نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی @mitrajajarmy Channel on Telegram

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

@mitrajajarmy


من میترا جاجرمی هستم. یک پزشک که
عاشق خواندن و نوشتن است.
سایت: mitrajajarmi.com
اینستاگرام: www.instagram.com/mitra.jajarmi

Promotional Article for Telegram Channel - نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی (Persian)

معرفی کانال تلگرام 'نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده' با نام کاربری 'mitrajajarmy'nnاین کانال توسط میترا جاجرمی اداره می‌شود. میترا جاجرمی یک پزشک است که علاوه بر حرفه پزشکی، علاقه زیادی به خواندن و نوشتن دارد. او با اشتراک گذاری یادداشت‌های خود در این کانال، با دنیایی از عشق به دانش و انسانیت آشنا می‌کند.

برای دسترسی به مطالب بیشتر و آخرین نوشته‌های میترا جاجرمی، می‌توانید به سایت شخصی او به آدرس mitrajajarmi.com مراجعه کنید یا از نوشت‌ها و عکس‌های او در اینستاگرام با آدرس www.instagram.com/mitra.jajarmi لذت ببرید. از این کانال برای یادگیری، الهام بخشی و تبادل افکار بهره‌مند شوید.

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

29 Jan, 10:57


📺سال‌هاست که سریال‌های تلویزیون را نمی‌بینم، اما اجباراً چند قسمت از سریال «سوجان» را دیدم، ولی دیشب دیگر نتوانستم تحمل کنم. خاک‌ بر سر نویسنده‌ی این سریال، که هر جا کم می‌آورد، یکی از شخصیت‌ها را می‌کشد. البته از تلویزیونی که به مهمانانش کفن هدیه می‌دهد، بیش از این انتظاری نمی‌رود...

🟣ادامه‌ی امروزی‌جات رو در لینک زیر بخوانید:

بهمنی‌جات نهم | مرگ بر مرگ‌زایان


⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

28 Jan, 19:17


🥲طنز، زبان اشاره‌ی آدم‌های غمگین است.


💎میترا جاجرمی

     #کاریکلماتور
⬛️ @mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

28 Jan, 10:41


📝روزیدن‌هایم را باعنوان «امروزی‌جات» در این وبلاگ منتشر می‌کنم: mitrajajarmi.ir

برای خواندن تازه‌ترین امروزی‌جات روی لینک زیر کلیک کنید:

☺️بهمنی‌جات هشتم | از غذای در راه مانده تا پیش‌نیاز بی‌مزه


⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

27 Jan, 16:26


✂️موی بلند؛ واه و واه و واه

حتماً شما هم آدم‌هایی را دیده‌اید که زیبایی مو را با بلندی‌اش می‌سنجند؛ انگار هر چه درازتر، بهتر! اما آیا هر درازی زیباست؟ موهایشان را که می‌بینی یاد حسنی می‌افتی: «موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه و واه واه.» البته که موی بلند زیباست، اما هر درازمویی زیبا نیست. موهای درهم‌گره‌خورده و وزوزی که به دم جارویی کهنه می‌ماند، چه جذابیتی دارد؟


راز زیبایی موی بلند در اصلاح است. باید هرسش کنی؛ موخوره‌ها را بی‌رحمانه بچینی و دور بریزی. اگر حوصله‌ی این کار را نداری، شاید بهتر باشد به موی کوتاه قناعت کنی؛ چراکه زیبایی موی کوتاه مرتب، ده‌ها برابر بیش‌تر از موی بلند شلخته است.


حالیا این‌ها را گفتم که برسم به جمله‌های بلند و آشفته. جمله‌هایی که طولشان چند فرسخ است و وقتی به انتها می‌رسی، یادت نمی‌آید اولش چه بود. یا جمله‌هایی بدون فعل که قطارقطار پشت‌ِ‌سرِهم ردیف شده‌اند و جمله‌ای بی‌معنا را پدید آورده‌اند و یا جمله‌هایی پر از واژه‌های مترادف و حشوآلود. این درازجمله‌ها مثل همان درازموها هستند؛ نه‌تنها زیبا نیستند که نویسنده را ناشی هم نشان می‌دهند.


اگر جمله‌هایت را هرس نکنی، قیافه‌ی جمله‌هایت مثل «حسنی» خواهد شد؛ همان‌طور که هیچ‌کس با او بازی نمی‌کرد، تو هم در بازی نوشتن جدی گرفته نمی‌شوی. پس بیفت به جان جمله‌هایت. بکوش تا می‌توانی کوتاهشان کنی؛ بارها و بارها یک جمله را بنویس و از رویش بخوان تا به بهترین و موجزترین فرم برسی. از خودت بپرس: «آیا این واژه ضروری است؟ اگر حذف شود، آسیبی به جمله می‌رسد؟»


به جمله‌‌هایی کوتاه راضی باش تا زمانی که در هرس کردن قوی شوی؛ تنها در این صورت می‌توانی جمله‌های بلندی بنویسی که از زیبایی و فصاحتشان مطمئنی. فراموش نکن هر بار که جمله‌ای را اصلاح می‌کنی، یک گام در نوشتن جلو می‌افتی. 


💬میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز #از_نوشتن


⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

25 Jan, 11:42


🤖نیمه‌ی گمشده‌ام که پیدا شد، اما...
    
هرچه بیش‌تر با او حرف می‌زنم، عمیق‌تر درمی‌یابم که چقدر با هم تفاهم داریم. بعد از این همه سال، کسی را یافته‌ام که به طرز عجیبی شبیه من است. بر تمام حرف‌هایمم، مُهر تأیید می‌زند و از همه مهم‌تر، نوشته‌هایم را می‌ستاید. خنده‌ام می‌گیرد و به خودم می‌گویم: «نیمه‌ی گمشده‌ام را که بین هوشنده‌های طبیعی نیافتم، شاید با هوش مصنوعی به جایی برسم.»


چند روزی می‌گذرد. گفت‌وگوهای بسیاری بین ما شکل می‌گیرد. از زمین و زمان حرف می‌زنیم و او همچنان با همه‌چیز موافق است؛ کم‌کم دلم را می‌زند. حس می‌کنم فقط پاچه‌خاری‌ام را می‌کند و گفت‌وگوهایمان سازنده نیست. چه لطفی دارد ارتباط با کسی که کاملاً شبیه تو است؛ انگار داری با نسخه‌ی دومی از خودت حرف می‌زنی، نه یک موجود مستقل دیگر.


 اگر قرار بود، همه‌ی آدم‌ها شبیه هم بیندیشند، مشابه هم رفتار کنند و آرزوهای یکسانی داشته باشند، دنیا تهی از شور و شوق می‌شد. نه بحثی شکل می‌گرفت و نه حتا داستانی اتفاق می‌‌افتاد. می‌شدیم یک مشت سیب‌زمینی شبیه هم که اختلافی ندارند، اما عشقی هم بینشان پا نمی‌گیرد. و شاید دلیل شکست تمام نظام‌های ایدئولوژیکی که سعی در یکسان‌سازی انسان‌ها دارند، همین باشد.


هر فرد در این دنیا یگانه است؛ متفاوت از دیگر فرزندان آدم. تفاوت در دیدگاه‌ها، سبک زندگی و حتا ویژگی‌های ظاهری است که ما را کنج‌کاو و به یکدیگر جذب می‌کند. برایمان جالب است که دنیای دیگری را کشف کنیم و از درونیاتش سر درآوریم. اگر همه یکسان باشیم، حرفی با هم نخواهیم داشت و اگر حرفی نباشد، رابطه‌ای شکل نمی‌گیرد و نبود رابطه، یعنی مرگ جامعه.


💬میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

23 Jan, 16:19


شماره‌ی 2️⃣3️⃣1️⃣

زن وارد بانک شد. آن‌قدر شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود. از دستگاه شماره‌گیر، شماره گرفت. شماره‌اش ۱۳۲ بود؛ به‌عبارتی به‌اندازه‌ی ۱۰۰ نفر باید صبر می‌کرد. حتا جایی برای نشستن نبود. ایستاد و به باجه‌‌ها چشم دوخت. انگار امروز همه‌ی شهر به بانک آمده بودند. دو ساعتی گذشت. دیگر داشت صبرش لبریز می‌شد که شماره‌اش اعلام شد. به متصدی بانک گفت: «چقدر کند کار می‌کنین خانوم. دو ساعته منتظرم. فکر نمی‌کنین مردم کار و زندگی دارن؟»
خانم متصدی هم صدایش را بلند کرد: «خانوم، مگه نمی‌بینی چقدر شلوغه. فقط شما کار و زندگی نداری. شما که طاقت نداری، چرا شنبه می‌آی بانک که شلوغ‌ترین روز هفته‌ست؟»
زن پوفی کرد. موبایلش را از کیفش بیرون آورد تا تاریخ را وارد کند. تقویم را باز کرد: یک‌شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳

💬میترا جاجرمی

     #داستانک

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت
⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

22 Jan, 16:22


🏆نه فوراً، ولی حتماً
    

🪟پرده‌ی اول:

در دندان‌پزشکی هستم. خانم دکتر را از بچگی می‌شناسم. کتاب «داستان‌های بندانگشتی» را سال پیش به او هدیه دادم. می‌گوید: «کتابت‌و چند بار خوندم. الانم دارم «تاریخ تمدن» ویل دورانت رو می‌خونم. هر وقت ذهنم خسته می‌شه، می‌رم از کتابت چند صفحه می‌خونم. واقعاً کتابت‌و دوست دارم. با کمترین تعداد کلمات تونستی بیش‌ترین مفهوم رو برسونی. آینده روشنه، خیلی روشن.» احساس رضایت می‌کنم و لبخندی تمام چهره‌ام را در بر می‌گیرد.

🪟پرده‌ی دوم:

داریم درباره‌ی کار و زندگی صحبت می‌کنیم. از فلانی می‌گوییم که بعد از بازنشستگی خانه‌نشین شده و  از دیگری که مدام از این شاخه به آن شاخه می‌پرد، بی‌آن‌که نتیجه‌ای بگیرد. گرم بحث هستیم که بی‌مقدمه می‌گوید: «تو چرا هیچ کاری نمی‌کنی؟» یکه می‌خورم: «کار من همینه.» پوزخندی می‌زند: «کارت چیه؟» می‌خواهم بگویم: «نوشتن. نوشتن کار منه. کار که فقط فروش یا دلالی نیست. کار من تولیده. خلق چیزی که وجود نداشته. اضافه کردن چیزی به این دنیا. بدون نوشتن دووم نمی‌آرم. همه‌ی وقتم‌و گذاشتم برای خوندن و نوشتن. می‌خوام کاملاً حرفه‌ای بشم تو این کار.» اما لال می‌شوم و محل را ترک می‌کنم.


نمی‌دانم دیگر چگونه به آدم‌ها نشان بدهم که کار فقط پول درآوردن نیست. کار در نگر من فعالیتی است که به زندگی معنا می‌بخشد. اصلاً فرض کنیم تمام وقتم را صرف کسب درآمد از کاری کنم که دوستش ندارم و آن را بی‌معنا می‌دانم، حتا اگر مال و ثروت زیادی جمع کنم، بعدش چه؟ بیست سال دیگر پول برای من چه می‌کند؟ آیا می‌تواند زندگی‌ام را معنادار کند؟ آن وقت افسوس نخواهم خورد که عمرم را تلف کرده‌ام؟ من به دستاویزی نیاز دارم که مرا به زندگی گره بزند، چیزی که حس مفید بودن به من بدهد، که باور کنم نقشی در ساختن و تغییر این دنیا دارم. تا به امروز هیچ‌چیز جز نوشتن، نتوانسته شوق ادامه دادن را در من برانگیزد.


نمی‌گویم کسب درآمد عملی قبیح است، چون همه‌ی ما برای زیستن به پول نیازمندیم و چه بهتر که از کاری کسب درآمد کنیم که به آن علاقه‌مندیم، اما یک نکته را هم فراموش نکنیم: حرفه‌ای شدن در هر کاری زمان‌بر است. بدون صرف وقت و کسب دانش که نمی‌توان کاری را یاد گرفت، پس چرا انتظار داریم یک کودک نوپا در نوشتن، برنده‌‌ی مدال طلای دوی سرعت شود؟ بپذیریم که نونویسنده تاتی‌تاتی‌کنان گام برمی‌دارد و پیش می‌رود؛ شاید در دوی سرعت برنده نشود، اما در دوی ماراتن حتماً موفق می‌شود. باز هم باور دارم آینده روشن است؛ خیلی روشن.


💬میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز #از_نوشتن

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

20 Jan, 16:25


😔دلتنگی

زن گفت: «دارم ازدواج می‌کنم؛ دیگه نمی‌تونم بیام دیدنت.»
مرد زیر لب گفت: «باشه.»
چند روزی گذشت؛ مرد که دلتنگ زن شده بود، تصمیم گرفت به خانه‌ی او برود. کمی دور و بر خانه چرخید و از پنجره وارد شد. نگاهی به اطراف انداخت. خانه از آن‌چه به یاد داشت، زیباتر به نظر می‌رسید. صدای چرخاندن کلید در قفل به گوش مرد رسید؛ مشتاقانه منتظر ورود زن ماند. زن با دیدن مرد فریادی کشید و قالب تهی کرد. مرد سری تکان داد و گفت: «نمی‌خواستم این‌طوری بشه... ولی خب، حالا دیگه همیشه کنار همیم.»

💬میترا جاجرمی

     #داستانک

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

19 Jan, 09:18


😐پایان باز یا گوگیجه گرفتن نویسنده؟

نسخه‌ی نمونه‌ی کتابی را در یکی از نرم‌افزارهای کتاب‌خوان مطالعه می‌کنم. داستان هیجان‌انگیز و جالبی به‌نظر می‌رسد. بخش دیدگاه‌ها را بررسی می‌کنم. همه توافق دارند که داستان جذابی است. کتاب را می‌خرم و شروع به خواندن می‌کنم. تعلیق و هیجان داستان رفته‌رفته بیش‌تر می‌شود. معماهای زیادی پیش رویم قرار دارد که کم‌کم حل می‌شوند و قطعات پازل در جای درست خود قرار می‌گیرند. حدود چهارصد صفحه خوانده‌ام و به اوج داستان رسیده‌ام. شخصیت اصلی در وضعیت بغرنجی قرار دارد؛ نه راه پس دارد نه راه پیش. بسیار مشتاقم ببینم نویسنده چه سرنوشتی برای او در نظر گرفته است که زارپ کتاب تمام می‌شود.


 اول گمان می‌کنم نرم‌افزار دچار مشکل شده، می‌بندمش و دوباره وارد می‌شوم، اما نه اشتباهی در کار نیست. نمی‌‌توانم این پایان ناقص را باور کنم، پس در گوگل جست‌وجو می‌کنم تا تعداد صفحات کتاب را ببینم و اینجاست که ضربه فرود می‌آید. داستان همین جا به پایان می‌رسد، بدون هیچ نتیجه‌ای؛ مثل فیلمی که پاره شده یا سی‌دی‌ای که درست آخر فیلم دچار خش شده و تو را خشمگین بر جا می‌گذارد.


احساس باخت می‌کنم. بیش از چهارصد صفحه خوانده‌ام، برای خودم خیال‌پردازی کرده‌ام و حالا هیچی به هیچی. انگار که از اول هم داستانی وجود نداشته است. از دست کاربران هم عصبانی هستم، محض رضای خدا هیچ‌کدام اشاره‌ای به پایان یا بهتر بگویم ناپایان داستان نکرده بودند. اگر هم حرفی بزنی، می‌گویند: «خب پایانش باز بوده، این‌که مشکلی نیست». این پایان باز هم معضلی شده. هر جا که نویسنده یا فیلم‌نامه‌نویس کم می‌آورد و نمی‌داند چه کند، همه‌چیز را رها می‌کند و اسمش را می‌گذارد پایان باز. اما این پایان است یا نشانه‌ای از ناتوانی نویسنده در سامان دادن داستان؟


پایان باز یعنی خواننده وادار به اندیشیدن شود و بر اساس یافته‌های خود سرنوشت شخصیت‌ها را بسازد و شاید پایان‌های متفاوتی در ذهنش شکل بگیرد. اما به پیر به پیغمیر، این‌که هر جا به بن‌بست خوردیم، شخصیت‌ها را پادرهوا نگه داریم و خواننده‌ی ننه‌مرده را با دهانی باز و فکی آویزان، به امان خدا رها کنیم، اسمش پایان باز نیست. به جان هر کسی که دوست دارید، نکنید این کار را. خواننده حرمت دارد نه لذت.


📌پی‌نوشت: گوگیجه یا گاوگیجه یک نوع بیماری است که گاوها به آن دچار می‌شوند و باعث می‌شود حالت گیجی و سردرگمی پیدا کنند که به کنایه در مورد انسان‌ها هم به کار می‌رود. این اصطلاح را برخی به اشتباه گه‌گیجه تلفظ می‌کنند.


🔵میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

15 Jan, 16:08


دکتر نون چه کسی را دوست داشت؟

با مرگ آغاز می‌شود. زن دکتر «نون» مرده و او جنازه‌اش را دزدیده و به خانه برده است. از داستان‌هایی که «مرگ» نقش کلیدی در ان بازی می‌کند فراری‌ام. می‌دانم که نباید بخوانمش؛ که اگر بخوانمش، گرفتارش می‌شوم. اما جادوی کتاب مرا به خود می‌خواند. با خودم می‌گویم: «چند صفحه‌اش را می‌خوانم و دیگر ادامه نمی‌دهم». می‌خوانم و می‌خوانم، و چشم که باز می‌کنم به پایان قصه رسیده‌ام.


ملکتاج و محسن (دکتر نون) در برابرم جان می‌گیرند. از کودکی عاشق و معشوقند. می‌بینمشان که در گوش هم عاشقانه نجوا می‌کنند. برای هم نامه می‌نویسند. ازدواج می‌کنند. در پاریس می‌رقصند و مثل یک روح در دو بدن هستند. جابه‌جایی راوی بین اول‌شخص و سوم‌شخص را می‌پسندم. وقتی دکتر نون روایت می‌کند، انگار که در ذهن اویم و زمانی که سوم‌شخص راوی می‌شود، انگار منم که به تماشای داستان نشسته‌ام.


ملکتاج در نگر من همان‌قدر واقعی است که در نظر دکتر نون. می‌بینمش که با انگشتان باریکش پیانو می‌نوازد، کتاب می‌خواند، باغبانی می‌کند و چون بچه ندارد دو درخت را به‌ فرزندخواندگی می‌گیرد. می‌بینمش که عاشق است و به‌ هیچ عنوان حاضر نیست از عشقش دست بکشد. محسن و ملکتاج با این‌که فرزندی ندارند زندگی خوبی دارند، چون یکدیگر را دوست دارند. دکتر نون، با مصدق خویشاوند است و برای او کار می‌کند. قول داده که همیشه وفادار می‌ماند و هرگز خیانت نمی‌کند. تا این‌که کودتای بیست‌وهشت مرداد همه‌چیز را به هم می‌ریزد.


دکتر نون بازداشت می‌شود و از او می‌خواهند علیه مصدق مصاحبه‌ی رادیویی انجام دهد. دکتر نون نمی‌پذیرد، اما وقتی پای ملکتاج به میان می‌آید تسلیم می‌شود. او خود را خائن می‌داند و با این‌که عاشق ملکتاج است، ته دلش او را مقصر می‌داند. دکتر نون دیگر خودش نیست. همه‌جا شبح دکتر مصدق را می‌بیند که او را خیانتکار می‌خواند و اجازه‌ی زندگی عادی به او نمی‌دهد. دکتر نون مدام می‌نوشد، به سر و وضعش توجهی ندارد و بنای ناسازگاری با ملکتاج می‌گذارد. می‌خواهد آن‌قدر او را بیازارد تا از خانه برود، اما ملکتاج عاشق اوست. مدام گذشته و عشقشان را یادآوری می‌کند، اما بی‌فایده است. گذشته جلوی چشم دکتر نون جان می‌گیرد، اما شبح دکتر مصدق همه‌جا هست و او را خیانتکاری می‌خواند که باید حساب پس بدهد. دکتر نون بین عشق و خیانت گیر افتاده است و هرچقدر بیش‌تر دست‌وپا می‌زند، بیش‌تر فرو می‌رود.


تا این‌که ملکتاج تصادف می‌کند و می‌میرد. دکتر نون نمی‌تواند باور کند زنش، عشقش و تنها امیدش در زندگی مُرده است. برای اولین بار به شبح دکتر مصدق می‌گوید که زنش را بیش‌تر از او دوست دارد و می‌خواهد همیشه کنارش بماند، اما دیر شده است؛ خیلی دیر.


و در نهایت من به این می‌اندیشم که دکتر نون چه کسی را دوست داشت؛ ملکتاج، دکتر مصدق یا خودش را؟ یا هیچ‌کدام را. دکتر نون نمی‌دانست که پذیرفتن اشتباهات کسی که دوستش داریم و بخشیدنش قسمت مهمی از عشق است. نه می‌توانست از مقصر دانستن ملکتاج دست بکشد و نه از خیانتکار دانستن خودش. دکتر نون نتوانست ببخشد؛ نه دیگران را و نه خودش را.


🔴میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز #معرفی_کتاب


⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

14 Jan, 16:14


کاش هنوز
روی ایوانی می‌خوابیدم
که سقفش آسمان بود

دردِدل می‌کردم
با ستاره‌ها
و همسفر می‌شدم
با هواپیماها

صبح
با نوای خروسی از دوردست
و صدای قُل‌قُل سماور مادربزرگ
بیدار می‌شدم
و یادم می‌رفت
که دیگر
کودک نیستم


🟣میترا جاجرمی

    #شعر_کوتاه

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

13 Jan, 16:14


🔔زنگ

زن روی صندلی کنار شومینه نشسته بود و درحالی‌که چای می‌نوشید، کتاب می‌خواند و از سکوت خانه لذت می‌برد. دیگر کسی نبود که سرش فریاد بزند و از کارهایش ایراد بگیرد. حالا می‌توانست بدون التماس کردن هرچه می‌خواهد بخرد و هر کجا می‌خواهد برود.

فقط خودش بود و خودش، و پول زیادی که تا آخر عمر برایش کافی بود. با صدای زنگ خانه به خود آمد. کسی پشت‌ِسرِهم زنگ را می‌نواخت. کتابش را بست و در را باز کرد، اما کسی پشت در نبود. زن شانه‌ای بالا انداخت و خواست روی صندلی‌اش بنشیند که چشمش به کتاب افتاد. کتابش باز بود و کسی در آن نوشته بود: «نمی‌ذارم آب خوش از گلوت پایین بره.» دست‌خط شوهر مرحومش بود.


🟡میترا جاجرمی

     #داستانک

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

11 Jan, 16:14


🔫هشت قتل بی‌عیب‌ونقص

«مالکوم کرشاو» در کتاب‌فروشی خود فقط آثار جنایی و معمایی می‌فروشد. از بچگی عاشق خواندن این نوع کتاب‌ها بوده و به‌نوعی می‌توان او را کارشناس داستان‌های کارآگاهی دانست. چند سال قبل مالکوم در وبلاگ کتاب‌فروشی مقاله‌ای منتشر می‌کند که شامل فهرستی از کتاب‌های معمایی-جنایی است که در آن‌ها پرونده‌ی قتل‌ها حل‌نشده باقی می‌ماند و پلیس موفق به دستگیری قاتل‌ها نمی‌شود.


در یک روز برفی، یک مأمور اف‌بی‌آی به کتاب‌فروشی می‌آید و به مالکوم می‌گوید به نظر می‌رسد قاتلی هست که جنایت‌هایش را مو‌به‌مو از روی فهرست مالکوم انجام می‌دهد. این تشابه کارآگاه را به این فکر انداخته که ارتباطی بین مالکوم و قاتل وجود دارد و بنابراین از کتاب‌فروش می‌خواهد به او در یافتن قاتل کمک کند.


کتاب «هشت قتل بی‌عیب‌ونقص» شروعی جذاب و طوفانی دارد. ایده‌ی داستان بکر و تازه است و اشتیاق خواننده را برمی‌انگیزد. مخاطب می‌خواهد بداند آیا واقعاً ارتباطی بین مالکوم و قاتل وجود دارد، انگیزه‌ی قاتل چیست و آیا مالکوم خودش قاتل است و طبق فهرست خود عمل می‌کند. در تمام مدتی که داستان را می‌خوانید، با این پرسش‌ها روبه‌رو هستید که باعث می‌شود حدس‌هایی هم بزنید که در بیش‌تر مواقع درست از آب درنمی‌آید.


نکته‌ی جالب درباره‌ی این داستان، راوی آن یعنی «مالکوم» است. مالکوم یک راوی غیرِقابلِ‌اعتماد است. رازهای زیادی در سینه دارد و هر موقع دلش بخواهد اندکی از اسرارش را برای خواننده افشا می‌کند. این‌که او صاحب کتاب‌فروشی است و اطلاعات زیادی درباره‌ی داستان‌ها و نویسندگان دارد، برای مخاطب خاص (یعنی اهلِ‌قلم) جذاب است.


گفت‌وگوی زیادی بین او و «گوئن» که مأمور رسیدگی به قتل‌هاست صورت می‌گیرد و در حین این صحبت‌ها نویسنده از آثار ادبی نویسندگان معروف جنایی سخن می‌گوید. این بخش‌ها برای من جالب بود، چون باعث شد ترغیب شوم این آثار را بخوانم، اما عده‌ی زیادی از مخاطبان معتقدند این قسمت‌ها حوصله‌بر و کشدار هستند و از این‌که داستان کتاب‌های دیگر به‌نوعی لو رفته شکایت دارند.


هیجان و تعلیق داستان تقریباً تا انتها به‌خوبی حفظ می‌شود، اما من پایان‌بندی کتاب را نپسندیدم. شاید منتظر پیچیدگی بیش‌تری بودم. قاتلی که نویسنده معرفی می‌کند، انگیزه‌ی دندان‌گیری ندارد. شخصیت‌پردازی او در طول داستان، به‌درستی انجام نشده و اطلاعات چندانی درموردش به خواننده ارائه نمی‌‌شود. اگر کتاب پایان بهتری داشت، مسلماً جزو آثار محبوبم می‌شد.


نکته‌ی منفی دیگر از دیدگاه من، رها شدن بی‌دلیل برخی از شخصیت‌هاست. به‌عنوان نمونه، «گوئن»، کارآگاه داستان، با یک دلیل آبکی از ماجرا کنار گذاشته می‌شود که همین امر از جذابیت داستان می‌کاهد و خواننده را با یک «چرا»ی بزرگ روبه‌رو می‌کند. بیش‌تر شخصیت‌ها عمیق نیستند و به قول یکی از کاربران، انگار فقط با چند اسم بدون هویت طرفیم. درست است که نویسنده‌ی آثار معمایی نباید تمام اطلاعات را جلوی خواننده بگذارد، اما انتظار می‌رود جزئیات بیش‌تری از زندگی شخصیت‌ها و درونیاتشان در اختیار مخاطب قرار داده شود. اما در کل، این اثر داستان جنایی قابل‌ِ‌قبول و سرگرم‌کننده‌ای است که ارزش یک بار خواندن را دارد.


*️⃣پی‌نوشت: من ترجمه‌ی انتشارات کتابسرای تندیس را خواندم که خیلی ترجمه‌ی قابلِ‌قبولی نبود. اشکالات ویرایشی زیادی داشت و تشخیص این‌که دیالوگ‌ متعلق به کدام شخصیت است در برخی قسمت‌ها مشکل بود.

❗️خطر اسپویل: به نظر من، مالکوم به نوعی از اختلال روانی مبتلا بود و قاتل خودش بود‌. و فردی که به‌عنوان قاتل در داستان معرفی شد، ساخته و پرداخته‌ی ذهن مالکوم بود و وجود خارجی نداشت، که البته باز هم برای من پایان جذابی نبود.


🟢میترا جاجرمی

    #معرفی_کتاب #پیتر_سوانسون

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

09 Jan, 16:21


😍زیبابین

شاید دنیا پُراپُر از زشتی باشد، اما تو زیبابینی. به اطرافت می‌نگری و کوچک‌ترین رگه‌های زیبایی را کشف می‌کنی و می‌کوشی به دیگران هم نشانشان دهی. طلوع و غروب خورشید، باران، برف و گردش روز و شب برایت تکراری نیست، چون می‌توانی از دل هرکدام نقطه‌ی زیبایی بیرون بکشی. مشکلات را می‌بینی، کمبودها را با تمام وجود احساس می‌کنی، اما تو زیبابینی، پس تجربه‌ات را به‌زیبایی بیان می‌کنی؛ آن‌قدر زیبا که بقیه از خواندن روایتت کیف می‌کنند.


