ریحانه محمود "محلل» @reihanemahmood5656 Channel on Telegram

ریحانه محمود "محلل»

@reihanemahmood5656


داستان‌های من:
نقطه‌ضعف= کامل شده
عطشِ سرخ= کامل شده و در دستِ چاپ..
اِکیپ= کامل شده
نقشِ منفی= کامل شده
زهرآلود= کامل
آلما= درحالی تایپ
محلل= درحال تایپ

ریحانه محمود "آلما" (Persian)

آیا علاقه‌مند به خواندن داستان‌های جذاب هستید؟ آیا دنبال یک کانال تلگرام با محتوای متنوع و جذاب هستید؟ اگر پاسخ شما بله است، پس کانال "ریحانه محمود "آلما"" بهترین انتخاب برای شماست! این کانال شامل داستان‌هایی هیجان‌انگیز و فوق‌العاده است که از قلم خود ریحانه محمود منتشر می‌شوند. از داستان‌های کوتاه تا داستان‌های بلند، این کانال همه‌چیز را برای شما فراهم کرده است. در حال حاضر، داستان "آلما" در حال تایپ است و به زودی در اختیار شما قرار خواهد گرفت. علاوه بر این، داستان‌هایی مانند "نقطه‌ضعف", "عطشِ سرخ", و "اِکیپ" که قبلاً منتشر شده‌اند نیز در این کانال قابل دسترسی هستند. به کانال "ریحانه محمود "آلما"" بپیوندید و از تجربه خواندن داستان‌های فوق‌العاده لذت ببرید!

ریحانه محمود "محلل»

10 Feb, 17:50


#86

ریحانه محمود "محلل»

10 Feb, 17:50


« ترنم »
برای بار هزارم، نگاه کردم عقربه های ساعت را. دقیقه‌های کوفتی قفل شده بودند. به جای مبل انگار روی میخ نشسته بودم. انگار نه انگار که شب گذشته به عنوان عروس به این خانه آمدم. آنقدر غریبه بودم و آنقدر حساب نمی‌شدم که تنها کاری که داشتم، نگاه کردن به ساعت بود.
عاطفه آمد و کنارم نشست. حتی با او هم دیگر حرفی نداشتم. حتی او را هم که می‌دیدم آرام نمی‌شدم. آنقدر پا کوبیده بودم روی زمین که زانو درد گرفته بودم. آنقدر پوست لبم را جویدم که مزه‌ی خون هم زیر زبانم می‌آمد. آنقدر دندان بهم ساییده بودم که فکم درد می‌کرد و اما می‌مردم هم، محال بود که چیزی بپرسم. من سوالم را فقط از عرفان می‌پرسیدم. فقط از خودش!
- ترنم؟! عزیزم؟ میخوای بری تو اتاق یکم استراحت کنی؟
سر چرخاندم. لبخند گم شده را از یک جا پیدایش کردم و چسباندم به صورتم. نمی‌خواستم ضعیف باشم. نمی‌خواستم به حالی بیوفتم که احدی برایم دل بسوزاند. نمی‌خواستم اضافی زندگی کسی باشم. این ها را هم فقط به عرفان می‌گفتم نه هیچ کس دیگری.
برای او فقط می‌توانستم زن خوشبخت و خوشحال برادرش باشم. هیچ گله و شکایتی نداشتم. سوالی هم در کار نبود. مامان اینطوری یادم داد. که زندگی مشترک هر کس، فقط به او و شوهرش مربوط است نه هیچ کس دیگر!
- منتظر عرفانم. الآنم خوابم نمیاد.
دیدم که نگاه دزدید. دیدم که برای گفتن و نگفتن دل دل می‌کرد. دیدم که خجالت می‌کشید حتی! خودش را زد به کوچه‌ی علی چپ اما. خندید و خنده‌اش آنقدر حال بهم زن مصنوعی بود که آفرین گفتم به لبخندهای ساختگی خودم!
- کار عرفان که معلوم نیست. یهو دیدی نیومد. برو بخواب. لیاقت داره منتظرش بمونی؟!
لیاقت را نمیدانم اما تا با عرفان حرف نمی‌زدم، نه از لرزش درونم چیزی کم میشد و نه از افکار پرت و پلایم‌.
آرام گفتم: ـ اینجوری نگو عاطفه‌. ما که نمی‌دونیم اصل مطلب چیه.
و عاطفه دهان باز کرد و حیرت نگذاشت که چیزی بگوید. عقب کشید چون دید که اینجا نمیشود. نمیشود که بساط غیبت پشت سر برادرش را پهن کرد. دیگر حتی به او هم اعتماد نداشتم. آنقدر تک و تنها شده بودم یک شبه که دهانم برای گفتن یک جمله هم باز نمیشد.
در باز شد و کتایون را هم پشت سر عرفانی که با گام های بلند داخل می‌آمد؛ دیدم. نتوانستم لبخند بزنم. تماشاچی بودم. آنقدر آرام گفتم سلام که هیچ احدی نشنود. البته هیچ کدام هم منتظر سلام گفتن من نبودند.
عرفانی که هیچ کدام از رفتارهایش شبیه تازه داماد ها نبود نزدیکم آمد و به خدا که نگاهم هم نمی‌کرد وقتی این را گفت:
- پاشو آماده شو بریم.
کجا باید میرفتم؟!
- زود باش.
بلند شدم. ایستادم و منتظر ماندم تا عاطفه و یا کتایون توضیحی بدهند اما خبری نبود. راه اتاق را پیش گرفتم. اولین پالتو و شالی که دستم رسید را انداختم روی تخت. موهایم را تا می‌توانستم پوشاندم و زیر چشمان گود افتاده ام را چند بار دست کشیدم تا مثلاً هیچ احدی نفهمد که شب گذشته را تا خود صبح گریه کرده ام.
کیفم را روی دوشم گذاشتم و از اتاق بیرون زدم. نمی‌دانستم که کجا میخواهم بروم. میان راه اما کتایون آمد و راهم را سد کرد. منتظر ماندم تا حرفش را بزند. از هیچ چیز این زن خوشم نمی آمد. از دیشب تا به حال که اصلا. اصلا خوشم نمی‌آمد.
- ترنم... عزیزم شماره ی منو که داری. هرچی شد بهم خبر میدی مگه نه؟ عرفان حالش خوب نیست. اگه می‌خواست دیونه بازی در بیاره بهم زنگ بزن.
عرفان حالش خوب نبود؟! چرا؟ دلیلش میتوانست که دختر دیشبی باشد؟ دیوانه بازی؟ چقدر می‌خواست دیوانه شود؟ ممکن بود که بلایی شبیه همان دیشبی را حواله‌ی من هم بکند؟
سوال های اضافه شده را پس زدم. من این همه منتظر نمانده بودم که سوالاتم را از این زن بپرسم. لبخند مسخره را پیدا کردم و گفتم :- چشم حتما!
و بعد راه افتادم.
عرفان پایین پله ها منتظرم بود. قرار بود در نقش زن و شوهر از خانه بیرون بزنیم. کجا را نمی‌دانستم. چرا اینقدر دیوانه بود را هم نه.
تنها نشستم روی صندلی شاگرد و منتظر ماندم تا او هم بنشیند.
عرفان با مکث سوار شد. به محض نشستنش پشت فرمان هم سیگاری آتش زد. پا کوباند روی پدال گاز و اتومبیلش کنده شد از زمین. نگاهش نکردم. او قطعا کسی را می‌خواست تا تمام حرص و خشم امشبش را حواله‌اش دهد و من نمی‌خواستم که آن شخص باشم. با انگشتانم بازی کردم و هنوز به خیابان اصلی نرسیده، ماشین را نگه داشت. نگه داشت و من مخاطب نگاهش شدم. نگاه من اما جز دستی که روی فرمان بود و هیچ حلقه‌ای هم نداشت؛ چیز دیگری نمی‌دید.
- میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟!
از من خواهشی داشت اما لحنش بیشتر شبیه دستور بود.

ریحانه محمود "محلل»

10 Feb, 17:50


نگاه گرفتم از دستش. باید قوی می‌بودم. من میخواستم سوالاتم را از این مرد بپرسم و از هر طرف که نگاه می‌کردی، حق با من بود. اشتباهات را او پشت هم ردیف کرده بود و اگر تن من می‌لرزید که احمقی بیش نبودم!
نگاهم رسید به چشمانش و خون بودنش، حالم را بهم زد. این چه بلایی بود که من احمق سر زندگی ام آوردم؟!

ریحانه محمود "محلل»

04 Feb, 18:17


https://telegram.me/dar2delbot?start=send_pb2Mxwz

اگه تجربه ای دارید که میشه ازش یه داستان عاشقانه و اجتماعی نوشت، ممنون میشم که خلاصه اش رو برام بفرستید. فقط موضوعاتی که به نظرتون خیلی خاص و جذابه!

ریحانه محمود "محلل»

02 Feb, 18:54


#85

ریحانه محمود "محلل»

02 Feb, 18:54


- در مورد جزئیاتش نمی‌خوام بدونم.
کتایون پا روی زمین گذاشت. خم شد به طرف او انگار که بخواهد از چیزهای مهمی حرف بزند. از چیزهای خیلی مهمی!
- نظرت چیه؟
نظرش در مورد چه دقیقا؟
- در مورد چی؟
لبخند کتایون عمق گرفت و حرص او درآمد. امشبی که به او قول داده بود تا بروند و دوری بزنند را کجا باید می‌رفتند؟
- در مورد الای!
جا خورد و تکان خوردن تن و بدنش به روی مبل، کتایون زبر و زرنگ را حالی کرد. یک جایی یک خبری بود. قطعا در مورد سهیل خبری بود. الای اگر هیچ نمی‌دانست، او به خوبی سهیل را می‌شناخت. از نگاه این مرد میشد وحشتش را خواند.
- چه نظری باید در مورد اون داشته باشم. یه مدت تو خونه ی منه و بعدش هم می‌ره.
بلوف میزد و کتایون این را هم می‌فهمید.
لب تر کرد و تا تنور داغ بود باید نان را می‌چسباند مگر نه؟ الای احساسات او را قلقلک داده بود و چه چیزی بهتر از این؟ که سهیل بیاید و الای را برای همیشه از زندگی عرفانش بیرون بکشد؟
- یعنی فقط همین؟!
سهیل شانه بالا انداخت. روی موهایش را دست کشید. ته ریش هایش را هم.
- نمی‌فهمم چی می‌خواین بگین!
کتایون روی پا ایستاد. تق تق کفش‌های پاشنه بلندش، اعصاب مرد دیوانه شده را متشنج تر کرد. اوضاع خوبی نبود و حالا، حالایی که سهیل پر بود از فکر را نه. حالا نباید این ها را می‌گفت.
- می‌فهمی چی می‌خوام بگم. خوبم می‌فهمی.
نیم خیز شد. می‌فهمید. آنقدر احمق نبود که تا ته قضیه را نخواند. نمی‌خواست اما‌‌. نمی‌خواست بشنود و نمی‌خواست که چنین جملاتی را هم به شنیده‌های دیگرش اضافه کند.
گفت: - اگه میشه من برم.
و شنید: - همیشه میگفتی بهتون مدیونم. می‌گفتی باید دینمو ادا کنم. حالا وقتشه سهیل. فقط تو میتونی کاری کنی عرفان باقی عمرشو خوشبخت باشه. کمکم کن.
نگاهش چرخید. نگاه کتایون امروز، درست شبیه همان روزهایی بود که دستانش را مادرانه برای سهیل دراز کرده بود. نگاه او پر بود از مهربانی و این مهربانی ها شاید سالی یکبار هم اتفاق نمی‌افتاد اما، چوب او که درد نداشت. سهیل همیشه برای او احترام قائل بود. حتی با وجود شنیده های شب گذشته.
- میگین چیکار کنم؟ با ساز شما برقصم؟ عرفان اون دخترو دوست داره. میگین مانعشون بشم؟
کتایون آنقدر قاطع گفت:
- اگه اونقدر که تو میگی دوست داره نه. مانع نشو.
و وقتی سهیل هیچ حرفی برای گفتن پیدا نکرد ادامه داد:
- اونا فقط به همدیگه عادت کردن. مثل من وقتی به متکام عادت میکنم و اگه اون نباشه خوابم نمی‌بره. هیچ کدوم از خصوصیات الای واسه عرفان دوست داشتنی نیست. الای هم فقط کور ثروت عرفان شده. هیچ عشقی بینشون نیست. خودشون اسم اینو گذاشتن عشق و دارن زندگی خودشونو نابود می‌کنن. من بارها اینارو به الای گفتم و چون حقیقت بود و درد داشت، شدم دشمن دختره سهیل. اما می‌دونی کی میفهمن من چی دارم میگم؟ وقتی خوب پخته شدن. وقتی فهمیدن عشق و عاشقی این نیست که بدون هم نتونی. اونا حتی یک ساعتم کنار هم خوشحال نیستن. همش به فکر اینن که همدیگرو بکوبن‌. عرفان بارها جلوی چشمم کتکش زده و من هیچی نگفتم. نگفتمو شدم جادوگر. شدم عوضی. شدم مادر فولاد زره. نگفتم تا دختره خودش ببینه و بفهمه که هیچ عشقی در کار نیست. ببین من با اون دختر دشمنی ندارم. زبونم تلخه‌. بارها تو دهنشم زدم. چون اون وصله‌ی پسر من نیست و باید اینو بفهمه. حتی می‌دونی چیه؟ حاضرم قسم بخورم که اگه ده بار دیگه هم عقد کنن، بازم طلاق میگیرن. عمر عشق و عاشقیشون فقط یک روزه.
سهیل تحت تأثیر هرچه که شنیده بود؛ راحت تر نشست. شاید کتایون هم بی راه نمی‌گفت اما حال شب گذشته‌ی الای هم، حال خوبی نبود!
- با خودتون فکر کردین که شاید دارین اشتباه قضاوت میکنین؟
کتایون برگشت سر جایش. حالا که سهیل را تحت تاثیر قرار داده بود، می‌توانست که روبه رویش بنشیند.
- به نظر تو بی راه میگم؟
شدیداً به فکر فرو رفته بود وقتی گفت:
- من هیچی از رابطه ی اونا نمی‌دونم. عرفان زیاد تعریف نمی‌کرد.
- اما خوشحال نبود. بود؟!
خوشحال که ابدا. ابدا عرفان را خوشحال و خوشبخت ندیده بود. آنقدر که ندیده و نشناخته از الای هم بیزار بود.
حقیقت را گفت: - نه اصلا!
- پس مانعشون شو. یه مدت مهلت بده. ببین عرفان چجوری عاشق زنش میشه. بهت قول میدم که دیگه دنبال این دختر هم نیاد.
سوال اصلی ذهنش را نگذاشت که یک ثانیه هم منتظر بماند. زل زد به صورت او و خنده کنان پرسید:
- پس الای؟ فقط عرفان مهمه؟ فقط خوشبختی اون؟
و کتایون درست همین را می‌خواست.
- شاید اون همین الآنم مرد زندگیشو پیدا کرده باشه.
نه دیگر نه!
اینجا دیگر جای ماندن نبود.
اینبار اجازه نگرفت. بلند شد از روی مبل. کارهایش را بهانه کرد. سردردش را هم شاید. فقط نفهمید که چطور از آنجا بیرون زد. نفهمید که چطور نشست پشت فرمان. و نفهمید که آسمان کی غرید و شروع به باریدن کرد..
به خودش که آمد؛ آمدن الای را از پشت شیشه‌ی مه گرفته تماشا می‌کرد.

