سنجاقک آبی /الهام ندایی @nonovol Channel on Telegram

سنجاقک آبی /الهام ندایی

@nonovol


الهام ندایی
سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
پیج اینستاگرام
nstagram.com/narrator_roman

سنجاقک آبی /الهام ندایی (Persian)

سنجاقک آبی یک کانال تلگرامی تحت عنوان الهام ندایی است که توسط الهام ندایی اداره می‌شود. این کانال منحصر به فرد با محتوای جذاب و الهام بخش برای افرادی که علاقه‌مند به داستان‌ها و داستان‌نویسی هستند. الهام ندایی در حال تایپ نوشته‌های خود در سنجاقک آبی است، و شما می‌توانید از آخرین داستان‌ها و افکت‌ها در این کانال بهره‌مند شوید. برای عضویت در این کانال می‌توانید به آدرس https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 مراجعه کنید. همچنین، شما می‌توانید پیج اینستاگرام الهام ندایی را نیز در آدرس instagram.com/narrator_roman دنبال کنید تا از آخرین اخبار و محتواهای او مطلع شوید.

سنجاقک آبی /الهام ندایی

26 Nov, 18:41


خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
دوست داران سراب و رمان سنجاقک آبی بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم🩷🩵

پس برای همراهی ما موقتا مبلغ40000 تومان50000بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏

6037  9982 6960 8831
الهام ندایی

@el_novel_o

سنجاقک آبی /الهام ندایی

26 Nov, 18:40


سنجاقک آبی /الهام ندایی pinned «‍-میگن دختره لاله پرستار این را آرام در گوش همکارش زمزمه کرده بود ولی فرهاد شنیده که لب روی هم فشرد و از کنار آن دو دختر پرستار که نگاهش می‌کردند گذشت و وارد اتاق شد. نگاهش روی دختری که روی تخت خوابیده بود چرخید. دیشب انگار به یکباره از آسمان نازل شده بود…»

سنجاقک آبی /الهام ندایی

26 Nov, 18:38


به لباس عروس خونی نگاه می‌کرد و هر روز صبح کارش همین بود که قبل از این که از خانه بیرون بزند نگاهش را به لباس عروسی که رها برای پوشیدنش چقدر ذوق داشت را برنداز کند.


عروسی که شب عروسیش رفت به حجله ی خاک و تختش شد قبر سفت و سخت!
نگاه از لباس عروس گرفت و از خانه اش دیگر بیرون زد و سوار ماشینش شد اما هنوز راه نیفتاده بود که کسی به شیشه ی ماشینش ضربه زد...

با دیدن شیرین با آن موهای بلوند خدا دادیش اخم کرد و کمی شیشه ی ماشینش و داد پایین:
- بی عقلی؟ هفت صبح جلو در خونه ی من چیکار می‌کنی؟ بابا نمی‌خوامت مگه زور؟


شیرین بغض کرد و کمی آرام تر ادامه داد:
-سه سال تو کما بودی شیرین تازه بهوش اومدی برو به زندگیت برس دختر خوب
خانوادت خوش‌حالن تو به زندگی برگشتی چرا افتادی دنبال من در به در آخه


خواست شیشه ی ماشینش را بالا بدهد که شیرین لب زد:-گفتم اول صبح بیام بریم کله پزی بابا حیدر

خشمش زد، کله پزی بابا حیدر جایی بود تنها با رها رفته بود، هیچ کس نمی‌دانست آن مکان قرار های دوست داشتنی رها و خودش بود چه برسد شیرینی که سه سال در کما بوده!
سرش سمت شیرین برگشت و شیرین ادامه داد: - مغز با دارچین که دوست داری!

https://t.me/+Chz1gjU_31xkODg0
https://t.me/+Chz1gjU_31xkODg0
https://t.me/+Chz1gjU_31xkODg0
https://t.me/+Chz1gjU_31xkODg0
اینارو از کجا می‌دانست؟ جاوید مات زده لب زد: -بشین

و شیرین کنارش نشست، جاوید نگاهش را به شیرین داد و شیرین ادامه داد:
- چرا شیرینو دوست نداری دختر به این خوبی آخه گناه داره واقعا؟!

جاوید گیج لب زد: - چرت میگی چرا شیرین خودت از خودت تعریف می‌کنی؟

شیرین نیشخند زد: -تو که اکنون حرف به من نمیدی وگرنه بهت می‌گفتم، این جسم شیرین جاوید... من رهام! عروست من تو جسم شیرینم

جاوید مات زده خیره ی صورت شیرین بود و به یک باره تلپی زد زیر خنده، قاه قاه خنده اش بلند شد و گفت: - دیگه این طوریشو ندیده بود.


حرفش نصفه ماند چون دخترک کنارش وسط حرفش پرید:
-شبا موقع خواب باید یه چراغ تو خونت روشن باشه
غذای مورد علاقت عدس‌پلو و عادتت این روش شکر میزنی ولی کسی نمیدونه
رنگ مورد علاقت نارنجی اما بازم کسی نمیدونه چون می‌خوای به همه بگی مردی


جاوید لال شد، اما اخم هایش درهم رفت:
-مامانمو گیر آوردی گرفتی به حرف فکر کردی منم احمقم عرعر؟ شیرین تموم کن من قبل این که بری کما گفتم مثل خواهرمی الآنم...

باز وسط حرفش پرید اما با خجالت:
- اون شب تو شمال... آخرین سفر یه روزمون!

جاوید ساکت ماند، گوش هایش تیز شد و دخترک سر پایین انداخت و با تن صدای پایین ادامه داد:
- مال هم شدیم

جاوید آب دهنش رو قورت داد، نگاه گرفت:
- خب چشم بسته گل گفتی به نظرت قبل عروسی یه دختر پسر میرن شمال چی میشه؟


- ترسیده بودم! در گوشم گفتی... گفتی از منی که هزار بار مرده و زنده شم ترو انتخاب میکنم نترس دور سرت بگردم ببین دوست دارم


و بوووم... نگاه جاوید روی صورت شیرین مه درحال گریه بود آمد! آب دهنش را قورت داد و تمام موهای تنش مور مور شدند و لب زد: - رها..

https://t.me/+Chz1gjU_31xkODg0
https://t.me/+Chz1gjU_31xkODg0
https://t.me/+Chz1gjU_31xkODg0
https://t.me/+Chz1gjU_31xkODg0

سنجاقک آبی /الهام ندایی

26 Nov, 18:38


‍-میگن دختره لاله

پرستار این را آرام در گوش همکارش زمزمه کرده بود ولی فرهاد شنیده که لب روی هم فشرد و از کنار آن دو دختر پرستار که نگاهش می‌کردند گذشت و وارد اتاق شد.

نگاهش روی دختری که روی تخت خوابیده بود چرخید.

دیشب انگار به یکباره از آسمان نازل شده بود و فرهاد نتوانسته بود که موتورش را کنترل کند و با او برخورد کرده بود.

دختر فقط یک بار چشم باز کرده بود و بدون اینکه در جواب سوال های دکتر چیزی بگوید دوباره به خواب رفته بود و این ظن را به وجود آورده بود که توانایی حرف زدن ندارد

فرهاد پرده اتاق را کشید و با افتادن نور در صورت دختر، دستش را مقابل چشمانش گرفت.

-خوبی؟

دختر فقط نگاهش کرد و فرهاد خودش را بالای سرش رساند و نگاهش در صورت دختر چرخ خورد.

برخلاف لباس های کهنه و قدیمی اش چهره زیبایی داشت.

-
نمیتونی حرف بزنی؟

با نگرفتن واکنشی از دختر دستی در موهایش کشید

سرش شلوغ تر از آنی بود که در این بیمارستان منتظر زبان باز کردن دختر باشد.

قصد رفتن کرد که دست دختر دور مچش قفل شد و نگاه فرهاد روی صورتش نشست

-منو از اینجا ببر

دختر می‌توانست حرف بزند و تمام دیروز تا به حال را چیزی نگفته بود و او را علاف خودش کرده بود؟!

-خواهش میکنم منو از اینجا ببر

دست فرهاد چنگ لباس صورتی رنگ بیمارستان شد و دختر را بالا کشید

-بازیت گرفته؟

-خواهش میکنم

همین! میخواست او را از اینجا ببرد اما به کجا؟

یقه اش را رها کرد و سمت در رفت

-منو ببر با خودت اگه پیدام کنه منو میکشه

با کلمه آخر دختر فرهاد ایستاد و به سمت دختر چرخید

-کی!

-سورن،سورن آریا!

https://t.me/+Jx4MIXwYcYs5YzFk
https://t.me/+Jx4MIXwYcYs5YzFk

با صدای زنگ موبایلش لب های به کام گرفته بهارش را رها کرد و بوسه ریزی در زیر گلویش کاشت.

نگاهش روی صفحه موبایل چرخید و با ناشناس بودن شماره تماس را وصل کرد

-بفرمایید

-جناب آریا؟سورن آریا ؟

-خودم هستم

-جناب آریا من از مرکز روانی فردوس تماس میگیرم خیلی متاسفم ولی باید بگم که مهتا فتحی دیشب از آسایشگاه فرار کرده

https://t.me/+Jx4MIXwYcYs5YzFk

https://t.me/+Jx4MIXwYcYs5YzFk

https://t.me/+Jx4MIXwYcYs5YzFk

سنجاقک آبی /الهام ندایی

26 Nov, 18:38


_چک سفید میکشم پای آرزوهات.. ولی یه شرط داره!
خودکار تو دستم لرزید. سر بلند کردم و دوباره همون نگاه تیز و بُرَندشو شکار کردم. چادرمو گزیدم و سر به زیر گفتم:
_ بفرمایید آقا عادل. بعد مرگ شوهرم خدابیامرز شما کم نذاشتین واسه من و بچم!
جلو اومد و نفسم حبس شد. میدونستم چی میخواد بگه. حتی میدونستم واسه گفتنش چقدر دلمو به دست آورده!
_قبر شوهرتو خریدم، جواز کفن و دفن هم ردیف کردم.
رو به صورتم خم شد و چونمو بالا گرفت:
_ فقط یه کار مونده...
نیشخندی زد و در حالی که کتشو درمی آورد لب زد:
_خانومم شب می‌ره خونه پدرش، شب ساعت نه، بیا خونمون بیشتر راجبش حرف بزنیم. آدرس هم که داری دیگه!
https://t.me/+SI5rYYE4DIy6aXYf
https://t.me/+SI5rYYE4DIy6aXYf
https://t.me/+SI5rYYE4DIy6aXYf
عاشقانه ای از اعماق نفرت🔥

سنجاقک آبی /الهام ندایی

26 Nov, 18:38


-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟

-کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟

ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید

میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند
اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت

-زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!!

-دیدی؟ عروسکه...‌عروسک!

-وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه!


مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید:


-ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه!


-خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست...

شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود
سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید

-با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه

نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد:

-هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟

باید بیرون میرفت
هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند
اما...


-خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری!


نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد

وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد:

- تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟


آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید
چه گفت نگین؟
درست شنید؟


بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت:

-چی شده چی شده؟ درست نشنیدم!

فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد:

-داشتم درمورد دیار حرف میزدم.


شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است

-خب؟ بعدش!

-عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم !


بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت:

-همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟


عزیز دست روی دست گذاشت :

-نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟


نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید

فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند

یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ
آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و...


-عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست !


گوشی از لای انگشتانش کشیده شد
اما تنش گرم شده بود
آن تصویر
او بچه نبود
یک زن تمام و کمال و زیبا بود
یک تندیس نفس گیر


-پسرت ماتش برد مامان!


نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد
شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد:


-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟


ابروی فخرالسادات بالا رفت
خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش


-چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه!


شیرزاد باز دست به گردنش کشید
آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود
نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید


-عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه!


چشمان مادرش به برق نشستند
آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود
میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات

یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد:


-چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه


آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار
هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد:


-میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم


-چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده


خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند

دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید:


-همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه!


گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد


-این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟


شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید


-نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم!





https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk

سنجاقک آبی /الهام ندایی

26 Nov, 18:36


#سنجاقک_آبی
#پارت_271



صدای زنگ موبایل که تا آخرین درجه بالا برده بودمش در گوشم پیچید هراسان به زیرزمین دویدم نفسم از درد دستم برید
نیلا بالاخره تماس گرفته بود
بی توجه به درد جواب دادم
الوی عجولانه ام در سکوت نیلا محو شد

بی صدا منتظر بدترین خبر ممکن زجر می کشیدم
نیلا با آهی عمیق بالاخره لب باز کرد:

-به خیر گذشت سراب
بچه سالمه خودش هم خوبه خدارو شکر

نفسم بالاخره بالا آمد

-وای ،خداروشکر
مرسی ،مرسی نیلا

بی وقفه گفت ؛

-دارم میام دنبالت ، چند تا وسیله بردار ،بهتره چند روز بریم پیش من نمی خوام تو این حال و احوال ناخوشت دوباره درگیر بشی

حیرت زده نالیدم :

-اونا خانوادم هستند نیلا

-خواهر سیما به خونت تشنه است هر چه قدر خواستم موضوع را درز بگیرم نشد یه چیزایی فهمیدن امشبم نفهمن فردا سیما بهشون میگه لجبازی رو بزار کنار

یعنی آیین به خواهرش نگفته بود امشب در خانه ما چه دیده و شنیده

نیلا پشت هم دلیل می‌آورد :

-عمه ام دیگه طاقت نداره بین تو و این جماعت وساطت کنه بنده خدا امشب از ترس زیر سرم رفت
بیا بریم بلکه چند روز آب ها از آسیاب بیافته

سنجاقک آبی /الهام ندایی

25 Nov, 18:08


#سنجاقک_آبی
#پارت_270


نه من از پس سنگینی امروز بر نمی آمدم
از پنج ساعت پیش زمان در این خانه ایستاده و تمام ساعتها دچار مرگ مغزی شده بودند
کلمه مرگ که تو ذهنم پیچید
بی تاب و بی قرار پتو را با یک دست کنار زدم و از زیرمین بیرون زدم و خودم را به پله های خانه رساندم .
هیچ چراغی روشن نبود
همه رفته بودند
زیر لب زمزمه کردم

-نکند دخترک بمیرد

به خودم تشر زدم

-آدم ها که انقدر راحت نمی میرند سراب

یک دور تا در خانه رفتم و دوباره برگشتم به زیر زمین
این بار هزارم بود که این مسیر را می رفتم
گلی گوشی نبرده و نیلا جواب تماس هایم را نمی داد
برای زنگ زدن به بقیه نه رویی داشتم و نه توانی

از صحنه گریخته و به انتظار فاجعه نشسته بودم

نکند دختر صورت مینیاتوری خانه فرهنگ ها ،عزیز دل آیین از غم حرف هایم بلایی سرش آمده باشد

آیینی که خواهر حامله بیهوشش را بی توجه به التماس های گراهون بغل کردو به بیمارستان برد.

یاد نگاه سردش که دوباره به خود رنگ نفرت گرفته بود لرز به تنم انداخت

چه عمه وحشتناکی داشت برادرزاده نیامده ام

سنجاقک آبی /الهام ندایی

23 Nov, 18:35


#سنجاقک_آبی
#پارت_269


دستش را کنار زدم

چهار دست و پا خودم را تا گراهونی که پخش زمین بود کشاندم

دست چپم را به سختی دراز کرده و یقه ی بارانی سیاه رنگش را گرفتم

نیلا ول کن نبود دوباره به جان گلهای زرد رنگم افتاد تا پر پرشان نمی کرد دست بر نمی داشت

-بگو راستش بگو

با ته مانده انرژی ام در چشمهای خیس و درمانده اش خیره شدم

-بگو که یک پست فطرت دروغگویی
بگو این عکس ها دروغه
بگو برای پاک کردن لجنی که دور خودت و زنت گرفته دست به هر کاری می زنی

با فریادی هیستریک به هق هق افتادم

-بگو بگو هیچ وقت عاشق آیه نبودی

صدای سقوط جسمی سنگین و جیغ آشنای گلی
من را از سیاهی بیرون کشید

در و پنجره ی باز سرمای خشک و سوزان تهران را پهن می کرد وسط زیرزمین و دست و پای یخ زده من را به لرز می انداخت اما آتش درونم خاموش نمیشد که نمیشد

تو سیاهی شب روی تختم چمباته زده بودم و به این فکر می کردم چطور امشب را به صبح برسانم.

