سِتوان کُلُمبو @tired_police Channel on Telegram

سِتوان کُلُمبو

@tired_police


خاطرات افسر سابق پلیس جنایی

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت ...
زمستان است. ☃️


اکانت توئیتر @tired_police

سِتوان کُلُمبو (Persian)

با عرض سلام و خوش آمد گویی به همه علاقمندان به داستان های جذاب و هیجان انگیز. آیا از دنیای افسران پلیس جنایی خسته شده اید؟ آیا دوست دارید در خاطرات و تجربیات آنها غرق شوید؟ اگر پاسخ شما بله است، کانال "سِتوان کُلُمبو" یک مقصد بی نظیر برای شماست. این کانال شامل خاطرات یک افسر سابق پلیس جنایی است که بازگویی هیجان انگیز و دلنشینی از تجربیات و ماجراهایش است. زمستان فصلی است که باعث به یاد آوری خاطرات دلپذیر می شود و این کانال نیز همان احساسات و انرژی مثبت زمستانی را به شما القا خواهد کرد. برای دنبال کردن بیشتر از داستان های هیجان انگیز، به اکانت توئیتر @tired_police نیز سر بزنید. منتظر حضور گرم شما در کانال "سِتوان کُلُمبو" هستیم.

سِتوان کُلُمبو

05 Nov, 16:13


"تُخم سَگ"

https://telegra.ph/%D8%AA%D8%AE%D9%85-%D8%B3%DA%AF-11-05

@tired_police

سِتوان کُلُمبو

30 Oct, 11:05


مستضعفی که شخصاً سهمش را برداشت.

@tired_police

سِتوان کُلُمبو

29 Oct, 21:44


حرف‌هایی که ارزش شنیدن دارند ...

@tired_police

سِتوان کُلُمبو

14 Feb, 11:10


قتل عام چند دختر و پسر جوان پس از مصرف ماده‌مخدر

روز دوشنبه ۲۳ بهمن اهالی یکی از خیابان‌های جنت آباد تهران با پلیس تماس گرفتند و از وقوع یک درگیری خونین خبر دادند.
ماموران پلیس پس از مراجعه به محل اعلامی که یک آپارتمان مسکونی بود، با جسد خونین یک دختر و دو پسر جوان مواجه شدند. در بررسی‌های اولیه مشخص شد یکی از پسرها به نام مهرداد زنده است ولی به دلیل شدت جراحات و خون‌ریزی به سختی نفس می‌کشد که فوراً به بیمارستان انتقال داده شد.
مریم و مینا دو دختر ۲۰ و ۲۱ ساله به عنوان دوستان مقتولان و تنها شاهدان ماجرا در صحنه حضور داشتند. مینا در خصوص جزئیات وقع جنایت اعلام کرد: "ما پنج نفر، از طریق اینستاگرام با هم دوست شده بودیم و در زمینه ساخت بازی‌های آنلاین با هم صحبت کردیم و قرار شد برای همکاری دور هم جمع شویم. با هم هماهنگ کردیم که مهرداد و شهاب(مقتول) از ارومیه مریم از کرمانشاه و فریده(مقتول)از لرستان به تهران بیایند و دور هم جمع شویم و پروژه کاری را جلو ببریم. مادرم که استاد دانشگاه است آپارتمانی برای ما اجاره کرد و همه آمدند. روز سوم بود که مهرداد ماده‌ای را به ما نشان داد و گفت: این ماشروم ماجیک یا قارچ جادویی است به خلاقیت ذهن کمک می‌کند و اعتیاد آور هم نیست‏ همه با هم از آن ماده مصرف کردیم. اما بعد از چند لحظه مهرداد چشم‌هایش حالت ترسناکی گرفت و گفت: من فرمانروای شما هستم و همه باید دستورات من را اجرا کنید، باید مثل بازی وایکینگ‌ها با هم مبارزه کنیم و یک تبر یا شمشیر از داخل وسایلش بیرون آورد و به سمت شهاب حمله کرد. با ضربات شمشیر شهاب را به شدت مجروح کرد. من و مریم که کمتر مصرف کرده بودیم ترسیدیم و از خانه فرار کردیم و با پلیس تماس گرفتیم، دیگر نمی‌دانیم چه شد".
پس از بررسی صحنه توسط کارآگاهان آگاهی مشخص شد، مهرداد به خاطر توهمات ناشی از مصرف ماده‌ی توهم‌زای "ماجیک ماشروم"‏ شهاب ۲۲ ساله و فریده ۲۳ ساله را با ضربات هولناک شمشیر به قتل رسانده است و خودش نیز در جریان درگیری به شدت مجروح شده است.
این چند جوان که برای همکاری در زمینه ساخت بازی کامپیوتری دور هم جمع شده بودند به دلیل نا آگاهی از عوارض خطرناک موادمخدر چنین فاجعه‌ای به بار آوردند. وقوع چنین فجایعی واقعاً جای تامل دارد.
نا آگاهی جوانان و نوجوانان نسبت به عوارض مصرف چنین مواد توهم‌زایی و لزوم هشیار کردن آنان، غفلت و سهل انگاری خانواده‌ها در ارتباطات فرزندانشان، ضرورت شناخت خانواده‌ها از وضعیت خانوادگی دوستان فرزندانشان ...
در زمان نه چندان قدیم، کسی قصد مصرف موادمخدر داشت، دور هم جمع می‌شدند و با سیخ و سنجاق و وافور چهار بَست تریاک می‌زدند. فاز محبت و مهربانی می‌گرفتند و برای هم چایی نبات هم می‌زدند و کامشان شیرین می‌شد، نهایت خلافشان دروغ بود بیچاره‌ها، اما الان با این مواد جدید به روی هم قمّه و تبر می‌کشند.حرف پایانی‌ام، بدآموزی نداشته باشد و قصدم مقایسه مواد سنتی و صنعتی بود، همان تریاک هم چیز آشغال و به دردنخوری است و خیلی زندگی‌ها را نابود کرده است.
هیچ چیز بهتر و بالاتر از سلامتی نیست.
ورزش کنید و سرحال و قبراق حال کنید و لذت ببرید از جوانی‌تان.

