ریحانه محمود "آلما" @reihanemahmood5656 Channel on Telegram

ریحانه محمود "آلما"

@reihanemahmood5656


داستان‌های من:
نقطه‌ضعف= کامل شده
عطشِ سرخ= کامل شده و در دستِ چاپ..
اِکیپ= کامل شده
نقشِ منفی= کامل شده
زهرآلود= کامل
آلما= درحالی تایپ
محلل= درحال تایپ

ریحانه محمود "آلما" (Persian)

آیا علاقه‌مند به خواندن داستان‌های جذاب هستید؟ آیا دنبال یک کانال تلگرام با محتوای متنوع و جذاب هستید؟ اگر پاسخ شما بله است، پس کانال "ریحانه محمود "آلما"" بهترین انتخاب برای شماست! این کانال شامل داستان‌هایی هیجان‌انگیز و فوق‌العاده است که از قلم خود ریحانه محمود منتشر می‌شوند. از داستان‌های کوتاه تا داستان‌های بلند، این کانال همه‌چیز را برای شما فراهم کرده است. در حال حاضر، داستان "آلما" در حال تایپ است و به زودی در اختیار شما قرار خواهد گرفت. علاوه بر این، داستان‌هایی مانند "نقطه‌ضعف", "عطشِ سرخ", و "اِکیپ" که قبلاً منتشر شده‌اند نیز در این کانال قابل دسترسی هستند. به کانال "ریحانه محمود "آلما"" بپیوندید و از تجربه خواندن داستان‌های فوق‌العاده لذت ببرید!

ریحانه محمود "آلما"

15 Nov, 13:58


دوستانم می‌دونم غیبتم طولانی شده اما دارم آلمارو با یه پایان قشنگ آماده میکنم براتون. بعد از اون حتما محلل رو ادامه میدم. تا هفته ی آینده پارت های آلما رو براتون میذارم و بعد از اون میرم سراغ ادامه ی محلل. ممنون از صبرتون🙏

ریحانه محمود "آلما"

02 Nov, 18:29


دوستان تا چند روز دیگه آلما رو با پارت های پایانی تموم میکنم. منتظرش باشید❤️
بعد از اون فقط محلل میمونه که با ذهن باز تر و مرتب تر ادامه ش میدم. دوستانی که آلما رو تا به اینجا نخوندن حتما بخونن که پارت ها به زودی پاک میشن❤️

ریحانه محمود "آلما"

19 Oct, 18:35


سهیل 🧚😍❄️

ریحانه محمود "آلما"

19 Oct, 18:35


#77

ریحانه محمود "آلما"

19 Oct, 18:35


چه شد که فشار دستانش محکم تر شد؟ چه شد که همه‌ی امشب و فردا ها از ذهنش رفت؟
چرا دلش خواست که دنیا بایستد و او فقط برای همین یک نفر، تیکه گاه باشد؟
او را دنبال خودش کشاند. آرام آرام و با حوصله. چراغ خانه را روشن نکرد. نفهمید که در را بست اصلا یا نه. دختری که هنوز هم گریه می‌کرد را دنبال خودش کشاند. تلاش می‌کرد تا تصویر چشمهای او را وقتی این چنین خیس بود و ترسیده، از ذهنش دور کند و نمیشد.
دستگیره را تکان داد. روبه رویش تختی بود که مدت‌ها از کنارش رد هم نمیشد. فکرش را هم نمی‌کرد که با وجود او، بخواهد پا به این اتاق بگذارد. دستش شل شد. باید همین جا تمامش می‌کرد. باید چشمان خیس را همین ثانیه و برای همیشه، از خاطرش خط میزد اما، تمام این تصمیم تنها تا قبل از آنکه دست الای بنشیند به روی شکمش، عملی میشد.
صدای او وقتی اینقدر گریه داشت شنیدنی میشد یا سهیل داشت بهتر می‌شنید؟
_ میشه نری؟! میشه تنهام نزاری؟ به خدا اگه تنها بمونم دیونه میشم.
#محلل

ریحانه محمود "آلما"

19 Oct, 18:34


« فصل ششم»

«سهیل»

