کانال انشا @ensha Channel on Telegram

کانال انشا

@ensha


📚 ڪانال تلگـــرامــے #انشا 📚
💙صفر تا صد نوشتن انشای شما توسط ما #رایگان است💙
📊 درخواست انشا : @enshaa_bot

کانال انشا (Persian)

با خوش آمدید به کانال تلگرامی #انشا! آیا شما به دنبال راهی برای بهبود مهارت نوشتن خود هستید؟ آیا دوست دارید انشاهای خود را بهبود دهید و از نظرات حرفه ای بهره مند شوید؟ اگر پاسخ شما بله است، این کانال مناسب شماست! در این کانال، تیم ما آماده است تا انشای شما را از صفر تا صد رایگان نقد و ارزیابی کند. با ارسال انشای خود به ما، می توانید از نکات و توصیه های ما برای بهبود نوشته های خود بهره مند شوید. علاوه بر این، شما می توانید درخواست انشا نیز ارسال کنید و از خدمات بات @enshaa_bot استفاده کنید. بهترین راه برای بهبود مهارت نوشتن، آموزش و بازخورد حرفه ای، کانال #انشا است!

کانال انشا

16 Nov, 15:49


📚 درخواست نوشتن #رایگان #انشا های شما :

کانال انشا

16 Nov, 15:47


#انشا با موضوع : رنگ ها 🎨
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
زمانی‌که در نقش یک نوزاد چشم به جهان گشود، دنیای کوچکش مملو از رنگ بود . . .
ملافه‌های سفید، جنگل سبز، خورشید قرمز و شب سیاه.
از سپیده‌ی صبح با لبخندی، خواب‌آلود به آشپزخانه می‌دوید و از آنجا به تمامی خانه شتاب می‌برد. در ظهر سوزان کنار برگ‌ها دراز می‌کشید و با ابرها هم‌کلام می‌شد.
در عصر طلایی کنار در ورودی به انتظار پدر می‌نشست. وقتی پدر از راه می رسید دست در دست به رودخانه آبی می‌‌رفتند.
اما در شب تاریک، در شب تاریک به تنهایی به سوی اتاق خویش قدم بر می‌‌داشت. در شب تاریک مادر بوسه بر سرش نمی‌گذاشت. در شب تاریک پدر در کنار او حضور نداشت. در شب تاریک او کودک نبود!
مردی تنها و خسته بود که سالهاست به انتظار عصر طلایی می‌نشیند.
به انتظار آواز صبحانه و ابر و خورشید می‌نشیند. تمام روز جامع خاکستری به تن می‌کند و تمام روز از غم یار می‌نویسد.
«یک روز آنقدر می‌‌نویسم که انگشتانم قلمم و دیوارها ورقم باشند و می‌نویسم که در انتظار رنگ‌ها مانده‌ام . . .»
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

16 Nov, 15:44


#شعر_گردانی : دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست 
جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است 

در دنیای فانی و زود‌گذر اگر جایگاه تو توسط کسی اشغال شود.
اگر از جای خود رانده شوی باعث سرشکستگی، ناامیدی و ناراحتی تو نشود زیرا با این کار شأن و ارزش تو کم نخواهد شد . . .

هیچ چیز نمی‌تواند به جای تو بنشیند زیرا هر چیزی در این دنیا، جای خودش را دارد و هیچ چیز یا هیچ کس جایگزین دیگری نمی‌شود و هرچند جایگاه آن چیز یا آن شخص حتی بالاتر از تو باشد، باز هم نمی‌تواند جای تو را بگیرد؛
مثل ابرو با اینکه از چشم بالاتر است، اما جای چشم را نمی‌تواند بگیر و نمی‌تواند کاراییِ چشم را داشته‌باشد و از شأن آن بکاهد . . .

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

16 Nov, 15:36


#بازنویسی حکایت‌نگاری صفحه ۲۵ پایه دهم : سگی بر لب جوی استخوانی یافت. چندان که در دهان گرفت، عکس آن در آب بدید. پنداشت که دیگری است. به شَرَه (طمع) دهن باز کرد تا آن را نیز از روی آب برگیرد. آنچه در دهان بود، به باد داد."