@tired_police

سِتوان کُلُمبو

27 Dec, 12:46


18+ 🛑

در یکی از شهرستان‌های جنوب کشور، راننده‌ای یک نیسان آبی می‌خرد. از خوشحالی و برای رفع قضا بلا، یک گوسفند را درِ خانه‌اش جلوی نیسان قربانی می‌کند. خانواده و پسر شش ساله‌اش شاهد سر بریدنِ گوسفند هستند.
بعد از یک هفته زنِ صاحب نیسان با جنازه نوزاد ۸ ماهه‌اش در خانه روبرو می‌شود که سر نوزاد را بریده‌اند! زن متوجه می‌شود بریدن سر نوزاد، کار پسر شش ساله‌اش است که با دستهای خونین در حال فرار از خانه است. زن دچار شوک می‌شود و نمی‌فهمد چکار می‌کند، با این باور که بدقدمی نیسان باعث این فاجعه شده یک چهار لیتری بزنین روی نیسان می‌پاشد و نیسان را به آتش می‌کشد. این در حالی است که پسر شش ساله از ترس زیر نیسان پنهان شده است و به همراه خودرو به تلی از خاکستر تبدیل می‌شود.
بعد از این فاجعه، زن و مرد هر دو دچار شوک روانی می‌شوند و ناچار در بیمارستان روانی بستری می‌شوند.
گاهی ورق زندگی یک‌باره زیر و رو و نابود می‌شود.

@tired_police

سِتوان کُلُمبو

09 Jul, 13:44


حسین تکاور


@tired_police




https://telegra.ph/%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D8%AA%DA%A9%D8%A7%D9%88%D8%B1-07-09

سِتوان کُلُمبو

08 Jul, 15:09


تراژدی

@tired_police

https://telegra.ph/%D8%AA%D8%B1%D8%A7%DA%98%D8%AF%DB%8C-07-08-2

سِتوان کُلُمبو

08 Jul, 12:05


"ماموریت نیمه شب"

چند سال پیش، خانه‌تیمی یک باند زورگیر را حوالی یاخچی‌آباد تهران شناسایی کردیم.
طبق روال باید نصفه شب سراغشان می‌رفتیم که در خواب دستگیرشان کنیم. 
با یک اکیپ چند نفره عازم مخفیگاه زورگیرها شدیم. راه ورود خانه چنان مستحکم بود که امکان ورود از روی و دیوار امکان نداشت. ناچار زنگ در خانه همسایه بغلی را زدیم که از ‏طریق پشت بام آنها وارد مخفیگاه زورگیرها شویم. همسایه بغلی با چشم خواب‌آلود از پنجره طبقه دوم نگاه کرد و با ترس پرسید: "شما"؟
گفتیم: "مامور هستیم یه دزد رفته رو پشت‌بام خونه‌تون در رو باز کن بریم دستگیرش کنیم".
همسایه پرسید: "چرا لباس نظامی ندارید"؟
جواب دادیم: "مامور آگاهی هستیم". دوباره پرسید: "از کجا بدونم راست می‌گید"؟
از آن فاصله امکان رویت کارت شناسایی وجود نداشت گفتیم: "بابا مامورای آگاهی لباس شخصی هستن و اسلحه و دستبند را به همسایه نشان دادیم، نترس خیالت راحت در رو باز کن" ...
همسایه پر از شک و تردید گفت باشه و پنجره را بست.
چند دقیقه‌ای منتظر ماندیم که همسایه در را باز کند که ناگهان چند خودوری گشت کلانتری محاصره‌مان کردند. ماموران یکی از خودروها، بدون ایست و اخطار شروع کردند به تیراندازی به سمت ما!! هر کدام به گوشه‌ای فرار کردیم و پشت خودرویی یا داخل جدول پناه گرفتیم.
گشت‌های کلانتری اخطار می‌دادند سلاحتان را زمین بندازید و تسلیم شوید! با داد و فریاد به گشتی‌های کلانتری گفتم:
"کسخلا ... مامور آگاهی هستیم تیراندازی نکنید" ...
در حال مذاکره با گشتی‌های کلانتری بودیم، زورگیرهای داخل مخفیگاه که با صدای تیراندازی بیدار و هشیار شده بودند با شورت و رکابی جلوی چشم ما از پشت بام فرار کردند. مامورهای کلانتری هاج واج نگاه می‌کردند اینها کی بودند که فرار کردند! بعد از فرار زورگیرها بچه‌های کلانتری تازه متوجه شدند که مامور آگاهی هستیم.
حالا چرا این فاجعه اتفاق افتاد!؟
همسایه‌ای که از او خواسته بودیم در را برای ما باز کند، بعد از دیدن سلاح‌های ما فکر کرده بود سارقِ مسلح هستیم و موضوع را به ۱۱۰ اطلاع داده بود که؛ چند نفر سارق مسلح خانه‌مان را محاصره کرده‌اند. مرکز فوریت‌های پلیس هم اعلام کرده بود سارقین، مسلح هستن و هم زمان چند واحد گشتی به محل اعزام شوند و نهایتاً آن افتضاح به بار آمد.
ما و همکارهای خودمان با یکدیگر درگیر جنگ خیابانی شدیم تا زورگیرها‌ی خوش‌شانس فرار کنند.
دوستان می‌پرسن چرا با کلانتری محل هماهنگی نکردید! بله قاعدتاً باید هماهنگی می‌کردیم. اما به دلیل محرمانه بودن و ترس از لو رفتن ماموریت و تبانی احتمالی با زورگیرها (به ندرت این اتفاق می‌افتاد) موضوع را اطلاع ندادیم و نزدیک بود به فنا بریم.
چه می‌شد کرد این هم از معضلات کار بود.‏ این داستان باعث بروز اختلاف بین آگاهی و کلانتری شد. اختلاف به شکایت و بازرسی و دادگاه نظامی کشید، ما آنها را متهم می‌کردیم و آنها ما را و هیچ کدام مسئولیت اشتباه را نمی‌پذیرفتیم.
آخرسر همه توبیخ و محکوم به جزای نقدی شدیم.


