Havijebanafsh

@havijebanafsh


من دربازکن قوطی کنسروای غمگینم.

نویسنده‌ی کتاب «سنجاب‌ماهی عزیز🐾»، نشر هوپا

• اینجا می‌نویسم havijebanafsh.blogfa.com
[email protected] راه ارتباطی •
havijbanafsh اینستاگرام •
havijebanafsh توییتر •
• صندوق پستی: صاپست ۱۳۶۹۲۸۴

Havijebanafsh

21 Feb, 07:53


🐥🐣

Havijebanafsh

21 Feb, 07:52


پیام فندق به طرفدارهاش با ادبیات ساختگی من 😁

Havijebanafsh

18 Jan, 13:08


لبخندش از گردنبندش قشنگ‌تر نیست؟ 🥲

Havijebanafsh

15 Jan, 19:47


از پیام‌های صوتی شبانه‌ی #فندق


یه جوری حرف می‌زنه انگار صد ساله همو ندیدیم.🥲😁

Havijebanafsh

15 Jan, 18:48


مرا به بند می‌کشی از این رهاترم کنی؟
زخم نمی‌زنی به من که مبتلاترم کنی؟
ردیفه حاجی...
با همین فرمون ادامه بده.
من راضی‌ام، خدا هم ازت راضی باشه.

Havijebanafsh

15 Jan, 18:47


برای فندق یه یونیکورن گرفتم که بدنش از سه تا گوی رنگی مختلف تشکیل شده. سر هر گوی یه هایلایتر رنگیه که با بیرون‌کشیدن و جدا‌کردن اون گوی قابل استفاده می‌شه. با شگفتی می‌گه «می‌دونستی من یونیکورن دوست دارم؟»
چه طور ندونم؟ روزهایی که پیشمه درباره‌ی جزئی‌ترین چیزها نظر می‌ده و حرف می‌زنه.
«من پتوت رو دوست دارم.»
«خوابیدن رو بالش‌ت خیلی کیف داره.»
«موهات رو این‌جوری می‌بندی دوست دارم.»
«دفعه بعدی ناخن‌هات رو چه رنگی می‌کنی؟»
و انقدر حرف می‌زنه و حرف می‌زنه که مغز من جمع و جمع‌تر می‌شه و شبیه یه تیله‌ی کوچولو تو جمجمه‌م تکون می‌خوره.

بهش می‌گم «آره دیگه. حالا اگه بتونم یه یونیکورن واقعی برات می‌گیرم. ببینم چی می‌شه.»
با چشم‌های گرد و دهن باز می‌گه «واقعا می‌گی فَلی؟»
سرم رو تکون می‌دم «جدی می‌گم. شوخی‌م چیه.»
مامانش می‌پره وسط رویاهامون «اذیت‌ش نکن. یونیکورن‌ها که واقعی نیستند.»
در صدم ثانیه واقعیت می‌خوره تو صورتش «آها. آره... یونیکورن‌ها که واقعی نیستند.»
خودم رو می‌زنم به کوچه‌ی علی‌چپ «ا... جدی؟ یادم نبود اصلا.»



چرا یونیکورن‌ها واقعی نیستند؟
با این همه جهش‌های ژنتیکی و انگولک‌کردن ژن‌های مختلف چرا نباید یه شاخ ناقابل تو پیشونی یه اسب رشد کنه یا بدنش جوری ورزیده بشه که برای پرواز تو آسمون کم نیاره؟ به هر حال من به واقعی‌شدن یونیکورن‌ها امید دارم... باید به فندق این رو بگم و استدلال‌هام رو باهاش درمیون بذارم.

Havijebanafsh

15 Jan, 14:37


ای بابا؛
پشیمون شدم از گذاشتن‌شون.🦦

بعضی‌هاتون خونده بودیدش.
اونا برای بقیه تعریف کنند. (ما رو مسخره‌ی خودت کردی هویج جون؟)

Havijebanafsh

13 Jan, 17:43


‏که طولانی بغل کردن مرهم است.

• توییتر متواری

Havijebanafsh

11 Jan, 09:17


چه فهرست حسرت‌برانگیزی

Havijebanafsh

11 Jan, 09:17


فهرست آثار داستانی فارسی نشرچشمه در ۲۵ سال اخیر

Havijebanafsh

11 Jan, 09:12


از اندوه بیرون می‌آیم. دستانم را کش و قوس می‌دهم. نفس عمیق می‌کشم. کمرم را به چپ و راست تکان می‌دهم. خودم را می‌تکانم. بعد ادامه‌ی مسیر را می‌روم. در ادامه به اندوه دیگری برمی‌خورم و برای نجات خودم به خودم یادآوری می‌کنم چطور از اندوه قبلی و قبلی و قبل‌تر گذشته‌ام و هنوز می‌توانم ادامه دهم. با دستانی زخمی، قلبی فشرده و شهامتی عمیق‌تر.

