Flare and Fire @flareandfire Channel on Telegram

Flare and Fire

@flareandfire


آرمینام، They/Them. نویسنده، مهندس، معلم، و مضطربِ تمام‌وقت. اگر نژادپرست، کوییرفوب یا سمپات جمهوری اسلامی هستید، لطفاً پاتون رو توی کانال نذارید. اینجا جایی امن برای همه‌ست.

Flare and Fire (Persian)

Flare and Fire یک کانال تلگرامی بسیار جذاب و پر از انرژی است که توسط کاربر با نام کاربری flareandfire اداره می‌شود. این کانال توسط آرمینام، که جنسیتی ندارد و ترجیح می‌دهد با they/them ارجاع داده شود، اداره می‌شود. او یک نویسنده، مهندس و معلم است که همیشه با نگرانی و مضطربی که در زندگی خود تجربه می‌کند روبروست. این کانال به عنوان یک فضای امن برای تمامی افراد اعلام شده است و خوانندگان دعوت به شنود نظرات مختلف و بحث‌های سازنده دارند. اگر شما نژادپرست، کویرفوب یا سمپاتیزان جمهوری اسلامی هستید، لطفاً در این کانال شرکت نکنید. Flare and Fire یک فضای امن و مناسب برای تبادل افکار، انرژی مثبت و به اشتراک گذاری دیدگاه‌هاست. برای ارتباط بیشتر و شروع به بحث، می‌توانید از ربات @TheFlares_bot که در این کانال فعالیت می‌کند، استفاده کنید. پس از عضویت در این کانال، شما با یک جامعه پر از افراد متنوع و با انگیزه آشنا خواهید شد و می‌توانید به اشتراک گذاری تجربیات، دیدگاه‌ها و ایده‌های خود بپردازید. پس از عضویت در Flare and Fire، عالمی جدید از انرژی مثبت و ایده‌های سازنده را تجربه خواهید کرد.

Flare and Fire

22 Feb, 04:27


اینم از دشت امروزمون.🌈
‌‌‌‌

Flare and Fire

21 Feb, 22:25


Who’s the happy potato?😊
I’m the happy potato!🥳
‌‌‌

Flare and Fire

21 Feb, 18:09


سلام امیدوارم حالتون خوب باشهه
منم با پارتنرم حدودا نزدیک یه ساله رابطمون لانگ شده و هنوز فک کنم راه درازی در پیش باشه
من متوجه میشم بعضی وقتا خیلی نا امید میشه ولی خب هیچوقت بروز نمیده
چیکار کنم و چطوری بهش اطمینان بدم که ما از پسش بر میایم؟ چطوری این مسیر آسون تر بگذره؟ چه کارایی کنم که از دردش کم شه؟
واقعا از بهترین فردی که میتونستم ازشون بپرسم شما بودیین

Flare and Fire

21 Feb, 18:08


من پایان نامم شروع شده و کاملا مطمئنم تا پایان نوشتار پایان نامه ارشد در آلمان توانایی تولید فول آلبوم ساسی مانکن در من وجود داره.
امشب دومین آهنگ از استاد رو پیدا کردم و بعد از خوندن ۱۴ صفحه از ۶۰ صفحه مقاله که فقط برای بک گرانده رد دادم و دارم سخنان نقیض برادر رو همراه باش میخونم:)))

Flare and Fire

21 Feb, 18:04


https://t.me/FlareAndFire/6812
منم زن دار شدم و فکر کنین کراشم‌ زنم شده و از من خوشش میاد!!
چطور ممکنه باورم نمیشه😭🛐

Flare and Fire

21 Feb, 18:02


ارمینا تاحالا شده موقع نوشتن از چیزی که نوشتی شرم تجربه کنی؟
و اینکه چجوری باهاش کنار میای

Flare and Fire

21 Feb, 18:00


سلام
بین عقل و دل موندم 🥺
یکی رو دوست دارم و میدونم که درست نیست، و نمیشه. یعنی منطق و خودتون این رو بهم گفتین قبلن.

Flare and Fire

21 Feb, 17:58


من فکر میکنم تو و مهسا انقدر مسیر سخت و طولانی و پرفراز. و نشیبی رو باهم اومدین تا به اینجا برسین که الان هر بحث کوچیک و بزرگی براتون حکم مسخره بازی داره و قراره حتی تو بحثهای بزرگ بگید:" ارزش نداره این همه خودمونو جر دادیم به هم برسیپ، حالا بخوایم همو جر بدیم"
لذا رابطتون پایدار میمونه
و این خیلی زیباست که شما هر بار میتونید این یادآوری رو به هم بکنید🫂😇

Flare and Fire

07 Feb, 05:54


آخه واقعاً شما این بزرگوار رو ببین! آیا این چیزی نیست که آدمی باید بندازی کولش باهاش بره دانشگاه؟!🥹
‌‌‌

Flare and Fire

07 Feb, 05:52


یه چند وقتی هست پاسپورت ایرانم (برادر طوری حرف می‌زند انگار پاسپورت سی‌ودو کشور در جیبش است💀) منقضی شده و من هی حال ندارم برم تمدیدش کنم. امروز پادشاهم نشسته بود، مهسا مجدداً این بحث رو پیش کشید که آقا برو پاسپورتت رو بگیر، کاره، ممکنه یهو مجبور شی از کشور بری بیرون و فلان. گفتم آخه زورم میاد دویست سیصد دلار پول پاسپورت ایران بدم، پادشاهم یه نگاه بهم کرد، همینطوری خیره موند. مهسا هم خیره شد به متحد جدیدش بعد از چند ثانیه سکوت گفت: «حاضره بره پول برای کوله‌ی دایناسوری بده، حاضر نیست دویست دلار پول پاسپورت بده.😐»
من: «Adulthood.»
مهسا: *احساس تأسف از انتخاب شریک زندگی‌ش*
پادشاهم: *احساس تأسف برای مهسا با این انتخاب شریک زندگی‌ش*
من: *احساس رضایت از زندگی*
‌‌

Flare and Fire

06 Feb, 20:45


وای بچه‌ها اینم من رو خیلی خوشحال کرد، الان نمی‌دونم باید آواتار ری‌واچ کنم یا آرکین.🥹
‌‌

Flare and Fire

06 Feb, 20:41


تا من دارم تکالیف بچه‌ها رو تصحیح می‌کنم و فیدبک می‌دم شما این رو ببینید همه با هم از این ترکیب زیبا خوشحال شیم، تا بعد ببینیم چی می‌شه! *چشم‌های ستاره‌ای*
‌‌

Flare and Fire

06 Feb, 06:49


I'm chasing dreams since I left the womb
You gotta keep that chin up, young one, you'll bloom.

@FlareAndFire
‌‌

Flare and Fire

06 Feb, 06:43


خب، این هم از سی‌ودوسالگی. توی سی‌ودوسالگی، آرمینایی‌ام که بالاخره با "او" دارم زیر یه سقف زندگی می‌کنم و با هم It Takes Two بازی می‌کنیم و طبقه‌ی بردگیم‌هامون رو پر می‌کنیم. توی سی‌ودوسالگی‌م بالاخره قراره برم نویسندگی خلاق بخونم، دلم می‌خواد استاد دانشگاه شم چون عاشق درس دادنم، و برم توی استودیوی گیم. توی سی‌ودوسالگی می‌خوام برای دانشگاه کوله‌پشتی دایناسوری بخرم، و کلی لوازم‌تحریر احمقانه و بچگونه. توی سی‌ودوسالگی تولدم رو با رفتن به ایکیا و همینطوری الکی چرخیدن و ذوق کردن با دیدن طرح اتاق‌هاش جشن می‌گیرم، و مهمه که حتماً صبحش صبحونه‌ی وحشیانه و خوشمزه خورده باشیم و عصرش هودی گلبهی خریده باشم، چون زیباست و نرمه و هیجان‌زده‌م می‌کنه. توی سی‌ودوسالگی، همین، جهت ثبت در تاریخ توی سی‌ودوسالگی‌م پرم از زندگی و هیجان. دل توی دلم نیست که فصل جدیدم شروع شه؛ کنار عشق زندگی‌م، با این همه داستان توی سرم، با آینده‌ای که انگار داره به روم می‌خنده.
توی سی‌ودوسالگی، سلام زندگی.
منتظرم بودی، نه؟
‌‌

Flare and Fire

06 Feb, 06:12


من: آره دیگه بعد از سی‌سالگی حسابی عاقل و بالغ و باشعور شده‌م.
خرید من در سی‌ودوسالگی، برای توالت خونه‌ای که با پارتنرم توش زندگی می‌کنیم:

Flare and Fire

03 Feb, 23:59


این CRA و کلاً مسائل مالیاتی اینجا قشنگ تجسم بلاهت مطلقن. بگذریم از این مسئله که اینطوری‌ان که ما می‌دونیم تو چقدر مالیان بدهکاری، درآمدت هم می‌دونیم. ولی تو باید بری با هزار بدبختی درآمدت و مالیاتت رو حساب کنی، توی یه فرم برای ما سابمیت کنی، ما ببینیم، تأیید کنیم و اگر درست هم انجام ندی، کاری رو که توش هیچ تخصصی نداری، کلاهبرداری/فرار مالیاتی محسوب می‌شه و پدر صاب‌بچه رو میاریم جلو چشمت. یعنی این تکلیف رو کامل روشن می‌کنه. ولی از اون‌ور هم خودشون میان بهت می‌گن چقدر جا داری توی حساب‌های بدون مالیاتت (برای اولین خونه، حساب پس‌انداز حقوق بازنشستگی و غیره) پول بریزی. اگر از اون سقف مجاز بری اون‌ورتر، چون با پول توی این حسابا مالیات نمی‌دی، میان با غلتک از روت رد می‌شن. ولی! ضمناً اگر اونا اشتباه کنن و تو نفهمی و بهشون نگی، بازم میان از روت رد می‌شن! O__o

خب حیوان! من ننه‌م مالیات‌چی بود! آقام مالیات‌چی بود! اون به درک، من فقط هفت ساله دارم توی این خراب‌شده با قوانین تخیلی شماها زندگی می‌کنم! بعد من باید بیام کاری که تو براش حقوق می‌گیری و تأکید می‌کنم من هیچ فاکین تخصصی توش ندارم، برات انجام بدم، اشتباهت رو بگیرم بهت بگم اگر نگم به داستان می‌رم؟!
این چه کثافتیه دیگه! *برگرداندن میز*
‌‌

Flare and Fire

02 Feb, 04:32


حالا من این وسط (دنده معکوس در حد بنز) متوجه شدم تنها راهی که بتونم کار روی پروژه‌م رو شروع کنم، از لحاظ ذهنی یعنی، اینه که سازمان رو تموم کنم. به‌خصوص که ایده‌م شاخه زیاد داره، باید پلات‌دیواری سازمان رو بیارم پایین پلات‌دیواری گیم رو ببرم رو دیوار. مشکل دیگه هم اینه که پلات اولیه‌ی داستان رو دارم، قرار بوده کتاب باشه، و حالا باید رمان رو تبدیل کنم به گیم. منم که دیدید، توی یه شاخه صدوپنجاه‌وسه تا شخصیت دارم با تک‌تک بک‌گراندها، اینو حالا بکن هفت‌هشت تا شاخه با همون شبکه‌ی شخصیتی.😃 به قیافه‌ی سازمانم که نمیاد حالا حالاها تموم شه.😃
چی‌کار کنیم دیوید جون؟🧎🏻

Flare and Fire

01 Feb, 17:26


راستش رو بخوام بگم، و صادقانه، یکی از هیجان‌انگیزترین قسمت‌های اومدن کسی برای من همیشه کتاب‌ها بوده. یعنی پادشاهم اومد و چمدون پر خوراکی رو باز کرد، من هی اینطوری بودم که «بابا جان بیا بشین دو دیقه آخه این چه کار- اونا کتابن؟! *چشم‌های ستاره‌ای*» و اصلاً تعارف و معارف فراموش شد.🤭

بعد هم یادداشت بهار رو دیدم اول کتاب. و خب، اگر پادشاهم اومده، پارتنرم پیشمه، دانشگاه قبول شده‌م و این متن هنوز تا عمق دلم رو روشن کرد، شما تا تهش رو برو دیگه. :)
آرمینای خوشحال و روشنی هستم. امیدوارم روزتون به روشنی قلب من باشه، بعد از خوندن یادداشت بهار. :)
‌‌

Flare and Fire

01 Feb, 15:41


با پارتنرم و ژاکت رنگین‌کمونی‌م اومدیم دنبال پادشاهم، و اگر این خوشبختی نیست، پس چی خوشبختیه؟ :)

Flare and Fire

31 Jan, 21:25


دیوید منابع Interactive Storytellingش رو فرستاده، از جمله کورسی که خودش تدریس می‌کنه، بعد نگاه قسمتی از توضیحات مربوط به کورس اینه:
• On many Fridays, from 9:30 a.m. to 12:20 p.m., there will be an optional drop-in Lab Day in Fine Arts 106. This will let us playthrough interactive stories and games in digital and analog media that are longer, hard to demonstrate in class, or difficult/expensive to access for students, including virtual reality, console games, role-playing games, board games, and card games.

ویکتوریا تو کجا بودی...
‌‌

Flare and Fire

23 Jan, 00:20


Working hard and going low low low low low…🫳🏼

Flare and Fire

21 Jan, 21:47


You think that Eve was lied to, was manipulated. You think she was a naive silly girl, don’t you. You don’t take her for a woman with a determination that bends Haven and Hell to her will. No one ever told you about the length such woman would go to follow her Queen.
Eve wasn’t tricked. She planned this. Lucifer was a tool, Adam was an insignificant figure. Eve went down looking for Lilith. It was never the story of Adam and Eve.
It has always been about Eve and Lilith.

