اتاق قرنطینه @otaghe_quarantine Channel on Telegram

اتاق قرنطینه

@otaghe_quarantine


روایت‌هائی از اتاق انفرادی یک آسایشگاه روانی و بعد، یادداشت‌های پراکنده

اتاق قرنطینه (Persian)

باور کنید یک اتاق می‌تواند جهانی از داستان‌ها و احساسات پنهان را در خود نهفته داشته باشد. اگر شما هم علاقه‌مند به شنیدن داستان‌های متنوع و عمیق هستید، کانال "اتاق قرنطینه" یک بستر مناسب برای شماست. این کانال با نام کاربری "otaghe_quarantine" داستان‌هایی از اتاق انفرادی یک آسایشگاه روانی را بازگو می‌کند و سپس یادداشت‌های پراکنده از آن را ارائه می‌دهد

"اتاق قرنطینه" محلی است که شما می‌توانید با ورود به آن، به دنیایی عمیق و پر از راز و رمز وارد شوید. این کانال نه فقط یک معرفی است، بلکه یک تجربه‌ی جذاب برای شنوندگان است. اگر علاقه‌مند به داستان‌های دلنشین و الهام‌بخش هستید، حتماً این کانال را دنبال کنید و از تمامی محتویات فوق‌العاده آن لذت ببرید. شما به دنیایی پر از رمز و راز خواهید پیوست و هیجان و انگیزه جدیدی را تجربه خواهید کرد

با عضویت در این کانال، شما فرصت دیدن داستان‌ها، شنیدن موسیقی، وارد شدن به دنیای فانتزی و خیالی و همچنین ارتباط با دیگر اعضا را خواهید داشت. به یاد داشته باشید که هیچ دنیایی به اندازه دنیای خیالی و داستانی جذاب نیست

در انتها، "اتاق قرنطینه" فرصتی است برای پرداخت به خلق و خوی و تجربه کردن داستان‌ها از زاویه‌های جدید. به زودی به دنیای ماجراجویی و هیجان پیوسته و از تمامی امکانات این کانال استفاده کنید. اینجا جایی است که داستان‌ها زنده می‌شوند و شما می‌توانید به آن‌ها پیوسته و لذت ببرید.

اتاق قرنطینه

26 Dec, 00:18


اتاق قرنطینه pinned «شد یک صفحه‌ی آچهار. پشت این صفحه بخشی از نوار قلب یک بنده‌خدائی است و من دارم با خودکار عاریتی که از پرستار گرفته‌ام می‌نویسم تا شاید بعد از ترخیص پاک‌نویسشان کنم. برخلاف بار قبلی که بستری بودم و در تلفنم روایت روزهایم را در تیمارستان می‌نوشتم، این بار به…»

اتاق قرنطینه

26 Dec, 00:17


اتاق قرنطینه pinned «—دو بابا و مامان از وقتی این رخت زشت بی‌قواره‌ی تیمارستان را تن کرده‌ام، گریه‌شان بند نمی‌آید. آخرین بار که بابا را این‌طور گریان دیده بودم، مادرش مرده بود؛ سیزده سال پیش. از آن‌طرف مامان سعی می‌کرد خوددارتر باشد و می‌گفت کمتر گریه کن که بابا هم آرام شود.…»

اتاق قرنطینه

26 Dec, 00:15


اتاق قرنطینه pinned «—سه روز دومِ بخش به بگومگو گذشت. با همه سر جنگ داشتم. تازه داشتم می‌فهمیدم اوضاع از چه قرار است. بعد از داروی صبحانه با بدبختی خوابیده بودم که صدایم زدند بیا برو پیش روان‌پزشک، مشاوره‌ی روزانه. رفتم و بی‌پروا هرچه را که به ذهنم رسید، بدون روتوش و سبک‌سنگین…»

اتاق قرنطینه

12 Dec, 10:24


آن رشته‌نخ زرد دخیل من است. همیشه همراهم چند رشته دارم که اگر جائی نیاز شد، به شاخه‌های درختی دخیل ببندم. از درخت‌های چندصدساله‌ی افسانه‌دار تا درختی در خیابانی که برای آخرین بار در آن با کسی خداحافظی کرده‌ام. از نخ‌های دخیلم به کسان دیگر هم داده‌ام و از آن‌ها خواسته‌ام اگر جائی درختی دیدند و یاد من افتادند، به شاخه‌اش گره بزنند. از آلمان تا پاکستان و شهرهای ایران، دخیل‌هائی از این دست بر شاخه‌ی درختان است. یکی دو سال پیش شاعر شهره‌ای مرد. یکی از اولین بارها که رفته بودم سر خاکش، به نهالی که درست بالاسر قبر بود دخیل بستم. بعدتر که رفتم دیدم کسانی پس از من هم به شاخه‌هایش دخیل بسته بودند. لابد به نذر و این خیال که این شاعر و این درخت حاجت می‌دهد.

اتاق قرنطینه

11 Dec, 20:18


—پنج و آخر

عاشق شدم. تمام چیزی که از جهان می‌خواستم روبه‌رویم بود و انگار شطّی از شراب نوشیده بودم. از ماشین که پیاده شدم و ایوان بقعه را که از پشت دیوارها دیدم، پایم از پیش رفتن ایستاد. دوباره اینجا بودم و خواب نبودم. تاب مواجهه‌ی یکباره را نداشتم. بیرون بقعه قدم زدم و کاج‌ها را نگاه کردم، تنه‌ی بریده‌ی درخت مرده‌ی کهنه‌سال را نگاه کردم. سنگ قبر کوچکی را که پای دیوار بقعه در خیابان بود نگاه کردم و دیگر صبور نبودم. دل نداشتم که بروم و درخت پسته را ببوسم. موقع ورود به صحن بقعه باید کفش‌ها را درمی‌آوردیم و تحویل کفش‌داری می‌دادیم. کفش‌دار پیرمردی بود با لباس محلی که یک چشم بیشتر برای دیدن نداشت. در چوبی هفتصدساله را دست کشیدم و با پای برهنه وارد صحن شدم. من این جزیره‌ی سرگردان را از انقلاب اقیانوس و انفجار کوه گذر داده بودم و حالا اینجا بودم. از پله‌های پای در تا دور قبر را کف‌پوش نازکی انداخته بودند. زمین سرد بود و انگار قدم در برف می‌گذاشتم. راهرو کف‌پوشانده‌ی وسط صحن یک‌راست می‌رسید به قبر و درخت پسته‌ای که از سینه‌ی احمد جام رُسته بود. رفتم. رفتم. رفتم. دیگر فاصله‌ای با قبر و درخت پسته نداشتم. زیر شاخه‌ها ایستاده بودم و باد سرد چنان هجوم آورد که صد برگ زرد، همزمان و رقصان از شاخه‌ها ریختند. عاشق شدم. انگار کسی این صحنه را کارگردانی کرده بود. روی قبر و دورش تا هرکجا که شاخه‌ای دستش رسیده بود، پر از برگ بود. بهارِ این درخت را هفت سال پیش دیده بودم. حالا برگ‌ریزانش بود. جز من کسی در ایوان نبود. شاخه‌ای را بوسیدم. آخرین باری که اروج را دیدم چند رشته نخ برایم آورد و گفت برای دخیل‌ها که می‌بندی. گفت مادرم زمانی قالی می‌بافت و این نخ‌ها برای او بوده. از توی کیفم نخ‌های دخیل را درآوردم، یک رشته جدا کردم و دنبال شاخه گشتم. داشتم دخیل را می‌بستم که پیرزنی آمد در ایوان، بی‌که کاری کند، بی‌هیچ حرفی و مقدمه‌ای، پائین‌ترین شاخه‌ی درخت را گرفت و محکم تکان داد. ابری از برگ زرد بود که می‌بارید. بهت‌زده تماشا می‌کردم و گریه‌ام گرفت. عاشق شدم. بعد چادرش را زد زیر بغلش، از حصار سنگی دور قبر پایش را گذاشت آن‌طرف و رفت تو. سرش را روی قبر گذاشت و گریه کرد. بوسید و گریه کرد. بعد سه‌چهار سنگ‌ریزه از روی قبر برداشت و آمد بیرون. بی‌که سلامی و علیکی کند گفت: «چندتا خانواده به هم ریخته. سه‌چهار نفرشان را کشته‌اند. خیلی مشکلم بزرگ است. یک ساعت راه از یک شهر دیگر آمده‌ام اینجا که حاجت بگیرم. خیلی ناراحتی دارم.» گفتم: «حاجت‌روا باشید حاج‌خانم.» پشت‌بندش سه‌چهار زن دیگر و یک مرد آمدند. نزدیک ظهر می‌شد و سروکله‌ی آدم‌ها پیدا می‌شد. یکی از زن‌ها که پیر بود گفت روی این برگ‌ها پا نگذارید، گناه است. بعد شروع کرد برگ‌هائی را که در ایوان ریخته بودند، با دستْ یک گوشه جمع کردن. من هم پشت‌دستش کمکش کردم و چندتا برگ را هم برداشتم گذاشتم لای دفترم. لای برگ‌ها یک پر پرنده پیدا کردم. چرا آن پرنده که روی شاخه‌های درخت پسته‌ی قبر شیخ‌احمد نشسته بود، من نبودم؟ آه.

سوز سرما تنم را خشک کرده بود. تا مغز استخوان سردم بود و پوست دست‌هایم خشک و سرخ شده بود. دوست که تمام این مدت صبوریِ مرا کرده بود گفت برویم؟ پاره‌های دلم بود که می‌گذاشتم لالوی شاخه‌ها و برمی‌گشتم. آخرین بوسه و شاید دیگر هیچ‌وقت؛ هیچ‌کس نمی‌دانست. در مسیر برگشت، دوست با خنده گفت: «پیرمرد کفش‌دار از من پرسیده این دوست شما یک تخته‌اش کم است که در این سرما آمده یک ساعت است رفته آنجا؟ گفتم از تهران بخاطر این درخت این‌همه راه را کوبیده آمده.»

سال‌ها پیش در نامه‌ای نوشته بودم کاش ما دو برگ هم‌زاد بودیم روی شاخه‌ای از درخت پسته‌ی شیخ جام. روبه‌روی خانقاه، با خودم گفتم سرّ و صنم من با تو چیست که مرا تا اینجا کشاندی تا شاخه‌ات را ببوسم؟ مردی که محلیِ آنجا بود گفت از کرامات شیخ‌احمد این بوده که درخت پسته روی قبرش درآمده. قصّه‌ی من با تو چیست؟ قصّه‌ی تو چه بوده که سینه‌ی قبرت شکافته شده و این درخت عاشق‌کش لالوی استخوان‌های سینه‌ات ریشه دوانده و سر برآورده؟ بگذار افسانه‌ها را باور کنم پیر ژنده‌پیل. بگذار باور کنم که دست کشیده‌ای روی صورت آن طفل کور و بینایش کرده‌ای، که در راه هراتْ رودخانه را نگه داشته‌ای تا یارانت از آن بگذرند. بگذار از تو مدد بجویم ای قوس ربّانی. بگذار بر شاخه‌هایت دخیل ببندم و تو حاجتم را بدهی. بگذار برگ‌هایت را ببوسم.

۱۹–۲۱ آذرماه ۱۴۰۳

اتاق قرنطینه

10 Dec, 16:25


—چهار
چوب‌خط بیست‌وهفت پر شد و امروز اولین روزی‌ست که وارد بیست‌‌وهشت‌سالگی شده‌ام. هیچْ این عدد را دوست ندارم و قرابتی میان خودم و آن حس نمی‌کنم. دعوای محاسبه‌ی سن هم مثل ماجرای مرغ و تخم‌مرغ است. چون بیست‌وهفت پر شده حالا بیست‌وهفت‌ساله‌ام یا چون بیست‌وهشت شروع شده بیست‌وهشت‌ساله‌؟ در نهایت هیچ تفاوتی نمی‌کند. شمارش اعداد را باید رها کرد. تمام چیزی که مهم است این است که قدر یک سال به مرگم نزدیکتر شدم. یک چراغ دیگر خاموش شد. تا آخرین چراغ چندمین باشد. با این‌همه، چه این و چه آن، این کلمه‌ها را در نخستین روز سال جدید عمرم، در قطار بازگشت از خواف می‌نویسم. هرچه از پنجره نگاه می‌کنم جز شب چیزی نمی‌بینم. در کوپه که جاگیر شدم، حواصیل پرسید سفر چطور بود؟ گفتم صفر تا صدش با چیزی که فکرش را کرده بودم و برنامه‌اش را ریخته بودم متفاوت شد. قرار بود در این سفر با خودم خلوت کنم. اما ناگهان خودم را میان خانواده‌ای از مهربان‌ترین مردمان خواف یافتم. سه روز با آن‌ها زندگی کردم و در ایستگاه راه‌آهن وقتِ خداحافظی و آغوش، انگار صد سال بود که همدیگر را می‌شناختیم. من دل کندن را بلد نیستم و هیچ‌وقت هم نخواسته‌ام یاد بگیرم. حالا هم پاره‌های دلم هزارجا و دست هزار کس است. بعضی‌شان حتی خبر هم ندارند. بعضی‌شان خبر ندارند چون مرده‌اند. یک پاره از دلم مانده در تقاطع آذرشهر و ماهشهر، یک پاره زیر درخت پسته‌ی شیخ‌احمد جام، یک پاره دور میدان آزادی، یک پاره در کوچه‌ی امامی، یک پاره در پیاده‌رو نزدیک چشمه‌ی کریمخان، یک پاره در کوچه‌ی کتابچی، در ایران، در انگلیس، در آلمان. و تکه‌پاره‌های جگرم دست کسانی. حالا هم تکه‌ای از دلم را در خواف می‌گذاشتم و برمی‌گشتم.

دوستانم مرا سپردند به یک راننده‌ی امن و آشنا که هرجا می‌خواهم ببردم. روز اول گفتم مرا ببر هرچه قبرستان و بقعه که در این شهر می‌شناسی؛ تاریخی و جدید، کوچک و بزرگ. گفتم اول از همه برویم سر خاک عثمان محمدپرست. هفت سال پیش با جمع کوچکی آمده بودیم خوافْ عثمان را ببینیم؛ گفتند بیمار است و دیدار میسّر نشد. هفت سال بعد بالاسر قبر او ایستاده بودم. در گورستان اصلی شهر، قبری ساده کنار جاده، در تپه‌ی طایفه‌ی محمدپرست. «دوتارنواز یگانه‌ی دوران، استاد حاج محمدعثمان محمدپرست، برآمده‌ی خرداد ۱۳۰۷، مانایی بیست‌ونهم اردی‌بهشت ۱۴۰۱» آنجا هر طایفه برای کاشتن مرده‌ی خود تپه‌ای دارد. تپه اصطلاح محلی‌شان است و به این معنا نیست که همه‌ی مرده‌ها را روی بلندی تپه‌ها می‌کارند. به خیالم اهل تسنن مثل گورستان بقیع گورهای بی‌نوشته داشتند. با این استدلال که وجود مادی انسان پس از مرگ از ارزش ساقط می‌شود. اما در گورستان‌های سراسر خواف و خرگرد، دیدم که قریب به اتفاق گورها سنگ داشتند و متن کامل؛ اسم و شعر و تاریخ و گاهی عکس: مدرنیزاسیون مناسک مذهبی مرگ. چند قبر و گورستان را در خواف و خرگرد نشان کرده بودم. با راننده‌ی صبور همه را رفتیم. از این قبرستان به آن قبرستان و خورشید داشت غروب می‌کرد که در مدرسه‌ی غیاثیه بودیم. آه. بعد از هفت سال با هم دیدار تازه می‌کردیم. فرصت کمی داشتیم. دوست گفت حیف، اگر به اینجا می‌رسیدند به این روز نمی‌افتاد. گفتم نگاه کن که چقدر این کاشی‌های شکسته و ریخته قشنگند. همین شکستگی و ریختگی و زوالْ زیباشان کرده. دست کشیدم به کاشی‌های شکسته‌ی روی دیوار، روی کاهگل‌ها که کاشی‌هاشان افتاده بود. کاشی شکسته‌‌ای را روی دیوار بوسیدم و می‌دانستم لحظه‌ی نماز کدامین لحظه است.

