کانال انشا @enshanayab Channel on Telegram

کانال انشا

@enshanayab


کانال انشا،کانال نگارش،کانال انشا دوازدهم،کانال نگارش دوازدهم،کانال انشا یازدهم،کانال انشا دهم،کانال انشا نهم،کانال انشا هشتم،کانال انشا هفتم،کانال انشا ابتدایی،کانال انشا خوب

کانال انشا (Persian)

کانال انشا یکی از بهترین منابع برای بهبود مهارت های نگارش و خلاقیت در زبان فارسی است. اگر به دنبال یادگیری نوشتن متون شیوا و جذاب هستید، این کانال برای شما ایده آل است. با محتوای منحصر به فرد و تمرین های متنوع، کانال انشا به شما کمک می کند تا بهترین نویسنده خود را کشف کنید

کانال انشا که با نام کاربری @enshanayab شناخته می شود، تمامی مراحل نگارش را پوشش می دهد؛ از مباحث پایه تا مطالب پیشرفته. با دسترسی به این کانال، شما می توانید از انواع متون ادبی، تکنیک های نوشتن، و تمرین های ارتقاء دهنده استفاده کنید

آیا می خواهید بیشتر بدانید که چه کسی از این کانال بهره مند می شود؟ این کانال برای تمامی افرادی که علاقه مند به بهبود مهارت های نوشتاری خود هستند، مناسب است. از دانش آموزان تا اساتید، از نویسندگان حرفه ای تا علاقمندان به ادبیات، همه می توانند از محتوای ارزشمند کانال انشا بهره ببرند

پس با عضویت در کانال انشا، خود را برای یک سفر جذاب به دنیای نوشتن و خلاقیت آماده کنید. از این به بعد، نویسنده موفق خود را در خودتان کشف کنید!

کانال انشا

22 Oct, 20:58


📚کانال های تخصصی هر پایه تحصیلی ما بدون هیچ گونه تبلیغات آزار دهنده 🥰 :

کانال انشا

22 Oct, 20:53


#انشا با موضوع : سرنوشت🙂

    قلم خویش را برمی‌دارم و در دفتر سرنوشت، سرنوشتم را رقم خواهم زد.
کلمه سرنوشت، کلمه‌ای عجیب با چندین مفهوم مختلف است. مفهومی که می‌توان برای هرکس به گونه‌ای معنی کرد.
سرنوشت هیچ‌کس شبیه به دیگری نیست، سرنوشت من به تو و تو به دیگری متفاوت است. سرنوشت همان آینده نامعلوم است، در اصل چیزی از پیش تعیین شده نیست و قطعا خودمان باید آن را معلوم و مشخص کنیم . . .
    البته گاهی بازی سرنوشت ما را به جایی می‌برد که هرگز در تصویر‌مان نمی.گنجد، گاهی به عرش و گاهی به فرش می‌رساند، گاهی باعث ایجاد تبسم بر روی لب و گاه می‌تواند باعث اشکی در چشم باشد، اشکی که ممکن است از روی شوق و خوشحالی یا ناراحتی و غم باشد.
     سرنوشت همچون جاده‌ای پر پیج و تاب یا همچون کوهی پرفراز و تشیب است. حتی می‌تواند مانند قطاری پر از سرنشین با سرنوشت و آینده‌ای متفاوت باشد که هر کدام در ایستگاه مختلف سوار و در مقصدی متفاوت پیاده خواهند شد.
در جاده سرنوشت تابلوهای راهنمای زیادی قرار دارد، از جمله: جاده لغزنده است، آرامش خود را حفظ کنید، عجله نکنید و آرام حرکت کنید و . . . مانع‌هایی که گاهی مواقع که با سرعت زیاد در حال حرکت هستیم باعث ایجاد تلنگر در ما می‌شود. دوراهی یا چندراهی که باعث جدایی یا رسیدن به چیزهایی می‌شود، در طول مسیر خوشی‌ها و بدی‌های زیادی را پشت سر می‌گذاریم و خاطرات تلخ و شیرین زیادی در قلب و مغزمان جا خوش می‌کنند.
     ما در زمان معین با همه سختی و مشقت درکنار لذت شیرینش به مقصد نهایی خواهیم رسید. بالاخره قطار سرنوشت در ایستگاه آخر توقف خواهد کرد و تنها به تو بستگی دارد که با خوشحالی و رضایت از قطار سرنوشت پیاده شوی یا ناراحتی و غم، پس تلاش کن و با دستان خودت بهترین سرنوشت را رقم بزنی . . .

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

22 Oct, 20:53


⭐️ #انشا با موضوع : باران ☔️

پشت پنجره اتاقم نشسته بودم و به فکر فرو رفته بودم، بعد از چند لحضه به اسمان خیره شدم اسمان ابری بود و ابرها به هم پیوسته بودند انگار میخواست رحمت الهی ببارد! بله! پس از چند دقیقه باران شروع به باریدن کرد. صدای باران همانند صدای گیتار است که وقتی شروع به نواختن می‌کند باید تا انتها بنوازد تا تمام هستی را از خواب غفلت و سردرگمی بیدار کند مانند آن روزی که وقتی امام حسین(ع) بارانی از سخنان خود را جاری کرد و باعث پایداری اسلام شد.

