کانال رسمی آزیتا خیری @azitakheyri Channel on Telegram

کانال رسمی آزیتا خیری

@azitakheyri


نویسنده ۱۶ عنوان کتاب چاپی از جمله ماهی‌زلال‌پرست،عنکبوت،خانه‌امن،بی‌گناهان،شاخه‌نبات و...
آنلاین رایگان #راه‌چمان
آنلاین حق عضویتی #جرعه_چین

ادمین تبلیغات: @RazEzay

ادمین: @Asimehsar90

کانال رسمی آزیتا خیری (Persian)

با خوش آمدید به کانال رسمی آزیتا خیری! اگر به دنبال کتبی هستید که هم فرهنگی باشند و هم سرگرم‌کننده، اینجا به جای مناسبی رسیده‌اید. آزیتا خیری، نویسنده معروفی است که بیش از ۱۶ عنوان کتاب چاپی تحت عناوین مختلف نوشته است، از جمله 'ماهی‌زلال‌پرست'، 'عنکبوت'، 'خانه‌امن'، 'بی‌گناهان'، 'شاخه‌نبات' و غیره. اگر علاقه‌مند به داستان‌های جذاب و فوق‌العاده خواندنی هستید، حتما بیایید و با کتاب‌های آزیتا خیری آشنا شوید.

در این کانال، شما می‌توانید به صورت آنلاین و رایگان از کتاب‌های #راه‌چمان لذت ببرید و با عضویت در #جرعه_چین به روز رسانی‌ها و مطالب جدید دسترسی پیدا کنید. همچنین، اگر تمایل به تبلیغات در این کانال دارید، می‌توانید با ارتباط با ادمین تبلیغاتی به آدرس @RazEzay در ارتباط باشید. ادمین اصلی کانال نیز آماده پاسخ به سوالات شما و ارائه خدمات بهتر برای شما است. بنابراین، بهترین کتب را با آزیتا خیری کشف کنید در این فضای فرهنگی و هنری. خواندن کتاب‌های او شما را به دنیایی تازه و متفاوت می‌برد که قطعا لذت خواهید برد. پس عجله کنید و به کانال رسمی آزیتا خیری ملحق شوید!

کانال رسمی آزیتا خیری

21 Nov, 09:15


فرصت استفاده از تخفیف کتابهای چاپی و رمان جرعه‌چین فقط تا فردا شب❤️

کانال رسمی آزیتا خیری

19 Nov, 20:20


نبات کمی به جلو خم شد و جعبه‌ی سیگار خسرو را برداشت. نخی گوشه‌ی لبش گذاشت و سعی کرد فندک بزند. دستش می‌لرزید. عصبی بود.

خسرو بالاخره چشم از آسمان گرفت و به سوی او چرخید. نبات به سیگارش پک زد و خسرو پوزخند زد. نبات خاکستر سیگارش را روی میز تکاند و خسرو پرسید:

_هنراتو برا شازده رو کردی؟!

این‌بار نبات بود که پوزخند می‌زد. کام دیگری از سیگار گرفت و دود آن را بیرون داد. خیره به باغی که شسته می‌شد زمزمه کرد:

_برای خان‌داداشت یه دختر نازنازی دست‌وپاچلفتی‌ام!

حرفش خسرو را به خنده انداخت و با لحنی مسخره جواب داد:

_خنگ باش. جهان عاشق دخترای خنگه؛

#جرعه_چین جدیدترین اثر
#آزیتا_خیری

یه تخفیف عالی داریم میتونید تا پایان هفته کتاب بجای حق عضویت ۶۰،۰۰۰ تومان با ۵۰،۰۰۰ تومان عضو داستان بشین.

اگه قصد عضویت دارین لطفا به ادمین زیر پیام بدین🌺
@doost6565

کانال عمومی نویسنده:
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg

کانال رسمی آزیتا خیری

19 Nov, 03:47


کلیپ خاطره‌بازی با #خانه امن
فکر کنم همه میدونن خانه امن کتاب مورد علاقه ادمینه😍😍
خانه امن به چاپ نهم رسیده
و از عاشقانه‌ترین کتابهای خانم خیری هست❤️
میتونید با تخفیف ویژه و ارسال رایگان با ۳۵۴،۰۰۰ تومان کتاب رو خریداری کنید.
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

17 Nov, 09:13


سلام
#تخفیف_ویژه هفته کتاب و کتابخوانی
دوستان عزیزم میتونید تمام کتابهای چاپی خانم خیری رو با #تخفیف_بیست_درصد و #ارسال_رایگان سفارش بدین😍
موقعیت خیلی خوبیه تا بتونید کتابهای موردنظرتونو با بهترین تخفیف بخرید و لذت ببرین❤️
لیست کتابهای موجود خانم خیری با تخفیف ویژه براتون میذارم:

بی گناهان
قیمت کتاب: ۴۶۵،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه: ۳۷۲،۰۰۰ تومان

ماهی زلال پرست
قیمت کتاب:۶۲۰،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه: ۴۹۶،۰۰۰ تومان تومان

عنکبوت
قیمت کتاب:۵۴۰،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه: ۴۳۲،۰۰۰ تومان

خانه امن
قیمت کتاب:۴۴۳،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه: ۳۵۴،۰۰۰ تومان

حضرت میر
قیمت کتاب:۵۳۰،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه: ۴۲۴،۰۰۰ تومان

عاشق شدم
قیمت کتاب:۱۱۸،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه:۹۴،۰۰۰ تومان

روی نقطه هیچ
قیمت کتاب:۴۸۰،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه:۳۸۴،۰۰۰ تومان

برای خرید کتابها لطفا به ادمین زیر پیام بدین🌺
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

16 Nov, 18:35


شجاع‌الدین تند می‌راند!
نگران پری‌ناز بود.
وارد تقاطع شد و همان وقت صدای بلند چرخ‌های فولکس سبز‌رنگی که یک‌باره روی ترمز کوبیده بود با رگبار تند آسمان در هم آمیخت.

سپر فولکس تنها چند سانتیمتر با پری‌ناز فاصله داشت و جهانگیر در حالی‌که فرمان را سفت چسبیده بود، خیره به دختری که مقابل ماشینش از ترس می‌لرزید، نفس‌نفس می‌زد.

