رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐 @zibasoleymani539romans Channel on Telegram

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

@zibasoleymani539romans


رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐 (Persian)

با خوش آمدگويي به تمامی علاقمندان به دنیای رمان، کانال "رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐" را به شما معرفی می‌کنیم. این کانال تلگرامی مکانی ایده‌آل برای علاقمندان به خواندن رمان‌های زیبا و تجانس در دنیای ادبیات است. زیبایی زندگی را از زبان نویسنده با استعدادی همچون زيبا سليمانی در اینجا خواهید یافت. با عضویت در این کانال، شما به دنیایی پر از هیجان، عشق، و تجربه‌های جذاب خواهید پیوست. رمان‌های متنوع و جذابی که با دقت انتخاب شده‌اند، منتظر شما هستند. از چالش‌ها و پیچ‌و‌خم‌های زندگی تا لحظات شیرین عشق، همه چیز در این کانال گنجانده شده است. پس، برای تجربه لحظاتی پر از هیجان و ماجراجویی، عضویت در کانال "رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐" را از دست ندهید و همراه ما باشید.

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

08 Dec, 20:27


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان


به شماره حساب
6037691616993010


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

08 Dec, 20:27


#تجانس🪐
#پارت۳۲۷
#زیبا_سلیمانی




برای چندمین بار در همان یک ساعتی که کنارم بود حرفش را تکرار کرد انگار برای تفهیم همین یک جمله آمده بود و کار دیگری نداشت:

ـ مژگان آدم خطرناکیه آوا از اون و دار و دسته‌ش دور باش..

ـ تو وسط یه مشت آدم خطرناک چی می‌کنی؟

چرخید مچ دستم را گرفت و مرا کنار خودش روی کاناپه نشاند:

ـ هر چی می‌خوای بدونی همین الان بپرس بهت بگم تا دیگه نری سراغ این آدم‌ها.

مثل قبل شده بود مثل وقتی که نگرانی کنترلش روی اوضاع را از بین می‌برد.

ـ چرا نرم؟ مگه تموم می‌شن این مدل آدما؟

ـ بس کن آوا. تو نمی‌تونی یه شهر رو نجات بدی. همونطور که باران نتونست و خودش رو به کشتن داد. به آرش فکر کرن. به مادرت اصلا" به همین پسره کامران فکر کن..

طعنه می‌زد و من دلم خون می‌شد از تلخی کلامش:

ـ تو چه ربطی به افشانه داری؟

ـ من و چه به افشانه دختر ِخوب؟ خونه‌ی احمدرضا سلگی بودم، برادرش می‌خواد کاندید شورای شهر تهران بشه. شنیدم که خونه صفری رو دزد زده. مدل دزدیش یه طوری بود که هیچ دو پایی جز تو نمی تونست انجامش بده. اونا که خبر نداشتن از رابطه‌ی من و تو. نگرانت شدم، سعی کردم به مژگان نزدیک بشم که تهش فهمیدم رکنی زده شل و پلت کرده. مفهمومه؟!

متعجب نگاهش کردم و آرام پرسیدم و سعی کردم رامش کنم:

ـ برای چی به خاطر من خودت رو به خطر انداختی؟

دلخورانه جوابم را داد:

ـ نگرانیِ الانِ تو من رو یاد اون صبحی می‌ندازه که توی چشمم نگاه کردی و گفتی برو رفتن همیشه بد نیست..اون موقع هم نگرانم بودی. نگران اینکه این مسیر ته ماجرای من باشه اما ته ماجرای تو باران شد.

ـ من اگه پرونده افشانه تموم بشه باور کن دوست دارم برم دنبال زندگیم حالا که بهشون نزدیکی کمکم کن..

ـ مژگان مثل آب خوردن آدم می‌کشه دست از سر افشانه بردار.

تمام تلاشش را می‌کرد تا من را از خطر دور کند این عذاب وجدان دو چندانی به من می‌داد که داشتم از او استفاده‌ی ابزاری می‌کردم:

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

08 Dec, 20:27


#تجانس🪐
#پارت۳۲۶
#زیبا_سلیمانی




این خوبه گفتنش تلخ‌تر از آن بود که نشود به احساسات پشت آن پی برد. خودم را زدم به کوچه علی‌چپ و از در دیگری وارد شدم:

ـ ازت یه سوال می‌پرسم معین، لطفا" اگه می‌تونی جوابم رو درست و شفاف بده!

سرش را کوتاه تکان داد و دستش رفت میان موهایش:

ـ کی اطلاعات دارک وب رو به باران می‌داد؟

مکث نکرد و بالافاصله جوابم را داد:

ـ نسترن!

ـ نسترن چی؟

گوشه‌ی لبش را جوید:

ـ قرار بود یه سوال بپرسی؟

ـ ببین معین یکی باران رو کشته، باشه باران برای تو مهم نبود اما دوستت که بود؟ نبود! لطفا کمک کن قاتلش رو پیدا کنم.

چشمانش رد باریکی گرفت و دست به سینه شد:

ـ فرض کن قاتلش رو پیدا کردی زورت بهش می‌رسه؟

داشت از موضع قدرت حرف می‌زد و خون باران برایم ارزشمندتر از غرورم بود که گفتم:

ـ معین من خواهش می‌کنم!

ـ این منِ توی کلامت که منِ غرور نبود؟

سوالش حس بدی را به من منتقل کرد اما نگذاشتم خون باران درگیر احساساتم شود:

ـ این منِ غروره که دارم لهش می‌کنم که کمک کنی برای پیدا شدن قاتل باران.

ـ نکن این کار رو چون دستت به هیچ جا بند نمی‌شه.

این را گفت و بلند شد و ایستاد و حس کردم این آخرین فرصتم است برای وصل کردن خودم و او به گذشته بلند شدم و پشت سرش قدمی برداشتم و لاف زدم:

ـ اگه رفتم سراغ افشانه به خاطر اینکه حس می‌کنم یه ربطی به باران داره.

ـ کابل رو گرفتی عزیزم.

عزیزمش چرا یک طوری پر از حرف بود؟

ـ معین الان رعد به خیلی کارا نیاز داره، اگه به بن بست نخورده بودم بهت پیام نمی‌دادم که باید ببینمت و تو به هیچ‌جات نباشه.

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

04 Dec, 07:11


#تجانس🪐
#پارت۳۲۵
#زیبا_سلیمانی



ـ تو بگو می‌خوام بشنوم!

با انگشت به خودش اشاره کرد:

ـ اگه اینجام چون فرقِ بین تو و باران!

ـ خودت رو گول نزن فرقی هم اگه بود
مال گذشته بود نه این لحظه و امروز..

ـ گذشته هیچ وقت تموم نمی‌شه.

میان کلامش رفتم:

ـ اما تو فراموشش کردی با یه رز سیاه..

تشر رفت:

ـ آوا..

ـ اون روزی که روزش بود نیومدی معین. اون روزی که شب تا صبح این خیابون‌های بی‌معرفت رو گز کردم که یه ردی، یه نشونی از قاتلش پیدا کنم نبودی الان هم ژست شرافت به خودت نگیر و برات مهم نباشه چه بلایی سر من می‌آد!

آخرین پک را به سیگارش زد و به سمت میز برگشت و سیگار را توی زیر سیگاری خاموش کرد و نشست روی کاناپه:

ـ شریف بودن همیشه بها داره.

عصبی و کلافه بودم کلافه تر هم شدم رفتم درست مقابلش روی کاناپه نشستم بدون فکر گفتم:

ـ کامران...

لعنت به من چرا گفتم کامران؟ چرا فکر کردم او کامران است؟ چشمانم که تلخ بسته شد به طعنه گفت:

ـ همین پسری که باهاش می‌گردی اسمش کامرانه؟

پس همه چیز را می‌دانست و دست پر آمده بود. دوست داشتم پنجره را باز کنم و از همین ارتفاع خودم را به بیرون پرت کنم، قرار نبود اِنقدر بی‌احتیاط باشم. اویی که پشت پاراوان بود مرا مسلط‌تر از همیشه می‌خواست و کلافگی گند زده بود به تمرکزم. باید یک جوری همه چیز را درست می‌کردم نباید می‌گذاشتم به عمق رابطه‌ی من و کامران پی ببرد:

ـ آره اسمش کامرانه از بچه‌های رعده و جای باران اومده. این روزها خیلی از لحظه‌های که فکر می‌کنم سپری نمی‌شه رو با اون می‌گذرونم.

ـ خوبه!

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

04 Dec, 07:11


#تجانس🪐
#پارت۳۲۴
#زیبا_سلیمانی




عصبی فریاد زدم:

ـ آره شنیدم من‌و می‌خوان بکشن تو چرا دردت اومده؟

خیره نگاهم کرد و یک آن حس کردم خشم نه فقط در رفتارش که در انتهای‌ترین نقطه‌ی نگاهش هم جان گرفت. سری به تاسف تکان داد و به سمت پنجره رفت عادت داشت خشمش را با سکوت کم کند. سیگار دیگری آتش زد و هیچ نگفت:

ـ چیه چرا ساکت شدی؟ پرسیدم من رو می‌خوان بکشن تو چرا دردت اومده؟

یک دستش را توی جیبش فرو برد و با دست دیگرش سیگار را به لبش چسباند. جوابش اما شلاق بود بر تن احساساتم:

ـ چون فکر می‌کردم اگه یه روز بخوان من رو بکشن تو هم دردت می‌آد!

چشمانم تلخ بسته شد.. معین مثل همیشه مرا خوب شناخته بود. طوری آرام اما ضربتی جوابم را داد که حس کردم زیر پاهایم خالی شد. من اگه خار به پایش می‌رفت هم دردم می‌آمد چه برسد به اینکه کسی بخواهد قصد جانش را بکند. خودم را از تک و تا نیانداختم که وا دادن در آن لحظه که یک جف گوش منتظر پاسخم بود، جایز نبود:

ـ اینکه من دردم می‌آید یا نه موضوعی نیست که به تو ربط پیدا کنه.. توی که حتی واسه مرگ باران هم نیومدی.

بدون اینکه بخواهم گِله‌ی آخرم را کرده بودم و حس کردم خراب کرده‌ام:

ـ مرگ یا قتل آوا؟

دست به سینه مقابلش ایستادم و حق به جانب پرسیدم:

ـ پس می‌دونی کشتنش و به خودت زحمت ندادی یه پیام تسلیت بگی؟

پُک آرامی به سیگارش زد انگار سیگار کشیدن خشمش را برده بود و به جایش خروار خروار دلخوری توی نگاهش جا داده بود:

ـ راهی که باران می‌رفت پایانی جز اون نداشت.

پوزخند زدم:

ـ چه راهی می‌رفت که من خبر نداشتم؟ منی که هم سنگرش بودم!

نفسش را کوتاه بیرون داد و سری به تاسف تکان داد:

ـ هم من هم تو خوب می‌دونیم که باران سرش به کجاها گرم بود.

