احساس @maheman699 Channel on Telegram

احساس

@maheman699




تنها کانال رسمی ماه🌙من در ایران🇮🇷


انتقاد پیشنهاد



پرواز قشنگ است ولی بی غم و منت
منت نکش از غیر و پروبال خودت باش
صد سال اگر زنده بمانی گذرانی
پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش❤️

احساس (Persian)

با خوش آمدگویی به کانال رسمی 'احساس' با نام کاربری @maheman699! این کانال تنها کانال رسمی ماهمن در ایران است. در این کانال می‌توانید انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال کرده و با دیگر اعضای این جامعه در مورد موضوعات مختلف به اشتراک بگذارید. هدف این کانال ایجاد یک فضای زیبا و پر از احساسات مثبت است. پرواز قشنگ است، اما بهترین پرواز آن است که بی غم باشید و خودتان را شاد و منت نگه دارید. هر لحظه زندگی را با قدردانی تجربه کنید و همیشه خودتان باشید. پیوسته با ما همراه باشید تا از زندگی لذت ببریم و با هم به تجربیاتمان افزوده کنیم. از حضور شما در این کانال سپاسگزاریم! ❤️

احساس

07 Jan, 13:49


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

07 Jan, 05:25


#پارت901


طوری که وقتی نگاه می کردی آرامش می گرفتی ،


یه طرف دیوار رنگ های تند ،


یه طرف رنگ
های تیره و افسرده ،


وسایل ها نسبت به رنگ دیوارا مختلف بود



در سبک های متفاوت درست مثل نقاشی ها چهره



و منظره های ملایم و یا خشن همه چی در تضاد بود چرا ؟؟



کنجکاوی داشت دیوونه ام می کرد ،


صدای پچ پچ فرهادو مهیار به قدری پایین بود،



که فقط یه نوای محو به گوشم می رسید؛



خیلی دوست داشتم بدونم این میلاد کیه ،



همچنان توی فکر بودم که صدایی باعث شد سرم و برگردونم



_ فک کنم خیلی گشنته صدای قاروقور شکمت کل خونه رو برداشته



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

07 Jan, 05:25


#پارت900

و بعد به چهره هنگ من نگاه کرد پوزخندی زدو ادامه داد :


_ چیا گرفتی بیا ببینم



و به سمت آشپزخونه راه افتاد


مهیار در حالی که می خندید از کنارم رد شدو لپم و کشید


_ ریلکس باش موطلایی مدلشه


و از کنارم رد شد خدایا این خانواده دیوونه ان ؟؟



چرا باید گیر اینا بیفتم آخه؟


همشون مشکل دارن، با عصبانیت خودم و روی مبل پرت کردم


به درو دیوار خونه زل زدم همه چی عجیب بود


یک جا رنگ ها ملایم بود

احساس

07 Jan, 05:25


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

06 Jan, 12:41


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

06 Jan, 05:25


#پارت899

خدایی دلتون اومد بفرستینم دنبال نخود سیاه؟



با بهت و وحشت برگشتم سمت در و مهیار و دیدم



که با نیش باز به در تکیه زده بود و با ابرو های بالا رفته نگاهمون می کرد.


وای!😱


با بهت و استرس به مهیار نگاه می کردم


منتظر بودم فرهاد یه عکس العملی نشون بده


من و ازین موقعیت نجات بده


هم خجالت می کشیدم هم فکر اینکه


مهیار راجبم چه برداشتی پیدا میکنه


داشت دیوونه ام می کرد


که فرهاد با حرفش من و از قبل بیشتر توی خود فرو برد



_ آره بنظرم نظرتو عوض کن و سیا رو بزار کنار

پسر اونقدر خوب نیست.




عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

06 Jan, 05:25


#پارت898

نزاشتم ادامه بده و با حرص جیغ زدم:


- خودت دهنت و ببند.فکر کردی ازت می ترسم؟


با حرص گفت:


- نمی ترسی؟


جیغ زدم:


- نه...نمی ترسم.



تو یه حرکت خیز گرفت سمتم و زمان ایستاد


قلبم انگار یخ زد و نفسم رفت.



من و بوسید و زمان ایستاد.

منوو بوسید و قلبم بی قرار شد.

دستم رو سینش مشت شد و بالاخره فهمیدم،


داره تهدیدش تو ماشین و علنی می کنه


رمانتیک می کشتم که ولم کرد.


سینش تند بالا و پایین می شد


من مبهوت به گردنش نگاه می کردم.

احساس

06 Jan, 05:25


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

05 Jan, 06:40


#پارت897


بعد اومدی دست منو از مهمونی گرفتی به زور بردیم خونت.

بعدشم با داداش عجیب غریبت آوردیم خونه پسر عموی خُلت.


تو مجبوری برام توضیح بدی


از جاش بلند شد و داد زد:


- هر جا من باشم توام همون جایی،


پس صدات و برای من بالا نبر.


با دندونای کلید شده نگاهش کردم و غریدم:


- بهار حق داشت ولت کنه.


پلک چپش پرید و چند بار عمیق نفس کشید


و به موهاش چنگ زد و دستاش و روی سرش به هم قالب کرد


یکم راه رفت و بعد چند لحظه یهو نعره زد و هم زمان به کاناپه لگد زد:


- دهنت و ببند آرام، اسم اون و نیار. الان دیگه دو...




عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

05 Jan, 06:40


#پارت896


-دندونات و اگر بشکونم خیلی خرج می مونه رو دستت تا درستشون کنی.


رسما هنگ کردم

لال شده به چشمای طوفانیش نگاه کردم.


چونم و با حرص ول کرد و جلوم رو میز نشست و گفت:


- دیگه نباید دور و بر فرهان و فرزاد باشی.



با حیرت از شوک حرف قبلیش خارج شدم و نالیدم:


- ت..تو اونا رو از کجا میشناسی؟


با نیشخند گفت:


- قرار نیست همه چیز و بهت توضیح بدم!



با حرص از جام بلند شدم و داد زدم:


- مجبوری.من و پس زدی

احساس

05 Jan, 06:40


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

04 Jan, 13:04


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

04 Jan, 06:40


#پارت895


فرهاد تو یه حرکت سریع و دو قدم بلند خودش و بهم رسوند


و دست چپش و رو دسته کاناپه گذاشت


و تو صورتم خم شد


با دست دیگش با خشونت چونم و گرفت و به چشمام عصبی زل زد و غرید:


- گرون شده.


گیج و با قلبی که تند تند می زد با استرس گفتم:

- چ..چی؟

نگاهش و به لبام دوخت و گفت:


- دندون پزشکی.


گیج چند بار پلک زدم و گفتم:


- چی؟


سرش و خم کرد رو صورتم و گفت:



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

04 Jan, 06:40


#پارت894

فرهادم نیشخندی زد و رو به مهیار اخم کرده گفت:


- همبر بگیر.فقط سریع.


مهیار بلند شد و در حالی که با حرص به سوییچ چنگ می زد

یه لحظه برگشت سمتم و پنهونی از فرهاد با ادا و رفتار های مسخره و دهن کجی گفت:


- فقط سریع.


خندیدم و مهیار از خونه خارج شد و فرهاد با اخم نگاهم کرد و گفت:


- خوش خنده شدی!


جدی شدم و با اخم گفتم:



- اثرات دوری از توعه.کلا زندگیم شاد شده.

احساس

04 Jan, 06:40


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

03 Jan, 04:21


#پارت893

-ساعت هنوز هفتم نشده گرسنمه

میلاد انگار جاروبرقیه هیچی نزاشته تو خونه.


برو برای صبحانه و ناهار یه چیزیبگیر



مهیار که تازه پاش و رو پاش انداخته بود،


با چهره پوکری به فرهاد نگاه کرد و گفت:


- چرا خودت نمی ری؟


فرهاد که داشت سرش و بر می گردوند،


دوباره سرش و چرخوند سمت مهیار و نگاه سرد و ترسناکشو به مهیار دوخت


و گفت:
- تو چیزی گفتی؟


مهیار با چشمای گرد به فرهاد نگاه کرد و گفت:


- گفتم برای ناهار کالباس بگیرم یا همبر؟



نتونستم خودم و کنترل کنم و زدم زیر خنده.




عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

03 Jan, 04:20


#پارت892

-نقاشی.


فرهاد کنترل و از روی میز برداشت و پرت کرد سمت مهیار


مهیار هول زده رو هوا گرفتش و با لحن ترسیده و با مزه ای گفت:


-بابا به اموال این خونه آسیب نزنید.


میلاد که آدم نیست میاد جر...


-مهیار.


با صدای داد فرهاد مهیار ساکت شد


و من نیشخندی از خنده زدم و با اخم چشم از فرهاد گرفتم


و خودم و روی کاناپه سورمه ای و نرم کنار شومینه رها کردم.!



فرهاد بلند شد و رفت تو آشپزخونه و در یخچال و باز کرد


و بعد از چند لحظه کلافه در کابینت هارو باز کرد.
انگار چیزی پیدا نکرد که کلافه برگشت سمت مهیار و گفت:

احساس

03 Jan, 04:20


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

02 Jan, 14:49


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

02 Jan, 04:54


#پارت891


بیاد ببینه چیزی تو خونه جاش تغیر کرده،


از پسر عمویی که من میشناسم بعید نیست،



تا کهکشان راه شیری نیاد دنبالت برای کشتنت!



برگشتم و با بهت به نیش باز مهیار زل زدم.



فرهاد بهم نگاه کرد و گفت:



-راست می گه.بشین سر جات.