@tired_police

سِتوان کُلُمبو

30 Nov, 16:05


"جنگ نان"

در دوران مدرسه خبری از تغذیه و لقمه مامان و این حرفها نبود. نه تنها برای من، برای همه آنهایی که هم مدرسه‌ای بودیم وضع به همین شکل بود. سرکلاس از گرسنگی ضعف و سرگیجه می‌گرفتیم، نه اینکه در سومالی و اتیوپی زندگی کرده باشیم، نه. صبحانه بود ولی یک نواخت و تکراری بود. چای شیرینِ خاک قند با مقداری نان سرد و گاهی هم کمی پنیر، اهمیتی هم نمی‌دادیم. وقت به ظهر نرسیده گرسنگی و ضعف بیشترین زورش را می‌زد. پول هم نبود کیک و کلوچه تی‌تاپ و لی‌لی پوت بخریم، آن ضعف و گرسنگی هم با این چیزها بر طرف نمی‌شد. فقط یک چیز نجاتمان می‌داد. روبروی مدرسه یک نانوایی لواش بود که نان‌های داغش ضعف دل را برطرف می‌کرد، آنچنان که باران سیل آسا، عطش زمین تشنه را. نان داغِ خالی بی هیچ قاتقی چنان بر آن جان‌های گرسنه می‌چسبید که احساس می‌کردیم با بلعیدنش کمی بزرگتر شده‌ایم. اما تهیه نان به این راحتی هم نبود اول اینکه باید پول خریدش را می‌داشتیم و همیشه پول نبود و دوم اینکه باید خطر خروج از مدرسه و شلنگ بی‌رحم ناظم را به جان می‌خریدیم. اگر دانش‌آموزی به دور از چشم مسئولین نافهم مدرسه برای بقاء و رفع گرسنگی از در یا دیوار مدرسه خروج می‌کرد و خودش را به شاطر نجات‌بخش نانوایی می‌رساند در برگشت ممکن بود در کمین ناظم و چک و لگد و کابلش بیفتد. شاطر گاهی از بچه‌های بی‌پول و گرسنه پول نمی‌گرفت. اما در اینور دیوار بارها دیدم دانش‌آموزی نحیف و لاغر با یک لا پیرهن و نان لواشی در مُشت، زیر مشت و لگد و کابل ناظم و معاونش چپ و راست شد و آخرسر با صورت و گردنی کبود و قرمز و چشمانی بغض کرده، ساکت و خاموش بر نیمکتش حاضر می‌شد. کمی آن طرف‌تر از جایی که بچه‌های نان به دست کتک می‌خوردند روی دیوار آجُرزرد مدرسه با خطی خوش و درشت نوشته شده بود: "معلمی شغل انبیاست"! آخر من نمی دانم کدام یک از انبیاء الهی مردم را به خاطر گرسنگی زیر مشت و لگد گرفته‌اند! وجدان بیدار و شرافتمندی بین آن معلم‌ها نبود که یقه آن بی‌رحم‌ها را بگیرد و بگوید: "نامرد اینها بچه دانش‌آموزند. جنایت که نکرده‌اند از گرسنگی و بدبختی نان لواشی برای خودشان گرفته‌اند. حداقل حرمت آن نان و برکت خدا را نگه دار. آن نان خالی را هم ازشان نگیر"! ما که چنان آدم با شرفی ندیدیم اینها را متذکر شود. در همان روزها می‌گفتند: "این مملکت قبلاً ملکه‌ای داشته است که دستور داده به دانش‌آموزانِ مدارس شیر و کیک و موز و سیب رایگان بدهند". باورش سخت و حسرتبار بود که چه ملکه خوبی بوده است. جلوی مقایسه ذهن را نمی‌شد گرفت.
ما دانش آموزان گرفتار دو دشمن بودیم. دشمنی درونی و دشمنی بیرونی. گرسنگی از درون و کادر مدرسه از بیرون. با این حال زور گرسنگی از تازیانه و کابل ناظم بیشتر بود و خیلی از بچه ها در چشم برهم زدنی سراغ نانوایی می‌رفتند و در بازگشت برای گیر نیفتادن، نان را در زیر لباس و زیر بغلشان پنهان می‌کردند.
تا لقمه‌ای هم به رفقای گرسنه‌شان برسانند. بارها در حیاط مدرسه شاهد بودم که چطور نان لواشی، بر روی هوا بین چنگ‌های مضطرر تکه پاره شد و با ولع و شادمانی در حلق‌های گرسنه فرو بلعیده شد.
به یاد آن روزها، من هنوز نان داغ لواش را دوست دارم. نان خالی و بی قاتق را. درسی که شاطر ناخواسته با دادن نان داغ به بچه های بی بضاعت  می‌آموخت بیشتر از تعلیمات دینی و پرورشی به درد من  خورد. شاطر کاری نداشت از مدرسه فرار کرده‌ای یا نه، پول داری یا نه، نان داغ به دستت می‌رساند. شاطر با  گردن باریک و پشت خمیده‌اش و آن زیرپیراهن پوسیده‌ی هزار و پانصد تومانی‌اش، آن بازوان لاغر که روی یکی از آنها با خط ناشیانه‌ای خالکوبی شده بود: "یا مولای درویشان" بسیار انسانی‌تر و درست‌تر از وزارت عریض و طویل آموزش پرورش  عمل می‌کرد. معلم حقوق می‌گرفت که ما را تربیت کند، تربیت که نمی‌کرد هیچ کتک هم می‌زد و نانمان را هم قطع می‌کرد. من هنوز شاطرها را بیشتر از معلم‌ها دوست دارم.

نانتان گرم و پیاله چایتان داغ.


@tired_police

سِتوان کُلُمبو

17 Nov, 22:09


به‌نظر آرنت انسان‌ها، جانی، جلاد و قسی‌القلب به‌دنیا نمی‌آیند، بلکه بار می‌آیند. ارتکاب به جنایت در «طینت» یا «ذات» کسی به‌ودیعه نهاده نشده، خباثت و شرارت، فطری یا ارثی نیستند؛ بلکه اکتسابی و آموختنی هستند. اشخاص در جریان کار و زندگی در یک سازمان اجتماعی که بر هیرارشی (ساختار سلسله‌مراتبی) و اقتدار‌ و اطاعت استوار است، می‌آموزند که بی‌چون‌وچرا از فرامین پیروی کنند و وظایف شغلی‌شان را انجام دهند. در جریانِ چنین فرایندی، آنها «بی‌فکر» می‌شوند و آماده می‌گردند تا به جنایات هولناک دست بزنند و یا به درجاتی در جنایت شراکت جویند.
به‌نظر آرنت رژیم‌های توتالیتر اهمیت تفکر و قدرت آن‌را دریافته‌اند. از‌این‌رو سعی می‌کنند یک نظام اجتماعی سازمان دهند که لشکری از سربازان مطیع، تهی، بی‌تفاوت، تسلیم، دنباله‌رو، بله‌قربان‌گو، بی‌فکر، فرمانبردار، خوش‌خدمت و وفادار به نظام، وطن (امت)، رهبر و پرچم به‌بار بیاورد تا ماشین جنایت‌شان را به‌حرکت درآورد. افراد باید در این ساختار اجتماعی آن‌چنان در وظایف شغلی‌ غرق شوند که به‌مرور قابلیت اندیشه‌ورزی، انتقاد و اعتراض را از دست بدهند، از اندیشیدن به عواقب کارها و رفتارهای‌شان بازبایستند تا نفهمند که چرخ‌دنده‌ای در ماشینِ جنایت رژیم هستند.
«برخلاف واحدهای اولیه‌ی اس. اس و گشتاپو، سازمانِ فراگیرِ هیملر بر متعصبان، قاتلان فطری و يا افراد سادیست متکی نبود، بلکه تماماً بر شاغلين معمولی و متاهل و عیال‌وار استوار بود.» 

