انشا و نويسندگی @aznevisandegi Channel on Telegram

انشا و نويسندگی

@aznevisandegi


💎کانال «انشا و نویسندگی» زیرمجموعهٔ ماهنامهٔ «انشا و نویسندگی» است.

📩ارسال مطلب:
@kavir_sky7

@paydarmoeen

انشا و نويسندگی (Persian)

با ورود به کانال «انشا و نویسندگی»، شما وارد دنیایی از ادبیات و نوشتن می‌شوید. این کانال یک زیرمجموعه از ماهنامهٔ «انشا و نویسندگی» است که به ارتقاء هنر نویسندگی اختصاص داده شده است. اگر علاقه‌مند به خواندن داستان‌ها، شعرها، مقالات و هر نوع نوشتهٔ ادبی هستید، این کانال بهترین مکان برای شماست. با عضویت در این کانال، مطالب جذاب و الهام‌بخش از نویسندگان مختلف را خواهید خواند. از طریق آیدی‌های زیر می‌توانید مطالب خود را نیز برای اشتراک گذاری ارسال کنید: nnارسال مطلب: @kavir_sky7nnهمچنین می‌توانید با ارتباط با دیگر اعضای کانال و اشتراک تجربیات و ایده‌های خود، در جهت بهبود هنر نویسندگی به اشتراک گذاری بپردازید. پس از عضویت در کانال «انشا و نویسندگی»، دنیای جذاب نوشته‌ها را کشف کنید و خود را در جریان آخرین ایده‌ها و خلقیات ادبی قرار دهید.

انشا و نويسندگی

10 Feb, 20:21


توی قطار نشسته بود و چهره زن روبرویش اجازه نمی‌داد حواسش را جمع کتابش کند. دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید که یادش آمد یک روزی آرزوی ازدواج با او را داشت. خودش توی روستا بزرگ شده بود و وقت‌هایی که دوست پدرش با زن و بچه به خانه آن‌ها می‌آمد محو رفتارهای شهری‌تر لاله می‌شد. خودشان با دست غذا می‌خوردند و پدرش می‌گفت ثواب دارد چون سنت پیامبر است. حیا نمی‌گذاشت سر سفره به قاشق چنگال دست گرفتن او و لب‌های ظریفش موقع جویدن غذا نگاه کند اما گهگاهی مچ خودش را می‌گرفت که زیرچشمی به او نگاه دوخته. می‌دانست دست‌هایش برعکس دخترهای دیگری که می‌شناخت به کتاب‌ها آشناتر بود تا دارهای قالی. حرصش می‌گرفت که جلوی او موهای چهار ردیف بافته‌اش را می‌پوشاند ولی سرلخت به مدرسه می‌رفت. خواهرهایش که پشت سرش حرف می‌زدند رگ غیرتش باد می‌کرد و دوست داشت طرف لاله را بگیرد. کاست داریوش را که یواشکی گوش می‌داد یواشکی‌تر به او فکر می‌کرد و نامه‌هایی که پاره می‌کرد و دور می‌انداخت همه به یاد او بود. درس خواندن را دوست نداشت ولی می‌خواند چون می‌خواست سوادش از لاله کمتر نباشد. تا آمد کنکور بدهد و دانشگاه برود انقلاب شد و بی‌خیال درس شده بود. بعدتر اما لاله معلمی قبول شده بود و حالا اصلا خودش را در شانش نمی‌دید. یک عکس دونفره از خواهرش و لاله از توی آلبوم کش رفته بود و وقت‌هایی که خانواده لاله‌‌اشان بهشان سرنمی‌زدند از روی دلتنگی نگاه می‌کرد. هنوز دو‌دوتا چهارتا می‌کرد و داشت حساب می‌کرد که اگر جای لاله بود با خودش ازدواج می‌کرد یا نه که خبر ازدواجش را شنیده بود. همان‌روز خودش را پرت کرده بود لای برف‌ها گریه کرده بود تا حداقل تبش را به سرماخوردگی ربط بدهد. یک هفته بیشتر افتاده بود و زیر لحافی که مادرش دوخته بود یواشکی گریه می‌کرد و مادرش می‌زد توی صورت خودش و می‌گفت چرا صورت این بچه همیشه از تب قرمز است. حالا به کاست‌های یواشکی داریوش سیگارهای یواشکی هم اضافه شده بود و زیرلب شعر "لاله‌" را که از دخترها شنیده بود زمزمه می‌کرد. اوایل جایی که لاله بود پا نمی‌گذاشت و بعدتر ارتباطشان کمرنگ‌تر شده بود و نیازی به این‌کارها نبود. خودش هم با دخترخاله‌اش ازدواج کرده بود و فکر کرده بود وجود لاله را به‌کل فراموش کرده اما حالا چهل سال بعد مچ خودش را گرفته بود که با دیدنش دلتنگ شده بود و دلش خواسته بود حداقل یک‌ بار به موهای بافته‌شده‌اش دست می‌زد.
با صدایی که شنید فکرش را پس زد، لاله بود که شناخته بودش و اسمش را صدا زده بود. چهل سال پیش اگر بود حتماً توی دلش قند آب می‌کردند از جوری که بعد از ر ح را مثل همه ترکمن‌ها خ می‌گفت و ی و میم را کنار هم قشنگ ادا می‌کرد. لاله هنوز باور نکرده بود و پرسیده بود خودش است یا نه. تأیید کرده بود و شروع کرده بودند از خاطرات آن‌ روزها گفتن و از رفته‌ها و مانده‌ها یاد کردن. خودش هم کم‌حرفی همیشگی را کنار گذاشته بود و از دهانش در رفته بود که آن‌سال‌ها عاشقش بوده؛ لاله هم خندیده بود و گفته بود چه‌قدر منتظر خواستگاری‌اش بوده و دوتایی خجالت کشیده بودند. دوباره توی پوسته کم‌حرفی‌اش فرو رفت و نفهمید عذاب‌وجدانش از گفتن این حرف بود یا خواستگاری‌ای که نرفته بود.


سعیده صیادی (صایاد)

انشا و نويسندگی

10 Feb, 20:19


در خیابانِ شلوغ و پرهیاهو، جایی که صدایِ قدم‌هایِ عابران و بوقِ ماشین‌ها در گوش‌ها می‌پیچد، شما دست‌فروشی را می‌بینید که در گوشه‌ای از پیاده‌رو، تکیه بر چوبی دارد و با شوق و دقت عروسک می‌بافد. نگاهش آرام و متمرکز است، اما در چشمانش می‌توان نشانه‌هایی از خستگی و تردید را دید.

در اطرافش، رفت‌وآمدِ مردم ادامه دارد و بسیاری از آن‌ها بدون توجه به او، به راهِ خود می‌روند. اما این زن با دستانی ساده و بدون هیچ ادعایی، نشان می‌دهد که گاهی بزرگ‌ترین رؤیاها در لابه‌لای لحظاتِ ساده و کوچکِ زندگی به ثمر می‌رسند. همین لحظاتِ ساده و بی‌ادعا هستند که ارزشِ واقعیِ زندگی را به ما یادآوری می‌کنند.

حسینعلی صالحی

انشا و نويسندگی

10 Feb, 20:18


رفته بودم ماسوله. شهرِفرنگیه برای خودش. زن و مرد و پیر و جوون نداره. همه دل‌هاشون صافه و پر از عشق. خاصیت طبیعته، آدم‌ها رو مخلص می‌کنه. یهو میخ‌کوب شدم، رسیدم به پیرزنی که غرق دنیای خودش بود. آواز آروم و نامفهومی رو زمزمه می‌کرد و کامواهای رنگی رو یکی زیر و یکی رو با میل رد می‌کرد.

من از بچگی عاشق عروسک‌ها و دنیاشون بودم. تو دلم گفتم کاش منم بافتنی بلد بودم؛ این‌همه غصه رو می‌بافتم و گره می‌زدم به رنگا و می‌شد عروسک؛ اما من چند ماهی بود که یه عروسک واقعی داشتم. قبل از این‌که بخوام برای دخترم عروسکی انتخاب کنم، دلم خواست چند کلمه‌ای با خانوم عروسک‌باف صحبت کنم و لذت ببرم.

گفتم: «سلام. خوبین؟» با خوش‌رویی جوابمو داد و گفت: «سلام.» گفتم: «خوش‌به‌حالتون! غرق شدین تو دنیای رنگ و عروسک‌های خندون. من عاشق عروسکم. به‌نظرتون خوشگل‌ترین عروسکی که بافتین کدومه؟ برای دخترم می‌خوام.» لبخندی زد و گفت: «آره، از دور خیلی قشنگه؛ ولی من می‌بافم و گره می‌زنم تا کم‌تر یادم بیاد چه روزای سختی رو گذروندم. من همۀ این عروسکا رو با عشق بافتم. هر کدومو که خریدی برای دخترت، هر وقت نگاهش کردی از من یادی کن. اون‌ وقته که حال خوبت حالمو خوب می‌کنه و می‌فهمم که جای عروسکم پیش تو و دخترت امنه.»

بهم گفت: «من بچه ندارم؛ به‌خاطر همین عروسک می‌بافم تا بچه‌ها رو خوش‌حال کنم و همۀ این عروسکا بچه‌های منن.»

لبخندی زدم و یکی از عروسکا رو که خندۀ عمیق‌تری داشت انتخاب کردم. خداحافظی کردم و غرق شدم تو کلمات اون زن، به‌ این‌که چندتا بچه برای خودش بافته و چه‌قدر فکر و‌ خیال کرده تا این عروسکا برن و برسن به‌ دست دختربچه‌ها. شعر سهراب اومد تو ذهنم: «خوب بود مردم این شهر دانه‌های دل‌شان پیدا بود.» کی جز خدا می‌دونه تو دل آدما چه‌قدر غم و شادی لونه کرده؟

آسمان کاویاری

انشا و نويسندگی

08 Feb, 09:31


تنها بود. این‌بار از دالان‌های متروکه و تاریک ذهنش به سالن سینما پناه برده بود. سایۀ شرم بَرش سنگینی می‌کرد. پاهایش را هر بار که به‌سختی بر زمین می‌کشید، حس می‌کرد انگار ناخنش را بر دیوار روح اطرافیان می‌ساید. ابد و اندی طول کشید تا به صندلی‌اش برسد. درست وسطِ وسطِ وسط بود. فقط چهار صندلی از راست، سه صندلی از چپ، سه ردیف از جلو و چند ردیف از عقب تا «آندر اسپاتلایت»‌ شدن فاصله بود.

