علی نور✍🏼 @nooram_man Channel on Telegram

علی نور✍🏼

@nooram_man


تراوش‌هایِ ذهنیِ “نور”‌ی‌ که در تاریکی می‌جنگد.

t.me/BChatPlusBot?start=sc-2YPkul4pBvaF

ناشناهای آشنا

علی نور (Persian)

علی نور یک کانال تلگرامی با نام کاربری nooram_man است که به تراوش‌های ذهنی شخصی به نام "نور" می‌پردازد. در این کانال، نور در تاریکی‌های زندگی خود مبارزه می‌کند و اندیشه‌ها و تفکرات خود را با دیگران به اشتراک می‌گذارد. اگر علاقه‌مند به کاوش در عمق تفکرات انسانی و تجربیات شخصی هستید، عضویت در این کانال برای شما مناسب است. همچنین می‌توانید با دنبال کردن لینک t.me/BChatPlusBot?start=sc-2YPkul4pBvaF در خصوصیات جدید و محتوای جذاب کانال بهره‌ور شوید. پس از ارتباط برقرار کردن با نوعی آشنا شده و در دنیای مخفی و جذابی که نور ایجاد کرده است، به یافته‌های جدیدی دست پیدا خواهید کرد. پس نیازی نیست که از این تجربه جذاب محروم بمانید، به علی نور بپیوندید و جنگ ذهنی نور را همراهی کنید. نوشته‌های عمیق و مفید این کانال شما را به فکر وا می‌اندازد و یک تجربه یادگیری متفاوت و شگفت‌انگیز را برای شما فراهم می‌کند.

علی نور✍🏼

13 Jan, 08:58


گاهی انقدر با یه چیزهای‌ دم‌دستی و‌ ناچیزی به اوج‌ شادی و‌ سرحالی می‌رسم که می‌پرسم چرا همیشه این تاکتیک کار نمی‌کنه. نمی‌دونم. شایدم همیشه کار کنه‌‌ها ولی وقتی حالت بده، زمانی که رویِ سرامیکِ سردِ آشپزخونه نشستی، انگار دلت نمی‌خواد نجات پیدا کنی. فقط می‌خوای غرق‌ شی و آروم‌آروم غرق شدنِ خودت رو ببینی. چشات کم سو می‌شن و گوشات ضعیف و انگار هیچ خیری رو نه می‌بينی و نه می‌شنوی. نمی‌دونم این چه سِرّیه ولی هر چی که هست انگار این بخشِ تاریکی از جاده‌ست که باید طی بشه. باید طی بشه و راهِ گریزی نیست. مهم نیست که هربار تاریک‌تر و ترسناک‌تر می‌شه. مهم اینه که باید ازش بگذری. هرچند سخت و هرچند هربار دردناک‌تر. چطوری؟ به‌نظرم هیچ‌کس نمی‌دونه!؛ چون این یه بخش انکار ناپذیر و مجهول از زندگیه. بخشی که اگه‌ زنده‌ای و حرکت می‌کنی خواه ناخواه
گذرش بهت میوفته. گذرت بهش میوفته. مثلِ گذرِ پوست و دباغ‌خونه.

علی نور✍🏼

12 Jan, 21:15


- وا منظورت چیه؟
معلومه که زندگی خیلی قشنگه.

علی نور✍🏼

12 Jan, 18:36


الان می‌خواستم متنی بنویسم
به زمین و زمان فحش بدم که یادم اومد
ال‌کلاسیکو دقایقی دیگه شروع می‌شه.
پس به تعویقش می‌ندازم.
اگه بارسا باخت ادامه‌شو می‌نویسم.
اگه هم برد، تا فردا همه‌چی قشنگه.
حتی نبودِ تو!

علی نور✍🏼

12 Jan, 14:36


نفس کشیدنِ من به سختی‌ست.
زیرا که عوقم می‌آید از دیدنِ این وضع.
همگی در تکاپویِ خوشبختی‌اند،
در جست‌وجویِ چیزی‌اند
که هیچ‌گاه نخواهند یافت،
و حتی نمی‌دانند چیست.
در دلِ شب به امیدِ فردا می‌خوابند
و در بیداری، چشم به گذشته دارند.
معتقدند که زندگی گذراست،
اما انگار همه‌چیز برایشان
واژه‌ای برای نمایش است.
همه اهلِ تظاهر هستند.
پایِ حرفشان که بنشینی
جملگی از معنایِ زندگی
و دوروز بودنِ دنیا
و ارزش نداشتنِ حرفِ دیگران
و معنویات
و مهربانی سخن می‌گویند.
اما همگی در این تعارض می‌دمَند.
از جانِ خود می‌زنند
تا در چشم‌رو‌هم‌چشمی‌
از اطرافیان‌شان پیشی بگیرند،
در مسابقه‌ی من بیش‌تر مال و منال دارم
پیروز شوند،
دیگران را بیش‌تر خراب کنند
و با دستاورد‌‌هایِ ناچیز‌شان قُپی بی‌آیند.
همه درگیرِ دورویی هستند.
نمی‌دانند چرا می‌چَرَند
و سوالی هم نمی‌پرسند!
بر روی خطِ فرضیات سرگردان‌اند.
فرش‌ها سخن می‌گویند
و عرش‌ها تسلیمِ سکوتند.

اینجا همه‌چیز رنگ‌وبویی از حقیقت دارد،
اما هیچ‌چیز حقیقت نیست.

- اندیشه‌ی پایان ندارد.

علی نور✍🏼

12 Jan, 08:13


یاد بگیرید که تنها برای خود،
از دل خود زندگی کنید؛ که در پایان،
شما باید با خودتان روبه‌رو ‌شوید،
نه با دیگران.

علی نور✍🏼

11 Jan, 20:58


اسمِ شب:
من تنهاییم، صدایِ سوختنِ سیگار می‌ده…

علی نور✍🏼

11 Jan, 17:56


- دیدن و وجودِ بچه‌هام واقعا،
طوری بهم انرژی می‌ده که به‌خودم می‌گم: هنوز این دنیا قشنگیاشو داره.

علی نور✍🏼

11 Jan, 17:52


- من قبل از این‌که برم خونه‌صلح:

علی نور✍🏼

11 Jan, 09:28


سلام بزرگواران.
۲.۴۳۱ هزار تومن به لطفِ‌تون جمع‌آوری شد. ممنونم از همراهیتون و بهتون می‌بالم که اینقدر دعدغه‌مندین. تا اخر هفته گزارش تصویری هم می‌ذارم. چشمِ نورین

علی نور✍🏼

10 Jan, 15:16


هر ارتباطی یک «از» و یک «تا» دارد.

علی نور✍🏼

10 Jan, 07:46


برای خود زندگی کنید، برای خود بمیرید.
دیگران دیگرانند، هر چقدر نزدیک و عزیز باشند ؛ روزی نشان می‌دهند که دیگرانند!

علی نور✍🏼

09 Jan, 19:49


سکوت و تنهایی، ترکیبِ قشنگیه.
لباس پوشیدم برم سیگار بگیرم.
آخه آدم بدونِ سیگار نمی‌دونه چیکار کنه
و بدونِ لباس هم نمی‌شه رفت بیرون.
مخصوصا زمانی‌که چای حاضره
و می‌خواد بنویسه. باید یه‌چیزی باشه
که بسوزه تا یادِ خودش بیوفته.
شاید یکی دوتا متن بنویسم.
شایدم پنج‌شیش‌تا.
شاید هم یک‌بخشی از رمانم رو بنویسم.
کی می‌دونه؟
شاید هم وصیت‌نامه‌ام رو تکمیل کردم.
آدم هیچ‌وقت نمی‌دونه باید چیکار کنه.
یا چیکار نکنه.

