ربوده‌شده توسط توتورو. @windypoplarsstars Channel on Telegram

ربوده‌شده توسط توتورو.

@windypoplarsstars


[او کلمه جمع می‌کرد.]


https://t.me/HarfChatBot?start=a6ee5a95d943

ربوده‌شده توسط توتورو (Persian)

ربوده‌شده توسط توتورو یک کانال تلگرامی جذاب و پر از رمان های هیجان انگیز و عاشقانه است. اگر به داستان های پر از راز و رمز و هیجان علاقه دارید، این کانال برای شماست. توتورو که یک شخصیت افسانه ای در فلم های استودیوی جیبلی است، شما را به دنیایی از ماجراجویی ها و عشق های پرشور می برد. این کانال به شما این امکان را می دهد که به دنیایی دیگر فرار کنید و از خواندن داستان های مهیج و جذاب لذت ببرید. با پیوستن به این کانال، شما قادر خواهید بود تا به دنیایی از خیال و واقعیت پرداخته و از سرگرمی هایی منحصر به فرد لذت ببرید. بنابراین، اگر به داستان های هیجان انگیز و عاشقانه علاقه دارید، حتما این کانال را دنبال کنید و از تجربه ی یکتای خواندن داستان های توتورو لذت ببرید.

ربوده‌شده توسط توتورو.

14 Feb, 22:15



Like you?

ربوده‌شده توسط توتورو.

13 Feb, 01:58


با درماندگی گفت: «انگار خودش نمی‌خواهد خوب شود. "اما روحیه‌ی شکسته را چه کسی می‌تواند تاب آورد؟" به نظر من قلبش شکسته و برای همین بیمار شده.»

دنیای جادویی مریگلد؛ ال‌. ام. مونتگمری

ربوده‌شده توسط توتورو.

13 Feb, 01:43


برایش اهمیتی نداشت. وقتی آدم این‌قدر خسته و بی‌جان می‌شد، دیگر به هیچ‌چیز نمی‌تواند چندان اهمیت بدهد. صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شد، هیچ شور و ذوقی برای روز پیش رویش نداشت. روزها تا ابد کش می‌آمدند و شب‌ها تاریک و ترسناک و غم‌انگیز بودند- شب‌ها حتی از روزها هم بدتر بودند. تاریکی شب جز پوچی و تنهایی هیچ‌چیز نداشت.

دنیای جادویی مریگلد؛ ال‌. ام. مونتگمری

ربوده‌شده توسط توتورو.

12 Feb, 23:49


هرچقدر چیزهای عجیب‌و‌غریب بیشتری وجود داشته باشند، زندگی، به قول خودت، جاولب‌تر می‌شود. بهتر است به همه چیز هم شک نداشته باشیم. مثلاً همین روح‌ها.

دنیای جادویی مریگلد؛ ال‌. ام. مونتگمری

ربوده‌شده توسط توتورو.

12 Feb, 23:44


خانه‌ها هم مثل آدم‌ها خوب می‌فهمند چه کسانی دوستشان دارند. من و این خانه از همان اول با هم دوست صمیمی بودیم.

دنیای جادویی مریگلد؛ ال‌. ام. مونتگمری

ربوده‌شده توسط توتورو.

12 Feb, 23:44


بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم که همیشه مادربزرگ بوده‌ام.

دنیای جادویی مریگلد؛ ال‌. ام. مونتگمری

ربوده‌شده توسط توتورو.

12 Feb, 23:44


زمانی از مرگ می‌ترسیدم. آن‌موقع برایم مثل دشمن بود- الان بهترین دوستم است.

دنیای جادویی مریگلد؛ ال‌. ام. مونتگمری

ربوده‌شده توسط توتورو.

12 Feb, 23:44


هیچ‌وقت هیچ اتفاقی توی زندگی‌اش نمی‌افتاد. هیچ‌وقت حتی عاشق هم نشد.

دنیای جادویی مریگلد؛ ال‌. ام. مونتگمری

ربوده‌شده توسط توتورو.

12 Feb, 23:30


1:17

ربوده‌شده توسط توتورو.

12 Feb, 23:13


بامزه. قبول.

ربوده‌شده توسط توتورو.

12 Feb, 23:13



لطفا تو همیشه کتاب بخون.

ربوده‌شده توسط توتورو.

12 Feb, 23:12


تست سکوت، تست خیلی خوبی است. اگر بتوانی با یک نفر نیم ساعت یک‌جا بنشینی و بی‌قرار نشوی، دوست‌های خوبی برای هم می‌شوید. وگرنه تا آخر دنیا هم نمی‌توانید با همدیگر دوست بشوید و هرچقدر هم زور بزنید، فایده ندارد.

دنیای جادویی مریگلد؛ ال‌. ام. مونتگمری

ربوده‌شده توسط توتورو.

12 Feb, 23:10


چقدر بامزه می‌شد اگر یک روز ستاره‌ای از آسمان توی بغلش می‌افتاد، یا اگر کلی از ستاره‌ها از آسمان پایین می‌افتادند‌. آن‌موقع دشت‌ها را زیرورو می‌کرد، از تپه‌ها و تل‌ماسه‌ها رد می‌شد و همه‌شان را جمع می‌کرد.

دنیای جادویی مریگلد؛ ال‌. ام. مونتگمری

ربوده‌شده توسط توتورو.

12 Feb, 22:43


با تمام وجود احساس می‌کرد آنجا هیچ‌کس او را دوست ندارد.

دنیای جادویی مریگلد؛ ال‌. ام. مونتگمری

ربوده‌شده توسط توتورو.

12 Feb, 22:43


خورشید هم که تا چند سال دیگر قرار نبود طلوع کند- شاید هم اصلاً دیگر هیچ‌وقت طلوع نمی‌کرد.

دنیای جادویی مریگلد؛ ال‌. ام. مونتگمری

ربوده‌شده توسط توتورو.

12 Feb, 22:42


حضور تاریکی را که داشت خودش را از پایه‌های تخت بالا می‌کشید و روی تخت می‌خزید، احساس می‌کرد.

دنیای جادویی مریگلد؛ ال‌. ام. مونتگمری

ربوده‌شده توسط توتورو.

12 Feb, 22:25


نشستن در اتاق گرم و روشنشان چه لذتی داشت؛ گربه‌ها پهلوهای پشمالویشان را کنار شومینه گرم می‌کردند و صدای چرخ نخ‌ریسی در آشپزخانه گوش‌هایشان را نوازش می‌داد. بعد هم نوبت به خواب می‌رسید، غرق‌شدن در پتوهای گرم و نرم و گوش‌سپردن به صدای باد که پشت پنجره کولاک می‌کرد. بله، شاید بعضی وقت‌ها شیطان یک‌ سری‌ها را با خودش می‌برد، ولی دنیا جای فوق‌العاده‌ای برای زندگی بود.

دنیای جادویی مریگلد؛ ال‌. ام. مونتگمری

ربوده‌شده توسط توتورو.

02 Feb, 21:31


انگار سال‌ها پیش گم شده‌ام؛ گم شده‌ام توی آن آسمان سیاه پُرستاره.

احتمالاً گم شده‌ام.