سِتوان کُلُمبو

17 Nov, 22:06


https://pecritique.com/2022/11/13/%d9%85%d8%a3%d9%85%d9%88%d8%b1-%d9%88-%d9%85%d8%b9%d8%b0%d9%88%d8%b1-%db%8c%d8%a7-%d9%85%d8%a3%d9%85%d9%88%d8%b1-%d9%88-%d9%85%d8%b3%d8%a6%d9%88%d9%84-%db%8c-%da%a9%d9%87/

سِتوان کُلُمبو

28 Oct, 09:59


جامعه ایران، هم چون مولوی خسته و ناامید از بار ملال‌آور فقه که بر دوش دارد.
مقاله‌ای از محسن رنانی در چهلم مهسا امینی.

سِتوان کُلُمبو

19 Jun, 19:07


کتاب لُمپنیسم نوشته علی اکبر اکبری ۱۳۵۲ ، تحقیقی میدانی و تجربی از سبک زندگی لات و لُمپن‌ها (اراذل و اوباش) کوچه خیابانی با نگاهی جامعه شناختی
@tired_police

سِتوان کُلُمبو

02 Feb, 07:08


‏"مرگ"

در آهنی غسالخانه را زدم. پنجره مستطیلی باز شد و مردی ماسک بر دهان و کلاهی بر سر در چارچوب پنجره ظاهر شد. به مرد غسال‌ گفتم لطفاً اجازه دهد برای آخرین بار با دوستم وداع کنم. با تکان دادن سرش درخواستم را قبول کرد و گفت: "کمی صبر کن".
یادم آمد روزگاری برای دیدن این دوست باید با رئیس دفترش هماهنگ می‌کردم ولی الان برای دیدنش باید با مُرده‌شورش هماهنگ کنم. عجب روزگاری است.
در آهنی باز شد و غسال با اشاره‌ای مرا به داخل خواند. پیکری عریان بر روی سنگ غسالخانه ناتوان و بی حرکت دراز کشیده بود.
چشم‌هایش خیره به سقف مانده بود و کوچکترین اعتنایی به ورود من نکرد. لباس‌هایش را از تنش کَنده بودند و مچاله در گوشه‌ای پرت شده بودند.
تا آن لحظه هر چقدر جنازه و جسدِ بی جان دیده بودم هیچ کدام به اندازه این پیکر بی جان، فکر و روحم را متزلزل نکرد. من با هیچ کدام از آن جنازه‌های قبلی ارتباط فکری و روحی نداشتم، با هیچ کدامشان شب‌های زمستان تا کله سحر از هر دری سخن نگفته بودم و با هم چای ننوشیده بودیم، سیگاری دود نکرده بودیم و با هم کله پاچه سحری نزده بودیم. من نمی‌دانستم آن جنازه‌ها در زمان زندگی‌اشان تا لحظه جنازه شدن چقدر با عشق و امید تلاش کرده‌اند، چه آرزوهایی داشته‌اند و چقدر کار ناتمام داشته‌اند. از همین رو بی تفاوت از بالای سر جنازه‌شان رد می‌شدم و فراموش می‌شدند.
اما این یکی را خوب می‌شناختم. مردی که پر از انگیزه و تلاش برای زندگی بود. همیشه دفتر و دستکی داشت و هر وقت به دیدارش می‌رفتم از طرح‌ها و پروژه‌های بلند پروازانه‌اش حرف می‌زد. همیشه خوشبین بود. بسیار دقیق و منظم و منضبط بود. فکر همه چیز را می‌کرد و کاملاً آینده‌نگر بود. برایم الگو بود. اما در بین تمام طرح‌های آینده‌اش ظاهراً اجل و مرگ را که چون نهنگی گرسنه به خوش نشینان ساحل‌ها حمله‌ور می‌شود و آنها را با تمام آرزوها و رویاهایشان بی رحمانه می‌بلعد، مورد غفلت قرار داده بود. بالای سر پیکرش ایستاده بودم. سرد، رنگ پریده، بی‌حرکت و ساکت دراز کشیده بود. در زمان حیاتش هیچ چیز نمی‌توانست این مرد را چنین زمین‌گیر و ناتوان کند، همیشه راه دررویی پیدا می‌کرد. ولی ظاهراً این بار قضیه شوخی نبود و کاملاً جدی بود و هیچ راه فراری هم وجود نداشت. دو نفر از غسال‌ها خواستند جنازه را بلند کنند و بر روی کفنی که بر روی سنگ مجاور پهن شده بود، قرار دهند که غسال سوم در حال سیگار کشیدن گفت: "صبر کنید". نیمی از سیگارش مانده بود. سیگارش را بی اعتنا به من و جنازه دوستم تا آخر کشید.
نمی‌دانم غسال سیگاری در لابلای زندگی‌ و آرزوهایش جایی برای مرگ گذاشته بود یا با دیدن این همه جنازه و مرگ از آن غافل بود یا نه. فیلتر سیگار غسال در سطلی انداخته شد.
جنازه جابجا شد و در کفنش پیچیده شد. وقتی کفن گره زده شد صورت دوستم برای ابد در تاریکی فرو رفت و نقطه پایان نور و روشنایی گذاشته شد. با خودم گفتم این آخرین دیدار بود و چقدر به این راحتی همه چیز تمام شد.
چرا این مرگ اینقدر بی‌رحم و بی‌تعارف است! گوشش به هیچ گریه و زاری و ناله‌ای بدهکار نیست. جگر خراش‌ترین ضجه‌ها هم تاثیری در کارش ندارد.
پس تکلیف این همه تلاش و بدو بدو و زحمت چه می‌شود! چرا به ساختمان‌های نیمه کاره مانده، ماشین‌های از گمرک ترخیص نشده، فرزندان مجرد و سر و سامان نگرفته، وام‌های در شرف پرداخت و ... هیچ توجهی نمی‌کند.
اصلاً اگر قرار بود اینطور به گوری تاریک با کفی خاکی و سقفی از بلوک سیمانی برویم، چرا آمدیم! این آمدن گریه‌آلود و وداع تلخ و محزون برای چه بود!
هیچ جوابی نداشتم.
دوستم برای همیشه به منزلگاه ابدی‌اش در زیر خاک رفت و نمی‌دانم به چه مبتلاء شد.
آن پیکر سرد و بی جان چنان سئوالات عمیقی در ذهنم به وجود آورد که هزاران صفحه سئوالات فلسفی هم نمی‌توانست چنان درگیرم کند.
پیکر دوستم و بی رحمی مرگ چنان سیلی محکمی در گوشم نواخت که گویی ساختمان کهنه و کلنگی مغزم تخریب شد و از نو ساخته شد، یا پرده‌ تاریکی از غفلت در پیش چشمانم برداشته شد. اتفاقی که در لحظه افتاد و اگر غیر از این بود هزاران ساعت پند و اندرز و موعظه هم نمی‌توانست چنین زلزله‌‌ی فکری‌ای به وجود بیاورد. بعد از وداع با پیکر دوستم هیچ وقت آن آدم سابق نشدم.