علی نور✍🏼

09 Jan, 14:31


یک وقت‌هایی در زندگی هست که یادم می‌رود زندگی کنم. زنده‌ام! به زندگی فکر می‌کنم. به‌زیستنی درخور. در کتاب و قصارها دنبالِ ویژگی‌ و خصوصیاتش می‌گردم اما همینطور الکی برای خودم در خانه می‌چرخم و مهم نیست که چای پر‌رنگ است یا کم‌رنگ، پرده‌ها از شدتِ وزشِ باد در حال کنده شدن هستند یا تکان نمی‌خورند، اصلا مهم نیست که خورشید از کدام طرف طلوع کرده و من به‌کدام طرف خوابیده بودم. بی‌اراده کارهایی را می‌کنم که از قبل به‌من گفته‌اند که موثر است یا حتی کارهایی که عادت کرده‌ام و مضر هستند.
وگرنه همه‌ی چیزهای سنگین،
می‌آیند می‌نشینند رویِ راه نفسم!
با این ریه‌ی سیاهم خیلی سخت می‌گذرد.
اینطور اوقات نمی‌دانم که خود، زندگی را سخت‌کرده‌ام یا ماهیتِ جهانِ من این‌گونه‌است. باید یک اتفاقی بیفتد که از خواب با چشم های باز برخیزم و یادم بیاید که یک زندگی داده‌اند دستم که باید ببرم و بدوزمش و تنِ خودم کنم. تنِ لاغر و ناجونم. که هر کاری می‌کنم نه اندازه‌ام می‌شود نه می‌توانم بدوزمش. زندگی همچون یک کتابِ حوصله‌سر‌بر از نویسنده‌های معاصر شده که هیچ معنایی ندارد و پوچی از آن می‌طراود
و تنها کارایی‌اش این است که به بی‌معنایی فکر کنی. یک‌وقت‌هایی هم اینطور است.
همین‌قدرمزخرف.

علی نور✍🏼

09 Jan, 07:29


زوری که می‌زنی خاص بشی،
باعث می‌شه بیش‌تر شکلِ همه‌شی.

علی نور✍🏼

08 Jan, 17:44


تو سنگی در من انداختی دیوانه!
سنگیِ سهمگین که حالا
هیچ‌کسی مرا گردن نمی‌گیرد
و ادعایی هم برایِ به‌بیرون کشیدنِ
من از چاه ندارند.
من تنها شدم در این سکوتِ تاریک،
نه دستی که یاری کند،
نه صدایی که بخواهد به گوشم برسد.
همه رفتند،
هرکسی به دلایلی که من نمی‌فهمم.
بیشتر از آنکه در چاه باشم،
از فراموشیِ بی‌صدا رنج می‌برم.
من در این چاهِ بی‌پایان گرفتارم،
و دیگر نه نوری هست،
نه امیدی به بیرون آمدن.
فقط سکوت است و سکوت،
و هیچ‌کسی نمی‌داند چه بر سرم آمده.

علی نور✍🏼

06 Jan, 09:32


زمانی که شریعتی به مصر رسید، بیش‌تر از همه‌چیز ذهنش درگیرِ چاه‌هایِ کنارِ اهرام شد! چاه‌هایی به عمق چندصدمتر که گورِ دسته‌ جمعیِ کارگران و برده‌ها بود! ( پیشنهاد می‌کنم روایت این داستان رو از زبون خودِ شریعتی بخونید) اما نکته‌ای که برای من مهم بود، نه نگاهِ مارکسیستیِ دکتر بود، نه نظامِ فئودالی(ارباب رعیتی) و نه خلقِ این شاهکار. بلکه نگاهم به‌خودم بود. من اگر روبرویِ این اعجوبه‌ی زمان می‌ایستادم، مبهوتِ کدام می‌شدم؟ اهرام ثلاثه؟ شش هرم کوچک و سه هرم بزرگ؟ درگیرِ سنگ‌هایِ عظیم و فرمان‌رواهایِ مستبد؟ یا این چاهِ کوچکِ مردگان؟ انسان! این موجودِ عجیبِ درک‌ناپذیر و به‌ظاهر ساده.
عجب پیچیدگی‌هایی دارد.

علی نور✍🏼

05 Jan, 17:39


من خودم این ویدیو رو دیدم و نتونستم جلویِ بغضی شدنِ خودم رو بگیرم. یادمون باشه که اون‌ها هم انسانن. فقط جبرِ روزگار داره باعث می‌شه اینطوری زندگی کنن. بیاین کمکی کنیم. اگرم همه‌تون فکر می‌کنید که دیگران کمک می‌کنن و خودتون نیاز نیست قدمی بردارین، نشون‌دهنده‌ی این وضع جامعه‌مونه.

علی نور✍🏼

05 Jan, 17:10


بچه‌ها سلام.
ما قبلا با کمک هم تونستیم کارِ بزرگی رو انجام بدین. این ویدئو که می‌بینید خونه‌ی دوتا دختریه که اینجا زندگی می‌کنن. پدرشون سر ساختمون در حال کار سقوط کرده و از این دنیا رفته. مادره می‌ره سر کار و بچه‌ها زمان زیادی تنها هستن.
هر چقدر که در توانتون هست، لطفا کمک کنید. از طریق خونه‌صلح می‌خوایم دست‌به‌دست هم مبلغی رو جمع کنیم. هر چقدر در توانتون هست. صد‌تومن، پنجاه‌تومن، حتی کم‌تر.

6219861925329764
علی نورمحمدی

پ.ن: مثل دفعه قبل گزارش هم تهیه می‌کنیم و اینجا می‌ذاریم.
پ.ن: لطفا در کنارِ کمک مالی این پست رو فور بدین تا اشخاص بیش‌تری تو این کار سهیم باشن.
پ.ن: اسکرین هم ناشناس بنده بفرستین ممنونم.

علی نور✍🏼

05 Jan, 12:55


از روزی که اسیر پوتین شدی
هرروز بیشتر کوچیک شدی

علی نور✍🏼

05 Jan, 05:31


جایتان خالی. پرده را کشیدم. برق‌ها را خاموش کردم. کاغذ هم بود. چند نخ سیگارِ دودشده درونِ زیر سیگاری و موزیکِ ناب هم در حال پخش شدن بود. دراز کشیدم و تمرینِ مردن کردن. بعد که بیدار شدم گویی دوباره زنده شده بودم. صبح بخیر که نه، زنده‌ بودنتان بخیر.

علی نور✍🏼

04 Jan, 19:24


دانشگاه= اردوگاهِ کارِ اجباری

علی نور✍🏼

04 Jan, 13:51


نمی‌دانم وجه‌تشابه‌ام با دیگران چیست. آیا همین که از دست و پا و گوش و چشم دو تا داریم و لباسِ آدمیت به تن کرده‌ایم یعنی هم‌را می‌فهمیم و مشابه‌ی یک‌دیگریم؟

علی نور✍🏼

04 Jan, 09:08


وَرطه‌ای که کلش پیروزیه،
نموندن تو جایِ دیروزیه.

علی نور✍🏼

03 Jan, 19:16


برام نوشته:
“تو صرفا یه آدم بدبختی.
از چیزایی می نویسی که حتی تجربشون نکردی.
فقط فکر و خیالی
همینطوری ادامه بده
شاید تونستی با این شخصیتِ فیکِ هنری که ساختی یکیو گول بزنی
و باز آه و ناله تو شعرات بنویسی”

نمی‌شناسمش.
ولی می‌دونه که من نمی‌خوام بدونم کیه.
توضیح خاصی نداده. و نگفته چرا.
اون حتی نمی‌دونه که من خودم رو
از همه‌ی این بازی‌ها کنار کشیدم
و سیگار با ارزش‌تره از این هنرِ سانتیمانتال.

«سوسک‌ها و موش‌ها
دوباره پیروز شدند.
درونِ خیابان‌ها پر از آشغال و زباله‌هایی‌ست
که راه می‌روند.
به همه‌شان لعنت می‌فرستم.
به همه‌ی چیز‌هایی که هر روز می‌بینم.
موزی‌ها می‌دَوَند
و می‌خواهند جایی برایِ تخلیه پیدا کنند
و یک حرام‌زاده را به دندان گرفته‌اند.
او به اینجا رسیده.
چیزی که می‌خواستیم، هنر بود
که در راهش فدای شد،
و در آخر همه‌چیز
به یک بازی مزخرف بدل شد.

سیگار تمام شد، آه.
سرم درد می‌کند، ناله.
بفرما.

- برگرفته از ناشناسِ هیوا

علی نور✍🏼

03 Jan, 17:11


-

علی نور✍🏼

03 Jan, 15:57


سلام. ممنونم از همه‌ی اونایی که این همه‌مدت ری‌اکشن می‌دادن و لطف می‌کردن. نظراتتون همچنان برام با ارزشه ولی از این به بعد قابلیت ری‌اکشن رو بر می‌دارم. حوصله‌ی این جنگولک‌بازی‌ها دیگه نیست و تحملی هم نمونده. امروز همه‌جا رو گشتم اما تحملم رو پیدا نکردم. نمی‌دونم کدومتون اون‌رو برداشته. اگه نظری داشتین، مثل همیشه لینک ناشناس هست و با فوروارد می‌تونید بهم بگید که ارزش داشته براتون. یه‌وقت نگید نور مردمی نبوده. مخلصتونم. نورِ چشمین.

