روزهاي من @jsaremianmd Channel on Telegram

روزهاي من

@jsaremianmd


دل نوشته هاي روزهاي غربت

روزهاي من (Persian)

روزهاي من یک کانال تلگرامی است که توسط کاربر jsaremianmd اداره می‌شود. در این کانال، شما می‌توانید دلنوشته‌های زیبا و احساسی از روزهای غربت را مطالعه کنید. با ورود به این کانال، شما در معرض احساسات و افکار زیبا و مهم که در روزهای سخت و دور از خانه به وجود می‌آیند، قرار خواهید گرفت

من jsaremianmd هستم، و در این کانال دلنوشته‌هایی از تجربیات شخصی خود و دیگران در روزهای غربت را به اشتراک می‌گذارم. هدف من از ایجاد این کانال، ایجاد یک فضای انسانی و صمیمی برای افرادی است که در روزهای دور از خانه به دنبال اشتراک تجربیات و احساسات خود هستند

اگر دوست دارید در دنیای احساسات و تجربیات دیگران غرق شوید و از زیبایی‌های زندگی در روزهای غربت لذت ببرید، حتما به کانال روزهای من بپیوندید. در اینجا شاهد داستان‌ها و افکاری خواهید بود که قلب شما را به شدت می‌لرزانند و به نوعی باعث احساس همبستگی با دیگران می‌شوند. فراموش نکنید که همیشه در کنار یکدیگر هستیم و تجربیات مشترکی داریم که ما را به هم نزدیکتر می‌کنند

بپیوندید به کانال روزهاي من و به اشتراک گذاری تجربیات و احساسات خود بپردازید. در اینجا فضایی منحصر به فرد برای انعکاس بر زندگی در روزهای چالش برانگیز خواهید یافت. این فضا برای همه باز است و منتظر حضور شما در آن هستیم.

روزهاي من

14 Nov, 03:09


«در سوگ همکار»

یادم می‌آید روزی از خانم پزشک جوانی پرسیدم: آیا نمی‌ترسی که به تنهایی به کشوری ناشناخته مهاجرت کنی؟ و او در پاسخ گفت: «این روزها ماندن ترسناک‌تر است.» اکنون با قتل فجیع و بیرحمانه دکتر مسعود داوودی، معنای حرفش را بیشتر درک می‌کنم.

وقتی حتی اگر آن‌قدر عاشق حرفه‌ات باشی که سال‌ها خدمت در منطقه‌ای محروم را به حضور در مرکز ترجیح دهی؛ وقتی امکان مهاجرت برایت فراهم باشد و انتخاب کنی که بمانی؛ وقتی به جای پروسه‌های پول‌ساز زیبایی، کاری پرخطر را برگزینی؛ و وقتی آن‌قدر محبوب باشی که سیلی از مردم بدرقه‌ات کنند و باز هم جانت در امان نباشد؛ آنگاه دلیل این رفتن‌ها را بیشتر و بهتر درک می‌کنی.

به عنوان پزشکی که در هر دو سیستم داخل و خارج از کشور طبابت کرده‌ام، دو تفاوت بارز در نگرش مردم نسبت به جامعه پزشکی مشاهده می‌کنم. نخست، احترام بسیار زیاد مردم اینجا به پزشکان است، و دوم، پذیرش مرگ و اجتناب‌ناپذیری آن و آگاهی از محدودیت‌های درمان. در این سوی دنیا، افراد در مواجهه با توضیح علت مرگ عزیزان، دلایلی همچون عوارض دیابت، سکته قلبی، یا مشکلات ژنتیکی را می‌پذیرند؛ در حالی که در ایران گویی هیچ‌کس به مرگ طبیعی نمی‌میرد و همه مرگ‌ها به قصور پزشکی نسبت داده می‌شود.

این تفاوت بنیادی در فرهنگ، نتیجه سیستمی است که نه تنها تمام کاستی‌های خود از جمله نبود امکانات بیمارستانی، کمبود کادر متخصص و کمبود دارو را بر گردن پزشکان می‌اندازد، بلکه با حمایت همه‌جانبه از شبه‌علم، اعتبار علمی آن‌ها را نیز زیر سؤال می‌برد. اگر می‌بینید که هیچ‌یک از تجویزکنندگان ادرار شتر و مدفوع الاغ، با وجود تداخل و تأخیری که در درمان بیماران ایجاد می‌کنند، تا به حال به قتل نرسیده‌اند، علت را در خودتان جست‌وجو کنید. اگر دقیق بنگرید، دستان خود را آغشته به خون این عزیزان درمانگر خواهید یافت.

ژینوس صارمیان

#دکتر_مسعود_داوودی
#قتل_پزشک
#قتل_کادر_درمان

https://t.me/Jsaremianmd

روزهاي من

14 Nov, 03:06


Channel photo updated

روزهاي من

05 Nov, 03:11


‍ توطئه باروت

(به مناسبت ۵ نوامبر)
تاریخ همیشه توسط پیروزمندان نوشته شده است؛ به همین دلیل روایت بازندگان کمتر شنیده می‌شود. با این‌حال، شاید گروه «توطئه باروت» به رهبری «گای فاکس» محبوب‌ترین بازندگان تاریخ باشند.

این رویداد تاریخی در انگلستان در پنجم نوامبر ۱۶۰۵ میلادی رخ داد. گروهی از کاتولیک‌های انگلیسی، به رهبری گای فاکس، قصد داشتند پارلمان انگلستان را منفجر کنند تا پادشاه جیمز اول و بسیاری از مقامات دولتی را به قتل برسانند. این توطئه به‌عنوان اعتراضی به سیاست‌های مذهبی دولت و برخورد شدید آن با کاتولیک‌ها طراحی شده بود. اما برنامه به دلیل بی‌احتیاطی لو رفت و گای فاکس و همدستانش دستگیر و اعدام شدند.

از آن زمان، پنجم نوامبر به عنوان روزی نمادین برای یادبود شکست توطئه جشن گرفته می‌شود و این مناسبت به نام “شب گای فاکس” (Guy Fawkes Night) یا “شب آتش‌بازی” (Bonfire Night) شناخته می‌شود. مردم انگلستان این روز را با آتش‌بازی و روشن کردن آتش جشن می‌گیرند.

ماسک گای فاکس یک نقاب سفید با سبیل و ریش مشکی منحنی‌شکل است که به‌صورت اغراق‌آمیزی طراحی شده و نمادی از چهره گای فاکس است. این ماسک در ابتدا به عنوان نمادی برای یادبود شب گای فاکس و شکست توطئه استفاده می‌شد، اما بعدها در شکل امروزی‌اش معروف‌تر شد. به‌خصوص با فیلم و کتاب V for Vendetta، شهرت بیشتری یافت. در این داستان، شخصیتی که از نقاب گای فاکس استفاده می‌کند، علیه یک حکومت استبدادی مبارزه می‌کند.
امروزه، ماسک گای فاکس تبدیل به نمادی برای اعتراضات مدرن و مقاومت علیه ظلم و سرکوب شده است و در تظاهرات و جنبش‌های اجتماعی در سراسر جهان از آن استفاده می‌کنند.