تنش را به آرامی، خواباند روی صندلی شاگرد. مثل بید می‌لرزید. درست میان آغوشش. کمی همان جا ماند. کمی نگاهش کرد. چشمان روشنش انگار، قصد شکافتن حدقه‌اش را داشت که این چنین بیرون زده بود. رد خون گوشه‌ی لبش به طرز فجیهی خاطرات سهیل را هم میزد و مغزش را می‌چلاند. آنقدر که صورتش جمع شده بود و انگشتانش مشت‌.
در را کوبید. روی سر و صورتش را دست کشید و هیچ فکری برای جمع و جور کردن این افتضاح بازار نداشت.
جایی در اعماق وجودش انگار. جایی که خودش هم نمی‌دانست که کجاست. کجای ذهنش نشسته. کجای خاطراتش شاید. همان جایی که نقطه‌ی میانی سینه را تحت تاثیر قرار می‌داد. همان جایی که هیچ کجا نبود و همه جا بود. همان یک نقطه انگار داشت به روی تک تک نفس‌هایش هایش تاثیر می‌گذاشت. آنقدر که تند شده بود و بریده بریده.
صدایی می‌شنید. صدایی که فریاد می‌زد. صدایی که امر می‌کرد. می‌گفت کاری کن. برای بهتر شدن حال این دختر، تو امشب کاری کن. صدایی که فریاد میزد و می‌گفت که معصوم این قصه، حالا درست کنار تو نشسته. صدایی که می‌گفت « او آنقدر ها که تو میبینی هم بد نیست!»
در طرف خودش را بست. قبل از آنکه راه بیوفتد؛ چرخید و نگاهش کرد. زیر چشمش تا یک ساعت دیگر، کبود کبود میشد. قبل از امشب، برای یک لحظه هم کتک خوردن این دختر را تصورش هم نکرده بود. اینکه الای بخواهد سیلی بخورد و هیچ کاری نکند. که تماشا کند. عرفان... عرفان اینقدر روی این دختر سلطه داشت و او نمی‌دانست؟!
یکی از دستانش، از او فرمان نمی‌گرفت انگار. رفت برای پاک کردن رد خون و همین که به مقصدش رسید؛ نگاه سبز او را صاحب شد. نگاهی که امشب، ابدا وحشی و سرکش نبود. رامش کرده باشند انگار. با بستن دست و پایش رامش کرده بودند.
روی خون را دست کشید و الای چهره جمع کرد. نفهمید که چطور این همه مهربان شده بود. چرا دلش می‌خواست که تنها همین امشب، برای او حامی باشد.
گفت:
_ لازمه بریم دکتر؟!
و دلش می‌خواست که او بگوید لازم است.
شاید دکتر باید برای بهتر شدن حال او کاری می‌کرد. سهیل که چیزی از درمان دردها بلد نبود. که اگر بود... برای درمان شدن دردهای چند ساله‌ی خودش کاری می‌کرد.
نمی‌دانست چرا کنار سبز چشمان این دختر امشب، تصویری از سیاهی چشمان خواهرش نشسته. چرا مدام با او مقایسه میشد. چرا همان قدر که برای او حامی نبود؛ می‌خواست برای این یکی باشد.
برای لحظه‌ای چشم بست و شنید:
_ منو از اینجا ببر. تورو خدا!
صدای بغض بود؟ صدای بغض بود که این چنین معصومش می‌کرد؟ که همان یک نقطه‌ی وجودش که هنوز هم نمی‌دانست کجاست؛ داشت از او نفس می‌گرفت و به سر و صدا افتاده بود؟!
نگاهش نکرد اینبار. پا کوباند روی پدال. صدای لاستیک‌ها سکوت کوچه را شکست و او نمی‌دانست که به کدام مقصد اما می‌راند. می‌راند تا شاید او آرام شود. که صدای ریز هق هقش دیگر به گوشش نرسد. که اینقدر معصوم نباشد امشب. که بشود همان الای دیوانه‌ی یک ساعت پیش.
به خودش که آمد؛ رسیده بود به خانه. به خانه‌شان. به جایی که قرار بود فقط، خودش باشد و الای. بازهم نگاهش نکرد. پیاده شد و منتظر ماند تا او هم پیاده شود. خبری از آمدنش نبود.
اتومبیل را دور زد. مجبور شد به نگاه کردنش. چشمانش هنوز هم همان حال را داشت. همانطور مبهوت و به همان حالت حیران، خشک شده بود انگار. چرا حال او را درک می‌کرد؟ چرا داشت دیوانه میشد که برای او کاری کند؟ چرا دلش می‌خواست... دلش می‌خواست که بغلش کند حتی؟!
دستگیره را کشید. الای گذرا نگاهش کرد و وقتی سهیل دستش را دراز کرد برای یاری رساندن، هیچ مقاومتی نکرد. سرمای انگشتانش صدای سهیل همیشه یخ را درآورد:
_ یخ زدی!
می‌دانست که یخ نزده. سرما از جای دیگری نشات می‌گرفت. این را اویی که یک شب زمستان شد و دیگر هیچ گرمایی پیدا نشد که یخ‌هایش را آب کند؛ بهتر از هرکسی می‌دانست.
الای تلاش کرد که روی پا بایستد و ناله کردنش از درد پهلو، تیر آخر بود. بالاخره به صدای همان یک نقطه‌ی نامعلوم گوش کرد. تن او را کشاند میان آغوشش و انگار تمام وجودش یکباره، جان شد و از سینه‌اش پایین چکید. امشب بعد از سال‌ها، برای اولین بار بود که صدای او را می‌شنید. صدای احساس وامانده‌ای که لال شده بود و مدت‌ها از قهر کردنش می‌گذشت.
خودش نبود. قطعا صاحب دستی که نشست روی پهلوی او تا تسکینش شود؛ سهیل نبود. صاحب صدایی که کنار گوش او گفت «_ درد داری؟ بریم دکتر؟» و صاحب نگاهی که اینچنین نگران بود و گرم... این ها سهیل بودند یا اویی که پنج سال داشت با تمام یخ بودنش زندگی اش می‌کرد؟!
الای هم با آن همه درد، انگار نمی‌شناخت سهیل حالا که ترسید این همه تکیه گاه بودن را به راحتی از دست بدهد. التماس کرد برای بالا رفتن از پله‌ها. هیچ جانی برای روی پا ایستادن نداشت.
_ بریم بالا. تورو خدا بریم.
کجای دنیا ماند؟ همان یک لحظه‌ای که چشمان او را از چنین فاصله‌ای تماشایش کرد؟

