کانال رسمی آزیتا خیری @azitakheyri Channel on Telegram

کانال رسمی آزیتا خیری

@azitakheyri


نویسنده ۱۶ عنوان کتاب چاپی از جمله ماهی‌زلال‌پرست،عنکبوت،خانه‌امن،بی‌گناهان،شاخه‌نبات و...
آنلاین رایگان #راه‌چمان
آنلاین حق عضویتی #جرعه_چین

ادمین تبلیغات: @RazEzay

ادمین: @Asimehsar90

کانال رسمی آزیتا خیری (Persian)

با خوش آمدید به کانال رسمی آزیتا خیری! اگر به دنبال کتبی هستید که هم فرهنگی باشند و هم سرگرم‌کننده، اینجا به جای مناسبی رسیده‌اید. آزیتا خیری، نویسنده معروفی است که بیش از ۱۶ عنوان کتاب چاپی تحت عناوین مختلف نوشته است، از جمله 'ماهی‌زلال‌پرست'، 'عنکبوت'، 'خانه‌امن'، 'بی‌گناهان'، 'شاخه‌نبات' و غیره. اگر علاقه‌مند به داستان‌های جذاب و فوق‌العاده خواندنی هستید، حتما بیایید و با کتاب‌های آزیتا خیری آشنا شوید.

در این کانال، شما می‌توانید به صورت آنلاین و رایگان از کتاب‌های #راه‌چمان لذت ببرید و با عضویت در #جرعه_چین به روز رسانی‌ها و مطالب جدید دسترسی پیدا کنید. همچنین، اگر تمایل به تبلیغات در این کانال دارید، می‌توانید با ارتباط با ادمین تبلیغاتی به آدرس @RazEzay در ارتباط باشید. ادمین اصلی کانال نیز آماده پاسخ به سوالات شما و ارائه خدمات بهتر برای شما است. بنابراین، بهترین کتب را با آزیتا خیری کشف کنید در این فضای فرهنگی و هنری. خواندن کتاب‌های او شما را به دنیایی تازه و متفاوت می‌برد که قطعا لذت خواهید برد. پس عجله کنید و به کانال رسمی آزیتا خیری ملحق شوید!

کانال رسمی آزیتا خیری

18 Feb, 06:36


امروز #راه_چمان داریم❤️

کانال رسمی آزیتا خیری

18 Feb, 06:35


_انگار بعد یه عمری برگشتم خونه... خونه‌ی خودمون.دلم برا در و دیوار این خونه تنگ بود... اون درخت سیب، اون حوض آبی...
به قمر نگاه کرد و پرسید:
_اون درخت هنوزم هست؟
قمر لبخند زد و سر تکان داد. بعد وقتی در ماشین را باز می‌کرد، با شادی و شور گفت:
_بونه‌ی نذری‌پزون مادرم اومده.
شجاع‌الدین از بین دو صندلی دست دراز کرد و دست او را گرفت و در خلوتی عصر کوچه دست او را به لبش چسباند و دورتر از نگاه اغیار گفت:
_فقط بونه‌ی نذری‌پزون مادر نیست که برگشته!
قرارِ دل مرد این خونه برگشته
!

#جرعه_چین به نیمه داستان رسید.
عاشقانه‌ترین کتاب خانم خیری بعد از ماهی زلال پرست
برای عضویت در داستان لطفا پیام بدین
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

18 Feb, 06:25


من نگارم

دختری که سالها پیش پدرم‌‌ مرد و مادر مریضم ما رو‌با به سختی بزرگ کرد.

بعد از مدت ها سختی‌و تلاش تونستم رو پای خودم بایستم و خانه بازی تو مرکز شهر افتتاح کنم.

همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تااینکه یه روز یکی از مادرها فرزند پنج ماهش رو به خانه بازی من می‌سپاره و می‌ره اما دیگه برنمی گرده!

مجبور می‌شم اون بچه رو با خودم ببرم و از فرداش‌می افتم دنبال پیدا کردن مادرش...

بالاخره پیداش می‌کنم اما کجا؟

روی تخت بیمارستان!

مادر اون بچه زن بی هویت و جوونی بود که نه آدرسی داشت نه کس‌ و‌ کاری!

من می مونم و بچه پنج ماهه ای که حالا باید مراقبش می بودم....!

اونم درست وقتی که بعد از سال ها مردی که عاشقش بودم به خاستگاریم‌ میاد....

مردی که دیوانه بار‌ دوستش داشتم اما مجبور شدم بهش جواب منفی بدم....چون حالا من یه مادر مجردم با یه بچه چندماهه!


https://t.me/+kx1M9tAVlN9lZWM0
https://t.me/+kx1M9tAVlN9lZWM0

کانال رسمی آزیتا خیری

18 Feb, 06:25


متاهل بودم و اسم دختر یکی از سرشناس ترین  خانواده های تهران تو شناسنامه‌ام بود که دلم‌و باختم به چشمای عصیانگر و هوش زیاد دختری که براش نقشه کشیده بودم که انتقام بگیرم...دختری که عطر موهاش و بوی‌ تنش هر مردی رو دیوونه می‌کرد...
من باختم...بدم‌ باختم...اما اون وقتی فهمید متاهلم می‌خواست ترکم‌ کنه...اما نمی‌دونست من کله خرابم و دنبالش همه جارو می‌گردم و پیداش می‌کنم....!

https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU



-ازاین به بعد هم‌بیشتر مواظب رفتارو کردارت باش! دلم نمی‌خواد اراجیفی شبیه اون چه جهان با داد و فریاد جلوی آدمای تجارتخونه‌ات گفت، فرداپس‌فردا از دهن هر کس و ناکسی بشنوم من با تو هیچ صنمی ندارم...!



بند کیف را محکم در دستم گرفتم و بی‌توجه به لبخند روی لبش، ادامه دادم:

-به میل و اراده‌ی خودم نیست که نزدیکتم؛ تو این رو از همه بهتر می‌دونی! اگه دست من بود ترجیح می‌دادم بعد از اون شبِ پشت عمارت دروس، دیگه هرگز چشمم به چشمت نیفته؛ پس کار رو از اینی که هست برام سخت‌تر نکن.

جعبه‌ی سیگار را روی میز پرت کرد و با جلوکشیدن تنش فاصله‌ی بین‌مان را به جایی رساند که عطر لعنتی‌اش حفره‌های بینی‌ام را پر کرد. سرش را به سمت شانه‌ام پایین آورد و نزدیک گوشم گفت:

- تو باید خیلی از خداتم باشه که پچ‌پچ کنن من و تو جیک‌وپوکی با هم داریم!



با نیم‌نگاهی به لبم و بازدمی که از آن بیرون می‌آمد، سرش را کمی عقب کشید:
-اسم شهریار زرگران که بیاد ورِ اسم تو، یه شهر جرئت نمی‌کنن بهت نگاه چپ بندازن چه برسه جهان که با یه اشاره‌ی من، می‌شاشه به خودش!

زل زد به چشمانم و سرزنش‌آمیز لب و ابروهایش را حرکت داد:
-من جای تو بودم تا می‌شد این شایعه‌ رو دست‌به‌دست می‌کردم تا بزرگ بشه! استفاده کن از من و اسم و شهرتم! من راضی، گور پدرِ آدم ناراضی!

آرام گفتم:
-روزگار من بدون عاریت‌گرفتن اسم ‌و رسم شهریار زرگران تا الان گذشته، من بعدم می‌گذره.

با اخم نیم‌چرخی زدم:
-به جبران این مزاحمت شبانه به نوچه‌ات بگو من رو هر چه زودتر برسونه خا‌نه‌ام و در روندن هم احتیاط کنه.

آستین پالتوام را گرفت و نگهم داشت:
- قهر نکن، یه سیگار بکشیم با هم بعد برو!

-من سیگاری نیستم که راه‌به‌راه بشینم سیگار دود کنم.
ریز خندید:
-اوقاتت تلخ شد یهو! تا گفتم ممکنه چیزای دیگه‌ای بدونی و به روی خودت نیاری...
مکث کرد و کمی سرش را جلو آورد:

-مثل حال‌واحوالی که از سرهنگ تعریف می‌کنی شدی! مگه دیگه چیا می‌دونی؟!

بی‌توجه به فاصله‌ای که چیزی از آن باقی نمانده بود، کامل به سمتش برگشتم! عادت به تاریکی یا نزدیک‌تر شدن، یکی از این دو باعث شده بود به خوبی ته‌ریش‌های روی صورتش را ببینم‌.

-بده وانمود می‌کنم دروغات رو باور کردم و به روی خودم نمی‌آرم؟

زمزمه کرد:


-به روم بیار، بذار بیشتر کیف کنم از اینهمه زیرکی و زبل بودنت!



https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU

کانال رسمی آزیتا خیری

18 Feb, 06:25


_ بابایی تو دوس دختل دالی؟

چایی در گلوی یزدان پرید و ارمغان با اخم به دختر کوچک‌شان نگاه کرد. دلش آشوب شده و فکرش درگیر مانده بود که نکند دخترشان چیزی شنیده یا دیده.

_ آله بابایی؟ اسمش چیه؟ می‌شه منم بیام ببینمش؟

ارمغان بی‌تاب و شوکه بر گشت به چشم‌های درشت شده‌ی یزدان نگاه کرد؛ صبرش تمام شده بود.

_ بچه چی می‌گه؟

یزدان هم دستپاچه روی مبل نیم خیز شد و چایی‌اش را نیمه خورده روی میز کنار مبل رها کرد.

_ بچه‌س یه چیزی داره می‌گه!

_ می‌دونم که دوس دختل دالی بابایی...

تن ارمغان گُر گرفت و از جا پرید.

_ چرا باید چنین چیزی بگه! چرا اصرار داره که تو دوست دختر داری؟

یزدان مضطرب جلو رفت و بلافاصله دو طرف صورت ارمغان را نرم در دستان خود گرفت.

_ قربونت برم آروم باش. بذار ببینم جریان چیه!

ارمغان اما نمی‌توانست آرام بماند. بغض کرده و با چشم‌هایی پر از اشک به یزدان نگاه می‌کرد. بی‌وقفه در سرش تکرار می‌شد اگر چنین چیزی حقیقت داشته باشد... و در ادامه حتی قدرت فکر کردن به باقی‌اش را نداشت!

_ بابایی منو می‌بَلی پیش دوس دختلی که دالی؟

یزدان عصبی و دستپاچه ارمغان را رها کرد و خودش را به دختر کوچک‌شان رساند. جلوی پاهای او زانو زد و آرام دو طرف آن شانه‌های کوچک را هم گرفت.

_ این حرفا چیه می‌زنی دخترم!

دخترشان با سرتقی و لجبازی پا زمین کوبید.

_ می‌دونم دوس دختل تو از دوس دختل عمو سیران قشنگ‌تله. می‌خوام ببینمش.

اسم سیروان باعث شد هر دو نفرشان مشکوک اخم کنند. هم ارمغان و هم یزدان!

_ عمو سیروان گفت من دوست دختر دارم؟

_ تُفت همه مَلدا دوس دختل دالن.

ارمغان نفسش را پر حرص بیرون داد و محکم دست روی چشم‌های نم گرفته‌ی خود کشید.

_ دوس دختل خودشم دافولی بود...

یزدان بهت زده پرسید.

_ دافولی یعنی چی؟

_ عمو سیران می‌گه دافولی یعنی دافی که فول آتشن باشه...

ارمغان نتوانست جلوی خندیدن خود را بگیرد؛ حتی مادامی که داشت از حرص خفه می‌شد.
حین خندیدن هم با غیظ گفت.

_ منظورش فول آپشنه!

_ آله آله همین که مامانی تُفت.

یزدان همان‌طور زانو زاده روی زمین بدون رها کردن شانه‌های دخترشان ناباور پرسید.

_ تو مگه دوست دختر سیروان رو دیدی؟

_ آله! منو بُلد سَل قلال.

همان موقع سر و کله‌ی سیروان پیدا شد. درست وقتی یزدان با اخم و اعصابی داغان از جایش بلند شد سیروان هم مثل همیشه کلید در قفل انداخت و دست در دست آن یکی قُلِ آتش‌پاره‌ی زوج جوان وارد خانه شد. همان کلیدهایی که هر چقدر یزدان با حرص و خشم و جدال و حتی تهدید از برادر خود پس می‌گرفت باز هم سیروان به کمک هم‌تیمی‌های آتش‌پاره‌ی خود از روی کلیدهای خانه برای خودش می‌زد تا هیچ دری به رویش بسته نماند و خیلی وقت‌ها هم سر بزنگاه‌های حساس عاشقانه‌ی ارمغان و یزدان سر می‌رسید!

_ خب خداروشکر بالاخره یک بار در این خونه رو باز کردم و با صحنه‌ی خاک بر سری رو به رو نشدم.

یزدان دیگر برایش مهم نبود که او را برای داشتن آن کلیدها مواخذه کند. در حال حاضر برای موضوع دیگری از دست برادر عصبی بود.

_ کجا بودی پسرم؟

پسر بچه در جواب ارمغان لبخند زد.

_ املوز نقش پسل عمو رو بازی کَلدم. عمو منو بُلد به یه خانمه نشون داد گفت این بچه‌ی منه. اون خانمه هم غش کَلد و...

یزدان اجازه نداد حرف پسر کوچک‌شان تمام شود و خیز برداشت به طرف سیروان؛ در همان حال هم با خشم غرید.

_ مامان دیگه باید حلوات‌و بار بذاره! خونه خراب کن داری زندگیم‌و از هم می‌پاشی.

ادامه در کانال زیر👇🏻
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk

#پارت_واقعی🔥
#عاشقانه‌ای_حال_خوب_کن_و_پرهیجان


دوقلوها و عموشون سیروان که شدت بیشعوریش قابل تخمین زدن نیست و از قضا کراش یه جماعت مخاطب تو این کانال شده یه تیم شدن و در واقع یه ترکیب سمی ساخته شده از تیم شدن دوقلوها و عموشون سیروان و افتادن به جون زوج کیوت قصه و قصد سکته دادنشون رو دارن🤣🤭

https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk

یکی از پرطرفدارترین رمان های تلگرام که لینک خصوصیش دوباره اما به مدت محدود در دسترس قرار گرفته😍
رمانی که قراره نفستون رو از هیجان و خنده بند بیاره😎❤️‍🔥

کانال رسمی آزیتا خیری

18 Feb, 06:25


شبی که دوست پسرم وسط جاده ولم کرد و با لباس پاره‌ی دانشگاهم از ترس به خودم می‌لرزیدم، با اون مرد آشنا شدم…
یه بار ما رو موقع بوسیدن دیده بود و ازش خجالت می‌کشیدم. خواستم کمکشو رد کنم، ولی اون با خشونت گفت:
_ تو آش دهن‌سوزی‌ نیستی که من واسه‌ت تب کنم بچه!! اول اینو تو گوشات فروکن! فقط می‌رسونمت خونه‌ت. بعد تو می‌مونی و اون دوست‌پسرِ بی‌غیرتت!

نمی‌دونستم واقعا کیه! فکر میکردم خدا یه ناجی فرستاده واسه‌م! ولی اون
«برسام هامون» بود. رئیسِ یه دم‌ودستگاهِ مخوفِ چندشبکه‌ای. با یه لقب ترسناک که همه ازش وحشت داشتن.
حالا اون با هویت جعلی اومده اردبیل! سر راه من قرار گرفته و با یه اسم دروغین، وارد زندگی من شده
نمی‌دونستم نقشه داره و منم جزو بازیشم…
ولی سرنوشت زد زیرِ صفحه‌ی بازی!
اون واقعا عاشقم شد! عاشقِ منِ کم‌سن و بی‌خونواده‌ای که حتی از روستای محل زندگیش تو لاهیجان طرد شده

یه شب بهم ‌گفت: شاپرک، شاهرگ من تویی

ولی حالا نوبت من بود تا بازی کنم! به خاطر همین…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk

برای رمان‌خو‌ن‌های حرفه‌ای😍
شیادوشاپرک، جلد دوم رمان پرطرفدار اَرس‌و‌پری‌زاد شروع شده! 🔥

کانال رسمی آزیتا خیری

17 Feb, 18:35


#جرعه_چین به نیمه داستان رسید
عاشقانه‌ترین کتاب خانم خیری بعد از ماهی زلال پرست
برای عضویت در داستان لطفا پیام بدین
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

17 Feb, 11:04


کانال رسمی آزیتا خیری pinned Deleted message

کانال رسمی آزیتا خیری

17 Feb, 11:03


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_چهل_و_شش
با ابروهایی پرگره از او چشم گرفت و این‌بار کودکی را دید که لب ایوان ایستاده بود و ادرار می‌کرد. آن‌سوتر زنی کنار حوض لجن‌گرفته‌ی حیاط با عجله کاسه‌ای را آب می‌کشید و دختر جوانی روی ایوان پتویی را می‌تکاند.
پری‌ناز گیج بود، اما زن باز هم فرصت نداد. یکی دو گام به عقب برگشت. دست او را گرفت و وقتی با خود به سوی ایوان می‌کشید، نالان و نگران گفت:
_دست بجنبون خانوم‌جون. دخترم از دست رفت.
پری‌ناز به دنبال او کشیده می‌شد. از پله‌های ایوان که بالا می‌رفت بی‌اراده به سوی دیگر خانه نگاه انداخت. زیر طاق آخرین اتاق عمارت، درست آنجا که قطرات باران از لب بامش با شدت می‌چکید، عروسک آویزان بود؛ عروسک‌های بافتنی سرخ و بنفش و زرد و آبی!
نگاه پری‌ناز باریک شد. می‌خواست دقیق‌تر نگاه کند، اما زن باز هم دست او را کشید و پری‌ناز لحظه‌ی آخر تنها سایه‌ای را که دید که چلوار پشت پنجره را می‌انداخت.
او قدم به اتاق زن گذاشت و یک‌باره گوش‌هایش پر شد از نوای بارانی که از میان منافذ نم‌کشیده‌ی سقف توی کاسه‌ و قابلمه و لگن می‌چکید.
ناباورانه به پسر کوچکی که سعی داشت قابلمه‌ی رویی را درست زیر قطرات باران بگذارد نگاه انداخت. پسرک با دیدن او خجالت‌زده نگاه دزدید و زن در حالی‌که به سوی رخت‌خواب دخترک بیمارش پا تند می‌کرد، نالید:
_بیا خانوم‌جون... بیا ببینش... نفس نداره دخترم.
پری‌ناز به سوی دختر بیمار رفت. کنار رخت‌خوابش نشست و دستش را روی پیشانی داغ او گذاشت. سه‌چهارساله بود با موهای فلفلی روشن و صورتی که از حرارت سرخ شده بود.
او لحاف را کنار زد و بی‌فکر و بی‌مقدمه پیراهن چرک‌مرده‌ی دخترک را از تنش درآورد. زن با دهانی نیمه‌باز نگاهش می‌کرد.
*
_پسرم جوون بود. سربند دزدی کفتر همسایه آجان‌ها گرفتنش، اما به ماه نکشیده جسدشو تحویلم دادن! تو محبس نفس‌شو گرفتن!
شجاع‌الدین از کنار میز سرپاسبان که می‌گذشت، به زن میان‌سال نگاه انداخت. سرپاسبان وقت نوشتن عریضه‌ی زن سوال کرد:
_از کجا یقین داری کار خودش بوده؟


پارت جدید جرعه‌چین
پارت بعدی چهارشنبه
برای عضویت لطفا پیام بدین

@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

17 Feb, 11:02


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_چهل_و_پنج
باران وحشیانه می‌بارید و اسب پیر درشکه به ضرب و زور شلاقی که بر پیکر نحیفش وارد می‌شد میان کوچه پس‌کوچه‌های باریک و آب‌گرفته راه باز می‌کرد.
پری‌ناز خیس شده بود و کروکی نیم‌بند درشکه هم علاجی برای دور ماندن از باران نبود. زن با دیدن صورت خیس و کلافه‌ی او زیر بارانی که تند می‌بارید، با صدای بلندی گفت:
_ راهی نمونده خانوم‌جون. یه‌کم دیگه می‌رسیم.
پری‌ناز روی نیمکت درشکه خود را عقب کشید به این امید که از بارش تند باران در امان بماند. جواب داد:
_ من عطارم! پزشک نیستم. بازم می‌گم، باید ببریش مرض‌خونه.
زن گریان و نالان جواب داد:
_می‌برمش. به پیر به پیغمبر می‌برمش، اما شما هم یه نیگا بهش بنداز، شاید علاج بود.
پری‌ناز متحیر به کوچه‌های خشتی محل نگاه انداخت و پرسید:
_از این‌جا تا گلخونه‌ی من راه زیادیه. چطور گلخونه‌ی منو پیدا کردی؟
زن چادرش را به سر و صورتش مالید و جواب داد:
_همساده نشونی شما رو داد. مادرش چند ماهه از شما دوا می‌گیره برا درد زانوش. افاقه کرده، خوب شده. همساده گفت دستت شفاس خانوم‌جون.
پری‌ناز در سکوت از او چشم گرفت. حالا میان کوچه‌ای باریک و خلوت بودند. درشکه‌چی مقابل خانه‌ای ایستاد و زن تر و فرز از رکاب درشکه پایین پرید. پری‌ناز به دو سوی کوچه نگاهی انداخت. عابری نبود و فضای وهم‌آلود و مه‌گرفته‌ی صبح‌گاه تردید او را برای ورود به خانه‌ی این زن غریبه بیشتر می‌کرد، اما زن مهلت نداد. دست او را گرفت و با عجله پایین کشیدش.
در خانه نیمه‌باز بود. زن جلوتر از او وارد شد و پری‌ناز پشت سر او قدم روی پله‌ی باریک و آجری گذاشت. خانه بزرگ بود؛ از آن خانه‌های قدیمی که دور تا دوش روی ایوانی که با چند پله از حیاط خاکی جدا می‌شد، پوشیده از اتاق بود.
پری‌ناز لحظه‌ای زیر طاق ورودی ایستاد و در فضای خیس حیاط نگاه چرخاند. مردی با آفتابه‌ای مسی در حالی‌که خمیازه می‌کشید، لنگردار و ملنگ به سوی مبال می‌رفت. دگمه‌های پیراهنش باز بود و موی سینه‌اش، سفید و سیاه، اخم پری‌ناز را پیش کشید.

کانال رسمی آزیتا خیری

17 Feb, 11:01


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_چهل_و_چهار
خان‌نایب نفسش را فوت کرد. رد نگاه او را گرفت و از پس حرکت تیغه‌ی برف ‌پاک‌کن به صدتومنی‌های باران‌خورده چشم دوخت. نجوا کرد:
_دل؟... دل‌دلی کردن هم وقت داره دختر! تا وقتی جوونی و قوه داری باس با عقلت بری جلو، اما عین آفتاب دم اذون وقتی میونه‌ی عمرو گذروندی و رسیدی لب بوم دیگه وقتشه به دلت پا بدی که حسرت به‌دل نری از این دنیا!
پری‌ناز به سوی او چرخید و نومیدانه گفت:
_دلم می‌خواست درس بخونم، اما شما اجازه ندادین.
نگاه خان‌نایب به گردش درآمد و با لحنی پرغرور گفت:
_عوضش این‌جا رو بهت دادم؛ خاک، زمین... می‌دونی یعنی چی؟
دخترک سری تکان داد و پرسید:
_هیچ وقت چیزی خواستین که نشه؟
خان‌نایب لبخندی زد و با لحنی کش‌دار حواب داد:
_اووه... تا دلت بخواد، اما الآن که همه چیز دارم دیگه وقت دل‌دلی کردنمه دختر!
نگاه خان‌نایب، متبسم و نرم به او دوخته شده بود. پری‌ناز هم کم‌رنگ و کم‌جان لبخندی زد و از روی داشبورد روزنامه‌ی صبح را برداشت. در را که باز می‌کرد، با انرژی بیشتری گفت:
_اینو با خودم می‌برم.
خان‌نایب با لبخند بدرقه‌اش کرد، او را با نگاه مشتاقش تا گلخانه دنبال کرد و بعد دنده‌عقب گرفت.
پری‌ناز کیف و کلاهش را به آویز زد و به برگ‌های گلدان گندمی دستی کشید. با آب‌پاش سبکی که روی میز جا مانده بود کمی پای گل را آب داد و بعد به سوی پنجره رفت. مش‌هاشم را دورترها با گونیِ روی سر در حال رسیدگی به بوته‌های رز دید. پشت میز نشست و روزنامه را باز کرد و نگاهش دوخته شد به تیتر درشت بالای صفحه: «پزشک‌احمدی اعتراف کرد!»
دیدن نام و تصویر پزشک‌احمدی مثل کشیده‌ای بود که یک‌باره به صورتش نواخته شد. بی‌اینکه بداند گوشه‌های روزنامه میان انگشتانش فشرده می‌شد و نگاهش کم‌کم به اشک می‌نشست.
خان‌نایب جنازه‌ی پدرش را از محبس نظمیه تحویل گرفته و همراه با جسد سوخته‌ی مادرش برده بود ظهیرالدوله. برایشان مراسم آبرومندی گرفته و در تمام مراسم او را روی پای خود نشانده بود؛ گاهی حلوایی یا خرمایی به دستش داده و موهایش را ناز کرده و اشک چشمانش را زدوده بود و او در تمام مدت مراسم، میان غریبه‌ها، گوش‌هایش پر شده بود از شنیدن نام پزشک‌احمدی و نظمیه و سرپاس‌مختاری و همین شد که همه‌ی عمرش با کینه‌ی این دو اسم گذشت.
خبر را خواند و به عکس سیاه و سفیدی که پایین کادر چاپ شده بود نگاه کرد. جماعت زیادی مقابل شهربانی تجمع کرده و عریضه‌نویسان مشغول نوشتن شکایت‌ بودند.
گوشه‌ی چشمش جمع شد و دستش به سوی تلفن رفت، اما همان وقت صدای قدم‌های تند کسی که به سوی گلخانه می‌دوید شوکه‌اش کرد.
از روی صندلی بلند شد و با نگرانی پشت پنجره ایستاد. زنی سراپا خیس پیش می‌آمد و از سر و صورت و چادرش آب می‌چکید.
*

کانال رسمی آزیتا خیری

17 Feb, 06:33


کانال رسمی آزیتا خیری pinned Deleted message

کانال رسمی آزیتا خیری

16 Feb, 10:55


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_هفتاد_و_چهار
در آینه نگاهش می‌کنم و می‌بینم که باقر هم با خستگی به سوی او می‌چرخد. پوریا لب‌هایش را تو می‌کشد و با لحنی که سعی دارد آرام باشد جواب می‌دهد: یه دلیل منطقی بیارین، منو قانع کنین، نامردم اگه بگم نه!
کمی صبر می‌کند و بعد موبایلش را روی اسپیکر می‌گذارد. صدای بلند شیوا در فضای پراید می‌پیچد: من مثل اون عمَه‌یی بی‌چشمَ روت نیستم لفظ بیام براتان... یه کلام مِگم نه، بوگو باشد! بابا دختر مال منَه، نَمِخوام بدمش دست پسرَ شیردست. حالیتَه؟
پوریا لج می‌کند: حالیم نیست شیواخانوم. نمی‌فهمم. یه دلیل منطقی...
صدای شیوا بلند می‌شود: چی اس هی دلیل دلیل مِکنی؟ مِگم بِشِت دختر نَمِدم! مِفهمی یا نه؟
_نه!
باز هم در آینه نگاهش می‌کنم و فکر می‌کنم من با این پسر بیست و چند ساله چقدر توفیر دارم. کوتاه نمی‌آید و این خوب است؛ نه مثل من که تا وقتی همین شیوا آمد سراغم و با گریه و فغان مرا از عاقبت زندگی‌اش با باقر ترساند، دهن بستم و نشستم کنار تا بزرگ‌ترها نامزدی‌مان را تمام کنند و بعدش...
بعدش ماجرای کمال پیش آمد. افتادم توی جاده‌ای که ته‌اش دره‌ای بود به وسعت مرگ کمال و به قعر زندگی اجباری با عشق کمال! زندگی که نکردیم؛ فقط محرم شدیم که در دهان مردم بسته شود.
شیوا هنوز واویلا سر می‌دهد و پوریا میان حرف‌های او آرام‌تر از همیشه می‌گوید: من پای حرفم واستادم شیواخانوم. به بابام گفتم به شمام می‌گم. حرفی اگه دارید رک و راست بزنین. الآنم دارم می‌رم تبریز. خواستید بیاین اونجا حرف می‌زنیم.
تماس را قطع می‌کند و به شیشه می‌چسبد. باقر خیره به جاده‌ی یخ‌زده‌ی میانه زمزمه می‌کند: آبَ وا کردی تو لانَه‌یی زنبور... بچَه! ته‌ش اما اونی کَه مِسوزَد خودتی!
پوریا سر تکان می‌دهد و خونسرد جواب می‌دهد: در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست...!
زل می‌زنم به جاده و ذهنم شورانگیز و دیوانه شور می‌گیرد: جمله شاهانند آنجا بندگان را بار نیست...!
من ترسیدم و این واقعیتی نیست که بتوانم پشت واگویه‌های ذهن بی‌سامانم پنهانش کنم.

کانال رسمی آزیتا خیری

16 Feb, 10:54


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_هفتاد_و_سه
و بعد از مکثی بی‌حوصله می‌گوید: خودتو خسته نکن بابا. من از این راه برنمی‌گردم.
نگاهم به سوی حاج‌باقر کشیده می‌شود. او سکوت کرده. دستش را زیر چانه زده و به جاده‌ی برفی زل زده.
پوریا کلافه می‌شود و با صدایی که انگار اختیار ولومش را از دست داده می‌گوید: یارو خون می‌کنه، ازش می‌گذرن، می‌بخشنش... من نمی‌دونم بین شیردست‌ها و زربافانا چی بوده غیر از اون عروسی ناتموم که هیچ‌کدوم‌تون هیچ‌جوره کوتاه نمی‌آیین؟!
دستم روی سینه‌ام مشت می‌شود. وسط این جاده‌ی یخ‌زده چه وقت این حرف‌هاست؛ آن‌هم کنار باقر و آن نگاه خشمگینش.
پوریا میان صدای گنگ حسن‌شیردست میان حرفش می‌رود و بی‌حوصله می‌گوید: باشه به حرفات گوش می‌دم، اما نه اینجا! می‌رم تبریز، اگه حرفی داری شمام بیا اون‌جا. هر حرفی که هست یه دفعه تبریز تمومش می‌کنیم. به قول خان‌جان یا مال ما و زربافانا مِشَد یا نَمِشَد!
تماس را قطع می‌کند و بی‌اینکه به کسی نگاه کند اخم‌آلود به جاده زل می‌زند.
باقر با تک‌سرفه‌ای سینه‌ی خس‌دارش را صاف می‌کند و برعکس همیشه این‌بار با لحنی آرام می‌گوید: به قول خان‌جانت مال ما و شیردستا نَمِگیرد! سرتَه بنداز پایین برگرد خانَه‌تان... بچَه!
پوریا براق می‌شود در چشم باقر و تخسی می‌کند: چرا؟ چی شده بین‌تون که کسی حتی نمی‌تونه حرفشو به زبون بیاره؟ اگه به خاطر عمه‌مه که...
باقر میان حرفش می‌رود و می‌گوید: نه من راضی‌ام نه بابات... چرا اصرار مِکنی بچَه؟
پوریا خیره نگاهش می‌کند و باز هم جسارت می‌کند: چرا راضی نیستین حاجی؟ از من خوشتون نمی‌آد؟ اگه... اگه به خاطر دوستیم با... با دخترتونه که...
باقر نفسی می‌کشد و خیره به جاده می‌گوید: نکن پسر... زندگی‌هامان ویران مِشَد!
حالا من هم نمی‌فهمم باقر چه می‌گوید.
بی‌اراده به مجابی نگاه می‌کنم و او متفکرانه می‌گوید: هر چیزی رو می‌شه با حرف حلش کرد.
باقر سکوت کرده. پوریا دهان باز می‌کند، اما زنگ تلفنش مهلت نمی‌دهد. نگاهش روی موبایل سنگین می‌شود و سرآخر با تردید می‌گوید: بله؟
اندکی می‌گذرد و بعد با حیرت می‌پرسد: شیواخانم شمائید؟

کانال رسمی آزیتا خیری

16 Feb, 10:54


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_هفتاد_و_دو
هر دو نفرمان افتادیم در گرداب زندگی‌ای که مسیرش را خودمان ننوشتیم. راهی بود که بی‌میل و رخصت‌مان باز شد و تقدیری که هل‌مان داد میان جاده‌ای که ته‌اش به ناکجا می‌رسید؛ برای من ناکجای زندگی نیم‌بندم با هدیه و برای مینا...
سهم مینا از این عشق شورانگیز تنهایی بود و یک پنجره رو به خانه‌ای که می‌دانم تا همین چند وقت پیش پیرپسرش را دوست داشت، اما حالا بعید می‌دانم حتی در خلوتش هم اسمم را به زبان بیاورد.
آن وقت‌ها در خلوت کوتاه‌مان میان دیوار اتاق خانه‌ی آبجی‌اکرم با شرم و لوندی صدایم می‌کرد «محمدآقا» و دل من غنج می‌رفت که بعدها زیر سقف خانه‌ای که قرار بود از نفس‌های ما گرما بگیرد لیست خریدش را به دستم بدهد و از «ممدش» بخواهد برای جوجه‌ای که هیچ وقت نداشتیم پوشک و شیر و هله‌هوله بخرد.
حالم خراب است.
توی ماشینی که حتی روکش‌های کهنه‌ی صندلی‌هایش هم بوی مینا را می‌دهد بیشتر از هر وقت دیگری دلم برای آرزوهای کالم می‌سوزد.
خیره‌ام به جاده و فکر می‌کنم در این سال‌ها هر بار از این جاده گذشتم من بودم و خاطره‌ی کمال و دخترک لپ‌قرمزی که پشت ماشین مدام لچکش را روی گونه‌هایش می‌کشید و از عاقبت فرارش با پسر خان‌بایرام می‌ترسید.
شوخی که نبود.
دختر کارگر و پسر ته‌تغاری خان حتی در قصه‌ها کنار هم نمی‌گنجیدند و بعد ما یک‌تنه جهد کرده بودیم بزنیم به دل عرف غلط و فرهنگ اشتباه یک طایفه‌ی ریشه‌دار.
تند رفته بودم؛ هم آن وقتی که پیشنهاد دادم کمال و عروس فراری‌اش را به قزوین ببرم تا آب‌ها از آسیاب بیفتد و هم وقتی وسط جاده‌ی قدیم پایم را روی پدال گاز فشار داده بودم.
نتیجه‌اش هر چه که بود، برای من غم و عذاب وجدان و تنهایی به ارمغان آورد.
صدای موبایل پوریا مرا به خود می‌آورد.
در آینه گذرا نگاهش می‌کنم. با تأنی جواب می‌دهد: سلام!

کانال رسمی آزیتا خیری

16 Feb, 10:53


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_هفتاد_و_یک
سر تکان می‌دهم و او با کلافگی ادامه می‌دهد: برگردیم قزوین می‌رم خدمت‌شون... می‌دونم دلخور شدن.
_نه بابا... دلخورَ چی؟ ما هستیم دیَه... برو، فقط با من در تماس باش. رسیدی زنگ بزن.
باز هم سر تکان می‌دهد و بعد به سمندی که سرعتش را کم کرده و نزدیک‌مان می‌شود نگاه می‌اندازد.
نفسم را فوت می‌کنم و در سرمای هوای زیر چند درجه‌ی جاده‌ی میانه از او دور می‌شوم.
می‌روم سوی پراید. انتظار دارم باقر جلو نشسته باشد، اما می‌بینمش که روی صندلی پشت جا گرفته. پوریا معذب نگاهم می‌کند و من زیر لب می‌گویم: بشین عقب.
بی‌میل ماشین را دور می‌زند و با فاصله کنار حاج‌باقر می‌نشیند. پشت فرمان می‌نشینم. به صندلی پراید عادت ندارم. به آینه‌ی پایینش عادت ندارم. به دنده‌ و فرمان و این‌همه نزدیکی به فضایی که مینای محله‌ی راه چمان در آن نفس کشیده عادت ندارم.
سمند از کنارمان می‌گذرد و در آینه می‌بینم که حاج‌باقر اخم‌آلود نگاهش را به سوی دیگر جاده می‌کشد.
مجابی کنارم نشسته و بوی عطر و عرقش در هم آمیخته. استارت می‌زنم؛ دوبار پشت سر هم. امید ندارم این پراید خسته روشن شود، اما بزرگی می‌کند و سر سومین استارت پا می‌دهد. نه‌چندان مطمئن گاز می‌دهم و ماشین با ناله‌ای نیمه‌جان راه می‌افتد.
نگاهم به آویز آینه کشیده می‌شود.
پلاک کوچکی از مولاناست: آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس...!
نفسم می‌رود و خیره به جاده‌ای که ته ندارد پلک می‌زنم.
در سکوت ذهنم با قلبی که تند و کند می‌کوبد واگویه می‌کنم: حال ما بی‌ آن مه زیبا مپرس...!
دو خط موازی بودیم!
نرسیدیم به‌هم و حال میان چلچلی عمر رفته برای رسیدن‌مان به هم باید یکی‌مان بشکند.
شکستنم فدای یک تار مویش، اما مینا مرا نمی‌بخشد.
همین حالا پشت فرمان ویتارا کنار زنی نشسته که اسما و رسما همسرم است؛ حال اینکه در تمام این سال‌ها حتی دستم به دستش نخورد بماند!

کانال رسمی آزیتا خیری

16 Feb, 10:52


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_هفتاد
دلم سیگار می‌خواهد، اما جلوی حاج‌باقر نمی‌شود. زشت است، خوبیت ندارد.
نسخ و بی‌حوصله به مجابی که سیگار می‌کشد و راه می‌رود و با موبایل حرف می‌زند نگاه می‌کنم و بعد می‌روم سوی فرمان. خم می‌شوم و نگاهی به دنده و پخش قدیمی و روکش‌های نخ‌نمای ماشین مینا می‌اندازم.
آن وقت‌ها که مدت کوتاهی نامزد بودیم هر وقت به دیدنش می‌رفتم بوی عطر می‌داد. موهایش را بلند و لخت روی شانه‌هایش رها می‌کرد و دور از چشم بزرگ‌ترهایی که همیشه ما را می‌پائیدند، ماتیکی هم به لبش می‌نشاند. آن وقت‌ها حوصله داشت، اما انگار در گذر سال‌هایی که پیرمان کرد حوصله و حال او هم پر کشید؛ درست مثل پرنده‌ی بختی که خیلی وقت بود از بوم راه چمان پریده بود.
صدای صحبت باقر نگاهم را از دور فرمان چرمی و کهنه‌ی پراید مینا به عقب می‌کشد. صاف می‌ایستم و می‌بینم که آرش دست‌هایش را توی جیب پافرش گذاشته و با صدای آرام‌تری دارد با حاج‌باقر حرف می‌زند. ابروهایم در هم گره می‌خورد. باقر سیگارش را با دو انگشت گرفته و گاهی به گفتن «باشَد» و تکان آرام سر کفایت می‌کند. چشم می‌چرخانم و پوریا را می‌بینم که مچاله در کاپشن سیاهش قدم می‌زند و فکر می‌کند.
جسارت خرج می‌کنم و جلو می‌روم. نگاه باقر کوتاه و گذرا به سویم می‌دود، اما دوباره به سوی آرش برمی‌گردد و کوتاه و خلاصه می‌گوید: هر چی صلاحت اس همانَه انجام بده.
آرش دستپاچه و نگران می‌گوید: جون آرش دلخور نشید عمو. ماشین‌و وسط بیابون ول کردم. می‌ترسم برگشتمون دیر بشه بیام ببینم بردنش!
باقر پک محکمی به سیگارش می‌زند و لپ‌هایش را تو می‌کشد. بعد وقتی گوشه‌ی یک چشمش جمع شده دود آن را ها می‌کند و می‌گوید: آرَه خب. ماشینت اس دیَه. باس بری جمعش کنی.
از او چشم می‌گیرد و وقتی به سوی پراید راه می‌افتد، معنادار و سنگین می‌گوید: خیر پیش!
نگاهم بین باقر و آرش می‌رود و می‌آید. آرش مردد و بی‌حوصله زمزمه می‌کند: فکرم پیش ماشینه.
دستی به شانه‌اش می‌زنم و می‌گویم: حق داریتان... برو در امان خدا.
و بعد با تردید بیشتری می‌پرسم: با چی مِری؟
شانه بالا می‌اندازد: اسنپ گرفتم. نزدیکه.

کانال رسمی آزیتا خیری

15 Feb, 18:35


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_چهل_و_سه
سیاهی چشمش سر خورد سوی خانه‌ی همسایه‌ای که درست روبه‌روی خانه‌ی آنها بود. یک‌وقتی با پسر این خانه هم‌بازی بود و الک‌دولک و هفت‌سنگ خاطرات جان‌داری بودند که بی‌رحمانه هلش می‌دادند به روزهای بی‌خبری و خوش‌خبری.
با نفس بلندی پشت فرمان نشست و صدای کبلایی‌موسی در گوشش جان گرفت: «نقی رو می‌گی؟ پسر حاج‌یدالله؟... سرباز بود تو رشت... همون روزهای اول که قشون روس تا انزلی اومدن جلو، نقی هم رفت... تیر خورده بود تو قلبش...!»
استارت زد و دنده‌عقب که می‌گرفت به پیرمرد کمرخمیده‌ای نگاه دوخت که با زنبیلی در دست از در خانه‌ی نقی بیرون می‌آمد.
رنج کهولت سن بود یا غم مرگ نقی، اما حاج‌یدالله پیر شده بود.
از کوچه خارج شد و سرعت گرفت. امروز باید سر و سامانی به دفتر کارش می‌داد و نگاهی هم به پرونده‌های ناتمام واحدش می‌انداخت. کلی کار داشت که باید قبل از وقت تمام‌شان می‌کرد و بعد به قول قمر به سرشب لاله‌زار می‌رسید؛ به دفتر خاک‌خورده‌ی نشریه‌ای که او یک زمانی عاشق فشار دادن دگمه‌های ماشین تحریرش بود و عاشق وول خوردن میان کمدهایی که دوره‌های هفته‌نامه را روی قفسه‌هایش به سختی جای داده بودند.
از همه‌ی آن دفتر و خاطراتش حالا فقط دو گور به جای مانده بود؛ یکی در ظهیرالدوله و دیگری در تبریز!
*
کلاه روی سر داشت و کیفش را با یک جفت دست‌کش آبی روی پاهایش نگه داشته بود. کت و دامن آبی‌رنگی هم به تن داشت که با رنگ‌پریدگی صورتش هم‌خوانی داشت. صدای برف ‌پاک‌کن در سکوت ماشین می‌پیچید و گاهی رگباری سبک هم به وهمی که در فضا بود دامن می‌زد.
خان‌نایب با اخمی شیرین چانه‌ی او را بالا کشید و پرسید:
_گاهی دل آدم یمین می‌ره و زندگی یسار! باید ببینی کفه‌ی کدوم ور به مصلحته.
پری‌ناز به آرامی نگاهش را از او گرفت و به دورنمای بارانی مزرعه‌ی گلِ آفاق چشم دوخت. از صدایش غم می‌چکید. پرسید:
_مصلحت؟ پس دل آدم چی می‌شه؟


پارت بعدی دوشنبه
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

15 Feb, 18:34


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_چهل_و_دو
با لقمه‌ی نان و پنیری که در دستش بود چند قدمی به دنبال شجاع‌الدین رفت و پرسید:
_ناهار برمی‌گردی پسرم؟
شجاع‌الدین در را گشود. به سوی مادرش چرخید و با لبخند لقمه را از او گرفت. نگاهش مهربان بود. جواب داد:
_گمون نکنم. منتظرم نمونین.
قمر از کنار میز صبحانه گفت:
_یه جوری بیا که بتونیم به سرشبِ لاله‌زار برسیم!
ماه‌طعلت حیرت‌زده پرسید:
_لاله‌زار برا چی‌تونه؟
نگاه شجاع‌الدین به سوی قمر چرخید و او با کلافگی به کوکب نگاه انداخت. کوکب استکان چایش را جلو کشید و با خونسردی به جای بقیه جواب داد:
_داداش قول داده امشب بریم دفتر هفته‌نامه رو ببینیم!
ابروهای ماه‌طلعت به پیشانی‌اش چسبید و اخم‌آلود رو کرد به شجاع‌الدین. او لب‌هایش را تو کشید و از راهرو گذشت. جلوی در ورودی یقه‌ی بارانی خاکستری‌اش را بالا زد و می‌خواست از پله‌ها پایین برود، اما ماه‌طلعت مهلت نداد. بازوی او را کشید و دور از گوش دخترها، با صدای آهسته و لحن نگرانی گفت:
_آش ته‌گرفته‌ی یازده‌سال پیش‌و هم نزن پسر! می‌ری لالوی گرد و خاک اون ساختمون مرده پی چی بگردی؟
شجاع‌الدین کلاهش را روی سر گذاشت و در نگاه مادرش لب زد:
_دختر رفیقت!
نماند تا آماج سوالات تمام‌نشدنی مادرش شود. از پله‌های ایوان که پایین می‌رفت به آسمانی که امروز بارانی بود نگاه انداخت.
کبلایی‌موسی را کنار ورودی خانه‌اش دید. پیرمرد نان خریده بود. سر و دستی برای هم تکان دادند و شجاع‌الدین در دو لنگه‌ی باریک هشتی را پشت سرش چفت کرد.
به سوی ماشین که می‌رفت در کوچه‌ی باریک چشم چرخاند. کسی نبود و او میان بارانی که هر لحظه تندتر می‌شد، خودش را می‌دید؛ پسرک دوازده‌ساله‌ای که از پشت شیشه‌ی بنزی که بنا بود آنها را تا قزوین برساند، به کوچه و خانه و همه‌ی روزهای خوش گذشته خیره مانده بود.

کانال رسمی آزیتا خیری

14 Feb, 06:33


کانال رسمی آزیتا خیری pinned «با نگاه علی، قلب مهری از جا کنده شد، اما کوتاه نیامد و دوباره گفت: - خواستی انتقام بگیری از آنیل، وگرنه خودت خوب می‌دونی که این بچه، بچه‌ٔ تو نبود و نیست! علی سمت در رفت، اما میان در نیمه‌باز ایستاد و عقب چرخید. مهری را نگاه کرد و گفت: - نامی، واقعی‌ترین…»

کانال رسمی آزیتا خیری

14 Feb, 06:33


عاشقانه‌ی مردی که قربانی خشونت خانگیه با دختری که عزیزترین فرد خانواده‌ست و از ثروت گرفته تا عشق و موفقیت، همه‌چیز رو کامل تو زندگیش داره! کلیشه‌ی برعکس

#پارت۲۲

-این کبودیا چیه، تیام؟


تیام سریع دستش را پس زد.
-خوردم زمین.
-دروغ نگو. چه زمین خوردنی؟ چه بلایی سرت اومده؟ وایسا ببینم...

می‌خواست تی‌شرتش را بالا دهد و ببیند کبودی‌های پشت کمرش در چه حد است که او از جا پرید و دوقدم عقب رفت.

-ممنون از شامی که برام آوردی و نگرانیت، ولی دیگه هیچوقت بی‌اجازه بهم دست نزن! الانم زودتر برو تا پدرت نیومده. می‌دونی که خوشش نمیاد به من نزدیک شی!

تیام دهانش را بست و اجازه نداد اصرار کند. مجبور شد برود، اما بازهم نتوانست چشم روی زخم‌هایش ببند. چنددقیقه بعد، با دست‌هایی پر برگشت.

-چیزی جا گذاشتی؟

نزدیک شد و کیسه‌ی توی دستش‌ را روی میز خالی کرد.