ژینوس صارمیان

https://t.me/Jsaremianmd

روزهاي من

02 Nov, 14:05


‍ «ملکه قرمز و ملکه سفید»

شاید نام «نبرد رزها» را شنیده باشید. این جنگ‌های سی‌ساله از سال ۱۴۵۵ تا ۱۴۸۵ میلادی بین دو خاندان «یورک» (با نماد رز سفید) و «لنکستر» (با نماد رز قرمز) در انگلستان رخ داد. هدف از این جنگ‌ها تنها تصاحب تاج و تخت بود و به مردم عادی ارتباطی نداشت، مگر آنهایی که به عنوان مزدور در آن شرکت می‌کردند. در یکی از این نبردها حدود ۲۸۰۰۰ نفر کشته شدند. این جنگ‌ها سرانجام با تدبیر دو زن به پایان رسید.

«مارگارت بوفور» یکی از نجیب‌زادگان آن دوران بود که در سن دوازده‌سالگی با «ادموند تودور» (برادر ناتنی پادشاه هنری ششم از خاندان لنکستر) ازدواج کرد. ادموند زمانی که مارگارت باردار بود، درگذشت و او در سن سیزده‌سالگی پسرش «هنری تودور» را به دنیا آورد. پس از آن، مارگارت دو بار دیگر ازدواج کرد و هر دو همسر جدیدش از حامیان خاندان یورک بودند. مارگارت همچون ضرب‌المثل «دوستانت را نزدیک نگه‌دار و دشمنانت را نزدیک‌تر»، همیشه در دربار یورک‌ها حضور داشت.

«الیزابت وودویل» نیز همسر پادشاه پیشین و زن برادر «ریچارد سوم» بود. او به دلیل مسائلی که در متن دیگری خواهم نوشت، نسبت به پادشاه دشمنی داشت.

این دو زن با یکدیگر تبانی کردند و تصمیم گرفتند به این جنگ‌ها و خونریزی‌ها خاتمه دهند. نخستین توطئه نظامی آنها شکست خورد، اما در جنگ بعدی، همسر مارگارت به شاه خیانت کرد و پس از کشته شدن ریچارد سوم، پسر مارگارت یعنی هنری تودور با عنوان «هنری هفتم» به پادشاهی رسید. پس از آن، هنری با «الیزابت یورک» (دختر الیزابت وودویل) ازدواج کرد و بدین ترتیب دو خاندان با یکدیگر ترکیب شدند. به این شکل، جنگ رزها پایان یافت و دوره سلطنت خاندان تودور آغاز شد. مشهورترین حکمرانان این خاندان «هنری هشتم» و دخترش «ملکه الیزابت» بودند. نشان جدید خاندان تودور نیز گل رز با گلبرگ‌های قرمز و سفید بود.

سیاست را به زنان بسپارید. زنان زاینده‌اند و می‌دانند از زمان بسته شدن یک نطفه تا به ثمر رسیدن یک انسان چه رنج‌هایی متحمل شده‌اند. آنها بغرنج‌ترین اختلافات را با یک تدبیر ساده حل می‌کنند و در انتها یک نشان زیبا هم تقدیمتان می‌کنند.

پ.ن: الیزابت یورک، همسر هنری هفتم، برای همه شما آشناست؛ او همان تصویر «بی‌بی دل» روی کارت‌های بازی ورق است.

ژینوس صارمیان

https://t.me/Jsaremianmd

روزهاي من

26 Oct, 03:32


‍ ‍ سالمندانی که زندگی کردند

(خطر لو رفتن داستان)

در دوران کودکی داستان کوتاهی از «ماکسیم گورکی» خواندم به نام «بچه‌هایی که یخ نزدند». داستان درباره دو کودک گدا به نام‌های «میشکا» و «کاتکا» است که در شب کریسمس و در سرمای شدید، متوجه می‌شوند که کمی بیشتر از همیشه سکه جمع کرده‌اند. تصمیم می‌گیرند دور از چشم صاحبکار به کافه‌ای بروند و جشن بگیرند. در پایان داستان، گورکی می‌نویسد چرا باید می‌گفتم که این بچه‌ها از سرما یخ زدند و مردند؟ بگذاریم آن‌ها هم مانند بقیه مردم از شب کریسمس لذت ببرند… و شاید همین پایان متفاوت باعث شده که این داستان به این خوبی در ذهن من باقی بماند.

شاید فیلم «کیک محبوب من» را دیده باشید. فیلم شروع بسیار زیبایی دارد. «مهین» زنی بیوه است که فرزندانش مهاجرت کرده‌اند و پس از مرگ همسرش، با مرد دیگری نبوده است. حس تنهایی مهین به خوبی به بیننده منتقل می‌شود و رفتارهای عصیانگرانه‌اش را قابل باور می‌کند. او به طور ناگهانی تصمیم می‌گیرد برای شروع یک رابطه پیش‌قدم شود. «فرامرز» را به خانه دعوت می‌کند، با هم شراب می‌نوشند، می‌رقصند و حتی دوش می‌گیرند… تا همین جا فیلم از بسیاری از خط قرمزها عبور کرده است. در جامعه‌ای که حتی رابطه یک زن و مرد جوان هم هنوز جای سوال دارد، جسارت و تابوشکنی شخصیت مهین قابل تحسین است. ای کاش کارگردانان داستان را در همین نقطه پایان می‌دادند و اجازه می‌دادند مهین و فرامرز هم شبی متفاوت و به دور از عرف‌های رایج را تجربه کنند؛ حتی اگر ممکن بود فردا مهین از کارش پشیمان شود، همسایه فضول از حضور فرامرز مطلع شود، یا اصلاً فرامرز دزد از آب دربیاید. شاید اگر به جای تدفین نمادین و مرگ آرزوها، با مهینی شاد و سنت‌شکن مواجه می‌شدیم، فیلم تاثیر بیشتری به جای می‌گذاشت و این پیام را داشت که قهرمانان لزوماً نباید جوان و نیرومند باشند؛ گاهی حتی یک زن مسن و تنها هم می‌تواند قهرمان باشد.