@tired_police

سِتوان کُلُمبو

14 Dec, 21:05


فایل PDF داستان جنایی- واقعی "قربانی"

@tired_police

سِتوان کُلُمبو

13 Nov, 16:34


‏"زندانی"

آخرین نفس‌های زمستان چند سال پیش بود. در آغاز فرا رسیدن نوروز و رستاخیز طبیعت بودیم. مردم به جنب و جوش خرید شب عید افتاده بودند. بازارها غلغله بود و همه در فکر خرید پسته و آجیل و لباس نو و ماهی رنگی و عود و عنبر بودند. جدا و فارغ از این هیاهوی عالمگیر، در این سمت بازار من هیچ دلیل و انگیزه‌ای برای خرید و بازار رفتن نداشتم‌. در اداره لوحه نگهبانی فوق‌العاده‌ای برای آماده باش ایام عید چیده بودند و برای نگهبانی شب سال تحویل، دیواری کوتاهتر از من گیر نیاوردند. همه زن و بچه و خانواده داشتند و من، زن و بچه‌ای نداشتم و خانواده‌ام بیش از هزار کیلومتر با من فاصله داشت. اعتراضی نکردم و پذیرفتم.
باران شبانه‌ی بهاری بی امان می‌بارید و هرازگاهی با رعد و برقی دل تاریک آسمان شکافته می‌شد. در اتاق افسرنگهبانی نشسته بودم و ساعتی به سال تحویل مانده بود. سارقی را برای بازجویی به افسرنگهبانی آورده بودم.
سارق خمار بود و دایم چرت می‌زد. با اینکه در حین سرقت دستگیر شده بود اما منکر همان یک سرقت ارتکابی‌اش بود و هیچ طوره گردن نمی‌گرفت. با هر سئوالم چرتش پاره می‌شد و بیدار که می‌شد، سرقتش را انکار می‌کرد و دوباره پای دیوار خوابش می‌برد. در حالی که سارق عَمَلی غرق در چرت بود، نگاهش می‌کردم. با خودم می‌گفتم؛ این سارق اصلا خبر دارد که امشب سال تحویل است! خانواده‌ای دارد! پدر و مادری! سین‌های سفره هفت سین را می‌شناسد! اصلا خبر دارد در چه دوره‌ای از تاریخ و در زمان کدام شاه زندگی می‌کند!
رهایش کردم به حال خودش همانجا پای دیوار بخوابد. کمی بعد بیدارش کردم که به بازداشتگاه انتقالش دهم. در طول مسیر ساکت بودیم. متهم با یک لا پیراهن و دست‌های دستبند شده تلو تلو می‌خورد. از متهم پرسیدم: خبر داری امشب، شب عید است؟ با بی حالی و بی تفاوتی جواب داد: "بله جناب سروان خبر دارم، انشالله سال خوبی داشته باشی".
گفتم: همینطور تو هم.
قفل‌های بازداشتگاه یکی پس از دیگری توسط نگهبان بازداشتگاه باز شد و متهم را داخل فرستادیم. نگاهی به داخل بندها کردم دیدم چهل پنجاه متهم دیگر روی هم، کف بازداشتگاه خوابیده‌اند.
در یک لحظه احساس مشترک و هم‌ذات‌پنداری خاصی بین خودم و بازداشتی‌های کف بازداشتگاه پیدا کردم.
همه بالاجبار در شب عید بازداشت بودیم فقط من این سمت میله بودم و آنها آن سمت میله.
وکیل بند را صدا کردم و گفتم همه بازداشتی‌ها را بیدار کند و برای آمار داخل بند عمومی بیاورد. متهم‌‌ها با چشمان خواب آلود و کسل که ناامیدی از آنها می‌بارید بیرون آمدند و به صف شدند.
آمار گرفتیم. بازداشتی‌ها با بی حوصلگی منتظر رفتن و گذاشتن کفه مرگشان بودند. این سمت میله روبرویشان ایستادم و یادآور شدم که امشب شب سال تحویل است، فرا رسیدن عید را به همه‌شان تبریک گفتم و برایشان آرزو کردم آخرین حبس و بازداشت زندگی‌اشان باشد و هر چه زودتر به عنوان انسان‌های شریف و قابل قبول به آغوش جامعه برگردند و از لذت آزادی بهره‌مند شوند. یادآور شدم که همه‌شان خانواده‌های چشم به راه دارند و گرفتار سرنوشتی بلاتکلیف و موهوم شده‌اند و از خدا خواستم که گره از مشکل تمامشان باز کند. حالت چهره بازداشتی‌ها عوض شد.
حرف‌های افسرنگهبان برایشان تازگی داشت! خبری از فحاشی و تحقیر و توهین نبود. این بار افسرنگهبان تهدید نمی‌کرد، بلکه آرزوی آزادی و خوشبختی می‌کرد! عید را تبریک گفته بود و لبخند مهربانی بر چهره داشت. بعضی اشک بی صدایی از چشمهایشان سرازیر شد و بعضی نور امیدی در چهره‌اشان برق می‌زد، تعدادی هم همچنان در چرت خماری و غفلت بودند.
صدایی از انتهای صف متهمین داد زد:
"جناب سروان خدا زن و بچه‌ت رو برات نگهداره".
بنده خدا نمی‌دانست جناب سروان زن و بچه‌ای ندارد.
متهم دیگری فریاد زد: "سلامتی جناب سروان صلواااااات بلند بفرست". صدای بلندی بازداشتگاه را به لرزه درآورد؛ اللهم صل علی محمد و ...
آن شب، غم و دل‌مردگی بازداشت، در شب سال تحویل هم از دل منِ پلیس و هم از وجود بازداشتی‌های شرور و ناهنجار محو شد.
دزد و پلیس، همه بازداشت بودیم.