سنجاقک آبی /الهام ندایی

20 Nov, 18:50


#سنجاقک_آبی
#پارت_268


با حالی خراب انگار یادآوری گذشته هنوز عذابش می داد به موهایش چنگی زد وبا پاهای سست تلو تلو خوران آوار زمین شد

گرشا با ترس به سمتش نیم خیز شد

-داداش

با خنده تلخی به دیوار پشت سرش تکیه داد

-حقیقت همچین طعمی داره سراب
اونی که جا گذاشت و رفت
آیه بود
اونی که عاشق بود
مردی که مثل یک ترسو پشت عشق یک زن دیگه قائم شد من بودم
من

با دستانی لرزان عکس تکه پاره را از روی زمین برداشتم
آیه و مردی ناشناس با صورتی که از وسط نصف شده و دوباره به هم چسبیده بود دست در گردن هم به دوربین لبخند می زدند

در میانه زمستان سرد و سوزان صورت من سرخ و گر گرفته بود به گمانم مرض جدیدی پیدا کرده و مثل مامان پری به وقت عصبانیت فشارم بالا می‌رفت با همان عکس کذایی شروع به باد زدن خودم کردم

-نه امکان نداره
داری دروغ میگی

به خنده افتادم نه خنده هم نبود قهقهه ای از عمق جانم بود

عکس را مثل دیوانه ها پرت کردم روی زمین

با پاهایی بی جان تا نیمه راه خودم را کشاندم
چشمانم ناگهان سیاهی رفت و روی زمین افتادم
نیلا با بدنی لرزان کنارم نشست
گل های زرد رنگ پیراهنم را چنگ زد
با صدایی که رو به خاموشی می رفت التماس کرد

-سراب

سنجاقک آبی /الهام ندایی

18 Nov, 18:28


#سنجاقک_آبی
#پارت_267


-گفتی سراب تا ته دنیا می خوامش

به نفس نفس افتاده بودم

-ته دنیات کجا بود گراهون
ته دنیات دختر عمو ی پک و پولدارمون بود
ته دنیات یک خونه خراب کن بود که چنبره زد روی زندگی کسی که براش ادعای دوستی داشت

سوتی که گوش چپم کشید در نتیجه کشیده ای بود که برادر عزیزتر از جانم در گوشم خواباند
و مرا بی تعادل روی مبل پشت سرم انداخت

نیلا با دو دست تخت سینه گراهون کوبید و جیغ کشید

-پسره ی وحشی به چه حقی روش دست بلند می کنی

با همان حال خراب و چشم هایی که خون افتاده بود اسمم را با فریاد صدا زد

-سراب

نیلا صدایش بالا تر رفت

-برو بیرون از این خونه

گراهون کوتاه بیا نبود لگدی به عسلی جلوی مبل زد و فریاد زد 

- به من نگاه کن خسته شدم، خسته شدم از تیکه ها و متلک های وقت و بی وقتت

دست در جیب داخل بارانی اش کرد و چند عکس تکه پاره که با چسب به هم چسبیده بودند را به سمتم پرت کرد

-برای آخرین بار می گم این را تو اون گوش های کرت فرو کن
زن من هرزه نیست
هرزه اون دوست بی همه چیزته که وقتی مثل بدبخت ها به پاش افتاده بودم و التماسش می کردم بگه این عکس ها دروغه تو تخم چشمام نگاه کرد گفت
مرد دیگه ای را می خواد
که اون همه سال عاشقی به لعنت خدا هم نمی ارزه

سنجاقک آبی /الهام ندایی

16 Nov, 17:44


#سنجاقک_آبی
#پارت_266


-اون دوست بی همه چیزت رو پیدا کنی و بیاریش آوار کنی سر خونه و زندگی من

نیلا گوشه ی پیراهنم را کشید :

-صلوات بفرستید تموم شه بره بشین سراب حالت هنوز خوب نیست

صدای زنگ در که بلند شد گلی انگار از جهنم می گریخت  به سمت حیاط دوید
پوزخندی زدم

-یک حرفی بزن مرغ پخته تو قابلمه خندش نگیره
خونه خراب کن لقب اون زن همه کارته نه دوست پاک و معصوم من

صدای اعتراض گرشا بلند شد :

-سراب بفهم چی میگی

گراهون پشت دستی به تهدید بلند کرد و قدمی به سمتم برداشت

-میزنم تو دهنت ها

دنیا دور سرم می چرخید اما کوتاه نیامدم برای یک بار هم که شده باید حرفم را می زدم

-مگه غیر از اینِ
سالها تو گوش آیه از عشق و عاشقی خوندی
رفتی و اومدی از دختر بیچاره  دل بردی
ازت پرسیدم
همون روزای اول رابطه ازت پرسیدم
گفتم آیه روحیه اش لطیفه ،ساده و زود باور ِ‌ِ
باور می کنه دلت براش رفته
باور می کنه عاشقی

گراهون مطمئنی

صدایم اوج گرفت

-گراهون مطمئنی؟؟!

سنجاقک آبی /الهام ندایی

13 Nov, 18:13


#سنجاقک_آبی
#پارت_265


-اون روز کجا رفتی؟

زیر چشمی نگاهی به گلی انداختم
موش خبرچین
مثل خودش راه انکار را در پیش گرفتم

-با گلی بستنی خوردیم ،قدم زدیم

بی خیالی ام طاقتش را طاق کرد که مثل فنر از جا پرید و صدایش بالا رفت :
-تمومش کن این مسخره بازی رو فکر کردی خبر ندارم رفتی سراغ اون دخترِ

پری هاج و واج وساطت کرد :

-گراهون صدات را بیار پایین ،از کدام دختر حرف می زنی

دیگر مدارا با این مرد جایز نبود
با وجود سرگیجه ای که امانم را بریده بود ایستادم

-اصلا رفته باشم نمی فهمم  به تو چه ربطی داره؟
این زندگی منه،دوست های من هستند
ایها الناس به کی بگم دست از دخالت تو زندگی من بردار

با خنده ی زهر آلودش آتش به جانم می زد :
-من ،من دارم تو زندگی تو دخالت می کنم و یا تو که از وقتی پات گذاشتی تو این مملکت تو هر خراب شده ای سیمای بیچاره را  دیدی چزوندیش

فکر می کنی نمی دونم نقشه ت چیه ؟؟

با لب و دهانی کج ادایش را در آوردم :


-بفرما بگو نقشه ام چیه که خودم خبر ندارم


هر چقدر من به مسخره می گرفتم گراهون پرخاشگر تر میشد

سنجاقک آبی /الهام ندایی

13 Nov, 18:12


#سنجاقک_آبی
#پارت_264


-چیزی شده گراهون؟

با سلامی کوتاه پیشانی پری را بوسید

-خوبم مامان جان یک صحبتی با سراب داشتم

با لبخندی زورکی حال نیلا را پرسید و روی مبل رویه رویم‌ نشست

پری دست بردار نبود :

-خیر باشه؟برای سیماو
بچه که اتفاقی نیافتاده؟

گراهون با بی قراری آشکاری سر تکان داد

-سیما خوبه پسرمون هم همینطور

دستانش را در حرکتی رفت و برگشتی به هم می سابید کاری که همیشه به وقت استرس و اضطراب انجام می داد
بی معطلی از من پرسید :

-تو حالت بهتره؟؟

طعنه زدم

-از احوال پرسی های شما

پوفی کشید :

-همیشه ی خدا طلبکاری سراب نمی دانم کجای زندگیم بذر این بدهکاری رو تو دلت کاشتم

گراهون همیشه همین بود خودش را به ندانستن می زد

-نفرما اگر تو یادت نمیاد من خوب یادمه تاریخ دقیقش
شش سال پیش بود

اسم آیه ،یاد آیه ،خاطرات آیه در خانه ما کم کم تبدیل به تابو شده بود
این را از وحشت چشمان گلی و دستپاچگی پری به وضوح میشد حس کرد

توپ گراهون اما پرتر از من بود

سنجاقک آبی /الهام ندایی

11 Nov, 19:07


سنجاقک آبی /الهام ندایی pinned «🏖️🏝️ https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 🏖️🏝️ با هر دو دستش عصا را نگه داشته و خیره خیره تماشایم می کرد با آن صدایی که همیشه ترس به جانم می انداخت گفت: -بشین دست خودم نبود که با هر بار دیدنش قلبم هزار بار فرو می ریخت - مستقیم می رم سر اصل مطلب خبر کردم…»

سنجاقک آبی /الهام ندایی

11 Nov, 19:05


خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
دوست داران سراب و رمان سنجاقک آبی بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم🩷🩵

پس برای همراهی ما موقتا مبلغ40000 تومان50000بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏

6037  9982 6960 8831
الهام ندایی

@el_novel_o

سنجاقک آبی /الهام ندایی

11 Nov, 19:05


سنجاقک آبی /الهام ندایی pinned «_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته  ... برو منتظرتن ... به جدت  قسمت می دم برو  ... تمام سعی‌م را کرده بودم تا اشک نریزم... من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.   دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت: _می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو‌ نمی…»

سنجاقک آبی /الهام ندایی

11 Nov, 19:04


🏖️🏝️

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
🏖️🏝️

با هر دو دستش عصا را نگه داشته و خیره خیره تماشایم می کرد


با آن صدایی که همیشه ترس به جانم می انداخت
گفت:

-بشین

دست خودم نبود که با هر بار دیدنش قلبم هزار بار فرو می ریخت

- مستقیم
می رم سر اصل مطلب

خبر کردم نریمان و نوید بیان

من از اولم موافق نامزدی تو و رستان نبودم
الانم که شیفته به خاطر رستان خودکشی کرده
با چشمانی که ردی از نفرت در خودش داشت دامه داد:

-دیشب رستان اینجا بود
باهاش حرف زدم


نگاهم به جعبه مخمل قرمز رنگ روی میز افتاد
مگر میشد حلقه ای که با عشق انتخاب کرده بودم نشناسم

-نامزدی رو‌ بهم زد
وسایلت رو‌جمع می کنی
یه مدت برو خونه ی نوید تا یه فکری به حالت بکنم
خوش ندارم شیفته از بیمارستان مرخص شد اینجا باشی


دیوانه شده بود
رستان نامزد من بود، زنش بودم

یک ماه پیش روز پیش آن شب بارانی هر چه داشتم به او بخشیدم

- زده به سرتون، مگه دست شماست، چون شیفته به نامزدم علاقه داره من باید جدا شم

- بس کن، با من یکی به دو‌نکن، همین که گفتم

- شما نمی تونید
حتما رستان رو مجبور کردید ، ما همدیگه رو دوست داریم

- دوست داشتیم ریرا

طوری به عقب برگشتم که احساس کردم گردنم رگ به رگ شد
رستان من بود با چشمانی که غریبگی از آن می بارید

مبهوت زمزمه کردم

- داشتیم

- اره، ما به درد هم نمی خوریم، فعلا الویت من سلامتی شیفته و رضایت آقابزرگ

- پس من چی ؟؟! آبروی من ؟!! تو می دونی چی می گی؟!! من باید چیکار کنم؟؟!

- بهش به چشم یک آشنایی ناخوشایند نگاه کن


روبرویم ایستاده بود مردی که روزی قربان صدقه ام می رفت حالا به پشتوانه ی بزرگ این خانواده و شاید وسوسه ی وعده ی چرب و نرم و ارث و میراثی کلان ناجوانمردانه رهایم می کرد اما این پایان ماجرا نبود

روز حساب می رسید
و من قسم می خورم که هرگز نمی بخشیدم
من می رفتم اما جنین داخل بطنم را هم با خود می بردم .

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

سنجاقک آبی /الهام ندایی

11 Nov, 19:04


- مانتو کوتاه و جلوباز تو شرکت من ممنوعه خانم محترم!

بهار که خم شده بود تا پرونده‌های درون دستش را روی میز بگذار با شنیدن غرش خشمگین آراز هول به هوا پرید و به عقب برگشت.

- جانم؟ یعنی چی؟

- یعنی اگه دلت میخواد از شرکت من اخراج بشی کافیه یکی دو بار یه همچین مانتویی بپوشی!

حرص در سلول به سلول تنش نفوذ کرده بود. چپ و راست به او گیر می‌داد اما این یکی را کوتاه نمی‌آمد.

- چطور باقی اعضای شرکت مشکلی ندارن که بپوشن فقط من مشکل دارم؟

اخم های آراز به شدت در هم رفت.
بهار خوشنود از حرفش دست به سینه منتظر جواب مرد شد.

- مسلما باقی اعضای شرکت این زیبایی رو ندارن که با پوشیدن این نوع مانتو زیباییشون ده برابر بشه! از همه مهم‌تر... دختر دایی من نیستن.

ضربان قلبش از این اعتراف صریح شروع به زدن کرد. کار حضرت فیل بود در این وضعیت به خود آمدن! اما قلبش بازی بیشتر را می‌خواست...شاید اعتراف بیشتر از مرد مغرور این روزهایش.

- در هر صورت به من ربطی نداره! منم مثل بقیه یه کارمندم و هر جور دلم میخواد لباس میپوشم و فکر نکنم به کسی هم ربطی داشته باشه!

آراز با عصبانیت از جواب سر بالای دخترک به سمتش پا تند کرد و با گرفتن دستش او را به دیواری کناری‌اش کوبید.

- آخ!

با خشمی بی سابقه صورتش را نگاه می‌کرد. چرا حرف در کله‌اش نمی‌رفت؟ چرا نمی‌فهمید...

- میخوای نشونت بدم کیم، ها؟

ها را چنان بلند ادا کرد که تن بهار از ترس تکانی خورد. کنترلش را از دست داده سر به سمتش جلو برد و لبانش را در دو سانتی متری لبان بهار قرار داد:

- خوب نگاه کن تا بفهمی چه کارایی از دستم برمیاد خانم بهار بخشنده!

https://t.me/+Y7fH13pYdOwwZWRk
https://t.me/+Y7fH13pYdOwwZWRk
https://t.me/+Y7fH13pYdOwwZWRk

دختر خاندان بخشنده یتیم میشه!
دختری که از غم از دست دادن پدرش از این رو به اون رو میشه و دیگه شیطنت نمیکنه...
تا اینکه یه روز، مردی پا اون عمارت درندشت میذاره که نفس همه رو میبره...!
آراز علیزاده مرد خشنی که در نگاه اول چشمش فقط یک چیز رو میبینه اونم دخترک شکسته‌‌ی ظریفی که داییش قبل از مرگش سر پرستیش رو به اون سپرد...
آراز سی و یک ساله‌ی سخت‌گیر که از هیچ اشتباهی نمی‌گذره، دل میبنده به دختر عمه‌ی هجده‌ ساله‌ی پر دردسرش که براش ممنوعه‌س ولی...

سنجاقک آبی /الهام ندایی

11 Nov, 19:04


.


امشبرمان جدید #زهراقاسم‌زاده (گیسوی شب) رو براتون آوردم که براساس #واقعیته😍


رایحه دختری از خانواده متمول
که چند سال قبل با اینکه خانواده‌ها مخالف بودن اما پا روی همه‌ی خط قرمز ها می‌ذاره و با پسر مورد علاقه‌ش ازدواج می‌کنه!

واین باعث طرد شدنشون ازخانواده‌ها می شه...

مهرداد مردیه که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند!

اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به همسرش مهرداد بده خبر تصادفش رو می‌شنوه!

رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت می‌کنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه...

و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد!

وقتی رایحه به هوش میاد می‌فهمه بچه‌ش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که...

https://t.me/+jRAxUJwMi3w0NGZk

- بابت عزدار شدنتون تسلیت می‎گم.

- ممنونم.

- بابت این‎که...عزای عزیزتون رو تحمل می‎کنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم!

رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا می‎کند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب‌ گلوی مرد روبه‌رویش را پایین و بالا می‎کند.
-غم شما قابل جبران نیست...

رایحه به میان حرفش می‎زند:
- هیچی ازت نمی‎خوام، فقط...

ادامه‎اش را توان ندارد بگوید و سبحان از زل‌زل چشمان زنِ مهرداد، آن تپنده‎ی قرضی در سینه‎اش گویی تپشش دیوانه‎وار می‌‏شود...!

دستش می‎رود تا روی سینه‎اش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ...
https://t.me/+jRAxUJwMi3w0NGZk
https://t.me/+jRAxUJwMi3w0NGZk

📌عاشقانه ای دیگر از #زهرا‌قاسمزاده (گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و....

سنجاقک آبی /الهام ندایی

11 Nov, 19:04


_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته  ... برو منتظرتن ... به جدت  قسمت می دم برو  ...

تمام سعی‌م را کرده بودم تا اشک نریزم...
من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.
  دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت:

_می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو‌ نمی رم آی پارا...‌

دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچ‌وقت نتوانسته بودم جبران کنم.

امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...‌

صدای نور خانم توی سرم هو می کشید:

_اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با  کسی  که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه...

چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش...

_ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...‌

چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟!

روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم:
_برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟

صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود.

_عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...‌

دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.‌
چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...‌

_من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم...

چانه ام‌لرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود.