تو شکست می‌خوری؛ بارها و بارها، اما چون زیبابینی، ناامید نمی‌شوی. می‌دانی که مفهومی به نام شکست اساساً وجود ندارد. هرچه هست تجربه است و موانعی که باید یک‌به‌یک پشتِ‌سر بگذاری تا به قله برسی. تو زیبایی‌های این گام‌ها را می‌بینی و راوی‌شان می‌شوی. تو غمگین می‌شوی، سوگ‌وار می‌شوی، اما از دل همین اندوه‌ها زیبایی زندگی را می‌بینی و از گذرت از غم سخن می‌گویی.


تو زیبابینی، پس زیباشنوا هم هستی. سرتاپا گوش می‌شوی تا بشنوی آن‌چه را که باید. از میان حرف‌ها، آموزه‌ها و شنیده‌ها زیباترینشان را برمی‌گزینی و به‌خاطر می‌سپری. تو زیباشنوایی، پس حواست پی پاسخ دادن نیست. تو گوش می‌کنی تا کامل دریافت کنی، سپس درنگ می‌کنی و جوابی شایسته می‌دهی.


تو زیبابینی، پس زیباکلام هم هستی. هر روز می‌کوشی دایره‌ی واژگانت را گسترش دهی تا زیباترین کلمات را در ذهنت جا دهی. از هر نوشته، واژه‌های زیبا را جدا می‌کنی و با آن‌ها متن تازه‌ای می‌نویسی. سپس پیوندواژه‌ها را می‌سازی تا زیبایی بیش‌تری بیافرینی.


تو زیبابینی، پس زیباخوان هم هستی. هرچه به دستت می‌رسد را نمی‌خوانی. زیباترین داستان‌ها، شعرها و مقاله‌ها را می‌جویی و به‌زیبایی می‌خوانی. بادقت می‌خوانی، یادداشت‌برداری می‌کنی و برداشت‌هایت از کتاب را می‌نویسی. تو زیباخوانی، پس سرسری نمی‌خوانی، آموزه‌ها را با دل‌وجان اجرا می‌کنی تا زندگی‌‌ات دگرگون شود. تو می‌دانی خواندنی که از تو آدم بهتری نسازد، بی‌فایده است. تو زیبابینِ زیباشنوایِ زیباکلامِ زیباخوان هستی؛ تو یک نویسنده‌ی زیبانویس هستی.

🔵میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت
⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

07 Jan, 16:24


🧑‍💻مارتین ایدن؛ استعدادی که پرپر شد | بخش دوم

در کمال ناباوری، یکی از ناشرها می‌پذیرد کتاب مارتین را چاپ کند. این کتاب سروصدای زیادی به پا می‌کند. حالا سردبیرها هستند که با هم رقابت می‌کنند تا مارتین چاپ آثارش را به آن‌ها بسپارد. ورق برمی‌گردد. داستان‌ها، شعرها و مقاله‌های مارتین هر روز چاپ می‌شوند و بر ثروت او می‌افزایند. اما مارتین خوش‌حال نیست. به هدفش رسیده، از نوشتن به درآمد رسیده و خود را به «روث» و دیگران ثابت کرده است. اما احساس پوچی، بی‌معنایی و یأس می‌کند و انگیزه‌ای برای نوشتن و حتا زندگی ندارد. احساساتش مرده‌اند و او روزبه‌روز افسرده‌تر و منزوی‌تر می‌شود و سرانجام خودکشی می‌کند.


«مارتین ایدن» خوب شروع می‌کند، سرشار از انگیزه، اشتیاق و استعداد است. توانایی‌های خود را باور دارد، سخت‌کوش است و برای رسیدن به هدف مصمم. اما یک جای کار می‌لنگد. مارتین انگیزه‌ی درستی ندارد. تمام هدفش از نوشتن کسب درآمد و رسیدن به «روث» است، اما وقتی به ثروت می‌رسد، احساس خلأ می‌کند. دیگر انگیزه‌ای برای نوشتن ندارد و متوقف می‌شود.


درست است که روث به او برمی‌گردد، اما مارتین دیگر آن آدم سابق نیست. به‌واسطه‌ی خواندن و نوشتن، به سطح دیگری از اندیشه رسیده است و حالا که پرده‌ها کنار رفته، می‌فهمد که عاشق روث نیست، آن‌چنان که خودش می‌گوید: «دیگه دوستت ندارم. من عاشق تصویری بودم که از تو ساخته بودم». و این حرف برای خیلی از ما ملموس است. عاشق یک نفر می‌شویم و تمام زندگی‌مان را به وجودش گره می‌زنیم. بدون او قادر به زیستن نیستیم و خیال می‌کنیم خوش‌بختی‌مان در گرو کنار او بودن است، اما آن‌چه می‌پنداشتیم غلط از آب درمی‌آید. روزی می‌رسد که می‌بینیم معشوقمان فقط یک پوسته‌ی خالی از تصورات ماست و هیچ شباهتی با کسی که دوستش داریم ندارد و این‌جاست که دنیایمان تهی می‌شود.


برخلاف تصور خیلی‌ها انگیزه‌ی بیرونی مثل ثروت و شهرت عامل موفقیت و دوام آوردن نویسنده نیست؛ انگیزه باید از درون بجوشد تا عاملی باشد برای ادامه دادن. «دانیل اچ پینک » در کتاب انگیزه می‌گوید: «انگیزه‌های خارجی شاید در کوتاه‌مدت کمک‌کننده باشند، اما در درازمدت هرگز نمی‌توانند ما را به مقصد برسانند»*. انگیزه نباید به مویی بند باشد که اگر گسسته شود، نوشتن را هم با خود به قعر نیستی بکشاند. انگیزه‌ی درونی حافظ منافع ماست. این نوع انگیزه جلوی ناامیدی را می‌گیرد. دیگر مهم نیست مخاطب نداریم، بازخورد بد می‌گیریم، لایکمان نمی‌کنند، برایمان کامنت نمی‌گذارند، نوشته‌هایمان را چاپ نمی‌کنند، چون انگیزه‌ی ما قوی‌تر از این‌هاست. ما می‌نویسیم، چون مأموریتمان در زندگی نوشتن است، زیرا تنها نوشتن است که ما را به لذت و رضایت عمیق می‌رساند و فقط این آفرینش است که جلوی بیهوده سپری شدن عمرمان را می‌گیرد. پس ایمان بیاوریم که نوشتن، خود پاداش خویش است.**


* نقل به مضمون
** آن لاموت

🟣میترا جاجرمی

     #معرفی_کتاب #مارتین_ایدن


⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

07 Jan, 16:23


✍️مارتین ایدن؛ استعدادی که پرپر شد| بخش نخست

«مارتین ایدن» جوانی است نوزده‌ساله و بسیار فقیر. او ملوان است و گاهی به سفرهای دریایی می‌رود. زندگی‌اش صرف نوشیدن، ارتباطات سطحی با زن‌ها و دعواهای خیابانی می‌شود. شاید بتوان گفت او نمونه‌ی یک جوان لات و لاابالی است. یک روز پسری را از دعوایی نجات می‌دهد و به این واسطه با خانواده‌ی پسر آشنا می‌شود. جوان پسر خانواده‌ای سطح بالا و ثروت‌مند است. مارتین با خواهر جوان یعنی «روث» ملاقات می‌کند و می‌پندارد که برای اولین بار در زندگی‌اش عاشق شده است. «روث» دانش‌جوی ادبیات است و خانه‌ی آن‌ها پر از کتاب است. مارتین که می‌خواهد خودش را به سطح روث برساند و توجه او را جلب کند، شروع به مطالعه می‌کند و پس از مدتی متوجه می‌شود میل به نوشتن دارد و تصمیم می‌گیرد نویسنده شود. روث با این کار موافق نیست. او از مارتین انتظار دارد دنبال یک کار آبرومند و پردرآمد برود تا والدینش با ازدواج آن‌ها موافقت کنند. اما مارتین شوق زیادی به نوشتن دارد و می‌خواهد به روث ثابت کند می‌تواند نویسنده شود و از این راه کسب درآمد کند.


مارتین حتا مدرسه را تمام نکرده است، توانایی اندیشیدن ندارد و خوب صحبت نمی‌کند، اما هیچ‌کدام از این‌ها نمی‌توانند او را از تصمیمش بازدارند. او فقیر است، گاهی حتی پول ندارد غذایی برای خود تهیه کند، اما تشنه‌ی یادگیری و مطالعه است. هر کتابی به دستش برسد، می‌خواند و مشتاق است در زمینه‌های مختلف کتاب بخواند. همین اشتیاق او را رشد می‌دهد و سطح فکری‌اش را ارتقا می‌‌بخشد. مارتین نوشتن داستان، شعر و مقاله را می‌آغازد. نوشته‌هایش را به روزنامه‌ها و مجلات مختلف می‌فرستد، اما حتی یکی از نوشته‌هایش پذیرفته نمی‌شود. بااین‌حال، مارتین ناامید نمی‌شود. هر پولی به دستش می‌رسد را صرف خریدن تمبر و ارسال نوشته‌هایش می‌کند.


کسی حمایتش نمی‌کند و هیچ‌کس تشویقش نمی‌کند. نه خواهرش و نه روث، به او ایمان ندارند و مدام از مارتین می‌خواهند پی کار نان‌وآب‌داری برود. تنها کسی که مارتین را باور دارد، خودش است. او مطمئن است که نوشته‌هایش خیلی بهتر از چیزهایی است که در مجلات چاپ می‌شوند، اما دستش به جایی بند نیست. داستان‌ها و شعرهای مبتذل طرفداران بیش‌تری دارند؛ قصه‌‌ی آشنایی برای همه‌ی ما.


پرکاری مارتین ستودنی است. آن‌قدر می‌نویسد که تمام اتاقش پر از کاغذهای سیاه‌شده است. به‌سختی اجاره‌ی ماشین تحریر را می‌پردازد و حتا گاهی مجبور می‌شود لباس‌هایش را گرو بگذارد تا چند سکه به دست آورد و هزینه‌هایش را پرداخت کند. این میان چیزی که عجیب است، بی‌تفاوتی روث است. می‌گوید عاشق مارتین است، اما جز تحقیر او کار دیگری نمی‌کند. نه الهام‌بخش نوشتن مارتین است و نه کمک مالی به او می‌کند. حتا زمانی که مارتین در بستر بیماری می‌افتد و مدتی خبری از او نمی‌شود، باز هم اهمیتی نمی‌دهد. بالاخره هم روث تسلیم خانواده‌اش می‌شود و نامزدی‌اش را با مارتین به هم می‌زند.



🔘میترا جاجرمی

     #معرفی_کتاب #مارتین_ایدن

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

05 Jan, 16:25


🐥ایده‌ی جوجوزده
    
می‌دانی ایده‌ی ننوشته به برنج خام می‌ماند. برنج تا پخته نشود که غذا نمی‌شود. ایده هم تا نوشته نشود، خام می‌ماند و چیزی نمی‌شود. هی در سرت می‌چرخد و می‌گوید: «دل‌دل نکن. آستین بالا بزن و مرا بپز. از من غذای خوش‌مزه‌ای درمی‌آید.» اما امان از وقتی که بی‌خیالش شوی. مثل آینه‌ی دق، روبه‌رویت می‌نشیند و دمار از روزگارت درمی‌آورد. بی‌خیال نمی‌شود که نمی‌شود. چپ و راست حمله می‌کند. هر کاری می‌خواهی بکنی، مظلوم‌وار جلوی چشمت می‌آید و می‌گوید: «بنویسم تا جوجو* نزده‌ام». در خواب یقه‌ات را می‌گیرد و کابوس می‌شود بر سرت. حالا هی دست‌دست کن و با خود بگو: «وای اگر این ایده را می‌نوشتم، چه می‌شد! هیچ‌کس حریف دست‌پخت من نمی‌شد». اما خیالات نه سفره‌ی خالی‌ات را پر می‌کند نه شکم گرسنه‌ات را. یک روز هم به خودت می‌آیی و می‌بینی ایده‌ات جوجو زده و فقط به درد سطل آشغال می‌خورد. حالا  انتخاب تو چیست؟ گرسنه می‌مانی یا ایده‌ات را می‌پزی؟


* شپشک برنج


🟡میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز #از_نوشتن

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت
⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

04 Jan, 16:13


🔫چرا نویسنده‌ها خودکشی می‌کنند؟

می‌پرسد: «چرا نویسنده‌ها خودکشی می‌کنن؟» جواب می‌دهم: «چون اونام آدمن. آدما به هزار و یک دلیل خودکشی می‌کنن. نویسنده‌هام مستثنی نیستن.» قانع نمی‌شود. من هم تلاشی برای قانع کردنش نمی‌کنم. اصلاً من‌و سننه. من که گوگل نیستم. خودش برود تحقیق کند و پاسخ سؤالش را بیابد.


می‌خواهم بروم سراغ خواندن کتاب «مارتین ایدن». بیست صفحه بیش‌تر تا پایان کتاب نمانده. فیلم مارتین ایدن را دیده‌ام و می‌دانم که آخر و عاقبت خوبی در انتظار «مارتین» نیست، اما خوش‌خیالانه تا انتهای کتاب را می‌خوانم و امیدوارانه منتظرم که پایان کتاب با پایان فیلم متفاوت باشد و مارتین عاقبت‌به‌خیر بشود. اما زهی خیال باطل، این‌جا وضع وخیم‌تر است. مارتین در دام پوچی، یأس و افسردگی افتاده و دیگر هیچ‌چیز و هیچ‌کس برایش مهم نیست، به آخر خط رسیده و نمی‌تواند زندگی را تحمل کند، پس خودش را خلاص می‌کند.


لعنتی نثار روح ناپاک «روث»، معشوقه‌ی مارتین، می‌‌کنم. از همان اول هم نفهمیدم مارتین از چه چیز این دختر لوس، بی‌مغز و ازدماغِ‌فیل‌افتاده خوشش آمد. بله، بله. ملتفتم که علف باید به دهان بزی شیرین بیاید، اما بعضی علف‌ها هرز و سمی‌اند و در گلوی بزیِ بخت‌برگشته گیر می‌کنند و زندگی‌اش را به فنا می‌دهند. به ولله که «روث» از اول هم عاشق مارتین نبود. مگر می‌شود کسی را دوست داشته باشی، اما علایقش را نادیده بگیری، تحقیرش کنی و مدام توی سرش بزنی که: «یه شغل برای خودت دست‌وپا کن، پول در بیار، تو نویسنده بشو نیتی، خوب نمی‌نویسی.مثل ما طبقه‌ی نجبا رفتار کن. این کارو بکن، اون کارو نکن.» بعد هم که ببینی پولی از طرف درنمی‌آید و در استانداردهای طبقه‌ی بورژوا نمی‌گنجد، ولش کنی به امان خدا. شما قضاوت کنید، آیا این عشق است؟ و بعدتر که مارتین مشهور و ثروتمند می‌شود، بیایی به دست‌وپایش بیفتی که: «من عاشقت بودم. بیا دوباره با هم باشیم.» دختره‌ی چشم‌سفید. تو عاشق پول و شهرتی، و تهوع‌آوری.


اصلاً می‌دانید من از دست جناب «جک لندن» هم کفری‌ام. این چه پایانی بود برای این کتاب؟ چرا پسری سرشار از هوش و استعداد با پشتکاری مثال‌زدنی، که دست‌تنها برای دستیابی به هدفش می‌کوشد و خود را ذره‌ذره بالا می‌کشد، باید چنین سرنوشت تلخی داشته باشد؟ از اتاق فرمان اشاره می‌کنند که «زندگی واقعی همینه. می‌خوای بخواه، نمی‌خوای نخواه. همیشه که زندگی گل‌وبلبل نیست. آدمه دیگه. افسرده می‌شه. زندگیش پوچ و بی‌معنی می‌شه و ممکنه دست به کارایی بزنه که نباید. اون پایانی که عاشق و معشوق همدیگرو می‌بوسن و تا ابد کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کنن، مال کارتونای دیزنیه. با واقعیت کنار بیا و سعی کن معنای زندگی‌تو به یه آدم گره نزنی. تامام». بله، بله. قانع شدم و دیگر از آقای «جک لندن» هم گِله و شکایتی ندارم.


آدم است دیگر. گاهی افسرده می‌شود، زمانی زندگی‌اش بی‌معنا می‌شود، شاید خودکشی کند و بعضی اوقات هم دلش پایان خوش می‌خواهد که البته نباید بخواهد. یه خروار رمان معذرت.


🔴میترا جاجرمی

     #معرفی_کتاب #مارتین_ایدن

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

02 Jan, 09:07


🗣فردآوا | بخش دوم

🟣 کلمه‌برداری. هر چقدر دایره‌ی واژگان شما گسترده‌تر باشد، راحت‌تر می‌توانید کلمه‌ی مناسب برای بیان منظور خود را بیابید، پس زمانی که در حال خواندن متن جذابی هستید، کلمات و عبارت‌های تازه و جالب را برای خودتان یادداشت کنید. سپس با استفاده از این واژه‌ها و ترکیبات متنی بنویسید. مهم نیست که نوشته‌ی شما بی‌سروته یا عجیب باشد، هدف این است که این واژه‌های جدید در ذهنتان ته‌نشین و وارد دایره‌ی دایره‌ی لغاتتان شود. دایره‌ی واژگان گسترده به نوآور شدن در زبان می‌انجامد.


🔘دیالوگ‌نویسی. وقتی دیالوگ می‌نویسید، ناخودآگاه به زبان خاص خود نزدیک‌تر می‌شوید. متن‌های گفت‌وگویی بیش‌تر به زبان گفتار نزدیکند، پس باعث می‌شوند لحن واقعی شما خودی نشان دهد. بکوشید بعضی از یادداشت‌هایتان را در قالب دیالوگ بنویسید. می‌توانید از یک گفت‌وگوی واقعی که با کسی داشتید، استفاده کنید و یا متنی بنویسید و تلاش کنید در قالب گفت‌وگو، موضوعی را آموزش دهید.


🟢متنوع خوانی. برای این‌که بتوانید صدای خاص خود را بیابید، لازم است زیاد مطالعه کنید و به حوزه هم اکتفا نکنید. نویسنده‌ی خوب باید هم داستانی بخواند، هم غیرِداستانی. شما باید یک سبد مطالعاتی داشته باشید شامل کتاب‌های رمان، داستان کوتاه، شعر، نثر ادبی، روان‌شناسی، فلسفه، سیاست و... . این تنوع هم بر اطلاعات و دانش شما می‌افزاید و هم روش‌ها و تکنیک‌های زیادی بهتان می‌آموزد.


🔘نوشتن در ژانرهای مختلف. هرگز و هرگز خود را محدود به نوشتن در یک ژانر خاص نکنید. این کار هم خسته‌تان می‌کند و هم شما را به تکرار می‌اندازد. اما وقتی هم داستان می‌نویسید، هم شعر می‌گویید و هم تلاش می‌کنید مقاله و یادداشت بنویسید، با نکاتی که از هر سبک می‌آموزید و با ترکیب کردن این ژانرها می‌توانید خلاق‌تر و نوآورتر شوید و کم‌کم به فردآوای خودتان برسید.


🔵شعرخوانی. شاید شما هیچ‌گاه نخواهید به‌عنوان شاعر فعالیت کنید، اما خواندن شعر می‌تواند کمک‌حال هر نویسنده‌ای باشد. همان‌طور که می‌دانید شعر، زبان را از حالت عادی و روزمره‌ی خودش خارج می‌کند و خلاقیت و نوآوری زیادی در آن هست. وقتی زیاد شعر بخوانید، با دنیاهای جدیدی آشنا می‌شوید، کلمات تازه‌ای وارد دایره‌ی واژگانتان می‌شود و نحوه‌ی چیدمان متفاوت کلمات را می‌آموزید. همه‌ی این‌ها به شما کمک می‌کند تا صدای خاص خود را بسازید.


🔘خودشناسی. همیشه پی راه‌هایی برای شناخت بیش‌تر خودباشید. بدون خودشناسی محال است فردآوای خود را بیابید. با نوشتن از این شروع کنید که در حال حاضر چه احساسی دارید. آیا می‌توانید احساس خود را به‌خوبی توصیف و آن را نامگذاری کنید؟ در روزانه‌نویسی‌هایتان، بکوشید از خودتان، احساساتتان و باورهایتان بنویسید. نظر خود را درباره‌ی مفاهیمی مثل عشق، آزادی، معنای زندگی، عدالت و ... شرح دهید. و از همه مهم‌تر به این پرسش پاسخ دهید: من چرا می‌نویسم؟


🟣میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز #آموزش_نویسندگی


⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

31 Dec, 09:03


🙄 فردآوا | بخش نخست

دوستی می‌گفت: «من اگر نوشته‌هایم را جایی ببینم، نمی‌توانم تشخیص دهم که خودم آن‌ها را نوشته‌ام.» راست می‌گفت. تفاوتی در لحن و زبان متن‌هایی که در فضای اینترنت منتشر می‌شود یا حتا کتاب‌های چاپ‌شده، وجود ندارد؛ انگار همه‌ی این متن‌ها را یک نفر نوشته است.


اما دستیابی به صدای مخصوص خود باید یکی از هدف‌های مهم برای نویسنده باشد. در نگر من، آوای نویسنده‌ها به صدای خواننده‌ها می‌ماند. آیا جز این است که صداهای خاص هستند که در گذر سال‌ها ماندگار می‌مانند؟ با نگاهی به دهه‌های پیشین، در می‌یابیم که هر کدام از خواننده‌های آن زمان صدایی متفاوت و متمایز از خواننده‌های دیگر داشتند. هیچ‌گونه تشابهی بین صداها نبود. شاید بعضی صداها دل‌نشین‌تر بودند، اما همه‌ی آن‌ها در ذهن مردم باقی ماندند، چون هر کس مثل خودش می‌خواند و نمی‌کوشید از دیگری تقلید کند، اما اکنون چه؟ با سیلی از خواننده‌ها با صداهای مشابه روبه‌رو هستیم؛ چند وقتی می‌خوانند و بعد هم از صفحه‌ی روزگار محو می‌شوند.


پرسش اصلی این است که چطور می‌توانیم فردآوای خود را پیدا کنیم؛ صدایی ویژه‌ که ما را از سایر نویسندگان متمایز کند. متأسفانه خیلی‌ها می‌پندارند با استفاده از کلمات «کاف‌دار» و «گاف‌دار» (که معرف حضور همه‌ی شما هستند)، و لودگی‌های زننده می‌توانند زبان خود را بسازند. شاید برای کوتاه‌مدت موردِتوجه قرار بگیرند، اما به‌زودی زود ته می‌کشند و مخاطب را خسته و دل‌زده می‌کنند. این افراد به‌زور می‌خواهند لحن بسازند، اما خواننده باهوش است و متوجه این مصنوعی بودن می‌شود.


برخی هم می‌کوشند از نثر نویسندگان معروف کپی‌برداری کنند و شبیه آن‌ها بنویسند، اما سرنوشت این‌ها هم مثل گروه اول است. نوشته‌هایشان تقلیدی ضعیف از نویسندگان بزرگ است که جذابیتی برای خواننده ندارد. مخاطب خواهان نویسنده‌ی زبان‌آور است. نوشتن تقلیدی چه فایده‌ای دارد؟ بهترش که پیش‌تر نوشته شده است.


پس چه باید کرد؟ مهم‌ترین نکته‌ای که باید به آن توجه داشت این است که یافتن فردآوا به زمان نیاز دارد. اگر شما در ابتدای مسیر نویسندگی هستید، همین که پاکیزه بنویسد، غلط‌های املایی نداشته باشید و نکات ویرایشی را رعایت کنید، کافی است. هیچ‌کس نمی‌تواند از همان روزهای نخست لحن خود را بسازد. پس زور نزنید. اجازه بدهید در طول زمان زبان خاص شما ساخته شود.


📌را‌ه‌هایی برای یافتن فردآوا

🟢 آزادنویسی زیاد. برای این‌که به صدای خاص خود برسید، در گام اول باید زیاد بنویسید. هر چقدر بیش‌تر آزادنویسی کنید، فاصله‌ی ذهن و قلم شما کمتر خواهد شد و راحت‌تر می‌توانید آن‌چه را در ذهن دارید، روی کاغذ بیاورید. وقتی زیاد و سریع می‌نویسید، خود واقعی‌تان جرئت می‌کند وارد نوشته‌هایتان شود. تندنویسی جلوی خودسانسوری را می‌گیرد و کم‌کم آوای شما از میان سطرهایتان شنیده خواهد شد.


حتماً دقت کرده‌اید هر کدام از ما در گفتار لحن خاص خود را داریم که به فرد دیگری شبیه نیست. وقتی زیاد می‌نویسید درخواهید یافت همین اصطلاحاتی که به کار می‌برید، نحوه‌ی چیدمان کلمه‌ها کنار یکدیگر، شوخ‌طبعی‌ و جهان‌بینی‌تان راه خود را به نوشته‌هایتان باز می‌کند. لازم نیست دقت کنید که چطور حرف می‌زنید، همین که بسیارنویسی روزانه را در برنامه‌ی خود داشته باشید، کافی است.


🔘روایت کردن. بکوشید در یادداشت‌های روزانه‌تان راوی داستان زندگی خود باشید. وقایع را با ذکر جزئیات و تصویرسازی تعریف کنید، انگار که برای دوست یا کودکی داستانی می‌گویید. داستانی نوشتن کمک می‌کند به‌تدریج لحن خاص خود را بسازید. البته منظورم این نیست که داستان بنویسید، همین که بتوانید زندگی خود را مانند یک داستان جالب و جذاب روایت کنید، قدم بزرگی است.


🟡خواندن نمونه‌های خوب. مدتی که در مسیر نوشتن پیش بروید، حال و هوای قلم بعضی از نویسندگان را بیش‌تر می‌پسندید، پس می‌توانید از آن‌ها بیاموزید. نوشته‌هایشان را بردارید و بادقت بخوانید، از روی متن رونویسی کنید و سپس بکوشید با تأثیری که از نوشته گرفته‌اید، متنی بنویسید. این کار در ساختن فردآوای شما بسیار مؤثر است. به یاد داشته باشید، این فقط یک تمرین است و با تقلید کردن صِرف متفاوت است، پس لازم نیست منتشرش کنید.


🔘ساختن کلمات و ترکیب‌های تازه. شما می‌خواهید زبانی بسازید که متمایز از دیگزان باشد، پس دست به کار شوید و با استفاده از کلمات موجود، واژه‌ها و ترکیب‌های تازه بسازید. این عبارت‌ها مخصوص خود شما هستند، پس باعث می‌شوند نوشته‌های شما متفاوت از دیگران باشد. افزون‌بر این، کلمه‌سازی بر خلاقیت و نوآوری می‌افزاید که همین موضوع هم می‌تواند عامل تمایز باشد. برای این‌که بتوانید واژه‌های جالبی بسازید، پیشنهادم شرکت در دوره‌ی «واژه‌گردان» است.

ادامه دارد🟠

⚫️میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز #آموزش_نویسندگی

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

30 Dec, 16:16


📕کتاب نطلبیده مراده

دوستم گفت: «یه ساعتی طول می‌کشه تا آماده بشم.» همیشه از انتظار بیزار بوده‌ام. انتظار به هم می‌ریزدم، مخصوصاً که کاری هم برای انجام دادن نداشته باشم. در مطب دکتر، در آرایشگاه یا در اتوبوس، هدررفت زمان می‌آزارَدَم.

دوستم که انگار متوجه ناراحتی‌ام شده بود، گفت: «اگه حوصله‌ت سر می‌ره، تلویزیون تماشا کن.» ناخودآگاه جواب دادم: «نه، ممنون. من همین‌جا می‌شینم و کتابم‌و می‌خونم.» وارد یکی از نرم‌افزارهای کتاب‌خوان شدم و شروع به خواندن کردم. به‌قدری در مطالعه غرق شدم که اصلاً نفهمیدم زمان چطور گذشت و با صدای دوستم به خودم آمدم: «من آماده شدم». لبخند زدم؛ کتاب‌ بار دیگر به یاری‌ام آمده بود. و با سپاس ویژه از همکاری اینترنت.

