کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار @farnaznakhai1400rom Channel on Telegram

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

@farnaznakhai1400rom


نویسنده‌ی ده کتاب چاپی
کپی مطالب این کانال ممنوع است.
گروه گپ: https://t.me/farnaznakhairoman
نویسنده: @farnaznakhaei
ادمین: @H30h30

کانال رسمی فرناز نخعی (Persian)

آیا به دنبال یک کانال تلگرامی معتبر و پرمحتوا در زمینه‌ی ادبیات و کتاب هستید؟ پس حتما باید کانال رسمی فرناز نخعی را دنبال کنید! این کانال تلگرامی توسط نویسنده‌ی معروف و با استعداد، فرناز نخعی، راه‌اندازی شده است. فرناز نخعی نه تنها یک نویسنده‌ی پربار و خلاق است، بلکه همچنین ده کتاب چاپی به نام خود منتشر کرده است. در کانال رسمی این نویسنده استعدادمند، شما می‌توانید از آخرین اخبار، مقالات، نوشته‌ها و موارد مهم دیگر درباره‌ی نویسنده و آثارش با خبر شوید. از این پس، پشت شالیزار قرار ما باشید و به دنبال نوشته‌های جذاب و الهام‌بخش فرناز نخعی بگردید. ضمناً، توجه داشته باشید که کپی برداری از مطالب این کانال ممنوع است. برای برقراری ارتباط با نویسنده و اعضای دیگر کانال، می‌توانید به گروه گپ آنها ملحق شوید. برای اطلاعات بیشتر و پیگیری آخرین اخبار، حتما کانال رسمی فرناز نخعی را دنبال کنید. با فرناز نخعی، دنیای خیال و ادبیات به یک جای خوب تبدیل می‌شود!

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

25 Jan, 14:38


#قرار_ما_پشت_شالیزار در VIP تموم شده. عضویت 40هزار تومن

رمان‌های تمام شده که قبل از چاپ میتونید در کانال حق عضویتی بخونید:

- #دختری_در_غبار  40هزار تومن
عیارسنج دختری در غبار
https://t.me/farnaznakhai1400rom/3930

- #یکی_از_آن_شش_نفر   40هزار تومن
عیارسنج یکی از آن شش نفر
https://t.me/farnaznakhai1400rom/4447


💯 تخفیف ویژه:
عضویت همزمان در دوتا از رمان‌های بالا 70هزار تومن
عضویت همزمان در هر سه رمان 95هزار تومن

باز هم یادآوری می‌کنم که فقط رضایت دارم رمان‌هام در کانال‌های خودم یا به شکل کتاب چاپی خونده بشه. هیچ فایل مجاز و قانونی‌ای از رمان‌های من وجود نداره. به خاطر حق‌القلم مختصر خودتون رو مدیون نکنید.


دوستانی که تمایل به عضویت در کانال حق عضویتی این رما‌ن‌ها دارن فیش واریزی رو به آیدی من بفرستن.
@farnaznakhaei

شماره کارت
۵۸۹۴
۶۳۱۵
۹۴۵۳
۴۹۹۲
به نام فرناز نخعی

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

25 Jan, 14:38


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_ششصد_و_شش

با نگرانی پرسیدم:
- چرا نباشی؟

- داری می‌ری خونه‌ی داداشت؛ اگه راضی نباشه، نمی‌تونم بیام.

ایرج نگاهش را روی هردومان امتداد داد.

- من حرفی ندارم بیای. راستش من تا حالا شب نموندم خونه‌ی خودم چون به کسی نگفتم خونه خریدم. الان هم نمی‌شه یهو بگم دیگه نمی‌رم خونه. همه کنجکاو می‌شن خونه رو ببینن، یه وقت به گوش عموم می‌رسه و شر درمی‌آد. تو اون‌جا باشی خیالم راحته لااقل شب‌هایی که نیستم تابان تنها نمی‌مونه.

- با این اصرار می‌خواستی خواهرت رو ببری تو خونه‌ای که هرشب هم نمی‌تونی بیای؟

لحنش شماتتگر بود و خوب می‌فهمیدم با روحیات خاص خودش این کوتاهی ایرج به نظرش خیلی عجیب است.

ایرج گفت:
- همه‌چیز اون‌قد ناگهانی شد که فکر این چیزهاش رو نکرده بودم. حالا که تو هستی و تابان هم خیالش راحت‌تره اون‌جا باشی، به نظرم فکر خوبیه. خونه هم بزرگه، زیاد جا هست. فقط... الان یه اتاقش اثاث داره.

- من راحتم شب تو اتاق خالی بخوابم.

گفتم:
- نمی‌شه امشب بمونیم اینجا، فردا وسایلمون هم ببریم؟

هردو با هم گفتند:
- صلاح نیست...

بعد به هم نگاه کردند و علی گفت:
- فردا بعدازظهر که صاحبکارم برگشت خونه، ازش مرخصی می‌گیرم می‌آم اینجا، گاری پیدا می‌کنم و اثاث رو می‌آرم.

با این حرفش غیرمستقیم به من یادآوری کرده بود که در مورد کار کردنش در خانه‌ی عمو حرفی به ایرج نزنم. اسمی از او نیاورده بود و منظورش برایم واضح بود.

آرام سر تکان دادم.

نگاه تیزبینش این حرکتم را دید و لبخند محو و سریعی زد.

- برو لباس و این‌جور چیزهات رو جمع کن بریم.

داخل اتاق رفتم و موقعی که با بی‌حوصلگی وسایلم را نامرتب توی ساک می‌چپاندم، هنوز سردرد داشتم و نبضی روی شقیقه‌ام می‌زد.

از آن دو فقط چند متر دور شده بودم ولی دلم بدجوری گرفته بود و احساس ترس هم می‌کردم.

با خودم فکر کردم شاید تا پایان عمرم از شر این فکرها و حس‌های مزاحم رها نشوم و نتوانم مثل یک انسان عادی زندگی کنم. شمس به روحم ضربه‌های سهمگینی زده بود.

حس می‌کردم تا ابد قرار است از هر صدایی بترسم و از جا بپرم و گوشه‌ای از قلبم از زخم عشق صادقانه‌ای که به خاک و خون کشیده شده بود تیر بکشد و بسوزد.

***

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

25 Jan, 14:38


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_ششصد_و_پنج

ایرج به فکر فرورفت. مدام داشت بند انگشتانش را می‌شکست و معلوم بود عصبی و نگران است. کمی بعد نگاهش روی من و علی چرخید.

- فکر می‌کنم حالا که ثابت شد حرف‌هام درست بوده، وقتشه من هم یه چیزهایی رو بدونم.

رو کرد به من و پرسید:
- این مرد کیه تابان؟

- علی، اسمش رو که تو راه فهمیده بودی. لابد خودش بهت گفته.

- منظورم اینه که... بذار رک بگم، اولش فکر کردم بینتون احساسی هست، ارتباط عاشقانه، ولی الان که معلوم شد پای شمس وسط بوده واضحه که شماها همچین رابطه‌ای ندارید. می‌خوام بدونم از کجا همدیگه رو می‌شناسید و چرا علی حاضره برات این همه مایه بذاره.

ایرج منتظر به من خیره شد.

نگاهی به علی انداختم. به تأیید سر تکان داد و خیالم راحت شد که از نظر او ایرادی ندارد واقعیت را به ایرج بگویم.

- علی ارتشی بوده. موقع کودتا فرار کرده.

ایرج به علی نگاه کرد و پرسید:
- سیاسی بودی؟

- نه، فقط عاشق وطن و مردمم هستم. فهمیدم راه رو عوضی رفتم.

- با تابان چطوری آشنا شدی؟

علی لبخند کم‌رنگی زد.

- جفتمون از هم می‌ترسیدیم. هردومون فکر می‌کردیم اون یکی اومده گیرمون بندازه.

یاد اولین شبی افتادم که او را دیده بودم. در آن غار چقدر از او وحشت داشتم و صبح که متوجه شده بودم رفته، چقدر خدا را شکر کرده بودم که بلایی سرم نیاورده است.

علی ادامه داد:
- بعداً هرکدوممون چند بار جون اون یکی رو نجات دادیم و همدیگه رو بهتر شناختیم. وقتی داستان زندگی خواهرت رو شنیدم، دیگه نتونستم ولش کنم و برم دنبال کارم. داستانش طولانیه. سر فرصت برات تعریف می‌کنم... اگر هم من نبودم، آبجیت برات می‌گه.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

22 Jan, 14:29


#قرار_ما_پشت_شالیزار در VIP تموم شده. عضویت 40هزار تومن

رمان‌های تمام شده که قبل از چاپ میتونید در کانال حق عضویتی بخونید:

- #دختری_در_غبار  40هزار تومن
عیارسنج دختری در غبار
https://t.me/farnaznakhai1400rom/3930

- #یکی_از_آن_شش_نفر   40هزار تومن
عیارسنج یکی از آن شش نفر
https://t.me/farnaznakhai1400rom/4447


💯 تخفیف ویژه:
عضویت همزمان در دوتا از رمان‌های بالا 70هزار تومن
عضویت همزمان در هر سه رمان 95هزار تومن

باز هم یادآوری می‌کنم که فقط رضایت دارم رمان‌هام در کانال‌های خودم یا به شکل کتاب چاپی خونده بشه. هیچ فایل مجاز و قانونی‌ای از رمان‌های من وجود نداره. به خاطر حق‌القلم مختصر خودتون رو مدیون نکنید.


دوستانی که تمایل به عضویت در کانال حق عضویتی این رما‌ن‌ها دارن فیش واریزی رو به آیدی من بفرستن.
@farnaznakhaei

شماره کارت
۵۸۹۴
۶۳۱۵
۹۴۵۳
۴۹۹۲
به نام فرناز نخعی

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

22 Jan, 14:29


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_ششصد_و_چهار

- چرا بیخودی واسه چیزهایی که دارم پول خرج کنیم؟ من و علی دوتا ساک داریم که جمع کردنش دو دقیقه طول می‌کشه.

- تابان، من و تو قراره دوتایی بریم.

ابروهایم جمع شد.

- چرا؟

- چون... خب...

نگاهی به علی انداخت.

- من ازت ممنونم که این مدت برادرانه مراقب تابان بودی. الان دیگه خودم هستم و مواظبشم.

عصبی گفتم:
- من بدون علی جایی نمی‌آم.

ایرج نفس تندی بیرون داد و لب‌هایش را روی هم فشرد. حس کردم عصبانی شده و دارد با خودش می‌جنگد که آرام بماند.

- تابان... من داداشتم. الان که مطمئن شدی حرف‌هام در مورد مامان و شمس درست بوده هنوز بهم اعتماد نداری؟

- دارم، ولی علی هم باشه، خیالم راحت‌تره.

علی خطاب به ایرج گفت:
- بهم آدرس خونه‌تو بده. شب‌ها می‌آم اون دوروبر می‌مونم که اگه خطری پیش اومد کمک کنم.

ایرج با کلافگی گفت:
- دیگه قرار نیست خطری باشه. شمس چطوری می‌خواد باز تابان رو پیدا کنه؟

- همون‌طوری که بار اول پیداش کرد.

- تابان می‌تونه فعلاً کار کردن واسه خانم منتقم رو ول کنه. وقتی مستقر شدیم، بهتره بره مدرسه، یه جای ناشناس.

- شمس خیلی خوب تابان رو می‌شناسه؛ یه عمر کنارش بوده، زیروبم اخلاق‌هاش رو بلده. از یه راهی پیداش کرد که به فکر هیچ‌کس نمی‌رسید. به ذهن شماها هم نرسیده بود که ممکنه تابان بره پیش هاله خانم و بخواد تابلوی گلدوزی بفروشه ولی شمس حدس زد و پیداش کرد.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

22 Jan, 14:29


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_ششصد_و_سه

علی گفت:
- ایرج درست می‌گه. صلاح نیست بفهمه نقشه‌ش لو رفته. هدفش هرچی بوده، الان فکر می‌کنه فرصت داره. نباید بدونه ما همه‌چی رو فهمیدیم.

داد زدم:
- شماها حال منو نمی‌فهمید. یکی با زندگی من بازی کرده، با دلم، احساساتم رو گذاشته زیر پاش اون هم نه یه بار. مامانم رو ازم گرفته، منو تو شرایطی گذاشته که مجبور شدم از خونه‌مون فرار کنم. الان هم دوباره برگشته و تو گوشم چیزهایی خونده که دلم رو نرم کرده، بهش امید بستم. من باید تو چشم‌هاش نگاه کنم و سرش داد بزنم، تف بندازم تو صورتش. باید سیلی بزنم تو گوشش. این‌ها حق منه. من...

به هق‌هق افتادم و ایرج بیشتر مرا به خودش فشرد.

خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و نالیدم:
- من حق دارم به اون عوضی بگم ازش متنفرم. نمی‌خوام تا آخر عمرش مثل یه دختر عاشق تو ذهنش بمونم که هر بلایی سرم آورده باز هم دوستش داشتم. می‌خوام زل بزنم تو چشم‌هاش و بگم ازش بیزارم، اون‌قد که تو عمرم از هیچ آدمی نبودم.

صدای علی را درست از کنارم شنیدم. متوجه نشده بودم کِی به ما نزدیک شده است.

- لازم نیست این‌ها رو مستقیم بهش بگی. وقتی بیاد ببینه بی‌خبر رفتی، همه رو می‌فهمه. شستش خبردار می‌شه که تو همه‌چی رو فهمیدی، مرغ هم از قفس پریده و دیگه دستش بهت نمی‌رسه.

ایرج روی موهای جلوی صورتم که از اشک خیس شده بود دست کشید.

- تازه این‌طوری می‌فهمه اون‌قدر از چشمت افتاده که حتی لایق ندونستی باهاش حرف بزنی.

صورتم را میان دستانش قاب گرفت و مستقیم زل زد به چشمانم.

- کم‌کم آروم می‌شی تابان. باور کن الان مهم‌ترین کارمون اینه که از اینجا بریم.

نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم. آن‌قدر مغزم از کار افتاده بود که نمی‌توانستم فکر کنم و به نظرم بهترین کار این بود که اجازه بدهم دو مردی که به آن‌ها اعتماد دارم برایم تصمیم بگیرند.

- باشه.

ایرج هم بلند شد و لبخند زد.

- نمی‌خواد چیزی ورداری. هرچی لازم داشتی بعداً می‌خریم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

20 Jan, 15:13


#قرار_ما_پشت_شالیزار در VIP تموم شده. عضویت 40هزار تومن

رمان‌های تمام شده که قبل از چاپ میتونید در کانال حق عضویتی بخونید:

- #دختری_در_غبار  40هزار تومن
عیارسنج دختری در غبار
https://t.me/farnaznakhai1400rom/3930

- #یکی_از_آن_شش_نفر   40هزار تومن
عیارسنج یکی از آن شش نفر
https://t.me/farnaznakhai1400rom/4447


💯 تخفیف ویژه:
عضویت همزمان در دوتا از رمان‌های بالا 70هزار تومن
عضویت همزمان در هر سه رمان 95هزار تومن

باز هم یادآوری می‌کنم که فقط رضایت دارم رمان‌هام در کانال‌های خودم یا به شکل کتاب چاپی خونده بشه. هیچ فایل مجاز و قانونی‌ای از رمان‌های من وجود نداره. به خاطر حق‌القلم مختصر خودتون رو مدیون نکنید.


دوستانی که تمایل به عضویت در کانال حق عضویتی این رما‌ن‌ها دارن فیش واریزی رو به آیدی من بفرستن.
@farnaznakhaei

شماره کارت
۵۸۹۴
۶۳۱۵
۹۴۵۳
۴۹۹۲
به نام فرناز نخعی

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

20 Jan, 15:12


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_ششصد_و_دو

تکیه داده بودم به دیوار هال و نگاه مبهوتم بین علی و ایرج می‌چرخید. سرم درد می‌کرد، آن‌قدر شدید که حس می‌کردم الان می‌ترکد. انگار چیزی مثل پتک وسط مغزم می‌کوبید.

از موقعی که حرف‌های علی را شنیده بودم داشتم دیوانه می‌شدم. ذهن آشوب‌زده‌ام هنوز نمی‌خواست باور کند که تمام حرف‌های ایرج درست بوده و حشمت آمدن مردی از طرف مامان و حرف‌های او را تأیید کرده است.

مطمئن بودم حشمت دروغ نمی‌گوید، آن هم وقتی پای من و مامان در میان باشد، اما باورش عجیب تلخ بود. در اوج ناامیدی دنبال راهی می‌گشتم که نشان بدهد شمس دروغگو نیست و مرا دوست دارد، یک کورسوی امید که دستاویزی باشد تا به خودم و دیگران اثبات کنم هرچند ایرج راست گفته اما شمس مقصر نبوده است.

وقتی چیزی به ذهنم نرسید، کلمات با صدایی که برای خودم غریبه بود از دهانم بیرون آمد.

- یعنی... یعنی شمس...

انگار باید این چند کلمه را می‌گفتم تا به این دنیا و آن اتاق بازگردم. اشک طوری ناگهانی فوران کرد که در یک آن صورتم خیس شد.

نالیدم:
- اگه شمس همون کثافت پست‌فطرته که مامان رو لو داده پس واسه چی اومد سراغم؟ چرا؟ اگه منو نمی‌خواست چرا دنبالم گشت؟ چرا گفت دوستم داره و می‌خواد باهام عروسی کنه؟

ایرج خودش را به سمتم کشید و بغلم کرد.

- نمی‌دونم تابان، ولی کسی که این‌قدر آشغاله نمی‌تونه واسه تو نیت خوبی داشته باشه. باید زودتر از اینجا بریم.

- من باید بدونم نیتش چی بوده. باید باهاش حرف بزنم.

ایرج صورت خیسم را میان دو دستش گرفت و بلند کرد.

- مگه می‌تونی حرف‌های این آدم رو باور کنی؟ هرچی هم بگه ممکنه دروغ باشه.

- چرا اومد سراغم... چرا؟

- شاید می‌خواسته مطمئن بشه تو در مورد مامان اطلاعات بیشتری داری یا نه، ممکنه از طرف عمو مأمور بوده پیدات کنه، یا هزار چیز دیگه که ما نمی‌دونیم. الان مهم اینه که زودتر از اینجا بریم. من واقعاً احساس خطر می‌کنم تو توی خونه‌ای باشی که شمس آدرسش رو بلده.

دوباره دو قطره اشک روی صورتم چکید و فین‌فین کردم.

- بذار باهاش حرف بزنم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

20 Jan, 15:12


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_ششصد_و_یک

بیشتر دلم گرفت اما به تأیید سر تکان دادم. باید طاقت می‌آوردم و صبر می‌کردم.

ایرج گفت:

- اگه الان که ما نیستیم شمس بیاد سراغش چی؟

- از پس خودش برمی‌آد. از تو بهتر بلده حریف کسی بشه که براش خیال بدی داره.

- اگه شمس تنها نباشه چی؟

علی با اخم به ایرج نگاه کرد.

- اگه دستت باهاش تو یه کاسه نباشه و با هم این داستان‌ها رو ردیف نکرده باشید، خیلی بعیده شمس یا مأمورها درست همین امشب بیان سراغ تابان. تمام روزها تابان تنهاست. چرا درست همین امشب باید بیان؟

ایرج نفس صداداری بیرون داد.

علی از من پرسید:

- حشمت چه شکلیه؟

- قد متوسط، یه‌کم شکم داره، موهای تنک سفید، وسط سرش کچله. همیشه شلوار سیاه و پیرهن سفید می‌پوشه. لهجه‌ی شمالی داره.

ایرج با کلافگی گفت:

- حالا که اختیارمون افتاده دست تو و قبول دارید حشمت دروغ نمی‌گه، بهش می‌گم شناسنامه بیاره نشونت بده. تو رو خدا بیا بریم که تا نصفه‌شب نشده برگردیم دنبال تابان.

ایرج به طرف در راه افتاد و زیر لب غر زد:

- اگه این همه که به من شک داری یک‌صدمش به اون شمس نامرد شک کرده بودی... عقل کل!

علی مقابلم خم شد و آهسته گفت:

- اگه تا دو ساعت دیگه برنگشتم، وسایل ضروریت رو وردار و از خونه برو.

معنی حرفش این بود که اگر برنگردد، ایرج دروغ گفته و این یک تله بوده که علی نتوانسته از آن بگریزد و گرفتار شده است.

با نگرانی پرسیدم:

- کجا برم؟

- برو پیش لعبت. می‌دونم ازش خوشت نمی‌آد ولی بهتر از موندن تو خیابونه. صبح تلفن بزن به مراد، کمکت می‌کنه.

- واقعاً فکر می‌کنی ایرج داره دروغ می‌گه؟ یا شمس...

اسمش را که به زبان آوردم صدایم بغض‌دار شد.

علی نفس عمیقی کشید.

- نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم. هیچ راهی نیست جز حرف زدن با حشمت.

چشمان سیاهش با مهربانی چند لحظه خیره ماند به صورتم، بعد نگاه از من گرفت و همراه ایرج از خانه بیرون رفتند.

***

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

18 Jan, 15:12


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_ششصد

ایرج موهای کوتاهم را نوازش کرد و گذاشت راحت گریه کنم تا سبک شوم. کمی بعد برای پرت کردن حواسم پرسید:

- موهات رو چی‌کار کردی قشنگم؟

با بغض نالیدم:

- دست شمسه.

- شمس؟! یعنی چی؟ اون موهات رو کوتاه کرده؟

- نه، موقعی که کوتاه کردم مجبور بودم ولی بعداً گیس بافته‌ام رو دادم به شمس.

نفس پر از حرصی بیرون داد و سرم را به سینه‌اش چسباند.

علی بلند شد و گفت:

- راهی غیر از این نداریم که بریم از حشمت بشنویم. این شکی که به دلمون انداختی نمی‌شه همین‌طوری بمونه. بلند شو ایرج.

ایرج برخاست و دستم را گرفت و بلندم کرد.

علی گفت:

- من باید لباس عوض کنم.

لباس تمیزی از کمد هال بیرون کشید و داخل اتاق من رفت.

متوجه بودم که در اتاق را نیمه‌باز گذاشته است. او را نمی‌دیدم ولی مطمئن بودم می‌خواهد حواسش به ایرج باشد.

منتظر بودم بیرون بیاید تا من هم بروم و چادرم را بردارم اما وقتی آمد گفت:

- تا ما بیایم، اسلحه‌ت رو بردار و برو تو حیاط. چراغ‌های خونه رو خاموش کن و در رو واسه هیچ‌کس باز نکن.

- مگه من قرار نیست بیام؟

- صلاح نیست بیای. من با ایرج می‌رم، حشمت رو می‌بینم و حرف‌هاش رو می‌شنوم.

بی‌اختیار اخم کردم. دلم نمی‌خواست با آن حال بد تنها بمانم.

علی یک قدم جلو آمد و وقتی مقابلم رسید آهسته گفت:

- می‌دونم دلت شور می‌زنه ولی واقعاً صلاح نیست تو رو ببرم نزدیک خونه‌تون. اگه این حرف‌ها یه دام باشه، بهتره تو نباشی.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

18 Jan, 15:12


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_نود_و_نه

مکثی کرد و هوار کشید:

- آره، تو حق داری. من خَرم، احمق بودم که باورم شد مامان به خاطر یه مرد ما رو ول کرده و رفته. شعور نداشتم که فکر کردم تو با ازدواج زورکی خوشبخت می‌شی.

چند لحظه نگاهم کرد و این بار که حرف زد صدایش آرام شده بود و لحنش پرمهر.

- بذار جبران کنم تابان. فرصت بده. اگه نذاری، یه عمر باید خودم رو سرزنش کنم. من از روی مامان خجالت می‌کشم. مادری رو در حقم تموم کرده. به خاطر فداکاریش من الان آزادم وگرنه یه جرم سیاسی به گردنم بود و ته سلول داشتم می‌پوسیدم. وقتی مامان رو دیدم و بهش گفتم تو از خونه فرار کردی که زن بهادر نشی، خیلی نگران شد. تو رو سپرد به من و سفارش کرد هرجوریه پیدات کنم. بذار اقلاً واسه تو یه کاری بکنم که دلم آروم بگیره.

منتظر پاسخ ماند و وقتی مرا ساکت دید گفت:

- ببین، من که اصلاً خبر نداشتم تو و شمس همدیگه رو می‌بینید. الان ازت شنیدم. می‌خواستم آخر حرف‌هامون بهت بگم از مامان چی‌ها شنیدم ولی وقتی فهمیدم اون شارلاتان دوباره اومده سراغت شوکه شدم.

قلبم فشرده شد. تازه حالم خوب شده بود. هنوز دو هفته نبود که روزهای تلخ تمام شده بودند و زندگی‌ام دوباره پر از نور و امید شده بود.

دلم نمی‌خواست باور کنم شمس واقعاً همین موجود پلیدی است که ایرج می‌گوید. دوست داشتم حرف‌هایش دروغ باشد و شمس همان مرد پرمهری که امید را در قلبم کاشته بود. بی‌اختیار بغض کردم و دو طرف لب‌هایم پایین کشیده شد.

ایرج خودش را روی زمین به طرفم کشید.

زیرچشمی دیدم که علی تپانچه را از زمین برداشت اما ایرج اصلاً حواسش به او نبود. خودش را به من رساند و بغلم کرد.

- غصه نخور آبجی کوچولوم. می‌فهمم برات سخته ولی می‌گذره. من کنارتم، هرکاری از دستم بربیاد کوتاهی نمی‌کنم.

آغوشش آرامم می‌کرد ولی دلم بدجوری گرفته بود. از همه بدتر بلاتکلیفی بود. حالا دیگر نه به ایرج اعتماد داشتم نه شمس.

سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و اجازه دادم اشک‌هایم بی‌صدا بریزد. باید خالی می‌شدم وگرنه قلبم از حرکت بازمی‌ایستاد. داشتم می‌ترکیدم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

15 Jan, 14:04


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_نود_و_هشت

ایرج پوزخند زد.

- خوبه که از اهالی اون خونه اقلاً به یه نفر اعتماد داری!

- تو هم هنوز فرصت داری قابل اعتماد بشی. اگه مادرت واسه حشمت پیغام فرستاده بود، چرا نخواست به شماها خبر بده کجاست؟

- از اول خودش رو معرفی نکرده بود که مشکلاتش گریبان ماها رو نگیره. مامان می‌دونست اگه بفهمیم کجاست حتماً می‌خوایم باهاش در تماس باشیم، نامه می‌دیم، تلگراف می‌زنیم، حتی می‌ریم دیدنش، کاری که من کردم. به اون آقایی که پیغامش رو رسونده بود سفارش کرده بود اصلاً نَگه کجاست. حشمت پرسیده بود و اون آقا نگفته بود.

علی تپانچه را کنارش روی زمین گذاشت و با حالتی متفکر خیره ماند به فرش هال.

مطمئن بودم در همان حین هم حواسش به ایرج هست و برای بار دوم غافلگیر نخواهد شد.

ایرج گفت:

- تابان، حرفم رو باور کن. مامان به من یه وکالتنامه داد واسه اموال خودم و تو. قرار شد یک‌چهارم خودم رو بردارم که برداشتم، مال تو رو هم وقتی هجده سالت شد بزنم به نامت. این دیگه باید قانعت کنه که دروغ نمی‌گم و واقعاً مامان رو دیدم. مهر و امضای دفترخونه مال بوشهره، تاریخش هم معلومه. کاش آورده بودمش. فکر نمی‌کردم لازم باشه واسه حرف‌هام سند ارائه بدم.

- شاید تو مامان رو دیده باشی ولی باز هم دلیل نمی‌شه چیزهایی که در مورد شمس گفتی حرف مامان باشه. ممکنه عمو تو رو فرستاده باشه که منو پیدا کنی و ببری تحویل بهادر بدی.

عصبی گفت:

- تو از کِی این‌قدر به من بی‌اعتماد شدی تابان؟ ما یه عمر با هم بودیم. تو خواهر منی، همیشه دوستت داشتم.

- داشتی، من هم بهت اعتماد داشتم، ولی از روزی که ولم کردی و گذاشتی بقیه برام تصمیم بگیرن، دوست داشتنت رو گذاشتی زیر پات، اعتماد من هم دود شد رفت هوا.

داد زد:

- من اشتباه کردم، غلط کردم تو رو ول کردم. فکر می‌کردم با بهادر خوشبخت می‌شی، ته ذهنم هم نبود که عمو واسه‌مون نقشه کشیده باشه. تازه موقعی این فکرها به ذهنم رسید که فهمیدم مامان جرم منو گردن گرفته.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

15 Jan, 14:04


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_نود_و_هفت

علی از من پرسید:

- این حشمت همون رعیت خونه‌تونه؟

- همونه.

ایرج گفت:

- جالبه که اسم جدوآبادمون هم می‌دونی، روم اسلحه می‌کشی و واسه تابان تصمیم می‌گیری، ولی من هنوز نمی‌دونم کی هستی.

علی جواب نداد. چهره‌اش حالتی متفکر داشت.

ایرج گفت:

- لابد این هم می‌دونی که حشمت خیلی قابل‌اعتماده. اگه به حرف‌های من شک دارید می‌تونم بیارمش از خودش بپرسید.

- اگه تهدیدش کرده باشی که باید اینا رو به ما بگه چی؟

گفتم:

- حشمت از هیچی نمی‌ترسه. یعنی نه اینکه نترسه، ولی وقتی پای من و مامان وسط باشه حاضره بمیره و کوتاهی نکنه.

- یعنی امکان نداره مثل داداش‌هات با خودش فکر کنه به صلاحته از این آوارگی نجات پیدا کنی و زن بهادر بشی؟

با اخم نگاهش کردم.

- یه‌کم فکر کنی چیزهایی یادت می‌آد که نشون می‌ده حشمت قابل‌اعتماده.

نمی‌خواستم جلوی ایرج بگویم که من یک شب به خانه‌ی خودمان آمده‌ام و حشمت دور از چشم بقیه پناهم داده است. امیدوار بودم علی خودش بفهمد منظورم چیست.

ابروهایش کمی جمع شد اما فکر کردنش زیاد طول نکشید.

- درسته. دروغ نمی‌گه. قانع شدم. اما ما چطوری باید حشمت رو ببینیم؟ به نظرم صلاح نیست. نه می‌تونیم ایرج رو ول کنیم بره بیاردش، نه صلاحه خودمون دوروبر خونه‌تون آفتابی بشیم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

13 Jan, 13:25


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_نود_و_شش

- به خاطر خودشه. تو حرف‌هات رو زدی ولی من قانع نشدم. الان مجبورم از تو دورش کنم چون نمی‌دونم پشت این حرف‌ها چه نقشه‌ای داری.

ایرج دست‌وپا زد و وقتی نتوانست خودش را نجات بدهد هوار کشید:

- نذاشتی حرف‌هام تموم شه.

- بگو.

ایرج نفس عمیقی کشید. حس کردم صورتش سرخ شده و سخت تنفس می‌کند.

رو به علی گفتم:

- بذار بشینه و نفس بکشه.

علی بلند شد و عقب رفت، همان‌طور که تپانچه را رو به ایرج نگه داشته بود گفت:

- بیا اینجا پیش من دختر.

کنارش که رسیدم به ایرج که حالا نشسته بود و نفس‌های عمیق می‌کشید گفت:

- برو بشین کنار دیوار روبه‌رو. زود هرچی می‌خوای بگی بگو. پنج دقیقه وقت داری.

ایرج نگاه تندی به او انداخت و خودش را به سمت دیوار کشید. نگاهش روی صورتم چرخید. معلوم بود عصبانی است و به زور دارد خودش را کنترل می‌کند.

نفس عمیقی کشید و گفت:

- مامان وقتی تبعید شده بود، تو اولین فرصت یه پیام فرستاده بود واسه حشمت.

ابروهایم جمع شد.

- چه پیامی؟

- یکی از تبعیدی‌های قدیمی اون‌جا داشته می‌رفته مرخصی. مامان دسترسی به تلفن نداشته، نامه هم صلاح نمی‌دیده بنویسه اما از این فرصت استفاده کرده، از اون آقا خواهش کرده بیاد به حشمت بگه هرجوریه نذاره تو فعلاً با شمس عروسی کنی. گفته بود اگه لازم شد به من و تو و فریدون ماجرا رو بگه که بفهمیم در مورد شمس اشتباه کردیم ولی اگه خبری از عروسی نبود، لازم نیست بهت بگه فقط مراقب باشه مبادا عروسی تو و شمس جلو بیفته. تابان، مامان صریح پیغام داده بود که شمس نمی‌تونه مرد زندگی تو باشه.

- یعنی چی؟ نمی‌فهمم منظورت چیه.

خیره شد به چشمانم.

- مامان نگران بوده مبادا در غیابش عروسی تو و شمس جلو بیفته. سپرده به حشمت که مراقب باشه. فکر می‌کرده به زودی راهی پیدا می‌کنه که بتونه بهت تلفن بزنه و ماجرا رو بگه، راهی پیدا کنه که تو از شمس طلاق بگیری. اون آقا پیام رو رسونده، حشمت هم بهش گفته شمس تو رو طلاق داده و با خونواده‌ش غیبشون زده. بعدش هم همون‌جور که مامان سفارش کرده بوده، چون لازم نبوده چیزی به کسی نگفته. اون آقا وقتی از مرخصی برگشته، پیغام حشمت رو به مامان رسونده و مامان خیالش راحت شده که دیگه از طرف شمس خطری تو رو تهدید نمی‌کنه.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

13 Jan, 13:25


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_نود_و_پنج

- اگه کس دیگه‌ای در رو باز می‌کرد چی؟

- اون‌وقت یه اسم الکی می‌گفتم و بهونه می‌آوردم که آدرس رو اشتباه اومدم، بعد می‌موندم این دوروبر تا دختر موردنظر رو ببینم و مطمئن بشم. انشاالله که سؤال‌های بیخودت تموم شده و می‌ذاری زودتر بریم تا شمس مأمورها رو نریخته سرمون.

