شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا) @molavipoett Channel on Telegram

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

@molavipoett


تفسیر ابیات از ابتدای دفتر اول (بیت به بیت)
منابع شرح کلاله خاور، علامه جعفری، استعلامی
.
فایل صوتی ابیات مثنوی
https://t.me/sharh_esoti

.
👇👇👇
لینک دسترسی به ابتدای کانال
.
t.me/MolaviPoett/1

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا) (Persian)

مولانا یکی از بزرگترین شاعران و فیلسوفان ایران است که از طریق آثارش بر جوانمردی، عشق، واحترام به انسانیت سخن گفته است. کانال تلگرام "molavipoett" با هدف تفسیر و شرح ابیات معنوی مثنوی شریف این بزرگوار برای علاقه‌مندان به ادبیات و فلسفه، فضایی آموزنده و الهام‌بخش فراهم کرده است. در این کانال تفسیر ابیات از ابتدای دفتر اول به صورت بیت به بیت ارائه می‌شود، با منابعی معتبر از شرح کلاله خاور، علامه جعفری، و استعلامی. همچنین، فایل صوتی ابیات مثنوی در دسترس علاقه‌مندان قرار داده شده است. برای دسترسی به ابتدای کانال و شروع ماجراجویی در دنیای اشعار مولانا، می‌توانید به لینک زیر مراجعه کنید: t.me/MolaviPoett/1

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

10 Feb, 20:57


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_ دفتر چهارم
تفسیر یا ایها‌المزمل


(۱۴۶۴) بَدر*، بر صدرِ فلك شد شب، روان
           سَیر  را  نگذارد  از  بانگِ  سگان

  ماه در تاریکی شب در آسمان حرکت می‌کند واین گردش را بخاطر عوعو سگان ترک نمی‌کند.


(۱۶۴۵) طاعنان همچون سگان بر بَدرِ تو
          بانگ می‌دارند سویِ صدرِ تو

طعنه زنندگان بر وجود تو مانند آن سگانی هستند که به مقام والای تو پارس می‌کنند.


(۱۴۶۶) این سگان کَراند ز امرِ أَنْصِتُوا
      از سَفَه، وَعُ وَع كُنان* بر بَدرِ تو

این سگ صفتان   در برابر دستور خاموش باش ناشنوا هستند، و از روی نادانی علیه ماه وجود تو عوعو راه می اندازند
*وع وع: عوعو سگ


(۱۴۶۷) هين بمگذار ای شفا رنجور را
           تو ز خشم کَر، عصای کور را

ای شفابخشِ بیماران و رنجوران ،آن‌ها را ترک نکن، وقتی خشمگین شدی، از روی خشم عصای کوران را نگیر  .


(۱۴۶۸) نه تو گفتی: قاید اَعمی به راه
       صد ثواب و اجر یابد از اله؟
مگر تو نگفتی که هر کس نابینایی را راهنمایی کند و او را پاداش و اجر فراوانی از خداوند دریافت می‌کند؟


(۱۴۶۹) هر که او چِل گام کوری را کَشَد
           گشت  آمرزیده و  یابد  رَشَد

هر کس چهل قدم، نابینایی را راه ببرد آمرزیده و رستگار خواهد شد.


(۱۴۷۰)پس بکَش تو زین جهانِ بی‌قرار
       جَوقِ* کوران را قطار اندر قطار

پس تو از این جهان در حال تغییر گروه کوران را  پی در پی هدایت کن.
جوق: گروه


(۱۴۷۱) کار هادی این بُوَد، تو هادیی
           ماتم آخِرزمان را شادیی

کار راهنما اینست و تویی راهنما و شادی مردم گمراه در آخر الزمان هستی.


(۱۴۷۲) هین روان کن اى امامُ‌المُتقين
       این خیال اندیشگان را تا یقین

ای پیشوای پرهیزگاران، این خیالبافان را به مرتبه یقین برسان.


(۱۴۷۳) هر که در مکرِ تو دارد دل گرو
         گردنش را من زنم، تو شاد رو

هر کس که در اندیشه فریب دادن تو باشد، من گردن او را می‌زنم و هلاکش می‌کنم، تو شاد به وظیفه‌الهی خود عمل کن.


(۱۴۷۴) بر سر کوریش، کوری ها نَهَم
         او شِکر پندارد و، زهرش دهم

کوری او را می‌افزایم و به او زهر می‌دهم و او خیال می‌کند آن زهر شِکَر است.


(۱۴۷۵) عقل ها از نورِ من افروختند
            مکرها از مکرِ من آموختند

عقول از نور من فروزان شدند و حیله گران حیله گری از من آموختند.

.
(۱۴۷۶) چیست خود آلاجُقِ آن تُرکمان
پیشِ پایِ نَرّه پیلان ِجهان؟

مقاومت خیمه ترکمن  در برابر قدرت فیل‌های نَرِ جهان چه تحملی می‌تواند داشته باشد.


(۱۴۷۷) آن چراغِ او به پیشِ صَرْصَرم*
             خود چه باشد؟ ای مِهین*

چراغ مَکرِ مکاران، در برابر تندباد قدرت و مشیت تو پیامر خدا چه مقاومتی دارد؟
*صَرصَر: باد سرد و سرکش
*مِهین: بزرگترین


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

06 Feb, 18:45


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
تفسير يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّل


(۱۴۵۳) خواند مُزُمِّل* نَبی را زین سبب
       که بُرون آی از گلیم ای بُوالهَرَب *

از اینر و خداوند، پیامبر را «گلیم به خود پیچیده» خواند و بدو خطاب کرد که: ای گُریزان از خلایق، از گلیم خلوت و انزوا بیرون بیا.
*بوالهرب: گریزان
*مُزْمَل: مُنَزَیل، کسی که خود را در گلیم پیچیده باشد.
این آیه مربوط به ماجرایی که  قریش در دارُالنَّدوَة گرد آمده بودند تا برای محمّد چاره‌ای اندیشند، وقتی این خبر به پیامبر می‌رسد اندوهگین می‌شود و خود را در جامه و یا گلیمی در می‌پیچد و خداوند بدو خطاب می‌کند که برای مسئولیتی عظیم برخیز كه اينك وقت خواب و راحت نیست. ( فی ظلال‌القرآن، ج ۸، ص ۳۷۶و ۳۴۴)


(۱۴۵۴) سرمَکَش اندر گلیم و رُو مَهوش
که جهان جسمی ست سرگردان، تو هوش

گلیم را بر سر و روی خود نکش و روی خودت را پنهان نکن چون جهان جسمی سرگردان است  و تو هوش و اگاهی آن.


(۱۴۵۵) هين مشو پنهان ز ننگِ مُدّعی
       که تو داری شمع وحیِ شَعشَعی

از گستاخی نادانی که به تو اهانت کرده خود را پنهان مکن چدن تو دارای شمع فروزان وحی هستی.


(۱۴۵۶) هين قُمِ* اللَّيْلَ* که شمعی ای هُمام*
             شمع* اندر شب* بُوَد اندر قيام

ای بزرگ مرد، هنگام  شب برخیز،  چون شمع در تاریکی شب ایستاده و فروزان است آیه ۲۰ سوره مُزَّمِّل)
*قُم: برخیز
*لیل: شب
*قم اللیل: شب بیدارشو
*هُمام: بزرگ مرد
*شب: نماد تاریکی درون
*شمع: نماد روح ولی


(۱۴۵۷) بی فروغت، روز روشن هم شب ست
           بی پناهت شیر اسیرِ اَرنَب* است

بدون نور وجودت روز روشن مانند شب تاریک است و بدون پناه تو، حتی شیر جنگل اسیر خرگوش است .
*اَرنَب: خرگوش


(۱۴۵۹) ره شناسی می‌بباید با لُباب*
      هر رَهی را، خاصه اندر راهِ آب

هر راهی نیازمند راهنمایی عاقل است بخصوص که آن راه راهی آبی باشد.
*لباب: مغز_ عقل و خرد
*راه آبی: اشاره به دریای علم و معرفت


(۱۴۶۰) خیز بنگر کاروان ره زده
هر طرف غولی‌*ست کشتیبان شده

برخیز و نگاه کن به قافله‌های گم کرده راه، هر طرف می‌بینی که دزد و راهزنی کشتیبان شده است.
غول: عامل گمراه کننده


(۱۴۶۱) خضر وقتی، غوث* هر کشتی تویی
            همچو روحُ الله مكن تنها رَوی

ای محمد، تو خضر عصر خودی و فریادرس هر کشتی تویی. پس مانند حضرت عیسای‌ (روح الله) تنها حركت مكن.
*غوث: فریاد رس_ یاری کننده


(۱۴۶۲) پیش این جمعی چو شمعِ آسمان
         انقطاع و خلوت آری* را بمان*

در نزد این جمع تو مانند خورشید فروزانی، بریدن از خلق و خلوت نشینی را رها کن.
*خلوت آری: خلوت‌نشینی
*بمان: رهاکن


(۱۴۶۳) وقت خلوت نیست، اندر جمع آی
ای هُدی چون کوه قاف و تو هُمای*

الان وقت خلوت نشینی نیست در جمع مردم حاضر شو، ای محمد هدایت مانند کوه قاف است و تو سیمرغی
*هما: اینجا سیمرغ


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

06 Feb, 18:44


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر
بخش ۵۴ - تفسیر یا ایها المزمل: خواند مزمل نبی را زین سبب 
⬇️⬇️⬇️

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

06 Feb, 18:44


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۵۳ - بیان آنک حصول علم و مال و جاه بدگوهران را فضیحت اوست و چون شمشیریست کی افتادست به دست راه‌زن
 


بدگهر را علم و فن آموختن
دادن تیغی به دست راه‌زن
تیغ دادن در کف زنگی مست
به که آید علم ناکس را به دست
علم و مال و منصب و جاه و قران
فتنه آمد در کف بدگوهران
پس غزا زین فرض شد بر مؤمنان
تا ستانند از کف مجنون سنان
جان او مجنون تنش شمشیر او
واستان شمشیر را زان زشت‌خو
آنچ منصب می‌کند با جاهلان
از فضیحت کی کند صد ارسلان
عیب او مخفیست چون آلت بیافت
مارش از سوراخ بر صحرا شتافت
جمله صحرا مار و کزدم پر شود
چونک جاهل شاه حکم مر شود
مال و منصب ناکسی که آرد به دست
طالب رسوایی خویش او شدست
یا کند بخل و عطاها کم دهد
یا سخا آرد بنا موضع نهد
شاه را در خانهٔ بیذق نهد
این چنین باشد عطا که احمق دهد
حکم چون در دست گمراهی فتاد
جاه پندارید در چاهی فتاد
ره نمی‌داند قلاووزی کند
جان زشت او جهان‌سوزی کند
طفل راه فقر چون پیری گرفت
پی‌روان را غول ادباری گرفت
که بیا تا ماه بنمایم ترا
ماه را هرگز ندید آن بی‌صفا
چون نمایی چون ندیدستی به عمر
عکس مه در آب هم ای خام غمر
احمقان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سرها کشیده در گلیم
 
@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

02 Feb, 19:21


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بیانِ آنکه حصولِ علم و مال و جاه مر بَد گوهران را فضیحتِ اوست، و چون شمشیریست کی افتاده است به دستِ راهزن


(۱۴۳۶) بَد گُهَر را علم و فن آموختن
          دادنِ تیغی به دستِ راهزن

علم و هنر آموختن به آدم نااهل مانند شمشیر تیز به دست سارق دادن است.


(۱۴۳۷) تیغ دادن در کف زنگی مست
      به که آید علم ناکس را به دست

شمشیر تیز به دست سیاه مست دادن بهتر از علم آموختن به نااهل است.


(۱۴۳۸) علم و مال و منصب و جاه و قِرآن
              فتنه آمد،  در  کفِ بَدگوهران

علم و ثروت و مقام و جاه و بختیاری اگر نصیب نااهلان شود به فتنه و آشوب مبدّل گردد.
*قِرآن: بخت و اقبال_ در اصطلاح نجومی به اجتماع زُحل و مشتری گفته می شود . و به کسی که ولادتش در این وقت باشد صاحبقران گویند. و صاحبقران یعنی پادشاه پیروز و مظفر که لقب امیر تیمور بوده است.


(۱۴۳۹) پس غزا زين فرض شد بر مؤمنان
          تا ستانند از  کفِ  مجنون  سِنان*

جهاد از آنرو بر مؤمنان واجب شد که نیزه را از دست دیوانه بگیرند.
*سِنان: نوک تیز


(۱۴۴۰) جانِ او مجنون، تنش شمشیرِ او
         واسِتان شمشیر را زآن زشت خو

روح او دیوانه (نادان) است و جسم او به منزله شمشیر اوست. پس باید شمشیر را از آن بدخُلق بگیری.


آنچه  منصب  می‌کند  با  جاهلان
از فضیحت، کی کند صد ارسلان*؟

آن رسوایی و فضاحتی که منصب و مقام دنیوی برای افراد نادان ایجاد می‌کند چگونه ممکن است که صد شیر بیشه آن رسوایی و زبان را بیار آوَرَد؟
*ارسلان: شیر


(۱۴۴۲) عيب او مخفی ست، چون آلت بیافت
           مارَش از سوراخ* بر صحرا شتافت

عیب و نقص نادان پیش از آنکه به ریاست و مسندی برسد، پنهان است، امّا همینکه وسیله‌ای برای خود پیدا کند، ضرر و زیان او آشکار می‌شود.
*مار از سوراخ به صحرا شتافتن: کنایه از ظاهر شدن شرّ و فساد نادانانی است که ناگهان به مسندی می‌رسند.


(۱۴۴۳) جمله صحرا مار و کژدم پُر شود
      چونکه جاهلِ، شاهِ حُکم مُر* شود

وقتی که آدم نادان فرمانروای مطلق شود، سراسر صحرا پُر از مار و عقرب می‌شود. یعنی اعوان و انصار او از این فرصت استفاده می‌کنند و به جان خلق الله می‌افتند و دمارشان بر می‌آورند و ظلم همه جا را فرا می‌گیرد. 
*حكم مُر: حكم تلخ، کنایه از حاکمیت قاطع


(۱۴۴۴) مال و منصب ناکسی کارد به دست
        طالبِ رسواییِ خویش او شده ست

هر آدم نابکار که مال و مقامی به دست می‌آورد، با اینکار خواهان رسوایی خود شده است. زیرا کار او از دو حال خارج نیست:


(۱۴۴۵) یا کند بخل و عطاها کم دهد
         یا سخا آرَد به  نامَوضِع  نهد

یا تنگ چشمی و خسّت نشان می‌دهد و به مستمندان چیزی نمی‌ده،د و یا بذل و بخششهای نابجا می‌کند. [در جایی که باید عطا کند، بُخل نشان می‌دهد و در جایی که باید امساك کند بی‌حساب می‌بخشد. و در هر کاری حرکت ناصواب می‌کند.]


(۱۴۴۶)شاه را در خانه بَیدَق نهد
این چنین باشد عطا کاحمَق دهد

بخشش و عطای آن ناکَسِ به مسند رسیده در مَثَل همچون کسی است که در بازی شطرنج، شاه را در خانه پیاده قرار می‌دهد. یعنی نابجا عمل می‌کند.


(۱۴۴۷) حکم چون در دستِ گمراهی فتاد
          جاه  پندارید، در چاهی فتاد

وقتی که حکومت به دست يك گمراه بیفتد او گمان می‌کند که به جاه رسیده است، در حالی که به چاه فرو افتاده است.


(۱۴۴۸) ره نمی‌داند، قلاووزی کند
   جانِ زشت او جهان سوزی کند

آن نادان با اینکه راه را نمی‌شناسد راهنمایی دیگران را به عهده می‌گیرد، و در نتیجه روح پلید او جهانی را به آتش می‌کشد. «قدرت معنوی چون به دست نالایقان افتد، زیانبارتر و کشنده تر از سوءاستفاده از قدرت دنیوی است.»


(۱۴۴۹) طفلِ راهِ فقر، چون پیری گرفت
          پیروان را غولِ ادباری گرفت

اگر آن کسی که در طریقت به منزله طفل خردسال است و بخواهد مانند پیران طریقت به ارشاد و هدایت سالکان بپردازد، پیروان او مقهور غول فلاکت و بدبختی می‌شوند.


(۱۴۵۰) که بیا که ماه بنمایم تو را
     ماه را هرگز ندید آن بی صفا

سالک بیا تا حقیقت را به تو نشان دهم، آن که باطن سیاه دارد هرگز ماه حقیقت را ندیده است.


(۱۴۵۱)چون نمایی؟ چون ندیدستی به عمر
       عکس مَه در آب هم، ای خامِ غُمر*

ای احمق  تو که در عمرت حتی تصویر ماه حقیقت را در آب  ندیدی، چگونه می‌خواهی ماه حقیقت را به دیگران نشان بدهی.
*غُمر: احمق

 
(۱۴۵۲) احمقان سَروَر شدستند و ز بیم
          عاقلان سرها کشیده در گلیم

احمق‌ها سرور و سالار شده‌اند و خردمندان از ترس، سر خود را زیر پتو فرو برده‌اند.


استاد کریم زمانی

@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

31 Jan, 19:28


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
حکایت رُستن خَرّوب در مسجدِ‌اقصی ...


(۱۴۲۷) نیست آن سو رنجِ فکرت بر دِماغ*
          که دِماغ و عقل رُویَد دشت و باغ*

در  عالم حیرت اندیشه برای روح و عقل، درد و ناراحتی  بوجود نمی‌آورد، چون در آن وادی گلزار معرفت است
* دماغ : مغز_سر عضوی که محل روح نفسانی است.
*باغ :اینجا دل _روح انسان کامل 


(۱۴۲۸) سویِ دشت، از دشت نکته بشنوی
           سویِ باغ آیی، شود نخلت رَوی*

در عالم حیرت، از این دشت به آن دشت گذر کنی  اسرار خواهی شنید و اگر به سوی باغ بیایی نخل وجودت سیراب شود.
*رَوی: سیراب


(۱۴۲۹) اندرین ره ترك كن طاق و طُرُنب*
            تا قلاووزت *نجنبد تو مَجُنب

  در این راه، حشمت و شکوه ظاهری را رها کن و تا پیر و راهنما باش، تا حرکت نکرده تو از جایت بلند نشو.(=حرکت نکن)
*طاق و طرنب: شکوه و جلال ظاهری
*قَلاووز : پیشاهنگ_ راهنما


(۱۴۳۰) هر که او بی‌سَر* بِجُنبد، دُم بُوَد
        جُنبشش چون جُنبشِ کژدُم بُوَد

هر کس بدون پیر و فاقد تدبیرحرکت کند ، مانند حرکت دُم است یعنی حرکت بدون اراده است و ارزش ندارد. و به جایی راه نمی‌برد.


(۱۴۳۱) کَژ‌رو و شبکور و زشت و زهرناك
            پیشه او خَستنِ* اجسامِ پاك

عقرب کج حرکت می‌کند،  در تاریکی نمی‌بیند و زشت و زهردار است و کارش نیش زدن به صالحان است .
*خَستن: آزردن_ اینجا نیش‌زدن


(۱۴۳۲) سَر بکوب آن را که سِرِّش این بُوَد
           خُلق و خویِ مستمرّش این بُوَد

کس که باطن زشت و نیش‌دار است را سرکوب کن، چون سرشت و طبع او همیشه آزار‌ زننده است.


(۱۴۳۳) خود صلاحِ اوست آن سَرکوفتن
       تا رهد جان ریزه* اش ز آن شوم تن

سرکوب کردن او به صلاح  خودش است تا جان حقیرش از جسم ناپاکش نجات یابد.
*جان ریزه:  روح حقیر و ناقص


(۱۴۳۴) واسِتان از دستِ دیوانه* سلاح
       تا ز تو راضی شود عدل و صلاح

از دست دیوانه سلاح را بگیر تا  طرفداران عدالت و مصلحت از تو خشنود شوند.
دیوانه: کسی است که در تصرف نفس و شهوت است.


(۱۴۳۵) چون سلاحش هست و عقلش نه، ببند                 
   دستِ او را ورنه آرَد صد* گزند

دیوانه چون سلاح دارد و عقل ندارد باید دست او را ببندی، والا به این و آن ضرر و آسیب بسیار می‌رساند
*صد : نماد کثرت است


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

27 Jan, 20:17


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
قصه رُستن خَرّوب در گوشه مسجدِ اقصی .....


(۱۴۱۸) چون تیمّم با وجودِ آب، دان
          علمِ نَقلی با دَمِ قطبِ زمان*

توسل به علم کلام در برابر نُفُس قطب دوران مانند تیمم کردن با وجود آب است.


(۱۴۱۹)خویش ابله کن، تَبَع می‌رو سپس
          رَستگی زین ابلهی یابی و بس

خود را از انچه آموختی خالی کن (=نادان شو) که نجات تو در گرو ابلهی(=نادانی)  است و بس.