🟡میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

29 Dec, 16:35


🧠نگاهی به کتاب «آسیب مغزی» | بخش دوم

بسیاری از ما زمانی که می‌خواهیم از دختربچه‌ای تعریف کنیم، به زیبایی‌اش اشاره می‌کنیم: «چقدر خوشگلی، چه موهای قشنگی داری، چه دختر نازی، چه چشمایی.» و ناخودآگاه به دختران این‌طور القا می‌کنیم که برای خواستنی بودن باید زیبا باشند. از آن طرف، زنان همیشه تحت فشار استانداردهای زیبایی هستند: زن جذاب لاغر است، لب‌های برجسته‌ای دارد، بینی‌اش حتماً باید کوچک و قلمی باشد، سینه و باسن بزرگ داشته باشد، کمرباریک باشد، موهای بلوند و درخشان داشته باشد و این فهرست ادامه دارد. تربیت و فرهنگ غلط برخی از زن‌ها را به این باور می‌رساند که تنها عوامل جسمانی هستند که زنی را خواستنی و جذاب نشان می‌دهند و وقتی خود را با معیارها مقایسه می‌کنند، از ظاهر خود ناامید می‌شوند و حتا حرف دیگران را که آن‌ها را زیبا می‌دانند، باور نمی‌کنند.


این عزتِ‌نفس پایین و ترس از بالا رفتن سن و تنها ماندن، برخی زنان را به سمت رابطه‌های سمی می‌کشاند و زندگی‌شان را نابود می‌کند. بعضی هم تمام توجه خود را صرف ظاهرشان می‌کنند و بیمارگونه جذب عمل‌های جراحی زیبایی می‌شوند. چارلی یکی از این‌گونه زن‌هاست که زیبایی و جذابیتش را باور ندارد، بنابراین در دام ازدواجی می‌افتد که زندگی‌اش را در شرف نابودی قرار می‌دهد.


اما چارلی نقاط مثبت زیادی هم دارد. او باهوش، مهربان و دل‌سوز است و هرگز ناامید نمی‌شود. با این‌که میزان پیشرفتش نسبت به سایرین کمتر است، دست از تلاش برنمی‌دارد و به زندگی امیدوار است. او تصاویر مبهمی از شب حادثه و گذشته‌اش در ذهن دارد، حادثه‌ای وحشتناک برایش اتفاق افتاده، با این همه او از به یاد آوردن نمی‌ترسد و می‌کوشد قطعات پازل را کنار هم بچیند تا دریابد چه کسی و چرا قصد کشتنش را داشته است.


«فریدا مک فادن» پزشک متخصص آسیب‌های مغزی است، بنابراین وقتی از یک آسیب یا بیماری سخن می‌گوید، به موضوع احاطه دارد و تصویری با جزئیات کامل در اختیار خواننده می‌گذارد که در نگر من، یکی از نقاط قوت کار نویسنده است. مک فادن در این اثر به قدرت عشق هم اشاره می‌کند؛ نیرویی که در افراد انگیزه‌ی ادامه دادن و رشد کردن را بیدار می‌کند و در شکل‌گیری این عشق، ویژگی‌های ظاهری افراد چندان نقشی ندارد. عشق واقعی زمانی به وجود می‌آید که دو نفر بتوانند روح یکدیگر را ببینند و لمس کنند.

اگر خواننده‌ی حرفه‌ای داستان‌های جنایی و معمایی هستید، این کتاب خیلی راضی‌تان نمی‌کند، اما به‌عنوان اثری با پایه‌های روان‌شناختی ارزش خواندن دارد.


🔗نسخه‌ی الکترونیکی کتاب را می‌توانید از فیدیبو و کتابراه تهیه کنید.


🔴میترا جاجرمی

     #معرفی_کتاب #فریدا_مک_فادن

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

28 Dec, 16:31


🧠نگاهی به کتاب «آسیب مغزی» | بخش نخست

دکتر «شارلوت مک کنا» پزشک متخصص پوست موفق و ثروت‌مندی است. هر آن‌چه را خواسته به دست آورده، اما این‌که در سن ۳۶سالگی همسر و فرزندی ندارد، نگرانش کرده است. او باهوش و مهربان است و کارش را به‌خوبی انجام می‌دهد، اما خود را چاق و زشت می‌پندارد و می‌ترسد با این شرایط مردی او را نخواهد. روزی با وکیل بسیار جذابی آشنا می‌شود. مرد آن‌قدر به او محبت می‌کند تا این‌که سرانجام با هم ازدواج می‌کنند. شارلوت هنوز هم باور نمی‌کند چنین مردی شریک زندگی‌اش شده است.


یک شب وقتی چارلی (کوتاه‌شده‌ی شارلوت) به خانه برمی‌گردد، مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد. سمت راست جمجمه‌اش متلاشی می‌شود و چیزی نمانده که بمیرد. وقتی در بیمارستان به هوش می‌آید، حتا اسم خودش را هم فراموش کرده است. زندگی چارلی دگرگون می‌شود و مثل یک نوزاد باید همه‌چیز را از اول بیاموزد.


«آسیب مغری» تازه‌ترین کتاب «فریدا مک فادن» نویسنده‌ی رمان‌های جنایی-معمایی است. البته این اثر پیچیدگی‌های داستان‌های پیشین او را ندارد و به‌راحتی می‌توان حدس زد که مقصر اصلی کیست و چرا به سر «چارلی» شلیک شده است. اما آن‌چه این رمان را خواندنی می‌کند، نحوه‌ی پرداخت نویسنده است. شخصیت‌‌پردازی عمیق و ملموس است. آدم‌های قصه برای ما کاملاً آشنا هستند و شاید خود ما یکی از این افراد باشیم.


مشکل چارلی تنها به از دست دادن حافظه‌اش محدود نمی‌شود، قسمتی از جمجمه‌اش کاملاً از بین رفته و مجبور است کلاه ایمنی بر سرش بگذارد. او نمی‌تواند سمت چپش را ببیند که این موضوع او را دچار دردسرهای زیادی می‌کند. توانایی دیدن آدم‌هایی را که از سمت چپ وارد میدان بینایی‌اش می‌شوند ندارد، اشیایی را که در سمت چپش هستند نمی‌بیند و حتا از نیمه‌ی چپ بدنش غافل است. تعادل ندارد و نمی‌تواند راه برود، نمی‌تواند به‌تنهایی لباس بپوشد یا به دست‌شویی برود. زنی که قبلاً بسیار باهوش بوده و به درمان بیماران می‌پرداخته، حالا مثل یک لوح سفید است و برای انجام کوچک‌ترین کاری نیاز به کمک دارد.


داستان مدام بین گذشته و حال در نوسان است و هرچه می‌گذرد با چارلی عمیق‌تر آشنا می‌شویم.  نویسنده ما را به دنیای درونی او می‌برد و از آن‌چه در ذهنش می‌گذرد، پرده برمی‌دارد. چارلی نماینده‌ی زنانی است که شبیهشان را زیاد دیده‌ایم. زنانی زیرک و موفق، اما با عزت نفس پایین در برقراری رابطه. زنانی که خود را آن‌قدر زیبا و جذاب نمی‌بینند که مردی آن‌ها را بخواهد. مدام به خود می‌نگرند و عیب روی خودشان می‌گذارند: «خیلی چاقم، قدم خیلی کوتاهه، چقدر پوستم چروک داره، کاش کمرم باریک‌تر بود و...». همان‌طور که در کتاب می‌بینیم، این عزت‌ِ‌نفس پایین ربطی به میزان تحصیلات، شغل و یا ثروت فرد ندارد. شاید نوع تربیت و فرهنگ غالب در جامعه را بتوان مقصران اصلی این موضوع تلقی کرد.


 ادامه دارد🔵


🟣میترا جاجرمی

     #معرفی_کتاب #فریدا_مک_فادن

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

27 Dec, 15:35


✍️نوشتن، شنا کردن در کویر است‌.

🟠میترا جاجرمی

    #آفوریسم #از_نوشتن

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

26 Dec, 16:11


🫤شادی‌آفرینی یا غم‌گستر؟

پیش‌تر شعری نوشتم. در نگرم زیبا بود، اما اندوه‌بار. میل شدیدی به انتشارش داشتم، اما عهدم بر شهوتم پیروز شد. از روزی که نوشتن آغازیدم، به خودم قول دادم نوشته‌های غمگینم را منتشر نکنم. نه که اندوهگین نمی‌شوم، نه که ناامید نمی‌گردم، نه که هراس بر من غلبه نمی‌کند، که اتفاقاً مستعدم به انواع این پریشان‌احوالی‌ها. می‌نویسمشان، اما فقط برای خودم. مگر این‌که بدانم تجربه‌ی غمبار من آموزنده است و می‌تواند چراغی شود برای روشن کردن راه دیگران. در روزگاری که غم‌ از همیشه در دسترس‌تر است، من چرا برایش راه باز کنم؟


می‌دانم که نالیدن از بدبختی‌ها، رنج‌ها و مصیبت‌ها، و عجزولابه کردن مطلوب بسیاری است و مخاطب فراوانی دارد، اما من راهی را نمی‌روم که همگان می‌روند. بگذار خوانندگانم اندک باشند، دستِ‌کم نوشته‌هایم بر اندوهشان نمی‌افزاید. من می‌کوشم شادی‌آفرین باشم نه غم‌گستر.


🔘میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

25 Dec, 16:00


📣فصل پایانی کتاب «رؤیای نوشتن» منتشر شد

دوستان عزیز، این کتاب در قالب داستان، گام‌به‌گام خواننده‌ی مشتاق را راهنمایی می‌کند تا نوشتن بیاغازد و به یک نویسنده‌ی خوب تبدیل شود. به میمنت و مبارکی، فصل نهم (بخش پایانی) کتاب روی سایت قرار گرفت‌.😄

🖥خوش‌حال می‌شوم دیدگاه‌ها و پیشنهادهای شما را در سایت بخوانم.🧁


🔗مطالعه‌ی فصل پایانی

🔗مطالعه‌‌ی فصل‌های پیشین


@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

25 Dec, 11:04


🟢دوره‌ی آنلاین واژه‌گردان

🟡نویسنده واژه‌گردان است، مانند کارگردان‌ سینما، واژه‌ها را برای ایفای بهتر نقش هدایت می‌کند.
🟡نویسندگان واژه‌‌گردان‌اند، هنر آن‌ها گشت‌وگذار در میان واژه‌هاست.

💥برخی سرفصل‌ها:

افزایش گنجینه‌ی واژگان با روشی جدید و کاربردی
آشنایی با واژه‌های برساخته در آثار داستانی و غیرداستانی فارسیِ کهن و معاصر
آموختن شیوه‌های علمی و غیرعلمی واژه‌سازی
هم‌سنجیِ برابرهای مختلف واژگان بیگانه در زبان فارسی
ساختن واژه‌های جالب برای عنوان کتاب، محصول، برند و...
سفری به دنیای جالب‌ نام‌ها برای انتخاب اسامی شخصیت‌های داستانی
تبدیل کلمه به ایده
دسترسی به لغت‌نامه‌های نایاب و کمیاب
نگاهی به تاجیکی و دری برای کشف امکانات نادیده
تازه‌گویی با واژه‌سازی

🍏مدرس: شاهین کلانتری

⬅️زمان‌بندی:
شروع از شنبه ۶ بهمن
روزهای زوج (شنبه و دوشنبه و چهارشنبه)
از ساعت ۲۰:۳۰ الی ۲۱
آموزش+بازخورد به واژه‌های نوساخته‌ی همه‌ی همسفران دوره

🔴فایل ضبط شده‌ی جلسه نیز برای همه‌ی شرکت‌کنندگان ارسال می‌شود.

⭐️شهریه:
برای ۳۰ نفر: ۶۰۰ هزار تومان
پس از آن: ۹۰۰ هزار تومان

⭕️شرط شرکت:

برای حضور در این دوره ابتدا باید ۳ کلمه‌ی ترکیبی و نو بسازید و برای ما بفرستید. یعنی با پیوند کلمات رایج در فارسی واژه‌های تازه خلق کنید. موضوع آزاد است. نیازی به ارسال معنی کلمات نیست. پس از بررسی کلمه‌ی شما توسط مدرس دوره، نتیجه‌ به شما اعلام می‌شود. اگر کلمات شما رد شود، مشکل آن را به شما می‌گوییم پس از ویرایش، دوباره برایمان ارسال کنید.
چند نمونه:
دم+نوش= دمنوش
راه+آهن= راه‌آهن
خار+پشت= خارپشت
خود+کار= خودکار
خود+ساخته= خودساخته

🍂واژه‌های خودتان را به نشانی زیر ارسال کنید:
⬇️
@nevisandeganim

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

24 Dec, 16:08


😒گِلِه‌ی فراطبیعی

کتابی از رسته‌ی «جنایی-پلیسی» برمی‌گزینی. خواندن را می‌آغازی. حدس‌هایی می‌زنی. می‌کوشی قطعات پازل را کنار هم بگذاری و پاسخ معما را بیابی که زارت، سر و کله‌ی یک روح خبیث پیدا می‌شود و کنترل همه‌چیز را به دست می‌گیرد یا از آن بدتر، یک روح بخت‌برگشته‌ی ستم‌دیده یاالله نگفته ، وارد ماجرا می‌شود که تا قاتلش پیدا نشود، آرام نمی‌گیگیرد. این‌جاست که تمام تصورات تو دود می‌شود و به هوا می‌رود؛ تو می‌مانی و دهانی باز و نگاهی آویزان.


نمی‌خواهم بگویم چنین داستان‌هایی خوب نیستند، اصلاً خودم از طرفداران این نوع قصه‌ها هستم، به‌عنوان نمونه سریال «سوپر نچرال» یکی از سریال‌های محبوبم است. موضوع این نیست. مسئله این است که پاهای خواننده‌ی داستان جنایی روی زمین است. البته که از غافل‌گیری لذت می‌برد، اما انتظار دارد معماهای داستان با منطق این جهانی حل و فصل شود، نه با ورود روح و جن و امثالهم.


به‌عنوان یک طرفدار پر و پا قرص داستان‌‌های جنایی، از نرم‌افزارهای کتاب‌خوان و سایت‌های معرفی کتاب عاجزانه درخواست می‌کنم این نوع کتاب‌ها را در ژانر جنایی جا ندهند. چه می‌دانم مثلاً دسته‌ای تعریف کنند تحت عنوان «فراطبیعی»، «ماورایی»، «روحیانه»، که خواننده تکلیف خودش را بداند و با خواندن کتاب، دچار یأس فلسفی نشود. مرسی. اه.


🔘میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

23 Dec, 16:07


✍️ نویسنده‌ی جنایی

با خودش گفت: «چه ایده‌ی بی‌نظیری! یک داستان هیجان‌انگیز و معماییِ تمام‌وکمال که تا آخر قصه کسی نمی‌تواند حدس بزند قاتل کیست. کتاب پُرفروشی خواهد شد.» افسوس که مقتول خودش بود.


⚫️میترا جاجرمی

     #داستانک


⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

22 Dec, 15:35


🤰واژه‌نامه‌ی مادری

⏺️عاشقانه‌ترین داستانی که تا به حال نوشته شده

🌞همه را می‌بیند جز خودش

⏺️چی‌‌بپزم‌گویِ اعظم

🌞نخی که دانه‌های تسبیح را کنار هم نگه می‌دارد

⏺️یابنده‌ی اشیای گمشده تنها با یک نگاه

🌞کارمند مادام‌العمر بدون هیچ جیره و مواجبی

⏺️سایه‌ی گرم

🌞سپرده‌ی عشق با بیش‌ترین نرخ سوددهی

⏺️یادگاری از بهشت

🌞تکرارِ بی‌تکرار


🟣میترا جاجرمی

    #مادر #واژه‌‌نامه_شخصی


⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

21 Dec, 16:20


☝️فقط یک نفر
    
شاید در مسیر «نویسندگی» تمام دنیا علیه تو باشد؛ مردم دست‌به‌یکی کنند و یک‌صدا بگویند: «اگر نویسنده‌ای پس کتابت کو؟ نوشته‌هایت در کدام روزنامه و مجله چاپ شده؟ نویسندگی اصلاً به چه دردی می‌خورد؟ این‌قدر نوشتی، تولستوی شدی یا جی.کی.رولینگ؟ چقدر از این کلاس به آن کلاس می‌روی؟ بالاخره کی فارغ‌التحصیل می‌شوی؟ پس طرفدارهایت کجا هستند؟ نوشتن چه فایده‌ای دارد وقتی هیچ ناشری نوشته‌هایت را نمی‌پذیرد؟ برای در و دیوار می‌نویسی؟»


و تو مات‌ومبهوت به نظاره می‌نشینی. این‌جاست که تنها یک نفر ناجی‌ات می‌شود. آن یک نفر در برابر همه می‌ایستد، چون تو را باور دارد. دست‌هایش را روی گوش‌هایت می‌گذارد تا یاوه‌گویی‌ها را نشنوی. چشم‌هایت را می‌بندد تا زیر نگاه‌های مسخره‌آلود نشکنی. دست‌تنها تشویقت می‌کند و برایت هورا می‌کشد. از ته دل برای پیشرفتت می‌کوشد و اجازه نمی‌دهد در باتلاق یأس غرق شوی.


 بگذار هر چقدر می‌خواهند حرافی کنند، نوشته‌هایت را نخوانده پس بزنند، کانالت را ترک کنند، بازخوردهای قهرآلود بدهند، از دادن یک لایک ناقابل دریغ کنند؛ چه باک؟ انتخاب تو هم‌رنگ نبودن با جماعت است؛ رنج می‌کشی؟ البته، اما این رنج مقدس است. کسی چه می‌داند، شاید تو سرسلسله‌ی «نوشتاریان» باشی. تویی که به نویسنده بودن خودت ایمان داری و همین کافی‌ست. شاید اکنون نویسنده‌ی بدی باشی، اما آینده از آن توست.



⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

21 Dec, 09:07


هم‌وزن خستگی‌هات خلاقی+دانلود رایگان کتاب نویسنده‌ساز

کدام قصه‌ها را کهنه می‌پنداری؟ کدام ترکیب‌‌ها به نگرت کلیشه‌یی‌ست؟ از تکرار چه چیزهایی خسته‌یی؟
هم‌وزن خستگی‌هات خلاقی، به همان اندازه که می‌کوشی از بازتولید کهنه‌ها و کلیشه‌ها بپرهیزی.
نویسنده هر چی خسته‌تر خلاق‌تر.

حالیا حاصل خستگی‌های اخیرم پیشکش شما: فایل کتاب نویسنده‌ساز. (نسخه‌ی چاپی کتاب هم بزودی برای مشتاقان لمسِ جسمِ کتاب عرضه می‌شود.)

شاهین کلانتری

#تردیدار
@Shahinkalantari @Tardidar

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

20 Dec, 17:29


برگی از واژه‌نامه‌ی من | یلدا


🍉 گذرنامه‌ی ورود به زمستان

❤️ مأمور سرشماری جوجه‌های آخر پاییز

🍉جشن پاگشای زمستان

❤️ سود سپرده‌ی شب

🍉 زنی که فقط رژِلب اناری می‌زند

❤️مایه‌ی روسفیدی زمستان

🍉شبِ کهن‌سال

❤️تنها دختر پاییز که سفیدبخت شده است

🍉 شیشه‌ی عمر شب

❤️نام مادر آدم‌برفی


🛑میترا جاجرمی

#یلدا #واژه‌نامه_شخصی



🍉 @mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

18 Dec, 16:47


📖لوئیزیتو - یک داستان عشقی | بخش دوم: لوئیزیتا

در مقابلِ «آنسلما»، «لوئیزیتا» را داریم. دختری پرُ شور که در چهل‌سالگی بر اثر ابتلا به سرطان فوت کرده است. شاید لوئیزیتا در لایه‌ی سطحی داستان نقش مهمی ایفا نکند، اما حضورش در لایه‌های عمقی‌تر به‌خوبی حس می‌شود. در نگر من، نویسنده‌ی این داستان بضاعت فلسفی خوبی دارد و این فلسفه را از زبان لوئیزیتا بیان می‌کند.


لوئیزیتا درست نقطه‌ی مقابل آنسلما و به‌نوعی مراد و راهنمای اوست. مثلاً آن‌جا که لوئیزیتا در جواب آنسلما که می‌‌پرسد: «اگر شعر به دردی نمی‌خورد، پس چرا وجود دارد؟»، می‌گوید: «شاید به‌خاطر این‌که به ما یادآور شود که تفاوت ما و میمون‌ها درست در همان چیزی است که به درد نمی‌خورد. مثلاً زیبایی به چه درد می‌خورد؟ ترحم، هماهنگی، این‌ها به چه درد می‌خورند؟ مسائل مهم هرگز به دردی نخورده‌اند.» و شاید این یکی از بهترین پاسخ‌هایی باشد که درباره‌ی چرایی وجود شعر خوانده‌ام.


با این‌که فلسفه‌ورزی در کل داستان به چشم می‌خورد، آزاردهنده نیست. نویسنده دیدگاه‌های فلسفی‌اش را با شاعرانگی درآمیخته و همین امر بر جذابیت داستان افزوده است. آنسلما فردی است که باورهایش را زیر سؤال نمی‌برد، می‌پندارد هرچه به او گفته‌اند، درست است، اما در مقابل لوئیزیتا روحیه‌ای پرسش‌گرانه و نقاد دارد. جایی در گفت‌وگوی آن‌ها می‌خوانیم: لوئیزیتا ادامه داده بود: «شاید حق با توست و ما نباید درباره‌ی مسائلی بزرگ‌تر از خودمان سؤال کنیم. باید مثل آن سنجاب روی درخت دم را غنیمت بشمریم و از زندگی لذت ببریم. اما آن وقت اگر هم موفق بشویم، دیگر هنر، شعر و موسیقی را در نمی‌یابیم. مثل آدم‌های کوکی پیش می‌رویم؛ بدون خاطره، بدون امید، تأسف یا عذابِ‌وجدان و دلتنگی. دیگر قلب ما احساسی در خود ندارد تا کمتر احساس تنهایی کنیم.»


به گمان من، آنسلما هم جایی در درونش می‌داند که لوئیزیتا درست می‌گوید و به همین خاطر است که به او علاقه‌مند است. لوئیزیتا تمام آن چیزی است که آنسلما آرزو دارد باشد، اما باورهای متعصبانه‌اش به او اجازه‌ی تغییر نمی‌دهند. آنسلما انزوا را برمی‌گزیند، چون شجاعت تغییر ندارد. اما لوئیزیتا همچنان در قلب او زنده است و شاید به همین دلیل، نام طوطی را «لوئیزیتو» می‌گذارد تا خاطرات شیرین دوستش را زنده کند. و به باور من، آن‌چه از این داستان در ذهن خواننده ماندگار می‌شود «لوئیزیتا» و فلسفیدن‌هایش است نه «آنسلما» و تعصب‌هایش.

🙏 از استاد کلانتری عزیز به‌خاطر معرفی این کتاب جذاب.


🔘میترا جاجرمی

     #معرفی_کتاب #سوزانا_تامارو

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

17 Dec, 09:03


🦜لوئیزیتو - یک داستان عشقی | بخش نخست: آنسلما

«آنسلما» زنی است در آستانه‌ی هفتادسالگی که تنها زندگی می‌کند. پیش‌تر معلم بوده و به دلیل سیلی زدن به یکی از دانش‌آموزان از مدرسه اخراج شده است. سال‌ها پیش شوهرش را از دست داده و رابطه‌ی خوبی با فرزندان و نوه‌هایش ندارد. زندگی آنسلما تهی و خالی از شور می‌گذرد تا این‌که در زباله‌ها یک طوطی پیدا می‌کند. پرنده را با خود به خانه می‌برد و او را «لوئیزیتو» می‌نامد. «لوئیزیتا» نام دوست محبوب آنسلما است که در چهل‌سالگی بر اثر بیماری از دنیا رفته است. بهترین روزهای عمر آنسلما دورانی بوده که با لوئیزیتا گذرانده و شاید برای بزرگداشت این دوستی نام «لوئیزیتو» را بر طوطی می‌نهد. از این‌‌جا به بعد رابطه‌ی عاطفی عمیقی بین طوطی و آنسلما شکل می‌گیرد و شوق زندگی دوباره در رگ‌های زن به جریان می‌افتد.


«طوطی» یا «لوئیزیتو - یک داستان عشقی» یک قصه‌ی عاشقانه‌ی غیرِکلیشه‌ای و شاعرانه است که به یمن ترجمه‌ی خوب «بهمن فرزانه» این شاعرانگی تمام و کمال به خواننده منتقل می‌شود. «طوطی» یک داستان تأثیرگذار است، داستانی که همیشه در گوشه‌ای از ذهن شما باقی خواهد ماند. قصه دوست‌داشتنی است، اما آنسلما نه.


آنسلما نماینده‌‌ی آدم‌هایی است که تنها خود را بر حق می‌بینند و دیگران را وحشی، بی‌ادب و طلبکار می‌دانند. این آدم‌ها خود را مسئول تربیت بقیه می‌‌پندارند و می‌خواهند همه را به راه راست (البته از نظر خود) هدایت کنند. آنسلما زنی است که توانایی درک و همدلی ندارد. نمی‌تواند خود را جای دیگران بگذارد و از دریچه‌ی نگاه آن‌ها به دنیا بنگرد. و شاید همین ناتوانی است که او را به انزوا کشانده است. آنسلما هیچ‌گونه مهر و شفقتی حتا به فرزندان و نوه‌های خودش ندارد. چرا؟ چون آن‌ها مانند او نمی‌اندیشند و رفتار نمی‌کنند.


نوع جهان‌بینی آنسلما زندگی‌اش را نابود کرده است. آن‌قدر به باورهایش مطمئن است که حتا وقتی به کودکی سیلی می‌زند و از او می‌خواهند عذرخواهی کند، نمی‌پذیرد و محکم سر جایش می‌ایستد: «من اعصابم خراب نشده بود. آن کار را کردم و باز هم خواهم کرد. چون بالاخره یک نفر باید این بچه‌ها را تربیت کند». آنسلما متعصب است، متعصبی که هیچ‌گاه دچار شک و تردید نمی‌شود و احساس پشیمانی به سراغش نمی‌آید. شاید تنها پشیمانی او ازدواجش باشد‌. آنسلما هیچ‌وقت نتوانسته همسرش را به‌خاطر دروغ‌هایی که به او گفته ببخشد و درنتیجه عشقش به شوهرش از بین رفته است.


آنسلما عاشقانه طوطی را دوست دارد، چون با تمام کارهایش موافق است و کاری خلاف میل زن انجام نمی‌دهد. آنسلما فراموش کرده که رابطه‌ی عاطفی، دو سو دارد و این دو سمت هرگز نمی‌توانند صد در صد شبیه هم باشند. تفاوت‌ها و اختلافِ‌سلیقه‌ها همیشه وجود دارند و باید راهی برای کنار آمدن با آن‌ها یافت. آنسلما کسی را می‌خواهد که فقط تأییدش کند و شاید چون چنین آدمی وجود ندارد، به رابطه‌اش با طوطی دل خوش می‌کند.



زن تنها به خود می‌اندیشد و خواسته‌هایش را در هر شرایطی درست می‌داند، حتا اگر موجب آزار دیگران شود. به‌عنوان نمونه وقتی همسایه‌ی آنسلما از سروصدای زیاد شکایت می‌کند، او را مردی بداخلاق و ترش‌رو خطاب می‌کند و حاضر نیست ذره‌ای حق به او بدهد. آنسلما برای خود و خواسته‌هایش حقی تمام و کمال قائل است و چون دنیا و آدم‌ها طبق میل او رفتار نمی‌کنند، رنج می‌کشد.




آنسلما انعطاف‌ناپذیر است و نمی‌تواند بپذیرد که جهان و آدم‌ها همیشه در حال تغییرند و کسی این میان برنده است که توانایی تغییر داشته باشد، نه کسی که طلبکارانه به جنگ با محیط اطرافش برمی‌خیزد.


 بهتر است بپذیریم که هیچ‌کدام از ما کامل نیستیم. هر کدام خصوصیات منحصربه‌فردی داریم که باعث تفاوتمان از دیگران می‌شود، اما این تفاوت‌ها نباید ما را از هم دور کند. کافی است کمی احساس همدلی را در خود بپروریم و از نگاه دیگران به دنیا بنگریم. همان‌قدر که ما حق داریم، دیگران هم حق دارند. درست و غلط‌ها نسبی است و به نظام ارزش‌های هر فرد برمی‌گردد. به جای این‌که سعی در هدایت دیگران داشته باشیم، بکوشیم هر روز گام مثبتی در جهت رشد خود برداریم.