ریحانه محمود "آلما"

13 Oct, 16:36


تا حالا حس سینارو داشتین؟ که با
دیدن هرچیزی یادش بیوفتین؟

ریحانه محمود "آلما"

13 Oct, 16:35


#258

ریحانه محمود "آلما"

13 Oct, 16:35


✓✓✓✓
صدای زنگ کوفتی موبایل چشمانش را باز کرد. چشمانی که چند دقیقه‌ای از بسته شدنشان می‌گذشت. پس صبح شده بود. صبحی که درست مثل تمام صبح‌های این چند وقت گذشته، با خودش نحسی می‌آورد. صبحی که نه امیدی در داشت و نه اشتیاقی‌. خورشید لعنتی هم انگار با او سر لج افتاده بود. با طلوعش فقط خبرهای گند می‌آورد و یک دنیا بدبختی!
پتو را از روی تنش کنار زد. در اتاقش بسته بود و پرده ها هم کشیده. خبر از آن سوی پنجره ها نداشت اما سرمای هوا را هم دیگر انگار درست و حسابی دوستش نداشت. پتو را زیر پایش مچاله کرد. مثل تمام روزهای مجردی اش. مثل تمام روزهایی که آلما را نشناخته بود و از شوق با او بودن، به همه جای زندگی‌اش نمی‌رسید. آخ که چه صبح هایی بودند صبح هایی که چشم باز می‌کرد و او را داشتن را یادش می‌آمد.
خمیازه کشان تنش را رساند تا قاب پنجره. پرده را کنار زد
و زمین سفیدپوش از غافلگیرش کرد. زمستان تازه از راه رسیده، زیبایی هایش را جا نگذاشته بود. ذهن نافرمان امانش نداد. او را کشید تا چشمان آلما‌. چشمانی که هم اشتیاق هم غم و هم حیرتش و به هر شکلی که بود؛ می‌توانست قلب ناتوان این مرد را انچنان زنده کند که انگار هیچ وقت زندگی نکرده بود.
چشمان او هم داشت این برف را تماشا می‌کرد مگرنه؟ آلما عاشق برف بود. نگاهش الان قطعا اشتیاق داشت. قطعا پرستاره بود و برق میزد. غم که نداشت مگرنه؟ جای خالی سینا قرار نبود این شوق را به ثانیه نکشیده، کورش کند مگرنه؟
بغض بی‌رحم زمان و مکان نمی‌شناخت. آمد و حمله کرد به حنجره‌اش. پرده میان انگشتانش مچاله شد. لبخند گذرا و پرحسرت، به دقیقه نکشیده پر کشید و گم و گور شد. این برف را می‌خواست چکارش کند؟ اصلا هوا اگر انقدر خوب بود و زمین انقدر قشنگ و زیبا، سینا کدام آلمایی را پیدا می‌کرد تا پیاده رو هایش را با او قدم بزند؟
ده و نیم صبح امروز... لعنت به ده و نیم صبح امروز که قرار بود تمام دنیایش را به آتش بکشد. بغض سرباز کرد. مدت‌ها بود که کنترلی به رویشان نداشت. آنقدر تیز و برنده بود که گلویش را می‌خراشید تا بترکد.
قطره‌های بعدی منتظر بودند. با چنان سرعتی از چشمانش چکیدند که حساب و کتاب نداشت. چشمان آلما، صدایش، دستانش وقتی موهای شلخته شده‌ی سینا را مرتب می‌کرد، قربا صدقه‌هایش و آن همه محبت... مگر میشد که به همین راحتی از یادش برود؟
صدای بسته شدن در اتاق را شنید و هرچه دست کشید روی سر و صورتش، توفیری نداشت. عشق او را رسوا کرده بود. اویی که هیچ وقت از پا نمیوفتاد، با مرور کوچک‌ترین خاطره از او، می‌توانست تا ساعت‌ها گریه کند.
گرمای انگشتان مادرانه را روی بازویش احساس کرد. مدت‌ها بود که با او هم حرفی نمیزد. تمام تقصیرهای دنیا را انداخته بود روی شانه‌های او تا خودش از هر اشتباهی که کرده بود شانه خالی کند. زیادی عاشق شدنش را هم حتی، انداخته بود گردن او. با او قهر بود. حرفی نمیزد. نرگس هم بدون اینکه ناامید شود، هرروز می‌آمد و برای دوباره با او آشتی کردن، از جان و دلش مایه می‌گذاشت. امروز اما از همان صبح‌ها بود. از همان صبح‌هایی که خورشید انگار به جای طلوعش، غروب کرده بود که این چنین دل می‌چلاند و بغض متولد می‌کرد.
انگشتان نرگس نشست به روی انگشتان پسرش‌. پرده را با حوصله، از اسارت هر کدام از انگشتان او آزاد کرد. دستی که آزاد شده بود را میان هر دو دستانش گرفت و بعد از کمی لمس کردنشان، کف دست پسرش را بوسید. بارها بوسید و این مردی که امروز بیش از هر روز دیگری پسربچه شده بود؛ می‌توانست که تنها برای همین امروز، ضعیف باشد و از پا بیوفتد حتی.
نشست. نشست و بغضش پر سروصدا تر شکست. نالید:
_ دارم خفه میشم مامان.
و همین تلنگر برای شکستن نرگس هم کافی بود. برای روی زانو نشستن و بغض گرفتن سر و صورت پسرش‌. برای بوسه باران کردن اشک‌های روی گونه‌ی او. برای «بمیرم» گفتن هایش. برای «مرا ببخش» گفتن هایش.
سینا میان گریه هایش می‌نالید‌. از دردهایش می‌گفت. از شکنجه های هر شبش می‌گفت. از ده و نیم صبح امروز می‌گفت که قرار بود اعدامش کنند انگار. خدای روزی زمینش را پس گرفته بود. دستان نرگس که می‌نشست روی شانه‌هایش، نیمی از غم‌ها از میان می‌رفت انگار. می‌گفت تا خالی شود. می‌گفت تا از دردها کم شود و نمی‌دانست که نرگس تک‌تک آن ها را برای خودش نگه‌می‌داشت.
_ دارم میمیرم مامان. کم آوردم. من بدون اون نمی‌تونم. به این دل لعنتیم غر زدم. گفتم خفه شو دهنتو ببند. زبون حالیش نیست. من با دیدن هر چیزی... با دیدن همین برف کوفتی... با دیدن آسمون اصلا... وقتی از جلوی یه بقالی رد میشم و دست یه توله سگی بستنی میبینم... من کوفتی دارم با هر چی که چشمام میبینه، یاد اون میوفتم. انقدر صداش تو سرمه، چشاش تو خوابمه و عطرش همین جا... همین جا تو دماغمه که نمی‌تونم نفس بکشم. دارم با پاهای خودم میرم واسه مردن مامان. واسه جون کندن.