ریحانه محمود "محلل»

29 Jan, 19:26


#84

ریحانه محمود "محلل»

29 Jan, 19:26


✓✓✓
نشست پشت فرمان. سوئیچ را چرخاند و قبل از آنکه اتومبیل را راه بیندازد؛ فکر کرد. فکر کرد به امروز. فکر کرد به فرار یکهویی‌اش از خانه‌. فکر کرد به ترسش از احساسات. فکر کرد به دیدارش با دکتر عظیمی. فکر کرد به حرف‌های او.
« این حالی که من دارم میبینم حال خوبی نیست سهیل. برای تو خوب نیست. مهم تر از هرچیزی توی این دنیا، خودت هستی. تو زندگیت رو مدیون عرفان نه، مدیون خدای خودتی. پس اون دخترو با هر احساس دینی که بهش داری رهاش کن. اون دختر دوباره همون سهیل رو بیدار می‌کنه. نذار بخاطر ترحم به اون جهنم گذشته برگردی. اینی که من دارم امروز میبینم، اصلا سهیلی نیست که آخرین بار دیده بودم!»
پایش را فشرد روز پدال گاز. لعنت به همه‌ی فکرها. باید می‌رفت و زودتر کتایون را هم می‌دید. این یکی را کجای دلش می‌گذاشت؟ چرا اینقدر خسته بود؟ چرا حوصله‌ی هیچ کاری را نداشت؟ چرا دلش می‌خواست که مثلاً مریض شود و چند روزی را بدون هیچ مسئولیتی، بیوفتد توی رخت خواب. دراز بکشد و تا دلش می‌خواهد، به همه چیز فکر کند.
از پیچ خیابان گذشت. ساختمان شرکت را دید. چقدر فکر کرده بود را نمی‌دانست اما از مطب دکتر تا اینجا، چهل دقیقه‌ای راه بود و او همه‌ی چهل دقیقه را فکر کرده بود اما، همین حالا نمی‌دانست که به چه!
اتومبیل را پارک کرد و پیاده شد. سوز سردی که وزید، سرما را یادش آورد. آسمان هم دیگر افتابی نبود و جدی جدی داشت سرما از راه می‌رسید.
وارد ساختمان شرکت شد. نگهبان را دید که برای خودش قدم میزد و او هم سخت در فکر بود. تنها برای او سر تکان داد و طول حیاط بی سر و ته را آرام‌تر از همیشه قدم زد.
« به نظرت من زشتم؟!»
کاش دستی می‌آمد و هرچه فکر داشت را از سرش بیرون می‌کشید. کاش از شب گذشته تا به حال را با یک دکمه حذفش می‌کردند. لعنت به عرفان. دیگر خبری از او هم نبود!
در کوچک مربوط به ساختمان اداری را داخل رفت. کتایون هنوز نرفته بود. اتومبیلش را میان راه دیده بود. پله‌ها را بالا رفت و به محض ورودش به دفتر، منشی لبخندزنان خوش آمد گفت:
- خوش اومدید مهندس. کتی خانم خیلی وقته منتظرتون هستن.
هیچ کس هیچ نمی‌دانست. هیچ کس جز همان کتی خانم. هیچ کس نمی‌دانست که روزهای گذشته را سهیل چه بوده. چه کرده و چه روزها را گذرانده. که اگر همین کتی خانم نبود؛ نمی‌دانست که امروز را نفس می‌کشید یا نه. نمی‌دانست که می‌توانست بازهم مهندس باشد یا نه. که اصلا میشد که بازهم اینقدر محترم باشد یا نه.
تقه‌ای به در کوبید و داخل شد. کتی نشسته بود پشت میز غول پیکرش. از شب گذشته تا به حال، کتی هم انگار دیگر همان فرشته‌ی نجات و همان مادر دلسوزی که می‌شناخت نبود. خیلی چیز ها بود. خیلی چیزها که او نمی‌دانست.
- سلام!
کتایون سر تکان داد. منتظر بود که او نزدیک شود و بنشیند. حالا باید برای این زن هم همه چیز را تعریف می‌کرد و حالش داشت بهم می‌خورد از اینکه تصمیم احمقانه‌ی عرفان را حمایت کرده بود.
- مبارک باشه. بدون اینکه به من بگی زن گرفتی. اونم چه زنی!
نگاه نکرد به چشمان کتایون. جوری مدیون او بود که به هیچ کس نبود. دستی روی سر و صورتش کشید و عاجزانه گفت:
- حال عرفان خوب نبود.
کتایون از پشت میز بلند شد. آمد و روبه رویش نشست. زن تپل اندام اما خوش لباسی بود. اباهت داشت همان قدری که هیچ مردی نداشت و این همه قوی بودن، از او همیشه یک اسطوره می‌ساخت. یک اسطوره‌ی بی رحم شاید!
- خیلی خنده داره. اومده از تو خواسته با دختره ازدواج کنی که بتونه عقدش کنه؟ اونم برای بار چهارم آره؟
تنها گفت : - آره.... و اینبار داد کتایون را درآورد:
- آخه به چه قیمتی؟ شما دو تا عقل دارین اصلا؟ حالا گیرم اون پسر بی عقل و احمق من هیچی نفهمید. تورو کجای دلم بزارم سهیل؟ از تویی که توقع داشتم مثل یه مرد تصمیم بگیری دیگه انتظار نداشتم.
سر بالا گرفت بالاخره. هربار که او را نگاه می‌کرد؛ یادش می‌آمد که چطور به دادش رسیده‌. که چطور وقتی از ترس پس افتاده بود؛ آمد و دستش را گرفت.
- چرا اجازه نمی‌دین باهم باشن وقتی انقدر همدیگرو دوست دارن؟
خنده‌ی کتایون اعصابش را بهم ریخت. پوفی کرد و شنید:
- نذاشتم؟ نداشتم باهم باشن؟ سه بار ازدواج کردن و طلاق گرفتن. عرفان اگه عاشق اون بود چرا رفت تو تخت یه دختر دیگه؟ چرا به الای که زنش بود زوری دست نزد اما رفت با یه دختر غریبه اینکارو‌ کرد؟ تو اصلا می‌دونی تو زندگی اونا چی گذشته؟ اونا پنج دقیقه هم باهم خوب نبودن. باهم خوشحال نبودن. رابطه‌ی اونا سمه. فقط هردوشون رو آزار میده. عرفان و الای وصله‌ی هم نیستن. تو دیگه اینو بفهم.
ذهن بهم ریخته‌ی ابرو ریزش داشت همه چیز را خراب می‌کرد. نفهمید که چه آمد به زبانش اما بدون آنکه درست و حسابی فکر کند گفت:
- عرفان کتکش می‌زده؟
پوزخند کتایون دستش را رساند به دسته‌ی مبل و مهم فشردش.
- نمیدونستی؟ هیچی از زندگی اونا نمی‌دونستی نه؟ حتی نمی‌دونستی که اونا تا به حال با هم..

ریحانه محمود "محلل»

29 Jan, 18:28


https://telegram.me/dar2delbot?start=send_pb2Mxwz

اگه تجربه ای دارید که میشه ازش یه داستان عاشقانه و اجتماعی نوشت، ممنون میشم که خلاصه اش رو برام بفرستید. فقط موضوعاتی که به نظرتون خیلی خاص و جذابه!

ریحانه محمود "محلل»

28 Jan, 18:52


#83

ریحانه محمود "محلل»

28 Jan, 18:52


الای لب گزید. لب گزید تا بلندتر گریه نکند. لب گزید تا بیش از این دیوانه نشود.
گوشه‌ی دامنش را چنگ انداخت و نگاه سهیل هم درست، همان گوشه‌ی دامنی که داشت مچاله میشد را نشانه گرفت.
- میدونستم. میدونستم اون کثافت آخرسر اینکارو‌ می‌کنه. اون عرفان بچه ننه هم نتونست از پسش بر بیاد. قبلنا آدم تر بود. حداقل می‌تونست تو روی اون پتیاره وایسه. اما الان؟ حالم ازش بهم میخوره. بی‌عرضه‌ی کثافت.
سهیل نمی‌دانست که با این همه فکر و خیال باید چه کند. سرش پر بود از جمله‌های نیمه تمام. افکار خسته کننده و احساساتی که انگار همه‌شان باهم، یک دفعه پیدایشان شده بود.
تنها گفت:
- یکم آروم باش!
و این چیزی نبود که بخواهد بگوید. میان آن همه حرفی که تا زبانش رسید و بیان نشد، این یکی آخر صف ایستاده بود. چرا درست و مثل آدم نمی‌توانست حرف بزند را نمی‌دانست.
الای نالید:
- ازش خوشش اومده مگه نه؟ چسبیده به دختره؟ قید منو زده؟
سیگار بعدی را پیدا کرد. سعی کرده بود که کنار او سیگار نکشد اما دیگر نمی‌توانست که از پس این نقاب بربیاید. سهیل هم کم‌کم داشت خودش میشد و این خودش شدن را اصلا دوست نداشت. سهیل بدون نقاب، زیادی ترسناک بود. زیادی !
- پاشو برو یه فیلمی چیزی ببین. چند تا کار دارم. انجامشون بدم میام دنبالت بریم بیرون. یکم هوا به سرت بخوره از این فکرای چرت و پرت نمی‌کنی.
چقدر حرف زده بود! عمیق پک زد و الای اویی که نیم خیز میشد تا برود را میان راه متوقف کرد. آنطور که او با ناز گفت «سهیل؟!» پاهای مرد بیچاره را سست کرد همان جا. به سختی جلوی خودش را گرفت تا نگوید جانم... و فقط نگاهش کرد تا حرفش را بزند.
الای لب زد: ـ یکم بشین. خواهش میکنم یکم بشین.
و بعد کمی خودش را کنار کشید تا برای او جا باز کند.
سهیل نشست کنارش. از این نزدیکی خوشش نمی‌آمد اما چرا اینقدر دلش برای او می‌سوخت را نمی‌دانست. سکوت را چاره کرد چرا که راهی برای گریز نداشت.
الای چرخید به سمتش. آرام تر بود وقتی گفت:
- نمی‌دونستم سیگار می‌کشی.
و تمام توضیح سهیل همین بود:
- می‌کشم!
می‌توانست بخندد. الای در چنین موقعیتی هم، از حیرت یخ بودن این مرد می‌توانست بخندد و چه تصویر معصومی نشان می‌داد از او، خنده‌های میان گریه‌ها...
- یعنی واقعا تحت تاثیر این همه توضیحاتت قرار گرفتم. زورت میاد حرف بزنی اره؟
سهیل چیزی نگفت. ذهنش فقط فرار را دستور داده بود. باید زودتر دکتر را می‌دید و با او از اتفاقات این چند روز صحبت می‌کرد. باید زودتر کتایون را هم می‌دید. حتما حرف‌های مهمی داشت که صدایش کرده بود. بعد از آن باید می‌آمد و الای را جایی می‌برد. و این چه پیشنهاد مسخره‌ای بود که روی هوا پرانده بودش...
- یدونه هم به من بده.
صدای او سرش را چرخاند. خاکستر سیگارش را تکاند و بی حواس پرسید:
- چی؟!
و الای طوری که منتظر مخالفت او بود؛ اشاره کرد به پاکت سیگار.
- یدونه بده من بکشم.
سهیل ابرو بالا انداخت و تعجبی نداشت. دختری که شب گذشته را مست خوابیده بود، امروز هم می‌توانست سیگار بکشد‌.
خم شد و پاکت سیگار را برداشت و مقابل او گرفت. اما نتوانست که چیزی نگوید:
- نمی‌دونستم تو هم سیگار می‌کشی.
یک نخ برداشت. تا به حال نکشیده بود. اصلا!
یکبار که می‌خواست امتحانش کند عرفان سنگ روی یخش کرد و آن آخرین باری بود که دلش خواست امتحانش کند. و حالا...
بغض تمام نشدنی را قورتش داد و سیگار را روشن کرد:
- نمی کشیدم. عرفان خیلی بدش می‌اومد.
با یک نگاه به اولین پکی که به سیگار زد و سرفه‌های بعد از آن، میشد فهمید که اولین تجربه‌اش است. چه عرفانی می‌شناخت او و چه عرفان ها که حالا داشت می‌شناخت. چطور عرفان این همه متفاوت بود و سهیل هیچ از این‌ها نمی‌دانست؟!
پرسید:
- میخوای با این خودتو آروم کنی؟
و الای تسلیم نشد. بازهم پک زد و بازهم سرفه کرد.
- حتما یه چیزی داره که شماها زرت و زورت می‌کشین.
سهیل با اطمینان گفت:
- من میگم نه... تو با این چیزا آروم نمیشی.
و الای چقدر سریع حرف او را باور کرد که سیگار نیمه تمام را پرت کرد میان جاسیگاری‌‌.
- راست میگی. نمیشم.. من باید خرخره‌ی او دختره‌رو جر بدم تا آروم شم. نه اینجوری هم آروم نمیشم. من باید کله‌ی کتایونو بکوبم تو دیوار، بعد اون عروس خانوم و با دستای خودم خفه کنم. آره باید اینکارو‌ کنم. خوشگل بود...
کم مانده بود که بتواند سهیل را بخنداند اما این آخری را با چنان حسرتی گفت که ته مایه‌های خنده را هم خفه کند. نگاه هایشان گره خورد. چشمان سیاه او با روشنی چشمانی که تا به امروز به زیبایی اش ندیده بود. و صاحب همین چشم‌ها با حسرتی دیوانه کننده پرسید:
- خیلی خوشگل بود مگه نه؟! خیلی خوشگل تر از من. عرفان عاشقش میشه؟!
این چه دیوانگی ای بود؟ چشمان او خیس شد و اشک‌ها که راه گرفت؛ نوبت سهیل بود که دست مشت کند. الای اما تمامش نمی‌کرد:
ـ به نظرت من زشتم؟!

ریحانه محمود "محلل»

24 Jan, 19:29


#82

ریحانه محمود "محلل»

24 Jan, 19:29


کمی نگاهش کرد. منطقی نبود اگر از چنین عکس‌العملی حیرت کند اما حیرت کرد. برای چنین لحظاتی انتظار نداشت انگار.انتظار نداشت که الای، همان الای همیشگی باشد.
صندلی را عقب کشید. می‌خواست جنجال امروز با همین شکسته شدن یکی دو پیش دستی خاتمه یابد. تکه‌های شکسته شده را با دمپایی‌های خانگی‌اش هل داد.
الای اما صندلی هل داد و صدا روی سر انداخت. فریاد کشید و سهیل نمیشنید که چه می‌گوید. پابرهنه بود و کف زمین هم پر از شیشه شکسته!
واکنشش آنی بود و احمقانه. دست او را کشید. الای کشیده شد به طرفش. سهیل همان یک دانه تکه‌ای که نزدیکشان بود را هم هل داد و مشت الای کوبیده شد روی سینه اش.
ـ حرف بزن کثافت. حرف بزن بگو چیشد. از کی می‌شناسن همو؟ کی تصمیم گرفت اون عقب مونده رو بگیره؟ اینجوری می‌خواست از شر من راحت بشه نه؟ اینجوری که زن تو بشم؟ حرف بزن لعنتی!
روی سر و صورتش دست کشید. روا بود اگر عرفان را لعنت می‌کرد مگرنه؟!
گفت:
ـ بزار جمع کنم اینجارو. می‌ره تو پات.
و الای همین را می‌خواست انگار.
خم شد و یک تکه شیشه را برداشت. گرفت روی شاهرگ دستش و این حماقت‌ها مگر فقط مخصوص دختربچه‌های دبیرستانی نبود؟!
ـ حرف میزنی یا نه؟! حرف میزنی یا نه سهیل؟!
این یکی را باور نمی‌کرد. نترسید از تهدیدش. هیچ دختر عاقلی این یکی را انجام نمی‌داد.
ابرو درهم کشید و بی‌حوصله رو به او توپید:
ـ اونو بزار کنار انقدرم بچه بازی در نیار. صداتو بیار پایین آبرو برام نذاشتی.
و دختری که چشمانش خون بود از گریه‌های شب گذشته، مگر دیگر چیزی داشت برای از دست دادن؟
- نمیگی نه؟! نمیگی چون توام یه عوضی هستی مثل اون.
حوصله‌ی درست و حسابی بودن را نداشت دیگر. قید احترام را هم زد. پاکت سیگارش را پیدا کرد و یک نخ آتش زد. الای با دیدنش خندید و او عمیق پک زد.
الای برای آخرین بار پرسید: - نمیگی؟!
و او نگاه گرفت و الای شیشه را فشار داد. فشار داد و قطره‌های خون، چکید روی کف پوش های آشپزخانه. فشار داد و سهیل سیگار نیمه تمام را رها کرد میان جاسیگاری. هجوم برد طرفش‌. شیشه را گرفت و دست او را هم. قبل از آنکه زخم عمیق شود مانع او شده بود اما همین زخم کوچک هم خون ریزی‌ای راه انداخته بود تماشایی.
از درد بود یا غم را نمی‌دانست. اما الای شروع کرد به گریه کرد و او با چشمانی که حیرت، حسابی گشادش کرده بود، زل زد به صورت او و بعد روی زخمش را محکم تر فشرد.
ـ چیکار داری می‌کنی با خودت؟ دیونه شدی؟ چیکار می‌کنی؟
چنین عکس العملی برای زخمی به این کوچکی، برای الای عجیب به نظر آمد اما گور بابای عجایب. او نیاز داشت که گریه کند. سهیل تن او را کشاند به سمت خودش. از آشپزخانه بیرون زدند.
سهیل الای را نشاند روی کاناپه و چند برگ دستمال کاغذی کشید و داد به دست آزاد او.
ـ اینو بزار رو زخمت الان میام.
سهیل دور شد و الای بلندتر گریه کرد. هیچ خبری از عرفان نبود. توضیح هم نداد. حتی به اندازه‌ی ارسال یک پیامک، هیچ جوره برای او ارزش قائل نشده بود.
سایه‌ی سهیل روی سرش افتاد و درست مقابلش، نشست روی زانوها. این همه نزدیکی به صمیمی ترین رفیق او خیانت به خودش بود. سهیل هم در جبهه‌ی عرفان بود و دشمن او. اما چرا حضورش حالش را بهتر می‌کرد؟
دستمال کاغذی های غرق خون از میان انگشتانش کشیده شد. سهیل مشغول بستن زخم کوچک او شد و دستانی که از استرس می‌لرزید چه می‌گفت؟ جدی‌ جدی سهیل برای چنین زخم کوچکی این همه وحشت زده شده بود؟!
صدایش را شنید که زیرلب می‌گفت:
- آخه چیکار کردی دیونه؟ چیکار کردی با خودت؟!
چکار کرده بود مگر؟ یک زخم کوچک بود دیگر چرا این همه بزرگش می‌کرد؟!
می‌خواست او را آرام کند که گفت:
- فقط می‌خواستم حرف بزنی. قصد خودکشی نداشتم.
و نمی‌دانست که این را دروغ گفته یا نه.
سهیل زخم او را بست و آرام نشست. سر بالا گرفت و صورت غرق اشک او را با یک مشت اخم تماشایش کرد. با یک دنیا تاسف‌.
ـ چی باید بگم که آروم شی؟!
بغض کوچک دیگری پیدا شد و سر باز کرد. اشک‌های بعدی چکید روی گونه‌اش و حالش داشت بهم می‌خورد از این همه ضعف.
ـ فقط راستشو بگو. منو داد دست تو تا راحت زن بگیره؟!
سهیل نگاه داد به هرجایی که نگاه او نبود. از دروغ متنفر بود و دلش نمی‌خواست که حقیقت را بگوید. تمام زندگی‌اش را به عرفان مدیون بود. محال بود چیزی را بگوید که عرفان را نابود کند. گفتن حقیقت قطعا، الای را از عرفان متنفر می‌کرد.
پس نه دروغ را گفت و نه راستش را، چراکه باید چیزی می‌گفت:
- عرفان مجبور شد با اون ازدواج کنه. قضیه مال قبل از ازدواج ما هم نیست. زیاد خبر ندارم که چطور شد اما...
- خالی نبند. خالی نبند سهیل. محاله تو ندونی. عرفان توالتم بره به تو میگه.
عمیق تر نفس کشید و اینبار به جای در و دیوار، دست باندپیچی شده‌ی او را نگاه کرد.
- می‌دونم کتایون مجبورش کرده به ازدواج. بیشتر از این نمی‌دونم.