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

23 Nov, 04:43


#تجانس🪐
#پارت۳۲۳
#زیبا_سلیمانی




اهل هر کاری بود الا چیزی که لافش را می‌زد.

ـ آب دوست نداشتی.

ـ آدما عوض می‌شن یه زمانی هم تو رو دوست داشتم.

غرورم ترک خورد؛ حس کردم کسی نفسش صدا دار شد. آرام به سمتش رفتم:

ـ الان پس برای چی اینجایی.؟

ـ که به خودم ثابت کنم آدمی به اسم آوا توی زندگیم نقشی نداره.

دستش بی‌دلیل توی هوا می‌چرخید انگار که دنبال کاری باشد برای انجام دادن:

ـ در این که من فردا می‌رم که بشم طعمه‌ی مژگان شکی نیست اما وای به حالت معین اگه ردی از تو توش باشه.

دستش بی‌کار نماند و بند بازویم شد یک آن حس کردم هوای اتاق سنگین شد:

ـ خوب می‌دونی هیچ چیزی توی این دنیا نمی‌تونه آرامش من‌رو بهم بزنه

بازویم میان دستش بود اما خشمی میان دستان او نبود اگرچه ثابت کردنش برای کسی که دیگر پشت پاراوان نبود سخت بود و سخت.. نگاهم با ترس روی اوی که درست پشت سر معین بود چرخید و درچشمان معین ثابت شد:

ـ کسی هم نمی‌خواد آرامشت رو بهم بزنه.. مثل تموم این سالها که نبودی الان هم یه طوری برو که انگار از اول نبودی.

آفتابگردان چشمان یک نفر داشت می‌سوخت و معین بی‌خبر از همه جا داشت زیر رو می‌کرد مرا:

ـ اونی که رفت تو بودی نه من.. اما ناز شستت که رفتی. الان اگه اینجام چون هنوز یه جو شرف ته وجودم هست که وقتی دارن از برنامه قتل کسی که یه زمانی توی زندگیم بوده حرف می‌زنن ساکت نمونم و انگار نکنم که نیست؛ کاری که توی انتخابات تو کردی و انگار کردی من نیستم آوا.. گذاشتی هر طور که دوست داشتن فکر کنن..

چشمان کامران به آنی درشت شد و حس کردم دیگر نمی‌تواند خودار بماند اما درست مثل رانندگی کردن‌هایش که قابل پیش بینی نبود قدمی به عقب برداشت و با دست اشاره کرد که به این مکالمه ادامه بدهم خودش دوباره پشت پاراوان پنهان شد.

ـ چی کار می‌کردم توی انتخابات؟ پشت کسی وایمیستادم که به راهش اعتقادی نداشتم؟

بازویم را رها کرد و با رها کردنش قدمی به عقب برداشتم:

ـ می‌شنوی چی می‌گم؟ می‌خوان بکشنت آوا..

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

23 Nov, 04:43


#تجانس🪐
#پارت۳۲۲
#زیبا_سلیمانی




نه نمی‌شد همانجا بایستام اجازه بدهم از موضع قدرت با من حرف بزند پشت میزم نشستم و دستم را در هم قلاب کردم و گفتم:

ـ اگه نخوام پشتم باشی باید کی رو ببینم؟

آرام و هستریک خندید:

ـ الان از پیش مژگان اومدم. نگاهش به توم مثل یه ملخه که توی دام افتاده دوست داره این ملخ به دام افتاده رو خوراک دام کنه..

پک عمیقی به سیگارش زد و به عقب تکیه داد:

ـ می‌دونی که ملخ از گیاه تغذیه می‌کنه و بدک نیست که ما هم از ملخ واسه دام و طیور استفاده کنیم.

ـ اون وقت اون گیاه که تو و مژگان نیستید؟

صدای خنده‌ی عصبی‌اش اوج گرفت و سیگارش را توی زیرسیگاری روی میز خاموش کرد:

ـ از مژگان و آدم‌هاش فاصله بگیر..

عصبی جوابش را دادم:

ـ اگه نگیرم؟

انگشت اشاره اش را بالا برد و چشمانش رد باریکی گرفت:

ـ آوا...

صدایم نزده بود. سالها بود که صدایم نزده بود و حالا و این لحظه داشت بین من و اویی که نفسم به نفسش بند شده بود طوری مرا صدا می‌زد که حتی دیوار دل خودش هم ترک بر می‌داشت. خودی که فهمیده بودم رز سیاه میان دسته گلش یک لاف بیش نبوده. مکث کرد و کلافه دستی روی صورتش کشید:

ـ تمومش کن این بازی رو اگه یه بار دیگه دور و بر مژگان و آدم‌هاش ببینم دیگه ساکت نمی‌شنیم..

این را گفت و به سمت در اتاق چرخید که نتوانستم ساکت بمانم بلند شدم و بلند پرسیدم:

ـ اینکه من با منفرد و افشانه چی کار دارم اظهر من الشمسه اما اینکه تو دور و برشون چه می‌کنی برام سواله..

خشمش فوران کرد:

ـ دارم زیر آبی می‌رم حله؟

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

21 Nov, 07:43


#تجانس🪐
#پارت۳۲۱
#زیبا_سلیمانی




دستِ بالا مانده‌اش را پایین آورد و به عادت همیشه‌اش نچی کشید و کوتاه پلک زد...ورق ورق خاطره، بازی کرد بینمان تا من بتوانم بر خودم مسلط شوم و از جلوی در عقب بروم و بگویم:

ـ سلام..

صدایم می‌لرزید و اوی که پشت پاراوان بود مرا مسلط‌تر از همیشه می‌خواست..
قدم کوتاه‌ی برداشت و دست بلا تکلیفش را توی جیبش فرو برد تا او هم فراموش کند همیشه دست می‌داد و من عقب‌تر بروم او با همان گام‌ها کوتاهش بیشتر و بیشتر مرا به خاطره‌ها ببرد. معین عصبانی بود. این را نه میمیک‌ چهر‌ه‌اش نه صدای که هنوز نشنیده بودم بلکه قدم‌های کوتاهش و آستین کتی که تا آرنج بالا رفته بود به من می‌گفت. کف دست آزادش را روی صورتش کشید و با همان گام‌های کوتاه به سمت مبل رفت و به سمتم چرخید و یکهو غرش کرد که غریدنش هم آرام بود مثل خودش که همیشه آرام بود:

ـ چی کار داری با مژگان؟

صدایش دور بود مثل صدای باران که انگار داشت کم کم یادم می‌رفت صدایش را و باید به سراغ فیلم‌های گالری‌ام می‌رفتم تا یادم بماند وقتی حرفِ کاف را بیان می‌کند از ته حلق صدا را بیرون می‌دهد. نگاهش کردم و به سمت مبل رفتم و او اینبار بلندتر پرسید:

ـ بس نبود یکی‌تون رفت زیر یه خروار خاک؟

داشت از باران حرف می‌زد همان بی‌معرفتی که حتی برای تسلیت هم نیامده بود و حالا حق به جانت مقابلم ایستاده از مژگان منفرد می‌گفت. جوابش را ندادم. نه اینکه جوابی نداشته باشم‌ها. داشتم خوبش را هم داشتم اما نفسم پشت پاراوان جا مانده بود و بدون نفس هم مگر می‌شود حرف زد؟ معین که دید جوابی نمی‌دهم اخم کرد و گفت:

ـ چطوری فکر کردی می‌تونی از پس هر کاری بر بیایی؟ دیوار خونه‌ی صفری رو بالا رفتی و من گند کاریات رو تمیز کاری کردم که رکنی به جای ترسوندن، نکُشت!

فراموشم نکرده بود اوی که یک روزی رز سیاه فرستاده بود. حالا که همه چیز را می‌دانست جای لاف زدن و کتمان نبود. سرم را بالا نگهداشتم و صاف ایستادم.

ـ یادم نمیاد ازت خواسته باشم برام کاری کنی.

حق به جانب دست برد توی کتش و سیگاری بیرون کشید و در حالی که آتش می‌زد گفت:

ـ نه که نخوای کاری برات بکنم. خیالت راحت بوده همیشه جلوتر از همه پشتت بودم..

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

21 Nov, 07:43


#تجانس🪐
#پارت۳۲۰
#زیبا_سلیمانی




ـ منم بهشون گفتم ساعت کاری تموم شده اما گفتن بهتون بگم پرتو اومده.

سرم به سمت بالا شتاب گرفت و حس کردم اتاق یک دور، دور سرم چرخید. معین آمده بود آن هم وقتی که کامران مقابلم نشسته بود. حرکت شتاب زده‌ام سر کامران را به سمتم چرخاند و پرسشی سری تکان داد و لب زد:

ـ چی شده؟

عجول و شتاب زده به عسگری گفتم:

ـ چند دقیقه معطلش کن ..

گوشی را پایین آوردم و لب زدم:

ـ معین اومده.

چشمانش درشت شد و جفت ابروهایش بالا پرید اما خودش را از تک و تا نیانداخت، نگاهش یک دور در اتاق چرخید و به پاراوان انتهای اتاقم چسبید. بلند شد و با گام بلندی خودش را به من رساند. ترسیده بودم و دستم به وضوح می‌لرزید حتما هم که رنگ از رویم پریده بود که کامران بالافاصله پیشانی‌ام را بوسید و گفت:

ـ نگران نباش چیزی نیست، بهش بگو بیاد تو.. فقط حواست باشه از خودمون هیچی بهش نمی‌گی..آوّا باش عاصی و مسلط‌تر از همیشه.

دستش که دور صورتم ثابت شد پلک زد و من مردم تا صدایش را یکباره بشنوم و فراموش کنم چه کسی پشت این در منتظر است:

ـ باشه آوّا؟

کوتاه سرم را تکان دادم و نفسم را با صدا بیرون دادم. وقتش رسیده بود او صدای نفس‌هایم را بشنود. لبش یک بار دیگر چسبید به پیشانی‌ام و تنم لرزید از مهری که می‌ترسیدم از دست بدهمش. توی چشمانش التهاب بود اما پناه بود برای منی که استرس به جانم افتاده بود. کامران پناه بودن را گوی پیش‌ترها یاد گرفته بود. به پاراون انتهای اتاق اشاره کرد و خودش به آن سمت رفت. بلند شدم دستی به سر و وضعم کشیدم و با گام‌های که التهاب و نگرانی‌ام را میان صدای کفش پاشنه بلندم گم می‌کرد به سمت در قدم برداشتم. باز کردن در همان شد و دست معین که برای زدن در بالا آمده بود همان... چند وقت بود ندیده بودمش؟ چند وقت بود که از این فاصله رخ به رخ‌ش نیاستاده بودم؟ خیلی وقت بود آنقدر که حس می‌کردم قرن‌ها گذشته است. چرا که حتی روی احساسم به او هم گرد غبار زمان نشسته بود و حالا معین دیگر آن آدم سابق نبود، درست مثل من.