همهمۀ افراد در برابر واگویه‌های پسِ ذهنش رنگ باخت. «شاید بایستی خودم را به نزدیکی دورترین نقطۀ ممکن می‌رساندم، آن کنج‌‌کنج‌ها؛ نزدیکی همان صندلی‌هایی که از آن‌جور مردک‌های مفلوک فقط به تماشای چهرۀ معشوق می‌آیند و نه فیلم».

دمادم در آن فضای دم‌کرده به دنبال راه دررو بود. آنی از این افکار منفک نمی‌شد. سرش زاویه‌ای به خود گرفت و به مرد کناری ژیله‌پوش نگاه‌های دزدکی انداخت. چنان به صندلی لم داده بود تو گویی بر سریر قدرت نشسته. مرد یقه‌زبانه‌دار نگاه بِده‌کارش را به پردۀ سینما دوخته بود و بغ کرده بود؛ انگار که می‌خواستند جلویش پردۀ عفت ناموسش را بدرند یا از تاریک‌ترین رازهای خانوادگی‌اش پس از تقسیم ناعادلانۀ ارث‌و‌میراث پرده‌برداری کنند. نگاه ملامت ‌بارش را از مرد برداشت.

فیلم شروع شد. سیکرت راندوو، قرار مخفی، دربارۀ سربازی در اوان بیست‌‌سالگی‌اش بود که چراغ‌خاموشی دختر موردِعلاقه‌اش، امیلی را در نزدیکی تالابی مخوف، میعادگاه مخفی‌شان ملاقات می‌کرد. پسر، چشمانی تمناگر داشت و روحی ترسان. به مجنونی می‌مانست که از قرارگاه آوشویتس گریخته؛ همان‌قدر حیران و درمانده.

سرباز، کوری بود که به آینده‌ دلش روشن است و وعده‌های چرب به دختر می‌دهد. در جایی از فیلم دختر بی‌نوای محکوم به انتظار می‌پرسد: «تو که ان‌قدر خوب بلدی لالایی بخوانی، چرا خودت خوابت نمی‌برد؟» شاه‌سکانس فیلم بود! دستِ‌آخر هر دو در مرداب آرزوهایشان غرق می‌شوند.

فیلمْ پایان تراژیک تلخ و معمولی داشت. به مرد ژیله‌پوش یقه‌زبانه‌دار چپی نگاهی انداخت. لب‌ به خوراکی‌هایش نزده بود. پاکت خوراکی‌هایش روی دستش باد کرده بود. درست مثل آرزوی ناکام امیلی!

فاطمه قنبرزاده

انشا و نويسندگی

08 Feb, 08:35


بافتنی؟ چقدر می‌بافی؟ این‌همه عروسک؟ برای چه؟
بله بافتنی! با بافتنی آرام می‌گیرم. با هر دانه‌ای که می‌بافم روحم را جلا می‌دهم. به خودم فرصت می‌دهم. من با بافتنی عنصر وجودی‌ام را به رخ می‌کشم. بافتنی کم چیزی نیست. یک دانه این ور یا یک دانه آن ور نیست. بافتنی بافتن رؤیاهایم در میان انگشتانم است، انگشتانی که دانه‌ها را با نظم و ترتیب به هم گره می‌زنند و شاهکاری خلق می‌کنند.

این‌ها همه عروسک هستند. آیا هر دویشان شبیه به هم‌اند؟ آیا می‌توانی دو عروسک شبیه هم پیدا کنی؟ نه نمی‌شود، هر دویشان شبیه به هم نمی‌شوند.
می‌دانی چرا؟ چون هر روز، روزِ جدیدی برای من بوده. شبیه دیروز نبوده و من هر عروسکی را متناسب با روزم ساخته‌ام؛ مثلاً روزی که در جشن عروسی دعوت بودم، عروسکم را با دامن رنگی و پُرپیج‌وتاب بافته‌ام. روزی که هیجان داشته‌ام، برای عروسکم دامن راه‌راه بافته‌ام، و خلاصه روزهای دل‌تنگی عروسکی نبافته‌ام که مبادا عروسکم ناراحت باشد.

ناراحتی را نباید انتقال داد. عروسک‌ها همیشه می‌خندند و شادند؛ برای همین آن روزها فقط لیف بافتم تا با لیف‌ها نشان بدهم که ناراحتی افکارم چون لکه‌ای  روی بدن با لیف از بین می‌رود، آن هم با لیف از بین می‌رود تا بدانم که هر چیزی می‌تواند تمیز بشود و ناراحتی‌ام از بین برود.

بیا تا برات گویم شرح هر کدام از این عروسک‌ها را. تو بخری یا نخری، تنت سلامت!


ملیحه اسدی

انشا و نويسندگی

08 Feb, 08:27


همیشه روستاها برایم یادآور خانم‌هایی بوده که چادر به کمر بسته، بر پله‌های شکسته نشسته‌اند. یادآور کودکانی بوده که با موهای ژولیده اما خوش‌رنگ، چشمانی رنگی و پاک و درونی زلال خیره‌ات می‌شوند. یادآور انسان‌هایی که خود را وقف کرده‌اند، وقف همسر، زندگی و تنها محکوم سازش بوده‌اند!

گمان می‌کنم روستاها همیشه عشق بعد از ازدواج و مهر و محبت نیستند و گاهی تمامی سفیدی و زیبایی‌شان سیاهی مطلق است؛ سیاهی از جنس غصب و تعصب، از جنس بریدن بال آرزوها و فلج پایِ دویدن، از جنس افکار کوته و چوب قضاوت، سیاهی به‌رنگ همان لیف آویز کنار سیمان‌ها که برایم یادآور ربودن است، ربودن زندگی.

سعی دارم نگاهم را معطوف عروسک‌های رنگی‌رنگی، گل‌های روی دامن بافنده، ظرافت و دقت چرخش میله در دستانش کنم؛ اما آن تاروپود سیاه دامن عروسک‌ها مرا می‌گیرد. عروسک عینکی نظرم را جلب می‌کند؛ اما نه از برای شباهت چشم‌هایمان.

می‌بینم. همه چیز را ریزبه‌ریز می‌بینم. آن دستۀ پاره‌شدۀ پلاستیک را همچو رشتۀ زندگی‌ام می‌بینم. آن حفرۀ سیاه پشت چوب را همچون انباری زیر پله و ارواح درونش می‌پندارم. آن مشکیِ دامن عروسک‌ها را سیاهی رخت دلم می‌بینم و خود را مثل آن‌ها عروسک!

خود را عروسکی می‌بینم که بازیچۀ ذهن و دل شده. خود را عروسکی می‌دانم که آدم‌ها انتظار پرواز بدون بال دارند! من هم میخ شده‌ام، میخ این کالبد زخمی، جسم خسته و زمینی که گفتند گرم است و جز یخ‌بندان برایم نداشته. من هم آویزانم، بلاتکلیف، معلق در بین زمین دل و آسمان عقلم. من هم همچو عروسک‌ها جامۀ رنگین به تن دارم؛ اما مثل بافنده‌شان تنها اخم بر صورت و تیرگی گیرم آمده است.

کوثر

انشا و نويسندگی

07 Feb, 13:23


نامیدن سخت است. آخرین باری که برای انجام کاری به دنبال وسیله‌ای بودم، نامش را به‌دلیل تعدد، تنوع و یا هر چیز دیگر، فراموش کردم و آن را «بیهوده» نامیدم.

هر چیزی که می‌بینیم و درک می‌کنیم، نام می‌گیرد. باید تمام نام‌ها را به خاطر سپرد تا در زمان مناسب از آن استفاده کرد.

نام‌ها آن‌قدر زیاد می‌شوند که به لشکری اشغالگر بدل می‌گردند و در پهنای ذهن بی‌پروای بشر‌ خیمه می‌زنند.

افراد، اماکن، اشیا، نام‌هایی دارند. نام‌، سخت نیست، نامیدن سخت است. آن‌جا که در اوج شعف، غمی در سینه می‌گذرد یا آن نامی که برای سوسوی امید در تاریکی ناامیدی مناسب باشد.

رنج‌ها، نام ندارند؛ رنج‌ها رنگ دارند.
رنج عشق و اشتیاق را تنها با سرخی می‌توان نامید. امواج عاطفه و احساس را در اقیانوسی ارغوانی می‌توان یافت. غم ماندن در هیچ، خاکستری است و درد نبودن‌ها، کبود.

رنج‌ها نامی ندارند، آن‌گونه که دهان بگشایی و نامش را به‌امید نجات فریاد کنی.

رنج‌ها را با رنگ‌ها می‌بافم. برای هر رنج، یک رنگ. در گوشه‌ای گریزناپذیر بر خود پناه می‌برم و رنج‌ها را می‌بافم.
طُرفه آن‌که خریدار پیدا کرده است، آری! خریدار خاکستری، زنی تنها بود که از درونم بیرون آمد و خرید و برد.

سروشی از آسمان خریدار کبودها شد. پس از آن، صورتی را مادری برای کودکش خرید. دختر و پسر جوانی که لبخندشان گل‌گون بود و چشمانشان سرخ، قرمزها را خریدند.

سفیدها مانده بود و سیاه‌ها. همه را خریده بودند. دیگر سیاه و سفید نبافتم. هرچه بود، رنگی داشت، رنگِ... .

هدهد

انشا و نويسندگی

07 Feb, 13:17


در خیابان شلوغ شهر، جایی که بوق‌های مکرر گوش را کر می‌کنند و اعصاب را ویران، و تمام محیط دل‌گیر و خاکستری است، متوجه دست‌فروشی می‌شوم که وجودش در آن خیابان شلوغ همانند یک گل خوش‌بو و زیبا میان گل‌های خشکیده و پژمرده بود.

کنج دیوار رنگ‌ورورفتهٔ خیابان را با عروسک‌های کاموایی رنگارنگی که بوی مهر و محبت می‌دادند مزین کرده بود.

چشمانم طوری به زیبایی صحنهٔ مقابلم دوخته شده بود که انگار نظاره‌گر یک اثر هنری بودم. دستان زحمت‌کش او که خالق این عروسک های زیبا بود، در این زمستان سرد، یخ زده بودند؛ گویی به‌جای قلاب و کاموا تکه‌یخی را در دست گرفته بود.

در گوشه‌وکنار بساط خود لیف‌های بانمکی را نیز بافته بود؛ اما چیزی که توجه پیر و جوان را به خود جلب می‌کرد عروسک‌هایی بودند که مانند ستاره می‌درخشیدند.

دختران و ‌پسران با لباس‌های رنگارنگی که بر صورت همهٔ آنها نقش لبخند کشیده شده بود.

همیشه فکر می‌کردم هنرهای گران‌قیمت هستند که می‌درخشند و آدمی‌زاد را در زیبایی خود غرق می‌کنند؛ اما با دیدن دیوار عروسکی که مملو از عروسک‌های یک‌وجبی با کامواهای رنگارنگ ساده بود، فهمیدم درخشش یک هنر و زیبایی آن هیچ معیاری ندارد.

آنیتا منصوری

انشا و نويسندگی

06 Feb, 16:47


مدت‌ها می‌شود که فکرهای سرم را می‌ریسم. به‌راستی این رشته ها چیستند؟ چرا... چرا اصلاً شبیه من نیستند؟ من کیستم؟ آدمک‌های سیاه درونم کیستند؟ من راه می‌روم، آن‌ها می‌ایستند. آن‌ها هستند، من نیستم. من هستم، آن‌ها نیستند.

همه را کلاف می‌کنم، خودم را کلافه. خودم را می‌شکافم، از نو آدم می‌بافم. گم می‌کنم خودم را در بین این‌همه نقش‌ونگار و آدمک‌های اضافه. حبس می‌شوم میان این‌همه گرهِ بی‌ریخت‌و‌قیافه. نفس می‌میرد در این هوای خفه. هوا کم است یا بین این‌همه آدم‌های بافتنی، منم تنها هواخور اضافه؟ تودهنی می‌خورم‌ از تمام این آدم‌های ساختنی در عیان و در لفافه.

من گم شدم و خودم را نیافتم. همۀ بندها را از نو شکافتم. بافتم، دوباره ساختم، تاختم. نکند، نکند واقعاً باختم! هرچند عروسک‌های من مرده‌اند، بغض‌ها را فروخورده‌اند، زندگی را با خود به گور برده‌اند. رنگشان می‌کنم، شاید توانستم کلاغ‌هایم را به‌جای قناری قالب کنم.

سونیا صمدی

انشا و نويسندگی

05 Feb, 16:37


عکس‌نوشت
مایل بودید برداشت، احساس و تفسیر خود را از این عکس بنویسید و در گروه بگذارید یا برای ادمین بفرستید تا در کانال گذاشته شود.

@aznevisandegi

انشا و نويسندگی

01 Feb, 12:53


کلمه مهم نیست!


کلمه در خدمتِ نوشته است، نه نوشته در خدمتِ کلمه. هر گاه مطالعه می‌کنم، گه‌گاه به متونی برمی‌خورم و یادِ آن جوکِ دکمه و کت می‌افتم؛ چون برخی نوشته‌ها آن‌چنان کلمه‌زده‌اند که حس می‌کنم نویسنده کلمه‌ای را در جایی خوانده و از لفظ و معنایش چنان به وجد آمده که شعف امانش نداده و سرمست و هیجان‌زده، برای آن کلمه نوشته‌ای دست‌وپا کرده است.

جوکِ دکمه و کُت را که می‌دانید؟ کسی در راهش دکمه‌ای می‌یابد و آن دکمه را نزد خیاط می‌برد و از خیاط می‌خواهد برایش یک کت به آن دکمه بدوزد. قضیۀ بسیاری از نوشته‌ها هم همین است؛ نوشته می‌شوند تا به کلمۀ ویژه‌ای وصله بخورند یا طوری تنظیم می‌شوند تا آن کلمۀ ویژه را بارزتر نشان بدهند.

اما اگر کلمه مهم نیست، پس چه چیزی مهم است؟ بگذارید تمثیلی بیاورم تا موضوع را برایتان روشن‌تر کنم. اگر نوشته را بنا در نظر بگیریم، ساختارهای نحوی‌اش اسکلت‌بندی و فونداسیون، کلمه‌هایش موزاییک‌ و آجر، آرایه‌های معنایی و لفظی‌اش گچ‌بُری‌‌، و معنایش ساکنان آن‌اند.

درست است که آجر از اجزای تشکیل‌دهندۀ دیوار و در کل از اجزای تشکیل‌دهندۀ آن بناست؛ ولی آن‌قدری مهم نیست که معمار بنایش را بر اساس آجرش طراحی کند یا به آجرکاری بیش از پی‌ریزی و اسکلت‌بندی اهمیت دهد. هر بنایی اول باید درست و محکم پی‌ریزی و اسکلت‌بندی شود تا بتواند آجر و ملات و سقف و دیگر اجزا را تحمل کند.

کلمات چه یکّه‌ و تنها باشند، چه در عبارات و جملات تنیده شوند، می‌توانند زیبا باشند یا زیبایی بسازند؛ اما کدام معماری را دیده‌اید که به گچ‌بری بیش از پی‌ریزی اهمیت دهد؟! بنای بدون گچ‌بری باز هم بناست؛ ولی بدون ستون و پی، اصلاً بنایی نیست که بخواهد گچ‌بری داشته باشد یا نداشته باشد؛ پس کلمات مهم‌ و زیباسازند، اگر در ساختارهای نحویِ درست و استوار خوش بنشینند.

معین پایدار


@aznevisandegi

انشا و نويسندگی

30 Jan, 06:51


۲۳ اندرز به ‌کسانی که وقت ‌ندارند بنویسند

نوشتهٔ جرج دوهرتی
ترجمۀ محسن سلیمانی

فکر می‌کنید بیش‌ترِ نویسنده‌ها و ازجمله ویراستارها از چه رنج ‌می‌برند؟ از این‌که وقت کافی برای نوشتن ندارند. برای حل این مشکل، از نویسندگان دیروز و امروز کمک ‌گرفتیم و نتیجه‌اش ۲۳ راهی شد که در زیر آورده‌ایم:


۳. از هر فرصتی برای نوشتن استفاده‌ کنید؛ حتی اگر مجبورید هر روز از ساعت ۹ صبح تا ۵ بعدازظهر کار کنید، موقع ناهار یا هنگام استراحت و خوردن چای، دقایقی را هم به ‌نوشتن اختصاص‌دهید.

مرحوم ویلیام کارلوس ویلیام پزشک تمام‌وقت کودکان و نیز شاعری پرکار بود. فکر می‌کنید رمز موفقیتش چه‌ بود؟ خود او در شرح احوالش می‌نویسد:

«همیشه می‌شود ده‌دوازده ‌دقیقه وقت اضافی پیداکرد. من در دفترم ماشین تحریری هم داشتم. فقط باید کاغذی را که درش گذاشته ‌بودم کمی می‌کشیدم بالا و بعد شروع‌ می‌کردم و به‌سرعت می‌نوشتم. وقتی مریضی می‌‌آمد و من وسط جمله بودم، ماشین تحریر متوقف ‌می‌شد و من دوباره می‌شدم پزشک و وقتی مریض بیرون‌ می‌رفت، دوباره ماشین تحریر به‌ کار می‌افتاد».


@aznevisandegi

انشا و نويسندگی

29 Jan, 08:28


صدوهفتادودومین شمارۀ ماهنامۀ انشا و نویسندگی منتشر شد

در این شماره می‌خوانیم:

سخن مدیرمسئول: نوشتن یا ننوشتن؛ مسئله کدام است؟

سخن سردبیر مهمان، معین پایدار: بیا نومن شویم تا نومن شویم

فکر سنجشگر: سمیرا خدیوی
نویسندگی به‌زبان آدمی‌زاد: داود قدسی
کلمات پول می‌سازند: مهدیس گوشه
جنایی‌نویسی: زهرا بیت‌سیاح
از خاطره‌نویسی تا مموارنویسی: افلیا فصیحی
میم مثل مرور‌نویسی: راضیه بهرامی
چه‌طورنویسی: نجمه نیلی‌پور
خلاقیت زبانی: معین پایدار

🍁بخش آزاد فراخوان ۲۲

پ.ن: مطالب بخش آزاد فراخوان ۲۲ در این شماره آمده است. مابقی مطالبِ انتخاب‌شده در شماره‌های مخصوص اسفند و فروردین می‌آید.

حسین حسینی‌نژاد‌
مدیر مسئول

#انشا #انشا_و_نویسندگی #نوشتن #دنیای_نوشتن #فراخوان #شعر #جستار #داستانک #داستان #خاطره
#مقاله #انشا #نویسندگی #نویسنده
#ماهنامه #دل_نوشته #نگارش #یادداشت_روزانه

انشا و نويسندگی

28 Jan, 09:03


۲۳ اندرز به ‌کسانی که وقت ‌ندارند بنویسند

نوشتهٔ جرج دوهرتی
ترجمۀ محسن سلیمانی

فکر می‌کنید بیش‌ترِ نویسنده‌ها و ازجمله ویراستارها از چه رنج ‌می‌برند؟ از این‌که وقت کافی برای نوشتن ندارند. برای حل این مشکل، از نویسندگان دیروز و امروز کمک ‌گرفتیم و نتیجه‌اش ۲۳ راهی شد که در زیر آورده‌ایم:

۲. پس از این‌که از سر کار به خانه آمدید بنویسید؛ البته همهٔ نویسندگان نمی‌توانند این کار را بکنند؛ اما ممکن‌ است همان‌طور که «ویلیام. ایچ. میلر»، نویسندهٔ آمریکایی و مؤلف بیش از بیست‌وچهار کتاب، در استفاده از این شیوه موفق‌ بوده، این توصیه به حال شما نیز سودمند باشد. میلر می‌گوید:

من معمولاً وقتی از سرِ کار به خانه می‌آیم، کمی استراحت‌ می‌کنم و بعد شروع ‌می‌کنم به نوشتن؛ یعنی هر روز از ساعت ۵ تا ۹ شب می‌نویسم؛ البته آخرهای هفته که تعطیل ‌است، چند ساعتی بیش‌تر می‌نویسم.