ریحانه محمود "آلما"

13 Oct, 16:35


تنها دلخوشیم، تنها چیزی که سرپا نگهم داشته همون اسمه. همون اسمی که تو شناسناممه. امروز دارم میرم که اونو هم از خودم بگیرم. من میمیرم مامان. امروز حتما میمیرم!

ریحانه محمود "آلما"

12 Oct, 18:32


دوستان یه چند روزی سرم شلوغ بود. فردا پارت داریم♥️

ریحانه محمود "آلما"

06 Oct, 18:49


من که اشکم درومد! شما چی؟😞

ریحانه محمود "آلما"

06 Oct, 18:49


#76

ریحانه محمود "آلما"

06 Oct, 18:49


سهیل هم دیگر مانعم نشد. نمی‌دانم کجا ماند اما گذاشت که چند ثانیه‌ی دیگر هم عقده خالی کنم و به خدا که آن چند ثانیه، برای تمام لحظات این شش سالم کافی شد.
دستم کشیده شد. اینبار به قدرتی باور نکردنی. نفهمیدم که دقیقا چه شد. یک طرف صورتم سوخت. بد هم سوخت. تعادلم را از دست دادم و با کمر خوردم به همان تکیه گاهی که حالا فهمیده بودم، زیاد هم تکیه گاه نبوده. دردی که میان تنم پیچید همان لحظه از یادم رفت. عرفان با لباس دامادی روبه رویم بود. او بازهم برای مادرش من را زده بود و نمی‌توانم توصیف کنم که چقدر کیف کردم از مشتی که سهیل به صورتش کوبید. او هم درست مثل من... پخش زمین شد. او هم حیرت کرد. او هم مات ماند. سهیل همیشه آرام، بخاطر من یک نفر را زده بود.
صدای دیگری هم آمد. یک نفر گفت عرفان. یک صدای ناز دخترانه. صدایی که نه می‌خواستم بشنوم و نه صاحبش را پیدا کنم. درد پهلویم همان لحظه جانم را گرفت. درست همان لحظه‌ای که چشمم افتاد به قامت دختری که با پیرهن سفید پله‌ها را پایین آمده بود. پیرهنی که بالاتنه‌ی برهنه‌اش عروس را مجبور به پوشیدن کت داماد کرده بود.
دختری با موهای مشکی. موهای خیلی بلند مشکی. با صورتی معصومانه و چشم‌هایی که از همین فاصله هم می‌توانست حسادت منی که عرفان عشق اولم بود را تحریک کند. دختری که هیچ چیزش شبیه من نبود. منی که با هر روز رنگ زدن موهایم، با آرایش های آن چنانی و لباس های مارک درجه یک، می‌خواستم توجه همین مرد را داشته باشم، حالا به دختری ساده باخته بودمش.
تا کی می‌خواستم قوی بمانم؟ اشک لعنتی مگر چقدر طاقت می‌‌آورد؟ بغض گلویم را خراشید و شکست. از درد پهلو یا قلبم بود را نمی‌دانم. اما صدایم در نمی‌آمد وقتی با آخرین توانم گفتم: _ سهیل... سهیل منو از اینجا ببر. تورو خدا منو ببر.
و درست همان لحظه که صدای کتایون را شنیدم، حس کردم که فاصله‌ای تا مردن ندارم.
_ ببر گورشو گم کنه. دیگه هم اینجا پیداش نشه سهیل. شنیدی چی گفتم؟
دستانش نشست دور کمرم. نگاهم از عرفان کنده نمی‌شد. نگاه او هم از من کنده نمی‌شد. زل زده بود به دست‌هایی که داشت جنازه‌ام را از خانه‌اش می‌برد!
#محلل

ریحانه محمود "آلما"