_فردا صبح میام...‌

توی دلم نالیدم:
_فردا صبح ؟ یعنی درست صبح  زفاف...  می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟

چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟
خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید:
_داداش چی شد پس؟  چرا نمیایی ؟

قلبم فشرده شد...

_برو منتظرتن آقا سید...

انگشتانش مشت شد  و نالید:
_کاش منو ببخشی...

چشمانش را بست و‌ باز کرد.

دلم داشت منفجر می شد... 

_داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد...

https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0

https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
#عاشقانه
#خونبسی
#جدیدترین_اثر_عاشقانه_شهلا_خودی_زاده

#چند‌ماه‌بعد😭

صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود.
قابله فریاد زد:
_بچه داره میاد. ‌

لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد.

_نرگس جان طاقت بیار.

بغض همزمان به گلویم نشست. 
درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید.
قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد. 
داشتم خفه می شدم.
کسی تنه زنان از کنارم گذشت:
_باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد.

چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم. 
منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند.

پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود.
همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم.
کنار آتش نشستم.
ته دلم داشت می سوخت.
من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟
با صدای نورخانم به عقب برگشتم.
صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد.

چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد:
_من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه...

لب هایم لرزید:
_من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم.... 

_ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه...

قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود.
اشکم فرو ریخت.
سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم.

صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید:
_آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد.

من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش...

نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز...
_ باید بری آی پارا... همین حالا ....


توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصه‌ی مادربزرگش آی پارا.  عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودی‌زاده نوشته شده و دلتونو  آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد.  تم خونبسی😍💥

سنجاقک آبی /الهام ندایی

11 Nov, 18:10


#سنجاقک_آبی
#پارت_263


نیلا با چشمانی گشاد و گرشا با ناراحتی به آناناس ها زل زده بودند

فریاد نیلا بلند شد؛

-عمه ،عمه چرا به این دخترت آناناس دادی به من گلابی

مامان پری ساده از سوراخ آلیس (اسمی که برای دریچه بی کلاس آشپزخانه گذاشته بودیم)سرکی کشید و ‌با دلسوزی گفت :

-آناناس دوست داشتی عمه جان

تشر زدم :

-کارد بخوره به شکمت

پری کوبید به صورتش

-خاک به سرم سراب این چه طرز حرف زدن

-مامان به این رو نده الان یخچال رو خالی میکنه

چشم غره پری در میان صدای زنگ در گم شد

-پاشید ،پاشید جمع کنید یحتمل سیما جان رسیده

سیما نبود
گرشا از در ورودی داد زد :

-داداش اومده

نیلا با آرامش رو به جمع گفت :

-خانم ها خودیه راحت باشید و روی مبل لم داد

از گراهون اندکی رنجیده بودم غیر از روز اول در بیمارستان دیگر ندیده بودمش می آمد اما خودش را به من نشان نمی داد نمی دانستم دلم بودنش را می خواست یا بی توجهی اش را

حالا آمده و با خود، نم نم قطرات باران روی شانه و سرمای استخوان سوز دی ماه را آورده بود

پری چند قدمی به استقبالش رفت اما در جا متوقف شد

سنجاقک آبی /الهام ندایی

09 Nov, 17:54


#سنجاقک_آبی
#پارت_262


نیلا دختر دایی عزیز و رفیق شفیقم به دیدنم آمده بود اما جز دلبری برای عمه و سیر کردن شکم همیشه گرسنه اش کار دیگری نداشت

-آبی،آخری برای من

-آبی مرض

پاشو از جلو چشمم دور شو چپاولگر عمه کمپوت رو به من داد ازقلب مهربونم دیگه بیشتر از این سواستفاده نکن

گرشا کم نیاورد

-آبی کمپوتااااا مال آبجی منه

وسط دعوایشان پریدم :

-از اتیوپی فرار کردی

همان طور که تکه آخر گلابی را در نبرد با گرشا پیروزمندانه به دهان می برد و با لپ هایی باد کرده گفت:

-والا بیمارستان ما از اتیوپی و گینه بیسائو و هر کشور آفریقایی برهوت تره

سری به تاسف برایش تکان دادم :

-حالا بپا خفه نشی

همزمان گلی با کاسه ای بلوری پر از آناناس و قاشقی در دست کنارم نشست

-سرابی بگو آآآآآ

از مواظبت های اغراق آمیزش خنده ام گرفته بود

دهان باز کردم :

-آآآآآآ

گلی انگار که به حیوان خانگی اش غذا می داد با ذوق آناناس را در دهانم گذاشت

-آفرین دختر خوب

سنجاقک آبی /الهام ندایی

06 Nov, 18:25


#سنجاقک_آبی
#پارت_261


شلیک خنده آیین که به آسمان رفت قسم خوردم یک روز بدجوری برای گرشا تلافی کنم

تاثیر سرم و مسکن باز مرا به وادی خواب می برد

آیین وسایلش را جمع کرده و حین خداحافظی با پری به سمتم خم شد :

-سراب خانم خوابیدی؟من دارم میرم

با لبخندی که چال یک طرفه اش را توی چشم می کرد چشمکی زد

-عروس قشنگتون غروب میاد دیدنت ،با خواهرم خوب باش

انگشت اشاره اش را در چشمهای گیج از خوابم فرو کرد

-قول دادیااااا

حس می کردم آب دهانم از کناره لبم آویزان شده اما قدرتی برای حرکت نداشتم انگار فلج شده بودم

سری به تایید تکان دادم به سختی زمزمه کردم:

-سرابِ و قولش

و به عالم خواب فرو رفتم

به کمک پری و گلی کامل بسته بندی و حمام شده بودم
و حالا با پیراهن گشاد گل گلی و بویی خوش به انتظار عیادت کننده ها نشسته به جان پری نق می زدم که بیمار باید استراحت کند نه مهمان داری


گرچه کسی که این متلک ها را به نافش می بستم بی اعتناع به من روبه رویم نشسته و یک کمپوت گلابی را با همکاری گرشا می بلعید

سنجاقک آبی /الهام ندایی

06 Nov, 18:25


#سنجاقک_آبی
#پارت_260


-بهترِ خاک انداز ،درباره شغل شریف پزشکی اظهار نظر نکند

در ضمن دختر عمو فردا دستت را بپیچ و با کمک زن عمو یه حمامی برو

با انگشت شست و اشاره بینی اش را گرفت

-بوت بلند شده

دهانم باز ماند با صدای که بی اختیار اندکی بالا رفت گفتم

-به کی میگی خاک انداز

پری سینی به دست و گرشا پشت بندش وارد پذیرایی شدند

-مامان جان چرا انقدر بلند حرف میزنی چی شده؟

نگاهی به سرم دستم انداخت و بی توجه به سرخی صورتم گفت:

-دستت درد نکنه پسرم، بیا چای تازه دم بخور که حتمی این روزا از دست زحمت های ما کلافه شدی .

گرشا سر خورد کنار من و دست دور گردنم انداخت

-خوبی مو طلایی؟

بوسه ای روی موهایم گذاشت و سریع عقب کشید :

-اوه اوه سرابی میخوای دستت را ببندم بری حمام

با چشم و ابرو به آیین که لبانش از تلاش برای نخندیدن ، کج شده بود اشاره زدم

-بعد حرف می‌زنیم داداشی

گرشا با آن ذات خرابش خود را به نفهمیدن زد

-سرابی دو ساعت دیگه دوست و آشنا میان عیادتت

دستی میان توده ی در هم و گره خورده موهایم انداخت

آهی کشید :

-موهات شبیه لانه پرنده شده

سنجاقک آبی /الهام ندایی

05 Nov, 14:19


خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
دوست داران سراب و رمان سنجاقک آبی بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم🩷🩵

پس برای همراهی ما موقتا مبلغ40000 تومان50000بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏

6037  9982 6960 8831
الهام ندایی

@el_novel_o

سنجاقک آبی /الهام ندایی

05 Nov, 14:19


سنجاقک آبی /الهام ندایی pinned «#پست۶۲ - بابت عزدار شدنتون تسلیت می‎گم. - ممنونم. - بابت این‎که... عزای عزیزتون رو تحمل می‎کنید تا من نفس بکشم، متاسفم و خیلی ممنونم! رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا می‎کند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب‌ گلوی مرد روبه‌رویش را پایین…»

سنجاقک آبی /الهام ندایی

05 Nov, 14:18


.

خیره به نگاه خیس دخترک با تمامِ بی رحمی دستور می دهد

_آتیش و روشن کن !

پلک چپ دخترک می پرد و خفه هقی می‌زند.
می خواست زنده زنده بسوزاندش؟!شوخی می کرد دیگر؟

بوی بنزین معده اش را به قل قل می اندازد و اسید معده اش تا به حلقش بالا می آید.

اوی بی انصاف حتی فرصت نداده بود که آرام خبر پدر شدنش را بهش دهد ...

هامین نگاه سردتر از همیشه اش را از دخترکی که پشت پنجره کلبه پناه گرفته بود می گیرد و ایرج را مخاطب قرار می دهد

: دِ میگم روشنش کن دیگه !

فندک جرقه زده شده و توسط ایرج به نزدیکی بنزینی که از داخل کلبه نئشت گرفته پرتاب می شود.

به آنی آتش زبانه می کشد و دخترک درون کلبه ترسیده به تقلا می‌افتد و فریادش قلب مرد روبه رویش را به لرزه می اندازد.

حق نداشت دل برایش بسوزاند ...او بیش از این ها برای این دخترک دل سوزانده بود و او قدر نداشته بود.

قدر ندانسته بود که وقتی مردانگی کرده بود و او را به جای برادرش که روز عقد رهایش کرده بود به عقد خود درآورده بود و او حال در آغوش برادرش می خوابید و به ریشش می خندید ...

ذره ای برایش دل نمی سوزاند ...نباید می سوزاند!.

:آقا آقا تصدقت بشم یه کاری کن این بچه بی گناس ...
آقام حامد این بچه رو دزدیده بود تصدقت بشم...بخدا قسم اون عکسا زوری گرفته شده
نجاتش بده آقا ...


نصرت بود ....خدمتکارِ خانه شان که به داد آرام رسیده بود.آخر دخترک که کسی را نداشت!

مرد باور نمی کرد!نعوذبالله اگر خدا هم پایین می آمد.از گناه دخترک نمی گذشت.

صدای ویس پخش شده ی توسط نصرت
همچون تیزی قلبش را هدف می گیرد

:به داداشم گفته بودم آرام‌ مال منه
نگفته بودم؟!
نباید دست سمت دختری میبردی که برای من‌ بود! داداشم بشین و تماشا کن که چجور ازت می گیرمش!

رکب خورده بود ...جوری که زمین لحظه ای برایش از گردش می افتد و زانو هایش خالی می شوند!

زنش را برای هیچ در آن کلبه ای که چیزی به خاکستر شدنش نمانده بود ول کرده بود؟!

با صدای مهیب ترکیدن شیشه وحشت کرده سر بالا آورده و میخ چهره ای می ماند که آتش دورش را فرا گرفته.

همان چهره ای که با لبانش طوافش کرده بود ...همان چهره ای که صدای شکافته شدن پوست و گوشتش به راحتی به گوشش می رسید.

همان صورتی که بوی پوست سوخته شده اش به زیر بینی اش می پیچد

و نعره ی آخر دخترکش را در میانِ شعله ی آتش می بیند و به یاد می آورد که او چگونه بی رحمی را در حقش تمام کرده و بی توجه به فوبیا اش بدترین نوع انتقام را به رویش پیاده کرده است..

:آقا این بچههه حامله بود ...

فریاد نصرت است که همچون پتکی بر سر هامینی که داشت جان دادن زنش را تماشا می کرد کوبیده می شود ...

#ادامه‌پارت😭👇🏻💔
https://t.me/+syqiNytBaj9mZWM0
https://t.me/+syqiNytBaj9mZWM0
" توجه‌توجه
اونایی که ناراحتی قلبی دارن جوین نشن🥺😭💔 "

سنجاقک آبی /الهام ندایی

05 Nov, 14:17


#پست۶۲

- بابت عزدار شدنتون تسلیت می‎گم.

- ممنونم.

- بابت این‎که... عزای عزیزتون رو تحمل می‎کنید تا من نفس بکشم، متاسفم و خیلی ممنونم!

رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا می‎کند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب‌ گلوی مرد روبه‌رویش را پایین و بالا می‎کند.

- غم شما قابل جبران نیست...

این را سبحان آهسته‌تر و نرم‌تر می‎گوید و ادامه می‎دهد:

- می‎دونم که هیچ‎وقت هیچ‎جوره نمی‎شه جبرانش کرد اما...اگر هر موقع فکر می‎کنید که من یا خانواده تو هر امری می‎تونیم کمکی بهتون بکنیم، که شاید دلتون رو شاد کنیم، غم از روی غم‌‎هاتون برداریم، رو ما حساب کنید!

دانه‎ی کوچک اشک رایحه بر گونه‌اش می‎افتد و راه می‎گیرد. سبحان می‎گوید:

- من یه بوتیک تو کوروش دارم. بوتیک سبحان. اونجام خیلی‎وقتا، اگه کاری داشتید یا لباسی چیزی خواستید...

رایحه به میان حرفش می‎زند:

- هیچی ازت نمی‎خوام، فقط...

ادامه‎اش را توان ندارد بگوید و سبحان از زل‌زل چشمان زنِ مهرداد، آن تپنده‎ی قرضی در سینه‎اش گویی تپشش دیوانه‎وار می‌‏شود...!

دستش می‎رود تا روی سینه‎اش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ...

https://t.me/+EM2KAjwBK7wyMDQ0

https://t.me/+EM2KAjwBK7wyMDQ0

💚 #رمان‌براساس‌واقعیت‌است

گیسو‌ی شب(زهرا قاسم زاده) دوباره دست به کار شده و این بار با یک رمان عاشقانه دیگه غوغا کرده😍


.

سنجاقک آبی /الهام ندایی

05 Nov, 14:17


#پارت91

-این کی بود باهاش اومدی؟


مات و حیران تک خنده‌ام را پس دادم:

-نمنه؟ می‌گم اینجا رو از کجا پیدا کردی؟

فکش منقبض شد و در حرکتی ناگهانی به طرفم امد. عقب نرفتم که به سرش نزند من از او می‌ترسم.

بچه مزلف پولدار چِت کرده بود روی من بدبخت و ول هم نمی‌کرد:


-گفتم این کی بود؟

سرم را عقب بردم و با همان بهت لب زدم

-چی می‌گی فکلی؟ میزونی؟ چی زدی؟

حس کردم لحظه‌ای تک‌تک عضلات صورتش از خشم لرزیدند.

دیوانه بود یا نقش دیوانه‌ها را بازی می‌کرد؟


وقتی خیرگی من ادامه‌دار شد در چشمانش، ناگهان چهره‌اش از آن حالت سخت و ترسناک خارج شده و آهسته خندید:

-بَده می‌خوام وانمود کنم روت غیرتی شدم؟ چی می‌گن؟ دخترا از این مود پسرا خوش‌شون می‌اومد که!

خیلی ناگهانی تغییر مود نداد؟
چرا اینقدر ترسناک بود؟

-بزن به چاک تا آبروم‌و تو در و همسایه نبردی!

به گچ دستم اشاره کرد، اما نگاهش میخ چشمانم بود:

-دستت چی شده؟

-تو رو سننه؟ چرا اینقدر پیگیرمی؟


-پیگیرت باشم بده؟ ازت خوشم اومده...

آقای مسلمی از کنارم گذشت و با کلید در ساختمان را باز کرد. متوجه نگاه چپ‌چپش بودم.

حتی حسی به من می‌گفت در ذهنش هزاران سناریوی ناجور درموردم بافته است.

-آقا من نخوام تو ازم خوشت بیاد باید کی‌و ببینم؟

نیم قدم نزدیک آمد
اصلاً برایش مهم نبود کجاست

-من‌و... لج نکن باهام...‌یه فرصت کوتاهه دیگه...

-حرف حساب‌ یه بار تو کت آدمیزاد می‌ره... چرا تو نمی‌فهمی؟

سرش زاویه گرفت
چشمانش درخشید


-چون من آدم نیستم... حرف تو کتم نمی‌ره... بهت نمی‌اومد اینقدر ترسو باشی... از جسارتت خوشم اومده بود!


نگاهی به هیکل گولاخش انداختم
لباس‌های یک دست سیاه و گران قیمتش بدجور خوشتیپش کرده بود.
شاید هزار دختر برایش غش و ضعف می‌رفتند:

-از کی باید بترسم؟ از تو؟


خنده‌ی بدجنسی کرد
جذاب بود

-ازت نمی‌خوام دوست‌دخترم باشی که...