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

18 Nov, 21:11


#تجانس🪐
#پارت۳۱۹
#زیبا_سلیمانی




ـ زنگ بزنم یکتا و آرش هم بیان شام هم دور هم باشیم..

مامان چشمانش درشت شد:

ـ زحمت نکش حاج خانم زنگ زدن شب هممون رو وعده گرفتن خونشون.

بابا حرفش را تایید کرد:

ـ آره آقا مهران هم به من زنگ زدن..پاک یادم رفته بود.

حاج خانم مادرِ مهران بود و من و کامران از این مهمانی بی‌خبر بودیم. به هم نگاه کردیم و با صدا خندیدم. کامران سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:

ـ ما رو داخل آدم حساب نکردن بهمون بگن.

ـ اینا کاری فایتره.

ـ آره بابا طفلک مامان ثنا اینطوری نیست.

توی همان یک هفته دوبار مامان ثنایِ مهران، به همراه مهکام به خانه‌ی ما آمده بودند تا مقدمات خواستگاری رسمی را فراهم کنند. حالا هم که انگار بازی جور دیگری چرخیده بود و ما مهمان خانه‌یشان بودیم. نیت مادرِ مهران را خوب می‌فهمیدم دوست داشت قبل از هر کار رسمی بیشتر خانواده‌ها معاشرت کنند و بعدش اگر هنوز سر تصمیمان هستیم همه چیز جدی‌تر و رسمی‌تر پیش برود. طفلک نمی‌دانست ما قبل از خواستگاری رسمی به سراغ آزمایش خون رفته‌ایم.
همه چیز خوب بود مثل یک رویا. حتی در کورترین نقطه‌ی قلبم هم اثری از تشویش نبود. شب به خانه‌ی مادر مهران رفتیم و خانواده‌ها باهم بُر خوردند. مهران تمام تلاشش را می‌کرد که کامران خودش را جدای از خانواده‌ی او نداند اما ته نگاه کامران یک بغض و شاید یک حسرت بود که هرگز رنگش کم نشد. دلم قرص بود به داشتنش که درست عصر روزی که فردایش با افشانه قرار داشتم با کامران توی شرکت بودیم و من توی اتاقم داشتم به گزارش سعیدی نگاه می‌کردم و کامران داشت قرارهایش را فیکس می‌کرد تا بعد از کار با هم باشیم. درست وقتی آخرین برگه را روی میز گذاشتم و امضا زدم صدای زنگ گوشی روی میزم بلند شد. همانطور سرسری گوشی را برداشتم که عسگری با تن صدای آرامی گفت:

ـ خانم یه آقایی اومدن می‌خوان شما رو ببینن؟

نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم ساعت چهار و ده دقیقه بود. کلافه گفتم:

ـ الان آخه؟! کی هست حالا؟

عسگری هم مثل من نفسش را کوتاه بیرون داد و گفت:

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

18 Nov, 21:11


#تجانس🪐
#پارت۳۱۸
#زیبا_سلیمانی



بابا شوخی کرد:

ـ دیگه بند و آب دادی باباجان نمی‌شه کاریش کرد..

باباجان گفتنش بند دل کامران را پاره کرد که سرش به سمت بابا شتاب گرفت و خیره نگاهش کرد. بابا دستانش را بهم قلاب کرد و با همان آرامش درونی‌اش چشمک زد و گفت:

ـ بیا تو تیم من و آوّا این‌ور بهت بیشتر خوش می‌گذره.

کامران پرسشی سر تکان داد و مامان پرتقالی را برداشت و پوست گرفت و من گذاشتم خودشان با هم بُر بخورند:

ـ باز تو یار کشی کردی مرد؟

کامران ریز خندید و بابا جواب مامان را داد:

ـ الانش هم از تیم شما قوی‌تریم خانم.

مامان نگاهش به سمت کامران چرخاند:

ـ باور نکن حرفش رو مادر تیم دو نفره‌ی من و آرش همیشه زورش به تیم سه نفره‌ی ایشون عروس و دخترش رسیده. بیا تو تیم خودم خیالت تخت باشه، یادت هم نره فرمان روای یه خونه همیشه مردیه که به زنش می‌گه چشم.

صدای خنده‌ی کامران بغض داشت. صدای خنده بغض دار بشود یعنی چه؟ نمی‌دانم اما وقتی پرتقال را از توی بشقاب مامان برداشت کوتاه گفت:

ـ مادر همیشه یه واژه‌ی عجیبی بوده برام..

دست مامان خشک شد و بابا پلکش پرید.

ـ اما می‌دونم دست پخت مامانا بهترین دست پخت دنیاست مادر.

بغض مامان ترکید بشقاب را رها کرد به سمتش چرخید و نفهمیدم کی در برش فرو رفت.

ـ یادم باشه دوشنبه شام‌ها غذای مورد علاقه‌ی تو رو بپزم..

بابا جو را عوض کرد و به سرعت خنده را حاکم خانه کرد:

ـ دوشنبه شبا که منو وعده گرفته بودی خانم؟

مامان اشک گونه‌اش را پاک کرد و من موفق شدم تمام اشکها را مهار کنم. آخر من با اشک‌ها خداحافظی کرده بودم.

ـ خُبه حالا هر شب هم که غذای مورد علاقه‌ی شما رو وعده بگیریم بازم شکمویی.

بابا با صدا خندید.

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

15 Nov, 18:13


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان


به شماره حساب
6037691616993010


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

15 Nov, 18:13


#تجانس🪐
#پارت۳۱۷
#زیبا_سلیمانی



حلقه‌ی دستش دورم تنگ‌تر شد:

ـ ببینم تو رو؟ مگه من دخترم که بهم می‌گفتی پناه؟

مخمور از عطر ملایم تنش که روانم را به بازی گرفته بود جوابش را دادم:

ـ نه ولی تو پناه منی.

ـ تو ماشین نشستیم آوّا حواست هست؟

زیر چانه‌اش را بوسیدم:

ـ به خاطر من نفروش خونه رو..

مهربان پلک زد:

ـ باشه تو بردی رابین..

سرش خم شد و بوسه‌اش اگرچه حوالی نفسهایم نشست اما او یک روز خانه را فروخت.

ناهار قیمه نثار داشتیم. غذای که محبوب بابا بود. کامران برای اولین بار مهمان ما بود. مهمانی که تا دم در خانه مرا رسانده بود و بعدش مامان خفتش کرده و به زور به خانه کشانده بود. عطر غذا خانه را پر کرده بود و کامران معذب گوشه‌ی کاناپه نشسته بود. نزدیکش شدم و گفتم:

ـ ژست بچه مظلوما رو نگیر لوت می‌دماا.

سری به تاسف تکان داد و گفت:

ـ زشت شد اینطوری دست خالی آخه؟

مامان صدایش را شنید:

ـ قراره بشی بچه‌ی این خونه، دست پر و خالی نداره.

کامران شرمنده‌تر از قبل سرخ و سفید شد و لب زد:

ـ شما لطف دارید.

مامان مهربان نگاهش کرد و بابا وقتی کنار مامان می‌نشست رو به کامران گفت:

ـ قیمه نثار که دوست داری؟

ـ بله به لطف آقا مهران همه غذا ها رو دوست دارم.

چشمان مامان درشت شد:

ـ دست پخت من قطعا" با دست پخت یه سرآشپزی با اون لِولِ قابل مقایسه نیستااا.

کامران سرخ و سفیدتر شد:

ـ نه منظورم این نبود..

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

15 Nov, 18:12


#تجانس🪐
#پارت۳۱۶
#زیبا_سلیمانی



کف دستش را بالا گرفت و کمی به جلو خم شد:

ـ خب بذار منم صادقانه بهت بگم اگه مهران و مهکام و اعتمادشون نبود اون نمایشگاه و اون خونه که سهله من ته تهش اجاره نشینِ یه پاسیون بودم که با هم خونه‌هام مدام دست به یقه می‌شدم شاید جای اینکه اسلحه پرکمرم باشه خودم یه شب در میون بازداشگاه می‌خوابیدم.

ـ خب اینکه بد نیست. من نمی‌دونم چرا یکی تا به یه جای می‌رسه علاقه داره بگه که دیگران توی موفقیتش هیچ تاثیر نداشتن و خودش تنهای همه کارا رو کرده. به خدا اگه باور کنیم که همین که تونستیم به بهترین شکل ممکن جواب اعتمادِ دوست.. آشنا... خانواده یا هر کس دیگه رو بدیم و یه قرونش رو دو قرون کنیم این خودش بهترین نتیجه می‌تونسته باشه، دنیا قشنگ‌تر هم می‌شه...من آوا عاصی اعتراف می‌کنم یه بیس و زمینه‌ی بوده که من توش یه کارای کردم وگرنه داشتن همون موتور سوزوکی هم الان برام رویا بود.
کف دستش را به صورتم رساند و من
دلبری کردم:

ـ نفروش دیگه خونه رو..

ـ آوّا اون خونه خیلی کوچیکه..

ـ باشه برای شروع خیلی هم خوبه.

ـ بفروشیمش اصلا روش پول هم نذاریم بیایم دوتا محله پایین‌تر یه خونه بزرگتر می‌خریم بهتر نیست؟

ـ نه هیچم خوب نیست.

خنده‌اش اینبار حقیقی‌ترین بخش صورتش بود:

ـ آخ ببخشید یادم رفته بود شما بچه کامرانیه‌ی.

تشر رفتم:

ـ کامران!

لپم را کشید:

ـ دارم فکر می‌کنم اگه خونتون توی شوش بود و من اون موقع بهت می‌گفتم اسمم شوشه‌، الان چی صدام می‌کردی؟
سرم را روی سرشانه‌اش گذاشتم و لب زدم:

ـ صدا می‌کردم پناه...........

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

11 Nov, 18:26


ورکشاپ پایان بندی استاد گودرزی یه فرصت فوق‌العاده برای علاقه مندان به نویسندگیه که توصیه می‌کنم به هیچ عنوان از دستش ندید ایشون بهترین چراغ راه برای مسیر پر پیچ و خم نویسندگی هستن.
من هم هستم و اونجا می‌بینمتون❤️‍🔥🙏🏻
برای اطلاع از شرایط ثبت نام به آیدی زیر پیام بدید لطفاً👇👇
@Zahra_mraftari

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

11 Nov, 18:19


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان


به شماره حساب
6037691616993010


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

11 Nov, 18:19


#تجانس🪐
#پارت۳۱۵
#زیبا_سلیمانی


- عوضش تو من‌و خیلی خوب بلدی کامران.

لبخند مهربانی به صورتم پاشید. دلم گرم شد و بعد نمی‌دانم چرا چشمانم پر شد. دستش را زیر چانه‌ام برد و صورتم را بالا کشید:

ـ جدی جدی داری زنم می‌شی؟

سوال ساده‌اش یک جواب بیشتر نداشت. اشک را فرستادم برود پی کارش و شیطنت کردم و با صدای بلند گفتم:

ـ بلللللللللللللله.

با صدا خندید و دلم هری ریخت. چه کسی می‌دانست شب به شب می‌رسد اما من به او ....