علی نور✍🏼

03 Jan, 09:05


بزرگواران!
روزای بدی رو گذروندم. می‌بینم که روح هم مثل جسم و سریع‌تر از جسم پیر می‌شه. دیگه تحمل خیلی چیزا رو ندارم. می‌‌شینم کنار پنجره‌ی آشپزخونه و به بارون، گربه‌های پشمالو و سلام‌علیکِ بی‌حال همسایه‌ها گوش می‌دم و می‌بینم که روح تسلیم می‌شه. مثل جسم. اما تسلیم شدن روح عجیبه که هم غم‌انگیزه هم آرام‌بخش!
یعنی تو دیگه سعی نمی‌کنی اما راضی
هم هستی! مردن دیگه. مثل مردن!
فقط سیگار هم می‌شه بکشی!
با چای‌نبات.

علی نور✍🏼

02 Jan, 18:59


عرضِ قابل بیانی نیست که بگویم.
شب‌ها غمگینم.
عینِ روزهایم.
موزیک گوش می‌دهم و فکر می‌کنم.
چای‌‌ می‌خورم.
چایِ کیسه‌ای.
چون آدمِ تنها حوصله‌ی
چای دم‌کردن ندارد.
نبات هم برایِ صبح‌ها
که کامم شیرین شود.
پاکتِ سیگارم به اواخرش رسیده.
برعکسِ زیر سیگاریِ پرِ کنارم.
من هم هر شب خالی‌تر می‌شوم.
ظرفِ درد و تنهایی‌ام هم پر تر.
حوصله‌ی اتمامِ این متن را هم ندارم.
احتمالا می‌خواستم در آخر
از این زندگیِ مزخرف گله کنم.
گورِ سَرَش! ارزشِ همین را هم ندارد.

علی نور✍🏼

02 Jan, 15:18


امروز داشتم تو گنجه‌ی اسرار و متن‌هام
دوری می‌زدم که ناگهان به این شعرِ سیاسی
که قبل‌ها نوشته بودم برخوردم
و به خودم باریک‌الله گفتم.
البته این شعر برایِ ایران نیست.
برای یک کشورِ فرضیه که مشکلِ سیاسی
داره. ما خوشبختانه جزوش نیستیم.
این شما و این هم شعرکی که نوشتم.

علی نور✍🏼

02 Jan, 11:33


- امروز جدا از موضوعِ جرات‌مندی به موضوعِ اعتیاد رسیدیم. عادت به سیگار، گوشی، بعضی افراد، فضای مجازی.
شعور و وجدانم اجازه ندادن بهشون
بگم درست چیه و غلط چیه.
یا حتی کشیدنِ سیگار رو نفی کنم
چون رطب خورده منعِ رطب نمی‌کنه
- با سیگاری در دست دارم می‌نویسم-
در نتیجه فقط یک‌سوال پرسیدم:
چرا با این‌که می‌دونیم خیلی‌ چیزها
مضر هستن، باز ادامه می‌دیم
و حاضریم تا کجا بهاشو بدیم؟
ها؟

علی نور✍🏼

02 Jan, 06:51


در حدِ فهمِ خودم،
می‌فهمم که هیچی نمی‌فهمم.

علی نور✍🏼

01 Jan, 17:48


خیلی وقت‌ است که دیگر دوام نمی‌آورم.
دیگر مقاومت نمی‌کنم
و زمین و زمان را به‌هم نمی‌دوزم
که تصویری استوار از خود بسازم
یا به نتیجه‌ای برسم.
دنیایِ من میلِ ایستادن ندارد،
مدام دورِ من می‌چرخد
و من هم دیگر نمی‌خواهم بیایستم.
قبل‌تر‌ها نمی‌خواستم بازنده باشم،
نمی‌خواستم بَد باشم.
پلید و دیو‌صفت هم همینطور.
حال دیگر پافشاری نمی‌کنم.
به پدیده‌ و رویداد‌ها
با نگاهی خالی از اهمیت می‌نگرم.
چه به افعالِ انسان‌ها
چه به متغییراتِ جهانی.
دیگر خیلی وقت است که رویِ صندلیِ
«اهمیت دادن» نمی‌نشینم
و سخت نمی‌گیرم.
در ابتدایی‌ترین عواملِ هستی
گیر کرده‌ام و در باتلاق فرو رفته‌ام.
اوایل دست و پا می‌زدم،
خود را به دیوار می‌کوفتم،
محکم گام بر می‌داشتم،
و خلاصه تصویرِ تسلیم نشدن را
منعکس می‌کردم.
حال، نشسته‌ام.
در تنهاییِ خویش،
با مسالمت‌انگیز‌ترین حالت،
جنگیِ درونیِ خودم را پیش می‌برم.
این دنیا از اول چیزی در چَنته نداشت.
بماندِ برایِ خودتان.

- از یادداشت‌هایِ روزانه‌ی علی

علی نور✍🏼

01 Jan, 12:20


این‌که تولدِ مسیح اینقدر برایِ بعضی‌ها استقبال می‌شه اما تولدِ موسی!
یا محمد اینطوری نیست خیلی قابل تامله.
بهش چی می‌گفتن؟ عامم.
نوکِ زبونمه‌ها. آها، غرب‌زدگی!

علی نور✍🏼

01 Jan, 08:13


می‌خواستم هر آن‌چه که یادآورِ تو بود
را به دور بی‌اندازم بعد ناگهان متوجه شدم
نه خانه‌را، نه محله‌را، نه خیابان‌‌‌را، نه شهر‌را،
نه خودم را نمی‌توانم از جلو چشمانم دور کنم.

علی نور✍🏼

31 Dec, 18:46


بعد‌ها که احوالم، شب‌هایم،
افکار و روانم کم‌تر زخمی بود،
درباره این روزها بیش‌تر می‌نویسم.
روزهایی که آغشته به غمی ته‌نشین شده‌ی متاثر از چندین دلیلِ مختلف است.
دلایلی که رویِ دوشم سنگینی می‌کند
و دائما احساس می‌کنم فیلی را در حالِ حمل کردن هستم، بدونِ راهِ نجات و نوری که عینیت داشته باشد. اما باز به ذهنیتِ از پیش‌ساخته‌ام برایِ منفعل نبودن رسمیت می‌بخشم و از حیثیتِ خویش سعی می‌کنم دفاع کنم. شاید نوشتم، شاید.

علی نور✍🏼

31 Dec, 08:32


دیروز‌ در مکالمه‌ای که داشتیم،
بنده‌خدایی بهم گفت: “علی تو خوش‌بینی.”
بله، من هم تصدیق می‌کنم.
بسیار‌خوش‌بین به آینده‌ی انسان‌ها
هستم که همه‌ را نمی‌کشم.
البته متصورم، مرزِ باریکی بینِ خوش‌بینی
و واقع‌بینی وجود دارد و آن‌هم
مِیل به شوآفِ قربانی بودن یا نبودن است.

علی نور✍🏼

30 Dec, 21:15


- به‌جایِ “نامردان” واژه‌ی “استادان” رو قرار بدید، تا منی که امتحان دارم رو درک کنید.

علی نور✍🏼

30 Dec, 09:09


این‌که می‌خواهم «آن‌گونه که می‌خواهم» زندگی کنم، خودخواهی نیست.
این‌که می‌خواهی، «آن‌گونه که می‌خواهی» زندگی کنم، خودخواهی‌ست، کنترل‌گری‌ست، فاشیستی‌ست.

علی نور✍🏼

29 Dec, 17:26


‏گریخته‌ام. از نگاه و از روشنیِ دست‌ها گریخته‌ام. بیدار می‌شوم. رویا‌ها دور دهان و چشم‌هایم ماسیده‌‌اند. اشتیاق جایش را به تعفن و رطوبت داده‌ است. گلویی تازه می‌کنم. سیگار ارزان‌قیمتی را آتش می‌زنم. تصور می‌کنم که کنجِ اتاق، دخترك گوشه‌ی چشم نازک می‌کند و در دهانِ کابوس دیگری چشم باز می‌کنم.