ریحانه محمود "محلل»

23 Jan, 18:29


Channel name was changed to «ریحانه محمود "محلل»»

ریحانه محمود "محلل»

23 Jan, 18:28


ریحانه محمود "محلل» pinned «#1 #محلل به نام خالق بی‌همتا! یازدهم تیرماه هزاروچهارصد و دو. محلل: «الای» _ باز داری کدوم قبرستونی میری؟ خون به جیگرم کردی بچه. مگه امشب قرار نیست برات خواستگار بیاد؟ بمون خونه کمکم کن. به جای ول گشتن تو خیابون واستا کنار دست من تا بهت یاد بدم این چهارتا…»

ریحانه محمود "آلما"

19 Jan, 18:52


#81

ریحانه محمود "آلما"

19 Jan, 18:52


گفت:
- باید حرف بزنم.
و جواب گرفت: ـ بیا. واسه تو یه وقت خالی میکنم!
تماس قطع کرد. نگاهش افتاد به ساعت. از یازده می‌گذشت. الای بیدار نشده بود یا ترجیح می‌داد که از اتاق بیرون نیاید؟
نچ کنان روی پا ایستاد و صفحه‌ی تلفنش را خاموش کرد. از عرفان هم خبری نبود. نمی‌دانست که شب گذشته را، او چطور به صبح رسانده.
یک سر داشت و هزار سودا.. نمی‌دانست که به کدام حق بدهد. برای کدام ناراحت باشد. طرف کدام یکی باشد اصلا. پیگیر حال کدامشان باشد. عذاب وجدان بگیرد برای لگد کوبیدنش به رفاقتش با عرفان... یا او را لعنت کند بابت هر آنچه که شب گذشته با چشمانش دید.
تابه را روی گاز گذاشت و تخم مرغ شکست. یکی.. دو تا... سه تا.. چهار تا... برای خودش درست می‌کرد؟ نمی‌دانست!
امید داشت که الای بیدار شود و با هم صبحانه بخورند؟ خنده دار بود!
زیر گاز را کم کرد. می‌خواست تخم مرغ های عسلی و خوش طعم تحویل بگیرد. خنده‌ دار بود اما چیزی نمیشد اگر کمی خیال می‌کرد که الای برای صبحانه خوردن خواهد آمد.
با انگشتانش روی کانتر ضرب گرفت. چرا استرس داشت؟ چرا مدام ساعت را چک می‌کرد و چرا اینقدر منتظر عکس‌العمل او بود؟
این احساسات بدرد نخور، چرا یکهو همه‌شان با هم پیدایشان شده بود؟
تلفن خانه زنگ خورد. صدایش بلند نبود اما اوی غرق شده میان افکار را از جا پراند. سریعا پیدایش کرد تا صدایش الای را بیدار نکند. حواسش بود تا تخم مرغ‌ها نسوزد و تماس را جوابش داد:
ـ بله؟!
ـ سلام...
ابروهایش بالا پرید. صدای کتایون را حتی اگر یک قرن هم نمی‌شنید، از میان یک ملیون صدای دیگر تشخیصش می‌داد.
روز و شب‌ها و ثانیه‌های زیادی را برای شنیدن این صدا لحظه‌شماری کرده بود. این زن روزی ناجی‌اش بود و چرا حالا چهره‌اش را جمع کرد؟
گفت: ـ سلام حالتون خوبه؟
ـ زنت اونجاست؟!
برای این زنگ زده بود؟ می‌خواست با الای صحبت کند؟ یکی نبود بگوید، این دختر بیچاره دیگر نایی ندارد برای جنگیدن با تو.. رهایش کن!
عمیق نفس کشید تا نارضایتی‌اش را اعلام کند اما تنها گفت:
ـ حالش خوب نیست.
شنید: ـ خوبه! شرکتم. راه بیوفت بیا کارت دارم.
و قبل از آنکه تماس قطع شود گفت:
ـ من مرخصی گرفتم. امروز کار دارم.
صدای باز شدن در حواسش را جمع کرد. درست و حسابی نشنید که کتایون چه می‌گوید. انگار می‌خواست که بعد از تمام شدن کارش به شرکت برود. پس «باشه» ای گفت و تماس را قطع کرد.
حواس ظاهری‌اش را داد به تخم مرغ ها. با قاشق چوبی به جانشان افتاد و کمی ظاهرشان را بهم زد. صدای الای اما هیچ اشتهایی برای خوردن صبحانه در وجودش باقی نگذاشت.
ـ آخ...سرم داره می ترکه. تو خونه ای؟!
نگاهش نکرد. نمی‌خواست چشمش به چشم‌های او بخورد. این رفتارها برای چه بود را نمی‌دانست.
ـ آره یکاری دارم، دیرتر میرم. صبحونه الانه که آماده بشه. یکم بشین.
صدای کشیده شدن پایه‌ی صندلی ابروهایش را بالا پراند. اوضاع آنقدر هم پس نبود مگرنه؟!
ـ مغزم داره سوت می‌کشه. یه کوفتی بده من بخورم.
بالاخره نگاهش کرد. پشت میز صبحانه خوری نشسته بود. باز هم تقریبا، چیزی تنش نبود. صورتش را تماما، با دست‌ها پوشانده و موهای شلخته و شانه نشده‌اش را دورش رها کرده بود.
نفهمید که چرا این را گفت:
ـ یه لباس گرم تر بپوش. هوا داره سرد میشه. مریض میشی.
و منتظر چنین عکس‌العملی هم نبود.
ـ نترس اگه مریضم بشم، نمیوفتم رو دست تو.
خوب بود. پس الای با همان ورژن اصلی بازگشته بود. جوابی نداد. نمی‌خواست جنجال راه بیوفتد. می‌دانست که او الان، دنبال یک نفر می‌گردد برای مقصر کردن. می‌دانست و نمی‌خواست که مقصر این حال بدش باشد. حداقل حالا نه...
نیمرو آماده بود. جا نونی را برداشت و روی میز گذاشت. دو استکان چای هم ریخت و بعد از آن نوبت نیمرو ها بود. ریختشان داخل پیش‌دستی های ساده و بی‌رنگش و بعد نشست پشت میز و کنار او.
ـ یه چیزی بخوری بهتر میشی.
الای دست برداشت از روی صورتش. زل زد به اویی که قبل از تماشای چشمان الای بهتر بود و حالا با دیدن چنین به خون نشسته‌ای، مگر می‌توانست چیزی بخورد؟
ـ چرا بهم نگفتی؟!
انتظار نداشت. اصلا انتظار نداشت که بحث نیمه‌تمام شب گذشته، به این شکل و به چنان صراحتی بخواهد باز شود. تلاش کرد نگاه بگیرد از نگاه او و نمیشد. نگاه لعنتی‌اش کنده نمیشد از قرمزی چشمانی که فقط یک تلنگر می‌خواست برای دوباره باریدن!
به جان کندنی گفت:
ـ یه چیزی بخور.
و نمی‌دانست که این آرامش، الای را دیوانه خواهد کرد.
نفهمید که چند ثانیه طول کشید اما صدای شکستن پیش دستی اولی درست نیم ثانیه قبل از دومی بود. فریاد گوش‌خراشش که هیچ... دیوارهای خانه را لرزاند قطعا. همه‌ی شهر را بازهم خبردار می‌کرد الای.
ـ کوفت بخورم. اصلا تو کوفت بخوری اشغال. دیشب تا حالا دارم دق می‌کنم من. اونوقت توی کثافت وایستادی واسه من نیمرو درست می‌کنی. می‌کشمت سهیل. به خدا می‌کشمت!
#محلل

ریحانه محمود "آلما"

11 Jan, 18:44


#80

ریحانه محمود "آلما"

11 Jan, 18:44


الای کمی خودش را جمع و جور کرد و نیازی به هیچ جوابی نبود. او با آن پوزخندی که بی‌اراده نشست کنج لب هایش جواب سهیل را داده بود.
پس این اولین بار نبود. اولین بار نبود که عرفان روی این دختر دست بلند کرده بود. هیچوقت از او نپرسیده بود. هیچوقت کنجکاو نبود. جایی آن دور دورای ذهنش هم هیچوقت، برایش سوال نشد که چرا؟ که چرا عرفان و الای باهم نمیسازند؟ که چرا باهم نمی‌مانند؟ که اصلا مشکل اصلی زندگی‌شان چیست؟
حقیقتا الای آنقدر بد بود تصویرش که سوالی باقی نگذارد. در نظر سهیل عرفان، هم زیادی مظلوم بود و هم خوب که این زن را تحمل می‌کرد.
و امشب... امشب برای اولین بار پیدایشان شده بود. «چرا؟» ها را می‌گویم. برای اولین بار امشب، یک صدای دیگری هم از راه رسید. صدایی که می‌گفت؛ یک جای کار عرفان هم می‌لنگیده. که او دست داشته در این بد شدن! که کتایون دست داشته... که الای آنقدرها هم بد نبوده...
- چیکار کنم من سهیل؟
صدای او، ریشه‌ی افکارش را پاره کرد. سرچرخاند و تماشایش کرد. نمی‌دانست چه باید بگوید و این بدترین مسئله‌ی دنیا بود. نه هیچ فرمولی پیدا می‌کرد و نه از این بازی‌ها چیزی می‌دانست. جواب پیدا نمیشد. الای چکار باید می‌کرد؟
سر تکان داد و بدون فکر پرسید:
ـ تهش چی می‌خوای بشه؟ فراموشش می‌کنی یا میخوای برگرده؟
و خودش هم مات ماند از هرچه که پرسید. به خدا که الای حق داشت. حق داشت اگر همین حالا می‌گفت « به تو چه؟!». این که او چه تصمیمی می‌گیرد و با عرفان چکار می‌کند مگر به او ربطی داشت که پرسیدش؟ یکی نبود که بگوید، پسر خوب... به دردهای خودت فکر کن!
- خیلی مسخره‌ست. نمیگی چه بلایی سرم اومده. همه چیزو می‌دونستی و بهم نگفتی. الآنم خیلی چیزارو می‌دونی و نمیگی. اونوقت این سوال چرتو هم می‌پرسی.
این ها را الای گفت و انتظار داشت که سهیل توضیحی دهد. انتظار داشت که به دیده و شنیده‌های امشبش اشاره ای کند حداقل. انتظار داشت و شنید:
ـ راست میگی سوالم خیلی چرت بود. معذرت می‌خوام!
و این زیادی بود دیگر. این حجم از بی‌خیالی و بی‌احساسی و ربات بودن یک مرد را نتوانست که تاب بیاورد و ندانستن بازهم به گریه‌اش انداخت.
ـ خدا لعنتت کنه. خدا لعنتت کنه سهیل. خدا لعنتت کنه که میبینی دارم عذاب می‌کشم اما هیچی نمیگی. تو دیگه چه حیوونی هستی. داری لذت میبری آره؟ لذت میبری از اینجوری باختنم؟!
سهیل صادقانه گفت «نه!» و تمام فحش و نفرین‌هایی که الای برای بعد از این آماده کرده بود؛ همان جا ناپدید شدند.
سهیل روی پا ایستاد و اینبار چیزی گفت. چیزی که تمام معادلات را بهم بزند. چیزی که از سهیل دنیای او بر نمی‌آمد.
ـ هرکاری از دستم بر بیاد میکنم که بهتر شی.
و درست همان لحظه که الای مات و حیران، اشک‌های خشک شده‌اش را پس میزد؛ این را هم اضافه کرد و سریعا از اتاق بیرون رفت.
ـ یکم بخواب. فردا بهتر فکر میکنیم!
فردا بهتر فکر می‌کردند؟ او و سهیل؟ فردا برای بهتر شدن حال الای، هر دویشان فکر می‌کردند و سهیل هرکاری که از دستش برمی‌آمد را برای این انجام می‌داد؟
امشب چه شبی بود! چرا تمام نمیشد؟!
✓✓✓✓✓

برای دومین بار تماس گرفت با مطب دکتر و صدای منشی حالش را جا آورد. نگران بود که نکند الکی به خودش مرخصی داده باشد و دکتر نباشد اصلا.
ـ سلام خانم صالحی خوبین شما؟
خانم صالحی زنی تقریبا میان‌سال بود که سهیل را از صدا و صمیمیتش می‌شناخت. حداقل با آن‌ها بیشتر از هرکس. سهیل با این زن که منشی بود و با دکتر عظیمی که همه‌ی رمز و راز دنیایش را می‌دانست؛ بیش از هرکس دیگر صمیمی بود.
صالحی هم کم نبود از یک رفیق بی قید و شرط برای او. سخت ترین روزها را، او هم درست مثل دکتر کنارش بود و برای بهتر شدن همه چیز از جان و دل مایه گذاشت.
ـ به به! آفتاب از کدوم طرف درومده آقا سهیل یاد ما افتاد؟ چیشده باز؟ به کدوم در بسته خوردی که یاد ما افتادی؟
حق داشت صالحی. این مدت زندگی‌اش آنقدر شلوغ بود و پرهیاهو، که نتوانست به آن ها سر بزند. از ازدواجش هیچ نگفته بود. از الای که هیچ...! از مشغله‌ی این روزهایش که اصلا.
به فکر افتادنش، شوق صالحی را کور کرد. نگرانی را از همان پشت تلفن هم انتقال می‌داد و چقدر مهربان بود این زن.
ـ سهیل؟ باز که خودتو نباختی؟ کار اشتباهی نکردی مگه نه؟
اشتباه؟ بستگی داشت که به چیز اشتباه بگویند. به کدام عمل میشد گفت اشتباه؟ این که با زن سابق صمیمی ترین رفیقت ازدواج کنی و حالا بعد از چندی، ذهنت را هم درگیرش کنی را میشد گفت اشتباه؟ اینکه بعد از سال‌ها آرامش، با آن قسمی که خوردی و قولی که به خودت دادی، بازهم نتوانی خشمت را کنترل کنی و در کمال وقاحت این خشم را حواله‌ی همان مردی بدهی که زندگی‌ات را مدیونش شده ای را میشد گفت اشتباه؟
نه او در حال حاضر اشتباهی نکرده بود. تماس گرفت چون می‌ترسید. می‌ترسید از اینکه بخواهد اشتباه‌های بیشتری مرتکب بشود.
#محلل

ریحانه محمود "آلما"

01 Jan, 19:24


#79

ریحانه محمود "آلما"

01 Jan, 19:24


انتظار نداشت که دروغ بشنود و نشنید:
_ آره!
توضیحی هم نداد. حتی وقتی نگاه او دلخور شد.
_ دیگه چیا میدونی؟
نیم خیز شد سهیل. نیامده بود اینجا بنشیند تا اطلاعات بدهد. آمده بود تا مطمئن شود از حال الای و وقتی شروع کرده بود به سوال پرسیدن، پس ذهنش باور کرده بود و کم‌کم بهتر میشد.
_ قرار نیست هرچی من می‌دونم رو تو هم بدونی.
الای بلندتر از حد معمول صدایش زد. عکس العمل نشان داد. نمی‌خواست که او برود. انگار می‌ترسید. می‌ترسید او برود و بازهم تنها شود. می‌ترسید او برود و الای یادش بیاید که چه بلایی سرش آمده.
_ چرا فرار می‌کنی؟ باشه چیزی نمی پرسم بشین.
سهیل نشست سرجایش. او بود که باور نمی‌کرد. گاهی آدم‌ها با نقاب‌هایی که به چهره می‌زدند؛ به طرز فجیهی قضاوت میشدند و هیچ‌کس هم مقصر این قضاوت‌ها نبود. حتی سهیل! سهیلی که قسم خورده بود که احدی را مورد قضاوت قرار ندهد هم الای را قضاوت کرده بود. نقاب الای زشت بود و سهیل هم تقصیری نداشت. او خودش برای خودش این نقاب را انتخاب کرده بود و احدالناسی نمی‌توانست که انتخابش را تغییر دهد.
و امشب الای، نقاب را برداشته بود. می‌خواست خود واقعی‌اش باشد. می‌خواست برای چند ساعت نفس بکشد و آخ چقدر ضعیف بود این الای!
_ نمی‌خوای باهام حرف بزنی؟ نمی‌خوای حداقل یه دلداری کوفتی بهم بدی؟ آدمیزادی دیگه. آدمیزاد یه غریبه رو هم که میبینه... وقتی این همه بدبختی رو می‌بینه، یه چیزی میگه. یه چیزی بگو که باور کنم آدمی. که یه چیزیت شبیه آدمیزاد باشه حداقل.
داشت بهتر میشد... و این برگشتن علامت‌های الای بودن، انگار که سهیل را هم راضی کرده بود که کمی صمیمی‌تر تماشایش کرد و پرسید:
_ چی بگم که راضی بشی؟
اشک‌های بعدی، آمد و نشست روی گونه‌اش. مژه‌هایش تماما بهم چسبیده بود و آب بینی‌اش باز هم داشت راه می‌افتاد وقتی نالید:
_ بگو که عاشق چه آدم مزخرفی شده بودم. تایید کن. بگو که اون بی لیاقته‌. بگو عمرمو گذاشتم پای یه کثافت. بگو که اون هیچی نیست!
سهیل خم شد و یک برگ دستمال کاغذی کشید و دادش به دست الای. این توجه خشک و خالی، چقدر ملموس‌تر بود از قربان صدقه‌های دروغین. و این چقدر دیده میشد از چشم دختری که تمام عمر از مرد زندگی‌اش بی‌توجهی دیده بود!
_ اینارو بگم آروم میشی؟!
با دستمال به جان بینی‌اش افتاد و اشک‌ها را پاک نکرده، بعدی از راه می‌رسید.
_ آره آروم میشم. حداقل می‌فهمم اون لیاقت اشکامو نداره.
شنید:
_ هیچ احدی لیاقت اشکاتو نداره.
و این از عجایت بود!
اینکه سهیل به این شکل زل بزند به چشمانش و اینقدر واضح و رک و راست این جمله را بگوید.
چشمانش پر شد و زبانش نچرخید. نتوانست که چیزی بگوید. انگار منتظر بود که سهیل بازهم حرفی بزند و این جمله را توضیحش دهد اما او با لبخندی که نشاند روی چهره، تیر خلاص را زد. باورش نمیشد که روزی بخواهد مخاطب چنین لبخندی از جانب او باشد و این جمله را هم بشنود.
_ قبل از هرکس عاشق خودت باش. برای هیچ کس اشک نریز. اگه داری واسه خودت گریه می‌کنی حرفی نیست اما اگه واسه از دست دادن اونه و می‌خوای من برات تایید کنم چیزی که از دست دادی آش دهن سوزی هم نبوده نه... حالا حالا ها باید گریه کنی.
الای بی آنکه متوجه معنا و مفهوم حرف‌های او باشد؛ بازهم پر شد از گریه و تمام صورتش از هق‌هق مچاله شد وقتی نالید:
_ چون دهن سوزه مگه نه؟
سهیل برگ دیگری از دستمال کاغذی را برداشت. گرفت مقابلش و ابرو بالا انداخت.
_ بستگی داره تو خودتو کجا ببینی. اگه به نظرت عرفان خیلی دهن سوزه، پس حتما تو خیلی کم ارزشی مگه نه؟
الای پر حرص دستمال را قاپید و اشک‌ها را هم با همان حرص پاک می‌کرد وقتی گفت:
_ توام کم عوضی نیستی. بی ارزشم عمه ته!
سهیل تلاش کرد تا خنده‌اش را کنترل کند و این صمیمی‌تر شدن، چقدر داشت الای را بهتر می‌کرد و خودش نمی‌دانست.
_ باشه، اگه با عوضی شدن من و بی ارزش شدن عمه‌ام تو بهتر می‌شی حرفی نیست.
الای خیره ماند به یک نقطه‌ی دور. انگار که دنیا دوباره روی سرش آوار شد. انگار بازهم یادش آمد که یک شبه، همه چیزش را از دست داده. از امشب، چطور می‌خواست که بدون او زنده بماند؟!
_ دیگه بهتر نمیشم که..
اشک‌های بعدی‌اش آنقدر پربار بود که لبخند سهیل را هم حذف کرد. دلش می‌خواست کاری کند. چیزی بگوید. ذهن وابسته و بیمار دخترک را از این افکار نجات دهد اما مگر میشد؟ اوی درب و داغان را مگر میشد امشب با نصیحت آرام کرد؟ چه باید می‌گفت اصلا؟ که عرفان دوستت دارد گریه نکن؟ که ازدواجش زوری است خوشحال باش؟ اما کدام عاشقی می‌توانست با زنی دیگر شب را به صبح برساند و فردایش ادعای عاشقی کند؟ کدام عاشقی... اصلا عرفان چطور توانست که دختری چون الای را کتک بزند؟
این را که یادش آمد؛ اخم‌هایش آنچنان مچاله کرد پیشانی‌اش را که الای هم این را دید. انگار همان لحظه، تصویری از گذشته برایش زنده شد که حرصی پرسید:
_ بازم شده بود؟ شده بود که بزنتت؟