پس از چند دقیقه باران شدید و شدیدتر شد به قدری که صدایش همانند سنگی بود که به شیشه برخورد می‌کرد و مرا می‌ترساند.
شیشه‌های اتاقم عرق کرده بود و من شروع به نوشتن شعری کردم را که به ذهنم رسید:
"باز باران با ترانه
با گهر‌های فراوان
میخورد بر بام خانه
بادم اورد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب‌و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد‌و خرم
نرم‌و نازک
چست‌و چابک
با دو پای کودکانه
می‌ دویدم همچو اهو
دور میگشتم ز‌خانه
می‌شنیدم از پرنده
از لب باد وزنده
داستان های نهانی
راز های زندگی... "

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

22 Oct, 20:53


#خاطره_نویسی با موضوع : جنگل 🌳

در ساعات اول صبح، قبل از سپیده دم و بامداد، درست میان آشوب گرگ و میش هوا
شمعی سوزان، قلمی از جنس سیاهی و کتابچه‌ای مملو از داستان‌های نوشته نشده در دست می‌گیرم و در راه جنگل گام برمی‌دارم.
چرا که روحم مرا به سوی جنگل می‌کشاند تا باری دگر با شمعی در میان هیاهوی طبیعت به دنبال او بروم.
مه سنگینی در هوا پرسه می‌زند و روحم را با خود هم مسیر می‌کند. مسیر اقبال یا ادبار؟ نمی‌دانم...!
فقط باور دارم هیچ جادویی مانند صبح مه آلود نیست، زمانی که مرز میان دو هستی شکسته می‌شود و تو می‌توانی بهشت را ببینی.
هوا بوی نفس‌های پاییز را دارد، هوای ملاقات گلهای وحشی و یاد شبنم گیاهان را در اعماق جان سپردن.
این جنگل همان سرزمین پریان است که به آن پناه می برم.
همان عبادتگاه گمشده میان افسانه‌های درخت.
من این جنگل را در اعماق روحم به یادگار می‌گذارم. این جنگل انبوه در جهان خبیث پنهان شده، پاک و کشف نشده و روح من تشنه زیبایی آن است.
ماه در حال محو شدن است و خورشید از آسمانی دگر طلوع می‌کند، و این طلوع آتشین شعله‌ای از جنس امید را بر رخ درختان می تاباند.
کنار رودخانه روی تنه درختی که ریشه‌هایش خاک را در آغوش کشیده‌اند وبا خزه‌های سبز زینت داده شده‌اند می نشینم.
خورشید همچون ققنوسی که در آتش خود جان می‌گیرد در آسمان جلوه می‌کند.
صبح از راه رسید دست در دست بارانی که همیشه همراه اوست و نسیمی که دلتنگ نوازش گیسوان درختان بود.
دفتر  کهنه‌ام را باز می‌کنم، برگه‌های خاطراتم را ورق می‌زنم و در میان واژه‌هایی نوشته شده آرام می‌گیرم.
می‌رسم به صفحه‌ای خالی، صفحه‌ای پر از سکوت و کلماتی که جای خالیشان دیوانه وار فریاد می‌زند.
این اوقات خاموش بدون هیاهو، تصویر طبیعت زیبای محض، مهر درختان افرا،
اندیشه ام را فارغ از حال جهان می سازند و گذشته را برایم به ارمغان می‌آورد.
از محاصره شدن درختان با مه اژدهای سرخ تا چراغ کلبه چوبی که همچون درویشی تنها به تماشای جهان ایستاده.
نمی‌دانم چگونه از سمفونی طبیعت به داستان سکوت و مرور خاطرات رسیدم.
سکوتی که همراه اشوب‌های مدام است.
اما قصه ما گم شده، میان افسانه‌های جنگل، روی صندلی‌های چوبی پرستشگاه کهنه، در هیاهوی شب پرستاره ونگوگ،  میان جیغ و فریاد نقاشی مونک، در نوای پیانوهای فرسوده، اقیانوس کلمات نوشته نشده و در مه سکوت...!
خاطرات ثبت می‌شود در کوچه‌های ذهن، در برگ‌های قدیمی.
ما به خاطرات خود دچاریم، به جملات اسیر قلم. ما می‌نویسیم هر آنچه را که از گفتن آن هراس داریم، از آرزوها و خاطرات نداشته ای که دلتنگ آنهاییم.
ما محتاج خاطراتمان هستیم، سکوتی در اعماق روح جنگل، لحظاتی که بعد از گذر خیابان یأس ثبت می‌کنیم.
خاطراتی در کنج کتاب،ته فنجان قهوه، رو به خاموشی و در دست فراموشی.
گاهی همهمه وجود را نه کلمات می‌توانند بیان کنند و نه فریادها.
گاهی لب قاصر از توصیف حال است.
آری، دوباره به گذشته پناه می بریم.
پس باید نوشت، از هجوم برگ ها، از خاطراتی که با بستن چشم زنده می شوند و بارها و بارها خود را اول ماجرا میبینیم.
خاطرات، از نظر کوته خاک، تا جایگاه بلند آسمان، از دریای بی تاب تا زیبایی مه و مهتاب همه را در بر گرفته.
کاش لحظاتی بود که خلأ از همه چیز خالی بود، نه آنکه به آن خیره شویم و گذشته در ذهنمان آشوب راه اندازد.
ما دلتنگ خاطراتیم، در انتظار آن،  مدت هاست خویش را گم کرده ایم در آشوب جهان.
و در پایان
ما در میان نوشته هایمان به دنبال خود میگردیم، دنبال گمشده ای در خود.
سالها میگردیم و نمی دانیم هر آنچه در پی آنیم در وجودمان نهان است.
گویی در این همهمه ی وجود، من به دنبال من میگشت و از من می نوشت...!
خاطرات را می نویسیم شاید تجربه ای ثبت شود،  برگه های خاطرات را رد میکنیم تا آرام گیریم.
اینجا خبری از آینده نیست، همه چی به گذشته بر میگرده، شایدم همه چی گذشته و گذشته همه چی بوده...!