-این کرما یکیشون ضددرده و اون یکی ترمیم‌کننده‌ست. باعث می‌شه کبودی‌هات زودتر برن. این قرص هم مسکنه.
-چرا خودتو به زحمت انداختی؟

-چرا نداره. پاشو بشین رو تخت، لباستو بده بالا، خودم می‌خوام برات بزنم. خودت نمی‌تونی قطعاً!

نگاه تیام در صدم ثانیه رنگ بُهت گرفت.
ماهی خوشحال از اینکه بالاخره حسی به چشم‌هایش آمده بود، دستش را کشید و او گیج دنبالش کشیده شد و روی تخت نشست.
لحظه‌ای که دست دختر به سمت لبه‌های تی‌شرتش می‌رفت، تند خودش را عقب کشید:

-ماهی…
-تا این کرما رو برات نزنم، ولت نمی‌کنم!
پس زودتر تی‌شرتت رو دربیار و لجبازی نکن.

-به نظر خودت درسته که اومدی تو اتاق یه مرد و داری مجبورش می‌کنی لباسش رو دربیاره؟!

-شرایط ما فرق داره… زود باش!

تیام کلافه شد از اصرارش.
تی‌شرتش را در حرکتی از تن درآورد و پشت به او نشست که ماهی همان ثانیه، با دیدن کبودی‌ها و زخم‌هایی که خیلی بیشتر از تصوراتش بود، ماتش برد.
دستش را که هنوز آغشته به هیچ کرمی نبود، آهسته روی تن او کشید و نجوا کرد:

-الهی بمیرم… حتماً خیلی درد می‌کنه!

صدای بغض‌دارِ دختر، باعث شوکش شد.
ماهی کرم ضددرد را باز و شروع به مالیدنش روی کبودی‌ها کرد و تیام غرق شد در حرکت دستانش…
چشم‌هایش را بست تا تحمل کند. نمی‌توانست کنترلش را از دست دهد!

-از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش. دوبارِ دیگه اینطوری زمین بخوری، هیچی ازت نمی‌مونه.

شک نداشت که ماهی دروغش را فهمیده بود، اما اینکه دیگر به رویش نمی‌آورد تا غرورش را نشکند، باعث شد گوشه‌ی لبش بالا برود…

این دختر، زیادی دلبر نبود؟؟

https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8

-چی شد که با این همه ثروت و قدرت، تصمیم گرفتی وانمود کنی آدم ضعیفی هستی؟!

تیام در سایه ایستاده بود و از پنجره به دختری که موهای بلندش در باد می‌رقصید، نگاه می‌کرد.

-نباید کسی متوجه هویت واقعی و جایگاهم می‌شد!
اینطوری، هیچکس تو خوابشم نمی‌تونست ببینه، صاحب همه‌ی این دم و تشکیلات، همون پسرِ کتک‌خور و ضعیفِ ملک‌شاهی‌‌هاست!

دهان مرد از حیرت باز مانده بود.
-تو واقعاً نابغه‌ای، دکتر! فقط نمی‌فهمم این دخترو چرا با خودت آوردی!
-این دختر…

نگاهش دوباره به صورت معصوم ماهی رسید.

-این دختر تنها کسی بود که تو این مدت باهام خوب رفتار می‌کرد! تنها کسی که نگرانم شد… تنها کسی که اومد سمتم … کمکم کرد…

ماهی هنوز خبر نداشت که چه اتفاقی افتاده بود. هویتش پیش دختر همچنان مخفی بود!
تیام چشم از زیبایی‌اش برنداشت و مصمم گفت:

-برام مهم نیست دختر دشمنه!
می‌خوام مال من باشه… به هرقیمتی!

https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
من ماهی‌ام! بدون اینکه بفهمم، مردی رو عاشق خودم کردم که همه از چشم‌های بی‌احساسش می‌ترسیدن

کانال رسمی آزیتا خیری

14 Feb, 06:33


با نگاه علی، قلب مهری از جا کنده شد، اما کوتاه نیامد و دوباره گفت:

- خواستی انتقام بگیری از آنیل، وگرنه خودت خوب می‌دونی که این بچه، بچه‌ٔ تو نبود و نیست!

علی سمت در رفت، اما میان در نیمه‌باز ایستاد و عقب چرخید. مهری را نگاه کرد و گفت:

- نامی، واقعی‌ترین دارایی منه! اگه مال من نبود، هیچ‌وقت نمی‌بردمش... ازش نگذشتم، چون تنها سهمم بود... این تا ابد یادت بمونه!

گفت و در را به‌هم کوبید و سمت ابتدای خیابان درختی راه افتاد. نگاه مهری مثل کوبیدن چکش روی میخ، دردی بود که درست وسط کاسه‌ٔ سرش می‌کوبیدند. در پیج خیابان، ماشینی بی‌حواس پیچید و با این‌که علی خودش را کنار کشید، اما پایش به سپر ماشین گرفت و زمین خورد. درد تا مغز استخوانش پیچید و راننده با قدم‌های بلند سمتش دوید!

- به خدا ندیدمت... آقا...

انگار میان دالانی از نوری کورکننده افتاده بود. درد از یادش رفت و سرش بالا چرخید.
بوت‌های بلند زن و بارانی سیاهش اولین چیزی بود که دید و بعد... موهای ماهگونی‌ای و کوتاهی که از زیر شال سیاهش مشخص بود. لب‌های سرخ و چشم‌های درشت و روشنی که انگار خورشید تویشان ذوب می‌شد، آخرین ایستگاه دلتنگی بود. قلبش جولانگاه آتش شد و در هزارتوی زمان گیر افتاد. زمانی به بلندای عمری که داشت زود از دستش می‌رفت.

دست آنیل روی کاپوت ماشین عقب رفت و نگاهش چسبید به علی. چشم‌های متحیر و لب‌های نیمه‌بازش از روح پرپرزده‌ای می‌گفت که در کالبدش بی‌تابی می‌کرد. موج ناباوری، دلتنگی و درد، سلول‌هایش را سوزاند.

علی دست به دیوار گرفت و تا به خودش بجنبد، دخترک سوار ماشین شد و او با پایی دراز شده بر زمین ماند.
گل‌ولای به لباس‌های سیاهش پاشیده شد و پشت سرش به دیوار خیس چسبید. نگاهش به آسمان بغ کرده ماند و دلش... دلش دنبال رد تایرهای پرشتاب ماشین او رفت.

***

https://t.me/+Q-EnYtuhrPsgr7Me
https://t.me/+Q-EnYtuhrPsgr7Me
https://t.me/+Q-EnYtuhrPsgr7Me

کانال رسمی آزیتا خیری

14 Feb, 06:33


-خيل خب! داريم حرف مي‌زنيم ديگه.
-نگيرم سيمين؟ بشينم تو خونه سماق بمكم؟ بابا چرا كسي نمي‌بينه كارمو دوست دارم،
رشته‌امو دوست دارم؟
-بابا رو كه مي‌شناسي. از بيخ با اين رشته مشكل داره.
-داره كه داره! چيكارش كنم؟
تنها غمگين نگاهم كرد.
بغضي نگاهش كردم و گفتم:
-يه دفتر ديدم باب دلم سيمين.
-چنده؟
نفسم آه شد.
لرزان گفتم:
-پولم نمي‌رسه.
بعد با لبخند تلخي اضافه كردم:
-تا حالا نشده بود پولم به چيزي نرسه. اصلا تا حالا هيچوقت فكر پول چيزيو نكرده بودم.
آروم خنديد:
-باباي پولدارت فكرشو مي‌كرد خب.
-هوم، باباي پولدار...
-بابا غدقن كرده كمكت كنيم. به سام هم سپرده.
-مي‌دونم.
-ولي...
-ولي چي؟
-صداشو در نيار من گفتما، ولي چند تا از طلاهاتو بفروشي مي‌فهمه مگه؟
چشم‌هام برق زد.
چطور ياد طلاها نبودم؟
هيچوقت اهلش نبودم.
مامان مي‌خريد و مي‌موند گوشه‌ي گاوصندوق.
نه جايي مينداختم، نه اصلا یادش ميفتادم.
فقط مامان مي‌خريد و نشون مي‌داد و مي‌گفت بندازشون ديگه ديوونه!
لبخند بزرگي زدم:
-واي طلاها. راست مي‌گي.
هول شده گفت:
-شششش آروم! بشنوه كار دوتامون زاره ها.
پر ذوق روش رو بوسيدم:
-واي عاشقتم سيمين. چرا يادم نبود؟
-از اون ته مه‌هاي صندوق بردار مامان هم متوجه نشه. اصلا فكر نكنم شكشون بره كه بخوان چك كنن.
-طلاهاي منه. واسه چي كنترل كنه مامان آخه؟
-تا شك نكنه، كنترل هم نمي‌كنه. ولي كلا حواست باشه.
سر تكون دادم.
خوشحال بودم.
خيلي خوشحال.


https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8

کانال رسمی آزیتا خیری

14 Feb, 06:33


- به من تجاوز شده میخوام طلاق بگیرم.

جرئت نگاه کردن به رادین رو نداشتم.صدای رادین به گوشم خورد:

- طلاق نمیدم!!!
بی توجه به رادین که دنبالم می اومد، خودم رو از اتاق بیرون انداختم صدای رادین با تأکید بیشتری به گوشم خورد:

- طلاق نمیدم!

می‌دونستم درباره‌ی تجاوز دروغ گفتم؛ اما اگر جور دیگه ای فکر می‌کردم، از خودم متنفر می‌شدم. گلوم رو فشار داده بود، پس تجاوز کرده بود. همین...

جلوتر اومد و گفت: هیچ جا نمیری!

و وقتی قدم دیگه‌ای برداشت. به قفسه ی سینه اش کوبیدم. دستش پشت کمرم رفت و من رو سمت خودش کشید.

رادین گفت:

- فیلم دستته.

- نیست. به چه زبونی بگم؟

https://t.me/+hctYUSEZZQ80YTNk

زن پنهانی مدیر شرکتی شدم که مشکوک بود و ازشون موقع کتک زدن یکی فیلم گرفتم!!!!😱
فیلمی که برام دردسر شد و بخاطرش مجبور شدم که...🔥
🤯

https://t.me/+hctYUSEZZQ80YTNk

رمانی جنجالی و بدون سانسور اونم نسخه چاپی🤌

کانال رسمی آزیتا خیری

12 Feb, 07:23


#بی_گناهان
#آزیتا_خیری
با ۲۰٪تخفیف و ارسال رایگان
۳۷۲،۰۰۰ تومان
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

12 Feb, 06:48


کانال رسمی آزیتا خیری pinned Deleted message

کانال رسمی آزیتا خیری

12 Feb, 06:29


خشمگین بود. نجوا کرد:
_روزی که این لباس رو تنت کردی من مردم... منو کشتی مهرانگیز، اما... خدا خدای مهربون منه... جوابی بهت داد که تا دنیا دنیاست یادت نره!
نبات این را گفت و با پیراهن عروسی که در گذر سال‌ها کهنگی زردرنگی روی آن نشسته بود روی تخت دراز کشید. نگاهش خیره به لوستر سقف بود. در همان‌حال لبخند پررنگی روی لبش نشست. جهانگیر داشت برمی‌گشت و این خوب بود؛ خیلی خوب بود.
*



پارت جدید جرعه‌چین
پارت بعد شنبه
برای عضویت در کانال داستان لطفا پیام بدین
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

12 Feb, 06:28


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_چهل_و_یک
خان‌نایب خیره به او که مثل سایه‌ای در تاریکی شب دور می‌شد، مشتش را به بید مجنون کوبید و دور خودش چرخی زد. خشم مثل پیچکی هرز به دور وجودش می‌تنید. بی‌هدف راه افتاد. از کنار حوض بزرگ باغ عبور کرد و کمی جلوتر از خم دیوار عمارت گذشت. همان وقت اختر با دیدن سایه‌ای که نزدیک می‌شد، وحشت‌زده خود را در پس پله‌های پشتی عمارت پنهان کرد. نگاهش بین خان‌نایب که بی‌هدف در تاریکی قدم می‌زد و آن گودال کوچکی که کنده بود در گردش بود. وحشت‌زده دستش را روی دهانش گذاشته بود و دعا می‌کرد پیرمرد متوجه گودال نشود. سرش را پایین گرفت و خود را کنج دیوار و پله پنهان کرد. خان‌نایب در تاریکی از مقابل او گذشت و او بی‌نفس و ترسیده به کفش‌های سیاهی که دور می‌شد زل زد. لبش را محکم زیر دندان گرفت و چند بار پلک زد. ضربان قلبش هنوز بالا بود و دست‌هایش می‌لرزید. روی دست و پا خود را به سوی گودال کشید و با حالی نزار روی دعایی که چال کرده بود خاک ریخت. سراپایش خاکی شده بود، اما آن لحظه تنها چیزی که اهمیت نداشت همین بود. دستش را روی سینه‌اش گذاشت به این امید که بتواند آرامشش را باز یابد. چند بار عمیق نفس کشید و بعد در خلاف جهتی که خان‌نایب گذشته بود شروع به دویدن کرد.
نبات در تاریکی اتاق ایستاده بود پشت در و با نگرانی گوش می‌کرد. ناله‌ی خشک در اتاق پری‌ناز که در سکوت راهرو پیچید، او هم نفس راحتی کشید. از در دور شد و به سوی میز رفت. فتیله‌ی چراغ را کمی بالا کشید و به تخت بزرگی که وسط اتاق بود نگاه کرد. لبخندش از غم آکنده بود. جلو رفت و روی روتختی آن دست کشید. زمزمه کرد:
_چه سیاه‌بخت بودی مهرانگیز!
از نگاهش خشم و کینه می‌چکید. تخت را دور زد و در کمد را باز کرد. به پیراهن‌های زنانه‌ای که در کمد آویزان بود نگاهی انداخت، یکی دو تا از آنها را جابه‌جا کرد و در همان‌حال نفس عمیقی کشید. امینه قدغن کرده بود کسی به این اتاق آمدوشد داشته باشد، اما شاید او مالیخولیا داشت که هر بار پا به این اتاق گذاشته بود، هر بار به این لباس‌ها نگاه انداخته بود، آن عطر لعنتی مشامش را پر کرده بود؛ همان‌که یک‌وقتی جهانگیر عاشقش بود و او...
اوی بینوا هم عاشق هر آنچه که جهانگیر می‌خواست؛ هر آنچه غیر از دختر غلام‌چرخی!
در کمد بعدی را باز کرد و به پیراهن عروس بلندی که به تنهایی در کمد بود نگاه دوخت. نفسش به تلخی یک آه بود. دست دراز کرد و پیراهن را از کمد خارج کرد. روی تور و گل‌های پارچه‌ای آن دست کشید و با خشم پوزخند زد. بی‌فکر و با عجله لباس‌هایش را درآورد. پیراهن عروس را به تن کرد و تور بلندش را روی موهایش گذاشت. مقابل آینه ایستاد و زیر نور لرزان چراغ به چهره‌ی غمگین و رنگ‌پریده‌اش خیره شد. سیاهی چشمش به گردش درآمد و به سراپایش نگاه انداخت.

کانال رسمی آزیتا خیری

12 Feb, 06:28


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_چهل
این را پری‌ناز گفت و خان‌نایب اخم‌کرده نگاهش کرد. پری‌ناز در حال نوازش گربه‌ی باغ بی‌اینکه به خان نگاه کند ادامه داد:
_می‌خواستم برم دانشگاه، شما اجازه ندادین. منم که... نه نیاوردم خان!
خان‌نایب به نیم‌رخ غمگین او چشم دوخته بود. دستش به سوی گربه رفت. می‌خواست نوازشش کند، اما پری‌ناز دستش را عقب کشید. ابروهای خان‌نایب بیشتر به‌هم چسبید. با دست چانه‌ی او را بالا کشید و نگاه غمگین پری‌ناز از او گریز زد. خان‌نایب خیره به چشم‌های سیاه او جواب داد:
_برات کم نذاشتم دختر... مزرعه‌ی گلی داری که طعنه به باغ بهشت می‌زنه. تخم و پیاز هر چی گل فرنگی بود دادم برات آوردن؛ جوری‌که خودتم نباشی، اما اسم و رسم گل‌خونه‌ت تو مهمونی‌های دربار هست همیشه. باور کنم این کدورت به‌خاطر درس و دانشگاه‌ست یا...
پری‌ناز غم‌آلود نگاهش کرد و سرش را تکان داد:
_می‌خواستم مثل مادرم...
صدای خان‌نایب یک‌باره بلند شد:
_مادرت؟! می‌خواستی مثل مادرت با خودخواهی چند تا خونواده رو از هم بپاشونی؟
_نه... فقط...
_تقصیر منه تو انقدر نمک‌نشناس بار اومدی یا امینه تو تربیتت کم گذاشته؟
پری‌ناز بغض‌آلود گربه را روی زمین گذاشت و بلند شد. خان‌نایب اما رهایش نکرد. بازویش را گرفت و به تندی گفت:
_دانشگاه نرفتی، اما به‌جاش لای پر قو بزرگت کردم؛ درست عین نباتم! چیزی برات کم نذاشتم پری‌ناز، اما تو...
لب‌های پری‌ناز می‌لرزید. میان حرف‌های بی‌رحمانه‌ی او لب زد:
_ببخشید!
لب‌های خان‌نایب یک‌باره از حرف زدن باز ماند. نگاهش گره‌خورده به چشم‌های خیس پری‌ناز بود. دیدن گریه‌ی او دیوانه‌اش می‌کرد. دستش را جلو برد به این امید که چانه‌اش را نوازش کند، اما پری‌ناز مکث نکرد. از مقابل او گذشت و اندکی بعد به سوی عمارت می‌دوید.

کانال رسمی آزیتا خیری

12 Feb, 06:27


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_سی_و_نه
خسرو اخم‌آلود و یک‌باره لیوان را سر کشید و لبخند اختر عمیق‌تر شد. خسرو پشت به او روی تخت دراز کشید، لحاف را روی سرش کشید و با لحنی غریبه گفت:
_بیدارم نکن، می‌خوام بخوابم!
اختر به مخمل سرخ‌رنگ لحاف نگاهی کرد و بعد ابرویی بالا انداخت. از تخت که دور می‌شد، زمزمه کرد:
_دنیا رو هم که آب ببره، تو هنوز تو چرتی!
کنار کمد ایستاد و دوباره به تخت نگاه انداخت. خرخر آرام خسرو کم‌کم در اتاق می‌پیچید. اختر جعبه‌ی چوبی کوچکی را از کمد بیرون آورد. کاغذ تاخورده‌ای را از لفاف پارچه‌ای بیرون کشید و جعبه را سر جایش گذاشت. شالی روی شانه‌هایش انداخت و دوباره نگاه تأسف‌باری به خسرو انداخت. اندکی بعد در اتاق را پشت سرش بست.
از کنار راه‌پله که می‌گذشت لحظه‌ای ترسید و خود را عقب کشید. سایه‌ای را که از پله‌ها بالا می‌رفت به وضوح دیده بود. دستش را روی قلبش گذاشت و لبش را محکم زیر دندان گرفت. بعد با حالی پریشان اندکی خم شد و راه‌پله را نگاه کرد. سایه رفته بود و جایش شعله‌ی شمعدانی که روی میز پاگرد بود پرپر می‌زد.
اختر این‌بار مکث نکرد و با قدم‌های بلندی از مقابل راه‌پله گذشت.
نبات میان راهروی نیمه‌تاریک طبقه‌ی بالا یک‌ لحظه مکث کرد. صدای قدم‌های تند کسی نگرانش کرده بود. خود را پشت کتیبه‌ی پرده کشید و با قلبی که از ترس ناموزون می‌زد کمی صبر کرد. هیچ صدایی نبود. از همان‌جا به تاریکی باغ نگاه انداخت. تکان آهسته‌ی تاب را می‌دید. چشم‌هایش باریک شد و بعد به تلخی پوزخند زد. پدرش به سوی تاب می‌رفت.
نبات خود را کنار کشید و به سوی اتاقی انتهای راهرو پا تند کرد. از مقابل اتاق عمه‌اش که می‌گذشت حس می‌کرد هر لحظه ممکن بود قلبش از سینه بیرون بیفتد. نرسیده به اتاق آخر نفسی گرفت و بعد تن نزار و ناتوانش را توی اتاق انداخت. بوی گل مریم یک‌باره در جانش پیچید.
پری‌ناز با لبخند روی تاب جابه‌جا شد و خان‌نایب کنارش نشست. بی‌معطلی گفت:
_ شب بهار دزده! فریبت می‌ده. گمون می‌کنی هواش ملسه، اما صبح که بیدار بشی می‌بینی چائیدی دختر.
پری‌ناز شال نازک بافت را بیشتر به بازوهایش پیچید و جواب داد:
_سردم نیست خان، خوبم.
_شد یه بار من یه چیزی بگم تو اِنقُلت توش نیاری؟!
_شد!

کانال رسمی آزیتا خیری

12 Feb, 06:27


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_سی_و_هشت
به محتویات تیره‌رنگی که توی لیوان بود نگاهی انداخت، بعد در حالی‌که آن را به آرامی هم می‌زد به سوی پنجره رفت. ماه کامل بود و غیر از آن یکی دو دیوارکوب کم‌سو هم اندکی را از فضا را روشن کرده بود. جرعه‌ای از دم‌نوش گل‌گاوزبانش را نوشید و به پری‌ناز که روی تاب نشسته و آهسته تاب می‌خورد چشم دوخت. گربه‌ی باغ دور پاهایش می‌لولید و دخترک گاهی با پاپوش‌های مخملی که به پا داشت نوازشش می‌کرد.
خان‌نایب از پنجره دور شد و پری‌ناز خم شد و گربه را در آغوش گرفت. آن را روی پاهایش نشاند و دستی به سرش کشید. با لبخندی نرم پرسید:
_چه عجب دل کندی از سیمین! می‌گم نکنه دست او چرب‌تره به من رو نمی‌دی؛ ها؟!
گربه‌، ملوس و کشیده صدایی کرد و پری‌ناز نفس بلندی کشید. نگاهش به آرامی بالا آمد و چسبید به پنجره‌ای که چراغش همین حالا خاموش شده بود. نتوانست خوددار باشد. لب زد:
_دلم برای خونه‌مون تنگه پیشول... دلم برای مادرم تنگه.
دستی به زیر شکم پشمالوی گربه کشید و نجواگونه ادامه داد:
_خیلی وقتا آرزو می‌کردم کاش منم باهاش سوخته بودم، اما بعد زبونمو گاز می‌گیرم و شرمنده می‌شم از کفری که گفتم... خیلی وقتا به اون شب فکر می‌کنم؛ به کسایی که خونه‌مونو آتیش زدن...
خیره به عمارتی که حالا فقط چراغ یک پنجره‌اش روشن بود، لب زد:
_به اون پسره... کامران... بهش زیاد فکر می‌کنم. فکر می‌کنی الآن کجاست؟!
همان وقت آخرین چراغ عمارت هم خاموش شد. اختر لاله‌ی شب‌خواب کوچکی را روشن کرد و آن را روی میز گذاشت. خسرو تازه به رخت‌خواب رفته بود. اختر معجونی را هم زد و با لوندی به سویش رفت. گفت:
_خواب نداریم شازده! اینو بخور!
خسرو لیوان را از دستش گرفت و در نور اندک فضا نگاه بی‌میلی به آن انداخت. نق زد:
_باز چیو با چی قاطی کردی داری به خورد من می‌دی؟
-نق نزن، سر بکش!

کانال رسمی آزیتا خیری

12 Feb, 06:26


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_سی_و_هفت
و با این حرف زن غریبه را به عقب هل داد، اما زن سیاه‌پوش به تندی از کنار او گذشت. کاسه‌اش را تکانی داد و صدای چهل‌کلیدی که به کاسه قفل شده بود در فضای گرمابه پیچید.گفت:
_حقمو بده برا نوه‌ت شیش‌قفل بخونم از انس و جن و پری در امون باشه!
با حرف او زنان به خنده افتادند و یکی از میان جمع به طعنه جواب داد:
_جای شیش‌قفل واسه نوه‌ی زینب‌سادات، ختم مُزمل بگیر واسه خودت از این بدبختی به‌در شی!
نگاه زن به سوی او کشیده شد؛ نگاهی خیره که سنگینی آن را می‌شد از پشت سیاهی روبنده هم حس کرد. با لحنی که یک‌باره آرام‌تر شده بود پرسید:
_می‌خوای واسه تو زبون‌بند صُمُ‌بکم بخونم از جیک‌جیک بیفتی؟
لبخند زن یک‌باره از صورتش پرید. دختر جوانی که کنارش بود بازویش را گرفت و با صدای آهسته چیزی گفت. فضای گرمابه یک‌باره سنگین و ساکت شده بود. زینب‌سادات به خادمه‌ی گرمابه اشاره‌ای کرد و با لحنی دستوری گفت:
_هر چی می‌خواد بهش بده بی‌حرف پیش راهیش کن بره.
زن سری تکان داد و مطیعانه جواب داد:
_رو چِشَم خانوم.
و با این حرف بازوی زن سیاه‌پوش را گرفت. زن محکم‌تر کاسه‌اش را تکان داد و در حالی‌که از سربینه دور می‌شد شروع به خواندن کرد:
_بسم‌الله السمیع‌البصیر...
نگاه پری‌ناز خیره به قدم‌های زن سیاه‌پوش بود و گوش‌هایش پر از صدای چهل‌کلیدی که میان نوای دعاخوانی زن گم شده بود. گرمابه‌دار برای شکستن تب آن لحظات با صدای بلندی گفت:
_بر جمال محمد صلوات!
نوای صلوات در فضا پیچید و همان وقت طلابیگم با لبخند و ظرفی قطاب از پله‌ی کوتاه حجره‌ی آنها بالا آمد. امینه با دیدنش کمی جابه‌جا شد، اما طلابیگم با دست او را به نشستن وا داشت. کنارش که می‌نشست با لبخند معناداری به پری‌ناز نگاه کرد و گفت:
_ماشالله دخترخونده‌ت چه خانومی شده امینه!
پری‌ناز کلافه از نگاه‌هایی که معنایشان را خوب می‌دانست سرش را به ظرف آجیلی که توی سینی بود گرم کرد. میان صحبت زن‌های میان‌سال، نبات سرش را کنار گوش پری‌ناز برد و زیرلب و با شیطنت گفت:
_شازده‌شون تو بازار حجره‌ی فرش‌فروشی داره!
پری‌ناز اخم‌آلود و شرمگن اشاره‌ی تندی به او کرد و اختر از آن سو لبخندزنان دیس باقلوا را مقابل طلابیگم گذاشت.

کانال رسمی آزیتا خیری

11 Feb, 12:11


#عاشق_شدم
#آزیتا_خیری
یه کتاب کم‌حجم که خیلی لطیف و عاشقانه‌س😍
با تخفیف ۲۰٪ و ارسال رایگان
قیمت با تخفیف :۹۷،۰۰۰ تومان
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

11 Feb, 11:49


کانال رسمی آزیتا خیری pinned Deleted message

کانال رسمی آزیتا خیری

11 Feb, 10:22


#حضرت_میر
#آزیتا_خیری
فقط ۴ جلد موجوده
با ۲۰٪ تخفیف
ارسال رایگان
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

10 Feb, 14:39


پارت اول راه چمان
https://t.me/azitakheyri/2976
پارت اول جرعه‌چین
https://t.me/azitakheyri/6597

کانال رسمی آزیتا خیری

08 Feb, 18:27


_اصلا چرا اومدیم اینجا؟ اینجا که هیچی نیست الّا گرد و خاک گذشته.
شجاع‌الدین فاصله‌ی بین‌شان را پر کرد و با لبخندی نرم جواب داد:
_دو تا راه بیشتر نداری. یا می‌ریم بالا و یه گوشه‌ی دنج دفتر می‌شینیم و گپ می‌زنیم یا...
پری‌ناز با تردید تکرار کرد:
_یا؟!
_یا می‌ریم خونه‌ی ننه‌رباب! تو یه خورش دیگه براش بار می‌ذاری و منم تو مطبخ اون پیرزن نگات می‌کنم... سعی می‌کنم فقط نگات کنم!
پری‌ناز ابرویی بالا انداخت و با شیطنت جواب داد:
_تو شهربانی کار نداری؟ رئیست اخراجت نکنه!
حرف او پوزخند شجاع‌الدین را پیش کشید. دستش را دور کمر پری‌ناز حلقه کرد.
پری‌ناز خواست خود را کنار بکشد، اما حلقه‌ی دست شجاع‌الدین تنگ‌تر شد. شجاع‌الدین سرش را نزدیک‌تر برد و خیره به در نیمه‌باز دفتر روزنامه به آرامی گفت:
_نه هیزم نه دستم هرز می‌ره پری! پس تا برسیم به خطبه و محرم بشیم نبینم خودتو ازم می‌گیری!


#جرعه_چین عاشقانه‌ای جذاب از #آزیتا_خیری
برای عضویت پیام بدین❤️
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

08 Feb, 17:56


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_سی_و_شش
پری‌ناز کنار نبات نشسته و در حال مزه کردن شربت از دور به زینب‌سادات نگاه می‌‌کرد. نوزاد در آغوش او بود. پیرزنی با چند رشته نخ ابریشم سرخ و سفید به سوی زینب‌سادات می‌رفت. با کمک یکی از خدمه به سختی از پله‌ی حجره بالا رفت و زینب‌سادات با لبخند نوزاد را مقابل او گرفت. پیرزن در همان‌حال که نخ‌ها را به اندازۀ قد نوزاد، از نوک انگشتان پا تا سر کودک اندازه می‌گرفت شروع به خواندن کرد:
_اعوذ بالله من ‌الشیطان الرجیم... سبحان‌الله المَلکُ الجَبار... سبحان‌الله العزیزُ الغَفار... سبحان‌الله الکبیرُ المُتَعال...
و بعد نخ‌ها را قیچی کرد و ادامه داد:
_بریدم چلۀ جیران بنت ناصرو از دیو و پری و آدمی و بناتِ حوا بحق محمدُ وُ اَللّه.
زنان با هم یک‌باره صلوات فرستادند: «الهم صلی علی محمد و آل محمد.»

با بلند شدن صدای زنی غریبه که در سربینه‌ی گرمابه به تندی با یکی از خدمه حرف می‌زد، نگاه بقیه به جانبش کشیده شد. امینه بی‌حوصله و خسته زمزمه کرد:
_کاش زودتر تموم بشه برگردیم. خسته شدم.
اختر با نگاهی باریک زمزمه کرد:
_زنه یا مرده؟!
پری‌ناز متعجب به جایی که او اشاره کرده بود نگاه کرد. زنی روبنده‌ای سیاه را روی سرش انداخته بود؛ آن‌چنان که حتی چشم‌هایش هم پیدا نبود. کاسه‌ی چهل‌کلید در دستش بود و چادری به کمرش بسته بود.
زن خادمه به تندی ‌پرسید:
_کی تو را راه داده؟ نمی‌دونی گرمابه امروز قرق زینب‌ساداته؟
زن سیاه‌پوش کاسه‌اش را تکانی داد و جواب داد:
_ قرقه که قرقه. اومدم سهممو بگیرم و برم.
در این لحظه زینب‌سادات که از هیاهوی پیش‌آمده کلافه به نظر می‌رسید نوزاد را به آغوش مادرش داد و با صدای بلندی پرسید:
_چه خبره زن؟ سهم چی می‌خوای؟
صورت زن از زیر روبنده به سوی زینب‌سادات تغییر جهت داد. می‌خواست جلوتر بیاید، اما خادمه راهش را سد کرد. زن سیاه‌پوش از کنار شانه‌ی خادمه جواب داد:
_تو که امروز سفره‌دار بودی، نمی‌خوای رزق و روزی منم بدی؟
صاحب گرمابه زنی میان‌سال بود. جلوتر که می‌آمد با دستپاچگی جواب داد:
_لاطائل می‌بافه خانوم. الآن ردش می‌کنم بره.



پارت جدید جرعه‌چین
پارتهای بعدی دوشنبه
برای مطالعه داستان لطفا به ادمین زیر پیام دهید
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

07 Feb, 16:28


#تخفیف_ویژه
دوستان عزیزم میتونید تمام کتابهای چاپی خانم خیری رو با #تخفیف_بیست_درصد و #ارسال_رایگان از تاریخ ۲۰ تا ۲۷ بهمن سفارش بدین😍
موقعیت خیلی خوبیه تا بتونید کتابهای موردنظرتونو با بهترین تخفیف بخرید و لذت ببرین❤️
لیست کتابهای موجود خانم خیری با تخفیف ویژه براتون میذارم:

بی گناهان
قیمت کتاب: ۴۶۵،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه: ۳۷۲،۰۰۰ تومان

ماهی زلال پرست
قیمت کتاب:۶۲۰،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه: ۴۹۶،۰۰۰ تومان تومان

عنکبوت
قیمت کتاب:۵۴۰،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه: ۴۳۲،۰۰۰ تومان

خانه امن
قیمت کتاب:۴۴۳،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه: ۳۵۴،۰۰۰ تومان

حضرت میر
قیمت کتاب:۵۳۰،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه: ۴۲۴،۰۰۰ تومان

عاشق شدم
قیمت کتاب:۱۱۸،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه:۹۴،۰۰۰ تومان

🌸میدونید که چاپ دوم حضرت میر رو به اتمامه🌸

برای خرید کتابها لطفا به ادمین زیر پیام بدین🌺
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

07 Feb, 15:10


کانال رسمی آزیتا خیری pinned «#ادمین_نویس #توجه سلام دوستان، جمعه‌تون بخیر ❤️ عزیزان، امروز با یه معرفی عالی اومدم پیشتون! رمانی که خودمم چند ماهی میشه که دارم دنبالش می‌کنم و معتادش شدم، از بس که خوبه😩 اگر معرفی های منو دنبال کرده باشید، می‌دونید که قراره چه رمان خفن و عالی‌ای رو بخونید!…»

کانال رسمی آزیتا خیری

07 Feb, 15:09


_محمد کاچی واسه چیته؟

_ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟


نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد:
_عمه من یه کاری کردم!

_وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته .....

محمد بلند خندید:

_عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر...

_خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که... 

محمد باز خنده اش گرفت:

_عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه...

_برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس...

_یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟

_ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره .

اینبار مستانه خندید:
_به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال.

_بده  رزا گوشی رو!

_بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا...

عمه مصرانه گفت:
_خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟

محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا  دوخت و گفت:
_عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست...

و گوشی را به سمت رزا گرفت:
_بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه...

رزا گوشی را گرفت.
محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت:
_همش تقصیر محمده ... دیشب...

داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂
پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊
حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂

_میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده.

ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت:

_چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا.

عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید:

_چه خوب ... خب میشه مامانم‌‌م بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام.

ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد:

_اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد .

خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد.

چشمان دخترک گرد شد:

_جدا ؟! تو خیلی مهربونی !

و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت:
_می خوای  به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟

ساواش قهقهه وار خندید:

_دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم.

_آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانم‌م آوردم.‌

_می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه.

سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت.

ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانه‌اش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟

لب گزید و زیر لب نالید:
_هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر  خوب نمی بینی مادرت واسه‌ات هزارتا آرزو داره. 

صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید:
_ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه.

باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن .
سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد.

تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش  را در گلو خفه کرد.  اما صدای ساواش  وحشتزده‌اش کرد:

_عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂
یه #همخونه‌ای‌طنززززوعاشقانه

https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0

قصه‌ی #می‌خواهم‌حوایت‌باشم قصه‌ی رزا و محمد ... قصه‌ی ساواش و سمانه‌ست. 
عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۸۰ پارت داخل کانال گذاشته شده .
داخلvip تقریبا رو به اتمامه
قصه‌ی ما 😁😂 یه محمد داره که خیلی نجیبه و آقاست و یه ساواش داره که خیلی شیطون و شروره ... حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃‍♀🏃

https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0

https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0

کانال رسمی آزیتا خیری

07 Feb, 15:09


#ادمین_نویس #توجه

سلام دوستان، جمعه‌تون بخیر ❤️
عزیزان، امروز با یه معرفی عالی اومدم پیشتون! رمانی که خودمم چند ماهی میشه که دارم دنبالش می‌کنم و معتادش شدم، از بس که خوبه😩
اگر معرفی های منو دنبال کرده باشید، می‌دونید که قراره چه رمان خفن و عالی‌ای رو بخونید!
این قصه، هم به همراه خودش معما و هیجان داره و هم یک عاشقانه‌ی لطیف و پر از حس خوب! ماجراهای مختلفی تو این رمان اتفاق می‌افتن که شما همش منتظر پارت های بعد هستین! 🤭

و از همه مهم‌تر لوکیشن این قصه دربنده🥹😍
شما خودتون تصور کنید که یه عمارت بزرگ تو دل دربند و یه قصه‌ی خانوادگی با یه دختر شیطون و اتیش پاره و یه پسر جدی که وارث کل خاندانه! 🤌🏻
این قصه رو قبل از چاپ، بدون حذفیات و سانسور می‌تونید بخونید😎🫶🏻

خلاصه که به هیچ وجه از دستش ندید، تا آخر امشب فرصت عضویت قصه باز هست فقط

https://t.me/+U0iLCCOSC3VmNzk0

https://t.me/+U0iLCCOSC3VmNzk0

https://t.me/+U0iLCCOSC3VmNzk0

https://t.me/+U0iLCCOSC3VmNzk0

#پیشنهاد_ویژه_امروز

کانال رسمی آزیتا خیری

07 Feb, 15:09


- اگه خانوم دکتر بشی میام خواستگاریت!

https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0
https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0

کتاب قطور تست رو بستم و پاهامو توی شکم جمع کردم. خسته و کلافه نگاهش کردم و گفتم:
- فکر کردی برام مهمه؟ زیادی خودتو تحویل میگیری عماد خان!

دست به سینه توی چهارچوب در ایستاده بود و با همون نیشخند همیشگی روی لب‌هاش نگاهم می‌کرد.
از وقتی چشم باز کرده بودم، عماد بود. برادرم نبود، فامیل بودیم اما مامان و بابا مدام توی گوش هر دوتامون خونده بودن که مثل خواهر و برادر باشید باهم، نه کمتر و نه بیشتر!
بلاخره جلو اومد، کنارم روی زانو نشست و صورتمو سمت خودش چرخوند.

- چشمات که یه چیز دیگه میگن!

لبخند زدم و دیدم که مسیر نگاهش سمت لبهام تغییر کرد. صورتشو جلوتر کشید. فاصله‌ی کم بینمون معذبم می‌کرد.
با زبون لب‌هام رو تر کردم و بی‌اختیار پرسیدم:
- چشم‌هام چی میگن؟

هرم داغ نفس‌هاش پوست صورتمو قلقلک می‌داد. حس و حال عجیبی داشتم، برای اولین بار بهم ثابت شده بود که احساس بین و من و اون فراتر از یه دوست داشتن ساده‌ست.

- حرف دلتم همینه؟ رو راست باش باهام.

نگاهمو دزدیدم، سر به زیر انداختم و توی سن هیجده سالگی از به زبون آوردن اینکه عاشقشم خجالت کشیدم.
اون اما مثل من نبود...دست دست نکرد و افسار عقلشو دست دلش سپرد.

- اگه ببوسمت...ناراحت میشی؟!

تندی سر بلند کردم و خیره‌ی نگاه خمارش با ناباوری زمزمه کردم:
- چی میگی عماد؟

سیبک گلوش تکون خورد و بی‌معطلی جواب داد:
- هیچی...فقط بیشتر از این نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم.

وقتی بی‌اطلاع و بی‌مقدمه لب‌هامو می‌بوسید، کنار نکشیدم، مقاومت هم نکردم. همراهیش کردم. میخواستمش، اونقدری که بخاطرش قید خانواده‌امو بزنم.
اما نشد، اون بوسه‌ی ممنوعه برامون دردسرساز شد و آقاجونم مجبور شد دردونه‌ی خواهر خدابیامرزش رو بعد از بیست و چند سال از خونه‌اش بیرون کنه.
عماد رفت، بی‌خبر از منی که دلمو بهش داده بودم.

https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0
https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0

*چند سال بعد*

- دکتر رحمتی هنوز نیومدن؟ من باید شیفتو تحویل بدم.
سرپرستار بخش سری تکون داد و یه بار دیگه شماره گرفت.
- باهاشون تماس گرفتم خانوم دکتر، متاسفانه خاموشه!

با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
- این موضوع ارتباطی به من نداره، چندمین باره که بی‌اطلاع تاخیر میکنن و من...

حرفم نصفه موند، کد احیا از اورژانس اعلام شد و تا قبل از تحویل دادن شیفت، پزشک کشیک من بودم.
وقتی برای فکر کردن نداشتم خودمو به بیماری رسوندم که قلبش از حرکت ایستاده بود و باید احیا می‌شد.
بار اولم نبود، اما نمیدونم چرا دلشوره داشتم. وقتی بالاسرش رسیدم، قبل از اینکه بخوام هر اقدامی بکنم نگاهم به چهره‌اش افتاد.
- اوردوز کرده خانوم دکتر! نبض نداره.
نفسم توی سینه حبس شد و خشکم زد. میون هیاهوی اطراف، من بی‌اختیار فقط نگاهش می‌کردم.

بعد از ده سال، اینجا...
نزدیک تخت شدم و با ناباوری زمزمه کردم:
- عماد!
https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0
https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0
https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0
https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0

این داستان پارت به پارتش هیجانه، از دستش ندید😌👆🏻

کانال رسمی آزیتا خیری

07 Feb, 15:09


‍ پشت سرم می ایستد، با هر دودستش بازوانم را میگیرد و کنار گوشم با طمانینه و نجوا کنان لب میزند:_حواست هست که داری چیکار میکنی؟ یا نه؛ عمدی تو کارت نیست!؟؟ لبهایش را روی گردنم میکشد، سر خم میکنم و قلبم ریتم تندی میگیرد،  نفسم به شماره میفتد و لب میگزم تا بیش از این رسوا نشوم:_تو اهل این مدل بازی کردن تو دوستی نبودی! سر انگشتش را از آرنج تا کف دست سردم میلغزاند و لرزی شیرین به جانم میریزد، لرزی که از نظرش دور نمی ماند و فشار دست دیگرش روی بازویم محسوس تر می شود و بی رحمانه بازی کلماتش را پیش میگیرد:_ نمیترسی از اینکه میخوای با من بازی راه بندازی؟ هوم؟
کلمه ها از سرم رخت میبندند، چشم میبندم و در دل اعتراف میکنم که ترس کنار او معنا نداشت. اصلا چون خود او بود منِ بی بال و پر دلم قرص به پرواز بود. رهایم میکند. سر بلند میکنم و نگاهش میکنم که با لحنی جدی میپرسد:_ فکر کردی یه وقت کم بیاری یا تحمل هر اتفاقی رو داری؟
کار من از این حرفها گذشته بود. اما لب میبندم بلکه حرفهایم را از چشمانم بخواند.



https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk

کانال رسمی آزیتا خیری

05 Feb, 18:05


#حضرت_میر
#آزیتا_خیری
#چاپ_دوم
#رو_به_اتمام

کانال رسمی آزیتا خیری

05 Feb, 18:05


#روی_نقطه_هیچ
#آزیتا_خیری
#چاپ_دوم
#تمام_شد
میزان فروش:۱۰۰۰ جلد

کانال رسمی آزیتا خیری

05 Feb, 18:05


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_سی_و_سه
پری‌ناز مبهوت نگاهش کرد. زن دیگری که حوله‌ای بلند به تن داشت، در جوابش ریز خندید:
_ این عروسو که خودش تیکه گرفت... یادت نیست سربند دل‌دلیِ پسرش با ندیمۀ عمارت چه قشقرقی به پا کرد؟
نبات خم شد و مشتی آب روی ساق پاهایش ریخت. در همین وقت خادمه‌ی جوانی ظرف خرما را به سوی زائو برد. نگاه پری‌ناز به سوی عروس زینب‌سادات کشیده شد. زن جوان از خوردن امتناع کرد، اما زن میان‌سالی با لبخندی پرمعنا گفت:
_ بخور عروس... بخور که پشت‌بندش پسر بزایی!
افسانه با لبخندی مکدر حبه‌ای خرما برداشت و در دهانش گذاشت. پری‌ناز با دیدن ندیمه‌ای که نوزاد را به حجره‌ی آنها می‌برد، خندان و ذوق‌زده از کنار نهر گرمابه بلند شد. اختر با لبخندی حسرت‌زده و با احتیاط نوزاد افسانه را در آغوش گرفت. نبات نگاهش می‌کرد. چشم‌های زن جوان دوخته به چشم‌های بسته و خواب نوزادی بود که نامش را جیران گذاشته بودند. پری‌ناز دید که اختر آب دهانش را بلعید، به این امید که بغضش را پس بزند. دستش را به سوی نبات دراز کرد و او با عجله کیفش را به دستش داد. اختر از کیفش سکه‌ای درآورد و آن را میان قنداق نوزاد جا داد.
زینب‌سادات که از دور نگاهش می‌کرد، با لبخندی پرتفرعن گفت:
_خدا زیاد کنه اخترجان... کی باشه بیاییم چله‌برون بچه‌ی خودت.
دو سه زن هم‌نوا با هم لب زدند «ایشالله».
اختر بی‌اینکه توانی برای جواب دادن به لطفِ پرطعنه‌ی آنها داشته باشد نوزاد را به آغوش امینه داد. امینه با لبخند در صورت نوزاد چشم چرخاند، چشم‌نظر سنگینی را به قنداق او سنجاق کرد و بعد یک‌باره شروع به خواندن کرد:
_ چرا بزایم پسری، جام بندازه پشت دری، روم بکشه پالون خری، عروس بگه مزوری، جادوگری، حیله‌گری... چرا نزایم دختری؟ نشینم بر استری، جلوم بکشه مهتری، دوماد بگه تاج سری، جام بندازه تو پنج‌دری، روم بکشه لحاف زری، چه قیمه‌ها، چه قرمه‌ها، کی اومده؟ مادر زن! لقمه بزن مادرزن!
زن‌ها خندیدند و یکی دو نفری دست زدند. امینه نوزاد را که به آغوش ندیمه می‌داد رو به زینب‌سادات گفت:
_مرحمتی خدا سفیده و دل می‌بره. ایشالله بختشم به قاعده‌ی روی ماهش سفید باشه.


پارت جدید جرعه‌چین
پارتهای بعدی شنبه
برای مطالعه داستان لطفا به ادمین زیر پیام دهید
@doost6565
#شجاع‌الدین_پریناز 😍❤️

کانال رسمی آزیتا خیری

05 Feb, 18:04


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_سی_و_دو
سربینه‌ی حمام پاچنار با آن کاشی‌های قجری و حوضی‌که فواره‌اش باز بود، هوای ملسی داشت؛ چیزی بین بخار خزینه و خنکای آب خنکی که از جوی‌های باریک آن می‌گذشت.
اختر نشسته بود میان حجره و موهای نم‌دارش را می‌بافت. اندکی بعد پشت به پری‌ناز چرخید و او قفل سینه‌ریزش را محکم کرد. نبات دوانگشتی دست می‌زد و لبخند روی لبش به خوشی نشسته بود. چهار زن کنار حجره‌ی زینب‌سادات و عروسش، افسانه ایستاده بودند و دف می‌زدند. آن میان زنی با صدایی خوش می‌خواند:
_ با عشق اهل بیت، با لطف زهرا
مادر شیرت می‌ده، گل‌دختر ما
تولا و تبریت اهل بیته
وجود تو به عشق اهل بیته
نبات زیر لب دم گرفته بود: «مادر شیرت می‌ده گل‌دختر ما...»
اختر با آرنج ضربه‌ای به او زد و نبات خود را جمع‌وجور کرد. افسانه پیراهن بلندی از ابریشم سفید به تن داشت، سربند سفیدی هم به سر بسته بود و زنی به نرمی جواهراتش را آویزان می‌کرد. نوزادش میان مهمانانِ قرقِ گرمابه دست‌به‌دست می‌شد و هر زنی که نوزاد را می‌دید و می‌بوسید، به فراخور وضعیت مالی‌اش سکه و چشم‌نظری به قنداقش می‌بست.
زینب‌سادات در حجره‌ کنار عروسش نشسته بود و با لبخندی پرتفاخر به مهمانان نگاه می‌کرد. اندکی بعد زنی از خدمه‌ی گرمابه به سوی او رفت و او با صدایی نه‌چندان آهسته پرسید:
_کاری که گفته بودم انجام شد؟
زن چاکرمآبانه جواب داد:
_ بله خانوم... صدقه‌سری نوۀ مه‌جبین‌تون، امروز دلاکای گرمابه‌های زنونه دلی از عزا درآوردن.
زن میان‌سالی از میان حجره‌ای گفت:
_برکت‌دار باشه زینب‌سادات... صواب کردی.
زینب‌سادات با لبخندی پرغرور نگاهش کرد و همان وقت زنی دیگر از حجره‌ای دیگر گفت:
_خوش‌روزی باشه نوه‌ت... عینهو خودت سفره‌دار بار بیاد.
پری‌ناز با کمک یکی از خدمه از حجره پایین رفت. موهای خیسش را با حوله‌ای سفید پوشانده بود. کنار نهر آب روی صندلی نشست و پاهایش را توی آب خنک گذاشت. زنی در حال خوردن مویز از کنارش که می‌گذشت، با لبخندی زیرلبی گفت:
_نیگا به خنده‌هاش نکن. دلش خونه از این عروس دخترزا!

کانال رسمی آزیتا خیری

05 Feb, 18:04


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_سی_و_یک
ماه‌طلعت بازوی او را چسبید و این‌بار با لحنی ملتمس ادامه داد:
_بگرد پیداش کن شجاع‌الدین. فخرآفاق خواهرم بود، رفیقم بود، دخترش مثل دخترم بود. تبریز دستم کوتاه بود به حکم حکومت، اما این‌جا... نمی‌خوام اون‌قدر دیر پیداش کنم که بونه‌ی همۀ نذر و نمازم بشه آرزو و حسرت برای دیدن تن سلامتش... درست عین فخرآفاق که دلش خون بود برای گل‌صنم!
شجاع‌الدین تنها توانست سرش را تکان بدهد. عکس پری‌ناز را به نرمی از میان انگشتان او بیرون کشید و دوباره میان دیوان حافظ جا گذاشت. صدای قمر را از پشت در ‌شنید:
_داداش می‌آی کمک؟ دستم نمی‌رسه بالای کمد.
شجاع‌الدین به سوی در اتاق راه کج کرد. قدم‌هایش تند بود؛ از مادرش و سوالاتی که می‌دانست روی زبانش سنگین شده‌اند می‌گریخت.
ماه‌طلعت به سایه‌ی بلند پسرش که از در اتاق دور می‌شد خیره مانده بود، در همان‌حال زمزمه کرد:
_به مهری که ازش تو دلته دخیل بستم شجاع. فقط خدا نکنه برا دیدن دوباره‌ش یازده‌سال دیر کرده باشیم!
به سوی تخت رفت. پیراهن مردانه‌ای را برداشت و همان‌جا لب تخت نشست. ظهر جمعه‌ی دلگیری بود.
*

کانال رسمی آزیتا خیری

05 Feb, 18:03


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_سی
شجاع‌الدین یک‌باره به عقب برگشت و ناباورانه به مادرش نگاه کرد. آن‌قدر از دختر فخرآفاق و خاطره‌ی آن روزها پر بود که نفهمید مادر کی بالای سرش آمده و چطور مچش را گرفته بود.
خواست کتاب را ببندد، اما ماه‌طلعت همان‌طور که می‌نشست دستش را روی کتاب گذاشت. آن را به نرمی از دست شجاع‌الدین کشید و با لبخندی که کم‌کم روی لبش جان می‌گرفت به تصویر دخترک نازدانه‌ی دوستش چشم دوخت.
صدایش به زمزمه شبیه بود. گفت:
_نذری‌پزون بیست و هشتم صفر بود. فخرآفاق از صبح اومده بود کمکم. این عکس رو آقات عصر همون روز ازتون گرفت. یادته شجاع‌الدین؟ دوربین هفته‌نامه رو آورده بود خونه.
شجاع‌الدین حرفی نزد. نفس‌هایش به قاعده نبود. لحظه‌ای مکث کرد و بعد از پای جعبه بلند شد. به سوی تخت که می‌رفت، صدای مادرش را شنید:
_این قلم‌دون رو نگه داشتی؟ مال آقات بود.
شجاع‌الدین کت‌وشلوارش را به آویز زد و به سوی کمد رفت. حرفی به زبانش نمی‌آمد. سکوت کرد و ماه‌طلعت به جای او خاطره‌بازی کرد:
_فخرآفاق هم نذر داشت. اربعین آقا دیگ و دیگچه‌های قیمه‌ش همیشه به راه بود. نذری من اگه به‌خاطر تولد تو بود، اما بونه‌ی قیمه‌ی فخرآفاق دیدن دوباره‌ی گل‌صنم بود! گل‌صنم رو یادته؟
شجاع‌الدین به نشانه‌ی منفی سر تکان داد و با پیراهن دیگری به سوی کمد چرخید، اما سنگینی دست مادر که روی شانه‌اش نشست باعث شد به عقب برگردد. ماه‌طلعت آب دهانش را بلعید و در نگاه ساکت و محزون او عکس پری‌ناز را بالا آورد. صدایش از غم می‌لرزید. گفت:
_تو سال‌هایی که ناگزیر و ناخواسته موندیم تو تبریز، دل من برای این دختر شور می‌زد. مادرش رو به جفای جهل‌پرستی سوزوندن و پدرش رو به جرم حق‌خواهی دواخورش کردن. خیلی ساله که آش رشته‌ی من یه بونه داره و اونم دیدن این دختره، صحیح و سلامت.
سیاهی چشم شجاع‌الدین دوباره دوخته شد به پری‌ناز؛ به موهای بلندش که روی شانه‌هایش رها بود و به چشم‌های درشتش و لب‌هایی که رو به دوربین ناظم‌الدوله کودکانه خندیده بود.

کانال رسمی آزیتا خیری

05 Feb, 14:51


کانال رسمی آزیتا خیری pinned Deleted message

کانال رسمی آزیتا خیری

05 Feb, 10:54


کانال رسمی آزیتا خیری pinned Deleted message

کانال رسمی آزیتا خیری

05 Feb, 06:25


کانال رسمی آزیتا خیری pinned Deleted message

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Feb, 19:58


🔥 آهنگیفای: دانلود موزیک

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Feb, 19:58


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_شصت_و_نه
پشت فرمان می‌نشینم و به دنده‌ی ماشین نگاه می‌کنم. رانندگی با دنده‌اتومات برایم سخت است. آینه را تنظیم می‌کنم و درست میان قاب مستطیلی آینه هر پنج نفرشان را می‌بینم؛ سرگردان و بی‌هدف میان جاده‌ای دور و یخ‌زده.
به آرامی راه می‌افتم و همان‌طور که دور می‌شوم می‌بینم که پوریا و آرش دارند پراید را هل می‌دهند.
چشم از آینه می‌گیرم و بی‌ارده نگاهم به گردش درمی‌آید. ماشین محمد بوی خوبی می‌دهد؛ یک چیزی‌ست شبیه به بوی سیب؛ نرم‌تر، ملایم‌تر. به هدیه نگاه می‌کنم که روی صندلی کنارم نشسته است؛ در ماشین مردی که لااقل شرعا و قانونا همسر صاحب این ماشین است.
عصبی می‌شوم و بی‌اراده سرعت می‌گیرم. فرخنده چشم از شیشه‌ی پشت می‌گیرد. چشم‌های خیسش را پاک می‌کند و با انرژی بیشتری می‌گوید: بزن پخشو میناجون!
بهت‌زده نگاهش می‌کنم و او با شادمانی می‌خندد. پخش را روشن می‌کنم و ثانیه‌ای بعد افتخاری می‌خواند:
یارا یارا گاهی دل ما را به چراغ نگاهی روشن کن، چشم تار دل را چو مسیحا به دمییدن آهی روشن کن...
فرخنده و خاطره هم‌زمان با هم پوف می‌کشند و فرخنده وقتی از بین دو صنلی خود را به سوی پخش می‌کشد، می‌گوید: مینا جون رسیدگی کن! این چه وضعشه؟ عموم جوونی نکرده پیر شده!
اخم می‌کنم و می‌خواهم حرفی بزنم که یک‌باره فرخنده صدا را زیاد می‌کند و ماکان‌بند می‌خواند:
دیگه بدون من یه قدمم برندار، یه چیزی بت می‌گم این‌دفعه رو نه نیار
هر بار این درو محکم نبند نرو، این چشمای ترو نکن تو بدترو...
فرخنده در حالی‌که روی صندلی جست و خیز می‌کند، با شادمانی می‌گوید: بگاز میناجون... تندتر برو.
مردد به هدیه نگاه می‌کنم و او در حالی‌که بکشن‌های ریز می‌زند می‌خندد. سری تکان می‌دهم و اندکی بعد وقتی صدای ماکان‌بند به اوج خود رسیده در جاده سرعت می‌گیرم و تصویر پراید سفید اسقاطم در جاده کم‌رنگ و دور می‌شود

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Feb, 19:58


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_شصت_و_هشت
مهلت نمی‌دهم حرفی بزند. می‌چرخم سوی باقر و می‌گویم: تا تبریز مهلت بده حاج باقر. نَمِخوام نیمه‌راه باشم براش. به من اعتماد کرده اس. تا تبریز دندان سر جیگر بذار. رسیدیمان، ازم صحیحَ سالم تحویلش بگیر.
باقر نفس حبسش را فوت می‌کند و بی‌اینکه گیر و گوری توی حرفم بیاورد، به سیگارش پک می‌زند. می‌چرخم سوی پراید، اما محمد مجال نمی‌دهد.
صدا می‌زند: خانِم مدیر!
با پوزخند نگاهش می‌کنم. از مینا جانمِ خانه‌ی آبجی‌اکرمش رسیده‌ام به خانم‌مدیر این جاده‌ی غریبه و دور. دنیاست دیگر؛ برای من بالا و پایین زیاد داشته، اما شکر خدا که به انتهایش راهی نمانده!
جلو می‌آید و مکدر و غریبه‌وار می‌گوید: تو بوگو بی‌شرف، بوگو نامرد، اصن هر چی، اما برا من توفیر دارد تو با دندِه یک بری یا دندَه چار، اونم با این لکنته!
سوئیچ ویتارا را می‌گیرد طرفم و می‌گوید: خوردیمان به تیر برق، اما شکرَ خدا چیزیش نشده اس. فقط سپرش قُر شده اس که فدا سرت... با این برو، دنبالتان می‌آیمان.
مردد پلک می‌زنم و نگاهم تا سوئیچ کف دستش پایین می‌آید. باقر سیگارش را باز هم نیم‌سوخته روی برف‌ها می‌اندازد و می‌گوید: این لکنتَه بعید است بخاری‌مخاری درست‌درمان داشتَه باشد. با ویتارا بریتان، مام پشت سرتان می‌آیم ایَه ابوقراضه‌ت ادا در نیارد!
سوئیچ را از کف دست محمد برمی‌دارم و به سوی پراید می‌روم. فرخنده وحشت‌زده نگاهم می‌کند. ته چشمانش خیس است؛ از ترس یا غم، چه فرقی دارد؟!
مهم این است که آن‌چنان عرصه را برایش تنگ کردند که بی‌فکر و بی‌عقل به جاده زد.
خاطره اما اخم کرده. وسایلش را برمی‌دارد و زودتر از بقیه از ماشین پایین می‌آید. هدیه نگران است. چادرش را جلو می‌کشد و با تردید نگاهم می‌کند. حرفی نمی‌زنم. مدارک ماشین را به سوی محمد می‌برم و با نگاهی پر اخم آن را به دستش می‌دهم. فرخنده از کنارم تکان نمی‌خورد. از مقابل باقر که رد می‌شوم با ترس خودش را پشتم پنهان می‌کند و باقر با تأسف چشم از دخترش می‌گیرد.
مجابی می‌خواهد به سوی خاطره برود، اما او مجال نمی‌دهد. توی ماشین می‌نشیند و در نگاه پر از حرف مجابی در را می‌کوبد. هدیه از مقابل محمد که رد می‌شود نگاهی گذرا به او می‌اندازد، اما نگاه محمد به او نیست؛ زل زده به من، احتمالا معلق میان روزهایی که پشت آن پنجره‌ی لعنتی پیر شدیمان!

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Feb, 19:58


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_شصت_و_هفت
نگاهم روی مجابی و پوریا و آن پسرک سوسول دوری می‌زند و تندتر ادامه می‌دهم: اما نَمِذارم دستتان به باقی‌شان برسَد.
زل می‌زنم توی چشم مجابی و بی‌ملاحظه می‌پرسم: بیخود نی تو این سنَ سال تنها ماندی آقای دکتر! مردی که نتاند پشت زنش دربیاد که نتاند به وقتش لنگَ مادر و خواهرشَه از زندگیش جمع کند دوزار نَمی‌ارزَد.
مجابی کلافه است. به صورتش دست می‌کشد و نه‌چندان بلند می‌گوید: باید باهاش حرف بزنم.
پوزخندم تلخ است. می‌پرسم: حرف بزنی یا حالشَه بپرسی؟! یا کبودیای تنشَه ببینی؟ با چی زدنش؟ شما بودی جلو چِشِت زدنش؟ هیچی نگفتی نه؟! گفتی ننه‌بابا ندارَد، ته ته‌ش این اس کی یه شاخَه گل زپرتی، یه بلوز و روسری مِگیری از دلش درمیاری‌تان؟... چائیدی دکتر! اون‌وقتی که خاطرَه رَ آوردم خانَه‌یی مادرت گفتم مادر و پدر خاطرَه منم... گفتم یا نگفتم؟
تأسف‌بار سرش را پایین می‌اندازد و نگاه من می‌دود سوی پوریا.
با حالی تنفربار سر تکان می‌دهم و بی‌توجه به چند جفت چشمی که به من زل زده‌اند می‌گویم: تنت به درَ دیوار راه‌چمان خورده‌ اس انقدر نامرد بار آمدی!
به درک که محمد با درماندگی پلک می‌زند. به درک که دست روی صورتش می‌کشد و در بیابان چشم می‌چرخاند. همه‌ی این‌ها به درک!
زل می‌زنم توی چشم پوریا و با خشم ادامه می‌دهم: تو کی مِدانستی خواستَگار دارد، خواستَگارشم آلاف‌اولوف زیاد دارد. مِخواستی عقب بکشی همان موقَع مِکشیدی، نه اینکه یه‌کارَه بری خواستگاریش بعد عین‌هو سگ پاسوختَه پس بکشی!
_عمه!
_عمَه و زهرمار! فکر کردی فرخندَه هم میناس کس و کار نداشته باشد! فکر کردی مِتانی ادای پسر سادات‌خانِمَه درآری؟... بابات بِشِت (بهت) نگفته بود نامردی تاوون دارد؟! حسن یادَت ندادَه اس برا نامردی باس بی‌شرف باشی؟... بی‌شرفی پوریا؟!... منَه نیگا کن!
پوریا نگاهم می‌کند؛ درمانده و نومید، اما به جای او محمد است که یک قدم جلو می‌آید و خیره در نگاه خشمگین من می‌‌گوید: یه‌کلَه گازشَه نگیر خانوم‌مدیر! بزن دندَه یک با هم بریمان!
زل می‌زنم توی چشمانش و می‌گویم: دندَه یک و چار فرقی با هم ندارد. ما راهمان یکی نیست!

کانال رسمی آزیتا خیری

28 Jan, 19:06


میدونستین توی کانال #جرعه_چین هزارتایی شدیم😍ممنون از استقبال خوبتون از داستان🥹
برای همین یه #تخفیف_ویژه از الان تا فردا شب داریم.
میتونین بجای ۶۰،۰۰۰ تومان با ۵۰،۰۰۰ تومان عضو داستان جرعه‌چین بشین
بیشتر از دویست پارت از داستان گذشته و قصه‌مون خیلی عاشقانه‌س😍
یادتون نره #فقط تا فرداشب وقت دارین
برای شرایط عضویت لطفا به من پیام بدین❤️
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

28 Jan, 19:06


یک رمان با فضایی سنتی ،خانوادگی وعاشقانه که حتما خوشتون میاد
https://t.me/+I_F7aqL5nCljNjA0

کانال رسمی آزیتا خیری

28 Jan, 18:32


_ دختر چشم آبی، می‌خوام رنگ چشم‌های خودت رو ببینم.

دختر بدون اینکه حتی پلک بزند با کمری چسبیده به دیوار فقط به او نگاه می‌کرد. به او که داشت زیر صفحه‌ی شطرنج می‌زد و بازی را به هم می‌ریخت!

_ دستام رو شستم. اجازه بده خودم لنزها رو از چشمت در بیارم.

موهای دختر دو طرف صورتش ریخته بودند و همچنان در سکوت فقط به او نگاه می‌کرد.
همین سکوت هم به مرد مقابلش اجازه می‌داد که نزدیک‌تر بیاید برای کاری که قصد انجامش را داشت.

دست مرد جوان لمسی کوتاه شد روی موهایش و خیره به چشمانش نجواد کرد.

_ پلک نزن دختر چشم آبی. خب؟

سکوتش شکسته نشد. دست او آرام زیر چانه‌اش رفت و سرش را کمی به طرف بالا آورد. تکان نخورد و حتی کوچک‌ترین مخالفتی هم نکرد.

و بالاخره لنزها از چشم‌هایش بیرون آورده شد. با حالتی اغواگر و نوازشی دیوانه‌وار از سوی مرد جوان.
نگاه‌شان حتی یک لحظه از هم جدا نمی‌شد و نفس‌های داغ‌شان در کم‌ترین فاصله از هم قرار داشت.

کنار چشم راستش نوازش شد و چیزی در دنیایش زیر رو شد! جانش داشت آتش می‌گرفت و امان از نبضِ بی‌امانِ قلبش!
این مرد داشت چه بلایی بر سرش می‌آورد؟

_ چقدر رنگ چشم‌های خودت قشنگ‌تره!

صورت مرد نزدیک‌تر شد. چه اتفاقی داشت رخ می‌داد؟ چه اتفاقی که بی‌حرکت و خشکیده فقط به تماشا ایستاده بود. چگونه به مرد مقابلش اجازه می‌داد تا به این اندازه نزدیک شود. دقیقاً تا جایی که چشم‌هایش را جسورانه نوازش کند و لنزهای آبی‌اش را بیرون آورد!

_ حالا می‌شه طوری که می‌خوام به قلبت دسترسی پیدا کنم. حالا که این چشم‌های معصوم پشت اون لنزهای آبی پنهان نیست.

ابداً نمی‌خواست او به آن گوشت بی‌خاصیت خانه خراب کن گوشه‌ی سینه‌اش دسترسی پیدا کند. وحشت داشت از اتفاقی که داشت رخ می‌داد.

به چشم‌های او زل زده بود و خودش را اسیر شعله‌های آتش می‌دید. تنش هم گُر گرفته بود.

آن صورت مردانه‌ی لعنتی داشت نزدیک‌تر می‌شد!
زمان داشت برایش متوقف می‌شد و چشم‌هایش فقط چشم‌های مرد مقابلش را می‌دید.

لب‌هایی که به قصد بوسه پیش آمدند و از جانب دختر پس هم زده نشدند.
در واقع آن پیوند عمیق لب‌ها، آزادانه و به خواست خودش و هم‌پای مرد ایستاده مقابلش شکل گرفته بود!

چشم بست بدون اینکه فکر کند تکلیف انتقامش چه می‌شود.
داشت در قصه‌ای که تاوان عاشقی پیش از حد سنگین و گران تمام می‌شد با قلبی بی‌تاب شده او را می‌بوسید. مردی که تمام حصارها را شکسته بود.

حتی فکرش را هم نمی‌کرد تا چند ساعت دیگر چگونه به دردسر خواهند افتاد.
پای احساس که وسط بیاد جا برای اشتباه هم باز می‌شود. مثل او که اکنون کنترل بازی از دستش خارج شده و چیزی به کیش و مات شدنش نمانده بود!

صدای بم و گرفته‌ی او را کنار گوشش شنید. آن هم در حالی که لب‌هایش خیس و داغ بودند.

_ مردی که برای در آوردن لنزهات دست توی چشمات می‌کنه و تو نمی‌تونی نه بگی، راه نرم کردن قلبت رو هم بالاخره پیدا می‌کنه.

چشم باز کرد و تنش بیشتر گُر گرفت از شنیدن کلمات بعدی او.

_ خیلی دوست داشتم وقتی اون لنزهای مسخره تو چشمات نیست و زل زدم به رنگ قشنگ چشم‌های خودت ببوسمت.

#پارت_خود_رمان❤️‍🔥
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk

عاشقم شده بود!
همونی که حتی اسمش می‌تونست وحشت به دل خیلی‌ها بندازه. اون مرد با گذشته‌ی تاریک و سیاهش، مردی که بی‌رحم بود و به نظر می‌رسید قلبش از جنس سنگ باشه بالاخره عاشقم شد!
هدفم عاشق کردنش بود تا بتونم نزدیکش باشم. تا بتونم به اون چیزی که می‌خوام دست پیدا کنم.
اما اون نباید سر از این هدف در می‌آورد. نباید می‌فهمید چرا و برای چی پا تو زندگیش گذاشتم.
ولی هیچ چیز طبق برنامه ریزی من پیش نرفت!
"او" چند قدمی برنده شدنم همه چیز رو فهمید.
حالا "او" تبدیل شده به دشمن قسم خورده‌ام که قصدش شکنجه و انتقام از من است!
زیر صفحه‌ی شطرنجم زده شده بود تا آن بازی را به شاه سیاه ببازم.
شاه سیاه داشت شاه سفید را به نیستی و هلاکت می‌کشاند.

https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk

رمانی که قراره نفستون رو از هیجان بند بیاره و باید پارچ آب قند بغل دستتون باشه😎❤️‍🔥
#عاشقانه‌ای_پر_تب_و_تاب_و_نفسگیر

کانال رسمی آزیتا خیری

28 Jan, 18:32


متاهل بودم و اسم دختر یکی از سرشناس ترین  خانواده های تهران تو شناسنامه‌ام بود که دلم‌و باختم به چشمای عصیانگر و هوش زیاد دختری که براش نقشه کشیده بودم که انتقام بگیرم...دختری که عطر موهاش و بوی‌ تنش هر مردی رو دیوونه می‌کرد...
من باختم...بدم‌ باختم...اما اون وقتی فهمید متاهلم می‌خواست ترکم‌ کنه...اما نمی‌دونست من کله خرابم و دنبالش همه جارو می‌گردم و پیداش می‌کنم....!

https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU



-ازاین به بعد هم‌بیشتر مواظب رفتارو کردارت باش! دلم نمی‌خواد اراجیفی شبیه اون چه جهان با داد و فریاد جلوی آدمای تجارتخونه‌ات گفت، فرداپس‌فردا از دهن هر کس و ناکسی بشنوم من با تو هیچ صنمی ندارم...!



بند کیف را محکم در دستم گرفتم و بی‌توجه به لبخند روی لبش، ادامه دادم:

-به میل و اراده‌ی خودم نیست که نزدیکتم؛ تو این رو از همه بهتر می‌دونی! اگه دست من بود ترجیح می‌دادم بعد از اون شبِ پشت عمارت دروس، دیگه هرگز چشمم به چشمت نیفته؛ پس کار رو از اینی که هست برام سخت‌تر نکن.

جعبه‌ی سیگار را روی میز پرت کرد و با جلوکشیدن تنش فاصله‌ی بین‌مان را به جایی رساند که عطر لعنتی‌اش حفره‌های بینی‌ام را پر کرد. سرش را به سمت شانه‌ام پایین آورد و نزدیک گوشم گفت:

- تو باید خیلی از خداتم باشه که پچ‌پچ کنن من و تو جیک‌وپوکی با هم داریم!



با نیم‌نگاهی به لبم و بازدمی که از آن بیرون می‌آمد، سرش را کمی عقب کشید:
-اسم شهریار زرگران که بیاد ورِ اسم تو، یه شهر جرئت نمی‌کنن بهت نگاه چپ بندازن چه برسه جهان که با یه اشاره‌ی من، می‌شاشه به خودش!

زل زد به چشمانم و سرزنش‌آمیز لب و ابروهایش را حرکت داد:
-من جای تو بودم تا می‌شد این شایعه‌ رو دست‌به‌دست می‌کردم تا بزرگ بشه! استفاده کن از من و اسم و شهرتم! من راضی، گور پدرِ آدم ناراضی!

آرام گفتم:
-روزگار من بدون عاریت‌گرفتن اسم ‌و رسم شهریار زرگران تا الان گذشته، من بعدم می‌گذره.

با اخم نیم‌چرخی زدم:
-به جبران این مزاحمت شبانه به نوچه‌ات بگو من رو هر چه زودتر برسونه خا‌نه‌ام و در روندن هم احتیاط کنه.

آستین پالتوام را گرفت و نگهم داشت:
- قهر نکن، یه سیگار بکشیم با هم بعد برو!

-من سیگاری نیستم که راه‌به‌راه بشینم سیگار دود کنم.
ریز خندید:
-اوقاتت تلخ شد یهو! تا گفتم ممکنه چیزای دیگه‌ای بدونی و به روی خودت نیاری...
مکث کرد و کمی سرش را جلو آورد:

-مثل حال‌واحوالی که از سرهنگ تعریف می‌کنی شدی! مگه دیگه چیا می‌دونی؟!

بی‌توجه به فاصله‌ای که چیزی از آن باقی نمانده بود، کامل به سمتش برگشتم! عادت به تاریکی یا نزدیک‌تر شدن، یکی از این دو باعث شده بود به خوبی ته‌ریش‌های روی صورتش را ببینم‌.

-بده وانمود می‌کنم دروغات رو باور کردم و به روی خودم نمی‌آرم؟

زمزمه کرد:


-به روم بیار، بذار بیشتر کیف کنم از اینهمه زیرکی و زبل بودنت!



https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU

کانال رسمی آزیتا خیری

28 Jan, 18:32


- اینجا اتاق عمله، استاد! الان یکی میاد می‌بینتمون…

نگاه جدیش، با همان ژستی که به دیوار تکیه داده بود، به ساغرِ مضطرب بود:

- برای دو دیقه روشن کردن تکلیفمون وقت داریم! مثلا اینکه بگی چرا یه ساعت این پسره پشت گیت پرستاری به حرفت گرفته بود؟

ساغر با استرس آب دهن قورت داد و دوباره اطراف را پایید:

-کدوم پسره؟

پوزخند دادمهر دلشوره‌اش را بیشتر کرد:

- همون محب کثافت که یه ثانیه نگاه ازت برنمیداره! مگه بهش جواب رد ندادی؟

ساغر پوست لبش را به دندون گرفت و شروع به جویدن کرد و گفت:

- چرا به خدا... ولی...

- ولی چی؟

وقتی تکیه از دیوار گرفت و دو قدم نزدیک آمد، ساغر ناخودآگاه گان اتاق عملی که در دستش بود و قرار بود کمک کند دادمهر تنش کند را جلویش سپر کرد و دوباره گفت:

- هیچی هیچی... تو رو خدا بپوش، همه منتظرن الان یکی میاد سراغمون!

دوباره که شروع به جویدن لب‌هایش کرد دادمهر کلافه گفت:

- بسه همه اون رژو خوردی!

ساغر که به خودش آمد سریع دستی به لبش کشید و دوباره گان را جلوی او گرفت. دادمهر این بار آرام جلو رفت و هم زمان که دستش را درون آستین‌های گان فرو می‌برد و صورتش هر لحظه به ساغر نزدیک تر میشد، آرام گفت:

- هنوز بهش نگفتی زنم شدی نه؟

ساغر که پلکش پرید، دادمهر جوابش را گرفت. همانطور که نزدیک‌تر می‌آمد و فاصله را به صفر می‌رساند، گفت:

- اینبار بهش بگو! این نگاه انحصاری مال کیه!

بوسه کوتاه آرامش که روی لب‌های او نشست، نور فلاشر نگاه هر دو را به آن سمت گرداند.

محب با لبخندی یک وری گوشی را بالا گرفت و گفت:

- به نظرتون کمیته انضباطی اینو ازتون ببینه چی میگه آقای شایسته؟

ساغر با اضطراب چنگی به بازوی دادمهر زد اما او پوزخندی رو لبش نشاند:

- میگه ممنون که تو بیمارستان مستند میسازی!

محب ابرویی بالا داد و با تمسخر گفت:

- پس تو کمیته می‌بینمتون. مگه نه خانم صراف؟ شاید لازم باشه خانوادتم بفهمن دخترشون دور از چشمشون تو بیمارستان چیکار می‌کنه!

ساغر خواست جلو برود و دهان باز کند که دادمهر دو قدم جلوتر رفت و غرید:

- هر غلطی می‌خوای بکن‌. حرفی هم داری با من بزن! خوش اومدی!
***
https://t.me/+JIEgRDleAs9jNDI0
https://t.me/+JIEgRDleAs9jNDI0

از استرس دستانش یخ کرده بود. تمام مدت دادمهر سفت دستش را چسبیده بود و گرمایش قلب بی‌تابش را گرم می‌کرد. هنوز به این نزدیکی‌ها عادت نداشت.

از صبح هی از این اتاق به آن اتاق شده بودند تا بالاخره رسیده بودند به اتاق آخر که تکلیفشان را روشن می‌کرد!

- خانم صراف، آقای شایسته و آقای محب بفرمایید داخل!

اسمشان را که خواندند هر سه وارد شدند و روی صندلی هم نشستند. از همان فاصله هم می‌توانستند نگاه خصمانه و پیروزمندانه محب را بینند!

- جناب این دو نفر وسط اتاق عمل و تو بیمارستان طبق همون عکس که ضمیمه پرونده شده داشتن کارای غیر اخلاقی می‌کردن. به نظر شما درسته این رفتار؟

قاضی کمی به عکس‌ها نگاه کرد و نگاهی به ساغر و دادمهر کرد و گفت:

- چه توضیحی دارید؟ یکیتون صحبت کنه!

دادمهر با پوزخندی که از ابتدا روی لبش بود، پوشه میان دستش را باز کرد و دفترچه‌ای بیرون کشید و روی میز قاضی گذاشت!

- این سند محرمیت من با خانم ساغر صرافه! چه کار غیر اخلاقی‌ای وقتی ایشون زن منه؟ اون تایم هم تایم مجاز حاضر شدن پزشک و دستیارانش بود. من برای رسیدن بالا سر مریض هم تاخیر نکردم!

- داری دروغ میگی!

نگاه ناباور محب مانده بود به ساغر وقتی قاضی گفت:

- درسته طبق این صیغه نامه این دو نفر محرمن.

محب با وحشت از جا بلند شد:

- یعنی چی؟ ساغر تو به من قول داده بودی! واسه دوزار پول رفتی زن این شدی؟ مگه نگفتی به پیشنهادم فکر می‌کنی کثافت؟

داد زد و به تذکر‌ها گوش نداد و همین شد که دادمهر دستش را از پنجه‌ها ساغر بیرون کشید و سمت محب حمله ور شد.

یقه‌اش را میان مشتش گرفت و فریاد زد:

- دفعه‌ی آخری باشه اسم زن منو به زبونت میاری! این دختر دیگه شوهر داره… یه شوهر که مثل کوه پشتشه و نه فقط بدهیاشو می‌ده بلکه به‌خاطرش از روی صدتا مثل تو رد می‌شه پس بزن به چاک!


https://t.me/+JIEgRDleAs9jNDI0
https://t.me/+JIEgRDleAs9jNDI0


خواستگار قبلیم عکس منو با پزشک بخش تو بیمارستان پخش کرد تا انتقام جواب ردشو ازم بگیره! اما نمی‌دونست من زنش شده بودم!

کانال رسمی آزیتا خیری

28 Jan, 18:32


- چه عجب. زبونت باز شد. داشتم نگرانت می‌شدم... تو که انتظار نداری من گرویی همایونو به همین راحتی از دست بدم.

معنی حرفش را درست نمی‌فهمم.

- ولی من دیروز تنهایی رفتم شرکت همایون.

مرموز می‌گوید:

- روز اول یعنی حرکت اولِ بازی!... تو تا حالا شکار کردی؟

سکوت و نگاه گیجم را که می‌بیند، می‌گوید:

- پس همینه که قواعدشو بلد نیستی. شکار کبوتر ماده با شیر نر فرق داره! واسه یکی باید یه کفتر پاپری جلدو هوا بدی تا بکشونتش پایین، واسه اون یکی باید از خیر آهو بگذری.


https://t.me/+RM6FlhjiWs9jZWU8

خسرو ملک نیا!
کسی که با ماشین گرون قیمتش نصفه شب سر راه غزال سبز میشه و اونو میبره خونه خودش😁
که چی ؟ که یه مدت غزال بشه همخونه اش و در کنار هم به مطالعه و کارای خوب بپردازن 👀
حالا این که چی میشه و خسروی پولدار و جذاب با غزال هنرمند و بچه خرخون چی کار داره رو بیا توی این کانال ببین 😁


https://t.me/+RM6FlhjiWs9jZWU8

کتابی که ۴ تا هدیه‌ی جذاب داره😍
#تورا_در_گوش_خدا_آرزو_کردم

https://t.me/+RM6FlhjiWs9jZWU8

کانال رسمی آزیتا خیری

27 Jan, 10:47


پارت جدید جرعه چین
#جهان داره برمیگرده😎😎😎
پارتهای بعدی چهارشنبه
برای عضویت در کانال داستان با بیشتر از دویست پارت لطفا پیام بدین
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

27 Jan, 10:19


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_نوزده
-رشوه نبود خان‌داداش. کمک‌شون کردی از نکبت دراومدن. وگرنه به خوابم نمی‌دیدن زندگی‌ای رو که الآن دارن! انقدر دلت بزرگ بود که حتی دختر ادیبان رو آوردی بزرگ کردی، بهش پناه دادی، بهش میدون دادی بیشتر از دختر خودت! اینا کم‌چیزی نیست داداش.
خان‌نایب خیره به خواهرش پکی به سیگار زد و دودش را ها کرد. اندکی بعد با نفسی بلند گفت:
_نگرانم برا نورچشمیت. نگرانم براش پاپوش بدوزن.
امینه لحظه‌ای چشم‌هایش را بست و بعد با حالی عصبی پرسید:
_می‌خوای کاغذ بدم بگم نیاد؟!
خان‌نایب شانه‌ای بالا انداخت و نگاهی گذرا به پاکت‌ نامه انداخت و گفت:
_تاریخ نامه برا دو هفته قبله. یحتمل الآن روی آبه دردونه‌ی حسن‌کبابیت!
لب‌های امینه از هم کشیده شد. لبخندش نیم‌بند و نیمه‌جان بود. همان وقت تقه‌ای به در خورد و متعاقب آن در اتاق باز شد. نگاه امینه و خان‌نایب به سوی در کشیده و دوخته شد به پسرک یازده‌ساله‌ای که وقتی به سختی جلو می‌آمد، تق‌تق عصایی که زیر بغل چپش بود نوایی داشت به تلخی ضجه‌های زنی که میان آتش دچار درد زودهنگام زایمان شده بود!
*
با احتیاط عصاره‌ی رزماری را از کاسه به بطری شیشه‌ای کوچکی سرازیر کرد و با چوب‌پنبه درش را بست. بطری را روی تاقچه‌ی چوبی کنار باقی بطری‌ها گذاشت و بعد کاغذی را با چسب روی آن چسباند که تاریخ و نامش را روی آن درج کرده بود. به سوی میز برگشت و لیوان چینی دربسته‌ای را برداشت. با کرباسی تمیز همه را توی سینی گذاشت و در همان‌حال از پنجره به بیرون نگاه کرد. در زیرزمین بود؛ انباری کوچک که به لطف امینه و خان‌نایب به کارگاه داروهای گیاهی‌اش بدل شده بود.
صدای شرشر آب حوض را می‌شنید و بغ‌بغوی کبوترهایی که میان شاخ و برگ درختان باغ لانه کرده بودند، اما میان این‌همه زیبایی، بی‌رحمانه بود که ذهنش خاطره‌ی آن شب برفی را جلوی چشمش می‌کشید؛ خاطره‌ی پنجره‌ی باریکی که به سقف زیرزمین عمارت سنگلج چسبیده بود و برفی که پشتش جمع شده و آتشی که وحشیانه پیش می‌آمد و همه چیز را خاکستر می‌کرد.
سرش را محکم تکان داد و با سینی چوبی به سوی پله رفت. مدتی بعد قدم به عمارت گذاشت و میان راهرو چشم چرخاند. کسی نبود. می‌خواست از پله‌ها بالا برود که امینه از پشت سر گفت:
_خداداد تو اتاق داداشمه!

کانال رسمی آزیتا خیری

27 Jan, 10:17


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_هجده
امینه ضربه‌ای به در اتاق زد و لحظه‌ای بعد آن را گشود. خان‌نایب کتش را درآورده بود و حالا پیراهن سفید با کراوات به تن داشت. ایستاده بود پشت میزش و با دقت به پاکت نامه‌ای که مهر و تمبر فرنگ پشتش خورده بود نگاه می‌کرد.
امینه بی‌دعوت که جلو می‌رفت، گفت:
_امروز رسیده. دست‌خط جهانگیرم پشت پاکته.
سینی را روی میز گذاشت و لیوانی شربت ریخت. خان‌نایب تیغ نقره را برداشت. آن را که به سر پاکت می‌کشید، متفکرانه گفت:
_از نامه‌ی قبلی خیلی نگذشته.
کاغذ تاخورده را از میان پاکت بیرون کشید و روی صندلی نشست. امینه مردد و منتظر به او چشم دوخته بود. ابروهای خان‌نایب هر لحظه بیشتر در هم می‌شد. اندکی بعد کاغذ را روی میز گذاشت و جعبه‌ی طلایی سیگارش را باز کرد. امینه با عجله کاغذ را برداشت. مادامی‌که خان‌نایب به سیگارش فندک می‌زد امینه با اشتیاق نامه‌ی جهانگیر را می‌خواند. لحظه‌ای بعد خان‌نایب دود سیگارش را بیرون داد و امینه با ناباوری گفت:
_جهان داره برمی‌گرده!
خان‌نایب پک دیگری به سیگارش زد و به آرامی سرش را تکان داد. امینه ملتهب و گیج در اتاق نگاه چرخاند و دوباره گفت:
_دوره عوض شده. دیگه حرف و بهتون پشتش نیست. وقتی برگرده کسی نمی‌تونه پاپِی‌اش بشه.
خان‌نایب به سنگینی از روی صندلی‌اش بلند شد. حالا نفسش بوی سیگار می‌داد. به سوی پنجره چرخید و جواب داد:
_دوره عوض شده امینه، اما... خونواده‌ی اون چند تا زن بدبخت که هنوز نمردن! همه‌شون حی و حاضر مثل تو دلشونو خوش کردن به دوره‌ای که عوض شده، دوره‌ای که پزشک‌احمدی رو کت‌بسته می‌آرن تحویل شهربانی می‌دن! چرا فکر نمی‌کنی تو همین دوره ساده‌تر از قبل می‌تونن پاپی پسرت بشن؟!
امینه با خشم و بغض جواب داد:
_نمی‌شن! شما دهن همه‌شونو با پول بستی!
ابروی خان‌نایب بالا رفت و گفت:
_اینم یه بونه‌ی دیگه! می‌دونی اگه بلند و کوتاه‌شون ادعا کنن بهشون رشوه دادم چه دماری ازمون درمی‌آرن؟!

کانال رسمی آزیتا خیری

27 Jan, 10:16


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_هفده
امینه شماتت‌بار نگاهی به او انداخت و به طعنه جواب داد:
_شاید مقصر منم که تو این‌جور بار اومدی نبات!
او سوزن به پارچه زد و شانه بالا انداخت:
_نه خیره‌سرم نه فضول، اما آخه عمه‌جون خودتون که آقاجونمو می‌شناسین. تا مُقُر بیان و حرف بزنن یحتمل بیات شده اون نامه!
_نون نیست که بیات بشه دخترجون. آقاجونتم به وقتش می‌گه جهانگیر چی نوشته براش.
نبات اخم‌آلود دوباره نق زد:
_اصلا چرا به شما کاغذ نداد؟ چرا هر نوبه برای آقاجونم نامه می‌فرسته؟ نمی‌دونه تو این خونه‌ی دردندشت چند جفت چشم دیگه هم خیره به در مونده منتظرش؟!
امینه با دندان نخ را از پارچه جدا کرد و با خونسردی جواب داد:
_زمون ما به این قسم حرف‌ها می‌گفتن بی‌حیایی!
_بی‌حیا نیستم عمه. دلم تنگه!
-زمون ما دختری که دلش تنگ می‌شد یعنی شوهر می‌خواست!
نبات با تلخندی جواب داد:
_اگه به حرف زن‌زوله‌های فامیل باشه که خیلی وقته از وقت شوهر کردنم گذشته. نقل دل‌تنگی منم نقل امروز و دیروز نیست...
امینه انگشتش را روی بینی گذاشت و میان حرف او رفت:
_هیس! ادامه نده. من تو رو این‌جوری بار نیاوردم نبات. نمی‌خوام دوباره برادرم لب به شماتت باز کنه و بابت دل‌دلی کردن تو منو مقصر بدونه.
نبات نفس بندی کشید و کارگاه گلدوزی‌اش را روی مبل گذاشت. بلند که می‌شد نجوا کرد:
_تو فقره‌ی دل‌دلی من هیشکی مقصر نیست الّا خودِ جهان!
امینه به تندی تشر زد:
_نبات!
او به تلخی لبخند زد. سری تکان داد و در سکوت از کنار اختر گذشت. اختر با سینی جمع‌وجوری از شربت خاکشیر و لیوان لب‌طلایی تازه قدم به اتاق گذاشته بود. امینه تأسف‌بار نگاهی به نبات انداخت و بعد از روی مبل برخاست. بدون حرفی سینی را از اختر گرفت و او را تنها گذاشت. اختر در خلوتیِ اتاق نشیمن دوباره کارگاهش را برداشت. با نخ سرخ‌رنگ کوکی به گل پارچه‌اش زد و بعد نگاهش به آسمان پشت پنجره کشیده شد. فردا روز شلوغی در پیش داشتند.

کانال رسمی آزیتا خیری

27 Jan, 10:16


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_شانزده
*
از کنار حوض گرد و فیروزه‌ای رنگی که نجمه دورش را با گلدان‌های شمعدانی پر کرده بود گذشت و ماشین را کنار دیوار متوقف کرد. خان‌نایب با ابروهایی پرگره نگاهش کرد و گفت:
_تند می‌رونی. فکری‌ام با این دست‌فرمون خدای نکرده سر به سلامت نبری دخترجون.
پری‌ناز با سرخوشی خندید و جواب داد:
_حضور شماست که جسورم می‌کنه خان‌نایب. شما که نباشید جون و جرأتی برای تند رفتن ندارم.
این را گفت و خم شد از روی صندلی پشت کلاهش را بردارد. خان‌نایب با خیرگی نگاهش می‌کرد. لحظه‌ای بعد نه‌چندان بلند گفت:
_هر چی داری صدقه‌سری این زبونته دختر. دختری که بدونه چه حرفی رو کی و کجا بگه از پس این زندگی قدّار هم برمی‌آد.
پری‌ناز با سادگی لبخند زد و خان‌نایب متفکرانه از ماشین پیاده شد. او روی سنگ‌فرش به سوی عمارت راه افتاد و پری‌ناز به طاق سبزرنگی که روی سرش گسترده شده بود نگاه انداخت. تاکستان نجمه باردار انگور بود؛ شانی و سرخ‌رنگ.
دست دراز کرد و برگ مویی را کند و وقتی به سوی پشت عمارت راه کج می‌کرد، برگ را بوئید. بوی بهار زنده‌تر از وقتی که کنار هفت‌سین نبات نشسته بودند، در مشامش جان گرفت.
نبات از پنجره دور شد و امینه وقتی کوک به پارچه می‌زد، پرسید:
_خاکشیر برادرم مهیاست؟
اختر نفسی کشید و از روی مبل بلند شد. دستی به دامنش کشید و جواب داد:
_می‌رم آشپزخونه.
_حواست باشه گلاب و زعفرونش به قاعده باشه.
اختر از اتاق نشیمن خارج شد و نبات روی مبلی جا گرفت. گلدوزی ناتمامش را برداشت و نومیدانه گفت:
_ کاش باز می‌کردین نامه رو!

کانال رسمی آزیتا خیری

26 Jan, 18:20


_خبر داری مادر محترمه جهد کردن از عمارت مستوفی عروس ببرن برا شاه‌پسرِ پیرپسرشون!
فرخ متعجب لحظه‌ای کوتاه به جهانگیر نگاه کرد و بعد ناباورانه پرسید:
_نبات، دختر خان‌نایب؟
خنده‌ی جهانگیر ادامه‌دار شد و به نشان منفی سر تکان داد. میان خنده جواب داد:
_نبات که غیر از من پا تو خونه‌ی هیچ مردی نمی‌ذاره!
فرخ بی‌حوصله دوباره عینک را به چشمش زد و گفت:
_پس یا تو خبر کذب شنیدی یا مادر من نشونی رو غلط اومده... عمارت خان‌نایب فقط یه دختر دم‌بخت داره که... اونم بیخ ریش خودته!
جهانگیر با خیرگی نگاهش می‌کرد. اندکی بعد نه‌چندان بلند جواب داد:
_مادر مکرمه داره صاف می‌زنه تو خال...
دختر ادیبان رو یادت رفت شاه‌دوماد!
فرخ زل زد به جهانگیر و بی‌اراده به یاد دیروز افتاد؛ به یاد دختر ترسیده‌ و باران‌زده‌ای که گریان و ناتوان به آغوش آن مرد قدبلند پناه برده بود. زمزمه کرد:
_پس قراره داماد خان‌نایب بشم!
برای آگاهی از شرایط عضویت لطفا به ادمین زیر پیام بدین🌺
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

26 Jan, 05:42


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_شصت_و_پنج
فرخنده این‌بار وحشت‌زده می‌گوید: میناخانوم... بگاز! جون عزیزت تندتر برو!
دست‌هایم یخ زده و رگی توی سرم نبض گرفته. ناباور به هدیه نگاه می‌کنم و او با نگرانی می‌گوید: گمونم تصادف کردن... سپر ماشینش داغونه!
سرعتم کم است. توی آن جاده‌ی سُر و با زنجیر چرخ حتی اگر بخواهم، نمی‌توانم از آن تندتر برانم. می‌بینم که محمد پشت فرمان می‌نشیند و حاج‌باقر میان جاده‌ای که در آن پرنده پر نمی‌زند، ما را با دست نشان می‌دهد.
فرخنده و خاطره از شیشه‌ی پشت دارند نگاه‌شان می‌کنند. فرخنده با ترس زمزمه می‌کند: بابام ما رو دید!... پوریا هم هست با اون آرشِ...
حرفش را درز می‌گیرد و خاطره ناباور لب می‌زند: دکتر هم هست!
پوزخند می‌زنم و با حرص و خشم می‌گویم: تا چند دقیقه‌ی پیش که گور باباشون بود!
فرخنده روی صندلی بالا و پایین می‌شود و با ترس می‌گوید: خانوم تو رو خدا تندتر برو... بابام گیرم بیاره منو می‌کشه!
فرمان لکنته را فشار می‌دهم و بی‌اعصاب می‌گویم: از این تندتر نمی‌ره دختر... جون نداره این لکنته!
فرخنده از ترس به گریه می‌افتد و خاطره با نگرانی بغلش می‌کند. می‌بینم که ویتارا چراغ می‌دهد و آهسته از کنارم سبقت می‌گیرد. حاج‌باقر جلو کنار محمد نشسته و در حالی‌که دستمالی روی پیشانی‌اش گرفته با خشم اشاره می‌کند بزنم کنار.
دست‌هایم یخ زده؛ نه از سرما که از ترس!
فرخنده جیغ‌جیغ می‌کند: خانوم... بابام منو می‌کشه!
با خشم می‌گویم: بابات گه می‌خوره دستش به تو بخوره!
ماشین را می‌کشم سمت راست و سرعتم را کم می‌کنم. محمد جلوتر از من می‌ایستد و وقتی می‌خواهم پیاده شوم، با لحنی دستوری می‌گویم: کسی پیاده نشه!
خم می‌شوم و از زیر پای هدیه قفل فرمان را برمی‌دارم و بدون فکر در ماشین را باز می‌کنم. باد و برف توی صورتم می‌خورد، اما به درک!
با قفل فرمانی که آن را محکم در مشتم گرفته‌ام می‌روم سوی ویتارا و قبل از اینکه محمد را ببینم که از ماشین پیاده می‌شود، زل می‌زنم توی چشم باقر و به تندی می‌گویم: یه قدم دیگه بیای جلو، قلم پاتو خرد می‌کنم!
سر جایش می‌ایستد و سیگار روشنش را روی برف‌ها می‌اندازد.