ریحانه محمود "آلما"

31 Dec, 18:48


#78

ریحانه محمود "آلما"

31 Dec, 18:48


دستی که داشت شل میشد را همان جا نگه داشت که الای زمین نخورد. او را دنبال خودش کشاند. سریع‌تر. می‌خواست این بازی را تمامش کند. این ورجه ورجه کردن احساساتش را وقتی این دختر کنارش بود؛ ابدا درک نمی‌کرد. امشب دیوانه‌ای چیزی شده بود و قطعا صبح فردا، تمام این ها تمام میشد.
به او کمک کرد تا دراز بکشد. دیگر نگاه نکرد چشمانش را. نمی‌دانست با یکبار دیگر نگاه کردنش، چه اتفاقاتی برای افکارش می‌افتد. صدایی از او هم در نمی‌آمد. پشت کرد به او و خودش را رساند به کمد دیواری. پتوی دونفره‌ی سنگینی بیرون کشید و بازهم نگاهش نمی‌کرد وقتی پتو را روی تنی که می‌لرزید انداخت. در توضیح حرکاتش هم آرام گفت:
_‌ هوا سرد شده!
و هنوز از اتاق بیرون نزده بود که توضیح او را هم شنید. داشت حالش را توضیح می‌داد.
_ من میمیرم مگه نه؟ خدا کنه همین امشب بمیرم!
میشد. قطعا میشد که همین یک جمله، زانوهای مردی چون سهیل را خم کند. یک نفر یک جای دنیا این جمله را گفته بود و فردایش دیگر نبود. یک نفری که با رفتنش، جان این مرد را هم با خودش برده بود.
دیگر نشد که نگاهش نکند. نگاهش آرام آرام بالا آمد. می‌خواست واقعی نباشد. می‌خواست به اویی که یک گوشه‌ی تخت جمع شده بود و از بیچارگی می‌لرزید؛ التماس کند که همان دخترک تخس و یک دنده و بدجنس باشد. که زبان نفهم باشد حتی. خانه را بهم بریزد و دیوانه شود اما، اینقدر ناامید و نابود و درب و داغان نه...!
این چه حالی بود؟ چه حالی بود که چشمان او داشت؟ چرا اینقدر معصوم؟ چرا اینقدر درمانده و چرا اینقدر ضعیف بود امشب؟ این چه حالی بود که بغض دفن شده‌ی سهیل را هم، توانست که بازهم زنده کند. دستانش مشت شد و لعنت به خاطرات. لعنت به تک‌تک برگ‌های دفتری که نه بسته میشد و نه از بین می‌رفت. لعنت به سطر به سطر روزهای درب و داغانی که حالا و درست در چنین لحظاتی یادش آمده بودشان.
لب زد:
_ میرم برات چای درست کنم.
می‌رفت که برایش چای درست کند و انتظار داشت که الای همین حالا جیغ بزند و بگوید که «چاییت بخوره تو سرت!». صدای هق‌هق شنید اما. صدای شکستن شنید. صدای شکستن قلب دختری که تا همین چند ساعت پیش، مطمئن بود به بی قلب بودنش.
چای ساز را به برق زد. تلفنش زنگ میخورد. نام عرفان را روی صفحه دید و مشت شد انگشتانش. خشم لعنتی، امشب کاملا بیدار شده بود. اصلا امشب کابوس بود یا حقیقت را نمی‌دانست اما، این همه عکس‌العمل تنها برای بغض یک دختر... این چه حالی بود؟
تماس را ریجکتش کرد و زیرلب هم فحش رکیکی حواله‌ی عرفان داد. این حرف‌ها هم از سهیل بعید بود. اینکه بخواهد از دست عرفان عصبانی باشد هم. او همه‌ی زندگی‌اش را از عرفان داشت. چرا امشب و تنها برای اشک‌های یک دختر، همه‌ی برداری‌اش با او را یادش رفته بود؟
صبح فردا همه چیز به حالت نرمال برمی‌گشت مگرنه؟ باید برمی‌گشت!
صدای جیغ چای ساز درآمد. چقدر آنجا مانده بود؟ فنجانی پیدا کرد و بعد از پر کردنش از چای، کمی لیمو هم به محتوایش اضافه کرد. خودش هم احتیاج داشت به کافئین. برای خودش هم ریخت و تلفنش را همان جا روی کابینت جا گذاشت.
میان لنگه‌ی در ایستاد. کمی دل دل کرد. الای هنوز هم گریه می‌کرد و می‌دانست که این به هق‌هق افتادن و مدام تشدید شدنش، تاثیر الکل هم هست. الکل لعنتی می‌توانست هر احساسی را تشدید کند. و اگر این احساس کوفتی غم بود را که دیگر هیچ...!
برای اینکه چیزی بگوید گفت:
_ پهلوت بهتره؟
الای بعد از دیدنش، با صدای بلندتری گریه کرد. انگار همه‌ی غم‌های دنیا روی دلش سنگینی کرده باشد و سهیل می‌دانست که تمام این ها فردا صبح برایش مثل کابوس خواهد شد. پس تلاش کرد که تا حد امکان درست رفتار کند. جوری که غرور دخترانه اش حفظ شود. جوری که مثل هزاری از دختران دیگری که دست به خودکشی زدند، یک دفعه دیوانه نشود و همه‌ی دنیایش را به باد ندهد.
_ بیا چای بخور بعدش حرف می‌زنیم باشه؟
دیگر نگذاشت که او چیزی بگوید. نشست لبه‌ی تخت و فنجان را داد به دست‌های لرزانی که هنوز هم یخ بود.
_ سعی کن بخوری. بهتر میشی.
چشمان الای چرخید و ثابت شد به روی او. هیچ احساسی میان اجزای مردانه‌ی صورتش پیدا نمیشد. نه خوشحال بود و نه ناراحت. نه به حال بدش می‌خندید و نه ترحم می‌کرد. هیچ نمی‌فهمید که پشت این نقاب سفت و سخت، چه ژستی پنهان شده اما، الای هم امشب.. یک جوری که هیچوقت شده بود و به طور معجزه وار از حضور این نقاب احساس امنیت می‌کرد. چه خوب بود که نه نصیحت می‌کرد و نه از فرصت به دست آمده سواستفاده! چه خوب بود که سهیل، همان طوری رفتار می‌کرد که الای از هیچ مردی انتظار نداشت. قطعا عرفان هم اگر جای او بود؛ به شکل دیگری از این آب گل آلود ماهی می‌گرفت.
کمی نوشید از چای. با هر جرعه‌اش گرم تر شد و نمی‌دانست این گرما از چشمان سیاه مقابلش تشعشع می‌کرد و یا از فنجان منتقل میشد اما دیگر مثل سابق نمی‌لرزید وقتی پرسید:
_ تو می‌دونستی؟!
#محلل

ریحانه محمود "آلما"

30 Dec, 18:44


از فردا شب بریم سراغ محلل؟ 😍

ریحانه محمود "آلما"

27 Dec, 11:37


خب بالاخره بعد از دو سال و نیم آلما هم تموم شد. 😊
امیدوارم پایان منطقی باشه. امیدوارم دوستش داشته باشین و امیدوارم ارزش این همه صبرتون رو داشته باشه.
من بیست پارت اول رو حذف کردم و هر روز بیست تای دیگه رو حذف میکنم پس زودتر تمومش کنید که جانمونین دوستان.
منتظر نظرات قشنگتون در مورد پایان داستان هستم چون خودم به شدت دودل بودم که در مورد پایانش. ❤️❤️

ریحانه محمود "آلما"

27 Dec, 11:35


#264

ریحانه محمود "آلما"

27 Dec, 11:35


آنقدر که نرگس را هم به خندیدن وادار کند. آنقدر که صدای او را در بیاورد. آنقدر که آن دو غریبه، بازهم آشنا شوند.
_ به نظرت سینا... به نظرت زنده‌م می‌ذاره اگه بفهمه؟
و کسی نمی‌دانست که سینا کمی آنطرف تر، کنار آلما ایستاده و تماشایشان می‌کند.
_ تا حالا مامانمو این شکلی ندیده بودم. انگار خیلی جوون شده آلما.

پایان

ریحانه محمود "آلما"

27 Dec, 11:35


_ من نیومدم دنبال مانع بگردم. فقط می‌خوام زنم برگرده همین. می‌خوام زندگی کنم.
بکتاش بی عکس‌العمل ماند. چای ها روی میز چیده شد. سینا سر پایین انداخته بود. آخرین جمله‌ای که الهه گفته بود را مرور کرد. برای بار هزارم.
_ اگه یه نفر بتونه تا آخر عمر مادرتو رو چشماش بزاره و مراقبش باشه، قطعا بکتاشه سینا. به این شک نکن!
آلمایی که شنیده‌اش را باور نمی‌کرد؛ نیاز داشت که بشنود. نیاز داشت که سینا مستقیم و واضح چیزی بگوید. پس روی صندلی چرخید و پرسید:
_ یعنی با بابام مشکلی نداری؟
و تمام چشم‌ها گوش شد برای آن لحظه.
_ نه! من اومدم دنبال دخترش. مشکلی هم با خودش ندارم.
باور نکرد. بازهم باور نکرد که چه شنیده. بلندتر پرسید:
_ یعنی اگه بابام نره، بازم...
_ نمی‌خوام از دستت بدم آلما. به هیچ قیمتی. نمی‌‌خوام یه روز بخاطر این لحظه‌هایی که از دستشون دادم به خودم لعنت بفرستم. امروز صبح که بیدار شدم، داشتم به این فکر می‌کردم که شاید تا سه سال دیگه هم اینجوری برف نیاد..‌. من کی دیگه می‌تونم با آلما برم تو برف قدم بزنم؟
و عشق همین ها بود. همین جمله‌های کوتاه اما پرمعنی. عشق را فقط با دوستت دارم نمی‌شد توصیف کرد. عاشق همانی بود که برای یک لحظه خندیدن معشوقش، با جان و دل بجنگد و دم نزند.
_ منتظر چی هستین پس؟ برین تا برفا تموم نشده.
عشق همین بود. همین که حسرتت بشود بغض و بغضت را با اشتیاق شوق او قورتش بدهی. اینکه چشمت هر لحظه، دنبال خنده‌های او باشد. و اینکه دلت از خنده‌های او دوباره زنده شود و مهم نباشد اگر بخواهی شب‌های بعدش را خودت به تنهایی، ساعت‌ها گریه کنی.
سینا بلند شد و دستش را برای آلما دراز کرد. او را همراه خودش برد. رفتند که امروز را زیر برفی که شاید تا سال دیگر هم این چنین نمی‌بارید قدم بزنند و بکتاش کیف پولش را برداشت تا با کوله بار حسرت‌هایی که به دلش مانده بود؛ برود و صبحانه را حساب کند.
باربد نگاه چرخاند و از الهه هم خواست که نرگس را ببیند. او هم خوشحال بود و نبود. نگاه زمین انداخته بود. خودش را بابت تمام این‌ها مقصر می‌دانست و نمی‌دانست. از هیچ کدام از تصمیماتش پشیمان نبود اما این همه غمی که روی شانه‌های این مرد نشسته بود را، نمی‌توانست که نبیند.
باربد سریعا دست به کار شد. رو به الهه گفت:
_ ماهم بریم؟
و الهه قبل از رسیدن بکتاش به میز روی پا ایستاد.
_ ماهم پیاده میریم. یجوری بدو بدو رفتن دلمون خواست.
بکتاش فهمید که منظور آن ها چیست. خنده‌اش هم غم داشت وقتی سر تکان داد و خم شد تا کتش را از روی صندلی بردارد. این همه سال نرسیدن را یک روز برفی قطعا نمی‌توانست به رسیدن تبدیل کند. سال‌ها بود که به خودش این ها را دیکته کرده بود. که با دوباره دیدنش شوق رسیدن نداشته باش. که او برای تو ممنوع است. اصلا نمی‌خواهدت. که با تو بودن، قرار نیست خوشحالش کند.
باربد و الهه هم رفتند. او کتش را پوشید و نمی‌دانست که با نرگس هم‌قذم باشد یا نه وقتی از طباخی بیرون زد.
هوا آنقدر سالم و تمیز بود که او هم دلش قدم زدن می‌خواست. حتی اگر قرار بود تمام این مسیر را تنهایی برود و خیالاتش را مرور کند. بعد از رساندن نرگس قطعا کمی قدم میزد.
_ آدم دلش می‌خواد قدم بزنه. چه برف قشنگی!
درست شنید؟ این را نرگس گفت؟ سرچرخاند تا باور کند. که مطمئن باشد که مخاطب کلام نرگس، خودش بوده.
این چندمین باری بود که چشمان این زن را نگاه کرد و مشکی را به تمام رنگ‌های دنیا ترجیح داد؟
نمی‌دانست که چه عکس‌العملی باید نشان دهد اما پایش نرفت به سمت ماشین. پیاده راه افتاد و بازهم نگاه کرد تا باور کند که نرگس هم‌شانه‌اش شده.
شنید که او پرسید:
_ واقعا می‌خوای بری؟
و چرا حس کرد که نرگس هم این سوال را با غم پرسیده؟
همان جا ایستاد. دستانش را برد داخل جیبش تا هیجانش را مهار کند. میشد دیگر. بعد از این همه سال نرسیدن، میشد که با یک مکالمه‌ی کوتاه هم هیجان زده شد.
چشمانش اینبار، انگار برای اولین بار بود که اینقدر روشن و نورانی به نظر می‌رسید وقتی گفت:
_ میخوای برم؟
و این اولین مرتبه ای بود که شهامت پرسیدن این سوال را پیدا کرده بود. چرا که همیشه می‌دانست که جوابش مثبت است و اینبار نه. امید آمده بود. امید داشت که نرگس بخواهد که او بماند و به خدا که اگر اینبار هم می‌گفت برو، برای تمام عمر از زیر آسمان این شهر می‌رفت.
و به گوش‌هایش اعتماد نداشت وقتی شنید: «نمیخوام بری. حتی اگه این نخواستن من دیگه زیادی مسخره باشه.»
میشد؟ میشد که همین جا فریاد بزند؟ میشد که بلند بخندد و کسی فکر نکند که دیوانه شده؟ میشد که گریه کند حتی؟
این اولین بار بود. به خدا که این اولین باری بود که نرگس این چنین واضح، خواست که بماند. خواست که نرود‌. بدون در نظر گرفتن همه‌ی به قول خودش «مسخره بودنش!»‌.
و بکتاش اینبار با لب هایش خندید. بلند و طولانی. انگار که برای تمام عمر، هیچ کاری جز خندیدن نداشت.