06 Oct, 18:49


نگاهش کردم. آنقدر که چیزی بگوید. نگاهم کرد. آنقدر که ناامید شوم. نمی‌دانم کدام دیوار را برای تکیه گاه شدن پیدا کردم. دست گرفتم به جایی که نمی‌دانم کجا بود. سهیل نزدیک تر شد. منتظر بود کتایون چیزی بگوید یا من را نمی‌دانم اما هیچ چیز برای گفتن نداشت. و این هیچ نگفتنش برای اولین بار روی اعصابم بود.
کتایون جلو آمد. زل زد به چشمانم و دیدن تصویر حال بهم زنش برای تداعی شدن تمام خاطرات نحسم کافی شد. پوزخندش حالم را بهم زد. کم مانده بود که همان جا روی صورتش بالا بیاورم.
_ عرفان بالاست. پیش زنش.
تکیه گاه را محکم تر چسبیدم. پاهایم خم شد و خودم خم نشدم. داشت از نقطه ضعفم مرا میزد. از حسادتم. داشت بازی‌ام می‌داد. داشت عکس العملم را تماشا می‌کرد و کیفش را می‌برد. و من‌‌‌... من لعنتی چرا داشتم باور می‌کردم؟ چرا سرچرخاندم و با نگاهم به سهیلی که دیگر نگاهم هم نمی‌کرد؛ التماس می‌کردم که چیزی بگوید؟ که انکار کند؟!
آمد نزدیک. دیگر نگاهم نمی‌کرد. دست دراز کرد. گفت «بیا بریم الا» و من... من لعنتی.‌‌.. من آواره‌... همان لحظه نزدیک بود که بمیرم. نگاه کردم دستش را. دستی که حلقه داشت. دستی که حقیقت تلخ تمام شدن عرفان را به صورتم می‌کوبید. تکیه گاه را از دست دادم. زمین افتادم. منتظر بودم که سهیل چیزی بگوید. لعنتی چرا انکار نمی‌کرد؟
لب زدم: _ پیش زنش؟
و سهیل آمد و زیر بازویم را گرفت. کی به اینجا رسیدم من؟ کی اینقدر بی پناه شدم؟ کی برای روی پا ایستادن، به دست‌های کسی محتاج شده بودم و خودم خبر نداشتم؟ مگر خود من، تنهایی و سال‌های سال، یک تنه با این زن نجنگیدم؟ مگر من خودم به تنهایی، عرفان را عاشق خودم نکرده بودم؟ کی به اینجا رسیدم؟
دستش را پس زدم. با کدام قدرت نمی‌دانم. نگاهم کرد. نگاهی که ثانیه‌ای عمر نداشت. شهامت نداشت یا شرم می‌کرد را نمی‌فهمیدم اما همین نگاه نکردنش داشت مهر تایید میزد به هر جمله‌ی گندی که کتایون گفته بودش.
ناباور بودم. آنقدر خاطره داشتم با عرفان که جنون هم بیاید و یقه‌ام را بچسبد. من لعنتی، چطور باید شش سال از زندگی‌ام را از ذهنم می‌کندم و بیرون می‌انداختم؟
جیغ زدم. دیوانگی که شاخ و دم نداشت. به خدا که یک جمله، یک جمله می‌توانست که یک ثانیه‌ای کسی را به جنون برساند. هر چه توانستم جیغ زدم. نمی‌فهمیدم که چه می‌گویم اما... قطعا بد و بیراه بود. سهیل را فحش می‌دادم. کتایون را هم.
سهیل تلاش میکرد تا مهارم کند وموفق نبود. این خانه را روی سرشان آوار می‌کردم. به خدا که بیچاره‌شان می‌کردم. من آن دختر بیچاره‌ای نبودم که عرفان بخواهد به این شکل بازی‌اش دهد.
اینبار صدای خودم را شنیدم. زدم تخت سینه‌ی سهیل و با تمام وجودم فریاد زدم: _ فقط یه کلمه بگو سهیل. اون ماشین.. اون ماشین‌و بخاطر عرفان ... راست میگه این زنیکه؟ بگو که راست نمیگه. بگو که راست نمیگه. بلای جونت میشم سهیل. نمی‌ذارم زندگی کنی. همه‌تونو با دستای خودم می‌کشم. بگو که داره زر میزنه.
بازهم نگاهم نکرد. لعنتی نگاهم نکرد و بازویم را گرفت تا دنبال خودش بکشاند. می‌خواست مرا بردارد و برود؟ می‌گذاشتم؟ تا این خانه و امشب را برایشان خاطره نمی‌کردم، جایی نداشتم که بروم؟
پس داشت راست می‌گفت. آخر کار خودش را کرد. تمام این ها نقشه‌ی کتایون بود. مثل تمام این سال‌ها. مثل هر شبی که اشکم را درآورد و برای عرفان سکوت کردم. مثل تمام سیلی‌هایی که به صورتم خورد. مثل تمام کتک و تحقیرهایش. این‌ها هم کار کتایون بود.
دستم می لرزید اما نه آنقدر که نتوانم. بچه بودم. خیلی بچه و بی‌پناه. وقتی عاشق عرفان شدم و برای اولین بار آمدم به این خانه، من خیلی بچه بودم که برای گناه نکرده‌ام سیلی خوردم. عرفان می‌گفت باید تحمل کنی. مادرم خوبت را می‌خواهد. باید اجازه دهی تا این زن درست و حسابی تربیتت کند. باید همانی بشوی که او می‌خواهد و من... من سال‌ها تربیت شدم. به دست‌های همین زن. آنقدر که بشوم یکی مثل خودش. آنقدر که از آن دختر لوس و نازپرورده‌ی پدر و مادرم هیچ باقی نماند.
دستانم می‌لرزید اما می‌توانستم. به خدا که می‌توانستم. من باید انتقام تمام این سال‌ها را از این زن می‌گرفتم. چشم نبستم. زل زدم به تخم چشمانش. تمام جانم از زور حرص می‌لرزید و دیگر هیچ باکی نبود. تمام قدرتم را کوبیدم به صورتش.
صدای فریاد عرفان مانعم نشد. داشت صدایم میزد و انگار تازه شروع ماجرا بود. از بهتش استفاده کردم. بازهم کوبیدم به صورتش. بازهم. بازهم و بازهم...!
سهیل دستم را کشید و نتوانست که مانعم شود. موهایش را چنگ انداختم. خاطرات برای لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد. این زن مرا تا دیوانگی هم رسانده بود. آن هم بارها... من دختری بودم که با عقده‌ی این زن، به زنی سه طلاقه محکوم شدم. موهایش را کشیدم. جیغش درآمد. عرفان دوید. با تمام سرعتش. می‌دانستم که آتش می‌گیرد. مادرش نقطه ضعفش بود و من داشتم از کتک زدن نقطه ضعفش کیف می‌کردم.