در ضمن، میلر به ‌کسانی که تمایل‌ دارند با استفاده از این شیوه با او از درِ رقابت برآیند توصیه‌ می‌کند که «همیشه یک قوری بزرگ قهوه هم برای خودتان درست کنید».

@aznevisandegi

انشا و نويسندگی

27 Jan, 06:28


۲۳ اندرز به ‌کسانی که وقت ‌ندارند بنویسند

نوشتهٔ جرج دوهرتی
ترجمۀ محسن سلیمانی

فکر می‌کنید بیش‌ترِ نویسنده‌ها و ازجمله ویراستارها از چه رنج ‌می‌برند؟ از این‌که وقت کافی برای نوشتن ندارند. برای حل این مشکل، از نویسندگان دیروز و امروز کمک ‌گرفتیم و نتیجه‌اش ۲۳ راهی شد که در زیر آورده‌ایم:

۱. صبح‌ها زودتر از خواب بلند شوید. لطفاً غرغر نکنید. باور کنید نویسنده‌ها بیش از هر چیز، این شگرد را توصیه می‌کنند؛ مثلاً «پاول ارتمان»، نویسندهٔ سوئیسیِ کتاب پرفروش سقوط ۷۹، اضطراب ۸۹، به ‌نویسندگان توصیه ‌می‌کند:

سعی ‌کنید ساعت ۵:۳۰ از خواب بلند شوید و حداکثر تا ساعت ۶:۳۰ پای ماشین تحریر باشید و بعد اگر تا ساعت ۹:۰۰ کار کنید، خواهید دید که کار زیادی انجام شده، ضمن این‌که در بهترین و پُربارترین ‌ساعات روز، یعنی ساعاتی که ذهن کاملاً آماده و هوشیار است قلم زده‌اید.


@aznevisandegi

انشا و نويسندگی

19 Jan, 16:26


وقتی مجله پخش می‌شود نمی‌دانیم چه سرنوشتی پیدا می‌کند. این شماره مصاحبه‌ای با آقای جواد ماهر( دارندۀ کانال قرتی‌بازی) با عنوان«معلمی که هم می‌خواند و هم می‌نویسد» داشتیم. چگونه مجله به خانۀ دانش‌آموز مدرسه راه پیدا می‌کند!

کاش بازخوردهای بیشتری از دست‌به‌دست شدن مجله می‌داشتیم.
سپاس آقای ماهر که مراقب نوشتن بچه‌ها هستید.🌹🌹🌹

@aznevisandegi

انشا و نويسندگی

19 Jan, 16:22


1156) انگیزه ی نوشتن

معلم کلاس پنجم، اول صبح و پیش از ساعت اول از من یک متن درباره ی پدر می خواهد که روی کاغذ تذهیب چاپ کند تا بدهد به دانش آموزانش که بدهند به پدران شان. می گویم: "بگو هر دانش آموزی خودش یک متن چند خطی بنویسد و با خط خودش روی کاغذ تذهیب خوش نویسی کند." پیشنهادم را می پذیرد. ساعت دوم صدایم می زند تا متن ها را ببینم. هر کس چیزی نوشته. متنوع و زیبا. یک نفر برای پدرش دعا کرده و گفته که: "پدر، الهی هیچ وقت پیر نشوی." بچه ها از پیری بیزارند در حالی که بزرگ ترها همیشه دعا می کنند که: "الهی پیر شوی، پسرم."

زنگ های تفریح معمولا روی میزهای عسلیِ پیش روی معلم ها کتاب، مجله و روزنامه می گذارم. این بار مجله ی "انشا و نویسندگی" می گذارم. مصاحبه ام توی این شماره چاپ شده. معلم کلاس سوم مجله را برمی دارد. من نگاهش می کنم. مشغول مطالعه ی یک مقاله می شود. من می روم و می آیم. معلم کلاس سوم خطاب به همکاران می گوید: "نوشته انشا از ریاضی و علوم مهم تر است. زیرا دانش آموز یاد می گیرد منظورش را با نوشتن بگوید." ورق می زند. باز هم ورق می زند و ناگهان عکس مرا می بیند: "معلمی که هم می خواند و هم می نویسد." ذوق می کند. به معلم های دیگر مجله را نشان می دهد. من ذوق می کنم. معلمی می گوید: "باید شیرینی بدهی، آقای ماهر" معلم کلاس سوم می گوید: "این انگیزه ی خوبی برای دانش آموزان می شود وقتی ببینند اثر کسی که می شناسند چاپ شده." می گویم: "من با سردبیر این مجله و یک مجله ی دیگر در تماسم. می توانیم اثر دانش آموزان را هم چاپ کنیم." معلم کلاس سوم مجله را به کلاس می برد. وقتی از کلاس برمی گردد می گوید یک صفحه از مجله را برای بچه ها خوانده. بچه ها باکنجکاوی گوش کرده اند. یک نفر مجله را گرفته که ببرد بخواند.

جواد ماهر
@aznevisandegi

انشا و نويسندگی

17 Jan, 10:31


#دنیای_نوشتن (۱۱۰)

زندگی نویسندگی در حقیقت سپری در برابر تنهایی است. مرهم تنهایی است. عملی برای وصل کردن ما اول به خودمان و بعد به دیگران است.

جولیا کامرون/ حق نوشتن

@aznebisandegi

انشا و نويسندگی

16 Jan, 15:20


ابراهیم نبوی
روحش شاد

انشا و نويسندگی

16 Jan, 15:13


به یاد شادروان ابراهیم نبوی؛
شادی‌آفرین ناشاد

کسی که با قلم و بیان خود در جهت شادی مردمان می‌کوشد، چه بسا در درون خود ناشادترین آدمیان باشد.
زنده‌یاد ابراهیم نبوی که در بین دوستانش به داور معروف بود، در زمرهٔ اینگونه کسان به حساب می‌آید.
نگاه داور به روابط آدم‌ها بخصوص در دنیای سیاست سخت نافذ و عینی و زیرکانه بود، نگاهی که در بیان نوشتاری و گفتاری، جز به صورت طنزی لطیف و دلنشین قابل بازتاب نبود.
با یک نگاه، به ژرفای آدم‌ها نفوذ می‌کرد و با یک جمله، انگیزه و استعداد دیگران بر او مکشوف می‌شد. همین استعداد خدادادی بود که طنز او را شیرین و طبیعی و بدون تصنع می‌کرد.
روشن است که در مواضع سیاسی خود نوسان داشت و گاه به سختی دستخوش هیجان می‌شد، اما همان نگاه نافذ او را از فرو افتادن در ورطهٔ خودفریبی و اوهام باز می‌داشت.
در منش داور، نوعی لوتی‌گری و آزادگی دیده می‌شد. از این رو، نه فقط مرزهای انسانیت را پاس می‌داشت، بلکه در دفاع از ستمدیدگان و زمین‌خوردگان معمولاً پیشگام بود. گرچه خالی از لجاج نبود، اما زمین‌افتاده را، از هر قماش که بود لگد نمی‌زد و جانب بزرگواری را رها نمی‌کرد.
او استعدادی بسیار درخشان در طنزنویسی و صاحب سبک و ابتکار فراوان در این زمینه بود. یک تنه کل جامعهٔ سیاسی ایران را در فصل زودگذر "بهار مطبوعات" خنداند و شاد کرد. روحش شاد که شادی‌آفرین بود و خود ناشاد زیست.
خبر فوت او آن هم به انتخاب خویش، به راستی که تکان‌دهنده و بی‌نهایت غم‌انگیز است. نشانهٔ زخمی کشنده بر پیکر اجتماع ایرانی است که راه درمانش را بسته‌اند.
مهاجرت کسانی چون او در حقیقت ستم است و در تلهٔ غربت گرفتار شدن و امکان سفر به وطن نداشتن تا لحظهٔ مرگ، بدون تردید از جنس جنایت است و خداوند عاملان و مسببان آن را نخواهد بخشید.
باری من تجربه‌های زیستهٔ خود با ابراهیم نبوی را در جلد چهارم خاطراتم با عنوان "بندی‌خانهٔ رنج و رهایی" آورده‌ام. آثار بسیار او خود گواه استعداد و سخت‌کوشی و دل‌سوزی او برای جامعه و کشوری است که دوری از آن را تاب نیاورد و به تدریج پژمرده و افسرده شد تا آنجا که صبر و تحملش از دست رفت و به حیات خود پایان داد.
مرگ تراژیک او را به خانواده و دوستان و مخاطبان و تمام جامعهٔ فرهنگی و هنری و سیاسی ایران تسلیت می‌گویم و از خداوند برایش آرامش و آسایش ابدی مسئلت دارم.
#احمد_زیدآبادی
@ahmadzeidabad

انشا و نويسندگی

31 Dec, 06:44


صدوهفتادویکمین شمارۀ ماهنامۀ انشا و نویسندگی منتشر شد.

در این شماره می‌خوانیم:

نوشتۀ توصیفی چگونه نوشته‌ای است؟ برگردان الهام محمد زاده
چرا آموزش نوشتن توصیفی مهم است؟ برگردان جواد زرین قلم
توصیف شخص چگونه باشد؟ برگردان رضا عباسی
استفادۀ موثر توصیف در نوشتن/ برگردان رزا احمدی
با تمام حواس بنویس/ مسعود ارجی
سازمان‌دهی افکار در نوشتن/احمد قربانی

معلمی که هم می‌خواند و هم می‌نویسد/ جواد ماهر
کتاب نوشت/ دکتر یحیی قائدی
داستان‌نویسی در سه پرده/ پریسا برازنده
ایده‌پردازی/ رزیتا بهزادی
نقد داستان « چرخ خیاطی دوشیرنشان» / نازیلا نوبهاری
چند داستانک بادبادکی/ محمد کاظمی
ایستگاه آخر/ دکتر شاهین توپال
هایکو از منظری دیگر/ یوصف صدیق
کلمات عطرآگین/ سهیلا نیکخواه

و چندین انشای برگزیده از بین نوشته‌های دانش‌آموزان.