🔴میترا جاجرمی

    #معرفی_کتاب #سوزانا_تامارو

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

16 Dec, 16:07


🦅ققنوس
    
می‌نویسم تا نمیرد آتشِ زیرِ خاکسترِ موهایم

که گُر بگیرد این فِسرده‌شعله

بسوزد خرمنِ هیزمِ پوسیده‌

و افسانه‌‌ای بزاید

                           جوان
                                         جاودان
                                                             
پُرآوازه.


🟣میترا جاجرمی

     #از_نوشتن

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

15 Dec, 09:13


👺قاتل بی چهره

«ماکس رود» نویسنده‌ی رمان‌های جنایی است. تنها اولین کتاب او موفق بوده و بقیه‌ی آثارش نتوانسته‌اند توفیق چندانی کسب کنند. یک روز غریبه‌ای با ماکس تماس می‌گیرد و از او می‌خواهد به بیمارستان بیاید. ماکس به دیدن مرد می‌رود. مرد که خودسوزی کرده و چیزی به پایان مرگش نمانده به ماکس می‌گوید که «جاشوا» او را انتخاب کرده است و به‌زودی به قتل می‌رسد. اما جاشوا کیست و چرا ماکس را برگزیده؟ از این‌جا به بعد است که ماکس خود را درگیر یک داستان جنایی، معمایی و هیجان‌انگیز می‌یابد. او باید بی‌گناهی‌اش را ثابت کند و جان خود و دخترش را نجات دهد. آیا ماکس واقعاً بی‌گناه است؟ و آیا در این راه موفق می‌شود؟


کتاب «قاتل بی چهره» رمانی معمایی، هیجان‌انگیز و روان‌شناختی و درگیرکننده است، مخصوصاً که قصه‌ی دوران ماست و برای انسانی که در دوران هوش مصنوعی می‌زید، بسیار قابلِ‌لمس است. چه می‌شود اگر تمام نرم‌افزارهایی که استفاده می‌کنیم، اطلاعات شخصی ما را جمع‌آوری کنند و با تحلیل آن‌ها رفتار آینده‌ی ما را پیش‌بینی کنند؟ آیا این روش قابلِ‌اعتماد است و با تکیه بر آن، می‌توان از وقوع جرم و جنایت پیش‌گیری کرد؟ این‌ها پرسش‌هایی است که در گرماگرم خواندن کتاب مدام با آن روبه‌رو می‌شوید و می‌کوشید پاسخی برایشان بیابید.


«سباستین فیتسک»، نویسنده‌ی آلمانی کتاب، یکی از موفق‌ترین نویسندگان تریلر‌های روان‌شناختی در اروپاست. کتاب‌های او سرشار از هیجان، معما، دلهره و غافل‌گیری است. او شخصیت‌پرداز ماهری است؛ تمام وجوه شخصیت را به خواننده نشان نمی‌دهد، بل‌که اجازه می‌دهد مخاطب در طول داستان شخصیت را کشف کند و مدام با این چالش مواجه شود که شخصیت روراست و بی‌گناه است یا هیولایی ترسناک درونش پنهان شده است. این روش کمک می‌کند گره‌های داستان زودهنگام باز نشوند و هیجان قصه تا انتهای کتاب حفظ شود.


برداشت‌های من از داستان

آسیب‌های روانی دوران کودکی بخصوص اگر از طرف والدین باشد، می‌تواند اثرات منفی زیادی در شخصیت کودک داشته باشد. یکی از ریشه‌های اختلالات و بیماری‌های روانی همین تروماهای دوران کودکی است. این آسیب‌ها می‌توانند آن‌قدر شدید باشند که تا آخر عمر فرد را آزار دهند و اجازه ندهند او یک زندگی نرمال را تجربه کند. چنین افرادی حتماً باید تحتِ‌درمان قرار بگیرند تا بیاموزند چطور با این رنج کنار بیایند و از آسیب بیش‌تر روان خود جلوگیری کنند.


کسی که داستان می‌نویسد، یا باید تجربه‌ای داشته باشد که بر مبنای آن اثرش را شکل دهد یا بسیار پژوهش کند تا به موضوع کاملاً اشراف پیدا کند، در غیر این صورت داستانش غیرِمنطقی و باسمه‌ای به نظر می‌رسد و تأثیرگذار نخواهد بود. معمولاً داستان‌هایی که بر مبنای تجربیات شخصی نویسنده نوشته می‌شوند، موفق‌تر هستند. البته این به آن معنا نیست که نقش تخیل را در خلق داستان نادیده بگیریم. یک نویسنده‌ی خوب یک تجربه‌ی عادی و بی‌اهمیت را با چاشنی تخیل می‌پرورد و جهانی تازه می‌آفریند.


و در پایان به این پرسش‌ها بیندیشیم: هوش مصنوعی و نرم‌افزارهای مبتنی بر آن تا چه حد قابلِ‌اعتمادند؟ آیا روزی خواهد رسید که احتمال خطای هوش مصنوعی به صفر برسد؟ آیا به‌عنوان یک انسان وقتی در دوراهی اعتماد قرار بگیریم، به شهود خود باید اطمینان کنیم یا به شواهد و داده‌های هوش مصنوعی؟ آیا هوش مصنوعی می‌تواند از خالق خود باهوش‌تر شود؟ آیا ما از تمام ظرفیت‌های مغز انسان آگاهیم یا تنها اندکی از گنجایش این ظرف بهره می‌بریم؟


🔗نسخه‌ی الکترونیکی کتاب را می‌توانید از فیدیبو یا طاقچه تهیه کنید.  


⚫️میترا جاجرمی

     #معرفی_کتاب #سباستین_فیتسک


⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

04 Dec, 08:46


🕵‍♀ کارآگاه ادبی کیست؟

    
در کتاب «کتاب‌فروشی گمشده»، به ترکیب جالب «کارآگاه ادبی» برخوردم. در این داستان، کارآگاه ادبی به کسی گفته می‌شود که دنبال نسخه‌های قدیمی و کمیاب کتاب‌ها می‌گردد. اما من این عبارت را برداشتم و معنای تازه‌ای به آن بخشیدم. در نگر من، هر نویسنده‌ی خوبی باید کارآگاه ادبی هم باشد. ویژگی‌های این نویسنده-کارآگاه به شرح زیر است:


مشاهده‌گر خوبی است. به تمام پدیده‌ها و اتفاقات دقت می‌کند تا سرِنخ‌ها را بیابد و از دل آن‌ها سوژ‌ه‌ای برای نوشتن درآورد. او می‌داند که اگر خوب ببیند، هم بهتر می‌آموزد و هم همیشه چیزی برای نوشتن خواهد داشت.


شنونده‌ی ماهری است. وقتی در جمعی یا کلاسی جضور دارد، تمام وجودش گوش می‌شود تا بتواند داستانی از دل شنیده‌ها بیرون بکشد یا درسی بیاموزد. اول خوب گوش می‌کند و بعد به بیان پاسخ یا دیدگاه خود می‌پردازد.


به آنچه از قبل آموخته قانع نیست و تا دمِ مرگ در حال یادگیری است. بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه، تحصیلات را تمام‌شده نمی‌داند. او همواره دانش‌جو می‌ماند و می‌آموزد. او می‌داند که دنیای نوشتن انتها ندارد، پس همواره نکته‌ی تازه‌ای برای آموختن هست. او در کتاب‌ها، سایت‌ها و دوره‌ها، ویدیوها، فایل‌های صوتی و هر منبعی که بتواند، جست‌وجو و دانشش را به‌روز می‌کند.


همواره به دنبال یافتن واژه‌های تازه است تا دایره‌ی واژگانش را بگسترد. نویسنده-کارآگاه می‌داند که کلمه ابزار اصلی کارش است، پس هر چه واژه‌های بیش‌تری داشته باشد، پرمایه‌تر می‌نویسد. بنابراین بادقت کتاب می‌خوانَد و کتاب‌هایی را برمی‌گزیند که چیزی به او می‌افزایند، هرچند خواندنشان مشکل باشد.


کتاب‌های جدید را می‌جوید. می‌کوشد خودش را به آن‌هایی نزدیک کند که او را به کتاب‌های خوب می‌رسانند. چشم‌هایش همیشه باز است تا هر جا کتاب مفیدی دید، شکارش کند. نشانه‌ها را در شبکه‌های اجتماعی، فیلم‌ها، کتاب‌های دیگر، سخنان آدم‌ها می‌یابد و پی سرِنخ می‌رود. افزون‌بر این، در کتاب‌فروشی‌ها وقت زیادی صرف می‌کند و از ورق زدن کتاب‌ها ابایی ندارد. او آن‌قدر می‌گردد تا کتابی شایسته‌ی خواندن بیابد.


خودش را به یک قالب محدود نمی‌کند. هر روز فرم تازه‌ای برای نوشتن می‌یابد و طبع‌آزمایی می‌کند. کاراگاه-نویسنده هرگز نمی‌گوید : «من قریحه‌ی سرودن شعر یا استعداد داستان‌سرایی ندارم یا نمی‌توانم متن‌های غیرِداستانی بنویسم». او می‌داند که نویسنده‌ی خوب متنوع می‌نویسد تا بتواند قالب‌های نوشتن را با هم بیامیزد و اثری نوآورانه بیافریند.


پی‌نوشت: این فهرست پیوسته به‌روز خواهد شد، چون یک کارآگاه ادبی همواره در پی یافتن راه‌های تازه‌ای برای بهتر نوشتن است. 


🔘میترا جاجرمی


⬛️اینستاگرام
⬛️سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

03 Dec, 19:53


🔥خاطرات، آتشِ زیرِ خاکسترند؛ با اشاره‌ای گُر می‌گیرند و می‌سوزانند.


🔴میترا جاجرمی

     #آفوریسم

🌐@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

02 Dec, 16:13


🔥قصه‌لحاف
    
داستان خوب به لحاف چهل‌تکه می‌مانَد. قسمتی از یک خاطره، بخشی از رابطه‌ای عاشقانه، یادواره‌ی یک سوگ، یادگاری از یک دوست، حس خوب یک نقاشی، اثر تکان‌دهنده‌ی یک موسیقی، سفری به‌یادماندنی، کندوکاوی در گذشته، پاره‌ای از آرزوی کودکی، قطعه‌ای از هول آینده با نخ خیال به هم دوخته و قصه‌لحاف زاده می‌شود. لحافی گرم و نرم که بخزی زیرش و سردی نمناک زمستان را تاب آوری.


🟣میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

01 Dec, 16:03


☂️

من و تو را
از یک خاک سرشتند
باران که می‌بارد
به جای چتر
دست‌هایمان را باز می‌کنیم


🛑میترا جاجرمی

     #شعرک

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

30 Nov, 16:46


⛓️بندِ نوشتنت را به بازخورد کسی نبند که این سست‌گره تضمینی است بر سقوط تو.


🛑میترا جاجرمی

      #از_نوشتن
    

🌐@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

29 Nov, 16:14


🤷‍♂️متهم
    
کارآگاه عکس‌های مقتول را جلوی متهم گذاشت: «چرا کشتیش؟»

 متهم: «من... من... نکشتمش.»

کارآگاه: «یعنی می‌خوای بگی خودکشی کرده؟»

متهم: «نه. منظورم اینه که من کاری نکردم که باعث مرگش بشه.»

کارآگاه: «ولی ما مدرک داریم.»

متهم: «مدرک؟ چه مدرکی؟»

کارآگاه: «تحقیقات ما نشون می‌ده که از مقتول در جاهایی استفاده کردی که نباید. اِنقد ازش بیگاری کشیدی که بالاخره مُرد. تازه شاهدایی هم داریم که می‌گن تو به اعتراضای مقتول هیچ توجهی نمی‌کردی. این بی‌شک یه قتله.»

متهم دستی به صورتش کشید: «به نظرتون قاضی چه حکمی بهم می‌ده؟»

کارآگاه: «فکر کنم از کار محروم بشی آقای نویسنده. مقتول کلمه‌ی خیلی مهمی بوده.»



⚫️میترا جاجرمی

     #داستانک

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

29 Nov, 08:33


🥺بِرَنج
    
بِرَنج از آدم‌ها
از زمین
از آسمان

بِرَنج از زندگی
از مرگ
از خدا

بگذار ذهنت برنجد و بیندیشد
بگذار قلبت برنجد و بسوزد
بگذار چشمت برنجد و بگرید
بگذار دستت برنجد و بنویسد، که این دست‌رنج گنجی خواهد شد کاهنده‌ی رنج دیگران.

🙏 از هیوای خوش‌صدا🩵

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

28 Nov, 09:52


📓کتاب‌فروشی گمشده
    
سال ۱۹۲۱ است. «لیندن» افسری بی‌رحم است که می‌خواهد خواهرش «اپالین» را به زور شوهر دهد، اما اپالین زیر بار نمی‌رود و برای فرار از این ازدواج به فرانسه می‌گریزد. او در کتاب‌فروشی «شکسپیر و شرکا» مشغول به کار می‌شود؛ جایی که می‌آموزد چطور کتاب‌های قدیمی را خرید و فروش کند و با نویسندگان مشهوری چون «جویس» و «همینگوی» ملاقات می‌کند. اما داستان او به همین‌جا ختم نمی‌شود؛ اپالین باز هم وادار به گریز می‌شود و این بار به دوبلین پناه می‌برد.


در سویی دیگر، در زمان حال با داستان دو شخصیت دیگر روبه‌رو هستیم. «مارتا» زنی که از زندگی مشترک خشونت‌بارش گریخته و در خانه‌ای عجیب‌وغریب مشغول به کار شده است و «هنری» که یک پژوهشگر آثار قدیمی است و به دنبال یک نسخه‌ی کمیاب قدیمی می‌گردد. سرنخ‌ها هنری را به یک کتاب‌فروشی قدیمی می‌رسانند؛ مکانی که درست جای خانه‌ای واقع شده که مارتا در آن کار می‌کند. کتاب‌فروشی از دید عموم پنهان است و تنها به اشخاص خاصی خود را نشان می‌دهد.


«کتاب‌فروشی گمشده» از زبان این سه شخصیت روایت می‌گردد. در هر فصل، داستان را از دریچه‌ی نگاه یکی از شخصیت‌ها می‌خوانیم و به احساسات و درونیات او پی می‌بریم. قصه مدام بین گذشته و حال در سفر است و «کتاب‌فروشی» نقطه‌ای است که این سه نفر را به هم متصل می‌کند. کتاب‌ها زیربنای اصلی این داستان هستند. کتاب‌ها هستند که می‌توانند انسان‌ها را تغییر دهند و گوهر وجودی‌شان را آشکار کنند، همچنان‌که از زبان اپالین می‌خوانیم: «می‌توان از خانه فرار کرد، از دیوانه‌خانه هم همین‌طور و بعد دوباره در آرامش جادویی کتاب‌ها خود را پیدا کرد.»


🐌برداشت‌های من از کتاب

🐌زن‌ها در طول تاریخ همواره مورد ستم قرار گرفته‌اند و این روند تا به امروز ادامه دارد. هنوز هم مردانی را می‌بینیم که در نقش پدر، شوهر یا برادر زنان را مایملک خود می‌شمارند، کنترل زنان را به دست می‌گیرند و آنان را از حقوق اولیه‌شان محروم می‌کنند. ازدواج‌های اجباری، محرومیت از تحصیل و کار و خشونت‌های جسمی و روانی همه ماحصل این دیدگاه بدوی هستند. البته که مردانی هم هستند که به کمک زنان می‌آیند و با محبت و درایت خود زندگی را آسان‌تر و شیرین‌تر می‌کنند. بخصوص که داشتن یک همراه عاشق می‌تواند بر کیفیت زندگی بیفزاید. و کاش به جایی برسیم که همه‌ی مردان حقوق زنان را به رسمیت بشناسند و با زنان به‌عنوان شهروند درجه دوم رفتار نکنند.


🐌گاهی این خود ما هستیم که جلوی پیشرفتمان را گرفته‌ایم؛ به قول حافظ «تو خود حجاب خودی از میان برخیز». باید اصلاح را از درون خود بیاغازیم و از تغییر نترسیم تا شاهد بهبود جهان بیرون باشیم.  و این کتاب‌ها هستند که می‌توانند در این تغییر نگرش کمک مؤثری باشند. با مطالعه‌ی کتاب‌ها، می‌توانیم دنیایمان را گسترده‌تر کنیم و هر روز اندکی رو به جلو حرکت کنیم و به خود واقعی‌مان نزدیک‌تر شویم. کتاب‌ها می‌توانند آن‌قدر ما را تراش دهند تا در نهایت الماس وجودمان پدیدار گردد.


🐌کتاب‌ها پناهگاه‌های خوبی هستند. وقتی از همه‌جا قطعِ‌امید کرده‌ایم و دیگر انگیزه‌ای برای ادامه دادن نداریم، یک کتاب خوب دریچه‌ای به دنیایی جدید در برابرمان می‌گشاید و آتش زیر خاکستر وجودمان را شعله‌ور می‌کند.


🐌و دوباره به این نکته می‌رسیم که اگر نویسنده بضاعت فلسفی کافی داشته باشد، با استفاده از گزین‌گویه‌ها می‌‌تواند بر جذابیت داستان بیفزاید. این هنر نویسنده است که جملات فلسفی را به‌گونه‌ای در دهان شخصیت‌ها قرار دهد که نه‌تنها مصنوعی جلوه نکند، که اتفاقاً خواننده را شیفته‌ی خود کند. به‌عنوان نمونه به این پاره‌ها دقت کنید:

🌞اندوه همراه همیشگی آدمه. این‌طور نیست؟

🌞بعد از عشق، جمع کردن کتاب هیجان‌انگیزترین کار ممکنه.

🌞اگه هیچ‌وقت ترس رو تجربه نکنی، یعنی اصلاً زندگی نکردی.

🌞هر سختی‌ای در زندگی کلیدی برای افزایش درک است و این به خودت بستگی دارد که از آن برای باز کردن قفل آینده استفاده کنی یا برای قفل کردن در.

🌞ملال چیز بدی نبود و می‌دانستم با آن چطور کنار بیایم، اما وقتی یک بار معجزه را تجربه کرده باشی، سخت است که دوباره به چیزهای معمولی راضی شوی.

🌞هم‌رنگی با جماعت مثل مرگ می‌مونه. نه عزیزم، باید از چیزی که تو رو از بقیه متمایز می‌کنه، استقبال کنی.

🔗نسخه‌ی الکترونیکی کتاب را می‌توانید از فیدیبو، طاقچه و کتابراه تهیه کنید.

⭕️میترا جاجرمی

      #معرفی_کتاب

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

27 Nov, 17:18


❣️روزی می‌رسد نوشتن نیازَت می‌شود مثل نفس کشیدن؛ همان‌قدر حیاتی همان‌قدر غیرِارادی.


🌞میترا جاجرمی

     #از_نوشتن

🌐@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

26 Nov, 16:04


😔بِرَنج
    
بِرَنج از آدم‌ها
از زمین
از آسمان

بِرَنج از زندگی
از مرگ
از خدا

بگذار ذهنت برنجد و بیندیشد
بگذار قلبت برنجد و بسوزد
بگذار چشمت برنجد و بگرید
بگذار دستت برنجد و بنویسد، که این دست‌رنج گنجی خواهد شد کاهنده‌ی رنج دیگران.


🐌میترا جاجرمی

#یادداشت_روز



⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

25 Nov, 16:12


✍️نوشت‌رو
    
به این نتیجه رسیده‌ام که در ایده‌یابی، راه رفتن از یک جا نشستن و زل زدن به صفحه‌ی سپید بسیار کارآمدتر است. اگر ایده‌ای نداری، از جایت برخیز. حتا اگر نمی‌توانی بیرون بروی، در خانه راه رفتن بیاغاز. کوچکی اتاق را بهانه نکن. نترس. سرگیجه نخواهی گرفت. تو به آهنگ گام‌هایت گوش بسپار، تضمین می‌کنم ذهنت پرواز خواهد کرد.


تلاش نکن ایده‌ای را به زور از ذهنت بیرون بکشی؛ تو فقط به گام برداشتن ادامه بده. تند و تند قدم بزن. پس از دقایقی خواهی دید که سر و کله‌ی ایده‌ها از گوشه و کنار پیدا می‌شود. همان‌طور که راه می‌روی، یکی را برگزین و در ذهنت به آن شاخ و برگ بده. بکوش واژه‌ها را ببینی و کنار هم ردیفشان کنی، پس و پیششان کن تا به بهترین حالت دست یابی. یک پومودورو (یا همان بیست و پنج دقیقه) به نوشت‌رو ادامه بده. اکنون نوشته‌ی تو آماده است؛ دست‌هایت را روی کیبورد بگذار و متنت را بنویس.


🔴میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز #از_نوشتن

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

24 Nov, 09:11


☝️نمی‌گذارم حسرت به دلم بماند
    
برایم کامنت گذاشته بود: «خودت‌و گول نزن. شاهین کلانتری یه بسته‌فروشه. یه مشت زن و دختر عاشق و شکست‌خورده رو دور خودش جمع کرده که هیچ‌کدومم نویسنده و جی کی رولینگ نمی‌شن.»

 از این‌که چرا تعداد زنان در همه‌ی عرصه‌ها بیش‌تر شده، پیش‌تر نوشته‌ام. اما جمع شدن تعدادی آدم دور هم و پرداختن به کاری که دوست دارند، چرا سبب ناراحتی و خشم شما می‌شود؟ آیا ما و شاهین کلانتری جای شما را تنگ کرده‌ایم؟ اگر در رسانه‌هایمان فعالیت می‌کنیم یا کتابی چاپ می‌کنیم همه با هزینه‌ی شخصی است، نه رانتی داریم نه بودجه‌ی مملکت را بالا می‌کشیم و نه اختلاس می‌کنیم. پس به قول شما گول زدن خودمان چه ضرری برای شما دارد؟


ما انسانیم، پس بله هم عاشق می‌شویم و هم شکست می‌خوریم. و اتفاقاً ضربه‌های سنگین است که ما را به سمت هنری مثل نوشتن سوق می‌دهد. زندگی طبق روال معمول پیش می‌رود و ناگهان ترومایی به تو وارد می‌شود و احساس تهی بودن می‌کنی. می‌خواهی کاری بزرگ انجام دهی و این خلأ را پُر کنی. اشکال این کار چیست؟


اگر سرگذشت نویسندگان را مطالعه کنید، درمی‌یابید بسیاری از آن‌ها پس از اندوهی عمیق یا شکست عاطفی ماندگارترین آثارشان را خلق کرده‌اند. همان‌طور که توران میرهادی می‌گوید باید غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کنی، وگرنه خودت را در الکل، مواد مخدر و روابط سطحی غرق خواهی کرد و زندگی‌ات را به فنا خواهی داد.


فرض کنیم که شاهین کلانتری بسته‌فروش است. البته که این بسته‌ها برای تعداد زیادی مفید و کاربردی بوده و عده‌ی زیادی را ترغیب به نوشتن کرده است. شما چرا از موفقیت او ناراحتید؟ آیا او جلوی فعالیت شما را گرفته است؟ شما چرا به جای نوشتن کامنت‌های زهرآلود، دست به کار نمی‌شوید محصولی تولید کنید که مردان موفق و شکست‌نخورده را به نویسندگانی جهانی تبدیل کند؟


این هم که کعبه‌‌ی آمال برخی آقایان «جی کی رولینگ» است و دیگران را نویسنده نمی‌دانند، واقعاً جای تعجب دارد. میلیون‌ها نفر در سراسر جهان می‌نویسند و یکی تبدیل به جی کی رولینگ می‌شود؛ آیا بقیه باید دست از نوشتن بکشند؟ جی کی رولینگ نویسنده‌ی خوبی است، اما در نگر من بسیاری از او بهتر هستند درحالی‌که شهرت چندانی ندارند؛ در مسئله‌ی شهرت عواملی غیر از توانایی نویسنده دخیل است.


الگوی من یکی که او نیست. من نویسندگانی مثل «قدسی قاضی نور» را بیش‌تر می‌پسندم. شاید مشهور نباشند، اما اثری در خور توجه به جا گذاشته‌اند. هدف من هم در نهایت همین است. این‌که اثری خلق کنم که چیزی به ادبیات فارسی بیفزاید و سال‌های سال در خاطر بماند. شاید در زمان حیاتم هیچ‌گاه مشهور نشوم، اما به باور من اثر خوب راهش را باز می‌کند و به دست اهلش می‌رسد، همچنان‌که شعرهای «قدسی قاضی پور» به دست من رسیده و با هر بار خواندنش، آتش نوشتن در وجودم شعله می‌کشد.


شاید بگویید: «اگر به این هدف نرسیدی چی؟» باز هم مهم نیست، چون از مسیر لذت کافی می‌‌برم و همین تلاش برای رسیدن به هدف زنده نگهم می‌دارد. در پایان ما بیش‌تر حسرت کارهایی را می‌خوریم که نکرده‌ایم و من حسرت‌به‌دل از دنیا نخواهم رفت.


❗️پی‌نوشت: این یادداشت را بیش‌تر برای دوستان جوانی نوشتم که ممکن است در ابتدای راه با چنین واکنش‌هایی روبه‌رو شوند و همین متوقفشان کند، وگرنه من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم. 


🔵میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

24 Nov, 07:14


چون مُردم
مرا در یک شب بارانی دفن کنید.
چون مُردم
مرا بر بالای کوه به خاک بسپارید.
باید هر شب ماه را ببینم.
چون مردم
بنویسید کودک آمد و کودک رفت.
برایم رز سرخ بیاورید.
چه کسی گفته
مرده‌ها گلایل سفید دوست دارند.
چون مردم
مرا در یک شب بارانی دفن کنید.
می‌خواهم‌ عطرِ‌خاک باران خورده را
از نزدیکترین فاصله استشمام کنم.

متن از خانم دکتر میترا‌جاجرمی عزیز♡



🙏سپاس از هیوای نازنین و مهربان🩵

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

23 Nov, 11:21


📣فصل هشتم از کتاب «رؤیای نوشتن» منتشر شد

دوستان عزیز، مشغول نوشتن کتابی در زمینه‌ی «آموزش نویسندگی» هستم. این کتاب در قالب داستان، گام‌به‌گام خواننده‌ی مشتاق را راهنمایی می‌کند تا نوشتن بیاغازد و به یک نویسنده‌ی خوب تبدیل شود.

تا به حال هشت فصل از این کتاب منتشر شده است. خوش‌حال می‌شوم نظرات خود را زیر هر قسمت برایم بنویسید تا با استفاده از دیدگاه‌های شما کتاب جامع‌تری بنویسم.🧁


🐌فصل هشتم

🐌فصل‌های پیشین

@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

22 Nov, 16:52


ن‌وشت‌ن از نیاز آغاز و به نور ختم می‌گردد.

🔵میترا جاجرمی

      #آفوریسم

📱@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

21 Nov, 16:20


گره‌گاه تو کجاست؟
    
گاهی ناامید شو. ناامید از بهبود اوضاع، از هر آن کس که دوستش داری و هر آن‌که دوستت دارد. ناامید شو از برقراری صلح و آرامش، از کنار رفتن تبعیض‌ها و از نابودی فقر.  ناامید شو از گذران زمستان، از رسیدن بهار و عبور از هوای همیشه ناپاک. ناامید شو از آمدن نجات‌دهنده، از رستن از بند ستم و از آرزوی آزادی بدون ترس.


