rezakazemi @rezakazemi70 Channel on Telegram

rezakazemi

@rezakazemi70


شاعر، نویسنده، هنرمند

rezakazemi (Persian)

با خوشامد گویی، به کانال تلگرام رضا کاظمی خوش آمدید! این کانال متعلق به یک هنرمند چندتایی است که به عنوان یک شاعر، نویسنده و هنرمند فعالیت می‌کند. رضا کاظمی از توانمندترین و خلاق‌ترین فردان این حوزه است که توانسته با آثار خود توجه بسیاری از عشاق شعر و ادبیات را به خود جلب کند. در این کانال، شما می‌توانید به آثار او در حوزه شعر، داستان و هنر دسترسی پیدا کنید. همچنین می‌توانید از جدیدترین فعالیت‌ها، کنسرت‌ها و نمایشگاه‌های او مطلع شوید. پس با دنبال کردن کانال رضا کاظمی، از روزهای پر از هنر و ابتکار لذت ببرید. این کانال برای علاقه‌مندان به ادبیات و هنر به شدت توصیه می‌شود!

rezakazemi

12 Feb, 16:24


گزیده شعر «پهلوی یک پرنده» به یُمن استقبال شما عزیزان به چاپ سوم رسید. امیدوارم دوستانی که این کتاب را تهیه نکرده‌اند -در صورت تمایل- تهیه کنند، چرا که - در این شرایط سخت - حیات و ادامه‌ی فعالیت ناشران (آن‌هم با تیراژهای اندکی که بازار نشر در سال‌های اخیر دچارش شده) به فروش کتاب‌های‌شان است، و البته که خوشنودی مولفان را نیز به همراه دارد.

لطفا برای تهیه‌ی این کتاب از طریق دایرکت به صفحه‌ی اینستاگرام ناشر (#نشر_مهر_نوروز) که لینک آن در زیر متن آمده، اقدام کنید.

*مسلما اطلاع‌رسانی شما به استقبال بیش‌تر از این کتاب کمک خواهد کرد.

شاعر: #رضا_کاظمی انتخاب و مقدمه از #هرمز_علیپور طراح جلد: #ساعد_مشکی

https://www.instagram.com/mehrenorouzpub?igsh=MTJiY25tanp1c3B3cg==

rezakazemi

10 Feb, 09:59


دلتنگی
ایستگاهِ بزرگی‌ست
که قطارها همه
از شهرِ یار می‌آیند
بی‌ یار!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

09 Feb, 09:03


تو
زیباتر از آنی
که زمستان را نشود
بی ‌بالاپوش سر کرد!

#رضا_کاظمی ۸۶
عکس از #عباس_کیارستمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

09 Feb, 06:18


گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

#سعدی
اجرایی متفاوت با سرمشق استاد #احد_پناهی از #رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

08 Feb, 08:12


دور نیست که بیایی
دور نیست که زمستان آب شود
بهار جوانه بزند
از خاک بالا بیاید
و پرنده‌گانی که به‌هوای جنوب‌های گرم رفته بودند
با منقارهایی پر از خبرهای خوش
به خانه برگردند.

دور نیست که بیایی، می‌دانم
اما این سیاره
عجیب تند می‌چرخد
و این سرگیجه تمام نمی‌شود
از زمستانی که نرفته دوباره برمی‌گردد!

#رضا_كاظمي #عاشقانه_های_جنگ عکس از #مرتضی_اسفندیاری

http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

07 Feb, 08:11


لطفا این شعر را
آهسته بخوانید
روی سطر آخر گریه‌هایش
خواب رفته است شاعر!

#رضا_کاظمی ۸۶
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

05 Feb, 13:04


هنوز می‌شود با گفتنِ « دوستت دارم »
تو را خوشحال کرد.
دروغ گفتن هم
گاهی بد نیست!

#رضا_کاظمی ۸۵
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

04 Feb, 13:38


داستان کوتاهِ «پرنده در آکواریوم» را با صدای نویسنده ( #رضا_کاظمی )بشنوید

http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

04 Feb, 08:47


‏«از بس که یار بود به من بدگمان، مرا
اوقاتِ عاشقی همه در امتحان گذشت»

«مردمی‌مشهدی»

rezakazemi

03 Feb, 05:34


توصیه‌ای برای امنیت جسمانی-روانی!

وقتِ رفتن یا برگشتن از کار، هیچ‌وقت سوار ماشینی که راننده‌اش جوان باشد نشوید، اگر هم شدید سریع نگاه کنید طرف از آن جوان‌هایی نباشد که مصداقِ "اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده..." هستند، اگر هم بود ببینید دستگاه "ضبط و پخش" نداشته باشد، اگر هم داشت، گوش بدهید ترانه‌ای که پخش می‌شود جزو ترانه‌های مورد علاقه و نوستالژیک‌تان نباشد؛ اگر بود، سریع عذرخواهی کنید، پیاده شوید؛ وگرنه تا ترانه تمام نشده پیاده نخواهید شد، و حتما بعد از کیلومترها از مقصد دور شدن ترانه تمام می‌شود و شما مجبور به پیاده گز کردن و "خسته - کُشته - مُرده شده"بازگشتن به مقصد (محل کار یا منزل) خواهید شد!
از من گفتن...

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

01 Feb, 12:10


نیستی تا ببینی
زندگی‌مان این‌روزها
به حفره‌های خالی چشم می‌ماند:
تهی از هر ستاره‌ای، نوری
و پر از استخوان‌های حسرت
زمزمه‌های دریغ
مرثیه‌های همه بغض، همه تنهایی.
*
زن
جانب ستاره‌ای-نوری
تا عمق خاک را
کاوید
و خویش را
کنار یگانه فرزندش
به خاک سپرد.
*
تبسم یک جفت ستاره
میان آسمان شب
شکفت.

#رضا_کاظمی
از فصل «شعرهای ضد جنگ» کتاب

http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

31 Jan, 13:33


لطفا این شعر را
آهسته بخوانید
روی سطر آخر گریه‌هاش
خواب رفته است شاعر!

#رضا_کاظمی ۸۶
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

29 Jan, 14:43


صبح است اما،
بگذار برایت از شب بگویم:
از چشم‌هایت!


Уже утро,
Но давай
Я расскажу тебе о ночи -
О твоих глазах!

George Tshshagharian ترجمه‌ی روسی از 👆

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

29 Jan, 06:47


پیشنهادی خوب برای علاقه‌مندان داستان‌های شنیداری/صوتی.
هم انتخاب‌ها خوب هستند، هم اجرا.
حتما سری بزنید و در صورت تمایل فالو کنید.
لینک کانال 👇
https://t.me/Radiokalagan

rezakazemi

28 Jan, 04:49


نازی نوشته‌ی رضا کاظمی
از کتاب روایت‌های بی‌راوی نشر شالگردن
اجرای کوروش رنجبر

#کلاگن #ادبیات #داستان #رضا_کاظمی #گربه #قتل

https://t.me/Radiokalagan

rezakazemi

27 Jan, 11:27


چتر نمی‌خواهد این هوا
تو را می‌خواهد

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

25 Jan, 14:17


راه می‌روي وُ
شهر
ارديبهشت مي‌شود!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

24 Jan, 11:57


چمدان‌اَت را بی‌هوده نبند!

هیچ قطاری
برای بُردنِ زنی که عاشق است هنوز
توقف نمی‌کند!