ربوده‌شده توسط توتورو.

02 Feb, 21:31


انگار به پشت می‌خوابم و به آسمان نگاه می‌کنم، به همان آسمانِ سیاهِ پُرستاره که می‌بلعد آدم را، که توی لایه‌لایه‌هاش قورت می‌دهد آدم را، و فرو می‌روم... و فرو می‌روم... و فرو می‌روم تا وقتی که دیگر انگار من نیستم، که انگار وجود ندارم، که انگار توی آسمان گم می‌شوم، گم می‌شوم توی آن‌همه آرزوها و رویاها، که انگار می‌خواهم دوستی را، دوستی که فقط مال من باشد و مثل خودم نباشد...

احتمالاً گم شده‌ام.

ربوده‌شده توسط توتورو.

02 Feb, 21:31


من دلم رقص می‌خواسته، کمی تاریکی، کمی موزیک، و فکر کرده‌ام که انگار دیگر فرصتی نیست برای رقصیدن...

احتمالاً گم شده‌ام.

ربوده‌شده توسط توتورو.

02 Feb, 21:31


احساس می‌کنم کسی باید نازم کند، کسی باید برام داستان بخواند تا خوابم ببرد...

احتمالاً گم شده‌ام.

ربوده‌شده توسط توتورو.

02 Feb, 21:31


با این‌حال می‌رقصیدم، شب‌ها، وقتی همه خواب بودند، برای خودم و با خودم می‌رقصیدم.

احتمالاً گم شده‌ام.

ربوده‌شده توسط توتورو.

02 Feb, 21:31


وای... دیگر تحملش را ندارم، تحمل آن آدمی که می‌خواهد نابود کند من را...

احتمالاً گم شده‌ام.

ربوده‌شده توسط توتورو.

02 Feb, 21:31


چشم‌هام سنگین می‌شوند... احساس می‌کنم کسی باید خشکم کند، که کسی باید نازم کند، که کسی باید غذام را بدهد، که کسی باید برام داستان بخواند تا خوابم ببرد.

احتمالاً گم شده‌ام.

ربوده‌شده توسط توتورو.

02 Feb, 21:31


گریه می‌‌کنم با صدای بلند، گریه می‌کنم با صدایی که ار توی قلبم می‌پیچد توی حلقم و از توی حلقم می‌پیچد توی لب‌هام و از توی لب‌هام می‌پیچد توی چشم‌هام و از توی چشم‌ها می‌پیچد توی تمام صورتم...

احتمالاً گم شده‌ام.

ربوده‌شده توسط توتورو.

02 Feb, 21:31


فکر می‌کنم انگار خسته‌ام، انگار این خستگی مال امروز و دیروز نیست، انگار این خستگی مال امسال و پارسال نیست...

احتمالاً گم شده‌ام.

ربوده‌شده توسط توتورو.

31 Jan, 15:33


ترجمهٔ فارسیش توسط رضی هیرمندی از انتشارات منظومهٔ خرد منتشر شده.

ربوده‌شده توسط توتورو.

31 Jan, 15:33


"Who came up with the word "boring" anyway? Was that person bored?"

The Boring Book
Written and Illustrated by Shinsuke Yoshitake
@frogtheneighbor

ربوده‌شده توسط توتورو.

30 Jan, 20:09


این‌کار رو می‌کردم اگه صدتومن نبود.

ربوده‌شده توسط توتورو.

30 Jan, 20:07



احتمالا گم شده‌ام رو همزمان با خوندن متن صوتی گوشش کن با صدای الهام کردا از رادیو گوشه.

ربوده‌شده توسط توتورو.

30 Jan, 12:41


اشکال من، اشکال من، اشکال من این است که انگار دلم برای چیزی یا کسی تنگ شده است.

| احتمالاً گم شده‌ام.

ربوده‌شده توسط توتورو.

30 Jan, 12:41


«فکر، فکر، فکر، همیشه فکر یک چیز بیشتر از خود آن چیز آزارم می‌دهد.»

| احتمالاً گم شده‌ام.

ربوده‌شده توسط توتورو.

27 Jan, 08:20


دکتر گفت: «نباید این‌قدر به گذشته فکر کنی.»
گفتم: «انگار یک چیزی را یک جایی در گذشته جا گذاشته‌ام.»

| احتمالاً گم شده‌ام.

ربوده‌شده توسط توتورو.

27 Jan, 08:20


می‌خواهم توی آشپزخانه بوی قرمه‌سبزی بیاید.

| احتمالاً گم شده‌ام.

ربوده‌شده توسط توتورو.

27 Jan, 08:07


دکتر گفت: «نباید این‌قدر به گذشته فکر کنی‌.»
نباید، نباید، بی‌خود نبود که کم‌کم داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که این دکترهای روان‌شناس یا فکر می‌کنند آدم هیچی نمی‌داند یا فکر می‌کنند اگر می‌داند خب پس باید کارهاش دست خودش باشد. مثلاً اگر می‌دانی نباید این‌قدر به گذشته فکر کنی، فکر نکن دیگر، و اگر نمی‌دانی نباید این‌قدر به گذشته فکر کنی، بدان و بعد فکر نکن دیگر. به همین راحتی.

| احتمالاً گم شده‌ام.

ربوده‌شده توسط توتورو.

27 Jan, 08:07


من به گذشته فکر می‌کنم و می‌دانم نباید به گذشته فکر کنم و باز هم به گذشته فکر می‌کنم.

| احتمالاً گم شده‌ام.

ربوده‌شده توسط توتورو.

27 Jan, 07:47


فکر می‌کنم کاش می‌شد گذشته را با یک نفس عمیق قورت داد و برای همیشه خوردش...

| احتمالاً گم شده‌ام.

ربوده‌شده توسط توتورو.

27 Jan, 07:44


˒˒احتمالاً گم شده‌ام
سارا سالار

- نشر: چشمه
- تعداد صفحات: ۱۴۳˓˓

داستان از زبان زنی روایت می‌شود که در طول یک روز، میان خیال و واقعیت در رفت‌و‌آمد است. او در خلال آشفتگی‌های ذهنی‌اش با یادآوری خاطرات، رویدادهای چشمگیر زندگی‌اش را باز می‌گوید.
سارا سالار، روایتی متفاوت از زندگی زنی را به تصویر می‌کشد که بیشترین دغدغه‌اش رابطه با دختری به نام گندم است. این موضوع در طول داستان مخاطب را به نقطه‌ای می‌رساند که احتمال می‌دهد گندم و راوی یکی شده یا یکی باشند.

ربوده‌شده توسط توتورو.

27 Jan, 05:23


۸۰ صفحه و تموم.

ربوده‌شده توسط توتورو.

27 Jan, 05:23


احتمالاً فردا هم روزی مانند امروز خواهد بود. شادی هرگز به سراغم نخواهد آمد. می‌دانم. اما بهترین کار این است که با این باور بروم بخوابم که حتماً می‌آید؛ فردا حتماً می‌آید.

ــــــ صبح خاکستری؛ اوسامو دازای.

ربوده‌شده توسط توتورو.