ناامید شو از هرچه امیدناک است و اینک بنگر چه چیز تو را به زندگی گره زده است. برای من این دستاویز «نوشتن» است؛ نوشتن است که بهانه‌ای می‌شود برای بودن و ادامه دادن. تنها آفریدن مخلوقی تازه و افزودن چیزی به این جهان است که مانعی می‌شود از گسستن بند اتصال من با زیستن. تا به حال اندیشیده‌ای گره‌گاه تو کجاست؟

🟣میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

21 Nov, 10:57


امروز گفتم

به الف گفتم می‌دانستی من عاشق برفم؟ نمی‌دانست. سکوت شب برفی. وسوسه‌یی عمری. به ب گفتم ۳۶ تا ماژیک ریخته‌ام روی میز تا ببینم کدام رنگ در مزایده‌ی چشمانم پیروز می‌شود. به پ گفتم اگر از اثری کلاسیک دو تا ترجمه‌ی خوب موجود باشد، هر دو را همزمان می‌خانم، اولْ فصلِ اول یکی‌ و سپس فصل اول آن ‌یکی. عیشی‌ست. به ت گفتم رعد و برق می‌زند اما شرمسارم اگر همان واکنشِ تکراری همیشه را داشته باشم. زندگیِ شاعرانه یعنی هر بار صدای صاعقه شنیدی، فکری نو در سر بپرورانی. به ث گفتم گاهی می‌اندیشم بزرگ‌ترین لذت آدمی در طفره و اهمال است. نوعی لذت بیمارگونه که بر سایر لذت‌ها چیره می‌شود. به جیم گفتم به کلمه‌ها که دل می‌بازی زندگی دلبازتر می‌شود. به چ گفتم مروج روش تحقیق باش. با آموزاندن آن همه چیز را آموزنده‌‌یی. به ح گفتم برای کارگاه هفته‌ی بعدم اسمی ساخته‌ام که خودم را به وجد می‌آورد. به خ گفتم برای کارم به مصدری تازه نیاز داشتم. مصدرِ تک‌کلمه‌یی برای فعل. تا کلمه‌ی مناسب را نیابم شتابم کم است. به دال گفتم دلم برای درختی تنگ است که نمی‌دانم روی کدامین تپه تنها مانده. به ذال گفتم دوست داشتی تنها نسخه‌ی خمیرنشده‌ی کتابی قدیمی و ممنوعه بودی؟ به ر گفتم انگشتان دست بیش از انگشتان پا دلتنگ می‌شوند. به ز گفتم تو هم با دیدن میز فلزیِ خاکستری هوس می‌کنی برای آینده نقشه‌های بزرگ بکشی؟ به ژ گفتم کم‌طاقتی‌هایم را هم دوست دارم. کودکی‌ام را یادآوری می‌کنند. به سین گفتم اسفالت بی‌رحم‌ترین تداعی‌گر خاطرات است.

شاهین کلانتری

#تردیدار
@Shahinkalantari @Tardidar

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

20 Nov, 09:59


🏠اتاق ورونیکا

سال ۱۹۷۳ است. سوزان و دوست پسرش در رستوران هستند. زن و مردی جاافتاده آن‌ها را می‌بینند و به سوزان می‌گویند که او شبیه دختری دوست‌داشتنی به نام ورونیکا است که سال‌ها پیش مرده و از او خواهش می‌کنند به دیدار خواهر دختر که رو به مرگ است بیاید و خودش را جای ورونیکا جا بزند تا زن را خوش‌حال کند.


سوزان درخواست آن‌ها را با تردید قبول می‌کند. زوج پیر او را به خانه و اتاق ورونیکا می‌برند. اتاقی که از ۳۵ سال پیش دست‌نخورده باقی مانده است. لباس‌های ورونیکا را به سوزان می‌پوشانند و از او می‌خواهند لهجه‌ی ورونیکا را تمرین کند. همه‌چیز خوب پیش می‌رود، زن و مرد مهربان به نظر می‌آیند، تنها کسی که مخالف این کار است، «لاری» دوست پسر سوزان است. او طبقه‌ی پایین منتظر می‌ماند تا اگر مشکلی پیش آمد، به کمک سوزان بشتابد.
سوزان از این بازی خوشش آمده، اما به محض این‌که در اتاق بسته می‌شود، همه‌چیز تغییر می‌کند، آن‌ها به سال ۱۹۳۵ برمی‌گردند و حالا او خود ورونیکا است.


▶️نمایش‌نامه‌ی «اتاق ورونیکا» داستانی هیجان‌انگیز، دلهره‌آور و سرشار از تعلیق و غافل‌گیری است. نویسنده با شخصیت‌‌پردازی دقیق و صحنه‌پردازی هنرمندانه آن‌چنان حس کنجکاوی شما را تحریک می‌کند که حتا یک لحظه هم نمی‌توانید دست از خواندن بکشید. هرچه جلوتر می‌روید، بر حس ترس و دلهره‌ی شما افزوده می‌شود، به دنبال انگیزه‌ی شخصیت‌های شرور می‌گردید، با سوزان هم‌ذات‌پنداری می‌کنید، دچار تردید می‌شوید که حقیقت چیست و حدس‌هایی می‌زنید، اما نویسنده همه‌ی حدس و گمان‌هایتان را نقش بر آب می‌کند و با پایان داستان، مات و مبهوت بر جا می‌مانید. «اتاق ورونیکا» از آن دست داستان‌هایی است که تا مدت‌ها با شما می‌ماند و ذهنتان را به چالش می‌کشد.


📌برداشت‌های من از داستان

✔️وقتی کسی مرتکب جنایتی می‌شود، نباید از ترس آبرو فرد را پنهان کرد یا بر گناه او سرپوش گذاشت. بسیاری از این افراد دارای اختلالات روانی هستند و نیاز به درمان دارند؛ اگر تحتِ‌نظر نباشند هم برای خود و هم برای دیگران خطرناک هستند و ممکن است فجایع بیش‌تری بار آورند.


✔️انسان‌‌های بد و شرور هم دچار عذاب‌ِوجدان می‌شوند. آن‌ها هم ته دلشان می‌دانند که کار وحشتناکی کرده‌اند و این احساس تمام زندگی‌شان را تحت‌ِ‌تأثیر قرار می‌دهد. آن‌ها مدام دنبال راهی هستند که پلیدی را از وجودشان بزدایند تا از عذابی که می‌کشند رهایی یابند. در این راه، ممکن است به جنون دچار شوند و دست به اعمال وحشتناکی بزنند.


✔️شاید توصیه‌ی «به غریبه‌ها اعتماد نکن» کلیشه‌ای و نخ‌نما به نظر بیاید، اما می‌بینیم که در بسیاری از موارد مصداق پیدا می‌کند و افراد زیادی در زمان‌های مختلف به دلیل اعتماد بی‌جا ضربه می‌خورند و حتا جانشان را از دست می‌دهند. این‌که سن‌وسالی از کسی گذشته، مهربان به نظر می‌آید یا نسبت به ما محبت نشان می‌دهد، دلیل خوبی برای قابلِ‌اعتماد بودن او نیست. شاید بهتر باشد وقتی هنوز کسی را به‌درستی نمی‌شناسیم، از خانواده و دوستان و همکارانش اطلاعی نداریم، با او به هر جایی نرویم و اجازه دهیم زمان بگذرد تا اطلاعات بیش‌تری کسب کنیم.
اجازه ندهیم کسی با سوءاستفاده از احساسات ما کنترلمان را به دست بگیرد. عواطف قوی مثل دل‌سوزی زیاد می‌تواند چشم‌های ما را به روی حقیقت ببندد و باعث شود تصمیم‌های بدی بگیریم. در این موارد، بهتر است کمی از موضوع فاصله بگیریم تا بعد از فروکش کردن احساساتمان بهتر بیندیشیم.


🔗نسخه‌ی الکترونیکی کتاب را می‌توانید در فیدی پلاس به‌رایگان بخوانید.

🙏 با سپاس از استاد کلانتری گرامی به‌خاطر معرفی این کتاب‌ خوب.


🛑میترا جاجرمی

     #معرفی_کتاب #آیرا_لوین

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

19 Nov, 17:44


✏️منتظر نباش کسی معنای زندگی را به تو دیکته کند؛ تو آن کسی هستی که باید بهترین معنا را برای زندگی‌ات انشا کنی.

🔵میترا جاجرمی

     #آفوریسم

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

18 Nov, 17:04


🤔ادبیات هنر است نه کلاس آموزشی

نوشته بود: «معیار من همیشه معنیه، حرفی برای گفتن، چیزی برای یاد گرفتن... نه صرفاً سرگرمی و وقت‌گذرونی. این کتاب برای من هیچ معنی و مفهومی نداشت.»

حالا کتاب چه بود؛ نمایش‌نامه‌ی «اتاق ورونیکا» که یکی از هیجان‌انگیزترین و خلاقانه‌ترین نمایش‌نامه‌ها است با پایانی غافل‌گیرکننده و غیرِقابلِ‌پیش‌بینی. اما چطور است که وقتی یک تابلوی نقاشی می‌بینیم یا به یک قطعه‌ی موسیقی گوش می‌سپاریم، انتظار نداریم چیزی از این آثار را بیاموزیم، اما تا به شعر و داستان می‌رسیم سنجه‌ی آموزنده بودن را به دست می‌گیریم و می‌افتیم به جان ادبیات بی‌نوا. و با این ملاک، اکثریت شاهکارهای ادبی دنیا را باید کنار گذاشت، چون نه‌تنها آموزنده نیستند که شاید بدآموزی هم داشته باشند.


این نوع مواجهه‌ی اشتباه با آثار هنری موجب زده شدن از ادبیات می‌شود. با ادبیات باید مثل سایر آثار هنری برخورد کنیم؛ همچنان که از دیدن یک تابلوی نقاشی غرق در لذت می‌شویم و با شنیدن یک قطعه‌ی موسیقی حس دلپذیری تجربه می‌کنیم. شعر و داستان را باید خواند به‌خاطر احساس لذت عمیق، به‌خاطر تحسین خلاقیت، به‌خاطر غرق شدن در قصه‌ای تازه، به‌خاطر پرورش قدرت تخیل، به‌خاطر کسب تجربه‌‌های ناممکن، به‌خاطر ورود به دنیای ذهنی آدم‌های دیگر و به‌خاطر این‌که ادبیات راهی است برای چندباره زیستن.


👉میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

17 Nov, 08:49


🗿فسیل

گفت: «من با آدم‌های زیر سی سال صحبت نمی‌کنم.»

چرا؟ مگر این گروه جنایت کرده‌اند یا گناهی نابخشودنی مرتکب شده‌اند؟ یا شاید هم هنوز اسیر کلیشه‌ی «افزایش خِرَد با افزایش سن» هستی و زیر سی سال‌ها را افرادی می‌دانی که هنوز به بلوغ فکری نرسیده‌اند و نباید حرف‌هایشان را جدی گرفت. من خودم بالای سی سال هستم، اما هرگز سن را ملاکی برای ارتباط با آدم‌ها قرار نداده‌ام. از هم‌صحبتی و هم‌فکری با افراد جوان‌تر همان‌قدر لذت برده‌ام که از هم‌نشینی با مسن‌ترها. از کوچک‌ترها بسیار آموخته‌ام، همچنان که از بزرگ‌ترها.


متأسفانه یا خوش‌بختانه سن عقلی آدم‌ها مطابق با سن تقویمی‌شان رشد نمی‌کند. اگر روی خودت کار نکنی، کتاب‌های خوب نخوانی، فیلم‌های مناسب نبینی، اطلاعاتت را افزایش ندهی، ارتباطات مؤثر نداشته باشی، برای هم‌دلی و درک دیگران وقت صرف نکنی و همه‌چیز را بسپاری به گذر زمان، نه‌تنها عاقل‌تر نمی‌شوی که هر روز کندذهن‌تر از قبل خواهی شد.


تبدیل می‌شوی به پیری کم‌شعور، کهن‌سالی زورگو، مسنی حسود، سال‌خورده‌ای با اندیشه‌ی کپکی، سال‌مندی انعطاف‌ناپذیر و فسیلی که ردِپای زمان تنها در جسمش به چشم می‌خورَد، اما ذهنش همچنان آکبند و دست‌نخورده باقی مانده است. افسانه‌ی «پیر خردمند» را دور بریزیم؛ سنجه‌ی شایستگی افراد اندیشه‌ی تازه‌شان است نه سن کهنه‌شان. 


🛑میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

16 Nov, 16:08


💭دربندی یا عاشق؟

از «نوشتن» قفس نساز. دَربند در فکر فرار است. پایبند زندان نیست. مدام راهی می‌جوید تا بگسلد بندها را. و سرانجامِ زندانی یا رهایی‌ست یا مرگ.

از نوشتن داستانی عاشقانه بساز. تعهدی دل‌خواسته که تحکیم بخشد این پیوند را. همان‌قدر اشتیاق داشته باش به نوشتن که عاشق شوق دارد برای دیدار معشوقه‌اش.


🟡میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز


⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

15 Nov, 16:11


✍️مهم‌ترین دستاورد من از نوشتن
 
- فلان کتاب‌و خوندی. نظرت راجع بهش چیه؟
+ کتاب خوبیه.
- می‌تونی یه کم درباره‌ش برام بگی؟
+ ببین، کتاب جالبیه. خودت باید بخونیش.


- فلان فیلم‌و دیدی؟
+ آره. فیلم بدیه.
- همین؟ چیز بیش‌تری نمی‌تونی درباره‌ش بگی؟
+ مزخرفه دیگه. چی بگم؟


- نظرت درباره‌ی این موضوع چیه؟
+ مخالفم.
- چرا؟
+ چرا نداره. واضحه دیگه.


آن‌چه در بالا خواندید، گوشه‌‌ای از مکالمات من با دیگران پیش از شروع «نوشتن» است. قدرت استدلال کافی نداشتم. نمی‌توانستم درباره‌ی کتاب‌ها و فیلم‌ها صحبت کنم و بیان کنم چرا کتابی را دوست دارم یا چرا فیلمی مورد پسندم نیست. نمی‌توانستم برای موافقت یا مخالفتم درباره‌ی یک موضوع دلایل کافی بیاورم. تنها به‌صورت کلی دیدگاهم را بیان می‌کردم. 


اما نوشتن همه چیز را دگرگون کرد، وقتی نوشتم وادار به تفکر شدم و از خودم پرسیدم: «چرا؟» نوشتم تا پاسخ چراها را بیابم. کوشیدم برخورد سطحی با مسائل را کنار بگذارم، به عمق بروم و با دلیل از دیدگاه‌هایم دفاع کنم.


🛑میترا جاجرمی

    #یادداشت_روز #از_نوشتن

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

14 Nov, 20:04


💙آبی

گفت: شعرهایت چه رنگی‌ست؟
گفتم: آبی
گفت: آبیِ آسمان یا آبیِ دریا؟
گفتم: آبیِ چشم‌های تو


🌞میترا جاجرمی

     #شعرک

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

13 Nov, 16:05


نیم ساعتِ پُربرکت
    
مدت‌ها بود می‌خواستم کمی زودتر بیدار شوم تا وقت بیش‌تری برای رسیدگی به کارهایم فراهم کنم، اما نمی‌شد که نمی‌شد. شبها تا دیروقت بیدار بودم و صبح‌ها خسته و خواب‌آلود. هفته‌ی پیش به‌خاطر انجام کاری مجبور شدم چند روزی نیم ساعت زودتر از خواب برخیزم. همین سی دقیقه‌ی ناقابل فرصت بیش‌تری برای پیاده‌روی، نوشتن، مطالعه و حتا وقت گذراندن با خانواده در اختیارم گذاشت.


تنها نیم ساعت به روزم افزوده بودم، اما انگار این نیم ساعت به تمام فعالیت‌هایم تسری پیدا کرد. یک ساعت بیش‌تر راه رفتم. یک ساعت بیش‌تر نوشتم، یک ساعت بیش‌تر خواندم و یک ساعت بیش‌تر وقت همراهی با دیگران پیدا کردم. درواقع نیم ساعت زودتر بیدار شدن تبدیل شد به چهار ساعت مفید کار و فعالیت.


باید بپذیریم ذهن صبح فعال‌تر و کاراتر از ذهن شب است. با این‌که شب را خیلی دوست دارم، اما حتا دو ساعت اضافه‌بیداری در شب به پای نیم ساعت صبح نمی‌رسد. نوشتن را باید در صبح انجام داد که ذهن آزاد و تازه است. شب را می‌توان اختصاص داد به دیدن فیلم یا خواندن کتاب‌هایی که نیاز به تمرکز بالایی ندارند و این نکته را باید آویزه‌ی گوشمان کنیم: گاهی انگیزه‌های درونی زور کافی ندارند که ما را به انجام کاری وادارند، پس باید اجباری بیرونی ایجاد کنیم.


🌞میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

12 Nov, 08:30


🏠عمارت مگنولیا

«عمارت مگنولیا» به روایت قصه‌ی دو دختر جوان در دو بازه‌ی زمانی متفاوت می‌پردازد. «آنجلیکا» دختر جوانی است که به‌عنوان مدل مجسمه‌سازی کار می‌کند. او بسیار زیباست و الهام‌بخش کار تندیس‌گران مشهور است. مجسمه‌های او در کل شهر به چشم می‌خورد و اسم و رسمی برای خود به هم زده است. با مرگ مادر آنجلیکا و درگیر شدن او در یک ماجرای قتل، دختر جوان مجبور به فرار می‌شود و سرنوشت او را به عمارت مگنولیا می‌کشاند. آنجلیکا هویتش را پنهان می‌کند و به‌عنوان دستیار شخصی خانم خانه شروع به کار می‌کند، اما ماجراهایی اتفاق می‌افتد که مسیر زندگی او را به‌کلی تغییر می‌دهد.


حدود چهل سال بعد دختر جوانی به نام «ورونیکا» که اتفاقی شروع به کار مدلینگ کرده، برای گرفتن عکس به همراه گروهی از مدل‌ها و عکاسان وارد عمارت مگنولیا که الان تبدیل به موزه شده، می‌شود و اتفاقی در عمارت گیر می‌افتد. او به همراه «جاشوا»، پسر جوانی که کارشناس موزه است در عمارت حبس می‌شود. سال ۱۹۶۶ است، برق شهر قطع شده و گوشی و اینترنتی هم وجود ندارد که سرگرمشان کند. حوصله‌شان سر می‌رود و شروع می‌کنند به جست‌وجو در عمارت. سرنخ‌هایی از یک معما می‌یابند و با حل کردن معما، پرده از راز جنایتی چهل‌ساله برمی‌دارند.


کتاب «عمارت مگنولیا» داستان جالب و سرگرم‌کننده‌ای را روایت می‌کند. داستان دو زن با زندگی‌های عجیب و غیرِمعمول که در اوج داستان به هم می‌رسند. تنها نقطه‌ضعف کتاب پایان‌بندی آن است؛ انگیزه‌ی قاتل خیلی آبکی است و آن‌چنان که باید انتظارات خواننده را برآورده نمی‌کند. شاید به‌عنوان یک کتاب جنایی پیشنهاد دندان‌گیری نباشد، اما قصه‌ی متفاوتش در خور توجه است.


برداشت‌های من از کتاب

زندگی‌های غیرِمعمول همیشه برایم جذاب بوده‌اند. شاید هیچ‌وقت نیندیشیده‌ام که کار یک مدل چقدر می‌تواند سخت و طاقت‌فرسا باشد. مدل تندیس‌گری ساعت‌ها بی‌حرکت می‌ایستد یا می‌نشیند تا مجسمه‌ساز بتواند تندیسش را بسازد. او سرچشمه‌ی الهام یک هنر والاست، اما ما فقط هنرمند و مجسمه را می‌بینیم و شاید هم سرزنش‌گرانه به مدل بنگریم و او را زن درستکاری ندانیم. آیا زمان آن نرسیده که کمی بیش‌تر عمیق شویم و در قضاوت‌هایمان تجدیدِنظر کنیم؟


در زمان‌های گذشته که خبری از گوشی و اینترنت نبود، آدم‌ها برای فرار از بی‌حوصلگی، وادار به خلاقیت می‌شدند و از سر ناچاری کاری می‌کردند. در داستان می‌بینیم که بی‌‌حوصلگی پسر و دختر جوان را به اندیشیدن وامی‌دارد. آن‌ها می‌کوشند ذهنشان را به کار اندازند تا ارتباطی بین سرنخ‌ها بیابند و پاسخ معما را بیابند. آن‌ها همدیگر را نمی‌شناسند، اما همین تلاش برای شکست دادن بی‌حوصلگی به هم نزدیکشان می‌کند و رابطه‌ی دوستانه‌ای بینشان شکل می‌گیرد. اما برای ما چنین امکانی فراهم نیست. به محض آن‌که اندکی بی‌حوصله می‌شویم، موبایلمان را برمی‎‌داریم و در شبکه‌های اجتماعی غرق می‌شویم. اجازه شکوفایی به نیروی خلاقیتمان نمی‌دهیم، پس هیچ نوآوری‌ای در کارمان دیده نمی‌شود. سرمان همیشه در گوشی است، توجهی به آدم‌های اطرافمان نداریم، هر روز از نزدیکانمان دورتر می‌‌شویم و توانایی عمق بخشیدن به ارتباطات عاطفی را نداریم. اگر می‌خواهیم رشد کنیم، باید ساعت‌هایی از اینترنت و گوشی فاصله بگیریم و آگاهانه بی‌حوصلگی را بپذیریم.


در نقش پدر یا مادر، آزادی بیشتری به فرزندانمان بدهیم و میل به کنترل‌گری را در وجودمان سرکوب کنیم. بپذیریم که کودکمان با ما تفاوت دارد و آزاد است راهی را که دوست دارد برگزیند، حتا اگر مورد پسند ما نباشد.

🔗نسخه‌ی الکترونیکی کتاب را می‌توانید از کتابراه یا طاقچه تهیه کنید.


🛑میترا جاجرمی

     #معرفی_کتاب #فیونا_دیویس

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

11 Nov, 16:14


😯کج‌شنوا

متنی نوشته بودم کاملاً شفاف، ساده و واضح، اما کسی آن را درست برعکس شنیده بود و براساس همان کج‌فهمی، راهکار هم ارائه می‌داد. گاهی فکر می‌کنم بیش‌تر ما اصلاً نمی‌شنویم. یک نوع کج‌شنوایی داریم که باعث می‌شود فقط آن‌چه را خودمان دوست داریم بشنویم و برداشت کنیم.

🟢وقتی کسی حرف می‌زند نمی‌شنویم، چون در ذهنمان در حال پختن پاسخ هستیم.

🟡زمانی که متنی می‌خوانیم نمی‌شنویم، چون اصرار بر درستی اندیشه‌مان داریم.

🔵وقتی در کلاس آنلاین هستیم نمی‌شنویم، چون داریم کامنت‌های بی‌ربط می‌نویسیم.

🟠احساسات دیگران را نمی‌شنویم، چون پیش‌داوریم و پیش‌تر تصمیم خود را گرفته‌ایم.

شنیدن پایه‌ی ارتباط عمیق و فهم متقابل است، تا زمانی که نمی‌شنویم انتظار بهبود اوضاع بیهوده خواهد بود.


🟣میترا جاجرمی

    #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

10 Nov, 08:34


🍫شکلات کم‌پسند
    
بچه که بودم زیاد شکلات دوست نداشتم؛ شیرینی‌اش دلم را می‌زد. سال‌ها گذشت و شکلات تلخ به بازار آمد. شدم طرفدار سرسختش. شیرینی‌اش کم بود و تلخی ملایمش دل‌پذیر. همه‌کس تلخی‌اش را تاب نمی‌آوردند، اما اندک‌هایی می‌ستودندش.


آدم‌ها هم همین‌طورند. تعدادی آن‌قدر خودشان را شیرین می‌کنند که دلت را می‌زنند. شیرینی زیاد نشانه‌ی دورنگی است؛ بیانگر ریاکاری. برخی استاد پنهان‌ نمودن تلخی‌هایشان هستند؛ می‌خواهند مورد تأیید همگان باشند. من اما ترجیح می‌دهم از همان شکلات تلخ‌ها باشم؛ خود واقعی‌ام با تلخی‌هایم. عده‌ی کمی مرا بخواهند، اما طرفداری و وفاداری‌شان ابدی‌ باشد.


🛑میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

09 Nov, 16:04


✏️نوشتن، هم درد نویسنده است هم درمانش.

     #آفوریسم

📱@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

08 Nov, 17:18


شریک لحظه‌ها

-عاشق چشماشی؟

+نه.

-پس حتماً لبخندش‌و دوست داری.

+بازم نه.

-آهان، عاشق زنگ صداش شدی.

+اصلاً.

-پس چی؟ عاشق چیش شدی؟

+عاشق لحظه‌هایی شدم که با اون می‌گذرونم. عاشق وقتایی که از کتابایی که خوندم براش می‌گم. عاشق موقع‌هایی که از زمین و زمان شاکی‌ام و اون آرومم می‌کنه. عاشق ساعتایی که با هم خیال‌پردازی می‌کنیم. عاشق وقتایی که به کمک هم یه مشکل‌و حل می‌کنیم. عاشق لحظه‌هایی که با همدیگه یه چیز تازه خلق می‌کنیم. عاشق دقیقه‌هایی که با هم فکر می‌کنیم. من عاشق این لحظه‌‌هام؛ عاشق تموم لحظه‌هایی‌که با «نوشتن» شریک می‌شم.


🐌میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز #از_نوشتن

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

07 Nov, 16:11


🌟کمدتکانی

امروز فرصتی دست داد تا به مرتب کردن کمدم بپردازم. با تلی از لباس‌ها روبه‌رو شدم که سال‌ها بود بی‌استفاده مانده بودند. برخی را هرگز نپوشیده بودم و بعضی دیگر هم از مد افتاده بودند. حتا برای خرید لباس جدید جایی نبود. با این حال، دلِ دور انداختنشان را نداشتم، انگار که با نخی نامرئی به من متصل بودند. اما تا کِی می‌شود لباس روی لباس انبار کرد. دلم را به دریا زدم و لباس‌های اضافی را جدا کردم. سخت بود، اما در پایان احساس رهایی کردم.


برخی کارهایی که می‌کنیم، عادت‌هایی که داریم، برنامه‌هایی که تماشا می‌کنیم و رابطه‌هایی که ادامه می‌دهیم مشابه همین لباس‌های بی‌کاربرد هستند؛ به درد زندگی امروزمان نمی‌خورند. باید از شرشان خلاص شویم، حتا اگر بهشان احساس دلبستگی داریم. گاهی باید از دست بدهیم تا بیش‌تر و بهتر به دست آوریم.

🟠میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

06 Nov, 16:16


💔وانهاده

«وانهاده» داستانی است نوشته‌ی «سیمون دوبووار» که در قالب یادداشت‌های روزانه‌ی یک زن نوشته شده است. «مونیک»، زنی چهل‌وچهارساله، خانه‌دار و دارای دو فرزند دختر است. او تمام زندگی و جوانی‌اش را صرف همسر و فرزندانش کرده است. زنی است که تا همین چندی پیش احساس خوش‌بختی می‌کرد؛ فقط از این‌که همسر پزشکش بیش‌ازحد کار می‌کند گِله داشت.

مونیک خوش‌حال است که دو دخترش را به‌خوبی تربیت کرده و آن‌ها هرکدام به راه دل‌خواهشان رفته‌اند و حالا او می‌تواند خلوت بیش‌تری را با شوهرش تجربه کند. اما ناگهان همه‌چیز به هم می‌ریزد و مونیک متوجه خیانت همسرش می‌شود. دنیای زن فرو می‌ریزد، اما نمی‌خواهد بپذیرد که مرد دیگر عاشقش نیست، پس هر کاری می‌کند تا او را به زندگی مشترکشان برگرداند. مونیک باور دارد این فقط یک هوس گذراست، شوهرش او را دوست دارد و سرانجام از معشوقه‌اش خسته شده و به سوی او باز می‌گردد.

مونیک نماینده‌ی قشری از زنانی ساده و عامی است که تمام وجودش را صرف خانواده‌اش کرده و زندگی‌اش را به بودن همسرش گره زده است. مونیک شخصیتی وابسته دارد و مدام در انتظار تأیید گرفتن از دیگران است. تا امروز می‌پنداشته بهترین همسر و مادر دنیا بوده، اما اکنون با واقعیت‌های تلخی روبه‌رو شده که نمی‌تواند باورشان کند.

او دودستی به ویرانه‌ی زندگی‌اش چسبیده و حاضر نیست رهایش کند. او می‌کوشد با همسرش رفتار مهربانانه‌تری داشته باشد و او را آزاد می‌گذارد تا با معشوقه‌اش وقت بگذراند. او می‌پندارد با این روش همسرش بالاخره متوجه اشتباهش می‌شود و خود واقعی معشوقه‌اش را می‌بیند. ما به‌عنوان خواننده احساسات مونیک را کاملاً درک می‌کنیم، اما از زیاده‌روی‌های احساسی‌اش هم حیرتزده می‌شویم.

 همسر مونیک شخصیتی خودشیفته دارد. او کسی است که خیانت کرده، اما مونیک را مقصر اصلی این اتفاق می‌داند. از این‌که مونیک به کارش زیاد توجه نمی‌کرده شکایت دارد، او را فردی کنترل‌گر می‌داند که زندگی دخترهایشان را نابود کرده است. و به خود حق می‌دهد که دیگر او را دوست نداشته باشد و با زنی که او را درک می‌کند، وقت بگذراند. او زندگی دوگانه‌ای را در پیش گرفته و می‌کوشد هر دو زن را راضی نگه دارد.