#HeavenSentHellBent
‌‌

Flare and Fire

21 Jan, 03:15


سر کارم و بچه‌ها دارن روی اس‌دی کارت ماهواره‌شون کار می‌کنن. من این‌ور نشستم، ترکیب محبوب جدیدم جلومه، سیب و کره‌ی بادوم‌زمینی. یه تیکه‌ی اضافه و بیخودی از سیم لحیم‌کاری رو دور انگشتم می‌پیچم و جلد آخر مجموعه‌ی فانتزی‌ای رو می‌خونم که چند وقت پیش شروع کردم. یه جور احساس رضایت الکی دارم از زندگی. مطمئن نیستم خیلی دلیل خاص یا منطقی‌ای داشته باشه، ولی فکر می‌کنم اینم حسابه دیگه، نیست؟
تا وقتی خوراکی خوشمزه هست و کتاب و یه تیکه سیم لحیم که بپیچی دور انگشتت و "او"یی که شب میاد دنبالت، حسابه.
‌‌

Flare and Fire

20 Jan, 20:54


کاش آمریکایی بودم و شغلم فقط و فقط نویسندگی بود. کتابم توی گودریدز 1 میلیون ریت داشت و امتیازش بالای 4 بود. صبحم بلند می‌شدم دایرکتم رو چک می‌کردم می‌دیدم یه شرکت فیلم‌سازی بهم پیشنهاد ساخت فیلم از روی کتابم رو داده. دیگه مگه آدم از دنیا چی می‌خواد؟

Flare and Fire

20 Jan, 05:51


آخه نکته حتی اینه که مگه مسئله فقط پوله؟ تو خونه زندگیت رو بفروشی آمریکا نشسته بهت بگه بفرما؟ :)) تو با هزار بدبختی و پذیرش و ویزای تحصیلی و چی و چی می‌ری آمریکا، پات رو بذاری بیرون برگشتنت با خداست، بعد حالا زندگیت رو بفروش برو آمریکا؟ شوخیه مگه؟!
یا شما مهاجرت نکردین، یا ما کار دیگه‌ای کردیم، اینطوری نمی‌شه خلاصه.
‌‌

Flare and Fire

19 Jan, 08:30


می‌گم خیلی منطقیه نویسنده‌ای که پارتنرش همچین زخمی روی بازوش داره، توی هر کتابی که می‌نویسه پارتنره با زخمی آیکانیک حضور داشته باشه دیگه، نه؟
واقعاً آدم ندونه فکر می‌کنه زخم چاقویی چیزیه. *چشم‌های ستاره‌ای*

Flare and Fire

18 Jan, 08:58


وای! عجب پایانی برای امشب! مقیسه رو که قاضی منم بود کشتن! :)))))))
‌‌

Flare and Fire

18 Jan, 08:46


این هم ماجرای دیگری بود که سر فرصت باید حل‌وفصلش می‌کرد. اما نه آن لحظه و نه آنجا. وقتش را نداشتند. فکرش را که می‌کرد، رابطه‌اش با دختر کوچکترش یکی پس از دیگری از لحظاتی تشکیل شده بود که وقتش را نداشت. بعداً براش توضیح می‌دم. بعداً درستش می‌کنم.
حداقل او باید می‌دانست که بعداًئی برای امثال آنها وجود ندارد. واقعیتش آن بود که حالایی هم برایشان وجود نداشت. خارج از زمان، خارج از مکان. به‌دام‌افتاده در دوزخی زاینده، پیش از آن که شیاطین عذاب را به بند بکشی، از دل هر اندوه غمی جدید برمی‌آمد.

#سازمان_طراحی

Flare and Fire

18 Jan, 08:43


زیبا و خوشحال‌کننده: ادیت آرکین! *چشم‌های آتشین*
‌‌

Flare and Fire

18 Jan, 08:42


امروز از اون روزهایی بود که خوشحالم کرد. رفتیم بیرون لب آب قدم زدیم. برگشتیم دوتایی It Takes Two بازی کردیم که هردفعه من رو خیلی خوشحال می‌کنه. بعدش من نشستم بنویسم، و صحنه‌ای که با بدبختی بالاخره تونستم شروع کنم رو تموم کردم، و مهسا خاگینه درست کرد (من مسئولیت بسیار حائز اهمیت تست خاگینه‌ی مذکور رو به عهده داشتم)، ظرف‌های ادویه رو خالی کرد بذاره تو ماشین و خلاصه که کارهای خونه. بعدشم من رفتم حموم طولانی با کف، دیتاکسی که مهسا درست کرده بود برام و کتابی که دارم می‌خونم و حدود سه ساعت نشستم فقط کتاب خوندم. بعدشم که اسکراب صورت و بدن و مراقبت‌های پوستی و غیره. پس، بله. امروز روز خوشحال‌کننده‌ای بود. خاگینه‌ش به صورت خاص از همه بیشتر خوشحالم کرد. چیزهایی که نوشتم خیلی خوشحالم نکرد. در جمع‌بندی کلی، آرمینایی خوشحال بودم.
درنتیجه اومدم باهاتون چیزهایی زیبا (و چیزی غیرزیبا، جمله‌ای که امروز نوشتم🧑🏻‍🦯) رو به اشتراک بذارم و می‌رم، امیدوارم که شما هم روز زیبایی داشته باشید.

Flare and Fire

15 Jan, 16:54


امروز تولدشه.
از لحاظ فنی، دیروز تولدش بود. سال کبیسه‌ی میلادی تموم شده و ما هنوز توی سال کبیسه‌ایم، برای همین همه‌ی تاریخ‌ها یه روز جابه‌جا شده‌ن. بیست‌وپنج دی دیگه پونزده ژانویه نیست. ولی خب، امروز اینجا پونزده ژانویه‌ست و تولدشه.
برای اولین سال تولدش که کنارمه چی‌کار کردم؟ واقعاً کار زیادی نکردم. شنبه که رفتیم سورتمه‌سواری با دوستامون، امشب شام یه رستورانی که بعداً توضیح می‌دم چرا رزرو کردم. یه کادوی کوچیک هم اونجا. صبح هم پاشدم براش صبحونه درست کنم که واقعاً کار منحصربه‌فردی نیست. هر روز صبحی که زودتر بیدار شم (که بیشتر صبح‌هاست) و چیزی توی یخچال داشته باشیم، دوست دارم براش صبحونه‌ی هیجان‌انگیز درست کنم. پس واقعاً خاص نیست. امسال هم به‌خاطر وضعیت هردومون قرار گذاشتیم کادوی تولد ندیم، برای همین کادوی تولدی براش نخریدم.

همه‌ش داشتم فکر می‌کردم چرا انقدر سردرگمم؟ انگار که با تولدش غافلگیر شده باشم. با این واقعیت که کنار خودم دارمش. چرا انقدر... کار خاصی نکردم؟ نگفتم یه ارکستر ساعت دوازده شب بیان دم در خونه براش تولد مبارک بزنن، هاستل رزرو نکردم ساعت دوازده شب بهش بگم جمع کن بریم ویستلر؟ چرا همه آدم‌هایی رو که می‌شناسیم دعوت نکردم، بهش بگم برم یه چیزی بخره و بعد که برگشت داد بزنیم سورپرایزر، خیلی خارجی و ادایی و... پیش هم. پیشِ هم.
این بود که غافلگیرم کرد.

سال‌های اول پای ثابت کادوی تولدش یه دفترچه بود که شیش ماه تا یه سال قبل از تولدش شروع می‌کردم نوشتن توش. سال قبل از اومدنم بهش یه مجموعه فیلم داده بودم با عنوان «من اینطوری» و از روزمره‌م فیلم گرفته بودم: من اینطوری درس می‌خونم، من اینطوری فلان غذا رو درست می‌کنم، من اینطوری تولدت رو تبریک می‌گم. یه سال توی جعبه‌ی کادوش پر بود از عکس‌های کوچیک خودمون و خاطراتمون. یه سال کادوش به من همین بود؛ یه برد درست کرده بود با عکس‌های خودمون روش.
همه اینا... می‌بینید؟ همه اینا ما بودیم، در حال جنگ با جغرافیا. من بودم در تلاش برای این که بیشتر توی زندگی‌ش باشم، یک ورق بیشتر، یه خاطره بیشتر، یه لحظه بیشتر کنارش باشم. توی دنیایی که کنترل هیچی‌ش با ما نبود، داشتیم تا می‌تونستیم زمان‌های کنار هم بودنمون رو گیر می‌نداختیم توی قاب عکس تا به هم کادو بدیم. تا می‌تونستیم زمان‌های دور از هممون رو گیر می‌نداختیم تا با هم به اشتراک بذاریم و دیگه دور نباشیم. فاصله رو با عکس‌ها و با کلمات پر می‌کردیم. سال‌های سال، فاصله رو با عشق پر می‌کردیم.
و خدا می‌دونه که ما عشق کم نداشتیم. فاصله‌مون زیاد بود، آره، ولی عشقمون همیشه بیشتر بود.

اینطوری شد که امسال... غافلگیر شدم. امسال همه‌چی کم و ناکافی به نظر میاد. صبح پاشدم براش صبحونه درست کنم، از توی تخت صدام زد کجا رفتی؟ بیا بغلم کن. این آدم نمی‌خواست من پاشم بیام صبحونه درست کنم. نمی‌خواست حتی همین زمان رو بذارم براش بنویسم. ازش بنویسم. می‌خواست برگردم توی تخت و بغلش کنم تا بخوابه. سال‌های سال تولد بهانه‌ای بود برای این که بیشتر کنار هم باشیم. بهانه‌ای برای این که ببین؟ این فاصله رو می‌بینی، از تهران تا ونکوور؟
من بیشتر دوستت دارم.

حالا هم... برای تولد امسالت بذار فقط بگم که دیدی؟ این فاصله رو، اون پونزده سال رو؟ من بیشتر دوستت دارم.
تولدت مبارکِ من.

Flare and Fire

14 Jan, 20:24


I would like to get the moon
Je voudrais décrocher la lune

I would even like to save the Earth
Je voudrais même sauver la Terre

But above all
Mais avant tout

I would like to talk to my father
Je voudrais parler à mon père. :)

@FlareAndFire

Flare and Fire

14 Jan, 20:18


سال‌ها پیش توی جلد دوم سازمان طرّاحی نوشته بودم: «دختران شانزده‌ساله‌ای که زیر چتر حمایت‌گر پدرانی مهربان رشد یافته‌اند، عشق‌های غیرممکن را نمی‌فهمند.»
تو باعث شدی که من عشق‌های غیرممکن رو نفهمم. برای خودت، و برای این که باعث شدی "او"یی در زندگی من باشه که توی ذهنم نگنجه ممکنه بهش نرسم، نشه، نباشه، برای امید و برای عشق، ازت ممنون.
روزت مبارک، پادشاه.
‌‌‌

Flare and Fire

14 Jan, 02:12


_James Baldwin

Flare and Fire

13 Jan, 07:14


چقدر خوشحال‌کننده بود برام که این شد پیام ناشناس آخر. :) ممنونم. این رو می‌ذارم اینجا، برای همه‌ی اون‌هایی که کسی امروز بهشون نگفت برای وقت‌های قوی بودنشون، بهشون افتخار می‌کنه. و کسی بهشون نگفت همه‌چیز درست می‌شه.
چون واقعاً. همه‌چیز درست می‌شه.🩵

Flare and Fire

13 Jan, 07:13


آرمینا جونم
خواستم بگم که بهت افتخار می‌کنم
هم بابت تمام وقت‌هایی که قوی بودی و وایسادی و خم نشدی
هم بابت وقت‌هایی که زمین خوردی ولی قوی بودی و پاشدی
و هم اگر روزی قوی نبودی، بازم همه چیز درست می‌شه🩵

Flare and Fire

13 Jan, 07:11


شما چه خوب و مهربونی عزیزم، من دلم می‌خواد در همین لحظه پاشم برم همه اونایی که به پارتنرم آسیب زده‌ن رو پاره کنم.🥰

+ ولی متأسفانه این کمکی به حالش نمی‌کنه. چیزی نیست که ازم می‌خواد. چیزی که ازم می‌خواد اینه که کنارش بشینم. به حرفاش گوش بدم. یا حتی به سکوتش گوش بدم. این مهارت سخته‌ست. این که یاد بگیریم به سکوت آدم‌های اطرافمون گوش بدیم.
و البته تشویق و حمایتشون کنیم که از متخصص کمک بگیرن.
‌‌

Flare and Fire

13 Jan, 07:04


پارتنرم افسردست و من نمی‌دونم چکار کنم
کنارشم ولی نمی‌تونم از دردش کم کنم
دلم میخواد بر گردم تو زمان و همه کسایی که بهش آسیب زدن رو ازش دور کنم.

Flare and Fire

13 Jan, 06:57


مگه آدم‌ها برای این همدیگه رو دوست دارن که توی چیزی خوبن؟ این که نشد دلیل. آدم می‌تونه خودش رو دوست داشته باشه چون یه روزی کار خوبی کرده، یه روزی به یکی لبخند زده، یه روزی یه پیام مهربونی برای دوستش فرستاده و یه روزی دو دقیقه بیشتر از حد تحمل و حوصله‌ش ساکت مونده و به غرهای یکی گوش داده تا حالش بهتر شه و یه روزی وقتی رفته بود زیر بارون، یه دسته موی کنار گوشش فر خورده و به نظرش خیلی بامزه شده بود.
آدما برای این خودشون رو باید دوست داشته باشن و با خودشون مهربون باشن.