اخم کرده بهش نگاه کردم،


با پام به چهار پایه چوبی جلوم لگد زدم


انداختمش و داد زدم:


-به من دستور نده به چه حقی منو آوردی این جا؟



نگاهم کرد و عصبی به موهاش چنگ زد و گفت:



-مهیار ببین من چی می کشم.



با حرص گفتم:

- چی می کشی؟

مهیار خندید و گفت:




عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

02 Jan, 04:54


#پارت890


با بهت چشم چرخوندم.دیوار سمت چپ پر بود از نقاشی.


تا حالا این همه نقاشی ندیده بودم.به معنای واقعی کلمه زیبا بودن.

نقاشی های خاص و سیاه و سفید که معلوم بود،


کار همین میلاد بی مخه!


چون قلمو و مداداش روی میزش ریخته بودن.



به سمت میز رفتم یه نقاشی نیمه تموم رو میز بود.



عکس یه پسر.با چشمای خیلی خوشگل و مظلوم و لبخند محوی که خیلی نازش کرده بود.



اما نیمه دیگه عکس چهره همون پسر اما به شکل متفاوتی کشیده شده بود.


چشمای ترسناک و لبخندش به حالت
پوزخند بود.ترسناک!



-به نقاشیش دست نزن

احساس

02 Jan, 04:54


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

01 Jan, 13:02


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

01 Jan, 06:06


#پارت889

-بیچاره میلاد.باز بستری شده.


منم پشت سر مهیار وارد خونه شدم و صدای فرهاد و پشتم شنیدم:


-تقصیر خودشه.دو روز نمی تونه اون تو بمونه.



با پول میاد بیرون یه گند جدید می زنه.


از همه ی ما بی مخ تر میلاده.



با خودم فکر کردم نکنه فرهاد بازم داداش داره؟



میلاد داداششه؟



به فضای خونه نگاه کردم.اوپس!



شیشه های اینه که همه با رنگ سیاه پوشیده شده بود



خیلی از شیشه های اینه وار دور تا دور خونه شکسته بودن.



کلی شیشه مشروب رو کانتر چوبی بود



و بسته های سیگار مارک و چند تا فندک!



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

01 Jan, 06:06


#پارت888


من و یاد مهران می انداخت و دلم براش تنگ شده بود.



فرهاد در حیاط و باز کرد و با اخم و چشم غره ای به نیش باز من علامت داد راه بیافتیم.



مهیار خندید و راه افتاد.


وارد حیاط بزرگ و پر دار و درخت و گل شدیم


مهیار که ماشین و نگه داشت فوری پیاده شدم و برگشتم


که رخ به رخ فرهاد شدم و حتی کمی برخورد فیزیکی داشتیم.



با اخم نگاهم کرد و منم اخم کردم و پشت چشمی نازک کردم


و پشتم و بهش کردم و به مهیار نگاه کردم.



نفسای حرصی و داغش و پشت گردنم حس می کردم.



نیشخندی زدم و مهیار رفت سمت خونه


خم شد و گلدون بزرگ و سورمه ای رنگ کنار در و برداشت


کلیدی رو از زیرش بیرون کشید و در حالی که در بزرگ ورودی رو باز می کرد گفت:

احساس

01 Jan, 06:06


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

31 Dec, 13:22


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

31 Dec, 06:49


#پارت887

نگاه خیرم و به مهیار دوختم و گفتم:


-تو کی هستی؟


برگشت نگاهم کرد و با لبخند شل و وارفته ای گفت:


-نمی دونم والا.هم دخترا رو دوست دارم هم پسرا رو.


اون قدر لحنش بامزه بود که ناخداگاه بلند خندیدم.


ابروهاش و بالا انداخت و گفت:


-جون تو راست می گم.این ور دلم می گه دخترای برنزه و خوشگل طلایی،


ین ور دلم می گه پسرای شیش تیکه چشم
رنگی!


کمی خیره نگاهش کردم و باز نتونستم خودم و کنترل کنم و بلند خندیدم.

پس مثل مهران بود.


هنوز تکلیفش و مشخص نکرده بود!



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

31 Dec, 06:49


#پارت886


به مهیار نمی خورد ترنس باشه!


چون ترنسا ظاهرشون و شبیه جنس مخالفشون می کنن.

اما مهیار ظاهرش پسرونه بود فقط از این مدل سوسولی جوون پسندا بود



حتی مهرانم ترنس نبود،

اما خب من چون عادت کرده بودم می گفتم ترنس.


نمی دونم چه قدر گذشته بود که ماشین و جلوی در بزرگی نگه داشت.


دور تا دورمون باغ بود و هوا باز بارونی بود.


لبم و جوییدم و فرهاد پیاده شد و رفت سمت در


پاش و به سنگ های تزیینی کنار در بند کرد و از دیوار بالا پرید.


دزدم از آب در اومد!

احساس

31 Dec, 06:49


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

30 Dec, 13:11


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

30 Dec, 06:40


#پارت885


با بهت نگاهشون می کردم جریان چیه؟


چرا دارن من و قایم می کنن؟ کی دنبال منه!



فرهاد عصبی چند بار با کف دست به پاهاش زد و نفس عمیقی کشید و گفت:


-خونه مجردی تو نه برو خونه میلاد


خودش تیمارستان بستریه باز خونه تو امنیت نداره


که یهو دیدی دوست پسرای مزخرفت پیداشون شد.



باز چشمام گرد شد و مهیار خندید و مسیر رو عوض کرد و شوک زده به مهیار زل زدم.



مهیار ترنسه؟ مثل مهران!



بعد چند دقیقه پچ پچ هاشون تموم شد و کل مسیر در سکوت گذشت.



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

23 Nov, 06:40


#پارت811

حتی صدای ضعیف پاشنه های بلند کفش هایش رو هم می شنید.



- پسرم، نگرانم نکن خبری از آرام شده؟



فرهاد سه بار با کف دست محکم به فرمان کوبید و نعره زد

:
- نه...نه دست از سرش بردارید


صدای سهیلا رو که نشنید اروم تر و ترستاک تر گفت:


- می گی فرزاد کجاست، یا زنگ بزنم به فرهان؟



صدای لرزون و متاصل سهیلارو شنید:


- ب..باشه،آروم باش نکنه می خوای مثل میلاد شی؟


خودتم می دونی که خانوادگی مشکل عص...



فرهاد پایش را روی ترمز کوبید و با حرص چشم بست و گفت:



- مامان...مامان..بحث نکن با من ندو رو نِرو من...

میلاد مشکل حاد شخصیتی داره این به من چه؟

ها!


نفسی عمیق کشید تا خودش رو کنترل کنه.


- فرهاد کجاست؟



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

23 Nov, 06:40


#پارت810

گوشی رو از گوشش فاصله داد.


اسم (مامان) رو روی صفحه ی گوشی پیدا کرد.



گوشی رو به گوشش چسبوند و چراغ قرمز رو رد کرد

و با یک دست فرمان رو با سرعت چرخاند و دور برگردون رو رد کرد.


یک بوق...دو بوق...سه بوق..



- بردار...بردارالو فرهاد!
با دست راستش ضربه ای به فرمان زد و با هیجان گفت:


- فرزاد باشگاهه؟



صدای برخورد چیزی به میز رو شنید و بعد صدای سهیلا


- رفته پیست چیزی شده؟ پول داری!


عصبی چشم بست و زبانش رو از عادت روی دندون های اسیابش کشید و گفت:



- به پولت احتیاج ندارم آدرس پیست رو برام بفرست

احساس

23 Nov, 06:40


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

22 Nov, 13:26


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

22 Nov, 04:38


#پارت809


با سرعت به سمت ماشین پارک شده اش رفت.



در ماشین رو باز کرد و با حرص سوار شد و در رو محکم بست.



چند لحظه به جلویش خیره شد و نفس نفس زنون دستش رو روی فرمون گذاشت.



تو یک تصمیم آنی با سرعت ماشین رو روشن کرد و به سمت باشگاه راه افتاد.



هم زمان دست برد و گوشی اش را از جیب شلوار جینش بیرون کشید


و درحالی که مخاطبینش رو زیر و رو می کرد
از چهار راه گذشت



شماره ی فرزاد رو گرفت!



یک بوق..دو بوق...سه بوق...



بر نمی داشت!

همیشه همین بود


زیر لب غرید:


- یا اون ماسماسکت خاموشه یا برنمیداری


بندازش سطل آشغال راحت تری.



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

22 Nov, 04:37


#پارت808


هرچیزی که جلوش بود رو به زمین پرت کرد


هرچیزی که مربوط به جست و جوی آرام بود رو نابود کرد.


با پاش صندلی رو پرت کرد و مشتش رو بی محبا به مجله چسبیده به دیوار کوبید


نفس نفس زنون ساعدش و روی میزگذاشت



نفس نفس زد خسته بود خیلی خسته بود بوی عطرش رو می خواست



موهای نرمش رو می خواست بهار و نه آرام رو میخواست.



سرش رو روی ساعدش گذاشت دلش گریه می خواست اما مرد بود فرهاد بود.



دیگه تحمل بس بود دست برد و در کشو رو باز کرد


چیزی که می خواست رو برداشت و با سرعت از خونه خارج شد.



تنها راه پیدا کردن آرام فرزاد بود ریسک می کرد.اما تنها راهش بود.



آرام چه می خواست و چه نمی خواست حالا مال فرهاد بود



این بازی تازه شروع شده بود...

احساس

22 Nov, 04:37


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

21 Nov, 03:57


#پارت807


لبش رو گاز گرفت و نگاهش به رنگ موهای روی میز افتاد.


قبال چه حوصله ای داشت! مو رنگ کنه!



الان چی؟

الان همش آرام بود و آرام.


اومده بود نروژ.