ژینوس صارمیان

#کیک_محبوب_من
https://t.me/Jsaremianmd

روزهاي من

23 Oct, 20:04


‍ ‍ نسل سوخته

«دنیس» در حالیکه سینی پر از کاپ‌کیکی تو دستشه بسرعت از کنارم رد میشه. میپرسم: کجا با این عجله؟ با خنده شیطنت‌آمیزی میگه: امروز تو مرکز بزرگسالان «توماس» سر‌بسرم گذاشت و با هم کمی بگو بخند کردیم، حالا «دیوید» ناراحت شده. چشمکی میزنه و ادامه میده، اخه دیوید خودش رو یه جورایی دوست‌ پسر من حساب میکنه. من‌ هم این کاپ‌کیک‌ها رو درست کردم که از دلش در بیارم. لبخند میزنم و غبطه میخورم. غبطه به حال دنیس که در این سن و سال هنوز دل و دماغ دلبری کردن داره، به توماس که حال و حوصله لاس زدن با زنها، و به دیوید که انگیزه برای حسادت….
مثل خیلی‌های دیگه این روزها «کیک محبوب من» رو دیدم. فیلم در عین زیبایی و جسارت تحسین برانگیز در تابوشکنی، بسیار غم‌انگیز بود. این فیلم داستان نسلی بود که در عنفوان جوانی گرفتار بایدها و نبایدها شد، بدون عشق ازدواج کرد، طعم جنگ رو با گوشت و پوست خود چشید و فرزندانش را با شیرخشک و پوشک کوپنی، با صدای آژیر قرمز و زیر موشک ‌باران پرورش داد تا به محض اینکه بال و پر گرفتند، ترکش کنند. نسلی که برای نوه‌هایش قصه نگفت. نسلی که کاسه کوزه همه کاستی‌ها و نارضایتی‌ها بر سرش میشکنه، نسلی که محکوم به تنها زیستن شد، بدون عشق زندگی کرد و بدون عشق هم میمیره. نسلی که سازندگان فیلم‌ حتی یک شب خوش رو به او روا ندارند.

ژینوس صارمیان
#کیک_محبوب_من

https://t.me/Jsaremianmd

روزهاي من

19 Oct, 20:16


زن تحقیر شده

دیشب فیلم «زن تحقیر شده»، ماجرای زندگی «بتی برادریک» رو دیدم. فیلم در مورد داستان واقعی زنیه از یک خانواده متعصب کاتولیک که‌ معتقدند جای زن فقط در خانه و نقش او حمایت از همسر و پرورش فرزندانه. او در ۱۷ سالگی با «جان» که دانشجوی پزشکیه و سخت عاشق او شده بود آشنا میشه و چهار سال بعد ازدواج میکنند. جان بعد از اخذ مدرک پزشکی تصمیم میگیره وکالت بخونه. بتی در تمام این مدت همزمان کار و از چهار فرزندشون مراقبت میکرده، بالاخره درس جان تموم و او تبدیل به یک وکیل موفق با درآمد خیلی بالا و سرپرست کانون وکلای شهرشون میشه. در این موقع جان یک دختر ۱۹ ساله به اسم لیندا که نه میتونسته تایپ کنه و نه هیچگونه آشنایی با امور وکالت داشته رو استخدام میکنه. بتی به این کار اعتراض میکنه و از جان میخواد که اخراجش کنه. جان درخواست جدایی میکنه و از خونه میره و مشکلات از اینجا شروع میشه. بتی که حس میکرده خیلی تحقیر شده رفتارهای نامناسبی نشون میده، …. بالاخره وقتی جان و لیندا با هم ازدواج میکنن، در سال ۱۹۸۹ بتی یک شب با استفاده از کلیدی که ازدختر بزرگش گرفته بود، به خونه‌شون میره و هر دو رو به قتل میرسونه. بتی میگه اول قصد داشتم برم جلوی چشم اونها خودم رو بکشم ولی بعد نظرم عوض شد…. بتی در سن ۷۷ سالگی هنوز در زندانه.
فیلم از بتی چهره یک زن عصبی و نامتعادل رو ترسیم میکنه. ولی وقتی مصاحبه واقعی اپرا وینفری با بتی رو دیدم، عمق غم، خشم و حس حقارتی که این زن متحمل شده بود رو درک کردم. اینکه همسرش بعد از تغییر موقعیتش او رو «زن چاق بیسواد احمق» خطاب میکرد،….
امروز هم دیدن پست‌هایی مربوط به نمونه‌های وطنی سلبریتی‌ها باعث شد بیشتر به فکر برم.
واقعیت اینه که ازدواج یک پیوند آسمانی نیست، بلکه قراردادیه کاملا زمینی و مادی. همونطور که در یک معامله هر یک از طرفین حق دارند اگر انتظارات و خواسته‌هاشون برآورده نشد و یا دیل بهتری پیدا کردند، معامله رو فسخ کنند، در ازدواج هم طرفین دارای چنین حقوقی هستند. عمر قدردانی آدمها هم متاسفانه کوتاهه و خیلی زود فراموش میکنند چه فرد یا افرادی در رسیدن اونها به موقعیت خاص سهیم بودند. تنها کاری که میشه برای جلوگیری از فروپاشی روحی و روانی و افسردگی ناشی از بهم خوردن یک رابطه انجام داد، اینه که هیچوقت سعی نکنیم نقش پلکان ترقی برای طرف مقابل رو ایفا کنیم، تا اگر او خواست رابطه رو فسخ کنه، بازنده مطلق این قرارداد نباشیم.

ژینوس صارمیان

https://t.me/Jsaremianmd

روزهاي من

17 Oct, 01:15


افسردگی

طبق معمول هر روز پرونده‌های «انتقال خون اورژانس» رو مرور میکنم. بیمار با تشخیص ترومای ناشی از شلیک گلوله بستری شده. برای بدست آوردن اطلاعات بیشتر وقتی به پرونده الکترونیکی مراجعه میکنم، این نوشته ظاهر میشه: بیمار درگذشته، آیا میخواهید به جستجو ادامه بدهید؟ با دیدن این متن همیشه حال بدی بهم دست میده. انتظار دارم مرد جوانی باشه که در یک درگیری مسلحانه دچار حادثه شده. از دیدن سنش متعجب میشم، ۷۷. مگه تو این سن و سال هم کسی با اسلحه سر و کار پیدا میکنه؟ چند خط بعد در توضیحات میبینم که بیمار به قصد خودکشی به خودش شلیک کرده و همراهی نداشته…. با خودم میگم چطور میشه وقتی که ادم قسمت اعظم زندگی رو چه خوب و چه بد طی کرده، توان ادامه دادن اون سال‌های آخر رو از دست میده؟ شاید تنها زندگی میکرده، شاید هیچکس رو نداشته یا کسی بهش سر نمیزده، شاید افسردگی داشته، شاید این ادم همسایه من بوده، یکی از همونهایی که وقتی از راه دور میدیدمش راهم رو کج میکردم که مجبور به سلام و احوالپرسی نباشم، شاید قوم و خویشی که بهم زنگ زده و جواب تلفنش رو ندادم، شاید غریبه‌ای که لبخندی رو ازش دریغ کردم و ده‌ها شاید دیگر…

هفته اول ماه اکتبر به «آگاهی رسانی در مورد بیماری‌های روحی و روانی» اختصاص داره. در اطراف ما و حتی خیلی نزدیک به ما افرادی زندگی میکنند که با مشکلات روحی و روانی دست و پنجه نرم میکنند. شناسایی بموقع علایم و مداخله پزشکی میتونه از حوادث اسف‌بار جلوگیری کنه.

