سبز خواهم شد!🌱 @sheyda_shifteh Channel on Telegram

سبز خواهم شد!🌱

@sheyda_shifteh


پارت گذاری : هر روزه به جز جمعه ها🌻

رمان کامل شده فروشی: فتنه🔥

رمان درحال تایپ: دختر کوچه درختی🌳

ارتباط با من :
https://instagram.com/shifteh.77

سبز خواهم شد🌱 (Persian)

با کانال تلگرام سبز خواهم شد🌱 با نام کاربری @sheyda_shifteh آشنا شوید! این کانال شامل پارت گذاری هر روز به جز جمعه ها🌻✨، رمان کامل شده فروشی 'فتنه'🔥 و رمان در حال تایپ 'دختر کوچه درختی'🌳 است. با دنبال کردن این کانال، شما به دنیای جذاب و دل انگیز داستان های عاشقانه خواهید پیوست. از داستان های فوق العاده این کانال لذت ببرید و با دیگر اعضای کانال در ارتباط باشید. برای اطلاعات بیشتر و ارتباط با مدیر کانال، به لینک اینستاگرام https://instagram.com/shifteh.77 مراجعه کنید.

سبز خواهم شد!🌱

19 Jan, 19:18


- بابایی خاله یاسی هل داد افتادم زمین دهنم خونیه من می ترسم

یسنا گریه می کرد که مدیر مهد گوشی را گرفت

- اقای مهندس، یسنا جان افتاده دندون هاش شکسته... زودتر بیاید مهدکودک لطفا...

وسط جلسه بود و حرف مربی ماتش کرده بود

- یعنی چی خانوم! پس چه غلطی می کنین شما اونجا؟

مدیر مهد ترسیده سریع جواب داد

- مربی مهدش هلش داده آقا شما بیاید لطفاً ما رسیدگی می کنیم


از جا جهیدنش آنی بود. جلسه ی پروژه ی چند میلیونی اش را گذاشته و بخاطر دخترکش می رفت

وارد مهد نشده صدای گریه ی دخترکش می آمد

- از خاله یاسی بدم میاد منو هل داد... دیگه دوسش ندارم به باباییم میگم... بابایی...

با جیغ یسنا روی دو پا نشسته و دلبرک کوچکش را بغل زد

- خوبی؟

دخترک سرتقانه سر تکان داد لبش خونی بود

- اینجام درد می‌کنه... ببین...

لثه ی دخترکش خونی بود و مدیر ترسیده سعی می کرد توضیح دهد

- جناب جهانشاهی خداروشکر دندوناش چیزی نشده فقط لثه ش کمی زخمی شده من رسیدگی کردم تقصیر یاسی جان هم نیست اتفاق...

با برخاستنش تیز غرید

- اتفاق؟ این اتفاقه؟ کجاست این خانوم یاس!

با اشاره ی دست مدیر نگاهش سوی دخترکی رفت که کنار در ایستاده و چشمان زمردی رنگش سرخ بود.

- شما بچه ی منو به این روز انداختی خانوم؟

یاس مضطرب سرتکان داد

- آقا! به خدا من فقط...

- اخراجش می کنید خانوم اسدی یا من یسنا رو ببرم...

دخترک به التماس افتاد

- آقا توروخدا برادرم مریضه من اگه اخراج بشم...

نگاه تیز نامدار کافی بود که مدیر مغموم پادر میانی کرد

- جناب جهانشاهی این دختر شرایط خوبی نداره اگه میشه این بار و...

- وسایل دخترمو جمع کنید از امروز به بعد کمک های ما به مهد...

مدیر آنی جواب داد

- چشم... یاسی جان ببخشید ولی لطفا وسایلتو جمع کن دیگه این جا کار نمی کنی

نامدار هم همین را می خواست.
رفتن دخترک و جدی هم بود.
او هیچ اشتباهی را قبول نمی کرد و همه می دانستند اما نگاه زمردی خیس دخترک دم آخر در ذهنش مانده بود...
...

- بابایی؟ بریم پشت بوم می خوام بپرم...

اخم های نامدار در رفت

- یعنی چی بپری؟

دخترک عنق شد

- اه من پرندم... عین گنجشکا می تونم پرواز کنم خاله یسنا نذاشت از بالکن مهد بپرم می خوام از پشت بوم...

نامدار مات شده مانده بود و حالا می فهمید چرا آن دختر یسنا را هل داده جانش را نجات داده بود اما نامدار...


- صبحتون بخیر جناب جهانشاهی متاسفانه با یاسی جان صحبت کردم برادرش فوت شده شرایطش مساعد نیست برای صحبت کردن...

برادر دخترک مرده بود؟! گفته بود مریض است و او گوش نداده بود و حالا...
رو به مدیر مهد غرید:

- آدرسش رو بدید من باید باهاشون صحبت کنم

عذاب وجدان داشت و زمردی های خیس از اشک دخترک از یادش نمی رفت...
می خواست جبران کند، هر طور که شده...

پارت رمان👇🏻🖤

https://t.me/+ngWsduNGs_c5NWE0
https://t.me/+ngWsduNGs_c5NWE0
https://t.me/+ngWsduNGs_c5NWE0
https://t.me/+ngWsduNGs_c5NWE0

سبز خواهم شد!🌱

19 Jan, 19:18


_ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟

با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم

با اخم ادامه داد
_ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش!

بغض کرده نالیدم
_ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه

همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد
مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم

با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد
هنوز با دیدنش دلم می‌لرزید
توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش می‌شدم!
مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه

کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت
_ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من

این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود
حالا میخواست بیرونمون کنه

مهیار جلو رفت
_ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟

سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن

مهیار درمونده به طرف من چرخید
صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه می‌اومد

آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم

آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت
_ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟

فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم

لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم
_ آدمات رو بفرست برن

با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد
_ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو!
اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا

با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد
_ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی

اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد
اگه می‌فهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست .....

همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید
مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند

آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید
_ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه

باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود!

مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد
_ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته!

نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد
_ مهام پسر توئه!

نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد

_ مامان می می ...

https://t.me/+SZVj96kgHFwyYTNk
https://t.me/+SZVj96kgHFwyYTNk
https://t.me/+SZVj96kgHFwyYTNk

پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔

سبز خواهم شد!🌱

19 Jan, 19:18


#پارت_۲

_ این که خیلی ریزه میزست محسن، کل رحم و لاپاش جر میخوره زیر من!

از شنیدن آن صدای مردانه و خشن هینی گفتم و مبهوت سر سمت عقب چرخاندم.

زبری ریش هایش پوست صورتم را آزرد و من خشک شده از نزدیکی بیش از حدش، عقب رفتم.

_ مح... سن... این... کیه؟!

آنقدر از حضور شخص سوم در اتاق خوابمان شوکه بودم که ذهنم برای فهمیدن حرف هایش کار نمیکرد.

نیم قدم هم عقب نرفته بودم که با برخورد پایم به لبه ی تخت، در چشم بر هم زدنی روی تخت سقوط کردم.

با چنگ شدن سینه هایم میان دستان بزرگ و تنومند مرد غریبه، روح از تنم پر کشید.

سایه اش روی سرم افتاد و با نیشخند دلهره آوری پچ زد:

_ بُکُنت!

چشمک چندش آورش دل و روده ام را در هم پیچاند که رو به محسن تکه تکه خندید.

_ این فسقلی خبر نداره قراره زیر کی جر بخوره؟!

چرا محسن کاری نمیکرد؟ چرا صدای خنده های ریزش را میشنیدم؟
امشب در این خانه چه خبر بود؟

تقلایی کردم تا از زیر دستانش فرار کنم اما منِ بندانگشتی کجا زورم به این غول میرسید؟

_ محسن... محسن... چرا کاری نمیکنی؟ محسن توروخدا... یه چیزی بگو... این مرد کیه؟

زبانم در دهانم سنگینی میکرد و با جنبیدن سعی داشت خودش را بیرون بیندازد.

دستانم را هیستریک و وحشیانه در هوا چرخاندم و ضرباتم روی سر و صورت مرد فرود می آمد.

_ آخ توله ی چموش، جرت میدم بی پدر!

از ضرباتم کلافه شده بود، نگاه سرخ و کینه توزش تنم را به لرزه انداخت.

ناگهان حضور زنان را پشت در به یاد آوردم و اندک نور امیدی در دلم تابید.

دهانی که برای فریاد زدن باز شده بود توسط دستان گرم و آشنای محسن بسته شد و بالاخره دیدمش.

_ آ آ، جیغ و داد نداریم عروسک!

_ اوف، تپل بلوریش اندازه ی کل هیکلشه لاکردار!
میخوام کلشو تو دهنم جا کنم!


انگشتان مرد روی پایین تنه ام می چرخید و نگاه ناباور و ماتم زده ام به چشمان خندان محسن بود.

چیزی شبیه صاعقه خشکم کرده بود انگار...

هنوز هم درکی از اطرافم نداشتم، هنوز هم نمیفهمیدم چرا محسن در برابر مردی که داشت دستمالی ام میکرد، سکوت کرده و حتی راضی به نظر میرسید.

من غیرت را در مردان خاندانم دیده بودم، کار محسن از بی غیرتی هم گذشته بود.

خدای من، چه بر سر مردی که میشناختم آمده؟

_ اگه دختر خوبی باشی به خودتم خوش میگذره، جفتک ننداز بذار کارشو بکنه... حله؟

نگاهم به اشک نشست و عزای آرزوهای برباد رفته ام را گرفتم.

شوهرم از من چه میخواست؟
مقابل چشمانش زیر خواب مردی دیگر شوم؟

خدایا...
تمام این ها کابوس بود دیگر نه؟
نمیشد که این حجم از وقاحت و بی ناموسی واقعی باشد، نمیشد...

_ توام به جای اینکه با بالا پایینش لاس بزنی زودتر بکن توش، سر و صدای اینا رفت تو مخم!

_ جــون رو چشمم!

ناله هایم زیر دست محسن مدفون میشد، همچون خودم، همچون رویاهای شیرین دخترانه ام...

لبخند زیبا و مردانه اش حالا در نظرم کریه و نحس به نظر میرسید.

_ آ باریکلا دختر حرف گوش کن!

نای تکان خوردن نداشتم. جسمی سست و بی جان بودم که روح از درونش پر کشیده بود.

با ضربه ی محکمی که روی پایین تنه ام خورد، جیغ بنفشی کشیدم که فقط فشار دستان محسن را روی دهانم بیشتر کرد.

_ هوش حیوون آرومتر، بار اولشه!

https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk

پارت واقعی کپی ممنوع

شب حجله میفهمه تنها نیستن و شوهرش یه مریض جنسیه😭🔞
تحمل نداری نخون...

سبز خواهم شد!🌱

19 Jan, 19:18


_خاله خاله یه عالمه بادکنک پیدا کردم بیا بیا بادشون کن


درحال شستن ظرفای ناهار بودم و با لبخند نگاهم و به طلای پنج ساله دادم که دامنمو هی می‌کشید و گفتم:
- بزار ظرفارو بشورم خاله الان بابات میاد سرم غر غر می‌کنه می‌دونی که بد اخلاق


لباشو برچید و حیف همچین فرشته ای نبود که مادر بالا سرش نبود؟ چطوری مادرش دلش اومده بود ولش کنه؟
من پرستار این فرشته بودم و اگه به من بود برمی‌داشتم می‌بردمش خونمون این قدر دوستش داشتم.

دستمو آب کشیدم که بلند گفت:
- میرم بادکنکارو بیارم از کشو الوند پیدا کردم ازین بادکنک درازیام هست الان میارم


بدو رفت و خندیدم به حرف زدن کودکانش چون به پدرش بابا نمی‌گفت می‌گفت الوند در صورتی که اسم خود بداخلاقش اروند بود‌.
روی مبل نشستم که بدو با جعبه ای سمتم اومد و همین که جعبرو روی پام گذاشت با دیدن اسم کاندوم XL جیغم رفت هوا:
- وای طلا پای از دست تو طلا اینو ببر بزار سر جاش


تا اینو گفتم سریع جعبرو از رو پام برداشت:
- نه حالا رنگی رنگیم هست بیا بادشون کن من بلد نیستم


هول زده جعبرو خواستم ازش بگیرم که جیغ زد و تو خونه دویید جوری که کاندوما دونه دونه ریخت و من درحالی که داشتم جمعشون می‌کردم جیغ زدم:
- طلا الان بابات میاد ترو خدا نکن این جوری واستا

سمت در خونه رفت:
- وایمیستم الوند بیاد برام باد کنه


نفس نفس زنان چون دور خونه چرخیده بودم دستم پر از اون بسته های مضخرف بود سمتش رفتم:
- خاله اون بادکنک نیست بیا بدش من

جیغ زد: - نه بادکنک من می‌دونم


کلافه برای این که اون جعبه لعنتی و بده در حالی که اصلا نمی‌دونستم این همه بسته برای ویش بود مگه چقدر فعالیت داشت مرتیکه گفتم: - هیلع خب بیا جعبرو بهم بده تا یکیشون باد کنم برات


خوشحال ازین حرفم سمتم دوید و خودشو پرت کرد تو آغوشم و جوری که اصلا خودم نفهمیدم یکی از همون لعنتیارو کرد تو دهنم و گفت: - بادش کن یالا یالا


به قدری هنگ کرده بودم و عصبی بودم که دوست داشتم اینبار خفش کنم و همون موقع از شانش قشنگم در خونه با چرخش کیلیدی باز شد و نگاه اروند روی ما بسته های دستمو جعبه ی دست طلا و دهن من افتاد و به قدری مات بود که حتی نمی‌تونست اخم کنه.


این وسط من عرق سرد و روی کمرم حس می‌کردم اون بسته لعنتی تف کردم و آروم زمزمه کردم:
- به خدا همش تقصیر اینه


با همین جمله اخماش جوری پیچید بهم که فاتحمو‌ خوندم ولی طلا هیچ وقت از اروند حساب نمی‌برد فکر کنم تنها کسی بود که حساب نمی‌برد ازش چون بدون توجه به اخم اروند با بسته های لعنتی بدو سمتش رفت و گفت: - الوند بیا بادکنکارو باد کن خاله باد نمی‌کنه... اینارو از مشورت پیدا کردم بابایی این همه بادکنک می‌خوای چیکار


طلا حرف می‌زد و من سرخ می‌شدم بدو بدون اینکه واستم سمت اتاق خواب رفتم و صدای اروند و شنیدم:
- یعنی چی؟ واسه چی دست زدی به کشوی من؟
پرستار مکه نداری تو کی پس مراقبته؟


صداش بلند بود و باعث ترس طلا و گریش شد و بدو خودشو به اتاق من رسوند ولی صدای اروند قطع نشد:
- خانم نفس ازین وسایلتو جمع کن شما اخراجی


و این باعث شد منم بغضم بگیره چون من طلا رو بیشتر از جونم دوست داشتم اما...
https://t.me/+iMKlgcPxOaJmOTI0
https://t.me/+iMKlgcPxOaJmOTI0
https://t.me/+iMKlgcPxOaJmOTI0
https://t.me/+iMKlgcPxOaJmOTI0
https://t.me/+iMKlgcPxOaJmOTI0
https://t.me/+iMKlgcPxOaJmOTI0

تو اتاقم هق می‌زدم و سرم زیر ملافه بود چون دو روز بود طلارو ندیده بودم و ناچار از غرورم گذشتمو زنگ زدم پدرش که یک بوق نخورده جواب داد:
- بله بفرمایید؟

نالیدم: - سلام من پرستار طلام نفسم

سکوت کرد چیزی نگفت که ادامه دادم:
- میشه یکم راجب اومدن من تجدید نظر‌...

پرید وسط حرفم: - خیر اومدن شما به اون خونه فقط دردسر خانم محترم شما متوجه نیستید بچم به شما به شدت داره وابسته میشه نمیشه که شما همیشه پیشش باشید

نالیدم: - چرا مشکلش چیه من پولم نمی‌خوام بزار ببینمش

لحنش ناراحت شد: - وابستگی خوب نیست آدمو اذیت میکنه
- آدم به آدم درست وابسته شه بد نیست که قول میدم حواسم بهش باشه دوستش دارم

چند لحظه سکوت کرد: - پس اکه یکی وابستت شه اذیتش نمی‌کنی فیلم نمیای؟ ادا نمیای؟ نمیری؟ می‌مونی؟

اشکامو پاک کردم و فکر می‌کردم منظورش دخترش و قسم خوردم:
- اره به خدا اره به جون مامانم قسم

سکوت شد و بعد مکث طولانی گفت:
- تنها دخترم نیست که به حضورت احتیاج داره و وابستت منم دارم وابسته میشم!
https://t.me/+iMKlgcPxOaJmOTI0
https://t.me/+iMKlgcPxOaJmOTI0
https://t.me/+iMKlgcPxOaJmOTI0
https://t.me/+iMKlgcPxOaJmOTI0
https://t.me/+iMKlgcPxOaJmOTI0
https://t.me/+iMKlgcPxOaJmOTI0

سبز خواهم شد!🌱

18 Jan, 08:18


#سبز_خواهم_شد
#پست_153

بعد رو به شهریار با نگرانی گفت
_اصلا این ساعت منو کوک کن بالام خودم بیدار شم برا قرصاش..

شهریار ارامش کرد
_شما استراحت کنید ابا جان... رنگتون زرد شده... قول میدم من خودمم به گوشیش زنگ بزنم یاد اوری کنم!

بالاخره کمی کوتاه امد. قابلمه را زیر بغل زدم و بدون حرفی از در میانی داخل اتاقم شدم. همچنان در حال حرف زدن بودند.

در را بستم. قابلمه را روی لبه پنجره گذاشتم و بخاری برقی را به برق زدم. کمی لرز داشتم. زیر پتو خزیدم و چشم بستم. تمام کم خوابی های چندین وقته را قرار بود جبران کنم.

با تقه هایی که به در میخورد به سختی چشم باز کردم. گنگ بودم. فضا تاریک بود. همانطور خواالود گفتم
_بله؟ بله؟

لحطه ای فکر کردم خواب میبینم دوباره چشم بستم. دستگیره در بالا و پایین شد و در باز شد.
_واحه؟

سریع بلند شدم و سیخ نشستم. مغزم همچنان خواب بود اما بدنم نسبت به صدا ری اکشن نشان داده بود.

قامت بلند شهریار در قرار گرفت
_واحه جانم؟
_بله... بله اتفاقی افتاده؟

نور موبایلش روشن و روی صورتم افتاد. سریع چشم بستم.
_چیشده؟ ساعت چنده؟
_یک و نیم.

جلو امد و ادامه داد
_گوشیت کجاست؟ میدونی چند بار زنگ زدم؟

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

15 Jan, 19:12


#سبز_خواهم_شد
#پست_152

بی توجه شربت را توی درب شیشه ریخت و مقابلم گرفت.
_بخور!
_این خیلی تلخه منم سرفه ندارم!!

اباجان غر زد
_از همون بچگی از این شربتا فراری بود. انگار بچه نوزاده... بخور بچه خوب بشی...

بعد چشم عره ای حواله ام کرد که بی حرف شربت را گرفت و خوردم‌. از شدت تلخی ناخوداگاه عقی زدم و دست روی دهانم گذاشتم.

شهریار با خنده لیوان آب را مقابلم گرفت و آبا جان سرزنش هایش را ردیف کرد. که پس فردا شوهر میکنی بچه میاوری این ادا ها چیست و....

بدتر خجالت زده ام میکرد. لیوان را روی میز گذاشتم و آب دماغم را بالا کشیدم و گفتم
_آبا جان من میرم تو اتاقم.
_کجا به سلامتی؟ مگه من پا دارم شب و نصف شبی به تو سر بزنم؟ تب کنی اتفاقی بیوفته برات چی؟

دست به سر دردناکم کشیدم.
_شمارم نذاشتم استراحت کنید برم تو تخت خودم بخوابم بهتر...

به قابلمه سوپ روی میز اشاره زد.
_شامم نخوردی...

میان حرفش پریدم.
_گشنه ام نیست فعلا فقط درد دارم باید بخوابم.

غر غری کرد. شهریار واسطه شد
_ساعت بذاره برای زمان قرص ها بلند شه چیزی نمیشه. ابا خیالتون راحت...
_چی بگم من؟ خیل خب اون قابلمه رو بردار ببر تو وتاقت هر وقت صغف کردی بلند شو بخور باشه؟ نبینم تا صبح یه کله بخوابیا؟

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

13 Jan, 18:46


#سبز_خواهم_شد
#پست_151

توی جا نیم خیز شدم و کمی گنگ نگاهشان کردم. آبا جان در حالی که همچنان داشت حرف میزد با لبخند روسری را روی سرم انداخت.

خجالت زده صافتر نشستم و گفتم
_سلام.

شهریار سری برایم تکان داد و نگاه جدی اش را از من به آباجان داد.
_چشم، صبر میکنم تا خودتون باهاش به یه نتیجه ای برسید!

نفهمیدم راجب چه صحبت میکنند. بدن دردم بیشتر شده بود. جوری که انگار استخوان هایم در حال خرد شدن بود.

کیسه قرص های روی میز کنار تخت را برداشتم.
_این ها برای منه؟
_آره مادر، درد داری؟

سری تکان دادم و به سختی سر پا ایستادم. کیسه را برداشتم و لیوانی آب ریختم.
_وایسا بیام بهت بگم چی یه چیه!!

روی تمام بسته ها زمان و مقدار استفاده ذکر شده بود. اما حرفی نزدم. جلو آمد و دوباره با همان حالت کمی عبوس شروع به توضیح کرد و بعد دانه دانه قرص ها را از خشاب خارج و کف دستم گذاشت.

سرم داشت گیج میرفت. هرسه قرص را همزمان توی دهان ریختم و لیوان آب را بی توجا به نگاه شماتت بار او و تشر آبا سر کشیدم.

شیشه شربت سرفه را تکانی داد و درش را باز کرد. سریع ممانعت کردم.
_نمیخورم... باز نکنید لطفا!
_چرا؟
_سرفه ندارم.

سبز خواهم شد!🌱

12 Jan, 18:47


-چه لباس خواب جذابی! اینو برای سید میپوشی؟

ماهین معذب یقه ی لباس خواب ساتن قرمز رنگش را بهم چفت می کند:

_نه بی بی این چه حرفیه؟ من اخه چرا برای سید این لباس ها بپوشم؟ صیغه شم درست اما بینمون چیزی نیست!

بی بی با لبخند مرموذی نگاهش میکند و تسبیح در دستش را روی میز می گذارد:

_خجالت نکش مادر، به هر حال شوهرته حقته، می دونم ازش خیلی کوچیکتری اما منم می دونم توی دل بچه م چه خبره!

ماهین کنارش نشسته سر تکان می دهد:

_بی بی جدی می گم بین منو سید چیزی نیست، یعنی من اصلا به چشم سید نمیام!

بی بی پشت دستش را نوازش می کند و بی پروا می گوید:

_مادر تو زنی باید بکشونی سمتت، مگه میشه تو پر و پاچه ت رو بریزی بیرون و سید چشم ببنده؟ مگه میشه دو سه تا آه و ناله الکی از زبونت در بره و بچه م دلش نخواد!

ماهین قرمز می شود:

_بی بی!

صدای در ماهین رو در جا می پراند:

_وای بی بی سید اومد، من برم بخوابم.

قبل از اینکه بتواند فرار کند بی بی پاهایش را سفت نگه داشت تا نتواند در برود، سید که وارد خانه می شود با دیدن ماهین ماتش می برد و داغ می کند:

_س...سلام سید!

سید نگاهش را لحظه ای از او‌ بر نمی دارد، در آن لباس قرمز لختی با آن پوست سفیدش می درخشد!

با هول و ولا کتش را جلوی بدنش می گیرد تا کسی از باد کردنش بویی نبرد:

_بی بی کی اومدی اینجا؟

بی بی از جا بر می خیزد:

_من می رم بالا مادر، خسته م!

آن دو را تنها می گذارد و ماهین فرار را ترجیح می دهد که دستش کشیده شده بین دیوار و سید گیر می کند:

_سید چیکار می کنی؟

سید هارون انگار هیپتونیزم شده با نگاهش تمامش را می بلعد:

_فکر می کردم در حسرت دیدن این لحظه ها می مونم!

دستش را از چاک لباس خواب توری اش داخل می برد و به سمت شرت رفته کنارش می زند.

ماهین بی اختیار شده آهی از حنجره اش خارج می شود که سید لاله ی گوشش را می بوسد:

_جونم، جونم خانم کوچولوی من!

دستش را حرکت می دهد و با خیس شدن ماهین او‌ را به داخل اتاق هل داده لبلس خواب توریش را در تنش جر می دهد.

ماهین با خجالت دستش را تکیه گاه سینه اش می کند که سید بی تفاوت لباس های خود را به اطراف پرت می کند:

_میمیرم برات دختر.

او را روی تخت می خواباند و دستمالی به دستش می دهد:

_اینو بذار لای دندونات، تو برای اون پایینی خیلی تنگ و کوچولویی صدات میره بالا....

ترس در چشمان ماهین خانه می کند که با حجمی بزرگی که در بدنش فرو می رود جیغ دلخراشی می کشد که سید گازی از لبانش می گیرد:

_هیش هیش کوچولو....

نگاهش را به پایین تنه شان می دهد و با دیدن خون لبخند می زند و پیشانی اش را آرام می بوسد:

_خانم شدنت مبارک بانو.

خودش را آرام آرام در بدنش حرکت می دهد و صدای نازلی ناله هایش از درد و لذت بالا می رود.

سید وقتی لذتش را می بیند حرکتش را تندتر می کند و محکم خودش را به او می کوبد.

ماهین رو تختی را چنگ می زند:

_یواش تر سید، جر خوردم!

سید در حال و هوای خود خودش را محکم تر در بدنش ضربه می زند که لحظه ی آخر با ناله ایی مردانه شیره ی وجودش در رحم ماهین خالی می کند.

_ریختی توم سید؟

سید روی چشمانش را می بوسد:

_آره خانمم، از کجا معلوم‌دو روز دیگه نگی ازم پونزده سال کوچیکتری و‌منو بذاری بری؟ لااقل بچه مون میشه بند بینمون!

ماهین با خجالت چشم می بندد که تقه ایی به در می خورد و صدای بی بی به

ماهین با خجالت چشم می بندد که تقه ایی به در می خورد و صدای بی بی به گوششان می رسد:

_مادر اون ملحفه رو نندازیا، بعد عروسی باید دهن فامیل رو ببندیم، فردام یکیو بیارین فنرای تخت رو چک کنه که نشکسته باشه!


ادامه👇💦💦💦

https://t.me/joinchat/uYpBHj8fYAg0YmQ0
https://t.me/joinchat/uYpBHj8fYAg0YmQ0
https://t.me/joinchat/uYpBHj8fYAg0YmQ0
https://t.me/joinchat/uYpBHj8fYAg0YmQ0
https://t.me/joinchat/uYpBHj8fYAg0YmQ0
https://t.me/joinchat/uYpBHj8fYAg0YmQ0





.

سبز خواهم شد!🌱

12 Jan, 18:47


با حیرت زل زده بود به امیرعلی و زن مو بلوندی که همراهش بود

آب دهانش را قورت داد زبانی روی لب خشک شده اش کشید

_این.... کیه؟

با صدای خمار و کشداری پچ زد

_زنمه!!

چشم بست به سرش آمده بود از آنچه که میترسید

_دختراوس رحیم بهت که گفته بودم تو انتخاب دلم نیستی انتخاب حاج غفوری گفته بودم یکی و چند ساله میخوام

زن دستی روی شکم کمی برآمده اش کشید و لب به زیر دندان کشید

ارام و پرحس لب زد

_برو بشین عزیزدلم خسته میشی برای بچه خوب نیست

ضربه دیگری بر پیکر نحیف دخترک وارد شد

حرفهای رییس جوان و جنتلمنش را به یاد آورد

_خانم رستگار همسرتون معشوقه داره و از قضا بارداره شما هیچ شانسی در برابر دافنه موحد ندارید پس بهتره زودتر پا پس بکشی

من میخوامت ، مردونه پات وایمیسم


برای خوردن آب به سمت راه پله ها رفت

صدای ناله های ریزی در گوشش پیچید گویی دیواری بین آنها نبود و آن دو در برابر چشمانش در حال عشق و حال بودند به همان واضحی

_آخخخخ... امیرعلی... آرومتر... درد دارم

صدای خمار و پرهوس شوهرش در سرش اکو شد

_جون امیر علی، الان تمومش میکنم زندگیم یکم تحمل کن

آه و ناله های از سر لذت شوهر و معشقوقه اش تیرآخر را برپیکرش فرود آورد

_امیر.... آرومتر....آههههه

در خود شکست چندین ماه بود که زن امیرعلی کفایت بود اما جز یک تجاوز و رابطه زوری حتی انگشتش هم به او نخورده بود اما اکنون در بغل زن دیگری صدای ناله هایش به اوج رسیده بود

شاید بهترین کار رفتن و گم و گور شدن بود
........
https://t.me/+pQDbGU2wEbdkOGI8

امیرعلی کفایت ته تغاری حاج غفور شبی از سر مستی به سایه رستگار تجاوز میکند و برای حفظ آبروی خاندانش مجبور به عقد او میشود با وجود دافنه موحد معشوقه باردارش

از سوی دیگر آراز آذرمهر رییس هات و جنتلمن شرکت پارسه مدتهاست دل در گروه رستگار چشم آبی دارد حتی زمانی که عروس حاج غفور میشود بازهم برایش سینه سپر میکند🔞🔞

#مثلت عشقی
#عاشقانه
#هات🔞🔞👌👌

https://t.me/+pQDbGU2wEbdkOGI8
https://t.me/+pQDbGU2wEbdkOGI8
https://t.me/+pQDbGU2wEbdkOGI8

توصیه ویژه

سبز خواهم شد!🌱

12 Jan, 18:47


.
-تو مگه زن نداری به دوست آبجیت شماره دادی آخه پسر؟ میخوای آبروی آقات و ببری؟


بیخیال گازی به سیبش زد.


-زن واسه تختم میخوام مامان. واسه شناسنامه م شما گرفتید یکی ! اونجوری دارم بله...


-زن زنه دیگه...چه فرقی میکنه! با همین برو تو تختت خبر مرگت...


خونسرد ابرویی بالا انداخت.


-فرقش و خودم میفهمم...روم نمیشه به شما بگم!


بعد سری به سمت آشپزخانه گرداند و ادامه داد.


-مرضی چی شد این رفیقت؟ بهش که نگفتی من شناسنامه م گُهی شده؟ بابا برو یکم از آقا داداشت تعریف کن واسش بذار دلش بره ...


زن سری به نشان افسوس تکان داد. این یکی قاتل جانش بود.


-بیوه‌ی جوون مرد میخواد تو رختخوابش مامان جان. یکم کوتاه بیا...


-مرد پیدا کردی شوهرش بده حاج خانم. من نمیخوامش.


زن با نگاهی به اطراف به گونه اش کوبید.


-خدا مرگم بده.  زنته مادر. روش غیرت نداری؟ زبونم لال فردا به هزار تا راه کشیده بشه خوبه؟


پسرک مرد شده اش گلوله ی آتش بود. اصلا با شهره جانش قرار شمال داشت.
حرف درمورد بیوه ی حال بهم زنی که دست بر قضا همسرش بود را کجای دلش می‌گذاشت.


-گه خورده . خودش انتخاب کرده مثل زیگیل آویزون زندگی من باشه.
چشمش کور دنده شم نرم. بفهمم پا کج گذاشته قلم پاش و میشکنم. اینارو بهش بگو


بلند تر از حد معمول حرف می‌زد.


خوب می‌دانست که زنک آویزان حتما با آن چادر حال به هم زنش جایی ایستاده بود و حرف هایش را میشنید.


-نمیشه که مادر . زنه جوونه خوشگله اصلا یه نگاه تو صورتش کردی؟ مثل قرص ماه میمونه والا.


-ریختش و میبینم باید کفاره بدم حاج خانم. نگاهش کنم . عشق من شهره ست.
اینو همتون هم میدونید. اون زیگیل و به زور بستید بیخ ریش من فکر کردید بعد یه مدت خر میشم عاشقش میشم شهره رو ول میکنم؟


زن محکم به روی گونه کوبید. 


-صدات و بیار پایین. دیگه چی؟ میخوای آقات و بکشی ؟ میدونی که از اون زن سر لخت بی حیا خوشش نمیاد.
حیف این زن نیست؟ اهل نماز روزه. اهل خدا پیغمبر...محرم نامحرم حالیشه مادر...اینا واسه زن نعمته!


-نه نعمتش و میخوام نه ذلتش و ! به چه زبونی بگم حالم از ریختش بهم میخوره..


-تو لیاقت این جواهر و نداری پسر جان!


با صدای پدرش که عصا زنان نزدیک می‌شد ساکت شد. پیرمرد با صورت برافروخته آمد و در مرکز اتاق ایستاد.


-هرچیزی لیاقت میخواد.


گفت و سینه سپر کرد و سرش را به سمت اتاق گرفت.


-رعنا دخترم؟ بیا بابا جان. اون عقد نومه ت رو هم بردار بیار..


با نیشخندی ابرویش را بالا انداخت.


-عقد نومه واسه چی؟ میخوای مثل هربار بگیری پیش چشمم یادم بندازی زنیکه رو چطوری ...


با سیلی محکم حاج مرتضی کلامش نیمه کاره ماند.


-تو پسر من نیستی! ببند دهنت و ...


کمی بعد رعنا چادر به سر در آستانه ی در ایستاده بود.


-نزنش آقاجون. آقا معین گناهی نداره. از اول میدونستم خاطر شهره خانم و میخواد...به خدا اگه اصرار های شما نبود...


پیرمرد عصا زنان جلو رفت و سر رعنا را جلو کشید و پیشانی اش را بوسید‌


-چادر سیاهت و بکش سرت میریم محضر! امروز صیغه ی طلاق جاری میشه بین تو و این پسر بی عقل من...


زن نگاهش را بین پسرک و عروسش چرخاند. خوب می‌دانست که این زن جواهریست که از کف پسرش می‌رود.


-خدا مرگم بده حاجی. طلاق چیه؟ توبه کن عرش خدا میلرزه با اسم طلاق...


پیرمرد سرش را بالا گرفت.


-طلاقش و میگیرم شوهرش میدم!


بعد رو به پسر برافروخته اش ادامه داد.


-خاستگار دست به نقد دارم واسه زن مثل دسته گلت بی غیرت!

ادامه👇


https://t.me/+fbIjPS_zeYZjMDNk
https://t.me/+fbIjPS_zeYZjMDNk
https://t.me/+fbIjPS_zeYZjMDNk
https://t.me/+fbIjPS_zeYZjMDNk
https://t.me/+fbIjPS_zeYZjMDNk
https://t.me/+fbIjPS_zeYZjMDNk
https://t.me/+fbIjPS_zeYZjMDNk
https://t.me/+fbIjPS_zeYZjMDNk
https://t.me/+fbIjPS_zeYZjMDNk
https://t.me/+fbIjPS_zeYZjMDNk

#پارت👆

سبز خواهم شد!🌱

12 Jan, 18:47


"_عین پدرش یه هرزه‌اس!!!
پدرش با مادر من، به پدرم خیانت میکرد و اون بی وجود هم به من خیانت کرده!
حقشه بکشمش"



دخترک محکم جلوی دهانش را میگیرد تا مبادا صدای ترکیدن بغضش به آن نامرد درون اتاق که حتی به حامله بودنش نیز رحم نمیکرد و کتک هایش جانفرسا بودند، برسد!