علی بدون اینکه اعتنایی به حرف ایرج بکند به من گفت:

- برو طناب بیار.

خودم را روی زانوهایم به طرف او کشیدم.

- اگه... اگه ایرج دروغ گفته باشه... اگه شمس بی‌گناه باشه و ما از اینجا بریم... گممون می‌کنه.

- طناب بیار. بعداً هر سؤالی داشتی جواب می‌دم. می‌دونی که نمی‌خوام به ضررت کاری بکنم.

بلند شدم و به طرف اتاق رفتم. دوباره برگشتم.

- اگه دست و پاش رو ببندی و اینجا ولش کنی... هیچ‌کس پیداش نمی‌کنه. ممکنه از گشنگی و تشنگی بمیره.

ایرج زهرخندی زد.

- یعنی هنوز برات مهمه چه بلایی سرم می‌آد؟ یه غریبه جلو چشمت روم اسلحه کشیده و بهت می‌گه طناب بیاری، تو هم نمی‌خوای جلوش رو بگیری.

آب دهانم را فرودادم تا گلویم را که از اضطراب خشک شده بود مرطوب کنم.

علی گفت:

- وقتی رسیدیم جای امن، از تلفن عمومی ناشناس تماس می‌گیرم با پلیس و می‌گم بیان سراغش. نترس دختر، نمی‌خوام بلایی سر داداشت بیارم.

یک دفعه ایرج جستی زد و روی علی پرید. با یک دست مچی را که اسلحه در دستش بود چسبید و درحالی‌که سعی می‌کرد لوله‌ی آن را از خودش دور کند با دست آزادش مشتی به گونه‌ی علی کوبید.

علی تپانچه را رها کرد و ایرج را هل داد، طوری که از پشت زمین خورد، بعد اسلحه را قاپید و روی سینه‌ی او نشست.

- نمی‌خوام بهت آسیب بزنم چون تابان نگران می‌مونه. آروم بمون. راهی واسه فرار نداری.

ایرج داد زد:

- ولم کن نامرد. من برادر تابانم. حق نداری منو این‌طوری ازش دور کنی.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

11 Jan, 14:34


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_نود_و_چهار

ایرج با اضطراب گفت:

- خبرنگارها یه شبکه از افراد خبرچین دارن، آدم‌های معمولی که مدام وقایع محل رو به گوشمون می‌رسونن و اگه بینش خبری ارزش چاپ داشته باشه یه پولی بهشون می‌دیم. اکثرشون جوون، بی‌پول و زرنگن. خیلی کارها ازشون برمی‌آد.

با چشم‌های گرد شده پرسیدم:

- یعنی تو توی همه‌جا خبرچین داری؟ کل محله‌های تهران؟

- من فقط چند تا خبرچین دارم ولی دوست‌ها و همکارهام هم هرکدوم چند تا دارن. من باهاشون حرف زدم و گفتم دنبال خواهرم می‌گردم، عکس تو رو دادم بهشون، یه جایزه‌ی صدتومنی هم گذاشتم. زیاد طول نکشید که یکی تو رو شناسایی کرد.

- کی بود؟ من خیلی کم از خونه می‌رم بیرون.

- یه پسر شونزده‌ساله که تو همین محل زندگی می‌کنه. تو رو دیده بود و تعقیبت کرده بود، خونه رو یاد گرفته بود.

علی با ابروهای درهم کشیده گفت:

- گند زدی دختر. هزار بار سفارش کرده بودم می‌ری تا سر کوچه واسه خرید فوری و اینا، قشنگ رو بگیر.

جوابی نداشتم که بدهم. یه خیال خودم سعی کرده بودم صورتم را با چادر خوب بپوشانم ولی انگار گاهی یادم رفته بود و بی‌احتیاطی کرده بودم.

علی از ایرج پرسید:

- بعد تو چطور نمی‌دونستی من هم اینجا زندگی می‌کنم؟ خبرچینت باید بهت می‌گفت.

- باباش از این‌جور کارهاش خوشش نمی‌اومده، وقتی فهمیده پسرش داره زاغ‌سیاه این خونه رو چوب می‌زنه، عصبانی شده و موقتاً فرستادتش شهرستان پیش مادربزرگش. پسره قبل از رفتن تلفن زده بود اطلاعاتش رو داده بود به دوستم که براش کار می‌کرد. وقت نکرده بود خبرش رو تکمیل کنه.

- خودت هم نیومدی اینجا رو بپایی؟

ایرج با لحنی تند و عصبی گفت:

- تو که مبنا رو گذاشتی هرچی می‌گم دروغه، دیگه واسه چی این همه سؤال جوابم می‌کنی؟ قبلاً هم چند نفر گفته بودن تابان رو دیدن و رفته بودم سراغشون ولی اشتباه کرده بودن. اون دخترها فقط کمی شبیه تابان بودن. این بار دیگه نخواستم زیاد وقت صرف کنم چون فکر می‌کردم باز هم اشتباهه. صاف اومدم در زدم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

11 Jan, 14:34


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_نود_و_سه

در همان حین تپانچه را از کمر شلوارش که زیر پیراهن گشادش پنهان بود بیرون کشید و به سمت ایرج گرفت.

بند دلم پاره شد و نیم‌خیز شدم. زانوهایم از ترس می‌لرزید و نتوانستم سرپا شوم.

ایرج با بهت خیره مانده بود به علی و خشکش زده بود.

دستان لرزانم را به سمت علی دراز کردم و نالیدم:

- نه! شلیک نکن.

- نترس، کاریش ندارم. بدو طناب یا پارچه‌ی محکم پیدا کن بیار.

- می‌خوای چی‌کار کنی؟

- دست و پاش رو ببندم که نتونه قبل از رفتنمون به کسی خبر بده.

- کِی قراره بریم؟

- همین الان.

مبهوت پرسیدم:

- الان؟ چطوری؟ نه جا داریم نه...

حرفم را قطع کرد.

- بدو دختر، اگه حرف‌هاش در مورد شمس درست باشه صلاح نیست یه شب هم بمونیم اینجا. باید دوتا ساک لباس و خرده‌ریز ورداریم و بریم.

- اثاثمون چی؟

- وقت نداریم ببریم. باید از خیرش بگذریم.

ایرج گفت:

- داری اشتباه می‌کنی. هرجا ببریش دوباره پیداش می‌کنم. بذار کنارش باشم و ازش حمایت کنم.

- اول بگو چطوری تابان رو پیدا کردی.

ایرج با حرص گفت:

- چرا باید بهت اطلاعات بدم؟ به کسی که روم اسلحه کشیده!

- دقیقاً به همین دلیل که الان یه تپونچه‌ی پر نشونه رفته به طرفت. مجبوری جواب بدی وگرنه...

نوک اسلحه را با حالتی تهدید‌آمیز تکان داد.

- به نفعته حرف بزنی. فکر دروغ گفتن هم نکن.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

08 Jan, 13:23


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_نود_و_دو

با حرف‌های علی دلم کمی آرام گرفت. چقدر خوب بلد بود مسائل را تجزیه و تحلیل کند و به واقعیت برسد.

با خودم فکر کردم اگر ما تحت تعقیب بودیم، متوجه می‌شدند که من خیلی به ندرت از خانه بیرون می‌روم و سریع برمی‌گردم، از طرف دیگر می‌فهمیدند علی با اسم مستعار قنبر در خانه‌ی عموجان کار می‌کند و لابد قصدی دارد، پس صبر نمی‌کردند و خیلی زودتر سراغمان آمده بودند.

ایرج گفت:
- اگه نقشه‌هایی داشته باشن که ما ازش سر درنیاریم چی؟ رکن دو تشکیلات قدرتمندیه. کلی آموزش‌های جاسوسی و ضدجاسوسی دیدن. یه عده از پرسنلشون رو فرستادن آمریکا واسه آموزش. فرض کن یه‌درصد من راست بگم. ارزش ریسک داره؟

- ممکنه تو راست بگی؛ شاید برامون نقشه‌هایی دارن که به ته ذهنمون هم نرسه، واسه همین ما از اینجا می‌ریم، اما نه با تو، چون هنوز نمی‌دونم تو با چه نیتی اومدی اینجا. شمس تا حدی مشکوکه ولی تو بیشتر.

بهت‌زده نگاهش کردم. نمی‌فهمیدم منظورش چیست.

قبول داشتم که زیاد نمی‌شود به حرف‌های ایرج اعتماد کرد اما اگر او خیالی برایم داشت و در مورد شمس دروغ گفته بود، می‌توانست همان موقع برود و مأمور بیاورد یا به عمو خبر بدهد و بیایند سراغم.

اگر صلاح بود از آن خانه برویم، علی نباید این را به ایرج می‌گفت.

علی نگاه مبهوتم را شکار کرد و چند لحظه به هم خیره ماندیم. چشمانش مطمئن و آرام بود. برایم عجیب بود که به این چیزها فکر نکرده باشد.

ایرج با اخم گفت:

- من نمی‌ذارم تابان رو بدون من جایی ببری.

علی با خونسردی گفت:

- اختیار دست تو نیست.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

08 Jan, 13:23


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_نود_و_یک

علی گفت:

- هنوز موضوع اعتماد به تو سر جاش مونده. من به شمس اعتماد کردم. وقتی حرف‌ها و دلایلش رو شنیدم قبول کردم تابان رو دوست داره و مجبور شده طلاقش بده، اما راستش الان... حرف‌های تو هنوز منو قانع نکرده. حالا شاید شمس هنرپیشه‌ی خوبیه و تو نیستی! اما تا وقتی منو قانع نکنی، تابان باهات جایی نمی‌آد.

ایرج با حرص گفت:

- من داداششم، هنوز هم نفهمیدم تو کی هستی که به خودت اجازه می‌دی واسه تابان تصمیم بگیری.

- یکی که تابان قبول داره خیرش رو می‌خوام و بهم اجازه داده کاری رو بکنم که به نظرم صلاحه. الان اگه به نظرت وقت تنگه، موقع این بحث نیست. دلیل بیار که داری راست می‌گی و ما باید حرف‌هات رو باور کنیم.

- من عین ماجرا رو، حرف‌هایی رو که از مامانم شنیده بودم بهتون گفتم اما باور نکردید. الان می‌خوای چی‌کار کنی؟ دست رو دست بذاری تا شمس تابان رو گیر بندازه؟

علی بدون توجه به سؤالات ایرج گفت:

- من یه سؤال ازت دارم. اگه شمس خیال بدی واسه تابان داره، چرا صبر کرده؟ الان بیشتر از ده‌روزه شمس ما رو پیدا کرده، آدرسمون رو می‌دونه. چرا نرفته لو بده و جایزه‌ش رو بگیره؟

- از کجا مطمئنی نکرده؟ شمس از چند ماه قبل مامان رو لو داده بود ولی مامان دستگیر نشده بود.

- خودت جواب رو می‌دونی. مامانت تو یه تشکیلات سیاسی جزو آدم‌های مهم بوده. رکن دو از زیرشاخه‌های ردیف آخر شروع کرده به دستگیری که مامانت نفهمه کار شمس بوده. می‌خواستن فرصت داشته باشن تمام کسانی رو که توی اون تشکیلات بودن شناسایی کنن. موقعی رفتن سراغ مادرت که دیگه اطلاعاتی باقی نمونده بود که بخوان از طریق شمس بهش برسن. اما الان تابان و من عضو هیچ تشکیلاتی نیستیم. اگه این مدت تعقیبمون کرده بودن می‌فهمیدن که برنامه‌ی خاصی رو دنبال نمی‌کنیم و کسی نیست که بتونن از طریق ما اون رو گیر بندازن. پس دلیلی نداشت صبر کنن. خیلی زودتر از اینا می‌اومدن سراغمون.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

06 Jan, 12:43


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_نود

مکثی کرد و ادامه داد:

- مامان بعد از دستگیری تو زندان نشسته وقایع رو کنار هم گذاشته و فهمیده تمام کسانی که از روز اول مدام دستگیر می‌شدن، تهش می‌رسیده به خونه‌ها و آدم‌هایی که شمس براشون بسته و کارتن برده بوده. چون چند تا واسطه این بین بودن، اصلاً به فکرش نرسیده بوده کار شمس باشه. در واقع شمس گزارشش رو می‌داده به رکن دو، اون‌ها فردی رو که شمس شناسایی کرده بوده زیر نظر می‌گرفتن، خوب صبر می‌کردن تا اعلامیه‌ها چند دست بچرخه بعد آخرین نفر رو می‌گرفتن. خیلی سخت بوده که مامان بفهمه اون فرد چطوری و از طریق کی لو رفته.

- از کجا معلوم اونایی که بین مامان و اون افراد واسطه بودن جاسوسی نکرده باشن؟

ایرج زهرخند نامحسوسی زد.

- مامان با حساب‌کتاب ذهنیش تو زندان به شمس شک می‌کنه ولی موقعی مطمئن می‌شه که از یه راه‌هایی تو زندان با بعضی از اعضای شبکه ارتباط برقرار می‌کنه. یکی‌دو نفر شمس رو تو رکن دو دیده بودن. اونا موقع دستگیری چیزی همراهشون یا تو خونه‌شون نبوده که جرم رو اثبات کنه و اول انکار کردن. بعد شمس رو آوردن تو بازداشتگاه رکن دو و روبه‌رو کردن، شمس گفته کاغذ و اعلامیه تحویل داده بهشون.

ضربان قلبم رفت بالا. اگر واقعاً چنین اتفاقی افتاده بود دیگر هیچ شکی باقی نمی‌ماند که شمس مقصر است.

هنوز قلبم نمی‌خواست باور کند و در وضع بدی گرفتار شده بودم.

- یعنی... یعنی همون‌هایی بودن که شمس بسته‌های مامان رو براشون می‌برده؟

- دقیقاً. آخرین کسانی که از اون شبکه دستگیر شدن، تقریباً هم‌زمان با مامان.

لب‌هایم لرزید و برای چندمین بار بغضم را فرودادم.

ایرج باز دستم را گرفت و با مهربانی گفت:

- می‌دونم سخته، می‌فهمم چه حالی داری ولی الان راه دیگه‌ای نیست. باید زودتر از این خونه‌ که شمس آدرسش رو می‌دونه بریم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

06 Jan, 12:43


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_هشتاد_و_نه

- نذاشتی بقیه‌ش رو بگم. اون چند نفر که دستگیر شدن، مامان‌اینا که تقریباً در رأس تشکیلات بودن نگران می‌شن و احتیاط‌هاشون رو بیشتر می‌کنن. چند وقت بعد دوباره یه روز مامان شمس رو تو خیابون می‌بینه، ظاهراً تصادفی. از بازار یه کارتن کاغذ خریده بوده و شاگرد مغازه آورده گذاشته تو ماشینش. شمس همون موقع می‌رسه و به مامان می‌گه چرا وقتی خریدهای سنگین داره خودش رو به زحمت می‌ندازه و به حشمت نمی‌گه این کارها رو بکنه. مامان بهونه می‌آره که این خریدها مال یه جمع خیریه‌ست که دوست دارن کارشون مخفی بمونه و نمی‌خواد پای خدمتکار و رعیت بیاد وسط که حرف بیفته تو دهن‌ها. شمس پیشنهاد می‌ده به مامان کمک کنه.

- شمس هم همین رو به ما گفت که مامان بهش گفته بوده چیزهایی که جابه‌جا می‌کنه مال خیریه‌ست و باید مخفی بمونه.

علی گفت:

- ولی این رو نگفت که خودش رفته به مامانت همچین پیشنهادی داده.

- حالا نگفته چون چیز مهمی نبوده. تا اینجا تناقضی بین حرف‌هایی که ایرج از قول مامان می‌زنه با حرف‌های شمس نمی‌بینم.

- اینکه سر راه مامانت پیدا شده چی؟ اتفاقی تو یه مدت کوتاه، دو بار؟

- مغازه‌ی باباش بازاره، خودت که می‌دونی. شمس و باباش مدام همدیگه رو می‌رسوندن. اصلاً عجیب نیست جلوی بازار مامان رو دیده باشه چون جایی بود که زیاد رفت‌وآمد می‌کرد.

ایرج لب‌هایش را روی هم فشار داد.

- درسته، تا اینجاش می‌تونسته اتفاق باشه، مامان هم اون زمان هیچ شکی به شمس نداشته و کمکش رو قبول کرده. با خودش فکر کرده وقتی یه افسر با لباس نظامی اعلامیه و کاغذ جابه‌جا کنه، کسی بهش شک نمی‌کنه. مخصوصاً که دستگیری‌ها بیشتر و بیشتر می‌شه، شمس هم طبق سفارش مامان به هیچ‌کس حرفی نزده بوده حتی به تو. خیلی خوب تونسته واسه مامان نقش بازی کنه. با اون همه عقل و تدبیری که همیشه ازش سراغ داشتیم، قشنگ گول خورده.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

04 Jan, 14:17


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_هشتاد_و_هشت

- خب بعدش؟

- چند روز بعد یه عده از اعضای تشکیلات مامان‌اینا رو گرفتن، آدم‌هایی که از مامان و دوستش خیلی دور بودن و بینشون ارتباط مستقیمی نبوده.

- اینکه گفتی یعنی چی؟ عضو یه تشکیلات بودن ولی ارتباطی بینشون نبوده؟

علی گفت:

- تو گروه‌های مخفیانه همه به هم وصل نیستن که اگه یکی لو رفت، کل تشکیلات به باد نره. ارتباطات پیچیده‌ست. هرکس با یک یا چند نفر در ارتباطه، جز آدم‌های رده‌بالای گروه، هرکس فقط دوسه‌نفر رو می‌شناسه. گاهی حتی عمداً موضوع رو می‌پیچونن. مثلاً اگه قرار باشه مامانت اعلامیه رو برسونه دست یکی، ممکنه برنامه این‌طوری باشه که بینشون چندین نفر فاصله بیفته و دست‌به‌دست بچرخونن که اون نفر آخر هیچ ارتباطی با مامانت نداشته باشه و ندونه منبع اصلی کی بوده.

ایرج سر تکان داد.

- من هم از حرف‌های مامان همین برداشت رو کردم. ظاهراً ساختار تشکیلاتشون پیچیده بوده و خیلی از افراد نمی‌دونستن اعلامیه‌ها از کجا می‌آد. یه عده مثل مامان کارشون فقط چاپش بوده، یه عده واسطه بودن و می‌رسوندن به کسانی که اعلامیه‌ها رو شبونه می‌نداختن تو خونه‌ها.

انگشتانم را درهم قلاب کردم و گفتم:

- حالا اگه چند روز بعد از جریان خرابی ماشین یه عده دستگیر شدن، چطوری ثابت می‌کنه شمس مقصر بوده؟ گفتی مامان بهش گفته یه سری وسیله تو کارتنه، شمس بدبخت اصلاً خبر نداشته داره چی رو جابه‌جا می‌کنه.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

04 Jan, 14:17


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_هشتاد_و_هفت

ایرج نگاهی به من انداخت.

- نظر تو هم همینه؟

- آره.

نفسش را پوف کرد.

- باشه، خلاصه‌ی ماجرا رو براتون می‌گم. چند ماه قبل از اینکه این ماجراها پیش بیاد، یه روز مامان داشته یه بسته اعلامیه رو با ماشین می‌برده که برسونه یه یکی از دوست‌هاش. ماشین خراب می‌شه. مامان مونده بوده چی‌کار کنه. به نظرش امنیت نداشته ماشین رو با اون کارتن بزرگ اعلامیه ول کنه تو خیابون و بره. نگران بوده کسی متوجه بشه و شر بار بیاد. همین‌طور که داشته فکر می‌کرده چی‌کار کنه، شمس از راه می‌رسه. مامان رو می‌بینه و ماشینش رو می‌کشه کنار. می‌آد و به مامان می‌گه سوار تاکسی بشه و بره، اون تعمیرکار می‌آره ماشین رو درست می‌کنه.

ایرج مکثی کرد و چند لحظه خیره شد به چشمانم. نگاهش غمگین و گرفته بود.

- مامان بهش می‌گه کارتنی رو که روی صندلی عقبه باید برسونه دست یکی از دوستانش چون وسایل توش ضروریه. شمس مامان رو سوار ماشین خودش می‌کنه، کارتن هم برمی‌داره و با مامان می‌رن می‌رسونن به مقصد، بعد هم ماشینش رو می‌ده به مامان که برگرده خونه و سوئیچ مامان رو می‌گیره و می‌ره ماشین رو تعمیر می‌کنه و می‌آره.

- این جریان رو یادمه. مامان با ماشین آقاجمال اومد، برد تحویل داد دم در خونه‌شون و از کوکب خانم خیلی تشکر کرد. شمس هم چند ساعت بعد ماشین ما رو آورد. مامان برام تعریف کرده بود که ماشین خراب شده و شمس به زحمت افتاده. این هم گفته بود که داشته یه سری وسیله ضروری رو می‌برده واسه دوستش که با شمس رسوندن.

ایرج با تأسفی آمیخته به حرص گفت:

- من هم اون روز رو یادمه. چقدر هم از شمس ممنون شدم. کلی ازش تشکر کردم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

01 Jan, 14:49


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_هشتاد_و_شش

دهانم باز ماند. خشکم زده بود.

ایرج دستم را گرفت و بلندم کرد.

- بجنب دختر، هیچی نمی‌خواد ورداری، هرچی لازم شد بعداً می‌خریم فقط زودتر بریم.

علی بلند شد و جلو آمد.

- اونی که من دیدم یه مرد عاشق بود که حاضره هرکاری بکنه به تابان برسه. تو چه دلیلی داری که خطرناکه؟

- دارم می‌گم مامان رو لو داده، می‌فهمی؟

- به ما گفت با مامانت همکاری می‌کرده.

ایرج باز نفسش را پوف کرد.

- مامان بهش اعتماد کرده بود ولی اون دنبال کار خودش بوده.

رو کرد به من.

- بریم.

دستم را از دستش بیرون کشیدم.

- باور نمی‌کنم شمس همچین کاری کرده باشه.

- من جزئیاتی دارم که وقتی بشنوی باور می‌کنی. الان نباید معطل این چیزها بشیم.

علی روی شانه‌ی او زد.

- هنوز به خودت اعتماد نکردیم که می‌خوای تابان رو ورداری ببری. بشین حرف‌هات رو بزن، بعد تصمیم می‌گیره که می‌خواد باهات بیاد یا نه.

- شماها هنوز متوجه خطر نیستید. شمس هرکاری ازش برمی‌آد. وقتی مامان رو لو داده، شک نکن الان هم با نیت بدی به تابان نزدیک شده.

- به‌هرحال اول می‌شنویم بعد تصمیم می‌گیریم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

01 Jan, 14:49


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_هشتاد_و_پنج

سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و هق‌هق‌کنان گفتم:
- دلم براش تنگ شده.

- می‌دونم. بذار یه مدت بگذره بعد می‌برمت ببینیش. می‌تونیم کوتاه بریم و برگردیم.

سرم را بلند کرد، با دل دست اشک‌هایم را پاک کرد و لبخند زد.

- گریه نکن آبجی کوچولوم. می‌ریم خونه‌ی خودمون. دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه اذیتت کنه.

به زور لبخند کم‌رنگی زدم.

- لازم نبود خونه بگیری. تا چند هفته دیگه من عروسی می‌کنم، می‌رم سر زندگیم.

ابروهایش جمع شد و سؤالی نگاهم کرد، بعد نگاهش تا علی کشیده شد و دوباره برگشت.

میان بغض به خنده افتادم.

- نه، اون نیست. من شمس رو پیدا کردم.

صورت ایرج مات شد.

- شمس؟!

- آره، یعنی اون منو پیدا کرد. کلی دردسر کشیده بود ولی بالاخره به هم رسیدیم. برام گفت که تهدیدش کردن منو طلاق بده، زیر بار نرفته، بالاخره بهش گفتن من هم دستگیر شدم چون تو کارهای مامانم شرکت داشتم و اگه شوهرم ارتشی باشه جرمم خیلی سنگین می‌شه. طلاقم داده بود که آزاد بشم ولی تو پادگان امیدیه مثل زندانی نگهش داشته بودن. بالاخره تونست بیاد تهران. الان داره دنبال خونه و مغازه می‌گرده، بعدش ارتش رو ول می‌کنه و می‎‌ریم سر زندگی‌مون.

ایرج شانه‌هایم را چند بار تکان داد و عصبی گفت:
- تو چی داری می‌گی تابان؟ شمس آدرس اینجا رو بلده؟

- آره، چند بار اومده.

رهایم کرد و به دیوار تکیه داد، چشمانش را بست و درحالی‌که انگشتانش را درهم قفل کرده بود، نفس صداداری بیرون داد.

با نگرانی و تعجب پرسیدم:
- چی شد؟

چشم باز کرد و بلافاصله بلند شد.

- باید از اینجا بریم. من واسه هر لحظه‌ش احساس نگرانی می‌کنم. ممکنه همین الان یه لشکر مأمور پشت در باشن.

چشم‌هایم گرد شد.

علی که ابروهایش جمع شده بود پرسید:
- درست حرف بزن ببینم چی می‌گی. شمس چرا خطرناکه؟

- شمس مامان رو لو داده بود. کسی که باعث دستگیری مامان شده شمس بوده.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

30 Dec, 19:42


میانبرها

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

26 Dec, 11:28


نويسنده قلم زیبایی داره وکتابهاشون چاپی هست برای باراول کانال تلگرام زدن
https://t.me/homgul

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

26 Dec, 11:28


میگن زن‌ها بوی خیانت رو از دور تشخیص میدن.
نستراداموس نبودم. با رمال و عراف میانه‌ی خوبی نداشتم. حس ششمم می‌گفت آخرهای راه نزدیکه.
به خاطر چشم پاکیش زنش شدم. پولدار و خوشتیپ و جذاب نبود. یه مرد معمولی که معمولی بودنش بعدها دلم رو زد.
بهش شک داشتم. نشتی داشت، نم می‌داد، هُول بود، هَوَل بود، زود وا می‌داد، حوصله‌مو نداشت، بی‌اعصاب شده بود. تصمیم گرفتم امتحانش کنم، ممکن بود از دستش بدم. ممکن بود راهمون از هم سوا بشه. پشت کردم به واگویه‌های ذهنم و گوش ندادم به نَه و نَکن و دست بردارها...


رمان به صرف سیگار مارلبرو پنجمین اثر از نویسنده‌ رمان‌های چاپی و آنلاین
رمان بزرگسال با، دو راوی در دل دو قصه‌ی سیاه و رازاآلود از گذشته‌ای مدفون
🥀🔞

https://t.me/homgul

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

25 Dec, 18:13


#قرار_ما_پشت_شالیزار در VIP تموم شده. عضویت 40هزار تومن

رمان‌های تمام شده که قبل از چاپ میتونید در کانال حق عضویتی بخونید:

- #دختری_در_غبار  40هزار تومن
عیارسنج دختری در غبار
https://t.me/farnaznakhai1400rom/3930

- #یکی_از_آن_شش_نفر   40هزار تومن
عیارسنج یکی از آن شش نفر
https://t.me/farnaznakhai1400rom/4447


💯 تخفیف ویژه:
عضویت همزمان در دوتا از رمان‌های بالا 70هزار تومن
عضویت همزمان در هر سه رمان 95هزار تومن

باز هم یادآوری می‌کنم که فقط رضایت دارم رمان‌هام در کانال‌های خودم یا به شکل کتاب چاپی خونده بشه. هیچ فایل مجاز و قانونی‌ای از رمان‌های من وجود نداره. به خاطر حق‌القلم مختصر خودتون رو مدیون نکنید.


دوستانی که تمایل به عضویت در کانال حق عضویتی این رما‌ن‌ها دارن فیش واریزی رو به آیدی من بفرستن.
@farnaznakhaei

شماره کارت
۵۸۹۴
۶۳۱۵
۹۴۵۳
۴۹۹۲
به نام فرناز نخعی

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

25 Dec, 18:13


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_هشتاد

علی گفت:
- اگه هدفت فقط حرف زدنه چرا اینجا نه؟ اصرارت واسه بردنش شک‌برانگیزه.

ایرج نگاه تندی به او انداخت و لب‌هایش را روی هم فشار داد.

حس می‌کردم دارد با خودش کلنجار می‌رود که حرف درشتی نثار علی نکند و دوباره وارد دعوا نشوند. حس خوبی بود که از قدرت علی ترسیده بود و هوس نمی‌کرد به زور مرا با خودش ببرد.

چند لحظه بعد ایرج گفت:
- باشه، همین‌جا حرف می‌زنیم. کجا می‌تونیم دونفری صحبت کنیم؟

داشتم می‌سوختم که در مورد مامان بشنوم اما اصلاً دلم نمی‌خواست با ایرج تنها بمانم. محکم گفتم:
- هرچی می‌خوای بگی سه‌نفریه.

ایرج سرش را خم کرد تا صورتش مقابلم رسید. آهسته گفت:
- تابان، مهم نیست این مرد تو گوشِت چی خونده و چطوری گولت زده. هر اتفاقی هم که افتاده باشه، من تا آخرش پششتم چون... حالا غیر از اینکه همیشه دوستت داشتم و دارم، الان سفارش مامان هم هست. تو رو سپرده به من.

از کوره دررفتم.

- مامان منو سپرده به تو؟ هه! لابد خبر نداشته بعد از رفتنش نشستی و عین خیالت نبود من بهادر رو نمی‌خوام. التماست کردم خونه بگیری منو ببری که مجبورم نکنن با اون عوضی عروسی کنم، گفتی فریدون قیم منه و کاری ازت برنمی‌آد. مامان اینا رو نمی‌دونه. فکر کرده تو همون پسری هستی که به خیال خودش یه عمر داشته.

- می‌دونه تابان. من همه‌چی رو بهش گفتم، حتی اشتباهات خودم رو.

طوری ناگهانی به گریه افتادم که خودم هم مات ماندم. عادت نداشتم جلوی دیگران گریه کنم اما در آن لحظه هیچ‌چیز برایم مهم نبود.

صدایم از بغض گرفته بود بااین‌حال جیغ زدم:
- به مامان گفتی منو پیدا کردی و باز به جای اینکه ازم حمایت کنی، منو بردی خونه‌ی سجاد و گفتی چند روز وقت دارم تا خودم رو حاضر کنم و برگردم خونه، زن بهادر بشم؟ بهش گفتی باورت شده بود عمو راست گفته و مامان با یه مرد رفته؟ گفتی مثل یه غریبه ولم کردی تا مجبور شدم از خونه فرار کنم؟ تو... تو می‌تونستی نذاری کار به اینجا بکشه ولی... ولی برات مهم نبود. به فکر خودت بودی، کارِت، زندگیت. حالا هم... راه... افتادی... اومدی...

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

25 Dec, 18:13


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_هفتاد_و_نه

بند دلم پاره شد. از ایرج دلخور بودم اما هنوز بهترین فرد خانواده‌ام بود. هنوز یادم نرفته بود که وقتی مرا گیر انداخته بود، در مقابل گریه‌هایم نرم شد و مرا به خانه‌ی سجاد برد تا فرصتی داشته باشم خودم را پیدا کنم.

بازوی علی را کشیدم و جیغ زدم:
- نزنش!

علی نگاهی به صورتم انداخت بعد نفس صداداری بیرون داد و بلند شد.

ایرج هم فوری برخاست. یک طرف صورتش از ضرب مشت علی سرخ شده بود.

علی با لحنی محکم گفت:
- اگه تابان وساطت نکرده بود همچین می‌زدمت که بلند نشی. گم‌شو، دیگه هم پات رو اینجا نذاز.

ایرج یک قدم به طرفم آمد.

علی مرا کشید و کنار خودش نگه داشت. هشدار داد:
- نیا جلو. این دفعه بخوای بازی دربیاری، تابان هم وساطت کنه کتک می‌خوری.

- کاری باهاش ندارم. از اول هم واسه دعوا نیومده بودم، می‌خواستم حرف بزنم.

عصبی گفتم:
- حرف‌هات رو نگه دار واسه خودت. چرا اومدی دنبالم؟ تو می‌خواستی منو دودستی تحویل اون بهادر عوضی بدی. چی شد یهو برات مهم شدم؟

- تابان، من مامان رو دیدم. باهاش حرف زدم.

دلم پایین ریخت. به چشمانش خیره شدم بلکه بفهمم راست می‌گوید یا با این ترفند می‌خواهد مرا گول بزند. نگاهش آرام و مهربان بود.

- تو... واقعاً مامان رو... مامان کجاست؟

- گفتم که اومدم حرف بزنیم. می‌آی بریم؟

- نه!

این کلمه را آن‌قدر سریع گفته بودم که انگار از قبل پشت زبانم منتظر بود بیرون بپرد.

ایرج جلو آمد تا درست مقابلم رسید.