ریحانه محمود "آلما"

27 Dec, 11:35


#263

ریحانه محمود "آلما"

27 Dec, 11:35


یک ربع بعد، همه دور یک میز چوبی نشسته بودند و گارسون رستوران سنتی، منتظر دریافت سفارشاتشان بود. درست شبیه به یک خانواده‌ی بزرگ و واقعی.
میشد... قطعا میشد که دستان یک مرد پنجاه و خرده‌ای ساله هم از اشتیاق بلرزد. قطعا میشد که نتواند لبخند را صورتش حذف کند. قطعا میشد که از خوشحالی، نداند که چه بگوید و اگر بعد از این صبحانه، می‌مرد هم باکی نبود. او به آرزویش رسیده بود.
نرگس درست مقابلش نشسته بود و بچه‌هایشان هم همین جا... درست کنارشان. بدون جنگ و دعوا. بدون اینکه کسی مخالف این حضور باشد و بدون اینکه بخواهد برای این کنار هم نشستن، کسی را زور کند.
او به یاد جوانی‌ها پاچه و مغز و بناگوش سفارش داد و گوربابای هرچه مریضی کوفتی را هم کرده. با چنان لذتی سفارشش را اعلام کرد که دنباله‌روی او، بقیه هم همین ها را سفارش دادند و درست همان لحظه که گارسون دور شد؛ رو کرد به الهه و با اخمی تصنعی مخاطب قرارش داد.
_ چاق نشی یه وقت؟ هروقت آوردمت اینجا و التماست کردم یه لقمه بخوری که نخوردی. حالا نشستی کنار شوهرت گور بابای رژیمم کرده اره؟
و الهه خنده کنان، سر چسباند به شانه‌ی شوهرش.
_ گور باباش. اونکه باید بپسنده، میپسنده!
باربد نگاه درشت کرد و وقتی بکتاش پرسید «اره باربد؟» خندید و این خوشی برای او هم معجزه به نظر می‌آمد وقتی گفت:
_ مگه میشه نپسندم؟ پسندیده‌ی عمریه الهه خانم.
نگاه سینا را روی خودش احساس کرد باربدی که تمام غم این روزهایش حالا، تنها آلما بود و آلما. اگر حال او کمی بهتر میشد که دیگر دردی نمی‌ماند.
اگر این مردی که با شرمندگی زل زده بود به صورتش، تنها کمی، کمی از موضعش عقب می‌کشید که دنیا به آخر نمی‌رسید. آنوقت می‌توانست با خیال راحت، شب‌هایش را کنار الهه‌اش به صبح برساند.
بدون کوچک‌ترین خشمی و تنها برای آنکه برای از میان برداشتن این خشم کاری کند؛ پرسید:
_ اون شب که منو زدی، آروم خوابیدی؟ دلت خنک شده بود؟
و مرور خاطرات سینا را رساند به آن شب. به آن شب سردی که زیادی هم دور به نظر می‌آمد. نگاه‌ها همدیگر را پیدا کردند. صاحب های خاطره‌‌های آن شب. همان شبی عقل قلب را می‌کوبید و قلب هم عقل را. همان تصمیم‌های ثانیه‌ای که یکی‌اش مثلاً عقلانی بود و یکی دیگرش احساسی. همان شبی که سینا، برای یک ثانیه هم چشم روی هم نگذاشت و این را در حالی‌که چشم از چشمان آلما نمی‌گرفت بیانش کرد.
_ تا خود صبح، یک ثانیه هم خبری از خواب نبود! دلم؟ دلم داشت آتیش می‌گرفت. تا آخر عمرم، اون شب هم بدترین می‌مونه و هم بهترین.
و این «بهترین» را با چنان تحکمی گفت که آلما مجبور کند برای مرور خاطرات. برای به یاد آوردن تمام آن نوازش‌ها و عاشقانه‌ها. برای هرچه که سینا، درست کنار گوشش گفته بودشان.
الهه به پهلوی باربد کوبید تا دیگر چیزی نگوید. و باربد سر تکان داد که بفهماند قصد جنگ و دعوا ندارد.
دیگر کسی چیزی نگفت. کله پاچه‌ها آمد و هرکس کنار هرلقمه‌ای که قورت می‌داد، کرور کرور خاطرات مرور می‌کرد. کدامشان اشتباه بود؟ کدام قدم را اگر درست برمی‌داشتند، این همه غم نمی‌آمد و به دنیایشان سرک نمی‌کشید؟ قطعا اگر جدایی میان بکتاش و نرگس نبود؛ دیگر آلما و سینا و باربد و الهه‌ای هم نمی‌ماند! تمامشان حکمت بود مگر نه؟ پس چرا برای هرکدام اینقدر دست و پا میزدند؟
بکتاش لقمه‌ی آخرش را جوید و از پسر جوانی که چای می‌آورد خواست که برای همه چای بیاورد.
بعد از آن خم شد و درحالی که دستمالی برمی‌داشت تا دهانش را تمیز کند گفت:
_ هیچ کدوم نمی‌تونید بدون هم زندگی کنید. اینو هردوتون می‌دونید اما اینکه چرا اینقدر ناز و ادا میآید رو نمی‌دونم.
سینا دهان باز کرد و بکتاش نگذاشت که چیزی بگوید.
_ اگه مشکلت منم پسرجون. من موندنی نیستم. دارم واسه همیشه از ایران میرم.
و ندانست چرا همان لحظه، با تمام سلول‌های بدنش، کنجکاو واکنش نرگس شده.
نتوانست که نگاه کند. تنها برای بهتر شدن حال دخترش و آینده‌ای که می‌دانست دیگر برای خودش نیست و برای آلما هست؛ دهان قلبش را بست و ادامه داد:
_ قرار بود آلما رو هم با خودم ببرم. تا اون لحظه‌ای که باورم نشده بود از عشق چیزی بدونی. فکر می‌کردم نمی‌شناسی. نمی‌خواستم دخترم بمونه دست کسی که عشق براش تعریف نشده.
و دیوانه شده بود؟ چرا این‌ها را می‌گفت؟ چرا حرف‌هایش بازهم داشت دوپهلو میشد؟ چرا نمی‌توانست که نرگس را برای چند دقیقه از این میز حذف کند و زنی که روبه رویش نشسته بود، فقط و فقط مادر دامادش بماند؟
پوزخند سینا و سکوتش، نشانه‌ها را به سمتش فرستاد. داشت گند میزد و تا دیر نشده بود باید جلویش را می‌گرفت.
_ اما امروز فهمیدم اشتباه می‌کردم. حالا که انقدر زنتو دوست داری و تنها مانعتون منم، منی وجود نداره. قبل ترم گفتم. وقتشه باربد مسئولیت این زندگی رو به عهده بگیره. از دور حواسم بهتون هست اما...

ریحانه محمود "آلما"

27 Dec, 11:34


#262

ریحانه محمود "آلما"

27 Dec, 11:34


_ گفتم بشینم از دور نگاه کنم ببینم پسرم می‌تونه دست زنشو بگیره و برش گردونه تو خونه‌ش یا نه... دیدم نه! فقط قلدری کردن بلده. دیدم دوباره داره گند میزنه. دیدم اگه من نباشم، نمی‌تونه حقشو بگیره.
و آخ که این جمله‌ها، چقدر حرف داشت!
سنگینی نگاه بکتاش روی نیم‌رخ زنی که با وجود میانسال بودن، هنوز هم افسانه‌ی دنیای او بود؛ پاهایش را شل کرد و او عقب رفت. عقب رفت تا با عاشقی کردن، دوباره و دوباره گند نزند به زندگی نرگس و پسر عزیزش.
سینا آرام تر از انتظارشان بود وقتی گفت:
_ برو خونه مامان. می‌تونم.. میارم زنمو.
و اینبار نوبت آلما بود که دستش را بکشد.
_ زنت ربات نیست که هروقت شما امر کنی بیاد و هروقت دلت نخواست بره آقا. اومدیم جدا شیم.
فقط خود خدا می‌دانست که با چه جان کندنی همین چند جمله را گفته. با چه ترسی. با چه دل‌دل کردنی.
الهه نزدیک شد و بازویش را چسبید چرا که می‌دانست. می‌شناخت آلما را. نگاهش فریاد می‌زد همه چیز را. که چقدر می‌ترسد از اینکه سینا همین الان برود و با یک امضا همه چیز را تمامش کند. برای حفظ غرور این ها را گفته بود. برای اینکه آبروی ریخته‌اش را پس بگیرد و حداقل به پدر و برادرش ثابت کند که هرچه میان سینا بوده... به همین راحتی تمام نخواهد شد.
سینای درمانده، اینبار با نگاه دنبال یک حامی گشت. باربد را پشت سر گذاشت و الهه‌ای که برای دوباره بهم رسیدنشان چیزی کم نگذاشته بود را هم کوتاه نگاهش کرد و گذشت. از دست نرگس که چیزی برنمی‌آمد. او می‌توانست پسر خودش را کنترل کند اما دختر بکتاش را... قطعا فقط بکتاش می‌توانست که آرام کند.
نگاه سینا، با تاخیر رسید به چشمان بکتاش. به چشمان مردی که همچنان آرام بود و غمگین‌. آنقدر غمگین که دل می‌سوزاند.
اینبار شده بود همان پسر بچه‌ی هفت هشت ساله. همانی که بکتاش نشسته بود و از دور تماشایش می‌کرد. همانی که بکتاش با تماشا کردنش، رفع دلتنگی می‌کرد و برای همان شب آرام می‌گرفت. همانی که بکتاش بارها آرزو کرده بود که بتواند پدرش باشد و آرزویش انگار، درست همین حالا برآورده شده بود. همین حالایی که نگاه درمانده‌ی سینا، به حمایت پدرانه‌ی او احتیاج داشت!
لبخند آمد و گوشه‌های چشمانش را چین انداخت. نرگس این خنده را می‌شناخت. خنده‌ای که لب هایش را نه، چشمانش را تحت تاثیر قرار می‌داد و او چقدر ممنون بود از مردی که با گذر تمام این سال‌ها، هنوز هم سایه‌ی حمایتش را از سر این خانواده کم نکرده. عشق اگر وجود داشت. قطعا همچنین چیزی بود. چنین رنگی داشت. و چنین قدرتی که تا ابد تمام نشود!
_ شما که قرار نیست تصمیم بگیرین. بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم. استخونامون یخ زد تو این سرما.
این را گفت و هنوز هم چین کنج چشمانش از میان نرفته بود وقتی راه افتاد به طرف ماشین.
باربد که دنبال پدرش رفت تا تصمیم او را بشنود و الهه کنار گوش آلمایی که مات مانده بود گفت:
_ آشتی کردین تموم شد رفت عزیزم. خودتو واسه یه آشتی کنون حسابی آماده کن.
و عجیب بود اگر تکه‌ای از قلب دخترک پایین می‌ریخت؟ عجیب بود اگر چشمانش دوباره ستاره باران میشد و عجیب‌تر بود اگر سینا این برق را پیدا نمیکرد؟

ریحانه محمود "آلما"

27 Dec, 11:34


#261

ریحانه محمود "آلما"

27 Dec, 11:34


✓✓✓✓
_ وای چه برفی!
این را در حالی‌که از ماشین پیاده میشد گفت و بعد هم سریعا دکمه‌های کاپشن کوتاهش را بست.
ذوقش ده ثانیه هم عمر نداشت. چشمانش سینا را دید و ماتش برد. باورش نمیشد که درست دیده باشد حتی. این موهای اصلاح نشده، انبوه ریش‌های نامرتب و بدنی که این همه لاغر شده بود را، سینا نمی‌توانست صاحب باشد.
پاهایش را نمی‌توانست که توان دهد. یک قدم برداشت و بعد از آن، انگار که چسبید به زمین. نمیخواست برود. هیچ عضوی از بدنش، نمی‌خواست که به آن جلسه‌ی کوفتی برود. حضور باربد و بعد از آن بکتاش را نزدیکش احساس کرد. شنید که باربد زیر لب گفت «این چرا این شکلی شده؟» و خودش را زد به نشنیدن. نه می‌خواست بگوید و نه بشنود. اگر چیزی می‌گفت که قطعا همین‌جا و درست وسط برف‌ها، می‌نشست و زار‌زار گریه می‌کرد.
شنید که بکتاش گفت:
_ بیاید بریم تو خیلی سرده.
و او درست بعد از دیدن سینا و نگاهی که برای یک ثانیه هم از صورتش کنده نمیشد؛ انگار دیگر سردش نبود.
داشت درست میدید؟ سینا تکیه گرفت از نرده‌های ورودی و نزدیکشان شد. او بود که داشت جهت مخالف را می‌‌آمد. مگر نباید آن طرفی می‌رفت و با یک امضا، همه چیز را تمامش نمی‌کرد؟
شنید که باربد کنار گوشش گفت:
_ هرچی گفت جوابشو نمیدی. زود میریم تمومش می‌کنیم و میریم.
و انگار که اصلا نشنید. او که نزدیکش شد؛ بازهم همان سینای همیشگی بود. با همان نگاه و همان عطر همیشگی. او که نزدیک شد؛ انگار دیگر خبری از آن نفرت آخرین دیدار هم نبود. لب هایش لرزید و نمی‌دانست که توانست بگوید «سلام» یا نه. اما دید که سینا با تسلط کامل و بدون آنکه صدایش بلرزد سلام کرد. پس بازهم حال او، بهتر از آلمایی بود که زیر سنگینی نگاه خیره‌ی او، داشت همین‌جا پس می‌افتاد و میمیرد.
نگاه دزدید. مرتیکه‌ی دیوانه دست از تماشایش برنمی‌داشت. هرجایی غیر از او را نگاه کرد و نه، او تمامش نمی‌کرد. با وجود پدر و برادرش و با گستاخی زل زده بود به آلمایی که این همه تماشا شدن، برای ساعت‌ها نشستن و به او فکر کردنش کافی شده بود.
یک قدم دیگر برداشت. اصلا به پاهایش توان داد تا از کنار او بگذرد و بتواند که درست و حسابی نفس بکشد اما صدای او... می‌توانست... قطعا که صدایش می‌توانست که تمام وجود دخترک را به لرزه بیندازد. هیجان آمد و تمامش را صاحب شد.
_ عجله داری؟!
هنوز هم همان بود. همان دیوانه‌ی همیشه حق به جانب!
قدرتش کجا رفته بود؟ چرا هیچ جانی برای هم‌کلام شدن با او را نداشت؟ چرا دهان باز می‌کرد و صدایش در نمی‌آمد؟ اصلا چه باید می‌گفت؟ می‌گفت که دیشب را تا خود صبح دعا کرده که فردا ده و نیم صبح، اصلا سینا نیاید و آلما هم بدون اجازه‌ی همسرش نتواند که برود. اصلا سینا هیچوقت نیاید اما او برای تمام عمر، حداقل همسر او باقی بماند. که یک اسمی از او برای همیشه، در تمام زندگی‌اش باقی بماند؟
بکتاش به جای دخترش جواب داد:
_ هوا سرده. اگه می‌خوای چیزی بگی زودتر بگو. اگه هم نه بریم داخل و تمومش کنیم.
بکتاش هم مثل دخترش فکر کرده بود. که سینا نمی‌آید. که او به عنوان یک مرد عاشق، قدرت تمام کردن این عشق را نخواهد داشت و حرکت بعدی سینا غافلگیر کننده تر بود. همه را کیش و مات کرد.
یکی از دستانش چنگ زد به مچ دست ظریف دختری که کم مانده بود تا از حال رفتنش.
_ کجا بریم؟ چیو تموم کنیم؟
و این‌ها را با خیرگی به چشمان بکتاش پرسیده بودش.
تمام شد. مگر چقدر قدرت داشت دختری که تمام شب‌های گذشته را برای این مرد گریه کرده بود؟ بغضی که جان می‌خراشید را شکست و گرمای اشک، گونه‌های یخ زده اش را سوزاند.
میان گریه هایش گفت:
_ سینا ولم کن.
و سینا محکم‌تر چسبید. جوری که انگار، حقش از تمام این زندگی را چسبیده باشد.
لبخند بکتاش حرصی بود. پر از درد. پر از غم و پر از حسرت شاید. این خانواده، همیشه جوری نگاهش کرده بودند که انگار بکتاش، آمده و چیزی را از دستشان قاپیده. نگاه این پسر هم توفیری با نگاه مادرش نداشت.
_ اومدی اینجا واسه چی؟ که زل بزنی تو چشمای من؟
سینا گامی نزدیک شد و آلما را هم به اندازه‌ی همان گام، از پدرش دور کرد.
_ اومدم زنمو ببرم.
صدای باربد نبرد نگاه‌ها را شکست.
_ دستشو ول کن چرت و پرت هم نگو. باز چیزی زدی؟ تا دیروز که زنت نبود و وقتی میدیدیش حالت بد میشد؟ امروز یادت افتاده که زنته؟ مگه بازیچه‌ی توییم ما؟
و آلما هم به دفاع از بردارش، بلندتر و با صدایی که همچنان می‌لرزید تکرار کرد:
_ ول کن دستمو.
نگاه سینا چرخید. این بار آلما را... محکم و طولانی تماشایش کرد. انگار که داشت با این نگاه، به اوی ترسیده اولتیماتوم می‌داد. که اگر بروم رفته‌ام و خوب فکرهایت را بکن.
صدای کفش‌های پاشنه بلند و بعد از آن نرگسی چه حضورش ابدا انتظار نمی‌رفت؛ همه را دگرگون کرد. الهه را هم همراه خودش آورده بود. نرگسی که با اهمیت حضورش، دشمنی بکتاش را با این مرد برای همیشه تمام کرد.