پلک بستم.
بدجور عصبی‌ام کرده بود این پسر

-پس از من چی می‌خوای؟ از من لعنتی چی می‌خوای که دکمه‌ی ول‌کُنِت خراب شده رو من؟

نفسی از بین دندان‌هایش گرفت و خندید

-از حرف زدنت خیلی خوشم میاد!


نزدیک بود فحشش دهم که صدایش را پایین آورد

-همونی که قبلاً درموردش حرف زدیم. ‌یه دوره جودو به من آموزش بده، اگر کوچک‌ترین حرکت اشتباهی ازم دیدی همون لحظه کارم‌و تموم کن. اوکیه؟

-آخه چشم نداری مگه؟ با این دست چلاغم می‌خوام به تو آموزش بدم؟

-بالأخره که دستت خوب می‌شه! نمی‌شه؟


-شاید تا دوهفته دیگه دست من تو گچ باشه؛ می‌خوای کل این دوهفته رو دخیل ببندی در خونه؟


-می‌خوام فقط مطمئن باشم قبول می‌کنی. خودتم می‌دونی اون کلاس بهونه‌ست! می‌خوام که من‌و بیشتر بشناسی!


-خوب شناختمت. آدم سیریش و خُل وضعی هستی!

چشمانش پر از خنده شد و سر روی صورتم خم کرد:

-حالا تا خوب شدن دستت‌ یه بهونه‌ی دیگه پیدا می‌کنم ببینمت. فقط این گاردی که گرفتی رو بردار ، همه چی حله!


فقط نگاهش کردم.
این‌گونه دست از سرم برمی‌داشت؟

-به عنوان دوست که نمی‌تونم قبولت کنم. دوست‌پسر هم که عمرا... با چه عنوانی قراره ببینمت؟

-شناخت قبل از دوره‌ی آموزشی ورزشی!

-هرهرهر...خندیدم!

دیدم که دست در جیبش فرو برد و شیئی از آن بیرون کشید. با دیدن چاقوی کوچک ضامن‌داری که به طرفم گرفت، فوراً نیم گام عقب رفتم.

-نترس... این‌و می‌خوام به خودت بدم. همه می‌دونن این چاقو مال منه. اگر دیدی کوچیک‌ترین اشتباهی ازم سر‌زده، با همین چاقو کارم‌و بساز. رواله؟

با چهره‌ای درهم نگاهش کردم:

-مگه قاتلم؟

سرش را بالا برد و با کلافگی نفسش را پس داد:

-پس چکار کنم؟ می‌خوام اعتماد کنی بهم... مطمئن باش کاری نمی‌کنم که ازش استفاده کنی!

کمی خیره‌اش ماندم و او از ساعدم گرفت و چاقو را کف دستم گذاشت:

-بگیر دیگه. آن‌بلاکم کن با هم حرف بزنیم!

چاقو را به جیب مانتویم فرستادم

-گفته باشم؛ اگر بخوای راه و بی‌راه زنگ بزنی یا پیام بفرستی بازم همون‌ آش و همون کاسه‌ست. این دفعه ازت شکایت می‌کنم!


خندید و خنده‌اش پر از حس شوق بود

-خیلی چغری!

کوله‌ام را از زمین برداشته و در باز مانده‌ی ساختمان را هول دادم


-خب دیگه شَرّت رو کم کن. به اندازه کافی تیتر خبرای زنای فضول محله شدم تا الان!

خندید و عقب‌عقب رفت. چشمکش دخترکش بود...
قرار بود از هفته‌ی آینده مربی شخصی این پسر تخس و شیطان شوم؟


https://t.me/+2Dm9gOGYgsQ3YTc8
https://t.me/+2Dm9gOGYgsQ3YTc8

اثری ممنوعه از #آرزو_نامداری

سنجاقک آبی /الهام ندایی

05 Nov, 14:17


توجه توجه توجه

سلام دوستان
نویسنده صحبت می‌کنه😁❤️

خیلی از شما عضو کانال خانم موسوی بودید، حتماً متوجه شدید که کانالشون حذف شده. متاسفانه اکانت تلگرام ایشون پاک شده و کانال‌ رمانشون از بین رفته.😢
کسانی که از قبل می‌خوندن ایشون پارت‌ها رو توی کانال جدید قرار دادند می‌تونید عضو بشید. 
https://t.me/+AzpTltw9d19lZjI8
اگر هم قبلاً عضو نبودید وقتشه از قلم زیبای ایشون لذت ببرید.
ممنون میشم اگه حمایت کنید❤️😘

https://t.me/+AzpTltw9d19lZjI8
https://t.me/+AzpTltw9d19lZjI8

مسیح 15ساله ای که خانواده اش رو جلوی روش قتل عام کردند و حالا مسیح بزرگ شده و تبدیل شده به یه هکر و خلاف کار بزرگ وقصد تکه تکه کردن دشمنانش رو داره وهدف بعدی او سرهنگ ناصردوست و همکار پدرش هست نقطه ضعف ناصر دخترش بارانه که اون رو صیغه خودش میکنه و در عمارتش حبسش میکنه وبا کوچکترین خطاشروع به تنبیه دخترک میکنه غافل از اینکه باران از بچگی عاشق و شیدای او بود
https://t.me/+AzpTltw9d19lZjI8
https://t.me/+AzpTltw9d19lZjI8
فرهاد پدر تارای آنها را بخاطر معشوقه اش رها می‌کند وحالا بعد از 5سال که به دنبال آنها می‌گردد با کمک پسر خواهر همسر دومش آنها را پیدا می‌کند این در صورتی است که تارای دیگر آن دختر ناز نازی و لوس پدر نیست بلکه یک دختر سرکش و یاغی به تمام معناست که فرهاد پدر، تنها راه تربیت کردن دخترش را سپردن آن به دست  قاضی جوان نخبه با اخلاقی  بسیار جدی و مغرور می‌داند وآن کسی نیست جز روزبه نیک زاد.

نویسنده :
بهاره موسوی

رمان های دیگر
من نامادری سیندرلا نیستم.
هوو

سنجاقک آبی /الهام ندایی

04 Nov, 18:55


#سنجاقک_آبی
#پارت_259


بی ملاحظه سری تکان دادم :

-این جا جز من و تو مگه کسی دیگه اای هست؟

فکر می کردم با اون پز و افاده ای که پرنسس و الباقی خانواده درباره ات حرف می زنند یک تخصص قلبی، مغز و اعصابی، چیز بدرد بخوری خوندی، نگو همون شکسته بند سابقی

انگار آتش گرفته باشد جلیز ولیز کنان از جا پرید

-کاش جای دستت زبونت زیر چرخ های وانت می موند دختره ی چشم سفید، این همه زحمتت را توی بیمارستان کشیدم

الانم از وقت استراحتم زدم اومدم بالای سرت این جای تشکرته

برایش چشم و ابرو آمدم

-اوپس ،مگه تشکر نکردم ازت پسر عمو

عیب نداره همین که قول دادم اون خواهر بد گوشتت را تحمل کنم جای صد تا تشکر می ارزه

لحظه ای چشمان درشت و کشیده اش به رنگ معصومیت در آمد از جواب درمانده بود.بعد انگار فکری به ذهنش رسید.

دست چپم را با خشونت گرفت پد الکی را روی آن کشید و با قساوت سوزن را در رگم فرو کرد.

آخی از درد از دهانم بیرون پرید

-اوی وحشی

با همان لبخند بشاشی که روی اعصابم می رفت به حرف آمد

سنجاقک آبی /الهام ندایی

03 Nov, 18:30


#سنجاقک_آبی
#پارت_258


چرت های کوتاه بین دردهایم از من موجودی کسل و بی حوصله ساخته بود .

با چشمانم حرکات دست آیین را دنبال کرده و عطر تنش را به مشام می کشیدم این بو از آن روز که جلوی در دستشویی مرا گیر انداخته و تهدیدم کرده بود روی تنم مانده و می شناختمش.

موبایلش که زنگ زد با عذرخواهی به گوشه ای رفت

پشت خط هر که بود گل از گلش شکفته شد .

ناخودآگاه گوش هایم برای شنیدن تیز شد حتی از دور هم رنگ محبت در صدایش را تشخیص می دادم.

مرد مهربانی به نظر می رسید اما نه برای همه، در بذل و بخشش محبتش محتاط بود.

بعد از پنج دقیقه تماس را قطع کرد.


ظاهر خوشحال و سر زنده شکسته بند، با وجود بیداری در شیفت شب روحیه ام را خراب تر می کرد دلم حمام و اندکی بهانه جویی می خواست .

به انتظار رفتن پری به دنبال وسائل پذیرایی ماندم

به محض خالی شدن اتاق از هر موجود جنبده ای به او که از لحظه ورود کلمه ای با من حرف نزده بود پریدم :

-فکر نمی کردم شکسته بند باشی ؟

ابروهای پر پشتش حداقل نیم سانت از تعجب بالا پرید با گیجی و ناباوری سرش را بالا آورد

-با منی ؟؟!

سنجاقک آبی /الهام ندایی

02 Nov, 18:27


#سنجاقک_آبی
#پارت_257


همه اینها ،آن اندوه ویرانگر در وجود زن، از رفتن مردی سرچشمه می گرفت که عاشقش بود.

پدر آیه سالها پیش ترکشان کرده و هیچ رد پایی از خود به جا نگذاشته بود.


به جز گل‌هایی که وقتی در پی عشق زن بیچاره می دوید هر روز برایش می آورد .
حالا کوکب قصه تنها با دو فرزندش در انبوهی از آن گلها غرق میشد شاید که درد رفتن همسرش را اندکی تسکین دهد شاید هم به امید بازگشت مرد بی وفا هر روز گلی می کاشت و من در عنفوان جوانی فکر می کردم لابد همه پدرها اینطورند.

نصفه و نیمه

  شاید ژنی درون خود دارند که آنها را از زن و بچه گریزان می کند و بعد برای آینده آیه و چشمان عاشقش غصه می خوردم .


و چه فال شومی برای دوستم رقم زدم


درد طاقت فرسا شده بود شاید هم من آستانه تحملم پایین آمده، هر چه که بود مامان پری طاقت صورت مچاله ام را نیاورد علارغم مخالفتم آیین را به خانه کشاند .


با خوشرویی آمده و حالا روبه رویم با لبخندی کج، سرم و مسکنی برای تزریق آماده می کردو با پری خوش و بش می کرد .

سنجاقک آبی /الهام ندایی

31 Oct, 11:14


خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
دوست داران سراب و رمان سنجاقک آبی بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم🩷🩵

پس برای همراهی ما موقتا مبلغ40000 تومان50000بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏

6037  9982 6960 8831
الهام ندایی

@el_novel_o

سنجاقک آبی /الهام ندایی

31 Oct, 11:14


سنجاقک آبی /الهام ندایی pinned «🧜‍♀🧜‍♀شیب_شب ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy دنباله ی لباس عروس را به دستم داد و کمکم کرد از پله ها بالا بروم - همین جاست...... - تو مطمئنی ؟؟؟؟ - آره خودش زنگ زد.....…»

سنجاقک آبی /الهام ندایی

31 Oct, 11:13


از پله‌ها پایین دویدم. وقتی مشتی در خانه است جرات می‌کند پشت در اتاقم بیاید؟

او هم پایین دوید. متعجب از فرارم با صدایی آرام گفت:
- واستا ببینم بابا نمی‌خورمت که؟ یه سوال کردم! زنم میشی یا...

از دیدن مشتی صورت سفید و چشم‌های سبزش سرخ شد. به سمت حیاط رفت و صدای مشتی را بلند کرد:

- کجا میری امیرعباس؟

انگار نه انگار باز با شرارت قلبم را بیچاره کرده و تنم را لرزانده بود، گفت:

- می‌رم سر کوچه از ساقیم مواد بگیرم

مشتی که تلاش کرد خنده‌اش مشخص نباشد گفت: برای باباتم بگیر

امیرعباس در حال پوشیدن کفش جواب‌داد:
- دونگ موادتو نمی‌دم‌ها مشتی، بازم بگیرم؟

اینبار مشتی قهقهه زد: خودتم مهمون من اگه عرضه داشته باشی از سر کوچه مواد بگیری بچه!

می‌دانستم امیرعباس را خیلی قبول دارد. از همان روز اولی که مهمان خانه‌یشان شدم و روبروی اتاق پسرش به من اتاق داد. پسری که از ظاهر خاصش به خوشگله معروف است و دردسر‌های زیادی داشته

امیرعباس قبل از بستن در به همسرعمو گفت:
- کارت درسته زن بابا. شب جمعه نیست و حالش انقدر خوبه؟ واسه تو جایزه‌ات رو از داروخونه می‌گیرم گولت نزنه باز آبجی‌دار بشم

در را بهم کوبید و بی‌اعتنا به معذب کردن جمع رفت. چند دقیقه هم نشد که برگشت.

مشتی از صدای در داد زد: گرفتی؟

امیرعباس که راهرو را رد کرده بود جواب داد:
- نخیر! چقدر هولی بابا مصرفت بالاستا. اندازه جفتمون نداشت. یه چیز سبک آورده فکر نکنم به دردم بخوره باید بدم به زن و عروست

مشتی که از روز اول درباره‌ی من با او تعارف نداشت با اخم گفت: خجالت بکش! امانتِ. اسمش هم سمانه‌است

امیرعباس برای فرار به سمت پله رفت:
- باشه بابا سمانِهِ عروس مشتی، خوبه؟

عمو ایستاد و او با خنده از پله بالا رفت:
- عروس مشتی اگه اهلش هستی بیا بهت بدم

عمو با لبخند گفت: برو بخواب عمو جان. جدی نری سراغش‌ها. ازش بعید نیست بهت مواد بده، وقتی انقدر صادقِ نگرانش میشم

- خلیل جااان؟!؟!

از تشر همسرش بی صدا خندید و گفت:
- حواست باشه ببین نمیاد دنبال چایی نبات!

لب گزیدم تا نخندم. از آن جذابِ هفت رنگِ شرور بعید نبود. تند بالا رفتم. هنوز پا میان سالن بالا نگذاشته بودم که‌به دیوار قفل شدم

- هیع!

کف دستش به دهانم چسبید و خندید
- کی از خواستگار گوگولی و دسته گلی مثل من در میره که تو فرار می‌کنی، ها؟ مجبورم می‌کنی خفتت کنم دیگه

تجربه‌ی خفت شدن را قبلا هم داشتم با پا محکم پایش را لگد کردم

- آآآآخ...!!!
- دیوونه! برو عقب یهو یکی میاد.

باز خندید:
- نمیاد، من کارمو بلدم. شب بخیر گفتیم بریم بخوابیم. مشتی و زنش جمعه شب‌ها منتظر رفتن ما هستن. تا صبح اگه این بالا منفجر هم بشه از اتاق بیرون نمیان

لب‌هایم کشیده شد:
- خجالت بکش! اذیتم نکن

- اذیت نیست بابا خوشگله بغلت کرده فکر کردی کم چیزیه؟ می‌دونی چنتا دختر واسه رسیدن به اینجا حاضرن خرجمو بدن؟

از حسادت بود که تنم را با حرص تکان دادم. محکم نگهم داشت:
- هوهوووو! چیکار می‌کنی؟
- بی‌ادب‌! ولم کن.

با نگاهی عصبی و کلافه گفت
- باشه خب دو دقه صبر کن میرم دیگه. چند وقته بغلت نکردم، هربار اومدم فرار کردی که!

از پرویی‌اش دوباره پایش را لگد کردم.
- آآخ.. به جون خودت سمانه بخوای اذیت کنی حالمو بگیری کاری می‌کنم اسمم بهت قفل‌بشه.

حاج و واج نگاهش کردم. او که با همه‌ی شیطنت‌ها و شلوغ بودن اطرافش هر بار مراعات می‌کرد!