اتاق قرنطینه

09 Dec, 20:22


—سه
در ایستگاه راه‌آهن فهمیدم قطارم قطار طبس است. هزار سال بود دلم می‌خواست بروم طبس. یک بار تا گرفتن بلیط هم رفتم اما نشد. در طبس قبری هست که باید پیدایش کنم و سنگش را ببوسم. مسئول واگن پرسید کجا پیاده می‌شوید؟ یک آن وسوسه شدم که بزنم زیر میز همه‌چیز و به‌جای تربت حیدریه بگویم طبس. نشد؛ نتوانستم. دوستی داشتم که در خواف چشم‌به‌راهم بود. جز من یک پیرزن‌مرد و یک پسر جوان هگدر کوپه بودند. دوباره کس دیگری آمد و پرسید. همه در تربت پیاده می‌شدیم. پیرزن و پیرمرد زود با پسر جوان اخت گرفتند. با لهجه حرف می‌زدند و من نصف حرف‌هاشان را نمی‌فهمیدم. انگار خوش نداشتند دختر غریبه‌ای را که تیپّ‌وریختش شبیه آن‌ها نبود وارد جمع خودشان کنند. حتی از غذایم بهشان تعارف کردم. همه گفتند نه و نه چیزی بیشتر. تا این که بعد از غذا کیسه‌ی داروهایم را از توی کیفم درآوردم. به‌محض این که اولین حبه‌ی قرص را درآوردم پیرمرد شروع کرد به زاوه‌ای چیزهائی گفتن. از لالوی کلماتش فهمیدم دارد می‌گوید نگاه کن دختر به این جوانی چرا باید این‌همه قرص‌ودوا بخورد. چیزی شبیه این. خندیدم. گفتم دیگر همه دارو می‌خورند؛ پیر و جوان ندارد. پشت‌بندش پیرزن گیرم آورد. قطار سؤال‌های شخصی: شوهر داری؟ بچه داری؟ بچه‌ی تهرانی؟ کار می‌کنی؟ خانه از خودتان دارید؟ شوهرت چطور گذاشته تنها بروی سفر؟ همه را جواب دادم. بعد نشانی یک گورستان را در شهرشان پرسیدم. نه خودش می‌شناخت نه پیرمرد. حرف‌هایمان تمام شد. دمدمای غروب پسر جوان و پیرمرد زاوه‌ای رفتند تخت بالا و من و پیرزن ماندیم پائین. نیمه‌های شب می‌رسیدیم. هرچهارتایمان آرام‌آرام در مردابی از سکوت فرو رفتیم و یک ساعت بعد همه خواب بودیم. گاهی بیدار می‌شدم و می‌دیدم که دارد شب‌تر می‌شود. دوباره می‌خوابیدم. تا دوازده شب همه خوابیدیم و دوازده که بیدار شدیم، نزدیک مقصد بودیم‌. چراغ‌های کوپه را روشن کردیم و کفش‌ها را پوشیدیم. پیرمرد از رئیس واگن پرس‌وجو کرد و گفت ایستگاه بعدی تربت است. کم‌کم چمدان‌ها را از زیر صندلی و طاقچه‌ی کوپه درآوردیم. برایم ماشین گرفته بودند که یکراست از تربت حیدریه بروم خواف. قطار بی‌حتی یک دقیقه تأخیر راه افتاده بود و درست همان ساعتی که در بلیط نوشته بود رسیدیم. پیاده که شدم سیلیِ سوز سرما خورد توی صورتم. شالم را کشیدم روی صورتم و بیرون ایستگاه راننده منتظرم بود. دو ساعت راه داشتیم تا خواف. راننده گفت آواز محلی بگذارم؟ گفتم خیلی خوشحالم می‌کنید. آسمان جاده‌ی نیمه‌شب خراسان بالاسرمان بود و دستم به هرستاره که بگوئی می‌رسید. جاده در تاریکی مطلق محو می‌شد و ما انگار تنها مسافرانش بودیم: من و راننده و ستاره‌ها که با ما می‌آمدند. آسمان آنقدر پرسخاوت بود که با خودم گفتم کاش سبد داشتم و مشت‌مشت ستاره‌ها را می‌چیدم. و فکر کردم چقدر خوب می‌شود اگر همین حالا در این جاده در تاریکی پیش رویم که چراغ‌های ماشین تا چند وجبش را بیشتر روشن نمی‌کند بمیرم. بمیرم و در این تاریکی که مرزش با آسمان و آن‌همه ستاره مشخص نبود حل شوم. آن‌وقت چه مرگ باشکوهی. دل سپرده بودم به آواز مرد خراسانی که با دوتار می‌خواند. انگار می‌دانست چه خیالی در سر می‌بافم: «خدا داند ز مردن نیست باکم/ ولی از دوری‌ات اندیشه‌ناکم.»

اتاق قرنطینه

09 Dec, 11:40


—دو
به علی گفتم بلیط گرفتم. گفتم نوزدهم تربت جامم، زیر درخت پسته‌ی شیخ‌احمد‌. گفت تنها می‌روی؟ گفتم می‌خواهم تنها باشم. گفت مطمئنی؟ تازه مرخص شده‌ای، بنیه‌ات هنوز ضعیف است. شهرْ مرزی است. گفتم کاری نمی‌خواهم بکنم، سوار قطار می‌شوم می‌روم آنجا. یکی دو روز خلوت می‌کنم برمی‌گردم. همان لحظه بدترین سناریوها را در ذهنم ساختم. تمامشان را با جزئیات در ذهنم پرداختم و مرور کردم. قرار بود در شهر غریب گم شوم؟ قرار بود شب در سرما بی‌جا بمانم؟ قرار بود راننده در جاده دخلم را بیاورد؟ تهش قرار بود لب مرزْ طالب گیرم بیندازد؟ با خودم گفتم هرکس دست آخر یک‌جور به‌شیوه‌ای باید بمیرد دیگر. در تمام سناریوها لابد واکنش دفاعی غریزی نشان می‌دادم. اما چه فرقی می‌کرد؟ باکیم نبود. پروائی نداشتم.

چند روز بعد، نیمه‌های شب در آشپزخانه نشسته بودیم. گفت یک سؤال بپرسم؟ پرسید می‌خواهی بروی آنجا که همان روز تمامش کنی، آره؟ گفتم نه، حتی به فکرم هم نرسیده بود. گفت می‌دانم بلیط برگشت نگرفته‌ای. گفتم گرفته‌ام. روز و ساعتش را هم گفتم که خاطرجمع شود. نشد. گفت من هنوز هم فکر می‌کنم تو داری می‌روی که هیچ‌وقت برنگردی؛ از اولین لحظه‌ای که گفتی می‌خواهی تنها می‌روی. حتی فکرش را کردم که چون اولین بار او را آن روز در این دنیا دیده‌ای حالا می‌خواهی اولین بار او را در همان روز در جهان دیگری ببینی. گفتم ای‌کاش جهان دیگری بود که من او را یک بار فقط یک بار دیگر می‌دیدم. گفت: «من از مردنت می‌ترسم. برگرد.» بی‌پناه‌ترین آدم جهان نشسته بود روبه‌رویم و از من می‌خواست نمیرم. از روی صندلی بلند شدم، سرش را گرفتم توی سینه‌ام. گفتم برمی‌گردم، برایت از آنجا پکول می‌آورم. می‌خواستم بخندد. نخندید. هنوز می‌ترسید. او می‌ترسید از این که من بخواهم در جهان دیگری با داغِ جوانم دیدار تازه کنم و من می‌ترسیدم که اگر جهان دیگری نباشد و نتوانم او را یک بار، تنها یک بار دیگر ببینم؟

اتاق قرنطینه

09 Dec, 05:33


—یک
هربار که در ترمینال جنوب، اتوبوس‌های تربت جام را دیدم، یک آن و بیشتر از آن با خودم می‌گفتم سوار شوم، ده دوازده ساعت بعد در تربت پیاده شوم، یک ماشین بگیرم بگویم مرا ببر مزار شیخ‌احمد جام. که بروم دستگیره‌ی در چوبی خانقاه را بکوبم، صدایش کنم، بعد بیایم در حیاط بایستم روبه‌روی قبر، شاخه‌های درخت پسته‌ای را که از سینه‌ی شیخ‌احمد رُسته ببوسم. می‌خواستم مثل پرنده‌ای که به امنی پناه آورده باشد هر شاخه را توک بزنم. مثل فاخته‌ای که داوود آه‌کشان از خدا می‌خواست به جانور وحشی مسپاردش.* می‌خواستم بی‌هوا بی‌هیچ سپردنی و خبری راهیِ تربت شوم و فاخته‌ای باشم روی شاخه‌های آن درخت پسته. هیچ‌وقت نشد. می‌ترسیدم، فرصتش را نداشتم، بدحال و بیمار بودم. بعد از مرخص شدن از بیمارستان یک روز بی‌کلّه لپتاپ را باز کردم، بلیط‌ها را نگاه کردم. می‌خواستم نوزدهم زیر درخت پسته باشم. بلیطی نبود‌. شهرهای اطراف را گشتم. بلبط به خواف، به تربت حیدریه، به مشهد. دست‌آخر یک بلیط که به زمانم بخورد، به مقصد تربت حیدریه پیدا کردم. بلیط آخر بود و وقت برای دل‌دل کردن و دست روی دست گذاشتن نداشتم. بی‌کلّه همان را گرفتم و دیگر هیچ بعدش را نمی‌دانستم. که قرار است در تربت حیدریه چکار کنم، کجا بروم، کجا بمانم، چطور بروم تا جام، با کی برگردم؛ فقط می‌دانستم نوزدهم آذر را که چوب‌خط بیست‌وهفتَم پر می‌شود، باید کنار درخت پسته‌ی شیخ‌احمد جام تاب بیاورم.

* مزامیر، ۷۴: ۱۹

اتاق قرنطینه

01 Dec, 21:35


در روزهائی که کرم‌های افسردگی از سروکول لاشه‌ام بالا می‌روند، پیش از آن که فکریِ حال بدم باشم، پیش از آن که فکر کنم چند روز است هوای آزاد به پوستم نخورده است، چند روز است غذا نخورده‌ام، چند روز است پیغام‌ها و زنگ‌هایم را جواب نداده‌ام، بیش و پیش از همه‌ی این‌ها دلواپس گل‌ها و گیاه‌هایم هستم. دو هفته شد که از آن زندان منفور آزاد شده‌ام. در تمام این روزها و روزهای پیش از بستری می‌دیدم که گیاه‌هایم التماسِ آب می‌کنند؛ نمی‌توانستم. حالا دیگر مطمئن شده‌ام کسی این نتوانستن را می‌فهمد که زمانی زندگی‌اش کرده باشد. جگرم می‌سوخت، سخت‌کُش می‌شدم، گریه می‌کردم و نمی‌توانستم یک چکه آب پایشان بریزم. من که هربار برگ نورسیده و نازک هرکدامشان را می‌بوسم، حالا می‌دیدم که دارند پژمی‌میرند، افتاده‌حال می‌شوند، زرد و خشک می‌شوند، اما کاری از دستم برنمی‌آمد. کرم‌ها تمام وجودم را تسخیر کرده بودند. تمام روز حتی نمی‌توانستم یک چراغ در خانه روشن کنم. خانه در تاریکی فرو می‌رفت و من در عمق تاریکی به صدای لزج کرم‌ها گوش می‌دادم که چطور گوشت‌های تنم را می‌جوند. —مثل ماهی‌های ته دریا.
از بیمارستان که برگشتم خانه، دیدم یک برگ از فیکوس زرد و محتضر شده. فردایش برگ افتاد. انگار منتظر بود من بیایم و جلوی چشمم بمیرد. می‌دانست چقدر دوستش دارم. می‌دانست تماشای مردن کسی و چیزی که دوستش داری چقدر سخت است. صبر کرد تا بیایم و با شفقت و بزرگواری شِکوه کند و شرمنده‌ام کند و بعد بمیرد: «من زرد شدم. من افتادم. هرچند می‌دانستم چه دوستم داری.» امروز بعد از هزار سال توانستم سراغ گلدان‌هایم بروم. پتوس رونده‌ام که سرسخت و بی‌نیاز و کم‌زحمت‌تر از همه بود، آه به چه روزی افتاده بود. ساقه‌های بلندش رها شده بودند و برگ‌ها یکی‌درمیان خشک. بنسای، یکی دو شاخه‌اش لُخت شده بود. شیشه‌ی برگ بیدی‌ام خشک خشک شده بود، با ردّ رسوب آب. گریه‌ام گرفت. دانه‌دانه برگ‌های خشک را کندم. برگ‌های ریخته را جمع کردم. به برگ‌های زرد که داشتند آماده‌ی مردن می‌شدند دست کشیدم. ساقه‌ی تازه‌ی زاموفیلیا را بوسیدم. گریه کردم و آبشان دادم. اروج صدایم می‌کرد آزاد. می‌گفت: «تو درخت آزاد هستی.» من هم مثل برگ‌های پتوس، مثل لبه‌های خشک برگ بیدی، مثل بنسای و فیکوس، تشنه‌ی یک جرعه آب بودم. تشنه و خزان‌زده. شطّ جوان اولین بار که گلدان‌هایم را دید گفت چه باغی داری. برگ‌های ریخته را جمع کردم‌. نگاه باغ بی‌برگی‌ام کردم. یادم افتاد به شعر: کسی به فکر گل‌ها نیست. کسی نمی‌خواهد باور کند که باغچه دارد می‌میرد. که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است. که ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می‌شود.
گریه کردم.

اتاق قرنطینه

15 Nov, 08:50


«طاهره بغل‌تختی اتاق قبلی‌ام بی‌هوا آمد یک کاغذ داد دستم گفت این‌ها را بخوان شفا بگیری. روی کاغذ بروشور ترک اعتیاد بود و پشتش طاهره چند دعای کوتاه و رایج را نوشته بود و پای برگه را امضا زده بود. گفت این‌ها را برای تو نوشته‌ام. بخوانی خوب می‌شوی. خواندم. خوب نشدم.»

اتاق قرنطینه

15 Nov, 08:13


وارد مافیای دیوانه‌ها‌ شدم. امروز بچه‌های اتاق ۵ خودشان خودجوش رفتند با سرپرستار صحبت کردند و وسایل مرا جابه‌جا کردند اتاق خودشان. اینجا بهتر است. سه تخت روبه‌روئی من متولد هشتاد به بعدند و یکی هنوز هجده‌سالش نشده. بعد من‌ام و بعد، سودابه که از همه‌مان بزرگتر است. نزدیک پنجاه سالش است اما از حیث عقل و درکْ کودک‌سال است. با دخترها همدیگر را در راهرو و استیشن پرستاری و اتاق سیگار دیده بودیم و معاشرت کرده بودیم. قبل از آن در اتاق ۳ یا مشغول کتاب خواندن بودم یا نوشتن یا گریه یا خواب. الفبای مشترکی با زن‌های دیگر نداشتم. اینجا دست‌کم حرف بیشتری برای گفتن داریم. گاهی صدای خنده از اتاق ۵ آنقدر بلند می‌شود که کار به تذکر پرستارها می‌کشد. گاهی هم پرستارهای جوان‌تر میانمان بُر می‌خورند. می‌آیند نوار قلب بگیرند یا تذکر صدابلندی بدهند، خودشان هم به خنده‌های ما می‌خندند و گاهی دوتا چیز هم آن‌ها می‌گویند. انگار برای چند دقیقه‌ی کوتاه این دیوار کاذب که ما دیوانه‌ایم و آن‌ها پرسنل و پرستار، فرو می‌ریزد. پانته‌آ امروز می‌گفت یک‌جوری بخندید فکر کنند اتاق ما بیشتر خوش می‌گذرد. راستی هم گمانم همین باشد. بیرون از اینجا، ما چهار نفر، یا حتی با پرستارها می‌توانستیم در یک دانشکده یا یک مهمانی، به انتخاب خودمان کنار هم باشیم. اما حالا دست زمانه ما را اینجا به‌جبر و اکراه کنار هم گذاشته بود. هرچند با هم می‌خندیدیم و صدای خنده‌مان گاهی بخش را برمی‌داشت. شبیه ردیف آخر مینی‌بوس‌های اردوهای مدرسه.