(۱۴۲۰)اَکثَر اهلِ الجَنَّهِ البُله، ای پدر
       بهرِ این گفتست سلطانُ البَشَر

پدر من سلطان محمد ص فرموده است: بیشتر اهل بهشت بی‌خبران هستند. (روایت جامع‌الصغیر، ج۱، ص ۵۳)


(۱۴۲۱) زیرکی چون کِبر و باد انگیزِ توست
          ابلهی  شو  تا  بمانَد  دل  دُرُست

زیرکی و دانایی در امور دنیوی موجب تکبر و غرور تو می شود. پس بی خیر و ابله شو تا قلبت سالم بماند.


(۱۴۲۲) ابلهی نَه کو به مَسخَرگی دو تُوست*
            ابلهی کو والِه و حیرانِ هوست

منظور از ابله بودن این نیست که به مسخره قامت تو خم شود، بلکه آن بی خبر و ابلهی است که سرگشته و حیران حضرت حق باشد.
*مسخرگی دو توست:  برای مسخره شدن قامت خود را خم کند.


(۱۴۲۳) ابلهانند آن زنانِ دست بُر
   از کف، ابله وز رخِ يوسف نُذُر*

آن زنانی که دست خود را بریدند ابله بودند چون از بریدن دست خود بی‌خبر بودند و از چهره يوسف حیران و هراسان شده بود. (اشاره به آیه ۳۱ سوره یوسف)
*نُذُر: ترساننده شده


(۱۴۲۴) عقل را قربان کن اندر عشقِ دوست
    عقل ها باری* از آن سوی ست کوست

عقل خود را در راه عشق معشوق قربانی کن، زیرا تمام عقل‌ها از سمت معشوق است.
*باری : به طریق که باشد، جهت کوتاه کردن کلام بکار می‌رود.


(۱۴۲۵) عقل ها آن سو فرستاده عقول
مانده این سو که نه معشوق‌ست، گول

صاحبان عقول حقیقی، عقل های خود را به آن سمت فرستاده‌اند، اما آدم های احمق و  در این سمت مانده‌اند. *عقول: صاحبان عقول


(۱۴۲۶) زین سَر از حیرت گر این عقلت رود
          هر سَرِ مویت، سَر و عقلی شود

اگر براثر حیرت این عقل از سرت زایل گردد، هراسان نشو که هر سَر موی تو به سر و عقلی عالی تر تبدل می‌شود.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

24 Jan, 19:09


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
قصه رُستن خَرّوب در گوشه مسجدِ اقصی و غمگین شدنِ...


(۱۴۰۲) داند او کو نیکبخت و مَحرَم‌ست
    زیرکی ز ابلیس و، عشق از آدم ست

هر کسی که سعادتمند حقیقی و مَحرمِ اسرار الهی باشد این نکته را می‌داند که زرنگی از آنِ ابلیس است و عشق از آن آدمِ.


(۱۴۰۳) زیرکی، سَبّاحی آمد در بِحار
    كم رَهد، غرق ست او پایانِ کار

زیرکی مثل شنا کردن در دریاهاست، و کمتر پیش میآید انسانی نجات پیدا کند و اکثرآ غرق می‌شوند.


(۱۴۰۴) هِل* سِباحت* را، رها کن کبر و كين
   نیست جیحون*، نیست جُو، دریاست این

  شناگری را رها کن و تکبر و کینه توزی را ترك بگو، زیرا آبی که در آن سرگرم شنا هستی، نه رودخانه است و نه جویبار بلکه این آب دریاست.
*هِل:رهاکردن
سِباحت: شنا کردن در آب
جیحون: اینجا رود


(۱۴۰۵) در رُباید هفت دریا را چو کاه
         و آنگهان دریای ژرف بی پناه

آن هم دریایی عمیق و بیکران که هفت دریا را مانند پرِ کاه فرو می بلعد.


(۱۴۰۶) عشق، چون کَشتی بُوَد بهرِ خواص
         کم بُوَد آفت، بُوَد اغلب خلاص

عشق برای بندگان خاص خدا مانند کشتی نجات است. کسی که در این کشتی می‌نشیند، کمتر گرفتار آسیب می‌شود و غالباً نجات می‌یابد


هل امر حاضر از هلیدن فرو نهادن ترك كردن)، ترك كن رها کن
۲ سیاحت شنا کردن در آب شناوری
جیحون در اینجا رودخانه به طور مطلق


(۱۴۰۷) زیرَکی بفروش و حیرانی* بخر
     زیرَکی* ظنّ‌ست و حَیرانی نظر

زرنگی را بفروش و به جای آن حیرت خریداری کن زیرا زرنگی به منزله کمان است و حیرت به معنی شهود باطنی.
*زیرکی: تکیه بر عقل جزئی و تدبیر ناقص خویش
*حیرت: واردی است بر قلب عارفان


(۱۴۰۸) عقل، قربان کُن به پیشِ مصطفی*
         حَسبِیَ الله گُو که الله ام کَفی

عقل جزئی خود را در پیش حقیقت محمدیه قربانی کن. بگو که خدا مرا کافی است زیرا خداوند بسنده است.
*مصطفی:اینجا حقیقت محمدیه


(۱۴۰۹) همچو کَنعان سر ز کشتی وا مَکَش
        که غرورش داد، نفسِ زیرَکَش

مانند كنعان پسر نوح از سوار شدن بر کشتیِ نوح سرباز نزن، چون غرور کنعان او را فریب داد.


(۱۴۱۰) که برآیم بر سرِ کوهِ مَشید*
       مِنّتِ نوحم چرا باید کشید؟

مانند كنعان نگو که  بر سر کوه استوار و بلند می‌روم، چرا منت نوح را بکشم؟ (اشاره است به آیه ۲۲ و ۲۳ هود)
*مَشید: استوار و بلند

 
(۱۴۱۱) چون رَمی از مِنَّتش ای بی رَشَد*؟
          که خدا هم مِنتِ او می‌کشد

چگونه از احسان نوح فرار می‌کنی ای گمراه، در حالی که خداوند در برابر احسانش به او پادشاه می‌دهد.
*منت خدا: احسان و بخشش به بخشش بنده


(۱۴۱۲) چون نباشد مِنتش بر جانِ ما
    چونکه شکر و مِنتش گوید خدا؟

چرا ارشاد و بخشش او را به جان نکشیم در حالی که خداوند شکر او می‌گوید و به اوو پاداش می‌دهد.

 
(۱۴۱۳) تو چه دانی ای غَراره* پُر حسد؟
          مِنّتِ او را خدا هم می‌کَشَد

  تو چه می‌دانی ای مغرور حسود ؟ خدا نیز منت او را می‌کشد.


(۱۴۱۴) کاشکی او آشنا ناموختی
تا طمع در نوح و کَشتی دوختی

ای کاش کنعان شنا نیاموخته بود تا به حضرت نوح و کشتی او چشم امید می بست.


(۱۴۱۵) کاش چون طفل از حِیَل جاهل بُدی
            تا چو طفلان چنگ در مادر زدی

ای کاش کنعان مانند بچه‌ها از حیله ها و نیرنگ‌ها بی‌خبر بود، تا مانند اطفال به دامن مادر چنگ می‌زد.


(۱۴۱۶) یا به علمِ نقل كم بودی مَلی*
        علمِ وحىِ دل، ربودی از ولی

  یا ای کاش انسان‌های پُر از علوم نقلی و لفظی لبریز نبودند تا از اولیای خدا علم وحی و دانش باطنی را کسب می‌کردند.

 
(۱۴۱۷) با چنین نوری، چوپیش آری کتاب
         جان وحی آسایِ تو ، آرَد عِتاب

اگر در برابر اولیای خدا که به منبع نور متصل هستند. از عم کلام و حرفه سخن به میان آوری بیاوری روح مسیحایی (وجدان تو) تو را مورد سرزنش قرار می‌دهد.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

22 Jan, 16:21


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_ دفتر چهارم
قصه رُستن خَرّوب در گوشه مسجدِ اقصی و...


(۱۳۸۸) چون بگونی: جاهلم، تعلیم ده
      این چنین انصاف از ناموس* به

اگر بگویی من نادانم، به من بیاموز، این چنین منصفانه درباره جهل خود اعتراف کردن، بهتر از خودبینی و تکّبر است.
*ناموس: خودبینی، تکبر


(۱۳۸۹) از پدر آموز ای روشن جَبین*
       رَبنا گفت و، ظَلمنا* پیش ازین

ای صاحب چهره نورانی از پدرت حضرت آدم (ع) بیاموز که پیش از این گفت: پروردگارا ما به خود ستم کردیم. (اشاره به آیه ۲۳ سوره اعراف).
*جبین: پیشانی
*ظلمنا: ستم کردیم


(۱۳۹۰) نه بهانه کرد و، نه تزویر ساخت
         نه لِوایِ مکر و حیلت بر فراخت

بهانه جویی و حیله و نیرنگ نکرد و پرچم مکر و نیرنگ
برافراشت.


(۱۳۹۱) باز آن ابلیس، بحث آغاز کرد
     که بُدَم من سُرخ رُو، کردیم زرد

  دوباره ایلیس با خدای خود مجادله کرد و گفت من با نشاط و سر بلند بودم اما تو مرا شرمنده و سرشکسته کردی.


(۱۳۹۲) رنگ، رنگِ توست، صَبّاغم تویی
          اصلِ جُرم و آفت و داغم تویی

ابلیس گفت: رنگ من‌، رنگی است که تو می‌خواهی، چون دلیل اصلی گناهکاری و جُرم تویی.


(۱۳۹۳) هين بخوان: رَبِّ بِمَا أَغْوَيْتَني
          تا نگردی جبری و، کژ کم تنی

اگاهانه بخوان : «پروردگارا به سبب آنکه مرا گمراه کردی» تا به راه کج متمایل نشوی. ( آیه ۱۶ سوره اعراف)


(۱۳۹۴) بر درختِ جبر تا کَی برجهی
        اختیارِ خویش را یکسو نهی؟ 

تا کی می‌خواهی بیان کنی که جبرست و اختیار خود را  کنار بگذاری؟


(۱۳۹۵) همچو آن ابلیس و ذُرِّيَّاتِ او
    با خدا در جنگ و اندر گفت و گو

تو مانند ابلیس و فرزندانش با خدا به بحث و جدل پرداخته‌ای


(۱۳۹۶) چون بُوَد اکراه با چندان خوشی
    که تو در عِصیان همی دامن کشی*؟

چگونه می‌شود حس اکراه را با خوشی یکجا داشت که تو
با این عصیان با تکبر حرکت می‌کنی ؟


(۱۳۹۷) آنچنان خوش، کس رود در مُکرَهی؟
           کس چنان رقصان دَوَد در گمرهی؟

آیا ممکن است که کسی در گمراهی که بدان مجبور شده است این همه شادی و نشاط داشته باشد؟۱

(۱۳۹۸) بیست مَردِه* جنگ می کردی در آن
            کِت* همی دادند پند آن دیگران

با کسانی که تو را از گمراهیباز می‌داشتند باتمام قوا می‌جنگیدی.
*کت: که تو را


(۱۳۹۹) که صواب اینست و، راه اینست و بس
              کَی زند طعنه مرا؟ جز هیچکس

می‌گفتی کار درست همین است و بس، چه کسی جز آدم که به حساب نمیاد در این کارم سرزنش می کند ؟


(۱۴۰۰) کی چنین گوید کسی کو مُكْرَه ست؟
    چون چنین جنگد کسی کو بی رَهست؟

کسی که از خودش اختیاری ندارد چگونه میتواند با قاطعیت برای نشان دادن راه درست به من تلاش کند؟


(۱۴۰۱) هر چه نفست خواست، داری اختیار
        هر چه عقلت خواست، آری اضطرار

هرچه از نفسانیت باشد  آن‌را انجام می‌دهی و خودت را صاحب اختیار می‌دانی و هرچه عقلانی و مخالف نفس توست رو جبر می‌دانی.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

19 Jan, 20:46


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_ دفتر چهارم
قصه رُستن خَرّوب در گوشه مسجدِ اقصی و غمگین شدنِ سلیمان علیه‌السّلام از آن، چون به سخن آمد با او و خاصیّت و نامِ خود بگفت


(۱۳۷۳) پس سلیمان دید اندر گوشه‌یی
    نو گیاهی* رُسته همچون خوشه‌یی

سلیمان دید که در گوشه ای از مسجد گیاهی تازه مثل خوشه روییده است.
* نو گیاه:  یار نااهل


(۱۳۷۴) دید بس نادر گیاهی* سبز و تَر
       می‌ربود آن سبزیَش نور از بَصَر

دید گیاهی بسیار عجیب و سرسبز روییده است و سبزی گیاه چشم را خیره می‌کرد.
* نادر گیاه: گیاه کمیاب و عجیب


(۱۳۷۵) پس سلامش کرد در حال آن حشیش
       او جوابش گفت و بِشگِفت از خوشیش 

گیاه در همان لحظه به سلیمان سلام کرد و او جواب سلام را داد و از زیبایی گیاه در تعجب شد.
*شگِفت: شگِفتن


(۱۳۷۶) گفت نامت چیست؟ بر گو بی‌دهان*
          گفت: خَرّوب* ست ای شاهِ جهان

سلیمان گفت: بدون کلام و به زبان دل بگو نام توچیست؟ گیاه گفت: ای سلطان جهان نام من خَرّوب است. مراد از *گفتن بی‌دهان: زبان حال
*خرنوب: بوته ای است خاردار با شاخه‌های پراکنده که هر بروید، آنجا را ویران می‌کند.


(۱۳۷۷) گفت: اندر تو چه خاصیّت بُوَد؟
     گفت: من رُستَم، مکان ویران شود

سلیمان گفت: خاصیت تو چیست؟ خَروب گفت: من در هر جا رشد کنم آنجا ویران می‌شود.


(۱۳۷۸) من که خَرّوبم، خرابِ منزلم
          هادمِ بنیادِ این آب و گِلم

من عامل ویرانی دنیا، اساس ویرانی این آب و گِل هستم.


(۱۳۷۹) پس سليمان آن زمان دانست زود
          که اَجَل آمد، سفر خواهد نمود

سلیمان در همان لحظه دانست که اجلش رسیده و بزود دیده از جهان خواهد بست.


(۱۳۸۰) گفت: تا من هستم، این مسجد یقین
             در خَلَل ناید ز آفاتِ زمین

سلیمان‌ با خود گفت: تا من در حیاتم، این مسجد یقیناً از  حوادث روزگار آسیب نخواهد دید.


(۱۳۸۱) تا که من باشم، وجودِ من بود
      مسجدِ اَقصى مُخَلخَل* کَی شود؟

تا وقتی زنده هستم، مسجد اقصی چگونه ممکن است آسیب بیند؟
*مخلخل: دارای رخته و شکاف


(۱۳۸۲) پس که هَدمِ* مسجدِ ما بی گمان
             نَبوَد اِلّا بعدِ مرگِ ما، بِدان

پس بدان بی‌شک مسجد ویران نمی شود، جز بعد از مرگم .


(۱۳۸۳) مسجدت آن دل، که جسمش ساجدت
              یارِ بَد خَرُّوبِ هر جا مسجدت

  مسجد نماد دلی‌(روح تکامل یافته)است که جسم  در برابرش سر تعظیم فرود می‌آورد، یار بد نماد همنشین نااهل و  ویران کننده هر مسجدی است.
*ساجد: سر تعظیم فرود آوردن


(۱۳۸۴) یارِ بَد چون رُست در تو مِهرِ او
    هین ازو بگریز و کم کن گفت و گو 

وقتی مِهرِ همنشین نا‌اهل  در دل تو پدید آمد آگاه باش و از او دوری کن و با او اصلا همکلام نشو.  قبیل موارد به معنی *نکن‌: اینجا کمتر کن


(۱۳۸۵) بر کَن از بیخش، که گر سَر برزند
            مر  تو  را و مسجدت را  برکَنَد

محبّت رفیق نااهل را از ریشه‌کَن کُن،  اگر این گیاه مُخَرب در  قلب تو رشد کند، روح تو را از بنیان تباه می‌کند.


(۱۳۸۶) عاشقا، خَرُّوب تو آمد کڑی
همچو طفلان، سویِ کژ چون می‌غژی*؟

ای عاشق کژی و ناراستی گیاه خروب توست، چرا مانند اطفال به سوی کژی و نادرستی حرکت می‌کنی؟
*می‌غژی: حرکت بر روی شکم، خزیدن


(۱۳۸۷) خویش مُجرم دان و مُجرم گو، مترس
          تا ندزدد از تو آن اُستاد، درس

گناه و جرم خودت را بپذیر  و از این اعتراف نترس، تا  استاد حقیقی از تدریس تو نکاهد. [  نزد انسان کامل متواضع  باش تا از دریای معارف او بهره مند شوی.]


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

19 Jan, 20:45


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۵۲ - قصهٔ رستن خروب در گوشهٔ مسجد اقصی و غمگین شدن سلیمان علیه‌السلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصیت و نام خود بگفت: پس سلیمان دید اندر گوشه‌ای

⬇️⬇️⬇️

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

19 Jan, 20:45


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۵۱ - قصهٔ صوفی کی در میان گلستان سر به زانو مراقب بود یارانش گفتند سر برآور تفرج کن بر گلستان و ریاحین و مرغان و آثار رحمةالله تعالی
 
 
صوفیی در باغ از بهر گشاد
صوفیانه روی بر زانو نهاد
پس فرو رفت او به خود اندر نغول
شد ملول از صورت خوابش فضول
که چه خسپی آخر اندر رز نگر
این درختان بین و آثار و خضر
امر حق بشنو که گفتست انظروا
سوی این آثار رحمت آر رو
گفت آثارش دلست ای بوالهوس
آن برون آثار آثارست و بس
باغها و سبزه‌ها در عین جان
بر برون عکسش چو در آب روان
آن خیال باغ باشد اندر آب
که کند از لطف آب آن اضطراب
باغها و میوه‌ها اندر دلست
عکس لطف آن برین آب و گلست
گر نبودی عکس آن سرو سرور
پس نخواندی ایزدش دار الغرور
این غرور آنست یعنی این خیال
هست از عکس دل و جان رجال
جمله مغروران برین عکس آمده
بر گمانی کین بود جنت‌کده
می‌گریزند از اصول باغها
بر خیالی می‌کنند آن لاغها
چونک خواب غفلت آیدشان به سر
راست بینند و چه سودست آن نظر
بس به گورستان غریو افتاد و آه
تا قیامت زین غلط وا حسرتاه
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رز بوی برد
 
 @MolaviPoett

 

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

16 Jan, 21:37


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
حکایت قصه صوفی که در میانِ گلستان، سَر بر زانو،....


(۱۳۶۵) باغ ها و میوه ها اندر دل ست
     عکس لطف آن برین آب و گل ست

  باغ ها و میوه ها در دل است که صفای آن بر این آب و گل انعکاس یافته است. [‌نتیجه می‌گیریم که باغ و گلزار حقیقی در درون دل اصحاب معرفت است. زیرا افکار و احوال لطیف آنان باغی مصفا در درونشان پدید آورده است و براثر لطافت روحی است که جهان طبیعت نیز جلوه و رونقی یافته است.]


(۱۳۶۶) گر نبودی عکسِ آن سِرّ و سُرور
          پس نخواندی ایزدش  دارُالغُرور

اگر انعکاس آن سِرّ و شادمانی درونی نبود، خداوند هرگز دنیا را سرای فریب نمی‌خواند. [ در آیه ۱۵۸ سوره آل عمران و آیه ۲۰ سوره حدید حیات دنیوی را مُتاعُ الْغُرور (= کالای فریب) دانسته است. مولانا می‌گوید سِرّ هویت اصحاب معرفت بر عالم طبیعت تجلّی کرده و باعث جلوه و رونق آن شده است. و به همین سبب خداوند دنیا را مایه قريب خوانده زیرا که جلوه دنیا با اینکه ناشی از عالم دل است، اما مردم را می‌فریبد و آنها خیال می‌کنند که جلوه دنیا ذاتی است. برخی از شارحان " سروِ سرور" و بعضی «سرو و سرور» خوانده‌اند، امّا " سرّ و سرور" انسب و اصلح است. نیکلسون «سَروِ سُرور» ضبط کرده و در توجیه آن گفته است: «راستی و تناسب سرو، مانند است به اعتدال و استقامت کامل آن دل که همه حقایق و معانی در آن هویداست.»


(۱۳۶۷) این غرور آن‌ست، یعنی این خیال
          هست از عکسِ دل و جانِ رجال

منظور از این غرور آنست که این خیال، انعکاسی است از قلب و روح مردان خدا. [ دنیا نیز خیالی است که دنیا پرستان را می‌فریبد. و سایه را حقیقت می‌پندارند. چنانکه مولانا در تمثیل مرغ در بیت (۴۲۲ - ۴۱۷) دفتر اول این مطلب را بیان کرد که دنیا سایه است و طالب دنیا بی‌جهت عمر گرانمایه خود را صرف آن می‌کند. شاعر گفته است:
كُل ما في الكَونِ وَهمُ أو خَيال
أو عُكُوسّ فِي الْمَرايَا أَو ظِلال
«همه آنچه در این جهان است، وهم و خیال است، و یا تصاویری است در آینه ها و یا سایه هایی است.»