27 Jan, 05:23


گاهی شادی یک شب دیرتر از راه می‌رسد. همان‌طور که در رختخواب دراز کشیده بودم، این فکر به ذهنم رسید. آدم مدت‌ها منتظر شادی می‌ماند، تا اینکه بالاخره صبرش تمام می‌شود و باعجله خانه را ترک می‌کند. اما بعداً به گوشش می‌رسد که فردای آن روزی که تو خانه را ترک کردی، شادی فوق‌العاده‌ای از راه رسید. و حالا برای همه‌چیز خیلی دیر است. گاهی شادی یک شب دیرتر از راه می‌رسد. شادی...

ــــــ صبح خاکستری؛ اوسامو دازای.

ربوده‌شده توسط توتورو.

27 Jan, 05:23


شب‌به‌خیر، من سیندرلای بدون شاهزاده‌ام.

ــــــ صبح خاکستری؛ اوسامو دازای.

ربوده‌شده توسط توتورو.

27 Jan, 05:23


عده‌ای بودند که تصمیم می‌گرفتند خودشان را بکشند و هنگامی که این اتفاق می‌افتاد، همه می‌گفتند: «آه! فقط اگر کمی بیشتر زندگی می‌کرد، می‌فهمید؛ اگر فقط کمی بزرگ‌تر بود، متوجه می‌شد.» اما اگر آن‌ها از زاویهٔ دید ما به موضوع فکر می‌کردند، می‌دیدند با اینکه همه‌چیز به‌طور وحشتناکی دردناک بوده، ما چه‌طور برای تاب‌آوردن جنگیده‌ایم و حتی چه‌طور با تمام توان تلاش کرده‌ایم که بادقت به آنچه که دنیا می‌گوید گوش دهیم. وقتی می‌گویید کمی بیشتر تحمل کن، اگر موفق شوی خودت را به نوک کوه برسانی، از پسش برآمده‌ای، درواقع، این واقعیت را نادیده می‌گیرید که درحال‌حاضر ما داریم از دل‌درد افتضاحی رنج می‌بریم. قطعاً یکی از شما اشتباه کرده که به ما اجازه داده این‌طور ادامه بدهیم. مقصر شما هستید.

ــــــ صبح خاکستری؛ اوسامو دازای.

ربوده‌شده توسط توتورو.

26 Jan, 08:27


سعی کردم ادای بچه‌ها را دربیاورم و با دست توی آب شلپ‌شلپ کردم، اما همچنان غمگین و افسرده بودم. آن‌قدر غمگین بودم که گویی هیچ دلیلی برای زندگی‌کردن وجود نداشت.

ــــــ صبح خاکستری؛ اوسامو دازای.

ربوده‌شده توسط توتورو.

26 Jan, 08:23


از اینکه به‌سرعت داشتم بزرگ می‌شدم و کاری هم از دستم برنمی‌آمد، احساس بدبختی می‌کردم. فکر می‌کنم چاره‌ای ندارم جز اینکه خودم را به‌دست وقایع بسپارم و صبر کنم و ببینم که به یک آدم بزرگ تبدیل شده‌ام.

ــــــ صبح خاکستری؛ اوسامو دازای.

ربوده‌شده توسط توتورو.

26 Jan, 07:03


چشمانم بسیار زیبا بودند، کم‌رنگ و شفاف. فکر کردم احتمالاً خیره‌شدن به آسمان زیبای غروب به‌مدت طولانی، باعث شده چشمانم این‌طور زیبا شوند.

ــــــ صبح خاکستری؛ اوسامو دازای.

ربوده‌شده توسط توتورو.

26 Jan, 07:01


به چهره‌ام در آینه خیره شده بودم و در کمال تعجب سرحال و سرزنده به نظر می‌رسیدم. صورتم مثل صورت یک غریبه بود. چهره‌ای با روح و سرزنده، رهاشده از رنج و غم و ظاهراً منفصل از چنین احساساتی‌.

ــــــ صبح خاکستری؛ اوسامو دازای.

ربوده‌شده توسط توتورو.

26 Jan, 06:55


در آرزوی همهٔ چیزهایی بودم که خیلی‌وقت پیش تمام شده بودند.

ــــــ صبح خاکستری؛ اوسامو دازای.

ربوده‌شده توسط توتورو.

26 Jan, 06:32


این روزها چه مرگم بود؟ چرا این‌قدر مضطرب بودم؟ همواره نگران چیزی بودم. حتی چند روز پیش کسی به من گفت: «هی داری خیلی کسالت‌بار می‌شوی.» احتمالاً درست است. قطعاً یک چیزی‌ام هست. حقیر شده‌ام. اصلاً خوب نیستم.

ــــــ صبح خاکستری؛ اوسامو دازای.

ربوده‌شده توسط توتورو.

04 Jan, 19:45


آدمیزاد باید بگوید آب، و بخورد. بگوید نفس، و بکشد. وگرنه مُرده است.

— سمفونی مردگان نوشته‌ی عباس معروفی

ربوده‌شده توسط توتورو.

04 Jan, 19:23


آن شور و شر دوران بچگی از یادش رفته بود؛ هیچ‌چیز برایش تازگی نداشت. انگار یک‌بار در این دنیا زیسته بود و حالا تجربه‌ی دومش بود.

— سمفونی مردگان نوشته‌ی عباس معروفی

ربوده‌شده توسط توتورو.

04 Jan, 19:23


حسرت می‌خورد به چرخی که در شبانه‌روز حتماً می‌‌گشت و او در هیچ‌کجای آن جا نداشت. به سکوت خو می‌گرفت و آن‌قدر بی‌حضور شده بود که همه فراموشش کرده بودند.

— سمفونی مردگان نوشته‌ی عباس معروفی

ربوده‌شده توسط توتورو.

04 Jan, 19:23


انگار به دنیا آمده بود که تنها باشد؛ تنها غذا می‌خورد، تنها می‌شست، تنها می‌پخت و تنها می‌خوابید.

— سمفونی مردگان نوشته‌ی عباس معروفی

ربوده‌شده توسط توتورو.

31 Dec, 09:51


این کتاب هم شبیهشه.

ربوده‌شده توسط توتورو.

31 Dec, 09:36


چه بامزه. ممنونم.💘

ربوده‌شده توسط توتورو.

31 Dec, 09:35



پیشنهاد کتاب براساس بیوی شما

ربوده‌شده توسط توتورو.

28 Dec, 20:32


زندگی ما مثل بهمن بزرگی از برف در سراشیبی دره‌ی مرگ فرو می‌غلتید، و هیچ‌کس نمی‌توانست یا نمی‌خواست جلوش را بگیرد.

— سمفونی مردگان نوشته‌ی عباس معروفی

ربوده‌شده توسط توتورو.

25 Dec, 15:41


آسمان شب هم آبی بود. می‌شد خواب‌های رنگی دید.

— سمفونی مردگان نوشته‌ی عباس معروفی

ربوده‌شده توسط توتورو.

25 Dec, 15:41


آن‌قدر این پهلو آن پهلو می‌شد تا همه بخوابند و او در اتاق کتابش را باز کند و هی بخواند و بخواند. بعضی وقت‌ها خیال می‌کردم دارد ورق‌های کتاب را می‌خورد.

