شهرزاد @ghostoflib Channel on Telegram

شهرزاد

@ghostoflib


دست‌هایم را در باغچه می‌کارم، سبز خواهم شد،
می‌دانم.

💌 @GhostoflibBot
📍https://youtube.com/@ghostoflibrary

شهرزاد (Persian)

با عنوان «شهرزاد»، کانالی هنری و ادبی با محتوای انگیزشی و روانشناختی را برای علاقمندان به هنر و ادبیات فراهم می‌کند. این کانال توسط کاربر با نام کاربری «ghostoflib» اداره می‌شود. در اینجا شما می‌توانید پست‌های جذاب و الهام‌بخشی را بخوانید که شما را به دنیای هنر و ادبیات عمیق‌تری می‌برند. از طریق ربات @GhostoflibBot می‌توانید با کانال در تماس باشید و از محتواهای بیشتری لذت ببرید. پس اگر علاقه‌مند به هنر و ادبیات هستید، حتما به کانال «شهرزاد» بپیوندید تا تجربه‌ی منحصر به فردی را تجربه کنید.

شهرزاد

08 Jan, 10:26


https://youtu.be/MOfJWSZy_iI?si=fhGfmF-m32A6vy0L
ویدیوی جدید، خدمت شما :)

شهرزاد

08 Jan, 05:37


صبح به‌خیر از طرف اونی که رفته سر کار، فهمیده تعطیله، دست از پا درازتر برگشته.💆🏻‍♀️

شهرزاد

07 Jan, 07:04


داستان چهارم: گربه زیر باران
اثری از ارنست همینگوی

نوشته‌ی من: استادم در کلاس می‌گفت" داستان‌های همینگوی را که نباید فقط بخوانید تا خوشتان بیاید یا دوست داشته باشید، بلکه باید از آن یاد بگیرید. همینگوی استاد ترفند و تکنیک است."
ستینگ داستان "گربه زیر باران" هم همین‌طور است؛ در قسمت ابتدایی آمده که "زن پشت پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه می‌کرد." و قسمت‌ پایانی می‌خوانیم که "زن جلوی میز آرایش نشست." زن هویت جدید خود را از طریق پنجره و آینه به دنیای بیرون ابراز می‌کند. زن آمریکایی تغییرات خود را با بازگو کردن نیازهای و تمایلاتش ابراز می‌کند؛ با اشاره به ناخشنودی از کوتاهی موهایش و تمایل به بلند کردن آن‌ها، با خوردن غذا در ظروف نقره و داشتن گربه‌ای که آن را نوازش کند. گربه حتی می‌تواند تمایل زن به داشتن فرزند باشد.

در بخشی از داستان، فعل عاطفی "خوشش می‌آمد" هفت مرتبه تکرار شده است و این آغازگر تغییری‌ست که در شخصیت زن در حال پدید آمدن است. فعل liked به جای loved هم نشان می‌دهد زن دنبال عشق مردی نمی‌گردد، بلکه‌ی تشنه‌ی حمایت پدرانه‌ای از جانب مردی در جایگاه پدر است، اما متأسفانه همسر منفعل زن هیچ‌کاری نمی‌کند و صاحب هتل از نیازهای درونی زن بی‌اطلاع است.
مورد بعدی که مترجم ساده از آن گذشته است، استفاده از ضمیر it به جای her در بخشی از نسخه‌ی زبان اصلی‌ست؛ انگار که زن با گربه هم‌ذات‌پنداری می‌کند؛ خود را مثل گربه‌ی زیر باران بی‌پناه می‌بیند.

همینگوی این داستان را در محل اقامت خود در ایتالیا نگاشته است، البته که در نامه‌ای به فیتز جرالد گفته که این داستان ربطی به همسرش که در آن زمان باردار بوده ندارد، با این‌حال مدتی بعد از همسر اولش جدا می‌شود.

#سه‌شنبه‌های_داستان‌کوتاه

شهرزاد

06 Jan, 18:49


مثلن صبح‌های زود که از خواب بیدار می‌شوم و پرده را کنار می‌زنم، تا چشم کار می‌کند سپیدی‌ست. دانه‌های سبک برف هم‌چنان می‌بارند و می‌نشینند. بعد من چندین لایه روی هم می‌پوشم و تا محل کارم قدم می‌زنم. نفس‌های عمیق می‌کشم و هر قدم من روی برف‌ها صدای یخ‌مک بچگی‌هامان را که زیر دندان‌های شیری خرد می‌کردیم می‌دهد.
بعد مثلن در محل کارم هم یک میز سوشال داریم، اتاق فکر داریم و همه با انگیزه‌ای بالا ایده رد و بدل می‌کنیم. از برنامه‌ی تنها تعطیلات دوهفته‌ای‌مان حرف می‌زنیم و در طول سال چند هفته در میان پشت‌مان باد نمی‌خورد. حقوق‌ و مزایای کار‌مان هم کفاف همه‌چیز را می‌دهد. مثلن در مسیر برگشت هم بچه‌هایی که مدرسه‌شان تمام شده گلوله‌های برفی و خنده رد و بدل می‌کنند و مردی هم سر چهارراه شیرکاکائو‌ی داغ می‌فروشد. مثلن هر روز که از خواب بیدار می‌شوم احساس شعف می‌کنم از این‌که روی این خاک قدم برمی‌دارم.

شهرزاد

05 Jan, 20:32


زمستان سال سه

شهرزاد

05 Jan, 20:26


امروز صبح مادر یکی از مراجعین‌مان تماس گرفت و خواست شماره‌ی سیستم را ویرایش کنیم. خودش توضیح داد که به مشکل خانوادگی برخورده‌اند و از این به بعد همه‌چیز با پدر هماهنگ شود. اولین‌باری نیست که مادری تماس می‌گیرد و چنین چیزی می‌گوید. بعضی‌شان پشت خط گریه می‌کنند، از بحث خصوصی‌شان می‌گویند و من فقط در سکوت می‌شنوم، چون سخت‌م است وسط حرف‌شان بپرم یا بگویم کار سرم ریخته یا روراست بگویم مگر من چند تا پیراهن پاره کرده‌ام؟!

بعد از گذشت یک ماه زن حاضر می‌شود و به بی‌ربط‌ترین آدم‌های دنیایش می‌گوید کتک خورده است و همسرش حاضر نیست در جلسه مشاوره شرکت کند. متأسفیم که کاری از ما ساخته نیست و پیشنهاد می‌کنیم قضائی اقدام کند. زن می‌رود. خشمم را قورت می‌دهم. همین‌که پشت سیستم مشغول می‌شوم، صدای زیر همکارم سکوت را می‌شکند: " آدم مگه با یه کتک قهر می‌کنه؟ این‌جوری که سنگ رو سنگ بند نمی‌شه!"

