هوم. فکر میکنم مضطرب هستم. ناامیدم هستم. ولی ناشی از بزرگشدنه فکر میکنم؟ و ناشی از این که... بیشتر خودمم. صادقترم. حس میکنم درسته، آدما لازم دارن امید و شادی رو ببینن، ولی لازمه لحظههای ناامیدی رو هم ببینن. بدونن که اینا هم هست خب، و عیبی نداره. زندگیه. قرار نیست همهش یه شکل باشه.
درست میگی. زیادی خودم رو شاد و سرخوش نشون میدادم، چون دوستی داشتم که یه بار بهم گفت توام که فقط ناراحتیات رو میاری برای ما. و آرمینای کوچک فکر کرد اگر ناراحت باشه، دوست داشته نمیشه. پذیرفته نمیشه. دوستی نخواهد داشت. بعد یکی اومد که ازم خواست تاریکیهام رو نشونش بدم، و فکر کنم اون موقع... فهمیدم نیازی نیست خودم رو آتیش بزنم تا دنیای دیگران رو روشن کنم.
خودم همینطوریش روشنم. :)