سوی دیگر تقاطع شجاع‌الدین بود که حیرت‌زده و ناباور روی ترمز کوبید. باران می‌بارید، اما از پس شیشه‌های خیس هنوز آن‌قدری دید داشت که نازپریِ روزهای نوجوانی‌اش را بشناسد.

فکر نکرد. یک‌باره از ماشین پیاده شد و بی‌توجه به راننده‌ای که پشت سرش بوق می‌زد به سوی پری‌ناز دوید.

جهانگیر مات و منگ با پایی که روی پدال ترمز سست شده بود، سر جا خشکش زده و قدرت تفکرش را از دست داده بود.

بی‌اراده به جانب دیگر تقاطع نگاه کرد و مردی را دید که وقت دویدن به سوی آنها بارانی‌اش را از تن در می‌آورد.

جهانگیر بی‌اینکه رمقی برای حرف زدن داشته باشد،نگاه کرد و تنها چند ثانیه بعد بود که شجاع‌الدین بی‌توجه به خیابانی که از صدای کش‌دار ترمز ناگهانی جهانگیر هنوز گرفتار بهت بود، بارانی‌اش را روی شانه‌های پری‌ناز انداخت و بعد تن خیس و باریک او را در آغوش کشید و بی‌اینکه حرفی بزند، امنیت آغوشش را به وجود لرزان دخترک بخشید.

پری‌ناز یک‌باره نفس کشید؛ تند و پی‌درپی!
انگار هوا کم آورده بود. دست‌هایش را روی شانه‌ی شجاع‌الدین گذاشت و با بغضی که امروز برای هزارمین بار آب می‌شد، عطر تن شجاع را نفس کشید.

شجاع‌الدین دستش را دور کمر پری‌ناز حلقه کرد و او را به سوی فیات برد، اما نگاه خیره‌ی جهانگیر با آن دو کش آمد و دید که مرد قدبلند و غریبه در فیات را برای دختر جوان باز کرد و بعد با قدم‌هایی تند ماشین را دور زد.

جهانگیر نفسی کشید و بالاخره چشم از فیات گرفت. حرکت کرد، اما هنوز درگیر مرد غریبه‌ای بود که وسط خیابان بارانی، بی‌خیال اهل گذر، دخترک عمارت مستوفی را در آغوش کشیده بود.

#جرعه_چین
#آزیتا_خیری

یه تخفیف عالی داریم میتونید بجای حق عضویت ۶۰،۰۰۰ تومان با ۵۰،۰۰۰ تومان عضو داستان بشین.

اگه قصد عضویت دارین لطفا به ادمین زیر پیام بدین🌺
@doost6565

کانال عمومی نویسنده:
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 18:07


عیارسنج جرعه چین

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:55


🎧 جستجوی موزیک در آهنگیفای

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:55


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_سی_و_دو
اصغرآقا و آقاناصر و آقا ابوالفضل هم حالا وسط غائله هستند و صدیقه‌خانم و هاجرخانم و چند نفر دیگر با چادری روی سر و دمپایی توی پا دارند نگاه‌مان می‌کنند.
شیوا فریاد می‌زند: همَه‌یی این غائلَه زیر سر میناس! جماعت دخترَ شیردستَه نگرفتیمان برا برادرشوورم بعد بیست سال زهرشَه ریخت بِشِمان...!
صفیه‌خانم مدارا را کنار می‌گذارد. جلو می‌رود و وسط جیغ‌جیغ شیوا محکم توی دهانش می‌کوبد. شیوا منگ و مات نگاهش می‌کند و من درمانده از غائله‌ای که از کنترل خارج شده، سر می‌چرخانم. نمی‌دانم شیوا حرمت گیس سفید صفیه‌خانم را نگه داشته یا زورش به پیرزن نمی‌رسد. حالا موهایش میان دست صفیه مشت شده و جیغ‌هایش دردآلود شنیده می‌شود. خان‌جان می‌خواهد برود جلو، اما صدیقه‌خانم راهش را سد می‌کند و از آن سو هاجرخانم و اعظم‌خانم سعی دارند شیوا را از زیر دست‌های صفیه‌خانم کنار بکشند.
خسته‌ام!
هر طرف که سر می‌چرخانم کسی یقۀ دیگری را گرفته و فریاد و فحش محله را پر کرده. میان آن شلوغی کسی بازویم را می‌کشد. به عقب برمی‌گردم. مجابی شبیه خودش نیست!
دگمۀ پیراهنش کنده شده و موهایش به‌هم ریخته. نفس‌زنان و عصبی می‌پرسد: خبر نداری اینا کجا رفتن؟
نومیدانه سر تکان می‌دهم. کارتی کف دستم می‌چپاند و می‌گوید: خبری گرفتی بهم زنگ بزن.
و می‌رود سوی شاسی‌اش که جلوی خانۀ آقاابراهیم پارکش کرده. حالا حسن شیردست در حصار دستان آقانبی‌ست و باقر محصور میان دستان آقاناصر آقاحجت فحش می‌دهد: حروم‌لقمَه‌یی دَیو.... بی‌شرفِ قرمسا... مِرم از تولَه‌یی بی‌همه‌چیزت شکایت مِکنم...فکر کردی با هوارهوار مِشَد برا پسر بی‌ناموست زن ببری خانَه؟!
حسن بلندتر از او نعره می‌زند: حسن نیستم اَیَه بذارم دخترتَه بندازی به پسر مهندسِم... بی‌همه‌چیز خودتی و جد و آبادت.. بی‌شرف... حروم‌لقمَه منِم یا تو که ترازوتَه دستکاری کردی تو هر کیلو سیب و گوجَه قد خون آقات از ملت پول مِکَنی؟! حروم‌خور!
باقر دوباره خیز برمی‌دارد سمت او، اما ناصر و حجت مهارش می‌کنند. فحش‌های هردویشان رکیک است و این یعنی خط بطلان روی امید بیست و چند ساله‌ام برای تمام شدن قهری که پوریا آن را هزارساله نامید.
آژیر ماشین پلیس روی فریادهایشان پخش می‌شود و من نومید و درمانده به سوی ماشین می‌روم. پوریا انگار روی صندلی خشک شده. کشیده‌ای که از باقر خورد دردناک بود؛ درست به تلخی کشیده‌ای که من هم یک‌وقتی توی همین کوچه از حسن شیردست خوردم. بد است که پوریا حالا درست سر جای من ایستاده!
***