مهربان لبخند زد. از آنهایی که دیده‌ام فقط مال من است
- مواد که گیرم نیومد، هوای خنکم که خورد به کله‌ام فایده نداشت، جون من دو دقه بمون کاریت ندارم، فقط بغل. باشه؟

از سکوت حیرت زده‌ام کمی عقب رفت. دست‌هایم را گرفت. جدی گفت:
- میشه یکم وا بدی؟ میشه هر شب میام پشت در اتاق پس نزنی؟ فقط می‌خوام بغلت کنم. از اون شب که تو کوچه زیر بارون مجبور شدم ببرمت بیمارستان از سرم نرفتی. میشه یکم آروم بگیری ببینم چند چندیم؟! ببینم به درد هم می‌خوریم می‌تونی قبولم کنی یا نه؟

سرش جلو آمد از شیطنت‌هایش تند چشم بستم. خندان گونه‌ام را بوسید
- می‌خوامت. شیطنت نیست دیوونه‌ی دوست داشتنی، می‌خوامت. میشه یکم صبر کنی ببینیم تو هم منو می‌خوای یا نه؟

از اینجا به بعد و آشنا شدنشون خوندنیه😍
https://t.me/+UXfnDL8XJ7ZiZTc0
https://t.me/+UXfnDL8XJ7ZiZTc0
#پارت_رمانه😎♥️👆
رفتم خونه‌ی عمو خلیل که تا وقتی بابام میاد اونجا بمونم. با پسر شر و شیطونش که دوست کودکی‌هام بود روبرو شدم. پسری که از هر طرف رفت دردسر دنبالش بود و دختر‌های رنگارنگ براش نامه می‌نوشتن.🤦‍♀😂 پسری که خیلی‌ها پولش و قیافه‌اش رو می‌خواستن و اون منو خواست. منی که نمی‌دونست کنار هم باشیم دردسر بیشتر میشه و...
https://t.me/+UXfnDL8XJ7ZiZTc0
https://t.me/+UXfnDL8XJ7ZiZTc0

سنجاقک آبی /الهام ندایی

31 Oct, 11:13


#پارت۱
با صدای محکم کوبیده شدن در زیرزمین، دستانم را محکم‌تر دور پاهایم حلقه می‌کنم. باد از گوشه‌ی شکسته‌ی زیرزمین وارد آن می‌شود و صدایش در گوشم می‌پیچید. سردم شده است. زیرزمین تاریک و نمور خانه، شاید چند درجه‌ای هم سردتر از بیرون است. شهرام هنوز دارد شاخ و شانه می‌کشد و دم از آبروی در خطرش می‌زند. نیشخند با صدایم را با فشار کف دستم خفه می‌کنم.

هق زدنم هم دست خودم نیست. کم آورده‌ام. یک هفته است که هرروز و هر ساعتم پر از تحقیر و تهدید است. درست از همان لحظه‌ای که پدر دست روی قلب بیمارش گذاشت و با شهریار راهی بیمارستان شد.

- ولم کن داداش، بذار برم حسابش رو برسم. این بی‌آبرو زبون خوش حالیش نمی‌شه!

این بار سر به دیوار تکیه می‌زنم و به صدای نیشخندم اجازه‌ی خودنمایی می‌دهم. شهروز زیادی دور برداشته است. لحظه‌ای از فکرم می‌گذرد اگر همان لحظه در باز شود و پدر و شهریار وارد شوند، شهرام و شهروز چه عکس‌العملی نشان خواهند داد؟! این بهترین اتفاقی است که می‌تواند بیفتد.

- بیاین تو دیگه، آبرو واسمون نذاشتین. این بچه‌ها هم گشنه‌شونه.

سر بالا می‌گیرم و چشم می‌چرخانم. اشک‌هایم بی آنکه پلک بزنم، روی گونه‌هایم راه می‌گیرند. دردهایم که یکی و دوتا نیست.

اینکه مادرم، درست از لحظه‌ای که نتیجه‌ی سونوگرافی را شنیده و فهمیده بود جنین درون رحمش دختر است، مرا نمی‌خواست و اگر حواس جمع پدرم نبود، مطمئنا حالا حنانه‌ای هم وجود نداشت، کم آزاردهنده نیست.

حنانه‌ای نبود تا ننگ دختر بودن برای مادرش به ارمغان بیاورد. نبود که برادرانش برایش شاخه و شانه بکشند و آزارش دهند. آه عمیقی می‌کشم. اگر عشق پدر و دوست داشتن‌های نصفه و نیمه‌ی شهریار نبود، تا این روز دوام نمی‌آوردم. شهرام بدش نمی‌آمد مرا تا لب باغچه ببرد و سرم را گوش تا گوش ببرد. آخر دختری که همان شب عقد سیاه پوش همسرش شود، زنده ماندن ندارد!

https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0

- پاشو بیا بیرون. شهریار زنگ زد گفت بابات رو مرخص کردن. حواست رو جمع کن کاری نکنی که دوباره کارش به بیمارستان بکشه وگرنه طرف حسابت منم. از اتفاقات این چند روز هم چیزی نگو. بخوای خودشیرینی کنی و سهراب رو بندازی به جون من و پسرا، بلایی به روزگارت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی. می‌دونی که حرف الکی نمی‌زنم!

تازه از خواب بیدار شده‌ام، اما آنقدر هوشیارم که بفهمم کلمه به کلمه‌ای که روی زبان شهناز جاری می‌شود، واقعیت محض است. پدر زیادی روی مادرانه‌های او حساب کرده است. هرچند اشتباه هم نمی‌کرد. شهناز مادر و همسری بی‌نقصی بود، البته برای پسرانش! شاید چون از مادرش همین را آموخته بود. برای مادربزرگم، تنها پسر حکم فرزندی داشت. شهناز و خواهرانش تنها کارگران بی جیره و مواجبی بودند که باید علاوه بر خرج خودشان، کمک خرج خانه هم می‌شدند.

دست به دیوار می‌گیرم و با کمک آن سرپا می‌ایستم. استخوان‌هایم به زق زق افتاده است. پتوی کوچکی که زهرا پنهان از شهرام برایم آورده، گرمی خاصی ندارد. درست که چند روز است برادرانم عرصه‌ را برایم تنگ و مرا سیبل طعنه و کنایه‌ها و کتک‌هایشان قرار داده‌اند اما حواسشان آنقدر جمع بود که اگر کبودی روی سر و صورت عزیزکرده‌ی پدرشان بیفتد، باید پی خیلی چیزها را به تن‌شان بمالند. هنوز دستشان زیر ساتور بابا سهراب است.

گرمای داخل ساختمان تازه یادم می‌آورد که تا آن لحظه چه سرمای بدی را تحمل کرده‌ام. دستم را به هم می‌سابم و با چند قدم بلند خودم را به کرسی گوشه‌ی اتاق می‌رسانم. راحله هنوز هم خواب است. لبم کمی بالا کشیده می‌شود. اوضاع این خانه کاملا برعکس خانه‌ی رشید است. آنجا دخترها عزت و احترام بیشتری دارند و عروس می‌شود جورکش تنبلی دختر خانه!

- پاشو برو یا جای دیگه بخواب. بیدارش می‌کنی، بیچاره تازه خوابیده. این قدر شهریار طبعش تنده که تا دم صبح سر و صداشون می‌اومد!

چهره در هم می‌کشم. شهناز با صدای آرام و لحنی شاد، از عشق بازی پسر و عروسش برای دختر مجردش می‌گوید، انگار که تنها آن‌ها از این هنرها داشتند! بدم نمی‌آید لگدی نثار راحله بکنم. دخترک بی‌حیا نرسیده دارد صاحب همه چیز می‌شود. هرچند اوضاع برای دیگر عروسان این خانه هم همین است، با این تفاوت که آن‌ها قابل تحمل‌ترند. حداقل حرمت خیلی چیزها را نگه می‌دارند. شاید هم به خاطر حضور همیشگی پدر، عرضه‌ی خودنمایی پیدا نمی‌کنند!

حالت چهره‌ی راحله به کسی نمی‌ماند که در خواب سنگینی باشد، لبخند روی لبش که این را می‌گوید!

https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0
https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0
دهمین عاشقانه از صدیقه بهروان فر، نویسنده رمان‌های
آغاز انتها
زندگی به نرخ دلار
الهه درد
انیس دل
تبسم تلخ
او عاشقم نبود
زوج‌فرد
مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند
همخون
و
همشیره😍😍
رمان تو کانال وی‌آی‌پی همین روزا تموم میشه😉😉

سنجاقک آبی /الهام ندایی

31 Oct, 11:13


🧜‍♀🧜‍♀شیب_شب
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

دنباله ی لباس عروس را به دستم داد و کمکم کرد از پله ها بالا بروم
- همین جاست......
- تو مطمئنی ؟؟؟؟


- آره خودش زنگ زد.....
گفت ریرا رو قبل از مراسم بیار اینجا

- آخه اینجا چرا ؟؟؟؟؟
کلی آدم الان تو باغ منتظرمون هستن
حالا بماند که ماشین عروس و عکاس رو هم جا گذاشتیم


- چرا نمی ری داخل اتاق از خودش بپرسی؟؟

نگاهم یک دور صورتش را گشت
با آن موهای ژل زده و‌ کت شلوار مارک مردانه تر از هر وقتی به چشم می آمد

- الان اینجاست؟؟! تو اتاق؟؟؟ پس چرا نمیاد بیرون؟؟؟ نمی فهمم چی شده؟؟

دست پشت کمرم گذاشت و هولم داد داخل
- برو تو دیگه، چقدر حرف می زنی!!! ......
وارد اتاق شدم
این ویلای قدیمی که اطراف کرج واقع شده بود خوف عجیبی داشت بیشتر از یک ساعت در راه بودیم و شاهین به هیچ کدام از سوالات پی در پی ام جواب نداده بود
صبح گوشی تلفن را در کیفم پیدا نکردم
به گمانم به خاطر استرس و هیجان امروز جا گذاشته بودمش
شاهین هم می گفت گوشی اش شارژ ندارد
و حالا ما اینجا بودیم
در اتاق به جز  تخت فلزی یک نفره و قدیمی هیچ‌چیز دیگری نبود
پنجره با حفاظ های آهنی زنگ زده حصار شده  بود
زمزمه کردم
- مسخره بازی؟؟؟.خودش کجاست؟؟. یعنی چه؟؟؟.....
با بسته شدن در به عقب برگشتم و تا به خودم بجنبم در از بیرون قفل شد
دقایقی ناباور ایستاده بودم بعد به سمت در بسته هجوم برده شاهین را صدا زدم
  با مشت های محکم به در کوبیدم
خدایا  چه خبر شده بود؟؟؟؟
مبهوت دور خودم می چرخیدم که شاهین بلند بلند به حرف آمد
- دارم می رم عروسی ...!!! ‌
فقط این بار عروس تو نیستی،.... شیفته ست!!!

شوکه جیغ کشیدم
- دیوونه شدی؟؟؟؟
عقلت رو از دست دادی ؟؟؟
در رو باز کن!!!!رستان منتظرمه!!!!!
- رستان؟؟؟.. نه عزیزم!!!؟؟؟؟
رستان رفته دنبال عروسش...... شیفته، خواهر من
الانم تو مسیر تالارن.....
یادته اون دفعه که تو انباری گیرت انداختم
به خاطر یه لب گرفتن ناقابل کوبیدی تو صورتم ، اگر باهام راه می اومدی الان تو این وضعیت نبودی !!! ‌خدایی نمی دونستم تا این حد احمقی!!!؟.
واقعا فکر کردی رستان دوستت داره؟؟ به چی مینازیدی؟!! چشم و ابروت؟؟..
کلی نشونه بود که ندیدی دختر عمو.......!! ‌؟؟!
آخر عاقبت آدم ساده لوح همین
چه می گفت ، خدایا این دیگر چه مصیبتی بود؟؟..
با همان لباس روی زمین افتادم و اشک هایم جاری شد
- راستی خیلی خوشگل شدی؟!!! حیف که وقت ندارم و گرنه دست خالی نمی رفتم ، حالا که آقابزرگ قولت رو بهم داده یه انگولک ناقابل که این حرفها رو نداشت؟؟؟ هوموومممممم....
اما فعلا بی خیال!!! وقت درگیری و سر و کله زدن ندارم
بمونه برای بعد ،....‌
خندید
- شایدم امشب......
وقت داری تا میام بهش فکر کنی، باور کن ما زوج خوبی میشیم
تازه اینطوری لج رستان رو هم درمیاری...
.

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
💔💔😱😱😢
https://t.me/novel_azade

سنجاقک آبی /الهام ندایی

31 Oct, 11:13


.

مستخدم هراسان وارد اتاق شد :
_ خانم جان

_ چی شده ؟

_  پلیسا ؟!.....

_  خب باشه ، راهنماییشون کن بیا.......

کلامش را برید : 
_ اومدن شما را ببرن؟!

_ چی ؟!  چرا ؟!

_  نمی‌دونم ، حکم بازداشتتونو دارن

با دلهره آب دهانش را به سختی بلعید : 
_یعنی چی ؟ حکم بازداشت من ؟!

_ آره خانم تو رو خدا فرار کنید

_  چی میگی محبوبه ؟چه فراری؟! حتما اشتباه شده

بعد به سمت رامین که خیلی آرام نظاره‌گر گفتگوی آنها بود رفت :
_ رامین ببین چی میگه ؟!

_ گفتم بهت زیاد چک نکش لابد واسه همون اومدن

_ چی میگی رامین ؟  دست چک من دست تو بود

بعد به سمت مرجان برگشت : 
_ مرجان ببین چی میگه ؟!

_ به من ربطی نداره ، چرا منو دخالت میدی ؟

_ شما دیوونه شدید ،خودتون .......

در این موقع پلیس‌ها وارد شدند و یکی از مامورها به سمت شادلین آمد :
_خانم شادین ارجمند ؟

آنقدر ترسیده بود که نمی‌توانست پاسخ دهد ، به جای او رامین  :
_بله خودشون هستن

مامور به سمت شادلین آمد تا به او دستبند بزند ، که او به سمت رامین حمله ور شد و یقه او را گرفت :
_کثافت آشغال چیکار کردی ؟!

و مدام به او مشت می‌زد که ماموران زن به دستور مافوقشان او را گرفتند و دستبند زدند و شادلین بی مهابا و رگباری به رامین و مرجان ناسزا می‌گفت و قبل از اینکه از عمارت بیرون بروند بلند فریاد کشید : 
_تقاصشو می‌گیرم ،  منتظر باش رامین ،  به خاک سیاه می‌نشونمت ، به روح پدر مادرم انتقام می‌گیرم

رامین و مرجان با لبخندی زیرکانه فقط او را نگریستند......

https://t.me/+tmJ2NtF34UU5NjVk

https://t.me/+tmJ2NtF34UU5NjVk

وقتی دوست صمیمیم با نامزدم نقشه کشیدن که اموالم رو بالا بکشن و من رو بندازن زندان دیوونه شدم!
تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که زندگیم رو زیر و رو کرد وباعث شد که من.....


.

سنجاقک آبی /الهام ندایی

31 Oct, 07:19


.

_کمکت میکنم‌ اموالتو‌ پس بگیری به شرطی که صیغه ی نود و نه ساله ی من بشی

با درد چشمامو بستم و اشکی از گوشه ی چشمم‌ چکید 
_میخوام فک...

بی حوصله و عصبی وسط حرفم پرید و رشته ی کلام از دستم در رفت
_وقت این مسخره بازی هارو ندارم همین الان میگی جوابتو وگرنه بسلامت من حوصله ی سر و کله زدن با تورو ندارم
خب ؟

آروم و با خجالت لب زدم:
- قبوله

که جدی از جاش بلند شد و کنارم نشست که بیشتر تو خودم جمع شدم با گذاشتن دستش دور کمرم هینی کشیدم که محکم به سینش فشارم داد
_از این به بعد حرف حرفه منه! زندگیتو بر اساس قوانین من تعیین میکنی
منم در عوض کاری میکنم انتقامتو از اون دوستتو نامزد قلابیت‌ بگیری!


با بغض دستمو رو سینش فشار دادم
_منم برای محرمیتمون‌ شرط دارم

دستی به گونم کشید که تمام تنم مور مور شد
_تو شرایطی نیستی که واسم شرط بزاری شادلین ...

با قرار گرفتن لبهاش رو گونم هق هقم بلندتر شد
_من...می..میترسم..ازتون..لطفا

بی توجه گاز ریزی از گونم گرفت و گوشیشو درآورد و تماسی گرفت
_هروقت خطبه رو خوند بگو قبلتُ

با گفتن قبلتُ تا به خودم بیام با پرت شدنم‌ رو راحتی و اومدنش روم وحشت زده تنم لرزید که با نیشخند فاتحانه نگاهی به چشما ترسیدم کرد
_از این به بعد وظیفت خدمت به منه! هروقت راضی شدم اموالتم‌ پس میگیرم...

و با رفتن دستش سمت...

https://t.me/+jHRfsoYlrFkwODBk

https://t.me/+jHRfsoYlrFkwODBk

شادلین دختر مظلومی که بعد از اینکه دوستش و نامزدش سرش کلاه میزارن از سر ناچاری صیغه ی مردی میشه که....😳♨️


.

سنجاقک آبی /الهام ندایی

29 Oct, 18:50


خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
دوست داران سراب و رمان سنجاقک آبی بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم🩷🩵

پس برای همراهی ما موقتا مبلغ40000 تومان50000بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏

6037  9982 6960 8831
الهام ندایی

@el_novel_o

سنجاقک آبی /الهام ندایی

29 Oct, 18:49


سنجاقک آبی /الهام ندایی pinned «مطابق ماده ۴۳۷ قانون مجازات اسلامی "زن حامله، که محکوم به قصاص نفس است، نباید پیش از وضع حمل قصاص شود و..." صداها در همهمه ی ذهنش میپیچید و نفس کشیدن برایش سخت می شود. _اعدامش کنید آقای‌قاضی. این بی همه چیز پسر جوون و رعنای منو‌ فرستاده‌ زیر خاک... صدای‌جیغ…»

سنجاقک آبی /الهام ندایی

29 Oct, 18:48


📸عاشقانه ای نفس گیر در قلب تاریخ و دهه ۵۰

♨️دختر سلطنتی، پسر انقلابی🚫


عاشق عکاس محل شدم، من، ماهدخت، دختر مجید صراف که با هیچ پسری دمخور نمیشد!