ریحانه محمود "آلما"

28 Sep, 19:31


#257

ریحانه محمود "آلما"

28 Sep, 19:31


لب هایش می‌لرزید. نمی‌توانست چیزی بگوید. پاهایش هم. نمی‌توانست بایستد دیگر. قلب و دلش... زیادی می‌لرزید. برای او. برای نگاهی که هنوز هم عاشقانه بود. که هنوز هم متفاوت از تمام دنیا، فقط به خودش اختصاص داشت. که هنوز هم تنها مخاطب این نگاه پر از احساس، تنها خودش بود.
چیزی برای گفتن نداشت. نالید: _ سینا من...
و سینا نگذاشت که او چیزی بگوید.
_ سینا چی؟ هان؟ بیا دوباره برات ردیف کنم؟ بیا دوباره خرت کنم؟ تو که احمقی ساده گول می‌خوری. اصلا احمق تر از خودت نیست. لنگه نداری تو خر بودن. من که یه بار تونستم‌. بازم میتونم. مگه نه؟
بکتاش عقب رفت. نه که نخواهد پشتوانه‌ی دخترش باشد نه. نمی‌خواست میانشان باشد. نمی‌خواست پای احساسات نحس خودش وسط بیاید و دنیای دخترش را هم به آتش بکشد. عقب رفت و امید داشت. امید داشت که آلما هم چون او، داغ عشق به دلش نماند.
او عقب رفت و سینا جلو آمد. جلو آمد و فاصله‌شان شد همان قدری که همه چیز به خوبی دیده شود. دلخوری که میان تاریکی چشمانش لانه زده بود. اشکی که بغض نماند. ترکید. روی گونه‌اش چکید. سیب گلویی که تکان تکان خوردنش جان دخترک روبه‌رویش را تکان می‌داد. همه چیز را می‌توانست که با چشمانش ببیند و این نشدن‌ها، نبخشیدن ها، نخواستن ها و هر واژه‌ی نحسی که با نون شروع میشد را نشد که میان نگاهش نبیند.
_ می‌دونی چه حالی داشتم؟ همون روز که قرار بود خوشبخت ترین باشم. همون روز که قرار بود به عشقم برسم. به آلمام برسم. به آرزوم برسم. می‌دونی چجوری با مخ خوردم زمین؟ وقتی فهمیدم اونی که باید بیشتر از همه بهش اعتماد می‌کردم غیرقابل اعتماد ترین بوده... اونی که می‌گفت من عاشق صداتم راستی راستی عاشق صدام نبوده. می‌خواسته وجدان بابا جونشو راحت کنه‌. می‌دونی اون شب چجوری خودمو آروم می‌کردم؟ همون شب عروسی. همون شب که قرار بود خر ترین خر دنیا باشم... به زور قرص تونستم تحملت کنم. به زور مواد. تمام شب داشتم به اینکه چه بلایی می‌خوام سرت بیارم فکر می‌کردم. می‌خواستم آتیش بزنم. نه تورو.‌‌... خودمو می‌خواستم آتیش بزنم. می‌خواستم بمیرم و بزارمت روبه‌روم تا تماشا کنی. که داغم بمونه به دلت و تا آخر عمر از دردش به خودت بپیچی...
نزدیک تر شد. نزدیک تر شد و به چنان گریه‌ای افتاد که صدای هق هق هر دو را تا گوش بکتاش برساند. که پاهای مرد گنده از بار گناهی که به دوش داشت بلرزد. که خودش را لعنت کند بابت این خودخواهی.
سینا فریاد زد و آلما گریه کرد. آنقدر معصوم و بیچاره که دل سنگ آب کند و دل سینا را نه...
_ اما من لعنتی سگ نتونستم. نتونستم اذیتت کنم. نتونستم بزارم اذیت شی. آوردمت اینجا که عذابت بدم اما بازم خود احمقم عذاب کشیدم. خاک بر سر من... خاک بر سر من که نتونستم.
چشمان بکتاش از کاسه در آمد. سینا خاک بر سرش می‌ریخت. با مشت به شقیقه‌اش میزد. خودش را میزد و هنوز هم نمی‌توانست. نمی‌توانست که به آلما دست بزند. نمی‌توانست عذاب کشیدن او را ببیند هنوز. شاید به سر خودش میزد برای او. برای اشک‌های او. برای هق‌هق او.
بکتاش جلو رفت. سینا دیوانه شده بود. دیدن دوباره‌ی آلما همه‌ی دردش را زنده کرده بود. دوباره و دوباره!
بکتاش جلو رفت. دستانش تکان خورد. تردید داشت. که کاری بکند یا نه. که او دیوانه میشود یا نه. که اصلا دست‌های بکتاش می‌توانست برای او مرهم شود یا نه.
دستانش تکان خورد و برای یک لحظه تردید را کنار گذاشت. او در کنار پسر نرگس بودن، همه چیز دخترش بود. داشت درد می‌کشید. درد می‌کشید از زخمی که بکتاش به قلبش زده بود. باید برای او کاری می‌کرد. دستانش را گرفت و از سر و صورتش مهار کرد. سینا فریاد زد. لعنتی می‌گفت به او. دهانش به فحش و بی ادبی باز نمیشد. لعنتی می‌گفت فقط. التماس می‌کرد که رهایش کند. دیوانه شده بود و بکتاش مصمم ماند. آنقدر او را نگه می‌داشت تا آرام بگیرد. و آنقدر نگه‌داشت تا فریادهای او به هق‌هق تبدیل شود. که مدام بگوید «من عاشقت شده بودم..» بگوید « مثل دیونه‌ها عاشقت شده بودم» و آنقدر بگوید که از هق‌هق هم تنها اشکش بماند.
بکتاش رهایش نکرده بود. پاهای سینا خم شده بود و هیچ خبر از حال خودش نداشت. اما به خودش که آمد... میان آغوش مردی بود که نمی‌دانست دشمن است، پدر است یا رقیب پدرش.
بکتاش همان طور که او را نگه‌داشته بود رو کرد به آلما و گفت:
_ میریم تو حرف می‌زنیم. تا صبح داد بزنید. تا صبح تو سر خودتون بزنید. ولی حرف بزنید. انقدر حرف بزنید که هیچ حرفی تو دلتون نمونه.
و سینا عقب کشید.
_ من حرفی ندارم!
بینی بالا کشید. بغض و اشک را به همراه هم قورت داد. روی سر و صورت و گونه هایش دست کشید و چند قدم عقب رفت تا برای همیشه برود اما آلما چیزی گفت. چیزی که اینبار به جای پاهایش، قلبش را زمین بزند.
_ پس طلاق بگیریم. حالا که نمیخوای... حالا که ازم متنفری. حالا که حرفی نداری... من خودمو بهت تحمیل نمیکنم. طلاق بگیریم.