"_شرم کن محمد! توی این همه مدت چی ازش دیدی که به زن خودت،به بچه ی خودت تهمت میزنی؟"

صدای تیز و پر نفرت محمد اشک های دخترک را روان می‌کند و دخترک بیچاره به دیوار کنارش چنگ میزند تا همانجا آوار نشود از قساوت حرف هایی که عشقش نثارش میکرد
از مردی که بدون تردید به بچه‌ی خودش انگ حرومزادگی میزد!

"_اون حرومزاده بچه ی من نیست!
معلوم نیس زیر کدوم قرمساقی خوابیده که شکمشو باد آورده
فقط منتظرم توله سگش به دنیا بیاد اون وقت میدونم باهاش چیکار کنم"

کسری دوست محمد که برادری را در حق دخترک تمام کرده بود، اینبار نیز جوانمردانه از پاکی دخترک دفاع می‌کند

"_داری اشتباه میکنی.تا دیر نشده عقلتو سر جاش بیار وگرنه تا آخر عمرت با عذاب وجدان تهمت‌هات میسوزی"

محمد جری شده به سمت دوستش یورش می‌برد و زبانش
آخ از زبان محمد که خنجر کلماتش درست وسط قلب دخترک بی کس فرو می‌رفت

"_چیه نکنه واسه تو هم عشوه اومده که داری سنگشو به سینه میزنی؟"

کسری محمد آماده‌ی دریدن را به عقب هول میدهد

"_خفه شو.خواستم راه اشتباهتو نشونت بدم تا ازش برگردی
اما دیگه زبون باز نمیکنم راجب زن و زندگیت نظر بدم که تهشم به منم انگ بی شرفی بچسبونی"

محمد غرشی می‌کند و خبر نداشت از دخترکی که با طفل درون دلش تمام بی رحمی هایش را از پشت در میشنید و هر لحظه بیشتر توان از تن نیمه جانش می‌رفت

"_اون زنیکه و کثافت توی شکمش دل سوزوندن ندارن.جلوی خودمو گرفتم تا زایمان کنه و اونوفته که دودمانشو به آتیش میکشم"

دخترک وحشت به دلش می‌افتد از محمد که با وجود حاملگی اش هر روز مانند جنون گرفته ها با کمربند تنش را کبود میکرد

"_چیکار میخوای بکنی محمد؟"

انگار کسری هم از کارهای محمد وحشت داشت
محمد که هیچ چیزی جز انتقامش برایش مهم نبود

"_کاری میکنم واسه همه درس عبرتی بشه که تا عمر دارن یادشون نره
توله سگ حرومزاده‌اشو جلوی چشمهاش آتیش میزنم تا حتی فکر خیانت به محمد خانزاده هم تن و بدن همه رو به رعشه بندازه"

دخترکِ بیچاره از چیزی که شنیده بود،دست و پایش به لرزه می‌افتد و...

و محمد میخواست بچه‌ی خودش را به آتش بکشد؟
طفل بی گناهی که از خون خودش بود را؟

دخترک وحشت زده و ترسیده بدون کوچکترین سر و صدا عقب رفت

و در آن میان چه اهمیتی داشت برگه هایی که بی گناهی اش را ثابت می‌کردند و محمد مطمعن میشد که او خیانت نکرده است و بچه از خودش است؟

برگه هایی که پشت در اتاق از دستش افتاده و همانجا باقی ماندند

دخترک وحشت زده عقب رفت و وقتی به در خانه رسید، بازش کرد و بدون آنکه حتی نیم نگاهی پشت سرش بیندازد، شروع کرد به دویدن

که اگر میماند باید شاهد سوختن فرزندش در شعله های آتش میشد!

https://t.me/+vTBj7VI0FAw1OTA0

محمد عصبی از سرنوشتی که مجبورش کرده بود دخترکی که مالک تمام قلبش بود را هر لحظه آزار دهد، خطاب به خدمتکار خانه لب زد

_برو ماهی رو صدا کن بیاد.رفتنی ببین حالش چطوره

از او متنفر بود و دوستش داشت

رابطه های جنسی پدر ماهی با مادرمحمد،خاطرات کودکی محمد را تیره کرده بودند و هیچ چیز رنگی در کودکی اش وجود نداشت

جز مادر خیانتکاری که پدرش وقتی خیانتش را فهمید،همانجا جان داد و محمد به خاطر پدر ماهی پدر ظلم دیده اش را از دست داد

_آقا.خانم توی زیر زمین نیستن

از سر حرص دخترک را به زیر زمین نمور فرستاده بود و حال با شنیدن نبودنش قلبش برای لحظه ای از کار افتاد

_یعنی چی نیست؟

محمد با عجله خواست از اتاق بیرون بیاید که با صدای خش خش چیزی زیر پایش نگاهش به برگه ی زیر پایش افتاد و آن را با اخم برداشت

با هر خطی که میخواند شانه هایش فرو افتاده تر میشد
برگه ای که نشان میداد رابطه ی دخترک با مرد درون عکس هایی که به دستش رسیده بود، چیزی نبود جز تدارک دیدن برای تولد خود نامردش!

برای تولد اویی که با کمربند به خدمت دخترک حامله و بچه‌ی درون شکمش رسیده بود

_محمد؟محمد بدبخت شدیم

کسری که دقایقی پیش بیرون رفته بود با رنگی سفید شده خودش را به محمد که در کوهی از پشیمانی فرو رفته بود رساند و با صدایی لرزان لب زد

_محمد ماهی.ماهی

محمد نگران از حال دخترک بی گناهش بیقرار میان جمله‌اش پرید

_ماهی چیشده؟

_جلوی چشمای خودم شد محمد
داشت میدوید.انگار حواسش سرجاش نبود.من دیدم

محمد وحشت زده یقه ی کسری رادرون مشتش میگیرد

_بنال ماهی کجاست مردک؟

_نیست محمد!
ماهی دیگه نیست!
تریلی...یه تریلی زیرش گرفت محمد!
حتی اگه تکه های بدنشم کنار هم بذاری نمیتونی تشخیص بدی اونی که خونش همه جارو برداشته ماهیِ!
تسلیت میگم محمد!!!

https://t.me/+vTBj7VI0FAw1OTA0

#پارت‌واقعی‌رمان/کپی‌ممنـــوع

سبز خواهم شد!🌱

11 Jan, 19:27


#سبز_خواهم_شد
#پست_150

در حالی که چشمانم را ماساژ میدادم نشستم. سینی را روی پاهایم گذاشت. و خودش هم کنارم نشست. عصا را به دیوار تکیه داد و تشر رفت
_بخور ببینم!

قاشق را به دهان بردم و همان یک قاشق را به سختی پایین دادم. معده ام انقدر خالی مانده بود که تیر میکشید.

آبا جان مجبورم کرد تا تمامش بخورم. بعد اجازه داد تا دوباره دراز بکشم. دراز کشیدم و پاهایم را توی شکم جمع کردم.
_ببخشید آباجان حواسم نبود اومدم تو اتاقتون ممکن شمام بگیرید.
_ها خیلی زود یادت افتاد. نترس ولی من چیزیم نمیشه! تازه از این مرضا گرفتم.

تک خندی زدم و پتویی که رویم کشیده بود را تا روی دماغ بالا کشیدم.
_ویروس آبان جان!
_ها بالام همون!

بعد به سختی ایستاد و خودش را روی صندلی نمازش انداخت.
_تو بخواب من نمازمو بخونم.. فقط این شهریار دوا درمونتو نیاورد گفت یه ساعت دیگه نوبتشونه...
_کاش میگرفتی ازش خودت آباجان!
_تو اتاقش بود. بچم کار داره میاره دیگه عجله ات چیه مادر!

درد من قرص نبود. زنعمو بود که قرار بود پوست از کله ام بکند. خواب اجازه نداد بیشتر فکر کنم و دوباره مرا درون خودش کشید.

با سر و صدا های بالای سرم بیدار شدم. به محض هوشیاری سریع بلند شدم و نشستم. آبا جان و شهریار صحبت میکردند.

سبز خواهم شد!🌱

10 Jan, 12:35


.
-تموم شد خوشگلم. پاشو خودت و بشور دستمال خونیتم قاب کن بده پدر شوهرت...!

همانطور که هنوز زیر تن سنگینش از شدت شرم و ترس می لرزید ناباورانه پلک گشود‌.

حالا دیگر از دیدن تن برهنه اش ابایی نداشت. که از روی تنش برخواسته و لخت و سرخوش سیگاری به آتش می‌کشید.

-چه عجب چشمات و باز کردی. فک کردم یه جوری کردم خدایی نکرده عروس خوشگل حاجی کور شده.

سعی کرد سرجا بنشیند. کمرش تیر می‌کشید. ملحفه ی سفید زیر تنش غرق خون بود.

-ببخشید....من ...من نمی‌فهمم...

سیگار به دست از جا بلند شد. خون دخترانگی به باد رفته اش روی تن مردانه اش به خوبی پیدا بود.

-کجا رو نگاه میکنی عسلم؟ بازم دلت میخواد؟ ولی من باید برم.

با شرم و وحشت نگاه دزدید.

-کجا؟ ما...ما فردا شب عروسیمونه...شما گفتید اون کارو امشب...بکنیم. قبل عقد...

آنقدر بهم ریخته بود که توانایی جفت و جور کردن کلمات را هم نداشت‌.

جلو آمد و روی تنش خم شد. هنوز هم نگاهش روی تنش هیز بود.

-تو خیلی خوشگلی عسلم. خوش سکسم بودی انصافا. ولی سلیقه ی من نیستی. بهت که گفته بودم. تو سلیقه ی حاجی هستی. دستمال خونیت و بده بهش خودش یه فکری برات میکنه.

نه نمی‌رفت. امکان نداشت. فردا عروسیشان بود‌ . حاجی نمی‌گذاشت پسر یاغی اش از پای سفره عقد جم بخورد.


***

- داماد با یه زن غریبه فلنگو بست.

داخل اتاق عقد قیامتی به پا شد.

مادر داماد رنگ از رخش پرید:

- یا خدا... یعنی چی که فلنگو بست؟ این بچه رفت یه آبی به سر و صورتش بزنه.

- خودم دیدم خانوم جون... دایی حامد با یه خانوم خوشگل سوار یه ماشین شدن و رفتن.


زن بیچاره پس افتاد. می‌دانست آخرش این پسر آبرویشان را به چوب حراج می‌زند‌.

از همان موقع که گفت من این دختر را نمی‌خواهم و حاج رسول به زور سر سفره‌ی عقد نشاندش، باید فکر اینجایش را می‌کردند.


- خونه خراب شدیم... بی‌آبرو شدیم...

حالا مادر عروس بود که از عصبانیت آژیر می‌کشید:

- شما خونه خراب شدین یا ما؟ آبروی شما رفته یا ما؟ رو دخترمون انگ زدین. دیگه کی میخواد بیاد خواستگاری دختر ما؟


- پسر ما معلوم نیست کجاست، شما به فکر ازدواج کردن یا نکردن دخترتونین؟

هیچکس حتی نزدیک عروس هم نرفت تا ببیند زیر آن چادر سفید، چطور گلوله گلوله اشک می‌ریزد.

بی‌محلی های حامد را گذاشته بود پای محرم و نامحرمی... فکر می‌کرد عقد که کنند، همه چیز درست می‌شود.

فکر می‌کرد پسر خوانده‌ی حاج رسول معتمدی، دست پرورده و نورچشمی‌اش، او را می‌خواهد.


فکر می‌کرد قرار است بعد از کلی سختی طعم آسایش را بچشد، ولی نه!

بدتر انگشت نمای خلق شد.


مادرش دستش را کشید:

- نشستی اینجا که چی؟ عقد بهم خورد. پاشو بریم.

یکدفعه مردی گفت:

- عقد هنوز سر جاشه... اگه حاج رسول گفته اون دختر عروس خونواده‌ی معتمدی میشه، پس میشه!

پسر بزرگ حاج رسول بود. همان پسر خونی‌ و الواتش که یک محله از دستش آرام نبودند.

همانی که از ۱۲ ماه سال، شش ماهش را حبس می‌کشید و عین خیالش نبود.


- اونوقت کی میخواد بشینه سر سفره‌ی عقد؟ نکنه تو؟

- دختر شما قرار بود عروس حاج رسول بشه. چه توفیری داره زن کدوم پسرش بشه؟

حاج خانوم چشمانش درخشید.

- شیرم حلالت مادر... آبروی ریخته شده‌‌ی باباتو جمع کن.

هیچکس مخالفتی نکرد.
خانواده‌ی دروپیت عروس که به فکر آن شیربهای گران‌قیمت بودند... از خدایشان بود دخترشان همچنان عروس حاج رسول بماند.

ولی دخترک بی نوا تا بحال دامادش را ندیده بود.

حتی حالا هم که کنارش نشست، از زیر چادر پوتین‌ها و زنجیر دستش را می‌دید.

و بوی غلیظ سیگاری که به هیچ تازه دامادی نمی‌آمد.


- بخون حاج آقا... به نام حسام معتمدی!


https://t.me/+n2nAw6XDhsxiZGZk
https://t.me/+n2nAw6XDhsxiZGZk
https://t.me/+n2nAw6XDhsxiZGZk
https://t.me/+n2nAw6XDhsxiZGZk
https://t.me/+n2nAw6XDhsxiZGZk
https://t.me/+n2nAw6XDhsxiZGZk
https://t.me/+n2nAw6XDhsxiZGZk
https://t.me/+n2nAw6XDhsxiZGZk
https://t.me/+n2nAw6XDhsxiZGZk
https://t.me/+n2nAw6XDhsxiZGZk

#پارت👆

سبز خواهم شد!🌱

10 Jan, 12:35


-یه بازی میکنیم دخترکوچولوم!


من میشم گرگ وتو یه آهو.
چشای گردشدمومیخ چشای سیاهش کردم وباتعجب گفتم: 

-چرا؟

-سوال نداریم، توفرارمیکنی وتاجایی که میتونی سعی کن نگیرمت.
اب دهنموقورت دادم :

-میفهمم چی میگیا اما متوجه نمیشم !

-اگه تا یه دقیقه دیگه به جای فرار هنوز زیرم باشی  وزر بزنی تضمین نمیکنم سالم از این خونه بیرون بری ومطمعن باش جوری به دندون میکشمت که تاعمر داری فراموش نکنی آهو کوچولو! پس تانشُمردم دست به کارشو.

یه کوچولو فاصله گرفت میتونستم حرص وخواستن روتوچشاش به وضوح ببینم، دلهره ووحشت وجودمو پرکرده بود محکم کف دستامو تخت سینش کوبیدم وخودمواز زیرش بیرون اوردم
https://t.me/+JM8UiAGvuB42M2U0
https://t.me/+JM8UiAGvuB42M2U0
باهرپارتش نفس توسینتون حبس میشه! پیشنهادمیکنم ازدستش ندین داستانی جدیدو سراسر هیجان باچاشنی طنز وعاشقانه ای ناب🥺😌

سبز خواهم شد!🌱

10 Jan, 12:35


_چهل کیلو دنبه داری اونوقت دلت میخواد به دوستام معرفیت کنم که تو زنمی! اونم جلوی دوست دخترای باربی شون؟

ریحان لبان لرزانش را به داخل دهان میکشد و سعی می کند در خودش جمع شود آدرین که نمی‌دانست همه این چاقی عجیب غریبش بخاطر بارداریست:

_هر چی خودت رو پنهون کنی باز همونی، می خوای کجات رو از بقیه پنهون کنی؟ شکمی که از پیراهنت جلوتره یا رون پاهایی که راه میری زمین میلرزه؟

ادکلن را روی خودش خالی می کند و با پوزخند ساعت را دور مچ دستش می بندد:

_شب منتظرم نمون ، بر نمی گردم.

ریحان با بغض سعی می کند مانعش شود:

_تو روخدا من رو ببر وگرنه اگ...اگه بابام بفهمه منو میکشه!

آدرین با مکث نگاهی به سر تا پایش می اندازد و منزجر می گوید:

_لااقل یه مامی ادکلنی چیزی بزن نمیخوام بوی عرقت رو همه بشنون!

تحقیر در سلول به سلول بدنش می پیچد. هیچگاه بوی عرق نمی داد و نمی دانست که چرا آدرین با او اینکار را می کند!

به محل قرار که می رسند همه با دیدن ریحان زیرزیرکی می خندند و آدرین با حرص در گوشش می غرد:

_بتمرگ!

رو به دوستانش می کند و با خشم زیر پوستی می گوید:

_بچه ها ریحان دختر خدمتکار خونه مونه، چون امشب خانواده ش نبودن با خودم آووردمش لطفا باهاش مهربون باشین!

ریحان سعی می کند بغضش را پس بزند اما چشمانش نم بر می دارد:

_جووون چه گوشتیه آدرین!

آدرین مچ دست ریحان را می فشرد و با خشم پنهانی‌ میگوید:

_گوشت دوست داری دنیل؟

دوستش ساکت می شود و دختر زیبایی که چشمان ریحان هم روی او زوم بود لب وا می کند:

_من تو رو یه جا دیدما، ولی دور از این حرف ها خیلی ملوسی عزیزم مخصوصا چال گونه هات!

ذوق در پی و رگش جریان می گیرد که آدرین با نیشخند می گوید:

_چیش ملوسه سارا؟ دنبه هاش؟

همه به زیر خنده می‌زنند و ریحان از پشت صندلی بر می خیزد:

_بب...ببخشید من....من بر میگردم....

پاهای بی جانش را به سمت توالت رستوران بر می دارد اما صدای همان دختر به گوش می رسد:

_خیلی بی شخصیتی آدرین! حق نداری کسی رو به خاطره قیافه و هیکلش مسخره کنی البته تو لیاقتت این دختر پاک و معصوم نیست!

همهمه ایجاد می شود و ریحان سرش گیج رفته دستش را بند صندلی های خالی می کند.


آنقدر بغض را فرو خورده بود که همه جا دور سرش می چرخیدند.

آدرین با فریاد صدایش می زند:

_بیا گمشو بریم خونه که آبرو برام نذاشتی.

دستش را از پشت می کشد که ریحان آخی می گوید و با چشمانی بسته به روی زمین می افتد...

آدرین نگران سمتش خم‌می شود:

_ریحان!

وقتی لبان کبودش را می بیند داد می زند :

_ریحان عزیزم!

باتلاش جسم بی جانش را در آغوش می کشد و مضطرب به سمت بیرون می دود:

_توروخدا چشمات رو باز کن، تو روخدا بازم بخند و چال گونه های خوشگلتو‌بکن تو چشم من آشغال ریحان....

او را بیشتر در آغوشش می فشارد:

_همه‌چی رو دروغ گفتم ریحان، من کثافت عاشقتم ...

ریحان پلک از هم باز می کند و از بین لبان کبودش زمزمه می‌کند
-بچم!
https://t.me/+1I04lz5s41Y0M2Nk
https://t.me/+1I04lz5s41Y0M2Nk
https://t.me/+1I04lz5s41Y0M2Nk
دختره حاملست شوهرش خبر نداره همش به هیلکش گیر میده تحقیرش میکنه 🥺😢

سبز خواهم شد!🌱

10 Jan, 12:35


#پست_1


_آقا گفتن مواد تحریک کننده که اثر کرد دختره رو ببریم تو اتاقی که به‌نام شایگان رزرو شده!

بادیگارد نگاهی به دخترک که با چشمانی خمار به دیوار تکیه داده و صورتش از شدت تحریک شدگی سرخ بود انداخت. لبش را تر کرد و گفت:
_به‌نظرت قبلش یه حالی باهاش نکنیم؟

نفر بعدی سریع ضربه‌ای به‌سرش زد.
_خفه‌شو مگه نمیدونی اون نامزد رئیسه فقط باید ببریم توی اتاق و ولش کنیم!

مرد در اتاق را باز کرد و دخترک زیبایی که با بدنی داغ و سرخ شده به خودش می‌پیچید به داخل هل داد.
_چک کردم این اتاق به‌نام شایگان رزرو شده. زودباش بریم تا واسه‌مون شر نشده!

به‌محض رفتن آن دونفر دخترک میان تاریکی خودش را روی تخت انداخت و دستش را بین پاهایش فرو برد.

بدنش از شدت داغی به‌هم می‌پیچید و به‌طرز تحریک آمیزی نفس نفس میزد.
همین که داشت به نقطه‌ی پایان می‌رسید ناگهان در اتاق باز شد و مردی با قدی بلند و هیکلی مهیب و ترسناک وارد اتاق شد!

مرد با دیدن تن نیمه برهنه و بدن اغواگر دخترک لحظه‌ای مات ماند و با چشمانی سرخ نگاهش کرد.
_تو دیگه کی هستی؟ برای هارون شایگان جنده فرستادن؟

دخترک گیج از حرف‌هایش از جا بلند شد و دستش را دور گردن محکم مرد حلقه کرد همانطور که خودش را به او می‌مالید با نفسی گرفته گفت:
_خیلی داغه... لای پاهام می‌سوزه!

هارون که اولین‌بار بود در زندگی‌اش با چنین لعبت زیبا و پرنازی ملاقات می‌کرد نفس تندی کشید و زمزمه کرد:
_عجب توله‌ای هستی... می‌خوای چه‌جوری سوزششو رفع کنم؟ با زبونم؟

دخترک آهی کشید که دست مرد زیر کمر و پاهایش حلقه شد و او را روی تخت انداخت.

نگاهی به لای پایش انداخت و با دیدن برآمدگی‌اش فحشی داد.
_مادر نزاییده کسی بخواد اینجوری منو تحریک کنه. تو چه‌جوری سر از تخت من در آوردی اصلا اسمت چیه بچه؟

دخترک لبش را گاز گرفت و با چشم‌هایی اشک آلود و سرخ نگاهش کرد.
_نمی‌دونم اون نگهبانا صدام کردن عروسک!

با دیدن حالت سکسی دخترک موج گرمای بیشتری به پایین تنه‌اش منتقل شد و روی تن بکرش خیمه زد.
_لعنت بهت این چه لباییه تو داری؟ جون میده واسه...

دندان‌هایش را به‌هم فشرد و گفت:
_ایندفعه رو چون حالت بده بهت حال می‌دم ولی وای به‌حالت کلکی تو کارت باشه... صبح که پا شدم رو تختم نبینمت!

سرش را میان سینه‌‌های کوچکش فرو برد که دخترک آهی کشید و سرش را بیشتر به خودش فشرد.
_زود باش بیشتر می‌خوام...

هارون تک خنده‌ای کرد و بند سوتینش را باز کرد.
_چه‌جوری سر از اتاق من در آوردی، ها؟ خودت خواستی؟ کسی بهت نگفته هارون وحشی بشه سالم از زیرش در نمیای

سوتینش را که کنار زد. نگاهی به سینه‌های کوچکش انداخت و خندید.
_خوشگل و سلطنتی خوبه باب میلمه...

ناگهان گازی از نوک سینه‌اش گرفت و شروع به مکیدنش کرد.

دخترک با لای پایی سوزان خودش را به او فشرد و ناله‌ای کرد.
_آخ نکن می‌سوزه...

هارون نفس‌نفس زنان برجستگی میان شلوارش را به لای پای دخترک مالید.
_کجا می‌سوزه هوم؟ اینجا؟ مواد زدی عروسک؟

دخترک بدون این که بفهمد چه چیزی می‌گوید آهی کشید و مشغول لذت بردن از ساییدگی بین پاهایش شد.
_نمی‌شه که تو بالا باشی و من نباشم!

خم شد و در کشو را باز کرد که دخترک ناله‌ای کرد.

پودر سفید رنگی از داخل کشو بیرون کشید و روی دخترک خم شد.

شورتش را به‌آرامی از پایش بیرون کشید و با دیدن لای پای تمیزش لبش را تر کرد.
_از قبل خودتو واسه‌م آماده کرده بودی، هوم؟

سرش را بین پای دخترک برد و....

https://t.me/joinchat/3Iu8SJmvkI1jNWY0
https://t.me/joinchat/3Iu8SJmvkI1jNWY0

سبز خواهم شد!🌱

08 Jan, 18:53


#سبز_خواهم_شد
#پست_149

منتظر ماند تا تائید کنم. سرم را تکان دادم. نوازشش را از سر گرفت و همزمان گفت
_ایشاالله عروس میشی، خودم برات جاهاز میخرم، اصلا هرچی از جاهاز خودمم مونده گذاشتم برا تو... به جلال و جمالم گفتم. اون دوتا پسرا که نیاز ندارن... آیسان و ایلارم مادر عجوزه اشون براشون درست میکنه... غمت نباشه مادر ... واسه ات عروسی میگیریم...

خنده ای کرد و ادامه داد
_به داماد میگیم از این چی چیه؟ عروسی میگیرن توش، از اونام حتمی بگیره واست... بعد دیگه میری خونه بخت بچه میاری... بچه دوست داری؟ ها؟

سرم را به طرفین تکان دادم. غر زد
_چرا؟ یه دختر یه پسر... نبینم اوقات تلخی کنی واسه شوهرت مثل این زنای تازه به دوران رسیده ها!! بچه نباشه زندگی به درد نمیخوره... خدا بیامرزه کریمه باجی... بچه اش نشد حاج عموت رفت سرش زن گرفت... پس دیگه نشنوم ها خب؟

اینبار از ته دل خندیدم و گفتم
_چشم.
_آفرین بالام بچه چراغ خونه است.

توی دلم غر زدم "پس چرا من چراغ هیچ خانه ای نبودم!" از هرچه مرد و زن و ازدواج و بچه بود بیزار بودم.

جایی میان حرف های آبا جان خوابم برده بود. جوری که حتی نفهمیده بودم. کی بیرون رفته.

ابا جان به ندرت میتوانست از تخت خواب بیرون بیاید. اما بیرون رفته و برایم سوپ آورده بود.

حتما زنعمو را مجبور به پختنش کرده بود. به سختی بیدارم کرد و وادارم کرد تا غذا بخورم.
_بلد شو بلند شو دو ساعت وایسادم بالا سر شهلا واسه یه کاسه سوپ که دختر خانوم ناز کنه؟

سبز خواهم شد!🌱

06 Jan, 19:31


#سبز_خواهم_شد
#پست_148

همانجا خفه نالیدم.
_چیزی نیست سرما خوردم.
_چی؟

بلندتر جواب دادم
_مریض شدم چاییدم تب دارم.

اینبار دمای تنم را چک کرد.
_تصدقت برم، به آبا چرا نگفتی! چیزی خوردی؟

سر تکان دادم.
_به قمر بگم سوپ بار بذاره!

سریع سرم را کنار کشیدم
_نه نه، رفتم دکتر خوبم الان!
_بنیه ات ضعیفه باید به جلال بگم قلم بخره اب قلم تازه برات اش درس کنیم.

بی توجه به حرف هایش بیشتر توی دلش جمع شدم و گفتم
_آبا جان؟
_جان بالام؟
_یه چیزی بپرسم؟
_اره مادر...
_به نظرت قرار من تا آخرم عمر تنها بمونم؟

آهی کشید. مکث کرد و بعد سعی کرد باشوخی حرف را عوض کند
_باز تو مریض شدی دلت نازک شد؟ این چه حرفیه! یا نکنه دلت شوهر میخواد ها؟

خواب داشتم. لبخند نیم بندی زدم و با صدایی گرفته گفتم.
_آبا جان جوک نگو! حتی هیشکی قرار نیست باهام ازدواج کنه! زنعمو میگه من نجستم.
_زنعموت غلط کرد... لا الله... نشنوم دیگه! فهمیدی؟

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

05 Jan, 19:14


_ غیرتت الان به درد اومده ؟
الان که دیدی یکی دیگه پاپیش گذاشته و میخواد بیاد خواستگاریم ؟


نفس های تند و عصبی میکشد
رگ گردنش عجیب باد کرده

_ روی غیرتِ منِ لعنتی دست نذار نفس !
با پسرخاله من اومدی تو مهمونی که چی بشه ؟؟؟

پوزخند میزنم
او قدرِ ابراز علاقه مرا ندانست

_ درسته !
تو دعوتم نکرده بودی ولی منم به دعوت تو نیومدم !
به عنوان نامزد پسرخاله ات اینجام !

چشم هایش شعله میکشند

_ میخوای باور کنم نامزد کسی شدی که ازش متنفری ؟

پوزخند صدا داری میزنم و از دور به مهدیار نگاه میکنم

_ چون تو از مهدیار متنفری ، من هم باید متنفر باشم ؟
اون بهم اهمیت میده .
مثل بعصی ها نمیبوسه و فرار نمیکنه
مثل تو نیست .

عقب میکشم و میخواهم بروم که بازویم را محکم میگیرد

_ فکر کردی دلم نمیخواست بیام خواستگاریت ؟؟؟
به فکر تو بودم !
به فکر تو بودم که تجربه ازدواج ناموفق نداشتی ازم ۱۴ سال کوچیک تر بودی !
نخواستم وارد زندگیم کنمت تا مادر یک بچه سه ساله بشی ؟

دروغ میگوید
او این حرف ها را از قبل تمرین کرده است  و اِلّا چرا لبم را بوسید ؟؟

_ برام مهم نیست آقای اروندِ سلیمی !
الان هم به همین چیزها فکر کن و خودت رو قانع کن

او را پشت سر میگذارم و سمت مهدیار میروم
تالار خاموش میشود و همه روی سن رقص می ایستند

خوشم نمی آید که مهدیار دست دور کمرم بیاندازد و مرا برقصاند

برای حرص دادن او امده بودم !
اویی که از جان بیشتر دوستش داشتم .
میخواستم به او ثابت کنم که او هم مرا ار جان و دل دوست دارد .

مهدیار مرا میچرخاند و درست لحظه ای که مرا به آغوش میکشد و لب به لاله گوشم میچسباند صدای جیغ طلا بلند میشود
دخترکِ سه ساله دوست داشتنمی ام
همان دختری که پرستارش شدم و بعد ... عاشق پدرش !
عاشق اروند ...

_ بابا ؟؟ بابا چِلا افتادی ؟
چیشماتو باز تُن

مهدیار را عقب میزنم
سر به سمت جایی که او کمی پیش ایستاده بود میچرخانم
روی زمین افتاده بود و سرش را به میز تکیه داده بود

چشم هایش چرا بسته بودند

نمیدانم قدرت بازوهایم از کجا می ایند که مهدیار را عقب میزنم

سمت او میدوم که طلا گریه کنان ، دامنم را میگیرد

_ خاله بابا الوندم خوابیده اینجا؟
چِلا جوابمو نمیده ؟

دست روی بازوی یخ کرده او میگذارم
کم کم همه جمع میشوند
یکی امبولانس خبر میکند و درست لحظه ای که پرستارها او را روی تخت میگذارند ، کمی چشم هایش را باز میکند

به دستش که ان را محکم به قفسه سینه ام میفشردم نگاه میکند

_ اروند ؟ اروند تو رو خدا چشماتو باز کن !

یکی از پرستارها داد میزند

_ سکته قلبی داشته !
باید فورا منتقل بشه بیمارستان

مات میمانم وقتی او را میبرند و از میان لب های نیمه بازِ او اسمم را میشنوم

_ نفس !

میدوم دنبالش .
طلا را بعل میزنم و سوار ماشین خودم میکنم
طفلی تمام راه را اشک میریزد و بعد .... رسوا میکند !
پدرش را

_ خاله بابام عاشِگ شده؟

ابروهایم بالا میپرندو همانطور که سعی میکنم امبولانس را دنبال کنم ، میپرسم

_ چرا میپرسی خاله ؟

دست زیر چانه اش می گذارد و با همان چشم های اشکی اش نگاهم میکند

_ آخه ماما قَبلیم اومد بابام دُفت دوسِش نداله ... دُفت عاشِگ شده

چه میشنیدم ؟

_ بعد ماما قبلیم گِلیه کَلد .... بابا دُفت تازه داله میفهمه عِشگ یعنی چی

این مرد .... این مرد عاشق من شده بود ؟!
او هم قلبش برای من میتپید ؟
و برای همین بود که امروز بعد از دیدن من در آغوش مهدیار ، سکته کرده بود ؟
https://t.me/+85nWUNsbucU3NWNk
https://t.me/+85nWUNsbucU3NWNk
https://t.me/+85nWUNsbucU3NWNk
https://t.me/+85nWUNsbucU3NWNk
https://t.me/+85nWUNsbucU3NWNk
https://t.me/+85nWUNsbucU3NWNk
https://t.me/+85nWUNsbucU3NWNk
وقتی همیشه قرار نیست فقط دختر داستان عاشق باشه😍
وقتی قراره عشق و محبت ببینه و خبری از آزار و کتک و این تحقیر ها نباشه ...
این یک رمانِ عاشقانه است .
برای قلبی قلبی شدن چشماتون اماده این ؟😍😍

سبز خواهم شد!🌱

05 Jan, 19:14


-خان من هوس آلوچه کردم!

با چشمای وق زده برگشت و نگام کرد:

-وسط زمستون من آلوچه برات از کجا بیارم توله سگ؟!

چونم لرزید و مثل بچه ها زیر گریه زدم، سریع از توی رخت خواب بلند شو و بغلم کرد:

-گریه نکن قربونت برم، گریه نکن جوجه... عجب گرفتاری شدما. گریه نکن به رحیم می گم فردا برات بره از زیر سنگم شده آلوچه پیدا کنه.

فین فینم به راه افتاد:

-نخیرشم من الان هوس کردم، الان میخوام. اگه نخورم چش بچت لوچ می شه!

-اخه الان من ساعت دو نصف شب آلوچه از تو ماتحتم برات در بیارم ک*خل؟

با اخم نگاش کردم و همون لحظه عطر تنش توی بینیم زد و حس کردم که دارم بالا میارم

عوق زدم و از خودم دورش کردم، با چندش گفتم:

-برو اون ور بو میدی حالم داره بهم می خوره

دهنشو وا کرد حرف بزنه اما اخم کرده و ناراحت پشت به من نشست و سرشو انداخت پایین
از قهر کردنش خندم گرفت

-خجالت بکش مرد گنده برای بقیه خشنی اون وقت به من میرشی خودتو لوس می کنی؟
تو اخرش با این کارات انقدر منو حرص میدی که شیرم خشک می شه بچت بی نصیب می مونه

جوری به سمتم برگشت که صدای ترق تروق گردنشو شنیدم

-چی؟ مگه قراره از سینه های تو شیر بخوره؟

-وا خب معلومه پس از کجا شیر بخوره

عصبانی شد و اخماشو کشید تو هم

-غلط کردی اون توپکارو بندازی دهن اون تخم سگ، ممه هات همش برای منن... به اون بچه هم شیر خشک میدی فهمیدی؟

با تعجب خندیدم که همون لحظه سوتینمو پایین کشید و زبونش روی سینم نشست
چشمامو با لذت بستم که شلوارمو پایین کشید

-چکار می کنی حاملم برای بچه ضرر داره اسد خان.