زن علیه زن؛ بارها این ترکیب را به چشم دیده‌ایم. از گذشته تا به امروز که مثلن قرن بیست و یکم هستیم ما زن‌ها هنوز در یک تیم قرار نگرفته‌ایم. یاد رمان "رگتایم" می‌افتم؛ سفیدپوستان آمریکایی، نامزد مرد سیاه‌پوست را می‌کشند و وقتی او دست به انتقام می‌زند سیاه‌پوستان دیگر علیه او اقدام می‌کنند که "تو با این حق‌طلبی‌ات بدبختمان کردی، حالا باز باید باز جان بکَنیم تا سفید‌پوست‌ها باورشان شود ما ترسناک نیستیم."

شهرزاد

04 Jan, 20:24


قرار بود در طول بیست روز، ده کتاب بخوانم، اما عین بیست روز را در باتلاق اولین کتاب انتخابی -رگتایم- فرو رفتم. (البته اعتراضی هم ندارم.) این روزها سرمای هوا خارج از تحمل‌م شده و با کسالت در حسرت سخاوت نور، پائین پنجره‌ای می‌نشینم که از لبه‌هایش فقط سوز استخوان‌سوز کف دستان‌م می‌گذارد، اما امشب به هر نحوی بود زیر همین پنجره کتاب اول را تمام کردم.

"رگتایم" نام نوعی موسیقی‌ست که از ترانه‌های بردگان سیاه‌پوست جنوب آمریکا سرچشمه گرفته‌است. "رگ" به معنای ژنده و "تایم" به معنای وزن و ضربان موسیقی. امشب که صدای این موسیقی در سکوت اتاق می‌پیچید، شخصیت‌ها مقابل چشمانم رژه می‌رفتند؛ ریتم آرام در ابتدای موزیک و کتاب و در نهایت هم‌زمانی تند شدن ریتم موزیک و پیش‌رفتن داستان.
خواندن این کتاب کار یک روز و دو روز نبود؛ یک کتاب رئالیستی کامل و درست‌پرداخته‌شده که برای باورپذیر بودن از آدم‌های تاریخی و به‌نام وام می‌گیرد و سرنوشت کاراکترهایی که هر کدام سمبلی از اقشار مختلف در دل آمریکا هستند را به‌هم گره می‌زند. صاحب‌نظران کامنت‌های ایران‌کتاب یک حرف درست زده باشند همین است که" کتابی که نجف دریابندری ترجمه کرده را باید چشم‌بسته خواند."

شهرزاد

01 Jan, 08:23


تا یک سنی من حتی یک تکه لباس مشکی هم نداشتم؛ مادرم دوست داشت فقط رنگی بپوشم و من چقدر غبطه می‌خوردم به دختربچه‌هایی که ماه محرم‌ها مقابل خانه‌ی پدربزرگم از سر تا پا سیاه‌پوش می‌ایستادند، در حالی‌که من با پیراهن چهارخانه‌ی قرمز و مشکی از پنجره‌ی طبقه‌ی چهارم دسته‌ی عزاداری را با چشم دنبال می‌کردم. تا همان سن هرگز در مراسم ختمی شرکت نکرده بودم، بهشت‌زهرا را نمی‌شناختم و این‌ها همه مراقبت‌های مادرم بود، اما خب از جایی به بعد زور او هم به سوگ‌ها و از دست دادن‌ها نرسید و من سیاه‌پوش، خاکسپاری خیلی‌ها را به چشم دیدم؛ از دور و در سکوت.

چند شب پیش، پدر دوست کودکی‌هایم از دنیا رفت... چند دقیقه‌‌ای روی صندلی مچاله شدم، روی زانوهای شلوارم از اشک دو دایره‌ی بزرگ شکل گرفته بود. فقط هم یک صحنه در ذهنم رژه می‌رفت؛ شبی که برای‌مان جوجه و جگر و از این‌چیزها گرفته بود و ما در تراس کوچک ناشیانه، کباب کردیم و هرهر خنده‌هامان ساختمان را برداشته بود. در شب‌های کنکوری‌ای که مثلن باید درس می‌خواندیم و ما هر کاری می‌کردیم جز درس خواندن و از نظر پدر او هیچ ایرادی در کار نبود و به هیچ سر و صدایی در وقت استراحت‌ش هم اعتراض نکرد. حالا این مرد از دنیا رفته بود. این آگاهی که ما آن‌قدر بزرگ شده‌ایم که مرگی که تا دیروز برای عمه و خاله‌ی کسان دور بود، به دایره‌ی نزدیک‌ترین‌هامان رسیده، بی‌تابم کرده است. در کتابی خوانده بودم "وقتی آدم‌ها در غم شریک نشوند، غم در آدم‌ها شریک می‌شود." کار از کار گذشته بود. غم شریک دوستم شده بود و حالا من فقط می‌خواهم مادرم باز از من مراقبت کند تا من همیشه از پنجره‌ی طبقه‌ی چهارم با یک پیراهن چهارخانه‌ی قرمز و مشکی خاکسپاری کسانی را که نمی‌شناخته‌‌ام با چشم دنبال کنم.

شهرزاد

31 Dec, 20:30


شب به‌خیر 🕯

شهرزاد

31 Dec, 04:31


داستان سوم: گرگ
از مجموعه‌ نمازخانه کوچک من

نوشته‌ی من: گلشیری امضای خودش را پای تمام آثارش می‌زند. سبک سیال ذهنی که با صادق هدایت و نویسندگان دیگری پایه‌گذاری شد و با قلم گلشیری به نهایت خود رسید. داستان‌های گلشیری با تخیل آمیخته می‌شوند و ما علاوه بر برداشت ظاهری، می‌توانیم برداشتی مفهومی هم از داستان داشته باشیم.
داستان گرگ راوی جمعی دارد؛ مدیر مدرسه از گفته‌های دیگران و گاهن خود اختر و دکتر وام می‌گیرد. در صحبت‌هایش از کلماتی هم‌چون "انگار"، "نمی‌دونم" و .... که نشان‌دهنده‌ی تردید هستند هم بسیار استفاده می‌کند که بر رازآلودی داستان می‌افزاید و در نهایت داستان‌ با عدم قطعیت به پایان می‌رسد که جزئی از ویژگی‌های داستان مدرن همین است.
طبق برداشت اکثریت؛ گرگ افسردگی و تنهایی اختر است، برف و تغییر فصل هم که نشان‌دهنده‌ی سردتر شدن روابط زن دکتر با بقیه و حتا خود دکتر. پیش از این اختر بیرون می‌رفت، با بقیه صحبت می‌کرد، اما با آغاز فصل سرما ارتباطش را قطع کرد و فقط کتاب می‌خواند.

#سه‌شنبه‌های_داستان‌کوتاه

شهرزاد

26 Dec, 14:50


بعد از موزه‌ زمان، "هنرهای جهان" یکی از زیباترین موزه‌هایی بود که دیدم.

شهرزاد

26 Dec, 14:49


موزه زمان

شهرزاد

26 Dec, 14:44


موزه جواهرات

شهرزاد

26 Dec, 14:40


موزه هنرهای جهان

شهرزاد

25 Dec, 21:45


چیزی شبیه به برگ‌های آن گلدان‌؛ کم‌جان و افتاده.