Havijebanafsh

11 Jan, 09:05


‏«از هرچه خورند کم شود جز غم تو»

Havijebanafsh

05 Jan, 06:31


‏بعد ناهار ظرف‌ها رو بردم گذاشتم تو حموم و جلوشون دوش گرفتم که یاد بگیرن.

• توییتر هولا هوپ

Havijebanafsh

30 Dec, 21:02


می‌شه بهم بتابی؟
از رو زمین بلند شم...

Havijebanafsh

30 Dec, 20:33


مامانم همیشه می‌گوید پرتو یک روز جدید به مشکلات تیره می‌تابد و آن‌ها را روشن می‌کند.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

Havijebanafsh

30 Dec, 19:48


‏می‌دانستم زهر است، و چشیدم.

• مقالات شمس

Havijebanafsh

30 Dec, 18:59


‏یکی از دوستامون تعریف می‌کرد یه بار سوار تاکسی شدن و راننده کچل بوده. بچه‌ی دو ساله‌ش از پشت، کله‌ی راننده رو لیس زده.

• توییتر ابراهیم

Havijebanafsh

28 Dec, 21:15


روزهایی که کنارمه، پنجاه بار دست‌هاش رو دورم حلقه می‌کنه و شبیه یه بچه‌کوالا آویزونم می‌شه «دوستت دارم فَلی.»
به این همه بغل‌شدن عادت ندارم؛ گاهی شبیه رباتی نگاش می‌کنم که انگار این «دوستت‌ دارم‌ شنیدن‌ها» خیلی عادی و تکراری‌اند برام؛ اما نیستند. 
بیشتر وقت‌ها خنده‌‌م می‌گیره. شاید این واکنش عادی مغز در برابر «دوستت‌ دارم» شنیدن باشه. شما چی فکر می‌کنید؟

دفعه‌ی پیش اما گیرم انداخت. «توام دوستم داری؟»
زدم به در مسخره‌بازی «نـــــــــــــــــه.» 
دستم رو گرفتم و تاب داد. پاش رو محکم کوبید رو زمین. نه دلسرد شد، نه لج کرد. سوالش رو دوباره تکرار کرد، با صدای بلندتر. «توام دوستم داری؟»
دست از کرم‌ریختن برداشتم. «معلومه که دوستت دارم.»
«من خیلی خیلی دوستت دارم فلی. تو چقدر؟»
مسافت کوتاهی رو نشونش دادم «از این جا تا اون‌جا.»
جا خورد. لب پایینش رو گاز گرفت و با تعجب و غافلگیری نگام کرد. «این که خیلی کمه. راستش رو بگو. چقدر دوستم داری؟»
حالا که این‌ها رو می‌نویسم می‌بینم سال‌هاست اون اطمینان از دوست‌داشتن، اون یقیین از «زیاد دوست‌داشته‌شدن» رو از اطرافیانم خواستم و بهش نرسیدم. چطور مطمئن بود از این جا تا اونجا دوستش ندارم و خیلی بیشتر از این حرف‌هاست و دنبال اعتراف می‌گشت؟ کاش شهامت اعتراف‌گرفتن از عزیزانم رو داشتم و برای یه بار هم که شده ازشون رک و پوست‌کنده می‌پرسیدم «چقدر دوستم دارید؟»
دوباره پرسید «چقدر دوستم داری؟»
سر به سرش گذاشتم و یه کم دیگه به مسافتش اضافه کردم «خب... ام... از این جا تا اون‌جا. خوبه دیگه.»
و دوباره چپ‌چپ نگام کرد و جدی‌تر پرسید «این که خیلی کمه. گفتم چقدر دوستم داری...»

خیلی خب... دوست‌داشتنم بال و پر گرفت و از کره‌ی زمین هم بیرون زد.
«از این جا تا اون بالا... می‌بینی؟ یه کله به ابرها می‌زنه و اون‌ها رو هم رد می‌کنه... همین‌طور می‌ره و می‌ره تا به ماه می‌رسه. یه کم اون‌جا خستگی در می‌کنه و باز ادامه می‌ده... می‌ره و مریخ رو می‌بینه. کف می‌کنه. می‌گه بَه چه قرمزه. و باز ادامه می‌ده. می‌ره و می‌ره تا به زحل می‌رسه. یه کم رو حلقه‌ی زحل لیز می‌خوره و از اون‌جا شوووووووت می‌شه رو پلوتو...»
پرید وسط تخیل‌ام «می‌دونی زحل چندتا حلقه داره؟»
«شش تا؟»
«نه، خیلی زیاد... بی‌نهایت‌اند. ما از دور یه حلقه می‌بینمش.»
وانمود کردم شگفت‌زده‌م. 
با آسودگی خیال گفت «خیلی دوستم داری. منم خیلی دوستت دارم.»
جمله‌ی خبری نبود. دریافتی بود که به آگاهی درون رسیده بود و تردیدی بهش راه پیدا نمی‌کرد.
متوجه‌اید؟ من دنبال این جنس از یقین و اطمینان‌ام. کاش بهش برسم.

Havijebanafsh

14 Dec, 19:55


عشق 🥲