(۱۳۶۸) جمله مغروران برین عکس، آمده
           بر گمانی  کین  بُوَد جَنَّت کده

همه فریب خوردگان این تصویر خیالی ازدحام کرده‌اند به این گمان که این تصویر خیالی همان باغ حقیقی است. [ اینست که قرآن کریم، دنیا را مایه فریب و سرگرمی می‌شمرد.]


(۱۳۶۹) می‌گریزند از اصولِ باغ‌ها
     بر خیالی می‌کنند آن لاغ ها*

از باغ های حقیقی که ریشه و منشأ این باغ هاست می‌گریزند و بر خیالی زندگی لغو و بیهوده می‌کنند.
*لاغ: هرزه، بیهوده، مسخره، شوخی.


(۱۳۷۰) چونکه خوابِ غفلت آیدشان به سر
      راست بینند و، چه سودست آن نظر؟

همینکه خواب غفلت آنان به پایان رسد، باغ و بوستان حقیقی را می‌بینند، امّا دیدن در آن وقت چه سودی دارد؟ [ مردم تا وقتی که به دنیا مشغول‌اند، در حقیقت در خواب هستند و چون بمیرند بیدار می‌شوند. چنانکه در حدیثی آمده است النَّاسُ نِيَامٌ إِذَا مَا تُوا انتبهوا.]


(۱۳۷۱) پس به گورستان غریو افتاد و آه
          تا قیامت زین غلط وا حَسرَتاه *

پس در گورستان ناله و فریادِ مُردگان طنین انداخته و تا قیامت به خاطر این خطا فریاد آه و حسرت آنان بلند است.
*منادای مندوب است. و آن اسمی است که با حرف «وا» مورد ندا واقع می‌شود. این منادی معمولاً در اظهار حزن بر مصائب بکار می‌آید. و های ملحق به آن ضمیر نیست بلکه‌هایِ سَکت است.


(۱۳۷۳)ای خُنُک آنرا که پیش از  مرگ، مُرد
         یعنی او از اصلِ این رَز* بوی، بُرد

خوشا به حال کسی که پیش از مُردن بمیرد، یعنی روح و روان او از رایحه این باغ حقیقی بویی ببرد. [ اشاره دارد به مرگ اختیاری و نیز مضمون حدیث مُوتوا قَبلَ اَن تَمُوتُوا در آن مندرج است.]
*رَز: درخت انگور. در اینجا به معنی باغ و درختزار است.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

12 Jan, 21:04


شرح روان ابیات مثنوی معنوی _ دفتر چهارم
قصّه صوفی که در میانِ گلستان، سَر بر زانو، مراقب بود، بارانش گفتند: سر برآوَر، تفرّج کُن بر گلستان و ریاحین و مرغان و آثارِ رحمة الله تعالی

خلاصه داستان :

یکی از صوفیان برای انبساط روحی در باغی نشست و به مراقبه مشغول شد. مردکی فضول که از حالت مراقبه او دلتنگ و بی‌حوصله شده بود رو به صوفی کرد و گفت: چرا خوابیده‌ای؟ برخیز و درختان و گیاهان سرسبز باغ را تماشا کن. صوفی گفت: همه زیبایی‌ها در دل آدمی است و هرچه زیبایی در این دنیاست، تماماً انعکاسی است از آن. امّا عامّه مردم گمان می‌دارند که جلوه‌های مظاهر دنیوی ذاتی است، پس شیفته و مفتون آن می‌شوند. لیکن وقتی که حجاب دنیوی واپس رود بدین حقیقت واقف شوند.

مأخذ حکایت مزبور، روایت ذیل است که شیخ عطّار در تذکرة الاولیاء، ج ۱، ص ۶۸ در شرح حال رابعه عَدَويه نقل می‌کند: وقتی در فصل بهار در خانه شد و سر فرو بُرد، خادمه گفت: یا سیّده بیرون آی تا صُنع بینی. گفت: تو باری در آی تا صانع بينِی. شَغَلَتنِي مُشَاهَدَةُ الصّانِعِ عَنْ مُطالَعَةِ الْمَصنوعِ. «تماشای صانع مرا از مطالعه مصنوع به خود سرگرم داشت.» "شمس نیز در مقالات خود چنین آورده است: صوفیی را گفتند: سر برار اُنظُر إلى آثارِ رَحمةِاللهِ.
مولانا در این فصل از مثنوی شریف به نکته مهمّی اشارت می‌کند و اینکه منشا زیبایی، جهانِ درون است نه برون. و زیبایی و جمال جهانِ خارج، جلوه‌ای است از عالم دل. چنانکه مولانا در بیت (۲۲۶۶ - ۲۲۶۵) دفتر سوّم این مطلب را به نوعی دیگر آورده است و در حدّ کفاف مورد شرح قرار گرفته است.
***

(۱۳۵۸) صوفیی در باغ از بهرِ گشاد
         صوفیانه روی بر زانو نهاد

یکی از صوفیان برای گشایش قلبی، به روش صوفیان سر بر زانوی خود نهاد و مشغول به مراقبه شد.


(۱۳۵۹) پس فرو رفت او به خود، اندر نُغول*
        شد ملول از صورتِ خوابش فَضُول*

آن صوفی با تمرکزی ژرف در خود فرو رفته بود و شخصی گستاخ از ظاهرِ به خواب رفته او حوصله‌اش سر رفت. [ صوفی مذکور مشغول مراقبه شده بود. توضیح مراقبه در شرح بیت (۱۵۸) دفتر دوّم آمده است.]
*نَغول: ژرف
*فَضُول: یاوه‌گو


(۱۳۶۰) که چه خُسبی؟ آخر اندر رَز* نگر
         این درختان بين و آثارِ خُضَر*

گفت: ای صوفی برای چه خوابیده‌ای؟ آخر سرت را بلند کن و به این درختان و گیاهان سرسبز نگاه کن.
*رَز: درخت انگور
*خُضَر: سبزی‌ها


(۱۳۶۱) امرِ حق بشنو که گفتست: اُنظُروا
            سویِ این آثارِ رحمت آر رُو

فرمان حضرت حق را گوش کن که فرموده است: بنگرید به آثار رحمت الهی و به آن روی آورید. ( اشاره است به آیه ۴۹ سوره روم فَانْظُرْ إِلى آثار رَحْمَةِ اللَّهِ كَيْفَ يُحْيِي الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا إِنْ ذَلِكَ لَمُحىِ الْمَوْتَى وَ هُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرِ. «بنگر به به نشانه های رحمت خداوند که

چه سان زمین را زنده کند از پسِ مرگ آن براستی که پروردگار زنده کننده مردگان است. و اوست بر هر چیز توانا." مولانا از زبان آن شخص ملول و آن صوفی صافی به دو نوع معرفت اشارت می‌کند: یکی معرفت از راه مطالعه و مشاهده آثار و آیات خارجی و برون ذات، و دیگری معرفت از طریق مراقبه باطنی که قهراً معرفت اخیر ژرف‌تر و مطمئن تر است.]


(۱۳۶۲) گفت: آثارش دل‌ست ای بُوالْهَوَس
          آن بُرون، آثارِ آثار است و بس

صوفی به آن شخص گستاخ گفت: ای اهل هوی و هوس، آثار رحمت الهی دل است. و آنچه در بیرون دل است، تنها آثارِ آثار است.[ مولانا در اثر دیگر خود می‌گوید: «هرچه در این عالم می بینی در آن عالَم چنان است، بلکه اینها همه اُنمُوذَج (= نمونه) آن عالَم‌اند، و هر چه در این عالم است همه از آن عالَم آوردند.»


(۱۳۶۳) باغ ها و سبزه‌ها درعینِ جان
     بَر بُرون، عکسش چو در آبِ روان 

باغ ها و سبزه ها در درون جان است. و آنچه که در بیرون است، انعکاس و بازتاب آن باغ‌ها و سبزه‌هاست. درست مانند تصاویری که در آب روان انعکاس پیدا می‌کند. [ لطافت و نشاط روحی باید در دل پدید آید، والا گلزار طبیعت بالاستقلال نمی‌تواند منشأ لطافت روحی شود. با شخصی که در باغ و بوستان احساس دلتنگی کند و شخصی در کنج سیاهچال احساس نشاط.]


(۱۳۶۴) آن خیال باغ باشد اندر آب
   که کند از لطفِ آب آن اضطراب

مسلماً آن تصاویری که از باغ و سبزه‌زار در آب منعکس می‌شود، خودِ باغ و سبزه زار نیست بلکه صورت خیالی آن است که براثر صافی و زلالی آب روی آن می‌افتد و با حرکت و لرزش آب، حرکت می‌کند و می‌لرزد.[ منظور از «خیال» در اینجا قوه خیال نیست بلکه معنی لغوی آن مورد نظر است. یعنی آنچه برای تو در خواب و یا بیداری مُمَثَّل می‌شود.]


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

12 Jan, 21:03


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۵۱ - قصهٔ صوفی کی در میان گلستان سر به زانو مراقب بود یارانش گفتند سر برآور تفرج کن بر گلستان و ریاحین و مرغان و آثار رحمةالله تعالی: صوفیی در باغ از بهر گشاد

⬇️⬇️⬇️

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

12 Jan, 21:01


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۵۰ - آموختن پیشه گورکنی قابیل از زاغ پیش از آنک در عالم علم گورکنی و گور بود
 
 
کندن گوری که کمتر پیشه بود
کی ز فکر و حیله و اندیشه بود
گر بدی این فهم مر قابیل را
کی نهادی بر سر او هابیل را
که کجا غایب کنم این کشته را
این به خون و خاک در آغشته را
دید زاغی زاغ مرده در دهان
بر گرفته تیز می‌آمد چنان
از هوا زیر آمد و شد او به فن
از پی تعلیم او را گورکن
پس به چنگال از زمین انگیخت گرد
زود زاغ مرده را در گور کرد
دفن کردش پس بپوشیدش به خاک
زاغ از الهام حق بد علم‌ناک
گفت قابیل آه شه بر عقل من
که بود زاغی ز من افزون به فن
عقل کل را گفت مازاغ البصر
عقل جزوی می‌کند هر سو نظر
عقل مازاغ است نور خاصگان
عقل زاغ استاد گور مردگان
جان که او دنبالهٔ زاغان پرد
زاغ او را سوی گورستان برد
هین مدو اندر پی نفس چو زاغ
کو به گورستان برد نه سوی باغ
گر روی رو در پی عنقای دل
سوی قاف و مسجد اقصای دل
نوگیاهی هر دم ز سودای تو
می‌دمد در مسجد اقصای تو
تو سلیمان‌وار داد او بده
پی بر از وی پای رد بر وی منه
زانک حال این زمین با ثبات
باز گوید با تو انواع نبات
در زمین گر نیشکر ور خود نیست
ترجمان هر زمین نبت ویست
پس زمین دل که نبتش فکر بود
فکرها اسرار دل را وا نمود
گر سخن‌کش یابم اندر انجمن
صد هزاران گل برویم چون چمن
ور سخن‌کش یابم آن دم زن به مزد
می‌گریزد نکته‌ها از دل چو دزد
جنبش هر کس به سوی جاذبست
جذب صدق نه چو جذب کاذبست
می‌روی گه گمره و گه در رشد
رشته پیدا نه و آنکت می‌کشد
اشتر کوری مهار تو رهین
تو کشش می‌بین مهارت را مبین
گر شدی محسوس جذاب و مهار
پس نماندی این جهان دارالغرار
گبر دیدی کو پی سگ می‌رود
سخرهٔ دیو ستنبه می‌شود
در پی او کی شدی مانند حیز
پی خود را واکشیدی گبر نیز
گاو گر واقف ز قصابان بدی
کی پی ایشان بدان دکان شدی
یا بخوردی از کف ایشان سبوس
یا بدادی شیرشان از چاپلوس
ور بخوردی کی علف هضمش شدی
گر ز مقصود علف واقف بدی
پس ستون این جهان خود غفلتست
چیست دولت کین دوادو با لتست
اولش دو دو به آخر لت بخور
جز درین ویرانه نبود مرگ خر
تو به جد کاری که بگرفتی به دست
عیبش این دم بر تو پوشیده شدست
زان همی تانی بدادن تن به کار
که بپوشید از تو عیبش کردگار
همچنین هر فکر که گرمی در آن
عیب آن فکرت شدست از تو نهان
بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شین
زو رمیدی جانت بعد المشرقین
حال که آخر زو پشیمان می‌شوی
گر بود این حال اول کی دوی
پس بپوشید اول آن بر جان ما
تا کنیم آن کار بر وفق قضا
چون قضا آورد حکم خود پدید
چشم وا شد تا پشیمانی رسید
این پشیمانی قضای دیگرست
این پشیمانی بهل حق را پرست
ور کنی عادت پشیمان خور شوی
زین پشیمانی پشیمان‌تر شوی
نیم عمرت در پریشانی رود
نیم دیگر در پشیمانی رود
ترک این فکر و پریشانی بگو
حال و یار و کار نیکوتر بجو
ور نداری کار نیکوتر به دست
پس پشیمانیت بر فوت چه است
گر همی دانی ره نیکو پرست
ور ندانی چون بدانی کین بد است
بد ندانی تا ندانی نیک را
ضد را از ضد توان دید ای فتی
چون ز ترک فکر این عاجز شدی
از گناه آنگاه هم عاجز بدی
چون بدی عاجز پشیمانی ز چیست
عاجزی را باز جو کز جذب کیست
عاجزی بی‌قادری اندر جهان
کس ندیدست و نباشد این بدان
همچنین هر آرزو که می‌بری
تو ز عیب آن حجابی اندری
ور نمودی علت آن آرزو
خود رمیدی جان تو زان جست و جو
گر نمودی عیب آن کار او ترا
کس نبردی کش کشان آن سو ترا
وان دگر کار کز آن هستی نفور
زان بود که عیبش آمد در ظهور
ای خدای رازدان خوش‌سخن
عیب کار بد ز ما پنهان مکن
عیب کار نیک را منما به ما
تا نگردیم از روش سرد و هبا
هم بر آن عادت سلیمان سنی
رفت در مسجد میان روشنی
قاعدهٔ هر روز را می‌جست شاه
که ببیند مسجد اندر نو گیاه
دل ببیند سر بدان چشم صفی
آن حشایش که شد از عامه خفی
 
 @MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

08 Jan, 19:42


شرح روان ابیات مثنوی معنوی _ دفتر چهارم
آموختنِ پیشه گورکَنی، قابیل از زاغ....

(۱۳۴۶) چون ز تركِ فكرِ این عاجز شُدی
               از  گُنه  آنگاه هم  عاجز بُدی

چون نمی‌توانی افکار ناپسند را رها کنی پس آنگاه  از گناه کردن هم نمی‌توانی خودداری کنی.


(۱۴۴۷) چون بُدی عاجز، پشیمانی ز چیست؟ 
               عاجزی را بازجو کز جذبِ کیست؟

اگر از ترک گناه ناتوان بودی پس چرا پشیمان شدی ؟  جستجو کن و ببین که این ناتوانی براثر جذبهٔ اراده کیست؟


(۱۳۴۸) عاجزی بی قادری اندر جهان
    کس ندیده‌ست و، نباشد این بدان

بدان که در این جهان هیچکس ناتوانی و عجز را بدون موجودی قادر و توانا ندیده و نخواهد دید.


(۱۳۴۹) همچنین هر آرزو که می‌بَری
          تو ز عیب آن، حجابی اندری

و نیز هر آرزویی که در سر پرورش می‌دهی و برای رسیدن به آن می‌کوشی، تو ازعیب و زیان آن اگاه نیستی تو پوشیده است.


(۱۳۵۰) ور نمودی علّتِ آن آرزو
خود رمیدی جانِ تو ز آن جستجو

اگر به دلیل عیب و زشتی آن فکر برای تو آشکار می‌شد از جانت طلب آن آرزو دور می‌شدی و تلاشی برای رسیدن آن نمی‌کردی.


(۱۳۵۱) گر نمودی عیبِ آن کار، او تو را
    کس نبردی کَش کَشان آن سو تو را

اگر عیب و زشتی آن کار برای تو آشکار می‌شد هیچکس نمی توانست تو را  به سوی آن ببرد.


(۱۳۵۲) و آن دگر کاری، کز آن هستی نَفور*
           ز آن بُوَد که عیبش آمد در ظهور

و آن کاری که تو به شدت از آن دوری می‌کنی، کاری است که عیب و زبان آن برای تو آشکار شده است.
*نُفور: رمنده
 
(۱۳۵۳) ای خدایِ رازدانِ خوش سُخُن
          عیبِ کار بَد، ز ما پنهان مکُن

ای خداوندی که به اسرار امور واقفی و کلامی زیبا و دلنشین داری، عیب کارهای ناپسند را بر ما مپوشان .


(۱۳۵۴)عیبِ کار نيك را منما به ما
     تا نگردیم از رَوِش سَرد و هَبا *

اشکالات کار پسندیده را نیز به ما نشان مده تا مبادا از انجام آن دل سرد و سست  شویم .
*هَبا: اینجا سست شدن


(۱۳۵۵) هم بر عادت سلیمانِ سَنی*
       رفت در مسجد میان روشنی

سلیمانِ عالی مقام طبق عادت خود در سپیده صبح به مسجد اقصی رفت.
*سَنی: بلند مرتبه


(۱۳۵۶) قاعده هر روز را، می‌جُست شاه
          که  ببیند  مسجد  اندر  نوگیاه

شاه (سلیمان) طبق عادت روزانه خود همه جای مسجد را نگاه می‌کرد تا گیاهی نو رُسته پیدا کند.


(۱۳۵۷) دل ببیند سِر بدآن چشمِ صفی
     آن حَشايش* که شد از عامه خَفی

دل با چشم باطن بین، باطن گیاهان را می‌بیند ، اسراری که از چشم مردم عادی پنهان است.
*حَشایش: حشیش_گیاه خشک


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

05 Jan, 19:43


شرح روان ابیات مثنوی معنوی _ دفتر چهارم
آموختنِ پیشه گورکَنی، قابیل از زاغ....

(۱۳۳۵) بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شَین*
           زو رميدى جانت بُعدَالمَشرِقَين*

اگر برای تو عیب و زشتی دنیا معلوم می‌شد، روح و روانت به فاصله مشرق و مغرب از آن می‌گریخت. (اشاره به آیه ۳۸ سوره زُخْرُفَ)
*شین: زشتی
*بعْدُ الْمَشْرِقین فاصله میان مشرق و مغرب


(۱۳۳۶) حال کآخِر زو پشیمان می‌شوی
      گر بُوَد این حالت اوّل، کی دَوی؟

اگر از همان ابتدا آگاه باشی که در پایان کار پشیمان خواهی شد، چطور ممکن بود که برای داشتنش تلاش کنی؟


(۱۳۳۷) پس بپوشید اوّل آن بر جانِ ما
           تا  کنیم  آن کار  بر  وفق  قضا

پس خداوند در ابتدا، عاقبت آن کار را از جان ما پوشیده می‌دارد تا ما آن را مطابق بر قضای الهی انجام دهیم.


(۱۳۳۸) چون قضا آورد حکمِ خود پدید
          چشم وا شد، تا پشیمانی رسید

همینکه قضای الهی، حکم خود را بوجود آورد چشم بصیرت آدمی باز می‌گردد و در نتیجه دچار پشیمانی می‌شود.[ مولانا می‌گوید: انسان نباید به اختیار خود كه اساس آن روی جهل است مغرور شود و خود را قادر بر هر کاری بداند، بلکه باید بداند یک علت‌العلل پنهان از دیدگان ما وجود دارد.]


(۱۳۳۹) این پشیمانی قضایِ دیگرست
    این پشیمانی بِهِل، حق را پَرَست

این پشیمانی خود قضای دیگری است این پشیمانی را رها کن و خداوند را پرستش کن.[ مولانا می‌گوید اگرچه ندامت در امر توبه شرط لازم است ، اما شرط کافی نیست. و انجام افعال حسنه هم ضروری است.]


(۱۳۴۰) وَر كُنی عادت، پشیمان خور شوی
           زین پشیمانی، پشیمان تر شوی

و اگر به پشیمانی عادت کنی، دائماً دچار پشیمانی بیشتر می‌شوی.

(۱۳۴۱) نیم عُمرت در پریشانی رود
          نیم دیگر در پشیمانی رود

نیمی از عمرت در پریشانی سپری می شود و نیمی دیگر در
پشیمانی.( همه عمر پشیمان خواهی بود).


(۱۳۴۲) تركِ این فکر و پشیمانی بگو
         حال و یار و کارِ نیکوتر بجو

این فکر و پشیمانی را رها کن و در جستجوی حال و یار و کار( عمل صالح و مصاحبت با پاکان) باش.