شهرزاد

24 Dec, 18:58


امروز عصر در جمعی حاضر می‌شوم که پس از گذشت چند هفته می‌توانم با گاردی پایین و مهر با یکایکشان ارتباط برقرار کنم. در لحظه‌ی ورود و جاگیر شدن‌م خانمی که مادرانگی از سر و رویش می‌بارد با مهر از بودنم در جمع خوش‌حال می‌شود. مادر دیگری معصومانه از هیجانی که تجربه کرده صحبت می‌کند. استاد هندوانه زیر بغل‌م می‌گذارد که خوب می‌نویسم. در تمام لحظات حس می‌کنم که در مسیر درستی قرار دارم و در مسیر درست قرار داشتن یک موهبت است. آدم‌ها، آدم‌ها دل‌م را گرم می‌کنند.

ساعت ۹ جلسه تمام می‌شود و برای این‌که آن خیابان تاریک مترو تا خانه، تاریک‌تر و ناامن‌تر نشود به دو خودم را به ایستگاه می‌رسانم. زنی با دو فرزندش هم‌زمان با من وارد واگن می‌شوند؛ زنی آراسته با موهایی بلوند که دخترک سه، چهارساله‌ی زیبایی را در آغوش دارد و پسرک هفت، هشت ساله‌اش گوشه‌ی کاپشن او را گرفته. از ذهن‌م می‌گذرد که دخترک به عروسکی می‌ماند که می‌شنوم دختر جوانی بخاطر برخورد پای پسرک با کفشش به مادر تذکر می‌دهد. دو آدم بزرگ کل‌کل می‌کنند، یک‌آن مادر دخترکش را پایین می‌گذارد و دو زن به هم حمله‌ور می‌شوند. دستان‌م از اضطراب می‌لرزد و برای تصویری که بچه‌ها می‌بینند پر از خشمم. فقط می‌توانم بچه‌ها را کنار بکشم و جلوی دیدشان را بگیرم، اما نه موفق‌ می‌شوم فریادهای مادرشان را خاموش کنم، نه از عهده‌ی پرت کردن حواس‌شان برمی‌آیم. زن که حالا دیگر اثری از آراستگی در او دیده نمی‌شود دست بچه‌های گریان را می‌گیرد و با مأمور قطار بیرون برده می‌شوند. آدم‌ها، آدم‌ها آرامش را از من می‌گیرند.

شهرزاد

24 Dec, 08:06


از همان اولین کتابم این‌طور برمی‌آمد که سرانجام راهم را پیدا کرده‌ام. هرگز لحظه‌ای هم شک نکردم که پیشاهنگ قلمروی تازه‌ای هستم و دریافتم که سال‌های آینده به آثار من عنایت‌ها خواهد شد. پس خواستم نسل دیگر گزارشی صادقه از همه‌ی رفت و راه‌ها و اندیشه‌هایم داشته باشد؛ من جست و جوگر چیزی آن‌سوی زندگی و بیرون از زمان‌م، اما قصد من ارائه‌ی زندگی آدمی‌ست در همان هیئت ساده‌اش و نه آراستن و پیراستن آن. من متفکر بزرگی نیستم، پیام آتشینی هم برای آدمی‌زاد نیاورده‌ام. با این‌همه دنیا را عجیب خوب می‌شناسم، با همه‌ی گوشه و کنار زندگی‌اش.

من هیچ‌گاه مجبور به پیدا کردن "موضوع" نبوده‌ام، این موضوع بوده که مرا پیدا کرده. موضوع قصه‌ها چنان شیفته‌ام می‌کند که به هیچ کار دیگری نمی‌توانم بپردازم. الهام می‌تواند چون عشق، شورانگیز باشد. کتاب‌های من از درون قلب و از دل آزموده‌هایم بیرون کشیده شده‌اند، اما به سرسری و بی‌تأمل ارائه‌دادن آن‌ها رضایت نداده‌ام. عادت‌های من در نوشتن خیلی ساده است؛ زمانی دراز تأمل کردن و زمانی کوتاه نوشتن. (ادامه دارد)

داستان دوم: حکایتی از آلپ


#سه‌شنبه‌های_داستان‌کوتاه

شهرزاد

23 Nov, 10:41


کوتاه‌ترین اولین ویدئوی دنیا آپلود شد.
از نظر محتوا خیلی از چیزی که تو ذهنمه فاصله داره که امیدوارم گام به گام بهش برسم. پیشاپیش ممنون که می‌بینین و نظر می‌دین. 💌

شهرزاد

23 Nov, 10:39


https://youtu.be/4_qtMKbznPU?si=hAKVcwX6iF4RXZjJ

شهرزاد

21 Nov, 09:49


Rain, Books, Hot chocolate

شهرزاد

20 Nov, 06:02


نوزده ساله‌ بودم، وقتی که اول بار به اتاق یک روان‌شناس پا گذاشتم. اتاق مربعی‌شکل ساده‌ای بود با دیوارهایی یک‌دست سفید که تکیه‌گاه قاب عکس‌های بزرگی با طرح‌ گل‌های درشت آستر و ارکیده‌ی بنفش سیر شده بود. مبل راحتی دو نفره‌‌‌ای به همان رنگ مقابل یک مبل تکی مشکی که محل نشستن خود روان‌شناس بود، گذاشته بودند. صدای زنجیر آویز عینک، قورت دادن آب دهان، خش‌خش مقنعه‌ و جابجا شدن من روی مبل گاه به گاه امواج سکوت را می‌شکست. پس از اجرای سوگند رازداری، آماده‌ی تحلیل دلیل مراجعه‌ی من بودیم. تمام طول جلسه در حالی‌ که به مبل بنفش تکیه داده بودم و تراپیست با لحنی کش‌دار می‌گفت "چشمانت را ببند، نفس عمیق بکش، اجازه بده پرنده‌های سیاه از سمت چپ وارد شوند، حالا آن‌ها را از سمت راست به بیرون هدایت کن." فقط راه خروج از آن اتاق را در ذهن مجسم می‌کردم.

شناخت مغز و دانستن دلیل علمی تجربه‌ی احساسات و اضطراب تمام چیزی بود که من در پی آن بودم، چیزی که روان‌شناس اول نتوانست در اختیار من قرار دهد، اما کتاب‌ها توانستند. همان‌طور که در کودکی گناه کوچک‌ترین درد جسمانی‌‌مان هم به گردن 'دل درد' میافتد، در بزرگ‌سالی همه‌چیز بر سر 'استرس'خراب می‌شود. در علم روان‌شناسی مثلثی تحت عنوان تعارض وجود دارد که رئوس آن مکانیسم‌های دفاعی، اضطراب و احساسات هستند. ما در هر لحظه با یکی از این سه سر و کار داریم؛ یا احساسی را حس می‌کنیم، یا اضطرابی را تجربه می‌کنیم و یا مغز ما در تلاش است کاری کند ما نتوانیم چیزی را احساس کنیم. مسئله‌ی بیشتر افرادی که با اضطراب، افسردگی، درد جسمانی بی‌دلیل یا علائم دیگر سر و کار دارند، همین هراس از احساسات است. چون ساز و کار اضطراب ناهشیار ما، هم‌چون دایه‌‌ای مهربان‌تر از مادر دوست ندارد ما احساسات دردناکی را تجربه کنیم، ما را درگیر اضطراب می‌کند، اما حقیقت امر این است که تجربه‌ی صحیح احساسات بسیار کم‌تر از تجربه‌ی اضطراب دردناک هستند.

شهرزاد

19 Nov, 16:11


خانه‌های رنگی، آبان سال سه

شهرزاد

19 Nov, 16:01


انزلی، آبان‌ سال سه

شهرزاد

19 Nov, 15:53


بازار رشت، آبان سال سه

شهرزاد

18 Nov, 13:59


شهرزاد pinned «لینک کانال یوتیوب: https://youtube.com/@ghostoflibrary»

شهرزاد

18 Nov, 13:59


لینک کانال یوتیوب:
https://youtube.com/@ghostoflibrary

شهرزاد

17 Nov, 16:04


بازگشت به روتین🕯

شهرزاد

12 Nov, 16:00


🌂🌧

شهرزاد

12 Nov, 06:22


هر روز صبح در قسمت بالای تصویر زمینه‌ی گوشی‌ام می‌بینم که "هوا برای افراد حساس، ناسالم است." از ذهنم می‌گذرد "زندگی در این جهان است که برای افراد حساس ناسالم است." پس برای این‌که چند روزی جان ذخیره کنیم، زندگی و همه‌ی متعلقاتش را روی دکمه‌ی پاز گذاشتیم و دو بلیط قطار خریدیم. حالا در این لحظه قطار روی ریل پیش می‌رود، نسیمی خنک از خلال پنجره‌ی نیمه‌باز به درون کوپه می‌وزد. یکی از معدود صداهایی‌ست که زورش بر زمزمه‌های درون مغزم می‌چربد. لباس‌شویی سابق‌مان هم همین بود؛ به دور چهارم شست و شو که می‌رسید تشنج می‌کرد، راه می‌افتاد و صدای بلند حرکت روی ریل قطار را می‌داد. همسایه‌ی طبقه‌ی پایین هر بار احساس زلزله داشت و من احساس عزیمت. آن روزها که از رشت رفتن خبری نبود، درازکش روی فرش پذیرایی، چشمان‌م را می‌بستم تا اتمام کار ماشین لباس‌شویی خودم را در سفری خانوادگی به مشهد تصویر کنم. ماشین زمان در فکر من چیزی شبیه همین قطار است، منتهی در ابعاد ماشین لباس‌شویی سابق‌مان؛ تو در محفظه‌ای می‌نشینی و در طول زمان پیش می‌روی. این دنگ و فنگ‌ها را به طی‌الأرض ترجیح می‌دهم. حالا هم تا اطلاع ثانوی در این محفظه هستم و زندگی متوقف شده است.

شهرزاد

12 Nov, 06:08


🚉⛰️🛤

شهرزاد

06 Nov, 18:27


شب به‌خیر

شهرزاد

06 Nov, 18:05


برای اجتناب از پیش‌آمدن هرگونه‌ مکالمه‌ای با همکاران امسال‌م که هیچ‌گونه دغدغه‌ی مشترکی با هم نداریم، تمام مدت امروز پشت سیستم آهنگ گوش کردم. تنها راهکاری بود که به ذهنم رسید؛ مؤدب ماندن، سر تأیید نشان دادن، لب‌خند زورکی بر لب نشاندن و ردیف کردن عبارات بی‌معنای"چه خوب!، جالبه، به‌سلامتی" در مقابل روزمرگی‌های خانواده و فامیل‌های‌شان به قدری از من انرژی می‌گیرد که پایان وقت کاری دیگر چیزی از من نمی‌ماند.

خیلی خسته‌ام. این روزها برای خواندن صفحات طولانی کتاب وقت ندارم، برای درست کردن قهوه‌ی صبح وقت ندارم، برای ثبت تصويری وقت ندارم. آخر شب‌ها نمایش‌نامه عشق‌لرزه را دست می‌گیرم؛ پرده‌ی اول زن و مرد عاشق طی مکالمه‌ای تصمیم به جدایی می‌گیرند، خواب چشمانم را می‌برد. فردا شب مجدد در پرده اول داستان را از جدایی زن و مرد از سر می‌گیرم و باز خواب چشمانم را می‌رباید. خستگی، کنجکاوی برای سرنوشت رابطه‌‌شان را کور کرده است. نسخه‌ی ابتدایی نمایش‌نامه‌ای را به نگارش درآورده‌ام که حس پیروزمندانه‌ای را در من‌ به جوشش در می‌آورد، اما خستگی مانع نشستن پشت میز و ساعت‌ها بازنویسی می‌شود. برای بازخوانی همین متن هم خسته‌ام.

شهرزاد

04 Nov, 12:09


ذهن خسته‌ام توان خلق متنی را ندارد. در مغزم حرف‌ها یک‌دیگر را لت و پار کرده‌اند، به در و دیوار می‌کوبند، اما بیان نمی‌شوند؛ حرف‌هایی که اطرافیان بازگوشدن‌شان را خطرناک تلقی می‌کنند، حرف‌هایی که از شدت واقعی بودن، گستاخی در نظر گرفته می‌شوند، حرف‌هایی که هرگز شنیده نخواهند شد.

شهرزاد

31 Oct, 18:46


تا بیست سالگی سگ سیاه سرخوردگی دنبالم گذاشته بود؛ کارهایی که شروع می‌کردم نیمه‌کاره رها می‌شدند، لیست برنامه‌ها و اهداف هر سال را عینن به سال بعد می‌کشاندم. زمان برد تا رخت عزای مرگ یک آرزو را از تن بکّنم؛ همان داستان تکراری کنکور. از دست دادن اعتماد به خود، تلخ‌ترین بی‌اعتمادی‌هاست؛ این‌که پیشاپیش بدانی قرار نیست از خود اراده‌ای نشان دهی، قرار نیست تکانی به خودت بدهی. زمان و چنگ زدن به موفقیت‌های کوچک نجاتم دادند؛ فقط باید یک برنامه‌ی لعنتی را تا انتها پیش ببری و اعتماد خودت را جلب کنی. پس از آن یک دست‌آویز داری:" تو که فلان کار را تا آخر پیش بردی، پس این هم شدنی‌ست."

امسال از حیث تغییرات، تعیین‌کننده‌ترین سال زندگی‌ام به حساب می‌آید. یک هفته است در دل ترس‌هایم زندگی می‌کنم؛ تونلی تنگ و تاریک و دلهره‌آور؛ ماری عظیم‌الجثه و طویل، در عین حال استقامت و سرسختی‌ای از خود به نمایش گذاشته‌ام که شگفت‌زده‌ام می‌کند. شروع هر روز فانوسی در دست در این ظلمات پیش می‌روم تا شب؛ در جست‌و‌جوی یک کورسوی نور. همه‌چیز از یک تلاش کوچک برای راندن سگ سیاه سرخوردگی شروع شد.

شهرزاد

30 Oct, 06:28


از ناشناس‌ها:

- دخترِ دل نازک! چه کسی اهمیت می‌دهد، کی می‌ماند و کی می‌رود؟
کار خودت را بکن ...قشنگ زندگی کن، داستان‌نویس شو.
بگذار مردم کتاب‌های‌ت را بخرند و بخوانند، جای این‌که در صفحه‌ای مثل این‌جا جمع شوند و سرسری نگاهی به نوشته‌هایت بکنند
فکر می‌کنی کدامشان واقعا اهمیت می‌دهد به اینکه حوصله‌ات تنگ شده؟

-در این‌که بی‌حوصلگی‌ها و خستگی‌های ما برای خیلی‌ها اگر نگویم همه بی‌اهمیت است شکی نیست اما این کانال برای من یک نقطه‌ی وصل است، این‌جا جسارت نشر نوشته‌هایم را پیدا کرده‌ام.
نوشتن خیلی سخت است، خیلی سخت و می‌ترسم فقط یک کانال‌نویس صرف بمانم و هرگز نویسنده نشوم.

-آدم‌هایی چنل‌نویس می‌مانند که مطمئن هستند هیچ وقت چیزی بیشتر از آن نمی‌شوند .
البته همه چیز به بلند پروازیِ شما بستگی دارد.
بعضی‌وقت ها من را یادِ ویرجینیا وولف می‌اندازید، او هم از اینکه در آینده چه خواهد شد مطمئن نبود اما کارِ خودش را کرد.
چنل‌نویسی لقمه‌ی راحتی است برای انتشارِ افکارمان، اما نوشتنِ کتاب شما را برای مدت طولانی‌تری ماندگار می‌کند.
وقتی اولین کتاب‌تان را چاپ کنید ، انجام دادن کارهای دیگر آن‌قدر ها هم سخت بنظر نخواهد رسید.

شهرزاد

29 Oct, 08:45


مجموعه دست‌ها

شهرزاد

29 Oct, 08:04


پائیز سال یک

شهرزاد

29 Oct, 07:35


من خوب بلد بودم کاری برای گذران اوقات فراغت‌م پیدا کنم. در این اثنا خسارات زیادی هم به خانه وارد می‌کردم؛ در و دیوار اتاق‌های قبلی‌ام همیشه مزین به جای میخ و چسب و سطوح هم آغشته به لکه‌های چسب قطره‌ای، مدادرنگی، خودکار و رنگ بود. یک روز صبح تصمیم می‌گرفتم تمام سریال‌های جهان را تماشا کنم و تا چند شبانه‌روز روی لیست سریال‌هایی با امتیاز بالای ۷ کار می‌کردم. یا مثلن از بس برای دسترسی به ابزار جای‌گیر در ارتفاعات از کتاب‌خانه به‌جای نردبان استفاده کردم که در نهایت قفسه‌ی پایین‌تر از وسط نصف شد. در کتاب‌خانه‌‌ی جدیدم دو لایه قفسه تعبیه شده تا چنین مسئله‌ای دیگر تکرار نشود.

کارهای دستی‌ کودکی و نوجوانی من‌ خرابی‌های زیادی به بار می‌آوردند؛ نه که مادرم عصبانی نشود، می‌شد ولی کم؛ صبوری‌اش را می‌ستایم. یک‌بار گواش آبی سرمه‌ای تیره‌ای خالی شد روی فرش کرمی‌رنگ پذیرایی. در سایتی آمده بود که 'ماست' می‌تواند این فضاحت را پاک کند. خواهر کوچکم مسئول آوردن ماست شده بود. طفلکی برای سرپوش گذاشتن گفته بود هوس کرده‌است. در فاصله‌ی پنج‌قدم از خرابکاری من سفره انداخته بود که نقشش را خوب بازی کند. من می‌سابیدم و او با نگرانی نان و ماست می‌خورد. ماست رنگ را که پاک نمی‌کرد هیچ، مدام دامنه‌ی رنگ‌پاشی را هم گسترده‌تر می‌کرد تا جایی که سطحی به طول ۴۰ سانتی‌متر آبی سرمه‌ای با رگه‌هایی از ماست به جا ماند و دست‌مان رو شد. این تجربه هرگز مایه‌ی عبرت من نشد. شب سال نو پس از تحویل فرش‌ها از قالیشویی، پروژه‌ی دیگری با پاستل روغنی در دست گرفتم.

نمی‌دانم مقتضیات سن و سال بوده یا روحیه‌ی کنجکاو کودکی، اما حالا جز کتاب خواندن و تماشای فیلم هیچ‌چیز در چنته ندارم. بزرگسالی پروژه‌های غول‌پیکر و هزینه‌بری برای خود دست و پا می‌کند که خودشان می‌شوند سنگی بزرگ در ابتدای مسیر، همین می‌شود که جز چنگ زدن به نوشیدنی‌ای در کافه و کتاب و فیلم بی‌دردسر کاری از دست برنمی‌آید.

شهرزاد

28 Oct, 04:41


روز به‌خیر 🍂

شهرزاد

27 Oct, 17:42


دلم برای «خاطرات» تنگ شده.

شهرزاد

27 Oct, 16:20


هر بار که فکر می‌کنم ذهنم‌ ظرفیت مشغول‌تر از این بودن را ندارد و حالاست که کاسه‌ی مغزم منفجر شود، ناگهان کشش عجیبی از خود به نمایش می‌گذارد و مدام مشغولیت‌های بیشتری را در خود جای می‌دهد. در بحبوحه‌ی کار متنی را که محدودیت ارسال دارد می‌نویسم. هم‌زمان به دو تا از قورباغه‌های بزرگی که در صدر لیست کارهای قورت‌دادنی امسال بوده‌اند، رسیده‌ام؛ قورباغه‌ها سر دل‌م مانده‌اند و اگر مجموع زندگی را معده‌‌ای در نظر بگیریم، مادیان درد در آن می‌دود.

در مقدمه‌ی کتاب تاریخ فلسفه‌ی ویل دورانت آمده که [ما می‌خواهیم در برابر حوادث و ناملایمات خندان باشیم و هنگام مرگ تبسمی بر لب داشته باشیم. ما می‌خواهیم کامل باشیم.] مثل همیشه خواهش ما و حقیقت در ضداد هستند؛ حوادث و ناملایمات، عبوس و ناآرام‌مان می‌کنند، ما را به گریه می‌اندازند، خسته و منفعل‌مان می‌کنند و این ناآرامی، گریه و خستگی بر وجدان ما سنگینی می‌کند. امروز در پریشانی خاطر و سرمای بیرون جدا از هر بندی روی نیمکت نشسته بودم؛ زندگی روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد. نمی‌دانم اگر میم در آن ساعت روز از محل کار خود بیرون نزده و خودش را به من‌ نرسانده و "زندگی" خطابم نکرده بود، چطور قرار بود بندی برای اتصال به زندگی پیدا کنم.