کانال رسمی آزیتا خیری

26 Jan, 05:42


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_شصت_و_چهار
نگاهم در آینه کوتاه به او می‌افتد، اما بیشتر از آن بغضی که در صدایش نشسته ذهنم را پر می‌کند.
این «نه» که خاطره می‌گوید دروغ است؛ مثل همان نه‌هایی که یک زمانی من هم می‌گفتم؛ میان گریه، زیر دوش حمام، وقت پیاده‌روی، وسط هر واگویه‌ای، وقتی خودم بودم و خدا هزار بار دم می‌گرفتم دیگر نمی‌خواهمش، اما تاوان آن نخواستن بیست و چند سال از عمری بود که در تنهایی گذشت.
واقعیت همین است.
من دوست داشتنِ مرد دیگری را یاد نگرفتم.
انگار روز تولدم، وقتی پدرم کنار گوشم اذان می‌گفت، درست از همان لحظه بختم را گره زدند به نام محمد؛ محمدی که بی‌معرفت بود و عاشقی را بلد نبود.
می‌گویم: از این جاده و این روزها که گذشتیم، بشین زندگی‌تو بکن. ممدآقا خوب و بدش مال خودت!
پوزخند هدیه را می‌شنوم و بعد صدایش می‌آید: قرار من و ممدآقا تا اجباری رفتن امید بود. دیگه بعدش...
با خشم میان حرفش می‌روم: اون وقتی که قرارمدار بیست و دو سه ساله می‌ذاشتین، نمی‌دونستی یه دختر فلک‌زده‌ای هم هست که چشش پی ممد بی‌لیاقت کوچه‌ی چمانه؟
سکوت می‌آید و چمبره می‌زند میان نفس‌های ملتهب توی ماشین. هدیه با مکث، صدایی آهسته و لحنی نومید جواب می‌دهد: دختری بودم که شوهرنکرده حامله شده بودم... مسلمون نشنفه کافر نبینه!... دو راه بیشتر نداشتم... یا باید زن ممد می‌شدم یا... یا خودمو راحت می‌کردم!
عصبی‌ام. مشت می‌کوبم به ماشین و می‌گویم: آره خب؛ به این قیمت که یه عمری منو تو برزخ نگه داشتین؛ هم تو، هم اون ممدِ...
حرفم را درز می‌گیرم و مشت دوم را محکم‌تر به فرمان می‌کوبم و صدای بوق توی جاده می‌پیچد. همان وقت چشمم به ویتارای سفید می‌افتد که چند نفری دارند هلش می‌دهند که از شانه‌ی خاکی جاده بالا بیاید.
هدیه رد نگاهم را می‌گیرد و من کمی جلوتر هنوز هم در آینه چشمم به ویتاراست. فرخنده ناباورانه می‌گوید: بابامه!
اشتباه نکرده. حاج‌باقر را می‌بینم که سیگارش را روی زمین می‌اندازد و متفکر به پراید من چشم می‌دوزد.

کانال رسمی آزیتا خیری

26 Jan, 05:41


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_شصت_و_سه
هدیه با صدا به خنده می‌افتد و می‌گوید: با روح آقاکمالِ من کاری نداشته باش، بقیه‌‌شون مال خودتون!
نگاهم دوخته به جاده است، اما گوش‌هایم از حرف هدیه تیر می‌کشد. فرخنده بی‌خبر از غوغایی که در دل من افتاده می‌گوید: دلخور نشید هدیه‌خانوم، اما اون خدابیامرز هم در حق شما که خوبی نکرد.
پلک می‌زنم. حوصله‌ی بحث ندارم، اما توی ماشینی که چهار تا زن و دختر با مصائب گره‌خورده به‌هم چفت هم نشسته باشند، این بحث کم‌ترین اتفاقی‌ست که حتما رخ می‌دهد.
آه بلند هدیه در گوشم می‌پیچد و بعد لب می‌زند: کار خوبی نکرد! منم بچه بودم، خام بودم،... عاشق بودم... خریّت کردم!
این‌بار منم که نمی‌توانم زیپ دهانم را بکشم. تلخ می‌شوم و می‌گویم: تاوان خریّت تو رو هم من دادم... با عمر و جوونیم!
نگاهم می‌کند، اما به نگاهش جواب نمی‌دهم. چادرش را جلو می‌کشد و می‌گوید: تو که خبر نداشتی هدیه‌ای هم هست، خودت چرا واسه زندگیت قدمی برنداشتی؟
حیرت‌زده نگاه کوتاهی به او می‌اندازم و می‌پرسم: یعنی چی؟... می‌رفتم در خونه‌ی سادات‌خانومو می‌زدم می‌گفتم چرا...
حرفم را درز می‌گیرم، اما هدیه کوتاه نمی‌آید. می‌پرسد: مگه نمی‌خواستیش؟
حرصی می‌شوم و می‌گویم: به قول تو منم خریّت کردم... دوست داشتن ممد خریّت محض بود!
سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: نبود! پای دلت موندی!
_چه فایده‌ای داشت؟
این‌بار خاطره است که نه‌چندان بلند زمزمه می‌کند: هیچی!
از آینه نگاهش می‌کنم و او خیره به جاده‌ی برفی میانه لب می‌زند: به قول فرخنده، گور بابای هر چی مرده!
فرخنده با خنده‌ای حیرت‌زده می‌پرسد: یعنی چی؟... دیگه دکترو نمی‌خوای؟
_نه!

کانال رسمی آزیتا خیری

26 Jan, 05:41


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_شصت_و_دو
به آرامی روی جاده‌ی برفی راه می‌افتم. حالا زنجیر چرخ داریم و این خوب است.
از کنار آبادی رد می‌شوم و وقتی توی جاده می‌افتم، هدیه زیر لب زمزمه می‌کند: الهم صلی علی محمد و آل محمد. بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم...
به نیم‌رخ سفید و سرخش نگاهی می‌اندازم. همان عروسی‌ست که سادت‌خانم همیشه آرزویش را داشت؛ زیبا و نمازخوان و با اعتقاد. حالا اینکه زندگی‌اش با محمد گرم نشد، از بداقبالی سادات‌خانم بود؛ شاید هم از بدبیاری محمد.
نمی‌دانم.
اول صبحی نمی‌خوام شور ببافم. باید یک‌کله بگازم تا تبریز و بعد امانت مردم را صحیح و سالم برگردانم و بعد...
به بعدش فکر نکرده‌ام. ته این جاده برای من به هیچ‌آباد می‌رسد؛ بی‌تصمیم و بی‌برنامه شده‌ام.
فکرم می‌رود سوی خانه‌ی مهرگان و زندگی مجردی؛ به درک که بعدش زمین و زمان به‌هم می‌ریزد از بزرگی حرفِ این‌که دختر خانه‌مانده‌ی شیردست خانه‌مجردی گرفته!
می‌بینم که هدیه با تردید نگاهم می‌کند و بعد دوباره چشمش را به جاده می‌دوزد.
در آینه به دخترها نگاه می‌کنم. فرخنده هندزفری در گوشش دارد و خاطره حالا آرام‌تر است. کبودی پلک و گونه‌اش کمتر شده و گاهی سکوت سنگین چند روزه‌اش را با حرف کوتاهی با فرخنده می‌شکند و این خوب است.
صدا می‌زنم: خاطره!
نگاهم می‌کند و می‌پرسم: بهتری؟
به آرامی سر تکان می‌دهد و زیر لب می‌گوید: خوبم خانوم.
فرخنده هندزفری را از گوشش درمی‌آورد و با خشمی که به سختی مهارش کرده می‌گوید: اصن گور بابای هر چی مرد خیرندیده‌ست!
خنده‌ام می‌گیرد. خیرندیده برادرزاده‌ی بینوای من است لابد!
با اخمی شماتت‌بار نگاهش می‌کنم و او حاضرجوابی می‌کند: عمو ممدم رو هم گفتم!
و بعد رو به هدیه با کلافگی بیشتری ادامه می‌دهد: خب ببخشین!

کانال رسمی آزیتا خیری

26 Jan, 05:41


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_شصت_و_یک
دخترها سفره‌ی صبحانه را جمع می‌کنند و هدیه مقابل آینه دارد موهایش را می‌بافد. به سوی دختر پیرزن می‌روم. لبخند به لب دارد. می‌گوید: بازم اگه راه‌تون به زنجان افتاد به ما سر بزنین.
می‌بوسمش و می‌گویم: مگه جز زحمت کار دیگه‌ای هم داشتیم؟
لبخندش عمیق‌تر می‌شود و بغلم می‌کند. پیرزن لک‌ولک‌کنان از پله‌ها بالا می‌آید. ظرف اسفند در دست دارد. دودش را به سویم فوت می‌کند و به ترکی می‌گوید: برید در پناه خدا.
گونه‌ی نرم و پرچینش را می‌بوسم و لحظه‌ی آخر دسته‌ای اسکناس از کیفم درمی‌آورم. دختر شرمگین لب برمی‌چیند و پیرزن آشکارا اخم می‌کند.
می‌خواهم حرفی بزنم که پسر جوان پیرزن با لنگی در دست، وقتی دست‌هایش را پاک می‌کند، مدعی و طلبکار می‌گوید: این چه کاریه آبجی؟
خجالت‌زده جواب می‌دهم: بهتون زحمت دادیم، آخه...
توی حرفم می‌آید و می‌گوید: بذار تو کیفت خانوم. شمام اگه یه وقتی یه مسافری تو قزوین به تورت خورد دست‌شو بگیر.
با حق‌شناسی سر تکان می‌دهم و به دخترها اشاره می‌کنم.
یک‌به‌یک پیرزن و دخترش را می‌بوسند و مثل جوجه‌های اردکی که دنبال مادرشان راه می‌افتند، به دنبالم از خانه بیرون می‌زنند.
هوای روستا، هوای بعد از برف است؛ یخبندان و سرد و جان‌کاه.
می‌روم سوی پراید. پسر جوان پیرزن دنبالم می‌آید. دستش را برای گرفتن سوئیچ دراز می‌کند و خودش استارت می‌زند. ماشین شارژ و نرم روشن می‌شود و من نفس راحتی می‌کشم. مرد جوان از ماشین پیاده می‌شود و دست روی کاپوت می‌کوبد و می‌گوید: شکر خدا مثل ساعت کار می‌کنه. برید در امون خدا.
دخترها سوار می‌شوند و من بعد از تشکر گرمی از او پشت فرمان می‌نشینم.

کانال رسمی آزیتا خیری

25 Jan, 17:35


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_پانزده
در اتاق را باز کرد و مرد جوانی جلوی در محکم پا کوبید. راسخ بدون اینکه بایستد، با لحنی دستوری گفت:
_اتاق یاور حکمت رو بهش نشون بده!
نگاه نوایی به سوی شجاع‌الدین چرخید و این‌بار برای او پا چسباند.
شجاع‌الدین با کیف و کلاهی که در دستش بود، نه‌چندان تند راه افتاد. همهمه و هیاهویی که از حضور پزشک‌احمدی، قاتل معروف نظمیه در زمان رضاشاه به شهربانی افتاده بود هر لحظه شدت بیشتری می‌گرفت. ستوان نوایی به انتهای راهرو اشاره کرد و شجاع‌الدین وقتی به سوی اتاق جدیدش می‌رفت، نگاهی به عقب انداخت. پابندی که به پاهای احمدی زده بودند در هر گامی که برمی‌داشت صدا می‌کرد. دست‌هایش هم در حصار دستبند بود و دو مأمور بازوهایش را گرفته بودند. او را با عجله وارد اتاقی کردند و درش را بستند. در همین لحظه ستوان نوایی در اتاقی را گشود و کنار ایستاد. شجاع‌الدین چشم از پشت سر گرفت. قدم به اتاق گذاشت و در فضا چشم چرخاند. میز و صندلی و فایل فلزی و البته یک پنجره که به پشت ساختمان باز می‌شد، همۀ چیدمان اتاق را تشکیل می‌داد. او به سوی پنجره رفت، پرده کرکره را بالا کشید و بعد روی برگ خشک‌شده‌ی شمعدانی دست کشید. ستوان نوایی پرسید:
_چیزی لازم ندارین یاور؟
شجاع‌الدین در حالی‌که خاک برگ‌های شمعدانی را پاک می‌کرد، جواب داد:
_یه لیوان آب بیار لطفا.
نوایی دور شد و شجاع‌الدین صاف ایستاد. صدای رفت و آمد توی راهرو را می‌شنید. بی‌توجه به آن شلوغی به سوی پنجره چرخید و آن را گشود. نسیم فروردین‌ماه طهران روحش را جلا داد.

کانال رسمی آزیتا خیری

25 Jan, 17:34


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_چهارده
ایران ناراضی از این جواب سری تکان داد و سرپاس دستش را به نشان خداحافظی جلو برد. نگاه ایران پایین افتاد، اما بی‌اینکه میلی برای دست دادن با او داشته باشد، با خداحافظی نه‌چندان بلندی از او دور شد.
سرپاس راسخ اخم کرد. دستی به کراواتش کشید و یک‌باره متوجه شجاع‌الدین شد. تای ابرویش بالا پرید و پرسید:
_کاری دارید؟
شجاع‌الدین به حالت نظامی پا کوبید و سرپاس وارد اتاقش شد. او به دنبالش رفت و جواب داد:
_یاور شجاع‌الدین حکمت هستم سرپاس. به حکم شهربانی طهران، از شهربانی تبریز منتقل شدم این‌جا!
سرپاس پشت میزش نشست و شجاع‌الدین با عجله از کیف دستی‌اش مدارکش را بیرون آورد. آن را به دست سرپاس داد و منتظر ایستاد.
سرپاس راسخ نگاهی اجمالی به پرونده‌ی او انداخت و متفکرانه گفت:
_شجاع‌الدین حکمت، متولد طهران!
اوراق را که ورق می‌زد، پرسید:
_پس این‌همه سال تو تبریز چه می‌کردی یاور؟
_در تبریز بزرگ شدم سرپاس!
_چرا؟
_سال‌ها از طهران دور بودیم سرپاس!
_برای چی؟
_پدرم تبعیدی بودن سرپاس!
نگاه متعجب سرپاس راسخ بالا آمد، اما قبل از اینکه حرفی بزند، صدای ورود یک ماشین به محوطه‌ی شهربانی با فریادها و شعارهای مردم خشمگین خیابان در هم آمیخت. او به سوی پنجره رفت و به افسری که به سوی ماشین پا تند می‌کرد نگاه انداخت. شجاع‌الدین هم قدمی نزدیک‌تر رفت و لحظه‌ای بعد هر دو به مردی که ریش گذاشته و رنگ حنایی موهایش توی چشم می‌زد نگاه دوختند. احمد احمدی معروف به پزشک‌احمدی معروف‌تر از آن بود که با این تمهیدات بتواند خودش را پنهان کند. شجاع‌الدین از پشت شیشه به ایران تیمورتاش نگاه انداخت. زن جوان کناری ایستاده بود و به قاتل پدرش نگاه می‌کرد. دو مأمور احمد احمدی را تحویل گرفتند و سرپاس راسخ درحالی‌که با قدم‌هایی بلند از پنجره دور می‌شد، با صدای بلندی گفت:
_ستوان نوایی!

کانال رسمی آزیتا خیری

21 Jan, 07:05


حركتِ چهار انگشت…مثل پاي عنكبوت… پوست دستم را لمس ميكند و روي گردنم مي ايستد…
هرم گرمايي…صورتِ يخ زده ام را مور مور ميكند و نجواي خش گرفته و شايد وسوسه كننده اش مجراي گوشم را به تقلا مي اندازد:
_زنده ميموني عروسك…زنده ميموني…
روی لبم نفس میکشد و همانجا پر از وسوسه…پر از عشق…پر از حسرت و شايد تنفر، زمزمه ميكند:
_تو رو خودم ميكشم…خودم عزيزم…

https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0

کانال رسمی آزیتا خیری

21 Jan, 06:25


_ همسایه‌ها می‌گن هر شب چندتا مردو‌ میاری خونه، دختره‌ی بی‌آبرووو!!

آقاهاشم عربده می‌کشید و خشمگین لوازمم را پرت می‌کرد وسط کوچه. قلبم تند می‌زد و بغضم پیاپی می‌شکست.

همسایه‌ها جمع شده بودند مقابل خانه. از خجالت نمی‌دانستم چه‌ کنم.

_ روز اول گفتی دانشجوأم پولم کمه، باهات راه اومدم. پسر مجرد تو خونه داشتم، گفتم عیب نداره.

_ اقاهاشم به‌خدا…

با همان رکابیِ سفید و شلوارکردی‌اش جلوی در داد کشید:

_ تا منِ پیرمرد چش رو هم می‌ذارم، تو هرزگی می‌کنی؟؟ پول اجاره‌ رو که دیر به دیر می‌دی، اینم وضع حیا و آبروته!

_ تهمت نزنین. چند نفر اومدن ولی اونا…

پایه‌ی بوم طراحی‌ام را هم پرت کرد روی اثاث دیگر. شکست. با چه سختی‌ای خریده بودمش.
با چه بدبختی‌ای.

_ هررری! من تو خونه‌م فساد نمی‌خوام!

_ یه اشتباهی شده. صبر کنین توضیح بدم. اونا عموهای منن…

_ هه! دو ساعت وقت داری وسایلتو جمع کنی بری.

گریه‌ام گرفته بود:

_ آخه کجا برم این وقت شب؟ من جایی ندارم. به‌خدا دروغ نمی‌گم.

_ هرزه‌ای مثل تو بی‌خونه نمی‌مونه.

گفت و با خشونت از بازویم گرفت. محکم پرتم کرد پایین پیاده‌رو. زور مردانه‌اش آن‌قدر زیاد بود که نتوانستم مقاومتی کنم.

با سر رفتم در آغوش کسی.
موهایم ریخت جلوی صورتم.

نفس‌نفس می‌زدم و صورتم از گریه خیس.
سرم را بالا گرفتم.
شوکه شدم. او بود…
با ماشین شاسی‌بلند و سیاهش.

بازویم را گرفت و کشید پشت خود. برق حلقه‌ای در دست داشت، چشمم را زد. مقابل آقاهاشم سینه سپر کرد:

_ اگه حرمت موی سفیدت نبود، جفت دستتو همین‌جا قلم می‌کردم پیرمرد!! خجالت نمی‌کشی به یه دختر بی‌کس‌وکار زور می‌گی؟

_ شما کی باشی؟ نکنه یکی از همونایی که میای خونه‌ش و…

انگشت تهدیدش را جلوی او گرفت:

_ می‌دم چنان بلایی سرت بیارن که بفهمی من کی‌ام!

لحنش جوری بود که حتی من هم ترسیدم. برگشت سمتم و دستوری گفت:

_ برو بشین تو ماشین.

چند بسته تراول از جیب کتش در آورد. انداخت جلوی پای آقاهاشم. من هنوز شوکه بودم و صورتم خیس اشک. نمی‌فهمیدم مردی مثل او چرا ازم حمایت می‌کند. رئیس گالری‌ای که من آرزو داشتم برایشان طرح بکشم…

توی ماشین جرات نداشتم حرف بزنم. با خجالت گفت:

_ عموهام فراری‌ان… اونا اومده بودن خونه‌م. اعتیاد دارن…

اخمو رانندگی میکرد. جوابم را نداد. وقتی ماشین وارد حیاط یک خانه‌ی ویلایی و بزرگ شد، حیرت‌زده به اطراف و نمای خیره‌کننده‌ی خانه چشم دوختم.

_ اینجا کجاست؟

_ خونه‌ی من! یه مدت اینجا‌ بمون.

_ ولی من پولی…

_ پولی‌ نمی‌خوام ازت! هروقت خونه پیدا کردی می‌ری!

_ اما… آقا برسام نمیشه که… شما نامزد دارید. نامزدتون ناراحت نمیشه؟

نمی‌دانم چرا فقط پوزخند زد. گفتم:

_ اصلا من و شما نامحرمیم. نمی‌شه که…

_ من فقط شبا میام خونه! مستقیمم میرم اتاقم واس خواب!

صاف زل زد به چشم‌هایم. نگاه سیاه و عجیبی داشت. سرش را جلو کشید. قلبم بی‌جهت تندتر تپید. فاصله‌ی صورتش با صورتم به حدی کم شد که نفسش را حس می‌کردم. زمزمه‌ی دیوانه‌کننده‌ش وجودم را لرزاند:

_ من زن ندارم! ولی توأم کسی نیستی که واس مردی مثل جذابیت داشته باشی، دختر کوچولو! اینو خوب تو گوشات فرو کن!

و زودتر از من پیاده شد…


https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk

یه رمان عاشقانه‌‌هیجانی که از همون پارت اولش غوغا کرده. توصیه‌ی ویژه‌ی خودمونه🔥🔥🔥
اگه از خوندن قلم ضعیف و قصه‌ی قابل حدس خسته شدین، این رمان گزینه‌ی خوبیه

یه مرد بدقلقِ خفن +
یه دختر خجالتیِ نقاش😁😍
ترکیبشون محشره😂🧿

کانال رسمی آزیتا خیری

21 Jan, 06:25


پسره حافظه‌شو از دست داده. هر از گاهی یک چیزایی یادش می‌آد اما زنی که کنارش می‌بینه با زنی که الان کنارشه یکی نیست

اگه از انتظار واسه پارت خسته شدی، اگه پول کتاب خریدن نداری
بیا اینجا یک رمان کامل رو قبل از چاپ بخون

محمد به تخت خیر شد.
حسی تلخ بیخ گلویش را چسبیده بود.
روی تخت خودش را می‌دید با دختری که موهای بلند سیاه داشت.
دستانش میان موهای دختر بازی می‌کرد اما صورتش را نمی‌‌دید.

چشم از تخت گرفت و روی مبل نشست.
زن دست زیر شکمش گرفت و خم شد و سینی را مقابلش گذاشت.:
-خسته نباشی


نگاهش چسبید به موهای طلایی رنگ و کوتاه همسرش، موهای زن روی تخت سیاه و بلند بودند.
پرسید:
- موهات‌و رنگ‌ کردی؟

زن صاف ایستاده، روزهای آخر بارداری را می‌گذراند به موهایش دست کشید:
- نه رنگ خودشه.

ابرو بالا انداخت و آرزو کرد جواب سوال بعدی‌اش مثبت باشد:
- قبلا رنگ‌ تیره نزدی به موهات مثلا مشکی یا قهوه‌ای؟

زن خندید:
- نه هیچ‌وقت موهام‌و رنگ‌ نکردم چطوره؟

محمد به جای جواب سوالش پرسید:
- قبلا موهات بلنده بوده؟

زن سردرگم خندید:
- نه سال‌هاست کوتاهش می‌کنم چی شده گیر دادی به موهای من؟

محمد‌از جا برخاست.
محسن در حیاط پای منقل ایستاده و زغال‌ها را باد می‌زد. کنارش ایستاد و پرسید:
- محسن یک سوال؟ من قبل از اون حادثه و کما چطور ادمی بودم؟ به زنم وفادار بودم یا نه.

محسن مردد نگاهش کرد:
- تو همیشه آدم خوبی بودی دادش.

محمد به آسمان خیره شد:
- نمی‌دونم ماجرا چیه ولی توی اتاق، روی تخت، هر جا رو نگاه می‌کنم یک دختر دیگه رو کنارم می‌بینم. یک دحتری که موهاش بلند و سیاهه، ریز جثه‌س. صورتش ولی مشخص نیست. اما مطمئنم این زنی که الان کنارمه نیست. نگرانم محسن نکنه وقتی این نبوده من کس دیگه‌ای رو می‌آوردم خونه.

پارت واقعی سرچ کنید توی کانال

https://t.me/+7WyI3M30H_hmZmE8
https://t.me/+7WyI3M30H_hmZmE8

می‌ـבونیـב چرا قـבیما رمان خونـבن بیشتر می‌چسبیـב؟ چون ما یک رمان کامل בاشتیم کـہ یک شب تا صبح می‌نشستیم פּ تا آخر می‌خونـבیمش؟
اما الان پارت بـہ پارت شـבه!
بیا اینجا ما یک رمان ؋ـول عاشقانه‌ے کامل בاریم کـہ بـہ زوـבے قرار چاپ بشـہ

https://t.me/+7WyI3M30H_hmZmE8
https://t.me/+7WyI3M30H_hmZmE8
رمانی با 700پارت آماده.

عاشقانه‌ی بی‌نهایت.

دیگه لازم نیست منتظر پارت بمونی این رمان توی کانال اصلی به پارت ۷۰۰ رسیده و توی وی‌ای‌پی تموم شده

کانال رسمی آزیتا خیری

21 Jan, 06:25


_یه نخ از اون سیگارت به من نمیدی؟
_پررو نشو یاسمین. برو بیرون...

چشم های ارسلان ماند به نگاه بازیگوشش و پوک عمیق تری به سیگارش زد.
_میشه یدونه به من بدی؟
ارسلان پوزخندی زد. دخترک سیگاری بیرون کشید و کنار لبش گذاشت و با فندک مارک او فیلترش را آتش زد. پوک عمیقی زد و وقتی با مکث دودش را بیرون فرستاد، ارسلان اول با تعجب نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه اخم هایش را درهم کشید.
_چند بار کشیدی که انقدر حرفه ای هستی؟
یاسمین خندید:
_چیه فکر کردی اولین بارمه و به سرفه میفتم؟
نگاه عصبی ارسلان توی صورتش چرخید:
_چند بار؟
_نمیدونم، حسابش از دستم در رفته.

ارسلان خواست سیگار را از دهانش بیرون بکشد که یاسمین با طنازی لب هایش را غنچه کرد و دود را از بیرون فرستاد که نفس او بند رفت و تنش لرزید.
_اگه همین الان از این اتاق نری اتفاق خوبی برات نمیفته دختر جون...
دیگر نفهمید چه شد، سیگار را با خشم از دهانش بیرون کشید و...

https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0

تمام بنرهای این رمان واقعین☺️
فقط کافیه پارت ۴۶۸ و سرچ بزنید⛔️
بیش از 900 پارت آماده❤️

کانال رسمی آزیتا خیری

21 Jan, 06:25


_ زنم خوابیده! آروم‌تر…

مردِ ایستاده میان قاب در با چنان جدیتی آن حرف را زد که همه از دم ساکت شدند. صدا حتی از عقربه‌های ساعت هم درنیامد.

_ پس کی می‌خواید برید؟ چندبار دیگه بگم طلاقش نمی‌دم تا روتون کم شه؟

لحن طلبکارش هرسه‌ زن را که نشسته بودند آتش زد. الهام با جلز و ولز گفت:

_ از حرف مردم کوچه و بازار خبر داری؟ شنیدی چیا می‌گن؟ یا فقط ماییم که شبا یه خواب راحت نداریم تا زن جنابعالی بتونه آروم بخوابه!

_ یه‌بار دیگه چرت و پرت بگی، نگاه نمی‌کنم خواهرمی! احترامت‌ دست خودت باشه.

از چشم‌های عمادالدین گلوله‌های آتش می‌بارید و قصد نشستن هم نداشت. انگار می‌خواست آن‌ها را از خانه بیرون کند. مادرش اما از جا تکان نخورد و مقتدر گفت:

_ باید طلاقش بدی، عماد! حکم، حکم آقاته!

_ حکم دل من دست خودمه، حاج‌خانوم! آقامم باید پدری کنه و راه بیاد با این دل!

_ غیرت و مردونیگت کجا رفته، عماد؟ همه‌ی بازار فهمیدن زنت با دامادمون مراوده داشته و تو هنوز می‌خوای نگهش داری؟

صدای مادرش که بالا رفت، خشم او هم به درجه‌ی آخر رسید و غرید:

_ وقتی دهن تک تک بی‌ناموسایی که درباره‌ی زن من حرف می‌زنن رو به‌هم دوختم، غیرت و مردونیگم رو می‌بینید!

الهام دوباره به جلز و ولز افتاد.

_ جادوت کرده این زن! وگرنه چی داره مگه؟ حتی به اندازه‌ای که یه بچه برات دنیا بیاره هم زن نیست!

صدای فریادش هم‌زمان شد با باز شدن در اتاق و ظاهر شدن زنی خسته، با چشم‌های گود افتاده که میان قاب در ایستاد.

_ عماد… چه خبره؟

صدای گرفته‌اش قلب عماد را فرو ریخت. از جا پرید و سمتش رفت.

_ چرا بیدار شدی دورت بگردم؟
_ صدای داد اومد! چی شده؟

عماد حینی که دست دور او می‌پیچید، نگاه تندی حواله‌ی الهام کرد.

_ هیچی نیست. خواهر و برادری بحثمون شد. تو برگرد سرجات… دکتر مگه نگفته استراحت مطلق؟

الهام از جا‌ پرید و جلو آمد.

_ شوهرم رو ازم گرفتی بس نبود؟ حالا می‌خوای برادرمو تمام و کمال مال خودت بکنی؟
_ تمومش کن الهام!

الهام به هشدار او توجه نکرد.

_ خودتو نزن به موش‌مردگی! من زنایی مثل تورو خوب می‌شناسم. شما روشتون اینه…مثل بختک میفتید رو خوشبختی مردم.
_ بس کن. اون روی منو بالا نیار.

_ خام شدی برادر من! این زن واسه تو زن نمی‌شه! بفهم… طلاقش بده تا صدتا بهترشو برات پیدا کنم. خوشگل‌تر، خانم‌تر، زن‌تر! یکی که حداقل بتونه برات بچه بیاره نه مثل این… نازا!

چشم‌های ترمه که پر و خالی شد، نعره‌ی عماد دیوارهای عمارت را لرزاند. طولی نکشید که ترمه شبیه گنشجک بی‌پناه و باران خورده‌ای توی آغوشش رها شد…
این سومین‌بار بود که در این هفته از حال می‌رفت. عماد با وحشت او را گرفت و فریاد زد:

_ خاتون! زنگ بزن اورژانس… سریع!

https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk

همه دور تخت ترمه جمع شده بودند و عماد از دلهره یک‌جا بند نبود. دکتر که معاینه را تمام کرد و نگاه به برگه‌ی آزمایشات انداخت، هول پرسید:

_ چی شد آقای دکتر؟ زبونم لال… مشکل جدی‌ای که نیست…؟
-شما همسرشون هستید؟
-بله،بله.
-یعنی خبر ندارید همسرتون حامله‌ست؟!
-حامله…؟

عماد ماتش برد و گیج به صورت غرق در خواب ترمه نگاه کرد. الهام با حرص گفت:

-اشتباه شده آقای دکتر. این خانوم نازاست! دامنش سبز نمی‌شه!

دکتر چپ‌چپی حواله‌اش کرد.

-اگه لازم میدونید میتونید آزمایش مجدد بدید یا یه سونو ببرید ایشون رو! اما اشتباهی درکار نیست. ایشون باردار هستن! با توجه به شرایطشون هم به نظر می‌رسه بالای چهار ماهشون باشه!

عماد یک ضرب سر بلند کرد و‌ شوکه خیره‌ی دکتر شد که همان‌وقت از کنارشان گذشت و رفت. الهام هاج و واج سر تکان داد و گفت:

-مطمئنی مال توئه برادر بدبخت من؟

https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk
https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk

کانال رسمی آزیتا خیری

20 Jan, 10:29


پارت جدید جرعه‌چین 🥺🥺🥺
پارت بعدی چهارشنبه
برای آگاهی از شرایط در کانال عضویتی داستان با بیشتر از دویست پارت لطفا به ادمین زیر پیام بدین
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

20 Jan, 10:28


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_هشت
مریم به سختی خود را پایین کشید. فخرآفاق به سوی پری‌ناز رفت و او را در آغوش گرفت. سودابه خود را بالا کشید و با قدرت بیشتری برف‌ها را کنار زد. از پس فضایی که باز شده بود قدم‌های تند مردانه‌ای را دید که از در حیاط بیرون می‌دویدند. سرش را میان پنجره برد و سعی کرد شانه‌هایش را از پنجره عبور دهد. تکه‌های شیشه‌ای که میان درز پنجره گیر کرده بود توی گوشت شانه‌هایش فرو رفت، اما به عرض سینه نرسیده، میان پنجره گیر کرد.
ماه‌رو با فریاد گفت:
-جلوتر بره گیر می‌کنه... بکشیدش پایین.
مریم و نسیبه پاهای سودابه را گرفتند و او نفس‌زنان خود را از پنجره عقب کشید.
فخرآفاق به آتشی که کم‌کم همه چیز را خاکستر می‌کرد و جلوتر می‌آمد نگاه کرد. عمارت در آتش می‌سوخت و هرازگاهی صدای سقوط تیرهای چوبی سقف از بیرون به هراس و نومیدی‌شان می‌افزود.
کامران جلو دوید و تر و فرزتر از بقیه خود را روی میز کشید. نسیبه نومید و ناباور گفت:
_اهالی رو خبر کن پسرم... بگو ما رو اینجا دارن زنده‌زنده جزغال می‌کنن.
کامران به پنجره رسیده بود. دست‌هایش را لب آن گذاشت و کف دست‌هایش از تیزی خرده‌شیشه‌ها خیس خون شد. از همان‌جا به مادرش نگاه کرد و نسیبه نفس پردعایش را با اشکی که از چشمش می‌چکید به دنبال او فوت کرد.
فخرآفاق مکث نکرد. این‌بار پری‌‌ناز را روی صندلی گذاشت و در نگاه خیس او با لحنی شمرده گفت:
_از این پنجره که رفتی به پشت سرت نگاه نکن. یه‌کم دیگه سقف می‌ریزه پایین. فقط بدو... بدو سمت خونه‌ی آسدعلی. باشه پری‌ناز؟!
دخترک با چانه‌ای لرزان لب زد:
_من... می‌ترسم!
فخرآفاق محکم پلک زد و بعد یک‌باره دخترک را در آغوش گرفت. بوسیدش و بی‌نفس خود را عقب کشید. پر‌ی‌ناز گریان و وحشت‌زده نگاهش کرد و بعد از صندلی‌ بالا رفت. نگاه نگران و نومید فخرآفاق به دخترش بود که بدون بالاپوش گرم و بدون پاپوش مناسب از میان شیشه‌های شکسته خود را به حیاط کشید. او چشم‌هایش را بست و زیر لب نفس زد:
_برو دخترکم... از جهلی که آتش به عمارت پدرت انداخت برو و دور شو... فقط برو.

کانال رسمی آزیتا خیری

20 Jan, 10:27


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_هفت
نگاه شوکه و ترسیده‌ی فخرآفاق در اتاق می‌چرخید و نفس‌هایش به شماره افتاده بود. دود از درز در به داخل می‌خزید و کم‌کم راه نفس‌هایشان را تنگ می‌کرد. نسیبه با عجله میزی را به سوی دیوار کشید. ماه‌رو به کمکش رفت و فخرآفاق صندلی را روی میز گذاشت. کوتاه بود. صندلی دیگری را هم روی قبلی جا داد و چند متکا را روی آنها چید. مهرانگیز وحشت‌زده سرفه می‌کرد و پری‌ناز حالا با ترس گریه می‌کرد.
شیرین اولین کسی بود که نعره زد:
_کمک... اهالی به دادمون برسین.
فخرآفاق با عجله چشم چرخاند و بعد دست مریم را گرفت. او را به سوی میز و صندلی‌ها کشید و گفت:
-پنجر‌ه باریکه. دونه‌دونه باید رد شین.
مریم در حالی‌که به سختی سعی داشت خود را روی صندلی بکشد، نومیدانه نق زد:
_ما اینجا می‌سوزیم!
فخرآفاق پایه‌های صندلی را گرفته بود. به تندی تشر زد:
_جای حرف زدن عجله کن.
مریم ملحفه را دور مشت دستش پیچاند و به شیشه‌ای که پشت آن حجمی از برف نشسته بود نگاه کرد. می‌توانست فریاد چند مرد را از بیرون بشنود. فخرآفاق فریاد زد:
-بشکنش!
مریم چشم‌هایش را بست و مشتش را به شیشه کوبید. شیشه شکست و تکه‌های آن لای برف‌ها فرو رفت. او نفس‌نفس‌ می‌زد. سعی کرد برف‌ها را پس بزند، اما در همان‌حال با وحشت به عقب نگاه کرد. آتش تا رخت‌خواب اتاق خزیده بود و پری‌ناز کنج دیوار وحشیانه جیغ می‌زد. فخرآفاق فریاد زد:
_عجله کن... خودتو بکش بیرون.
مریم به عرض پنجره نگاه کرد. باریک بود. لحظه‌ای چشم‌هایش را بست و بعد سعی کرد در آرامش بیشتری فکر کند.
این‌بار مهرانگیز بود که نعره زد:
_استخاره می‌کنی؟... دِ برو بیرون!
مریم نومیدانه خود را عقب کشید و از آن بالا به چشم‌های خوف‌زده‌ی فخرآفاق نگاه کرد. صدایش میان جیغ و نعره‌ی بچه‌ها گم شد:
_باریکه. هیچ‌کدوم‌مون از اینجا رد نمی‌شیم!
مهرانگیز با هر دو دست روی دهانش کوبید. سودابه دستمالی را مقابل دهانش گرفته بود و به شدت سرفه می‌کرد. از کنار شانه‌ی مریم به پنجره‌ی شکسته نگاه کرد و بی‌نفس فریاد زد:
_بیا پایین. خودم می‌رم.

کانال رسمی آزیتا خیری

20 Jan, 10:27


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_شش
شیرین با لحنی هولکی میان حرف او رفت:
_لال شم اگه تو کلوم و حرفم مرض و غرضی بوده باشه! من از اونا نیستم که خشی به خیشی بیفته پا پس بکشم و برم پی عافیت.
فخرآفاق نفسی کشید و میان شلوغی رخت‌خواب‌هایی که پهن کرده بود، اول به او نگاه کرد و بعد سیاهی چشمش دور چرخید. چند زن بودند و دو بچه‌ای که میان تشک‌های گل‌گلیِ سرجهازیِ او خواب می‌دیدند.
جواب داد:
_نه با تو که با همه‌تون بودم. نمی‌خوام به جبر و زور کسی بمونه؛ الّا با دلش! این‌کار یعنی در افتادن با حکم و حرف نظمیه. میرزاحبیب هم با همونا درافتاد که الآن یه ماه آزگاره روشو نه آفتاب دیده نه مهتاب.
نسیبه زمزمه کرد:
_می‌آد بیرون به حق پنج تن آل عبا.
_اینا رو گفتم که بدونین کجا ایستادین، که بدونین جهد و جهاد واسه سواددار شدن نسوان اونم تو این مملکت چُرتی یعنی پا گذاشتن رو میل و رضای جماعتی که از وقتی بودیم و بودن زن رو کنج پستو نگه داشتن؛ مبادا که بتونه دو خط بخونه و بفهمه!
فخرآفاق این را که گفت به سودابه و مریم نگاه کرد و ادامه داد:
_نگرانم این گردن‌کشی بزنه به بخت‌تون؛ البت شما دو تا که سر و همسری هم ندارین!
کامران به سرفه افتاد و نسیبه با نگرانی پتو را روی او مرتب کرد. سودابه جواب داد:
_من پا پس نمی‌کشم فخرآفاق. هستم تا هستین!
نگاه فخرافاق به سوی مریم چرخید و این‌بار پری‌ناز بود که سرفه کرد. ابروهای فخرآفاق در هم گره خورد. مریم وحشت‌زده لب زد:
_بوی دود می‌آد!
سودابه به سوی پنجره چرخید و نسیبه ناباورانه فریاد زد:
_آتیش... آتیشمون زدن بی‌پدرا!
فخرآفاق وحشت‌زده به سوی در اتاق دوید. دستگیره را کشید، اما در قفل بود. او چند بار دیگر دستگیره را تکان داد، اما در باز نشد. صدای فریاد و جیغ زنان بچه‌ها را بیدار کرد. پری‌ناز با موهایی آشفته و نگاهی منگ به اطراف نظر انداخت. زن‌ها ترسیده و دستپاچه هر کدام به سویی می‌دویدند و نعره‌هایشان به آسمان بلند بود. آن میان تنها کامران و پری‌ناز بودند که خواب‌زده و حیران چیزی از واقعه نمی‌دانستند.
ماه‌رو نعره کشید:
_شعله به در گرفته... می‌خوان زنده‌زنده ما رو بسوزونن.

کانال رسمی آزیتا خیری

20 Jan, 10:26


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_پنج
چانه‌ی مهرانگیز از سرما به‌هم می‌خورد. با صدایی یخ‌زده جواب داد:
_سر شب بونه کردم، جهانگیر بردم خونۀ آقاجونم.
خندید:
_اونجام که کسی جلودارم نیست!
فخرآفاق از کتری‌ای که روی چراغ بود استکانی چای ریخت. آن را به دست مهرانگیز داد و شماتت‌بار گفت:
_بار شیشه داری دخترجون. یه امانت سنگینی اینجا.
مهرانگیز اخم‌کرده جواب داد:
_بچه نیستم امانت باشم فخرآفاق. از پس خودم برمی‌آم. تازه... شوخی که نیست! یه‌تنه جلوی زور و ضرب جماعت ذکور دراومدین. حتی نظمیه و اون سرپاس‌مختاری بی‌چشم‌ورو هم باهاشونه. ما زن‌ها اگه پشتتون درنیاییم که این مردای چشم‌دریده خاک این اکابرو به توبره می‌کشن.
فخرآفاق به سوی پری‌ناز رفت. دستی به موهای پریشان او که روی متکا ریخته بود کشید و جواب داد:
_کارت درست، اما بی‌گدار نمی‌شه به آب زد. تو بچه‌ی خاندان مستوفی رو به شکم می‌کشی. مستوفی‌ها همین‌جوری هم با میرزاحبیب کارد و پنیرن. فکری‌ام اگه خدای نکرده لک به شکمت بیفته، قبل از نظمیه‌چی‌ها اونان که ما رو از این مدرسه می‌تارونن! صبح خودم می‌برمت دزاشیب تحویلت می‌دم به مادرشوهرت!
مهرانگیز نومیدانه نگاهش کرد و نسیبه با لبخند گفت:
_پربیراه نمی‌گن فخرآفاق. ما هستیم. عوضش اگه بچه‌ت دختر بود، چند صباح دیگه می‌تونه بدون سرخر و خرمگس معرکه بره دبستان سواددار بشه.
مهرانگیز اخم‌آلود کنار دیوار نشست و غر زد:
_چه فایده‌ای داره وقتی مادرش از ترس گندگی اسم خاندان پدریش نتونه قدم از قدم برداره؟!
مریم با کاسه‌ی اناری که در دستش بود، نگران و مردد لب زد:
_گمونم یکی پرید رو برف‌ها!
فخرآفاق تشکی را به دست سودابه داد و با تردید به پنجره زل زد. هیچ صدایی نبود الّا سکوت وهم‌آور برفی که سنگین می‌شد.
شیرین غر زد:
_همین‌جوری خوف به دل‌مون هست، تو دیگه بدترش نکن.
سودابه نگاه تندی به شیرین انداخت و اشاره‌ای به فخرآفاق کرد. شیرین اخم‌کرده به سوی تشک رفت و فخرآفاق نه‌چندان بلند گفت:
_از این‌جا که نشستین تا اون در که کلون‌شو چند دقیقه پیش انداختم، راهیه به قدر بهتون مردم کوی و گذر و ترش و تشر مردای خونه. سخته، سنگلاخه اصلا!