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

22 Oct, 20:53


⭐️ #مثل_نویسی در مورد : از دل برود هر آنکه از دیده برفت

▪️از دل برود هر آنکه از دیده برفت؛ آری به راستی هرکه از دیده برفت، دمی بعد از دل و یاد رود ولیکن محبوب من قانون اساس این دنیا هیچگاه برای تو شامل نشود و از آنگه که دیده گذشتی و راه به دل باز کردی،حتی از دیده برفتنت نیز خیالی بر دل ما نزد.
آنگه که آمدی و همه دیده ها و شنیده ها و گفته ها از آن تو شد،کاخی به جمال هستی از خشت عشق و محبت در دل ما بنا کردی؛
حقا که تو بنا و ما شیفته هنر دست تو بودیم.
آن قدر بیل به خاک دل مرده ما زدی که حال و احوال دوران ما نیک گشت و هزاران بار از ایزد شکر بودن تو کردیم؛
آن قدر باران محبت شدی بر دل کویر ما که زنده بودن یا نبودن ماهی های آرزو وابسته به وجود تو شد، ولی چشم باز کردیم و دیده ایم که رفته ای پی پوچ؛
آنچه بر ما گذشت بماند میان منو ایزد ولی از دیده برفتی و هیچ دم از دل نرفتی!!!
آمدنت با خودت و از دل برفتنت اتفاقی محال محبوب جاودانه من!!!

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

22 Oct, 20:53


⭐️ #انشا با موضوع : اولین روز آخرین سال تحصیلی ام در مدرسه

امسال بر خلاف سال های گذشته هیچ ذوق و شوقی برای آمدن به مدرسه نداشتم،زیرا استرس کنکور یک طرف و دوری از این فضای صمیمی و خاطره انگیز طرفی دیگر. چند روز قبل از شروع مدرسه فکر کردن به این موضوع برایم بسیار ناراحت کننده بود، وقتی با خود فکر می کردم امسال آخرین سالی است که پشت نیمکت های چوبی در کنار همکلاسی های دوران ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان که چندین سال است با هم دوستیم می نشینیم، آخرین سالی است که می توانیم در کنار دوستان خود بی دغدغه شیطنت و بچگی کنیم قلبم به در می آمد.
زنگ ساعت به صدا در آمد، امروز اولین روز آخرین سال تحصیل در مدرسه بود،با اینکه بیدار بودم اما بیشتر در پتو فرو رفتم، دوست نداشتم امسال شروع شود. اما با شنیدن مکرر اسمم از سوی پدر و مادرم، تصمیم گرفتم امروز را شروع کنم.بالاخره راهی مدرسه شدم، بعد از ورود به مدرسه با چهره های جدید و خندان سال اولی ها روبه رو شدم و در دل با خود گفتم: دلشان خوش است! با طی کردن پله ها و با دیدن راهروی همیشه تاریک مدرسه که شباهت عجیبی به سلول های زندان داشت، تصمیم گرفتم زودتر از این فضای خوف آور دور شوم. وارد کلاس شدم و زیر لب سلام گفتم وقتی سرم را بلند کردم با دو نگاه خشمگین دوستانم روبه رو شدم، می دانم دلیل این رفتارشان چیست، زیرا امروز دیر به مدرسه آمده بودم و هر کدام می گفتند به حسابت می رسیم. آنهانمی دانستند من به چه چیزی فکر می کنم،کیفم را روی نیمکت گذاشتم و به همراه دوستانم به سمت حیاط مدرسه رفتیم تا صف بگیریم. به مناسبت اولین روز مدرسه از اداره آموزش و پرورش به مدرسه امان آمدند تا این روز را جشن بگیرند. روبه روی ما صندلی هایی به ترتیب چیده شده بود ،جلوی آنها میزی پر از شیرینی و چای قرار داشت.مراسم شروع شد و آنها شروع کردند به خوردن شیرینی و چای،بعضی بجه ها با دقت به آنها زل زده بودند و عده ای همچنان مشغول حرف زدن بودند.خانم مدیر زیر لب جوری بچه ها را دعوا و تهدید می کرد و همینطور لبخند بر روی لب داشت گویی که هر کس فکر می کرد،خانم مدیر مشغول قربان صدقه رفتن آنهاست در حالی که اینطور نبود.پس از اتمام مراسم و عبور از زیر قرآن راهی کلاس شدیم. کلاس پر بود از سر و صدا های مختلف یکی می خندید، یکی فریاد می کشید و خلاصه هر کس مشغول کاری بود. من بر روی نیمکت نشستم، بدون اینکه حرف بزنم، با خود فکر می کردم من از دوری آنها اینطور ناراحت بودم اما آنها انگار نه انگار همه مشغول خندیدن هستند. در کلاس باز شد و معلم ادبیاتمان طبق معمول با چهره ای خندان و متعجب وارد کلاس شدند و شروع به توضیح روند امتحانات و سخت و دشواری سوالات شدند، جوری که در همان ابتدا ته دل هایمان خالی شد. بچه ها همچنان مشغول حرف زدن بودند، امسال به خود عهد بسته بودم که دیگر به آنها نگویم ساکت باشید و حرف نزنید، با خود گفتم سال آخر است هر چقدر می خواهید حرف بزنید، چون مطمئنم با شنیدن این کلمه کلی در دل به من ناسزا می گویند، پس بی خیال این موضوع شدم. زنگ آخر هم به صدا در آمد و من به همراه دوستانم از کلاس خارج شدیم امروز هر چه بود گذشت، با همه آن حس مبهم و ناراحت کننده که قلبم را می فشرد، دور شدن از مدرسه و آن حال و هوایش هر چه قدر ناراحت کننده و غمگین باشد مطمئنا در جایی در مهم ترین خاطرات زندگی ام جای خواهد گرفت،این بود اولین روز آخرین سال تحصیلی ام در مدرسه.