— سمفونی مردگان نوشته‌ی عباس معروفی

ربوده‌شده توسط توتورو.

25 Dec, 15:41


برف شاخه‌ها را خم کرده بود و در بارش بعد حتماً می‌شکستشان. آدم‌ها هم مثل درخت‌ها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه‌های آدم وجود داشت و سنگینی‌اش تا بهار دیگر حس می‌شد. بدیش این بود که آدم‌ها فقط یک‌ بار می‌مردند. و همین یک بار چه فاجعه‌ی دردناکی بود.

— سمفونی مردگان نوشته‌ی عباس معروفی

ربوده‌شده توسط توتورو.

25 Dec, 15:33


قراره عاشقش بشم

ربوده‌شده توسط توتورو.

25 Dec, 15:32


جوایز و افتخارات کتاب سمفونی مردگان

- برنده‌ی جایزه‌ی بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سورکامپ در سال 2001
- برنده‌ی جایزه‌ی بنیاد غیردولتی کگدوپ در سال 2001
- فروش نیم میلیون نسخه از کتاب در سراسر جهان
- ترجمه به زبان‌های انگلیسی، آلمانی، عربی، کردی، ترکی استانبولی و آذری

ربوده‌شده توسط توتورو.

25 Dec, 15:32


˒˒سمفونی مردگان
عباس معروفی

- نشر: ققنوس
- تعداد صفحات: ۳۵۰˓˓

سمفونی مردگان در اصل، داستان یک خانواده‌ی ازهم‌گسیخته‌ی ایرانی از سال ۱۳۱۳ تا ۱۳۵۵ در اردبیل است و در درجه‌ی دوم، تقابل و رویارویی دو برادر با باورها و شخصیت‌های متفاوت را روایت می‌کند. آیدین، برادر بزرگ‌تر که شخصیت محبوبی در سمفونی مردگان دارد به تحصیل، کتاب‌خواندن و سرودن شعر علاقه دارد اما با مخالفت پدر زورگویش مواجه می‌شود. آیدین مدام با پدرش در کشمکش است؛ پدر دائم با آیدین مخالفت می‌کند و سد راه او و آرزوهایش می‌شود. برادر کوچک‌تر، اورهان، متعصب و منفعت‌طلب، می‌خواهد راه پدر را در تجارت دنبال کند. مادر خانواده زنی منفعل و فرمان‌بردار از پدر است اما مدافع آیدین است و برای او دل می‌سوزاند. آیدا، خواهر دوقلوی آیدین، دختری کم‌حرف و ظریف است. ازدواج می‌کند و پس از ناکامی‌ای که برایش حاصل می‌شود خودکشی می‌کند. البته این خانواده عضو دیگری هم دارد: یوسف، بزرگ‌ترین پسر خانواده. او در جریان حمله‌ی روس‌ها و در حادثه‌ای دچار معلولیت می‌شود و زندگی نباتی پیدا می‌کند.

ربوده‌شده توسط توتورو.

25 Dec, 15:32


نکوداشت‌های کتاب سمفونی مردگان

- قبل از هر چیز باید گفت که کتاب سمفونی مردگان یک شاهکار است. (هفته‌نامه‌ی دی ولت سوئیس)

- کتاب سمفونی مردگان در چهار موومان داستان خانواده‌ی کوچکی را روایت می‌کند که در مقیاسی وسیع‌تر، نماینده‌ی جامعه‌ای بیمار و منحط است. دقت و ظرافت عباس معروفی در ساختار داستان حساب‌شده است. (سیمین بهبهانی)

- سمفونی مردگان سنگی در برکه‌ی ادبیات ما بود که تاثیر موج‌هایی را که ایجاد کرد نباید تنها در سطح یک اثر ادبی دید. (رضا سیدحسینی)

- اولین رمان عباس معروفی در سال 1367 در ایران منتشر شد و بلافاصله خوانندگان بسیاری به شاهکار بودن این اثر پی برند. کتاب سمفونی مردگان روایت ویرانی، نابودی و مرگ است؛ مرگی که چیزی بسیار بزرگ در آن پنهان شده. (فایننشال تایمز)

- عباس معروفی در رمان سمفونی مردگان با استفاده از یک ساختار سمفونیک غیرمعمول، انحلال جامعه‌ی ایران را بعد از جنگ جهانی دوم به‌خوبی نشان می‌دهد. (پابلیشرز ویکلی)

ربوده‌شده توسط توتورو.

25 Dec, 15:32


یک اسپویل از وایب کتاب بعدی. 😭😭

ربوده‌شده توسط توتورو.

25 Dec, 15:29


این کتاب جالب اما (برای الان) طلسم‌شده‌ست. همین‌جا رهاش می‌کنم تا بعدتر، یک روز بهش برگردم و تمومش کنم.

ربوده‌شده توسط توتورو.

15 Dec, 20:56


به عنوان یک بچه آرزوی خانه‌ای به اندازهٔ یک جعبه‌ کفش داشت؛ خانه‌ای که همه همیشه به هم نزدیک باشند. بنابراین، وقتی گریه می‌کرد یا داد می‌زد، کسی می‌آمد و او را آرام می‌کرد. اما از آنجا که هرگز چنین خانه‌ای نداشت، یاد گرفته بود تا بدون آن زندگی کند و وانمود کند که ترجیح می‌دهد تنها باشد.

ــــــــ خانه‌ای در انتهای هوپ‌استریت

ربوده‌شده توسط توتورو.

15 Dec, 20:39


پیش از آنکه خوانش این صفحه را تمام کند، رایحهٔ تند قهوهٔ داغ را، که احاطه‌اش کرده، می‌بیند. برای همین است که آشپزخانه جای موردعلاقه‌اش برای مطالعه است.

ــــــــ خانه‌ای در انتهای هوپ‌استریت

ربوده‌شده توسط توتورو.

15 Dec, 20:39


«تو واقعاً می‌خوای زندگیت رو این‌جوری بگذرونی، انگار که توی یه کتابخونه زندانیت کردن؟»
- «البته. نمی‌تونم به کار بهتری فکر کنم.»

ــــــــ خانه‌ای در انتهای هوپ‌استریت

ربوده‌شده توسط توتورو.

15 Dec, 07:35


آلبا عاشق یک دوست واقعی است؛ کسی که شخصیتی در کتاب یا روحی در آشپزخانه نباشد؛ کسی که زنده باشد؛ کسی که بتواند با او به کتاب‌فروشی‌ها، کتابخانه‌ها و مانند آن برود.

ــــــــ خانه‌ای در انتهای هوپ‌استریت

ربوده‌شده توسط توتورو.

15 Dec, 07:33


توفان شدید در سرش آرام گرفته است. دیگر نمی‌لرزد. بخش‌هایی از وجودش، که جدا و در هوا پخش‌و‌پلا شده بودند، تکه‌تکه برمی‌گردند و سرجایشان قرار می‌گیرند.

ــــــــ خانه‌ای در انتهای هوپ‌استریت

ربوده‌شده توسط توتورو.

