مُخَبَّط @mokhabat Channel on Telegram

مُخَبَّط

@mokhabat


مُخَبَّط به معنی دیوانه ، مجنون ، تباه

ارتباط: @yas_mahgrogh

مُخَبَّط (Arabic)

هل تبحث عن قناة تليجرام مميزة تقدم لك محتوى مثير ومسلي؟ إذا كنت كذلك، فإن قناة مُخَبَّط هي ما تبحث عنه! ترحب بك قناة مُخَبَّط بأجواء من المرح والتسلية، حيث يمكنك التمتع بأحدث النكت والفيديوهات الكوميدية الساخرة. تضم قناة مُخَبَّط مجموعة متنوعة من المشاركات الفكاهية التي ستجعل يومك أكثر سعادة وضحك. بغض النظر عن مزاجك أو اهتماماتك، ستجد شيئًا ما يروق لك على قناة مُخَبَّط. تعد هذه القناة مكانًا مثاليًا للتسلية والاستمتاع بوقتك على تليجرام، ستبقى مدمنًا على محتواها الفكاهي الرائع. انضم اليوم إلى قناة مُخَبَّط واستعد للضحك والمرح الغير متوقف!

مُخَبَّط

20 Nov, 20:49


وصل میشه پرگار ذهن از مبدا به مقصد
می‌چرخم ممتد
دور کعبه ی حسرت...

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

19 Nov, 07:22


@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

18 Nov, 19:31


راز و رمز انقلاب ناگهانی عقلانیت نسبی در حکومت دیکتاتوری پوچی ذهن من در حقیقت آن سرکشی های جرقه گونه روی دیگر وجود من بود، مانند قلدری های یک نوجوان برای والدین خود...
زمانیکه در تصویر لاغر و مغموم حاضر در آینه سنگکوب می شدم و برای آنچه حق من نبود بازخواستش می کردم و در اثنای سردرگمی های دوران بلوغ، هیولای بیگانه ای با آنچه خود می دانستم در پشت پلک هایم..پشت پتو..پشت درب اتاقم...پشت خودآگاهم متولد شد!
یک انگل بالقوه ی مادر زادی که گویی از رکابی تنم به من نزدیک تر بود، انگلی که نه هضم می شد و نه دفع..نه رد می شد و نه کشف! منتظر لغزشی بود تا بالفعل شود.
اما هرگز نمی توانست خودی نشان دهد تا من در خانه پدری و همراه خانواده ام زندگی می کردم، آن نوع از تکرار شوندگی بی نقص روز ها در خلال عمر که همه چیز حتمی و قابل پیش بینی بود، آن جا حقیقتا یک کاکتوس هم روحیه ی رشد نداشت.
به خودم گفتم سامان از این سیاهچاله ی روزها در زیر سقف خانه که نامش زندگی است فرار کن، وقتی می دانی کلمه زندگی را پدرت همیشه به کنایه می زند، مانند روزهایی که در کودکی برای هرچه گریه می کردم می گفت:
《بزار پسرم هر وقت پولدار شدیم برات میخرم》
من که حالا هجده سال تنفس کرده بودم آنقدر قدرت سوزاندن فسفر داشتم که متوجه باشم در چنین اتمسفری "کردن" هیچ معنایی ندارد و فقط "خواستن" شکل می‌گیرد و حتی ماهی های قرمز خانه که یک هفته ای مهمان ما بودن فهمیده اند خواستن در این مکان اجابت نمی شود و آن روزِ پولدار شدن در پدر من صدق نخواهد کرد.
پس داخل حمام زیر دوش آب داغ وقتی مویرگ های مغزم متورم شده بودند و تصمیم های بزرگ من را یکی یکی می گرفتن دریافتم می بایست رفت.. ! چنان رفتنی که گویی هرگز نبوده ای یا چنان فراموش شدنی که انگار سنگ قبری هستی که ماه ها کسی بر رویت آبی نریخته است.
پیش نیاز تحصیلات آکادمیک شرایط مناسب بود که فقط در اطرافیانم آن را دیده بودم اما در حالیکه نیمی از دوستان و همکلاسی هایم در زندان و نیمی ولگرد شده بودند، دانشگاه نمی توانست مقصد بدتری باشد.
عزم را جزم کردم، با چمدانی زشت وارد رابطه عاطفی طولانی مدت شدم، زمانیکه بلیط اتوبوس را برای سه روز بعد رزرو کردم تلنگری به من فهماند برای نخستین بار در عمرم آینده فرصت معنا گرفتن پیدا کرده، حتی اگر سه روز باشد و بی اهمیت..
در گیر و دار اغمای تغییر، نیمی از سالهای زندگی مادرم را داخل چمدان گذاشتم و زیپ آن را بستم، گفتنش در حال حاضر مانند آن است که برای شکم سفره شده از چاقوی تیز چیزی تعریف کنم.
پشت شیشه اتوبوس عادی نارنجی رنگ که وظیفه داشت از کرج تنها اطلاعات صفحه اول یک شناسنامه را پست پیشتاز کند کز کرده بودم، والا که دل غافل نمی دانست هر آنچه از من در ظلمت نادانی تشعشع کرد، هر آنچه نگاه من به صورتم در آینده شد، هر آنچه پشت و پناه زن و فرزندانم در رینگ زندگی شد آنجا منتظر یک پیکر تنبل و سختی نکشیده بود تا سریع تر از شلیک یک نوترون در آن ادغام شود!