ژینوس صارمیان

#بهداشت_روان #افسردگی #خودکشی

https://t.me/Jsaremianmd

روزهاي من

12 Oct, 05:50


شاهزاده و گدا
هر نسلی قصه‌های خاص خودش رو داره. در دوران کودکی ما هم داستان‌هایی مثل «تام‌ سایر»، «هاکلبری‌فین» و «شاهزاده و گدا» نوشته «مارک‌تواین»، هم محبوب بودند و هم خوندن‌شون کلاس داشت. از این آخری سریال تلویزیونی، کارتون و فیلم سینمایی هم ساخته شده بود.
ماجرا در مورد شاهزاده‌ایه بنام «ادوارد» که بطور اتفاقی با پسر گدایی بنام «تام کانتی» مواجه میشه. این دو متوجه شباهت بینظیرشون بهم میشن و تصمیم میگیرند برای چند لحظه لباسهاشون رو عوض کنند ولی از بد حادثه همونموقع نگهبان شاهزاده رو که حالا لباس گدا به تن داره، بیرون میکنه. ادوارد که در سرتاسر زندگی دور از جامعه بوده، گیر دار و دسته‌های گدایان میفته و در این مسیر با واقعیت و فقر شدید موجود در کشورش روبرو میشه. از اونطرف هم تام در دربار با مشکلات زیادی مواجه میشه. افراد دور و بر ادوارد و تام فکر میکنند که اونها دیوانه شده‌اند. بالاخره ادوارد با کمک یک نجیب‌زاده که حرفش رو باور میکنه درست به موقع برای انجام مراسم تاجگذاری به قصر برگردونده و همه چیز به خیر و خوشی به پایان میرسه…و ما بچه‌ها چقدر عاشق این قصه و ادوارد بودیم، چون تصور میکردیم که او با توجه به اونچه که در دوران دوری از قصر دیده بود مبدل به فرمانروایی عادل میشه و بالاخره هم با یک شاهزاده خانوم زیبا ازدواج میکنه.
دقیقا ۴۸۷ سال پیش در چنین روزی یعنی دوازدهم اکتبر «ادوارد ششم»، تنها پسر هنری هشتم که این داستان در مورد او نوشته شده، بدنیا اومد. پسری که شاید اگر در ازدواج اول هنری با «کاترین آراگون» بدنیا آمده بود، کلیسای انگلستان هرگز از واتیکان جدا و سر «آن بولن» و «کاترین هاوارد» همسران بعدی هنری هم بریده نمیشد. ادوارد پس از مرگ پدر در ۱۰ سالگی به سلطنت رسید و در ۱۵ سالگی از دنیا رفت و هرگز فرصت پادشاه عادل بودن رو نیافت. او پیش از مرگ تحت تاثیر «جان دادلی» مباشر بانفوذش هر دو خواهر خود یعنی «مری و الیزابت» رو که طبق وصیت پدر باید بعد از او به سلطنت میرسیدند، بدلیل «نامشروع» بودن، از سلطنت محروم و بجای اونها «جین گری»، نوه عمه خودش و عروس دادلی رو به عنوان جانشین و ملکه انتخاب کرد. جین ۱۵ ساله فقط به مدت ۹ روز ملکه انگلستان بود و با قیام «مری» که خودش رو‌ وارث تاج و تخت میدونست، برکنار و گردن زده شد….
ای‌کاش تاریخ به همان زیبایی و معصومیتی بود که در کتاب‌های داستان میخوندیم.

ژینوس صارمیان

https://t.me/Jsaremianmd
#تاریخ

روزهاي من

26 Sep, 02:22


‍ ‍ «دلتنگی»
کلاس اول ابتدایی‌ام. یک خط‌کش شفاف دارم که برخلاف خطکش‌های چوبی زرد و صورتی دیگه، خیلی خاصه. مادرم متخصص پیدا کردن اشیاء جالبه. وقتی می‌خوای باهاش دفترت رو با مداد قرمز خط‌کشی کنی اگر دستت رو کج بذاری فوری متوجه میشی. گاهی هم بچه‌ها سعی میکنند حروف پشت کتاب رو از پشتش بخونن. خلاصه با خط‌کش شفاف عالمی دارم.
«زیبا» یکی از بچه‌های کلاس سوم ابتدایی که خواهرش «میترا» همکلاسی‌مونه، خودش رو مبصر انتصابی کلاس ما کرده. بهمون تمرین برپا، برجا میده. دوستش دارم، دختر خوب و مهربونیه. تا اینکه یک روز در حالیکه با خط‌کش بلند چوبی روی میزمون میزنه و میگه: ساکت باشید. خط‌کش شفاف من از وسط نصف میشه. هرچی بعدش سعی میکنه آرومم کنه، فایده نداره. زار زار گریه میکنم و دلم برای مادرم تنگ شده. مادری که این خط‌کش خوشگل رو برام خریده و من نتونستم ازش درست نگهداری کنم….

اومدم کمد ادویه جان رو مرتب کنم. شیشه‌ها رو بیرون میذارم. کف قفسه رو تمیز میکنم. دستم به یکی ازشیشه‌ها میخوره و میشکنه. دستخط مادرم رو روی یکی از تکه‌های شکسته شیشه میبینم که روش نوشته «کاکائو». خودش میدونه که بعد از مدتی شیشه‌ها رو با هم قاطی میکنم و نمیدونم کدوم به کدومه برای همین روشون برچسب میزنه. با دیدنش بغض میکنم و اشکم سرازیر میشه. درست مثل همون دختربچه دبستانی که وقتی نتونسته از چیزی که مادرش بهش داده محافظت کنه، گریه میکنه و دلش برای مادرش تنگ میشه…. آدم باید به چه سنی برسه که دیگه دلتنگ مادرش نشه؟