کانال رسمی آزیتا خیری

20 Jan, 06:44


کانال رسمی آزیتا خیری pinned Deleted message

کانال رسمی آزیتا خیری

18 Jan, 17:45


پارت اول جرعه‌چین
پارتهای بعدی دوشنبه
پیام پین شده رو حتما بخونید❤️

کانال رسمی آزیتا خیری

18 Jan, 17:44


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_چهار
در کلاس را باز کرد و قدم به راه‌پله گذاشت. مریم و سودابه و شیرین و ماه‌رو با نگرانی پای دیوار ایستادند و به پنجره چشم دوختند. نسیبه پتو را روی بچه‌ها بالاتر کشید و نه‌چندان بلند گفت:
_چه شب سنگینیه امشب!
فخرآفاق پا روی برف گذاشت. با آن برفی که در حیاط جمع شده بود راه رفتن سخت می‌نمود. دو سه قدم جلوتر تعادلش را از دست داد، اما هر جوری که بود خود را جمع‌وجور کرد و پشت در گوش ایستاد. شالش را کشیده بود روی صورتش، اما آن سرمای ترسناک با این تمهیداتِ بی‌رمق کم‌رنگ نمی‌شد. میان باد و سنگینی برف شیهه‌ی کوتاه اسب را شنید و با تردید پرسید:
_کیه تو این بی‌وقتی؟
زنی نه‌چندان آهسته جواب داد:
_منم فخرآفاق... مهرانگیزم!
فخرآفاق نفس راحتی کشید و در را گشود، اما قبل از مهرانگیز نگاهش در نور تند چند مشعلی که در کوچه روشن بود رسوب کرد.
مردی با مشعلی در دست جلو آمد، اما قبل از اینکه به در برسد، مهرانگیز خود را به حیاط انداخت و در حالی‌که هم‌پای فخرآفاق تنه‌اش را به در می‌چسباند، نفس‌زنان و سرمازده گفت:
_ کلونو بندازین فخرآفاق... عده‌شون زیاده... پاشون برسه عمارت حرمت نگه نمی‌دارن.
فخرآفاق با ضرب و زور کلون در را انداخت، اما صدای مرد را از پشت در شنید:
_تا قیوم قیومت که اونجا بست نمی‌شینین. بالاخره می‌شکنه این بست‌نشینی، اما بعدش بد می‌بینین... یعنی بد می‌بینینا!
مهرانگیز با نگرانی به فخرآفاق نگاه کرد. برف صاف روی سرشان می‌بارید و از همین رو زن جوان مدام پلک می‌زد. فخرآفاق دستش را گرفت و وقتی به سختی سعی داشت او را با خود به جلو بکشد، تشر زد:
_تو برا چی اومدی؟ مگه دم غروبی نگفتم بشین خونه‌ت.
به عمارت رسیده بودند. فخرآفاق او را قبل از خود به داخل فرستاد و بعد با نگرانی به در و دیوار حیاط نگاه کرد. میان تاریکی آسمان و سنگینی برفی که متصل می‌بارید، می‌توانست روشنایی مشعل‌های کوچه را ببیند. ته دلش شور می‌زد. رفت داخل و در را پشت سرش بست؛ محکم.
مهرانگیز قدم به زیرزمین گذاشت و روبنده‌اش را بالا زد. دست‌هایش از سرما یخ بسته بودند. به سوی چراغ نفتی رفت و دست‌هایش را روی آن گرفت. نسیبه ناباورانه گفت:
_حامله‌ای دختر! تو این بی‌وقتی چطور گذاشتن بیای بیرون؟

کانال رسمی آزیتا خیری

18 Jan, 17:44


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_سه
پری‌ناز بدون اینکه سرش را بالا بگیرد، پره‌ی پرتقال را از او گرفت، اما کامران با بی‌حوصلگی به جای او جواب داد:
_قصه‌ی شغاد رو بگو. چیه این نقل‌های عاشقونه؟! آخرِ هیچ‌کدومم به خوشی آجیل یلدا نیست!
مریم با خنده گفت:
_تو که نوسوادی کامران. تو یه نَقلی بنویس که ته‌ش شیرین تموم شه.
میان هوهوی بادی که ذرات برف را به اطراف می‌کوبید، انگار از دورترها صدای دق‌الباب می‌آمد. فخرآفاق با تردید به سوی پنجره رفت. از بلندی پنجره نمی‌شد حیاط را دید، فقط حجمی از برف دیده می‌شد که پشت پنجره جمع شده بود.
کامرانِ ده‌ساله پسته‌ای در دهانش گذاشت و بعد خمیازه کشید. دراز که می‌کشید جواب داد:
_نَقل خوش‌خوش‌کُنک که راستکی نیست. من اگه بخوام بنویسم یه چی می‌نویسم لُم‌لُمه بزنه به زندگی خودمون؛ زهرمار عینهو ته خیار!
به پهلو غلت زد و نسیبه پتو را روی شانه‌هایش بالا کشید. فخرآفاق از پنجره دور شد. نگاهی به چشم‌های خواب‌آلود پری‌ناز انداخت و بعد متکایی را از روی رخت‌خواب‌هایی که گوشۀ اتاق روی هم جمع کرده بود برداشت؛ البته اتاق که نه، کلاسی بود که در زیرزمین بنا کرده بودند.
متکا را زیر سر پری‌ناز گذاشت و با لحنی اندوه‌بار زمزمه کرد:
_عقل‌رس که بشی یه نقل راستکی داری که برا بچه‌هات تعریف کنی؛ نقل نازپری‌ای که یه شب تو سیاهی زمستون تو دبستان مادرش بست نشست بلکم بتونه حکم نظمیه رو بشکنه!
مریم یک‌باره بلند شد و خیره به پنجره گفت:
_دارن در می‌زنن!
نگاه فخرآفاق و الباقی به سوی پنجره چرخید. این‌بار سودابه بود که با نگرانی گفت:
_کیه این وقت شب، زیر این برف سنگین؟
فخرآفاق از جا بلند شد. رنگ رخش به نگرانی می‌زد، اما میان زنانی که هم‌نوا با او دل به تحصن داده بودند نمی‌توانست خود را ببازد. جواب داد:
_خوف نکنین. کسی جرأت نمی‌کنه حرمت خونه‌ی میرزا رو بشکنه.
شالی پشمی‌اش را از روی صندلی برداشت و به سوی در راه افتاد. مریم با عجله چراغ گردسوز را برداشت و به سوی او پا تند کرد، اما فخرآفاق با دست دختر جوان را عقب زد و گفت:
_می‌مونید تو تاریکی... زود برمی‌گردم.

کانال رسمی آزیتا خیری

18 Jan, 17:44


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_دو
پری‌ناز به دو مشتِ بسته‌ی کامران نگاه کرد و با تردید روی یکی از آنها دست کوبید. کامران زبانش را بیرون آورد و با لحنی مسخره و شیطنت‌بار گفت:
_راسته گفتن تو کله‌ی دخترا عقل نیست. هر نوبه داری غلط می‌گی!
و با این حرف مشت خالی‌اش را باز کرد.پری‌ناز اخم‌کرده جواب داد:
_تو راستکی بازی نمی‌کنی.
-گناه بی‌عقلی‌تو گردن من ننداز!
نسیبه لیفی را که به نیمه رسیده بود، روی زانویش گذاشت و سقلمه‌ای به پهلوی کامران زد. او آخ بلندی گفت و نق زد:
_این دردونه بازی بلد نیست، اخم و تَخمش مال منه؟
گردسوز روی تاقچه خاموش شد و نور اتاق از نفس افتاد. مریم دفترش را بست و ماه‌رو خیره به پنجره‌ی تاریکی که انتهای دیوار زیرزمین جا گرفته بود، گفت:
_چه شب تاریکیه لاکردار.
فخرآفاق دست به زانو گرفت و بلند شد. کاسه‌ی انار را از روی میز پایین آورد و زمزمه کرد:
_امشب متصل از تاریکی و ظلمت می‌گی دختر. نفوس بد نزن.
کاسه را میان حلقه‌ی شاگردانِ اکابرِ ادیب گذاشت و وقتی به سوی پنجره‌ی باریک می‌رفت، ادامه داد:
_میون این سیاهی و سرما امید ما به سحره که وصالش سوخت و سوز نداره. بینوا میرزاحبیب که گوشه‌ی محبس نظمیه یحتمل شب و روزشو گم کرده.
این‌بار نسیبه بود که با نگرانی پرسید:
_پی‌جوی میرزا هستین فخرآفاق؟
او نفس بلندی کشید و نجوا کرد:
_مگه می‌شه نباشم؟! اما نه جوابی می‌دن نه حتی می‌ذارن ببینمش.
پری‌ناز زیر نور کم‌سوی گردسوز به مادرش نگاه کرد و فخرآفاق در حالی‌که کنار او می‌نشست، با لبخندی کم‌جان ادامه داد:
_اون‌قدر بزرگ شدی که با دل خوش‌کنک فریبت ندم مادر، اما دلم روشنه به سپیده‌ی سحر.
پری‌ناز بغض‌آلود سرش را پایین انداخت و سودابه پره‌ای پرتقال به سوی او گرفت. چانه‌ی دخترک می‌لرزید. سودابه با مهربانی گفت:
_اینو که بخوری نقل ویس و رامین‌و دوباره برات می‌گم.

کانال رسمی آزیتا خیری

18 Jan, 17:43


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری
#پارت_یک
فصل اول
طهران_ زمستان هزار و سیصد و ده خورشیدی
چراغ گردسوزی که روی تاقچه بود پت‌پت می‌کرد. نفتش داشت تمام می‌شد. نسیبه وقت زیر و رو کردن قلاب با تردید نگاهش کرد و ماه‌رو نه‌چندان بلند گفت:
_یه‌کم دیگه سیاهی چتر می‌شه رو سرمون.
فخرآفاق بلند شد و به سوی میز رفت. گردسوز دیگر را برداشت و جلو که می‌آمد جواب داد:
_کدوم شب تاریکی رو سراغ داری که به سپیده‌ی سحر نرسیده باشه ماه‌رو؟!
شیرین شمرده‌شمرده گفت:
_خرد رهنمای و خرد دلگشای، خرد دست گیرد به هر دو سرای!
مریم نوک مدادش را روی کاغذ فشار داد و وقت نوشتن املا تکرار کرد:
_خرد رهنمای...
کامران روی دفتر مریم سرک کشید و کودکانه گفت:
_غلطه... رهنما با ه هندونه‌س!
نسیبه کاموا را دور انگشتش پیچاند و تشر زد:
_لغز نخون. سرت به کار خودت باشه.
او نق زد:
_می‌خوام برم خونه. خسته شدم.
در اتاقی کوچکی در زیرزمین عمارت ادیبان بودند؛ چند زن و دو بچه که امیدوارانه گمان می‌کردند می‌توانند یک‌تنه مقابل حکم نظمیه بایستند. فخرآفاق کاسه‌ی آجیل را مقابل کامران گذاشت. روی موهای سیاهش دست کشید و با لبخندی مادرانه جواب داد:
_صبح که بشه با پری‌ناز می‌فرستم‌تون حیاط پی بازی. برف هم که متصل می‌باره. خوراک برف و شیره‌تونم با من. دیگه چی می‌خوای؟
پری‌ناز کودکانه خندید و دندان لقش را زبان زد. کامران اخم‌آلود گفت:
_برف و شیره دلمو درد می‌آره. عدسی بار می‌ذاری خاله؟
نسیبه تشر زد:
_تو پررویی به طایفه‌ی آقات نمی‌رفتی نمی‌شد؟!
فخرآفاق خندید و روی دفتر مریم خم شد. دخترک داشت املا می‌نوشت.
زیرزمین کوچک بود و کلاس درس‌شان تنها چند پنجره داشت که به سقف چسبیده بود؛ با چند میز و صندلی‌ای که امانتیِ منزل ادیب بودند برای دبستانی که فخرآفاق بانی آن بود.

کانال رسمی آزیتا خیری

18 Jan, 17:42


جرعه‌چین گریزی به تاریخ ایران است؛ معلق بین پهلوی اول و دوم
با نگاهی به آموزش، فرهنگ و آداب و رسوم جامعه‌ی سنتی آن روزگار
نقب به زندگی افراد موثر و نام‌دار در تاریخ یادشده با درونمایه‌ی پررنگی از تخیل راه روشن این قصه‌سرایی‌ست.
هدف نقل مستندگونه‌ی تاریخ نیست
هدف استخراج داستانی‌ست که شاید در دل این تاریخ گم شده
با این نگاه
«جرعه‌چین» تقدیم می‌شود به همه‌ی آنانی که در راه اعتلای دانش و آگاهی این مرز و بوم تلاش کردند؛ خصوصا به زنانی که در جامعه‌ی بسته و محدود آن زمان برای آموزش بانوان ایران گام‌های بلندی برداشتند؛
به:
بانو بی‌بی‌خانم استرآبادی، موسس اولین دبستان دخترانه‌ی ایران به نام مدرسه‌ی دوشیزگان
بانو طوبی آزموده، موسس مدرسه‌ی ناموس و نخستین دبیرستان دخترانه در طهران
جناب آقای کیخسرو شاهرخ، موسس سه مدرسه‌ی دخترانه در کرمان
و بسیاری دیگر که مجال بردن نام‌شان نیست.
نام و یادشان به نیکی جاودان

کانال رسمی آزیتا خیری

18 Jan, 17:42


عشق سیمرغ است کو را دام نیست
در دو عالم زو نشان و نام نیست
پی به کوی او همانا کس نبرد
کاندر آن صحرا نشان گام نیست
در بهشت وصل جان‌افزای او
جز لب او کس رحیق‌آشام نیست
جمله عالم جرعه‌چین جام اوست
گرچه عالم خود برون از جام نیست
«عراقی»

کانال رسمی آزیتا خیری

18 Jan, 17:42


به نام خدا

جرعه‌چین

آزیتا خیری

کانال رسمی آزیتا خیری

18 Jan, 17:41


سلام شبتون بخیر
دوستان عزیز از امشب عیارسنج داستان #جرعه_چین در روزهای زوج پارتگذاری میشه تا بتونین با فضای داستان آشنا بشین.
عیارسنج داستان حدود ۱۰۰ پست از داستان هستش که در روزهای شنبه و دوشنبه و چهارشنبه پارتگذاری میشه.
❤️البته به این نکته حتما توجه کنید که این ۱۰۰ پارت عیارسنجه و داستان به شکل کامل اینجا پارتگذاری نمیشه❤️
در کانال اصلی بالای دویست پست از داستان گذشته.
هرسوالی درباره عضویت داشتین لطفا به من پیام بدین🌺
@doost6565

راه چمان هم در اواخر داستان هستیم
پست های راه چمان طبق روال بصورت هفتگی و تا انتها رایگان پارتگذاری میشه و کانال وی آی پی نداره🌺

کانال رسمی آزیتا خیری

18 Jan, 14:45


بوی دارچین می‌آمد؛ بوی لیمو، بوی به، بوی مریم... بوی مریم می‌آمد!

جهانگیر پلک زد و اشک روی گونه‌اش چکید. بعد از سال‌ها میان خانه‌ی روزهای آشنای کودکی‌اش انگار گم شده بود. مطبخ و سفره‌خانه را پیدا نمی‌کرد. گیج بود. دور خودش چرخی زد و بعد صدایش را شنید:

_کی بود به در می‌کوبید خانوم‌جون؟

گوش‌های جهانگیر تیر کشید. دماغش از عطر مریمِ روزهای خوش زندگی‌اش می‌سوخت و گوش‌هایش داغ شده بود از زمزمه‌ی آشنایی که یک وقتی برایش از عشق می‌خواند. به جهت صدا رفت و صدا نرم‌تر زمزمه کرد:

_ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان... جان به غم‌هایش سپردم نیست آرامم هنوز...!

جهانگیر در نیمه‌باز را به داخل هل داد و صاحب صدا یک‌باره سکوت کرد. جهانگیر پلک زد و بعد دید که او پشت به در به مخده تکیه داده و کتابی در دست گرفته. جهانگیر درست میان درگاه اتاق با ولع نفس کشید و بوی مریم زنده‌تر از خاطرات سیاه سال‌های سوخته‌ی عمر در مشامش نشست.

#جرعه_چین عاشقانه‌ای جذاب از #آزیتا_خیری

برای شرایط عضویت به من لطفا پیام بدین❤️❤️❤️
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

16 Jan, 09:24


پارت جدید راه چمان

کانال رسمی آزیتا خیری

16 Jan, 09:23


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_شصت
پسره‌ی الدنگ جهد کرده برود روی اعصاب من!
پوریا اما بی‌توجه به حال خراب من، توی آینه زل می‌زند و با پررویی تکرار می‌کند: دخترتو می‌خوام حاج‌باقر! فرخنده... خانومم منو می‌خواد. اینو خودتم می‌دونی!
این‌بار مجابی است که با نگاه به نیم‌رخ سنگی و سرد باقر، به عقب برمی‌گردد و می‌گوید: یه چند ساعت خفه شو بذار برسیم!
پوریا بی‌عقل و عصبی جواب می‌دهد: فکر نکن برسیم تبریز معجزه می‌شه دکتر... الخصوص برا شما که هنوز عروس‌نبرده نتونستی پشت دختره‌ی بدبخت دربیای!
این را می‌گوید و بی‌اینکه مهلت جواب به مجابی بدهد، دوباره خیره در آینه ادامه می‌دهد: کل راه‌چمانو که بگردی، همه مینا رو می‌شناسن! همه می‌دونن عمه‌ی بدبخت من به پای عشقی موند که نه جرأت داشت پا پیش بذاره، نه یه‌بار تکلیف عمه‌مو روشن کرد! عمه‌م پیر شد تو یه عشق احمقانه و خودخواه!
دستش را مقابلم می‌گیرد و من دهان بازنکرده، لب فرو می‌بندم.
می‌بینم که دست باقر دور فرمان مشت شده و در فضای تنگ و خفه‌ی ماشین پک‌های عصبی به سیگارش می‌زند. اما پوریا با آن حال دیوانه‌اش ادامه می‌دهد: از دخترت یه مینای دیگه نساز حاجی... دخترتو خونه‌ی هر کی بفرستی خوشبخت نمی‌شه... من می‌دونم...
یک‌باره از نیم‌رخ پوریا چشم می‌گیرم و وحشت‌زده به روبه‌رو نگاه می‌کنم. ماشین با سرعت در سراشیبی کنار جاده پایین می‌رود. نمی‌توانم فکر کنم. باقر سعی دارد ماشین را کنترل کند، اما چرخ‌ها روی برفی که یخ زده سر می‌خورند و پیش می‌روند. لحظه‌ای بعد قدرتم را از دست می‌دهم و با شدت به جلو پرت می‌شوم. صدای برخورد تند ماشین با تیر برقی که در شانه‌ی خاکی جاده جا خوش کرده، آخرین چیزی‌ست که می‌شنوم!

کانال رسمی آزیتا خیری

16 Jan, 09:23


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_نه
پوریا کوتاه نمی‌آید. در آینه زل می‌زند به باقر و تخسی می‌کند: می‌خوامش حاج‌باقر! دخترتونو می‌خوام! نه عین شمام که تو تعارف گیر کنم نه عین این ممدآقا که بترسم و پا پس بکشم!
نفسم تنگ می‌شود و بهت‌زده به چشم‌های بی‌حیای پسر حسن‌شیردست زل می‌زنم.
برمی‌گردد طرفم و معنادار سر تکان می‌دهد. کاش فضا بازتر بود؛ آن‌قدر که از قهر و دعوای بعدش نمی‌ترسیدم و می‌کوبیدم توی دهان این بچه‌‌خوشگل نفهم!
آرش با خشم می‌گوید: دهنتو آب بکش وقتی ازش حرف می‌زنی!
پوریا با حالی عصبی می‌خندد و جواب می‌دهد: پیاز که قاطی میوه‌ها بشه همینه دیگه!... دخترِ حاجی واسه تو تره هم خرد نمی‌کنه... موندم وسط این جاده چی می‌کنی تو؟!
آرش از کنارم خیز برمی‌دارد تا یقه‌ی پوریا را بگیرد. عصبی می‌شوم و سعی می‌کنم جدایشان کنم. مجابی هم از جلو به کمکم می‌آید و حاج‌باقر وقت رانندگی با عصبانیت فریاد می‌زند: همهَ‌تان خفه شید... آرش... بتمرگ سرَ جات... ممد اون بچَه رَ بکش عقب!
پوریا را به سختی کنار می‌کشم و مجابی با صدای بلند می‌گوید: خفه شید برسیم مقصد، بعد هر کی هر غطی خواست بکنه!
حاج‌باقر به تندی می‌گوید: یه بلانسبت خرجَش کنی راه دوری نَمِرَد!
پوریا یقه‌ی کاپشنش را مرتب می‌کند. خشمگین است و نمی‌تواند آرام بگیرد؛ برعکس عمه‌ی صبورش که تا یادم می‌آید سکوت کرد و رنج روزگار را توی خودش ریخت.
پوریا ناآرام و عصبی می‌گوید: کارم غلط بود؛ درست! با دخترت دوست شدم، گه زیادی خوردم. گردنم از مو باریک‌تر حاجی...
بی‌ملاحظه می‌روم توی حرفش: دهانَتَه ببند پسر... اینجا جاش نیست!
دستم را پس می‌زند و توی آینه ادامه می‌دهد: اتفاقا اینجا جاشه ممدآقا! دهن‌مو ببندم عین شما باس یه عمری زل بزنم به یه پنجره‌ی خالی!

کانال رسمی آزیتا خیری

16 Jan, 09:23


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_هشت
حرفم نگاه بهت‌زده‌شان را به طرفم می‌چرخاند. سری تکان می‌دهم و ادامه می‌دهم: هدیَه خانِم پیام داده‌ اس!
حاج‌باقر حرفی نمی‌زند، اما صدای نفسش را می‌شنوم که در سکوت نیم‌بند ماشین با پوفی بلند رهایش می‌کند.
دکتر به سوی شیشه می‌چرخد و می‌گوید: بازم عقل هدیه‌خانوم! بقیه‌شون که یه‌کله گازشو گرفتن دارن می‌رن ناکجا!
پوریا معنادار جواب می‌دهد: شما بودی نمی‌رفتی؟!... در نمی‌رفتی؟!
پوزخند آرش را می‌‌شنوم و بعد می‌گوید: باید دید از کی فرار می‌کنن! اصلا راه فرارو کی یادشون داده!
پوریا آتشی و تند از کنارم خم می‌شود و خیره به آرش جواب می‌دهد: بقیه رو نمی‌دونم، اما راجع‌به یکی‌شون مطمئنم که از من فرار نمی‌کنه!
آرش با لحنی پر از تمسخر جواب می‌دهد: اونم معلوم می‌شه!
پوریا تلخند می‌زند و می‌گوید: خیلی بده آدم بخواد خودشو به زور به کسی تحمیل کنه!
آرش دهان باز می‌کند، اما حاج‌باقر به تندی می‌گوید: هر دو تان خفَه شید!
آرش به صندلی می‌چسبد، اما پوریا تخس‌تر از آن است که دهانش را ببندد. می‌گوید: اتفاقا الآن وقت حرفه حاج‌باقر!
محکم به پهلویش می‌زنم، اما پوریا درحالی‌که پهلویش را می‌مالد، به طرفم برمی‌گردد و می‌گوید: به قول این داشِ سوسولمون باس دید کی راه فرارو یادشون داده!
آرش خشمگین و عصبی می‌گوید: حرف دهنتو بفهم، وگرنه می‌زنم دهنت پر خون می‌شه‌ها!
پوریا با مسخرگی دستی تکان می‌دهد و حاج‌باقر با عصبانیت می‌گوید: این سفر تموم بِشَد من با تو کار دارم پسر حسنَ‌آقا شیردست! زیر پای دخترَ من مِشینی؛ ها؟!

کانال رسمی آزیتا خیری

16 Jan, 09:22


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_هفت
خانه‌ی هدیه صوفیان است و عمارت بایرام‌خان ارومیه. این میان خانه‌ی عموهای امید است که در تبریز واقع شده.
نمی‌دانم!
این را بلند می‌گویم و باقر با پوزخندی عصبی جواب می‌دهد: ما رَ باش رو دیوارَ کی یادگاری نوشتیمان!
حالا با سرعت معقول‌تری می‌راند. رو به آرش ادامه می‌دهد: یه زنگَ دیَه بزن به فرخندَه... شاید موبایلشَه وا کردَه باشد!
آرش موبایلش را از جیب پافرش بیرون می‌‌آورد، اما قبل از اینکه او شماره بگیرد، پوریا با نگاهی دوخته به جاده‌ی دم صبح می‌گوید: هنوز خاموشه!
نگاهم بین آن دو چرخی می‌زند و بعد بی‌اراده در آینه به حاج‌باقر نگاه می‌کنم.
موقعیت عجیبی‌ست؛ این‌که آدم، یک مرد، یک پدر مجبور شود با دوست و خواستگار دخترش میان یک جاده‌ی برفی به دنبال جگرگوشه‌اش بگردد حتما موقعیت عجیبی‌ست.
صدای اپراتور را از موبایل آرش می‌شنوم و پوف می‌کشم. حالا همه درگیر سکوت هستند. آرش سرش را به شیشه‌ی کناری‌ام چسبانده و این‌سوتر پوریاست که به جاده زل زده.
موبایلم را بیرون می‌آورم. می‌خواهم شماره‌ی مینا یا هدیه را بگیرم، اما با دیدن پیامک با تردید روی آن کلیک می‌کنم و بعد با نگرانی کلمات هدیه را می‌بلعم: می‌ریم تبریز، بیمارستان امام‌رضا!
محکم پلک می‌زنم و نفس حبسم را بیرون می‌دهم.
مجابی نومیدانه موبایل را از کنار گوشش پایین می‌آورد و حاج‌باقر می‌پرسد: هنوز خاموش اس؟
مجابی به تکان سر بسنده می‌کند.
با صدایی نه‌چندان بلند می‌گویم: مِرن تبریز... بیمارستان امام‌رضا!

کانال رسمی آزیتا خیری

16 Jan, 09:22


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_شش
آرش عصبی‌ست!
می‌بینمش که با تعمیرکار محلی حرف می‌زند و بحث می‌کند، اما این‌ها هیچ‌کدام چاره‌ی درد عروسک چند میلیاردی‌اش نیستند.
باطری ماشینش خوابیده و وسط این روستا زیر این برف باطری پیدا نمی‌شود.
آخرش مجبور است کوتاه بیاید و تن بدهد به ماشین من و پشت، کنار پوریا بنشیند و البته که این... اصلا ایده‌ی خوبی نیست.
حاج‌باقر با تعمیرکار دست می‌دهد و این احتمالا یعنی کفایت مذاکرات!
به آسمان برفی نگاه می‌اندازم. چیزی به سپیده نمانده. صدای قدم‌های باقر که روی برف‌ها جا می‌گذارد، نگاهم را پایین می‌کشد. باقر سیگارش را روی برف می‌اندازد و دستش را مقابلم می‌گیرد.
بی‌بحث و حرفی سوئیچ را به دستش می‌دهم. او پشت رل می‌نشیند و مجابی کنارش جا می‌گیرد. پوریا اخم کرده و آرش بی‌میل به سوی ویتارا می‌آید. چاره‌ای ندارم. در را باز می‌کنم و به پوریا اشاره می‌کنم سوار شود. خودم کنارش می‌نشینم و بعد آرش است که می‌آید و بی‌میل کنارم جا می‌گیرد.
حاج‌باقر راه می‌افتد. سرعتش کم است. خیابان‌های روستا برف‌گیر است و رانندگی روی برف آسان نیست. اندکی بعد می‌پیچد سمت راست و با احتیاط ماشین را می‌کشد توی جاده و بعد وقتی با سرعتی آرام راه باز می‌کند، می‌پرسد: مِریمان خودِ تبریز؟... قبلِ تبریز چند تا شهر دیَه هَ!... فکر نَمِکنی اونجاها رفتَه باشن؟

کانال رسمی آزیتا خیری

10 Jan, 06:01


سلام ❤️❤️❤️
بنر بالارو خوندین؟؟؟
خودم خیلی دوست دارمش چون از قسمت های موردعلاقه‌م توی داستانه😎
به قول جهانگیر خانمون وقت دل‌دلیه😍😍😍
تایم #تخفیف رو از دست ندین که #جرعه_چین عاشقانه ترین داستان خانم خیری بعد از مدتهاس....
اگه شما هم دلتون از این عاشقانه های ناب وسط یه معمای جذاب میخواد حتما تا تخفیف داریم عضو بشین😊
اینم بگم تازه اول راهه😉❤️
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

09 Jan, 14:58


سلام شبتون بخیر
بنر بالارو خوندین؟؟؟
خودم خیلی دوست دارمش چون از قسمت های موردعلاقه‌م توی داستانه😎
به قول جهانگیر خانمون وقت دل‌دلیه😍😍😍
تایم #تخفیف رو از دست ندین که #جرعه_چین عاشقانه ترین داستان خانم خیری بعد از مدتهاس....
اگه شما هم دلتون از این عاشقانه های ناب وسط یه معمای جذاب میخواد حتما تا تخفیف داریم عضو بشین😊
اینم بگم تازه اول راهه😉❤️
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

09 Jan, 14:58


_خواستگار دارم شجاع!

لبخند شجاع‌الدین عمیق‌تر شد و وقتی به سوی میزش برمی‌گشت با خونسردی جواب داد:

_قلم پاشو می‌شکونم!

پری‌ناز با کلافگی گفت:
_من جدی‌ام شجاع...

شجاع‌الدین با همان لبخند خونسردش دهان باز کرد:
_امشب با خانوم‌والده بیام خدمت خان؟!

پری‌ناز ابرویی کشید و جواب داد:
_اونو نگفتم که اینو جواب بشنفم... فقط گفتم که بدونی. الآنم هر کاری دوست داری بکن!

شجاع‌الدین به سوی او که می‌رفت گفت:

_نبینم امشب برا غریبه‌ها چای ببری!

پری‌ناز تخس شد و جواب داد:
_اگه امینه‌بانو مجبورم کنه...

شجاع‌الدین ابرویی بالا انداخت و وقتی خیره به چشم‌های پری‌ناز بود زمزمه کرد:

_اومدی روانیم کنی که بعد بشینی کنار ببینی از یه آدم روانی چه کارایی برمی‌آد؟! آره مه‌جبین؟!

نگاه پری‌ناز در چشمان او می‌کاوید؛ هر لحظه از این چشم به آن چشم می‌گشت و هر نوبه که نفس می‌کشید عطر تن این مرد مثل خون در جانش می‌پیچید.
با لب‌هایی خشک زمزمه کرد:

_روانی ندیدم هیچ‌وقت!

شجاع‌الدین با تأنی از او چشم گرفت و وقتی دستمال را به یقه‌ی او که می‌کشید نجوا کرد:

_نخواه که روانی منو ببینی نازپری... من آدم صبوری نیستم دختر... کاسه‌ی صبرم سر بیاد ترسناک می‌شم.
_حتی برای من؟

نگاه شجاع‌الدین از کت او کنده شد و خیره در نگاهش لب زد:

_اللخصوص برای تو!


برای شرایط عضویت به من لطفا پیام بدین❤️❤️❤️
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

08 Jan, 14:19


سلام خوبین خوشین سلامتین😊
بریم یه تخفیف در آستانه روز پدر😍
به مناسبت روز پدر یه تخفیف خوب واسه #جرعه_چین داریم🤗
بعد از مدتها خانم خیری یه داستان خیلی #عاشقانه 🥹 شروع کردن که بیشتر از دویست پارت ازش گذشته.
اگه قصد عضویت دارین الان که شامل تخفیف شده بهترین زمانه.

بجای ۶۰،۰۰۰ تومان میتونید با ۵۰،۰۰۰ تومان فقط توی این تایم عضو جرعه بشین.
برای شرایط عضویت به من لطفا پیام بدین❤️❤️❤️
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

08 Jan, 08:24


_در خونه‌ای رو که دختر دم‌ بخت داره کی بی‌وقت می‌کوبه؟
امینه وقتی به جهانگیر نگاه می‌کرد با سرخوشی پرسید:
_یه دوستی داشتی جهان... پسر خاموشی رو می‌گم... فرخ...!
جهانگیر بی‌اینکه وارد بحث مادرش شود قاشقی خورش روی برنجش ریخت و لیوان دوغش را سر کشید.
امینه با همان سرخوشی ادامه داد:
_از همون اول که دیدمت گفتم بخت این بچه بلنده... بختت بلنده پری‌ناز جان. خاندان‌ فراموشی جهد کردن عروس‌شون بشی!
پری‌ناز برای لحظه‌ای چشم‌هایش را بست.
جهانگیر به پلک‌های لرزان پری‌ناز چشم دوخته بود؛ خیره و ریزبینانه.زیر لب زمزمه کرد:
_پس اهل بازی‌ای... دور برداشتی و می‌تازونی... رفیقم... خودم... بچرخ تا بچرخیم دختر ادیبان...!

#جرعه_چین
#آزیتاخیری
#عاشقانه
اگه قصد عضویت دارین لطفا به ادمین زیر پیام بدین🌺
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

07 Jan, 18:52


جهانگیر روی ترمز کوبید و سوتی زد و گفت:
_پس داشِمون آژانه!

پری‌ناز کیفش را برداشت. اخم تندی به چهره داشت. جواب داد:

_من چی‌کار دارم کی چی‌کاره‌س و با کی می‌ره با کی می‌آد؟!

جهانگیر ابرویی بالا انداخت و با طعنه‌ای بی‌حوصله جواب داد:

_آره خب... اونی هم که دیشب بی‌وقت رسوندت یحتمل پی‌جوی ادله‌ای برا پرونده‌ش بوده؛

_نمی‌فهمم چی می‌گی شازده!

جهانگیر اخم‌کرده در آینه نگاهش کرد و جواب داد:

_من شازده نیستم دختر... نقدا برو به دل‌دلیت برس، اما شب با هم حرف داریم!

چه جهانگیر دلبری داریم😎😎😎


#جرعه_چین
جدیدترین و عاشقانه ترین کتاب
#آزیتا_خیری
#دویست_پارت از داستان گذشت
برای عضویت به من پیام بدین❤️
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

05 Jan, 19:39


پارت جدید راه چمان
داستان رو به پایان است.

کانال رسمی آزیتا خیری

05 Jan, 19:38


- این جور غمزده نگاهم نکن خانزاده خانم. دلم هوایی‌ت شده. نذار این هوا طوفانی بشه.
با بغض توی سینه خندیدم.
- طوفانت خطرناکه خان؟
ابروهایش را بالا داد و گفت: خیلی! شهرو به خاطر یه جفت چشم سیاه و یه خرمن موی طلایی ویرونه می‌کنه.
- نترسون منو.
بلندتر از من خندید.‌
- منم که از تو می‌ترسم ماده گرگ سفید.
انگار که بی‌تاب شده باشد. مرا به سرعت سمت خودش کشید و در آغوش گرفت.
- به همین چشمای سیاه قسم می‌خورم که غم توشون رو، مثل همون برف بیرون آب کنم. حالا که خان عمارتم، حالا که هزار هزار جریب زمین زیر پاهامه، یادم اومده که کی هستم. دست پروده‌ی شاپور خان، از چیزی واهمه نداره جز غم چشمای خانزاده خانمی که همه‌ی زندگی‌شه. حالا دوباره بخند. بلند شو و برگرد پیش خواهرات. منم یه حسابی دارم با اطهری که شب بهت می‌گم.
- چه حسابی؟ چی کارش داری؟
این بار لب‌هایم را کوتاه بوسید و گفت: تو قرار شد بخندی و برگردی عمارت امیرخانی.


یه رمان عاشقانه‌ی اربابی در دهه‌ی سی. طلایی‌تر از گندم در یک سوم پایانیه و می‌تونید رایگان بخونید.
https://t.me/+SICunWgbsPdlYjg0

کانال رسمی آزیتا خیری

05 Jan, 19:38


_اتاقت کجای این عمارته؟

_آخرین پنجره، اون‌که به باغ کناری باز می‌شه.

_طهرون انقدرا بزرگ نیست که تو صدام کنی و من نباشم! کافیه فقط بخوای پری‌ناز؛ هر وقت که باشه پا‌به‌جفت پشت در همین خونه‌م.

حرفش دل دخترک را نرم کرد. با حالی ملتهب سر تکان داد و کلاهش را همراه با کیفش به دست دیگر داد. قدمی از شجاع‌الدین دور شد و شجاع روی پاشنه‌ی پا به طرفش برگشت. حالا رو به عمارت مستوفی ایستاده بود و پیرمرد باغبان منتظر دخترک کنار دروازه ایستاده بود.
شجاع‌الدین بی‌اراده صدا زد:
_مه‌جبین!

پری‌ناز خسته و نگران به طرفش برگشت و شجاع‌الدین با قدمی بلند فاصله‌ی بین‌شان را پر کرد. یک دستش را پشت گردن دخترک برد و لب‌هایش را به سیاهی موهای نرم او چسباند.

عطر تن شجاع یک‌باره در مشام پری‌ناز پیچید و کنار وهم و ترسی که از دیده شدن‌شان در چنین وضعیتی به آن دچار بود، اما انگار یک‌باره ته دلش قرص شد؛ محکم به بودن مردی که اگر او می‌خواست پشت در این خانه پابه‌جفت منتظرش می‌ماند.

#جرعه_چین
#آزیتاخیری
#عاشقانه
#دویست_پارت از داستان گذشت
داستان بشدت عاشقانه‌س😍 و مثل کتاب
#ماهی_زلال_پرست احتمالا دچار سانسور میشه🥺پس اگه دوست دارین داستان رو کامل بخونین حتما عضو بشین.
داستان تم معمایی هم داره
جرعه چین هم مثل بقیه کتابهای خانم خیری بعد اتمام میره برای چاپ😍
😍

اگه قصد عضویت دارین لطفا به ادمین زیر پیام بدین🌺
@doost6565

کانال عمومی نویسنده:
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg

کانال رسمی آزیتا خیری

05 Jan, 19:37


چاپ هشتم #من_غلام_قمرم موجود شد❤️


#خلاصه_داستان
من غلام قمرم روایت زندگی دختری‌ست که سال‌ها بعد از سیاهی قتل‌های شب‌های طهران، روای سرگذشتی‌ست که بر خاندان مادری‌اش گذشته.
کنار پیچ‌وخم‌ زندگی بی‌شمار شخصیتی که در این کتاب نقش آفریدند، داستان عشق ماه‌رخسار و زخمه‌ای که از سوز نوای (من غلام قمرم، غیر قمر هیچ‌ مگو) بر دلش نشسته، خالی از لطف نیست.
دل‌دادگی‌های حاتم
دیوانگی‌های یوسف
و دل‌دل کردن‌های معین‌الدین
در کنار معماهایی که در سایه‌ی نام (م.پ) رازگشایی می‌شوند، این قصه را پیش خواهند برد.


قیمت کتاب :۵۶۷،۰۰۰ تومان
با تخفیف:۵۱۰،۰۰۰ تومان
تعداد صفحات:۷۰۸ صفحه
هزینه ارسال:۲۰،۰۰۰ تومان

برای تهیه کتاب لطفا به ادمین زیر پیام بدین🌺
@doost6565

آدرس پیج #کتابفروشی_خیری
Instagram.com/kheyribookstore


کانال عمومی نویسنده:
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg

کانال رسمی آزیتا خیری

05 Jan, 19:37


هدیه از حرف زدن می‌افتد. نگاهش هنوز دوخته به چشمان غمگین من است. بغض رهایش نمی‌کند. با صدایی خفه و نومید لب می‌زند: منو ببخش مینا... چاره‌ای برام نمونده بود... مجبور شدم قبول کنم.
نگاهم به آهستگی از چشمان او که به اشک نشسته می‌گذرد و پایین می‌افتد. بعد از عمری که میان حسرت و امید گذشت، حالا چه فرقی می‌کند ببخشم یا نبخشم؟!
من زندگی‌ام را باختم؛ به دورنمایی از یک سراب قشنگ باختم و حالا میان خانه‌ی یک روستایی آن‌سوی کوه‌های زنجان می‌فهمم یک زمانی من امیدوارانه دم می‌گرفتم «یا لطیف» و درست پشت همین کوه‌ها محمد و مادرش پای خطبه‌ی عقد یک زن باردار بودند.
من احمق بودم؛ همین!

کانال رسمی آزیتا خیری

05 Jan, 19:37


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_پنج
پلک نمی‌زنم. میان نور کم‌سوی شب‌تاب سبزی که دختر پیرزن به پریز اتاق زده به هدیه نگاه می‌کنم و جای من فرخنده است که سوالم را می‌پرسد: عموم... به‌خاطر عذاب وجدان...
حرفش را درز می‌گیرد و هدیه نومیدانه نگاهش می‌کند. بعد نگاهش می‌چرخد سوی من و وقتی با خیرگی نگاهم می‌کند، جواب می‌دهد: پسر خان مرده بود، اونم وقتی داشت با من فرار می‌کرد... راننده ممدآقا بود و من... من حامله بودم...! بابای کمال گفته بود ما رو می‌کشه... سه چار هفته بعد خواهر کمال اومد خونه‌مون تا راضیم کنه برم از صوفیان، اما همون‌جا از حال و روزم فهمیدم حامله‌م... ترسید... از برادراش ترسید. گفت اگه بفهمن داری یه میراث‌خور می‌آری یه بلایی سرتون می‌آرن... صوفیان دیگه جام نبود. هم به‌خاطر ترس از خان هم به‌خاطر بدنامی... کسی غیر از خواهر کمال نفهمید... یعنی خودش نذاشت کسی بفهمه... برای خودشونم این‌طوری بهتر بود... تو همون روزا بود که مادر ممدآقا زنگ زد به پدرم!
فرخنده ناباور نگاهم می‌کند و من نومیدانه از همه‌شان نگاه می‌گیرم. انگار میان روزهایی که من برای گره زدن ریسمان دریده‌ی بین‌مان با زربافان‌ها به امام‌زاده حسین دخیل می‌بستم، محمد و مادرش پی خواستگاری و عروس گرفتن بودند.
هدیه موهایش را از نو می‌بافد و با آهی بلند می‌گوید: از اول تکلیف‌مون با هم روشن بود... وقتی اومدن خونه‌ی بابام، ممدآقا بهم گفت فقط به‌خاطر کماله که عقدم می‌کنه... بهش گفته بودم حامله‌م، اما گفت براش مهم نیست... همون روز اول بهم گفت دلش با من نیست... گفت از نوجوونی عاشق دختر همسایه بوده... همه رو بهم گفت. اینم می‌دونست که من نمی‌خوامش... نه اونو نه هیچ مرد دیگه‌ای رو... می‌دونست عزادارم. می‌دونست دلم بقچه‌ی غمه... حامله بودم عقدم کرد... غلط بود اما مردونگی کرد، بزرگی کرد آبرومو خرید، آبروی بابامو خرید، آبروی پسرمو... آبروی پسر کمالو خرید.

کانال رسمی آزیتا خیری

05 Jan, 19:36


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_چهار
هدیه لبخند به لب دارد، اما نمی‌تواند حسرتی را که در نگاه و صدایش نشسته پس بزند.
با اندکی مکث زمزمه می‌کند: بهم گفته بود یه هفته ده روز که نباشیم، پای آبرو می‌آد وسط و بزرگ‌ترا بالاخره کوتاه می‌آن.
_کوتاه اومدن؟
این را فرخنده می‌پرسد و هدیه نومیدانه سر تکان می‌دهد. نگاهش می‌رود سوی پنجره و نجوا می‌کند: ما فقط یه شب با هم بودیم. برده بودم خونه‌ی ننه‌کبری... اون شب تو خلوت اتاق خونه‌ی اون پیرزن بهم قول داد عقدم می‌کنه، اما... به عقد نرسیدیم... فرداش تو جاده... جاده‌ای که بدتر از الآن برف گرفته بود... چپ کردیم و کمال... کمالم رفت!
این‌بار خاطره است که روی تشک می‌نشیند. سکوت بین‌مان را چک‌چک ناودان خانه‌ی پیرزن می‌شکند.
خاطره ناباورانه می‌پرسد: اون موقع حامله بودین؟
هدیه به آرامی سر تکان می‌دهد و با لبخندی آکنده از غم لب می‌زند: امیدم اومده بود جای باباشو برام پر کنه... عین یه گل لاجون چسبیده بود بهم و من تا یه ماه بعد نفهمیدم حامله‌م.
فرخنده اشکش را پس می‌زند و غم‌آلود می‌پرسد: بعد چی شد؟ شما طوریتون نشد؟ آقا کمال راننده بود؟
هدیه سر تکان می‌دهد و نگاهش می‌چرخد سوی من. زمزمه می‌کند: نه!
میان تشک می‌نشیند و موهای بافته‌اش را با حوصله باز می‌کند. موهایش بلند و سیاهند؛ موج‌دار و پرپشت.
لب می‌زند: راننده... ممدآقا بود!
حس می‌کنم چیزی در قلبم فرو می‌رود. محکم پلک می‌زنم و بی‌اینکه اراده‌ای داشته باشم من هم سر از متکا برمی‌دارم و میان رخت‌خواب می‌نشینم.
خاطره بهت‌زده می‌پرسد: ممدآقا از کجا می‌دونست شما فرار کردین؟
هدیه موهایش را از روی شانه جلو کشیده و با دست تارهایشان را از هم باز می‌کند. سعی می‌کند بغضش را پس بزند، اما نمی‌شود. با صدایی که از بغض و غم و اشک می‌لرزد جواب می‌دهد: با کمال هم‌خدمتی بودن، رفیق بودن... وقتی کمال بهش گفته بود می‌خواد با نامزدش فرار کنه، ممدآقا گفته بود می‌آد دنبالمون... قرار بود تا آب‌ها از آسیاب بیفته ما رو ببره قزوین، خونه‌ی خودشون... اما نرسیدیم قزوین... ماشین چپ کرد، اما یه خال به من و ممدآقا نیفتاد... هر چی بود انگار فقط اجل کمالم رسیده بود.

کانال رسمی آزیتا خیری

05 Jan, 19:36


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_سه
نگاهم دوخته به ماه است و همزمان صدای هدیه در ذهنم تکرار می‌شود:... شوهر قسطی!
اما فرخنده ملاحظه ندارد. تخس می‌شود و می‌پرسد: شما قسطی بودین یا عموم؟
جلویش را نمی‌گیرم. هر چند از اهمیت جواب این سوال‌ها مدت‌ها گذشته. این روزها حس می‌کنم قلب من هم مثل هوای بیرون یخ زده.
هدیه نه‌چندان بلند جواب می‌دهد: هر دومون! من از کمال حامله بودم و اونم دلش پیشِ... پیش من نبود!
چشم می‌بندم، اما خوابِ بی‌پدر از چشمانم فراریست. این میان فرخنده هم بد پیله کرده به حرف‌هایی که برای هدیه خاطره هستند و برای من تکرار رنج روزهایی که با غم سر آمدند.
می‌پرسد: پس چرا با هم ازدواج کردین؟ عموم نگفته بود مینا رو می‌خواد؟
دهانم قفل شده؛ وگرنه که درشتی نثار دخترک احمق می‌کردم و چه‌بسا اگر به جای خاطره او کنارم دراز کشیده بود می‌زدم توی دهانش!
هدیه آه بلندی می‌کشد و نومید جواب می‌دهد: هر دومون گیر کرده بودیم...!
_چرا؟
_پدر کمال رضا نمی‌داد پسرش منو بگیره. شوخی که نبود؛ دختر نوکر باباش بودم. براش دختر سرمایه‌دار نشون کرده بودن.
_بعد چی شد؟
هدیه با حسرت می‌خندد و جواب می‌دهد: به رسم آذربایجانی‌ها فرار کردیم!
می‌بینم که خاطره بهت‌زده به سوی او می‌چرخد. من اما خنده‌ام گرفته. این زن در جسور بودن من و این دخترها را در جیب چپش گذاشته!
فرخنده بلند می‌شود و میان تشک می‌نشیند. گیس بافته‌ی مویش را از روی شانه عقب می‌زند و با خنده‌ای مبهوت تکرار می‌کند: فرار کردین؟
هدیه باز هم می‌خندد.
این‌بار خاطره است که با تردید می‌پرسد: با آقا کمال؟ بقیه نفهمیدن؟

کانال رسمی آزیتا خیری

05 Jan, 19:36


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_دو
رخت خواب‌های پیرزن بوی پشم و کهنگی می‌دهند.
میان تشک رو به پنجره‌هایی که نور ماه و بارش تند برف از پشت پرده‌هایش پیداست، کنار هم دراز کشیده‌ایم و کسی حرفی نمی‌زند.
همه‌شان بیدارند. این را از تک‌سرفه‌های هدیه و غلت‌زدن‌های ناآرام فرخنده می‌فهمم.
به سوی خاطره می‌چرخم. لحاف سنگین را تا زیر چانه‌اش بالا کشیده و زل زده به شب برفی روستا.
آرام می‌پرسم: بهتری؟
نگاهش می‌چرخد سوی من. به آرامی پلک می‌زند. لبخند می‌زنم و همزمان فرخنده می‌پرسد: صبح راه می‌افتیم؟
نیم‌خیز می‌شوم و در نگاه او جواب می‌دهم: این پسره و رفیقش راش انداختن. حالا تا کجا دوام بیارَد خدا مِداند.
هدیه کنار فرخنده دراز کشیده. می‌پرسد: شمام خوابتون نمی‌آد؟
موهایم را کنار می‌زنم و سرم را روی متکا می‌گذارم. من وقت‌های عادی هم خواب راحتی ندارم؛ چه برسد به حالا که کمی آن‌طرف‌ترم دختر حاج‌باقر و زن محمد هم دراز کشیده‌اند!
البته که به لجاجت این روزگار بی‌پیر عادت دارم. از این بازی‌ها با من کم نداشته. به رسم خاطره لحاف را تا زیر چانه‌ام بالا می‌کشم و با طنز تلخی که در کلامم نشسته می‌گویم: من تا صبح بیدارم. شوخی که نی؛ امانت ممدآقا دستم اس! خط بهش بیفتد حساب خودِمَه خاندانِمَه مِرَسَد!
می‌توانم سکوت بهت‌آورشان را حس کنم، اما هدیه یک‌باره به خنده می‌افتد. من تلخند می‌زنم و فرخنده حیرت‌زده می‌پرسد: به چی می‌خندین؟
خنده‌ی هدیه به نفسی بلند بدل می‌شود و اندکی بعد جواب می‌دهد: ممدآقا شوهرِ راه دور بود! شوهر پول به کارت من و امید زدن و هفته‌ای یه بار تماس گرفتن!
و بعد صدایش را می‌کشد و با طنز تلخی که با تأسی از من در کلام او هم جا خوش می‌کند، ادامه می‌دهد: اوووه... تو این سال‌ها انقدر خط و خش به روح و روانم افتاده که شوهر قسطیم ازش بی‌خبره!