سگی گوش دراز  در روستایی زیبا زندگی می‌کرد.  این سگ به عنوان یک محافظ گله ی روستاییان بود.در هر روز سه وعده غذا از جانب چوپان به گوش دراز می‌رسید و بعضی مواقع غذاهای اضافه روستاییان نیز به او می‌رسید اما باز بر سر حرص و طمع زیاده خواهی به غذای حیوانات روستا و یا حتی به خود حیوانات روستا رحم نمی‌کرد. گاه مرغ و خروس روستاییان توسط گوش دراز ربوده میشد و گاه حتی به غذای دوست صمیمی اش هم رحم نمی‌کرد. قدردان روستاییان بابت محبتشان نسبت به خود که نبود هیچ،به اموال آنها هم رحم نمی‌کرد . خود روستاییان از این موضوع بی خبر بودند . در واقع از نظر روستاییان گوش دراز سگی باهوش و مطیع بود اما برای حیوانات دیوی دو سَر بود که به آنها ظلم می‌کرد.  روزی از روزها که گوش دراز پرسه زنان از کوچه ها رد میشد چشمش به دوست صمیمی اش یعنی روباه افتاد که در حال بردن استخوانی است.گوش دراز آرام آرام حرکت کرد و ناگهان استخوان را از دست روباه دزدید . سگ با سرعت به سمت برکه رفت،اما همین که به برکه رسید استخوانی دگر در برکه دید . چشمانش از خوشحالی برق زدند. دهان باز کرد که استخوان را بردارد که ناگهان استخوان درون دهانش در درون دل برکه افتاد و اثری از استخوان درون برکه هم ندید. ناراحت و پشیمان به برکه خیره شده بود که ناگهان صدایی از پشت سرش شنید،روباه گفت:حرص و طمع نه تنها چیزی به داشته هایت نمی افزاید بلکه سبب کاهش داشته هایت می‌شود و نتیجه ای جز پشیمانی ندارد. تو استخوان مرا که بردی هیچ،طمع استخوان درون برکه تو را کور کرد و باعث از دست دادن داشته هایت شد. سگ غبطه خوران از روباه عذر خواهی کرد و گفت:همانا طمع من نه تنها باعث از دست دادن داشته هایم شد بلکه باعث نفرت حیوانات به من شد . ای کاش قبل از انجام هر کاری به عواقب آن بیندیشیم،شاید بعضی مواقع حتی به نابودی زندگی ما ختم شود.

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

10 Nov, 19:02


#انشا با موضوع : مهر و محبت و مهربانی❣️

...بارالها، هستی دیده به خود مهری فراتر از مهر مادری؟!
بشر دیده به خود محبتی والاتر از محبت مادری؟!
... چگونه شکر تو را به جای آورم به پاس این نعمت؟!
بی‌علت نیست که می‌گویند: "توان وصف تو گفتن..." احساس می‌کنم دست‌های خود را گشوده‌ای و مادر را همانند فرشته‌ای به روی زمین رها کرده‌ای ...
روزها و سال‌ها برای وصف مادر و ستایشِ لطف و بزرگی‌ای که در حق ما کرده‌ای کم است.
"بهشت زیر پای مادران است" اما از نظر من بهشت هم برای آنان کم است!
محبت بی‌انتهای آن‌ها را چگونه جبران کنیم؟! تا به حال به این فرشته الهی دقت کرده‌ای که حتی لحظه‌ای محبت بیکران خود را از شما دریغ نکرده است؟؟
فرشته‌ای که هنگام به دنیا آمدن شما اولین نفری بود که به شما نگریست، صدای گریه شما را شنید، شما را در آغوش کشید ... اشک‌های او همانند مرواریدی از اشک شوق دیدن شما از گونه‌هایش فروریختند ...
از همان ابتدا خداوند شما را دوست داشته که آغوش مادر را بر روی شما گشوده است. زمان همانند ابر می‌گذرد.  قدر این فرشته را بدانید که زود، دیر می‌شود. روزی چشم باز می‌کنی و می‌بینی قبل از اینکه حتی یک بار با او درد دل کنی؛ او را در آغوش بگیری و با تمام وجود او را بو کنی دیگر نیست‌.... حسرت حتی یک بار گفتن "دوستت دارم" به دلت می‌ماند.
"قسم بر اولین واژه هستی
 که عشق و دین و مظهرم تو هستی
 قسم بر دیدگانت شمع روشن
 که هستی گلی سَروَر به گلشن ..."