ژینوس صارمیان

https://t.me/Jsaremianmd

روزهاي من

01 Sep, 16:30


موزه معصومیت
«این بهترین لحظه زندگی‌ام بود، ولی من از آن آگاه نبودم، اگر بودم اون رو مثل یک هدیه گرامی میداشتم».
برای «کمال» پسری ۳۰ ساله و از ثروتمندان و تجار استانبول که به تازگی با «سیبل» دختری از قشر خودش نامزد شده، همه چیز داره بخوبی پیش میره تا اینکه بطور اتفاقی با دختری از اقوام دور بنام «فسون» آشنا میشه. او فکر میکنه میتونه بعد از ازدواج با سیبل همچنان به رابطه‌اش با فسون ادامه بده ولی با ناپدید شدن فسون دنیای او بهم میریزه و تازه متوجه میشه که زندگی بدون فسون برای او امکان‌پذیر نیست. سرانجام وقتی که فسون رو دوباره پیدا میکنه، او ازدواج کرده و با خانواده‌اش در خانه‌ای دو طبقه زندگی میکنه. در ۸ سال بعدی کمال مرتب به عنوان فامیل به اون خونه رفت‌و آمد و همه اشیایی رو که فسون با اون تماس داشته بعنوان یادگاری جمع‌اوری میکنه. کمال معتقده که برای یک عاشق تملک معشوق لزومی نداره، بودن در کنار او عین خوشبختیه.
کمال بعدها خانه فسون رو خریداری و اون رو به یک موزه تبدیل میکنه «موزه معصومیت» ….
«ارهان پاموک» نویسنده ترک برنده جایزه نوبل، کتاب موزه معصومیت رو در سال ۲۰۰۸ نوشت و در سال ۲۰۱۲ اقدام به خرید خانه‌ای در محله «بی‌اغلو»، همان‌جایی که داستان در بین سال‌های ۱۹۷۵ تا ۱۹۸۴ در اونجا اتفاق میفته کرد تا اون رو به موزه تبدیل کنه. این موزه در سال ۲۰۱۴ لقب بهترین موزه اروپا رو به خودش اختصاص داد. هر فصل از کتاب دارای غرفه‌ای با یادگاری‌های مخصوص همون فصله، که شما رو به اون دوره زمانی میبره و براستی چقدر درست گفته شده که «موزه جاییست که در آن مکان به زمان تبدیل می‌شود».
کوچه‌های پر از سربالایی و سرپایینی منتهی به موزه که به خیابان استقلال منتهی میشه، همچنان بافت قدیمی خود رو حفظ کرده‌ و به تجسم محیط داستان کمک میکنه. تماشای موزه حتی برای کسانی‌که کتاب رو نخونده‌اند هم خالی از لطف نیست.
در سفر بعدی خود به استانبول سری به این موزه بزنید و فضای آن سال‌ها رو از نزدیک لمس کنید.

ژینوس صارمیان

https://t.me/Jsaremianmd

روزهاي من

27 Aug, 13:22


کابوس

سرفه و تب و سردرد امانم رو بریده. توان بلند شدن و حرکت کردن رو ندارم. با بیحالی به دخترم میگم یک چیز خنک بیاره بخورم. میگه فقط پرتقال داریم. در حالتی بین خواب و بیداری صدای مکرر برخورد کارد میوه‌خوری به تخته چوبی برای تکه کردن پرتقال رو میشنوم و تصویر فواره خون از سر در حال بریده شدن در ذهنم جان میگیره. حتما از شدت بیماری دچار توهم و هذیان شدم . بعضی خاطره‌ها سالها در پستوی ذهن آدم پنهان میشه و خودت هم از وجودشون خبر نداری، تا روزی که عرض اندام کنند ….

سن زیادی ندارم ولی میتونم بخوبی بخونم و بنویسم. هر روزنامه و مجله‌ای که بدستم میاد رو نگاه میکنم. بیشتر از همه صفحه «حوادث» رو دوست دارم و بخش «فریب خورده‌ها» که روی چشم‌هاشون با نوار سیاهی پوشیده شده. سعی میکنم حدس بزنم چشمهای پشت اون خط‌ها چه شکلیه. اغلب‌شون رو دور از چشم پدر و مادرم میخونم. این خبر وقتی که مادرم داشت با صدای بلند در موردش حرف میزد توجهم رو جلب کرد و منتظر فرصت مناسب برای خوندنش میمونم. پسر ۱۷ ساله‌ای سر مادر ۳۶ ساله‌اش را برید. از بریدن سر خیلی میترسم. مطلب شامل مصاحبه‌ایه با قاتل . بعد از اینهمه سال هنوز کلمات رو بوضوح به یاد دارم. اینطور تعریف میکنه: چند سال پیش پدرم رو به علت بیماری از دست دادم. مادرم از من و خواهرم که دو سال بزرگ‌تره نگهداری میکرد. این اواخر متوجه تغییر رفتار مادر و شادی و هیجان او و خواهرم بودم. ضمن صحبت‌هاشون متوجه شدم که مادرم قصد ازدواج داره. در کمال تعجب میدیدم که‌ خواهرم نه تنها ناراحت نبود بلکه او رو همراهی میکرد. اونشب مادر و خواهرم از خرید برگشتند. مادر برای خودش کفش و لباس خریده بود. گویا قرار بود مراسم بهمین زودیها برگزار بشه. مادر و خواهرم میگفتند و میخندیدند. بعد از شام خواهرم ظرف میوه رو آورد. داشتم پرتقال پوست میکندم و هیچی از حرف‌هاشون نمیفهمیدم. یادمه که بلند شدم و به طرف مادرم رفتم و دیگه هیچی یادم نیست تا صدای جیغ‌های خواهرم من رو به خودم اورد …
حتی با اون سن کم هم میفهمم که ۳۶ سالگی برای مردن خیلی زوده و حق هیچ انسانی نیست که اینطور بمیره، خصوصا بدست فرزند و اینکه اگر مادر بجای پدر مرده بود، مدتها پیش برایش دست بالا زده و همسری اختیار کرده بودند بدون اینکه سرش بریده بشه ….

ژینوس صارمیان

https://t.me/Jsaremianmd

روزهاي من

24 Jul, 15:00


‍ ‍ در خانه مادربزرگم دو اتاق تو در تو نزدیک اشپزخانه بود که سماور مادربزرگ در اون قرار داشت و صبحانه‌‌ها رو اونجا میخوردیم. روی طاقچه‌اش یک ساعت شماطه‌دار فلزی و چراغ‌گردسوز کوچکی بود که مادربزرگ همیشه روشن نگهش میداشت. دیوارهای این اتاق اما حکایت دیگری داشت. دخترخاله خردسالم که عشق وسواس‌گونه‌ای به «سعید‌راد» داشت. تمام در و دیوار اون رو با عکسهای سعید راد پر کرده بود. بجز اینها چندین آلبوم عکس سعید راد هم داشت. امروزی‌ها یادشون نمیاد که در قدیم یکی از تفریحات بچه‌ها و نوجوانان‌ها جمع کردن عکس سلبریتی مورد علاقه و چسباندن آن در یک دفترچه‌ بود تا به دوستان‌شون نشون بدن. دلیل این علاقه هم شباهت قریب پدر مرحومش که در یک تصادف رانندگی کشته شده بود، با سعید راد بود. برای سر به سر گذاشتنش هم فقط کافی بود بگی مثلا فردین یا بهروز وثوقی از سعید راد خوش‌تیپ‌تره که داد و فریاد میکرد و اشک‌هاش سرازیر میشد. هر فیلم سعید راد رو ده بار میدید و خودش میگفت فیلم‌هایی رو دوست داره که سعید راد در آخر بمیره تا بشینه و حسابی گریه کنه مثل تنگنا، صادق کرده ….
سالها گذشت، مادربزرگ رفت، آن چراغ گردسوزی که تا مدت‌ها سعی در روشن نگه‌داشتنش داشتیم، بالاخره خاموش شد، اتاق مادربزرگ هم کم‌کم به انباری متروکه‌ای تبدیل شد ولی عکسهای سعید راد همچنان بر دیوار ماندند، تا خود سعید راد هم رفت و هر رفتنی بخشی از وجود و خاطرات من رو هم با خودش میبره…

ژینوس صارمیان

#سعید_راد

https://t.me/Jsaremianmd

روزهاي من

07 Jul, 16:50


«دنیای موازی»

بالاخره ساعت دو بعد از ظهر به افیسم برمیگردم. از صبح تابحال درگیر کار بودم. در این بین اگر فرصتی پیش میومد نگاهی هم به گوشی مینداختم. دیدن اینهمه دعوا، تهدید، متهم کردن یکدیگر به خیانت، دورویی و وطن‌فروشی، و کلا این حجم از نفرت برام قابل تحمل نیست…. تا جایی که تصمیم میگیرم تا آخر ساعت کاری گوشی رو چک نکنم. خیلی گرسنه‌ام. از پنج بعد از ظهر دیروز چیزی نخوردم. نگاهی به ساعتم‌ میندازم. کافه‌تریا همین الان بسته شده و بجز ساندویچ‌های سرد بدمزه چیزی برای خوردن پیدا نمیشه….

«گلین» تازه به عنوان تکنسین به گروهمون اضافه شده. دختری زیبا و خجالتی که کم‌حرف بودنش شاید به این دلیل باشه که انگلیسی رو بسختی صحبت میکنه. یک بار که به مناسبتی دور هم جمع شدیم بهش گفتم که چندین بار ترکیه رفتم و در مورد دیدنی‌های اونجا با هم حرف زدیم. لبخند بزرگی روی صورتش نقش بست. در غربت هیچ چیز مثل صحبت کردن‌ در مورد زیبایی‌های وطن و شنیدن اون از زبان غریبه‌ها دلچسب نیست. از من پرسید که آیا غذاهای ترکی رو دوست دارم؟ گفتم: معلومه که دوست دارم….

در اتاق باز و گلین با یک ظرف وارد میشه. میگه مادرم از ترکیه اومده دیدن‌مون. گفته بودین غذای ترکی دوست دارین. ما به این غذا میگیم «دلمه». نمیدونم شما هم دارین یا نه. این برگ‌ها رو مادرم با دست خودش چیده و از ترکیه آورده. میگه برگ‌های توی قوطی بدمزه است. از گلین خیلی تشکر میکنم و ظرف دلمه رو میگیرم. هیچ چیز بیشتر از این نمیتونه در این لحظات خستگی رو از تنم در ببره. هر دونه رو با لذت میخورم. دلمه‌ها طعم دست‌پخت مادرانه رو دارند، طعم چیده شدن با حوصله تک تک برگ‌ها، طعم طی کردن راهی طولانی فقط برای اینکه باعث شادی فرزند بشه، طعم عشق،….
لبخند میزنم. با خودم فکر میکنم که خارج از این دنیای مجازی که همه در حال دریدن یکدیگرند، یک دنیای واقعی موازی وجود داره که در اون انسان‌ها هنوز مهربانند و هنوز بهم عشق میورزندند و شادی‌هاشون رو با دیگران تقسیم میکنند.

ژینوس صارمیان

https://t.me/Jsaremianmd

روزهاي من

28 Jun, 13:41


آزادی و تعرض

اگر امروز شما با اتومبیل لاکچری خود در خیابان باشید و یک آدم سالم حسود خواست با کلید یک خط روی ماشین‌تون بندازه، هیچ تقصیری متوجه اون فرد نیست. چون شما از آزادی داشتن اتوموبیل لاکچری استفاده کردین و اون بنده خدا هم از آزادی تعرض.
اگر شما یک ست برلیان زیبا را در پشت ویترین یک جواهر فروشی به نمایش بگذارید و یک خانومی هم رد شد و دلش خواست و زد ویترین‌ رو شکوند، هیچ گناهی نکرده. شما از آزادی تبلیغات برای بیزنس‌تون استفاده کردید و اون فرد هم از آزادی تعرض (حسادت هم جزو غرایز طبیعی انسانه).
وقتی قیمت مایحتاج ضروری سر به فلک کشید. مردم گرسنه حق دارند به فروشگاه‌ها حمله کنند. چون شما از آزادی افزایش قیمت کالاها استفاده کردید و از انجاییکه گرسنگی هم از غرایز یک انسان طبیعی و سالمه، پس جای گله و شکایتی وجود نداره.

بله خانوم مریم اشرفی گودرزی، نمیشه از مردم انتظار داشت که چشم‌شون رو به روی این همه تبعیض و بی‌عدالتی ببندند و تعرض نکنند. ضمنا شما که حرف ما رو قبول نمیکنید ولی لطفا از آقازاده‌های خارج نشین‌تون بپرسید، این مردان خارجی بی‌بخار بیمار که وقتی زنان بی‌حجاب رو میبینند کک‌شون هم نمیگزه و تعرض نمیکنند، چطور توانستند در طی قرن‌ها نسل شون رو ادامه داده و از قضا حاصل تولیدات مثل‌شون بوجود آمدن جامعه‌ موفقی بشه که آزادیهای فردی همه شهروندان اعم از زن و مرد محترم شمرده میشه و کعبه آمال شما و فرزندان‌ شماست.

ژینوس صارمیان

https://t.me/Jsaremianmd

روزهاي من

15 Jun, 19:04


سرنوشت

دخترک هیچ زبونی رو متوجه نمیشد، نه آذری نه کردی. بچه‌های کرد میگفتند مال فلان منطقه است که گویش متفاوتی دارند. تنها کسی که میتونست حرف‌هاش رو ترجمه کنه، شوهرش بود. دختر ۱۷ ساله با توده‌ای در شکم که به گفته همسرش هیچوقت خونریزی ماهیانه نداشته و لابد بهمین دلیل بعنوان یک کالای معیوب چند ماه پیش به یک مرد میانسال زن مرده با پنج بچه قد و نیم شوهرش داده بودند. دانشجوی بخش جراحی بودم. همسرش در مورد رابطه زناشویی بطور مبهمی حرف میزد، خودش هم وقتی با هزار ترفند ازش سوال میکردند در جواب با خجالت میخندید. قرار شد خانوم دکتر رزیدنت زنان که اونموقع در روتیشن جراحی بود، معاینه ‌اش کنه. خانوم دکتر «مجیدی» چشمان رنگی زیبا و پوست روشنی داشت. همیشه تعجب میکردم که چطور در طول دوران دانشجویی چهار تا بچه آورده و اصلا چطوری میرسیده درس بخونه.
خانوم دکتر بعد از معاینه گفت که بیمار Imperforate Hymen یا «پرده بکارت بدون سوراخ» داره و خون پریود راهی برای خروج نداشته و احتمالا توده شکمی از تجمعات همون خون‌ها ایجاد شده. بعد سرنگ بزرگی رو وارد توده شکمی بیمار کرد و خون کثیف و قهوه‌ای رنگی خارج شد. بیمار رو بلافاصله برای جراحی به بخش زنان منتقل کردند و اینطور که از بچه‌های بخش زنان شنیدم مشکل براحتی برطرف شد.
داشتم فکر میکردم سرنوشت آدم‌ها با چه چیزهای کوچیکی تغییر میکنه. اگر یک سوراخ کوچیک وجود داشت، این دختر جوون مجبور نمیشد با مردی به سن پدرش ازدواج کنه و یهو زن‌پدر پنج بچه بشه….
راستی اون خانوم دکتر هم چند سال بعد در یک تصادف رانندگی همراه با یکی از فرزندانش کشته شد. این روزها که همسرش کاندیدای ریاست جمهوریه این خاطره مرتب به یادم میاد.

ژینوس صارمیان

https://t.me/Jsaremianmd

روزهاي من

12 Jun, 16:33


Chatgpt

این مدت هرچی از AI میگفتند من بجز این عکسهای پروفایلی که مردم خودشون رو به شکل کلئوپاترا و گاوچران و موتورسوار و ادم‌های فضایی در میاوردند چیزی ندیده بودم تا اینکه چند روز پیش در یک کنفرانس مخصوص هیات علمی آقای دکتری اومد و از کاربردهای متفاوت chatgpt در برنامه‌ریزی برای دانشجوها و تدریس و تست‌های امتحانی صحبت کرد که هرچه سعی کردم دیدم اون‌ هم به کار من نمیاد و نتونستم یک برنامه روتیشن کاری برای همکاران بنویسم. امروز در حین ناهار خوردن داشتم ایمیل شخصی‌ام رو چک میکردم که دیدم «لوله کشی A» یک رسید ۱۵۰ دلاری برام فرستاده که ما در تاریخ فلان اومدیم و نشت سیستم لوله کشی شما رو بررسی کردیم و شما هنوز پول ما رو نداده‌اید. روی رسید هم نوشته شده بود که تکنسین ما هیچ مشکل و نشتی پیدا نکرده. اومدم کردیت کارتم رو در بیارم و پول کمپانی رو قبل از اینکه کیس رو به Collection Agency ها بفرستند، بدم که یادم افتاد همین چند روز پیش یک شرکت دیگه یعنی «لوله کشی B» بابت مشکلات سیستم و یافتن ایرادهای عدیده از جمله لزوم به تعویض آبگرمکن، من رو ۴۵۰ دلار شارژ کرده بود، همونطوری که لقمه‌های غذا رو میجویدم و دستم روی کیبورد بود به ذهنم رسید که شاید در این زمینه از هوش مصنوعی یک خیری حاصل بشه و خلاصه دو تا نامه رو کپی کرده و گفتم بالاغیرتا به این اولی بگو شما هم با این تکنسین‌هاتون، چرا عیب لوله‌ها رو پیدا نکردین؟ در حالیکه شرکت دومی فهمید، که دیدم یک نامه خوشگل و بلند بالا با توضیحات مبسوط برام نوشت طوری که از دیدنش غرق شعف شدم و فورا برای شرکت اول فرستادم . پنج دقیقه نگذشته بود که شرکت اول برام یک ایمیل فرستاد و در جواب نوشت: با وجود اینکه ما فقط وظیفه داشتیم که نشت لوله‌ها رو بررسی کنیم ولی بدهی شما رو صفر میکنیم و امیدواریم که از بیزنس با ما رضایت داشته باشید!!! از خوندن ایمیل آنچنان ذوقمرگ شدم که انگار لاتاری میلیون دلاری برنده شده بودم. تا پیش از این من نتونسته بودم با کلی چک و چونه حتی ۵ دلار برای بدهی‌هام تخفیف بگیرم. حالا باز هم بگین هوش مصنوعی بده!!!

ژینوس صارمیان

https://t.me/Jsaremianmd

روزهاي من

08 Jun, 12:59


«آرمان»

مدتی پیش ملانی در صفحه فیسبوک ساختمان با هیجان از انتقال ناو جنگی «ارلک» به رودخانه «سنت‌جانز» و درست در چند صد قدمی اپارتمان ما خبر داد و اینکه حضور اون چه تاثیر مثبتی در زندگی ما خواهد داشت. ناو بزرگ خاکستری رنگ که حالا تبدیل به موزه شده، محلی بود برای عروسی‌ها، پارتی‌های شبانه و مهمانی‌های هالوین و بزن و بکوب و من هر شب که از کنارش رد میشدم با خوشحالی نظاره‌گر شادی دیگران بودم. تا اینکه یک شب در روی کشتی متوجه عبارت «شبح خاکستری ویتنام» شدم و ناگهان ناو که تا اونموقع برای من فقط نماد سرخوشی بود در ذهنم معنای دیگری پیدا کرد….
سفر به ویتنام برای من انگیزه‌ای شد برای مطالعه در مورد جنگ ویتنام و کشته شدن دو میلیون انسان، از بین رفتن گونه‌های گیاهی و جانوری و آلوده شدن منابع طبیعی…. ویتنام واقعی اما اون چیزی نبود که من در ذهن داشتم. همچنان زیبا و سبز با همه مظاهر یک جامعه سرمایه‌داری و جوان‌هایی که به سرعت در جهت غربی‌ شدن می‌تاختند. اگرچه هنوز پرچم‌های حزب کمونیست و تصاویر هوشی‌مین در همه جا دیده میشد. یادمه وقتی رودخانه وسط شهر هانوی رو دیدم، از راننده جوان پرسیدم این همون رودخانه‌ای نیست که گاهی رنگش از شدت خون قرمز میشده؟ شانه‌هاش رو بالا انداخت و با انگلیسی دست و پا شکسته‌ای گفت: نمیدونم، من که اونموقع نبودم، از پدرم میپرسم شاید اون بدونه. البته اونم زمان جنگ بچه بوده، پدربزرگم هم که در جنگ شرکت داشته، الان آلزایمر گرفته و معلوم نیست کدوم قسمت حرف‌هاش درسته و کدومش تصورات خودش….
همچنان که از کنار کشتی رد میشم با خودم فکر میکنم، در زندگی چیزی بیهوده‌تر از کشته شدن در راه آرمان‌ها وجود نداره، چون آرمان‌ها در طول زمان رنگ میبازند و تغییر میکنند و قهرمانان دیروز تبدیل به وطن‌فروشان و در بهترین حالت متوهمان امروز خواهند شد، تا جایی که خودت هم در میانسالی به آرمان های شانزده سالگی‌ات میخندی و شاید بیهوده‌تر از آن، کشته شدن مظلومانه در راه آرمان‌های دیگران باشد. آرمان که نه سیاست‌های پلیدی که با رنگ و لعابهایی چون وطن‌پرستی، دینداری، شرف و غیرت به پیکر و روان مردم بیگناه تزریق میکنند …. در حالیکه سال‌های بعد ابزاری که وسیله کشته شدنت بوده به محل ترقص و پایکوبی تبدیل شده و هیچکس نه تو رو به یاد میاره و نه آرمانت رو….