سرش را جلو کشید و پیشانی‌ام را بوسید و گفت:

ـ حبیبتی قره‌العینی.. حیاتی...انت الهوا و انت الحنان...معاک روحی دایما فی امان

نور چشمانش بودم این را دروغ نمی‌گفت. من خودم فروغ رفته‌ی چشمانش را میان تاریک و روشنی شبهای ژنو دیدم. مخمور از عشق او بودن کوتاه چشم بستم و ذره ذره عاشقی‌اش مزه مزه کردم. دستم را روی دستش گذاشتم و سر انگشتانش را به لبم نزدیک و آرام بوسیدم و گفتم:

ـ کامران ماشین منم هست..

با صدا خندید. ماشینش را گذاشته بود برای فروش و تصمیم داشت خانه‌ی قیطریه را هم بفروشد و یک خانه با متراژ چند متر بزرگتر بخرد. گفته بودمش نکن این کار را اما حرف گوش نمی‌داد.

ـ خب دیگه چیا تو چنته داری رو کن ببینم؟

سرم را به سمت سرشانه خم کردم. دیدنش از این زاویه لذت وصف ناشدنی داشت. آن هم وقتی که مزرعه‌ی آفتابگردانش بیشتر از هر زمانی گل داده بود.

ـ به خدا خونه قیطریه خوبه. من بهش راضی‌ام..

تای ابرویش بالا پرید.

ـ دیگه به چیا راضی؟

صادقانه جواب دادم:

ـ اینکه فقط کنارم باشی..

حس کردم پلکش لرزید و حرفم را بد برداشت کرد:

ـ ببین کامران من اگه بابا و آرش نبودن اون هولدینگ که سهله خیلی خیلی کمتر از اون رو هم نداشتم. بابا و آرش مالک واقعی اونجان من فقط می‌گردونمش...پس خیالت راحت باشه عادت ندارم به لقمه آماده.. دوست دارم خودم تلاش کنم و به دست بیارم.

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

11 Nov, 18:18


#تجانس🪐
#پارت۳۱۴
#زیبا_سلیمانی



آوا« تنها راه چاره»

بعد از هفت روز پیاپی برف و باران و سرما؛ هوا ملس بود. انگار در سرمای استخوان سوز بهار جوانه زده باشد. دست در دست کامران در حالی که عاشقی را مشق می‌کردم ذهنم را از هر آنچه غیر او بود خالی و تمام شهر را قدم زدم. به شبهای تاریک به جاده‌های که با من قهر کرده بودند سلام گفتم و دیگر نترسیدم. چرا که پشتم گرم بود به اوی که عزم کرده بود نیامده ستون شود برای دختری که ترس را در آغوش مرگ روی یک پلِ هوای میان زمین و هوا مزه مزه کرده بود. حالمان خوب بود و آخر هفته نزدیک‌تر از هر زمانی. آخر هفته‌ی که می‌گفت قرار است ما شویم و این شاید زیباترین شعر آن شبهای پر برف و سرد بود. آنقدر غرق او بودم که به کل یادم رفته بود تنها یک روز تا قرارم با افشانه باقی مانده. سرگرم او بودم و سرگرمی‌ام لذت بخش‌ترین، قسمت زندگی‌ام را رقم می‌زد. خیابان به خیابان پاساژ به پاساژ گشتیم و برایش کت و شلوار زغالی پیدا کردیم. رنگ زغالی را دوست داشت. ترکیب فوق العاده‌ی می‌شد با چشمان آفتابگردانی‌اش. کت شلوار قشنگ به قامتش می‌نشست. فکر نمی‌کردم آدم اسپرت پوشی که یک شب میان ترس و وحشت کنارم روی لبه‌ی جدول نشسته و چشمک زده و پرسیده بود« نظرته؟» حالا پوشیده در کت و شلوار اینطور تماشایی باشد. مثل گل نرگسی که پشت چراغ قرمز از دست فروشی خرید و همان موقع لای موهایم گذاشت و گفت«ماه شدی»، او هم ماه شده بود.گل نرگسی که قرار بود برای خواستگاری بخرد و من دل بکنم از هر رُزی و بدانم با نرگس هم می‌شد خاطره ساخت. خاطراتی قشنگ‌تر و خواستنی‌تر از رُز‌های قرمز. حلقه خریدم و وقتی حلقه را توی انگشتم انداختم فقط یک رینگ ساده نبود که جانم را بند خودش می‌کرد یک قلب و یک دنیا احساس پشتش بود. وقتی هم که دادیم پشت رینگ هک کردند« به وقت عاشقی» خروار خروار قند توی دلم آب شد از دیدن برق نگاهش. پسرِ آفتابگردانی من را عاشق خودش کرده بود و باید اعتراف کنم من آوا عاصی دل داده و عاشقش شده بودم. صبح روزی که رفتیم آزمایشگاه را خوب یادم هست. ناشتا بودنم ضعیفم کرده بود و او میان سرمای هوا یک لیوان قهوه‌‌ی گرم به دستم داد و گفت:

ـ آوّا من خیلی چیزها رو بلد نیستم اما قول می‌دم که از این به بعد یاد بگیرم.مثل همین قهوه‌ی که نمی‌دونم الان بعد از آزمایش خوبه برات یا نه؟

خوب یا بد بودن قهوه را کنار گذاشتم و دستم را چسباندم به دستان سردش و گفتم:

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

08 Nov, 08:10


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان


به شماره حساب
6037691616993010


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

08 Nov, 08:09


#تجانس🪐
#پارت۳۱۳
#زیبا_سلیمانی




دل دخترک گرم شد و دست راستین محکم‌تر دست او را فشرد. زندگی همین بود همین لحظات کوچک اما پر معنا.
وقتی کنار هم دور میز کوچک گالری نشسته بودند انگار هیچ غمی بینتشان نبود. به پشتی هم دلشان گرم بود و این اصل زندگی بود. شام را با هم در رستوارن شایلی خوردند و مهران خودش برایشان غذا را دیزاین کرد. علی باز زد به شوخی و خنده و از قر و قمیش دادن او به غذا گفت و همه خندید و آوا حس کرد عضو آن خانواده بودن چقدر می‌تواند لذت بخش باشد حتی اگر محدود باشد و کوتاه. آخر شب که باهم در خانه‌یشان تنها شدند، راستین جواب سوالی را که عصری آوا پرسیده بود را یک طور دیگر داد. همین که در را بست میان تاریکی خانه لبش را روی لب دخترک گذاشت و عمیق بوسید. نفس دخترک که کم شد دستش را میان موهای او فرو برد و از فاصله‌ی کم در چشمانش نگاه کرد و گفت:

ـ هیچ سالی نذاشته بودم برام تولد بگیرن می‌دونی چرا؟

آوا در حالی که طعم نفس‌های او را مزه مزه می‌کرد سری تکان داد و راستین به کم از او قانع نشد و یک بار دیگر خودش را به آغوش نفس‌های او سپرد آنقدر که صدای تپش قلب دخترک را از میان نفس‌های او می‌شنید:

ـ چون از سوم اسفند متنفر بودم. بند ناف بهم بوده وقتی گذاشتنم جلوی در مسجد..

چشمان آوا میان خلسه‌ی از خواستن او، تلخ بسته شد. راستین این عشق بازی را تمام نکرد. صدای پر تمنای راستین گفتن دخترک را که میان لاله‌ی گوشش شنید لبش را اینبار چسباند به لاله‌ی گوش آوا و گفت:

ـ امسال اما تو ثابت کردی سوم اسفند هم می‌تونه قشنگ باشه حتی اگه درست مثل اون سال تا کمر برف باریده باشه.

دست آوا که پشت سرش نشست و نفس به نفسش چسباند عشق بازی تازه میانشان شروع شد.

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

08 Nov, 08:09


#تجانس🪐
#پارت۳۱۲
#زیبا_سلیمانی



به سرتقی‌اش مهکام خندید و جلو آمد و آغوشش را باز کرد و گفت:

ـ بیا بریم به عمه کمک بدیم کیک رو بیاره.

راستین بنیتا را محکم‌تر توی آغوشش فشرد و گفت:

ـ چی کارش داری بچه رو؟ بذار اینجا باشه کارایش بیشتر..

آوا چشمانش درشت شد و صدایش زد:

ـ کامی..

بنتیا دستش را روی دهانش گذاشت و هین کشید:

ـ همون خانمه که بهت می‌گفت کامی عشقته؟

راستین سری تکان داد و علی با صدا خندید:

ـ یه وجب جوجه قشنگ بلده چی کار کنه!

مهران با گام بلندی خودش را به بنیتا رساند و او را به آغوش گرفت و گفت:

ـ خوبه که سوالات رو می‌پرسی اما قرار نیست که الان به جواب همشون برسی؟

بنیتا سری به طرفین تکان داد و موهایش توی هوا رقصید و دل مهکام لرزید. مهران گونه‌اش را بوسید و ادامه داد:

ـ از طرفی یه سری سوالا خصوصیه بابا، آدم نباید هر سوالی رو بپرسه.باشه؟

بنیتا سرش را روی شانه‌ی مهران گذاشت و گفت:

ـ باشه بابایی.

ـ دورت بگرده بابایی.

دلوان با سینی حاوی کیک‌های برش داده شده آمد و رو به آوا گفت:

ـ ببخشید آوا جان امکانات اینجا یه کم محدود بود.

آوا تشکر کرد و مهران رو به جمع گفت:

ـ آوا که مهمون نیست باهاش تعارف می‌کنی.

نگاه آوا به سمتش چرخید و مهران مصمم ادامه داد:

ـ اون دیگه عضوی از این خانواده‌است.

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

06 Nov, 11:42


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان


به شماره حساب
6037691616993010


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

06 Nov, 11:42


#تجانس🪐
#پارت۳۱۱
#زیبا_سلیمانی



علی به سر و شکلش اشاره کرد:

ـ چیتان پیتان نکرده این شکلیه؟


آوا آمد قدمی فاصله بگیرد که دستش میان دست او سنجاق شد و راستین رو به دلوان گفت:

ـ چیپس و پفکش با تو بود که؟

دلوان خندید:

ـ سر آرودنت به اینجا با مهکام شرط بسته بودیم!

مهکام چشم و ابروی آمد و گفت:

ـ یه درصد فکر کن تو بردی!

راستین با صدا خندید. بنیتا سرش را نزدیک گوش او آورد:

ـ این خانمه همونیه که برام ساندویچ خریده بود؟

راستین دست آوا را کشید و مجبورش کرد سرش را جلو بیاورد و در گوش بنیتا در حالی که مطمئن بود صدایش را آوا هم می‌شنود گفت:

ـ آره. این خانمه همون عشق منه.

آوا ریز خندید و بنیتا با چشمان درشت شده پرسید:

ـ یعنی می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟
آوا نتوانست خوددار بماند حالا نوبت او بود که با صدا بخندد:

ـ جوجو رو ببینااا..