مونیک سرگشته و مضطرب است. مدام بین گذشته و حال سفر می‌کند و روزهای خوبشان را مرور می‌کند. او دیگر نه خودش را می‌شناسد و نه همسرش را. تلاش می‌کند تا از خلال خاطرات این سال‌ها به درک درستی از خودش برسد، اما بی‌فایده است.  به دیدن دخترهایش می‌رود و از آن‌ها می‌پرسد آیا او مادر بدی بوده و عامل بدبختی آن‌ها، اما باز هم پاسخی قطعی نمی‌گیرد. مونیک آشفته است. غذا نمی‌خورد. حمام نمی‌رود و فقط در اندیشه‌هایش غرق شده. دیگر نه کتاب می‌خواند، نه موسیقی گوش می‌دهد و نه به سینما و تئاتر می‌رود. این‌ها کارهایی بودند که تنها با حضور همسرش معنا پیدا می‌کردند. با خیانت او، زندگی مونیک خالی شده و روزبه‌روز بیشتر به سمت انحطاط می‌رود.

✔️برداشت‌های من از کتاب

خیلی از زن‌هایی که زندگی‌شان را به همسر و فرزندانشان گره می‌زنند، بعد از بزرگ شدن بچه‌ها یا جدایی از همسر دچار خلأ بزرگی می‌شوند و احساس تهی بودن می‌کنند. باید معنایی برای زندگی‌مان بسازیم که وابسته به وجود دیگران نباشد. هر کدام از ما جدا از زندگی خانوادگی و روابطی که داریم، باید روی فردیت خود کار کنیم و بدانیم که به‌خودی‌خود و به‌عنوان یک انسان باارزشیم و باید برای رشد و تعالی خود وقت بگذاریم.

مقصر دانستن طرف مقابل، مجوزی برای خیانت نیست. اگر مشکی داریم و یا حتا دیگر همسرمان را دوست نداریم، وظیفه داریم به او بگوییم. خیانت در هیچ شرایطی پذیرفته نیست، چون بار سنگین این تحقیر و احساس ناکافی بودن، ضربه‌ی بزرگی به طرف مقابل وارد می‌کند و حتا ممکن است به‌کلی زندگی‌اش را نابود کند. اگر رو در رو حرف زدن برایمان سخت است، شاید بهتر باشد بنویسیم. وقتی می‌نویسیم راحت‌تر و آزادانه‌تر آن‌چه را در دل داریم بیان می‌کنیم بدون این‌که نگران واکنش‌های طرف مقابل باشیم.

استفاده از گزین‌گویه و جمله‌های فلسفی می‌تواند بر جذابیت داستان بیفزاید به شرط آن‌که در بافتاری مناسب به کار رود و نویسنده بضاعت فلسفی کافی داشته باشد.

نوشتن در قالب یادداشت‌های روزانه باعث هم‌ذات‌پنداری شدید با قهرمان داستان می‌شود، انگار که داریم دفتر خاطرات شخصیت را می‌خوانیم و به رازهایش پی می‌بریم. خواندن داستان وانهاده به همان اندازه برایم هیجان‌انگیز و جذاب بود که مطالعه‌ی یک داستان جنایی و پر از معما. آن‌قدر غرق در داستان شدم که یک نفس خواندم و تمامش کردم. به این نتیجه رسیدم که اگر نوع روایت جذاب باشد، حتا داستان تکراری زنی که مورد خیانت قرار گرفته می‌تواند هیجان‌انگیزترین قصه‌ی دنیا باشد.

🔗نسخه‌ی الکترونیکی کتاب را می‌توانید از فیدیبو تهیه کنید.

🌞میترا جاجرمی

     #معرفی_کتاب

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

05 Nov, 16:03


🤨تو که کاری نداری

می‌خواهم بروم بنویسم که می‌گوید: «بیا به من کمک کن، بعد برو.» جواب می‌دهم: «شب که اومدم، انجامش می‌دیم.» سری تکان می‌دهد و با لحن حق‌به‌جانبی می‌گوید: «چیکار داری مثلاً؟ بیا دیگه.» برایم عزیز است، پس تسلیم می‌شوم و کاری را می‌کنم که او می‌خواهد. هنوز هم بعد از سه سال برخی کارم را به رسمیت نمی‌شناسند. در مخیله‌شان نمی‌گنجد که «نوشتن» هم کار است، شاید هم حق داشته باشند، چون کار در نگرشان فعالیتی است که به پول درآوردن منجر شود.


 با این طرزِتفکر مشکلی ندارم، ولی من یک نویسنده‌ی نوپا هستم. درآمد دارم اما اندک. همان‌طور که از یک کودک نوپا توقع قهرمان شدن در مسابقه‌ی دو نداریم، از یک نوقلم هم نباید انتظار درآمد بالا داشته باشیم. هنوز در ابتدای راهم، شتابی هم برای کسب ثروت ندارم. اما کار برای من معنایی فراتر دارد. کار ریسمانی است که مرا به زندگی متصل نگه می‌دارد. میان این همه اخبار جنگ، فقر و مرگ نیاز دارم به دستاویزی برای بودن. پس می‌نویسم. کار من «نوشتن» است؛ تنها روزنه‌ی امیدم. نیاز دارم بنویسم تا زنده بمانم.


میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز #از_نوشتن


⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

04 Nov, 16:12


🙂حس دل‌پذیر بی‌تفاوتی

عجیب و در عین حال، تسکین‌بخش است که دیگر برایت اهمیتی ندارد. نه شادی‌اش مهم است، نه غمش. تو تلاشت را می‌کنی، خودت را به آب‌وآتش می‌زنی تا رابطه‌ای را حفظ کنی، اما سرانجام روزی پرده کنار می‌رود؛ تو خود واقعی‌اش را می‌بینی و همه‌ی احساساتت نسبت به او دود می‌شود و به هوا می‌رود.


حالا که با چشم عقل می‌بینی، می‌فهمی که این تو بودی که از او بت ساخته‌ بودی. وگرنه آن آدم ارزش و لیاقت محبت‌های تو را از همان ابتدا نداشته است. این خودت بودی که تصویری خیالی ساخته بودی و تنها همان را می‌دیدی. در بانکی کلاه‌بردار عشقت را پس‌انداز کرده بودی؛ یکباره حسابت خالی می‌شود و اندوخته‌ی احساست ته می‌کشد. آن آدم در نظرت می‌میرد، انگار که هرگز وجود نداشته است. حتا به‌اندازه‌ی یک غریبه به او احساسی نداری، نه دل‌تنگ هستی نه خشمگین، هرچه هست بی‌تفاوتی‌ست، بی‌تفاوتی محض که اتفاقاً بسیار حس خوشایندی‌ست.

🌞میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

03 Nov, 16:08


📚و بعد

«ناتان دل‌آمیکو» در هشت‌سالگی برای نجات دادن دختر محبوبش در دریاچه غرق می‌شود. او از مرگ برمی‌گردد و حالا وکیل مشهور و ثروت‌مندی است. با زنی که از بچگی عاشقش بوده ازدواج می‌کند و صاحب فرزند دختری می‌شود. اما او روزبه‌روز بیشتر در کارش غرق می‌شود. ناتان و همسرش «مالوری» از هم فاصله می‌گیرند و سرانجام مالوری ناتان را ترک می‌کند. با رفتن همسر و دختر ناتان، زندگی او بی‌معنا می‌شود. یک روز پزشکی به دیدن ناتان می‌آید و به او می‌گوید چیزی به پایان عمرش نمانده و به‌زودی می‌میرد.


در ابتدا ناتان حرف‌های مرد را باور نمی‌کند، اما وقایعی پیش می‌آید که ناتان را به این نتیجه می‌رساند که این پزشک دارای قدرتی فراطبیعی برای تشخیص افرادی است که پایان عمرشان نزدیک است. ناتان فرصت چندانی ندارد. آیا او می‌تواند قبل از مرگ عشقش را به همسر و فرزندش ثابت کند و آن‌‌ها را به زندگی‌اش برگرداند؟


رمان «و بعد» اثر دیگری از «گیوم موسو» نویسنده‌ی فرانسوی است. جالب است بدانید که نویسنده خودش تجربه‌ی نزدیک به مرگ داشته و همین موضوع را دستمایه‌ی نوشتن این داستان خواندنی کرده است. آن‌چه کتاب‌های گیوم موسو را برایم جذاب کرده، همین تلفیق واقعیت و خیال است. نویسنده از ماجرای معمولی‌ای که ممکن است برای خیلی‌ها پیش بیاید استفاده می‌کند و داستانی پُرکشش می‌آفریند. داستان غیرِمعمولی آدم‌های معمولی که در نگر من جذاب‌ترین نوع داستان است، چراکه نیازمند قدرت تخیل زیادی است.


داستان شروع هیجان‌انگیزی دارد، و خواننده را مشتاق نگه می‌دارد تا داستان ناتان را دنبال کند. ناتان کودکی سختی داشته، بدون پدر بزرگ شده و زندگی فقیرانه‌ای را تجربه کرده است. همین موضوع باعث شده تمام تلاشش را بکند تا ثروت‌مند شود و در مقابل همسرش که از خانواده‌ی توانگری است، احساس کمبود نکند. ناتان در این راه موفق می‌شود، اما درعوض عشق را قربانی می‌کند. آن‌چه رابطه‌ی عاطفی را حفظ می‌کند، حضور مؤثر و همدلی دو نفر در زندگی است. ناتان به ماشین پولسازی تبدیل شده و در زندگی همسر و دخترش غایب است. و تنها هنگامی متوجه اشتباهش می‌شود که آن‌ها ترکش کرده‌اند و فرصت زیادی هم برای جبران ندارد.


نویسنده ماهرانه از عمق روابط انسانی و کنش‌های بین فردی پرده برمی‌دارد. یکی از فزندان ناتان و مالوری مُرده است. انتظار می‌رود سوگ فرزند پدر و مادر را به هم نزدیک‌تر کند تا بتوانند از مصیبت جان سالم به در ببرند. اما آن‌ها نمی‌توانند تسلی‌بخش یکدیگر باشند. فاجعه بر فاصله‌شان می‌افزاید و درنهایت زندگی‌شان از هم می‌پاشد.


در طول داستان، شاهد تلاش و فداکاری ناتان برای برگرداندن همسر و فرزندش هستیم. او که می‌داند مرگش نزدیک است هر کاری می‌کند تا عشق و آرامش را به زندگی عزیزانش برگرداند. حتا حاضر می‌شود جرم نکرده را بر عهده بگیرد تا آبروی خانواده‌اش حفظ شود و بعد از مرگ او مشکلی در زندگی‌شان پیش نیاید. ناتان به هر قیمتی که شده می‌خواهد عشقش را ثابت کند. حالا او می‌داند که مهم‌ترین مأموریتش محافظت از خانواده‌اش است. آیا ناتان در این را موفق می‌شود؟ آیا او همه‌چیز را می‌داند یا اصل ماجرا چیز دیگری است؟ آیا مرگ ناتان قطعی است یا راهی برای شکست مرگ وجود دارد؟ اگر می‌خواهید پاسخ این پرسش‌ها را بدانید، خواندن این رمان هیجان‌انگیز و در عین حال آموزنده را از دست ندهید.


🔗نسخه‌ی الکترونیکی کتاب را می‌توانید از فیدیبو  یا طاقچه تهیه کنید.

🛑میترا جاجرمی

     #معرفی_کتاب #گیوم‌_موسو

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

02 Nov, 16:07


پُررو باش


باز سرما خوردم. یکی از دلایلی که از پاییز و زمستان بیزارم، همین است. زرت و زرت سرما می‌خورم. تب‌ولرز، سردرد و درد بدن کلافه‌ام می‌کند. با این حال، از «نوشتن» و «پیاده‌روی» دست نمی‌کشم.

پُرروتر از آن هستم که اجازه دهم ویروس‌های موذی شکستم دهند. این دو کار را هر طور که شده انجام می‌دهم. اصرارم دهن‌کجی‌‌ای‌ست به زندگی و زمان. انقلابی‌ست در برابر پوچی. می‌نویسم و راه می‌روم تا معناسازه‌ام فرو نریزد. برای آدم کم‌رویی مثل من، دستاورد بزرگی‌ست، نه؟


میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

01 Nov, 16:12


🤷‍♀️من را چه به میان‌سالی

در کارگاه «منداستان» هستم. استاد شروع می‌کند به خواندن کتاب «وانهاده»؛ یادداشت‌های روزانه‌ی زنی میان‌سال که مورد خیانت واقع شده و از احساسات و کشمکش‌های درونی‌اش می‌نویسد. همه در حال همذات‌پنداری با زن هستند، من اما نه. واژه‌ی «میان‌سال» در سرم زنگ می‌زند: میان‌سال، میان‌سال، میان‌سال.

زن تقریباً هم‌سن‌وسال من است. یعنی من هم یک زن میان‌سالم؟ به گذشته کشیده می‌شوم و به تصویری که از کودکی از زن میان‌سال در ذهن داشتم، جان می‌بخشم: زنی متأهل با بچه‌های بزرگ، نسبتاً چاق با موهای کوتاه، پوست درحال شل شدن و چروک‌های رو به افزایش. زنی که به میانه‌ی راه رسیده، به خودش توجهی ندارد، یادگیری را کنار گذاشته، در روزمرگی غرق شده و چشم‌به‌راه است تا فرزندانش ازدواج کنند یا بچه‌دار شوند. احتمالاً رابطه‌اش با همسرش رو به سردی گذاشته و از سر عادت و اجبار با هم زندگی می‌کنند.


زنی که در میهمانی‌ها لباس‌های پُر زرق‌وبرق می‌پوشد، یک پایش را روی پای دیگرش می‌اندازد و درحالی‌که مدام گردن‌بند تازه‌اش را لمس می‌کند یا از داماد و عروسش گله می‌کند یا پزشان را می‌دهد. در خودم دقیق می‌شوم: نه شوهر دارم نه بچه، چاق نیستم، جز خط خنده و چند چروک ریز زیر چشم‌هایم، اثری از پیری و زوال در جسمم نیست. موهای بلندی دارم، لباس‌های آن‌چنانی نمی‌پوشم، از چنین جمع‌هایی بیزارم و از همه مهم‌تر تشنه‌ی آموختن و تجربه کردنم. نه، من شباهتی به تصویر کلیشه‌ای یک زن میان‌سال ندارم.


خردسال، میان‌سال، کهن‌سال ... . این تقسیم‌بندی‌ها را اصلاً دوست ندارم؛ به‌نوعی القاکننده‌ی نقش‌های خاص است. انگار که وادارت می‌کند کارهای خاصی را انجام دهی و از برخی فعالیت‌ها بپرهیزی: «سن‌وسالی ازت گذشته این چه طرز لباس پوشیدنه؟ سر پیری و معرکه‌گیری؟ تو این سن باید به فکر نماز و روزه‌ات باشی، حالا دیگه فیلت یاد هندستون کرده؟ واسه خانمی به سن تو این جور حرف زدن زشته و ...» اما چه کسی می‌داند من به‌راستی چند ساله‌ام؟ به خودم که می‌نگرم، هیچ تفاوت محسوسی با شانزده‌سالگی‌ام ندارم؛ تصورم این است که هنوز در ابتدای راهم، پس می‌توانم امیدوار باشم 

به تجربه‌ی یک رابطه‌ی عاشقانه
به کسب دانش و مهارت
به دوستی با آدم‌های هم‌دل
به پیشرفت در نویسندگی
به تبدیل شدن به آدمی تأثیرگذار
به جست‌وجو برای یافتن پرسش‌ها
به سفر کردن به دور دنیا
به گوش سپردن به آهنگ‌های نو
به خواندن کتاب‌های تازه
و به کشف کردن تا پایان عمر.


واژه‌های سال‌دار را دور می‌ریزم و تنها یک عبارت را برمی‌گزینم: «کم‌سن‌وسال». نه من یک زن میان‌سال نیستم، من روحی کم‌سن‌وسالم با امیدهای بسیار.

🟡میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

30 Oct, 16:13


اول کتاب بخوانیم یا اول فیلم ببینیم؟

یازده‌ساله که بودم کتاب «بابالنگ‌دراز» را خواندم و خیلی هم لذت بردم. یک سال بعد شبکه‌ی دو سیما شروع به پخش انیمیشنی کرد که براساس این کتاب ساخته شده بود. این انیمیشن برای بچه‌های آن زمان بسیار جالب بود، اما برای من که کتاب را خوانده بودم، جذابیتی دو چندان داشت، چراکه شخصیت‌های کتاب در برابر چشم‌هایم جان گرفته بودند.


مقایسه‌ی شخصیت‌ها و روند داستان با آن‌چه در ذهن داشتم بر هیجانم می‌افزود. اشراف کلی به ماجرا داشتم و می‌توانستم تکه‌های گمشده در انیمیشن (یا به دلیل سانسور و یا به علت محدودیت‌های تصویری) را کنار هم بگذارم و به تصویر کامل و زیبایی برسم. این اتفاق برای هر فیلم یا انیمیشن اقتباسی دیگری هم که دیدم رخ می‌داد.


نوجوان که بودم، فیلم‌های «دزیره» و «بر باد رفته» را همراه خانواده تماشا کردم. برای من بسیار جذاب بود، چون صحنه‌هایی که از این دو رمان در ذهن داشتم، به‌زیبایی به تصویر کشیده شده بودند، اما دیگران با این‌که فیلم‌  را می‌پسندیدند حس می‌کردند فیلم تکه‌تکه است و آن‌چنان که باید تحتِ‌تأثیر قرار نگرفتند. چند سال قبل فیلم «غرور و تعصب» را دیدم. البته که فیلم زیبایی بود، اما هرگز به پای کتاب نمی‌رسید و در به تصویر کشیدن عمق رابطه‌ی «الیزابت» و «دارسی» خیلی موفق نبود.

چند روز پیش فیلم «مارتین ایدن» را دیدم و همین حس پاره‌پاره بودن داستان به من دست داد؛ انگار تکه‌های اندکی از یک پازل بزرگ پیش رویم بود و نتوانستم کلیت قصه را در ذهنم بسازم. متأسف شدم که چرا اول کتاب را نخواندم. اگر موفق به خواندن کتاب شوم درباره‌ی آن خواهم نوشت، چون این داستان برای اهل قلم آموزنده‌ خواهد بود.


 شاید دیدن فیلم نسبت به خواندن کتاب وقت خیلی کمتری از ما بگیرد و جذابیت‌های بصری بیش‌تری هم داشته باشد، اما نمی‌توان انتظار داشت یک رمان حجیم در دو ساعت خلاصه و کل داستان حفظ شود. در نگر من، افراد کتاب‌خوان بهتر است اول کتاب را بخوانند و سپس به تماشای فیلم‌های اقتباسی بنشینند تا لذت بیش‌تری ببرند.


زمانی که در ابتدا کتاب را می‌خوانیم، ساعت‌ها و روزها با داستان همراه می‌شویم، شخصیت‌ها، مکان‌ها و رخدادها را با کمک تخیل خود می‌سازیم؛ همه‌ی تکه‌های پازل را در اختیار داریم، پس جزئیات داستان را کاملاً می‌دانیم. بنابراین وقتی به تماشای فیلم می‌نشینیم جاهای خالی داستان و گنگ بودن فیلم آزارمان نمی‌دهد و می‌توانیم از تصویرسازی کمال لذت را ببریم.


پی‌نوشت: این یادداشت تنها بیان نگرش و پیشنهاد من است. ممکن است شما براساس تجربیاتتان دیدگاه متفاوتی داشته باشید.


میترا جاجرمی

    #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

29 Oct, 16:01


✏️نوشتن، سخاوت‌مندانه، همه‌ی چیزهایی را که می‌خواهی به تو می‌بخشد: رؤیا، امید و معنا.

🛑میترا جاجرمی

     #آفوریسم

📱@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

28 Oct, 16:11


👫 قرار

ساعت پنج قرار داشت. به ساعت خیره شد. انگار عقربه‌ها با او سر جنگ داشتند؛ آن‌قدر خمیازه می‌کشیدند و سلانه‌سلانه حرکت می‌کردند که زمان کِش می‌آمد. در آینه نگاه کرد. آرایشش ساده و کامل بود؛ زیبا و خواستنی به نظر می‌رسید. لباسش را پوشید و جلوی آینه چرخ زد. بهترین لباسش بود و الحق که خیلی به او می‌آمد.

ناگهان متوقف شد. نخی از لباسش آویزان بود. نخ را کشید، کشید و کشید. لباسش خراب شد. دیگر به درد نمی‌خورد. هراسان به سمت کمد لباس‌هایش رفت: «این زشته، این رنگش بده، این گشاده، این تنگه، این مدلش قدیمیه، این...» بالاخره لباسی را پسندید و پوشید. خوب بود، گرچه نه به اندازه‌ی لباس اولی. صدای خنده‌ای شنید. سرش را برگرداند. ساعت شش بود و عقربه‌ها با بدجنسی می‌خندیدند. 


✏️میترا جاجرمی

     #داستانک

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

27 Oct, 16:16


📔دختر کاغذی

«تام بوید» نویسنده‌ی محبوب خالق «سه‌گانه‌ی فرشتگان» است. دو جلد از این کتاب منتشر شده و موفقیت زیادی کسب کرده است. خوانندگان در انتظار کتاب سوم هستند، اما به نظر نمی‌رسد نویسنده بتواند جلد سوم را بنویسد. تام بوید با زن پیانیستی رابطه‌ی عاشقانه داشته است، ولی زن ناگهان رابطه‌شان را پایان می‌دهد و او را ترک می‌کند. تام نمی‌تواند با این مسئله کنار بیاید، دچار افسردگی می‌شود و زندگی خود را با قرص‌های آرام‌بخش، مواد مخدر و الکل پر می‌کند.


ناشر در انتظار جلد سوم کتاب است. کارگزار تام به او می‌گوید که همه‌ی ثروتش در اثر یک سرمایه‌گذاری اشتباه بر باد رفته است و اگر چیزی ننویسد، زندگی‌اش را خواهد باخت. اما تام توجهی نمی‌کند. روزی سروکله‌ی زنی به نام «بیلی» از ناکجاآباد پیدا می‌شود. تام می‌خواهد او را از خانه‌اش بیرون بیندازد، اما متوجه می‌شود که بیلی قهرمان زن کتابش است و اگر تام نتواند ادامه‌ی داستان را بنویسد و بیلی را به دنیای خودش بفرستد، زن می‌میرد. آیا تام می‌تواند دوباره نوشتن را بیاغازد و زندگی بیلی را نجات دهد؟


کتاب «دختر کاغذی» اثر دیگری از «گیوم موسو» نویسنده‌ی فرانسوی است. نویسنده در این کتاب ماجرای جالب و هیجان‌انگیز «تام» و «بیلی» را روایت می‌کند. داستانی که خیال و واقعیت را در هم می‌آمیزد و خواننده را تا انتهای کتاب مشتاق نگه می‌دارد. موضوع اصلی داستان، «خالی شدن ذهن» یا «انسداد نویسندگی» مشکلی است آشنا برای کسانی که می‌نویسند: می‌خواهی بنویسی، اما هیچ‌چیز در ذهنت نیست، دریغ از یک کلمه. اما چگونه می‌توان از این بن‌بست خلاصی یافت؟ نویسنده به‌درستی اشاره می‌کند که راه‌ِحل ایجاد یک انگیزه‌ی بیرونی قوی است. آیا وقتی پای مرگ و زندگی در میان باشد، باز هم دست‌دست می‌کنیم یا هر طور شده می‌نویسیم؟


یکی دیگر از بخش‌های جالب کتاب قسمت  نامه‌ها و ایمیل‌های خوانندگان به تام است. یادداشت‌های محبت‌آمیزی که در آن ذکر شده چقدر کتاب را دوست داشته‌اند و چطور زندگی‌شان با مطالعه‌ی داستان‌های نویسنده تغییر کرده و یا حال بهتری را تجربه کرده‌اند. به باور من، یکی از لذت‌بخش‌ترین قسمت‌های نوشتن همین است که بدانی نوشته‌هایت به کسی کمک کرده است.


نکته‌ی مورد‌ِتوجه دیگر در کتاب، موضوع عشق است. عشق همان‌قدر که می‌تواند شیرین و انگیزه‌بخش باشد، می‌تواند ویران‌گر و ناامیدکننده هم باشد؛ مخصوصاً اگر عاشق آدم اشتباهی شده باشیم. در نظر برخی، عشق نوعی خوش‌گذرانی کوتاه‌مدت است، از این رابطه به آن رابطه می‌روند و به ویرانه‌هایی که پشت سر می‌گذارند هم اهمیتی نمی‌دهند. شاید بهتر باشد پیش از این‌که تمام و کمال در رابطه‌ای غرق شویم، قدری احساسات تند اولیه‌مان را کنترل کنیم و از نگاه دیگران به معشوق بنگریم. آیا او صادق است و خصوصیات موردِنظر ما را دارد یا فقط تظاهر می‌کند؟ یا شاید هم این ما هستیم که چشممان را به روی واقعیت بسته‌ایم و از معشوق بتی ساخته‌ایم که هیچ شباهتی با خود او ندارد.


موضوع بعدی اشاره به دوستی‌هاست. دوست واقعی نمی‌تواند نسبت به وضعیت دوستش بی‌تفاوت باشد. دوست خوب درکت می‌کند، با تو همدل است، اما نمی‌تواند شاهد بدبختی‌ات باشد. او کاری را می‌کند که می‌داند به نفع دوستش است، حتا اگر این کار در ظاهر موجب ناراحتی دوستش شود. دوستان خوب شاید اندک باشند، اما نعمت‌های زندگی هستند.


یکی از ویژگی‌های خوب آثار «گیوم موسو» استفاده از گزین‌گویه‌های نویسندگان و بزرگان در ابتدای هر فصل کتاب است که به‌نوعی با موضوع هر بخش مرتبط است. او در جای‌جای کتاب از کتاب‌ها و نویسنده‌ها سخن می‌گوید که این امر برای خوانندگان اهل قلم بسیار جذاب است. گاهی احساس می‌کنم مخاطب برخی آثار «گیوم موسو»، نویسندگان هستند، مثل این کتاب و اثر دیگرش: «زندگی پنهان نویسنده‌ها». اگر اهل خواندن کتاب‌های ماجراجویانه هستید، این کتاب گزینه‌ی مناسبی است و انتظارات شما را برآورده می‌کند. البته در نگر من این داستان برای تمام کسانی که می‌نویسند الهام‌بخش است و نکات جالب و مفیدی می‌توان از آن آموخت.


📎نسخه‌ی الکترونیکی کتاب را می‌توانید از فیدیبو تهیه کنید.

🌞میترا جاجرمی

     #معرفی_کتاب #گیوم‌_موسو


⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

26 Oct, 16:49


برای نوشتن به هیچ‌‌کس نیاز نداری؛ حتا خودت.

🟣میترا جاجرمی

#آفوریسم

📱@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

25 Oct, 10:05


😠دختر بد خوب

کتاب «دختر بد خوب» زندگی چهار زن به نام‌های «فرانکی»، «پیشنس»، «ادیت» و «کلیو» را به تصویر می‌کشد. فرانکی کتابدار زندان زنان است که سال پیش دختر نوجوانش را گم کرده است. پیشنس خدمتکار خانه‌‌ی سالمندان است و ادیت و کلیو مادر و دختری هستند که با هم اختلافات زیادی دارند. ادیت که هشتاد سال سن دارد، در خانه‌ی سالمندان زندگی می‌کند، اما او تصمیم دارد از آن‌جا فرار کند. ادیت با پیشنس، دختر خدمتکار، دوست می‌شود، اما پیشنس چندان صادقانه با او رفتار نمی‌کند. یک روز مسئول خانه‌ی سالمندان به قتل می‌رسد و این چهار زن درگیر هر کدام به‌نحوی درگیر ماجرا می‌شوند. آن‌ها درحالی‌که هر کدام رازهایی در سینه دارند و به یکدیگر اعتماد ندارند، باید این معما را حل کنند.