در تاریکی می‌نویسم. یک چراغ مربع آبی در سقف اتاق هست که کفاف خواندن و نوشتن را به‌سختی می‌دهد و هزینه‌اش سردرد مختصر است. صدای دخترها از اتاق سیگار می‌آید. گفتند تو هم بیا؛ سردرد را بهانه کردم و ماندم. طاهره بغل‌تختی اتاق قبلی‌ام بی‌هوا آمد یک کاغذ داد دستم گفت این‌ها را بخوان شفا بگیری. روی کاغذ بروشور ترک اعتیاد بود و پشتش طاهره چند دعای کوتاه و رایج را نوشته بود و پای برگه را امضا زده بود. گفت این‌ها را برای تو نوشته‌ام. بخوانی خوب می‌شوی. خواندم. خوب نشدم.

طاهره پرسید شامت را کامل خوردی؟ می‌دانست همیشه غذایم را سه‌چهار قاشق بیشتر نمی‌خورم. هم‌اتاقی که بودیم غذای من یا سهم طاهره بود یا خجّه یا شیدا. گفت الهی به هرچی از خدا می‌خواهی برسی. الهی حاجت‌روا شوی. قرار بود با یک پرس لوبیاپلو به هرچه می‌خواستم برسم. طاهره که رفت سودابه گفت: «من خیلی توی گوشم، توی سرم، صدا می‌شنوم. توی خانه، کسی توی اتاق نیست اما من صدا می‌شنوم. خواهرهایم بهم می‌گویند کوزت، هیولا، جنّ‌وپری، آب‌ونمک.» از صبح هزار بار خواسته بود برایش شماره‌ی تلفن خواهرها و مادرش را بگیرم. می‌دیدم که میان حرف‌هایش چطور با بی‌شفقتی تلفن را قطع می‌کردند. گفت: «تا پدرم زنده بود نمی‌گذاشت کسی اذیتم کند. مامانم سری پیش از عید تا زمستان مرا گذاشت اینجا. چون صدا می‌شنیدم. هنوز هم می‌شنوم ولی کسی توی اتاق نیست.» پرسیدم چی می‌شنوی. گفت شعرهای بچگیم، شعرهای قدیمی. بعد پرسید: «این‌ها همان وحی است؟» با دل قرص و مؤمن گفتم آره، وحی است.

دخترها برگشتند توی اتاق. پرسیدم من چقدر وقت است جابه‌جا شده‌ام اینجا؟ گفتند دو روز و دو شب. گفتم یعنی امروز نیامدم؟ پانته‌آ به‌خنده گفت حافظه‌ات دارد از بین می‌رودها. گفتم عوارض شوک‌هاست. از حافظه‌ی این روزهایم چیز زیادی باقی نمی‌ماند. پرسید: «یعنی بعداً ما را یادت نمی‌آید؟» گفتم نمی‌دانم؛ شش ماه بعد بگویند پانته‌آ، بگویند نگین، سودابه، طاهره، شاید هیچی یادم نیاید. بار قبل بعد از شوک‌ها تا یک ماه بعد از مرخص شدن هیچیِ هیچیِ هیچی یادم نمانده بود. کاش می‌شد امسال هم حافظه‌ام با من راه بیاید و این روزهای دیرپای شدّت و شِکوه را یک‌سر از یادم ببرد.

پنج‌شنبه، ۲۴ آبان ۱۴۰۳

اتاق قرنطینه

13 Nov, 12:57


«می‌تونی با این گوشی کار کنی؟ یادته گفتم عاشق شده بودم سر همون افسردگی گرفتم حالم بد شد آوردنم اینجا؟ الان مریم، همین دختره که پریروز اومده، تلفنی باهاش حرف زد. گفت شیرین خیلی پشیمونه. می‌دونه همه‌ی پل‌های پشت‌سرشو خراب کرده. فقط یه فرصت دیگه می‌خواد که همه‌چی رو جبران کنه. باور کن فکرم الان باز شده. افکارم باز شده. همه‌چیم باز شده. امروز دلم گرفته بود. یه کم گریه کردم. بعد گفتم گریه هم بعضی وقتا لازمه. حالا الان من چهارتا اس‌ام‌اس فرستاده‌م واسه گوشی مریم؛ که از گوشی مریم بفرستم واسه‌ی اون. تو بلدی با این کار کنی؟»

هزار سال بود نوکیای دکمه‌ای دست نگرفته بودم و حالا رسالتی بزرگ روی دوشم بود. دانه‌دانه پیام‌ها را با هم چک کردیم و بعد «هدایت» کردیم برای شماره‌ی طرف. صاحب نوکیای دکمه‌ای نیم ساعت قبلش زنگ زده بود و گفته بود شیرین پشیمان است؛ برگرد. عزّولابه که کرده و نکرده‌اش را جبران می‌کند. اگر یک بار دیگر چنان و چنین کرد برای همیشه برو. گفت حتی به مریم گفتم بهش بگوید دکترش اینجا ازش خواستگاری کرده. گفتم الکی بگوید و پیازداغش را زیاد کند. او هم گفته آنجا بیمارستان است یا فلان؟ یارو دکتر است یا نگاه می‌کند؟ حسودی کرده. این‌ها را می‌گفت و صدایش از شوق و عشق می‌لرزید. دروغ نبود که در شعرها و قصه‌ها می‌گفتند طرف به مرض عشق مبتلا شده و کارش به کجاها رسیده. من حالا در «کجاها» بودم و یک زن پنجاه‌ساله‌ی عاشق و مبتلا کنارم نشسته بود. پرسید مطمئنی همه‌اش رفت؟ بعد گفت حالا همه‌شان را از گوشی مریم پاک کن. محض خاطرجمعی نشانش دادم. بی‌قرار و سودازده گفت: «یکی دیگه هم بنویس. تکراریه ولی بنویس. بگو فقط یه فرصت می‌خوام، می‌خواد، که همه‌چی رو جبران کنه.» به من نگفت چی را قرار است به این اصرار جبران کند و من هم پیگیرش نشدم. کار من چیز دیگری بود.

یک ساعت بعدش آمدیم توی اتاق. خاموشی زده بودند. شیرین –پریشان و خوش‌بخت– آمد سروقتم. گفت: «به دادم رسیدی. زنگ زد. پرسید خوبی؟ گفتم الان دیگه خوبم. گفت باید ببینمت. ولی همین که جواب داد هم به‌خدا برام کافیه. باور کن دعای گربه‌های حیاط اینجا بود که هرروز یواشکی براشون غذا می‌بردم. از بس بهشون التماس کردم دعا کنن برگرده.»

دلم می‌خواست به چیزی بیشتر از تصادف در سازوکار جهان باور داشته باشم؛ که بگویم شاید تمام رسالت بستری شدن من این بار برای همین یک کار بود. پیغام‌بری بودم که مبعوث شده بودم تا امشب آن پیغام‌ها را از عاشقی به معشوقی برسانم. که حالا معشوق به عاشق نیم‌نگاهی بیندازد. هرچند دیگرانی بگویند: «إنَّهُ لَمَجْنونٌ.»

سه‌شنبه، ۲۲ آبان ۱۴۰۳

اتاق قرنطینه

12 Nov, 08:10


حیاط مردها از حیاط ما مصفّاتر است. هرچند، بار پیش فنس نکشیده بودند و فضای سبزشان بزرگتر بود. حیاط بخش زنان اما حکم حیاط پشتی بیمارستان را دارد. با دوازده کاج بلند و یک کاج نیم‌تنه. مردها یک سرو بلندبالا هم دارند. خوبی‌اش این است: اینجا اگر درختی را بغل کنی می‌گذارند به حساب دیوانگی. یا هر کار دیگری. دیروز در بخش دادوبیداد راه انداختم. با دختر جوانی که شبیه عروسک‌های فیلم‌های ژانر وحشت است. حتی یادم نیست سر چی. دختره می‌رود سراغ وسایل بقیه؛ بی‌اجازه. شاید آمده بوده سر وسایل من یا شاید از صدای جیغ‌ودادش از خواب پریده‌ام. بُراق شدم. از هزار چیز دیگر هم خشم داشتم. صدایم را بلند کردم که «چند بار دیگر می‌خواهی این کارت را تکرار کنی؟ پنجاه بار؟ بگو که بار پنجاه‌ویکم بزنمت.» دختره با بی‌حس‌ترین لحن و خالی‌ترین نگاهی که به عمرم دیده بودم گفت: «بزن.» همانجا باختم. کتک‌کاری بلد نبودم. کی را در عمرم زده بودم که بخواهم او را بزنم. سر پرستارها دادوهوار کردم که چرا این را نمی‌برید اتاقِ فیکس؟ مگر نمی‌بینید همه را ذلّه کرده. راستی هم بخش تا قبل از آمدن او در آرامش نسبی بود. دختر جوان منتظر ایستاده بود تا من دستم را رویش بلند کنم اما شانس آوردم که بقیه‌ی زن‌ها از مهلکه نجاتم دادند و بردند سمت اتاقم. دختر را هم دو ساعتی بردند اتاق فیکس دست‌وپایش را بستند. با داروهای پیل‌افکنی که پرستارها می‌گفتند در او هیچ اثر نمی‌کند. ساعتی دست‌کم یک بار جائی از بخش یا در اتاق‌ها یا در اتاق سیگار قشرق به پا می‌کند و صدای بقیه را درمی‌آورد. همین حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم کسی دارد پرستار را صدا می‌زند. صدا از سمت آبسردکن می‌آید و من او را دیدم که داشت می‌رفت سمت آب‌سردکن؛ دختر خیره با نگاه‌های خالی.

هرکسی که می‌گوید به تیمارستان نگوئید تیمارستان، یا دیوانه‌خانه، احتمالاً نیم ساعتی را هم در چنین جائی نگذرانده است. من هم از این قاعده مستثنا نیستم. طبق تعاریف علم طب بسیاربسیار کسان بیرون این حصارها هم بستری‌لازم‌اند. منتها فرقشان با ما اینست که ما لو رفته‌ایم و دستمان رو شده. وگرنه از پزشک عمومی، تا معلم زبان ترکی، تا خانه‌دار، تا دانشجو، تا دانش‌آموز پشت‌کنکوری؛ همه‌جور کسی اینجا پیدا می‌شود. آدم‌هائی که فرقشان با بقیه این است که دستشان رو شده. میان جمله‌ی قبل و این جمله دختر خیره آمد سروقتم. گفت چقدر روی کمدت به‌هم‌ریخته است. گفتم مدلم این‌طور است. گفت حلواعقابی داری؟ جعبه‌ی حلوا را برداشت. همزمان که درش را باز می‌کرد گفت اجازه دارم بازش کنم؟ گفتم نه. گفت: «توش خرماست. آفرین. کتابت را ببینم. خیلی کم، تقریباً هیچ. آفرین. فلاسکت سیاه است. عزاداری؟» گفتم: «آره. دوستم مُرده.» خیره‌خیره گفت: «خوب است.» بعد گفت: «پذیرفته شدی. رفتی منچستر.» راستی که منچستر عجب جای مزخرفی‌ست.

هنوز خاموشی نزده‌اند. پس هنوز می‌نویسم. هرچند کتاب هم راست دستم باز است. تصویر روی جلد جنازه‌ی زنی جوان بر آب‌هاست —شبیه افیلیا. کاش افیلیا بودم. یا زنی در قصه‌ای که همان اول زود می‌مرد. کاش جنازه‌ای بودم در لجّه‌ی دریاها. ناپیدا و دور؛ سهم ماکیان و ماهیان، بیشترْ پرنده‌ها. لابد آن‌طور خوشحال‌تر بودم.

دوشنبه، ۲۱ آبان ۱۴۰۳

اتاق قرنطینه

07 Nov, 16:34


بیماری این‌بار کلماتم را از من گرفته است. نمی‌دانم دو بارِ قبل چطور آن‌همه می‌نوشتم و چه می‌نوشتم. هیچ چیز این بار شبیه بار قبل نیست؛ حتی عوارض شوک‌ها. سری قبل تمام روز بعد شوک درد داشتم و گیج‌وگول بودم. —و حتی در آن حال هم می‌نوشتم. این‌بار اما زمان دردها کمتر شده و فراموشی فعلاً مختصر است. هرچند ممکن است بعدتر چیزی از این روزهای نکبت‌بار یادم نیاید. دیشب بابا از پشت تلفن پرسید وضعیت حافظه‌ات چطور است؟ گفتم مثل بار قبل نیست که همه‌چیز یادم برود. ولی مثلاً اسم هم‌اتاقی‌هایم را یادم نمی‌آید؛ باید فکر کنم تا یادم بیاید. بابا پرسید: «اسم خودت را که یادت نرفته؟» خسته‌خسته خندیدم. گفتم نه. گفت: «اسم مرا یادت هست؟» دوباره گفتم بله. بابا از آن‌ور تلفن چیزی نگفت. فهمیدم دارد گریه می‌کند. اسم مرا یادت هست؟ این سؤالی بود که دوست داشتم از آدم‌های زندگی‌ام بپرسم. چرا شد محو از یاد تو نامم؟

پنج‌شنبه، ۱۷ آبان ۱۴۰۳

اتاق قرنطینه

03 Nov, 05:03


مامان و بابا رفته بودند سفر. درست بیست سال پیش. مرا گذاشته بودند پیش خاله. دل‌تنگ بودم و بی‌قراری می‌کردم. خاله همان روز اول مرا نشاند کف آشپزخانه؛ چهارده‌تا بادام توی دستش بود. با تمام عاطفه‌ای که داشت گفت: «خاله این بادام‌ها را برای تو می‌شکنم. اگر هرروز یکی‌شان را بخوری، مامان‌وبابا از سفر می‌آیند.» بعد بادام‌ها را ریخت توی یک کیسه و داد دستم. فکر کردم اگر همین حالا تمام بادام‌ها را یکجا بخورم، مامان و بابا همین الان از سفر برمی‌گردند؟

پیرزن هم‌اتاقی یک پیش‌دستی پر آجیل آورد تعارفم کرد. داشتم گریه می‌کردم. به‌اصرار، بی‌که نگاه کنم، یک دانه برداشتم. بادام بود. کاش همان یک دانه بادام را می‌خوردم و همه‌چیز تمام می‌شد. اما پیش رویم یک باغ درخت بادام است. باغْ دل‌گشا نیست و صبر من تمام شده است.

یکشنبه، ۱۳ آبان ۱۴۰۳

اتاق قرنطینه

02 Nov, 16:05


سه ساعت ربع‌کم بی‌صدا زیر پتو گریه کردم. بچه‌ها بعدش از روی ساعت گفتند. خجّه آمد بالاسرم، پتو را کنار زد گفت: «تو که شوهر داری. ما چون شوهر نداریم اینجائیم.» زن تخت بغلی خندید. خجّه گفت جدی گفتم. بعد نوبت آن‌یکی شد: «پدر داری، مادر داری، خواهربرادر داری، باسوادی» خجّه پرید وسط حرفش که: «شوهر داری.» چون این‌ها را داشتم حق نداشتم گریه کنم، از زندگی سیر شده باشم، شب‌ها دعای مرگ بخوانم. جز این‌ها چیز دیگری در جهان نبود‌‌. من حق نداشتم گریه کنم.

پرستارِ شب آمد از اتاق سرکشی کند. حال زن‌ها را وارسی کرد و رسید به تخت من. بچه‌ها راپورتم را دادند؛ که این دو ساعت و نیم است دارد یک‌بند گریه می‌کند. با تشر و بی‌شفقت گفت: «پاشو، پاشو صورتت را آب بزن. مایعات بخور لب‌هایت خشک است.» از گریه بی‌جان شده بودم؛ نمی‌توانستم تکان بخورم. گفت: «با کسی صحبت کرده‌ای که گریه‌ات گرفته؟» سرم را تکان دادم. گفت: «می‌خواهی گوشی را ازت بگیریم؟ نمی‌شود که با یک نفر حرف بزنی این‌قدر گریه کنی. بخواهی بی‌قراری کنی گوشی‌ات را ازت می‌گیریم‌ها.» چیزی نگفتم. چیزی نمی‌توانستم بگویم. گریه‌ام بند نمی‌آمد. دستی می‌خواستم که روی شانه‌ام بنشیند؛ آغوش گشوده‌ای که بگذارد گریه کنم. بی‌صدا نه؛ هق‌هق. دو ساعت و نیم نه؛ هزار ساعت. آنقدر که تمام دریاچه‌های خشکیده‌ی جهان را پر کنم. کسی نبود. کسی نبود و آن‌ها هم که بودند، محقّ گریه نمی‌دانستندم.