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:55


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_سی_و_یک
پوریا مثل مجسمه کنارم نشسته. حتی دیگر دستمالی هم به دماغش نمی‌کشد و من وقتی ترمز می‌کنم گذرا نگاهی هم به او می‌اندازم. می‌توانم خون خشک‌شده را زیر بینی‌اش ببینم. لاکردار هنوز هم دست‌های سنگینی دارد. از ماشین که پیاده می‌شود دکتر مجابی را می‌بینم که جلوی در خانۀ شیردست ایستاده و با صفیه‌خانم حرف می‌زند. می‌روم سوی در و کلید می‌اندازم و کمی بعد خان‌جان نشسته میان تشک گل‌دارش به جانم غر می‌زند: گفتیمان این یکی زبان ندارد، وِزَه نی، اما انگاری غلط کردیمان! این یکی اَ همَه دودَرَه‌بالام‌تر بوده اس!
بی‌اینکه با او یکه‌به‌دو کنم می‌روم سوی اتاق و در کمد را باز می‌کنم. نه چادرش هست، نه مانتو و ژاکتش و نه ساکش. جای خالی‌اش دلم را خالی می‌کند. هدیه امانت امید است، امانت کمال و من حتی نمی‌دانم کی، کجا رفته!
بی‌مکث شماره‌اش را می‌گیرم. اپراتور امروز جهد کرده دیوانه‌ام کند. سر و صدای کوچه میخکوبم می‌کند. می‌روم سوی پنجره و پرده را کنار می‌زنم و باقر را می‌بینم که گَل حسن شیردست را چسبیده. خان‌جان بلند ناله می‌کند: واویلا... بیا برو ببین کوچَه چه خبر شدَه اس!
می‌دوم سوی در و پاشنۀ کفش‌هایم را می‌خوابانم و می‌روم توی کوچه. حسن کی رسیده و باقر کی او را خِرکِش کرده نمی‌دانم. آن میان دکتر مجابی سعی دارد از هم سوایشان کند. پوریا هنوز مثل مجسمه توی ماشین نشسته و بی‌حالت نگاه‌شان می‌کند.
می‌روم جلو و تقلا می‌کنم باقر را عقب بکشم. شیوا جیغ می‌زند. نمی‌شنوم چه می‌گوید. مهم هم نیست. همین‌که موفق شده آرامش محله را به‌هم بریزد حتما کافی‌ست!
مجابی حسن را عقب می‌کشد، اما حسن کوتاه نمی‌آید. بی‌تعارف و بی‌ملاحظه می‌گوید: زوری کی عروس نَمِبَرَن! من دختر شما رَ نخوام برا پسرم باس کی رَ ببینم؟!
حرفش باقر را دیوانه می‌کند. از چنگم درمی‌رود و هم‌زمان که مشتش توی صورت حسن می‌نشیند، می‌غرد: من جنازَه‌یی دخترمم رو دوش پسرَه‌یی هیچی‌ندارَ تو نَمِذارم!
زورش از حسن بیشتر است و صدای چک و لگدش محله را برمی‌دارد. صفیه‌خانم ناتوان و وحشت‌زده فریاد می‌زند: کمک کنیتان... پسرَمَه کشت!
خان‌جان از جلوی در خانه‌مان جوابش را می‌دهد: صداتَه ببُر صفیه! این مصیت، درد دخترَ خانَه‌ماندَه‌ت اس... بو ترشیش مَلَه را برداشته اس!

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:54


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_سی
بغض‌کرده، عصبی، بی‌حوصله و اخم‌آلود جواب می‌دهد: شما حق دارین. بابام شکایت کنه دردسر می‌شه براتون. اما اگه خودم برم کسی نمی‌تونه مزاحم شما بشه.
از میز که دور می‌شود به بند کوله‌اش چنگ می‌زنم و در نگاه تلخ او، تلخ‌تر از خودش می‌گویم: من حوصله ندارم بچه. بشین صبحانه‌تو بخور.
طول می‌کشد تا غیظش بخوابد و پشت میز برگردد. به ساعت نگاه می‌کنم. از نه گذشته. می‌گویم: اگه کاری ندارین راه بیفتیم.
فرخنده زودتر بلند می‌شود. بعد خاطره است که می‌ایستد و سرآخر هدیه است که وقتی دارد کیفش را می‌گردد، مقابلم می ایستد. کیفم را برمی‌دارم و سرم را بالا می‌آورم و یک‌باره سه تا کارت بانکی، قرمز و طلایی و بنفش مقابلم می‌بینم. ابرویم بالا می‌پرد و پرسش‌گر نگاه‌شان می‌کنم. هدیه تعارف را کنار می‌گذارد و می‌گوید: من حساب می‌کنم.
فرخنده با عجله می‌گوید: دنگی بدیم بهتره.
خاطره آرام‌تر از بقیه می‌گوید: نوبتی هم می‌تونیم حساب کنیم.
گره ابروهایم باز می‌شود و لبخند آهسته روی صورتم جا می‌گیرد. می‌گویم: هر جا کم آوردم می‌گیرم ازتون.
هدیه تند می‌گوید: این‌جوری درست نیست.
و فرخنده کوتاه اعتراض می‌کند: خانوم!
سوئیچ را به هدیه می‌دهم و خودم به سوی پیشخوان می‌روم. مرد که کارت را به دستگاه می‌کشد، من از پشت شیشه به آن سه نفر نگاه می‌کنم. هدیه دارد برف شیشۀ ماشین را پاک می‌کند. فرخنده بی‌حوصله گلولۀ برفی درست می‌کند و خاطره اولین کسی‌ست که سوار می‌شود.
اندکی بعد پشت فرمان می‌نشینم و دعا می‌کنم پرایدخان نفس راندن تا تبریز را داشته باشد.
***