15 Dec, 07:33


مرگ خیلی فضا برای انجام‌‌دادن کاری به آدم نمی‌ده. نه اینکه کسل‌کننده باشه. بیشتر خوشیه، جدی می‌گم.

ــــــــ خانه‌ای در انتهای هوپ‌استریت

ربوده‌شده توسط توتورو.

15 Dec, 07:32


خودش را روی بالش‌هایش می‌اندازد و صورتش را در آن‌ها قایم می‌کند. دلش می‌خواهد در همان‌ حال بماند تا خودش را غرق در تاریکی کند.

ــــــــ خانه‌ای در انتهای هوپ‌استریت

ربوده‌شده توسط توتورو.

15 Dec, 07:28


پیژامه‌ای پا کرده و پتوی امنی از کتاب‌ها را رویش کشیده و خودش را در هزارتوی تاریک تاریخِ دورهٔ ویکتوریا غرق کرده.

ــــــــ خانه‌ای در انتهای هوپ‌استریت

ربوده‌شده توسط توتورو.

15 Dec, 07:27


این خاطره را در خود نگه می‌دارد و به جایی که تعلق دارد برش می‌گرداند؛ در قلبش حبسش می‌کند و همان‌جا نگهش می‌دارد.

ــــــــ خانه‌ای در انتهای هوپ‌استریت

ربوده‌شده توسط توتورو.

24 Nov, 09:43


آه زندگی بدون تلفن خیلی خوب بود! این حسو داشت که انگار زمان آروم سپری می‌شد و فضا بزرگ شده بود.

ــــ اگر گربه‌ها از جهان ناپدید می‌شدند

ربوده‌شده توسط توتورو.

24 Nov, 09:42


نمی‌تونستم به یه نفر فکر کنم که اون‌قدر بهش اهمیت بدم که باهاش تماس بگیرم. تو تمام عمرم با آدمای زیادی ارتباط برقرار کردم، اما ارتباطا به‌طرز نامحدودی سطحی بودن. واقعاً افسرده‌کننده‌ست -خیلی افسرده‌کننده- که چنین چیزی رو آخر زندگیت بفهمی.

ــــ اگر گربه‌ها از جهان ناپدید می‌شدند

ربوده‌شده توسط توتورو.

24 Nov, 09:24


من با اشتیاق زندگیمو برای شکلات می‌دم!

ــــ اگر گربه‌ها از جهان ناپدید می‌شدند

ربوده‌شده توسط توتورو.

24 Nov, 09:24


اگه شکلاتا از دنیا ناپدید می‌شدن، دنیا چه تغییری می‌کرد؟ سعی کردم تصور کنم که اون‌وقت چه‌جوری می‌شد.
بذار ببینم، معتادای شکلات تو سراسر دنیا غمگین می‌شن، گریه می‌کنن و فریاد می‌کشن. بعد قند خون‌شون میوفته، و فکر کنم بقیه زندگی‌شون رو تو حالت رخوت زندگی کنن.

ــــ اگر گربه‌ها از جهان ناپدید می‌شدند

ربوده‌شده توسط توتورو.

24 Nov, 09:22


قبلاً اشاره کردم که دوست دارم عاشق شم؟ فقط یه‌بار...

ــــ اگر گربه‌ها از جهان ناپدید می‌شدند

ربوده‌شده توسط توتورو.

24 Nov, 09:21


کسل‌کننده‌ست، می‌دونم، اما عمیقاً این همون چیزیه که من هستم- یه آدم یکنواخت.

ــــ اگر گربه‌ها از جهان ناپدید می‌شدند

ربوده‌شده توسط توتورو.

24 Nov, 09:21


باید یه چیزی باشه، نمی‌دونستم چی، اما یه چیزی روی این سیاره که تنها من قرار بود کاملش کنم.

ــــ اگر گربه‌ها از جهان ناپدید می‌شدند

ربوده‌شده توسط توتورو.

19 Nov, 09:29


اگه گربه‌ها از دنیا ناپدید می‌شدن، دنیا و زندگی من چطور تغییر می‌کرد؟
و اگه من از دنیا ناپدید می‌شدم؟ خب، فکر کنم چیزی اصلاً عوض نمی‌شد. احتمالاً همه‌چیز همون‌طور ادامه پیدا می‌کرد، هرروز بعد از روز بعد... مثل همیشه.

ــــ اگر گربه‌ها از جهان ناپدید می‌شدند

ربوده‌شده توسط توتورو.

19 Nov, 09:13


˒˒اگر گربه‌ها از جهان ناپدید می‌شدند
گنکی کاوامورا
ترجمهٔ مهسا بدری
- تعداد صفحات: ۱۵۰˓˓

داستان از زبان یک پستچی روایت می‌شود. روزهای پستچی جوان شماره‌گذاری شده‌اند. از خانواده‌اش جدا شده و تنها با گربه‌اش کلم به تنهایی زندگی می‌کند تا او را همراه کند. پزشک برای او تشخیص داده است که او تنها چند ماه زنده است. اما او برای این اتفاق اصلاً آماده نیست. اما قبل از اینکه او بتواند لیستی از کارهای نکرده‌اش آماده کند، شیطان حاضر می‌شود تا به او پیشنهاد دهد: در ازای ناپدید‌شدن هر چیز در جهان، یک روز اضافه برای زندگی‌کردن به پستچی تعلق می‌گیرد. و بنابراین یک هفته‌ی بسیار عجیب آغاز می‌شود که پستچی جوان و گربه‌ی محبوبش را به آستانه وجود می‌رساند.
با هر شی‌ای که ناپدید می‌شود، پستچی در زندگی خود، شادی‌ها و پشیمانی‌ها و افرادی که دوستشان داشته و از دست داده است تأمل می‌کند.
این داستان بی‌انتها از گنکی کاوامورا یک داستان زنده و متحرک درباره‌ی از دست دادن و سازش است. «اگر گربه‌ها نبودند»، سفر یک مرد برای کشف آنچه واقعاً بیشتر از همه در زندگی اهمیت دارد است. چه چیز واقعاً در زندگی مدرن ما انسان‌ها اهمیت دارد؟ این پرسشی است که نه فقط راوی بلکه همه‌ی ما نیاز داریم تا پاسخش را بدانیم.

ربوده‌شده توسط توتورو.

19 Nov, 08:09


۲۱۲ صفحه و تموم.

ربوده‌شده توسط توتورو.

19 Nov, 08:09


اما من آن لحظه را داشتم؛ لحظه‌ای که می‌توانم همیشه آن را نگه دارم؛ درست توی جیبم، و هر وقت همه‌چیز سرد و تاریک بود، درش بیاورم تا من را گرم کند.

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

19 Nov, 08:09


فهمیدم که دیگر نمی‌ترسیدم؛ نه از این تاریکی و نه از هیچ تاریکی دیگری.

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

19 Nov, 08:09


حالا اون رفته و حفره‌ای توی زندگی من ایجاد شده.

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

19 Nov, 08:09


گمونم از این ترسیدم که کم‌کم بهت اهمیت بدم، و اگه بهت اهمیت می‌دادم و یه وقت بلایی سرت می‌اومد، چی؟

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

19 Nov, 08:09


آن‌قدر به تلاش برای خلاص شدن از چیزهای بد زندگی‌ام ادامه داده بودم که دیگر هیچ‌چیز خوبی هم باقی نمانده بود.

