پناهگاه نِل @nellscastle Channel on Telegram

پناهگاه نِل

@nellscastle


می‌نویسم که نخونی.

پناهگاه نِل (Persian)

پناهگاه نِل یک کانال تلگرامی بسیار جذاب برای علاقه‌مندان به دنیای کتاب و ادبیات است. اگر شما هم یک علاقه‌مند به خواندن کتاب ها و به دنبال پیدا کردن نوشته‌های جذاب و الهام بخش هستید، این کانال یک انتخاب عالی برای شماست. با عضویت در این کانال می‌توانید به اشتراک گذاری نوشته‌های زیبا و انگیزشی از نویسندگان مختلف دسترسی پیدا کنید

توسط کاربر nellscastle اداره می‌شود، که شخصیتی با تجربه در زمینه نوشتن و ادبیات است. او با انتخاب متن‌های با کیفیت و جذاب، تلاش دارد تا شما را به دنیای شگفت‌انگیز کتاب ها و داستان های متنوع راهنمایی کند. در واقع، شعار این کانال 'می‌نویسم که نخونی' است، یعنی تمام تلاش نل بر این است که شما را به خواندن و تفکر در مورد آثار ادبی ترغیب کند. اگر دوست دارید تازه‌ترین نوشته‌ها و متون جذاب را از نگاه‌های مختلف بخوانید، حتما این کانال را دنبال کنید. پناهگاه نِل، جایی که به دنیایی پر از زیبایی و الهام وارد می‌شوید.

پناهگاه نِل

07 Jan, 06:45


آسمون بوی خون میده.

پناهگاه نِل

23 Dec, 19:30


حتی در بستر خواب، افکارم به سوی تو پر می‌کشند، ای محبوب جاودانی من! گاه شاد و گاه غمگین، منتظر سرنوشت هستم تا آیا ما را به هم خواهد رساند یا نه. فقط بدان که قلب من برای تو می‌تپد، و هیچ‌کس دیگری نمی‌تواند جای تو را در قلبم بگیرد.
آه، دلتنگی من برای تو پایان ندارد.

- بهتوون، نامه به محبوب جاودان

پناهگاه نِل

23 Dec, 18:01


اکنون، چنان بخش بزرگی از آگاهی یکدیگر شده بودند که هیچ‌ یک از آن دو نمی‌توانست تصور کند که این آینده را از دست بدهد؛ آینده‌ای که چنان عینی می‌شد تجسمش کرد که گویی همین‌جا حاضر است.

پناهگاه نِل

23 Dec, 16:30


«من هم بی‌ترس و بی‌صدا احساس هیچکسی دارم؛ کسی که هیچکس نیست. نه اینکه خودم را مثلاً گم کرده باشم و نیابم. آدم یا هرچیزی در «جایی» گم می‌شود و در یک «وقتی». من هم در این حال که هستم، حس زمان و مکان را از دست داده‌ام، بنابراین «گم شده» نیستم. انگار در فضای خالی و بی‌وزن درون خودم معلقم. مثل فضانورد شناور در سفینه.»

پناهگاه نِل

21 Dec, 19:30


ماریان عزیزم‌، من اینجا هستم، خیلی نزدیک به تو. فراموش نکرده‌ام که چقدر به هم نزدیک بودیم. همیشه می‌دانستم که تو را دوست دارم و هر جا که باشم، فکر تو در وجودم هست. من از دور به تو فکر می‌کنم و وقتی به یاد می‌آورم که روزهایی با هم داشتیم، قلبم برایت تنگ می‌شود. هیچ‌چیزی نمی‌تواند جای تو را پر کند، و هر لحظه که می‌گذرد، تنها بیشتر دلتنگت می‌شوم. حالا زمان برای ما مثل سایه‌ای بر دیوار گذشته است، اما عشق من به تو هیچ‌گاه کم‌رنگ نمی‌شود. می‌خواهم بدانی که همیشه با تو هستم، حتی اگر دیگر نتوانم در کنارت باشم. تو همان کسی هستی که همیشه در قلبم جای داری. هیچ‌وقت تو را فراموش نخواهم کرد و هیچ‌چیز نمی‌تواند عشقم به تو را از بین ببرد.
عشق من برایت همیشه باقی خواهد ماند، و هر کجا که بروی، همراهت خواهد بود. همیشه دلتنگ تو خواهم بود، حتی اگر دیگر نتوانم تو را ببینم. امیدوارم آرام و در صلح باشی. تو همیشه در قلب من هستی.