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:54


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_بیست_و_نه
سر تکان می‌دهم. او می‌رود و من به املتی که مشتری ندارد خیره می‌شوم. تعارف است یا بی‌میلی نمی‌دانم. اما هر چه هست، عصبی‌ام می‌کند. لقمه‌ای درست می‌کنم و به سوی خاطره می‌گیرم. بی‌اینکه نگاهم کند آن را می‌گیرد و بعد دست فرخنده است که به سوی نان می‌رود.
نفسی می‌کشم و برای هدیه چای می‌ریزم. لبخندش گرم‌تر از هوای برفی بیرون است.
لقمه‌ای توی دهانم می‌گذارم و می‌پرسم: چند ساعت راهه تا تبریز؟
او جرعه‌ای چای می‌نوشد و بعد عمیق نفس می‌کشد. نگاهم می‌کند و من هم به او چشم می‌دوزم. دنیاست دیگر! آن‌قدر لاکردار و نامرد که ما را میان این جادۀ یخ‌زده مقابل هم نشانده. لب‌هایش به آرامی تکان می‌خورد: با این هوا، ده یازده ساعت!
پلک می‌زنم و نگاهم بین فرخنده و خاطره می‌چرخد. روزهای آخر سال همیشه سرم در مدرسه شلوغ است.
باید مدرسه را برای اسکان نوروزی آماده می‌کردم و برنامۀ کاری معلمان را برای بعد از تعطیلات هماهنگ می‌کردم. حالا حتما در نبود من خانم حاج‌آقایی دور خودش می‌چرخد و خانم جلیلوند غر می‌زند و اخمِ و بی‌حوصلگیِ غیبتم را سر بچه‌ها خالی می‌کند.
نگاهم روی صورت فرخنده می‌ماند. تکلیفم با او روشن نیست. شوخی که نیست!
امانت مردم را برداشته‌ام و با خودم می‌کشم ناکجا! پدرش می‌تواند شکایت کند که آن وقت به هر پلیس راهی برسیم فاتحه‌ام خوانده است.
نامطمئن و بلاتکلیف می‌پرسم: آروم نشدی فرخنده‌جان؟
پلک نمی‌زند. خیره نگاهم می‌کند و بعد به سردی می‌پرسد: چرا می‌پرسین؟
توضیح سوالش ساده نیست. به دست‌هایم نگاه می‌کنم و به دنبال کلمات می‌گردم، اما هدیه پیش‌دستی می‌کند و می‌گوید: الآن حتما همه دارن دنبالت می‌گردن.
فرخنده با تأنی چشم از او می‌گیرد و به سوی من برمی‌گردد. لحنش تلخ است. می‌گوید: باشه... شما رو تو دردسر نمی‌ندازم!
کوله‌اش را برمی‌دارد و من بی‌حوصله می‌گویم: بشین!

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:54


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_بیست_و_هشت
پشت فرمان می‌نشینم و به کاپوت بالازدۀ ماشین زل می‌زنم. چهار نفریم گرفتار سکوت!
موبایلم را برمی‌دارم، اما زود پشیمان می‌شوم. می‌اندازم کنار دنده و بی‌حوصله می‌گویم: از اینجا دربیائیم می‌ریم یه چی می‌خوریم.
باز هم جوابم سکوت است. اندکی بعد مرد تتودارِ ابرو تمیزکرده کاپوت را پایین می‌زند و من با کیف پولم پیاده می‌شوم. سرمای هوا استخوان‌سوز است یا به قول قزوینی‌ها «فقیر عریان‌کن»!
بدتر این‌که هر چقدر به سمت شمال می‌رویم سردتر هم می‌شود و من نمی‌دانم با بخاری نیمه‌جان این پراید خسته تا کجا می‌توانیم دوام بیاوریم.
از پمپ بنزین خارج می‌شوم. باز هم کسی حرفی نمی‌زند و همین عصبی‌ام می‌کند. از کمربندی می‌پیچم توی شهر و بی‌وسواس جلوی اولین صبحانه‌سرا می‌ایستم. کمربندم را که باز می‌کنم آمرانه می‌گویم: بیائید پایین!
کمی طول می‌کشد تا روی صندلی‌ها جابه‌جا شوند و بعد هر کدام سلانه‌سلانه و کرخت از ماشین پیاده می‌شوند. هیچ خوب نیست که در این سفرِ ناخواستۀ یک‌باره هم ناچارم مدیر باشم.
بعد از سال‌ها نمایش یک زن مستقل و مدیر، حالا دوست دارم روی مبل خانه‌ای که از تمیزی خانه‌تکانی برق می‌زند، پشت پنجرۀ برفی بنشینم و کسی نازم را بکشد. نمی‌گویم محمد! نه حالا که همسرش این‌جا کنارم نشسته و خیره به شیشۀ برفی صبحانه‌سرا فکر می‌کند.
به‌ خاطره نگاه می‌کنم و او شال پشمی‌اش را تا زیر گونه‌اش بالا می‌کشد. نه‌چندان بلند می‌گویم: باید ببرمت دکتر!
بی‌حرف سر تکان می‌دهد؛ یعنی که نه!
نگاهم می‌چرخد سوی فرخنده. برعکس خاطره گریه نکرده، اما در عمق چشمانش غم بیداد می‌کند. این‌بار به نیم‌رخ هدیه نگاه می‌اندازم و باز هم بی‌اینکه بخواهم ذهنم به‌هم می‌ریزد.
مرد سیبیلوی صبحانه‌سرا لباس سفید به تن دارد. کلاه سفیدی هم روی سرش گذاشته که اگر چرکش و آن چند لکۀ روغنش را نادیده بگیرم، می‌توانم دل بدهم به املتی که روی میز می‌گذارد.
سبد نان را کنار ماهی‌تابه می‌گذارد و بی‌حوصله می‌پرسد: چیز دیگه‌ای نمی‌خواین؟

