FaridHub | فریدهاب @faridhub Channel on Telegram

FaridHub | فریدهاب

@faridhub


روایت‌هایی از اینجا و آنجای دنیا

Twitter: twitter.com/faridhubchannel

Youtube: youtube.com/c/faridhub

FaridHub | فریدهاب (Persian)

FaridHub | فریدهاب یک کانال تلگرامی است که با موضوع روایت‌هایی از اینجا و آنجای دنیا شناخته می‌شود. این کانال با هدف ارائه داستان‌ها و تجربیات متنوع از سرتاسر جهان به همه‌ی اعضای خود می‌پردازد. اگر به دنبال شنیدن داستان‌های جذاب و الهام‌بخش از سفرها و زندگی مردم از سرتاسر جهان هستید، کانال FaridHub | فریدهاب بهترین مکان برای شماست. این کانال همچنین اطلاعات بیشتری را در شبکه‌های اجتماعی دیگر نیز ارائه می‌دهد. برای دنبال کردن توییتر کانال به آدرس twitter.com/faridhubchannel و برای تماشای ویدیوهای مرتبط به کانال در یوتیوب به آدرس youtube.com/c/faridhub مراجعه کنید. پس از پیوستن به این کانال، شما همچنین به راحتی می‌توانید با دنیای متنوع و جذاب روایت‌های فریدهاب آشنا شوید.

FaridHub | فریدهاب

24 Oct, 08:08


پادشاهی بود به نام شهریار که آدم قدرتمند و عادلی هم بود. این آقا یه روز متوجه شد که زنش بهش وفادار نبوده و خیانت کرده و از اونجایی که خیلی بهش سخت اومده بود و دردش گرفته بود، از خشم زیاد دستور داد تا زنش رو اعدام کنن اما این درد خیلی عمیق در وجودش ریشه کرده بود.

به قدری این بی‌وفایی براش سنگین بود که از همه‌ی زنهای عالم نفرت پیدا کرده بود و متقاعد شده بود که تمامی زنها روزی به شوهرهاشون خیانت می‌کنن. این نفرت باعث شد دست به کار عجیبی بزنه: دستور داد هر شب یک دختر باکره براش بیارن.

یعنی بدین شکل: هر شب با یک دختر باکره ازدواج، شب رو باهاش سپری می‌کرد و صبح علی‌الطلوع قبل از اینکه دختر فرصت کنه بهش خیانت کنه، اعدامش می‌کرد. این ماجرا حدود سه سالی طول کشید و ترس و وحشت بزرگی در قلمرو شاه انداخته بود. دخترها از ترس فرار می‌کردن.

و خانواده‌هاشون باهاشون به دور دست‌ها می‌رفتن تا دست نظامیان شاه به دختراشون نرسه. یه جایی اوضاع اینطوری شد که دیگه دختر باکره‌ای نبود که برای شاه بیارن و همه یا کشته شده بودن یا فرار کرده بودن. تا اینکه شهرزاد وارد قصه میشه.

شهرزاد دختر باهوش و زیبای وزیر دربار بود که داوطلب شده بود که با شاه ازدواج کنه و هرچقدر پدرش در خفا اعتراض کرده بود قبول نکرده بود. شهرزاد برنامه‌ای در سر داشت که پدرش ازش خبر نداشت. اینا ازدواج کردن و شب که شد شهرزاد از خواهرش، دنیازاد خواست که برای خداحافظی بیاد به اتاقش.

شب شد و دنیازاد اومده بودی توی اتاق شهرزاد و شهریار و در همین حین شهرزاد شروع کرد به تعریف کردن یه داستان برای خواهرش. طوری هم داستان رو تعریف می‌کرد که شاه که رو تخت لم داده بود صداش رو بشنوه. دم‌دمای صبح و زمانی که هوا داشت کم کم روشن می‌شد،

شهرزاد توی یه نقطه‌ی حساس داستان رو نصفه نیمه قطع کرد. با این توجیه که روز شده و باید به کارهامون برسیم. شاه هم که جذب داستان شده بود، یک روز اعدامش رو به عقب انداخت تا شب بعد ادامه‌ی داستان رو از زبان شهرزاد بشنوه. شب بعد رسید و این داستان تموم شد و شهرزاد یکی دیگه رو شروع کرد.

و هر صبح سپیده دم شهرزاد داستان رو در نقطه‌ی حساسی ناتمام قطع می‌کرد. شب پشت شب این ماجرا تکرار می‌شد و شهرزاد داستانهای جذابی از قالی‌های پرنده، ملوانان، دزدهای معروف، داستانهای عاشقانه و ماجراجویی‌ها برای شهریار تعریف میکرد. این داستان‌گویی ۱۰۰۱ شب ادامه داشت.

شهرزاد با این داستان‌ها دل شاه رو به دست آورده بود و از طریق مفاهیم پنهان داستانها کاری باهاش کرده بود که عاشقش بشه و اون بی‌اعتمادیش به زنها رو از بین برد. شهریار می‌دونست که بدون شهرزاد نمی‌تونه زندگی کنه. عاشق شهرزاد شد. از اعدامش صرف نظر کرد و ملکه شد.

این دو با هم ازدواج کردن و سه تا بچه هم به دنیا آوردن. کتاب هزار و یک شب درباره داستانهاییه که شهرزاد برای شهریار میگه و با این داستانها قلب و روحش رو تسخیر می‌کنه.

FaridHub | فریدهاب

08 Sep, 05:43


افسانه‌ای به نام مثلث برمودا
——

منطقه‌ای به نام مثلث برمودا وجود نداره و هیچوقت هم نداشته. ما اینطوری یاد گرفتیم که مثلث برمودا به همراه دریای شیطان در ژاپن، از خطرناکترین مناطق دنیا هستن در حالی همه چیز زیر سر یه نویسنده‌ست که چند دهه پیش یه کتاب تخیلی و عجیب نوشت که براتون شرح میدم.

فرضیات عجیب و غریب درباره مثلث برمودا فقط یه باور عامیانه نیست، بلکه تو مستندهای تلویزیونی و کتابهای معروف هم بهش پرداخته شده. مثلا این کتابا و برنامه‌های تلویزیونی میان ادعا میکنن که آره ما از نظر علمی به این پدیده نگاه میکنیم.

میگن با روش علمی به موضوع نزدیک میشیم و فرضیات ماورا الطبیعه مثل انرژی روانی، جزیره خیالی آتلانتیس یا آدم ربایی فضایی رو رد میکنن ولی در عوض روی علت‌های طبیعی احتمالی مثل امواج غول پیکر دریایی، انفجار گاز متان زیر دریا یا نوسانات عجیب زمین مغناطیسی تمرکز میکنن.

که به قول خودشون باعث ناپدید شدن کشتی‌ها و هواپیماها میشه. یا میان فرضیاتشون رو با مدلهای مقیاسی و شبیه‌سازی‌های پیچیده آزمایش میکنن تا اعتبار علمی بدن به کارشون. اما بیشتر اینا چیزی بیشتر از یه نمایش علمی غلط نیست. کلا اینا هم قضیه رو سر و ته متوجه شدن.

بیشتر این برنامه‌ها و کتابها معمولا اولین قدم رو جا میذارن و در واقع هیچکدوم نرفتن از نزدیک مثلث برمودا رو ببینن. هرکسی تا حد مختصری از آمار و احتمالات سر در بیاره و این چیزا رو بفهمه، متوجه میشه که میزان تلفات حمل و نقل در مثلث برمودا از جاهای دیگه‌ی کره‌‌ی زمین بیشتر نیست.

و حتی همین تعداد تلفات مرموز بدون توضیح که اونجا اتفاق افتاده اونقدر زیاد نیست که مورد عجیبی به حساب بیاد. اصلا طبق شواهد آماری چیزی به نام مثلث برمودا وجود خارجی نداره و این چیزایی که به خورد مردم میدن صرفا مشاهدات خیالی برنامه‌های تلویزیون و کتابها هستن.

بخاطر همینه که بهتره افرادی که میخوان حقیقت مثلث خیالی برمودا رو بدونن، به منابع دست اول و معتبر مراجعه کنن. برای مثال، گارد ساحلی ایالات متحده که اصلی‌ترین مرجع امنیتی در این منطقه‌ست، درباره مثلث برمودا نظر متفاوتی داره.

در حقیقت، گارد ساحلی وجود مثلث برمودا رو به عنوان یه منطقه جغرافیایی با خطر خاص برای کشتی‌ها یا هواپیماها تشخیص نمیده و میگه در بررسی خیلی از تلفات هواپیماها و کشتی‌ها در این منطقه در طول سالیان، هیچ شواهدی مبنی بر اینکه علت سانحه چیزی جز نقص فنی و عوامل فیزیکی بوده وجود نداره.