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

19 Nov, 08:09


با این‌که رفته‌ای، تا همیشه درون من وجود خواهی داشت.

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

19 Nov, 08:09


چشم‌هایم را بستم و حس کردم در نقطهٔ عشق بی‌پایان و سوگ بی‌پایان ایستاده‌ام، و آرامش داشتم از این‌که برای اولین‌بار می‌دانستم درونم فضایی بی‌نهایت برای هر دو دارم.

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

19 Nov, 08:09


دلم برات تنگ شده. دلم برای حرف‌زدن با تو تنگ شده.

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

17 Nov, 08:17


تازه برای کودکان نوشته شده.

ربوده‌شده توسط توتورو.

17 Nov, 08:17



این کتابی که میخونی مگه ژانر نوجوون و اینا نیست؟ چرا انقد حرفاش بزرگونه و درست و زیباست؟

ربوده‌شده توسط توتورو.

17 Nov, 07:47


دنیای من داشت بی‌صدا، آرام و با پچ‌پچ درست زیر گوشم از هم می‌پاشید.

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

17 Nov, 05:16


فکرش رو بکن. وقتی ما ستاره‌ای رو می‌بینیم، ممکنه اون‌قدر طول کشیده باشه تا نورش به ما برسه که خود ستاره مُرده باشه، ممکنه کلاً منفجر شده باشه. منظورم اینه که دنیا پُر از آدم‌های خُل‌و‌چِله که آرزوشون رو به ستاره‌هایی می‌گن که ممکنه دیگه اصلاً وجود نداشته باشن!

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

17 Nov, 05:16


ناگهان شادی‌ام غیبش زد. بووووم! شادی درون سیاه‌چاله‌ای که دنیا را می‌خورد، گم‌و‌گور شد.
پس شاید این وضعیت خیلی هم غم‌انگیز نباشد.
شاید این‌که هیچ‌چیزی حس نکنی، از همهٔ این احساس‌ها بهتر باشد.

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

17 Nov, 05:16


می‌خواستم همهٔ خاطراتم را درون هیچ بیندازم تا بتوانم حسِ... خُب، هیچ حسی نداشته باشم.

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

16 Nov, 08:45


من چندان دوستی ندارم. راستش را بخواهید می‌توانید «چندان» را بردارید، چون در واقع دوستی ندارم.

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

16 Nov, 08:45


از من خوشش می‌آمد؛ همین‌جوری، بدون این‌که لازم باشد نظرش را جلب کنم.

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

16 Nov, 08:45


جوری به من خیره می‌شد که انگار بهترین و جالب‌ترین موجود جهان بودم.

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

16 Nov, 08:12


اگه آدم‌فضایی‌ها می‌دونستن ممکنه آدمی به غمگینی من باشه، سریع سر سفینه‌شون رو کج می‌کردن. اگه می‌دونستن چه‌قدر دلم برات تنگ شده... که این حس مثل یه سگ ولگرد همیشه دنبالم می‌آد. که بیش‌تر وقت‌ها صدای خود من شبیه صدای ضبط‌شدهٔ تقلبی یه آدم خوشحاله.

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

16 Nov, 08:07


حالا تو نیستی، هیولاها در حیاط وِل می‌چرخند و هیچ‌چیز سر جای خودش نیست.

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

16 Nov, 08:07


کاش می‌تونستم کاری کنم که همهٔ چیزهای دردناک ناپدید بشن.

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

16 Nov, 08:06


چرا این رو هایلایت کردم؟ خب باید بگم که چون بامزه بودددددددد!

ربوده‌شده توسط توتورو.

16 Nov, 08:04


دختری که سر تا پا سیاه پوشیده بود؛ دختری غمگین- دختری با حفره‌ای در دلش و چشم‌اندازی تیره و تار در برابرش.
بله، آن دختر من بودم.

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

16 Nov, 08:04


«کی قورباغهٔ من رو برداشته؟»

ــــــــ مراقبت از یک سیاه‌چالهٔ خانگی

ربوده‌شده توسط توتورو.

02 Nov, 09:30


گیتا خیال می‌کند از ناخوشی اوقاتم تلخ است، یا اخم کرده‌ام و با کسی حرف نمی‌زنم و ... اما هیچکدام اینها نیست. از همه‌چیز خالی شده‌ام. نه خوشحالم نه بدحال، نه شاد نه غمگین و نه امیدوار یا نومید. رخوتی اندروا، بی‌گذشته و آینده، سکونی بی‌زمان و مکان، معلق در هیچ، همراه با نوعی آگاهی خوابزده به وجود خود، خوابی بدون رؤیا، با چشم‌های باز.

روزها در راه؛ شاهرخ مسکوب.

ربوده‌شده توسط توتورو.

02 Nov, 09:27


سرم از حس و حال هم خالی شده، مثل حوضی که آبش را کشیده باشند. چیز درستی نمی‌خوانم، کاری نمی‌کنم، خلق خوشی ندارم و شادی را فراموش کرده‌ام که چه‌جوری است. شادی کلمهٔ درستی نیست، دلخوشی است که از یادم رفته است.

روزها در راه؛ شاهرخ مسکوب.

ربوده‌شده توسط توتورو.

02 Nov, 09:24


مدت‌هاست که توی جمجمه‌ام پُر از خالی‌ است. فکرها را خواسته و ناخواسته پس می‌زنم. چون همه دلمشغولی و دلواپسی است.

روزها در راه؛ شاهرخ مسکوب.

ربوده‌شده توسط توتورو.

02 Nov, 08:23


دلم می‌خواست بزنم زیر گریه خودم را آب کنم تا شاید آتشم خاموش شود.

روزها در راه؛ شاهرخ مسکوب.

ربوده‌شده توسط توتورو.

02 Nov, 08:23


نمی‌دانم تا یکسال دیگر چه‌جوری باید دوام آورد؛ سال‌های بعد پیشکش.

روزها در راه؛ شاهرخ مسکوب.

ربوده‌شده توسط توتورو.

02 Nov, 08:23


ذهنم خالی است؛ هیچ‌چیز در آن نمی‌گذرد. تهیِ خاکستریِ همواری فضای جمجمه‌ام را پُر کرده.

روزها در راه؛ شاهرخ مسکوب.

ربوده‌شده توسط توتورو.

02 Nov, 08:23


صبح‌ها دلم نمی‌خواهد از خواب بیدار شوم. آرزو می‌کنم خواب تمام نشود و روز نیاید. علامت بدی است، نشانهٔ افسردگی است. از روشنائی و مشکلات روز وحشت می‌کنم و از روزهایی که در پیش است. افسردگی من معمولاً اینجوری می‌آید، باید جلویش را بگیرم و بسیاری از حس‌های تهدیدآمیز‌ را پس بزنم و زیر سرپوشی آهنی خفه کنم یا پنهان کنم وگرنه مثل اشباح و اجنه با شکل‌های عجیب و هولناک، مخلوطی از قورباغه و سوسمار و سوسک و رطیل سر می‌کشند، تمام فضای روح را اشغال و مرا به کلی فلج می‌کنند.