راستین گونه‌اش را بوسید و گفت:

ـ فکر نکنم درخواست ازدواجم رو قبول کنه.

بنیتا دستش را انداخت دور گردنش و توی چشمانش نگاه کرد. میمیک صورتش پر از شیطنت بود وقتی که شانه‌ی بالا انداخت و طره‌موی‌ش را با حرکت سرش عقب کشید و گفت:

ـ حالا شانست رو امتحان کن؟

آوا کف دست آزادش را روی صورتش گذاشت و ریز خندید. راستین پر مهر نگاهش کرد و مهران از آن سو خودی نشان داد:

ـ جوجو خسته شد عمو..

بنیتا سرش را به سمت پدرش چرخاند و گفت:

ـ نه خسته نشده!

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

06 Nov, 11:42


#تجانس🪐
#پارت۳۱۰
#زیبا_سلیمانی




نگاهش بین آدمها چرخید و به شاخه گل توی دست آوای رسید که از پشت دیوار آشپرخانه‌ی کوچک گالری بیرون آمده بود. توی دلش بلوای به پا شد و حس کرد کسی بند اشک چشمانش را کشید و مزرعه‌ی آفتابگردان نگاهش خیس شد.

ـ شمع داره تموم می‌شه.

این را آوا گفت و او بین آوا و بنیتا گیر کرده بود که آوا قدمی جلو آمد و شانه به شانه‌اش ایستاد. بنیتا نزدیک شد و کیک را بالا گرفت. خم شد و جوجو را با کیک توی دستش بغل کرد و قبل از هر کاری اول بوسیدش. آوا پرسید:

ـ نمی‌خوای شمع‌ات رو فوت کنی؟

نگاهش به سمت شمع روی کیک که چیزی از آن نمانده بود ماند و دست دیگرش را روی شانه‌ی آوا انداخت و لحظه‌ی کوتاه چشم بست و شمع را با آروزی برآورده شده فوت کرد. لب آوا که روی گونه‌اش نشست. ریز خندید و آوا آرام پرسید:

ـ آشتی؟

چشم بست و به آرزوی برآورده شده‌اش فکر کرد. آرزوی که می‌گفت او حالا خانواده دارد.

ـ کی شد سوم اسفند؟

دلوان کیک را از دست بنیتا گرفت و بنی خودش را از گردن او آویزان کرد.

ـ خوب شد که عموی من شدی.

لبخندش وسیع‌تر از این نمی‌شد. این زیباترین هدیه‌ی تولدی بود که گرفته بود. گونه‌ی بنیتا را با صدا بوسید و گفت:

ـ دورت بگردم جوجو..

مهکام نزدیک شد مادرانه و مهربان نگاهشان کرد و گفت:

ـ تولدت مبارکمون عزیزم.

مهران عقب ایستاد و حامیانه نگاهشان کرد و به لبخند زدنی اکتفا کرد. علی زد به شوخی خنده:

ـ خوبه دیگه جلوی این دختره کم فیلم هندی بازی کنید. اولین باره مثلا" می‌بینتمون خوف می‌کنه.

آوا پر بغض خندید و دلش خون شد از اینکه جوابش را از راستین نگرفته. راستین رو به علی تشر رفت:

ـ تو نباید یه ذره گرا می‌دادی تا به خودم می‌رسیدم.

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

02 Nov, 09:02


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان


به شماره حساب
6037691616993010


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

02 Nov, 09:02


#تجانس🪐
#پارت۳۰۹
#زیبا_سلیمانی




لبش به لبخندی باز شد و مرواریدها را کف دست دلوان ریخت:

ـ اون چقدر دوست داره؟

و به جای دلوان علی جواب داد:

ـ قد نداره.

سرش به سمت علی چرخید و با بهت پرسید:

ـ تو اینجایی؟

علی لیوان چای به دست به سمتش آمد و گفت:

ـ یعنی اگه می‌دونستی اینجام نمی‌اومدی؟

لبخندش پهن‌تر شد:

ـ نگید که خودتون رو چتر کردید خونه‌ی ما؟

علی تای ابروی بالا داد:

ـ چتر کردیم چه چتری.

ـ شِت.

این را گفت و مروارید دیگری را پیدا کرد و کف دست دلوان ریخت و پرسید:

ـ خب واسه چی منو کشوندی اینجا؟

همان موقع صدای در آمد و به جای اینکه سرش به سمت در بچرخد در چشمان دلوان خیره ماند و بعد دلوان به پشت سرش اشاره کرد و او نگاهش با مکث به سمت در چرخید و یک قاب تمام باورش از تنهای را بهم ریخت. بنیتا کیک کوچکی توی دستش بود و شمع روی آن دهن کجی می‌کرد به تمام تولدهای که نداشت و نخواسته بود که داشته باشد.

ـ تولدت مبارک فرمانده.

بلند شد و خیره به بنیتا پرسید:

ـ چه خبره اینجا جوجو؟

علی خندید و مهکام در را باز کرد و با مهران وارد گالری شد. راستین قدمی به سمت بنیتا رفت که صدای آوا از پشت سرش آمد:

ـ بده آدم تولد کسی که دوسش داره یادش نباشه..

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

02 Nov, 09:01


#تجانس🪐
#پارت۳۰۸
#زیبا_سلیمانی


ـ کجایی؟

ـ گالری‌ام..

ـ اومدم.

نرم و آرام راند و به حرفهای مهکام فکر کرد. « اون حرف داره باهات.»
باید با آوا هم حرف می‌زد و همین حرف زدن شاید کمی آرامش می‌کرد. دستش دور فرمان ماشین مشت شد. با خودش که تعارف نداشت دلش برای آوا هم تنگ شده بود آن هم خیلی تنگ. کمی بعد وقتی جلوی گالری روی ترمز زد که به دلوان پیام داده بود که رسیده و جواب گرفته بود« بیا تو یه کم منتظر باش کارم رو جمع و جور کنم». ماشین را پارک کرد و با گام‌های بلندی به سمت در گالری قدم برداشت. هوا بیش‌از اندازه سرد و بود و او کاپشنی به تن نداشت. وقتی در گالری را باز کرد حجم هوای گرم داخل با صدای درینگ درینگ آویز بالای در، درآمیخته شد و حس زندگی را توی جانش ریخت.

ـ بشین برات یه چای بیارم.

نگاهش را در گالری مربع شکل دلوان که یک پیش‌خوان داشت و با دیواری از اتاق کناری جدا می‌شد چرخاند وقتی دلوان را ندید پرسید:

ـ کجایی تو؟

دلوان از زیر کانتر بیرون آمد و دستش را بالا گرفت و گفت:

ـ دستبندم پاره شده. داشتم مرواریداش رو جمع می‌کردم.

به سمت او رفت و خم شد با او به دنبال مرواریدهای ریخته شده از دستبند او گشت و گفت:

ـ باز اینو پاره کردی که!

ـ نخش نازکه هی پاره می‌شه. باید این سری یه نخ محکم براش ببندم.

ـ حالا چه اصراری داری هر بار پاره می‌شه باز جمعش می‌کنی و می بندی دور دستت؟

و دلوان محکم جواب داد:

ـ علی برام خریده آخه..!

دستش روی یکی از مرواریدها مکث کرد. عشق به اندازه‌ی قطعیت صدای دلوان وقتی از علی می‌گفت زیبا بود. سرش را بالا کشید و در چشمان دلوان خیره شد و پرسید:

ـ چقدر دوسش داری؟

دلوان مهربان نگاهش کرد. لبخند زد و پر عشق جواب داد:

ـ قد نداره.

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

26 Oct, 18:45


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان


به شماره حساب
6037691616993010


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

26 Oct, 18:45


#تجانس🪐
#پارت۳۰۷
#زیبا_سلیمانی



ناخواسته سوالی را پرسید که مهکام را بی‌هوا فرو ریخت:

ـ آدم کسی رو که می‌خواد می‌فروشه مهکام؟

ـ اینو به بد کسی گفتی عزیزم.

چشمانش را کوتاه بست و آخرین پُک را به سیگارش زد و ته سیگار را از پنجره‌ی ماشین بیرون انداخت. دلش گرفت به وسعت دلی که از مهکام گرفته بود. یک روزی که خیلی هم دور نبود کسی که جان مهکام بود، عشق او را برای کشف حقیقت فروخته بود.

ـ حبیبتی!

صدای بغض دار مهکام توی گوشش نشست:

ـ جانم!

ـ ببخش خب؟

مهکام فهمید از چه حرف می‌زند اما خواست به روی او نیاورد که گفت:

ـ چی رو؟

ـ این همه اذیت کردنای من‌و..

ـ می‌آی خونه؟

و او اینبار با دلش جواب داد:

ـ می‌آم.

تماس را که خاتمه داد. پایش آرام روی پدال نشست. آرام شده بود. قدر موجهای کوتاه روی آب که یکهو خاموش می‌شدند و با تلنگری باز از نو شروع می‌شدند. هنوز گوشی را روی داشبورد پرت نکرده بود که نوتیفیکشن پیامی از دلوان را نشان داد:

ـ می‌تونی بیای دنبالم؟

انگشتش روی صفحه لغزید و بی‌رحمانه از روی اسم آوا رد شد و به دلوان رسید و شماره‌اش را گرفت. صدای گرم دلوان که توی گوشش پخش شد خنده بعد از چند روز روی لبش نشست:

ـ چیپس و ماست موسیر و پفکش با من..

ـ مارش‌مالوش هم با من.

قرار هر بار فیلم دیدنشان همین بود. سرخوش از شادی دلوانی که مدتها بود نخندیده بود خندید و دلوان شاداب دلش را برد:

ـ پس بیا دنبالم.

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

26 Oct, 18:45


#تجانس🪐
#پارت۳۰۶
#زیبا_سلیمانی



بی‌ربط پرسید:

ـ بنی خوبه؟

و بی‌ربط‌تر جواب داد:

ـ می‌آی خونه حرف بزنیم؟

ـ بگم نه، ناراحت می‌شی؟

مهکام بدون مکث جوابش را داد:

ـ نه!

وسط سرمای سوزناکی دلش گرم شد به داشتن مهکام و نفسش را فوت کرد و سیگاری از توی کنسول ماشین بیرون کشید و آتش زد. مکثش طولانی شده بود که مهکام صدایش زد:

ـ راستین؟

ـ من‌و با یه پرونده‌ی خاک خورده توی بایگانی معامله می‌کنه، جواب چیش رو بدم؟

ـ جواب دلت رو بده.

پک عمیق دیگری از سیگار گرفت و جواب داد:

ـ دلم که چیزی حالیش نیست..

مکث‌هایش طولانی بود که مهکام پرسید:

ـ سیگار می‌کشی؟

ـ اهوم.

ـ آدم قرار باشه با هر دعوایی بذاره بره و حتی واسه حرف زدن هم نباشه که سنگ روی سنگ بند نمی‌شه.