(۱۳۴۳) ور نداری کارِ نیکوتر به دست
    پس پشیمانیت بر قوتِ چه است؟

و اگر کار بهتری در دست نداری و به عملی صالح مشغول نیستی، پس پشیمانی تو برای از دست دادن چه چیزی است؟


(۱۳۴۴) گر همی‌ دانی، رهِ نیکو، پَرَست
   ور ندانی، چون بدانی کین بَدست؟

اگر راه درست و خوب را می‌شناسی،در آن راه حرکت کن و اگر راه نيك را نمی‌شناسی پس از کجا می‌دانی که این عملی که انجام داده ای بد است؟


(۱۳۴۵) بد ندانی تا ندانی نيك را
  ضدّ را از ضد توان دید ای فتی

تا خوبی را نشناسی نمی‌توانی بد را تشخیص بدهی. ای جوانمرد هر ضدی را با ضد خود می‌توان شناخت.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

03 Jan, 21:06


شرح روان ابیات مثنوی معنوی _ دفتر چهارم
آموختنِ پیشه گورکَنی، قابیل از زاغ....


(۱۳۲۷) گاو، گر واقف ز قصّابان بُدى
     کَی پیِ ایشان بدآن دُکّان شدی؟

اگر گاو از قصد و نیّت قصابان خبر داشت، چگونه ممکن بود که به دنبال ایشان به آن دکان برود؟


(۱۳۲۸) یا بخوردی از کفِ ایشان سُپوس*
         یا بدادی شیرِشان از چاپلوس؟

و یا چگونه ممکن بود که از دست قصّابان علف بخورد و به خاطر مراقبت‌های صاحبان خود به آنان شیر دهد؟
*سپوس:پوست گندم و یا جو


(۱۳۲۹) ور بخوردی، کی علف هضمش شدی؟
            گر ز مقصودِ علف واقف بـُدى

و تازه اگر علف می‌خورد و می‌دانست که به چه سبب به او علف می‌دهند، چگونه ممکن بود که آن علف ها را هضم کند؟ مسلّماً نمی‌توانست، زیرا خوفِ از هلاکت، دستگاه هاضمه‌اش
را مختل می‌کرد.


(۱۳۲۹) پس ستونِ این جهان، خود غفلت ست
            چیست دولت، کین دَوادَو* با لَت‌ست

پس نتیجه می‌گیریم که ستون نگهدارنده این دنیا غفلت است. دولت چیست؟ «دولت» دنیوی عبارت است از دویدن‌های بسیار و سرانجام سیلی خوردن. [ اگر انسان هوشیاری و خردمندی کامل داشت، نظم جهان و ترتیب معاش و چگونگی تنازع بقاء بر این حال که می‌بینیم نمی‌گذشت و وضع زندگی بکلّی تغییر می‌کرد، پس اقتضای حکمت آفرینش آنست که بشر در حال غفلت بماند و سعی و تلاش را در عرصه حیات ادامه دهد تا نظام اجتماعی انسان‌ها برقرار بماند. بنابراین منظور از غفلت مورد بحث، غفلتِ مذموم نیست، بلکه غفلت نسبت به مرگ و داغ از دست رفتگان و غم شکست‌هایی است که هر کس در طول زندگانی خود با آن روبرو می‌شود. اگر بشر به این معنی فراموشکار نمی‌شد هرگز تن به کوشش و کار نمی‌داد. زیرا هر لحظه خود را رفتنی می‌دانست و از طرفی گرانباری اندوه عزیزان از دست رفته و غم شکست‌هایش نیز او را از هر گونه سعی و تلاش بازمی‌داشت. در نتیجه جهان آباد نمی‌شد. پس این غفلت اگر به افراط نگراید عامل مهمی در جهد و تلاش مثبت آدمیان است. مولانا در اثر دیگر خود می‌گوید: "قومی را خدای چشم‌هاشان را به غفلت بَست تا عمارت این عالم کنند، اگر بعضی را از آن عالَم غافل نکنند هیچ عالَم، آبادان نگردد. غفلت، عمارت و آبادانی ها انگیزاند*. او این بحث را در بیت (۲۰۷۰ - ۲۰۶۶) دفتر اول نیز مطرح کرده است. مولانا در مصراع دوم کلمۀ «دولت» را به صورت طنز آمیزی از هم جدا می‌کند و ترکیب تازه‌ای موافق با مقصود خود می‌سازد بدین صورت: دو (= دویدن) + لَت ( =سیلی خوردن) یعنی آنان که به دنبال دولت و حشمت دنیوی می‌دوند سرانجام، از دست گردش روزگار سیلی می‌خورند. پس صلاح اینست که گِرد جاه و حشمت دنیوی نگردند.
*دوادو: اسمی است مرکب به معنی دویدن، دوندگیِ دائمی
*لَت: سيلي

(۱۳۳۱) اوّلش دَو دَو، به آخِر لَت بخَور
         جز درین ویرانه نبود مرگِ خر*

ابتدای دولت، دویدن است و عاقبتش سیلی خوردن، برای دولتمندان در این ویرانکده دنیا بهره‌ای نیست جز مرگی چون مرگ خران.
* مرگِ خر: کتابه از اینست که دنیاطلبان می‌میرند در حالی که در جهل مرکب از این دنیا می‌روند.


(۱۳۳۲) تو به جِد کاری که بگرفتی به دست
    عیبش این دَم بر تو پوشیده شده ست

ای کسی که با سعی و کوشش کاری از کارهای دنیایی را به دست گرفته‌ای. بدان که سبب علاقه وافرِ تو بدان کار اینست که عیب و زشتی آن کار در آن موقع بر تو پوشیده و مخفی
مانده است.


(۱۳۳۳) ز آن همی تانی به دادن تن به کار
           که بپوشید از تو عیبش کردگار

سبب اینکه تو می‌توانی بدان کار بپردازی اینست که حضرت حق، عیب آن کار را بر تو پوشیده داشته است. [ از اینکه مردم دنیا طلب اینقدر به مناصب دنیوی دل سپرده‌اند و با جان و دل و چنگ و دندان آنرا از دست یکدیگر به یغما می‌برند اینست که به علت غلبه حرص و آز قبایح و فجایع آن کار بر آنان پوشیده مانده است.]


(۱۳۳۴) همچنین هر فکر که گرمی در آن
    عيبِ آن فكرت شده ست از تو نهان

همینطور هر فکر و اندیشه‌ای که سخت تو را به خود مشغول داشته، عیب آن از تو نهان می‌شود. [ بیت فوق تداعی می‌کند مضمون یکی از احادیث نبوی را که به نقل سیوطی در جامع صغیر، ج ۱، ص ۱۲۵ که با مختصر تفاوت در احیاء علوم الدین، ج ۳، ص ۲۵ ، و كنوز الحقایق ، ص ۵۶ آمده است حُبك الشیء يُعمِى وَیُصمّ." عشق تو به هر چیزی تو را کور و کر می‌کند."



@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

31 Dec, 16:19


شرح روان ابیات مثنوی معنوی _ دفتر چهارم
آموختنِ پیشه گورکَنی، قابیل از زاغ، پیش از آنکه در عالَم، علمِ گورکَنی و گور بُوَد


(۱۳۱۶) زآنکه حالِ این زمین با ثَبات*
            باز گوید با تو انواع نبات

چون رویش انواع گیاهان حال زمین استوار (نوع خاک) را برای تو بازگو می‌کنند. ( با انچه در دلت می‌رویید متوجه می‌شوی که حال دلت الهی است یا شیطانی).
*با ثبات: ثابت، استوار


(۱۳۱۷) در زمین گر نیشکر، ور خود، نی است
          ترجمان هر زمین نَبتِ* وی است

اگر در زمین نیشکر است یا نی، بیان کننده جنس زمین است. نوع گیاهی که رشد می‌کند نشاهنده حاصلخیز بودن یا نبودن زمین آن است.
*نَبت: گیاه


(۱۳۱۸) پس زمین دل که نَبتش فکر بود
           فکرها اسرار دل را وانمود

پس گیاه زمین دل اندیشه است و اندیشه ها اسرار دل را آشکار می سازند.


(۱۳۱۹) گر سخن‌کَش* یابم اندر انجمن
      صد هزاران گُل بُرویم چون چمن

اگر در مجلس، شنوندگانی مستعد و قابل پیدا کنم، صدها هزار گل معرفت از قلب و زبانم می‌رویانم مانند چمن در سطح زمین گسترده می‌‌شود.


(۱۳۲۰) ور سخن‌کش پایم آن دَم، زن به مُزد*
           می‌گُریزد نکته ها از دل چو دُزد

اگر شنونده غیرطالب در مجلس باشد( دیوثی‌که قدر کلام را نداند)  آن زمان نکته ها مانند دزد از قلبم فرار می‌کند.


(۱۳۲۱) جُنبشِ هر کَس به سویِ جاذب است
      جذبِ صادق، نه چو جذبِ کاذب است

هر کس به سوی چیزی که جذبش می‌کند حرکت می‌کند، عوامل جذب حقیقی مانند عوامل جذبِ دروغین نیست و به سوی مقصد حقیقی جذب می‌شود.


(۱۳۲۲) می‌روی گَه گُمره و گَه در رَشَد
      رشته پیدا نه و آن کِت* می‌کَشَد

گاهی به سوی گمراهی و گاهی به سوی هدایت حرکت می‌کنی، نه ریسمانی و نه آن کس که تو رو می‌کَشد پیداست.
* کِت: که تو را


(۱۳۲۳) أشترِ کوری، مِهارِ تو رَهین*
   تو کَشِش می‌بین، مِهارت را مَبین

مثل شتری نابینا هستی که افسارت دست کسی است، (حرکتش در گرو وجود دیگریست). تو کِشنده یا مُسبب را ببین، به افسار توجه نکن. (علت را ببین به معلول توجه نکن)
*رَهین: گرو نهاده شده


(۱۳۲۴) گر شدی محسوسِ جذّاب و مِهار
          پس نماندی این جهان دارُالغِرار*

اگر کِشنده مِهار و خود مِهار هویدا می‌شد، این جهان هرگز خانه فریب نمی‌ماند. ( راز هستی آشکار می‌شد.)
*دارالغرار: خانه فریب = دنیا


(۱۳۲۵) گَبر* دیدی کو پیِ سگ می‌رود
          سُخره  دیوِ  سِتَنبه* می‌شود

اگر کافر متوجه شود که به دنبال سگ افتاده است و مورد تمسخر دیو زشت و کریه و قوی جثه افتاده است.
*گبر: کافر
*ستنبه: زشت و کریه و زورمند


(۱۳۲۶) در پَیِ او کَی شدی مانندِ حیز* ؟
        پایِ خود را وا کَشیدی گَبر نیز

چطور ممکن است که او مانند افراد نامرد به دنبال دیو روان شود؟ در جالی‌که کافر نیز در این شرایط پای خود را واپس می‌کشد و جلوتر نمی‌رود.
*حیز: نامرد

@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

27 Dec, 19:35


شرح روان ابیات مثنوی معنوی _ دفتر چهارم
آموختنِ پیشه گورکَنی، قابیل از زاغ، پیش از آنکه در عالَم، علمِ گورکَنی و گور بُوَد

(۱۳۰۱)کندنِ گوری که کمتر پیشه بود
     کی ز فکر و حیله و اندیشه بود؟ 

حرفه گورکنی که از نازل‌ترین حرفه‌هاست چگونه ممکن است که از فکر و تدبیر و اندیشه آدمی برآید؟


(۱۳۰۲) گر بُدی این فهم، مر قابیل را
       کی نهادی بر سَر، او هابیل را؟

اگر قابیل واقعاً از این حرفه اطلاعی داشت، پس چرا جسد هابیل را بر دوش می‌کشید؟


(۱۳۰۳) که کجا غایب کنم این کُشته را؟
       این به خون و خاک در آغشته را؟

جسد هابیل را کجا پنهان کنم؟ این جسد آغشته به خون و خاک را کجا مخفی کنم؟

(۱۳۰۴) دید زاغی، زاغ مُرده در دهان
          بر گرفته، تیز می‌آمد چنان

قابیل در این احوال بود که دید زاغی جسد زاغی دیگر را به منقار گرفته و با شتاب می‌آید.


(۱۳۰۵) از هوا زیر آمد و شد او به فن
          از  پیِ تعلیم، او  را  گورکن

آن زاغ از هوا فرود آمد و برای تعلیم فن گورکنی به قابیل مشغول کندن زمین شد.


(۱۳۰۶) پس به چنگال از زمین انگیخت گَرد
           زود  زاغِ  مُرده  را  در  گور  کرد

پس آن زاغ با چنگال خود زمین را کَند و فوراً جسد زاغ مُرده را در گور قرار داد.


(۱۳۰۷) دفن کردش، پی ببوشیدش به خاک
          زاغ  از  الهامِ  حق  بُد  عِلم ناك

جسد زاغ را دفن کرد و با خاک پوشاند زیرا زاغ از طریق الهام الهی دارای علم شده بود.


(۱۳۰۸) گفت قابیل: آه شُه* بر عقلِ من
که بُود زاغی ز من افزون به فن

قابیل گفت: اُف بر این عقل من كه يك زاغ در فن و هنر از من برتر است.
* شُه: تف


(۱۳۰۹) عقلِ كُلّ را گفت: ما زاغَ الْبَصَر
       عقلِ جزوی می‌کند هر سو نظر

حضرت حق درباره عقل كل (عقل حقیقت طلب) فرموده است: چشم او به کژی نگرایید، در حالی که عقل جزوی (عقل دنیا طلب) از روی هوی و هوس به هر سو نگاه می‌کند. اشاره به آیه ۱۷ سوره نجم ما زاغَ الْبَصَرُ وَ مَا طَغَى. «چشم محمد(ص) به کژی نگرایید و از حد در نگذشت.»
(مجمع البیان، ج ۹، ص ۱۷۳)

 
(۱۳۱۰) عقل ما زاغ ست نورِ خاصگان
عقلِ زاغ اُستادِ گورِ مُردگان

عقل ما زاغ است، نور معنوی و روحانی بندگان خاص خداوند است. عقل حقیقت جو مخصوص بندگان صالح و خاص که وسیله شهود حقیقی است.
عُراب : از اصطلاحات صوفیه، جسم کُلی در اخرین مرتبه از عالم الهی، کنایه از سیاهی و دوری
*عقل زاغ: نماد نَفس اماره  
*عقل اهل هوی و هوس: راهنمای مرده دلان و اسیران شهوت.


(۱۳۱۱) جان که او دنباله زاغان پَرَد
        زاغ، او را سویِ گورستان بَرَد

روحی که به دنبال زاغ پرواز کند، زاغ او را به گورستان می‌برد.


(۱۳۱۲) هين مَدو اندر پیِ نفسِ چو زاغ
        کو به گورستان بَرَد، نه سویِ باغ

  دنبال نفس اماره ندو که او مانند زاغ تو را به گورستان می‌برد، نه به سوی گلستان.
گورستان: دنیا
گلستان: عالم معنا


(۱۳۱۳) گر رَوی، رو در پیِ عَنقایِ دل*
       سویِ قاف و مسجدِ اقصایِ دل

اگر قرار است که دنباله روی کنی از سیمرغ دل پیروی کن، و به سوی کوه قاف و مسجد اقصی دل حرکت کن.
*عَنقای دل: دل مانند سیمرغ_ روح

*قاف: کنایه از قلب انسان است که مظهر اسماء الهی است


(۱۳۱۴) نو گیاهی، هر دَم از سودایِ تو
         می‌دمد در مسجدِ اَقصایِ* تو

  هر لحظه از خیالات بی اساس و آرزوهای، جوانه‌ای در مسجد اقصای دل تو می‌روید.
*مسجد اقصٰی: اینجا دلی که پرستشگاه حق باشد و لاغیر.


(۱۳۱۵) تو سليمان وار داد او بـده
   پی بَر از وَی، پایِ رَد بَر وَی منه

تو هم مانند حضرت سلیمان حق آن جوانه ها را ادا کن و به ماهیت و خاصیت آنها واقف شو و رَد پا روی آنها نگذار. به آنان بی‌توجه نباش.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

24 Dec, 17:44


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۵۰ - آموختن پیشه گورکنی قابیل از زاغ پیش از آنک در عالم علم گورکنی و گور بود: کندن گوری که کمتر پیشه بود

⬇️⬇️⬇️

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

24 Dec, 17:44


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۴۹ - درآمدن سلیمان علیه‌السلام هر روز در مسجد اقصی بعد از تمام شدن جهت عبادت و ارشاد عابدان و معتکفان و رستن عقاقیر در مسجد


هر صباحی چون سلیمان آمدی
خاضع اندر مسجد اقصی شدی
نوگیاهی رسته دیدی اندرو
پس بگفتی نام و نفع خود بگو
تو چه دارویی چیی نامت چیست
تو زیان کی و نفعت بر کیست
پس بگفتی هر گیاهی فعل و نام
که من آن را جانم و این را حمام
من مرین را زهرم و او را شکر
نام من اینست بر لوح از قدر
پس طبیبان از سلیمان زان گیا
عالم و دانا شدندی مقتدی
تا کتبهای طبیبی ساختند
جسم را از رنج می‌پرداختند
این نجوم و طب وحی انبیاست
عقل و حس را سوی بی‌سو ره کجاست
عقل جزوی عقل استخراج نیست
جز پذیرای فن و محتاج نیست
قابل تعلیم و فهمست این خرد
لیک صاحب وحی تعلیمش دهد
جمله حرفتها یقین از وحی بود
اول او لیک عقل آن را فزود
هیچ حرفت را ببین کین عقل ما
تاند او آموختن بی‌اوستا
گرچه اندر مکر موی‌اشکاف بد
هیچ پیشه رام بی‌استا نشد
دانش پیشه ازین عقل ار بدی
پیشهٔ بی‌اوستا حاصل شدی


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

24 Dec, 17:41


در آمدن سلیمان علیه السلام هر روز در مسجد اقصی بعد از تمام شدن جهت عبادت و ارشاد عابدان و معتکفان و رستن عقاقیر در مسجد


(۱۲۸۷) هر صباحی چون سلیمان آمدی
       خاضع اندر مسجدِ اَقصی شدی

هر صبح که سلیمان از منزلش بیرون می‌آمد فروتنانه به مسجد اقصی وارد می‌شد.


(۱۲۸۸) تو گیاهی رُسته دیدی اندرو
      پس بگفتی: نام و نفعِ خود بگو

سلیمان به هر گیاه تازه‌ای که در مسجد می‌رویید می گفت: اسم و خاصیت خود را بگو.


(۱۲۸۹) تو چه دارویی؟ چیی؟ نامت چی است؟
تو زیانِ کی و؟ نفعت بر کی است؟

تو چه نوع دارویی هستی؟ چی هستی؟ نام تو چیست؟ برای چه کسانی مضری و برای چه کسانی منفعت داری؟


(۱۲۹۰) پس بگفتی هر گیاهی فعل و نام
       که من آن را جانم و، این را حِمام*

پس هر گیاهی اسم و خاصیت خود را گفت و توضیح می‌داد که من به برخی مایه جان  و برخی مرگ و هلاك هستم.
*حَمام: مرگ


(۱۲۹۱)من مرین را زهرم و، او را شِکَر
          نام من اینست بر لوح، از قَدَر

من برای شخصی زهر کُشنده‌ام، و برای برخی شیرین و گوارام. نام من در لوح محفوظ آمده و خدا از ازل برای من این ذات و خاصیت را مُقدّر کرده است.


(۱۲۹۲)پس طبیبان از سلیمان، ز آن گیا
          عالِم  و  دانا  شدندی، مُقتدی

پس اطبا بوسیله سلیمان با نام و خواص گیاهان و دانا و آگاه شده و الگو دیگر اطبا شدند.


(۱۲۹۳) تا کُتُب هایِ طبیبی ساختند
        جسم  را  از رنج می‌پرداختند*

اطبا کتاب‌های طبی تألیف کردند تا با کمک این کتب رنج بیماران را از جسم‌شان رفع می‌کردند.
*می پرداختند: رفع می‌کردند


(۱۲۹۴) این نجوم و طبّ، وَحیِ انبیاست
عقل و حس را سویِ بی سو، رَه کجاست؟

این دانش نجوم و طب هم از وحی پیامیران بوجود آمده است. والا عقل معاش آدم چگونه می‌تواند به عالم ماوراء راه پیدا کند؟


(۱۲۹۵) عقل جزوی، عقل استخراج نیست
          جز پذیرایِ فن و محتاج نیست

عقل جزوی در حدی نیست که به وسیله آن چیزی کشف کرد، عقل جزوی تنها می‌تواند فنی را یاد بگیرد و محتاج آموزش است.


(۱۲۹۶) قابل تعليم و فهم ست این خِرَد
       ليك صاحب وحی تعلیم‌ش دهد

گرچه عقل جزوی استعداد و قابلیت یادگیری دارد اما محتاج اینست که پیامبران و صاحبان وحی به او آموزش بدهند.


(۱۲۹۷)جمله حِرفت‌ها یقین از وحی بود
           اوّل او، ليك عقل آن را فزود

بطور قطع و با یقین اولِ همه فنون از وحی الهی سرچشمه گرفته و بعد عقل چیزهایی بر آن افزوده است.


(۱۲۹۸)هیچ حِرفت را، ببين كين عقلِ ما
          تانَد  او  آموختن  بی  اوستا؟

ببین عقل ما توان یادگیری هیچ حرفه و فنی را بدون استاد دارد؟


(۱۲۹۹) گرچه اندر مكر موىِ‌اشكاف بُد
         هیچ پیشه رام، بی اُستا نشد

اگرچه این عقل جزوی در چاره‌یابی و تدبیر دقیق و موشکاف است، اما توان یادگیری هیچ حرفه و فنی را بدون استاد ندارد.