- می‌دونم ازم رنجیدی، بهت حق می‌دم، ولی باور کن الان قصدم خیره.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

23 Dec, 12:18


#قرار_ما_پشت_شالیزار در VIP تموم شده. عضویت 40هزار تومن

رمان‌های تمام شده که قبل از چاپ میتونید در کانال حق عضویتی بخونید:

- #دختری_در_غبار  40هزار تومن
عیارسنج دختری در غبار
https://t.me/farnaznakhai1400rom/3930

- #یکی_از_آن_شش_نفر   40هزار تومن
عیارسنج یکی از آن شش نفر
https://t.me/farnaznakhai1400rom/4447


💯 تخفیف ویژه:
عضویت همزمان در دوتا از رمان‌های بالا 70هزار تومن
عضویت همزمان در هر سه رمان 95هزار تومن

باز هم یادآوری می‌کنم که فقط رضایت دارم رمان‌هام در کانال‌های خودم یا به شکل کتاب چاپی خونده بشه. هیچ فایل مجاز و قانونی‌ای از رمان‌های من وجود نداره. به خاطر حق‌القلم مختصر خودتون رو مدیون نکنید.


دوستانی که تمایل به عضویت در کانال حق عضویتی این رما‌ن‌ها دارن فیش واریزی رو به آیدی من بفرستن.
@farnaznakhaei

شماره کارت
۵۸۹۴
۶۳۱۵
۹۴۵۳
۴۹۹۲
به نام فرناز نخعی

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

23 Dec, 12:17


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_هفتاد_و_هشت

فشار دستش کمتر شد و همان موقع علی با موهای خیس از درِ حیاط وارد شد. با سرعت خودش را به ما رساند؛ بازوهای ایرج را گرفت و کشید و او را از من دور کرد.

نگاه خشمگینش طوری روی صورت ایرج میخ شده بود که انگار می‌خواست با چشمانش به صورت او شلیک کند.

هلش داد و تا هال جلو برد، من هم که از نگرانی درد مچم را از یاد برده بودم دنبالشان رفتم.

علی، ایرج را روی فرش هال هل داد، طوری که زمین خورد.

- زورت به زن رسیده نامرد؟

ابروهای ایرج کمی جمع شد. داشت با دقت علی را نگاه می‌کرد.

- من تو رو می‌شناسم. قبلاً دیدمت.

بلند شد و با عتاب به من گفت:
- این همونه که جلوی پارک شهر باهات بود. فوری غیبش زد، تو گفتی کسی همراهت نبوده، من هم قبول کردم.

خشکم زد. نمی‌دانستم چه باید بگویم. اصلاً نمی‌فهمیدم چرا علی که همیشه این‌قدر محتاط بود، این بار بی‌محابا جلو آمده و خودش را نشان داده است.

هنوز جوابی به ذهنم نرسیده بود که ایرج یورش برد به طرف علی و مشت محکمی به سمتش پراند.

علی کمی خودش را عقب کشید اما مشت به کتفش خورد. بلافاصله مچ‌های ایرج را گرفت و هر دست را خلاف جهت دیگری کشید، در واقع ایرج را میان دستان خود او گرفتار کرد.

ایرج که صورتش از خشم سرخ شده بود تقلاکنان داد زد:
- ولم کن عوضی. از خواهرم سوءاستفاده کردی حروم‌زاده. بلایی به سرت بیارم که...

علی توی صورت او بُراق شد و غرید:
- حرف دهنت رو بفهم مردک. تو که جربزه نداشتی از خواهرت مراقبت کنی غلط کردی راه افتادی اومدی اینجا بهش تهمت می‌زنی.

صورت ایرج به ارغوانی می‌زد. باز تقلا کرد خودش را از چنگ علی آزاد کند و وقتی نتوانست، با پیشانی محکم توی صورت او کوبید.

از ترس جیغ زدم. آن ضربی که در حرکت ایرج دیده بودم، شک نداشتم که بینی علی را می‌شکند، اما او با سرعت دست‌های ایرج را رها کرد و عقب رفت. حرکتش باعث شد ضربه‌ی ایرج از شدت بیفتد و آرام‌تر به صورتش بخورد.

ایرج تعادلش را از دست داد و با شکم روی زمین افتاد.

بلافاصله علی روی پشتش نشست و دست‌های ایرج را عقب کشید و در یکی از پنجه‌هایش مهار کرد.

ایرج سعی کرد بچرخد و خودش را خلاص کند اما فقط توانست گردنش را به سمت راست بچرخاند.

علی با دست آزادش مشتی به یک طرف صورت او زد و صدای نعره‌ی ایرج بلند شد.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

23 Dec, 12:17


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_هفتاد_و_هفت

در را باز کردم و با دیدن ایرج مبهوت ماندم. هیچ انتظار نداشتم او را اینجا ببینم.

بدجوری جا خورده بودم. نمی‌فهمیدم چطور اینجا را پیدا کرده و در یک آن هزار جور فکر از سرم گذشت. آمدنش مسلماً اتفاق خوبی نبود و عواقب بدی داشت.

سریع به خودم آمدم و خواستم در را بببندم. درست در آخرین لحظه پایش را لای در گذاشت و مانع بستنش شد، در را هل داد و وارد شد.

عصبی گفتم:
- چی از جونم می‌خوای؟

- عوض سلام‌علیک کردنته؟

- سلام‌علیکی با تو ندارم. برو دنبال کارِت.

مچ دستم را گرفت.

- ولی من باهات خیلی کار دارم.

تقلا کردم دستم را از میان انگشتانش بیرون بکشم. آرام هلم داد و مرا به دیوار چسباند.

- هیس! آروم بگیر تابان. فقط می‌خوام حرف بزنیم.

بی‌اختیار صدایم رفت بالا.

- من حرفی باهات ندارم. ولم کن. برو، فراموش کن یه زمانی خواهرت بودم.

- هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. تو باید باهام بیای.

به پایش لگد زدم اما فاصله‌مان کم بود و لگدم تأثیر چندانی نداشت.

مرا محکم‌تر به دیوار چسباند و عصبی گفت:
- دیوونه‌بازی درنیار تابان. من اومدم ببرمت که حرف بزنیم.

- هرچی می‌خوای بگی همین‌جا بگو و برو. من با تو جایی نمی‌آم.

همان‌طور که مراقب بود از دستش فرار نکنم، نگاهش روی خانه چرخ کوتاهی زد و پرسید:
- اینجا خونه‌ی کیه؟

- به تو ربطی نداره.

مچم را که هنوز در چنگش اسیر بود محکم فشار داد و با غیظ گفت:
- منو دیوونه نکن تابان. دنیا رو گشتم تا پیدات کردم. من خیرت رو می‌خوام.

جیغ زدم:
- نکن وحشی! دستم درد گرفت. ولم کن. نمی‌تونی منو ببری. پام برسه به خیابون خودم رو می‌ندازم جلو ماشین.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

21 Dec, 13:17


#قرار_ما_پشت_شالیزار در VIP تموم شده. عضویت 40هزار تومن

رمان‌های تمام شده که قبل از چاپ میتونید در کانال حق عضویتی بخونید:

- #دختری_در_غبار  40هزار تومن
عیارسنج دختری در غبار
https://t.me/farnaznakhai1400rom/3930

- #یکی_از_آن_شش_نفر   40هزار تومن
عیارسنج یکی از آن شش نفر
https://t.me/farnaznakhai1400rom/4447


💯 تخفیف ویژه:
عضویت همزمان در دوتا از رمان‌های بالا 70هزار تومن
عضویت همزمان در هر سه رمان 95هزار تومن

باز هم یادآوری می‌کنم که فقط رضایت دارم رمان‌هام در کانال‌های خودم یا به شکل کتاب چاپی خونده بشه. هیچ فایل مجاز و قانونی‌ای از رمان‌های من وجود نداره. به خاطر حق‌القلم مختصر خودتون رو مدیون نکنید.


دوستانی که تمایل به عضویت در کانال حق عضویتی این رما‌ن‌ها دارن فیش واریزی رو به آیدی من بفرستن.
@farnaznakhaei

شماره کارت
۵۸۹۴
۶۳۱۵
۹۴۵۳
۴۹۹۲
به نام فرناز نخعی

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

21 Dec, 13:17


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_هفتاد_و_شش

سه روز بود شمس را ندیده بودم و دلم برایش پرپر می‌زد.

شبی که آخرین بار دیده بودمش، علی با او حرف زده بود، خیلی راحت توانسته بود قانعش کند که صلاح است زودتر کارهایش را پیش ببرد و این مدت رفت‌وآمدی نداشته باشیم.

علی گفته بود از طریق دوستانی که در ارتش دارد باخبر شده که عمویم هنوز پیگیر کارهای شمس است و خبر دارد که او برای ازدواج به تهران آمده است.

شمس تأیید کرده بود و قبول داشت که با این وضع رفت‌وآمدش به آنجا ممکن است برای من خطرساز باشد. نگاهش غمگین بود، خوب می‌فهمیدم او هم از این دوری ناراحت است و اصلاً باب میلش نیست اما حاضر نبود مرا به خطر بیندازد.

گفته بود خودش هم از اوضاع خانه‌ی پدری‌اش کلافه شده و ترجیح می‌دهد زودتر خانه بگیرد و ناپدید شود تا از شر آن همه بحث و تهدید و دعوا راحت شود.

در نهایت قرار گذاشته بودیم هر وقت شمس خانه‌ی مستقلی اجاره کرد، بیاید و خبر بدهد، بعد در اولین فرصت مغازه‌اش را راه بیندازد و عقد کنیم.

شمس قول داده بود این کار زیاد طول نکشد ولی دل بی‌قرارم هر لحظه را با بی‌طاقتی می‌گذراند. خیلی بیشتر از آنکه فکر می‌کردم برایش دلتنگ شده بودم. شب‌ها مدام چشم‌انتظار بودم که زنگ در به صدا دربیاید و شمس بیاید، خبر بدهد که خانه گرفته و دوباره می‌تواند بیاید و چند ساعتی کنار هم باشیم.

آن شب تازه برنج را دم کرده بودم. زیرش را پایین کشیدم و داخل خانه برگشتم.

هوا تازه تاریک شده و علی کمی قبل به خانه برگشته بود و بلافاصله با روش من، دو قابلمه آب گرم کرده و رفته بود داخل دست‌شویی حمام کند.

آرزو کردم امشب شمس هم بیاید... برای دیدنش بی‌تاب بودم.

زنگ در به صدا درآمد. شک نداشتم که شمس است. دل بی‌قرارم تپش خوشایندی را آغاز کرد و در کنارش نگران شذم و سر دوراهی ماندم.

از روزی که علی حرف‌های عمو و بهادر را شنیده و با شمس قرار گذاشته بود برای حفظ امنیت فعلاً به اینجا نیاید، گفته بود من در را برای هیچ‌کس باز نکنم ولی در آن لحظه علی مشغول شست‌وشوی خودش بود.

با خودم فکر کردم اگر شمس باشد و دیر بروم شاید فکر کند کسی در خانه نیست و برود. امکان نداشت بتوانم تا فردا صبر کنم. به‌هرحال کسی جز این دو مرد عزیز زنگ این خانه را نمی‌زد. شکر خدا در این محل همسایه‌ی فضول و مزاحم هم نداشتیم و این مدت هیچ‌کس را نشناخته بودیم. زیاد طول نکشید که تصمیمم را گرفتم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

21 Dec, 13:17


فصل بیست وسوم

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

21 Dec, 13:16


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_هفتاد_و_پنج

- بهش می‌گم از یه منبع معتبر فهمیدم دنبال تابان می‌گرده و خبر هم داره که شمس تهرانه. نگران نباش، بلدم جوری حرفم رو بزنم که نفهمه خودم شنیدم.

سرم را پایین انداختم. هنوز از فکر اینکه مدتی نمی‌توانم شمس را ببینم دلخور بودم اما زیر لب «باشه» گفتم.

علی گفت:
- پس من فردا باهاش حرف می‌زنم. تو هم خیلی با دقت چیزهایی رو که بهت گفتم گوش می‌دی. از خونه پات رو نمی‌ذاری بیرون. اگه مورد خیلی ضروری پیش اومد، با چادر می‌ری سر کوچه تلفن می‌زنی به مراد و سریع برمی‌گردی. سرجمع سه دقیقه.

- حواسم هست، نگران نباش. 

با دقت صورتم را کاوید و زیاد طول نکشید که متوجه ناراحتی‌ام شد.

- زیاد طول نمی‌کشه. وقتی شمس رفت خونه‌ی خودش بعد دوباره می‌تونه بیاد دیدنت. تا چند هفته دیگه مغازه‌اش هم راه انداخته و بعدش می‌ریم محضر.

- راستی من شناسنامه ندارم. چطوری باید عقد کنیم؟

فکری کرد و گفت:
- رعیتتون... همون که یه شب پناهت داد...

- حشمت.

- آره، یه روز باید برم دیدنش، ازش بخوام شناسنامه‌ت رو برسونه دستم. این کار رو که برات می‌کنه؟

با تردید گفتم:
- نمی‌دونم. تو رو نمی‌شناسه. شاید اعتماد نکنه.

- تو نشونه‌هایی می‌دی که وقتی بهش بگم مطمئن شه از طرف تو اومدم.

- پس کمک می‌کنه.

بلند شد.

- تو همین هفته شناسنامه‌ت رو ازش می‌گیرم. مهمه که عقد به اسم خودت ثبت بشه. تو هم پاشو برو بخواب و فکر هیچی رو نکن. برنامه‌هایی که داری هنوز سر جاشه. قرار نیست نقشه‌های عموت به نتیجه برسه، فقط احتیاط کن.

وقتی در رختخوابم دراز کشیدم هنوز نگران بودم اما ته دلم گرم بود. دو مرد کنارم بودند و هردو حاضر بودند برایم هرکاری بکنند. حتماً می‌توانستیم با کمک هم از این مقطع هم عبور کنیم.

آن شب روحم هم خبر نداشت که چه طوفانی در راه است.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

18 Dec, 14:28


#قرار_ما_پشت_شالیزار در VIP تموم شده. عضویت 40هزار تومن

رمان‌های تمام شده که قبل از چاپ میتونید در کانال حق عضویتی بخونید:

- #دختری_در_غبار 40هزار تومن
عیارسنج دختری در غبار
https://t.me/farnaznakhai1400rom/3930

- #یکی_از_آن_شش_نفر 40هزار تومن
عیارسنج یکی از آن شش نفر
https://t.me/farnaznakhai1400rom/4447


💯 تخفیف ویژه:
عضویت همزمان در دوتا از رمان‌های بالا 70هزار تومن
عضویت همزمان در هر سه رمان 95هزار تومن

باز هم یادآوری می‌کنم که فقط رضایت دارم رمان‌هام در کانال‌های خودم یا به شکل کتاب چاپی خونده بشه. هیچ فایل مجاز و قانونی‌ای از رمان‌های من وجود نداره. به خاطر حق‌القلم مختصر خودتون رو مدیون نکنید.


دوستانی که تمایل به عضویت در کانال حق عضویتی این رما‌ن‌ها دارن فیش واریزی رو به آیدی من بفرستن.
@farnaznakhaei

شماره کارت
۵۸۹۴
۶۳۱۵
۹۴۵۳
۴۹۹۲
به نام فرناز نخعی

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

18 Dec, 14:28


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_هفتاد_و_چهار

چند لحظه فکر کرد.

- رفت‌وآمد شمس به اینجا نگرانم می‌کنه. عموت خبر داره شمس تهرانه، هیچی هم نگفت که چه نقشه‌هایی واسه پیدا کردن تو داره. اگه یه وقت تعقیبش کنن و برسن به اینجا... همه‌چی از دست می‌ره.

- منظورت اینه که شمس دیگه نیاد اینجا؟

- درسته. کار عاقلانه همینه.

معترض گفتم:
- ولی عموم فکر می‌کنه شمس راضی شده با نعیمه عروسی کنه. به ذهنش هم نمی‌رسه که ما با هم ارتباطی داشته باشیم.

- عموت رو این‌قدر ساده نبین. به نظر من خیلی حالیشه؛ خیلی پیچیده‌ست. ممکنه حتی نخواسته باشه یه چیزهایی رو به پسرش هم بگه.

با دلخوری پرسیدم:
- پس ما چطوری همدیگه رو ببینیم؟ من که نمی‌تونم برم بیرون، شمس هم که نیاد اینجا...

- می‌دونم برات سخته ولی حاضری به خاطر یه مدت کوتاه کنار هم بودن، یه عمر زندگی با شمس رو از دست بدی؟ شوخی نیست دختر. گیر عموت بیفتی، کار تمومه. اون جمله‌ش یادت نره که دستش بهت برسه با زور و کتک هم که شده باشه می‌نشوندت سر سفره‌ی عقد بهادر.

از فکرش تنم لرزید. حاضر بودم هرکاری بکنم که چنین روزی را نبینم اما دیدارهای شبانه‌ی شمس تنها امیدم میان این همه اضطراب بود.

علی چند لحظه به صورتم نگاه کرد و گفت:
- فردا شب که اومد باید باهاش حرف بزنم که زودتر کارهاش رو بکنه. باید واسه خودش خونه بگیره و بی‌خبر از خونه‌ی باباش بره.

- این‌طوری بدتر نیست؟ همه می‌فهمن شمس فرار کرده و نمی‌خواد با نعیمه عروسی کنه، زودتر می‌افتن دنبالش.

به تأیید سر تکان داد.

- درسته، ولی تنها راهه که بتونه بیاد اینجا. وقتی آدرسش معلوم نباشه کسی نمی‌تونه تعقیبش کنه. ما اینجا ناشناسیم، قنبر و مریم، شمس هم یه گوشه‌ی دیگه از شهر با یه اسم ناشناس زندگی می‌کنه. کسی نمی‌تونه ماها رو ربط بده به هم.

- خب چطوری می‌خوای بهش بگی؟ شمس خبر نداره تو پیش عموم کار می‌کنی و خودت این حرف‌ها رو شنیدی.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

18 Dec, 14:28


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_هفتاد_و_سه

- من خیلی بچه بودم که بابابزرگم مرد، چیزی از اون زمان یادم نیست، ولی باغ‌ها و شالیزارهایی که داشتیم... نه واقعاً تقریباً همه‌چیز یکسان بود. یه دونه شالیزار بغل خونه‌مون بود که ما داشتیم و عموم نداشت، یه بار مامانم گفت این یه رسمه که خان‌ها یه ملک رو می‌ذارن واسه پسر بزرگشون که بعدها هم می‌رسه به پسر بزرگ اون و همین‌طوری ادامه پیدا می‌کنه، یه چیزی مثل نشون خونوادگی.

- آره، این رسم خیلی جاها هست. پس جز اون شالیزار تقریباً اموال بابات و عموت یکسانه.

سر تکان دادم.

- عموم واقعاً به مال بابام چشم طمع داشته. این رو یادمه که وقتی بابام مرد، چقدر ناراحت بود که همه‌چی به نام مامانمه.

چند لحظه فکر کرد.

- الان عین جمله‌های عموت و بهادر رو بهت گفتم که حواست بیشتر جمع باشه. شنیدی که اگه گیرشون بیفتی باید یه عمر بدبختی بکشی؟ می‌خوان عذابت بدن که مادرت مجبور بشه تمام اموال پدریت رو بده به اونا.

از فکرش تنم لرزید.

- به نظرت... بهتر نیست من و شمس زودتر عقد کنیم؟ این‌طوری اقلاً دیگه نمی‌تونن به زور منو شوهر بدن.

- مگه قبلاً زن شمس نبودی که با کلک مجبورش کردن طلاقت بده از ترس اینکه بی‌گناه تو زندان نپوسی؟

چند لحظه در انتظار پاسخ به صورتم نگاه کرد و وقتی سکوتم را دید گفت:
- راهش اینه که احتیاط رو بیشتر کنیم. همین گاه‌گداری که واسه کار یا خرید ضروری می‌ری بیرون، نباید بری.

- اگه یه وقت خونه نبودی و اتفاقی افتاد، مثلاً مریض شدم یا...

- می‌ری سر کوچه، با چادر حسابی صورتت رو می‌پوشونی، تلفن می‌زنی به مراد جریان رو می‌گی بعد هم برمی‌گردی خونه. مراد تلفن می‌زنه خونه‌ی عموت به من خبر می‌ده و می‌آم.

- مراد شماره‌ی اون‌جا رو داره؟

- آره. پس تو دیگه اصلاً نمی‌ری بیرون.

- باشه.

به چشمانم خیره شد، انگار می‌خواست مطمئن شود سر قولم می‌مانم و موضوع را جدی گرفته‌ام.

چند لحظه بعد نگاهش کمی آرام شد و پرسید:
- شمس چی‌کار کرده؟

- چند تا مغازه دیده. تا سر برج احتمالاً یکیش رو می‌گیره. می‌گفت اگه بر خیابون اصلی و زیاد توی دید نباشه بهتره. هنوز هم داره می‌گرده.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

16 Dec, 14:19


#قرار_ما_پشت_شالیزار در VIP تموم شده. عضویت 40هزار تومن

رمان‌های تمام شده که قبل از چاپ میتونید در کانال حق عضویتی بخونید:

- #دختری_در_غبار 40هزار تومن
عیارسنج دختری در غبار
https://t.me/farnaznakhai1400rom/3930

- #یکی_از_آن_شش_نفر 40هزار تومن
عیارسنج یکی از آن شش نفر
https://t.me/farnaznakhai1400rom/4447


💯 تخفیف ویژه:
عضویت همزمان در دوتا از رمان‌های بالا 70هزار تومن
عضویت همزمان در هر سه رمان 95هزار تومن

باز هم یادآوری می‌کنم که فقط رضایت دارم رمان‌هام در کانال‌های خودم یا به شکل کتاب چاپی خونده بشه. هیچ فایل مجاز و قانونی‌ای از رمان‌های من وجود نداره. به خاطر حق‌القلم مختصر خودتون رو مدیون نکنید.


دوستانی که تمایل به عضویت در کانال حق عضویتی این رما‌ن‌ها دارن فیش واریزی رو به آیدی من بفرستن.
@farnaznakhaei

شماره کارت
۵۸۹۴
۶۳۱۵
۹۴۵۳
۴۹۹۲
به نام فرناز نخعی

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

16 Dec, 14:19


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_هفتاد_و_دو

- تو به این چیزهاش چی‌کار داری پسر؟ مگه قراره واقعاً زنت باشه که حواست رفته دنبال بکارتش؟ گفتم برات زن می‌گیرم مثل دسته‌گل، تاباندخت فقط یه وسیله‌ست که من بتونم اموال پدریم رو از اون فخری عوضی پس بگیرم.

بهادر با حرص گفت:
- یه زمانی می‌خواستم واقعاً باهاش عروسی کنم ولی بعد از این کارهایی که کرد لیاقتش همینه که زیرخواب اون ارتشی فراری باشه و تو کوه و بیابون سرگردون بشه، مدام از ترس بلرزه و آخرش هم یارو وقتی خوب کیف‌وحالش رو کرد، ولش کنه بره.

صورت علی داغ شد و مطمئن بود سرخ شده است. دلش می‌خواست برود و بهادر را طوری کتک بزند که جسدش روی قالی گل‌ابریشمی گران‌قیمت آن هال بماند. نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را آرام کند. نباید حواسش پرت می‌شد.

بهادر پرسید:
- حالا برنامه‌ای واسه پیدا کردنش دارید؟

- خیلی چیزها تو سرمه. من دارم آروم جلو می‌رم، نمی‌خوام سروصدا به پا بشه. هرچی باشه فامیلی اون دختر با ما یکیه. نمی‌خوام آبروریزی راه بیفته و اسممون بیفته تو دهن‌ها، واسه آبنده‌ی شغلی تو و خودم هم بد بشه. عجله نکن، مطمئن باش پیداش می‌کنم.

- مطمئنم بابا. بدجوری چشم‌انتظار روزی‌ام که تابان زنم باشه و خودش و ننه‌ش، اون داداش‌های آشغالش همه به التماس بیفتن که بهش سخت نگیرم.

***

وقتی علی سکوت کرد، هم عصبانی بودم هم نگران.

با حرص گفتم:
- باورم نمی‌شه عموم در مورد من این‌طوری فکر کنه. حدس زده بودیم دستش تو کار باشه ولی واقعاً فکر نمی‌کردم تمام مدت فقط به فکر خودش بوده و براش اصلاً مهم نبوده سر من و مامانم و شمس چه بلایی می‌آد. یه عمر خیال می‌کردم ته دلش دوستم داره. حالا منو در حد یه فاحشه...

نگذاشت جمله‌ام را تمام کنم.

- مهم نیست دوتا آدم سودجو در موردت چه فکری می‌کنن. لازم نیست حرفی بدتر از اونی که گفتن در مورد خودت به زبون بیاری.

نفس عمیقی کشیدم.

پرسید:
- واقعاً بابات موقع تقسیم ارث پدری، حق عموت رو بالا کشیده؟

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

16 Dec, 14:18


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_هفتاد_و_یک

- در واقع داروندارش مال شما بوده. نمی‌دونم چرا همون موقع که پدرتون به رحمت خدا رفته و عمو خدابیامرز موقع تقسیم اموال زمین‌های بزرگ‌تر و آبادتر رو ورداشته واسه خودش، چند تا شالیزار نامرغوب رو داده به شما، هیچی نگفتید.

- یه عمر به احترام اینکه بزرگ‌تره حرف نزده بودم. می‌گفتم ارزش نداره برادری‌مون به هم بخوره، بعد هم دخترش رو می‌گیرم واسه تو و همه‌چی برمی‌گرده سر جاش. اون زنیکه‌ی مارموذ بدون اینکه رعایت بزرگ‌تر رو بکنه، رفت واسه دخترش حرف زد و بعد هم فوری عقدش کرد واسه شمس.

بهادر تک‌خنده‌ای کرد.

- خدا هم خوب گذاشت تو کاسه‌ش. یه هفته نشده بود گرفتنش، رفت که روز قیامت برگرده!

- واقعاً هم کار خدا بود. وقتی خبر دستگیریش به گوشم رسید داشتم فکر می‌کردم یه کاری بکنم حالاحالاها نتونه برگرده یا حتی پیغامی بده که خودش کارم رو راحت کرد. هنوز هم نفهمیدم زنیکه چرا خودش رو با اسم مستعار معرفی کرد و نخواست بچه‌هاش رو ببینه.

- خدا طرف حقه. پشت من و شماست. داشتیم فکر می‌کردیم چطوری از این فرصت استفاده کنیم و از شر شمس هم خلاص بشیم که با پای خودش پاشد رفت رکن دو!

صدای جهانگیر شاد شده و از آن حالت متفکر و عصبی فاصله گرفته بود.

- قبلش هم که با رئیس رکن دو حرف زده بودم و ندا رو داده بودم... اون هم دنبال همچین فرصتی می‌گشت.

- یه مشت اسگل دور هم جمع شده بودن که عین لورل هاردی دور خودشون بچرخن و مثلاً همدیگه رو نجات بدن!

هردو قهقهه زدند و بهادر گفت:
- گیرش می‌آریم بابا. وقتی اون دختره تو چنگ من باشه، ننه‌ش هم مجبور می‌شه واسه اینکه به دخترخانمش سخت نگذره، سر کیسه رو شل کنه و اموال شما رو برگردونه بهتون.

جهانگیر کمی آب نوشید و لیوان را با حالتی متفکر در هوا تکان داد و به آن خیره شد.

- نمی‌دونم کدوم جهنمیه ولی به نظرم تو درست می‌گی. این مارمولک کوچیک تو تهرانه. اگه رفته بود شهرهای کوچیک، خبرش از یه جا می‌رسید. فقط تو تهرانه که می‌شه وسط این همه جمعیت خودش رو مخفی کنه.

بهادر با تردید پرسید:
- به نظرتون... تا حالا بند رو آب داده؟ با اون مرتیکه کلی تو کوه و جنگل بوده.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

14 Dec, 13:58


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_هفتاد

بهادر با حرص گفت:
- پس معلوم شد ماشین رو واسه چی دزدیده بودن. می‌خواستن باهاش بی‌دردسر از پست‌های بازرسی رد بشن و از تهران برن بیرون.

- پس الان کدوم گوری هستن؟

- شاید رفتن امیدیه، سراغ شمس.

یارعلی از لای پرده دید که جهانگیر محکم روی میز مشت کوبید.

- از کجا خبردار شدن شمس اون‌جا بوده؟ اون پسره که فراریه، تابان هم که کسی رو نداره بهش خبر بده. خونواده‌ی شمس سایه‌ی تابان رو با تیر می‌زنن.

- بعدش هم اگه رفته بودن امیدیه... نه، محاله. اون پادگان جوری نیست که بشه شمس رو مخفیانه ببینن.

جهانگیر پوزخند زد.

- تازه شمس الان تهرانه، قراره با دخترخاله‌ش عروسی کنه.

علی سرک کشید و نگاه کوتاهی به چهره‌ی متفکر بهادر انداخت که با غیظ گفت:
- شک ندارم تابان هم تهرانه. اون مارمولک اصلاً خر نیست. اگه خبردار شده بود شمس کجاست و بهش رسیده بود یا تونسته بود پیغامی بفرسته، شمس همه‌چی رو می‌فهمید، دیگه راضی نمی‌شد بیاد دخترخاله‌ش رو بگیره.

- نمی‌دونم... واقعاً موندم. در مقابل یه دختر نیم‌وجبی کم آوردم. کسرشأنمه بگم یه بچه منو رو نوک انگشتش چرخونده.

- غذاتون رو بخورید بابا. پیداش می‌کنیم.

صدای برخورد قاشق و چنگال به گوش رسید و علی با دیدن پیرمرد رعیت که از آشپزخانه بیرون آمده بود و به طرف انبار می‌رفت، آهسته روی شیشه دستمال کشید که او شک نکند.

کمی بعد جهانگیر گفت:
- من باید پیداش کنم، با زور و کتک هم که شده بنشونمش سر سفره‌ی عقد تو. یه عمر منتظر همچین روزی بودم که انتقامم رو از اون زن بگیرم. محاله ازش بگذرم.

- من هم از حقی که مال شما بوده و بعدش هم قراره برسه به من نمی‌گذرم.

گوش‌های علی تیز شد و خودش را به شیشه نزدیک‌تر کرد که چیزی از دستش نرود.

جهانگیر گفت:
- جهانشاه خدابیامرز در حقم خیلی بدی کرد. من از سر تقصیرش گذشته بودم اما انتظار نداشتم قبل از فوتش داروندارش رو به اسم زنش کرده باشه.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

14 Dec, 13:58


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_شصت_و_نه

بعد از ناهار، علی مشغول پاک کردن شیشه‌های هال شد.

اواخر کارش بود که ماشین ارتشی وارد حیاط شد. جهانگیر و بهادر مثل همیشه حدود ساعت دوونیم برگشته بودند.

جهانگیر سرباز گماشته را که راننده‌ی ماشین بود به آشپزخانه فرستاد که ناهار بخورد.

علی از پشت پنجره آن‌ها را می‌دید و صدایشان را می‌شنید. یک‌دفعه به ذهنش رسید از این فرصت که محترم و گلبهار نبودند استفاده کند.

قبلاً دیده بود که جهانگیر و پسرش زیاد به اتاقی می‌روند و آهسته صحبت می‌کنند، اما آن مواقع بقیه در خانه بودند و علی نمی‌توانست گوش بایستد. شاید در خلوت حرف‌هایی می‌زدند که به دردش می‌خورد.

سریع آخرین شیشه را خشک کرد و پرده‌های یک طرف پنجره‌ی بزرگ هال را کشید.

موقعی که جهانگیر و بهادر وارد هال شدند، علی داشت با نردبان و بقیه‌ی وسایلش بیرون می‌رفت.

جهانگیر جواب سلام او را داد ولی بهادر اخم کرد و از کنارش گذشت.

جهانگیر گفت:
- بگو ناهار رو زود بیارن.

- چشم آقا.

علی به آشپزخانه رفت و پیغام جهانگیر را رساند، بعد بی‌سروصدا وسایلش را پشت قسمتی از پنجره برد که پرده‌اش را انداخته بود. از لای پرده نگاهی به داخل انداخت.

جهانگیر و بهادر پشت میز نشسته بودند و رعیتی داشت وسایل ناهار را می‌چید.

علی تظاهر کرد مشغول پاک کردن بیرون شیشه است اما حواسش به داخل خانه بود.

رعیت کارش را تمام کرد و بیرون رفت و بهادر و جهانگیر مشغول غذا خوردن شدند.

چند دقیقه حرف‌های عادی بود بعد تلفن سیاه‌رنگ هال زنگ زد.

علی متوجه شد که جهانگیر مشغول حرف زدن با یک تیمسار دیگر است اما از حرف‌های او چیز زیادی عایدش نشد.

وقتی جهانگیر سر میز برگشت، بهادر پرسید:
- تیمسار رجبی بود؟ خبر جدیدی داشت؟

صدای عصبی جهانگیر به گوش رسید.

- لعنت به این شانس. آخرش این دختره کار دستمون می‌ده.

