خبر کوتاه و تلخ است. نفسمان را حبس کردهایم و دلمان میخواهد تلفن بزنیم به آقای امرایی که توضیح بدهد... امیلی را پیدا کنیم تا تعریف کند... که اکرم خانم بگوید نیلوفر توی اتاقش است و منتظر صدای خندههای دختر جوانِ خوشرو بمانیم که با علاقهاش به کلمه و کتاب، کودک و کوه همیشه گوشهی زندگیمان بوده، اما ماتومبهوت با سرانگشت عکس نیلوفر را روی گوشی بزرگ میکنیم. درخشش چشمهایش، لبخند همیشگیاش و شوخطبعی بیمانندش را به یاد میآوریم و از خودمان میپرسیم: «چه اتفاقی افتاده؟»
نیلوفر روی پاشنهی پا چرخیده و از این جهان بیرون رفته و پشت حوصلهی نورها دراز کشیده است و حالا، برای تسلا و تسکین اسد و اکرم، امیلی و مانی باید چه حرفی بنویسیم... چیزهایی در زندگی هست که هیچوقت تغییر نمیکند؛ مثل گریزناپذیری مرگ... مثل غم بیپایانِ فقدان...
@lakposhtparandeh