آیا تا بهحال به این امر دقت کردهاید که اگر نیستی نبود زندگی چگونه میشد؟ یک آن تصورش را بکنید که چیزی بهنام نیستی و نبودن نباشد. زندگی بهشدت ملالآور و کسلکننده خواهد بود. چون نبودن و نیستی در کار است انسان میتوان انگیزهای و غایتی داشته باشد. اشتباه نکنید نمیخواهم بحث را به ساحت روانشناختی تقلیل دهم، مرادم آن است که نیستی حتی در انضمامیترین ساحات زندگیمان نیز نقشی اساسی دارد. دربارهی نفسِ بودن و هستی یا وجود sein/being نیز چنین است. اگر نیستی را لحاظ نکنیم آنگاه هستی نیز پوچ و بیمعنی خواهد شد. این نیستی است که هستنِ هستی را ضمانت میکند. شرط استعلاییِ هستی، نیستی است.
پس آیا این سخن بدین معناست که نیستی، هست؟ آیا گفتن چنین عبارتی صحیح است؟ اگر صحیح باشد "در این صورت چگونه ممکن است که چیزی نباشد؟ آیا گفتنِ نیستی نیست، ممکن است؟ در این صورت چگونه میتوان از نیستی سخن گفت؟ براستی چرا در این موقعیت گرفتار تناقض میشویم؟ هایدگر میگوید کاری که نیستی میکند این است که "نیست بودگی میکند" و این یگانه راهیست که بتوانیم از نیستی حرف بزنیم.
نیستی؛ نیستبودگی میکند.
اگر نیستی نباشد هستی هم مطرح نخواهد بود، نیستی هستی را در جایگاه هستی قرار میدهد. وجود انسانی از این جهت به هستن مرتبط میشود که خود را بیرون نیستی قرار میدهد. ما ناچاریم که به نیستی بیندیشیم.
آیا اینکه نمیتوانیم طبق منطقِ مسی چون کارناپ به آن فکر کنیم دلیل کافیای است که دیگر به آن فکر نکنیم؟
اما چگونه میتوان گفت که چیزی وجود ندارد و گرفتار ناسازهای نشد؟ زیرا با طرح این که چیزی وجود ندارد، وجودش را پیش کشیدهایم.
اگر من بگویم 《اسب شاخدار وجود ندارد》شما چگونه حرف مرا میفهمید اگر تصوری از هستندهای چون اسبی شاخدار در سر نداشته باشید؟ این جانور در دنیای واقعی و عینی نیست اما در ذهن من و شما هست.
فکر کردنِ من به امری که ناموجود است بههرحال از امر موجود آغاز میشود.
چیزی نیست یعنی چیزی بهعنوانِ فلان چیز نیست. اما همین که میگوییم《چیزی》یعنی از امری موجود آغاز میکنیم.
با یاد کردن از 《چیزی》فراشدی آغاز میشود که ادامهی عبارت یعنی 《نیست》آن را متوقف نمیکند.
ادامه دارد...
#نیستی
متن داخل گیومه بهنقل از بحث گوهر، بنیاد و نیستی؛ تاریخ هستی. بایک احمدی.
#هایدگرشناسی