پایان.

@tired_police

سِتوان کُلُمبو

03 Jul, 04:00


‏"حامد"

سربازی داشتیم به اسم حامد که اهل روستاهای زابل بود. حامد قبل از خدمت سربازی، در روستا چوپانی کرده بود و تا کلاس پنجم هم بیشتر درس نخوانده بود.
حامد خودش تعریف میکرد تا قبل از آمدن به سربازی در عمرش حتی یک پلیس هم از نزدیک ندیده است. حامد با وجود بچه روستایی بودن و عدم شناخت از پیچیدگی‌های شهر شلوغ تهران، به ویژه اداره آگاهی که زیرکی خاصی را می‌طلبید، ابتدا در کارهای خدماتی مثل نظافت و نگهبانی به کار گمارده شد.
اما به علت دقت خاص در انجام وظایف محوله‌اش مورد توجه قرار گرفت.
نه اهل سیگار کشیدن بود نه دختربازی و چنین مسائلی، حتی نگاه ناپاک هم نداشت. به علت گندکاری یکی از سربازهایی که متهمین آگاهی را به دادسرا می‌برد، سربازی که گفتم بازداشت شد و حامد به جای وی جایگزین شد.
حامد که سال‌ها شغلش چوپانی بود، دقیقا به چشم گوسفند به متهم‌ها نگاه میکرد و خودش را چوپان آنها می‌دانست. چنان دستبندشان می‌کرد و مراقبشان بود که هیچ کدام امکان حرکت اضافه‌ای نداشتند. هیچ وقت در طول خدمتم سربازی به هشیاری و حواس جمعی حامد ندیدم. حتی آن سربازهای بچه تهران که خیلی ادعای تیز و بُزی داشتند بارها گند زدند و خرابکاری کردند ولی حامد خیلی باهوش بود. شب‌هایی که افسرنگهبان می‌شدم حامد میامد و از خاطرات چوپانی‌اش برایم تعریف می‌کرد. انواع تاکتیک گله‌ گرگ‌ها در حمله به گله گوسفندان، چگونگی مقابله و به دام انداختن گرگ‌ها، دفاع در برابر گرگ با سگ و بدون سگ، کباب کردن و خوردن گوسفندهای زخم خورده از گرگ و ... قبول کردم و برای مقامات بالا نوشتم که حامد سرباز خوب و منضبط و گوش به فرمانی بوده و نسبت به رعایت اصول شرافت سربازی و ... این چیزا مقید و دقیق بوده، لطفاً اضافه خدمتش را ببخشید.
حامد نامه را گرفت و برد تحویل کارگزینی وظیفه داد، اما نه تنها اضافه خدمتش بخشیده نشد بلکه به دلیلی نامشخص یک ماه دیگر هم اضافه خورد!
اولش ناراحت شدم ولی بعد از اینکه حامد یک ماه بیشتر پیش ما می‌ماند خوشحال شدم.
از من پرسید: "جناب سروان به نظرت چرا یک ماه اضافه خدمت برایم زدند"؟منم که دلیلش را نمی‌دانستم، گفتم: "مملکت به وجود سربازهای دلیر و شجاعی مثل تو نیاز دارد، احتمالاً به همین خاطر نگهت داشته‌اند".
حامد که می‌دانست با شیطنت در حال دست انداختنش هستم، از خنده نقش بر زمین شد.
حامد خدمتش تمام شد و به زابلستان رفت.
خداوند نگهدار خودش و گوسفندهایش باشد.‏یکی از پیشنهادات جالبی که حامد بر اساس اصول چوپانی خودش برای سازمان پلیس داشت این بود که: "یک زنگوله فلزی غیر قابل باز شدن در گردن یا پای متهمین بیندازیم".
دلیل کارش را پرسیدم، گفت: "ما به گردن یا پای گوسفندها زنگلوله میندازیم. با این کار اگر گوسفند از گله جدا یا گم شود، از طریق صدای زنگوله گوسفند را پیدا می‌کنیم".
سال‌ها بعد از پیشنهاد حامد چوپان، در سازمان زندان‌ها برای کنترل زندانیانی که در مرخصی بودند، چیزی به نام "پابند الکترونیک" مرسوم شد. با اطلاع از این فناوری جدید یاد زنگوله پیشنهادی حامد افتادم.


@tired_police

سِتوان کُلُمبو

02 Jul, 08:18


خشک سیمی خشک چوبی خشک پوستی / از کجا می‌آید این آوای دوست؟
تک نوازی تنبور مرحوم سید خلیل عالی‌نژاد

@tired_police

سِتوان کُلُمبو

02 Jul, 07:55


‏یک بزرگی در جایی گفت: "در کنار شغل و حرفه منبع درآمدتان حتما یک هنر یاد بگیرید، چون از شروع نیمه دوم عمرتان دچار یک تنهایی عمیق خواهید شد، با هنرتان می‌توانید خلوت و تنهایی‌تان را پر کنید".‏هنر وسیله قدرتمندی برای "خوداِبرازی" و رساندن صدای خود به گوش دیگران است.
حال می‌خواهد آواز باشد یا رقص یا آشپزی یا نوشتن و ...
در اینجاست که مصرع؛ "فرزند هنر باش نه فرزند پدر" خودنمایی می‌کند.

@tired_police

سِتوان کُلُمبو

24 Jun, 11:39


💥 خاطره ای زیبا از زندگی
شخصی دکتر الهی قمشه ای

هفت یا هشت ساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش... میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود... مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور می‌کردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می‌ داد.
پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره.
گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد وگفت : آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.
دنیا رو سرم چرخ می‌خورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج آقا صبوری!
مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من!
ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟! بخدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخندش و پندش یادم هست!
بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟
چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن ونه ادعای خواندن كتاب های روان‌شناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه وآبرویی نریزه...!