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

22 Oct, 20:53


⭐️ #قطعه_ادبی با موضوع : بدرود تابستان

پشتِ خرمن‌های گندم،
لای بازوهای بید،
آفتابِ زرد،
      کم‌کم رو نهفت
بر سرِ گیسوی گندم‌زارها،
بوسهٔ بدرودِ تابستان شکفت
از تو بود، ای چشمهٔ جوشانِ تابستانٍ گرم،
گر به‌ هر سو،
خوشه‌ها جوشید
         و خرمن‌ها رسید.
از تو بود، از گرمیِ آغوشِ تو،
هر گُلی خندید و هر برگی دمید...
این‌همه شهد و شکَر،
         از سینه ی پرشورِ توست
در دلِ ذَرّات هستی نور توست
مستیِ ما،
از طلایی‌خوشهٔ انگورِ توست

راستی را،
بوسه ی تو،
بوسه ی بدرود بود؟
بسته‌ شد آغوشِ تابستان؟!
                       خدایا! زود بود...

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

22 Oct, 20:53


⭐️ #انشا با موضوع : اولین دیدار با همکلاسی

   باز هم مثل اکثر مواقع هوا طوری بود که گویی آتش از آسمان می‌بارید. گرمای خوزستان که تمامی نداشت آن هم در تیر ماه!...
با کلافگی آماده رفتن پیش دوستانم شدم. اگر مجبور نبودم هرگز نمی‌رفتم. برعکسِ باقی روز‌ها آن روز کمی دیر کردم. برای همین به یکی از دوستانم گفتم مثل همیشه ردیف اول بنشیند و برای من نیز جا بگیرد...
وقتی رسیدم دیدم که رفتند و ردیف آخر نشستند. گفتند یک بار هم این ما نباشیم که ردیف اول تئاتر می‌نشینیم...
خلاصه نشستیم و نمایش کمی با تاخیر که برای دیر رسیدن نقش اول داستان بود شروع شد...
اولین باری بود که می‌دیدمش. با او که چشم در چشم شدم حس کردم ضربان قلبم برای لحظه‌ای متوقف شد. برق آن چشم‌ها هنوزم که یک سال و خرده‌ای از آن ماجرا گذشته از ذهنم پاک نمی‌شود...
لبخندش زیباترین لبخندی بود که به عمر دیدم.
بعد از آن دیگر به هر تئاتری نرفتم بلکه فقط به دیدن نمایش‌هایی که او حضور داشت می‌رفتم.
با اینکه آن دوستانم را از دست دادم ولی به دیدن او می‌ارزید، هرچند که من فقط یک تماشاگرم که هرگز به چشم او میان این همه تماشاگر نمی‌آیم....
"مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالم نفروشم"

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

22 Oct, 20:53


⭐️ #انشا با موضوع : #اتوبوس

نیمکت های خیابان به عابر های آن زل زده اند، محو و بی حرکت غصه میخورند، نه برای ماشین هایی که شخصیت های مشخصی دارند و نه حتی برای موتور ها یا دوچرخه، بلکه برای بزرگترین نقلیه عابر در روز معمول.برای اتوبوس!
هرروز می بینند که اتوبوس ها با چشم هایی بزرگ و گاهی اشک آلود به دنبال خود حقیقیشان میگردند.به یک یا حداکثر پنج شخصیت ثابت، اما هرروز و هر ساعت،حدود پنجاه شخصیت متفاوت عوض میکنند که گاهی میشود آرایه ی تکرار را در آنها یافت!
اتوبوسها افکار ثابتی ندارند، درونی مشوش، آنها را دیوانه میکند.گاهی زمان فرصت نمیدهد که بتوانند حداقل یک دور کامل ذهن های خودرا در طی مسیر بخوانند،انگار که زمان، آسفالت را دو دستی چسبیده و آن را زیر پای اتوبوس ها میکشد.این تا پایان اتوبوس ها ادامه دارد!روزی میرسد که نیمکت های خیابان صدای اتوبوس های جدیدی را بشنوند و با سمفونی چرخ هايشان پوسیده شوند.
ما انسانها هم اتوبوس های پیشرفته هستیم با امکان جای دادن شخصیت های بیشتر در خود اما با چشماني کوچک تر.اتوبوس ها انعکاس تصویر ما در آیینه ها هستند، ما نه تنها در خیابان ها بلکه همه جا قدم بر میداریم و شخصیت هارا در ایستگاه مناسب پیاده میکنیم!اما نميدانم چرا صدای درد از سنگینی درون از ما سر به هوا نمیکشد؟ آیا بدن ما از بدن اتوبوس ها آهنین تر است؟!
اتوبوس نتوانست خود را بیابد و سبک شود، آن هم با چشم های شفافش.من چگونه با دو چشم کوچک خود را بیابم؟
من گونه ی جدید اتوبوس هستم، سخت است ماشین شوم!