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:53


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_بیست_و_هفت
پشت فرمان می‌نشینم و آهسته می‌روم سوی تعمیرگاه آن سوی پمپ بنزین. کسی حرفی نمی‌زند. تنها گاهی صدای فین‌فین خاطره روی اعصابم می‌رود. تقصیر خودم است. نتوانستم یادش بدهم که مشکلاتش را با گریه حل نکند.
بی‌حرف پیاده می‌شوم و به سوی تعمیرکار می‌روم. دارد روی موتور دویست و شش سفیدی کار می‌کند. بوی گازوئیل و روغن سوخته دماغم را پر می‌کند. می‌گویم: خسته نباشی اوستا!
بلند می‌گوید: استارت بزن!
و بعد از ماشین که دور می‌شود تازه می‌فهمم یک جوان سی و دو سه سالۀ خوش‌چهره و جوان است.
می‌پرسم: یه نگاه به پراید می‌ندازی؟ مسافریم. ببین راست و ریسه یا نه.
صدای کار کردن درجای دویست و شش فضا را برداشته. دست‌هایش را با دستمال کثیفی پاک می‌کند و وقتی به سوی پراید می‌آید می‌پرسد: با این می‌رید سفر؟!
حرفش دلم را خالی می‌کند. می‌خواهم چیزی بگویم، اما خودش با خنده ادامه می‌دهد: ظاهرش که خسته‌ست... کاپوتو بده بالا.
اندکی بعد تا کمر روی موتور خم شده و نمی‌دانم چه‌کار می‌کند. از کنار کاپوت به ماشین نگاه می‌اندازم. هدیه به صندلی تکیه داده و به بیرون زل زده. فرخنده اخم کرده و خاطره...
دیدن کبودی گونه و پلکش دیوانه‌ام می‌کند.
مرد جوان به سوی تعمیرگاه می‌رود و کمی بعد با ابزارش برمی‌گردد. هوای تاکستان از قزوین سردتر است. دست‌هایم را به‌هم می‌مالم و او وقت باز کردن کارتن قطعه‌ای می‌گوید: شما بشین تو ماشین حاج‌خانوم. سرده هوا!
ابروهایم بالا می‌پرد و یک‌باره خنده‌ام می‌گیرد. مرا حاج‌خانم صدا کرد!
مردک نادان!
مگر من چند سالم است؟!
می‌خواهم حرفی بزنم، اما پشیمان می‌شوم. چه اهمیتی دارد که این تعمیرکار با تتوهای گردنش و ابروهای تمیزکرده‌اش بداند که من چهل و دوسه سال دارم و مجردم و هنوز از زندگی چیزی نفهمیده‌ام؟!

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:53


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_بیست_و_شش
منگ و گیج می‌پرسم: هدیَه خانَه نی؟!
صدایش بالا می‌رود: مِگم نی! میَه با تو نی؟
دستم را روی سرم می‌گذارم و به قدم‌های تند باقر زل می‌زنم. دارد از مدرسه برمی‌گردد و شیوا مثل جوجه‌ای که مادرش را گم کرده باشد به دنبالش می‌دود.
نگرانی ولم نمی‌کند. بی‌خداحافظی تماس را قطع می‌کنم و باقر بی‌حرف از کنارم می‌گذرد. نگاه پر از غیض شیوا را به پوریا می‌بینم و بعد باز هم اپراتور ادایی همراه اول می‌ریند به اعصابم. پوریا در ماشین را می‌بندد و همان وقت ماشین حاج‌باقر از کنارمان رد می‌شود. پوریا می‌رود سوی پیاده‌رو و من با موبایلی که مرتب به اپراتور وصل می‌شود، عصبی که نه، دیوانه و ناآرام صدا می‌زنم: پوریا!
اخم‌آلود نگاهم می‌کند و من به ماشین اشاره می‌کنم: بشین بریمان!
اخم‌کرده می‌خواهم برود. حوصله ندارم. می‌روم سمتش و بازویش را می‌گیرم و وقتی می‌کشمش سوی ماشین دوباره اپراتور توی گوشم ور می‌زند: دستگاه مشترک...
پشت فرمان می‌نشینم و پایم روی پدال گاز می‌رود. دستگاه مشترک مورد نظر و زهرمار!
***
بوی بنزین را دوست دارم!
آقاجانم ماشین نداشت. یک دوچرخۀ بیست و هشت داشت که ترکش همیشۀ خدا خورجین بود و من هیچ‌وقت نفهمیدم توی آن چه چیزی نگه می‌داشت. بعدها که حسن‌داداش موتور خرید، عاشق این بودم که ترک موتورش بنشینم و او بنزین بزند و من از بوی آن مست شوم. نمی‌دانم فاطمه کجا خوانده بود که علاقه به بوی بنزین و خاک به‌خاطر فقر آهن است که اگر راست گفته باشد من هنوز هم از آهن فقیرم!
نازل را سر جایش می‌گذارم و کارت را به دست اپراتور پمپ بنزین می‌دهم. رمزم را می‌پرسد و من وقتی می‌گویم «سیزده پنجاه و نه»، نگاهم دوخته به سه زن و دختری‌ست که توی پراید خسته‌ام نشسته‌اند و معلوم نیست تا کجا می‌توانم آنها را کول کنم!
هنوز از شوک حرف‌های فرخنده بیرون نیامده‌ام. پلک که می‌زنم باقر زربافان است که تمام‌قد میان سیاهی ذهنم می‌ایستد. لبخند به لب دارد، گاهی بی‌حالت فقط نگاهم می‌کند و گاهی میان آن تاریکی حلقۀ دست شیوا را دور بازویش می‌بینم.