نگاه خماری بهم انداخت

-نترس حواسم هست فقط زبون میزنم تا تو لذت ببری عروس خان

دستش پیشروی کرد و ....
https://t.me/+31cv0L3zc_tkNjdk
https://t.me/+31cv0L3zc_tkNjdk
https://t.me/+31cv0L3zc_tkNjdk
یه خان بددهن و دیوث داریم که هر چیزی رو بلد نباشه راه ارتباط با زنا و به اوج رسوندنشونو خوب بلده!
اسدخان، ارباب یه روستای بزرگه که کلی دختر ک داف دورش ریختن و اونم دست رد با سینه ی هیچکدومشون نمی زنه و همشونو تست می کنه اما یه روز با دیدن دختر رعیت تخس و زبون درازی که داشته از درخت توی باغشون دزدی می کرده دلش می ره و اون دخترو عروس خودش می کنه غافل از اینکه...🥺🔥💯

https://t.me/+31cv0L3zc_tkNjdk
https://t.me/+31cv0L3zc_tkNjdk
https://t.me/+31cv0L3zc_tkNjdk
https://t.me/+31cv0L3zc_tkNjdk
#بزرگسال🔞

سبز خواهم شد!🌱

05 Jan, 19:14


#پست_1


_آقا گفتن مواد تحریک کننده که اثر کرد دختره رو ببریم تو اتاقی که به‌نام شایگان رزرو شده!

بادیگارد نگاهی به دخترک که با چشمانی خمار به دیوار تکیه داده و صورتش از شدت تحریک شدگی سرخ بود انداخت. لبش را تر کرد و گفت:
_به‌نظرت قبلش یه حالی باهاش نکنیم؟

نفر بعدی سریع ضربه‌ای به‌سرش زد.
_خفه‌شو مگه نمیدونی اون نامزد رئیسه فقط باید ببریم توی اتاق و ولش کنیم!

مرد در اتاق را باز کرد و دخترک زیبایی که با بدنی داغ و سرخ شده به خودش می‌پیچید به داخل هل داد.
_چک کردم این اتاق به‌نام شایگان رزرو شده. زودباش بریم تا واسه‌مون شر نشده!

به‌محض رفتن آن دونفر دخترک میان تاریکی خودش را روی تخت انداخت و دستش را بین پاهایش فرو برد.

بدنش از شدت داغی به‌هم می‌پیچید و به‌طرز تحریک آمیزی نفس نفس میزد.
همین که داشت به نقطه‌ی پایان می‌رسید ناگهان در اتاق باز شد و مردی با قدی بلند و هیکلی مهیب و ترسناک وارد اتاق شد!

مرد با دیدن تن نیمه برهنه و بدن اغواگر دخترک لحظه‌ای مات ماند و با چشمانی سرخ نگاهش کرد.
_تو دیگه کی هستی؟ برای هارون شایگان جنده فرستادن؟

دخترک گیج از حرف‌هایش از جا بلند شد و دستش را دور گردن محکم مرد حلقه کرد همانطور که خودش را به او می‌مالید با نفسی گرفته گفت:
_خیلی داغه... لای پاهام می‌سوزه!

هارون که اولین‌بار بود در زندگی‌اش با چنین لعبت زیبا و پرنازی ملاقات می‌کرد نفس تندی کشید و زمزمه کرد:
_عجب توله‌ای هستی... می‌خوای چه‌جوری سوزششو رفع کنم؟ با زبونم؟

دخترک آهی کشید که دست مرد زیر کمر و پاهایش حلقه شد و او را روی تخت انداخت.

نگاهی به لای پایش انداخت و با دیدن برآمدگی‌اش فحشی داد.
_مادر نزاییده کسی بخواد اینجوری منو تحریک کنه. تو چه‌جوری سر از تخت من در آوردی اصلا اسمت چیه بچه؟

دخترک لبش را گاز گرفت و با چشم‌هایی اشک آلود و سرخ نگاهش کرد.
_نمی‌دونم اون نگهبانا صدام کردن عروسک!

با دیدن حالت سکسی دخترک موج گرمای بیشتری به پایین تنه‌اش منتقل شد و روی تن بکرش خیمه زد.
_لعنت بهت این چه لباییه تو داری؟ جون میده واسه...

دندان‌هایش را به‌هم فشرد و گفت:
_ایندفعه رو چون حالت بده بهت حال می‌دم ولی وای به‌حالت کلکی تو کارت باشه... صبح که پا شدم رو تختم نبینمت!

سرش را میان سینه‌‌های کوچکش فرو برد که دخترک آهی کشید و سرش را بیشتر به خودش فشرد.
_زود باش بیشتر می‌خوام...

هارون تک خنده‌ای کرد و بند سوتینش را باز کرد.
_چه‌جوری سر از اتاق من در آوردی، ها؟ خودت خواستی؟ کسی بهت نگفته هارون وحشی بشه سالم از زیرش در نمیای

سوتینش را که کنار زد. نگاهی به سینه‌های کوچکش انداخت و خندید.
_خوشگل و سلطنتی خوبه باب میلمه...

ناگهان گازی از نوک سینه‌اش گرفت و شروع به مکیدنش کرد.

دخترک با لای پایی سوزان خودش را به او فشرد و ناله‌ای کرد.
_آخ نکن می‌سوزه...

هارون نفس‌نفس زنان برجستگی میان شلوارش را به لای پای دخترک مالید.
_کجا می‌سوزه هوم؟ اینجا؟ مواد زدی عروسک؟

دخترک بدون این که بفهمد چه چیزی می‌گوید آهی کشید و مشغول لذت بردن از ساییدگی بین پاهایش شد.
_نمی‌شه که تو بالا باشی و من نباشم!

خم شد و در کشو را باز کرد که دخترک ناله‌ای کرد.

پودر سفید رنگی از داخل کشو بیرون کشید و روی دخترک خم شد.

شورتش را به‌آرامی از پایش بیرون کشید و با دیدن لای پای تمیزش لبش را تر کرد.
_از قبل خودتو واسه‌م آماده کرده بودی، هوم؟

سرش را بین پای دخترک برد و....

https://t.me/joinchat/3Iu8SJmvkI1jNWY0
https://t.me/joinchat/3Iu8SJmvkI1jNWY0

سبز خواهم شد!🌱

05 Jan, 19:14


- زیر بارون رو درخت چیکار میکنی دختر جون؟

سبد رخت چرک هارو توی دستم فشردم و آب رو از رو صورتم کنار زدم.
مرد درشت قامتی ایستاده بود پایین و به من زل زده بود.

- سلام آقا. لباس پهن کرده بودم این جا.

- از خدمتکارایی؟ رو درخت جای لباس پهن کردنه مگه دختر؟

لب هام رو به هم فشردم، خبر نداشت فرار کرده بودم. خدمتکار هم نبودم. ادامه داد:

- تو حیاط نچرخ. نامحرم میاد میره ابروم میره زیر سوال. همین مونده بگن خدمتکار حاج خسرو با دامن و بدون زیر پوش تو حیاط میپلکه.

این خسرو بود؟
اگه میفهمید من همون دختری ام که باش عقد کرده چیکار می کرد؟
روز عقد اصلا نگاهمم نکرد
یه ماه نبود.
رفته بود خارج و مادرش من رو کرد خدمتکار این خونه‌.

- افتابش خوبه اخه.
الان میام پایین فقط لباسم نامناسبه اگه میشه نگاه نکنید.


استغرالهی گفت و رو چرخوند.
هوفی کردم.
پس خودش شازدش بود. سرکی کشیدم، اگه شانس میوردم میتونستم امشبو فرار کنم.
تنها مشکلم دامن پارم بود و لباس زیری که گیر کرده بود لای شاخه ها.
شرفم میرفت.

- دختر جون چیکار میکنی؟ سگ اوردم تو حیاط‌..بیا پایین ببرمت تو.

- اخه لباسم اون بالاست.

چرخید و دستش رو گذاشت رو چشماش.
نگاهش که خورد به لباس زیرم اویزون رو شاخه لعنتی فرستاد.

- باز مادرم خدمتکارارو کرده صیغه ی نگهبان و باغبون؟
این لباس کفار رو هم کرده رسم و هی اویزون میکنه.

بغض کردم. به من...زنش میگفت زن باغبون نگهبان؟
دستم رو روی صورتم کشیدم.
فهمید گریه میکنم اروم پام رو گرفت و لبه ی دامنو کشید رو پام.

- چته دختر؟ راضی نیستی؟
- نه.
می خوان قابله بیارن چک کنن حاملم یا نه.
فکر میکنن شب اول حامله شدم.

چشم هاش گرد شد.
حقیقت همین بود. اون شب اول رفت تو اتاق و من تو اشپزخونه موندم.
همه فکر کردن بام خوابیده. ولی نوچ!

- این تیکه لباس نشونه ی حاملگیته؟ یه بچه دازه تو عمارتم به دنیا میاد...

صورتش بشاش شد.
چه خنگی بود...حتی صدام هم یادش نبود.
- شاید. شما چرا اومدین خارج خوش نگذشت؟

پام رو گرفت و گذاشت روی شونش. خجالت زده شدم. من رو اورد پایین.
دستامو بند یقش کردم.

- اومدم زنم رو ببینم.
مادرم گفته باید بیام بالای سرش. مثل این که خیلی شر و چش سفیده. همه رو عاصی کرده.

شاکی چنگی به شونش زدم. من شرم؟یهو یه چیزی یادم اومد.
من نوار بهداشتیام، لباس زیرام...همشون پخش اتاق بودن. وای اگه می دید.
مادرش منو تو قابلمه میذاشت و میپخت.
ولی‌‌...

من که داشتم میرفتم.
من رو گذاشت زمین. لباس زیرم رو هم که گیر کرده بود دوباره به شاخه با نوم انگشتاش اورد و داد دستم. بامزه بود.
نخودی خندیدم که عمیق زل زد بهم.

از روی موهای جذابش شرشر آب میرخت. خیس شده بود.
لب زدم:
- من باید برم.
- موفق باشی مامان کوچولو.
- مامان نیستم. اون شوهرم منو گرفت به ی ورش و نخوابید باهام.

بلندتر خندید. چقدر مهربون بود صورتش.
- دختر بد. زشته این حرفا. بدو برو ، صبح میبینمت.

با دیدن مادرش که داشت میومد هینی گفتم و بی حرف دیگه پا به فرار گذاشتم.
- خسرو بگیر اون خیر سر رو، زنته می خواد فرار کنه.

با جیغ لباس زیر و سبد توی دستم رو ول کردم و سمت در دویدم که یهو یکی منو کشید و با هم خوردیم زمین.
چشم تو چشم شدیم. من روش بودم.

- که خدمتکاری دیگه؟
که بالای درخت لباس پهن میکنی. بهم دروغ میگی فرار میکنی.
یه پدری ازت دربیارم امش..

با عطسه ای که کردم تو صورتش دندوناشو به هم فشار داد. پرو پرو نیشخند زدم.
- امشب که جفتمون بیمارستانیم. خدا پدرمونو درمیاره.
- کاش اون شب نمی خوابیدم.


https://t.me/+aKPn7b4H9c8zYzE8
https://t.me/+aKPn7b4H9c8zYzE8
https://t.me/+aKPn7b4H9c8zYzE8

https://t.me/+aKPn7b4H9c8zYzE8
https://t.me/+aKPn7b4H9c8zYzE8
https://t.me/+aKPn7b4H9c8zYzE8

https://t.me/+aKPn7b4H9c8zYzE8
https://t.me/+aKPn7b4H9c8zYzE8
https://t.me/+aKPn7b4H9c8zYzE8

https://t.me/+aKPn7b4H9c8zYzE8
https://t.me/+aKPn7b4H9c8zYzE8
https://t.me/+aKPn7b4H9c8zYzE8

https://t.me/+aKPn7b4H9c8zYzE8
https://t.me/+aKPn7b4H9c8zYzE8
https://t.me/+aKPn7b4H9c8zYzE8

سبز خواهم شد!🌱

04 Jan, 19:06


پارت❤️🍓

سبز خواهم شد!🌱

04 Jan, 19:06


.
-تموم شد خوشگلم. پاشو خودت و بشور دستمال خونیتم قاب کن بده پدر شوهرت...!

همانطور که هنوز زیر تن سنگینش از شدت شرم و ترس می لرزید ناباورانه پلک گشود‌.

حالا دیگر از دیدن تن برهنه اش ابایی نداشت. که از روی تنش برخواسته و لخت و  سرخوش سیگاری به آتش می‌کشید.

-چه عجب چشمات و باز کردی. فک کردم یه جوری کردم خدایی نکرده عروس خوشگل حاجی کور شده.

سعی کرد سرجا بنشیند. کمرش تیر می‌کشید. ملحفه ی سفید زیر تنش غرق خون بود.

-ببخشید....من ...من نمی‌فهمم...

سیگار به دست از جا بلند شد. خون دخترانگی به باد رفته اش روی تن مردانه اش به خوبی پیدا بود.

-کجا رو نگاه میکنی عسلم؟ بازم دلت میخواد؟ ولی من باید برم.

با شرم و وحشت نگاه دزدید.

-کجا؟ ما...ما فردا شب عروسیمونه...شما گفتید اون کارو امشب...بکنیم. قبل عقد...

آنقدر بهم ریخته بود که توانایی جفت و جور کردن کلمات را هم نداشت‌.

جلو آمد و روی تنش خم شد. هنوز هم نگاهش روی تنش هیز بود.

-تو خیلی خوشگلی عسلم. خوش سکسم بودی انصافا. ولی سلیقه ی من نیستی. بهت که گفته بودم. تو سلیقه ی حاجی هستی. دستمال خونیت و بده بهش خودش یه فکری برات میکنه.

نه نمی‌رفت. امکان نداشت. فردا عروسیشان بود‌ . حاجی نمی‌گذاشت پسر یاغی اش از پای سفره عقد جم بخورد.


***

- داماد با یه زن غریبه فلنگو بست.

داخل اتاق عقد قیامتی به پا شد.

مادر داماد رنگ از رخش پرید:

- یا خدا... یعنی چی که فلنگو بست؟ این بچه رفت یه آبی به سر و صورتش بزنه.

- خودم دیدم خانوم جون... دایی حامد با یه خانوم خوشگل سوار یه ماشین شدن و رفتن.


زن بیچاره پس افتاد. می‌دانست آخرش این پسر آبرویشان را به چوب حراج می‌زند‌.

از همان موقع که گفت من این دختر را نمی‌خواهم و حاج رسول به زور سر سفره‌ی عقد نشاندش، باید فکر اینجایش را می‌کردند.


- خونه خراب شدیم... بی‌آبرو شدیم...

حالا مادر عروس بود که از عصبانیت آژیر می‌کشید:

- شما خونه خراب شدین یا ما؟ آبروی شما رفته یا ما؟ رو دخترمون انگ زدین. دیگه کی میخواد بیاد خواستگاری دختر ما؟


- پسر ما معلوم نیست کجاست، شما به فکر ازدواج کردن یا نکردن دخترتونین؟

هیچکس حتی نزدیک عروس هم نرفت تا ببیند زیر آن چادر سفید، چطور گلوله گلوله اشک می‌ریزد.

بی‌محلی های حامد را گذاشته بود پای محرم و نامحرمی... فکر می‌کرد عقد که کنند، همه چیز درست می‌شود.

فکر می‌کرد پسر خوانده‌ی حاج رسول معتمدی، دست پرورده و نورچشمی‌اش، او را می‌خواهد.


فکر می‌کرد قرار است بعد از کلی سختی طعم آسایش را بچشد، ولی نه!

بدتر انگشت نمای خلق شد.


مادرش دستش را کشید:

- نشستی اینجا که چی؟ عقد بهم خورد. پاشو بریم.

یکدفعه مردی گفت:

- عقد هنوز سر جاشه... اگه حاج رسول گفته اون دختر عروس خونواده‌ی معتمدی میشه، پس میشه!

پسر بزرگ حاج رسول بود. همان پسر خونی‌ و الواتش که یک محله از دستش آرام نبودند.

همانی که از ۱۲ ماه سال، شش ماهش را حبس می‌کشید و عین خیالش نبود.


- اونوقت کی میخواد بشینه سر سفره‌ی عقد؟ نکنه تو؟

- دختر شما قرار بود عروس حاج رسول بشه. چه توفیری داره زن کدوم پسرش بشه؟

حاج خانوم چشمانش درخشید.

- شیرم حلالت مادر... آبروی ریخته شده‌‌ی باباتو جمع کن.

هیچکس مخالفتی نکرد.
خانواده‌ی دروپیت عروس که به فکر آن شیربهای گران‌قیمت بودند... از خدایشان بود دخترشان همچنان عروس حاج رسول بماند.

ولی دخترک بی نوا تا بحال دامادش را ندیده بود.

حتی حالا هم که کنارش نشست، از زیر چادر پوتین‌ها و زنجیر دستش را می‌دید.

و بوی غلیظ سیگاری که به هیچ تازه دامادی نمی‌آمد.


- بخون حاج آقا... به نام حسام معتمدی!

https://t.me/+1_057sKPkso2M2M8
https://t.me/+1_057sKPkso2M2M8
https://t.me/+1_057sKPkso2M2M8
https://t.me/+1_057sKPkso2M2M8
https://t.me/+1_057sKPkso2M2M8
https://t.me/+1_057sKPkso2M2M8

#پارت👆

سبز خواهم شد!🌱

04 Jan, 19:05


#پست_1


_آقا گفتن مواد تحریک کننده که اثر کرد دختره رو ببریم تو اتاقی که به‌نام شایگان رزرو شده!

بادیگارد نگاهی به دخترک که با چشمانی خمار به دیوار تکیه داده و صورتش از شدت تحریک شدگی سرخ بود انداخت. لبش را تر کرد و گفت:
_به‌نظرت قبلش یه حالی باهاش نکنیم؟

نفر بعدی سریع ضربه‌ای به‌سرش زد.
_خفه‌شو مگه نمیدونی اون نامزد رئیسه فقط باید ببریم توی اتاق و ولش کنیم!

مرد در اتاق را باز کرد و دخترک زیبایی که با بدنی داغ و سرخ شده به خودش می‌پیچید به داخل هل داد.
_چک کردم این اتاق به‌نام شایگان رزرو شده. زودباش بریم تا واسه‌مون شر نشده!

به‌محض رفتن آن دونفر دخترک میان تاریکی خودش را روی تخت انداخت و دستش را بین پاهایش فرو برد.

بدنش از شدت داغی به‌هم می‌پیچید و به‌طرز تحریک آمیزی نفس نفس میزد.
همین که داشت به نقطه‌ی پایان می‌رسید ناگهان در اتاق باز شد و مردی با قدی بلند و هیکلی مهیب و ترسناک وارد اتاق شد!

مرد با دیدن تن نیمه برهنه و بدن اغواگر دخترک لحظه‌ای مات ماند و با چشمانی سرخ نگاهش کرد.
_تو دیگه کی هستی؟ برای هارون شایگان جنده فرستادن؟

دخترک گیج از حرف‌هایش از جا بلند شد و دستش را دور گردن محکم مرد حلقه کرد همانطور که خودش را به او می‌مالید با نفسی گرفته گفت:
_خیلی داغه... لای پاهام می‌سوزه!

هارون که اولین‌بار بود در زندگی‌اش با چنین لعبت زیبا و پرنازی ملاقات می‌کرد نفس تندی کشید و زمزمه کرد:
_عجب توله‌ای هستی... می‌خوای چه‌جوری سوزششو رفع کنم؟ با زبونم؟

دخترک آهی کشید که دست مرد زیر کمر و پاهایش حلقه شد و او را روی تخت انداخت.

نگاهی به لای پایش انداخت و با دیدن برآمدگی‌اش فحشی داد.
_مادر نزاییده کسی بخواد اینجوری منو تحریک کنه. تو چه‌جوری سر از تخت من در آوردی اصلا اسمت چیه بچه؟

دخترک لبش را گاز گرفت و با چشم‌هایی اشک آلود و سرخ نگاهش کرد.
_نمی‌دونم اون نگهبانا صدام کردن عروسک!

با دیدن حالت سکسی دخترک موج گرمای بیشتری به پایین تنه‌اش منتقل شد و روی تن بکرش خیمه زد.
_لعنت بهت این چه لباییه تو داری؟ جون میده واسه...

دندان‌هایش را به‌هم فشرد و گفت:
_ایندفعه رو چون حالت بده بهت حال می‌دم ولی وای به‌حالت کلکی تو کارت باشه... صبح که پا شدم رو تختم نبینمت!

سرش را میان سینه‌‌های کوچکش فرو برد که دخترک آهی کشید و سرش را بیشتر به خودش فشرد.
_زود باش بیشتر می‌خوام...

هارون تک خنده‌ای کرد و بند سوتینش را باز کرد.
_چه‌جوری سر از اتاق من در آوردی، ها؟ خودت خواستی؟ کسی بهت نگفته هارون وحشی بشه سالم از زیرش در نمیای

سوتینش را که کنار زد. نگاهی به سینه‌های کوچکش انداخت و خندید.
_خوشگل و سلطنتی خوبه باب میلمه...

ناگهان گازی از نوک سینه‌اش گرفت و شروع به مکیدنش کرد.

دخترک با لای پایی سوزان خودش را به او فشرد و ناله‌ای کرد.
_آخ نکن می‌سوزه...

هارون نفس‌نفس زنان برجستگی میان شلوارش را به لای پای دخترک مالید.
_کجا می‌سوزه هوم؟ اینجا؟ مواد زدی عروسک؟

دخترک بدون این که بفهمد چه چیزی می‌گوید آهی کشید و مشغول لذت بردن از ساییدگی بین پاهایش شد.
_نمی‌شه که تو بالا باشی و من نباشم!

خم شد و در کشو را باز کرد که دخترک ناله‌ای کرد.

پودر سفید رنگی از داخل کشو بیرون کشید و روی دخترک خم شد.

شورتش را به‌آرامی از پایش بیرون کشید و با دیدن لای پای تمیزش لبش را تر کرد.
_از قبل خودتو واسه‌م آماده کرده بودی، هوم؟

سرش را بین پای دخترک برد و....

https://t.me/joinchat/3Iu8SJmvkI1jNWY0
https://t.me/joinchat/3Iu8SJmvkI1jNWY0

سبز خواهم شد!🌱

04 Jan, 19:05


_ آیه واسه چی کیک پختی؟
آرایشم کردی! چه خبره؟


دخترک با ذوق و خجالت لب باز کرد


- ب...برای تولد آقا معید پختم. کیک شکلاتی دوست داره من...


پق خنده ی سهیل و دخترها به هوا رفت و مائده با خنده پرسید


- واسه تولد داداشم!


می دانست مسخره اش می کنند اما مهم نبود.


- ب... بله خودش گفت براش کیک بپزم میاد خونه...


گفت و ناامید چشم به ساعت دوخت.‌از 12 شب گذشته بود ولی می آمد دیگر نه؟
جواب سوالش را سهیل با لودگی داد


- آره بابا میاد منتها فردا صبح... الان خود خدام بره بالا سرش اون داف و ول نمی کنه بیاد ور دل تو کیک بخوره...
کیک شکلاتی!


دوباره صدای خنده ی دخترها بلند شد و اینبار سوگل به حرف آمد. دختر عمه ای که
همیشه از او بدش می آمد


- معید مسخرت کرده خنگ... اون تا حالا از دست تو چیزی خورده با این ریختت که بگه براش کیکم بپزی؟


مائده هُلی به سوگل داد


- اه برید بالا دیگه... توام جمع کن برو صورتتو بشور آیه... داداشم جشن تولدشو گرفت امشب تو باغ هممون دعوت بودیم...


جشن تولد؟ در باغ؟ قطره اشکی از چشمش سر خورد
سوگل روی میز خم شد و ناخنکی به کیک زد


- آخی گریه نکن... حالا میاد کیک تو رو هم میخوره احمق کوچولو...
نگاه کادو هم خریده... چیه؟


قبل آن که دست دراز کند سوگل جعبه را باز کرد


- ساعته! فیکه که... نازی هم ساعت خریده بود... ولی نه فیک... واقعا فکر کردی معید آدم حسابت کرده؟ مسخرت کرده خره اون الان تو بغل دوست دخترشه... دوست دختر شو می شناسی؟
برو سرچ کن نازنین فخار... دختره باباش تاجره، خودش باربیه... معید اون و ول می‌کنه بیاد سمت تو؟


اشاره دست سوگل با تحقیر بود که مائده عصبی دستش را گرفت و کشید


- اه بسه برو بالا توام اینا رو جمع کن واسه ما یکم خوراکی بیار آیه!


چشمش خفه بود.تا همان جا نفس داشت که با رفتن دختر ها سقوط کرد.
تمام وجودش می لرزید
معید مسخره اش کرده بود؟
معید نامرد...

عصبی ساعت را کنار انداخته و گوشی اش را در آورد
سوگل گفته بود، نازنین فخار؟
سرچ کرد... دید... استوری های دخترک..پست هایش تمام فیلم و عکس های معید با نازی را...
راست می گفت سوگل معید مسخره اش کرده بود...

صبح روز بعد


- عشقم کجا؟ بمون با هم دوش بگیریم


معید آخرین دکمه پیراهنش را هم بست و خم شد برای بوسیدن لب های نازنین


- جلسه داریم میرم خونه پرونده رو بردارم برم شرکت تو بخواب!

نازی با دلبری بوسیدش و او سمت خانه رفت. دیرش شده بود جلسه داشت
با ورودش به خانه بلند صدا زد

- آیه؟ پرونده منو از رو میز بردار بیار..

سرش درد میکرد با باز کردن یخچال دوباره دخترک را صدا زد
عجیب بود که نیامده بود استقبالش اما...
متعجب به کیک شکلاتی داخل یخچال نگاه می کرد که صدای مائده آمد


- آیه نیست داداش ...


معید مات به کیک نگاه می کرد. به دخترک گفته بود کیک بپزد


- کجاست؟ آیه؟

مائده شانه بالا انداخت

- برگشت خونه خالش اینا... اینم داد بدم به تو... برای تولدت خریده بود.
تو گفته بودی برات کیک بپزه؟ دیشب تا صبحم منتظرت موند...


معید دیگر نمی شنید تنها نگاهش خیره مانده بود به اتاقی که دخترک چشم عسلی هرروز با ذوق استقبالش می آمد اما حالا نبود...
دیگر نبود نه تا وقتی که چندسال بعد معید دوباره او را دید اما...

#پارت‌واقعی

https://t.me/+2rrXt2cw2V81NGQ0
https://t.me/+2rrXt2cw2V81NGQ0
https://t.me/+2rrXt2cw2V81NGQ0
https://t.me/+2rrXt2cw2V81NGQ0

سبز خواهم شد!🌱

04 Jan, 19:05


-خانومتون باید ارضا بشن...!!!

مرد اخم کرد...
-یعنی چی خانوم دکتر...؟!

زن عینکش را بالاتر زد.
-یعنی اینکه دل درد های مقطعی و مداوم همسرتون ناشی از ارضا نشدنه...!!!

-اما خانومم هنوز باکره اس... آخه چطوری...؟!

دکتر حرفش را قطع کرد...
-ربطی به باکره بودن یا نبودن نداره اقا... احساس نیاز یا همون غریزه رو هر موجود زنده ای داره منتهی خانوم شما با هر بار احساس نیازش اونا رو سرکوب کرده که کار بسیار خطرناکی هم هست...

مرد به تندی سمتش برگشت که دخترک خجالت زده سر پایین برد...
-چرا بهم نگغتی...؟!

دخترک سرخ شده از اخم های مرد ترسید و به من من افتاد...
-خ... خجالت.... می کشیدم....!

مرد با جذبه نگاهش کرد که خانوم دکتر هم حساب برد...
-پسرم تو به منم اینجور نگاه کنی می ترسم چه برسه به اینکه اون دختر بیاد از نیازش بهت بگه...!!!

پاشا جدی شد...
-هر وقت خواستم بهش نزدیک بشم ازم فرار می کرد...!!!

خانوم دکتر نگاهی بع افسون مرد...
- چرا از شوهرت فرار می کردی؟

افسون لب گزید...
-اخه... خشنه.... حاضرم خودم... با خودم... ور برم ولی....

پاشا چنان گردن سمتش چرخاند که حرف در دهان دخترک ماند.
-تو بیخود کردی خودت با خودت ور بری، پس من اینجا چیکاره ام... بهت فرصت دادم تا خودت با پای خودت بیای اما انگار بابد خودم وارد عمل بشم و ترتیبت و بدم...!!!

دخترک ترسیده بلند شد و نگاه دکتر کرد...
-به خاطر.... همین خشن بودنشه... میترسم ازش...

-دخترم تو با ترست داری به خودت صدمه میزنی... هیچ میدونی با سرکوب هربار نیازت چه فاجعه ای ممکنه به بار بیاد...؟!

بعد رو به پاشا با جدیت ادامه داد: اقا لطفا یکم خودتون رو کنترل کنین...!!!

پاشا بلند شد و دست دخترک را گرفت...
-می تونم به تعداد سرکوب شدن نیازهاش، همه رو یه جا جبران کنم...!!!

دخترک وحشت زده گفت: می خوای چیکار کنی...؟!

مرد پوزخند زد: فعلا تو ماشین سرپایی چندبار ارضات می کنم اما پردت میمونه برای وقتی رسیدیم خونه....!!!!


https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0

سبز خواهم شد!🌱

04 Jan, 19:05


#سبز_خواهم_شد
#پست_147

زنعمو قمر سکوت کرده بود و این ترسناک تر از سوال جواب های زنعمو شهلا بود.
_نچ نچ ابرو رو خوردی حیا رم قی کردی!!

شهریار مداخله کرد.
_واحه باید استراحت کنه. اگر اجازه بدید بعدا صحبت میکنیم...

بعد به طرف من برگشت و گفت
_واحه شما برو اتاقت!!

زیر نگاه سنگینشان مگر من میتوانستم تکان بخورم؟ دوباره صدا زد
_واحه جان!!

تکانی خوردم و گفتم
_بله؟

با چشم به در اتاق اشاره کرد.
_برو

سری تکان دادم و سلانه سلانه به همان سمت راه افتادم. اما در اتاق آبا جان را گشودم. دوباره دور از چشم ما میل و کاموا به دست گرفته بود.

با دیدنم سریع کاموا را زیر لحاف قایم کرد. انگار باز هم سمعک به گوش نداشت. جلو رفتم. با صدای بلندی پرسبد
_یا باب الحوائج این چه احوالیه آبا به قربونت؟

کیفم را گوشه ی اتاق رها کردم و به سمت تخت رفتم. سر روی پاهایش گذاشتم و صورتم را به شکمش فشردم.

سمعک را گذاشت و سریع دست روی صورتم کشید و موهایم را کنار زد.
_ها بالام؟ (بگو دخترم؟)

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

01 Jan, 07:39


#سبز_خواهم_شد
#پست_146

من همانجا سر جایم یخ زدم. آن حالت ترسناک صورت وقتی ابرو ها بهم نزدیک میشد. آن غبغب جلو امده و لب هایی که گوشه هایش به پایین کش می آمد.

منتظر ماند تا جلوتر برویم. بعد به ارامی تیکه از در برداشت.
_کجا بودید به سلامتی همه با هم؟

زنعمو شهلا از پشت سرک کشید
_چه خبره؟

نیم نگاهی به سمتش انداخت و غر زد
_جواب میدید یا نه؟

شهریار جدی جواب داد
_اینجا جاش نیست ولی مامان باید باهم صحبت کنیم!


زنعمو شهلا در حالی که دمپایی پا میزد گفت
_وا خب این اداها چیه، کجا بودید؟ یه کلام جواب بدید دیگه!

شهریار پوفی کشید و گفت
_واحه مریض بود رفتیم درمونگاه!!

نگاه تیز هر دو سمت من کشیده شد.
_چرا؟ مگه واحه چش شده بود؟

سهند به نرده پله تکیه داد و گفت
_تب داشت غش کرده بود زنگ زدن رفتیم از مزون برش داشتیم بردیم دکتر!

زنعمو شهلا باز پرسید
_زنگ زدن به شما؟ چرا خونه زنگ نزدن؟ شماره شمارو از کجا اوردن؟

بالاخره آن روی سهند بالا زد
_ای بابا گیر دادید ها دوست دختر قبلی من بود یارو شمارمو داشت اوکیه؟

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

31 Dec, 19:05


با دیدن  پسر عموم جلوی نهر هینی کشیدم و سریع برگشتم توی آب.
دستمو روی سینه هام گذاشتم و عصبی غریدم:

- ویلیام اینجا چه غلطی میکنی؟

بزرگ شده بود قدش بلندتر از همه بود، موهای مشکی رنگش توی هوا بودن.

- نمیدونستم برگشتی، چرا داری اینجا  حموم میکنی..هوم؟

آب دهنمو قورت دادم، خانواده ی من جز خاندان جادو بودن و این که من بوی انسان بدم رو دوس ندارن.
چون جادو نداشتم طرد شدم.

- تا بوی انسان ندم، مامان گفت اینجا حموم کنم تو چی؟

نیشخندی زد و یهو لباسشو دراورد که چشم هام درشت شد و یکم تنمو عقب کشیدم که سینه های گرد و سفیدم مشخص شد.

- اومدم حموم کنم امشب تاج گذاری منه و من الان باید بکارت یکی رو توی نهر بگیرم تا بهم لقب پادشاه بدن.

ترسیده آب دهنم رو قورت بدم، من باکره بودم و توی نهر...
پس این باید با من.
با دیدن هیکل گندش نفسم حبس شد و تن لختمو عقب کشیدم.

- من از شما نیستم انسانم، بعد تاج گذاریت به اون دنیا برمیگردم.
نزدیکم نشو ویلیام من دوست پسر دارم.


سریع و لخت اومد تو آب و چنگی به لبه ی باسنم زد، بین رون هام چیز داغی حس کردم و بعد سینه هام رو تو دستش فشرد

- دوست پسر چیه؟ مالک تو منم ایلا، پس باهاش بساز. نگران نباش بهت آسیب نمیرسونم.

آب دهنمو با ترس قورت دادم.
من توی دنیای انسان ها با ترس زندگی کردم، این که کسی از خانوادم پشت سرم نباشه.
مامان همیشه گوشزد میکرد بکارتمو نگه دارم برای چی؟
برای این موجود وحشت ناک جلوم.
با برخوردِ محکم پایین تنه داغش بهم بلند جیغ کشیدم که رنگ موهاش عوض شد و صورتش....


با درد گفتم:
- تو...تو چرا آبی...
- چرا آبی نیستم؟ من جادوی سیاه دارم آیلا، جادویی که میخوام توی تو خالیش کنم تا واسم یه وارث قوی بیاری دختر عمو...

ضربه ای بهم زد و....

https://t.me/+386Si82ADhY3ZDU0
https://t.me/+386Si82ADhY3ZDU0
https://t.me/+386Si82ADhY3ZDU0
https://t.me/+386Si82ADhY3ZDU0
https://t.me/+386Si82ADhY3ZDU0
https://t.me/+386Si82ADhY3ZDU0
https://t.me/+386Si82ADhY3ZDU0


یه رمان فوقِ هیجانی و نفس گیر که با پارت های اولش ترکونده😎🔥🔥
💦دختره از خاندان جادوگراس ولی چون خودش جادو نداره توی دنیای انسان ها زندگی میکنه.
تا این که برای تاج گذاری برمیگرده و پسر عموش بهش تجاوز میکنه.
ولی هیچکی نمیدونه پسر عموش جادوی سیاه تو خودش داره.
ایلا بعدش به دنیای انسان ها فرار میکنه ولی با بزرگ شدن شکمش....

سبز خواهم شد!🌱

31 Dec, 19:05


#پارت708

سرشو کوبیدم به دیوار. نه یه بار... ده بار زدم! سزای خیانت مرگه

کسی که به من، به امیرحسین یزدانی خیانت کنه تقاصشو بدجور پس میده

تو صورتش فریاد زدم : با رفیقم ریختی روهم بی همه چیز؟ چی کم گذاشته بودم واست؟ فردین نامزد داره حرومزاده!