Flare and Fire

13 Jan, 06:55


امتحان دارم و میخواستم نمره خوبی ازش بگیرم که یه دلیلی باشه که از خودم خوشم بیاد و حالا میبینم که حتا شاید بیفتم.
اصلا دلیلی نمیبینم واسه اینکه خودمو دوست داشته باشم، تو هیچی خوب نیستم، چرا باید خودمو دوست داشته باشم

Flare and Fire

13 Jan, 06:55


تو امروز یه تیکه‌ی جدید به آدمی که تو آینده می‌شی اضافه کردی. خوبه یا بد؟ نمی‌دونم. یه نامه برای خود پنج سال بعدت بنویس و بهش یادآوری کن ماجرای امروز رو، بذار ببینیم اون درباره‌ش چی ‌فکر می‌کنه!

Flare and Fire

13 Jan, 06:53


آرمینا از مدرسه فرار کردیم و من هنوز باورم نمیشه اینکارو کردم :))
بعد امتحان گفتن بمونین تا ۲ مدرسه و کلاس برگذار میشه ولی من و چند نفر دیگه دویدیم رفتیم بیرون و اومدیم خونه :))
اضافه تر بگم:
الان ترسی ندارم ولی میدونم تا شب ذهنم درگیر آینده اس و واسه خودم از عاقبت و ری اکشن های امروز غول میسازم. شاید چیزی نگن، شاید بقیه بچه ها جواب شون رو بدن و من چیزی نگم ولی امان از دست ذهن اورثینکرم🚶‍♀

Flare and Fire

13 Jan, 06:48


نمی‌دونم هنوزم این روایت هست که شما وقتی ریاضی مهندسی رو پاس کنی مهندس شدی یا نه، ولی تبریک می‌گم، با استانداردهای نسل ما شما مهندس شدی. :))
کار پیدا کردن مهم‌تره. خوشحال باش. این ده‌ها میان و می‌رن.
امیدوارم این غم هم بره پی کارش، چون زنده باد تصمیم‌هایی که بدن رو خوشحال می‌کنن. :)

Flare and Fire

13 Jan, 06:46


امتحانا تموم شده مکانیک سیالات و ریاضی مهندسی بهم ۱۰ دادن مثلا لطف بود ولی همه اینطوری که بوش میاد مشروط شدم.
خب کار پیدا کردم. به جاش.
دوتا مسابقه اخرمو باختم تصمیم گرفتم سیگارو بزارم کنار چون حس کردم به غرورم برخورده و الان فقط یکم عجیب غمگین ب نظر میام

Flare and Fire

13 Jan, 06:42


آه. مرسی. :) چه آرزوی روشن و خوشحال‌کننده‌ای! حس می‌کنم همینطوری‌ش قلبم درخشید. ممنونم!
خیلی لطف داری. حس می‌کنم این جزئیاتن که به زندگی، به تصویر روح می‌دن. راستش چنل‌های روزمره‌نویس محبوبم رو به‌خاطر همین دوست دارم. حس می‌کنم یه شات از زندگی‌شون جلوی چشمم شکل گرفته، یه لحظه رو باهام به اشتراک گذاشته‌ن، و خیلی خوشحال می‌شم. :)
‌‌

Flare and Fire

13 Jan, 06:39


هربار میام چنلت منتظر یه متن طولانی با ریز جزئیات هستم که مثل یه تیکه از یه رمان بخونم و برای لحظاتی یه دنیای دیگه رو تجربه کنم.
این ویژگیت که همه چیز رو با ریز نکات تعریف میکنی خیلی جالبه، توی دوره‌ی ما چنین شخصیتی کم پیدا میشه، و همچنین کسی که شنونده باشه هم کم پیدا میشه. ولی مکمل هستن و ترکیبی فوقولاده.
برای امروزت یه اتفاق جالب رو که یه خاطره دوست داشتنی بسازه آرزو میکنم.

Flare and Fire

13 Jan, 06:38


برای من توی ایران راحت‌تر بود، فکر کنم چون آدم‌های زیادی رو توی ایران می‌شناختم. کلاً هم فکر کنم از اون موقع که من شروع کردم خیلی راحت‌تر هم شده چاپ کتاب توی ایران. حداقل ژانری که فضاش خیلی بازتر و چندصدایی‌تر شده. اینجا رو من هنوز تجربه‌ای ندارم و بلد هم نیستم. خدا قسمت کنه میام درباره اونم حرف می‌زنم. :))
سازمان رو... می‌ترسم بگم آره بابا به نمایشگاه که دیگه می‌رسه! سقم سیاه باشه تا سه تا نمایشگاه دیگه هم نرسه. در نتیجه... ایشالا عزیزم، امیدت به خدا باشه. :))

Flare and Fire

13 Jan, 06:35


می‌خواستم بدونم از نظرت چاپ کتاب تو خارج از ایران سخت‌تره یا ایران؟ یعنی دنگ و فنگ ناشری که خصوصی نباشه و اینا.
و اینکه به نظرت سازمان به نمایشگاه می‌رسه؟:")

Flare and Fire

13 Jan, 06:35


من هردفعه ناامید شدم، ولی... نمی‌دونم. به‌شکل غم‌انگیزی این هیچوقت مانع از تلاش دوباره و دوباره‌م نشده. مشکل قلب‌ها اینه، دوباره و دوباره می‌تونن بشکنن. برای همین هم ما باهاشون بی‌پرواییم.

Flare and Fire

13 Jan, 06:34


بعد سال‌ها دلم میخواد رابطه‌م با پدرم‌ کمی بهتر باشه ولی نمیدونم اصلا تصمیم درستیه یا بازم قراره ناامید شم.

Flare and Fire

13 Jan, 06:32


آه. غم‌انگیز.
من اگر سوگوار بودم، دلم می‌خواست دوستم یه لیوان چایی دستم می‌داد، کنارم می‌نشست، نوازشم می‌کرد و هیچی نمی‌گفت. من فکر نمی‌کنم تو واقعاً بتونی سوگ کسی رو به اندازه‌ی اون درک کنی، تظاهر بهش فقط غمگین‌ترش می‌کنه.

Flare and Fire

07 Jan, 18:01


I left you home afraid
While mother's ventured out
Don't cry when lanterns fade
Soon we'll be awakened
But it breaks my heart to say
No one will save you now.

@FlareAndFire

Flare and Fire

07 Jan, 17:59


یه جایی توی همین مجموعه‌م که همیشه گفته‌م داستان ماست، و شرورش دقیقاً جمهوری اسلامیه، این شرور اصلی برای این که جلوی قهرمان رو بگیره و متوقفش کنه، می‌ره سراغ خانواده‌ش. طوری خانواده‌ش رو تیکه‌پاره می‌کنه و بهشون آسیب می‌رسونه که به گفته‌ی خودش کمر اون شخصیت رو بشکنه، از بازی بیرونش کنه. چون می‌دونسته اگر اون آدم تو بازی بمونه، اگر اون آدم بخواد جلوش بایسته، شانسی نداره. جایی شانس داره که اون شخص پر از عشقه. پر از دوست‌داشتنه. پس با وحشی‌گری‌ش، با جنایت‌هاش، یه عده رو می‌کشه و بقیه‌شون رو... می‌شکنه.
و همینه. نمی‌دونم. یه روزهایی که اینطوری‌ام که دیگه نمی‌خوام. دیگه نمی‌خوام یادم بمونه. دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. دیگه نمی‌خوام اهمیت بدم، این رو یادم میاد. نمی‌تونم رنج «اینا برای ورزشه عزیز» رو تحمل کنم، ولی بیشتر از اون نمی‌تونم تحمل کنم که تو رو کشته باشن و من تسلیم شم. من بشکنم. من فراموشت کنم، انگار که زندگی‌ت هیچوقت ارزشی نداشته. نمی‌تونم تحمل کنم تو رو از دست داده باشیم و جنگ رو هم باخته باشیم. انصاف نیست. درست نیست. مرگ بر خدایان عادل داستان‌ها اگر چنین چیزی رو برای داستان ما بخوان، برادر.
پس ادامه می‌دیم. پس یادمون می‌مونه، و زندگی می‌کنیم. پس هنوز دوستت دارم، هنوز دوستتون داریم، و ازتون حرف می‌زنیم. از ظلمی که بهتون کردن حرف می‌زنیم. به تک‌تکتون. «انقدر کشتند که پلاکارد کم آوردیم»، ولی تسلیم نمی‌شیم. همه‌ی کتاب‌هامون رو می‌کنیم پلاکارد. همه‌ی کلماتمون می‌شه یادآوری جنایت‌های اونا. چون آره، می‌تونن ما رو بکشن.
ولی با کلماتمون چی‌کار می‌خوان بکنن؟
‌‌

Flare and Fire

07 Jan, 07:50


آره حالا انگار سریال جدیدمون به‌اندازه‌ی کافی ترسناک نیست که کنارش باید کمیک Something’s Killing the Children رو هم بخونیم آرمینا جون.🤗

+ به فهرست کتاب‌های زمستونم پنجاه تا کتاب اضافه شده که همینطوری رندم تو فیدی‌پلاس پیدا کردم و خوندم. قانونش چیه، شادی؟ اضافه کنیم؟ یا قبول نیستن؟🧐

Flare and Fire

07 Jan, 03:36


کمی هم شوآف، صبحونه‌ی ادایی مذکور. :))

#home

Flare and Fire

07 Jan, 03:32


امروز صبح ساعت شیش صبح بیدار شدم و خوابم نمی‌برد. فکر کردم یه کم کتاب بخونم بلکه خوابم ببره، کتاب تموم شد و همچنان خوابم نبرده بود. دیروز رفته بودیم خرید، تقریباً همه‌چی داشتیم؛ بیکن و پرتقال و توت‌فرنگی و نعنا و آووکادو و غیره. فکر کردم... نمی‌دونم. یهو این نیاز شدید رو احساس کردم که بلند شم و یه کاری بکنم مهسا خیلی خوشحال شه. نیاز شدیدی به این که خوشحال باشه. یه کاری کنم براش، هرچی که از دستم بر میاد، تا صبحش قشنگ شروع شه.

بلند شدم و کتری گذاشتم. آشپزخونه از شب قبل به قول "او" داشت می‌دویید تو خیابون، ظرف‌های تو ماشین ظرف‌شویی رو درآوردم جابه‌جا کردم و ظرف‌های مونده از دیشب رو گذاشتم تو ماشین. صبح ساعت شیش هم که بیدار شده بودم بیکن رو از فریزر درآورده بودم یخش آب شه بتونم از هم جداشون کنم. توت‌‎فرنگی و نعنا رو گذاشتم ضدعفونی بشه. کتری جوش اومد و چایی دم کردم، رفتم حموم و تا برگردم آماده شم برای صبحونه، مهسا کم‌کم داشت بیدار می‌شد. از اونجا که من اونقدری بیکن دوست ندارم و متخصص بیکنمون اونه، پرسیدم چطوری آدم بیکن سرخ می‌کنه و باید روغن بریزیم (چون واقعاً چربه!) که گفت نه. بیکن رو سرخ کردم، تخم‌مرغ رو توی روغن بیکن نیمرو کردم. آب‌پرتقال گرفتم، آووکادو و توت‌فرنگی رو مدلی که دوست داره بریدم. دیگه داشت بیدار می‌شد که بیکن و تخم‌مرغ رو گذاشتم توی مایکروویو که صبحونه‌ش گرم باشه. یه ردیف توت‌فرنگی، آووکادو و نعنا رو بعدش گذاشتم کنارش و دو تا نعنا هم گذاشتم روی آب‌پرتقال و پاپ پرتقالم جمع کردم ریختم توی یه کاسه، بقیه‌ی توت‌فرنگی‌ها رو خوابوندم توش. صبحونه‌ی خیلی ادایی واقعاً. :)) و خوشحال شد؟ فکر کنم. وقتی از اتاق اومد بیرون و بشقاب صبحونه رو دید، خندید. وقتی آب‌پرتقال‌ها رو دید ذوق کرد. و همین کافیه دیگه. یه روزهایی واقعاً دوست‌داشتن آدم توی دلش جا نمی‌شه. تو تاریک‌روشنای قبل از طلوع بیدار می‌شی، نگاهش می‌کنی که کنارت خوابیده و می‌خوای پیشونی‌ت رو بچسبونی به پیشونی‌ش و بگی: «بیا، همه‌ی خوشحالی‌های دنیا مال تو.» و همه خوشحالی‌های دنیا مال اون شه. حداقل همه خوشحالی‌های تو مال اون شه. چون اون‌وقت همه خوشحالی‌های دنیا می‌رسه به تو. خودخواهانه‌ست یه‌جورایی. ولی هی. کی گفته عشق خودخواه و وحشی و کشنده نیست؟

مسئله همینه عزیزم. فکر کنم دقیقاً همینه که آدم‌ها نمی‌دونن. این که عشق تو رو می‌کُشه. اگر نگهش داری، اگر یه روز صبح پا نشی و خب، نمی‌تونی بگی همه خوشحالی‌های دنیا مال تو، ولی اگه پانشی بگی بیا همه آب‌پرتقال‌های دنیا رو برات بگیرم، عشق تو رو می‌کشه. اگر وقتی می‌رید خرید بیکن نخری چون دوست داره، و تو دوست داری براش صبحونه درست کنی، عشق می‌کشدت. اگر بهش نگی مواظب خودت باش، اگر با هم نشینید دوتایی It Takes Two بازی نکنید و به حماقت‌های هم نخندید چون وقتی یکی‌تون توی بازی مُرده، اون یکی جونش رو برداشته و مثل دیوونه‌ها داره دور غول مرحله‌ی آخر می‌دوئه که تیر نخوره بمیره، عشق نفستون رو می‌بُره. رنگ‌هاتون رو می‌گیره. نورتون رو می‌گیره. همه ابرقدرت‌هایی که دوتایی با هم داشتید رو می‌گیره و می‌ره.