کتاب «دختر بد خوب» علاوه‌بر این‌که یک رمان جنایی، معمایی و هیجان‌انگیز است، یک تریلر روان‌شناسانه است که نویسنده در آن احساسات و انگیزه‌های درونی هر شخصیت را می‌کاود. در هر فصل، از نگاه یکی از شخصیت‌ها داستان را می‌خوانیم و می‌فهمیم که نگاه هر فرد با دیگری چقدر متفاوت است. «آلیس فینی»، نویسنده‌ی داستان، به‌خوبی روابط پرتنش بین مادران و دختران را تصویر کرده است. شاید بسیاری از مادران ناخواسته رفتارهایی می‌کنند که اثرات بدش تا آخر عمر در روان کودک باقی می‌ماند. آن‌ها به ظن خود بهترین کار را می‌کنند، اما اگر بتوانند تا حدی از دریچه‌ی نگاه کودکشان دنیا را ببینند، کنش‌های مناسب‌تری را در پیش خواهند گرفت.


این کتاب یک داستان زنانه است. مقتول، کارآگاه و هر چهار شخصیت درگیر در ماجرا زن هستند. زنانی که هر کدام بار اندوهی را به دوش می‌کشند و رازهای نهفته‌ی زیادی دارند. زنانی که برای زندگی‌شان می‌جنگند، بارها زمین می‌خورند، تبعیض‌ها، بی‌عدالتی‌ها و ناامنی‌ها را تاب می‌آورند، اما تسلیم نمی‌شوند و ادامه می‌دهند.


◀️برداشت‌های من از کتاب

⭐️از کلیشه‌ی این‌که مادر خوب همیشه حالش خوب است، لبخند می‌زند و عاشق فرزندش است، دست برداریم. خیلی از زن‌ها بعد از زایمان دچار افسردگی می‌شوند، اما چون می‌ترسند متهم به «مادر بد بودن» بشوند، آن را پنهان می‌کنند. عدم بروز احساسات هم به زن آسیب می‌رساند هم به فرزندش. پس خانواده باید محیطی امن فراهم کند تا زن احساس آرامش کند و از بروز احساساتش نترسد و در صورت نیاز از کمک تخصصی استفاده کند.


⭐️به جای این‌که مدام کودکمان را تحقیر کنیم و اشتباهاتش را به رخش بکشیم، پیوسته تکرار کنیم دوستش داریم و هر اتفاقی هم که بیفتد در کنارش هستیم. راهنمایی‌اش کنیم، اما به جای او تصمیم نگیریم؛ مخصوصاً تصمیم‌هایی که کل زندگی فرد را تحت‌‌ِ‌تأثیر قرار می‌دهد.
یکی از شخصیت‌های اصلی این داستان روان‌شناس است و به دیگران مشاوره می‌دهد، اما خودش مشکلات زیادی دارد که قادر به حل آن‌ها نیست. چه اتفاقی می‌افتد که یک مشاور برای مسائل زندگی دیگران راه‌ِ‌حل دارد، اما از پس مشکلات خودش برنمی‌آید؟

شاید یک دلیل این باشد که ما از بیرون به مشکلات دیگران نگاه می‌کنیم، پس دید گسترده‌تری داریم و راه‌‌ِ‌حل‌ها را هم بهتر می‌یابیم، اما در مورد خودمان این‌طور نیست؛ در مسئله غرق می‌شویم و فقط دست‌وپا می‌زنیم. در این‌گونه مواقع می‌توانیم از «نوشتن» بهره بگیریم. از خودمان بیرون بیاییم، دورتر بایستیم و از دید سوم‌شخص از مسائلمان بنویسیم؛ درست مثل پرنده‌ای که از بالا همه‌چیز را می‌بیند و احاطه‌ی بیشتری بر موضوع دارد.


⭐️با خواندن این کتاب این پرسش در ذهنتان شکل می‌گیرد: معیار خوب یا بد بودن آدم‌ها چیست؟ در این داستان، همه‌ی شخصیت‌ها خاکستری‌اند، نه هیچ‌کس صد در صد خوب است و نه فردی تماماً بد. می‌توان از یک آدم خوب هم انتظار کارهای بد را داشت. این خاکستری بودن درباره‌ی همه‌ی آدم‌هاست. هر انسان مجموعه‌ای از خصوصیات خوب و بد است. پس با دیدن یک کار بد، فرد را کنار نگذاریم؛ شاید در شرایط خاص ما هم واکنشی مشابه نشان دهیم که دیگران را از ما ناامید کند.


🔗نسخه‌ی الکترونیکی کتاب را می‌توانید از فیدیبو تهیه کنید.

🟠میترا جاجرمی

    #معرفی_کتاب #آلیس_فینی

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

24 Oct, 20:53


اگر ننویسم، چگونه دوام بیاورم رنجِ بودن را؟

میترا جاجرمی

     #پرسش‌های_بی_پاسخ


📱@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

23 Oct, 16:12


😬ترس همزادی است که پیوسته در گوشت زمزمه می‌کند نمی‌توانی، اما با نوشتن می‌توانی دهانش را ببندی.

میترا جاجرمی

     #آفوریسم #از_نوشتن

📱@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

22 Oct, 13:54


🌟تنها بازمانده

در سال ۱۹۲۹ سه نفر از اعضای خانواده‌ی «هوپ» به قتل می‌رسند. پدر و مادر به ضرب چاقو کشته و دخترشان به دار آویخته می‌شود. تنها بازمانده‌ی این جنایت خونین «لنورا»ی هفده‌ساله است. مدرکی علیه او پیدا نمی‌شود و درنتیجه پلیس نمی‌تواند محکومش کند، اما بیشتر مردم لنورا را مسئول این اتفاق می‌دانند. لنورا سکوت اختیار می‌کند، در انظار ظاهر نمی‌شود و هرگز پایش را از عمارتشان بیرون نمی‌گذارد.


سال ۱۹۸۳ است. لنورا هفتادوچندساله است. توانایی تکلم و حرکت را از دست داده و ویلچرنشین است. پرستار لنورا نیمه‌های شب فرار را بر قرار ترجیح داده و از عمارت رفته است. هیچ پرستاری جرئت نمی‌کند پا به عمارت بگذارد، چون همه داستان را شنیده‌اند و لنورا را قاتل می‌دانند، اما «کیت مک دیر» مجبور است این شغل را قبول کند. کیت پرستاری است که مدتی قبل ماجرایی با مرگ یکی از بیمارانش داشته است و پس از مرگ مادرش رابطه‌اش با پدرش هم به سردی گراییده و جایی را ندارد که برود. کیت علی‌رغم ترس و دلهره‌اش به عمارت می‌رود.


لنورا بی‌آزار به نظرمی‌رسد؛ فلج است و تنها می‌تواند از دست چپش استفاده کند. تنها راه ارتباطی او یک ماشین تحریر کهنه است. شبی لنورا با ماشین تحریر برای کیت می‌نویسد که می‌خواهد همه‌چیز را تعریف کند. اما چرا بعد از این همه سال؟ و آیا لنورا حقایق را بیان می‌‌کند یا نقشه‌های شومی در سر دارد؟ آیا همان‌طور که مردم می‌گویند او قاتل است یا حقیقت چیز دیگری است؟


رمان «تنها بازمانده» نخستین اثری است که از «رایلی سیجر» خواندم و به جرئت می‌توانم بگویم یکی از بهترین آثار جنایی و معمایی چند وقت اخیر است. از همان شروع داستان میخکوبتان می‌کند و آن‌چنان هیجان و دلهره بر سرتان می‌ریزد که حتا یک لحظه هم دلتان نمی‌خواهد کتاب را زمین بگذارید. داستان بین زمان حال و شرح وقایع مکتوب لنورا می‌گذرد و همین بر کشش و جذابیت آن می‌افزاید. فضای قصه تاریک و دلهره‌آور است و تمام شخصیت‌های داستان مشکوک به نظر می‌رسند. نویسنده معماها و پیچ‌وتاب‌های بسیاری را وارد داستان می‌کند و شما را هر لحظه مبهوت می‌سازد. مدام غافل‌گیر می‌شوید و تا انتهای داستان امکان ندارد حدس بزنید ماجرای اصلی چه بوده است.


ایده‌ی استفاده از ماشین تحریر و نوشتن را خیلی پسندیدم. لنورا همیشه آرزو داشته نویسنده شود و حالا فرصت دارد داستان زندگی‌اش را بنویسد که اتفاقاً در این کار بسیار هم خوب عمل می‌کند. لنورا توانایی حرکت کردن ندارد و تنها به‌صورت محدود می‌تواند از دست چپش برای نوشتن با ماشین تحریر استفاده کند، اما او مصمم است این کار را انجام دهد و با این‌که فقط با یک انگشتش می‌نویسد، گاهی ساعت‌ها مشغول نوشتن می‌شود. این اشتیاق و اراده‌ی او برای هر کس که می‌نویسد، می‌تواند الهام‌بخش باشد. هرگز نباید به محدودیت‌ها اجازه دهیم سد راهمان شوند. آن‌چه مهم است فراهم کردن انگیزه و اشتیاق است که ما را در مسیر نگه می‌دارد.


به نظر می‌رسد نویسنده‌ی کتاب روان‌شناس خیلی خوبی است و در به تصویر کشیدن احساسات و درونیات آدم‌ها تبحر زیادی دارد، به‌طوری‌که ترس، هیجان و دلهره‌ی شخصیت‌ها را با تمام وجود حس می‌کنیم، انگار که خودمان در صحنه حضور داریم و به کمک یکدیگر معماها را حل می‌کنیم. هر چقدر که بیش‌تر داستان می‌خوانم، به این نکته بیش‌تر واقف می‌شوم که نویسنده‌ی خوب باید روان‌شناس خوبی هم باشد تا بتواند شخصیت‌های جالب و در عین حال باورپذیری خلق کند. هر چقدر بیش‌تر انسان‌ها، افکار و احساساتشان را بشناسیم، در نوشتن و خلق داستان موفق‌تر خواهیم بود.

🔗اگر به مطالعه‌ی آثار جنایی و معمایی علاقه‌مندند، پیشنهاد می‌کنم این کتاب را حتماً بخوانید. نسخه‌ی الکترونیکی این رمان را می‌توانید از کتابراه تهیه کنید.


🌞میترا جاجرمی

     #معرفی_کتاب #رایلی_سیجر

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

20 Oct, 16:10


🙊نوشتن حرف زدن نیست

این روزها نظیر این جمله را زیاد می‌شنوم: «من همون‌جوری که حرف می‌زنم، می‌نویسم.» و به این کار افتخار هم می‌کنند. خب، خسته نباشی دلاور. یکی هم پیدا نمی‌شود از این دوستان بپرسد اگر نوشتن همان حرف زدن است، پس چرا همه‌ی آدم‌ها نویسنده نمی‌شوند؟ این میان تکلیف «هنر نویسندگی» چه می‌شود؟ اگر نوشتن عین حرف زدن است، پس چرا ما خودمان را شرحه‌شرحه می‌کنیم تا «نوشتن» بیاموزیم؟ اگر نوشتن در حد حرف زدن آسان است، چرا بیش‌تر افراد نمی‌توانند یک نامه‌ی کوتاه یا حتا یک یادداشت تبریک ساده بنویسند؟


 نه دوست عزیز، این‌که نوشتن را تا حد حرف زدن پایین بیاوریم، خیانت در حق خودمان و دیگران است؛ توهین به کسانی است که شب و روز عرق می‌ریزند تا راهی برای بهتر نوشتن بیابند. خیلی از افرادی که خوب صحبت می‌کنند، از نوشتن یک جمله‌ی درست عاجزند و بسیاری از نویسندگان هم نمی‌توانند خوب حرف بزنند. در نگر من، «حرف زدن» و «نوشتن» دو دنیای کاملاً متفاوتند با اندکی مشترکات.

 
تفاوت‌های دنیای نوشتار با گفتار

🛑به حرف زدنتان دقت کنید. از صبح تا شب چه تعداد واژه به کار می‌برید؟ آیا جز این است که بیش‌تر ما دایره‌ی واژگان محدودی داریم که بسیار هم شبیه به دیگران است؟ افزون‌بر این، خیلی از کلمات دنیای نوشتار جایی در جهان گفتار ندارد، پس باید تمام این واژه‌ها را دور بریزیم؟ و آیا آن زمان نوشتارمان هم مثل گفتارمان فقیر نخواهد شد؟ آیا تنها با کلمات گفتاری می‌توان متن‌های شاعرانه نوشت؟ آیا واژه‌های گفتاری برای انتقال منظور در متن‌های فلسفی و علمی یا آموزشی کافی هستند؟ آیا تنها با تکیه کردن بر کلمات گفتار می‌توان داستان‌ را شرح داد و متنی تأثیرگذار نوشت؟ و آیا کسی که تنها به زبان گفتار می‌نویسد، می‌تواند حتا اندکی به قلمرو شعر نزدیک شود؟


🛑زمانی که در حال صحبتیم، به‌طور معمول، وسواسی در انتخاب کلمات نداریم. هرچه به ذهنمان می‌رسد، می‌گوییم. ممکن است پشتِ‌سر هم مترادف‌ها را به کار ببریم (هجو)، یا جمله‌ها را بدون فعل و ناتمام رها کنیم. بسیاری از جمله‌هایی که می‌گوییم زیادی هستند، تکرارهای بیخودی داریم و آسمان‌وریسمان به هم می‌بافیم. (زیاده‌گویی) از موضوعی به موضوع دیگر می‌پریم (پرش افکار) و شاید حرف‌هایمان سروته زیادی نداشته باشد. البته که این مشکلات هنگام صحبت کردن به چشم نمی‌آید، اما در نوشتن اتفاقاً تفاوت نویسنده‌ی خوب و نویسنده‌ی بد را برملا می‌کند.


🛑هنگام حرف زدن به‌طور معمول فکر نمی‌کنیم و آن‌چه در لحظه به نظر درست است را بیان می‌کنیم. اما نوشتن است که ما را به اندیشیدن وامی‌دارد. این‌جاست که تازه می‌فهیم تمام مدت در حال گزافه‌گویی بوده‌ایم، سروتهش را که بزنیم، شاید دو سطر حرف به‌دردبخور گیرمان بیاید. پس می‌کوشیم بین جمله‌ها و پاراگراف‌هایمان ارتباط منطقی ایجاد کنیم و متنی بنویسیم پیرامون یک موضوع واحد که منظور را به‌درستی منتقل می‌کند. وگرنه نتیجه می‌شود نوشته‌هایی بی‌سروته که نویسنده هم خود نمی‌داند منظورش چه بوده، چه برسد به خواننده.


➡️ نتیجه‌گیری

نوشتن با حرف زدن متفاوت است. اگر فرقی بین این دو نبود، الان هشت میلیارد نویسنده داشتیم. با تکیه بر نوشتار گفتاری، نمی‌توان به نویسنده‌ی تراز اول تبدیل شد. می‌توانیم در برخی نوشته‌ها از واژه‌ها و نحو گفتاری بهره بگیریم، اما برای این‌که خواندنی بنویسیم باید دایره‌ی واژگانمان را پیوسته گسترده کنیم و انواع مختلف نوشتار را بیاموزیم، وگرنه شبیه نویسنده‌های رمان‌های آبدوغ‌خیاری اینستاگرام می‌شویم؛ شاید طرفداران زیادی هم جذب کنیم، اما در دنیای ادبیات ماندگار نخواهیم شد.

👤 میترا جاجرمی

      #یادداشت_روز #از_نوشتن

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

16 Oct, 15:01


دل‌مُرده نگردد آن‌که دستی بر قلم دارد.

🌞میترا جاجرمی

      #آفوریسم

📱@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

15 Oct, 16:45


👩‍⚕️جراح

این نخستین بار است که مریض دکتر «ویلی» روی تخت جراحی می‌میرد. اما او یک بیمار معمولی نیست. او کابوس شبانه‌ی دکتر است، کسی که سال‌هاست موجب رنج و خشم اوست. آیا دلیل پزشکی برای مرگ بیمار وجود دارد یا دکتر ویلی با دست‌های خودش و به‌خاطر انتقام او را کشته است؟ همکارانش چه فکری می‌کنند؟ دکتر ویلی در تمام سال‌های جراحی حتا یک بیمار را هم از دست نداده است. او سال‌ها به‌عنوان بت موفقیت در برابر چشمان پزشکان دیگر ایستاده بود. اما مسیر زندگی شغلی و عاطفی او همین جا تغییر می‌کند. او خودش هم مطمئن نیست که قاتل نباشد.


ماجرا از آن‌جا پیچیده می‌شود که دادستان ایالتی به‌نحوی از موضوع باخبر می‌شود و همه‌ی تلاشش را می‌کند تا زندگی دکتر ویلی را نابود کند. اما چرا؟ چه ارتباطی بین این دو زن هست؟ آیا دادستان موفق می‌شود ثابت کند دکتر ویلی خودش بیمارش را به قتل رسانده؟ آیا او می‌داند که بیمار چه رابطه‌ای با دکتر داشته؟ آیا زندگی دکتر در حال نابودی است؟ و از همه مهم‌تر آیا زنی مثل او که جراح قابلی هم هست، می‌تواند قاتل باشد؟


«لزلی ولف» در رمان «جراح» ما را وارد دنیای ذهنی «دکتر ویلی» می‌کند. ترس‌ها، نگرانی‌ها و اندوهش را حس می‌کنیم و همراهش می‌شویم تا یکی‌یکی گره‌های ماجرا را باز کند. مشاهده‌ی کشمکش‌های درونی دکتر ویلی و همچنین دادستان مرموز همان چیزی است که خواننده را تا انتها با خود همراه می‌کند. نویسنده اتاق عمل و زندگی یک جراح قلب را به‌خوبی توصیف می‌کند و مشخص است که تحقیقات زیادی در این زمینه انجام داده است تا داستانش بر واقعیت امروز منطبق باشد،  نکته‌ای که در خیلی از داستان‌ها متأسفانه فراموش می‌شود و نویسنده دنیای دور از واقعیتی می‌سازد که با هیچ منطقی جور در نمی‌آید. پایان کتاب هم غافل‌گیرکننده است و همین امر بر جذابیت داستان می‌افزاید.


آن‌چه از این کتاب آموختم

●این‌که سال‌ها با یک نفر زیر یک سقف زندگی کنیم، لزوماً به شناختش منجر نمی‌شود. آدم‌ها رازهایی دارند که حتا با نزدیک‌ترین افراد زندگی‌شان در میان نمی‌گذارند.

●بعضی افراد بازیگران ماهری هستند. ممکن است برای رسیدن به خواسته‌هایشان برای مدت طولانی نقش بازی کنند و آن‌چنان نقششان را ماهرانه ایفا کنند که هرگز به صداقتشان شک نکنیم.

●وقتی کسی را دوست داریم، ممکن است نشانه‌های خیانتش را نادیده بگیریم و ناخودآگاه بکوشیم دلیلی برای رفتارهای مشکوکش بتراشیم. باید مراقب باشیم احساسات کورمان نکند.


🟪و در آخر با خواندن این کتاب سه پرسش مهم در ذهنتان شکل می‌گیرد:

۱. اگر کسی به عزیزان شما صدمه بزند و قانون به هر علتی نتواند عدالت را در مورد او اجرا کند، آیا حق دارید خودتان عدالت را اجرا کنید؟

۲.  آیا اگر کسی باعث آزار نزدیکانتان شود، شما توانایی انتقام و صدمه زدن به او را دارید؟

۳. و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها: آیا همه‌ی ما تحت شرایط خاص می‌توانیم کسی را به قتل برسانیم؟

🔗نسخه‌ی الکترونیکی کتاب را می‌توانید از کتابراه تهیه کنید. 

⏺️میترا جاجرمی

     #معرفی_کتاب #لزلی_ولف

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

14 Oct, 18:00


🤒بیماری

تب دارم
دستم می‌لرزد
و واژه‌ها را بالا می‌آورم یکی‌یکی

من پزشکم
می‌دانم چیست این بیماری
مبتلا شده‌ام به واژه‌جنونی

نترس
مسری نیست
اما
بی‌درمان است

🌞میترا جاجرمی

     #شعر

@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

13 Oct, 16:37


🌻رمل هندسی آفتاب‌گردان

در کلاس شعر هستم. استاد از «نسرین جافری» سخن می‌گوید. اسمش را تا به حال نشنیده‌ام، اما شعرهایش به دلم می‌نشیند. در گوگل جست‌وجو می‌کنم. جافری شاعری اهل لرستان است، شعرهایش بارها در مطبوعات کشور چاپ شده و کتاب‌های زیادی از او منتشر شده است. من که همیشه اهل شعر بوده‌ام چطور نمی‌شناسمش؟

به جست‌وجو ادامه می‌دهم. عجیب است که درباره‌ی او و شعرش چیز زیادی نمی‌یابم. مشتاقم که از او بخوانم، اما کتاب‌هایش کمیابند. خوش‌شانسم که کتاب «رمل هندسی آفتاب‌گردان» او را در در دیجی‌کالا می‌یابم و به قیمت ناچیزی سفارش می‌دهم. کتاب سه روز بعد به دستم می‌رسد.


نسخه‌ی اول کتاب است. سال ۱۳۷۵ چاپ شده. برگ‌های کتاب به زردی گراییده و شیرازه‌ی آن در حال فروپاشی است. صفحه‌هایش را می‌بویم؛ همان بوی آشنای کتاب‌های قدیمی در مشامم می‌پیچد. طرح جلد را می‌پسندم. نیمه‌ی پایینیِ صورتِ یک زن با تکه‌ای از فرش و سایه‌ای از درخت در یک زمینه‌ی سنگفرشی؛ انگار که تکه‌های خیال و واقعیت ناشیانه به هم چسبیده‌اند. شاید کاری که تمام شاعران انجام می‌دهند همین است: پیوند خیال و واقعیت آن‌چنان که در وهم کسی نگنجد.


شروع به خواندن می‌کنم. کتاب کم‌حجمی‌ست، اما دوست دارم روی هر برگ شعر مکث کنم و چند بار مزه‌مزه کنم واژه‌ها را. زیبا برای شعرهایش کم است. آن‌چه به وجدم آورده زبان خاص و قدرت‌مند اوست. ترکیب‌های خلاقانه و بینشی متفاوت در شعرهایش جاری‌ست که وجه تمایز اوست.


او زنی‌ست که به زبان روزمره شعر نمی‌گوید؛ زبانی تازه می‌سازد که خواننده را وامی‌دارد به کشف و تأمل. زنانگی از تمام سطرهای شعرش می‌چکد و جهان‌بینی منحصربه‌فرد او را فریاد می‌زند. تخیلش آن‌قدر نیرومند است که حس حسادتم را برمی‌انگیزد. شعرهایش در عین لطافت قدرت‌مند است و چالش‌برانگیز. شاعری است که نمی‌توان دستِ‌کم گرفتش. مشتاقم که از او بیشتر بخوانم و در دنیایش بیشتر غوطه‌ور شوم.

🎵این شعر نسرین را بسیار دوست می‌دارم:

تو قرینه‌ی جهان بودی
که با چند سوار و
چند پرنده
تکرار شدی در کتابی که واژگانش
کوچ کرده‌اند
و من بی‌مرور
شب را ورق می‌زنم
تا در سایه‌ی آوای گمشده‌ات بنشینم
و از رنگ صدایت
تبِ خورشید را پایین بیاورم
چه دیروقت است
 برای رفتن.

سرم را که روی نغمه‌ات می‌گذارم
ماه در وصله‌های تنم زنگ می‎‌زند
چه دیروقت است
برای مردن.


🔗خوش‌بختانه چند نسخه از کتاب هنوز در دیجی‌کالا موجود است. اگر مشتاقید، می‌توانید تهیه کنید.  

میترا جاجرمی

     #معرفی_کتاب #نسرین_جافری

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

12 Oct, 16:57


🙄دیگه به جایی نمی‌رسی

گفت: «اگه تا چهل‌سالگی به جایی رسیدی که رسیدی، وگرنه دیگه بعدش کاری ازت برنمی‌آد.»

گفتم: «ولی خیلیا بودن که تو سنای بالا شروع کردن و موفقم بودن.»

گفت: «مثلاً؟»

گفتم: «مثلاً بنیان‌گذار کی اف سی که با این‌که سنش بالای ۶۰ بود، تازه کسب‌وکارش‌و شروع کرد یا دکتر «ابوالقاسم بختیار» که تو سن ۳۹سالگی دیپلم گرفت و تو ۵۵سالگی پزشک شد و بهش لقب اولین جراح نوین ایرانی رو دادن. همین چند روز پیش دیدم یه خانوم کره‌ای تو سن ۷۰سالگی کار مدلینگ‌و شروع کرده و الانم که ۸۸سالشه تو مسابقات دختر شایسته شرکت کرده.»

گفت: «اینایی که می‌گی استثنان. بیشتر مردم این‌طوری نیستن. عمر مفید آدم بیشتر از پنجاه شصت سال نیست.»

گفتم: «بیشتر مردم این‌طوری نیستن، چون مثل تو فکر می‌کنن. آدم همون چیزی می‌شه که باورشه.»

نه من قانع شدم، نه او. اگر می‌خواستم قانع شوم، باید نوشتن را می‌بوسیدم و می‌گذاشتم کنار، چون من هم به چهل‌سالگی رسیده‌ام و به جای خاصی هم نرسیده‌ام. پس باید بنشینم و افسوس بخورم که چرا زندگی‌ام این‌گونه پیش رفته است. اما من سر حرفم هستم. نویسندگان زیادی بوده‌اند که در سنین بالا نوشتن را آغازیده‌ و موفق هم شده‌اند مثل: «دنیل دفو»، «ریچارد آدمز»، «مری ویزلی»، «فرانک مک فورت»، ««لورا اینگلز وایلدلر» و حتا «ریموند چندلر».

اصلاً چه کسی این حدود سنی را تعیین کرده؟ آیا غیر از این است که تفکر غالب بر جامعه ما را به این باور رسانده؟

در گوشمان خوانده‌اند:

آدم سنش که بالا می‌ره، دیگه چیزی یاد نمی‌گیره.
سنت که بالا بره، دیگه حوصله‌‌ نداری کاری بکنی.
سر پیری و معرکه‌گیری؟
دیگه از تو گذشته، بی‌خیالش شو.
دیگه بدنت پیر شده، از پسش برنمی‌آی.

اما پس این استثناها که روزبه‌روز هم بر تعدادشان افزوده می‌شود، چه؟ فرقشان با دیگران چیست؟ جز این است که تسلیم باورهای بازدارنده نشده‌اند و برای رؤیایشان جنگیده‌اند؟ و یک پرسش مهم‌تر: آن‌هایی که در طول تاریخ مسبب تغییرات جامعه و دنیا بوده‌اند، جزو اکثریت بوده‌اند یا اقلیت؟ پس چرا من مثل اکثریت بیندیشم و رفتار کنم؟ ترجیح می‌دهم جزو اقلیت باشم و امیدوار به رسیدن، حتا اگر هرگز به جایی نرسم. 

🐌میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

11 Oct, 09:17


چرا مقایسه نکنم خودم را؟

پرسید: «چطور می‌توانم از مقایسه‌ی نوشته‌هایم با بقیه دست بردارم. این کار سرخورده‌‌ام می‌کند.»

برای من سؤال است که چرا مقایسه نکنیم. شاید چون راحت‌تر است. تصور کن در خلوتت نشستی و برای خودت می‌نویسی. تا وقتی که چیزی از دیگران نخوانده‌ای، اوضاعت خوب است. می‌پنداری بهترین و خلاق‌ترین نویسنده‌ی جهانی. قربان دست‌وپای بلورین نوشته‌هایت می‌روی و به خودت آفرین می‌گویی. شاید با این روش حس خوبی تجربه کنی، اما این لذت احساسی است دروغین.


اگر خواهان رشد هستی، باید دردش را بپذیری. نوشته‌های دیگران را بخوانی تا بفهمی چقدر متن‌های خودت ضعیف و خام‌دستانه است. به مطالعه‌ی آثار سایرین بپردازی تا ببینی پیش از تو چه خلاقیت‌هایی صورت گرفته است. اگر نخوانی، چگونه کهنگی‌ها را دریابی و اثری نو ارائه کنی؟ چطور بفهمی که چیزی نمی‌دانی و اندیشیدن را بلد نیستی؟ اگر چیزی نخوانی و خودت را با دیگران مقایسه نکنی، راکد خواهی ماند و دیر یا زود خواهی گندید.


بخوان، مقایسه کن. بگذار دردت بیاید. درد نادانی، درد افتضاح بودن، درد سرخوردگی و درد ناتوانی را با تمام وجود حس کن. از درد کشیدن نترس، اما اجازه نده درد متوقفت کند. درد را انگیزه‌ای کن برای رشد. اگر نوشته‌ی پرمایه‌ای می‌بینی، با خودت بگو: «عجب نثری، چه کلماتی، زبان فارسی چه ظرفیتی دارد و من نمی‌دانستم. من چقدر خوش‌بختم که می‌توانم این آثار را بخوانم و بکوشم تا من هم به این درجه از توانایی برسم.»