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

10 Nov, 19:00


#انشا با موضوع : خورشید ☀️

خورشید، بانوی زیبایی که وجودش نورانی است همیشه و هر زمان جامه‌ای از رنگ‌های پاییزی بر تن دارد ولی هیچ وقت تکراری نمی‌شود . . .
هر روز صبح زودتر از ما بیدار می‌شود و در جایگاه خود در دل آسمان، قرار می‌گیرد و با نور وجودش روز را برایمان به ارمغان می‌آورد . . .
گاهی نور بی‌کرانش چشم را می‌زند ولی باز هم جشم از آن سیر نمی‌شود. در سرمای زمستان به قصد کنجکاوی از میان ابرهای سرد سرکشی می‌کند و به هر نحوی که شده باز هم خود را به ما می‌رساند.
آری چنین است که وجودی سرکش و روشن و پر از جلا به نام خورشید با وجودش سیاهی و تیرگی آسمان شب را به سپیدی و روشنایی روز تبدیل می‌کند . . .

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

10 Nov, 18:58


#مثل_نویسی در مورد : از دل برود هر آنکه از دیده برفت

از وقتی که یادم می‌آید عاشقش بودم، آنچنان در دلم رفته بود که گویی خورشید در دلِ آسمانِ روز و ماه در دلِ آسمانِ شب فرو رفته بود و شکوفه‌های بهاری در دل فصل بهار . . .

نمی‌دانم چرا ولی عاشقش بودم دل سیاه و تاریکم را ربوده بود و چهل‌چراغ کرده بود؛ زیبایی گیسوانش زمانی که روی شانه‌های ظریفش می‌افتاد آنچنان دلربایی می‌کرد که گویی خود ماه بود . . .

نمی‌دانم به چه دلیلی ولی خود روح و جانم بود، روز 8 دی سال 1400 از فرودگاه مهرآباد پرید و رو راست و رک بخواهم بگویم مهرش هم از دلم پرید به خاطر این همه سنگدلی و کم مهری‌اش. چطور توانسته‌بود برود؟!

الان سه سال می‌گذره و بی‌رودربایستی بگم اصلا به او فکر نمی‌کنم؛ اصلا به چال گونه‌هایش، به زیبایی چشمانش فکر نمی‌کنم و از دلم رفته‌ . . .  به‌راستی که هرکس از دیده برفت از دل هم برود . . .

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

10 Nov, 18:57


#انشا با موضوع : خورشید ☀️

نیمه‌های شب بود . . ‌. آتشی در دلم غوغا می‌کرد و بی‌تاب معشوق پنهانی‌ام بودم . . .
مدام ثانیه‌ها را در دلم می‌شمردم و منتظر بودم که به دیدارم بیاید جامه طلایی زیبایی که بر تن کرده بود هم نور دلم شده بود و هم نور آسمان. تمام روزم را با نگاه کردن به او سپری می‌کردم.

گاهی از شرم و حیا صورتش مانند لبویی سرخ می‌شد و گاهی هم زرد‌تر از همیشه ظاهر می‌شد . . .
من هم به اشتیاق عشق او پیراهنی هم‌رنگ چهره نورانی‌اش به تن می‌کردم . . .
در آسمان ساز می‌زد و نگاهش موسیقی بی‌کلام آرامش‌بخشی بود که سرتاسر وجودم را جلا می‌بخشید.

اما چه حیف که خورشید عزیزم آسمانی بود و منِ آفتاب‌گردان زمینی . . . !


🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

04 Nov, 18:39


⭐️ #مثل_نویسی در مورد : از دل برود هر آنکه از دیده برفت

تازه هفت سالگی‌ام را شروع کرده بودم. که در یکی از روزهای تابستان که آتش از آسمان می‌بارید غرق در دنیای کودکی خودم بودم که ناگهان کامیون نارنجی‌رنگ بزرگی را که در خانه‌مان پارک شده‌بود؛ دیدم. منِ ساده‌یِ خوش‌خیال گمان می‌کردم کامیون پر است از عروسک‌هایی که قرار است همبازی‌های جدیدم باشند اما زهی خیال باطل!...
وقتی پدرم وسایل خانه را به همراه دو مرد دیگر در آن ماشین گذاشت متوجه شدم قرار است همبازی‌هایی را هم که دارم از دست بدهم...
وقتی تمام وسایل جمع شد و از دوستان عزیزم خداحافظی کردم در محله‌ای ناآشنا وارد شدیم.
روزهای اول به شدت حوصله‌ام سر می‌رفت و دلتنگ دوستان قدیمی‌ام بودم.
در یکی از همین روز‌های بی‌حوصلگی در خانه‌مان زده شد و دخترک سبزه‌پوستی با موهای همچون دریا مرا به بازی دعوت کرد ... آن روز آن‌قدر خوش گذشت که یادم رفته بود دلتنگ همبازی‌های قبلی شوم ...
و اکنون که ده سال از آن روزها می‌گذرد اغراق نکرده‌ام اگر بگویم اسم بعضی از آنها و چهره‌هایشان را هم به خاطر ندارم... به‌راستی که از "دل برود هر آنکه از دیده برفت"...