ریحانه محمود "آلما"

20 Dec, 19:27


#260

ریحانه محمود "آلما"

20 Dec, 19:27


نگاه تیز سینا حرف را در دهانش خشک کرد. دیگر نمی‌توانست چیزی بگوید. کار بیخ پیدا کرده بود. اصلا نمی‌دانست که چه کار باید بکند. ناامید شد. از این جا آمدنش هم پشیمان!
نیم خیز شد برای بلند شدن و ترک کردن خانه ای که تمامش خشم بود و غیرت کورکورانه‌ای مردی که با دل خودش هم لج کرده بود.
_ باشه! این جوری نگاه نکن من دیگه دارم میرم. فقط اومدم، گفتم شاید باید بیام بهت بگم. گفتم شاید هنوز برات مهم باشه. گفتم شاید اگر بفهمی آلما داره بعد از امروز، یعنی بعد از طلاق تون... بعد از جدایی تون... واسه همیشه‌ی همیشه با باباش از ایران میره... گفتم شاید ناراحت بشی. گفتم شاید از من گله کنی که چرا نیومدم بهت بگم. گفتم شاید به خاطر همه‌ی این اتفاقات، تا آخر عمر خودتو لعنت بفرستی چون دیگه اون وقت پشیمونی هیچ فایده ای نداره.
این را که گفت، دسته‌ی کیفش را گرفت و سریعا بلند شد. دیگر اصلا امیدی به این مرد نبود. نگاهش جوری بود که انگار تمام بدبختی های چندین و چند ساله اش، همه و همه را بکتاش باعث بوده... او نمی توانست باز هم با دختر مردی باشد که آن را عامل بدبختی اش می دانست.
بغض به گلویش چنگ انداخت. دلش به حال آلما می سوخت. اوی بیچاره، از این به بعد چطور می خواست زندگی کند؟ با عشق این مرد؟ این مردی که با خودش، دلش، مادرش و همه‌ی دنیا به سر لج افتاده بود؟

ریحانه محمود "آلما"

20 Dec, 19:27


صدای پوزخند سینا دست و پایش را شل کرد:
_داری زندگی خودتو با من، مقایسه می کنی؟! یعنی به نظرت همه چی ما شبیه همدیگه ست؟!
باز هم خودش را زد به آن راه. دیگر نمی دانست که دارد درست و حسابی نقش بازی می کند یا نه اما، ادامه اش داد. چراکه چاره ای جز ادامه دادن نداشت.
_ حالا مثلا زندگی تو چه فرقی با من داره؟ یعنی فقط تو غصه خوردی آقا؟ یعنی ما هیچ غم و غصه ای نداشتیم؟ یعنی... اصلا همون بکتاش، فکر می کنی خوشبخت بوده؟ فکر می کنی چون پولداره زندگی شاهانه داشته؟ نخیر! فقط من می دونم چی به اون گذشته. اول که ازدواج کرد زنش بعد از اینکه بچه‌شون به دنیا اومد هزار جور بهش خیانت کرد و نارو زد. فکر کن بچه ات تازه به دنیا اومده باشه فکر کن تو خوشی دست و پا بزنی و بفهمی زنت سال هاست داره بهت خیانت می کنه. بعد از اونم که مامانت رفت تو زندگیش و...
نگاه چپ چپ سینا برای لحظه ای ساکتش کرد اما باز هم شجاعت به خرج داد و ادامه داد:
_ این جوری نگام نکن. مامان تو هم مثل هر آدم دیگه حق داشته که عاشق بشه، حق داشته که زندگی کنه. الان تو با مامانت چه فرقی داری؟ چرا تو حق داری عاشق شی چرا آلما حق داره عاشق باشه ولی مامانت نه؟ چون مامان توئه نباید عاشق کسی می شده؟ نباید کسی رو می خواسته؟ مگه آدم نبوده؟ مگه احساس نداشته؟
سینا این بار صدا روی سر انداخت.انگار دیگر تحمل شنیدن این ها را نداشت. که یک صدایی مدام بیاید و در گوشش بگوید که مادرت قبل از پدرت عاشق مرد دیگری بوده..
_بله حق داشته عاشق باشه اما نه عاشق یه مرد متاهل. اما نه عاشق اون...
صدایش قطع شد. انگار نتوانست به او چیزی بگوید. انگار پدر آلما بودن بکتاش را داشت کم کم محترم می کرد. انگار هیچ نفرتی باقی نمی ماند وقتی او پدر آلما می شد.
الهه که این ها را دید کمی جرات گرفت این بار توانست راحت تر صحبت کند.
_ نه خیر! اون مرد متاهل نبوده. یعنی بوده ها ولی اون خیانتی که مادر آلما بهش کرد دیگه اونو از همه متاهل ها جدا می کرده. بعدشم مامانت که نمی دونسته اون جدا نشده‌. تو داستان اونا رو می دونی؟ اصلا می دونی چی بینشون بوده؟ اصلا می دونی مامانت چرا ولش کرد؟
سینا لجوجانه گفت:
_ اصلا نمی خوامم بدونم. اسم مادر منو کنار اون نیار میگم. حالیته؟
الهه کمی نزدیک شد می خواست این داستان را تمامش کند. می خواست سینا را باز هم کنار آلما ببیند. انگار اصلا اگر آن دو کنار هم نبودند، هیچ چیز جور نمی شد.
_ ببین سینا... من نیومدم اینجا که اونارو توجیه کنم. نیومدم کارای گذشته شونو توجیه کنم. نیومدم بگم اجازه بده اون دوتا باهم باشن. نیومدم بگم مامانت حق داشته عاشقش باشه. من دارم میگم هیچ چیز اون جوری که تو فکر می کنی نیست. دارم می گم اونا هم هیچ گناهی نداشتن‌. دارم می گم اونا هم انسان بودن. دارم می گم بکتاش‌و از یه زاویه دیگه نگاش کن. کم بدبختی نکشیده اون.. فکرشو بکن.. فکر کن سال های سال عاشق یه نفر باشی، بعد بشینی خوشبختی شو با یه نفر دیگه تماشا کنی‌. بشینی هی نگاش کنی، از دور..‌. فقط از دور بتونی اونو داشته باشی. فکر کن تمام این سال ها بکتاش پای عشق مامانت مونده. فکر کن برای اینکه عاشق اون بوده.. فکر کن ببین چقدر عاشق بوده که همه زندگیشو زیر و رو کرده که بتونه تویی که بچه اونی رو خوشبخت کنه. ببین چقدر عاشق بوده. اصلا می تونی بفهمی یعنی چی؟می‌دونی این همه سال عاشق یکی بودن و عاشق یکی موندن یعنی چی؟ می دونی این همه سال پیگیری زندگی یکی رو کردن یعنی چی؟ میدونی صبح تا شب نگاش کردن و بهش نرسیدن یعنی چی؟
صدای فریاد سینا، نرگس را تا اتاق کشاند.
_ گفتم نمی خوام بدونم. نمی خوام بدونم لعنتی! برو بیرون. نمی‌خوام بشنوم صداتو.
نرگس همان جا وا رفت. نمی دانست که چه بگوید. از شرم نگاه خیره‌ی پسرش، نشست یک گوشه و دوباره و دوباره، زارزار گریه کرد. بکتاش نمی دانست. نمی‌دانست که با میان کشیدن سینا به این داستان قدیمی، چه ظلمی به نرگس کرده. که اگر نگاه یک پسر به مادرش این شکلی شودیعنی چه! جوری نگاه می کرد که انگار سال های سال داشته به پدر عزیزش خیانت می کرده.
الهه دیوانه شد. حقشان نبود که این طور قضاوت شوند. نرگس که انصافا گناهی نداشت. هرچه بود هم از طرف بکتاش بود. از طرف آن عشق لعنتی تمام نشدنی.
_ ببین سینا داری احساسی رفتار می کنی. داری حالمو با این بی‌منطق بازیا بهم می زنی. مگه بچه‌ای تو؟ مگه نمی فهمی دارم بهت می گم اینا هیچ گناهی نداشتن؟ مخصوصا مامانت! مامانت که اصلا گناهی نداشته. این بیچاره که تا فهمید بکتاش زن داره گذاشت و رفت. رفت زن بابات شد. بعدش که تو اومدی وسط و بعدشم بچه بعدی و.. تو داری یجوری رفتار می کنی انگار مرگ پدرتم تقصیر این بنده خدا بوده. مادرت بعد از مرگ بابات فقط و فقط به خاطر یه لقمه نون رفت زن بکتاش...

ریحانه محمود "آلما"

13 Dec, 17:01


ممنون بابت صبرتون و اینکه کنارم بودین. چند تا پارت مونده از آلما که یکی یکی تو این هفته میذارم و از هفته ی آینده انشالله محلل رو ادامه میدم🙏

ریحانه محمود "آلما"

13 Dec, 17:00


#259

ریحانه محمود "آلما"

13 Dec, 17:00


صدای نرگس ذهنش را هم از کار انداخت. تمام وجودش قلب شده باشد. دیگر عقلی هم در کار نبود.
_ میشه مادر. میشه که بدون اون زندگی کرد. اما می‌تونی یه عمر حسرت بکشی و تاب بیاری؟ پیر میشی مامان. زود پیر میشیا.
« حسرت»... عجب واژه‌ی گندی بود حسرت. اینکه یک روز صبح از خواب بیدار شوی و این چنین به خودت بپیچی. اینکه به سر تا پا و تمام اعضای بدنت ناسزا بگویی که چرا فلان وقتی که او را داشتی، فلان کار را نکردی؟ چرا بهتر لمسش نکردی؟ چرا محکم تر به آغوش نکشیدی اش؟ چرا بیشتر تماشایش نکردی؟ چرا پررنگ‌تر قربان صدقه‌اش نرفتی و لعنت به چشمانت اگر او بود و تو خوابیدی!
حسرت همین بود. همینی که وجود سینا را یک‌دفعه کور کرد. تمامش شد یک اسم. یک جفت چشم. یک صدای ناز دخترانه و شاید امواجی از موهای طلایی!
چکار باید می‌کرد با این حسرت؟ الان که نمیشد. دیگر نمیشد که او را داشت. با همه‌ی این ها، با هرچه که شنید و تجربه‌اش کرد، اصلا چطور عشقی میشد این عشق، اگر زنده می‌ماند؟ پس با حسرت‌هایش چه باید می‌کرد؟ حسرت تمام ثانیه‌هایی که می‌توانست با او بگذراند و تلفشان کرده بود؟
نالید: _ کاش چند روز دیر تر فهمیده بودم. اصلا دو ساعت. دو دقیقه مامان. کاش میشد فقط یه بار، یه بار دیگه می‌تونستم بغلش کنم بدون اینکه تو این مغز کوفتی‌م یه صدایی داد بزنه بگه چی به سرم اومده.
صدای باز شدن در اتاق، نگاهش را از چشمان مادرش گرفت. سمیرا با چهره‌ای گرفته، درست بالای سرش ایستاده بود. اشک‌ها را باز هم پاک کرد و کی این همه بدبخت شده بود؟ او مرد زندگی این دختر بود. اولین مرد. محکم‌ترین مرد و حتی پدر شاید! سینا برای سمیرا، همان پدری بود که هیچوقت ندید و نشناختش و این چنین خمیده شدن اولین مردش برای او، چقدر سخت می‌توانست باشد؟
روی سر و صورتش دست کشید. تلاش کرد که لبخند بزند حتی. اما تا کی می‌توانست جان دهد به این لبخندی که جنازه بود و اصلا جانی نداشت؟!
سیب گلویش تکان خورد و لب زد:
_ جان داداشی؟
تا اشک باز هم سرازیر نشود و صدای دیگری شنید. صدایی که اصلا و ابدا، انتظار شنیدن و حضورش را در چنین لحظاتی از زندگی‌اش نداشت.
_ میتونم بیام تو رفیق بچه‌گی؟
نرگس را نگاه کرد. سمیرا را هم. نگاه هر دویشان یک چیز می‌گفت. شاید الهه بتواند کمی آرامت کند!
چشمانش که رفت سمت الهه، انگار شناخت او را اینبار. الهه را با چشم سینای ده دوازده ساله میدید اگر، خوب هم میشناختش. از آن سال‌ها فقط موهای فرش باقی مانده بود و زبان دراز. یعنی واقعا بکتاش باعث و بانی تمام این ها بود؟ اینکه الهه این‌چنین اوج بگیرد و او بشود ستاره‌ی محبوب این روزها، تمامشان را بکتاش خواسته بود؟! این بازی چند ساله بود؟ یا بهتر بود بگوید، چرا بکتاش چنین بازی‌ای را این همه سال ادامه اش داد؟
پوزخندش صدای الهه را درآورد. اخمی تصنعی نشاند روی چهره و داخل تر آمد.
_ پاشو جمع کن خودتو مرد گنده. نشستی اینجا عذا گرفتی که چی؟ اگه انقدر میخوایش که دماغت راه بیوفته براش، پس این قیافه گرفتنت چیه؟
چیزی نگفت. چیزی نداشت که بگوید. اصلا خودش هم درست و حسابی نمی‌دانست که چرا نمی‌تواند برگردد و کنار او بماند. اینکه چرا داشت اینجا جان می‌کند را می‌دانست اما اینکه چرا نمی‌رفت و برای داشتنش کاری نمی‌کرد را نه!
نرگس با گفتن «میرم چای درست کنم» از اتاق رفت. هنوز مانده بود به ده و نیم صبح و قبل از آنکه برسد آن لحظه‌ی کوفتی، الهه چرا تا اینجا آمده بود؟
نشست روی زانویش و سینا نگاهش کرد.
_ باورم نمیشه تو همون باشی.
الهه خندید و سینا خودش را لعنت کرد که چرا این یکی را نشناخته؟ این لبخند که فتوکپی لبخندهای الهه‌ی بچگی‌هایش بود.
_ انگار آدما پولدار که میشن، سر و شکلشونم عوض میشه. این ورژنو نشناختیم الهه خانم. یعنی مشکل از مغزه ها. مغز من یکی هنگ می‌کرد اگر میفهمید اون الهه، همین الهه‌ست‌. خدا بهت رو کرد خوبم رو کرد.
الهه هم از روزی که شناخت این سینا را، با او طور دیگری شد. می‌دانست این مرد را. خوب هم می‌دانست که چه ها بر او گذشته تا این شده. چه ها را بر دوش کشیده تا مرد شده و چقدر حقش نبود این ها. که عشق هم با این شکل و شمایل بیاید و گند بزند به تمام قدرتی که ذره ذره برای خود جمعش کرده بود.
بغضی که داشت مینشست میان حنجره‌اش را بلعید و تلاش کرد تا به روی خود نیاورد. می‌خواست طبیعی جلوه کند. تمام این هایی که بر سرشان آمده بود. اشتباهات آلما و هرچه که بکتاش کرد؛ می‌خواست تمامشان طبیعی جلوه کند وقتی گفت:
_ خدا به توام رو کرد. دیگه چه فرقی هست بین من و تو؟ یکی پیدا شد دست منو گرفت، دست تورو هم گرفت. من عاشق پسرش شدم، تو عاشق دخترش. چه فرقی هست بین ما که تیکه بارونم میکنی؟ تازه خواننده و محبوبم شدی و همه ملت واست غش و ضعف میرن. اینم مدیون چشم و ابرو و صدات بودی. مگه چی شده که داری دستی دستی گند میزنی به زندگیت سینا؟

ریحانه محمود "آلما"

09 Dec, 18:14


همه چی دست به دست داده من نتونم این چند تا پارتو آماده کنم😐 نمی‌دونم چرا اینقدر گره خورده آخر این داستان. قول قول که این همه تمومش کنم

ریحانه محمود "آلما"

30 Nov, 18:07


تا حالا شده دست و دلتون به هیچ کاری نره؟
این چند وقت از لحاظ روحی خوب نبودم. هرکاری کردم نشد که بنویسم.
می‌بخشید که منتظرتون گذاشتم. آلمارو تا جمعه تموم میکنم و حتما براتون می‌ذارم 🙏

ریحانه محمود "آلما"

15 Nov, 13:58


دوستانم می‌دونم غیبتم طولانی شده اما دارم آلمارو با یه پایان قشنگ آماده میکنم براتون. بعد از اون حتما محلل رو ادامه میدم. تا هفته ی آینده پارت های آلما رو براتون میذارم و بعد از اون میرم سراغ ادامه ی محلل. ممنون از صبرتون🙏

ریحانه محمود "آلما"

02 Nov, 18:29


دوستان تا چند روز دیگه آلما رو با پارت های پایانی تموم میکنم. منتظرش باشید❤️
بعد از اون فقط محلل میمونه که با ذهن باز تر و مرتب تر ادامه ش میدم. دوستانی که آلما رو تا به اینجا نخوندن حتما بخونن که پارت ها به زودی پاک میشن❤️

ریحانه محمود "آلما"

19 Oct, 18:35


سهیل 🧚😍❄️

ریحانه محمود "آلما"

19 Oct, 18:35


#77

ریحانه محمود "آلما"

19 Oct, 18:35


چه شد که فشار دستانش محکم تر شد؟ چه شد که همه‌ی امشب و فردا ها از ذهنش رفت؟
چرا دلش خواست که دنیا بایستد و او فقط برای همین یک نفر، تیکه گاه باشد؟
او را دنبال خودش کشاند. آرام آرام و با حوصله. چراغ خانه را روشن نکرد. نفهمید که در را بست اصلا یا نه. دختری که هنوز هم گریه می‌کرد را دنبال خودش کشاند. تلاش می‌کرد تا تصویر چشمهای او را وقتی این چنین خیس بود و ترسیده، از ذهنش دور کند و نمیشد.
دستگیره را تکان داد. روبه رویش تختی بود که مدت‌ها از کنارش رد هم نمیشد. فکرش را هم نمی‌کرد که با وجود او، بخواهد پا به این اتاق بگذارد. دستش شل شد. باید همین جا تمامش می‌کرد. باید چشمان خیس را همین ثانیه و برای همیشه، از خاطرش خط میزد اما، تمام این تصمیم تنها تا قبل از آنکه دست الای بنشیند به روی شکمش، عملی میشد.
صدای او وقتی اینقدر گریه داشت شنیدنی میشد یا سهیل داشت بهتر می‌شنید؟
_ میشه نری؟! میشه تنهام نزاری؟ به خدا اگه تنها بمونم دیونه میشم.
#محلل

ریحانه محمود "آلما"

19 Oct, 18:34


« فصل ششم»

«سهیل»