البته یادمون باشه این حرف به این معنا نیست که در اون منطقه سانحه‌ای رخ نمیده اما سوانح اونجا هم مثل هرجای دیگه روی کره زمینه، و مثل هرجای دیگه روی زمین، برای درصد کمی از این سوانح هیچ توضیح خاصی وجود نداره.

خب، یه سوال باقی میمونه، اونم اینکه پس داستان مخوف مثلث برمودا اصلا چرا و چطور وارد اذهان عمومی شده؟ جریان چیه؟
همه این داستانا برمیگرده به یه اتفاق مرموز در سال ۱۹۴۵. تو این سال یکی از پروازهای تیمی شامل پنج هواپیمای آموزشی نیروی دریایی آمریکا

که بعدا به پرواز بدنام ۱۹ مشهور شد، به دلیل اتمام سوخت در منطقه برمودا سقوط کرد و لاشه‌‌ی هواپیما هم هم هیچوقت پیدا نشد. سالها بعد از این ماجرا، یه نویسنده به اسم وینسنت گادیس، این رو در قالب یه داستان با عنوان «مثلث برمودای مرگبار» در مجله داستانی Argosy در سال ۱۹۶۴ چاپ کرد.

داستان گادیس نسبتا ناشناخته بود تا اینکه در سال ۱۹۷۴ یه نویسنده‌ی رمانهای تخیلی به اسم چارلز برلیتز، احتمالا تحت تاثیر داستان گادیس، یه کتاب داستانی بلند درباره مثلث برمودا نوشت و چاپ کرد. این کتاب که انگار با روحیه جنبش «عصر جدید» دهه ۷۰ میلادی سازگاری خوبی داشت،

با استقبال گسترده مردم مواجه شد و اینطوری یک شبه مثلث برمودا رو به یه افسانه تبدیل کرد. همون زمان نویسنده‌ای به نام لری کوشه کتابی در رد این تئوری توطئه چاپ کرد ولی بازار علاقه خیلی کمی به کتاب نویسنده‌ای نشون داد که سعی داشت بگه چیزی ماورایی در مورد مثلث برمودا وجود نداره.

از اونجایی که مردم عاشق چیزهای خرافی و ماورایی هستن در نتیجه کتاب برلیتز کماکان محبوب و نمادین باقی موند. بنابراین، با اینکه چند مورد ناپدیدی غیرقابل‌توضیح در مثلث برمودا اتفاق افتاده، اما این اتفاقییه که در هر جای دیگه‌ای هم ممکنه بیفته،

و معلوم میشه که مثلث برمودا چیزی بیشتر از تخیل و داستان‌های ساختگی پر آب و تاب نویسنده‌های عامه‌پسند نیست. چیزی به نام مثلث برمودا وجود نداره و تمامی اطلاعات غلطی که مردم ازش میدونن برگرفته از یک رمان تخیلیه که از یاد همه رفته.

مثلث برمودا هم مثل خیلی چیزهای دیگه مدلش اینطوری بوده که یه دروغی وسط انداخته میشه و بعد شروع میکنن به توجیه کردن اون دروغ با دلایل عجیب و غریب علمی!
منبع: https://skeptoid.com/episodes/4337

FaridHub | فریدهاب

24 Aug, 14:32


در کل هرچند مدرکی در این باره وجود نداره و کوهن هم هرگز تا قبل از مرگش در سال ۲۰۱۰ اعترافی نکرد، اما خب این داستان با خیلی از واقعیت‌ها جور در میاد. با اینکه خیلی‌ها به کوهن به خاطر حرفاش خندیدن، اما خودش طرفدار صلح و ضد تروریسم بود.

و شاید هدف مهم‌ترش این بود که تروریست‌های بین‌المللی و پولدار دستگیر بشن. علاوه بر این، کوهن خیلی در مورد بمب‌های اتمی میدونیست و حتما میدونست که این حرفاش اشتباهه. ولی کسایی که میتونستن حرفاش رو تکذیب کنن، این رو هم میدونستن که کوهن تو پروژه‌های فوق محرمانه دخیل بوده.

خیلی از همکارای کوهن هم همین نظر رو داشتن. جفری لوئیس، یه تحلیلگر ضد گسترش سلاح‌های هسته‌ای، به مجله نیویورک تایمز گفت: «نمیتونم بفهمم کدوم بخش از شخصیت کوهن فیزیکدان‌ئه و کدوم بخش‌اش سیاستمدار.»

با این حال، کسایی که به جیوه سرخ اعتقاد دارن، همیشه کوهن رو بزرگترین شاهد نظریه‌شون میدونن. همه مقاله‌هایی که درباره جیوه قرمز نوشته شده، از حرفهای کوهن استفاده میکنن، و اکثرا اشاره‌ای به سوال‌برانگیز بودن ادعاهای اون نمیکنن.

کوهن نه تنها طرفدار جیوه قرمز، که در ایجاد باور به اون خیلی هم موفق بود و خیلی خوب تونست این شایعه رو پخش کنه. حالا به هر دلیلی که در نظرش بوده.

مختصری بود از این منبع: https://skeptoid.com/episodes/4713

FaridHub | فریدهاب

24 Aug, 14:32


افسانه‌ی جیوه‌ی قرمز
——

از زمانهای دور، از مصر باستان گرفته تا آزمایشگاههای پروژه‌ی منهتن و حتی تو غارهای عمیق افغانستان، بشر مدتهاست که دنبال یه ماده‌ی اسرارآمیز میگرده: جیوه‌ی قرمز. اما حقیقت این ماده‌ی اسرار آمیز عجیب‌تر از داستانهاییه که درباره‌ش گفته میشه.

صحبت درباره جیوه قرمز از دهه ۷۰ میلادی شروع شد و کسی هم درست نمیدونه چطور و چرا، اما از اون زمان تا حالا داستانا و افسانه‌های زیادی براش ساختن. مثلا میگن تو مصر باستان استفاده میشده و اون رو میذاشتن تو دهن مومیایی‌ها.

اما تابحال هیچ بشری جیوه‌ی قرمز رو ندیده و لمس نکرده. دست کم هیچ نمونه‌ای که از مراحل آزمایشگاهی عبور کرده باشه وجود نداشته. اما با تمامی این گفته‌ها، جیوه‌ی قرمز فقط یه شایعه‌ی اینترنتی یا یه داستان عامیانه نیست. قضیه یه کم پیچیده‌تره.

زیاد پیش اومده که تو بالاترین سطح دولت‌ها و ارتش‌ها و بخصوص در دوران جنگ سرد درباره‌ش حرف زده شده. در واقع شهرت اصلی جیوه‌ی قرمز بخاطر اینه که فکر میکنن جزئی مهم در ساخت یه سلاح فوق‌العاده‌ قوی باشه. برای همین بعضیا فکر میکنن جیوه قرمز اسم رمزیه برای یه ماده‌ی دیگه.

از اواخر دهه ۷۰ که شایعه جیوه قرمز تو بازار سیاه اسلحه پیچید، مسئولین مجبور شدن بهش توجه کنن، حتی با وجود اینکه میدونستن که واقعیت نداره. پیش اومده خیلی‌ها از این راه کلاهبرداری کردن و چیزایی رو به خریدار قالب کردن.

اینکه خیلی‌ها هنوزم فکر میکنن جیوه سرخ واقعیه یه دلیل دیگه هم داره: شخصی به نام ساموئل تی کوهن. کوهن یکی از دانشمندای اصلی پروژه منهتن بود که تو ساخت بمب اتم دست داشت. کسی که بهش لقب پدر بمب نوترونی رو دادن.

آدمای کمی تو دنیا بودن که مثل کوهن درباره بمب‌های اتمی اطلاعات داشته باشن. این آقا تو دهه ۹۰ که دیگه پیر شده بود، شروع کرد به حرف زدن درباره جیوه قرمز. بخاطر همین خیلی‌ها باور کردن که چنین ماده‌ای وجود داره. کوهن میگفت جیوه قرمز یه نوع ماده جدیده که ضربه رو تبدیل به گرما میکنه.