پدر من پولدار و با درباریان شاه رابطه داشت و از خدایش بود من هم با یکی از همین پسران وزیر و درباری ازدواج کنم.
ولی مِهراد، یک عکاس انقلابی بود.
همه چیز خوب بود تا این که مهراد از من در مقابل پدرم خواستگاری کرد. همین که پدرم فهمید من هم دلم در گرو یک پسر انقلابی است، زندگی را بر من سیاه کرد.

می گویند بالاتر از سیاهی رنگی نیست.
من اما بالاتر از آن را سر سفره ی عقدی دیدم که مهراد عکاس ازدواج اجباری من با داماد درباری و موردپسند پدرم بود…

عشقِ من، با چشمانی پر از اشک و خون، شاهد و ثبت کننده ی لحظه به لحظه ی این عقد شوم بود…

https://t.me/+BJKLcSIymrYwZDJk

پدرم برای انتقام گرفتن از من و عشقم به مهراد، از قصد او را برای عکس گرفتن از مراسم ازدواج نحس من دعوت کرد که با دستانش آن لحظه های نفس گیر و غریبانه را برایم ثبت کند و مرا به باد فراموشی بسپارد.

دقیقاً لحظه ای که قرار بود تنها در اتاق از من و آن شوهر اجباری ام عکس بگیرد، آقاداماد یادش افتاد که کت اش را در ماشینش جا گذاشته است. همین که از اتاق بیرون رفت، با ترس به مهراد نگاه کردم.

دستانش را از دو طرف باز کرد و گفت: ماهَم، جلو چشم من به یکی دیگه بله گفتی؟ تو قرار بود امشب مال من باشی، مال مِهراد… چی به روزم آوردی ماهَم؟

نتوانستم تاب بیاورم، جلو رفتم و با آن لباس عروسی که هیچ تعلق خاطری به صاحب مجلسش نداشتم، خودم را در آغوش مهراد انداختم که دل تکه تکه شده ام آرام بگیرد.
خم شد و لب های خیس از اشکم را بین لب هایش کشید.
من در آن خلسه ی شیرین در آغوش مرد رؤیاهایم بودم، که در اتاق ناگهان باز شد.
منصور، شوهر اجباری ام، مرا در حال بوسیدن لب های مهراد دید و …

عاشقانه ای دیگر از دل تاریخ که تازه شروع کردیم به پارت گذاری، همین الان در کانال زیر بخونید تا دیر نشده👇🏻

https://t.me/+BJKLcSIymrYwZDJk
https://t.me/+BJKLcSIymrYwZDJk
https://t.me/+BJKLcSIymrYwZDJk
https://t.me/+BJKLcSIymrYwZDJk

پارت گذاری روزانه و منظم
نویسنده زهرا ظفرآبادی

📸قاب عکس خاطرات

سنجاقک آبی /الهام ندایی

29 Oct, 18:48


من هادی ام

سرآشپز بین المللی و ماهری که بعد از سالها برگشتم تا انتقام اتفاقات سخت گذشته رو از خانواده‌ی مادریم بگیرم!

توی این راه بهترین گزینه برای رسیدن به انتقام نزدیک شدن به بهراز بود...

با هزار برنامه و نقشه اون رو وارد بازی خودم کردم، از انتقامی که توی کودکیش و گذشته‌ی مادرش ریشه داشت استفاده کردم تا با هم یکی بشیم برای نقشه‌ی بزرگ!

من هادی ام

کسی که از خانواده ش زخم خورده و نقشه‌ی انتقام از خانواده‌اش رو داره بدون اینکه بذاره بهراز از نقشه‌هاش خبر دار بشه، من کسیم که همه رو بازی میده تا به چیزی که میخواد برسه.

https://t.me/+cdk2ETfHID4yNjc8
https://t.me/+cdk2ETfHID4yNjc8

سنجاقک آبی /الهام ندایی

29 Oct, 18:48


مطابق ماده ۴۳۷ قانون مجازات اسلامی "زن حامله، که محکوم به قصاص نفس است، نباید پیش از وضع حمل قصاص شود و..."

صداها در همهمه ی ذهنش میپیچید و نفس کشیدن برایش سخت می شود.
_اعدامش کنید آقای‌قاضی. این بی همه چیز پسر جوون و رعنای منو‌ فرستاده‌ زیر خاک...

صدای‌جیغ های جیغ های دلخراش مادرشوهرش در دادگاه‌پیچیده بود و این داغ دلش را تازه تر از قبل می‌کرد.

_من اون بچه ای که از این قاتل باشه نمی‌خوام!

این را که می گوید تنش مور مور می شود. دستی زیر ‌چشم های خیسش می کشد و با هدایت دست مامور با آن شکم گرد و بزرگش از سالن خارج‌می شود.


https://t.me/+YgNCFwwzoqgxZTVk
https://t.me/+YgNCFwwzoqgxZTVk

دو روز بعد

به زن اتوکشیده و مرتب روبه رویش نگاهی انداخت.نمیشناختش اما چشمان آشنایی داشت.

گفته بود وکیل جدید پرونده است ...!

گفته بود برای نجاتش آمده اما رنگ نفرتِ نگاهش چرا گرم و سرد میشد؟

زیر آن چادرِ رنگ و رو رفته و بوی رطوبتی که از خود ساطع میکرد دست گذاشت روی برآمدگی شکمش و دلهره پس از دلهره را به ویارانه اش افزود...

زن با صدای رسا و به ظاهر صمیمی شروع کرده بود به حرف زدن و او انگار اصلا در آن اتاق ملاقات سرد نبود...

_ باشمام خانومی... می شنوی صدامو؟

با تکان های دستِ زن شیک پوش مقابلش خودش را به زمان حال کشید...
_اصلا شنیدی داشتم چی میگفتم؟

نگاه گنگش را که به چشمانش دوخت انگار دوباره روی دور صمیمت افتاده باشد لبخند زد و خود را جلو کشید.
_گفتم فقط کافیه گردن بگیری چه اتفاقی افتاده... کافیه فقط توی دادگاه اعتراف کنی به قتل... همه شواهد علیه تو هستن... همه مدارک می‌گن تو‌شوهرت رو‌کشتی! دست و پای بیخودی نزن عزیزم...

و مکث کرد و قلب او نیمه جان میزد...
او چه گفت؟

گفت به کار نکرده اعتراف کن؟
_یه خورده به فکر آینده‌ی بچت باش ... امضا کن خوشبختیشو ...

صدایش را پایین آورد و سر جلو کشید..
_من تضمین میکنم خوشبخت ترین آدم دنیا بشه... فقط کافیه امضاش کنی...!

و کاغذی جلو کشید...
و او مبهوت به برگه ی روبه رویش خیره ماند...
_معطل چی هستی؟

اشک‌از چشم هایش سرازیر شد. جان کودکانش برایش مهم بود!

_چطور بهت اعتماد کنم؟

پوزخند گوشه‌ی لبش آزارش می‌داد.
_امضا کن می‌فهمی!

آنقدر خسته بود که دیگر جانی نداشت. کسی که حرفش را باور نمی کرد...لااقل فرزندانش را نجات می‌داد!

خودکار را برداشت و میان دستان‌لرزانش گرفت و حکم مرگ خودش را امضا کرد.

او به جرم نکرده اعدام می شد...!

https://t.me/+YgNCFwwzoqgxZTVk
https://t.me/+YgNCFwwzoqgxZTVk

https://t.me/+YgNCFwwzoqgxZTVk
https://t.me/+YgNCFwwzoqgxZTVk

سنجاقک آبی /الهام ندایی

29 Oct, 18:48


- مامان میگه یا عاقم میکنه یا طلاقت بدم.

نم بارون روی موهاش نشسته بود، کنارش نشستم و جعبه غذام رو باز کردم.
کیف دانشگاهم رو اون ور گذاشتم.

- تصمیمت چیه؟
عاق بشی یا طلاقم بدی.

موهاش با باد تکون خورد و استخون فک جذابش دل برد از من، مثل همیشه.
صدای داد و فریاد و فش میشنیدم.

از عمارتی که مثل عروس با تخت طلا اومدم توش و حالا مثل یه تاپاله میخواستن پرتم کنن بیرون.

دانا اما، شوهرم بود ولی صوری.
صوری که بین خودمون بود. نه محبتی، نه زناشویی. صرفا یه تخت و یه دیوار از بالشت.


شونه بالا انداخت و سیگار توی دستش رو بوسید.

- نمیدونم.
- من یا مادرت؟ جوابش آسونه. مادرت دیگه.

با لودگی گفتم ولی مطمئنم بوی قلب سوختم رو حس کرد.
کج شد و نگاهش به لقمه های نون و پنیر توی ظرفم افتاد.

- عین بچه دبستانیا میری دانشگاه.

بغض کردم و اون لقمه ب تو دهن خودم رو برد. جای لب هام رو گاز زد.

داشت عذاب میکشید، شونه های مردونش زیر بار سنگین له شدن. باری که من بودم.

حماقتی که خودم کردم.

- مادرت رو انتخاب کن دانا‌. با رضایت اون زنت نشدم و توام هیچ وقت دوسم نداشتی.

چشم های مشکی رنگش روم ثابت شد.

- تو چی؟ دوسم داشتی؟

لبم به خنده باز شد ولی توی چشمم اشک بود.
مشتی به شونش زدم.

- داش منیا، معلومه دوست دارم. رفیق منی، شریک غم منی.

- و حالا این شریک غم میخواد تورو ببره دادگاه و طلاقت بده.

چشمکی بهش زدم.

- مهریه ام رو میبرم ازت، شاید اگه پسر خوبی هم بودی بهت تخفیف بدم و گاهی وقتا ناهار دعوتت کنم.

سرش رو پایین انداخت.
غمگین بود، انتخاب بین من و مادرش واسش سخت بود.
یک طرف زنی بود که شیرش داده و اون طرف دختری بود که نسبت بهش ادای دین داشت.
غیرت و شرافتش اجازه نمیداد منو ول کنه.

با ملایمت نزدیکش شدم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم.

- نترس. واسم یه خونه بگیر یه واحد اپارتمان. من جام امنه. نگران چی هستی؟

- نگران این که تاحالا یک بار هم نتونستم بغلت کنم و بخوابم.

با بهت نگاهش کردم که لب هام داغ شد، یه بوسه با بارون.

- ببخشید خانوم. ببخشید رفیق همیشگی.

https://t.me/+QjGOJ9zL1K4xMDM8
https://t.me/+QjGOJ9zL1K4xMDM8
https://t.me/+QjGOJ9zL1K4xMDM8

مجبور شدن ازدواج کنن و وقتی داشتن عاشق میشدن جداشون کردن.
حالا سال ها گذشته و اون ها هنوز رفیقن ولی چی میشه اگه رقیبی بیاد وسط؟

https://t.me/+QjGOJ9zL1K4xMDM8

سنجاقک آبی /الهام ندایی

29 Oct, 18:47


#سنجاقک_آبی
#پارت_256



-بغلم می کنی

-آره دردت به جونم

دست های حلقه شده به دور تنم و بوی آشنای خنک و شیرینش که در بینی ام پیچید ذهنم را لحظاتی از تصویر آن زن خالی کرد ، زنی که برخلاف ظاهر همیشه غمبارش اینبار عصیانی دیوانه وار در خود داشت .


اگر عطر پری در خود معجونی از قرابت و خنکی داشت، تمام وجود آن زن بوی غم می داد.
هر چیزی را که لمس یا از کنارش عبور می کرد به اندوهی بی پایان آغشته می‌شد.

دکورخانه ،در و دیوار حتی لقمه هایی که سالی یک بار با سرخوشی که ناگهان دچارش می شد برایمان می گرفت.

انگار غمش را مثل گرده افشانی به آن خانه و آدم هایش می پاشید حتی آیه و سلمانم آلوده اش بودند .


تنها عضو بی گزند، باغچه ی خانه بود که هر بار به قصد دیدن و چیدن گل های شادابش قدم پیش می گذاشتم، آیه با وحشت دستم را می کشید و دورم می کرد.


صدای اعتراضم که بلند میشد با چشمانی شرمنده از حساسیت مادرش به گل های کوکبش می گفت و من از این شیفتگی غیر عادی زن تعجب می کردم، چرا که تنها گلی که کاشته می شد کوکب های رنگی بود .

حتی میان گلدان های پلاستیکی که در گوشه و کنار حیاط رها شده بودند جز این گل چیز دیگری نمی یافتی .

سنجاقک آبی /الهام ندایی

28 Oct, 18:37


#سنجاقک_آبی
#پارت_255



وحشت زده از خواب پریدم ضربان قلبم روی هزار بود
گیج و منگ با سرگیجه ای شدید سرم ‌را به بازوی گلی چسباندم .

گلی دستپاچه پری را صدا می زد

با جان کندن نالیدم :

_ یه لیوان آب قند برام بیار

دست نوازش گر پری با یک لیوان آبمیوه من را از تاریکی و وحشتی که در دنیای خواب گریبانم را گرفته بود بیرون کشید

-یکم تب داری مامان جان

پتو را از رویم کنار زد

-گلی مادر برو یک دستمال و یک مقدار آب ولرم بیار

چند دقیقه بعد خنکای دستمال که دانه های ریز عرق را از گردن و پیشانی ام پاک کرد، تن تب زده ام مجال آرامش یافت.

-پری

-جانم دخترم


-خواب بد دیدم


دستانش با اندکی مکث دوباره به حرکت افتاد



-عیب نداره تب کابوس میاره، بد به دلت راه نده

سنجاقک آبی /الهام ندایی

26 Oct, 18:26


#سنجاقک_آبی
#پارت_254


تفاوت در رنگ چشمانش بود که هر لحظه سیاه تر و شوم تر می شد انگار قاصدی از دنیای زیرین پیغامی از ازیریس  (خدای دنیای زیرین, دنیای پس از مرگ در مصر باستان)برایم داشت .

لکه های سبز رنگ روی دستانش به قرمزی خون درآمده بودند .

بی اختیار گامی به عقب برداشتم اما در میانه راه دستم را با خشونت به سمت خود کشید .

سرمای استخوان سوز دستانش ، صدای بلند نفس ها و صورت در هم کشیده اش به تقلایی بی صدا وا داشتم.

صورتش لحظه به لحظه کریه تر میشد
بوی کافور در بینی ام پیچید.


انگشتان مشت شده ام را با خشونت دانه به دانه باز کرد

خبری از شکلات و شیرینی نبود

در کف دستم جسم لزجی را به وضوح حس می کردم

با وحشت نگاهی انداختم

خون تمام دست و بالم را پوشانده بود .

سنجاقکی آبی، با بال و پری جدا شده میان دستم بود.

صدای آشنای گلی و گرمای دستش نجاتم داد.

سنجاقک آبی /الهام ندایی

25 Oct, 18:53


خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
دوست داران سراب و رمان سنجاقک آبی بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم🩷🩵

پس برای همراهی ما موقتا مبلغ40000 تومان50000بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏

6037  9982 6960 8831
الهام ندایی

@el_novel_o

سنجاقک آبی /الهام ندایی

25 Oct, 18:53


سنجاقک آبی /الهام ندایی pinned «🩷🤦‍♀️🩷 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy - سایزت چنده ؟؟؟ امشب مراسم خواستگاری بود و به درخواست بزرگترها به اتاق آمده بودیم تا با هم صحبت کنیم. رستان به عنوان اولین سوال سایزم را می پرسید؟؟!!!!!…»

سنجاقک آبی /الهام ندایی

25 Oct, 18:51


🩷🤦‍♀️🩷

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

- سایزت چنده ؟؟؟

امشب مراسم خواستگاری بود و به درخواست بزرگترها به اتاق آمده بودیم تا با هم صحبت کنیم.
رستان به عنوان اولین سوال سایزم را می پرسید؟؟!!!!!

شکه پلک زدم:

-بله؟؟

- نمی شنوی ؟؟ میگم سایزت چنده؟؟

- سایز چی؟؟

- دختر چقدر تو خنگی؟؟!!!
بالاتنه رو می گم دیگه!!!؟؟


- واقعا که...‌!!!
خجالت نمی کشی؟؟؟
خوبه من در مورد سایز تو بپرسم؟؟!