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

04 Nov, 18:19


#انشا با موضوع : کوه 🗻

کوه‌ها سر در گریبان آسمان دارند؛ گاهی بلندی قامت آن‌ها از قامت رشید و سر به فلک کشیده‌ی ماه و خورشید هم رعنا‌تر است.

پدیده‌ای زیبا و حیرت برانگیز که در توصیف آن‌ها واژه کم می‌آورم و کلمات و جملاتم  به انتها می‌رسد و دایره‌ی لغاتم به اتمام می‌رسد.

در گرما و تابش آفتاب پالتوی قهوه‌ای و سبزی پر از گل‌ها و زیبایی بر تن می‌کند و در زمستان جامه‌ای سفیدرنگ بر تن می‌کند و مثل عروس‌ها دلربایی می‌کند . . .

کوه، هیبتی پرغرور که زیبایی‌های بسیاری را در خود جای داده.
سخنان درون دل آتشین خود را به صورت گدازه‌های قرمز رنگ و سوزان می‌گوید ولی باز هم کسی حرف دل آرام و ساکت ولی بی‌قرار او را نمی‌فهمد.
خاطرات تلخ و شیرین زیادی را در خود جای داده و همچون دفتر خاطراتی پر از راز‌های مگو و حرف‌های اشکار است . . .

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

04 Nov, 18:14


#انشا با موضوع : روز تولدم 🪅

من در فصل بهار، روز بیست پنجم فروردین ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و شش به دنیا آمده‌ام . . .
مادرم همیشه برایم تعریف می‌کرد که در روز تولد من هوا بسیار سرد و اَبری بود؛ ساعت نه و سی دقیقه هنگام حرکت به سمت بیمارستان ناگهان آسمان شروع به باریدن کرد . . .

سال‌های زیادی از آن رو گذشت، رسیده بودم به تولد پانزده سالگی‌ام در بیست و پنجم فروردین ماه هزار و چهارصد و یک، در رشته تجربی درس می‌خواندم؛ ساعت نه و سی دقیقه بود که دبیر شیمی گفت: بچه‌ها برگه دربیاورید برای یک امتحان بسیار سخت.

هیچ‌کس در کلاس آماده امتحان نبود ناگهان موجی از اعتراضات بچه‌ها بر پا شد برای کنسل کردن امتحان. آن‌قدر سروصدا شده بود که صدای من به گوش دبیر نمی‌رسید و من دوست نداشتم در روز تولدم امتحان سخت بدهم.

کمی گذشت با کلی اصرار به دبیر شیمی که جلسه دیگر امتحان بگیرد اما فایده‌ای نداشت و آن روز شد یکی از تلخ‌ترین خاطرات تولدم که هیچ‌ وقت نتوانستم آن را فراموش کنم.
شما چه خاطره ای در تولدتان دارید که نمی‌توانید فراموش کنید؟!

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

27 Oct, 19:01


#مثل_نویسی با موضوع : باز فیلش یاد هندستون کرده

در زمان‌های نه‌چندان دور پیرزن ثروتمندی بود که بچه‌هایش کل سرمایه‌اش را از او گرفته بودند یا به اصطلاح "سرمایه‌اش را بالا کشیده بودند" و چیزی برایش باقی نگذاشتند . . .

بچه‌هایش او را به یک محله متروکه به دور از شهر رها کردند در خانه‌ای بلوکی، پیرزن آه می‌کشید . . .
در بقچه‌اش که به هیچ‌کس نشان نداده‌بود از کله سرمایه‌اش چندین کیلو طلا مانده‌بود.

آن‌قدر بچه‌هایش او را عذاب داده‌بودند و دلش را به درد آوردند که او نتوانست قضیه‌ی بقچه را به بچه‌هایش بگوید، نیت او از جمع کردن طلاهایش تامین آینده نوهایش بود؛ بعد از چندین سال پیرزن توانست با یک همسایه ارتباط برقرار کند . . .

یک روز پیرزن از ناراحتی زیادش و از روی سادگی‌اش سفره دلش را برای همسایه‌ایش باز کرد و داستان زندگی، کارها و رفتار بچه‌هایش تا قضیه بقچه را همه برای زن همسایه تعریف کرد . . .