کانال رسمی آزیتا خیری

05 Jan, 19:35


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_یک
جلوتر از آن دو تا که عین خروس لاری به‌هم پریده‌اند از ماشین پیاده می‌شوم.
حاج‌باقر را از دور می‌بینم. قدم می‌زند و بی‌اینکه جلو بیاید در سرمای منفی چند درجه به سیگارش پک می‌زند.
به سوی آرش می‌روم. با کلافگی مشغول چک کردن چفت و بست‌های باطری‌ست.
کنارش می‌ایستم و زیر نور چراغ سیار به سیستم موتور ماشینش نگاه می‌اندازم. معلوم است که این‌کاره نیست. می‌پرسم: خالی کرده اس؟
پیچی را محکم می‌کند و عصبی از آن شرایط جواب می‌دهد: نمی‌دونم... یهو خاموش شد. هر چی استارت می‌زنم دیگه پر نمی‌کنه.
از کنار کاپوت خم می‌شوم و به آن قشون شکست‌خورده نگاه می‌کنم. مجابی با موبایلی کنار گوش قدم می‌زند و باقر آن سوتر با شیوا حرف می‌زند. صدای بی‌حوصله‌اش را می‌شنوم که می‌گوید: ولمان کن سر جدت!
پوریا با دست‌هایی در جیب در حاشیه‌ی جاده راه می‌رود و فکر می‌کند و آرش...
به نیم‌رخ کلافه‌اش نگاه می‌کنم. پاستوریزه‌تر از آن است که چیزی از مکانیکی این عروسک بداند.
صاف می‌ایستم و می‌گویم: بیا سیم بکسل منَه بگیر... من مِکِشَمت!
با نگرانی جواب می‌دهد: تا کجا؟ تو این جاده‌ی برفی...
از او که دور می‌شوم می‌گویم: مَیَه چاره‌ای هم داریمان؟... آرام مِرَم... نگران نباش.
به سوی ماشین می‌روم و همزمان به این فکر می‌کنم که پنج نفر آدم بی‌اعصاب که دیگری را مقصر این شرایط مزخرف می‌داند، کنار هم در فضای تنگ یک ماشین...
خدا عاقبت این سفر احمقانه را به‌خیر کند.
***

کانال رسمی آزیتا خیری

26 Dec, 07:21


🔥 آهنگیفای: دانلود موزیک

کانال رسمی آزیتا خیری

26 Dec, 07:21


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_پنجاه
پوریا با خشم نگاهش می‌کند و من با عصبانیت می‌گویم: بس کنیتان! وسطَ شبَ جادَه و برف این چه گیری اَس به هم دادی‌تان؟!
پوریا با عصبانیت می‌گوید: بزن کنار من پیاه می‌شم!
بی‌حوصله و کفری می‌خواهم حرفی بزنم، اما مجابی مهلت نمی‌دهد. ماشین را می‌کشد کنار و دست پوریا می‌رود روی دستگیره. فقط همین مانده پسر حسن‌شیردست را کنار اتوبان زنجان به میانه از ماشین پیاده کنم!
دست می‌اندازم از پشت صندلی یقه‌ی کاپشن پوریا را می‌گیرم، اما او مجال نمی‌دهد. در را باز می‌کند و باد و برف خود را می‌کشد توی ماشین. پوریا پایش را از ماشین بیرون می‌گذارد و من بی‌حوصله و عصبی می‌گویم: بمان ببینم چه خاکی باس بریزیمان تو سرمان!
او گوش نمی‌کند. کمربندش را که باز می‌کند، مجابی با تردید می‌پرسد: اون ماشین آرش نیست؟
نگاه هر دو نفرمان به جلو کشیده می‌شود. علامت خطر با شبرنگ زردش را کمی جلوتر کنار جاده گذاشته‌اند و هم‌زمان زیر نور ماشین‌های گذری آرش را می‌بینم که راه می‌رود و با موبایل حرف می‌زند. حاج‌باقر هم هست؛ دورتر از ماشین توی سرما ایستاده و سیگار می‌کشد.
پوریا زیر لب، حرصی و خشمگین زمزمه می‌کند: بر خرمگس معرکه لعنت!
***

کانال رسمی آزیتا خیری

26 Dec, 07:21


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_چهل_و_نه
مجابی اخم‌آلود جواب می‌دهد: حوصله‌ی دردسر ندارم پسر. بی‌حرف پیش می‌ریم این چند تا زن بی‌فکرو برمی‌گردنیم خلاص!
پوریا ناآرام است. به نیم‌رخ مجابی نگاه می‌کند و به تلخی طعنه می‌زند: شمام خیلی مطمئن نباش اون دختر بینوا باهاتون برگرده!
با کلافگی پلک می‌زنم.
حوصله‌ی بحث و جدل و دعوا ندارم؛ آن‌هم اینجا وسط جاده، اما انگار نبرد شیرهای دریایی شروع شده!
مجابی به تندی نگاهش می‌کند و می‌پرسد: به کی طعنه می‌زنی بچه؟ با منی؟
پوریا پوزخند می‌زند و جواب می‌دهد: باشه؛ من بچه، اما شمام همچین آقامنش نیستی دکتر... هر دفعه اون دختر بدبختو دیدم سر و چشمش کبود بود. کس و کاری‌ هم که نداشت. هر بار یه چیزیش می‌شد جز خونه‌ی عمه‌ی من جایی رو نداشت بره...
مجابی میان حرفش می‌رود و با خشم می‌گوید: یه کاری نکن وسط همین بیابون بزنم دهنت پر خون شه‌ها!
پوریا با حالی عصبی می‌خندد و می‌گوید: منطقت همینه دکتر. همین‌جوری هم اون دختر بدبختو آواره‌ی جاده و بیابون کردی.
_تو چی؟ جربزه‌ت همین‌قدر بود که دست دختر مردمو بگیری تو کافه و خیابون ول بچرخی، اما تا واسه دختره یه خواستگار درست و درمون پیدا شد، عین یه ترسو خودتو کشیدی کنار!

کانال رسمی آزیتا خیری

26 Dec, 07:20


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_چهل_و_هشت
مجابی راه می‌افتد و صدای حرکت چرخ‌های زنجیردار ماشین روی کپه‌ای از برف می‌پیچد.
مجابی نمی‌تواند سکوت کند. با حالی عصبی می‌گوید: با اون پراید بعیده تا اینجاها اومده باشه.
نگاهی به جاده می‌اندازم و جواب می‌دهم: تو این هوا اَیَه خاموش بِشَد باس هلش بدی تا دوبارَه را بیفتَد. منِم بعید مِدانَم با این وضعَ اوضاع بتانَد برسَد تبریز!
مجابی تأسف‌بار سر تکان می‌دهد و با نگاهی به پوریا می‌پرسد: عمه‌ت کی ماشین‌شو سرویس کرده بود؟... پوریا!
پوریا خیره به جاده تکانی می‌خورد و منگ و مات به سوی او می‌چرخد. مجابی پوزخند می‌زند و به طعنه می‌پرسد: با منی یا در یمنی؟!
پوریا بی‌اینکه جوابش را بدهد به سوی من می‌چرخد و اخم‌آلود می‌پرسد: این پسره برای چی اومده؟
خنده‌ام می‌گیرد. داریم شبیه دسته‌ی شیرهای دریایی می‌شویم که جنس نرشان فصل جفت‌گیری‌ همدیگر را لت‌وپار می‌کنند.
در صندلی فرو می‌روم و شیطنتم گل می‌کند. می گویم: با شوورخاله‌ش آمَدَه‌س پیِ دخترخاله‌ش! عیبی دارَد؟
با حالی عصبی پلک می‌زند و بی‌ملاحظه می‌پرسد: این بچه‌سوسول با فرخنده چه صنمی داره افتاده تو جاده؟
مثل خودش بی‌ملاحظه جواب می‌دهم: الآن اینَه باس حاج‌باقر از تو بپرسَد پوریا! باز آرش یه نسَبی با ما دارد، اما تو...
برُاق می‌شود و می‌آید توی حرفم: این‌جور باشه که منم می‌گم شما چه صنمی با عمه‌ی من داری افتادی تو جاده!
ابروهایم می‌چسبد به ته پیشانی‌ام و با خنده‌ای ناباور می‌گویم: ای‌ول پوریا... خوشِم آمد... جاش برسَد بلدی آدَمَه خجالت بدی‌تان!
دستش را مشت می‌کند و می‌کوبد روی زانویش و خیره به جاده با خشم زمزمه می‌کند: آخرش یا من می‌زنم دندوناشو می‌ریزم تو حلقش یا اون می‌زنه منو ناکار می‌کنه!

کانال رسمی آزیتا خیری

26 Dec, 07:20


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_چهل_و_هفت
باقر است. اگر نمی‌آمد دنبال دخترش اسمم را عوض می‌کردم. جلو می‌آید و می‌بینم که آرش با تأنی پشت سرش راه می‌افتد.
پوریا دستانش را در جیبش می‌گذارد و نگاهش را می‌دوزد به آتشی که کم‌کم از نفس می‌افتد.
باقر بی‌سلام و علیک می‌پرسد: تلفن‌شانَه باز نکردن؟
دستم را جلو می‌برم و سر تکان می‌دهم. به سردی دستی به دستم می‌زند و نگاه اخم‌آلودش را از پوریا می‌گیرد. آرش جلوتر می‌آید و می‌گوید: بعیده با اون ماشین داغون امشب تو جاده باشن.
بی‌ربط هم نمی‌گوید، اما مسئله این است که این جوانکِ بوت‌پوشِ اورم‌چرمِ دستکشی مینا را نمی‌شناسد.
دختره‌ی نادان لج‌بازتر از آن است که وقتی پا روی رکاب خر شیطان گذاشت، از آن پایین بیاید.
باقر کنار آتش می‌ایستد و دوباره با موبایلش شماره می‌گیرد. بی‌فایده است. هیچ‌کدام روشن نیستند. او اما موبایلش را بالا می‌گیرد و یکی دو قدمی از ما دور می‌شود. آنتن ندارد، اما باز هم بی‌فایده است.
هر چهار نفرشان از سر لجاجت است یا خشم، اما بدجور دارند نسق ما را میان این سرمای فقیر عریان‌کن می‌کشند.
باقر به عقب برمی‌گردد و وقتی به سوی ماشین آرش می‌رود، می‌گوید: اَیَه خبری ازِشان گرفتی زنگ بزن ممد! بریمان آرش!
می‌رود سوی ماشین و آرشِ اتوکشیده‌ی ادکلن‌زده با تأنی چشم از ما می‌گیرد. آنها که راه می‌افتند من هم به ماشین اشاره می‌کنم.
مجابی دستش را جلو می‌آورد و می‌گوید: من خوابم نمی‌آد. تا هر جا تونستم می‌رونم.
سوئیچ را به دستش می‌دهم و وقتی او به سوی رل می‌رود من بغلی برف از کنار جاده برمی‌دارم و روی آتش می‌ریزم.
پوریا می‌خواهد پشت بنشیند، اما من زودتر از او در پشت را باز می‌کنم و او بی‌حرف بعد از تأملی کوتاه کنار مجابی جا می‌گیرد.

کانال رسمی آزیتا خیری

26 Dec, 07:20


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_چهل_و_شش
سرما استخوان‌سوز است، اما شکر خدا برف نمی‌بارد. نگران مینایم و آن پراید داغان و آن استارت نیمه‌جان و آن لاستیک‌های صاف و... وای...!
دختره‌ی نادانِ بی‌فکرِ بی‌خرد یک‌باره زده به دل جاده؛ آن‌هم کجا؟!
جاده‌ی آذربایجان که در دل زمستان راننده‌های قدیمی و سبیل‌کلفت خاور و تریلی هم در آن با سلام و صلوات حرکت می‌کنند.
تکه‌چوبی را که پوریا از پشت قهوه‌‌خانه‌ی بین راهی پیدا کرده توی آتش می‌اندازم و دست‌هایم را روی آن می‌گیرم.
سه ویلان و دربه‌دریم که نیمه‌شب برفی و سرد جاده‌ی زنجان کنار جاده آتشی روشن کرده‌ایم و امیدواریم مقصدی که در پیش گرفته‌ایم درست باشد.
مجابی تکه‌ی دیگری چوب توی آتش می‌اندازد و خیره به آتش می‌گوید: دیوونگی واسه شما جووناست. تو این سن و سال الآن باید تو خونه کنار شومینه لم می‌دادم کتاب می‌خوندم.
پوریا را می‌‌گوید. وگرنه من‌که اختلاف سنی زیادی با او ندارم.
پوریا شاخه‌ی پوسیده‌ی درخت را روی شعله گرفته و به سوختن آن نگاه می‌کند. در همان‌حال نجوا می‌کند: زن گرفتن خودش دیوونگیه دکتر.
مجابی پوزخند می‌زند و من با ابروهای درهم‌شده می‌پرسم: همین اولَ راه جا زدی پسر؟
نگاهم نمی‌کند. شاخه را میان آتش فرو می‌برد و بی‌تعارف جواب می‌دهد: فرخنده رو دوست دارم، اما... دستم برا رسیدن بهش خیلی کوتاهه!
به صورتش که سایه‌ی آتش روی آن می‌رقصد نگاه می‌کنم. پوریا احمق است؛ درست عین آن وقت‌های من که هم‌سن و سال الآن او بودم. عمری طول می‌کشد تا بفهمد دختری که قلبش برای کسی لرزیده باشد پای نداری و سختی مردش می‌ایستد. می‌شود بال پرواز برای عشقی که شاید جرأت پریدن ندارد.
من جرأت پریدن نداشتم. پوریا هم ندارد. دیدن آرش و شاسی‌بلند و کار و بارش او را ترسانده.
می‌خواهم حرفی بزنم که چراغ‌های روشن ماشینی نگاهم را به سوی جاده می‌کشد. ماشین و راننده را نمی‌بینم. نور توی چشمم است. سرعتش را کم کرده و آرام می‌کشد سوی شانه‌ی خاکی جاده. پوریا شاخه‌ی نیم‌سوز را توی آتش می‌اندازد و میان جرق‌جرق سوختن هیزم و شلوغی اتوبان نفس بلندش را می‌شنوم. مردد می‌ایستم و زل می‌زنم به مردی که از کنار راننده پایین می‌آید.

کانال رسمی آزیتا خیری

20 Dec, 08:20


کلیپ #جرعه_چین رو دیدین😍
یه عاشقانه جذاب از خانم خیری😊
#شجاع‌الدین_پریناز 🥰
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

18 Dec, 06:39


_بیام خواستگاریت؟ این‌جوری دهن مردم بسته می‌شه؟
_جهانگیر برگشته.من ازش میترسم!
پری‌ناز با قلبی که آرام نمی‌گرفت آب دهانش را بلعید و منتظر ماند جهان وارد محوطه شود، اما چرخ‌های ماشین جهانگیر انگار توی قیر داغ فرو رفته بود!
همان‌جا ایستاده بود و حرکت نمی‌کرد.
_ نگرانی پسر مستوفی پی انتقام‌خواهی باشه؟
مگه من مُردم؟!

دیگه نمی‌ذارم برگردی عمارت مستوفی.
_همین‌جوری که نمی‌شه. خان‌نایب قیامت میکنه.
_خان‌نایب سگ کی باشه!
من که نمردم پری.هر چی بشه من هستم.

شجاع‌الدین بی‌اراده لحظه‌ای کوتاه نگاهش کرد و بعد دوباره چرخید سوی ماشین جهانگیر که قصد تکان خوردن نداشت.
یک‌باره تصمیمش را گرفت. از ماشین که پیاده می‌شد، آمرانه گفت:
_بیا پایین!
پری‌ناز وحشت‌زده و با صدایی آرام پرسید:
_چی‌کار می‌کنی؟
شجاع‌الدین ماشین را دور زد. در کنار او را باز کرد و با ابرویی بالارفته جواب داد:
_شترسواری که دولا دولا نمی‌شه نازپری‌خانوم بیا پایین!

عاشقانه‌ترین داستان خانم خیری
جرعه چین هم مثل بقیه کتابهای خانم خیری بعد اتمام میره برای چاپ😍😍
برای اگاهی از شرایط عضویت لطفا به من پیام بدین

@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

09 Dec, 08:51


پارتهای جدید راه چمان خدمت شما

داستان #جرعه_چین هم بیشتر از صد و هشتاد پارت از داستان پارتگذاری شده.
داستان بشدت عاشقانه‌س😍 و مثل کتاب #ماهی_زلال_پرست احتمالا دچار سانسور میشه🥺پس اگه دوست دارین داستان رو کامل بخونین حتما عضو بشین.
داستان تم معمایی هم داره.
جرعه چین پیشنهاد ویژه #دوست هست از دستش ندین😍😍
راستی یه کلیپ خوشگل خانم خیری توی پیجشون از داستان جرعه چین گذاشتن،ادرسشو میذارم حتما ببینین❤️
https://www.instagram.com/azitaakheyrii?igsh=NmIwbHJ1ZzMwOGV4

برای خوندن جرعه چین یا هر سوالی داشتین لطفا به من پیام بدین🌺
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

09 Dec, 08:44


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_چهل_و_پنج
کنارش می‌نشینم و دستش را می‌گیرم و پیرزن بی‌اینکه حرفی بزند یا نچ‌نچی کند مشتش را از خمیر پر کرده و روی کبودی‌های سر و صورت او می‌کشد. خاطره چشم‌هایش را می‌بندد و می‌بینم که چانه‌اش جمع می‌شود. دستش را فشار می‌دهم؛ نشانی از اینکه بداند کنارش هستم، اما این کافی نیست. قدرتش را داشتم تک‌تک گلدان‌های کریستال خانه‌ی مجابی را سر زرین‌تاج خرد می‌کردم، اما...
نفسی می‌کشم و سعی می‌کنم خشمم را پس بزنم. خاطره دستم را فشار می‌دهد و من بی‌اینکه فکر کنم می‌گویم: از این‌جا که برگشتیم می‌برمت پیش خودم. می‌شکنم دستی رو که رو تو دست بلند کنه خاطره‌جان!
حرفم توانش را تمام می‌کند. اشک بی‌صدا از کنار چشمانش سر می‌خورد و جایی میان موهایش گم می‌شود.
پیرزن وقت کار چیزی می‌گوید و ایلناز ترجمه می‌کند: آبا می‌گه تا صبح چند نوبه‌ی دیگه مرهم بذاره کبودی‌هاش کم‌رنگ می‌شن.
به صورت مهتابی ایلناز نگاه می‌کنم و نومیدانه به شبی می‌اندیشم که انگار باید در این خانه به صبح برسانیم.
نگاهم از صورت او رد می‌شود و به هدیه می‌چسبد، اندکی بعد از او هم می‌گذرم و این‌بار به فرخنده نگاه می‌دوزم.
دختر جوان مردم را با زن همسایه آورده‌ام خانه‌ی غریبه‌ای در یک روستای دورافتاده!
اقبال‌مان بلند بود که این آدم‌ها سالم و خوبند، اما می‌توانست این‌جور نباشد!
آن وقت باید چه گلی به سرم می‌گرفتم؟!

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Dec, 20:45


من یه زن بیوه بودم که بعد مرگ شوهرم، برادر شوهرم که همیشه از من خوشش میومد پا پیش گذاشت. رسم بود و این رسم حالا گریبان گیر من شد.
همین شد که وقتی اولین خواستگار اومد و بهم پیشنهاد ازدواج داد، سعی کردم هر طور شده از فرصت استفاده کنم و کاری کنم برادرشوهرم از ازدواج باهام منصرف بشه.
اما درست وقتی که با کوروش دادگر، خواستگار جدیدم، قرار گذاشتم تا جواب پیشنهاد ازدواجشو بدم، کمیته گرفتمون و همون‌شب عقدمون کرد!
خیلی نگذشت که فهمیدم این مرد، یه پزشک داروساز ماهره که تو کار خلافه!
اما برای فهمیدن این مسئله خیلی دیر بود چون من ازش باردار بودم!

🔥🔥🔥
https://t.me/+qEBu4IXvmXJjYzBk
https://t.me/+qEBu4IXvmXJjYzBk

کانال رسمی آزیتا خیری

02 Dec, 05:49


داستان #جرعه_چین به اوج داستان و پارتهای عاشقانه رسیده😍
عاشقانه‌ترین رمان خانم خیری بعد از ماهی‌زلال‌پرست🤗
برای عضویت لطفا به من پیام بدین
❤️
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

28 Nov, 18:31


شجاع‌الدین روی ایوان کوتاه خانه انگشتش را روی لب‌های او گذاشت و در تاریکی حیاط خیره در چشم دخترک گفت:

_دل به دلم بده مه‌جبین ببین برات چه می‌کنم!

پری‌ناز یک‌باره انگار از تب و تا افتاد. نفس کوتاهی کشید و لب زد:
_می‌دونم امشب قیامت می‌شه.

_من‌که نمردم پری. هر چی شد هستم. اینو باور کنی نصف راهو رفتیم.

پری‌ناز بلاتکلیف دستی به موهایش کشید و در حیاط چشم چرخاند. پله‌های مطبخ گوشه‌ی حیاط بود.دخترک گیج و کلافه در فضای تنگ مطبخ نگاه چرخاند و بعد با تردید پرسید:
_چی درست کنم؟

شجاع‌الدین جلوتر آمد. گردسوز را روی سکوی آجری گذاشت و نجوا کرد

_هر چی من دوست دارم همونو درست کن.
پری‌ناز سری تکان داد و با بدجنسی پرسید:
_تو چی دوست داری؟

روی پنجه‌ی پا بلند شد تا کوزه‌ی روغن را بردارد. شجاع‌الدین درست پشت سرش ایستاده بود بی‌اینکه به پری‌ناز فرصتی برای رفتن بدهد، سرش را کنار گوشش برد و لب زد:

_سلیقه‌م تویی. عین آلواسفناج که دلم غنج می‌ره همین الآن بخورمش!


پری‌ناز لبش را گزید. می‌خواست از او دور شود، اما شجاع‌الدین باز هم مهلت نداد. دستش را میان موهای بلند او برد و وقتی به نرمی آنها را میان انگشتانش پیچ و تاب می‌داد ادامه داد:

_نخواستی مادرمو امشب ببینی گفتم چشم. نیومدی خونه‌مون، گفتی بی‌حیاییه، بازم گفتم چشم، اما حتی فکرشم نکن بخوای با یه غذای دم دستی وقت بخری که زودتر بری. یعنی من نمی‌ذارم.

این را که گفت به نرمی موهای او را کمی کشید و بعد شروع به بافتن آنها کرد.

لمس انگشتان شجاع‌الدین با پوست گردن پری‌ناز تنش را مورمور می‌کرد. بی‌اراده در خود مچاله شد و البته که این از نگاه تیز شجاع پنهان نماند.
_شجاع!
شجاع‌الدین داغ از غمزه‌ای که در صدای دخترک بود پلک زد و بعد یک‌باره او را رها کرد.

_من می‌ترسم این‌جا تنهایی!

شجاع‌الدین از او فاصله گرفت. نور گردسوز روی صورتش افتاده بود. آب دهانش را بلعید و سیب گلویش جابه‌جا شد. نفس گرفت و با صدایی ملتهب جواب داد:

_الآن بیشتر از جن و پری این مطبخ دودزده باس از من بترسی...


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری


اگه قصد عضویت دارین لطفا به ادمین زیر پیام بدین🌺
@doost6565

کانال عمومی نویسنده:
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg

کانال رسمی آزیتا خیری

26 Nov, 12:47


خانم خیری توی پیج اینستاگرامشون داستان‌های کوتاه مینویسد،داستان هایی که با وجود کوتاه بودنشون خیلی به دل میشینن😍
اگه دوست دارین بقیه داستانک‌هارو بخونید لطفا به پیج ایشون مراجعه کنید.

https://www.instagram.com/azitaakheyrii?igsh=NmIwbHJ1ZzMwOGV4

کانال رسمی آزیتا خیری

26 Nov, 12:44


آن سالها یک دختر بیست و یکی دو ساله بود و دیپلم داشت. گاهی خیاطی میکرد اما عاشق بافتن بود آن وقت ها که زنان محل دور هم مینشستند و برای جبهه شال و جوراب می بافتند او هم بود. دستش تند بود و خوب می بافت
مجید میخواستش مادرش چند باری پیغام فرستاده بود برای
خواستگاری اما جواب بهاره منفی بود.
بهانه می آورد که میخواهد درس بخواند اما دروغ می گفت. مجید را نمی خواست اصلا شبیه هم نبودند. مجید پای ثابت مجالس مسجد بود
و آخر هم سر از حوزه درآورد اما بهاره اهل هنر بود. نقاشی میکشید و گاهی در خانه شان با ترانه های ممنوعه ی اندی و شهره قری هم میداد.
باز و کبوتری بودند که آسمانشان یکی نبود اما....
شبی بهاره بی خبر رفت
خبر رفتنش یا گم شدنش یا حتی فرار کردنش در محل پیچید هزار جور شایعه و حرف بود که پشت سرش دهان به دهان میشد. یکی می گفت معشوقی داشته که فریبش داده و از راه به درش کرده و دیگری می گفت سیاسی بود.
در سالهای بمباران و جنگ و میان کوچه هایی که چیدمان غالبش حجله ی شهدا بود پدر بهاره از رفتن دخترش سرافکنده بود. چشم در چشم همسایه ای نمیشد و در دکانش قرار نداشت وضع مجید هم از او بهتر نبود. خواهان دختری بود که حالا اسمش نقل مجلس محل شده و شایعات ناجور مثل بهمن پشت سرش بزرگ میشد.
اما یک شب او هم رفت؛ هر چند رفتن او بی بازگشت نبود. یک هفته ده روز بعد برگشت و از همان وقت احضاریه هایی که تلفنی و کاغذی به دستش میرسید شروع شد.
بیشتر وقتها می آمدند دنبالش و بعد از ساعتهای طولانی خودش بر می گشت خسته نومید و دل مرده احضارها و بازجویی هایش ماه ها طول کشید اما به قول مادرش مقر نیامد و باز هم به قول مادرش اصلا چیزی نبود که مقر بیاید
اما بود سال ها طول کشید تا از یک دورهمی زنانه خبرش درآمد که او بهاره را فراری داده بود.
دخترک را در یک خانه ی تیمی گرفته بودند.
توده ای بود یا منافق معلوم نشد. مهم بهاری بود که مجید از کوه و کمر ردش کرده بود آن ور آب دلش را هم.....
نمی دانم
حتما دلش را هم با بهاره راهی کرده بود؛ آن قدر که وقتی آبها از آسیاب
افتاد کارش را عوض کرد.
دل به حجره ی پدرش داد و تنهایی شد سرنوشت محتومش دوچرخه ای دارد که بیشتر وقتها به درخت پیر جلوی دکان باقی مانده از پدرش میبندد زیر آفتاب بیجان پاییز سیگاری میکشد و بعد برگردد توی دکانی که بوی هل و دارچین و فلفل میدهد. نمی دانم هنوز هم به بهاره فکر میکند یا نه اما باز و کبوتری بودند که آسمان پروازشان یکی نبود.
#داستانک
#برشی_از_زندگی
#آزیتا_خیری

کانال رسمی آزیتا خیری

24 Nov, 08:18


شجاع‌الدین تند می‌راند!
نگران پری‌ناز بود.
وارد تقاطع شد و همان وقت صدای بلند چرخ‌های فولکس سبز‌رنگی که یک‌باره روی ترمز کوبیده بود با رگبار تند آسمان در هم آمیخت.

سپر فولکس تنها چند سانتیمتر با پری‌ناز فاصله داشت و جهانگیر در حالی‌که فرمان را سفت چسبیده بود، خیره به دختری که مقابل ماشینش از ترس می‌لرزید، نفس‌نفس می‌زد.

سوی دیگر تقاطع شجاع‌الدین بود که حیرت‌زده و ناباور روی ترمز کوبید. باران می‌بارید، اما از پس شیشه‌های خیس هنوز آن‌قدری دید داشت که نازپریِ روزهای نوجوانی‌اش را بشناسد.

فکر نکرد. یک‌باره از ماشین پیاده شد و بی‌توجه به راننده‌ای که پشت سرش بوق می‌زد به سوی پری‌ناز دوید.

جهانگیر مات و منگ با پایی که روی پدال ترمز سست شده بود، سر جا خشکش زده و قدرت تفکرش را از دست داده بود.

بی‌اراده به جانب دیگر تقاطع نگاه کرد و مردی را دید که وقت دویدن به سوی آنها بارانی‌اش را از تن در می‌آورد.

جهانگیر بی‌اینکه رمقی برای حرف زدن داشته باشد،نگاه کرد و تنها چند ثانیه بعد بود که شجاع‌الدین بی‌توجه به خیابانی که از صدای کش‌دار ترمز ناگهانی جهانگیر هنوز گرفتار بهت بود، بارانی‌اش را روی شانه‌های پری‌ناز انداخت و بعد تن خیس و باریک او را در آغوش کشید و بی‌اینکه حرفی بزند، امنیت آغوشش را به وجود لرزان دخترک بخشید.

پری‌ناز یک‌باره نفس کشید؛ تند و پی‌درپی!
انگار هوا کم آورده بود. دست‌هایش را روی شانه‌ی شجاع‌الدین گذاشت و با بغضی که امروز برای هزارمین بار آب می‌شد، عطر تن شجاع را نفس کشید.

شجاع‌الدین دستش را دور کمر پری‌ناز حلقه کرد و او را به سوی فیات برد، اما نگاه خیره‌ی جهانگیر با آن دو کش آمد و دید که مرد قدبلند و غریبه در فیات را برای دختر جوان باز کرد و بعد با قدم‌هایی تند ماشین را دور زد.

جهانگیر نفسی کشید و بالاخره چشم از فیات گرفت. حرکت کرد، اما هنوز درگیر مرد غریبه‌ای بود که وسط خیابان بارانی، بی‌خیال اهل گذر، دخترک عمارت مستوفی را در آغوش کشیده بود.

#جرعه_چین
#آزیتا_خیری


اگه قصد عضویت دارین لطفا به ادمین زیر پیام بدین🌺
@doost6565

کانال عمومی نویسنده:
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg

کانال رسمی آزیتا خیری

22 Nov, 19:07


🎧 آهنگیفای: جستجوی موزیک

کانال رسمی آزیتا خیری

22 Nov, 19:06


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_چهل
به آرامی سر تکان می‌دهم و از کنارش می‌گذرم. ساک مینا را برمی‌دارم و از اتاق می‌روم بیرون. پیرزن لنگ‌لنگان به دنبالم می‌آید. کفش‌هایم را می‌پوشم و در کفش‌کن را در نگاه خیس او می‌بندم. به عقب که برمی‌گردم با دکترمجابی سینه‌به‌سینه می‌شوم. چهره‌اش مثل صبح آشفته و نگران است. متعجب به ساکی که در دست دارم نگاه می‌کند و بی‌مقدمه می‌پرسد: خبری شده؟
شانه بالا می‌اندازم و از کنارش که می‌گذرم می‌گویم: نَمِدانم... احتمالا رفتن تبریز!
ناباور و مبهوت تکرار می‌کند: تبریز؟
ساک مینا را کنار ساک خودم پشت ماشین می‌گذارم و در نگاه دکتر پلک می‌زنم. می‌پرسد: می‌ری دنبالشون؟
سر تکان می‌دهم و می‌گویم: موبایلاشان که خاموش اس... جواب نَمِدَن... نَمِتانم دست رو دست بذارم منتظر بشینم کی!
در ماشین را باز می‌کنم و او بی‌فکر می‌گوید: بمون با هم بریم!
نگاهم تا ماشین او می‌رود و برمی‌گردد. فکر بدی هم نیست. می‌گویم: ماشینتَه بذار جای ماشین من. جلد باش فقط!
پشت فرمان می‌نشینم و اندکی بعد مجابی ماشین بزرگش را زیر سینه‌ی دیوار خانه‌مان پارک می‌کند و با عجله کنارم می‌نشیند. می‌پرسم: مِری خانَه؟
به تندی سر تکان می‌دهد: هیچی نمی‌خوام. فقط بگاز تا تبریز. نگران خاطره‌م و معلم نادونش!
راه می‌افتم و با سرعتی محتاطانه از کوچه خارج می‌شوم. مجابی تلفنی قرارهای کاری‌اش را کنسل می‌کند و من توی خیابان سرعت می‌گیرم. پوریا با چمدانی جمع‌وجور سر میدان تهران قدیم منتظرمان ایستاده. مقابلش ترمز می‌کنم و همان وقت تلفنم به صدا در می‌آید. حوصله‌ی باقر و فریادهایش را ندارم، اما تماس را رد کنم دیوانه می‌شود. پوریا روی صندلی پشت می‌نشیند و باقر توی گوشم فریاد می‌زند: خان‌جان چی مِگَد ممد؟ کجا شالَ‌کلاه کردی پسر؟
راه می‌افتم و به سادگی جواب می‌دهم: مِرَم دنبالشان.
_کجا؟
_فکر کنم رفته‌ن تبریز!
صدای جیغ‌جیغ شیوا را می‌شنوم. باقر یک‌باره تماس را قطع می‌کند و من نفسی به آسودگی می‌کشم. در آینه نگاهی به پوریا می‌اندازم و شماتت‌بار می‌گویم: فکر کنم فقط خواجَه‌ی شیراز نَمِداند ما کجا مِریمان!
خودش را به نشنیدن می‌زند و با حالی نگرانی به خیابان چشم می‌دوزد.

کانال رسمی آزیتا خیری

22 Nov, 19:05


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_سی_و_نه
پلک می‌زنم، نفسی می‌کشم و سعی می‌کنم با لحنی آرام جوابش را بدهم. می‌گویم: شما نگران نباشیتان. بریتان خانَه. هر خبری بِشَد زنگ مِزنِم خبر مِدم خدمتتان!
صدایش از بغض می‌لرزد. می‌بینم که آب دهانش را قورت می‌دهد. به خانه اشاره می‌کند و می‌گوید: دخترَه کی عقل تو سرش نی. هیچی برنداشتَه‌س... بیا اثاثشَه بردار ببر با خودت...
می‌رود سوی خانه و غر می‌زند: بی‌فکر خر، آلاخان والاخانَ جادَه شدَه‌س... ای خدا... ای خدا کرمِتَه شکر!
می‌رود تو و در را باز می‌گذارد و من حیرت‌زده به کفش‌کن خانه‌ی شیردست نگاه می‌کنم. آقاحجت وقت عبور نگاهی به من می‌اندازد و بعد معنادار سر تکان می‌دهد. می‌دانم که همین حالا راه چمان چشم شده و مرا می‌پاید، اما به درک!
می‌روم تو و در را می‌بندم و فکر می‌کنم می‌توانستم داماد این خانه باشم اگر همه‌ی این اتفاقات نمی‌افتاد.
صدای گریه و غرغر صفیه‌خانم را از اتاقی که یک‌وقتی آنجا خطبه‌ی محرمیتمان را خوانده بودند می‌شنوم. می‌روم همان سو و پیرزن را می‌بینم که وقت چیدن لباس‌های مینا توی ساک کهنه و چرمی اشک‌هایش را پاک می‌کند، حرف می‌زند، ناله می‌کند و گاهی باعث و بانی بخت بسته‌ی دخترش را نفرین می‌کند.
در اتاق چشم می‌چرخانم و بعد ناخواسته به سوی پنجره می‌روم. بی‌فکر و یک‌باره پرده را کنار می‌زنم و نگاه می‌دوزم به پنجره‌ی اتاق خودم و به یاد همه‌ی سال‌هایی می‌افتم که هر دویمان دوخته شدیم به این دو پنجره و از پشت شیشه‌هایی که به اندازه‌ی هزار سال نوری فاصله داشتند، با هم حرف زدیم؛ در سکوت، با نگاه، حسرت‌زده و غمگین حرف زدیم.
پرده را رها می‌کنم و همان‌جا لب تخت می‌نشینم و روی روتختی گلدارش دست می‌کشم. صفیه‌خانم زیپ ساک را می‌کشد و آن را به سختی کنار در می‌گذارد. از همان‌جا نگاهم می‌کند و با دلی سنگین از غم، یک‌باره و بی‌مقدمه می‌گوید: بد کردی ممدآقا! با این دختر بد کردیتان!
خودم می‌دانم. نیاز به چوب‌کاری ندارد. سرم را پایین می‌اندازم و بند می‌کنم به ریموت ماشین. پیرزن به دیوار تکیه می‌دهد و با گریه می‌گوید: من مینامَه مِشناختم... مِدانستم اَیَه با تو بخت نداشتَه باشَد هیشکی رَ اَ این در راه نَمِدَد تو... خودتم کی دیدی... به پات نشست یه عمر! اما تو چی کردی ممدآقا؟! رفتی زن گرفتی این بچَه رَ تو درَ همساده خوار کردی!
با نفسی بلند می‌ایستم و او در نگاه شرمسارم می‌گوید: مال ما و شما انگار نَمِشَد... فقط به حرمت نون و نمکی که یه وختی بینمان بود، اینا رَ صحیحَ سالم برگردان خانَه!

کانال رسمی آزیتا خیری

22 Nov, 19:05


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_سی_و_هشت
زندگی‌نکرده پیر شدم و هنوز هم این قوم عجوج‌ومجوج رهایم نمی‌کنند.
خان‌جان ایستاده میان درگاه. وقت بستن ساک نگاهش می‌کنم. چادری به کمرش بسته و روی زانوی دردمندش روسری گلداری را گره زده. غر می‌زند و حسن ‌شیردست را حواله می‌دهد به دستان قلم‌شده‌ی ابوالفضل، اما یک‌باره زبان به کام می‌گیرد. ابروهایش در هم گره می‌خورد و بهت‌زده می‌پرسد: وسط هاچان‌واچانَ ما و اینا کجا ساک مِبندی؟
از پای کمد بلند می‌شوم و سوی کتابخانه می‌روم. مدارکم را توی کیف می‌اندازم و وقتی از کنارش می‌گذرم می‌گویم: برات پول گذاشتم سرَ تاقچَه. کارتم مِذارم همان‌جا. کاری هم اَیَه داشتی زنگ بزن اکرم یا فاطمَه بیان.
آستینم را می‌کشد و ناباور می‌پرسد: کجا مِری؟
از فاصله‌ای اندک نگاهش می‌کنم. ترسیده و من انگار برای اولین بار است که ترس را در چشمانش می‌بینم؛ ترس رها کردن و رفتن!
در تمام این سال‌ها آهسته رفتم و آهسته آمدم و کسی باورش نشد محمد زربافان هم می‌تواند عصیان کند و زیر کاسه‌کوزه‌ی تصمیمات بقیه بزند و قید همه را بزند و برود.
نفسی می‌کشم و دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم و با لحن آرام‌تری می‌گویم: برمِگردم!
حرفم آرامش نمی‌کند. با زانوی دردمندش به دنبالم می‌آید و مویه می‌کند: ممدجان... کجا راهتَه کشیدی داری مِری؟ چی شده اس مَیَه؟ دعوا کردیمان، دو صباح دیَه آشتی مِکنیمان! بار اولمان کی نیس... ممد!
کفش‌هایم را می‌پوشم و رو به او می‌گویم: گفتم برمِگرم! نگران چی هستی تو؟
چشمانش زود به اشک می‌نشیند. جلو می‌آید و روی یقه‌ی کتم دست می‌کشد و با صدایی لرزان می‌گوید: من زنگ زدم هدیَه بیاد. به جان خودت گفتم برا این دخترَه هم بهتر اس. مینا رَ مِگم... گفتم مِبیند زن داری دست مِکِشَد مِرَد دنبال بختش... چه مِدانستم بدتر مِشَد؟!
تأسف‌بار سر تکان می‌دهم و می‌روم سوی در و وقتی در را پشت سرم می‌بندم صدای گریه‌هایش را می‌شنوم. ساک را روی صندلی پشت ماشین می‌اندازم و همان وقت صفیه‌خانم با ژاکتی سیاه و شالی قهوه‌ای از خانه بیرون می‌آید. دمپایی‌های جلوبسته‌ی پلاستیکی به پا دارد که با برفی که کف کوچه نشسته هم‌خوانی ندارد. حوصله‌ی درشت شنیدن و غرغر ندارم. زیر لب سلامی می‌دهم و در ماشین را باز می‌کنم، اما او رهایم نمی‌کند. آستیم کتم را می‌گیرد و من متعجب نگاهش می‌کنم. از هوارهوار صبح دیگر خبری نیست. با لحنی نگران می‌پرسد: پوریا چی مِگَد ممدآقا؟
با غیظ سبیلم را زیر دندان می‌برم. پسره‌ی نادان دهن‌لق!
فرصت نمی‌دهد جوابش را بدهم. با حیرت می‌پرسد: با اون ماشین داغان راه افتاده اس رفته‌س تبریز؟ تو راه نمانن ممدآقا؟ بلاملا سرشان نیاد پسرِم؟!

کانال رسمی آزیتا خیری

22 Nov, 19:05


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_سی_و_هفت
نمی‌توانم فکر کنم. حتی توان رانندگی هم ندارم. ماشین را می‌کشم کنار خیابان و اجازه می‌دهم حسن شیردست هم با سرعتی نامتعارف از کنارم بگذرد. پوریا با موبایلی کنار گوش متعجب نگاهم می‌کند. چشم‌هایم را می‌بندم و لحظاتی شقیقه‌هایم را می‌مالم. هدیه نگران امید بود و ازم می‌خواست برسانمش تبریز!
خواهر کمال رفته بود سراغ امید و هدیه نگران رو شدن حرف‌های مگویی بود که در تمام این سال‌ها از امید پنهان کرده بودیم‌شان.
وانتی میوه‌فروش کمی جلوتر توقف می‌کند و راننده پشت بلندگو فریاد می‌زند: نارَنگی آوردم... پرتوقال آب‌دار... برس این‌ورَ بازار...!
نمی‌توانم فکر کنم، نمی‌توانم فکر کنم.
روی صورت تب‌دارم دست می‌کشم و بی‌اینکه چشم باز کنم می‌گویم: برو خانَه یه ساک ببند بیا سرَ تهران‌قدیم!
می‌توانم سنگینی نگاه پوریا را حس کنم. نفسی می‌کشم و یک‌باره فرمان را می‌چسبم. راننده‌ی وانت حالا فریاد می‌زند: پرتوقال آوردم... آبدار پرتوقال!
خیره به او که دارد پرتقال‌های پشت وانتش را دستمال می‌کشد، با صدای بلند فکر می‌کنم: اینا رفتن تبریز... نادان‌ها با اون ماشینَ اسقاطَ داغان راه افتادن تبریز!
پوریا بهت‌زده تکرار می‌کند: تبریز!
صدایم بالا می‌رود: برو ساک‌تَه بردار بیا سرَ تهران‌قدیم. یه ساعت دیَه بودی بر مِدارمت!
هنوز بلاتکلیف و منگ است، اما نگاه تند مرا که می‌بیند پایین می‌پرد و من یک‌باره راه می‌افتم. سرعتم زیاد است.
وای مینا که اگر گیرت بیاورم...!
فقط دستم به دستت برسد؛ آن وقت است که تاوان همه‌ی این بیست و چند سال را پس می‌دهی؛ تاوان اخم‌ها و نگاه گرفتن‌ها و نادیده گرفتن‌هایت را دخترک بی‌فکر!
نمی‌فهمم چطور می‌رسم راه چمان. ماشین را مقابل خانه متوقف می‌کنم و وقت پیاده شدن صدیقه‌خانم می‌پرسد: غائلَه خوابید ممدآقا؟
غضبناک نگاهش می‌کنم؛ آنقدر که زبان می‌برد و ادامه نمی‌دهد. می‌روم توی خانه و خان‌جان از همان دم صدایش را بالا می‌برد: بی‌چشمَ روها! گربَه‌صفت‌ها! نه‌انگار کی یه زمانی سرَ یه سفرَه نشستیمان، نه انگار که دستمان به یه نون رفته اس! مرتیکَه‌یی چلغور دهانَشَه وا کرد هر چی لیاقت خودش بود بارمان کرد!
با قدم‌هایی تند می‌روم سوی اتاق و در کمد را باز می‌کنم و هم‌زمان ساک سیاهم را از بالای کمد پایین می‌کشم. مشتی گرد و خاک هم روی سرم هوار می‌شود. لباس‌هایم را که بی‌حوصله و با عجله توی ساک می‌چپانم به این فکر می‌کنم که از کی دست به ساک و چمدان نبرده‌ام؟ در تمام این سال‌ها یا رفته‌ام بنکداری طلا در بازار تهران یا راه کج کرده‌ام سوی تبریز و صوفیان. گاهی هم از سر بی‌حوصلگی سر از شمال و چالوس و دریا درآورده‌ام!
همین!

کانال رسمی آزیتا خیری

22 Nov, 19:04


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_سی_و_شش
به لاستیک‌های پراید نگاه می‌اندازم. منِ نادان با کم‌ترین تجهیزات افتاده‌ام توی یکی از برف‌گیرترین جاده‌ها. از خودم و این حماقت آشکارم خشمگینم. راننده آفتاب‌گیر ماشین را پایین داده و چهره‌اش دیده نمی‌شود. دست تکان می‌دهم و وانت کمی جلوتر توقف می‌کند. با تردید نگاهش می‌کنم. راننده که پیاده می‌شود بی‌اراده وحشت می‌کنم. جوان است و جلوتر که می‌آید می‌توانم تتوهای سیاه و پر نقش و نگار را روی گردنش ببینم. امانت مردم دستم است. نکند بلایی سرشان بیاورد؟!
***
باقر و حسن حتی بیرون از کلانتری هم گَل هم را رها نمی‌کنند. مأمورها ازمان تعهد گرفتند تا رهایمان کردند. می‌روم سوی ماشین و موبایل هنوز کنار گوشم است. چند دقیقه‌ی پیش موبایل مینا روشن بود، اما باز هم خاموشش کرده دختره‌ی نادان. می‌نشینم پشت فرمان و پوریا بی‌دعوت کنارم جا می‌گیرد. فریاد و فحش‌های باقر و حسن محله‌ی بازار را پر کرده، اما به درک!
گاز می‌دهم و از کنارشان می‌گذرم. با حالی عصبی می‌گویم: بازم بگیر شمارَه‌یی عمَه‌تَه!
در حال شماره‌گیری نق می‌زند: خاموشه!
و بعد صدای اپراتور همراه اول می‌ریند به اوضاع و احوال خرابم.
موبایلم می‌لرزد و من امیدوار آن را از روی کنسول برمی‌دارم، اما دیدن نام مجابی کلافه‌ام می‌کند. بی‌ سلام و تعارفی می‌پرسم: خبری نشد ازشان؟
تقریبا فریاد می‌زند: گمونم با هم هستن. خاطره غیر از خونه‌ی معلمش جایی رو نداشت بره. نمی‌دونی کجا ممکنه رفته باشن؟
مغزم کار نمی‌کند. گوشی را کنار می‌اندازم و پوریا با غیظ می‌گوید: لعنتی!
هنوز دارد سعی می‌کند شماره‌ی کسی را بگیرد.
هدیه، امید، مینا، فرخنده... هر کسی که شماره‌اش را بلد بودم گرفته‌ام، اما فایده‌ای ندارد. احمق‌ها جهد کرده‌اند دیوانه‌مان کنند و البته که موفق هم بوده‌اند.
کسی پشت سرم بوق می‌زند؛ ممتد و دیوانه‌وار. از آینه نگاه می‌کنم. باقر است که تند از کنارم می‌گذرد و در لحظه‌ای کوتاه می‌بینم که شیوا موبایل را کنار گوشش نگه داشته.