علی نور✍🏼

29 Dec, 09:03


بوکوفسکی داخلِ یکی از متن‌هاش یک دوآلیسم و دوگانگیِ عجیب و جالبی رو مطرح می‌کنه که چندین روزه فکرمو درگیر کرده. نقل‌به‌مضمون چارلز می‌گه: “زمانی که هیچکس صبح‌ها بیدارت نمی‌کنه و زمانی که شب کسی برای تو صبر نمی‌کنه ولی هر کاری می‌خوای انجام می‌دی رو بهش چی می‌گی؟
آزادی یا تنهایی؟”

علی نور✍🏼

28 Dec, 18:06


مگر ما جوان نیستیم و نباید عشق
دلمان را بلرزاند؟ پس چرا دائم
غم زانوهایمان را می‌لرزاند؟ ای‌بابا.

علی نور✍🏼

28 Dec, 10:35


از انسان‌ها بیزارم.
همه‌چیز خسته‌کننده است.
همه‌چیز دلم را می‌زند.
روزهای زیادی‌ست احساس مطلوبی نداشته‌ام.
یأس سر تا پای زندگی‌ام را گرفته‌ست.
دیگر حال بستن زخم‌هایم را ندارم.
دارم تمام‌ می‌شوم.
تمام شده‌ام.
احساس قوی‌ای به من می‌گوید
هیچ‌وقت خوش‌بخت نخواهم بود.
امروز صبح امتحان داشتم.
دو‌ساعت دیگر باز هم امتحان دارم.
کلافه‌ام. کلافه.

علی نور✍🏼

27 Dec, 22:50


پراگماتیست بودنم در حدی تنزل
پیدا کرده که الان برای چای ریختنم
خیلی خوشحال شدم اما برایِ دو تا
امتحانِ صبح هیچی نمی‌خونمو هیچی.
کتاب به من و من به زیرسیگاری که
هی داره پُرْتَر می‌شه خیره شدیم.

علی نور✍🏼

27 Dec, 19:12


ما قرار بود با شمارش یک دو سه،
بپریم. پس چرا یِهو هلمان دادند
درونِ منجلاب بزرگوار؟

علی نور✍🏼

27 Dec, 14:06


یک نویسنده‌ی تمام شده‌‌
که دیگر نه کاغذی برایش مانده
نه جوهر و قلمی که بنویسد.
دیوارهایِ اتاقش پر از کلمه و واژه‌هایِ
بی‌معنا شده‌ و لام‌تا‌کام نمی‌گوید.
گل‌هایِ فرش را می‌چیند و می‌خواهد
به کسی هدیه بدهد، اما هیچ‌کس نیست.
باز می‌گذارد سرِ جایشان،
آب می‌دهد تا بزرگ شوند
و زیرِ سایه‌اش از تاریکیِ کورکننده
در امان باشد.
ظرف می‌شورد،
زمانی که دیگر در سینک جایی نباشد،
غذا می‌پزد، وقتی که معده‌اش سوراخ شود.
و گل‌هایِ قالی را جارو می‌کند،
درونِ سطلِ آشغال
تفاله‌هایِ چایِ دَم کشیده‌ی
چند روز پیش را می‌ریزد،
و منتظرِ تمام شدنِ این پاکت است،
تا خودش هم به اتمام برسد.
او می‌نویسد که تمام شده‌‌ است
و از دیگران هیچ تقلایی برایِ
ادامه‌دادن و هول‌دادنش نمی‌خواهد.
همین‌قدر تسلیم و ناتوان.

- از یادداشت‌هایِ روزانه‌ی علی

علی نور✍🏼

27 Dec, 09:23


کاش خوشی‌هامان در دیروز دفن نمی‌شد!

علی نور✍🏼

26 Dec, 12:12


- شروعِ ترمِ زمستونی با موضوع جرات‌مندی تو معنا‌بخش‌ترین مکانِ زندگیم.

علی نور✍🏼

26 Dec, 08:41


ظهر بخیر. در حال شستنِ صورتم بودم که یادم اومد یه روزایی از بیکاری و بی‌سریالی نشسته بودم چند قسمت”شی‌هالک” دیدم!
چه دورانِ تعفن برانگیزی. عاه.
شی‌هالکی که وقتی خواستن تمدیدش کنن، اسپانسرا گفتن: نه ممنون، همین کافیه!
منم خطاب به زندگی همینو می‌گم:
نه ممنون. همین کافیه.

علی نور✍🏼

25 Dec, 17:17


عینهو سوختن کبریت، من هر لحظه و هر ثانیه درحال سوختنم. و اون خط سیاهی که هرلحظه درحال بیش‌تر شدنه، گذشته‌ی منه؛ و من هرلحظه به خاطر خاکستری که از گذشتم باقی مونده سوگوارم و به جلو که نگاه می‌کنم، اندوهگین می‌شم.

علی نور✍🏼

25 Dec, 14:50


نرم و آرام بود. و معمولی. زیبایی فقط در پدیده ها و شاهکار‌های فاخر پیدا نمی‌شود. زیبایی می‌تواند در همین معمولی‌های عادی باشد. بلاخره هر چیز معمولی هم مانند چیزهای فاخر و مورد توجه برای خودش داستانی دارد. عین داستانِ من و شما.

علی نور✍🏼

25 Dec, 10:32


محبوبم زیبایی تمام شد،
همه‌چیز در گذشته جا ماند
و کوله‌های‌مان خالی از هر نوع عشق، و محبتی روی دوش خسته‌ی ما سنگینی می‌کند. فراموش کردیم و فراموش شدیم. به‌راستی چه‌شد که میان این همه زشتی احاطه شدیم؟ چه‌شد که از در و دیوار فقط بدبختی بارید و چه‌شد که خو گرفتن به این تاریکی به‌تمامِ غایت‌مان بدل گشت؟ ما ماندیم و جنگ‌های داخلی. ما که الفبای مهربانی را می‌آموختیم و مشقِ مهر می‌کردیم. حال فقط در شیپور جنگ می‌دمیم. خسته‌ام محبوبم. خسته از این فراوانی تنفر. خسته از این انسان‌هایِ مدرنِ این عصرِ لعنتی. خسته‌ام از تو. خسته از

علی نور✍🏼

25 Dec, 08:10


فی‌‌الحال با چای‌نبات در
انتظارِ جلسه‌ی تراپی نشسته‌ام
و افکارم را مرور می‌کنم.
مریض‌احوالم پدر. اوضاع مریض است.

علی نور✍🏼

24 Dec, 20:03


اسمِ شب:
هر کدام از ما یک تنهایی، لایِ بالشت‌مان
پنهان کرده‌ایم، برای روز مبادا

علی نور✍🏼

24 Dec, 11:55


من زندگی روتینی دارم!

علی نور✍🏼

24 Dec, 08:25


با ضرب و زور دیشب را گذراندم،
خواب سختی بود و بیداری هم سخت‌تر.
احساس خاصی ندارم و تنها مسئله‌ای که برای گفتن در چنته دارم این است که
بنشینم چهار صفحه و نصفی از
خسته بودنم بنویسم. حتی بیش‌تر.
مدت مدیدی‌ست صاحب غم‌ام،
هیچ‌چیز مفرحی در زندگی برایم نمانده. حوصله‌ی لاس و لوس‌هایِ زندگی را ندارم. حوصله‌ی نزدیکی با کسی را هم همینطور.
به موزیک‌های پیرمرد پسند پناه می‌برم. سگ‌های زیادی در وجودم پرسه می‌زنند، میلیان‌ها سگ، سگ‌های زیاد. به ناچار چای‌ام را بدون سیگار تناول می‌کنم. کاش چای‌ها قدرت لایعقل کردن داشتند، حیف، ندارند.

علی نور✍🏼

15 Nov, 09:24


بنظرم‌ استقلال مالی هیچ‌وقت قرار نیست ضامنِ استقلال اندیشه باشه.
اما استقلال اندیشه و فکری حتما
به استقلال مالی منجر می‌شه.

علی نور✍🏼

14 Nov, 14:10


اصلا می‌دونی ترسِ ملی و جمعی چیه؟
یعنی چی این‌که هرروز تمومِ تَنِت بلرزه
و هر شب دلیلی اجتماعی براش پیدا بشه؟

علی نور✍🏼

14 Nov, 07:46


عزاداریتو بکن، اشک‌هاتو بریز، اجازه بده حالت بد باشه، از همه دور شو،
اما بعدش خواهشا پاشو یه‌غلطی بکن،
چون زمان هیچ‌وقت منتظرت نمی‌مونه!