کوهن می‌گفت اگه یه ماده خیلی قوی از این نوع داشته باشی، میتونی همون شرایط ساخت بمب رو به شکلی ساده‌تر طراحی کنی و بمب هیدروژنی کوچیکی بسازی که تو کف دست جا میشه. با اینکه کوهن دانشمند معروف و با سوادی بود،‌ تقریبا همه فیزیکدانهای دنیا میگن حرفهاش کاملا غلطه

و چنین ماده‌ای نمیتونه چنین ویژگی‌هایی داشته باشه. انرژی‌ای که حتی یه ماده کاملا بی‌نقص بالوتکنیک میتونه آزاد کنه، بازم برای روشن کردن بمب هیدروژنی کافی نیست. اما خب جریان چیه بالاخره؟ یه ایده اینه که جیوه قرمز یه دروغ تبلیغاتی از طرف شوروی در دوران جنگ سرد بوده

تا آمریکایی‌هایی رو از این بترسونه که روس‌ها میتونن بمب‌های کوچیک رو هرجا و هر وقت که خواستن استفاده کنن. این نظریه منطقیه و شوروی هم احتمالا از بابت پخش شدن این شایعه خوشحال بوده. اما حالا که جنگ سرد تموم شده، شاید یه نسخه جدید از این دروغ وجود داشته باشه

و این بار آمریکا داره ازش استفاده میکنه تا تروریست‌ها رو گیر بندازه. حالا این کار عمدی باشه یا نه، تا حالا که جواب داده. سال ۲۰۱۱ بود که یه گروه خنثی سازی بمب تو افغانستان دو مخزن از نیروهای ویژه اروپا تحویل گرفتن که میگفتن حاوی جیوه قرمز بودن.

متخصص‌های آمریکایی در پایگاه هوایی بگرام این مخازن رو بررسی کردن، اما تو یکی جیوه معمولی بود و تو اون یکی هیچی نبود. حتی سال ۲۰۱۳ تو ترکیه خبر پیچید که سه نفر رو با یه کلاهک موشکی از جیوه قرمز دستگیر کردن.

بعدش یه خریدار اسلحه برای داعش با اسم رمز تمساح، چهار میلیون دلار برای خرید جیوه قرمز پیشنهاد داد. فروشنده‌ای که بهش این سفارش رو داده بود، بیشتر از ۱ سال دنبال جیوه قرمز گشته بود. بهرحال اینم میتونه ترفندی باشه برای به دام انداختن ترویست‌ها وقتی قصد خرید جیوه‌ی قرمز رو دارن.

خود کوهن میگفت یه دروغ بزرگ پیرامون جیوه قرمز وجود داره. اما از نظرش، این دروغ از طرف آمریکایی‌هایی بود که میدونستن این ماده واقعیه ولی تکذیبش میکردن. کوهن میگفت همکارای سابقش در لس آلاموس این دروغ رو پخش کردن.

اما تئوری کوهن جواب نمیده. هیچ دلیلی نداره که وجود یه ماده‌ای که هر دو طرف جنگ در اختیار دارنش رو تکذیب یا مخفی کرد. برعکس، باید افراد رو برای درست استفاده کردن یا نگهداری ازش آموزش داد و روش‌هایی به این منظور طراحی کرد.

اصلا نمیشه تصور کرد که یه راز به این بزرگی بین ارتش‌های آمریکا و روسیه، شرکتهای تولیدکننده، دانشمندای سراسر دنیا، اساتید دانشگاه و بخش‌های نظامی دارنده این سلاح مخفی باقی بمونه. ممکنه که کوهن خودش بخشی از یه دروغ بزرگ سازمان‌های اطلاعاتی آمریکا بوده تا تروریست‌ها رو گیر بندازه.

FaridHub | فریدهاب

10 Aug, 20:28


پادکست دن کارلین عالیه. هر اپیزودش حدود ۴ ساعته و متاسفانه هیچوقت نمی‌تونم تمومش کنم. آروم و شمرده حرف میزنه و موضوعای جذابی داره. اپیزودای ۵۶ تا ۵۸ این پادکست که حدود ۱۵ ساعته درباره امپراطوری هخامنشیانه. بی‌نظیره.
King of kings episodes

FaridHub | فریدهاب

08 Aug, 06:35


جوزف کمبل میگه مردم دنبال معنا در زندگی نیستن، فکر می‌کنن که دنبال معنا میگردن. میگه ما دنبال تجربه‌ای از زنده بودنیم. کاری که باهاش حس کنیم زنده‌ایم و هستیم. چیزی که باهاش جذبه‌ی زنده بودن رو عملا احساس کنیم.

FaridHub | فریدهاب

03 Aug, 16:34


مومیایی لنین صد ساله شد
——

صد سال و چند ماه از مومیایی شدن جسد ولادیمیر لنین میگذره. ولادیمیر لنین، اولین رهبر اتحاد جماهیر شوروی از زمان مرگش تو سال ۱۹۲۴ تا امروز توی تابوتی باز در مرکز مسکو خوابیده. انگار لنین هنوز توی تابوت بازش منتظر دفن شدنه و یه حضور شبح‌وار و مبهمی پیدا کرده.

لنین قبل از مرگش درخواست کرده بود که توی گورستانی کنار مادرش تو پتروگراد دفن بشه. بلافاصله بعد از مرگ لنین، نظرات مختلفی درباره محل و چگونگی دفن‌اش داده شد. همسر لنین با مومیایی کردن و نمایش عمومی جسدش در میدان سرخ مخالف بود، اما در نهایت این نظر استالین بود که اجرا شد.

عاقبت در جولای ۱۹۲۴ بدن لنین مومیایی شد تا برای یه زندگی غیرعادی پس از مرگ آماده بشه. هرچند جسد خود استالین هم بعد از مرگش تو سال ۱۹۵۳ مومیایی شد و کنار لنین قرار داده شد، اما چند سال بعد از سخنرانی کوبنده خروشچف، سال ۱۹۶۱ جسدش رو از اونجا برداشتن.

اما مومیایی لنین به طرز شگفت‌‌آوری طی این سالها بادوام بوده و از تحولات مختلف امپراطوری شوروی و فروپاشی بعد از اون جون سالم به در برده. جسد مومیایی شده‌ی لنین فقط در دوران جنگ جهانی دوم برای اینکه آسیبی نبینده مدتی بطور موقت به یه جای دیگه منتقل شد.

با این اوصاف برای خیلی‌هایی که از جنایت‌های کمونیسم اطلاع دارن شاید این سوال پیش بیاد که مردم روسیه معاصر چطور حاضر به نگه‌داشتن مومیایی لنین شدن؟ استدلال بعضی از متفکران روسی اینه که مردم روسیه بعد از فروپاشی شوروی دچار نوعی سوگواری کج و کوله شدن.

درسته که هم حکومت و هم مردم جنایات کمونیست‌ها رو به رسمیت شناختن، ولی این موضوع تا حد زیادی تحریف‌شده باقی مونده. در کنار همه اینا هنوزم از قبر لنین بازدید و تجلیل میشه و این نشون میده که کنار اومدن با گذشته چقدر برای مردم روسیه کار پیچیده‌ایه.

نگهداری از جسد لنین به شکل مومیایی خودش روشن‌ترین سند این موضوعه. درواقع با نگه داشتن این جسد که دیگه نه کاملا انسانه و نه کاملا مصنوعی، انگار تاریخ برای روسیه در زمان معلق مونده. اما چرا با اینکه خیلی از مجسمه‌های لنین خراب شدن، دفن کردن جسدش کار آسونی نیست؟

ژاک دریدا، فیلسوف فرانسوی معتقده که برای فهم این موضوع باید به اینکه گذشته به چه شکل‌های ناخواسته‌ای روی حال سایه میندازه فکر کرد. دریدا میراث شبح‌وار کارل مارکس و رابطه بین نسل‌های گذشته و حال رو پررنگ میدونه و میگه

زندگی کردن در زمان حال یعنی زندگی کردن با میراثی که از گذشته مونده و « زندگی کردن با شبح‌ها به این شکل میتونه یه جور سیاست حافظه، میراث و نسل‌ها باشه.» دریدا معتقده این مدل «مرده‌پرستی» هم روی حضور چیزی که دیگه نیست و غایبه تمرکز میکنه.

همه حرف دریدا اینه که وقتی ما وارث گذشته هستیم، همه «بودن» ما قبل از هر چیز، به شکل ارثی به ما رسیده. یعنی هویت و ماهیتمون رو از گذشته میگیریم. احساسی که ما نسبت به خودمون داریم هم قبل از هر چیز به ما به ارث رسیده، چه اون رو دوست داشته باشیم یا نه.

دریدا این رو هم میگه که نحوه دریافت این میراث گذشته کاملا قابل تفسیره. بازدیدکننده‌های مقبره لنین بیش از صد ساله که توی یه جور سوگواری وارونه گیر کردن و به جای دفن کردن لنین، اون رو به یه یادبود خیلی نمادین از زندگی و یه نشانه و سمبل خالص تبدیل کردن.

