https://t.me/sepideh_khanbeigi
یه شب آدرینا اومد تو اتاقمون، رفت یه گوشه نشست و گفت: «من اینجا بیسروصدا میشینم.»
منم داشتم لیدیا رو میخوابوندم. دوست نداشتم مانعش بشم، واسه همین گفتم: «باشه عزیزم.»
تو اون قسمت کمد، گیفتهایی که واسه تولد آدرینا خریده بودم رو گذاشته بودم.
یه دفعه پرسید: «میتونم خودم گیفتامو بچینم؟»
منم استقبال کردم و گفتم: «آره، چرا که نه»...
لیدیا که خوابید، رفتم کمکش کنم. اما وقتی رسیدم، دیدم کلاههای تولدش رو ریزریز کرده! علاوه بر این، یه سری از گیفتهایی که واسه فستیوال خریده بودم رو هم باز کرده بود و همه چی به هم ریخته بود🫠
یه لحظه خشکم زد. احساس کردم الانه که سکته کنم مخصوصاً که تا فستیوال وقت زیادی نمونده بود که دوباره سفارش بدم و ارسال بشه. باز کلاه تولد رو باز میتونستم دوباره بخرم.
https://t.me/sepideh_khanbeigi
اون لحظه واقعاً حالم بد شد. با خودم گفتم: «سه تا نفس عمیق بکش. فقط سه تا نفس...»
همین کار رو کردم. سه تا نفس عمیق کشیدم و کمی آروم شدم. بعد رفتم پیشش.
آدرینا گفت: «من دوست داشتم خوشحالت کنم...»
وقتی اینو گفت تمام اون آشفتگیِ توی دلم جاشو داد به یه حس عمیق از فهمیدن. آدرینا فقط با زبون خودش داشت بهم نشون میداد که چقدر براش مهمم...
تو دلم خدا رو شکر کردم که اون سه تا نفس رو کشیدم، چون اگه اینکارو نمیکردم، احتمالاً یه داد حسابی میزدم یا میپرسیدم: چرا این کارو کردی؟ (که میدونم پرسیدن «چرا» اصلاً فایدهای نداره و فقط باعث میشه طرف مقابل نادیده گرفته بشه.)
و به این فکر کردم که شاید بهتر بود ازش میخواستم کمی صبر کنه تا با کمک هم انجام بدیم اون کارو.
مسائل این چنینی ممکنه برای همه ما پیش بیاد؛
توی هر ارتباطی، چه در ارتباط با کودکمون، چه افراد دیگه.
مهمه که توی این لحظات، احساسات فرد مقابلمون و دلیل رفتارش رو ببینیم.
شاید اتفاقی که افتاده برامون ناخوشایند باشه اما در بطن ماجرا، شاید چیز دیگه ای وجود داشته باشه...
گاهی کمی مکث میتونه شرایط رو بهتر کنه🩷
#روزهاي_رنگي_و_معمولي_زندگي_من 🌼