همون جایی ک آرام بود

البته دیگه جایی ام تو ایران نداشت بعد جریان فرودگاه.


میلیون ها پول خرج کرد تا تونست بدون شلاق و زندانی خلاص شه.


چنگی به موهاش زد غرید:


نتونست تحمل کنه چشم هاش رو بست نمی تونست.


اون بوی عطر رو می خواست اون موهای طلایی رو


اون نگاه

کجایی آرام! کجایی!



با حرص دستش رو به تخته کوبید


و همه نقشه ها و عکس هارو تو مشتش مچاله کرد و پرت کرد رو زمین نعره ای زد




عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

21 Nov, 03:57


#پارت806


نگاهش رو به عکس ها دوخت


روزنامه ها،نقشه،هرچیزی که بهش داده بودن.



خبری از رزیتا نبود خونش رو عوض کرده بود محل کارشم عوض کرده بود.



اون مسابقه کوفتی فقط اقامت نروژ، بلیطش و پول رو فراهم کرده بود


آدرسی از آرام نداشتن.



اون خونه ای که آرام توش چند روز مونده بود خالی بود


صاحب خونه فردی به اسم محمد مهدی بود،


که یک شهر دیگه زندگی می کرد.



سینا نبود...هیچ جا نبود!هیچ چیز نداشت


دونه به دونه سوابق افراد باشگاه سوابق آرام رو دراورده بود.

پرهام رو همه رو هیچ کس خبری از آرام نداشت.

احساس

21 Nov, 03:57


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

20 Nov, 13:46


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

20 Nov, 06:33


#پارت805


-وحشی



خندیدم و با هم از خیابون رد شدیم.



نزدیک محلمون یه کلوپ بود که معمولا هرشب توش برنامه بود.


از اکیپ های رقص مختلف میومدن و می رقصیدن


و سر رو کم کنی و شرط بندی می بردن یا پول میگرفتن.




به کلوپ که رسیدیم در رو باز کردیم و از پله ها رفتیم پایین


یه فضای بنفش و نورانی شکل به شکل راه رو جلومون بود.



وارد که شدیم بین تاریکی کنار میز بار و هیاهوی جمعیتی که تو پیست رقص بودن


اندرو و سارا رو دیدیم



به سمتشون رفتیم و با لبخند براشون دست تکون دادم


فقط امیدوارم اون نگاه ریز شده ی سارا،


نشون دهنده این نباشه که فهمیده لبخندم مصنوعیه!


***



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

20 Nov, 06:33


#پارت804


بیخیال به سمت اتاقم راه افتادم و اونم نشست رو کاناپه.



شلوار جینم رو عوض کردم و موهام رو حالت دادم بلند شده بود و لخت.



از اتاق خارج شدم و جزف پا رو پا انداخته بود



و از چیپس نیمه خورده ی من روی میز می خورد.




اون قدر قد بلند بود که پاهاش رو جمع کرده بود تا پشت میز جا شه.



لبخند محوی زدم و بلند گفتم:



-پاشو بریم دیگه.



از جا پرید و چیپس موند تو گلوش و شروع کرد به سرفه کردن.


خندیدم و از خونه خارج شدم.


اونم پشتم اومد و در رو که بست با حرص نگاهم کرد و گفت:

احساس

20 Nov, 06:33


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

19 Nov, 13:32


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

19 Nov, 08:41


#پارت803


در رو باز کردم و با دیدن جزف اخمو و کلافه چشمام گرد شد


و با یاد اوری این که قرار بود منتظر جزف باشم،


تا باهم به خونم بیایم زدم به پیشونیم و با خنده گفتم:


-وای جزف ببخشید.



انگلیسی اون رند تر بود با سرعت گفت:


-آرام واقعا ممنون!



خم شده بودم و می خندیدم جا گذاشته بودمش احتمالا تا این جا دوییده بود.



بازوم رو گرفت و از جلوی در کنارم زد و وارد شد



خب این جا ایران نبود که کفشاشون رو دربیارن.



بهم نگاه کرد و گفت:



-اگه آماده ای که بریم.



خوش حالم که قرار نیست یه ساعت براش توضیح بدم چرا فراموشش کردم.




عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

19 Nov, 08:41


#پارت802



باید دوش می گرفتم و بعدش با بچه ها قرار داشتم.



دل و دماغ بیرون رفتن و تفریح و نداشتم.



من چندین سال تلاش کردم و پسرای پولدار و تیغ زدم


رقصیدم و کار کردم و حتی گاهی دست کجی کردم


تا فقط مسابقه رو ببرم و بیام نروژ



و یه زندگی مجردی خوب دور از گذشته ام داشته باشم.



برنامم خوش گذرونی بود.اما حالا چی؟




از وقتی که اومدم مدام میرم کلاس رقص و با بچه ها تمرین می کنیم.




و دارم آروم آروم زبونشون رو یاد می گیرم،


تا بتونم یه کار نیمه وقت دیگه ام پیدا کنم.



زندگی خرج داشت!



دلم هوای چشمای آبی فرهاد و داشت.



این پسر با من چه کرده بود؟



در خونه رو که باز کردم



فوری لباسام و درآوردم و خودم رو پرت کردم تو حموم


.
(فصل آخر)



(شروع بازی نهایی)




با صدای زنگ در خونه، رژ لب زرشکی رنگم و انداختم رو میز



و با تعجب به سمت پذیرایی رفتم.

احساس

19 Nov, 08:41


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

18 Nov, 13:24


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

18 Nov, 06:35


#پارت801


(متاسفم.اشتباه از من بود)



با لبخند نگاهش کردم و دو ضربه رو شونش به آرومی زدم و گفتم:

Your mistake was not. -


(اشتباه تو نبود.)



لبخند مهربونی زد و ردیف دندونای سفیدش معلوم شد.



از سفیدی زیاد کمی به قرمزی می زد و کمی بور بود


اما چهره ی بامزه اش باعث می شد احساس خوبی بهش داشته باشم.


پشتم رو کردم و به سمت خروجی پارکینگ رفتم

که صدای پر از خنده اش رو از پشت سر به حالت داد شنیدم:


I do not even know your name. -


(من حتی اسم تورو نمی دونم!)



خندیدم و براش دست تکون دادم


و بی توجه به حرفش از پله ها رفتم بالا.



ناخداگاه بهم انرژی داده بود.



بهش می خورد هیجده سالش باشه.
به سمت خونه رفتم.



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

18 Nov, 06:35


#پارت800


نگاه رنگی و زیبایی داشت و چیزی که باعث شده بود خشکم بزنه،


سیب کامل و قرمز رنگی بود که لابه لای دندوناش مونده بود


دستشم بین زمین و آسمون مونده بود و با چشمای گرد شده نگاهم می کرد.



به خودش که اومد ازم فاصله گرفت


هدفون رو از رو گوشاش برداشت و سیب رو از لای دندوناش جدا کرد

و خیره نگاهم کرد و هول شده گفت:


Beklager -

کمی فکر کردم ببینم چی گفت!


گفت (ببخشید)


به چشمای شیطونش زل زدم و ناخداگاه لبخند زدم و سرم رو تکون دادم


خواستم از کنارش رد شم که بازوم رو گرفت


و با لبخند جمله طولانی و سریعی به زبونشون گفت

که هرچی فکر کردم نتونستم جواب بدم.


سوالی نگاهش کردم و به انگلیسی گفتم:


Excuse me?-



ابروهاش رو بالا انداخت و انگار متوجه شد

زبانشون رو خوب نمی فهمم.


مودب کمی خم شد سمتم و گفت:


I'm sorry. I was afraid. -

احساس

18 Nov, 06:35


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

17 Nov, 13:03


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

17 Nov, 06:49


#پارت799

هنوز هم از جام و مکانم خبری نداشت


بچه ها میگفتن اوایل خیلی پیگیری میکرد


و به قولی مزاحمت ایجاد میکرد


اما بعد چند وقت بیخیال شده و دیگه خبری ازش نشده



به بی تعارف بودن جوزف عکس العملی نشون ندادم


این فرهنگشون بود که تعارفی نداشتن



_ باشه پس بریم



_ تو برو من الان میام



باشه گفتم و از بچها خدافظی کردم


و با دو به سمت پارکینگ رفتم و حواسم اصلا به جلوم نبود


و این باعث شد با سر توی اغوش کسی فرو برم


از درد جزئی که داشت چشم هام رو بستم


و بعد ثانیه ای بازشون کردم و به مانع سخت
روبه روم نگاه کردم


که با دیدن فرد روبه روم خشک شدم انقد خشک و بهت زده بودم که ...



توانایی تکون خوردنم نداشتم!



یه پسر نوجوون روبه روم بود.



با وجود سن کمش قدش از من بلند تر و هیکلش درشت بود.




عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

17 Nov, 06:49


#پارت798



با گفتن حرفم انزو تند گفت:


_ آرام باید بیای همیشه میگی منو معاف کنین


اما این بار باید بیای یک مسابقه اس میتونیم شرکت کنیم


و ممکنه ببریم نصف پول شرطی ها میشه مال ما


و میتونیم با پولش شب بریم بازار ماهی فروشا و بعدم بریم کلیسا سنت مری


و یکم دعا کنیم ناسلامتی امروز یک شنبه است



سارا با حرف کلیسا خنده ای کرد و گفت:


-میخوای از پدر روحانی تقاضای بخشش چیو بکنی؟


و با لبخندی به الکسندرا و انزو نگاه کرد


وسط حرف سارا پریدم و گفتم:



_ باشه میام اما باید برم خونه از اونجا میام فقط ادرس و بهم بگین


جوزف از جاش بلند شد و گفت:


_ من باهات میام خونت از اونجا باهم بریم



برگشتم و به چشم های ابیش نگاه کردم


این چشم ها که شباهت فوق العاده متفاوتی به چشم های هیاهوی ساکت زندگی من داشت



مدام منو یادش مینداخت بعضی وقتا با خودم میگم


باید حتما توی کشوری پا میذاشتم که اکثرن
چشم ابین؟



نمیشد جایی رفت که این رنگ و ندید ؟

احساس

17 Nov, 06:49


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

16 Nov, 13:40


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

16 Nov, 06:42


#پارت797

با تعجب نگاهشون کردم و گفتم:


_ چیه ؟ اتفاقی افتاده؟


سارا با چشم های سبز یشمیش بهم خیره شدو گفت:


_ با بچه ها قراره


انزو ادامه حرف سارا و پیش گرفت و گفت:


_ بعد باشگاه


جوزف:

_ بریم کلوپ

و در اخر الکسندرا حرف همشون رو کامل کرد.


_ و نه! توی کار نیست


لبخندی کوچیکی زدم


این یکی ماه شمار لبخندام از دستم در رفته بود


لبخند هایی که به چشم همه شاده اما به چشم من تلخ،


لبخند هایی که حاصل خاطرات چند سالمه


و الان مایل ها باهاشون فاصله دارم



_ اوه بچه ها بیخیال واقعا خستم و ازین جا باید برم جایی کار دارم

منو این دفعه معاف کنید




عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

16 Nov, 06:41


#پارت796

و با یک دو سه الکس شروع کردیم


به رقصیدن رقصی که برای مسابقه باشگاه ها آماده کرده بودیم


----------



با خسته نباشید الکس همه روی زمین نشستیم



واقعا خسته شده بودم میزان انرژی و تمرینی که اینجا دارم،

یکدرصدم توی ایران نداشتم.


حتی من که اونقد با بچه ها سخت کار میکردم هم به این اندازه نبود


_ آرام



سرم رو بر گردوندم و به انزو رو نگاه کردم


اهل آمریکای جنوبی بود و این و در لحظه اول از لهجه خاصش میشد
فهمید
_ بله؟
با حرفم انزو و سارا و الکسندرا ، جوزف دورم حلقه زدن

احساس

16 Nov, 06:41


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

15 Nov, 05:08


#پارت795


سارا پشت سرم اومد و شروع کرد به غر غر اما توجهی نکردم



این کاراش عجیب منو یاد رزیتا می نداخت



دقیقا مثل وقتایی که دیر می اومدم و باز خواستم میکرد


چقدم دلم براش تنگ شده بود،


برای غر غراش و اعصاب خوردیاش و حرص خوردناش.


از داداشای غیرتیش تا پوشیدن لباس سبز با پیرهن زرد سوپر مارکتی جای خونشون



این چند وقت با همشون فقط تلفنی در تماس بودم


و اکثر وقتا هم تصویری باهم حرف میزدیم

هستی حالش خوب شده بود و قرار بود عروسی بگیرن


و این منو خیلی خوشحال میکرد


حتی دراین بین چیزهایی هم از سینا فهمیده بودم


ک هنوز مطمئن نبودم راجبش.


در حال فکر کردن راجب بچه ها بودم


که الکس که سرگروه تیم بود اومد


و چند بار پشت سر هم دستاش رو به هم زد


و با این کارش همه بچه ها به ترتیب سر جاهاشون وایستادن




عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

15 Nov, 05:08


#پارت794


اونم بخاطر سختی زیاد زبانشون بود .


برای همین بچه ها معمولا باهام انگلیسی صحبت می کردن.



_ سلام


با وارد شدنم همه سلام کردن و از نروژی حرف زدن دست برداشتن



سارا که این چند وقت نسبتا باهاش صمیمی شده بودم
جلو اومد دست داد و گفت:

_ آرام
به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد:



_ برای این نیم ساعت دیر اومدنت چه عذری داری؟



دستم و روی شونش گذاشتم و درحالی که از کنارش رد میشدم گفتم:



_ بیخیال سارا انقدر حساس نباش

احساس

15 Nov, 05:08


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

14 Nov, 14:22


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

14 Nov, 05:29


#پارت793

می مردم! اما زندگی می کردم.


دل تنگ بودم،اما راهی ام داشتم؟


نداشتم!


دم در باشگاه تیم رسیدم کلاه کاسکت مشکی رنگم رو از سرم برداشتم


و سرم رو تکون دادم که حالتشون عادی
بشه


اینجا دیگه راحت بودم خبری از زیر چشمی نگاه کردن


و پچ پچ های دم گوشی و نگاه های هیز نبود

اینجا ازادی داشتم حق تنفس و کمترین حق هر ادم حق زندگی،



موتورو داخل پارکینگ باشگاه گذاشتم


و با حالت دو به سمت سالن اصلی رفتم



هیاهوی بچه ها و صداهاشون به گوش میرسید


اما چیزی نمیفهمیدم چون نروژی حرف میزدن


یک ماه بود اینجابودم اما تنها تونستم

چند کلمه حیاتی رو یاد بگیرم



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

14 Nov, 05:29


#پارت792


ساز های موسیقی ...!!!



مطمئنم کار مایک بوده اون از علاقه ی شدیدم به موسیقی خبر داشت


اما هزینه اینا برام خیلی سنگین بود



بیرون اومدم، اتاق دیگه چیز خاصی نداشت


فقط تخت و پاتختی و رگال لباس بود.



با دیدن رگال لباس آهی کشیدم باید میرفتم لباس میخریدم


هیچی از لباسای اونورم به درد اینجا نمیخورد

***



با عجله کلاه رو، روی سرم گذاشتم و ازخونه بیرون اومدم


سارا و جان رو گوشیم یک سره کرده بودن


درحالی که زیپ سوییشرتم رو میبستم،


که بخاطر نیم تنه مشکی رنگ موقع موتور سواری سردم نشه گوشیم و جواب دادم.



_ تا ده دقه دیگه میرسم سارا



حدودا یک ماه بود که این جا بودم.

احساس

14 Nov, 05:29


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

13 Nov, 06:34


#پارت791


درحالی که دکمه بالای لباسم رو باز میکردم گفتم:


_ سعی میکنم


درو باز کرد و گفت :


_ خب دیگه خدافظ


و دستی تکون داد و رفت.


درو بستم و وارد خونه شدم و دکمه ها رو با سرعت بیشتری باز کردم


و لباسم و دراوردم و بجاش تاپی برداشتم و
پوشیدم.


همه جا از تمیزی برق میزد و نیازی به تمیز کاری نبود

سمت اشپزخونه رفتم فقط وسایل ضروری داشت


خبری از وسایل اضافی اشپزخونه نبود یخچال و باز کردم و به محتویاتش نگاه کردم


گوشت، سبزیجات، میوه و هرچیزی که ممکنه وجود داشته باشه؛


باید پولش و به مایک بدم


خواستم برم توی حیاط و کمی به باغچه نگاه بندازم


که تازه چشمم به پله ها کوچیک کنار خونه افتاد


انقدر حواسم پرت بود که ندیده بودمش


از روی کنجکاوی به سمتشون قدم برداشتم


بالا رفتم دو تا اتاق بود و دوتا در دیگه که روش برچسب حمام و دستشویی بود،


وارد اتاق اول که شدم بهت زده به اطرافم نگاه کردم



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

13 Nov, 06:34


#پارت790


این لبخندا برای چیه ؟


دستم به کانتر تکیه دادم


_ آرام من باید برم کار دارم هرچی خواستی بهم زنگ بزن و بگو


به دم در که رسید نزدیک رفتم که ادامه داد:


_ راستی یه دفترچه گذاشتم آدرس هایپر مارکت،
شماره تاکسی و خلاصه همچی...


دستم رو جلو بردم

_ مرسی واسه همچی

مایک خنده ای کرد و ناخودآگاه جلو اومد و بوسه ای روی گونم زد

میدونستم از قصد نیست اما..


_ بیخیال آرام انقدر تعارف نکن


بخوای انقد تعارف داشته باشی دو روزم دووم نمیاری

احساس

13 Nov, 06:34


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

12 Nov, 06:30


#پارت789


_ اوه آرام دیگه خیلی داری تعارف میکنی


البته سرش و بالا اورد و ادامه داد...



_ اینا همه اش تعارفات ایرانیاس



لبخندی زدم و به چشماش نگاه کردم


ابی بود اما من هیچ شباهتی بین این ابی و اون ابی نمی دیدم هیچ شباهتی !



ابی چشم های فرهاد سرد بود اما مرکزش گرمای دلگیری داشت اما مایک همش سرما بود



با تکون خوردن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم



_ کجایی دختر دو ساعته زل زدی بهم



و بعد چشمکی زد و گفت :



_ میدونم خیلی خوشتیپم اما دیگه یکم رعایت کن

لبخند زدم



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

12 Nov, 06:29


#پارت788


بعد تقریبا 40 دقیقا ماشین جلوی خونه ای نگهداشت به اطرافم نگاه کردم.

محیط قشنگ و ارومی بود با تشکری از
ماشین پیاده شدم


و بعد من، مایک از ماشین پایین اومد


بعد برداشتن چمدون کوچیکم لبخندی بهم زد


جلو تر از من راه افتاد کنارش گام برداشتم


در مقابلش زیادی کوچیک بودم خب معلوم بود اون یه نروژی از نژاد وایکینگا بود.