روزها در راه؛ شاهرخ مسکوب.

ربوده‌شده توسط توتورو.

30 Oct, 08:56


به اندازهٔ فرورفتن در سردابی هزار پله احساس خستگی و تنگی نفس می‌کنم.

روزها در راه؛ شاهرخ مسکوب.

ربوده‌شده توسط توتورو.

30 Oct, 08:30


زمان در ما چه زندگی گوناگونی دارد؛ چه‌جوری در ما بیدار می‌شود، باز می‌شود و به خواب می‌رود. در مامان به خواب رفته است، در من و پری خمیازه می‌کشد و چشم‌هایش را می‌مالد. روی سکوی کنار راه، دم‌ در به انتظار نشسته، به انتظارِ آنسوی در.

روزها در راه؛ شاهرخ مسکوب.

ربوده‌شده توسط توتورو.

30 Oct, 08:00


برگشته‌ام به زندگی عادی روزانه یعنی نگرانی‌های ایران، بیماری اخبار، اسرائیل و فلسطینی‌ها، و عمری که مثل سرب در باطلاق زمان فرو می‌رود.

روزها در راه؛ شاهرخ مسکوب.

ربوده‌شده توسط توتورو.

30 Oct, 07:39


من یاد او نیفتادم، یاد او در خودآگاهم وجود نداشت و حتی سوسو هم نمی‌زد. ولی لابد یک‌جوری در جائی از وجود من خوابیده است.

روزها در راه؛ شاهرخ مسکوب.

ربوده‌شده توسط توتورو.

30 Oct, 06:39


مثل سروی برهنه از روح خودم خالی شده‌ام. آن را، این کوله‌بار سنگین را به زمین نهاده‌ام. از آنکه بودم، دور افتاده‌ام و پیدایم نمی‌کنم‌.

روزها در راه؛ شاهرخ مسکوب.

ربوده‌شده توسط توتورو.

30 Oct, 06:27


˒˒روزها در راه
شاهرخ مسکوب

جلد دوم.
چاپ اول- پاریس- زمستان سال ۱۳۷۹

- تعداد صفحات: ۳۶۷˓˓

روزها در راه خاطرات شاهرخ مسکوب است از تقریباً کمی قبل از انقلاب تا اواخر عمرش. که در آن از همه‌چیز اعم از روابط، مطالعاتش و… سخن گفته است. این کتاب سرشار از غم ایرانی‌بودن است. شاهرخ مسکوب اینگونه دلتنگی‌اش را بازگو می‌کند: ایران عزیزم، ایران جاهلِ ظالم، ایران کوه‌های بلند، بیابان‌های سوخته و آفتاب وحشی و رفتگان و ماندگان عزیز، دلم برایت تنگ شده، خیلی تنگ شده، ای بی وفای ناکسِ دور! با این بیداد تبهکاران، وای به حال آیندگان.

ربوده‌شده توسط توتورو.

30 Oct, 06:17


۳۳۳ صفحه و تموم.

ربوده‌شده توسط توتورو.

30 Oct, 06:14


خداحافظی نکبت است. خداحافظی‌کردن کمی مانند مُردن می‌ماند... و تو امشب خداحافظی کرده‌ای، تو امشب کمی مُرده‌ای.

از قیطریه تا اورنج کانتی

ربوده‌شده توسط توتورو.

30 Oct, 06:11


هر نفسی که می‌کشی گویی خنجری به قلبت فرو می‌رود. گردش زمان را از دست داده‌ای و خنجری نامرئی درونت در حال کنده‌کاری است. خنجری ساخته‌وپرداختهٔ این دقایق شوم و افکار مهلک.

از قیطریه تا اورنج کانتی

ربوده‌شده توسط توتورو.

30 Oct, 06:11


بی‌رنگ شده و پریشان. مردمک چشمش بزرگ شده. نگاهش دور شده و مبهم، خالی از احساس. می‌خواسته کلماتی را که قبلاً حاضر کرده بود بر زبان بیاورد، ولی آن کلمات دهانش را سوزانده‌اند و از حلقومش خارج نشده‌اند.

از قیطریه تا اورنج کانتی

ربوده‌شده توسط توتورو.

26 Oct, 09:37


تو دیگه خودت نیستی‌. له‌شده‌ای، خردشده‌ای، پاره‌پاره.

از قیطریه تا اورنج کانتی

ربوده‌شده توسط توتورو.

26 Oct, 08:08


احساس بی‌وزنی، احساس سبکی، احساس بدل‌شدن به یک پَر، به یک تکه کاغذ کوچک رهاشده در هوا که چرخ‌زنان به‌سوی زمین می‌رود و نمی‌داند کجا پایین بیاید. احساس کنده‌شدن از زمین.

از قیطریه تا اورنج کانتی

ربوده‌شده توسط توتورو.

20 Oct, 07:01


اندوه زمان را از نو باز‌ می‌سازد؛ طولش را، جنسش را، کارکردش را: هر روز که می‌گذرد با فرداش یکی‌ست، پس چرا روزهای هفته را از هم سوا کرده‌اند و برای هرکدام اسمی جدا گذاشته‌اند؟ اندوه مکان را هم از نو باز می‌سازد. به جغرافیای جدیدی وارد می‌شوید که علم نقشه‌برداری جدیدی نقشه‌اش را کشیده است و موقعیت‌تان را از روی یکی از آن نقشه‌های تخیلی قرن هفدهمی تشخیص می‌دهید که پُر است از مکان‌هایی چون: «شوره‌زار فقدان» «برکهٔ (ساکنِ) بی‌تفاوتی»، «رودخانهٔ خشک شدهٔ فلاکت» «باتلاقِ بیچارگی» و «مغاره‌های زیرزمینیِ) خاطره». در این سرزمینِ تازه مکشوف انگار هیچ سلسله‌مراتبی نیست جز سلسلهٔ احساسات و رنج: چه کسی از ارتفاع بلندتری سقوط کرده؟ چه کسی دل و روده‌اش بیشتر پخش زمین شده؟ مشکل اینجاست که همیشه قضیه به این سادگی نیست -که همین‌جوری صرفاً غم‌انگیز باشد. اندوه غرابت بی‌معنایی هم دارد، خاص خودش. وجودِ شما معنایش را از دست می‌دهد و دیگر نه عقلانی‌ست و نه موجّه. احساس پوچی می‌کنید.

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

ربوده‌شده توسط توتورو.

20 Oct, 06:29


فقط دارد جملهٔ نیچه را بازگو می‌کند که هرچه ما را نمی‌کُشد قوی‌ترمان می‌کند. بعد از این اتفاق، حالا مدت‌هاست که به نظرم این جمله‌ی نغز کمی غلط‌انداز است. خیلی چیزها هست که ما را نمی‌کُشد، اما برای ابد ضعیف‌مان می‌کند. از کسانی که با قربانیان شکنجه سروکار دارند بپرسید. از مشاورانی بپرسید که درگیرِ قربانیانِ تجاوز و خشونت‌های خانگی هستند. به دوروبر نگاه کنید، به آن‌ها که همین زندگیِ روزمره از حیثِ عاطفی ویران‌شان کرده.