بعد چی می‌شید؟ دو تا آدم خاکستری مُرده، نشسته توی خونه‌ای که هیچکس وقتی بیدار می‌شه، «غیرمعمولی» محسن چاووشی رو نمی‌ذاره توی آشپزخونه باهاش برقصه، و هیچکس با بوی بیکن از خواب بیدار نمی‌شه و به صبحونه‌ی ادایی پارتنرش نمی‌خنده. بعد آدم‌ها فکر می‌کنن بی‌عشقی بود که کشتتون. اشتباه می‌کنن.
معلومه هیولای وحشی‌ای مثل عشق رو نمی‌شه توی خودت نگه داری، عزیز دلم.

Flare and Fire

02 Jan, 09:36


من می‌خوام بیام اینجا از This Is How You Lose The Time War با هشتگ QReads حرف بزنم، ولی محکومم به این که بشینم با نسخه‌ی ✌🏼ویراسته‌ی✌🏼سازمان طراحی کلنجار برم.‌
و این تازه روز اول ژانویه‌م بود.🥰

Flare and Fire

31 Dec, 06:00


هم‌اینک، صفحه‌ی ۶۸، کلافه و عصبی به مهسا: «یه روزی یه لزبین پیر عصبانی می‌شم، و در جواب ویرایش‌های دری‌وری فقط فحش می‌نویسم.»

Flare and Fire

31 Dec, 03:49


این هم #سنگرهای‌رؤیا، عصر دوشنبه، وقتی هرکدوم نشستیم مشغول کارهای خودمونیم و تو پس‌زمینه پدرخوانده داره پخش می‌شه.

#home
‌‌

Flare and Fire

30 Dec, 23:54


سلام! یک روز دیگه، یک فایل ویراسته‌ی دیگه و یک دور دیگه از حرص‌خوردن‌های متمادی بابت ویرایش‌های سلیقه‌ای متن نویسنده. وییییی!🥳

بعدنوشت:
خدا از سر تقصیرات همه‌مون بگذره؛ زود قضاوت کردم. صفحه‌ی یازدهم و هنوز نرفتم چک کنم ببینم بلیت رفت و برگشت چنده، یا آدرس ویراستار رو گیر بیارم.🙂‍↕️
(Yes, the bar is this low.)
‌‌

Flare and Fire

30 Dec, 00:36


از مصائب آدمیان نان‌باینری - مکالمه در حین تمیزکاری خونه

مهسا: … و خب آخه دیگه من دخترشم!
من: من فکر می‌کنم مشکل اونجاست که نمی‌دونه درواقع پسرشی.
مهسا: مگه تو می‌دونی شوهرتم؟
من: مگه تو خودت می‌دونی که شوهرمی؟
مهسا: 🧐
من:💁🏻
هردو: *ادامه‌ی کار*
‌‌

Flare and Fire

29 Dec, 18:05


وسط ابروهام یه خط اخم مشخص افتاده که می‌دونم قراره عمیق شه. زیاد بهش فکر می‌کنم. زیاد بهش نگاه می‌کنم. حدود یک ماه دیگه می‌شه سی‌ودو سالم. وقتش بود دیگه، نبود؟ سی‌ودو سال اخم‌های عمیق فکر و خیال و نگرانی و اضطراب این که چطور باید ذهنم رو توضیح بدم. تلاشم برای گره‌گشایی از ذهنی که هم‌زمان داره توی دو تا جبهه می‌جنگه: ای‌دی‌اچ‌دیه، یا اوتیسم، یا شاید صرفاً آدم عوضی‌ای هستی؟ ذهنت رو بشون جلوت، وقتی مضطربه، وقتی در آستانه‌ی انفجاره، وقتی کلافه‌ست و پارتنرت می‌پرسه چی شده و تو انگار دنبال یه راه فراری و حتی نمی‌دونی مشکل چیه و چطور باید بهش بگی عزیزم، مشکلم اینه. مشکلم اینه که اطلاعات زیادی روزمره وارد مغزم می‌شه، و مغز من برای دریافت این حجم از اطلاعات ساخته نشده؛ یک طرف مغزم اطلاعات رو دریافت می‌کنه و طرف دیگه با موفقیت تمرکزش رو از دست می‌ده. عزیزم، مشکل اینه که خودم نمی‌تونم توی مکالمات ذهنی پابه‌پای مغزم برم. مشکل اینه که قسمتی از ذهنم می‌تونه من رو بکشونه تو وادی وسواس نسبت به موضوعی، و قسمتی دیگه می‌تونه نذاره من هرگز از اون وادی فرار کنم. مشکلم اینه که دارم سخت تلاش می‌کنم. می‌بینی؟ می‌دونم که می‌بینی؛ چون اون مدلی که با تو حرف می‌زنم، با تو اجازه می‌دم همه‌ی جنبه‌ها ناآروم شخصیتم خودشون رو نشون بدن، هیچوقت جلوی بقیه نیستم. جلوی بقیه تلاش می‌کنم. هرروز تلاش می‌کنم. وقتی می‌ریم بیرون ازم می‌پرسی چرا مدام نیاز دارم لمست کنم و نزدیکم باشی، و من فقط می‌دونم لازم دارم نگهم داری تا از دست نرم. من این جنگ رو تو ذهنم همین الانش باخته‌م. تو نگهم دار که از دست نرم.
شاید خط عمیق بعدی، خط خنده‌ی دور لب‌هام باشن.

Flare and Fire

29 Dec, 17:41


نمی‌خوام بندازمش گردن تو. نمی‌دونم می‌فهمی چی می‌گم؟ من برات غمگینم و تو نمی‌فهمی. من پر بودم از عشق، من پر بودم از این نیاز مستأصل که عاشقت باشم. که بهت نشون بدم من چطوری می‌تونم دوست داشته باشم. بهت نشون بدم چطوری باید دوست داشت، اونطور که "او" همیشه بهم می‌گفت بچه‌ها از مادرشون دوست داشتن رو یاد می‌گیرن، موندم تو از کی یاد گرفتی. و من جواب رو می‌دونستم: از اون مدلی که تو من رو دوست نداشتی. اون مدل بدون توضیح، اون مدل بدون ترس، اون مدل که تو رو دوست دارم، به‌خاطر خودت. تو رو دوست دارم به‌خاطر ذوقت از چیزهای کوچک زندگی. تو رو دوست دارم به‌خاطر خط‌وخطوط اطراف لبت. تو رو دوست دارم به‌خاطر عشقت به رقصیدن، به موسیقی، به گاهی سطحی و ساده بودن؛ همه‌ی این چیزایی که ازت به ارث بردم. تو رو دوست دارم، تو رو دوست داشتم که بذاری عاشقت باشم. می‌بینی؟ همین. من چیز زیادی نمی‌خواستم از زندگی. چیز زیادی نمی‌خواستم از تو. خواسته‌ی زیادی بود؟ این که بتونم دوستت داشته باشم؟ این که بخوای دوستت داشته باشم؟ اون‌طور عمیق، اون‌طور عشق به‌خاطر عشق، اون‌طور «تو فقط وجود داشته باش، و من دوستت دارم».

و من می‌دونم تو این رو نداری توی زندگی‌ت و منصفانه نیست. هیچوقت کسی تو رو به‌خاطر صدای خنده‌ت دوست نداشته، به‌خاطر مدلی که پاهات رو جمع می‌کنی روی مبل، به‌خاطر مدلی که موهات رو جمع می‌کنی موقع درس‌خوندن، به‌خاطر هنرهایی که نداری و کارهایی که بلد نیستی و کارهایی که براشون نمی‌کنی. من تو رو دوست نداشتم به‌خاطر فرانسه حرف زدنت، به‌خاطر این که بلدی هرچیزی رو درست کنی، هرچیزی رو پیدا کنی. من تو رو دوست داشتم به‌خاطر مدلی که لب‌هات رو جمع می‌کنی و ادا در میاری. تو رو دوست دارم به‌خاطر مدل راه رفتنت توی سرما، و اون‌طوری که وقتی خسته می‌شی صاف وایمیسی و دستت رو می‌زنی به کمرت. منم این کارا رو می‌کنم، می‌دونستی؟ اون روز، وقتی اینجا بودی، مهسا بهم گفت چقدر شبیه هم راه می‌ریم. من و تو انگار از زمین جدا می‌شیم وقتی قدم برمی‌داریم، انگار آماده‌ایم که پرواز کنیم. شاید برای فرار. شاید برای یه زندگی بهتر. زندگی بهتری که کسی تو رو همونطور که بودی دوست می‌داشت.
زندگی بهتری که تو می‌ذاشتی من عاشقت باشم.

ولی تا اون موقع، اجازه بده یاد بگیرم که بچه‌ی تو رو دوست داشته باشم، که مثل تو می‌ترسه و مضطربه و رقصیدن و خندیدن و پرواز کردن رو دوست داره.
قبول؟
‌‌

Flare and Fire

29 Dec, 01:36


داریم It Takes Two بازی می‌کنیم و این واقعیت که من صبر می‌کنم اول مهسا جاهای جدید رو بره، اگه نمُرد و راه بود، من برم، چیزهای خوبی رو درباره‌ی من یا رابطه‌مون نمی‌گه.😔
‌‌

Flare and Fire

25 Dec, 21:08


ما یه مهمونی یلدا/کریسمس یکشنبه دعوت بودیم و یه مهمونی کریسمس که هم‌زمان با تولد یه نفر بود، عصر کریسمس که می‌شد سه‌شنبه. این وسط یه کار بانکی مهم هم روز دوشنبه داشتیم و صبحشم من باید یه کارایی در رابطه با پروژه‌های بچه‌ها انجام می‌دادم. رفتیم داون‌تاون برای کار بانکی‌مون، و بعدش همینطوری داشتیم می‌چرخیدیم دنبال کادوهای کریسمس و کادوی تولد و پیژامه‌های کریسمسی خودمون. گرسنه هم که شدیم رفتیم یه باری که داشت راگبی نشون می‌داد و یه سری وایت خشمگین جلوی تلویزیون‌ها بازی رو می‌دیدن. برگر خوردیم و برگشتیم کف خیابون در جست‌وجوی کادوها. شب هم که برگشتیم خونه مهسا داشت کادو می‌کرد و من بیهوده می‌چرخیدم. :))
(درواقع من کادوی خونه‌مون رو کادو کردم گذاشتم زیر درخت کریسمسمون. اونقدرم بیهوده نبودم.🦦)

براتون بگم از فرداش که پاشدیم، کمی تنبلی کردیم تا ظهر و بعد باز پاشدیم رفتیم مرکز خرید دنبال آخرین کادوهای کریسمس. این وسط همه‌ی بساط کادویی‌مونم ریختیم توی ساک که مهسا تو ماشین کادو کنه باقی‌مونده‌ها رو. اون روزمون انقدر عجله‌ای بود که من توی ماشین تو راه مرکز خرید داشتم لاک می‌زدم و لوازم آرایشمم برده بودم جلوی در خونه تجدید کنم. فاصله‌ی بین صبحونه و وعده‌ی بعدی‌مون اون‌قدر زیاد شد که این وسط رفتیم A&W دم خونه‌ی میزبان مجدداً همبرگر و سیب‌زمینی که هار و هوروت و گرسنه نریم خونه‌ی مردم.🚶🏻
مهسا آخرین کادوها رو توی ماشین و زیر نور گوشی کادو کرد، رفتیم بالاخره کریسمس‌بازی. کادوهای هیجان‌انگیز گرفتیم جفتمون برای خونه‌مون (من کتابم کادو گرفتم🥹) و خلاصه... مراسم تموم شد.

بهترین قسمتش اما چی بود؟ برگشتنی، ساعت یازده دوازده شب، سیاوش قمیشی با صدای بلند، بولوار تاریک تا یوبی‌سی، و دو تایی با هم خوندن. بهترین قسمتش اینه که با بهترین دوستت برگردی خونه. بپرسه بخوابیم یا بیدار می‌مونیم؟ و فردا تعطیله، ذوق داری، و می‌گی بیدار بمونیم ارتش سری ببینیم. بهترین قسمتش این که تو بغلت خوابش می‌بره و بالاخره دوتایی می‌رید بخوابید. بهترین قسمتش صبح کریسمسه. که میاد می‌گه صبحونه‌ی هیجان‌انگیز درست کردم. بعد داره می‌ره بیرون و می‌گه: «ولی داری میای جارو رو بیار.»

بهترین قسمتش.. خب... بهترین قسمتش تویی.
همیشه بهترین قسمتش تویی.
‌‌

Flare and Fire

25 Dec, 19:54


به مناسبت صبح کریسمس مهسا رفته صبحونه درست کنه؛ یعنی من خواب بودم، اومد به اطلاعم رسوند «صبحونه‌ی هیجان‌انگیز» داره آماده می‌کنه. فقط این که موقع رفتن گفت: «ولی داری میای جاروبرقی رو بیار!» O__o

به‌نظرتون برم تو آشپزخونه…؟

Flare and Fire

25 Dec, 01:16


تبریک کریسمس، اختصاصی بروبچه‌های فندم Arcane.