#رضا_کاظمی ۸۹
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

23 Jan, 11:46


‏کاملا مشخصه که قول داده بعد از شکار ببردش پارک :)))

* وام گرفته از کانال تلگرام «خاص»

http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

22 Jan, 06:01


هرکه چنان زید که او را باید، چنان میرد که او را نباید.
آن زنبور را دیدی که بی‌هوده‌رو است؟ - هرجا که رایش بود می‌نشست؟
قصاب چندبارش از رویِ گوشت براند، مُمتنع نشد. سوم بار، تبر برآورد، سرش جدا کرد. بر زمین می‌غلتید و می‌پیچید. قصاب گفت "نگفتمت که هرجا منشین؟"

#مقالات_شمس ویرایش #جعفر_مدرس_صادقی نشر مرکز

http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

21 Jan, 11:48


‏«برای من مهم نیست که حتماً به جایی برسم، مهم این‌ست از آن جایی که هستم بروم.»

کتاب «عاشق»
مارگریت دوراس،
ترجمه‌ی قاسم روبین.
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

20 Jan, 14:23


دل‌ات غم باشد و غصه، ایام‌ات پُر از تأثر و تألم، و فضای خانه‌ات هم، گرفته و سنگین؛ و تو فقط تسلّا بخواهی وُ، کسی نباشد، یا این‌که باشد و سر به کار خود و مشغله‌های خود از یاد برده باشدت؛ و یا آن‌قدر دور باشد که تا غم‌ات برسد میانِ راه یخ بسته سرد شده ماسیده باشد و به چشم نیاید و...
دل‌ات غم باشد و غصه، و کسی که باید باشد، نباشد!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

20 Jan, 04:09


‏«بايد صدای همديگر را بشنويم
‏به همديگر نامه بنويسيم
‏اگرچه تو در جنگ كشته شده باشی
‏اگرچه پشتِ پنجره نشسته باشی
‏خيره بر تک‌درختِ حياطِ قديمی‌تان، چند سال،
‏و همه‌ی اين‌ها رويا باشد
‏اگرچه تو، خودِ من نيز باشی»

‏زنده یا #شهرام_شیدایی
‏از کتابِ «آتشی برای آتشی دیگر»
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

19 Jan, 13:08


ما آدم‌ها گاهی مثل مرگ می‌شویم برای هم!

در زندگیِ ما آدم‌ها همیشه کسی هست که برای‌مان با همه فرق می‌کند. خاصّ است یا این‌که خاص می‌شود. ولی ما گاهی فکر می‌کنیم، فکر که نه؛ ریاکارانه به زبان می‌آوریم که: همه‌ برای‌مان یکسانند، همه را یکسان دوست می‌داریم، همه را یکسان نگاه می‌کنیم،... درست مثل مرگ، که فکر می‌کند همه در مقابل‌ش یکسان هستند. فکر می‌کند جان همه‌ی انسان‌ها را یکسان و شبیه به‌هم می‌گیرد.
من فکر می‌کنم باید به مرگ و نیز به این تیپّ! آدم‌ها بگویی: "بیلاخ! من با همه فرق می‌کنم. مرا جورِ دیگری دوست بدار، نگاه کن، جانم را بگیر." هان؟! به این تیپّ! آدم‌ها یا به مرگ فقط باید بگویی: " بیلاخ! "

#رضا_کاظمی

* استفاده از کلمه‌ی بیلاخ را به من ببخشید چرا که هیچ کلمه‌ی دیگری مفهوم مورد نظر را نمی‌رساند.

http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

19 Jan, 06:04


شماره‌یِ دومِ مجله‌یِ فرهنگی و هنریِ "تـیـر" منتشر شد.

instagram.com/tirmagazine

با آثاری از:
حسین آتش‌پرور / مهرداد افسری / امید امیدواری /  آناهیتا بنی‌اسدی / کیارش تفرشی / ساناز تولائیان / افشین جهاندیده / نرگس حسن‌لی / محمدجواد حسینی / مرتضا خبازیان‌زاده / گوهر دشتی / مسعود زراعت‌کار / سایه سالمی / سامان سپنتا / اشکان صالحی / بهرنگ صمدزادگان / علی طباطبايی ابراهیمی / علی‌نقی عالیخانی / سارا عباس‌پور / علی‌رضا فانی / آرش فایض / بابک کریمی / شایان کریمی / امیر کمالی / نیما م. اشرفی / داود مائیلی / گندم محسنی / عباس مخبر / پژمان مرادی / مهران مهاجر / محمد موحدی / محمد موسوی‌نژاد / محمدرضا میرزايی / میرعلیرضا میرعلی‌نقی / سولماز نباتی / مجتبا نریمان / غزاله هدایت / گیزلا وارگا سینايی و...

-

صاحب‌امتیاز و مدیرمسئول: علی حسینخانی
سردبیر: شروین پاشایی
دبیرِ عکس: ژوبین عبدیانی
دبیرِ داستان: محبوبه موسوی
دبیرِ دیزاین: مریم پوراسماعیل
دبیرِ شعر: رضا کاظمی
ویراستار: نگار استادآقا
مدیریت هنری و طراحی گرافیک:  امید نعم‌الحبیب و مهسا قلی‌نژاد

-

تیر را از فروش‌گاهِ اینترنتیِ آگاه خریداری کنید.

agahbookshop.com

rezakazemi

18 Jan, 16:39


با حجم کم برای راحتی دوستانی که امکان آپلود قبلی را به دلیل حجم بالا نداشتند
👇

rezakazemi

18 Jan, 16:39


شعر «کتیبه» از #مهدی_اخوان_ثالث با صدای #رضا_کاظمی
تنظیم موسیقی و ضبط صدا از #امیر_حسین_نصیرپور

موزیک:
Max Richter - On The Nature Of Daylight

rezakazemi

18 Jan, 12:30


شعر «کتیبه» از #مهدی_اخوان_ثالث با صدای #رضا_کاظمی
تنظیم موسیقی و ضبط صدا از #امیر_حسین_نصیرپور عکس از #آمن_حسینی
موزیک:
Max Richter - On The Nature Of Daylight

http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

18 Jan, 08:12


‏«چه منظره غم‌انگیزی است تماشای مردمی که منتظرند خدا همه کارها را درست کند»

‏#کامیلو_خوسه_سلا (خانواده پاسکوآل دوآرته)

‏او که بابت همین رمان برنده جایزه نوبل ادبیات شد، می‌گفت:

‏«از آن‌چه که در درون‌مان می‌گذرد نباید با همه گفت. بیشتر وقت‌ها اصلا نمی‌فهمند از چه چیزی حرف می‌زنیم»

‏و در جایی از “خانواده پاسکوآل دوآرته” نوشته بود:

‏«اگر خدا همه کارها را درست کرد چه؟
‏نه، این قدرها هم دوست‌مان ندارد»

‏۲۳ سال از خاموش شدن کامیلو خوسه سلا، نویسنده محبوب‌ترین و پرفروش‌ترین رمان اسپانیا در قرن بیستم، گذشت!

http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

17 Jan, 17:08


‏آدم‌ها عوض نمی‌شوند. فقط خود را آشکار می‌کنند.

‏#دیوید_لینچ
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

17 Jan, 04:04


ﺁﺩﻡ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ
ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧدگی‌اش ﻣﺎﻧﻊ ﻣﯽﺳﺎﺯﺩ، ﺑﻌﺪ ﺍَﺯَﺵ ﻣﯽﺗﺮﺳﺪ،
ﻧﻤﯽﭘﺮﺩ، ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ؛ ﻣﯽﺑﺎﺯﺩ!

#یک_سطری #رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

16 Jan, 17:10


‏مادر
‏از تمام گر‌گ‌ها نجات یافتم
‏اما قلبم مرا بلعید...

‏از ⁧#اماني_غيث⁩
‏ترجمه: ⁧#سعید_هلیچی⁩
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

16 Jan, 07:39


‏دنیا به جایی خواهد رسید که افراد باهوش از حرف زدن منع می‌شوند، تا باعث رنجش احمق‌ها نشوند. اکنون دقیقا همان دوران است.