(۱۳۰۰) دانش پیشه ازین عقل ار بُدی
پیشه‌یی، بی اوستا حاصل شدی

اگر دانش هر فن و حرفه ای از عقل بود، در آن صورت بدون استاد هم امکان داشت آن فن را فرا گرفت.



@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

24 Dec, 17:36


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۴۹ - درآمدن سلیمان علیه‌السلام هر روز در مسجد اقصی بعد از تمام شدن جهت عبادت و ارشاد عابدان و معتکفان و رستن عقاقیر در مسجد: هر صباحی چون سلیمان آمدی

⬇️⬇️⬇️

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

24 Dec, 17:36


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۴۸ - نشستن دیو بر مقام سلیمان علیه‌السلام و تشبه کردن او به کارهای سلیمان علیه‌السلام و فرق ظاهر میان هر دو سلیمان و دیو خویشتن را سلیمان بن داود نام کردن
 
 
ورچه عقلت هست با عقل دگر
یار باش و مشورت کن ای پدر
با دو عقل از بس بلاها وا رهی
پای خود بر اوج گردونها نهی
دیو گر خود را سلیمان نام کرد
ملک برد و مملکت را رام کرد
صورت کار سلیمان دیده بود
صورت اندر سر دیوی می‌نمود
خلق گفتند این سلیمان بی‌صفاست
از سلیمان تا سلیمان فرقهاست
او چو بیداریست این هم‌چون وسن
هم‌چنانک آن حسن با این حسن
دیو می‌گفتی که حق بر شکل من
صورتی کردست خوش بر اهرمن
دیو را حق صورت من داده است
تا نیندازد شما را او بشست
گر پدید آید به دعوی زینهار
صورت او را مدارید اعتبار
دیوشان از مکر این می‌گفت لیک
می‌نمود این عکس در دلهای نیک
نیست بازی با ممیز خاصه او
که بود تمییز و عقلش غیب‌گو
هیچ سحر و هیچ تلبیس و دغل
می‌نبندد پرده بر اهل دول
پس همی گفتند با خود در جواب
بازگونه می‌روی ای کژ خطاب
بازگونه رفت خواهی همچنین
سوی دوزخ اسفل اندر سافلین
او اگر معزول گشتست و فقیر
هست در پیشانیش بدر منیر
تو اگر انگشتری را برده‌ای
دوزخی چون زمهریر افسرده‌ای
ما ببوش و عارض و طاق و طرنب
سر کجا که خود همی ننهیم سنب
ور به غفلت ما نهیم او را جبین
پنجهٔ مانع برآید از زمین
که منه آن سر مرین سر زیر را
هین مکن سجده مرین ادبار را
کردمی من شرح این بس جان‌فزا
گر نبودی غیرت و رشک خدا
هم قناعت کن تو بپذیر این قدر
تا بگویم شرح این وقتی دگر
نام خود کرده سلیمان نبی
روی‌پوشی می‌کند بر هر صبی
در گذر از صورت و از نام خیز
از لقب وز نام در معنی گریز
پس بپرس از حد او وز فعل او
در میان حد و فعل او را بجو
 
 @MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

21 Dec, 19:56


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
نشستنِ دیو* بر مقام سلیمان علیه السّلام، و تشبّه کردن او به کارهایِ سلیمان علیه السّلام، و.....


(۱۲۷۶) بازگونه رفت خواهی همچنین
       سویِ دوزخ أسفل اندر سافِلين

چون سخنان تو وارونه است و گفتار تو عاری از حقیقت است خود تو نیز به سوی نازل ترین مراتب دوزخ خواهی رفت.
آیه ۵ سوره تين "ثم رَدَدْناهُ أسفَلَ سافِلين"_ سپس باز بریمش به فروترین مرتبت.


(۱۲۷۷) او اگر معزول گشته‌ست و فقیر
          هست در پیشانیش بَدرِ مُنیر

سلیمان اگرچه ظاهراً از مقام سلطنت خلع شده و اکنون فقیر و تهیدست مانده، اما در پیشانی او ماه تابان می‌درخشد.


(۱۲۷۸) تو اگر انگشتری را بُرده‌یی
دوزخی، چون زَمهَریر* افسرده‌یی

گرچه تو انگشتری سلیمان را دزدیده‌ای، خود تو يك دوزخی که از سرما منجمد و افسرده شده‌ای.
*زمهریر :سرمای سخت


(۱۲۷۹) ما به بَوش* و عارض* و طاق و طُرنب*
          سر کجا، که خود همی نَنهیم سُنب

ما در برابر عظمت و خودنمایی و شکوه ظاهری تو سُم خم نمی‌کنیم، چه برسه سر خَم کنیم .
*بَوش: خودنمایی
*عارض: صورت  در اینجا به معنی خودنم
*طاق و طرنب: جلال و شکوه ظاهری


(۱۲۸۰) ور به غفلت ما نهیم او را جبين
         پنجه یی مانع بر آید از زمین

و اگر ما غفلتاً در برابر او پیشانی بر زمین بگذاریم، دستی از زمین بیرون می‌آید و مانع  این عمل می‌شود.


(۱۲۸۱) که مَنِه آن سَر مرین سَرزیر* را
       هين مكن سَجده مرين اِدبار را

که در برابر این فرومایه سر بر زمین مگذار، مبادا به این بدبخت سجده کنی.
*سَرریز: فرومایه


(۱۲۸۲) کردمی من شرحِ این، بس جان فزا
             گر نبودی غیرت و رَشكِ خدا

اگر خداوند اجازه می‌داد (غیرت و رشک الهی نبود) که اسرار الهی را فاش کنم، بسیار دلنشین شرح میدادم.

 
(۱۲۸۳) هم قناعت کن تو، بپذیر این قَدَر
          تا بگویم شرحِ این، وقتی دگر

تو به همین مقدار که گفتم بسنده کن و آنرا بپذیر تا در وقت دیگر اسرار الهی را برای تو شرح بدهم.


‌(۱۲۸۴) نامِ خود کرده سلیمانِ نبی
  روی پوشی می‌کُند بر هر صَبی

آن دیو، نام خود را سلیمان نبی گذاشته و با این کار نزد کودکان و نادانان صورت واقعی خود را می‌پوشاند. ( کفتار و کردار او در نزد واصلان ارزشی نداشت چون به حقیقت باطن او پی می‌بردند.)
*صَبی: کودک


(۱۲۸۵) در گذر از صورت و از نام، خیز
           از لقب وز نام، در معنی گُریز 

اي سالك طريقت از مرحله ظاهر و اسم بگذر و همچنان از لقب و نام بگریز  و طالب حقیقت شو.


(۱۲۸۶) پس بپرس از حدِ او وز فعلِ او
         در میانِ حدّ و فعل، او را بجو

پس درباره مرتبه معنوی از من سوال بپرس، و به اعمال او دقت کن و تمیز حق از باطل او را بده.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

18 Dec, 19:04


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
نشستنِ دیو* بر مقام سلیمان علیه السّلام، و تشبّه کردن او به کارهایِ سلیمان علیه السّلام، و فرق ظاهر میان هردو سلیمان، و دیو خویشتن را سلیمان بن داود نام کردن
*دیو : صاحبان عقل معاش و ریاکار


(۱۲۶۳) ور چه عقلت هست، با عقلِ دگر
         یار باش و مشورت کُن ای پدر

ای پدر، درست است که تو عقل معاش داری، لازم است با صاحب عقل دیگر ( پیر و اگاه) یار و هم‌نشین باشی


(۱۲۶۴) با دو عقل، از بس بلاها وارَهی
         پایِ خود بر اوجِ گردون‌ها نهی

  به وسیله دو عقل از بلاها نجات پیدا کرده و با همت خود به اوج کمال روحی می‌رسی. ( بر افلاک قدم می‌گذاری.)

 
(۱۲۶۵) دیو گر خود را سلیمان نام کرد
          مُلك بُرد و مملکت را رام کرد

اگر شیطان نام خود را سلیمان نهاد و مقام سلطنت را به دست آورد و کشور را مطیع خود کرد.


(۱۲۶۶) صورتِ کارِ سلیمان دیده بود
      صورت اندر* سِرّ دیوی می نمود

اعمال شیطان صورتِ ظاهری سلیمان را داشت، اما آثار و علائم شیطانی در باطن او دیده می‌شد.
* صورت اندر: در صورت ظاهر

(۱۲۶۷) خلق گفتند: این سلیمان بی‌صفاست
           از سلیمان تا سلیمان فرق هاست

مردم می‌گفتند: در این سلیمان صفای پیامبری وجود ندارد.  و بین این سلیمان تا آن سلیمان تفاوت‌های بسیاری است.


(۱۲۶۸) او چو بیداری ست، این همچون وَسَن*
            همچنانکه آن حَسَن با این حَسَن

  سلیمان نبی مانند بیداری است و این سلیمان مانند خواب است،  چنانکه آن حَسَن نیک سیرت با این حسن بدنهاد فرق‌های زیادی است.
*وَسن: خواب سنگین


(۱۲۶۹) دیو می گفتی که حق بر شکلِ من
       صورتی کرده ست خوش بر اَهرِمن

ریاکار( شیطان صفت) می‌گفت: خداوند، شیطان را به صورت و ظاهر زیبای من آفریده است.


(۱۲۷۰) دیو را حق صورتِ من داده است
        تا* نیندازد شما را او به شست*

خداوند به شیطان صورت ظاهری مرا داده است. هوشیار باشید مبادا به دام او بیفتید.
* تا: زنهار
*شست: قلاب ماهیگیری (دام)


(۱۲۷۱)گر پدید آید به دعوی، زینهار
         صورتِ او را مدارید اعتبار

اگر آن شیطان در نظر شما مجسّم شد و ادعا کرد که من سلیمانم، مبادا ظاهر او را باور کنید و فریب بخورید.


(۱۲۷۲) دیوشان از مکر این می‌گفت، ليك
     می‌نمود این، عکس در دل‌هاب نیک

شیطان‌( ریاکار) این حرفها را از روی نیرنگ می‌گفت اما در ضمیر مردم روشن بین و آگاه بر عکس این گفتارها دیده می‌شد.


(۱۲۷۳) نیست بازی با مُمَیّز*، خاصه او
      که بُوَد تمییز و عقلش غیب گو

انسان عاقل را نمی‌توان بازی داد، خاصه آن عاقلی که از اسرار غیب آگاهی دارد و حقایق آن را بازگو می کند.


(۱۲۷۴) هیچ سحر و هیچ تلبيس* و دَغَل*
            می نبندد پرده بر اهلِ دُوَل*

هیچ جادو و مکر و نیرنگی نمی‌تواند بر دل اهل الله حجابی بکشد.
*ممیز ؛ تمیز دهنده 
*تلبیس: ریاکار، نیرنگ ساز
*اهل دُوَل: عارفان روشن ضمیر


(۱۲۷۵) پس همی گفتند با خود، در جواب
           بازگونه می روی ای کژخطاب

مردم خردمند با خود می‌گفتند: ای یاوه گو وارونه حرکت می‌کنی.( نعل وارونه میزنی)


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

18 Dec, 19:03


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۴۸ - نشستن دیو بر مقام سلیمان علیه‌السلام و تشبه کردن او به کارهای سلیمان علیه‌السلام و فرق ظاهر میان هر دو سلیمان و دیو خویشتن را سلیمان بن داود نام کردن: ورچه عقلت هست با عقل دگر

⬇️⬇️⬇️

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

18 Dec, 19:03


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۴۷ - مانستن بدرایی این وزیر دون در افساد مروت شاه به وزیر فرعون یعنی هامان در افساد قابلیت فرعون

چند آن فرعون می‌شد نرم و رام
چون شنیدی او ز موسی آن کلام
آن کلامی که بدادی سنگ شیر
از خوشی آن کلام بی‌نظیر
چون بهامان که وزیرش بود او
مشورت کردی که کینش بود خو
پس بگفتی تا کنون بودی خدیو
بنده گردی ژنده‌پوشی را بریو
هم‌چو سنگ منجنیقی آمدی
آن سخن بر شیشه خانهٔ او زدی
هر چه صد روز آن کلیم خوش‌خطاب
ساختی در یک‌دم او کردی خراب
عقل تو دستور و مغلوب هواست
در وجودت ره‌زن راه خداست
ناصحی ربانیی پندت دهد
آن سخن را او به فن طرحی نهد
کین نه بر جایست هین از جا مشو
نیست چندان با خود آ شیدا مشو
وای آن شه که وزیرش این بود
جای هر دو دوزخ پر کین بود
شاد آن شاهی که او را دست‌گیر
باشد اندر کار چون آصف وزیر
شاه عادل چون قرین او شود
نام آن نور علی نور این بود
چون سلیمان شاه و چون آصف وزیر
نور بر نورست و عنبر بر عبیر
شاه فرعون و چو هامانش وزیر
هر دو را نبود ز بدبختی گزیر
پس بود ظلمات بعضی فوق بعض
نه خرد یار و نه دولت روز عرض
من ندیدم جز شقاوت در لئام
گر تو دیدستی رسان از من سلام
هم‌چو جان باشد شه و صاحب چو عقل
عقل فاسد روح را آرد بنقل
آن فرشتهٔ عقل چون هاروت شد
سحرآموز دو صد طاغوت شد
عقل جزوی را وزیر خود مگیر
عقل کل را ساز ای سلطان وزیر
مر هوا را تو وزیر خود مساز
که برآید جان پاکت از نماز
کین هوا پر حرص و حالی‌بین بود
عقل را اندیشه یوم دین بود
عقل را دو دیده در پایان کار
بهر آن گل می‌کشد او رنج خار
که نفرساید نریزد در خزان
باد هر خرطوم اخشم دور از آن
 
 
@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

16 Dec, 19:28


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
مانستنِ بَدراییِ این وزیر دون در اِفسادِ مُروّتِ شاه به وزیرِ فرعون یعنی هامان در اِفسادِ قابلیّت فرعون


(۱۲۵۴) پس بُوَد ظُلمات، بعضی فَوْقَ بَعض*
         نه خِرَد یار و، نه دولت روزِ عَرض*

پس تاریکی بر تاریکی قرار می‌گیرد و روز قیامت نه عقل می‌تواند به آنان یاری کند و نه بخت.( اشاره  به آیه ۴۰ سوره نور او تظلماتٍ فِي بَحْرٍ جي بَعْشَاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجُ من فوقه سحاب ظلمات بَعْضُها فوق بعض إذا أخرج يده لم يكد يراها وَ مَنْ لَمْ يَجْعَل اللَّهُ لَهُ نُوراً فما لَهُ مِنْ نُورٍ." یا همچون تاریکی‌هایی است در دریایی ژرف که موج، آن را فرو پوشد، و بر زَبَرِ آن، موجی دیگر است، و بر زَبَر آن ابری تاريك. ظلمت‌هایی است یکی بر زَبَر دیگر. آنچنان که هرگاه دست خود برون آرند. (از شدت تاریکی) نتوانند آنرا دید، و هر که را خدا نوری نداده نوری ندارد. خداوند اعمال کافران را به سه تاریکیِ تو در تو تشبیه کرده است، یکی ژرفای دریا و دیگری امواج دریا و سوّمی هوای ابری. یعنی حق ستیزان در تاریکی حیرت و غفلت عمل می‌کنند و کردار و گفتار و سگال ایشان در تاریکی‌های متراکم نفسانی احاطه شده است.(مجمع‌البیان، ج ۷، ص ۹۴۹) برخی نیز گویند این سه تاریکی نفسانیاتی است که، قلب و سمع و بصر حق ستیزان را می‌پوشاند. یعنی ابزار شناخت و معرفت آنان از کار می‌افتد. بدین ترتیب مولانا می‌گوید ستمگران و گردنکشان نیز فاقد معرفت‌اند.
*فوق بعض: بیش از برخی
*روزِ عَرض: روزی است که همه خلایق در پیشگاه الهی حاضر می‌شوند. چنانکه در آیه۴۸ سوره کهف آمده است وَ عُرِضُوا عَلى رَبِّكَ صَفاً... و آنها (در روز قیامت) در يك صف به پروردگارت عرضه شوند... و آیه ۲۱ سوره ابراهیم و آیه ۱۶ سوره غافر نیز آن روز را با لفظ بُروز یاد می‌کند، زیرا بُروز به معنی ظاهر شدن و بیرون آمدن است.]


(۱۲۵۵) من نديدم جز شَقاوت* در لِئام
     گر تو دیدستی، رسان از من سلام

من که در آدمیان فرومایه، چیزی جز بدبختی ندیده‌ام، اگر تو غیر از این دیده‌ای سلام مرا به آن شخص برسان. یعنی اگر تو آدم فرومایه‌ای را سراغ داری که بجز بدبختی چیز دیگری هم دارد سلام مرا به او برسان. یعنی در واقع چنین کسی وجود ندارد.
*شقاوت: بدبختی 
*لئام: فرومایه


(۱۲۵۶) همچو جان باشد شه و، صاحب چو عقل
          عقلِ  فاسد  روح  را  آرد  به  نقل 

شاه به منزله جان است و وزیر مانند عقل، البته که عقلِ فاسد، روح را به تباهی می‌کشد.


(۱۲۵۷) آن فرشته عقل* چون هاروت شد
            سِحرآموزِ دو صد طاغوت شد

فرشته عقل هرگاه مانند هاروت شود به بسیاری از شیاطین جادوگری می‌آموزد در تفسیرطبری و ابوالفتوح، افسانه‌ای درباره دو فرشته هاروت و ماروت که دارای شهوات و امیال نفسانیِ سرشته در طبع آدمیان شدند، آمده، پاکی و فرشتگی را از دست دادند و به جرم آلوده شدند و به شریران، فن ساحری آموختند. مولانا براساس این داستان می‌گوید: هرگاه عقل که طبعاً پاك و لطیف است مقهور شهوت شود به جای آنکه مشاور صالحی برای انسان باشد و او را به راه رشد و صلاح دعوت کند به گمراهی‌اش می‌خواند.
*فرشته عقل عقلی که مانند فرشته است


(۱۲۵۸) عقلِ جزوی را وزیرِ خود مگیر
       عقلِ کل را ساز ای سلطان، وزیر

عقل جزوی( عقل معاش) را وزیر خود مکن، بلکه ای سلطان، عقل کل (عقل معاد) را وزیر خود قرار بده.


(۱۲۵۹) مر هوا را تو وزیرِ خود مساز
           که برآید جانِ پاکت از نماز

هوای نفس را وزیر خود مکن، زیرا روح لطیف و پاکیزه‌ات از پاکی و طاعت دور شود.


(۱۲۶۰) كين هوا پُرحرص و حالی بین بُوَد
            عقل را اندیشه يومِ دین بود

زیرا که هوای نفس، آزمند است و زمان حال را می‌بیند، در حالی که عقل معاد در فکر روز رستاخیز است.


(۱۲۶۱) عقل را دو دیده در پایانِ کار
      بهر آن گُل می‌کَشَد او رنجِ خار

عقل با دو چشم به پایان کار می‌نگرد و به خاطر آن گُل، رنج خار را تحمل می کند. عقل معاد توصیه می‌کند که به طاعت و ریاضت مشغول شو از نفسانیات در گذر تا به كُل سعادت اخروی برسی.


(۱۲۶۲) که نفرساید، نریزد در خزان
باد، هر خُرطومِ اَخشَم دُور از آن

باد آن گُل را در موسم خزان پژمرده نکند و آنرا فرو نریزد. و هر دماغ علیل از آن دور است. [ بعضی از شارحان «باد» را اسم دانسته و آنرا به هر خرطوم اضافه کرده‌اند که آن هم وجهی است. یعنی باد و هوای بینی هر آدم فاقدِ شامه از آن گُل دور است. و اگر «باد» را فعل دعایی هم فرض کنیم باز وجهی دارد. یعنی هر که شامّه‌اش علیل است از آن گُل دور بادا. منظور بیت: هر که شامه باطنی‌اش علیل باشد و نتواند رایحه معنا را درک کند، مسلماً از بوی خوش آخرت بی فیض باشد.
*آخشم: کسی که شامه اش مختل و علیل باشد.


🆔 @MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

14 Dec, 19:34


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
مانستنِ بَدراییِ این وزیر دون در اِفسادِ مُروّتِ شاه به وزیرِ فرعون یعنی هامان در اِفسادِ قابلیّت فرعون

(۱۲۴۰) چند آن فرعون می‌شد نرم و رام
        چون شنیدی او ز موسی آن کلام

وقتی که فرعون آن سخنان هدایت‌گرانه موسی را شنید، چندین بار نرم و رام شد.


(۱۲۴۱) آن کلامی که بدادی سنگ شیر
            از خوشیِ آن کلامِِ بی‌نظیر

کلام بی‌مانند موسی چنان مؤثر و زیبا و حیات بخش بود که اگر فرضاً آن را به سنگ و جمادات هم می‌گفت از آن چشمه شیر روان می‌شد.