پ.ن: مطالب فراخوان ۲۲ در شماره‌های بهمن و اسفند می‌آید

حسین حسینی‌نژاد‌
مدیر مسئول

#انشا
#انشا_و_نویسندگی
#نویسنده
#نویسندگی
#نوشتن
#خاطره
#دنیای_نوشتن
#داستان
#داستانک
#شعر
#فراخوان
#جستار
#مقاله
#معلم
#کودکـ
#نوجوان

انشا و نويسندگی

22 Dec, 19:34


برای عکس‌نوشت فراخوان ۲۲

انشا و نويسندگی

22 Dec, 19:32


فراخوان بیست‌ودوم
زمستان ۱۴۰۳


حدود هفده سال است که ماهنامهٔ انشا و نویسندگی با هدف‌ توسعۀ هنر و مهارت نوشتن، شناسایی و تشویق دوست‌داران نوشتن منتشر می‌شود. تا کنون۱۷۱ شماره از این مجله منتشر شده است. بخشی از مطالب مجله شامل نوشته‌های خوانندگان است که از طریق فراخوان‌ها به دست ما می‌رسد.

از این‌رو در هر فصلی تعدادی موضوع می‌دهیم تا علاقه‌مندان درباره‌شان بنویسند و برای ما بفرستند. ما هم آن‌ها را می‌خوانیم و برگزیده‌ها را در یکی از شماره‌های مجلهٔ انشا و نویسندگی چاپ می‌کنیم.

اگر دوست داشته باشید می‌توانید در این فراخوان شرکت کنید. موضوع‌ها وسیله‌ای برای نوشتن‌اند و جنبۀ پیشنهادی دارند. می‌توانید دربارۀ سوژه‌های موردعلاقۀ خودتان در بخش «آزاد» بنویسید.

در فراخوان ۲۲، «عکس‌نوشت» را هم افزوده‌ایم. می‌توانید دربارۀ یکی از عکس‌ها بنویسید. لطفاً شمارۀ عکس‌نوشت را ذکر کنید.

نوشته‌ها را در قالب داستان، داستانک، خاطره، گزارش، یادداشت، دل‌نوشته و... تا تاریخ ۱۰ دی‌ماه ۱۴۰۳ به نشانی زیر در تلگرام بفرستید:

@ensha110


نکته‌های ضروری:

🦚 متن ارسالی بیش‌تر از ۵۰۰ کلمه نباشد. متونِ بیش از این تعداد بررسی نمی‌شود.

🦚 نوشته به‌صورت تایپ‌شده در وُرد یا در گوشی باشد؛ لطفاً پی‌دی‌اف نفرستید.

🦚 دربارهٔ یکی از موضوعات
بنویسید.

🦚 می‌توانید اول یا وسط یا پایان نوشته، به موضوع انتخابی‌تان اشاره کنید.


📝 موضوع‌ها

۱. مسافری از آینده به زمان حال سفر کرده...
۲.تصویر دنیایی که فقط در خواب‌هایش می‌آمد...
۳. شب‌هایی که به پایان نمی‌رسند...
۴. عشقی که بین دو نفر ایجاد شده، یکی در گذشته و دیگری در آینده...
۵. هرجا که سرش را می‌گرداند با تابلوی ورود ممنوع مواجه می‌شد...
۶. هرچه می‌کوشید خاطرۀ آن روز را از خود دور کند موفق نمی‌شد...
۷. کودکی که هرگز نمی‌خوابد...
۸. روزی که گم شدم...

📝 بخش آزاد
دربارۀ یکی از موضوع‌های موردعلاقۀ خود بنویسید.

📝بخش عکس‌نوشت
دربارۀ یکی از عکس‌ها در قالب داستانک، دل‌نوشته، خاطره، شعر، نقد عکس، یاداشت و... بنویسید.

📝 نکتهٔ اول: لطفاً برای ارسال عجله نکنید. اجازه دهید متن «دم» بکشد. بعد از یکی‌دو روز و حتی بیش‌تر، سراغش بروید. نواقص و زوائدش را متوجه می‌شوید‌. بعد از این‌که «بازنگری» و «بازنویسی» کردید، متن را ارسال کنید.

اگر  می‌خواهید به‌طور حرفه‌ای وارد عرصۀ نوشتن شوید، این توصیۀ پیشینیان را جدی بگیرید که نوشتن چیزی جز بازنگری و بازنویسی نیست. مسیر نوشتن همواره از رسیدن به قله لذت‌بخش‌تر است.

📝 نکتهٔ دوم: اطلاع‌رسانی در خصوص انتخاب آثارِ رسیده، پس از چاپ، در صفحۀ اینستاگرام یا تلگرام صورت می‌گیرد. امکان پاسخ‌گوییِ موردی نداریم.


حسین حسینی‌نژاد‌
مدیرمسئول


#نوشتن
#انشا
#نویسنده
#نویسندگی
#انشا_و_نویسندگی
#ماهنامه
#فراخوان
#خاطره
#داستان
#مقاله
#دل_نوشته

انشا و نويسندگی

21 Dec, 09:04


#دنیای_نوشتن (۱۰۸)

هنگام نوشتن مخاطب خود را در نظر بگیریم.
انتظار داریم با خواندن متن چه اتفاقی برای او بیفتد و به چه سطحی برسد؟
دانشش زیاد شود؟
به کاری برانگیخته شود؟
از کاری پرهیز کند؟
لذت ببرد؟
سرگرم شود؟
به فکر فرو رود؟
با شما همراه شود؟
و یا...
بدون تعیین مخاطب و توجه به چگونگی تأثیر متن بر وی، متن موثری نمی‌نویسیم.

@aznevisandegi

انشا و نويسندگی

20 Dec, 17:28


📝 یلدا و پادشاه فصل ها

🔻نعمت الله فاضلی، سی آذر 1403

یلدا شب تولد زمستان، پادشاه فصل ها در ایران است. جان های مان در زمستان سرد با یلدا گرم و گرم تر می شود. یلدا در آغاز زمستان، نوید و نیروی رهایی بخش از سردی و سرما و سوز است.

🔻چگونه؟  چگونه جشن یلدا چنین نیرو و نویدی می شود؟ روشن است. یلدا یادآور و یاداورنده فرهنگ "یادگیری" و "یاریگری" و "یادآوری" است. همین بوده است که زمستان را پادشاه فصل می نامیدند و هست.

یلدا یادگیری است، یادگیری از راه با هم و کنار هم بودن و همصحبتی؛ یادگیری آشتی و صلح. یادگیری درس های زندگی؛ یادگیری تاریخ، اسطوره ها، یادگیری ارزش های انسانی و ایرانی که هزاران سال مردمان این سرزمین را فارغ از دین، مذهب، قومیت و جنسیت و محلیت کنار هم نگهداشته است.

یلدا یاریگری است، یاریگری آنها که پیرتر، بیمار، تنها، زندانی، محروم، مطرود، فرودست، فقیر، حاشیه رانده، دربه در و خانه بدوش شده اند. یاریگری آنها که با برچسب های سیاسی و ایدیولوژیک از حقوق انسانی شان محروم شده اند. یا به دلیل سیاست های غلط، فساد، استبداد و ... از حداقل زندگی انسانی محروم مانده اند.

🔻یلدا جشن یاریگری است تا به یاری هم و دل های هم بشتابیم. یلدا جشن مهربانی، نرم خویی، بخشش، گذشت، نوعدوستی، رفتن به سراغ هم و به سراغ دل های زخمی و زجر دیده و زجر دیدگان است.

یلدا جشن "یادآوری" است. یادآوری ارزش ها و بینش هایی که فردوسی، خیام، حافظ، نظامی و سعدی و دیگر قله های روشنی بخش فرهنگ ایرانی یادآور و راوی و پاسدار آنها بودند و هستند.

یلدا جشن خوانایی و نویسایی است. خواندن و نوشتن فرهنگ و تاریخ و ارزش های ایرانی.

این سال ها "شب یلدا"، به شب ها و روزها گسترش یافته است. امید آن که روزی آید که بسان گذشتگان هر روز ما عید و جشن باشد. و این البته ممکن و میسر نمی شود الا این که هر شهروند ایرانی بخواهد و بکوشد تا یادگیری، یاریگری و یادآوری را ترویج کند و خود نیز یادگیرنده، یاریگر و یادآور باشد. زمستان این گونه پادشاه فصل ها می شود.

🔻یلدا ما را به نوروز می برد و نویدبخش جشن های نوروزی است. در یلدا از نوروز بگوییم و از جشن و از روز و روزگار نو. از یادگیری و یاریگری و یادآوری بگوییم و در آنها بکوشیم و بجوشیم.

🌸🌸 یلداتان خجسته و دل هاتان شاد و زمستان تان شاه فصل ها باد.

انشا و نويسندگی

14 Dec, 12:22


نگارگر احوال


برای ستودن موسیقی باید به اعماق خود ره سپارم؛ در مسیری نامتناهی که هیچ دیده‌ای از پایانش مُطلع نیست. موسیقی جان دارد و لمس این روح پاک بدون قدر فهمش بیهوده است. جسم دارد؛ جسمی حقیقی که بیش از انسان‌ها پیرامونم جلوه می‌کند.
روح مرده‌ام را احضار می‌کند، پنداری پیکر غم‌زده‌ام از خاک نومید برمی‌خیزد و با نغمه‌اش به زندگانی بازمی‌گردد.

افزون بر روحم، چنان در جسمم رخنه کرده که قلبم تپیدنش را با آوای موسیقی پیوند می‌زند، نه آوای درونش. آشکار نهانی است که جریانش بخش گسترده‌ای از وجودم را تصاحب کرده و به رازهای نهفته‌ای نفوذ می‌کند که خود نیز از یافتنشان عاجزم. آن‌قدر‌ بر من اثر دارد و احساساتم را خالص می‌سازد که دگر میانمان ناگفته‌ای نمی‌ماند.