- مربوط به تابانه؟ حدس زدم تیمسار رجبی الکی تلفن نزده. دیگه چه غلطی کرده؟

- اون زمان که از مشخصاتشون فهمیده بودن تابان و یارعلی فیض یه ماشین ارتشی رو دزدیدن، مونده بودیم با اون ماشین چه غلطی کردن و چرا هیچ نشونی ازشون پیدا نشد. حالا ماشین رو پیدا کردن، نزدیک قم. زیر ماسه‌ها مدفون بوده، بعد طوفان شده و ماسه‌ها رو زده کنار، ماشین اومده بیرون. یه چوپون پیداش کرده و خبر داده.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

11 Dec, 17:39


#قرار_ما_پشت_شالیزار در VIP تموم شده. عضویت 40هزار تومن

رمان‌های تمام شده که قبل از چاپ میتونید در کانال حق عضویتی بخونید:

- #دختری_در_غبار 40هزار تومن
عیارسنج دختری در غبار
https://t.me/farnaznakhai1400rom/3930

- #یکی_از_آن_شش_نفر 40هزار تومن
عیارسنج یکی از آن شش نفر
https://t.me/farnaznakhai1400rom/4447


💯 تخفیف ویژه:
عضویت همزمان در دوتا از رمان‌های بالا 70هزار تومن
عضویت همزمان در هر سه رمان 95هزار تومن

باز هم یادآوری می‌کنم که فقط رضایت دارم رمان‌هام در کانال‌های خودم یا به شکل کتاب چاپی خونده بشه. هیچ فایل مجاز و قانونی‌ای از رمان‌های من وجود نداره. به خاطر حق‌القلم مختصر خودتون رو مدیون نکنید.


دوستانی که تمایل به عضویت در کانال حق عضویتی این رما‌ن‌ها دارن فیش واریزی رو به آیدی من بفرستن.
@farnaznakhaei

شماره کارت
۵۸۹۴
۶۳۱۵
۹۴۵۳
۴۹۹۲
به نام فرناز نخعی

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

11 Dec, 17:39


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_شصت_و_هشت

نزدیک ظهر بود که محترم با لباس‌های تمیز و شیک از اتاقش بیرون آمد.

علی مشغول گردگیری هال بود. محترم ایستاد و چند لحظه کار او را بررسی کرد. با رضایت لبخند محوی زد.

رعیت‌های خانه‌زادشان پیر شده بودند و چشمشان خوب نمی‌دید. خیلی وقت‌ها نظافت خانه درست انجام نمی‌شد و گوشه‌وکنار خانه کثیفی و گردوخاک باقی می‌ماند اما به نظرش این نوکر جدید نعمتی بود. خیلی خوب و تمیز کار می‌کرد.

همان موقع گلبهار هم به مادرش ملحق شد.

- من حاضرم، بریم مامان.

علی از سرووضع مادر و دختر حدس زد به یک مهمانی زنانه می‌روند. حدسش بلافاصله تأیید شد.

محترم لباس گلبهار را در تنش مرتب کرد و گفت:
- بریم که خانم معیرالدوله این همه مهمون دعوت کرده، زشته دیر برسیم.

رو کرد به علی.

- قنبر، بدو سر کوچه یه تاکسی دربست بگیر.

- چشم خانم.

به طرف حیاط راه افتاد و زیاد طول نکشید که با تاکسی جلوی خانه رسید، پیاده شد و از پیرمرد رعیت خواست به محترم خبر بدهد.


داشت به سمت ساختمان برمی‌گشت که محترم و گلبهار بیرون آمدند. وقتی به علی رسیدند، محترم گفت:
- قنبر، امروز شیشه‌های هال هم تمیز کن. آفتاب که می‌افته توش معلومه چقدر کثیفه، محصوصاً بالاهاش. حواست باشه لک نمونه پسر. این رعیت‌ها دیگه پیر شدن، جون ندارن رو نردبون وایستن.

- چشم خانم.

مادر و دختر به راهشان ادامه دادند و علی شنید که محترم آهسته به گلبهار گفت:
- از وقتی قنبر اومده، خونه مثل گل شده. باید به بابات بگم حقوقش رو زیاد کنه مبادا بره. این روزها همچین کارگری گیر نمی‌آد.

علی احساس رضایت کرد. با «چشم» گفتن و خوب کار کردن، خیلی زود توانسته بود جایش را در این خانه باز کند.

تازگی‌ها چند بار فرصتی دستش آمده بود که بعضی از کمدهای خانه را سریع بگردد. خودش هم نمی‌دانست دنبال چی می‌گردد اما حس می‌کرد باید از همه‌چیز این خانه باخبر شود.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

11 Dec, 17:39


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_شصت_و_هفت

شمس برایم غذا کشید و جلویم گذاشت.

وقتی همه مشغول شدیم شمس پرسید:
- تو گفتی زن و بچه داری؟

- نه، هوشنگ پسر خودم نیست ولی عین بچه‌ی خودم دوستش دارم.

- یعنی سرپرستیش رو قبول کردی؟ پدر و مادرش چی شدن؟

- باباش که احتمالاً خبر نداره همچین پسری داره، مادرش هم موقعی که این بچه به دنیا اومد بی‌کس و بی‌پناه بود. الان رو پای خودش وایستاده و تو یه خیاطی کار می‌کنه. من حمایتشون کردم تا روبه‌راه شد. اون بچه فکر می‌کنه من باباشم.

با خودم فکر کردم علی واقعیت را به بهترین شکل به شمس گفته است. حرفی از گذشته‌ی سیاه لعبت نزده بود، در مورد صیغه‌ی ظاهری خودشان هم چیزی نگفته بود اما ماجرا را برای او تعریف کرده بود.

شمس لبخند زد.

- پس نگهبانی تو ذاتته. همیشه دنبال یکی می‌گردی بهش پناه بدی.

علی لبخند کوتاهی زد و خجولانه گفت:
- این‌طوری هم نیست. پیش اومده، نتونستم بی‌تفاوت بگذرم.

- خیلی مَردی. انشاالله یه روز بتونم زحمت‌هایی که واسه تابان کشیدی جبران کنم.

- کاری نکردم. ما هردومون شانس آوردیم به تور هم خوردیم وگرنه الان هیچ‌کدوممون زنده نبودیم.

نگاه شمس روی صورتم کشیده شد.

- خدا نکنه. اگه تابان نباشه...

در چشمانش معجونی از عشق و اندوه دیده می‌شد که وجودم را لرزاند. به خاطر داشتنش از ته دل راضی و شاکر خداوند بودم.

آن شب بعد از اینکه شمس رفت گفتم:
- بریم بخوابیم.

- باید صحبت کنیم.

با نگرانی پرسیدم:
- چیزی شده؟ خبری از مامانم...

- نه، هنوز نتونستم در مورد مامانت چیزی بفهمم ولی یه چیزهایی شنیدم که باید بدونی. زیاد چیز جدیدی نیست اما بعضی از حدس‌هامون رو تأیید می‌کنه.

منتظر کنار دیوار هال نشستم. علی هم مقابلم نشست و شروع کرد به حرف زدن.

***

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

09 Dec, 18:03


#قرار_ما_پشت_شالیزار در VIP تموم شده. عضویت 40هزار تومن

رمان‌های تمام شده که قبل از چاپ میتونید در کانال حق عضویتی بخونید:

- #دختری_در_غبار 40هزار تومن
عیارسنج دختری در غبار
https://t.me/farnaznakhai1400rom/3930

- #یکی_از_آن_شش_نفر 40هزار تومن
عیارسنج یکی از آن شش نفر
https://t.me/farnaznakhai1400rom/4447


💯 تخفیف ویژه:
عضویت همزمان در دوتا از رمان‌های بالا 70هزار تومن
عضویت همزمان در هر سه رمان 95هزار تومن

باز هم یادآوری می‌کنم که فقط رضایت دارم رمان‌هام در کانال‌های خودم یا به شکل کتاب چاپی خونده بشه. هیچ فایل مجاز و قانونی‌ای از رمان‌های من وجود نداره. به خاطر حق‌القلم مختصر خودتون رو مدیون نکنید.


دوستانی که تمایل به عضویت در کانال حق عضویتی این رما‌ن‌ها دارن فیش واریزی رو به آیدی من بفرستن.
@farnaznakhaei

شماره کارت
۵۸۹۴
۶۳۱۵
۹۴۵۳
۴۹۹۲
به نام فرناز نخعی

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

09 Dec, 13:44


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_شصت_و_شش

چهره‌ی شمس مبهوت شد.

- زن و بچه داری؟

علی باقی‌مانده‌ی خروس قندی خیس را از داخل سینی برداشت و درحالی‌که با دقت نگاهش می‌کرد پرسید:
- این چه جالبه. چند سال بود ندیده بودم.

گفتم:
- شمس برام خریده، بچه بودم خیلی دوست داشتم.

- از قرار معلوم الان زیاد دوست نداری چون گذاشتی بارون بخوره و نابود بشه!

- باهاش چهارتا چایی خوردیم!

- پس این سهم منه!

بقیه‌ی آن را با یک گاز در دهانش فرستاد و جرعه‌ای چای نوشید. از کارش من و شمس به خنده افتادیم.

علی چایش را تمام کرد و استکان را در سینی گذاشت.

- دست هردوتون درد نکنه، خیلی چسبید.

- نوش جان. شام بخوریم؟ من گشنمه.

اخم کرد.

- شماها شام نخوردید؟

- منتظر تو بودیم دیگه.

اخمش غلیظ‌تر شد.

- من که می‌دونم تو ناهار رو با یه لقمه نون‌پنیر یا یه تخم‌مرغ سرهم‌بندی می‌کنی و سر شب گشنه‌ت می‌شه. با شکم خالی دوتا چایی هم خوردی؟

بلند شد.

- پاشید برید تو اتاق تا اینجا یخ نزدید. من شام رو می‌آرم.

- تو هم خسته‌ای. می‌آم کمک.

شمس هم برخاست.

- برو خودت رو گرم کن تابان. ما همه‌چی رو می‌آریم.

به دو مرد دوست‌داشتنی‌ام لبخند زدم و بدون تعارف به داخل خانه رفتم، پتویی دور خودم پیچیدم و منتظر ماندم تا با وسایل سفره برگشتند و دعوتم کردند سر غذا بروم.

حس خوبی داشتم. انگار خدا تصمیم گرفته بود به جای دردهایی که کشیده بودم لحظات زیبایی را نصیبم کند.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

06 Dec, 08:06


من دختر نبودم و سیاوش تازه فهمیده بود که با این مسئله مشکل دارد؟
سیاوش سرش را پایین انداخت.

- برو لی لی. برو...من سیاوش... همون طوری که خودت گفتی بهت دارم می گم برو... از ایران... از این شهر و از زندگی من برو... من نمی تونم با دختری مثل تو بمونم... ما هیچ چیز مشترکی نداریم... اصلا تردید دارم حس مشترکی هم بوده باشه... اصلا اشتباه از من بود... فکر کردم می تونم با این ماجرا کنار بیام ولی نمی تونم... نمی تونم با دختری که مرد دیگه ای بهش دست زده بمونم...

https://t.me/+6qPBXfSVH5lmNDU0

عالی👆👆

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

04 Dec, 15:11


#قرار_ما_پشت_شالیزار در VIP تموم شده. عضویت 40هزار تومن

رمان‌های تمام شده که قبل از چاپ میتونید در کانال حق عضویتی بخونید:

- #دختری_در_غبار 40هزار تومن
عیارسنج دختری در غبار
https://t.me/farnaznakhai1400rom/3930

- #یکی_از_آن_شش_نفر 40هزار تومن
عیارسنج یکی از آن شش نفر
https://t.me/farnaznakhai1400rom/4447


💯 تخفیف ویژه:
عضویت همزمان در دوتا از رمان‌های بالا 70هزار تومن
عضویت همزمان در هر سه رمان 95هزار تومن

باز هم یادآوری می‌کنم که فقط رضایت دارم رمان‌هام در کانال‌های خودم یا به شکل کتاب چاپی خونده بشه. هیچ فایل مجاز و قانونی‌ای از رمان‌های من وجود نداره. به خاطر حق‌القلم مختصر خودتون رو مدیون نکنید.


دوستانی که تمایل به عضویت در کانال حق عضویتی این رما‌ن‌ها دارن فیش واریزی رو به آیدی من بفرستن.
@farnaznakhaei

شماره کارت
۵۸۹۴
۶۳۱۵
۹۴۵۳
۴۹۹۲
به نام فرناز نخعی

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

04 Dec, 15:10


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_شصت_و_دو

دستم را آرام فشار داد.

- اون ماه‌هایی که نبودی، مجبورم کرده بودن طلاقت بدم و ازت بی‌خبر بودم، بدترین روزهای زندگیم بود. خدا خیلی بهم لطف داشت که تونستم پیدات کنم. برام مثل خواب و خیاله که الان تو پیشم نشستی و زیاد هم قرار نیست طول بکشه که می‌ریم سر زندگی‌مون.

نگاهی به دست‌هایمان انداختم که درهم گره خورده بود. حرف‌هایش درست حرف دلم بود.

من هم تمام آن روزهای تلخ را گذرانده بودم و حالا این دست‌های گره‌خورده برایم نوید روزهایی خوب بود که در راه بودند.

باد کمی شدت گرفت و لرزیدم.

- چقدر سرده.

با شیطنت گفت:
- می‌خوای بغلت کنم گرم شی؟

اخم ملایمی کردم.

- دیگه چی؟ علی بدبخت حق داره می‌گه فقط تو حیاط تنها بمونید. شیطون نبودی شمس.

لبخند زد.

- اینکه دلم می‌خواد بغلت کنم هیچ ربطی به غریزه نداره. می‌خوام حست کنم، کسی رو که از همه‌ی دنیا بیشتر دوستش دارم نزدیکم باشه.

نگاهی به صورتم انداخت و اضافه کرد:
- حرفم رو پس می‌گیرم. اخم‌هات رو وا کن عزیزم.

کتش را درآورد و روی شانه‌ام انداخت. بوی آشنای ادکلنش در مشامم پیچید و حس بد از دلم پاک شد.

- از خونه‌تون چه خبر؟

چهره‌اش درهم کشیده شد.

- اوضاع خوب نیست، می‌دونی که.

- حرف جدیدی شده؟

- جدید که نه، ولی هر موقع خونه‌ام همون حرف‌های قبلی تکرار می‌شه. مامانم با جانم عزیزم که تهش می‌کشه به نفرین به هرکی منو از راه به در کرده، بابام با دادوهوار و تهدید.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

04 Dec, 15:10


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_شصت_و_یک

به تأیید سر تکان داد.

- درسته. من هم روزها دارم دنبال مغازه می‌گردم. بهتره زودتر کارهامون رو بکنیم بعد با خیال راحت یه عمر بریم سر زندگی‌مون.

- مطمئن نیستم بعدش هم با خیال راحت بریم. جفتمون فراری... یه عمر باید بترسیم و خودمون رو از همه قایم کنیم.

نفسش را پوف کرد.

- من هم به این چیزها فکر می‌کنم تابان، ولی تهش راهی جز این نداریم. من راضی‌ام تو پیشم باشی، هرچی هم سخت باشه مهم نیست.

- خوب می‌فهمم چی می‌گی. حس خودم هم همینه.

نگاهش روی انگشتانم کشیده شد.

- چرا انگشترت رو دستت نمی‌کنی؟

- اون مدت که نقش پسر رو بازی می‌کردم از دستم درآورده بودم، بعدش هم که نرگس گفت تو با نعیمه عروسی کردی و...

لب‌هایم را روی هم فشار دادم. هنوز یاد آن روز بدجوری زخمم را تازه می‌کرد.

ادامه دادم:
- بعدش هم از روزی که دیدمت به قدری هیجان‌زده‌ام که اصلاً یادم نبود اون انگشتر رو دارم.

- می‌ری بیاریش؟ اگه دم‌دسته.

- مگه چقدر وسیله دارم که دم‌دست نباشه؟ الان می‌آرم.

- دستت نکن فقط بیارش.

با تعجب پرسیدم:
- چرا؟

- می‌خوام خودم دستت کنم، واسه دومین پیمانمون، دومین باری که بهم جواب مثبت دادی.

قند در دلم آب شد. چیزی بهتر از این نبود.

سریع از پله‌ها بالا دویدم.

وقتی برگشتم، باد پاییزی با سوز ملایمی وزیدن گرفته بود و بعضی از برگ‌های درختان را که زودتر از بقیه زرد شده بودند، کف حیاط می‌رقصاند.

کنارش نشستم و انگشتر را به دستش دادم. چند لحظه با لبخند آن را نگاه کرد بعد دستم را گرفت و آن را در انگشت دومم نشاند.

- خیلی دوستت دارم تابان.

- من هم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

02 Dec, 14:29


#قرار_ما_پشت_شالیزار در VIP تموم شده. عضویت 40هزار تومن

رمان‌های تمام شده که قبل از چاپ میتونید در کانال حق عضویتی بخونید:

- #دختری_در_غبار 40هزار تومن
عیارسنج دختری در غبار
https://t.me/farnaznakhai1400rom/3930

- #یکی_از_آن_شش_نفر 40هزار تومن
عیارسنج یکی از آن شش نفر
https://t.me/farnaznakhai1400rom/4447


💯 تخفیف ویژه:
عضویت همزمان در دوتا از رمان‌های بالا 70هزار تومن
عضویت همزمان در هر سه رمان 95هزار تومن

باز هم یادآوری می‌کنم که فقط رضایت دارم رمان‌هام در کانال‌های خودم یا به شکل کتاب چاپی خونده بشه. هیچ فایل مجاز و قانونی‌ای از رمان‌های من وجود نداره. به خاطر حق‌القلم مختصر خودتون رو مدیون نکنید.


دوستانی که تمایل به عضویت در کانال حق عضویتی این رما‌ن‌ها دارن فیش واریزی رو به آیدی من بفرستن.
@farnaznakhaei

شماره کارت
۵۸۹۴
۶۳۱۵
۹۴۵۳
۴۹۹۲
به نام فرناز نخعی

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

02 Dec, 14:29


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_شصت

اخمی توأم با لبخند روی صورتش آمد.

- حتماً باید موافق باشه؟ تمام ساعت‌های روز تنهایی، اگه بریم و بیایم از کجا می‌فهمه؟

- ما که هرشب همدیگه رو می‌بینیم. چرا باید قایمکی بریم بیرون؟

لبخندش عمیق‌تر شد.

- می‌خوام برات انگشتر بخرم. دوست دارم خودت باشی و بپسندی.

- من هنوز انگشترت رو دارم... همون که یواشکی بهم کادو دادی.

ابروهایش جمع شد.

- گفتی همه‌ی طلاهات رو اون عوضی‌ها بردن.

- همه رو جز اون یکی که دستم بود. بعداً می‌خواستم بفروشمش که مخارجم رو دوش علی نباشه اما نذاشت. گفت خوب نیست یادگاری مردی رو که دوستش دارم بفروشم.

- به خاطر همه‌ی این کارهاش باید یه عمر ممنونش باشم.

با شیطنت گفتم:
- تو نبودی دو دقیقه قبل داشتی نقشه می‌کشیدی سرش رو شیره بمالیم و یواشکی بریم بیرون؟!

- ممنونشم ولی دلیل نمی‌شه هوس نکنم زیرآبی برم و از شر این داداش نوظهور سختگیرت چند ساعت خلاص باشیم. خیلی می‌چسبه!

هردو خندیدیم، شاد و پر از رخوتی خاص.

وقتی خنده‌مان فروکش کرد پرسید:
- حالا بعضی روزها بریم بیرون؟

- نه شمس، دوست ندارم به علی دروغ بگم. بعدش هم صلاح نیست. اینجا نزدیک خونه‌ی عمومه. از وقتی اومدیم، علی بیشتر خریدها رو خودش می‌کنه، بهم سفارش کرده جز واسه کارهای واجب از خونه نرَم بیرون، اگر هم مجبور شدم حتماً با چادر قشنگ رو بگیرم. یه وقت اگه یکی از خونواده‌ی عموم منو ببینه، تمام زحمت‌ها به باد می‌ره.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

02 Dec, 14:29


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_پنجاه_و_نه

نفس صداداری بیرون داد.

- من و تو فرق داریم تابان. ما با هم بزرگ شدیم. هیچ‌وقت خونواده‌ت این‌قدر سخت نمی‌گرفتن.

- تا وقتی حرف عروسی نبود، آره. یادت رفته شبی که مامان گم شد... ما نشسته بودیم تو حیاط، تازه عقدکرده بودیم، خانم‌جان بلندبلند به ایرج غر زد که چرا ما رو تنها گذاشته و فردا هزار جور حرف و حدیث درمی‌آد.

دوباره لبخند روی لبش آمد.

- من که حرفی ندارم، این مدت هم که دیدی هرچی اون گفته قبول کردم چون تو می‌خوای این‌طوری باشه، فقط باهات درددل کردم.

لبخندش را پاسخ دادم.

- زیاد طول نمی‌کشه تموم شه. چایی که می‌خوری؟

- مگه می‌شه من و تو همچین شب قشنگی با این هوای دل‌انگیز پاییزی نشسته باشیم زیر درختی که پر انارهای نارسه و تو چایی دم کرده باشی، من نخورم؟

مشغول ریختن چای شدم.

- دوسه‌تا از انارها اون بالاها که زیاد آفتاب می‌خوره رسیده ولی دستم بهشون نمی‌رسه.

- امشب برات می‌چینم.

چای را مقابلش گذاشتم. از جیبش یک خروس قندی زرد درآورد و به دستم داد.

- به یاد بچگی‌ها.

خوراکی را قاپیدم.

- وااای چقدر دلم واسه اینا تنگ شده بود. یادت بود زعفرونیش رو بیشتر دوست دارم.

- می‌شه چیزی مربوط به تو باشه و یادم بره؟ من ریز جزئیات همه‌ی چیزهایی که دوست داری و نداری یادمه. تمام لباس‌هایی که از بچگی تا همین امسال می‌پوشیدی، همه‌ی کارهایی که کردیم و حرف‌هایی که زدیم.

نگاهش قفل شد به چشمانم.

- هیچ آدمی مثل تو جای پاش تو زندگی من محکم نبوده تابان.

قلبم لرزش خوشایندی را لمس می‌کرد و دلم نمی‌خواست این لحظه تمام شود.

او جرعه‌ای از چایش را نوشید.

- نگهبانت می‌ذاره بریم بیرون؟

- تا حالا ازش نپرسیدم ولی فکر نکنم موافق باشه.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

30 Nov, 14:36


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_پنجاه_و_هشت

- نزدیک خونه‌ی خودتونه؟

- آره.

- حیف! اگه نزدیک اینجا بود می‌گفتم بیای ظرف ببری.

با خنده گفت:
- چشم، می‌گردم یه رستوران خوب همین دوروبر پیدا می‌کنم که بتونم بیام ازت قابلمه بگیرم و هرچی دوست داشتی بخرم.

- بی‌خیال، اون‌قدرها هم واجب نیست.

مهربانی چشمان قهوه‌ای‌اش بیشتر شعله کشید.

- هرچی تو بخوای باید بشه. سخت نیست.

- مرسی مهربون، ولی نه، ولش کن. به نظرم زیاد خوب نیست تو چشم دروهمسایه بیاد که تو می‌آی از اینجا ظرف می‌بری و غذا می‌آری. همین کباب خوبه.

- این هم حرفیه. باید احتیاط کنیم. پس بیا بریم بشینیم.

- بریم تو حیاط.

با تعجب نگاهی به من انداخت.

- علی خونه نیست؟

- نه، امشب دیرتر می‌آد.

چیزی نگفت و همراهم تا حیاط آمد. گلیم کوچکی کنار باغچه زیر درخت انار انداخته بودم. سماور کنار گلیم می‌جوشید و چای را تازه دم کرده بودم. استکان‌ها در یک سینی کنار سماور بودند.

شمس کفش‌هایش را درآورد و نشست. گفتم:
صبر کن غذا رو بذارم تو آشپزخونه و خوب بپیچمش یخ نکنه.

کمی بعد جلویش نشستم و او گفت:
- این حیاط با اینکه کوچیکه چقدر حس خوبی داره. امشب هم که توفیق اجباریه بمونیم تو حیاط تا قوانین نگهبان سختگیرت اجرا بشه!

- قرار شد فکر کنی داداشمه دیگه. این چیزها تو جامعه خیلی عادیه. هیچ دختری رو این‌طوری با مردی که دوست داره تنها نمی‌ذارن.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

30 Nov, 14:36


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_پنجاه_و_هفت

صبح که بیدار شدم، علی رفته بود. از همیشه دیرتر بیدار شده بودم.

می‌دانستم اگر من بیدار نشوم، علی بدون صبحانه از خانه می‌رود و ناراحت شدم. خودم را سرزنش کردم که چرا خواب مانده‌ام و او گرسنه رفته است.

با کلافگی به اتاق دوم خانه رفتم که روزها به عنوان هال از آن استفاده می‌کردیم و شب‌ها درهای بین اتاق‌ها را می‌بستیم و علی آنجا می‌خوابید.

روی میز کوچک گوشه‌ی اتاق که وسایل گلدوزی‌ام را آنجا می‌گذاشتم، یک تکه کاغذ بود. آن را برداشتم و خط علی را شناختم.

«من امروز از سر کار می‌رم دیدن هوشنگ و دیرتر می‌آم. خیلی‌وقته ندیدمش، بچه هم دلش برام تنگ می‌شه. اگه مهمونت زودتر از من رسید، تو حیاط ازش پذیرایی کن.»

لبخند زدم، حتی امروز که کار داشت سفارش کرده بود قوانینش اجرا شود و در غیابش من و شمس در خانه تنها نمانیم!

این مدت همه‌مان هرچه را که علی صلاح دیده بود، رعایت کرده بودیم. شمس شب‌ها می‌آمد و چند ساعتی پیش ما بود، در ساعاتی که علی خانه باشد.

روزهای اول معذب بود. اخلاقش را خوب می‌شناختم. دوست نداشت مدام مهمان کسی باشد و نتواند جبران کند.

یک شب گفته بود فردا مهمان او هستیم و شام درست نکنم. علی راضی نبود اما بالاخره با اصرار شمس رضایت داده بود و شب بعد شمس از بیرون کباب خریده و آورده بود. بعد هم این رویه را ادامه داده بود. یک شب در میان از بیرون غذا می‌خرید و می‌آمد.

بیشتر شب‌ها علی بعد از شام به بهانه‌ی خستگی، من و شمس را به حیاط می‌فرستاد که مجال تنها بودن داشته باشیم درعین‌حال در محیطی باشیم که هیچ حرفی از آن درنیاید. ممنونش بودم.

دوباره یادداشت را نگاه کردم و لبخند از لبم محو شد. یاد رفتار ناخوشایند لعبت افتادم و عصبی شدم.

با خودم فکر کردم به زودی من و شمس عروسی می‌کنیم و لعبت متوجه می‌شود چقدر افکارش غلط بوده و شرمنده می‌شود، هرچند از زنی مثل او بعید بود از رفتارش احساس پشیمانی کند.

به خودم گفتم مهم نیست لعبت چه فکری می‌کند. زندگی‌ام روی غلتک افتاده بود و احساس آرامش می‌کردم.

ساعت‌های روز را با گلدوزی گذراندم. شمس کمی بعد از غروب از راه رسید. در را برایش باز کردم و مهمان لبخند پرمهر و نگاه داغش شدم.

بسته‌ای را که به دستم داده بود بو کشیدم.

- امشب هم جوجه؟

- پریشب گفتی از جوجه‌کبابش خوشت اومده.

- خوشم اومد ولی زیادی داریم کباب و جوجه می‌خوریم.

یک ابرویش را بالا برد و از گوشه‌ی چشم با شیطنت نگاهم کرد.

- شکموی تنوع‌طلب! اینجا که ازش می‌خرم غذاهای دیگه هم داره ولی مشکل اینه که من نمی‌تونم از خونه ظرف بیارم و ببرم. تنها چیزی که می‌شه لای نون خرید همین کباب‌هاست، وگرنه انواع آش و ته‌چین و اینا هم داره.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

27 Nov, 14:40


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_پنجاه_و_شش

سر تکان داد.

- به فکرم رسید. موقع اومدن حواسم بود. دوتا تاکسی عوض کردم، دور خودم چرخیدم تا مطمئن شدم کسی تعقیبم نمی‌کنه.

- روزهای بعد هم حواست باشه شمس. اگه باد به گوش عموم برسونه من اینجام...

دستم را گرفت و با مهربانی گفت:
- فکر این چیزها رو نکن. بسپر به من. دیگه حرفم رو زدم، از نظر من قضیه‌ی خواستگاری نعیمه تموم شده. از فردا می‌رم دنبال کار.

- چی‌کار می‌خوای بکنی؟

نگاهش پرشور صورتم را رصد کرد.

- واسه داشتن تو هرکاری پیش بیاد، ولو کارگری، اما لازم هم نیست. فکر کنم با پس‌اندازم بتونم سرقفلی یه مغازه‌ی کوچیک رو بدم.

- بعد توش چی بفروشی؟

لبخند زد.

- تو چی فکر می‌کنی؟

- سرچپق؟ چند تا تابستون می‌رفتی کنار دست بابات، یاد گرفته بودی.

سر تکان داد.

- نه دقیقاً سرچپق. تعداد این صنف کمه، به گوش بابام می‌رسه. من مجبورم از خونه و ارتش بزنم بیرون که با تو عروسی کنم. نباید شغلم این‌قدر تو چشم باشه، ولی سرچپق‌سازی به جور حکاکی روی چوبه. با همون چیزهایی که بلدم می‌تونم مجسمه و تزئینات چوبی بسازم و بفروشم. این‌طوری زیاد به چشم نمی‌آد.

- خوبه. شاید من هم بتونم تابلوهام رو کنار کارهای تو بفروشم.

- تو باید درس بخونی. کار کردن رو بذار واسه وقتی که خانم وکیل شدی.

- به هردوش می‌رسم.

- نمی‌رسی تابان. کنکور وکالت سخته، باید حسابی درس بخونی. دوست ندارم به خودت فشار بیاری.

با خنده اضافه کرد:
- مطمئن باش بهت گشنگی نمی‌دم!

- این رو که شک ندارم چون خودت هم شکمویی!

خندید، شاد و از ته دل. حس کردم آن غبار از دلش پاک شده است. خودم هم شاد بودم.

امروز عصر علی که برگشته و خبر داده بود که در محل زندگی شمس پرس‌وجوی نامحسوسی کرده و مطمئن شده که او فقط به خواستگاری نعیمه رفته و هنوز عقدی صورت نگرفته است، تمام اضطراب‌ها از ذهنم بیرون رفته بود، منتظرش بودم که طبق قرارمان برای شام بیاید؛ برایش دلتنگ بودم.

وقتی آمد، غمگین بود و ماجرای دیشب را تعریف کرده بود، من هم دلم گرفته بود، اما حالا هردو شاد بودیم. انگار عشق درمان هر دردی بود.

***

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

27 Nov, 14:40


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_پنجاه_و_پنج

بعد از شام علی گفته بود می‌خواهد دراز بکشد و پیشنهاد کرده بود من و شمس در حیاط چای بخوریم.

مطمئن بودم می‌خواهد فرصتی برای تنها حرف زدن به ما بدهد، حتماً بعد از اینکه شمس تعریف کرده بود دیشب با والدینش دعوا کرده تا قرار بله‌بران را به هم بزند، فهمیده بود او در شرایط بدی است و صلاح دیده بود تنهایمان بگذارد که راحت باشیم.

نگاهی به صورت غمزده‌ی شمس انداختم. تمام وجودم برایش پر کشید.

خوب درک می‌کردم چه دردی می‌کشد. نوع تربیت ما طوری نبود که سر والدینمان داد بزنیم و حرف درشت بارشان کنیم.

او یک بار سر خواستگاری از گلبهار سفت و محکم مقابلشان ایستاده بود و یک بار هم الان، هردو بار هم به خاطر من.

سعی کردم دلداری‌اش بدهم.

- حالا خودت رو اذیت نکن. بابات از ته دل نگفته، مطمئنم.

- مامانم بهش التماس کرد عاقم نکنه، بالاخره صداش رو شنیدم که گفت مامانم بیاد و نذاره برم، ولی باز هم نگفت منو بخشیده. صبح سلامش کردم، جواب نداد. دلم گرفته تابان. دوست نداشتم اذیتش کنم.

- از حقت دفاع کردی. درسته باباته، می‌فهمم چقدر برات سخت بوده ولی...

لبخند کم‌رنگی زد و جمله‌ی مرا ادامه داد:
- ولی هرچیزی که بخواد منو از تو دور کنه باهاش می‌جنگم. دیگه محاله بذارم تو رو ازم بگیرن.

پاسخ لبخندش را دادم. خودم هم همین حس را داشتم. حاضر بودم با دنیا بجنگم که او را دوباره از من نگیرند.

چای دوم را که خوردیم، حال شمس بهتر شده بود.

پرسیدم:
- حالا مطمئنی دوباره قرار نمی‌ذارن؟ بابات که اصرار کرده بمونی... بعیده به این راحتی از موضوع بگذره.

- هنوز فکر می‌کنن می‌تونن راضیم کنن. مامانم تلفن زد به خاله‌م گفت بابام یه‌کم حال نداره و عقب انداخت. حرفی از به هم زدن نگفت. ولی واسه من فرقی نداره. چمدونم حاضره. هرموقع بخوان دوباره ماجرا رو علم کنن، از خونه می‌زنم بیرون. به‌هرحال ما قراره بعد از عقد یه خونه بگیریم پس فرقی نداره همین الان من واسه خودم خونه بگیرم بعد تو رو ببرم.

یک دفعه چیزی به ذهنم رسید که دلم شور زد.

- نکنه بخوان بیان دنبالت؟ تو از من حرف زدی، بابات آدم باهوشیه، حتماً شک می‌کنه من و تو همدیگه رو پیدا کردیم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

25 Nov, 14:51


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_پنجاه_و_چهار

- من که بد تو رو نمی‌خواستم. خیروصلاحت این بود که از شر زنی که اسمش بد دررفته خلاص بشی.

شمس داد زد:
- یه بار دیگه در مورد تابان و مادرش این‌طوری حرف بزنید هرچی احترام پدری بهتون دارم می‌ذارم زیر پام و جوری جواب می‌دم که باید بدم.