دوباره زدم که اینبار بی جون کنار دیوار رها شد

-بهت گفته بودم زندگی کردن با من سخته! یه بار پا گذاشتی رو غیرتم گذشتم ازت. اینبار جنازتو میفرستم در خونه‌ی بابات!

انقد زدم تا خون کثیفش کف پارکت اتاق جاری شد

همزمان با لگدی که به تن بی جونش زدم، سیگاری برداشتم و شعله‌ی فندک رو زیرش گرفتم

آخ کاش میتونستم همینجا آتیشش بزنم....

با پیچیدن صدای فردین توی خونه، نگاهمو از شادی غرق خون گرفتم

-شادی خانوم در چرا بازه؟ کیکی که گفتی خریدم... فقط حواست باشه اول مژدگونی بگیری بعد خبر بابا شدن رفیقمونو بهش بدی..‌.


قلبم از حرکت ایستاد...

چه زری میزد این مرتیکه؟ میخواست منو بازی بده؟

چه غلطی کردم من؟ چرا نمیتونستم بفهمم چه خبره؟

در با صدا باز شد و قبل از اینکه واکنش نشون بدم فردین با تعجب گفت : امیرحسین؟ تو اینجا چیکا....

نگاهش به شادی و دستای خونیم افتاد و حرف تو دهنش ماسید

دستاشو روی سرش کوبید و گفت : یا فاطمه‌ی زهرا.... امیرحسین... چیکار کردی تو؟ کشتیش....


https://t.me/+TBUbM2ivsM00ZjRk
https://t.me/+TBUbM2ivsM00ZjRk
https://t.me/+TBUbM2ivsM00ZjRk
https://t.me/+TBUbM2ivsM00ZjRk

‼️پارت واقعی ‼️
🔍سرچ کنید #پارت708

سبز خواهم شد!🌱

31 Dec, 19:05


خواننده های عزیز ، توجه کنید که این بنر برگرفته از دو پارت ۱۶۸ و ۱۶۹ رمان هست و فیک نیست

لعنتی !
هر چه میگشتم سوتینم را پیدا نمیکردم


حوله ای به تن میپیچانم و سرکی به بیرون میکشم

طلا را که پیدا نمیکنم ، سمت چمدانم میروم
میخواهم لباس زیر دیگری پیدا کنم که صدای کودکانه اش را از هال میشنوم

× بَلام از اینا بِخَل بابا

طولی نمیکشد که صدای مردانه او هم به گوش میرسد

+ اینو از کجا اوردی بچه ؟!
برو بذار سر جاش ....

با این فکر که دخترک سوتین مرا برداشته ، تنم یخ میزند

از گوشه در بیرون را نگاه میکنم
او عصبی دست در موهایش فرو برده بود و طلا هم ، لباس زیر مرا مقابل خودش گرفته بود

× ببین صولَتی چه قد قشنگه ....

لعنتی ....
حال چطور آن سوتین صورتی را از دخترک میگرفتم تا بیش از این آبرویم را نبرد ؟

+ بده به خاله نفس بابا ...... شما بزرگ تر که شدی از اینا استفاده میکنی

دخترک حرصی پا به زمین میکوبد

× منم جی‌جی میخوام

اروند قرمز میشود ....
کفری صدایم میزند و من نمیدانم در آن لحظه چه کنم

+ خانم حکمت ؟

ریز جوابش را میدهم .... البته همراه با لکنت

_ ب....بله ؟

+ لطفا انقدر لباس هاتون رو این ور اون ور نندازین که بچه راحت برداره !

فقط میتوانم چشم زمزمه کنم اما دخترکش دست بردار نیست

× جی‌جی های خاله نفس بُزُلگه ها اَلوَند ...

محکم بر سرم میکوبم
این دختر الان بود که تمامِ مرا برای پدرش ترسیم کند

+ لا اله الّا الله .... خانم حکمت دفعه آخرتون باشه که با دختر من میرین حموم !!

دیگر زبان در دهانم نمیچرخد که چیزی بگویم
رسما آب شده بودم از خجالت .

سریع لباس به تن میکنم و با دو سمت طلا میدوم
لباس زیرم را از دستش میگیرم و شرمزده عقب میروم

https://t.me/+XSoT50h7GzkxNzBk
https://t.me/+XSoT50h7GzkxNzBk
https://t.me/+XSoT50h7GzkxNzBk
https://t.me/+XSoT50h7GzkxNzBk
https://t.me/+XSoT50h7GzkxNzBk
https://t.me/+XSoT50h7GzkxNzBk

شانس آورده بودم که عمه دخترک به دنبالش آمد و او را به بهانه پارک ، بیرون میبرد

سمت کیفم میروم تا من هم به خانه برگردم که عطر خاص او در مشامم میپیچد

+ کجا ؟

لبخند شرمگینی روی لب مینشانم
دیگر نمیتوانستم با این مرد چشم در چشم شوم

_ خونه میرم .... طلا که رفته پارک ...

دست در جیب شلوارش فرو میبرد و تکیه میزند به دیوار

+ اونوقت تکلیف من چیه ؟
رسما دخترم تمامِ فیزیولوژی بدنت رو ترسیم کرده !

انگشت های یخ زده ام را به شالم میرسانم

_ من .... واقعا متاسفم .... دیگه نمیبرمش حموم با خودم !

پوزخند میزند و قدمی به جلو برمیدارد

+ با لباس هم میتونی ببریش حموم .... حتما لازم نیست سَک و سینه ات رو بریزی بیرون که بیاد بهونه بگیره چرا اون نداره !!

نگاه خیره اش روی سینه هایم ، ذوب میکند جسمم را .

_ آقا اروند .... من .... قصد بدی نداشتم واقعا

دستش را از جیب شلوارش بیروم می اورد و این بار شورتم را نشانم میدهد

+ از عمد جلوی دخترم لخت میکنی که بیاد تو رو برای من توضیح بده که دیگه نتونم جلوی خودمو بگیرم و اون لبای لعنتیتو ببوسم و هی با خودم این صحنه پیچ و تاب بدنت زیر تن خودمو بازسازی کنم ؟؟

https://t.me/+XSoT50h7GzkxNzBk
https://t.me/+XSoT50h7GzkxNzBk
https://t.me/+XSoT50h7GzkxNzBk
https://t.me/+XSoT50h7GzkxNzBk
https://t.me/+XSoT50h7GzkxNzBk
https://t.me/+XSoT50h7GzkxNzBk

برای خواندن باقی رمان ، تنها کافیست #part_169 را با همین فورمت در قسمت سرچ کانال ، سرچ کنید ❤️

سبز خواهم شد!🌱

31 Dec, 19:05


- شورتتو بنداز پایین محیا.

متعجب چند بار از روی پیامش خوندم و نوشتم:
- چی میگی عمو؟

زنگ زد.
از ترس اینکه کسی بیدار بشه سریع جواب دادم و لب زدم:
- الو؟

کلافه از پشت خط جواب داد:
- من زیر پنجره اتاقتم.
همین الان شورت پاتو برام پرت کن که دارم میترکم دختر.

گیج پرسیدم:
- یعنی چی؟ شورت منو میخوای چی کار؟

کلافه عصبی غرید:
- میخوام جق بزنم!

از اینهمه رک گوییش آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم:
- حالت خوبه؟

نصفه شبی دوست بابام اومده بود زیر پنجره ی اتاقم و لباس زیرم رو میخواست.

- نه خوب نیستم، راست کردم دختر!

هین بلندی کشیدم و تشر زدم:
- خجالت بکش عمو، این حرفا چیه میزنی؟

مشخص بود حال طبیعی نداره وگرنه چرا بخواد با شورت من خودارضایی کنه؟!

- انقدر عمو عمو نبند به ناف من دختر.
یا شورتتو میندازی پایین، یا در رو باز می کنی میام بالا وگرنه به بابات میگم دختر سر به زیرش یواشکی برای همسن باباش نود میفرسته!

چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد:
- میدونم توام منو میخوای‌.
بنداز پایین اون یه تیکه پارچه رو تا عقیم نشدم.

لبم رو به دندون گرفتم، دستم رفت زیر دامن تنم و آروم شورتم رو درآوردم.

آروم رفتم سمت پنجره و شورتم رو پرت کردم سمتش‌.
- بگیرش...

سریع از پنجره دور شدم، ضربان قلبم حسابی رفته بود بالا که صداش رو شنیدم.
- شورتت فایده نداره، در رو باز کن بیام بالا خودتو یکم بمالم!


توجه داشته باشید این رمان اروتیک و پر از صحنه های +18 سال هست🔞👇

https://t.me/+a3nYMb20z_VhODlk
https://t.me/+a3nYMb20z_VhODlk

محیا دختری که با دوست جذاب و مرموز پدرش وارد رابطه میشه.
مردی هات در آستانه ی چهل سالگی با گذشته ای تاریک و پر از معما🔞

سبز خواهم شد!🌱

28 Dec, 18:30


#سبز_خواهم_شد
#پست_145

سری تکان دادم و دوباره به راه افتادم. دست هایش را با فاصله روی کمرم قرار داد و کنارم راه افتاد.

انقدر فشار رویم بود که توی مرز گریه قرار داشتم. باد خنک درست حدقه چشمانم را هدف گرفته بود و کاسه چشمانم لبالب پر بود.

سهند ماشین را روشن کرده بود. شهریار اول کمک کرد تا بنشینم و بعد خودش نشست.

سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و از دهان دم عمیقی گرفتم. خوابم می امد. اما مشغله های فکری نمیگذاشت. مغزم در حالت اماده باش بود.

پنج دقیقه ای سر کوچه و بعد دم در بودیم. با توقف ماشین بی توجه به ضعف بدنم سریعتر از ان دو پیاده شدم.

جوری که با ایستادنم استخوان های دردناکم با فغان آمدند. آخی گفتم و لب گزیدم. بعد با همان حالت خمیده در را هل دادم تا بسته شود.

شهریار پیاده شد و دوباره همان نگاه سرزنش بارش مرا هدف گرفت. بعد به ارامی کناری هلم داد و کلید توی قفل در انداخت.

بعد کنار کشید تا اول من رد شوم. توی ان لحظه میخواستم داد بزنم: جان مادرت ول کن منو...

با همان حالت منقبض بدنم را تکان دادم و داخل شدم. هر چقدر طولش دادم اهسته قدم برداشتم از جایش که پشت سرم بود تکان نخورد.

سهند پشت سرمان در را کوبید و جلو زد. از سر و صدای به وجود آمده زنعمو ابکش به دست توی درگاه در اشپزخانه پدیدار شد.

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

25 Dec, 07:09


#سبز_خواهم_شد
#پست_144

صدای پوزخند شهریار آمد. نمیدانم دقیقا از چه عصبانی بود اما هر چه بود این حالت هایش مرا موذب میکرد.

سهند چندباری دهن باز و بسته کرد تا جوابی به این پوزخند بدهد امد دررنهایت انگار حرفی پیدا نکرد.

کیسه را روی کابینت کوچک کنار تختم گذاشت و روی چهارپایه کوچک نشست. دقایقی به همین منوال گذشت. این سکوت آنقدری طول کشید که در نهایت سرم تمام شد و سهند پرستار را صدا کرد تا آن را خارج کند.

در حالی که پنبه را محکم روی جای سوزن فشار میدادم خودم را لبه تخت کشیدم و پاهایم را اویزان کردم.

سرم سنگینی میکرد. چشم بستم و لحظه ای صبر کردم. بعد پای راستم را دراز و سعی کردم کفشم را بپوشم.

سهند سریع خم شد و کفش هارا جفت کرد و بعد کمک کرد تا آن ها را بپوشم. صاف ایستادم و تشکر کردم.
_میتونی راه بیای؟ میخوای به من تکیه کنی؟

قدمی عقب کشیدم. همین مانده بود!! اشنایی اگر در این اطراف بود حتما گزارشمان را به خانه عمو میرساند‌. تا اینجا هم کافی بود!

به کمک دیوار راه افتادم. سهند جلوتر و شهریار پشت سرم می آمد. از همان لحظه عزای رو به رویی با زنعمو و بقیه را داشتم.

از شهریار میترسیدم. وگرنه دوست داشتم همانجا مرا رها کنند. یا لااقل فقط سهند باشد.

نگاهی به پشت سر انداختم. اخم هایش همچنان در هم بود. با مکث من و برگشتنم سریع فاصله را مر کرو.
_چیشد خوبی؟

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

21 Dec, 19:34


#سبز_خواهم_شد
#پست_143

به جای سهند شهریار داخل شد.
_خوبی؟ بیدار شدی؟

معذب گفتم
_آره... ببخشید انگار من باعث زحمت شدم.

جدی جواب داد.
_رو به مرگ بودی! حتی باید بگم اگر دوستت کمی دیرتر زنگ زده بود الان زنده نبودی! از کی غذا نخوروی تو؟

خجالت زده دوباره لب تر کردم.
_از... از دیروز
_از دیروز؟ تبت هم از دیروز؟

ارام سر تکان دادم. حرصی چرخی دور خودش زد. جلو آمد و پرسی
_بقیه تورو با این حالت دیدن؟

جواب ندادم. کمی بلند تر پرسید
_دیدن؟

دوباره سر تکان دادم.
_وای وای وای...

توی صورتم خم شد. لب باز کرد انگار میخواست حرفی بزند. احتمالا دوست داشت سرزنشم کند. اما مکثی کرد و بعد دور شد.

اشک هایم را به سختی کنترل میکردم. سهند با کیسه دارو هایم داخل شد.
_بیدار شدی؟

جوابی ندادم و تنها نگاهش کردم. کیسه را روی میز کنار تخت گذاشت و پرسید
_بهتری؟
_اره
_تقصیر من شد. باید صبحی خودم میبردمت مزون دیدما حالت بده...

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

18 Dec, 19:40


#سبز_خواهم_شد
#پست_142

اسم سهند و تلفن مجبورم کرد تکانی به بدنم بدهم. حتی با کمک لبه مبل نیمخیز هم شدم. اما دستانم تحمل وزنم را نداشت و دوباره سر جایم دراز شدم.

ساره فحش رکیکی داد و بعد صدای صحبتش با تلفن را شنیدم. نا رفیق! شماره سهند را داشت!!

ترجیه دادم دوباره بخوابم. اینبار صدای مردانه می آمد. شهریار که نامم را صدا میکرد و سهندی که غر میزد.

دست زیر بازویم انداخته و سعی داشتند بلندم کنند. سرم روی تنم نمی ایستاد لب زدم
_نکنید! نکن

سهند تشر رفت.
_واحه نمیری! داداش ول کن بغلش کنم.

شهریار جواب داد
_آروم باش سهند! برو ماشینو روشن کن از پارک در بیار من میارمش...

و بعد میان زمین و هوا معلق بودم. دوباره لب زدم. نمیدانم کدامشان بود. فقط دوباره لب زدم
_نکن!!

بیدار که شدم توی درمانگاه بودم. چشم باز کردم. سرم از شدت درد تیر کشید. آخی گفتم و دست رویش گذاشتم.

به دست دیگرم سرم وصل بود و همچنان خوابم می آمد. اما محیط نا شناخته باعث میشد تا سعی در حفظ هوشیاری ام داشته باشم.

کسی توی اتاق نبود لب های خشکم را با زبان خیس کردم
_سهند؟

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

15 Dec, 19:06


#سبز_خواهم_شد
#پست_141

کیفم را روی میز قرار دادم و بیحال گفتم
_از خونه زدم بیرون دارم از بدن درد میمیرم. میشه برم تو اتاق پارچه ها یکم استراحت کنم؟
_میترا بیاد چی؟

دست روی پیشانی سوزانم گذاشتم و گفتم
_ساره زنعمومو که میشناسی... واقعا حالم خوب نیست تا عصری اینجا بخوابم.

متفکر جلو آمد و دست روی پیشانی ام گذاشت.
_اوه چقدرم داغی!! نمیری بیوفتی رو دستم.

لب های ترک خورده ام را زبان زدم و پرسیدم
_برم؟

دلش به حالم سوخته بود.
_چیزی خوردی؟ غذا سفارش بدم برات؟

به سمت اتاق راه افتادم
_نه ممنون.

در را باز کردم و داخل شدم. اتاق بوی شوری و چرک میداد. بوی پارچه ی کثیف... در حالت عادی اگر مرا میکشتی هم روی مبل سه نفره چرک گوشه اتاق نمینشستم.

اما کیفم را زیر سرم گذاشتم و رویش دراز کشیدم. نیاز مبرمی به پتو داشتم. دست هایم را بغل زدم چشم بستم و سعی کردم توجهی نکنم.

و تقریبا بیهوش شدم. چند باری صدای رفت و آمد ساره را متوجه شدم. اما در مقابل سوال هایش ری اکشنی نمیتوانستم داشته باشم جز ناله...

صدای حرصی اش را که مرا به باد فحش کشیده بود میشنیدم و اینکه اگر بلند نشوم به سهند زنگ خواهد زد.

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

14 Dec, 19:11


#سبز_خواهم_شد
#پست_140

بعد رو به من گفت
_برو بپوش من برسونمت.

زنعمو سریع دست به کمر شد
_ تو پول میخواستی دیگه نه؟

بی توجه به آنها به سمت اتاقم رفتم. پیراهن کثیف را دراورده و وسط اتاق رها کردم. مانتو پوشیدم و به وسوسه خوابیدن روی تختم توجهی نکردم.

عمرا اگر کسی تو این خانه میگذاشت من در ارامش استراحت کنم. مقابل در با زنعمو شهلا و ایسان برخورد کردم.

سلام کوتاهی دادم و جواب نشنیدم. کنار کشیدم تا آنها اول داخل شوند و بعد بیرون زدم.

راه ده دقیقه ای تا مزون بیست دقیقه طول کشید. پاهایم نای نداشت و عجله فقط باعث ضعف بیشترم میشد.

گرسنه بودم و دلم یک سوپ داغ میخواست. ته کارتم سی هزار تومان بیشتر نبود و احتمالا بهای یک کاسه سوپ بیشتر بود.

مقابل واحد مزون ایستادم زنگ را زدم. طبق معمول ساره در را باز کرد. جز خودش و دوتا از بچه های دیگر کسی هم نبود.

سلام دادم و او متعجب پرسید
_خوبی؟ انگار آرد پاچیدن رو صورتت!

کنارش زدم و داخل شدم.
_سرما خوردم....

بعد برگشتم و آرام پرسیدم.
_میترا خانوم نیست دیگه؟
_نچ... اتفاقی افتاده؟

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

11 Dec, 18:52


#سبز_خواهم_شد
#پست139

بوی نان هم حالم را بهم میزد. اما اگر چیزی نمیخوردم سر پا شدنم محال ممکن بود. لقمه را توی دهان چپاندم و به سختی شروع به جویدنش کردم.

دهانم انقدر خشک بود که لقمه فرو نمیرفت. عوقی که زدم میان صدای بحثشان شنیده نشد.

سریع بلند شدم و لیوان آبی از شیر آب پر کردم. نان توی گلویم گیر کرده بود. اما با همان قلوپ اول دل و روده ام بهم پیچید.

دست روی دهانم گذاشتم و پا برهنه سمت بیرون دویدم. لب باغچه نشستم و انقدر عوق های خشک زدم که آخر زرد آب بالا اوردم.

سهند بالای سرم آمد
_واحه؟ خوبی؟

آب دهان و بینی ام قاطی شده و اوضاع فجیعی را به بار اورده بود. با استین پاک کردم و به سختی بلند شدم.
_خوبم... خوبم.

زنعمو در حالی که بینی اش را چین داده بود توپید
_باز چی خوردی معده ات ریخته بهم!؟

میدانست از دیروز ناهار هیچ چیز دیگری نخورده بودم. آب تلخ دهانم را به سختی پایین دادم و گفتم.
_من میتونم بدم مزون؟ میترا خانوم کارم داشت.

چیش چیش کنان پشت چشمی نازک کرد و گفت.
_از تو آبی برا من گرم نمیشه جمع کن برو روی نحستو نبینم لااقل

سهند اعتراض کرد
_مامان!!

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

10 Dec, 19:17


#سبز_خواهم_شد
#پست_138

اوضاع گلویم بدتر از دیشب بود. توی تب داشتم میسوختم و تشنه ام بود. دوباره لب زدم
_حالم بده زنعمو...

توپش پر بود.
_خب به جهنم! تو کی حالت خوبه؟ پاشو وقت ناهاره کل کارا مونده!

آن سمت در سهند داشت صدایش میکرد. کلافه داد زد
_آی یامان، چته همش مامان مامان اومدم.

بعد دوباره رو به من گفت
_بهانه نشنوم!! بلند شو خودتو جمع و جور کن! این بخاریم خاموش کن اینجارو کردی حمام عمونی لابد پول برقم قرار بابات بده...

غر غر کنان از در خارج شد. به سختی روی پاهایم ایستادم. سر گیجه داشتم. موهایم را جمع کرده و لرزان لباس عوض کردم.

آبی به صورتم زدم و به اشپزخانه رفتم. کل سینک را ظرف برداشته بود. کابینت و فرش پر از خرده نان بود و میز وسط از حجم آت و آشغال رویش دیده نمیشد.

با همان لرز توی تنم شروع به جمع کردن اطراف کردم. زنعمو و سهند سر و صدا کنان داخل شدند. کفگیر سهند دوباره به ته دیگ خورده بود!

مثل جوجه اردک پشت سر مادرش راه افتاده بود و مدام غر میزد. با دیدن حالتم مکثی کرد و لب زد
_خوبی؟

همانطور جواب دادم
_اره

اما واقعا خوب نبودم! سر پا لقمه ای گرفتم و صندلی میزی که حالا مرتب شده بود را کنار کشیدم.

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

07 Dec, 18:48


#سبز_خواهم_شد
#پست_137

یک زن به ترکی غلیظ داشت راجب من حرف هایی میزد. نمیفهمیدم چه!! اما از صدا بیزار بودم.

داشتم سعی میکردم. داد بزنم. کثافت.. کثافت... کثافت...

بخاطر بلندی صدای خودم از خواب پریدم. گلویم خشک و واقعا هم زخم بود. حتی پلک هایم موقع پلک زدن درد داشت.

بینی ام کیپ شده بود و نفسم به سختی بالا می آمد. نیم خیز شدم و به آرنجم تکیه دادم.
از پس پرده توری گرگ و میش هوا به چشم می آمد.

نه نای بلند شدن داشتم و نه میشد با این حال خوابید. خودم را به لبه تخت کشیدم و به سختی بلند شدم.

بدن گر گرفته ام به محض بیرون امدن از زیر پتو لرز گرفت. موهای نمدارم را کنار زدم و دستی به گردن عرق کرده ام کشیدم.

از داخل کیفم مسکن را بیرون کشیدم. همزمان دوتا را با آب پایین دادم و دوباره زیر پتو خزیدم.

اینبار با تکان های زنعمو بود که به سختی هوشیار شدم. محکم کتفم را گرفته و همزمان با جیرینگ جیرینگ آزار دهنده النگو هایش تکانم میداد.

به سختی چشم گشودم و لب زدم
_بله؟
_بله و بلا میدونی ساعت چنده؟ گرفتی کپیدی؟ کل کارای خونه مونده... یالا یالا بلند شو خودتو نزن به موش مردگی!

باز همان دیالوگ تکراری... اما اینبار من نای چشم گفتن خشک و خالی هم نداشتم. چه برسد به بلند شدن و جبران مافات!

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

05 Dec, 07:39


#سبز_خواهم_شد
#پست_136

آب از روی موهای بلندم چکه میکرد و روی شعله های بخاری می افتاد. آنقدر لرز داشتم که دوست داشتم بنشینم و بخاری را بغل کنم.

دسته ی موها را یک طرف جمع و محکم چلاندم تا تمام آب اضافه خارج شود. دوام نیاوردم.

همانطور مچاله به طرف کمد رفتم تا لباس بپوشم. کشوی شکسته بدقلقی میکرد. دستم را به سختی لای لبه ی باز مانده فرو کردم و به سمت خودم کشیدم.

تیزی نئوپان بی کیفیت پوستم را خراش داد. اما بالاخره کشو باز شد. لباس زیر ها را تن زدم و بلوز و شلوار پوشیدم. بعد رویش ژاکت بافتنی آبا جان را با چارقد پشمی...

حتی یک ذره هم افاقه نداشت و تنها قیافه مضحکی بهم زده بودم. بی توجه به قار و قور شکمم از خوردن شام صرف نظر کردم. پتوی مسافرتی را برداشتم و خودم را لایش پیچیدم.

بعد برق را خاموش و زیر پتو خزیدم. بدنم مثل بید میلرزید و دندان هایم چفت نمیشد. بخار دهانم روی نوک بینی یخ زده ام مینشست و مثل شبنم عمل میکرد.

سرم بیرون کشیدم و بینی ام را پاک کردم. نفسی گرفتم و دوباره آن زیر چپیدم. کاش جوراب میپوشیدم. پاهای یخ زده ام را هرچقدر روی هم میکشیدم گرم نمیشد.

نمیدانم چقدر آن زیر مثل مار دور خودم پیچیدم که بالاخره خوابم برد.

توی یک اتاق تاریک بودم. دستگیره در میان دست هایم بود و سعی در باز کردنش داشتم. انگار که گلویم زخم باشد. صدایی خارج نمیشد. فقط در را میکشیدم.

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

04 Dec, 18:51


.#سبز_خواهم_شد
#پست_135

محکم لب گزیدم و انگار که او انجا نباشد به کارم سرعت بیشتری دادم. حتی وقتی در سکوت بلند شد و شروع به جا بجایی کرد هم چیزی نگفتم.

حال یا شرمنده بود یا حرفی برای گفتن نداشت. همه چیز که جمع شد جارو را از دستم کشید
_بده من تو برو!!

ایستادم و نفس را با شدت بیرون دادم.
_سهند اذیت نکن خسته ام.

ولی او قبل از اعتراض او حتی کار را شروع کرده بود. ایستادم تا کارش را تمام کند. بعد خاک انداز را برداشته و کمک کرد تا اشغال را جمع و توی سطل کنار در بریزد.

اینبار دوبار پشت هم عطسه کرد. غر زدم
_گندش بزنن
_برو سریع یه دوش آبگرم بگیر بعدش قرص بخور...
_چشم دکتر!

بعد بی توجه به چشم غره ای که رفت از آنجا خارج شدم. لامپ را خاموش و پشت سرم در را بست.

آیلار و شهریار جلوی در اتاق شهریار در حال صحبت بودند. با سلامی کوتاه از کنارشان گذشتم و یک راست وارد اتاق آبا جان شدم تا از سرویس حمام او استفاده کنم..

خودش توی اتاق نبود. احتمالا عمو برده بودش تا کنار آنها باشد. دوش کوتاهی گرفتم و با بدنی لرزان حوله را دور خودم پیچیدم و از در میانی توی اتاق خودم چپیدم.

هوا هنوز جوری نبود که بخاری گازی روشن کنیم. دوشاخه بخاری برقی را به پریز زدم و بالای سرش ایستادم.

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

30 Nov, 12:34


- از شوهرت میترسی؟ آره کوچولو؟

- و... واسه چی؟

دکمه های سر آستینشو باز کرد و آستیناشو تازد و خیره بهم سرشو کج کرد که از ترس نگاهش چشمامو دزدیدم و گوشه ی لباسمو چنگ گرفتم.

- رفتی نشستی پیش پدرم پرو پرو  با بی حیایی گفتی شاهرخ با من نمیخوابه جاشو ازم جدا کرده؟!!

- من فقط به آقاجون گفتم که.........

- گوه خوردی راجب مسائل شخصی من با بابام حرف زدی، جیگردار شدی هااااااااا
انقدری وجود پیدا کردی که بشینی اینور اونور راجب من حرف بزنی آرهههههههه!!!!!

از عربده ی بلندش تنم لرزید و دنبال توجیح کردن بودم که ساعت دستشو از مچش باز کرد و دست به سگگ کمربندش برد و بازش کرد که برق از سرم پرید.

- چیشد بچه رنگت پرید؟
من نبودنی خوب پشت سرم بابامو پر وردی که......

- غلط کردم!

تابی به کمر بندش تو هوا داد که صدای شکافتن هوا مو به تنم سیخ کرد و با حمله ور شدنش سمتم جیغ کشیدم و پا به فرار گذاشتم که موهای بلندم از پشت تو دستش مشت شد و با شدت روی زمین پرت شدم.

- مثل بختک افتادی وسط زندگیم  دختری که میپرستیدمش ولم کرد حالا از نداشتن رابطه ی جنسی و جر نخوردنت زیرم رفتی پیش بابام مینالی؟!!

- نههههه آخ شاهرخ ترو خداااااا قسم میخورم من به آقاجون چیزی نگف.....

- خفه خون بگیر هرزه!
هوا برت داشته یکبار از سر مستی دستت زدم حالا دوره افتادی که امشب پدرم منو بگیره به نصیحت که هواتو بیشتر داشته باشم؟!

از تو دهنی محکمش دهنم پر خون شد و از درد دستمو دور شکمم حلقه کردم که اولین ضربه رو روی رون لختم که از دامن بالا رفته ی لباس بیرون افتاده بود زد که جیغ دردناکم تو اتاق پیچید و نعره زد:

-خفههههههههه
خفه خون بگیر بی شرف صداتو نشنوم!!!

ضربات بدی رو محکم تر روی جای جای بدنم کوبید تا جایی که حرصش خالی بشه و هق هق های بی جونم سکوت اتاقو با صدای ضربات وحشیانه ی کمربند چرمش روی تنم میشکوند.

کمر بند دستشو محکم سمت دیوار پرت کرد و داد بلندی کشید که از ترس شونه هام بالا پرید و با دستام بیشتر شکممو پوشوندم که دستش روی پیراهنم نشست و دامن لباسمو بزور بالا زد که رنگ پرید.

- چی....کار میخوای بکنی نه ترو خدا غلط کردم ولم....
- مگه تنت نمیخاره؟
انقدر میکنمت تا سیر بشی......

زیپ شلوارشو پایین کشید و رون پاهامو چنگ زد که هق هقم بلند شد و برای کمک اسم آقاجون رو جیغ زدم و تقلا کردم که سیلی به گوشم زد و با خشونت تنشو به تنم کوبید و نفسم از درد بند اومد و گرمی خون رو بین پاهام حس کردم که عصبانی عقب کشید

- این خون چیه هرزه!!!
پریود بودی زنیکه؟؟

آخ بلندی گفتم که صدای نگران آقاجون از پشت در اومد و شاهرخ کلافه زیپ شلوارشو بالا کشید و درو برای پدرش باز کرد که آقاجون با دیدنم سیلی محکمی بهش زد و لاجون تو خودم جمع شدم تا بدنمو بپوشونم.

- پسره ی بی لیاقت تف به شرفت بی وجود
دست رو زن حاملت بلند کردی خوش غیرت؟!!!

- حامله چیه آقاجون غلط اضافی کرد کتکشم خورد دو روز دیگه سرپا میشه این سگ جون تر از این حرفاست.....

- گورتو از خونه ی من گم کن برو با همون ج.....نده های دور و برت شبتو سر کن
نمیذارم دیگه  رنگ عروسمو از این به بعد ببینی .......

https://t.me/+KtcH7CRQZeszOTg0
https://t.me/+KtcH7CRQZeszOTg0

سبز خواهم شد!🌱

30 Nov, 12:34


- میشه من پشت بازوهات قایم بشم؟ آخه شونه‌هات خیلی بزرگه، این طوری خانوم بس نمیتونه اذیتم کنه.


روی تخت می‌چرخد و رو به سمت زن پانزده ساله‌اش می‌کند.


- خانوم بس اذیتت میکنه؟

دخترک لب‌های لرزانش را تکان می‌دهد و می‌گوید.

- آره وقتی نیستی، خانوم بس بهم غذا نمیده هر چیم میگم بچم گشنه میمونه میگه زن خونبس که وارث به دنیا نمیاره.


فکش از این زورگویی‌های مادربزرگش قفل می‌شود و دستش را دور کمر او می‌اندازد و به خود نزدیک می‌کند.


- خانوم بس میگه زَن که سر خون اومده فقط به زیر شکم آقا برسه، نه این که توله پس بندازه و شکمش بالا بیاد.


از این هم ظلم و ستم دست‌هایش مشت می‌شود، در این چهار ماهی که پیش نامزدش بود چه بر سر زن زورکی خونبس آمده؟


- همیشه که شما هستید من پشت بازوهاتون قایم میشم خانوم بس کاریم نداره ولی...

صدای هق‌هق آرامش بلند می‌شود با بغض اشک‌هایش را پاک می‌کند.


- ولی شما که میرید پیش مهنا خانوم، ملک بانو و خانوم بس بهم غذا نمیدن، چندباریم قابله آوردن بچم بندازن، میشه اینا رو به خانوم بس نگید. بفهمه من میکشه!

چه غلطی می‌کردن؟ بچه‌ او را می‌خواستند سقط کنند؟ بچه‌ی هاووش را؟
حاج فتاح مالک تمام زمین‌های برنج؟


با شتاب روی تخت می‌نشیند که ساعت رولکسش به موهای بلند و مواج دخترک گیر می‌کند و صدای جیغ درد مندش بلند می‌شود.

- آقا ببخشید... ببخشید دیگه نمیگم تور خدا نزنید. سرم درد میکنه آخ!


از این همه ترس و دردی که در صورت دختر پانزده ساله هست دلش به درد می‌آید و دستی به موهای او می‌کشد.

- هیش غوغا، چیزی نیست دختر، نمیخوام بزنمت فقط موهات به ساعتم گیر کرده.



با دست دیگر سر غوغا را از ساعتش جدا می‌کند، عموی این دختر خواهرش را بی‌آبرو کرده بود احمد را کشته بود اما او که گناهی نداشت.




- نمیزارم کسی اذیتت کنه.

مثل جوجه‌ی رنگی بین دست‌های تنومند حاج فتاح می‌لرزد.

- دلـ... دلم هفته پیش آلوچه میخواست.
من خودم یکم پول دارم میشه برام بخری؟


از حرف دختری که زنش بود اخم در هم کشید، کل میوه‌ مملکت دستش بود و حالا زنش برای یک آلوچه دلش له‌له می‌زند؟

عصبی او را محکم‌تر در آغوش میگرد.

- از این به بعد دلت هر چی میخواد به خودم بگو، دیگه نمیزارمت اینجا! با خودم میبرمت شهر!

وحشت زده سرش بالا می‌آید و با بغض و خجالت می‌پرسد.

- پیش مهنا خانوم؟

بی حرف موهای دخترک را نوازش می‌کند و سر تکان می‌دهد.

- پیش خودم، کسیم حق نداره حرفی بهن بزنه.

با پایان جمله‌اش لب‌هایش را محکم رو لب‌های غوغا می‌کوبد، این دختر خونبس شیرین بود. خیلی خیلی شیرین...


https://t.me/+YuufrgpelCk3NmFk
https://t.me/+YuufrgpelCk3NmFk
https://t.me/+YuufrgpelCk3NmFk

سبز خواهم شد!🌱

30 Nov, 12:34


_تا کی می‌خواستی بچم و ازم مخفی کنی ها ؟می‌خواستین کی بهم بگین مامان؟!

چمدان‌ها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان می‌توانست حالم را خوب کند.

بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکی‌اش گفت:
_با کی کار دارید؟
دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم:
_سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟

نگاهی به داخل حیاط انداخت:
_ اسم من رازِ

_چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونه‌س.
سرش را به آرامی تکان داد:
_مامان بزرگ هست.

