چیزی که همواره در کارگاههای مردمنگاری بر آن پافشاری میکردم و از آن بهمثابه معیار جداکنندهی روش تحقیق مردمنگارانه از سایر روشهای کیفی یاد میکردم، داشت از دست میرفت. یک آدم ۴۱ ساله چگونه میتوانست «فرهنگ خیابانی» نوجوانهای ۱۳-۱۴ ساله یا ۱۷-۱۸ ساله را درک کند؟ صرف حرف زدن در مورد سبک زندگی یا استایل یا مدل زندگی هیچوقت نتوانسته بود من را قانع کند. ولی گویی در این پروژه، کار داشت به چیزی ختم میشد که آن را تکنیک فرعی و ثانوی مردمنگاری میدانستم: مصاحبه. هیچ جایی برای عملی کردن مشاهدهی مشارکتآمیز جدی وجود نداشت و این، مرا ناخشنود میساخت.
بعد از سپری شدن روز شانزدهم پژوهش، ساعتها حرف زدن با نوجوانها در مورد موضوعات مورد علایقشان- از موسیقی تا روابط دوستی، از مصرف تا فضای مجازی، از الهیات تا بدن- و ساعتها مشاهده کردن زندگی روزمرهی نسل به اصطلاح زِد در کافهها و سنگفرشهای میتینگ، هنوز نتوانسته بود من را وارد جوّ تجربهی زیستهی آنها بکند. تا اینکه کلیشهی «مردمشناسی که لباس عشایر میپوشد»، جرقهای در ذهنم زد. اولین گام، احساس کردن بدن بود؛ و پوشش بدن، یکی از مهمترین مسیرهای تجربه. مد بسیار رایج این روزها در میان دهههشتادیهایی که با آنها حرف زده یا دیده بودم- چه پسر چه دختر- استایل «لَش» بود. برای اولینبار، اصطلاح «لش» را از زبان خود تینیجها شنیدم. مفهومی که هرچند بهطور ملموس در پوشش تجلی مییافت، اما حدس میزدم که باید یکی از عناصر کلیدی فرم زندگی شخصی و اجتماعی این نسل باشد.
پیراهن پارچهای فیت را کندم و «دورس» سفید مخملی را که دو سه سایز بزرگتر از اندازهام بود پوشیدم. جین ذغالی با عرض و طولی بزرگتر از اندازهام را جایگزین شلوار پارچهای راسته کردم. کلاه «کپ» نقابدار مشکی بر سر، و کفش ایر جردن بر پاها، استایل لش را کامل کرد. هنوز «اکسسوری» مانده بود. هنوز آمادگی روانی استفاده از دستبند، گردنبند، گوشواره و انگشتر را نداشتم، چه رسد به اشکال عمیقتر خودتزئینی مثل پیرسینگ و تتو. همهی کلماتی که داخل گیومه بردهام را تا همین چند روز پیش نمیشناختم و این نشان میداد که من قرار بود چه شکاف فرهنگیای را به لحاظ وجودی پر کنم.
با تغییر لباس، از استایل زندگی پیشین استاد دانشگاهی خارج شده بودم و داشتم وارد دنیای جدیدی میشدم. اولین لحظات به تن کردن این لباس، تأثیری بر من گذاشت و فهمی در من ایجاد کرد که ساعتها مشاهده و گفتوگو طی این ۱۶ روز گذشته، ایجاد نکرده بود. اما مهمترین تأثیر، این بود که به یکباره قلم تحلیلی من به راه افتاد و روی نوت موبایل قدم زد؛ چیزی که از پی نوشتار توصیفی بسیار، منتظرش بودم. غلیانی از مفاهیم تازه در ذهنم میتپید. گویی که دروازهای به سوی جهانی گشوده شده بود که تا پیش از این، فقط میتوانستم از دور و با فاصله شاهدش باشم و همین، قلم تحلیلی من را مسدود کرده بود. دورس و جین لش، مفهوم «راحتی» و شل شدن هنجارها را پرورد؛ کفش، مفهوم «سرعت» و زیستن طولانی در «خیابان»؛ و کلاه، مفهوم «قایم کردن فِیس» و «ابراز قدرت».
و بعد این ذهن جوالشده با لباس، به موسیقی پرید. حالا میتوانستم حس بگیرم؛ وقتی که تصور بدنی را میکردم که در این لباس، به رپ، راک یا متال گوش میدهد و ریتم و خلسه آغاز میشود؛ یعنی زندگی از نوع دیگر آغاز میشود. اینها همه درکهایی اولیه بود که توی لباسهای جدیدم در حالی که در ماشین خودم نشسته بودم رخ میداد. حالا نوبت آن بود که با همین لباس وارد جماعتِ لش بشوم. چیزی که در اولین حضور در یکی از گذرهای پاتوقشدهی شهر، برای خودم مایهی شگفتی بود، حالا در تن خودم بود. امروز مثل روزهای قبل، از دور نمیایستادم؛ بلکه اعتماد به نفس آن را داشتم که به نوجوانهایی که به میتینگ هفتگی خیابانی آمده بودند نزدیکتر شوم. حالا میتوانستم از وجود مضطرب قبلی فاصله بگیرم و فیگورهایی از تسلط بگیرم: وقتی که چهار انگشت دستهایم را توی جیبهای تنگ جلویی شلوار جین گشاد میکردم، چهرهام خودبهخود جدی و مصمم میشد؛ وقتی نقاب کپ را عقب و جلو میکردم، این دیالوگ گفته میشد که «هی پسر! من میتونم هر کاری دلم بخواد بکنم»؛ و با کفشهای سفید جردنی، راه رفتنی «سبک»بال و پَرّنده. 👇
@IzadiJeiran