✍رضابابایی
ستارهها قطرهقطره فرو میریختند. شبی چنان در طالع هیچ روزی نبود. نشست، نشستم. برخاست، برخاستم. خواست که روی بگرداند، دست در پای او آویختم. گفت هجرت کنید! هجرت کنید به کوههای زاگرس، به باغهای دماوند، به شبهای کویر، به سایۀ بید. هجرت کنید به موسیقی، به تحریرهای جانشکار شجریان، به نسیمی که از خاک خیس برمیخیزد و شما را به سرزمین حیرتهای شاد میبرد، به آنجا که هزار فرسنگ دور است از گنداب سیاست. از حجلۀ سیاست، یا بوزینه بیرون میآیید یا خوار و زبون. هجرت کنید به آواز قناری، آنگاه که بینزاعترین وحی را از شاخههای درخت بر شما میخواند.
خشتهای پراکنده بر روی زمین را کنار هم چید. کلبهای ساخت و شومینهای و پنجرهای روی به آرزوهای سبز و نارنجی. بهار در راه است. آنان نمیدانند که سالنامۀ ما چهار فصل دارد.
96/4/22