#داستایفسکی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

14 Jan, 05:22


خسته بود پدر
خوابید و
خانه از آواز پرنده‌ها پر شد

#رضا_کاظمی

قطعه ی بداهه نوازی «خنده های پدر»- 24 دی 1403 از #بهنام_زنگي

http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

13 Jan, 19:51


فقط پدر بود که مَرد بود!

پدر می‌گفت: "دست که به شانه‌ی مرد بزنی باس خاک بلند شود." بعد خنده‌خنده می‌کوفت روو شانه‌ام، و جدّی‌جدّی از شانه‌ام خاک برمی‌خاست! بعد اَخم می‌کرد -ساخته‌گی- و می‌گفت: "پدرسوخته این که خاکِ کوچه‌های محله است با خودت آوردی خانه!" شَرموک می‌شدم، خجالت‌خجالت می‌گفتم: "خُب، خاک لباس‌های شما هم که آشنای کوچه‌های محلّه است!"
آن‌روزها به شانه‌ی هر دویِ‌مان که دست می‌زدی خاک بلند می‌شد، ولی فقط پدر بود که مَرد بود!

#رضا_کاظمی

http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

12 Jan, 13:07


دستان چسبناکی دارد
خاک وطن،
مهاجرِ هر جای جهان باشی
به‌وقت مرگ
تو را به آغوش خویش خواهد خواند

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

10 Jan, 06:10


فارسی - عربي

من، اسبی وحشی
تو، مرتعی سر سبز.
رامَم نکن با بوسه‌هایت،
آرامَم کن!
------------------
أنا، حصان بري
وأنتِ، حقل أخضر.
لا تروضينني بقبلاتكِ،
قومي بتهدئتي!

#رضا_کاظمی
ترجمه #محمد_حمادی

http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

07 Jan, 12:17


خبر کوتاه بود:
آن‌ها
هرگز به مقصد نرسیدند!
گویی این‌بار مرگ
به هیئت کودکی بازیگوش
از درخت سیب بالا رفته
نرسیده‌ها را
چیده باشد

آن‌ها
هرگز به مقصد نرسیدند!
مانند پرنده‌ای که
شکارِ پرواز خود شده
حسادتِ شکارچی را
گلوله‌ی سرب کرده باشد

خبر کوتاه بود اما
به بلندای مرگ!

#رضا_کاظمی
#پرواز_اوکراینی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

06 Jan, 17:15


تقدیم به دوست شاعرم #رضا_کاظمی


ما نخ به پای هیچ گنجشکی نمی‌بندیم
ما روی آن‌کس که به ما خندید می‌خندیم
سدریم و هر کس می‌رسد از شاخه‌هامان میوه می‌چیند
آن‌قدر آرامیم آن‌قدرها رامیم
که پلک ما را هر که بالا می‌دهد پروانه می‌بیند

#سامان_سپنتا
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

05 Jan, 18:49


ئەگەر تۆ لەخەونەکانم تووڕە نەبیت!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شعر: #رضا_کاظمی
ترجمه‌ی کردی: #خالیدباشبڵاخیی

ئێستا دەتوانم
لەلقی ئاسمانەوە
پرتەقاڵی خۆر بچنم و..
لەنێوانی منداڵاندا دابەشیکەم!

دەتوانم دەستم بگاتە..
دەستەسڕی سپی مانگ و،
ڕەشیی شەو لەشووشەی ئاسمان بسڕمەوە!

ئێستا، دەتوانم دەست بەرم
بۆ پەرداخی سەر مێزەکەو،
بیڕێژمە نێو ژوورەکەو؛ ببێتە دەریاو،
من؛ بەبەلەمێکی بچووک
تا..کەنار، بەپەنجەکانم سەوڵ لێبدەم!

من، دەتوانم زۆر شت بکەم
ئەگەر تۆ لەخەونەکانم تووڕە نەبیت..!!!
ــــــــــــــــ
حالا می توانم دست دراز کنم
نارنج خورشید را
از شاخه ی آسمان بچینم
بین بچه ها قسمت کنم.

حالا می توانم دست دراز کنم
سیاهی شب را
از شیشه ی آسمان
با دستمال سپید ماه
پاک کنم.

حالا می توانم دست دراز کنم
لیوان روی میز را بردارم
بریزم کف اتاق؛ دریا شود
ومن؛ قایقی کوچک
که تا ساحل
با انگشتانم پارو بزنم.

حالا می توانم خیلی کارها بکنم
اگر تو از خواب هایم قهر نکنی!

http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

05 Jan, 05:00


از جنوب می‌آیند.
قطارها
در سکوتِ شرمِ خویش
از جنوب می‌آیند.

قطارها
با پرده‌های پاره‌ی شیون
با شیشه‌های تیره‌ی اندوه
از ایستگاه گریه‌های ماه می‌آیند.

بگو قطارها بمانند
بمانند، سوت نکشند، بازگردند
بازگردند به ایستگاه گریه‌های ماه
بازگردند به "ماه‌ترین ایستگاه زمین"*
و بمانند.

بگو قطارها بازگردند.
در ایستگاه شاد نورها، رنگ‌ها، نئون‌ها
دیگر کسی به انتظار یک مشت خاکستر وُ
یک سبد خاطره
لحظه‌شماری نمی‌کند!

* تعبیری از #هیوا_مسیح
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

04 Jan, 05:54


شعر کوتاه «لحظه‌ی دیدار» (چون سبوی تشنه ...) از زنده یاد #مهدی_اخوان_ثالث با صدای #رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

01 Jan, 14:45


به کوه می‌زنم خودم را
وقتی غروب می‌کند خورشید
در گودنایِ سینه‌اَت!

#رضا_کاظمی ٨٥
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

31 Dec, 11:53


ئەگەر تۆ لەخەونەکانم تووڕە نەبیت!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شعر: #رضا_کاظمی
ترجمه‌ی کردی: #خالیدباشبڵاخیی

ئێستا دەتوانم
لەلقی ئاسمانەوە
پرتەقاڵی خۆر بچنم و..
لەنێوانی منداڵاندا دابەشیکەم!

دەتوانم دەستم بگاتە..
دەستەسڕی سپی مانگ و،
ڕەشیی شەو لەشووشەی ئاسمان بسڕمەوە!

ئێستا، دەتوانم دەست بەرم
بۆ پەرداخی سەر مێزەکەو،
بیڕێژمە نێو ژوورەکەو؛ ببێتە دەریاو،
من؛ بەبەلەمێکی بچووک
تا..کەنار، بەپەنجەکانم سەوڵ لێبدەم!

من، دەتوانم زۆر شت بکەم
ئەگەر تۆ لەخەونەکانم تووڕە نەبیت..!!!
ــــــــــــــــ
حالا می توانم دست دراز کنم
نارنج خورشید را
از شاخه ی آسمان بچینم
بین بچه ها قسمت کنم.

حالا می توانم دست دراز کنم
سیاهی شب را
از شیشه ی آسمان
با دستمال سپید ماه
پاک کنم.

حالا می توانم دست دراز کنم
لیوان روی میز را بردارم
بریزم کف اتاق؛ دریا شود
ومن؛ قایقی کوچک
که تا ساحل
با انگشتانم پارو بزنم.

حالا می توانم خیلی کارها بکنم
اگر تو از خواب هایم قهر نکنی!

http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

28 Dec, 07:37


«تو را خواهم بوسید ...»

شعر: #رضا_کاظمی
صدا: #محسن_عظیمی
موسیقی: #محمد_المرباطی

http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

27 Dec, 09:59


این‌طور که تو را زیبا می‌نویسند،
یعنی:
عاشقت شده‌اند کلمات!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

23 Dec, 14:23


شب که از تاریکی بترسد، صبحِ فرداش به‌حتمْ طلوعِ آزادی‌ست!