تصمیم خروشچف برای بازگشت به اصالت لنین بعد از دوران استالین باعث شد روح لنین ارج و منزلت حتی بیشتری هم پیدا کنه. می‌گفت استالین از اصول بنیادین لنینیسم و روح انقلاب منحرف شده بود. از دید خروشچف، لنین از استالین بالاتر بود، برای همین حضور فیزیکی‌اش میتونست


صرف نظر از همه تغییرات در رهبری سیاسی، حاکمیت دولت و حزب کمونیست رو زنده نگه داره. رهبران حزب تو روزهای تعطیل برای بزرگداشت انقلاب اکتبر و جنگ جهانی دوم کنار این آرامگاه تجمع میکردن. مقبره لنین برای تماشای رژه‌ها به خصوص رژه‌های روز پیروزی هم مکان ایدئال حزب بود.

از اون زمان تا حالا،‌ دانشمندای مرکز تحقیقات علمی و روش‌های آموزشی در فناوری‌های بیوشیمیایی کسایی هستن که نسل به نسل بقایای فیزیکی بدن لنین رو حفظ کردن. اینا هر ۱۸ ماه یه بار بدن لنین رو با روش‌های پیچیده‌ی مرمت مومیایی، به مدت حداکثر دو ماه بازسازی میکنن.

این اصرار بر حفظ جسد لنین برای خیلی‌ها معنای بزرگتری هم داشته. در دین ارتدوکس روسیه، شخصی قدیس محسوب میشه که بعد از مرگ جسدش تجزیه یا متعفن نشه و برای خیلی‌ها این واقعیت که بدن لنین تجزیه نشده، ارتباط عجیبی با قدیس بودن اون پیدا کرده.

کیش لنینیسم به تداوم ارزشهای دولت شوروی کمک کرده، چون لنین نه تنها به عنوان اولین رهبر اتحاد جمایر شوروی مورد احترامه بلکه به صورت نمادین هم به انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ و پیوستگی دولت روسیه با اتحاد جماهیر شوروی و همینطور به اصل و نسب دولت از زمان ایوان مخوف،

FaridHub | فریدهاب

03 Aug, 16:34


پتر کبیر، و استالین تا ولادیمیر پوتین امروزی مرتبطه. این پیوستگی و ارتباط حتی بعد از انحلال شوروی و کودتا و دوران گذار به دموکراسی و خلاء قدرت ایجاد شده تو سال ۱۹۹۱ هم کمرنگ نشد. بعد از اینکه شهر لنینگراد به اسم اصلی خودش یعنی سن پترزبورگ برگشت،

بوریس یلتسین تو سال ۱۹۹۳ نگهبانان افتخاری مقبره رو حذف کرد و همینطور پیشنهاد داد که لنین رو دفن کنن و تو سال ۱۹۹۷ هم دوباره این موضوع رو مطرح کرد، اما با مخالفت نیروهای سیاسی مواجه شد. پوتین هم تا حالا دو بار تو سالهای ۲۰۰۱ و ۲۰۱۱ با حذف مومیایی لنین و خاک کردنش مخالفت کرده.

مقبره لنین نشون میده که گذشته اصلا گذشته نیست، بلکه میشه گذشته رو بر اساس منافع سیاسی معاصر از نو ساخت. مومیایی لنین قراره نماد نامیرای این باور باشه.

مختصری بود از: https://europeanmemories.net/magazine/lenins-mausoleum-a-haunted-house-on-red-square-1/

FaridHub | فریدهاب

03 Aug, 06:09


#معرفی_کتاب

it didn’t start with you


پیش میاد که شما هیچی از زندگی و گذشته‌ی والدین یا پدربزرگ/مادربزرگتون نمی‌دونید ولی زندگی و آسیب‌هایی که اونا تجربه کردن می‌تونه زندگی شما رو تحت تاثیر قرار بده. در واقع، آسیب‌های گذشته می‌تونه منجر به الگوهای رفتاری‌ای بشه که کاراکتر شما رو شکل میده.

برای همه‌ی ما واضح و مبرهنه که مردم دوست ندارن از تجربیات دردناکشون حرف بزنن و معمولا بخاطر حفظ ظاهر اونا رو پنهان می‌کنن. با اینحال مهمه که یه راهی برای رفع اثرات مخرب این تروماهای خانوادگی پیدا کنیم چون اگر کاری نکنیم، این چرخه‌ی معیوب نسل به نسل ادامه پیدا می‌کنه.

مثلا، مرگ کودک تازه به دنیا اومده برای یک زوج یک اتفاق دردناکه. اما اگه والدین از رویارویی با اون درد و شوک کنار نیان و احساساتشون رو سرکوب کنن، احتمالا اون تروما رو به فرزندشون که در آینده به دنیا میاد منتقل می‌کنن. تروماها میتونن روی بیولوژی ما تاثیرگذار باشند.

تحقیقات نشون می‌ده که افکار و احساسات می‌تونن کدهای ژنتیکی یا DNA ما رو تغییر بدن. این یعنی شمایی که از تروما رنج می‌بری، ممکنه ژن‌های آسیب دیده‌ت رو به فرزندانت منتقل کنی. تروما همچنین هورمون‌های استرس رو تغییر می‌ده و والدین میتونن این تغییرات رو به کودکان منتقل کنن.

در مجموع، تروما فقط یک فرد رو تحت تاثیر قرار نمی‌ده، بلکه بطور بالقوه کل یک خانواده و چندین نسل رو تحت تاثیر قرار میده. ترس‌های غیرمنطقی، عادات مخرب و احساسات عجیب و غریب رو همه تجربه کردیم ولی خیلی وقتا مقصر این تجربیات خود ما نیستیم.

اغلب چنین رفتارهای ناسالمی ناشی از آسیب‌هاییه که شما بطور مستقیم یا غیرمستقیم از طریق خانواده تجربه کردین. چه اینکه والدین شما تو کودکی از هم جدا بشن و به روان شما آسیب بزنن یا پدربزرگ شما تو جنگ ترس بزرگی رو تجربه کرده باشه.

به طور خلاصه شما ممکنه علائمی از تروما رو در زندگی داشته باشیه که هیچ دخالتی در رخ دادن اونها نداشتید. ممکنه احساساتی رو تجربه کنید یا رفتارهایی از خودتون نشون بدید که نتیجه‌ی هیچ رویداد خاصی در زندگی خود شما نیست. بلکه برای شما به ارث رسیده.

نویسنده اشاره می‌کنه به یکی از بیمارانش که به شدت از مرگ می‌ترسید و ترس از فضای بسته داشت. دائما ناله می‌کرد که نمی‌تونم نفس بکشم و دارم میمیرم. هیچ اتفاق عجیبی در زندگی این شخص رخ نداده بود ولی وقتی گذشته‌ش رو بررسی کردن دیدن که

از بستگان خانواده‌ی مادرش در اتاق‌های گاز نازی‌ها به قتل رسیدن و اون کد ژنتیکی از اون فرد به چند نسل بعد از خودش منتقل پیدا کرده. نویسنده‌ی این کتاب میگه اگه از تروما یا مشکلات عاطفی رنج می‌برید، خیلی مهمه که سابقه‌ی خانوادگی یا وقایق رخ داده در دوران کودکی خودتون رو بررسی کنید.

انجام این کار می‌تونه برای اون چیزی که در زندگی عاطفی شما امروز رخ میده توضیحی داشته باشه.

معرفی مختصری بود از کتاب It didn't start with you

https://www.amazon.com/Didnt-Start-You-Inherited-Family/dp/1101980389

FaridHub | فریدهاب

25 Jul, 08:31


بنوساسان - دزدان ایران باستان
——
حوالی سال ۱۱۷۰ میلادی رو تو ذهنتون تصور کنید که رییس نگهبانای شب تو یکی از شهرای ایران بزرگ، با اون وسعت بزرگی که از نظر جغرافیایی داشت، داره تو کوچه پس کوچه‌های تاریک و خطرناک نگهبانی میده که یهو به دو سه نفر آدم مشکوک برمیخوره که دارن دم خونه یه تاجر پولدار می‌پلکن.

نگهبان فورا افرادش رو خبر میکنه و دستور میده که جیب‌های این آدمای مشکوک رو بگردن. توی جیب خلافکارا یه شمع، یه دیلم، یه تیکه نون خشک، یه میخ آهنی، یه کیسه شن و یه لاکپشت زنده پیدا میکنن. اما بین تمام این چیزا نگهبان تنها با دیدن لاکپشت بی‌معطلی دستور بازداشت اونا رو میده.اما چرا؟

شاید برای ما الان خنده‌دار به نظر برسه، ولی لاکپشت یه ابزار مهم برای دزدای ایران قدیم بوده. کاری که اونا میکردن این بوده که اول دیوار گلی خونه هدف رو با میخ سوراخ میکردن و بعد لاکپشت رو از توی سوراخ میفرستادن داخل تا اینطوری خونه رو زیر نظر بگیرن.