علی نور✍🏼

13 Nov, 18:27


می‌نویسم. زیادم می‌نویسم. این‌روزا بیشتر از قبل. چون حرفا بسیاره و مجال بسی اندک. منتها همش رو که اینجا نمی‌ذارم. فکرِ اشتباهی که خیلیا می‌کنن اینه که من می‌نویسم که نوشته باشم! نه من چیزایی می‌نویسم که زندگی کرده باشمشون. یا چیزی می‌نویسم و صبر می‌کنم تا اتفاق بیوفته. استثنا؟ استثنا هم داریم. مثلا همینگوی پیر مرد و دریا رو که نوشت کیلومتر‌ها از دریا دور بود، منم مثلا اگه نوشتم هیچ شور و شوقی باقی نمونده یعنی بعضی اون‌قدر کم شده، که می‌شه بهش گفت هیچ. حالا نه که خودمون رو با اِرنست مقایسه کنیما. اون کجا و ما کجا. بحث اینه من اکثرِ نوشته‌هام رو زندگی می‌کنم و منتظرم تا فقط دکمه سند رو بزنم اما تا زدنِ دکمه بارها زندگیش کردم/می‌کنم. کلماتش رو حس می‌کنم، وسطش بازم زندگیش می‌کنم و تصور می‌کنم و بازم زندگیش می‌کنم. همشون رو؟نه. اکثرش رو. حالا واسه من بالایِ نود درصد هست. که زیاده خدایی. نه خدایی زیاده دیگه، حضارِ گرامی یه تشویق نداره؟ در نتیجه، می‌نویسم. اما باید اشتیاقی ببینم. چه تو شما، چه تو خودم.

علی نور✍🏼

13 Nov, 18:20


‌ ‌ ‌‌‌ ‌
نمینویسی چیزی؟

علی نور✍🏼

13 Nov, 09:04


من نه خودم می‌دونم دارم چه‌کار می‌کنم نه دوروبرم کسی رو می‌بینم که بدونه داره چه‌کار می‌کنه. همگی تمام مدت مضطرب، متعجب و سردرگم هستیم.
صد رحمت به گله!

علی نور✍🏼

12 Nov, 07:18


- سلام، صدایِ من رو می‌شنوید از رامسر.

علی نور✍🏼

10 Nov, 18:18


شعرِ دلتنگی/ شماره۱۳
دوستِ گرامی،
تو را دوست داشتم
در سکوتِ شب‌هایی که هیچ‌کس نبود،
جز صدای دل که در گودیِ قلبم می‌رقصید.
دوستت دارم؛
در لحظه‌های ساده
که هیچ‌چیز نمی‌خواستم
جز همین بودنِ تو کنارم.
اما این روزها
گویی فاصله‌ها
در هر کلمه‌ای که به زبان می‌آوریم
رشد کرده‌اند
و دستانم،
که روزی با شوق به دستت می‌رسید،
اینک در دلِ دلتنگی‌های بی‌صدا
انزوا را تمرین می‌کنند.
با این حال
هر شب، در سکوتِ خودم
تو را در ذهنم می‌سازم
دقیقاً همان‌طور که هستی،
همان‌طور که دوست داشتم
که دوباره بسازیم.

علی نور✍🏼

10 Nov, 08:01


دیشب، ساعاتی بی‌پایان چرخیدم و در دل تاریکی، هر تلاشی برای خوابیدن به ناکامی رسید. بدنم درگیر بی‌قراری بود و ذهنم از افکار بی‌پایان رها نمی‌شد. حالا که صبح شده، احساس می‌کنم بدنه‌ام خالی است، مانند ماشینی که سال‌هاست کار کرده و هیچ‌گاه متوقف نشده. خسته‌تر از همیشه، حتی از آنچه به خواب و استراحت نیاز داشته باشم. انگار به لبه‌ی پرتگاه رسیده‌ام، جایی که از هیچ چیزی مطمئن نیستم، جز اینکه تمام توانم را از دست داده‌ام و قدم‌هایم برای ادامه راه دیگر هیچ نیرویی ندارند. گویی که تکه‌ای از من شکسته، و حالا در سکوت، تنها در انتظار آرامشی که هرگز نمی‌آید، ایستاده‌ام.

علی نور✍🏼

09 Nov, 19:15


می‌چِکه خونِ خورشید از گوش‌ها.

علی نور✍🏼

09 Nov, 13:48


نونِ عزیز؛
من تو را دوست دارم و نمی‌دانم
چگونه‌ در تمام روزهایی که
زیر بار زندگی خم شده‌ام،
تو با یک نگاه، با یک کلام، یا یک لمس،
توانایی‌ای اعجاز‌انگیز به‌من می‌دهی که
من حتی در بلندترین شب‌ها هم نمی‌یابم.
دست‌هایم از دست دادن‌ها خالی‌ست،
و تو همچنان به من چیزهایی می‌دهی
که فکر نمی‌کردم هیچ‌کس
توانایی دادنشان را داشته باشد.
دلم می‌لرزد از این‌که نمی‌فهمم،
چطور تو، با آن همه شک و تردید
که همیشه در نگاهت هست،
می‌توانی چنین قدرتی را در من ایجاد کنی.
و من، در دلِ این سردرگمی،
بی‌صدا تحمل می‌کنم،
چون در هر لحظه‌ی تنهایی‌ام،
تو را در همه‌جا حس می‌کنم.
و شاید همین است که می‌دانم
تو از من خیلی بیش از آن‌چه که
به خودت می‌گویی، قوی‌ هستی.

علی نور✍🏼

09 Nov, 11:10


نمی‌شه نه رو به بله تبدیل کرد
بدونِ این‌که یه شاید وسطش باشه.

علی نور✍🏼

08 Nov, 19:04


نکنه بقیه درست بودن، من غلط؟

علی نور✍🏼

07 Nov, 12:43


در واقع هیچ شوق و اشتیاقی برای
ادامه‌ی زندگی نیست.
چیزی که هست مقداری وظیفه است و مقداری قراردادهای اجتماعی؛ البته که ترس هم همیشه آدم را می‌نشاند سر جایش.

علی نور✍🏼

07 Nov, 06:41


موهایم، موج‌گرفته و وز دار شده!
زیرِ چشم‌هایم سیاه‌تر از همیشه است.
پوستِ صورتم ترکیده و خشک‌‌ست.
ترسناک بنظر می‌رسم.
نمی‌دانم چه و که هستم.
چشمانم درد می‌کند.
گردنم هم.
اصلا بند بند تنم درد می‌کند.
هوا سرد است.
دستانم را دورِ خودم حلقه می‌کنم
و سرم را پایین می‌اندازم.
دنیایی که یافتم چیزِ جالبی نبود‌.
اصلا.

علی نور✍🏼

06 Nov, 19:50


روز‌ها زندگی‌ و روزمره و هیاهو و اتفاق‌هاش،
شب‌ها تو کلبه‌ی احزان رفتن.
قبلا فکر می‌کردم غم و اندوه ویژگی یه زندگی بی‌کیفیته، ولی اشتباه می‌کردم. این خودِ خود زندگیه. غم و شادی توأمان.
بدونِ لحظه‌ای توقف و مدام از پَستی به بلندی و از بلندی به پَستی رسیدن.

علی نور✍🏼

06 Nov, 19:01


بهم گفت: علی اگه تو گرگ رو نخوری،
دلیل نمی‌شه که گرگ هم تو رو نخوره!

#تراپی

علی نور✍🏼

06 Nov, 14:08


به‌دنبالِ نور بود.
همه‌جا، همه‌وقت.
مخصوصا پیشِ هر خدا.
آتش‌هایِ آتش‌کده روشن شد.
تخت جمشید سوخت.
ناقوسِ کلیسا به‌صدا آمد.
مسیح به صلیب کشده شد.
بانگِ اذان در مسجد بلند شد.
عرب به مغول سور زد.
گاو‌ها پرستیده ‌شدند.
کمپانیِ هند شرقی بوجود آمد.
کائنات دیده شد.
هیتلر متولد شد.
کارما مد شد.
همگی سنگدل شدند.
او هم کلافه.
به‌ استیصال رسید.
چشمانش را بست، جهان روشن شد.

علی نور✍🏼

06 Nov, 08:55


اگه فکر می‌کنید همیشه حق باهاتونه،
واقعیت این نیست که حق با شماست،
واقعیت اینه‌که شما فقط فکر می‌کنید.

علی نور✍🏼

05 Nov, 11:19


حرفات به ابروم خم میاره.
که تو هم‌دردی؟
یا تو همدردی؟
این‌جاست که حتی کلمه‌ هم کم میاره!