این رو در نگاه اول از صفات ظاهریش میشدفهمید

به خونه های چیده شده کنار هم نگاه کردم

شبیه دهکده های کوچیک بود در کوچیک جلو رو با کلیدی زرد رنگ باز کرد


و دست شو جلوم گرفت وارد شدم


و اولین چیزی که چشمم رو گرفت،


گلخونه و باغچه کوچیک جلوی خونه بود،


که زیبایی توی چشم خاصی داشت .


جلو رفتیم

_ بفرمایید لیدی


و بعد لبخند دندون نمایی زد که دندون های سفیدش ردیف شد


_ مرسی


وارد خونه شدم عکسارو از قبل دیده بودم


پس هیچ تعجب خاصی نداشتم


خونه رو مبله خریده بودم تا راحت باشم

نیازی نباشه هی دنبال وسایل بگردم


_ مرسی مایک بابت تمام کمک هات


مایک درحالی که چمدون رو گوشه خونه میذاشت


و بعد به ساعتش نگاد کرد و گفت:

احساس

12 Nov, 06:29


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

11 Nov, 13:02


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

11 Nov, 05:30


#پارت787

دسته چمدونم رو گرفت


لبخندی زدم و به این فکر کردم چقد از وقتی اومدم لبخند تلخ می زنم!


شالم و از روی سرم برداشتم وتوی کیف دستیم گذاشتم،

در همون حال جواب مایک رو دادم


_ خوبم پروازم خوب بود من چیزی ازش نفهمیدم خواب بودم همش


مایک خوبه ای گفت و دیگه حرفی رد و بدل نشد


وقتی از فضای فرودگاه بیرون اومدم سرمایی توی تنم پیچید

کمی توی خودم جمع شدم هوا نسبت به تهران فوق العاده سرد بود

بخاطر این بود که نروژ یک کشور شمالی،

و برگن هم چون قسمت بالای کشور قرار داره سردتره


همراه مایک به سمت تاکسی زرد رنگ رفتیم


سوار شدیم مایک ادرس رو به نروژی به راننده داد


زبان خیلی سختی بود اما خوشبختانه،

اونجور که شنیدم اکثر مردم البته اغلبشون به انگیلیسی مسلط هستن.


به بیرون زل زدم هرکی یجور بود یکی چکمه هایی قهوه ای با جلیقه مشکی،


و یکی متضاد اون با تاپ و شلوار


هرکی یجور بود و کسی به کسی کاری نداشت



اما بین همه اینا یه چیزی خیلی بد بود و توی چشم،


و این بود که چشم ابی های زیادی اینجا وجود داشت...



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

11 Nov, 05:29


#پارت785

واسه همین چشم هام رو روی ویدیو بستم که یه وقت دلم نلرزه و پشیمون نشم


از پیشمونی بدم میومد


با صدای فرهاد و فکرش دوباره خوابم برد


_ مسافرین گرامی لطفا کمرب....


صدای خلبان توی گوشم پیچید بیدار شدم رسیده بودیم


تا چند دقیقه دیگه هواپیما فرود میومد

به طبع از حرف خلبان کمربندم رو بستم


و منتظر شدم، همیشه توی هواپیما خوابم میگرفت

و اصلا نمیتونستم بیدار بمونم به قولی از منظره پشت پنجره لذت ببرم

اصلا مهم نبود من چون همینجوریش هم توی زندگیم از خیلی لذت ها محروم بودم

احساس

11 Nov, 05:29


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

10 Nov, 12:59


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

10 Nov, 06:43


#پارت784

بعد از اینکه غذام تموم شد و اومدن و ظرف هارو جمع کردن


گوشیم رو برداشتم و توی قسمت ویدئو ها رفتم


و روی ویدئو ای که این چند وقت شده بود همه زندگیم رو لمس کردم


و هدفونم و روی گوشم گذاشتم و بعد صدای فرهاد توی گوشام پیچید



چشم هام و بستم و ذهنم رفت سمت فرودگاه



اون چشای آبی که شبیه دریای پرطلاطم بود نه دریای طوفانی همیشه



انگار که خورشید دریا غروب کرده بود همونقدر دلنگیز،


همونقدر تلخ و غمگین دلم برای اون چشما تنگ میشد


برای اون موهای رنگی اما نباید می دیدم نباید یادم بمونه




عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

10 Nov, 06:43


#پارت783



نرو بی جنبه


من مغرورم یکم اگه تو بری منم مجبورم برم.


نزار اون چشما مدیونم بشن.


نرو بمونیم دست تو دست هم.



درحالی که اهنگ و زیر لبم زمزمه میکردم چشمام کم کم گرم شد



با تکون های فردی چشمام رو باز کردم


و با اخم و حالت منگ به کسی که از خواب بیدارم کرده بود نگاه کردم



با دیدن چشم های بازم لبخندی که عشوه خاصی توش نهفته بود،


رو نشون میداد حاصل تمرین زیادی و صدایی که خیلی با ناز بود گفت :



_ بالاخره بیدار شدین ، لطفا میز روبروتون رو جلو بکشید



ربات وار هرچی گفت انجام دادم هنوز کامل لود نشده بودم


ظرف هایی و به سمتم گرفت تشکر زیر لبی کردم


که لبخندی زدو رفت به ظرف های غذا نگاه کردم


میل نداشتم اما گشنم بود برای همین شروع کردم به خوردن

احساس

10 Nov, 06:43


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

09 Nov, 17:54


👆👆قرار اینجا به جای دو پارت روزانه پارتهای بالای ۵ تا بذاریم زودی عضو بشید تا لینک پاک نشده😍😍

احساس

09 Nov, 17:54


تووجههههه

عضو بشید اینجا پارت جدید داریم😍😍👇👇


https://t.me/+iMeVtfLCHL0yNWI8

احساس

09 Nov, 13:01


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

09 Nov, 06:31


#پارت782



همچنان اسمم و داد می زد و اونارو تهدید می کرد.



بهش پشت کردم و دوییدم سمت خروجی.



اون قدر سریع که...



چرا این کارو کردم؟



من با رفتن از ایران همه چیز و عوض کردم.



همه چیز.



سوار هواپیما که شدم.



بوی سوخت و که حس کردم



کمربندم و که بستم، چشم که بستم.



هواپیما که بلند شد، من نیمی از وجودم و جا گذاشتم.



بغض کرده سرم و پشتی صندلی تکیه زدم


و آهنگی که این روز ها ورد زبونم شده بود و آروم خوندم.



- نکنه فک کردی بخوای بری سمت در/

دوباره یکی میرسه و در و می بنده.

نرو بی جنبه نرو بی جنبه



خودت نه ولی اون چشای لعنتیت./


همیشه تو هر شرایطی من و می فهمه./

نرو بی جنبه




عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

09 Nov, 06:31


#پارت781



هقهقه کردم و موفق شدن و فرهاد و جدا کردن و کشیدنش عقب.



دست و پا می زد و کبود شده داد می زد.



- ولم کنید...آرام!



جمعیت دورش جمع شدن و شلوغ شده بود و دخترا جیغ جیغ می کردن.



عقب عقب رفتم و با گریه به فرهاد نگاه کردم.




اون الان گیج شده.اگر برگردم میگه برو آرام


میگه چرا موندی؟



باید برم تا بفهمه که چی کار کرده.



کم عذابم نداد، اگر بمونم میشم آرام خوب!


دختر خوب!

اما من بدم.

باید برم.

نمیزارم اذیتم کنه.


این قلب و از سینه در میارم ولی دیگه عاشق نمی شم.



من مغرورم، من مغرورم.



بغض داشت خفم می کرد.



فرهاد دست و پا می زد و به زور گرفته بودنش.

احساس

09 Nov, 06:31


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

08 Nov, 12:51


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

08 Nov, 04:09


#پارت780


منم همراهش دوییدم تا به قسمت ورودی رسیدیم.



تو یه لحظه نگهبان و کنار زد و سرخ شده



نفس نفس زنون دستم و گرفت و منو کشید سمت خودش.



اون قدر سریع و محکم که کوبیده شدم تو بغلش



و بغضم ترکید و دستاش و دور کمرم پیچید و داد زد:



- نمیزارم بری فهمیدی؟ نمی...



مامورا رسیدن و فرهاد و گرفتن و کشیدنش عقب ولی ولم نمی کرد.


کمرم درد گرفته بود و نفس کشیدنم سخت بود



ولی بوی عطرش و نمی تونستم بی خیال شم.



دم گوشم داد زد:



- همتون و می کشم. از کار بی کارتون می کنم.


ولم کنید...آرام...




عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

08 Nov, 04:09


#پارت779


-برو فرهاد



مامورای حفاظتی به سمت فرهاد رفتن


و جمعیت دورش و کنار زدن و فرهاد،


بی توجه بهشون دوباره مشت کوبید به
شیشه و داد زد:



- آرام...برگرد حرف بزنیم....نرو




مامورا بازوی فرهاد و می گیرن



فرهاد اون قدر عصبی و دیوونه شده،



که آرنجش و بالا آورد و کوبید تو صورت ماموری که سعی داشت ببرتش.



مرد با بینی ای که ازش خون میومد افتاد زمین،



بقیه مامورا دوییدن تا فرهاد و بگیرن.




فرهاد هولشون داد و شروع کرد به دوییدن.



مامورا فوری آژیر و زد و دنبالش دوییدن و همه داشتن فیلم می گرفتن.



وحشت زده چسبیدم به شیشه تا فرهاد رو ببینم.



جمعیت و کنار می زد و سعی می کرد شیشه رو دور بزنه و به من برسه.

احساس

08 Nov, 04:09


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

07 Nov, 12:59


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

07 Nov, 04:18


#پارت778



اون نباید تو فضای عمومی می بود!



کلیپش و سه روز پیش داده بودن بیرون!



مردم میشناختنش.