#یک_سطری #رضا_کاظمی
از کتاب 👆 #نشر_مهر_نوروز
برای تهیه‌ی این کتاب به صفحه‌ی ناشر👇 دایرکت بدهید و درخواست کنید
https://www.instagram.com/mehrenorouzpub?igsh=MTJiY25tanp1c3B3cg==

rezakazemi

21 Dec, 18:07


مادر گفته بود رقص حرام است،
نياموختم.
اما حالا هر شب
با وُدكا و خيالِ تو می‌رقصم.

#رضا_کاظمی ۸۶
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

20 Dec, 14:47


شب یلدا شاد و فرخنده باد!

#یلدا
@VahidSharifi_official

rezakazemi

17 Dec, 18:28


تورا می خواهم
برای یک لحظه زیستن
وبعد بگذار
تاابد
ابرها ببارند
#رضا_کاظمی


https://t.me/nakhostin_shaker

rezakazemi

16 Dec, 15:34


تهران، استانبول، پاریس؛ ...
‏چه فرق می‌کند کجا باشیم
‏وقتی در همه‌ی شهرها
‏پلی برای به‌هم رسیدن هست.

‏⁧ #رضا_کاظمی⁩
‏⁧ #سفر⁩ ⁧ #تهران⁩ :)
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

14 Dec, 19:10


چشمان تو است
آن‌چه به گفت نیاید
فقط
باید نشست به تماشا
و دلتنگ شد!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

13 Dec, 17:18


هوا سرد است
پرنده، کوچک
شاخه‌ی زیرِ پایش، یخ

من آن پرنده‌ی کوچکم
که به هیچ شاخه‌ی دیگر
پناه نتوانم بردن!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

12 Dec, 15:11


داستانِ کوتاهِ کوتاه
مرغ دریایی

نشسته بود پشت میز، نگاهش از پنجره راه کشیده رفته بود تو آسمان؛ خیره به نقطه‌ای مبهم. سیگارش هم تو جاسیگاری بَرا خودش دود می‌کرد. هنوز تو آسمان بود که صدایی شبیه برخورد سنگ‌ریزه و فلز‌ کشیدش آوردش پایین و دوباره بُرد نشاندش پشتِ میز. سیگارش به فیلتر رسیده خاموش شده بود. صدای سنگ‌ریزه مقطَّع و یک‌بَند تکرار می‌شد. انگار کسی روی شیشه ضرب گرفته باشد. از جاش پا شد، از در اتاق رفت بیرون، تو بالکن. رو نرده‌ی فلزیِ بالکنْ مرغ دریایی کوچکی نشسته بود و یک‌ریز با نوک‌اَش، مثلِ دارکوب، به نرده می‌زد. انگار بخواهد مُرس بزند و حامل پیامِ مهمی باشد. ذوق‌زده، گل از گل‌اَش شکفت، چشم‌هاش از خوش‌حالی برق زد؛ انگار همدم یافته باشد. بعد، برقِ چشم‌هاش رفت، و جاشْ تعجب و حیرت نشست. شهر، نه دریا داشت نه رودخانه که مرغ دریایی هم داشته باشد!
به تعجب و حیرتش میدان نداد و آرام رفت سمتِ پرنده. پرنده از حرکت نماند، پَر هم نزد برود آسمان، گم و ناپیدا شود و مرد هم فکر کند خواب دیده است. همان‌طور به نرده نوک می‌زد، و هرازگاهی چشم می‌گرداند مرد را می‌سُکید. مرد نزدیک‌تر شد و دست‌هاش را از دو طرف باز کرد بُرد جلو، خودش هم کمی خَمید. شبیه کفتربازهای حرفه‌ای که بخواهند رو پشت‌بامْ کفترغریبه‌ای را بگیرند از آنِ خود کنند. آرام، قدم‌به‌قدم پیش رفت، و به‌آنی پرنده را گرفت، کشید تو آغوش‌اَش؛ و سریع برگشت رفت تو اتاق. پرنده هیچ توش و تقلّایی برای فرار نکرد، فقط هم‌چنان به عادت قبل، سرش را عقب جلو می‌کرد و به هوا نوک می‌زد. مرد، رهاش کرد میانِ اتاق و نشست به تماشایش. پرنده راه می‌رفت و به هرچه می‌رسید بِش نوک می‌زد؛ حتی به مرد که داشت خیره بِش نگاه می‌کرد. کمی بعد، مرد - ذوق‌زده و خوش‌خوشان - شروع کرد اَدای پرنده را در‌آوردن. پرنده از حرکت ماند. مرد خمیده‌خمیده راه ‌رفت و به هرچه ‌رسید بِش نوک ‌زد. حتی به مرغ دریایی که داشت خیره بِش نگاه می‌کرد. بعد، همان‌طور از در اتاق رفت بیرون، تو بالکن؛ و جَست زد نشست رو نرده‌های فلزی و بِهِ‌شان نوک زد، یک‌ریز و مقطّع. بعد، به هوا نوک زد، رو به شهری که نه دریا داشت نه رودخانه.

هرکه از خیابان می‌گذشت می‌ایستاد، سر بالا می‌کرد می‌دیدش و به دیگری نشانش می‌داد. کم‌کم ازدحام شد. خیابان جای سوزن‌انداز نداشت. مردم با حیرت و خوش‌حالی بالکنِ خانه‌ی مرد را نگاه می‌کردند، و با انگشت نشانش می‌دادند. مرد اما بی‌توجه، فقط هوا را نوک می‌زد، و گاهی دست‌هاش را از دو سو باز می‌کرد می‌بست. مثلِ بال زدن.
از میان‌ مردم یکی رفت نردبان آورد گذاشت به دیوارِ خانه‌ی کناری. رفت بالا. تو بالکنِ همسایه. بعد آرام و با احتیاط به نرده‌ی مشترک‌شان نزدیک شد. ترس داشت که مرد بپَّرَد برود. دست‌هاش را از دو طرف باز کرد بُرد جلو، خودش هم کمی خمید. شبیه کفتربازهای حرفه‌ای که بخواهند رو پشت‌بامْ کفترغریبه‌ای را بگیرند از آنِ خود کنند. آرام، قدم‌به‌قدم پیش رفت، و به‌ آنی پرنده را گرفت، کشید تو آغوشش. ذوق‌زده، گل از گلش شکفته، چشم‌هاش از خوش‌حالی برق زد. همان‌طور آمد جلو بالکن، و مرغ دریایی را گرفت رو به مردم، نشان‌شان داد.

#رضا_کاظمی / 23 تیرماه 93 /از مجموعه داستان «ته چشم‌هاش انگار مرگ دست تکان می‌داد» #نشر_نیماژ
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

11 Dec, 12:20


یک قدم پیش می‌روی
یک قدم پس می‌رود
تو هیچ‌گاه به مقصد نمی‌رسی.

دورِ باطل است انتظار!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

10 Dec, 16:12


هركجا مي‌خواهي بروي، برو
اما مرا با خودت ببر
حتا ميانِ آتش و هلهله‌هاي دود
بالاي ابرهاي مسمومِ بي‌باران
زيرِ شِني‌هاي بي‌مُروَّتِ فولاد.

هركجا مي‌خواهي بروي، برو
اما مرا با خودت ببر
مرا در جيب‌هايت بريز
در كوله‌ات بگذار
بر پيشاني‌ات بنشان، و ببر.
من بي تو
مهتابِ خوبي نيستم براي آسمان!