تا آن لحظه احساس می‌کردم، نوه یکی از همسایه‌ها یا چه می‌دانم دوست‌های مامان است. اما باشنیدن حرف‌های دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیده‌هایم داشتم.

_اسم مامان بزرگت چیه ؟

_ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ

دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟‌
صدای آشنایی به گوش می رسد...

_راز ؟ کی بود مامان ؟
قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت....

https://t.me/+DBSMdmHyZho3OWM0

_شربتت رو بخور پسرم.
نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم.
کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود:
_مزاحم شدم مثل اینکه.
هول زده گفت:
_ این چه حرفیه می‌زنی مامان جان.
سردی کلامم دسته خودم نبود:
_معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی.

نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت.
_توام چه حرفایی می‌زنی میثاق .
نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند.

صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانه‌ای برای نشنیدن نداشته باشد:
_دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو دختر خوندت مگه بچه ی دیگه ایم داری ؟

مامان با ظرف  آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود.
_کی ازدواج کرده؟
رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد

_اسمش چیه؟!
بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم:
_در حق دختر خوندت مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟!

نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش می‌شد دید. از سکوتش کلافه شدم نگاه به روبه کردم و از دختر بچه پرسیدم :
_بابات کجاست؟
_یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده.
_اسم بابات چیه؟
مامان مداخله کرد:
_بچه رو نترسون.

سوالم را بار دیگر تکرار کردم.

_ اسم بابات چیه بچه جون ؟

_میثاق

قلبم از حرکت باز ایستاد. وجودم یخ بست، روبه مامان کردم:

_دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟

مامان بی صدا اشک می‌ریخت:
_تا کی می‌خواستین بچه‌ام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟!
چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟

با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ...

_ مامان‌ ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته !

بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند

_ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ...

سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇😱

https://t.me/+DBSMdmHyZho3OWM0
https://t.me/+DBSMdmHyZho3OWM0
https://t.me/+DBSMdmHyZho3OWM0
https://t.me/+DBSMdmHyZho3OWM0

با بیش از 500 پارت آماده 🩵

#محدودیت_سنی‌رعایت‌شود

سبز خواهم شد!🌱

30 Nov, 12:34


با دیدن  پسر عموم جلوی نهر هینی کشیدم و سریع برگشتم توی آب.
دستمو روی سینه هام گذاشتم و عصبی غریدم:

- ویلیام اینجا چه غلطی میکنی؟

بزرگ شده بود قدش بلندتر از همه بود، موهای مشکی رنگش توی هوا بودن.

- نمیدونستم برگشتی، چرا داری اینجا  حموم میکنی..هوم؟

آب دهنمو قورت دادم، خانواده ی من جز خاندان جادو بودن و این که من بوی انسان بدم رو دوس ندارن.
چون جادو نداشتم طرد شدم.

- تا بوی انسان ندم، مامان گفت اینجا حموم کنم تو چی؟

نیشخندی زد و یهو لباسشو دراورد که چشم هام درشت شد و یکم تنمو عقب کشیدم که سینه های گرد و سفیدم مشخص شد.

- اومدم حموم کنم امشب تاج گذاری منه و من الان باید بکارت یکی رو توی نهر بگیرم تا بهم لقب پادشاه بدن.

ترسیده آب دهنم رو قورت بدم، من باکره بودم و توی نهر...
پس این باید با من.
با دیدن هیکل گندش نفسم حبس شد و تن لختمو عقب کشیدم.

- من از شما نیستم انسانم، بعد تاج گذاریت به اون دنیا برمیگردم.
نزدیکم نشو ویلیام من دوست پسر دارم.


سریع و لخت اومد تو آب و چنگی به لبه ی باسنم زد، بین رون هام چیز داغی حس کردم و بعد سینه هام رو تو دستش فشرد

- دوست پسر چیه؟ مالک تو منم ایلا، پس باهاش بساز. نگران نباش بهت آسیب نمیرسونم.

آب دهنمو با ترس قورت دادم.
من توی دنیای انسان ها با ترس زندگی کردم، این که کسی از خانوادم پشت سرم نباشه.
مامان همیشه گوشزد میکرد بکارتمو نگه دارم برای چی؟
برای این موجود وحشت ناک جلوم.
با برخوردِ محکم پایین تنه داغش بهم بلند جیغ کشیدم که رنگ موهاش عوض شد و صورتش....


با درد گفتم:
- تو...تو چرا آبی...
- چرا آبی نیستم؟ من جادوی سیاه دارم آیلا، جادویی که میخوام توی تو خالیش کنم تا واسم یه وارث قوی بیاری دختر عمو...

ضربه ای بهم زد و....

https://t.me/+AtRE8giCvDw4ZGY0
https://t.me/+AtRE8giCvDw4ZGY0
https://t.me/+AtRE8giCvDw4ZGY0
https://t.me/+AtRE8giCvDw4ZGY0
https://t.me/+AtRE8giCvDw4ZGY0
https://t.me/+AtRE8giCvDw4ZGY0
https://t.me/+AtRE8giCvDw4ZGY0
https://t.me/+AtRE8giCvDw4ZGY0


💦دختره از خاندان جادوگراس ولی چون خودش جادو نداره توی دنیای انسان ها زندگی میکنه.
تا این که برای تاج گذاری برمیگرده و پسر عموش بهش تجاوز میکنه.
ولی هیچکی نمیدونه پسر عموش جادوی سیاه تو خودش داره.
ایلا بعدش به دنیای انسان ها فرار میکنه ولی با بزرگ شدن شکمش....

سبز خواهم شد!🌱

26 Nov, 19:05


#سبز_خواهم_شد
#پست_135

محکم لب گزیدم و انگار که او انجا نباشد به کارم سرعت بیشتری دادم. حتی وقتی در سکوت بلند شد و شروع به جا بجایی کرد هم چیزی نگفتم.

حال یا شرمنده بود یا حرفی برای گفتن نداشت. همه چیز که جمع شد جارو را از دستم کشید
_بده من تو برو!!

ایستادم و نفس را با شدت بیرون دادم.
_سهند اذیت نکن خسته ام.

ولی او قبل از اعتراض او حتی کار را شروع کرده بود. ایستادم تا کارش را تمام کند. بعد خاک انداز را برداشته و کمک کرد تا اشغال را جمع و توی سطل کنار در بریزد.

اینبار دوبار پشت هم عطسه کرد. غر زدم
_گندش بزنن
_برو سریع یه دوش آبگرم بگیر بعدش قرص بخور...
_چشم دکتر!

بعد بی توجه به چشم غره ای که رفت از آنجا خارج شدم. لامپ را خاموش و پشت سرم در را بست.

آیلار و شهریار جلوی در اتاق شهریار در حال صحبت بودند. با سلامی کوتاه از کنارشان گذشتم و یک راست وارد اتاق آبا جان شدم تا از سرویس حمام او استفاده کنم..

خودش توی اتاق نبود. احتمالا عمو برده بودش تا کنار آنها باشد. دوش کوتاهی گرفتم و با بدنی لرزان حوله را دور خودم پیچیدم و از در میانی توی اتاق خودم چپیدم.

هوا هنوز جوری نبود که بخاری گازی روشن کنیم. دوشاخه بخاری برقی را به پریز زدم و بالای سرش ایستادم.

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

25 Nov, 19:21


- خانوم دکتر بگید ببینم عمل ماندانا چطور بوده؟! خدایی نکرده که مشکلی براش پیش نیومده؟!

فرزام با نگرانی این را می‌پرسد و چشم به دهان دکتر می‌دوزد.

ماندانا کارمندش است و عاشقانه او را می‌پرستد! بارها و بارها خواسته بود به او نزدیک شود، اما ماندانا روی خوش نشانش نداده بود! در نهایت هم فهمیده بود رسم خانواده‌ی ماندانا تقریبا رسیدن به او را غیرممکن می‌سازد...

در خانواده‌ی ماندانا رسم بر این بود که با غریبه‌ها وصلت نکنند!

فرزام از وصال یار ناامید بود و حالا امروز از شانس بد مقابل شرکت با ماندانا تصادف کرده بود... خودش آسیبی ندیده بود، اما کار ماندانا به عمل کشیده شده بود.

دکتر بالآخره شروع می‌کند به حرف زدن.

- خوشبختانه تونستیم جلوی خونریزی رو بگیریم و حالا خطری ماندانا جان رو تهدید نمی‌کنه... فقط یه مسئله‌ای هست...

فرزام با نگرانی می‌پرسد: چه مسئله‌ای؟!

حالا ترسش از آن بود که در تصادف بلایی سر ماندانا آمده باشد.

دکتر گفت: ماندانا جان متأسفانه نمی‌تونن بچه‌دار شن!

فرزام تکانی می‌خورد.

- چی؟!

دکتر دست‌هایش را در هم قفل می‌کند.

- این مشکل به صورت مادرزادیه و ربطی به تصادف نداره، اما اینطور که مشخصه خودشون از این موضوع اطلاعی ندارن!

فرزام کمی فکر می‌کند. با چیزهایی که درمورد فامیل ماندانا شنیده بود، بعید نمی‌دانست که بخاطر این مشکل او را طرد کنند. پس دست به دامن دروغ شد تا شانسش را امتحان کند.

- خانوم دکتر میشه به خانواده‌ی ماندانا بگید این مشکل بخاطر تصادف پیش اومده؟! راستش من خیلی وقته خواستگار ماندانام، اما خانواده‌ش مخالفن! از طرفی اگه ماندانا بفهمه به طور مادرزادی این مشکل رو داره، تو روحیه‌ش تأثیر بد می‌ذاره! بگید بخاطر تصادف امروز دیگه نمی‌تونه بچه‌دار شه!

***

یک هفته از زمانی که ماندانا از بیمارستان مرخص شده است می‌گذرد و ماندانا به هیچ کدام از پیام‌های فرزام جوابی نداده است.

فرزام بارها و بارها حرف را به ازدواج کشانده است و حالا بعد از یک هفته بی‌خبری ماندانا با شنیدن حرف‌های زنعمویش، بالآخره به فرزام پیام می‌دهد که به خواستگاری‌اش برود.

فرزام با خوشحالی برایش می‌نویسند "نوکرتم"، اما نمی‌داند که ذهنیت ماندانا نسبت به او به طور کل تغییر پیدا کرده است!

از نظر ماندانا، فرزام روباه مکاری است که از عمد این کار را انجام داده تا به او برسد!
https://t.me/+EJ1Xgb8tNoE3NDE0
https://t.me/+EJ1Xgb8tNoE3NDE0

سبز خواهم شد!🌱

25 Nov, 19:21


#پارت_28

_ اونقدر بزرگ شدی که عکس‌ سینه هاتو واسم بفرستی؟

با شنیدن صدای امیرحسام هول زده برگشتم و لیوان آبمیوه ام از دست افتاد.
چرا متوجه نشدم برگشته خونه؟

گفتم:
_ چرا از پشت سر اومدید ترسیدم؟
بی توجه به لحنم محکم چنگی به کمرم‌ زد.
_ عکس سینه هاتو وسط جلسه واسم فرستادی که چی؟

مشکلش همین بود؟
آروم‌ گفتم:
_ خودتون گفتید هر مشکلی که دارم بهتون بگم.
بازوم رو ول کرد و خم شدم تا لیوان افتاده رو از روی زمین بردارم.

_ خب الان مشکل سینه های تو چیه؟
یکیش کوچیکه یکی بزرگ؟ نوک ندارن؟

_ نه. بینشون زیادی فاصلس.

عصبی روی میز توی اشپزخونه نشست که با دیدن خشتک باد کردش مات موندم و یهو بین پاهام خیس شد. حس داغی کردم‌.
اون بی توجه به من گفت:

_ لاغری سینه هاتم کوچیکه. شیرم که نمیدی دیگه چته؟ ابرو شرف نموند همین مونده سرگرد مملکت سیخ کنه.

نگاهمو از اون برجستگی خیلی بزرگ گرفتم:
_ من که چیز خاصی نفرستادم.

حس خیسی بین پاهام حس کردم که بهت زده نالیدم.
_ وای پریود شدم.
بی حواس دست کردم بین پام ولی دستم رنگ قرمزی نداشت.
بی رنگ بود.

_ وای چمه. مریض شدم فکر کنم.

خواستم برم توی اتاق که امیرحسام منو نشوند روی پاش و برجستگیشو به لای پام فشار داد که چشم هام ضعف رفت‌.
_ یه کاری کردی هم خودت بزنی بالا هم من.

لبمو گاز گرفتم که دوتا از انگشتاشو از روی شورت مالید بین رونام. ناله کردم که صدای زیپ شلوارشو شنیدم.

_ حسام...‌چیکار میکنی؟

_ داغم کردی حالا یه کاری کن اروم شیم.

بند شورتمو کنار زد و خودشو بهم فشار داد که از درد و حس پر شدن شونه هاشو چنگ زدم.

_ توله سگ چقدر تنگه.

سینمو توی مشتش گرفت که نفس نفس زنون دم گوشش ناله کردم.

کمرمو گرفت و منو رو خودش بالا پایین کرد که یهو در...
https://t.me/+0TaVcmo-XnpiM2Nk
https://t.me/+0TaVcmo-XnpiM2Nk
https://t.me/+0TaVcmo-XnpiM2Nk

امیرحسام دولت شاهی...
سرگردی خشن و متعصبی که قیم بچه‌ی چندماهه برادرش شده، سرگردی که حتی اسمش ترس رو به دل همه می‌ندازه، همه ازش حساب میبرن جز سوین...
دختری سکسی و لوند که با دلبریاش دل سنگو آب می‌کنه! با اومدن سوین به خونشون پیشنهادی میده که...📿🙊🔞

سبز خواهم شد!🌱

25 Nov, 19:21


برا تولدم عروسک نخریدی بابایی؟


صدای بغض کرده دخترکش اشک هایش را روان کرده بود که نامدار مات سمتشان چرخید

- امشب تولد دخترمون بود، یادت رفته بود!

با ناامیدی پرسیده بود تا مرد بگوید یادش است اما نبود...
مانند همیشه...

- نخوابیدین؟

دخترک تلخ خندید


- نخوابید! تا همین یه ساعت پیش منتظر بود باباش بیاد پیشش... می خواست به دوستای مهد کودکش بگه بابا داره...


مرد عصبی کت و کیفش را روی مبل انداخت

- کارام زیاده تو شرکت این مدت... از دلش در میارم بعدا!


- هفته‌ی پیش که تولد پسرخودت بود، کار نداشتی!


لحن گزنده ی دخترک برای اولین بود. دیگر کارد به استخوانش رسیده بود...

- یعنی چی این اونوقت؟

کارهای شرکت به هم ریخته و عصبی بود اما دخترک حق نداشت از آرین بگوید. آرین نقطه ضعف او بود... یادگاری از زنی که دیگر کنارش نبود...

- یعنی این که سه سال همه چی و تحمل کردم...
تولد خودم یادت رفت گفتم سرش شلوغه...
مریض بودم نبودی...
یسنا مریض می شد نبودی... عروسی عزا هرجا تنها می رفتم نبودی... به من و دخترم که می رسید همیشه کار داشتی ولی سالگرد مریم یادت نمی رفت... تولدهای آرین یادت نمی رفت...
حتی تولد مریمم همیشه یادت بود اما ما نه...

دخترک گریه می کرد و بعد از سه سال سر زخم چرکین دلش باز شده بود
دیگر خسته بود از دوست نداشته شدن توسط این مرد...
خودش به جهنم اما دخترکش...


- مامانی؟ گریه می کنی؟


دخترکش کی بیدار شده بود؟


- نه مامانی برو بخواب فردا...


- بابایی! امشب تفلد یسنا بود... برام چی خریدی؟


نامدار مات شده دستی به صورتش کشیده و یاس خم شد برای برداشتن دخترکش.


- باباییت کار داشته مامان جان چیزی نخریده برات.


دخترک بغض کرده لب زد

- آرین راست گفت... بابایی منو دوست نداره... برای تولد اون ماشین خرید واسه من عروسک نخرید... اون بابایی آرینه نه من، من بابا ندارم مامانی؟


نامدار عاصی جلو کشید

- این چه حرفیه یسنا بیا بغلم فردا...


یاس، یسنا را روی زمین گذاشت و آرام لب زد


- تو برو بخواب من با باباییت حرف میزنم. فردا باید بریم خونه عزیزجون بدو مامانی...


دخترک با لب های برچیده رفته و نامدار غرید:


- فردا هیچ گوری نمی ری یاس... بخاطر یه تولد کوفتی نمیتونی همه چیز و خراب کنی بری!


دخترک تلخ خندید


- خراب؟ چیزی نساخته بودیم که خراب بشه آقا نامدار...
روزی که قرار شد زنت بشم فقط خواستم پدر باشی برای بچم... همونجور که من مادر بودم برای آرین بیشتر از یسنا...
اما نشد... تولد بچه ی من کوفتی نیست بهترین روزش بود میخواست تورو به دوستاش نشون بده بگه بابا داره... ولی نداره... بچه ی من پدرش مرده...

#پارت‌رمان

https://t.me/+PhfeYT3M7Ns1Y2Jk
https://t.me/+PhfeYT3M7Ns1Y2Jk
https://t.me/+PhfeYT3M7Ns1Y2Jk

سبز خواهم شد!🌱

25 Nov, 19:21


- امشب باید رویا می‌رفت اتاق آقا، پریود شده به جاش این دختره رو بفرستید.

حلیمه با تعجب خیره او شد

- همین جدیده خاتون؟ مطمئنید؟ این که به زور سیزده سالش هم میشه

خاتون سر تکان داد

- نه وقتی از ننه باباش خریدمش، سه جلدشو هم گرفتم ازشون، هفده سالشه، قیافش بچه میزنه. باکره هم هست.
برو صداش کن بیاد.

حلیمه به سمت مطبخ رفت.
دخترک را در حال پوست کندن ماهی دید.

- ناز، ول کن اون بی صاحاب و بیا خاتون کارت داره.

ناز به سمت حلیمه برگشت و مطابق حرفش ماهیِ شکم پاره را رها کرد و دستانش را با دامنش پاک کرد .

- چشم .

پشتِ سر حلیمه به اتاق خاتون رفت.

- خاتونم ، آوردمش.

دخترک با ترس لب زد.

- درخدمتم خاتون

خاتون ، قلابِ بافتنی را روی میز تحریرش گذاشت و به سمتش برگشت

- می‌دونی که نوبت رویا امشبه؟!

آرام لب زد
- بله.

- رویا عادت ماهانه شده. و من امشب تصمیم گرفتم تورو بفرستم پیش خان کوچیک.

سرش را یک ضرب بالا آورد

- خاتون من؟! من...من فقط برای کار اومدم اینجا.

- کار برای تسویه بدهیِ مادرِ پیرت که خونه نشین شده ! درسته؟!
من به قیمت گزافی تورو از آقا جانت خریدم! جزوِ اموال من حساب میشی.

با غرور خیره به ناز لب میزند
- پس حرف حرفِ منه! اما ، به خاطر امشب به خان بزرگ می‌گم سهمیه گندمِ سالیانه رو از آقا جانت نگیره.
حقوقِ مادرت هم که جای دوا درمون تسویه شده ، به مادرت برگردونه.


دخترک فکر کرد
(خان کوچیک به گفته‌ی حلیمه و دختران دیگر در عمارت عقیم است.
پس امشب برود ، بدون این که اتفاقی بیُفتد صحیح و سالم بیرون میاید
)

- چی شد دختر؟
با صدای خاتون از فکر بیرون آمد و با بغض لب زد
- چ...چشم ، هر چی شما بگین

- اگه خان راضی نشه ، سهمی نداری . بدهی مادرت هم تا قرونِ آخر باید صاف کنی
ـــــــــــ
دقایقی می‌شد که با آن لباسِ زننده و بدن نما داخل اتاق منتظرِ خانِ کوچک بود.
در باز شد
دخترک سر برنگرداند اما صدای پایش را شنید.خان آمده بود!

- اینجا چیکار میکنی تو؟ این چه سر و ریختیه ساختی واس خودت؟

استرس تمام جانش را پر میکند.
لب می‌گزد:

- خا..خان من ...من امشب درخدمت شما…

خان فریاد زد:

- تو غلط بیجا کردی که درخدمت منی
اون رویای بی همه چیز و هر شب رد میکنم آدم جدید واسم میفرستن؟

ناخون‌هایش را در هم پیچ می‌دهد!
لب میگزد:

- به من…به من گفتن شما منتظرمین! منو فرستادن خدمتتون!

مرد قدم‌هایش را به سمتِ دخترک برداشت!
نزدیک تر که رسید تازه چشمش به صورت گل انداخته و سفیدِ نازان افتاد!
بازویش را گرفته و تنش را کشان کشان پشتِ سرش کشید!

- غلط کردی که منتظر من موندی!

صدایِ نازان می‌لرزد:

- آقا تورو خدا غلط کردم! بیرونم نکنید.

اشک‌هایش یکی پس از دیگری روی گونه‌هابش می‌چکید!
صدای گریه‌اش شدت گرفت:

- آقا خاتون گفتن اگه شما امشب با من بخوابین بدهی مامانم و صاف میکنه!

آشور بهت زده نگاهش کرد!
دخترک عین ابر بهار گریه میکرد!

- تورو خدا منو بیرون نکنید!

میان موهایش دست کشید!
این همه حماقت از خاتون بعید بود!
دختری به نابلدیِ او را به اتاقش راه داده بود.

نازان روی پنجه پا بلند شد.
نابلد دستش را بندِ پارچه‌ی‌ پیراهنش کرد!

- میشه…میشه با من بخوابین!

چشم‌هایش از این فاصله زیباتر به نظر می‌رسید!
عسلی‌هایش خیسِ اشک شده بود و لب‌هایش به لرزه افتاده بود.
دست آشور پیشروی کرذه و دور‌کمرش پیچانده شد
تنِ کوچکِ نازان را روی تخت انداخت.
روی تنِ ظریفش خیمه زد!
سایه‌اش تمامِ تنِ نازان را پوشانده بود!
فک سفت شده‌اش را تکان داد!

- بگه این کار و فقط و فقط به خاطر تو می‌کنم
چند ساله دختر میاد تو این اتاق من دست بهشون نمی‌زنم!
هیبتِ مردانه‌اش را رویِ تنِ دخترک هفده‌ ساله‌ی زیرش انداخت!
از سفیدیِ اندامش چشم‌هایش برق زد:

- فکر نمیکردم زیر این جهارتا تیکه پارچه همچین چیزی قایم کرده باشی!

نازان ترسیده سر در گریبانش فرو کرد و آشور به آرامی میان پایش را نوازش کرد.
آنقدر نوازشش را ادامه داد تا در نهایت تنِ نازان سست شد!

دانه های ریز و درست عرق روی تیغه‌ی کمرش پیاده روی میکرد.
صدای ناله‌ی نازان کنار گوشش بلند شد!

- اماده‌ای؟

تایید نازان را نشنید و اینبار یک ضرب کارش را تمام کرد!
صدای جیغ و ناله‌ی‌ نازان بیخِ گوشش بلند شد!

- هیش آروم! تموم شد!

کمرش را آهسته تکان داد!
پوستِ کمرش زیرِ ناخن‌های نازان کشیده میشد.

این دختر برایش با همه فرق داشت انگار!
بکر بود و دوست داشتنی!
کنترلِ ضربه‌هایش از دستش خارج شده بود.
با خشونت تنش را به تنِ دخترک میکوبید!

- درد…دارم آقا!

روی لب‌های نازان را بوسید:

- الان دیگه…تمومه!

صدای ناله‌ی‌مردانه‌اش بلند شد:

- حالا که به خواستت رسیدی، منم تخممو توت میکارم!
چاک دهنِ یاوه گوی بقیه رو میبندم که میگن عقیمم، هم خاتونو نوه دار‌ کنم!

چشم‌های خمار دخترک را از نظر گذرانو با یک حرکتِ پر قدرت...
ادامه👇💔🖤

https://t.me/+aY1h5iJGzVgyZTQ0


.

سبز خواهم شد!🌱

24 Nov, 19:09


#سبز_خواهم_شد
#پست_134

با بی تفاوتی شانه ای بالا اندخت
_اه سیگارمو چرا نیاوردم.

نه انگار قصد تکان خوردن نداشت. صدای لق لق دمپایی آمد و بعد صدای زنعمو
_تموم نکردی؟

از ترس جارو به دست سیخ ایستادم.
_سهند تو اینجا چیکار میکنی؟

سهند روی لبه ی پنجره پرید و نشست.
_حوصلم سر رفت گفتم بیام به کوزت سر بزنم.

چشم غره رفت
_بیا برو داداش و آقاجونتم اومدن!
_راحتم فعلا!!

از پس پسرش برنمی آمد بنابراین به سمت من برگشت.
_هیچ کاری نکردی که!! وقت شامه داشتی چه غلطی میکردی پس؟

عطسه امان نداد. با مکث جواب دادم.
_نه فقط همین یه تیکه مونده!!

سریع چند قدم فاصله گرفت
_نچ نچ... سرما دادی خودتم که... سریع تمومش کن نصفه نمونه!
_چشم

چشم و ابرو امدن دوباره اش به سهند را دید ولی انگار جواب درستی نگرفت که دوباره سر من خالی کرد.
_تو خونته دیگه.... میکشی.. همه مردارو میکشی سمتت!

سهند تقریبا داد زد
_مامان
_یامان! جز جیگر زده!

بعد به حالت قهر انجا را ترک کرد. سعی داشتم تا نفس های سنگینم را کنترل کنم. کار همیشگی اش بود.

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

23 Nov, 19:55


#سبز_خواهم_شد
#پست_133

انگار از حرفم خوشش آمد که نیشش باز شد
_جون من یکیو لااقل بدزد!
_وای سهند من ممکن یه روز عمو حمایت رو بدزدم ولی تورو عمرا!

عمو حمایت پیر مرد عذبی بود که یک بقالی کوچک ته کوچه داشت که درش به خانه اش باز میشد و همیشه خدا هم توی چرت بود.

سریع بل گرفت
_جون من فقط دنبال گوشه چشمه بگم بیاد؟
_زهرمار!!

شانه بالا انداخت
_من که فقط به همین میدمت!

با تصور دندان های مصنوعی مردک عوقم گرفت
_خفه بمیر توروخدا!

به سختی خنده اش را کنترل کرد و صاف ایستاد
_کمک نمیخوای؟
_نه ممنون
_وایسم پیشت نترسی؟

داشت فقط وقتم تلف میکرد.
_نه!! نه برو بیرون!

تازه بعد از دقایقی استراحت داشتم بدن درد را احساس میکردم. ولی چاره ای نبود. دوباره کار را از سر گرفتم.

سهند همان گوشه ایستاده بود. عطسه ای کردم و مف بینی ام را بالا کشیدم.
_نرفتی که!!
_کجا برم بابا!! توام هی برو برو... همه چپیدن تو اشپزخونه
_بخدا خری سهند... الان من جات بودم زیر پتو داشتم چرتمو میزدم.

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

20 Nov, 18:37


#سبز_خواهم_شد
#پست_132

خندان گفت
_نه بابا!!
_کوفت! از خدات بود دیگه!!
_نه بخدا ولی خب گفتم که نرو!!!

بیخیال شانه بالا انداختم
_چی فرض کردن مارو؟ به قول تو این شهریارتون انقدر اونور آب زن دیده که چشمش پی امثال آیلار و من نچرخه!
_چی؟ واسه خاطر شهریار دعوات کردن؟

لرز کرده بودم. دست هایم رو زیر بغل زدم.
_پس چی؟ ازش نپرسیدی قرار آیلارو بگیره یا نه؟ هر چند که راه دیگه ام نداره بدبخت!! ولی خب زودتر قال قضیه کنده شه اینا پاشون رو خرخره منه!!

متفکر گفت
_پرسیدم!!
_واقعا؟ چی گفت؟
_پیچوند!! زد در شوخی گفت این حرفا چیه و فلان!!

شاکی غر زدم
_این حرفا چیه؟؟ دیگه واضحتر از این؟ ایلار اسم بچه هاشونم انتخاب کرده! قرار نیست باهاش ازدواج کنه دختر بدبختو امیدوار نکنه!

رگ برداری اش بیرون زد
_مگه امیدوارشم کرده؟ این دختران که نزده میرقصن دخلش به ما چیه؟
_خریم دیگه نه؟

چپ چپ نگاهم کرد
_تورو نگفتم!
_ببخشید من دختر نیستم یادم نبود!
_اه ول کن!! منظورمو نگرفتی!
_باشه جوش نزن حالا! فقط زودتر برو بیرون تا مامانت نیومده به انگ پسر دزدی دارم نزده!!

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

19 Nov, 18:04


#سبز_خواهم_شد
#پست_131

گوشه ای از زمین را آب و جارو کرده و کرسی قدیمی آباجان را هن هن کنان تا آنجا کشاندم.
_پیشت... چیکار میکنی؟

از شنیدن صدا به حدی ترسیدم که زیر پایم خالی شد و با باسن زمین خوردم. انگشت شصتم به پایه خورد و تقریبا زیر کرسی از درد غش کردم.

آخ آخ کنان فحش دادم
_خدا لعنتت کنه سهند... آی آی...

سهند جلو آمد و دستش را مقابلم گرفت
_چیشد؟

محکم زیر دستش کوبیدم
_زهرمار و چیشد.
_دیوونه چته؟

پاهایم را از آن زیر کشیدم و غر زدم.
_این چه وضع داخل شدن؟
_من چیکار کنم؟ تو زیادی غرق کار بودی!

دست های خاکی ام تکان دادم و موهای روی صورتم را با ساعد کنار دادم.
_چرا اومدی اصلا؟
_دیدم نیستی اونورا حدس زدم پیش گربه ات باشی که دیدم چراغ اینور روشنه!! مامان باز مجازات بریده برات؟

به کمک لبه پنجره بلند شدم و ایستادم.
_واضح نیست؟
_چیکار کردی؟
_من بدبخت چیکار اصلا میکنم؟

کنارش به لبه پنجره تکیه داد.
_راستم میگی!!
_از اینکه همراه آبا و داداشت رفتم ناراحت شده بود.

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

18 Nov, 19:14


#سبز_خواهم_شد
#پست_130

لوسیفر خر خر کنان دور و اطرافم میلولید. حیوان بداخلاق را به زور زیر بغلم زده و به اینجا کشانده بودم.

لامپ کمسو از عهده روشنایی کامل بر نمی آمد. خورشید هم رو به غروب بود. از بین وسایله ها گذشتم و بی توجه به سردی هوا پنجره کوچک را باز کردم.

تقریبا همه چیز همان وسط روی هم تلنبار شده بود و بیشتر این گند کاری زیر سر سهند و عمو ها بود.

با صدای پرت شدن آبکش و کفگیر های بزرگ مخصوص نذری ترسیده خودم کنار کشیدم. لوسیفر خیز برداشته و روی چمدان قدیمی جهاز زنعمو لم داده بود.

عصبی غریدم
_گربه بیشعور!!

ملاقه ها را جمع کرده و توی سطل بزرگ همان گوشه پرت کردم. لگدی هم به دوچرخه سهند زدم.

زنعمو قمر علاقه زیادی به انبار کردن وسایل داشت. تک تک دفتر و کتاب های پسرانش را از مهد کودک را جمع کرده و به لطف سهند حالا دل و روده اشان همان گوشه بیرون ریخته شده بود.

در حالی که فحش میدادم روسری را گوشه ای پرت کرده و موهایم را بالای سر گوجه کردم.

اول قفسه هه را خالی و شروع به دستمال کشیدن کردم. بعد تمام لوازم را گردگیری و از نو چیدم‌.

وقتی کار قفسه ها تمام شد. هنوز کلی چیز آن وسط روی هم افتاده بود که دیگر جایی هم برای جایگذاری نبود.

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

17 Nov, 19:08


#سبز_خواهم_شد
#پست_129

این را زنعمو شهلا به طعنه گفت و با چشم و ابرو روی گرفت. زنعمو قمر اما بلند شد و مقابلم ایستاد.
_کجا رفته بودید.

از حالت چشم و اخم رو پیشانی اش ترسیدم
_بیرون... یعنی آبا جان گفتن... رفتیم بیرون.

ان لحظه حتی اسم جایی که رفتم را هم فراموش کردم
_تو چرا رفتی؟
_من؟ بخدا آبا جان اصرار کرد.
_چرا با شهریار رفتید؟

دردش شهریا بود. فکر میکردم از بی اجازه رفتن من عصبی است.
_من من نمیدونم خب... انگار خودشون به آباجان اصرار کردن.
_بیخود!!

با دادی که کشید از ترس تکان خوردم.
_چوب خطاط پر شده دختر جون!!!
_چشم. چشم. باید بهتون خبر میدادم.

بی توجه به حرفم انگشت اشاره اش را مقابلم گرفت
_بازم میگم نبینم دیگه دور و اطراف شهریار تورو فهمیدی؟

سرتکان دادم 
_بله بله!

پر غیض رو گرفت و داد زد
_اشپزخونه رو سامون بده بعد برو انباری رو مرتب کن. چند روز گفتم به تو انباری باید تمیز شه؟
_ببخشید زنعمو تمیز میکنم.

هربار که کفری میشد یک کار برایم میتراشید. و وقتی حرف از انباری میشد یعنی خیلی خیلی کفری بود. احساس میکردم هر لحظه دو سیخ جیگری که خوردم را بالا خواهم آورد.

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 58 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

16 Nov, 08:32


افزایش قیمت داریم آخر امشب

#سبز_خواهم_شد
#پست_128

توی کوچه پیچید و مقابل در متوقف شد. برگشت و کامل از نظر گذراندم. خنده ام گرفته بود.
_اره حتی شبیه خود عمو هم نیستی آنچنان... شایدم تنها اشتراکتون فقط چال گونه باشه!!

لبخندم جمع شد. اخم کردم. از مقایسه شدن با او بدم می آمد. باعث میشد ناخودآگاه یاد حرف های زنعمو بیوفتم.

دستگیره را فشردم و بی ربط جدی لب زدم.
_ممنون بابت امروز، زحمتتون دادیم.

از اینکه سریع تغییر حالت داده بودم خوشنود نبود
_آبا جان که رحمته...

خوب وقتی یکهو برای پسر مردم قیافه بگیری همین میشود!! 
_من زحمت؟
_شما که برای خودت میبری و میدوزی!
_ببخشید یاد یه مسئله دیگه ای افتادم.
_انقدر شما شما نکنی شاید ببخشمت!

لبخندم کوتاهی زدم و سری تکان دادم.
_بازم ممنون!!

بعد پیاده شدم و در سمت آبا جان را باز کردم. خوابش سنگین بود و به سختی بیدارش کردیم.

شهریار تا اتاق بردش. کمکش کردم تا لبلس راحتی بپوشد و بعد دوباره مثل یک کودک به خواب رفت.

حالا تنها مسئله رو به رویی با زنعمو بود. لباس های خانه را پوشیدم و بر خلاف خواسته قلبی ام از اتاقم بیرون زدم.

توی اشپزخانه دو نفری در حال چای خوردن بودند.
_سلام...
_به به همیشه به گردش...

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

16 Nov, 08:31


#سبز_خواهم_شد
#پست_127

با احتیاط پرسید
_و این تورو ناراحت میکنه؟

صریحا جواب دادم
_نه!