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

22 Oct, 20:53


⭐️ #انشا با موضوع : #گذر_رودخانه

صدایی ملایم به گوش میرسد؛غلطیدن سنگ ریزه ها را احساس میکنم ،نمناکی هوا نوید دهنده عبوری است که حیات بخش دشت های اطراف است؛گذری آن طرف روستا، مردمان را یکجا دور هم جمع کرده صدای زیبای رودخانه این موسیقی لطیف آفرینش....
رودخانه ها ،برفهای مرده کوهسارانند که عبور را ترجیح داده اند؛برفهایی که کوهها، سنگینی با هم بودنشان را تحمل نکرده و از خود دورشان کرده است.گاه از راه های دور آمده اند سنگ ها و صخره را پشت سر گذاشته و موانع را شکسته اند؛از کوه های مختلف به هم رسیده اند و بزرگ ترین رودخانه ها را تشکیل داده اند به راستی چه باشکوه و زیباست این اتحاد و به هم پیوستگی شان.
گاه می اندیشم اگر رودخانه ها نبودند چه اتفاقی می افتاد؟رودخانه هایی که آبادی ها را در کنار خود جای داده اند و کناره های نمناک آنها بستر رویش سبزه هاست.اگر نبودند و اگر حرکت نمی کردند زمین صفحه ای خشک و سنگلاخی بود که حتی نفس کشیدن در آن سخت می شد.تراکم جمعیت در مناطق سرد و بارانی به حدی زیاد می شد که جایی برای موجودات دیگر وجود نداشت.تمام گونه های گیاهی و جانوری که با توجه به اقلیم جغرافیایی زیست میکنند؛از،بین می رفت و زندگی غیر قابل تحمل می شد و عملا حیات به طور کل از بین می رفت.
رودخانه ها عبور می کنند تا خود را به دریا برسانند جایی ک آرام و قرار بگیرند و در دامان دریا محو شوند و باز چرخش روزگار کار خود را انجام دهد و تا جهان باقی است این چرخه ادامه یابد.
به راستی که عمر انسانها و گذر آن شبیه عبور رودخانه هاست؛سریع و بی وقفه؛لحظه های سخت زندگی همان عبور رودخانه از لابه لای صخره های سخت است.عمر رفته و لحظه های گذشته همان آبی است که بعد از گذشتن برنمی گردد.
جهان هستی سرشار از زیبایی هاست؛پدیده هایی که آفرینش قدرت بی نهایت خداست.رودها انتقال دهنده زندگی اند و بودنشان رگ های حیاتی زمین است.بکوشیم صافی و پاکی آب ها را آلوده نکنیم چنان که سهراب می گویند:آب را گل نکنیم؛در فرودست انگار کفتری میخورد آب...

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

22 Oct, 20:53


⭐️ #انشا با موضوع : #مادر

لبخند تو خلاصه ی خوبی هاست
لبخند، مادرم را به یادم می آورد . چون صبح های پاییزی که با دیدن لبخند مادرم روزم را شروع میکنم و چه نیک و خوبی هایی در این لبخندها پیداست و محبت های زیبای مادر که در آن بی منت بودن موج میزند ، و یا لبخندهای متفاوت دیگری چون لبخند های انسان هایی که غم را در قلب خود دارند و یا انسان هایی که از ذوق موفقیت ، لبخند را قهقه میکند و یا لبخند هایی که به اجبارهای زیادی تشکیل میشود و لبخند هایی که نشانه ی حس خوب و زنده بودن در زندگی ست و لبخندهایی که نمره های خوب مدرسه تا موفقیت های بزرگ را در بر میگیرد.

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

22 Oct, 20:53


⭐️ #مثل_نویسی با موضوع : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست

آوای چکه ی آب ، چنگی بر دل می زند و سو سوی چراغ ، سوی چشمانم را .‌‌..
نسیم موهایم را نوازش کنان به دست باد می سپارد و مرا به ره خویش وا می دارد.

با صدای کبوتری که بر بام نشسته ، چشم هایم را باز می کنم ، باز هم در پنجره باز است و آجر پشت آن روی زمین افتاده !
به زیر لحافی که مادربزرگم برایم دوخته پناه می برم . به امید آنکه ، کسی برای بیدار کردنم بیاید و در پنجره را ببند.
اما از این خبرها نیست! فایده ای ندارد!
بر می خیزم و آستین هایم را بالا میزنم و آجر شکسته را مانعی برای هوای سرد سوزناک زمستان می کنم.
امروز کمی زودتر بلند شدم. اما خیال خواب ندارم!
چکمه هایم را بر می کشم و به دنبال پدربزرگم می روم ، تا برای صبحانه صدایش بزنم.
روزهای زیادی است که خواب راحت نداشتم ، اما باز هم می جنگم!
زود است برای خواب و زود است برای دست کشیدن!
من به خودم قول دادم که آرزوی بزرگترین آرزوهای برآورده شده ی زندگی ام را به دست واقعیت برسانم ...
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است.
حکایت خنده های بی دریغ پدربزرگم و اشک برشوق نشسته ی مادربزرگم همچنان باقی است ...