#رضا_کاظمی
از عاشقانه‌های جنگ / 84
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

07 Dec, 17:59


‏آیا تو را فردا صبح خواهم دید،
‏که ماهِ امشب
این‌قدر زیباست؟

‏⁧#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

05 Dec, 12:18


داستانِ کوتاهِ کوتاه: هدیه‌ی تولد

بِش گفتم یک چند تایی روسری برام بیاورد؛ انتخاب کنم. گفت: بفرما برا کی می‌خواهی که سلیقَه‌ش را اگر ندانستی مشورت بدهم بِت، راهنمایی‌ت کنم. گفتم: برا نومزادم؛ یعنی برا دوستم. سلیقه‌ش را هم خوب می‌دانم. پرسید: یعنی می‌دانی چی بِش می‌آید؟ چه رنگ چه طرح؟ گفتَم: ها، یک‌جورهایی می‌دانم. لب‌خند زد. گفت: خب، حالا توو چه مایه‌رنگی باشد؟ بنفش، آبی، فیروزه‌ای، سبز، کِرِم - قهوه‌ای؛ چی؟ گفتَم: بنفش، آبی، فیروزه‌ای، سبز، کِرِم - قهوه‌ای؛ توو این مایه‌رنگ‌ها. خندید. رفت یک بغل روسری از قفسه‌ها آورد چید - پهن کرد رو پیشخانِ شیشه‌یی‌ش. گفت: انتخاب کن بده برات کادوپیچ کنم بدهم خدمتت. روسری‌ها را زیر و بالا کردم. بازشان-پهن‌شان کردم- تاشان زدم؛ و سرِ آخر دست گذاشتَم رو یکی‌شان که شبیه به آن‌چه می‌خواستَم بود. با لب‌خندی که لب‌خند بود گفت: چه خوش سلیقه! بنفش-آبی -فیروزه‌ای که طرح‌هاش هم خوشگل-قشنگِ اسلیمی‌اَند. حرفی نزدم. برداشت ببرد برا کادو که دست گذاشتم روش. تعجبْ نگام کرد. تردید-خجالت-شَرموکی‌م را که دیگر داشت می‌کُشتم کنار زده گفتم: می‌شود خودتان برام پِرُوْ -سرتان کنید؟ تعجبََش اضاف شد. کمی هم اَخم ریخت میانِ ابروهاش، تو چشم‌هاش و گفت: برا من می‌خواهی بخری مگر؟ یا به خیالَت شبیه‌ مانکن‌هام؟ زودی گفتَم: نع! کمی از تعجب‌هاش را و همه‌ی اَخم‌ش را برداشت گذاشت رو ویترین. نرم شد. گفت: خب، پس برا چی؟ گفتم: راسّی‌یَتَش نومزادم، یعنی همان دوستم یک چند ‌ماه پیش تولدش بود. خواسته بودم براش هدیه، روسری بگیرم. گرفتم هم. اما قرارِ روزِ تولدش که تو کافه بود، نیامد. بعد هم دیگر اصلا نیامد. روسری که گرفته بودم براش، عصبی-شاکی-خون‌خورده انداختم جوی لجن، آب بُرد. تندی میان حرفم درآمد گفت: خب؟! گفتم: هیچ. فقط خواستم بدانم اگر آن‌روز می‌آمد هدیه‌ش - روسری‌اَش را می‌دادم سرش می‌کرد چه شکلی شمایلی می‌شد؟ اصلا بِهِ‌ش می‌آمد؟!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

03 Dec, 16:11


انتظار
تنهایی مکرر است،
هرچه بیش‌تر
عمیق‌تر.

ساعتت را زمین بزن بشکن!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

01 Dec, 14:02


برف می‌بارد
کودکان خوشحال‌اند
منْ غمگین.

دارد ردِّ پاهایت را می‌پوشاند برف!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

30 Nov, 13:29


تو را نه
دلم را
گم کرده‌ام

#رضا_کاظمی
خوشنویسی از استاد #بهروز_نخستین_شاکر 👇
https://t.me/nakhostin_shaker

rezakazemi

29 Nov, 15:46


به ماه می‌مانی:
در برکه نزدیک وُ،
در آسمانْ دور!

#رضا_کاظمی
خوشنویسی از استاد #بهروز_نخستین_شاکر
https://t.me/nakhostin_shaker

http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

27 Nov, 18:19


نامه‌های عاشقانه می‌نویسد
دختری به نشانی جنگ،
و از شرم
عرق سرد می‌نشیند
به پیشانی فشنگ‌ها

دختران باید
نامه‌های عاشقانه بنویسند تا...

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

27 Nov, 12:40


یکی دیگر از کارت‌پستال‌هایی که بر مبنای تابلوکاشی‌های من طراحی و در خارجه چاپ شده‌ است./ یکی از کاشی‌های به جا مانده از دوره‌ی صفوی

‏⁧ #رضا_کاظمی ⁩
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

22 Nov, 13:07


باتو از هزار کوچه دلشاد گذشته ام
بامن از یک کوچه دلتنگ نمی گذری
#رضا_کاظمی




https://t.me/nakhostin_shaker

rezakazemi

21 Nov, 16:24


من "ها" می‌کنم
پنجره‌ی تو را بخار می‌گیرد
تو روی بخار لب‌خند می‌کشی
شمعدانی‌های من می‌شکفند.

می‌بینی
زمین، کوچک‌تر از آن بود که فکر می‌کردیم!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

20 Nov, 19:04


بازمی‌گردی،
اما آن‌قدر دیر
-مثلا در یک زندگیِ دیگر-
که پرنده‌ای شده باشم
دوباره سرگردانِ جفت خویش!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

19 Nov, 14:21


برای آمدن‌ات
در را و پنجره‌ها را باز گذاشته‌ام
و مثلِ وقت‌های خنده
لوله‌ی بخاری را !

می‌آیی.
من صدای قدم‌هایت را می‌شناسم
که زیر باران
بی‌چتر قدم می‌زنی سمت خانه
و می‌آیی،
حتی اگر
پا نداشته باشی!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

17 Nov, 17:04


یادت
در هوای خانه منتشر شده
و در من
گلی شکفته است.
*
باید برخیزم
سفره بیندازم
و هفت‌سین و تُنگ ماهی و...

صدایی در من می‌گوید:
بهار آمده است.

تو نمی‌آیی؟!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

16 Nov, 13:33


بذر انتظار شده‌ام
و دانه‌ی امید
و ستاره‌ی نور

خوب می‌دانم
یک‌روز بی‌خبر
به خانه باز می‌گردی
مثل دانه‌های برف
یا برگ‌های بهار؛
روی گیسوان سپیدم
یا درختان خشک حیاط!

از مجموعه شعر «عاشقانه‌های جنگ» نشر نیماژ
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

15 Nov, 19:28


Channel photo updated

rezakazemi

14 Nov, 19:54


تهران، استانبول، پاریس؛ ...
چه فرق می‌کند کجا باشیم
وقتی در همه‌ی شهرها
پلی برای به‌هم رسیدن هست.

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

13 Nov, 12:41


شعر «بوی جوی مولیان» را با صدای دختربچه‌ی تاجیکستانی گوش کنید که در روستای زادگاه #رودکی کیلومترها دورتر از پایتخت این کشور زندگی می‌کند.

http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

12 Nov, 19:32


کسی چه می‌داند نهنگ‌ها
خودکشی می‌کنند
یا ساحل فرامی‌خواندشان.

گاهی باید
پشت کرد به آینه
شاید حقیقت
جای دیگری باشد!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

10 Nov, 13:06


از هر طرف بگریزی
در من گریخته‌ای.
دریای تواَم من،
ماهی کوچک!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

09 Nov, 13:55


یکی دیگر از تابلوکاشی‌های من 🙂
‏دوستانی که مایلند آثار هنری‌ام را ببینند از طریق لینک زیر به صفحه‌ی اینستاگرامم بروند 🙏🌸

https://www.instagram.com/rezakazemi.tilecollection?igsh=a2gxemppNmtsYTU5

rezakazemi

08 Nov, 13:21


قول دادی بیایی
اما نیامدی،
و من عادتم شد کنار ساحل قدم بزنم
سنگ جم کنم
برای پرنده ها دانه بریزم
و خیال ببافم!