Flare and Fire

24 Dec, 18:47


واتساپ رفع فیلتر شد. بابا این بچه تمام عشقش به این فیلترینگ بود که هی بگه ما سه‌تا رو کجا می‌برید؟

Flare and Fire

24 Dec, 18:43


متأسفانه به نقطه‌ای رسیدیم که حالا هوپا اینطوریه که فلان چیزو بفرست برای طرح جلد دو، فلان کارو بکن برای جلد یک و غیره، و من اینطوری‌ام که ولوم کُ عامو تعطیلاته من نه برای خودم درخت کریسمس گذاشتم نه حتی یه دونه یادداشت تونستم بذارم رو درخت ملت، تو به من می‌گی برای طرح جلد فلان؟ رها کن زن. دیگه از این بدتر که نمی‌شه، شل کن.👐🏼

+ رفتیم بانک، طرف داشت همینطوری حرف می‌زد پرسید شماها کریسمس رو جشن می‌گیرید؟ گفتیم نه ولی ما کلاً از جشن گرفتن خوشمون میاد، کریسمسم روش.💁🏻

Flare and Fire

23 Dec, 20:18


گفتند با یک عکس بگو ایرانی مقیم خارجی، اینم عکس: کوکتل با شیرینی زنجبیلی با طرح یا علی.💁🏻

(It was a joke. And the ginger bread was delicious, so I'd take it.🦦)
‌‌

Flare and Fire

23 Dec, 09:37


چقدر غمگین. قلبت شکسته و هیچوقت فرصت نکردی ازش استفاده کنی.

#بیوهای_معرکه

Flare and Fire

23 Dec, 02:17


مهسا: «فال گرفتم حافظ گفت درگیر عشق و عاشقی نشو.»
فال حافظ من:

Flare and Fire

22 Dec, 04:13


دقیقاً یک دقیقه بعد از قطع این ویدیو، جوراب رو گذاشت روی بسته‌بندی‌ش و دید بزرگه و شروع کرد داد زدن. :))
واقعاً از رنجی که می‌بره.💁🏻
‌‌

Flare and Fire

21 Dec, 00:05


Once again, I’m claiming the temporary title of “The Lesbian Husband, your shopping companion”.💁🏻

Flare and Fire

19 Dec, 22:57


اینم که وضعیت کتاب‌های امسالم بود. اذیتم جداً. کاش جلد سه تموم شه از این فلاکت در بیایم چهار جلد کتاب بخونیم ما.🚶🏻

Flare and Fire

19 Dec, 21:36


واقعاً چندوقته برنامه‌ی کانال فقط شده دلقک‌بازی. دریغ از یه تولیدمحتوای معقول و مقبول. شرمنده‌ی روی همه‌تونم، ته مغزم رو دارم می‌ذارم روی فصل‌های آخر کتاب. پروردگاران کلام یاری کنند این فصل‌های آخری رو تموم کنم دیگه برنامه فقط هنر و ادب و کس‌کلک سطح بالا!

Flare and Fire

19 Dec, 21:33


_از کجا بدونم راست می‌گید؟
+از بی قوارگیش، دروغ ظرافت داره، هنرمندانه است، اون چیزی رو بیان می‌کنه که باید می‌بود، در حالی که حقیقت محدود می‌شه به چیزی که هست. یک دانشمند و یک کلاهبردار رو با هم مقایسه کنید: فقط کلاهبرداره دنبال آرمانشه.

نوای اسرارآمیز
اریک امانوئل اشمیت
ترجمۀ شهلا حائری
#کتاب

Flare and Fire

19 Dec, 21:03


مهسا داره مصاحبه می‌کنه با یه بنده‌خدایی درباره‌ی تجربه‌ش به‌عنوان انسان کوییر تو ایران و اینا، اولین جمله‌ش این بود: «ببین سیستم آموزشی ایران کلاً جوریه که گی پرورش می‌ده...»
عالی عشق من. صد از صد. همینطور قدرتمند ادامه بده.🦄
‌‌

Flare and Fire

19 Dec, 08:06


یه اکیپی داریم هر هفته باهاشون یه فیلم می‌بینیم و جلسه‌ی بحث و بررسی داریم. امشب بعد از جلسه‌ی یکی از فیلم‌‌هامون من رفتم حموم و مهسا رفت بخوابه. بعد من از حموم درومدم و حدود نیم‌ساعت سخنرانی پرشوری براش کردم در باب فیلم‌های شاهکار، مزخرف، جهان‌بینی کارگردان، رسالت هنرمند، موسیقی و رسانه‌های تصویری، مذهب و معجزه و این واقعیت که آدمی هرلحظه می‌میره و لحظه‌ی بعد انسان جدیدی متولد می‌شه. همه‌ش هم درحالی‌که اون زیر پتو بود، می‌خواست بخوابه و در سکوت به این دری‌وری‌های پارتنر خل‌ودیوونه‌ش گوش می‌داد. در نهایت هم برگشتم برم تو حموم به ادامه‌ی اسکین‌کر برسم. یه مکث کردم. «نظرت چی بود درباره‌ی حرفام؟»
«چه نظری؟»
«یعنی مثلاً فکر می‌کنی دری‌وری می‌گفتم؟»
«نه.»
من هم راضی و خوشحال رفتم دنبال کارم.🤝🏼

+ اگر براتون سؤاله، ۹۹ درصد مکالمات من و جری دقیقاً به همین شکله. اگرم براتون سؤال نیست، آفرین. شما کتاب کوارتت نهایی رو بادقت خونده‌ید.

Flare and Fire

18 Dec, 21:41


انگار تو مخیله‌ی یه عده اصلاً نمی‌گنجه که آقا تموم شد. کشور دیگه هیچی نداره. یعنی این رو آخوند فهمید، تو نفهمیدی. خیلیه ها!

Flare and Fire

18 Dec, 20:01


دستت تو دست من
هم‌پای هم رفتن
با هم خطر کردن
کی فکرشو می کرد. :)

@FlareAndFire

Flare and Fire

02 Dec, 19:37


خب، فهرست کارهای امروز، اون‌هایی رو هم که انجام دادم تیک می‌زنم:
. انتخاب از متن کتاب برای جلد یک.
. یه متن بنویسم، در باب آن‌چه در جلد دو می‌خوانید، با یاد و خاطره‌ی پرنیان که اگر الان بود قطعاً مسخره‌م می‌کرد.☺️
. معرفی نویسنده بفرستم.
. شروع جلد دو رو بفرستم.
. جزوه‌ی الکترونیک رو برای بچه‌ها پرینت بگیرم.
. فرم خودمون رو پرینت بگیرم.
7. ببینم می‌تونم اسکچ نقشه رو بزنم و برسونم به آرتیست یا نه.

و بعید می‌دونم، ولی شاید بشه یه خط به اون جلد سه‌ی فلک‌زده اضافه کنم با شخصیت‌هایی که وسط دعوا خشکشون زده.🚶🏻‍♀️یعنی مثلاً دو فصل از این بخش مونده و یه بخش خیلی کوتاه دیگه + مؤخره، و صد ساله توی این صحنه موندم. خدایان عادل داستان‌ها همه‌مون رو نجات بدن.🤦🏻

Flare and Fire

02 Dec, 15:49


الان که فایل ورد جدید باز کردم برای این که «آن‌چه در جلد دوم می‌خوانید» بنویسم، متوجه شدم چندوقته فایل ورد جدید باز نکردم. یادم رفته بود فونتی که باهاش می‌نویسم میتراست یا نازنین. دقیقاً مطمئن نبودم چه سایزیه، یا چطوری indentation رو تنظیم می‌کنم. حس می‌کنم سال‌هاست دارم جلد سه رو می‌نویسم. مدام هم دارم تو ذهنم تکرار می‌کنم جلد سه تموم شد استراحت ها؛ اینطوری که دست به هیچی نزن، نه پلات جدید، نه ایده‌پردازی، نه حتی دوباره خوندن چیزی که ده سال زندگی‌ت پاش رفته! ولی خب.
خودمم می‌دونم که I always write like I'm running out of time.
‌‌‌

Flare and Fire

02 Dec, 15:22


وقت‌هایی که قبل از دوازده می‌رم تو تخت و دیگه دوازده این‌ها خوابم می‌بره، انگار بدنم با چهار-پنج ساعت خواب سیر می‌شه. ساعت پنج صبح پاشدم و هرچی غلت زدم خوابم نبرد. دیگه تسلیم شدم، اومدم کتری گذاشتم و چایی دم کردم، گفتم بشینم پای کارهایی که هوپا امروز پیام داد و خواست: یه «آن‌چه در جلد دو می‌خوانید»، یه معرفی نویسنده و غیره. هوا داره کم‌کم روشن می‌شه. چایی دم می‌کشه. و یه روز دیگه توی خونه‌ی ما شروع می‌شه.
الانم که نشسته بودم، مهسا خوابالو از توی اتاق صدام کرد: «آرمینا؟ کجا رفتی؟ خوبی؟» و من حس می‌کنم این گرم‌ترین شروع برای روزه، که یکی از توی اتاق با صدای گرفته‌ی خواب‌آلود صدات بزنه و بپرسه کجا رفتی، و حالت خوبه یا نه. امیدوارم یه روزی روزهای شما هم اینطوری شروع شه، چون راستش رو بخواید، بقیه‌ش دیگه واقعاً بی‌اهمیته. :)

Flare and Fire

01 Dec, 19:20


تو میگی من آدم سیاسی‌ای نیستم و خودتو کنار کشیدی و به قول خودت داری کارتو می‌کنی، و می‌خوای مطمئن شی من آدم سیاسی‌ای هستم یا نه؟
باید بهت یادآوری می‌کردم که من زنم، تو می‌تونی یه مرد باشی و به قول خودت از سیاست بکشی کنار و اینقدر محافظه کار بمونی که هیچکس دردسر برات ایجاد نکنه، از هیچ سمت.
ولی مگه من خواستم که اکتیویست بشم؟ سیاسی بشم؟ اخراج بشم؟ من اگر زندگی عادی و رفت و آمد معمولی جوری که دوست دارم تو خیابون رو هم بخوام، می‌ره تو حوزه سیاست. مثلا همین قانون حجاب.
تو می‌ترسی ولی. کنار می‌کشی. ممکنه اگر بخوای باهام کار کنی خیلی بیش از حد روم کنترل داشته باشی. بگی که باید چارچوب‌ها رو رعایت کنم. اگر هم بخوام رو مواضعم پافشاری کنم، پس به اندازه کافی روی کارم عشق ندارم که به خاطرش همه چیو رعایت کنم و فکرامو برای خودمم نگه دارم.

Flare and Fire

01 Dec, 17:05


دیشب قبل از خواب، بعد از این که سه تا اپیزود مافیا رو پشت سر هم دیدیم و روزهای قبلی هم حتی تو اتوبوس داشتیم می‌رفتیم جایی با هم نشستیم تو گوشی مافیا دیدیم و خیلی رندم آخر شب کامنت می‌شنید ازم درباره‌ی بازیکن‌ها و بازی و غیره، رفتم تو اتاق، یه ذره نگاهش کردم، پرسیدم: «دوستم داری؟» خندید، گفت چرا انقدر افسرده پرسیدی حالا؟ و گفتم من فکر نکنم این هیچوقت درست بشه؛ پرسید: «افسردگی؟ :))». گفتم نه، این که من توی بازه‌های زمانی مختلف با چیزهای مختلف آبسسد می‌شم و انگار وصل می‌شم بهشون. مثلاً الان خیلی ناراحتم که تد لسو رو نتونستم دو بار ببینم، و این که می‌گی چند وقته مدام از این سریال به اون سریال می‌پریم، به‌خاطر اینه که اون تو زندگی‌م نبود و من نیاز دارم با یه چیز دیگه جایگزینش کنم. اگر می‌شد آرکین رو دوباره ببینم، قطعاً دنبال آبسشن بعدی نمی‌گشتم. برای همین پرسیدم دوستم داری. می‌خوام بدونم من اینم، تو می‌تونی با من زندگی کنی؟ تو که می‌خوای چیزها رو آهسته و پیوسته داشته باشی توی زندگی‌ت، هیچ سریالی رو دو بار نمی‌بینی، هیچ کتابی رو دو بار نمی‌خونی؟

یه ذره فکر کرد، پرسید سؤال من اینه که می‌خوای عوض شه؟ به این دلیل و اون دلیل؟ گفتم نه. و گفتم کلاً می‌خوام بدونم تو می‌خوای این رو توی زندگی‌ت داشته باشی؟ چون من خیلی... آشفته‌م. تو... خیلی جمعی. تو دست‌خطت کوچولو و ظریفه، توی پانسیون پشت میز خودت رو جمع می‌کردی می‌نوشتی، کلماتت، زندگی‌ت، روحیه‌ت مینیمالیستیه. من دست‌خطم فانتزیه و درشت، من کتاب‌های هفتصدصفحه‌ای می‌نویسم، من آشفته‌م. انگار طوفانم، آشوب میارم توی زندگی. زندگی رو با آشوبش می‌خوام.

عجیبه. نیست؟ عجیب نه، سخته. این که مردی باشی دوربین به‌دست، آدمی که زندگی رو می‌ذاری توی کادرها، و عاشق طوفان بشی. این قسمت سختشه. عجیبش این که هیچوقت سعی نکنی اون طوفان رو بکنی توی کادر. فقط در رو باز کنی. بهش لبخند بزنی. و آخر شب بگی: «بله. دوستت دارم.»
اینطوریه که طوفان عاشقت می‌شه.

Flare and Fire

01 Dec, 06:48


"I did love my father, but I think he was loved by many people. His eternal soul doesn't need my love. You, on the other hand, your soul is love-deprived. So I'll love you, and I forgive you for what you did to him."
He froze. "You love me out of pity?"
"No." He shook his head. "Didn't you listen? I love you out of love." He smiled. "And I believe there's no one more deserving to be loved than you are."

