16 سال بیشتر نداشتم که عازم جبههها شدم و در عملیات فتحالمبین در فروردین سال شصتویک به اسارت دشمن درآمدم.
عراقیها علاوه بر زندهها را که به اسارت گرفته بودند، پیکر پاک شهیدان این عملیات را نیز سوار بر نفربر کرده بودند و همراه با اسیران جنگی راهی بغداد کردند، به یاد دارم در طول راه پیکر بعضی از این شهیدان به شاخههای درختان بین راه گیر کرده و بر زمین میافتادند.
ما را به موصل عراق منتقل کردند که بیش از هزاران اسیر ایرانی را در آن نقطه قرار داده بودند.
نیروهای عراقی غیر قابل کنترل بودند و رحمی به دل نداشتند و اسرا را با باتوم و شلنگ آن قدر میزدند تا خودشان خسته شوند. این برخوردها منجر به شکستگی دست و پا و کمر و قطع نخاع و نابینا شدن و حتی شهادت بسیاری از اسرای ایرانی میشد.
به یاد دارم که یکی از رزمندگان جوان را در برابر چشمان ما بشدت با کابل کتک میزدند که بر اثر اصابت شدید کابل به صورتش، چشمش از حدقه بیرون آمد و نابینا شد.
بسیاری از روزهایمان اینگونه با درد و رنج میگذشت و شبها هنگام خواب نیز بخوبی به یاد دارم که به علت ازدحام اسرای ایرانی و کمبود جا، همه اسیران به صورت کتابی میخوابیدند و به این صورت نزدیک ده سال از زندگی و جوانی من و هزاران ایرانی دیگر مثل من رفت؛ خدا کند ارزشش را داشته باشد...
مأخذ
گفتگوی ایرنا با رضا محمدپور یکی از آزادگان جنگ ایران و عراق
گردآوری و نگارش: تاریخ و داستان
@tarikhvadastan