دستم و رو دهنم گذاشتم




مشتش و به شیشه کوبید و داد زد:



- آرام



وقتی فهمید که دیدمش کلاهش رو،


رو سرش جا به جا کرد و تونستم موهای آشفته و چشمای سرخش و ببینم.


صداش گرفته بود.


- با هم حرف می زنیم...نرو.



بغض کردم و با اشک نگاهش کردم.



چه قدر دیر!



کم کم سر و صدای فرهاد توجه هارو جلب کرد



و گوشیاشون و دراوردن و شروع کردن به فیلم گرفتن.



فرهاد زیر زمینی بود.




اگه میگرفتنش براش بد می شد.




بغض کرده با دست علامت دادم برو.



پشتم و کردم و راه افتادم که صدای دادش و شنیدم:



- نرو



چون داد می زد می تونستم صداش و بشنوم.



دستم و با حرص رو صورت خیس از اشکم کشیدم



و برگشتم سمتش و جیغ زدم:




عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

03 Nov, 13:53


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

03 Nov, 06:43


#پارت770



نمی دونم شاید توهم زدم


نمی دونم شاید فاصله دور باعث شد اشتباه ببینم.


اما چشماش اشکی بود!



دستش و از سرش فاصله داد و نگاهش خیره به رو به روش بود.



دستم و رو دهنم گذاشتم و هقهقه ام و خفه کردم.



با حرص چشماش و بست و چنگی به موهاش زد



و با سرعت سوار ماشینش شد و ماشینش که تو پیچ کوچه گم شد



به زمین افتادم و بغض کرده لب زدم:


- فرهاد



بعد چند دقیقه به سمت ماشین مهران رفتم.


خودم و پرت کردم تو ماشین و در و محکم بستم.




سرم و گذاشتم رو فرمون.



صدای قلبم و می شنیدم.



بوم..بوم..بوم.



صدای عقربه های ساعت مچیم.




تیک..تاک..تیک..تاک



نفسم گرفت.

بسه آرام،نمون آرام عاشق نباش آرام



ولش کن دل بکن برو...



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

03 Nov, 06:43


#پارت769


- گفتم...آ..رام کجاست؟


دست آزادم و رو قلبم گذاشتم.


کارگرا با سرعت رفتن داخل و صدای شکستن میومد.


انگار همه چیز و داشت می شکست.


بین صدای شکستن ها صدای داد فرهادم میومد:


- می گی یا همه شون و پودر کنم...


سعادت انگار به خودش اومده بود.


صدای داد و بی داد همسایه هارو هم کنار در واحد جمع کرده بود.


- من آرام نمیشناسم، نشکن مرتیکه،

یک تومن پولشه. ازت شکایت می کنم.

پولشون رو دادم. صاحبشونم یه خرمایه


بود داشت می رفت اون ور آب.صدای شکستن ها قطع شد.


با وحشت و سرعت از پله ها به پایین سرازیر شدم

و نمی دونم چه جوری از ساختمون خارج شدم.


دوییدم و پشت ماشین مهران پنهون شدم.


درست چند لحظه بعد فرهاد از ساختمون خارج شد.


موهای جدیدا خرمایی رنگش شلخته و در هم به هم پیچیده بود

و سینش تند تند از نفس نفس زدن و عصبانیت بالا و پایین می شد.


در ماشینش و باز کرد و چند لحظه دستش و رو سقف ماشین تکیه زد

و سرش و رو دستش گذاشت.قلبم مچاله شد.


اشک تو چشمام جمع شد

احساس

03 Nov, 06:43


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

02 Nov, 13:04


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

02 Nov, 07:04


#پارت768

کارگرا دم خونه ایستاده بودن و به داخل نگاه می کردن.


دوباره صدای داد فرهاد:


- می گی یا همه اینا رو آتیش بزنم؟


صدای داد سعادت:


- چی کار می کنی روانی؟


هم زمان با این صدا صدای کشیدن چیزی اومد

و کمی خودم و بیشتر پنهون کردم


اما همچنان نگاهم به در واحد بود.


کارگرا با سرعت رفتن کنار و تا رفتن کنار،


یخچالم با قدرت افتاد زمین و حتی از چند تا پله هم رفت پایین!


گرد و خاک و صدای فجیهش باعث شد دستم و بزارم رو دهنم.


صدای نعره ی فرهاد:





عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

02 Nov, 07:03


#پارت767

از محوطه ساختمون خارج شدم و رفتم سمت ماشینم


که یهو صدای ترمز شدید ماشینی اومد و بعدش باز شدن در هاش.


با تعجب برگشتم و با دیدن فرهاد که با سرعت جت دویید تو ساختمون نفسم رفت!


کجا رفت؟


چرا اومده این جا!


نتونستم جلوی کنجکاویم و بگیرم


با سرعت دوییدم تو ساختمون و با احتیاط از پله ها رفتم بالا

و به خونه که نزدیک شدم کنار نرده ها خودم رو خم کردم


از لابه لای نرده ها به بال نگاه کردم.


صدای شکستن چیزی اومد و نعره ی فرهاد از تو خونه:


- می گم صاحب این وسایال کجاس؟

واسه چی فروخته؟


قلبم بی قرار شد.

احساس

02 Nov, 07:03


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

01 Nov, 13:29


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

01 Nov, 04:21


#پارت766


خبری از دختر حامله اش نبود.


وارد خونه شدم.


کارگرا داشتن اسباب و می بردن از پله ها پایین.


سعادت با شکم گنده اش به سمتم اومد!


می گم شکم گنده اش چون قبل خودش شکمش وارد می شد!


یه مرد پنجاه ساله و کچل!


- کجایی خانوم یه س..



نزاشتم حرف بزنه از کنارش گذشتم و رفتم سمت ماشین لباس شویی.



برگشتم سمتش و گفتم:



- چی شده؟



با اخم به موهای آزادم نگاه کرد و گفت:



- روشن نمی شه.



چند ساعت تا پروازم مونده بود و وقت نداشتم.



بی حوصله و عصبی دکمه ماشین لباس شویی و زدم اما روشن نشد.



همه جاش و چک کردم.


اما کار نمی کرد.


به شانس کوفتیم تو دلم لعنت فرستادم.



از پولی که داده بود کم کرد و منم حرصی از نگاه خیره کارگراش و اخمای مرتیکه از خونه خارج شدم.


از پله ها با سرعت رفتم پایین.




عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

01 Nov, 04:21


#پارت765



چرا این جایی چشم آبی؟


انگار سردش شد که کت تیره ای که داشت


و تو تنش مرتب کرد و کمی تو خودش جمع شد.



مگه می شد عاشقش نبود!



لحظه ای سرش رو بلند کرد و قبل این که کاری کنم مچم رو گرفت.



نگاه براقش و تو شبم می تونستم ببینم.



قلبم ایستاد و زمان ایستاد و ماگ از دستم افتاد



دست چپم سوخت و قلبم سوخت و خم شدم و با زانو افتادم زمین.


با صدای شکستن ماگ مهران از رو کاناپه پرت شدپایین


هول شده و گیج به اطراف نگاه کرد و رزیتا اما همچنان خواب بود.


فوری بلند شدم و پرده رو کشیدم و به بیرون خیره شدم.



صدای لاستیکای ماشینش و جای خالیش!



پروازم چند ساعت دیگه بود.



به خاطر زنگ زدن سمساری برگشتم خونه محمد مهدی.



صبح وسایلم و جمع کرده بودم و با رزیتا رفتیم خونش.



اما نیم ساعت پیش سعادت زنگ زده بود و گفته بود ماشین لباس شویی ایراد داره و باید برگردم.



یا پول ماشین و برگردونم یا درستش کنم.



ماشین مهران و برداشتم و رفتم خونه محمد مهدی.



شال زرشکی رنگم از سرم افتاده بود اما اهمیت ندادم


و با سرعت از پله ها بالا رفتم و دم واحد صاحب خونه سمسار هارو دیدم.

احساس

01 Nov, 04:21


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

31 Oct, 13:06


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

31 Oct, 04:30


#پارت764


صدای عمو رو هنوز تو گوشم حس می کنم.


- فکر کردی با شکایت و انداختن من تو بازداشتگاه ولت می کنم؟


آبروم رو بردی مامانت داره جدا می شه من پیداتمی کنم آرام



بقیش رو یادم نیست.



فقط یادمه که تهدیدم کرد و رزیتا داد و بی داد کرد


و جیغ جیغ کنان فحشش داد و گوشیش رو کوبید به زمین.



هر چند که پنج دقیقه بعدش،


قربون صدقه گوشیش می رفت


و قطعاتش و به هم وصل می کرد و صلوات نذر می کرد،


تا گوشیش نسوخته باشه.


چون احتمالا با قیمت نجومی گوشی ها امکان نداشت بتونه بخره!



قهوه ام و توی ماگ شکلاتی رنگم ریختم و به سمت پنجره رفتم.



تکیه زدم به قاب پنجره و به کوچه ی تاریک و خلوت زل زدم.



بی حواس چشم گردوندم و با دیدن صحنه مقابلم کم مونده بود ماگ از دستم بی افته.



فرهاد بود!



نزدیک ماشینش گوشه ای ایستاده بود


و حواسش به من نبود.



نگاهش به جلوش خیره بود.



هوا سرد بود!


چرا اون پایین بود؟


این موقع شب!


قلبم بی قرار می کوبید.


لبم رو گاز گرفتم و دستم و رو شیشه ی سرد پنجره گذاشتم و بدنم از سرما مور مور شد.