[برشی از کتاب یاس مغروق]

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

17 Nov, 20:48


@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

17 Nov, 19:54


سرخی غروب کرد منو معاینه
خودمو تراپی میکنم جلو آینه
خسته از نفس نفس های بی فایده

حتما پسرم که شدم بی قاعده..!

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

17 Nov, 19:31


قلبی که سیر باشه
نمیخوره غصه...

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

10 Nov, 21:24


نوشته هایم
گرد و غبار زمان مدفونشان کرده است، آنقدر که حضرت سعدی روز گذشته بر آن ها نماز میت خواند..
اما هنوز کلماتی با درد انباشته در ذهن لقاح جنینی را می‌سازند که قرار نیست هرگز پا به عرصه وجود بگذارد، حقیقتا خود بنده نیز نامه ای به والدین عزیز نداده بودم و این وجود است که پا به عرصه ما نهاده!
نمی توانم دعا کنم و خدا را در حال خاراندن تخم هایش تصور نکنم، این گریه های آخر شب نیز هزینه بلیط ورود این باغ وحش است، این بوزینه ها نمی خواهند ادا را تمام کنند؟
این همزیستی شیطانی با جماعت مقلد و متکبر چیزی جز نقطه سر خط تمدن نیست، امروز تنها ترینم..
امروز بی ربط ترینم
آه ای شیخ اجل ابراهیمی نیست تراوشات ذهن من را گلستان کند،
می دانم کمابیش انسانی در اطرافت می چریده...که تو شیخ شدی و من پیک!
و من حیف
حیف پای راه نیست...حیف راه و چاه نیست..حیف شیخ که ادبیاتم مانند گذشته پا به ماه نیست!
این سیاه کردن ها ویرگول خط زمانیِ بی انصافی است که با سرعت ده ماخ شب و روز را به هم می رساند و در چشم به هم زدنی از این روزمرگی، عصر دلگیر پاییزی می سازد...گمانم عمر دارد وجود من را مصرف می‌کند، همین من را بی انگیزه کرده، شاید کمی حوصله ارزانی چشم ها و دستانم میشد تاج سلطنت نثر ایران را از سعدی می گرفتم...شاید این کوه استعداد پشت دوده ی سیگار های جوانی محو نمی شد.
بدرود خط افق این شهر بی طلوع...دیگر اهمیتی نمی دهم چشمانم خیره به چه منظره ای باشند وقتی پشت خلیج اشک هایم همه قایق های کاغذی ام غرق شده اند.
تمام لحظه های سرکوب را...افکار مردود را...دقایق مغموم را..حقایق منفور و پاهای مجبور را پشت لذت چند جرعه الکل سوخت دادم..در آخرین پیچ منتهی به پذیرش تمام راه را فدای فرار در سقوط کردم...فردایش را با یک خزر عسل، شیرین نمی توان کرد،
حداقل من آنقدر ابله نبودم که شادی را با این عیش های شبانه و مست ترانه اشتباه بگیرم...!
مرد باش ساموئل
مرد باش مردک
مرد باش آبله
مرد باش بی شرف
مرد باش و بپذیر...نه برای آنکه در این گرداب فضولات انسانی حل شوی...برای آنکه بدانی این چرخش را میل سکون نباشد!
شبی مست شراب در رویا محضر شیخ اجل رسیدم، بدو گفتم این مبارک دریوزگی را پیش که برم از بهر تفسیر؟
گلستان ها در سر دارم شیخ تا راوی این جنبندگی باشم
فرمود: کفایت نکند
گفتم: توشه قبر برم این هارا؟
فرمود: چندان بطالت نکند
گفتم: نیت خرسندی حضرت دوست کنم
فرمود: اجابت نکند
گفتم: مارا چه رازی است در این بندگی کم سجده ی پر قنوت؟
فرمود: صد ز این هدایت نکند! گر انسان روح خود را عبادت نکند..
گفتم: مرگ است پایان این دَوران دیوانه ی دوران
فرمود: دیر نباشد گر نور حق لحظه ای عنایت نکند..
پریدم..صبح شد...روح مستفیض گشته به تشک خیس عرق شلیک شد، کابوس زندگی واقعی تر از رویای شبانه جلوه می کند آنقدر که می توانیم آن را زندگی کنیم.
چنان که حضرت سعدی فرمودند اگر این بیانات و مرقومات را با خود راهی گور کنم چندان عمل باطلی نباشد اگر آزاده ای را از گور تعلقات دنیا نجات ندهد..شاید هزاران سال بعد جوانی به نیت زیرخاکی آن ها را پیدا کند و در نظرش گنج جلوه کند..شاید چون شیخ هم معتقد است افکارم هم مانند خودم فانی هستند!
فانی باشد حتی اگر انقلابی کند، که انقلاب با وقوع خود، خود به خود هیچ می شود...گلایه ای نیست کمی اگر فقط کمی دگرگون کند، با همه شعار هایش، حتی اگر با کج سلیقگی عوام سرکوب و روانه انفرادی تاریخ شود....