@tired_police

سِتوان کُلُمبو

18 May, 21:05


‏"مُخ‌زَن"

علاوه بر مشاغل "زحمت‌کِشی" و "حبس‌کِشی" در زندان، شغل دیگه‌ای هم داریم که در نوع خودش شغل منحصر به فرد و خیلی تخصصی هستش و کار هر کسی نیست. این شغل نیاز به دانش و اطلاعات گسترده و برخورداری از دایره واژگان تخصصی داره.
این افراد نابغه که تعدادشون از انگشت‌های دو دست بیشتر نیستن در زندان‌ها، بهشون مُخ‌زَن گفته میشه!
حالا کار این مُخ‌زن چیه و مُخ کی رو میزنه!
اکثر قریب به اتفاق زندانی‌ها کسانی هستن که به دلیل ارتکاب جرم دارای شاکی خصوصی هستن و با شکایت شُکات روانه حبس شدن و تا رضایت شُکات جلب نکنند از زندان آزاد نمی‌شوند.
‏حالا این زندانی‌ها یا سارق هستن و اموال مردم رو دزدیدن و محکوم به رَد مال شدن یا کلاهبردار هستن که مال مردم رو خوردن و یه لیوان آب هم روش، در نتیجه برای آزادی نیاز به رضایت شاکی دارند.
خب چرا رضایت نمی‌گیرن!
جوابش ساده‌ست، مال مردم رو به گای سگ دادن و خرج عیاشی و خوشگذرونی خودشون کردن و آه در بساط ندارن در نتیجه خودشون و خانوادشون بارها از شکات تقاضای بخشش و رضایت کردن ولی شُکات هم دیدن حالا که مالشون رفته و جبران خسارتی هم در کار نیست، در جواب گفتن: "همون زندان برات خوبه، بمون تا بپوسی".
در صورت اصرار و خواهش زیادی متهم نیز حتی کار به فحش کاری و بد و بیراه کشیده میشه.
به همین خاطر زندانی با حکمِ :
" تا نَدَهی نَرَوی "، بلاتکلیف در زندان بایگانی شده. حالا بعضیا پول ندارن، بعضی از زندانی‌ها نه تنها پول ندارن بلکه کس و کاری هم ندارن که بیفته دنبال کارهای آزادی و دادگاهشون، حتی ملاقاتی و پول سیگار هم ندارن.
در چنین وضعی فرد زبان باز و مکاری باید تحت عنوان "مُخ‌زَن" وارد عمل شود و رضایت شکات را با زبان بازی بگیرد.
مُخ‌زن یک زندانی دارای اعتیاد به شیشه یا هروئین در زندان است که به یک موبایل و سیم کارت مسلح شده است.
مُخ‌زن با گرفتن اطلاعات و جزئیات پرونده البته کار مُخ زن به همین سادگی نیست و وی بسیار در انتخاب کلمات و به کار بردن ادبیات آخوندی و بعضا حقوقی ماهر و زیرک است.
حتی گاه برای سیاه‌کاری، پیش از اذان زنگ می‌زند و در هنگام اذان با پخش صدای ضبط شده اذان از شاکی عذرخواهی می‌کند که برای انجام فریضه نماز، تماس را قطع می‌کند و پس از اقامه نماز جماعت تماس بگیرد.
مُخ‌زن پس از قطع تماس برای تجدید قوا چند دود شیشه و هروئین می‌زند و مجدد تماس می‌گیرد. گاهی در حین گفتگو با شکات برای صحنه‌سازی که مثلا در دفتر مددکاری زندان هستم به یکی از زندانی‌ها میگوید:
"آقای فتحی چای‌ام سرد شده، لطفا این چای را عوض کنید ... ببخشید فرمایش می‌کردید".
یا با ایجاد سر و صدای ساختگی از شاکی عذرخواهی میکند که جلسه صلح و سازش دارد و بعدا تماس می‌گیرد...
مُخ‌زن با همین حرکات و با انواع حیله‌های مختلف و مقتضی شاکی را متقاعد میکند که بدون دریافت یک ریال به دفترخانه برود و به زندانی رضایت محضری بدهد حتی گاه با شاکی در دفترخانه قرار می‌گذارد و از او اجازه می‌خواهد که خبر بخشش و تصویرش به عنوان فرد خَیّر در رسانه‌ها منتشر شود و چند خبرنگار در محضر با او مصاحبه کنند، شاکی با ذوق خرکی قبول می‌کند و راَس ساعت برای رضایت در محضر حاضر می‌شود اما حاج آقا رییس مددکاری زندان نمی‌آید. مُخ‌زن برای حل این مشکل با شاکی تماس می‌گیرد و از او عذرخواهی می‌کند که ماشینش در حکیمیه تهرانپارس یا جایی دیگر جوش آورده و ضمن کنسل کردن دیدار از او میخواهد پس از دادن رضایت، مصاحبه در فرصت و مکان دیگری انجام شود. شاکی هم می‌پذیرد رضایت می‌دهد و می‌رود. مُخ زن بابت اخذ رضایت هر ۵۰ میلیون تومان در پرونده ۱ میلیون تومان کارمُزد می‌گیرد و با هنر زبان بازی‌اش بیش از هر قاضی و خیریه و مددکاری و حتی بیش از عفوهای ۲۲ بهمن ، زندانی از زندان آزاد کرده است.
حتی بنده شاهد بودم کسانی که در بیرون از زندان کارشان لنگ مانده به جناب مُخ‌زن متوسل شده‌اند و از وی خواسته‌اند برایشان مُخ بزند.
مُخ‌زن معمولا چند دَه دوست دختر خارج از زندان هم دارد که با انواع حیله‌های مختلف خودش را به عنوان قاضی و وکیل و روانشناس و استاد دانشگاه و ... جا زده و بدون حتی یک دیدار از آنها اخاذی می‌کند.