شنبه، ۱۲ آبان ۱۴۰۳، شب

اتاق قرنطینه

02 Nov, 11:51


«تو خونه‌م نشسته بودم. من دیوونه نبودم. تنها بودم. فقط می‌خواستم خودمو بکشم. هیچ کاری ندارم‌ تو این دنیا. سیرم از زندگی. من تو خونه‌م تو سکوت و آرامش و تنهائی داشتم زندگی می‌کردم. فقط می‌خواستم خودمو بکشم. به کسی چه ربطی داره؟ نه بابا دارم‌. نه شوهر. نه خونواده‌ی درست‌درمون. بچه هم که ندارم. بابام وقتی بود کسی جرأت نداشت به من چیزی بگه. الان این پرستاره برگشته می‌گه دست‌وپاهاتو می‌بندیم، کد می‌زنیم، بهت آمپول می‌زنیم. کاش بابام بود. بابای خوبم... بابای مهربونم...» فریاد می‌زد و ضجه می‌زد و هرچقدر دست به شانه‌هایش می‌کشیدم، می‌گفت ولم کن، بگذار گریه کنم. چرا نباید گریه می‌کرد؟ چه کسی محق‌تر از او برای گریه کردن. زن پنجاه‌ساله مثل بچه‌ی پنج‌ساله از دل‌تنگی پدرش گریه می‌کرد. گفت برگردم خانه دوباره همان کار را می‌کنم. این‌بار تعداد قرص‌هایم را بیشتر می‌کنم. فکر کردم چرا ادامه دادن زندگی در چنین زجری باید ارزش داشته باشد. چه اصراری بود؟ گفت: «من عاشق بودم. ولم کرد که اعصابم ناراحت شد اومدم اینجا. الان با این دوتا قرص برمی‌گرده؟» و هق‌هقش بالا گرفت. گریه کردم.

ده دقیقه بعد شش‌هفت مرد جوان تنومند در لباس فرم سورمه‌ای آمدند توی اتاق. از ایستگاه پرستاری کد زده بودند. دست یکی‌شان یک جعبه‌ی بزرگ بود و توی جعبه بندهای کشی طناب‌مانند سیاه. صدای فریاد و شیون زن تا آخر راهرو می‌رسید. مردها با آرامش گفتند باید دارویت را بخوری. باید این آمپول را برایت تزریق کنیم. زن میان گریه و فریاد می‌گفت: «نمی‌خورم. نمی‌زنم. فقط می‌خوام بمیرم. هیچی بهتر از مردن نیست.» سرپرستار هم آمد تو. گفت اگر دارویت را بخوری این‌ها می‌روند. اگر نه مجبور می‌شویم «فیکس‌ات کنیم.» مرا هم از این تهدیدها کرده بودند. آنجا می‌گفتند می‌بریمت اتاق مهار، اینجا می‌گویند فیکست می‌کنیم. تمام مدت من هم با او گریه می‌کردم. از تماشای زن پنجاه‌ساله‌ی بی‌پناه و مستأصلی که از تهدیدها ترسیده بود. از این وضع رقّت‌انگیز. بار هزارم بود این سؤال را از خودم می‌پرسیدم؛ که چرا فکر می‌کنند ادامه دادن به هر قیمتی و در هر کثافتی فضیلت است؟ گریه کردم. من هم دل‌تنگ بابا بودم. من هم می‌خواستم بمیرم. هیچ‌چیز بهتر از مردن نبود.

شنبه، ۱۲ آبان ۱۴۰۳

اتاق قرنطینه

01 Nov, 16:33


صبح روز اول به کارهای اداری پذیرش گذشت و انتقال به به بخش و تعویض لباس‌ها با روپوش‌ها کشاد زشت و جاگیر شدن روی تخت و شرح حال گرفتن و فشار خون و نوار قلب و بعد یک فرم بلندبالا درباره‌ی فکر و میل و عزم مرک خودخواسته. یک فرآیند نسبتاً طولانی و مزخرف؛ آنقدر که وقتی به تخت رسیدم، از خستگی بی‌هوش شدم. صبح و شبانه‌روز قبل و قبل و قبل‌ترش را گریه کرده بودم. چشم‌هایم نای بیدار ماندن نداشتند. از خستگی بی‌هوش شدم و بیدار که شدم تازه ساعت سه‌ی بعدازظهر بود. خیال می‌کردم سه ساعت خوابیده‌ام. اما نیم ساعت بیشتر نخوابیده بودم. می‌گفت: «نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد.» بعد رفتم حیاط پشتی که آسمان را نگاه کنم و با کاج‌ها دیدار تازه کنم. مدتی که در اتاق بودم عامدانه و از روی بی‌میلی هیچ اعتنائی به هم‌اتاقی‌هایم نداشتم. صدایشان را می‌شنیدم و حتی گفت‌وگوهایشان را دنبال می‌کردم. اما سرم را بلند نمی‌کردم. تخت روبه‌روئی مرض خنده دارد. دیروز آنقدر خندید که تلفنم را باز کردم نوشتم: «دلم می‌خواهد با مشت بکوبم توی خنده‌اش.» به هر چیزی می‌خندد. تا سرحد خفه شدن می‌خندد. یکی از زن‌ها آدامسش را باد کرد و ترکاند، این نزدیک بود از خنده غش کند. شب آمدند گوشی‌ها را بگیرند. به پرستار گفت: «عزیزم مگه اینجا زندانه؟» و جوری خندید که هرلحظه ممکن بود روده‌هایش پاره شوند. از تخت بغلی که همراه بیمار است با اشاره پرسیدم این مشکلش چیست؟ گفت به گمانم دوقطبی. منطقی بود. پرسید تو چرا آمده‌ای؟ گفتم افسردگی و توضیح بیشتری ندادم. گفت چند سالت است؟ گفتم بیست‌وشش. گفت خانواده‌ات که خوب بودند؛ یک‌سر دیدمشان. گفتم آره. گفت مجردی؟ گفتم نه. گفت شوهرت خوب است؟ گفتم آره. انگار او هم داشت فرم خودش را پر می‌کرد. بعد مکثی کرد و دیتاها را آنالیز کرد. گفت: «تو نباید اینجا باشی. چرا افسرده هستی؟» و من فکر کردم چرا چرا چرا اینجا هستم.
امروز خبری از خنده‌های ویدا نبود. اسم هم‌اتاقی‌ها را امروز دانستم. توی تختش مچاله شده بود. بیسکوییت بردم تعارفش کردم. از یک بسته‌ی ده‌تایی سه‌تا را همزمان برداشت. گفتم امروز کم می‌خندی. همان را تا حد خفه شدن زد زیر خنده. با هیجان پرسید دوست‌پسر داری؟ گفتم شوهر دارم. همه‌ی هم‌اتاقی‌ها از تعجب شاخ درآوردند. خجّه گفت دیروز که آمدی گفتم این حتماً دوست‌پسر دارد. ویدا از خنده ریسه رفت. بعد گفت من هم دوست‌پسر دارم. پسر خوبی است. اصفهانی است. گفتم چه خوب. چقدر وقت است که با هم هستید؟ گفت تازه. مکث کرد، گفت: «دو روز است.» گفتم ویدا مگر تو یک هفته نیست که اینجائی؟! از خنده مرد و من هم از خنده‌ی او خنده‌ام گرفت. خجّه پرسید بچه هم داری؟ گفتم نه. گفت حامله نیستی؟ گفتم چرا. گفت چند وقتت است؟ گفتم ده ماه. خوبی تیمارستان همین است. می‌توانی ده‌ماهه حامله باشی‌. یا هر قصه‌ی دیگری برای خودت بسازی و به آدم‌ها غالب کنی. اینجا همه‌چیز را می‌گذارند به حساب دیوانگی. می‌خواهم بروم بگویم من یک بادخورکم. یک بادخورک مرده. از کوچ جا ماندم. مرا خاک کنید.

جمعه، ۱۱ آبان ۱۴۰۳

اتاق قرنطینه

01 Nov, 07:54


بعد از بستری دوم یک بار بامداد گفت: «تو در اصل ساکن آنجائی و گاهی به این بیرون سر می‌زنی.» آن‌وقت همه خندیدیم اما حالا می‌بینم انگار که بیراه نمی‌گفت. من برگشتم. دوباره از همان راهروها، دوباره از همان اتاق‌ها، دوباره از همان تیمارستان می‌نویسم. صبح هیچ کلمه‌ای نداشتم. عصر گفتم دیگر حتی نمی‌توانی یک سطر، یک جمله بنویسی. حالا اما خاموشی زده‌اند؛ روی نیمکت راهرو زیر نور کم‌رمق مهتابی‌ها نشسته‌ام و می‌نویسم. رها و ناهشیار و بی‌هدف. هرچقدر مقاومت کردم نشد. نمی‌خواهم‌ها و نمی‌آیم‌ها و نمی‌کنم‌ها جواب ندادند. آن‌ها برنده شدند و من باختم. هرچه را که داشتم و نداشتم باختم و حالا اینجا هستم؛ به‌اکراه و اجبار و خلق‌تنگی.
نمی‌دانم این‌بار قرار است چه بنویسم. اصلاً بنویسم یا نه. قصه‌ی زن‌های هم‌وضع یا ماجراهای پرستارها و دکترها و ملاقات‌ها، یا زجر این جبر تحمیل‌شده. بچه‌ها شب قبل از بستری‌شدنم به‌خنده می‌گفتند این‌بار برو که رمانت را بنویسی. این‌بار اما نمی‌دانم کلماتم تا کجا با من راه خواهند آمد که این روزهای سیاه را روایت کنم. نمی‌دانم سیاهی فزاینده‌ی این روزها توان نوشتن را از من خواهد گرفت یا نه. بالاتر از سیاهی رنگی هست، رنگ‌ها هستند. سیاهی گاهی فزاینده است و مثل روزهای اینجا، هرچقدر که می‌گذرد غلیظ‌تر و چگال‌تر می‌شود.

پنج‌شنبه، ۱۰ آبان ۱۴۰۳

اتاق قرنطینه

05 Sep, 14:43


تلگرام نیلوفر deleted account شد. منتظرش بودم اما زودتر از چیزی که فکر می‌کردم اتفاق افتاد. تلگرام خیال می‌کرد بی‌خبرم و مدام گزارش می‌داد؛ از همان روهای اول تا حالا، پائین اسمش می‌نوشت: آخرین بار چند روز پیش تلگرامش را دیده. آخرین بار چند هفته پیش. آخرین بار چند ماه پیش. و دست آخر: از آخرین باری که تلگرامش را دیده مدت زیادی می‌گذرد. a long time. نمی‌دانست من برای هرکدام از این‌ها عزاداری کرده‌ام. برای وقتی که روز شد هفته و هفته شد ماه و و ماه شد مدت مدید. برای هرکدام، سواسوا.

چند ماه است چتمان را سنجاق کرده بودم بالای تلگرام که هرروز تصویر دایره‌ای کوچکش جلوی چشمم باشد. که با گذر زمان صفحه‌ی چتمان پائین و پائین‌تر نرود. که روی اسمش غبار ننشیند. دوشنبه‌شب در تلگرام مشغول صحبت بودم. یک آن، یک لحظه، رفتم و آمدم و دیدم دیگر نیست. لحظه‌ای؛ و پس از آن هیچ. دیدم دیگر نه نامش هست، نه تصویرش. جای آن عکس از نیمه‌رخش را حالا شمایل کارتونی از یک روح گرفته. و انگار تمام آن مکالمات را با یک موجود خیالی روح‌وار داشته‌ام.

یک نمود مادی دیگر از او را از دست دادم. مثل وقتی اسمش را صبح آن شنبه‌ی نحس تاریک، روی بنرهای خانه‌ی پدرومادرش دیدم. مثل وقتی اسمش را روی تابلوی فلزی بهشت زهرا، روی مانیتور ورودی تالار، روی سنگ قبرش. نمودهای حضور او را دانه‌دانه از دست می‌دهم و دستم به هیج‌جا بند نیست.

اتاق قرنطینه

25 Aug, 14:38


—ده

از تیمارستان مرخص شدم و این‌ها را در خانه می‌نویسم. در این مدت دست‌نوشته‌هایم را پاک‌نویس می‌کردم و هرروز می‌گذاشتم اینجا. قرار بود بیشتر نگه‌ام دارند؛ نگذاشتم. نمی‌توانستم. وقتی پای برگه‌ی درخواست ترخیص با رضایت شخصی را امضا می‌کردم، قیافه‌ی آن دکتر نفهم آمد جلوی چشمم؛ وقتی بهش خبر می‌دادند فلانی خودش را مرخص کرده، پیش از آن که «حالت‌های ناامیدی‌اش» از بین رفته باشد.
آن رخت صورتی بدترکیب را که درآوردم و لباس‌های خودم را پوشیدم، زن‌های هم‌وضع یکی‌یکی در راهرو پیدایشان شد: «داری می‌روی؟ دعا کن ما هم زودتر از اینجا برویم. به‌یلامتی بروی؛ الهی دیگر برنگردی.» جوری در نگاهشان رشک و حسرتِ عالم را داشتند که دلت می‌خواست قید همه‌چیز را بزنی و برگردی به آن جهنم که بوی شاش می‌داد و ساعت‌هایش کندترین عقربه‌های جهان را داشتند.
این بار همه‌چیز سخت‌تر بود و هولناک‌ترْ این که فهمیدم ممکن است بیش از یک بار در زندگی‌ پایت به آن جهنم باز شود. خیلی‌ها گمان می‌کنند می‌روی آن تو، از دنیا مرخصی می‌گیری و استراحت می‌کنی. خیلی‌ها برایم نوشتند کاش می‌شد من هم بروم مدتی را آنجا بگذارنم. نمی‌دانم؛ شاید برای هرکس یک‌جور باشد. اما برای من جهنّم بود. جهنمی که اگر نوشتن همین چهار خط نبود نمی‌توانستم تحملش کنم. هرچند، در نگاه کلان‌تر چه تفاوتی می‌کند در آن جهنم باشی یا جهنمِ این بیرون؟ افسردگی پایش را روی خرخره‌ام گذاشته و از تماشای تقلّا کردن و خِرخِر کردنم لذت می‌برد. گاهی از خودم می‌پرسم این چه جان دادنی‌ست که از پسش هیچ گشایش و مرگی نمی‌رسد؟ در طول روز از پسِ کارهایم برمی‌آیم. قرارهای کاری و دوستانه، روفت‌وروب خانه، گاهی کتاب و فیلم. اما همزمانِ همه‌ی این‌ها، هرلحظه انگار دارم در سیاهچاله‌ی افسردگی مکیده می‌شوم. مثل توموری که در بدنت مشغول رشد کردن و از کار انداختن سلول‌هاست، اما از بیرون چیزی پیدا نیست.

جائی از افسردگی هست که فاصله گرفتن آدم‌ها را از خودت می‌بینی. آن‌ها دیگر به این وضعیت رقّت‌بار تو عادت کرده‌اند: «فلانی؟ او که همیشه حالش بد است.» حق با آن‌هاست. او همیشه حالش بد بوده و دست‌کم ۱۶ سال از این ۲۶ سال را مدارک پزشکی و نسخه‌های رنگ‌رنگ داروها گواهی می‌دهند. فاصله می‌گیرند که بتوانند از سلامت روان خودشان محافظت کنند، یا شاید از این ملال ناتمام خسته شده‌اند، یا آنقدر خودشان پرمشغله‌اند که دیگر وقتی برای نکّ‌وناله‌های دیگری برایشان باقی نمی‌ماند، یا هر دلیل دیگری که نمی‌دانی و قرار هم نیست بدانی. نمی‌دانی اما تمام حق را به آن‌ها می‌دهی. انگار به مرضی مُسری مبتلا باشی، از تو گریزانند. مبادا آهی که از سینه‌ات می‌دمی آن‌ها را هم بیمار کند. پذیرش این فاصله، و احترام به این تصمیم غم‌انگیز و دردآلوده، عطف مهمی را در تمام این سال‌ها برایم رقم زد. آدم چه چاره دارد؟ می‌ایستی این فاصله گرفتن و دور شدنشان را تماشا می‌کنی و برایشان دست تکان می‌دهی. به خیالت حق با آن‌هاست.