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

22 Oct, 20:53


⭐️ #انشا با موضوع : پاییز 🍂

درست است که می گویند پاییز زیباست؟
گوش کن صدای نفس های پاییز را می شنوی؟
و این زیباترین فصل خدا می اید تا به هزاران حرف و سخن بیاموزد.
بیاموزد که حتی اگر بی نهایت غمگینی می توانی غم و اندوهت را به برگ درختان اویزان کن که چند روز دیگر می ریزند حتی اگر دلت پراز خشم و کینه و عصبانیت نسبت به ادم های اطرافت هست می توانی دلت را به باران پاییزی بسپاری تا برایت بشوید و پاک و زلال تحویلت دهد اگر کسی یا چیزی را که دوست داشته ای یا از دست داده ای و امیدت برای شروع دوباره زندگی از دست رفته است به پاییز نگاه کن که چگونه برگ های زیبا و عزیزش را دانه دانه به زمین می بخشد و سبک می شود و دوباره در بهار، زندگی را از سر می گیرد اگر فکر می کنی خیلی خسته ای و فکر می کنی دیگر هیچ کار مفیدی از تو ساخته نیست به درختان خرمالوی پاییزی نگاه کن که چگونه حتی وقتی برگ هایشان درحال ریختن هستنددست از میوه دادن ان هم میوه های شیرین،و اب دار، وسرخ و خوشمزه برنمی دارد.
صدای نفس های پاییز می اید فصل زیبا و شگفت انگیز می اید که به ما چیز هایی یاد می دهد.
آری پاییز می اید که بگوید حتی می توان در سرد ترین روز های زندگی زیبا و شکوهمند بود.
می توانی همه چیزت را از دست بدهی ولی باز هم شاد و مفید باشی و اینکه هیچ وقت برای شروع دوباره دیر نیست و مهمترین اینکه خداوند را بابت همه ی نعمت هایی که به تو داده انقدر که گاهی فراموششان می کنی شکرگزار باش.

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

22 Oct, 20:53


⭐️ #انشا با موضوع : #پرواز

دستم رادوردستگیره ی درگذاشتم وآن راآرام بازکردم،قطرات باران تازیانه هایش رابی رحمانه ومهربانانه روانه وجودم میکرد.صدایش آرامش داشت انگار.خودم رادرلابه لای سمفونی گوش نوازش گم کردم،دلم می خواست آنقدرآنجابایستم تاوجودم هم مانندباران روانه ی خیابان های شهرشود.
کلیدراازجیب کت مشکی ام بیرون آوردم ودرقفل چرخاندم.درباصدای تیک خفیفی بازشد.واردخانه شدم ورایحه ی لذت بخش خاطرات رادرزرورق طلایی رنگی روانه ی وجودم کردم وقلبم لبخندی ازسرشوق برلب هایم هدیه داد.در راپشت سرم بستم وصدای قدم هایم درسکوت حیاط گم شد،ازآن همه بی روحی وبی صدایی دلم گرفت.
باورنمیکردم این همان خانه ای است که همه ی حس های تلخ وشیرینم رادرجای جایِ آن چیده بودم.
بوی گل ،سبزه وعشق می آمدانگار.
رایحه ی خاطرات درمشامم می پیچید.در ورودی را بازکردم وچشم هایم رابستم،زیبایی هارانمیشودباچشم سردید بلکه برای حس کردنشان بایدلایه ی پلک های قلبت رابازکنی وبنگری.وارداتاق خاک گرفته ام شدم،نمیخواستم به این زودی پسوند"سابق"راروی آن بگذارم.سمت آینه رفتم ،تنهاشیئ باقی مانده کنارپنجره،خودم رانگاه کردم حس غریبی آرام دروجودم رخنه کرده بودوآزارم میدا.این من نبودم،منی که شادی درچشمهایم بیدادمیکرد.موهایم راازصورتم کنارزدم،کنارپنجره نشستم ،بادآغوشش رابه رویم بازکردمن هم مشتاقانه همراهیش کردم.سرانگشتانم عشق رااحساس میکرد،نفس عمیقی کشیدم وریه هایم راپرکردم ازهوای مهربانی.
روبه روی آن ایستادم وزیرلب زمزمه کردم:
《پریدن ربطی به بال ندارد
قلب میخواهد》

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

22 Oct, 20:53


⭐️ #مثل_نویسی با موضوع : مثل«برو کار می کن ،مگو چیست کار

گوشی ام که روی میز بود به لرزه درآمد،می دانستم دوباره پیام داده،خسته شده بودم ازاینکه هر روز به من قول می داد که یک کار درست حسابی پیدا می کند،اما هر روز بدتر از دیروز. به سمت گوشی رفتم وپیام را باز کردم نوشته بود:« امشب می خوام بیام خونه تون»چی؟ وای! چی نوشته بود؟خونمون!

اول باید با پدرم صحبت می کردم،نه اصلا اول با مادرم صحبت میکنم ،نه!خوب نیست...با درماندگی گوشی راروی تخت پرت کردم،می دانستم اگربابام بفهمد که کار نداردنمی گذاردباهم ازدواج کنیم،حالا چیکار کنم؟خدایا،خودت یک راه حلی جلوی پایم بگذار!