علی نور✍🏼

05 Nov, 08:04


این‌که در طول زمان به سرم می‌زنه گند بزنم به یک‌چیز رو برنمی‌تابم. این عطشم برای نابودسازی هم واقعا برام قابل درک نیست. فقط می‌خوام بشینم و سوختن یک‌چیز
با ارزش رو توی زندگیم تماشا کنم.
از این‌که احساس کنم برده نیستم
حس خوبی می‌گیرم. از این‌که فکر کنم
آزادی دارم هم عصبی می‌شم. یه وضعیه!

علی نور✍🏼

04 Nov, 16:08


به‌علتِ نوع تربیت خانواده‌ها،
به‌خاطر فضایِ فرهنگی این کشور
که با تعارف شکل گرفته،
و برایِ عملکردِ مغز،
حق دارید که هی دست به ذهن‌خوانی
بزنید و پدرِ مارو در بیارید.
اما جدا نیاز نیست فضایِ خالیِ کلمات
رو پر کنید. تورو خدا. لیترلی چیزی که از دهن بیرون میاد رو بشنوید،
نتیجه‌گیری کنید. اگر نمی‌تونید برداشت مثبت داشته باشید و انتخابتون اینه‌که همیشه منفی ببینید لطفا فقط هر چی شنیدید رو بشنوید. به کلمات جدا از اون مفهومی که دارن، معنا نبخشید. هر جا سوال داشتید بدونِ پیش‌فرض فقط بپرسید.
پیر شدیم از بس چیزی که گفتیم رو،
به‌ اون‌صورت که خواستید معنا کردید.

علی نور✍🏼

04 Nov, 13:24


تنها شدن
در اتاقی چون قبر،
بدونِ سیگار و آب‌جو و یار،
تنها با یک بخاریِ برقی،
موهایی بلند و جوگندمی
و شادی‌ای که مدت‌هاست
از این خطه رو برداشته.
مردمِ غرق در روزمره
هر روز بیرون می‌روند
تا پول در بیاورند.
تا هر شب بمیرند.
و من، نیش‌خندی به ریشِ پدرشان می‌زنم،
احترامی به مادرشان می‌فرستم
و رویِ کاشی‌هایِ سردِ آشپزخانه
تمرینِ مردن می‌کنم.

علی نور✍🏼

04 Nov, 07:39


ای‌به‌خود پیچیده‌ها!
فراموش نکنید که زندگی‌تان را
خود شما می‌آفرینید گرچه
مقدارِ زیادی متغیر وجود دارد.

علی نور✍🏼

03 Nov, 17:04


- زخمم از پارسال بزرگ‌تر شد.
عینِ خودت، تولدت مبارک سنا جان.

علی نور✍🏼

03 Nov, 10:16


گزارش حال:
حرف خوبی برای گفتن ندارم.
حرف بدی هم برای گفتن ندارم. دوست ندارم حرف بزنم.
دوست ندارم بقیه هم حرف بزنند.
سرم درد می‌کند. خواهانِ سکوتم.
اصلا چه حرفی بزنیم؟
آدم‌های تنها از چی حرف می‌زنند؟
آنهایی هم که تنها نیستند
مگر حرفی هم دارند که به گفتنش بیارزد؟
به چیزهای کوچکی آویخته‌ام:
یک شعر کوچکِ خوب،
یک نوری که از لای برگ‌ها رد شده باشد،
آینه‌هایِ اتاق و کافه،
چای‌نباتِ دمِ صبح،
بوی لباس‌های تازه شسته شده،
سسِ خردل را رویِ قرمز زدن،
یک پیام از دوستی قدیمی،
یک کوکیِ خوشمزه.
چیزهای کوچک.

علی نور✍🏼

02 Nov, 09:04


اگه دقت کنی می‌بینی هر کسی با یه چیزی خودشو‌ بند داده.‌ و این تلاش انسان برای سرپا موندن ستودنیه. اصلا به قول این ژاپنی‌ها: قوری‌های شکسته و دوباره بند زده شده، قشنگ‌تر‌ هستند. واقعی‌تر‌ن.
حتی قوری‌ترن!

علی نور✍🏼

01 Nov, 14:42


اگه منتظری تا این پیچ تموم شه
تا بعد زندگی کنی. اینو باید بدونی
که این پیچ هیچ وقت تموم نمی‌شه.

علی نور✍🏼

30 Oct, 11:43


خضوع در برابرِ فردِ مغرور، عینِ تکبره!

علی نور✍🏼

30 Oct, 08:27


شعارِ روز:
دنیا قرار نیست همیشه
طبقِ نظر من پیش بره.

علی نور✍🏼

29 Oct, 18:48


من خودم خوب این‌را می‌دانم
که مشکلات و مصائبی که دارم
شاید برایِ خیلی‌ها مشکل به‌شمار نیاید
و مشکلاتی که خیلی‌ها دارند
برایِ من شاید پشیزی هم نباشد.
خوب می‌دانم که بدبختی‌ها
متناسب با پتانسیل شخصیِ هر فرد
اندازه گیری می‌شود
و قابلِ قیاس با دیگران نیست.
گاها احساس می‌کنم
در یک دایره‌ی درد و زشتی و خشم
محصور شده‌ام.
آن‌قدر تنگ و بسته که هیچ‌ راهِ فراری نمی‌بینم.
رویاها تبدیل به دود شده‌اند.
اهداف مبدل به چوب‌کبریت.
افق دیگر نورِ امّیدی با خود ندارد.
انصافا فکر می‌کنم که در این
بلبشو غرق شده‌ام
و کسی قرار نیست به دادم برسد.
اما باور بفرمایید که نمی‌توانم
-یا نمی‌خواهم- که همگی را درک کنم.
به چیزی که می‌پرستید قسم
که بعضی‌ها مسئله‌ای دارند
و بعضی دیگر، فاجعه و نکبت.
متاسفانه ما از دسته‌ی دوم هستیم.


- از یادداشت‌هایِ روزانه‌ی علی

علی نور✍🏼

29 Oct, 14:11


زورم به‌هیچی نمی‌رسه‌،
زورت همیشه به‌من!

علی نور✍🏼

29 Oct, 08:49


احساسات، همون‌قدر که مفید، موثر، پیام‌دهنده‌ی یک نیاز، کمک‌کننده‌راه، نقشه‌ی مسیر، آلارم دهنده و درکشون نیازه،
به‌همون اندازه نباید بهشون اجازه داد که اون‌ها سوارت بشن. خیلی‌ها این مرزِ باریکِ بینِ پذیرش احساس و حق دادن بهش رو با رفتارهایِ غلط- به‌معنایِ مضر و آسیب‌زننده به دیگری یا خود رو- نمی‌بینند و اجازه می‌دن افسارشون دستِ احساسات بیوفته. این بنظرم نکته‌ای هست که روانشناسی زرد اصلا بیان نمی‌کنه.

#کارگاه

علی نور✍🏼

28 Oct, 20:29


برایِ این خشمِ لعنتی،
برایِ این احساسِ زیرِ خاکستر
تو این کوهِ درد‌فشان،
برایِ این غصه و غمی که
می‌خواد من‌رو در سلطه بگیره،
برایِ این‌‌که نفهمیدم که آزادم
و اسارت من‌رو در بَر گرفته،
برایِ این حاشیه‌ی عذابِ،
برایِ التماسِ این روح،
برایِ فرار از این اجبار،
برایِ این رگِ گردنِ نازکم که منفجر نشه،
برایِ از یاد نبردنِ پیاده‌روی‌هایِ زیرِ بارون،
نخی می‌کشم و سعی می‌کنم صبر کنم
تا فقط صدا و سنبلِ غضب نباشم.