یکشنبه، ۴ شهریور ۱۴۰۳، ۱۸:۰۸

اتاق قرنطینه

24 Aug, 12:05


—نه

دیشب آخرهای شب که خواهرم آمد، خبر آورد فردا با رضایت شخصی مرخص‌ات می‌کنیم. البته که آخر شب اینجا فرق دارد. ۲۱:۳۰ دیگر همه‌جا تاریکی می‌زنند و چاره‌ای نداری جز این که بخزی گوشه‌ی تختت و زاروزندگی‌ات را بیاوری جلوی چشم‌هایت. آخرین بار که در هوشیاری ساعت را نگاه کردم ۲۱:۴۰ بود و بیست‌وشش دقیقه بعدش دیدم پرستار صدایم می‌کند و خواهرم بالاسرم ایستاده. داشتم خواب بدی می‌دیدم و چه خوب شد که آمدند. مست‌خواب از راهروهای تاریک رفتم و دیدم خواهرم و همسرش و برادرم برایم شام آورده‌اند –مامان می‌دانسته غذای اینجا را نمی‌خورم– و خبر مرخص شدنم را. برای زندانی دلگیر با چنین مقررات سخت، لفظ آزاد شدن بهتر است تا مرخص شدن. وقتی آینه‌ای نیست تا قیافه‌ی نزار و رقت‌انگیزت را ببینی، وقتی تمام پنجره‌ها را کور کرده‌اند و دستگیره‌ای به هیچ‌کدامشان نیست تا یک نفس هوای تازه به اتاق بیاوری، وقتی درِ دستشوئی را نمی‌توانی از تو ببندی مبادا آنجا بلائی سر خودت بیاوری، چرا مرخص شدن؟ چرا رها شدن نه؟ به خیالشان تمام تمهیدات امنیتی لازم را فراهم کرده‌اند که آدم اینجا بلائی سر خودش نیاورد. نمی‌دانند بستری شدن اینجا خودش بلای بزرگیست که سر آدم آمده.

صبح ساعت ۶ برای فشار خون بیدارم کردند. مثل بیشتر وقت‌ها پائین بود. از شوق این که قرار است بیایند پی‌ام، دیگر خوابم نبرد. صبر کردم تا ساعت ۷ که صبحانه بدهند و در این فاصله رفتم در حیاط قدم زدم. حیاط محصور است و دورتادورش ساختمان‌های مختلف تیمارستان. وسط حیاط یک حوض است که انگار از آخرین باری که پرآب بوده دست‌کم هزار سال می‌گذرد. سه‌چهارتا پرِ پرنده روی لایه‌ی ضخیمی از خاک و کثافت تنها دارائی حوض بود. یکی از پرها را برداشتم به‌یادگار، و انار کوچک خشکی که روی زمین افتاده بود. نمی‌دانم آخر سر می‌خواهم با این‌همه یادگار که از همه‌جا برداشته‌ام چه‌کار کنم. سری قبل هم از حیاط تیمارستان که بسیار بزرگ‌تر و مصفّاتر از اینجا بود، دو میوه‌ی کاج برداشتم. در باغچه‌های اطراف حوض درخت انجیر بود، درخت پرتقال، دو گونه‌ی درخت سرو، درخت انار، یک نوع بوته‌ی گل بنفش و دوسه نوع درخت دیگر که من به‌اسم نمی‌شناختم‌شان. انجیر و انار و پرتقال هرکدام میوه‌های کال داشتند. انارها طوری چسبیده بودند به همدیگر، انگار تا ابد هیچ دستی قرار نیست از هم جدایشان کند. جز من یک کلاغ و یک لشکر مورچه هم در حیاط قدم می‌زدند. نمی‌دانم آن‌ها منتظر چه بودند. من منتظر این بودم که بابا و مامان بیایند و از اینجا درم‌بیاورند.

صبحانه نان و تخم‌مرغ آب‌پز و گوجه و چای بود. فقط چای را گرفتم و تلخ‌تلخ سر کشیدم. بعد هم صدایمان کردند برای وعده‌ی داروی صبح. ساعت ۷:۱۶ است. نمی‌دانم کی بیایند دنبالم برای کارهای اداری و امضاءبازی. هربار زنگ بخش را می‌زنند می‌گویم کاش بابا باشد. تا حالا که نبوده. کابوس لباس صورتی کاش زودتر تمام شود. در این مدت کوتاهی که اینجا بودم، تنهائی، استیصال، خشم و اندوه، از نو برایم معنا شدند. جوری که هرگز در این ۲۶ سال تجربه نکرده بودم.

پنج‌شنبه، ۷:۱۹

اتاق قرنطینه

23 Aug, 14:44


—هشت

حساب روزها از دستم دررفته. طبق آخرین قول‌وقرارها بناست فردا با رضایت شخصی مرخص شوم. ۲۸ام نزدیک است و چه‌بسا همین فرداپس‌فردا باشد. شد سیزده سال که مهرزاد را جز در خواب‌ها ندیده‌ام. حالا قرص‌های شب را داده‌اند. یک جستار از کتابی را که برادرم برایم آورده بود خواندم. کتاب خوب بود و ترجمه شاهکارتر. چنین کنند بزرگان، ویل کاپی. مجموعه جستار طنز با ترجمه‌ی نجف دریابندری. یک جستارش را خواندم که خوب هم بود و باقی‌اش را حوصله نکردم. داشتم می‌نوشتم که قد سی‌چهل ثانیه برق تمام بیمارستان رفت و همه‌جا ظلمات محض شد. منتظرم خواهرم بیاید سر بزند و بعد بخوابم. تنهاترین روزهای تمام این ۲۶ سال را روی این تخت، تخت شماره‌ی ۱۰ اتاق ۱۹۴ گذراندم. وقتی به پرستارها گفتم همراه نمی‌خواهم و به مامان گفتم برود خانه، وقتی مامان و بابا با اشگ و بوسه ازم خداحافظی کردند، گفتم فاطمه همین است. این تهش بود. تنهائی قبر هم همین است. باور کن آن تنهائی شب اول و لحظه‌های اول که می‌گویند بر میّت سخت می‌گذرد، از این سخت‌تر نخواهد بود. دلم می‌خواهد قرص‌ها اثر کنند و زودتر خواب مرا با خودش ببرد.

دل‌تنگم. برای زمین و زمان دل‌تنگم. برای لباس‌های خودم، خانه‌ی خودم. برای متنی که نیمه‌کاره رهایش کردم. برای هزار نفر که این چند شب خواب همه‌شان را دیده‌ام. در خواب دستشان را گرفته‌ام، در خواب بوسیده‌امشان، در خواب بهشان گفته‌ام دوستشان دارم. فردا خون‌ریزی ماهانه‌ام شروع می‌شود. اینجا به ماه دیدرسی ندارم؛ پنجره‌ها را کور کرده‌اند. خانه اگر بودم، می‌نشستم لبه‌ی تخت و با ماه مناجات می‌کردم. تا سه‌چهار دقیقه‌ی دیگر خاموشی می‌زنند و همین چهار خط نوشتن هم ناممکن می‌شود. من و می‌مانم و تاریکی یکدست اتاق. من می‌مانم و فکر و خیال و یاد و شب؛ شبی که تمام نمی‌شود.

چهارشنبه، ۲۱:۱۰

اتاق قرنطینه

22 Aug, 10:01


مطمئنم تا وقتی که اینجا هستم دوباره و هزارباره هم سراغ خواهد آمد. خدا کند جواب سؤال‌هایش را بلد باشم.

چهارشنبه، ۱۸:۲۷

اتاق قرنطینه

22 Aug, 10:01


—هفت

کاغذهایم تمام شد. پشت نوار قلب جان‌بی‌بی را پر کردم و قبل از ویزیت امروز از ایستگاه پرستاری یک دسته‌کاغذ دیگر گرفتم. پرستار پرسید: «نویسندگی می‌کنی؟» گفتم بله. خداخدا کردم نپرسد چه می‌نویسی. باید چه می‌گفتم؟ خاطره؟ روایت؟ گفتم: «کاغذ دیروز گرفتم. از خانم عبداللهی خودکار هم گرفتم. اما کاغذم تمام شد.» با لبخند گفت: «عبداللهی خودم هستم.» و من هیچ یادم نبود که دیروز با همین زن حرف زده‌ام.
اینجا هرروز روان‌پزشک و روان‌کاو مریض‌ها را ویزیت می‌کنند. امروز هم مثل دیروز کارم با روان‌پزشک به مشاجره‌ی لفظی کشید. گفتم: «تا چقدر وقت می‌خواهید نگه‌ام دارید؟» گفت: «خیلی نگه‌ات نمی‌داریم. به گمانم پنج شش روز دیگر.» به خیال من قرار بود تا فردا مرخص شوم. پرسیدم چرا اینقدر طولانی؟ گفت: «تا این حالت‌های ناامیدی‌ات کمتر شود.» حالت‌های ناامیدی. انگار سرفه است یا استفراغ. بُراق شدم. از جا دررفتم و گفتم: «من از اول زندگی‌ام تا حالا هیچ‌وقت آدم امیدواری نبوده‌ام. هیچ‌وقت هم به هیچ چیز امیدوار نخواهم شد. اگر منتظرید این به قول شما حالت‌های ناامیدی من از بین برود بگوئید خانه‌زندگی‌ام را رها کنم ساکن اینجا شوم.» آب پاکی را ریختم روی دست خودش و دستیارش. گفتم: «هرچقدر هم که اینجا نگه‌ام دارید نگاهم به جهان را نمی‌توانید عوض کنید. فکرش را از سرتان بیرون کنید که چهار روز دیگر قرص‌ها مرا جادو می‌کنند و من رقصان و آوازه‌خوان از این در بیرون می‌روم.» نطقم که تمام شد دکتر و دستیارش تنگِ گوش هم چیزهائی گفتند و بعد تشکر کردند و گفتند بفرمائید. آنقدر از دست کفری بودم که می‌خواستم بگویم لازم نکرده شما بگوئید؛ خودم می‌فرمایم. اما چیزی نگفتم. بی‌تشکر و بی‌خداحافظی از اتاق رفتم بیرون.

عصرها یک وعده‌ی چای داریم. اگر کسی چای‌خور باشد کارش سخت است. چون همان یک وعده است و می‌رود تا چای صبحانه‌ی فردا. امروز به بابا گفتم فردا بیائید با رضایت شخصی مرخصم کنید. بابا نه گفت باشد و نه گفت نمی‌شود. قرار شد بروند فکر و مشورت کنند و تصمیم بگیرند. از نیمچه خیالِ این که فردا آزاد می‌شوم، امروز سرحال‌تر بودم. موعد چای که شد لیوانم را برداشتم تا در کنار بقیه‌ی زن‌های هم‌وضع، ساعتی را به چای و معاشرت عصرانه بگذرانیم. صنم و مرضیه –پرستار خصوصی‌اش– قبل از من رفته بودند نشسته بودند توی سلف. سرپرستار بخش هم نشسته بود و چای می‌خورد. مرضیه گفت: «ساعت‌هائی که من نیستم با صنم حرف بزن ببین می‌توانی به حرفش بیاوری یا نه.» بعد با حالت قربان‌صدقه رو به صنم گفت: «صنم! صنم! صنما! بقیه‌اش را بلد نیستم.» سرضرب گفتم: «صنما جفا رها کن!» مرضیه گفت: «باریکلا! چقدر قشنگ گفتی.» سرپرستار هم پشت‌بندش درآمد که: «ادبیاتی است.» دیگر در تمام بخش انگار مرا به این دو نشانی می‌شناسند: نویسنده‌ای که دوستش مرده.
خداخدا می‌کردم زهراخانم سه‌ایکس‌لارج هم بیاید و به بزم چای عصرانه بپیوندد. آمد. کلافه بود و عاصی. همین که نشست گفت: «وای که این دختر چقدر سؤال می‌پرسد. برگشته می‌پرسد زمان شاه هواپیما وجود داشته؟ می‌گویم پس با شتر تبعیدش کردند ترکیه؟ همه‌اش هم سؤال تکراری.» دختر جوانی که بعدتر فهمیدم اسمش سیماست وارد سلف شد. زهراخانم تا او را دید گفت: «بفرما. خودش هم آمد.» زهراخانم مثل یک بندباز ماهر روی مرز شوخی و جدی راه می‌رفت و خوب این کار را بلد بود که به طرف برنخورد. نشستنی از زهراخانم پرسید: «گفتی اول محمدرضا بود یا رضا؟» زهراخانم گفت: «رضا پدر محمدرضاست.» سیما پرسید: «پس این که توی تلویزیون نشانش می‌دهند و دماغش بزرگ است کدامشان است؟» من بی‌دعوت رفتم میان گفت‌وگویشان و گفتم:‌ «اول رضاشاه بوده. بعد پسرش محمدرضا. بعد هم رضا، که هنوز زنده است.» زهراخانم رو به سیما گفت: «تو کله‌ی مرا خوردی. دیگر حتی منِ خر هم جواب این سؤال‌ها را می‌دانم. تو مگر درس نخوانده‌ای؟» سیما گفت: «چرا. مهندسی شیمی خوانده‌ام.» زهراخانم گفت: «پس خاک توی آن سرت» و همه حتی سیما خندیدیم. از سیما پرسیدم: «چند سالت است؟» گفت ۳۲. پرسید: «شما مشکلت چیست؟» گفتم: «افسردگی. شما چی؟» گفت: «من زیاد سؤال می‌پرسم.» و قهقه خندید. از خنده‌اش من هم خنده‌ام گرفت.
پرسیدم: «چطور بیماری‌ات شروع شد؟» گفت: «پنج سال پیش سقط داشتم. از بارداری‌ام شروع شد. هی سؤال می‌پرسم. جوابش هم یادم می‌مانَد، ولی باز هم می‌پرسم. انقدر که بچه دوست دارم دوباره حامله شدم. دوباره سقط کردم. ولی این مرض سؤال پرسیدن رویم ماند.» از اول همین پاراگراف تا الان، یعنی در طول کمتر از پنج دقیقه، در حالی که نشسته‌ام روی تختم و دارم می‌نویسم، سیما سه بار آمده سروقتم با این سؤال‌ها: «غسل مافی‌الذمه چیست؟ نماز مافی‌الذمه چیست؟ اگر غسل مافی‌الذمه کنی حساب همه‌ی غسل‌هائی که بر گردنت بوده پاک می‌شوند؟ نماز مافی‌الذمه همان نماز قضاست؟» هربار هرچه را می‌دانسته‌ام از اول برایش توضیح داده‌ام و باز هم

اتاق قرنطینه

21 Aug, 13:30


—شش

موعد ملاقات عصر تمام شد. سپرده بودم تلفنم را بیاورم به چند نفری که با هم کار و قرار داشتیم پیغام بدهم و در کانال اتاق قرنطینه کوتاه بنویسم که در دسترس نیستم. پارسال می‌گذاشتند گوشی دستم باشد. فقط برای شارژ مجبور بودم بروم ایستگاه پرستاری چون پریز اتاق‌ها را کور کرده بودند. خود دکترم اجازه داده بود. قوانین اینجا سفت‌وسخت‌تر است. پارسال ملاقاتی‌هایم هم بیشتر بودند. امسال جز خانواده و نزدیکان کسی خبردار نشد. تا همین امروز. پارسال روزهای ملاقات چنان جمعیتی برای دیدنم می‌آمدند که یک بار نگهبان‌ها پرسیده بودند این‌تو بازیگرمازیگر بستری کرده‌اند؟ یک بار شمارش حتی به گمانم به سی‌چهل نفر یکجا هم رسید.
عیادت مریض مثل پُرسه رفتن است. هم بیمار و هم صاحب‌عزا به حضور دیگران دل‌گرم می‌شوند و اگر بیمار به‌خاطر شوک مغزی حافظه‌اش را از دست نداده باشد، خوب یادش می‌ماند که فلان‌کسک که هیچ انتظارش را نداشته در آن روزهای سخت آمده عیادتش. آدم بیمار مثل آدم عزادار بعدتر در خلوتش می‌نشیند با خودش مرور می‌کند که فلانی هم آمد، بهمانی هم با این که راهش دور بود آمد.
در ساعت ملاقات امروز داشتم با برادرم حرف می‌زدم که دیدم معلم سال کنکورم از در آمد تو. منتظر بودم از دیدن من تعجب کند؛ اما نکرد. سلام‌وعلیک کردیم و پرسید: «مرا یادت هست؟» گفتم: «استاد، کلاس شما یکی از بهترین خاطرات تمام دوران تحصیل من است. چطور یادم برود؟» بعد نشستیم روی صندلی. منتظر بودم برود از ایستگاه پرستاری سراغِ بیمار خودش را بگیرد. پرسیدم: «شما هم خدای‌نکرده بستگانتان اینجا بستری شده‌اند؟» جوری که خیالم را راحت کند، شمرده و با طمأنینه، مثل وقت‌هائی که در کلاس نکته‌ی مهمی را یادمان می‌داد، گفت: «من مخصوص شما آمده‌ام.» گریه‌ام گرفت و تلاشی برای پنهان کردن اشگ‌هایم نکردم. مردِ خدا با آن‌همه مشغله این‌همه راه را کوبانده بود بیاید دیدن من. حساب کردم، از سالی که شاگرد او بودم ۹ سال می‌گذرد. گریه کردم که یک آدم چقدر می‌تواند مهربان باشد.