تا شب از تو اتاقم بیرون نیامدم وفقط از استرس ناخن می جویدم .از بعدازظهر تا الآن هزار باربهش زنگ زدم که پشیمانش کنم،گفتم :«من که اخلاق پدرم رامی دونم،اگه بفهمه که شغلی نداری همه چیز و به هم می زنه »اما توسرش فرونرفت که نرفت.

زنگ خانه به صدا در آمد ضربان قلبم تند شد،برادر کوچکم به اتاقم آمدوگفت :«نگران نباش آجی !فک کنم آدم با حالیه»بعد رفت بیرون.وای!این را دیگر کجای دلم بگذارم،لباس پوشیدم وآماده شدم البته با استرس،به آشپز خانه رفتم تا چایی بریزم چایی را که بردم رفتم کنار مامانم نشستم.

بزرگترها رفتندسر اصل مطلب،یکدفعه دیدم اخمهایی بابام تو هم رفت،فهمیدم که متوجه شده شغلی ندارد،تو همین لحظه برادرم از جایش بلند شد وبرای اینکه خودی نشان دهدگفت:«آره،ما تو کتاب فارسی خوندیم که میگن برو کار می کن مگو چیست کار،بله آقای داماد!»وبعدش نشست،نزدیک بود بیحال شوم،وای! چیکار کرد وچی گفت۰۰۰۰

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

22 Oct, 20:53


⭐️ #انشا با موضوع : ماه مهر

باران آرام آرام می بارد و بر زمین نقش می بندد ،زمین قطره های اشک آسمان را در دل خود جای میددهد، عطر خوش خاک باران خورده فضا را پر کرده است.
برگ های زرد و نارنجی نظر هر بیننده ای را به خود جلب می کند سبزه با آواز باد می رقصد صدای خش خش برگ ها گوش
را نوازش می دهد.
به اطرافم نگاه کردم، سکوتی مبهم آمیز فضا را فرا گرفته بود!
عجیب است که بوی ماه مهر از شهریور می آید!
غمناک است نه صدای هیاهو کو دکان در کوچه پس کوچه شهر به گوش میرسد و نه دیگر میتوان طعم لبو ی داغ را با دستان یخ زده چشید.
دیگر نمیشود رفتگر زحمت کش و مهربان را به یک فنجان چای داغ دعوت کرد
یا به دستان مادر زحمتکش بوسه زد اما یادمان باشد که پایان شب سیاه سفید است گرچه شب سیاه و تاریک است اما قطعا در پی هر شبی روزی وجود دارد و خورشید دوباره طلوع میکند به شرط این که خورشید ایمان در دل ما بد رخشد
زندگی شیرین است با تمام سختی ها وآسانی هایش ،اشک ها و اه هایش ،غم ها و شادی هایش.......
در زندگی گاه باید تاخت با سر نوشت گاه باید ساخت
در زندگی گاه نمیتوان فریاد کشید گاه حتی نمیتوان آه کشید.

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

22 Oct, 20:53


⭐️ #انشا با موضوع : #مادر

لبخند بزن و با لبخندت زیبایی‌های دنیا رو بیشتر کن و بگذار همه از لبخند زیبایت لذت ببرند.

وقتی لبخند زیبا و پر‌مهر و محبت تو را می‌بینم در وجودم غوغا به پا می‌شود بخند و بذار با دیدنت منم لبخندی بزنم تو زیباترین لبخند دنیا را داری به من لبخند بزن مانند گل آفتابگردان که به خورشید لبخند می‌زند.

گاهی وقتی تلفنی باهات صحبت می‌کنم با دلم می‌تونم اون لبخند پر‌حس خوب رو حس کنم ... لبخند تو مثل نمره‌ی بیست یا مثل یک دسته‌ی گل می‌تونه منو خوشحال کنه.

گاهی احساس می‌کنم وقتی لبخند می‌زنی و آن مرواریدهای سفید و زیبا رو در معرض دید قرار می‌دهی؛ زیباترین تصویر دنیا را نشان می‌دهی و آن تصویر زیبا بهم شوق و اشتیاق ادامه زتدگی می‌ده....

آری لبخند تو "مادر " خلاصه‌ای همه‌ی خوبی‌هاست.

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

22 Oct, 20:53


⭐️ #انشا با موضوع : #درخت

وقتی انسان ها تورا فروختند رنگارنگ بودی رنگ هایت اجری، سرخ، زرد وگاهی ابی وبنفش بود درست همانند رنگ های آن قوس قزح کرباسی که درهنگام باران دامن رنگین خود را همانند چتری حفاظتی بر سر انسان ها باز می کند اما باید بدانی که من به ان قزح وابر وبارانی که به وجودش می آورند احساس عجیبی دارم من یک درخت هستم که از وجود آن ابر وباران سر به فلک می کشم وحال بشنو از شخصیت دوم من من یک عاشق هستم که ان ابر باران محروم مانده از احساس عشقم را خاموش می کنند وشعله هایش را فوت می کنند تا همانند آن شمعی که پروانه به دورش می چرخد خاموش شود عشق من سوزان است وباید بدانی که چقدر درد ناک است که عشقت همانی باشد که قرار است زندگانی ات را بگیرد وتو گرفتار شده در آه وزندگانی ات را تقدیم کنی آری جهانیان، اسمانی ها، زمینی ها، وهمگی بشنوید از این عشق سوزان که چه سخت است عشق درختی که اسیر رنگ وروی لعاب دار آتش شده است وچقدر درد ناک تر است کهـ عشقت با بی رحمی تمام هیچ حسی بهـ تو نداشته باشد. وتو مجبور باشی که باوجود بی رحمی وکم لطفی های معشوق به عاشقی ادامه دهی وتشنه لب برای عاشقانه هایی کوچک باشی پس ای درخت! بسوز که جزای عاشقی همین اســــت.