همسایه‌اش بچه‌های پیرزن را می‌شناخت از روی دلسوزی همه جریان را برای آن‌ها تعریف کرد اما همسایه‌اش نمی‌دانست که بچه‌هایش فقط برای ثروتش او را می‌خواهند . . .

چندین روز گذشت، بچه‌های پیرزن به سراغ پیرزن آمدند؛ پیرزن که بعد از چندین سال عذاب‌کشیدن و غصه‌خوردن پوستی چروکیده و موهای همرنگ دندان‌هایش داشت؛ نگاهی به بچه‌هایش انداخت و گفت: چه شده؟! چه می‌خواهید که باز فیلتان یاد هندوستان کرده است؟!

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

27 Oct, 18:58


#انشا با موضوع : دریا 🌊

دریای بی‌انتها و بی‌کران خداوند که رنگ آبی‌اش کره زمین را در بر‌می‌گیرد. بی انتهایی‌اش می‌تواند قدرت و بی‌نهایت بودن خداوند را توصیف کند.

دریا جمع‌آوری چشمه‌های میان کوه و دشت‌های جهان هستی و الهی است؛ پری‌هایی که در میان ‌دریا‌اند بوسه به کنج دل گرم دریا می‌زنند.

فصل سفید‌پوش که می‌آید صورت درخشان دریا محو سردی وجودش می‌شود. برف و باران را بغل می‌گیرد و با رخ زیبایش دلبری را آغاز می‌کند.

در لحظات خشمگینی‌اش طوفانی برپا می‌کند که گدازه‌ها و صخره‌ها را به رعشه و ترس وادار می‌کند؛ او آینه‌ای میان آسمان و زمین است که در لحظات بی‌قراری‌اش موج‌های خروشانی برپا می‌کند.

نام زیبای دریا که می‌آید وسعت و اُبهتش را به رُخ جهانِ هستی می‌کشد، قلب و روح آدمی را رنگِ آبیِ آسمان شکوفه می‌دهد؛ آبیِ مدادرنگی در مقابل زیبایی و ظاهر حیرت‌آور دریا سجده می‌زند.

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

26 Oct, 17:15


#انشا با موضوع : یک صبح سرد و برفی زمستان ❄️

   فصل‌های زیبای خدا، هرکدام جلوه‌ای خاص و زیبا به طبیعت بخشیده ...سپس ترک دیار کرده‌اند.
اینک عرصه برای تاخت و تاز لشکر زمستان آماده خودنمایی و جلوه‌گری است....
دیکتاتوری زمستان شروع شد و ارتش آن به سمت زمین حمله می‌کند....
   در فکر فرو رفتم، چرا بهار آنقدر نجیب است اما زمستان وحشی و خشن است و مرتب در حال انتقام است!
زمستان آمده تا جان بگیرد!
جان من، جان تو، جان گیاهان و جانوران را، این نبرد هرساله زمستان و بهار است و هرگز هیچ کدام از آنها تسلیم نمی‌شوند....

   صبح سردی بود... بخاری را روشن کردم‌ اما زمستان همچون دیوی زورگو و بی‌رحم سرمایش را بیشتر می‌کرد تا ثابت کند زور و بازویش بیشتر است....

   لیوان چای را به لبانم نزدیک می‌کنم و با دقت بیشتری نظاره‌گر اطرافم هستم... کوه های سر به فلک کشیده‌ای که روزی از تاریکی و بی‌فروغی خجل بودند؛ حال استوار‌تر از همیشه با غرور و افتخار از سفیدی و درخشندگی به خود می‌بالید‌....

  شاخه‌های خشکیده درختان حالا لبریز از برف بود و کلاغ‌ها سرخوش شاخه به شاخه را جولانگاه تاخت و تاز تود کرده‌بودند....
   انباشته شدن مرواریدهای برفی تضاد زیبایی را با گذشته و حال به وجود آورده بود....