- لئوناردو کوهن، نامه به ماریان ایلن

پناهگاه نِل

21 Dec, 16:30


حسی که مدت‌ها ذهنش را مشغول کرده بود -اینکه از همه‌چیز در زندگی جا مانده است- ناگهان بر سرش فرو ریخت و او را از پا درآورد. او هیچ کاری نکرده بود، در هیچ چیزی موفق نشده بود، هیچ دستاوردی نداشت و بر هیچ‌چیزی پیروز نشده بود. هنرها او را وسوسه کرده بودند، اما شهامت آن را نداشت که تمام عمرش را وقف یکی از آن‌ها کند و از لجاجت سرسختانه‌ای که برای موفقیت لازم بود، بی‌بهره بود. هیچ موفقیتی او را خوشحال نکرده بود و هیچ شوری نسبت به زیبایی، او را به اشرافیت و بزرگی نرسانده بود.

پناهگاه نِل

17 Dec, 19:50


تو نه دوری تا انتظارت کشم و نه نزدیکی تا دیدارت کنم و نه از آنِ منی تا قلب‌ام آرام گیرد و نه من محروم از توام تا فراموش‌ات کنم، تو در میانه‌ی همه چیزی.
— محمود درویش.

پناهگاه نِل

15 Dec, 19:31


بدون تو، جهان برایم بی‌مفهوم است. شادی من از تو می‌آید. هنگامی که به تو فکر می‌کنم، همه چیز دیگر به نظرم بی‌اهمیت می‌آید. زمانی که با من نیستی، برای من هیچ‌چیز زیبا نیست، هیچ‌چیز دلچسب نیست. در تو همه شادی‌های من است. دلم برایت تنگ شده است، عشقم، ژوزفین، چقدر دوستت دارم! وقتی تو را نمی‌بینم، قلبم با ترس و هراس پر می‌شود.

- ناپلئون، نامه به ژوزفین

پناهگاه نِل

15 Dec, 18:40


به پایان آمد امید داشتن، انتظار کشیدن، با سوزشی در قلب رؤیای او را دیدن، از آن سوزش‌ها که باعث می‌شوند گهگاه توان زندگی کردن روی این زمین تیره فراهم شود، به سبک آتش‌بازی در شب‌های تار.

پناهگاه نِل

15 Dec, 17:01


«وقتی همه‌چیز در آستانه‌ی ازدست‌رفتن باشد و تو هم راه خروجی نداشته باشی، دیگر اصلاً به آن فکر هم نمی‌کنی.»

پناهگاه نِل

14 Dec, 20:00


2:14

پناهگاه نِل

14 Dec, 19:30


فرشته من، تمام وجودم، خودِ من، امروز تنها چند کلمه… با قلبی آکنده از عشق برای تو.
چه زندگی غم‌انگیزی! بدون تو زندگی نمی‌کنم. خواه آرام باشم، خواه بی‌تاب، تنها با تو می‌توانم شاد باشم. خواه همراه با تو، خواه در تنهایی و جدایی، هیچ‌گاه از یاد تو غافل نمی‌مانم. تو همیشه در قلب من هستی. تو را در آغوش می‌گیرم، انگار که این آخرین روزهایمان است. آه، ای خدا، چرا باید از هم جدا شویم؟ قلبم برای دیدن تو، برای بودن با تو می‌تپد. ما باید با هم زندگی کنیم؛ فقط تو و من.