علی نور✍🏼

28 Oct, 11:12


من هرگز انتخاب نکردم که ساعت‌ها کنارتان بنشینم و فقط با سختی به چند سوال پاسخ دهم، اشتباهِ شما بود. وگرنه من حرف‌های جالبی برای گفتن داشتم. آن اول‌ها می‌گفتم.
از همه چیز. اما بعد دیدم که شما نمی‌شنوید. گوش نمی‌دهید، درک نمی‌کنید
و لب‌های جنبان مرا نمی‌بینید. آن وقت که فرصتش را داشتید مرا نشناختید و حالا من یاد گرفته‌ام سکوت کنم. حالا من یاد گرفته‌ام حرف‌هایم را فراموش کنم. من حالا بلدم
که لبخند بزنم. لبخندی که پشتش، کنارش، حتی بالایش هیچ چیز شگفت انگیزی پنهان نشده است. یاد گرفته‌ام که تصدیق کنم
و برایِ تاییدِ حرف‌هایتان، سر تکان دهم.
و طوری چشمانم را گشوده کنم که
فکر کنید عجب سخنِ تاثیرگذاری به‌زبان آورده‌اید و من زبانم از حیرت‌زدگی نمی‌چرخد! اما این‌گونه نیست. شماها همان چیزی را که دوست دارید می‌خواهید بشنوید، نه نظرِ واقعیِ مرا- حتی به غلط-. جبری نیست. انتخابتان همین بوده.

- از‌ یادداشت‌هایِ روزانه‌ی علی

علی نور✍🏼

28 Oct, 08:51


تو این نقطه از تاریخ،
تو این جغرافیای پر از آشوب ترسناک،
آدم باید یک حسی تو قلبش
داشته باشه که رو به جلو ببرتش!
یه عشقی، علاقه‌‌ای، رویایی، امّیدی چیزی...
وگرنه زندگی از اون‌چیزی که هست،
خیلی سخت‌تر می‌شه.

علی نور✍🏼

27 Oct, 16:55


وارونگی شامل حال آن دو هم شد. انگار در خفا، مبادله ای رخ داده بود و در طی آن مبادله‌ی غیرعلنی، صفات برجسته‌شان با یکدیگر جا به‌جا شد. اولی، که به خوش‌قلبی و حرارت‌ورزی افراطی به مسائل عاطفی معروف بود، ناخودآگاه از روی منطقی بودن و زبانِ تیزِ نفر دوم سر مشق گرفت. نفر دوم، که فردی عاری از احساس بنظر می‌رسید و اصرار داشت که با رویکرد رفتاری‌اش، به بقیه پیغام دهد که: برایم مهم نیستید، ناخودآگاه از روی قوه‌ی اهمیت‌ورزِ نفر اول الگو گرفت و وسواس فکری همان نفر اول را، با حالتی حاد‌تر به خدمت خود گرفت تا چیزها برنجد. آن دو، قادر به دیدن آن الگوبرداری‌ها و سر‌مشق‌نویسی‌ها نبودند و در خیال‌های خامشان، هیچ جایی برای چنین دیدگاهی باز نشد. هرچند که حقیقت همین بود و برای پی بردن به آن، فقط کافی بود که نفر سوم ماجرا باشی. نفر سومی که اندک شناختی از دو نفر ذکر شده دارد، به راحتی می‌تواند متوجه این تبادلِ آشکارا شود. تبادلی که فردِ شکست‌ناپذیرِ خیلی از مواقع را تبدیل به بازنده کرده و بدترین مغلوبِ تاریخ را پیروز نماید.

علی نور✍🏼

27 Oct, 09:21


هر چی بزرگ‌تر می‌شم و مشغله‌ها
و مصائبِ بیش‌تری روم سرازیر می‌شه،
دقیقا همون‌لحظه‌ها که وسطِ این خروار دغدغه‌ها، دنبالِ شادی می‌گردم.
همون‌موقع‌‌ها بیش‌تر از همیشه مطمئن می‌شم که «شادی یک‌جایی تو درونه»

علی نور✍🏼

26 Oct, 20:38


عجب لذتی، عجب هیجانی،
کجا می‌شود برایِ نود دقیقه
از تمامِ مشکلاتِ زندگی، رهایی جست
و بدونِ دغدغه‌ای از این دنیایِ مادی،
بدونِ فکر به موشک و هزینه‌ها
تپش قلب و لبخندی اصیل را تجربه کرد؟
بارسلونا، تو همچنان مرا زنده نگه‌داشته‌ای.

علی نور✍🏼

26 Oct, 14:01


… و من کیستم؟
پسرکی معلوم‌الحال که از چند فرسنگی
بویِ انزجارش نسبت به
دیگران استشمام می‌شود.
به‌دور دست‌ها نگاه می‌کند
و سعی می‌کند لِنگ در زمین
و سر به‌هوا باشد.
که آسمان را نمادِ رهایی می‌دانست
و تعادل را با ماه و خورشید
به منظر نظرِ می‌رساند.
زندگی را دوست می‌داشت
اما زیرِ بارَش داشت می‌زایید
و سعی می‌کرد خمی به‌ابرو بیاورد
چون این‌گونه از بیست‌و اندی زندگی‌اش
دریافت که اگر زخم‌هایش را بروز ندهد
دیگران کوله‌بارش را سنگین‌تر
شانه‌هایش را خمیده‌تر،
پاهایش را سست‌تر
و اعصابش را تخمی‌تر می‌کنند.
هر روز بینِ دیروز و فردا سرگردان بود
و هر شب به‌دنبالِ خوابی راحت.
مرگ را در جیبِ راستش نگاه می‌داشت
و پذیرفته بود که هر موجودی که پا دارد
اراده و امکانِ رفتن را هم دارد.
و با همین پاهایش، سعی می‌کرد
بایستد و با باد نلرزد.
اما بارها و بارها
چانه‌اش با زمین مماس شد.
آن‌قدر که در موهایش جو و گندم رویید
و رنگِ موهایش هم تغییر کرد.
همانجا آموخت که انسان زنده‌است
پس تغییر می‌کند
و تغییر می‌کند
پس زنده‌است.

اما تنها به زنده‌ماندن چنگ نزد
و هر دری را جست تا زندگی را بفهمد.
و حالا فقط فهمیده که چیزی نمی‌داند.
اما همچنان دست برنداشته.

- از یادداشت‌هایِ روزانه‌ی علی

علی نور✍🏼

26 Oct, 08:13


توپ، تانک، فشفشه، فقط یک شعار نبود!
خون می‌ریخت و جانِ آدم را می‌گرفت
.

علی نور✍🏼

25 Oct, 15:10


نونِ عزیز؛
من دوستت دارم و واقعا نمی‌دانم
چگونه زمانی‌که زورِ من به هیچ‌چیز نمی‌رسد
زورِ تو به‌من خوب می‌چربد
و له و لورده‌ام می‌کنی.
سرم درد می‌کند.
چشم‌هایم‌هم.
همچنین گردنم.
اما از همه بیش‌تر قلبم.
و تو فکر می‌کنی‌هر چیزی
قبل از اما بی‌آید زرِ مفت‌است
و من کاری نمی‌توانم انجام دهم.

علی نور✍🏼

25 Oct, 08:59


بلاتکلیفی بی‌پایان. نداشتن استحقاق.
فقط می‌توانم بگویم نداشتن استحقاق چیزی، جز همین زندگیِ تخمی و یک‌جور. راستش سخت خسته و مشوش هستم. پلک‌هایم سنگینی می‌کند اما خوابم نمی‌برد. رگ‌های چشمانم قرمز و اطراف چشمم متورم هستند. گودی زیر چشمم‌را همه متوجه شده‌اند. هیچکس برایم صبر نکرد. نمی‌کنند. زانوهایم دیگر تحملِ بلند شدن‌ را ندارند. اما باید سرحال باشم و شاد. طوری هم از شادی می‌گویم انگار که تجربه‌ کرده‌ام. تنها می‌توانم تندیس نامش‌را در کورسوی ذهنم مرور کنم. آن‌هم شاید.

علی نور✍🏼

24 Oct, 14:58


زندگی‌مان؟
مانندِ این‌ست که پیشخدمتی
رویِ صندلیِ چرخدار برایمان
آبجو سرو کند!

علی نور✍🏼

23 Oct, 21:45


مهم‌ترین شباهتِ زندگی و نوشتن اینه‌که: زمانی‌که عصبانی و غم‌گین هستی هر چیزی به‌ذهنت میاد رو بنویس اما هیچ‌چیزی رو منتشر/بروز نکن. صبر مهمه دوسِتان.
صبر باعث می‌شه احترام‌ها نگه‌داشته بشه.

علی نور✍🏼

23 Oct, 08:17


زندگیم شده مثل این بازیها که اسم‌شون رو نمی‌دونم. وایسین گوگل کنم الان می‌آم می‌گم. جنگا! هرکی هم از راه رسیده یه چوب دراورده برده و بقیه هم تا از راه می‌رسن می‌گن ئه، این! و می‌خوان یه چوب دیگه بکشن بیرون! آقا جان نمی‌شه دیگه! این زندگی لرزان پر از سوراخ رو ول کنین. خودم همین‌روزا چوب آخرو می‌کشم همه‌ش بریزه راحت‌ شین. اِهِع!