بعد توی دلم اضافه کردم چه کسی میتواند دوست داشته باشد شبیه کسانی باشد که به نوعی دشمنش هستند؟

کمی هیکلش را تکان داد تا راحت تر بنشیند. کوئیک سهند برای این حجم از درشتی مناسب نبود.
_کینه ای نیستی نه؟
_نه!
_خوبه!

اگر کینه ای بودم که تا الان یک بلایی سر همه شان اورده بودم.
_شما چی؟ کینه ای؟

متفکر جواب داد
_بستگی داره!

کنجکاو پرسیدم
_یعنی چطور؟
_که اون شخص کی باشه. نسبتمون چی باشه نقشش تو زندگیم چقدر پررنگ باشه.
_خب پس کینه هستید!!
_تو فعلا سوم شخصو بذار کنار...

با خنده گفتم.
_نذارم کنار ممکن از من کینه بگیرید؟
_بله، احتمالش زیادِ!
_ای بابا!! این منصفانه نیست!

جدی شد و گفت
_نه جدی با شهریار راحتترم!
_سعیمو میکنم!
_افرین دختر خوب!

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

11 Nov, 19:30


توجه توجه🥁
افزایش قیمت داریم برای چنل vip
#سبز_خواهم_شد

سبز خواهم شد!🌱

11 Nov, 19:29


-آقای مهرگان خانمتون لباس عروسشو انتخاب کرده نمی خواید ببینید؟

اخ عروسکش لباس عروس پوشیده بود؟!
با لذت و مانند پادشاهان به مبل تکیه زد

-الان تو تنشه؟!

-بله!

-بگین بیاد ببینمش!

همان لحظه صدای جر و بحث دخترک با کسی توجهشان را جلب کرد. شهاب سریع بلند شد و به همان سمت رفت!

-خانم می گم بیا زیپ این لباسو باز کن یعنی چی که اجازه ندارم؟ مگه من مشتری نیستم این طرز احترام به مشتریه؟
اصلا صاحب اینجا کیه؟!

خنده اش گرفت و با لذت خیره مانند به عروس عصبی اش که سلیطه بازی در خونش بود!
انقدری نسبت به او بی احساس بود که حتی خبر نداشت صاحب آن فروشگاه خود شهاب است.

-آقای مهرگان چه خوب که اومدین، مریم خانم می خوان لباسشونو در بیارن.

شهاب جدی سر تکان داد:

-اینجا رو خلوت کنین خودم کمک می کنم لباسشو در بیاره!

مریم خشک شده ایستاد، شهاب قرار بود کمک کند؟ همین مردک هیز که به زور می خواست تصاحبش کند؟!

-عروسکم باز اینجا رو گذاشته رو سرش؟!

-من عروسک هیچکس نیستم جنااااب مهرگان!

شهاب مردانه خندید و نزدیکش شد، فرصت فرار نداد و سریع دست دور کمر ظریفش انداخت:

-هوم تو دین و ایمون جناب مهرگانی...

مریم از این لحن داغ و پر حس یک لحظه به خودش لرزید!

-لباست لختیه ولی خوشگله، چطوره انتخابتو عوض کنی هوم؟

-اما من...

با پایین کشیده شدن زیپ حرف در دهانش ماسید و وقتی لب های شهاب روی پوست کمرش نشستند به ضعف افتاد!

-عوض می کنی نفسم، اخه نمیخوای چشم همه رو کور کنم بابت زل زدن به زیبایی های زنم!

چشمان مریم بسته شدند و وقتی لباس عروس از شانه اش پایین افتاد...

***

-آقا شهاب، خانم در اتاقو قفل کرده باز نمی کنه!

شهاب اخم کرد، تا روز عروسی دق مرگش نمی کرد راحت نمی شد این فتنه خانم.

-مریم همین الان باز کن این درو!

برخلاف اینکه فکر می کرد قرار است لج کند در زود باز شد!
یک دور بررسی اش کرد و با دیدن سالم بودنش خیالش راحت شد.

-چرا درو قفل کرده بودی؟

دخترک خندید:

-چون نمی خواستم که کسی مزاحمم بشه کار مهمی داشتم!

شهاب لب باز نکرد بپرسد چه کاری چون با دیدن لباس عروس پاره شده پی به همه چیز برده بود.

-هین وای خدا مرگم بده، چکار کردین خانم ۱۰ دقیقه دیگه عاقد میاد!

شهاب با لذت به ان چهره ی وحشی خندید و رو به اکرم گفت:

-امادش کن اکرم خانم، همون لباس پاره رو تنش کن!

با دیدن چهره ی هاج و واج مریم لبخند زد و روی بدنش خم شد، چانه ی کوچکش را فشرد و بدون توجه به اکرم لب هایش را کوتاه و مالکانه بوسید:

-واسه امشب لحظه شماری می کنم، وقتی که بقیه ی لباسو تو تنت پاره کنم عروسکم!

دختره رو می خواد به زور زن خودش کنه در حالی که میدونه ازش متنفره، ولی بعد از یه مدت... بیا ادامشو بخون🥹👇

https://t.me/+OO7X-kb6ikVhYjRk
https://t.me/+OO7X-kb6ikVhYjRk
https://t.me/+OO7X-kb6ikVhYjRk

https://t.me/+OO7X-kb6ikVhYjRk
https://t.me/+OO7X-kb6ikVhYjRk
#عضویت_محدود🌹

سبز خواهم شد!🌱

11 Nov, 19:29


- من میدونم که بابایی تو رو دوست نداره ...

نگاه سرخ و ملتهبش به دخترک پنج ساله اش بود.

میدانست...
آن مرد دوستش نداشت ...

- تو چی ...من مامانتم توام دوستم نداری؟

حسرت به دلش مانده بود که فقط یکبار ماهور مامان صدایش بزند.

ماهور با اخم جواب میدهد

-من نمیخوام که تو مامانم باشی ...دوستم ندارم ...

چانه اش از بغض فشرده میشود ...
با این حال جان میکند تا بپرسد

- چرا ...نمیخوای؟

- عمه کیانا میگه چون تو دهاتی هستی بابایی دوست نداره ...منم دوست ندارم ...ببین لباسات چقدر زشته ...دستات هم نرم نیست ...بلد نیستی مثل مامان دوستم ژینا آرایش کنی ...رانندگی هم نمیتونی کنی...

عمه جانش راست میگفت
او دهاتی بود
از دهات پایش به زندگی آن مرد باز شده بود...

اصلا مهراب هخامنش را چه به او ...

اویی که حتی پدر و مادر خودش هم نخواسته بودنش ...

- تو میخوای بیای خونه ما؟
پیش ما زندگی کنی؟

بودن در کنار آن دو آرزویش بود
اما می دانست که مهراب این را نمیخواهد

حالا هم اگر آمده بود بخاطر تهدید های پدرش بود

پای حرفه اش در میان بود...

آبرو و اعتباری که نمیخواست هیچ رقمه لکه دار شود ...

که در رسانه ها میان رقبایش بپیچد مهراب هخامنش پنج سال گذشته یک دختر روستایی را به عقد خود درآورده است و از آن بچه هم دارد؟

درمانده و پر از حسرت میپرسد

- تو دلت میخواد من بیام پیشتون؟
قول میدم دستام نرم بشه ...خوب هم لباس میپوشم ...مثل مامان دوستت هم آرایش میکنم ...رانندگی هم یاد میگیرم ..اینجوری میتونم مامانت بشم؟

ماهور پنج ساله هنوز اخم بر چهره داشت

- نه ، من دوست ندارم تو بیای خونمون ...بابایی هر وقت تو رو میبینه بداخلاق میشه ...از اون قرص رنگیا میخوره ...پیش ما نیا ...غیب شو ..مثل مامان بزرگ ژینا که مرده ، غیب شده ...بابایی دیروز گفت دلش میخواد که تو هم غیب بشی ...

صدای شکستن قلبش ...
له شدنش ...
به گوش خودش رسیده بود ....

چشمانش تاب نیاورده بود ...
اشک از چشمانش سرازیر شده بود

دخترکش آرزوی مرگش را داشت..!

- چرا گریه میکنی؟

پلک میزند ...
هق هقش را خفه میکند و با درد و رنج زمزمه میکند

- اگه قول بدم غیب بشم اجازه میدی بغلت کنم؟

ماهور با تردید سر تکان میدهد

- باشه...قبوله

قدم نامتوازنی به جلو برمیدارد

روی زانو پیش پای دخترکی که نگاهش میکرد می نشیند و با بند بند وجودی که به رعشه افتاده بود درآغوشش میگیرد ...

چند ثانیه که میگذرد دستان ماهور روی سینه اش می نشیند

- بسه دیگه ..ولم کن...

گوش میدهد
گره دستانش را از دور تن دخترک باز میکند و خود را عقب میکشد

- حالا باید به قولت عمل کنی ...

از میان نگاه تارش لبخندی میزند

قدمی به عقب برمیدارد و با بغض می گوید

- به بابات بگو من برعکس اون همیشه دوسش داشتم ...تو رو هم خیلی دوست داشتم ...ببخشید که نتونستم مامانی باشم که میخوای..!

می گوید پشت به دخترکی خیره نگاهش میکرد می چرخد و به سمت رودخانه می دود ...

* * *

یک ساعت گذشته بود
از رفتن او ...
و حالا مهراب بود که بالاخره پس از سر و کله زدن با پدر آن دختر از خانه بیرون می آمد

قرار بود آن لعنتی را با خود ببرند...

به محض بیرون آمدنش ماهور که روی تکه چوبی در حیاط نشسته بود با ذوق و شوق به سمتش می دود

- بابایی ...بابا...

- جونم بابا ..چی شده که خوشحالی؟

همانطور که جواب ماهور را میداد نگاه در اطراف می گرداند
آن دختر کجا بود؟
تا چند دقیقه پیش همینجا دیده بودش...

ماهور هیجان زده می گوید

- دیگه لازم نیست اون خانمه رو با خودمون ببریم خونه بابایی ...من بهش گفتم ما دوسش نداریم ، نمیخوایم باهامون بیاد اونم بهم قول داد غیب بشه ...مثل مامان بزرگ ژینا ...

https://t.me/+rz_dpVhnyspjZGE0
https://t.me/+rz_dpVhnyspjZGE0
https://t.me/+rz_dpVhnyspjZGE0
https://t.me/+rz_dpVhnyspjZGE0

سبز خواهم شد!🌱

11 Nov, 19:29


دست کوچولو و تپلشو گرفتم و گفتم

-قرقره رو نکن تو دهنت مامان... قیافشو نگاه چجوری شده

داشتم می خندیدم به پسر کوچولوی یک ساله ی شیطونم که نخ قرقره رو مینداخت تو دهنش و بعد عوق می زد

-بیا با ماشین بازی کن تا مامان سفارشاشو تموم کنه... آ قربون پسرم برم من

دندان های نیشش را نشانم داد و وقتی محکم بوسیدمش صدای در خانه به صدا در امد

-بیا بغل مامان بریم ببینیم کی اومده

-دَ دَ

با لبخند از شیرین کاری های پسرکم در را باز کردم که با اسد خان رو به رو شدم
گونه هایم گل انداخت و او بی تعارف وارد خانه شد

-پدر سوخته چه خوشگل می خنده ببینشا!

لبم را به دندان گرفتم و ارام کودکم را پایین گذاشتم

-سلام اسدخان خوش اومدین

لبی کشید و گوشه ی چشمش چین خورد

-چه عجب یادت اومد یه خوش امدی بگی زمرد خانم!

با روسریم بازی کردم و خواستم به سمت چرخ خیاطی برم که بازومو گرفت و ناغافل کنار چشممو بوسید

-اسد به قربون اون چشمای خمار و سبزت بره... صدبار نگفتم خودتو خسته نکن؟

از خوبی و مهربانی اش بغض گلویم را گرفت... او خان بود و من زن بیوه ی سرایدار عمارتش!
می گفت عاشقم شده و دورم می گشت آن قدری که من هم وابسته اش شدم.

-مجبورم خان، باید خرجی خودم و بچمو بدم!

اخم تندی کرد و تشر زد

-من اینجا برگ چغندرم زمرد؟
مگه نگفتم آقا بالاسرت منم؟ مگه نگفتم ناموسم و تنها خانم خونم اول و اخر خودتی؟ حالا این چه مزخرفیه میشنوم!

اشک از چشمم چکید

-خان بین من و شما حتی محرمیت هم نیست... من دوستتون دارم ولی اینجوری درست نیست بخدا!

دست دور کمرم انداخت و مرا در آغوش کشید که از شرم اب شدم

-تو زن خانی اینو تو گوشت فرو کن... حالا که تو ذهنت این افکار پوچ افتاده به زودی با هم عقد می کنیم و با ساز و دهل میبرمت عمارتم!

با حیرت و ناباوری نگاهش کردم که خم شد و پیشانی ام را بوسید:

-فردا میرم شهر، کار دارم تا چند روز... به محض برگشت عقدت می کنم زمرد، جای لباسای مردم واسه خودت لباس عروس بدوز!

باورم نمیشد... من رعیت بدبخت و بیچاره قرار بود زن خان شوم!

(فردای آن روز)

داشتم به پسرکم شیر می دادم که در به دیوار کوبیده شد

-زنیکه ی عفریته ی نحس، شوهرتو کشتی حالا میخوای پسر دسته گل منو تلکه کنی؟
خان بزرگاین روستا رو؟

اب دهان قورت دادم و از جا پریدم

-نه به خدا خانم بزرگ من کاری نکردم اسد خان خودشون ازم خاستگاری کردن و...

با پشت دستی که توی دهانم کوبید خفه شدم و او بی توجه کتک هایش را توی صورت و بدنم می کوبید

-جمال، این زنه با بچه ی حرومیشو میبری به ادرسی که می دم... همونجا ولشون می کنی و بر می گردی، خان هم چیزی پرسید میگیم شبونه با بچش فرار کرد و رفت اینو به همه بگو که شیرفهم شن!

اسد اگر می فهمید دیوانه می شد... کاش هرگز به ان سفر کاری نمی رفت!!!

(پنج سال بعد)

مرضیه دوان دوان وارد کارگاه شد

-وای زمرد یه اقایی اومده میگه الا و بلا تو باید براش لباس سفارشیشو بدوزی!

با تعجب گفتم

-خب بگو بیان تو... ولی اخه سرم شلوغه

-گفتم بهش ولی حالیش نیست، طرف از این خرپولاست انگار... نوچه هم داره!

از پشت میز بلند شدم و با حس ورود مشتری سر بالا بردم و گفتم

-سلام خوش اومدین آقـ.... اسد خان؟

با ناباوری اسمش را لب زدم، خدای من اشتباه نمی کردم بعد پنج سال پیدایم کرده بود؟!

-شنیدم خیاطیت خیلی خوبه، کت و شلوار دامادی هم یاد داری بدوزی زمرد خانم فراری؟!

https://t.me/+b5Ox43ij5R9iMTVk
https://t.me/+b5Ox43ij5R9iMTVk
https://t.me/+b5Ox43ij5R9iMTVk
https://t.me/+b5Ox43ij5R9iMTVk
https://t.me/+b5Ox43ij5R9iMTVk
https://t.me/+b5Ox43ij5R9iMTVk
https://t.me/+b5Ox43ij5R9iMTVk
https://t.me/+b5Ox43ij5R9iMTVk
https://t.me/+b5Ox43ij5R9iMTVk
https://t.me/+b5Ox43ij5R9iMTVk
https://t.me/+b5Ox43ij5R9iMTVk
https://t.me/+b5Ox43ij5R9iMTVk
https://t.me/+b5Ox43ij5R9iMTVk
https://t.me/+b5Ox43ij5R9iMTVk

سبز خواهم شد!🌱

11 Nov, 19:29


صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود
نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمی‌دونست مادر این بچه کیه!



تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد می‌رفت همرو به فلک می‌کشید و حالا من نمی‌دونستم چیکار کنم!
در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم:
- دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟


نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم:
- جانم؟ چی شده چرا این جوری می‌کنی؟


صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام.
اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمی‌کردن و بچم نمی‌مرد الان دقیقا چهار ماهش بود.
ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟


من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن.
احساس می‌کردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک می‌زد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند.


- چیکار می‌کنی؟ کی گفته بیای اینجا تو‌ مگه شیر داری؟


ترسیده نگاهش می‌کردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد:
- تو‌ یه زنی؟!


ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت:
- پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت


ازین مرد می‌ترسیدم با ترس لب زدم:
- شما برید من من...

غرید: - یالا... شیرش بده


به اجبار  لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد:
- کن فکر می‌کردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟

لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش

روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی


سرم دیگه بیشتر از این خم نمی‌شد:
- نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت


نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد.


بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید:
- واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو


وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت:
- حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟


بدنم یخ بود می‌تونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم...
ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم...

- هیششش... فقط می‌خوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟
حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد


روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو‌ بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت:
- تو منو سیر منو با این تورو....

و با پایان حرفش‌‌‌‌..... ادامش👇🏻😈

لینک چنل
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0

https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0

https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0

https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0

سبز خواهم شد!🌱

09 Nov, 11:51


#سبز_خواهم_شد
#پست_126

دوباره نگاهم کرد. اینبار کمی بیشتر مکث کرد
_معذرت میخوام که با حرفام اذیتت کردم.

سری تکان دادم.
_مهم نیست.

باز هم نگاه نگاهم کرد. معذب شدم. با خنده گفت
_حالا تنها فرد روشن خانواده بودن چه حسی داره؟

اول متوجه حرفش نشدم. بعد شانه ای بالا انداختم و جواب دادم.
_احساس کم رنگی دارم!!

اینبار قهقه زد. بعد ارام گفت
_تو که فقط چشمات کافیه...

پرسیدم
_چرا؟
_چون چشم نیست ظرف عسله!!

متوجه شوخی و جدی اش نشدم. ساده جواب دادم
_آبا جان میگه به خواهر آتا جان خدا بیامرز رفتم. بی بی سمانه نه ها... اونی فوت شده.
_اوه، نسبت نزدیکتر نبود؟

شاید هم شکل مادرم بودم. من که ندیده بودمش.. ناخوداگاه گفتم
_دقت کردید؟
_به چی؟
_به این که ژن مردای این خانواده اصلا غالب نیستن؟ ایلار و ایسان شکل زنعمو شهلان... شمام کپ زنعمویید!!

حالت صورتش نشان میداد که انتظار حرفم را نداشته. لبش را به سمت بالا کش داد
_آره تقریبا!
_ولی خب بااینهمه شماها بیشتر شکل همید تا من!


افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

08 Nov, 13:24


فقط تا آخر امشب میتونید با قیمت ۵۰ تومن چنل vip رو داشته باشید
افزایش قیمت داریم

سبز خواهم شد!🌱

08 Nov, 13:23


- فکر نمی کردم با اون همه کتکی که خوردی زنده بمونی!

با حرص خندید و ادامه داد: اما انتظار بیخودی داشتم! تو خیلی سگ جونی! اگه سه سال پیش که شب عروسیم خودت رو انداختی تو استخر، خفه شده بودی و مرده بودی، حالا اسمت تو شناسنامه م نبود!

سه سال پیش برای داشتنش زمین و زمان را به هم دوخته بودم، اما حالا تنها یک چیز دلم می خواست، آن هم این بود که اسمش از شناسنامه ام حذف شود!

بالآخره لب باز کردم به حرف زدن.

- برای چی اومدی اینجا؟! قرار بود ماه دیگه بچه مون به دنیا بیاد، اما خودت با دست های خودت راحت کشتیش!

بدون آنکه ذره ای ناراحت شود، گفت: به دنیا میومد که چی بشه؟! بچه ای که مادرش یه دروغگوئه و پدرش رو فریب داده، چرا باید به دنیا میومد؟!

با خستگی چشمانم را بستم.

حتی حوصله ی آن را نداشتم که بخواهم برایش دلیل و منطق بیاورم.

فرهاد سه سال پیش برگشته بود و باز هم عشق طوطی کورش کرده بود! وقتی راحت از مرگ بچه اش حرف میزد و ناراحت نبود از آنکه او را کشته است، خودم را به آب و آتش می زدم که چه شود؟! بچه ام که بر نمی‌ گشت!

- حق با توئه! حالا برای چی اومدی اینجا؟!

انگار از لحنم خوشش نیامد.

- اومدم بگم که دیگه تو خونه ی من جایی نداری! حق هم نداری پات رو بذاری تو خونه م! می مونه وسایلت... یکی رو پیدا کن، بیاد جمعشون کنه! البته اگه پیدا کردی!

جمله ی آخرش سوزش قلبم را بیشتر کرد. بهتر از هر کسی می دانست که هیچکس را ندارم! در آن لحظه نمی دانستم باید کجا روم، اما با این حال گفتم: باشه!

انگار انتظار داشت التماسش کنم، اما من دیگر آن ویدای احمق نبودم! جلوی در ایستاد و قبل از آنکه اتاق را ترک کند، گفت: پول بیمارستان هم حساب نمی کنم! بعید می دونم کسی هم پیدا بشه از این لطف ها بهت کنه! نهایتش اینه تا آخر عمرت اینجا نگهت دارن که البته کاملا بعیده!

با هر جمله اش تحقیرم کرد و تنهایم گذاشت. در را پشت سرش محکم بست؛ مانند سه سال پیش. با این تفاوت که سه سال پیش خودش حرفی از هزینه ی بیمارستان نزده بود و من بعد از چند هفته از زبان پرستار شنیدم.

سه سال پیش یک دختر تنها و طرد شده بودم که شب عروسی پسرعمویش خودکشی کرده و حالا یک زن تنها بودم که همان پسرعمویش کمر به قتلش بسته بود!

سه سال پیش دردم تنها عشق بود و رسیدن به فرهاد، اما حالا هزاران درد دیگر داشتم که عشق مسببش بود.

سه سال پیش امیرعلی اتفاقی مرا در بیمارستان دیده بود و از بیمارستان مرخصم کرده بود و حالا من باید دوباره دست به دامن او می شدم!

https://t.me/+Vr_RiydmM4I3NDg0
https://t.me/+Vr_RiydmM4I3NDg0

ویدا و طوطی دو دوست صمیمی هستند.
ویدا عاشق فرهاد پسرعمویش است و طوطی نیز از این موضوع باخبر است، اما از بدِ روزگار فرهاد عاشق طوطی می شود.

طی ماجراهایی (که با خواست طوطی بوده) عروسی طوطی و فرهاد به هم می خورد. فرهاد به اجبار با ویدا ازدواج می کند و طی یک تصادف حافظه اش را از دست می دهد.

حالا بعد از سه سال، طوطی با حیله ای جدید برگشته است!

طوطیِ گربه‌صفت فرهاد را به جان ویدا که هشت ماهه باردار است می‌ اندازد، بچه ی آن ها سقط می شود و این شروع بازی جدید اوست!

سبز خواهم شد!🌱

08 Nov, 13:23


- سینه های آنیا از همه خوشگل تره! هم سفید و سربالاست، هم سایزش بزرگه!

خجالت زده دست روی بلندگوی موبایل گذاشتم.
- دخترا زشته خب!

اونا قهقهه زدم و صدای عصبی جاوید از پشت تلفن به گوشم رسید.
- جلوی اینا لخت می‌گردی که همچین زر میزنن؟

شنیده بود!
با خجالت لب گزیدم‌و به سختی جواب دادم.
- ن...نه بخدا چه لخت گشتنی! حموم بودم دیدنم، خب اصلا دختریم همه، چه اشکالی داره؟

صدای نفس عصبیش و شنیدم.
- گفتم خوابگاه نمون توله سگ مگه‌گوش میدی!  میام دنبالت آنیا، تا ده دقیقه دیگه آماده باش.

قطع کرد و من با تعجب به موبایل خیره شدم.
- دیوونه شده رسما!
https://t.me/+bvhRz5Mdh5o0MTg0
https://t.me/+bvhRz5Mdh5o0MTg0
با بغض داخل ماشین نشستم.
- چه لزومی داشت من و ببری خونه‌ی خودت؟

برگشت و عصبی نگام کرد.
- می‌خواستی اجازه بدم توی اون ج.نده‌خونه بمونی؟

چشمام درشت شد.
- دوستیم ما، فقط داشتیم شوخی می‌کردیم جاوید! اینهمه حساسیت درسته از نظر خودت؟

پوزخند زد و ماشین را تا بالای کوچه برد.
تاریک ترین و پستو ترین قسمتِ کوچه ماشین را متوقف کرد.
- نیست؟ چیزی که من از نامزد ندیدم، دوستاش ببینن و کیفش و ببرن؟!

بیشتر تعجب کردم و او دست روی بازویم گذاشت و سمت خودش هدایتم کرد.
- ببینم...

با خجالت در چشمهایش خیره ماندم. داخل تاریک بود، اما می‌توانستم برق چشمهایش را ببینم و گرمای نفسهایش را حس کنم.
- جاوید دیوونه شدی؟ باید برگردم خوابگاه تا چند دقیقه دیگه وگرنه... آی نکن!

گرمای دستش و روی سینه‌ام حس کردم و گردنم را به نرمی بوسید.
- دیگه نمیری خوابگاه کوچولو، پیش خودم بیشتر خوش میگذره.

هیجان و استرس به جانم افتاد و با ترس زمزمه کردم.
- ن.. نمی‌خوام.

اینبار بوسه‌اش روی لاله‌ی گوشم نشست.
- محرم شدیم، بهونه‌ای نداری...

دکمه‌‌ی اول مانتو را باز کرد و...🥹
https://t.me/+bvhRz5Mdh5o0MTg0
https://t.me/+bvhRz5Mdh5o0MTg0
https://t.me/+bvhRz5Mdh5o0MTg0
https://t.me/+bvhRz5Mdh5o0MTg0
نامزد پسره تو خوابگاه دانشگاه میمونه و پسره هم برای کشوندش پیش خودش، دنبال بهونه است‌که با شنیدن حرفای هم اتاقی های دختره، بدجوری هوس دلبرش و می‌کنه و...🔞🥹😂😂

سبز خواهم شد!🌱

08 Nov, 13:23


#part

_دخترتون به شکم مدیر مدرسه محکم لگد زده آقای بزرگمهر


ایلیا شوکه گوش هایش سوت کشید
اخم هایش درهم رفت
امکان نداشت
دخترک مظلومش...

_مروارید؟!

معاون پر حرص ادامه داد

_بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ...


عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید

_مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟!


دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید
بی‌حال بود و بی‌حوصله

_بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب بزرگمهر؟


با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد

دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح

میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود

تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود

نکند اذیتش کرده باشند؟!

با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد

_حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه


خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد

_اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد


خشکش زد

***
خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید

_کجاست؟!


_بالا تو اتاقشونن

تقه‌ای به در زد

_باز کن درو‌


صدایی نیامد

محکم تر مشت کوباند و توپید

یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند

_باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش

صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد


دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد

خیس بود


مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید

_امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟!


مروارید با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید

_هیچـ..ی به خدا


دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت


نیشخند زد

_گفته بودم اگر عروسک ایلیا غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟!

چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود

ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد

_منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟


کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که دخترک با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد

_او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی


ایلیا کنارش زانو زد

دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد

بازهم دلش به رحم نیامد
آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد

ترسناک پچ زد

_نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟!


بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد

_به خد..ا من کاری نکر..دم

اخم هایش درهم رفت
تب داشت؟!

همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش شل می‌شد


مروارید مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد

( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنین و از دست داده)


دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید

_باور میکنی ایلیـ..ا جونم..مگه نـ...


ایلیا یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید


جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت

فقط شانزده سال داشت

در خودش جمع شد و بغضش شکست

ایلیا نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید
خون از جای سگک کمربند بیرون زد

_چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟!


دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده


بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده


بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد

_ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری


ایلیا کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد

_درد..ش از کتکا...ی بچه های پرورشگاهم بیشتره

نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش


تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام

دخترک که چشمانش بسته شد ایلیا عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت

دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده


موبایلش زنگ خورد
غرید
_بعدا زنگ میزنم سارا


_عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده


غش غش خندید و ایلیا خشکش زد

_الکی گفتم باردارم قیامت شد ایلیا، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش

سارا مدیرش بود؟
کی مدیر دخترک عوض شده بود؟


یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت...

ادامه‌ی پارت🖤👇

https://t.me/+C63wGgjGq-JkZGVk

سبز خواهم شد!🌱

08 Nov, 13:23


- من میدونم که بابایی تو رو دوست نداره ...

نگاه سرخ و ملتهبش به دخترک پنج ساله اش بود.

میدانست...
آن مرد دوستش نداشت ...

- تو چی ...من مامانتم توام دوستم نداری؟

حسرت به دلش مانده بود که فقط یکبار ماهور مامان صدایش بزند.

ماهور با اخم جواب میدهد

-من نمیخوام که تو مامانم باشی ...دوستم ندارم ...

چانه اش از بغض فشرده میشود ...
با این حال جان میکند تا بپرسد

- چرا ...نمیخوای؟

- عمه کیانا میگه چون تو دهاتی هستی بابایی دوست نداره ...منم دوست ندارم ...ببین لباسات چقدر زشته ...دستات هم نرم نیست ...بلد نیستی مثل مامان دوستم ژینا آرایش کنی ...رانندگی هم نمیتونی کنی...

عمه جانش راست میگفت
او دهاتی بود
از دهات پایش به زندگی آن مرد باز شده بود...

اصلا مهراب هخامنش را چه به او ...

اویی که حتی پدر و مادر خودش هم نخواسته بودنش ...

- تو میخوای بیای خونه ما؟
پیش ما زندگی کنی؟

بودن در کنار آن دو آرزویش بود
اما می دانست که مهراب این را نمیخواهد

حالا هم اگر آمده بود بخاطر تهدید های پدرش بود

پای حرفه اش در میان بود...

آبرو و اعتباری که نمیخواست هیچ رقمه لکه دار شود ...

که در رسانه ها میان رقبایش بپیچد مهراب هخامنش پنج سال گذشته یک دختر روستایی را به عقد خود درآورده است و از آن بچه هم دارد؟

درمانده و پر از حسرت میپرسد

- تو دلت میخواد من بیام پیشتون؟
قول میدم دستام نرم بشه ...خوب هم لباس میپوشم ...مثل مامان دوستت هم آرایش میکنم ...رانندگی هم یاد میگیرم ..اینجوری میتونم مامانت بشم؟

ماهور پنج ساله هنوز اخم بر چهره داشت

- نه ، من دوست ندارم تو بیای خونمون ...بابایی هر وقت تو رو میبینه بداخلاق میشه ...از اون قرص رنگیا میخوره ...پیش ما نیا ...غیب شو ..مثل مامان بزرگ ژینا که مرده ، غیب شده ...بابایی دیروز گفت دلش میخواد که تو هم غیب بشی ...

صدای شکستن قلبش ...
له شدنش ...
به گوش خودش رسیده بود ....

چشمانش تاب نیاورده بود ...
اشک از چشمانش سرازیر شده بود

دخترکش آرزوی مرگش را داشت..!

- چرا گریه میکنی؟

پلک میزند ...
هق هقش را خفه میکند و با درد و رنج زمزمه میکند

- اگه قول بدم غیب بشم اجازه میدی بغلت کنم؟

ماهور با تردید سر تکان میدهد

- باشه...قبوله

قدم نامتوازنی به جلو برمیدارد

روی زانو پیش پای دخترکی که نگاهش میکرد می نشیند و با بند بند وجودی که به رعشه افتاده بود درآغوشش میگیرد ...

چند ثانیه که میگذرد دستان ماهور روی سینه اش می نشیند

- بسه دیگه ..ولم کن...

گوش میدهد
گره دستانش را از دور تن دخترک باز میکند و خود را عقب میکشد

- حالا باید به قولت عمل کنی ...

از میان نگاه تارش لبخندی میزند

قدمی به عقب برمیدارد و با بغض می گوید

- به بابات بگو من برعکس اون همیشه دوسش داشتم ...تو رو هم خیلی دوست داشتم ...ببخشید که نتونستم مامانی باشم که میخوای..!

می گوید پشت به دخترکی خیره نگاهش میکرد می چرخد و به سمت رودخانه می دود ...

* * *

یک ساعت گذشته بود
از رفتن او ...
و حالا مهراب بود که بالاخره پس از سر و کله زدن با پدر آن دختر از خانه بیرون می آمد

قرار بود آن لعنتی را با خود ببرند...

به محض بیرون آمدنش ماهور که روی تکه چوبی در حیاط نشسته بود با ذوق و شوق به سمتش می دود

- بابایی ...بابا...

- جونم بابا ..چی شده که خوشحالی؟

همانطور که جواب ماهور را میداد نگاه در اطراف می گرداند
آن دختر کجا بود؟
تا چند دقیقه پیش همینجا دیده بودش...

ماهور هیجان زده می گوید

- دیگه لازم نیست اون خانمه رو با خودمون ببریم خونه بابایی ...من بهش گفتم ما دوسش نداریم ، نمیخوایم باهامون بیاد اونم بهم قول داد غیب بشه ...مثل مامان بزرگ ژینا ...

https://t.me/+CHiYI60fFvllODhk
https://t.me/+CHiYI60fFvllODhk
https://t.me/+CHiYI60fFvllODhk
https://t.me/+CHiYI60fFvllODhk

سبز خواهم شد!🌱

06 Nov, 20:23


دوستانی که دنبال #دختر_کوچه_درختی میگردن🔔

رمان تمام شده و نخسه کامل آن فروشی هست


برای خرید نخسه کامل کار مبلغ 60 هزار تومان به شماره حساب
6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات


واریز کنید و عکس فیش واریز رو به آیدی ادمین بفرستید تا رمان رو دریافت کنید🤗
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

06 Nov, 08:23


#سبز_خواهم_شد
#پست_125

کم مانده بود گریه ام بگیرد. شهریار خنده اش گرفته بود معلوم بود به سختی جلوی خودش را میگیرد. پچ زدم
_آبا جان میشه بس کنید؟ زشته تخت کناری دارن میشنون...
_بیخود... بشنون خب زبون من مو در اورد...

شهریار خدا خیرش بدهد بلند شد و وسط حرفش پرید.
_تا شما کفشاتونو بپوشید من حساب کنم بیام.

بماند که سر حساب هم یک بحث دیگر راه افتاد و اخر هم زور آبا جان چربید. همین که شهریار رفت در حالی که خم شده بود تا کفشش را پا بزند غر زد
_همینم مونده پول غذامو حساب کنه بعدا مادر عفریته اش بگه بردن جیب بچمو خالی کردن.

کنار ماشین ایستادیم تا بیاید. کارت را بدون فیش پس داد و معلوم بود با کارت خودش حساب کرده. صدایش را در نیاوردم تا باز آباجان شروع نکند.

توی راه برگشت هم خوابش برد. شهریار با نیم نگاهی به عقب تک خندی زد و گفت
_مثل بچه هاست... الانم که خوبش برده. خر و پفشو ببین!

ناخوداگاه من هم خنده ام گرفت
_انقدر که هممونو شست و پهن کرد دیگه نا نداشت.

نیم نگاهی به سمتم کرد و گفت
_خیلی خجالتی نه؟ لپات هنوزم صورتیه!

سریع دستی به گونه ام کشیدم. خندید و گفت
_الان باز صورتی تر شد!!!

اعتراض کردم.
_سر به سرم نذارید!