- بپرس!!
اصلا دوست داری بیا ببین؟؟؟
به نظر من همه ی صحبتهای قبل از ازدواج بیخودی
مهم و اصل مطلب همینه

- شما خیلی بیشعور تشریف دارید!!!؛

- اینکه می خوام اندازه ی همسر آینده ام رو بدونم بیشعوری؟؟؟

بابا یه وقت دیدی نپسندیدم ؟!!!
از الان تکلیف همه چی روشن بشه بهتره دیگه؟!!!!

- فکر می کردم دوستم داری که اومدی خواستگاری!!!

با نوک انگشت به عروسک روی میز ضربه زد:

-خوب دوست که دارم اما قبول کن اینا شیرینی زندگیه

بعد با آهی اغراق آمیز گفت:

-بعید می دونم هشتاد و پنج باشه
خیلی لاغری

-با چشمانی از حدقه بیرون زده گفتم :
-که دوستم داری؟

- خب آره البته ارث و میراثی که بهت می رسه هم دوست دارم
صورتتم که قشنگه
حرف گوش کنم که هستی
از الان گفته باشم :
-خوش ندارم یک تار موت رو احدی بببینه
لباس های قرتی و بدن نما هم نداریم

از شدت عصبانیت از جایم پریدم و اولین چیزی که به دستم رسید یعنی گلدان کاکتوس محبوبم را با جیغی بلند به سمتش پرتاب کردم

صدای فریاد مامان در مهمانی خواستگاری پیجید:
-رستان .ریراااا
خدا ورتون داره ذلیل مرده هااااا


https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy


رستان و ریرا هیج جوره با هم کنار نمیان
یکی شرقه اون یکی غرب
یکی سفید و اون یکی سیاه

چی میشه اگه یک روزی عاشق هم بشن

سنجاقک آبی /الهام ندایی

25 Oct, 18:51


_اومده نامه بگیره اسم شوهرشو از شناسنامه‌اش خط بزنه!

نیکو سرشو پایین انداخت ولی صداهای هیجان زده ای که ولومش از کنترل خارج شده بود رو واضح میشنید:
_یعنی هنوز دختره؟
_آره دیگه!اگه دختر نبود که با پای خودش راه نمیفتاد بره پزشکی قانونی!حتمی عیب و ایراد از مرده ست واگرنه کدوم زنی راضی میشه این خفتو جار بزنه که زن یکی شدم دستشم بهم نخورد!

نیکو پلکاشو محکم بهم فشرد.صدای زنگ گوشیش حواسشو از نگاه‌ها و پچ پچ‌ها پرت کرد.با دیدن اسم وکیل‌شون فورا جواب داد!

فریاد هیجان زده‌ی وکیل باعث شد از جا بپره:
_نیکو،ارس فهمیده!دستش بهت برسه یا یه کاری دست خودش میده یا تو!اصلا می‌فهمی داری چیکار می‌کنی؟مثلا عاشقشی و داری این بلا رو سرش میاری؟

گوشی رو قطع کرد و سعی کرد سرعت ضربان قلبشو نادیده بگیره.

نگاهش خیره به زمین بود که دختری که این معرکه رو راه انداخته بود هینی کشید و توجه هارو جلب کرد:
_این پسر همون پسر معروف خفنه نیست؟داره میاد سمت همین دختره!
بغل دستیش با خنده گفت:
_اشتباه گرفتی!آخه این با این هیکل و قیافه نتونه با زن خودش کاری کنه؟

اشتباه نگرفته بودن!بوی عطرشو نیکو از صد فرسخی میتونست تشخیص بده!

مشت گره کرده اش به محض دیدن عروسک دلبرش باز شد.دستش دور مچ دست ظریف نیکو محکم حلقه شد و اونو از معرض نگاه ها کنار کشید.نیکو ولی نفس‌اش حبس شده بود.می‌دونست که ارس به هیچ وجه جلوی چشم کسی جز خودش حاضر نیست یه قطره اشک نیکوشو ببینه ولی اون چی؟خصوصی ترین مسائلشونو عمومی کرده بود!


بی حرف سوار ماشین شدن.صدای آروم ارس پر از فریاد بود:
_کسی که تو خونت کار می‌کنه امروز داشت پشت سرت حرف می‌زد!جرئت کرده بود تو خونه‌مون،تو خونه‌ای که تو خانمشی بهت بگه بی حیا!بهت بگه خواستنی نیستی،عرضه ی شوهرداری نداری،راه افتادی دکتر و پزشکی قانونی می‌خوای منو از سر خودت باز کنی بعدم دوره بیفتی تو شهر بری با یکی دیگه راحت ازدواج مجدد کنی!اونکه اخراج شد ولی من در دهن چند نفرو ببندم؟

با ملایم ترین لحن‌ها می‌شد عربده کشید،حرص خفته ی کلام ارس از عمق جانش بود:
_می‌خوای از من انتقام بگیری چرا خودتو خراب می‌کنی؟

مشت اش رو روی فرمان کوبید و بالاخره صداش با بالاترین ولوم از حنجره خارج شد:
_می‌خوای منو بزنی،می‌خوای من بی غیرتو دق بدی چرا خود زنی می‌کنی؟

چشم‌های ارس به خون افتاده بود و حلقه ی اشک چشم هاش اشک نیکو رو درآورد:

_منی که از نظر بابات یه عوضی ام شازده خانم!یه انگ دیگه هم بخوره به پیشونیم عین خیالم نیست ولی چرا خانمی و معرفت خودتو زیر سوال می‌بری؟فکر کردی چون جلوت کوتاه میام،اینبارم سکوت می‌کنم؟!


ارس هرچه بیشتر میگذشت بیشتر میفهمید چه شده و نفس کشیدنش خفه تر میشد:
_تو واقعا رفتی خودتو انداختی زیر دست دکترا؟

صدای فریادش شیشه های ماشینو به لرزه انداخت:
_یه بچه باید بیاد باید بیاد تا حساب کار دستت بیاد...دست توئه بی وجدان که فهمیدی نقطه ضعفم خودتی...

روی برگرداند تا باقی حرفو توی صورتش بزنه که با دیدن خونی که از بینی نیکو جاری بود،حرف تو دهنش موند:
_نیکو؟عزیزم؟
https://t.me/+jx19hQfDTlMyMzg8
https://t.me/+jx19hQfDTlMyMzg8


روایتی پرماجرا
باقلمی فوق العاده
پارتگذاری بی نهایت منظم

طرفدارای شخصیت مرد متفاوت و عاشق از دست ندید بیاید باهم بخونیم😁
https://t.me/+jx19hQfDTlMyMzg8

ارس دیوانه وار به نیکو علاقه داره و بخاطرش کارهایی کرده که نیکو روحشم از یکی شون خبر نداره تا به وقتش... وقتی که ارس مجبور میشه خودشو به نیکو نشون بده و به دستش بیاره ولی با اتفاقی که میفته نیکو درگیر یه بازی هیجان انگیز و البته ترسناک میشه🫢

سنجاقک آبی /الهام ندایی

25 Oct, 18:51


_واقعا میخوای خواستگار به این خوبی رو رد کنی؟میفهمی بخاطر کسی که حتی یکبارم نتونستی ببنیش داری گند میزنی به زندگیت؟

اشک بی‌اراده روی گونه اش چکید و نگاهش را تا شلوارک پر شده از خرس های کوچکش پایین کشاند:

_نمی‌...تونم!

مریم محکم پلک به روی هم فشرد و ثانیه ای بعد به او نزدیک تر شده با نگرانی و حرص پچ زد:

_احمق حتی بهت اجازه نداده چهره‌شو ببینی..
حق نداری بهش زنگ بزنی حق نداری تا وقتی خودش نخواسته بهش پیام بدی چراا؟چرا باید برای چنین آدمی..

_دوستش دارم..

میان حرفش پرید و چشم های اشکی‌اش،آن صورت معصوم و ظریف و مژه های خیسش،مریم را مات کرد.

_وقتی صداش و می‌شنوم..آ..آروم میشم..این...چیز کمیه؟اینکه یکی میتونه حتی برای چند لحظه کاری کنه که حس کنم حالم واقعا خوبه،چیز کمیه؟

من کسی را نداشتم‌.مادرم زیر خاک و پدر داروسازم دوسال بود که مفقود شده بود!

_نفس..

حیرت میان صدای مریم موج می‌زد من اما خسته از تمام تنهایی هایم اشک ریختم:

_آره من اجازه ندارم صورتش و ببینم..اجازه ندارم هر وقت دلم خواست بهش زنگ بزنم ولی مریم..چند درصد ممکنه تو این دنیا کسی پیدا بشه که انقدر من و بشناسه..چندتا آدم ممکنه تو زندگیم بیاد که مثل اون..من و درک کنه!

مریم در حرکتی کوتاه به آغوشم کشیده بغض کرده لب زد:

_نفس...اون آدم خطرناکیه..درست مثل اسمش ناشناسه..یه هکره ناشناس‌‌ که..تو فقط قرار بود برای پیدا کردن بابات ازش کمک بخوای ولی حالا..

همان لحظه درب با صدای بلندی باز شد و عزیز خندان داخل آمد:

_ماشالله..چقدر این پسر آقاست..به خدا که مهرش از همین حالا به دلم نشست..یه لحظه پاشد رفت بیرون منم..اع نفس مامان..خدا مرگم بده چی شده؟چرا آماده نشدی؟

هیچ نمی توانستم بگویم و چرا در این لحظه اینقدر دلم او را می‌خواست؟همانی که یک هفته از آخرین تماسم با او می‌گذشت؟

_هیچی عزیز جون یاد مامان باباش افتاده یکمی دلش گرفت بیاین من و شما بریم پیش مهمونا تا نفسم آماده شه!

غم روی چشم های پیرزن نشست و پس از بوسیدن سر من سری تکان داد همراه مریم شد با زمزمه ای زیر لبی بیرون رفت.

نگاهم به سمت راست و پارچه مشکی رنگی که روی تخت رها شده بود چرخید.همان پارچه ای که حین ملاقات اولم با او دور چشمانم بسته بود تا مبادا صورتش را ببینم.

بغضم بیشتر شد و در حرکتی غیر ارادی تلفن را برداشته،آخرین شماره ای که از او داشتم را لمس کردم.

می‌دانستم که نباید زنگ بزنم اما،همین یک شب را می خواستم دختر خوب و حرف گوش کنی نباشم.یک بوق دو بوق سه بوق

دستی به گلوی دردناکم کشیدم و همان وقت صدای بم و مردانه اش در گوشم نشست:

_نگفته بودم تا وقتی خودم نگفتم شماره‌ت روی گوشیم نیافته؟

لبخندی غمگین صورتم را پوشاند:

_س..سلام..!

_بغض برایِ چی؟

کاش مریم بود تا به او بگویم دیدی؟دیدی حتی با یک سلام ساده حالم را می فهمد؟سکوتم باعث شد پس از مکثی کوتاه ادامه دهد:

_هوم پس جوجه کوچولو امشب خیلی ناراحته!

اگر دهان باز میکردم گریه ام بند نمی‌آمد.پس خیره به پارچه مشکی رنگ دوباره اشک ریختم و او بود که از پشت خط با همان لحن آرامش دهنده و عجیبش لب زد:

_خب.‌.کدوم بی‌وجودی دختر من و ناراحت کرده؟عکس بده جنازه تحویل بگیر!

لحنش ته مایه ای از خنده داشت.بین من و او هیچ رابطه ای نبود،نه همکار بودیم نه رفیق؛نه یار بودیم نه فامیل...و او مرا دختر خودش خطاب می‌کرد!

پشت دستم را روی گونه ام کشیدم و با بغض لب زدم:

_اگه اون آدم...خود تو باشی چی؟

حالا او سکوت کرده بود و من امشب یک دختر شجاع اما خسته و غمگین بودم:

_اگه اونی که ناراحتم کرده،تو باشی چی؟اگه بگم قلبم درد میکنه از اینکه حتی هیچ عکسی ازش ندارم که جنازشو تحویل بگیرم چی..

یک سکوت دیگر و منی که با چنگ زدن پارچه‌ی مشکی رنگ آهسته هق زدم:

_اگه بگم دلم برای اونی که ناراحتم کرده خیلی تنگ شده چی‌‌؟!

و هنوز هق بعدی را نزده بودم که صدای خش دار او قرار را از قلب بی‌قرارم گرفته،در صدم ثانیه ماتم کرد:

_اگه اونی که ناراحتت کرده بگه به محض اینکه از در اتاقت اومدی بیرون قراره تا خود صبح تو بغلش چِفتت کنه چی؟

https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8
https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8
https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8
https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8
https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8
https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8
https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8

سنجاقک آبی /الهام ندایی

25 Oct, 18:51


‌‌بهم تعرض کردی نامرد...؟! مگه کسی دیگه حاضره دست رو عروس دست خورده بزاره...

قلبم درد گرفته بود از صدای پربغض خودم، ولی خم به ابرو نیاوردم و گفتم:
-من قرار بود زن سهراب بشم نامروت...!

چند ساعت گذشته بود....انگار در این چند ساعت به یکباره پیر شده‌ بودم!
با بغض و بهت از ملحفه‌ای که چند لکه خون روی آن خودنمایی می‌کرد، نگاه گرفتم و چشم به اویی دوختم که شبانه و با وجود داشتن تعهد، مستانه روی تنم رقصیده‌ بود.
حس می‌کردم، خجالت‌زده و شرمگین است، ولی مگر این دردی هم دوا می‌کرد.
چشم دزدید و گفت:
-بخدا دست خودم نبود...مست شدم نفهمیدم فکر کردم...فکر کردم افسونی...

سمتش خیز برداشتم، به سینه عضلانی و مردانه‌اش کوبیدم و با خشم و عجز غریدم:
-چشم‌های من‌ و با چشم های زنت اشتباه گرفتی نامروت....بوی تنم‌ رو چی؟! اونم اشتباه گرفتی؟!

مشت‌هایم در دستش متوقف شد و این بار از ته دل و بی‌گناه نالیدم:
-وای خدا! سهراب بفهمه، من رو ول می‌کنه، تو رو هم می‌کشه... اون‌وقت میشه قاتل و دارش می‌زنن...لعنت بهت...

دیدم چطور اخم‌هایش در هم شد. هیچ وقت از سهراب خوشش نیامده بود. نگاه های خصمانه و پرخشمش را دیده‌ بودم.
دیده بودم که چطور با نفرت به عاشقانه‌های سهراب و من  چشم می‌دوخت...زن بودم و حس ششمم اشتباه نمی‌کرد...

لب‌هایم بیچاره‌وار لرزید:
-از اولش از سهراب خوشت نمی‌اومد...!

سر بلند کرد و نگاه به رنگ شبش یکدفعه تیره‌تر شد.فکش قفل شد و من باز این زخم کهنه را باز کردم:
-چرا خوشت نمی‌اومد؟! اون که آزاری به کسی نرسونده بود، لعنتی....؟

ناآرام و بی‌قرار پاکت سیگارش را چنگ زد؛ نخی بین لب هایش گذاشت و خش‌دار زمزمه کرد:
-می‌خوای بدونی چرا ؟

به علامت تأیید سر تکان دادم و او از جا بلند شد.نگاهم مستقیم به خراش‌های سرخ و ملتهبی که از کشیدن ناخن‌هایم بر روی پوست سفت سینه‌اش به جا مانده بود، نشست و صحنه‌های دیشب دوباره برایم زنده شدند.

پنجره را باز کرد و باد سرد باعث شد تن نیمه عریانم لرز کند، ولی او انگار نه انگار، گرمایی که از پوست بدنش متصاعد می‌شد را می‌توانستم از این فاصله هم حس کنم.

با نیشخندی سوک لبانش، لب به سخن گشود و گفت:
-خیلی سال بود که می‌خواستمت...چشمم دنبالت بود، بعد تو با این پسره بی‌همه‌ چیز قرار عشق و عاشقی می‌ذاشتی...!

توان حرف زدن نداشتم.دود سیگار را از دهانش خارج کرد و صدای خَش‌‌دارش داخل گوشم پیچید:
-ولی به خدای احد و واحد مست بودم.‌.. نفهمیدم! بوی تنت‌ رو حس کرده‌بودم، اما فکر می‌کردم که دارم اشتباه می‌کنم.

کوتاه چشم بست و باز کرد. حرف‌هایش نفسم را می‌برید، وقتی حقیقت را مثل سیلی به صورتم کوبید:
-شهرزاد تو میدونی مردای ما فقط کت و شلوار و استایلشون شیک‌تر شده، ولی طرز تفکرشون هنوز همونه! یه مرد هر چقدر هم که عاشق باشه، عروس دست‌خورده، نمی‌خواد! من خبط کردم، پاشم وایمیستم و عقدت می‌کنم...!

https://t.me/+P902epFuN9UzODZk
https://t.me/+P902epFuN9UzODZk

داشتم عروس می‌شدم...عروس سهرابی که قرار بود بعد از مدت‌ها دوستی و عاشقی زیر یک سقف زندگی عاشقانه را شروع کنیم، اما یک زلزله مخرب همه‌ چیز را ویران کرد...شوهر صمیمی‌ترین دوستم در یک شب نحس و در یک مهمانی بهم تعرض کرد و من ماندم با تن و بدنی آلوده و جواب بله‌ایی که به جای سهراب، باید به او می‌دادم!

https://t.me/+P902epFuN9UzODZk
https://t.me/+P902epFuN9UzODZk

سنجاقک آبی /الهام ندایی

23 Oct, 18:09


#سنجاقک_آبی
#پارت_253



همان خواب تکراری، همان روز آفتابی و گرم

و منی که با لب های آویزان به دنبال خرده فرمایشات گراهون ، با اسکناس های مچاله مات و مبهوت زیبابی مادر آیه مانده و از جایم تکان نمی خوردم  .