ریحانه محمود "آلما"

23 Sep, 15:55


#75

ریحانه محمود "آلما"

23 Sep, 15:55


در با صدای تیکی باز شد. زودتر از آنکه انتظارش را داشتم. انگار اینبار کسی از آمدنم من ناراحت نشده بود. هربار که می‌آمدم پشت این در، سه ساعت زمان می‌برد تا در را به رویم باز کنند. کتایون بود دیگر. حالا خوشحال بود که پسرش طلاقم داده و می‌خواست تا می‌تواند، بتازاند.
از حیاط بی سر و تهشان گذشتم. نیمی از خانه میان تاریکی فرو رفته بود. پنجره‌ی اتاق عرفان باز بود و چراغش هم روشن. او هم اینجا بود؟ میان راه ماندم. اگر او اینجا بود و متوجه آمدنم میشد؛ قشقرق به پا می‌کرد. که چرا بدون اجازه‌ی من آمدی و بازهم که با مادرم در افتادی و...
قبل از اینکه بروم داخل و خودم را خاک بر سر کنم، راه پارکینگ را در پیش گرفتم. که ببینم ماشین عرفان هست یا نه که اگر بود؛ دو پای دیگر هم برای فرار قرض بگیرم. فکرم مانده بود بیرون از خانه. سهیل الان چکار می‌کرد؟ دیوانه‌اش کرده بودم. قطعا همان‌جا می‌ماند تا بروم بیرون. البته بعید نبود که نیاید داخل و سنگ شوهرم بودن را هم به سینه اش نکوبد. از آن بچه مثبت غیرتی حال بهم زن هیچ چیز بعید نبود. فکر کرده بود با یک عقد ساده می‌تواند صاحبم شود. آن هم صاحب چه کسی؟ من! منی که بعد از سه بار عقد کردن هم به عرفان اجازه نداده بودم صاحبم شود.
افکارم بلاتکلیف ماند. همان جا درست وسط وسط ذهنم. مغزم را در حال لود شدن، انگار همان جا خاموشش کرده باشند و هرچه دکمه‌ی لعنتی را می‌کوبیدند، نه خاموش میشد و نه روشن. فکرم پیش سهیل بود. پیش عرفان بود. طبقه‌ی بالا و پیش چراغ روشن بود. نگاهم اما... نگاهم بیش از تمام این افکاری که تمامش را مه گرفته بود جان داشت. نگاهم مستقیم به اتومبیل عرفان بود. به همان آخرین مدل دوست داشتنی‌ای که پیرهنی از گل رز تنش کرده بودند!
دهانم باز میشد و نمیشد. چشمانم میدید و نمیدید. گوش‌هایم صدای سهیلی که آمده بود داخل را میشنید و نمی‌شنید. این که چه حالی بود را خودم هم نمی‌فهمیدم اما حیرت بود؟ وحشت بود؟ غم بود یا شکست که این چنین به قهقهه‌ام انداخت؟
نزدیک شدم. به قدر لمس کردن بدنه‌ی ماشین. به قدر لمس کردن گل‌برگ‌های صورتی. نزدیک شدم تا بهتر ببینم. تا مطمئن شوم که الکل لعنتی به توهم ننداخته باشدم. مطمئن شدم و پاهایم لرزید. مطمئن شدم و بغضی شش ساله، به کهنگی تمام روزها و ثانیه‌هایی که عرفان را می‌خواستم و نداشتم، نشست بیخ گلویم.