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

08 Nov, 11:00


ده هزار سواره در پیچ و تاب زلفش زمین‌گیر می شدند]

مُخَبَّط

07 Nov, 20:11


عشقم کجایی رو پیرهنم مونده ردت

با من باش من از غزه هم میکنم ردت

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

06 Nov, 20:20


مشت زدم دیوار پنجره خندید
واسه مشت بعدی کردم تردید

مشت زدم دیوار آسمون بارید
بارون سرخ شد مشتم رو تا دید

مشت زدم دیوار، دیوار درک کرد
بیرون دی ماه بدنم تب کرد

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

31 Oct, 20:07


کی دلش میاد بکنه روایت؟
که دنیام با نگاهت شد تهاتر

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

30 Oct, 10:27


از تاوان دادن برای زندگی نباید ترسید ،
شکست آنجاست که زندگی را تاوان ترس می دهیم!

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

25 Oct, 21:21


گام هایی که همراه برگ ها
خیابانِ مبتلا به پاییز هضمشان نکرد..


@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

25 Oct, 20:33


اگر در زمان دفاع شمشیرت را در خط اول نکشیدی لیاقت این را نداری عضوی از صلح باشی..

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

25 Oct, 20:01


وسط قطب جنوبم، دارم یه فندک
اونکه منو اینجوری‌ ولم کرد
مادرش قَح....

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

24 Oct, 21:37


GN👁

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

24 Oct, 20:27


عاقبت عقیمی عقده های عمیقی
ماه محدبی
روی شب های من دقیقی

یک تنه دلدرد های درد و دل رو حریفی
انعکاس ستاره در نیمه شب شهیدی!

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

24 Oct, 20:08


حسشو دارم
جونشو ندارم

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

17 Oct, 12:15


روحی دارم مثل لطافت خیال تنفس زیر آب ، کوتاه مثل حباب هایی که با لذت عروجی کوتاه پشت پلکم تموم میشن. بوی عوام میدم . سعی کردم رقص گرم و ساز جنوبی باشم یکی با دست خاکی منو بزنه و کله خری برقصونتم. میخواستم اشکی بشم که از پاییز چشمام قطره قطره میچکه. هیولای گشنه ی، متوهم، فحاش ذهنم حباب و اشک و ساز را باهم ناسزا میگفت. پنیر آویزون کش اومده از دهنش رو چیکار کنم؟ میکشیدش رو دیوار شیشه ای اعصابم. مصلحت اینارو باید دوست داشته باشم. یاد میگیرن باهم بسازن. پنیرو باهم تقسیم میکنن. سازو درست میزنن. شاید نرقصن ، اما گشنشون بشه باز شروع میشه. میای سراغم . همینطوری پرت، حساب کردم رو فراموشیت هیولا.