اینجا آینه ندارد. حتی به دیوارهای دستشوئی هم آینه‌ای آویزان نیست. شاید از ترس این که کسی آینه را بشکند و با آینه‌شکسته‌ها رگ خودش را بزند. (همین حالا فکر کردم خودکشی با آینه‌شکسته چه می‌تواند هزار معنا در خودش داشته باشد.) این مدت خودم را درست و حسابی ندیده‌ام. امروز صدایمان که کردند برای صبحانه، در سلف غذاخوریْ یک نگاه به خودم در سطح فلزی موج‌داری که شبیه پنجره است انداختم. نمی‌دانم کارکردش چیست. شاید از این میزهای تاشو باشد. بی‌شکل و معوج بودم و زشت. با این لباس‌های گشاد بدریخت. صبحانه خامه و نان و شیرکاکائو و چای بود. برای اولین بار آمدم پیش بقیه نشستم. دفعه‌های قبل می‌رفتم می‌نشستم روی میز جداگانه‌ای که کس دیگری جز خودم دورش نباشد. بلافاصله بعد از من زهراخانمِ سه‌ایکس‌لارج هم آمد نشست روی صندلی روبه‌روئی‌ام و بی‌صبر و هیجان‌زده و با شیطنت گفت: «خانم‌ها شما امروز افتخار این رو دارید که کنار یک نویسنده صبحانه بخورید.» کسی از زن‌ها حتی سرش را هم بلند نکرد که پی حرف زهراخانم را بگیرد. برای خودش اما لابد این صبحانه با تمام صبحانه‌های عمرش فرق داشت. نان را لقمه کردم و پیش خودم فکر کردم کدام قلّه، کدام اوج، زهراخانمِ سه‌ایکس‌لارج.

چهارشبه، ۱۶:۱۳

اتاق قرنطینه

20 Aug, 16:41


—پنج

حالا نوبت من بود که رشته‌ی صحبت با زهراخانم را دست بگیرم. گفتم: «شما چی؟ شما هم افسردگی دارید؟» گفت: «من شب‌ها نمی‌توانم درست بخوابم.» تصور کن اگر قرار بود آدم‌ها را به این خاطر بستری کنند، نصف بیشتر جمعیت دنیا را الان خوابانده بودند تیمارستان. زهراخانم خوش‌صحبت بود و یخی نداشت که آب شود. مثل زن‌های همسایه بود؛ انگار که هزار سال است هر بعدازظهر با هم هم‌صحبتیم. گفت: «تو که اورژانس بودی، آن دختره که حامله بود هنوز آنجا بود؟» گفتم: «آره. منتظر بود ببرندش سونوگرافی ببیند قلب بچه تشکیل شده یا نه.» گفت: «اووووو، از آن موقع هنوز نبرده‌اندش؟» پرسیدم: «مگر کی آمده؟» گفت: «یکشنبه‌ی هفته‌ی پیش.» زیر لب گفت: «با این وضع…» منتظر بود بپرسم با چه وضعی. پرسیدم. گفت: «با شوهرش مشکل داشته. بچه‌شان نمی‌شده. من که می‌گویم مَرده عیب‌دار بوده. این دختر هم طلاقش را می‌گیرد. خودش می‌گفت بعد طلاق با چند نفر رفیق شده. آخر سر رفته از یک پسربچه‌ی افغانی حامله شده. می‌گفت پسره شانزده سالش بیشتر نیست. بعد هم ولش کرده.» پرسیدم: «خودش چند سالش است؟» گفت: «بیست‌ودو.» از اینجا به بعد را با خنده تعریف کرد: «می‌گفت با پسره رفته‌اند یک خانه‌ی نیمه‌ساز. یک پس‌وپشتی که بتوانند کارشان را بکنند. همان وسط کار یک صدائی شنیده‌اند و همان‌طور که پای دختره بالا بوده…» دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد. سی‌چهل ثانیه تا مرز خفه شدن خندید. بعد که آرام شد ادامه داد: «من هم بهش گفتم شاید چون نصفه‌کاره ول کرده‌ای، همه‌چیز بچه تشکیل شده جز قلبش. حالا هم یک بار می‌گوید می‌خواهم نگه‌اش دارم، نیم ساعت بعدش می‌گوید چطور می‌خواهم بزرگش کنم، دردش را چطور تحمل کنم.» بعد دوباره خنده‌اش گرفت: «پرستار اورژانس آن شب می‌گفت ما هم یک ساختمان نیمه‌ساز داریم. نکند رفته‌اند آنجا؟» و این بار هردو با هم خندیدیم. در این روزها، این اولین باری بود که می‌خندیدم.

«من اگر بتوانم هفته‌ای یک بار هم پسرم را ببینم خوب می‌شوم. شوهرم نمی‌گذارد. پسرم یازده سالش بود که طلاق گرفتم. شوهرم بچه‌ام را ازم ترسانده. من می‌بینم خواهرم قد ورکشیدن پسرش را می‌بیند، برایش لباس می‌خرد، می‌گویم من هم می‌توانستم بچه‌ام را ببینم. هفته‌ای دو بار دادگاه اجازه داده بود ببینمش. شوهرم نگذاشت. زندگی‌ام را سیاه کرد به‌خاطر یک دختر. تازه دختره دختر هم نبود. ازدواج نکرده بود، ولی دختر هم نبود. دختره، یعنی هووی من، برادرزاده‌ی زن‌برادرم است. یعنی زن‌برادر من می‌شود عمه‌اش. مادرم هم گفت چشمت کور، دندت نرم. می‌خواستی دختره را راه ندهی به خانه‌ات. یک وقت‌هائی اگر بدانم کجاها می‌رود، می‌روم از دور می‌بینمش. اما نمی‌شود که. توی دلم آتش است. دکتر می‌گوید الان اصرار نکن؛ تحمل کن. خودش نوزده بیست سالش بشود، می‌گردد دنبال مادرش، می‌آید سراغت.» این‌ها را که می‌گفت، هردو داشتیم گریه می‌کردیم. گریه به‌خاطر این که به تو بگویند صبور باش تا بچه‌ات بزرگ شود و بگردد دنبالت. اگر بگردد. از کجا معلوم که بگردد؟ از کجا معلوم که بگردد و پیدا کند؟ از کجا معلوم که بگردد و پیدایت کند و دیگر ازت نترسد، که دوستت داشته باشد؟ آخ از دلت زهراخانمِ سه‌ایکس‌لارج.
بعد گفت: «تو شوهر داری؟» گفتم آره. گفت: «عقد کرده‌ای یا سر خانه‌زندگی خودت هستی؟» گفتم چند سالی می‌شود ازدواج کرده‌ام. پرسید: «کار هم می‌کنی؟» این سؤال یعنی داستان. هر جوابی می‌دادم دردسر بود. دوست نداشتم بگویم بیکارم. از بین دو گزینه‌ی گورستان‌پژوهی و نویسندگی دومی را انتخاب کردم. گفتم: «من نویسنده‌ام. می‌نویسم.» دو چشمش از شوق شد هزار چشم. گفت: «توروخدا؟ یعنی کتاب هم نوشته‌ای؟» گندش بزنند. گفتم: «نه؛ رشته‌ام این بوده.» گفت: «خوش به حالت. بیا داستان زندگی من را بنویس. بخدا همه‌اش به خواهرم می‌گویم کاش یکی باشد داستان زندگی من را بنویسد. هزینه‌های چاپش هم با خودم. خودم چند باری آمده‌ام بنویسم. هربار بیشتر از پنج صفحه همت نکرده‌ام. تو بیا بنویس. بخدا مردم بخوانند، با نصفش می‌خندند، با نصف دیگرش گریه می‌کنند. می‌گویند این هم ما را گیر آورده.» و دوباره هردو خندیدیم. می‌خندیدیم و چشم‌های هردومان هنوز از گریه سرخ بود.

چهارشنبه، ۱۴:۰۵

اتاق قرنطینه

19 Aug, 13:20


—چهار

اوایل که زیاد گریه می‌کردم و صدای شیون‌هایم تا آخر راهرو می‌رفت، یکی از پرستارها آمد و با عتاب گفت که آرام باش، مریض‌ها ترسیده‌اند. با همان حال میان گریه و فریاد گفتم: «مگر نمی‌بینی حالم بد است؟ اصلاً مگر اینجا دیوانه‌خانه نیست؟ من هم دیوانه‌ام.» انگار دیوانه را به او گفته باشم، به تریج قبایش برخورد و گفت: «نه‌خیر، اینجا دیوانه‌خانه نیست.» گفتم: «برو بابا» و از گریه کم‌جان شده بودم، وگرنه دلم می‌خواست بروم و دست‌به‌یقه‌اش شوم. از اتاق بیرون رفتنی گفت: «حالا دوباره جیغ‌جیغ کن تا بگویم بفرستندت اتاق ایزوله.» پرستار که رفت، مچاله شدم توی تخت و به گریه ادامه دادم. منتها این‌بار بی‌صدا. می‌خواستم کسی بغلم کند. اما اینجا خبری از آغوش نیست. یا تهدیدت می‌کنند که می‌برندت اتاق ایزوله که لابد به شیوه‌ی خودشان شکنجه‌ات کنند، یا داروهای آرام‌بخش را با دوز بیشتری تزریق می‌کنند که زودتر خاموش شوی.
حالا گریه کم شده. به شدت روزهای اول نیست؛ اما هنوز هست. یاد آدم‌ها و اتفاقات می‌افتم که چه شد دوباره سر از اینجا درآوردم. که یکشنبه صبح که از خواب بیدار می‌شدم، عصرش که در جلسه‌ی آنلاین بودم، هیچ فکرش را نمی‌کردم شب را قرار است در این لباس‌های صورتی گشاد و بدترکیب، در اورژانس تیمارستان بخوابم.
یک بار دیگر هم، هنوز در اورژانس بودم، که آمدند برای گریه تذکر دادند. دو دقیقه بعدش که من خفه شدم، از رادیو صدای اذان و تعقیبات و دعای فرج با ولومی چندبرابر بالاتر از صدای گریه‌ی من، در بلندگوهای تمام راهروها پخش شد. تازه ناله‌ی مردی که دعای فرج می‌خواند، از ناله‌های من خیلی سوزناک‌تر بودند.

تا همین دیشب با کسی از زن‌های بخش صحبت نکرده بودم. تمامش به گریه و خواب گذشته بود. دیشب اما سر صحبت با یکی از زن‌ها باز شد: زهراخانم. بعداً فهمیدم اسمش زهراخانم است و تا آن موقع به زن سه‌ایکس‌لارج می‌شناختمش. چون پشت پیراهنش با فونت خیلی درشت نوشته بودند xxxl. چرا باید سایز یونی‌فرم بیمار را این‌طور پشت لباس بنویسند، نمی‌دانم. بی‌خواب شده بودم و ساعت ۲۱ خاموشی دادند و مجبور شدم کاغذ و قلمم را بردارم و بروم سالن تلویزیون. دیدم زهراخانم و چند زن دیگر هم نشسته‌اند. شبکه‌ی مستند داشت برنامه‌ای درباره‌ی ترانه‌ی «آیریلیق» پخش می‌کرد. از وقتی نیلوفر مرده است، آیریلیق برایم با مرگ او گره خورده است. یادم افتاد که یک بار به‌شوخی بهش گفته بودم دفعه‌ی بعد دیگر تنها نمی‌روم تیمارستان؛ دوتا تخت کنار هم رزرو می‌کنم با هم برویم. یادم آمد و پای تلویزیون گریه کردم. بعدتر فهمیدم زن‌ها، چه دکترپرستارها و چه زن‌های هم‌وضع مرا به این نشانی می‌شناسند: دختر نویسنده‌ای که دوستش تازگی مرده. و به‌خاطر همین بستری‌اش کرده‌اند. زهراخانمِ سه‌ایکس‌لارج انگار فهمیده باشد به‌خاطر نیلوفر است که دارم گریه می‌کنم، بدون این که سلامی و علیکی کند و بی‌هیچ مقدمه پرسید: «دوست شما چند سالش بوده؟» گفتم: «سی‌وشش.» این اولین جمله‌هائی که میان ما ردوبدل می‌شد و حالا هویت من برای زهراخانمِ سه‌ایکس‌لارج و دیگر زن‌ها به داغ جوانِ نیلوفر گره خورده بود. پرسید: «خودت چند سالت است؟» گفتم: «بیست‌وشش.» گفت:‌ «حتماً خیلی اَیاق بوده‌اید. من هم یک دوست صمیمی داشتم که مرد. خیلی سخت است.» به «اَیاق» فکر کردم. سرم را تکان دادم و باکی نداشتم که زهراخانم بفهمد دارم گریه می‌کنم. گریه کردم و فکر کردم اگر نیلوفر بود، لابد با خنده می‌گفت: «خوب همه‌چیز را انداختی گردن من! خودت دیوانه‌ای زن، چرا تقصیر من می‌اندازی؟» و هردو می‌خندیدیم. اگر نیلوفر بود.

نئیله‌ییم کی سنه چاتا بیلمیرم
آمان آیریلیق
چه کنم که نمی‌توانم به تو برسم
امان از جدائی...

اتاق قرنطینه

18 Aug, 08:04


—سه

روز دومِ بخش به بگومگو گذشت. با همه سر جنگ داشتم. تازه داشتم می‌فهمیدم اوضاع از چه قرار است. بعد از داروی صبحانه با بدبختی خوابیده بودم که صدایم زدند بیا برو پیش روان‌پزشک، مشاوره‌ی روزانه. رفتم و بی‌پروا هرچه را که به ذهنم رسید، بدون روتوش و سبک‌سنگین کردن نثارش کردم. همان اول کار، نشستنی گفت: «شنیده‌ام نویسنده‌ی خوبی هم هستی.» گفتم: «از کی شنیده‌اید؟» گفت: «مادرت می‌گفت.» گفتم: «همه‌ی مادرها از بچه‌هاشان تعریف می‌کنند.» بگوئی‌نگوئی جا خورد. بعد پرسید: «غیر از نویسندگی که انگار رشته‌ات هم بوده، دیگر به چه موضوعاتی علاقه داری؟» دنبال داستان بودم و تنم می‌خارید برای دردسر. گفتم: «گورستان‌پژوهی.» تا واکنشش را در چهره‌اش ببینم. به خیالش اشتباه شنیده باشد، سه بار پرسید: «چی‌پژوهی؟» و دست آخر دستیارش که کاتبش هم بود و کناردستش نشسته بود تنگ گوشش گفت: «گورستان. قبرستون.» دکتر پرسید: «یعنی چی؟ چطوری؟» این دردسری بود که خودم شروعش کرده بودم. شاید چون حوصله‌ام دیگر زیادی سررفته بود. مختصر توضیحی دادم و از واکنش‌های دکتر فهمیدم مطلقاً کلمه‌ای از حرف‌هایم را نفهمیده. اما برای او بهانه‌ی خوبی شد تا درباره‌ی مسئله‌ی مهمی سؤال‌های احمقانه بپرسد: «نظرت درباره‌ی مرگ چیست؟» یک آن آمدم بگویم خیلی خوب است، فقط وقتش را بیشتر کنید. انگار نشسته بودم روی صندلی برنامه‌ی زندگی پس از زندگی. سعی کردم خوددار باشم و کنایه نزنم. گفتم: «بخشی از طبیعت است دیگر. یک روز به این دنیا می‌آئی، یک روز هم می‌میری.» راه نمی‌دادم دکتر پایش را از گلیمش درازتر کند. گفت: «داروهای زیادی می‌خوری. علی‌الظاهر فایده‌ی چندانی هم که نداشته.» گفتم: «شما تشخیص داده‌اید زیاد است؟» گفت بله. گفتم: «شما جلسه‌ی دومی است که مرا می‌بینید. تا پریروز نمی‌دانستید که من وجود دارم؛ چه برسد به شناخت. حالا می‌فرمائید داروهائی که دکترم با نه سال شناخت برایم تجویز کرده زیاد است؟» صدایم داشت بلند و بلندتر می‌شد و کار داشت به جاهای باریک می‌کشید. شاید داشتم خشمم از بقیه را هم سر او خالی می‌کردم. هرچه بود، هیچ زبان مشترکی با هم نداشیم. کم مانده بود بلند شوم دادوهوار راه بیندازم که روان‌شناس بخش آمد و اجازه گرفت مرا از اتاق ببرد بیرون. یک پرستار دیگر هم آمد یک لیوان آب داد دستم. گفت: «یک لیوان آب خنک مخصوص برای فاطمه‌خانم.» گفتم: «چرا دروغ می‌گویی؟ آب دیگر کجایش مخصوص است؟» پرستار انگار بی‌هوا و بی‌دلیل سیلی خورده باشد جا خورد. کمتر چیزی در دنیا به‌اندازه‌ی احمق فرض شدن کفری‌ام می‌کند. روان‌شناس از پرستار تشکر کرد و خواست ما را در اتاق تراپی تنها بگذارد. دوباره همان سؤال‌ها و دوباره همان جواب‌ها. میان حرف‌هایش مدام تأکید می‌کرد چون باهوشی و آی‌کیوی بالائی داری این‌ها را برایت می‌گویم. لابد علم آنقدر پیشرفت کرده بود که می‌شد از روی پلک‌های ورم‌کرده و صدای گرفته از گریه میزان آی‌کیو را تشخیص داد. هندوانه‌ی پوک مسخره و سفید و بی‌طعم. تهش هم گفت: «الان دیگر علم می‌گوید آی‌کیو به معنای این نیست که طرف نمره‌هایش بیست شوند؛ آی‌کیوی بالا یعنی توانایی این را داشته باشی که خودت را با شرایط جدید وفق بدهی.» حتی با این معیار هم من آی‌کیوی پائینی داشتم. حرف‌ها و سؤال‌ها و جواب‌ها و آدم‌ها و داروها هم ناامیدکننده بودند. از همه ناامیدکننده‌تر: من.