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

26 Oct, 17:13


#انشا با موضوع : یک صبح سرد و برفی زمستان ❄️

صبحی متفاوت، صبحی سرد اما زیبا، صبحی که نماینده و سمبل این فصل بی‌روح را با خود آورده، به آن روح و نشاط بخشیده و آن را مانند ملکه‌ای زیبا و بی‌مثال کرده‌ بود.
انگار که امروز خبری از خورشید نبود ولی شب هم نبود. زمین و اسمان همرنگ شده و کرانه‌ها و افق با یکدیگر پیوند خورده بودند. ابرهای آسمان دانه‌های زیبا و مرواریدی‌اش را پیشکش زمین می‌کرد و زمین بیشتر با تن سفید خود دلبری می‌نمود. دانه‌های برف روی شاخهٔ درختان مانند حریر سفیدی برگیسوان زمین بود.
درآن صبح برفی سرد و دلربا، آسمان عاشقانه برای زمین دانه های الماس و مروارید به ارمغان آورد، زمین هم لباس زیبا و پُرچینی بااین مروارید‌ها بر تن کرد. هرچه این مروارید‌ها بیشتر می‌شد، دنبالهٔ لباس شگفت‌انگیز زمین، بیشتر پهنهٔ خاکی‌اش را می‌پوشانند.
اشک شوق زمین از چشمه‌ها جاری شد و از وصال این عشق گریست. آن صبح، زمین محفل معاشقهٔ آسمان و ابرهای عاشق با زمینِ معشوق و دلبر بود.

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

22 Oct, 14:33


#انشا با موضوع : سرنوشت🙂

    قلم خویش را برمی‌دارم و در دفتر سرنوشت، سرنوشتم را رقم خواهم زد.
کلمه سرنوشت، کلمه‌ای عجیب با چندین مفهوم مختلف است. مفهومی که می‌توان برای هرکس به گونه‌ای معنی کرد.
سرنوشت هیچ‌کس شبیه به دیگری نیست، سرنوشت من به تو و تو به دیگری متفاوت است. سرنوشت همان آینده نامعلوم است، در اصل چیزی از پیش تعیین شده نیست و قطعا خودمان باید آن را معلوم و مشخص کنیم . . .
    البته گاهی بازی سرنوشت ما را به جایی می‌برد که هرگز در تصویر‌مان نمی.گنجد، گاهی به عرش و گاهی به فرش می‌رساند، گاهی باعث ایجاد تبسم بر روی لب و گاه می‌تواند باعث اشکی در چشم باشد، اشکی که ممکن است از روی شوق و خوشحالی یا ناراحتی و غم باشد.
     سرنوشت همچون جاده‌ای پر پیج و تاب یا همچون کوهی پرفراز و تشیب است. حتی می‌تواند مانند قطاری پر از سرنشین با سرنوشت و آینده‌ای متفاوت باشد که هر کدام در ایستگاه مختلف سوار و در مقصدی متفاوت پیاده خواهند شد.
در جاده سرنوشت تابلوهای راهنمای زیادی قرار دارد، از جمله: جاده لغزنده است، آرامش خود را حفظ کنید، عجله نکنید و آرام حرکت کنید و . . . مانع‌هایی که گاهی مواقع که با سرعت زیاد در حال حرکت هستیم باعث ایجاد تلنگر در ما می‌شود. دوراهی یا چندراهی که باعث جدایی یا رسیدن به چیزهایی می‌شود، در طول مسیر خوشی‌ها و بدی‌های زیادی را پشت سر می‌گذاریم و خاطرات تلخ و شیرین زیادی در قلب و مغزمان جا خوش می‌کنند.
     ما در زمان معین با همه سختی و مشقت درکنار لذت شیرینش به مقصد نهایی خواهیم رسید. بالاخره قطار سرنوشت در ایستگاه آخر توقف خواهد کرد و تنها به تو بستگی دارد که با خوشحالی و رضایت از قطار سرنوشت پیاده شوی یا ناراحتی و غم، پس تلاش کن و با دستان خودت بهترین سرنوشت را رقم بزنی . . .