@tired_police

سِتوان کُلُمبو

18 May, 20:58


‏"حبس کِش"

استوار حیدری از ماموران موادمخدر پس از اختلاف با معاون کشف جرایم آگاهی، برای تنبیه به عنوان مامور تشخیص هویت به زندان بندرعباس انتقال شد. (پلیس موادمخدر در گذشته زیر نظر کشف جرایم یا همان آگاهی بود).
در تمامی زندان‌های کشور یک نفر مامور تشخیص هویت وجود دارد که وظیفه‌اش انگشت نگاری و عکس‌برداری از زندانیان جدیدالورود و بایگانی کردن سوابق آنان است.
استوار حیدری نیز پس از درگیری با رئیس آگاهی در همین کسوت به کارگیری شده بود.
در یکی از روزها که استوار حیدری در کنار افسرنگهبانِ ورودی زندان بندرعباس مشغول کارش بود؛ فردی به ورودی زندان مراجعه می‌کند و خودش را "قاسم سالاری" محکومِ زندانی موادمخدر معرفی می‌کند که تازه از مرخصی ۲۰ روزه به زندان برگشته است.
افسرنگهبان زندان با رویت برگِ مرخصی قاسم سالاری، وی را پذیرش می‌کند و پس از تحویل گرفتن لوازمش قصد انتقال زندانی را به قرنطینه دارد.
در همین حال استوار حیدری که شاهد این صحنه است، به نقطه‌ای خیره شده و دائم به آرامی نام "قاسم سالاری" را زیر لبش تکرار می‌کند! که یک مرتبه با خوشحالی از جایش بلند می‌شود و قاسم را که از در زندان وارد راهرو قرنطینه شده، صدا می‌زند! افسرنگهبان زندان از این کار استوار حیدری تعجب می‌کند!
قاسم سالاری بر می‌گردد و در چارچوب در می‌ایستد. استوار حیدری از او می‌پرسد: "اسم پدرت چیست قاسم"؟
قاسم می‌گوید: "ممد شریف"
+ جرمت چیست؟
- حمل ۵۰ کیلو مواد.
+ چند سال حبس داری؟
- ۲۵ سال.
+ کجا گرفتنت؟
- نرسیده به پاسگاه ایسین.
+ چند سال پیش؟
- ۴ سال پیش.
+ مامورهای کجا دستگیرت کردن؟
- مامورهای موادمخدر.
+ اسم مامورها یادت هست؟
- نه یادم نیست.
+ چند نفر بودید زمان دستگیری؟
- دو نفر بودیم که یک نفرمان در درگیری کشته شد.
+اسم رفیقت چی بود؟
- اکبر خادمی.
+ تو چی؟ سالم دستگیر شدی؟
(قاسم سالاری دچار لکنت زبان می‌شود)
- بله جناب من سالم دستگیر شدم.
+ من را می‌شناسی قاسم؟
- یادم نمی‌آید آقا ...
استوار حیدری لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زند و می گوید: "من استوار بهرام حیدری هستم، همان ماموری که در درگیری اکبر خادمی را با گلوله کُشت و یک گلوله هم به پشت زانوی راست تو زد، چطور من را نمی‌شناسی قاسم!! شلوارت را بالا بزن ببینم جای گلوله‌ زانوات خوب شده یا نه"!
استوار حیدری و افسرنگهبان زندان پاچه شلوار قاسم سالاری را بالا می‌زنند و مشاهده می‌کنند هیچ آثار گلوله‌ای بر روی پای وی وجود ندارد!
با صورتجلسه استوار حیدری و افسرنگهبان زندان، شخصی که خود را قاسم سالاری جا زده، جهت بررسی موضوع به اداره آگاهی تحویل می‌شود تا حقیقت ماجرا کشف شود.
با بازجویی‌های انجام شده قاسم سالاری قلابی اعتراف می‌کند با تطمیع قاسم سالاریِ اصلی محکوم سابقه دار و با دریافت مبالغ هنگفتی پول از وی، قبول کرده خود را به جای او به زندان معرفی کند و دوران حبس را به جای وی تحمل کند. با تحقیقات پلیس آگاهی و اداره مبارزه با موادمخدر قاسم سالاری اُرجینال شناسایی و دستگیر و با پرونده جدید روانه زندان شد.
این شگرد که برای شما روایت شد، معمولا در میان محکومان موادمخدر مرسوم است.
قاچاقچیان و محکومان حرفه‌ای موادمخدر بعضا افرادی را برای گذراندن دوران حبس به جای خود به زندان معرفی می‌کنند. به این افراد قلابی در اصطلاح "حبس کِش" گفته می‌شود.
در یک حالت دیگر قاچاقچیان موادمخدر در زمان جابجایی بارهای سنگین موادمخدر، یکی از این افراد حبس کِش را همراه خود می‌برند، تا در صورت دستگیری احتمالی مسئولیت کل موادمخدر را به گردن وی بیندازند.
حبس کِش نیز با آمادگی قبلی مسئولیت کل موادمخدر را به گردن می‌گیرد و روانه حبس می‌شود. در این معامله، قاچاقچی اصلی نیز با قول شرف یا با سوگند به قید قرآن متعهد می‌شود تمام تلاش خود را برای آزادی حبس‌کِش چه با پرداخت رشوه چه با گرفتن وکیل انجام دهد و تمام هزینه‌های زندانِ حبس‌کِش شامل خورد و خوراک و مواد و همچنین هزینه‌های خانواده وی در خارج از زندان را پرداخت کند.
حبس‌کِش‌ها معمولا افراد معتاد و سابقه‌دار و فاقد توانایی‌های لازم برای اداره زندگی خود هستند.
بهر حال در این دنیای پیچیده حبس‌کِشی هم شغلی است برای خودش.

@tired_police

سِتوان کُلُمبو

18 May, 20:55


"زحمتکش"

‏در اکثر زندان‌ها، شخصیتی وجود دارد به نام:
"زحمتکِش"!
زحمکتش یک پست یا شغل تعریف شده توسط سازمان زندان‌ها نیست. بلکه یک جایگاه غیررسمی است که توسط زندانیان تصمیم گیرنده و گردن کلفت به برخی دیگر از زندانی‌ها اعطاء می‌شود. در این قرارداد نانوشته‌ی استثماری، آنچه که نصیب زحمتکش می‌شود؛ در برابر تهدیدها و خطرات و تعرضات سایر زندانیان مورد حمایت رئیس سابقه دارش قرار می‌گیرد، یک جای خای مناسب به دست میاورد، از ته مانده غذاهای مقوی اربابانش بهره‌مند می‌شود، روزانه چندین نخ سیگار مجانی سهمیه دارد و گاهی هم در صورت خوش خدمتی می‌تواند چند دودِ جادویی شیشه و هروئین و کراک را به سلول‌های خمار بدنش برساند و کیفور شود.
حیاتی‌ترین وظیفه زحمتکش حفظ نظافت شخصی در کوتاه بودن ناخن‌ها و ریش و سبیل و تمیز بودن لباس‌هایش است. با تمام این اوصاف شغل زحمتکش یک شغل موقتی در زندان محسوب می‌شود و زحمتکش بدبخت هر آن ممکن است به دلیل کوچکترین خطاء یا اصلا بی‌خود و بی‌جهت مورد غضب اربابش قرار گیرد و با یک جفت سیلی نر و ماده از سِمتش عزل و با اردنگی از اتاق به بیرون پرت شود.

@tired_police