ژینوس صارمیان

https://t.me/Jsaremianmd

روزهاي من

19 May, 13:10


‍ ‍ «رقابت»
ماجرا از اونجایی شروع شد که امسال در سفر به امریکای جنوبی، برخلاف سال‌های گذشته، تور غذا و حتی اب رو فراهم نمیکرد و مجبور بودم خودم سفارش بدم. بعد از اینکه بارها و بارها بجای آب معمولی، آب گاز دار خریدم و بیرون انداختم، یک شیر پاک خورده‌ای بهم گفت بگو‌ «سین گس» یعنی بدون گاز … و کلا در طول سفر بجز «دولسه دلچه» خوشمزه همین یک کلمه رو یاد گرفتم….
وقتی برگشتم با خودم گفتم شاید بد نباشه کمی زبان اسپانیایی یاد بگیرم تا در سفر بعدی از تشنگی هلاک نشم.
به توصیه یکی از دوستان اپ «دولینگو» رو نصب و شروع به یادگیری زبان کردم. روزهای اول اوضاع به خوبی پیش میرفت و من از همه جا بیخبر میدیدم که برام پیام میاد که شما مثلا از لیگ برنز به لیگ نقره و بعدش طلا رفتید… خلاصه مدتی گذشت تا فهمیدم لیگ چیه و اینکه سه نفر اول لیگ که جلوی اسم‌شون یک «کاپ طلایی» دارند و توی پروفایل شون نوشته چند بار Top 3 بودند و در اینجا بود که «دیو رقابتگر درون» من از بند رها شد…. شروع کردم به استفاده از هر فرصتی حتی ۵ دقیقه و موقع ناهار روزانه برای جمع کردن امتیاز. ولی خوب خوبیت نداشت با صدای بلند جملات اسپنیش رو بخونم. چون بقیه که رد میشدند فکر میکردند که حتما به سرم زده که دارم با صداهای عجیب و غریب با خودم کلماتی رو تکرار میکنم و اسپنیش ها هم با شنیدن «من یک گربه هستم» بجای اینکه بگم «من یک گربه دارم» به خنده میافتادند. این بود که با تمام قوا شروع کردم به «مچ کردن» کلمات با معنی‌شون و با همین انگشتی که پارسال همین روزها عمل شده بود و کلی با سلام و صلوات ازش استفاده میکردم، آنچنان بر گوشی تلفن میزدم که گویی به قول سعدی «سر مار به دست دشمن میکوبیدم».
بالاخره دو هفته پیش تصمیم گرفتم برای روز «سینکو دو مایا» به رستوران مکزیکی برم و دانسته های خود رو به معرض نمایش بگذارم. بعد از کلی تمرین گفتن «اونا مزا پارا دوس» (یک میز برای دو نفر)، وقتی خانوم پیشخدمت به طرفم اومد و با انگلیسی سلیس شروع به صحبت کرد، من از شدت اضطراب کلا لالمونی گرفتم و به مثابه ماجرای کلاغ و کبک انگلیسی حرف زدن رو هم فراموش کردم و فقط با انگشت عدد دو رو نشون دادم….
هفته پیش سرم خیلی شلوغ بود بحدی که همان چند دقیقه در روز رو هم نمیرسیدم تمرین کنم. دیشب وقتی ساعت ده و نیم شب به منزل رسیدم، دیدم که در آخرین روز لیگ به قعر جدول سقوط کرده‌ام. با همون خستگی تا ساعت یک و نیم شب بیدار موندم تا به جایگاه نفر سوم رسیدم. امروز صبح ساعت پنج و نیم کورمال کورمال دنبال تلفن گشتم و فهمیدم که ای داد بیداد در همون چند ساعتی که خواب بودم «چیدینما» از آفریقا که زبان فرانسه و «آنتونیوی» ایتالیایی که زبان Old Valyrian (یک چیزی تو مایه‌های زبان دوتراکی در بازی تاج و تخت) میخونن از من جلو زدند. اومدم تا فرصت باقی مونده جبران کنم که یهو به خودم نهیب زدم : خجالت بکش زن، میخوای دوباره سر و کارت با اورژانس و بیمارستان بیفته؟ بجای اینکه با دو تا بچه جغله رقابت کنی برو کپه مرگت رو بذار. کاپ دولینگو رو میخوای سر قبرت بذاری؟ اونم کاپ مجازی؟ همان «سین گس» تو را بس….

ژینوس صارمیان

https://t.me/Jsaremianmd

روزهاي من

27 Apr, 12:21


روزهای بد

همین چند دقیقه پیش با یادآوری فیسبوک این عکس رو دیدم که باعث شد بعد از مدتها لبخند بزنم. چهار سال پیش و در اوج روزهای پاندمی کرونا اجاق گازم خراب شد. از اونجاییکه رفت و آمد افراد غریبه به ساختمان ممنوع بود، قضیه خرید یک اجاق گاز جدید به کل منتفی بود. پس تنها راه چاره‌ام همانا سفارش یک عدد هیتر برقی از «آمازون» و آشپزی به شیوه دوران دانشجویی در خوابگاه بود.
وقتی عکس هیتر و مشکل آشپزی رو پست کردم، دوستی که خودش سالها سراشپز یک رستوران بود، نوشت، من تو رو به چالش پختن یک غذای مجلسی با هیتر‌ برقی دعوت میکنم و به این ترتیب این تهچین رو درست کردم.
این روزها هم حال خوبی ندارم، میدونم که خیلی‌هامون خوب نیستیم. فقط با خودم فکر کردم که یعنی میشه چهار سال دیگه هم که به این روز نگاه میکنم، با لبخند بگم اون روزهای سخت هم گذشت و من دوام اوردم….

ژینوس صارمیان

https://t.me/Jsaremianmd