داستان ترسناک،خاطرات ترسناک @darkandscary Channel on Telegram

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

@darkandscary


داستان ترسناک،خاطرات ترسناک (Persian)

با عضویت در کانال تلگرامی 'داستان ترسناک،خاطرات ترسناک' یک سفر ترسناک به دنیایی پر از اتفاقات مرموز و هیجان انگیز را تجربه خواهید کرد. این کانال یک محیط مناسب برای علاقمندان به داستان‌های ترسناک و خاطرات مهیج است که در آن می‌توانند داستان‌هایی شگفت‌آور و مرموز را مطالعه کرده و با دیگر اعضا به اشتراک بگذارند. از داستان‌های ترسناک از گذشته یا حتی داستان‌های واقعی تا خاطرات ترسناک افراد، همه چیز در این کانال یافت می‌شود. با مطالعه این داستان‌ها، شما لحظاتی پر از هیجان و ترس را تجربه کرده و دنیای جدیدی از تاریکی و رازهای پنهان را کشف خواهید کرد. به کانال 'داستان ترسناک،خاطرات ترسناک' بپیوندید و خود را در دنیایی تاریک و هیجان‌انگیز فرو ببرید.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

21 Feb, 06:37


داستان ترسناک جن خواهر و ناموس پدر داستان وحشتناک

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

20 Feb, 23:51


چجوری یه جنگیر روبشناسیم ؟ - تفاوت سحر و جادو با معجزه چیه ؟

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

20 Feb, 14:36


اجنه در گرمابه

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

16 Feb, 19:36


کتاب خرد ترجمه ی فارسی👆🏻
book of wisdom

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

16 Feb, 17:38


#ارسالی
یه خاطره میگم که دخترخالم برام گفتش
گفته بود نصف شب یهو بی دلیل از خواب بیدار میشه وقتی بیدار شد باباشو میبینه رو به روش وایساده ولی چشماش تو اون تاریکی قرمزه:) بعد دخترخالم بهش میگه بابا اینجا چیکار می‌کنی بعد اون از در اتاقش بیرون می‌ره و در کمال تعجب ناپدید میشه.. دخترخالمم می‌ره ببینه باباش کجا رفت ولی در کمال تعجب میبینه باباش خوابه💀
اینو گفتم چون این موجودی که شبیه کسایی که می‌شناسیم هست و چشماش قرمزه چندتا دیگه از دوستام تجربش کردن حتی توی خاطره های کسایی که تعریف میکردن خوندم به همین منوال فکر کنم واقعا یه چیزی هست که خیلیا دیگم تجربه کردن..
یه خاطره میگم راجب ماورا طبیعه نیست ولی یکم ترسناکه به نظرم رو میگم. یکی از همکلاسی های دوستم ، لکنت داره! حالا میگین چرا؟ چون توی بچگیش وقتی رفته بوده پارک گم میشه ، وقتیم پیداش میکنن لباساش پاره پوره بوده و نمیتونسته حرف بزنه💀.. از اون موقع لکنت داره و هرکس ازش می‌پرسه چرا اینطوری هستی میگه یادم نمیاد وقتی گم شدم چیشد:)

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

16 Feb, 15:38


#ارسالی
#داستان@darkandscary
#داستان
با درود و احترام این داستان برای زمانی هست که من نوزاد و شیرخوار بودم و از زبان مادرم تعریف میکنم براتون:
میخواستم به بچه شیر بدم که ناگهان حضور فردی رو داخل اتاق حس کردم و دیدم یک آدمکی که قدش تا زانوی آدم حساب میشد و خیلی کوچولو بود زل زده به بچم! چشماش خیلی درشت بود و من از ترس جیغ کشیدم و شوهرمو صدا کردم ولی تا لب باز کردم از اتاق فرار کرد و از پنجره پرید بیرون و دیگه هیچوقت ندیدیمش.اون فقط به بچه زل زده بود..
(من اولش حرف مادرمو باور نمی‌کردم تا اینکه به هرکس که باور داشت قسم خورد و چرا باید قسم دروغ بخوره)

یه خاطره ترسناک هم خودم تجربش کردم اینکه داشتم کابوس می‌دیدم بعد یهو یه نفر در گوش چپم جیغ کشید و وقتی بیدار شدم دیدم خونه تنهام... بیشتر از اینکه بخاطر کابوس بترسم از چیزی که در گوش چپم جیغ کشید ترسیدم(تک فرزندم من) و اصلا بختک نبود چون من بعد شنیدن صداش از تخت بلند شدم رفتم بیرون
یه خاطره دیگم این هست یه روز خونه مادربزرگم بودم با دخترخالم بعد مادربزرگم داشت دعای عربی حضرت فاطمه میخوند و اون روزا تو فاز ملی گرایی بودم میگفتم چرا دعای عربی می‌خونی بدرد نمیخوره اینا بعد خسته بودم سرمو گذاشتم رو بالشت تا یه چرت بزنم چشمامو فقط بسته بودم خوابم نبرده بود یهو صدای نفس کشیدن عمیق سنگین اومد دقیقا در گوش چپم در حدی که صدای گوشی دختر خالم که داشت اینستا میدید و صدای گوشیش زیاد بود بخاطر صدای نفسش تقریبا نمی شنیدم صداش کمتر شنیده میشد. بعد فکر کردم مادربزرگمه بدون اینکه چشمام رو باز کنم به شوخی گفتم خونتون جن داره که انقدر از ترس نفس عمیق میکشی با تعجب نگام کرد گفت من اصلا نفس عمیق نکشیدم اشتباه متوجه شدی من فکر کردم داره دست به سرم می‌کنه از هردوشون پرسیدم گفتن نه نشنیدن من فکر کردم دارن مسخرم میکنن بعد من حتی اون قسمتی که گفتم صدای گوشیش کمتر شد بخاطر صدای نفس گفتن نه دیگه یه لحظه ترسیدم بعد مادربزرگم گفت حتما خدا بخاطر مسخره کردن دعای من جوابتو داد😅 اما این صدای نفسی که میگم رو چندماه بعد این اتفاق باز شنیدم. یه روز مادرم داشت میرم حموم ولی قبلش میخواست حوله و لباس برداره بعد دوباره صدای نفس عمیق شنیدم اما بعد دیدم در واقع تو حموم رفته بوده مادرم و شیراب رو زودتر باز کرده بوده:)))) بعد با خودم میگم حتما اینم مثل قبلیه توهمه
تنها تجربم از موجودات ماورایی این بوده که وقتی بچه بودم خوابیده بودم نصف شب بود بعد صدای مامانمو شنیدم که بلند صدام کرده از خواب پا میشم ببینمش ولی خب دیدم اونم خواب بوده کنارم و تعجب میکنم میگیرم می‌خوابم..😐

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

13 Feb, 22:46


داستان ترسناک رعنا جنی: دزدی از خانه ی پیرزنی که با جن زندگی می‌کرد!

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

13 Feb, 18:46


داستان ترسناک | سربریده شده دوستم

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

12 Feb, 16:44


نگهبانان گنجینه 😨 تنبیه شاه اجنه و فرو رفتن در خوابی ابدی

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

12 Feb, 15:45


داستان ترسناک آشپزباشی و اتابک خان : پیرمردی تنها که همچین تنها هم نبود!!😗

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

12 Feb, 15:45


داستان ترسناک جاده سایت : جاده ای مرموز که به طور اتفاقی از ......

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

11 Feb, 10:43


خانه ابلیس | زندگی قبیله ی جن کافر در خانه جنگلی

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

10 Feb, 22:06


شیطان در تاریکی | شیطان در هیبت پیرمردی با حفره ای روی پیشانی قسمت1

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

10 Feb, 16:43


داستان ترسناک | مرد سیاه پوش

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

09 Feb, 23:42


داستان ترسناک حموم هژیر خان و مشتری های آخر شب

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

24 Jan, 21:58


داستان ترسناک – تالار جن

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

24 Jan, 20:56


#ارسالی
اینی که میخوام براتون تعریف کنم حاضرم قسم بخورم کاملا واقعیه و خودمم توش حضور داشتم
الان من 24 سالمه این جریان برمیگرده به وقتی من 6/7 سالم بودش
قضیه از این قرار بود که قبلا خونه ی مادر بزرگم اینا ساخت قدیمی بودش و تقریبا میشه گف سه طبقه بودش که با پله های خیلی زیاد بهم راه داشتن از دره خونه کع وارد میشدی یه خونه مستقل حیاط دار بودش ده تا شایدم بیشتر پله میرفتی بالا خونه طبقه دوم بودش که داخلش پذیرایی و هال یه بالکن کوچیک با اشپزخونه ای اتاق مانند داشتش بعد دوباره ده تا پله دیگع میرفتی بالا دست شویی بودش و پنج تا پله بالا تر حموم و دره پشت بوم و اینکه پله ها رو همه شونو موکت کرده بودن تا بالا و خونه ام رو به روی یه باغه بزرگ و خالی . اینا رو گفتم تا قشنگ تصور کنید
اون شب کله خانواده ام که خیلی ام میشه گفت پر جمعیت هستیم جمع بودیم من خاله ام نامزد بودش و نامزدشم سیده طباطبایی از هر دو طرف بودش . خلاصه خالم اون زمان با نامزدش مشکل داشتن خالم تلفن رو میکشه میبره تو اشپزخونه درو میبنده و شروع میکنه باهاش دعوا کردنه شدید . خیلی ام دیر وقت ام بودش ما تصمیم گرفتیم همگی تو هال جا بندازیم بخوابیم . دایی مم رفتش تو پشت بوم بخوابه
نگو وقتی ما همه خواب بودیم خاله ی من دوباره زنگ میزنه به نامزدش شروع میکنه به فحش های خیلی بد دادن به نامزد و جدو اباده نامزدشون
ما همه خواب بودیم یهو خونه مون به شدت لرزید انگار زلزله اومده باشه و بعدش خالم شروع میکنه به جیغای خیلی خیلی وحشتناک زدن که ولم کنید مامان مامان دهنشم کاملا کج میشع موهاش تماما گره های خیلی زیاد خورده بودش عینه روانی یا شده بودش هی میگف گوه خوردم غلط کردم منو زدن یکی اومدش محکم منو زد زد تو کلم
هر کی نزدیکش میشد وحشتناک جیغ میکشیدش و هیچکیو نمیزاشت نزدیکش بشه جز مادر بزرگمو که سید بودش یقیه ی مامان بزرگمو چسبیده بودش جیغه وحشتناک میکشید بابام اینا به زور دستو پاشو گرفتن پیچیدنش لای پتو که نتونه تقلا کنه بردنش سره کوچه مون یه اقای دعا نویسی بودش خدا رحمتش کنه قبل اینکه اینا خاله مو ببرن پیشش اماده بوده یعنی اون لرزشو حس کرده بودش میدونس چی شده خلاصه یه دعای میریزن تو اب به خورده خالم میدن این اروم میشه دهنش که کاملا کج شده بودش میادش سره جاش
جای ترسناکش این بودش که داییم تو پشت بوم خوابیده بودش حالته لمس گرفته بودش میگفت دیدم یه چیزه خیلیی کنده و هیکلی از حموم اومدش تو پله پاهاش پنجه داشته پنجه هاش خیلی دراز بودن به طوری که داش از پله ها می اومدش پایین که بره طرف اشپزخونه صدای سابیده شدن موکتو میشنیده ولی نمی تونسته تکون بخوره میاد خاله مو میزنه بعدش میپره تو باغ بعدش خونه وحشتناک میلرزه یه ان . و راستم میگه منم اون حسه لمس شدنو داشتم اون موقع قشنگ یادمه بیدار شدم قبل اینکه خالم جیغ بزنه ناخونامو فرو میکردم تو فرش که بدنم کشیده بشه برم پیشه مامانم و لال شده بودم .
صبحش ساعت شیش اینا میبینیم خالم با اون موهای وحشتناک گره خورده لباس میپوشه میگه من باید برم قبرستون بهم گفتن باید بیای اونجا کارت داریم مامانم اینا به زور گرفتنش نذاشتن بره . بعده اینکه حالش بهتر شده گفتش که یه چیزی دقیقا با اون مشخصاتی که داییم گفتش اومدش بالا سرش بیدارم بودش میاد محکم میزنه تو سرش خالم دهنش کج میشه بدنه خیلی پشمالوی ام داشته مثه حیوون .
به خاطر فحشه بد دادن به جده نامزدش اینجوری شد بعد از اون ماجرا هم سال بعدش روز حنا بندونشون موهاش دوباره اون مدلی گره خورده بودش که مجبور شدش کوتاهشون کنه نمی دونم اصطلاح جن بافتن بهش میگن چیه .و اینکه جوری خونه لرزید که همسایه هامون فک کردن اون شب زلزله اومده همه شونم میگفتن ولی خب همش راست بودش اینایی که گفتم هیچ وقت اون صحنه ای که دستو پای خالع مو گرفته بودنو جیغ میزد مامان بزرگمو صدا میکردش میبردنش پایینو یادم نمیره من

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

19 Jan, 21:05


به طور خلاصه جنه ازش میخواد که یه گربه سیاه رو توی پشت بوم براش قربونی کنه و اینم اینکارو میکنه و بعدش موکلش میشه دعاهای عجیب غریب واسه مردم مینویسه و یروز میره خونه یکی که خیلی خیلی پولداره و ثروت اون در برابرش هیچی نیست
و بعد مشکلشونو میخواد حل کنه

یکی از دنبال کننده ها زحمت کشیدن خلاصه کردن 🌷🩵

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

19 Jan, 20:16


https://youtu.be/2GqglvDm6oM?si=x9Wm8R72cW-is6SE

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

19 Jan, 20:16


#ارسالی
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
سلام من زهرا هستم ازمشهدداستانی که می خوام براتون تعریف کنم برمیگرده به دوسال پیش مسافرتی رفته بودیم افغانستان و اینکه شنیده بودم و چندتا داستانم چندتاخانوم برام تعریف کرده بودن ازاجنده شب موقع خواب داشتم به همین چیزافکرمیکردم که توذهنم گفتم همش دروغه بیخودی ولی یه حس ترسم توخودم حس کردم من آدم ترسویی نیستم بیشتر اوقات تنها بودم اتفاقاتاریکی روخیلی دوست دارم ولی اون شب توفکرم گفتم اگه واقعی باشه الان یه اتفاقی بیفته من بفهمم که چراغ خواب خاموش شدمن ترسیده بودم ولی گفتم اتفاقی شده رفتم لامپو روشن کردم درازکشیدم دوباره همین فکرکه اتفاقی بوده ازذهنم عبورکردایندفعه برقارفت باترس رفتم زیر پتو که دیدم برقااومدبلندشدم برم وضوبگیرم برانمازصبح ازتواتاق خواب اومدم توپذیرای چندقدم بعددیدم دوباره برقارفت گفتم میرم آشپزخونه وضومیگیرم زودبرمیگردم خیالاتی شدم امشب که یه سردی خوردبه صورتم وحس کردم یکی پشت سرمه دوباره برگشتم تواتاق بااب پارچ همونجاوضوگرفتم ایستادم به نمازسط نمازم دوباره برقااومدنمازمودست پاچه تمام کردم رفتم زیرپتوودوباره برقارفت دیگه واقعا داشتم ازترس سکته میکردم بنظرم اجنه می خواستن بهم حالی کنن تامن باشم که انکارشون نکنم

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

18 Jan, 21:16


‌ ‌ ‌‌‌ ‌
سلام من ی راهنمایی لازم دارم من از کجا بفهمم که موکل دارم یا ن

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

15 Jan, 22:42


https://youtu.be/2GqglvDm6oM

ادامه داستان دعا نویس رو‌از اینجا ببینید

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

15 Jan, 18:42


#ارسالی
#پارت_پنجم
#دعانویس
من چی میخوام چی تو این یکی دو سال همه وجود منو گرفته معلومه کینه کینه کینه
از کی؟ از چی؟ از همه حتی از خدا از بنده هاش
اما تو این کینه افراد بخصوصی بودن که بیشترین ضربه های روحی و مالی رو به من زده بودن
یاد پسر عموم افتادم که تا قبل ورشکستگی همه زندگیشو از من داشت
و من مجبور بودم واسه یه سری از مسائل بهش وکالت بدم
وقتی به خودم اومدم دیدم یکی از خونه هایی که داشتم رو زده ب نام خودش و ب قول خودمون بالا کشیده
به همه گفته بود که پولشو به فرشاد دادم و فرشاد دروغ میگه که پول نگرفته
عموم و زن عمومم و همسرش با اینکه میدونستن دروغ میگه ولی به روی خودشون نیاوردن
عصبی شدمو با صدای بلند تو خونه تنها گفتم: ای خدااا  چرا وضع من اینه مگه چیکار کردم اگه اون موقع اینکارو نمیکرد من حداقل یه خونه واسه زنو بچم داشتم شایدم دوباره میتونستم بلند شم ... امیدوارم به خاک سیاه بشینه
اون لحظه که این حرفو میزدم بدنم از کینه گر گرفته بود هیچوقت این زخمارو نمیتونیم درک کنیم تا به سر خودمون نیاد
رفتم حموم یه دوش گرفتم وقتی بیرون اومدم متوجه یه بوی خیلی بد مثل بوی لاشه حیوون شدم من داشتم موهامو خشک میکردم که بو هر لحظه بیشتر میشد با خودم گفتم شاید مشکلی واسه فاضلاب خونه پیش اومده یا موشی یا جونوری داخل کانال کولر گیر کرده مرده و بو گرفته
داشتم دنبال خوشبو کننده میگشتم یهو با گوشه چشمم متوجه شدم چیزی بالای کمد کتابخانه داره تکون میخوره آروم برگشتم نگاه کردم دوباره این حس وحشت سوار بر اون لحظه هام شده بود
یه موجود شبیه به انسان با پاهای لاغر سیاه و کوتاه با صورت سفید مثل گچ ...
که دوتا چشم سیاه و زشتم وسطش بود دیدم
رگه های مشکیی رو صورتش بود و خط انداخته بود
موهای بلند مثل یال اسب داشت
قوز کرده بود به شکلی که دستاش آویزون بودن انگشتای لاغر پر مو با ناخنهای ضخیم و کریهع
اونم به من نگاه کرد
چقدر زشتو وحشتناک بود از کتابخونه پرید پایین و ناپدید شد هنگ کرده بودم به معنای واقعی کلمه مغزم قفل کرده بود سر جام ایستاده بودم و تکون نمیخوردم صدای زنگ تلفن منو به خودم آورد
همینطور که آروم به سمت تلفن میرفتم با خودم این فکرو کردم شاید واقعا راست میگفت و من فرق دارم وگرنه چطور اینارو میبینم چطور از ترس هنوز سکته نکردم انگار داره واسم عادی میشه مادرم پشت خط بود یه خبر بهم داد که
صد مرتبه از چیزی که لحظه پیش دیدم شکه کننده تر بود
عباس پسر عموم خودشو زنشو تو خونه آتیش زده مادرم میگفت انگار مواد کشیده بوده
فردای اون روز مشخص شد اول جمجمه زنشو با چکش خورد میکنه و بعد کل خونه رو بنزین میریزه رگ دستشو میزنه و خونه رو آتیش میزنه البته انگار زود آتش نشانی و همسایه ها آتیش رو خاموش میکنن و پلیس جنازه هارو درحالی که نیم سوخته هستن پیدا میکنه
نمیدونم چرا
ولی از این موضوع ناراحت نشدم فکر کنم کینه منو ب حد جنون رسونده بود
با خودم گفتم بهتر
باید بلایی بدتر از اینا سرشون میومد
تو همین فکرا بودم ک گفتم نکنه ارزوی دیشبم تاثیر داشته
نکنه من واقعا این قدرتو دارم
ورد شب گذشته رو تکرار کردم
بارها و بارها
اونقدر ک یهو
سایه ای مثل انسانی هیکلی و درشت اندام روی دیوار افتاد با تمام وجودم داشتم احساسش میکردم
دوباره احساس لذت و همون نعشگی و رهایی رو ک انگار از تمام جهان کنده شدم رو حس کردم
این بار با مقداری ترس تو بیداری ازش پرسیدم تو کی هستی چی هستی
همون صدا بود همون صدای داخل خواب
با صدای محکمی جواب داد
اسم من سردوخه و از نسل جنیان هستن
ادامه داد و گفت:
نترس من به تو کاری ندارم من اومدم که با هم لذت ببریم، من برای تو اومدم
گفتم از من چی میخوای
جواب داد یکبار گفتم مهم اینه که تو چی میخوای من واسم فعلا کنار تو بودن کافیه
عباس رو توکشتی؟؟
نه پسر عموی تو خودش اینکارو کرد و من راضی به مرگش نبودم

گفت من همیشه در کنار تو میمونم و مراقب تو هستم
گفتم مراقب؟
من تا الان ده بار تا مرز سکته رفتم با این موجودای زشت دور برت
جواب داد اینا با من نیستند
همه ی موجودای اطرافت جز من از طرف دوستت اومدن ب طرف تو
و من در برابر اونا ازت محافظت میکنم
شاید بگید کدوم احمقی با جن معامله میکنه
من ،همون احمقم که با جن وارد معامله میشه و مثل هر معامله گری فکر میکنه برد با منه یا نهایت نتیجه برد برده اون احمقی که تو اوج بی پولی تن ب هرکاری میده منم من
توافق کردیمو روز ها پشت هم میگذشت باورم نمیشد خوش شانسی به ما رو کرده بودو ما داشتیم روز ب روز پیشرفت میکردیم
مثلا در عرض یک هفته وام واسم جور شد پدر بزرگ مادرم فوت شد و کلی از زمین و یک معدن سنگ تو الیگودرز به مادرم رسید که اونم ب طور خیلی عجیبی مستقیم به من داد

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

15 Jan, 00:41


#ارسالی
#پارت_چهارم
#دعانویس
ترس سرتاسر وجودمو گرفته بهتره خودمو به اون راه بزنم دوباره فندکو نزدیک به سیگار میکنم این بار صدا دوبار میادو بلند تر و واضح تر اما این بار پشت بندش صدای افتادن کتاب هم میاد پا میشم و سریع به سمت پریز میرم چراغ حالو روشن میکنم باور کردنی نیست
جلد یک تا چهار کتابم روی زمین افتاده با خودم میگم حتما خودم موقع برداشتن اینجا گذاشتمش.
اما صدای دویدن چی،
یه نگاه به اینور اونور میکنم خبری نیست سیگارمو روشن میکنم سنگین شدن سرم بیشتر میشه انقدر که میشینم روی صندلی میز آرایش خانومم و پک اولو میزنمو یه صدای واضح میاد
خاموشش کن
نمیخوام باور کنم اما ناخودآگاه دستو پام شروع به لرزش میکنه صدا از کجاست انگار خیلی نزدیکه
خاموشش کن
نکنه پشت سرمه بر میگردم چیزی نیست.
چرا انقدر سرم درد گرفته
انگار یه چیزی روی سرمه آینه رو به بالا میچرخونم یه موجود زشت که نمیشه زشتی اونو تشبیه کرد روی سرم نشسته بود به شکلی که هر دو پای اون کنار گوشام بود و دستاش روی موهام
قوز کرده بود و زل زده بود به چشمای من تو آینه
باز قفل شدم توان حرکت  حرف یا  فریاد نداشتم حتی توان مردن هم نداشتم قفل قفل شده بودم میخواستم کمک بخوام اما از کی کمک بخوام واسه چی کمک بخوام احساس میکردم داره میخنده چه صدای چندش آوری بود با این که چشمام به اون میخکوب شده بود اما قشنگ میدونستم  چند موجود دیگه  هم  اونجان انگار اونام دارن به ما نگاه میکنن یه لحظه یاد مرده افتادم
یاد لحظه ای ک مرد وردی رو به زبان عبری باستانی خوند
ورد رو نمیشه گفت
حتی معنیشو ، فقط معنی کلی اون میشد( ای طلوع کننده در سیاهی شب ها و ای انعکاس دهنده نور مرا یاری برسان از هرچه از تو ضعیف تر است
و بعد سه بار میگی به راستی که تو واقعیتی و قدرتمند)
باورم نمیشد چشمامو بستم شروع کردم به خوندن ورد انگار ترسم ریخت صدای دویدنها زیاد تر شد اما من بار دوم هم خوندم
صدای جیغ آرومی میومد انگار موجودات اطرافم بودن بار سوم خوندم اون موجود داد کشید از روی سرم پرید یه نگاه به من کرد یه نگاه به سمت پنجره و و ناپدید شد
اصلا نفهمیدم کجا رفت
ما انسانها موجودات عجیبی هستیم تا زمانی که از چیزی خبر نداریم ازش میترسیم ولی زمانی که ازش باخبر میشی اینقدر کنجکاوی می کنی که یا تو رسوا بشی یا اون چیز)
چشمامو بسته بودم تمام بدنم از لرزش عرق کرده بود شاید فکر میکردم این باید خواب باشه اما من بیدار بودم و خستگی عضوی جدا نشدنی از من بود
(زمانی که پا توی راه میزاری اصلا به این فکر نمیکنی که آخر عاقبتش چی میشه حتی اگه بفهمی که عاقبت خوشی نداره باز هم حرکت میکنی)
سرمو به سمت پنجره برگردوندم از این حالت قفل شده بیرون اومده بودم جالب بود هیچ چیز کنار پنجره نیست هیچ چیز
اما آرامشی که  داخل من به وجود اومده بود غیر قابل توصیف بود آرامشی که نه تنها حس غریبی برام بود  بلکه حتی  عجیب هم بود انگار نه انگار چند دقیقه پیش داشتم از ترس میمردم اما الان آروم
شده بودم یه نگاه به سیگارم انداختم که خاکستر شده بود تو دستم یه سیگار دیگه روشن کردم و آروم کشیدم
یه نگاه به تختخواب انداختم به شدت احساس خواب  میکردم
جالب بود که در شرایط عادی باید از اونجا خارج بشم اما من به سمت تخت خواب رفتم و آروم در کنج تخت دراز کشیدم خیلی آروم و با لذت خوابیدم توی خواب دوباره توی کوچه های
قدیمی خونه اون مرد دیده میشد اما این بار این مکان با مکانی که تو خواب اول دیده بودم فرق میکرد
همون کوچه بود ولی خونه مرد فرق کرده بود
منتظر بودم که اون صدا دوباره صدام کنه به در نزدیک شدم توی خواب دو دل بودم که در بزنم یا اصلا وارد بشم یا وارد نشم اما اینبار در باز بودو صدا دوباره اومد:
ای انسان شک نکن و داخل شو بیا که واقعیتهارو بهت نشون بدم بیا تا حس واقعی قدرت رو بچشی از من صدایی در نمی اومد اما انگار در افکارم باهاش ارتباط برقرار می کردم تو ذهنم ازش پرسیدم از من چی میخوای به من بگو تو کی هستی جواب داد واسه تو چه فرقی میکنه که من کیم همین قدر بدون که من باعث خوشبختی تو میشم دشمنان تو را ذلیل میکنم و  تو را سرشار از علمی غریب
ازش پرسیدم چرا من ؟
گفت: چه فرقی میکنه تو بزار روی خوش شانسی ، من تو را انتخاب کردم منو بپذیر و در آینده چیزهای مهمتری میفهمی
اگه نخوام چی؟
گفت: نمیتونی که نخوای این انتخاب از تو گرفته شده
گفتم چطور مگه چیگار کردم
گفت خودت میفهمی از امروز چیزهایی رو میبینی و اتفاقات عجیبی میفته که خواه ناخواه مجبوری با من باشی
از من چی میخوای چیکار باید کنم گفت مهم نیست که من چی میخوام مهم اینه که تو چی میخوای؟
من چی میخوام؟
از خواب بیدار شدم میخوام به روی خودم نیارم که چی شده میخوام به خودم بفهمونم که این یک رویا بوده یک خواب بوده من دیشب همه اینارو توخواب دیدم اما خواب نبود

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

14 Jan, 17:41


#ارسالی
#پارت_سوم
#دعانویس
اون عصر همه چیز در سکوت و خندههای الکی بین ما گذشت شام رو خوردیم و منتظر بودیم تا اینکه در خونه رو زدن خودش بود مردی کوتاه قد با کت و شلوار قدیمی و تسبیح به دست و انگشتر بزرگ با عقیق یمنی به انگشت
ریشی جو گندمی و کوتاه به همراه کیفی زیر
بغلش ازون کیفهای قدیمی چرمی
سلام کردیمو وارد شد نشست خیلی عادی با ما حال احوال میکرد ماجرارو واسش تعریف کردیم از زبون هر سه نفرمون
و شروع کرد به ابجد نویسی و محاسبات، تو دلم خندم گرفته بود چون اون مرد این کارارو بهم یاد داده بود...
تو همین نوشتن های اون احساس کردم دخترم بی قراری میکنه الکی بهونه میگرفت منم داشتم عصبی میشدم از این حالتش
اون مرد بلند شد و با اجازه از ما شروع کرد دور خونه قدم زدن اول به سمت دستشویی و حمام رفت بعد کمد،جای رخته خواب و رسید به کتابخونه
نگاهی به من کرد و نگاهی به بالای کتابخونه ازمون وسیله دود کردن اسپند خواست که بهش دادیم توش چند تیکه ذغال گذاشت و روی گاز خونه قرمزشون کرد آورد وسط خونه گذاشت بهونه و گریه های دخترم بیشتر میشد انگار ترسیده بود من به مادرش اشاره کردم ببرش اتاق که اون آقا نزاشت و گفت کسی جایی نره ولی دخترم داشت شدید بیقراری میکرد که اون مرد از کیفش مقداری وسیله که انگار ادویه بود در آورد روی ذغال ریخت گریه های دخترم در کنار ورد هایی که اون مرد زیر لب میخوند فضایی سنگینن و عصبی ایجاد کرده بود
چشماش داشت آتیش میگرفت دستامو مشت کرده بودم میخواستم داد بزنم اما احساس خفگی بهم دست داد همه چی سیاه شد. دیگه
نفهمیدم از هوش رفته بودم
خانومم تعریف میکنه که مرده کف دستشو گذاشت زمین و ورد میخوند تو افتاده بودی زمین و انگار میخواستی خفه بشی چشمات کاسه خون شده بود کتابخونه داشت میلرزید و دخترمون صورتشو چسبونده بود به سینه من و جیغ میکشید میگه انگار کسی به ذغال ها لگد زده باشه پرتاب شدن روی زمین و اون آقا اومد سمت تو شروع کرد به دعا خوندن داشتم به هوش میومدم که احساس کردم صدای اطرافمو میشنوم باز هم صدای گریه دخترم و صدای لرزون زنم که نمیدونست چیکار کنه منو دریابه بچه رو دریابه یا بترسه
یکم که حالمون جا اومد ازش پرسیدم چی شد با لحجه آذری گفت کار من نیست من نه میدونم با چی طرفم نه زورم بهش میرسه گفتم یعنی حالا ما چیکار کنیم
گفت صبر کنید یکم فکر کرد گفت وایسا با یه نفر که حکم استادی منو داره حرف بزنم بهتون میگم و گوشیش رو در آورد و شروع کرد به زنگ زدن
معلوم شد اون کسی که داره باهاش حرف میزنه تو گیلان زندگی میکنه و لهجه غلیظ رشتی داشت جریان رو پشت گوشی واسش تعریف کرد
یه سری سوالام پرسید و بعد ازش خواست که گوشیو از روی اسپیکر برداره یکم باهم حرف زدن و دوباره گوشی رفت روی اسپیکر گفت آقا فرشاد برادر من این کار از دست من و امثال من برنمیاد و کل ماجرا اینه شما و یا یکی از اعضای خونتون در روز مشخصی ساعت مشخصی در مکانی بود که نباید میبوده و یه سری موجود دارن ازش تغذیه میکنن حالا اون چی داره که این موجودات
نحس دوستش دارن ما نمیدونیم

ازش پرسیدم چاره چیه
گفت: یه نفر توی یکی از روستاهای ملایر همدان هست که یه پیره زن کوره اسمش بی بی مغوله اون شاید بتونه کمکت کنه ادرسو گفت ماهم نوشتیم تلفن نداشت اما گفت شماره یه نفرو میده که بپرسیم و آمار دقیق بگیریم بهمون گفت اصلا اسم پول نیارین ولی حتما واسش گردو ببرید ازتون فقط گردو قبول میکنه بهمون گفت اصلا جایی که هستید مهم نیست اینا همراه با شما هستن و واسشون خونه فرقی نمیکنه پس بیخودی جاتون رو عوض نکنید.
باهامون خداحافظی کرد و اون آقا هم حرفایی که گفته شدو دوباره تکرار کرد یه مقدار سرکه و یه چیز دیگه چهار کنج خونه ریختو رفت و هیچ پولی نگرفت
شب شده بود و منو زنم دعوامون شد که اون میگفت پاشو بریم خونه بابام اینا من اینجا میترسم و من میگفتم نه که نه بهش میگفتم کار دارم و اونجا از کارو مشتریام می افتم چند روزی باش اگه تکرار شد میریم
از اونجایی که هیچکدوم نتونستیم همو قانع کنیم پس قرار شد یه هفته اون بره خونه پدرش و من اینجا بمونم که اگه خبری شد بهشون بگم و بریم همدان پیش پیره زنه اگه نشدم که هیچ صبح که شد اونا رفتن و من موندم تو خونه ای که میدونستم داخلش ممکنه کلی بلا سرم بیاد
چند روزی گذشت
از سر کار خسته و ناراحت برگشتم خونه بین راه
یه سر به خونه اون مرد نحس زدم هیچ خبری نبود که نبود
هر چی به خونه نزدیک میشدم احساس خستگی و ناراحتی داشت جاشو به حس ترس میداد
وارد شدم همه چی آروم بود زنگ زدم با خانومم حرف زدم یکم قهر بود اما الان تنها چیزی که مهم بود برام ترس بود جالبه وارد خونه که میشم بیشتر خسته میشم
سیگارو روی لبم گذاشته بودم که..
خدایا
این دیگه چی بود صدای دویدن از وسط حال اومد
مثل زمانی که دخترم وسط خونه بازی میکنه .

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

14 Jan, 01:40


#ارسالی
#پارت_دوم
#دعانویس
و ایشونم بازم با ارامش همیشگیش جواب اونارو میداد و کمکشون میکرد جوری ک فرداش خوشحال میمومدن و کلی تشکر میکردن
ی روز ک طبق معمول پیشش رفتم
دیدم خیلی نگران و مضطرب هستش
تا منو دید خوشحال شد و گفت : چند روزیی نیسم و باید جایی برم
ی بسته بهم داد ک دورش با روزنامه و پارچه پوشیده شده بود
بهم گفت اینارو نگه دار و بازشون نکن کاریشم نداشته باش تا چند روز دیکه...
منم بازم بدون چون چرا قبول کردمو رفت
چند ساعتی ک گذشت از خودم پرسیدم خب چرا قبول کردم؟ مگه توش چیه؟ کی بر میگرده؟ و...
زنگش زدم  بپرسم ولی دیگه گوشیش خاموش بود و این شروع تموم بدبختی های من بود
دیگه اونو ندیدم درخونش قفل، گوشیش خاموش و هیچ ردو نشونی از خودش نشون نمیداد
منم بسته رو  گذاشتم توی کتابخونه خونم و ول کردم رفتم
چند وقتی گذشت و یاد اون افتادم ی جورایی میخاستم بفهمم تهش ک چی ، باید تا کی مراقب این این امانتیه بی نام و نشون باشم
از سر کنجاوی بعد مدت ها رفتم تا بسته رو  از تو کتابخونه درارم ک دیدم نیسش
  گفتم خانوم این بسته رو ک اینجا گذاشته بودم نددیدی؟
خانومم گفت چرا گذاشتمش سر کمد
رفتم دیدم درشو باز کرده و توشو دیده
منم نیم نگاهی بهش انداختم
کتابایی بود با زبون های عجیب خط های مختلف و قسم نامه های مهم
مثلا محتوا یکی از این قسم نامه ها ک ب فارسی نوشته بود این بود
(قسم ب خداوند متعال و بزرگ قسم ب تمامی مقدسات ک این دعا در جهت کار خیر استفاده شود)
من ک  چیزی از اینا نمیفهمیدم گذاشتم سر جاشون و رفتم
از اون ب بعد دخترم ک حدودا ۳ یا ۴ سالش شده بود هرشب با صدای جیغ و فریاد از خواب میپرید و تا صبح گریه می کرد.
ی روز با دخترم رفته بودیم بیرون  خرید کنیم
ک گوشیم زنگ خورد
دیدم خانوممه
با صدای لرزون گفت فرشاد خودتو برسون خونه خواهش میکنم
منم با تموم سرعت حرکت کردم خونه
پر از استرس شده بودم
وقتی رسیدم دیدم رنگش پریده گفتم چیشده
گفت بخدا ک جز ما یکی تو این خونس چون همش
یه چیزی میبینم ک پشتم تکون میخوره
و گاهی حتی حس میکنم اشیا و وسایل تکون میخورن
منم بغلش کردم تا یکم اروم بشه
همون شب موقع خواب بازم دخترم شروع کرد ب جیغ زدن
این بار دیگه عصبانی شدم
و گفتم مگه چی دیدی اینجوری داد میزنی
گفت اون پیرزنه و اشاره کرد ب دورو ورمن
گفتم خب پیرزنه کیه؟
گف دیدم نشسته روی شکم مامانم و داره چنگش میزنه
و الانم داره ترو نگاه میکنه
ی لحظه با ترس پشتمو نگاه کردم و دیدم هیچی نیس
هرسه با ترسو تردید خوابیدیم
چند شبی گذشت
ی شب بیخوابی زد ب سرمو پاشدم رفتم ی نخ سیگار روشن کردمو ب فکر فرو رفتم
یکم بعد دیدم ک ی صدای خیلی عجیب میاد از داخل اتاق خواب
حدس زدم ک بازم دخترمه و بدون نگرانی رفتن سمت اتاق سیگارمم خاموش نکردم ک برگردم
هیچوقت این صحنه رو فراموش نمیکنم
ی موجودی دیدم با چهره ی سیاه ک دور زنم میچرخه و موهاشو بو میکنه تا برسه ب پاهاش
و دوتا موجود کوچیکترم دور دخترم میچرخیدن
تموم بدنم قفل شد ترسیدم بدنم خشک شده بود زبونم گرفته بود و زور حرف زدن نداشتم
ک یهو همشون همزمان منو نگاه کردن
ی لحظه مونده بود ب قبض روح شدنم
ک جیغ دخترم منو ب این دنیا برگردوند
خانومم بالا سرم اومده بود و اب قندم میداد
زنم فکر میکرد جن زده شده این خونه
در نتیجه وسایل رو جمع کردیم و رفتیم سمت خونه مادر زنم تا اونجا بمونیم
اونجا همه چیز خوب بود واقعا دیگه دخترم جیغ نمیکشید یا من دیگه اون موجودات رو نمیدیدم
ولی ی شب ک خواب بودم
خواب عجیبی دیدم
وارد ی کوچه شده بودم تنگو تاریک
از یکی خونه ها صدای زجه و ناله بلندی می‌شنیدم
انگار خونه ی همون مرده بود
حسم دقیقا مث همون حس اولیه ک تو خونش داشتم بود
یه حس رهایی عجیب.
یه ندای ضعیفی منو صدا میکرد
نزدیک شدم و گفت:
ای انسان میخوای کاری کنم ک جهان هستی برای تو نورانی شود و تمامی دشمنان تو خوارو ذلیل گردند و تو در دانایی بینهایت و عمیق فرو روی؟
ب حالت خوابو بیداری درومدم تموم تنم قفل شده بود و میلرزید حتی نمیتونستم گردنم رو به چپ و راست بچرخونم و زنو بچه خودمو نگاه کنم که کنارم خوابیده بودن
خانومم بیدار شد و فورا ب امبولانس زنگ زدن و منو ب بیمارستان بردن
بعد ک برگشتیم خونه خانومم از اون خواب  پرسید ولی من جوابی نداشتم ک بهش بدم و فقط با خودم میگفتم :
خدایا نجاتم بده. نکنه یه خواب نبود. حالا زنو بچم رو چطوری ببرم خونه نکنه واسه اونام خطرناک باشه وای اگه خانومم میفهمید این مشکلات به خاطر منه چی؟
دوست خانوادگی ما آقایی رو
معرفی کرده بود که بیاد و اگه خونه جن داشت به ما بگه یا بیرونش کنه منو خانوادم ظهر اون روز رسیدیم خونه قرار شد ایشون بعد از شام تشریف بیارن

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

13 Jan, 21:24


بهترین آهنگ خاطرات بچگیم :) 🖤
@TexMorphine

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

13 Jan, 11:39


#ارسالی
#پارت_دوم
#دعانویس
و ایشونم بازم با ارامش همیشگیش جواب اونارو میداد و کمکشون میکرد جوری ک فرداش خوشحال میمومدن و کلی تشکر میکردن
ی روز ک طبق معمول پیشش رفتم
دیدم خیلی نگران و مضطرب هستش
تا منو دید خوشحال شد و گفت : چند روزیی نیسم و باید جایی برم
ی بسته بهم داد ک دورش با روزنامه و پارچه پوشیده شده بود
بهم گفت اینارو نگه دار و بازشون نکن کاریشم نداشته باش تا چند روز دیکه...
منم بازم بدون چون چرا قبول کردمو رفت
چند ساعتی ک گذشت از خودم پرسیدم خب چرا قبول کردم؟ مگه توش چیه؟ کی بر میگرده؟ و...
زنگش زدم  بپرسم ولی دیگه گوشیش خاموش بود و این شروع تموم بدبختی های من بود
دیگه اونو ندیدم درخونش قفل، گوشیش خاموش و هیچ ردو نشونی از خودش نشون نمیداد
منم بسته رو  گذاشتم توی کتابخونه خونم و ول کردم رفتم
چند وقتی گذشت و یاد اون افتادم ی جورایی میخاستم بفهمم تهش ک چی ، باید تا کی مراقب این این امانتیه بی نام و نشون باشم
از سر کنجاوی بعد مدت ها رفتم تا بسته رو  از تو کتابخونه درارم ک دیدم نیسش
  گفتم خانوم این بسته رو ک اینجا گذاشته بودم نددیدی؟
خانومم گفت چرا گذاشتمش سر کمد
رفتم دیدم درشو باز کرده و توشو دیده
منم نیم نگاهی بهش انداختم
کتابایی بود با زبون های عجیب خط های مختلف و قسم نامه های مهم
مثلا محتوا یکی از این قسم نامه ها ک ب فارسی نوشته بود این بود
(قسم ب خداوند متعال و بزرگ قسم ب تمامی مقدسات ک این دعا در جهت کار خیر استفاده شود)
من ک  چیزی از اینا نمیفهمیدم گذاشتم سر جاشون و رفتم
از اون ب بعد دخترم ک حدودا ۳ یا ۴ سالش شده بود هرشب با صدای جیغ و فریاد از خواب میپرید و تا صبح گریه می کرد.
ی روز با دخترم رفته بودیم بیرون  خرید کنیم
ک گوشیم زنگ خورد
دیدم خانوممه
با صدای لرزون گفت فرشاد خودتو برسون خونه خواهش میکنم
منم با تموم سرعت حرکت کردم خونه
پر از استرس شده بودم
وقتی رسیدم دیدم رنگش پریده گفتم چیشده
گفت بخدا ک جز ما یکی تو این خونس چون همش
یه چیزی میبینم ک پشتم تکون میخوره
و گاهی حتی حس میکنم اشیا و وسایل تکون میخورن
منم بغلش کردم تا یکم اروم بشه
همون شب موقع خواب بازم دخترم شروع کرد ب جیغ زدن
این بار دیگه عصبانی شدم
و گفتم مگه چی دیدی اینجوری داد میزنی
گفت اون پیرزنه و اشاره کرد ب دورو ورمن
گفتم خب پیرزنه کیه؟
گف دیدم نشسته روی شکم مامانم و داره چنگش میزنه
و الانم داره ترو نگاه میکنه
ی لحظه با ترس پشتمو نگاه کردم و دیدم هیچی نیس
هرسه با ترسو تردید خوابیدیم
چند شبی گذشت
ی شب بیخوابی زد ب سرمو پاشدم رفتم ی نخ سیگار روشن کردمو ب فکر فرو رفتم
یکم بعد دیدم ک ی صدای خیلی عجیب میاد از داخل اتاق خواب
حدس زدم ک بازم دخترمه و بدون نگرانی رفتن سمت اتاق سیگارمم خاموش نکردم ک برگردم
هیچوقت این صحنه رو فراموش نمیکنم
ی موجودی دیدم با چهره ی سیاه ک دور زنم میچرخه و موهاشو بو میکنه تا برسه ب پاهاش
و دوتا موجود کوچیکترم دور دخترم میچرخیدن
تموم بدنم قفل شد ترسیدم بدنم خشک شده بود زبونم گرفته بود و زور حرف زدن نداشتم
ک یهو همشون همزمان منو نگاه کردن
ی لحظه مونده بود ب قبض روح شدنم
ک جیغ دخترم منو ب این دنیا برگردوند
خانومم بالا سرم اومده بود و اب قندم میداد
زنم فکر میکرد جن زده شده این خونه
در نتیجه وسایل رو جمع کردیم و رفتیم سمت خونه مادر زنم تا اونجا بمونیم
اونجا همه چیز خوب بود واقعا دیگه دخترم جیغ نمیکشید یا من دیگه اون موجودات رو نمیدیدم
ولی ی شب ک خواب بودم
خواب عجیبی دیدم
وارد ی کوچه شده بودم تنگو تاریک
از یکی خونه ها صدای زجه و ناله بلندی می‌شنیدم
انگار خونه ی همون مرده بود
حسم دقیقا مث همون حس اولیه ک تو خونش داشتم بود
یه حس رهایی عجیب.
یه ندای ضعیفی منو صدا میکرد
نزدیک شدم و گفت:
ای انسان میخوای کاری کنم ک جهان هستی برای تو نورانی شود و تمامی دشمنان تو خوارو ذلیل گردند و تو در دانایی بینهایت و عمیق فرو روی؟
ب حالت خوابو بیداری درومدم تموم تنم قفل شده بود و میلرزید حتی نمیتونستم گردنم رو به چپ و راست بچرخونم و زنو بچه خودمو نگاه کنم که کنارم خوابیده بودن
خانومم بیدار شد و فورا ب امبولانس زنگ زدن و منو ب بیمارستان بردن
بعد ک برگشتیم خونه خانومم از اون خواب  پرسید ولی من جوابی نداشتم ک بهش بدم و فقط با خودم میگفتم :
خدایا نجاتم بده. نکنه یه خواب نبود. حالا زنو بچم رو چطوری ببرم خونه نکنه واسه اونام خطرناک باشه وای اگه خانومم میفهمید این مشکلات به خاطر منه چی؟
دوست خانوادگی ما آقایی رو
معرفی کرده بود که بیاد و اگه خونه جن داشت به ما بگه یا بیرونش کنه منو خانوادم ظهر اون روز رسیدیم خونه قرار شد ایشون بعد از شام تشریف بیارن
🌚»داستان ترسناک

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

12 Jan, 23:39


#ارسالی
#پارت_اول
#دعانویس
سلام
اسم من فرشاد هستو حدودا ۳۵ سال سنمه
تو تهران زندگی میکنیم
ده ساله که ازدواج کردمو خدا بعد دوسال ی دختر خوشگل و خانوم ب ما داد.
هم من و هم همسرم، کلا اعتقادات خیلی قوی ای نداشتیم ی جورایی واقعا از این مسائل خوشمون نمیاد
داستان از اینجا شروع میشه ک دخترم یکی دوسالش بود ک من ورشکست شدم
اوضاع انقدر خراب بود ک تموم دوستام و اقواممون ک با ما رفتو امد داشتن تنهامون گذاشتن.
( حتی اونایی ک زیر پر و بال ما جون گرفتن)
اینطور شد ک از همون موقع ازشون کینه ب دل گرفتیم و دلخوشی بهشون نداشتیم.
سر همین موضوع مجبور بودم بصورت پاره وقت کارای مختلفی بکنم
از درست کردن کولر گازی بگیر تا لوله کشی و...
تو یکی از این روزا ی کار افتاد داخل خونه ی ی مرد یهودی.
از قضا جفتمون اصالتا همشهری بودیم و هردو در بروجرد ب دنیا اومده بودیم
همین ک پامو داخل خونش گذاشتم محو بزرگی خونش شدم ولی ی حس خیلی عجیبی داشتم ی جورایی حالت رهایی داشتمو دوس داشتم فقط ی جا بشینمو فکر کنم
تو همین حال با خودشم اتاقا رو میگشتیم برای سرکشی کولرا
همینطور داشتیم میگشتیم ک ی اتاق از خونه خیلی به چشمم اومد،
اتاقه پرر از نقاشی و مجسمه و چیزای خفن بود
دستگاه کوزه سازیی ک بوی نم خاک رو میشد روش حس کرد
ولی عجیب تر از همشون ی بوی خاص دیگه ای بود
نمیدونم دقیقا بوی چی  ولی از اینکه بوی نم و خاک و گل و مجسمه و غیره نبود مطمئن بودم
علاوه بر همه ی اینا ، با اینکه تابستون بود اتاق خیلی خیلی سرد بود ولی چون قدیمی بود گذاشتم رو این حسابو توجهی نکردم 
شروع ب کار کردم اولش مشکلی نبود
ولی کم کم ک زمان میگذشت تک تک خاطره های گذشته جلو چشمم ظاهر میشد و ی حس انتقام عجیب درونم شعله ور میشد
نمیتونم توصیف کنم اون موقع حالم چطوری بود شاید باورتون نشه ولی به حدی بودم ک شاید اگه تموم اون ادما ک منو به این وضعیت کشونده بودن رو میدیدم،  بدون شک میکشتمشون
تو این فکرا بودم ک مرد منو دید و حال من باعث شد ک بره و برام شربت بیاره تا بخورم و سر حال بیام
وقتی اورد شربتو خوردم و واقعا هم ارومم کرد
شروع کرد به صحبت کردن با من و کم کم باهم گرم گرفتیم  مشغول حرف  بودیم ک یهو برگشت بهم گفت پسر تو چرا انقدر کینه تو دلته
ی لحظه میخکوب موندم و گفتم منظورتون چیه
با ی ارامش عجیبی بهم گقت: میدونی ک منظورم چیه! مگه نه؟
من سکوتی کردم و پاسخی ندادم
حرف تو حرف اوردمو گفتم
شغل شما چیه؟ کجا کار میکنید
اولش مقاومت میکرد ولی کم کم تعریف کردو فهمیدم دعا نویسه  یجورایی ب زبون خودمون رماله
اینو ک فهمیدم ی پوز خند زدمو بهش گفتم: هع
اون ک کتاب اسمونیه نمیتونه کاری کنه
دعا های تو چ دردی دوا میکنه
مرد باز با یه ارامش عجیب تو چشمم نگاه کردو گفت بعدا میفهمی
ی لحظه ترس کل بدنمو گرفت ولی اهمیت ندادم و به کارم ادامه دادم
کار نصفو نیمه تموم شد چون وسایل لازم رو نداشتم
منم وسایلم جمع کردم ک برم
موقع خدافظی بودم ک
برگشت بهم گفت: پدرت مریضه مگه نه؟
بیشتر پیشش باش
بعد خدافظی کردو درو بست.
چند شب بعدش ی خواب خیلی ترسناک دیدم.
خواب دیدم ک تموم اقوام داخل ی باغ تاریک توی هوای خیلی سرد نشستن
و همه سیاه ب تن کردن
ریش مرد های فامیل بلند بود و ژولیده
دست ب صورتم زدم و دیدم تموم دندونام تو دهنم ریخته و دونه دونه هم داره کنده میشه
از خواب بیدارم شدم خیلی ترسیدم
دقیقا دو روز بعد از همین خواب پدرم فوت شد و چهل روز سیاه پوش شدیم
بعد چهلم تو خونه نشسته بودم ک گوشیم زنگ خورد
وایی خدایا همون مرده
خیلی شوک شدم و تنم شروع ب عرق کردن کرد ی عرق سرد روی پیشونیم نشست ک گرمای تابستون رو برام کرد سرمای چله زمستون
جواب دادم
واقعا عجیب بود ک تعمیر کار دیگه ای رو نیاورده بود و هنوزم منتظر من بود
قرار گذاشتیم ک همو ببینیم و کارمو ادامه بدم
کارمو ک تکمیل کردم نگاش کردم و بهش گفتم :
تو از کجا میدونستی ک اینجوری میشه
پس اون حرفایی ک میزدی راست بود؟
مرد پوزخندی زد و گفت : هع گفتم ک خودت میفهمی
بهش گفتم جواب منو بده از کجا فهمیدی؟
گفت خودت بهم گفتی
گفتم منننن!!
گفت اره تعجب نکن
خدای متعال تو هر انسانی استعدادی داده
توهم ی استعداد داری دیگه بالخره
گفتم منظورت چیه
چ استعدادی؟
گفت من دور تا دور تو موکل هایی میبینم ک تورو همراهی میکنن و منتظر دستور تو هستن
ولی تو هنوز اماده نیستی برای این کار
همه جا سکوت شد
نمیدونستم راست میگه یا دروغ یا اصلا چرا اینارو بهم میگه
تو این فکر بودم ک گفت دوس داری کمکت کنم تا بتونی کنترلشون کنی
نمیدونم چرا ولی قبول کردم و بدون چون چرا تموم حرفاشو پذیرفتم
چند وقتی پیشش رفتم و ی کارای ابتدایی مث خوند کتاب ابجد و عبری یادم داد
سخت بود ولی خیلی خوب زود یاد میگرفتم
تو این مدت هم دیدم ادمایی ک با التماس پیشش میمومدن و ازش کمک میخواستن ...

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

12 Jan, 22:32


#ارسالی
سلام
دوستان این خاطره ای که می‌خوام براتون تعریف کنم مربوط به تابستون میشه ، ما تو یه واحد دو طبقه زندگی میکنیم تابستون که میشه طبقه بالایی ما می‌رن محلشون میمونن خیلی کم پیش میاد بیان خونه تو تابستونم ظهر که میشه معمولا خونه تنهام چون من میام بقیه سرکارن
بعضی وقتا که حوصلم سر می‌ره میرم پست بوم خونمون که یکم هوا بخورم و وقتم بگذره اون روزم رفتم پشت بوم نشسته بودم که یهو صدای مامان رو شنیدم که صدام میزد فکر کردم شاید پشت در مونده صدام میزنه از پشت بوم آویزون شدم پایین رو‌ نگاه کردم، اما مامانم نبود
دوباره صدام زد رفتم ببینم شاید تو پیلوت باشه اما هرچی نگاه نکردم نبودش گفتم شاید اشتباه شنیدم اما کاملا واضحححح صدای مامانم رو شنیدم تنم مور مور شد زنگ زدم مامانم گفتم مامان کجایی گفت که هنوز داخل شهره منم گفتم جدی میگی گفت آره که باز صدام زد مطمئن بودم مامانم نیست ترسم ورم داشت
به مامانم گفتم فقط زود بیا خونه صدا هم هی انگار به سمت بالا می اومد یکم خودمو به بی‌خیالی زدم تا آروم بشم آهنگ گوش دادم یکم بعدش دلمو زدم به دریا بدو بدو رفتم پایین تمام مدت حس میکردم تنها نیستم
اینم بگم که منو خیلی اذیت میکردن از بچگی طوری که خیلی بدنم کبود میشد
بعد اون روز بازم صدا می‌شنیدم گاهی صدای برادرم بود گاهی مامانم بعد خانوادم دیدن که واقعا قضیه جدیه چون طبقه بالاییمون هم می‌گفت صداش میکردن در صورتی که کسی نبوده اون روز رفتیم پیش دعا نویس
دعا نویس خیلی معروفی هم بود گفت که اون از هر طریقی میخواد ارتباط بگیره یه مدت با برداشتن و قایم کردن وسایلم این کارو می‌کرده و توجه جلب نشده شروع به صدا زدنم کرده تا من ارتباط بگیرم
بعد دعا نوشت و گفت اصلا نباید بهش پرو بال بدم اهمیت بدم بعد از اون روز منم همین کارو کردم ولی دیگه خیلی وقتی ساختمون خالی باشه خونه تنها نمیمونم چون واقعا حس سنگینی میکنم

مرسی که خوندید امیدوارم که باور کنید چون موقع نوشتن این بازم تنم مور مور شد ....

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

12 Jan, 21:40


دنبال آهنگ های قفلی هستی بیا اینجا

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

12 Jan, 18:38


#ارسالی
سلام
خاطره ای که میخوام بگم توی یکی از باغ های گنج نامه همدان اتفاق افتاده سال 1394 بود یک ماه از تابستان میگذشت کل فک فامیل تابستان ها باغ زندگی میکردیم و 16 نفری میشدیم اون روزا من خیلی اذیت میکردم دویت داشتم همه فامیلو بترسونم شبا تا صبح نمیزاشتم بخوابن خالم اینا تازه داماد دار شده بودن منم عاشق این بودم که بهش قهوه بدم که نتونه بخوابه خلاصه یک شب ساعت دو شب بود منو داماد خالم پسر خالم نشسته بودیم تعریف میکردیم خالم از خواب بیدار شد گفت برید در باغ ببندید
ماهم بلند شدیم چهل قدمی نیامده بودیم که صدای بزن برقص توی پارکینگ باغ شروع شد گفتیم اینا چه بیکارن امدن باغ مردم بزن برقص رسیدیم پارکینگ باغ خبری نبود ولی صدا داشت به طرف در حرکت میکرد رفتیم که برسیم ببینیم کیا امدن جونم براتون بگه ما برو صدا برو پنج دقیقه که رفتیم رسیدیم به در باغ دیدیم در کلا قفل شده داشتیم باهم حرف میزدیم که در که بسته پس کیا بودن میزدن میرقصیدن که انگار صد نفر مارو دوره کردن شروع کردن به خندیدن با صدای خیلی وحشتناک پسر خالم با صد بیست کیلو پا گذاشت به فرار ما هم پشت سرش فرار که کردیم دمپایی دختر خالم که پای من بود از پام در امد برگشتم که بپوشم دیدم یه ادم تغریبا یکمتر بیشتر نبود ولی پشمالو داره جیغ میرنه میخنده دنبال ما اقا من اینو که دیدم اون یکی دمپای هم در اوردم پا گذاشتم به فرار تا خود صبح منو پسر خالم داماد خالمو صدا میزد الانم هستش فقط کارش اذیت کردنه

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

12 Jan, 14:38


#ارسالی

سلام به همه دوستان
این خاطره ای که میخوام بگم از زبون پدربزرگم شنیدم که خودش برام تعریف کرد و قضاوتش به خودتون بستگی داره!!!(خودم شخصا به حقیقتش ایمان دارم)
قبل از اینکه این خاطره رو تعریف کنم بگم که سعی کردم جزئیات هم بگم و به غیر از پدربزرگم برای خودم هم یکی دوبار اتفاق افتاده که اگه خواسته باشین اونم توی یه قسمت جدا تعریف میکنم .
خب بریم سراغش:«
پدربزرگم متولد 1319 توی یکی از روستاهای تربت (استان خراسان رضوی) به دنیا اومده که بعدش به دلایلی میرن فریمان

از زبون پدربزرگم میگم: حدود 40 سالم بود که با یکی از دوستام برای رسیدگی و شخم زدن زمین باید به روستایی میرفتیم که از فریمان تا روستا 12 کیلومتر فاصله بود و اون زمین در کنار روستا بود.
صبح زود راه افتادیم و ساعتای 7 یا 8 بود که رسیدیم به زمین و شروع به شخم زدن کردیم .زمین ما پایین یه کوهپایه بود که بالای کوهپایه یه ویلای کوچیک داشتیم و قرار بر این بود که تا شب کار کنیم و برای خواب بریم ویلا ,هوا کم کم داشت تاریک میشد و دوستم خیلی خسته شده بود و چون نوبتی زمین و شخم میزدیم  اینبار نوبت من بود که کار کنم وقتی سوار تراکتور شدم دوستم گفت که من میرم ویلا تا شام بزارم تو هم یک ساعت دیگه کار کن بعدش بیا و باقی مونده زمین باشه واسه فردا من هم از یه طرف خسته شده بودم چون از صبح یه سره کار میکردم و به شدت گرسته بودم از یه طرف هم میترسیدم از این تاریکی وحشتناک تنها چیزی که میشد توی اون تاریکی دید چراغ های روشن روستا و ویلا های بالای کوه بود میخواستم به دوستم بگم که واسته بعدشم با هم بریم ولی روم نشد کم کم بیخیال و اروم تر شدم و به چراغ تراکتور دلم خوش بود چون نصف اون تاریکی رو روشن کرده بود , حدود یه ربع شایدم بیشتر که گذشت متوجه صدا خش خش شدم و چون میدونستم حیوون اونجا زیاده اصلا برام مهم نبود ولی بعد چند دقیقه متوجه نور نارنجی رنگی شدم و کمی ترسیدم چون کاملا مطمئن بودم کسی اونجا نیست تراکتور رو نگه داشتم و پیاده شدم دیدم 3 نور ابی و دو تا نور قرمز رنگ که بیشتر مثل شعله زبانه میکشیدن از کنار زمین دارن حرکت میکنن یکی از اون حاله های شعله مانند به سمت من  اومد اول تصورم این بود که شاید اتیش باشه ولی یقین داشتم که اتیش نیست از شدت ترس دستمو بردم سمتش و متوجه شدم که این نور هیچ گرمایی نداره تنها کاری که کردم با تمام سرعت فرار کردم ولی اوایل راه افتادم زمین و صدای هلهله ی عروسی میشنیدم و ترسم بیشتر میشد بالاخره خودمو رسوندم به ویلا وقتی که رسیدم از شدت فشار و ضعف بیهوش شدم و تا چند روز تب داشتم و مریض بودم و همش از تنهایی میترسیدم .پایان
امیدوارم لذت برده باشید و در اخر بگم که باور این خاطره به خودتون بستگی داره و من اصراری به باور کردن ندارم چون تعدادی هستن که کلا به این طور مسائل باور ندارن و فقط به عنوان یه قصه و داستان براشون جالبه
من هم این خاطره رو باور کردم چون از چند نفر هم شنیده بودم مثلشو و دوست پدربزرگمم به من گفت اوضاع و احوال اون شب بابابزرگمو
ممنون که وقت گذاشتین.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

11 Jan, 22:44


داستان ترسناک | خونه منحوس

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

10 Jan, 22:37


#ارسالی
سلام
محمدم
ماتوی تربت حیدریه شهری توی خراسان رضوی زندگی میکنیم
داستانی که میگم کاملا واقعیه :

توی روستای ما که توی زاوه هست  مردم خاطره های عجیبی و ترسناکی دارن از خودشون که من عجیب ترینشون رو براتون میگم که یکی از اهالی روستامون گفته :
فک کنم  ۱۰ یا ۱۳ سال پیش این اتفاق افتاده
قضیه اینه که این آقا برای آب دادن به زمیناش شب ها ساعت ۱ شب میرفته و همیشه ی رادیو و چراقوه همراهش داشته خللاصه میگفت که این هارو شارژ کردم و رفتم سره زمین که معمولا ۲ساعت شارژ نگه میداشته ایشون درحال آبیاری بوده  که یهو شارژ تموم میشه و چراغ قوه خاموش میشه  و گفت که رفتم پیشش که حس میکردم روی کاه ها صدای راه رفتن میاد به پشت سرش نگاه میکنه چیزی نبوده و دوباره به کارش ادامه میدع که صدای جیغ میاد کهاز سمت درختا میاد نگاه میکنه به درختا ولی گفت وقتی نگاه کردم حس کردم که ی چیزی از روی درخت بلند شد ولی ی ترسی تو دلش ایجاد شده ولی اهمیت نداده و یهو چراغ قوه روشن میشه چند وقت بعد که دوباره شب به ابیاری میره ولی ایندفعه با پسر بزرگش میره در حال آبیاری بودن که پسرش حال خوبی نداشته وگفته میرم دستشویی و بر میگردم  وقتی برمیگرده بازم حال خوبی نداشته و رفته ی آتیش روشن کرده پدر میخواسته بره که صدا میزنه پسر رو پسر جوابی نمیده و گم شده و پیداش نمیکنه
پدر به خونه میره و میبینع پسرش نیست چندین روز دنبالش میگردن بعد از چند وفت که دوباره میره سره زمین لباس پسرش رو یره ی درخت که اون شب چیزی درحال حرکت بوده پیدا میکنه و چیزی با خون نوشته شده بود از این جا برو
این خاطره واقعی واقعیه 
مرسی که خوندید

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

07 Jan, 20:32


#ارسالی
سلام
اسم من روژینه و الان 21 سالمع
این داستان برمیگرده به 19 سالگیم که با یه اکیپ 7 نفری رفته بودیم تور کویر
این اولین بارمون نبود که تور میرفتیم ولی این سری با چالشای عجیب و وحشتناکی مواجه شدیم
اولین شبی که رسیده بودیم و میخواستیم کمی استراحت کنیم هممون یه حس عجیبی داشتیم که احساس سنگینی میکردیم ، البته فک میکردیم از خستگی راه باشه که تصمیم گرفتیم یه آتیشی بزنیمو کنارش یکمم ویسکی بخوریمو بخوابیم
همه چی داشت خوب پیش رفت که یکی از بچه ها ک اسمش ممد بود شروع کرد به حرفای ترسناک زدنو و از خاطرات ترسناکش برامون گفت ، ماهم هرکدوممون شروع کردیم یه قسمت ترسناکی از زندگیمون که اتفاق افتاده بودو تعریف کردیم ... قرار بود 1 ساعته بشینیم و تمومش کنیم بریم بخوابیم ولی ما حدودا 3 ساعت فقط مشغول تعریف کردن خاطره هامون شده بودیم ...
یکم زیاده روی کرده بودیم که یهو متوجه شویم ممد حالش ناخوشه و داره هزیون میگه ، حرفای نامربوط از خاطراتی که تعریف کرده بودیم و یسری کلمات نامفهوم که هیچکدوممون نمیفهمیدیمش
من خیلی ترسیده بودم و احساس بدی داشتم ولی بچه ها داشتن همه سعیشونو میکردن که ممدو بهتر کنن و سر حال بیاد ولی نتیجه ای نداشت و حالش بدتر و بدتر شد
گزاشتیم یکم بخوابه کنار آتیش و تقریبا 30 دقیقه گزشته بود که بیدار شدو شروع کرد دوباره حرفای عجیب خودشو میزد ولی ایندفعه فرق میکرد و میگفت یچیزی میبینه دور و اطراف و خودمون و داره اذیتش میکنه اون چیز
هرچی بهش گفتیم چی میبینی هیچی بهمون نمیگفت و فقط حرفشو  تکرار میکرد ...
حالا دیگه هممون ترسیده بودیم و نمیدونستیم باید چیکنیم تو این شرایط ... ممد وسط حرفاش میگفت که صدای پاشو میشنوه و رو مخش رفته و داد بیداد میکرد
بچه ها رفتن اطرافمون یه چرخ بزنن تا مطمعن بشن که چیزی نباشه اطراف
منم همونجا نشستم و ممدم کنار آتیش قفلی زده بود به آتیش و زیر لبی از کلمات بیربط استفاده میکرد که من هیچی ازشونو نمیفهمیدم ... ولی حسابی ترسیده بودممم
خواستم باهاش صحبت کنم که یهو صداش تغییر کردو بهم گفت روژین همین امشب باید ازینجا بریم
اونجا بود که خشکم زد و رسما ریده بودم به خودم ... سریع رفتم دنبال بچه ها ، جوری میدوییدم که تو زندگیم ندوییده بودم و چنباریم افتادم حتی
وقتی رسیدم بهشون دیدم رنگ همشون سفیده و ترسو تو چهرشون میدیدم ...
قضیرو براشون تعریف کردمو سریع برگشتیم سمت آتیش
همین که رسیدیم دیدیم ممد کنار آتیش دراز کشیده و فک کردیم که دوباره خوابیده ...
یکم که جلو تر رفتیم متوجه کفی که از دهنش درومده بود شدیم و داشتیم سکته میکردیم هممون
نمیدونستیم چیکار کنیم
یکی از بچه ها پرید روشو چند بار زد تو صورتش و بطری ابو رو سرش خالی کرد
چشماش باز شد ولی بیجون بود و هیجی نمیگفت
2 نفر از بچه ها سریعتر شروع به جمع کردن وسایل کرده بودن که زود حرکت کنیمو ازونجا بریم
ممدو چند نفری سوار ماشین کردیم و حرکت کردیم
تو تمام مسیر که ما تو شوک بودیم اون چشماش باز بودو فقط مسیرو نگاه میکرد و هیچی نمیگفت ... تو همون لحظه یکی از بچه ها شروع به خوندن 4 قول کردو همه ساکت شدیم و چندین بار تکرار کردش
منم که از شدت ترس داشتم گریه میکردم و حالمم اصلا نرمال نبود
همش تو فکر این بودیم که یوقت ممد چیزیش نشه و دردسر نشه برامون ...
حدود نیم ساعتی بود که تو راه بودیم یهو ممد شروع به حرف زدن با بچه ها کرد
اون نمیدونست کجاس و چه اتفاقی براش افتاده و همش میگفت چیشده و ما داریم کجا میریم
منم شروع به تعریف کردن داستان کردمو همه چیو بهش گفتم و از طرز نگاهش و حرف زدنش فهمیدم که واقعا نمیدونه چیشده ...
یجا واستادیم یه آبی به سر و صورتش زدیمو شبانه راهی خونه شدیم ... چون هیچگس موافق ادامه دادن سفر نبود و حسابی حالمون گرفتع شده بود
وقتی که رسیدیم تهران بعد از چند وقتم یسری خبرای عجیب از ممد از بچه ها شنیدم که واقعا پشمام ریخته بود
البتع که اونم خودش یه داستان مفصل داره که اگه بچه ها دوس داشتن حتما تعریف میکنم ...

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

07 Jan, 18:32


#ارسالی
#پارت_دوم
خیلی ترسیدیم
بعد یهو
همون جور سایه رد مشد ومرف و وسایلا هم طبق معمول میریختن زمین
و
صداشون هم رو مخ
بعد همین جور رف
یهو غیب شد
مام
با چشممون دنبالش مکردیم ک کجا رف وچی شد
ول یهویی ع پشت سرمون دراومد
وصداش ک شبیه خرناس مث ی شیری چیزی میموند
لامصب
اون جور  واون مدل درآمد
بعد ما پایین تخت ها بودیم
بعد
صدا تق تق کفش پاشنه بلند بالا سرمون اومد

ما همین جور جیغ وداد مکردیم
بقیه هم بیرون داشتن تلاش م‌کردن درو وا کنن

بعد من دیدم این جور نمش
گفتم ی کاری کنم
ول خب فکری ذهنم نمرسید
ذهنم خالی بود
همه چی یادم رفته بود
اختیار
مخمو نداشتم
نمدونسم چکارکنم
از طرف دگ هم ترس
بعد هیچی دگ
تنها کاری ک ازم بر میومد
خوندن آیه قرآن بود
گفتم تنها کارع دگ
من ک شروع کردم
خوندن آیه قرآن وفلان
این سایه وحشی تر شد
کلا سایه نگیم دگ
همون جن
یهو همون شکل صورته بالا سرمون ظاهر شد
باد شدید تر اومد ع پنجره
بعد یهو انکا ی چیزی رف تو وجود دوسم
اینو بلن کرد
کوبید زمین
منم مات مونده بودم
دهنم انگا قفل زده بودن  با نمشد
ن متونسم آیه هارو بخونم
ن چیزی
انگا برق چن ریشتری کرده بودن وجودم
همون شوکر برقی خودمون انگاری زده بودن
ودوسم همون جور
این ور واون ور می‌کوبید
بعد دوسم
ی چیزا شبیه خون بود چی بود بالا آورد
بعد خاسم برم کمک دوسم
انگا منم گرفتن پرت کردن اون ور
ول خب من باز تقلا کردم برا کمک کردنش

ول دل ناغافل یهویی
ع همون تیکه ها شکسته بشقاب هارو کوبید تو پام
منم کلا هوش ع سرم پرید

اصلا نمدونم چی شد
چرا همچین شد
اصلا چرا باید مشد
مث اون شعر ک مگف از کجا آمده ام امدنم بحر چ بود
یهو منم
بی هوش شدم
و نمدونم کلا
چی شد
چرا
و کلی چراها
دگ
و فقط میدیدم خون داره از جلو چشمام
ک رو پامه
میرع بیرون
و دگ سیاهی مطلق
البته ما ترم اول دانشگاهیم
و تقریبا روز هشتم خوابگاه رفتنمون بود و انتظار همچین اتفاق ناگوار افتادنی رو نداشتیم
و منم همون جور تو سیاهی مطلق
بعدش کلا
دوسمم نمدونم چش شد
چکا کردن
و...
و چش ک با کردم
دیدم تو بیمارستانم
وبقیش دگ ندیدم ویادم نمیاد دگ چکا کردن
ول خب برگشتنی دیدم ک
کلا در اتاق خوابگاهمونو
کوبیدن
کچ هاش ریخته قفلش خراب شده
پنجره هم خراب شده
و تعمیرکار آورده بودن ک درست کنن

ب درود دوستان گل وعزیز
وامیدوارم همچین اتفاقی براتون نیافته 🌹

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

07 Jan, 11:48


دوست داشتید چنل دیگمون هم سر بزنید
@TexMorphine

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

07 Jan, 11:34


#ارسالی
#پارت_اول
سلام من ۱۹سالمه و الا دانشجو حقوق ام
داستانی ک مخام بگم راجب چن سال پیشه
اوم
البته برا حدودا مش گف ک ک برا تقریبا وحدودی
ی ی ۲سال پیشه
من کلا همیشه فیلم ترسناک می بینم
چون عاشق چیزا ترسناک و ی مش گف همچین چیزاییم😅
و دوستامم عین خودمن
عاشق چیزا ترسناک وماغیر

من ودوسام ی اکیپ ۶نفره هسیم تو خوابگاه
عا یادم رف اولش بگم
چون ما خوابگاهیم😅😄

ی روز  سه تا ع دوسام برا دیدن خانوادشون
ب شهر خودشون برگشتن
و منو و دوتا ع دوسا دگم موندیم
ما کلا برا سرگرمی دسه جمعی هم فیلم می بینیم
ی روز هم ک کلا هیچ کدوممون حوصله نداشتیم
ن فیلم دیدیم ن هیچ چیز دگ

ما اصلا کلا کاری نکردیم ول شانس یار نبود😭

شب یکیمون خواب بودیم
یکیمون کتاب تو دس
یکیمونم مث شما ک الا گوشی تو دسی و داری داستان منو مخونی
گوشی تو دس 😂

ای ای
اویی
یاد اوریش
موها تنمو سیخ مکنه 🥹


ی شب ب ب یعنی کلا ب ب ب شدت ترسناک بود
خیلیییی😔🥹
الا کلا کلا کلا اصلا یادم میاد میوافته زبونم مگرع
اوه 🤦‍♀🤦‍♀

من و دوسام
یعنی همون ۳ تا دوسم
ک با هم بودیم
یهو صداهایی شنیدیم
ی صداها نا مفهوم و کلا ی مش چرند وچرت وپرت
ک انگا مثلا ی ۳ نفری داشتن با هم حرف مزدن
وبحث مکردن
حرف بود
شنیدیم
شب بود
و فقط چراغ مطالعه روشن بود اونم چون همون دوسم داش کتاب مخوند
منم خب کنجکاو شدم و نمدونم چی شد وبرا چی
اصلا چرا درو با کردم
😢😢

کلا آدم کنجکاویم واهل ماجراجویی

و و واس همونم رفتم ودرو با کردم
چراغ اتاق بغلی مام روشن بود
وهمین ک درو با کردم
یکی پرید جلوم
ومنم ک
جیغ وهوار و....
😢😢😭😭😭😭🥹

بعد ک اروم شدم
کم کم چشامو با کردم ول خب چیزی نبود
دوسم بود اتاق بغلی مرف فقط رد مشد ع جلو در اتاق  ما 😂😂😂😂🤦‍♀

بعد رفتم بیرون پی همون پچ پچ ها ک مگفتم چرند بود وفلان
رفتم
دیدم ک چن نفر جمع شدن ودارن با سرپرستی بحث مکنن
موضوع ک پرسیدم
گفتن ی مرد سیا پوش بوده ک اومده خوابگامون
ول همه درامون بسته بود😞🥹

چ جوری اومده بود نمدونیم
ول خب یهو غیب شده بود وکسیم ندیده بودش
و هیچی دگ
گفتن ک برین اتاقاتون ودر هارم قفل بزنین ک خیالتون راحت باش واین حرفا

حالا مثلا تسکین مدادن ک هیچی نیس 😢😢😢😢😢

بعد مام همین کارو با دوسام کردیم
شب بود
نیمه شب
یعنی کلا من ساعتش یادم میوافته اصلا نمدونم
ب کل
مخم چوخ مره
و اصلا
خودمو گم مکنم
چون کلا ترسناک بود
شب عجیبی بود
ساعت ساعتش ۴ بود 🤦‍♀
۴نصفه شب ک مگفتن همچین چیزی شده

مام خوابیده بودیم دگ
بعد
یهو صداها عجیبی شنیدیم
ی صداها مبهم بود

مث این بود ک مگف
مثلا ما احضارش کردیم وهمچین کاری

مگف دارین منو اذیت مکنین اینجا با احضارتون
و منو برگردونین

ما کلا ترسیده بودیم ازش
و کلا دگ
ی چیزی بود ک ترس داش
و مث ادمی میموند ک از همه کناره گیری کرده
وفقط صداها مبهمش گوش می‌رسید ک معلوم نبود چی بود وچیه
واصلا برا چیه
کلا چی میگه
حرفاش اعتبار داره ونداره و...

مام سیخ سرجامون نشسته بودیم و فقط حواسمون پی این بود ک
داریم توهم مزنیم یا واقعیته

من ع دوسم می‌پرسیدم توام میشنوی واونم ع من
و هر دومون سرمون تکون مدادیم ک مثلا ارع

وترسمون بیشترتر مشد
تو همین فکرا بودیم ک یهو
ی سایه ع رو دیوار رد شد
بعد پنجره کوبیده شد
مام وحشت کردیم
و بهم دگ نگا کرده بودیم وجیغ مزدیم

بعد صدا خش خش دیوار میومد ک رو دیوار خط مکشن با ناخن
و رد مشن ع دیوار
با رد شدن همون سایه ع دیوار
یکی یکی وسایلا ما میریختن رو زمین ومیشکستن
درم ک قفل بود وکسی نمتونس بیاد داخل
و همه هم پشت در جمع بودن و مگفتن چی شده
مام زبونمون بسته شده بود
حواسمون تو خودمون نبود نمدونسیم چکا مکنیم
وچ مگیم
کلا اختیاری نداشتیم

و فقط همین جور ی راس وسایلا میریخ و با شکستن اونا مام
جیغا وهوار مکشیدیم

یهویی کلا
ی جوری هوا سرد شد و باد اومد
و پنجره کوبیده شد
و پردمونم ک ع وسط جر خورد
وافتاد زمین
چون همون سایه کنار پنجره رفته بود

ما داشتیم ب سایه نگا مکردیم ک

یهویی

اصلا نمدونم چ جور بگم
کجاش بگم
ع چیش بگم
چرا اصلا بگم
ول خب این چنل گفتن ک داستان داشتین بگین
بعد
منم برا خاطر همون گفتم ک بگم
ول واقعا همین الانشم
ترسشو دارم
و کلا
میترسم
و یاد اوریش ب کل دگر گونم مکنه
بهم میریزتم😔😢🥹🥹🥹
یهویی
ی صورت ک خونی شده بود
و ی چشمشم
نمدونم کور بود
یا
همون خون ها بودن
جلو چش ما ظاهر شد
مام دگ
کلا
مرز همون ریدن هم رد کرده بودیم
لرز گرفته بودیم
خدائی آدم سرطان خون مگرف مث اون دقیقه ک شده بود نمشد وضعش

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

04 Jan, 18:30


https://t.me/lotty_app_bot?start=_tgr_FaoM8q1kNDI8

اینو استارت کنید مثل همستر مسخره بازی نیست 😎

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

01 Jan, 17:04


#ارسالی
سلام
تقریبا 16 ساله بودم که متوجه شدم بابابزرگم دعا نویسه...
اینو دارم واقعی میگم چون خودمم به چشمه خودم دیدم...
اون تقریبا با 3 تا از ما بهترون (جن) در ارتباط بود و یکجورایی دوست یا چجوری بگم برای بابابزرگم کار میکردن...
خیلی شبا فکر میکردم داره با خودش حرف میزنه ولی بابام میگفت اون داره با دوستاش یا همون جن ها صحبت میکنه خیلی ترسیده بودم که متوجه شدم تا وقتی ازشون بترسی خودشون رو نشون نمیدن به آدم ...
یکروز صبح از خواب پرید بابابزرگم و دوید سمت خونه همسایه ..
دنبالش رفتم و دیدم که رفت خونه شیخ محله و اون شیخ رو داشتن با یک روکش مشکی از خونه بیرون میبردن...
بابا بزرگمم میگفت خاک تو سرت مگه نگفتم صبر داشته باش چرا اینکارو کردی و اینا...
ریده بودم تو خودم کلا 🫤
یک شب گفت که من میرم عروسی ...ما توی روستا بودیم و هرچی گشتم کسیو پیدا نکردم که بخواد داماد شه توی روستا..
بعدکه برگشت خونه دیدم یک پرس برنج و گوشت آهو...
گوشتی که هیچکس توی اون روستا به اون خشکی پیدا نمیکرد دستش و اومد خونه...
فهمیدم عروسی اجنه دعوت بوده 🫤
خلاصه هیچی دیگه...
نکته ترسناکش اینجا بود که توی انباری یکبار اذیتمون کردن و صداهای عجیبی در میاوردن ولی نمیدیدمشون ...
خیلی بد بود ...
بابابزرگمم بود و میگفت کاریش نداشته باشین فقط اومده که هیزم ببره...
رفتم خونه ...
دیگه روستا نرفتم داشتم دیوونه میشدم ...
شبا کابوس میدیم...
نکته جالب داستانم اینجا بود که یک نقشه گنج داشت بابابزرگم...
ولی خدا بیامرز وقتی فوت شد هرجا گشتم پیداش نکردم نقشه رو :)

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

31 Dec, 20:35


#ارسالی
سلام
این خاطره برمیگرده به سال پیش من و دختر عمو هام تصمیم گرفتیم بریم خونه مادر بزرگم که اونجا خونه قدیمی بود و دقیقا وسط جنگل منو دختر عمو هام بار هارو بستیم و راهی اونجا شدیم قشنگ یادمه که ساعت 12شب حرکت کردیم و حدودا ی ساعت 3 تازه اول های جنگل بودیم که یهو ماشین خراب شد و ماشین رو نگه داشتیم دختر عمو هام داشتن ماشین رو درست می کردن و من هم با چراغ قوه گوشیم داشتم دورو ورم را نگاه می کردم تا مثلاً یه حیوونی چیزی نیاد به همون حمله کنه همین جوری که داشتم دور و ور رو نگاه می کردم یهو بالا ی یک درخت دیدم که یه چیز سفید هست وقتی که نزدیک تر شدم دیدم که یه زن که با یه طناب گردنش رو به درخت آویزون کرده وبا صورت خونی داره به من نگاه می کنه من گفتم حالت خوبه بعد یهو پلک زدم و متوجه شدم که یه جنازه هست من از ته دلم جیغ زدم که تا حالا تو عمرم نزده بودم دختر عمو هام دورم جمع شدن و گفتن چی شد من که زبونم بند اومده بود یه با دیگه به اونجا نگاه کردم دیدم اون زن نا پدید شده قضیه رو به دختر عمو هام گفتم و اونا گفتن شاید خیالاتی شدی خلاصه دخترا تونستن ماشین رو روشن کنن و باهم راهی خونه مادر بزرگم شدیم حدودای ساعت 5 رسیدیم سلام کردیم و خوابیدیم من ساعت5 نیم رفتم دستشویی که واقعا ترسناک بود رفتم و دیدم یه زن با همون قیافه ای که تو جنگل دیده بودم هست ولی این دفعه صورتش خونی نبود و یه طناب دور گردنش نیست من خیلی ترسیدم و با تمام وجودم دویدم و رفتم زیر پتو یهو دیدم یکی داره من رو لگد می زنه فک کردم دختر عمومه وقتی پتو رو کشیدم دیدم دختر عموم آروم خوابیده بود و رو رو اون طرف کردم دیدم یه سایه ی بزرگ رو پنجره اتاق افتاده من سریع زنگ زدم به بابام و قضیه رو تعریف کردم و گفتم من دیگه اینجا نمی‌مونم و بابام اومد دنبالم و به خونه برگشتیم که یهو خبر اومد که مادر بزرگ و دختر عمو هام مردن و الان یه سال از اون قضیه می گذاره
امیدوارم از داستان من خوشتون اومده باشه

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

31 Dec, 12:24


#ارسالی
سلام
۲۲ سالمه و داستان برمیگرده به وقتی که ۱۶ سالم بود
یه روز با ۳ تا از رفیقام تصمیم گرفته بودیم شب تا صبح بریم کنار ساحل چادر بزنیم وسایل رو جمع کردیم و راه افتادیم سمت شمال وقتی حرکت کردیم هنوز روز بود و وقتی رسیدیم شب شده بود
از اونجایی که خیلی به فیلم های ترسناک علاقه داشتم شب قبلش حسابی نشسته بودم پای فیلم ترسناک
رسیدیم و چادر زدیم. داشتم به فیلمی که دیده بودم فکر میکردم و اینا.... خواستم داخل آبو نگاه کنم وقتی نگاه کردم خیلی وحشت کردم و از ترس زبون بند اومده بود
انعکاسی که از خودم تو آب دیدم چشماش یکدست سفید بود و صورتم حسابی زخمی به نظر میومد دوستام فکر کردن خرچنگی چیزی بهم حمله ولی وقتی داستانو تعریف کردم گفتن که حتما توهم زدم، منم همین فکرو میکردم چون فیلم ترسناک دیده بودم و منطقی به نظر میومد
توی چادر خوابیدیم و من از خواب پریدم ولی یکی از رفیقامون نبود گفتم حتما رفته دستشویی و دوباره خوابیدم
صبح بیدار شدیم و هنوز خبری از رفیقمون نبود؛ زنگ زدیم به پلیس و شروع کردن دنبالش گشتن ولی اثری نبود که نبود
دوستم که شنا بلد بود گفت شاید رفته تو آب و غرق شده من بهش گفتم که همچین چیزی ممکن نیست ولی اون شیرجه زد تو آب تا ببینه اثری هست یا نه
۲ دقیقه گذشت و از آب بیرون نیومد
فقط من مونده بودم و دوستم رضا که شنا بلد نبودیم
شب شده بود و رضا بخاطر قرص های زد استرسی که خورده بود خوابید و من بیدار
به دور دست های آب خیره شدم و صحنه وحشتناکی دیدم
یه موجود عجیب شبه انسان اومده بود روی سطح آب و توی هر دستش یه جنازه بود
فقط داد میزدم و رضا بیدار شد و اونم وحشت کرد و فهمیدم توهم نزدم
اون موجود به سمت ساحت و سمت ما شروع کرد به شنا کردن ولی سوار ماشین شدیم و فرار کردیم
دیگه فیلم ترسناک نمیبینم ولی وقتی به شیشه ی سیاه تلویزیونِ خاموش نگاه میکنم چهره ی اون موجود عجیبو میبینم.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

30 Dec, 20:01


#پارت_چهارم
#پارت_آخر
دیگه هیچی نفهمیدم.تا اینکه به هوش اومدم.توی یه اتاق سفید خوشگل بودم.ولی دستو پامو بسته بودن به تخت.

توی یه اتاق سفید خوشگل بودم ولی دستوپاموبسته بودن به تخت.دوتا پرستار اومدن تو اتاقم بم میگفتن اروم باش و به طرز عجیبی نیگام میکردن.از یکیشون پرسیدم اینجا کجاست؟خندیدوگفت دیونه خونه.گفتم من توی اون خونه بودم چجوری ازینجا سر دراوردم؟بازم خندیدوگفت:کدوم خونه؟تو6ساله اینجایی نکنه یادت رفته؟؟؟
با نگاه ابهام امیزی نگاشون میکردم.یاد اون شب نفرین شده که میوفتادم گریه میکردم میخواستم دستوپامو باز کنم.یکیشون دوید دکترو صدا کرد.دکتر اومد گفت چی شده محسن؟
گفتم:دکتر مگه مریض روانیم که دستوپاموبستین.؟دکترگفت:نه عزیزم ولی اگه بازت کنیم خوب خودتو به درودیوار میزنی.گفتم:دکتر من خستم یه شبیوگذروندم بدتر از صد سال.
پرستار گفت دیشب همه چی عالی بود دکتر حتی هیچ تشنجیم نداشت.دکتر گفت:محسن کی میخوای خوب شی پسر؟هرکی میاد اینجا یه ساله خوب میشه.اما تو6ساله اینجایی بس نیست؟بخودت بیا دیگه.با خودم گفتم ادامه همون شبه و اینام همون ارواحن که این شکلی شدن.گفتم دکتر شیش سال چیه مردحسابی دستامو وا کن تا نشونت بدم. دکتر گفت :محسن 6ساله اینجایی از وقتی اوردنت فقط اسم 4 نفرومیاری.وهمش خودتو به درودیوار میزدی.اما الان مثله اینکه همه چیرو یادت رفته.زدم زیر گریه داستانو واسش تعریف کردم.واسش عجیب بود.گفتم حالا نوبت توعه تو بگو.گفت من خیلی چیزی نمیدونم.2ساله اومدم اینجا.باید حاجی رو بیاریم. رفتن حاجی رو اوردن رو ویلچر بودخیلی پیر تر شده بود.منم که حالم عادی شده بود دستوپامو باز کرده بودن.رفتم جلو که حاجی رو یگیرم و بکشمش.ولی جلومو گرفتن.گفتم حاجی لامصب د بگو چ بلایی سرمون اوردی اون شب.رفتم سمتش که خفش کنم ولی جلومو گرفتن.گفتم حاجی لامصب چه بلایی سرمون اوردی تو؟گریه میکرد میگفت که تقصیر من نیست منکه گفتم بتون.چرا صدام نزدین بیام دروباز کنم من منتظر بودم صدام کنید تا زود بیام دروباز کنم.داستانو واسش تعریف کردم.بشدت ترسیده بود.عرق کرده بود.دکتر هم داشت با تعجب نیگا میکرد.
ادامه داد:بعد از اینکه ساعت 6 شد من اومدم سمت در قفلو باز کردم و دروهول دادم تاباز شه.وای خدایا دیدم تو و اکبر خونین و مالین افتادین زمین.مجیدم یه گوشه پتو روش بود.رفتم پتوروزدم کنار دیدم مجید هم مرده بود.زنگ زدم پلیس اومد.با پلیس خونرو گشتیم.حسین و علی رو هم پیدا کردیم.گفتم یه جنازه ی دیگم بود اون چی شددد؟گفت هرچی گشتیم جز جسد اون 4 تا خدابیامرز گس دیگه ای اونجا نبود.
امبولانسا که اومدن فهمیدیم تو زنده ای.همگی خوشحال شدیم 3ماه تو کما بودی علتشم نامعلوم بود.بعد که به هوش اومدی همونجا توبیمارستان فریاد میزدی علییی اکبررر مجیددددد حسییین کجایییین؟و خودتو محکم میکوبیدی به درودیوار تااینکه اوردنت اینجا.کلی بهت دارو دادن کلی مشاوره و هردکتری که بگی اوردن پیشت حتی جند ماه هم توی المان بودی ولی بی تاثیر بود.
گفتم ولی حاجی من هیچی یادم نمیاد!توچرا فلج شدی؟گفت شب همون روز یه زن با قیافه ی زشت و چشای بدون مردمک اومد تو خوابم و کمرمو بوسید.ازون روز هم من فلج شدم.وای خدایا همون جسدی بود که توی خونه بودو مچ علی رو گرفت.گفتم پس علت مرگ بچه ها چی؟گفت پزشکی قانونی همرو خودکشی اعلام کرده.خیلی عجیب بود.
با اینکه ما هیچ میلی به خودکشی نداشتیم جز مجید.اما دلیل مرگشون خودکشی بوده.الان چند سال ازون قضیه میگذره و من هنوزم به اون شب فک میکنم که بخاطر پول چی به سرمون اومد.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

30 Dec, 12:05


اینجا همونجایی هست که اد و لورین وسایل تسخیر شده رو نگه میدارن...

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

30 Dec, 00:39


#پارت_سوم
رفتیم تو اتاقش علی رفت سمتش تش داد ولی یهوییییی.علی رفت سمتش تش دادولی یهوییی افتاد زمین و صورت با چشای درشت بدون مردمک و صورت کبودش مارو نیگا میکرد.یخ زدیم.علی پاشد و دررفتیم سمت در اصلی هرچی در زدیمو دادوفریاد بیفایده بود.تازه حاجیم توی ماشینش خوابش برده بود.
اگه خونه عادی بود مطمنااون سرو صداها ازش بیرون میرفت ولی هیچ صدایی ازون خونه ی لعنتی بیرون نمیرفت.داشتیم میخوابیدیم که دیدم یکی جای من خوابیده.همه اماده بودن بکشنش پتوروزدم کنار،مجید بود.همه شوکه شدیم مگه مجید توی اتاق نرفت؟و اثری ازشم اونجا نبود.؟پس این کیه؟با ترس گفتم مجید؟مجیییید؟پاشد و گفت:چیه باباااا نوبت نگهبانی من شده؟عجیب بود از همه ی اتفاقایی که افتاده بود بیخبر بود
براش که تعریف کردم غش کرد،اکبررفت براش اب قند بیاره.حسینم داشت از پنجره بیرونو نیگا میکرد:یه دفه با صدای ارومی که پرر از لرزش ناشی از ترس بود گفت:بچه ها محسن علی اکبر بیاین اینجا زود باشین.بیاین اینارو ببینید.ماهم پاشدیم رفتیم سمت پنجره.یه عالمه ادم حدود 100نفر داشتن از یه دوده سیاهی فرار میکردن به ته کوچه رسیدن حسین تلاش میکرد توجهشونو جلب کنه اما اونا انگار حاجی رو هم نمیدیدن چه رسه به ما.
مشغول سروصدا و فریاد زدن بودیم که یهویی حسینم از هوش رفت.بعده یه ربع حسینو مجید با هم به هوش اومدن تو کل این مدتم علی مشغول نگهبانی بود.به حسین گفتم تو دیگه چرا غش کردی؟گفت:پدر و مادربزرگ مرحومم رو توی اون جمعیت دیدم.دیگه علیم که صبرش تموم شده بود گفت:بچه ها نو اون وسایل قدیمی که جابه جا کردیم کلنگم بود و حرکت کرد سمت اتاق
من سعی کردم مانعش بشم ولی رفت.همینکه رفت تو در محکم بسته شد و فریاد علی بلند شد.بده چند ثانیه در باز شد و جسد علی در حالی که روی هوا معلق بود بیرون اومد.چشاش بااااز و وحشت از صورتش میباریدیهویی افتاد روی زمین و دراتاق محکم بسته شد.ماها ترسیده بودیم از شدت ترس زدیم زیر گریه داشتیم زار میزدیم
ساعت چهار بود دیگه انتظار داشتیم هوا روشن بشه ولی هیچ تغییری نکرده بود.حسین دسشوییش گرفت.ماهم فانوسارو برداشتیم و همراش رفتیم.ته سالن یه در داشت که به حموم و دسشویی میخورد.حسین رفت جلو و درو باز کرد.ولی یه دفهحسین درو باز کرد ولی یه دفه یه جسد خون الود افتاد بغلش حسین جوری جیغ کشید که بدن من لرزید.عقب عقب خودشو از زیر جسد بیرون کشید.همون جسد تو اتاق بود.چجوری اومده بود اینجا؟؟؟بد چند لحظه که حالمون برگشت به حالت عادی به حسیندگفتیم برو تو و اواز بخون اگه صدات قط شد میایم تو و نجاتت میدیم. صدای اوازش میومد ماهم همش مواظب اطراف بودیم.دستشوییش طولانی شده بود.اکبر رفت جلو و درزد گفت:حسین حالت خوبه؟طول کشید دسشوییتا!ولی حسین همینجوری داشت اواز میخوندو جوابی نمیداد.رفتم جلو درباز کردم.وای خدایا دارم چی میبینم.سر حسین قطع شده بود وسرش روی زمین داشت اواز میخوند اکبر که فرار کردمن شوکه شده بودم بدون حتی یه قطره خون سرش قطع شده بود.با چکشی که همراه داشتم با گریه و ترس به سر حسین ضربه میزدم تا صدای اوازش قطع شد.برگشتم دیدم مجیدم غش کرده.کشون کشون اوردمش توی پذیرایی.مواظب بودیم خسته و کلی هم ترسیده بودیم
ساعت5بود که مجید به هوش اومداما نمیتونست حرفی بزنه.به اونم چاقو دادم که مواظب خودش باشه.ساعتمو نیگا کردم دیدم ثانیه شمار از جاش ت نمیخوره.و زمان ثابت شده.مجید تا اینو فهمید با چاقویی که بهش دادم.چند ضربه تو قلب خودش کوبید لحظه های اخرش با گریه گفت:دیدین گفتم نباید بیایم اینجا و بعدش مرد . . .مجید لحظه های اخرش با گریه گفت:دیدین گفتم نباید بیایم اینجا و بعدش.تموم کرد.منم گریه میکردم.چشاشو بستم پیشونیشو بوسیدمو گذاشتمش کناراتاق.فشار روحی از دست دادن دوستام از یه طرف.فشار این خونه ی نفرین شده هم از یه طرف دیگه روانیمون کرده بود. فقط منو اکبر مونده بودیم.یه گوشه خونه بهم چسبیده بودیم ساعت5بود هنوز هواهم روشن نمیشد.واقعا نا امید شده بودیم.ازخودمون متنفر بودیم که چرا بخاطر پول زندگی خودمون و بهترین دپستامونو قربانی کردیم.پاشدم بیرونو نیگاه کردم انقد گریه کرده بودم که دیگه اشکی ازچشام نمیومد.
حاحی رو دیدم که غافل از اتفاقایی که داره این تو میوفته تخت خوابیده بود.یهو احساس کردم اکبر پاشد.گفتم اکبر کجا برگشت نگام کرد.تو چشاش یه حالت عجیبی بود رفت ته پذیرایی نور فانوسش خاموش شد.با تمام وجودم فریاد کشیدم اکبر اکبرنور فانوسش دوباره روشن شد و به سرعت به سمتم دوید.محکم با چاقوش کوبید تو شیکمم
منم که ترسیده بودم با قمه ای که دستم بود زدم روی گردنش.چشامو بسته بودم از ترس.چند تای دیگ زدمش.دست خودم نبود.چشامو باز کردم اکبرافتاده بود روی زمین.خونش کااااملا سیاه شده بودانگار در تسخیر شیطان بود.حالا من مونده بودمو این خونه و اوون همه جنازه.شدت این واقعه به حدی واسم سنگین و زیاد شد که منم از هوش رفتم

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

29 Dec, 15:46


#ارسالی
#پارت_دوم
یهو علی با تمام وجودش داد زد.ماهم از سر ترس بدون اینکه بفهمیم چی شده با علی فریاد کشیدیم.علی دستشو بالا اورد.اونی که خودشو کشته بود محکم مچ علی رو گرفته بود.رنگ علی مثل گچ سفید شده بود و عرق روی پیشونیش نشسته بود.مجید و اکبر از ترس دویدن سمت در انقد هول بودن که فانوساشونم شکستن.
رسیدن دم در اصلی هرچی صدا زدن هیچ صدایی نمیود.مام رسیدیم بهشون هرچی فریاد زدیم حاجی جون بچت جونه هرکی دوس داری درو باز کن اما هیچ صدایی نیومد.انگار لج کرده بود.علیم هرچی ضربه به در زد باز نمیشد.حاجی توماشینش که کنار دیوار خونه پارک شده بود نشسته بود.پنجره ماشین پایین بود اما انگار هیچ صدایی از توی خونه به گوشش نمیرسید.
حسین از پنجره گفت:حاجی خوب خودتو زدی به نشنیدن.یهو حاجی از ماشینش پیاده شد.اومد سمت در خونه خیالمون راحت شد فک کردم الان دروباز میکنه.گوشاشو گذاشت روی در اهنی و بزرگ خونه.مام شرو کردیم داد زدن حسینو مجیدم محکم به در میکوبیدن.اما انگار حاجی نه صدای فریاد مارو میشنید نه در زدنامونو.
علی هم که حسابی عصبانی شده بود اونو سر مجید خالی کرد و با عصبانیت گفت: بسه مجید مگه نمیبینی که نمیشنوه.دیگه کاملا باورمون شده بود که اون خونه نفرین شدست.مجید داشت گریه میگرد میگفت:نباید میومدیم.بخاطر پول حالا اینحا میمیریم.هممووون میمیریییم میفهمیییین هاااااا؟از بس داد زد که صداش گرفت. علی رفت سمتش دلداریش داد.یکم اروم گرفت.منم مسابی ترسیده بودم ولی نباید بروز میدادم که بچه ها ناامید شن و بترسن.گفتم بچه ها یه شبه هزار شب که نیست نوبتی نگهبانی میدیم کی نیتونه 5تا مرد قوی رو بکشه اخه.ولی ازونچه قرار بود به سرمون بیاد غافل بودم
علی که قمه از دستش نمیافتاد مدام مشغول قدم زدن توی پذیرایی بود و حواسش به در اتاقا مخصوصا اون اتاقی که اون ادم عجیب توش بود جمع بود.فانوسامونم که 4 تا شده بود،اذیتمون میکرد.ساعت 12 شده بود واقعا دیر میگذشت.ماهم که شامو خورده بودیم دیگه وقت خواب بود.قرار شد اول منو مجید نگهبانی بدیم بد هر 2ساعت جاهامونو عوض کنیم.قرارشد هر2ساعت جامونو عوض کنیم.همه خوابیدن ولی علی خوابش نمیبرد.گفت بچه ها باید تک تک اتاقارو بگردیم هر چیز مشکوکیو دیدیم جمع کنیم یه جا تا بتونیم راحت بخوابیم.همه ی اتاقارو گشتیم.توشون ترس و استرس موج میزد جز چند تا وسیله قدیمی و خاک خورده چیزی پیدا نکردیم.اونارم گذاشتیم نو یکی از اتاقا و درشومحکم بستیم. همه خوابیدن منومجید بیدار بودیم.واس هم خاطره تعریف میکردیم که خوابمون نبره حدودا ساعت 1بود داشتم خاطره تعریف میکردم که مجید خیره شد به پشت سرم.گفتم مجید دیگت مارو نترسون.ولی واقعا زبونش بند اومده بود چند بار محکم و بلند صداش کردم تا متوجه شد.
گفت محسن امرو چندم ماه؟گفتم سوم!چطور مگه؟با ترس و لحنی که بغض گرفته بودش گفت پس چرا ماه کامل تو اسمونه.چرا روی دیوارا خون ریخته.برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم.بدنم از شدت ترس خواب رفت و ناخوداگاه لرزیدم.روی دیوارا خون بود و از پنجره ی پشت سرم قرص کاااامل ماه دیده میشد.که زیر ابرای سیاه اسمون قایم و پدیدار میشد. به مجید گفتم:من اومدنی حواسم به ماه بود.باریک بود مگه میشه تو این مدت کم.و انقد یهویی کامل شده باشه!مجیدم که ترسو بود گفت:باشه حالا زیاد بش فک نکنیم بهتره.بذار عادی بشه.ساعت 2شد.وقت تعویض شیفت رسیده بود.حسین و علی رو بیدار کردیم و اماده خواب شدیم.به مجید گفتم :دیدی تموم شد حالا بخواب و به پولامون فک کن،اونم لبخند زدو خوابید.
ولی من نمیدونستم که قراره بخاطر پول چه بلاهایی توی اون خونه ی نفرین شده در انتظارمونه.با صدای جیغ و داد مجید از خواب بیدار شدم و دیدم که کشیده شد رفت توی یکی از اتاقا و درش بسته شد.حسینو علی هم هرچقد دویدن بهش نرسیدن.هرچی به در لگد زدیم باز نشدصدای جیغو داد مجیدم مدام از توی اتاق میومد.
علی رو دیدم که با تمام قدرت اشک ریزون داشت به در مشت و لگد میزد،سعی میکرد درو بشکنه.اولین بار بود اشک علی رو میدیدم.شاید بخاطر دوست چندین سالش نگران بود.با هزار بدبختی دروباز کردیم.اما اتاق خالی بود.اثری از مجیدنبود.رفتم داخل.یه صدایی مث قدم گذاشتن توی رودخونه شنیدم.شالاپ.

فانوسو اوردم پایین کف اتاق پر از خون بود.از ترس پریدم هوا و فانوسم افتادپای دیوار ولی نشکست.روی دیوار با خون نوشته شده بود از اینجا برین.فانوسو جاگذاشتیمو در رفتیم دروهم پشت سرمون بستیم.علی گفت کار اون جنازه ست اون نمرده.با وجود این همه مدرک بازم علی باور نداشت که خونه نفرین شدست.مجبورمون کرد سمت اون اتاقی که جسد توش بود بریم.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

28 Dec, 23:45


#ارسالی
سلام
این داستانی که میخام تعریف کنم مال خیلی سال پیشه
اون موقه ها هر چن کیلومتر یه خونه و یه تیر برق بود
من و پسر عمم داشتیم با موتور میرفتیم خونه
خیلی هوا سرد بود
همینجوری به راهمون ادامه دادیم
بعد یه نور خیلی کمی از دور دیدیم فکر کردیم فانوسه
ماهم سریع رفتیم به سمتش یهویی
ناپدید شد
پشت سرمو نگاه کردم دیدم نور رفته اونور
خو ما هیچی نمیدونستیم که فقط دنبال یه نور بودیم
ماهم دور زدیمو رفتیم به سمت اون نور
یکم که بهش نزدیک شدیم بازم ناپدید شد
چند بار بالا پایین کردیم رفتیم دنبالش
بعد بنزین تموم شد ماهم که میدونستیم همچین اتفاقی میوفته یه ۲۰لیتری بنزین داشتیم باک موتور رو پر کردیم یهو یچیزی با سرعت از اونور جنگل اومد از وسط خیابون رفت به اونور جنگل
ماهم خیلی ترسیدیم
پسر عمم همش هزیون میگفت منم از حرفای اون خیلی میترسیدم
منم سریع موتور رو روشن کردم و حرکت کردیم ولی پسر عمم یکسره حرف میزد
تا اینکه یهو وسط خیابون یه دختر با موهای مشکی بلند رو دیدیم ترسیدیم من نمیخاستم وایسم ولی پسرعمم گفت وایسا درهمین حال که چرتو پرت میگفت با یه تبر به سمتش میرفت با تبر زد تو سرش کلش از تنش جدا شد ولی صورت خیلی ترسناکی داشت البته پسر عمم از من بزرگتر بود جرعت این کار رو داشت و نمیترسید
چند دقیقه بعد چرت گفتنای پسرعمم تموم شد اما نکلت زبون پیدا کرد
به راهمون ادامه دادیم که رسیدیم خونه
سریع عمم بردش پیش دعا نویس براش دعا نوشت و خوب شد خونه عمم قدیمی بود از اونایی که دستشویی شون تو حیاط بود منو داداش کوچیک ترم با پسرعمم
رفتیم نوبتی دستشویی بعد داشتیم مسواک میزدیم من رفتم مسواکو زدم برادرم زد ولی پسرعمم مسواکشو پیدا نکرد یکم گشتیم دید سر دیوار هستش رفت که برداره دید خون سیاه همون جنی که کشته بود روشه ترسیدیم ولی به برادرم توضیح ندادم که نترسه بعد رفتیم به عمم گفتیم بیاد همین که اومد دیدیم تمیز سر جاشه البته عمم حرف مارو باور کرد چون خودش اعتقاد داشت
این شد که تا چند سال هیچ کس داخل خونه و حتی اون اطراف نرفت که بعد از چند سال که همه جا پر از خونه و تیربرق بود رفتیم به خونه سر بزنیم بعد از چند سال
در رو که باز کردیم هممون دستو پا هامون شل شد و نشستیم دیدیم کله همون بچه جنی که بریده بودیم از سقف اویزونه و زمین پر خون شده ماهم اونجارو به کمترین قیمت فروختیمو دیگه نرفتیم اونجا چون اون خونه تسخیر شده بود
امید وارم از داستانم خوشتون اومده باشه

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

28 Dec, 00:46


#ارسالی
#پارت_اول
منودوستام تو اصفهان همگی دانشگاه قبول شدیم.یه گروه 5 نفره که همیشه همه جا با هم بودیم.ترم دوم دانشگاه بودیم.یه ماهی بود زده بودیم تو کار فیلم ترسناک.صابخونمونم که یه پیرمرد تنها بود شبا میومد با مافیلم میدید. یه شب که داشتیم پارانورمال اکتیویتی میدیدیم.صابخونمون از ترس پاشد که بره مام مسخرش کردیم.ناراحت شد،گفت:ادعای نترسیتون میشه؟؟؟یه روستا بلدم که توش یه خونه هست اگه تونستید یه شب توش بخوابید و صب زنده بیاین بیرون نفری یه میلیون تومن بهتون میدم.
مام که توی سن جوونی بودیمو سرمون درد میکرد واس این کارا.از طرف دیگم یه میلیون حسابی وسوسمون کرده بود.تلوزیونوخاموش کرد و شروع کرد تعریف کردن از داستانایی که توی اون خونه اتفاق افتاده.میگفت صاحبش کشته شده و جسدش تیکه تیکه پیدا شده.یکی که اتفاقی رفته بود توی اون خونه3ماه بعد جسدش توی شمال پیدا شده
ازونجا صداهای عجیبو غریب میاد.خیلیا یه سایه هایی رو توش دیدن.یه ساعتی بود داشت داستان میگفت.ماهم که به دید مسخره به این داستان نگاه میکردیم.گفتم حاجی بسه دیگ حرف زدن کافیه فردا میریم اونجا.راستی یادم رفت خودمونومعرفی کنم.مجید،علی،اکبر،حسین و منم که محسنم.
مجید ترسو ترینمون بود علی هیکل خوبی داشت و مغز متفکرمونم حسین بود.منم ماجراجوی گروه بودم.حاجی گفت باشه فردا ساعت6عصر میام دنبالتونقرار شد بریم اونجا تا 6صب هرکی زنده اومد بیرون پولشومیگیره.ما قبول کردیم حاجیم رفت بخوابه.موقع خواب داشتیم به این فک میکردیم با پولمون چی بخریم.حسین برقو خاموش کرد و خوابیدیم.فردا صب من رفتم چندتا فانوس بخرم.مجیدم قرار بود خوراکی بخره.علی هم رفت تا از اینور اونور یخورده وسایل دفاع شخصیو.بخره.
ظهر شد همه برگشتیم خونه.اونروز مسوول غذا اکبر بود هم ناهارپخته بود هم شام.منم6تا فانوس خریدم.علیم یکم چوبو چاقو و قمه و.گرفته بود واس اینکه اگه حاجی هماهنگ کرده بود بترسوندمون مابتونیم از خودمون دفاع کنیم.ساعت6حاجی با نیسان ابیش اومد.وسایلو برداشتیمو رفتیم عقب نیسان سوار شدیم یه ساعتی نگذشته بود که رسیدیم.کاملا تاریک بود چون اوایل ماه بود.ماه توی اسمون هم نور زیاد و چشمگیری نداشت.روستای خیلی کوچیکی بود و خالی از سکنه.روستای حسن اباد از سال82دیگه خالی از سکنه بود.فک کنم حدود 30خونه داشت خونه هاشم بزور ب 100متر میرسید
چون کوچیک بود ما هم همه خوشحال شدیم.چون بالاخره جای کوچیک کمتر از جای بزرگ ترس داره.رسیدیم اخر روستا،ته کوچه یه خونه بود.میشد فضای سنگین اونجارو احساس کرد.همونجا بود که مجید گفت:بچه ها بیاین برگردیم بخدا خطریه علی گفت نترس مجید بیخیال ترس به یه میلیون فک کن. حسینم حواسش به دورو بر بودکه یه وقت کسی اونجا نباشه.اخه به حاجی شک داشت و میگفت با چند نفر هماهنگ کرده که مارو بترسونه.حاجی گفت همینجاست بیاین پایین.یه خونه ی بزرگ.فک کنم یه 500متری میشد.عجیب بود خونه به اون بزرگی فقط یه در داشت
خیلی عجیب بود خونه به اون بزرگی فقط یه در داشت.اخه حتی خونه های کوچیکم توی روستا حدافل دودر دارن.از همه مهمتر در همه ی خونه ها چوبی بود اما این یه در بزرگ و اهنی بود.حتی دوتا پنجره ی کوچیکشم اهنی بود و نرده داشت.
حاجی گفت:هنوزم فرصت هست اگه پشیمون شدین برگردیم.علی گفت:حاجی پولاتو شمردی،همه خندیدیم.حاجیم خندیدو گفت:قوانینو بگم یادتون نره.الان میرین تو من درو قفل میکنم.یه دفعه مجیدوحسین حرفشو قطع کردن و گفدن حاجی نشد دیگه قفل نداشتیم.
حاجی گفت:مگه نمیگین چیزی نیست پس بذارین قفلش کنم که زهره ترک شین قشنگ.علی گفت حاجی100روش واس همه.حاجیم گفت:باشه و حرفشو ادامه داد.تا ساعت 6اون تو میمونید6صب من میام و درو باز میکنم که بیاین بیرون.ولی اگه زنده باشین.تا قبل از ساعت6 هم هرچقد جیغو داد کنید درو باز نمیکنم.در به هیچ عنوان باز نمیشه.
همگی گفتیم:قبوله.وسایلو برداشتیمو رفتیم تو حاجی هم پشت ما درو قفل کرد.توی خونه 8 تا اتاق بود.یه حموم و یه دستشویی هم اون اخراش بود.حسین گفت بهتره تو اتاقا نریم،همینجا تو پذیرایی باشیم که نزدیک درم هست.وسایلو چیدیم اکبرم غذارو گذاشت که گرم شه.
ساعت8بود ما داشتیم با گوشی هامون بازی میکردیم.یهو توی اتاق یه چیزی شکست و انتن گوشیای همه ی ما رفت.مجید که حسابی ترسیده بود گفت:دیدین گفتم نیایم اینجا حالا چیکار کنیم؟علی خندیدوگفت:حاجی عجب اشی برامون پخته بیاین بریم ببینیم چخبره.ولی مواظب باشید اگه کسی بود نکشینش.همگی فانوس یه دست قمه هم اون یکی دست رفتیم سمت اتاق علی قفلشو شکست و درو باز کرد .وای خدایاا این دیگه چیه علی قفلو شکست.وای خدای من این دیگه چیه؟!دیدیم یکی با لیوانی که شکسته خودشو کشته بود.از ترس خشکمون زده بود.اخه اینجا که تا چند کیلومتریش کسی نبود.خون اینم تازه بود.ین کی میتونه باشه؟کم کم ریشه های ترس تو وجودمون پدیدار شد.علی که فک میکرد از دوستای حاجیه رفت جلو که نبضشو چک کنه

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

27 Dec, 22:44


#ارسالی
سلام این داستان واقعا واقعیه...
تابستان سال ۹۸ بود داشتیم خونه نشی میکردم خونه یه آپارتمان قدیمی تو یکی از محله های قدیمی  بود مامانم از اول میگفت من پامو تو خونه گذاشتم حس های بدی بهم دست میده
خلاصه ما اسباب کشی کردیم و خونه نشین شدیم. من همیشه تو خونه تنها بودم مامانم و بابام مستقل بودن داداشام با رفیقاشون بیرون بودن و منم تک و تنها خونه من داخل یکی از اتاقا بودم اتاقمم بدجور سرد بود حتی بخاری هم که داخلش بود خیلی سرد بود انگار تو قطب جنوب زندگی میکردی ولی خب حس میکردم که یه نفر کنارمه کلا یه روز که داشتم توی آشمزخونه کار می‌کردم یه مبل روبه روی آشپزخونه اس وای درست دیدمش یه زن نشسته بود روی مبل و بهم خیره شده بود چشماش سفید کامل بود نفسم بند اومده بود ولی سریع خودمو رسوندم توی حیاط با همون لباس خوابم..تا ساعت ۱۰ شب بیرون موندم تا خانواده ام بیان وقتی این قضیه رو برای خانواده ام تعریف کردم باور نکردن میگفتن کمتر فیلم ترسناک ببین منم با خودم گفتم حتما خیالاتی شدم ولی خب دوبار دیگه اون زن رو دیدم یه بار بالای تختم بودم مه همیشه عادت داشتم پتو رو از روی خودم کنار بزنم با صدای افتادن دفترم از روی کتاب خانه بیدار شدم و چراغ قوه ی گوشیمو روشن کردم ولی هیچ دفتری هیچ چیزی نیافتاده بود همباز با خودم گفتم خیالاتی شدم گوشیمو خانوش کردم و گذاشتم روی میز کنار تختم بعد از چند دقیقه نفسم حبس شده انگار یه نفر منو محکم گرفته بود و در دهنمو بسته بود نمیتونستم حرفی بزنم دیدم زنه بدون اینکه حالت چهره اشو عوض کنه پتو روم کشید و نمیدونم که جیشد خوابیدم وقتی صبح از خواب بلند شدم قضیه رو به خانواده ام گفتم ولی بابام حرفامو باور نکرد بلکه ترسید که دیوونه شدم ولی خب داداش کوچیکم که دوقلو بودیم باور کرد
یه بار خواستم که از خونه بیرون بزنم تنها بودم صدای زنگ موبایل توی راه پله میومد منم داد میزدم میگفتم امیر مسخره بازی هارو تموم کن بیا پایین ولی دیدم نه اصلا وقتی به اهنگ موبایل توجه کردم دیدم مثل صدای زنگ خودمه زود کلید برداشتم و فرار کردم
مامانم یه روز که تنها خونه بود میگفت صدای اینکه قابلمه افتاده روی کف آشپزخونه میگه وقتی رفتم اونجا دیدم هیچی نیس یکم تعجب کردم اخرش رفت بخوابه انگار یکی دور تختش با پاش محکم می کوبید زمین راه میرفت
ولی الان چهار ساله از این قضیه میگذره و دیگه منم بهش عادت کردم اگه نباشه حس میکنم خیلی تنهام😐😑...

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

27 Dec, 17:45


#ارسالی
سلام دلوین هستم الانم تقریبا بیس سالمه

موضوع برمیگرده به سال ها پیش وقتی چهارده سالم بود
من با چنتا از دوستام بحث میکردیم سر این موضوع که کی از همه شجاع تره و از جنا نمیترسه و این مسائل
خلاصه قرار شد هرکدوم از ما شب بره یه جای متروکه یا ترسناک ویدیو کال بگیره تا بقیه ببینن در ضمن باید  تنها میبودیم
اولین نفر من داوطلب شدم چون واقعا از این خرافاتو جنو من نمیترسیدم
پنج شنبه جمعه بود و مامانم اینا تصمیم گرفتن که بریم خونه پدر بزرگم که توی یه روستای خیلی ترسناک بود
خلاصه ما رفتیم شب بود داشتیم با بچه های خالم اینا بازی میکردیم که پیچوندمشون. رفتم از خونه بیرون
روستاشون تو خیابوناش چراغ نداشت
برای همین تصمیم گرفتم برم ترسناکترین منطقه که میشد قبرستون
به سمتش رفتم وقتی رسیدم ویدیو کال رو فعال کردم داخل شدم که انتنم به کل پرید ویدیو کالم قط شد ولی انقد کنجکاو شدم که تا وستای قبرسون رفتم
نشستم سر یکی از قبر داشتم به اطراف نکاه میکردمو ویدیو میگرفتم
که توی دوربین یه نوری دیدم
گوشیو مه اوردم پایین دیدم یه موجود کاملن ماورایی که اصلن نمیتونم ظاهرش رو توضیح بدم اونجا دوسمتر دور تر از من ایستاده بود انقدر ترسیده بودم که قلبم داشت از دهنم میپرید بیرون
ثابت خوشکم زده بود اومد سمتم و من هر لحظه چشام بیشتر داشت از حدقه میزد بیرون بهم که رسید سرشو اروم سمت گوشم اوردو با صدای خیلی خش دار و مردونه مانندی گفت، تو نباید به هیچ کس امشبو بگی تو منو هیچ وقت ندیدی منم ترو
بعدش که حرفش تموم شد عین یه نقطه دورو دور تر شد
اون شب به خونه برگشتم و از شک زیاد تا چند روز کابوس میدیدم
سال ها از اون اتفاق گذشتو من ب هیچ کس در باره اون شب و اون موجود ماورایی کلمه ای حرف نزدم
18سالگیم با یه پسر خیلی جذابو خشگل که واقعن عاشقش بودم ازدواج کردم اونم دیوانه وار بهم جنون داشت حتی بیشتر از خودش یکم برام عجیب بود ولی منطقی بود
یه روز که نشسته بودیم توی حال دیدم خیلی خیره داره نگام میکنه سرمو از گوشی دراوردم و لبخندی زدم که گف نظرت چیه یکم حرف بزنیم
یادم اومد از اون شب و تصمیم گرفتم بهش بگم و این کارم کردم همه ی اون شب رو براش تعریف کردم بعد تموم شدن حرفم پوزخندی زدو گفت مگه نگفتم به کسی نگی؟

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

26 Dec, 20:43


#ارسالی
سلام این داستان مربوط میشه به ۳ سال پیش که تازه تیر ماه شروع شدا بود. من حدودا از سه سال پیش به چیز های ماورایی علاقه‌مند شده بودم ولی باوری نداشتم فقط فیلم های ترسناک با دوستام اینا می‌دیدیم. یه روز دوست هام پیشنهاد دادند که حالا که تو به اینا باور نداری بیا با یه تخته ویجیبورد یه جنی چیزی احضار کن و بهم یه کاهذ پرینت شده ویجی بورد به همراه اون چیزی که باهاش حرف ها رو تایین میکنی (نشانگر)دادن من شب بود و مامان بابام به خاطر یه مسافرت کاری ‌که داشتن خونه نبودن و من کاملا تنها بودم و تصمیم گرفتم جن رو احضار کنم گوشیم رو گذاشتم یه طرف تا فیلم بگیرم و به دوستام بفرستم من هی هر کاری می کردم جن احضار نمی شد و اون علامت تکون نمی خورد برای همین به دوستام گفتم و اونا بهم پیشنهاد دادند که خودت همین جوری الکی تکونش بده به شوخی و منم اون کارو کردم و الکی بهش اسم اینا گذاشتم و بعد بدون اینکه خداحافظی کنم باهاش بازی رو تموم کردم و رفت (هر وقت یک جنی با ویجیبورد یا هرچیزی احضار می کنین باید باهاش خداحافظی کنین وگرنه ممکنه هیچ وقت اون مکان رو ترک نکنه) من بعد شب رو گرفتم و خوابیدم ولی نمی دونم چرا اصلا حس خوبی نداشتم و نمی دونستم این شروع ۴ ماه اذیت خواهد بود. فردا صبح اون روز اتفاق خواستی نیفتاد و مامان و بابام برگشتن ولی شب اون روز من تو اتاقم هی نور هایی رو میدیدم که تکون می خورن ولی دلیلشان را نمی دونستم (من همیشه شب ها در رو اتاقم رو می بندم و پرده اا رو می کشم تا کاملا تاریک شه تا راحت بخوابم ) ولی این نورها دقیقا در نقطه ای حرکت می کردند که من جن را احضار کرده بودم من زیاد جدی نگرفتم و خوابیدم ولی تخته ویجیبورد رو دور ننداختم و آن را در کمودم گذاشتم .آن شب خواب دیدم که یکی میاد و بهم میگه تاوانش رو باید پس بدی و من یک دفعه از خواب بلند می شم ولی یک سایه ای میدیدم رو دیوار و انگار بدنم قفل شده بود و من نمی تونستم نه حرکت کنم و نه حرف بزنم اون سایه داشت بهم آرام آرام نزدیک می شد برای همین چشم هام رو بستم و می خواستم جیغ بزنم ولی نمی تونستم بعد نمی دونم چیشد که یک هو من خوابم برد و صبح بیدار شدم و می خواستم ماجرا رو به مامان بابام بگم ولی نگفتم چون گفتم شاید توهم می زنم و از فردا درست شه بره ولی من از اون شب به بعد هر شب نور هایی را می دیدم که تکان می خورد برای همین تصمیم گرفتم یک شب در اتاقم را باز بزارم و بخوابم تا نوری به اتاقم بیاید و من نتوانم آنها را ببینم و این تقریبا کار کرد چون من تعداد بسیار کمی نور می دیدم که تکان می خورد برای همین دیگر درم رو باز می زاشتم و حدودا ۳ ماه از روی داستان احضار آن جن می گذشت و یک شب حدودا من ساعت های ۳ شب اینا بود که ار خواب بلند شدم ولی اصلا باز توان حرکت نداشتم و چون درم باز بود و همه خواب بود یک ته راه رو خونه دوباره همان سایه رو دیدم و داشت آروم آروم بهم نزدیک می شد و من داشتم هی دعا می خوندم ولی داشت که وارد اتاقم میشد که یک دفعه مادرم بیدار شد و چراغ های راه رو را روشن کرد که به دست شویی برود و همان لحظه که مادرم چراغ ها رو روشن کرد سایه ناپدید شد. من دیگر نمی دونستم چکار باید کنم و سه هفته از روی آن ماجرا گذشت که این دفعه جن تصمیم گرفت قیافه خودش رو بهم نشون و این دفعه که نصف شب بدون دلیل بیدار شدم یک دفعه دیدم یک زن زشت با لباس خونی قیافه ای خیلی ترسناک بهم زل زده و داره لبخند می زنه من دیگر آنقدر می ترسیدم که فکر کنم از هوش رفتم و صبح که بیدار شدم اولین کاری که کردم این بود که تخته ویجیبورد را انداختن بیرون از خونه گفتم شاید این نباشه دیگه آزارم نده و واقعا هم کار کرد چون از آن شب نور های کمتری می دیدم و رفته رفته آن ها هم ناپدید شد.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

26 Dec, 01:42


#ارسالی
#‌پارت_آخر
برم دستشویی طبق معمول بابای بچه ها هم همراهم اومد تو حیاط ک رسیدم یه لحظه پس افتادیم  دیدیم داخل حیاط خونه پر از فضولات شغال هستش حتی به درو دیدار هم پاشیده شده آقا میرزا هم مث ما نتونسته بود بخوابه به پدر بزرگم گفت یک گوسفند سر ببر پیاله ای از خونش برام بردار و دل و جیگرش هم درآر بیرون  طبق دستور  درویش گوسفند ذبح و دل جیگر کاملش دادن به درویش  درویش به تنهای از. خانه خارج و نزدیک طلوع آفتاب با روسری مادر بزرگم برگشت و به مادر بزرگم گفت مشکلت حل شد هیچ خطری خودت و بچه ات تهدید نمیکنه  ولی در عوض باید بچه آخرت باشه چون اگه باردار بشی صد جان داشته باشی یکیش به سلامت بدر نمیکنی  و بدون دستمزد وسایلش جمع میکنه حتی صبحانه ام نمیخوره بدون هیچ سوالی براه خودش میره دایی مجیدم یعنی برادر ته تغاری مادرم ک همه این حوادث زمان بارداری او برای مادر بزرگم پیش اومد الان پدر 3 فرزند هست نزدیک۶۰ سالشه و طبق قولی ک به میرزا دادند اسم مجید ک میرزا پیشنهاد داده بود روش گذاشتن...

پایان

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

25 Dec, 19:41


#ارسالی
#پارت_سیزدهم
خودش بیاره بده به تو بیار برامون ولی تا امانتی این دختر رو نگیرم از اینجا نمیرم حیوان مثل یک انسان به حرف های میرزا گوش میداد و گاهی با تکان سر مانند یک انسان تایید میکرد بعد از تمام شدن حرف درویش کفتار بسمت پارچه رفت و پا پنجه سنگ را بکناری انداخت و پارچه رو برداشت رفت و تو تاریکی محو شد حدود نیم ساعتی باز در سکوت گذشت ناگهان احساس کردم چند نفر دارن بما نزدیک میشن کمی که گذشت دیدم درسته یک نفر داره بما نزدیک میشه کمی که جلوتر اومدصحنه ای رو دیدم که نمیتونستم باورش کنم یک پیرزن فرتوت و چروکیده بما نزدیک شد کمی که جلوتر اومد وحشتناک ترین صحنه عمرم رو دیدم همان پیرزن بود ولی اینبار با چهره واقعی خودش و بدون هیچ‌ نقابی از موهای قرمزش شناختمش که تو مهتاب مشخص بود اگر روز اول با این چهره میدیدمش سکته میکردم.

حیوان هم بهمراهش بود و پارچه به دهان کفتار بود پیرزن اومد جلو و نگاهی بمن انداخت چشمانش کاملا مشکی بود و هیچ سفیدی نداشت و این چهره اش رو مخوف تر میکرد لبخندی شیطانی بر لبش بود که بر کراهت چهره اش اضافه میکرداومد و گفت میرزا چرا اومدی اینجا مگر دفعه پیش قرار نشد دیگه تو اینجور ماجراها وارد نشی و خودت رو کنار بکشی. میرزا که معلوم بود بخوبی پیرزن رو میشناسه و پیرزن هم اونو ظاهرا دستهای میرزا بطور محسوس می لرزید حالا یا بخاطر فشار عصبی و استرس بود و یا ترس از پیرزن گفت این دختر یک استثناست امانتیشو بده منهم راهمو میکشم و میرم و باز سر قولم هستم پیرزن گفت من چند بار خودم رفتم سراغش بهش بدم منتها جور نشده و دوستاش نمیذارن راحت ببینمش ولی اگر میخوای باید بگیریش ولی میرزا قول خودت رو شکستی و تاوانشم باید بدی اینو گفت و بلند شد با حیوان رفت و
پارچه رو گذاشتن تو اینموقع پدر بزرگم و چند تا از اهالی هم اومدن دنبال مادر بزرگم اینا و همه رفتن به روستا تو راه درویش خیلی تو حال خودش بود و کسی هم جرات سوال کردن ازش را نداشت و اومدن روستا و اماده خواب شدن و شروع به مرتب کردن جامون برای خواب شدیم ناگهان سگ بسمت دیوار حمله کرد و به بالای دوار زوزه میکشید که ناگهان صدای خرد شدن شیشه ها بلند شد رفتیم دیدیم شیشه های خونه ای رو که در اختیار میرزا گذاشتیم همه رو باسنگ شکستن بابا بزرگ دوید رفت دم در ولی کسی نبود اونشب تا صبح مدام سنگ به منزل ما پرتاب میکردن گلدانهای داخل حیاط را شکستن و بدتر از همه پارس های دیوانه وار سگهای روستا بود که انگار چیزی رو میدیدن که ما نمیدیدم خلاصه شب بدی رو پشت سر گذاشتیم نصف شب خواستیم...

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

25 Dec, 02:42


#ارسالی
#پارت_دوازدهم
و چیزهایی میبینه که برای هرکس بگه باور نمیکنن و به خرافات نسبت میدن اقا میرزا تکه پارچه رو که یک روزی تکه ای از لباسم بود و قرار بود باهاش دستگیره بدوزم برای برداشتین قابلمه و ظرفهای داغ ازم گرفت اونو ایه و اورادی خوند و فوت کرد بهش و چند تا هم سوزن فرو کرد توش و جعبه کوچکی رو هم باز کرد کمی پودر سیاهرنگ مثل دوده بود رو با اب مخلوط کرد و مالید بهش و رو زمین گذاشت و سنگ کوچکی هم گذاشت روش و گفت فقط هرچی دیدی با توکل به خدا نترس و محکم باش و دایره ای هم دور خودش کشید و نشست به زمزمه کردن اورادی که تو یک کتابچه قدیمی بود. هوا دیگه کاملا تاریک شده بود و صدای پیچیدن باد بین درخت ها و صدای اب رودخانه وحشت زیادی رو به انسان قالب میکرد نزدیک یکساعتی میشد که سر جامون نشسته بودیم و اتفاق خاصی نیفتاده بودو فقط صدای اب رودخانه و صدای باد میومدو صدای پارس سگهای ابادی که از دور دست بگوش میرسید دیگه داشتیم خسته میشدم

و حوصله امون سر میرفت که یهو احساس عجیبی بهم دست داد یه حسی که انگار غیر از ما هم ادمای زیادی اونجا هستن و صدای همهمه مبهمی از کنار رودخانه و پایین صخره تو خرابه های اسیاب قدیمی به گوش میرسید. اول فکر کردم صدای اب هستش ولی نه صداهای مبهمی به گوش میرسید و زمانی مطمئن شدم که میرزا هم گوشهاشو تیز کرده بود و هواسش جمع صداهای اطراف بود باز هم اتفاق خاصی نیفتاد تا مدت دیگه ای وضع به همین منوال گذشت ناگهان دیدم یک شبح داره از پایین بما نزدیک میشه شبحی سیاه که توی تاریکی هوا بزور میشد حرکت ارومش رو دید کمی که جلوتر اومد دیدم حیوان سیاه رنگی مثل سگ هستش ولی جثه حیوان فوق العاده بزرگتر از یک سگ بود و البته سگ نبود و بلکه یک کفتار عظیم الجثه بود که دندانهای نیش دراز و تیزش توی مهتاب میدرخشید .

و اگر اراده میکرد منو میرزا رو تو چند ثانیه تکه تکه میکرد جالب اینجا بود که هیچ صدایی از حیوان نمی اومد نه پارسی و نه زوزه ای ، هیچی ، من که تا اون موقع چنین حیوان خوفناکی ندیده بودم کفتار ارام ارام بما نزدیک شد کمی مونده بود غالب تهی کنم از ترس کفتار چرخی دور من زد و من رو بر انداز کرد و نکته عجیب تر اینکه تا نزدیک من اومد ولی بیرون از خطی که میرزا بدور من کشیده بود متوقف شد انگار که دیواری بین من و حیوان وجود داشت چرخی هم دور میرزا زد. میرزا سلامی به حیوان کرد و با احترام زیادی که انگار داره با یک شخص محترم صحبت میکنه گفت اونجا گذاشتم ببر بده بهش بگو امانتی این دختر رو بده بهت بیار بگو اجباری نیست خودش

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

24 Dec, 16:50


#ارسالی
#پارت_یازدهم
و مجبور شدیم برای رسیدن به دره شبدر از بیراه بریم کمی که راه رفتیم دره خوفناک شبدر بهمون نزدیکتر میشد و هوا هم گرگ و میش بود و دیگه داشت تاریک میشد نمیدونم واقعیت داشت یا من خیالات میکردم و در اثر وحشت بود که اشباحی رو میدیم که در فاصله ای دورتر از ما جابجا میشن به اقا میرزا گفتم شما هم اون اشباح رو میبینین ولی اقا میرزا خندید و گفت به نظرت میاد دخترم ولی لحن صداش طوری بود که انگار جدی نمیگفت. البته نکته ای رو که فراموش کردم بگم این بود که اقا میرزا قبل از راه افتاد به پدر بزرگم میگه اگه ما تا نزدیک نیمه شب نیومدیم بیاین دنبالمون خلاصه مادر بزرگم میگفت با نزدیک شدن به دره شبدر اینبار ترس شدیدی وجودمو گرفت.

و حتی صحبت های اقا میرزا هم نمیتونست ارامم کنه همیشه وقتی که بشدت میترسیدم بچه شکمم هم جنب وجوش غیر طبیعی داشت و حالا بازهم بچه شروع به حرکت و جنب و جوش کرده بود و من حس میکردم حالا دیگه در استانه ورود به دره شبدر بودیم و من بوضوح سنگینی فضا رو احساس میکردم و گویا اقا میرزا هم این سنگینی رو احساس کرده بود که شروع به خوندن ذکر و اوراد کرده بود و مدام به دو طرفش و بمن فوت میکرد حالا کاملا وارد تنگه شبدر شده بودیم و تو لبه دره قوله قرار داشتیم اقا میرزا چند لحظه مکث کرد و ذکری خواند و بسم اللهی گفت و وارد دره شدیم و انقدر رفتیم تا به کف دره و کنار رودخانه کف دره شدیم نگاه به بالا که میکردیم دو دیوار بلند دره محل رو خوفناکتر میکرد هرچه بیشتر وارد دره میشدیم فضای سنگین تری حاکم میشد و اقا درویش هم با صدای بلندتری اوراد و ذکر های خودش رو زمزمه میکرد. دیگه به وضوح خرابه های اسیاب قدیمی پیدا بود و مادر بزرگم قسم میخورد جنب و‌جوش غیر عادی اشباحی رو در کنار رودخانه و داخل خرابه میدیدیم تمام موهای من از ترس سیخ شده بود و ستون پشتم تیر میکشید.

اقا میرزا که خودش هم دستکمی از من نداشت بمن گفت وایستا و با چوب دستی باریک و ترکه مانند خودش در حالیکه دعا میخوند دور من دایره ای کشید و بمن گفت هر اتفاقی که افتاد حق نداری از این دایره خارج بشی تا یا خودم بهت بگم و یا اهالی بیان سراغت هر اتفاقی اگر احیانا برای من افتاد تو از این خطی که بدورت کشیدم بیرون نمیای هر اتفاق و منظره وحشتناکی هم که دیدی نترس تا زمانیکه داخل این دایره باشی هیچی نمیتونه گزندی بهت وارد کنه و بمن گفت تکه پارچه ای رو گفتم بیار رو بده بمن. مادر بزرگم در اون موقع نمیدونست چه شب خوفناکی براش رقم خواهد خورد.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

24 Dec, 06:40


#ارسالی
#پارت_دهم
قرار میشه خودش و مادر بزرگم روانه تنگه شبدر که محلی کاملا خوفناک و مخوف هست حتی در روز هم زنها و بچه ها از نزدیک شدن به اون دره اجتناب میکنن و حتی چوپانها هم گوسفندانشون رو برای اب دادن وارد اون دره نمیکنن و افسانه ها و نقل های زیادی از بد شگون بودن اون دره هستاقا میرزا به مادر بزرگم میگه اماده شو و تکه لباس یا وسیله ای که ازش استفاده و متعلق به خودت باشه رو هم همراهت بیار و قبل از رفتن تکه پارچه دوخته شده ای که داخلش مقداری کاغذ گذاشته شده و بادقت پارچه رو دوختن طوری که حفاظی است برای کاغذها و اشیای دیگری که داخلش هست و چند سوزن هم بهش فرو کردن رو میده بمادرم و میگه اینو به یک سنجاق به خودت وصل کن و فقط دقت کن که محکم نصب کنی که تحت هیچ شرایطی ازت دور نشه و گردنبندی هم به مادرم میده و میگه اینو هم به گردنت بنداز و دو.

انگشتری هم بهش میده میگه به انگشت دو دستت بکن فرق نداره تو کدام انگشت باشه ولی توی هر دو دستت باید باشه و دعایی رو هم بر ابی میخونه و گوشه ای از یک ایه قران رو در اون اب میزنه و کمی از اون رو روی سر مادر بزرگم میریزه و و پارچه دیگری هم به مادرم میده و میگه این چند برگ کاغذرو بزار توی این شال و شال رو به کمرت ببند و میگه حالا پاشو تا بریم افتاب در حال غروب هست که راه می افتن و درویش میرز. و درویش میرزا هم مقداری کتاب و وسایل دیگه رو تو یک بقچه کوچک میذاره و راه می افتن تو راه اقا میرزا بمادر بزرگم که وحشت و استرس عجیبی باهاش همراهه میگه دخترم اصلا نگران نباش من به اندازه کافی دورتا دورت رو حفاظ نامرئی گذاشتم

و هیچ خطری شما رو تهدید نمیکنه شاید حتی مشکلی برای من ممکن باشه پیش بیاد ولی برای شما هرگزخلاصه مادر بزرگم گفت نزدیک یک ساعتی میشد که راه افتاده بودیم و بخاطر شرایطمون اروم اروم میرفتیم چون من باردار بودم ومیرزاهم سنش بالا و سالخورده بود خلاصه هوا درحال گرگ و میش شدن بود فضایاداور روزی بود که پیرزن رو دیده بودم خصوصا که الان درهمون... محلی هم بودیم که بار اول پیرزن یهو سر راهمون اومد و بهم حمله کرد باز یه لرز ترس رفت تو وجودم و وجودم مملو از وحشت شد خصوصا که حالا تنگه شبدر هم تو دوردست پیدا بود. اقا میرزا نگاهی بهم انداخت و گویا از رنگ و روم و چهره ام به وحشتم پی برد و شروع به صحبت کرد لحن و ارامش عجیبی تو صدای اقا میرزا بود و حس بودن پدری مهربان رو به ادم منتقل میکرد و احساس میکردی که در کنار یک پدر مهربان هستی و امنیت داری...باز ولو موقتا دلهره و خوف از وجودم در اومد از راه منحرف شدیم.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

23 Dec, 16:40


#ارسالی
#پارت_نهم
با شما وارد شد و طبیعتا در اطراف شما بود بنابراین گفتم امتحانی میکنم و دیدم حدسم درست بود و شیطانی با شما وارد منزل من شده بود مادربزرگم میپرسه حالا به سر اون موجودچی اومد اقا میرزا میگه هیچی موقتا از شما دورش کردم عملی رو که من انجام دادم حکم شلاقی بود که یکمرتبه به بدنش برخورد کرد. خلاصه اقا میرزا لوازم مورد نیازش رو جمع میکنه و همراه مادر بزرگم اینا.. میان روستای پدر بزرگم و تو خونه مادرم اینا ساکن میشن اقا میرزا اول از همه بدیدن عمه خدیجه میره و از اون هم خواهش میکنه که بعنوان کمک باهاش همکاری کنه دوم میگه کلا منزل رو تخلیه و بچه هارو تا مدتی که کارش طول میکشه به منزل.

عمو هاشون منتقل کنن و سوم میگه یک اتاق که مشکل شرعی نداشته باشه در اختیارش بزارن و بعد از اون به اتفاق مادر بزرگم به محلی میره که اونجا تره میچیده و ازش میخواد مو به مو و با جزییات از زمان تره چیدن تا زمان ورود به منزل و حوادثی که اتفاق افتاده رو براش تعریف کنن خصوصا جاییکه اون پیرزن از اونجا بسمت اونا اومده محلی که پیرزن از اونجا بسمت مادر بزرگم اینا اومده بود و تا اون موقع هیچکس بهش دقت نکرده بود تنگه ای بود به اسم تنگه شبدر که دره ای وحشتناک و عمیق به اسم دره قوله ( قول به معنای عمیق یعنی دره عمیق ) اونجا هست که خرابه های اسیابی قدیمی هم توی اون دره و کنار رودخانه واقع شده زمانیکه اقا میرزا بسمت دره میره تشویش عجیبی داشته باشه به منزل برمیگردن و اقامیرزا به اتفاق مادر بزرگم و عمه خدیجه و پدر بزرگم وارد اتاقی میشن

و درش رو قفل میکنن و ساعتها توی اون اتاق باشن ( متاسفانه همانطور که گفتم هیچوقت کسی در جریان اتفاقی که توی اون ساعات و در اون اتاق گذشت قرار نگرفت و اون راز همچنان سر به مهر مونده ) و عصر از اتاق خارج شدن... خلاصه اونروز تا نزدیکی عصر پدربزرگم و مادر بزرگم و عمه خدیجه و اقا میرزا تو اتاق باشن و کسی هم نمیدونه که توی اتاق چی میگذره.عصر میان بیرون و اقا میرزا میگه خودش و مادر بزرگم باید برن تنگه شبدر کنار دره قوله ( دره عمیق ) محلی که اولین بار پیرزن از اون دره میاد جلوی مادر بزرگم اینا و میگه یک تکه لباس و یا چادر و یا هر تکه ای از پارچه ای بدرد نخور رو که متعلق به مادر بزرگم باشه و البته مادر بزرگم از اون استفاده کرده باشه رو با خودشون بیاره و در جواب اصرار پدر بزرگم که میگه خطر داره که شما با یک زن باردار برین به اون محل که بسیار خوفناک هست و دستکم علی پسرم رو ببرین اقا میرزا قبول نمیکنه و شرطی رو که روز اول.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

22 Dec, 23:40


#ارسالی
#پارت_هشتم
اقامیرزا گفت حقیقتا تا همین لحظه قصد نداشتم خودم رو در ماجرای شما درگیر کنم ولی حالا میفهمم با چه دردسر بزرگی مواجه شدین و سعی میکنم با کمک از خدا این مشکل شما رو اگر بتوانم حل کنم وبه دو دلیل اینکار رو انجام میدم یکی اینکه معرف شما خدیجه خانم شوهرش حق برادری به گردن من داره و در واقع من بشدت به شوهر مرحوم ایشان مدیون هست و دوم خطری که این مادر و نوزاد رو تهدید میکنه و اگر امروز بشما کمک نکنم امکان داره باقی عمرم رو در عذاب باشم ولی فقط خلاصه بشما بگم درگیر شدن در این ماجرا امکان داره به قیمت جان من تمام بشه فقط بهتون گفتم که بدونین چرا اول جوابتون کردم و همکاری نکردم چون درگیرشدن من در این ماجرا منو هم به یک هدف و دشمن برای اون شیطان تبدیل میکنه. ولی من چند تا شرط دارم اگر قبول میکنین تا شروع کنم پدر بزرگم میگه اقا میرزا مشکلی نیست هرچقدر دستمزدت میشه من پرداخت میکنم.

درویش میرزا در حالیکه کمی رنجیده میشه میگه مشتی بد متوجه شدی من بحثم مادی نیست و گفتم بخاطر دینی که به شوهر خدیجه خانم دارم این کار رو انجام میدم هرچند که بعضی از کارهایی که من ممکن هست انجام بدم نیاز به کفاره داره که شما باید پرداخت کنین اونهم نه بمن هر طور که خودتون صلاح بود ان کفاره رو پرداخت کنین شرایط من اینه که اول بمن اعتماد کنین و باهام صادق باشین و هر چی پرسیدم و خواستم صادقانه انجام بدین دوم به هیچوجه سوال نپرسین چون ممکن برخی چیزها برای شما عجیب باشن سوم هر دستور رو میدم مو به مو و با جزئیات باید انجام بشه. چهارم شاید موارد عجیبی رو ببینیند ، تحت هیچ شرایطی نباید با کسی بازگو کنین و مثل یک راز باید نگهش دارین ( متاسفانه این شرط اقا میرزا سبب شد بسیاری از جزئیات این ماجرا سر به مهر بمونه و هیچوقت بازگو نشه و تنها مادر بزرگم ، پدر بزرگم و اقا میرزا در جریان اون هستن و هر موقع هم که از مادر بزرگ سوال کردیم یا سکوت کرد و یا صحبت رو تغییر داد مثلا شایع بوده اقا میرزا بارها با اجانین ارتباط و.

از اونها کمک گرفت و هر موقع ما پرسیدیم مادر بزرگم نه تایید کرد و نه تکذیب) مادر بزرگم میگه اقا میرزا یک سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟ اقا میرزا لبخندی میزنه و میگه دخترم میخوای بدونی اون اب رو چرا پاشیدم بالای سرت ؟ مادر بزرگم میگه اره اقا میرزا میگه زمانیکه وارد خونه من شدین احساس کردم فضای خونه زیادی سنگین هست من یک عمر کارمه و میدونم که سنگینی ناگهانی فضا دلیلش چیه و چون این سنگینی با ورود شما بوجود اومد پس هر عاملی سبب این سنگینی شده بود.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

22 Dec, 18:06


این داستان 13یا 14 قسمت داره حمایت کنید شیر کنید داستان هارو زود تر بذارم براتون اکولی پکولی ها 💅

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

22 Dec, 15:48


#ارسالی
#پارت_هفتم
میکشه بیرون و اگر جفت رو موفق بشه به اولین جوی اب روان برسونه و به اب بزنه مادر میمیره . پدر بزرگم به عمه خدیجه میگه عمه جان یعنی اینطور که شما میگین هنوز میاد سراغ فاطمه؟ عمه خدیجه میگه که قبلا هم بهت گفتم که تا زمانیکه روسری دستش باشه زنت نشون کرده اشه و تا نبردش ول نمیکنه برو خداروشکر کن که چقدر خدا دوستتون داره تا بحال ۳ بار نجاتش داده ولی تاکی شانس میارین با خداست پدر بزرگم میگه عمه خدیجه دستم به دامنت دعایی چیزی نمیتونی بهمون بدی که از فاطمه محافظت کنه ؟ عمه خدیجه میگه والا من فقط از روی قران استخاره میگیرم و‌چندتا دعا بلدم و کار خیلی زیادی از دستم برنمیاد ولی درویشی رو میشناسم که یک زمانی دوست شوهرم بود و اگر الان زنده باشه تنها کسی هست که میتونه به زنت کمک کنه و راه پس گرفتن روسری زنت رو بلده. ولی سریع باید پیگیری کنی و بازهم بهت میگم.

فاطمه رو به هیچ وجه تنها نزاری چون واقعا این بار معجزه بوده تا بحال نشندیم زنی اونقدر به ال نزدیک باشه که بوی بد اون رو بشنوه و ال نتونه ببره پدر بزرگم تشکر میکنه و قول میده که حتما سریعا برن پیش درویش که ساکن روستایی دور از اینها باشه پدر بزرگ ومادر بزرگم نمیدانستن که داره ارمش قبل از طوفان اصلی رو طی میکنه و چه اینده وحشتناکی در انتظارشون هست خلاصه فردا صبح قرار شد ما بریم خونه عموم تا مادر و پدرم برن پیش درویش خلاصه مادر بزرگم و پدرم میرن و با هر مشقتی روستایی رو که عمه خدیجه ادرس داده بود پیدا میکنن و سراغ درویش رو از مردم روستا میگیرن و اونها هم راهنماییشون میکنن منزل درویش بیرون از ده و تو یک منطقه خلوت کنار یک تپه باشه خلاصه میرن و میبینن درویش پیرمردی بسیار مسن و سالخورده است و تنها هم زندگی میکنه. پدر بزرگم دلیل اومدنشون رو برای اقا میرزا پیرمرد درویش میگه والا من مدتهاست دیگه بیماری رو نمیپذیرم و بنوعی از این کارها کنار کشیدم چون صدمات زیادی بهم وارد شده پدر بزرگم ازش خواهش میکنه و بهش.

میگه هر چقدر دستمزد و حق الزحمتش هم بشه پرداخت میکنه و میگه که عمه خدیجه اونا رو معرفی کرده در تمام این مدت اقا میرزا مشغول انجام کاری بودو کاغذی رو در نهایت توی اب چرخاند و به ناگهان پاشید پشت سر مادر بزرگم که یهو صدای جیغ وحشتناکی بلند میشه و در با شدت باز و بسته میشه بدون اینکه غیر از این سه نفر کسی تو کلبه باشه ... پدر بزرگم در اونموقع نمیدونست که اقا میرزا یکی از بزرگترین استادهای علوم غریبه است و بعدها به توانمندیهای این پیرمرد سالخورده و فرتوت پی بردند.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

21 Dec, 21:40


#ارسالی
#پارت_ششم
فاطمه تبدیل به صدای خش دار و شیطانی پیرزنی شد که توی جاده دیده بودم دهانش رو که دیدم انقدر ترسیدم که بوی مردن رو میشنیدم . دندانهایی کج وکوله و تیز که داخل دهانی چاکدار و بزرگ بود انقدر صحنه ترسناک بود که انگار بچه شکمم هم ترسیده بود چون جنب و جوش تکانهاش رو احساس میکردم یهو دستش رو اورد بالا و گفت اومدم امانتیت رو بهت بدم عروسک میخوام ببرمت یه جای خوب و اومد بسمت در من که نای حرف زدن نداشتم ولی با دلم با خدا حرف میزدم و گفتم خدایا من خودمو بچه امو از دست این موجود به تو سپردم در حالیکه صدای پارس دیوانه وار سگ و صدای خش دار پیرزن حالمو خراب کرده بود یهو صدای تو رو ( منظورش پدر بزرگمه ) شنیدم.
.
.  شاید هیچوقت اونقدر صدات ارامش بخش نبود و از شنیدنش احساس امنیت نکردم حال انسانی رو داشتم که وسط اتش و در حال سوختن اب سرد بریزن روی بدنش فقط میترسیدم خیالات باشه ولی وقتی دیدم دوباره تشر زدی بسگ دیگه خیالم راحت شد وحس کردم ضعف وجودمو گرفت معصومه همسایه و بقیه زنها جمع شدن منزل مادر بزرگم ایناو یکی رو روانه کردن سراغ عمه خدیجه که دعاگر ده هم بود. خلاصه سریعا عمه خدیجه رو میارن رو سر مادر بزرگم و بمجرد رسیدن عمه خدیجه شروع به تشر به پدر بزرگم میکنه که مشتی مگر بهت نگفتم زنت رو غافل نکن که ال نشونش کرده و هر فرصتی گیرش بیاد میاد سراغ زنتپدر بزرگم میگه عمه خدیجه من که نمیتونم همش تو خونه بشینم و کشیک این زن رو بکشم از اون گذشته ما شش فرزند دیگه داریم چرا تا بحال با چنین ماجرایی مواجه نشدیم. عمه خدیجه میگه شبی که همسرت رفته تره بچینه چهار شنبه شب بوده و مکانی هم بوده که نباید میبود و نباید.

اجازه میداد چیزی که مربوط به همسرت هست دست ال بیفته تا زمانیکه روسری همسرت دستش هست این ماجرا ادامه داره اولا همسرت باید مدام یک جسم تیز مثل قیچی ، سیخ یا سوزن درفش با خودش داشته باشه که در صورت غافلگیر شدن باهاش باشه بمن هم‌گفت میدانی چرا اون حالت بهت دست داد گفتم نه گفت ال زمانیکه میره سراغ قربانیش از یک فاصله ای که نزدیک قربانیش میشه بویی از خودش رها میکنه ( خیلی ببخشید همون بوی بدی که مختص دستشویی هست ) که هیچ کس اون بو رو تشخیص نمیده و فقط به مشام زن باردار وارد میشه و بوی بسیار بدی داره و خاصیت اون بو اینکه زن باردار رو ابتدا بی حس و بعد بیهوش میکنه و معمولا زمانی اون بو رو رها میکنه که بعدش خیلی سریع جفت رو ( جفت به شکل جگر گوسفنده و همراه بچه هستش در شکم زن باردار هستش)

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

21 Dec, 14:38


#ارسالی
#پارت_پنجم

پشت در معصومه رو یک نگاه انداختم. خلاصه صدای زوزه غیر طبیعی سگمون یه لحظه منو بفکر انداخت که معصومه همسایه ماست و زیاد خونه ما رفت وامد داره و سگ اونو میشناسه و دستکم نباید اینجوری زوزه بکشه و بخواد زنجیر رو پاره کنه راستش تا اونشب اینقدر سگمون رو هیجان زده و مهاجم ندیده بودم انگار دیوانه شده بود و میخواست زنجیر رو پاره کنه در حالیکه سر وصدا میکردم یعنی دارم اماده میشم و در حالیکه فاطمه داشت در مورد مقدار خمیر و اینا بهم توضیح میداد اهسته رفتم پشت پنجره و نگاهی به بیرون انداختم چیزی رو که میدیدم نمیدونستم باور کنم یا دارم خواب و کابوس میبینم.

معصومه همسایه ما زنی چهار شانه و فوق العاده قوی هیکل و بلند قد بود و در بین خانمهای روستا به معصومه من گو ( در زبان محلی یعنی ماده گاو ) معروف بود ولی چیزی که من تو حیاط میدیدم باورش برام سخت بود صدا کاملا صدای معصومه بود و شک نداشتم که صدای معصومه است اما کسی که پشتش بمن بود یک پیرزن چروکیده بود که غوزش کاملا معلوم بود و خدا رو شکر سگ انچنان دیوانه وار بهش پارس میکرد که اون در حالیکه داشت با من صحبت میکرد پشتش به خونه و روش به طرف سگ بود. اومد جیییییغ بزنم ولی در یک لحظه یک بوی نامطبوع از سمت حیاط جاییکه پیرزن بود وایساده بود وارد بینی من شد و یک احساس سستی یهو بدنم رو گرفت وانگار کسی دستش روی گلوی من بود و من نمیتونستم فریاد بزنم تمامی موهام از ترس سیخ شده بود و یهو احساس کردم داره انرژی از پاهام کشیده میشه بطوریکه پاهام دیگه توان نگهداشتن وزن بدنمو نداشت ازخودم لجم گرفته بودمیدونستم جون خودم وبچه داخل شکمم درخطر وتمام شانس نجاتم اینه که فریاد بکشم ولی هرچقدر بخودم فشار می اوردم که یک جیییییغ بکشم.

نفسم بالا نمیومد و توانش رو نداشتم و حتی پاهام جون نداشت که این چند قدم رو طی کنم و دخترهامو از خواب بیدار کنم توان راه رفتن نداشتم و یک چیزی تو سینه ام سنگینی میکرد و دهنم خشک خشک شده بود نمیدونم از ترس بود یا سحر و جادویی پیرزن داشت. که یهو کل بدنم فلج شده بود نه دستهام همراهم بودن ونه پاهام و حتی توان فریاد نداشتم تمام توانمو جمع کردم دخترم رو صدا کنم ولی فقط نجواهای ارامی از گلوم خارج میشد ناگهان پیرزن برگشت بسمتم و خداشاهده چشمهاش دو دایره مشکی مشکی بود که توی اون تاریکی و زیر نور مهتاب کاملا معلوم بود که قسمت سفیدی چشم نداشت و چشمهاش دو گلوله سیاه بودن و از چشمهاش برقی میزدکه نگو صداش یهو از صدای جوان فاطمه تبدیل به صدای خش دار...

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

21 Dec, 01:38


#ارسالی
#پارت_چهارم
از دستش میاد اصن چرا علی رو اورد از اون گذشته چرا دستکم به خواهراش نگفت شب یکیشون بیاد پیش زنشو یهو وحشت میگیردش دیگه اونقدر ترس ورش داشته که یادش میره به علی بگه تو هم بیا و شروع به دویدن میکنه بسمت روستا و تو راه همش نذر و نیاز میکنه که دلشوره و ترسش بی مورد باشه خلاصه همه راه رو بدو میاد سمت خونه‌ به خونه نرسیده . میبینه سگ به طور دیوانه واری داره پارس میکنه دلهره اش بیشتر میشه و خدا رو شکر در خونه باز باشه( درب خونه از دربهای چوبی بوده شبهایی که برای ابیاری میرفتن پشت درب رو نمینداختن که شب دیگه بی سر و صدا برن خونه ) در و باز میکنه به سگ تشر میزنه و میره بالا میبینه زنش پشت در افتاده رو زمین و از هوش رفته خلاصه اهل روستا جمع میشن و یک دعا گر تو ده باشه میارن و خلاصه بعد از مدتی مادر بزرگم به هوش میاد.

و شروع به تعریف ماجرایی که بهش گذشته میکنه و میگه شما که رفتین منم جای بچه ها رو انداختم و گرفتیم خوابیدیم گفت نمیدونم چرا باز ترس ورم داشت و بلند شدم رفتم در اتاق رو چفتشو زدم اومدم و بین بچه ها خوابیدم ، دیگه عقلم نرسید سر شب یکی از بچه ها رو بفرستم به عمه هاش بگه یکیشون بیاد پیش من گفت دیگه داشت خوابم میبرد دیدم یهو سگ گذاشت پارس و طوری پارس میکرد انگار چیز وحشتناکی دیده گفت از تو خونه گفتم کسی حیاطه گفت دیدم معصومه زن خونه بغلیشون گفت فاطمه جان منم نترس اومدم ازت کمک بگیرم. خمیر انداختیم نون بپزم کسی نیست کمکم خمیر پهن کنه میتونی بیای کمکم( تو روستا شبها خمیر مینداختن و نون میپختن و چند تا خانم معمولا کمک همدیگه میدادن) گفت منم شک نکردم دیگه گفتم که در باز بوده معصومه هم اومده تو با خودم گفتم.

خوبه الان میرم هم کمکی به اونا کردم هم دلشوره و ترس خودم هم از بین میره تنها هم نیستم تا شوهرم میاد بچه ها هم که خوابن گفت منم بهش گفتم معصومه جان وایسا الان میام بریم گفت بیا در رو باز کن تا من بیام تو تا تو هم وسایلتو میاری الان این سگت منو میخوره گفتم الان میام نترس سگ زنجیره و کاریت نداره و سریع جمع و جور کردم یه لحظه نظرم به زوزه های سگ جلب شد با خودم گفتم معصومه همسایه ماست و خونه ما زیاد رفت و امد داره و سگ میشناستش و قاعدتا نباید سگ با دیدن معصومه اینجور دیوانه وار صدا کنه گفت یه لحظه از ترس تیره پشتم تیر کشید گفت همینجوری که داشتم با معصومه از تو خونه حرف میزده اهسته رفتم سمت در و از داخل خونه و پشت در معصومه رو یک...

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

20 Dec, 15:37


#ارسالی
#پارت_سوم
و میگه عمه خدیجه الان از در میام بهم بده و بلند میشه بره بیرون یهو بابابزرگ دستشو میکشه کجا میری؟ میگه عمه خدیجه ( یکی از خانمای مسن همسایه ) هستش از باجه صدام کرد ( باجه دریچه هایی رو پشت بام روستاها به نوعی مثل نورگیر بودن) و گفت روسریمو تو پشت خونشون افتاده اونم برش داشته حالا میخواست بره وضو بگیره گفت بیا بهت بدم و برم پدر بزرگم میگه باشه بزار با هم بریم خلاصه میرن پشت بام میبینن هیچ کس نیست میرن در خونه عمه خدیجه کلی در میزنن میان درو باز میکنن مادر بزرگم میگه عمه خدیجه منو سر کار گذاشتی ؟ منو صدا میکنی و میای خونه عمه خدیجه میگه شما حالتون خوبه تو این نصف شبی من چیکار دارم بیام بالا پشت بوم خونه شما ؟ من جلوی پامو بزور میبینم.

مادر بزرگم میگه خودت گفتی روسری منو پیدا کردی و میخوای بری وضو بگیری برام اوردی عمه خدیجه میگه تو این نصف شبی موقع وضو هستش زمانیکه دارن صحبت میکنن شصت عمه خدیجه که پیرزن دنیا دیده ای هست خبردار میشه جریان از چه قراره اهسته پدر بزرگمو میکشه کنار میگه این راست میگه ؟ پدر بزرگم میگه والا من خودمم دیدم داره بایکی صحبت میکنه عمه خدیجه میگه مشتی بهیچوجه از من میشنوی غافلش نکن اون پیرزنه من نبودم ولی تا حدودی حدس میزنم کی بوده مشتی صفر جون زن و بچه ات در خطره و ال نشونشون کرده و هر موقع فرصت گیرش بیاد صدمه خودش رو میزنه و تحت هیچ شرایطی زنتو تو خونه تنها نذارو خیلی به پدر بزرگم سفارش میکنه پدر بزرگمم یمدت از پیش زنش جم نمیخوره تا اینکه یه شب نوبت اب دادن زمینش میشه و بزرگترین خطا رو انجام میده.

خلاصه بعد از اخطار عمه خدیجه که زنی دنیا دیده و صالح بوده پدر بزرگم زنش رو غافل نمیکرده مدتی میگذره و خبری نمیشه پدر بزرگم با خودش میگه نکنه که زنش دروغ میگه و بنوعی میخواد از زیر کار در بره و خودش رو عزیز کنه کم کم ماجرا از اهمیت می افته و دیگه هم خبری از پیرزن یا ال یا هر موجود دیگه ای نمیشه البته پدر بزرگم یا خودش معمولا خونه بوده یا دایی بزرگم علی رو خونه میذاشته تا اینکه یکشب نوبت ابشون باشه و شب باید برن ابیاری پدر بزرگم هم به داییم میگه علی امشب تو هم بیا کمکم اب هرز نره خلاصه میرن شروع میکنن به اب دادن زمین ها یمقدار که از شب میگذره یهو پدر بزرگم ناخوداگاه دلش شور می افته. با خودش میگه اگه زنم راست گفته باشه و صحبت های عمه خدیجه هم صحت داشته باشه حالا یه زن باردار با چند بچه کوچولو چکاری

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

19 Dec, 23:37


#ارسالی
#پارت_دوم
به گرد پای پیرزن هم نمیرسه و انگار پیرزن پرواز میکرد خلاصه علی داییم که میبینه داره از مادرش دور میشه ولش میکنه و برمیگرده . و وقتی از سلامت مادرش مطمئن میشه ادامه میدن و به سمت روستا میان دیگه هوا هم کاملا رو به تاریک شدن کمی دیگه که میان داییم متوجه میشه حیوانی داره با احتیاط دنبالشون میکنه وقتی که دقت میکنه میبینه پیرزن هستش که به ارامی و مخفیانه داره دنبالشون میکنه دیگه واقعا مستاصل شدن و‌مادر بزرگم از ترس گریه میکنه و از خدا کمک میگیره و نذر و نیاز میکنه که یکی از اقوام که داره از ابیاری برمیگرده میرسه بهشون و ماجرا را براش تعریف میکنن میگه شما برین تا من یه نگاهی به اطراف کنم هرچی میگرده اثری از پیرزن نمیبینه و مادر بزرگم اینا رو میاره و میرسونه به خونه.

ولی روسری مادر بزرگمو باخودش برده باشه و خانواده به این مسئله توجه نمیکنن و خدا رو شکر میکنن که به خیر گذشته ولی هیچکدام نمیدونن این تازه شروع ماجرایی هست که مادر و نوزاد شکمشو تا مرز مرگ میبره و مابقی حادثه از اخر شب باز شروع میشه خلاصه شب که میان خونه همون اقایی که تو راه میرسه بهشون برای اهل روستا ماجرا رو میگه و خانم های همسایه هم که میشنون میان خونه مادر بزرگم جمع میشن و اصرار میکنن که چی شده و خلاصه تا اخرشب بحث پیرزنه باشه. اخرای شب که دیگه خانمها دارن اماده میشن برن یهو مادر بزرگم یه لحظه به در اتاق خیره میشه و جیغ میزنه همون پیرزنه داره ازپشت شیشه در نگاهم میکنه تو همین حین یهو در خود به خود باز میشه بدون اینکه کسی اونجا باشه و مادر بزرگم میگه داره میاد سراغم و بیهوش میشه خلاصه سریع چاقو و سیخ میزارن کنارش و طناب سیاه دورش میکشن و دعا براش میخونن یکی دوساعت تو اون حال باشه و یواش یواش حالش جا میاد و قرار میشه یکی دوتا از خانمهای وابسته پیشش بخوابن خلاصه از اون جریان چند روزی میگذره و دیگه همه چیز عادی شده.

و اهل روستا هم فکر میکنن اونشب فشار عصبی اینو وارد شوک کرده ولی مادر بزرگم قسم میخوره میگه اونشب همون پیرزن رو دیده پشت پنجره داره نگاهش میکنه ومیخنده پشت پنجره گفت اول فکر کردم خیالاتی شدم ولی وقتی بیشتر دقت کردم دیدم نه فکر و خیالی در کار نیست و همون پیرزن هست و بعد از چند لحظه یهو اروم درو باز کرد اومد تو و دیگه چیزی متوجه نشدم. چند شبی که میگذره یک شب دم دمای صبح نزدیک اذان صبح پدر بزرگم خیلی خواب و بیدار و بنوعی خواب سبک‌ داشته خدا رحمتش کنه یدفعه میبینه مادر بزرگم داره بایکی حرف میزنه.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

19 Dec, 13:35


#ارسالی
سلام
کوروشم
آقا داستان دروغ یا راست برمیگرده به خیلی قبل(شاید ۲۰۰ سال قبل) تو کوه جدمون تو گرنا یه محله کوهیه بین تهران شمال
آمامنا اسم جدمون بود
آقا اینا قرار بود ساعت ۶ صبح برن آب گرم
رفیقای آمامنا ساعت ۵ میان و فقط صدا میکنن خانوم آمامنا هم نمیره ببینه کی ان
اینم باهاشون میره
ساعت ۶ میشه دوباره این دوستا میان خونه اش دنبالش ک زنش میگه اع شما ک دنبالش اومده بودین رفتین
درجا میرن آب گرم میبینن تو گوشه استخرش افتاده کاسه همراهش و بغل کرده
بیدار ک شد گفت من با اینا ک داخل اومدم در و بستیم سرم گیج رفت
یکم گذشت قیافه هاشون خیلی عجیب شد و پر مو شد همه جاشون و سم دار شدن و با خنده ازم میخواستن ک برقصیم
منم چون این کاسه آهنیه روش آیه نوشته بودم بغل کردم و از حال رفتم


اینارو بعد به هوش اومدنش تعریف کرد و تا الان دست ما رسید

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

18 Dec, 20:30


#ارسالی
#پارت_اول
این ماجرا رو که میگم مربوط به مادر بزرگم میشه و مربوط به سالها قبل هستش مادر بزرگم در روستا زندگی میکردند و خانمهای روستا بهار که میشه نوعی گیاه تو صحرا بیرون میاد که میچینن و ازش غذا درست میکنن به اسم تره اونموقع مادر بزرگم دایی کوچیکمو باردار بوده و همراه دایی بزرگم که اسمش علی هست و دایی دو مم که محمد هستش میرن صحرا برای چیدن تره دایی بزرگم اونموقع ۱۷ سالش بوده و دایی دومم ۹ ساله باشه خلاصه عصر میشه و کارشون تموم میشه و مادر بزرگم که بشدت سرگرم تره چیدن بوده یموقع به خودش میاد که هوا روبه تاریک شدن باشه خلاصه شروع میکنن. به برگشتن به سمت خونه کمی از راه رو که میان میبینن یه خانم مسن داره از شکاف تپه میاد سمتشون مادر بزرگم میگفت.

من بشدت تعجب کردم که این خانم پیر تواین بیابون تنها چیکار میکنه با خودم گفتم شاید اونم اومده تره بچینه ولی جلوتر که اومد نمیدونم چرا یه وحشتی توی وجودم رفت طوری که بی اختیار دستام میلرزید جلوتر که اومد وحشتم بیشتر شد چون ما تو روستا همه همو میشناختیم حتی افراد روستاهای مجاور رو هم تا حد زیادی میشناختیم ولی اون پیرزن رو من تا اونموقع ندیده بودم و وقتی نزدیکتر اومد و کامل چهره اشو میدیدیم دیگه مطمئن شدم ترسم بی دلیل نیست. صورت پیرزن کاملا رنگ پریده و پوستش سفید و موهای نارنجی رنگی داشت و انگشتهای دستش به طور غیر طبیعی کشیده و ناخن های دستش مثل چنگال بودمادر بزرگم محمد دایی کوچیکم رو رو میچسبونه رو شکم خودش و مثل سپری جلوی خودش قرار میده. علی دایی بزرگم که نوجوان باشه متوجه وحشت مادر بزرگم میشه و اونم ناخوداگاه احساس خطر میکنه و بین مادر ش و پیرزن حائل میشه پیرزن مکثی میکنه و به مادر بزرگم میگه دخترم کجا بودی مادرم میگه رفتم.

تره بچینم پیرزن میگه بزار ببینم چقدر چیدی و خیز بر میداره سمت مادربزرگم در این موقع علی داییم با تیکه چوبی که بعنوان چوب دستی با خودش داشته جلوی مادرش وایمیسته و به پیرزن میگه جلو نیا پیرزن میگه من که کاریتون ندارم فقط میخوام زنبیلتون رو ببینم و باز میاد بسمت مادر بزرگم و تو یک فرصت بسمت مادر بزرگم حمله میکنه و چنگال میندازی برای مادر بزرگم که علی با چوب دستیش به طرف پیرزن حمله میکنه و پیرزن فقط دستش به روسری مادر بزرگم میرسه و اون رو میکشه و با خودش میبره شروع به فرار میکنه نکته عجیب و ترسناک ماجرا این بوده که دایی من که یک جوان تقریبا ۱۷ ساله بوده به گرد پای پیرزن هم نمیرسه.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

06 Dec, 19:20


#اردوگاه
#پارت_پایانی
۲ روز مانده بود به ماه رمضان از خستگی پیاده روی به داخل پارکی رفتم روی نیمکتی نشستم و داشتم واسه خودم از ناراحتی آهنگ داریوش
میخوندم دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده تنها مدارا میکنی دنیا عجب جایی شده که یه صدای آشنا به گوشم خورد که ای بنده ی خدا چرا اینقدر پریشانی ما کنارتیم ( بله موکلین انگشتر فیروزه که انگار
یه چیزی رو که فراموش کرده بودم یادم افتاد من نگین انگشتر سید کاظم رو گم کرده بودم ولی انگشتره فیروزه پدرم که سید رو نگینش دعا
خونده بود و هنوز داشتم اونجا بود که از خوشحالی گریه میکردم باور کنید تو خوده خونه گریه میکردم که خدا منو ببخش من غلط کردم تو منو امتحان میکردی منو ببخش رسیدم خونه رفتم سراغ کمدم کشویه کمد باز کردم دیدم بله انگشتر داخل کشو هست انگشترو بوس میکردم از خوشحالی اشک میریختم راستشو بخواین من وقتی انگشتر سیدو گرفتم دیگه انگشتر پدرمو دستم نکردم اونو گذاشته بودم خونه با خودم فکر کردم که باید چیکار کنم که یاد حرف سید کاظم افتادم که بهم گفته تو باید از کار بد دوری کنی با عبادت و تسبیح و اذکار روح خودت رو قوی و نورانی کنی که موکلین انگشتر و ببینی موکلین انگشتر به جنی گفته میشه که به دستور دعا نویس یا استاد روی نگین انگشتر گذاشته.
بودمیشه و برای شخصی که انگشتر و در دست داره کاری انجام میده مثلا از شخص مراقبت میکنه در برابر جادو طلسم و چشم زخم یا برای رزق و روزی یا برای زبان بند و کارای دیگه بستگی به دستور یا امری داره که استاد یا دعا نویس به اون موکل داده شده موکلین هم یا جن مسلمان یا کافر یا ملائکه هستن که ملائکه رو از هر صد هزار دعا نویس
....
تعداد انگشت شماری میتونن به کار بگیرن اصلا کار هر کسی نیست سهراب من هم تصمیم گرفتم از ماه رمضون شروع کنم دوباره بچه ی خوبی بشم. گذشت و گذشت و گذشت که اولین روز ماه رمضون شروع شد من شروع کردم به دستوراتی که سید بهم داده بود روزها سپری میشد ولی من نمیتونستم موکلین رو ببینم که باز شیطون داشت گولم میزد که بابا دیگه تموم شد بیخیال شو اما من به خودم قول داده که نه باید تا آخره ماه رمضون این کار رو انجام بدم و دقیقا شب
بودم
۲۱ ماه رمضون بود که بعد از سحری نماز صبح خوندم و قرآن به سر گرفتم با گریه و التماس به پروردگار دنیا امن) يُجيبُ المُضطر اذا دَعاهُ یکشف السوء) انقدر گفتم که از خستگی خوابیدم که بله دوباره اون زن بزرگ جسه رو دیدم همون زن .
ایستاده بودم به اندازه یک بچه ی ۱متری در برار یک انسان ۲۰ متری اما اون زن با چهره و لباس متفاوت اومده بود ما داخل یک کاخ بزرگ بودیم دور تا دور کاخ ابر بود وسط کاخ ستونهای بزرگ بود  این بار اون زن لباس بلندی پوشیده بود که تا مچ پاش بود یک دسبند تو دستش بود که سنگ بزرگی رو اون بود که سنگ به رنگ یاقتو کبود بود حلقه بزرگ تودست راستش بود که اون به من میگفت ما و امسال ما اینجا زندگی میکنیم و تا روز موعود اینجا هستیم  موجوداتی در دریاها موجوداتی در زمین و زیر زمین و ما بین زمین هستن و در تمام هستی پراکنده ان که حتی من از اون موجودات بی خبرم و ندیدمشون فقط شنیدم اون موجودات بعضیاشون از من بزرگترن که من پیش اون اندازه توهستم و موجوداتی هستن که خیلی کوچک تر و ریزتر هستن موجوداتی به رنگ های مختلف به چهره های مختلف زیبا و زشت حتی اعتقادهای مختلف دارن بعضها بی اعتقاد بعضی ها مثل من و تو با اعتقاد  واز زمانی که من تو این دنیا هستم تو اولین آدمیزادی هستی که منو دیدی و من از تو مراقبت میکنم هر موقع که خواستی منو ببینی فقط به من فکر کن و بخواب من ناراحتی تورو میفهمم خودت رو خسته نکن موکل اون انگشترها تا زمان مرگت پیشتن و با تو هستن اصلا ربطی به انگشتر نداره سید انگشترو به تو داده که یادت باشه هیچ وقت یادت نره که تو به سید قولی دادی و پایبند اون باشی به دستوراتی که به تو داده پایبند باش
چند بار تکرار کردو تمام شد  بله از زمانی که ریاضت میکشم اون موکلین رو میبینم ولی فعلا قدرت وتوان استفاده از اون هارو ندارم.
این بود داستان امیدوارم خوشتون اومده باشه.
پایان.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

06 Dec, 15:07


داستان ترسناک،خاطرات ترسناک pinned «https://www.instagram.com/khaterat_tarse/profilecard/?igsh=MWZyeHh2b3NlZDZp پیج اینستا زدیم بعضی از داستان هارو اونجا براتون میذاریم از امشب فعالیت رو شروع میکنیم 👻»

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

06 Dec, 15:06


پارت پایانی رو امشب میذارم
ولی اگر از این داستان ها خوشتون میاد اینستا رو فالو‌کنید اونجا بذاریم

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

06 Dec, 15:05


#اردوگاه
#پارت_نهم
خیلی میترسیدم خیلی خوف داشت اصلا ترسناک بود فقط یه سایه بود ولی اونایی که سید باهاشون حرف میزد اصلا ترسناک نبودن هرجا که بودن آرامش بود اصلا بوی خوبی میومد
تا اومد حرکت کنه یهو دیدم ۳ تا سایه اومدن کنارم اون اعصبانی شد چندتا اراجیف بار اونا کرد و رفت منم که ر ده بودم به خودم تا اومدم سری برم خونه که یکی از اونا بهم گفت نترس وضو بگیر ما مراقبتیم تا اون صدا رو شنیدم دلم قرص شد انگار انرژی گرفتم چه صدای دلنوازی داشت چه آرامشی داشت
نشستم کنار شیر آب شروع کردم به وضو گرفتن تموم شد اونا همونجا بودن رفتم داخل سجادر و پهن کردم تا شروع کردم به اقامه حس کردم پشت سرم ایستادن تا من به رکوع میرفتم اونا هم همون کار انجام میدادن نمازم تموم شد پشتم رو نگاه کردم نبودن ساعت ۵ صبح بود رفتم دراز
کشیدم چون ساعت ۸ میرفتم سرکار
پیش خودم فکر کردم نکنه اونا همون موکلایی هستن که سید بهم میگفت اگه انگشترشو بهم داده یعنی منو به شاگردیش قبول کرده پس الان اونا | خدمت منن ازم محافظت میکنن
در
سرگرم این فکرا بودم که خوابم برد.که بله من اون سایه هارو به طور واضح دیدم ۳ تا مرد با ظاهر آراسته با لباسای سفید با صورتی نورانی فقط یکیشون صورتش معلوم نبود یکیشون اومد جلو گفت مارو شناختی اما من هیچ حرفی نمیزدم گفت ما موکلای | ارثی سید هستیم که نسل به نسل از جد سید به پدره پدر سید بهشون منتقل شدیم چون سید میراثی و فرزندی نداشت از ما خواهش کرد که اون پسر بچه پاک و خوبیه و در معرض انرژی خارها یا اجنه و ارواح پلیده ازش مراقبت کنید ماهم چند وقت تورو زیر نظر داریم
تو پاک و سالمی چشمت دلت دستت زبونت و گوشات پاکن یعنی نه عملی داری نه به نامحرم نگاه میکنی مهربونی کینه و حسادت نداری اهل ناسزا و غیبت نیستی و غیبت گوش نمیکنی شرایط نزدیکی مارو به خودت داری ما داخل نگین انگشتریم هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت انگشتراتو از خودت دور نکن به کسی نده ما تا زمان وقت معین با تو هستیم که ساعت زنگ خورد من از خواب بیدار شدم
خیلی خوشحال بودم از درو دیوار بالا میرفتم خدارو فریاد میزدم که ممنون منو قابل دونستی ملائک تو در اختیارم گذاشتی اشک شوق تو چشام بود که یهوبابام اومد تو اتاق وای گفت گوپه اوغلی تزول دا سرکارت دیر شد منم سری رفتم سرکار چند سال خوب گذشت دست به هرکاری میزدم طلا میشد من خیلی پولدار شدم همه دوستم داشتن بهم احترام میزاشتن هرجا اسم من رو زبونا بود هرکس میخواست بچه شو نصیحت کنه مثال منو میزد نزدیک به ۷ سال خوب و خوش و خرم بودم تا یه روز رفتیم کوه با بچهای کارگاه که تو محلهی یافت آباد بودن داشتم چوب جمع
میکردیم که آتیش روشن کنم یهو یکی از همکارا گفت سهراب نگین انگشترت کو تا این حرف و شنیدم قلبم تیر کشید انگار یه نفر یه چاقوی تیزو کرد تو قلبم نگاه کردم دیدم نیست خدا انگشتر سید رکابش هست نگینش نیست زدم تو سرم با تمام توان هرجا که رفتیم هرجا که نشستیم و که گشتیم چندبار مسیری رو رفتیم و برگشتیم دیدیم ولی پیدا نکردیم نبود که نبود سهراب_سال ۱۳۸۰ بود که به اسرار خانواده رفتیم خاستگاریه دختری که داخل کارگاه بردارم کار میکرد و چون دختره خانواده داری بود پسنده خانوادمون شد قدیما هم که نظره طرفین مهم
نبود مادرو پدر پسند میکردن جواب بله رو دختر و پسر میدادن ۶ ماه نامزد بودیم که سر مساعله پیش پا افتاده و ساده و ناچیز از هم جدا شدیم منم که از زمانی که نگین انگشترو گم کرده بودم دائما بد شانسی | میاوردم و همه ی کارهام گره میخورد یعنی دست به هر کاری میزدم
خراب میشدو
یاده تونه بهتون گفتم هر کس میخواست فرزندشو نصیحت کنه اول منو مثال میزد ولی دیگه بر عکس شده بود من هرچی داشتم از جمله خانه ماشین و پول و کارگاه همرو از دست داده بودم به همین خاطر همه فکر میکردن که من یا قمار باز شدم یا عیاش شدم که اون همه مال و منالو از |
دست دادم و وقتی که طلاق گرفتم که دیگه بدتر همه میگفتن مثل سهراب نشیهاااا از همه چیز دل بریدم دنیا و اسم تاریک و شوم شده بود
دیگه از همه بدم میومد دائم به خودم میگفتم مگه من چیکار کردم که نگین انگشتر گم شد حتی از خدا هم گله داشتم که من هیچ کاره ناپسندی انجام ندادم چرا این بلارو سرم آوردی دیگه به هیچ چیز اعتقاد و ایمان نداشتم منی که چیزهایی رو دیدم که خیلی ها ندیده بودن منی که روزه میگرفتن بچه هیئتی بودم همه رو کنار گذاشته بودم
۲ سال گذشت هر جا میرفتم که کار کنم خود به خود کارام خراب میشد خیلی بچه تیزو بزی بودم سحر خیز کاری همه میگفتن چقد خوب کار میکنی ولی به ۲ یا ۳ ماه بیشتر نمیرسید که دوباره بیکار میشدم نا امید شده بودم از درد بد بیاریهای فروان بی پولیهای مداوم خسته شده بودم یک روز که دنبال کار رفته بودم چون وسیله نداشتم بیشتر مسیر هارو پیاده طی میکردم یادمه که روزی ۲ الی ۳ ساعت پیاده روی میکردم که شاید کاری پیدا کنم اما نبود که نبود

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

05 Dec, 22:58


#اردوگاه
#پارت_هشتم
دختران آدمیزاد میشن باهم آمیزش میکنن و موجوداتی بزرگ جسه به دنیا میارن که ادعای خدایی میکردن به وجود میاد و آخرین نفلیم به دست پیامبر داوود کشته شد جالوت و سهراب اون قولی که دیده بود اون زن تفلیم بوده] سهراب یعنی آقا سید اون زن بزرگ جسه باعث شده من این چیزا رو ببینم سید بهش میگه نه چون تو اون و دیدی ترسیدی اون بخاطره این که بخاد گناهی نکرده باشه میخواد بهت کمک کنه چون اگه تو وقتی اون و دیدی در حین ترس بلایی سرت میومد اون باید اون دنیا جواب بده بعد به سهراب میگه اگه بتونی با چشمت اون موکلای انگشتر و ببینی نه تو خواب تو بیداری یعنی به حدی برسی که موکلین واست احضار بشن من تورو شاگرد خودم میکنم کمرتو میبندم وصلت میکنم به سید شهدا آقا اما حسین سهرابم قبول میکنه به سهراب میگه باید نماز شب بخونی قرآن بخونی نماز صبح بخونی دروغ نگی فوش ندی مشروب نخوری . زنا ...... این کارارو نکن تا وقتش برسه که تو هم موکل پاک داشته باشی سهراب ۸ ماه ریاضت میکشه دعاها و اذکاری که سید بهش یاد میدرو انجام میده یه روز که از سرکار بر میگرده میبینه سید فوت کرده همه ی همسایه ها جلوی در خونه سید صف کشیدن خیلی ناراحت میشه آماده میشن واسه مراسم کفن و دفن سید با زنش زندگی میکرده هیچ کسیرو هم نداشته کله فکو فامیلاشون و آشناهاشون همون همسایها بودن روزی که سیدو میبرن غسال خونه زن سید انگشتر سید که عقیق سرخ بوده میده
به سهراب میگه سید شبنمازشو میخونه که یهو میره تو حیاط میاد به زنش میگه زن این انگشتر و میدی به سهراب پسره فلانی همسایمون چندتا دعا میخونه میدمه به
انگشتر میده به زنش شبم که سید میخوابه دیگه بیدار نمیشه... سهراب_بله آقا سید فوت میشه و انگشترش میرسه به من انگشتری که زنش میگفت من از زمانی که با سید ازدواج کردم دستش بود تا اون شب که فوت میکنن ما و تمام همسایهها و تمام کاسبهای محل از بقال و سوپری مکانیک بگیر تا املاکیها و ... آقا سید کاظم و به خاک سپردیم شاید باورتون نشه ولی من از موقع ای که سیدرو داخل قبر میزاشتن تا موقع ای که خاک ریختن روشون چند تا سایه به شکل و هیبت انسان اونجا میدیم حتی به خواهرم گفتم کنار اون گلها که روی خاک سیده چیزه دیگه ای هست گفت سینی حلوا سینی خرما همین با عکس آقا سید | گفتم با دقت نگاه کن گفت هیچی انگار فقط من میدیدمشون تمام پولدارای محل به احترامش چند شب واسشون مراسم میگرفتن با تمام امکانات به هزینه خودشون ۴۰ روز گذشت پدر من هم چون دوست نزدیک آقا سید بود قبول کرد که با هزینه ی خودش مراسمی رو داخل مسجد محل که تو محله ابوذر فلاح بود بگیریم تا ما خواستیم این کار انجام بدین انگار با یه چشم به هم زدن همه چیز آماده میشد باور کنید هر چیزی رو میخواستیم بخریم بپزیم با بهترین شکل ممکن محیا میشد
شب بود همه داخل مسجد بودیم اذان شب رو موذن بلند شروع کرد الله اکبر اللہ اکبر
...
من داخل آشپز خونه بودم بدو بدو تا اومدم برم رو سجاده که باز اون سایه ها رو دیدم کنار من و داداشم ایستادن به خاطره اینکه مطمئن شم که فقط من می من میبینمشون به داداشم گفتم سعید برو کنار اونام بیان داداشم دور تا دور نگاه کرد دید کسی نیست به من گفت کسی نیست که داداش گفتم اونا رفتن جلو صف حواست نبود
باور کنید داشتن نماز میخوندن نماز تموم شد سفره رو پهن کردیم همه نشستن منو داداشامو پدرم سرپا بودیم چون ما میزبان بودیم داشتیم غذاهارو به مهمونا میدادیم نوشابه نون که دیدم اون سایه ها ایستادن یه گوشه کنار آشپز خونه دل و زدم به دریا یکی دو تا نفس کشیدم عزمم رو جزم کردم رفتم رو
در روشون ایستادم آروم گفتم بفرماید که یهو گوشم سوت کشید سرم سوزن سوزن شد و دیدم یکی از سایهها با دست بیرون مسجدو نشون داد که یک نفر که نمکی و نون خشک جمع میکرد ایستاده بود سریع رفتم صداش کردم گفتم بیا داخل بیا شام بخور گفت من لباسم کثیفه نمیام داخل اگه میشه یه غذا بهم بدین رفتم بهش گفتم چند نفرین تو خانواده
گفت ۳ نفر منم ۶ پرس غذا بهش دادم غذارو گرفت داشت میرفت که اومدم برم داخل مسجد خشکم زد سرپا خشکم زد بچها به ارواح خاک مادرم به خداوندی خدا دیدم آقا سید کاظم خوشحال و خندون از کنارم رد شد و رفت بیرون مسجد تا به خودم اومدم دویدم بیرون هرچی نگاه کردم ندیدم تا سر کوچه رفتم تا دم در خونشون که آخر کوچه بود رفتم ندیدم برگشتم داخل مسجد همه جارو دیدم نه سید اونجا بود نه سایه ها مراسم تموم شد من و خواهرام داداشام و پدر و مادر تقسیم شدیم هر کس یه گوشه از کار و گرفت شستیم و روفتیم
در مسجد و قفل کردیم با حاج خانوم زن سید رفتیم خونه شروع کردیم به چایی خوردن که زن سید از ما تشکر میکرد همه رو دعا میکرد پدرم میگفت وظیفه بود سید به گردن تمام محل حق

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

05 Dec, 02:15


#اردوگاه
#پارت_هفتم
میومد وقت زن گرفتنشه داره این کارارو میکنه همه میخندیدن مادرم بنده خدا داشت گریه میکرد میگفت اولاد پیامبر خدا شاهده انگار یه نفر بهم گفت بیدار شو تا از خواب بیدار شدم دیدم سهراب خوابه داره تو خواب ناله میکنه منم گفتم سهراب چیه که سهراب به زبون اومدو داستان همینه یعنی پدرم همه داستان و به سید کاظم گفته بود سید کاظم دعا نویس بود چون پدرش دعا نویس بود مثله این که چند تا موکل از پدرشون بهشون به ارث رسیده بود به من گفت اگه چیزایی که شنیدم راست باشه تو حس دیدت بازه به قول بعضی ها چشم سر یا چشم سوم چندتا دعا خوند رو انگشتر پدرم که نگین فیروزه داشت انداخت تو گلاب دوباره چند بار آیت الکرسی خوند فوت کرد رو نگین انگشتر به پدرم گفت انگشتر و بده به سهراب بندازه دسته راستش شبا این دعا رو بخونه انگشترو بزاره زیره بالش و به پهلوی راست بخوابه تا ۷ روز مهلت داری چیزی رو یا کسایی که تو خواب میبینی رو به من توصیف کنی ببنید سید کاظم خدا بیامرز فهمیده بوده وقتی سهراب ترسیده بود شوک ترس اینقدر زیاد بوده که چشم سومش فعال شده چشم سوم به قریضه ای یا چاک راهی میگن که ما بین دو ابرو یه بند انگشت بالاتر از ابروها هست...که برای بعضی با ریاضت و مدیتیشن و عبات زیاد فعال میشه برای بعضیا ارثی و برای بعضیاها هم بستگی به رفتار کردار شون هست فعال میشه البته من فقط شنيدم من هیچی بلد نیستم از استادان و دوستانی که از این مساعل آگاهن معذرت میخوام بی ادبی کردم گنده گویی کردم فقط برای کسایی که نمیدون عرض کردم سهراب هم قبول میکنه طبق دستوری که سید بهش گفته عمل میکنه سهراب من شبا قبل خواب لباس پاک میپوشیدم وضو میگرفتم ۴ رکعت نماز شب میخوندم بعد نماز صد بار استغفار میکردم و یک جز قرآن میخوندم در یک جای پاک سر به قبله میخوابیدم دستوری که سید گفت انجام میدادم ....) ( اجازه ندارم بگم میخوابیدم دیگه شبا نمیترسیدم اما مدام تو خواب اون سایه دنبالم بود چند شب گذشت ۱ شب ۳ شب ۶ شب ، و بلاخره شب ۷ طبق معمول وضو نماز استغفار و.... که خوابیدم خواب دیدم تو یه محیطی کاملا سر سبز در حال گشت گذارم و خرامان خرامان را میرم که خواب به خواب شدم یعنی از این خواب به خواب دیگه یا محل دیگه ای رفتم چند نفر آدم دیدم که بهم نگاه میکنن لباس آبی فیروزه دارن چشمان آبی
فهمیدم که انسان نیسن به من گفتن ای... بنده خدا ما کاره شما را درست میکنیم و شما دیگر از هیچ چیز نترس فقط از خدا بترس و به اعمالی که هر شب انجام میدهی پافشاری کن تکرار کن ما موکلین انگشتر تو هستیم این ماجرارو به کسی نگوووووو یک دفعه از خواب پریدم دم دمایه اذان صبح بود پا شدم وضو گرفتم سجادر و پهن کردم دل تو دلم نبود که خدا فقط صبح بشه برم پیش سید بهش بگم ماجرا رو نماز خوندم قرآن خوندم یه چیز بگم نماز اول وقت یعنی وقتی صدای اذان و شنیدی حتی اگه ساعت ۴ صبح باشه باید پاشی به گفته سید کاظم سهراب چند ساعتی گذشت رفتم نون داغ بربری نونی که ترکا دوست دارن رفتم قدیما هم که یادتون ۷ تا بربری گرفتم پنیر تبریزی تا رسیدم خونه مادرم چایی درست کرده بود منتظرم بودن جاتون خالی ای خوردمای خوردم فقط فقط منتظر بودم ساعت ۱۰ بشه چون سید کاظم راس ساعت ۱۰ میومد سر کوچه یه کارتون میذاشت رو یکی از پله های مسجد مینشست تا اگه کسی گرفتاری مشکلی داشته باشه در حد توانش بهش کمک کنه البته مشکل گشا فقط خداست و اولیای خدا و ائمه و بابت دعایی که مینوشت هیچی هیچ مبلغی دریافت نمیکرد فقط میگفت دعای خیر بکنید اگرم توان مالی دارید به نیازمندا کمک کنید خدا رو از خودت راضی کنید تعنه) به دعا نویسان و جادوگران و رمالان که مردم بدبخت و سر کیسه (میکنید الهی گرفتار جن قرمز داستان
بشید... ساعت ۱۰ شد بدو بدو اون دمپایی حمومهای قدیم یادتونه جلوشون بسته بود شبیه پراید وانتهای الان پوشیدم رفتم سرکوچه سید منو دید تا اومدم بگم آقا سید گفت بله روز هفتم شد و سهراب خان اومد که بگه چی دیده منم جا خوردم تو دلم گفتم این از کجا میدونه ؟ که گفت بگو ببینم چی دیدی فقط آروم بگو دیوار گوش داره گفتم خواب دیدم ۲ نفر با قد کوتاه تقریبا ۱ مترو ۱۰ - ۲۰ سانت با لباسهای مثل لباس افغانستانی ها که رنگ فیروزه ای داشت با چشمای فیروزهای خیلی خوشگل و خوشتیپ بودن داشتم ادامه میدادم که گفت بله من انگشتره پدرتو پُر کردم بهش انرژی دادم که موکلش آزاد شه چون پدرت نماز و قرآن میخونه سنگش سنگ پاکیه و آمادهی موکل گذاری بود توهم چون به اعمالی گفتم پابند بود موکلین شریفه رو دیدی شما آقا سهراب نظر شده هستی با دیدن اون نفلیم یا قول نفیلم) به اشخاص یا موجوداتی گفته میشه که در ادیان ابراهیمی یا یهودی در احد عتیق نامگزاری شدن به موجودات نیمه خدا یا نیمه ماورا که از آمیزش انسان با فرشتگان یا پریان بوجود میان وقتی فرشتگان الهی از دستور خدا سرپیچی کردن ۲۰۰ فرشته از ارش به زمین بشید فرستاده شدن اون فرشته عاشق

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

04 Dec, 23:47


#ارسالی

‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌
سلام من کردستان غرب کشور زندگی می کنم من علاقه ی زیادی به مسائل ماورا طبیعه داشتم و تمام زندگیم رو وقف تحقیق در مورد موجودات و دنیای موازی کرده بودم تا جایی که الان بیشتر از یک جادوگر و یک جنگیر اطلاعات دارم من با یک پسر آشنا شدم و به مرور زمان بهم علاقه مند شدیم هفت ماه از آشنای من باهاش می گذشت هر شب دقیقا حول و حوش ساعت های ۳ و ۲ خواب میدیم جن ها بهم حمله می کنن و تمام بدنم فلج میشد نه میتونستم داد بزنم نه تکون بخورم تا اینکه از خواب می پریدم و نجات پیدا می کردم مدت طولانی این قضیه عذابم میداد اما با هیچ کس در میون نزاشتم یه شب دقیقا ساعت دو بود برقا خاموش بود من و خواهرم باهم تو حال میخوابیم به پشت دراز کشیده بودم و دستام رو روی هم گذاشته بودم یهو دستی روی دستام نشست به دستاش که نگاه کردم دستای مادرم بود یهو دستاش تغیر شکل داد چروک و پیر شد سرم رو بالا اوردم با دیدنش از ترس زهر ترک شدم یک پیر زن با موهای ژولیده سفید که تار های مشکی هم بین موهاش بود و صورت سوخته و پیر و چشمای کاملا سفید تا دید من صورتش رو دید با یکی از دستاش هر دو دستم رو سفت گرفت و دست آزادش رو به طرف گلوم آورد که خفم کنه و من تو اون لحظه با تموم وجودم فریاد زدم یا الله و ولم کرد خواهرم وحشت زده بلند شد و نگام کرد به حدی از اون اتفاق ترسیده بودم که کل بدنم عرق کرده بود و از ترس میلرزیدم هردو دستم هم درد می کرد من اتفاقات زیادی برام افتاده که بعدن فهمیدم من و دوست پسرم رو طلسم کردن من طلسم خودم رو شکستم و کلی زجر دیدم اما مال دوست پسرم شکسته نمیشه باید یه موضوعی رو بهتون بگم جنا کاملا در برابر ما ضعیف هستن و نمی تونن بهمون اسیبی بزنن البته در مواقعی که ما به خدا نزدیک باشیم من چند ساله تحقیق میکنم که جن که از اتش درست شده چه جوری میتونه ادم رو لمس با کتک بزنه به این نتیجه رسیدم اونا روح ما رو ازار میدن نه جسممون رو و ما فکر می کنیم جسممون هست اما بعد ها گفتم اگه روح مون رو ازار میدن چرا جسممون درد یا اسیب می بینه بعد سال ها هنوز به جواب این سوالم نرسیدم اگه دوست داشتین اتفاقات دیگه ای هم که برام رخ داده رو تعریف کنم کامنت بزارید زیر پست و اگه مشکلی از این بابت ها دارید کامنت کنید می تونم کمکتون کنم‌.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

04 Dec, 21:51


#اردوگاه
#پارت_ششم
کاری نمیتونه بکنه منتظر تا سرشو ببرن منم همینطور اون صورته زشتو کریهشو اورد جلوی صورتم داشتم از بودی دهنش خفه میشدم آخرین نفسم |
بود که یهو غیب شد من همونطور بی حرکت ایستاده بودم دستو پاهام تكون نمیخورد فقط صدای تق تق بوم بوم دور و اطرافم رو میشنیدم که دوباره اومد اما با فاصله ی ۲۰ متری آروم چشامو اوردم بالا دیدمش که میخندید که یه سایه بزرگ به بزرگی یه ساختمون پشتم ظاهر شد چه بوی خوبی چه حس خوبی بله اون زن اون خانوم اومده یه نوایی تو گوشم زمزمه شد فرزنده آدم نترس من اومدم اون موجود تا اون زنو دید اومد غیب بشه که نشد ناگهان رو سر من هوار شد گفت شانس آوردی خوردم زمین بی هوش شدم داشتم اوردوز میکردم انگار دیگه آخرین ثانیه های زندگمه که صدای ماشینو شنیدم اومد اومد اومد نزدیک شد من میشنیدم که داد میزد سهراب سهراب چی شده . چیزی یادم نیست چیزی بهم نگفتن فقط چشمامو که باز کردم تو بیمارستان بودم گفتن حمله قلبی بوده سرشم که زمین خورده جمجمش شکسته اما من ۱ ماه نیم بیهوش بودم چند سال گذشت اما هیچ وقت اون شب و روز و یادم نمیره با عذر خواهی فراوان من سواد درست حسابی ندارم اگه جایی غلط املایی یا اشتباهی داشتم پوزش میخوام من تا جایی که تونستم حفظ کرده بود و واستون نوشتم بهتون قول میدم هر موقع ادامه داستانو و اسم تعریف کرد مینویسم بدرود. پایان.سلام عرض ادب و احترام خدمت شما و ادمین محترم دوستان گرامی از این که وقت گران بهاتون تلف کردین و داستان ناچیزه منو خوندین سپاسگزارم و بابت چند اشتباهی که در نوشتن داستان و سن آقا سهراب داشتم معذرت میخوام
اولا که بنده ۳ کلاس ابتدایی سواد دارم که این سواد کم باعث میشه غلط املایی داشته باشم که تو کامنتها دیدم ناراحت بودین و مسخره کردین من ناراحت نشدم این قوت قلبی بود و تلنگری که من مطالعه ام رو زیاد کنم دست خوشتون ممنون
دوما بله سن آقا سهراب ۴۹ هستش من اشتباه نوشتم ۴۲ ایشون متولد ۱۳۵۲ هستن که در سن ۲۰ سالگی به خدمت سربازی اعزام شدن ادامه داستان......
سهراب من بد از این که خدمتم تموم شد مثله همه ی سربازای دیگه به خونمون برگشتم و همهی بردارم و خواهرام و فکو فامیل نزدیک به دیدنم اومدن نه به خاطره اینکه سربازیم تموم شد به خاطره اینکه من از بیمارستان مرخص شده بودم اگر یادتون باشه بابت اون ماجرا منم خوشحال بودم که چقد خوبه همه رو میدیدم اما خوشحالیم بیشتر به این خاطر بود که از دست اون موجود قرمز رنگ بی شرف بی
وجدان بی .جون سالم بدر بردم خونه پر شده بود از صفا و صمیمیت چشمم به پدرو مادرم بود به خواهرام که واقعا دوستشون داشتم کیف میکردم که بلاخره خدمت تموم شد شب شد و همه دوره هم سره سفره نشستیم شام خوردیم بعد از شام اختلاط کردیم میوه خوردیم بعد از ۳۲ ساعت همه گفتن دیر وقته اگه اجازه بدین ما رفع زحمت کنیم و رفتن ساعت نزدیکای ۲ شب بود که خواهرم دارو هامو آورد و خوردم ازم پرسید سهراب چی شد که بیهوش شدی تو پادگان از هر کی پرسیدیم گفتن ساعت پستش تموم شده بود رفتیم دنبالش دیدیم دراز به دراز افتاده رو زمین ماهم آوردیمش بیمارستان راست میگفتن ؟ یا چیزی به ما نگفتن؟ من با خواهرم خیلی راحت بودم همیشه با هم درد و دل میکردیم خواستم بهش بگم ولی گفتم اونا هم باور نمیکنن یا انگ دیونگی بهم میزنن و گفتم هیچی سرد بود اینجوری شدم چراغارو خاموش کردیم همه رفتن سر جاشون بخوابن جای منم چون تازه از بیمارستان اومدم انداخته بودن تو پذیرایی که چشمشون بهم باشه و اگه چیزی لازم داشتم نزدیک به همه جا باشم چشمم داشت گرم میشد و صدای خروپف بابام کله خونه رو گرفته بود که یهو چشم افتاد به در ورودی اتاق خواب خواهرم دیدم یه سایه ۲ متری کاملا سیاه بین دره ورودی و خروجی اتاق خواب ایستادهآقا منو میگی ردم به خودم تا اومدم داد بزنم به کسری از ثانیه نرسید که دیدم نشست رو سینه ام حتی مهلت نداد دهنمو باز کنم که که ولت نمیکنم فرزند آدم قفل شده بود بدنم درد گرفته بود عرق داشت از سر و کلم میریخت قلبم تند تند میزد قفسه چپ سینم درد میکرد که سرش و آورد نزدیک صورتم که یهو مادرم گفت سهراب چی شده یه دفعه آزاد شدم به نفس بلند و عمیق کشییییدم گفتم دوباره اون اومد مادرم گفت کی؟ چی؟ اومد و داد زد یا فاطمه زهرا یا ابولفضل یا ..... سایر امامزادهها که یهو همه بیدار شدن بدو بدو اومدن یکی آب قند میاورد یکی آیت الکرسی میخوند یکی صلوات میفرستاد و اسپند دود میکرد منم که چند لحظه ای استراحت کردم کله ماجرارو بهشون گفتم ...
تا صبح همه بیدار بودن مادرم هی اون موجود نفرین میکرد بعد از چند دقیقه دوباره گریه میکرد و ازش عذر خواهی میکرد ماهم نمیدونستیم بخندیم یا گریه کنیم ساعت ۱۰ صبح بود که پدرم با آقا سید که آخره کوچه ما زندگی میکردن وارد خونه شد سید کاظم خدا بیامرزتش خیلی آدم محترمی بود به شوخی بهم گفت کره خر چیه چرا ادا اطفار در میاری دیشب صدای گریهات تا خونه ما

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

04 Dec, 20:10


#ارسالی
سلام به همه عزیز وهمه عزیزان کانال
یه اتفاق عجیب وترسناکی که براخانومم افتاده میخوام براتون بگم، باورکردن یاباورنکردنش رومیزارم بعهده خودتون
یکی ازدوستانم که خیلی علاقه به کتابهای جنگیری داره بهم گفت که یه کتاب تازه بدستش رسیده  به اسم(.............، جلد دوم) این کتاب دستنویس و فک کنم نویسنده اش ، پاکستانی باشه،دوستم بهم گفت اگه بخوای کتاب رو میارم مطالعه کن، منم که علاقمنداینجورکتاب هاهستم بهش گفتم باشه بیاربخونم، روزبعداون کتاب روبرام آورد،تقریباساعت یازده شب بودکه شروع کردم به برگ زدن کتاب که اون رومطالعه کنم بدون اینکه کلمه ای بخونم، ناگهان انگاریک دست نامرئی یکطرف صورتم رو گرفت وسرم رو چرخوند تابه کتاب نگاه نکنم،این اتفاق طوری بودکه متوجه شدن یکم جاخوردم یهوناخواسته بخودم اومدم وکتاب رو پرت کردم سمت خانومم که کنارم نشسته بود،وبهش گفتم متوجه شدی؟!چیزی نگفت فهمیدم متوجه نشده، منم چیزی بهش نگفتم اوهم کتاب رومثل من بازکردونگاه کردبهم گفت که این کتابهاچیه میاری توخونه، چندخطی روازکتاب خوند، این کتاب دارای اشکال های انسان شبیح زن ومرد وحتی حیوان بود و درون اشکال نوشته هایی بودکه مربوط به احضارجن بود، خلاصه خانمم هم غرزدکه این کتاباچیه میاری خونه،
تقریبایکساعتی گذشت، من رفتم تلوزیون تماشاکنم خانومم هم رفت بخوابه، چنددیقه ای گذشت که دیدم صدای کسی که نفسش  بنداومده باشه ازتواتاق میاد، سریع رفتم تواتاق تاببینم چه اتفاقی افتاده
حالاقضیه رواززبان خانومم میگم،
درازکشیده بودم کم کم داشت خواب میومدسراغم که صدای تق تق ازداخل کمد بگوشم خورد،(کمدهم پرازاسباب بازیهای بچه گانه که برای دخترم خریده بودیم)، ازهمون عروسکهایی که دختربچه هادارن وآهنگ میزنه وآوازمیخونه ولی این عروسکهااکثرشون باتری نداشتن که روشن بشن وبخونن، اهمیت ندادم، گفتم شایدصداازخونه همسایه باشه دارن چیزی میکوبن به دیوار، اینم بگم کمدکه عروسکهاروداخلش گذاشته بودیم روبروم بودازهمون کمدهایی که دکوری دارن ودوتادرب شیشه ای،همون طورکه توفکرصدابودم ناگهان یکی ازعروسکها بسمتم پرتاب شد، انگاری کسی اون عروسک رو از داخل دکوری کمدبسمتم پرتاب کرد، عروسک خوردبصورتم تازه چشمم گرم شده بود، عروسک شروع کردبه آهنگ زدن وآوازخوندن باصدای بچه گانه ، همون لحظه شوک عجیبی بهم دست دادکه حتی نتونستم جیغ بزنم، میدونستم عروسکهای درون کمد باتری ندارن که روشن بشن وآوازبخونن،وبفرض اینکه بتونن بخونن چه قدرتی بغیرازانسان میتونست اون عروسک روبسمتم پرتاب کنه خیلی ترسیده بودم هرچی سعی کردم که بتونم شوهرم  روصدابزنم نمیشدانگارکه گلوم ودهنم روگرفته باشن،نمیدونم چقدراین وضع طول کشید که شوهرم باعجله اومددیدکه حالم خوب نیست، یه لیوان آب برام آورد، خوردم یکم آروم شدم،گفت که توخواب تقلامیکردی، نمیدونستم چطوراین اتفاق افتاده گیج بودم ودور وبرم رونگاه میکردم،(پیش خودم فک کردم بایداین اتفاق یه ربطی به کتاب داشته باشه) (اززبان خانومم) خوابیدم،توخواب یه موجودات عجیبی دور و ورم بودن که دیده نمیشدن فقط صداشون میومد.یکی ازاونا با دو دستش گلوم روگرفت وفشاردادکه از شدت ترس باوحشت میخواستم فریادبزنم ولی نمیتونستم
که ناگهان بیدارشدم.
بعدازاون اتفاق عجیب، صبح که شدبه دوستم زنگ زدم وازش خواستم فوری بیادخونه، اونم بنده خدافوری خودش رو رسوندتارسید باعجله پرسیدچی شده؟! اتفاقی افتاده؟! بهش قضیه روکه اتفاق افتاده بودتعریف کردم، بهم گفت مگه کتاب رو خوندی، مگه داخل اتاق نگهداری کردی؟!  منم گفتم آره دیگه بردم تواتاق که بخونم، دوستم گفت این کتاب مخصوص احضارهست بهم گفت کتاب عجیبیه وچندشب پیش برای برادرخودش هم یه اتفاقاتی افتاده بوده بهم گفت،برادرش کتاب رو خونده وخوابیده،ولی اومدن سراغش. نبایدکتاب روتواتاق نگهداری میکردی، این کتاب رو بایدبعدازمطالعه بیرون میبردی  یادرحیاط نگهداری میکردی، بهش گفتم من که نمیدونستم شمابایدبهم میگفتی،
خودم دوست داشتم کتاب رونگه دارم وبخونم که خانومم که ترسیده بودمانع شدو گفت حق نداری کتاب رونگهداری کنی
اینم ازاتفاقی که افتاده بود
،دوستان عزیزیه چیزدیگه هم بگم که خیلی مهمه، هیچوقت عروسک رو دراتاق خواب خودتون یابچه هاقرارندید، چونکه بابودن عروسک موجودات ماورایی عروسک روتسخیرمیکنن وممکن هست
حرکات یاصداهایی ازعروسک بیرون بیادکه موجب ترس و وحشت خودتون یابچه هابشه،
این اتفاقات پیش اومده که دارم میگم

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

04 Dec, 18:46


#اردوگاه
#پارت_پنجم
۶ روز مونده بود هم خوشحال بودم هم ناراحت که چرا اون زن رو
دیگه ندیدم
بچها خوشحال بودن داد میزدن نبود ۴ روز دیگه نبود ۲۰ روز دیگه..... آخرین روزهای خدمت بود من هم خودکاری رو برداشتم روی تختم اسمو فامیلی اسم محلمون فلاح رو نوشتم تاریخ شروع و اتمام و نوشتم که دوباره وقت پستم شد لباس رو پوشیدم پوتین به پا کردم و سلاحم رو برداشتم طبق معمول سوار ماشین شدیم همه سر پستاشون پیاده میشدن
من اون روز آخرین نفر بودم مافوق بهم گفت سهراب خوشکام فوشازدهی من ازت راضی بچه سالم ورزشکار با ادب بهم قول بده همیشه همین جوری بمونی انشاا.... تو هم از ما راضی باشی گفتیم خندیدیم و پیاده شدم و ماشین به حرکت ادامه داد مثله همیشه گوشم رو تیز کردم تا صدای ماشین کم بشه کم شد کم شد کم شد و تمام ساعت سه و نیم بود هوا گرگ و میش طبق معمول صدای شغال و جیر جیروک زوزه گرگ منم نفس عمیق میکشیدم از آب و هوای منطقه لذت میبردم هم خوشحال بودم که چند روز دیگه تمام میشه هم ناراحت بودم که دیگه اون طبیعت و دیگه نمیبینم به ستارها نگاه میکردم به...درختا به کوها و جنگلها که دیدم ماه کامله نوره ما افتاده روی زمین منم رفتم زیره نوره ما چشامو بستم به ماه نگاه کردم آرزو کردم ای
کاش من اون زنو ببینم و برگشتم سر جام که چند دقیقه ای نگذشت دیدم یه روباه اومد جلوم پنجهاشو کشید به پوتینم منم به خاطره این که حيون نترسه تکون نخوردم تا حالا یه روباه رو از نزدیک ندیده بودم یواش یواش نشستم دست به سرش کشیدم بهش خیره شدم خدای من چقدر زیباست چشمای افقی دور چشماش به خط سیاه اونم بهم نگاه
میکرد اما نمیرفت چند دقیقه ای بود تا یه صدایی شنید و رفت منم به ساعت مچی ای که دستم بود نگاه کردم دید ساعت ۴ صبحه با خودم آهنگ ایرج مهدیان و میخوندم
وقتی که برگی رو زمین میوفته حس میکنم گریهی بی صدا شو .. واسه خودم قدم میزدم که دوباره اون صدای آشنا صدای آتیش گرفتن چوب خشک تق تق تق...
نگاه
همه جا سکوت فقط صدای تپش قلبم اما این دفعه جو خیلی سنگین با بوی بد بوی تعفن بوی گوگرد خیلی بوی بدی بود پشت سرم رو کردم دقیقا همون قسمتی که ماه کامل روی زمینمن
افتاده بود نظرم رو به خودش جلب کرد دیدم جایی که ماه روی زمین هست از همون جا یه سایه مثل دود سفید از زیر زمین اومد بیرون مثل بخارداره ظاهر میشه یواش یواش هیبت آدم و بخودش گرفت ولی خیلی بزرگ تر راحت میتونم بگم ۵ متر قد امتر نیم عرض شونه هاش اون بخار کمکم مثل سایه سیاه شد یواش یواش از پایین رنگ گرفت رنگ سرخ قرمز قرمز مثل لاک ناخون قرمز جیق ظاهر شد وای خدا دارم چی میبینم یه جن قرمز هیکلی با ظاهری بد ریخت بوی بد بدنم قفل شده بود اصلا تکون نمیتونستم بخورم خشکم زده بود چه بدن دردی گرفته بودم اون موجود اصلا منو ندیده بود حواسش به جای دیگه بود داشت به صورتش دست میکشید که ناگهان منو دید جا خورد بله من دیگه کاملا صورتشو میدیم مثل صورت انسان ولی چونه باریک
چشمای بزرگ موهای بافته شده به کلفتی تناب دار سیاه سیاه چه هیکلی داشت خدا شاهده خون داخل بدنش که در حال جریان بودو میدیدم از ترس دهنم باز شده بود فکم افتاده بود نمیتونستم پلک بزنم مغزم داشت رد میداد که این چیه چشمای افقی مثل مار زرد زرد یه شلوارک مثل انسانهای نخستین که با پوست حیون بود تنش بود یه خنجر به کمرش بسته بود.انگشتر ای بزرگ تو دستش بود یه گردنبد که روش عبری نوشته شده بود باور کنید کل هیکل من اندازه مچ دستش بود یعنی اگه منو بر
میداشت پرت میکرد از دماوند باید تو رباط کریم پیدام میکردن خلاصه من با دهن باز بدن دردی که از بوی بد اون موجود میومد نشه نشه شده بودم یهو اون موجود خوشحال شد شروع کرد به بالا و پایین پریدن فیگور گرفتن هیکلشو به روخ من میکشید دهانش و باز کرد دندونایی مثل دندون تمساح آب لزجی از دهنش میرخت رو زمین من داشتم قبض رو میشدم قلبم از سینم داشت بیرون میزد دونه دونه نقاط بدنم درد میکرد چشماشو باز میکرد می بست دور چشاش خط چش مشکی بود مثل فراعنه مصر مصر که دید نقاشیهایی که رو دیوارهای مصر هست پاهای بزرگشو نشون میداد بازوهای بزرگ من دیگه نا امید شدم نمیدونم چی شد چند ساعت گذشت سرم آروم آروم داشت به پایین میوفتاد یواش یواش داشتم پایین و میدیم که اونو نبینم که دوباره از زیر پاهام ظاهر شد سرش از زمین در اومد بهم نگاه میکرد
که دیگه گفتم آقا سهراب قبض و گرفتی نا امیدانه داشتم به بهش نگاه میکردم دیدی چطوری یه گوسفند و قربونی میکنی دستو پاش و میبندی هیچ

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

04 Dec, 01:10


#اردوگاه
#پارت_چهارم
اما اصلا نمیتونستم استراحت کنم فکرم مشغول چیزی بود که دیده بودم و چیزهایی که قدیر میگفت
که چشمام گرم شد آروم آروم خوابم برد خواب میدیدم کنار یه رود بزرگ ایستادم پشت سرم پره از حیونای وحشی گرگ و شیرو پلنگ و روباه همشونم سیاه فقط اون روباه قرمز بود اما تنها راهی که من واسه فرار دارم فقط اون رود خونست که من نمیتونم بپرم توش اون حیونا به من نزدیک میشدن من بدنم قفل شده بود فقط نگاه میکردم که یهو تو حالت بختک گفتم بسم الله دیدم یه نوری از آسمون اومد جلوی من و ا
اون حیونا مثل دیوار کم کم ظاهر شد باورم نمیشد من چی میبینم همون زنی که تو جنگل دیده بودم منو گذاشت رو شونش و از رود خونه | رد کرد اون موجودات از ترس منفجر میشدن دونه دونه غیب میشدن اون زن به من گفت من نمیخواستم تو رو بترسونم اما وقتی داشتی به بزرگی خدا فکر میکردی من فکر تورو میخوندم خوشحال بودم که عظمت خالق رو به روخه خودت میکشی که دستم خورد به شاخه درخت و شاخه افتاد تو منو دیدی گفت نگران نباش و از من نترس من ازت محافظت میکنم منو حلال کن من نمیخواستم تورو بترسونم این و گفت و رفت...من بیدار شدم همش به اون خواب و اون شب فکر میکردم و رفتم راستشو بخواین میخواستم چیزی که دیده بودم و به بچها بگم گفتم صبحانه رو که خوردیم میگم
با بچها صبحونه خوردیم و شوخیهای مجردی و مسخره بازیه سربازی تا اومدم حرف بزنم همه بچهای آسایشگاه راجب قدیر حرف میزدن یه نفر میگفت بچها لابد رسول بهوش بیاد میگه یه آدم دیدم نصفش مار بود یا چه میدونم نصفش شیر بود قهقه میزدن و میخندیدن
منم پشیمون شدم گفتم اگه بگم داستان میشه منم مسخره میکنن نگفتم
.....
چند روزی گذشت هرکسی گرم کاری بود که مارو صدا کردن گفتن همه بیان تو حیاط آسایشگاه رفتیم جمع شدیم صف ایستادیم که رسول با یه مافوق اومد و مافوق گفت بچها رسول سلیمانی حالش خوب شده واسه سلامتیشون صلوات بفرستین همه گفتن اللهم صلی تموم شد رسول اومد آسایشگاه هرچی ازش پرسیدیم گفتیم رسول ما پیدات کردیم بیهوش بودی ۱۲ روزه بیهوشی گفت چیزی نیست پام سر خورد سرم خورد زمین بیهوش بودم و دیگه چیزی نگفت رفت رو تختش دراز کشید به سقف خیره شده نه با کسی حرف میزد نه کاری داشت چند ما..شد رسول دیگه رسول قدیم نبود سر به زیر میرفت سر به زیر میومد با
کسی یه کلمه حرف نمیزد بهیار میگفت ضربه ای که به سرش خورده سنگین بوده طول میکشه خوب بشه سر به سرش نزارید ماهم کاری به کارش نداشتیم تا یک روز یکی از بچها که با من میرفت پست داییش فوت میشه و اونم که بچه قزوین بوده مرخصی میگره میره قزوین و بجاش رسول باید پست بده و طبق معمول ساعت سه صبح بود من و رسول آماده شدیم لباس پوشیدیم پوتین به پا کردیم اسلحه رو برداشتیم سوار ماشین شدیم رفتیم من به خودم میگفتم خدا کنه اون زن و بازم ببینم و ازش بپرسم تو چی هستی که رسیدم سر جای گاهی که باید پیاده میشدیم فقط منو رسول بودیم که مافوق گفت رسول و سهراب شما دو نفر باهم با فاصله ۲۰ متر پست میدین ماهم قبول کردیم اگه راستشو بخواین هم خوشحال بودم که رسول هست ازش میپرسم که چه بلایی سرش اومده هم ناراحت بودم که این الان اینجاست اون زنه نمیاد
که تا اومدم بپرسم رسول چی شده که تو اینجوری ساکتی؟ رسول گفت منم مثل قدیر ترسیدم فقط قول بده به کسی نگی گفتم قول
میدم نمیگم..رسول گفت من سر پستم بودم همش صدای حرف زدن میشنیدم دستشویم گرفت دورو برمو دیدم کسی نیست رفتم بین درختا داشتم به درختا آب میدادم که یهو یه نفر گفت فرزند آدم کثیفم کردی جلومو نگاه کردم دیدم یه موجود هیکلی قرمز جلوم ایستاده اما پشتش به منه ۵ متر قدش بود خیلی هیکلی بود موهاش به کلفتی تناب دار دیدی گفتم اره گفت موهاشو بافته بود یه چیزی مثله شلوارک پاش بود از پوست حیون تا اومدم اسلحه رو بردارم برگشت حول کردم خوردم زمین به پشت افتادم سهراب باور کن آدم یا حیون نبود جن بود سهرابم دلو میزنه به دریا داستانو به رسول میگه و بعد میگه قدیرم که دیده اگر چیزی باشه بقیه بچهام باید دیده باشن اون شب صبح میشه چند شب و روز سپری میشه ماه ها میگزره و هر چند وقت یک بار واسه هر سرباز داستانی پیش میاد و وقتی همه دوره هم جمع میشن به هم تعریف میکنن که منم دیدم علی دیده فلانی دیده
سهراب و رسول و قدیر هم گوش میکردن
کم کم خدمت سربازی سهراب داشت تموم میشد یکی یکی بچها خدمتشون تموم میشد بعضیها زودتر چون تشویقیی میگرفتن بعضیها هم فعلا بودن قدیر رفت رسول هم ۲ ماه بد رفت فقط من مونده بودم..

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

04 Dec, 00:58


#ارسالی
‌ ‌ ‌
سلام
این ماجرا برای خودمو دخترِ دختر عموی پدرم و خواهرم در یک شب اتفاق افتاد
عمه بابام تو کرمان تو یکی از محله های قدیمی اونجا زندگی میکرد(الان فوت شده)چون بچه نداشت خیلی دوست داشت بچه های خاهر بردارش زیاد باهاش رفت امد داشته باشن یه شب ما رفتیم خونشون که دختر عموی پدرم و بچه هاشونم اونجا بودن پدر مادرامون خواستن برن ولی ما موندیم (منو خواهرم با دخترِ دختر عموی پدرم)قرار شد فردا شبش برگردیم خونه اخر شب بود عید هم بود هوا سرد بود ساعت یکو دو بود گفتیم بریم اون اطراف قدم بزنیم خونه های اونجا همه قدیمین و خونه دختر دختر عموی پدرم تقریبن نزدیک به خونه عمه بابام بود یعنی پیاده میشد رفت اونجاهارو خوب بلد بود همینجوری تو کوچه ها راه میرفتیمو تعریف میکردیم به یه کوچه رسیدیم گفت بچها بترسونمتون حالا نمیدونم این داستانی که گفت واقعی بود یا نه ولی وسط اون کوچه که اسفالت بود روی اسفالت اندازه ی گردی بزرگ ترک خورده بود گفت زمانای قدیم یه ارایشگر اینجا بوده اخرای شب تو اون کوچه داشته میرفته خونه که یه جنیو میبینه جنه میبرتش با خودش میترسوننش میگن نباید به کسی بگی مارو دیدی وگرنه دیگه برنمیگردی خونت درست یادم نیست یه همچین چیزی ولی ارایشگره به دوستش میگه فک میکنه توهمی شده که شبه دوم اون ماجرا جنا میبرنش و چند روز بعد جنازش با یه لباس عروس خونی زیر زمین پیدا میشه ما ریدیم به خودمون برگشتیم خونه خونه عمه پدرم ازین قدیمیاست که یه حیاط بزرگ داره دور تا دورش اتاقه این اتاقا از داخل به هم وصلن ولی فقط تو دوتاشون زندگی میکردن تو بقیشون قالیو متکا خوراکی اینا بود ی جایی بین دو اتاقی که زندگی میکردنو بقیه اتاقا بود که بهش میگفتن انباری ما رفتیم اونجا بخوابیم که راحت باشیم چون عمه پدرم بچه اینا نداشت تو خونش رفت امد زیاد بود گفتیم یه وقت مهمون نیاد بیدارمون کنه خابیده بودیم که یکسچی احساس میکردم از بالا سرم داره دونه دونه اروم موهامو میکشه یدونه یدونه فکردم خواهرمه داره اذیتم میکنه چشامو وا نکردم خوابیدم تا صدای خواهرمو شنیدم که تو خواب میگفت نکن نکن یهو از خواب پرید خواهرم و دختر دختر عموی پدرم هم دقیقا همون چیزو تجربه کرده بودن ولی با شدت بیشتر
رفتیم بیرون خوابیدیم از ترس صبح برای عمه پدرم مهمون امد این ماجرارو برای اونم تعریف کردیم گفت اره من جن اینجا دیدم زیاده ولی به عمه چیزی نگین چون پیره میترسه
بعد اون ماجرا هروقت به اون شب فکر میکنم چیزای جالبی حس نمیکنم احساس میکنم کسی داره نگام میکنه یا کسی پیشمه شایدم توهمی شدم...

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

03 Dec, 20:30


#اردوگاه
#پارت_سوم
رفتیم و سوار شدیم مافوق نگاه کرد گفت همه اومدین بچها؟ گفتیم بله گفت پس رسول کجاست؟ چرا نیومده این احمق نگاه کردیم دیدیم نیست ۲ به ۲ شدیم هرکس به جارو میگشت تقریبا نیم ساعتی گذشت که بین درختارو داشتم میگشتم دیدم رسول بیهوش افتاده رو زمین داد زدم اینجاست اینجاست همه اومدن هرکاری کردیم به هوش نیومد نمیدونم چرا ولی اونجایی که رسول بیهوش شده بود خیلی بوی بدی میداد خیلی جو سنگینی داشت بلندش کردیم گذاشتیمش تو ماشین چند دقیقه ای که گذشت رسول یهو جیق کشید و دوباره بیهوش شد ترسیده بودیم رسیدیم به دهیاری همه بچه اومدن گفتن چی شده مام هم گفتیم بیهوش پیداش کردیم بهیار اومد و بعد از مایعنه گفت مثل این که سرش به جایی خورده بزارید استراحت کنه خوب میشه اومدیم تو آسایشگاه همه داشتن راجب رسول حرف میزدن که عبدل القدیر پسر زابلی که چند روز
پیش تو دهیاری بود اومد تو آسایشگاه همه از دیدنش خوشحال بودیم دورش جمع شدیم پرستار و بهیار و چند مافوق همه بودن...یکی از مافوقها ازش پرسید چی شده قدیر ؟ چه بلایی سرت اومده؟ مگه من بهتون نگفتم وقت استراحت کاملا استراحت کنید که بلایی
سرتون نیاد باید تنبیهت کنم مرتیکه بی شعور روان پریش که یهو قدیر گفت میخوام چیزی رو که سرم اومد بهتون بگم ولی مسخرم نکنید همه ساکت شدن و گفتن باشه
قدیر مثل همیشه سر پستم بودم که دیدم شما اومدین ( مافوق) رو میگفت دیدم پیاده اومدین جا خوردم پیش خودم گفت لابد اومدین آمار بگیرین ببینید ما خوابیم یا بیدار بهتون اعدای احترام کردم دیدم چیزی نمیگید با اخم نگاه کردین منم به شوخی گفتم به من دستور دادن هرکس رو در حین پست دادن دیدم هرکس از جمله مافوق و درجه دار بهش اختار بدم اگر دلیل قانع کننده ای نداشت بهش شلیک کنم... که يهو شما آقای مافوق با صدای کلفت و ترسناک که اصلا به صدای هیچ موجودی شبیه نبود بهم گفتین ای سرباز قدیر فرزنده فلانی اگه وجود داری شلیک کن تا با یه اشاره از وسط نصفت کنم اصلا میزنم پودرت میکنم یه خنده وحشتناک کردین من ترسیدم
من اون لحظه فهمیدم که از ما بهترونه از ترس دستو پام خشک شد اون موجود تا فهمید من ترسیدم یهو بدنش دراز شد اومد سمت من بدنش تا ۱۰ متر دراز شد من میترسیدم اون منو بو ...میکشیدچنان بو میکشید که من روحم از بدنم خارج میشد احساس میکردم دارم میمیرم بی اختیار اشک از چشام افتاد که یهو اون موجود تغییر شکل داد
بچها گفتن چه شکلی شد قدیر
گفت :
یه آدم و فرض کنید هیکلی تا ناف شبیه آدم بود از ناف به پایین مثل عقرب زرد طلایی صورتش پور خالهای بزرگ سیاه خیلی بزرگ بود که تا صدای اذان و شنید غیب شد من دیگه چیزی یادم نمیاد که صدای خنده ی همه بلند شد
همه میگفتن توهم زدی یکی میگفت بابا خالی میبنده که دیگه نره پست یکی میگفت اره ۱۸ روز استراحت کرده حالشو برده بنده خدا قدیر میگفت به ارواح خاک مادرم راست میگم
اما کسی به حرفش گوش نمیداد...
من هم تمام و کمال حرفهای قدیر بنده خدارو گوش کردم و با خودم فکر میکردم که اره قدیرم یه چیزی دیده پس توهم نیست همه آماده شدن بعضیها واسه پست دادن و بعضیها واسه استراحت منم که تازه پست داده بودم آماده شدم برای استراحت...

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

03 Dec, 17:12


#اردوگاه
#پارت_دوم
حواسم به یه صدایی که حالت آتیش گرفتن چوب خشک میشه دیدید چه صدایی داره تق تق تق... جلب شد دور تا دورمو نگاه کردم هیچ چیزی که آتیش گرفته باشه ندیدم از دور فقط سربازی که با من چند صد متری فاصله داره رو میدیدم اما تو اون تاریکی اگه آتیش روشن کرده باشه باید معلوم بشه ولی کسی حق این کارو نداشت که آتیش روشن کنه فکر کردم خیالاتی شدم به زمین و آسمون نگاه میکردم به درختها و ستارها و جنگل و کوها واقعا اونجا از خدا ترسیدم که چه قدرتی داره به فکر فرو
رفته بودم از عظمت خالق که شنیدم یک نفر گفت : سهراااااااب ، سهراااااااب چرا دروغ بگم من واقعا ترسیدم سلاح هم رو برداشتم گلنگدن کلاش رو کشیدم اماده شدم با اعتیاد برگشتم پشت سرمو دیدم لایه درختا و شاخو برگهارو میدیدم که یهو یه چیزی با فاصله ی ۳۰ متری به زمین افتاد من هم سری اسلحه رو گرفتم به سمت زمین آروم | آروم نفس میکشیدم که اگه حیون وحشی چیزی باشه بهش شلیک کنم تا اون به من حمله نکرده همین که چشمامو گشاد کردم که خوب ببینم دیدیم یه پای خیلی بزرگ بین درختاست بچها میگم پا ولی خیلی بزرگ بود به خدایی که تا چند دقیقه قبلش از عظمت و بزرگیش به ترس فرو رفته بودم قسم میخورم که یک کلمه دروغ نگماره واقعا پا بود یواش یواش سرمو بالا اوردم یعنی داشتم میلی متری نگاه میکردم همینجوری بالا بالا بالاتر و با خودم میگفتم تنه ی ایی درخته مثله پای انسانه چقدم بزرگه لامذهب که فکر میکنم ۷ یا۸ متر بالارو که دیدم یهو دیدم که این لباس زنونه است مثله دامن کوتاه که مثله لباسایی که خانوم ها تو مجلسها میپوشن ۲ بنده تا زانو تن این درخت چی کار میکنه یواش یواش سرمو بردم بالا جوری که دیگه گردنم تکون نمیخورد به خدا قسم که از خدا چیزی بالاتر نیست بین درختا زنی رو دیدم که اندازه یک ساختمان ۵ طبقه بود چه هیبتی بدنم قفل شده بود توان تکون خردن نداشتم
آب دهنم تو گلوم موند توان قورت دادن نداشتم بله وای ده وای ننه بو نمنده؟ این چیه؟ و اون موجود هم مات و مبهوت به من نگاه میکرد با گوشه ی چشم دیدین ما وقتی ایستاده به یه سوسک نگاه میکنم همینجوری داشت نگاه میکرد و یه لبخند ریزی هم داشت و خیلی مهربون بوداما من از ترس خودمو خیس کردم قلبم داشت منفجر میشد از ترس... یه زن خوشگل و خوشبو با موهای بلند با لباسی به خوشگلی نرمی ابریشم که تو اون باد و ما تکون میخورد مثل تمام زنها گوشواره داشت دسبند داشت و بدنش مثل مهتاب روشن سفیده سفید اون زشت نبود ولی چون خیلی بزرگ و درشت بود من ترسیده بودم شما فکر کنید چشماش اندازه یه ماشین پراید به دین و
سر
ایمونم قسم...بسم
الله
داشتم سکته میکردم که دیدم اون زن داره کم کم کمرنگ میشه کمرنگ و کمرنگتر و من هم همون جور که اون داره محو میشه بدنم داره آروم آروم آزاد میشه که یهو داد زدم بسم الله بسم الله که اون زن دستشو آروم آورد بالا گذاشت رو سینش و با خوشحالی به من اعدای احترام کرد انگار داشت میگفت من هم به اون چیزی که داری صدا میزنی اعتقاد دارم ۳ بار به نشونه ی احترام اون کارو تکرار کرد و غیب شد من تا چند ساعت به جا خوشکم زده بود و به این فکر فرو رفته بودم که خدا این چی بود نکنه خیالاتی شدم نکنه توهم زدم من که هیچ مشکلی نداشتم هیچ عملی هیچ مریضیه خاصی حتما اینجا تنها بودم هوا تاریک بوده منم درختو اشتباه دیدم راستشو بخواین من میدونم چی دیدم چون خیلی واضع بود ولی به خاطره این که قرار چند ماه یا چند سال همون ساعت همون جا پست بدم چون نترسم این حرف هارو واسه دل گرمی خودم میزدم که دیگه نترسم...
همین طور که فکر میکردم دیدم مرتضی همشهریمون گفت خال اوقلی چی شده بیا ماشین منتظرمونه بیا بریم دیر بجنبی باید ۳ کیلومتر تو
کوه جنگل پیاده بریم ها..

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

03 Dec, 15:05


#اردوگاه
#پارت_اول
داستانی که میخوام واستون تعریف کنم مربوط میشه به دوست و همکارم اقا سهراب ۷ سالی هست که باهم کار میکنیم خیلی آدم محترم و با ادبی هستش و ۴۳ سالشه دلم نیومد خاطره ای رو که واسم تعریف کرده رو تو پیج به اشتراک نزارم خلاصه سرتونو درد نیارم زود بریم سر اصل مطلب... سهراب _سال ۷۲ بود که به خدمت سربازی اعزام شدم و بعد از ۲ ماه آموزشی در منطقه ایی مرزی منو به تهران فرستان و در منطقه دماوند در کارخانه سلاح سازی که مربوط به دولت و سپاه بود و یک محیط کاملا (سری) و (حفاظت) شده بود فرستادن...
خوشحال بودم چون چندتا از همشهریامون که از شهرستان اردبیل بودن اونجا بودن و من هم از تنهایی در میومدم بچهای اردوگاه همه به چند گروع تقسیم شدن کردها ولرها وترکها و چند نفری که زابلی و مشهدی بودن با هم اکیپ درست کرده بودن و موقعه استراحت باهم جمع میشدن پوز همیدگرو میدادن ما لریم و ترکیم و از این
حرفاها....و کارما این شده بود که هر چند ساعت ۱ بار پست بدیم و از قسمت هایی که بهمون نمیگفتن چی هست ولی ما میدونستیم که اونجا سلاح درست میکنن مراقبت کنیم چند روزی گذشت زمستان بود کسانی که در محله ی دماوند زندگی میکنن میدونن که اونجا خیلی سرد میشه ما که جوان بودیم و به قول قدیمیهای کلمون بو قورمه سبزی میداد
هم
و قافل از این که چه چیزهایی منتظرمان هست روزها رو سپری میکردیم همه شوخی میکردیم اختلات میکردیم میخندیدیم که یکی از بچهای اردوگاه که زابلی بود در حین پست دادن بیهوش میشه و
هر
بچهایی که نزدیکش بودن میارنش به اردوگاه
ببنید بزارید اول بهتون توضیح بدم که چطوری پست میدادیم ۴ ساعت چند نفر رو جابجا میکردن و با فاصله ی ۳۰۰ متری می ایستادیم و سلاح به دست محله ها یا مکانیها رو دید میزدیم که مثلا کسی قصد تعارض نداشته باشه
ولی انگار مارو خر فرض کرده بودن آخه چه کسی می تونست بیاد اونجا دور تا دور اون منطقه دوربینهای مدار بسته حرارتی داشت بالغ بر ۳۰۰ یا ۴۰۰ نفر از اونجا مراقبت میکردنسلاح های پیشرفته اتوماتیک و لیزری آماده ی شلیک بود اصلا چرا باید مارو الاف خودشون کنن به ناچار ما فقط به دستوری که از طرف مافوق به ما داده میشد گوش به فرمان بودیم. اسم اون سربازی که بیهوش شده بود عبدل القدير بود ما فکر میکردیم سرما زده شده و زود خوب میشه واقعا بی صبرانه منتظر بودیم که به هوش بیاد چون بچهی خوب سرشار از انرژی بود شوخ ـب و دلقک باور کنید ۱۸ روز تو بهیاری روی تخت دراز به دراز افتاده بود و هذیان میگفت و دائما ازش مراقبت میکردن ساعت دو نصف شب هوا گرگ و میش صدای جیرجیرکها و شغالها همه ی جای منطقه رو گرفته بود همش داشتیم به قدیر فکر میکردیم راجبش حرف میزدیم که چی شده چه بلایی سرش اومده که یکی از بچهای با خوشحالی اومد و گفت بچها قدیر به هوش اومده ما هم خوشحال شدیم تا اومدیم بریم بهیاری یکی از مافوق های ارشد اومد و اسم چندنفرو خوند که نوبت پست دادنشون بود که از بخت بد من اسم من هم تو لیست بود من هم به ناچار رفتم ساعت سه صبح بود مارو سوار ماشین کردن و هر کس رو با فاصله ی ۳۰۰متری پیاده کردن و آماده پست دادن شدیم کم کم صدای ماشینی که سربازارو پیاده میکرد دور میشد اصلا دیگه صدایی نمیشنیدم که یهو همه جارو سکوت مطلق فرا گرفت فقط صدای تپش قلبمو میشنیدم کسایی که با ماوراطبیعه مواجه شده باشن
میفهمن من چی میگم.....

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

02 Dec, 21:21


https://www.instagram.com/p/DDFzzTAuQiX/?img_index=5&igsh=YW9lZGpiZnVzOHY3

یه حمایت بکنید در حد لایک و کامنت ممنون

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

02 Dec, 20:30


#ارسالی

سلام
ممنون از کسایی ک داستان منو میخونن. داستانم واقعیه ولی مربوط، بع من نیست تایید شده از سمت بزرگاس.باورش با خودتونه. درباره عموی پدربزرگمه ک دعا نویس بوده و اونم از پدر جد هاش شنیده ک دعا نویس بودن..  خب از زبون خودشون میگم
میگفتن قدیما تو زمستونا برا اینکه وسیله گرامیشی نبوده مجبور بودن از نفت استفاده کنن ک اونم باید میرفتن از مسئولی که اونجا بود میگرفتن. اخر فصل هم میرفتن برا تصویه حسابشون.. یروز ب ی پسرش میگن برو از فلانی نفت بگیر بیار تا روشن کنیم سرده. بعد این پسره ک حالا یا حال نداشته یا میترسیده ک تنهایی ی مسیرو بره یا هرچی، ظرف رو میگرفته ولی پیش طرف نمیرفته، ی رودخونه ای وسط ده بوده از اون یواشکی پر اب میکرده و میومده.. مسیرشم نصف میشده راحترم بوده براش.. یمدت طولانی همینکارو میکنه و دقیقا همون اب نفت میشده براشون و گرمشون میکرده و اصلا هم نمیفمیدن ک این اب.  اخر فصل پدر خونه رفت برا تصویه حسابش پیش همون مرده.. پدره ب مرده میگه فلانی حساب ما چقده بیار تصویه کنیم... مرده با تعجب میگه شما اصلا این مدت نفت نخریدین که😳.. مرده تعجب میکنه میگه نه فلان پسرم رو فرستادم برا خریدن. میخرید، تاریخشم دقیق بهش میگه. از مرده انکار و از پدر اصرار.  پدره دیگه با عصبانیت اینکه پسرش لابد دزدی میکرده میره خونه و ب پسرش میگه این مدت از کجا نفت میوردی.. اونم ترسیده و گفت نمیرفتم پیش فلانی. از رودخونه پر اب میکردم و میوردم براتون.. کار همیشه ام این بوده
دیگه میگن بعد اون وقتی پسره لو داد از کجا اب میورده اب دیگه نفت نشده براش..
بعدها گفتن اگه لو نمیداد که از کجا ظرفشو پر میکرده هنوزم نفت میزاشتن براش از ما بهترونا..


ممنون ک وقت گذاشتین

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

02 Dec, 12:52


#ارسالی

سلام..
من قبلا واقعیت های زندگیه خودمو ک‌ اتفاق افتاده بود رو مو ب مو توضیح دادم و فرستادم همم‌ خوندن یسریا ناراحت شدن یسریام خوشمزگی کردن حالا زیاد مهم نیست بریم سر اصل مطلب..
اینم ی داستان معمولی نیست و درباره یکی‌ از رفیقامه که در نمایشگاه ماشین کارمیکرد تایم کاریش از ۶ صبح الا ۱۰ شب بود همونجام میگرفت میخوابید ی منزل کوچیک داخل نمایشگاه بهش داده بودن...

خلاصه سه چهارسال پیش بود رفتم خونشون.. اینم بگم آدم نترسیه واقعا هم آدم نترسیه...
میگفت یچیزی برات میگم شاخ دربیاری..
چون میدونم دروغ نمیگفت و همیشه روک بود قبول کردم که حرفشو بزنه..

گفت: این چندوقت که سرکار بودم تو نمایشگاه ماشین کارمیکردم و اونجام میخوابیدم..
بعد گفتم خب..؟

گفت: علی اولین شبم بود تقریبا همه رفته بودن کرکره برقیو زدم پایین و برقا خاموش کردم خواستم قلیون چاق کنم یکم استراحت کنم دیدم صدا از پشت ماشینا میاد یا ماشینا یکیشون صدا میداد چراغ هاش روشن میشد صداشم تا نمیرفتم اونجا قطع نمیشد...
گفت: اهمیت ندادم رفتم صداشونو قط کردم اومدم داخل بعد اینک استراحت کردمو فلان... جا پهن کردم خواستم بخوابم مثل همیشه چاقوی بزرگی پیشم بود و گذاشته بودم کنارم ی موقع دزدی چیزی بلاخره نیاد واس دفاع ازخودم...
گفت:همین ک سرمو خواسم بزارم زمین خدا سرشاهده در منزلی که من داخلش بودم چنان با ضربه بهم خورد ی متر رفتم هوا.. اصلا فکرنمیکردم جن یا چیزی باشه که فقط میگفتم خدایا ینی مگه میشه همینطوری خود ب خود در بازشه روهم‌ کوبیده بشه؟ اون لحظه من چاقومو درآوردم کل نمایشگا گشتم فک میکردم دزدی چیزی وارد شده دوباره باخودم گفتم نه اینجا کرکره برقی پایینه کسی نمیتونه واردبشه خلاصه تاصبح نشستم تو جام و چاقورو گرفتم دستم بازم سرو صدا میومد با ضربه محکم یا ب در میزد یا خلاصه ب وسایلی که صدا میداد ضربه میزد قصد داشت بترسونه منو...
اونشب تاصبح خواب ب چشمم نرفت تازه دوزاریم افتاده بود که اره اینجا یچیزی داره که من خبرنداشتم ازش...

دوستان عزیز این ی داستان فیک و تخیلات ذهنی نیست اون رفیقم دل شیر داشت که تاصبح تو اون نمایشگاه با ی چاقو سر کرد بااون جن یا ارواح خدا میدونه چی بوده...
باورش باخودتون یاعلی

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

02 Dec, 12:14


https://www.instagram.com/khaterat_tarse/profilecard/?igsh=MWZyeHh2b3NlZDZp


پیج اینستا زدیم بعضی از داستان هارو اونجا براتون میذاریم از امشب فعالیت رو شروع میکنیم 👻

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

02 Dec, 09:06


دوستان ایده خوبی بود همراهی کنید اجراش کنیم

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

02 Dec, 09:05


‌ ‌ ‌‌‌ ‌
سلام ادمین
ی ایده دارم خوشت اومد عملیش کن
از بچهای چنل بخواه
خواب های که توش جای یک نفر دیگه زندگی میکردن و تعریف کنند
مثلا تو خواب طعم خوراکی ها،سرماو گرمای هوا،جریان‌آب،‌صداها،حس لمس شدن توسط کسی،ضربه دیدن و درد کشیدن،حس شهوت لذت، ترسیدن،و تعریف کنند
ولی همی اینا رو از چشم فرد دیگه ای ببینند.
من خودم یکی از خوابای اینجوری که دیدم مربوط به یک سرباز قدیمی نمیدونم شاید چینی یا ژاپنی
تو یک قلعه بزرگ بود
که بنا به دلایلی جنگ میشه
و این سرباز که داشتم از چشم‌های اون همه چیو میدیدم
یک زره قدیمی داشت که انگار چرمی بود
سن کمی داشت شاید شونزده یا هفده ساله بود
لاغر بود نسبت به بقیه سرباز ها
پشت دروازه ایستاده بود همراه بقیه سرباز ها
وسط سرباز ها بودو بخاطر قد کوتاهش نمیتونست دروازه رو ببینه
حس ترسشو حس میکردم ترس از مرگ، تو ذهنش هعی این تکرار میشد که الان دروازه باز میشه و سربازا که میرن بیرون اینو هم هول میدن به بیرون
دستش یدونه نیزه بود فقط
اینجا یک برش خورد بین خوابم و بعدش دیدم پسره بیرون دروازه است و از ترس میخواد بره پشت چندتا کوپه کاه بزرگ قایم شه ولی یکی از سربازای دشمن زخمیش می‌کنه با شمشیر، شمشیر خورد تو پهلوش و دردشو حس کردم منی که تنها شی تیزی که بهم برخورد کرده چاقو اشپز خونه بوده و اونم ی خراش جزی زده درد شمشیر و حس کردم ازش خون میرفت و حتی گرمای خونی که میریخت رو‌خودشو حس میکردم چشاش کم کم تار شده بود و دهنش خشک انگار چند ساله اب نخورده دستاش میلرزید انگشتاش بعد که انگار فوت کرد از یک زاویه دیگه دیدم انگار تو آسمون بودم دوست پسره یا شایدم برادرش سرشو گرفته بود تو بغلشو گریه میکرد که بلند شه ولی یک تیر هم از نا کجا آباد
خورد تو کمرش ی حالتی که انگاری از زمان خارج شدم بهم دست داد با سرعت رو به عقب حرکت میکردم و از خواب پریدم چیزی که برام عجیبه این بود که انگار مرگو دیدم طعمشو چشیدم پوچی
خوشحال میشم شما هم تعریف کنید
چندتا خواب اینجوری دیگه هم دیدم اگه مایلید تعریف کنم

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

01 Dec, 19:11


#پارت_سوم
گفتم چجوری گفت تویه خواب اگه دیدی ازش بپرس بعد گفتم میخوای احضار جن کنم مثله تو فیلم ها که برام بنویسه یه دفعه شیخ حسن بدجوری عصبانی شد و باصدای محکمی گفت هرگز اونقدر با تاکید گفت که رضا پشت در بود خیال کرد دعوامون شده شیخ گفت بچه جون مگه از جونت سیر شدی گفت یادت باشه این مسائل شوخی بردار نیست یه چند ماهی با این حال گذشت و بعضی وقت ها تویه خوابم میومد و همیشه پشتش به من بود روزایی که خوشحال بود یه دست سفید پوشیده بود یه سفید خیلی روشن و زیبا و روزایی که ناراحت بود و میومد تویه خواب کاملا مشکی رنگ صداش و قدشم با حال خوب و بدش متغییر بود دیگه بهش عادت کرده بودم و نمیترسیدم البته اونم بهم اسبیی نمیزد ولی هر کی منو اذیت می‌کرد یا باهام صمیمی بود به نحوی یا بهش آسیب میرسوند یا کاری میکرد که طرف با من بی دلیل قطع ارتباط کنه و ترانه بیچاره دختر داییم تو  اون مدت همش بلاهای بیخود سرش میومد که یه بار از بالای پله خورد زمین و کتفش در رفت و مجبور شد جراحی کنه ترانه واسه خونه تعریف می‌کرد میگفت بخدا یکی هولم داد ولی هیشکی حرفش رو باور نمیکرد و میگفتن دست و پا چلفتی بوده که خورده زمین بعد از چند ماه دیگه حضورش رو خیلی خیلی بیشتر حس میکردم نمیدونم چرا ولی دیگه خونه نشین شده بدم و تویه پادگان هم با کسی حرف نمیزدم همش تو خودم بودم و انگار از این تنهایی و بی کسی هم راضی بودم دلیلشم فقط و فقط حضور اون دختر جن بود هر وقت تویه خوابم میومد اسم خودش و قبیل‌ش رو می‌پرسیدم ولی جوابم نمی‌داد شایدم میداد ولی من وقتی بیدار میشدم یادم نبود هنوز خانواده من چیزی از این جریانات نمی‌دونستن تا از یه جایی به بعد دیگه شرایط خیلی بد شد مثلا من تویه خوابگاه پادگان خواب بودم یه دفعه بیدار میشدم میدیم ورودی باغم رو به روم کلی درخته تا مرز سکته پیش میرفتم و با تمام توانم فرار میکردم و میرفتم سمت خوابگاه پادگان یه بار یادمه ساعت هشت شب خوابیدم چون ساعت دو شب پست داشتم زمانی که ساعت دو شد و نوبت پست دادن من رسید دیگه آرامش نداشتم همش نجوا های نامفهوم تو گوش و سرم می‌پیچید انگار داشتم واقعا روانی و دیوونه میشدم دیگه طاقتم طاق شده بود بعضی وقت ها داد میزدم و میگفتم ولم کُــــن و زار زار گریه میکردم تا کسری های بسیجی خودم و جبهه ای پدرم جور شد و من بعد فقط نه ماه خدمت تسویه کردم و سربازیم تموم شد و خلاصع برگشتم بوشهر به امید یه شروع جدید اما تویه خونه هم دیگه بیخیال نمیشد از اینجا به بعد پای خونواده هم باز شد به این قضیه تاریک مامانم بهم مشکوک شده بود میگفت رامین عزیزم چرا شب ها تو خواب جیغ میکشی چرا اینقدر لاغر شدی چرا غذا کم میخوری چرا بیرون نمیری چرا تویه خونه با کسی حرف نمیزنی چرا همش بی دلیل زود عصبانی میشی؟ از کسی دلخوری؟ منم جواب سر بالا بهش میدادم تا یه شب خواب دیدم یه زن با موهای خیلی بلند خوابیده روی مادرم و داره خفش میکنه و مامانم از من داره درخواست کمک میکنه و منی که با گریه میگم ولش کن و اون با یه صدای خیلی زمخت میگه این زن مانع ما میخواد بشه یادمه اون شب بابام ماموریت رفته بود بابای من خلبانه پرواز های خارجی خط تهران_استابول بود و خونه فقط من بودم و خواهرم مریم و مادرم یه دفعه دیدم مریم جیغ کشید من از خواب بیدار شدم گفتم چیشده گفت مامان داره خِرخِر میکنه تو خواب، چراغ ها رو روشن کردیم یه دفعه مامانم خوب شد به خودمون که اومدیم دیدیم دستای خودش رو حلقه کرده دور گردنش و داشته خودش رو خفه میکرده بیچاره نمی‌دونست اون جن لعنتی داشته خفش میکرده من دیگه طاقتم تموم شده بود و فرداش به آبجی و مامانم کل داستان رو گفتم و اونا چون برعکس بابام خیلی اعتقاد دارن کاملا حرفام رو باور کردن ولی مامانم گفت به بابات نگو تا خودمون حلش کنیم واقعا بابام بدش میاد از اینجور مسائل و  همیشه میگه جن افسانه است به مامانم گفتم یکی میشناسم محله کوتی اسمش شیخ حسنه و کارش خوبی بریم پیش اون ولی مامانم گفت یه زن میشناسه اسمش بیبی رقیه است و کارش عالیه ما هم شیخ حسن و بیبی رقیه رو واسه شام برای پس فردا که بابا میرفت سرکار دعوت کردیم و ازشون کمک خواستیم و اونجا قبول کرد بدون هیچ پولی کمک کنن(ما به خاطر شغل پدرمون وضع مالیمون خوب بود خدا رو شکر ) شیخ حسن و بیبی رقیه که اومدن شام خونمون بعد از شام یه بار دیگه من خودم براشون داستان رو تعریف کردم و دوتایی به این نتیجه رسیدن که یه زن از فامیل های نزدیکتون از سر حسادت براتون جادو نوشته ولی به خاطر خیرات زیادی که مادر خونه میده و اعتقادات قوی هنوز نتونسته به شما ضربه کاری بزنه البته خواهر خیلی بدشانسی های بیشتری نسبت به من آورده بود از عمل های زیبایی نا موفق تا شکستی دست هاش اونم دو بار تویه یه سال ولی من رو جور دیگه داشتن اذیت میکردن نمیدونم ولی دیگه خودم نبودم شیخ به من گفت اگه همین جور پیش بره و کاری نکنیم...

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

30 Nov, 19:05


#پارت_دوم
اون هشت ساعت داشتم به این
فکر میکردم که چیشد و من چجوری بدون اینکه یادم بیاد تویه باغ رفتم اصلا مگه میشه چنین چیزی؟ کی من رو برده بود باغ؟ یعنی من تو خواب راه میرفتم؟ تا شد آخر هفته و من رفتم خونمون اونجا که رسیدم به شکل عجیب و غریبی یه دفعه خوابم اومد نگار 10 روز بود نخوابیده بودم یه دفعه انرژیم تموم شد انگار یکی انرژیم رو مصرف کرده باشه تو حالت خواب و بیداری بودم که دیدم یه زن خیلی جوون که پشتش به من بود بهم گفت چرا دیگه برام آهنگ نمیخونی؟ منم گفتم تو کی هستی؟ اون باز با یه صدای خیلی زیبا گفت چرا برام آهنگ نمیخونی؟ گفتم شما کی هستید یه دفعه یه صدای ترسناک و خیلی کریح گفت میگم چرا منو فراموش کردی منم یه دفعه تویه خواب از ترس گفتم فرمانده دیگه اجازه نمیده برم لب دریا اون نمیزاره بعدش دوباره صداش درست شد و گفت اونو من درست میکنم
آخر هفته تموم شد و صبح شنبه من رفتم پادگان دیدم فرمانده کل نیومده بعد سرگرد اومد و گفت دیشب فرمانده دوتا پاهاش تویه تصادف از چند ناحیه به شکل خیلی بدی شکسته و چندماهی نمیاد و تا یه مدت از من دستور میگیرید من خیلی ترسیده بودم همش میگفتم اون زن کیه نکنه بلایی سر منم بیاره خلاصه شب شد و من از ترس جرعت نکردم برم لب دریا تمرین اصلا دیگه حسی برای خوندن نداشتم دوباره وقتی خوابیدم تویه خواب دیدم که همون زن ایندفعه با قدی خیلی بلند تر و صدایی خیلی عصبانی و یه لباس کاملا سیاه رنگ(اونقدر سیاه که انگار پر رنگ ترین سیاه دنیا بود) بهم گفت چرا امشب نیومدی من منتظرت بودم بهش گفتم قول میدم فردا شب بیام
صبحش که بیدار شدم رفتم واسه کله بچه های خوابگاه تعریف کردم داستانو بیشترشون فقط خندیدن ولی علی و رضا باور کردن و رضا که بابا بزرگش شیخ مسجد و به این مساعل ماورائی تسلط داشت بهم گفت فعلا باهاش مدارا کن آخر هفته میریم پیش بابا بزرگم تا بهمون بگه مشکلت چیه فقط به خونوادت فعلا نگو(من یادم رفت یه چیزی بهتون بگم من خیلی خیلی فیس خوشگلی دارم و تویه خونه بهم میگن تخم انگلیسی چشمام کاملا ابیه و موهام و ابروهام قرمز مایل به نارنجی رنگ) خلاصه من شب ها میرفتم کنار دریا و اون صدا بیشتر و بیشتر می‌شد هر شب ولی همیشه نامفهوم بود و مثله زمزمه و نجوا به گوشم می‌رسید اصلا هم بهم آسیبی نمیزد و فقط و فقط بعضی وقت ها صداش و البته حضور فوق‌العاده سنگینش رو کنارم حس میکردم تا آخر هفته شد و با رضا رفتیم بوشهر تو یه محله قدیمی به اسم محله کوتی پیش بابا بزرگش واااااااااای تا اومدم داخل بابا بزرگش یه نگاه بهم انداخت همه چیز رو فهمید انگار یکی بهش وحی کرد رضا میگفت بابا بزرگش موکل داره ما رفتیم پیشش و سلام کردیم و اونم با نهایت و ادب و احترام با ما رفتار کرد بعدش گفت همتون برید بیرون فقط خودت بمون این حرفش مو به تنم سیخ کرد آخه تویه اتاق فقط من بودم و بابابزرگ و رضا آخه همتون یعنی چی مگه چندتا آدم اونجا بود بهش گفتم من اسمم رامین و بزارید براتون داستان رو از اول تعرف کنم ولی بابابزرگش که البته اسمش شیخ حسن بود گفت نیازی نیست تعریف کنی پسرم خودم کاملا میدونم گفتم میدونی؟ گفت آره گفتم آهان رضا بهتون گفته؟ خندید و با آرامش گفت بله اونم چه رضایی. بهش گفتم شیخ حسن مشکل من چیه گفت یه دختر از قبیله بنی القعیان عاشقت شده و میخواد به وصال تو برسه و هر کی که بخواد مانعش بشه رو هم از سر راه برمی‌داره و احتمال خیلی زیاد هم کافر باشه و اصلا براش مهم نیست که برای رسیدن به تو چند نفر رو باید بکشه یا اذیت کنه بهش گفتم اگه من نخوام چی چجور باید نجات پیدا کنم گفت باید اول بدونیم که آیا طلسمت کردن یا ناخواسته درگیر چنین چیزی شدی اگه طلسم شده باشی بحثش جداست ولی اگه طلسمی در کار نباشه تقریبا هیچ شانسی واسه رهایی وجود نداره و یا باید تو بمیری یا اون یا بهم برسید چون اون به این راحتی ها دست بردار نیست شیخ حسن بهم گفت آیا نامزد یا نشون شده ای داری گفتم دختر داییم ترانه از بچگی اسمش روم بوده گفت به اونم بود خیلی مواظب باش چون اگه اونو رقیب خودش حس کنه احتمال آسیب دیدن اون دختر هم وجود داره و منی که دست و پام کاملا یخ کرده بود و انگار هیچ صدایی نمی‌شنیدم انگار دنیا رو سرم خراب شده بود آخه چرا من همش با خودم میگفتم چرا من از شیخ پرسیدم که عایا الان حرفامونو میشنوه گفت اون از 10 فرسخی اینجا هم رد نمیشه چون خونه من پر از مقدسات مختلف از ادیان مختلفه شیخ گفت من تونستم به واسطه موکلم حدس بزنم از کدوم قیبله است ولی این کافی نیست ما باید مطمئن بشیم از کدوم قبیله است و اسم اون دختر چیه و چند سالشه وچی میخواد دقیقا از تو گفتم یا شیخ چیکار باید کنم گفت آیا باهات حرف میزنه گفتم نه گفت آیا همیشه حضورش رو حس میکنی گفتم بعض وقت ها بهم گفت چجوری بار اول اومد پیشت منم گفتم داستان ساز زدنم رو براش گفت پس برو و سعی کن ازش اسم قبیله و خودش و سنش
رو بگیری...

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

30 Nov, 19:02


#ارسالی
#پارت_اول
سلام رفقای عزیز من محمدم میخوام یه داستان واقعی و خیلی ترسناک درباره یکی از دوستای دوران دانشگام به اسم رامین تویه یکی از روستاهای قدیمی و کم جمعیت استان بوشهر که تویه نوار ساحلی کنار دریا قرار داره و طرف غربشم کاملا کوه و داخل روستا پر از باغ های درخت نخل خرماست رو براتون تعریف کنم.
بزارید از اینجا به بعد داستان رو از طرف خود رامین براتون با جزئیات از اول تعریف کنم.
سلام من رامینم زمانی که پیش دانشگاهی بودم تصمیم گرفتم برم و شروع به یادگیری ساز گیتار و موسیقی پاپ تویه شهر بوشهر کنم(اصلا شهر بوشهر و بندرعباس و خوزستان و کلا جنوب منبع جن و طلسم و پری و جادو و کوفت و زهرماره و زبان زد عام و خاص)بعد از اتمام پیش دانشگاهی چون کنکور رو خراب کردم، تصمیم گرفتم اول برم سربازی بعدش برم دانشگاه زمانی که سرباز بودم خیلی بیشتر به موسیقی علاقه مند شدم و خلاصه وقت بیشتری برای موسیقی گذاشتم و هر روز تمریناتم رو بیشتر و بیشتر میکردم تا یه روز تویه آموزشگاه موسیقی اعلانیه زدن که برای کنسرت هنرجویی در فلان تاریخ از پسرا هایی تو رنج سنی مشخص15 تا 25 هستن تست صدا گرفته میشه و هر کی مایل باشه میتونه بیاد و تست بده منم تصمیم گرفتم تویه این تست ثبت نام کنم وحداقل شانسم رو امتحان کنم و یه تیر تویه تاریکی بزنم و دقیقا 3 ماه وقت داشتم تا روز تست واسه همین تصمیم گرفتم کون مبارک رو تنگ کنم و هر روز روی صدام تمرین کنم تا صدای آماده تری بسازم. من تویه یکی از روستاهای قدیمی بوشهر داشتم خدمت میکردم که 2 ساعت تا خود بوشهر که خونمون بود فاصله داشت دیگه رفت و آمد نمی‌کردم و کلا پادگان میموندم و فقط بعضی آخر هفته ها می‌رفتم خونمون، پادگانم نزدیک به دریا و کنار یه باغ بزرگ درخت نخل(خرما) بود یادمه اواخر فصل پاییز بود که تصمیم به تمرین کردن گرفتم و سوز سرمایی تازه تویه بوشهر شروع شده بود سرمای بوشهر چون آب کنارشه خیلی خیلی استخون سوزه اینو جنوبی ها کاملا درک میکنن خلاصه شروع به تمرین کردم و از اونجایی که  خجالتی بودم و روم نمی‌شد به خاطر اعتماد به نفس پایین یا تمسخر دیگران داخل خوابگاه بخونم با اجازه فرمانده و هزارتا التماس بالاخره قبول کرد برم کنار دریا و شب ها اونجا تمرین کنم که ای کاش هیچوقت اجازه نمی‌داد منم سازم رو بر میداشتم و هرشب می‌رفتم لب دریا و اونجا با ساز واسه خودم میزدم و میخوندم و تمرین میکردم صدامم همچی بدک نبود حداقل واسه خودم(سازم گیتار کلاسیک بود نه آکوستیک واسه همین سرما خیلی روی صدای ساز تاثیر منفی نمیذاشت) خلاصه تمام بدبختی های و نابودی زندگیم از همین خجالتی بودنم شروع شد که منو مجبور می‌کرد برم لب دریا و اونجا بخونم تقریبا به 20 شب بود که هر شب میرفتم و دیگ روال کار اومده بود دستم و خیلی هم بهم خوش می‌گذشت دیگه زمستون شده بود و سوز سرما و وزش باد و صدای دریا بعضی شب ها زیاد بود و منو یکم اذیت میکرد ولی بازم ادامه میدادم تا یه شب زمانی که داشتم میخوندم حس کردم یه صدای فوق‌العاده زیبا و رویایی یه زن انگار لا به لای صدام(صدای من خیلی بم و مردونست) یه دفعه به گوشم میخوره چند شب قبل هم همین صدا رو شنیده بودم اون موقع زده بودمش پای صدای باد و دریا و این داستانا، دقیقا انگار داشت زمزمه می‌کرد یا مثل یه لالایی بود
اون شب گذشت و من واسه یکی از بچه های پادگان تعریف کردم گفت تنها بودی توهم زدی و احتملا صدای وزش باد بوده و جایی برای نگرانی وجود نداره فردا شبش باز رفتم طبق روال همیشه تمرین کنم اون شب عجیب دریا آروم بود و اصلا هم باد نمی وزید پس دیگه اگه صدایی میومده نه توهم بود و نه صدای باد از همون اولش که نشستم واسه تمرین یه حس بد و سنگینی داشتم حسی که برام قابل توصیف نبود و نمیتونم توضیحش بدم انگار مطمئن بودم یکی کنارم نشسته ولی نمیتونم ببینمش همه این احتمال ها و حس ها تویه ذهنم داشت آزارم میداد و من خودم رو میزدم به اون راه که دوباره همون زمزمه و صدای زنونه رو شنیدم مو به تنم سیخ شده بود دیگه مطمنم بودم یه چیزی هست دیگه باورم شده بود صدای باد نیست دلم میخواست از ترس گریه کنم تمام بدنم و دستام و صدام میلرزید و تنها چیزی که فکرم میومد حضور جن بود یه دفعه از ترس از جام پریدم که برم اما بقیش یادم نمیاد تا صبح ساعت هشت من رو یه باغبون تویه باغ خرما پیدا میکنه و چون شلوار سربازی پام بوده متوجه میشه من سربازم و میاد به پادگان اطلاع میده فرمانده اومد به من گفت چرا رفتی تویه باغ خوابیدی چرا برنگشتی پادگان اونجا رفتی چه غلطی کنی نکنه رفتی تو باغ مردم دزدی، گفتم بخدا من یادمه فقط دیشب با گیتارم کنار دریا بودم یکی از بچه ها گفت گیتارت که تویه کاورش بود زیر تخت چرا دروغ میگی و منی که انگار زمان برام متوقف شده بود و هیشکی حرفم رو باور نمیکرد و به خاطر اینکارم 1 هفته اضاف خدمت هم خوردم بعدش من رو 8 ساعت پست تنبیهی گذاشتن

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

30 Nov, 02:20


#ارسالی
این داستان توی یکی از روستاهای اطراف قم اتفاق افتاده و برمیگرده به عصری که بارون شدیدی میومده و هوا کم کم داشته تاریک میشده. یکی از اهالی این روستا که از زبون خودش این داستان ترسناک رو نقل میکنه میگه شوهرم هنوز نرسیده بود خونه و بارون واقعا شدید بود. تو خونه مشغول کارام بودم که صدای در اومد و من که مطمئن بودم شوهرم رسیده رفتم در رو باز کردم اما دیدم ی زن و مرد جوون جلوی در موش آب کشیده شدن. به من گفتن ما غریبیم و اگر محبت کنی تا بارون بند بیاد بیایم تو خونه شما بمونیم.
من که میدونستم اگه شوهرم بفهمه که راه ندادم بیان تو ناراحت میشه، با روی خوش گفتم آره حتما بیاید و کلی تعارف کردم بهشون. زمانی که اومدن برن تو کفشاشونو درنیاوردن و با همون وضعیت وارد خونه شدن. چیزی که با چشما خودم دیدم، اگه کسی دیگه میگفت باور نمیکردم. خونه اصلا کثیف نشد. روستا کلا گلی بود و حتی حیاط خونه هم کثیف بود بخاطر بارون.
اینو که دیدم بهشون گفتم شما بشینید الان میام و رفتم در خونه همسایه. تا در رو باز کرد رفتم تو و داستان رو بهش گفتم. چادرشو سر کرد و گفت بیا بریم و نترس. وقتی از خونشون اومدیم بیرون دیدیم دوتا گوسفند از جلوی خونه ما دارن میرن که همسایه ما گفت ببینی گوسفند کیه این موقع و تو این بارون زده بیرون که من بهش گفتم گوسفند رو ول کن بیا بریم تو تا شک نکردن.
رفتیم تو و کل خونه رو گشتیم اما هیچ اثری از اون زن و مرد ندیدیم. من که زبونم بند اومده بود بزور به همسایه گفتم بخداااااا اینجا بودن، که پرید وسط حرفم و گفت آره تو درست میگی و من باید میفهمیدم اون دوتا گوسفند همونا بودن که داشتن میرفتن از تو خونه تو. وقتی شوهرم اومد داستان رو برای اون تعریف کردم که گفت خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد..

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

29 Nov, 18:41


#ارسالی

سلام
این داستانی که میخوام براتون بگم برمیگرده به دو سال پیش وقتی دانشجو بودم و توی خوابگاه خودگردان میموندم.
اولش راجب لوکیشن بگم که این خوابگاه ما توی یکی از محله های قدیمی شهر بود و زمان محمدرضا شاه زندان بوده و با یکم تغییرات ریز به خوابگاه تبدیلش کردن.
اونجا سه طبقه بود که یه طبقش زیر زمین بود و اتاق من شماره چهار توی هم‌کف بود و هیچ پنجره‌ای هم نداشت.
ساعتای 11اینا بود، خیلی خسته بودم چون کل روز روی ژوژمانم کار میکردم واسه همین گرفتم خوابیدم که واسه روز بعد پر انرژی باشم بقیه دخترام خوابیدن نزدیکای ساعت سه بود فک کنم، توی خواب و بیداری بودم سعی میکردم خوابم ببره که یهو در اتاق باز شد سالن بیرون هم تاریک تاریک بود چهره کسی که داشت میومد تو اتاق اصلا مشخص نبود یکم که نزدیک تر شد دیدم ابجی بزرگمه، خیلی متعجب بودم که چرا باید خواهرم این وقت شب بیاد اینجا (اونجایی که بودم تا خونه‌مون پنج ساعت راهه) میخواستم از جام پاشم که باهاش حرف بزنم... یهو توی یه پلک بهم زدن اومد کنار تختم و دستشو گذاشت روی کتفم (به پهلو خوابیده بودم) وقتی صورتشو نگاه کردم دیگه ابجیم نبود و جاش یه چهره خیلی ترسناک غیر قابل وصف بود میخواستم فرار کنم ولی انگار فلج شده بودم داغی دستاش پوستمو واقعا داشت میسوزوند، دست دیگشو برد... 🤐و میخواست بهم تجاوز کنه و من از ترس بعد کلی تلاش بالاخره تونستم جیغ بکشم و بعدش غیبش زد چون همه بیدار شده بودن و ب من با ترس خیره شده بودن
منم معذرت خواهی کردم و بهشون گفتم که بخوابن بعدش ریسمانای دور تختمو روشن کردمو تا خود صب نخوابیدم ولی واقعا تا ی تایمی داغی دستاشو حس میکردم و از ترس یخ کرده بودم بعد اون شب اتاقمو عوض کردم و دیگه ندیدمش.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

29 Nov, 17:39


#ارسالی

سلام خسته نباشید
داستانم برمیگرده به 4سال پیش
یکی از اشنا هامون ماشینشو توی حیاط آتیش زدن اینا هم در به در دنبال این بودن  بفهمن  کی بوده
رفتن پیش یه سید که تاس نشینی کنن نمیدونم بدونین چیه یا نه
خلاصه دنبال یه دختر 14ساله بودن منم که عاشق این مسائل بودم اون موقع قبول کردم
یه چادر انداخت سرم و چند تا چیز گذاشت جلوم بعد نوک انگشتشو سمت چپ بدنم بعد راست کشید همزمان با دستش  بدنم بی حس شد. کم کم برگشتم به چند شب گذشته و همه چیزو میدیم و فهمیدم کار کیه
سیده رگ دستم رو گرفته بود که از ترس پس نیفتم

بعد از اون قضیه خیلی گرسنم بود خیلییی.
سرم هم سنگین بود اومدیم خونه
منم برا همه تعریف کردم قضیه رو که چیشد. نمیدونستم تا یک هفته نباید صحبت کنم! چون مزاحمم میشدن.
ساعت10شب رفتم توی حیاطمون یه دونه کیوی گذاشته بودم توی ماشینمون درش بیارم

بین دوتا از ماشینامون بودم خم شدم کیوی رو برداشتم احساس کردم یه نفر مثل همون سید مچ دستم رو گرفت
اهمیت ندادم ولی دیدم انگار واقعیه فقط جیغ میزدم و شروع کردم دویدن وقتی داشتم دمپاییمو درمیاوردم برم داخل خونه قشنگ  دیدمش هیچ خبری از سم نبود مثل خودم بود ولی بدون لباس و موهاشم قهوه ای و نارنجی صورت هم نداشت از اون به بعد گاهی اوقات احساسش میکردم.
خیلی میترسیدم شب و روز نداشتم تا سه سال
پارسال با یه نفر آشنا شدم
خیلی ادم عجیبیه موقع حرف زدن انگار رنگ چشماش عوض میشه خیلی آرامش دارم در کنارش اون گفت جن نمیتونه هیچ جوره بیاد این طرف اونایی که ما میبینیم همزاده
نباید اذیتشون کرد و ترسید چون اون موقع قصد جونتونو میکنن!
از همون 4سال پیش هر وقت یه جای خطری قراره برم بهم الهام میشه نرم نمیدونم چطور بگم انگار از من مواظبت میکنه
خیلی وقتا توی ذهنم چیزی رو میبینم که چند ماه یا شایدم یه سال بعدش اتفاق میفته مثلا قبل از اینکه داداشم دنیا بیاد چهرشو با یه دست لباس که الان داره دیده بودم
از سال گذشته هم مدام اون ادم بهم زنگ میزنه که برم پیشش این چیزا رو کامل یاد بگیرم ولی واقعا نمیتونم، بابامم مدام میگه تو که میبینی انجام بده واقعا فشار روانی زیادی رو تحمل میکنم.
هنوزم کنار نیومدم باهاش.
ای کاش برمی گشتم به 4سال پیش و هیچوقت قبول نمیکردم...

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

25 Nov, 18:56


یك قا،تل ناشناخته که به پرستار بچه در اوکلند معروف بوده حداقل چهار کودك را بین سالیان 1976 و 1977 به قتـ،ل رسانده است دو پسر و دو دختر در شهر اوکلند در ایالت میشیگان گم شدند

پس از 9 روز مرده یافت شدند بدن‌ تمام این کودکان در ملأ عام به طرز مشابه تجزیه شده بود ، همچنین بر اجـ،ساد کودکان اثراتی از شلیك گلـ،وله و خـ،فه شدن دیده میشد ، بیشتر این بچه‌ ها در راهِ رفتن به یك مکان یکسان گم شده بودند

یکی از قربانیان که یك دختر دوازده ساله بود سعی داشته با دوچرخه خود فرار کند و پسر یازده ساله‌ به نام تیموتی کینگ که یك شب بعد از رفتن به مغازه جهت خرید آبنبات گم شده بود یکی از بدترین مرـ،گ‌ ها را تجربه کرده بود و نکته ترسناك این جنـ،ایات وحشتناك این بوده که ماموران دایره جنـ,ایی قاـ،تل را هرگز پیدا نکردند و پرونده کماکان باز است

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

20 Nov, 15:12


این عکس چند شب پیش در یکی از بیراهه های جاده خلخال به اسالم توسط دو جوان گرفته شده است. و اما دیشب مرکز تحقیقاتی بخش ماوراءالطبیعه دانشگاه هاروارد امریکا با انتشار این تصویر پرده از این ماجرا برداشت و گفت که این موجود که به نام white demon (شیطان سفید) معروف است در قسمت های شرق ترکیه و شمالغرب ایران و جمهوری اذربایجان زندگی میکند و جزو راسته ی جنیان میباشد. به نقل از شاهدین این موجود آزاری به انها نداشته و بعد از کمی ایستادن و نگاه کردن، عرض جاده را طی کرده و ببین درختان ناپدید شده است.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

19 Nov, 08:59


سلام وقت همه بخیر و خوشی
دوستان گفتن داستانی چیزی براتون پیش آمده تعریف کنید،روی چشم:
الان در سن ۳۰ سالگی هستم،اما سال دوم راهنمایی بودم که توی خونه‌ایی زندگی می‌کردیم
که صاحب خانه پیرزن مهربانی بود که متاسفانه به دلیل بیماری ام اس خودشو کلا روی زمین میکشوند، چنتا از فرزندانش ازدواج کرده بودن ولی کوچیک ترینشان اون موقع حدودا ۲۸تا۳۰ سال سن داشت که خیلی هم در مسئله ازدواج سخت گیر بود،خلاصه ما طبقه اول بودیم و طبقه دوم یک اتاق داشت که مال همین آقا بود و به محض اینکه از سرکار میومد میرفت تو اون اتاق که دم پشت بوم و بعضی مواقع تا عصری اونجا میموند،بعد از مدتی به محض غروب آفتاب فضای خونه کلا سیاه و سنگین میشد، وخودش هم میرفت می‌خوابید و اینقدر خوابش سنگین میشد که میگفتی این حححتما مرده، مگه میشه کسی رو اینقدر با صدای بلند صدا بزنی و بیدار نشه در حدی که صدای حاج خانم تا طبقه بالا میومد ولی اون خواب بود،

تا اون روزی که من روی شکم دراز کشیده بودم و سرم تو درس و کتابام بود و پایین پام پرده بزرگ خونه بود که پشتش درب تراس بود،
دفه اول تو همون حالت دراز کش بودم که یک دفه پرده رو انگار باد زد، و تا پشت زانوی من کشیده شد، تنها بودم ترسیدم و بلند شدم و پنجره‌هارو نگاه کردم دیدم نخیر پنجره بستس و باد نیومده که پرده رو تکون بده
دوباره مشغول شدم اومدم رو میز که رو‌بروی پرده بود نشستم و ادامه دادم،آفتاب داشت غروب میکرد و منم امتحان داشتم و باید کلی میخوندم یاد پچ‌پچ های پدر مادرم افتادم که میگفتن این پسره انگار خل و چله،معلوم نیست میره تو اون اتاق بالای بی سر و صدا چیکار میکنه،
عین جن زده ها میمونه اسن،
یه دفه ترسیدم، گفتم برم تو کوچه پیش دوستام تا مادرم بیاد و باهم بیاییم بالا و دوباره مشغول درسم بشم،همین که لباس پوشیدم و پله هارو خواستم برم پایین احساس کردم یه چیزی شبیه ب آدم سیاه اومده پشتم وایساده، و من برنگشتم کامل نگاهش کنم،عین برق فرار کردم پله هارو به سمت پایین و درب حیاط،خلاصه گذشت و من چیزی ب کسی نگفتم، ولی اون سایه سیاه رو چند بار دیگه دیدم، ولی از بس پرو بودم باز ب کسی چیزی نگفتم،
پیش خودم گفتم حتما مسخرم میکنن یا میگن فکر و خیال کردی، تا اینکه یه روز باز روی میز روب روی پرده نشسته بوده که دیدم پرده های خونه باز داره تکون میخوره
مطمئن بودم که به چیزی هست پشت پرده
نگاه کردم یه دفه پرده انگار که کسی با یه کله گنده و یک دهن بزرگ پشتش وایساده یه دفه دهنشو باز کرد و از پشت پرده‌ها اومد ب سمت من، اینقدر اون لحظه ترسیدم که تمام بدنم یخ زد و انگار از ستون فقرات فلج شده بودم

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

18 Nov, 20:31


یك عکس بسیار پر بازدید در دارك وب:

داستان این عکس این است که چند نفر قاتل وارد یك منزل در برزیل میشن و مادر و پدر رو میکشن و بعدش پوست صورت مادر رو بر صورت بچه میذارن و ازش عکس میگیرن و بعد از اون بچه ناپدید میشه و پلیس هرگز یك مدرك از این قتل‌ ها پیدا نمیکنه و پرونده باز میمونه.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

18 Nov, 17:56


داستان کوتاه
پسر جوان در یک شب معمولی در رختخواب خود می‌خوابد او صدای قدم هایی را از درب خانیشان میشنود و با چشمانش نگاه میکند تا ببیند چه اتفاقی دارد می افتد درب او به آرامی باز میشود و قاتلی که جسد های پدر مادرش و حمل میکند دیده شود.
بعد از این که اجساد پدر مادر بچه رو بدون سر و صدا روی صندلی تکیه میدهد و با خون اجساد روی دیوار نوشته هایی مینویسد سپس زیر تخت کودک پنهان میشود
کودک بیش از حد تصور میترسد
او نمی‌تواند نوشته های روی دیوار را بخواند و میداند که مرد زیر تختش هست او هم مثل همه بچه ها وانمود می‌کند که خواب است و هنوز بیدار نشده او در حالی که بدن های بی حرکت روی زمین دراز کشیدن به آرامی صدای نفس های زیر تختش را میشنود او سعی میکند کلمه های روی دیوار را تشخیص دهد چون این یک مبارزه هست و وقتی جمله روی دیوار رو میخواند با ترس نفس نفس میزند.
و صدایی به گوش او می‌رسد که میدانم که بیداری و در زیر تختش جا به جایی چیزی رو حس میکند

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

18 Nov, 16:28


منم سه بار یک پسر بچه ای و دیدم که فکر کنم روحه
دفعه اول تو میدون خلوت پایین جاده بود ساعت دو یا سه شب
دفعه دوم یک هفته بعد اینکه دفعه اول دیده بودمش تو یکی از کلاس های مدرسه متروکه نزدیک خونمون
دفعه سوم چند ماه بعدش تو آشپزخونه تو باز تاب پنجره در اشپزخونه که سر و صورتش خونی بود
الان عذاب وجدان دارم💔
شاید کمکی از دستم بر میومد

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

18 Nov, 00:03


من ۴۰ روزم بود یه شب‌مامانم منو رو تختم خوابوند بعد ۲۰ دقیقه دید صدا جیغم میاد

بعد مامانم اومد تو‌ اتاق دید من رو هوام و بعد ۱۰‌ثانیه افتادم زمین انگار یکی‌منو بغل کرده بود

بعدش با افتادن من من کبود شدم و از نفس رفتم

بعد مامانم با اون چیزی ک دیده بود جیغ کشید بابام با ترس اومد من از ی طرف مامانم از ی طرف یهو مامانم غش‌کرد

هیچی یه ماه گذشت و مامانم هنوز تو شک بود و هرشب گریه میکرد تا اینکه داییم یه ادمیو پیدا میکنه ک خیلی پاک‌بودو ...‌میاد تو اینه نگا‌میکنه میگه این برخورد انس‌و جن بوده و تا یه سال منو مامانم دعا داشتیم تا جنا ازمون دور شن

بعد خلاصه این قضیه تموم میشه تا اینکه من میوفتم تو فاز احضار جن و روح بعد من میام مثل بابام جن احضار کنم احضار باز میزارم نمیبندمش بلدم نبودم ک گفتم الکی عاقا این تموم میشه ب شب ساعت ۳ اینا بود یهو اینگا یکی بهم میگه بغلتو ببین من بر میگردم میبینم ی زن گردن دراز سرشو دراز کرده اتاقم داره منو میبینه

من میترسم خیلی جدیی یهو از حال میرم این قضیه هم تموم میشه میره پنج‌روز دیگه پنج‌روز دیه دوباره همین ساعتا من میبینم ی پسر بچه میاد میشینه رو‌مبا بعد پشتش همون زدن گردن‌دراز میاد قدش سه متر‌بود بعد میاد بالا سر پسره منو میبینه

عار این بود داستان من

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

17 Nov, 19:49


سلام و با احترام
خاطره ای که میگم ممکنه زیاد ترسناک نباشه ولی واقعیه
چند سال قبل اوایل اینکه استخدام نیروی انتظامی شده بودم با همکارم در آزاد راه مشغول گشت زنی بود و تاریکی مطلق بود شب
حدودا ساعت دوازده و نیم
·
عکس از آزاد راه میفرستم ببینید تا بتونیم خاطره منو بهتر تصور
کنید مشغول گشت زنی بودیم که یه مرد با سرعت از وسط جاده دوید و رفت داخل زمین کشاورزی اون ور آزاد راه .

مشکوک شدیم و رفتیم طرف همون زمین کشاورزی و ماشین رو پارک کردیم دوستم داخل ماشین بود و من پیاده شدم و چراغ قوه رو روشن کردم تا بهتر ببینم .
در حین نگاه کردن حس وحشتناک و سنگینی عجیبی داشتم احساس میکردم اون منطقه بوی مرگ و جنازه میده

بعد از حدود پنج دقیقه همون مرد رو دیدم که خودی مشکیشو کشیده بود روی سرش و پشت بوته ها
پنهان شده بود
.
گفتم من پلیسم و ازش خواستم بیاد بیرون ولی اعتنا
نکرد رفتم جلو تر پشت بوته ها
کمی بعد نزدیکتر شدم و دستم روگذاشتم روی شونه اش و تکونش دادم در کمال ناباوری دیدم اون مرد
مرده بود و افتاد روی زمین
وقتی پزشکی قانونی رسید گفت این مرد حداقل پنج روزه که فوت کرده ولی من و همکارم دیدیم

که از جاده رد شد و رفت تو مزرعه
این خاطره فقط باعث شد من باور کنم که اون مرد میخواست منو از جای مرگش آگاه کنه و پیداش کنم
و این کار رو هم کرد

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

15 Nov, 19:25


این فرد طبق ادعای خودش وارد یه پایگاه متروکه میشه بعد که صدای عجیبی میشنوه دوربین رو کار میزاره و خودش فرار میکنه.
و این تصویریه که دوربینش ثبت کرده!
به نظر میرسه این ادم ها پاهاشون شبیه پای حیوون هست و سم دارن!

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

13 Nov, 20:30


‌ ‌ ‌‌‌ ‌
خب سلام بذارید برم سر اصل مطلب و این خاطره

ترکیه زندگی میکنم و محله آسیایی نشینش میگفتن یه خونه داره تسخیر شده و از این حرفا ماهم سرمون درد میکرد برای این داستان ها رفتیم سراغ خونه ظاهر خونه اصلا نمی خورد تسخیر شده باشه خیلی مرتب و تر و تمیز بود با وجود اینکه هیچ کس هم توش زندگی نمی‌کرد
وارد خونه شدیم روی همه آیینه ها و وسیله های خونه پارچه سفیدی کشیده شده بود
یکم تو خونه گشتیم خبری نبود فقط فضای خونه سرد و سنگین بود اومدیم بیرون به چندتا از این بچه ترک ها گفتیم فرداش رفتیم یه پسر فوق العاده نچسب هم بود که اونم اومد باهامون و این پسر واقعا ذات کثیفی داشت

رفتیم داخل خونه بچه ها داشتن نگاه میکردن که یهو صدای همین پسره بلند شد یه نیرو نامرعی اونو چسبونده بود به دیوار و فشارش میداد به دیوار این یارو هم نفسش داشت قطع میشد و ماهم ترسیده بودیم که یهو ول شد و نفس تونست بکشه می خواستیم بریم بیرون که یه پیر زن از بیرون اومد و خواست کمک کنه بهمون خیلی چهره مهربونی داشت مارو آورد بیرون و گفت خونش یکی دوتا کوچه بالا تره و متهم باهاش رفتیم داخل خونش اونم پارچه انداخته بود رو وسایلش و ازش پرسیدیم گفت بخاطر اینکه تنهام و حال گرد گیری ندارم این کارو میکنم
داشت حرف میزد که تو حرف هاش فهمیدیم صاحب اون خونه رو میشناسه و شوهر سابق این خانم بوده و بخاطر اخلاق تندی که داشته از هم جدا شدن
توی خونش یه اتاق بود که درش بسته بود تا نگاهم به سمت در رفت پیر زن سعی کرد حواسم رو پرت کنه ولی سمت در رفتم و درو باز کردم چیزی که دیدم دست و پامو سست کرد
بدن همون پیر زن بود که بی جون رو تخت افتاده بود دوستام دونه دونه اومدن دیدن و رنگشون از گچ دیوار سفید تر شد سر برگردوندیم ولی دیگه پیر زن رو ندیدیم فقط بدن بی جونش اونجا بود
سریع با اورژانس تماس گرفتیم وقتی اومد گفت به دلیل ایست قلبی شب قبل فوت کرده نمی تونم توصیف کنم تو اون لحظه چقدر ترسیده بودیم و بدنمون یخ کرده بود ولی روح پیر زن مارو به خونش برده بود

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

13 Nov, 16:21


یکی اینو ناشناس تکمیل کرده بود و گفته بود :
بعد از رفتن پیرزن اهالی به طور مشکوکی دچار مرگ ناگهانی و بیماری های لاعلاج شدن و مردن و خونه ها بی دلیل آتش میگرفتن و از بین میرفتن و اون محل خالی شده از سکنه

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

13 Nov, 13:28


"گروه big dick"
یکی از قسمت هایی که توی دیپ وب وجود داره پورنوگرافی کودکان هست که بسیار بیشتر از فروش اسلحه طرفدار داره..
این گروه چهارنفره یکی از گروه هایی هستند که تو این کار اند(از این گروه ها و افراد خیلی زیادن تو دیپ وب)
اسم گروهشون هم هست big dick شعارشون اینه که  بریم بچه بازی فک کنم اینا بیماری پدوفیلی دارند‌‌.
این چهار نفر الهام گرفته شده از یه کارتون سریالی اند که برای بچه ها پخش میشده.
گروهشون تو استرالیا هست و توی خیابون پارک مکان های بازی میچرخند و بچه هارو میدزدن و بهشون تجاوز میکنند بعد اونارو میسوزونن همش بچه های 1تا 6 میدزدن.
بعدشم عکسو فیلمشو به فروش میزارند.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

12 Nov, 20:06


این عکس از یکی از تیمارستان های متروک در آمریکا گرفته شده است.
این زن و مرد به همراه یکی دیگر از دوستانشان که عکاس این عکس است داوطلبانه و برای کنجکاوی قصد ورود به این تیمارستان را داشتند که قبل از ورود دوستشان یک عکس از انها‌جلوی درب تیمارستان میگیرد.
انها وارد تیمارستان میشوند و شب را در انجا میگذرانند.
هنگام خروج انها فضای تیمارستان را بسبار خوفناک تعریف کردند.انها میگفتند نیمه های شب صدای گریه کودکی را میشنیدیم.صدای جیغ و فریاد به گوش میرسید و چند بار شخصی به کمر من زد و هنگامی که برگشتم کسی پشت من نبود.چند بار به وضوح دیدم که شخصی روی تخت خوابیده است اما حلو تر که رفتم کسی نبود.در ها باز و بسته میشدند و ما چندبار پشت درها میماندیم و از ترس فقط جیغ میزدیم.
انها عکس های زیادی از داخل این تیمارستان گرفتند اما در هیچکدام نکته خاصی ندیدند.
جز این عکس.
در این عکس انها دلیل تمام این اذیت هارا میفهمند.
البته انها جریمه نقدی به علت ورود به یک مکان پرداخت کردن

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

12 Nov, 17:56


پاشید بیایید یه داستان ترسناک از خودتون بسازید

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

12 Nov, 17:56


دیگه مثل قبل کامنت نمی ذارید😊

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

10 Nov, 14:17


در دهه ی ۱۹۶۰ طراحان دیزنی لند از ظاهر غیر واقعی اسکلت هایی که در بخش دزدان دریایی این مکان تفریحی استفاده می شد ناراضی بودند.به همین دلیل آن ها از آزمایشگاه های کالبد شناسی مرکز پزشکی اسکلت هایی واقعی گرفتند


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

08 Nov, 17:02


فیلم: "دختر کمیونیون"
Communion Girl [2022]

₰ژانر:ترسناک,معمایی,مهیج
₰محصول:آمریکا''🇺🇸"
₰امتیاز:6.3از10''⭐️''

💬 خلاصه داستان: در اواخر دهه 1980 میلادی دختری جوان به نام سارا پس از نقل مکان به یک شهر جدید سعی می‌کند با سایر نوجوانان دوست و همراه شود. در این میان او با دختری برون‌گرا به نام ربه آشنا شده و یک شب به همراه او به یک کلوپ شبانه می‎رود. آن‌ها هنگام بازگشت به خانه با دختر بچه‌ای روبرو می‌شوند که عروسکی عجیب در دست داشته و لباس خاص یک مراسم را به تن دارد، از آن لحظه زندگی سارا و ربه تبدیل به جهنم می‌شود و…

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

06 Nov, 18:10


در این تصویر 15 دختر به چشم میخورند که در یک آسیاب کار میکردند .همه این دختران دستهایشان را به صورت ضربدری قرار داده اند.
اما نکته عجیب، وجود یک دست بر روی کتف یکی از دختران سمت چپ است. در حالی که دختری که پشت سر وی ایستاده، دست های خود را به حالت ضربدری روی هم گذاشته.
این امر باعث شده تا عده ای بر این باور باشند که دست مذکور، متعلق به یک شبح یا فردی ست که در تصویر حضور ندارد.
همچنین احتمال تغییر در این تصویر بوسیله تکنولوژی جدید می باشد.
اما بررسی کارشناسان نشان میدهد که هیچگونه تغییر بوسیله فتوشاپ و کامپیوتر در این تصویر به وجود نیامده و این امر، نظریه وجود امری غیر عادی و مبهم در این تصویر را تایید میکند.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

04 Nov, 17:37


‌ ‌ ‌‌‌ ‌
لطفا این پیام من زود تو کانالتون بزارین
کسی دعایی نفرینی چیزی دارین
یه دختر کتکم زد
منم رو صورتم خیلی حساسم همه جام الان زخم و خونه بالای دوتا چشمم حتی زخم شده دقیقا نزدیک چشمه
لطفا پیاممو بزارین تو کانال
لطفا نگین که کار اشتباهیه و اینا چون اون طرف منو زد به طرز وحشتناکی به معنای واقعی یه حیوون وحشیه
حتی راضیم طرف بمیره انقد ازش کینه دارم

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

04 Nov, 17:22


دهکده کیشیلیو صربستان

این روستای دور افتاده که کمتر از ۸۰۰ نفر در آن ساکن هستند ، یک داستان ترسناک در مورد شبحی خون آشام دارد .
بله ! برخی از افسانه‌ های خون آشام‌ ها واقعا درست هستند . در سال ۱۷۲٥ ، یکی از ساکنان آن به نام پتار پلگویتس ؛ فوت کرد و هشت روز بعد ، نه مرگ رخ داد .
در مورد این نه نفر که مردند ، گفته شده که آنها در رخت خوابشان توسط پلگویتس کشته شده اند ...
کشیش و مقامات محلی برای تحقیق در مورد روستای کیشیلیو عازم آن منطقه شده و تقریبا ٤۰ روز پس از مرگ پلگویتس ، قبر او را نبش قبر کردند و با موضوع بسیار عجیبی مواجه شدند که تا آن زمان کسی به چشم ندیده بود .
ریش و ناخن او هنوز در حال رشد بود و نشانه ‌هایی از پوست جدید وجود داشت . هنگامی که یک میخ را در بدن او فرو کردند ، گزارش شد که خون تازه‌ ای از دهان و گوش ‌هایش به بیرون فوران می ‌کرد ، فریاد وحشتناکی به وجود آمد و پوست او سیاه شد . در آن لحظه قتل ‌ها متوقف شد .