معنابخش پوچی است. به‌گونه‌ای ناباورانه می‌تواند در اوج بیهودگی مضمونی را بیابد. جوهر این قلم جادویی است. هرچند قلمم از دستان غم‌دیده‌اش سرچشمه می‌گیرد، اما با لطف اوست اگر نوشته‌هایم پُررنگ می‌شوند. مسبب رهایی است. به‌قدری مملو آرامشم می‌کند که گویا آشوبگران تشویش درونی‌ام را در محبس انداخته و حافظ قراری است که هیچ مجرمی قادر به ربودنش نیست.

موسیقی نه‌تنها در من ماندگار خواهد بود، بلکه چنان تصویر حالم را بر پردۀ نوت‌ها می‌اندازد که گاه با خود می‌گویم این ترانه تسکین‌دهندۀ دل آزرده‌خاطرم است؛ از این رو اگر بخواهم چیزی را به زیباترین نحو ممکن توصیف کنم، به موسیقی تشبیهش می‌کنم.


آوا ملک‌پور

انشا و نويسندگی

26 Nov, 06:31


#نویسنده

نویسنده روزی صد چیز می‌نویسد و پاک می‌کند.
نویسنده مرتب سرش به سنگ می‌خورد و همیشه گمان می‌کند نوشته‌هایش به‌درد نخوراَند.
نویسنده حسود است و به نوشته‌های بِکر و بدیع دیگران غبطه می‌خورد.
نویسنده خوره‌ی خواندن است و دوست دارد به همه‌ی کتاب‌ها نوکی بزند.
نویسنده عاشق این است که نوشته‌هایش را برای این و آن بخواند و همیشه آماده‌ست کاغذی-موبایلی چیزی در بیاورد و برای دوست‌هایش آخرین نوشته‌هایش بخواند.
نویسنده آدم به‌اتمام‌رساندن است. راز از A به Z رساندن را یاد گرفته.
نویسنده از خوابش می‌زند و روز تعطیل ندارد.
نویسنده فرمول‌ها را می‌فهمد اما خودش را به جادو و خیال می‌سپرد.
نویسنده به‌مقدار‌لازم اندوه و خشم و ترس توی وجودش ذخیره دارد.
نویسنده با زندگی‌اش قمار کرده که این پیشه را برگزیده.
نویسنده خیلی طول می‌کشد که خودش را نویسنده بنامد و از‌آن‌طرف ممکن است هیچ‌یک از دوست و آشنا او را نویسنده نداند.
نویسنده برای ناآشنا و غریبه‌ها می‌نویسد، آخر نزدیکان و عزیزان آن‌چنان تره‌ای برایش خرد نمی‌کنند.
نویسنده می‌نویسد که کم نیاورد.
نویسنده نامه‌‌ی عاشقانه می‌فرستد تا هنرش را به رخ بکشد، مثل فلان‌فرد که طرفش را شام به رستوران مجلل می‌برد.
نویسنده هر لحظه آماده‌ی خلق‌کردن است.
نویسنده محو و شیدای کلمات است و هر روز در پی مترادف‌ها و اصطلاحات وقت می‌گذارد.
نویسنده تقلید نمی‌کند و این امر ننگین را خط قرمز می‌داند.
نویسنده غُر نمی‌زند و تمام ناله‌هایش را می‌ریزد توی وجود آدم‌های قصه‌اش.
نویسنده تنها می‌ماند.
نویسنده دیوانه قلمداد می‌شود.
نویسنده آدمی پنداشته می‌شود که خودخواه است و کارش را از همه‌چیز و همه‌کس بیشتر دوست دارد.
نویسنده کج‌خلق و عنق می‌شود.
نویسنده با یأس دست‌و‌پنجه نرم می‌کند.
نویسنده به‌مراتب سالی چندبار فکر انتحار به سرش می‌افتد
و
نویسنده حتی اگر احترام ببیند و قدرش دانسته شود، باز توی دلش می‌گوید: «نمی‌ارزید.»

@BaEmad

نظر شما در این باره چیست؟
اگر قرار باشد شما هم تعریفی از نویسنده بدهید، چی می‌نویسید؟

@aznevisandegi

انشا و نويسندگی

21 Nov, 06:10


#خاطره

غلام
#حسین_حسینی_نژاد

تابستان ۷۳-۷۲ دبیر دبیرستان بودم. تربیت‌معلم هم درس می‌دادم. هفده سالی سابقهٔ کار داشتم.

تازه داشت پیش‌دانشگاهی در آموزش‌وپرورش شکل می‌گرفت. دانش‌آموزان بعد از گرفتن دیپلم برای ادامه تحصیل باید وارد پیش‌دانشگاهی می‌شدند. بهترین دبیرستان‌های شهرها را برای آن خالی کردند. کتاب‌های جدید تألیف شد. یک یا دو دبیر باتجربه در هر درسی را از هر منطقه انتخاب کردند و برای شرکت در دورۀ آموزشی به مشهد فرستادند.

کتاب ادبیات پروپیمانی تولید شد؛ کتابی که در تاریخ آموزش‌وپرورش کم‌نظیر بود. قرعۀ فال به نام من خورد تا بروم مشهد دوره ببینم و برگردم به دبیران منطقه درس‌ها را توضیح دهم. گاهی آدم مسئولیتی را می‌پذیرد که از پهنای آن آگاه نیست و این یکی از آن مسئولیت‌ها بود برای من.

بگذریم، به مشهد رفتم. لابد با قطار بوده؛ چون آموزش‌وپرورش پول بلیط هواپیما به کسی نمی‌داد. چند روزی در مرکز آموزشی که یکی از تربیت معلم‌ها بود دوره دیدیم. وقتی خواستیم برگردیم، به هیچ صورتی بلیط قطار پیدا نمی‌شد. باید در ایستگاه راه‌آهن مشهد توی صف می‌خوابیدیم تا بتوانیم بلیط تهیه کنیم. از اداره‌کل آموزش‌وپرورش مشهد هم برای تهیه بلیط آبی گرم نشد.

روزی که فردایش دوره تمام می‌شد، گفتم من امروز هر طور شده برمی‌گردم تهران. گفتند بلیط گیرت نمی‌آید. شنیده بودم قطار درجه‌یک ساعت شش‌ونیم از مشهد به‌سمت تهران راه می‌افتد. گفتم هر طور که شده من می‌روم.

به ایستگاه رسیدم. غلغله بود. راه نبود که خودم را به در خروجی نزدیک کنم. برید کنار برید کنارم شروع شد.
- کجا آقا؟ برو ته صف.
- ای بابا، زن‌وبچه‌م سوار شدند. اومدم بیرون چیزی بگیرم.
هر طور بود، خودم را رساندم به در خروجی. این‌جا چندتا نگهبان یُغور و سمج جلوی راه را گرفتند. خدا پیغمبر امام را آوردم وسط. تا می‌شد خودم را به ننه‌من‌غریبم زدم. فایده نداشت. مدرک خواستند. گفتم پیش خانمم توی قطار است. بالاخره دلشان به رحم آمد. یکی‌شان گفت بگذار برود.
از خوش‌حالی می‌خواستم ماچش کنم.

آمدم توی قسمت سکوها، جایی که مردم سوار قطار می‌شوند. هیچ‌کس نبود. همه سوار شده بودند. سکوت کامل برقرار بود. قطار تقریباً آمادۀ حرکت شده بود. جلوی هر واگنی یک مأمور ایستاده بود و بلیط می‌گرفت و بعد اجازه می‌داد سوار شوی. محکم به‌سمت اولین واگن رفتم. خیلی مؤدب گفت بلیط. نمی‌دانم چرا این‌جا نتوانستم بگویم خانم و بچه‌ها سوار شدند و من جا ماندم. لابد می‌ترسیدم همراهم بیاید تا درِ کوپه.

به سرعت برق به ذهنم خطور کرد که بگویم من دوست غلام همکارتان هستم. کدام غلام؟ نشانی دادم به جا نیاورد. گفت: «رئیس قطار اون‌جا نشسته. برو به ایشون بگو.» به رئیس اشاره کرد که ببینید ایشان چه می‌گویند.

چند نفری دور هم نشسته بودند. پیدا بود آخرین قسمت‌های گپ‌زدنشان است؛ چون از بلندگو هم اعلام شد که تا چند دقیقهٔ دیگر قطار مشهد-تهران آمادهٔ حرکت می‌شود.

خودم را معرفی کردم.
- برای دورۀ آموزشی اومده‌م. دوره تموم شده و می‌خوام برگردم تهران. من همسایۀ آقاغلام همکارتون هستم.
- کدوم غلام؟
نشانی دادم. گفت به جا نمی‌آورد. دوباره تلاش کردم.
- همون تپله که قد کوتاه هم داره؟
- نه، اتفاقاً لاغر و قدبلنده.
- همون کچله؟
- نه، موی فرفری داره.

حالا این‌جا راست‌گفتنم گل کرده بود. از قیافه‌اش پیدا بود هنگ کرده. دلش به حالم سوخت. به مأمور کوپه اشاره کرد و گفت: «فعلاً توی کوپهٔ رستوران بشینه تا راه بیفتیم ببینیم چی می‌شه.»

دوباره ماچ‌کردنم گل کرد. روی پایم بند نبودم. به سرعت برق رفتم توی کوپهٔ رستوران نشستم. نفس عمیقی کشیدم و در ذهن با دوستان هم‌دوره‌ای بای‌بای کردم.

مانده بودم فکری که بالأخره اسم همسایه چی بود، غلام یا...؟ یادم افتاد سلام‌علیک که می‌کردیم می‌گفتم «چطوری حسین‌آقا؟»

@aznevisandegi

انشا و نويسندگی

31 Oct, 07:14


تا ننویسم نمی‌فهمم


نوشتن روزانه و انتشارش ۱۰ موهبت برایم داشته:

اول اندیشیدن است برای انتخاب یکی از اتفاقات روزانه و تبدیل‌کردنش به متنی قابل‌انتشار.

دوم تمرین جرئت‌ورزی‌ است؛ چراکه وقتی افکارم را روی کاغذ می‌نویسم، تازه می‌فهمم چه‌کاره‌ام و چه‌کار باید بکنم.