- بتهوون، نامه به معشوقه‌اش

پناهگاه نِل

14 Dec, 18:01


بیش از همیشه احساس حماقت و خستگی می‌کنم. همیشه همین‌طور بوده. انگار احساساتم مثل موج بزرگی بالا میان، خیز برمی‌دارن و به اوج می‌رسن، اونقدر که به نظر می‌رسه هر چیزی که در مسیرش باشه، نابود می‌کنه، ولی هیچ‌وقت اون برخورد نهایی اتفاق نمی‌افته. همیشه درست وقتی که به اوج می‌رسه، یه چیزی خراب می‌شه و موج می‌شکنه. بعد مثل آب که به فاضلاب برمی‌گرده، پس می‌کشه و نهایتاً فقط یه ته‌نشین از اون همه احساس باقی می‌مونه.

پناهگاه نِل

12 Dec, 15:15


سرم از هر حسی تهی شده، درست مثل حوضی که آبش را خالی کرده باشند. نه چیزی درست و حسابی می‌خوانم، نه کاری می‌کنم. خلق و خویم خوب نیست و شادی را از یاد برده‌ام. البته، شادی کلمهٔ دقیقی نیست؛ دلخوشی است که از یادم رفته است.

پناهگاه نِل

12 Dec, 15:10


ذهنم کاملاً خالی است؛ هیچ فکری در آن جریان ندارد. یک خلأ خاکستری و یکنواخت تمام فضای جمجمه‌ام را پر کرده. خواسته و ناخواسته، تمام فکرها را پس می‌زنم.

پناهگاه نِل

12 Dec, 15:01


فکر او در ذهنم جایی نداشت، حتی ذره‌ای هم به او فکر نکردم. اما شاید به نوعی در گوشه‌ای از وجودم خفته است.

پناهگاه نِل

12 Dec, 09:01


«نوشتن از خود یک‌جور دست پیش گرفتن در برابر مرگ است و هراسِ فراموشی و فنا؛ مومیایی‌کردن نفس است، تمنّای پیش‌انداختن محاکمه است؛ شلاق تطهیر است بر خود و بر میدان دید یا خواست فراهم‌آمدن پیشاپیش طومار اعمالی‌ست برای روز مبادا: چنان‌که روسو در نخستین سطرهای اعترافاتش می‌نویسد در صور که بدمند، خواهم آمد این نوشته را به دست گرفته، آواز خواهم داد: اینست آنچه کردم و اندیشیدم و بودم.»

پناهگاه نِل

10 Dec, 19:30


1:45

پناهگاه نِل

10 Dec, 15:49


اندوه زمان را از نو باز‌ می‌سازد؛ طولش را، جنسش را، کارکردش را‌، اندوه مکان را هم از نو باز می‌سازد. به سرزمین جدیدی وارد می‌شوید که علم نقشه‌برداری جدیدی نقشه‌اش را کشیده است و موقعیتتان را به سختی تشخیص می‌دهید. در این سرزمین تازه مکشوف انگار هیچ سلسله‌مراتبی نیست جز سلسلهٔ احساسات و رنج. مشکل اینجاست که همیشه قضیه به این سادگی نیست -که همین‌جوری صرفاً غم‌انگیز باشد. اندوه غرابت بی‌معنایی هم دارد، خاص خودش. وجود شما معنایش را از دست می‌دهد و دیگر نه عقلانی‌ست و نه موجه. احساس پوچی می‌کنید.

پناهگاه نِل

10 Dec, 07:31


«همهٔ کارها انجام شده است. چیزی برای گفتن و انجام‌دادن نمانده. فضا، دیوارها، نور. فرقی نمی‌کند زیر آسمان صاف و آبی باشم و یا زیر شرشر باران و یا مشغول شنا در دریای بی‌موج تابستان. ممکن است با قطار بروم و یا ماشین و یا شاید هم با هواپیما، در میان ابرهایی که مثل عروس دریایی از این طرف به آن طرف کشیده می‌شوند. هیچ‌وقت جای ثابتی نداشته‌ام؛ همیشه در سفر بوده‌ام، کاری که همیشه انجامش داده‌ام؛ یا در انتظار رفتن بوده‌ام و یا رسیدن، یا گریختن. چمدان کوچک سفری‌ام همیشه پشت در آماده است. کیفم همیشه روی پایم است. داخلش مقداری پول و یک کتاب برای خواندن است. آیا جای نرفته‌ای هم باقی مانده است؟»