الای درونم باز هم بیدار شده بود. فکرهای مه‌آلود کنار رفت. الای احمق درونم بازهم داشت دلیل و بهانه پیدا می‌کرد. که شاید به هر دلیلی این اتومبیل کوفتی را گل زده باشند. هر دلیلی به غیر از آنچه منطقم نشانم می‌داد. هر دلیلی به غیر از مهر تایید زدن به همان واقعیت وحشتناکی که قرار بود تا ثانیه‌هایی دیگر جانم را بگیرد. پس زدم تمامشان را. هم الای احمق و هم هرچه چشمم میدید و دستم لمس می‌کرد. نفهمیدم که چطور از پارکینگ بیرون زدم. سهیل را دیدم. داشت دور خودش می‌چرخید. دنبال من می‌گشت و باور نمی‌کرد که با چنین نسخه‌ای از من روبه‌رو شود. او هم فهمید؟ فهمید که من چه دیده‌ام؟ چرا یهو وا رفت؟ چرا خشمش به آسانی پرکشید؟ این ترحم کوفتی نگاهش چرا پیدایش شد؟ چرا چیزی نمی‌گفت؟ چرا بهانه‌ای نمی‌آورد؟ هر بهانه‌ای که می‌آورد، حتی اگر زیادی چرت به نظر می‌رسید را هم، به خدا که قبولش می‌کردم.
لب باز کرد و صدایم زد. صدایم زد و من بازهم شنیدم و نشنیدم. پشت کردم به او و دو پای دیگر هم برای رفتن و رسیدن به عرفان قرض گرفتم. نه... نمیشد که انقدر نامرد باشد. قطعا برای گل زدن ماشینش یک دلیلی پیدا میشد. اصلا شاید کتایون را شوهر داده باشند. نمیشد؟ شوهر او که گور به گور شده بود. او میشد و عرفان... عرفان به خدا که نمیشد. خودم می‌کشتمش!
اولین تصویری که خانه‌ی نحسشان نشانم داد؛ تصویر نحس و حال بهم زن او بود. کتایون شیطان. با آن پوزخند و لبخندی که انگار تمام جنگ‌ها را به تو پیروز شده. با آن نگاه از بالا و بی ریخت. چقدر خوشحال بود. پررنگ‌تر از همیشه لبخند می‌زد. تنم لرزید. یک جای کار می‌لنگید. حتی از آمدنم ذره‌ای عصبی نشده بود. برعکس خوشحال بود. به قدر رسیدن به تمام خواسته‌هایش خوشحال بود انگار. سرچرخاندم. چرا دلم می‌خواست که سهیل الان پشت سرم باشد؟ تا اگر کم آوردم... نه قرار نبود کم‌ بیاورم. این لعنتی چرا می‌خندید؟
نایستادم تا از ترسیدنم لذت ببرد. می‌دانستم که رنگم افتضاح پریده و حال چشمان ابرو برم داغون و افتضاح است. آب دهان قورت دادم و تلاش کردم تا قوی باشم و نمیشد.
_ عرفان اینجاست؟!
بازهم خندید. خدایا به دادم برس.. کم پیش می‌آمد که دست به دامن بالایی شوم و اینبار اوضاع به اندازه‌ی تمام شدن تک‌تک نفس‌هایم خراب بود.

ریحانه محمود "آلما"

23 Sep, 15:55


قدمی جلو رفتم: _ می‌شنوی؟ یا از پیری و خرفت بودن کرم شدی؟ میگم عرفان اینجاست؟
حتی ذره‌ای اخم نکرد. ناراحت هم نشد. چپ‌چپ هم نگاه نکرد. حرصش هم در نیامد خدا.
صدا را شنیدم. صدای همانی که دلم می‌خواست الان پشت سرم باشد. او فقط گفت «الا» و بغض لعنتی تا خفه کردنم پیش رفت. او فقط گفت «الا» و یک دنیا غم، ناراحتی، ترحم و حتی مهربانی کنج همان الا گفتنش نشسته بود و من... من برای اولین بار بود که دلم می‌خواست سهیل بیاید و با داد و هوار بپرسد که چرا تا اینجا آمده ام!
#محلل

ریحانه محمود "آلما"

16 Sep, 19:22


#256

ریحانه محمود "آلما"

16 Sep, 19:22


که از اون زندگی کوفتی دیگه هیچی نمی‌خواد.

2,021

subscribers

26

photos

9

videos