یسنا گریه می کرد که مدیر مهد گوشی را گرفت
- اقای مهندس، یسنا جان افتاده دندون هاش شکسته... زودتر بیاید مهدکودک لطفا...
وسط جلسه بود و حرف مربی ماتش کرده بود
- یعنی چی خانوم! پس چه غلطی می کنین شما اونجا؟
مدیر مهد ترسیده سریع جواب داد
- مربی مهدش هلش داده آقا شما بیاید لطفاً ما رسیدگی می کنیم
از جا جهیدنش آنی بود. جلسه ی پروژه ی چند میلیونی اش را گذاشته و بخاطر دخترکش می رفت
وارد مهد نشده صدای گریه ی دخترکش می آمد
- از خاله یاسی بدم میاد منو هل داد... دیگه دوسش ندارم به باباییم میگم... بابایی...
با جیغ یسنا روی دو پا نشسته و دلبرک کوچکش را بغل زد
- خوبی؟
دخترک سرتقانه سر تکان داد لبش خونی بود
- اینجام درد میکنه... ببین...
لثه ی دخترکش خونی بود و مدیر ترسیده سعی می کرد توضیح دهد
- جناب جهانشاهی خداروشکر دندوناش چیزی نشده فقط لثه ش کمی زخمی شده من رسیدگی کردم تقصیر یاسی جان هم نیست اتفاق...
با برخاستنش تیز غرید
- اتفاق؟ این اتفاقه؟ کجاست این خانوم یاس!
با اشاره ی دست مدیر نگاهش سوی دخترکی رفت که کنار در ایستاده و چشمان زمردی رنگش سرخ بود.
- شما بچه ی منو به این روز انداختی خانوم؟
یاس مضطرب سرتکان داد
- آقا! به خدا من فقط...
- اخراجش می کنید خانوم اسدی یا من یسنا رو ببرم...
دخترک به التماس افتاد
- آقا توروخدا برادرم مریضه من اگه اخراج بشم...
نگاه تیز نامدار کافی بود که مدیر مغموم پادر میانی کرد
- جناب جهانشاهی این دختر شرایط خوبی نداره اگه میشه این بار و...
- وسایل دخترمو جمع کنید از امروز به بعد کمک های ما به مهد...
مدیر آنی جواب داد
- چشم... یاسی جان ببخشید ولی لطفا وسایلتو جمع کن دیگه این جا کار نمی کنی
نامدار هم همین را می خواست.
رفتن دخترک و جدی هم بود.
او هیچ اشتباهی را قبول نمی کرد و همه می دانستند اما نگاه زمردی خیس دخترک دم آخر در ذهنش مانده بود...
...
- بابایی؟ بریم پشت بوم می خوام بپرم...
اخم های نامدار در رفت
- یعنی چی بپری؟
دخترک عنق شد
- اه من پرندم... عین گنجشکا می تونم پرواز کنم خاله یسنا نذاشت از بالکن مهد بپرم می خوام از پشت بوم...
نامدار مات شده مانده بود و حالا می فهمید چرا آن دختر یسنا را هل داده جانش را نجات داده بود اما نامدار...
- صبحتون بخیر جناب جهانشاهی متاسفانه با یاسی جان صحبت کردم برادرش فوت شده شرایطش مساعد نیست برای صحبت کردن...
برادر دخترک مرده بود؟! گفته بود مریض است و او گوش نداده بود و حالا...
رو به مدیر مهد غرید:
- آدرسش رو بدید من باید باهاشون صحبت کنم
عذاب وجدان داشت و زمردی های خیس از اشک دخترک از یادش نمی رفت...
می خواست جبران کند، هر طور که شده...
پارت رمان👇🏻🖤
https://t.me/+ngWsduNGs_c5NWE0
https://t.me/+ngWsduNGs_c5NWE0
https://t.me/+ngWsduNGs_c5NWE0
https://t.me/+ngWsduNGs_c5NWE0