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:53


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_بیست_و_پنج
کسی به شیشه می‌زند و من به طرفش برمی‌گردم. باقر اخم کرده. با مکث از پوریا چشم می‌گیرد. شیشه را پایین می‌کشم و او با صدای خشکی که ماحصل دود کردن بی‌وقت سیگار است، می‌پرسد: من خانِم مدیرَه ندیدم یا کلا نیامدَه اس؟
گیج از حرف‌های پوریا لب می‌زنم: نیامدَه اس انگار.
نفسش، همۀ هیکلش بوی زهرمار سیگار می‌دهد. بلاتکلیف نگاهی به اطراف می‌اندازد و بعد یک‌باره به سوی مدرسه راه می‌افتد. پوریا زودتر از من پیاده می‌شود و با دستپاچگی می‌گوید: مدرسه نیست حاج‌باقر...
باقر بی‌مکث و بی‌فکر راه رفته را برمی‌گردد؛ خشمگین و عصبی! به پوریا مهلت نمی‌دهد. دستش که به هوا می‌رود من بی‌امان صدا می‌زنم: باقر!
بی‌فایده است. صدای کشیدۀ محکم باقر در بهت خیابان بلوار می‌پیچد و نگاه ناظم و چند دانش‌آموز به سوی ما کشیده می‌شود. کسی دوان‌دوان به طرف‌مان می‌آید. باقر بی‌توجه به وضعیت‌مان یقۀ پوریا را می‌گیرد و می‌غرد: شیطانَه مِگَد همچین بِچِرپانمِت کی یکی اَ در بخوری یکی اَ دیوار! مرتیکَه‌یی بی‌غیرت... هر چی دهن بستِم جلو خودِمَه گرفتم کی به اینجا نکشَد تو ول نکردی؟! بی‌ناموس حرام‌لقمَه... تو اصلا غلط کردی، گهَ اضافَه خوردی آمدی سراغی دختر من! تو گه خوردی بی‌خبر از کس و کارش زیر گوش دخترَه‌یی نفهم من ورور کردی... بزنِم لهت کنم حرام...
شیوا بازوی باقر را می‌گیرد و می‌کشدش عقب. پوریا سرش را پایین انداخته و دستمال کاغذی مچاله‌ای که زیر دماغش گرفته خیس خون است. حرفی نمی‌زند و من در نیم‌رخ بی‌رنگ و مات او خودم را می‌بینم؛ وقتی حسن‌ شیردست وسط کوچه چسبانده بودم به دیوار و با دستی که به هوا رفته بود غریده بود «چشاتَه درمی‌آرِم اَیَه یه دفعَه‌یی دیَه اسم همشیرَه‌یی منَه به دهنت بیاری‌تان...!»
شیوا شوهرش را عقب می‌کشد و معنادار می‌گوید: بریمان حاجی... مِزنی یه بلایی سرش می‌آد صدتا صاحاب پیدا مِکنَد!
باقر با خشم از پوریا نگاه می‌گیرد و با دست‌هایی که مشت کرده به سوی مدرسه می‌رود. شیوا هم به دنبالش راه می‌افتد. می‌خواهم همراه‌شان بروم، اما زنگ موبایل امیدوارم می‌کند به اینکه شاید فرخنده از خر شیطان پایین آمده، اما فرخنده نیست. خان‌جان است. حوصلۀ او را ندارم، اما نمی‌توانم نادیده‌اش بگیرم. جواب می‌دهم: سلام.
صدایش شاکی و ناراحت است. می‌پرسد: هدیَه با تو اس؟
ابروهایم به هم می‌چسبد و بی‌اراده می‌گویم: ها؟!
بی‌حوصله می‌شود و می‌گوید: باقر منَه آورد خانَه... رسیدم مِبینم جا ترَه و بچَه نی! ترسیدی زنت یه لقمه ناهار بار بذارَد؟ کجا بردی دخترَه رَ؟!

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:52


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_بیست_و_چهار
در سرمای منفی چند درجۀ خیابان بی‌هدف کنار هم توی ماشین نشسته‌ایم و زل زده‌ایم به درهای باز دبیرستان توحید.
هم‌کلاسی‌ها و هم‌مدرسه‌ا‌ی‌های فرخنده با لباس‌های یک‌شکل می‌روند داخل و من و پوریا میان آنها امیدوارِ یک معجزه‌ایم، اما نه مینا می‌آید و نه فرخنده.
نگاهم تا ساعت مچم پایین می‌آید. نزدیک هشت است و از آنها خبری نیست. شمارۀ مینا را می‌گرم. مثل یک ساعت گذشته خاموش است، فرخنده هم!
روی صندلی جابه‌جا می‌شوم و پوریا با تردید می‌پرسد: چرا نیومدن؟ عمه هر روز این موقع مدرسه بود.
دوباره روی نامش کلیک می‌کنم و دوباره اپراتور اداییِ همراه اول می‌ریند به اعصابم.
به طرف پوریا برمی‌گردم و اخم‌آلود می‌پرسم: دیشب چی شده اس که یهویی فهمیدی برا بچَه‌یی برادرِم کمی؟! این مدت که دور از چشم همَه دستشَه مِگرفتی تو کوچَه خیابان مِچرخاندیش این حرفا نبود کی!
پوریا غم‌آلود از من نگاه می‌گیرد و صدای من بالا می‌رود: ادا هنرپیشه‌های دوزاری سینما رَ برا من درنیار. به کلام مِگی ختم کلام!
ناظم مدرسه جلوی در ایستاده و دخترها به او که می‌رسند خنده و نگاه‌های شوخ‌شان را جمع می‌کنند. پوریا به روبه‌رو زل زده؛ نمی‌دانم به ناظم و مدرسه یا جایی دورتر، گم‌تر، پرت‌تر! اما کمی که می‌گذرد لب‌های خشکش را به‌هم می‌مالد و می‌گوید: دیشب آخر وقت شیواخانوم زنگ زد به من خواست با بابام حرف بزنه. نفهمیدم بین‌شون چه حرفی شد، اما بابام از حیاط که برگشت یه آدم دیگه بود. حرف فرخنده...
اخم می‌کنم و او یک «خانوم» می‌نشاند کنار اسم دختر باقر. می‌گوید: حرف فرخنده‌خانم که می‌اومد وسط همیشه دعوا می‌کرد، داد می‌زد، اما دیشب... دیشب رفت قرآن رو آورد گذاشت جلوم!
سرم کج می‌شود و گوشۀ ابرویم بالا می‌پرد. پوریا غمگین و بی‌حوصله ادامه می‌دهد: بابام دیشب بین من و خودش، قرآن گذاشته...!
نگاهم می‌کند و با لحنی درمانده ادامه می‌دهد: من نمی‌دونم چی شده ممدآقا... اصلا نمی‌دونم این قهر هزارساله به شما و عمه‌م مربوطه یا نه، اما... بابام به قرآنی که وسط خونه بود قسم خورد که اگه... اگه فرخنده عروسش بشه زندگی‌مون از هم می‌پاشه!
چرا حرف‌هایش را نمی‌فهمم؟! چرا این قهر کهنه سر نمی‌آید؟! چه کینه‌ای‌ست که حسن را تا آتش زدن خرمن آرزوهای تک‌پسرش جلو می‌کشد؟!