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

31 Oct, 04:30


#پارت763



تا ساعت سه صبح هم من هم رزیتا،



مثل جغد رو تشک های نرم و رنگی رنگی و گل گلی ای که رزیتا آورده بود



وسط پذیرایی بی فرشم پهن کرده بود نشستیم



مهران هنوزم رو کاناپه خواب بود.


صدای عقربه های ساعت تو سرم اِکو می شد.



تیک...تاک...تیک...تاک


چشمام می سوخت


رزیتا نزدیک دو ساعت سر رو زانوهام گذاشته بود و گریه می کرد.


ولی من گریه نکردم.



چه میخواستم چه نمی خواستم باید می رفتم.



از کنارش بلند شدم و لپ تاپ رو کناری گذاشتم.



قهوه ساز رو که تنها چیزی بود که جمعش نکرده بودم و روشن کردم



عمو از بازداشت بیرون اومده بود



دادگاه مختومه شده بود.



نمی گم کار پول و پارتیه و...می گم شانس منه!



شاهدی نداشتم.



شاهد برده بود که من با خیلی ها رابطه دارم


و ممکنه کار اونا باشه چنگ ها و کبودی های روی بدنم.



مدارک برده بود و ثابت کرده بود که سه بار گشت ارشاد و دو بار توی پارتی مختلط گرفتنم.



من هیچی نداشتم!


دیروز عصر اومد بیرون و گوشی رزیتا زنگ خورد


و رزیتا با چشمای گرد شده زد رو اسپیکر

احساس

31 Oct, 04:30


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

30 Oct, 14:02


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

30 Oct, 06:40


#پارت762


تصمیم گرفتم از خونه محمد مهدی برم.



تا هم فرهاد پیدام نکنه و هم بیشتر از این جلو چشم محمد نباشم.



فردا می رفتم...و سمساری ام وسایلا رو می برد.



وسایلام رو به کمک سینا به یه سمساری خوب فروختم.


سرجمع شد شیش تومن



یخچالی که الان نزدیک ده میلیون بود رو شیش صد به زور ازم خرید!



فردا که من می رفتم اونا ام میومدن و وسیله هارو می بردن.



ولی خب مهم نبود.



مهران رفت و از رابطمون مدارکی و چیز هایی که برای رفتن به نروژ تو مسابقه برده بودم رو گرفت




.کمی لاغر تر شده بودم و موهام رو کمی تیره تر کردم.



دیگه وقت رفتن بود.



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

30 Oct, 06:39


#پارت761

میتونست کمکم کنه


چند روز گذشته بود؟


یک هفته!

شایدم دو هفته؟


با کمک مایک پسر دوست سابق بابا تونستم،



خیلی سریع تر از حد معمول کارارو اوکی کنم.



تو این چند وقت حتی یک بارم از خونه خارج نشده بودم.


گفتم خونه


!
روی صندلی بار نشسته بودم و به موهای کنار شقیقم چنگ زدم



و به صفحه لپ تاپم زل زدم.



عکس خونه ای که برام اجاره کرده بودن تو نروژ رو فرستاده بودن.




بی حوصله عکس رو رد می کردم.



تنها مزایاش گلخونه قشنگش بود!



مهران رو کاناپه کنار تلویزیون مثل اون دفه تو ماشین خوابش برده بود.



گردنش آویزون شده بود و یه لنگش روی مبل بود



و شلوارکش رفته بود روی رونش.

احساس

30 Oct, 06:39


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

27 Oct, 06:39


#پارت756


مامان خشک شده کنار در نیمه باز ماشینش مونده بود.چه توقعی داشت!



مثل فیلمای ترکی در لحظه ببخشمش


و با اشک بغلش کنم و به هم برسیم و یک زندگی خوب تجربه کنیم؟


چه رویایی!


کل مسیر خواب بودم.تاثیر دارو ها و حال بدی که داشتم...



کاش تو این دنیا نبودم فکرم رو دوتا چیز کلید بود.



فرهاد چرا نبود؟


مگه رزیتانگفت که نجاتم داده!


مگه نگفت برام پریده تو دریا؟



پس چرا نبود؟



دوم این که...حاال باید چی کار کنم؟



چه طوری برم نروژ؟



حالا که مسابقه رو بردم می تونستم راحت برم



اما سخت بود،سخت بود دل کندن از هوایی که چشم آبی توش نفس می کشید.



رسیدیم تهران و به درخواست که نه دعوا و اسرار بی اندازه ام،


من و بردن خونه ای که وسایلام بود.

خونه محمد مهدی!


خودش و هستی برگشته بودن و من می دونستم،


ک همه چیز تمومه رابطه امون سرد شده بود.


آدم هیچ وقت فکرشم نمی کنه از کسایی جدا شه،


که روزی فکر می کرد غیر ممکنه!



اما حالا...همشون شدن خاطره!



رزیتا و مهران پیشم موندن و سینا رفت تا خاله رو بیاره.



با کمک رزیتا دوش گرفتم و عجیب، مهرانی بود که عجیب ساکت بود!



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

27 Oct, 06:39


#پارت755


مهران و رزی وقتی دیدن حرفی نمیزنم از اتاق بیرون رفتن



مرخص شدم.



چهار روز و پنج ساعت تو بیمارستان موندم و مرخص که شدم.



رزیتا و سینا و مهران برم گردوندن تهران.



مامان؟ مامانمم بود ! با پورش قرمزش


پشتمون میومد و یه لحظه ام ازمون دور نشد.



کم مونده بود بهش بگم مامان،


چه عروسک خوشگل و توچشمی زیر پاهاته!



اما تنها خیره نگاهش کردم.



به چشمای غمزده و اشکیش زل زدم.



نگاهش کردم،نگاهش کردم نگاهش کردم.



بعدش نگاهم و به ماشینش دوختم


که کنار پراید کوچیک و داغون مهران غولی بود برای خودش.



به ماشینش طولانی زل زدم،زل زدم،زل زدم.



برگشتم و به نگاه قرمز و گریونش خیره شدم لبام کش اومد پوزخند زدم.



بابام گفته بود نباید تو خیابون با ماشینای گرون و جیغ توجه جلب کنه



می گفت مواظب باشه با عشق می گفت


با غیرت و مردونگی می گفت.



اما حالا یه ماشین گرون و جیغ زیر پاش بود آره خب،بابا نبود!



بی توجه به در باز شده ی ماشینش


و تشک مخصوص و بالشتی که رو صندلی عقب برای راحتیم آماده کرده بود



رفتم سمت ماشین سینا که مهران اومد جلوم،


گفت ماشین اون راحت تره و سیناهم تایید کرد.


تو ماشین مهران جاگیر شدم و پاهای رزیتا شد بالشت سرم


دراز کشیدم و درد داشتم.

احساس

27 Oct, 06:38


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

26 Oct, 13:44


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

26 Oct, 05:25


#پارت754


سینا پوزخندی زد و انگار که داره با خودش حرف میزنه


بلند جوری ک بشنوم گفت:



_ تصمیم گرفته هه مثل تصمیم خودکشیش



و بعد نگاهم کرد و گفت :



_ قبلا اینقد سریع تصمیم نمیگرفتی



هنوز دو روز از تصمیم قبلیت برای مرگ نمیگذره




حرفاش زهر داشت درد داشت زخم و تیزی داشت


اما من مردم و تموم شدم من در طی سالها هزار بار مردم


وقتی بابام مُرد، مرُدم وقتی مامان خیانت کرد مُردم


وقتی عموم بهم دست زد مُردم


وقتی توی تاکسی درحال فرار بودم



وقتی سیلی خوردم و زمانی که هرزه خونده شدم


از دهن فرهاد و وقتی از دره افتادم من هزاران بار مُردم



پس اینا برام درد نداره من حس نمیکنم مرده ها احساس ندارن



برای همین چشم هام رو به نقطه نامعلومی دوختم و گفتم:




_ یاد گرفتم تصمیماتم رو با الویت بچینم


و اگه یکیش نشد بعدی اجرا کنم




به محض تموم شدن حرفم سینا از جاش بلند شد


که بره بیرون نزدیک در بود که گفتم:



_ هیچکس حق نداره به فرهاد بگه که قرار کجا برم



سینا نفس عمیقی کشید و درو باز کرد



و محکم پشت سر خودش بست،


که باعث شد صدای تذکر پرستار بلند بشه




لبخندی زدم که تلخیش باعث شد،


اشک توی چشام جمع بشه


مگ هلبخند نبود پس چرا اشک هام اشک شوقه، شوق



از جدایی شوق از تموم شدن شوق از محو شدن شوق


از رهایی چشم هایی ابی موهای رنگاوارنگ و ....




عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

26 Oct, 05:25


#پارت753



_ مهران کارای پاسپورت و ویزا هم برام انجام بده




و در اخر سرفه دیگه ای کردم و گفتم :



_ و اگر توی حرفم نه ای بیارین و مانع رفتنم بشین


جوری ناپدید میشم و میرم که هیچ وقت نتونین پیدام کنین



جوری که انگار اصلا وجود نداشتم


میدونین که جدی ام من قراره برم اونجا زندگیم رو از نو بسازم


میخوام خرابه های این زندگی و به عنوان مصالح برای زندگی جدیدم توی نروژ بردارم



نفس خش داری کشیدم



_ هیچی رو قرار نیست یادم بره


اما قرارم نیست بشینم و عذا ی این روزا رو بگیرم


کمپانی رقص و موسیقی نروژ قبولم کرده


کار دارم اونجا خونه و حقوق و ماشین و همچی و دولت متحمل میشه



مهران که تا اون لحظه نیم خیز بودنش و حفظ کرده بود گفت :



_ یعنی چی آرام حال و روزت رو نگاه تو تنهایی چجوری میخوای بری اونجا بزار بیای بی..