(۱۲۴۲) چون به هامان که وزیرش بود، او
مشورت کردی، که کینش بود خو

اما وقتی که فرعون با وزیر خود هامان که مردی کینه توز بود مشورت می‌کرد.


(۱۲۴۳) پس بگفتی: تاکنون بودی خدیو*
          بنده گردی ژنده پوشی را به ریو *

وزیر هامان به او گفت: تاکنون تو پادشاه بودی، الان  می‌خواهی اسیر حیله یک ژنده پوش شوی، ( فریب موسی را بخوری؟)
*خدیو: پادشاه
ريو: حيله ومكر


(۱۲۴۴) همچو سنگِ مَنجنیقی،* آمدی
      آن سخن، بر شیشه خانه* او زدی

سخنان هامان (وزیر) مانند سنگی بود که از يك منجنیق رها شد و به شیشه خانه او اصابت کرد.) انسان‌های دنیاپرست و سست شخصیت بسیار شکننده هستند و تحت تاثیر کلام گمراه‌کنندگان قرار می‌گیرند.)
* شیشه خانه او: کنایه از قلب ضعیف و شخصیت سطحی فرعون.
*منجنیق: وسیله پرتاب سنگ در جنگ


( ۱۲۴۵) هر چه صد روز آن کلیمِ خوش خِطاب
           ساختی، در يك دم، او كردی خراب 

هر آنچه را که موسی کلیم الله و خوش کلام در طی صد روز ساخت. هامان آمد و در يك لحظه آن را ویران کرد.


(۱۲۴۶) عقلِ* تو دستور* و مغلوبِ هواست
              در وجودت رهزنِ راه خداست

عقل تو در کشور وجودت به منزله وزیر و مغلوب هوای نفس است و عقل معاش تو را از راه خدا به بی‌راهه برده و به دنیاپرستی مشغول می‌کند.
*عقل: عقل دنیادوست_ عقل معاش
* دستور : وزیر


(۱۲۴۷) ناصحی ربّانیی، پندت دهد
آن سخن را او به فن طَرحی نهد*

نصیحت کننده‌ الهی تو را ارشاد می‌کند، اما عقل معاش با نیرنگ و وسوسه آن‌ها را رَد می‌کند.


(۱۲۴۸) کین نه برجای‌ست، هین از جا مشو
        نیست چندان، با خودآ،  شیدا مشو

می‌گوید که این سخنان راهنما همه بی ربط و ناپسند است،مبادا حرکتی کنی، به خودت بیا و اینقدر شیفتگی نشان نده.


(۱۲۴۹) وایِ آن شه که وزیرش این بُوَد
          جایِ هر دو، دوزخِ پُر کین بُوَد

وای به حال آن شاهی که وزیرش اینگونه باشد. جای چنین شاه و وزیری  قعر دوزخ است.


(۱۲۵۰) شاد آن شاهی که او را دست گیر
        باشد اندر کار، چون آصِف وزیر

خوشا به حال شاهی که در امور مملکتی، وزیری مانند آصف یاور و دستگیرش باشد.


(۱۲۵۱) شاهِ عادل چون قرینِ او شود
      نامِ آن نُورٌ عَلَى نُورٍ* بُود

اگر شاه عادل با وزیری مانند آصف مجاور باشد و محاوره کند، این مصاحبت و همراهی همان مصداق نُورٌ عَلى نُور است.
* حاکم و وزیر هر اینجا نور خوانده شده‌اند.
* نور علی نور: آیه ۳۴ سوره نور.


(۱۲۵۲) چون سلیمان شاه و، چون آصِف وزیر
           نور بر نورست و، عنبر بر عَبیر*

وقتی سلیمان شاه باشد و آصف وزیر او این همان مصداق نور بر نور و مُشک بر مُشک است
*عبیر: مُشک _ ماده خوشبو


(۱۲۵۳) شاه، فرعون و، چو هامانَش وزیر
           هر دو را نَبوَد ز بدبختی گُزیر

شاهی مانند فرعون ستمگر، و وزیرش مانند هامان خبيث، هيچيك کدام جز فرجام بد چاره‌ای ندارند.



@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

14 Dec, 19:33


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۴۷ - مانستن بدرایی این وزیر دون در افساد مروت شاه به وزیر فرعون یعنی هامان در افساد قابلیت فرعون: چند آن فرعون می‌شد نرم و رام 

⬇️⬇️⬇️

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

14 Dec, 18:34


فایل صوتی 59

خوانش ابیات دفتر چهارم
از بیت ۱۰۰۲
تا بیت ۱۴۵۳

@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

14 Dec, 18:25


فایل صوتی _ 58

خوانش ابیات دفتر چهارم

از بیت ۷۷۵
تا بیت ۱۰۰۱

@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

14 Dec, 18:19


تا نگیرد با تو این صاحب‌ستیز
ما به صد حیلت ازو این هدیه را
بستدیم ای بی‌خبر از جهد ما
رو بایشان کرد و گفت ای مشفقان
از کجا آمد بگویید این عوان
چیست نام این وزیر جامه‌کن
قوم گفتندش که نامش هم حسن
گفت یا رب نام آن و نام این
چون یکی آمد دریغ ای رب دین
آن حسن نامی که از یک کلک او
صد وزیر و صاحب آید جودخو
این حسن کز ریش زشت این حسن
می‌توان بافید ای جان صد رسن
بر چنین صاحب چو شه اصغا کند
شاه و ملکش را ابد رسوا کند
 
@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

05 Dec, 21:21


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
باز آمدنِ شاعر بعدِ چند سال به امیدِ صِله...


(۱۱۹۶) خاصه مرد حق که در فضل ست چُست
          پُر شود زآن باد چون خيكِ *دُرُست

بخصوص مرد خدا که در فضیلت فعّال و اگاهست، و مانند خيك سالم از بادِ مدح پُر می شود.
*پُر شدن از بادِ مدح: کنایه از تعالی و رشد روحی و کمال است.


(۱۱۹۷) ور نباشد ،اهل ز آن بادِ دروغ
   خيك بدریده ست کی گیرد فروغ؟ 

اگر آن شخص شایسته مدح و ستایش نباشد هر اندازه که او مورد ستایش قرار گیرد بر کبر و غرورش افزوده می‌شود. مثل خیکی است که پاره شده و از کمال دور افتاده است.


(۱۱۹۸) این مثل از خَود نگفتم ای رفیق
      سَرسَری مشنو، چو اهلی و مُفیق 

ای رفیق این مثال را از پیش خود نگفتم اگر انسانی لایق و هوشیار هستی آنرا بی اهمیت تلقی مکن و با دیدگاه سطحی بدان منگر.
*مفیق: هوشیار


(۱۱۹۹) این پیمبر گفت، چون بشنید قَدح*
          که چرا فَربِه شود احمد به مدح؟

این کلام پیامبر(ص) است، هنگامی که از کافران شنید. چرا  (محمدص) از شنیدن مدح اینقدر شاد و مسرور می‌شود؟
*قَدَح: عیب جویی بدگویی


(۱۲۰۰) رفت شاعر پیشِ آن شاه و ببُرد
       شعر اندر شُکرِ احسان کان نمُرد

آن شاعر نزد شاه رفت و شعری در ستایش شاه سرود و ضمن آن شعر بیان کرد که احسان شاه هنوز پایدار است.


(۱۲۰۱) مُحسِنان مُردند و احسان ها بماند
      ای خُنُک آن را که این مَرکَب براند

احسان کنندگان مُردند اما احسان‌های آنها هنوز در دنیا باقی است. خوشا به حال کسی که مرکب احسان را می‌راند . *مرکبِ احسان راندن: احسان نمودن و ادامه دادن آن


(۱۲۰۲) ظالمان مُردند و ماند آن ظلم‌ها
         وای جانی کو کند مکر و دَها*

ستمگران مُردند و ستم و آثار آن هنوز باقی است وای به حال کسی که مکر و تزویر بکار برد.
*دَها: زیرکی


(۱۲۰۳) گفت پیغمبر: خُنُک آن را که او
       شد ز دنیا ، ماند ازو فعلِ نکو

پیامبر (ص) فرمود: خوشا به حال کسی که از دنیا برود و عمل نيك او باقی بماند.


(۱۲۰۴) مُرد، مُحسن ليك احسانش نمُرد
  نزد یزدان، دین و احسان نیست خُرد

انسان نیکوکار می‌میرد، اما نیکی او نمی‌میرد، چون در نزد خداوند دینداری و نیکوکاری کار حقیری نیست
(اشاره به آیه ۱۶۰ سوره انعام)


(۱۲۰۵) وایِ آن کو مُرد و عصیانش نمُرد
          تا نپنداری به مرگ، او جان بِبُرد

وای به حال کسی که می‌میرد ولی عصیان و تبهکاریش نمی‌میرد. مبادا گمان کنی که او با مُردنش از عذاب و جزا رها می‌شود.


(۱۲۰۶) این رها کن، زآنکه شاعر بر گذر
          وام دارست و، قوی محتاجِ زر

  این حرف‌ها را رها کن ،و از شاعر بگذر، زیرا آن شاعر هم مقروض است و هم سخت نیازمند سیم و زر.


(۱۲۰۷) بُرد شاعر، شعر سویِ شهریار
         بر امیدِ بخشش و احسانِ پار

شاعر به امید دریافت هدیه شعر سروده شده خود را به سوی شاه برد.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

03 Dec, 19:27


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
باز آمدنِ شاعر بعدِ چند سال به امیدِ صِله...


(۱۱۹۲) تا که اصل و فصلِ او را بر دهند
          در  بیانِ  فضلِ‌ او  منبر  نهند

تا شاعران، اصل و نَسَب او را مدح کنند و در بیان فضیلت او منیرها روند.


(۱۱۹۳) تا که کرّ و فرّ و زر بخشیِ او
    همچو عنبر بو دهد در گفت و گو

تا اینکه شکوه و جلال و زر و سیم بخشیدن او ضمن گفتگوها مانند بوی عنبر در همه جا پراکنده شود و عظمت او به گوش همۀ مردم برسد.


( ۱۱۹۴) خَلقِ ما بر صورتِ خود کرد حق
         وصفِ ما، از وصفِ او گیرد سَبَق*

حضرت حق ،خلقت ما را برگونه خود آفرید، پس صفات ما از صفات او تأثیر می‌گیرد. [ در برخی از نسخه‌های مثنوی به جای «خَلق»، «خُلق» ضبط شده است. به هر حال مصراع نخست مستند است به یکی از احادیث نبوی که در جوامع روائی تشیّع و تسنّن آمده و پیرامون آن اختلاف و مناقشه بسیار صورت گرفته است. حدیث مورد بحث اینست: إِنَّ اللهَ خَلَقَ آدَمَ عَلى صُورَتِه. "همانا خداوند، آدم را به صورت خود بیآفرید." مولانا این حدیث را در فیه مافیه، ص ۲۱۰ و ۲۳۱ نیز آورده و بیان کرده است که انسان مظهر حضرت حق است. در منابع صوفیه نیز بدان حدیث فراوان استناد شده است. مخالفان این برداشت از بیم مسأله تجسیم حق، آن‌را به گونه‌ای دیگر نقل کرده و گفته‌اند قسمت اوّل این حدیث حذف شده و اگر آن قسمت نقل شود ضمیر «هُ» به انسان باز می‌گردد نه به «الله». از جمله حسین بن خالد می‌گوید:
" به حضرت امام رضا (ع) عرض کردم: ای پسر رسول خدا، مردم روایت می‌کنند که رسول خدا فرموده است: همانا خداوند، آدم را به صورت خود بیآفرید. حضرت رضا فرمود: خدا ایشان را بکُشد که قسمت اوّل آن حدیث را حذف کرده‌اند. اصل آن حدیث بدین گونه است که روزی پیامبر از مقابل دو نفر می‌گذشت و آن دو مشغول ناسزاگویی بودند و ضمن آن، رسول خدا شنید که یکی به دیگری گفت: خدا صورت تو و صورت هر کس را که به تو شباهت دارد زشت کُناد. آن حضرت فرمود: ای بنده خدا این سخن مگو که خداوند، آدم را به صورت او آفریده است." امّا این حدیث به صورت‌های دیگر نیز نقل شده است. از جمله سید بن طاوس در سعدالسعود می‌گوید اگر تمام این حدیث نقل شود نه دچار تجسیم می‌شویم  و نه نیازمند تاویل. سپس حدیث مذکور را اینگونه می‌آورد: "پس خداوند بیآفرید آدم را بر صورت خود که آنرا در لوح محفوظ تصویر کرده است." همانطور که ملاحظه شد در حدیث فوق بر خلاف حدیث پیشین ضمیر «هُ» به «الله» باز می‌گردد و در نتیجه «صُورَتِهِ» یعنی صورت خدا. مسلم نیز در صحیح خود در باب «نهی از آسیب رساندن به رخساره» از پیامبر(ص) نقل کرده است که فرمود: «هرگاه یکی از شما با برادر خود پیکار کرد باید از لطمه زدن به رخساره او خودداری کند که همانا خداوند آدم را به صورت خود آفریده است.» این هم آخرین حدیثی که در این باب می‌آوریم: محمد بن مُسْلِمٍ گوید: از امام باقر (ع) پرسیدم درباره آنچه روایت می‌کنند که: "خدا آدم را به صورت خود آفریده است." حضرت فرمود: آن صورت، صورتی است پدید آمده و آفریده شده که خدا آنرا برگزید و بر سایر صورت‌های مختلف برتری داد و به خود نسبت داد، چنانکه «کعبه» و روح» را به خود نسبت داد و فرمود: «خانه من و فرمود: از روحم دمیدم.»
همانطور که ملاحظه می‌شود در سه حدیث اخیر به «الله» باز می‌گردد نه به انسان. در قرآن کریم نیز از اینگونه تعابیر وجود دارد نظیر يَدُالله، وَجْهُ‌الله و غیره که مسلماً بر سبیل مجاز و استعاره است، زیرا لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْء. مولانا نیز اگر به این حدیث استناد کرده و «صُورَتِهِ» را صورت خدا دانسته قطعاً معنی مجازی آن را مطمح نظر داشته و لذا مشکل تجسیم پیش نمی‌آید و منظور او از این مطلب اینست که انسان مظهر اسماء و صفات الهی است و این سخنی مطلوب و معقول است، اما یکی از شارحانِ متأخر تنها با نقل يك وجه حديث بر مولانا قدح آورده و گفته است "بهره برداری و استشهاد جلال‌الدین از روایت تقطیع شده کاملا بی مورد است." اگر این شارح محترم در جوامع روائی تشیّع و تسنّن تصفّحی نسبی می‌نمود، وجوه دیگری را نیز می‌یافت.]


(۱۱۹۵) چونکه آن خلاق، شُکر و حمدجُوست
         آدمی را مدح جُویی نیز خُوست

از آنرو که حضرت آفریدگار، طالب سپاس و ستایش ماست، پس انسان نیز فطرتاً طالب مدح و ستایش است.


استاد کریم زمانی


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

03 Dec, 19:26


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
باز آمدن شاعر بعد از چندسال...


(۱۱۷۳) گر ندیدندی هزاران بار بیش
عاقلان، کَی جان کشیدندیش پیش؟

اگر خردمندان بارها احسان و کرم  از خداوند نمی‌دیدند کی ممکن بود که جان خود را در راه او از دست بدهند.


(۱۱۷۴) بلکه جُمله ماهیان در موج‌ها
          جمله پرندگان بر اوج ها

بلکه همه ماهیان در امواج دریاها و همه پرندگان در اوج آسمان.


(۱۱۷۵) پیل و گرگ و حَيْدَرِ اِشْکار نیز
      اژدهای زَفت و مور و مار نیز

  فیل و گرگ و شیر شکار کننده و اژدهای بزرگ و مورچه و مار.


(۱۱۷۶) بلكه خاك و باد و آب و هر شرار
       مایه زو یابند، هم دی هم بهار

بلکه خاك و باد و آب و آتش همگی، در زمستان و در بهار از آن خداونده بخشنده فیض می‌گیرند.
(همه جهان از فیض الهی بهره می‌برند.)


(۱۱۷۷) هر دَمَش لابه کند این آسمان
   که فرو مگذارم ای حق، يك زمان

آسمان هر لحظه به درگاه الهی می‌نالد که ای خدا، مرا حتی برای لحظه‌ای از حفاظت خود فرو مگذار که فرو خواهم افتاد. ( آیه ۶۵ سوره حج)


(۱۱۷۸) اُستنِ من عصمت و حفظ تو است
         جمله مَطوِیّ یَمین آن دو دَست

ستونی که مرا استوار نگهداشته، همانا نگهبانی و حفاظت توست. همه آسمان‌ها با قدرت دستان خداوند در هم پیچیده شده‌اند.( آیه ۶۷ سوره زمر).


(۱۱۷۹) وین زمین گوید که دارم برقرار
        ای که آہم  تو کَردستی سوار

و این زمین می‌گوید ای خدایی که مرا بر آب سوار کرده‌ای برقرار و ساکنم فرما.
( آیه ۸-۷ سوره نبا و آیه ۱۵ سوره نحل و آیه ۳۱ سوره انبیا و ۱۰ سوره لقمان. )


(۱۱۸۰)جملگان کیسه از و بر دوختند*
           دادن حاجت ازو آموختند

همه مخلوقات چشم امید به او دارند و رفع حاجات را از او یاد گرفته اند.
*کیسه دوختن: طمع و امید داشتن


(۱۱۸۱) هر نُبی زو برآورده برات
   اِسْتَعينُوا مِنْهُ صَبْراً أَوْ صَلات

هر پیامبری از خداوند، حجت و فرمانی آورده که مفاد آن اینست که ای قوم بوسیله صبر و نماز از او یاری بجویید.  آیه ۲۵ سوره بقره )


  (۱۱۸۲) هین از و خواهید نه از غیرِ او
       آب در یَم جُو، مَجو در خشک جو

بهوش باشید و از خداوند حاجت بخواهید نه از غیر او.
آب را در دریا بجویید نه در جویبار خشك.


(۱۱۸۳) ور بخواهی از دگر، هم او دهد
       بر كفِ میلش سخا، هم او نهد

و اگر حاجت خود را از غیر خدا بخواهید آن را هم خدا به شما می‌دهد، زیرا خداوند بخشندگی را در قلب او قرار داده.


(۱۱۸۴) آن که مُعرض را ز زر قارون کند
        رو بدو آری به طاعت چون کند؟

آن خدایی که  به بنده عاصی آنقدر زر و سیم می‌بخشد که به يك قارون تبدیل می‌شود، بیین اگر به درگاه او روی آوری  با تو چه می‌کند؟


(۱۱۸۵) بار دیگر شاعر از سودای داد
روی، سویِ آن شه مُحسن نهاد

بار دیگر شاعر به خیال دریافت خلعت و عطایا به سوی آن شاه احسان کننده روی آورد.


(۱۱۸۶) هديه شاعر چه باشد؟ شعر نو
        پیش مُحسن آرد و بنُهد گرو

پیشکش شاعر چیست؟ شعری است که تازه سروده است و آنرا در مقابل احسان شاه عرضه می‌کند.


(۱۱۸۷) مُحسنان با صد عطا و جُود و بِر
           زر نهاده، شاعران را منتظر 

احسان کنندگان با صدها نوع عطا و بخشش، زر و سیم خود را آماده کرده‌اند و منتظر شاعران‌اند تا اشعارشان بخوانند بخشش‌ کنند.


(۱۱۸۸) پیششان شعری به از صد تَنگِ* شَعر*
          خاصه شاعر کو گُھر آرَد ز قعر

  در نظر آنان شنیدن يك شعر خوب بهتر از صد بار جامه ابریشمین است. بخصوص آن شاعری که از ژرفای دریای حقیقت، گوهر معانی را بیرون می‌آورد.
*تنگ: بار
*شعر: جامه ابريشمين


(۱۱۸۹) آدمی اوّل، حریص نان بُود
زآنکه قُوت و نان، ستون جان بُوَد

آدمی در ابتدا و پیش از هر نیازی، نیاز شدید به نان (غذا) دارد. چون مایه ادامه زندگی دنیوی(تداوم جسم) است.


(۱۱۹۰) سوی کسب و سویِ غَضب و صدحِيَل
        جان نهاده بر کف از حرص و اَمَل

انسان از روی حرص و داشتن آرزوهای زیاد،جان برکف نهاده و با انواع حیله‌ها در کسب دنیا و غصب مال دیگران  می‌کوشد.


(۱۱۹۱) چون بنادر، گشت مُستَغنی ز نان
عاشقِ نامست و مدح شاعران

بندرت انسان وقتی از نان و مادیات بی نیاز شودقانع نخواهد شد و  شیفته شهدت و شنیدن ستایش و مدح خود از شاعران می‌شود.
*بنادر: بندرت_ کمیاب


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

03 Dec, 19:26


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

باز آمدنِ شاعر بعدِ چند سال به امیدِ همان صِله و هزار دینار فرمودنِ شاه بر قاعده خویش،...