این اطلاعات رو ما از تاریخ‌نگاران اون دوره می‌دونیم و می‌دونیم که این دزدا عضو یه گروه از ولگردها و شاعران دوره‌گرد و خلافکاران حرفه‌ای بودن که رد پاشون تو دنیای زیرزمینی اسلام قرون وسطی پیدا میشه. به این گروه میگن بنو ساسان که حدود چند قرن فعال بودن.

بنو ساسان با تاکتیک‌های خاص خودشون و زبان رمزی‌ای که باهاش صحبت میکردن، یه روی پنهان و زیر زمینی دوران طلایی تمدن اسلامی بودن که توی تعدادی از نوشته‌های به جا مونده از اون دوران، زندگی و اخلاق و روش‌ها‌شون توصیف شده و به دست ما رسیده.

کلیفورد بازورث یه مورخ انگلیسیه که به طور خاص روی گروه بنو ساسان مطالعه کرده و میگه این ابزارهای متنوع دزدی اتفاقا کاربردهای خیلی دقیقی داشتن. ماجراشم اینطوریه که دزدا اول دیوار رو با میخ آهنی سوراخ میکردن، یه سوراخ به اندازه کله‌ی انسان،

بعد یه تیکه پارچه به سر یه چوب میبستن و اون رو از تو سوراخ رد میکردن، چون اگه خود دزد سرشو تو سوراخ میکرد، ممکن بود صاحبخونه اون طرف دیوار با چوب دستی یا چماق یا شمشیر منتظرش باشه. دزد وقتی مطمئن میشد همه چی امن و امانه، یه شمع کوچیک رو روشن میکرده و روی پشت لاکپشت میچسبونده،

بعد اون رو از سوراخ وارد خونه میکرده. وقتی لاکپشت آروم آروم تو خونه میچرخیده، با این کارش روی وسایل داخل خونه نور مینداخته و اینا میتونستن ببینن چی تو خونه‌س. بعدش دزد از کیسه شنی که همراهش بوده استفاده میکرده و مشت مشت از اون رو میریخته تو خونه،

شاید برای اینکه ببینه کسی تو خونه متوجه حضورش میشه یا نه. و اگه صدایی نمیومد وارد خونه میشده و با خیال راحت دزدی میکرده. بعضی دزدا هم واسه اینکه صدای خودشون رو مخفی کنن یه تیکه نون خشک یا لوبیا رو بلند بلند می‌جویدن تا صاحبخونه فکر کنه این صدای گربه‌ست که داره موش میخوره.

البته خیلی چیزا در مورد بنوساسان هنوزم مشخص و واضح نیست. دلیلشم اینه که دانش ما در مورد دنیای زیرزمینی دوره‌ی خلافت اسلامی فقط از چندتا منبع باقی‌مونده به دست اومده. مثلاً معلوم نیست که بنو ساسان اسم‌شون رو از کجا آوردن. منابع باقی‌مونده دو روایت متناقض رو ذکر می‌کنن.

اولین روایت اینه که این خلافکارا پیرو یا «فرزندان» شخصی به اسم شیخ ساسان بودن که زمانی شاهزاده‌ای ایرانی بوده و بعد از اینکه حق و حقوق اشرافی‌اش رو میخورن، به زندگی دوره‌گردی رو میاره. روایت دوم اینه که این اسم از «ساسانی» گرفته شده،

یعنی اسم سلسله‌ فرمانروایی قدیم ایران که عرب‌ها تو اواسط قرن هفتم نابودش کردن. طبق این نظریه، حکومت این فاتحان بیگانه باعث شد که خیلی از ایرانی‌ها به سطح طردشدگان و گدایان سقوط کنن و بعضیاشون مجبور میشن اینطوری امرارمعاش کنن (کتاب بازورث).

البته هیچ راهی برای دونستن اینکه کدوم ‌یکی از این روایات درسته وجود نداره. تنها چیزی که میشه گفت اینه که اصطلاح «بنو ساسان» زمانی خیلی رایج بوده و برای توصیف مجرم‌هایی از هر نوع به کار می‌رفته و به نظر می‌رسه که بعضی‌ها هم به داشتن این لقب افتخار هم میکردن.

بازورث عقیده داره که اعضای این گروه از اسلام و فرهنگ اسلامی به عنوان پوششی برای کاراشون استفاده میکردن. اونا ادعا میکردن که زاهد و عارف‌ان و کارای خارق‌العاده‌ای میتونن انجام بدن. اینا بسته به مخاطب‌شون داستانای مختلفی از مسیحیت یا یهودیت هم تعریف میکردن

و براشون هم فرقی نمیکرد که از خلیفه‌ی اول تعریف کنن یا از خلیفه‌ی چهارم. مزه زبون طرف رو که می‌فهمیدن داستانشون رو تغییر میدادن. البته که بنو ‌ساسان از این نظر صرفا معادل شرقی کلاهبردارایی بودن که همیشه تو همه فرهنگ‌ها و زیر پرچم همه دینها وجود داشتن.

FaridHub | فریدهاب

25 Jul, 08:31


اسماعیل العثمانی تاریخدان عقیده داره که این پدیده بخاطر شهری شدن بوده. بغداد پایتخت خلافت عباسی تو دوران هارون الرشید (حدود ۷۶۳-۸۰۹) حدود نیم میلیون نفر جمعیت داشت و به اندازه‌ی کافی بزرگ و ثروتمند بوده که می‌تونسته به خلافکارا فرصت‌های متنوعی بده که حرفه‌ای بشن.

اما عضویت تو گروه بنو ساسان بیشتر بر اساس عرف و عادت تعریف می‌شد تا تمایل به خلاف؛ العثمانی میگه که شاعرها، هر وقت حامی مالی خودشون رو از دست میدادن، به عضویت چنین گروههایی درمیومدن. خشن‌تر‌هاشون بیشتر تو مناطق روستایی و حتی تو بیابون‌های کم‌جمعیت فعال بودن.

برای مثال، شاه‌دزد شترها، شخصی به اسم شبان بن شیهاب، یه تکنیک جدید ابداع کرده بود که تو اون یه ظرف پر از کنه‌های خونخوار رو توی اردوگاه شترها رها می‌کرد. وقتی که کنه به جون شترها میفتاد و وحشت‌زده پراکنده می‌شدن، اون از فرصت استفاده می‌کرد و تا جایی که می‌تونست شتر می‌دزدید.

یا اعضای دیگر بنو ساسان برای اینکه خطر حمله سگ‌های نگهبان اونجا رو خنثی کنن، «بهشون یه مخلوط چسبناک از تفاله روغن و تارهای مو می‌دادن که دندون‌هاشون رو به هم میچسبوند و دهن‌شون رو قفل می‌کرد.» یه نویسنده‌ی سوری همون دوران یه کتابی نوشت به اسم کشف‌الاسرار.

که توش از روش‌ کار بنو ساسان نوشته تا به مردم درباره اونا هشدار بده. نویسنده این کتاب میگه که برای نوشتن‌اش صدها اثر دیگه رو مطالعه کرده و تونسته فقط از بین حیله‌ها و ترفندایی که بنو ساسان برای دزدی از خونه‌ها استفاده میکرده خودش به شخصه ۶۰۰تا رو کشف کنه.

این کتاب اطلاعاتی هم درمورد بقیه انواع خلافکارا مثل جواهرسازهای کلاهبردار که به گفته نویسنده، ۴۷ راه مختلف برای ساختن الماس و زمرد تقلبی داشتن هم به خواننده میده و حتی از صراف‌هایی می‌نویسه که از انگشترهای مغناطیسی برای تغییر جهت عقربه‌ ترازوهاشون استفاده میکردن

یا از ترازوهای دستکاری شده پر از جیوه استفاده میکردن که وزن طلای گذاشته‌شده روشون رو به طور کاذبی بالا ببره. نهایتا اما اون چیزی که بیشتر از همه در مورد بنی ساسان جلب توجه میکنه، جامعیت اونهاست. تو یه سر طیف آدمای خشن و تبهکار قرار دارن،

که از آدمکش‌های تمام عیار تا سارقین خونه‌ها رو شامل میشه، آدمایی با اسامی عجیب و غریبی مثل صاحب بعج ملقب به «شکم پاره‌کن» یا صاحب ردخ ملقب به «خردکن» که مسافرای تنها رو تو جاده‌ها دنبال میکرده و سر بزنگاه اونا رو خفت میکرده و مغزشون رو بین دوتا سنگ بزرگ و صاف متلاشی میکرده.