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

22 Oct, 14:27


#خاطره_نویسی با موضوع : جنگل 🌳

در ساعات اول صبح، قبل از سپیده دم و بامداد، درست میان آشوب گرگ و میش هوا
شمعی سوزان، قلمی از جنس سیاهی و کتابچه‌ای مملو از داستان‌های نوشته نشده در دست می‌گیرم و در راه جنگل گام برمی‌دارم.
چرا که روحم مرا به سوی جنگل می‌کشاند تا باری دگر با شمعی در میان هیاهوی طبیعت به دنبال او بروم.
مه سنگینی در هوا پرسه می‌زند و روحم را با خود هم مسیر می‌کند. مسیر اقبال یا ادبار؟ نمی‌دانم...!
فقط باور دارم هیچ جادویی مانند صبح مه آلود نیست، زمانی که مرز میان دو هستی شکسته می‌شود و تو می‌توانی بهشت را ببینی.
هوا بوی نفس‌های پاییز را دارد، هوای ملاقات گلهای وحشی و یاد شبنم گیاهان را در اعماق جان سپردن.
این جنگل همان سرزمین پریان است که به آن پناه می برم.
همان عبادتگاه گمشده میان افسانه‌های درخت.
من این جنگل را در اعماق روحم به یادگار می‌گذارم. این جنگل انبوه در جهان خبیث پنهان شده، پاک و کشف نشده و روح من تشنه زیبایی آن است.
ماه در حال محو شدن است و خورشید از آسمانی دگر طلوع می‌کند، و این طلوع آتشین شعله‌ای از جنس امید را بر رخ درختان می تاباند.
کنار رودخانه روی تنه درختی که ریشه‌هایش خاک را در آغوش کشیده‌اند وبا خزه‌های سبز زینت داده شده‌اند می نشینم.
خورشید همچون ققنوسی که در آتش خود جان می‌گیرد در آسمان جلوه می‌کند.
صبح از راه رسید دست در دست بارانی که همیشه همراه اوست و نسیمی که دلتنگ نوازش گیسوان درختان بود.
دفتر  کهنه‌ام را باز می‌کنم، برگه‌های خاطراتم را ورق می‌زنم و در میان واژه‌هایی نوشته شده آرام می‌گیرم.
می‌رسم به صفحه‌ای خالی، صفحه‌ای پر از سکوت و کلماتی که جای خالیشان دیوانه وار فریاد می‌زند.
این اوقات خاموش بدون هیاهو، تصویر طبیعت زیبای محض، مهر درختان افرا،
اندیشه ام را فارغ از حال جهان می سازند و گذشته را برایم به ارمغان می‌آورد.
از محاصره شدن درختان با مه اژدهای سرخ تا چراغ کلبه چوبی که همچون درویشی تنها به تماشای جهان ایستاده.
نمی‌دانم چگونه از سمفونی طبیعت به داستان سکوت و مرور خاطرات رسیدم.
سکوتی که همراه اشوب‌های مدام است.
اما قصه ما گم شده، میان افسانه‌های جنگل، روی صندلی‌های چوبی پرستشگاه کهنه، در هیاهوی شب پرستاره ونگوگ،  میان جیغ و فریاد نقاشی مونک، در نوای پیانوهای فرسوده، اقیانوس کلمات نوشته نشده و در مه سکوت...!
خاطرات ثبت می‌شود در کوچه‌های ذهن، در برگ‌های قدیمی.
ما به خاطرات خود دچاریم، به جملات اسیر قلم. ما می‌نویسیم هر آنچه را که از گفتن آن هراس داریم، از آرزوها و خاطرات نداشته ای که دلتنگ آنهاییم.
ما محتاج خاطراتمان هستیم، سکوتی در اعماق روح جنگل، لحظاتی که بعد از گذر خیابان یأس ثبت می‌کنیم.
خاطراتی در کنج کتاب،ته فنجان قهوه، رو به خاموشی و در دست فراموشی.
گاهی همهمه وجود را نه کلمات می‌توانند بیان کنند و نه فریادها.
گاهی لب قاصر از توصیف حال است.
آری، دوباره به گذشته پناه می بریم.
پس باید نوشت، از هجوم برگ ها، از خاطراتی که با بستن چشم زنده می شوند و بارها و بارها خود را اول ماجرا میبینیم.
خاطرات، از نظر کوته خاک، تا جایگاه بلند آسمان، از دریای بی تاب تا زیبایی مه و مهتاب همه را در بر گرفته.
کاش لحظاتی بود که خلأ از همه چیز خالی بود، نه آنکه به آن خیره شویم و گذشته در ذهنمان آشوب راه اندازد.
ما دلتنگ خاطراتیم، در انتظار آن،  مدت هاست خویش را گم کرده ایم در آشوب جهان.
و در پایان
ما در میان نوشته هایمان به دنبال خود میگردیم، دنبال گمشده ای در خود.
سالها میگردیم و نمی دانیم هر آنچه در پی آنیم در وجودمان نهان است.
گویی در این همهمه ی وجود، من به دنبال من میگشت و از من می نوشت...!
خاطرات را می نویسیم شاید تجربه ای ثبت شود،  برگه های خاطرات را رد میکنیم تا آرام گیریم.
اینجا خبری از آینده نیست، همه چی به گذشته بر میگرده، شایدم همه چی گذشته و گذشته همه چی بوده...!