ـ وقتی حرفی ندارم بزنم چی بگم بهش که بدتر نشه؟

ـ اون حرف داره باهات.

تن صدای مهکام آرام بود. برخلاف اول تماسش حسی از عصبانیت میانش نبود. همین هم باعث می‌شد دوست داشته باشد حرف بزند اوی که حرف زدن را یاد نگرفته بود:

ـ یه چیزای از گذشته باهات می‌مونه هر کاری هم بکنی نمی‌تونی رهاش کنی. من درگیرم با گذشته و آوّا حق داره نخواد با من گره بخوره..

ـ اشتباه تو اینجاست که فکر می‌کنی آوّا نمی‌خوادت.

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

23 Oct, 08:12


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان


به شماره حساب
6037691616993010


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

23 Oct, 08:12


#تجانس🪐
#پارت۳۰۵
#زیبا_سلیمانی




صدا آهنگ همچنان زیاد بود و خواننده همچنان داشت می‌خواند:

منتظرن من سوتی بدم
ولی یه جا می‌بیننم می‌گن کوچیکتم
من لوتی اومدم می‌خوام لوتی برم..

ـ کمش کن اونو..

ـ چی می‌گی مهکام نمی‌شنوم؟

مهکام فریاد زد:

ـ کمش کن. بشنوی!

عصبی دستش را به سمت پلیر برد و صدایش را در دم خفه کرد:

ـ بگو می‌شنوم.

مهکام با همان لحن عصبی‌اش پرسید:

ـ چرا جواب آوا رو نمی‌دی؟

پوزخندی زد و جواب داد:

ـ الان باید توضیح بدم؟

مهکام قاطعانه جواب داد:

ـ معلومه که باید توضیح بدی.

کلافه نفسش را بیرون داد و ماشین را در اولین جای مناسب پارک کرد و دستی میان موهایش کشید و بی‌نفس و بی‌رمق جواب داد:

ـ دوست ندارم.

ـ یعنی چی دوست ندارم؟ چند روزه که نه خونه اومدی، نه رفتی خونه خودت، نه حتی رفتی سرکارت. اون دختر بدبخت گوشی‌ت رو آورد داد گفت لازمت می‌شه الانم که ازت توضیح می‌خوام می‌گی دوست ندارم توضیح بدم.

ـ نه مهکام جان اشتباه فهمیدی. دوست ندارم جواب آوا رو بدم. این توضیح کافی نیست؟

صدای خش افتاده‌اش انگار به تن مهکام رخوت را ریخت که یکهو آرام‌تر از قبل و مادرانه پرسید:

ـ چرا دوست نداری جوابش رو بدی؟

ـ نپرس.

مهکام سعی کرد دلجوی کند از او:

ـ من نپرسم پس کی بپرسه؟ هان.

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

23 Oct, 08:11


#تجانس🪐
#پارت۳۰۴
#زیبا_سلیمانی



ـ مربی؟

بی‌ارداه سرش را تکان داد و اینبار پر درد لب زد:

ـ من نمی‌دونم کی‌ام.

چشمان پسر درشت‌تر شد و قدمی دیگر عقب رفت. دستش را به نشانه‌ی لایک بالا گرفت و گفت:

ـ اوکی گرفتم اینجا نیستی...با از ما بهترونی..

و بعد با صدا خندید و گفت:

ـ حالت رو خریدارم..

جمله‌اش میان سری که زیر آب رفت گم شد مثل هویت او که سالها بود گم شده بود. چشم بست و از ذهنش گذشت چه خوب که پسر فکر کرده بود در حال خودش نیست.
تن پوش حوله‌ی‌اش را با جین اسپرت و دورس آبی رنگی عوض کرد و وقتی از استخر بیرون زد حجم برف نشسته روی زمین به حیرت کشاندش. مگر چقدر توی استخر بود که این همه برف روی زمین نشسته بود؟ جفت ابرویش را بالا داد و بی‌اهمیت به سرما هوا پشت ماشین نشست و در کسری از ثاینه ماشین از زمین کنده شد. دستش را به سمت پلیر برد و صدای رپر ماشین را پر کرد:

ور می‌دارن فاز کَل کَل بام
آرزوشون این بوده باشن از اول جام
نه ..صدر صدر جدول جام
می‌برم اون بالا سرم و میگم دست تنهام
حاجی گنگش بالاست..بیت نابی گنگش بالاست
برنامه باشه سنگش با ماست

صدای پلیر تا آخرین حد ممکنش زیاد بود. درست مثل سرعت ماشینش که لحظه به لحظه به آن افزوده می‌شد. اولین دوربرگردان را با سرعت چرخید و انداخت توی بزرگراه.
حرص نخور بابا واسه قلبت خوب نی
نه من این کار بودم تو یه الف بچه بودی


سرش گوم گوم می‌زد و آن لحظه تنها چیزی که نمی‌خواست بشنود صدای زنگ موبایلش بود. بدون اینکه صدای پلیر را کم کند انگشتش را روی ایرپاد زد و صدای مهکام توی گوشش پخش شد:

ـ کجایی؟

ـ همین‌ورا..

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

19 Oct, 11:03


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان


به شماره حساب
6037691616993010


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

19 Oct, 11:03


#تجانس🪐
#پارت۳۰۳
#زیبا_سلیمانی



وقتی بی‌هوا پریده بود توی اروند چشمانش باز نشده بود. شده بود؟ چشم که باز کرده بود دختری با گیس رها کنار دستش نشسته بود و با دیدن بازی چشمانش حیرت زده گفته بود:

ـ بابا چشماش باز شد..

و بابایش امید وصال او بود به دنیایی که بند نافش را نبریده او را میان برف رها کرده بود. دستش را از روی کاشی‌ها برداشت و به سمت روی آب رفت و یکهو سر از زیر آب بیرون آورد و نفسش را با صدا بیرون داد. همان نفسهای که صدایشان توی گوش آوا ماندگار شده بود. آوای که شاید داشت او را معامله می‌کرد. لبش لرزید و باز زمزمه کرد:

ـ شاید...

پسری که توی آب شیرجه زده بود و نظم آب را بهم زده بود اینبار نظم افکارش را برهم زد:

ـ غریق نجاتی؟

غریق نبود اما در عشق دختری سرکش و عاصی غرق شده بود. سرش را به طرفین تکان داد و پسر دوباره پرسید:

ـ ماشالله نفس. خیلی وقته اون پایینی.

به لبخندی اکتفا کرد و پسر نزدیک‌تر شد و دستش را روی سرشانه‌ی او گذاشت و گفت:

ـ بچه کجایی؟

سقف استخر انگار روی سرش خراب شد. بچه‌ی کجا بود؟ چرا از خودش هیچ نمی‌دانست؟ حالا دیگر صدای شاید گفتن آوا توی گوشش تکرار نمی‌شد بلکه صدای نحس رسول توی گوشش زنگ می‌زد« بی‌پدر و مادر». ابروانش به هم نزدیک شد و پسر رهایش نکرد:

ـ آخه بچه‌های دریا اِنقدر خوب شنا بلدن و می‌تونن زیر آب بمونن گفتم شاید بچه شمال باشی..

سرش را تکان دادو لب زد:

ـ نمی‌دونم!

پسر خیره نگاهش کرد و دیگر چیزی نپرسید. انگار از چشمانش خواند که وقت آشنایی نیست کمی عقب رفت و در آخر گفت:

ـ من هر هفته میام اینجا گفتم اگه مربی بهم آموزش بدی..

لبان به هم چفت شده‌اش را از هم فاصله داد و صدایش شبیه کسی که ساعتها فریاد زده باشد از حنجره‌اش بیرون آمد.

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

19 Oct, 11:02


#تجانس🪐
#پارت۳۰۲
#زیبا_سلیمانی



« سوم اسفند»
لبه‌ی استخر نشسته بود و به زلالی آب نگاه می‌کرد. نظم بی‌نقص کاشی‌های کف استخر که ردیف و منظم کنار هم نشسته بودند او را به وسوسه می‌انداخت که لمسشان کند اینهمه یکدستی را. همانطور که به آب خیره بود پسر جوانی همان لحظه توی آب شیرجه زد و موج‌های پر تطلاطم ریزی سطح آب را پر کرد. دستش را روی موهای خسیش کشید و موهایش را به عقب راند. مطمئن بود امشب حتما" سری به نمایشگاهش می‌زند و شاید هم مثل آن اوایل که نمایشگاه را زده بود توی یکی از ماشین‌ها شب را صبح می‌کرد. خاطراتش دور نبود اما گرد کهنگی نشسته بود رویشان که صدای فاطمیا توی سرش اوج می‌گرفت.

ـ جناب سروان برام خواستگار اومده بود مامانم گفت نه.

جمله‌ی دو پهلوی دخترک لبش را میان تلخی گزنده‌ی به خنده کشاند. مادرش خواستگار را رد کرده بود و خودش نه. شیطنت را خوب یاد گرفته بود دخترک محصل آبادانی‌اش. وسط سرمای سوزناک هوا که تهران را فرا گرفته بود دلش نم شرجی اروند را خواست و آب تنی کردن در آبی که انگار بوی اصالت می‌داد. اصالت عجب واژه‌ی پر معنی بود برایش. دختر عاصی‌ها شاید هم برای همین اصالت بود که تصمیم گرفته بود او عشقش را معامله کند. سرش داغ شد از «شاید» میان کلام آوا که در چشمان مهران خیره شده و به لب رانده بود و دستی که میان دستان او مشت شده بود. اجازه‌ی هر فکر دیگری را گرفت و شیرجه زد میان آب. تا بود همین بود. حتی قبل‌تر از اینکه به دنیا بیاید کسی او را معامله کرده بود. کسی که خطش خوب بود و می‌گفتند اسمش مادر است. شاید هم...سرش را عصبی به طرفین تکان داد و زمزمه کرد:

«شاید»

شرطی شده بود به این شاید و مدام زیر لب تکرارش می‌کرد. سرش را میان آب فرو برد و دستش را به کاشی‌های کف استخر رساند و لمس کرد آن یکدستی بی‌نقص را. چشمانش را بست و نفس توی سینه‌اش حبس کرد. هوا تاریک بود. سرکِلاش به سمتش می‌چرخید و نگاهش میخ می‌شد و نفسش باز حبس. کسی شلیک می‌کرد. ساق پایش تیر می‌کشید. مهران می‌پرسید« داری گرو کشی می‌کنی؟».
درد تا عمق جانش نفوذ می‌کرد و خون سیاهی شب را پاره می‌کرد و با سر پرت می‌شد میان اروند و دختری جواب می‌داد« شاید». دستش روی کاشی‌های کف استخر بود و امید داشت این شاید صدای آوّای او نباشد. چشمانش را میان آب باز کرد و نگاهش میخ کاشی‌های پر نظم شد و قطراتِ خیس آب روی مردمکش رقصیدند.