حالا
اندازه ی خانه ای که نداریم
سنگ جمع کرده ام،
نمی آیی؟!
***
بەڵێنت دا
بێی؛ نەهاتی!
من ڕاهاتم
بەسەر کەناری دەریادا،
بەرد خڕکەمەوەو،پیاسەکەم!
دان بۆ باڵندەکان ڕۆکەم،
کاتێکی خۆش بەسەر ببەم!

ئێستا،
ئەوەندەی خانوویەک
کە..نیمانە،
من؛ کوچکم کۆ کردۆتەوە،
ئەی تۆ..نایەی؟!!

#رضا_کاظمی ترجمه‌ی کردی از #خالیدباشبڵاخیی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

07 Nov, 20:23


تنهایی یعنی:
باران ببارد و‌‌
تو به قدر دو نفر
تنها قدم بزنی

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

06 Nov, 13:20


یکی دیگر از تابلوکاشی‌های اخیر من

ساخت و احیای دوباره‌ی یکی از کاشی‌های به جامانده از #عصر_صفوی
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

05 Nov, 18:05


اگر از تنهایی
پناه ببری به جمع آدم‌ها
انگار از نیش عقرب گریخته‌ای
به چنگال عقاب.
در هر دو حال
سرانجامِ تو
گریختن است!

#رضا_كاظمي
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

04 Nov, 13:28


داستانِ کوتاهِ کوتاه «گربه»

نشسته بود چمباتمه، تکیه به پشتی؛ و ناخن‌اَش را می‌کشید روو نقطه‌ای از فرش، که انگاری قطره‌ای خون چکیده باشد روو گُل‌اَش و خشک شده باشد. تلویزیون روشن بود. نگاه نمی‌کرد؛ فقط دوست داشت روشن باشد. شاید حس می‌کرد این‌طور تنها نیست.

درِ بالکن صدا کرد. نگاه‌اَش را از گلِ قالی گرفت آورد بالا در را سُکید. لای در باز بود، به‌قدرِ سرِ کوچکِ یک گربه که توو اتاق را نگاه می‌کرد و ضعیفْ مِرنو می‌کشید. گل از گلِ مرد شکفت. به‌هواش موچ کشید. گربه خودش را باریک کرد و آمد توو. پیش نیامد. همان‌جا ماند، هوشیار و پابه‌فرار. مرد دست‌اَش را بُرد جلو و باز براش موچ کشید، صداش کرد. نمی‌دانست چه صدایی باس از خودش دربیاورد تا حیوان بفهمد پیش بیاید. مثل کفتربازها "بیوه بیوه" کرد و انگشت سبابه و شست‌اَش را به‌هم مالید. گربه پیش آمد. کوچک بود، پای‌اَش هم لنگ می‌زد. رسید کنارِ مرد، و یک‌بَر نشست پهلوش؛ و دُم‌اَش را هم حلقه کرد. مرد دست‌اَش را نرم کشید پشت‌اَش و هم‌زمان پای‌اَش را هم نگاه کرد. از نقطه‌ای خون بیرون زده، سُریده آمده بود تا پنجه‌اَش. ردّ آمدن‌اَش از درِ بالکن تا خودش را نگاه کرد. جای پنجه‌‌اَش فرش را از خون نقطه‌چین کرده بود. کمی اَخم‌هاش رفت توو هم، اما به خودش مجالِ ناراحتی نداد. از جاش بلند شد رفت جعبه‌ی کمک‌های اولیه را آورد. جای زخم را و خون‌های روی پاش را تمییز کرد، و ضد عفونی و باندپیچی. گربه هیچ واکنشی نشان نمی‌داد، چشم‌هاش روو هم بود و هرازگاهی ضعیفْ مِرنو می‌کشید. مرد از یخچال بَراش شیر آورد، توش نان خُرد کرد، گذاشت جلوش. بی‌میل بود، جانِ لب زدنْ خوردن نداشت. خودش قاشق قاشق بِش داد. کمی بعد، گربه انگار جان گرفته باشد تکان خورد، چشم‌هاش را باز کرد. سرش را بالا آورد، نرم و قدرشناس به مرد نگاه کرد. مرد بِش لب‌خند زد.

تلویزیون هم‌چنان روشن بود. اخبار و گزارش از جنگ. مرد لحظه‌ای نگاه‌اَش رفت به صفحه‌ی تلویزیون. دست‌اَش از نوازش ماند. گربه هم نگاه‌اَش را چرخاند سمتی که مرد نگاه می‌کرد: تصویرهایی از اجساد انسان‌ها و حیوانات، ردیفْ کنار هم.

#رضا_كاظمي
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

03 Nov, 19:46


دستم را رها کردی
گم شدم میان آدم‌ها.
چه‌قدر گم شدن خوب است
اما
نه میان آدم‌ها.

دەستت بەردام،
لەنێو خەڵکییدا بزر بووم!
چەند چاکە ونبوون،
بەڵام؛نەک لەناو خەڵکا..!

#رضا_كاظمي ترجمه‌ی کردی #خالیدباشبڵاخیی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

02 Nov, 11:56


به‌وقتِ تنهایی:
مَرد، زیرِ باران سیگار می‌کشد
زن، پشتِ پنجره.
اما، نه بارانْ مهم است،
نه مرد، نه پنجره، نه زن.
مهمْ
تنهایی است، که دود می‌شود!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

31 Oct, 15:42


داستان کوتاه کوتاه: یک‌شب، یک ماهی؛ یک پرنده

از پنجره صدا آمد. ضعیف، کم‌رمق. گفتم اشتباه شنیده‌ام. گفتم حتمی گربه بوده مِرنو کشیده رفته. گفتم صدا شبیه مِرنوی گربه نبود. گفتم صدای "آبْ آب"گفتن بود. گفتم انگاری کسی تشنه‌اَش بوده "آبْ آب" کرده. نگاهِ ساعت کردم. عقربه از نیمه‌شب گذشته انداخته بود تو سرازیریِ صبح. دوباره صدا آمد. گوش‌هام را تیز کردم، مثل سگ شکاری. صدای ناله بود. ناله‌ای که می‌گفت "آبْ آب." کتابی که دستم بود می‌خواندم گذاشتم زمین، از جام پا شدم رفتم سمت پنجره. پنجره رو به کوچه بود. بازش کردم. سرم را بُردم بیرون. نگاهم را انداختم پایین، تو کوچه؛ گرداندم به چپ به راست. خوب سُکیدم. هیچ. سکوت. سرم را کشیدم عقبْ پنجره را بستم. یعنی آمدم ببندم که چشم‌اَم افتاد گوشه‌ی قاب پنجره، رو هِرِّه‌ی بیرون. ماهی بود. ماهیِ رودخانه‌ای، قزل‌آلا. قدّ کفِ دست. نه، کمی بزرگ‌تر از کفِ دست. سر و دُم تکان می‌داد، دهانش باز و بسته می‌شد؛ و صدایی شبیه "آبْ آب" ازش بیرون می‌آمد. دهانم باز مانده بود. شبیه دهانِ ماهی. هر آن بود از هِرِّه بیفتد تو کوچه. گیج‌واگیج بودم. باز صدا کرد "آبْ آب." دست بُردم به‌هواش. آرام، با احتیاط. بعد یکهو انگار بخواهم کفتر بگیرم دست انداختم و از کمر گرفتم‌اَش. آوردم داخل، بُردم انداختم توو پارچِ آب. پارچ بَراش کوچک بود. بُردم تو حمام، لگن را پُرِ آب کردم انداختم توش. ایستادم بالای سرش به نگاه کردن. با حیرت، تعجب، شگفت‌زدگی. اول مثل سکته‌ای‌ها تِکان‌تِکان خورد، بعد دُم زد، باله زد، چرخید دور لگن. تند و فرز. مثل ماهی رودخانه‌ای، قزل‌آلا. هِی چرخ زد چرخ زد چرخ زد؛ آن‌قدر که سرم به دَوّار افتاد، گیج رفت. رهاش کردم، و با یک دنیا علامت سوال و تعجب رفتم اتاقم، چراغ را خاموش کردم خوابیدم. خوابم نبرد. تا صبح چندبار بِش سر زدم ببینم آیا ماهی را خواب دیده‌ام، که دیدم خواب ندیده‌ام، هست و دارد بَرا خودش چرخ می‌زند. نزدیک‌های صبح خوابم برد. لنگِ ظهر بیدار شدم. ماهی فراموشم شده بود. صدای کوچه از پنجره‌ی بازمانده تو می‌آمد. پاشدم. پنجره را بستم. رفتم بروم دستشویی یادِ ماهی افتادم. تندی رفتم حمام. لگنِ حمام پُرِ آب بود، اما ماهی توش نبود. رفته بود.