کوکب گونه‌اش را چنگ زد و با اضطراب گفت:
- خدا منو مرگ بده که نبینم تو این‌جوری با بابات حرف می‌زنی.

- واقعیته، چرا شنیدنش براتون سخته؟ بابام به من دروغ گفته، گذاشته اراجیف فرمانده پادگان رو باور کنم که از دختری که زنم بود و یه عمر عاشقش بودم بگذرم. هنوز هم داره از روی چهارتا حرف خاله‌زنکی به دوتا زن پاک تهمت می‌زنه.

- حالا که تموم شده رفته، اصلاً فرض کن بهترین دختر دنیا، دیگه نیست. عاقل باش پسرم. به فکر فردات باش و یه عمر زندگیت.

- زندگی من فقط با تابانه. اسم دختر دیگه‌ای رو کنار اسم من نیارید.

جمال تشر زد:
- تو بیجا کردی تو خونه‌ی من سر سفره‌ی من نشستی واسه خودت چرندیات می‌گی. ما رفتیم خواستگاری، فردا هم بله‌برونه و قرار عقد می‌ذاریم.

شمس گوشه‌ی سفره را جوری به جلو پرت کرد که لیوان آب برگشت و روی گل‌های سفره پخش شد.

برخاست و با حرص گفت:
- سفره‌تون و خونه‌تون ارزونی خودتون. وقتی حق من نمی‌دونید که زنم رو خودم انتخاب کنم، نون و سقفتون هم نخواستم. همین الان خرده‌ریزهام رو جمع می‌کنم می‌رم.

جمال داد زد:
- به درک! گورت رو گم کن و ببین با عاق والدین به کجا می‌رسی. دل منو شکستی، خدا دلت رو بشکنه.

شمس با قدم‌هایی تند به اتاقش رفت و به کوکب که مدام اسمش را صدا می‌زد اعتنا نکرد.

از اینکه مجبور شده بود با پدر و مادرش این‌قدر تند حرف بزند دلگیر بود اما راهی جز این برایش نگذاشته بودند.

یک عمر تحت هر شرایطی احترامشان را نگه داشته بود ولی حالا که حرف از عاق شدن پیش آمده بود قلبش تیر می‌کشید.

به نظرش تنبیهی بالاتر از این وجود نداشت اما حاضر نبود کوتاه بیاید. این بار به هیچ قیمتی از تابان نمی‌گذشت.

***

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

25 Nov, 14:51


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_پنجاه_و_سه

کوکب با کف دست به دهان خودش کوبید.

- خدا مرگم بده. این حرف‌ها چیه می‌زنی پسر؟ زشته، رفتیم خواستگاری، جواب مثبت هم دادن.

- زشت‌تر از این نیست که مجبورم کنید و بعداً طلاقش بدم. از همین‌جا به هم بزنید خیلی بهتره.

جمال با دقت صورت پسرش را برانداز کرد و پرسید:
- چیزی شده؟ نعیمه کاری کرده که ازش رو برگردوندی؟ کسی حرفی زده؟

کوکب معترض گفت:
- چرا حرف تو دهنش می‌ذاری مرد؟ مگه غریبه‌ان؟ دخترخواهرمه، یه عمره می‌شناسیمشون. نعیمه که محاله کاری کرده باشه شمس رو برنجونه، مردم هم هر حرفی زدن واسه خودشون گفتن.

شمس به صورت مادرش نگاه کرد.

- نه نعیمه کاری کرده نه کسی حرفی زده. من از اول هم نعیمه رو نمی‌خواستم. برام مثل خواهر بوده.

کوکب مسالمت‌جویانه گفت:
- این چیزها درست می‌شه. انشاالله وقتی به امید خدا زنت بشه که دیگه به چشم خواهر نگاش نمی‌کنی. قربون اون نجابتت برم که فکر می‌کنی همه خواهرتن.

شمس عصبی گفت:
- داستان نسازید مامان. من خودم رو خوب می‌شناسم و می‌دونم چی می‌خوام و چی نمی‌خوام. نعیمه هیچ‌وقت انتخاب من نبوده و نیست. تا دیر نشده به هم بزنید.

جمال با حرص گفت:
- تو غلط کردی تلفن زدی به مادرت گفتی راضی هستی با نعیمه عروسی کنی. مگه آبروی ما بچه‌بازیه که هر دقیقه بگیری دستت و تاب بدی یه طرف؟

- مگه راهی برام گذاشته بودید؟ خودتون که خوب می‌دونید، شرط اینکه از اون جهنم بیام بیرون همین بود.

- تقصیر ما چی بود؟ ارتش برات شرط‌وشروط گذاشت.

شمس توی صورت پدرش خیره شد و با غیظ گفت:
- خودتون رو نزنید به اون راه. شما هم خبر داشتید بابا، خوب می‌دونستید تمام قصه‌هایی که اون سرهنگ عوضی در مورد تابان و دستگیریش می‌گفت دروغه، لام‌تاکام حرف نزدید، گذاشتید باور کنم، نگرانی بکشم که مجبور شم طلاقش بدم. می‌دونستید اگه حرف از آزادی و سلامتی تابان نباشه من عمراً زیر اون طلاقنامه‌ی لعنتی رو امضا نمی‌کنم و دست ازش ورنمی‌دارم. راضی شدید من عذاب بکشم و تو بی‌خبری بمونم که تابان رو طلاق بدم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

23 Nov, 15:00


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_پنجاه_و_دو

ابروهای شمس کمی درهم کشیده شد و سعی کرد بهانه‌ای برای فرار از این مهمانی پیدا کند. دوست نداشت نعیمه بیشتر از این او را ببیند و وابسته‌اش شود.

- من فردا با دوست‌هام قرار دارم. می‌خواهیم بریم بیرون.

جمال سبد کوچکی پر از سبزی خوردن کنار دست شمس گذاشت.

- قرارت رو باید به هم بزنی. مامانت وعده‌ی بله‌برون گرفته.

چشم‌های شمس گرد شد و بی‌اختیار بیشتر اخم کرد.

- بدون اینکه بهم بگید قرار گذاشتید؟ گفته بودم دوست دارم یه مدت واسه خودم بگردم و از مرخصیم استفاده کنم.

کوکب لبخند عمیقی زد.

- بگرد پسر جون، هرجور دوست داری خوش باش. نعیمه که دست و پات رو نمی‌بنده، ولی مگه چقدر وقت داری؟ باید زودتر کارهامون رو بکنیم و قبل از اینکه مرخصیت تموم بشه و مجبورت کنن برگردی اون جهنم، عقدنامه رو ببری نشون بدی که منتقلت کنن تهران.

جمال دنباله‌ی حرف همسرش را گرفت.

- مادرت راست می‌گه، زیاد هم وقت نداریم. باید برید خرید، مهمون دعوت کنیم، هزار جور کار هست. سر بجنبونی مرخصیت تمومه.

شمس لب‌هایش را روی هم فشار داد و خیره ماند به گل‌های سفره.

انتظار نداشت به این سرعت دست‌به‌کار شده باشند. فکر می‌کرد هنوز وقت دارد مقدمه‌چینی کند، دنبال بهانه‌ای بگردد و بگوید نعیمه را نمی‌خواهد. باز هم او را در مقابل کار انجام‌شده قرار داده بودند، اما این بار خیال نداشت کوتاه بیاید و بیشتر از این نعیمه را امیدوار کند، مخصوصاً حالا که به تابان قول داده بود زودتر این خواستگاری را تمام کند.

دلش برای هردو دختر می‌سوخت، یکی تابان که عشقش بود و دست شستن از او محال، و دومی نعیمه که دخترخاله‌اش بود و نسبت به او محبتی برادرانه داشت و دلش نمی‌خواست آزار ببیند.

کوکب گفت:
- بخور پسرم، فردا عصر زود برمی‌گردیم بعد با دوست‌هات برو بیرون.

شمس سرش را بلند کرد، محکم و قاطع گفت:
- این برنامه رو به هم بزنید. من نعیمه رو نمی‌خوام.

دهان کوکب باز ماند و جمال جا خورد اما بلافاصله خودش را پیدا کرد و با خنده گفت:
- شوخی بامزه‌ای بود.

- شوخی نکردم بابا. کاملاً جدی گفتم. من با نعیمه عروسی نمی‌کنم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

23 Nov, 14:59


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_پنجاه_و_یک

شمس با بی‌میلی سر سفره نشسته بود که حفظ ظاهر کند. نتوانسته بود کنار تابان درست غذا بخورد؛ از شدت هیجان اشتهایش کور شده بود اما همان چند قاشقی که از دستپخت تابان خورده بود و در حین خوردنش نگاه مهربان تابان همراهی‌اش می‌کرد، طوری او را به وجد آورده بود که انگار نیازهای جسمی‌اش را حس نمی‌کرد.

از لحظه‌ای که جدا شده بودند، روح و وجودش در آن خانه جا مانده بود، پیش دختری که از تمام دنیا بیشتر دوستش داشت.

هنوز باور نمی‌کرد به این راحتی توانسته تابان را پیدا کند؛ با هم حرف‌زده‌اند و همه‌چیز حل شده است.

هروقت به این نعمت فکر می‌کرد که در مدتی کوتاه قرار است دوباره تابان همسرش باشد و تا پایان عمر با هم زندگی کنند، دلش به لرزه درمی‌آمد.

یک آن فکر مردی که آن‌قدر به تابان نزدیک بود روحش را خراشید. باور کرده بود که بین او و تابان چیزی جز یک ارتباط انسانی نیست و علی فقط برادرانه تابان را حمایت کرده است، از او ممنون بود، اما حسادت هم به دلش چنگ می‌زد. اینکه علی این مدت کنار تابان بوده و هنوز هم همراهش است، تابان او را قبول دارد و با او راحت است، برایش سخت و دردناک بود.

با صدای کوکب که داشت بشقابش را پر می‌کرد به خود آمد.

- این روزها کجایی پسرم؟ ما هنوز از دلتنگی روزهایی که نبودی خلاص نشدیم. بیشتر بمون پیشمون.

شمس نگاهی به ته‌چین خوش‌رنگ‌وبویی انداخت که می‌دانست مادرش برای او پخته است. بوی زعفران خانه را برداشته بود.

این روزها مدام کوکب سعی می‌کرد کاری بکند که به او خوش بگذرد و همه‌چیز باب دلش باشد.

- بسه مامان، زیاد کشیدید.

- وا! چرا این‌قدر کم‌اشتها شدی؟

- من... با دوست‌هام یه چیزی خوردم.

جمال بشقاب را از دست کوکب گرفت و جلوی شمس گذاشت. با لحنی آمیخته به طنز گفت:
- قرار نیست بری بیرون شام بخوری. ما دلمون به این خوشه که با تو شام بخوریم.

شمس لبخند زد.

- شام نخوردم فقط یه‌کم هله‌هوله... زیاد اشتها ندارم.

بشقاب را برداشت و مقداری از آن را توی دیس خالی کرد.

- دستتون درد نکنه مامان. بقیه‌ش رو فردا می‌خورم.

- فردا ناهار نیستیم. جمعه‌ست، قراره بریم خونه‌ی خاله‌ت.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

23 Nov, 14:58


فصل بیست ودوم

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

20 Nov, 14:20


#قرار_ما_پشت_شالیزار در VIP تموم شده. عضویت 40هزار تومن

رمان‌های تمام شده که قبل از چاپ میتونید در کانال حق عضویتی بخونید:

- #دختری_در_غبار 40هزار تومن
عیارسنج دختری در غبار
https://t.me/farnaznakhai1400rom/3930

- #یکی_از_آن_شش_نفر 40هزار تومن
عیارسنج یکی از آن شش نفر
https://t.me/farnaznakhai1400rom/4447


💯 تخفیف ویژه:
عضویت همزمان در دوتا از رمان‌های بالا 70هزار تومن
عضویت همزمان در هر سه رمان 95هزار تومن

باز هم یادآوری می‌کنم که فقط رضایت دارم رمان‌هام در کانال‌های خودم یا به شکل کتاب چاپی خونده بشه. هیچ فایل مجاز و قانونی‌ای از رمان‌های من وجود نداره. به خاطر حق‌القلم مختصر خودتون رو مدیون نکنید.


دوستانی که تمایل به عضویت در کانال حق عضویتی این رما‌ن‌ها دارن فیش واریزی رو به آیدی من بفرستن.
@farnaznakhaei

شماره کارت
۵۸۹۴
۶۳۱۵
۹۴۵۳
۴۹۹۲
به نام فرناز نخعی

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

20 Nov, 14:19


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_پنجاه

مبهوت پرسیدم:
- موهام رو نگه داشته بودی؟

سر تکان داد.

- اون‌جوری که غمبرک زده بودی فکر کردم شاید بعدها دلت بخواد این رو داشته باشی تا موهات بلند شه.

گیس بافته را به سمتم گرفت.

- الان هم... گفتم شاید دلت بخواد این رو بدی به مردی که دوستش داری و قراره باهاش عروسی کنی. شمس هم سراغ موهات رو گرفت... حرفی نزد که ناراحتت نکنه ولی انگار اون هم غصه‌ش گرفته بود.

موها را از دستش گرفتم.

- آره، شمس موهام رو خیلی دوست داشت. خیلی خوبی علی. به همه‌چی فکر می‌کنی. هیچی از چشمت دور نمی‌مونه.

اخم کرد.

- برو بخواب که من هم بخوابم. فردا صبح زود می‌رم. می‌خوام ساعتی که نونوایی‌ها بازه برسم محل شمس که پرس‌وجوهام رو تو صف نونوایی بکنم. واسه سرک کشیدن تو زندگی مردم بهترین جاست.

- چرا عصر نمی‌ری؟

- مهمون داریم، به همین زودی یادت رفت؟

- تو جدی نگرانی که وقتی من تنهام شمس بیاد اینجا؟ ما با هم بزرگ شدیم. هزار بار تو باغ و حیاط و سفر و جنگل حتی تو اتاقم پیش هم بودیم. من بهش اعتماد دارم.

نگاه سیاهش را قفل کرد به چشمانم.

- من هم نگفتم مرد دله‌ایه که نمی‌شه تو رو باهاش تنها گذاشت اما نمی‌خوام احترامت بیاد پایین. دوست ندارم فردا حس کنه دختر بی‌کس‌وکار گرفته.

- شمس این‌طوری نیست، مطمئن باش. من فکر کردم به خاطر حرف دروهمسایه گفتی نیاد، که مثلاً اگه کسی دیدش فکر کنه دوست توئه و شب‌ها می‌آد که هستی، وگرنه عمراً در مورد من همچین فکری نمی‌کنه.

دوباره اخم کرد.

- می‌ذاری اون‌جوری که صلاحه بفرستمت سر زندگیت یا قراره هر روز سر همه‌چی دو ساعت بحث کنیم؟

- باشه، من که چیزی نگفتم فقط توضیح دادم. دیدی که رو حرفت حرف نزدم، ازت حمایت هم کردم.

به طرف حیاط راه افتاد و زیر لب گفت:
- چه عجب! لجباز!

خندیدم. باز شادی تمام لحظات این روز خوب به وجودم برگشته بود و با حس خوبی به رختخواب رفتم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

18 Nov, 14:35


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_چهل_و_نه

متعجب از اینکه حسم را به این خوبی درک کرده بود لبخند کم‌رنگی زدم.

پرسید:
- آدرس خونه‌شون رو گرفتی؟

- آره.

به دفتری که سر تاقچه بود اشاره کرد.

- برام بنویس.

- واسه چی؟

- می‌خوام یه سرکی اون دوروبر بکشم و مطمئن بشم حرف‌هاش در مورد اینکه مجرده و فقط خواستگاری رفته درسته.

دلم پایین ریخت.

- یعنی ممکنه دروغ گفته باشه؟

- از آدمیزاد هیچی بعید نیست. این مرد دوستت داره، امشب این رو خوب فهمیدم، اما ممکنه تحت فشار مجبور شده باشه دخترخاله‌ش رو عقد کنه. نتونسته ازت دل بکنه، شاید دروغ گفته که بعداً یه فکری بکنه یا دختره رو طلاق بده.

اخم کردم.

- اگه عقدش کرده باشه محاله برگردم طرفش. نمی‌خوام دردی که خودم موقع دیدن طلاقنامه کشیدم، به هیچ دختر دیگه‌ای تحمیل بشه.

ته صدایم بغض‌دار شد و سکوت کردم. تمام حس خوبم از بین رفته بود.

علی با ملایمتی که کمتر از او بروز می‌کرد گفت:
- موقعی که حرف می‌زد حس نکردم دروغ بگه. به نظرم راست می‌گفت، فقط خواستگاری رفتن که اون هم مقصر خودش نبوده. گذاشتنش تو اجبار. برای اینکه دنبال تو بگرده تنها راهی بوده که داشته. من فقط محض محکم‌کاری می‌خوام تو محل پرس‌وجو کنم که خیالمون راحت بشه. نمی‌خواد امشب هم به این بهونه تا صبح گریه کنی. دلت رو خوش کن، فردا با خبرهای خوب برمی‌گردم.

تندتند پلک زدم که اشک نریزم و به تأیید سر تکان دادم. آدرس را روی برگی از دفترچه نوشتم و به دستش دادم.

آن را توی جیبش گذاشت و به طرف کمد دیواری کوچک هال رفت که وسایلش درون آن بود.

می‌خواستم به دست‌شویی بروم و کم‌کم آماده‌ی خواب شوم که گفت:
- این رو بگیر.

برگشتم و به چیزی که در دست داشت خیره شدم، یک رشته موی بافته‌ی قهوه‌ای‌رنگ که دو طرفش با روبان بسته شده بود. موهای خودم!

روزی که موهایم را کوتاه کرد، آن‌قدر از این اجبار عصبی بودم و دلم گرفته بود که اصلاً توجهی نکردم او چه می‌کند. تمام مدت چشم‌هایم پر از اشک بود و با خودم کلنجار می‌رفتم که گریه نکنم.

وقتی کار تمام شد فقط دیدم که علی موهایم را که روی زمین ریخته بود، جمع کرد و توی پاکتی ریخت و آتش زد که اثری به جا نگذاشته باشیم.

فکرش را هم نمی‌کردم که او اول گیس بافته‌ام را بریده و بعد با قیچی باقی موهایم را مدلی پسرانه زده باشد.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

18 Nov, 14:35


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_چهل_و_هشت

- این مدت همش خرجم رو داده. گفته بود قرضه و بعداً حساب می‌کنیم. الان که پول دستم اومده...

شمس به علی نگاه کرد.

- باز هم مدیونت شدم. بدهی تابان چقدره؟ همین الان صافش می‌کنیم.

- بدهی‌ای به من نداره. وظیفه‌م بوده به یه دختر که بی‌پناه مونده کمک کنم.

- خیلی مَردی ولی من این‌طوری راحت‌ترم.

علی استکان‌های خالی را توی سینی گذاشت و بلند شد.

- کسی چایی سوم می‌خوره؟

شمس گفت:
- حرف رو عوض نکن. لطفت هیچ‌وقت یادم نمی‌ره ولی مخارج تابان رو حساب کن.

- تو هم جای دیگه که کسی جلو راهت پیدا شد و کمک لازم داشت، براش جبران کن. این‌طوری حسابمون پاک می‌شه.

منتظر جواب نماند و به حیاط رفت.

شمس گفت:
- من این‌طوری راحت نیستم. بخوام ببینمت هم دوست ندارم خرج شام و پذیرایی مدام بیفته گردن این بنده‌خدا.

لبخند زدم.

- اخلاقش همینه. بعداً دعوتش می‌کنیم خونه‌مون جبران می‌شه.

ابروهای شمس کمی به هم نزدیک شد اما سر تکان داد و نفس عمیقی کشید.

حس کردم خوشش نمی‌آید در آینده با علی ارتباطی داشته باشیم، اما من هنوز با او کار داشتم. تنها امیدم برای پیدا کردن مامان بود. دوست نداشتم ارتباطم با او را از شمس مخفی کنم.

کمی بعد شمس بلند شد، خداحافظی گرمی با هردومان کرد و رفت.

تا دم در بدرقه‌اش کردم و بعد از رفتنش دلم گرفت.

امروز زندگی‌ام یکباره از این‌رو به آن‌رو شده بود. انگار معجزه رخ داده بود. دیگر طاقت نداشتم یک لحظه از او دور بمانم.

موقعی که به داخل خانه برگشتم علی گفت:
- چشم به هم بزنی فردا غروب شده و برمی‌گرده.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

16 Nov, 14:30


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_چهل_و_هفت

- لطف داری ولی... خب...

متوجه بودم که دوست ندارد مدام مهمان علی باشد. اخلاقش را خوب می‌دانستم، خوشش نمی‌آمد زیر بار دین کسی برود.

علی بدون توجه به حرف او رو به من گفت:
- راستی داشت یادم می‌رفت.

از جیبش چند اسکناس بیرون آورد و به طرفم گرفت.

- پول تابلوی قبلیت.

هیجان‌زده پرسیدم:
- فروش رفته؟ چقدر خوب! فکر نمی‌کردم به این زودی ببرنش.

با چشم به شمس اشاره کرد.

- خریدار جلوت نشسته! زیاد به خودت وعده نده بعدی هم این‌قدر زود فروش بره.

با تعجب به شمس نگاه کردم.

- تو تابلوی منو خریدی؟ تو که یکی شبیهش رو داشتی.

لب‌هایش را روی هم فشار داد و با تأسف گفت:
- خیلی فرق داشتن. اونی که بهم کادو داده بودی دختر و پسرش شاد بودن، این یه دختر تنها بود... و غمگین. وقتی دیدمش فهمیدم کار توئه، حس کردم موقع دوختنش خیلی ناراحت بودی. دلم می‌خواست داشته باشمش تا پیدات کنم و دیگه هیچ‌وقت نذارم غصه بخوری.

دلم می‌خواست بغلش کنم. درکی که نسبت به حالاتم داشت همیشه برایم خاص بود و از آن لذت می‌بردم.

اسکناس‌ها را به سمتش گرفتم.

- پولت رو بگیر.

- پول توئه. من خرید کردم.

- تو که نباید واسه کار من پول بدی.

لبخند زد.

- من باید تا آخر عمر همیشه بهت پول بدم. قراره هرکاری می‌تونم برات بکنم که خوشبخت باشی.

در نگاهش تلألوی خاصی درخشید.

- بذار جیبت تابان. فکر کن تو اون تابلو رو بهم هدیه دادی، من هم این مبلغ ناقابل رو.

اسکناس‌ها را جلوی علی گذاشتم.

- یه مقدار از بدهیم.

چپ‌چپ نگاهم کرد و چایش را برداشت و خودش را با نوشیدن آن سرگرم کرد.

شمس آهسته پرسید:
- چه بدهی‌ای بهش داری؟

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

16 Nov, 14:30


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_چهل_و_شش

لبخند زدم.

- فکر کن داداشمه. اگه الان ایرج یا فریدون اینجا بودن، می‌ذاشتن تو منو ببری خونه‌ی محمدرضا؟

- موضوع اینه که داداشت نیست، یه غریبه‌ست.

- واسه من بیشتر از برادرهام زحمت کشیده. درست نیست الان پا بذاریم روی تمام کارهایی که کرده.

همان‌طور که حدس می‌زدم زود آرام شد.

- باشه. این مدت هم بمون. قول می‌دم زیاد طول نکشه.

لبخندم عمیق‌تر شد و قدردان نگاهش کردم. او هم لبخند زد.

- برادرزن ذاتاً موجود مزاحمیه! کم بدبختی داشتم، همین کم بود که تو یه داداش جدید هم پیدا کنی!

لبخند از لبم پر کشید و تأسف گفتم:
- اون دوتا برام هیچ کاری نکردن. داشتن منو خیلی راحت می‌دادن دست بهادر. فعلاً یه برادرزن بیشتر نداری.

دستم را گرفت و آرام فشار داد.

- تمامش تقصیر منه. گول خوردم، فکر کردم دارم تو رو از زندون و اتهام سیاسی نجات می‌دم، بعداً وقت دارم که بیام و با خودم ببرمت. فکرش هم نمی‌کردم این دروغ‌ها رو تحویلم دادن که راضی بشم طلاقت بدم و فوری می‌خوان دستت رو بذارن تو دست اون بهادر عوضی.

صورتش از خشم سرخ شده بود و درک می‌کردم از یادآوری این وقایع عصبی شده و خودخوری می‌کند.

آرام دستش را نوازش کردم.

- زیاد طول نمی‌کشه از شر تمام این روزهای مزخرف خلاص می‌شیم، خاطراتش هم تو یه عمر زندگی آینده‌مون گم می‌شه و یادمون می‌ره. حالا بیا بریم بیرون.

دستم را بالا آورد و بوسید.

صورتم داغ شد و مطمئن بودم سرخ شده‌ام. نمی‌توانستم به صورتش نگاه کنم تا موقعی که دستم را رها کرد.

وقتی سر بلند کردم، صورت او هم سرخ بود و چشمانش خیره به زمین.

از اتاق که بیرون رفتیم، علی با سینی چای دوم وارد هال شد.

نشستیم و علی جوری که انگار هیچ جروبحثی پیش نیامده، مقابلمان چای گذاشت.

شمس گفت:
- امشب مدام دارم بهت زحمت می‌دم.

- از فردا هر شب شام منتظرتیم.

- می‌آم دیدن تابان ولی شام نمی‌مونم. این‌طوری خیلی شرمنده می‌شم.

علی لبخند کم‌رنگی زد.

- شام رو که تابان درست می‌کنه، واسه من زحمتی نداره. تو هم امشب مهمون بودی ولی از فردا بلندت می‌کنم کمک کنی!

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

13 Nov, 14:05


#قرار_ما_پشت_شالیزار در VIP تموم شده. عضویت 40هزار تومن

رمان‌های تمام شده که قبل از چاپ میتونید در کانال حق عضویتی بخونید:

- #دختری_در_غبار 40هزار تومن
عیارسنج دختری در غبار
https://t.me/farnaznakhai1400rom/3930

- #یکی_از_آن_شش_نفر 40هزار تومن
عیارسنج یکی از آن شش نفر
https://t.me/farnaznakhai1400rom/4447


💯 تخفیف ویژه:
عضویت همزمان در دوتا از رمان‌های بالا 70هزار تومن
عضویت همزمان در هر سه رمان 95هزار تومن

باز هم یادآوری می‌کنم که فقط رضایت دارم رمان‌هام در کانال‌های خودم یا به شکل کتاب چاپی خونده بشه. هیچ فایل مجاز و قانونی‌ای از رمان‌های من وجود نداره. به خاطر حق‌القلم مختصر خودتون رو مدیون نکنید.


دوستانی که تمایل به عضویت در کانال حق عضویتی این رما‌ن‌ها دارن فیش واریزی رو به آیدی من بفرستن.
@farnaznakhaei

شماره کارت
۵۸۹۴
۶۳۱۵
۹۴۵۳
۴۹۹۲
به نام فرناز نخعی

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

13 Nov, 14:05


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_چهل_و_پنج

نفس صداداری بیرون داد، نشست و درحالی‌که هنوز اخمش باز نشده بود خیره شد به صورتم.

گفتم:
- من به این چیزهایی که علی گفت فکر نکرده بودم. درست می‌گه. بهتره فعلاً همین‌جا بمونم تا تو کارهات رو روبه‌راه کنی.

لب‌هایش را روی هم فشار داد.

- خوشم نمی‌آد کسی برات ادعای بزرگ‌تری کنه. خونه‌ی محمدرضا باشی، خودم روزها می‌آم پیشت، شب‌ها هم همون دوروبر می‌مونم و مراقبم.

علی پرسید:
- اون‌وقت کِی قراره دنبال کار جدید باشی؟

- یه فکری می‌کنم.

- من باید مطمئن بشم، خیالم راحت باشه که زیاد طول نمی‌کشه کارهات رو درست می‌کنی و دستش رو می‌گیری می‌بری سر زندگی.

شمس با حرص گفت:
- آخه واقعاً بهت ربطی هم داره؟ ببین، دلم نمی‌خواد بعد از اون همه زحمت که واسه تابان کشیدی این‌جوری از هم جدا بشیم ولی پات رو از گلیمت اون‌ورتر نذار.

علی نگاهی به من انداخت.

- می‌خوای بری؟

- نه.

شمس داد زد:
- یعنی حرف این برات مهم‌تر از منه؟

بلند شدم.

- پاشو بیا کارِت دارم.

مکث نکردم و به طرف اتاق راه افتادم. شمس هم دنبالم آمد.

وارد اتاق شدیم و در را بستم.

- چرا لجبازی می‌کنی شمس؟ علی این مدت با من مثل یه برادر مهربون رفتار کرده، یه ساعت قبل که برات گفتم چه ماجراهایی رو از سر گذروندیم و چقدر دردسر کشیده که من گیر نیفتم؛ دوستش کلی دنبالت گشته و تلاشش رو کرده که پیدات کنیم. الان هم مطمئنم خیرم رو می‌خواد. بهتره بمونم، تو هم با خیال راحت کارهات رو درست کنی که بتونیم زودتر عقد کنیم.

- قبول دارم برات خیلی مایه گذاشته ولی خوشم نمی‌آد فکر کنه اختیار تو دست اونه.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

13 Nov, 14:05


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_چهل_و_چهار

- بگو شغلش چیه. لابد یه دلیلی داره که می‌پرسم.

- کارمند دخانیاته.

علی استکان خالی چای را که هنوز در دست داشت توی نعلبکی گذاشت.

- یعنی تیراندازی بلد نیست، اگه اتفاقی بیفته نمی‌تونه از تابان دفاع کنه.

- چرا باید اتفاقی بیفته؟ این همه مدت شما تو تهران بودید، مگه چیزی شد؟ کسی پیداتون کرد؟

- یه فراری همیشه تو خطره. ما مدام گوش‌به‌زنگ بودیم. اسلحه تو جیبمون بود، حتی شب‌ها زیر بالشمون بود. کار یه دفعه می‌شه. اگه یهو مأمورها یا دارودسته‌ی عموی تابان ردش رو بزنن و بیان سراغش، باید کسی پیشش باشه که دوتایی بتونن از پسشون بربیان و فرار کنن.

شمس گوشه‌ی لب‌هایش را جمع کرد و خیره ماند به فرش نیمدار هال.

تمام حالت‌هایش را از بر بودم. می‌دانستم وقتی دودل است این حرکت را انجام می‌دهد.

علی دست روی شانه‌ی او گذاشت.

- از چی می‌ترسی مرد؟ این دختر پیش من امانته تا روزی که کارهات روبه‌راه بشه و تحویلت بدم. مطمئن باش همین‌جوری که این مدت مراقبش بودم باز هم هستم.

شمس نفس عمیقی کشید.

- باشه، ولی روزها که نیستی می‌آم پیشش. این‌طوری خیالم راحت‌تره.

- نه. تا وقتی عقد نکردید، موقعی می‌آی دیدنش که من باشم.

شمس عصبی گفت:
- اصلاً تو چی‌کاره‌ای که این همه شرط‌وشروط می‌ذاری؟ تابان خودش راضیه با من بیاد، قبل از شام باهاش حرف زده بودم.

- الان من بزرگ‌تر تابانم. صلاح نمی‌دونم بیاد.

شمس یک‌دفعه از کوره دررفت.

- من می‌برمش ببینم چی‌کار می‌خوای بکنی.

بلند شد و رو به من گفت:
- پاشو وسایلت رو جمع کن بریم.

- نه.

ابروهایش به هم گره خورد.

- یعنی چی نه؟ مگه ما حرف نزده بودیم؟

- بشین تا بگم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

11 Nov, 14:24


#قرار_ما_پشت_شالیزار در VIP تموم شده. عضویت 40هزار تومن

رمان‌های تمام شده که قبل از چاپ میتونید در کانال حق عضویتی بخونید:

- #دختری_در_غبار 40هزار تومن
عیارسنج دختری در غبار
https://t.me/farnaznakhai1400rom/3930

- #یکی_از_آن_شش_نفر 40هزار تومن
عیارسنج یکی از آن شش نفر
https://t.me/farnaznakhai1400rom/4447


💯 تخفیف ویژه:
عضویت همزمان در دوتا از رمان‌های بالا 70هزار تومن
عضویت همزمان در هر سه رمان 95هزار تومن

باز هم یادآوری می‌کنم که فقط رضایت دارم رمان‌هام در کانال‌های خودم یا به شکل کتاب چاپی خونده بشه. هیچ فایل مجاز و قانونی‌ای از رمان‌های من وجود نداره. به خاطر حق‌القلم مختصر خودتون رو مدیون نکنید.


دوستانی که تمایل به عضویت در کانال حق عضویتی این رما‌ن‌ها دارن فیش واریزی رو به آیدی من بفرستن.
@farnaznakhaei

شماره کارت
۵۸۹۴
۶۳۱۵
۹۴۵۳
۴۹۹۲
به نام فرناز نخعی

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

11 Nov, 14:24


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_چهل_و_سه

شمس که همیشه چایش را سرد می‌نوشید، کمی از آن را درون نعلبکی ریخت و به علی گفت:
- دیگه وقتشه از زحمت‌های تابان خلاص بشی. امشب می‌برمش.

- کجا؟

- خونه‌ی دوستم محمدرضا، همونه که شماره‌ش رو داده بودم به خانم منتقم. پارسال عروسی کرده، تابان می‌شناسدش، خانمش هم دیده. ماجرای ما رو می‌دونن. تابان چند روز می‌مونه پیششون تا خونه بگیرم.

- نه.

آن‌قدر این را قاطع و محکم گفته بود که جا خوردم.

قبل از شام که تنها بودیم، شمس این پیشنهاد را به من داده بود و موافقت کرده بودم. فکر می‌کردم علی هم خوشحال می‌شود که زودتر از شرم خلاص شود و برود دنبال زندگی خودش.

شمس با تعجب به او نگاه کرد و علی گفت:
- هنوز خیلی کار داری تا بتونی ببریش. اول باید تکلیف اون خواستگاری نیمه‌کاره رو تموم کنی بعد کار پیدا کنی. هر وقت این دوتا انجام شد، عقد می‌کنید بعد هرجا دوست داشتی ببرش.

شمس اخم ملایمی کرد.

- قبول دارم خیلی واسه تابان زحمت کشیدی و به دردسر افتادی اما الان که من هستم دیگه نمی‌خوام این زحمت‌ها ادامه پیدا کنه. ترجیح می‌دم ببرمش خونه‌ی محمدرضا.

علی نگاه قاطعش را به چشمان او دوخت.

- کدوم دختری رو قبل از عقد می‌دن دست نامزدش که ببره خونه‌ی یه غریبه؟

- تو هم غریبه‌ای. تازه یکی‌دوماهه تابان رو می‌شناسی. دستت درد نکنه که ازش حمایت کردی ولی...

علی حرفش را قطع کرد.

- صلاح نمی‌دونم ببریش.

اخم شمس غلیظ‌تر شد و دلم پایین ریخت. دوست نداشتم دوباره میانه‌شان شکرآب شود. سعی کردم میانه را بگیرم که مانع دعوا شوم.

- من دوستش رو می‌شناسم علی، خانمش هم دیدم. آدم‌های مطمئنی‌ان. دوست قدیمی شمسه، از بچگی همدیگه رو می‌شناسن.

شمس در تأیید حرفم اضافه کرد:
- از اول ابتدایی هم‌کلاسی بودیم.

- این دوستت چی‌کاره‌ست؟

- هرچی هم باشه مگه فرقی می‌کنه؟ من بهش اعتماد دارم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

11 Nov, 14:24


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_چهل_و_دو

شام که تمام شد، یخ بین شمس و علی آب شده بود. انگار هردو از آن کدورت موقع ورود به خانه خالی شده بودند و راحت صحبت می‌کردند.

از شدت هیجان اشتهایم از بین رفته بود و زیاد نتوانستم غذا بخورم، مخصوصاً که تمام مدت نگاه مهربان شمس همراهی‌ام می‌کرد.

خودش هم دست‌کمی از من نداشت، معلوم بود با اشتها غذا نمی‌خورد اما مثل همیشه خیلی زود خودش را پیدا کرده بود، با علی حرف می‌زد و من در سکوت این دو مرد دوست‌داشتنی زندگی‌ام را تماشا می‌کردم؛ یکی عشق دیرینه‌ام بود که گمان می‌کردم برای همیشه از دست رفته است و دیگری مردی غریبه که هنوز دو ماه نشده بود او را می‌شناختم اما در همین مدت کوتاه برایم سنگ‌تمام گذاشته بود.

بارها گفته بود که آرزو دارد مرا به یکی از نزدیکانم برساند و دنبال زندگی‌اش برود، شاید حالا خوشحال بود که این بار از روی دوشش برداشته شده است.

علی نگذاشت من و شمس برای جمع کردن سفره کمک کنیم و با اصرار هردومان را سر جایمان نشاند، سریع همه‌چیز را جمع کرد و به آشپزخانه برد و کمی بعد با یک سینی چای برگشت.

شمس سینی را از دستش گرفت و مقابل هرسه‌نفرمان استکان و نعلبکی گذاشت.

- دستت درد نکنه. حسابی به زحمت افتادی.

- زحمتی نبود.

شمس لبخند زد.

- بابت این مدت هم که از تابان حمایت کردی واقعاً ممنونم. منو یه عمر شرمنده‌ی خودت کردی. وقتی تابان برام گفت این مدت چه اتفاق‌هایی افتاده... بیشتر خجالت کشیدم که موقع اومدن...

علی لبخند کم‌رنگی زد و وسط حرفش پرید.

- چایی سرد نشه.

درِ قندان را باز کرد و بین من و شمس گذاشت. روی قندها چند آب‌نبات قیچی بود که علی می‌دانست دوست دارم و همیشه برایم می‌خرید.

شمس هم این را خوب می‌دانست، با هم بزرگ شده بودیم و سال‌ها توی جیبش برایم آب‌نبات داشت. یکی برداشت و به سمتم گرفت.

لبخندم در محبت داغ نگاهش مخلوط شد و وجودم را گرم کرد. آب‌نبات را گرفتم و گوشه‌ی لپم گذاشتم و جرعه‌ای از چای را نوشیدم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

09 Nov, 13:44


#قرار_ما_پشت_شالیزار در VIP تموم شده. عضویت 40هزار تومن

رمان‌های تمام شده که قبل از چاپ میتونید در کانال حق عضویتی بخونید:

- #دختری_در_غبار 40هزار تومن
عیارسنج دختری در غبار
https://t.me/farnaznakhai1400rom/3930

- #یکی_از_آن_شش_نفر 40هزار تومن
عیارسنج یکی از آن شش نفر
https://t.me/farnaznakhai1400rom/4447


💯 تخفیف ویژه:
عضویت همزمان در دوتا از رمان‌های بالا 70هزار تومن
عضویت همزمان در هر سه رمان 95هزار تومن

باز هم یادآوری می‌کنم که فقط رضایت دارم رمان‌هام در کانال‌های خودم یا به شکل کتاب چاپی خونده بشه. هیچ فایل مجاز و قانونی‌ای از رمان‌های من وجود نداره. به خاطر حق‌القلم مختصر خودتون رو مدیون نکنید.


دوستانی که تمایل به عضویت در کانال حق عضویتی این رما‌ن‌ها دارن فیش واریزی رو به آیدی من بفرستن.
@farnaznakhaei

شماره کارت
۵۸۹۴
۶۳۱۵
۹۴۵۳
۴۹۹۲
به نام فرناز نخعی

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

09 Nov, 13:44


.امروزمن به تمام معنا سورپرایزشدم یکی ازنویسنده های ۹۸یا اتفاقی متوجه شدم برگشته اگررمان #جنحه رو خونده باشید میشناسیدشون با رمان انسوی نیمکت برگشتن
https://t.me/+u0IECXa0ZlY5MTY0

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

09 Nov, 13:44


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_چهل_و_یک

تازه متوجه شدم که می‌خواسته این را بگوید و به بهانه‌ی غذا صدایم کرده است.

با تعجب پرسیدم:
- چرا نگم؟

- بهتره هیچ‌کس این رو ندونه. اون‌جا من تو چنگشونم. باد به گوش عموت برسونه کی هستم، همه‌چیز به فنا می‌ره، خودم هم گیر می‌افتم.

- من به شمس اعتماد دارم.

- نگفتم نداشته باش، فقط این رو نگو.

با تردید گفتم:
- یه ساعت قبل خودم ازش دلگیر بودم که باهام پنهون‌کاری کرده و نگفته از کارهای سیاسی مامانم خبر داره، بعد خودم... حس بدی بهم می‌ده چیزی رو ازش مخفی کنم.

- در مورد خودت چیزی رو مخفی نکن اما این راز منه. ازت می‌خوام محکم نگهش داری و نذاری جایی درز کنه، حتی به شمس.

چشمان سیاهش با قاطعیت دوخته شده بود به صورتم.

آن‌قدر به گردنم حق داشت که نمی‌توانستم این خواهش را رد کنم.

- باشه.

- قول بده.

- قول می‌دم.

تأکید کرد:
- هیچ‌وقت تحت هیچ شرایطی این قول رو نمی‌شکنی. من هنوز تلاشم رو می‌کنم که مامانت رو پیدا کنم.

این بار با اطمینان بیشتری جواب مثبت دادم. پیدا شدن مامان برایم خیلی مهم‌تر از آن بود که تمام نقشه‌ی او را به خطر بیندازم.

- بگم کجا کار می‌کنی؟

- نمی‌خواد دروغ‌های گنده بگی که بعدها کار سخت بشه و احیاناً یادت بره. بگو تو خونه‌ی یکی نوکری می‌کنم. این دروغ هم نیست. فقط نگو کجا و کی. فکر هم نمی‌کنم براش مهم باشه که صاحبکار من کیه.

- باشه.

- برگرد پیشش، هر حرفی که فکر می‌کنی لازمه بزن، هر سؤالی داری بپرس. دلم می‌خواد اگه قطعی شد که تو و شمس کنار هم بمونید چیزی ناگفته نباشه و اما و اگری تو ذهن هیچ‌کدومتون نمونده باشه.

- چشم.

اخم کرد و بدون حرف از من رو برگرداند و به سمت آشپزخانه رفت، من هم از پله‌ها بالا رفتم و به هال برگشتم.

مقابل شمس نشستم که هنوز نگاه مهربانش وجودم را به لرزه درمی‌آورد.

- بشین تمام ماجرای آشنایی خودم و علی و بلاهایی که سرمون اومده برات بگم.

کنار هال نشست و تکیه داد به یکی از پشتی‌ها. نگاهش یک آن از صورتم جدا نمی‌شد.

غرق شده بودم در یک رخوت خاص، حسی داشتم که انگار یک مُرده از گور برخاسته و زنده و سالم مقابلم نشسته است.

***

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

09 Nov, 13:44


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_چهل

علی گفت:
- کتک هم خورده، دیگه از تقصیرش بگذر.

لبخند کم‌رنگی روی لبش بود.

نگاهی به چانه‌ی شمس و گونه‌ی علی که هردو سرخ از جای مشت‌های دیگری بود انداختم.

علی جلو رفت و مچ شمس را محکم چسبید. با لحنی طنزآلود رو به من گفت:
- بزنمش بچسبه به زمین دلت خنک شه؟

بی‌اختیار لبخند زدم. در آن واحد روی لب هردوشان لبخند نشست.

علی درحالی‌که به طرف حیاط می‌رفت گفت:
- من می‌رم غذا رو گرم کنم. مهمونت رو ببر تو اتاق ازش پذیرایی کن. اگه خواستی با کتک، اگر هم حرصت خالی شده سر تاقچه میوه هست.

تک‌خنده‌ای کرد و به راهش ادامه داد.

وقتی از پله‌های حیاط پایین رفت، شمس که همچنان لبخند را روی لبش حفظ کرده بود گفت:
- خدا مرد خوبی رو سر راهت گذاشته. ازش خجالت کشیدم.

نگاهش پر از مهربانی بود، مثل تمام سال‌های دورودرازی که به خاطر داشتم. تمام عصبانیت چند لحظه قبل از دلم پاک شده بود.

بازویش را گرفتم و با شیطنت گفتم:
- ولی من تا کتکت نزنم آروم نمی‌شم. بعد از این همه وقت که همدیگه رو پیدا کردیم بدجوری حالم رو گرفتی.

- بزن، گردنم از مو باریک‌تر. بزن تا دلت خنک شه.

او را توی هال کشیدم و چند تا مشت به پشتش زدم.

گردنش را جمع کرد و با حالتی رؤیایی گفت:
- اگه بدونی چه روزهایی حسرت همین کتک‌های دست‌های نرم و کوچولوت رو داشتم که از وقتی بزرگ شده بودی دیگه نزده بودی!

دست از زدنش برداشتم. مقابلش ایستادم و خیره شدم به چشمانش که مثل دو گوی قهوه‌ای براق قفل شده بود به چشمانم. ستون فقراتم لرزید.

من مهر را یک عمر درون این نگاه دیده بودم. جوری وابسته‌اش بودم که تازه می‌فهمیدم بدون او زندگی‌ام مرگ تدریجی بوده است.

گفته بود من مثل هوای بهاری هستم و عصبانیتم زود می‌خوابد اما خودش هم این خصلت را داشت. نشانی از آن خشم ناگهانی در او نبود، سراپا عشق بود و این را به خوبی لمس می‌کردم.

درِ حیاط باز شد و علی سرک کشید.

- یه دقیقه بیا ببین غذا خوب گرم شده؟ من سر درنمی‌آرم.

با تعجب نگاهش کردم چون نسبتاً خوب آشپزی بلد بود. من عصر غذا را آماده کرده بودم و عجیب بود که الان برای اطمینان از گرم شدنش به وجودم نیاز داشته باشد.

وقتی وارد حیاط شدیم آهسته گفت:
- بهش نگی من دارم تو خونه‌ی عموت کار می‌کنم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

07 Nov, 14:08


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_سی_و_نه

هنوز داشت زمین را نگاه می‌کرد و معلوم نبود با کداممان است.

علی پرسید:
- از کی داری عذرخواهی می‌کنی؟

- از هردوتون.

- از کجا فهمیدی اشتباه کردی؟

سرش بالا آمد و روی صورت علی ماند.

- درست گفتی. تو رو نمی‌شناسم ولی تابان رو خوب می‌شناسم. اگه فکر بدی تو سرت بود، اگه چشمت خطا رفته بود و دستت بهش خورده بود، امکان نداشت اینجا بمونه.

با حرص گفتم:
- چرا فکر کردی حق داری این‌قدر راحت تهمت بزنی و با یه کلمه عذرخواهی تموم می‌شه؟

- من در مورد تو فکر بدی نکردم، خیال کردم... فکر کردم مجبور شدی، زور شنیدی.

علی گفت:
- خبر که داشتی دست‌به‌اسلحه‌ست و تیراندازیش هم خوبه، نداشتی؟

شمس سر تکان داد.

- مگه می‌شه ندونم؟ مامانش بهش تیراندازی یاد داد ولی من باهاش تمرین کردم تا راه افتاد و بعد ازم زد بالا. مگس رو تو هوا می‌زنه.

یاد آن روز تابستانی در باغ ونک افتادم که پرنده را از مسافت دوری زده بودم. دلم گرفت. چقدر از آن روزها دور شده بودیم، انگار یک قرن پیش بود.

علی گفت:
- احیاناً فکر نکردی اگه مردی می‌خواست پاش رو از گلیمش اون‌ورتر بذاره، الان با یه سوراخ وسط پیشونیش خوابیده بود سینه‌ی قبرستون؟

- خب من... مطمئن نبودم اسلحه دم دستش باشه. نمی‌دونستم تو چه وضعی از خونه زده بیرون و چی تونسته با خودش بیاره.

نگاهش روی صورتم برگشت.

- ببخشید تابان. شرمنده‌ام. یه فکر آنی بود.

- نبخشیدم. یه عمر فکر می‌کردم بهم اعتماد داری.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

07 Nov, 14:08


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_سی_و_هشت

باز مشتی به سمت علی پرت کرد و علی مچش را گرفت و با دست آزادش مشتی به چانه‌ی شمس زد.

با حرص گفت:
- تو کتک نخوری حرف حساب حالیت نمی‌شه؟ فکر می‌کنی هر زن و مردی با هم تنها بودن اختیار از کف می‌دن و هر غلطی می‌کنن؟

شمس در جواب مشتی به گونه‌ی علی زد.

- از پشت کوه نیومدم. تو چه سودی برات داشته که تابان رو آوردی خونه‌ی خودت؟ فراری هستی بعد یه دختر هم همراه خودت کردی؟

تازه از بهت درآمده بودم و مغزم کار افتاده بود. به سمتشان دویدم و درست موقعی که علی مشتش را بلند کرده بود، خودم را میانشان انداختم.

پشتم به علی بود و رو به شمس با خشم گفتم:
- برو بیرون.

برایم چشم گرد کرد.

درِ خانه را با انگشت نشان دادم و با حرص گفتم:
- بیرووون!

نفس عمیقی کشید و لحنش ملایم شد.

- من در مورد تو هیچ فکر بدی نکردم، علاقه‌ای هم که بهت دارم فرقی نکرده.

- داری آبروی ما رو می‌بری. ما تازه اومدیم تو این خونه. نمی‌خوام سروصدا بیفته تو محل و از فردا همه حواسشون باشه کجا می‌ریم و چی‌کار می‌کنیم.

دستم را گرفت.

- همین امشب از اینجا می‌برمت. وقتی من هستم دیگه لازم نیست نگران چیزی باشی.

دستم را از میان انگشتانش بیرون کشیدم.

- با مردی که فکر می‌کنه من مثل یه پپه گول می‌خورم و تن به هرکاری می‌دم جایی نمی‌آم.

ابروهایش جمع شد و نگاه دقیقش روی صورتم چرخ خورد.

- یعنی این... این مرد... هیچ کاری با تو نداشته؟

- به نظرت اگه داشت، این همه بهش اعتماد می‌کردم؟ دنبالش راه می‌افتادم؟ همه‌چیزم رو بهش می‌گفتم؟

نگاهش از صورتم بالاتر رفت. حس کردم دارد علی را که پشت سرم بود برانداز می‌کند.

چند لحظه بعد عقب رفت و کنار دیوار راهرو روی دو زانو نشست. تکیه داده بود به دیوار، نگاهش به موزاییک‌های کف راهرو بود، یک دستش را حائل پیشانی‌اش کرده بود.

چند لحظه بعد نفس عمیقی کشید و بلند شد.

- ببخشید.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

05 Nov, 13:38


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_سی_و_هفت

مردی پشت پنجره‌ی روبه‌رو سرک کشید.

مقابل چشمان وحشت‌زده‌ام مشت شمس دوباره بالا رفت.

نزدیک بود از ترس جیغ بکشم. حس می‌کردم هر آن به هم می‌پیچند و کل محل می‌فهمند چه اتفاقی افتاده است، اما علی به سرعت دست شمس را در هوا قاپید و پیچاند، طوری که شمس مجبور شد پشت به او بچرخد. او را به داخل راهروی ورودی خانه هل داد و من هم هراسان دنبالشان رفتم و در را بستم.

شمس داد زد:
- چه غلطی می‌کنی مردک؟ بیچاره‌ت می‌کنم. تو به چه حقی با تابان...

تکان تندی به خودش داد و دستش را از بین پنجه‌ی علی بیرون کشید و دوباره حمله کرد به سمتش.

- گولش زدی، آره؟ فکر کردی بی‌کس‌وکاره، می‌تونی سوءاستفاده‌هات رو بکنی و بری دنبال کارت؟ کثافت رذل آدمت می‌کنم.

علی دست‌های او را چسبید ولی شمس لگدی میان پاهایش کوبید. هیکلش از علی کوچک‌تر بود اما انگار از شدت خشم زورش زیاد شده بود.

این بار علی از درد صورتش را درهم کشید و کمی خم شد.

داشتم از ترس می‌مردم اما خشکم زده بود. هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد. علی داشت بی‌تقصیر کتک می‌خورد و من باید توضیح می‌دادم اما انگار لال شده بودم.

علی هنوز دست‌های شمس را رها نکرده بود و چند لحظه بعد انگار بر دردش غلبه کرد، صاف ایستاد و شمس را هل داد و به دیوار چسباند.

با غیظ غرید:
- خجالت بکش مرد، درسته منو نمی‌شناسی، اما دختری هم که یه عمر عاشقش بودی نمی‌شناسی؟

شمس فریاد زد:
- خفه شو آشغال. یه بار دیگه اسم تابان بیاد رو زبونت از حلقومت می‌کشمش بیرون.

باز لگدی به سمت علی پراند اما علی این بار خودش را به موقع عقب کشید. دست‌های شمس را از دو طرف کشید و یک زانویش را بلند کرد و روی سینه‌ی او گذاشت. توی صورتش براق شد.

- اگه دوست داری اول می‌تونیم کتک‌کاری کنیم، هردومون می‌زنیم و می‌خوریم. وقتی خوب آش‌ولاش شدیم و از نفس افتادیم، اونی که باید به غلط کردن بیفته تویی که داری به دختری که مثل گل پاکه تهمت می‌زنی. اگه می‌خوای بسم‌الله.

شمس تقلایی کرد و دست‌هایش را از چنگ علی بیرون کشید. او را هل داد و علی بدون مقاومت عقب رفت تا به دیوار راهروی باریک چسبید.
شمس داد زد:
- تابان پاکه اما تو... مطمئنم گولش زدی، مجبورش کردی، از وضعیتش سوءاستفاده کردی. لهت می‌کنم عوضی.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

05 Nov, 13:38


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_سی_و_شش

سر کوچه پیاده شدیم و به طرف خانه راه افتادیم. باد پاییزی سردی شروع به وزیدن کرده بود؛ کوچه خلوت بود. انگار اولین سرمای پاییز مردم را زود روانه‌ی خانه‌ها کرده بود.

شمس به علی گفت:
- وقتی دعوتم کردی اون‌قدر هیجان‌زده بودم حواسم به هیچی نبود. خونواده‌ت... دوست ندارم مزاحمشون بشم. باهاتون می‌آم تا دم در ولی تو نمی‌آم.

- خونواده‌م اینجا نیستن.

ابروهای شمس کمی جمع شد و دلم پایین ریخت.

علی نگاهی به او انداخت و گفت:
- گفتم که فراری‌ام، طبیعتاً نمی‌تونم تو خونه‌ی خودمون زندگی کنم.

نگاه شمس روی من و علی چرخید و با تردید پرسید:
- پس تو این خونه... تابان با کی زندگی می‌کنه؟

قبل از اینکه دهان باز کنم علی گفت:
- با من.

- دیگه کی هست؟

جلوی در رسیده بودیم.

علی کلید را از جیبش درآورد و درحالی‌که در را باز می‌کرد گفت:
- کس دیگه‌ای نیست. بفرمایید.

زیر نور چراغ کوچه دیدم که صورت شمس در یک آن سرخ شد. مات مانده بود و به ما نگاه می‌کرد. چند لحظه بعد انگار به خودش آمد و یقه‌ی پیراهن علی را چسبید.

- یه بار دیگه بگو. تو و تابان دوتایی...

مکثی کرد و یک‌دفعه صدایش بالا رفت.

- تو با زن من... تو یه خونه...

علی بلافاصله لباسش را از میان انگشتان او بیرون کشید و با تغیّر گفت:
- صدات رو بیار پایین.

شمس بلندتر فریاد کشید:
- مگه تو آبرو هم داری که ازش بترسی مرتیکه‌ی...

مشتی به سمت علی پرتاب کرد.

علی خودش را عقب کشید اما ضربه‌ی شمس بین شانه و گردنش خورد. انگار ضربه محکم بود چون علی یک آن صورتش را درهم کشید.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

03 Nov, 14:52


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_سی_و_پنج

شمس خندید.

- حالا خیالت راحت شد که منو دعوت کردی؟

- تا یه حدی آره. مطمئن شدم خطری نداره بیای اون‌جا. بقیه‌ش رو بعدها وقت داری ثابت کنی.

از عرض جاده رد شدیم و بلافاصله باد کامیونی تنمان را لرزاند. علی برای کامیون دست تکان داد که صد متر جلوتر ایستاد.

درحالی‌که به طرفش می‌دویدیم شمس به علی گفت:
- من هنوز در موردت هیچی نمی‌دونم. فهمیدم خیر تابان رو می‌خوای ولی نمی‌دونم چطوری آشنا شدید.

- می‌فهمی. نوبت سؤال کردن تو هم می‌رسه.

به کامیون رسیدیم و علی سوار شد بعد شمس و بالاخره من.

سوار شدن به کامیون را فقط با علی تجربه کرده بودم و از آن خوشم می‌آمد. از ارتفاع و صندلی بزرگش لذت می‌بردم.

وقتی حرکت کردیم علی به شمس گفت:
- بیا این‌ورتر.

شمس با تعجب به او نگاه کرد.

علی آهسته گفت:
- بیا سمت من، بذار راحت بشینه.

شمس خودش را به سمت علی کشید و جای بزرگی برایم فراهم شد.

خنده‌ام گرفت. علی گفته بود هیچ‌وقت برادرم نخواهد بود اما حالا درست مثل یک برادر مراقبم بود.

شمس از من پرسید:
- تو کجا زندگی می‌کنی؟

- الان می‌ریم می‌بینی دیگه.

- منظورم اینه که تنهایی یا...

سرش را کمی به من نزدیک کرد و ادامه داد:
- وقتی علی دعوتم کرد، اول به ذهنم نرسید ولی الان دارم فکر می‌کنم دعوتش مثل صاحب‌خونه بود.

- صاحب‌خونه‌ست، درست فکر کردی.

لبخند زد.

- پس تو رو برده پیش خونواده‌ش و نذاشته سرگردون بشی.

نفس عمیقی کشیدم. تازه از هیجان پیدا شدن ناگهانی شمس و ابراز محبتش کمی فاصله گرفته بودم و داشتم می‌فهمیدم حضور من و علی در یک خانه چقدر عجیب و نامعمول است.

از زیر چشم نگاهی به علی انداختم بلکه پاسخ خوبی داشته باشد اما او خیره شده بود به روبه‌رو و انگار حواسش به حرف‌های ما نبود.

ترجیح دادم فعلاً جوابی ندهم. باید جوری ماجرا را به شمس می‌گفتم که برداشت بدی نکند.

در مورد غذا و شام امشب حرف زدم و شمس هم پیگیر حرف قبلی نشد اما دل توی دلم نبود که وقتی واقعیت را بفهمد، چه واکنشی نشان خواهد داد.

***

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

03 Nov, 14:51


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_سی_و_چهار

شمس نگاهم کرد و لبخند زد.

- تابان، من قبول دارم اشتباه کردم. گول خوردم، فکر کردم تو در خطری، ولی باور کن هیچ‌وقت دلم از تو جدا نشد، حتی یه لحظه. هرکاری می‌کنم که دوباره «بله» رو بهم بدی.

سرم را انداختم پایین. یاد روز عقدمان افتاده بودم که پیشانی‌ام را بوسیده بود. وجودم داغ شد.

هنوز باور نمی‌کردم در این مدت کوتاه چندساعته زندگی‌ام از این رو به آن رو شده است. مثل یک معجزه بود. خودم هم چیزی جز این نمی‌خواستم که کنارش باشم.

شمس نرم و نوازشگر صدایم کرد.

- تابان...

سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. بی‌اختیار لبخند روی لبم آمد. لبخند او هم عمیق شد.

حرف دلمان را زده بودیم، مثل تمام سال‌هایی که بدون کلام از دل دیگری خبر داشتیم.

علی پرسید:
- دوست داری امشب شام دستپخت تابان رو بخوری؟

داشت او را به خانه دعوت می‌کرد و من چقدر ممنونش بودم. هنوز دلم نمی‌خواست از شمس جدا شوم.

- چی از این بهتر؟ هرچند کم پیش اومده، همیشه رعیتی بوده که بپزه و بذاره جلومون ولی می‌دونم خودش هم بلده.

- وقتی برگشته بودم خونه، از دم در بوی چلومرغ می‌اومد. شانست خوبه!

از اینکه مثل همیشه حواس پنجگانه‌اش این‌قدر خوب کار می‌کرد، خنده‌ام گرفت. عادت‌هایش چقدر برایم در همین مدت کوتاه آشنا شده بود.

- من به اشکنه هم راضی‌ام! دستپخت تابان باشه مهم نیست چیه.

علی بلند شد.

- پس پاشید که وسط جاده‌ایم. بعیده تاکسی گیرمون بیاد. احتمالاً باید با کامیون برگردیم تهران.

وقتی راه افتادیم شمس پرسید:
- چرا همچین جای پرتی رو واسه حرف زدن انتخاب کردی؟ اون هم بعد از تاکسی عوض کردن و پیچیدن تو کوچه‌ها.

- خیالم راحت نبود نیتت چیه. نگران بودم از طرف عموش فرستاده باشنت. خواستم مطمئن بشم ماشینی دنبالمون نیست، بعد هم اومدیم اینجا که محیط باز باشه و اگه خطری پیش اومد امکان فرار باشه.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

30 Oct, 18:31


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_سی_و_سه

دهان باز کردم جواب بدهم که علی گفت:
- ما هم حدس زدیم دست عموش در کاره ولی الان حرف‌های مهم‌تری هست. حالا که رفتی خواستگاری و ظاهراً هم خونواده‌ت اون‌قد قضیه رو جدی می‌دونن که خواهرت گفت تو عروسی کردی، می‌خوای چی‌کار کنی؟

شمس محکم گفت:
- به هم می‌زنم. از اول هم نیومده بودم با نعیمه عروسی کنم، هدفم این بود که برسم تهران. همون شب که رسیدم بردنم خواستگاری بعد هم می‌خواستن سریع قرار بله‌برون و عقد بذارن که قبول نکردم و مامان بابام رو راضی کردم عقب بندازن. این وسط یه سر هم زدم شمال به این امید که تابان رو پیدا کنم. دیگه تنها جایی که به فکرم رسید ممکنه تابان سر بزنه نمایشگاه خانم منتقم بود که شکر خدا این یکی جواب داد ولی اگه پیداش نمی‌کردم به‌هرحال برنمی‌گشتم امیدیه. خیال داشتم اگه مرخصیم تموم شد و هنوز تابان رو پیدا نکرده بودم، از خونه‌مون و ارتش فرار کنم و هرجوریه دنبالش بگردم.

- الان هم باید همین کار رو بکنی، می‌دونی که؟ نمی‌تونی بری بگی دوباره با تابان عروسی کردی. اونا یه عقدنامه با دختر دیگه‌ای می‌خوان.

شمس به تأیید سر تکان داد.

- می‌دونم، خودم رو براش حاضر کردم. شغلی که بخواد عشقم رو ازم بگیره به دردم نمی‌خوره.

- می‌خوای چی‌کار کنی؟ شغلی تو ذهنت هست؟

- نه، اما مهم هم نیست. حاضرم کارگری کنم ولی دیگه از تابان دور نشم.

تنها سؤالی را که ذهنم را آزار می‌داد به زبان آوردم.

- تکلیف نعیمه چی می‌شه؟ هیچ‌وقت ازش خوشم نمی‌اومد چون می‌دونستم دوستت داره ولی دلم هم براش می‌سوزه. گناهی این وسط نداشته. ناله‌نفرینش می‌مونه دنبالمون.

- من هم دوست نداشتم اذیتش کنم ولی من و تو هم گناهی نداشتیم. وقتی واسه من شرط می‌ذارن که تنها راه بیرون اومدنم از اون پادگان خراب‌شده اینه که بابام بگه قراره عروسی کنم، راهی جز این نداشتم.

هنوز برایم جا نیفتاده بود که دختری بی‌گناه این وسط قربانی شود.

علی گفت:
- ناله‌نفرین اون دختر می‌ره سراغ کسانی که این برنامه‌ها رو چیدن. شما دوتا مقصر نیستید.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

30 Oct, 18:30


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_سی_و_دو

مکثی کرد، نگاهش پر از غم شده بود.

- بالاخره قبول کردم طلاقت بدم. از ترس اینکه تو چند سال بمونی زندان و من نتونم هیچ کاری برات بکنم، راضی شدم اون طلاقنامه لعنتی رو امضا کنم. حتی اون روز هم بهم مرخصی ندادن، با مأمور و بابام رفتیم آغاجاری و طلاقت دادم، بعد برگشتیم پادگان. بابام از فرمانده خواهش کرد بهم مرخصی بدن که بتونم چند روز برم خونه و مادرم رو ببینم، فرمانده هم گفت فقط واسه ازدواج می‌تونم برم مرخصی، بعدش هم منتقلم می‌کنن تهران. همون روز بابام نعیمه رو پیشنهاد داد، اما این یکی دیگه برام محال بود. من فقط می‌خواستم تو آزاد بشی و بعدها فرصتی پیدا کنم بیام سراغت اما امکان نداشت تن بدم به ازدواج با یه زن دیگه. وقتی اومدم مرخصی تازه فهمیدم تو اصلاً دستگیر نشده بودی و بدجوری کلک خوردم.

درکش می‌کردم. او هم مثل من در تمام این مدت سختی کشیده بود، نگران مانده بود، مجبور شده بود کارهایی بکند که از آن‌ها بیزار بود، بااین‌حال هنوز نتوانسته بودم با یک چیز کنار بیایم.

- اما رفتی خواستگاری نعیمه، خودت گفتی.

بند انگشتانش را شکست.

- یه بار با مصیبت بهم چند ساعت مرخصی دادن، رفتم تلفن زدم خونه‌تون، جواهر گوشی رو برداشت. من سکوت کردم، جواهر اسم تو رو آورد و با گریه گفت اگه خودتی حرف بزن، این مدت که نمی‌دونیم کجایی دلمون هزار راه رفته و نگرانتیم. اون موقع تازه فهمیدم تو از خونه فرار کردی. کلی فکر کردم یه راهی واسه فرار پیدا کنم اما پادگان وسط بیابون بود. مطمئن بودم نمی‌تونم، باز پیدام می‌کنن و می‌گیرنم. تنها راه این بود که تظاهر کنم راضی‌ام با نعیمه عروسی کنم. تلفن زدم به مادرم این رو گفتم، بعد بابام تلگراف زد به فرمانده و بهم مرخصی دادن.

نگاهم کرد و ادامه داد:
- با این برنامه‌ها دیگه مطمئن شدم دست عموت در کاره، مخصوصاً وقتی اومدم و فهمیدم قرار بوده به زور تو رو بدن به بهادر. یعنی عموت به خاطر عشق پسرش به تو حاضر شده این همه از نفوذش استفاده کنه و برنامه بچینه؟

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

29 Oct, 16:55


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_سی_و_یک

پوزخند زدم.

- این دفعه دیگه باور کردی و خواستی ننگ بی‌آبرویی رو پاک کنی!

- تو منتظری یک کلمه بگم و واسه خودت نتیجه‌گیری کنی؟ تو چه می‌دونی من تو اون پادگان لعنتی چی کشیدم؟ مثل زندانی باهام رفتار می‌کردن.

لحنش کمی تند شده بود و عصبی به نظر می‌رسید اما من از او بیشتر عصبانی بودم.

- پس بهت سخت گذشت و تصمیم گرفتی حرف فرمانده رو گوش کنی که زیاد بهت سخت نگذره.

شمس باقی‌مانده‌ی برگ را میان مشتش فشار داد؛ انگار داشت خودش را مجبور می‌کرد آرام بماند.

علی رو به من گفت:
- یه دقیقه زبون به دهن بگیر بذار حرف بزنه. می‌فهمم عصبانی هستی، حق هم داری، روزهای سختی رو گذروندی، ولی اگه گوش نکنی هیچی حل نمی‌شه.

نفس صداداری بیرون دادم و منتظر به شمس خیره شدم.

لب‌هایش را روی هم فشار داد و گفت:
- چند روز بعد فرمانده بهم خبر داد که تو رو گرفتن. می‌گفت مشکوک شدن که تو کارهای مادرت شرکت داشتی.

با چشم‌های گرد نگاهش کردم.

- تو باور کردی؟ تو که می‌دونستی من از هیچی خبر هم نداشتم.

- از کجا باید می‌دونستم تابان؟ من خودم به مادرت کمک کرده بودم و به تو نگفته بودم، احتمالش بود که تو هم کمکش کرده باشی و به من نگفته باشی. توی تشکیلات امنیتی این یه اصله که تا حد ممکن کسی از کارهای بقیه خبر نداشته باشه.

- ولی باید این رو می‌دونستی که من چیزی رو ازت مخفی نمی‌کنم.

نگاه نوازشگرش را ریخت به چشمانم.

- این رو می‌دونستم، بهش فکر کردم، بعید بود تو باهام مخفی‌کاری کنی، اما شاید یکی خواسته بود واسه تو پاپوش بدوزه. این اصلاً بعید نبود. همون موقع شَکم رفت به عموت. از هردومون کینه داشت. من خواستگاری دخترش رو به هم زده بودم، تو هم به پسرش محل نداده بودی. سر بله‌برونمون هم خیلی دلش می‌خواست سنگ بندازه ولی مامانت نذاشت. به فکرم رسید که حالا فرصت دستش اومده و داره انتقام می‌گیره مخصوصاً که فرمانده‌م هم قشنگ وارد ماجرا شده بود و اصرار داشت در شأن ارتشی نیست همچین زنی داشته باشه. این وسط بابام هم چند بار اومد دیدنم و مدام اصرار داشت که زودتر طلاقت بدم مبادا کارهای تو دامنگیرم بشه. بالاخره فرمانده بهم خبر داد که اگه تو رو طلاق بدم، جرمت کوچیکه و آزاد می‌شی ولی اگه تو زن یه ارتشی باشی، فعالیت‌هات جنبه‌ی امنیتی پیدا می‌کنه و ممکنه کارت بدجوری گیر پیدا کنه. ممکنه بهت حکم زندان طولانی بدن.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

29 Oct, 16:55


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_سی

- بعد از اینکه فرار کردم و گرفتنم، فرمانده پادگان تهدید کرد که نگهم می‌داره تو بازداشتگاه تا بپوسم. یه هفته اون‌جا بودم بعد یه روز اومدن صدام کردن و گفتن بابام اومده ملاقاتم. بردنم اتاق فرمانده، اون هم گفت بابام حرف‌هایی باهام داره که مهمه، وگرنه اجازه ملاقات نمی‌داد.

آن‌قدر ساکت ماند تا پرسیدم:
- بابات چی گفت؟

نفس آه‌مانندی بیرون داد.

- ببخشید که این حرف‌ها رو به زبون می‌آرم. بابام اومده بود بگه بین دروهمسایه پیچیده که مامانت با یه مرد رابطه داشته و باهاش فرار کرده.

نگاهی به صورتم انداخت و با ملایمت گفت:
- اخم نکن تابان، این حرف من نیست. من قسم می‌خورم که مادرت نجیب‌ترین زن دنیاست. هیچ‌کس خبر نداشت ولی من که خوب می‌دونستم مادرت رو به احتمال زیاد به خاطر فعالیت سیاسی گرفتن، اما نمی‌تونستم این رو بگم. بابام اصرار داشت طلاقت بدم، نصیحتم کرد که وصلت با همچین خونواده‌ای یه عمر دردسره و دختر به مادرش می‌ره و این‌جور حرف‌ها.

باز عصبی شدم.

- تو هم بالاخره کوتاه اومدی و خواستی دل بابات رو شاد کنی، رفتی طلاقم دادی. جالبه که واسه طلاق بهت مرخصی دادن! ولی همون روزی هم که مرخصی داشتی نخواستی یه تلفن به من بزنی و اقلاً خودت بگی چی شده. منو گذاشتی تو نگرانی تا طلاقنامه برسه دستم. از همه بدتر اینکه خونواده‌ت هم چند روز بعد از رفتنت یهو گم شدن و من مونده بودم تو بی‌خبری محض.

- من کوتاه نیومدم تابان. محکم وایستادم و گفتم این حرف‌ها رو قبول ندارم و امکان نداره از تو بگذرم. بابام اول با مهربونی حرف می‌زد، گفت از ترس آبرو از اون محل رفتن، وعده‌وعید داد که هر دختری رو بخوام برام می‌گیرن. بعد که دید کوتاه نمی‌آم، تهدید کرد که عاقم می‌کنه و جواب این کارهام رو از خدا می‌گیرم. جیگرم داشت آتیش می‌گرفت ولی باز هم زیر بار نرفتم.

مکثی کرد و برگی را که همان لحظه از درخت افتاد توی هوا گرفت؛ مشغول تکه‌تکه کردنش شد.

- بابام گفت چند روز می‌مونه جنوب و باز هم بهم سر می‌زنه که فکرهام رو بکنم. فرداش فرمانده منو خواست. بهم گفت مادرت فعالیت سیاسی و فساد اخلاقی داشته و دستگیر شده. اون هم می‌گفت وصلت یه ارتشی با همچین دختری که مادرش سابقه‌داره خیلی به ضررمه.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

26 Oct, 14:45


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_بیست_و_نه

مصرانه گفت:
- بگو این مرد دیگه هیچ جایی تو دلت نداره، دیگه بهش فکر نمی‌کنی و برات مهم نیست. اگه این رو گفتی، همین‌جا ازش جدا می‌شیم و می‌ریم.

نفس عمیقی کشیدم و درحالی‌که نوک کفشم را به یک برآمدگی سفت روی زمین می‌کوبیدم ساکت ماندم.

او چند لحظه صبر کرد و گفت:
- تا اینجا به نظرم داره واقعیت رو می‌گه. هنوز خیلی چیزها مونده که بفهمیم، اینکه چرا طلاقت داده و چرا رفته خواستگاری یه دختر دیگه، اما حسم اینه که دوستت داره، تو هم دوستش داری. بذار حرف بزنه بعد تصمیم بگیر که اگه خطایی کرده، ارزش داره به خاطر این علاقه ازش بگذری یا نه.

نگاهی به شمس انداختم که کمی آن‌سوتر با نگاهی تمناگر و نگران خیره‌ام بود.

علی درست می‌گفت. من هنوز برای شمس پرپر می‌زدم و آرزو داشتم همه‌چیز درست شود و بقیه‌ی عمرم را کنارش بگذرانم. عاقلانه نبود از روی عصبانیت آنی تصمیم بگیرم.

راه افتادم و روی همان علف‌هایی نشستم که از اول نشسته بودیم، انگار آنجا به عنوان اتاق جلسه تثبیت شده بود!

چادرم را از زمین برداشتم و روی شانه‌ام انداختم. نگاهی به شمس انداختم که هنوز همان‌جا ایستاده بود و نگاهم می‌کرد.

- بیا.

جلو آمد و نشست؛ لبخند عمیقی زد.

- دیدی گفتم هوای بهاری؟ کی بهتر از من تو رو می‌شناسه؟

- منو می‌شناسی و سرم شیره مالیدی. اگه گفته بودی مامان داره چی‌کار می‌کنه...

- می‌تونستی جلوش رو بگیری؟ تابان، مادرت مقتدرترین زنیه که می‌شناسم. تو نمی‌تونستی مجبورش کنی کاری رو که به نظرش درست بود بذاره کنار، فقط نگرانی می‌کشیدی.

علی کنارمان نشست و گفت:
- تابان بعداً تصمیم می‌گیره که با جمع‌بندی حرف‌های تو قراره از این یکی بگذره یا نه. بقیه‌ش رو بگو. چی شد که طلاقش دادی؟

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

26 Oct, 14:45


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_بیست_و_هشت

بلند شدم.

علی چادرم را گرفت و کشید. آن را رها کردم و چادر روی زمین افتاد.

شمس بلند شد و مقابلم ایستاد؛ با لبخند نگاهم کرد.

- منو که نمی‌تونی با این عصبانیت‌هات بترسونی. مثل کف دستم می‌شناسمت، بارون بهاری هستی. یه دقیقه رعدوبرق و رگبار، بعد آفتاب و آسمون آبی!

- نخیر، این بار از این خبرها نیست. هزار جور رنجش ازت دارم که الان سر اولی نتونستی قانعم کنی.

قدمی به طرف جاده برداشتم و نور تند یک ماشین گذری مستقیم رویم افتاد.

شمس مبهوت گفت:
- موهات! تابان... موهات... چی‌کار کردی دختر؟

تمام درد آن روزهای بی‌خبری و سختی‌های این مدت ریخت در وجودم و با حرص گفتم:
- موقعی که به لطف تو مجبور شدم فرار کنم که به زور منو ندن به بهادر، یه مدت نقش پسر رو بازی کردم. حالا دیگه مو هم ندارم که ببافم و بندازم رو شونه‌م. تمامش به خاطر ندونم‌کاری توئه. از سر راهم برو کنار.

او را آهسته هل دادم و وقتی تکان نخورد، با خشم از فاصله‌ی کمی که بین او و یک درخت وجود داشت رد شدم. شاخه‌ی درخت صورتم را کمی خراشید و بیشتر عصبی شدم. قدمی به سمت جاده برداشتم.

شمس دنبالم آمد و همپایم شد.

- کجا داری می‌ری تابان؟ صبر کن برات بگم. من قبول دارم برات کلی دردسر درست شده ولی بیشترش تقصیر من نبوده. من هم مثل تو قربونی شدم.

- به حد کافی شنیدم. وسط این همه بدبختی فقط همین رو کم داشتم که تو از قبل خبر داشتی مامانم سیاسیه و بهم نگفتی.

علی که کنارمان رسیده بود گفت:
- بذار حرف‌هاش تموم بشه.

- نمی‌خوام.

آستینم را کشید و مرا کمی از شمس دور کرد، مقابلم ایستاد و خیره شد به چشمانم.

- یعنی دیگه برات مسلم شد که خطا کرده و نمی‌خوای ببخشیش؟

جواب ندادم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

22 Oct, 13:38


ه#قرار_ما_پشت_شالیزار در VIP تموم شده. عضویت 40هزار تومن

رمان‌های تمام شده که قبل از چاپ میتونید در کانال حق عضویتی بخونید:

- #دختری_در_غبار 40هزار تومن
عیارسنج دختری در غبار
https://t.me/farnaznakhai1400rom/3930

- #یکی_از_آن_شش_نفر 40هزار تومن
عیارسنج یکی از آن شش نفر
https://t.me/farnaznakhai1400rom/4447


💯 تخفیف ویژه:
عضویت همزمان در دوتا از رمان‌های بالا 70هزار تومن
عضویت همزمان در هر سه رمان 95هزار تومن

باز هم یادآوری می‌کنم که فقط رضایت دارم رمان‌هام در کانال‌های خودم یا به شکل کتاب چاپی خونده بشه. هیچ فایل مجاز و قانونی‌ای از رمان‌های من وجود نداره. به خاطر حق‌القلم مختصر خودتون رو مدیون نکنید.


دوستانی که تمایل به عضویت در کانال حق عضویتی این رما‌ن‌ها دارن فیش واریزی رو به آیدی من بفرستن.
@farnaznakhaei

شماره کارت
۵۸۹۴
۶۳۱۵
۹۴۵۳
۴۹۹۲
به نام فرناز نخعی

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

22 Oct, 13:38


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_بیست_و_هفت

شمس چند لحظه به فکر فرورفت.

- مدت زیادی نبود. همون اواخر، چند ماه آخر... فخری خانم ازم می‌خواست براش بسته‌هایی رو جابه‌جا کنم و برسونم دست یه عده. گفته بود مال کارهای خیره، با یه عده از دوست‌هاش دارن ناشناس به آدم‌های فقیر کمک می‌کنن، ولی من فهمیده بودم توی اون بسته‌ها کاغذ و اعلامیه‌ست.

ابروهایم به هم گره خورد.

- چرا به من هیچی نگفته بودی؟

- مامانت ازم خواسته بود کارهای خیرش کاملاً مخفی بمونه و هیچ‌کس خبردار نشه، حتی تو. بعدش هم که متوجه شدم اصل ماجرا چیه، خب درست نبود به روی خودم بیارم. نه به مامانت گفتم که فهمیدم تو اون بسته‌ها چیه نه به تو و کس دیگه.

مکثی کرد و ادامه داد:
- من واسه مامانت احترام خاصی قائلم تابان، خودت هم این رو خوب می‌دونی. همیشه دوستش داشتم. به نظرم عاقل‌ترین زنی بود که تو عمرم دیده بودم. وقتی خودش صلاح ندیده بود به کسی حتی خودم بگه چی‌کار داره می‌کنه، درست نبود من وقتی فهمیدم بیام به تو بگم. فکر کنم مامانت همیشه می‌خواسته تو رو از این کارها دور نگه داره، من هم باهاش موافق بودم. اصلاً دلم نمی‌خواست واسه تو خطری پیش بیاد.

- نمی‌تونم درکت کنم. تو باید هرجور بود بهم می‌گفتی. من و تو از خیلی وقت پیش قرار گذاشته بودیم به هم دروغ نگیم و مخفی‌کاری نکنیم.

علی به من نگاه کرد.

- من به شمس حق می‌دم. این مورد فرق داره. من هم اگه جای اون بودم همین تصمیم رو می‌گرفتم. هر مردی تلاش می‌کنه زنی رو که دوست داره تا جایی که می‌تونه از خطر دور نگه داره.

عصبی گفتم:
- خوبه که به درک متقابل رسیدید! پس من اینجا زیادی‌ام. دوتایی بشینید حرف بزنید و همدیگه رو تأیید کنید، عین خیالتون هم نباشه که من چقدر حرص می‌خورم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

22 Oct, 13:38


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_بیست_و_شش

- خدا رو شکر که لااقل اون یادداشت به دستت رسیده. از کجا فهمیدی از راه‌آهن فرستاده بودم؟

- حشمت از اون پسری که آورد پرس‌وجو کرده بود. فهمیدیم تو دست‌شویی از یکی مداد گرفتی و نوشتی، کاغذش هم که از یه آگهی فیلم کنده بودی. من تلفن زدم به راه‌آهن و فهمیدم همون ساعت‌ها یه قطار می‌رفته جنوب.

شمس لب‌هایش را روی هم فشار داد.

- فکر نمی‌کردم این همه طول بکشه. به اون پسره هم زیاد مطمئن نبودم ولی راه دیگه‌ای نداشتم. واسه همین اسمم و مقصدم رو ننوشتم فقط گفتم برمی‌گردم که نگرانم نشی. خبر نداشتم اون جهنم تلفن نداره، به من هم مرخصی نمی‌دن که بیام باهات تماس بگیرم. باور کن راست می‌گم تابان.

علی علفی را که داشت دور انگشتش می‌پیچید روی زمین انداخت و گفت:
- باور می‌کنه. تا اینجاش رو درست گفتی، حرفی هم توش نیست، اما من یه سؤال دارم. از کجا می‌دونستی باید بری رکن دو دنبال مامانش بگردی؟

- من... خب... واقعیتش...

علی مستقیم به چشمان او خیره شد.

- خودت هم فعالیت سیاسی داشتی؟ با مادر تابان کار می‌کردی؟

نگاه شمس وحشت‌زده شد.

- نه! من... نه، من اهل این کارها نبودم.

- می‌دونم آدم‌های سیاسی یکی از اصولشون مخفی‌کاریه، اینکه به نزدیک‌ترین آدم‌هاشون هم اعتماد نکنن، ولی الان موقع راستیه، مرد. تو اومدی اعتماد تابان رو دوباره به دست بیاری واسه همین نباید چیزی رو مخفی کنی.

مکثی کرد و ادامه داد:
- من اون روز تو رکن دو بودم و یه بخشی از ماجرا رو دیدم، اینکه اومدی و به منشی اصرار می‌کردی فرمانده رو ببینی، وسطش رو ندیدم که می‌گی با منشی دعوات شده و فرمانده فهمیده، ولی بعدش باز دیدم التماس می‌کردی بذارن یه تلفن به خانمت بزنی ولی نذاشتن و با مأمور فرستادنت رفتی.

شمس با نگرانی به علی خیره ماند.

علی لبخند کم‌رنگی زد.

- از من نترس. من یه افسر فراری‌ام؛ نمی‌تونم تو رو لو بدم. راحت حرف بزن و نذار ابهامی تو دلش بمونه. با مادرش همکاری می‌کردی؟

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

19 Oct, 14:29


ه#قرار_ما_پشت_شالیزار در VIP تموم شده. عضویت 40هزار تومن

رمان‌های تمام شده که قبل از چاپ میتونید در کانال حق عضویتی بخونید:

- #دختری_در_غبار 40هزار تومن
عیارسنج دختری در غبار
https://t.me/farnaznakhai1400rom/3930

- #یکی_از_آن_شش_نفر 40هزار تومن
عیارسنج یکی از آن شش نفر
https://t.me/farnaznakhai1400rom/4447


💯 تخفیف ویژه:
عضویت همزمان در دوتا از رمان‌های بالا 70هزار تومن
عضویت همزمان در هر سه رمان 95هزار تومن

باز هم یادآوری می‌کنم که فقط رضایت دارم رمان‌هام در کانال‌های خودم یا به شکل کتاب چاپی خونده بشه. هیچ فایل مجاز و قانونی‌ای از رمان‌های من وجود نداره. به خاطر حق‌القلم مختصر خودتون رو مدیون نکنید.


دوستانی که تمایل به عضویت در کانال حق عضویتی این رما‌ن‌ها دارن فیش واریزی رو به آیدی من بفرستن.
@farnaznakhaei

شماره کارت
۵۸۹۴
۶۳۱۵
۹۴۵۳
۴۹۹۲
به نام فرناز نخعی

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

19 Oct, 14:29


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_بیست_و_پنج

- ولی انگار نظر نرگس این نبود. چند تا حرف درشت بارم کرد. بعد هم گفت تو عروسی کردی، با نعیمه.

نگاهش را از من دزدید.

- من... رفتم خواستگاری نعیمه.

نفس در سینه‌ام گره خورد. چشم‌هایم مات مانده بود به او و باورم نمی‌شد چنین حرفی را شنیده‌ام.

انگار متوجه حالم شد، سریع گفت:
- مجبور شدم. من نعیمه رو نمی‌خوام. دلم نمی‌خواست بهش امید بدم بعد بزنم زیر همه‌چی ولی راهی برام نذاشتن.

- یعنی چی؟ نمی‌فهمم شمس. تو امیدیه بودی؛ خبر دارم که حسابی تحت نظر بودی و حتی بهت مرخصی نمی‌دادن بری یه تلفن به مامانت بزنی، بعد هم خبردار شدم که یه ماه مرخصی گرفتی و اومدی تهران.

لبخندی ناامیدانه زد.

- تو بیشتر از من باخبر بودی. من توی بی‌خبری مطلق از تو بودم، فقط یه ماه پیش فهمیدم از خونه‌تون فرار کردی. داشتم دیوونه می‌شدم. اوایلش که فرستادنم اون جهنم یه بار فرار کردم، خودم رو تا اهواز رسوندم ولی گرفتنم و برم گردوندن پادگان. یه هفته بازداشتگاه بودم.

علی گفت:
- ببخشید که می‌پرم وسط حرفتون. شما دوتا هیجان‌زده‌اید، دارید تیکه‌های ماجرا رو جوری می‌گید که تا صبح طول می‌کشه اصل داستان از وسطش دربیاد.

مکثی کرد و نگاهش روی شمس ماند.

- بهتره از اول رو بگی، از همون روزی که آخرین بار رفتی و به تابان قول دادی مامانش رو پیدا کنی.

شمس سر تکان داد و نگاهش را که تار شده بود دوخت به صورتم.

- اون روز رفتم رکن دو که سراغ مامانت رو بگیرم. نمی‌ذاشتن برم پیش فرمانده. موندم و اصرار کردم. عصبی بودم، با منشی دعوام شد. فرمانده اومد بیرون که ببینه سروصدا مال چیه، بعد که جریان رو فهمید عصبانی شد. تلفن زد به فرمانده‌م، گفت مزاحمت درست کردم. بعد فوری برام حکم صادر کردن که باید برم مأموریت پادگان امیدیه. با یه مأمور راهیم کردن، مثل یه زندانی، حتی نذاشتن یه تلفن بهت بزنم.

با تأسف پرسیدم:
- واسه همین مجبور شدی برام از راه‌آهن یه یادداشت بفرستی؟

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

19 Oct, 14:28


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_بیست_و_چهار

با قدم‌هایی مصمم به طرف بیشه‌ای که کنارمان بود راه افتاد. کمی بعد در جایی که هنوز نور ماشین‌های عبوری روشنایی ملایمی درست می‌کرد روی علف‌های خودرو نشست. من هم نشستم.

شمس با تردید نگاهی به من انداخت.

- می‌شه تنها صحبت کنیم؟

ابروهای علی کمی جمع شد.

شمس گفت:
- یه‌کم اون‌ورتر، جایی که... زیاد دور نباشه ولی بتونیم دونفری حرف بزنیم.

فکر کردنم زیاد طول نکشید.

- نه، فعلاً می‌خوام علی هم باشه. اگه قانع شدم بعد زیاد وقت داریم تنها حرف بزنیم.

شمس لبخند کم‌رنگی زد و نشست. نگاهی به علی انداخت.

- خوبه اسمت رو یاد گرفتم.

علی بی‌لبخند گفت:
- ببخشید که فعلاً قراره مزاحمتون باشم.

- عیبی نداره. مدیونتم که منو به تابان رسوندی.

علی جواب نداد و مشغول بازی با علف‌ها شد.

شمس رو کرد به من.

- بپرس، هرچی می‌خوای بدونی بگو که جواب بدم.

- تو عروسی کردی؟

- نه.

- یعنی نرگس دروغ گفت؟ ما دیدیمش...

نفس عمیقی کشید.

- بهم گفت تو رو با یه مرد دیده، ولی نگفت چه دروغی تحویلت داده.

- نرگس می‌خواست من دیگه دنبالت نگردم؟ وقتی دیدمش سراغت رو گرفتم. می‌دونم در مورد من و مامان حرف‌هایی سر زبون‌ها افتاده و لابد...

حرفم را قطع کرد و عصبی گفت:
- تو فکر کردی من هرچی بشنوم باور می‌کنم؟ این حرف‌های خاله‌زنکی برام دوزار ارزش نداره. من به شرافت تو و مامانت قسم می‌خورم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

16 Oct, 13:28


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_بیست_و_سه

بی‌اختیار نگاه تندی به او انداختم.

لبخندی که از لبش جدا نمی‌شد عمیق‌تر شد.

- هرچی بگی حق داری، اما فرصت بده من هم حرف بزنم بعد این‌طوری نگام کن.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اخم نکنم. از ته دل شاد بودم اما تردید و سؤال طوری به این شادی پیچیده بود که درست نمی‌دانستم چه حسی دارم.

- باشه، صبر می‌کنیم تا حرف بزنیم.

چند لحظه چشمان پرمهرش خیره ماند به من بعد درحالی‌که به صندلی جلو اشاره می‌کرد لب زد:
- این کیه؟

- اول تو باید برام خیلی چیزها رو توضیح بدی.

نفس عمیقی کشید و گفت:
- باورم نمی‌شه دارم می‌بینمت تابان. فکر می‌کردم... یه روزهایی دلم می‌خواست سر به کوه و بیابون بذارم و پیدات کنم.

حسش را خوب درک می‌کردم. خودم هم تمام این روزها را از سر گذرانده بودم، دلتنگی، نگرانی، ناامیدی...

موقعی که ماشین توقف کرد هنوز طوری غرق در حضور شمس بودم که به نظرم چند دقیقه بیشتر نگذشته بود. هوا تاریک شده بود و هیچ نمی‌دانستم کجا هستیم.

شمس زودتر از من به خودش آمد و دست علی را که با یک اسکناس به طرف راننده دراز شده بود گرفت.

- من حساب می‌کنم.

علی دست او را پس زد.

- امیدوارم بعدها زیاد فرصت داشته باشی از این خرج‌ها بکنی ولی الان هنوز نه.

اسکناس را به راننده داد، بقیه‌ی آن را پس گرفت و پیاده شد، ما هم از ماشین پایین آمدیم.

نگاهی به دوروبر انداختم.

- اینجا کجاست؟

- یه جایی که می‌شه رفت وسط درخت‌ها راحت حرف زد، بدون مزاحم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

16 Oct, 13:27


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_بیست_و_دو

از چشمانش محبت و شگفتی می‌بارید. جوری نگاهم می‌کرد انگار یک پدیده‌ی خاص و عجیب را دیده است.

خودم هم دست‌کمی نداشتم. سرتاپایم چشم شده بود و خیره به او مانده بودم.

علی گفت:
- بذار سوار شه.

خودم را روی صندلی عقب کشیدم و شمس سوار شد.

علی به راننده گفت:
- می‌ریم جاده کرج.

- کجاش؟

- زیاد دور نیست، همون اول‌هاش.

- تا نصفه‌شب که نمی‌خوای ببری‌مون این‌ور اون‌ور، داداش؟

علی صبورانه گفت:
- نه، این دیگه مقصد آخره. از اول که گفتم دربست چند تا جا می‌خوایم بریم.

راننده زیر لب غری زد و حرکت کرد.

نمی‌دانستم علی دارد ما را به کجا می‌برد اما در آن لحظه هیچ‌چیز جز این اهمیت نداشت که شمس با ده سانتی‌متر فاصله کنارم نشسته بود و نگاهش از من جدا نمی‌شد و لبخند کم‌رنگی روی لبش نشسته بود.

چند لحظه بعد آهسته پرسید:
- تو کجا بودی دختر؟ وقتی فهمیدم از خونه رفتی، دلم هزار راه رفت.

علی برگشت و انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی سکوت روی لب و بینی‌اش گذاشت.

با تعجبی آمیخته با نگرانی نگاهش کردم. گفت:
- برسیم بعد صحبت می‌کنیم.

- کجا می‌ریم؟

- زیاد دور نیست.

من به این پاسخ‌های مبهمش که هیچ‌چیز واضحی را معلوم نمی‌کرد عادت داشتم اما شمس سؤالی نگاهم کرد.

جواب ندادم. هنوز بینمان بیشتر از آن فاصله بود که بخواهم چنین چیزی را پاسخ بدهم. هنوز یک دنیا حرف و سؤال باقی مانده بود.

او هم زیاد منتظر پاسخ نماند و آهسته پرسید:
- خوبی تابان؟

- خوبم.

- دلم برات خیلی تنگ شده بود.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

14 Oct, 12:20


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_بیست_و_یک

علی چیزی در این مورد نگفته بود که قرار است تاکسی دیگری بگیرند. نمی‌دانستم چه باید بکنم.

از آنجایی که هیچ درگیری یا اتفاق دیگری پیش نیامده بود، حس کردم این یکی از نقشه‌های آنی علی بوده است و تصمیم گرفتم همان‌جا منتظرش بمانم اما دلم بدجوری شور می‌زد.

مدام داشتم در ذهنم حساب می‌کردم که چقدر از رفتنشان گذشته است. بدبختانه ساعت درونی‌ام مثل علی خوب کار نمی‌کرد.

موقعی که به نظرم حدود ده دقیقه از رفتنشان گذشته بود، یک تاکسی درست کنارمان توقف کرد و نگاه نگرانم را دنبال خود کشید.

با صدای علی دلم آرام گرفت.

- داداش، دنبال این تاکسی بیا.

تاکسی که علی روی صندلی جلوی آن نشسته بود بلافاصله حرکت کرد اما در آخرین لحظه نگاهم به چشمان شمس گره خورد که روی صندلی عقب خودش را چسبانده بود به در و نگاهش از من جدا نمی‌شد.

درون چشمانش همان حس دیرآشنایی وجود داشت که همیشه دلم را به لرزه درمی‌آورد، ترکیبی از عشق و حمایت.

قفل شدم به صورتش و او هم برگشت و تا آخرین لحظه‌ای که مرا می‌دید نگاهم کرد.

راننده‌ی ماشین درحالی‌که استارت می‌زد غرغرکنان گفت:
- کجا قراره بریم آبجی؟ تعقیب و گریزمون واسه چیه؟

- چیزی نیست آقا، برید دنبالش.

ماشین را به حرکت درآورد و من که نگران بودم آن‌ها را گم کنیم از بین دو صندلی چشم چرخاندم و تاکسی را پیدا کردم. شمس را از پشت دیدم و دلم آرام گرفت. دوست داشتم باز هم برمی‌گشت و نگاهم می‌کرد.

کمی بعد تاکسی آن‌ها به یک خیابان فرعی پیچید و جلو رفت و بعد وارد یک کوچه‌ شدیم. اینجا تعداد ماشین‌ها کم بود و جز این دوتا تاکسی هیچ ماشینی دیده نمی‌شد.

حدس زدم که علی بعد از بررسی دروازده دولت نتوانسته مطمئن شود همه‌چیز امن است؛ تصمیم گرفته بیشتر احتیاط کند و شمس را مستقیم سراغ من نیاورد. سوار یک تاکسی دیگر شده و آن را به کوچه‌های فرعی برده بود که اگر ماشینی تعقیبمان می‌کند، متوجه شویم.

زیاد طول نکشید که تاکسی جلویی متوقف شد و ما هم پشت سرش. علی و شمس پیاده شدند و به طرف ما آمدند. علی روی صندلی جلو نشست و شمس درِ عقب را باز کرد.

نگاه مشتاقش سرتاپایم را برانداز کرد.

- تابان...

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

14 Oct, 12:20


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_بیست

قلبم پایین ریخت.

- تو چی؟ باید بمونم کمکت کنم.

- من بلدم خودم رو نجات بدم. تو همراهم نباشی دستم بازتره.

- ممکنه تعدادشون زیاد باشه.

بیشتر خم شد تا صورتش درست مقابل صورتم قرار گرفت و چشمانمان در یک راستا.

- حرف گوش کن جوجه. اینا فقط احتماله ولی اگه اوضاع اون‌جوری که فکر می‌کنیم پیش نرفت و من درگیر شدم، تو باید بری. به احتمال زیاد فرار می‌کنم و برمی‌گردم خونه ولی اگه تا فردا نیومدم... تو می‌مونی و زندگیت رو می‌کنی.

از حرف‌هایش ستون فقراتم لرزید.

تکه کاغذی را از جیبش درآورد و به دستم داد.

- شماره‌ی مراده، اگه من نیومدم باهاش در تماس باش؛ هرکار بتونه برات می‌کنه.

با نگرانی گفتم:
- علی...

حرفم را قطع کرد.

- اگه مشکلی پیش اومد، بدون هیچ اما و اگری برمی‌گردی خونه.

- پس چرا گفتی اسلحه بیارم؟

- واسه محافظت از خودت. اگه با وجود احتیاط‌ها لو رفتی و اومدن دنبالت، تردید نکن که شلیک کنی. یادت نره بگیرنت، یا گیر عموت و پسرش می‌افتی یا تو زندون هزار بلا سرت می‌آرن. شوخی نداره دختر. فهمیدی؟

باز سر تکان دادم.

یک آن چشمان سیاه قاطعش را به چشمانم دوخت بعد گفت:
- حسم اینه که هیچ اتفاق بدی قرار نیست بیفته. احتمالاً چند دقیقه دیگه پیش همیم.

در را بست و دور شد.

با چشم تعقیبش کردم اما چند لحظه بعد میان شلوغی از مقابل چشمم دور شد. با وجود دلگرمی‌ای که داده بود، دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید.

میان جمعیت چشم چرخاندم و دنبال آدم‌های مشکوکی گشتم که علی توصیف کرده بود. مردی کنار دکه ایستاده بود و روزنامه‌ها را نگاه می‌کرد. بند دلم پاره شد، اما زیاد طول نکشید که مرد روزنامه‌ای خرید و با قدم‌های تند دور شد.

نفس راحتی کشیدم و به شمس نگاه کردم. مدام سرش را به اطراف می‌چرخاند و دوروبر را نگاه می‌کرد. با اینکه چشمانش را نمی‌دیدم اما مطمئن بودم بین مردم دنبال من و علی می‌گردد.

دلم برایش پر کشید، هرچند هنوز یک دنیا تردید در دلم بود.

زیاد طول نکشید که علی با قدم‌هایی تند به شمس نزدیک شد. کنارش فقط توقف کوتاهی کرد و به راهش ادامه داد اما شمس هم دنبال او رفت.