(۱۱۶۶) بعدِ سالی چند بهرِ رزق و کشت
     شاعر از فقر و عَوَز*، محتاج گشت

پس از گذشت چند سال شاعر به علت فقر و تنگدستی در تأمین خوراک روزانه خود و بیکاری محتاج شد.
عَوَز: نیاز_ احتیاج_ تنگدستی


(۱۱۶۷) گفت: وقت فقر و تنگیِ دو دست
        جُست و جویِ آزموده بهترست

شاعر با خود گفت: به هنگام فقر و تنگدستی بهتر است آدم سراغ کسی برود که امتحان خود را در سخاوت و بخشش پس داده باشد.


(۱۱۶۸)‌ درگهی را کازمردم در کرم
     حاجتِ نو را بدان جانب برم

پس درگاهی را که از نظر بخشش و سخاوت امتحان کرده‌ام، این بار نیز نیاز تازه خود را به همان درگاه می‌برم.


(۱۱۶۹) معنیِ الله گفت آن سیبَوَیه
      یَالَهُونَ* فِی‌الَوائج هُم لَدَیه*

سیبویه در معنی اسم الله گفته: مردم به گاهِ نیازمندی‌های خود به درگاهِ او پناه می‌برند.
*يألهون: پناه می‌جویند_تضرع می‌کنند.
*لدی: نَزد


(۱۱۷۰) گفت: اَلِهنا* فی حَوايِجنا إِلَيْكَ
      وَالْتَمَسْنَاهَا*، وَجَدْنَاهَا* لَدَيْكَ

سیبویه گفت: ما در نیازهای خود به تو پناه می‌بریم و حصولِ آن را از تو درخواست می‌کنیم و آن را نزد تو می‌یابیم.
*الهنا: پناه بردیم_ تضرع کردیم
*التمسنا: درخواست کردیم
*وجدنا: یافتیم


(۱۱۷۱) صد هزاران عاقل اندر وقتِ دَرد
          جمله نالان پیشِ آن دَیّانِ* فرد

صدها هزار خردمند به گاهِ درد و بلا، جملگی به درگاهِ آن پاداش دهنده یگانه می‌نالند.
دیان: قاضی


(۱۱۷۲) هیچ دیوانه فَلیوی* این کُنَد
      بر بخیلی، عاجزی کُدیه* تَنَد؟

هیچ دیوانه احمقی این کار را می‌کند که نزد شخص تنگ چشم و بینوایی برود و از او چیزی بخواهد؟
*فَلیو: احمق
*کدیه: گدایی

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

03 Dec, 19:24


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۴۶ - باز آمدن آن شاعر بعد چند سال به امید همان صله و هزار دینار فرمودن بر قاعدهٔ خویش و گفتن وزیر نو هم حسن نام شاه را کی این سخت بسیارست و ما را خرجهاست و خزینه خالیست و من او را بده یک آن خشنود کنم: بعد سالی چند بهر رزق و کشت 

⬇️⬇️⬇️

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

03 Dec, 19:23


شرح‌ روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۴۵ - قصهٔ شاعر و صله دادن شاه و مضاعف کردن آن وزیر بوالحسن نام
 
شاعری آورد شعری پیش شاه
بر امید خلعت و اکرام و جاه
شاه مکرم بود فرمودش هزار
از زر سرخ و کرامات و نثار
پس وزیرش گفت کین اندک بود
ده هزارش هدیه وا ده تا رود
از چنو شاعر نس از تو بحردست
ده هزاری که بگفتم اندکست
فقه گفت آن شاه را و فلسفه
تا برآمد عشر خرمن از کفه
ده هزارش داد و خلعت درخورش
خانهٔ شکر و ثنا گشت آن سرش
پس تفحص کرد کین سعی کی بود
شاه را اهلیت من کی نمود
پس بگفتندش فلان‌الدین وزیر
آن حسن نام و حسن خلق و ضمیر
در ثنای او یکی شعری دراز
بر نبشت و سوی خانه رفت باز
بی‌زبان و لب همان نعمای شاه
مدح شه می‌کرد و خلعتهای شاه
 
@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

29 Nov, 17:55


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
قصه شاعر و صله دادن شاه....


(۱۱۶۰) فقه گفت آن شاه را و فلسفه
       تا برآمد عُشرِ* خِرمَن از کَفه*

آن وزیر آنقدر از فقه و فلسفه برای شاه دلیل آورد تا شاه ده هزار سکه را به او بدهد.(یک دهم از مازاد دارایی شاه).
*عُشر: يك دهم هرچیز
*کَفه :خوشه غله‌ای که خُرد نشده


(۱۱۶۱) ده هزارش داد و خِلعت در خورَش
         خانه شُکر و ثنا گشت آن سِرَش

شاه ده هزار دینار طلا،  درخور شاعر به او داد، طوری‌که شاعر در باطن شاکر و سپاسگزار بود.


(۱۱۶۲) پس تفحّص کرد کین سعیِ که بود
           شاه را  اهلیّتِ  من  کی  نمود؟

پس از آنکه شاعر آن همه پاداش گرفت به جستجو پرداخت تا بداند که چه کسی با سعی و همّت خود شایستگی او را به اطلاع شاه رسانده است؟


(۱۱۶۳) پس بگفتندش: فلان‌الدّين وزير
     آن حَسَن نام و حَسَن خُلْق و ضَمير

به او گفتند: شایستگی تو را فلان وزیر که نامش حسن است و مردی خوش اخلاق و باطن پاک به اطلاع شاه رسانده است.


(۱۱۶۴) در ثنایِ او یکی شعری دراز
    بر نبشت و سویِ خانه رفت باز

وقتی که شاعر فهمید که آن وزیر عامل بخشش شده است در مدح او نیز قصیده‌ای بلند ساخت و به سوی خانه‌اش رفت.


(۱۱۶۵) بی زبان و لب*، همان نَعمایِ* شاه
       مدحِ شه می‌کرد و خِلعت‌هایِ شاه

شاعر در آن قصیده، نعمت‌ها و خِلعت‌های شاه را ستود. (گرچه ظاهراً آن قصیده در مدح وزیر بود.)
* بی‌زبان و لب: بدون بیان ظاهری
*نعماء: ناز و نعمت


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

26 Nov, 18:58


شرح روان ابیات مثنوی معنوی، دفتر چهارم _
قصه شاعر و صِله دادن شاه، و مضاعف کردن آن وزیرِ بوالحسن نام

خلاصه داستان
شاعری به طمع دریافت صله و خِلعت و رسیدن به جاه و مقام، شعری در مدح پادشاهی ساخت و به دربار سلطنتی رفت و آنرا در مقابل شاه و وزیر و اطرافیان او خواند. شاه از این شعر شادمان شد و دستور داد که هزار سکه طلا به او پاداش دهند. وزیر که مردی خوش خلق و بلند طبع بود گفت ای پادشاه، این پاداش برای چنین شاعری گرانقدر ناچیز است، بهتر است ده هزار سکه به او داده شود باز وزیر با بیانی شیوا و مستدل شاه را قانع کرد که حتی ده هزار سکه نیز کم است. سرانجام شاه پس از شنیدن سخنان وزیر دستور داد علاوه بر ده هزار سکه خلعت شایسته‌ای نیز بدو بدهند شاعر پس از دریافت این‌همه پاداش سراپا شادمان شد و در صدد برآمد که سبب این بخشش عظیم را دریابد اطرافیان شاه بدو گفتند که باعث این همه پاداش، فلان وزیر است شاعر از فرط خوشحالی و برای عرض سپاس، شعری نیز در مدح وزیر سرود. چند سال از این ماجرا گذشت تا اینکه شاعر سخت دچار مضیقه مالی شد و تصمیم گرفت که دوباره به دربار سلطنتی برود و شعری بخواند و پاداشی شایان بگیرد و حوایج زندگی خود را برطرف سازد او شعر را در مقابل شاه خواند و شاه طبق عادت همیشگی خود دستور داد هزار سکه بدو بدهند. اما این بار وزیری دیگر در آنجا حاضر بود، و آن وزیر نيك سرشت مدت‌ها پیش فوت کرده بود و وزیر فعلی برعکس او مردی بس خسیس و فرومایه بود. وزیر همینکه شنید شاه می‌خواهد هزار سکه به او انعام دهد سر آسیمه نزد شاه رفت و گفت: شاها، در حالی که هزینه‌های دولت بسیار سنگین است جا ندارد که به این شاعر هزار سکه بخشیده شود، شاه اگر اجازه دهد من او را تنها با بیست و پنج عدد سکه راضی می‌کنم! شاه گفت خود دانی. وزیر پر تزویر به فحوای ضرب‌المثل به مرگ می‌گیرد تا به تب راضی شود. آنقدر آن شاعر بیچاره را منتظر گذاشت و امروز و فردا کرد که ماه‌ها گذشت اما از سکه خبری نشد که نشد. شاعر بخت برگشته که از این انتظارِ جانکاه در مانده شده بود به وزیر گفت از بس انتظار کشیدم جانم به لبم رسیده است. اگر واقعاً از سکه خبری نیست يك باره به من بگویید بروم دنبال کارم. وزیر که دید مقصودش حاصل شده و تدبیرش به ثمر رسیده گفت: بسیار خوب بیا این بیست و پنج عدد سکه را بگیر و برو شاعر آن مقدار ناچیز را گرفت و غرق حیرت شد، ناچار از درباریان پرسید چرا دفعه اول که آمدم شعر خواندم آنهمه پاداش به من بخشیدند، و این دفعه مقداری ناچیز؟ به او گفتند: خدا را شکر کن که همین را نیز دریافت کردی هر چه زودتر از اینجا فرار کن که مبادا وزیر پشیمان شود زیرا همین مقدار را نیز ما با لطایف‌الحیل از او گرفته‌ایم. شاعر :گفت نام این وزیر ملعون چیست؟ گفتند: حسن، گفت: عجب! وزیر قبلی هم که نامش حسن بود. خدایا این چه سری است که او هم حسن نام داشت و آنهمه بخشندگی و بلند نظری از خود نشان داد و این هم نامش حسن است در حالی که مظهر شقاوت و پستی است:
گفت یا رب، نامِ آن و نام این
چون یکی آمد، دریغ اى ربّ دین
***
مولانا  می‌گوید تشابه ظاهری و صوری نمی‌تواند موجب یگانگیِ باطنی و ذاتی شود، چنانکه طالحان نیز خود را به صورت صالحان در می آورند و دیوسیرتان نیز خود را فرشته‌خو نشان می‌دهند، اما انسان آگاه نباید اسیر صورت و عالَم ظاهر شود. چنانکه آن وزیر خبیث نیز در اسم و منصب با آن وزير نيك سرشت یکسان بود، اما این کجا و آن کجا؟ پس ای طالب حقیقت، پوست را از مغز بازشناس.


(۱۱۵۶) شاعری آورد شعری پیشِ شاه
        بر امیدِ خِلعت و اِکرام و جاه

شاعری، شعری به حضور شاه آورد و خواند، به این امید که با خواندن این شعر، خلعتی از شاه بگیرد و مورد تکریم واقع شود و به مقامی برسد.


(۱۱۵۷) شاه مُکِرم* بود، فرمودش هزار
          از زرِ سرخ و، کرامات و نثار

شاه که فردی بخشنده و قدردان بود دستور داد که هزار سکه زر سرخ به اضافه چند بخش و عطیه دیگر بدو بدهند.


(۱۱۵۸) پس وزیرش گفت كين اندك بُوَد
          ده هزارش هَدیه وادِه، تا رود

وزیر آن شاه گفت: قربان این بخشش کم است، بهتر است به آن شاعر ده هزار سکه طلا بدهید تا با شادی و صفا از اینجا برود.


(۱۱۵۹) از چنو شاعر نُس*، از تو بَحر دَست*
            ده هزاری که بگفتم، اندك ست

زیرا برای شاعر سخنوری مانند او، و بخشنده‌ای مانند تو ده هزار سکه‌ای که گفتم بازهم کم است.

استاد کریم زمانی

@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

26 Nov, 18:57


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۴۵ - قصهٔ شاعر و صله دادن شاه و مضاعف کردن آن وزیر بوالحسن نام: شاعری آورد شعری پیش شاه

⬇️⬇️⬇️

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

26 Nov, 18:56


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم                          
بخش ۴۴ - بقیهٔ عمارت کردن سلیمان علیه‌السلام مسجد اقصی را به تعلیم و وحی خدا جهت حکمتهایی کی او داند و معاونت ملایکه و دیو و پری و آدمی آشکارا
 
ای سلیمان مسجد اقصی بساز
لشکر بلقیس آمد در نماز
چونک او بنیاد آن مسجد نهاد
جن و انس آمد بدن در کار داد
یک گروه از عشق و قومی بی‌مراد
هم‌چنانک در ره طاعت عباد
خلق دیوانند و شهوت سلسله
می‌کشدشان سوی دکان و غله
هست این زنجیر از خوف و وله
تو مبین این خلق را بی‌سلسله
می‌کشاندشان سوی کسب و شکار
می‌کشاندشان سوی کان و بحار
می‌کشدشان سوی نیک و سوی بد
گفت حق فی جیدها حبل المسد
قد جعلنا الحبل فی اعناقهم
واتخذنا الحبل من اخلاقهم
لیس من مستقذر مستنقه
قط الا طایره فی عنقه
حرص تو در کار بد چون آتشست
اخگر از رنگ خوش آتش خوشست
آن سیاهی فحم در آتش نهان
چونک آتش شد سیاهی شد عیان
اخگر از حرص تو شد فحم سیاه
حرص چون شد ماند آن فحم تباه
آن زمان آن فحم اخگر می‌نمود
آن نه حسن کار نار حرص بود
حرص کارت را بیاراییده بود
حرص رفت و ماند کار تو کبود
غوله‌ای را که بر آرایید غول
پخته پندارد کسی که هست گول
آزمایش چون نماید جان او
کند گردد ز آزمون دندان او
از هوس آن دام دانه می‌نمود
عکس غول حرص و آن خود خام بود
حرص اندر کار دین و خیر جو
چون نماند حرص باشد نغزرو
خیرها نغزند نه از عکس غیر
تاب حرص ار رفت ماند تاب خیر
تاب حرص از کار دنیا چون برفت
فحم باشد مانده از اخگر بتفت
کودکان را حرص می‌آرد غرار
تا شوند از ذوق دل دامن‌سوار
چون ز کودک رفت آن حرص بدش
بر دگر اطفال خنده آیدش
که چه می‌کردم چه می‌دیدم درین
خل ز عکس حرص بنمود انگبین
آن بنای انبیا بی حرص بود
زان چنان پیوسته رونقها فزود
ای بسا مسجد بر آورده کرام
لیک نبود مسجد اقصاش نام
کعبه را که هر دمی عزی فزود
آن ز اخلاصات ابراهیم بود
فضل آن مسجد خاک و سنگ نیست
لیک در بناش حرص و جنگ نیست
نه کتبشان مثل کتب دیگران
نی مساجدشان نی کسب وخان و مان
نه ادبشان نه غضبشان نه نکال
نه نعاس و نه قیاس و نه مقال
هر یکیشان را یکی فری دگر
مرغ جانشان طایر از پری دگر
دل همی لرزد ز ذکر حالشان
قبلهٔ افعال ما افعالشان
مرغشان را بیضه‌ها زرین بدست
نیم‌شب جانشان سحرگه بین شدست
هر چه گویم من به جان نیکوی قوم
نقص گفتم گشته ناقص‌گوی قوم
مسجد اقصی بسازید ای کرام
که سلیمان باز آمد والسلام
ور ازین دیوان و پریان سر کشند
جمله را املاک در چنبر کشند
دیو یک دم کژ رود از مکر و زرق
تازیانه آیدش بر سر چو برق
چون سلیمان شو که تا دیوان تو
سنگ برند از پی ایوان تو
چون سلیمان باش بی‌وسواس و ریو
تا ترا فرمان برد جنی و دیو
خاتم تو این دلست و هوش دار
تا نگردد دیو را خاتم شکار
پس سلیمانی کند بر تو مدام
دیو با خاتم حذر کن والسلام
آن سلیمانی دلا منسوخ نیست
در سر و سرت سلیمانی کنیست
دیو هم وقتی سلیمانی کند
لیک هر جولاهه اطلس کی تند
دست جنباند چو دست او ولیک
در میان هر دوشان فرقیست نیک
 
 @MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

23 Nov, 12:53


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بقیه قصه عمارت کردنِ سلیمان ع....


(۱۱۴۰) نه كُتُبشان، مثلِ كُتبِ دیگران
نه مساجدشان، نه کسب و خان و مان

نه کتاب‌های آنان (پیامبران) مانند کتاب‌های دیگران است، و نه مساجد و معابد آنان شبیه مساجد و معابد دیگر است، و نه کسب و مال و زندگی‌شان.


(۱۱۴۱) نه اَدَبشان، نه غَضَبشان نه نَکال*
نه نُعاس و نه قیاس و نه مَقال

نه ادب پیامبران به دیگر مردم شبیه است، و نه خشم و کیفر و خواب و قیاس و سخنشان. پیامبران برای رضای خدا آداب را رعایت می‌کنند.
*نکال : مجازات سخت، درس عبرت.
*نُعاس چُرت


(۱۱۴۲)هر یکی شان را یکی فَرّی دگر
       مرغِ جانشان طایر از پَرّی دگر

هر کدام از انبیاء به‌نوعی دارای شکوه و جلال‌اند، و پرنده روحشان با بال و پری دیگر به پرواز در می‌آید.


(۱۱۴۳) دل همی لرزد ز ذِکرِ حالشان
           قبله اَفعالِ* ما، اَفعالشان

دل آدمی از ذکر احوال پیامبران می‌لرزد. یعنی شان و مرتبه الهی آنان به قدری عظیم و والاست که مردم تاب شنیدن آن را ندارند. کارهای آنان، سرمشق کارهای ماست.
*قبله افعال: نمونه و سرمشق اعمال ماست.


(۱۱۴۴) مرغشان را بیضه ها زرّین بُده‌ست
نیم شب جانشان سَحَرگه بین شده است

مرغ روح انبیاء تخم طلایی می‌گذاشت. یعنی از روح لطیف آنان اعمال و احوال پاك حاصل می‌شد، و روح آنان در تاریکی جهان مادی صبح حقیقت را می‌دید.


(۱۱۴۵) چه گویم من به جان، نیکوی قوم
نقص گفتم، گشته ناقص گویِ قوم

هرچه از صمیم دل بخواهم نیکی‌های جماعت انبیاء را بگویم باز کم گفته‌ام  و از کمالات آنان ناقص سخن راندم.


(۱۱۴۶) مسجداَقضى* بسازید ای کِرام
که سلیمان باز آمد، والسّلام

ای کریمان مسجد اقصی را بسازید که سلیمان آمد. والسلام  *مسجد اقصی: قلب انسان


(۱۱۴۷) ور ازین*، دیوان و پَریان سَر کَشند
         جمله را اَملاک* در چَنبر کَشَند

و اگر دیوها و پری‌ها از خدمت به سلیمان سرکشی کنند، فرشتگان همه آن‌ها را به بند کشند.
*ازین: اشاره به سلیمان و مسجد الاقصى
*أملاك: فرشتگان


(۱۱۴۸) ديو يك دم کر رَوَد از مکر و زَرق *
تازیانه آیدَش بر سَر، چو برق

هرگاه دیو نفس از روی مکر و حیله بنایِ ناسازگاری گذارد تازیانه طاعت و ریاضت الهى مثل برق بر سرشان فرود می‌آید.
*زرق: حیله و تزویر


(۱۱۴۹) چون سلیمان شو که تا دیوانِ تو
سنگ بُرَّند از پیِ ایوانِ تو 

مانند حضرت سلیمان (ع) شو تا دیوهای درونِ تو برای ساختن ایوان قصر ایمان و اخلاص تو سنگ ببرند. تو در مُلکِ وجودت مانند سلیمان حاکم شو تا قوای نفسانی تو مطیع تو شوند.


(۱۱۵۰) چون سلیمان باش بی وسواس و ریو*
           تا تو را فرمان بَرَد جِنّی و دیو

مانند سلیمان بدون وسوسه نفسانی و حیله گری باش، تا دیوان و پریان فرمانبردار تو شوند.
* ریو: حیله و تزویر

(۱۱۵۱) خاتَمِ تو این دل‌ست و هوش‌دار
تا نگردد دیو را خاتَم شکار 

انگشتری تو همین قلب توست، هوشیار باش تا دیو، انگشتری تو را نر باید.


(۱۱۵۲)پس سلیمانی كُنَد* بر تو مُدام
      دیو با خاتم، حَذَر کن، وَالسّلام

درود بر تو ، بر حَذر باش در صورتی که دیو، انگشتریِ تو را برباید، با این انگشتری بر تو فرمانروایی خواهد کرد
*سلیمانی کردن: فرمانروایی کردن


(۱۱۵۳) آن سلیمانی دلا، منسوخ نیست
در سَر و سِرّت سلیمانی کُنی‌ست

اما ای دل، فرمانروایی تو بکلّی از میان نرفته است، زیرا در سَر و باطن تو زمینه فرمانروایی تو همچنان وجود دارد.