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

30 Oct, 12:56


دلیلِ هبوط
نه تو بودی، نه شیطان
و نه حتی خدا
همه ی تقصیرها گردنِ من
که خدا را، و شیطان را، و تو را آفریدم!

#رضا_كاظمي

le pourquoi de la Chute -
ce n’était pas toi, pas Satan, pas même Dieu
la culpabilité je l’assume toute entière
car Dieu, Satan et toi
c’est moi qui vous ai créés

ترجمه‌ی فرانسه از #فرانسوا_گوژه و #لیلا_منتظری از کتاب 👆 این کتاب در سایت آمازون موجود است، برای کسانی‌که امکان تهیه‌اش را دارند. لینک کتاب 👇
https://www.amazon.ca/dp/
1777186749/ref=cm_sw_r_oth_api_i_oXvyFbXKJV3KT

rezakazemi

29 Oct, 11:11


ترجمه‌ی شعری از من به کردی توسط مترجم عزیز #خالیدباشبڵاخیی

تنت
به دشت گل های وحشی می‌ماند:
معطر و ناشناخته.
بوسه‌ام
هرجا که می‌نشیند
پروانه‌ای از خواب می‌پرد!


لەشت: دەڵێی
دەشتی کوڵەکێویەکانە،
بۆنخۆش و..نەناسراوە!
ماچی من،لەهەر شوێنێکدا
دابنیشێت؛
پەپوولەیەک،بەخەبەردێت..!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

27 Oct, 13:56


بوی عطری آشنا
تو را یک‌روز بیدار خواهد کرد،
حتی اگر یک‌عمر
خوابیده باشی
زیرِ سنگی سرد!

#رضا_کاظمی
از گزیده شعر «پهلوی یک پرنده»
برای تهیه‌ی این کتاب به صفحه‌ی ناشر در اینستاگرام دایرکت بدهید

https://www.instagram.com/mehrenorouzpub?igsh=ZjlzMjN3enptYnRs


http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

25 Oct, 12:16


بیا قدم بزنیم
من با تو،
تو
با هر که دلت خواست!
فقط،
بیا قدم بزنیم


Hadi yürüyelim
Ben seninle
Sen
Kiminle istersen!
Sadece
Hadi yürüyelim


#رضا_کاظمی
ترجمه‌ی استانبولی از #مجتبی_نهانی / از کتاب 👆 منتشر شده در ترکیه
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

23 Oct, 19:15


دور نیست که بیایی
دور نیست که زمستان آب شود
بهار جوانه بزند
از خاک بالا بیاید
و پرندگانی که
به‌هوای جنوب‌های گرم رفته بودند
با منقارهایی پر از خبرهای خوش
به خانه برگردند.

دور نیست که بیایی، می‌دانم
اما این سیاره
عجیب تند می‌چرخد
و این سرگیجه تمام نمی‌شود
از زمستانی که نرفته دوباره برمی‌گردد!

#رضا_كاظمي
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

22 Oct, 18:56


طلاریزِ ستاره‌ها را
به شهر پاشیده باد
و مردگان
خاطرات خود را
قدم می‌زنند در کوچه‌ها.

شیپور بیدارباش است پاییز!

#رضا_كاظمي
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

21 Oct, 12:13


مانگ،لەپشتی هەوریشەوە بێت،هەر مانگە !
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لەنێوان شیعرەکانمدا..
تۆ،بەناوی
خۆتەوە بانگ بکەم،یان..نا
گرنگ نییە!
مانگ،لەپشتی
هەوریشەوە بێت؛
هەر مانگە..!!!
ــــــــــــــــــ
میان شعرهایم
تو را به نام بخوانم
چه بی نام
فرقی نمی کند.
ماه
پشت و روی ابر هم ماه است!

#رضا_كاظمي
ترجمه‌ی کردی #خالیدباشبڵاخیی

http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

20 Oct, 18:29


وقتی در باران تیر و گلوله
به جست‌وجوی کبوتری سپید
کوچه‌های جهان را می‌پیمودی
من
در باران پاییزی
زیر چتر معشوقه‌ای مجهول
قدم می‌زدم.

حالا تو رسیده‌ای،
با کبوتری در سینه وُ
بالِ فرشته‌ای برکتف
من اما هم‌چنان
در باران پاییزی
قدم می‌زنم!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

19 Oct, 18:16


پاییز رسیده است
انارها هم،
تو اما
نرسیده‌ای هنوز.
میوه‌ی کدام فصل بوده‌ای مگر؟!
***
پایز هاتووەو..
هەناریش پێگەیوە.
تۆ،هێشتا هەر نەگەیشتووی!
تۆ میوەی پێنەگەیشتووی
چ وەرزێک بووی؟!
ـــــــــــــــ
#رضا_کاظمی
ترجمه‌ی کردی از #خالید_باشبلاخی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

18 Oct, 21:29


🔹رویداد معرفی و امضای کتاب «رضا کاظمی»، نویسنده ایرانی مقیم کانادا، بیستم اکتبر در دانشگاه کنکوردیای مونترال برگزار می‌شود. ساعت و مکان دقیق رویداد در پوستر معرفی، قابل مشاهده است.

🔎جزئیات بیشتر

#اخبار_مونترال
#کتاب
@haftehmontreal
🌍 www.hafteh.ca

rezakazemi

18 Oct, 12:41


محبت دکتر #رشید_کاکاوند (شاعر و پژوهشگر ادبیات فارسی، و مجری خوش‌صدای رادیو و تلویزیون) نسبت به بنده و شعرهایم

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

17 Oct, 11:38


مرا در خودت بکار
مردم به نان بیش‌تر نیاز دارند
تا به شعر!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

15 Oct, 15:35


وقتی در باران تیر و گلوله
به جست‌وجوی کبوتری سپید
کوچه‌های جهان را می‌پیمودی
من
در باران پاییزی
زیر چتر معشوقه‌ای مجهول
قدم می‌زدم.