کانال رسمی آزیتا خیری

22 Nov, 19:04


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_سی_و_پنج
دو سه متر دیگر جلو می‌رویم و بعد ماشین تخس و بی‌پدر خاموش می‌شود. دوباره استارت می‌زنم، اما بی‌فایده است. دوباره استارت می‌زنم، اما روشن نمی‌شود که نمی‌شود.
دستانم از ترس به گزگز افتاده‌اند. کیفم را برمی‌دارم و بی‌فکر موبایلم را بیرون می‌کشم. روشنش می‌کنم و قبل از اینکه شماره‌ی امدادخودرو توی ذهنم بچرخد، موبایلم دیوانه‌وار زنگ می‌خورد. محمد است. می‌بینم که هدیه روی موبایلم سرک می‌کشد و بعد خودش را عقب می‌کشد. تماس را قطع می‌کنم. می‌خواهم شماره بگیرم که این‌بار دکترمجابی زنگ می‌زند. دیوانه می‌شوم. باز هم تماس را رد می‌کنم و قبل از اینکه باز هم ابن‌الوقتی روی موبایلم بیاید شماره می‌گیرم. تماس به اپراتور متصل می‌شود و قبل از اینکه من فرصت کنم حرف بزنم، آنتنم می‌رود.
دیوانه‌وار و عصبی دوباره شماره می‌گیرم، اما آنتن ندارم. پیاده می‌شوم و سعی می‌کنم دوباره تماس بگیرم، اما این‌بار پوریاست که پیامک می‌دهد: عمه کجایی؟
جوابش را نمی‌دهم. چند قدم از ماشین دور می‌شوم و میان سرمای استخوان‌سوز زنجان بالاخره موفق می‌شوم با اپراتور امدادخودرو حرف بزنم. گیجم؛ گیج و وحشت‌زده. زن پشت خط بعد از کلی سوال و جواب، در نهایت حواله‌ام می‌دهد به اینکه شاید بتواند در این جاده‌ی پرت ماشینی را سراغم بفرستد. تماس قطع می‌شود و من حیران و بلاتکلیف به دو سوی جاده نگاه می‌اندازم. برف کم‌کم روی آسفالت می‌نشیند و این ترسناک است. برمی‌گردم توی ماشین و هدیه با نگرانی می‌پرسد: چی شد؟
نومیدانه سر تکان می‌دهم. نمی‌خواهم به شکست اعتراف کنم، اما به‌ناچار می‌گویم: باید... زنگ بزنیمان کسی بیاد دنبالمان!
فرخنده با لحنی معنادار می‌پرسد: کی مثلا؟
در آینه نگاهش می‌کنم و او گارد می‌گیرد. کوله‌اش را برمی‌دارد و قبل از اینکه من جوابش را بدهم، به تندی ادامه می‌دهد: اکی! شما می‌خواید برگردین، اما من نمی‌آم!
می‌خواهد در ماشین را باز کند که هدیه بی‌حوصله می‌گوید: جیمبو هم باشن تو این جاده بهمون نمی‌رسن! بشین سر جات!
خنده‌ام طبیعی نیست. حاصل دلشوره و ترس است که این‌طور عصبی و بلند می‌خندم. می‌پرسم: گشنه‌ای‌تان؟
فرخنده اخم‌آلود به صندلی می‌چسبد و سکوت می‌کند. خاطره هم که انگار لال شده. هدیه به جای همه پاسخ می‌دهد: نه!
بی‌توجه به حرف او خم می‌شوم و داشبورد را باز می‌کنم. یکی دو بسته ساقه‌طلایی آنجا دارم. برشان می‌دارم و بین دخترها پخش می‌کنم. فرخنده غر می‌زند: اینو بخوریم با تشنگی بعدش چی کنیم؟
در آینه به عقب نگاه می‌کنم و یک‌باره و تند از ماشین پیاده می‌شوم. وانتی آهسته و سنگین پیش می‌آید؛ با زنجیر چرخ و سرعتی معقول.

کانال رسمی آزیتا خیری

22 Nov, 19:04


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_سی_و_چهار
از او چشم می‌گیرم، اما کبودی‌های صورتش هنوز جلوی چشمم است. چادر هدیه حالا روی شانه‌هایش افتاده. لبخند گذرا و نرم روی صورتش می‌نشیند و نرم و آرام زمزمه می‌کند: قدبلند بود و یه‌کمی هم پر... چاق نه‌ها... کمالم چاق نبود، قشنگ بود...!
دوباره نگاهش می‌کنم. چه کوفتی‌ست این عشق بی‌پیر که به هر زبانی جاری می‌شود کهنه‌غمی را هم با خودش دارد.
فرخنده خودش را جلو می‌کشد و با هیجان بیشتری می‌پرسد: قصۀ دختر فقیر و پسر پولدار؟
از لبخند هدیه غم می‌چکد. جواب می‌دهد: یه چیزی هم اون‌ورتر! آقام کارگر آقاش بود. پدر اون می‌نشست رو تخت و آقام براش قلیون چاق می‌کرد. آقام پارکاب خان بود... نه‌که واقعی خان باشه‌ها؛ نه! خان‌خانی که گذشت، تموم شد، فقط اسمش موند. از اون‌ور پل قویون تا ته حسین‌آباد ارومیه اسمش اعتبار داشت. هنوزم داره. کافیه اسمش وسط باشه تا کرورکرور پول بی‌حساب و کتاب جابه‌جا بشه.
فرخنده هیجان‌زده می‌پرسد: چطوری شد اصلا جرأت کردین دل به پسر این آقا بدین؟ نگفتین نمی‌شه، نمی‌ذارن؟
هدیه نفس بلندی می‌کشد و لبخند می‌زند. خیره به جاده نجوا می‌کند: دله دیگه! حرف سرش نمی‌شه که!
_ته‌ش چی شد هدیه‌خانوم؟
هدیه روی صندلی کمی به عقب برمی‌گردد. هنوز لبخند به لبش دارد. دستی به صورت فرخنده می‌کشد و زمزمه می‌کند: چی شد که همه‌تون انقدر هولکی و عجول بار اومدین؟ ها؟!
سرعتم کم شده و نگاهم دوخته به چراغ‌های صفحۀ کیلومترشمار است. ماشین انگار دارد پرپر می‌زند. هدیه با تردید به سمتم برمی‌گردد و فرخنده با نگرانی می‌پرسد: چرا این‌جوری می‌ره؟ خراب شده خانوم؟
نمی‌دانم!
جواب سوالش را نمی‌دانم؛ فقط ترسیده‌ام. در جاده چشم می‌چرخانم. خلوت است و اطرافمان را کوهستان فرا گرفته. برف آهسته و سنگین می‌بارد و با این ماشین اسقاط و آن بخاری نیمه‌جانش اگر اینجا بمانیم به صبح نمی‌رسیم!
به ساعتم نگاه می‌کنم. نزدیک ظهر است و کمی دیگر وقت ناهار.
لب‌هایم را تو می‌کشم و نامطمئن لب می‌زنم: چیزی نیست. نگران نباشیتان!
دروغ می‌گویم. نگرانی از نی‌نی چشمانم می‌بارد. هدیه با تردید می‌پرسد: می‌خوای برگردیم؟
خنده‌ام می‌گیرد؛ عصبی و کلافه!
می‌گویم: خیلی دور شدیمان. برسه میانه، می‌برمش تعمیرگاه.

کانال رسمی آزیتا خیری

22 Nov, 19:03


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_سی_و_سه
***
زنجان را رد کرده‌ایم و محسن چاوشی توی پخش ماشین زار می‌زند:
تو این فکر بودم که با هر بهونه یه بار آسمونو بیارم تو خونه
حواسم نبود که به تو فکر کردن خودِ آسمونه...
هدیه موبایلش را از کنار گوشش پایین می‌آورد و آن را میان مشتش فشار می‌دهد؛ نگران و محکم!
نگاهش می‌کنم و می‌پرسم: هنوز خاموش اَس؟
سرش را به نشانۀ مثبت تکان می‌دهد و با بی‌قراری می‌گوید: می‌ترسم رفته باشه ارومیه...
در نگاهم با درماندگی سر تکان می‌دهد و لب می‌زند: بیچاره می‌شم!
نمی‌فهممش! نمی‌دانم از چه حرف می‌زند. به سوال پرسیدن من نمی‌رسد. خودش انگار منتظر فرصت است تا دهان باز کند. خیره به جادۀ برف‌گیر زنجان زمزمه می‌کند: ممدآقا براش شناسنامه گرفت. اگه بفهمه همۀ عمر بهش دروغ گفتیم...
حالا من هم به جاده خیره‌ام و مشت‌هایم دور فرمان هی محکم‌تر می‌شود؛ هی محکم‌تر می‌شود...
فرخنده تخس می‌شود و یک‌باره می‌پرسد: چرا بهش دروغ گفتین؟ اصلا چی رو دروغ گفتین؟
هدیه جوابش را نمی‌دهد و سکوت بین‌مان چنبره می‌زند. نگاهم از جاده برمی‌گردد و دوخته می‌شود به چراغی که روی صفحۀ مقابلم روشن شده. نگران وضعیت ماشینم و دعا می‌کنم تا میانه بی‌دردسر با ما راه بیاید.
در جاده پرنده هم پر نمی‌زند و همین بیشتر می‌ترساندم.
دیوانه‌ام! می‌دانم!
با این پراید پیزوری دو دختر جوان و یک زن میان‌سال را خِرکِش دارم می‌برم ناکجاآباد و این میان چراغ‌های چک ماشین هی روشن و خاموش می‌شود.
میان همۀ نگرانی‌هایم هدیه یک‌باره می‌زند به صحرای کربلا: یه‌دونه دختر آقام بودم؛ از دم همه بافنده! آقام کارگر کارگاه بایرام‌خان بود. کمال رو همون‌جا دیدم؛ تو کارگاه آقاش! اومده بود تابلوفرش‌ها رو بار بزنه ببره فروشگاه شهر.
سکوت می‌کند و من گذرا نگاهش می‌کنم. هوا سردتر شده انگار. درجۀ بخاری را زیاد می‌کنم، اما بخاری این پراید خسته که جان ندارد. با نگاه در آینه می‌پرسم: سردتان اس؟
فرخنده سر تکان می‌دهد، اما خاطره در سکوت به جاده زل زده.

کانال رسمی آزیتا خیری

21 Nov, 09:15


فرصت استفاده از تخفیف کتابهای چاپی و رمان جرعه‌چین فقط تا فردا شب❤️

کانال رسمی آزیتا خیری

19 Nov, 20:20


نبات کمی به جلو خم شد و جعبه‌ی سیگار خسرو را برداشت. نخی گوشه‌ی لبش گذاشت و سعی کرد فندک بزند. دستش می‌لرزید. عصبی بود.

خسرو بالاخره چشم از آسمان گرفت و به سوی او چرخید. نبات به سیگارش پک زد و خسرو پوزخند زد. نبات خاکستر سیگارش را روی میز تکاند و خسرو پرسید:

_هنراتو برا شازده رو کردی؟!

این‌بار نبات بود که پوزخند می‌زد. کام دیگری از سیگار گرفت و دود آن را بیرون داد. خیره به باغی که شسته می‌شد زمزمه کرد:

_برای خان‌داداشت یه دختر نازنازی دست‌وپاچلفتی‌ام!

حرفش خسرو را به خنده انداخت و با لحنی مسخره جواب داد:

_خنگ باش. جهان عاشق دخترای خنگه؛

#جرعه_چین جدیدترین اثر
#آزیتا_خیری


اگه قصد عضویت دارین لطفا به ادمین زیر پیام بدین🌺
@doost6565

کانال عمومی نویسنده:
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg

کانال رسمی آزیتا خیری

19 Nov, 03:47


کلیپ خاطره‌بازی با #خانه امن
فکر کنم همه میدونن خانه امن کتاب مورد علاقه ادمینه😍😍
خانه امن به چاپ نهم رسیده
و از عاشقانه‌ترین کتابهای خانم خیری هست❤️
میتونید با تخفیف ویژه و ارسال رایگان با ۳۵۴،۰۰۰ تومان کتاب رو خریداری کنید.
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

17 Nov, 09:13


سلام
#تخفیف_ویژه هفته کتاب و کتابخوانی
دوستان عزیزم میتونید تمام کتابهای چاپی خانم خیری رو با #تخفیف_بیست_درصد و #ارسال_رایگان سفارش بدین😍
موقعیت خیلی خوبیه تا بتونید کتابهای موردنظرتونو با بهترین تخفیف بخرید و لذت ببرین❤️
لیست کتابهای موجود خانم خیری با تخفیف ویژه براتون میذارم:

بی گناهان
قیمت کتاب: ۴۶۵،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه: ۳۷۲،۰۰۰ تومان

ماهی زلال پرست
قیمت کتاب:۶۲۰،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه: ۴۹۶،۰۰۰ تومان تومان

عنکبوت
قیمت کتاب:۵۴۰،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه: ۴۳۲،۰۰۰ تومان

خانه امن
قیمت کتاب:۴۴۳،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه: ۳۵۴،۰۰۰ تومان

حضرت میر
قیمت کتاب:۵۳۰،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه: ۴۲۴،۰۰۰ تومان

عاشق شدم
قیمت کتاب:۱۱۸،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه:۹۴،۰۰۰ تومان

روی نقطه هیچ
قیمت کتاب:۴۸۰،۰۰۰ تومان
با تخفیف ویژه:۳۸۴،۰۰۰ تومان

برای خرید کتابها لطفا به ادمین زیر پیام بدین🌺
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

16 Nov, 18:35


سلام شب همگی بخیر
استقبالتون از تخفیف #جرعه_چین خیلی عالی بود و البته هنوزم ادامه داره😍
قرار بود زمان تخفیف کوتاه باشه ولی خب وصل شد به هفته کتاب و کتابخوانی و طبق رسم همیشه این تایم تخفیف داریم.
برای همین هنوزم پابرجاست.
اگه دوست دارین یه عاشقانه_معمایی_تاریخی ناب از قلم خانم خیری بخونین این فرصت رو از دست ندین😍
داستان به اوجش داره میرسه و داریم وارد فاز عاشقانه‌ش میشیم😍
زوج #شجاع‌الدین_پریناز رو از دست ندین که انتظار کلی عاشقانه زیبا ازشون داریم
البته از #جهانگیر هم عافل نشیم😎
یه قسمت از متن داستان که ۳ تا قهرمانمون توش هستن براتون بالاتر گذاشتم تا باهاشون بیشتر آشنا بشین.
برای عضویتم لطفا به من پیام بدین
بازم ممنونم از حمایت های همیشگیتون ❤️
@doost6565

راستی یه نکته مهم رو بگم خدمتتون
پوزش برای دیراومدن پارتهای راه چمان
انشالله توی این هفته پارتهای جدیدش میرسه
راه چمانی ها منتظر #مینا_محمد باشین❤️

کانال رسمی آزیتا خیری

16 Nov, 18:35


شجاع‌الدین تند می‌راند!
نگران پری‌ناز بود.
وارد تقاطع شد و همان وقت صدای بلند چرخ‌های فولکس سبز‌رنگی که یک‌باره روی ترمز کوبیده بود با رگبار تند آسمان در هم آمیخت.

سپر فولکس تنها چند سانتیمتر با پری‌ناز فاصله داشت و جهانگیر در حالی‌که فرمان را سفت چسبیده بود، خیره به دختری که مقابل ماشینش از ترس می‌لرزید، نفس‌نفس می‌زد.

سوی دیگر تقاطع شجاع‌الدین بود که حیرت‌زده و ناباور روی ترمز کوبید. باران می‌بارید، اما از پس شیشه‌های خیس هنوز آن‌قدری دید داشت که نازپریِ روزهای نوجوانی‌اش را بشناسد.

فکر نکرد. یک‌باره از ماشین پیاده شد و بی‌توجه به راننده‌ای که پشت سرش بوق می‌زد به سوی پری‌ناز دوید.

جهانگیر مات و منگ با پایی که روی پدال ترمز سست شده بود، سر جا خشکش زده و قدرت تفکرش را از دست داده بود.

بی‌اراده به جانب دیگر تقاطع نگاه کرد و مردی را دید که وقت دویدن به سوی آنها بارانی‌اش را از تن در می‌آورد.

جهانگیر بی‌اینکه رمقی برای حرف زدن داشته باشد،نگاه کرد و تنها چند ثانیه بعد بود که شجاع‌الدین بی‌توجه به خیابانی که از صدای کش‌دار ترمز ناگهانی جهانگیر هنوز گرفتار بهت بود، بارانی‌اش را روی شانه‌های پری‌ناز انداخت و بعد تن خیس و باریک او را در آغوش کشید و بی‌اینکه حرفی بزند، امنیت آغوشش را به وجود لرزان دخترک بخشید.

پری‌ناز یک‌باره نفس کشید؛ تند و پی‌درپی!
انگار هوا کم آورده بود. دست‌هایش را روی شانه‌ی شجاع‌الدین گذاشت و با بغضی که امروز برای هزارمین بار آب می‌شد، عطر تن شجاع را نفس کشید.

شجاع‌الدین دستش را دور کمر پری‌ناز حلقه کرد و او را به سوی فیات برد، اما نگاه خیره‌ی جهانگیر با آن دو کش آمد و دید که مرد قدبلند و غریبه در فیات را برای دختر جوان باز کرد و بعد با قدم‌هایی تند ماشین را دور زد.

جهانگیر نفسی کشید و بالاخره چشم از فیات گرفت. حرکت کرد، اما هنوز درگیر مرد غریبه‌ای بود که وسط خیابان بارانی، بی‌خیال اهل گذر، دخترک عمارت مستوفی را در آغوش کشیده بود.

#جرعه_چین
#آزیتا_خیری

یه تخفیف عالی داریم میتونید بجای حق عضویت ۶۰،۰۰۰ تومان با ۵۰،۰۰۰ تومان عضو داستان بشین.

اگه قصد عضویت دارین لطفا به ادمین زیر پیام بدین🌺
@doost6565

کانال عمومی نویسنده:
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg

کانال رسمی آزیتا خیری

16 Nov, 08:51


قربانی یه عشق اشتباه شده بودم با یه آدم اشتباه...
وقتی به خودم اومدم که برای نجابتم می‌جنگیدم. عشقم تبدیل به نفرت شد و بهشتی که در اون بودم تبدیل به جهنم.
همه‌ی نزدیکانم از من دست کشیدن و هیچ کس پیگیری نکرد که من چرا به اینجا رسیدم.
دور شدم اما برای برداشتن نقاب از چهره‌ی تک تک کسایی که منو به این راه کشوندن، تلاش کردم و حالا بعد از چهار سال برگشتم در حالیکه ناخواسته همسفر کسی شدم که روزگاری ساده‌لوحانه از عشقش گذشتم اما .....
https://t.me/+gU7FzwZtzUg4YmQ0
https://t.me/+gU7FzwZtzUg4YmQ0

کانال رسمی آزیتا خیری

06 Nov, 13:32


آن وقت‌ها چند سالش بود؟ نوزده، بیست، فرقی هم نمی‌کرد. مهم دیوانگی امینه بود که وقتی نام مهرانگیز را از زبان او شنید اولش پس افتاد و بعد زمین و زمان را به‌هم دوخت که نشود، که پسر بزرگش به قول خودش فریب مکر دختر یدی را نخورد، که آینده‌اش را کنار دختر رعیت تباه نکند، اما نشد!
دل او رفته بود برای چشم‌های آهووش مهرانگیز و از قِبَل معاشرت پنهانی او و دختر یدی در کوچه پس‌کوچه‌های جنوب شهر بود که چشم فرخ به سودابه افتاد.

دو دوست بودند از دو خانواده‌ی نام‌ور که دل به دختران کارگر پارچه‌بافی نایب سپرده بودند!


#جرعه_چین
#آزیتا_خیری

یه تخفیف عالی داریم میتونید بجای حق عضویت ۶۰،۰۰۰ تومان با ۵۰،۰۰۰ تومان عضو داستان بشین.

اگه قصد عضویت دارین لطفا به ادمین زیر پیام بدین🌺
@doost6565

❤️از اخرین لحظات تخفیف جا نمونین❤️

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 18:07


عیارسنج جرعه چین

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:57


سلام امیدوارم حالتون خوب باشه بعد یه مدت طولانی یه تخفیف خوووب برای رمان #جرعه_چین داریم😍😍😍
عیارسنج و خلاصه داستان داخل کانال هست
میتونید مطالعه کنید.
۱۵۰ پست از داستان در کانال خصوصی پارتگذاری شده
تم داستان عاشقانه معمایی و در بستری از تاریخ در سالهای ۱۳۲۰ میگذره.
از الان تا مدت ۳ روز میتونید بجای حق عضویت ۶۰،۰۰۰ تومان با ۵۰،۰۰۰ تومان عضو داستان بشین.

اگه قصد عضویت دارین لطفا به من پیام بدین چون دیگه به این زودیا تخفیف نداریم😊
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:55


🎧 جستجوی موزیک در آهنگیفای

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:55


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_سی_و_دو
اصغرآقا و آقاناصر و آقا ابوالفضل هم حالا وسط غائله هستند و صدیقه‌خانم و هاجرخانم و چند نفر دیگر با چادری روی سر و دمپایی توی پا دارند نگاه‌مان می‌کنند.
شیوا فریاد می‌زند: همَه‌یی این غائلَه زیر سر میناس! جماعت دخترَ شیردستَه نگرفتیمان برا برادرشوورم بعد بیست سال زهرشَه ریخت بِشِمان...!
صفیه‌خانم مدارا را کنار می‌گذارد. جلو می‌رود و وسط جیغ‌جیغ شیوا محکم توی دهانش می‌کوبد. شیوا منگ و مات نگاهش می‌کند و من درمانده از غائله‌ای که از کنترل خارج شده، سر می‌چرخانم. نمی‌دانم شیوا حرمت گیس سفید صفیه‌خانم را نگه داشته یا زورش به پیرزن نمی‌رسد. حالا موهایش میان دست صفیه مشت شده و جیغ‌هایش دردآلود شنیده می‌شود. خان‌جان می‌خواهد برود جلو، اما صدیقه‌خانم راهش را سد می‌کند و از آن سو هاجرخانم و اعظم‌خانم سعی دارند شیوا را از زیر دست‌های صفیه‌خانم کنار بکشند.
خسته‌ام!
هر طرف که سر می‌چرخانم کسی یقۀ دیگری را گرفته و فریاد و فحش محله را پر کرده. میان آن شلوغی کسی بازویم را می‌کشد. به عقب برمی‌گردم. مجابی شبیه خودش نیست!
دگمۀ پیراهنش کنده شده و موهایش به‌هم ریخته. نفس‌زنان و عصبی می‌پرسد: خبر نداری اینا کجا رفتن؟
نومیدانه سر تکان می‌دهم. کارتی کف دستم می‌چپاند و می‌گوید: خبری گرفتی بهم زنگ بزن.
و می‌رود سوی شاسی‌اش که جلوی خانۀ آقاابراهیم پارکش کرده. حالا حسن شیردست در حصار دستان آقانبی‌ست و باقر محصور میان دستان آقاناصر آقاحجت فحش می‌دهد: حروم‌لقمَه‌یی دَیو.... بی‌شرفِ قرمسا... مِرم از تولَه‌یی بی‌همه‌چیزت شکایت مِکنم...فکر کردی با هوارهوار مِشَد برا پسر بی‌ناموست زن ببری خانَه؟!
حسن بلندتر از او نعره می‌زند: حسن نیستم اَیَه بذارم دخترتَه بندازی به پسر مهندسِم... بی‌همه‌چیز خودتی و جد و آبادت.. بی‌شرف... حروم‌لقمَه منِم یا تو که ترازوتَه دستکاری کردی تو هر کیلو سیب و گوجَه قد خون آقات از ملت پول مِکَنی؟! حروم‌خور!
باقر دوباره خیز برمی‌دارد سمت او، اما ناصر و حجت مهارش می‌کنند. فحش‌های هردویشان رکیک است و این یعنی خط بطلان روی امید بیست و چند ساله‌ام برای تمام شدن قهری که پوریا آن را هزارساله نامید.
آژیر ماشین پلیس روی فریادهایشان پخش می‌شود و من نومید و درمانده به سوی ماشین می‌روم. پوریا انگار روی صندلی خشک شده. کشیده‌ای که از باقر خورد دردناک بود؛ درست به تلخی کشیده‌ای که من هم یک‌وقتی توی همین کوچه از حسن شیردست خوردم. بد است که پوریا حالا درست سر جای من ایستاده!
***

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:55


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_سی_و_یک
پوریا مثل مجسمه کنارم نشسته. حتی دیگر دستمالی هم به دماغش نمی‌کشد و من وقتی ترمز می‌کنم گذرا نگاهی هم به او می‌اندازم. می‌توانم خون خشک‌شده را زیر بینی‌اش ببینم. لاکردار هنوز هم دست‌های سنگینی دارد. از ماشین که پیاده می‌شود دکتر مجابی را می‌بینم که جلوی در خانۀ شیردست ایستاده و با صفیه‌خانم حرف می‌زند. می‌روم سوی در و کلید می‌اندازم و کمی بعد خان‌جان نشسته میان تشک گل‌دارش به جانم غر می‌زند: گفتیمان این یکی زبان ندارد، وِزَه نی، اما انگاری غلط کردیمان! این یکی اَ همَه دودَرَه‌بالام‌تر بوده اس!
بی‌اینکه با او یکه‌به‌دو کنم می‌روم سوی اتاق و در کمد را باز می‌کنم. نه چادرش هست، نه مانتو و ژاکتش و نه ساکش. جای خالی‌اش دلم را خالی می‌کند. هدیه امانت امید است، امانت کمال و من حتی نمی‌دانم کی، کجا رفته!
بی‌مکث شماره‌اش را می‌گیرم. اپراتور امروز جهد کرده دیوانه‌ام کند. سر و صدای کوچه میخکوبم می‌کند. می‌روم سوی پنجره و پرده را کنار می‌زنم و باقر را می‌بینم که گَل حسن شیردست را چسبیده. خان‌جان بلند ناله می‌کند: واویلا... بیا برو ببین کوچَه چه خبر شدَه اس!
می‌دوم سوی در و پاشنۀ کفش‌هایم را می‌خوابانم و می‌روم توی کوچه. حسن کی رسیده و باقر کی او را خِرکِش کرده نمی‌دانم. آن میان دکتر مجابی سعی دارد از هم سوایشان کند. پوریا هنوز مثل مجسمه توی ماشین نشسته و بی‌حالت نگاه‌شان می‌کند.
می‌روم جلو و تقلا می‌کنم باقر را عقب بکشم. شیوا جیغ می‌زند. نمی‌شنوم چه می‌گوید. مهم هم نیست. همین‌که موفق شده آرامش محله را به‌هم بریزد حتما کافی‌ست!
مجابی حسن را عقب می‌کشد، اما حسن کوتاه نمی‌آید. بی‌تعارف و بی‌ملاحظه می‌گوید: زوری کی عروس نَمِبَرَن! من دختر شما رَ نخوام برا پسرم باس کی رَ ببینم؟!
حرفش باقر را دیوانه می‌کند. از چنگم درمی‌رود و هم‌زمان که مشتش توی صورت حسن می‌نشیند، می‌غرد: من جنازَه‌یی دخترمم رو دوش پسرَه‌یی هیچی‌ندارَ تو نَمِذارم!
زورش از حسن بیشتر است و صدای چک و لگدش محله را برمی‌دارد. صفیه‌خانم ناتوان و وحشت‌زده فریاد می‌زند: کمک کنیتان... پسرَمَه کشت!
خان‌جان از جلوی در خانه‌مان جوابش را می‌دهد: صداتَه ببُر صفیه! این مصیت، درد دخترَ خانَه‌ماندَه‌ت اس... بو ترشیش مَلَه را برداشته اس!

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:54


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_سی
بغض‌کرده، عصبی، بی‌حوصله و اخم‌آلود جواب می‌دهد: شما حق دارین. بابام شکایت کنه دردسر می‌شه براتون. اما اگه خودم برم کسی نمی‌تونه مزاحم شما بشه.
از میز که دور می‌شود به بند کوله‌اش چنگ می‌زنم و در نگاه تلخ او، تلخ‌تر از خودش می‌گویم: من حوصله ندارم بچه. بشین صبحانه‌تو بخور.
طول می‌کشد تا غیظش بخوابد و پشت میز برگردد. به ساعت نگاه می‌کنم. از نه گذشته. می‌گویم: اگه کاری ندارین راه بیفتیم.
فرخنده زودتر بلند می‌شود. بعد خاطره است که می‌ایستد و سرآخر هدیه است که وقتی دارد کیفش را می‌گردد، مقابلم می ایستد. کیفم را برمی‌دارم و سرم را بالا می‌آورم و یک‌باره سه تا کارت بانکی، قرمز و طلایی و بنفش مقابلم می‌بینم. ابرویم بالا می‌پرد و پرسش‌گر نگاه‌شان می‌کنم. هدیه تعارف را کنار می‌گذارد و می‌گوید: من حساب می‌کنم.
فرخنده با عجله می‌گوید: دنگی بدیم بهتره.
خاطره آرام‌تر از بقیه می‌گوید: نوبتی هم می‌تونیم حساب کنیم.
گره ابروهایم باز می‌شود و لبخند آهسته روی صورتم جا می‌گیرد. می‌گویم: هر جا کم آوردم می‌گیرم ازتون.
هدیه تند می‌گوید: این‌جوری درست نیست.
و فرخنده کوتاه اعتراض می‌کند: خانوم!
سوئیچ را به هدیه می‌دهم و خودم به سوی پیشخوان می‌روم. مرد که کارت را به دستگاه می‌کشد، من از پشت شیشه به آن سه نفر نگاه می‌کنم. هدیه دارد برف شیشۀ ماشین را پاک می‌کند. فرخنده بی‌حوصله گلولۀ برفی درست می‌کند و خاطره اولین کسی‌ست که سوار می‌شود.
اندکی بعد پشت فرمان می‌نشینم و دعا می‌کنم پرایدخان نفس راندن تا تبریز را داشته باشد.
***

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:54


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_بیست_و_نه
سر تکان می‌دهم. او می‌رود و من به املتی که مشتری ندارد خیره می‌شوم. تعارف است یا بی‌میلی نمی‌دانم. اما هر چه هست، عصبی‌ام می‌کند. لقمه‌ای درست می‌کنم و به سوی خاطره می‌گیرم. بی‌اینکه نگاهم کند آن را می‌گیرد و بعد دست فرخنده است که به سوی نان می‌رود.
نفسی می‌کشم و برای هدیه چای می‌ریزم. لبخندش گرم‌تر از هوای برفی بیرون است.
لقمه‌ای توی دهانم می‌گذارم و می‌پرسم: چند ساعت راهه تا تبریز؟
او جرعه‌ای چای می‌نوشد و بعد عمیق نفس می‌کشد. نگاهم می‌کند و من هم به او چشم می‌دوزم. دنیاست دیگر! آن‌قدر لاکردار و نامرد که ما را میان این جادۀ یخ‌زده مقابل هم نشانده. لب‌هایش به آرامی تکان می‌خورد: با این هوا، ده یازده ساعت!
پلک می‌زنم و نگاهم بین فرخنده و خاطره می‌چرخد. روزهای آخر سال همیشه سرم در مدرسه شلوغ است.
باید مدرسه را برای اسکان نوروزی آماده می‌کردم و برنامۀ کاری معلمان را برای بعد از تعطیلات هماهنگ می‌کردم. حالا حتما در نبود من خانم حاج‌آقایی دور خودش می‌چرخد و خانم جلیلوند غر می‌زند و اخمِ و بی‌حوصلگیِ غیبتم را سر بچه‌ها خالی می‌کند.
نگاهم روی صورت فرخنده می‌ماند. تکلیفم با او روشن نیست. شوخی که نیست!
امانت مردم را برداشته‌ام و با خودم می‌کشم ناکجا! پدرش می‌تواند شکایت کند که آن وقت به هر پلیس راهی برسیم فاتحه‌ام خوانده است.
نامطمئن و بلاتکلیف می‌پرسم: آروم نشدی فرخنده‌جان؟
پلک نمی‌زند. خیره نگاهم می‌کند و بعد به سردی می‌پرسد: چرا می‌پرسین؟
توضیح سوالش ساده نیست. به دست‌هایم نگاه می‌کنم و به دنبال کلمات می‌گردم، اما هدیه پیش‌دستی می‌کند و می‌گوید: الآن حتما همه دارن دنبالت می‌گردن.
فرخنده با تأنی چشم از او می‌گیرد و به سوی من برمی‌گردد. لحنش تلخ است. می‌گوید: باشه... شما رو تو دردسر نمی‌ندازم!
کوله‌اش را برمی‌دارد و من بی‌حوصله می‌گویم: بشین!

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:54


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_بیست_و_هشت
پشت فرمان می‌نشینم و به کاپوت بالازدۀ ماشین زل می‌زنم. چهار نفریم گرفتار سکوت!
موبایلم را برمی‌دارم، اما زود پشیمان می‌شوم. می‌اندازم کنار دنده و بی‌حوصله می‌گویم: از اینجا دربیائیم می‌ریم یه چی می‌خوریم.
باز هم جوابم سکوت است. اندکی بعد مرد تتودارِ ابرو تمیزکرده کاپوت را پایین می‌زند و من با کیف پولم پیاده می‌شوم. سرمای هوا استخوان‌سوز است یا به قول قزوینی‌ها «فقیر عریان‌کن»!
بدتر این‌که هر چقدر به سمت شمال می‌رویم سردتر هم می‌شود و من نمی‌دانم با بخاری نیمه‌جان این پراید خسته تا کجا می‌توانیم دوام بیاوریم.
از پمپ بنزین خارج می‌شوم. باز هم کسی حرفی نمی‌زند و همین عصبی‌ام می‌کند. از کمربندی می‌پیچم توی شهر و بی‌وسواس جلوی اولین صبحانه‌سرا می‌ایستم. کمربندم را که باز می‌کنم آمرانه می‌گویم: بیائید پایین!
کمی طول می‌کشد تا روی صندلی‌ها جابه‌جا شوند و بعد هر کدام سلانه‌سلانه و کرخت از ماشین پیاده می‌شوند. هیچ خوب نیست که در این سفرِ ناخواستۀ یک‌باره هم ناچارم مدیر باشم.
بعد از سال‌ها نمایش یک زن مستقل و مدیر، حالا دوست دارم روی مبل خانه‌ای که از تمیزی خانه‌تکانی برق می‌زند، پشت پنجرۀ برفی بنشینم و کسی نازم را بکشد. نمی‌گویم محمد! نه حالا که همسرش این‌جا کنارم نشسته و خیره به شیشۀ برفی صبحانه‌سرا فکر می‌کند.
به‌ خاطره نگاه می‌کنم و او شال پشمی‌اش را تا زیر گونه‌اش بالا می‌کشد. نه‌چندان بلند می‌گویم: باید ببرمت دکتر!
بی‌حرف سر تکان می‌دهد؛ یعنی که نه!
نگاهم می‌چرخد سوی فرخنده. برعکس خاطره گریه نکرده، اما در عمق چشمانش غم بیداد می‌کند. این‌بار به نیم‌رخ هدیه نگاه می‌اندازم و باز هم بی‌اینکه بخواهم ذهنم به‌هم می‌ریزد.
مرد سیبیلوی صبحانه‌سرا لباس سفید به تن دارد. کلاه سفیدی هم روی سرش گذاشته که اگر چرکش و آن چند لکۀ روغنش را نادیده بگیرم، می‌توانم دل بدهم به املتی که روی میز می‌گذارد.
سبد نان را کنار ماهی‌تابه می‌گذارد و بی‌حوصله می‌پرسد: چیز دیگه‌ای نمی‌خواین؟

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:53


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_بیست_و_هفت
پشت فرمان می‌نشینم و آهسته می‌روم سوی تعمیرگاه آن سوی پمپ بنزین. کسی حرفی نمی‌زند. تنها گاهی صدای فین‌فین خاطره روی اعصابم می‌رود. تقصیر خودم است. نتوانستم یادش بدهم که مشکلاتش را با گریه حل نکند.
بی‌حرف پیاده می‌شوم و به سوی تعمیرکار می‌روم. دارد روی موتور دویست و شش سفیدی کار می‌کند. بوی گازوئیل و روغن سوخته دماغم را پر می‌کند. می‌گویم: خسته نباشی اوستا!
بلند می‌گوید: استارت بزن!
و بعد از ماشین که دور می‌شود تازه می‌فهمم یک جوان سی و دو سه سالۀ خوش‌چهره و جوان است.
می‌پرسم: یه نگاه به پراید می‌ندازی؟ مسافریم. ببین راست و ریسه یا نه.
صدای کار کردن درجای دویست و شش فضا را برداشته. دست‌هایش را با دستمال کثیفی پاک می‌کند و وقتی به سوی پراید می‌آید می‌پرسد: با این می‌رید سفر؟!
حرفش دلم را خالی می‌کند. می‌خواهم چیزی بگویم، اما خودش با خنده ادامه می‌دهد: ظاهرش که خسته‌ست... کاپوتو بده بالا.
اندکی بعد تا کمر روی موتور خم شده و نمی‌دانم چه‌کار می‌کند. از کنار کاپوت به ماشین نگاه می‌اندازم. هدیه به صندلی تکیه داده و به بیرون زل زده. فرخنده اخم کرده و خاطره...
دیدن کبودی گونه و پلکش دیوانه‌ام می‌کند.
مرد جوان به سوی تعمیرگاه می‌رود و کمی بعد با ابزارش برمی‌گردد. هوای تاکستان از قزوین سردتر است. دست‌هایم را به‌هم می‌مالم و او وقت باز کردن کارتن قطعه‌ای می‌گوید: شما بشین تو ماشین حاج‌خانوم. سرده هوا!
ابروهایم بالا می‌پرد و یک‌باره خنده‌ام می‌گیرد. مرا حاج‌خانم صدا کرد!
مردک نادان!
مگر من چند سالم است؟!
می‌خواهم حرفی بزنم، اما پشیمان می‌شوم. چه اهمیتی دارد که این تعمیرکار با تتوهای گردنش و ابروهای تمیزکرده‌اش بداند که من چهل و دوسه سال دارم و مجردم و هنوز از زندگی چیزی نفهمیده‌ام؟!

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:53


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_بیست_و_شش
منگ و گیج می‌پرسم: هدیَه خانَه نی؟!
صدایش بالا می‌رود: مِگم نی! میَه با تو نی؟
دستم را روی سرم می‌گذارم و به قدم‌های تند باقر زل می‌زنم. دارد از مدرسه برمی‌گردد و شیوا مثل جوجه‌ای که مادرش را گم کرده باشد به دنبالش می‌دود.
نگرانی ولم نمی‌کند. بی‌خداحافظی تماس را قطع می‌کنم و باقر بی‌حرف از کنارم می‌گذرد. نگاه پر از غیض شیوا را به پوریا می‌بینم و بعد باز هم اپراتور ادایی همراه اول می‌ریند به اعصابم. پوریا در ماشین را می‌بندد و همان وقت ماشین حاج‌باقر از کنارمان رد می‌شود. پوریا می‌رود سوی پیاده‌رو و من با موبایلی که مرتب به اپراتور وصل می‌شود، عصبی که نه، دیوانه و ناآرام صدا می‌زنم: پوریا!
اخم‌آلود نگاهم می‌کند و من به ماشین اشاره می‌کنم: بشین بریمان!
اخم‌کرده می‌خواهم برود. حوصله ندارم. می‌روم سمتش و بازویش را می‌گیرم و وقتی می‌کشمش سوی ماشین دوباره اپراتور توی گوشم ور می‌زند: دستگاه مشترک...
پشت فرمان می‌نشینم و پایم روی پدال گاز می‌رود. دستگاه مشترک مورد نظر و زهرمار!
***
بوی بنزین را دوست دارم!
آقاجانم ماشین نداشت. یک دوچرخۀ بیست و هشت داشت که ترکش همیشۀ خدا خورجین بود و من هیچ‌وقت نفهمیدم توی آن چه چیزی نگه می‌داشت. بعدها که حسن‌داداش موتور خرید، عاشق این بودم که ترک موتورش بنشینم و او بنزین بزند و من از بوی آن مست شوم. نمی‌دانم فاطمه کجا خوانده بود که علاقه به بوی بنزین و خاک به‌خاطر فقر آهن است که اگر راست گفته باشد من هنوز هم از آهن فقیرم!
نازل را سر جایش می‌گذارم و کارت را به دست اپراتور پمپ بنزین می‌دهم. رمزم را می‌پرسد و من وقتی می‌گویم «سیزده پنجاه و نه»، نگاهم دوخته به سه زن و دختری‌ست که توی پراید خسته‌ام نشسته‌اند و معلوم نیست تا کجا می‌توانم آنها را کول کنم!
هنوز از شوک حرف‌های فرخنده بیرون نیامده‌ام. پلک که می‌زنم باقر زربافان است که تمام‌قد میان سیاهی ذهنم می‌ایستد. لبخند به لب دارد، گاهی بی‌حالت فقط نگاهم می‌کند و گاهی میان آن تاریکی حلقۀ دست شیوا را دور بازویش می‌بینم.

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:53


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_بیست_و_پنج
کسی به شیشه می‌زند و من به طرفش برمی‌گردم. باقر اخم کرده. با مکث از پوریا چشم می‌گیرد. شیشه را پایین می‌کشم و او با صدای خشکی که ماحصل دود کردن بی‌وقت سیگار است، می‌پرسد: من خانِم مدیرَه ندیدم یا کلا نیامدَه اس؟
گیج از حرف‌های پوریا لب می‌زنم: نیامدَه اس انگار.
نفسش، همۀ هیکلش بوی زهرمار سیگار می‌دهد. بلاتکلیف نگاهی به اطراف می‌اندازد و بعد یک‌باره به سوی مدرسه راه می‌افتد. پوریا زودتر از من پیاده می‌شود و با دستپاچگی می‌گوید: مدرسه نیست حاج‌باقر...
باقر بی‌مکث و بی‌فکر راه رفته را برمی‌گردد؛ خشمگین و عصبی! به پوریا مهلت نمی‌دهد. دستش که به هوا می‌رود من بی‌امان صدا می‌زنم: باقر!
بی‌فایده است. صدای کشیدۀ محکم باقر در بهت خیابان بلوار می‌پیچد و نگاه ناظم و چند دانش‌آموز به سوی ما کشیده می‌شود. کسی دوان‌دوان به طرف‌مان می‌آید. باقر بی‌توجه به وضعیت‌مان یقۀ پوریا را می‌گیرد و می‌غرد: شیطانَه مِگَد همچین بِچِرپانمِت کی یکی اَ در بخوری یکی اَ دیوار! مرتیکَه‌یی بی‌غیرت... هر چی دهن بستِم جلو خودِمَه گرفتم کی به اینجا نکشَد تو ول نکردی؟! بی‌ناموس حرام‌لقمَه... تو اصلا غلط کردی، گهَ اضافَه خوردی آمدی سراغی دختر من! تو گه خوردی بی‌خبر از کس و کارش زیر گوش دخترَه‌یی نفهم من ورور کردی... بزنِم لهت کنم حرام...
شیوا بازوی باقر را می‌گیرد و می‌کشدش عقب. پوریا سرش را پایین انداخته و دستمال کاغذی مچاله‌ای که زیر دماغش گرفته خیس خون است. حرفی نمی‌زند و من در نیم‌رخ بی‌رنگ و مات او خودم را می‌بینم؛ وقتی حسن‌ شیردست وسط کوچه چسبانده بودم به دیوار و با دستی که به هوا رفته بود غریده بود «چشاتَه درمی‌آرِم اَیَه یه دفعَه‌یی دیَه اسم همشیرَه‌یی منَه به دهنت بیاری‌تان...!»
شیوا شوهرش را عقب می‌کشد و معنادار می‌گوید: بریمان حاجی... مِزنی یه بلایی سرش می‌آد صدتا صاحاب پیدا مِکنَد!
باقر با خشم از پوریا نگاه می‌گیرد و با دست‌هایی که مشت کرده به سوی مدرسه می‌رود. شیوا هم به دنبالش راه می‌افتد. می‌خواهم همراه‌شان بروم، اما زنگ موبایل امیدوارم می‌کند به اینکه شاید فرخنده از خر شیطان پایین آمده، اما فرخنده نیست. خان‌جان است. حوصلۀ او را ندارم، اما نمی‌توانم نادیده‌اش بگیرم. جواب می‌دهم: سلام.
صدایش شاکی و ناراحت است. می‌پرسد: هدیَه با تو اس؟
ابروهایم به هم می‌چسبد و بی‌اراده می‌گویم: ها؟!
بی‌حوصله می‌شود و می‌گوید: باقر منَه آورد خانَه... رسیدم مِبینم جا ترَه و بچَه نی! ترسیدی زنت یه لقمه ناهار بار بذارَد؟ کجا بردی دخترَه رَ؟!

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Nov, 14:52


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_بیست_و_چهار
در سرمای منفی چند درجۀ خیابان بی‌هدف کنار هم توی ماشین نشسته‌ایم و زل زده‌ایم به درهای باز دبیرستان توحید.
هم‌کلاسی‌ها و هم‌مدرسه‌ا‌ی‌های فرخنده با لباس‌های یک‌شکل می‌روند داخل و من و پوریا میان آنها امیدوارِ یک معجزه‌ایم، اما نه مینا می‌آید و نه فرخنده.
نگاهم تا ساعت مچم پایین می‌آید. نزدیک هشت است و از آنها خبری نیست. شمارۀ مینا را می‌گرم. مثل یک ساعت گذشته خاموش است، فرخنده هم!
روی صندلی جابه‌جا می‌شوم و پوریا با تردید می‌پرسد: چرا نیومدن؟ عمه هر روز این موقع مدرسه بود.
دوباره روی نامش کلیک می‌کنم و دوباره اپراتور اداییِ همراه اول می‌ریند به اعصابم.
به طرف پوریا برمی‌گردم و اخم‌آلود می‌پرسم: دیشب چی شده اس که یهویی فهمیدی برا بچَه‌یی برادرِم کمی؟! این مدت که دور از چشم همَه دستشَه مِگرفتی تو کوچَه خیابان مِچرخاندیش این حرفا نبود کی!
پوریا غم‌آلود از من نگاه می‌گیرد و صدای من بالا می‌رود: ادا هنرپیشه‌های دوزاری سینما رَ برا من درنیار. به کلام مِگی ختم کلام!
ناظم مدرسه جلوی در ایستاده و دخترها به او که می‌رسند خنده و نگاه‌های شوخ‌شان را جمع می‌کنند. پوریا به روبه‌رو زل زده؛ نمی‌دانم به ناظم و مدرسه یا جایی دورتر، گم‌تر، پرت‌تر! اما کمی که می‌گذرد لب‌های خشکش را به‌هم می‌مالد و می‌گوید: دیشب آخر وقت شیواخانوم زنگ زد به من خواست با بابام حرف بزنه. نفهمیدم بین‌شون چه حرفی شد، اما بابام از حیاط که برگشت یه آدم دیگه بود. حرف فرخنده...
اخم می‌کنم و او یک «خانوم» می‌نشاند کنار اسم دختر باقر. می‌گوید: حرف فرخنده‌خانم که می‌اومد وسط همیشه دعوا می‌کرد، داد می‌زد، اما دیشب... دیشب رفت قرآن رو آورد گذاشت جلوم!
سرم کج می‌شود و گوشۀ ابرویم بالا می‌پرد. پوریا غمگین و بی‌حوصله ادامه می‌دهد: بابام دیشب بین من و خودش، قرآن گذاشته...!
نگاهم می‌کند و با لحنی درمانده ادامه می‌دهد: من نمی‌دونم چی شده ممدآقا... اصلا نمی‌دونم این قهر هزارساله به شما و عمه‌م مربوطه یا نه، اما... بابام به قرآنی که وسط خونه بود قسم خورد که اگه... اگه فرخنده عروسش بشه زندگی‌مون از هم می‌پاشه!
چرا حرف‌هایش را نمی‌فهمم؟! چرا این قهر کهنه سر نمی‌آید؟! چه کینه‌ای‌ست که حسن را تا آتش زدن خرمن آرزوهای تک‌پسرش جلو می‌کشد؟!