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

ربوده‌شده توسط توتورو.

20 Oct, 06:20


آدم از خودش می‌پرسد: تا چه اندازه در این هاگیرواگیرِ از دست‌دادن، دلم برای او تنگ شده یا چقدر خلأ زندگی‌ای را که با هم داشتیم حس می‌کنم، یا چقدر دلم تنگ شده برای آنچه در او بود و باعث می‌شد من خودِ خودم باشم، یا برای هم‌صحبتی‌های ساده‌مان، یا (نه خیلی ساده) برای عشق؟

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

ربوده‌شده توسط توتورو.

19 Oct, 19:34


بدون او احساس می‌کنم کم‌تر دلچسبم. وقتی در تنهایی با او حرف می‌زنم، ارزش شنیده‌شدن دارم؛ وقتی با خودم حرف می‌زنم، نه.

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

ربوده‌شده توسط توتورو.

19 Oct, 08:13


به‌سادگی به من گفت: «یکی هست که نیست.» جملهٔ درستی بود، در هر دو معنی‌اش.

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

ربوده‌شده توسط توتورو.

19 Oct, 08:13


می‌دانستم فقط این کلمات کهنه‌اند که حق مطلب را ادا می‌کنند: مرگ، اندوه، ماتم، حزن، دل‌شکستگی؛ نه هیچ راه طفره‌ای هست و نه درمانِ مدرنی. اندوه وضعیتی انسانی‌ست نه پزشکی؛ قرص‌هایی هست که کمک‌مان کنند فراموشش کنیم -او و همه‌چیز را- اما قرصی برای درمانش وجود ندارد.

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

ربوده‌شده توسط توتورو.

19 Oct, 08:13


اندوه‌زدگان افسرده نیستند، آن‌ها فقط، به‌درستی، به‌تناسب، از نظر ریاضی («رنجِ هرچیزی دقیقاً همسنگِ ارزشِ آن است») غمگین هستند.

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

ربوده‌شده توسط توتورو.

19 Oct, 08:08


با کینه به مردمِ توی اتوبوس زُل می‌زدم که در آخر روز داشتند می‌رفتند خانه‌هایشان. آخر چرا همین‌جور بی‌خیال و از همه‌جا بی‌خبر، در بی‌تفاوتیِ محض، می‌توانستند بگیرند بنشینند و تماشا کنند، وقتی که جهان داشت عوض می‌شد؟

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

ربوده‌شده توسط توتورو.

19 Oct, 08:08


هر داستان عاشقانه، بالقوه، داستانِ اندوه نیز هست.

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

ربوده‌شده توسط توتورو.

19 Oct, 08:08


شوکِ آغازینِ اندوه: یکهو پرتاب شده‌اید به آب‌های یخِ دریای شمال و تنها یک جلیقهٔ چوب‌پنبه‌ایِ مسخره دارید که قرار است شما را زنده نگه دارد.
هیچ‌وقت هم‌ نمی‌توانید خودتان را برای این واقعیت جدید، که در آن غرقه شده‌اید، آماده کنید.

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

ربوده‌شده توسط توتورو.

19 Oct, 07:53


دوتا آدم را که تا‌به‌حال کنار هم قرار نگرفته‌اند، کنار هم می‌گذارید. گاهی شدنی‌ست و یک چیز تازه درست می‌شود و دنیا عوض می‌شود. بعدش، یک‌وقتی، دیر یا زود، به‌خاطر فلان یا بهمان علت، یکی از آن دو نفر کم می‌شود. و چیزی که کسر شده بیش‌تر است از مجموع همهٔ آنچه بوده است. از نظر ریاضی البته احتمالاً ممکن نیست؛ اما از نظر احساسی چرا.

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

ربوده‌شده توسط توتورو.

15 Oct, 06:05


دوتا آدم را که تا حالا کنار هم قرار نگرفته‌اند، کنار هم می‌گذارید و دنیا تغییر می‌کند بعضی‌ وقت‌ها؛ بعضی‌ وقت‌ها هم هیچ. ممکن است آتش بگیرند و بسوزند و به زمین بیفتند، یا این‌که عشق زمین‌شان بزند و در آتشِ عشقِ هم بسوزند. اما بعضی وقت‌ها این وسط یک چیزِ تازه درست می‌شود و بعد دیگر دنیا عوض شده است. در آن شوق آغازین، در آن شورِ طوفانیِ برخاستن، آن دو باهم، بهتر از هرکدام به‌تنهایی هستند. آن‌ها، باهم، دورترها را می‌بینند و روشن‌تر می‌بینند.

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

ربوده‌شده توسط توتورو.

15 Oct, 06:05


نوشتن از خود یک‌جور دستِ پیش گرفتن در برابر مرگ است و هراسِ فراموشی و فنا؛ مومیایی‌کردنِ نفس است، تمنّای پیش‌انداختنِ محاکمه است؛ شلاق تطهیر است بر خود و بر میدان دید یا خواستِ فراهم‌آمدنِ پیشاپیشِ طومار اعمالی‌ست برای روز مبادا: چنان‌که روسو در نخستین سطرهای اعترافاتش می‌نویسد در صور که بدمند، خواهم آمد این نوشته را به دست گرفته، آواز خواهم داد: اینست آنچه کردم و اندیشیدم و بودم.

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

ربوده‌شده توسط توتورو.

14 Oct, 06:22


یک‌شنبه است، دلم نمی‌خواست بیدار شوم. دلم می‌خواست در خواب می‌مُردم. گناه کیست این توفان و گردبادی که به جان ما افتاده و جز ویرانی و پریشانی چیزی باقی نمی‌گذارد...

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

ربوده‌شده توسط توتورو.

14 Oct, 06:19


روی دست خودم مانده‌ام.

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

ربوده‌شده توسط توتورو.

14 Oct, 06:18


فیلسوفی از سرخوشیِ مخصوصش پس از چُرتی مختصر در عصری پاییزی می‌نویسد که اشیا در نشئگیِ سیالی سَبُک به چشم می‌آمده‌اند.

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

ربوده‌شده توسط توتورو.

14 Oct, 06:18


من اُستادم برای مُردن، من اُستادم که نفهمند چه‌چیز مرا خُرد کرده است.

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

ربوده‌شده توسط توتورو.

14 Oct, 06:05


این سیالیّت فرم -یا به‌واقع: بی‌شکلی- تصریفِ آزادیِ روح است.

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

ربوده‌شده توسط توتورو.

14 Oct, 06:05


گاه گُزیدگی غلبه دارد، یعنی تمایل به نگفتن، و گاهی هم گشودنِ قبضِ روحی رنجور شکلِ یادداشت می‌شود.

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

ربوده‌شده توسط توتورو.

14 Oct, 06:05


موسیقی‌دانی جایی یاد می‌کند از فراموشی قرار ملاقاتش با دوشیزه‌ای نادر، چرا که دستخوشِ حجم صداهای اتاق پاییزی‌اش بوده و حالا این سمفونی خاطرهٔ فراقِ معشوقی تاابد از‌دست‌رفته است.

عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه