زن: وااای چه سعادتی!
مرد: برای خودش نمیخواهد، برای جلیبیب میخواهد
زن: ج ج ج جلیبیب؟ همان جوان فقیر و زشت سیمایی که هیچ دختری حاضر به ازدواج با او نیست؟ پیامبر شخص بهتری نیافت برای خواستگاری دخترمان بفرستد؟ این همه خواستگار را رد نکردم که دخترم را به جلیبیب بدهم.
دختر که گفتگوی پدر و مادر را میشنید فریاد زد: آیا با خواستهٔ پیامبر مخالفت میکنید؟ من آمادهٔ ازدواج با هر کسی که ایشان انتخاب کرده هستم.
****
پس از نبردی جانکاه از یارانش میپرسید: آیا عزیزی هست که در جستجویش باشید؟
عرض کردند: ای رسول خدا .. فلان و فلان.
فرمود: ولی من در جستجوی جلیبیب هستم، او را برای من بیابید.
پیکرش را یافته و نزد پیامبر آوردند، سرش را روی پاهای مبارک گذاشت و در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر میشد فرمود: «او از من است و من از اویم.. او از من است و من از اویم».