تنش را به آرامی، خواباند روی صندلی شاگرد. مثل بید می‌لرزید. درست میان آغوشش. کمی همان جا ماند. کمی نگاهش کرد. چشمان روشنش انگار، قصد شکافتن حدقه‌اش را داشت که این چنین بیرون زده بود. رد خون گوشه‌ی لبش به طرز فجیهی خاطرات سهیل را هم میزد و مغزش را می‌چلاند. آنقدر که صورتش جمع شده بود و انگشتانش مشت‌.
در را کوبید. روی سر و صورتش را دست کشید و هیچ فکری برای جمع و جور کردن این افتضاح بازار نداشت.
جایی در اعماق وجودش انگار. جایی که خودش هم نمی‌دانست که کجاست. کجای ذهنش نشسته. کجای خاطراتش شاید. همان جایی که نقطه‌ی میانی سینه را تحت تاثیر قرار می‌داد. همان جایی که هیچ کجا نبود و همه جا بود. همان یک نقطه انگار داشت به روی تک تک نفس‌هایش هایش تاثیر می‌گذاشت. آنقدر که تند شده بود و بریده بریده.
صدایی می‌شنید. صدایی که فریاد می‌زد. صدایی که امر می‌کرد. می‌گفت کاری کن. برای بهتر شدن حال این دختر، تو امشب کاری کن. صدایی که فریاد میزد و می‌گفت که معصوم این قصه، حالا درست کنار تو نشسته. صدایی که می‌گفت « او آنقدر ها که تو میبینی هم بد نیست!»
در طرف خودش را بست. قبل از آنکه راه بیوفتد؛ چرخید و نگاهش کرد. زیر چشمش تا یک ساعت دیگر، کبود کبود میشد. قبل از امشب، برای یک لحظه هم کتک خوردن این دختر را تصورش هم نکرده بود. اینکه الای بخواهد سیلی بخورد و هیچ کاری نکند. که تماشا کند. عرفان... عرفان اینقدر روی این دختر سلطه داشت و او نمی‌دانست؟!
یکی از دستانش، از او فرمان نمی‌گرفت انگار. رفت برای پاک کردن رد خون و همین که به مقصدش رسید؛ نگاه سبز او را صاحب شد. نگاهی که امشب، ابدا وحشی و سرکش نبود. رامش کرده باشند انگار. با بستن دست و پایش رامش کرده بودند.
روی خون را دست کشید و الای چهره جمع کرد. نفهمید که چطور این همه مهربان شده بود. چرا دلش می‌خواست که تنها همین امشب، برای او حامی باشد.
گفت:
_ لازمه بریم دکتر؟!
و دلش می‌خواست که او بگوید لازم است.
شاید دکتر باید برای بهتر شدن حال او کاری می‌کرد. سهیل که چیزی از درمان دردها بلد نبود. که اگر بود... برای درمان شدن دردهای چند ساله‌ی خودش کاری می‌کرد.
نمی‌دانست چرا کنار سبز چشمان این دختر امشب، تصویری از سیاهی چشمان خواهرش نشسته. چرا مدام با او مقایسه میشد. چرا همان قدر که برای او حامی نبود؛ می‌خواست برای این یکی باشد.
برای لحظه‌ای چشم بست و شنید:
_ منو از اینجا ببر. تورو خدا!
صدای بغض بود؟ صدای بغض بود که این چنین معصومش می‌کرد؟ که همان یک نقطه‌ی وجودش که هنوز هم نمی‌دانست کجاست؛ داشت از او نفس می‌گرفت و به سر و صدا افتاده بود؟!
نگاهش نکرد اینبار. پا کوباند روی پدال. صدای لاستیک‌ها سکوت کوچه را شکست و او نمی‌دانست که به کدام مقصد اما می‌راند. می‌راند تا شاید او آرام شود. که صدای ریز هق هقش دیگر به گوشش نرسد. که اینقدر معصوم نباشد امشب. که بشود همان الای دیوانه‌ی یک ساعت پیش.
به خودش که آمد؛ رسیده بود به خانه. به خانه‌شان. به جایی که قرار بود فقط، خودش باشد و الای. بازهم نگاهش نکرد. پیاده شد و منتظر ماند تا او هم پیاده شود. خبری از آمدنش نبود.
اتومبیل را دور زد. مجبور شد به نگاه کردنش. چشمانش هنوز هم همان حال را داشت. همانطور مبهوت و به همان حالت حیران، خشک شده بود انگار. چرا حال او را درک می‌کرد؟ چرا داشت دیوانه میشد که برای او کاری کند؟ چرا دلش می‌خواست... دلش می‌خواست که بغلش کند حتی؟!
دستگیره را کشید. الای گذرا نگاهش کرد و وقتی سهیل دستش را دراز کرد برای یاری رساندن، هیچ مقاومتی نکرد. سرمای انگشتانش صدای سهیل همیشه یخ را درآورد:
_ یخ زدی!
می‌دانست که یخ نزده. سرما از جای دیگری نشات می‌گرفت. این را اویی که یک شب زمستان شد و دیگر هیچ گرمایی پیدا نشد که یخ‌هایش را آب کند؛ بهتر از هرکسی می‌دانست.
الای تلاش کرد که روی پا بایستد و ناله کردنش از درد پهلو، تیر آخر بود. بالاخره به صدای همان یک نقطه‌ی نامعلوم گوش کرد. تن او را کشاند میان آغوشش و انگار تمام وجودش یکباره، جان شد و از سینه‌اش پایین چکید. امشب بعد از سال‌ها، برای اولین بار بود که صدای او را می‌شنید. صدای احساس وامانده‌ای که لال شده بود و مدت‌ها از قهر کردنش می‌گذشت.
خودش نبود. قطعا صاحب دستی که نشست روی پهلوی او تا تسکینش شود؛ سهیل نبود. صاحب صدایی که کنار گوش او گفت «_ درد داری؟ بریم دکتر؟» و صاحب نگاهی که اینچنین نگران بود و گرم... این ها سهیل بودند یا اویی که پنج سال داشت با تمام یخ بودنش زندگی اش می‌کرد؟!
الای هم با آن همه درد، انگار نمی‌شناخت سهیل حالا که ترسید این همه تکیه گاه بودن را به راحتی از دست بدهد. التماس کرد برای بالا رفتن از پله‌ها. هیچ جانی برای روی پا ایستادن نداشت.
_ بریم بالا. تورو خدا بریم.
کجای دنیا ماند؟ همان یک لحظه‌ای که چشمان او را از چنین فاصله‌ای تماشایش کرد؟

ریحانه محمود "آلما"

13 Oct, 16:36


تا حالا حس سینارو داشتین؟ که با
دیدن هرچیزی یادش بیوفتین؟

ریحانه محمود "آلما"

13 Oct, 16:35


#258

ریحانه محمود "آلما"

13 Oct, 16:35


✓✓✓✓
صدای زنگ کوفتی موبایل چشمانش را باز کرد. چشمانی که چند دقیقه‌ای از بسته شدنشان می‌گذشت. پس صبح شده بود. صبحی که درست مثل تمام صبح‌های این چند وقت گذشته، با خودش نحسی می‌آورد. صبحی که نه امیدی در داشت و نه اشتیاقی‌. خورشید لعنتی هم انگار با او سر لج افتاده بود. با طلوعش فقط خبرهای گند می‌آورد و یک دنیا بدبختی!
پتو را از روی تنش کنار زد. در اتاقش بسته بود و پرده ها هم کشیده. خبر از آن سوی پنجره ها نداشت اما سرمای هوا را هم دیگر انگار درست و حسابی دوستش نداشت. پتو را زیر پایش مچاله کرد. مثل تمام روزهای مجردی اش. مثل تمام روزهایی که آلما را نشناخته بود و از شوق با او بودن، به همه جای زندگی‌اش نمی‌رسید. آخ که چه صبح هایی بودند صبح هایی که چشم باز می‌کرد و او را داشتن را یادش می‌آمد.
خمیازه کشان تنش را رساند تا قاب پنجره. پرده را کنار زد
و زمین سفیدپوش از غافلگیرش کرد. زمستان تازه از راه رسیده، زیبایی هایش را جا نگذاشته بود. ذهن نافرمان امانش نداد. او را کشید تا چشمان آلما‌. چشمانی که هم اشتیاق هم غم و هم حیرتش و به هر شکلی که بود؛ می‌توانست قلب ناتوان این مرد را انچنان زنده کند که انگار هیچ وقت زندگی نکرده بود.
چشمان او هم داشت این برف را تماشا می‌کرد مگرنه؟ آلما عاشق برف بود. نگاهش الان قطعا اشتیاق داشت. قطعا پرستاره بود و برق میزد. غم که نداشت مگرنه؟ جای خالی سینا قرار نبود این شوق را به ثانیه نکشیده، کورش کند مگرنه؟
بغض بی‌رحم زمان و مکان نمی‌شناخت. آمد و حمله کرد به حنجره‌اش. پرده میان انگشتانش مچاله شد. لبخند گذرا و پرحسرت، به دقیقه نکشیده پر کشید و گم و گور شد. این برف را می‌خواست چکارش کند؟ اصلا هوا اگر انقدر خوب بود و زمین انقدر قشنگ و زیبا، سینا کدام آلمایی را پیدا می‌کرد تا پیاده رو هایش را با او قدم بزند؟
ده و نیم صبح امروز... لعنت به ده و نیم صبح امروز که قرار بود تمام دنیایش را به آتش بکشد. بغض سرباز کرد. مدت‌ها بود که کنترلی به رویشان نداشت. آنقدر تیز و برنده بود که گلویش را می‌خراشید تا بترکد.
قطره‌های بعدی منتظر بودند. با چنان سرعتی از چشمانش چکیدند که حساب و کتاب نداشت. چشمان آلما، صدایش، دستانش وقتی موهای شلخته شده‌ی سینا را مرتب می‌کرد، قربا صدقه‌هایش و آن همه محبت... مگر میشد که به همین راحتی از یادش برود؟
صدای بسته شدن در اتاق را شنید و هرچه دست کشید روی سر و صورتش، توفیری نداشت. عشق او را رسوا کرده بود. اویی که هیچ وقت از پا نمیوفتاد، با مرور کوچک‌ترین خاطره از او، می‌توانست تا ساعت‌ها گریه کند.
گرمای انگشتان مادرانه را روی بازویش احساس کرد. مدت‌ها بود که با او هم حرفی نمیزد. تمام تقصیرهای دنیا را انداخته بود روی شانه‌های او تا خودش از هر اشتباهی که کرده بود شانه خالی کند. زیادی عاشق شدنش را هم حتی، انداخته بود گردن او. با او قهر بود. حرفی نمیزد. نرگس هم بدون اینکه ناامید شود، هرروز می‌آمد و برای دوباره با او آشتی کردن، از جان و دلش مایه می‌گذاشت. امروز اما از همان صبح‌ها بود. از همان صبح‌هایی که خورشید انگار به جای طلوعش، غروب کرده بود که این چنین دل می‌چلاند و بغض متولد می‌کرد.
انگشتان نرگس نشست به روی انگشتان پسرش‌. پرده را با حوصله، از اسارت هر کدام از انگشتان او آزاد کرد. دستی که آزاد شده بود را میان هر دو دستانش گرفت و بعد از کمی لمس کردنشان، کف دست پسرش را بوسید. بارها بوسید و این مردی که امروز بیش از هر روز دیگری پسربچه شده بود؛ می‌توانست که تنها برای همین امروز، ضعیف باشد و از پا بیوفتد حتی.
نشست. نشست و بغضش پر سروصدا تر شکست. نالید:
_ دارم خفه میشم مامان.
و همین تلنگر برای شکستن نرگس هم کافی بود. برای روی زانو نشستن و بغض گرفتن سر و صورت پسرش‌. برای بوسه باران کردن اشک‌های روی گونه‌ی او. برای «بمیرم» گفتن هایش. برای «مرا ببخش» گفتن هایش.
سینا میان گریه هایش می‌نالید‌. از دردهایش می‌گفت. از شکنجه های هر شبش می‌گفت. از ده و نیم صبح امروز می‌گفت که قرار بود اعدامش کنند انگار. خدای روزی زمینش را پس گرفته بود. دستان نرگس که می‌نشست روی شانه‌هایش، نیمی از غم‌ها از میان می‌رفت انگار. می‌گفت تا خالی شود. می‌گفت تا از دردها کم شود و نمی‌دانست که نرگس تک‌تک آن ها را برای خودش نگه‌می‌داشت.
_ دارم میمیرم مامان. کم آوردم. من بدون اون نمی‌تونم. به این دل لعنتیم غر زدم. گفتم خفه شو دهنتو ببند. زبون حالیش نیست. من با دیدن هر چیزی... با دیدن همین برف کوفتی... با دیدن آسمون اصلا... وقتی از جلوی یه بقالی رد میشم و دست یه توله سگی بستنی میبینم... من کوفتی دارم با هر چی که چشمام میبینه، یاد اون میوفتم. انقدر صداش تو سرمه، چشاش تو خوابمه و عطرش همین جا... همین جا تو دماغمه که نمی‌تونم نفس بکشم. دارم با پاهای خودم میرم واسه مردن مامان. واسه جون کندن.

ریحانه محمود "آلما"

13 Oct, 16:35


تنها دلخوشیم، تنها چیزی که سرپا نگهم داشته همون اسمه. همون اسمی که تو شناسناممه. امروز دارم میرم که اونو هم از خودم بگیرم. من میمیرم مامان. امروز حتما میمیرم!

ریحانه محمود "آلما"

12 Oct, 18:32


دوستان یه چند روزی سرم شلوغ بود. فردا پارت داریم♥️

ریحانه محمود "آلما"

06 Oct, 18:49


من که اشکم درومد! شما چی؟😞

ریحانه محمود "آلما"

06 Oct, 18:49


#76

ریحانه محمود "آلما"

06 Oct, 18:49


سهیل هم دیگر مانعم نشد. نمی‌دانم کجا ماند اما گذاشت که چند ثانیه‌ی دیگر هم عقده خالی کنم و به خدا که آن چند ثانیه، برای تمام لحظات این شش سالم کافی شد.
دستم کشیده شد. اینبار به قدرتی باور نکردنی. نفهمیدم که دقیقا چه شد. یک طرف صورتم سوخت. بد هم سوخت. تعادلم را از دست دادم و با کمر خوردم به همان تکیه گاهی که حالا فهمیده بودم، زیاد هم تکیه گاه نبوده. دردی که میان تنم پیچید همان لحظه از یادم رفت. عرفان با لباس دامادی روبه رویم بود. او بازهم برای مادرش من را زده بود و نمی‌توانم توصیف کنم که چقدر کیف کردم از مشتی که سهیل به صورتش کوبید. او هم درست مثل من... پخش زمین شد. او هم حیرت کرد. او هم مات ماند. سهیل همیشه آرام، بخاطر من یک نفر را زده بود.
صدای دیگری هم آمد. یک نفر گفت عرفان. یک صدای ناز دخترانه. صدایی که نه می‌خواستم بشنوم و نه صاحبش را پیدا کنم. درد پهلویم همان لحظه جانم را گرفت. درست همان لحظه‌ای که چشمم افتاد به قامت دختری که با پیرهن سفید پله‌ها را پایین آمده بود. پیرهنی که بالاتنه‌ی برهنه‌اش عروس را مجبور به پوشیدن کت داماد کرده بود.
دختری با موهای مشکی. موهای خیلی بلند مشکی. با صورتی معصومانه و چشم‌هایی که از همین فاصله هم می‌توانست حسادت منی که عرفان عشق اولم بود را تحریک کند. دختری که هیچ چیزش شبیه من نبود. منی که با هر روز رنگ زدن موهایم، با آرایش های آن چنانی و لباس های مارک درجه یک، می‌خواستم توجه همین مرد را داشته باشم، حالا به دختری ساده باخته بودمش.
تا کی می‌خواستم قوی بمانم؟ اشک لعنتی مگر چقدر طاقت می‌‌آورد؟ بغض گلویم را خراشید و شکست. از درد پهلو یا قلبم بود را نمی‌دانم. اما صدایم در نمی‌آمد وقتی با آخرین توانم گفتم: _ سهیل... سهیل منو از اینجا ببر. تورو خدا منو ببر.
و درست همان لحظه که صدای کتایون را شنیدم، حس کردم که فاصله‌ای تا مردن ندارم.
_ ببر گورشو گم کنه. دیگه هم اینجا پیداش نشه سهیل. شنیدی چی گفتم؟
دستانش نشست دور کمرم. نگاهم از عرفان کنده نمی‌شد. نگاه او هم از من کنده نمی‌شد. زل زده بود به دست‌هایی که داشت جنازه‌ام را از خانه‌اش می‌برد!
#محلل

ریحانه محمود "آلما"