نمی‌فهمیدم ماجرا چیست و علی چه‌کار می‌خواهد بکند. خیره شده بودم به آن‌ها که کنار خیابان رفتند. علی جلوی یک تاکسی خالی را گرفت، سوار شدند و از من دور شدند.

ماتم برده بود. اصلاً نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

12 Oct, 16:55


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_نوزده

- پس پاشو لباس بپوش. سر شبه و خیابون‌ها شلوغ. نمی‌خوام این فرصت از دست بره.

- اگه... اگه دروغ گفته باشه و... عروسی کرده باشه... نرگس خیلی مطمئن حرف می‌زد.

- شمس هم خیلی مطمئن گفت مجرده. راه سومی نیست دختر. باید حرف‌هاش رو بشنوی تا بفهمی کدومشون دروغ گفتن.

حالا در یک تاکسی نشسته بودیم که علی سر کوچه دربست گرفته بود، من روی صندلی عقب نشسته بودم و علی کنار راننده.

نگاهم به خیابان‌ها بود که رو به تاریکی می‌رفت. چراغ‌های خیابان‌ها روشن شده بود و هرچه به دروازده دولت نزدیک‌تر می‌شدیم، اضطرابم بیشتر می‌شد.

علی گفت:
- همین‌جا وایستید.

ضربان قلبم بالا رفت و نگاهی به دوروبر انداختم. فاصله‌ی زیادی با مقصد نداشتیم.

راننده، ماشین را کنار کشید. علی گفت:
- منتظر بمون داداش.

کلاه کپ را که از خانه روی سرش گذاشته بود کمی پایین کشید و شالی را که دور گردنش بود جوری محکم کرد انگار هوا خیلی سرد است، درحالی‌که هنوز اوایل پاییز بود و هوا دل‌انگیز.

پیاده شد و درِ عقب را باز کرد؛ خم شد و آهسته گفت:
- وایستاده سمت راست، زیر اون نارون بزرگه.

چشمانم به آن سمت کشیده شد. حدود سی متر با او فاصله داشتیم و صورتش را نمی‌دیدم اما دلم او را خوب می‌شناخت. درست زیر یک تیر چراغ برق ایستاده بود، همان عادت آشنای همیشگی که دوست داشت در روشنایی باشد.

تنفسم تند شد. دلم می‌خواست پیاده شوم و به سویش بدوم.

علی چادر را کمی روی سرم جلو کشید.

- محکم رو بگیر؛ خوب صورتت رو بپوشون. من از چپ می‌رم که یه نگاهی به دوروبر بندازم و مطمئن بشم کسی جز خودش اینجا نیست.

- بین این همه آدم از کجا می‌خوای بفهمی کی با اونه؟

- مأمور و کسی که اومده مراقب باشه و زاغ‌سیاه یکی رو چوب بزنه خیلی مشخصه. مردم عادی دارن تندتند راه می‌رن یا دنبال تاکسی می‌گردن، خرید می‌کنن، اما بپّا یا یه گوشه وایستاده ادای دستفروش رو درمی‌آره، حواسش هم به خیابونه نه اینکه دنبال مشتری باشه، یا وایستاده جلو دکه مثلاً داره تیتر روزنامه‌ها رو می‌خونه ولی چشمش به اطرافه. تو نگران این چیزها نباش. اگه نقشه باشه حتماً می‌فهمم.

سر تکان دادم.

درحالی‌که شالش را جلوی دهانش می‌کشید گفت:
- اگه دیدی من درگیر شدم، با همین تاکسی برمی‌گردی خونه.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

12 Oct, 16:54


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_هجده

دهان باز کرده بودم که بگویم می‌خواهم، با تمام وجودم، اما حرف روی زبانم خشکیده بود.

در یک آن هزار جور تردید به جانم چنگ زده بود. تازه یادم افتاده بود که در تمام این مدت درعین امیدواری چقدر شک داشتم که شمس مرا نخواهد، شک‌هایی که بعد از شنیدن خبر ازدواجش از نرگس تبدیل شده بود به بدترین عذاب عمرم.

روزهایی را گذرانده بودم که یک بار دیگر هم تکرار شده بود، همان موقع که طلاقنامه به دستم رسیده بود و از او بی‌خبر بودم.

بعدها امید غلبه کرده بود، به خودم گفته بودم محال است شمس دوستم نداشته باشد اما حرف‌های نرگس روی تمام آرزوهایم خط سیاهی کشیده بود و پایان را به تمام معنا برایم رقم زده بود.

شاید اگر در این روزهای سیاه علی همراهم نبود و سرم را با کار گرم نمی‌کرد و مدام امید پیدا کردن مامان را نمی‌داد، از غصه دق می‌کردم.

حالا که شوق اولیه‌ی پیدا شدن شمس گذشته بود، تازه یک دنیا تردید به وجودم ریخته بود.

علی که با حالتی جدی داشت صورتم را برانداز می‌کرد گفت:
- می‌دونم شک داری، نگرانی که نکنه دروغ بگه، هزار جور سؤال و اما و اگر داری. من هم تو راه به همه‌ش فکر کردم، حتی به ذهنم رسید که نکنه خونواده‌ی عموت فرستادنش که تو رو پیدا کنه، اما تهش به این نتیجه رسیدم که تا وقتی باهاش حرف نزنی حالت خوب نمی‌شه.

حرفش ستون فقراتم را لرزاند.

- واقعاً نکنه عموم شمس رو فرستاده باشه؟ اگه نرگس راست گفته و شمس عروسی کرده... نکنه گیر بیفتیم؟

- من هم واسه همین هیچ آدرسی بهش ندادم. تو یه جای عمومی و ناشناس باهاش قرار گذاشتم که اول مطمئن بشیم.

مکثی کرد و وقتی دید سکوتم تمام نمی‌شود گفت:
- به نظرم ارزش داره خطر کنیم و باهاش حرف بزنی. تو این مرد رو دوست داری، نامردی‌هاش هم این عشق رو از دلت ننداخته بیرون، حتی اگه واقعاً خیال بدی داشته باشه اقلاً تکلیفت با دلت معلوم می‌شه. می‌فهمی با کی طرفی، زودتر برمی‌گردی سر زندگی عادی.

- اگه... اگه به عموم خبر داده باشه و اون‌جا منتظرمون باشن چی؟

- تو رو صاف نمی‌برم پیشش. حواسم هست که اگه خیال بدی تو سرش بود گیر نیفتیم. تو فکر این چیزها نباش، بسپر به من. مسلح می‌ریم، اگه لازم شد از خودمون دفاع می‌کنیم و درمی‌ریم. الان فقط ببین دلت چی می‌گه. می‌خوای ببینیش و حرف‌هاش رو بشنوی؟

نگاهم به فرش نیمدار اتاقی که روزها به عنوان هال استفاده می‌کردیم خیره ماند.

- آ... آره.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

10 Oct, 11:29


این بازی به شدت جذابه و آینده خوبی هم داره. بدو بیا عضو شو😍

https://t.me/cityholder/game?startapp=96514880

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

09 Oct, 12:22


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_هفده

مرد یک قدم جلو آمد و باز چشمان سیاه قاطعش را دوخت به صورت شمس.

- اگه بفهمم کلکی تو کارت هست، اگه معلوم بشه زن گرفتی و باز راه افتادی اومدی با اون دختر بازی کردی، مطمئن باش جوری می‌زنمت که تا آخر عمر نتونی زبونت رو تکون بدی و دروغ بگی. هنوز وقت داری راهت رو بکشی و بری.

- من دروغ نگفتم؛ مجردم. محاله زنی جز تابان اسمش بره تو شناسنامه‌م.

- زن غیرشناسنامه‌ای چی؟ صیغه نکردی؟

شمس اخم کرد.

- اهل این چیزها نیستم، خودش خوب می‌دونه.

مرد چند لحظه فکر کرد.

- برو دروازه دولت. من بهش می‌گم، اگه خواست تو رو ببینه می‌آم دنبالت. تا دو ساعت دیگه اگه نیومدم بدون نخواسته و برو دنبال زندگیت.

شمس مبهوت ایستاد و خیره شد به مرد. اگر او می‌رفت و دیگر نمی‌آمد، هیچ راهی برای پیدا کردن تابان نداشت.

- من باهات می‌آم. برو بهش بگو، اگه نخواست از همون‌جا می‌رم.

مرد بازوی او را گرفت و به سمت اتوبوسی کشید که در ایستگاه کنار خیابان ایستاده بود.

- این اتوبوس می‌ره دروازده دولت. راهی غیر از این نیست. عمراً قبل از اینکه بهش بگم نمی‌ذارم بفهمی کجاست. برو اونجا و دعا کن بخواد که بیام دنبالت.

شمس سعی کرد حرف بزند اما مرد او را از درِ عقب اتوبوس به داخل هل داد، در بسته شد و اتوبوس راه افتاد.

شمس از شیشه‌ی عقب اتوبوس خیره ماند به مرد که همان‌جا ایستاده بود و اتوبوس را نگاه می‌کرد.

وقتی او از نظرش دور شد، آهی کشید و دعا کرد رنجش تابان از او آن‌قدر شدید نباشد که حتی حاضر نشود او را ببیند.

***

روی صندلی تاکسی نشسته بودم و چشمم به خیابان‌های شلوغ بود، ماشین‌ها، آدم‌ها و درشکه‌ها مثل یک تصویر مبهم از مقابلم می‌گذشت بدون اینکه بتوانم ذهن سرگشته‌ام را روی هیچ‌کدام متمرکز کنم.

تنها چیزی که مثل یک فیلم تکراری مدام در مغزم تکرار می‌شد این جمله بود: «به زودی شمس را می‌بینم!»

از لحظه‌ای که علی به خانه برگشته و خبر داده بود که شمس را دیده، ماتم برده بود و همان‌طور هم مانده بودم. حرف‌های علی را می‌شنیدم اما طوری گیج و مبهوت بودم که معنی‌اش را نمی‌فهمیدم.

گاهی علی مجبور می‌شد چند بار بگوید یا بازویم را تکان بدهد تا بتوانم خودم را جمع کنم و بفهمم چه گفته است.

از بین آن همه حرف فقط این در ذهنم بود که شمس دنبالم می‌گردد، هنوز مرا می‌خواهد، از همه مهم‌تر اینکه مجرد است.

علی وقتی حرف‌هایش تمام شده بود پرسیده بود:
- می‌خوای ببینیش؟

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

09 Oct, 12:22


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_شانزده

مرد مشت او را در هوا قاپید و همان‌طور که دست شمس را در پنجه‌ی قدرتمندش گره کرده بود، او را هل داد و به درخت چسباند، صورتش را جلو آورد و با لحنی خونسرد اما قاطع گفت:
- به نظرم وقتی دانشجو بودی از زیر تمرین‌ها دررفتی. نه قوی هستی نه تکنیک بلدی. بخوای دعوا کنی کتک می‌خوری به جایی هم نمی‌رسی.

شمس جا خورد. این مرد از کجا خبر داشت او افسر است؟

انگار خوب او را می‌شناخت و از خیلی چیزها خبر داشت.

مرد یک قدم عقب رفت و همان‌طور که نگاه تندش شمس را برانداز می‌کرد گفت:
- اگه می‌خوای ببینیش و باهاش حرف بزنی باید منو قانع کنی. تا ندونم باهاش چی‌کار داری هیچ قدمی برات ورنمی‌دارم.

شمس نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام شود.

انگار این مرد درست می‌گفت، از نظر قدرت بدنی حریف او نبود و نمی‌توانست کاری از پیش ببرد، حتی اگر پاسبان خبر می‌کرد، مرد می‌توانست انکار کند و بگوید از تابان هیچ خبری ندارد، از طرف دیگر شمس هم هیچ نسبتی با تابان نداشت که بتواند قانوناً پیگیر او شود.

بهتر بود با این مرد کنار بیاید، مخصوصاً که تا اینجا نگفته بود آدرس تابان را نمی‌دهد، فقط خواسته بود واقعیت را بشنود.

- خواهرم دروغ گفته. من مجردم.

- با دختری که غیابی طلاقش دادی چی‌کار داری؟

شمس سرش را پایین انداخت.

- من نمی‌خواستم... من...

سرش را بلند کرد، تمام احساساتی را که در وجودش غلیان کرده بود، تمام زجرهایی را که در این مدت کشیده بود، ریخت در نگاهش و با لحنی که دیگر حتی ذره‌ای خشونت و قلدری در آن نبود گفت:
- منو ببر پیشش. بذار براش توضیح بدم. نمی‌دونم کی هستی و چطوری ازش خبر داری اما لابد بهت اعتماد داره که همه‌چی رو می‌دونی.

- قانعم کن که به نفعشه تو رو ببینه.

- سخت نگیر مرد. بذار ببینمش، واسه خودش همه‌چی رو می‌گم. باور کن... به جون خودش قسم، من نمی‌خواستم طلاقش بدم، حتی نمی‌خواستم یه ساعت ازش دور بمونم.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

06 Oct, 16:56


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_پانزده

شمس مردد به او نگاه کرد. نمی‌دانست باید واقعیت را بگوید یا نه.

امکان داشت این مرد درست بگوید، تابان آنجا نبود و تنها راه ارتباط شمس با او همین مرد بود، از طرف دیگر دلش نمی‌خواست اگر تابان مجرد نیست، به او فکر کند یا باعث نابودی زندگی‌اش شود.

مرد چند لحظه منتظر پاسخ ماند و وقتی شمس را ساکت دید گفت:
- وقتی زن گرفتی، واسه چی دنبال دختر مردمی؟ چی از جونش می‌خوای؟ فکر کنم اون‌قد بشناسیش که بدونی نمی‌آد زن دوم تو بشه.

چشم‌های شمس گرد شد.

- این چرت‌وپرت‌ها رو از کجا درآوردی؟ کی گفته من زن گرفتم؟ اصلاً تو این وسط چی‌کاره‌ای؟

بلافاصله جمله‌ی آخر مرد در ذهنش جان گرفت و امید در دلش لولید. مرد گفته بود محال است تابان زن دوم او بشود، پس تابان هنوز مجرد بود. اگر ازدواج کرده بود، این حرف معنی نداشت.

ابروهای مرد جمع شد. اخمش قاطع و ترسناک به نظر می‌رسید.

- خواهرت نرگس گفت. اگه راست گفته که از همین‌جا برو دنبال کارِت، دیگه هم نه سراغ اون دختر رو بگیر نه دنبالش بگرد. اگه دروغ گفته، ثابت کن دلیلش چی بوده.

شمس لب‌هایش را روی هم فشار داد. پس نرگس به تابان گفته بود او عروسی کرده که به خیال خودش کار را تمام کند و دیگر هیچ‌وقت ارتباطی بین آن‌ها نباشد.

می‌دانست از روی محبت خواهرانه خواسته زندگی او را سروسامان بدهد اما از او به قدری عصبانی شد که اگر آنجا دم‌دستش بود، یک سیلی توی صورتش می‌زد.

به جای او یقه‌ی مرد را گرفت و غرید:
- اسم خواهر منو نیار به زبونت مردک. اگه تو نوکر تابانی یا هر کی هستی، باید منو ببری پیشش.

مرد دست او را پس زد.

- بایدی در کار نیست. بمون اینجا تا زیر پات علف سبز شه.

شمس از تصور رفتن او طوری به جوش آمد که مشتی به سمتش پرت کرد و غرید:
- تو غلط کردی. اصلاً کی هستی که واسه ما تصمیم می‌گیری؟

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

06 Oct, 15:26


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_چهارده

شمس از پشت درخت سرک کشید.

مردی که از مغازه‌ی هاله منتقم بیرون آمده بود، داشت مستقیم به طرفش می‌آمد.

سریع سرش را دزدید و به فکر فرورفت. از همان اول که او را دیده بود که وارد مغازه شد، از حضورش در آن مکان اشرافی با قیمت‌های بالا تعجب کرده بود.

مرد لباس مستعمل کارگری بر تن داشت، موهایش را خیلی کوتاه ماشین کرده بود و ریش انبوهی داشت. ظاهرش اصلاً شبیه بقیه‌ی مشتری‌های آن مغازه نبود اما شمس با خودش فکر کرده بود شاید کارگر خانه‌ی یکی از اشراف باشد که برای تحویل گرفتن سفارش اربابش آمده است.

همان‌جا پشت درخت مانده و چشم دوخته بود به درِ مغازه. در این فاصله مشتری دیگری نیامده بود و کمی قبل آن مرد کارگر از مغازه بیرون آمده و از عرض خیابان رد شده بود.

نگاهش روی درخت چناری بود که شمس پشتش پناه گرفته بود و شمس خودش را بیشتر مخفی کرده بود که جلب توجه نکند اما حالا متوجه شده بود که مرد دارد سراغش می‌آید.

طولی نکشید که مرد به او رسید و مقابلش ایستاد، با لحنی تند پرسید:
- چی‌کار داری؟

- با تو؟! کاری ندارم. اصلاً تو کی هستی؟

مرد از جیبش کاغذی را بیرون کشید و مقابل شمس گرفت.

- به خانم منتقم شماره داده بودی و سفارش کرده بودی برسونن دست کسی که می‌خوای ببینیش، اما از پریروز هم از کله‌ی سحر تا غروب موندی اینجا و زل زدی به درِ مغازه.

شمس کمی هول شد. به خیال خودش پشت درخت مخفی مانده بود اما انگار نتوانسته بود کارش را درست انجام بدهد. خانم منتقم او را دیده بود.

لابد این مرد کسی بود که کارهای تابان را می‌آورد، چون کاغذی که شماره‌ی دوستش را روی آن نوشته بود حالا در دست مرد بود.

- تو نوکرشی؟ براش کار می‌کنی؟

- مهم نیست من کی‌ام، پرسیدم باهاش چی‌کار داری.

هیچ‌کدامشان اسمی از تابان نبرده بودند اما هردو خوب می‌دانستند در مورد چه کسی حرف می‌زنند.

شمس دوباره مرد را برانداز کرد. ظاهرش همان بود که از دور به چشمش آمده بود اما لحن حرف زدنش با یک کارگر فرق داشت.

به فکرش رسید که نکند تابان با این مرد عروسی کرده باشد. از این فکر عصبی شد.

- تو چی‌کاره‌شی که باید بهت بگم؟ شوهرشی؟

- هرکی هستم به تو ربطی نداره ولی تو باید بهم جواب بدی چون اونی که منتظرشی نمی‌آد اینجا.

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

05 Oct, 14:59


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_سیزده

ایرج پوشه‌ای را که مقابلش بود باز کرد.

- هرچی عکس از دو سال اخیرش داشتیم آوردم، به تعدادی هست که هرکدومتون بتونید یکیش رو ببرید و به خبرچین‌هاتون نشون بدید. قبلش هم دست‌به‌دست بچرخونید که همگی عکس‌های مختلفش رو ببینید.

مردی که قبلاً در مورد کودکی تابان حرف زده بود با خنده گفت:
- اون وروجکی که من دیدم، الان تغییر قیافه داده.

سجاد با جدیت گفت:
- نکته‌ی مهمیه، به ذهن من و ایرج هم رسید. تابان دختر باهوشیه، احتمالش خیلی زیاده تغییر لباس و قیافه داده باشه و الان این دخترخانم خوش‌لباس و قشنگی که توی عکس‌ها می‌بینید نباشه حتی حدسمون اینه که اسمش هم تغییر داده و از اسم مستعار استفاده می‌کنه. باید این رو به خبرچین‌هاتون بگید که حواسشون باشه. تازه باید عکس‌ها رو فقط نگاه کنن و قیافه‌اش رو یادشون نگه دارن چون به تعداد همه‌شون عکس نداریم که بدیم دستشون.

منیژه گفت:
- صلاح هم نیست عکسش رو بدیم دست اونا. ماها به هم اطمینان داریم ولی اونا خیلی هم قابل‌اعتماد نیستن.

بقیه هم تأیید کردند و عکس‌ها دست‎‌به‌دست چرخید و در پایان هرکس یکی از آن‌ها را برداشت.

سجاد گفت:
- لطفاً بعد از اینکه عکس‌ها رو به خبرچین‌ها نشون دادید، برشون گردونید چون ایرج دیگه عکسی از خواهرش نداره.

همه تأیید کردند و قول دادند خیلی زود عکس‌ها را به دست ایرج برسانند.

ایرج گفت:
- برای هر خبرچینی که نشونی از خواهرم پیدا کنه، صد تومن جایزه در نظر گرفتم.

باز صداها بالا رفت و حرف‌هایی حاکی از تعجب و تحسین و بالا بودن مبلغ گفته شد.

- معلومه پیدا کردن آبجی خانم خیلی واسه‌ت مهمه ها!

- با این جایزه شک نکن پیدا می‌شه.

- بعداً باید ازش پس بگیری! آبجی این‌قد پرخرج آخه؟!

همه خندیدند و ایرج گفت:
- پیشاپیش از همه‌تون ممنونم. امیدوارم یه روزی بتونم جبران کنم.

***

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

05 Oct, 14:59


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_دوازده

ایرج لب‌هایش را روی هم فشار داد و با تأسف گفت:
- اون فسقلی بزرگ شده، الان یه خانم قشنگه ولی هنوز آتیش‌پاره‌ست. گم نشده، اتفاق‌هایی افتاد که نمی‌خوام سرتون رو درد بیارم، فقط اینکه تو شرایطی قرار گرفت که می‌خواستن مجبورش کنن با مردی که دوستش نداشت عروسی کنه، از خونه فرار کرد.

صورت حاضرین گرفته شد و بعضی‌ها حرف‌هایی برای ابراز تأسف و نگرانی به زبان آوردند.

چند نفر پیشنهادهایی برای امکان یافتن تابان ارائه دادند.

ایرج گفت:
- مرسی از همدردی‌تون. ما از هر راهی سعی کردیم پیداش کنیم ولی نشد. الان من فکر می‌کنم صلاح نیست جز خودم کسی پیداش کنه. قانوناً برادرم قیم تابانه که هنوز با اون ازدواج موافقه، ولی من می‌خوام خودم پیداش کنم و دور از چشم بقیه ازش حمایت کنم.

یکی پرسید:
- مطمئنی تهرانه؟

- آره، از یه سری منابع خبرهایی بهم رسیده که به احتمال زیاد تهرانه. این بزرگ‌ترین شانسمه وگرنه مجبور بودم کل ایران رو دنبالش بگردم.

منیژه گفت:
- فکر کنم الان متوجه شدم چرا ما رو جمع کردی. می‌خوای از خبرچین‌هامون استفاده کنیم.

ایرج سر تکان داد.

- دقیقاً. این تنها راهی بود که به فکر من و سجاد رسید. ما نمی‌تونیم واسه پیدا کردنش به روزنامه و نشریات آگهی بدیم اما هرکدوممون تو محله‌های مختلف یه تعداد خبرچین داریم که مدام اخبار مختلف رو بهمون می‌رسونن و انعامشون رو می‌گیرن، آدم‌های معمولی که هیچ‌کس بهشون شک نمی‌کنه و می‌تونن خودشون رو به هر اتفاقی نزدیک کنن و اخبار واقعی رو بهمون بدن.

سجاد با خنده گفت:
- درسته همیشه دوست بودیم و هوای همدیگه رو داشتیم، اما واسه اینکه اخبار مهم رو زودتر بفهمیم و منتشر کنیم رقابت هم داشتیم. هرکدوممون دوست داشتیم خبرهای داغ رو زودتر به نشریه‌مون برسونیم و تحسین سردبیر رو بشنویم. این بار رقابتی در کار نیست، قراره دست‌به‌دست هم بدیم و ایرج رو از این نگرانی دربیاریم.

همه با هم شروع کردند به حرف زدن و از میان حرف‌هایشان جملاتی در مورد موافقت و همکاری در این برنامه شنیده می‌شد.

وقتی صداها فروکش کرد یکی پرسید:
- عکس داری از خواهرت؟

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

02 Oct, 14:31


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_یازده

هال خانه‌ی سجاد حسابی شلوغ بود. مبل‌ها را جمع کرده بودند و حدود بیست مرد و چند زن روزنامه‌نگار دور هال روی زمین نشسته بودند.

سجاد سینی چای را دور گرداند و وقتی همه برداشتند، خودش آخرین استکان را برداشت و نشست. نگاهش روی جمعیت چرخید و بلند گفت:
- دوستان، امشب خواستم دور هم جمع بشیم بلکه مشکل یکی از دوستانمون رو حل کنیم.

صدای همهمه و هیاهوهای گفت‌وگوهای چندنفره قطع شد و همه به سجاد نگاه کردند.

یکی پرسید:
- کی، چه مشکلی داره؟

- ایرج، امشب به خاطر ایرج جمع شدیم.

همه به ایرج که کنار سجاد نشسته بود نگاه کردند و او لبخند زد.

سجاد گفت:
- خودش براتون می‌گه.

ایرج جرعه‌ای از چایش را نوشید و سینه‌اش را صاف کرد.

- از همه‌تون می‌خوام هرچی امشب تو این اتاق گفته می‌شه جایی بازگو نشه.

یکی گفت:
- یعنی بهمون اعتماد نداری؟ دستت درد نکنه دیگه بابا. چند ساله همدیگه رو می‌شناسیم.

- دارم، اگه نداشتم الان اینجا نبودیم. فقط خواستم تأکید کنم.

دختر جوانی که مقابل ایرج نشسته بود گفت:
- بگید آقای شریف، خیالتون راحت، حرفی نمی‌زنیم، جایی منتشرش نمی‌کنیم، هرکاری هم ازمون بربیاد براتون می‌کنیم.

ایرج لبخند زد. نگاهش چند لحظه روی صورت دختر ماند.

- لطف دارید خانم بهروان‌فر.

- منیژه، این‌طوری راحت‌ترم.

لبخند ایرج عمیق‌تر شد.

- چشم منیژه خانم.

دختر هم لبخند او را پاسخ داد.

- خانمش هم حذف کنید بهتر می‌شه.

مردی که در ردیف ایرج نشسته بود گفت:
- بریم سر اصل مطلب. بگو ایرج جان.

- ازتون کمک می‌خوام که خواهرم رو پیدا کنم.

- تابان؟ همون فسقلی آتیش‌پاره که هفت‌هشت سال قبل اومده بودم خونه‌تون مجبورم کرد باهاش مسابقه‌ی دو بدم و برنده هم شد؟ مگه گم شده؟

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

02 Oct, 14:31


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_ده

- آره، نمی‌ری مدرسه فقط آخر سال امتحان می‌دی.

سر تکان داد.

- تا آخر سال تحصیلی کلی مونده. شاید تا اون موقع وضعت جوری شد که تونستی شناسنامه داشته باشی و امتحان بدی.

- فکر نکنم حال درس خوندن داشته باشم، اون هم تنهایی.

با ملایمتی که به ندرت بروز می‌داد گفت:
- حیفه یازده سال خوندی، دیپلمت رو نگیری. تازه آرزوهایی که برام گفته بودی چی؟ قرار بود بری دانشگاه، خانم وکیل بشی.

- یه روزی خیلی آرزوها داشتم.

باز لب‌هایم لرزید و یک قطره اشک روی صورتم چکید. سرم را پایین انداختم، او هم نفس صداداری بیرون داد.

- هنوز خیلی وقت داری به آرزوهات برسی. می‌دونم درد داره، می‌فهمم اوضاع زندگیت جوریه که انگار یکی از اوج قله پرتت کرده ته دره، ولی تو می‌تونی از پسش بربیای. آدمیزاد موجود جون‌سختیه، تو هم یکی از اون خیلی مقاوم‌هاش.

اشکی را که روی صورتم چکیده بود پاک کردم.

گفت:
- سرت رو بلند کن ببینم.

نگاهش کردم. لبخند زد.

- قدیم‌ها می‌خواستی وکیل بشی که از حقوق زنان دفاع کنی اما الان من می‌خوام وکیل بشی بلکه یه روزی بتونی از من دفاع کنی و بتونم برگردم به زندگی عادی. دیگه فراری نباشم.

حس کردم با مهربانی خاصش دارد تلاش می‌کند امیدی برای ادامه‌ی زندگی به من بدهد و غمم را فراموش کنم.

برای اینکه خیالش راحت شود گفتم:
- باشه، یادت می‌ندازم برام کتاب درسی بخری. مرسی که به فکری.

- این دفعه به فکر خودمم ها! یه پیشنهاد سودجویانه بود.

- باز هم خوبه. دیگه بریم بخوابیم.

سر تکان داد و در را بستم.

چراغ را خاموش کردم و درحالی‌که به طرف رختخوابم می‌رفتم با خودم فکر کردم، «کاش همه‌ی سودجوها مثل تو بودن؛ دنیا بهشت می‌شد. از ته دل دعا می‌کنم به هرچی تو این دنیا می‌خوای برسی مرد خوب.»

***

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

30 Sep, 12:58


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_نه

بی‌اختیار کمی اخم کردم.

او گفت:
- این کار برامون مهمه جوجه، باید هرجوریه نگهش دارم. اون خونه تنها جاییه که ممکنه بتونم اطلاعاتی در مورد مامانت گیر بیارم.

- می‌دونم. تو برام سنگ‌تموم گذاشتی.

- پس برو بگیر بخواب، بذار من هم بخوابم. فردا باید حسابی سرحال کار کنم. عموت از کارگر شل‌ووِل خوشش نمی‌آد!

خندیدم.

- شب بخیر سرباز.

خبردار ایستاد و احترام نظامی گذاشت.

- شب تو هم بخیر تیمسار.

حالتش مرا یاد شمس انداخت و دلم گرفت. بارها این کار را مقابلم کرده بود، درست با همین جمله.

در را بستم و درحالی‌که رختخوابم را از توی چادرشب چهارخانه درمی‌آوردم، اشکم روی آن ریخت. آهسته بینی‌ام را بالا کشیدم که علی متوجه نشود گریه می‌کنم.

هنوز باورم نمی‌شد شمس به این راحتی مرا برای همیشه رها کرده و دنبال زندگی‌اش رفته باشد. خودم را به زور جمع کرده و سرپا مانده بودم اما هر بار یادش می‌افتادم قلبم تیر می‌کشید.

علی چند ضربه‌ی کوتاه به در زد.

درحالی‌که سعی می‌کردم صدایم گرفته و بغض‌آلود نباشد آهسته «بله» گفتم.

گفت:
- یادم رفت بگم، سال تحصیلی شروع شده. تو این هفته یادم بنداز برات کتاب‌هات رو بخرم.

- من که نمی‌تونم برم مدرسه. شناسنامه و مدارکم رو نیاوردم، تازه صلاح هم نیست، ممکنه از روی اسمم پیدام کنن.

- در رو باز کن تا بگم.

سریع صورتم را با آستینم خشک کردم و در را باز کردم.

نگاهش با دقت صورتم را کاوید، مطمئنم متوجه شد که گریه کرده‌ام و حتی شاید قبل از در زدن هم فهمیده بود چون گوش‌هایش زیادی خوب می‌شنید و خواسته بود مرا از آن حال‌وهوا دور کند، اما حرفی در این مورد نزد.

- می‌دونی امتحانات متفرقه چیه؟

کانال رسمی فرناز نخعی🌺🌿🌸 قرار ما پشت شالیزار

30 Sep, 12:58


#قرار_ما_پشت_شالیزار
#فرناز_نخعی
#قسمت_پانصد_و_هشت

علی گاز محکمی به لقمه‌اش زد.

- خوبیش اینه که به خونه‌ی عموت خیلی نزدیکه. پیاده ده دقیقه راهه.

- خب این هم ترسناکه. من هر وقت برم بیرون نگرانم منو ببینن.

- نگرانیت به‌جاست. باید کم بری بیرون و حتماً با چادر خوب صورتت رو بپوشونی.

آخرین قسمت لقمه را در دهانش گذاشت و بلند شد.

- فردا نمی‌خواد زیاد خودت رو اذیت کنی. برمی‌گردم همه‌چی رو می‌چینم.

- یعنی من تا شب بیکار بمونم؟

لبخند کم‌رنگی زد.
- اگه حال داشتی دوسه‌تا ظرف‌وظروف پیدا کن یه چیزی واسه شام بپز. این بهترین کمکه!

- اوایل نشون نداده بودی شکمویی!

- نیستم! عموت زیادی ازم کار می‌کشه گشنه‌م می‌شه.

نگاهی به چشمانش انداختم که از خستگی سرخ شده بودند.

از صبح راه رفته بودیم و دنبال خانه گشته بودیم، بعد هم با عجله به خانه‌ی قبلی رفته و وسایلمان را آورده بودیم. خودم هم حسابی خسته بودم.

علی پرسید:
- کدوم اتاق رو می‌خوای؟

- فرقی نداره.

- پس من تو اون یکی اتاق می‌خوابم که به حیاط راه داره. حواسم به در باشه امنیتش بیشتره.

- باشه.

در سه‌لتی بین دو اتاق را باز کرد، چفت‌هایش را جا انداخت و از لنگه‌ی میانی در که باز بود به اتاق دیگر رفت.

- چفتش از طرف اتاق توئه، می‌تونی قفلش کنی.

- یعنی باید ازت بترسم؟! اتاق اون یکی خونه کلید نداشت!

- از من نه، ولی محل جدیده، زیاد چیزی از مردمش نمی‌دونیم. چند روزی حواسمون باشه بهتره.

- راستی فردا هم نمی‌رسی کارم رو ببری بدی به خانم منتقم؟

- بذار فردا دیگه به موقع برسم و تا دیروقت هم کار کنم که عموت خیلی کیف کنه.

8,669

subscribers

109

photos

4

videos