#کلمات‌پراکنده
#سازمان_طراحی

Flare and Fire

30 Nov, 00:02


اینجا من نشستم زیر رگبار گلوله، برادرم پای چوبه‌ی دار، خواهرم سینه قبرستون، بعد عمو میاد دست می‌ذاره روی شونه‌م که «چرخه‌ی خشونت باید متوقف شه.🧐» من باید متوقفش کنم؟ من که دارم پاره می‌شم؟ خیر آقا. بنده از جام بلند شم می‌زنم، خوبم می‌زنم. یه جوری می‌زنم این بی‌شرف‌ها رو که نوه نتیجه‌شون به جد کبیره‌شون بگه های ددی. تو هم اگه توپ‌هاش رو داری، برو به اونی بگو که به خاک و خون کشیده مردم من رو، و نفس بکشی خود تو رو هم می‌گیره آسفالت اتوبانی به جهنم می‌کنه.
‌‌‌

Flare and Fire

29 Nov, 08:08


#گزارش‌های_پراکنده از «پدرخوانده» دیدنمون:

یک.
کی فکرش رو می‌کرد یکی بیاد حتی از اینم بدتر، که نبویان و اکتور بودنش هم نتونه حریف کرینج یارو بشه. چطور ممکنه یعنی. کاش منفجر شی مرد.

دو.
این رامین راستاد رو خیلی دوست دارم، که خیلی جالبه. چون بازی‌ش واقعاً خوب نیست. باهوش هم نیست. خونسرد هم نیست. بامزه هم نیست. ولی خیلی صاف و ساده‌ی قشنگیه که ازش خوشم میاد.

سه.
داشتیم سر یه چیزی جروبحث می‌کردیم، یعنی "او" یه چیزی گفت و من همینطوری بحث که ثابت کنه حرفش رو. آخرش گفت: «همینه ما هیچوقت تو مافیا با هم بازی‌مون نمی‌شه.» و من دقت کردم دیدم دیدین این زوج‌ها توی مافیا چه اعتماد الکی به همدیگه دارن؟ من و مهسا با هم مافیا بازی می‌کردیم اولین نفر می‌نداختیم رو اون یکی.
آره دیگه خلاصه... بعضیام اینطوری‌ان.

چهار.
بهش می‌گم به فلانی فلان چیز رو بگو، از تو خوشش میاد کلاً. خندید که به نظر تو که همه از من خوششون میاد. گفتم آقا من با فکت حرف می‌زنم، فکت‌های من روش می‌شینه! گفت کدوم فکت؟ گفتم: «فلانی شیش ساله من رو می‌شناسه، یک بار نیومده بگه آرمینا حالت چطوره. شیش ماهه تو رو می‌شناسه، زارت پیام داده بیایم ببینیمتون معاشرت کنیم!🥰» سکوت اختیار کرد.
با یه فکت به چهار سیخ کشیدمش.💅🏼

پنج.
فکر می‌کنم کلاً بازیکن‌های آروم و موقر و خونسرد رو دوست دارم. بعد برای این که بازیکن‌های محبوبم بازیکن خوبی هم باشن، لازمه کاریزمای لیدری داشته باشن که متأسفانه زیاد با اون خونسردی و آرامشی که من می‌پسندم جور در نمیاد.
زندگی کلاً سخت.

شش.
آقا، نظر نامحبوب: امیرعلی نبویان شهر بی‌اندازه مزخرفیه. نقطه. یعنی یک بازی من ندیدم این بشر شهر باشه، بمب نندازه وسط شهر همه رو به خاک و خون نکشه. در عوض قبول دارم، مافیا/جک عوضی و خوبیه.🤝🏼

+ هرچند نهایتاً، با عرض پوزش، جاکش بازی می‌خواید فقط ژوله.👌🏼

هفت.
از تیپ بازی باربد بابایی؟ خیلی بدم میاد. خیلی قلدری می‌کنه برای این و اون، و با بی‌احترامی قلدری می‌کنه، و بازی‌ش اونقدری خوب نیست که محقش کنه برای قلدری کردن تو این سطح.

هشت.
داشتم به مهسا می‌گفتم بعضی‌ها غریزه‌ی خیلی تیزی دارن، یعنی اینطوری که درجا تشخیص می‌دن فلانی یه مشکلی داره، ولی نمی‌تونن خوب استدلال کنن. مثلاً بهنام تشکر خیلی غریزه‌ی تیزی داره (بازی‌شم خوبه به‌نظرم) ولی استدلالش اون‌قدر قوی نیست. از اون‌ور، تا جایی که من دیدم، نبویان خیلی غریزه‌ی داغونی داره، بهتره بگم اصلاً نداره، ولی استدلال و بازی قوی‌ای داره. برای همین می‌گم نبویان مافیای خوبیه. خوب نقشه می‌کشه و خوب استدلال می‌کنه و استدلال بقیه رو می‌پیچونه/جواب می‌ده. ولی شهروند خوبی نیست، دقیقاً چون غریزه‌ش تو دیواره.
خلاصه که... این نظریات منه. مهسا ولی همچنان معتقده نبویان عالیه.🚶🏻‍♀️لابد دیگه.🚶🏻‍♀️

نُه.
مهسا الان روشن کرد چرا نبویان انقدر رفت تو چشم، چون اولین بار اون «خودزنی» و بازی کثیف مافیایی رو آورد تو بازی. منطقی شد و قانع شدم، نبویان همچنان شهروند جالبی نیست ولی. و روی نظرم درباره‌ی بهنام تشکر هستم؛ این که نبویان و واشقانی با هم اینطوری بودم که تشکر گرفته بود ول نمی‌کرد ما رو و مستأصل بودن خودش says a lot.🦦

ده.
از بازیکن‌های خیلی آندرریتد به‌نظرم یکی بهنام تشکره، یکی اون بچه پوربخش، یکی این یکی بچه علی صبوری. هم خوب بازی می‌کنن، هم بااخلاقن، هم گوگولی‌ان. :)) خلاصه که... نظرات من.💁🏻‍♀️

یازده.
در این لحظه که داشتم سرچ می‌کردم برای اپیزودهای دیگه‌ای که واشقانی بازی کرده، اسمش رو کپی کرده بودم. هم‌زمان با مافیا دیدن هم دارم تکالیف بچه‌ها رو تصحیح می‌کنم. بعد از اونجا ته فیدبکم به تکلیف بچه‌ها جای این که لینک خرید از آمازون رو کپی کنم بذارم، ته فیدبک چنین چیزی بود: Well done! Please submit your list of supplised in this lin: مجید واشقانی.
مطمئنم شاگردهام می‌فهمن.

دوازده.
[فصل یک - قسمت آخر]
‌‌‌‌امیرعلی نبویان: بابا نقش مجید واشقانی داره این وسط راه می‌ره!
مجید واشقانی که نقشش شهروند ساده‌ست: داره می‌ره...؟🧐😶

سیزده.
واقعاً این نبویان بامزه‌ست. :)) علی صبوری یه چیز خیلی پرت و مزخرفی گفت، بعد استعلام گرفتن خورد تو پوزش، نبویان برگشت سمت علی صبوری: «حالا این *خویشتن‌داری کظم غیظ* ... چیزی که گفتی رو برای من توضیح بده.😒» :)) بعد یه جا اعصابش خورد شد از دری‌وری‌های ملت دستش رو زد زیر لپ‌هاش، جداً خنده‌دار بود. :))

چهارده.
باشه. نبویان‌تون خوب بازی می‌کنه. شهر بود شهر داشت می‌برد، بعد تغییر چهره مافیا شد، یه‌نفره مافیا رو برد. احسنت واقعاً.
+ واشقانی داره خودش رو می‌زنه. :))
‌‌‌

Flare and Fire

29 Nov, 06:08


کاش این آقای نبویان به ما هم می‌گفت این «ذهن برنده» چیه که انقدرم پشت بزرگوار بهش گرم بود؛ والا ما هم گناه داریم، یه شهروند ساده‌ایم زندگی داره تارگت‌کش‌مون می‌کنه.

Flare and Fire

28 Nov, 06:37


دوستان عزیز، من قصد دارم چندین کلاس آلمانی در سطح‌های مختلف برگزار کنم: A2 ،A1 و B1. برای هرکدوم ظرفیت محدودی هست؛ زمان برگزاری هم شنبه-سه‌شنبه برای A1، یکشنبه-چهارشنبه برای A2 و دوشنبه-پنج‌شنبه برای B1 هست، ساعت هرکدوم هم از هفت تا هشت‌ونیم شب.
اگر مایل هستید توی کلاس‌ها شرکت کنید، یا سوال‌های بیشتری دارید، به آیدی زیر پیام بدید:
@LDehbozorgi

Flare and Fire

28 Nov, 06:34


داریم با مهسا پدرخوانده می‌بینیم؛ من، هردفعه که فرزاد حسنی دهنش رو باز می‌کنه:
‌‌

Flare and Fire

26 Nov, 20:22


#EpicTheMusical

Flare and Fire

25 Nov, 05:54


«مشکلی هست؟»
#سازمان_طراحی

Flare and Fire

25 Nov, 05:52


این دو تا برادر نیستن، ولی می‌خوام بذارم اینجا برای برادرهای #سازمان_طراحی، چون داشتم فکر می‌کردم چی می‌شد اگر که با هم بزرگ می‌شدن...

[منبع]
‌‌‌

Flare and Fire

23 Nov, 19:36


You're a danger to yourself
And to me and all my friends
If you underestimate them

Cause they're savage to the bone
And they'll never leave you alone
Until they have taken your head

So war is on us, it's time to begin
We're the bravest ones we'll never give in
No promises, I don't know how this will end
But the Iron Sky comes crumbling down tonight

#سازمان_طراحی
@FlareAndFire

Flare and Fire

23 Nov, 19:35


آقای هوپا گفته بود آهنگ‌های جلد یک رو بذاریم توی یه پلی‌لیست که کیو آر کدش رو بذارن اول کتاب، منم رفتم توی هشتگ‌های اولیه‌ی سازمان اون‌قدر رفتم عقب که رسیدم به نقطه‌ای که نوشتنش رو شروع کردم؛ فان فکت، تازه از روسیه برگشته بودم. حالا خلاصه اون عقب یه آهنگی رو پیدا کردم که اسپاتیفای به دلیلی دیگه نمی‌ذاره پلی شه. قشنگ پرت شدم به اولین باری که جلد یک رو نوشتم.
خلاصه که… بیاید. این یکی از اولین آهنگ‌های سازمانیه. باشه اینجا. :)
‌‌

Flare and Fire

20 Nov, 07:58


سلام به روی ماهت جانم.
هوم. فکر می‌کنم مضطرب هستم. ناامیدم هستم. ولی ناشی از بزرگ‌شدنه فکر می‌کنم؟ و ناشی از این که... بیشتر خودمم. صادق‌ترم. حس می‌کنم درسته، آدما لازم دارن امید و شادی رو ببینن، ولی لازمه لحظه‌های ناامیدی رو هم ببینن. بدونن که اینا هم هست خب، و عیبی نداره. زندگیه. قرار نیست همه‌ش یه شکل باشه.
درست می‌گی. زیادی خودم رو شاد و سرخوش نشون می‌دادم، چون دوستی داشتم که یه بار بهم گفت توام که فقط ناراحتیات رو میاری برای ما. و آرمینای کوچک فکر کرد اگر ناراحت باشه، دوست داشته نمی‌شه. پذیرفته نمی‌شه. دوستی نخواهد داشت. بعد یکی اومد که ازم خواست تاریکی‌هام رو نشونش بدم، و فکر کنم اون موقع... فهمیدم نیازی نیست خودم رو آتیش بزنم تا دنیای دیگران رو روشن کنم.
خودم همینطوری‌ش روشنم. :)

Flare and Fire

20 Nov, 07:53


سلام آرمینا. حالت چطوره؟
چند وقت پیش یه متنی نوشته بودی راجع‌به اینکه الان خود قبلیت خیلی بهت افتخار میکنه. و واقعا هم همینطوره.
اما بنظرت نسبت به خود ۱۲ سال پیشت خیلی مضطرب تر و یجورایی نسبتا ناامید تر نشدی؟

یادمه آرمینایی که وبلاگ می‌نوشت زیادی شاد و سرخوش نشون میداد خودشو حتی اگه مشکلات بزرگی داشت. یجورایی انگار نمیخواست کم بیاره. ولی الان حتی تو چنلت نوشتی که مضطرب تمام وقت هستی.
بنظرت چقدر نسبت به گذشته تغییر کردی؟

Flare and Fire

20 Nov, 07:45


سلام به روی ماهت زیبا. من همیشه خوشحال می‌شم سؤال‌های کتابی رو جواب بدم.🥹

نامقدس رو دارم (و می‌خوام) ترجمه می‌کنم چون حس می‌کنم ایران هیچوقت مجوز نمی‌گیره و نمی‌شه که چاپ شه. ولی خودم می‌خوام فارسی بنویسمش. بعد از سازمان... خیلی سنگینه برام فکر بعد از سازمان. فکر کنم یه فاز گذار داشته باشم. احتیاج به یه دوره‌ی زمانی‌ای دارم که کم‌کم بتونم ازشون جدا شم. شاید سرم با بازنویسی کوارتت گرم شه. شاید اون اسپین‌آفی که می‌خواستم برای کوارتت بنویسم رو بنویسم. شاید بالاخره سایتم رو بیارم بالا. شاید دو سه تا داستان حداقل به مجموعه داستان کوتاهم اضافه کنم که اتفاقاً دوستش هم دارم. شاید آرتیست پیدا کنم برای کمیک‌های کوتاهم. کی می‌دونه.
نهایتاً اما پروژه‌ی سنگین و اصلی بعدی، نامقدسه. خیلی وقته توی نوبت مونده. باید کتاب بعدی‌م اون باشه.