06 Oct, 18:49


نگاهش کردم. آنقدر که چیزی بگوید. نگاهم کرد. آنقدر که ناامید شوم. نمی‌دانم کدام دیوار را برای تکیه گاه شدن پیدا کردم. دست گرفتم به جایی که نمی‌دانم کجا بود. سهیل نزدیک تر شد. منتظر بود کتایون چیزی بگوید یا من را نمی‌دانم اما هیچ چیز برای گفتن نداشت. و این هیچ نگفتنش برای اولین بار روی اعصابم بود.
کتایون جلو آمد. زل زد به چشمانم و دیدن تصویر حال بهم زنش برای تداعی شدن تمام خاطرات نحسم کافی شد. پوزخندش حالم را بهم زد. کم مانده بود که همان جا روی صورتش بالا بیاورم.
_ عرفان بالاست. پیش زنش.
تکیه گاه را محکم تر چسبیدم. پاهایم خم شد و خودم خم نشدم. داشت از نقطه ضعفم مرا میزد. از حسادتم. داشت بازی‌ام می‌داد. داشت عکس العملم را تماشا می‌کرد و کیفش را می‌برد. و من‌‌‌... من لعنتی چرا داشتم باور می‌کردم؟ چرا سرچرخاندم و با نگاهم به سهیلی که دیگر نگاهم هم نمی‌کرد؛ التماس می‌کردم که چیزی بگوید؟ که انکار کند؟!
آمد نزدیک. دیگر نگاهم نمی‌کرد. دست دراز کرد. گفت «بیا بریم الا» و من... من لعنتی.‌‌.. من آواره‌... همان لحظه نزدیک بود که بمیرم. نگاه کردم دستش را. دستی که حلقه داشت. دستی که حقیقت تلخ تمام شدن عرفان را به صورتم می‌کوبید. تکیه گاه را از دست دادم. زمین افتادم. منتظر بودم که سهیل چیزی بگوید. لعنتی چرا انکار نمی‌کرد؟
لب زدم: _ پیش زنش؟
و سهیل آمد و زیر بازویم را گرفت. کی به اینجا رسیدم من؟ کی اینقدر بی پناه شدم؟ کی برای روی پا ایستادن، به دست‌های کسی محتاج شده بودم و خودم خبر نداشتم؟ مگر خود من، تنهایی و سال‌های سال، یک تنه با این زن نجنگیدم؟ مگر من خودم به تنهایی، عرفان را عاشق خودم نکرده بودم؟ کی به اینجا رسیدم؟
دستش را پس زدم. با کدام قدرت نمی‌دانم. نگاهم کرد. نگاهی که ثانیه‌ای عمر نداشت. شهامت نداشت یا شرم می‌کرد را نمی‌فهمیدم اما همین نگاه نکردنش داشت مهر تایید میزد به هر جمله‌ی گندی که کتایون گفته بودش.
ناباور بودم. آنقدر خاطره داشتم با عرفان که جنون هم بیاید و یقه‌ام را بچسبد. من لعنتی، چطور باید شش سال از زندگی‌ام را از ذهنم می‌کندم و بیرون می‌انداختم؟
جیغ زدم. دیوانگی که شاخ و دم نداشت. به خدا که یک جمله، یک جمله می‌توانست که یک ثانیه‌ای کسی را به جنون برساند. هر چه توانستم جیغ زدم. نمی‌فهمیدم که چه می‌گویم اما... قطعا بد و بیراه بود. سهیل را فحش می‌دادم. کتایون را هم.
سهیل تلاش میکرد تا مهارم کند وموفق نبود. این خانه را روی سرشان آوار می‌کردم. به خدا که بیچاره‌شان می‌کردم. من آن دختر بیچاره‌ای نبودم که عرفان بخواهد به این شکل بازی‌اش دهد.
اینبار صدای خودم را شنیدم. زدم تخت سینه‌ی سهیل و با تمام وجودم فریاد زدم: _ فقط یه کلمه بگو سهیل. اون ماشین.. اون ماشین‌و بخاطر عرفان ... راست میگه این زنیکه؟ بگو که راست نمیگه. بگو که راست نمیگه. بلای جونت میشم سهیل. نمی‌ذارم زندگی کنی. همه‌تونو با دستای خودم می‌کشم. بگو که داره زر میزنه.
بازهم نگاهم نکرد. لعنتی نگاهم نکرد و بازویم را گرفت تا دنبال خودش بکشاند. می‌خواست مرا بردارد و برود؟ می‌گذاشتم؟ تا این خانه و امشب را برایشان خاطره نمی‌کردم، جایی نداشتم که بروم؟
پس داشت راست می‌گفت. آخر کار خودش را کرد. تمام این ها نقشه‌ی کتایون بود. مثل تمام این سال‌ها. مثل هر شبی که اشکم را درآورد و برای عرفان سکوت کردم. مثل تمام سیلی‌هایی که به صورتم خورد. مثل تمام کتک و تحقیرهایش. این‌ها هم کار کتایون بود.
دستم می لرزید اما نه آنقدر که نتوانم. بچه بودم. خیلی بچه و بی‌پناه. وقتی عاشق عرفان شدم و برای اولین بار آمدم به این خانه، من خیلی بچه بودم که برای گناه نکرده‌ام سیلی خوردم. عرفان می‌گفت باید تحمل کنی. مادرم خوبت را می‌خواهد. باید اجازه دهی تا این زن درست و حسابی تربیتت کند. باید همانی بشوی که او می‌خواهد و من... من سال‌ها تربیت شدم. به دست‌های همین زن. آنقدر که بشوم یکی مثل خودش. آنقدر که از آن دختر لوس و نازپرورده‌ی پدر و مادرم هیچ باقی نماند.
دستانم می‌لرزید اما می‌توانستم. به خدا که می‌توانستم. من باید انتقام تمام این سال‌ها را از این زن می‌گرفتم. چشم نبستم. زل زدم به تخم چشمانش. تمام جانم از زور حرص می‌لرزید و دیگر هیچ باکی نبود. تمام قدرتم را کوبیدم به صورتش.
صدای فریاد عرفان مانعم نشد. داشت صدایم میزد و انگار تازه شروع ماجرا بود. از بهتش استفاده کردم. بازهم کوبیدم به صورتش. بازهم. بازهم و بازهم...!
سهیل دستم را کشید و نتوانست که مانعم شود. موهایش را چنگ انداختم. خاطرات برای لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد. این زن مرا تا دیوانگی هم رسانده بود. آن هم بارها... من دختری بودم که با عقده‌ی این زن، به زنی سه طلاقه محکوم شدم. موهایش را کشیدم. جیغش درآمد. عرفان دوید. با تمام سرعتش. می‌دانستم که آتش می‌گیرد. مادرش نقطه ضعفش بود و من داشتم از کتک زدن نقطه ضعفش کیف می‌کردم.

ریحانه محمود "آلما"

28 Sep, 19:31


#257

ریحانه محمود "آلما"

28 Sep, 19:31


لب هایش می‌لرزید. نمی‌توانست چیزی بگوید. پاهایش هم. نمی‌توانست بایستد دیگر. قلب و دلش... زیادی می‌لرزید. برای او. برای نگاهی که هنوز هم عاشقانه بود. که هنوز هم متفاوت از تمام دنیا، فقط به خودش اختصاص داشت. که هنوز هم تنها مخاطب این نگاه پر از احساس، تنها خودش بود.
چیزی برای گفتن نداشت. نالید: _ سینا من...
و سینا نگذاشت که او چیزی بگوید.
_ سینا چی؟ هان؟ بیا دوباره برات ردیف کنم؟ بیا دوباره خرت کنم؟ تو که احمقی ساده گول می‌خوری. اصلا احمق تر از خودت نیست. لنگه نداری تو خر بودن. من که یه بار تونستم‌. بازم میتونم. مگه نه؟
بکتاش عقب رفت. نه که نخواهد پشتوانه‌ی دخترش باشد نه. نمی‌خواست میانشان باشد. نمی‌خواست پای احساسات نحس خودش وسط بیاید و دنیای دخترش را هم به آتش بکشد. عقب رفت و امید داشت. امید داشت که آلما هم چون او، داغ عشق به دلش نماند.
او عقب رفت و سینا جلو آمد. جلو آمد و فاصله‌شان شد همان قدری که همه چیز به خوبی دیده شود. دلخوری که میان تاریکی چشمانش لانه زده بود. اشکی که بغض نماند. ترکید. روی گونه‌اش چکید. سیب گلویی که تکان تکان خوردنش جان دخترک روبه‌رویش را تکان می‌داد. همه چیز را می‌توانست که با چشمانش ببیند و این نشدن‌ها، نبخشیدن ها، نخواستن ها و هر واژه‌ی نحسی که با نون شروع میشد را نشد که میان نگاهش نبیند.
_ می‌دونی چه حالی داشتم؟ همون روز که قرار بود خوشبخت ترین باشم. همون روز که قرار بود به عشقم برسم. به آلمام برسم. به آرزوم برسم. می‌دونی چجوری با مخ خوردم زمین؟ وقتی فهمیدم اونی که باید بیشتر از همه بهش اعتماد می‌کردم غیرقابل اعتماد ترین بوده... اونی که می‌گفت من عاشق صداتم راستی راستی عاشق صدام نبوده. می‌خواسته وجدان بابا جونشو راحت کنه‌. می‌دونی اون شب چجوری خودمو آروم می‌کردم؟ همون شب عروسی. همون شب که قرار بود خر ترین خر دنیا باشم... به زور قرص تونستم تحملت کنم. به زور مواد. تمام شب داشتم به اینکه چه بلایی می‌خوام سرت بیارم فکر می‌کردم. می‌خواستم آتیش بزنم. نه تورو.‌‌... خودمو می‌خواستم آتیش بزنم. می‌خواستم بمیرم و بزارمت روبه‌روم تا تماشا کنی. که داغم بمونه به دلت و تا آخر عمر از دردش به خودت بپیچی...
نزدیک تر شد. نزدیک تر شد و به چنان گریه‌ای افتاد که صدای هق هق هر دو را تا گوش بکتاش برساند. که پاهای مرد گنده از بار گناهی که به دوش داشت بلرزد. که خودش را لعنت کند بابت این خودخواهی.
سینا فریاد زد و آلما گریه کرد. آنقدر معصوم و بیچاره که دل سنگ آب کند و دل سینا را نه...
_ اما من لعنتی سگ نتونستم. نتونستم اذیتت کنم. نتونستم بزارم اذیت شی. آوردمت اینجا که عذابت بدم اما بازم خود احمقم عذاب کشیدم. خاک بر سر من... خاک بر سر من که نتونستم.
چشمان بکتاش از کاسه در آمد. سینا خاک بر سرش می‌ریخت. با مشت به شقیقه‌اش میزد. خودش را میزد و هنوز هم نمی‌توانست. نمی‌توانست که به آلما دست بزند. نمی‌توانست عذاب کشیدن او را ببیند هنوز. شاید به سر خودش میزد برای او. برای اشک‌های او. برای هق‌هق او.
بکتاش جلو رفت. سینا دیوانه شده بود. دیدن دوباره‌ی آلما همه‌ی دردش را زنده کرده بود. دوباره و دوباره!
بکتاش جلو رفت. دستانش تکان خورد. تردید داشت. که کاری بکند یا نه. که او دیوانه میشود یا نه. که اصلا دست‌های بکتاش می‌توانست برای او مرهم شود یا نه.
دستانش تکان خورد و برای یک لحظه تردید را کنار گذاشت. او در کنار پسر نرگس بودن، همه چیز دخترش بود. داشت درد می‌کشید. درد می‌کشید از زخمی که بکتاش به قلبش زده بود. باید برای او کاری می‌کرد. دستانش را گرفت و از سر و صورتش مهار کرد. سینا فریاد زد. لعنتی می‌گفت به او. دهانش به فحش و بی ادبی باز نمیشد. لعنتی می‌گفت فقط. التماس می‌کرد که رهایش کند. دیوانه شده بود و بکتاش مصمم ماند. آنقدر او را نگه می‌داشت تا آرام بگیرد. و آنقدر نگه‌داشت تا فریادهای او به هق‌هق تبدیل شود. که مدام بگوید «من عاشقت شده بودم..» بگوید « مثل دیونه‌ها عاشقت شده بودم» و آنقدر بگوید که از هق‌هق هم تنها اشکش بماند.
بکتاش رهایش نکرده بود. پاهای سینا خم شده بود و هیچ خبر از حال خودش نداشت. اما به خودش که آمد... میان آغوش مردی بود که نمی‌دانست دشمن است، پدر است یا رقیب پدرش.
بکتاش همان طور که او را نگه‌داشته بود رو کرد به آلما و گفت:
_ میریم تو حرف می‌زنیم. تا صبح داد بزنید. تا صبح تو سر خودتون بزنید. ولی حرف بزنید. انقدر حرف بزنید که هیچ حرفی تو دلتون نمونه.
و سینا عقب کشید.
_ من حرفی ندارم!
بینی بالا کشید. بغض و اشک را به همراه هم قورت داد. روی سر و صورت و گونه هایش دست کشید و چند قدم عقب رفت تا برای همیشه برود اما آلما چیزی گفت. چیزی که اینبار به جای پاهایش، قلبش را زمین بزند.
_ پس طلاق بگیریم. حالا که نمیخوای... حالا که ازم متنفری. حالا که حرفی نداری... من خودمو بهت تحمیل نمیکنم. طلاق بگیریم.

ریحانه محمود "آلما"

23 Sep, 15:55


#75

ریحانه محمود "آلما"

23 Sep, 15:55


در با صدای تیکی باز شد. زودتر از آنکه انتظارش را داشتم. انگار اینبار کسی از آمدنم من ناراحت نشده بود. هربار که می‌آمدم پشت این در، سه ساعت زمان می‌برد تا در را به رویم باز کنند. کتایون بود دیگر. حالا خوشحال بود که پسرش طلاقم داده و می‌خواست تا می‌تواند، بتازاند.
از حیاط بی سر و تهشان گذشتم. نیمی از خانه میان تاریکی فرو رفته بود. پنجره‌ی اتاق عرفان باز بود و چراغش هم روشن. او هم اینجا بود؟ میان راه ماندم. اگر او اینجا بود و متوجه آمدنم میشد؛ قشقرق به پا می‌کرد. که چرا بدون اجازه‌ی من آمدی و بازهم که با مادرم در افتادی و...
قبل از اینکه بروم داخل و خودم را خاک بر سر کنم، راه پارکینگ را در پیش گرفتم. که ببینم ماشین عرفان هست یا نه که اگر بود؛ دو پای دیگر هم برای فرار قرض بگیرم. فکرم مانده بود بیرون از خانه. سهیل الان چکار می‌کرد؟ دیوانه‌اش کرده بودم. قطعا همان‌جا می‌ماند تا بروم بیرون. البته بعید نبود که نیاید داخل و سنگ شوهرم بودن را هم به سینه اش نکوبد. از آن بچه مثبت غیرتی حال بهم زن هیچ چیز بعید نبود. فکر کرده بود با یک عقد ساده می‌تواند صاحبم شود. آن هم صاحب چه کسی؟ من! منی که بعد از سه بار عقد کردن هم به عرفان اجازه نداده بودم صاحبم شود.
افکارم بلاتکلیف ماند. همان جا درست وسط وسط ذهنم. مغزم را در حال لود شدن، انگار همان جا خاموشش کرده باشند و هرچه دکمه‌ی لعنتی را می‌کوبیدند، نه خاموش میشد و نه روشن. فکرم پیش سهیل بود. پیش عرفان بود. طبقه‌ی بالا و پیش چراغ روشن بود. نگاهم اما... نگاهم بیش از تمام این افکاری که تمامش را مه گرفته بود جان داشت. نگاهم مستقیم به اتومبیل عرفان بود. به همان آخرین مدل دوست داشتنی‌ای که پیرهنی از گل رز تنش کرده بودند!
دهانم باز میشد و نمیشد. چشمانم میدید و نمیدید. گوش‌هایم صدای سهیلی که آمده بود داخل را میشنید و نمی‌شنید. این که چه حالی بود را خودم هم نمی‌فهمیدم اما حیرت بود؟ وحشت بود؟ غم بود یا شکست که این چنین به قهقهه‌ام انداخت؟
نزدیک شدم. به قدر لمس کردن بدنه‌ی ماشین. به قدر لمس کردن گل‌برگ‌های صورتی. نزدیک شدم تا بهتر ببینم. تا مطمئن شوم که الکل لعنتی به توهم ننداخته باشدم. مطمئن شدم و پاهایم لرزید. مطمئن شدم و بغضی شش ساله، به کهنگی تمام روزها و ثانیه‌هایی که عرفان را می‌خواستم و نداشتم، نشست بیخ گلویم.
الای درونم باز هم بیدار شده بود. فکرهای مه‌آلود کنار رفت. الای احمق درونم بازهم داشت دلیل و بهانه پیدا می‌کرد. که شاید به هر دلیلی این اتومبیل کوفتی را گل زده باشند. هر دلیلی به غیر از آنچه منطقم نشانم می‌داد. هر دلیلی به غیر از مهر تایید زدن به همان واقعیت وحشتناکی که قرار بود تا ثانیه‌هایی دیگر جانم را بگیرد. پس زدم تمامشان را. هم الای احمق و هم هرچه چشمم میدید و دستم لمس می‌کرد. نفهمیدم که چطور از پارکینگ بیرون زدم. سهیل را دیدم. داشت دور خودش می‌چرخید. دنبال من می‌گشت و باور نمی‌کرد که با چنین نسخه‌ای از من روبه‌رو شود. او هم فهمید؟ فهمید که من چه دیده‌ام؟ چرا یهو وا رفت؟ چرا خشمش به آسانی پرکشید؟ این ترحم کوفتی نگاهش چرا پیدایش شد؟ چرا چیزی نمی‌گفت؟ چرا بهانه‌ای نمی‌آورد؟ هر بهانه‌ای که می‌آورد، حتی اگر زیادی چرت به نظر می‌رسید را هم، به خدا که قبولش می‌کردم.
لب باز کرد و صدایم زد. صدایم زد و من بازهم شنیدم و نشنیدم. پشت کردم به او و دو پای دیگر هم برای رفتن و رسیدن به عرفان قرض گرفتم. نه... نمیشد که انقدر نامرد باشد. قطعا برای گل زدن ماشینش یک دلیلی پیدا میشد. اصلا شاید کتایون را شوهر داده باشند. نمیشد؟ شوهر او که گور به گور شده بود. او میشد و عرفان... عرفان به خدا که نمیشد. خودم می‌کشتمش!
اولین تصویری که خانه‌ی نحسشان نشانم داد؛ تصویر نحس و حال بهم زن او بود. کتایون شیطان. با آن پوزخند و لبخندی که انگار تمام جنگ‌ها را به تو پیروز شده. با آن نگاه از بالا و بی ریخت. چقدر خوشحال بود. پررنگ‌تر از همیشه لبخند می‌زد. تنم لرزید. یک جای کار می‌لنگید. حتی از آمدنم ذره‌ای عصبی نشده بود. برعکس خوشحال بود. به قدر رسیدن به تمام خواسته‌هایش خوشحال بود انگار. سرچرخاندم. چرا دلم می‌خواست که سهیل الان پشت سرم باشد؟ تا اگر کم آوردم... نه قرار نبود کم‌ بیاورم. این لعنتی چرا می‌خندید؟
نایستادم تا از ترسیدنم لذت ببرد. می‌دانستم که رنگم افتضاح پریده و حال چشمان ابرو برم داغون و افتضاح است. آب دهان قورت دادم و تلاش کردم تا قوی باشم و نمیشد.
_ عرفان اینجاست؟!
بازهم خندید. خدایا به دادم برس.. کم پیش می‌آمد که دست به دامن بالایی شوم و اینبار اوضاع به اندازه‌ی تمام شدن تک‌تک نفس‌هایم خراب بود.

ریحانه محمود "آلما"

23 Sep, 15:55


قدمی جلو رفتم: _ می‌شنوی؟ یا از پیری و خرفت بودن کرم شدی؟ میگم عرفان اینجاست؟
حتی ذره‌ای اخم نکرد. ناراحت هم نشد. چپ‌چپ هم نگاه نکرد. حرصش هم در نیامد خدا.
صدا را شنیدم. صدای همانی که دلم می‌خواست الان پشت سرم باشد. او فقط گفت «الا» و بغض لعنتی تا خفه کردنم پیش رفت. او فقط گفت «الا» و یک دنیا غم، ناراحتی، ترحم و حتی مهربانی کنج همان الا گفتنش نشسته بود و من... من برای اولین بار بود که دلم می‌خواست سهیل بیاید و با داد و هوار بپرسد که چرا تا اینجا آمده ام!
#محلل

ریحانه محمود "آلما"

16 Sep, 19:22


#256

ریحانه محمود "آلما"

16 Sep, 19:22


که از اون زندگی کوفتی دیگه هیچی نمی‌خواد.