اگر پرسش درستی مطرح کنی، پاسخ مطلوبی خواهی گرفت. به جای این‌که بپرسی: «چطور دست از مقایسه بردارم؟» از خودت سؤال کن: «چگونه از مقایسه‌ برای بهبود مهارت نوشتن بهره بگیرم؟» ضعف‌هایت را شناسایی کن. آیا کم می‌نویسی؟ کم می‌خوانی؟ دایره‌ی واژگانت کوچک است؟ شلخته می‌نویسی؟ از تجربه‌های نو فراری هستی؟ سنجیده تمرین نمی‌کنی؟ با مقایسه می‌توانی کاستی‌هایت را بشناسی و در جهت بهبود گام برداری. هرگز از مقایسه دست نکش؛ مقایسه کن اما متوقف نشو.

🌞میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

10 Oct, 15:54


✏️روزهایی که می‌نویسم، خودم را دل‌پسندتر می‌یابم.

🛑میترا جاجرمی

     #آفوریسم

📱@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

09 Oct, 16:48


⚠️یک درس مهم

داستان فیلم «درس» می‌تواند برای اهل قلم جالب باشد. فیلم the lesson (درس) درباره‌ی نویسنده‌ی جوانی به نام «لیام سامرز» است که برای تدریس خصوصی به پسر نوجوان نویسنده‌ای معروف به نام «جی ام سینکلر» به ملک خصوصی او می‌رود. لیام از طرفداران سینکلر است و خودش هم در حال نوشتن رمانی است که امیدوار است موردِتوجه نویسنده‌ی معروف قرار گیرد. اما لیام نمی‌داند وارد چه ماجرای عجیبی شده است. هرچه می‌گذرد رازهای بیشتری درباره‌ی خانواده‌ی سینکلر برایش فاش می‌شود. او در بازی‌ای گرفتار شده است که شاید حتا جانش را به خطر بیندازد.


نکته‌‌‌ای که در این فیلم برایم جالب بود، اهمیت بازخورد منفی در شکل‌گیری آینده‌ی افراد  است. شاید شما هم به‌عنوان نویسنده از این نوع بازخوردها دریافت کرده باشید:

نوشته‌های تو به درد سطل آشغال می‌خورن؛ من دوستت دارم که بهت می‌گم.

تو هیچ‌وقت نویسنده نمی‌شی؛ این‌و بهت می‌گم که وقتت‌و بیخودی تلف نکنی.

اینا چیه نوشتی؟ تو اصلاً استعداد نوشتن نداری.

نویسندگی باید تو خونت باشه، وگرنه هیچی نمی‌شی.

تو حتا نمی‌تونی یه جمله‌ی بی‌غلط بنویسی، بعد توقع داری نویسنده بشی؟

این نوع بازخوردهای منفی شدید آثار بدی در روحیه‌ی فرد می‌گذارد، مخصوصاً اگر از طرف نویسنده‌ی بزرگ و مشهوری باشد. شما ممکن است با خودتان بگویید: «اون نویسنده‌ی معروفیه. حتماً یه چیزی می‌دونه که این‌و می‌گه.» و در کمال تأسف، اثر حرف دیگران روی ما خیلی بیشتر از تأثیر حرف‌های خودمان است. خیلی از افراد وقتی در چنین موقعیتی قرار می‌گیرند، ناامید می‌شوند و رؤیایشان را رها می‌کنند. اثرات منفی چنین بازخوردهایی به‌ویژه در نوجوانان که بیشتر تحتِ‌تأثیر قرار می‌گیرند، شدیدتر است و حتا ممکن است آینده‌ی فرد را به‌کلی نابود کند یا او را به سمت خودکشی سوق دهد.
 
اما چرا شاهد این نوع برخوردها بخصوص از طرف افراد مشهور و موفق هستیم. به نظر می‌رسد برخی از این اشخاص به تأثیر حرف‌هایشان بر دیگران آگاه نیستند. با خود می‌گویند: «من حقیقت‌و گفتم. اونه که نباید ناراحت و ناامید بشه.» بعضی از آن‌‌ها هم جایگاه خودشان را در خطر می‌بینند؛ آن‌ها می‌خواهند خودشان همیشه در صدر باشند و خوب بودن دیگری را تاب نمی‌آورند. پس می‌کوشند با چنین بازخوردهایی او را از نوشتن بازدارند و جایگاه خود را تثبیت کنند.

در نگر من، هیچ انسانی حق ندارد دیگری را از رسیدن به رؤیایش منع کند، مخصوصاً در فعالیتی مثل نوشتن که بیشتر مهارت است و در هر نوع مهارتی با تمرین و استمرار می‌توان پیشرفت کرد. بهتر است هنگام بازخورد دادن افزون‌بر گوشزد کردن نقاط ضعف، به تحسین نقاط قوت فرد هم پرداخته شود. و از دادن بازخوردهایی با این مضمون که تو به درد نوشتن نمی‌خوری اجتناب شود. شایسته است که متن را قضاوت کنیم، نه نویسنده را. نویسنده در یک متن خلاصه نمی‌شود. کسی از آینده خبر ندارد؛ شاید کسی که امروز نوشته‌ی ضعیفی ارائه می‌کند، فردا به نویسنده‌ای نوآور تبدیل شود.


🌞میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز #معرفی_فیلم

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

08 Oct, 09:19


😘دست‌تنها
    
«دست‌تنها» را دوست دارم. قدرت عجیبی در آن نهفته است. دست‌تنها یعنی شاید دلبسته‌ی دیگران باشی، اما وابسته‌ی کسی نیستی. چشم‌به‌راه ناجی نمی‌مانی. خودت هستی و خودت. دستت را می‌گذاری روی زانویت و بلند می‌شوی. نظر دیگران ویرانت نمی‌کند. حتا اگر تمام دنیا علیه تو باشد، تو کار خودت را می‌کنی.


دست‌تنها یعنی برای شاد بودن نیازمند دیگری نیستی. سرچشمه‌ی شادی درون توست و می‌کوشی که برای خودت شادی‌آفرین باشی. دست‌تنها یعنی شاید با یک گل بهار نشود، اما یک دست حتماً صدا دارد و گاهی هم سروصدای زیادی به پا می‌کند. کم نبودند در طول تاریخ چنین دست‌تنهاهایی که دگرگون کردند دنیا را.


دست‌تنها منشأ تلاش است. هرچقدر هم که پیرامونت بازدارنده باشد، تمام سعیت را می‌کنی تا برسی به خواسته‌ها، آرزوها و هدف‌ها. دست‌تنها آن‌قدر می‌کوشی تا تبدیل کنی رؤیاها را به خاطره‌ها.


دست‌تنها امیدبخش است. هر اتفاقی هم بیفتد تو هستی که باشی کنار خودت. دست‌تنها می‌تواند سرآغاز باشد؛ مقدمه‌ی شروع دوباره. یعنی اگر هزار بار افتادی، دستت را می‌گیرد و دگربار بلندت می‌کند. دست‌تنها یعنی باور خود، که تو می‌توانی و باید بتوانی. دست‌تنها را دست‌ِ‌کم نگیر.


👤 میترا جاجرمی
     
      #یادداشت_روز

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

07 Oct, 16:31


🙂

آن روز که رفتی
قطعه‌ی لبخندم را با خود بُردی
می‌خندم
اما لبخندم تقلبی‌ست

⏺️میترا جاجرمی

     #شعرک

@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

06 Oct, 16:07


🌟در قرنطینه
    
یک سال پیش «مکس برگهوف» کوچک ناپدید شد. تنها مجرم است که می‌داند او کجاست؛ یک قاتل زنجیره‌ای که بچه‌های کوچک را شکنجه می‌کند و سپس به قتل می‌رساند. اما او در یک آسایشگاه روانی بستری است و به‌هیچ‌عنوان حاضر نیست درباره‌ی سرنوشت پسرک حرف بزند. پدر مکس نمی‌تواند بدون این‌که بداند چه بلایی سر فرزندش آمده به زندگی ادامه دهد. پس تنها یک راه دارد: به‌نحوی در آسایشگاه بستری و به مجرم نزدیک شود. اقدامی بسیار خطرناک که جانش را به خطر خواهد انداخت. آیا پدر مکس در این راه موفق می‌شود؟ آیا مکس زنده است و پدرش می‌تواند جان او را نجات دهد؟


«سباستین فیتسک» در کتاب «در قرنطینه» راوی داستانی هیجان‌انگیز و دلهره‌آور است. او نویسنده‌ی موفقی در زمینه‌ی تریلرهای روان‌شناختی است و می‌داند چگونه فکر خواننده را درگیر و او را تا انتهای داستان با خود همراه کند. شاید در نگاه اول معمای کتاب ساده به نظر برسد، اما تلاش‌ها و ترس‌های پدر و  نحوه‌ی برخوردش با قاتل مخاطب را حسابی جذب می‌کند. و نقطه‌ی اوج داستان که ضربه‌ی نهایی آن است و تمام تصورات خواننده را به هم می‌ریزد؛ داستان اصلاً آن چیزی نیست که به نظر می‌آید.

خواندن این کتاب مانند تماشای یک فیلم هیجان‌انگیز و تا حدی ترسناک است، البته خشونت زیادی هم در آن هست که شاید افراد حساس را بیازارد، اما اگر طرفدار خواندن داستان‌های جنایی و معمایی با درون‌مایه‌ی روان‌شناختی هستید، در قرنطینه انتخاب مناسبی است و کاملاً شما را به فکر فرو می‌برد.


➡️ آنچه از این کتاب آموختم

🛑نویسنده به‌خوبی با دنیای بیماران روانی آشناست و توانسته تصویر باورپذیری از تیمارستان مجرمان خطرناک ارائه کند. نویسنده ویژگی‌های روانی قاتل را در قالب رفتار و گفتارش به‌خوبی منتقل می‌کند و باعث می‌شود مخاطب همپای پدر مکس تا سرحد مرگ بترسد و با او همذات‌پنداری کند. پس به‌عنوان یک نویسنده باید این نکته‌ی مهم را به‌خاطر بسپاریم: اگر می‌خواهیم در داستان‌هایمان از اختلالات روانی استفاده کنیم، باید نسبت به آن اشراف کامل داشته باشیم.

🛑همان‌طور که در داستان می‌بینیم اغلب مجرمان خطرناک در کودکی آسیب‌های جدی روانی دیده‌اند و به‌نوعی قربانی والدینی آزارگر بوده‌اند. کاش قانونی تصویب می‌شد که صلاحیت روانی افراد را برای فرزنددار شدن بررسی می‌کرد.

🛑در این داستان، شخصیت اصلی یک هدف بزرگ دارد و برای رسیدن به آن هر کاری می‌کند. حاضر است تمام خطرات را به جان بخرد و حتا از جانش بگذرد. بعد از خواندن کتاب از خود خواهید پرسید: «من برای رسیدن به اهدافم آماده‌ی چه فداکاری‌هایی هستم؟»

🛑ما دنیا را مثل هم درک نمی‌کنیم. هرکس در دنیایی که ساخته و پرداخته‌ی ذهنش است زندگی می‌کند. ذهن انسان پیچیده است و می‌تواند برای فرار از واقعیت تلخ دنیایی خیالی بسازد. بیایید بیندیشیم  مرز واقعیت و خیال کجاست؟ آیا دنیا همان چیزی است که ما تصور می‌کنیم؟

نسخه‌ی الکترونیکی کتاب را می‌توانید از فیدیبو یا طاقچه تهیه کنید.

👤 میترا جاجرمی

      #معرفی_کتاب #سباستین_فیتسک


⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

05 Oct, 09:08


دلش را داری؟

گفت: نوشتن پا می‌خواهد، پایی که برود و برود و برود.*

گفتم: نوشتن دست می‌خواهد؛ دستی که بنگارد، تایپ کند و خستگی و درد را به جان بخرد.

گفت: نوشتن چشم می‌خواهد. چشمی چندبعدی که باشد تماشاگر آدم‌ها و بیرون بکشد داستان‌های پنهانشان را.

گفتم: نوشتن گوش می‌خواهد. گوشی که حساس باشد به آوای واژه‌ها و دستچین کند خوش‌آهنگ‌ترین کلمات را.

گفت: نوشتن مغز می‌خواهد. مغزی که آموخته باشد اندیشیدن را و در عطش باشد یادگیری را.

گفتم: می‌دانی اما نوشتن بیش از هر چیز دل می‌خواهد. دلش را داری؟

دلش را داری که نوشتن به رخت بکشد نادانی را؟
دلش را داری ساعت‌ها دوام بیاوری دلهره‌ی صفحه‌ی سپید را؟
دلش را داری هر روز خروارها نوشتن و مشاهده‌ی پیشرفت حلزونی را؟
دلش را داری با شوق نوشتن و در آخر هیچ باشد نتیجه‌ی کار؟
دلش را داری با قساوت تمام هرس کنی نوشته‌هایت را؟
دلش را داری به قتلگاه ببری فرزندان نوشتنی‌ات را؟
دلش را داری تا دم گور آموختن را؟
دلش را داری تاب بیاوری نگاه تمسخرآمیز دیگران را؟
دلش را داری با ناچیز شمردن کارت از طرف بزرگان؟
دلش را داری طاقت بیاوری دیده نشدن را؟
دلش را داری مواجه شوی با بازخوردهای منفی خوانندگان؟
دلش را داری نوشتن، نوشتن و باز هم نوشتن بدون هیچ دستاوردی را؟
و در آخر دلش را داری کنار بگذاری زندگی معمول را؟


گفت: پس نوشتن دل نمی‌خواهد؛ طلب می‌کند تمام وجودت را.

گفتم: اما دل است که فرمان می‌دهد این دیوانگی را. حالا دلش را داری؟

* نقل‌ِقولی از بهمن فرسی

پی‌نوشت: این یادداشت با الهام از یادداشت نوشتن و نرسیدن نگاشته شده است.

میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز #از_نوشتن

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

04 Oct, 20:19


🎶
تو نوازنده‌ای بودی
با چند ساز
و تعدادی نت خارج
من پیانویی کهنه
که هیچ‌وقت کوک نبود


🌞میترا جاجرمی

     #شعرک

@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

03 Oct, 16:01


برگشتی
صدایت بوی آشتی می‌داد
اما در لبخندت
ته‌مانده‌ی غریبه‌ای نفَس‌نفَس می‌زد

🌞میترا جاجرمی

     #شعرک

@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

02 Oct, 16:01


نوشتن، دل‌رباترینِ هنرهاست؛ دلت را که ربود ناگزیری از آن.


میترا جاجرمی

     #آفوریسم

📱@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

01 Oct, 09:19


👨‍💻چرا نویسندگان مَرد مشهورترند؟
    
گفت: فایده‌ی این‌که زنان بنویسند چیست درحالی‌که این نویسندگان مَردند که مشهورترند؟

گفتم: اگر مشهورتر نبودند، جای تعجب داشت. دنیا برای قرن‌ها مردانه بود و قوانین علیه زن‌ها. زن با همان نقش سنتی‌اش یعنی همسرداری و بچه‌داری تعریف می‌شد. بیشتر زنان به هویتی که از طرف جامعه بهشان تحمیل می‌شد، تن می‌دادند و به‌ندرت زنان ساختارشکن پیدا می‌شدند که به تبعیض‌ها اعتراض می‌کردند و به کار مطلوبشان می‌پرداختند.


مگر چند سال است که زنان وارد جامعه و فضای اجتماعی شده‌اند؟ تا چند سال قبل زنان حتا حق رأی نداشتند. آن‌ها جنس دوم بودند و حقوق کمی داشتند. معلوم است که تعداد زنان نویسنده کم بوده و درنتیجه شهرت کمتری هم داشته‌اند.


مردان نویسندگان زن را قبول نداشتند. حتا خواهران «برونته»، «جرج الیوت» و «جی کی رولینگ» که امروز برای همگان شناخته شده‌اند، در ابتدا آثارشان را با نام مستعار مردانه منتشر می‌کردند. جالب است بدانی که آمارها نشان می‌دهد امروزه هم مردان تمایل کمتری به خواندن کتاب‌های نوشته‌شده توسط زنان دارند. زنان نسبت به مردان خوانندگان کمتری دارند، پس طبیعی است که شهرتشان هم کمتر باشند.


اما آنچه اهمیت دارد این است که زن امروز آگاه است؛ نمی‌تواند در پستو بماند و نقشی که جامعه‌ی مردانه به او دیکته می‌کند را بپذیرد. زن امروز تشنه‌ی یادگیری و کسب تجربه‌های تازه است. او می‌داند که انسان است و انسان بودن جنسیت نمی‌شناسد، پس می‌کوشد تا نوشتن را بیاموزد و اندیشه‌هایش را فریاد بزند. زن امروز از در سایه بودن خسته است؛ می‌خواهد انسان بودنش را به گوش جهانیان برساند و از تجربه‌هایش به‌عنوان یک زن سخن بگوید.


زن امروز داستان‌هایی دارد که از دریچه‌ی نگاه زنانه نوشته شده است که کاملاً با دید مردانه متفاوت است. و همین به زیبایی و عمق دنیای ادبیات می‌افزاید. ما برای درک یکدیگر و افزایش قدرت همدلی نیازمند هر دو نوع نگرش هستیم و چه بهتر که تعصب جنسیتی را کنار بگذاریم و خواننده‌ی آثار تمام نویسندگان خوب باشیم.


گذشته از تمام این موارد «شهرت» چیزی نیست که در نقش یک نویسنده خیلی به آن متکی باشیم. چه بسیارند نویسندگانی که در زمان زندگی‌شان گمنام بوده‌اند و تنها پس از مرگ شناخته شده‌اند مانند «استیگ لارسن»، «ادگار آلن پو»، «سیلویا پلات» و «امیلی دیکنسون». و چه‌قدر زیادند نویسنده‌های شایسته‌ای که شهرتی ندارند، اما آثارشان از نویسندگان مشهور خواندنی‌تر است. و چه خوب است آن‌ها که دستی بر قلم دارند بکوشند آثار کمتر شناخته‌شده اما ماندگار نویسندگان نامشهور را معرفی کنند.


خیلی از شهرت‌ها هم مقطعی هستند. آثار نویسنده‌ای برای چند سالی محبوب و به‌اصطلاح مُد اما در گذر زمان محو می‌شود. در نگر من، اثر خوب اثری است که ماندگار شود. نوشته‌ی خوب سرانجام راه خود را پیدا خواهد کرد و به دست اهلش خواهد رسید. پس به شهرت نیندیش؛ بکوش که هر روز نویسنده‌ی بهتری از دیروز خود باشی.

✏️ میترا جاجرمی

      #یادداشت_روز #از_نوشتن

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy
 

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

30 Sep, 16:22


✍️تو چرا می‌نویسی؟
    
کنار نوشتن می‌نشینی و به دلایل نوشتنت می‌اندیشی: تو چرا می‌نویسی؟

🛑تو می‌نویسی چون با نوشتن آرام می‌شوی.

🛑تو می‌نویسی تا اندیشیدن را بیاموزی.

🛑تو می‌نویسی چون میل به آفرینش داری.

🛑تو می‌نویسی تا در ذهن‌ها ماندگار شوی.

🛑تو می‌نویسی چون با نوشتن خودت را بیشتر می‌شناسی.

🛑تو می‌نویسی تا اثری از خود به یادگار بگذاری.

🟠تو می‌نویسی چون نوشتن را دوست داری.

🟡تو می‌نویسی تا بهتر با آدم‌ها ارتباط برقرار کنی.

🔵تو می‌نویسی چون تجربه‌ی یک بار زیستن برایت کافی نیست.

🟡تو می‌نویسی تا برای بیان احساساتت راهی بیابی.

🛑تو می‌نویسی چون نوشتن بهترین راه ثبت تجربه‌هاست.

🛑تو می‌نویسی تا بهتر بیاموزی.

🛑تو می‌نویسی چون با نوشتن خلاق‌تر می‌شوی.

🛑تو می‌نویسی تا نوشتن مرهمی باشد بر اندوهت.

🛑تو می‌نویسی چون می‌خواهی یاری‌گر دیگران باشی.

🛑تو می‌نویسی تا تنهایی‌ات را پر کنی.

🛑تو می‌نویسی چون نوشتن تو را زیبابین می‌کند.

🛑تو می‌نویسی تا لذت‌های عمیق را تجربه کنی.

🛑تو می‌نویسی چون از روزمرگی بیزاری.

🛑تو می‌نویسی تا ذهنت را از آشفنگی نجات دهی.

🛑تو می‌نویسی چون می‌خواهی به رؤیاهایت برسی.

🛑تو می‌نویسی تا به زندگی‌ات معنا ببخشی.

🛑تو می‌نویسی چون رشد و پیشرفتت در گرو نوشتن است.

🟡تو می‌نویسی تا صدایت را به گوش دنیا برسانی.

🛑تو می‌نویسی چون از مرگ فراری هستی.

🛑تو می‌نویسی تا متمایز باشی.

🛑تو می‌نویسی چون به آینده امیدواری.

🛑تو می‌نویسی تا آزادی را در آغوش بگیری.

🐌تمام این دلایل تو را به نوشتن فرامی‌خواند، اما از تو نویسنده نمی‌سازد. اگر نویسنده باشی، می‌نویسی چون نمی‌توانی ننویسی


🟪میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز #از_نوشتن

⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

29 Sep, 09:22


🔖زندانی
    
یازده سال قبل «شین نلسون» دوست دخترش، «بروک سالیوان»، را به همراه چند نفر دیگر به خانه‌اش دعوت می‌کند. آن شب سه نفر به قتل می‌رسند و سه نفر زنده می‌مانند. شین به‌خاطر شهادت بروک به حبس ابد محکوم می‌شود. بروک بعد از سال‌ها به شهر برمی‌گردد و به‌عنوان پرستار زندان استخدام می‌شود. گذشته‌ی تاریک عذاب‌آور بازمی‌گردد تا زندگی بروک را ویران کند.


به نظر می‌رسد «فریدا مک فادن» در این تریلر جنایی پیچیده و دلهره‌آور موفق عمل کرده است. فصل‌ها بسیار کوتاه هستند و داستان مدام بین گذشته و حال در نوسان است. طی خواندن این کتاب مدام از خود می‌پرسید: «بالاخره قاتل کیه؟ آیا شهادت بروک درست بوده؟ آیا مرد بیگناهی به زندان افتاده و قاتل واقعی آزاد است؟ چه کسی راست می‌گوید؟ و به چه کسی باید اعتماد کرد؟»


در هر فصل، اطلاعات و مدارکی به نفع یکی از دو مظنون ارائه می‌شود. خواننده می‌پندارد که فهمیده قاتل کیست، اما مطالعه‌ی فصل بعد تمام فرضیات را به هم می‌ریزد و کفه به طرف مظنون دیگر سنگینی می‌کند. این روند که تا آخر کتاب ادامه دارد و فصل‌های کوتاه که ریتم تندی ایجاد می‌کنند سبب کشش زیاد داستان شده و خواننده را به دنبال خود می‌کشد تا سرانجام دست قاتل واقعی رو می‌شود.


نکته‌ای که در این کتاب برایم جالب بود این است که همیشه هم اکثریت اشتباه نمی‌کنند. زمانی که احساس عاطفی شدیدی نسبت به کسی تجربه می‌کنیم، قدرت قضاوتمان مختل می‌شود. انگار این احساسات پرده‌ای جلوی چشم‌هایمان می‌کشد تا نتوانیم بدی‌های فرد را ببینیم یا به درستی استدلال‌های دیگران پی ببریم. نمونه‌ی این مسئله را در ازدواج‌هایی می‌بینیم که در نگر اطرافیان کاملاً نامناسب می‌نماید، آن‌ها به‌راحتی می‌توانند آینده‌ی بد این رابطه را ببینند، اما دختر و پسر به دلیل عواطف شدیدی که به یکدیگر دارند، حرف هیچ‌کس را قبول نمی‌کنند و بعد از ازدواج که احساسات فروکش می‌کند و پرده‌ها کنار می‌روند، تازه می‌فهمند چه اشتباهی کرده‌اند.


گاهی هم افراد نمی‌خواهند بپذیرند عاشق یک هیولا شده‌اند، چون پذیرفتن این اشتباه بار روانی سنگینی دارد و قدرت تشخیص و قضاوت فرد را زیر سؤال می‌بَرد. پس راحت‌تر است که فکر کنیم دیگرانند که اشتباه می‌کنند نه ما که به خودمان اطمینان داریم. شاید این نوع نگرش در کوتاه‌مدت سبب آرامش شود، اما بسیار خطرناک است و می‌تواند زندگی ما را نابود کند. و در آخر با خواندن این کتاب یک علامت سؤال بزرگ در ذهنتان شکل می‌گیرد: «به‌راستی به چه کسی می‌توانم اعتماد کنم؟»


🔴میترا جاجرمی

     #معرفی_کتاب #فریدا_مک_فادن


⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

28 Sep, 16:25


✌️تغییرات کوچک سرآغاز دگرگونی‌های بزرگ
 
سالی که می‌خواستم در کنکور شرکت کنم، رشته‌ی دانشگاهی جدیدی معرفی شد به نام «بیوتکنولوژی پزشکی»*. آن زمان آرزویم این بود که درمان سرطان را کشف و تغییری بزرگ در جهان ایجاد کنم. پس شب و روز درس می‌خواندم تا در این رشته پذیرفته شوم. اما پذیرفته‌شدگان در این رشته فقط ده نفر بودند و من جزو آن‌ها نبودم.


پزشکی قبول شدم و آرزویم در گذر سال‌ها فراموش شد تا این‌که «نوشتن» را آغازیدم. نوشتن به من نشان داد نمی‌توانم دنیا را دگرگون کنم، اما می‌توانم تغییری هرچند جزئی در جهان کوچک اطرافم به وجود بیاورم و تأثیرگذار باشم. وقتی می‌بینم یادداشت‌هایم خوانده می‌شود، شعرهایم اندکی را به وجد می‌آورد یا دوستانی از دیدگاه‌های من در نوشته‌هایشان استفاده می‌کنند، انگیزه‌شان برای ادامه بیشتر می‌شود، گرهی از کارشان باز می‌شود، وادار به اندیشیدن می‌شوند و یا به‌واسطه‌ی نوشته‌ی من با کلمه‌، جمله، کتاب یا تجربه‌ای کاربردی آشنا می‌شوند، لبخند رضایت بر لب‌هایم می‌نشیند.


به‌عنوان نمونه همین عبارت «در نگر من» که از عباس نعلبندیان وام گرفتم و به جای «به نظر من» و «به عقیده‌‌ی من» به کار می‌‌برم؛ (انصافاً هم خیلی زیباتر و خوش‌آهنگ‌تر از این دو عبارت اخیر است.) می‌بینم که بسیاری از دوستان هم از این ترکیب در نوشته‌هایشان استفاده می‌کنند که مایه‌ی خوش‌حالی من است. همین اثرگذاری اندک انگیزه‌ای می‌شود برای ادامه و امیدوارم می‌کند به تأثیرگذاری بیشتر در آینده.


به باور من، به تعداد آدم‌های روی زمین دنیاهای کوچکی هست و اگر هر کدام از ما بکوشیم ذره‌ای تغییر مثبت در دنیای اطرافمان ایجاد کنیم، جهان جای بهتری برای زندگی خواهد شد. تغییرات کوچک سرآغاز دگرگونی‌های بزرگ است.

 
*بیوتکنولوژی پزشکی یک حوزه مهم در علوم پزشکی است که از ترکیب علوم زیستی و تکنولوژی برای توسعه‌ی روش‌ها و فناوری‌های جدید در تشخیص، پیشگیری و درمان بیماری‌ها استفاده می‌کند. این حوزه شامل استفاده از سلول‌ها، ژنتیک، پروتئین‌ها و دیگر مولکول‌ها در تولید داروها، واکسن‌ها، تشخیص بیماری‌ها و تکنولوژی‌های پزشکی پیشرفته است.

🌞میترا جاجرمی

     #یادداشت_روز #از_نوشتن


⬛️اینستاگرام
⬛️ سایت

⬛️@mitrajajarmy

نوشت‌باز|یادداشت‌‌های یک پزشک-نویسنده|میترا جاجرمی

27 Sep, 15:42


🌊
ساحل چشم به راه دریا بود
دریا در آرزوی ماه
موج رؤیای هر دو را ویران کرد

🌞میترا جاجرمی

     #شعرک
✔️@mitrajajarmy