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

15 Oct, 07:22


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان


به شماره حساب
6037691616993010


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

15 Oct, 07:22


#تجانس🪐
#پارت۳۰۱
#زیبا_سلیمانی




ـ اشتباهت درست همین‌جاست. این راهیه که جاه‌طلبی جلوت گذاشته. یه دله شو با خودت..

این را گفت و رو به گارسون اشاره کرد تا سفارشات را بچیند و ازجایش بلند شد و گفت:

ـ از خانم پذیرایی کنید تا من برگردم.

چنگی به دستمال کاغذی روی میز زدم و توی مشتم فشردمش. کامران را شکسته بودم، چطور می‌خواستم بندش بزنم؟
فایتر که از پله‌ها پایین رفت گوشی موبایلم را در آوردم و شماره‌اش را گرفتم. صدای زنگ موبایلش از روی میز آمد و من برای هزارمین بار در آن لحظه از خودم ناامید شدم. شماره‌ی بعدی که گرفتم شماره‌ی آرش بود صدایش که توی گوشم پیچید بدون هیچ پیش زمینه‌ی پرسیدم:

ـ اگه توی یه رابطه گند بزنی چطور باید درستش کنی؟

خندید:

ـ بستگی داره چطور گند بزنی!

کلافه نفسم را رها کردم:

ـ ناجورترین حالت ممکن.

زد به شوخی خنده:

ـ غلط کردم یه وقتایی جوابه‌ها.

ـ غلط کردم جواب نیست، تو فکر کن باهاش معامله کردم.

ـ خوب پس از همونجا قیچی کن برو دنبال زندگیت. عشقی که توش معامله باشه یه شاهی نمی‌ارزه.

مشتم را بیشتر به هم فشردم و لبم را به دندان گرفتم:

ـ تو فکر کن اگه این معامله نبود خودش رو از دست می‌دادم.

ـ خب پس معامله نکردی تهاتر زدی.

ـ چه فرقی داره؟

ـ از تو بعید خانم مدیر، تو معامله یکی رو می فروشی تو تهاتر عوضش می‌کنی.. یه وقتای هم حال الانش رو با حال دو فردا دیگه‌اش رو..

ـ دوسش دارم آرش.

ـ آدم اونی که دوسش داره رو نمی‌رنجونه عزیزدلم.

ـ چاره نداشتم.

ـ پس خلع تمام بی‌چارگی‌هات رو با عشق پر کن.

ـ ازش خواستگاری کنم اوکیه؟

با صدا خندید:

ـ دیگه اِنقدر هم آش رو شور نکن.

ـ حله!

با همه ‌دلشوره‌ی که به جانم افتاده بود شنیدن صدای خندان آرش به جانم امید تزریق کرد آنقدر که در جا بلند شدم و رو به گارسون گفتم:

ـ لطفا یه کاغذ و خودکار برام بیارید.

رفت و چند دقیقه‌ی بعد با یک قلم و کاغذ برگشت. روی برگه نوشتم:
(«منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم» قرارمون توی خونمون. جای که واسه قهر کردنات هم بشه مرهم بود، حتی اگه بینمون یه دیوار دلخوری باشه.) بدون اینکه صبر کنم گوشی موبایلش را برداشتم و مقصدم اینبار خانه‌ی قیطریه که نه خانه‌ی عشقمان بود.

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

15 Oct, 07:21


#تجانس🪐
#پارت۳۰۰
#زیبا_سلیمانی




خم شد به جلو و کف دستش را رو به گارسونی که داشت سفارشاتمان را می‌آورد بالا گرفت و گارسون همانجا ایستاد. نگاهش ملغمه‌ی بود از شماتت و دلخوری:

ـ آدم سر قلبش گرو کشی نمی‌کنه دخترِ خوب.

ـ آدم سر رفاقتش و قول قرارش با خودش چی؟

سرش را با تاسف تکان داد و لب زد:

ـ راه‌های بهتری هم بود!

ـ چه راهی؟

قاطعانه و مصمم جوابم را داد:

ـ اینکه بگی گور بابای افشانه و هر چیز دیگه‌ی تو این دنیا و بری دنبال زندگیت و به من اعتماد کنی.

ـ الان هم دارم بهت اعتماد می‌کنم.

انگشت اشاره‌اش را مقابلم گرفت:

ـ خودت رو گول نزن.

ناخن‌هایم را در گوشت کف دستم فشردم و لب زدم:

ـ چی کار کنم؟ الان بهش بگم این شغل لعنتی حالم رو بهم می‌زنه؟

تاسف لحظه به لحظه بیشتر در نگاهش جان می‌گرفت:

ـ می‌خوای دو فردا دیگه بگی؟ راهی‌که تو می خوای بری رو من رفتم و برگشتم تهش یه نامرد چسبیده ته اسمم که هر طرفی می‌چرخم از زندگیم حذف نمی‌شه. اگه بهت گفتم الان وقت ازدواج تو با راستین نیست دلیلش هیچ کار و پروژه‌ی نبود. دلیلش این بود که برای وایستادن توی این نقطه که بتونه سر خواسته‌هاش بجنگه تاوان داده و من نمی‌خواستم مهمترین تقاص انتخاب این شغل براش تو باشی گفتم بذار قلابت کنم به پرونده تهش راه میونبر رو بلدم و گره‌ات می‌زنم بهش.

عصبی میان کلامش رفتم:

ـ اگه ول نکنه کارش رو
چی؟

ـ هم خدا رو می‌خوای هم خرما..هم می‌خوای قاتل باران پیدا بشه، هم می‌‌خوای راستین مال تو باشه هم می‌خوای مثل پنبه حلاجی‌اش کنی و تا گفتی این کار اَخه بگه چشم.... این رسمش نیست آوا.

کف دستم را روی میز کوبیدم:

ـ این راهی که تو جلوی پام گذاشتی.

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

13 Oct, 04:48


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان


به شماره حساب
6037691616993010


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

13 Oct, 04:48


#تجانس🪐
#پارت۲۹۹
#زیبا_سلیمانی




کامران صبر نکرد حرفم تمام شود. دستش را از زیر دستم بیرون کشید و در حالی که صندلی را که رویش نشسته بود را به عقب هل می‌داد بلند جوابم را داد:

ـ شِت..

قلبم میان دستی که میان موهایش رفت و نفسی که با صدا بیرون داد تکه تکه شد و ریخت روی زمین.
فایتر پرسید:

ـ ازدواج با متهم پرونده می‌دونی یعنی چی؟ تو نمی‌تونی هم متهم پرونده باشی هم زن راستین هم رابط پرونده‌ی دولتشاهی.

اهمیتی به حرفهای فایتر ندادم:

ـ من دوست دارم کامران، اینکه الان راجع به من چی فکر میکنی نه منو از تصمیم منصرف می‌کنه نه از علاقه‌ام بهت کم.

صدایم را انگار می‌شنید و نمی‌شنید. گیج بود درست مثل من که گیج بودم و انتخابِ درست برایم دشوار.

ـ از کجا معلوم مژگان بخواد باهات همکاری کنه؟

ـ همه چی 50 ..50هه..

کامران به سمتم چرخید:

ـ واسه خاطر یه معامله‌ی so …so داری معامله می‌کنی؟

ـ اینطور نیست؟

خشم از کلامش شره کرد:

ـ چطوره آوا؟ اگه مهران الان قبول نکنه چی کار می‌کنی میذاری می‌ری..

ـ ما چاره ی جز همکاری نداریم باید...

کامران دیگر صبر نکرد حرفم تمام شود مشت محکمی روی میز کوبید و چرخید و پله‌های مارپیچ را به سرعت پایین رفت و فایتر کلافه نچی کشید و گفت:

ـ گند زدی عروس.

ـ اگه بخوام پرونده‌ی باران رو ادامه بدید نمی‌ذارید با کامران باشم چون می‌دونید اون سر ماجرا چه خبره. از طرفی من نمی‌تونم فکر کنم نه خانی رفته نه خانی اومده، شما اومدی یه چیزای گفتی و یه قولایی دادی. حالا چی کار کنم جز گرو کشی؟

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

13 Oct, 04:47


#تجانس🪐
#پارت۲۹۸
#زیبا_سلیمانی




خم شدم به جلو و صاف توی چشمانش نگاه کردم:

ـ می‌دونی چی باعث شده مژگان در باغ سبز نشون بده؟ اینکه برسه به اینکه من چرا از رکنی شکایت نکردم.

کامران کلافه دستی توی موهایش کشید:

ـ بی‌شرف..

به سمت کامران چرخیدم:

ـ من اگه بخوام براتون اطلاعات از افشانه بیارم باید وانمود کنم که دارم زندگی‌ عادیم رو ادامه می‌دم.

مهران به عقب تکیه داد:

ـ داری گرو کشی می‌کنی؟

نترسیدم از دلخوری کامران:

ـ شاید..

کامران متعجب نامم را صدا زد و دلم سوخت برای غم در صدایش اما من کامران را برای خودم می خواستم و شاید این تنها راه ممکن بود.

ـ آوّا..!!

دلخوری‌هاش را به جان می‌خریدم اما حالا وقت وا دادن نبود:

ـ من و کامران با هم ازدواج می‌کنیم با تمام مرسومات عادی این قضیه. کامران رو وصل می‌کنم به پرتو و در عوضش من بهتون از افشانه اطلاعات می‌دم شما هم پرونده‌ی باران رو دنبال می‌کنید.

حس کردم جان از تنش رفت. صدایش از اوج استیصال یک مرد می‌آمد:

ـ داری معامله می‌کنی آوّا؟

سکوتم که کش آمد سوالش را دوباره پرسید و حس کردم صدایش مثل غرورش خش افتاد مقابل مهران:

ـ آره آوّا..؟

جوابش را ندادم به جایش دستم را روی دستش گذاشتم و آرام فشار دادم و بی‌رحمانه رفتم سراغ شرط دیگرم:

ـ لزومی نداره همه از چند و چون این ازدواج با خبر بشن. بذارید همه فکر کنن این ازدواج دائمه اما من نمی‌‌خوام این ازدواج دائم باشه، عقد موقت می‌‌کنیم و بعد از اتمام پرونده دائمش می‌کنیم که به کار کامران هم لطمه نخوره. به قول شما پاش نرسه به هزار جور دادگاه نظامی..

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

11 Oct, 07:12


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان


به شماره حساب
6037691616993010


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

11 Oct, 07:12


#تجانس🪐
#پارت۲۹۷
#زیبا_سلیمانی



نتوانستم جمله‌ام را کامل کنم بدجور غافلگیر شده بودم. فایتر خودش کمکم کرد:

ـ اینجام که شروطت رو بشنوم عروس..

ـ شما ازم خواستید که کامران رو وصل کنم به پرترو..

سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت:

ـ اون مال قبل از این بود که بخواید این رابطه شکل رسمی بگیره، الان که این رو می‌خواید به چیزای خوب فکر کن و به کل گنگستر بازی رو بذار کنار..
لعنتی نبض احساس و عقلم را توی دستش گرفته بود. مرا جلوی چشمان کامران توی عمل انجام شده قرار می‌داد تا جسارت هر حرکتی را از من بگیرد. کامران راست می‌گفت او هرگز توی تیم من بازی نمی‌کرد. عصبی پلکی زدم و وقتش بود من غافلگیرش کنم:

ـ بله اون درخواست مال قبل از این تصمیم بود. درست مثل درخواست افشانه برای مشارکت و همکاری که مال بعد از این تصمیمه.

گوشه‌ی چشمش پرید اما خودش را از تک و تا نیانداخت بعکس کامران که دستپاچه پرسید:

ـ چی گفتی؟

به عقب تکیه دادم و خوب تماشایش کردم و اینبار با خونسردی گفتم:

ـ مژگان منفرد درخواست همکاری هولدینگ رو پذیرفته و یه قرار گذاشته
برای هفته‌ی آینده تا هم رو ببینیم.

چشمان فایتر رد باریکی گرفت به صحرای کربلا زد تا لب مطلب را بداند چیست:

ـ اون پرونده دست ما نیست دیگه.

کامران متعجب نامش را صدا زد:

ـ مهران!

کف دستش را به سمت کامران گرفت و قاطعانه در چشمانم نگاه کرد و پرسید:

ـ پرونده‌ی باران دولتشاهی چه ربطی به همکاری و مشارکت تو با افشانه داره؟

ـ گرشا پرونده‌ی همین افشانه زیر بغلش بود که کُشتنش.

ـ اونی هم که تو رو زد و سلاخی کرد آدمهای مژگان بودن. از نوچه‌های رکنی. الان می‌خوای بری تو دهن شیر؟

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

11 Oct, 07:11


#تجانس🪐
#پارت۲۹۶
#زیبا_سلیمانی



چراغ سبز شد و کامران در حالی که فکر می کردم با سرعت براند، آرام ماشین را حرکت داد.

ـ به کادون زدی از مهران برای تو تیم در نمی‌آد. اون ته تهش باز هوای منو بیشتر از تو داره. اگه کسی این وسط طرف تو وایستاده باشه و برای این طرف تو وایستادن جونش رو هم بده منم، نه کس دیگه.

خم شدم و گونه‌اش را بوسیدم:

ـ جونت سلامت، واسه همینه که من خودت رو می‌خوام نه چیز دیگه‌ی.

دستم را میان دستانش گرفت و پشت دستم را بوسید و دیگر تا خود رستوران چیزی نگفت. طبقه‌ی بالای رستوران محل ملاقاتمان بود. از پله‌های مارپیچ بالا رفتیم. فضای روشنی انتظارمان را می‌کشید. پنجره‌های قدی بلندی که رو به خیابان بود و دیزاین کرم رنگ سالن فضا را از آنچه توی تصورم بود به کل دور کرده بود. مهران به گرمی از ما استقبال کرد و به این فکر کردم، این آدم همانی است که آخرین پیامش این مضون را داشت« دیگه هیچی نگو عروس..». مِنو را مقابلمان گذاشت. سفارشاتمان را به گارسون داد و بعد دستش را توی هم حلقه کرد و روی میز گذاشت و گفت:

ـ خب آوا جان در خدمتم بگو می‌شنوم.

نگاهی به کامران کردم. مهربان و گرم نگاهم می‌کرد.

ـ خب من نمی‌دونم ازکجا شروع کنم راستش من به کامران هم گفتم که در مورد کامران با خانواده‌ام صحبت کردم.
تصورم این بود که مخالفت کند اما او به جای همه‌ی اینها لبخند کوتاهی زد و گفت:

ـ خوب کاری کردی. هر چند من خودم با جناب عاصی برای فردا عصر قرار دارم.
قانونش انگار این بود که تو را در حالی که حتی فکرش را هم نمی‌کردی غافلگیر کند. متعجب نگاهش کردم که خودش دستی روی صورتش کشید و گفت:

ـ در هر صورت باید در مورد شما دو نفر جدی باهاشون صحبت می‌کردم.

کامران دست به سینه نشست و به عقب تکیه داد. نگاهم توی چشمانش رقصید و او شانه‌ی بالا انداخت که نمی‌دانسته و من نفس عمیقی کشیدم:

ـ خب؟

ـ چی خب عزیزم؟

یک طوری می‌گفت عزیزم که حس می‌کردی سالها عزیزش بودی و خودت خبر نداشتی.

ـ من یه سری شروط دارم برای..

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

07 Oct, 18:54


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان


به شماره حساب
6037691616993010


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

07 Oct, 18:54


#تجانس🪐
#پارت۲۹۵
#زیبا_سلیمانی



ـ کامران من هنوز بهت بله ندادماا؟

اشاره‌ی به وضعیتی که در آن داشتیم کرد و تای ابروی بالا داد:

ـ اوه بله!

چینی به بینی انداختم:

ـ کوفت.

این را گفتم و خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و تا پایین دربند من ناز کردم و او عاشقانه ناز خرید. کاش یک روزهای توی زندگی آدم‌ها نیایند، یا اگر می‌آیند دیگر تمام نشوند. کاش من در همان روز می‌ماندم. از دربند تا قیطریه ترک موتورش نشستم و او طوری با موتور رفت که حس کردم بخشی از من توی جاده جا مانده و قاطی بادها شده. ساعت دوازده ظهر بود که بعد از نصف روزی که دو نفره‌گذرانده بودیم آماده شدیم تا به دیدار با فایتر برویم. توی مسیر در حالی که کامران باز داشت یک طوری رانندگی می‌کرد که راهِ تمام پیش بینی‌های مرا می‌بست دستی میان موهایش کشید و پرسید:

ـ اونی که می‌خوای پیش مهران بگی رو الان بگو یه چاره کنیم براش؟

آینه‌ی ماشین را پایین کشیدم و در حالی که داشتم دستی روی سر و صورتم می‌ کشیدم پرسیدم:

ـ چاره؟

ـ آوّا من به مهران خیلی مدیونم. اگه حرفی بزنه حتی اگه بخوام نمی‌تونم روی حرفش نه بیارم..
دلخورانه پرسیدم:

ـ چرا؟

ـ چون می‌دونم ده قدم جلوتر از من رو می‌بینه و بهش اعتماد دارم که بدم رو نمی‌خواد.

دست به سینه نشستم و خیره تماشایش کردم:

ـ به من اعتماد نداری؟

یک دستش را ستون فرمان کرد و پشت چراغ قرمز ایستاد. کامل به سمتم چرخید:

ـ نداشتم الان اینجا بودم؟

قاطعانه جوابش را دادم:

ـ پس به من هم اعتماد کن.

چینی به بینی انداخت:

ـ خیلی بده که تو بهم انقدر اعتماد نداری.

ـ اعتماد دارم اما تکی زورم بهت نمی‌رسه.

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

07 Oct, 18:54


#تجانس🪐
#پارت۲۹۴
#زیبا_سلیمانی




ـ اولا" که در مورد آقا مهرانت اشتباه فکر کردی چون همون دیروز التیماتوم داد که لزومی نداره در مورد باران، زنش چیزی بدونه. نه اینکه در مورد اتفاقی که برای باران افتاده بلکه در مورد اون حس نافرجام باران. اما خب وقتی تو گفتی حس کردم باید موضوع مهمی باشه..حالا هم هر طور مایلی می‌تونی نگی تا من در اولین فرصتی که برای ترمیم موهام می‌رم پیش مهکام جونت ازش بپرسم.

با تعجب نامم را صدا زد:

ـ آوّا!!

شانه‌ی بالا انداختم:

ـ خب به هر حال باید از یه منبعی به جواب سوالم برسم یا نه؟

ـ اِنقدر بدجنس نباش.

دندانما خندیدم:

ـ بدجنسی یه وقتایی خیلی حال می‌ده..

دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد و پیشانی‌ام را بوسید:

ـ قربونت بشم که الکی قول دادن‌هات و حرف زدن‌هات هم معلومه..

هر چه رشته بودم را با همین جمله پنبه کرد و رفت. سرم را بالا بردم و به شانه‌اش تکیه دادم:

ـ خوب نیست بازجویی کنی‌ها.

جفت چشمانِ زیبایش درشت شد:

ـ من کی بازجویت کردم؟

ـ همین الان این همه حرف زدم یه جمله گفتی پوکوندیم.

در همان حال که فاصله‌ی چشمانمان از همیشه کمتر بود جوابم را داد:

ـ تقصیر منه که نه بلدی دروغ بگی نه بلدی پنهون‌کاری کنی؟

ـ حالا تو باید به روم بیاری؟!

نامم را خندان به لب راند:

ـ آوّا.

ـ آوا جواب من نیست یه وقتای به روی
خودت نیار که من دارم گولت می‌زنم..

پیشانی‌ام را بوسید:

ـ خوبه خودت هم قبول داری داری خرم می‌کنی.

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

28 Sep, 14:26


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان


به شماره حساب
6037691616993010


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

28 Sep, 14:25


#تجانس🪐
#پارت۲۹۳
#زیبا_سلیمانی




خندیدم و خودم را زدم به آن راه و نگفتم که من از او خواسته‌ام ببینمش. دستم را دراز کردم و از روی سینی قوری کوچک را برداشتم و برای هر دویمان یک فنجان چای ریختم.

ـ مهران از این ناپرهیزی‌ها نمی‌کنه‌ها..

فنجانم را توی دستم گرفتم و همانطور که به لبم نزدیک می‌کردم گفتم:

ـ دیگه بالاخره ما رو دست کم نگیر..
ـ آوا؟

معلوم بودی چیزی ته گلویش گیر کرده و پرسیدنش اهم مهمات آن لحظه‌اش بود. چشمک زدم و جرعه‌ی از چای داغ را نوشیدم. گرمی‌اش سردی نقاب روی صورتم را می‌برد:

ـ جانم.

ـ یه موضوعی هست که شاید مهران بهت نگفته باشه.

ـ چی؟

ـ در مورد باران اگه امکانش هست جلوی مهکام چیزی نگوو..

فنجان چای او را به دستش دادم. چای داغش می‌چسبید:

ـ پنهان‌کاری اصلا" توی عشق قشنگ نیست.

فنجان را از دستم گرفت و پر مهر نگاهم کرد:

ـ هر چیزی که مهکام رو اذیت کنه، مهران ازش دور می‌کنه. این یه موضع شخصیه و اصلا" به ما مربوط نیست..

ناخودآگاه از باران دفاع کردم:

ـ باران نمی‌دونست مهران زن داره.

ـ مشکل مهکام هم قطعا" علاقه‌ی یه طرفه‌ی باران به مهران نیست..

ـ پس چیه؟

زبانش بین دندانش به رقص در آمد و لب زد:

ـ یه کم خصوصیه شاید مهکام و مهران نخوان تو بدونی.

معلوم بود علتش را می‌داند، زدم به شوخی خنده:

ـ هی هی از الان پنهون کاری ندرایمااا هر چی می‌دونی بگو ببینم.
با صدا خندید:

ـ نگم چی می‌شه؟