کانال رسمی آزیتا خیری

26 Oct, 09:01


من تو مدرسه شاهد درس خوندم
نود درصد همکلاسیام فرزند شهید بودن و غالب خاطره‌هایی که تعریف می‌کردن نحوه اطلاع‌شون از شهادت پدراشون بود.
بچه‌های هشت نه ساله‌ی کلاس دومی و کلاس سومی با هیجان تعریف می‌کردن که چطور یه روز دم ظهر یا سر شب دوست و هم‌رزم پدرشون می‌اومدن جلوی خونه و ساک و وسایل جامونده از پدر رو بهشون تحویل می‌دادن و‌ بغضی و گریه‌ای و... تمام.
خاطره‌بازی‌های کودکانه با هیجان شروع می‌شد و با گریه به انتها می‌رسید.
من مادران جوونی رو دیدم که بیست سال نداشتن اما تنها مونده بودن.
من معلمی رو دیدم که وقت خوندن املا از تکرار کلمه بابا پرهیز می‌کرد.
من دختری رو دیدم که به خاطر ازدواج مجدد مادر ازش متنفر بود.
من همکلاسی‌ای داشتم که خواهر نوزادش شب بمباران تب کرد. پدرش جبهه بود و میون بمبارون امکان بردنش به بیمارستان نبود و نتیجه آسیب مغزی بود که بهش وارد شد و امکان یک زندگی سالم رو ازش گرفت.
من و همه ما تو اون مدرسه از جبهه دور بودیم اما درست وسط جنگ بودیم.
جنگ ما پذیرش شرایطی بود که بهمون تحمیل شده بود؛
پذیرش مادری که ناخواسته و بی‌رحمانه تنها مونده بود،
پذیرش مردی که قرار بود جای پدر رو بگیره،
پذیرش شرایط غمگین و نفس‌گیر خونه،
پذیرش تفاوتی که با بچه‌های دیگه داشتیم و البته که همه چیزهایی که نوشتم یک‌هزارم رنجی نیست که همه ما کشیدیم.
بچگی من و ما تو جنگ نابود شد.
سال‌هایی که می‌تونست تو امنیت و آرامش بگذره برای ما تبدیل شد به سیاه‌ترین خاطرات زندگی.
من هنوز از آسیب اون سال‌ها رها نشدم و هر صدای بلند و هر فریادی پرتم می‌کنه به وحشت سال‌های پناهگاه و آژیر خطر و بی‌پناهی و ترسی که تموم نمی‌شه...
دو سه سال بعد از اتمام جنگ پدرم از اسارت برگشت.
همه سال‌های جوانیش در جنگ و در اسارت گذشته بود و وقتی برگشت بیمار و رنجور بود.
مادرم غمگین و عصبی بود، ما با پدر غریبه بودیم و مدت‌ها طول کشید تا خواهر نوجوانم حضور پدر رو باور کرد و پذیرفت که مقابلش حجاب نداشته باشه.
داروهایی که پدرم مصرف می‌کرد و قرص‌های اعصابی که مادرم می‌خورد هیچ وقت از روی میز آشپزخونه جمع نشد.
شکافی که بین ما افتاد هیچ وقت از بین نرفت.
ما نماد یک خانواده جنگ‌زده‌ایم.
هزاران کیلومتر از مناطق جنگی دور بودیم، اما آسیب‌ جنگی که با احتساب سال‌های اسارت پدر برای ما یازده سال به طول انجامید تا همین حالا با ماست.
ما هنوز غمگینیم
هنوز یادآوری خاطرات اون سال‌ها رنج‌مون می‌ده
هنوز تبعات شب‌های بمباران با ماست و این شب‌ها تکرار وحشت اون حادثه از توان ما خارجه.
من
و خیلی از ما که رنج اون سال‌ها رو با همه وجود درک کردیم می‌دونیم که جنگ به هر دلیلی که باشه خوشحالی نداره.
جنگ یعنی ویرانی، یعنی مرگ، یعنی غریبی و ترس و بی‌پناهی و خون و جراحت
و من الان نه به‌عنوان دخترکی که شب‌های هفت‌سالگی آرزوش برگشت پدر بود، بلکه به‌عنوان مادری که دو دختر تو سن و سال اون روزهای خودش داره، آرزو می‌کنم این وحشت متوقف بشه.
من ترسیدم و الان تنها چیزی که می‌خوام اینه که خاطره‌های تلخم، تجربیات دخترانم نباشه.
#خیری
#موقت

کانال رسمی آزیتا خیری

15 Oct, 07:37


_این‌جا چی‌کار دارین خانوم؟!

پری‌ناز وحشت‌زده به عقب چرخید و با دیدن هیبت مردانه‌ای که در آن نور اندک چهره‌اش به وضوح قابل رویت نبود جیغ کشید. هم‌زمان نگاهش دوید سمت دیوار و با دیدن موشی که به تندی بالا می‌رفت جیغ دوم را بلندتر کشید.

شجاع‌الدین بی‌اختیار فاصله‌ای را که بین‌شان بود پر کرد. یک‌دستش دور کمر او حلقه شد و دست دیگرش را روی دهان او گذاشت و وقتی چشم‌هایش از اخم آکنده بود تشر زد:
_هیس... چیزی نیست، فقط موشه!

تپش‌های تند قلب پری‌ناز را حس می‌کرد و دودو زدن نگاهش را می‌دید، اما بی‌اینکه اراده‌ای داشته باشد، نگاهش در صورت او به گردش درآمد.

پری‌ناز ناآرام بود. بعد از مدت‌ها برگشته بود به دفتر قدیمی روزنامه‌ی پدرش به این امید که بتواند اراده‌اش را برای پیگیری عاملان قتل او جزم کند، اما یک‌باره افتاده بود توی بغل مردی که چهره‌اش عجیب آشنا بود!


پری‌ناز با اخم غلیظ پرسید:

_به حکم کدوم مأمور و مفتشی، بی‌اذن و اجازه پا گذاشتی تو دفتر پدرم؟

واژه‌ی «پدرم» مثل افتادن سنگی کوچک در برکه‌ی آرام ذهن شجاع‌الدین پژواک یافت.
.
شجاع‌الدین با لحنی ناباور صدا زد:
_پری‌ناز!

قدمی جلو رفت و پری‌ناز منگ و حیرت‌زده به عقب برگشت.
شجاع‌الدین نفس عمیقی کشید و با صدایی شبیه به نجوا گفت:

_اسم عروسکت طلا بود. تو خاله‌بازی با قمر عروسک‌تو که می‌خوابوندی بهش می‌گفتی هر وقت بیدار بشه باباشجاع هم رسیده... نذری‌پزون داشتیم پری‌ناز، یادته؟

لب‌های پری‌ناز بغض‌آلود از هم کشیده شد. لبخندش با اشکی که روی گونه‌اش می‌چکید هم‌زمان شد. میان لبخند و گریه لب زد:

_بچه بودم، نمی‌فهمیدم چی می‌گم... شجاع‌الدین!