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

16 Oct, 20:31


زندگی جنسی افراد با لکنت، اگر مثل زبونشون رو جاهای حساس گیر کنه قشنگ میشه.
@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

03 Aug, 11:57


آلبر ادامه داد:
نجوای شهر هر شب زیر دوده ها خفه می شود، هزاران داستان پشت پنجره ها کز کرده اند...خنده دار نیست ساموئل؟
تو گمان می کنی دیدن آن چشمان اشک آلود پشت شیشه های کدر پیامبر بیداری وجدان در توست؟ خیر..من می دانم این مردم هنوز متوجه خود نشده اند، شیطان وسوسه ی روایت اشک پشت پنجره هارا در دل آنها انداخت تا از اینه فرار کنند.
وقتی در انتهای چاه فلاکت، فاصله ی زمانی سقوط را فرصتی برای تماشای سقوط دیگران می کنی..
کار شیطان است..زمانیکه از ناجی زندگانی خویش تبدیل به راوی بیچارگی دیگران می شویم.
این ثواب شیطان و گناه ماست!

(برشی از کتاب وجدان شیطان)

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

02 Aug, 21:09


میگرن شیهه میکشه توی سرم
هزاران کیلو خستگی توی تنم..
صورتم تیک داره میخندم الکی
تو آینه می بینم میگم این منم؟

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

02 Aug, 09:27


خورشید مرداد نیز اتاقم را روشن نمی کند..بهانه دست چشم هایم داده ام، این فیلتر حقیقت تقریبا همه ی عناصر این دنیا را پشت در نگه می دارد..
عمر تبدیل شده است به حجم زمانی حامل من..
من جنین این پوچی بی کران هستم و حاصل رابطه نامشروع زمان و بدبینی، هدف و خستگی..
خاصیت جنین بودن همین است..وجود داری اما زندگی ات شروع نشده، پشت در بسته طبیعت انتظار چیزهایی را میکشی که انتظارت را نمی کشند!
اما باری به هر جهت پدر و مادرم هرکسی باشند، دلیل تشکیل نطفه من هرچه باشد و هرچه ماهیت وجودی من پشت دیوار های زمانی این اتاق معنا پذیری دروغین پیدا کنند...ناخواسته روزی باید در اتاقی به وسعت دنیا متولد شوم، تا بشوم جنین متکلم و متفکر دیوار های بلند تر و بزرگتری که با میلیون ها خورشید قلابی و بی ثمر اشباح شده اند..تا جایی که در گمگشتگی حق گزینی میان اقیانوس فریب ها از روشنایی بی ثمر به تاریکی منطقی تری کوچ‌ کنم..
تا از تمام این معانی بی بنیان و خودم که حال جزئی از آنها هستم، به عدم آنها بروم و در تنها راه فرار ممکن متولد شوم...در مرگ!

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

31 Jul, 20:38


تولدت مبارک ماه من 🎀

مُخَبَّط

31 Jul, 20:35


26th birthday 🎂

مُخَبَّط

31 Jul, 20:15


مهمون من باشید ❤️

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

31 Jul, 19:52


از انعکاس نور ماه
...از روی ماه تو
تا چشم من
راهی نیست واسه تو

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

22 Jul, 20:06


شب،
مدفن خاطره هایی که نه ارزشی برای مرورشان وجود داشت و نه فردایی برای غروبشان...صرفا چشمان پر از اشک..
خلیجی برای عبورشان!

@mokhabat | مخبط

مُخَبَّط

22 Jul, 19:40


کاش در ابتدا صحبت آرامی با خودم می کردم تا در پایان مجبور نباشم سر آنهایی که دوست می نامیدم فریاد بکشم..

@mokhabat | مخبط