چهارشنبه ظهر، تاریخ را نمی‌دانم.

اتاق قرنطینه

17 Aug, 09:51


بگوئید بیایند مرا از این خراب‌شده ببرند بیرون.» بعد کم‌کم چشم‌هایت را باز می‌کنی و از میان پلک‌های بادکرده از گریه اطرافت را می‌بینی: زن‌های هم‌وضع را، رد شاش پیرزن اتاق روبه‌روئی را روی زمین، جای دستگیره‌های کنده‌شده‌ی پنجره‌های اتاق را، و ساعت دیواری را که انگار سراسر از روی اکراهْ گذر زمان رخوت‌زده را نشانت می‌دهد. می‌گویند دو جا زمان کندتر از همیشه می‌گذرد: یکی وقتی در سلول انفرادی به‌سر می‌بری و دیگری وقتی بالاسر کتری ایستاده‌ای. من این روزها در سلول انفرادی بالاسر کتری ایستاده‌ام. اما می‌دانم نه از این بند تنگ و تاریک رها خواهم شد، نه آب این کتری هرگز جوش خواهد آمد.

اتاق قرنطینه

17 Aug, 09:51


—دو

بابا و مامان از وقتی این رخت زشت بی‌قواره‌ی تیمارستان را تن کرده‌ام، گریه‌شان بند نمی‌آید. آخرین بار که بابا را این‌طور گریان دیده بودم، مادرش مرده بود؛ سیزده سال پیش. از آن‌طرف مامان سعی می‌کرد خوددارتر باشد و می‌گفت کمتر گریه کن که بابا هم آرام شود. از این‌طرف من از دیدن گریه‌ی آن‌ها اشگم بند نمی‌آمد. و در نهایت مامان هم که می‌دید کاری از دستش ساخته نیست گریه‌اش می‌گرفت و چرخه همین‌طور ادامه داشت. هردوشان انگار داشتند بالاسر جنازه‌ام مویه می‌کردند. اگرچه، من هم دست کمی از جنازه نداشتم.

از شب اول در اورژانس چیز بیشتری یادم نمانده. داروها سنگین بودند و تا بخواهم به خودم بیایم خواب مرا برد. حتی از بیداری بعدش هم چیز دقیقی در حافظه‌ام ندارم. فقط یادم هست یک دختر جوان باریک در اتاق روبه‌روئی بود که مدام با پرستارها یکی‌به‌دو می‌کرد و پرستارها هم شفقتی با او نداشتند. صبح اول وقت دادوبیداد راه انداخت که: «مگر نگفتید امروز می‌روم سونو ببینم قلب تشکیل شده یا نه؟» صدای پرستار را می‌شنیدم که می‌گفت مسئول آزمایشگاه هنوز نیامده. یک ساعت بعد دوباره صدای دختر بلند شد که: «یک شیاف بدهید می‌خواهم سقط کنم.» این‌بار صدای پرستار دیگری آمد که می‌گفت اول باید بروی سونوگرافی ببینی قلب بچه تشکیل شده یا نه. در همین رفت‌وآمدهای زن جوان از اتاقش تا ایستگاه پرستاری چند نظر نگاهش کردم. شکمش به چشمم چندان برآمده نبود. پیدا بود ماه‌های اول بارداری‌اش است. من کار دیگری نداشتم جز تماشای این جدال و خیال‌پردازی و قصه‌بافی. که زن جوان چرا تنهاست، بچه‌ای که حالا دنبال قلبش می‌گردند خواسته بوده یا ناغافل، اگر قلبش درست شده باشد نگه‌اش می‌دارند یا نه، و بعد با خودم فکر کردم کاش نه. کاش نه. کاش نه.

بگومگوی دختر جوان با پرستارها، و جیغ‌ها و فحش‌وفضیحت‌های آن‌یکی زن در اورژانس تیمارستان ادامه داشت، که مرا منتقل کردند به بخش. انتقال به بخش یعنی دست‌کم دوسه روزی را اینجا مهمان هستم. یعنی دیگر بیمار سرپائی محسوب نمی‌شوم. یعنی نکبت و جهنم. سری قبل یک روز در میان شوک‌درمانی داشتم و می‌دانستم حدوداً چقدر قرار است بمانم. این بار نگه‌ام می‌داشتند تا حالم خوب شود. و حال من هیچ‌وقت خوب نمی‌شد. روز اول بخش، روان‌پزشک برای بار اول ویزیتم کرد. پرونده را خوانده بود و می‌خواست از زبان خودم جزئیات بیشتری بشنود و داده‌ها را با هم تطابق دهد. گفت: «شنیده‌ام دوستت را تازگی از دست داده‌ای.» آخ نیلوفر عزیزم. پرسید چرا و گفتم چرا و پرسید چقدر نزدیک بوده‌اید و گفتم چقدر. و بعد، دوباره همان سؤال‌های مزخرف تکراری که آیا چیزی را می‌بینی که دیگران نبینند و آیا فکر خودکشی داری و آیا شده با خودت فکر کنی کسی دنبالت راه افتاده؟ صداقت، گاهی کوهی از مشکلات می‌سازد. اگر در آن حال‌ووضع وخیم از دهانم درنمی‌رفت که سه شب پیش قصد کرده‌ام همه‌ی داروهای روی میز را یکجا بخورم، حالا مجبور نبودم به این سؤال‌وجواب‌های تکراری و احمقانه تن بدهم. آش نخورده و دهن سوخته.

اتاقی که من در آن هستم بزرگ است. هفت تخت دارد که نمی‌دانم روی چه حسابی شماره‌ی تخت من ۱۰ است. کنار هر تخت کمد فلزی کوچکی است و جز این‌ها یک یخچال و یک ساعت روی دیوار و یک سطل آشغال و دو پنجره‌ی مات و دیگر هیچ. اتاق‌های دیگر هم همین‌اندازه‌اند و همین تعداد تخت دارند، منتها بیشتر تخت‌ها پر هستند. جز من فقط یک زن دیگر به‌اسم «صنم» در اتاق ۱۹۴ است که یک پرستار خصوصی بیست‌وچهارساعته دارد. صنم جوان‌سال می‌زند اما «مرضیه»، پرستارش، گفت که چهل‌وچهار سالش است. صنم هیچ کاری نمی‌کند و هیچ چیزی نمی‌گوید. صدا از یخچال و ساعت درمی‌آید، اما از صنم نه. همین‌طور زل می‌زند به آدم و آدم غصه‌اش می‌شود. دارو و آب و نان را فقط از دست مرضیه می‌گیرد. گاهی هم مرضیه آهنگ می‌گذارد و صنم را مجبور می‌کند روی پاهایش بایستد و به بهانه‌ی رقص دست‌ها و پاهایش را تکان بدهد. در این مدت سه چهار باری هم پیش آمده که مرضیه از من خواسته تا از گریه دست بکشم و به رقص آن‌ها بپیوندم. روز اول که گریه‌ام بند نمی‌آمد، گفت: «باور کن ارزشش را ندارد. حال خودت را بد نکن. دنیا همین است. تو که گریه می‌کنی، این طفلک هم غصه می‌خورد. بیا با من و صنم برقص. بیا.» حالا این که چه چیز ارزشش را ندارد، نمی‌دانم.

روزهای اول تیمارستان انگار در مایع بدرنگ و بدبوئی شناور و معلّقی. تعلیق آمیخته با کندی و ملال. انگار کندترین عقربه‌ها را برای ساعت‌های بیمارستان‌های اعصاب و روان می‌سازند. زمان‌بر و البته عذاب آور است تا داروهای جدید را در خونت بریزند و بدن بی‌چاره را با نظم جدید وفق دهند. روز اولِ بخش، به‌خاطر داروهای خوراکی و تزریقی یا خواب بودم یا در بیداری‌ها گیج و منگْ مشغول گریه و التماس که «نمی‌خواهم اینجا بمانم.

اتاق قرنطینه

16 Aug, 09:40


شد یک صفحه‌ی آچهار. پشت این صفحه بخشی از نوار قلب یک بنده‌خدائی است و من دارم با خودکار عاریتی که از پرستار گرفته‌ام می‌نویسم تا شاید بعد از ترخیص پاک‌نویسشان کنم. برخلاف بار قبلی که بستری بودم و در تلفنم روایت روزهایم را در تیمارستان می‌نوشتم، این بار به گوشی‌ام دسترسی ندارم. چه نکبت است نقشه‌ی ضربان قلبت بشود یک ورِ کاغذ چرک‌نویس. چه رقت‌انگیز است. الان پشت برگه را نگاه کردم؛ اسم بیمار هست «جان‌بی‌بی». چه رقّت‌انگیز است زندگی من و تو، جان‌بی‌بی.

سه‌شنبه ۲۰:۲۵، تاریخ را نمی‌دانم.

اتاق قرنطینه

16 Aug, 09:40


—یک

امروز بالاخره توانستم یک جمله جز این که «نمی‌خواهم بستری شوم» و «مگر نگفتید بستری‌ام نمی‌کنید» بگویم. صبح اول وقت، بعد از گرفتن داروهای صبحانه و خوردنشان جلوی چشم پرستارها و بعد باز کردن دهان و نشان دادن زبان؛ مبادا حبه‌ی قرص را زیر زبانت قایم کنی یا توی دهنت نگه‌اش داری که بعد تف کنی. بعد از مناسک قرص خوردن و اطمینان حاصل شدن از پرستار پرسیدم می‌توانم کاغذ و خودکار داشته باشم؟ عبداللهی که از باقی پرستارها باشفقت‌تر بود گفت بله و پرسیدم مطمئنی که خودکار و قلم هم می‌شود؟ با خنده انگار متوجه تأکیدم شده باشد گفت بله و بعد اسم خودش را روی یک برچسب کاغذی نوشت و برچسب را زد روی خودکار و خودکار را داد دستم. بعد هم گفت اگر من نبودم بیا تحویل پرستاری بده و خودشان می‌گذارند روی میزم. حالا کاغذ و قلم دارم و شاید چیزهائی بنویسم.
شب اول را در اورژانس تیمارستان نگه‌ام داشتند. گریه به هیچ حیله بند نمی‌آمد و داروهای حمله، حتی دوبرابر میزان تجویزشده هم جواب نمی‌دادند. دست آخر با مشورت راهی بیمارستان شدیم تا داروی تزریقی بگیریم. در اورژانس تیمارستان، هزار نفر آمدند تکی و در جمع سؤال‌هائی کردند و جواب‌های مرا صورت‌جلسه کردند. یکی می‌پرسید و کناردستش یکی نشسته بود که می‌نوشت. بعضی‌شان می‌خواستند یخ فضا را بشکنند و حال‌وهوا را به سعی خودشان عوض کنند: –چی خوانده‌ای؟ –تئاتر. –به‌به. چه هنری. توان نداشتم بگویم زودتر سؤالت را بپرس و بگذار من سرمم را بزنم بروم. نیم ساعتی دست به دست رزیدنت‌ها و پزشک کشیک اورژانس شدم تا دست آخر تصمیمشان را گرفتند.
بابا داشت روی پیشخوان برگه‌ای را امضا می‌کرد و انگشت می‌زد.گفتم: «برگه‌ی چیست؟ سرم که برگه نمی‌خواهد.» مامان گفت: «امشب را که باید بمانیم برای سرم.» گفتم: «سرم تمام شود می‌رویم.» گفت: «می‌دانی ساعت چند است؟ تا سرم تمام شود می‌شود یازده.» دیگر پیدا بود که برنامه ماندن است و داشتم چانه می‌زدم که صدای جیغ‌های زنی از انتهای سالن شروع شد؛ یک‌بند و گوش‌خراش. نه جیغ خالی؛ هر فحش فلان و بهمان‌داری را که به تمام عمرم نشنیده بودم، حالا داشتم کنار مامان و بابا می‌شنیدم. انگار چیزی به چشم زن می‌آمد و با آن به‌چشم‌آمده دادوقال راه می‌انداخت و فحش‌کاری می‌کرد. از من هم پرسیده بودند که آیا چیزی می‌بینی که بقیه نبینند؟ یا صدایی که بقیه نشنوند؟ یا فکر نمی‌کنی کسی مدام دارد تعقیبت می‌کند؟ یا آیا به مرگ فکر می‌کنی؟ پرسیدن این سؤال آخری از یک گورستان‌گرد مثل این بود که از یک جنگلبان بپرسی آیا تابه‌حال درخت دیده‌ای؟ و حتی از آن پیش‌تر؛ مرگ‌اندیشی بود، از کودکی، از سه‌چهارسالگی، که حالا مرا گورستان‌گرد کرده بود. صدای فحش‌ها و جیغ‌های زن هر چند دقیقه یک بار قطع می‌شد و دوباره از نو شروع می‌شد. به مامان گفتم نمی‌روم. با جیغ گفتم و ترسیده بودم. بلند شدم از در اورژانس بروم بیرون که بابا برم‌گرداند. گریه می‌کردم و می‌گفتم نمی‌خواهم اینجا بمانم. از سری پیش که بستری‌ام کردند، هیچ یادم نمانده بود که بخواهم قیاس کنم آیا آن دفعه هم همین‌قدر ترسیده بودم یا نه. اما حالا زن داشت جیغ‌های جگرسوراخ‌کن می‌زد و من از ترس این که باید بروم جائی که او هم هست، مثل بید می‌لرزیدم. مامان آمد ایستاد روبه‌رویم و جفت گوش‌هایم را محکم گرفت. اما من هنوز از لای انگشت‌های مامان صدای زن را می‌شنیدم. از پذیرش اورژانس یک نفر داد زد: «بادیگارد! بادیگارد!» لابد بادیگارد کسی بود که می‌آمد زن را مهار می‌کرد. یا غل‌وزنجیر می‌زد و یا داروی تزریقی سنگین می‌داد. چند دقیقه بعد دو مرد رفتند سمت اتاقی که صدای زن از آنجا می‌آمد و کمی بعدش صدا هم خوابید. پرستار من و مامان را صدا کرد که لباس بدهد. دیگر مطمئن شده بودم دست‌کم امشب را باید اینجا بمانم. از خشم می‌خواستم زمین و زمان را به هم در هم بشکنم اما نه توانش را داشتم نه تقلا فایده داشت. با مامان و پرستار وارد اتاق تنگ‌وتاری شدیم که دیوارهایش را تا بالا قفسه‌گذاری کرده بودند و در هر قفسه در اندازه‌های مختلف لباس چیده بودند. پرستار گفت لباست را دربیاور تا بازرسی بدنی‌ات کنم. بی‌شباهت به مناسک وارد شدن به زندان نبود. لخت و عور روبه‌روی پرستار چرخ می‌زدم و او براندازم می‌کرد: –این ماه‌گرفتگی است؟ مامان: بله، از بچگی داشته. –این کبودی برای چیست؟ –هفته‌ی پیش از پله افتادم. بعد دوباره نگاه به تن برهنه‌ام انداخت و رو کرد به قفسه‌ی لباس‌های صورتی؛ فکر کرد که چه سایزی به تنم می‌خورد و لباس را که داد، به مامان گفت هزینه‌ی لباس و دمپائی را همین حالا حساب کنید و فیش را ببرید پذیرش.