وسط حرفش پریدم قفسه سینم درد میکرد



گلوم میسوخت و بخاطر حرف زدن های زیادم بود




_ من سالهاست دارم تنها توی یک مملکت غریب زندگی میکنم


این تازه نیست میتونم از پس خودم بر بیام

تصمیمم گرفتم

احساس

26 Oct, 05:25


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

25 Oct, 12:37


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

25 Oct, 05:52


#پارت752


برای غر غر های تند تند و یک نفس رزی


یا دلگرمی های همیشگی مهران


یا ... یا کلی چیزای دیگه


دلم برای محمد مهدی که ازم متنفره هم تنگ میشه ؟



نفس عمیقی میکشم که قفسه سینم درد میگیره


و باعث میشه اخی ناخوداگاه از بین لبهای خشک شدم بیرون بیاد


صدایی که حتی با شنیدن یک اوا هم فهمیدم عجیب بهم ریخته


سینا و مهران سمتم اومدن ک ببینن چیشده،


که دستم و اروم بالا اوردم و همون لحظه رزی وارد شد


و با تعجب به حالت نیم خیز مهران و سینا چشم دوخت


بعد به من که سعی داشتم اون ماسک اکسیژن رو از روی صورتم بردارم



و بالاخره موفق شدم و بعد چند لحظه،



با کشیدن چند نفس عمیق شروع کردم به حرف زدن


با صدایی که انگار حاصل کشیده شدن گچ روی تخته سیاه بود



_ من قراره برم توی مسابقه پول زیادی بردم.



بلیط نروژ و گرفتم. اقامتم جور شد.


و اون جا توی کمپانی رقصشون بهم



کار می دن.و حالا میتونم برم فقط باید یک...



سرفه ای خشک کردم که از اعماق قفسه سینم بود



و بعد ادمه دادم

_ مدارکم و حکم و همچی خونه توی گاوصندوقه


رزی خودت میدونی چیاست دیگه



و بعد نگاهم و به مهران دوختم اخماش توی هم بود اما مهم بود ؟



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

25 Oct, 05:52


#پارت751


به هق زدن و چشم های گود افتاده از اشکاش نگاه کردم


توی گودی چشم هاش فرهادمجیدی روبا دوتا گوی ابی دیدم


یک دره و یک مو رنگی بی رنگ و پرشون و دیدم


_ دخترم من و می بخشی به پات میفتم


زندگی مامان ببخش من رو


اون جوری رفتار میکرد که ...که باورم میشد



و روی زمین زجه کنان نشست



فرهادم وقتی من افتادم و پرت شدم زجه کنون روی زمین نشسته؟


_ باعث شد من فک کنم که تو بدی تو میخوای اون رو ازم بگیری



با این حرفش رزی جلو اومد و دستش و گرفت و کشید


شروع کرد به بحث و سعی کرد از اتاق بندازش بیرون



چشم های بی روحم رو به رزیتا و مامان دوخته بودم


که درحال بحث بودن صداشون عجیب روی مغزم خط میکشید.


بالاخره رزی دست مامان رو گرفت و از اتاق بیرون برد


اب دهنم رو به سختی قورت دادم


و نسبت به چینی که از وقتی بهوش اومده بودم،



بین ابروهام بود و باعث درد کبودی های صورتم میشد


سعی کردم بی توجه باشم


این چند وقت یعنی میشه حتی به زندگیمم بی توجه بودم


درد کبودی که جای خودش رو داره


به سینا و مهران که هرکدوم توی دنیایی بودن نگاه گذرایی کردم



دلم براشون تنگ میشه نمیشه؟



برای مسخره بازی و کارهای مهران




برای صبر و حرف های امید وار کننده سینا

احساس

25 Oct, 05:52


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

24 Oct, 12:09


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

24 Oct, 04:49


#پارت750


منم بودم میمردم به خاطر مَردی به شوهر و بچه اش خیانت کرده بود،


که دنبال دخترش بوده! یه مریض.



زیر چشماش سیاه بود و به چشمام زل زده و از چشمای هم رنگ چشمام اشک میومد.



گریه می کرد؟ هه



همه ساکت بودن و تنها صدای کم کم بلند شده ی ،

گریه ی مامان سکوت اتاق و می شکست.


پشیمون بود؟ آره بود.



دیر بود؟ خیلی دیر بود!



محمد مهدی تحمل نکرد و با حرص از اتاق خارج شد


هستی با نگاهی آروم دستم و فشرد و پشت سر محمد از اتاق خارج شد


دیگه نمی دیدمشون. مطمئن بودم!



رزیتا با اخمای درهم رفت سمت مامان و گفت:



-پیله کردی که بیای ملاقات دخترت خب اومدی !


با گریه هات چیزی درست نمی شه حال آرامم خوب نیست

بهتره بری!



من نه برام گریه های مامان مهم بود


و نه دلگیریه مهران و نه اخمای سینا


و نه اعصبانیت رزیتااز گریه های دلیل خود کشیم.


برام مهم چشم آبی سنگ دلم بود،


که آخرین بار قبل از پریدنم از دره به سمتم دویید

تا دستام رو بگیره ولی حالا نیست!



مامان با حرف رزی مثل فنر از جاش پرید


و به سمتم اومد و چنگی به دستم زد دستم و با انزجار عقل کشیدم



نگاهی به دستم و دستش انداخت و بی اهمیت شروع کرد به حرف زدن



_ دخترم ببخ...شید منو ببخش خواهش میکنم




عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

24 Oct, 04:49


#پارت749



مامان؟

یه اسم پنج حرفی که زندگیم و جهنم کرد!



رزیتا با لبخند کنارم نشست و بی حرف دستم رو گرفت.


فضا بد جور گرفته بود.



نگاه اخموی محمد و غمگین هستی.



می دونستم محمد هیچ وقت نمی بخشتم.


می دونستم براش تموم شدم.



کاری و کردم که سال ها پیش یکی از دوستاش انجام داده بود و زنده نمونده بود.



و اون حالا ازم عصبی و ناراحت بود درکش می کردم.



سینا کنارم خم شد و موهام و ناز کرد.


پچ پچ گونه گفت:


-بعدا حسابت رو می رسم.



برخلاف جمله تهدیدیش صورتش اگر چه گرفته بود

و پریشون اما چشماش مهربون بود.



همشون آشفته بودن حتی هستی ای که ماسک زده بود به خاطر آنفلانزاش.


حتی مهرانی که از موقعی که اومده بود


اول گل های رز سفیدش و کنارم روی میز کنار تخت گذاشته


بعدش ساکت و گرفته به پنجره زل زده بود.



حتی مامانی که فرقی با مرده نداشت!



خبری از موهای بلوند و لختش نبود،


خبری از آرایش و جواهرات گرون قیمت و لباسای جذبش نبود.



مامان..دیگه مامان نبود!



تو انگشت دست چپش دیگه حلقه ازدواجی نبود.



اون روزی که با رزیتا رفتیم پزشکی قانونی،


اونجا تایید کردن کسی قصد تعرض بهم داشته و اون عموم بوده.



وقتی رفتن و عمو رو بازداشت کردن این زن مرد.

احساس

24 Oct, 04:49


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

23 Oct, 12:45


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

23 Oct, 06:56


#پارت748


دست آزادم و بردم بالا و ماسک اکسیژن و برداشتم.


-د..ک..


حرفم کامل نشد.در بزرگ اتاق باز شد


و از پشت پرده های عجیب جلوم دختر ریزه نقشی،


با لباسای مخصوص به سمتم اومد


و با دیدنم ابروی چپش و بالا انداخت و گفت:



-بهوش اومدی!


خیلی دوست داشتم حال خوبی داشتم و بهش می گفتم.


نه الان مرده ام روح مرده ام رو تخت داره نگاهت می کنه!


به سمتم اومد و به دستگاه کنارم زل زد و با سرعت از اتاق خارج شد.



چشم بستم.آروم آروم خوابم گرفت


و میون درد قفسه سینه ام و فشاری که روش حس می کردم.


بین خس خسایی که اصلا شبیه نفس کشیدن عادی نبود بیهوش شدم.



وقتی دوباره چشم باز کردم.تو یک اتاق دیگه بودم.


اتاق قبلی احتمالا قسمت مراقبت های ویژه یا چیزی مثل این بود.


وارد بخش شده بودم.



دست راستم و کامل گچ گرفته بودن.



پیشونیمم بخیه خورده بود.


صورتمم که نگم بهتره!



حالم خوب نبود این مهم بود؟


معلومه که نبود!


وقت ملاقات که شد در اتاق باز شد


و نگاه خشکیده ام و به افرادی که یکی یکی وارد اتاق می شدن دوختم.



محمد مهدی! هستی،سینا،رزیتا،مهران!



همه بودن بینشون مامانم دیدم.





عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

احساس

23 Oct, 06:56


#پارت747

توانایی باز کردن چشمام و نداشتم.



چشمام می سوخت اما زورم نمی رسید بازشون کنم.


لبای خشکیده و زخمم و از هم باز کردم.



با همه سعیم تلاش کردم تا کمک بگیرم.


اما صدایی از هنجره ام خارج نشد


جز چیزی مثل خس خس.



کمی نیم خیز شده ام و سینم درد می کرد


تازه از بویی که استشمام کردم و سنگینی چیزی که روی دهنم بود،


فهمیدم رو دهنم ماسک اکسیژنه.



بالاخره تونستم چشم باز کردم و انگشتای دست چپم و تکون دادم.



چند لحظه اول تار می دیدم و به خاطر سوزش چشمام چند بار پلک زدم.

احساس

23 Oct, 06:55


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس

احساس

22 Oct, 12:40


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