سوم هم باز تمرین جرئت‌ورزی‌ است؛ ولی این بار از افکارم می‌نویسم، بدون ترس از قضاوت بقیه.

چهارم هم باز تمرین جرئت‌ورزی‌ است؛ چراکه کم‌کم می‌فهمم چه خزعبلات بی‌اهمیتی را سانسور کرده بودم و نبایستی این‌همه خودم را رنجور می‌کردم.

پنجم اما تفکر نقادانه می‌آموزم و می‌فهمم چه‌ رخدادهای بی‌ربطی را به چه مسئله‌های بی‌ربط‌تری مربوط می‌کنم.

ششم به بقیه جرئت می‌دهم که حرکت کنند. چون با خواندن نوشته‌هایم می‌فهمند آش دهن‌سوزی نیستم و شاهکار خلق نمی‌کنم، اعتماد‌به‌نفس پیدا می‌کنند بنویسند؛ چون حتماً آن‌ها بهترند.

هفتم ایجاد حس هم‌دردی‌ است که من تنها اسیر مشکلات نیستم و همه شبیه همیم.

هشتم یاد می‌گیرم چه‌طور مفاهیم ذهنی را به کلمات عینی تبدیل کنم و بتوانم درست و واضح منظورم را به مخاطب منتقل کنم.

نهم کلنجاررفتن با واژه‌هاست برای انتخاب بین خوب و خوب‌تر.

دهم مواجهه با کاغذ سفید است و پیداشدن ایده‌های تازه.


مرضیه خواجه‌محمود

انشا و نويسندگی

26 Oct, 18:13


پاییز نوشت
ماهنامۀ انشا و نویسندگی شمارۀ صد و هفتاد ( ویژۀ آذر) آمادۀ صفحه‌آرایی است. چه بهتر که به متن‌های زیبای پاییزانۀ شما مزیّن شود.

تا فردا ظهر (ششم آبان) ساعت ۱۲ فرصت دارید با توجه به تصویر پاییزانه‌ای حداکثر در دویست کلمه به نشانی زیر در تلگرام بفرستید:
@ensha110

پی‌نوشت:

۱. نوشته می‌تواند داستانک، خاطره، دل‌‌نوشته و یا توصیف باشد.

۲. این فعالیت ربطی به فراخوان پاییزی ندارد. تا پایان آبان فراخوان بیست‌ودو ارائه خواهد شد.

انشا و نويسندگی

22 Oct, 18:19


خواستی بیا، خواستی نیا


یک خودکار ته جیبم دارم که نصفه است. مال پسرم علی بوده که شکسته و با چسب برق درستش کرده. سر جلسۀ امتحان معمولاً دوسه نفر خودکار ندارند. این خودکار، کار یک نفرشان را راه می‌اندازد. چون شکل و قیافۀ تابلویی دارد، برمی‌گردد پیش خودم. خودکارِ بی‌قیافه اما کارراه‌اندازی است.

یک بار دربارۀ این خودکار به دانش‌آموزی که آمده بود دنبالش، جملۀ تأثیرگذاری گفتم. گفتم: «حتماً این خودکار را برگردانی. این مال مدرسه نیست. از پول زن‌ و بچه‌ام این را خریده‌ام.»

پیش از امتحان یک کلاس‌نهمی آمده می‌گوید: «آقا، آن کتاب را دیگر برایمان نخواندید.» ــ کدام کتاب؟
ــ همان کتاب کوچکی که سر صف صبحگاه می‌خواندید.
کتاب آداب معاشرت برای دختران و پسران جوان را می‌گوید.
ــ به‌جز فصل آخر، بقیه‌اش را برایتان خواندم. فصل آخر خورد به امتحانات.
ــ کتاب خوبی بود.

فصل آخر را که برایشان نخوانده‌ام «آداب مُردن» است. شریعتی اگر بود، الآن می‌گفت: «چگونه زیستن را تو به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت.»

می‌خواهم به مسعود پزشکیان رأی بدهم. اگر پزشکیان بیاید، می‌شود امیدوار بود که گشت ارشاد جمع شود. قدری فضای فرهنگی و آزادی‌های اجتماعی مردم ارتقا یابد. در فضای باز امکان رونق‌گرفتن اقتصاد بیش‌تر است. از آموزش و پرورش اما ناامیدم. در عمر چهل‌وخرده‌ای که از خدا گرفته‌ام، ندیده‌ام دولتی جدی به مدرسه فکر کند و بپردازد.

امروز امتحان آخر کلاس‌نُهمی‌ها بود. نهمی‌ها از این مدرسه می‌روند. گفتم: «بروید که دیگر این‌جا نبیمتان. بروید پی فصل تازه‌ای از زندگی؛ ادامۀ تحصیل، کار. هر راهی در پیش می‌گیرید، امیدوارم سالم و خوش‌حال باشید. دو روز زندگی با کارگری یا مهندسی می‌گذرد. مهم شغل نیست. مهم این است که خوش‌حال و بهروز باشید.»

ورقه‌ها را که تحویلم می‌دادند، برایشان روی میز کتاب چیده بودم: پسری که دور دنیا را رکاب زد، مرغ مقلد و کتاب‌های دیگر. با هم خداحافظی کردیم. برخی کتاب برداشتند. چند نفر گفتند: «آقا، دلمان برایتان تنگ می‌شود.» من گفتم: «تنگ نمی‌شود. این‌قدر مشکل و دل‌تنگی هست که به من نمی‌رسد.»

صبح به زنم گفتم: «زن، این مدرسه چه‌قدر دور بوده و من نُه ماه رفته‌ام و برگشته‌ام!» ــ آره.
ــ سال آینده آن‌جا نمی‌روم.
ــ آره.

به مدیر گفتم: «سال آینده نمی‌آیم. این‌جا دور است.» مدیر به خودش زحمت نداد چشمش را از کامپیوتر بردارد یا به زبانش تکانی بدهد. یک صوتی نمی‌دانم از کجایش رها کرد که معنی مؤدبانه‌اش می‌شود خواستی بیا، خواستی نیا.

جواد ماهر

انشا و نويسندگی

17 Oct, 15:58


پنجمین کلاس تمرینی درست‌نویسی


محتوای این کلاس به‌صورت آنلاین و در پلتفرم اسکای‌روم ارائه می‌شود، به این صورت که مدرس یک روز قبل از هر جلسه، متنی در حدود یک یا دو پاراگراف را با شما به اشتراک می‌گذارد تا شما در حد دانش و مهارت خودتان آن متن را ویرایش کنید. سپس در جلسۀ آنلاین آموزشی، آن متن را پیش چشمتان ویرایش می‌کند و به هر نکته‌ای که می‌رسد، آن نکته را به‌تفصیل توضیح می‌دهد.


این کلاس برخلاف روندِ کلاس‌های ویرایشِ متداول و متعارف است؛ چراکه مدرسانِ آن کلاس‌ها ابتدا مباحث را یک‌به‌یک و به‌ترتیب مطرح می‌کنند و برای هر کدام نمونه‌ای می‌آورند، یعنی از مبانی و نکات ویرایش به نمونۀ متن تمرینی می‌رسند؛ اما در این کلاسْ ما اساس کار را بر نمونۀ متن تمرینی می‌گذاریم و مبانی و نکات ویرایش را به‌اقتضای آن متن تمرینی مطرح می‌کنیم.


مخاطبان این کلاس:

ویراستاران و مترجمان و نویسندگان
خبرنگاران
تولیدکنندگان محتوای متنی و صوتی
داستان‌نویسان
نمایش‌نامه‌نویسان و فیلم‌نامه‌نویسان
و هر کسی که دستی بر آتش نوشتن دارد.


مدرس: معین پایدار
ویراستار و دانش‌آموختهٔ زبان‌شناسی


۳ جلسۀ ۶۰دقیقه‌ای:
۵۰ دقیقه آموزش + ۱۰ دقیقه پرسش‌وپاسخ


حق‌الزحمۀ این کلاس ۱۵۰ هزار تومان است که به این کارت واریز می‌کنید و بعد از واریز، از طریق ارسال عکس فیش واریز به اکانت تلگرام ما، ثبت‌نامتان را قطعی می‌کنید و ما در گروه مخصوص کلاس عضوتان می‌کنیم:

5892101313954279

بانک سپه، به‌نام معین پایدار


تذکر مهم: لطفاً بعد از واریز حق‌الزحمه، همراه عکس فیش واریز، حتماً اسم و فامیلتان و شمارۀ تلفن همراهی را که با آن در تلگرام هستید، به اکانت تلگرام ما بفرستید.

کلاس در روزهای زوج و هر جلسه ساعت ۲۱:۰۰ تا ۲۲:۰۰ برگزار می‌شود.

زمان برگزاری:

جلسۀ ۱: شنبه، ۰۵ آبان ۱۴۰۳
جلسۀ ۲: دوشنبه، ۰۷ آبان ۱۴۰۳
جلسۀ ۳: چهارشنبه، ۰۹ آبان ۱۴۰۳


در ضمن، در گروه تلگرامی مخصوص کلاس‌ها، به تمرینات بیش‌تر و سؤالات شما می‌پردازیم.


محتوای کلاس به‌صورت صوت و فایل ورد در اختیارتان قرار می‌گیرد.


ضمناً خوش‌حال‌ترمان می‌کنید اگر...

۱. قبل از برگزاری کلاس، سؤال‌ها و پیش‌نهادها و بعد از برگزاری آن، انتقادهایتان را برایمان بفرستید.

۲. این پست را برای دوستانی که گمان می‌کنید ممکن است این کلاس برایشان جالب یا مفید باشد بفرستید.


لطفاً برای ثبت‌نام یا هر گونه سؤال، فقط و فقط به این آیدی پیام دهید:

@kniranofficial


پایدار باشید و برقرار

انشا و نويسندگی

17 Oct, 08:05


#دنیای_نوشتن (۱۰۷)

نوشتن چیزی است که ما از ملغمۀ تجربه‌مان می‌سازیم. اگر زندگی غنی و متنوع داشته‌ باشیم، مواد اولیۀ غنی و متنوعی برای استفاده خواهیم داشت.
اگر زندگی بیش‌ازحد محدود، بیش‌ازحد متمرکز، بیش‌ازحد هدف‌محور داشته‌ باشیم، نوشتن متن بی‌رنگ‌وبوشده عاری از مواد مغذی‌ای می‌شود که هم خوش‌طعم و هم مقوی باشد.