بله شده. واقعاً باورت نمی‌شه چقدر وسط سازمان حس کردم این چه مزخرفیه. ولی می‌گذره.
(معمولاً به مهسا می‌گم. بعد مهسا یه طوری نگاهم می‌کنه که بهتره بگذره، وگرنه بد می‌شه.🥰)

سرگرم‌کننده‌ترین بخش نوشتن... بیشترش خوشحالم می‌کنه. شاید این واقعیت که تو همیشه می‌تونی برگردی به اول داستان و مطمئن باشی من یه چیزی اونجا گذاشتم که همون موقع متوجهش نشدی، ولی حالا که کتاب تموم شده می‌فهمی؟ شخصیت‌ها برام خیلی هیجان‌انگیزن. داستان‌هاشون. واقعیت‌هاشون. من خیلی روشون وقت می‌ذارم. خیلی... تلاش می‌کنم تک‌تکشون هویت داشته باشن. اینش خیلی خوش می‌گذره بهم.
بخش‌های ناسرگرم‌کننده... خب. اون‌موقع فقط از نویسنده‌بودنم لذت می‌برم. :))

فکر کنم گفته بودم قبلاً که یه داستان کودک دارم، پسرکوچولو و پادشاه قاصدک‌ها. اون تو ذهنم خیلی نرم و درخشان و لطیفه. و خیلی ایرانیه؟ اسم ندارن هیچکدوم، ولی سبک و سیاقش، اصطلاحاش خیلی ایرانی‌ان؛ یه جایی پسربچه‌هه قیافه‌ی باباش رو که ناراحته اینطوری توصیف می‌کنه: «انگار همه آلبالوپلوهای عالم رو گذاشته بودن جلوش که بخوره.» منظورم اینطوری ایرانیه. :))
فکر می‌کنم این با باقی کارام خیلی فرق داشته باشه، اگر بتونم درش بیارم.

Flare and Fire

20 Nov, 07:36


سلام آرمینا🩵🩵
امیدوارم حالت خوب باشه
چندتا سوال دارم!

نامقدس رو داری به انگلیسی ترجمه می‌کنی؟ قراره اونور چاپ شه؟ برنامه چیه؟
بعد از سازمان برنامه چیه؟؟ (که قرار باشه به فارسی بنویسی)
شده وسط نوشتن احساس کنی کل داستانت کرینج و لوس و مسخره‌ست؟ چیکار می‌کنی این مواقع؟
و اینکه سرگرم‌کننده‌ ترین بخش نوشتن برات چیه؟ چجوری بخش‌های ناسرگرم کننده رو تحمل می‌کنی؟😂
و آیا هیچ برنامه‌ای برای داستانی داری که حس کنی خیلی انرژی متفاوتی نسبت به باقی کارات داره؟

Flare and Fire

20 Nov, 07:34


یه مسئله‌ی خیلی بی‌ربط شاید اینه که دوست‌های من... یا آدمایی که من اول باهاشون آشنا شدم همیشه مهسا رو خیلی بیشتر دوست دارن و بیشتر باهاش دوست می‌شن؟ :)) یعنی مثلاً من با یه زوجی شیش سال اینجا آشنا بودم، قبل از این که مهسا بیاد تقریباً اصلاً نمی‌دیدمشون جز دورهمی‌های دوستای مشترک، بعد مهسا اومد و دختره به مهسا گفت آره ما هیچی با هم وقت نگذروندیم و اومدن خونه‌ی ما یه آخر هفته رو که وقت بگذرونیم. بعدم من سرکار بودم مهسا رفت خونه‌شون همینطوری. یعنی نمی‌دونم، واقعاً عجیبن مردم با این پارتنر من. :))

حالا خلاصه. بله. معلومه که کسی جای منو نمی‌گیره. من عشق زندگی‌شم، و امروز بدون این که بهم یادآوری کنه یا حتی خودش یادش باشه، یادم مونده بود فلفل بخرم که می‌خواست خیارشور بذاره.😎 کی می‌خواد جای منو بگیره؟!

Flare and Fire

20 Nov, 07:30


بر اساس حرفات میفهمیم،
که تو هم هر لحظه و هر روز با مهسا حرف نمیزنی(یعنی منظورم همون فاصله دادن است)
و میدونی که آدمای جدیدی داره که خیلیم دوستشون داره ولی لازم‌نیست خودتو بکشی
چون خب تویی
و تو جای خودتو میدونی و محکم نشستی سرجات

Flare and Fire

20 Nov, 07:29


آی. سؤال سخت.
توی جلسه‌م با هوپا که پرسیدن سازمان شبیه کدوم مجموعه‌هاست، گفتم هانگر گیمز. فکر کنم یکی از علمی‌تخیلی‌های محبوبمه. فیلم محبوب... نمی‌دونم. کلاً خیلی فیلمی نیستم. اگر یادم بیاد می‌گم. :)

Flare and Fire

20 Nov, 07:28


کتاب ها و فیلم های مورد علاقه ات رو بگو 🫠

Flare and Fire

20 Nov, 07:15


آرمینا خسته ام و ناراحت. گمراه و نگران از اینکه دارم درست پیش می‌رم؟ پس چرا نتیجه ای نگرفتم اگه راهم درسته؟ روحیه ام رو زوری نگه داشتم و دارم ادامه می‌دم. فقط دلم میخواد اون روزی که نتیجه های کنکور رو دیدم بگم وای خوبه که ادامه دادی و کم نیاوردی. جمله ای که این روزا به خودم می‌گم اینه: سخته ولی تو سخت تر باش. مرسی که آرمینا هستی و نوشتی و شدی نور روزای سختم

Flare and Fire

20 Nov, 07:13


وای. نویسنده‌ی موردعلاقه.🥹
جداً باید فصل بعدی رو شروع کنم دیگه.🚶🏻‍♀️

Flare and Fire

20 Nov, 07:12


قلاب زنده بودن من فقط خوندن کتاب جدید نویسنده موردعلاقه‌مه
لطفا به هوپا بگید هوای تنفسی این آدم رو زودتر چاپ کنه تا آتیشش نزدم🫳

Flare and Fire

20 Nov, 07:05


ببین نمی‌دونم چقدر این حرفم مسخره‌ست به‌نظرتون، ولی یه جوری روحیه داد این سؤال که آماده شدم برم فصل بعد رو بنویسم. :))))
والا دیگه از هوپا بپرسید، هیچی دست من نیست. :))

Flare and Fire

20 Nov, 07:04


آرشیتیکت من کجاست سالمی ؟؟

Flare and Fire

29 Oct, 04:00


I can use who I want
And I taste what I please
In this world I get all my fantasies
There’s a hand on my throat
And a child at my feet
But the weight of the world won’t bend my knees.

No war, no peace
’Till I lead them all
Leave me with my demons
Hear my voice call...

#خورشید
#سازمان_طراحی
@FlareAndFire

Flare and Fire

27 Oct, 07:20


من امروز داشتم می‌نوشتم و مهسا کلاً کارهای خونه رو کرد. غذای خوشمزه درست کرد، سالاد درست کرد، تنهایی پادکست گوش داد، به مویه‌های من گوش داد که گستره‌ی وسیعی از «این چه اسماییه من دارم!» تا «این چه کتابیه من نوشتم!» رو در بر می‌گرفت. به‌صورت موردی با بوسه و نوازش مشکلات رو برطرف می‌کرد تا من شخصیت رندمی رو نکشته‌م. الان هم که دارم بازخوانی می‌کنم نوشته‌هام رو، نشسته بود داشت رنگ‌آمیزی می‌کرد.

حالا این عکس خیلی شلخته‌ست، فرشمون چین خورده و احتمالاً از نظر "او"یی که عکاسه ارزش هنری‌ش نزدیک به صفره (شایدم منفی)، ولی من خیلی دوستش دارم و لازم داشتم این عکس از امروز بمونه.
چون این آدم #سنگرهای‌رؤیا های منه. :)
‌‌

Flare and Fire

26 Oct, 20:38


زندگی همین شکلیه، نیست؟ بالا و پایین با خوشحالی و غم و خشم و نفرت و عشق. نکته‌ش اینه که نذاری یکی‌شون اون یکی رو از خاطرت ببره. زندگی همینه و خب، ما فقط همدیگه رو داریم و گاهی، آدم‌های روشن و مبارز و جنگنده رو که کنارمون قدم برمی‌دارن.
زنده یاد و زنده باد تمام هم‌رزم‌هایی اگرچه دردناک بود، نه عشق رو رها کردند، نه امید رو.
‌‌

Flare and Fire

26 Oct, 20:26


سیاست نه تنها پدر مادر، که خاله و عمه و عمو و داییم نداره. سیاست کثافت محضه و اگه ما داریم میجنگیم واسه روزی میجنگیم که بتونیم زندگیمونو از کثافت سیاست جدا کنیم.

Flare and Fire

26 Oct, 20:20


´༎ຶٹ༎ຶ♡

Flare and Fire

26 Oct, 19:30


خاطره‌ی قدیمیه که وصل می‌شه به یه اتفاقی چند روز پیش و خوشحالم می‌کنه. خیلی سال پیش‌ها قرار داشتیم و سر یه چیزی دعوامون شده بود پای تلفن، طوری که قطع کردیم جفتمون. یه حالت قهرطور. بعد که قطع کردم دلم براش تنگ شد. و خب غصه خوردم که ناراحتش کردم با دعوا. رفتم گل‌فروشی براش یه شاخه گل گرفتم قبل از این بیاد؛ یه جورایی عذرخواهی. یه‌جورایی بیا ناراحت نباش از دستم، مهم نیست.
وقتی که اومد اونم یه دونه از این شیشه‌هایی که درشون چوب‌پنبه‌ست توش پر از قلبه و فلان خریده بود سر راه. اونم بعد از دعوا. که بیا ناراحت نباشیم. عذرخواهی. مهم نیست.

چند وقت پیش که رفته بود خرید با دوستمون (تو اون بارون خرکی اگر یادتون باشه) باز دلم براش تنگ شد. پاشدم تا بیاد فرنی درست کردم که خوشحال شه. غافلگیری کوچولو. اونم وقتی برگشت برام یه تی‌شرت اسنوپی بامزه خریده بود که خوشحال شم. :)) اونم غافلگیری کوچولو.

اینطوریه که... زندگی قشنگه. وقتی متقابله، می‌دونی که متقابله ولی اهمیتی نمی‌دی لزوماً به این که متقابله، زندگی قشنگه. :)

Flare and Fire

26 Oct, 19:23


آرمینا خاطره میخوایم

Flare and Fire

26 Oct, 19:19


گفته بودم مهسا برام توی یه دفترچه‌ای روزنوشت می‌نوشت وقتی اوین بودم؟ یکی از صفحه‌هاش این بود که اولین بارون‌های پاییزی شروع شده، نوشته بود کجایی که ببینی، داره بارون میاد. :)
این روزا هم می‌گذره جانم. و ما دووم میاریم.

Flare and Fire

26 Oct, 19:18


روزای بارونی قشنگیه، ولی چه فایده که پیشم نیست.

Flare and Fire

26 Oct, 19:04


وای بله! بچه‌ها من امروز قراره خیلی سنگین بنویسم، از همه کمک‌هاتون استقبال می‌شه.😭

Flare and Fire

26 Oct, 19:03


واییی منم دوتا اهنگ بگم؟👩🏻‍🦯


Emptiness machine از لینکین پارک


https://youtu.be/5FrhtahQiRc?si=l8335w9BUPyjdiNn
ایشونننن🥹

https://youtu.be/3jf6xOg6e7Y?si=vSjhxCnKlRRqZaT6
و ایشون

Flare and Fire

26 Oct, 19:02


اومدم یه متن بلندبالا بنویسم من‌باب دوستی و این‌ها، دیدم واقعا نمی‌دونم چی بنویسم.
ولی دیگه توی دوستی‌ها آدم باشیم دیگه. حیفه. دوستی خیلی قشنگه.

Flare and Fire

26 Oct, 19:01


#پروفایل‌های_معرکه، چون اینطوری جفتمون راحت‌تر می‌خوابیم. :)

Flare and Fire

26 Oct, 18:55


ترجیح می‌دهم که نه.

#بیوهای_معرکه

Flare and Fire

26 Oct, 18:32


دوستان مشخصاً مسئولیتی در قبالش نداشتن به این معنی نیست که آخوند باشیم و ادرار کنیم در سلامت روان بقیه. دیگه توضیح واضحات ندم من.

Flare and Fire

26 Oct, 18:32


هممم. من متخصص نیستم (و تو هم مشخصاً متخصص نیستی، پس می‌خوام بگم کلاً مسئولیتی در قبال افکار سایرین نداری). ولی یه وقتایی آدما صرفاً از همین لذت می‌برن که بگن آی من فلان، و یکی بیاد التماسشون کنه توروخدا نه فلان نه. حس شخصیت اصلی یه مجموعه‌ی YA بهشون دست می‌ده. یا مثلاً اون لاو اینترسته که خیلی سرد و مغروره و میس‌آندرستود و غیره.
من نمی‌گم ولش کن یا نکن، حتماً خودت بهتر می‌دونی. صرفاً لازم دیدم که یادآوری کنم تو متخصص نیستی و مسئولیتی در قبال سلامت روان سایرین نداری، اگر خودشون از آدمی که باید کمک نمی‌گیرن. نتایج تصمیماتشون هم با خودشونه. تو نهایتاً می‌تونی تشویقش کنی از متخصص کمک بگیره.🤷🏻
‌‌

Flare and Fire

26 Oct, 18:20


وای! *چشم‌های آتشین*
من امروز می‌نویسم، و این دلیلیه که آرا یک روز دیرتر منو می‌کشه که چرا فصل جدید بهش نمی‌دم!✊🏼

Flare and Fire

26 Oct, 18:19


https://youtu.be/rhTZTy1rZhw?si=tjg7YluUXZQTKNPb

اینو دیدید؟ بنظرم خیلی زیباست✨️🥲

Flare and Fire

26 Oct, 17:31


Ritz, [2024-10-26 10:24 AM]
و یه پارک دیگه هم بود اگه یادت باشه به اسم پارک بانوان که ۱۴۰۱ با تلاش دست‌جمعی بچه‌ها تونستیم اسمش رو عوض کنیم و «پارک ژینا» بذاریم. برای همین یه قلم کار خیلی از دانشجوها تعلیق و تهدید شدن و خیلی‌ها مسیر زندگی‌شون عوض شد.