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت
5892101359343239
بانک سپه / شیدا همراهی

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

03 Nov, 19:29


#سبز_خواهم_شد
#پست_124

آبا جان نگاهی به من که کاملا سرخ شده بودم کرد و گفت
_بچه است هنوز مشتی، چه خبره آخه! تازه درس و مشقش تموم شده.
_دختر خوشگلو زیاد نباس تو خونه نگه داشت حاج خانوم. ماشالا شون باشه... درسشم که میگید تموم شده.

اباجان کم اورد
_تا ببینیم چی میشه!

روی نگاه کردن به هیچ کدام را نداشتم. مرد حسابی چکار به من داشتی!؟ شکر خدا شاگردش امد و بحث تمام شد.

سریع گوشه تخت نشستم. آبا جان دل و جگر خواست. شهریار پرسید
_واحه جان شما چی میخوری؟

گلویی صاف کردم و گفتم
_زیاد میل ندارم از همون که آباجان سفارش داد یکم میخورم. ممنون!

ابا جان دخالت کرد
_یعنی چی میل ندارم. بخور یکم جون بگیری! تو کاریت نباشه همونقدی که من گفتم براش سفارش بده.

لجبازی نکردم. آباجان تا حرفش را به کرسی نمی نشاند ول کن ماجرا نمیشد و من به اندازه کافی فضا برایم تنگ بود.

غذا را زود اوردند. هر چقدر خواستم نتوانستم بیشتر از یک حدی بخورم و بقیه سهمم را شهریار خورد.

بماند که آباجان چقدر سرم غر زد و نصیحتم کرد.
_بغ نکن برا من!! فردا پس فردا قرار بری خونه شوهر... تو یکی بزایی چی میشی دماغتو بگیرن جونت در اومده نچ نچ...

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت
5892101359343239
بانک سپه / شیدا همراهی

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

02 Nov, 19:21


#سبز_خواهم_شد
#پست_123

آبا جان شروع به قربان صدقه رفتنش کرد. "قبول باشه" ارامی گفتم و کنارشان راه افتادم.

اینبار آبا جان برای اینکه پاهایش را دراز کند پشت نشست و من مجبورا جلو... کمر بندم را بستم و نگاهم را به جلو دادم.

کباب سرای قدیمی مد نظر آباجان نزدیک بود. پیاده که شدیم آبا جان صبر نکرد و داخل شدیم. شهریار هنوز دنبال جای پارک بود.

جلوی شاگرد مغازه را گرفت و مجبورش کرد دنبال مشتی برود و بگوید که چه کسی امده. خجالت زده سعی کردم پشتش قایم شوم. اطراف شلوغ بود و ما ان وسط ایستاده بودیم.

مشتی سریعتر از چیزی که فکر میکردم آمد. با آباجان خوش و بش کرد و خودش به سمت تخت هدایتمان کرد.

آبا جان احوال کن طایفه را پرسید و یک به یک از بچه هایش خبر گرفت. بعد شهریاری که تازه رسیده بود را کامل و با جزئیات معرفی کرد.

مشتی کم نگذاشت و کلی شهریار را تحویل گرفت. آن وسط من بینوا سر پا بالای سر آباجان ایستاده بودن تا بالاخره کفش هایش را در بیاورد و بالای تخت بنشیند.

همانطور که اشاره نیزد شاگرد این طرفی هم سر بزند پرسید
_از دخترای جمال آقا هستن؟

آبا جان که بالاخره جایگیر شده بود. پا دراز کرد و گفت
_نه مشتی دختر جاویدمه...
_به به الله ساخلاسین (به به خدا حفظشون کنه.) بسلامتی خونه بخت که نرفته؟

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت
5892101359343239
بانک سپه / شیدا همراهی

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

31 Oct, 08:01


#سبز_خواهم_شد
#پست_122

آهی کشیدم و بازوهای لرزانم را بغل زدم. بعد از کمی سکوت ارام گفت
_درکش نمیکنم. عمو پدر خوبی برای بچه هاشه! من کریسمس سال پیش رو کنارشون بودم. حتی همسرشون هم خانوم بدی به نظر نمی اومد.

شانه ای بالا انداختم.
_هیچ کدوم از این ها برام مهم نیست. فقط مهم این که کمتر اذیتم کنن. من سعی میکنم باری رو دوش هیچ کدومتون نباشم.... گرچه...

ضعف باعث شده بود بیشتر سردم شود. خبری هم از آبا جان بود. بلند شدم و قبل از شروع دوباره هر بحثی ارام گفتم.
_یکم قدم میزنم تا ابا جان بیاد.

دهان بازش را بست و سری تکان داد. از همان حاشیه فضای سبز ارام شروع به حرکت کردم.

گوشی ام را بیرون اوردم و بی توجه به پیامی که داشتم. نگاهی به ساعت انداختم. کاش زودتر به اتاقم میرسیدم. چقدر به گرمای پتو و سکوت فضا نیاز داشتم.

از دور آبا جان را دیدم که همراه همان زن داشت می آمد. برگشتم تا شهریار را پیدا کنم. دقیقا با چند متر فاصله پشت سرم بود.

آن لحظه دوست داشتم میشد بلایی سرش بیاورم. وقتی توقفم را دید خودش به سمت آباجان رفت. از خانوم تشکر کرد و سمتمان آمد‌.

آبا جان زنگ و رویش باز شده بود.
_آخ خدا خیرت بده چقدر سبک شدم.
_قبول باشه، ولی یکم دیرتر اومده بودید روده برگه کوچیکه رو خورده بود.

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت
5892101359343239
بانک سپه / شیدا همراهی

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

29 Oct, 19:30


_بچه هام و بکار تو رَحِمِت

دخترک با بهت و حیرت خیره‌ی معراج می‌شود و اوست که با لحن جدی و خونسردش ادامه می‌دهد..

_ازم حامله شو و بچه هام و برام بدنیا بیار

تن و بدن دخترک از چیز هایی که میشنید به لرز در آمده بود و این حال و روزش از چشمان تیزبین معراج دور نماند..

_چیزی برای ترسیدن نیست دخترجون
خودم خبر دارم که چقدر از من بدت میاد

مردمک چشمان نورا از ترس گشاد می‌شوند و معراج است که پوزخند زنان کامی از سیگارش می‌گیرد:

_کلاغا به گوشم رسوندن که همه‌جا گفتی چشم دیدن من و نداری و حالت از وجودم بهم میخوره

لبان دخترک برای دفاع از خود همچون ماهی باز و بسته میشود و دریغ از یک کلمه حرف زدن..

معراج از جا بلند می‌شود..
آرام و با اقتدار به طرف دخترک گام برمی‌دارد و در یک سانتی‌متری بدنش متوقف می‌شود..

بوی ترس و وحشتِ وجودِ ریزه میزه‌اش را حس می‌کرد و..
معراج همین را میخواست..
این موش کوچکی که با حرف های چرت و پرتش شرف برایش نگذاشته بود را به روش خودش ادب می‌کرد..

_نترس برای حامله شدن قرار نیست دستم به تنت بخوره

صورتش را به گوش دخترک می‌رساند و همانگونه که دستش را نوازش وار و بی‌اجازه از پشت بر کمر دخترک می‌کشد پچ می‌زند:

_مثلا قرار نیست دستام جا به جای تنت و لمس کنه
یا قرار نیست لبام پستی بلندی هاتو طواف کنه
یا..

_آ..آقای صا..صارمی

صدای لرزان دخترک ادامه‌ی حرفش را قطع می‌کند..

_چط..چطور همچین پیش..پیشنهادی می..میدین؟!

معراج کمی از دخترک فاصله می‌گیرد و خیره‌ی چشمان همچون الماسش می‌شود..
نگاه خیره‌اش دخترک را معذب می‌کند و معراج است که جدی لب می‌زند:

_مگه نیومدی اینجا تا بگی برای آزادی نامزدت به پول نیاز داری هوم؟

دستش را آرام به بازوی دخترک می‌زند و حواس پرت شده‌ی او را جمع می‌کند..

_با توام؟

دخترک تلویی ریز میخورد و آرام پچ می‌زند:

_اومدم

معراج دستانش را با خیال راحت در جیب شلوارش میکند و پوزخندش را تمدید می‌کند:

_خب من هم دارم قبول میکنم این درخواستو..
اون پول خیلی خیلی زیادی که میخوای و برای آزادی نامزد عزیزت میدم اما..

سرش را خم می‌کند و خیره در چشمان خیس دخترک لب می‌زند:

_اما در قبال اون پولی که دارم بهت میدم
توام باید قبول کنی که تخمک های فریز شده‌ی زنم و توی رحمت بکاری و بچه هام و صحیح و سالم توی اون نه ماه به دنیا بیاری
هوم؟معامله‌ی منصفانه‌ایه مگه نه؟

دخترک نفس سنگینی می‌کشد و آرام و با خجالت می‌پرسد:

_یعنی..یعنی ما..ما با هم..چیز..چیز نم..

_نه ما باهم دیگه چیز نمیکنیم

معراج با تمسخر لب می‌زند و دخترک از خجالت سرخ می‌شود..

_بهش میگن لقاح مصنوعی
قرار نیست تنت توسط من لمس بشه
میبرمت کلینیک اونجا خودشون این کارو با عمل انجام میدن

دخترک بدون ذره‌ای فکر کردن به عواقب این کار فقط و فقط برای آزادی محمد سری تکان می‌دهد و رضایت به این کار می‌دهد..
غافل از اینکه معراج..

https://t.me/+Iq3ihk_saqFmZjFk
https://t.me/+Iq3ihk_saqFmZjFk

سبز خواهم شد!🌱

29 Oct, 19:30


- مردونه اش باید خیلی گنده باشه. از تو شلوارشم پیداست لعنتی.

اخم می کنم. دختر خاله هایش فکر کرده بودند من کَرَم؟

- اوف ساره، فکر کنم سایزش مورد پسند لا پای خودمه. مخشو بزنم؟

- عه دنیا خجالت بکش طرف زن داره.

- به جهنم بابا. من به وان نایتم راضی ام. اوف ساره حشرم زد بالا. چیکار کنم؟

دیگر نمی توانم ساکت بنشینم و از پشت سرشان میگویم:

- میخوای بگم بیاد حشرتو بخوابونه؟

هر دو وحشت زده به سمتم می چرخند. ساره عذرخواهی می کند اما دنیا آنقدر پررو تشریف دارد که اخم میکند و میگوید:

- اگه بگی که عالی میشه. حتی خودم میتونی باشی، تریسام بزنیم.

با حرص می گویم:

- فقط باید خدمتت عرض کنم اون چیزی که چشمتو گرفته اندازه‌ی هسته خرماست. چیز گنده خواستی چیز خر برات دارم.

- هه! از کی تا حالا قاتلا هم زبون وا کردن. ببینم نکنه یادت رفته اینجا فقط خونبسی؟ من تو خونه خاله خودم نباید راحت باشم که خانم ناراحت نشن یهو!

بغض میکنم. آنقدر نازنک نارنجی نیستم اما دلم می گیرد. میخواهم بروم که سیاوش را پشت در میبینم. اخم دارد. بغضم می ترکد و او مرا آهسته سمت اتاقمان می کشد.

- بسه، گریه نکن.

- حاضرم برات بچه بیارم، فقط طلاقم بده سیاوش. همه تو این خونه منو به چشم قاتل میبینن. بزار برم وقتی حسی جر نفرت بینمون نیست.

چانه ام را می گیرد و مجبورم میکند نگاهش کنم. شیطنت توی چشمانش موج می زند.

- تازه میخوام هسته خرمامو نشونت بدم، کجا بری؟

نفسم می رود و او حریصانه نوازشم می کند:

- پس بالاخره داری راضی میشی که منو به خلوتت راه بدی. هان؟

- سیاوش.

- جون؟ هسته خرمامو بدم دستت؟

میخواهم از زیر دستش فرار کنم که نمی گذارد. تنم را می چسباند به دیوار و تن خودش را به من.

- یک ساله زنمی، ملت تو کف منن، من تو کف زنی که مال خودمه اما نیست.

چانه ام را می بوسد و فشار پایین تنه اش روی تنم بیشتر میشود.

- وای، سیاوش...

شرم دارم. استرس و بغض و وحشت. از عاقبت این عشق میترسم.
دستم را میگیرد و آهسته به پایین تنه اش می رساند.

- لمسم کن آبان. لمسم کن بذار جونم برات در بره، بذار زنای هول دورم بفهمن سیاوش یه فرشته داره برای خودش.

کاملا ناخواسته و تحت تاثیر حرف هایش مردانه اش را فشار میدهم. فکش قفل میشود و پیشانی اش می چسبد به پیشانی ام.

- جون منو میگیری تو دختر. ببوسمت؟ هان؟

خودم پیش قدم میشوم. دیگر طاقت ندارم. لب هایم را وحشیانه میبوسد و در آن بین ماهرانه سینه ام را مشت میکند و....

https://t.me/+5lwSs9d3thw2ODQ1
https://t.me/+5lwSs9d3thw2ODQ1
https://t.me/+5lwSs9d3thw2ODQ1
https://t.me/+5lwSs9d3thw2ODQ1

سبز خواهم شد!🌱

29 Oct, 19:30


#پارت_۱۲۰

همینجوری که نوک سینم رو میک می‌زد دستش رو بین پام برد و شروع به مالیدن کرد که با صدای نق سمانه هردوتامون تکون سختی خوردیم و توی همون پوزیشن خشکمون زد!

اول یه نق ریز و بعد قلت زد.‌
ماهم همین طوری مونده بودیم به خیال اینکه الان خوابش می‌بره.

ولی کم‌کم نق زدناش تبدیل به گریه شد.
انقدر قلت زد تا سرش سمت ما اومد و با دیدن من گریه‌ش بلند‌تر شد.

نمی‌فهمیدم چرا اما این دختر همین یه روزه عجیب مهرش به دام افتاده بود.
وطن پوفی‌ کشید و از پشتم بیرون اومد.

_ برو بگیرش

همینجوری لخت خودمو جلوتر کشیدم و سمانه رو توی بغلم کشیدم که بی‌قرار دستش رو روی سینم گذاشت و خودشو سمتم سوق داد تا بتونه سینمو به دهن بگیره.

مک می‌زد و ملچ و مولوچ می‌کرد. انگار نه انگار که سینه من شیر نداره...
ولی از چشمای بازش معلوم بود که قرار نیست دوباره بخوابه...

_پــــدرســـگ! باید همش برینه تو عیـــش و نوشمـــون...

یک لحظه از حرفش خنده‌ام گرفت.
ولی می‌دونستم خندیدن من یعنی خراب شدن عصبانیتش و برای همین سرم رو پایین انداختم و سعی کردم بی سر و صدا کارمو بکنم...

چند دقیقه گذشت ولی انگار سمانه واقعاً خوابش پریده بود و تازه دلش بازی می‌خواست.

وطن پوفی کشید و شونم رو به سمت پایین هل داد تا یه جورایی روی سمانه سایه بندازم و بهش دید نداشته باشه.‌

_مراقب باش بچه اینورو نبینه بزار کارمو بکنم.

یک لحظه انگار یه چیزی از دلم هری ریخت پایین...
سینم دست سمانه بود و این‌بار وطن بود که خودش رو به من می‌مالید و می‌خواست خودش رو داخل بفرسته.

کمی از کلفتش رو داخل فرستاد که ناخودآگاه ناله‌ای کردم و گوشه بالشت رو توی مشتم گرفتم.

سمانه با صدای من چشمای گنده‌ش رو بالا اورد و همینجوری که میک می‌زد نگاهم کرد.

وطن ذره ذره داخل فرستاد و گردنم رو بوسید و دم گوشم پچ زد:

_ لعنت بهت لاکردار انقدر تنگی که داره منفجر میشه! انگار نه انگار خریدمت و ازون جن.ده خونه اومدی...

انگار دیگه نتونست تحمل کنه که یهو تا آخر خودش رو داخلم....

https://t.me/+n2QKfCSvddY3NGFk
https://t.me/+n2QKfCSvddY3NGFk
https://t.me/+n2QKfCSvddY3NGFk
https://t.me/+n2QKfCSvddY3NGFk
دوقلوهای مزاحم نوبتی وسط عشق و حالشون پارازیت میندازن و مجبورن....💦🫠😂
https://t.me/+n2QKfCSvddY3NGFk
https://t.me/+n2QKfCSvddY3NGFk
https://t.me/+n2QKfCSvddY3NGFk
https://t.me/+n2QKfCSvddY3NGFk
https://t.me/+n2QKfCSvddY3NGFk
https://t.me/+n2QKfCSvddY3NGFk
https://t.me/+n2QKfCSvddY3NGFk
https://t.me/+n2QKfCSvddY3NGFk
https://t.me/+n2QKfCSvddY3NGFk
https://t.me/+n2QKfCSvddY3NGFk
پرمخاطب‌ترین رمان صحنـــه‌دار سال که هـــرجایــی درز نکرده⚠️🔞

سبز خواهم شد!🌱

29 Oct, 19:30


#part

_مگه نمیگی دختره کور شده؟

امروز خودت برو از مدرسه بیارش تو راه بهش ابمیوه‌ی سیب بده با بادوم زمینی
یه ثانیه نفس تنگی و تموم



بی‌حوصله غرید

دخترک تا حد مرگ حساسیت داشت

به سیب و بادام زمینی

_لال باش یا گمشو بیرون، حوصله‌ی زر زراتو ندارم سارا

سارا با دلبری خندید و روی پایش نشست


_فقط یه باره ایلیا، آسم داره تو یه ثانیه کارش تمومه، دیشب دیدم اسپری آسمش تموم شد انداخت تو سطل

روی سینه‌ی پهنش لم داد

_میخواست بیاد بهت بگه تموم شده دید عصبی اومدی خونه گوشه‌ی مبل کز کرد


شقیقه‌‌ی ایلیا تیر کشید
چشم های زمردی مروارید پشت چشمانش نقش بست


فقط 16 سال داشت


زیر لب غرید
_کور شد چون خبر تصادف منو شنید، انتظار داری خودم بکنمش تو قبر؟!


سارا روی ته ریشش را خیس بوسید
پیپ را لای لب های مردانه‌اش گذاشت

نجوا کرد

_یادت رفته اون هرزه چه حرومزاده‌ایه هانی؟
کل امپراطوری ایلیا بزرگمهر به نام یه دختر مریض 16 ساله‌س که قلبش به مو بنده
خودت همه چی و ازش پس بگیر
برگه های انتقال سند و بده انگشت بزنه بعد ابمیوه رو به خوردش بده


پیپش را روشن کرد


_اگر بابات فکر میکنه می‌تونه کل اموالت وبه نام یه دختر پرورشگاهی بکنه تا بگیریش زیر بال و پرت توهم اون بچه رو از سر راهت بردار
کس و کارم نداره


موبایل ایلیا لرزید

(امشب با مروارید بیاین، باید بهش بگم اون چیزایی که ندیده انگشت زده سند تمام اموال شوهرش بوده)


ایلیا با دیدن پیام پدرش نیشخند زد


مروارید تاریکی امشب را نمیدید

//
_آقا من میومدم شما زحمت نمی‌کشیدید


با زدن عینک افتابی‌‌اش به بدنه‌ی ماشین تکیه داد

_بسه وراجی، برگه ها و آبمیوه رو بده من
خودتم برو


آبمیوه‌ی سیب پر از پودر بادام زمینی

_گمشو کنار دیگه

با صدای نعره‌ی یکی از بچه ها سرش سمت مدرسه چرخید

دخترک با لباس های مدرسه که در تن ریزش زار میزد و ان عصای سفید رنگ


حتی در ان وضعیت
زیادی زیبا نبود؟


مروارید هول کرده عصا را تند تر به زمین کوبید

_ببخشـ..ید اما اینجا یه جوب بو...


عصبی هولش دادند که محکم به زمین کوبیده شد

سرش به جدول خورد


بچه ها مانند موج از مدرسه بیرون ریختند


دست و پای ظریفش بود که زیر هیکل گنده‌ی شان له شد


بغضش ترکید که ایلیا جلو رفت

دلش سوخت؟!

بازویش را بالا کشید و غرید

_یه قدم راهم نمیتونی بری توله سگ؟

دخترک که صدایش را شنید چشمانش درشت شد


یکدفعه میان سینه‌ی پهن ایلیا مچاله شد و هق هقش بالا رفت که خشکش زد


بوی خوبی میداد

اتوبوسی در خیابان بلند بوق زد که در اغوشش لرزید

هیچ جا را نمی‌دید

برای همین وحشت کرده بود

به بد کسی پناه اورده بود


تنش را از خودش فاصله داد و تشر زد

_پاشو گمشو تو ماشین تا نمردی از ترس


دخترک را در ماشین پرت کرد

بی‌توجه به پیشانی خونی‌اش

خودش هم سوار شد

در را محکم کوبید که شانه های مروارید بالا پرید


هق هقش بلند تر شد که نفهمید چه شد یکدفعه پشت دستش محکم به لب هایش کوبیده شد

بلند غرید

_لااال، زر زر کنی همینجا پرتت میکنم وسط خیابون


دخترک وحشت زده گوشه‌ی صندلی جمع شد و دست رو دهنش فشرد


عصبی به تن لرزانش نگاه کرد

موهای فر طلایی‌اش از زیر مقنعه بیرون ریخته بود


نباید دلش برای رنگ پریده‌اش بسوزد

ماشین را روشن کرد

_امروز چیزی کوفت کردی مدرسه؟


دخترک بیشتر در خودش جمع شد که باز عربده زد

_کری؟

بغض دخترک هول کرده برای هزارمین بار شکست

_نخورد..م

سعی کرد ارام باشد

قلبش مریض بود


نباید زودتر بمیرد

_اشکات و پاک کن، یه آبمیوه برات گرفتم فشارت نیوفته


مروارید اشک هایش را با پشت دست پاک کرد


با تردید لب باز کرد

_میـ.. میشه یه چیزی بگم؟


سر تکان داد که چانه‌اش لرزید

_پیشونیم، خیلی میسوزه


نگاه نکرد به صورت پر خونش

_بخور، میریم درمونگاه


لیوان بزرگ را دستش داد که مروارید قبل از خوردن مکث کرد

_ببخشـ..ید اما، بوی بادوم زمینی میده


با تحکم دوباره غرید

_نداره، بخور


دخترک لیوان را بالا برد


صدای خوردنش که آمد دستش مشت شد


به او انقدر اعتماد داشت؟

برگه ها را روی پایش انداخت

_پایین تک‌ تک برگه ها رو انگشت بزن


دخترک لیوان خالی را پایین اورد
_چشم

مطیع دست کشید و جوهر را برداشت

با صدای نفس های عمیق شده‌‌ش سر ایلیا نبض زد
داشت اثر میکرد

_من، یه کاری کردم اقا


نفس های مروارید تندتر شد

_ببخشید، من صدای دعواتون با پدرتون شنـ..یدم.. برای پول


سینه‌اش به خس خس افتاد که چشم های ایلیا کلافه به هم فشرده شد

_دیروز، رفتم گردنبندی که مامانم داده بود و فروختم

ماتش برد

همان گردنبند ظریف با پلاک ماه

مروارید هیچوقت از خودش جدایش نمی‌کرد

_اقاعه بهم چک داد

دست لرزانش که جلو امد چیزی گلویش را فشرد

سرش را کلاه گذاشته بودن

یک برگه‌ی خالی بود به جای چک

دخترک ارام خندید


صورتش روبه کبودی رفت

_ببخشید کـ..مه

ادامه‌ی پارت🤍👇

https://t.me/+W8i4K4JVJaVhMGQ0

سبز خواهم شد!🌱

27 Oct, 15:52


#سبز_خواهم_شد
#پست_121

چرا نمیفهید؟ اصلا من چرا انتظار درک داشتم؟ این هم لنگه بقیه شان... سعی کردم ارام باشم.

شروع به توضیح دادن کردم. در حالی که اصلا به او ربطی نداشت اما گفتم.
_ببینید پسر عمو... عموتون آب پاکیو ریخته رو دست من! فکر میکنید هیچ تلاشی برای وصل این رابطه نکردم؟ من تا همین یکی دو سال پیش مثل احمقا از تو کتابخونه اتون کتاب میدزدیدم و زبان میخوندم.

بلند شدم و مقابلش ایستادم.
_متوجهید؟ در این حد مطمئن بودم که یه روز میاد دنبالم!! داشتم خودم رو اماده میکردم. ولی میدونی چیشد؟

منتظر ایستادم تا واکنش نشان دهد. سرش را به طرفین تکان داد و لب زد
_ نه!
_یه روز که تا حد مرگ از زنعمو کتک خورده بودم. تلفن خونه رو برداشتم و زنگ زدم بهش! همه چیو به جون خریدم و واقعا برای اولین باز زنگ زدم. بهش گفتم که منو بیاد ببره این ها هیچ کدوم با من درست رفتار نمیکنن نگفتم کتک میخورم. ولی گفتم که چقدر شرایط برام سخته!

بدنم به شدت میلرزید. دوباره نشستم. چون ممکن بود پخش زمین شوم.
_گفت اونجا امن ترین جاست برات. زنم قبول نمیکنه... عملا دستم بسته است. انقدر نازک نارنجی نباش. من از تمام حق و حقوقم گذشتم که تو اونجا باهاشون زندگی کنی. نمیتونی با دوتا تشرشون برداری زنگ بزنی به من!

مکث کردم. یادآوری اش هنوز هم برایم سخت بود.
_هیچی نگفتم. تلفن رو قطع کردم و دیگه هیچ وقت باهاش هم کلام نشدم! قبلتر ها که چند ماه یکباری زنگ میزد به آبا جان، سعی میکردم اگر اونم نمیخواد من تلفن رو بگیرم باهاش حرف بزنم. حتی شده در حد یه سلام...

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

25 Oct, 19:03


_کی باکرگی دختر منو گرفته؟

ترسیده دامن مادرم رو چنگ زدم و کشیدم.

_ مامان بیخیال شو. تورو خدا ابرومو نبر.

بازوم رو گرفت و تکون محکمی بهم داد، با ابروهای شیطونیش زل زد بهم و گفت:

_ تو مگه ابرو هم داری؟
هرزه ی سگ زیر گوش من به کی حال میدی. اونم مجانی.
من تو این خونه ی خراب جون نمیکنم که تو یواشکی بدی.

هقی زدم و التماسش کردم. ولی اون هرزه بود! اره مادر من هرزه بود و خانه ی فساد داشت، خودش هم مشتری رد می کرد و یه جورایی واژن طلای مردا بود.

من رو برای یه پیرمرد نگه داشته بود که برای پردم پول خوب بده ولی من...

_ الت سیاهای بی مصرف، بگید کدومتون به دختر من دست درازی کرده. پرده ی این جونورو گذاشته بودم واسه شیخ.

همه ی دخترای توی فساد خونه بهم زل زده بودن، به منی که با وجود مادری هرزه جسارت عاشق شدن رو داشتم و همون...

_ من زدم...پرده ی تنگ دخترت سهم الت سیاه من شد، از شیخ هم پولدارتم.

با شنیدن صدای غریبه ای به عقب برگشتم و با دیدنش نفسم رفت. این...این کیه؟
با پوزخند و کت شلوار شیکش اومد جلو.

_ نه...مامان این نه من...

با گرفته شدن شورت قرمز توریم لال شدم. تو جیبش بود. مامانم عصبی غرید.
_جنده ی سگ، می کشمت. به ارواح خاک اون پدر تخم سگت میکشمت.

با گریه روی زمین نشستم.
_ من با این نبودم.

مردی که نمیدونستم کیه جلوی پام زانو زد و شورتم رو گذاشت روی پام.

_ اسمم اریاست، یادت رفت؟
تو کل مهمونی بهم چسبیدی و گفتی عشقم نرو.

نفسم بند اومد. اون شب چون نامزدم ولم کرده بود قرص خوردم و بعدش با این...

_ دختر من فروشی بود.

_ من میخرمش، برای یک شب هم نه! برای همیشه!!!

https://t.me/+2S39VM58OUUzZmFk
https://t.me/+2S39VM58OUUzZmFk
https://t.me/+2S39VM58OUUzZmFk

وقتی نامزدم ولم کرد نفهمیدم چی شد ولی وقتی به خودم اومدم که زیر یه غریبه داشتم ناله میکردم و ازش می خواستم ارضام کنه...
فرداش چیزی یادم نمیومد!

مادرم که رییس فاحشه خونست فهمید و از اونجایی که واژن دست نخورده ی من برای یه سگ پیر گرو گذاشته شده بود مادرم می خواست من رو بکشه تا این که اون اومد...

مردی که من رو زن کرد، اون خشن جذاب و وحشیه و با پیشنهاد پول بیشتر من رو خرید و...

https://t.me/+2S39VM58OUUzZmFk

سبز خواهم شد!🌱

25 Oct, 19:02


_ کت من رو پهن کن زیر باسنت
صندلی ماشین خونی نشه

دخترک بغض کرده پچ زد

_ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی
کتت کثیف میشه حیفه

امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید

_ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن

آناشید با درد به زمین خیره شد

روبروی بیمارستان بودن

دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین

دیشب اولین رابطه‌اش با این مرد بود اونم تو مستی!

زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمی‌زد...

سعی کرد صداش نلرزه

_ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه

امیر خیره نگاهش کرد

دودل بود

لعنت به این ازدواج صوری
لعنت به دیشب که مست بود
لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود

دندوناشو روی هم فشار داد

قرار بود دخترونگیشو نگیره

آناشید آروم زمزمه کرد

_ برو ... نگران من نباش

نگران نبود!
فقط کمی عذاب وجدان داشت

هم زمان صدای گوشیش بلند شد

دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله

صدای علیرضا فضا رو پر کرد

_ امیر؟ کجا موندی؟
بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه
همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه
حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده

امیر عصبی پوف کشید

_ بسه دیگه دارم میام

آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت

دختره‌ی آویزون رو با اون بودن؟!

محمدحسین خندید

_ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای
زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون
جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی مهسام!
اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست
آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این.....

امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید

_ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق

سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد

دلش به حال مظلومیتش سوخت

ناخواسته غرید

_ بشین میذارمت خونه بعد میرم

آناشید آروم پچ زد

_ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم
دوستت راست میگه
منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم
عادت ندارم به این خونه های مجلل

دست امیر دور فرمون مشت شد

ناخواسته با عذاب وجدان نالید

_ آنا...

آناشید بینیشو بالا کشید

سنی نداشت

فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد

روز عقد تو آسمونا بود و حالا...

_ من حالم خوبه

سعی کرد لبخند بزنه

_ برو به کارت برس‌...
هوا روشن شد میخوابم
من عادت کردم به بی‌خوابی
از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم

امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد

ده و ربع...

عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌موند

قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا

_ فقط..

صدای دخترک می‌لرزید

با خجالت ادامه داد

_ میشه بهم ... یکم پول بدی؟
آخه ... آخه لباس خونه‌ای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم


خانواده‌ی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود

و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت!

با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید

_ لعنتی
پول نقد ندارم فقط کارتام هست
بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم

دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید

_ همون دوتومنیه بسه
با اتوبوس میرم مزاحمت نمی‌شم

از دهن امیر در رفت :

_ اونو گذاشته بودم صدقه بدم!

قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید

تلخ لبخند زد

_اشکال نداره!
صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من!

خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد

_ خدافظ

امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید

_ لعنت بهت حاجی
لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی
لعنت به دیشب که باهاش خوابیم

بیشتر گاز داد

عذاب وجدان داشت خفه‌اش میکرد

_ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی

خونریزی داشت
ضعیف شده بود
اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟

اصلا این ساعت اتوبوس بود؟

عروسِ خانواده‌ی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟

ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد

دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت!

با چشم دنبالش گشت

دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش

با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید

صدای زن چادری متاسف بود

_ دخترم تو پدرمادر نداری؟
سرت خورده به جوب
پیشونیت خون میاد

مرد جوونی اضافه کرد

_ آره خانم سرت شکسته
نمیشه تنها بری
کس و کارت کیه؟
زنگ بزنیم بیاد دنبالت

صدای گرفته‌ی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر

_ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم
توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه
تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم

https://t.me/+PDRp3GOx4ytlNzk0

https://t.me/+PDRp3GOx4ytlNzk0


پارت اصلی رمان

سبز خواهم شد!🌱

25 Oct, 19:02


‍ -دیگه صیغه و تمدید نمی‌کنم.


ملافه را دورم گرفتم و از تخت پایین آمدم.
-دیگه زن صیغه‌ای به دردم نمی‌خوره. پسرم مادر می‌خواد.


می‌دانستم.
پدرش گفته بود آخرِ این ماه، با سَما، دخترِ تاجرِ معروف ازدواج می‌کند.
-هر طور صلاحته.


چه می‌گفتم؟
برای بار دوم که صیغه را تمدید کرد گفته بود، فکر نکنم خبریه و دل‌ خوش نکنم.

گفته بود که اگر بعدش اصرار به ماندن کنم، به کل از زندگی حذفم می‌کند.
-چرا حالا نگام نمی‌کنی؟


از آینه‌ نگاهم به سرشانه‌ی کبودم افتاد.
شش ماه...
شش ماه صیغه‌اش بودم و یک روز تنم از دستِ ســـ.ـکس‌های خشنش در امان نبود.

برگشتم و برای هزارمین بار دلم برایش لرزید.

لخت خوابیده بود و بازوهای وارزیده‌اش که زیر سرش گذاشته بود دل می‌برد.
-موهام و شونه می‌کنی؟! اگه اینجوری برم حموم گره می‌خوره.

چشمکی زد و روی تخت نشست.
-بیا... تا یه دور دیگه ترتیبت و ندم آروم نمی‌گیری.


عادتمان شده بود.
هر دفعه دو بار.
و نمی‌دانست که باز هم از او سیر نمی‌شوم.
-تنم کوفته‌ست اگه می‌شه فقط موهام و شونه‌ کن.

نزدیکش شدم و روی تخت نشستم.

آخر دیگر یک نفر نبودم.
دکتر گفته بود وضعیتِ جنینم کمی مشکوک است و تا جای ممکن نباید رابطه‌ای باشد.
-چته؟!


بغضم را به سختی مهار کردم.
-کِی پروازته؟

با مکث پاسخ داد:
-دوساعت دیگه.


تمام شب‌هایش را کنار من صبح می‌کرد.
زن صیغه‌ای و نوزده ساله‌ای که بودنش را عار می‌دانست و از همه مخفی کرده بود.


دستم روی شکمم مشت شد.
با یک یادگار از او، سیر می‌شدم؟!
-چطور؟ چرا واسه رفتنم عجله داری؟ خبریه؟!


خبری که نبود.
من هم مسافر بودم.
بارِ سفرم یک ساک کوچک بود که در کمد و زیر لباس‌هایش مخفی کرده بودم.

به محضِ رفتنش من هم برای همیشه این خانه‌ را ترک می‌کردم.
-فقط....


چرخیدم و نگذاشتم به شانه‌ زدنش برسد.
-یه کم قبل از رفتنت تو بغلت بخوابم؟


در رابطه‌هایمان هیچ‌گاه بوسه ‌ای رد و بدل نشد.

همیشه و همیشه جز خشم و غضبش در تخت چیزی به من نرسید و این‌بار کمی مهر از او طلب داشتم.
-و اگه بشه بغلم کنی. نه این‌که پشتت و به من کنی و برای گرفتنِ یه کم گرما از تنت، از پشت جمع بشم و بچسبم بهت.