علی نور✍🏼

22 Oct, 20:29


این اهنگ مال زمانیه که تو فکر می‌کنی حتما باید اینو بفرستم براش. اما دقیقا زمانی‌که گفتی “باید” بهتره که از این‌کار منصرف بشی و دقت کنی. پشت‌سر هم گوش بدی و گوش بدی تا متوجه بشی که این زندگیه. روح داره. عشق داره. بعد ناخوداگاه اون نفرِ خاص میاد تو ذهنت. اونی که وقتی نبود هم بود. اونی‌ که شد که بشه یا حتی نشد که بشه. اونی‌ که «انقلاب بود درونت، نکردیش سرکوب» این آهنگ متعلقِ اون شخصِ زندگی‌تونه.

علی نور✍🏼

22 Oct, 12:32


می‌بینی عجب مخلوقاتِ عجیبی هستیم؟ دوست‌داریم آزادی رو داشته باشیم که خودمون بتونیم محبوسش کنیم. یعنی آزاد باشیم که به آزادی نه بگیم. یاللعجب!

علی نور✍🏼

22 Oct, 11:13


عامدانه برایِ خودم قانون‌هایی می‌ذارم تا آزادیِ خودم رو محدود کنم که در سببش اضطرابِ کم‌تری رو متحمل بشم!

علی نور✍🏼

21 Oct, 14:28


بعد از این همه سال، هنوز چیزی که بتونم بهش بگم زندگی ندارم. پخش و پلا، این‌ور و اون‌ور، با تمام وجود سعی می‌کنم گاهی و در جاهایی فکر کنم، احساس کنم، “خب احتمالا همین زندگیِ منه”. بعد دوباره پرت می‌شم توی یک حجم نامفهوم بی‌دروپیکری که نه سرش معلومه و نه تهش و نه من می‌دونم اون وسط چه‌کاره‌ام یا باید چه‌کار بکنم. بینِ دو طرف موندم. دقیقا وسطِ پل.دربه‌دری. همیشه همین دربه‌دری.

علی نور✍🏼

20 Oct, 08:31


دوسِتان، من همیشه متصور بودم که حقِ هر کسی اینه‌که خوشبختی رو تجربه کنه. حال ولی نمی‌دونم که خوشبختی چیه. هیچ درک و تعریفی نسبت بهش ندارم و تو ندانمِ مطلق دارم غرق می‌شم. فکر می‌کردم همه یه‌روزی، یه‌جایی اونو تجربه می‌کنن و الان می‌ترسم که قبلا تجربه‌ش کرده باشم و دیگه بهش نرسم. می‌ترسم از این زندگی که در یک لحظه می‌تونه عدم برسه. ترس برایِ همچین موضوعی کلمه‌ی کم‌کفایتیه!

علی نور✍🏼

19 Oct, 20:31


اسمِ شب:
پروازکنان از یک فکر بیهوده
به یک فکر بیهوده‌ی دیگر…

علی نور✍🏼

19 Oct, 09:35


بدبختیم اینه که هنوز سر خودم کلاه می‌ذارم و ته‌ دلم امیدوارم که بالاخره درست می‌شه!
عزیزم دیگه کی قراره درست شه؟ تو رو خدا یه‌بار فقط حرف‌شو نزن و واقعا ناامید شو!
چیه این نفرینِ مقاومت در برابرِ ناامیدی؟

علی نور✍🏼

18 Oct, 14:25


بوکوفسکی داخلِ یکی از شعراش یکی از بزرگ‌ترین حقایقِ دنیا رو می‌گه که بی‌اندازه باهاش موافقم. چارلز می‌گه: هر کسی اول طعمِ عسل را می‌چشد، و بعد چاقو را!

علی نور✍🏼

18 Oct, 10:14


آبجویِ تو یخچال یک‌ماهه که دست نزده‌ هست. هر بار که می‌رم سراغش، یک نیم‌نگاهی می‌ندازم و می‌گم نه هنوز وقتش نرسیده! حالا خودمم نمی‌دونم وقتش کجاست. وقتِ هیچیو نمی‌دونم. اصلا کی گفته هر چیزی وقتِ خاصی داره؟

علی نور✍🏼

17 Oct, 17:52


شعرِ دلتنگی/ شماره۱۲
دوست گرامی،
مرا با صبر و مقدارِ نازکشی،
تحمل برایِ بارکشی،
استقامت در راه ترکشی،
و تابشِ نور و آتشِ زبانه‌کشی، نسنج.
که از پایه این خانه خراب‌ است.
در وادیِ عاشقی، هیچ بایدی وجود ندارد.
که فقط عشق و فاصله و دل‌تنگی‌ست
در میانِ عاشق و معشوق.
بارِ سنگینی‌ست که با قهر و نازکشی
اگر هَم بخورد، بویِ تعفنش بالا می‌زند.
بویِ بنزین می‌آید.
دل‌تنگی را جز سوختن هیچ چاره‌ای نیست.
پس می‌سوزم و دل‌تنگم.

علی نور✍🏼

17 Oct, 13:15


می‌خواستم برایت بنویسم پابند کن دریا را، ببند دور مچ زیبای پایت، بعد برایم برقص. پا بکوب، اجازه بده صدای موج‌ها حرارت شود از حرکات تو تا بدن من، اجازه بده انجمادم به انقراض نرسد، صدایم کن از غار یخی، بگو بیا، بیا آدم تماشا کن ، برایت دریا آورده‌ام، و آتش، و شراب ابتلا. اما به خودم پابند خورد. زمانی که خواستم برایِ آزادی بجنگم. خیالِ مویِ ولِ تو باد و باد تو مویِ ولَت را داشتم و نمی‌خواستم این‌ حسرت شود. این‌که با ترس و لرز دستانت را در خیابان بگیرم و نتوانم هیچ‌وقت لبانت را در میدانِ اصلی شهر ببوسم. من دریا را می‌خواستم. میهن آزاد را. و توعه شاد‌ را. اما خودم در بند شدم.

علی نور✍🏼

17 Oct, 11:40


خوشِ چه حالی؟

علی نور✍🏼

16 Oct, 20:23


نمی‌توانم گیر کنم در آه کاش می‌شد‌ها!
اما چه کنم میانِ مردم.
این گله‌ی مزبور.
گله‌ی دوپایِ پرجنب و جوش و تهی.
نمی‌دانند.
درک نمی‌کنند.
و اُردِ ناشتا می‌دهند.
صد من یک‌غاز.
تلاش چرا، اما دریغ از درک.
فکر می‌کنند هر حقی دارند.
یا همگی باید به‌آن‌ها حق بدهند.
اما تهی از درک.
انتظار به‌وفور و بیش‌تر از آن
کنترل‌گری و خود را مرکزِ دنیا دیدن
ولی اندکی درک خیر.
مردم گاوند.
مردم نسبت به‌من گاو
و من هم حتما نسبت به‌آن‌ها گاو.
و هیچ‌گاوی نمی‌تواند
دیگری را بفهمد.

هر چقدر که دیگران “ما” “ما” کنند،
باز هم خودشان را می‌بینند.
و من هم همینطور.
من دور نیستم از این گله.
و حقیقت همین هست.
همه دنبالِ خویش.
و در این طویله‌ی انسانی چَرا می‌کنیم.

- نیتِ تمام شدن ندارد.

علی نور✍🏼

16 Oct, 14:29


مرورت مسمومم کرده و من دیگر
از بالا آوردن و شکوفه زدن خسته‌ام.

علی نور✍🏼

16 Oct, 12:52


آدم‌ها به‌یک‌اندازه نمی‌دانند.
این ندانم‌کاریِ من دیگران را و ندانم‌کاریِ دیگران، مرا اذیت می‌کند اما چه می‌شود کرد؟ در جهانی از متغیرات و عدم‌قطعیت‌ها زندگی می‌کنیم و هیچ‌نمیدانیم بادِ زندگی- اگر آن‌را طوفان نَنامیم- ما را قرار است به‌کدام سو ببرد. اما همگی بر طبل و دوقلِ دانستن و راهِ راستین می‌کوبیم.
کدام دانستن دوسِتان! کدام راه بزرگواران؟ من که هنوز نمی‌دانم، سیگار را قبل‌ از چای بکشم یا بعدش! دانِ چه سِتَنی؟