شهرزاد

27 Oct, 14:39


این قسمت از خیابان ولی‌عصر من را یاد فیلم شب‌های روشن از فرزاد مؤتمن می‌اندازد؛ همان خیابانی که رویا دنبال استاد راه می‌افتد.

شهرزاد

27 Oct, 14:36


پائیز.

شهرزاد

25 Oct, 06:30


صبح به‌خیر🎃

شهرزاد

24 Oct, 14:31


گوشی موبایلم را در طبقه‌ی وسط قفسه‌ی ادبیات کلاسیک فرانسه قرار می‌دهم، چهار جلد کتاب را مقابل چشمان کنجکاو متصدی کتاب‌خانه روی هم می‌گذارم تا عکسی به یادگار ثبت کنم؛ پس دادن کتاب‌ها ردی از دل‌تنگی در قلبم برجای می‌گذارد. نگاه خیره‌ی زن از پشت عینک طبی‌اش باعث می‌شود به همین یک عکس بسنده کنم. با چند بار پلک زدن تصاویری از محیط را در ذهنم ثبت می‌کنم؛ خاطرات تنها دلیل عضویت من در این کتاب‌خانه بود و دیگر دلیلی برای قدم گذاشتن در این‌جا ندارم.

در این یک ماه و بیست روز با سبک‌ها‌ی گوناگونی از نوشتار رو به رو بوده‌ام؛ جلد اول خاطرات با عنوان «خاطرات دختری آراسته» حالتی رمان‌گونه دارد و روزهای خوش کودکی، خانوادگی و بحران‌های بلوغ سیمون را روایت می‌کند. جلد دوم با عنوان «سن کمال» در کنار اشاراتی به روابط و چالش‌های نوشتن و انتشار کتاب‌ها و بازخوردهای پس از انتشار از سوی خوانندگان و منتقدین، می‌تواند یک کتاب تاریخ مستند و کامل از جنگ جهانی دوم باشد. از جلدهای بعدی با عناوین «اجبار» و «حسابرسی» می‌شود غالب بر ۱۰ سفرنامه‌ی حسابی استخراج کرد؛ سفرهایی اکتشافی و سیاسی به دور دنیا. در نهایت احساسی که داری این است که تقریبن هیچ بخش روایت‌نشده‌ای از زندگی سیمون برایت باقی نمانده و او موفق شده به هدف اصلی خود که زنده‌ماندن در "یاد"هاست، برسد.

شهرزاد

24 Oct, 13:29


[ از ۱۵ شهریور تا ۳ آبان سال سه]

شهرزاد

24 Oct, 08:33


[خاطرات، جلد چهارم، سیمون دوبووار]🤍

شهرزاد

23 Oct, 13:15


سورمه می‌داند عشق یعنی چه. سورمه گفت: آیدین، این کلاغ‌ها چه می‌گویند؟ گفتم: سال، سال کلاغ‌هاست، شهر را فتح کرده‌اند و می‌خوانند:" برف...برف...

سمفونی مردگان، عباس معروفی

شهرزاد

23 Oct, 13:05


صبح راننده‌‌ای ماشین خود را در خیابانی دوطرفه که عرض کمی هم دارد، برای دقایقی پارک می‌کند و بدون عجله -با طمأنینه‌ی گاوهای در حال عبور از عرض خیابان- سر وقت ای‌تی‌ام می‌رود. در کسری از دقیقه صف طویلی از ماشین‌ها پشت اتوبوسی که نمی‌تواند از کنار ماشین عبور کند، ردیف می‌شوند و صدای بوق و ناسزا و "آقا! حرکت کن"هاست که سرمای دل‌چسب هوا و قارقار کلاغ‌هایی را که بعد از سمفونی مردگانِ عباس معروفی "برف، برف" می‌شنوم، زهر می‌کند. با همان طمأنینه برمی‌گردد تا رخش را تکان دهد، با دستی که بالا نگه داشته، انگار که بوق‌ها برای تشویق او به صدا درآمده‌اند. آندری نیکولایدیس چنین افرادی را در کتاب خود به نام بازگشت، «بدوی» می‌نامد و به‌نظرم این محترمانه‌ترین کلمه‌ای‌ست که می‌شود خرج کرد؛ "معتقدم میزان «بدوی بودن» آدمی را در بستری شهری می‌توان با مزاحمتی که برای بقیه آدم‌ها دارد سنجید." "قانون نمی‌تواند در مقابل «بدوی‌ها» از ما محافظت کند."

بعد از خوان دوم -خوان اول، دردهای شدید انقباضی‌ست- در محل کار با دسته‌ی دیگری از بدوی‌ها رو به رو می‌شوم که «رفع تکلیف کردن» را بر «درست انجام دادن وظایف» ارجح می‌دانند و متوجه تأثیر سمبل‌کاری‌هایشان بر روان اطرافیان نیستند. امروز چنان از بی‌نظمی‌ای که در تقابل با وسواس شدیدم در انجام کارهاست به ستوه آمدم که اشک تا پشت پلک‌هایم رسید و ساعت‌ها پشت سیستم مشغول شدم تا اشک را عقب برانم. نمایاندن احساس حقیقی نسبت به دیگران هم چنان از آدم تافته‌ی جدا بافته‌ای می‌سازد که ترجیح می‌دهی عطای صادق بودن را به لقای‌ش ببخشی؛ چون سرنوشت 'مورسو'ی بیگانه‌ است که با زیاده از حد صادق بودن، انتظارت را می‌کشد. رنج بزرگی‌ست که با دیگران مدارا کنی.

شهرزاد

22 Oct, 19:53


شب به‌خیر 🕯

شهرزاد

21 Oct, 15:19


مهر، سال ۱۴۰۳

شهرزاد

20 Oct, 21:33


آیا کامنت کسی در سایت ایران کتاب که نوشته بود" خانواده‌ی پاسکوآل دوآرته واقعاً به کتاب بیگانه تنه می‌زنه." باعث می‌شود من از اول شب بیگانه‌ی کامو را پس از سال‌ها بازخوانی کنم؟ بله! کاملن با این شخص مخالفم؛ تنها نقطه اشتراک این دو کتاب سال انتشار و ماجرای قتل می‌باشد. [چون هر بار این دو عنوان کتاب را پشت هم دیدم.] بیگانه هم‌چنان پس از سال‌ها برایم خیلی عزیزتر است!