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

02 Nov, 21:12


https://t.me/its1_Morphine

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

02 Nov, 21:12


جوین شید بروبچ حمایت کنید 🫶🏻🩵

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

28 Oct, 11:42


‌ ‌ ‌‌‌ ‌
روزی یک دختر بچه کوچک به اسم (انا)
با ۵ تا از دوستانش به
اسم ( کوین(جمی(بن(آنا(لوین(سارا)به
جشن هالووین میروند آنها از ترسیدن خیلی خوشان
می آمد ولی آنا از ترسید وحشت داشت
بعد از جشن یک تابلو دیدن که روش نوشته
بود به شهر بازی مرگ بروید و از ترسیدن لذت ببرید
آنها بایدن این تابلو سریع چرخ های خود را سوار شدن
رفتن به آنجا در آنجا همچی طبیعی بود بعد
کوین گفت(بیاین بریم در آن چادر بزرگ )
دوستانش گفتن بریم ولی آنا گفت(نه لازم نیست
به آنجای ترسناک برویم)
کوین با خند گفت ( نترس اونجا چیزی برای ترسیدن
نیست)
آنا با غرور (من نمی‌ترسم)
بعد رفتن به آنجا در آنجا یک شعبده باز بود
با کلاه قرمز بود او چهر خود را با ماسک پوشاند
بود
آنا زیر لب زمزمه می کرد (ما همه میمیرم ما لایق
مرگ هستیم )
بعد سارا این ها رو شنید فکر کرد آنا دار شوخی میکند
بعد به آنا گفت بس کن نمایشو ببین
بعد آنا با چشمانی زرد به سارا نگاه کرد و با صدای بلند گفت
(ما همه میمیرم ما لایق مرگ هستیم)
بعد جمی به کوین نگاه کرد و دیدی او هم چشم هایی زرد
دارد و زمزمه می‌کند( ما همه فرزندان شیطان هستیم
باید به پدر خود احترام بگذارید درود بر شیطان)
بعد دیدن کوین نیست روی صحنه را دیدن
که آنا او را در جعبه کرد است و او را تکه تکه میکند
و می گوید ای پدرمن این قربانی برای شما است
بعد سارا زنگ زد به یک جن گیر او آمد و آب مقدس
را می ریخت روی آنا و آنا می سوخت و درحال سوختن
می خندید بعد کوین پایین رفت و جن گیر را کشت
بعد آنا بعد از مدتی جای سوختگی ها خوب شد
جمی و سارا رفت بودن قایم شد بودن که کوین
یک چاقو پرت کرد به صندلی که کوین در زیر آن
قایم شد بود و کوین مرد فقط سارا ماند بود
سارا پوشت پرد قایم بود .
سارا یک صحنه شوکه کنند دیدی(دید که شعبده
باز خود شیطان است و آنا و کوین را تسخیر کرد
است و کوین و آنا به او احترام می گذارند)
بعد سارا خود را شبیه کوین و آنا کرد تا شیطان
فکر کند او هم تسخیر شد است بعد شیطان خود
را به یک پرنده تبدیل کرد و از آنجا رفت سارا
بعد از دیدن این صحنه سریع فرار کرد و دیگر
دوستانش را ندیدی

شخصیت اصلی (سارا)
محله اتفاق (چادر شعبده باز)



داستان اول

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

28 Oct, 11:27


‌ ‌ ‌‌‌ ‌
-----------------------------------------
روزی که زن و شوهر فقیر بعد از سال ها تلاش یک خانه خریدن آنها به اجبار این خانه را خریدن چون این خانه وست
جنگل است و فظای ترسناکی دارد آنها اول می ترسیدن ولی
بعد از سالی پول دار شد ولی به آن خانه وابسته شد بودند
پدر آن خانه بچه دار شدن بچه آنا که ۷ سال داشت دیوار
را خراب کرد و یک انبار پیدا کردن در آن انبار ده تا پله داشت
و به یک سالن بزرگ می رسید آنها خوش حال شدن که سود
کرد اما نمی دانستند که آن انباری دری به جهنم است شب شد مرد و زن رفتن بخوابن که صدای تق تق آمد از اوتاق
بیرون آمدن و دیدن بچه آنها دار توی جواب راه میر
بعد مادر پسر رفت پسر را توی اتاقش گذاشت بعد فردا
پسر گفت مامان و بابا من این اوتاق را دوست ندارم
میشه انبار را به من بدهید مادر او گفت باش
پدر او اول ناراضی بعد راضی شد و وسایل پسر را
به انبار بردن و وسایل انبار را که می‌خواستند ببرن
به بالا نتوانستن ببرن انگار یک جسم نامرعی جلوی
آنها بود بعد پدر و مادر رفتن بالا تا وسایل دیگه پسر را
بیارن پایین که نگهان در انباری بست شد بعد از مدتی خود
به خود باز شد ولی پسر در آنجا نبود و جسد او را روی
سقف خانه معلق بود پایان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

25 Oct, 23:37


این داستان ترسناک واقعی که میخوام برای شما تعریف کنم مربوط میشه به 8 سال پیش که بابای من تصمیم گرفت بالای اشرفی اصفهانی ی خونه کرایه کنه. کلا توی اون خیابون ما همه خونه ها نوساز بودن بجز اینی که ما اجاره کردیم. هنوز بافت قدیمی و حیاط خودشو حفظ کرده بود و با همین ی مورد دل پدر و مادر منو برده بود. جالب بودن قضیه خونه از جایی برای من شروع شد که املاکی سر خیابون گفت چندبار خواستیم بسازیم اما نشده. خب چرا نشده؟؟؟
سرتون رو درد نیارم. ما اونجا ساکن شدیم و من سر کار میرفتم و خواهرم مدرسه میرفت و خیلی لذت میبردیم از اونجا تا اینکه ی روز ساعت 3 صبح خواستم برم دستشویی که دیدم مادرم ی سینی چایی ریخته آورده تو پذیرایی خونه. گفتم مامان این چیه؟
جوابش منو میخکوب کرد. گفت: مگه نمیبینی دور تا دور آدم نشسته و مهمون داریم؟ اینجوری نیا وسط مهمونی و رعایت کن. اضطراب رو تو چشمای مادرم میدیدم. کلی با مادرم کلنجار رفتم که کسی نیست و بیا بریم و .... اما میترسید و میگفت فقط برو بخواب. بابای من ماموریت بود و وایسادم تا از ماموریت بیاد و همه ماجرا رو برای بابام تعریف کردم. بعدش پدر من گفت شاید خواب زده شدید و ... اما با پافشاری من، بابام رفت و از در و همسایه پرس و جو کرد.
متوجه شدیم هرکسی تو این خونه بوده یا دیوونه شده یا از این خونه فرار کرده، در صورتی که همسایه ها هیچی نمیفهمیدن. با املاکی سر خیابون حرف زدیم که بعد از کلی انکار کردن، گفت واقعیتش منم شنیدم اما گفتم خرافاته. رفتارای مادرم تو اون خونه داشت عجیب تر میشد و پرخاشگری مادرم زیاد شده بود که پدرم رفت و قرارداد خونه رو کنسل کرد. به مالک توی فسخ قرارداد گفتیم اونجا رو بکوب بساز یا نذار کسی اجاره کنه که گفت هروقت خواستم بسازم ی بلایی سر خودم و خانوادم یا معمار ساختمون میفتاد.
باورتون نمیشه بعد رفتنمون آرامش به زندگی و مادرم برگشت. مادرم هنوزم که هنوزه با گریه و ترس از اون خونه تعریف میکنه و هنوزم اون خونه قدیمی بعد 8سال خالی اونجاس.
 

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

25 Oct, 17:17


صابون های انسانی❗️

•در سال۱۷‌۸‌۶ هنگامی که لویی شانزدهم اجساد را از قبرستان بی گناهان مقدس فرانسه به سرداب برد، (سَرداب یا سردابه خانه‌ای که در زیر سطح زمین می سازند تا در گرما به آن پناه ببرند و آب و مواد غذایی در آنجا نگه می‌دارند تا خنک بماند)، بسیاری از اجساد به چربی تجزیه شدند، سپس چربی جمع آوری شده به شمع و صابون تبدیل و استفاده شدند :)

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

25 Oct, 00:36


. تو ی روستا یک زنی بوده به اسم محبوبه که الان در قید حیات نیست و اون زمان بعد از فوت شوهرش ازدواج نمیکنه و هر 4تا فرزندش رو خودش بزرگ میکنه. کار محبوبه خانوم هم طوری بوده که صبح زود ساعت 5 از خونه میرفته و با چند زن دیگه کار میکردن اما یک روز محل کار عوض میشه و با محبوبه خانوم شرط میکنن که فردا ساعت 5صبح میایم دنبالت تا به محل کار جدید بریم.

فردا دقیقا راس ساعت 5صبح که برف زیادی هم اومده بوده در خونه زده میشه و محبوبه خانوم میره جلوی در تا بره سرکار. وقتی به جلوی در میرسه و همکار خودشو میبینه، در رو میبنده و پشت سرش راه میفته و چون برف زیادی اومده بود، پای خودشو جاپای همکارش میذاره که جلوتر میرفته.

ی مقدار که از خونه دور میشن میبینه جاپای همکارش داره بزرگتر میشه و تعجب میکنه. بدون اینکه چیزی بگه یا نشون بده متوجه شده به راهش ادامه میده تا اینکه جاپای اون شخص خیلی بزرگ میشه و محبوبه خانوم همونجا وایمیسه و تا خونه با سرعت برمیگرده. وقتی برمیگرده کلی تعجب میکنه چون میبینه همون همکارش جلوی در منتظرش وایساده و میره بهش میگه داستان چی بوده و همکارش میگه خوب کاری کردی برگشتی. اون اصلا آدم نبوده و جن داشته تو رو با خودش میبرده.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

24 Oct, 20:50


داستان ترسناک،خاطرات ترسناک pinned «داستان ها و خاطرات ترسناک رو بفرستید برامون 👻💀 http://t.me/NoChatRobot?start=sc-s4Vlr1ywFX»

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

24 Oct, 20:50


داستان ها و خاطرات ترسناک رو بفرستید برامون 👻💀
http://t.me/NoChatRobot?start=sc-s4Vlr1ywFX

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

24 Oct, 19:35


یک روز ظهر که از مدرسه به خونه برگشته بودم بعد از خوردن ناهار اماده شدم برم تو اتاقم تا کمی استراحت کنم که زنگ خونه ی ما به صدا در اومد رفتم در رو باز کردم دیدم سهیلا خانم هست با سلام و احوالپرسی دعوت کردم به اتاق پذیرایی و مادرم هم به استقبالش اومد سلام و احوالپرسی کردن من هم رفتم رفتم دو تا چایی ریختم و بردم گذاشتم رو میز پذیرایی و چند دقیقه نشستم و بعد به مادرم گفتم میرم اتاق تا تکالیف مدرسه ام رو انجام بدم و بعد رفتم تو اتاقم بخاطر خستگی حوصله ی درس خوندن رو نداشتم کمی روی زمین دراز کشیده بودم تا چند دقیقه ای چرت بزنم و همزمان هم به صحبتهای مادر و سهیلا خانم گوش میدادم

اونها در مورد یکی از اهالی محله ی ما صحبت میکردند که چند ماهه باردار بود و اتفاقهایی عجیبی برای اون خانم پیش اومده بود عمه سهیلا تعریف میکرد اون همسایه ی ما بخاطر کابوسهایی که شبها میدیده کمی هوش و حواس از سرش پریده و امروز صبح به بیمارستان بردنش عمه سهیلا ادامه داد چند روز قبل همون همسایه با من در مورد آل و جن صحبت میکرد و میگفت هر شب جنها موقع خواب به سراغم میان و من رو تا حد مرگ میترسونن حتی بخاطر اینکه شبها نترسم خواهر و مادرم هم شبها پیش من میموندم تا من نترسم ولی باز اون جن که چهره ی پیر زنها رو داره و با اندام خمیده و استخوان مانند میاد و روی سینه ی من میشینه و به صورتم خیره میشه و هر چی داد و بیداد هم میکنم کسی صدای منو نمیشنوه بعد از اینکه سهیلا خانم این ماجرای همسایه ی ما رو تعریف کرد مادرم هم در جواب بهش گفت که این اتفاقها معمولا برای خانمهای بار دار اتفاق میوفته و بعد مادرم برای عمه سهیلا تعریف کرد که موقعی که من رو باردار بود یک بار یک شبحی رو نصف شبی میبینه که از در بسته ی اتاق وارد اتاق میشه و چند لحظه گوشه ی اتاق با چهره ی وحشتناکش به مادرم نگاه میکنه و به یکباره دود میشه میره بالا

با شنیدن این حرفهای مادرم مو به تنم سیخ شده بود و برای من که اون موقع دوازده سال بیشتر نداشتم بسیار ترسناک وعجیب بود و همونجا داخل اتاق بدنم شروع به لرزیدن کرد

اما صحبتها و خاطراتی که عمه سهیلا برای مادرم تعریف کرد به کل هوش از سرم برد و حتی بعد از شنیدن خاطره ی عمه سهیلا تقریبا بی هوش شده بودم

بعد از تموم شدن حرفهای مادرم عمه سهیلا هم در مورد خاطرات دوران بارداری خودش به مادرم گفت عمه سهیلا به مادرم تعریف کرد که موقعی که پسرش که اونموقع هشت سالش بود رو باردار بود توی تاریکی یک شبح سفید پوش رو میدیدم که توی گوشه از اتاق من رو نگاه میکرد اولش بهش اهمیت نمیدادم و فکر میکردم خیالاتی شدم هر چه به دوران به دنیا اومدن فرزندم نزدیک و نزدیکتر میشدم حضورش رو بیشتر احساس میکردم و دیگه اواخر شبها با وضوح بیشتری اون رو توی اتاقم میدیدم روزها هر جایی که میرفتم یک حس عجیبی به من میگفت که کسی کنارم هست و مدام حرکت وسایل خونه رو میدیدم درهای اتاقها خود به خود باز میشد شیر اب اشپزخونه باز و بسته میشد و پردهای خونه به طرز عجیبی تکان میخورد حتی اونموقع به مادرمم گفتم بیاد خونه که کمتر بترسم ولی باز شبها اون شبح رو میدیدم که توی اتاق خوابم در حال حرکت هست تا اینکه یک شب چشمهامو بسته بودم تا بخوابم دیدم کسی با صدای مردونه من رو صدا میکنه چشمام رو باز کردم دیدم همون شبح کنارم نشته و با صدای عجیبی بهم میگفت پاشو یک لیوان اب بخور بچه تشنه هست از ترس پتو رو رو سرم کشیدم که یکهو پتو با نیروی عجیبی از روم کشیده شد یک نگاهی به اطراف کردم اون لحظه شبح رو ندیدم پارچ اب رو از کنارم برداشتم و چند قلوب اب خوردم و سریع پتو رو کشیدم روم تا بخوابم هنوز چشمم گرم نشده بود که دوباره اون شبح رو کنار رختخواب خودم دیدم که نشسته ولی اینبار شکمش خیلی بزرگ بود حتی از میز تلویزیون هم بزرگتر بودبه صورتش نگاهی کردم دیدم لبخند زشتی به صورت داره و متوجه شدم که اون لحظه من رو مورد تمسخر قرار میداد از ترس چشمامو بستم که ناگهان احساس کردم که بهم گفت چهار روز دیگه بچه به دنیا میاد و همینطور هم شد و بعد از چهار روز پسرم به دنیا اومد بعد از به دنیا اومدن پسرم بعضی وقتها همون شبح رو توی خواب و بیداری میبینم و چند بار هم به اسم من رو صدا کرده ولی دیگه جرات نمیکنم بهش نگاه کنم بعد از اینکه عمه سهیلا داستانش تموم شد سکوت عجیبی بین مادرم و سهیلا خانم ایجاد شد

من هم بدنم شروع به لرزیدن کرد و از هوش رفتم بعد از یک ساعت چشمهامو باز کردم دیدم حالم خوب نیست مادرم منو به درمونگاه برد و بهم دارو دادن و برگشتم خونه شب که خوابیده بودم چند بار کابوس همون شبح بارداری که عمه سهیلا رو مسخره میکرد رو دیدم تا دو روز نتونستم برم مدرسه

بعد از سالها از اون موقع میگذره و برام جای سواله که چرا اکثره خانمهای باردار همچین موضوعهایی براشون پیش میاد و ایا این چیزهایی که میبینن واقعی هستن یا توهمه؟؟؟

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

23 Oct, 23:33


شبحی که بیشتر در خیابان گلادیولوس نیواورلئان دیده می شود، پسری 10 ساله است. او خیلی خنده رو است و روش تعاملش با مردم با خنده است، مخصوصا وقتی می بیند مردم در محل آسیب می بینند می خندد. ظاهرا او با مردم بسیار زیاد تعامل کند و دوست دارد رازهای دیگری را درباره ساکنان ارواح در خانه فاش کند. یکی از صاحبان خانه اش متقاعد شده بود که ارواح باعث استرس و ترس سگش شده و این روح این کودک بود که برایش توضیح داد چه اتفاقی برای سگ افتاده است. سگ طوری ناله میکرد کخ یکی از ارواح او را می زد و حیوان بیچاره به نقطه ای رسیده بود که دیگر نه میل خوردن داشت و نه جلوی ناله گریه اش را می گرفت. صاحبانی قبلی خانه هم که خانه را ترک کرده بودند ، از صداهای عجیب و غریب صحبت می می کردند و گاهی سایه های نامرئی دیده میشد که در خانه عبور می کنند...

‌‌

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

23 Oct, 21:49


مسجد آدم کش در شهرری !

علاّمه نهاوندى در کتاب راحة الروح داستان مسجد آدم کش را نقل و اشاره کرده به گفتار مولوى که گوید:
یک حکایت گوش کن اى نیک پى
مسجدى بود در کنار شهر رى
هر که در وى بى خبر چون کور رفت
مسجدم چون اختران در گور رفت

در نزدیکى ابن بابویه مسجدی بود که معروف شده بود به مسجد آدم کش، مسجدی که  امروز  به مسجد ماشاالله معروف است.
هر کس چه غریب و چه شهرى ، چه خودى و چه بیگانه، اگر شب در مسجد می ماند ، فردا جنازه او را از آن مسجد می اوردند و به این سبب کسی از مردم ری شب در آن بیتوته نمی کرد.

غریبه‌ها از آنجا که مطلع نبودند، مى رفتند و شب در آن مى خوابیدند و صبح جنازه و مرده آن‌ها را بر مى داشتند. بالآخره جماعتى از مردم رى جمع شده و خواستند که آن مسجد را خراب کنند، دیگران نگذاشتند و گفتند خانه خداست و محل عبادت و مورد آسایش مسافرین و غرباست، نباید آن را خراب کرد، بلکه بهتر این است که شب درش را بسته وقف کنید و یک تابلو هم نوشته و اعلام کنید که اگر کسى غریب است و خبر ندارد، شب در این مسجد نخوابد؛ زیرا هر کس شب در اینجا خوابیده صبح جنازه‌اش را بیرون آورده‌اند و این چیزى است که مکرّر به تجربه رسیده و از پدران خود هم شنیده‌ایم و بلکه خود ما هم دیده‌ایم. پس بر تخته اى نوشته و به در مسجد آویختند. اتفاقا دو نفر غریب گذارشان به در آن مسجد افتاد و آن تابلو را دیده و خواندند. پس یکى از آن‌ها  که ظاهرا نامش ماشالله بود می‌گوید: من امشب در این مسجد مى خوابم تا ببینم چه خبر است. رفیقش او را ممانعت مى کند و مى گوید: با وجود این آگهى که دیده اى، باز در این مسجد مى روى و خودکشى مى کنى؟

آن مرد قبول نکرد و گفت حتما من شب را در این مسجد مى مانم. اگر مُردم که تو خبر را به خانواده‌ام برسان و اگر زنده ماندم که نعم المطلوب و سرّى را کشف کرده‌ام. پس قفل را گشود و داخل مسجد شد و تا نزدیک نصف شب توقّف کرد خبر نشد. و چون شب از نصف گذشت، ناگاه صدایى مهیب و بسیار ترسناک بلند شد، آهاى آمدم ـ آهاى آمدم، گوش داد تا ببیند صدا از کدام طرف است، باز‌‌ همان صدا بلند شد، آمدم، آمدم، آهاى آمدم و هر لحظه صدا مهیب‌تر و هولناک‌تر بود.  مرد ابتدا بسیار ترسید ولی بر خود غلبه کرد و برخاست و ایستاد و شمشیر خود را بلند کرد و گفت اگر مردى و راست مى گویى، بیا، و شمشیر خود را به طرف صدا فرود آورد که به دیوار مسجد خورد و ناگهان دیوار شکافته شد و زر و طلاى بسیارى به زمین ریخت و معلوم شد دفینه و گنجى در آن دیوار گذارده و طلسم کرده بودند که این صدا بلند مى شود و آن طلسم به واسطه پر جرأتى آن مرد شکست پس طلا‌ها را جمع کرد و صبح از آن مسجد صحیح و سالم با پول زیادى بیرون آمد و از آن همه پول، املاک خریده و از ثروتمندان گردید و آن مسجد را تعمیر و به نام او مسجد ماشاءاللّه معروف گردید.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

23 Oct, 17:52


جوین بشید فیلم و عکس هایی که دوست دارید رو بذارید
https://t.me/Yourphotos2

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

23 Oct, 09:21


#ارسالی
سلام و شب بخیر به شما عزیزان. مجید هستم ۳۹سالمه اهل زنجان هستم و سال ۸۱ تا ۸۵ دوران دانشجویی رو اردبیل گذروندم.سعی میکنم کوتاه تر کنم اتفاق رو.فرکانس من در حدی هست که اتفاقات ماورایی زیادی برام میوفته و مثل من زیاد هست در دنیا.
زمستان سال ۸۳ حوالی ساعت ۲۳ در زنجان به مقصد شهر سراب سوار اتوبوس شدم و از اونجا با سواری یا اتوبوس دیگری برم اردبیل.
ساعت ۳صبح رسیدم ترمینال اتوبوس شهر سراب که محیطش خیلی ساده و معمولی بود یعنی ساختمان ترمینال همون کنار جاده و در ورودی شهر بود که پیاده شدم.هوا خیلی سرد بود و هیچکس نبود جز بنده و ساک بزرگمم با خودم حمل میکردم ،رفتم داخل ساختمان ترمینال در ضمن درب ترمینال کلا از شیشه سکوریت بود یعنی داخل ساختمان بطور واضح از بیرون مشخص بود.خلاصه رفتم داخل دیدم دو نفر که انگار زن و شوهر بودن ولی نمیشد تشخیص داد کدوم مرد هست و کدوم زن،چهارستون چهره هردو حدودا میمونی بود و هردو لبخند مونالیزایی داشتن یعنی لبخند ملیح و منو نگا میکردن فقط و دو تا بچه داشتن که پشتشون به من بود وبه هیچ وجه تکون نخوردن و من موفق نشدم چهره بچه هاشو که تقریبا ۸یا۹ساله میزد ببینم.لباس چهارتاشونم بافت گونی کنفی و به رنگ قهوه ای بود.من اینارو تو این شرایط دیدم به رسم ادب و تردید از وضعیتشون سلام دادم ولی جوابمو ندادن و فقط نگاهم میکردن مشکوک شدم رفتم سمت گلاب به روتون سرویس بهداشتی .داشتم فکر میکردم چرا جوابمو ندادن .بگذریم،از سرویس که اومدم بیرون دیدم همچنان فقط نگاهم میکنن با همون لبخند ملیح ریز.منم نگا میکردمشون،کم کم استرس گرفتم و با اینکه بیرون خیلی سرد بود و یخبندان و احتمال وجود گرگ بود ترجیح دادم برم بیرون.۱۰ دقیقه بعد دیدم یه ماشین پیکان از دور اروم داره میاد دیت تکون دادم و نگه داشت.راننده پیرمرد بود بهرحال گفتم میری اردبیل گفت اره سوارشدم و وفتی که داشتم درو میبستم نگا کردم ترمینال دیدم هیچکس نیست.واقعا پشمام ریخت.با وحشت و تعجب به پیرمرده گفتم عه چهارنفر داخل ترمینال بودن الان نیستن.پیرمرده خیلی راحت و بدون ترس گفت :احیانا جن دیدی.برای مردم این منطقه زیاد اتفاق میوفته.این بود یکی از اتفاقات من که هرگز فراموش نمیکنم.بدرود
🌚»داستان ترسناک

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

21 Oct, 18:12


میدونستید هر وقت لرز به جونتون میفته یعنی عزرائیل داره نگاتون میکنه🫤

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

21 Oct, 12:13


س‍‌اع‍ت ه‍‌ای نحس🕒

-ساعت 12 تا 1 بامداد زمان مرگ است که مکان های مقدس در این ساعات بسته می شود..

- درساعت 2.33 تا 3 بامداد زمان شیطانی ست که اگر خوابتان نمی برد احتمالا چیزی کنارتان است!

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

20 Oct, 13:28


گفته میشه جنگل Screaming Woods که در نزدیکی روستا Pluckley در انگلیس قرار دارد محل اتفاقات و فعالیت ماورالطبیعه میباشد و افراد محلی آن منطقه میگویند که در برخی مواقع صدا و جیغ هایی وحشتناک از آن جنگل میشنوند و علت نام جنگل هم همین است در نوامبر سال 1948 بیست نفر در این جنگل به قتل رسیدند که یازده تن از آنان کودک بودند و در سال 1998 هم چهار دانشجو به طرز عجیبی در آنجا ناپدید شدند!

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

17 Oct, 22:35


داستان مرده شور🔞

مردی مرده شوی در کوچه ای قدیمی زندگی میکرد وقتی از قبرستان ب خانه برمیگشت در کوچه دید که در باغی باز است کنجکاو شد و نزدیک تر رفت نا گهان مردی هیکلی با قدی بلند تر از دو متر با چشم هایی ترسناک کاملا سیاه و ‌ پوستی خاکستری رنگ را دید.

اون مرد با صدایی کلفت گفت:میتونی مُرده ی ما رو بشوری ؟ (در واقع اون ها جن هایی بودن که صاحب باغ رو خفه کرده بودن و باغو تسخیر کرده بودنو از مَرد خواستن که مُردشونو بشوره ) مرد از ترس قبول کرد و بعد اتمام کار جن ها به او گفتند :《 ما انسان نیستیم و پول نداریم به جای پول به تو یک انگُشتر میدهیم که جادویی است و تو را به هر نقطه از جهان که بخواهی میبرد فقط کافی است انگشتر را دست کنی و چشمانت را ببندی و بگویی که میخواهی کجا بروی اما یک شرط دارد که کسی نفهمد ما این انگشتر را به تو دادیم و جادویی است )

فردای آن روز مرده شوی بین مردان محل رفت و گفت:《 من دیروز به مشهد و کربلا و آلمان و شوش رفتم و بعد هم به انگلیس》همه تعجب کردند و بعد مدتی مطمعن شدن که این قضیه مربوط به جن ها است و بعد که جن ها هم این قضیه را فهمیدن رفتن و این مرده شور را دار زدند وقتی مردم جنازه ی اورا پیدا کردند دیدن روی صورتش جای چنگ است و کامل خونی شده است .
💀🩸

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

17 Oct, 21:38


داستان واقعی

سلام دوستان موضوعی که میخوام براتون تعریف کنم کاملا واقعی هست برای خودم اتفاق افتاد اواخر اسفند سال ۸۸ بود من و رفیقم برای برگشت به خدمت سربازی باید میرفتیم به قمصر کاشان من ۱۳ روز غیبت داشتم روزی که از اهواز حرکت کردیم به سمت اصفهان و موقعی که رسیدیم اصفهان من رفتم پیش دوست های قدیمیم و رفیقم هم رفت حونه خواهرش سرتون رو درد نیارم اینقدر دیر رفتیم ترمینال که اتوبوس کاشان نداشت با اتوبوس تهران سوار شدیم و حدود ساعت یک ربع مونده به ۱ شب رسیدیم ۳ راهی قمصر به کاشان اونجا پیاده شدیم گفتیم پیاده بریم تا قمصر فکر نمیکردیم مسیر طولانی بشه هوا سرد ماشین نبود نه تو مسیر رفت نه برگشت تا اینکه موقع حرکت آمبولانسی به سمت کاشان داشت میرفت و من متوجه شدم دعا کردم برگرده که لاقل ما زود برسیم قمصر در حال پیاده رفتن به سمت قمصر بودیم و من خوابم میومد و مدام توهم میزدم که محمد این چیه اون چیه تا به جایی رسیدیم که کارخانه آسفالت بود که اونجا میگفتن جن داره و من و محمد وسط جاده راه میرفتبم که به یک باره سمت چپمون رو نگاه کردم کنار شونه جاده یدفعه یه جن سیاه و قد کوتاه و کپل با چشم هایی درشت و دریده رو دیدم زبونم بند اومد و به محمد گفتم اون چیه محمد گفت مجتبی فرار من که کاملا هیچی نمیتونستم بگم فقط گفتم محمد فاتحه حمد و سوره رو طوری خوندیم و من جرات نکردم نگاه کنم دوباره تا اینکه محمد دید گفت رفت من نگاه کردم دیدم نیست تا ۱۵ دقیقه فقط تمام موهای بدنمون سیخ شده بود تا بعد آرامشمون آمبولانسه از کاشان برگشت دست تکون دادیم ایستاد برامون و محمد گفت من سوار نمیشم تا به راننده گفتم آقا میشه یه لحظه پاهاتو بیاری بالا رفیقم ببینش تا محمد دید سوار شد و جریان رو برای راننده تعریف کردم و گفت هیچکسی حتی محلی های اینجا هم نصفه شب چه پیاده و با موتور رد نمیشن فقط با ماشین و خدا خواست تا آمبولانس برگشت و ما صحیح و سالم به محل خدمتمون رسیدیم و دقتی برای گروهبانمون تعریف کردیم گفتند تماس میگرفتید بمیومدیم دنبالتون خیلی کار خطرناکی کردید و من ۱ بار بعد از ابن جریان به فاصله ۱۵ روز بعد خوابم دیدم ولی به صورت انسان و..

💀

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

17 Oct, 02:25


داستان ملاقات با جن (قسمت دوم)

اونم روشو کرد اونطرف از یکی پرسید بهش بگم اما من صدایی نشنیدم و به من گفت برو خونه تا بیام و برات تعریف کنم منم سریع برگشتم و اونم زود آمد خلاصه شروع کرد تعریف کردن
(از زبون حسین)یه شب داشتم از قبرستون برمیگشتم که یه دفعه یه دختر خیلی خوشگل و قد بلند و سفید رو دیدم که جلومو گرفت و گفت باید باهات حرف بزنم منم از خدا خواسته قبول کردم اونم گفت آخر شب بیا تو خونه قدیمی یه ذره شک کردم و پرسیدم تو کی هستی از کجا آمدی برای چی بیام؟؟گفت بیا میفهمی منم ترسیدم و نرفتم اما اوایل شب بود که میخواستم بخوابم دیدم در اتاقم اروم داره باز میشه دیدم همون دختره آمد تو نمیتونستم حرفی بزنم مثل سنگ سفت شده بودم و تکون نمیخوردم نشست کنارم و با عصبانیت گفت چرا نیومدی اما حرف نمیتونستم بزنم گفت من از تو خوشم میاد و تو باید باهام ازدواج کنی من از جن هستم و تو مجبوری قبول کنی منم به نشونه اعتراض سرمو تکون دادم و اون یه کشیده به صورتم زد که چشمام سیاهی رفت و گوشم سوت میکشید و گفت اگه قبول نکنی خواهی مرد و بعد از اون شب من مریض شدم و دیوانه و هرشب اون دختر میومد که ببینه نظرم عوض نشده تا اینکه قبول کردم و خوب شدم خلاصه با مادر و پدرش آشنا شدم که در قبیله خودشون معروف هستن و تو اون خرابه زندگی میکنن.من که حرفای پسر عموم رو باور نکردم و باورم اینه که این از تخیلات اونه اما بعضی وقتها کارایی میکنه که آدم شک میکنه به حرفاش که شاید واقعا با جن باشه.

پایان
☠️

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

16 Oct, 21:11


داستان ملاقات با جن (قسمت اول)

همه میگفتن پسر عموی بیست و پنج سالم جن هارو میبینه بیشتر وقتها هم با یکی داره حرف میزنه عموم خونش شماله تو یه دهات که حتی کوچه هاش برق نداره و طبق معمول ساکنین دهات سگ هارو باز میزارن اما نه سگای وحشی رو من کلا از اونجا بدم میاد پدرم تو همون دهات بزرگ شده و خاطرات زیادی میگه و ادعا میکنه جن دیده و باهاشون حرف زده حالا اگه دوست داشته باشید داستاناشو براتون میزارم برگردیم به ادامه حرفام پسر عموم تقریبا دو سال پیش بود که یه هفته مریض بود و تب شدید داشته بعد اون ماجرا همه میگفتن حسین با اشخاصی حرف میزنه که دیده نمیشن اما ما به دلیل مشغله کاری پدرم نمیتونستیم بریم به عیادتش تا اینکه اواسط هفته بود و پدرم گفت آماده باشید برای سالگرد عموت آخر هفته میریم اونجا خلاصه آخر هفته شد و راهی شمال شدیم وقتی رسیدیم حسین حالت عادی داشت و آمد جلو و دست دادو روبوسی کرد ماهم نشستیم رو ایوان ساعت حدودا 4 ظهر بود منم تمام حواسم به حسین بود که ببینم چیکار میکنه حتی برای دستشویی هم میرفت دنبالش میرفتم اما کاری نمیکرد یه ساعت گذشت و پدرم گفت پاشید بریم قبرستون سر خاک عموم ماهم رفتیم و برگشتیم قبرستون دو دقیقه تا خونه فاصله داشت ساعت شش و نیم بود تمام این مدت چشمم رو پسر عموم بود تو قبرستون سرش پایین بود و دهنش باز و بسته میشد و دور از ما بود انگار داشت با یکی حرف میزد اما تا من میرفتم طرفش هیچکار نمیکرد و فقط یه نیش خند میزد خلاصه زن عموم گفت حسین برو از مغازه برای سالاد سس بگیر و چون تو دهات یه سوپر مارکت بود و اونم بسته بود مجبور بود با موتور بره سر دهات ولی هرچقدر گفتم منم میام گفت نمیخواد بشین استراحت کن و تنها رفت تو این مدت که نبود پدرم از زن عموم پرسید داستان حسین چیه اونم شروع کرد به تعریف کردن که بعد از مریضی حسین اون انگار با چند نفر حرف میزنه که لحن حرف زدنش باهاشون فرق میکنه با یکی شوخی میکنه به یکی احترام میزاره و از همه مهم تر از همه چی زودتر از بقیه با خبر میشه انگار اتفاقات افتاده شده رو بهش میگن خلاصه شب که خواستیم بخوابیم. من و حسین تو اتاقش تنها خوابیدیم پرسیدم که داستان چیه و اونم جواب نداد و پیچوند و بحث رو عوض کرد تا اینکه شب خوابیدیم و من همش داشتم به این فکر میکردم که این حرفا واقعیت داره یا نه که سرم زیر پتون بود احساس کردم حسین از جاش بلند شد و به سمت بیرون رفت منم اروم دنبالش رفتم از خونه خارج شد و رفت به خونه خرابه که روبه رو بود اونجا از وقتی که من یادم هست همینجوری خرابه، حسین یه دفعه واستاد منم پشت دیوار داشتم نگاهش میکردم که دیدم داره با یکی حرف میزنه و یه دفعه برگشت و به طرف جایی که بودم نگاه کرد فکر کنم اونی که داشت باهاش حرف میزد بهش گفت من اونجام چون صدام کرد و گفت بیا بیرون میدونم اونجایی منم امدم بیرون گفت اینجا چیکار میکنی گفتم میخوام بدونم حرفا واقعیت داره و تو با اجنه ارتباط داری ......

ادامه دارد

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

16 Oct, 19:06


💀 دنیای وحشت 🔞:
واقعیت های خوفناک درباره دارک وب که واقعا حقیقت دارد.🔞 (قسمت اول)

۱. دارک وب یا وب سیاه بخشی از دیپ وب است. به بیان ساده‌تر، دیپ وب آن بخش از اینترنت است که موتورهای جست و جو آن را نمایش نمی‌دهند. دارک وب به‌طور خاص جایی است که بیش‌تر کارهای غیرقانونی و نگران‌کننده در آن اتفاق می‌افتد.

۲.وب سیاه بازاری عظیم برای مجرمان و جنایت‌کاران است و گفته می‌شود روزانه حداقل ۵۰۰ هزار دلار درآمد دارد

۳.متاسفانه یکی از سیاه‌ترین بخش‌های دارک‌وب قاچاق انسان است. از انسان‌ها عکس‌هایی ناراحت‌کننده گرفته می‌شود و این افراد به کسی فروخته می‌شوند که بالاترین پیشنهاد را بدهد. مسئولان اظهار می‌کنند دارک وب تنها بخش کوچکی از قاچاق انسان است که در دنیا رخ می‌دهد

۴.در دارک وب شما بیش‌تر در معرض خطر حملات بدافزارها خواهیدبود. لینک‌های بسیار زیادی که بدافزارها را مخفی کرده‌اند در کامپیوترتان دانلود خواهندشد. فقط یک کلیک اشتباه کافی است تا این اتفاق رخ بده

۵.در دارک وب هویت شما به حراج گذاشته می‌شود. رمز عبور حساب‌های بانکی تا ۱۶۰ دلار قیمت دارد و هویت شما کلا فقط چیزی حدود ۱۲۰۰ دلار قیمت خواهدداشت.

۶.در بخش‌های سیاه‌تر دارک وب جاهایی به نام “اتاق قرمز” وجود دارد. اساسا این بخش ویدیوهایی از آدم‌ها است که شکنجه می‌شوند. گفته می‌شود افرادی برای تماشای این ویدیوها پول می‌دهند. با این‌که شواهد زیادی مبنی بر وجود این بخش در دست نیست، اما چند مورد از آن به بیرون نشر پیدا کرده‌است.

۷.یکی از این موارد یک بیمار روانی پدوفیلی به نام پیتر اسکالی بود. اسکالی وب سایتی راه‌اندازی کرده‌بود و کاربران ۱۰ هزار دلار می‌پرداختند تا او را هنگام شکنجه‌ی یک کودک تماشا کنند. اسکالی دستگیر شد و از ۲۰۱۷ در فیلیپین در حال محاکمه است

۸.داعش سال‌ها از دارک وب برای تبلیغات، جذب نیرو، و تامین سرمایه استفاده می‌کرد. سازمان‌های اطلاعاتی مانند آژانس امنیت ملی آمریکا از نرم‌افزاهایی مانند XKeyscore برای شناسایی هویت کاربران مرورگر Tor استفاده کرده‌اند

۹.اصلا عجیب نیست جایی که دارک وب نام دارد پر از کلاهبرداری باشد. ولی در یک مورد، آدم‌ها فریب یک کلاهبرداری آشکار را برای اجیر کردن قاتل خوردند. وب سایتی به نام Besa Mafia خدمات اجیر کردن قاتل ارائه می‌داد ولی فقط پول‌های هنگفتی طلب می‌کرد.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

16 Oct, 11:26


گورستان جن ها از وحشتناک ترین عجایب ایران است که در شرقی ترین نقطه ی جنوب ایران قرار دارد. روستای تیس در استان سیستان و بلوچستان، از روستاهای باستانی ایران با قدمتی حدود بیش از ۲۰ هزار سال است. به گفته ی محلی ها در این منطقه جن ها زندگی می کردند و قبرهای سنگی بزرگ متعلق به این جن ها هستند. سنگ قبرهای این گورستان به شکل عجیبی بزرگ می باشند و محلی ها بعید می دانند که در این گورها آدم دفن شده باشد.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

16 Oct, 06:05


حالا ک کم‌کم دارم ب پایان خودم نزدیکم میشم تصمیم گرفتم ادامه داستانمو ک قول دادم رو براتون بنویسم (همونی ک گفتم تو دورهمی دابه می‌دیدیم یهو رسیور افتاد اینه سرویس افتاد از ترس مث اسب فرار کردیم ی بزی هم چهار طبقه پریده بود بغل من از ترس...😂🤦)
خلاصشو بگم هروقت می‌رفتیم اونجا ی حس سنگینی از محیط و یجورایی غیرعادی نگاه کردن صاب خونه رو حس میکردیم . صاب خونه همیشه هرشب زنگ میزد پاشید بیایید اینجا انگار وقتی ما می‌رفتیم دیگه نمیترسید از چیزی تا اینکه رفیق من رفت شمال(خودمون مشهدیم)بعد یکی دو شب زنگ زد ب من سریع بیا پایین بریم خونه فلانی انگار جنا دارن اذیتش میکنن😐😕سریع رفتیم اونجا و دیدیم بنده خدا عین سگ ریده رنگش سفید شده عین گچ میگه هی رو دیوار و درا ناخن می‌کشن منو میترسونن🤦ما ک رفتیم باز انگار ن انگار تا چند مین پیش عن از تو پاچش می‌آمد😂🤦‍♂خلاصه گذشت و آمدیم قلیون بزاریم ذغال نداشتیم من پاشدم رفتم ذغال بگیرم چون نصف شب بود سوپری نزدیک نبود باس یکم دورتر میرفتم رفتم تا آمدم دیدم این دوتا عین اسب تک شاخ سفید شدن ریدن ب خودشون🤦‍♂گفتم چیشد رفیق خودم برداشت گفت راست میگه رو در و دیوار ناخون می‌کشن 🤦‍♂هیچی خلاصه قلیون کشیدیم من رو کاناپه دراز بودم رفیق خودمم پایین کاناپه دراز بود ی لحضه چشمامو باز کردم دیدم صاب خونه نشسته تو آشپزخونه ی قرآن کوچیک گرفته دستش داره میخونه ب شوخی گفتم فلانی قرانت ازین کوچیکاس فایده نداره🤦‍♂😅برگشت سمت من نگاه کرد گفت تورو خدا پاشو از اونجا دقیقا پشت سرت وایساده😱صداشم می‌لرزید هی می‌گفت پاشو اونجاس منم هی میگفتم برو بابا هست ک هست تا وقتی ب من دست نزده کاریم نداره چرا پاشم؟ب تخم چپ اسب حضرت عباس ک پشت سرمه😕😅خلاصه کم آورد گف بیا همین پایین هممون خیاری می‌خوابیم منم نفهمیدم چیشد خلاصه صبح شد برگشتیم خونه خودمون.
تازه داستان از اینجاش جالب میشه...
دیگه هرشب مادرم تو خواب میترسید
دیگه هرشب زنگ میزد شب بیرون نمونی بیا خونه من میترسم
همش سایه میدید تو خونه وقتی من نبودم زمانی ک برمیگشتم برام تعریف میکرد یکبار می‌گفت تو آشپزخونه بودم لباسمو گرفته بودن نمیذاشتن بیام بیرون یا می‌گفت شکل تو و داداشت میشن ولی با قدای درررراز تا سقف...منم ی حسی بهم می‌گفت اینا از خونه اون بنده خدا با من آمدن...ولی مادرم همیشه میگف وقتی پاتو می‌زاری تو خونه انگار انرژی محیط برمیگرده دیگه هیچ سیاهی و سایه‌ای نمی‌بینم
یکشب توی پذیرایی فیلم نگاه میکردم تموم ک شد برگشتم تو اتاقم ک بخوابم تا دراز کشیدم حس کردم ی صدای ریزی هی صدام می‌کنه علی علی علی اول توجه نکردم چون خیلی ریز بود گفتم حتما صدای ی چیز دیگس من اینجوری می‌شنوم ولی یک لحضه گفتم نکنه مامانم باشه تا پام از تخت آمد پایین مامانم داد میزد علی علی علی سریع رفتم گفتم چیه چیشده گفت یکی هی از تو آشپزخونه می‌آمد تو اتاق هی می‌رفت منم هرچی میخواستم تکون بخورم صداتون بزنم نمی‌تونستم تا آمد منو از پشت بغل کرد کنارم دراز کشید منم هی سعی میکردم صدات کنم نمی‌تونستم ک یهو تا میخواستی بیای غیب شد(اگه میگرفتمش ک...😅😁)از اون شب ب بعد ک من مطمعن شدم ی چیزی هست دیگه مادرم هیچی ندید محیط آرومه آروم شد

ولی خودم حس میکنم ب پایان نزدیک شدم و منتظرم تا شیر گاز اتاقمو باز بزارم و برم بخوابم...😊

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

16 Oct, 01:10


🔗• داستان این عکس وحشتناک و پر از خون از این قرار است که چندین سال پیش فردی که داخل عکس میبینید در یک تیمارستان بستری و تحت مراقبت های ویژه بوده. نام او و نام تیمارستانی که او در آن بود هیچوقت پخش نشد. بعد از چندین سال زندگی در تیمارستان دکتر او تشخیص داد که او هیچ مشکلی ندارد و از لحاظ روانی کاملا مداوا شده و میتواند به آغوش باز جامعه بازگردد.

🔗• زمانی که او مرخص شد و به خانه بازگشت دوباره زندگی آنورمال قبلی خود را ادامه داد. پس از گذشت ۲ الی ۳ روز همسایه ها میدیدند که صدای جیغ و داد های غیرعادی از خانه او می آید. بیشتر اوقات صدای موزیک های شیطانی که گوش میداد از خانه بیرون میرفت و همسایگانش را اذیت میکرد.

👽• زمانی که تمامی همسایه ها گزارش او را به پلیس دادند گارد امنیتی به سرعت وارد ماجرا شد و وقتی که با شکستن درب خانه اش داخل شدند با این صحنه روبرو شدند. او که تقریبا داشت با بدنه سوخته و پر از خون آخرین نفس های عمرش را میکشید با خون بر روی دیوار نوشته بود I am in hell help me به معنای من در جهنم هستم کمکم کنید!

🔍• او سریعا به بیمارستان منتقل شد اما به خاطر خون زیادی که ازش رفته بود قبل از رسیدن به بیمارستان جان باخت. مامورین وقتی خانه او را مورد بررسی قرار دادند شاهد نوشته های شیطانی در جای جای خانه بودند. دکتری که این فرد را به عنوان بهبود روانی از تیمارستان مرخص کرده بوده به خاطر تشخیص اشتباه جریمه سنگینی شد. عکس از روزی فیلمی برداشته شده که این صحنه ش از روی این ماجرا الگو برداری شده.

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

15 Oct, 20:06


داستان ترسناک خانه قدیمی مادربزرگ

من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم. همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟

درصورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم. همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد… کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم…

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

15 Oct, 16:18


#فکت_ترسناک

1,678

subscribers

224

photos

158

videos