کانال رسمی آزیتا خیری

26 Oct, 09:01


من تو مدرسه شاهد درس خوندم
نود درصد همکلاسیام فرزند شهید بودن و غالب خاطره‌هایی که تعریف می‌کردن نحوه اطلاع‌شون از شهادت پدراشون بود.
بچه‌های هشت نه ساله‌ی کلاس دومی و کلاس سومی با هیجان تعریف می‌کردن که چطور یه روز دم ظهر یا سر شب دوست و هم‌رزم پدرشون می‌اومدن جلوی خونه و ساک و وسایل جامونده از پدر رو بهشون تحویل می‌دادن و‌ بغضی و گریه‌ای و... تمام.
خاطره‌بازی‌های کودکانه با هیجان شروع می‌شد و با گریه به انتها می‌رسید.
من مادران جوونی رو دیدم که بیست سال نداشتن اما تنها مونده بودن.
من معلمی رو دیدم که وقت خوندن املا از تکرار کلمه بابا پرهیز می‌کرد.
من دختری رو دیدم که به خاطر ازدواج مجدد مادر ازش متنفر بود.
من همکلاسی‌ای داشتم که خواهر نوزادش شب بمباران تب کرد. پدرش جبهه بود و میون بمبارون امکان بردنش به بیمارستان نبود و نتیجه آسیب مغزی بود که بهش وارد شد و امکان یک زندگی سالم رو ازش گرفت.
من و همه ما تو اون مدرسه از جبهه دور بودیم اما درست وسط جنگ بودیم.
جنگ ما پذیرش شرایطی بود که بهمون تحمیل شده بود؛
پذیرش مادری که ناخواسته و بی‌رحمانه تنها مونده بود،
پذیرش مردی که قرار بود جای پدر رو بگیره،
پذیرش شرایط غمگین و نفس‌گیر خونه،
پذیرش تفاوتی که با بچه‌های دیگه داشتیم و البته که همه چیزهایی که نوشتم یک‌هزارم رنجی نیست که همه ما کشیدیم.
بچگی من و ما تو جنگ نابود شد.
سال‌هایی که می‌تونست تو امنیت و آرامش بگذره برای ما تبدیل شد به سیاه‌ترین خاطرات زندگی.
من هنوز از آسیب اون سال‌ها رها نشدم و هر صدای بلند و هر فریادی پرتم می‌کنه به وحشت سال‌های پناهگاه و آژیر خطر و بی‌پناهی و ترسی که تموم نمی‌شه...
دو سه سال بعد از اتمام جنگ پدرم از اسارت برگشت.
همه سال‌های جوانیش در جنگ و در اسارت گذشته بود و وقتی برگشت بیمار و رنجور بود.
مادرم غمگین و عصبی بود، ما با پدر غریبه بودیم و مدت‌ها طول کشید تا خواهر نوجوانم حضور پدر رو باور کرد و پذیرفت که مقابلش حجاب نداشته باشه.
داروهایی که پدرم مصرف می‌کرد و قرص‌های اعصابی که مادرم می‌خورد هیچ وقت از روی میز آشپزخونه جمع نشد.
شکافی که بین ما افتاد هیچ وقت از بین نرفت.
ما نماد یک خانواده جنگ‌زده‌ایم.
هزاران کیلومتر از مناطق جنگی دور بودیم، اما آسیب‌ جنگی که با احتساب سال‌های اسارت پدر برای ما یازده سال به طول انجامید تا همین حالا با ماست.
ما هنوز غمگینیم
هنوز یادآوری خاطرات اون سال‌ها رنج‌مون می‌ده
هنوز تبعات شب‌های بمباران با ماست و این شب‌ها تکرار وحشت اون حادثه از توان ما خارجه.
من
و خیلی از ما که رنج اون سال‌ها رو با همه وجود درک کردیم می‌دونیم که جنگ به هر دلیلی که باشه خوشحالی نداره.
جنگ یعنی ویرانی، یعنی مرگ، یعنی غریبی و ترس و بی‌پناهی و خون و جراحت
و من الان نه به‌عنوان دخترکی که شب‌های هفت‌سالگی آرزوش برگشت پدر بود، بلکه به‌عنوان مادری که دو دختر تو سن و سال اون روزهای خودش داره، آرزو می‌کنم این وحشت متوقف بشه.
من ترسیدم و الان تنها چیزی که می‌خوام اینه که خاطره‌های تلخم، تجربیات دخترانم نباشه.
#خیری
#موقت

کانال رسمی آزیتا خیری

15 Oct, 07:37


_این‌جا چی‌کار دارین خانوم؟!

پری‌ناز وحشت‌زده به عقب چرخید و با دیدن هیبت مردانه‌ای که در آن نور اندک چهره‌اش به وضوح قابل رویت نبود جیغ کشید. هم‌زمان نگاهش دوید سمت دیوار و با دیدن موشی که به تندی بالا می‌رفت جیغ دوم را بلندتر کشید.

شجاع‌الدین بی‌اختیار فاصله‌ای را که بین‌شان بود پر کرد. یک‌دستش دور کمر او حلقه شد و دست دیگرش را روی دهان او گذاشت و وقتی چشم‌هایش از اخم آکنده بود تشر زد:
_هیس... چیزی نیست، فقط موشه!

تپش‌های تند قلب پری‌ناز را حس می‌کرد و دودو زدن نگاهش را می‌دید، اما بی‌اینکه اراده‌ای داشته باشد، نگاهش در صورت او به گردش درآمد.

پری‌ناز ناآرام بود. بعد از مدت‌ها برگشته بود به دفتر قدیمی روزنامه‌ی پدرش به این امید که بتواند اراده‌اش را برای پیگیری عاملان قتل او جزم کند، اما یک‌باره افتاده بود توی بغل مردی که چهره‌اش عجیب آشنا بود!


پری‌ناز با اخم غلیظ پرسید:

_به حکم کدوم مأمور و مفتشی، بی‌اذن و اجازه پا گذاشتی تو دفتر پدرم؟

واژه‌ی «پدرم» مثل افتادن سنگی کوچک در برکه‌ی آرام ذهن شجاع‌الدین پژواک یافت.
.
شجاع‌الدین با لحنی ناباور صدا زد:
_پری‌ناز!

قدمی جلو رفت و پری‌ناز منگ و حیرت‌زده به عقب برگشت.
شجاع‌الدین نفس عمیقی کشید و با صدایی شبیه به نجوا گفت:

_اسم عروسکت طلا بود. تو خاله‌بازی با قمر عروسک‌تو که می‌خوابوندی بهش می‌گفتی هر وقت بیدار بشه باباشجاع هم رسیده... نذری‌پزون داشتیم پری‌ناز، یادته؟

لب‌های پری‌ناز بغض‌آلود از هم کشیده شد. لبخندش با اشکی که روی گونه‌اش می‌چکید هم‌زمان شد. میان لبخند و گریه لب زد:

_بچه بودم، نمی‌فهمیدم چی می‌گم... شجاع‌الدین!

به چشم‌های شجاع‌الدین زل زد و با دلی تنگ گفت:

_یه عمری هر طرف‌و نگاه کردم فقط غریبه دیدم. میون این غریبه‌ها دلم به تو خوش بود. ناغافل کجا رفتی وسط اون روزای سیاه؟

شجاع‌الدین او را به سینه‌اش چسباند و میان هق‌هق خفه‌ی گریه‌ی او با صدایی آرام جواب داد:

_رفتنم به میل خودم نبود، اما...

موهای نرم او را از پیشانی‌اش کنار زد و پری‌ناز میان حرفش رفت:

_وقتی پدر و مادرم رفتن حسودی کردم به هر دختری که یه برادر بزرگ‌تر داشت... آقاجونم تو رو پسر خودش می‌دونست... خوبه برگشتی شجاع... الآن حس می‌کنم میون غریبه‌ها پشتم به تو گرمه، به برادری که هیچ‌وقت نداشتم.

خندید. گریان خود را عقب کشید و در نگاه ساکت شجاع‌الدین با حالی بی‌رمق شیطنت کرد:

_اونم برادری که آجانه! فکر کنم با تو حتی دلم بخواد برم دزدی!


#جرعه_چین عاشقانه‌ای از دل تاریخ
جدیدترین اثر #آزیتا_خیری
برای اگاهی از شرایط عضویت لطفا به ادمین زیر پیام بدین🌺
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

15 Oct, 07:37


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_بیست_و_سه
گمان می‌کنم هدیه می‌خواهد ساکش را بردارد یا شاید هم خداحافظی کند، اما او در سکوت کنارم می‌نشیند و چادرش را روی سر مرتب می‌کند و مثل من زل می‌زند به شوفری که دارد در اتوبوس را می‌بندد. لحظه‌ای بعد خاطره درست پشت سرم جا می‌گیرد. دستم با سستی به طرف سوئیچ می‌رود. می‌خواهم استارت بزنم. نگاهم دوخته به سوئیچ سیاه‌رنگ پراید است. همان وقت گوشم پر می‌شود از صدای دری که بسته می‌شود و متعاقب آن معجونی معلق بین بوی عطر و بوی تن و بوی برف در فضای بستۀ ماشین می‌پیچد. اتوبوس راه می‌افتد. من هم راه می‌افتم. کسی حرفی نمی‌زند. زانوی دردناکم را روی پدال گاز فشار می‌دهم. اتوبوس کمی سرعت می‌گیرد و بعد از پل به راست می‌پیچد. من هم به راست می‌پیچم!
صدای گریۀ آرام فرخنده گوشم را پر می‌کند، اما مهم نیست. عادت می‌کند. درست مثل من که به بی‌وفایی عادت کردم و به نامردی!
پشت به پشت اتوبوسی که پلاک تبریز دارد می‌رانم. به مقصد فکر نمی‌کنم.
اصلا مهم نیست ته این راه به کجا می‌رسد. بعد از سال‌ها درست همین حالا وسط این جادۀ برفی، پشت فرمان پرایدی که معلوم نیست تا کجای این جاده جان راندن دارد، حصار را شکسته‌ام؛ حصار احمقانه‌ای که خودم نام عشق بر آن گذاشته بودم، اما عشق نبود! عادت بود!
عادت به دوست داشتن مردی که وسط جادۀ برف‌گیر زندگی رهایم کرد.
نفس بلندی می‌کشم و آینه را تنظیم می‌کنم. فرخنده و خاطره در سکوت پشت ماشین نشسته و به جاده‌ای که کم‌کم از شهر فاصله می‌گیرد زل زده‌اند. کسی مقصد را نمی‌پرسد. در این لحظه چیزی که مهم است رفتن است؛ رفتن و دور شدن و شاید از نو ساختن!

کانال رسمی آزیتا خیری

15 Oct, 07:37


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_بیست_و_دو
دستم روی زانوی متورم و خیسم مشت شده. نمی‌خواهم به بختی فکر کنم که از سر خودخواهی آدم‌هایی مثل باقر یا شیوا به رنگ شب درآمد.
فرخنده هنوز حرف می‌زند، اما من دیگر نمی‌شنوم. گوشم پر شده از وزوز خاطراتی که در گوشه‌وکنارش می‌توانم رد پررنگی از حاج‌باقر زربافان را ببینم. دهانم یک‌باره طعم زهرمار می‌گیرد؛ طعم تلخ موزهایی که شاگرد مغازه‌اش همین چند روز پیش توی ماشین چپانده بود.
دست هدیه را پس می‌زنم و به سختی بلند می‌شوم. گریه نمی‌کنم. حتی دیگر غمگین هم نیستم. هر چه که هست خشم است و... نفرت!
نفرت از همۀ آدم‌های آن کوچۀ لعنتی! همان‌ها که برایم تصمیم گرفتند، قضاوتم کردند و راهم را بستند. خاطره کنار هدیه ایستاده و هنوز می‌توانم سایه‌ای از فرخنده را وسط پیاده‌رو ببینم، اما دیگر چه فرقی دارد؟!
شیوا بختش را کنار باقر زربافان با پخش کردن عکس سرلخت من آن‌هم در محلۀ سنتی و مذهبی راه چمان دوقفله کرد و محمد پای پیش‌آمده‌اش را عقب گذاشت؛ مبادا که با عروسی با من آرامش زندگی برادرش به‌هم بخورد و من ماندم و پنجره‌ای که بیست و دو سال آزگار به آن دوخته شدم با امید و بی‌خبری و حماقت!
ماشین را دور می‌زنم و پشت فرمان می‌نشینم. اتوبوسی آرام نزدیک می‌شود.
شلوارم را آهسته بالا می‌کشم و به کبودی خون‌آلود زانویم نگاه می‌کنم.
اتوبوس جلوتر از پراید من توقف می‌کند و شوفر جوان روی رکابش می‌ایستد و به ترکی می‌گوید: تبریز بی نفر!
شلوارم را روی زانو پایین می‌کشم.
هدیه در ماشین را باز می‌کند. نگاهش نمی‌کنم. خیره‌ام به شوفر راننده که حالا به فارسی لهجه‌داری می‌گوید: تبریز یه نفر، حرکت!

کانال رسمی آزیتا خیری

15 Oct, 07:36


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_بیست_و_یک
حسرت‌زده و گریان می‌گویم: من خودتم فرخنده! آدم که به خودش دروغ نمی‌گه!
کوله‌اش را روی دوش بالا می‌کشد. حصاری که روی قلبش، عقده‌ها و خشمش کشیده بود انگار درست وسط پیاده‌روی میدان تهران‌قدیم کنار رفته. روی صورت خیسش دست می‌کشد و عنان‌گسیخته می‌گوید: عموممدم تو رو دوست داشت خانوم مدیر. بابامم تو رو دوست داشت... اگه... اگه یه عمری نشد اونی که می‌خواستی، چون خیلی‌ها بودن که نمی‌خواستن تو و عموم مال هم بشین... چون مادرم نمی‌خواست... عزیزم نمی‌خواست.. من نمی‌خوام عین تو یه عمری با غم و گریه زندگی کنم... نمی‌خوام خانوم شیردست!
به صورت رنگ‌پریده و خیسش خیره مانده‌ام، اما ذهنم چسبیده به جملاتش که در آن هوای سرد مثل تازیانه به روح و روانم می‌کوبد؛ مدام می‌کوبد و دردش تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. سرم بی‌اراده کج می‌شود و با نگاهی باریک به او زل می‌زنم. چرا نمی‌فهمم دخترک بی‌شعور از چه حرف می‌زند؟!
جسارت به خرج می‌دهد و قدمی جلو می‌آید و مثل کسی که کشف بزرگی کرده باشد، توی چشمم زل می‌زند و می‌گوید: بابام عاشقت بود خانوم‌شیردست... تو خونۀ ما همیشه حرف شما بود... هر وقت پدر و مادرم دعواشون شد اسم شما بود اون وسط... اگه عموممدم نتونست پا پیش بذاره به‌خاطر بابام بود... اگه زن عموم می‌شدین...
نمی‌شنوم! فقط می‌بینم که دهانش تندتند باز و بسته می‌شود و اشک از چشمانش جاری‌ست.
شیوا می‌دانست؟ از کِی خبر داشت؟ آن‌وقت که عکس بی‌حجابم را از آلبوم ما برداشت و به دست نیِّر داد، می‌دانست که پسر بزرگ زربافان...؟! سادات‌خانوم چه؟ او هم خبر داشت و برای به‌هم خوردن نامزدی من و پسرش اصرار کرد؟ محمد چه؟ به‌خاطر برادرش به من جفا کرد؟ عشق مرا ندید؟ کور بود؟!
پیشانی‌ام از درد دارد منفجر می‌شود. خودم چرا نفهمیدم؟ چرا نفهمیدم؟!
پلک می‌زنم و جایی میان خاطرات هفده‌سالگی‌ام باقر زربافان، با نگاه مردانه‌ای که ازم می‌دزدد، می‌گوید «این‌جا دم در وانستا... یا بیا خانَه‌یی ما یا برو خانه‌تان تا بگم فاطمَه بیاد...!»
دستم را روی حلقم می‌گذارم و باز هم باقر است که وسط خاطرۀ محوی از سیاهی شب‌های محرم، مقابل مسجد راه چمان قابلمۀ رویی خان‌جان را از دستم می‌کشد و می‌گوید «با زن‌ها برگردیتان خانَه... خودِم نذری‌تانَه می‌آرم...!»

کانال رسمی آزیتا خیری

15 Oct, 07:36


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_بیست
گوش نمی‌کند. نمی‌دانم؛ شاید هم نشنده. ترس بیشتر از آن است که فکر کند. از پشت سرم صدای پا می‌آید؛ صدای دویدن و نفس‌نفس. نگاه نمی‌کنم. چشمانم تنها خیره به فرخنده هستند که عین قرقی دارد دور می‌شود. نفسم می‌رود و یک‌باره تعادلم را از دست می‌دهم. جیغ بلندی می‌کشم و با زانو روی زمین می‌افتم.
درد استخوان‌سوز در جانم پخش می‌شود. چشمانم را محکم می‌بندم و نفسم از درد بند می‌آید. دست کسی روی شانه‌ام می‌نشیند. نفس ندارم. روی زانوی دردناکم دست می‌کشم و دستم خیس می‌شود. هدیه با نگرانی می‌پرسد: چیزیتون شد؟ می‌تونید بلند شید؟
بی‌رمق و ناتوان به دست خونی‌ام نگاه می‌کنم و بعد به روبه‌رو چشم می‌دوزم. فرخنده دورتر از من وسط پیاده‌رو ایستاده و با نگرانی نگاهم می‌کند. ناتوان و رنجور می‌نالم: نرو... بمون حرف بزنیمان.
صدایش از گریه خیس است. بلند و پریشان جواب می‌دهد: خانوم مدیر تو که موندی، تو که حرف زدی به کجا رسیدی؟!
پلک می‌زنم و جایی وسط سینه‌ام تیر می‌کشد.
او با گریه ادامه می‌دهد: پوریا هم نامرد بود؛ عین عموم!
نمی‌خواهم!
دوست ندارم حالا که هدیه کنارم ایستاده، دخترک احمق بی‌وفایی محمد را توی صورتم تف کند.
می‌گویم: فرار که راهش نیست فرخنده... بیا بذار حلش کنیم.
ناآرام می‌گوید: دستت به دستم برسه منو می‌بری تحویل بابام می‌دی. اونام منو زوری می‌شونن سر سفرۀ عقد پسرخاله‌م.
_به جان خان‌جانم نه!
_دروغ می‌گی خانوم مدیر... عین بقیه تو هم داری دروغ می‌گی.
چانه‌ام می‌لرزد؛ هم از سرما هم از درد هم از غم.
اویی که وسط پیاده‌روی میدان تهران‌قدیم ایستاده و با درد حرف می‌زند، خودمم!
خودِ بی‌پناهم که یک وقتی با بی‌رحمی انگشتر نامزدی‌ام را از انگشتم بیرون کشیدند و بعد به گناهِ نکرده روی دست بلند کردند. لبم را زیر دندان می‌کشم به این امید که جلوی گریه‌ام را بگیرم، اما اشک‌های بی‌صاحبم بند تلنگر هستند.

کانال رسمی آزیتا خیری

15 Oct, 07:36


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_نوزده
هدیه به آرامی می‌گوید: اگه راه دوره بهتون زحمت نمی‌دم.
در آینه نگاهش می‌کنم. محمد می‌داند زنش دارد می‌رود تبریز؟
چرا تنها می‌رود؟
بلند فکر می‌کنم: چرا با ممدآقا نمی‌رین؟ اونم تو این هوای سرد!
می‌بینم که در صندلی فرو می‌رود و خیره به خیابان می‌گوید: ممدآقا سرشون شلوغه... منم امروز حتما باید برم.
آرام می‌رانم تا سر دروازۀ تهران‌قدیم.
ماشین‌های عبوری شمال غرب از این راه می‌گذرند. به راست می‌پیچم و سرعتم را کم می‌کنم. می‌خواهم توقف کنم، اما یک‌باره انگار آب یخ روی سر و صورتم می‌ریزند. دخترک نادان با کوله‌ای روی دوش و یک پالتوی کرم‌رنگ کنار صندوق صدقات ایستاده!
آستین‌هایش را تا روی انگشتانش پایین کشیده و دستش را جلوی دماغ و دهنش گرفته. سردش است. این از درجا زدنش روی برفی که یخ زده معلوم است.
بی‌هوا نگاهم می‌کند و بعد نگاهش را می‌گیرد، اما دوباره و شتا‌ب‌زده به طرفم برمی‌گردد. روی ترمز می‌کوبم و او بی‌فکر روی زمین سرد و یخ‌زده شروع به دویدن می‌کند.
خاطره بهت‌زده است و هدیه ناباورانه می‌گوید: فرخنده‌س!
آن وقت از روز در خیابان پرنده هم پر نمی‌زند. دخترک نادان خودش را توی پیاده‌رو می‌کشد و من به ناچار پیاده می‌شوم. پوتین‌هایم نیم‌پاشنه هستند و دویدن آسان نیست، اما تعلل کنم دخترک احمق مثل ماهی از دستم سُر می‌خورد. بی‌فکر و یک‌باره به دنبالش می‌افتم. تیز و بز است و خوب می‌دود، اما من نه!
هر دو سه گام یک‌بار یک لنگم به شرق می‌رود و دیگری غرب!
نومید صدا می‌زنم: فرخنده... واستا دختر... بمون حرف بزنیم.

کانال رسمی آزیتا خیری

15 Oct, 07:35


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_هجده
هدیه با صدایی نه‌چندان محکم می‌گوید: می‌رم ترمینال.
موبایل را کنار می‌گذارم و توی آینه نگاهش می‌کنم. متوجه تعجبم می‌شود و کوتاه‌تر لب می‌زند: برمی‌گردم تبریز!
نمی‌داند از قزوین ماشین مستقیم به تبریز نیست؟
می‌گویم: یا باید سوار ماشین‌های عبوری بشین یا با قطار برید.
پوفی می‌کشد و می‌گوید: بخوام بلیط بگیرم و با قطار برم دیر می‌شه.
دوباره موبایل را به گوشم می‌چسبانم. دخترک نادان هنوز خاموش است. می‌گویم: تو این فصل بد ماشین پیدا می‌شه.
وارد خیابان می‌شوم. سرعتم کم است و همۀ فکرم پیش فرخنده‌ست.
باید بروم مدرسه. خاطره کنارم ریز گریه می‌کند و هدیه پشت سرم نشسته و از نگاهش نگرانی می‌بارد. کلافه‌ام.
دوباره موبایل را کنار گوشم می‌برم و اندکی بعد می‌گویم: الو... خانِم حاج‌آقایی... سلام... بی‌وقت اس ببخشیتان... امروز دیرتر می‌آم مدرسَه... حواستان باشد امروز بازرس قرار اس بیاد... نه... می‌آم حتما... خدا خیرتان بِدَد.
چیزی می‌گوید که متوجه نمی‌شوم. اصلا نمی‌شنوم. موبایل را کنار می‌گذارم و غر می‌زنم: گریه نکن!
خاطره فین‌فین می‌کند، اما جوابم را نمی‌دهد.
در خیابان چشم می‌چرخانم. نمی‌دانم باید از کدام سو بروم. از وقت‌هایی که مستأصل و گیج دور خودم می‌چرخم متنفرم.

کانال رسمی آزیتا خیری

09 Oct, 05:48


_کجایی دختر میرزاحبیب؟
_سوالو درست نپرسیدی پسر ناظم‌الدوله!
_درست‌شو تو بگو صبیه‌ی فخرآفاق!
شجاع‌الدین کمی جلوتر توقف کرد. به سوی پر‌ی‌ناز برگشت و دقیق نگاهش کرد. سر پری‌ناز کج شد و با لبخند پرسید:
_ماه دیدی به صورتم؟
شجاع‌الدین تار مویی را از صورت او کنار زد و بی‌توجه به سوال شیرینش گفت:
_تو دختر میرزاحبیب ادیبانی پری‌ناز؛ مردی که پای حرف حقش ایستاد. تو ندار و بی‌کس نبودی که خودتو بابت نون و نمک مدیون نایب و اهل عمارتش می‌دونی
برا بیرون اومدن از اون خونه رو من و خونواده‌م حساب کن... مه‌جبین!
نگاه پری‌ناز دیدنی بود. با این‌همه خود را از تک و تا نینداخت. پیاده که می‌شد با اخمی شیرین جواب داد:
_چشاتو درویش کن آقازاده‌ی ناظم‌الدوله!

#جرعه_چین عاشقانه‌ای از دل تاریخ
جدیدترین اثر #آزیتا_خیری
برای اگاهی از شرایط عضویت لطفا به ادمین زیر پیام بدین🌺
@doost6565

کانال رسمی آزیتا خیری

09 Oct, 05:47


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_هفده
_اجازه بدین حرف می‌زنیم!
_اجازَه نَمِدم! مَیَه حرفی هم ماندَه‌س؟ شما که نَمِتانی‌تان رو حرفَ مادرتان حرف بزنی‌تان اصن چرا مِخواید زن بگیری‌تان؟!
صدایش را می‌شنوم، اما آرام نیستم. هیچ بعید نیست حرف ادامه‌دار شود کنترل زبانم را از دست بدهم. تماس را قطع می‌کنم و رو به خاطره می‌گویم: پاشو بریمان!
نگران فرخنده‌ام و خاطره را هم نمی‌توانم کنار بی‌حوصلگی‌های خان‌جان تنها بگذارم.
مطیعانه بلند می‌شود و کیفش را برمی‌دارد.
اندکی بعد در خانه را می‌بندم و صدای خرخر خان‌جان پشت در جا می‌ماند.
به سوی پراید می‌روم و با ساعد برفی را که روی شیشه نشسته کنار می‌زنم.
هدیه را می‌بینم که با چادری روی سر و ساک کوچکی در دست از خانۀ زربافان بیرون می‌آید.
خاطره در سکوت روی صندلی کنارم می‌نشیند و من خیره به قدم‌های آرام و محتاط هدیه استارت می‌زنم. دوباره استارت می‌زنم و ماشین با ناله‌ای روشن می‌شود.
سرعتم کم است. آهسته به راه می‌افتم و هدیه بی‌اینکه به عقب نگاه کند خود را به حاشیۀ کوچه می‌کشد. از کنارش می‌گذرم و از آینه نگاهش می‌کنم. در فکر است. نگاهش را به زمین دوخته و آرام پیش می‌رود. بی‌فکر روی ترمز می‌کوبم. سرش بالا می‌آید و من هنوز در آینه نگاهش می‌کنم. تندتر جلو می‌آید. می‌خواهد حرفی بزند، اما مجال نمی‌دهم. به عقب می‌چرخم و در پشت را باز می‌کنم.
اندکی مکث می‌کند و بعد بی‌حرف و سخنی روی صندلی می‌نشیند. باد سرد همراه با عطری ملایم در فضای ماشین می‌پیچد. راه می‌افتم و موبایل را به گوشم می‌چسبانم. موبایل فرخنده خاموش است.
***

کانال رسمی آزیتا خیری

09 Oct, 05:46


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_شانزده

خان‌جان توی تشکش نشسته و خواب‌زده و منگ نگاه‌مان می‌کند. لیوان چای‌نبات را به دست خاطره می‌دهم و پرسش‌گرانه نگاهش می‌کنم.
حق دارم.
کم پیش می‌آید دختری فردای روز خواستگاری با سر و صورتی کبود، غمگین و گریان از راه برسد.
نگاه خان‌جان اذیتش می‌کند. به اتاق می‌رود و خان‌جان اخم‌آلود دوباره دراز می‌کشد. لحاف را روی سرش می‌کشد و پشت به من غلت می‌زند.
در اتاق را پشت سرم می‌بندم. خاطره با لیوان چایش لب پنجره می‌نشیند و در سکوت به گریه می‌افتد.
دیدن غم و گریه‌اش دیوانه‌ام می‌کند. می‌پرسم: کار دکتره؟
سر تکان می‌دهد. نگاه خیسش چسبیده به چایی‌ست که انگار میلی به نوشیدنش ندارد. زیر لب می‌گوید: زرین‌تاج... دیشب که دکتر به مادرش گفت می‌خواد با من...
حرفش را ناتمام رها می‌کند. آه بلندی می‌کشد و بعد سرش را بالا می‌آورد. پای پلکش کبود است و گوشۀ لبش رد ریز پارگی دیده می‌شود.
بغض‌آلود سر تکان می‌دهد و می‌گوید: حق داشت خب. منِ بی‌خانوادۀ پرورشگاهی کجا و دکتر مجابی کجا؟! مادرش حق داشت!
_نداشت! مادرش غلط کرد رو تو دست بلند کرد!
گریان نگاهم می‌کند و صدای من بالا می‌رود: خاک بر سر منِ معلم که تو اون مدرسۀ خراب‌شده فقط انتگرال و مشتق و کوفت و زهرمار یادت دادم، اما یادت ندادم غرور و عزت نفس هر آدمی ربطی به پول و خونواده و کارش نداره. یادت ندادم کرامت انسانی یعنی چی! یادت ندادم که الآن تو سرتم می‌زنن جیکت درنمی‌آد و فقط زرزر گریه می‌کنی!
موبایلش روی رف می‌لرزد.
نگاهش می‌دود سوی موبایل، اما من مهلت نمی‌دهم.
گوشی را برمی‌دارم و بی‌فکر و بلند می‌گویم: امانت‌دار نبودی‌تان دکتر مجابی!
لحنش محزون و شرمگین است. می‌پرسد: پیش شماست؟
_این بچَه میَه جایی رَ دارَد که بِرَد؟!
خاطره باز هم به گریه می‌افتد، اما من با حال عصبی‌ام ادامه می‌دهم: دیشب حرف از عشق و خوشبختی مِزدین دکتر. چی شد کی به صبح نرسیدَه کبودَ گریان برگشت پیش من؟!

کانال رسمی آزیتا خیری

06 Oct, 08:35


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_پانزده
درست مثل مینا که بعد از ماجرای بیمارستان رجایی و کتکی که از حسن‌ نامرد خورد، تا مدت‌ها پایش را از خانه بیرون نگذاشت؛ درست تا وقتی که برای ثبت نام دانشسرا شال و کلاه کرد.
موبایل را می‌چسبانم به گوشم و پوریا نگران و غم‌زده می‌گوید: نگرانشم عمو... عمو... کمکم کن پیداش کنم!
سرم را به صندلی تکیه می‌دهم.
بیست و چند سال پیش من دیوانه‌ای بودم که سنگی به چاه ویل انداخت؛ آن‌چنان که تا همین حالا کسی توان بیرون آوردنش را ندارد.
حالا اما حس ششمم می‌گوید پوریا همان احمقی‌ست که درست لب آن چاه ویل ایستاده؛ چاهی که انگار راه زندگی ما از میان تاریکی‌اش می‌گذرد.
صدای نفس درماندۀ پوریا در گوشم می‌پیچد و من در خیابان چشم می‌چرخانم.
زمین خدا بدجور گرد است؛ آن‌قدری که پوریای حسن‌شیردست حالا درست جایی ایستاده که یک وقتی ممد زربافان ایستاده بود.
***

کانال رسمی آزیتا خیری

06 Oct, 08:35


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_چهارده
می‌نشینم پشت فرمان و اندکی بعد وقتی حرکت می‌کنم در آینه هر دو نفرشان را می‌بینم؛ به‌هم نگاه می‌کنند؛ یکی محزون و نومید و دیگری منگ و مبهوت!
از کوچه خارج می‌شوم و برای چندمین بار روی نام فرخنده کلیک می‌کنم، اما دخترۀ نادان خاموش است.
در خیابان خلوت و یخ‌زده چشم می‌چرخانم. حتی نمی‌دانم باید کجا به دنبالش بگردم.
موبایلم روی کنسول می‌لرزد و من با عجله برش می‌دارم. امید دارم نام «قشنگ عمو» را روی صفحه ببینم، اما اسم «حاج‌باقر» به تصوراتم پوزخند می‌زند.
می‌پرسد: کجایی؟
می‌گویم: خیابان. مِرَم سمت مدرسَه!
_اون‌جا نی... از... از دخترَ شیردست مِپرسیدی!
_خبر نداشت ازش. به پسر حسنم زنگ زدِم. اونم بی‌خبر اس.
باقر لحظه‌ای سکوت می‌کند و بعد بی‌خداحافظی تماس را تمام می‌کند.
در خیابان یخ‌زده چشم می‌چرخانم و فکر می‌کنم در این شهر کوچک که نیمی از مردمش همدیگر را می‌شناسند، دخترک نادان برادرم کجا ممکن است رفته باشد؟!
موبایلم دوباره می‌لرزد و نگاه من می‌چسبد به نام پوریا!
نمی‌توانم او را مقصر ندانم!
دخترک دیشب آن‌قدری خوب بود که افکار احمقانه به سرش نزند!
هر چه هست ماحصل حضور پسر شیردست است. جایی کنار خیابان توقف می‌کنم.
بچه‌های الآن گستاخ و نترس بار آمده‌اند، اما آن وقت‌ها نهایت اعتراض دخترها گریستن بود و پسرها هم خانه‌پرش چند روزی دم‌پر پدر و مادرشان آفتابی نمی‌شدند.

کانال رسمی آزیتا خیری

06 Oct, 08:34


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_سیزده
نگران است، حتی خشمگین است. ترسیده و حیرت‌زده است و من در نی‌نی چشمان بی‌خواب و سرخ او خودم را می‌بینم؛ خودِ جوانم را وقتی زیر سقف کفش‌کن همین خانه عکس سرلختش را کوبیده بودم توی صورتش و فریاد زده بودم «آبرومَه بردی دخترَه‌یی خر!»
قدم‌های لنگ صفیه‌خانم مرا از تلخی خاطره‌های گذشته جدا می‌کند. یک‌باره و بی‌مقدمه می‌پرسم: فرخندَه این‌جاس؟
مینا از نگاهم چشم نمی‌گیرد و در همان‌حال دستش روی سینه‌اش مشت می‌شود. ناباور و وحشت‌زده لب می‌زند: واویلا!
فرخنده این‌جا نیست و این‌بار منم که لب می‌گزم و لب می‌زنم: واویلا!
صدای قدم‌های کسی که روی برف‌ها آرام پیش می‌آید نگاهم را به کوچه می‌کشد. گوشۀ چشمم جمع می‌شود.
دختر جوان نگاهم می‌کند و بعد شال پشمی را بیشتر روی گونه‌اش می‌کشد. قدم‌هایش حالا سست و نامطمئن است. از جلوی در کنار می‌کشم و دختر قدم به کفش‌کن منزل شیردست می‌گذارد.
مینا وحشت‌زده صدا می‌زند: خاطره!
و بی‌فکر شال را از گونۀ او پایین می‌کشد. بغض دختر می‌شکند و بی‌دعوت از کنار او می‌گذرد.
صفیه‌خانم منگ و خواب‌زده می‌پرسد: سر صبی قیامت شده اس؟
از خانه‌شان دور می‌شوم. مینا با یک لا پیراهن و یک شال پرپری به دنبالم می‌آید. نگرانی از صدایش می‌بارد. می‌پرسد: دعواش کرده‌ن؟ از خانَه زده اس بیرون؟
در ماشین را باز می‌کنم و همان وقت چشمم به هدیه می‌افتد که پرده را کنار زده و با ناامیدی به ما نگاه می‌کند. چشم از او می‌گیرم. حالی برای حرف زدن ندارم. نومید و بی‌حس جواب می‌دهم: نَمِدانم... هنوز هیچی نَمِدانم.

کانال رسمی آزیتا خیری

06 Oct, 08:34


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_دوازده
کیفم را توی جیب کتم می‌چپانم و وقتی به سوی در پا تند می‌کنم توی حرفش می‌روم: الآن کار دارِم هدیَه خانِم... برگشتم حرف مِزنیمان!
صورت درمانده و محزونش را در آینه کنار در خروجی می‌بینم، اما الآن فکرم سامان ندارد. نگران فرخنده‌ام و نگران همۀ حماقتی که از یک دختر هجده‌ساله می‌تواند سر بزند. کفش‌هایم را که می‌پوشم صدای پوریا توی گوشم می‌پیچد.
خواب‌آلود است پسرۀ بی‌غیرت!
می‌پرسم: از فرخندَه خبر نداری؟
مکث می‌کند و بعد انگار یک‌باره خواب از سرش می‌پرد. به تندی می‌پرسد: نه... چی شده؟
در خانه را باز می‌کنم و برف توی صورتم می‌خورد. با لحنی دیوانه و عصبی می‌گویم: نَمِدانم از دیشب تا الآن چه خبر شده اس، اما اَیَه یه تارَ مو از سرش کم بِشَد خودِم پرپرت مِکنم... پسرَه‌یی بی‌غیرت!
موبایل را توی جیب کتم می‌سُرانم و ریموت می‌زنم، اما نگاهم بی‌اراده می‌چرخد سوی در خانۀ شیردست.
هوا هنوز کامل روشن نشده، اما آن‌قدر از نگرانی فرخنده پرم که به این چیزها فکر نمی‌کنم.
می‌روم سوی دری که سال‌هاست جسارت کوبیدنش را نداشته‌ام.
خیره می‌شوم به کهنگی رنگ و آهنی که بعضی جاها زنگ زده. سایۀ کسی نزدیک می‌شود و بوی نان تازه را با خودش پیش می‌آورد. نگاه نمی‌کنم. مرد از کنارم می‌گذرد و می‌گوید: سلام ممدآقا!
سلام و زهرمار!
جوابش را نمی‌دهم. به درک که حرف و حدیث من و دختر این خانه باز هم سر زبان اهالی می‌افتد. چشم‌هایم را می‌بندم و بی‌فکر به در می‌کوبم؛ یک بار... دو بار...
می‌بینم که پردۀ پنجره کنار می‌رود. دوباره به در می‌کوبم و لحظه‌ای بعد مینا با شالی که روی سر مرتب می‌کند در را باز می‌کند. از نگاهش حیرت و بهت می‌بارد.
نگاهش می‌کنم؛ خیره و طولانی!

کانال رسمی آزیتا خیری

06 Oct, 08:33


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_یازده
همۀ تنک خشک شده!
میان تشک جابه‌جا می‌شوم و در تاریکی سعی می‌کنم موبایلم را پیدا کنم. کورمال کورمال روی فرش و زیر بالش دست می‌کشم و بعد وقتی به سختی سعی می‌کنم با یک چشم باز و یک چشم بسته
نور صفحۀ موبایل را نادیده بگیرم، روی آن کلیک می‌کنم.
با پیامک باقر بیدار شده‌ام. کوتاه نوشته: فرخنده اومده اون‌جا؟
نفس بلندی می‌کشم و تایپ می‌کنم: نه!
و بعد دوباره سرم را روی بالش می‌گذارم. می‌توانم روشنایی نیمه‌جان آسمان را از پشت پردۀ پنجره ببینم. غلت می‌زنم و چشمانم را می‌بندم، اما خواب یک‌باره از سرم می‌پرد.
با حرکتی تند می‌نشینم و این‌بار با چشمان بازتر و حواس جمع‌تری به پیامک باقر نگاه می‌کنم.
نمی‌توانم تمرکز کنم. بی‌فکر روی نامش می‌کوبم و بوق اول به دوم نرسیده حاج‌باقر می‌پرسد: الو... ممد.. فرخندَه آمده اس پیش تو؟
بهت‌زده می‌گویم: نه... مَیَه خانَه نی؟
صدای شیوا می‌آید. گریان و نگران می‌گوید: شناسنامَه‌شم برده اس دخترَه‌یی نفهم!
بلند می‌شوم. میان پالتو و پلیور و کت آویزان به رخت‌آویز به دنبال شلوارم می‌گردم. در همان‌حال می‌پرسم: به پرَپاش پیچیدی‌تان؟ گیر دادی‌تان بهش؟ دخترَه رَ فراری دادی‌تان؟!
باقر دارد راه می‌رود. این را از نفس‌های تندش می‌فهمم. به تندی می‌غرد: نمایشَ دیشبَه تو راه انداختی. فقط دعا کن صحیحَ سالم برگردَد. وگرنه...
عصبی و بی‌نفس تماس را قطع می‌کنم. مردکۀ چرت‌گوز فقط بلد است هارت و پورت کند!
از اتاق می‌روم بیرون و همان وقت هدیه جانمازش را جمع می‌کند. چادر روشن به سر دارد. نگاهم می‌کند و متعجب می‌پرسد: هوا روشن نشده هنوز ممد آقا. این وقت روز کجا می‌رین؟
فکرم کار نمی‌کند. با قدم‌هایی آرام وقتی چادر به نرمی روی اندامش می‌لغزد، جلو می‌آید و این‌بار با لحنی پر از تردید می‌گوید: امروز باید برگردم صوفیان. می‌دونم الآن آخر ساله و کار شما هم زیاد، اما... اما امید از شما حرف‌شنوی داره. اگه... اگه بشه دو سه روز با من بیایین این بچه شما رو ببینه...

کانال رسمی آزیتا خیری

06 Oct, 06:07


کانال رسمی آزیتا خیری pinned Deleted message

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Oct, 19:34


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_ده
حالا که این‌جا به جعبۀ جاروبرقی تکیه داده‌ام و از سرما سگ‌لرز می‌زنم حالم از او بیشتر از بقیه به‌هم می‌خورد.
پوریا وارث غم‌های عمه‌ای مثل من است.
ناظر رنجی که زیر نگاه و حرف بقیه کشیدم؛ فقط چون از نوجوانی تا همین حالا دلم رفته بود برای پسر همسایه‌ای که آن‌قدر عرضه نداشت توی دهان بقیه بکوبد و یک‌بار تکلیف زندگی‌مان را روشن کند.
پوریا همۀ این درد و غم را دیده و امشب مثل یک ترسو عقب کشیده!
بیچاره فرخنده که سال‌ها بعد در خانۀ آرش وقتی ظرف می‌شوید و به کودکش شیر می‌دهد، هر بار با دیدن رد زخم مچ دست چپش به یاد مردی خواهد افتاد که برای به دست آوردنش هیچ جربزه‌ای نداشت؛ هیچ!
بلند می‌شوم و سست و خسته به سوی در می‌روم. دخترم دارد عروس می‌شود و خودم جهد کرده‌ام سال نو را در خانه‌ام باشم؛ آن آپارتمان شصت متری در مهرگان!
همۀ این‌ها هست، اما نمی‌توانم از دست پوریا خشمگین نباشم. بیچاره فرخنده!
***

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Oct, 19:33


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_نه
سرم کج می‌شود. نمی‌فهمم چه می‌گوید!
حاج‌باقر که هنوز جواب مثبت نداده. پسرک خل شده؟!
روی اسمش می‌کوبم و اندکی بعد پوریا گرفته و غمگین، بدون هیچ سوالی دهان باز می‌کند: بهش گفتم من پول و مال پسرخاله‌شو ندارم... گفتم با من ته ته‌ش بتونه بشینه تو پراید! شاسی‌بلند و خونه تو سُرتُک و طلا ندارم براش بخرم... گفتم عمه... گفتم که بعدا شرمنده‌ش نشم!
نگاهم چسبیده به پارگی کارتن یخچال هیمالیا!
حسن‌داداش یک‌وقتی گوشۀ همین انباری با بغض و آه گفته بود «مژگان تموم شد... دارن شوهرش می‌دن به پسرخاله‌ش...!»
و به ماه نکشیده نور رنگارنگ ریسه‌های عروسی مژگان از پشت دیوار توی حیاط خانۀ ما پخش شده بود.
صدایم جان ندارد. ناتوان و نومید لب می‌زنم: بیچارَه فرخندَه!
ناباور صدا می‌زند: عمه!
تماس را قطع می‌کنم.
دخترها هر کدام یک‌جوری بیچاره‌اند.
فرقی هم ندارد دختر شیوا باشد یا دختر سیدبشیر یا دختر حاج‌آقای شیردست!
همۀ ما جایی دلمان را گره می‌زنیم به گرمای نگاه مردی که گمان می‌کنیم می تواند برایمان ماه را از آسمان پایین بکشد، اما وقتش که بشود واقعیت مثل یک کشیده توی صورت‌مان می‌خورد.
یک وقتی حسن‌داداش توی این انباری فقط زار زده بود بی‌اینکه برای رسیدن به مژگان زمین را به آسمان بدوزد.
بعدها محمد هم همان راه را رفت؛ سکوت و غم و شاید هم اندکی گریه و بی‌قراری در خلوتِ اتاقی که پنجره‌اش به کوچه باز می‌شد. بماند که او وقیح‌تر از حسن‌داداش بود؛ آن‌قدر که با وجود آه و غم و اشک اما بیکار هم ننشسته بود.
اما پوریا...

کانال رسمی آزیتا خیری

03 Oct, 19:33


#راه_چمان
#آزیتا_خیری
#پارت_دویست_و_هشت
خیره به دست‌خط آبجی‌ملی لبخند می‌زنم. روی جعبۀ چینی‌هایم با ماژیک نوشته «اولین غذای عروس‌خانم فقط قیمه‌نثار!»
لبخندم به سرمای هوایی‌ست که نفسم را برده. از راهروی باریکی که بین کارتن‌های یخچال و لباسشویی و اجاق‌گاز ایجاد شده رد می‌شوم و جایی انتهای انباری به کارتن جاروبرقی تکیه می‌دهم. پاهایم را جمع می‌کنم و به تابلوی گوبلنی که آبجی‌ملی به دیوار انباری کوبیده زل می‌زنم.
چه فرقی دارد خاطره دختر من باشد یا دخترکی که توی «خیریۀ فرشتگان راه آسمان» بزرگ شده؟!
دارد عروس می‌شود!
می‌رود توی خانوادۀ مجابی‌ها و من می‌توانم روز عروسی‌اش با یک پیراهن سنگینِ سامان کنار در تالار بایستم و انگار کنم که مادر عروسم!
مادری که دارد دخترش را راهی خانۀ بخت می‌کند. دستم را روی کارتنی بدون نوشته و نشان می‌کشم. نمی‌دانم خان‌جان چه چیزی توی آن جا داده. فرقی هم ندارد؛ نه برای منی که آپارتمان مهرگانم را با این‌ها پر نخواهم کرد!
دخترم دارد عروس می‌شود و من باید جهیزیه‌اش را آماده کنم.
نگاهم میان کارتن‌ها و جعبه‌ها می‌چرخد. یکی دو تکه را باید عوض کنم. مجابی‌ها اصیل هستند و خاطره نمی‌تواند با یخچال ساده و لباسشویی قدیمی برود خانۀ بخت.
دسته‌چکمم هست. بازاری‌های نظام‌وفا هم هنوز هستند. خودشان را هم که خدا بیامرزد، اما پسران‌شان هنوز فروش قسطی دارند.
لبخند می‌نشیند روی لبم و خیالم بابت جهیزیۀ خاطره آرام می‌شود.
موبایل توی جیبم می‌لرزد. آن را بالا می‌آورد و بعد نگاهم باریک می‌شود.
پوریا نوشته: امشب همه چیز تموم شد عمه!

13,282

subscribers

778

photos

34

videos