شهرزاد

20 Oct, 08:31


از وقتی حافظه‌ام یاری می‌کند کتاب‌ خوانده‌ام؛ از پنج شش سالگی کتاب‌های علی‌کوچولو، کلاغ شیطون، ماهی سیاه کوچولو، قصه‌های آقای صبحی و کلی عنوان دیگر را که به یاد ندارم با مادرم می‌خواندیم. از بر خواندن کتاب‌ها پیش از مدرسه رفتن مایه‌ی مباهات مادرم می‌شد و من از درخشش نگاه او غرق شادی می‌شدم. در مجموعه جستار 'درد که کسی را نمی‌کشد' آمده بود که بعد از آمارگیری در ایالتی از آمریکا به گمانم، کتاب‌خوان‌ها در دو دسته قرار می‌گیرند: کسانی که بذر فرهنگ مطالعه در خانواده‌شان کاشته شده و کسانی که انزوا و جامعه‌گریزی، آن‌ها را به مطالعه سوق‌ داده است. طبق این آمار، نویسندگان، بیشتر از دسته‌ی دوم هستند. به طور قطع خانواده مطالعه را در من شکل داده ولی ناکامی در برقراری ارتباط‌های ماندگار چه در دنیای حقیقی و چه مجازی و محدود شدن آدم‌های جهانم به افرادی کم‌تر از انگشتان یک دست بوده است که من را کتابخوان‌تر کرده.

پدر من دانشجو و آموزگار ادبیات بوده‌اند؛ از خوش‌اقبالی من است که از سن کم چشمانم با عناوین آثار غنی ادبیات آشنا بوده است؛ تاریخ بیهقی، اخلاق ناصری، طلا و مس، مجموعه‌های نایابی از تحلیل بخش‌های گوناگون شاهنامه، بوستان و گلستان سعدی و .....
با رمان 'امروز چلچله‌ من، فردا' از فریبا کلهر وارد دوره‌ی نوجوانی شدم؛ پدرم این کتاب را به قیمت ۱۵۰ ریال از دست‌فروشی در انقلاب خریده بودند؛ داستانی تخیلی از  مردم شهری که نیمی بهداشت را رعایت می‌کنند و نیمی نه و شهر را به دو نیمه تقسیم می‌کنند. تا مدت‌ها تنها کتاب طولانی‌ای بود که داشتم و از سر دل‌تنگی برای خواندن، این کتاب و ماجراجوهای ژول‌ورن را چندین بار بازخوانی کردم تا این‌که دوستی در مدرسه کتابی حجیم‌تر از افسانه‌های کم‌تر خوانده‌شده‌ی آقای صبحی به من امانت داد. این همکلاسی ریزه‌میزه‌ی دوران راهنمایی تبدیل به اصلی‌ترین منبع کتاب‌های من شد؛ آموزشگاه زبان انگلیسی‌ای که در آن ثبت‌نام شده بود هر ترم کتاب‌هایی به زبان اصلی به او می‌دادند تا خلاصه‌شان کند. این کار را من برای او می‌کردم. تمام مجموعه‌ی شرلوک، داستان‌های مصور آمریکایی و داستان‌هایی از یونان را می‌خواندم و در ازای این کار صاحب کتاب‌ها می‌شدم. از بازار داغ مجموعه‌ی آر.ال استاین هم نگویم که دست به دست میان ما رد و بدل می‌شد و عیش نوجوانی ما را تکمیل می‌کرد.

حالا هر چه بیشتر می‌گذرد بیشتر احساس می‌کنم که تمام این سال‌ها با قاشق از دریای ادبیات، سطل آب خودم را پر می‌کرده‌ام؛ سطل آبی که هر سال بزرگ‌تر شده‌است و می‌دانم که هرگز پر نخواهد شد. خواندن، قوت روزهای من است؛ مثل غذا خوردن و کاری‌ست که انجام ندادنش همان‌قدر عجیب می‌نماید که غذا نخوردن آدمی در طول روز.

شهرزاد

20 Oct, 08:20


پاسخ به سؤالی پرتکرار:

شهرزاد

19 Oct, 04:03


صبح به‌خیر 🪻

شهرزاد

18 Oct, 08:06


کتابی که امروز دست گرفته‌ام -خانواده‌ی پاسکوآل دوآرته اثر کامیلو خوسه دوآرته‌ی اسپانیایی- با یک نامه شروع می‌شود و در ادامه با داستان زندگی‌ای که ضمیمه‌ی آن نامه شده پیش می‌رود.
اولین بار در کتاب بابالنگ دراز از جین وبستر با سبک نامه‌نگاری آشنا شدم و پیش‌تر در کتاب‌های بیچارگان از فئودور داستایفسکی، کتاب دل‌نشین خیابان چرینگ کراس شماره‌ی ۸۴ از هلین هانف [بر اساس داستانی واقعی] و بخش‌هایی از کتاب من از یادت نمی‌کاهم مارتیتا از ساندرا سیسنروس این سبک از نگارش را دیدم.
البته نامه‌نگاری در ادبیات مدرن جای خود را به ارسال ایمیل داده است؛ مثلن در کتاب بازگشتِ آندری نیکولایدیس.

معرفی‌های شما:
۱. دشمن عزیز، جین وبستر
۲. رنج‌های ورتر جوان، یوهان ولفگانگ فون گوته
۳. فرنکشتاین، مری شلی
۴. دراکولا، برام استوکر
۵. نگذار به بادبادک‌ها شلیک کنند، فریده چیچک اوغلو
۶. مفید در برابر باد شمالی، دانیل گلانائور
۷. از آ به خ، جان برجر

شهرزاد

17 Oct, 12:03


روزها در راه.

شهرزاد

16 Oct, 06:48


صبح‌ها پیش از طلوع آفتاب چشم باز می‌کنم. انگار که روحم سر ساعت مشخصی شیفت را تحویل بگیرد. گرگ و میش صبحگاهی‌ست و سرمای دلچسبی لابلای الیاف روتختی تن را می‌لرزاند و میل عجیبی‌‌ست که از سرما به خودت پناه ببری و چون دست مشت‌شده‌ای جمع شوی. تا طلوع به خودم اجازه می‌دهم که هنوز در تخت بمانم، همین که انوار جادویی خورشید ساطع شدند و سخاوت آفتاب تا روی دستانم رسید برمی‌خیزم. خورشید شیارهای طلایی و درخشانش را بر فرش کوچک اتاق و گلدان‌ها می‌پراکند.

به تازگی یگ گلدان برگ انجیری در اتاق من ساکن شده؛ نمی‌توانم برگ‌هایش را نبوسم و مقابل وسوسه‌ی نوازش آن وسط نوشتن داستان یا خواندن کتابی مقاومت کنم. در همین مدت کوتاه، برگ سراسر سبز کوچکی متولد شده؛ این برگ در آینده‌ای نزدیک قد خواهد کشید، حفره‌هایی روی برگ پدید خواهد آمد و این حفره‌ها تا مستقل شدن و جدا شدن از برگ پیش خواهند رفت. فاصله‌ی میان تمام این شیارها نسبت به هم یکی‌ست و در هر دو طرف متقارن است. دریای سخاوت طبیعت انتها ندارد. مبل راحتی را مقابل گلدان‌ها گذاشته‌ام؛ خانه که باشم مدام بین میزتحریر و مبل راحتی در رفت و آمدم.

