چنانچه مشارکت انسان در کیهان نیز نظیر سهم حشرهای در طبیعت میبود، احتمالاً این موجودی که ناماش انسان است از دیرباز از پهنهی هستی ناپدید شده بود. بنابراین، برای او حیاتیست که پیوندی میان خود و کیهان بیابد، پیوندی چنان مستحکم که به پیوند خالق و مخلوق پهلو میزند.
اگر انسان به این قطعیت میرسید که کل تاریخ حیات او در کیهان به کوتاهی چشمکزدن یک ستاره است (نیچه)، آنگاه چگونه میتوانست قدم از قدم بردارد؟ چگونه ممکن بود هنر و دین و فلسفه را پدید آورد؟ پشه در میانهی روز که میانهی عمر اوست اثر هنری خلق نمیکند، بلکه حداکثر تولید مثل میکند.
در نهایت، عمده این است که بپرسیم: آیا آگاهی و صورتهای متنوع آن (فرهنگ: اسطوره، هنر، علم، دین، فلسفه) زائدهای زودگذر در تاریخ بیآغاز و بیانجامِ هستی است، یا اینکه مرحلهای از رشد و تحقق هستی است؟ آدمی تاب تحمل پاسخ اول را ندارد. یا لااقل تا به امروز نداشته است. پاسخ دوم، بیمقداری او را مقداری تخفیف و اضطراب وجودی و تشویش مرگ را اندکی تسکین میدهد.
پرسشهای چهارگانهی کانت که در پرسش "انسان چیست؟" جمع میشوند، از پرسش اصلی اجتناب میکنند: نسبت انسان و کیهان چیست؟ هگل این خطا را بلافاصله تصحیح و پرسش اصیل فلسفه را که پرسش افلاطون و ارسطو هم بود از نو طرح میکند: آیا نسبتی میان انسان و هستی/خدا/امر قدسی هست؟ جنبش پدیدارشناسی تازه هنگامی از نو متوجه پرسش اصیل فلسفه میشود که هایدگر، پس از وقفهای میان نیچه و هوسرل، از "معنای هستی" مجدداً پرسش میکند.