تو سر دیگه طیف هم شاعرها هستن، کسایی مثل ال-عکبری مرموز که فقط اینو در موردش میدونیم که کسیه که توی نوشته‌هاش صراحتا اعتراف کرده که نمیتونسته از راه فلسفه‌بافی یا شعر گفتن هیچ جور رزق و روزی‌ای به دست بیاره و فقط از راه کلک‌بازی میتونسته زندگیش رو بگذرونه.»

منبع: https://www.smithsonianmag.com/history/islams-medieval-underworld-15821520/

FaridHub | فریدهاب

21 Jul, 08:30


شرح واقعه‌ی هتل از زبان سوسلوا

FaridHub | فریدهاب

21 Jul, 08:27


سوسلوا می‌نویسه:«وقتی که به یاد می‌آورم در سال پیش چه بودم، نفرتی از داستایفسکی در دلم پا می‌گیرد. او بود که نخست ایمان را در من کشت.» فیودور هم مینویسه:«تو نمی‌توانی مرا بدین سبب که زمانی خود را تسلیم من کرده‌ای ببخشی. و می‌خواهی انتقامت را از من بگیری. این صفت ویژه زنان است.»

داستایفسکی از این رابطه‌ی بد درک عمیقی از عشق و نفرت پیدا کرد. این دختر و خصوصیاتش رو در چندین رمان آورد. مثلا تو قمارباز به کررات زنی رو تصویر می‌کنه که یه حالی به معشوقه‌ش میده ولی چون نمی‌تونه اون کارش رو هضم کنه، سعی می‌کنه انتقام بگیره.

ترکیب عشق و نفرت که ملغمه‌ی احساس نهایی سوسلوا نسبت به داستایفسکی بود، بدل به عنصری مهم در تجزیه و تحلیلش از روانشناسی انسان شد. کاراکتری که توی قمارباز موجوده که حتی اسمشم پولیناست، برگرفته از شخصیت همین دختره.

ادوارد هلت کار میگه لُب شخصیت سوسلوا به اعتقاد داستایفسکی، تکبر و استبداد رای بود. بعدها تو نامه‌ای به خواهر پولینا می‌نویسه که پولینا بی‌نهایت خودپرست بود و خودپرستی و خودخواهیش بس عظیم بود. از دیگران همه چی میخواد ولی خودش کوچکترین تعهدی نسبت به دیگران ندارد.

هلت‌کار میگه اگه در نظر سوسلوا عشق به معنای شوری سادیستی برای سلطه و بیرحمی بود، در عوض داستایفسکی عشق رو به چشم شوری برای رنج بردن می‌دید و تحمل این رنج در زیر دست معشوقه برایش شادی‌بخش بود. به اصطلاح مدرن، یک نگرش مازوخیستی داشت.

ادوارد هلت کار میگه این لذت بردن از رنج خویش، با لذتی که از رنج معشوقه‌اش می‌برد جبران می‌شد. حتی اگر عامل این رنج نه خود او بلکه دیگری بود. هم داستایفسکی هم قهرمان رمان قمارباز با رنجی که رقبای پیروزمندشان بر معشوقه‌هایشان تحمیل می‌کنن، احساس می‌کنن که انتقامشون گرفته شده. تو رمان می‌نویسه دوشیزه پولینا برده‌ی آن مرد است… زنها اینطور هستند؛ مغرورترینشان ناگاه فرومایه‌ترین برده‌ها از کار در می‌آیند.

این سوسلوا بود که به داستایفسکی نشون داد که چطور نفرت و عشق می‌تونن در هم تنیده بشن و همو بود که نشون داد میل به شقاوت و میل به رنج بردن (سادیستی و مازوخیستی)
نمودهای علی‌البدل انگیزه جنسی هستن.

مختصری از فصل هشتم کتاب «داستایفسکی: جدال شک و ایمان» از ادوارد هلت کار

خرید کتاب: https://www.iranketab.ir/c/618e10

FaridHub | فریدهاب

21 Jul, 08:27


معشوقه‌ی داستایفسکی
——

داستایفسکی یه دوست دختر داشت که تاثیر زیادی تو افکار و آثارش داشت. هم بود، هم نبود. هم ابراز عشق می‌کرد، هم بی‌محلی. تا حد جنون فیودور رو دیوانه می‌کرد ولی تشنه از لب چشمه برش می‌گردوند. اوج این قضیه جایی بود که روزی در هتلی در بادن اتریش با هم اتاق گرفتن.

اون موقع زن اول داستایفسکی که دیوانه‌وار دوستش داشت سالها بود که بیمار و علیل شده بود. عشقی شبیه به ماجرای «شبهای روشن» که البته چیزی ازش نمونده بود ولی فیودور تا لحظات آخر زندگیش کنارش موند و خرجی پسرش رو هم می‌داد. اما روزی دختر جوانی به نام سوسلوا پولینا یه نامه براش نوشت.

سال ۱۸۶۱ بود. این دختر که ۲۰ سالی از فیودور جوونتر بود یه داستان کوتاه فرستاده بود براش که بخونه و نظر بده. ابراز محبت زیادی هم کرده بود تو نامه. ظاهرا از طریق همین نامه‌ها این دو نفر با هم گرم گرفته بودن و برای هم نوشابه باز می‌کردن.

ما بخش زیادی از این ماجرا رو از طریق نوشته‌های پولینا فهمیدیم. دختری بود که عادت داشت روزمرگی‌هاش رو بنویسه. خیلی هم خوب می‌نوشت. این دختر خیلی لوند بوده ظاهرا. خودش تو نوشته‌هاش میگه که لذت میبره از اینکه مردها رو تحریک می‌کرده ولی بی‌نصیبشون میگذاشته.

و اینطوری بود که این دختر هوشیار و دریده با چرب‌زبونی بسیار بالا، فیودور ساده‌دل و حساس رو گیر آورده بود. اینا همدیگه رو دیدن بارها و قرار شد تابستون ۱۸۶۳ رو با هم برن فرانسه و ایتالیا. اما عزیمت داستایفسکی عقب افتاد و نشد. دلیلشم این بود که درگیر زن بیمارش بود و

مشکل تجدید گذرنامه و بی‌پولی و اینا هم بود. دختره خیلی زودتر راه افتاد و به پاریس رسید ولی خبری از فیودور نبود. این یه جا سر راهش مدتی رو تو قمارخونه‌ها سپری کرده بود تا یه پولی گیر بیاره خرج سفرش کنه که تمامی اینا باعث شده بود دختره دلگیر بشه و نامه‌ای بنویسه که آقا نمیخواد بیای اصلا.

همین دوران دختره از لج فیودور، با یه پسر دیگه دوست میشه که اون رو تو خاطراتش سالوادور می‌نامه و مدتی با هم موندن ولی خیلی زود از هم جدا شدن. فیودور هم همچنان تو پاریس بود و پیغام و پسغام و بالاخره دختره از خر شیطون پایین اومد و همدیگه رو دیدن. قرار شد با هم برن ایتالیا.

اما سوسلوا گفته بود تنها در صورتی میام که مثل «خواهر و برادر» باشیم. و معلوم نیست چی پیش میاد که راهشون رو به سمت بادن اتریش کج می‌کنن. روزی از روزها که اینجا تو هتلی اقامت دارن، سوسلوا ماجرا رو اینطور تعریف می‌کنه که گفتم بیا کنارم رو تخت بشین و دستاش رو گرفتم تو دستم.

بعد در میاد و میگه که آره رفتارم تو پاریس خیلی درست نبود و ببخشید و این حرفا. باید درست‌تر رفتار می‌کردم. فیودور از کنار تخت پامیشه که پاش به کفشهای سوسلوا گیر می‌کنه و یه سکندری می‌خوره. بعد رو به دختره میگه نمی‌دونی الان چه بر من گذشت.

دختره میگه چه گذشت؟ گفت میخواستم پات رو ببوسم! دختره تو دفتر یادداشتش ادامه میده که لباسهام رو در آوردم و به رختخواب رفتم و از فیودور خواستم نگاه کنه ببینه خدمتکار میاد وسایل رو جمع کنه یا نه. بعدش میگه فیودور یه جور ناجوری نگاهم کرد که معذب شدم.

دختره میگیره میخوابه و به فیودور میگه تو هم برو تو اتاقت بخواب. میره ولی در رو نمی‌بنده و برمیگرده تو اتاق دختره به بهونه‌ی بستن پنجره. بعد میاد سمتش که لباسهاش رو در بیاره (از اون تیپ لباسهای هزارلایه‌ی قرن نوزدهمی)تا راحت بگیره بخوابه. انجام میشه و سوسلوا

وانمود می‌کنه که منتظره فیودور برگرده اتاقش بعد بگیره بخوابه. فیودور هم با دلخوری برمیگرده اتاقش و این بار چفت در اتاق رو می‌بنده. سوسلوا طبق گفته‌ی خودش در یادداشت‌هاش اون شب بهش پا نداد و بهش حس بدی هم داده بود. طوری که روز بعد فیودور اومد گفت ببخشید مست بودم و این حرفا.