انگار جاذبه زمین در میان دستانش جا خوش کرده بود.
رنگ سبز بد رنگ در هر رفت و برگشت شوت  قسمتی از در  زنگ زده را می پوشاند .

سنگینی نگاهم را حس کرد و به سمتم برگشت

با لبخندی ملیح سلامم داد

حتی در خواب هم از این بی ادبی شرمنده شدم.

درست به مانند عالم بیداری صحنه تکرار شد

شوت رنگ را به سطل برگرداند

_ به نظر همسن آیه ی منی

دست در جیب به جستجو پرداخت و خیلی زود به نتیجه رسید با سر اشاره کرد به سمتش بروم

با قدم‌هایی کند و سنگین جلو رفتم، انگار ضمیر ناخودآگاهم از نزدیکی به زن می ترسید.

به دو قدمی اش رسیدم .

چشمانش کهکشان راه شیری در خود داشت همان قدر  زیبا ، عمیق و تاریک

این دفعه اما با دفعه های قبل اندکی تفاوت داشت.

سنجاقک آبی /الهام ندایی

23 Oct, 18:09


#سنجاقک_آبی
#پارت_252



خانه امن ترین نقطه جهان است
به خصوص پس از کسب تجربه های دردناک

آرامشی که از در و دیوار خانه به سمتم سرازیر میشد اندکی جان به تنم بخشید .

پری برای اینکه حوصله ام سر نرود جلوی تلویزیون جا انداخت و به خاطر وسواسش نسبت به بیمارستان، حمام رفته و من را به گلی که نمی دانم از سر چه خجالت زده و شرمنده به نظر می رسید سپرده بود .

صدایش زدم :

_گل منگولی

با صدای نامفهمومی جوابم را داد

برای اینکه یخش را آب کنم گفتم:

_بالشم از زیر زمین میاری بدون اون خوابم نمی بره

مثل تیری که از چله کمان رها شده ناپدید شد

شبکه خبر با آب و تابی عجیب، دریاره یکی از همان همایش های بیهوده و پیشرفتی که در پس این گردهمایی نهفته داد سخن می داد.

صدای تیز و رباتیک خبرنگار و نوری که از شیشه سراسری روی رختخوابم خزیده بود چشمهای خسته و خواب‌آلودم را به هم می دوخت .

سنجاقک آبی /الهام ندایی

21 Oct, 19:14


#سنجاقک_آبی
#پارت_251


برای اینکه خلاصش کنم کتاب را به گوشه ای پرت کرده، قری به گردن و شانه هایم داده دستانم را در هم قفل کرده و با بشکن های صدا دارم شروع به خواندن کردم:


دو تا چشم رطب داری
از عشق همیشه تب داری
چشات از جنس مرغوبه
چقدر حال چشات خوبه


صدای پری که حالا از صندلی جلو چرخیده و با نگرانی نگاهم می کرد مرا از عالم رویا بیرون کشید آهنگ شاهرخ تمام شده و ساسی مانکن جایش می خواند

-خوبی مامان جان؟
درد داری؟

بی توجه به سرگیجه ام لبخند بی جانی بر روی لب هایم نشست

-خوبم پری جان اگر یک ذره دراز بکشم بهترم میشم

آیین از آینه جلو نگاهی به عقب انداخت:

-صندوق عقب یک بالشتک طبی هست بیارم برات؟

-نه تو ماشین حالت تهوع می گیرم


-اوکی چشمات ببند نیم ساعت دیگر تحمل کنی رسیدیم

سنجاقک آبی /الهام ندایی

19 Oct, 18:07


#سنجاقک_آبی
#پارت_250


با چشمانی باریک زل زدم به نگاه مضطربش

-چیکار کردی راستش رو بگو ؟

دستانش را در هوا تکان داد:

-به خدا هیچی ؟فقط، فقط سراب تو تنها کسی هستی که از  آرزوی من خبر داری

سری به تایید تکان دادم :

-بله مثلا آرزوی من رفتن به ایتالیا و درس خوندن تو رشته باستان شناسیِ ،نیلا می خواد دکتر بشه ، گراهون دلش می خواد پولدار باشه راهشم زیاد براش مهم نیست
به نظر من تو بین ما بی آرزوترینی

با آهی از ته دل گفتم:

-آخه خودت بگو عاشق شدن هم شد آرزو

با لبخندی تلخ گفت :

-خیلی پیش و پا افتاده به نظر می‌رسه مگه نه؟
اما سراب من….

رسماً داشت جان می کند  تا حرف دلش را بگوید گرای بدجنس از او یک سپر انسانی ساخته و خودش پنهان شده بود دلم به حال دوست مظلومم سوخت.

سنجاقک آبی /الهام ندایی

16 Oct, 18:39


#سنجاقک_آبی
#پارت_249


-برات کیک شکلاتی پختم دادم به پری جان

بی هوا به سمتش خم شدم :

صورت سفیدی که بعد از مرگ مادرش استخوانی و زرد به نظر می رسید حالا گلگون شده و آبی زیر پوستش رفته بود.

-رشوه میدی ؟

هول زده گفت :

-رشوه ؟برای چی ؟کیک پختم بدون تو از گلوم پایین نمی رفت

ابرویی بالا انداختم:

-راست میگی

همان طور که زیر چشمی می پاییدمش خودم را مشغول جابه جای کتاب ها نشان دادم
می دیدم چقدر برای شروع صحبت مردد است
بالاخره اما مثل غریقی بی باک دل به دریا زد
موهای قهوه ای پرپشتش را به  پشت تل پارچه ای صورتی رنگش سراند .

-سرابی

مردمک هایش از دلهره دو دو می زد و‌ شر شر عرق می ریخت

-یه حرفی داشتم باهات، قول بده ازم دلخور نشی یک وقت فکر نکنی چه آدم سواستفاده گری هستم

سنجاقک آبی /الهام ندایی

15 Oct, 18:39


#سنجاقک_آبی
#پارت_248



عاشق کسی بودن اتفاق بزرگیست
این جمله ورد روز و شب آیه بود

باید کور می بودم و نگاه های عاشقانه آیه و گراهون را نمی دیدم

دستهای لرزان و نگاه های گریزان آیه به هنگام دیدن گرا
و صورت گر گرفته و معذب گراهون به هنگام دیدن آیه

اما چند وقتی می شد که کار از نظر بازی گذشته بود

می دانی به نظرم هر مرحله از عاشقی حال و هوایی خاص خودش را دارد

حال و هوای آن روز های آن دو  هم خبر از فاش شدن سر پنهانشان می داد .

انگار از وجود آیه آرامشی شیرین بر جان می نشست
و از چشمان گراهون شور و عشق کرور کرور بر سرمان می ریخت

و من به انتظار اعترافشان روزها را با دلی که مدام از ذوق آب می شد می گذراندم

مسولیت گفتن این خبر به گردن آیه افتاده بود که حالا با ظاهری مشوش به چارچوب در اتاقم تکیه زده و دستانش را مدام در هم می پیچاند .

شیطنتم گل کرد و با کف دست به زمین زدم :

-بیا بشین چرا سرپایی؟

کنارم که جا گرفت نگاه به صورت دستپاچه اش انداختم

-از این ورا ؟؟!

سنجاقک آبی /الهام ندایی

14 Oct, 18:46


#سنجاقک_آبی
#پارت_247


انگشت روی بینی اش گذاشته، چراغ کوچک بالای سرم را خاموش کرد

-بخواب ,فردا می تونی آب بخوری

به همراه مامان پری داخل ماشین آیین نشسته بودیم، مردک بی توجه به بهانه های مامان پری مبنی بر اینکه گراهون در راه بیمارستان است به دنبال کارهای ترخیصم رفته و بعد از شیفت کاریش کنارمان مانده بود و حالا با چشمانی سرخ از خستگی در ترافیک سرسام آور روز شنبه ما را به خانه می رساند .

توجه بی مزد و مواجبش نمک گیرم کرده بود بین ما نه محبت فامیلی جریان داشت نه صمیمیت آنچنانی ، چه می توانستم بکنم جز اینکه ممنون و متشکر باشم حتی فکر های بی ربط درباره نیتش در ذهن همیشه شکاکم خجالت آور به نظر می رسید .

برای اندکی هوا با دست مخالف شیشه عقب را پایین کشیدم که صدای شاهرخ از میان ماشین هایی که مثل قطار پشت هم بودند راهش را به سمتم باز کرد:


تو نیلی چشمات خیس
آدم می ترسه بنویسِ
می ترسه پاش به دل وا شه
آدم بیخود خاطر خواه شه


در آنی به گذشته ها پرتاب شدم

سنجاقک آبی /الهام ندایی

09 Oct, 18:41


#سنجاقک_آبی
#پارت_246


لب های خشکم را زبان زدم
و با صدایی گرفته درخواست کردم:

-آب می خوام تشنمه

با نگاهی به پری خوابیده از بطری کنار تخت مقداری آب در لیوان ریخته و چسبیده به لبهایم پچ زد؛ آروم بخور ، نپره تو گلوت

حنجره ام به سان کویری که سالها رنگ آب به خود ندیده خشک و برهوت بود .

پرستار پشت سرش به آرامی صدا زد :

-دکتر اجازه بدید من انجام می دم

با لبخند رو به پرستار سری تکان داد
چشمکی به من زد:

-به خواهرم قول دادم هوای خواهر شوهرش رو داشته باشم.

احتمال اینکه سیما از او خواسته باشد زیر عمل موجبات مرگم را فراهم کند باور پذیرتر بود

لیوان را عقب کشید ؛

-سراب خانم فعلا همین بسه

لب های خشکم را به هم فشرده، خواستم غر بزنم که

سنجاقک آبی /الهام ندایی

09 Oct, 18:40


#سنجاقک_آبی
#پارت_245


عمل جراحی و فیزیوتراپی ،پلاتین و مچ دستی که تا آخر عمر مثل روز اولش نمیشد ره آورد نجات جان گربه ای خیابانی بود .

بعد از عمل وقتی پری را با قیافه ی ماتم زده بالای سرم دیدم فهمیدم چه بهای گزافی برای هیچ پرداخته ام

با گیجی ناشی از بیهوشی صدایش زدم:

-مامان پری


دستی به موهای آشفته ام کشید و کنار شقیقه ام را بوسید:

-چیزی نیست مادر، خداروشکر عمل موفق بوده

پری هیچ وقت دروغ نمی گفت .

آسوده خاطر چشم بر هم گذاشتم و به دنیای بی خبری فرو رفتم .

دفعه بعد که از خواب پریدم هوا گرگ و میش بود

آیین بالای سرم ایستاده و به آرامی با پرستار پشت سرش حرف می زد

چشمان بازم را که دید دستی روی پیشانی ام گذاشت :

-خوبی؟یه مقدار تب داری؟

سنجاقک آبی /الهام ندایی

07 Oct, 18:48


#سنجاقک_آبی
#پارت_244


با دلهره پرسیدم :

-دستم ،دستم از کار می افته؟

با لبخند مهربانش، همان که گوشه چشمانش را چین ریزی می انداخت و هیچ وقت نصیبم نشده بود نگاهم کرد :

-نگران نباش سراب جان من هستم

اطمینانی که در صدایش بود اندکی دلم را گرم کرد .

رو به گراهون گفت:

-به نظرم زنگ بزن به زن عمو و گلی رو هم بفرست خونه
دختر بیچاره رنگ به رو نداره

گراهون سری تکان داد و رفت به دنبال گلی

رو به آیین با بغضی کودکانه لب برچیدم:

-اگر دستم خوب بشه قول میدم

یکی از ابروهایش را باکنجکاوی بالا برد :

-چه قولی ؟؟!

-قول میدم مراعات سیما رو بکنم

در همان حالم اکراه داشتم از گفتنش :

-کم تر حالش رو بگیرم

با لبخندی که تمام اجزای صورتش را درگیر کرده بود

سری تکان داد

-یادت باشه
سراب خانم و قولش

زیر لب زمزمه کردم:

-سراب و قولش

سنجاقک آبی /الهام ندایی

05 Oct, 17:58


#سنجاقک_آبی
#پارت_243


صدای قدم های شتاب زده ای هشیارم کرد ، گرا بالاخره خودش را رسانده بود .

تصویر دست آش و لاشم به حدی برادرم را مغموم کرد که قدمی به عقب برداشت و به آیین برخورد کرد

من اما انگار میان طوفان پناهگاهی یافتم

با چشمانی پر از اشک نالیدم :

-گرا ……

بغضم ناگهان ترکید

گراهون انگار که از خواب پریده باشد به سمتم آمد

دستش را تا نیمه برای لمسم جلو آورد بعد انگار که بترسد آسیب بیشتری ببینم عقب کشید.

-سرابی ...

با آهی از ته دل و چشمانی خیس زمزمه کرد:

-بمیرم برات

رو به آیین که دست در جیب روپوش پزشکی بالا سرم ایستاده بود پرسید :

-باید چیکار کنیم ؟؟؟

از استادم خواستم بیان برای دیدن سراب اما بی تعارف بگم  به نظرم نیاز به جراحی داره  استخوان ها ، تاندون و رباط ها آسیب شدیدی دیدند مثل اینکه تمام فشار وانت روی مچ دستش اومده

سنجاقک آبی /الهام ندایی

02 Oct, 18:10


#سنجاقک_آبی
#پارت_242


آیین با اخم هایی درهم به مچ دست راستم زل زده بود

-اوکی سراب جان الان می ریم برای عکسبرداری باید ببینیم شکستگی در چه حد جدی

-گلی خانم شما هم برو بشین روی صندلی انتظار زنگ بزن گراهون ،تا سریعتر خودش رو برسونه

-نه می خوام پیش سراب بمونم

با لبخندی پر مهر رو به گلی گفت :

-برو دختر، من حواسم به خواهرت هست
اگر تونستی برای خودت یه آبمیوه بخر تا دچار افت فشار نشی

نمی دانم چرا در آن وضعیت دردناک یاد بستنی گلی افتادم یحتمل الان آب شده و کوچه را به گند کشیده بود

آیین دخترک را که از زور گریه تلو تلو می خورد به بیرون هدایت کرد

  تمام تلاشم این بود که در مقابل گلی طاقت بیاورم و بیش از این نترسانمش، خواسته بودم با پری تماس نگیرد
اما دلم ،دل ترسیده و رنجورم در آن لحظه  بیشتر از هر چیزی در این دنیا آغوش‌ مادرم  را می خواست جرات نداشتم به‌دستم نگاه کنم از بلایی که بر سرم آمده بود به حد مرگ وحشت داشتم نگاه عصبی پسر عموی بی خیالم نشان می داد مساله چقدر جدی است .
در عین اینکه از چشمانش دلسوزی می بارید با شوخی سعی در بهتر کردن حالم داشت
از او بعید بود و همین من را بیشتر می ترساند .

سنجاقک آبی /الهام ندایی

02 Oct, 18:09


#سنجاقک_آبی
#پارت_241



همان طور که هوای سرنگ را می گرفت به آرامی گفت:

-دختر عمو اگر یک ذره تحمل کنی من دستکش رو ببرم پیش من یک جایزه خوب داری

پرستار که با سرعت رفت رنگ صدای آیین هم تغییر کرد و با لحنی آمیخته به دلسوز ی پرسید :

-خوب تعریف کن ببینم چه بلایی سر خودت آوردی؟

بی رمق تر از آن بودم که جوابش را بدهم تمام حواسم درگیر قیچی میان دستانش بود

در جواب فقط ناله ای از بین لبانم بیرون آمد

-گلی خانم
شما تعریف کن چی شده، مصدوم ما که زبونش رو از دست داده

گلی با همان بغض تمام نشدنی اش تعریف کرد :

-تقصیر من شد اصرار کردم …اصرار کردم گربه را از زیر ماشین بیرون بیاریم وانت افتاد روی دستش خیلی خیلی ترسناک بود فکر کردم مرده

احساس می کردم حتی نفس کشیدن هم دردم را تشدید می کند چه برسد به صحبت و دلداری گلی

با زحمت زمزمه کردم :

-عیب نداره گریه نکن

13,603

subscribers

8

photos

6

videos