به چشم‌های شجاع‌الدین زل زد و با دلی تنگ گفت:

_یه عمری هر طرف‌و نگاه کردم فقط غریبه دیدم. میون این غریبه‌ها دلم به تو خوش بود. ناغافل کجا رفتی وسط اون روزای سیاه؟

شجاع‌الدین او را به سینه‌اش چسباند و میان هق‌هق خفه‌ی گریه‌ی او با صدایی آرام جواب داد:

_رفتنم به میل خودم نبود، اما...

موهای نرم او را از پیشانی‌اش کنار زد و پری‌ناز میان حرفش رفت:

_وقتی پدر و مادرم رفتن حسودی کردم به هر دختری که یه برادر بزرگ‌تر داشت... آقاجونم تو رو پسر خودش می‌دونست... خوبه برگشتی شجاع... الآن حس می‌کنم میون غریبه‌ها پشتم به تو گرمه، به برادری که هیچ‌وقت نداشتم.

خندید. گریان خود را عقب کشید و در نگاه ساکت شجاع‌الدین با حالی بی‌رمق شیطنت کرد:

_اونم برادری که آجانه! فکر کنم با تو حتی دلم بخواد برم دزدی!


#جرعه_چین عاشقانه‌ای از دل تاریخ
جدیدترین اثر #آزیتا_خیری
برای اگاهی از شرایط عضویت لطفا به ادمین زیر پیام بدین🌺
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

15 Oct, 07:37


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_بیست_و_سه
گمان می‌کنم هدیه می‌خواهد ساکش را بردارد یا شاید هم خداحافظی کند، اما او در سکوت کنارم می‌نشیند و چادرش را روی سر مرتب می‌کند و مثل من زل می‌زند به شوفری که دارد در اتوبوس را می‌بندد. لحظه‌ای بعد خاطره درست پشت سرم جا می‌گیرد. دستم با سستی به طرف سوئیچ می‌رود. می‌خواهم استارت بزنم. نگاهم دوخته به سوئیچ سیاه‌رنگ پراید است. همان وقت گوشم پر می‌شود از صدای دری که بسته می‌شود و متعاقب آن معجونی معلق بین بوی عطر و بوی تن و بوی برف در فضای بستۀ ماشین می‌پیچد. اتوبوس راه می‌افتد. من هم راه می‌افتم. کسی حرفی نمی‌زند. زانوی دردناکم را روی پدال گاز فشار می‌دهم. اتوبوس کمی سرعت می‌گیرد و بعد از پل به راست می‌پیچد. من هم به راست می‌پیچم!
صدای گریۀ آرام فرخنده گوشم را پر می‌کند، اما مهم نیست. عادت می‌کند. درست مثل من که به بی‌وفایی عادت کردم و به نامردی!
پشت به پشت اتوبوسی که پلاک تبریز دارد می‌رانم. به مقصد فکر نمی‌کنم.
اصلا مهم نیست ته این راه به کجا می‌رسد. بعد از سال‌ها درست همین حالا وسط این جادۀ برفی، پشت فرمان پرایدی که معلوم نیست تا کجای این جاده جان راندن دارد، حصار را شکسته‌ام؛ حصار احمقانه‌ای که خودم نام عشق بر آن گذاشته بودم، اما عشق نبود! عادت بود!
عادت به دوست داشتن مردی که وسط جادۀ برف‌گیر زندگی رهایم کرد.
نفس بلندی می‌کشم و آینه را تنظیم می‌کنم. فرخنده و خاطره در سکوت پشت ماشین نشسته و به جاده‌ای که کم‌کم از شهر فاصله می‌گیرد زل زده‌اند. کسی مقصد را نمی‌پرسد. در این لحظه چیزی که مهم است رفتن است؛ رفتن و دور شدن و شاید از نو ساختن!

کانال رسمی آزیتا خیری

15 Oct, 07:37


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_بیست_و_دو
دستم روی زانوی متورم و خیسم مشت شده. نمی‌خواهم به بختی فکر کنم که از سر خودخواهی آدم‌هایی مثل باقر یا شیوا به رنگ شب درآمد.
فرخنده هنوز حرف می‌زند، اما من دیگر نمی‌شنوم. گوشم پر شده از وزوز خاطراتی که در گوشه‌وکنارش می‌توانم رد پررنگی از حاج‌باقر زربافان را ببینم. دهانم یک‌باره طعم زهرمار می‌گیرد؛ طعم تلخ موزهایی که شاگرد مغازه‌اش همین چند روز پیش توی ماشین چپانده بود.
دست هدیه را پس می‌زنم و به سختی بلند می‌شوم. گریه نمی‌کنم. حتی دیگر غمگین هم نیستم. هر چه که هست خشم است و... نفرت!
نفرت از همۀ آدم‌های آن کوچۀ لعنتی! همان‌ها که برایم تصمیم گرفتند، قضاوتم کردند و راهم را بستند. خاطره کنار هدیه ایستاده و هنوز می‌توانم سایه‌ای از فرخنده را وسط پیاده‌رو ببینم، اما دیگر چه فرقی دارد؟!
شیوا بختش را کنار باقر زربافان با پخش کردن عکس سرلخت من آن‌هم در محلۀ سنتی و مذهبی راه چمان دوقفله کرد و محمد پای پیش‌آمده‌اش را عقب گذاشت؛ مبادا که با عروسی با من آرامش زندگی برادرش به‌هم بخورد و من ماندم و پنجره‌ای که بیست و دو سال آزگار به آن دوخته شدم با امید و بی‌خبری و حماقت!
ماشین را دور می‌زنم و پشت فرمان می‌نشینم. اتوبوسی آرام نزدیک می‌شود.
شلوارم را آهسته بالا می‌کشم و به کبودی خون‌آلود زانویم نگاه می‌کنم.
اتوبوس جلوتر از پراید من توقف می‌کند و شوفر جوان روی رکابش می‌ایستد و به ترکی می‌گوید: تبریز بی نفر!
شلوارم را روی زانو پایین می‌کشم.
هدیه در ماشین را باز می‌کند. نگاهش نمی‌کنم. خیره‌ام به شوفر راننده که حالا به فارسی لهجه‌داری می‌گوید: تبریز یه نفر، حرکت!

12,370

subscribers

772

photos

33

videos