هر دوشون هم بی‌پول بودن. فیودر دار و ندارش رو یا گرو گذاشته بود یا از این و اون قرض میکرد. نامه میفرستاد برای دوست و آشنا و ناشرها که اگه میشه یه پولی بهش بدن تا وقت برگشت تسویه کنه. بعدش با سوسلوا رفتن جنوا و از اونجا با کشتی رفتن رم.

ظاهرا تو رم هم یه شب هیجان‌انگیز دیگه براشون پیش میاد که این بارم دختره فیودور رو ناکام میگذاره. بی‌پولی و بدهی زیاد و علافی و اذیت‌های این دختر فیودور رو بیچاره می‌کنه. بعد از این ماجراها هم از هم جدا میشن و ظاهرا تا دو سال بعدش دیگه هم رو نمی‌بینن.

در کل اینکه رابطه‌ای مابین این دو برقرار شده یا نه، مشخص نیست ولی هرچی دست‌نوشته موجوده نشون میده که سوسلوا به شدت فیودور رو از نظر روحی آزار داده. سوسلوا تو یادداشت‌هاش از فیودور به عنوان یک اغواگر سنتی اسم می‌بره و خودش رو یک زن معصوم نشون میده.

FaridHub | فریدهاب

19 Jul, 05:24


خروشچف و استالین

FaridHub | فریدهاب

19 Jul, 05:22


واضح بود که مائو حساب همه چیو کرده بود. میدونست که خروشچف سواد بالایی نداره و از عادات و ضعف‌هاش هم چیزای زیادی میدونست. مهم‌تر از همه، فهمیده بود که این مرد تپل روس که وقتی لباساشو درمیاورد شکمش شبیه یه توپهای بزرگ ساحلی می‌شد، هیچوقت شنا یاد نگرفته بود.

روز دوم مذاکرات، وقتی مائو با حوله و دمپایی ظاهر شد، خروشچف فهمید که دردسر بزرگی در انتظارشه. و ترس‌هاش زمانی به واقعیت تبدیل شد که دستیار مائو یه مایوی شنای سبز خیلی گشاد آورد و مائو اصرار کرد که مهمونش باهاش تو استخر روبازش شنا کنه.

خروشچف و مائو وارد استخر شدن. مائو بلافاصله شروع کرد به چینی حرف زدن. مترجم‌های روسی و چینی دور استخر دنبال مائو میرفتن و تلاش میکردن ببینن چی میگه و چطور باید حرفای این دو نفر رو رد و بدل کنن. خروشچف تو این مدت تو قسمت کم‌عمق استخر که مخصوص بچه‌ها بود، معذب ایستاده بود.

تا اینکه مائو بدجنسی کرد و بهش گفت بیاد تو قسمت عمیق‌تر باهاش شنا کنه. افراد مائو کم نذاشتن و یه جور وسیله کمکی شنا هم برای خروشچف آوردن تا دیگه حسابی معذب‌اش کنن. در حالی که خروشچف داشت تقلا میکرد روی آب بمونه، مائو به حرف زدن ادامه میداد.

مائو با لذتی که تلاشی هم واسه مخفی کردنش نمیکرد، دست و پا زدن خروشچف رو تماشا میکرد. به هر حال، نتیجه مذاکرات تو همون روز پیشاپیش معلوم شده بود. خروشچف که اعتماد به نفسی براش باقی نمونده بود، بعد از سفرش بلافاصله دستور داد که مشاوران شوروی از چین برگردن.

چین هم تلافی کرد و تو سفر بعدی خروشچف به پکن تو سال ۱۹۵۹، ازش استقبال خاصی نکردن و نذاشتن سخنرانیش رو انجام بده. اینطور شد که تا سال ۱۹۶۶ دو کشور درگیر یه جنگ مرزی مهارنشدنی شدن. جدایی چین و شوروی به واقعیت پیوسته بود.

بعدش دیپلماسی پینگ ‌پنگ کسینجر، شبح همکاری چین و آمریکا رو مطرح کرد و شوروی‌ها رو تحت فشار گذاشت که کمک‌هاشون به ویتنام شمالی رو تو زمانی که آمریکا به‌شدت دنبال خارج شدن از جنگ تو جنوب شرقی آسیا بود، کم کنن.

همه‌ی اینا باعث رخ دادن یک زنجیره‌ طولانی از اتفاقاتی رو به راه انداخت که منجر به فروپاشی بلوک شرق تو سال ۱۹۸۹ شد. و اون مایوی سبز گشاد در این ماجرا بی‌تاثیر نبود.

منبع: https://mikedashhistory.com/2012/05/04/khrushchev-in-water-wings-on-mao-humiliation-and-the-origins-of-the-sino-soviet-split/

FaridHub | فریدهاب

19 Jul, 05:22


مایوی سبز نیکیتا خروشچف
——
میگن نیکیتا خروشچف یه سری خصوصیات اخلاقی خاص خودش رو داشت که اگه نداشت، مسیر تاریخ عوض می‌شد. مثلا دلیل اینکه از پاکسازی‌های وحشتناک دهه ۱۹۳۰ و ۱۹۵۰ شوروی جون سالم به در برد، این بود که قدش به ۱۶۰ سانتی متر هم نمیرسید و برای استالین ۱۷۰ سانتی خطر بزرگی به حساب نمیومد.

یا مثلا اگه شناگر بهتری بود، در روابطش با چین می‌تونست بهتر عمل کنه و با هم مانع از پیروزی غرب تو جنگ سرد بشن، اوضاع دنیا خیلی فرق میکرد. سوال پیش میاد که شنا بلد بودن یا نبودن خروشچف چرا باید مهم باشه؟ خب برای توضیح این موضوع باید اول خود کاراکتر خروشچف رو شناخت.

خروشچف یه روستایی ساده بود که موقع انقلاب ۱۹۱۷ تو معدن کار میکرد. اون سالها تو شوروی سمت مهمی نداشت و خیلی از کمونیستای باسابقه‌ی حزب مسخره‌ش هم میکردن. خود استالین هم یه بار دستش انداخته بوده و مجبورش کرده یه رقص محلی به اسم گپاک رو اجرا کنه که خروشچف اصلا از پس‌اش برنمیومد.

سواد درست و حسابی هم نداشت و فقط چهار سال مدرسه رفته بود. از یه جای پرت تو اوکراین اومده بود و خیلی وقتا هم بی‌ادب و فحاش بود. اما وقتی خروشچف بعد از مرگ استالین تو سال ۱۹۵۳ تونست از بقیه پیش بیفته و جانشین اون بشه، کاملا آدم دیگه‌ای شد.

خروشچف ولی تو قدرت‌طلبی پرشور عمل میکرد. پس از مرگ استالین خیلی جاه‌طلب شده بود و در عین حال شوخ‌طبع هم بود و حرفاش همیشه نقل مجلس میشد. اما از خوش شانسی یا شایدم بدشانسیش، نقاط ضعف خودش رو خیلی خوب میشناخت.

تو کنگره بیستم حزب تو سال ۱۹۵۶ اون سخنرانی معروف به گزارش محرمانه رو نوشت و اونجا تو جلسه استالین رو محکوم کرد به داشتن کیش شخصیت و بعدش فرآیند استالین‌زدایی رو شروع کرد. اما برخلاف استالین که خیلی محتاط بود،

اتفاقا خروشچف مصمم بود که تو سیاست خارجی خودش رو ثابت کنه و یه کار درخشان انجام بده. شکل روابط خروشچف با همتایان خارجی خودش باعث شد اسمش همه جا نقل محافل باشه. اول اینکه تو سال ۱۹۵۹ از همتای آمریکایی خودش یعنی دوایت آیزنهاور با زور و فشار خواسته بود که دعوتش کنه آمریکا.

خبر ذوق خروشچف برای رفتن به دیزنی‌لند تبدیل به تیتر اول روزنامه‌ها شد. خروشچف همچنین خیلی تمایل داشت که از نزدیک مرلین مونرو رو ببینه و همینم باعث شده بود کلی جوک براش بسازن. تو بازدیدی که از هالیوود داشت، مرلین مونرو رو هم دعوت کردن تا سخنرانی کوتاهی به زبان روسی داشته باشه.