شهرزاد

15 Oct, 11:28


و شروع جلد چهارم(پایانی).

شهرزاد

15 Oct, 11:26


جلد سوم خاطرات را هم به پایان رساندم؛ سیمون پنجاه و اندی ساله است. در میان تمام سطور بخش‌های پایانی خاطراتش ترس از کهنسالی‌ و مرگ قریب‌الوقوع خود و سارتر است که سایه گسترانیده. این ترس به من هم منتقل می‌شود؛ فکر می‌کنم حداقل سیمون تا به این سن یازده کتاب نوشته و منتشر کرده است، کتاب‌هایش در آمریکا و ایتالیا ترجمه شده‌ و در لیست کتاب‌های پرفروش قرار گرفته‌اند. تقریبن تمام اروپا، بخش‌هایی از آسیا و آمریکا را زیر پا گذاشته است؛ با پای پیاده، دوچرخه، اتوموبیل، وجب به وجب و در جامعه خود با حمایت از دختران و زنان الجزایری‌ای که مورد شکنجه قرار می‌گرفته‌اند تأثیرگذار واقع شده است.

شهرزاد

15 Oct, 11:21


ماه‌هاست زنی خلق کرده‌ام که طبق خواسته‌ی استادِ نوشتن، روزی او را در بحبوحه‌ی حادثه‌ای ترسناک به امان خود رها می‌کنم؛ روزی در یأسی ناتمام، بعد هم مدتی در خشمی خاموش غوطه‌ورش می‌کنم، اما هر چه تلاش می‌کنم نمی‌توانم در او احساس شعف به وجود بیاورم؛ برایم راحت نیست؛ پس از خیر شاد کردن زن می‌گذرم. زنی که با نهایت ظرافت ساخته و پرداخته‌ام ذاتن شاد نیست. میم فکر می‌کند من غم را از سایر احساسات دوست‌تر می‌دارم. دوستی دیگر می‌گوید من غمگین نیستم، اما به وقت غمگین شدن به تمامی فرو می‌روم. حالا پس از سیر این روایت‌های دست‌گرمی، کسی درونم به سختی از ورای قفسه سینه دنبال راهی برای زبان به اعتراف گشودن است که "بله، زیاده از حد در هر احساسی فرو می‌روم؛ به ویژه غم."

زن چه در جایگاه مادر یا در جایگاه دختری که با مادرش گفتگو می‌کند در ناخودآگاه من اهمیت بالایی دارد؛ من ابتدا ایده و بدنه‌ی اصلی داستان را طرح‌ریزی می‌کنم و سپس جزئیات را به آن اضافه می‌کنم؛ در طول بارها بازخوانی. هر دو داستان‌‌ کوتاهی که در طول این مدت نوشته‌‌ام بدون قصد قبلی با احساست بسیار عمیق مادر و فرزندی گره خورده‌اند؛ عشقی توأم با خشمی فروخورده و گرد و خاک گلگی‌ای که به نظر می‌آید مدت‌هاست درون شخصیت‌ها به زیر فرش هدایت شده‌اند. خودم هرگز معتقد به شناخت نویسنده‌ای با خواندن اثرش نبوده‌ام. یک نوشته نمی‌تواند به تمامی آیینه‌ی شخصیت نویسنده‌ای باشد، اما می‌بینم که نوشتن مدام مچم را می‌گیرد، احساس کسی را دارم که در حال پنهان کردن چیزی‌ست که نمی‌شناسد و با رو شدن دستش غافلگیر می‌شود. نوشتن من را با لایه‌هایی از ذهنم رو به رو می‌کند که تا به امروز یا انکار می‌شده‌اند یا کشف نشده‌ بودند.

شهرزاد

12 Oct, 06:28


برگشت به زندگی.

شهرزاد

10 Oct, 18:49


امروز از روی کنجکاوی در ویکی‌پدیای فارسی اسم سیمون دوبووار رو سرچ کردم که کاش نمی‌کردم. خواهش می‌کنم هیچ‌وقت نخونیدش.

شهرزاد

10 Oct, 18:46


غالباً از ادبیات برای خود فکری رمانتیک می‌سازند. اما ادبیات، دقیقاً از آن رو این انضباط را به من می‌قبولاند که به نظرم در حدی بالاتر از حرفه قرار دارد؛ سودایی، یا بهتر بگویم، اشتیاق جنون‌آمیزی است. وقتی بیدار می‌شوم، اضطراب یا اشتهایی ناگزیرم می‌کند که بلافاصله قلم به دست بگیرم.

[خاطرات، جلد سوم- سیمون دوبووار]

شهرزاد

09 Oct, 20:13


امروز به مطب پزشک کودکی‌هایم رفتم؛ سر آخر تسلیم این تفکر خرافی شدم که تنها معالجه‌ی اوست که کارگر می‌آید. منشی جدیدی سر کار آمده است. منشی قبلی شجره‌نامه‌ی خانوادگی ما را نیز از بر بود. منشی جدید با دختر خردسالش پشت میز نشسته، دخترکی شیرین با موهای خرگوشی و دستانی بسیار کوچک؛ دختربچه مثل دختربچه‌ها عمل می‌کند؛ چند بار با پدرش تماس می‌گیرد، خوراکی می‌خواهد، گوشی می‌خواهد، از همه‌چیز پراکنده صحبت می‌کند، جواب تلفن مطب را می‌دهد. زن‌های مراجعه‌کننده دخترک را سرگرم می‌کنند و همه در عین بیماری و بیمارداری با منشی پرمشغله همراهی می‌کنند. خیلی خوشحالم که از دهان کسی حتی با وجود به تعویق افتادن کارشان نمی‌شنوم که "مگه این‌جا جای بچه‌ست؟!"

ذهن، پدیده‌ی عجیب غیرقابل درکی‌ست؛ از مطب بیرون نیامده نشانه‌های بهبودی در من ظاهر می‌شود. می‌توانم غذا بخورم و با میم تلفنی صحبت کنم. جلد سوم خاطرات با سرعت بالایی پیش می‌رود. این روزها سیمون دوبووار "جنس دوم" را منتشر کرده است و مردها چه بورژوا چه روشن‌فکر از هر حزبی با الصاق القاب ترشیده، حسود، آکنده‌ از عقده‌های حقارت، محروم از هم‌آغوشی، مرد صفت و ... از سیمون استقبال می‌کنند. هر چه بیشتر در بطن زندگی افراد تأثیرگذاری چون دوبووار، سارتر، کامو، آلگرن و... فرو می‌روم، بیشتر به این نکته‌ پی می‌برم‌ که نباید از کسی قدیس ساخت. هرگز نباید بر طرف‌داری از شخصی پافشاری کرد. خاطرات را بدون هیچ‌گونه نگاه قضاوت‌گری می‌خوانم، اما بزرگ‌ترین مطلبی که به من آموخته همین است؛ بر سر هیچ آدمی نمی‌شود قسم خورد.