گره‌ی بین دو ابرویش غلیظ شد.
-یه چیزت می‌شه‌ها. مگه روز اول نگفتم بهت جز درد تو این رابطه چیزی نصیبت نمی‌شه؟


بی‌خجالت ملافه را کنار زدم.
رد زخم‌هایش همه روی تنم مانده بود.
-مگه تا امروز اعتراض کردم؟


ناخواسته اشکی که نمی‌خواستم چکید.
-فقط امروز دردم یه جوریه که نیاز دارم بغلم کنی. اگر نمی‌تونی اشکال نداره.


رو گرفتم تا از تخت پایین بیایم.
که دستم را گرفتم و هم‌زمان با خوابیدنش مرا روی خود کشید.
-دردت چه جوریه؟


امروز من قلبم درد داشت.
سر روی سینه‌هاش نهادم و پلک‌هایم را بستم.


ضربان قلبش زیبا‌ترین نوایی بود که گوش‌هایم تا به امروز شنیده.
-تو که دیگه زن صیغه‌‌ای نمی‌خوای این چند روزی که باقی مونده و ببخش و بعد برو سفر. تا بیای منم وسایلم و جمع کردم.

چرخید...
حال من زیر بودم و او رویم خیمه زده بود.
-پس فردا بر می‌گردم. اون چند روزی که باقی مونده هم مهمونِ تخت ما باش خانوم...


اشکی دیگر چکید.
-مثل همیشه هر چی تو بخوای...


با آن صدای بم و گیرایش تو گلو خندید و سر خم کرد.

روی پیشانی‌ام را بوسید و دمی عمیق گرفتم.
برای اولین بار مرا بوسید.

و البته آخرین بار...
-البته که هر چی من بخوامه...


و او یک شب دیگر درد دادن به من را می‌خواست.
از چشمانش می‌خواندم...

او عاشق آسیب‌هایی بود که در تخت برایم به یادگار می‌گذاشت.
-دیرت شد.


بلند شد و مستقیم به حمام رفت.

من هم بلند شدم و پیراهنِ ساحلی‌ام را پوشیدم.

تا می‌آمد باید معجونش را آماده می‌کردم.
امروز روز آخرین‌ها بود...
آخرین رابطه...
آخرین معجون...
و آخرین روزی که این خانه و او مرا کنارشان داشتند.

https://t.me/+zeBVvmfXDuM2M2M0
https://t.me/+zeBVvmfXDuM2M2M0
https://t.me/+zeBVvmfXDuM2M2M0
https://t.me/+zeBVvmfXDuM2M2M0
https://t.me/+zeBVvmfXDuM2M2M0
https://t.me/+zeBVvmfXDuM2M2M0

#پارت‌واقعی
#عاشقانه #بزرگسال #انتقامی

سبز خواهم شد!🌱

25 Oct, 19:02


_مادر جون من پاهام درد میکنه بیا این ظرف صبحونه رو براشون ببر......ماشالله نوه ام بنی اش قویه حتما تا الان عروسش......وااای خاک به سرم منم جلوی تو چی میگم.....ببر قربونت برم

اون ریز میخندید و من قلبم از حرفش داشت تیکه تیکه میشد ولی باید باور کنم دیگه محمد طاهایی نیست

به زور سه طبقه را بالا رفتم و رسیدم به بام
از پشت دیوار شیشه ای اتاق محمد طاها به شیدایی که با یه لباس خواب بی سروته رو تخت خوابیده بود نگاه کردم
با فکر دیشبشون تموم تنم یخ کرد

به شیشه کوبیدم که چشماشو باز کرد و بهم گفت برم داخل رفتم

صدای آب میومد حموم بود

_سلام....صبح بخیر

_سلام عزیزم ببخشید من دراز کشیدم دیشب محمد خیلی اذیتم کرد هنوز خسته ام

چرا فکر کردم داره برای من نمایش بازی میکنه یه نمایش دردناک که تا عمقمو میسوزوند

_خو....خواهش میکنم

سینی رو گذاشتم رو میز جلوی مبل و خواستم برم که....

_شیدا یه حوله برام بیار

صداش از توی حموم اومد و من انگار تو خلسه رفتم....اون نامرد بود یا من اصلا نباید عاشقش میشدم اصلا مگه میشه همه ی اون حرفا و کاراش دروغ بوده باشه

_نیا عزیزم صبر کن منم میام پیشت

چقدر یه آدم میتونه بیشعور و عقده ای باشه که این حرفا رو جلوی بقیه بزنه

_ریحانه جان برو از اتاق حوله بیار برامون

به حرفش گوش دادم تا فقط ازشون دور باشم

دستمو سمت قفسه ی حوله ها دراز کردم داشت میلرزید

محکم پلکامو بستم سعی کردم نفسام منظم بشه ولی مگه میشد برای کسی که عاشقی و زنش......

_آروم....آروم باش....چیزی نیست

_آروم باش

با شنیدن صداش ترسیده برگشتم
تمام تنش خیس بود و فقط یه شلوار پاش بود

نمیخوام بیشتر از این چشمش بهش بیوفته.خواستم برم بیرون که راهمو سد کرد

_تو این عمارت به این بزرگی تو باید برام صبحونه بیاری؟

اینکه دیشب تن یه زن دیگه رو لمس کرده بود ازش بدم میومد و اصلا نگاهش نمیکردم

_به خاطره عروسیه دیشب همه تو خواب نازشونن مادر جونم به من گفتن بیارم

_نباید قبول میکردی..‌‌.من که دیروز بهت گفته بودم تا چند ماه حق نداری بیای بام.....

حتما به خاطره ندیدن این وضعشونه
با حرص بالاخره رومو برگردوندم و به چهره ی خونسردش زل زدم تار میدیدمش و این یعنی بازم اشکام بدون اجازه میخواد بریزه

_گفتم که کسی نبود الانم برو کنار میخوام برم

عین یه دوئل به همدیگه زل زده بودیم که یه دفعه صدای شیدا بلند شد

_بیا دیگه محمد طاها تنهایی کیف نمیده

من با صداش نگاهم کشیده شد سمت در حموم ولی اون انگار نه انگار نه خودش تکون خورد نه چشماش ذره ای از صورتم کنار رفت

دستشو آورد بالا تا اشک گوشه ی چشممو پاک کنه که صورتمو عقب کشیدم
و با طعنه گفتم

_زنت صدات میکنه نمیخوای بری با هم کیف کنید

لبخند زد از اون لبخندای معروف خودش که حالا حالا مهمون لباش نمیشد

انگشتشو دوباره بالا آورد و کشید کنار چشمم و مست اون لمس کوچیک انگشتاش که همیشه برای آروم کردنم پیش قدم میشدن

_اینو فقط به تو میگم نه هیچ کس دیگه.....هیچ چیز اونطوری که تو فکر میکنی نیست

_من چیزی که میبینمو باور میکنم اینکه زنت همین الان صدات کردبرای......

نتونستم ادامه بدم و یه نفس عمیق کشیدم تا خودمو جمع و جور کنم

_اون صیغه ام که برای راحتیه من خونده بودی رو باطل کن نمیخوام فردا بگن من خراب شدم رو زندگیه یه نفر دیگه.....

لحن خونسردش جدی شد

_تو باید اون چیزی که من بهت میگمو باور کنی چون هیچ وقت بهت دروغ نمیگم.....اون صیغه هم میمونه بینمون.....

کنار رفت

_الانم میتونی بری.....یادت نره تا یه مدت این بالا نیا دوست ندارم اذیت بشی

اذیت بشم؟میرم ولی شهر خودمون پیش مادرم
نمیتونم بمونم و عشق بازیا این دوتا رو ببینم.....

https://t.me/+DJ00zpRFJLtmNjNk
https://t.me/+DJ00zpRFJLtmNjNk

پارت واقعی رمان❤️

سبز خواهم شد!🌱

23 Oct, 19:41


#سبز_خواهم_شد
#پست_120

کلامی برای گفتن به ذهنم نمی آمد.
_من... من

دوباره اجازه نداد خودم را جمع و جور کنم.
_ببین من هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم شرایطت به این پیچیدگی باشه!!! من با عمو در ارتباطم میخوای به پدرت اطلاع بدم؟

یارای بستن دهان باز مانده ام را نداشتم.
_آباجان شاید دلش نخواسته عمو ناراحت شه. ولی باید بدونه... تو اذیتی تو اون خونه...

اینبار من نگذاشتم حرفش را کامل کند.
_این مسائل ربطی به شما نداره!!
_اما..

جدی توپیدم
_بهش زنگ نمیزنید!!
_اون پدرته...
_گفتم نه! من سر بار کسی نیستم!! اون خونه متعلق به من هم هست!! مغازه و زمین ها... جاوید از هیچ کدومشون سهمی نمیگیره! در ازاش فقط قرار از من مراقبت کنند! من سربار نیستم... نیستم !!

عصبی بودم و میلرزیدم. حقش را نداشت!!
_خیل خب نلرز!!
_حق ندارید...

نزدیکم شد. دست روی شانه ام گذاشت. سریع واکنش نشان دادم. تکانی خوردم و جمع شدم. دستش را برداشت.
_واحه؟ خیلی خب ببخشید نلرز!
_تق... تقصیر شماست...

کلافه دستی میان موهایش کشید و بعد بلند شد و بالای سرم ایستاد
_اون پدرته... وظیفه اشه... باید مراقبت باشه!

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

21 Oct, 18:56


#سبز_خواهم_شد
#پست_119

چند لحظه ای طول کشید تا باز پرسید
_سردت نشه؟ میخوای بریم تو ماشین؟
_نه، ممنون!

هرچقدر که من قصد هیچ صحبتی را نداشتم او اصرار داشت حتما در مکالمه باشیم.
_خوبی؟

به سمتش برگشتم. تا متوجه منظورش از (خوبی؟) که پرسید شوم. نگاهش خیره صورتم بود. من اما نتوانسنم خیره اش بمانم.

شکل زنعمو بود و هیچ کس عاشق خیره شدن به صورت شخص آزار دهنده زندگی اش نبود!
_خوبم! چرا باید بد باشم؟

مکثی کرد مجبور شدم باز نگاهش کنم تا حرفش را بزند. گفت
_من فکر میکردم میونه ات با سهند خوبه!! لااقل تو اون خونه با یک نفر هم که شده دوستی!!!
_ولی من با افراد اون خونه مشکلی ندارم!!

جدی بود. مثل عمو که موقع جدیت حالت چشمانش عوض میشد. رگ کوچکی کنار چشمانش برجسته میشد. که احتمالا از فشار فک ها به هم بود.
_داری!

سکوت کردم و او ادامه داد
_تو اون خونه همه باهات مشکل دارن. و تو هم هیچ کدومشون رو دوست نداری!

مخالفت کرد
_اشتباه فکر...

میان حرفم پرید
_نه به هیچ عنوان اشتباه فکر نمیکنم!! هیچ وقت تو این سالها حرفی از تو نبود. حتی وقتی که من میون احوال پرسی هام حالت رو میپرسیدم هم مامان توجهی نمیکرد و خودش رو به اون راه میزد.

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

20 Oct, 18:59


#سبز_خواهم_شد
#پست118

جای سهند خالی! آبا جان را جان به جانش هم که میکردی پسر پرست بود و عاشق اولاد ذکور... اصلا یکی از افتخارات خودش این بود که پسر زاست..

حالا نه آنکه چه پسرانی هم تحویل جامعه داده بود!! گاهی وقت ها حتی برای ایلار و زن نداشته سهند هم دل میسوزاندم.

انقدر که مردهای این خانواده ترسناک و ناامن بودند. شهریار که رسید قدم زنان تا در اصلی رفتیم. کنار وضو خانه زنانه که متوقف شدیم شهریار کنار کشید.

داخل شدیم و کمک کردم تا آباجان وضو بگیرد و در مقابل تشر برای من سیکل ماهانه را بهانه کردم.

که در واقع دروغ هم نبود. شکر خدا یکی از خانوم ها پیش قدم شد تا آبا جان را برای زیارت ببرد و قول داد که حواسش باشد.

همین که آنها رفتند. سریع از آن فضا خارج شدم. دلم میخواست روی نیمکت های گوشه حیاط بشینم و کمی با خودم خلوت کنم.

هوا کمی سوز داشت اما نه در حدی که وادارم کند تا از نشستن در فضای باز صرف نظر کنم.

گوشه نیمکت سنگی نشستم و دست هایم را بغل زدم. اما خلوتم به چند دقیقه هم نرسید. با حس حضور کسی بالای سرم. تنه ام را برگرداندم.

شهریار بود. دور زد و کنارم نشست.
_نرفتی تو؟ آبا جان با کی رفت؟

صاف نشستم و به حالت قبل برگشتم.
_یکی از خانوما!
_مشکلی که پیش نمیاد؟
_نه!

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت
5892101359343239
بانک سپه / شیدا همراهی

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

19 Oct, 18:19


#سبز_خواهم_شد
#پست_117

به یاد دارم هربار که مشکلی برای شهریار پیش می آمد، مریض میشد یا هر اتفاق دیگری، همیشه عمو و آباجان شروع به سرزنشش میکردند و تا چند وقت راحتش نمیگذاشتند.

فقط باید شهریار زنگ میزد و خبر بهبود اوضاع را میداد تا رهایش کنند. همیشه اعتقاد داشتم آباجان در واقع استاد و پیش کسوت زنعمو در دیکتاتوری بود. و حقا که شاگرد نمونه ای هم پرورش داده بود.

جوری که الان زنعمو روی دستش بلند شده و اگر افسار عمو را هم در دست داشت دیگر کسی جلو دارش نبود.

زودتر از چیزی که فکرش را میکردم رسیدیم. دوباره شهریار کمک کرد و آباجان را پیاده کردیم. من کمکش کردم تا روی نیمکتی بنشیند و منتظر باشیم تا شهریار ماشین را پارک کند و برگردد.

آبا جان در حالی که خیره به روبه رو بود گفت
_خدا حفظش کنه! از چشم بد دور باشه!

اول به همان سمت نگاه کردم و وقتی با کبوتر خاکستری رنگی رو به رو شدم دوباره به صورت آباجان نگاه برگرداندم.
_کی؟

چپ چپ نگاهم کرد
_شهریار دیگه! بچه ام یه پارچه آقاست. شنیدی چیا گفت؟

به قدری توی افکار و بدبختی های خوردم غرق بودم که گوش به حرف هایشان ندادم. نپرسیدم‌! حوصله شنیدن تعریف و تمجید از شخص دیگری را نداشتم.

فقط ارام گفتم
_خدا حفظشون کنه!
_یه تار مو از اون عفریته تو تن این بچه نیست. طلاست طلا!

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت
5892101359343239
بانک سپه / شیدا همراهی

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

16 Oct, 07:46


#سبز_خواهم_شد
#پست_116

سهند نادم دستی پشت گردنش کشید و گفت
_خب حالا خجالتم نده آبا جان!

آبا جان قدم برداشت و در حالی که زیر لب غر غر میکرد نشان داد که بیشتر از آن قصد ایستادن و سوال جواب شدن ندارد.

آیلار پرسید.
_واحه به مامان اینا خبر دادی؟

آباجان داد زد
_اجازه اش دست منه یا مامانت؟

آیلار سریع خودش را جمع و جور کرد.
_فقط پرسیدم خب...
_سنه قالمیپ! (به تو ربطی نداره!)

دیگر حرفی زده نشد. شهریار در جلو را باز کرد و کمک کرد تا آبا جان سوار شود. بهد در عقب را برای من باز کرد.

معذب سوار شدم و کیفم را بغل زدم. توی راه آباجان مدام در حال خاطره تعریف کردن بود. بیشتر هم از زمان کودکی شهریار که نشان میداد از همان اول بچه عاقلی بوده.

وقتی من به این خانه آمدم. پنج سال داشتم. زیاد در خاطرم نیست. در واقع آن زمان شهریار پسرک نوجوان سیزده چهارده ساله ای بود که حضور پررنگی تو جمع نداشت.

چند ماه بعدش هم که به کل مهاجرت کرد و رفت. زنعمو زیاد به تحصیلات اهمیت میداد. عمو بعد از ازدواجشان نگذاشته بود درس بخواند واین عقده همیشه همراهش بود.

جوری که تمام سعیش را گذاشت و با وجود تمام مخالفت ها شهریار پیش بردارش فرستاد.

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت
5892101359343239
بانک سپه / شیدا همراهی

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

14 Oct, 19:17


#سبز_خواهم_شد
#پست_115

اول سری به اشپزخانه و بعد غذا زدم. خورشت جا افتاده بود. زیرش را خاموش کردم. لوازم سفره و ناهار را اماده و کناری چیدم.

حداقل اینجور کمی از نیش زبانشان کم میشد. برای حاضر شدن وقتی نداشتم. پیراهن بلند پاییزه را تن زدم و جوراب شلواری پا کردم.

سرمه بین چشمانم کشیدم و رژگونه کمرنی زدم. تا از بی رنگی صورتم کاسته شود. روسری را که روی موهای بافته شده ام انداختم صدای آبا جان در امد.

سریع کمی عطر زدم و کفش هایم را جلوی در جفت کردم و پوشیدم. دروغ چرا بخاطر همین بیرون رفتن هول هولکی کلی هیجان داشتم.

شهریار زیر بغل ابا جان را گرفته بود. سریع خودم را رساندم و بازوی دیگرش را گرفتم. آیلار که از پنجره پشت پنجره اتاقش متوجه مان شده بود بیرون آمد.

همانطور که شالش را مرتب میکرد پرسید
_کجا شهریار؟ آبا جان حالتون خوبه؟
_آره مادر، خوف نکن داریم میریم زیارت به مادرت اینا خبری بدی تصدقت...

سهند هم بیرون امده و پشت سر ایلار ایستاده بود ایلار سریع صورت در هم کشید
_آره شهریار؟ چرا به من نگفتید حاضر شم‌. دوست داشتم بیام!
_فکر کردم بعد دانشگاه دوست داشته باشی استراحت کنی!

لب بر چید و چیزی نگفت. سهند اما گفت
_من حاضر مبخواید برسونمتون؟

آباجان چشم غره ای رفت و گفت
_لازم نکرده!! من پیر زن از کی دارم التماس تو جغله بچه رو میکنم یه سر منو ببری زیارت و هی از سر بازم میکنی!

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت
5892101359343239
بانک سپه / شیدا همراهی

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

12 Oct, 18:47


#سبز_خواهم_شد
#پست_114

در را با پا بستم و بی توجه به نگاه خیره او قسمت پایینی تخت نشستم و سینی را روی پاهایم گذاشتم.

آبا جان درست دراز کرد و قرص هایش را برداشتت. اعتراض کردم
_عه آبا جان اول یه چیزی بخورید خب!!
_مادر سریع برو حاضر شو شهریار بالام میخواد ببرمتمون امام زاده زیارت کنیم.

نگاهم را گذرا به او دادم و جواب دادم.
_زنعمو ها نیستن. ناهار هم نخوردیم.
_واه واه بلند شو من بعد عمری میخوام برم چلو کبابی مشتی قاسم ناهارم بمونه واس بقیه .
_آخه..

پاهایش را از تخت اویزان کرد و چهارقدش رو پشتش انداخت.
_حرف نباشه... شهریار زیر بازمو بگیر بالام کمک کن بلند شم یه دستی به اب بزنم...

شهریار بلند شد و کمکش کرد تا بایستد. غر زد
_نشین اینجا بلند شو برو لباس بپوش.. تو جوونی قر و فرت زیاد. دیرمون میشه.

خنده ای کردم.
_وا آبا جان!!
_راست میگم دیگه... باز تو خوبی امان از اون آیسان!!

دوباره اعتراض کردم.
_هرچی اصلا!! آبا جان زنعمو ناراحت میشه!!
_غلط کرده اون!!

اینبار شهریار هم خنده اش گرفت. اباجان کم نیاورد و حق به جانب گفت
_والا... تو برو حاضر شو ببینم کی جرات داره اخم و تخم کنه!

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت
5892101359343239
بانک سپه / شیدا همراهی

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

07 Oct, 19:30


#سبز_خواهم_شد
#پست_113

پشت سرم قرار گرفت
_خب حالا آشتی؟

دست پشت کمر دردناکم گذاشتم و سمتش برگشتم
_میگم قهر نبودم!!
_خب پس میخوای برات پیتزا سفارش بدم؟ میذارمش پشت در اتاقت..

اخم کردم. یک جعبه پیتزا برای جبران شکستن قلبم؟ منصفانه نبود!!
_ممنون میل ندارم.
_جون من؟ پپرونی سفارش میدما!

به راه افتادم.
_برای خودت سفارش بده!!

دوباره پشت سرم راه افتاد
_برای هردومون سفارش میدم. بیخود میکنی نخوای!!!

به یکباره ایستادم و سمتش برگشتم
_اینم زوریه؟

ابرویی بالا انداخت
_باشه بابا!! نمیخوری؟ نخور!
_ممنون که به نظرم احترام میذاری!! لطفا دنبالمم راه نیوفت باید برم کار دارم!
_عجب!!

اعتنایی نکردم و راه افتادم. دوش کوتاهی گرفتم. وقت قرص های آبا جان بود. توی ظرفی کمی میوه و اجیل خام ریختم تا قبل از قرص ها بخورد.

ساعت از دوازده ظهر گذشته بود و خبری از زنعمو ها نبود. دستگیره اتاق ابا جان را با ارنج پایین دادم و همانطور یک طرفه داخل شدم.
_سلام سلام... ابا جان بلند شو که وقت دوا درمونته!!
_سلام.

لعنتی به بخت بدم کردم. شهریار توی اتاق بود.
_سلام بالام... بیا بیا توام بشین پیشم.

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت
5892101359343239
بانک سپه / شیدا همراهی

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

02 Oct, 19:16


#سبز_خواهم_شد
#پست_112

در را با پا باز کردم و لگن بزرگ را به سختی از میان در خارج کردم. سهند دقیقا چند قدم آنور تر روی سکو نشسته بود.

من را که دید بلند شد گوشی اش را توی جیب عقبی سراند و پشت سرم راه افتاد.

بی توجهی خرجش کردم. لگن را روی زمین گذاشتم. پیراهن عمو را برداشتم و بعد از چند بار تکاندن روی بند رخت انداختم.

همزمان با من دستش جلو امد و لباسی برداشت و همانطور مچاله روی بند انداخت‌. کمکش را نمیخواستم....

حرصی لباس را کشیدم و چند قدم انورتر دوباره خودم پهنش کردم.
_واحه!؟

جواب ندادم. سوت زد
_الو میشنوی؟

با صورتی درهم نیم نگاهی خرجش کردم و دوباره به کارم پرداختم.
_قهری؟

آهی کشیدن و گفتم
_نه سهند... نه کی دیدی من بتونم با یکی از شماها قهر کنم؟ اجازه شو دارم اصلا؟
_ای بابا دیگه فیلم هندیش نکن!!

گیره را روی لباس بند کردم و گفتم
_باشه من حرفی ندارم دیگه!

بی هدف در حالی که با چین لباش ها ور میرفت گفت
_میدونم دلخوریت از چیه واقعا حق میدم بهت!
_خوبه لااقل میدونی!!

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت
5892101359343239
بانک سپه / شیدا همراهی

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

29 Sep, 18:33


#سبز_خواهم_شد
#پست_111

وقتی دیدم هیچکدام قصد تنها گذاشتنم را ندارند. خودم را به تندی از میانشان بیرون کشیده و خارج شدم.

خودم را که در رختشور خانه دیدم با حرص در را کوبیدم و چفتش را انداختم. دخترک احمق درونم.... نه باید بگویم کلفت درونم!

حتی میان این بلبشو هم به دنبال اوامر خانومش بود. شروع به جدا کردن لباس ها کردم. حداقلش این بود که مشغولیت کمی از شدت احساس بد دردنم را کاهش میداد.

شاید اگر ان دو نمیرسیدند. الان با سهند همه چیز را کنار گذاشته و در حالی که باهم لباس ها را جدا میکردیم در حال کلکل بودیم.

مسئله این بود که من دوام تحقیر از سمت دختر عمو هایم را نداشتم. زنعمو ها، عمو جلال و جمال و خود سهند هر چه میگفتند عادت شده بود برایم‌.

اما وجود ان دو دختر من را به حالت جنون میرساند! و الان انگار همان حساسیت را به نسبت به وجود شهریار هم پیدا کرده بودم.

در ماشین را محکم کوبیدم و روشنش کردم. روسری و جوراب ها باید جدا شسته میشدند. تشت را اندختم جلوی شیر آب و پودر را از همان بالا سرازیر کردم.

شروع به چنگ زدنشان کردم و حالا کمی ارام گرفته بودم!! آهی کشیدم و آب چرک را خالی و شیر آب را دوباره باز کردم.

تنم بوی پیاز داغ و روغن میداد. روسری ام را در اوردم و روی سکوی کنارم انداختم. باید تا قبل از ناهار کارم را تمام و حمام میکردم.

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت
5892101359343239
بانک سپه / شیدا همراهی

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

24 Sep, 17:41


#سبز_خواهم_شد
#پست_110


سهند خم شد. روسری ام را برداشت تکان داد و بعد دستم داد. کلافه جواب داد
_خب کی چی؟ حالا که دیدید چشمتونم روشن!

روسری ام را روی سر انداختم. ایلار سریع اخم کرد
_وا اصلا به من چه!! ولی خوب میشد زنعمو میدید.

بیخیال جواب داد
_مهم نیست خبر چینش هست.
_بسه سهند

سهند بی توجه به صدای نسبتا بلند برادرش همچنان نگاه حق به جانبش را به ایلار دوهته بود.

ایلار عصبی قدمی جلو گذاشت
_ میدونی؟ دستت به نوک موهای منو ایسانم نمیرسه همون بهتر دق و دلیتو سر این بدبخت خالی کنی!! عقده ای!!

همیشه باید تیر اخر ترکش به من میخورد.‌ ایلار که رفت. سهند بالاخره نگاه دلخورم را دوام نیاورد و توپید
_چیه؟

شهریار واقعا داد زد
_سهند بیرون!!!

سهند ارام و حرصی جواب داد
_روابط منو واحه به شما ربطی نداره!! مگه نه واحه؟

دیگر حتی نگاهش هم نکردم. انقدر لبه میز را با ناخن ساییده بودم که هر آن از شدت کشیدگی ممکن بود ناخن شستم از گوشت جدا شود.

بغض پس گلویم چسبیده بود. اما اشک؟ به هیچ وجه اجازه خروج نمیدادم!!

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت
5892101359343239
بانک سپه / شیدا همراهی

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

21 Sep, 19:30


#سبز_خواهم_شد
#پست_109


از حالت خمیده بیرون امدم و صاف نشستم
_وا!! جنی! اصلا من میرم دنبال کارام!
_ببین خوشم نمیادا!! چند وقته هی هیچی بهت نمیگم بدتر میشی. یبار دیگه ماهیلنو ببندی به ریش من تو دهنیو خوردی!

بینی چین دادم و بلند شدم.
_اصلا میدونی چیه؟ ماهی که هیچ امیدوارم ببندنت به ریش همین ایسان گوشت تلخ!! خیلی بیشترم بهم میاین..

پا تند کردم تا دور شوم. گیسم را گرفت و محکم کشید. از درد و شوک داد ردم. همراه با موها کشیده شدم و به طرفش برگشتم
_زبون در اوردی.

بعد گیس را پایین کشید و سرم رو به سقف قرار گرفت. داد زدم
_آخ سهند... خیل خب ول کن! بابا شوخی کردم.
_نه دیگه هم دیشب هم حرف های الانت!!

سهند با کینه شتری اش بدتر از زنعمو بود. اصلا در افتادن با سهند کار من یکی نبود
_آی آی...‌ باشه دیگه فهمیدم‌...

در اشپزخانه با ضرب باز شد و شهریار و ایلار با دیدن وضعیت حیران همانجا ایستادند. سهند بالاخره دسته گیسم را رها کرد.

دستی به گردن دردناکم کشیدم از شدت درد دوباره نالیدم.
_چه خبره اینجا؟ سهند هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟

شهریار پرسید و آیلار با نگاهی که همراه بود با سوءظن ابرو بالا داد
_سهند ندیده بودم با واحه دعوا بگیری!!

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت
5892101359343239
بانک سپه / شیدا همراهی

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

18 Sep, 19:11


#سبز_خواهم_شد
#پست_108

پیر زن کم عقل همسایه را میگفت که وسواس داشت و مدام فقط خانه اش را رفت و روب میکرد و در عوض خودش سالی یکبار حمام نمیرفت.

زنک بیچاره بخاطر بیماری اش هیچ وقت غذا درست نمیکرد تا خانه کثیف نشود. از چند فرسخی اش بوی سگ مرده میداد. بچه هایش رهایش کرده بودند و مگر کسی از همسایه ها غذایی میداد تا بخورد.

به غیر از آن زندگی اش هم نقل محافل بود. هربار که در رابطه با شوهر فراری اش سوالی میشد خانوم های جمع داستان های فرضی جالبی میساختند و تحویل هم میدادند.

هر چه که بود من با آن زن همذات پنداری میکردم. آهی کشیدم و گفتم
_احتمالا سرنوشتمونم شبیه به هم بشه!!

بیخیال و بازی کنان با قاشق تقی به دندان هایش زد و گفت
_زر نزن بابا!!
_بخدا... تنهایی! فکر کنم دیوانه ترم بشم تازه!

بادی به غبغب انداخت
_غمت نباشه من تنهات نمیذارم!

خندیدم
_اون موقع تو با شیش هفت سر آئله وقت سر خاروندن نداری...

پوزخندی زد
_چاییدی! تا اخر عمر فقط عشق و حال!!
_ماهلین میکشتت!!

عصبی گفت
_ماهلین گه میخوره با تو

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت
5892101359343239
بانک سپه / شیدا همراهی

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

17 Sep, 17:58


#سبز_خواهم_شد
#پست_107


زنعمو ها برای دادن قسط پارچه طبق معمول بیرون زده بودند. قسطی که هیچ وقت هم تمام نمیشد. چون هربار با کوهی دیگر از پارچه برمیگشتند.

شکر خدا کار من را قبول نداشتند. البته اینکه خواهر زنعمو شهلا خیاط بود هم بی تاثیر نبود!!

سهند کاسه را جلو کشید و غر زد
_همینقد؟

باید میرفتم و لباس ها را سوا و توی ماشین لباسشویی می انداختم. وقت کل کل نداشتم.
_همینقدم نمیذاشتم کنار نمونده بود برات!!

قاشقی برداشت و گفت
_چه عجب یه جا به فکر من بودی.

سریع چشم گرفتم و خودم را مشغول گرفتن اب کناره های سینک نشان دادم. هنوز از دیشب استرس رو شدن روده درازی هایم را داشتم.

وقتی دید جوابی ندادم دوباره گفت.
_دیشبم که یادم نرفته!!

پوفی کشیدم و به سمتش برگشتم.
_عجبا!! چرا باید هر روز تو این خونه یکی از من شاکی باشه؟ ببین همین یه امروزو مامانت گیر به من نداده تو عوضش زهرمارم کن خب؟

چشم درشت کرد
_چته!! خیل خب بابا شوخی کردم!!

چشمی توی حدقه گرداندم و جواب دادم
_خوبه چون واقعا انرژی برام نمونده!!
_صبحانه نخوردی باز نه؟

سر بالا انداختم و آب خورشت را چک کردم.
_خاک بر سرت.... مثل زیور چرکه یه روز تلپی میوفتی میمیری!!

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت
5892101359343239
بانک سپه / شیدا همراهی

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

15 Sep, 18:23


#سبز_خواهم_شد
#پست_106


بدون حرفی بلند شدم. پیاله ها را پر از عسل و سرشیر کردم و برای عمو جمال جدا چهار تا تخم مرغ توی روغن شکاندم.

آیلار کاسه ای عدسی برای خودش ریخت و پشت میز مشغول خوردن شد.
_مادر عجله نکن دیرت نمیشه

با دهان پر جواب داد.
_باید برگردم کیفمو جمع کنم.
_بشین عجله نکن خودم برات جمع میکنم.... اصلا فوقش دیر شد میگم شهریار ببردت!

جویدنش ارام شد.
_اره اینم میشه!!

سفره را انداختم و همه چیز را چیدم. زنعمو قمر وقتی دید چیزی برای گیر دادن وجود ندارد همراه جاری اش کنار سفره نشست.

صدای زنعمو که از شهریار خواهش میکرد تا ایلار را برساند امد و جواب شهریار که سهند را بهانه کرد.

اما زنعمو قمر خودش سوئیچ یدک را دستش داد و با بهانه خوابیدن سهند تا لنگ ظهر راهیشان کرد.

تمام مدت فقط توانسته بودم توی اشپزخانه چند قاشق عسل توی دهان بذارم. چون بلافاصله ناهار را بار گذاشته و صبحانه آباجان را برده بودم. بعد ظرف ها را شسته و اشپزخانه را تمیز کرده بودم.

ساعت ده مجبور شدم دوباره برای ایسانی که تازه بیدار شده بود صبحانه بچینم تا با شکم خالی به کلاس کنکور نرود و دوازده به بعد هم برای سهند!!

کاسه عدسی که برایش نگه داشته بودم را از وی ماکروفر بیرون اوردم و مقابلش گذاشتم.

افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت
5892101359343239
بانک سپه / شیدا همراهی

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77

سبز خواهم شد!🌱

14 Sep, 18:42


#سبز_خواهم_شد
#پست_105

رب و عدس شسته را همراه آب به دیگ اضافه کردم و درش را گذاشتم. تمام جانم بوی پیاز داغ و روغن محلی گرفته بود. پنجره را بی توجه به سوز صبح تا ته باز کردم.

روسری را پشت صندلی پرت کردم و نشستم. دستانم را روی میز دراز و سرم را یک وری رویش گذاشتم.

چشمانم گرم خواب بود. بستمشان تا استراحت کوتاهی داشته باشند اما نمیدانم چطور خوابم برد.
_بلند شو بلند شو!!

با سیخونک های محکم زنعمو شهلا جوری از جا پریدم که سینه ام محکم به لبه میز خورد. از شدت درد دست روی برجستگیشان گذاشتم و فغان کشان خم شدم.

با صدای بلند ناله ام تشر رفت
_آی درد ، آی مرض کل جونت زده بیرون دوتا پسر جوون تو خونه است عموهات هستن. این چه وضعشه!؟

با همان حالت خمیده روسری ام را برداشتم و روی سرم پهن کردم. درد تا مغز و استخوانم کشیده بود.
_ببخشید نمیدونم چطور خوابم برد. روسریم بوی پیاز گرفته بود برداشتم پهن کردم هوا بخوره بخدا!

چیشی کرد و با چشم غره رد شد.
_آب دیگ خشک شده. شهرو سیل ببره خانومو خواب میبره!!

در باز شد و آیلار لباس پوشیده وارد شد.
_مامان صبحانه حاضر نیست؟
_چرا چرا الان میارم.

بعد محکم پشت کمرم زد
_بلند شو بلند شو عموت اینا بیدار شدن این بچه ام میخواد بره دانشگاه دیرشون میشه.


افتتاح چنل vip من سبز خواهم شد از امروز📣

در vip هفته‌ای 10 پارت و بیشتر خواهیم داشت🪻

هزینه عضویت در چنل vip رمان سبز خواهم شد 50 هزار تومان میباشد🪻

برای عضویت مبلغ رو به شماره کارت
5892101359343239
بانک سپه / شیدا همراهی

واریز و شات رو به ایدی زیر ارسال کنید تا لینک رو دریافت کنید🪻
@shifteh_77