داستانی از مهدیس رجببیگی
کتایون میگفت چیزهایی هست که منزویترین و درونگراترین آدمها هم احتیاج دارند در موردشان با حدأقل یک نفر حرف بزنند؛ با آدمی زنده که گوشت و پوست دارد، میشنود و واکنش نشان میدهد.
من رانندهی تاکسی اینترنتی بودم، درسم تمام شده بود و مدتی در یک شرکت خصوصی کار میکردم که ورشکست شده بود. خیلی دنبال کار گشتم، اما دستمزدها پایین بودند و حجم کار، بالا. تازه با سارا به هم زده بودم و روحیهی خوبی برای تصمیمگیری نداشتم، اما خرج زندگی شوخیبردار نیست و بهخاطر بیماری روحی، برای کسی مرخصی استعلاجی رد نمیکند. گفتم یک مدت با پراید فکسنی بابا کار کنم تا به خودم بیایم و بفهمم چی میخواهم و دستم بیاید روزگار چه نقشهای برایم کشیده.
ادامهی این #داستان را در وبسایت سایهها بخوانید:
http://sayeha.org/ap4366
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
☑️ خانه ادبیات معاصر
@saaayehaaa