حالا تو رسیده‌ای،
با کبوتری در سینه وُ
بالِ فرشته‌ای برکتف
من اما هم‌چنان
در باران پاییزی
قدم می‌زنم!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

14 Oct, 15:28


داستان کوتاهِ کوتاه:
یک‌جفت بال داشت پسرک

" پام رو گاز بود، دستم به دنده؛ چشم‌هام تو خیابان. هوام گرگ و میش. اضطراب داشتم. نگا ساعت کردم. دیر شده بود. کلاج را رفتم تا تَه، دنده را راندم جلو؛ تو خانه‌ی آخر. یعنی: پرواز! پرواز کرده نکرده، چیزی - آدمی - حیوانی عین گلوله از جلو شیشَه‌م رد شد. نه، یعنی خواست رد شود برود آن‌دست خیابان، که زدم بِش. رفت هوا. کوبیدم رو ترمز. ماشین یک پانزده بیست متر جلوتر ایستاد. سرم را گذاشتم، نه؛ کوباندم رو فرمان، دست‌هام را هم رو سرم. یعنی: یا حضرت عبّاس، بدبخت شدم! بعد، چه‌قدر گذشت نمی‌دانم، پایین شدم از ماشین. گشتم رو به عقب. نِگا خیابان کردم. هیچ. خلوت و خالی. سوت و کور. هاج‌واج - گیج‌گولا - گُه‌گیج‌شده مانده بودم میانِ خیابان. یکهو انگار کسی بالِ لباسم را گرفت کشید تکان تکان داد. برگشتم. یک جِغِله بچه‌ی هفت هشت‌ساله‌یی بود. موهاش فرفری مجعد طلایی رنگ، عینِ فرشته‌های تو آسمانِ کلیسا. تو بغلش هم، یک‌ بغل گل داشت. گل نرگس. بِش عصبی نگا کردم گفتم: "ها؟!" به گل‌هاش اشاره کرد گفت: "اَزَم گل می‌خرید آقا؟" همان‌طور عصبی - بی‌حوصله - کلافه گفتم: "گُل برا چِه‌م است دیگر، آن‌هم تو این بدبختی واویلا که سرم هوار شده؟" چشم‌هاش گرد شد، کمی هم خیس. پرسید: "کدام واویلا بدبختی آقا؟" بِم سنگین آمد که با این‌که حتمی دیده چیزی - آدمی - حیوانی را زده وَرپرانده کُشته‌ام چرا ملتفتِ اوضاعِ خاک برسری‌م نشده می‌پرسد: کدام واویلا بدبختی؟ شاکی عصبی، ولی بی‌تفاوت گفتم: "هیچی اصلا. برو به کاسبی‌ت برس بچه‌جان! گل نمی‌خواهم." و باز روم را گرداندم سمتی که پیش‌تر داشتم نگا می‌کردم می‌کاویدم تا ببینم چه خاکی باس تو سرم بریزم. که صداش ضعیفْ از پشت سرم گفت: "آقا، می‌دانید اگر زده بودید به یک‌نفر؛ زخمی‌ش کرده پرانده بودیدش هوا چه‌قدر باس پولْ خرج بیمارستانْ دَوا درمانش می‌کردید؟ خب حالا اَقلَّ‌کَم صدقه‌ی رفعِ بَلاش را یک‌دسته گل بخرید. چی می‌شود مگر؟ از پول‌تان کسر می‌آید؟" تندی گشتم طرفش، شوک‌زده - برق‌گرفته. تنم از حرف‌هاش مور مور - یخ شده بود. نگا تو چشم‌هاش کردم. پُر بودند برق و خیسیِ اشک. دلم بیش‌تر لرزید. خم شده بغلش کردم. با همه‌ی گل‌هاش. بوی خوشِ نرگس‌ها ریخت تو بینی‌م. دست‌هام را حلقه کرده بودم پُشتش. پُشتش، زیر دست‌هام حس کردم یک نرمه برجسته‌گیِ پَرپَری‌یی هست. یعنی بود. که داشت مثلِ نبضْ دل دل می‌زد. ترس و تعجب و شگفتی یکهو ریخت به جانم. دست‌هام را - تا دست‌هام را شُل کردم، پرید رفت هوا. پسرک عین فرشته‌های تو آسمانِ کلیسا، بال داشت. باور کنید جناب سرهنگ!"

#رضا_کاظمی
از کتاب «ته چشم‌هاش انگار مرگ دست تکان می‌داد» نشر نیماژ/نشر مهر نوروز
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

11 Oct, 11:33


تو مرده ای اما،
مردنت اتفاقی نبود
خدا
به ستوه آمده بود از تنهایی!

#رضا_کاظمی
از گزیده شعر ... 👆

برای تهیه‌ی این کتاب به صفحه‌ی ناشر در اینستاگرام دایرکت بدهید 👇
https://www.instagram.com/mehrenorouzpub?igsh=MTJiY25tanp1c3B3cg==

rezakazemi

10 Oct, 15:36


هر پنجشنبه، به گورستان می‌روم
بر مزارت می‌گریم
به خانه بازمی‌گردم، اما
تو را می‌بینم
در خانه‌ای وُ
میز را چیده‌ای
با دسته‌گلی میان آن
که برایت برده بودم!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

09 Oct, 16:33


شعري از من با آواز سپيده رييس سادات و إهنگسازي مهدي ميرترابي. نام شعر-آهنگ: در آشوب! اشتراك بگذاريد و با دوستان تان سهيم شويد

rezakazemi

08 Oct, 17:14


دری که رو به "آمدن" باز می‌شود
پشت به "رفتن" بسته خواهد شد،
تو می‌آیی
تنهایی می‌رود.

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

07 Oct, 12:05


پادکست داستان جمعه هر هفته با داستانی به روایت یک هنرمند همراه دوستداران قصه‌هاست. 

داستان جمعه بیست و پنجم
پلاک پنجاه و هشت نوشته و اجرای رضا کاظمی

آدرس اینستاگرام
https://instagram.com/dastane_jomeh

آدرس Castbox
https://castbox.fm/va/5327488

@dastane_jomeh

rezakazemi

06 Oct, 19:06


تنهایی
نامِ دیگر #پاییز است،
هرچه عمیق‌تر
برگ‌ریزانِ خاطره‌هایت بیش‌تر

#رضا_كاظمي
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

05 Oct, 17:10


از وقتی رفته‌ای
همه‌چیز زیباتر شده‌ است:
#پاییز، تماشای غروب و سفر درناها
قدم زدن در خیابان و...
کاش زودتر می‌رفتی!

#رضا_كاظمي ۸۶
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

04 Oct, 16:05


چنگ به کدام ابر می‌زنی
جابه‌جا کند تو را
از سرزمینی غریب
به سرزمینی آشنا، وطن؟
این آسمان
سال‌هاست نباریده!

#رضا_كاظمي
http://telegram.me/rezakazemi1970

rezakazemi

03 Oct, 18:50


شعری‌ست قدیمی، که به یاد و برای دوستان و همکلاسی‌هایم در ایام جنگ، که رفتند و هیچ‌گاه بازنگشتند؛ نوشته بودم... روح همه‌ی‌شان در آرامش
***
«بهشت آن‌طرف کفش‌هایت بود»، پسر!
و من نمی‌دانستم.
نمی‌دانستم کجای جغرافیای کلاس
پشت کدام نگاهِ خاموش
دری به خنده‌ی خدا باز می‌شود.

من فقط بلد بودم
روی سیاهِ تخته را سفید کنم، برف بکشم
روی سفیدِ دیوارهای مدرسه، زغال.
من فقط بلد بودم
لای کتاب‌های ریاضی شعر بخوانم
لای کتاب‌های فیزیک سوت بزنم
و از تمام ناظم‌ها بد بگویم، فرار کنم.
اما
«بهشت آن‌طرف کفش‌هایت بود» وُ
من نمی‌دانستم.

وقتی بی‌صدا درس می‌خواندی، حرف می‌زدی
بی‌صدا غیب می‌شدی، باز می‌گشتی
و کلاس پُر از بوته‌های یاس می‌شد
وقتی بی‌صدا برای همیشه رفتی،
من نمی‌دانستم.
من داشتم در بوفه ی جنگل
«شیر» می‌خوردم
( کوفتم می‌کردم شاید! )
یا داشتم برف‌های کوچه را
جمع می‌کردم برای شام
شاید هم...؛ چه می‌دانم پسر!
تنها
وقتی قرمزیِ لباس‌های تو را می‌شُستند
ذهنم از فضای کلاس پُر شد
فضای کلاس از تو
و تو
که بی‌صدا آمدی، ماندی
بی‌صدا پنجره را باز کردی، رفتی.

«بهشت آن‌طرف کفش‌هایت بود»، پسر!
و من نمی‌دانستم.

#رضا_کاظمی/ 83
http://telegram.me/rezakazemi1970