Ritz, [2024-10-26 10:24 AM]
نکته جالب‌تر، سوم آبان ۱۴۰۱ این اتفاق افتاد. دقیقا ۲ سال پیش توی همچین روزی.

Flare and Fire

24 Oct, 21:30


Your heart's a mess
You won't admit to it
It makes no sense
But I'm desperate to connect
And you, you can't live like this.

@FlareAndFire

Flare and Fire

24 Oct, 21:24


دست بنداز ته حلقت و همه‌شو بالا بیار. خون و خاطره و هرچی اون وسط دادی پایین. هربار که گفتی می‌تونی، می‌شه، اشکالی نداره. همه‌ی تعریف و تمجیدها رو بریز بیرون که دیگه هیچی جلوتو نگیره؛ نه سایه‌های پشت چشمات، نه دست‌های دور گردنت، نه طناب‌هایی که پاهاتو گره زده به آسمون. بذار دستاوردها و ازدست‌رفته‌ها گلوتو بسوزونن و با غضب رهات کنن. بشین کف دستشویی با همه‌ی کسی که بودی، حماقت حال‌به‌هم‌زنی که پیرهنتو کثیف کرده. می‌تونی، می‌شه، اشکالی نداره. آواز کوچولویی که ته گلوت گیر کرده رو بین دوتا انگشتت می‌گیری و می‌کشی بیرون؛ کیف نمی‌ده. عین هر دفعه‌ای که درس‌ها رو جلوجلو می‌خوندی. الآن نباید اینا رو بلد می‌بودی، وقتش نبود که این‌قد توش خوب باشی. وقتش نبود. وقتش نبود. تکیه می‌دی به دیوار سرد و فکر می‌کنی که آخه آدم با اینا چی‌کار باید بکنه؟ اینا خوبه که توی سر آدم باشه همیشه، خوبه که آدم هر روز یادش باشه اینا رو، که تونسته، شده، اشکالی نداشته. نه این‌طوری پخش‌وپلا کف زمین، کثیف و زشت و چندش‌آور. درست‌کردن همچین افتضاحی از چیزای قشنگ فقط از تو برمی‌آد.
ولی ای بابا، خودمونیم، بس نیست؟ تا کِی همه‌ش خودت رو بزرگ کنی و تجربه‌هات رو، تا توی شعرها و استعاره‌ها جا شن؟ تا کِی از گوشه‌کنار خونه ستاره جمع کنی؟ یه فحش از زیر تخت، سه‌چهارتا آرزوی دست‌نیافتنی از پشت مبل، تیکه‌های تیز قلبت از روی طاقچه. بس نیست؟ دست می‌ندازی ته حلقت و فکر می‌کنی که بس نیست؟ یه جایی اون وسط گلوت رو زخم کردی بدون این‌که فریادی زده باشی، آوازی خونده باشی. پس کِی تموم می‌شه؟ خون و خاطره و همه‌ی خونه‌هایی که نساخته ول کردی، چرا تموم نمی‌شه؟

Flare and Fire

24 Oct, 21:16


یه چیزایی یه طوری قلبت رو می‌شکنه که از درد خم می‌شی. کسی تا حالا نگفته، ولی قلب شکسته مثل زخمی نیست که یه لحظه اتفاق بیفته و بعدش فقط جای زخمش بمونه. یه لحظه‌ست، و هر لحظه تا ابد تکرار می‌شه. دوباره. دوباره. دوباره. معنی می‌ده؟ نمی‌دونم. باید معنی بده. دردناک‌تر از اونه که معنی نده.

Flare and Fire

24 Oct, 04:19


Where the rivers meet the coming red tide
I got miracles for those on my side
In the willows I built my steeple
My spirit, my church, my people
Newfound faith that's vested in me
Now our bloody hands will heal the unclean

In the wastes I raise my steeple
My spirit, my church, my people.

#خورشید
#سازمان_طراحی
@FlareAndFire
‌‌‌

Flare and Fire

24 Oct, 03:51


واقعاً وضعیت مسخره‌ایه. قشنگ همه‌مون یه ارتباط سمی عشق-نفرت با نویسندگی داریم. حاضرم سوگند بخورم استثنا هم نداره.
(Or they're not as good. You should be suffering if you're really good. Otherwise you're having it too easy and the Just goddesses of stories won't accept it.)

Flare and Fire

23 Oct, 06:30


داشتم حرف می‌زدم با یکی، اشاره کرد که قطع کن. قطع کردم، گفت تو وقتی می‌ری روی انگر مودت، خیلی آروم حرف می‌زنی، طرف مقابل رو کلافه می‌کنی. می‌خواست بگه یعنی نکن این کارو. فکر کردم من مثل نویسنده نگاهش می‌کنم، داستانش رو می‌نویسم. “او” مثل عکاس نگاهم می‌کنه، شخصیتم رو قاب می‌کنه. شخصیت محوری داستان‌هامه و مرکز همه‌ی عکس‌هاشم. ترکیب خوبیه، نیست؟ عکاس و نویسنده. نویسنده و عکاس.
نمی‌دونم، فکر نکنم هیچوقت از زندگی‌م ترکیب دیگه‌ای بخوام…

Flare and Fire

22 Oct, 21:15


دو نوع توصیف رو خیلی دوست دارم.
یکی اون‌هایی که اصلا هیچ ربطی ندارن. مثل همین نقل‌قول محبوبم از ناتور دشت که می‌گه: «بله من به شما می‌گویم موهای الی چه‌جوری قرمز بود.»

و یکی دیگه هم اونایی که خود موقعیت رو آورده و انگاری اصلا توصیف نکرده. فکر کنم این یکیو بیشتر امونی اسنیکت انجام می‌ده ولی فعلا تنها چیزی که به ذهنم می‌رسه این آهنگ رضا یزدانیه: «مثل اونکه بعد از یه عمر زندگی، می‌گه زندگیتو نمی‌خواد رفت.»

Flare and Fire

22 Oct, 19:56


این شد فورواردش کردم که همین الان با لیام صحبت شخصیت‌های محبوبش در سازمان بود.😃

Flare and Fire

22 Oct, 19:56


و این‌طور بود که یادم اومد سازمان بخونم. آفیشالی کامفورت بوکمه.

Flare and Fire

21 Oct, 06:57


به تراپیستم گفتم: «چون من فکر می‌کنم زندگی ناامیدکننده‌ست. آدما رو ناامید می‌کنه و از میدون به در می‌کنه. ولی من همینطوری‌شم ناامیدم، و بزرگترین نقطه‌ی قوتم همینه که ناامیدانه می‌جنگم. زندگی نمی‌تونه ناامیدم کنه، نمی‌تونه با ناامیدی متوقفم کنه. برای همینم حس می‌کنم شکست‌ناپذیرم. چطور می‌خوای کسی رو شکست بدی که بزرگترین اسلحه‌ت روش کار نمی‌کنه؟»

Flare and Fire

20 Oct, 21:25


پشت پنجره‌ی جلویی خونه یه ردیف فرشته گذاشتیم که هرکدومشون زیرشون نوشته فرشته‌ی چی‌ان. پشت پنجره‌ی عقبی خونه ولی یه ردیف فیگور گرگ و خرس و ببر و پلنگ سیاهه. هر دو گروه هم برای محافظت از خونه‌ن، ولی خب. فرشته‌ها جلوی خونه، گرگ‌ها عقب.
If you know, you know.

Flare and Fire

20 Oct, 21:16


واقعاً یه جوری داره بارون میاد که شما می‌تونی بگیری بری بالا، اون‌وقت این پارتنر من پاشده رفته یه جور دهکده‌ی سر باز با یکی دیگه خرید. جداً که اگر عقل داشت من رو انتخاب نمی‌کرد.🚶🏻‍♀️

Flare and Fire

20 Oct, 20:55


دیشب مهمون داشتیم؛ Girls Night. شب هم یکی از دوستامون موند اینجا که امروز با مهسا برن خرید و مهسا بعد از چهارده سال به این درجه از شناخت از من رسیده بود که بهم حتی پیشنهاد هم نداد تو هم بیا. خلاصه که صبح پاشدیم، صبحونه خوردیم و دور سوم ماشین ظرف‌شویی شروع به کار کرد، بچه‌ها رفتن و من ماشین لباس‌شویی رو هم کار انداختم. الان نشستم تکالیف بچه‌ها رو تصحیح کنم و بهشون فیدبک بدم، بعدش دارم فکر می‌کنم کتاب بخونم و شاید بعدش بشینم بنویسم. فهرست کارهام رو بنویسم ببینم تا پارتنرم برگرده به کجا می‌رسیم؟

. تصحیح تکالیف بچه‌ها.
. یه فکری برای شام بکنم.
3. کتاب بخونم.
4. شاید یه کم بنویسم؟ نمی‌دونم. دلم می‌خواد با یکی حرف بزنم درباره‌ی نوشتن.
. لباس‌ها رو بندازم توی خشک‌شویی.
. برنامه‌ی هفته‌ی دیگه رو بنویسم.
. دفتر برنامه‌ریزی دومم رو به‌روز کنم.
. به اِما ایمیل بزنم.
. جواب ایمیل دیوید رو بدم.
. جواب ایمیل دکتر راد رو بدم.
. ظرف‌ها رو جابه‌جا کنم.

همین دیگه. یکشنبه‌ست آخه. یکشنبه باید تنبلانه بگذره، نه؟ :)
‌‌

Flare and Fire

18 Oct, 20:01


رفتن همیشه حسرت این سوال رو با خودش داره که چرا نشد که بمونم...

Flare and Fire

18 Oct, 19:05


من هروقت پست‌های فردریک بکمن رو می‌بینم به مهسا می‌گم این خیلی شبیه منه، یا چیزی که من با بچه‌هامون خواهم بود. ولی حداقلش اگر مهسا روزی شروع کنه به استفاده از✌🏼در باب «شغل» آرمینا، منم می‌تونم متقابلاً اشاره کنم که ✌🏼شغل✌🏼مهسا.

+ هاهاهاها، نه. ما زوجی نیستیم که قرار باشه در نقطه‌ای از زندگی‌شون پولدار شده باشن، مشخصاً.😃

Flare and Fire

17 Oct, 22:15


شاید فکر کنید صرفاً اعصابم ضعیفه، ولی باید بهم حق بدید وقتی بهش گفته‌م رمز لپ‌تاپ تاریخ تولدمه و می‌گه مگه ۱۳۷۱/۱۱/۱۷ نبود، از تو اتاق داد بزنم: شونزده! شونزده! چهارده فاکین ساله با همیم!

Flare and Fire

17 Oct, 05:40


So here we are
A thousand miles from hope
Endlessly falling from the clutches of a dream

Take my hand
It's bigger than us all
Follow me
To the end of time.

#ماه‌وخورشید
#سازمان_طراحی
@FlareAndFire
‌‌‌

Flare and Fire

16 Oct, 06:27


قول بده! -قول.

Flare and Fire

15 Oct, 07:08


گلبرگ‌ها ظریف‌تر از آن بودند که واقعاً بسوزند. همین که سرانگشتان درنده‌ی آتش به پیکر میرایشان می‌خورد، وجودشان از هم می‌پاشید. درخت‌ها بودند که سر بالا گرفته بودند؛ با تکبر اندوه‌بار آخرین شمشیرزنان پادشاهی شکست‌خورده. اینجا و آنجا می‌دیدی که با اصابت بمب یا خمپاره‌ای درختی درهم شکسته، ولی هم‌رزم‌هایش سرسختانه، در سکوت، به احترامش سراپا ایستاده‌اند. چون این مرگ‌ها نمی‌توانستند برای هیچ باشد. نمی‌شود یک درخت بشکند، و آتش به‌سادگی برنده‌ی بازی شود. طبیعت نمی‌پسندید؛ و درخت‌ها هم پاسداران جان‌برکف مادر طبیعت.

#سازمان_طراحی
‌‌

Flare and Fire

15 Oct, 06:58


I wanna feel hope when I die
So I know what I left behind
I wanna feel peace when I rest
So I know that I passed loves test
Oh, so I know that I passed loves test

And I always want more
But with you, I never get bored
So wake me up in five
I'll walk the dog you stay inside... :)

@FlareAndFire

Flare and Fire

13 Oct, 08:24


به یه چیزی احتیاج دارم که این فصل بعد رو بنویسم. خیلی هم دوستش دارم، ولی انگار هیجان ندارم. نمی‌دونم. وضعیتم اینه. از یه پلات‌هول؟ یه‌جورایی پلات‌هولی آگاهم، چیزهایی که باید یاد بگیرم و بخونم و ببینم، و نمی‌دونم چطوری خودم مرتبط با کتابم هیجان‌زده کنم.
پیشنهاد؟ حرف‌های الهام‌بخش؟ موسیقی الهام‌بخش؟ دمپایی؟🚶🏻‍♀️

+ ولی آره حالا خلاصه، #ازرنجی‌که‌می‌بریم.😃

Flare and Fire

12 Oct, 03:48


وقتشه یه هشتگ #اژدهایان‌ودخمه‌ها هم اضافه کنیم.