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

22 Oct, 20:53


⭐️ #انشا با موضوع : #پاییز

وقتی به پاییز فکر می‌کنیم تصویری از رنگ‌ها، زیبایی‌ها و صحنه‌های شادی و دلنشین و گاهی اوقات هم دلگیر را می‌بینیم که به صورت فیلمی یک لحظه از جلوی چشمانمان می‌گذرد مانند رقص برگ‌ها در هوا که هر بار باد آن‌ها را به آن طرف و این طرف می‌کشاند مانند درخت بی‌برگ که لانه‌ای خالی روی شاخه‌اش است مانند برکه‌ای سرد و یخ زده ک خبری از صدای بلبل و قورباغه و بازیگوشی گربه سیاه بالای سر ماهی‌ها تا پایان پاییز نیست بعضی ها می‌گویند پاییز می‌آید تا آن هارا مبتلا کند.
خیلی دلم می‌خواهد که بدانم چرا پاییز اینقدر می‌تواند تاثیر گذار باشد! شاید به خاطر روزهای بارانی که دارد یا هم اینکه به خاطر سکوت زیبایش باشد به نظر من اگر خوب به پاییز به اندیشیم به این نتیجه می‌رسیم که زیباترین فصل و پادشاه فصل‌ها، پاییز است چون گاهی مانند بهار زیبا و آراسته و گاهی مانند زمستان ناآرام و طوفانی است.
به نظر من اگر پاییز توان سخن گفتن را داشت می‌توانست شعرهای زیبا و عاشقانه‌ای را بگوید
که انسان از گفتن آن‌ها ناتوان باشد
من با دیدن این همه زیبایی از پاییز ،می‌توانم به این پی ببرم که زیبا‌ترین نقاش دنیا خداوند است و با دیدن این زیبایی‌ها هیچوقت به بودن خداوند شک نمی‌کنم چون فقط اوست که میتوان خالق این همه زیبایی باشد.

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

کانال انشا

19 Dec, 18:56


📚 #انشا در مورد : باران 💦

آسمان داشت کم کم ابری می شد،هوا سرد شده بود تعجبی هم نداشت؛زمستان بود!اوایل بهمن ماه.آسمان زمستان زود رخت سیاه می پوشید. بازار کافه ها داغ بود و خیابان ها شلوغ.هر کسی به هر نحوی که شده می خواست از آن هوا لذت ببرد.چشم آسمان تر شد. دستگاه قهوه ساز کافه خیابان اصلی شهر به سرعت پر و خالی می شد.یکی با یاد بود،دیگری با یار...همه خوشحال بودند،بعد از مدتها داشت باران می بارید.!
چهره خاکستری شهر،جان تازه ای گرفته بود.من مثل همیشه شیر کاکائو داغ می خواستم با یک تکه از همان کیک شکلاتی محبوب.کتاب شعر سهراب سپهری این مرد همیشه شیرین سخن دارای قلم نرم،در دستم بود.موسیقی باران را با گوش جان،گوش میکردم.انگار آسمان هم بیقرار بود،مثل دخترک تنهای میز شماره سه.خیلی طول کشید تا پیشخدمت بتواند سفارشش را،ثبت کند.هر بار که پیشخدمت کافه می آمد و می پرسید:((چی میل دارید؟))دخترک مثل ابری که بیرون دیوارهای کافه می بارید،گریه را سر می داد.آخرین بار به سختی شنیدم،گفت:((تلخ،مثل کام و روزگارم...))
میز روبرویی هم دخترکی تنها بود،با قدی بلند،چشمانی درشت و ابروهای کشیده،منتظر بود انگار.سعی می کردم خودم را از هیاهوی کافه دور کنم و به اشعار سهراب،دل بدهم.شعر خوبی هم بود،می گفت:((چترها را باید بست،زیر باران باید رفت...))انتظار دخترک میز شماره شش،همان دختر زیبارو کنجکاوم کرد!با تلفن همراهش ور می رفت،اما انگار جوابی نمی گرفت.ناامید دستش را به سمت کیفش برد که بلند شود و برود.اما!ناگهان صدایی تمام کافه را پر کرد،باران تولدت مبااارک.دخترک اسمش باران بود،روی صندلی پس افتاد،تمام دوستانش آمده بودند.انتظار باران برای آمدن دوستانی بود که سوپرایزش کردند،خیلی شاد شد.یکی کیک تولد به دست داشت،یکی بادکنک،یکی جعبه ای گل رز و...
باران آن روز زیبا بود به زیبایی باران هیجده ساله،شدت می گرفت و کاهش می یافت مثل دخترک تنهای میز شماره سه.باران جان تازه ای به شهر بخشید،دو،سه روزی بارید و اگر نمی بارید،شهر دچار خشکسالی بدی می شد.ولی راستی دخترک تنهای میز شماره سه چرا گریه می کرد؟!

((چترها را باید بست،
زیر باران باید رفت،
عشق را،پنجره را،
با همه مردم شهر،
زیر باران باید جست.))

🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA

2,414

subscribers

232

photos

1

videos