حق نوشتن/ جولیا کامرون

@aznevisandegi

انشا و نويسندگی

17 Oct, 05:49


همهٔ ما یک عذرخواهی به احساسمان بدِه‌کاریم، زمانی که برای نگه‌داشتن آدم‌های اشتباه پافشاری کردیم، آن موقعی که دروغ شنیدیم و سکوت کردیم، جایی که بایستی می‌رفتیم و ایستادیم، چیزهایی که بایسای می‌دیدیم و نخواستیم ببینیم، از هیچ و پوچ رؤیا ساختیم و ذوق کردیم.

بالارفتن سن حتمی است؛ اما این‌که روحمان پیر شود، به خودمان بستگی دارد.

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺑﺰﻥ. ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻧﻔﺲ‌ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻨﻮﺵ.

ﻣﺒﺎﺩﺍ مبادا، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ‌ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ، جان دل!

پایان آدمی‌زاد، نه ازدست‌دادن معشوق است، نه رفتن یار، نه تنهایی؛ هیچ کدام پایان آدمی نیست. آدمی آن هنگام تمام می‌شود که دلش پیر شود!

مارگوت بیل

انشا و نويسندگی

15 Oct, 09:19


گذر رودخانه


مشعل مهر طلایی وجود رودخانۀ زلال و شفاف را سیراب می‌کرد. ابرها در این آیینۀ پهناور خود را برای میهمانی بزرگ طبیعت آراسته می‌ساختند. صدای قدم‌های بهار به گوش می‌رسید. تبسمی روی منحنی لب‌های رودخانه نقش بسته بود.

نغمۀ روح‌انگیز شتاب و حرکت این آفریدۀ نگارندۀ گیتی کبوتر شادمانی را در دلم به پرواز درمی‌آورد. آوای دل‌نشین برخورد آن به سنگ‌های مجاورش مرا در دنیایی بی‌جاذبه رها می‌کرد. موسیقی بی‌کلام سفر پرهیاهوی رودخانه سبب می‌شد شکوفه‌های عشق و شادابی در تمام شکاف‌های زخم‌های قلبم شکوفه بزنند. آرامش تسکین‌دهنده‌ای به پیکرم که دچار فقدان امید شده بود تزریق می‌شد.

سرعت این مسافر طبیعت، همچون تندی گذر عمر ما انسان‌هاست؛ همان قدر شتابان. طبیعت خلاصه‌ای است از حیات بشر. همان‌طور که حافظ می‌گوید:

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس

هنگامی که خورشید بر تن این کرۀ خاکی می‌بارد و حرارت و شوق را به رودخانه هدیه می‌دهد، قطراتش به پناهگاه امن و همیشگی آسمان برمی‌گردند و شاید روزی اشک‌های ابرها جاری شد و طراوتی دوباره به گل‌ها و داوودی‌ها عطا کردند. شاید بوسه‌هایی که به سیمای خاک بدهکار بودند پس دادند. در قیامت سخت می‌گیرند حق الناس را، یا هزاران هزار شاید دیگر.

آن هنگام که شمس بدرود گفت به قطرات کوچک آب در بستر رودخانه و مهتاب ظهور کرد، هیاهوی شب غم‌زده و انعکاس ماه، این ساحرۀ زیبایی، دست‌آویزی می‌شود برای دل‌بستن به زندگی.

این رود نفیس، داستان سفر پرحادثۀ خود را برای چه‌کسی بازگو می‌کرد؟ صدای نعرۀ دردناک این تل‌انبار تجربه که پیوسته سنگ‌های سخت به او سیلی می‌زدند یا زمین بی‌رحم او را مجبور به سقوطی هراس‌انگیز می‌کرد، گوش جهان را پر نکرد؟ امیدی باقی نمی‌ماند برایم؛ چراکه کتیبه‌های ترک‌خورده خواندنش سخت است.

ولی در آخر این گیتی محتشم، از دل گلدان‌ها محبت می‌شکفد. از اخترکان در ظلمت محض شامگاه لبخند می‌ریزد. از برگ‌های درختان بهشت چکه می‌کند. آدمی‌زاد ارزش رودخانۀ شتاب‌زده را خواهد دانست. گل‌ها و سبزه‌ها این آب گوارا را می‌ستایند. ماهی‌ها لبریز از اشتیاق می‌شوند. در آخر زمستان عالم همۀ موجودات دست در دست هم بهار آن می‌شوند. آری، در ناامیدی بسی امید است، پایان شب سیه سپید است.

کوثر مرادی

انشا و نويسندگی

08 Oct, 14:48


امان


وقتی به سؤال برمی‌خورید، درحال به منبع حمله نبرید!
به مغزتان زمان دهید. به ذهنتان امان دهید.
بگذارید در بیشۀ اندیشه پرسه زند.
بگذارید در مبیت تفکر بیتونه کند.
صبر کنید تا سؤال دم بکشد، خیس بخورد، جا بیفتد.
نهالِ سؤال را پای‌مال نکنید.
همای خیال را پروبال دهید.
وقتی فکر و ذهن و مغز و خیال به استیصال رسیدند،
وقتی عطشِ پاسخ امانتان را بُرید، به منبع حمله بَرید
و مفهمه را خواه لاجرعه، خواه جرعه‌جرعه،
در دریای منابع فروبَرید.

مولانا هم می‌گوید:
آبْ کم جو، تشنگی آور به دست
تا بجوشد آب از بالا و پست


معین پایدار

انشا و نويسندگی

06 Oct, 18:41


نقاشیِ خدا

بوی خاکِ خیس از نوازش باران در هوا بیداد می‌کند. برگ‌های خشک و نارنجی‌رنگ، کوچه‌های یخ‌زده را پوشانده و گرم می‌کنند!
پرندگان با قدم‌های ره‌گذران، بال و پر می‌زنند و با شوق، پرواز را در آغوش می‌کشند.

این روزها، چهرهٔ خورشید اغلب از پسِ لکۀ ابری که سر بر شانه‌اش گذاشته، در آسمان نمایان می‌شود.

خنکای نسیم و داغی لبوی سرخِ دوره‌گردی، در خاطرات عاشقانی که با هم در کوچه‌درختی قدم می‌زنند ثبت می‌شود.

کمی آن‌طرف‌تر، کنج یک قهوه‌خانهٔ دنج، استکان‌های کمرباریکی که با نبات‌های زعفرانی شیرین شده‌اند، از مردم پذیرایی می‌کنند.

ساعتْ به‌وقتِ نمایشِ نقاشیِ بی‌نظیر خداست و زمانْ میزبانِ پاییز است و تو ای مهمانِ خوش‌آب‌ورنگ، ای تنفسِ حیات و ای سرمای دل‌نشین،‌‌ پاییز جان، خوش آمدی!

مرضیه شوکتی

انشا و نويسندگی

05 Oct, 15:15


روز جهانی معلم بر معلمان گرامی گروه مبارک باشد. به امید روزهای آرام.

انشا و نويسندگی

01 Oct, 19:44


تمرین ۲


قهوه، این تلخ طاقت‌فرسای تخس، به طرفة‌الحیلی تنبان تنگ قیطانی‌اش را بر هیکل نکرهٔ چندتُنی‌اش ورکشید و از رخت‌وریخت کولی‌منشش، به‌تمثال یک مهندس شسته‌رفتهٔ کاربلد، تغییرِچهره داد.

سرانجام به‌سبب بی‌کفایتی چای‌چیان، بی‌مبالاتی جارچیان، دسیسه‌چینی آب‌دارچیان و زرنگی کافه‌چیان، اسب افسارگسیختهٔ کودتاچیان، سوار سرسخت سینه‌چاک تمدنش را بر چای بی‌چارهٔ چلمنگ برتری داد و تاج‌وتخت پادشاهی‌اش را چُلید.

با به‌دست‌آوردن یک قاشق غذاخوری مشروعیت، یک فنجان مقبولیت و به‌میزان لازم محبوبیت، برای خود خانواده تشکیل داد و صاحب چند بچه‌‌اسپرسو و نوه‌لته شد تا ستونی زیر سقف تداوم نسلش ساخته باشد.

با موروثی‌شدن حکومت در خاندان و خانوادهٔ قهوه، چای‌دوستان و چای‌نوشان در چاه ویل دنیا ویلان گشتند و از سَریر سُرور و سروری فروافتادند.

الهه حیدرپور


#تمرین #آرایه #واج‌آرایی #جناس

انشا و نويسندگی

28 Sep, 15:16


صدوشصت‌وهشتمین شمارۀ ماهنامۀ انشا و نویسندگی منتشر شد.
در این شماره می‌خوانیم:
سخن مدیرمسئول/ نویسنده‌ها چه جور آدم‌هایی هستند؟
در تکاپوی زندگی بر اساس خاطره‌ای از دکتر صادق زیباکلام/ امین یاری
آیا جهان ما به قصه‌گویی نیاز دارد؟/ رزیتا بهزادی
فرودگاهی که در خاطر ما ماند/ محمد کاظمی
نقد داستان جسد از هوشنگ جودکی/ نازیلا نوبهاری
گزارش نوزدهمین دورهمی معلمان ادبیات و نگارش( دمان)

فراخوان ۲۱:
بخش اول مطالب رسیده به فراخوان ۲۱ در این شماره چاپ شده و بخش دوم هم به زودی در شمارۀ آبان چاپ می‌شود. چنانچه نامتان در این شماره نیست تا شمارۀ آبان تأمل نمایید.

این فراخوان سه برگزیده داشت که نوشته‌هایشان در شمارۀ بعد می‌آید:

برف روی کاج‌ها از نگین ممتحن
رویای کودکی از مینا موسوی‌زاده
پارادوکس از حدیثه چنگ‌زنان

از همۀ کسانی که در این فراخوان شرکت کردند تشکر می‌کنیم و از این دوستان تشکر ویژه داریم.
به رسم یادبود یک نسخه از مجلۀ انشا و نویسندگی ویژۀ آبان تقدیمشان می‌شود.