اتاق قرنطینه

14 Aug, 11:45


دوباره در تیمارستان بستری شدم. این‌بار برخلاف بار قبل به تلفنم دسترسی ندارم. پیغام‌هائی را که این مدت فرستاده‌اید بعدتر خواهم خواند. قرارهائی با کسانی داشتم؛ از اینجا که رها شدم، با همه‌شان هماهنگ خواهم شد. با خودم گفتم این بار نمی‌نویسم. دیدم توان ندارم. دیدم معنائی ندارد بنویسم. به زمین و زمان پشت کرده بودم و به نوشتن هم. اما نوشتن زورش بیشتر از خط‌ونشان‌های من بود. دیروز از ایستگاه پرستاری کاغذ و قلم گرفتم و شبانه‌روز می‌نویسم تا شاید در دوران نقاهت بعد از آزادی پاک‌نویسشان کنم و بگذرامشان اینجا. هرچند، نوشتن از رنج‌ها و روزها بیهوده باشد.

اتاق قرنطینه

08 Aug, 14:28


سوگ: لغزش، نشیب و سراب

اسمش را می‌گذارم «لغزش سوگ». امروز قدر یک ثانیه و حتی نه، کمتر از یک ثانیه نگاهم خورد به مکالمه‌مان در تلگرام و فکر کردم آخرین پیغامی که همان شب آخر برایش فرستاده‌ام دوتا تیک خورده. اما خیلی زود یادم آمد که او هنوز مرده است. بارها خواسته‌ام ماجرائی را برایش تعریف کنم، یا عکسی را برایش بفرستم، اما بلافاصله یادم آمده که او مرده است. یک بار پدرش نوشت: «خوشحالم که نیلوفر دوستان خوبی مثل شما دارد.» بعد پاک کرد و نوشت: «خوشحالم که نیلوفر دوستان خوبی مثل شما داشته.» یک روز دمدمای صبح با خودم گفتم کاش نیلوفر بیدار بود؛ جای این که بگویم کاش نیلوفر زنده بود. برای همین «داشته» به‌جای «دارد»، برای «زنده» به‌جای «بیدار»، هزار شطّ روان را گریستم.

اسمش را می‌گذارم «نشیب سوگ». چهار روز بعد از مرگش نوشته بودم: «در طول روز مثل همیشه‌ام هستم. ناگهان مرگ نیلوفر مثل آجر روی سرم می‌افتد. شبیه باران‌های مرداد، بی‌هوا گریه‌ام اوج می‌گیرد و بعد از چند دقیقه دوباره نفسم برمی‌گردد. من و سوگ حالا انگار تلاش می‌کنیم تا به تعامل برسیم و قلق‌های همدیگر را پیدا کنیم.» حالا هفتادوشش روز می‌گذرد. روزهائی می‌آیند که خبری از گریه نیست. انگار که او در سفری باشد یا از هم بی‌خبر باشیم. هرچند، ساعتی بی‌یاد او نیستم. به او فکر می‌کنم، به خاطره‌ها و وقول‌وقرارها، به خانواده‌اش؛ اما نه در شمایلی سوگوار. شبی پس از مدت‌ها با دوستانم دور میز شام جمع شده بودیم. گفتند: «فاطمه، تو چه خبر؟» گفتم: «هیچی. دوستم مرد. فکر هم نکنم دوباره زنده شود.» سکوتی گس و مرگبار جای گل‌بگوگل‌بشنوی شبانه را گرفت و غذا زهر مار بچه‌ها شد. جمله‌ها را از پیش نچیده بودم. همان لحظه و بی‌هیچ قصدی به زبانم آمدند و بعد فهمیدم چه موقعیت دشواری را برای دوستانم رقم زده‌ام. اما خودم وقت گفتنشان نه بغض داشتم و نه حتی سرم را از توی بشقاب بالا آوردم. گریه و شبیخون دل‌تنگی نسبت به هفته‌های اول کمتر شده. اما حالا سوگ بیش از گذشته در روزمرگی‌ها خودش را نشان می‌دهد. در صف تله‌کابین، در اتوبان خلوت نیمه‌شب، یا حتی وسط قهقهه و دوستی. هفته‌ای چند مرتبه به خودم می‌آم و فکر می‌کنم در نشیبِ سوگ هستم. فکر می‌کنم بالاخره با این فقدان کنار آمدم و می‌توانم به روال سابقم برگردم. به زندگی قبل پنج خرداد چهارصدوسه. می‌گویم بالاخره آرام گرفتی فاطمه. نبودنش را پذیرفتی و با تنهائی‌ات، آن تنهائی که فقط او پرش می‌کرد، کنار آمدی. بی‌خبر از این که در حبابِ یک تسلّای موقت و زودگذر هستم و اگر فردا نه، پس‌فردا دوباره می‌نشینم پای سفره‌ی همان آش و همان کاسه.

اسمش را می‌گذارم «سراب سوگ». یک بار از دوست زیست‌خوانده‌ام پرسیدم: «چقدر احتمال دارد پنجاه سال بعد، صد سال بعد، علم آنقدر پیشرفت کند که بشود با استفاده از یک ذره‌ی باقیمانده از موجود زنده‌ای که سال‌ها پیش مرده، ژنوم را بازسازی کرد و او را به قلمروی زنده‌ها بازگرداند؟» با استدلال‌های ساده‌ی علمی گفت که احتمالش خیلی کم است و اگر نمی‌دانست چرا دارم این‌ها را می‌گویم، حتماً می‌گفت احتمالش از صفر هم کمتر است. نگفت چون می‌دانست چقدر دل‌تنگم. این فرضیه‌ی بی‌اساس و بی‌منطق را همان اوایل برای خودم ساختم و گاهی یادآوری‌اش تنها ریسمانی است که به آن اعتصام می‌کنم تا در چاه دل‌تنگی نیفتم.

«سوگ مانند یک گوی سربی داغ و گدازان در جیب آدم است. هرچقدر می‌گذرد، از حرارتش کم می‌شود و رو به سردی می‌گذارد، اما وزنش هیچ‌وقت کم نمی‌شود و تا آخر عمر توی جیبت سنگینی می‌کند.» این تعبیر حجت از سوگ بود، بعد از مرگ یکی از اعضای خانواده‌اش. دیگر من هم در جیبم یک گوی دارم. یک گوی بسیار سنگین و توپر، هرچند که دیگر به‌اندازه‌ی قبل داغ و گدازان نباشد.

اتاق قرنطینه

01 Aug, 05:04


کلافه و لبریز، دست‌هایت را تکان می‌دهی و از زمین و زمان گله می‌کنی. مثل شطّی که طغیان کرده باشد. می‌گویم: «آن درخت را ببین؛ چطور خودش را کشانده تا آن بالا.» می‌گوئی: «تو هم به چیزهائی دقت می‌کنی.» می‌خواهیم از عرض خیابان رد شویم. از روی غریزه دستم را می‌گیری و وقتی رسیدیم آن‌طرف خیابان رها می‌کنی. سرازیری حافظ را قدم می‌زنیم و تو تمام خیابان را برای زمین و زمان خط‌ونشان می‌کشی. ماه را نشانت می‌دهم؛ گله می‌کنی. می‌گویم آن درخت سرو را ببین. بایست تا عکستان را بگیرم. می‌ایستی و گله می‌کنی. می‌گویم بخند. زورکی می‌خندی و من می‌دانم کدام خنده‌ات واقعی‌ست، کدام نه. می‌پرسی: «سرت را درد نیاوردم؟» من با تمام درخت‌های خیابان حافظ سراپا گوشِ تو ایستاده‌ایم. تا صبح حرف بزن و ببین کداممان خم به شاخه می‌آوریم. می‌گویم: «من اما قلبی را که در آن سینه می‌زند لمس کرده‌ام. عاطفه‌ی تو را دیده‌ام. خاطرم جمع است.» می‌گوئی کدام قلب، کدام عاطفه؛ گله می‌کنی. تو گوش می‌دهی اما مرا نمی‌بینی. کاری از دستم برنمی‌آید و خاطرجمعی‌ام کمکی نمی‌کند که تو آسوده‌تر باشی. من و درخت‌ها چه بی‌چاره‌ایم. قدم می‌زنیم و حرف و گلایه و از خیابان ردشدنی و آشنائیِ غریزی دست‌ها. روی صندلی‌های کافه‌ای کوچک در پس‌کوچه‌ای در بهار شیراز می‌نشینیم. تو را تماشا می‌کنم و دورتر، کاج‌های بلند را از پشت دیوار آن‌طرف خیابان. درخت من خاطر نازک تو را چه کسی آزرده است؟

اتاق قرنطینه

25 Jul, 23:04


دیروز یک گلدان بزرگ خریدم. برگشتنی پیاده از کنار بساط گل‌فروشی سر کوچه رد می‌شدم. از پسر گل‌فروش پرسیدم: «از این‌ها که من خریده‌ام چند؟» گفت: «تو چند خریده‌ای؟» گفتم: «اول تو بگو.» من هم همان قیمت خریده بودم. پرسیدم: «ناراحت شدی از تو نخریدم؟» سرش را از توی موبایلش درآورد؛ گفت: «نه.» گفتم: «ما توی همین کوچه‌ی سرو زندگی می‌کنیم. خیلی گل‌های قشنگی داری.» این‌پا و آن‌پا کردم و زورکی اسم چند گل دیگر را پرسیدم. خداحافظی‌کردنی گفتم: «دفعه‌ی بعد از تو می‌خرم. توروخدا غصه نخوری.» خندید. اما خنده‌اش مثل سؤال‌های من زورکی بود. فکر کنم یک کم غصه را خورد.

اتاق قرنطینه

23 Jul, 21:36


سطر اول شعر محمود درویش را روی صفحه‌ی سینه‌ات نقر کرده بودی: «تنسی کأن لم تکن.» فراموش می‌شوی؛ گوئی هرگز نبوده‌ای. مانند مرگ یک پرنده، مانند یک کنیسه‌ی متروکه فراموش می‌شوی. حالا با مرگ تو این شعر برایم معنای تازه‌ای گرفته است. جوجه‌بادخورک مریضم درست یک هفته پیش از تو مرد. دلشوره داشتم سه چهار روزی را که در سفرم او را پیش چه کسی بگذارم. شبش گفتی نگران نباشم، گفتی پرس‌وجو می‌کنی و کسی را پیدا می‌کنی که جوجه را به او بسپاریم. به پرس‌وجوی تو نکشید. فردایش جوجه مرد. یکشنبه پرنده‌ی کوچکم را با دست‌های خودم کاشتم در باغچه‌ی خانه و یکشنبه‌ی هفته‌ی بعدش تو را کاشتیم. بعدتر در خرابه‌های کنیسه‌ای در یزد، به یاد تو گریه کردم. اما سازوکار جهان شبیه شعرها نیست و تو این را خوب می‌دانستی. خیال می‌کردی فراموش می‌شوی؛ مانند مرگ آن جوجه‌بادخورک. مانند کنیسه‌ای که سال‌هاست صدای خواندن تفیلا و تورا میان دیوارهایش نپیچیده. فراموش شدنی که انگار هرگز نبوده‌ای. خیالت خام و گمانت باطل بود. جهانِ پس از تو نمی‌تواند جوری وانمود کند انگار هیچ‌وقت تو را نداشته است. از من بپرس که ساکن اجباری این جهانم. از من که به قول خودت، از تیره‌ی ول‌نکن‌ها هستم. که به قول خودت درست چهار ساعت قبل از مرگت: «در تیره‌ی ما کسر شأن است ول کردن.»

شعر را که روی سینه‌ات نقر می‌کردند، زیر درد سوزن لابد چه فکرها که نکرده‌ای با خودت. و هیچ‌وقت از خودت نپرسیدی چگونه می‌شود تو را فراموش کرد. چگونه جهان به غربت ابدی دوباره عادت خواهد کرد، اگر تو‌ را نبیند؟ تفاوتی ندارد سوم مرداد باشد و تولدت، یا یک روز معمولی در جهانی که تو را ندارد. من از یادت نمی‌کاهم. چه رسد به فراموشی.

اتاق قرنطینه

13 Jul, 03:46


در هرزگی و بادْوار بودن فضیلتی هست. مرد دور گفت آن‌ها معنی کلمات را برگردانده‌اند. برای منفعت حقیرانه‌ی خودشان برگردانده‌اند. معنی هرزگی را. معنی منفعت را.
در صحن گورستانی در یزد، با گروهی از دوستان که در سفر آشنای هم شده بودیم، مشغول کار و پژوهش بودیم که ناگهان تندباد پیدایش شد. از دور می‌آمد و هر شاخه‌ی گل زیارت و برگ خشک و سنگ‌ریزه‌ای را که در مسیرش بود، درو می‌کرد و چرخان و مهیب نزدیک می‌شد. بچه‌ها در مقبره‌ها و حیاط گورستان پخش بودند. در کسری از ثانیه چنان طوفانی به جان گورستان افتاد که مقبره‌های دورتر از دیدرس محو شدند. هرکس هرکجا بالاسر هر قبری که بود، خودش را رساند به تنها مقبره‌ای که در و پیکر درست‌وحسابی داشت. کار متوقف شده بود. محلی‌ها می‌گفتند دست‌کم تا یک ساعت دیگر غبار ماندنی است. من داشتم از درِ سراسرْ شیشه‌ی مقبره، طوفان را تماشا می‌کردم. رقص بی‌پروای خاک‌وخل را که شبیه ارواح سرگردان مرده‌های بی‌سنگ قبر بود. فکر می‌کردم باد را همیشه روی پوستم یا لالوی موهایم حس کرده‌ام؛ اما هیچ‌وقت او را ندیده‌ام. توده‌ی غبارآلوده‌ی چرخان و شتابان را نگاه می‌کردم و بی‌که حواسم باشد لبخند می‌زدم. این را از حرف نازنین فهمیدم: «یک جوری نگاه می‌کنی؛ انگار نشسته‌ای لب ساحل و مشغول تماشا کردن غروب خورشید هستی.» انگار مستی تماشا ناگهان پریده باشد، به خودم آمدم. گفتم: «بخدا از ساحل قشنگ‌تر است.» دکتر، که لابد پیش خودش فکر می‌کرد گورستان و کار کجا، لب دریا و فراغت کجا، درآمد که: «اگر ده دقیقه در طوفان شن مانده باشی، آن‌وقت باید ببینی هنوز هم می‌گویی از ساحل قشنگ‌تر است یا نه.» تابه‌حال در طوفان شن نمانده‌ بودم. اما باد را هم تابه‌حال در تجسّمی غبارآلوده ندیده بودم. یا دیده بودم و دل به تماشا نداده بودم. شاید اگر من هم یک بار در طوفان شن گیر افتاده بودم، آن روز در پناه تنها مقبره‌ی محفوظ گورستان، آن‌طور به تماشای باد ننشسته بودم. آن‌طور از تماشا به شوق نیامده بودم. آن‌طور لبخند بی‌اراده و برق چشم‌هایم رسوایم نکرده بود. اما حالا که این‌طور نبود و من در طوفان شن گیر نکرده بودم.
درخت کوچک شاعر به باد عاشق شده بود؛ به باد بی‌سامان. و شاعر نشان خانه‌ی باد را می‌پرسید. باد بی‌سامان بود. بی‌قید و بند بود. هرزه بود.