خروشچف چندتا سفر هم به چین داشت. روابط روسیه با چین برای مدتها ملتهب بود. این دو کشور که مرز مشترکی به طول بیشتر از ۳۲۰۰ کیلومتر دارن، همیشه سر کنترل مغولستان و منچوری با هم درگیر بودن. تو دهه ۱۹۳۰، وقتی چین به اشغال ژاپنی‌ها دراومد،

استالین با قلدری بعضی از معادن پر زغال منچوری رو تصاحب کرده بود. اما بعد از پیروزی نهایی مائو تو ۱۹۴۹، ظهور یه چین کمونیست، توازن قوا رو تو آسیا بهم ریخت. فرض عموم بر این بود که چین و شوروی به خاطر ایدئولوژی مشترکشون، باهم متحد میشن و کل منطقه رو تحت سلطه خودشون درمیارن.

اما پشت پرده، روابط بین این دو قدرت بدتر از اونی بود که عموما تصور میشد. از دید شوروی، کلی دلیل برای شک کردن به مائو وجود داشت – مائو کسی بود که به عنوان رهبر کمونیست یه انقلاب دهقانی موفق رو رقم زده بود، یعنی کاری رو کرده بود که طبق دیالکتیک مارکسیستی غیرممکن بود.

برای مائو قضیه اما شخصی‌تر بود. مائو که اعتماد به نفس فوق‌العاده‌ای داشت و کاملا از تاریخ پرافتخار کشورش مطلع بود، از اینکه استالین باهاش مثل یه «مارکسیست عصر حجری» رفتار میکرد و نوشته‌هاشو رد میکرد، به شدت ناراحت بود. استالین کلا آدم حسابش نمی‌کرد.

یه بار مائو برای یه ملاقات کوتاه با استالین، چند هفته رو تو یه خونه ییلاقی دورافتاده بیرون مسکو تلف کرد که تنها تفریحش یه میز پینگ پنگ خراب بود. بعد از اینکه بالاخره همدیگه رو دیدن، استالین در ازای کمک‌های نظامی ناچیز، امتیازات قابل توجهی رو از مائو گرفت.

و وقتی جنگ تو کره شروع شد، شوروی اصرار کرد که چین «تا آخرین روبل» هزینه سلاح‌هایی رو که برای کمک به کره شمالی لازم داشت، پرداخت کنه. اون موقع مائو از عصبانیت به حد انفجار رسید و بعدش دنبال انتقام بود. استالین از مائو خوشش نمیومد.

فرصت انتقام، هشت سال بعد، وقتی خروشچف برای دومین بار در یه سفر رسمی به چین رفت، پیش اومد. روز مذاکرات، مائو پیشنهاد شوروی رو برای ابتکارهای دفاعی مشترک به طور قاطع رد کرد و در حین مذاکره حتی یه بار از جاش بلند شد و انگشتش رو تو صورت خروشچف تکون داد.

مائو سیگار پشت سیگار روشن میکرد و خروشچف که از سیگار کشیدن متنفر بود رو اینطوری آزار میداد. به قول نویسنده کتاب زندگینامه خروشچف، «مائو اون روز با خروشچف مثل یه دانش‌آموز فوق‌العاده کند ذهن رفتار کرد». مائو بعدش پیشنهاد داد ادامه مذاکرات رو ببرن تو یه ویلا برگزار کنن.

FaridHub | فریدهاب

15 Jul, 08:09


تیم سرویس مخفی ترامپ بد عمل کرد و ترامپ خیلی اتفاقی الان زنده‌ست. اما به ازای هر اتفاق اینچنینی که در اون مهاجم موفق میشه، چندین مورد خنثی میشه. معمولا اتفاقات اینچنینی کمتر رخ میده و چون اینا تو کارشون موفقن، کسی درباره‌شون حرف نمیزنه.

آدمایی که در پست‌های مهمی فعالیت می‌کنن، و از فاجعه‌هایی با تاثیرگذاری بالا «جلوگیری» می‌کنن، اغلب دیده نمیشن و اونا رو قهرمان نمی‌دونن اما اون افرادی که بعد از فاجعه وارد عمل می‌شن و یک اکت قهرمانانه انجام می‌دن، قهرمان شناخته میشن.

افرادی بودن در طول تاریخ که اکت‌های قهرمانانه‌ای انجام دادن ولی ردی ازشون به جا نمونده. کسی اونا رو نمی‌شناسه و روز مرگشون هم جز خانواده‌ی خودشون، کسی به یادشون نیست. این آدما شاید خودشونم ندونن که چه تاثیر بزرگی در جلوگیری از فاجعه‌ها داشتن. اجازه بدین مثال بزنم:

نسیم طالب تو کتاب قوی سیاه میگه ما آدمایی که برای هدفی که ما ازش مطلع بودیم، جونشون رو از دست دادن رو می‌شناسیم ولی آدمایی هم هستن که تاثیرگذاریشون کمتر از اونا نبوده ولی چون از «هدفشون» آگاه نبودیم، اونا رو نمی‌شناسیم. دلیلشم اینه این آدما تو کارشون موفق بودن.

تصور کنین یک قانونگذار که ذهن روشن و دید وسیعی به امور داره، چند ماه قبل از حادثه‌ی ۱۱ سپتامبر یک دستور اجرایی صادر می‌کنه مبنی بر اینکه درب‌ کابین خلبان ناوگان هوایی در سرتاسر آمریکا باید ضدگلوله بشه و یه قفل بزرگی هم روش بزنن تا تروریست‌های احتمالی نتونن وارد کابین بشن.

این آدم با این دستوری که اجرایی کرده ممکنه محبوبیتش هم کمرنگ بشه چون زندگی پرسنل رو سخت‌تر کرده بهرحال ولی همین آدم اون شخصیه که از حادثه‌ی ۱۱ سپتامبر جلوگیری کرده. این آدم رو کسی نمی‌شناسه، مجسمه‌ای ازش ساخته نمی‌شه، اسمش تو روزنامه‌ها نمیاد.

و بعد از مرگش هم کسی نمی‌گه آقای X که از فاجعه‌ی یازده سپتامبر جلوگیری کرد بر اثر سکته درگذشت. چون فاجعه‌ای اتفاق نیافتاده که بزرگی و تاثیرگذاری این فرد جلو چشم باشه. حتی شاید قبل از مرگ هم بخاطر خرجی که رو دست ناوگان هوایی گذاشته از اداره اخراجش کنن. اما بهرحال.

نسیم طالب به اینا میگه Silent Hero. اینا آدمایی‌ان که حتی ممکنه خودشون هم ندونن که چه‌قدر تاثیرگذارن و چون پاداشی از طرف اطرافیان بخاطر کارهاشون نمی‌گیرن، ممکنه افسرده هم بشن. حالا سناریوی دیگه رو بررسی کنیم. یازده سپتامبر اتفاق افتاد و کلی آدم کشته شدن.

چه آدمایی در چشم مردم برجسته شدن؟ اونایی که تو شوهای تلویزیونی اکت قهرمانانه انجام دادن یا سعی کردن که وانمود کنن که اکت قهرمانانه انجام می‌دن. مثل مجری‌ها، آدمایی که ابراز تسلیت کردن و سیاستمدارهایی که خطابه‌های قدرتمند خوندن و سعی کردن چاره‌ای پیدا کنن.

آیا اون بانکداری که از یک رکود عمیق در کشور و به فنا رفتن اقتصاد جلوگیری می‌کنه ولی کسی تاثیرگذاریش رو نمی‌فهمه «قهرمان» دیده میشه یا اونی که بعد از خرابکاری قبلی‌ها میاد و به مردم میگه من اومدم که «درستش» کنم؟ بزرگی کار اولی رو کسی نمی‌بینه.

چون بخاطر اقداماتش «فاجعه‌ای» رخ نداده. همه‌ی ما شنیدیم و خوندیم که میگن«پیشگیری بهتر از درمانه» اما افراد بسیار معدودی بخاطر پیشگیری پاداش میگیرن. نسیم طالب میگه ما از کسانی که اسمشون در کتابها اومده تقدیر می‌کنیم، به قیمت کسانی که کتابها در مورد اونها سکوت کردن.

Silent Heros.

FaridHub | فریدهاب

12 Jul, 19:57


بختیار علی از مهمترین نویسندگان خاورمیانه‌ست. اگر ازش چیزی نخوندید، از رمان «آخرین انار دنیا» شروع کنید. شما رو از زمین می‌کنه و با خودش به درون قصه‌هاش می‌بره. رئالیسم جادویی رو به کوچه پس کوچه‌های خاورمیانه آورده و شما رو با نثر شاعرانه‌ش مسخ می‌کنه.

FaridHub | فریدهاب

11 Jul, 20:22


Laika