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

14 Oct, 17:40


⭐️ #انشا با موضوع : باران ☔️

پشت پنجره اتاقم نشسته بودم و به فکر فرو رفته بودم، بعد از چند لحضه به اسمان خیره شدم اسمان ابری بود و ابرها به هم پیوسته بودند انگار میخواست رحمت الهی ببارد! بله! پس از چند دقیقه باران شروع به باریدن کرد. صدای باران همانند صدای گیتار است که وقتی شروع به نواختن می‌کند باید تا انتها بنوازد تا تمام هستی را از خواب غفلت و سردرگمی بیدار کند مانند آن روزی که وقتی امام حسین(ع) بارانی از سخنان خود را جاری کرد و باعث پایداری اسلام شد.

پس از چند دقیقه باران شدید و شدیدتر شد به قدری که صدایش همانند سنگی بود که به شیشه برخورد می‌کرد و مرا می‌ترساند.
شیشه‌های اتاقم عرق کرده بود و من شروع به نوشتن شعری کردم را که به ذهنم رسید:
"باز باران با ترانه
با گهر‌های فراوان
میخورد بر بام خانه
بادم اورد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب‌و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد‌و خرم
نرم‌و نازک
چست‌و چابک
با دو پای کودکانه
می‌ دویدم همچو اهو
دور میگشتم ز‌خانه
می‌شنیدم از پرنده
از لب باد وزنده
داستان های نهانی
راز های زندگی... "

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

14 Oct, 17:37


⭐️ #مثل_نویسی با موضوع : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست

آوای چکه ی آب ، چنگی بر دل می زند و سو سوی چراغ ، سوی چشمانم را .‌‌..
نسیم موهایم را نوازش کنان به دست باد می سپارد و مرا به ره خویش وا می دارد.

با صدای کبوتری که بر بام نشسته ، چشم هایم را باز می کنم ، باز هم در پنجره باز است و آجر پشت آن روی زمین افتاده !
به زیر لحافی که مادربزرگم برایم دوخته پناه می برم . به امید آنکه ، کسی برای بیدار کردنم بیاید و در پنجره را ببند.
اما از این خبرها نیست! فایده ای ندارد!
بر می خیزم و آستین هایم را بالا میزنم و آجر شکسته را مانعی برای هوای سرد سوزناک زمستان می کنم.
امروز کمی زودتر بلند شدم. اما خیال خواب ندارم!
چکمه هایم را بر می کشم و به دنبال پدربزرگم می روم ، تا برای صبحانه صدایش بزنم.
روزهای زیادی است که خواب راحت نداشتم ، اما باز هم می جنگم!
زود است برای خواب و زود است برای دست کشیدن!
من به خودم قول دادم که آرزوی بزرگترین آرزوهای برآورده شده ی زندگی ام را به دست واقعیت برسانم ...
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است.
حکایت خنده های بی دریغ پدربزرگم و اشک برشوق نشسته ی مادربزرگم همچنان باقی است ...

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

14 Oct, 17:34


⭐️ #انشا با موضوع : اولین دیدار با همکلاسی

   باز هم مثل اکثر مواقع هوا طوری بود که گویی آتش از آسمان می‌بارید. گرمای خوزستان که تمامی نداشت آن هم در تیر ماه!...
با کلافگی آماده رفتن پیش دوستانم شدم. اگر مجبور نبودم هرگز نمی‌رفتم. برعکسِ باقی روز‌ها آن روز کمی دیر کردم. برای همین به یکی از دوستانم گفتم مثل همیشه ردیف اول بنشیند و برای من نیز جا بگیرد...
وقتی رسیدم دیدم که رفتند و ردیف آخر نشستند. گفتند یک بار هم این ما نباشیم که ردیف اول تئاتر می‌نشینیم...
خلاصه نشستیم و نمایش کمی با تاخیر که برای دیر رسیدن نقش اول داستان بود شروع شد...
اولین باری بود که می‌دیدمش. با او که چشم در چشم شدم حس کردم ضربان قلبم برای لحظه‌ای متوقف شد. برق آن چشم‌ها هنوزم که یک سال و خرده‌ای از آن ماجرا گذشته از ذهنم پاک نمی‌شود...
لبخندش زیباترین لبخندی بود که به عمر دیدم.
بعد از آن دیگر به هر تئاتری نرفتم بلکه فقط به دیدن نمایش‌هایی که او حضور داشت می‌رفتم.
با اینکه آن دوستانم را از دست دادم ولی به دیدن او می‌ارزید، هرچند که من فقط یک تماشاگرم که هرگز به چشم او میان این همه تماشاگر نمی‌آیم....
"مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالم نفروشم"

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

51,091

subscribers

299

photos

4

videos