(۱۱۵۴) دیو هم وقتی سلیمانی کند
ليك هر جولاهه* اطلس کَی تَنَد؟

آری شیطان نیز می‌تواند چند صباحی مانند سلیمان حکومت کند، امّا هر بافنده‌ای چگونه ممکن است حریر ببافد؟
*جولاهه: بافنده نسّاج


(۱۱۵۵) دست جُنبانَد چو دستِ او، وليك
درمیانِ هر دوشان فرقی ست نيك

گرچه هر بافنده‌ای موقع کار کردن مانند حریرباف دستش را حرکت می‌دهد، امّا میان کار او و حریرباف تفاوت بسیاری دیده می‌شود.

 
@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

21 Nov, 20:21


شرج روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بقیه قصه عمارت کردنِ سلیمان ع مسجداقصی ....


(۱۱۲۶)حرص، کارت را بیاراییده بود
    حرص رفت و ماند کارِ تو کبود*

  حرص و طمع، کار زشت تو را در نظرت می‌آراید و چون حرص و طمع از وجود تو رخت بربندد، خواهی دید که کار ناروای تو زشت و ناقص بوده است و بدبختی و عواقب بد آن برای تو می‌ماند.
*کبود: رنج و بدبختی


(۱۱۲۷) غوله‌یی را که برآرایید غول*
    پخته پندارد کسی که هست گول

شخصی حیله‌گر، گیاه غوره را به صورت انگور رسیده آرایش دهد، شخص أحمق، آن را رسیده و شیرین می‌پندارد.
غول: غوره


(۱۱۲۸) آزمایش چون نماید جانِ او
         کُند گردد ز آزمون، دندانِ او

  وقتی میوه نارس(غوره) را برای آزمایش به دهان ببرد، به علت کال و ترش بودن آن دندان‌هایش کُند می‌گردد.


(۱۱۲۹)  از هَوَس آن دام، دانه می‌نمود
عکسِ غولِ حرص و، آن خود، خام بود

بخاطر هوی و هوس آن دام به صورت دانه به نظر می‌رسید، در واقع غول حرص در آن شخص انعکاس یافته بود و آن میوه نارس و ناگوار بود.


(۱۱۳۰) حرص، اندر کارِ دین و خیرجو
      چون نمانَد حرص، باشد نغز رُو

حرص را در امور دینی و نیکوکاری جستجو کن. اگر نسبت به آن امور حرصی هم وجود نداشته باشد آن امور ذاتاً خوب و پسندیده است.


(۱۱۳۱) خيرها نغزند، نه از عکسِ غیر
تابِ حرص ار رفت، مانَد تابِ خیر

کار نيك ذاتاً زیباست و زیبایی آن به عوامل دیگر بستگی ندارد. اگر تابش و حرارت حرص نیز از میان رود، تابش و حرارت کار خیر پایدار است.


(۱۱۳۲) تابِ حرص از کارِ دنیا چون برفت
         فَحم باشد مانده از اخگر به تفت

همین‌که تب و تاب امور مربوط به دنیا پرستی از میان رود، از آن آتش گرم و درخشان فقط زغالی سیاه باقی می‌ماند.


(۱۱۳۳) کودکان را حرص می‌آرَد غِرار
     تا شوند از ذوقِ دل، دامن سوار

کودکان را علاقه شدید به بازی گول می‌زند، طوریکه از شوق فراوان دامن‌های خود را تا می‌کنند و سوار يك چوب می شوند و در خیال خود را سوار بر اسب می‌پندارند.
*غِرار: گول خوردن


(۱۱۳۴) چون ز كودك رفت آن حرصِ بَدَش
           بر دِگر  اطفال، خنده  آیدش

وقتی حرص و علاقه در آن کودک فروکش کرد(به بلوغ رسید)، می‌ایستد و بر بچه های دیگر که مانند او در عالم خیال اسب سواری می‌کنند، می‌خندد.


(۱۱۳۵) که چه می‌کردم، چه می‌دیدم در این؟
          خَل* از عکسِ حرص بنمود انگبین

آن كودك با خود می‌گوید: در دوران کودکی چه کارهایی می‌کردم! واقعاً در آن کارها چه فایده‌ای می‌دیدم؟ سرکه را عسل می‌دیدم.
خَل: سرکه


(۱۱۳۶) آن بنایِ انبیا بی‌حرص بود
ز آن چنان پیوسته رونق‌ها فزود

کارهای پیامبران از روی حرص و طمع و عوامل نفسانی انجام نمی‌شد، از این‌رو کارشان رونق روز افزون داشت .


(۱۱۳۷) ای بسا مسجد بر آورده کرام
        ليك نَبوَد مسجدِ اقصاش نام

افراد نیکوکار مساجد بسیاری ساخته‌اند اما هیچ‌کدام مسجد اقصی نامش نیست.


(۱۱۳۸) کعبه را که هر دمی عِزّی فزود
            آن ز اخلاصاتِ ابراهیم بود

اینکه هر لحظه بر شکوه و جلال کعبه افزوده می‌شود، به سبب اخلاصی است که حضرت ابراهیم(ع) در بنای آن داشت.
(کعبه طبق منابع اسلامی در عهد حضرت آدم(ع) بنا شد و در حادثه طوفان نوح (ع) غرق نشد برای همین است که سبب یکی از وجوه اطلاق آن البيت العتيق = خانه آزاد شده و نجات آن از غرق شدن بوده است. منتهی این خانه شریف در عهد ابراهیم خلیل(ع) تجدید بنا شد. به آیه ۱۲۷ سوره بقره رجوع شود. )


(۱۱۳۹) فضلِ آن مسجد ز خاک و سنگ نیست
          ليك، در بنّاش حرص و جنگ نیست

فضیلت و شرف مسجد الحرام به خاک و سنگ آن مربوط نمی‌شود، بلکه به خاطر آنست که در قلب معمار آن هیچ حرص و ستیزی وجود نداشت.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

19 Nov, 20:22


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بقيه قصّۂ عمارت کردنِ سلیمان علیه‌السلام مسجد اَقصی را به تعلیم و وحیِ خدا ....


(۱۱۱۳) ای‌سلیمان، مسجد اقصی بساز
           لشكرِ بلقیس آمد در نماز

ای سلیمان، مسجدالاقصی را بنا کن زیرا لشکریان بلقیس برای نماز خواهند آمد.


(۱۱۱۴) چونکه او بنیادِ آن مسجد نهاد
      جنّ و انس آمد، بدن در کار داد 

همینکه سلیمان شروع کرد به ساختن آن مسجد، جنّ و انسان در این امر به کار پرداختند.


(۱۱۱۵) يك گروه از عشق و قومی بی مُراد*
         همچنانکه در رهِ طاعت، عباد

گروهی از روی عشق و شوق به سلیمان خدمت می‌کردند، و گروهی بدون هدف و از روی ترس و اجبار. درست مانند طاعت و عبادت بندگان.
* قومی بی مراد:اینجا کسانی هستند که خدمت به سلیمان را از روی ترس و اجبار انجام می‌دادند. چنانکه عدّه‌ای از بندگان، عبادت را از روی عشق انجام می‌دهند و برخی از روی کسالت و سستی.


(۱۱۱۶) خلق دیوانند و شهوت سلسله
       می‌کَشَدشان سویِ دکّان و غَله

مردمِ دنیا مانند دیوها هستند و شهوت مانند زنجیر. و زنجیر شهوت، مردم را به سوی کسب و کار می‌کشد.
*دکان و غلّه :کسب و کار و تولید محصولات لازم .


(۱۱۱۷) هست این زنجیر از خوف و وَلَه
        تو مَبین این خلق را بی سلسله*

این زنجیری که بر گردن جان و روان مردم است از جنس ترس و حیرت است. تو این مردم را بدون این زنجیر نمی‌بینی.  مردم از شدت هراسی که از فقر دارند، با میل تمام به دنبال امور دنیوی‌اند و به همین دلیل حیران و سرگشته‌اند.
*سلسله: زنجیر


(۱۱۱۸)‌ می‌کشانَدشان سویِ کسب و شکار
          می‌کشانَدشان سوىِ كان و بِحار

این زنجیرِ نامرئی، عده‌ای از مردم را به سوی کسب و شکار و گروهی دیگر را به سوی معادن و دریاها می‌کشاند. زنجیر شهوات و امیال و حب ذات انسان ها را وادار می کند که برای بقای خود به مشاغل مختلف روی آورند.


(۱۱۱۹) می‌کشدشان سوىِ نيك وسوىِ بد
         گفت حق: في جيدِها حَبْلُ الْمَسَد

این زنجیرِ نامرئی، عده‌ای را به سوی کارهای پسندیده و عده‌ای را به سوی کارهای ناپسند می‌کشاند. خداوند فرمود در گردنش رسنی از لیف خرما است.

 
(۱۱۲۰) قَدْ جَعَلْنَا الْحَبْلَ فِي أَعْنَاقِهِمْ
        واتَّخَذْنَا الْحَبْلَ مِنْ أَخْلاقِهِمْ

ما بر گردن‌های مردم رَسن نهاده‌ایم، و این رَسَن را از خُلق و خوی آنان برگرفته و ساخته‌ایم.


(۱۱۲۱) لَيسَ مِن مُستَقذَرِِ* مُستَنقِهِ*
           قَطُّ إلّا طايِرُه فی عُنقِهِ

هرگز هیچ انسان خوب و یا بدی پیدا نمی‌شود، مگر آنکه نامه اعمالش بر گردنش آویخته است. ( اشاره به آیه ۱۲ سوره اِسراء)
*مُستَقذَر: کثیف_ چرکین
*مُستَنقِه: پاک


(۱۱۲۲) حرصِ تو در کار بَد چون آتش ست
      اخگر از رنگِ خوشِ آتش، خوش ست

حرص و طمع تو به انجام کار بد، مانند آتش است، چنانکه پاره‌های آتش به سبب رنگِ آتش، جلوه و رونق پیدا می‌کنند. کارهای نفسانی و اعمال شهوانی فی نفسه زشت و قبیح است در حالیکه رنگ و ظاهر آن خوب جلوه می کند.

 
(۱۱۲۳) آن سیاهی فَحم* در آتش نهان
چونکه آتش شد*، سیاهی شد عیان

   سیاهی زغال در میان آتش پنهان است، و همینکه آتش خاموش شود، سیاهی زغال آشکار می‌شود. دنیا و شهوات  همچون زغال، تیره و سیاه است.
*فَحم: ذغال
*آتش شد: آتش از میان رفت


(۱۱۲۴) اخگر از حرصِ تو شد فَحمِ سیاه
      حرص چون شد، ماند آن فَحمِ تباه

زغالِ به سبب حرص تو به آتش مبدل شد. اما به محض آنکه حرص آدمی از میان رود آن زغال رسوا به همان شکل اصلی خود میماند
*تباه: اینجا رسوا.


(۱۱۲۵) آن زمان، آن فَحم اخگر می‌نمود
          آن نه حُسنِ کار، نارِ حرص بود

در آن وقت که زغال به شکل آتشی فروزان در می‌آید، مسلماً آن جلوه و رونق از حُسنِ کار و ذات ذغال نیست، بلکه ناشی از آتش حرص است.



@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

19 Nov, 20:21


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_ دفتر چهارم

بخش ۴۴ - بقیهٔ عمارت کردن سلیمان علیه‌السلام مسجد اقصی را به تعلیم و وحی خدا جهت حکمتهایی کی او داند و معاونت ملایکه و دیو و پری و آدمی آشکارا: ای سلیمان مسجد اقصی بساز

⬇️

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

16 Nov, 16:09


⭕️

لطفا نظر خودتان را در رابطه با سوال دوست همراه بنویسید .
⬇️
در حکایت فوق :
ربطش به  "قانع شدن آدمی به دنیا" رو نفهمیدم!

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

16 Nov, 16:07


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم                     
بخش ۴۳ - مثل قانع شدن آدمی به دنیا و حرص او در طلب دنیا و غفلت او از دولت روحانیان کی ابنای جنس وی‌اند و نعره‌زنان کی یا لَیْتَ قَوْمي یَعْلَمونَ


آن سگی در کو گدای کور دید
حمله می‌آورد و دلقش می‌درید
گفته‌ایم این را ولی باری دگر
شد مکرر بهر تاکید خبر
کور گفتش آخر آن یاران تو
بر کُهَند این دم شکاری صیدجو
قوم تو در کوه می‌گیرند گور
در میان کوی می‌گیری تو کور
ترک این تزویر گو شیخ نفور
آب شوری جمع کرده چند کور
کین مریدان من و من آب شور
می‌خورند از من همی گردند کور
آب خود شیرین کن از بحر لَدُن
آب بد را دام این کوران مکن
خیز شیران خدا بین گورگیر
تو چو سگ چونی بزرقی کورگیر
گور چه از صید غیر دوست دور
جمله شیر و شیرگیر و مست نور
در نظاره صید و صیادی شه
کرده ترک صید و مرده در وله
هم‌چو مرغ مرده‌شان بگرفته یار
تا کند او جنس ایشان را شکار
مرغ مرده مضطر اندر وصل و بین
خوانده‌ای القلب بین اصبعین
مرغ مرده‌ش را هر آنک شد شکار
چون ببیند شد شکار شهریار
هر که او زین مرغ مرده سر بتافت
دست آن صیاد را هرگز نیافت
گوید او منگر به مرداری من
عشق شه بین در نگهداری من
من نه مردارم مرا شه کشته است
صورت من شبه مرده گشته است
جنبشم زین پیش بود از بال و پر
جنبشم اکنون ز دست دادگر
جنبش فانیم بیرون شد ز پوست
جنبشم باقیست اکنون چون ازوست
هر که کژ جنبد به پیش جنبشم
گرچه سیمرغست زارش می‌کشم
هین مرا مرده مبین گر زنده‌ای
در کف شاهم نگر گر بنده‌ای
مرده زنده کرد عیسی از کرم
من به کف خالق عیسی درم
کی بمانم مرده در قبضهٔ خدا
بر کف عیسی مدار این هم روا
عیسی‌ام لیکن هر آنکو یافت جان
از دم من او بماند جاودان
شد ز عیسی زنده لیکن باز مرد
شاد آنکو جان بدین عیسی سپرد
من عصاام در کف موسی خویش
موسیم پنهان و من پیدا به پیش
بر مسلمانان پل دریا شوم
باز بر فرعون اژدها شوم
این عصا را ای پسر تنها مبین
که عصا بی‌کف حق نبود چنین
موج طوفان هم عصا بد کو ز درد
طنطنهٔ جادوپرستان را بخورد
گر عصاهای خدا را بشمرم
زرق این فرعونیان را بر درم
لیک زین شیرین گیای زهرمند
ترک کن تا چند روزی می‌چرند
گر نباشد جاه فرعون و سری
از کجا یابد جهنم پروری
فربهش کن آنگهش کش ای قصاب
زانک بی‌برگ‌اند در دوزخ کلاب
گر نبودی خصم و دشمن در جهان
پس بمردی خشم اندر مردمان
دوزخ آن خشمست خصمی بایدش
تا زید ور نی رحیمی بکشدش
پس بماندی لطف بی‌قهر و بدی
پس کمال پادشاهی کی بدی
ریش‌خندی کرده‌اند آن منکران
بر مثلها و بیان ذاکران
تو اگر خواهی بکن هم ریش‌خند
چند خواهی زیست ای مردار چند
شاد باشید ای محبان در نیاز
بر همین در که شود امروز باز
هر حویجی باشدش کردی دگر
در میان باغ از سیر و کبر
هر یکی با جنس خود در کرد خود
از برای پختگی نم می‌خورد
تو که کرد زعفرانی زعفران
باش و آمیزش مکن با دیگران
آب می‌خور زعفرانا تا رسی
زعفرانی اندر آن حلوا رسی
در مکن در کرد شلغم پوز خویش
که نگردد با تو او هم‌طبع و کیش
تو بکردی او بکردی مودعه
زانک ارض الله آمد واسعه
خاصه آن ارضی که از پهناوری
در سفر گم می‌شود دیو و پری
اندر آن بحر و بیابان و جبال
منقطع می‌گردد اوهام و خیال
این بیابان در بیابانهای او
هم‌چو اندر بحر پر یک تای مو
آب استاده که سیرستش نهان
تازه‌تر خوشتر ز جوهای روان
کو درون خویش چون جان و روان
سیر پنهان دارد و پای روان
مستمع خفتست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب
خیز بلقیسا که بازاریست تیز
زین خسیسان کسادافکن گریز
خیز بلقیسا کنون با اختیار
پیش از آنک مرگ آرد گیر و دار
بعد از آن گوشت کشد مرگ آنچنان
که چو دزد آیی به شحنه جان‌کنان
زین خران تا چند باشی نعل‌دزد
گر همی دزدی بیا و لعل دزد
خواهرانت یافته ملک خلود
تو گرفته ملکت کور و کبود
ای خنک آن را کزین ملکت بجست
که اجل این ملک را ویران‌گرست
خیز بلقیسا بیا باری ببین
ملکت شاهان و سلطانان دین
شسته در باطن میان گلستان
ظاهر آحادی میان دوستان
بوستان با او روان هر جا رود
لیک آن از خلق پنهان می‌شود
میوه‌ها لابه‌کنان کز من بچر
آب حیوان آمده کز من بخور
طوف می‌کن بر فلک بی‌پر و بال
هم‌چو خورشید و چو بدر و چون هلال
چون روان باشی روان و پای نی
می‌خوری صد لوت و لقمه‌خای نی
نی‌نهنگ غم زند بر کشتیت
نی پدید آید ز مردم زشتیت
هم تو شاه و هم تو لشکر هم تو تخت
هم تو نیکوبخت باشی هم تو بخت
گر تو نیکوبختی و سلطان زفت
بخت غیر تست روزی بخت رفت
تو بماندی چون گدایان بی‌نوا
دولت خود هم تو باش ای مجتبی
چون تو باشی بخت خود ای معنوی
پس تو که بختی ز خود کی گم شوی
تو ز خود کی گم شوی ای خوش‌خصال
چونک عین تو ترا شد ملک و مال
 
 @MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

16 Nov, 15:59


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_ دفتر چهارم _ حکایت مَثَلِ قانع‌شدنِ آدمی به دنیا،....


(۱۱۰۰) ای خُنُك آن را کزین مُلکت بجَست
که اجَل این مُلک را ویرانگرست

خوشا به حال کسی که با اختیار خود از سلطنت دنیوی به سلامت جست، زیرا مرگ و اَجَل سرانجام سلطنت دنیا را ویران خواهد کرد.


(۱۱۰۱) خیز بلقيسا بیا، باری ببین
    مُلکتِ شاهان و سلطانان دین

ای بلقیس برخیز و بیا سلطنت شاهان و سلاطین دین را بنگر.


(۱۱۰۲) شِسته در باطن میانِ گُلِستان
        ظاهراً حادی میانِ دوستان

آن شاهان دین و سلاطین ایمان باطناً در میان گلستان نشسته‌اند، ولی در ظاهرادر میان یاران آواز می‌‌خوانند.
*حادی: خواننده آواز_ آواز ساربانان صحرانشین عرب برای هیجان شتران تا در مسیرهای سخت بهتر حرکت کنند.
اینجا مولانا مرشدان و هادیان را به «ساربان حداء خوان» تشبیه می کند که با دم گرم خود طالبان را در طریق صعب العبور سلوك حركت میدهند. اما منظور بیت گرچه هادیان کامل و مرشدان و اصل با سالکان حشر و نشر دارند و با کلمات خود الفبای سلوک را به آنان می آموزند اما روح پرفتوح خود آنان در اعلی علیین جای دارد.
در بعضی از نسخه ها به جای «حادی» «آحادی» آمده است.
(استاد کریم زمانی)


(۱۱۰۳) بوستان با او روان، هرجا رود
        ليك آن از خلق پنهان می شود

مرشدان و هادیان هرجا بروند، باغ و بوستان نیز همراه آنان است. بهشت در روح و روان آن‌ها مستقر است،اما آن بهشت  از مردم پنهان است.


(۱۱۰۴) میوه ها لابه‌کنان کز من بچَر 
        آبِ حیوان، آمده كز من بخَور

میوه های آن بوستان با تضرع به مردمانِ غفلت زده می‌گویند: از ثمرات من تناول کنید آب حیات هم میگوید بیایید از من بنوشید.


(۱۱۰۵) طَوف می‌کُن بر فلک بی پَرّ و بال
همچو خورشید و چو بَدر و چون هِلال

[ای کسی که اسیر نفسانیت هستی ]مانند خورشید و ماه شب چهارده و هلال بدون بال و پر در آسمان گردش کن.


(۱۱۰۶) چون روان باشی، روان و پای، نی
می‌خوری صد لوت* و، لقمه خای*، نی

اگر به مرتبه روح لطیف برسی، بی آنکه به پا نیاز داشته باشی حرکت می‌کنی، و صدها نوع غذا می‌خوری، بی آنکه محتاج جویدن باشی.
*روان: در مصراع اول به معنی روح است
*روان: در مصرع دو، رونده _ جاری
*لوت: طعام
*لقمه خای: خورنده لقمه غذا


(۱۱۰۷) نی نهنگِ غم زند بر کشتی‌ات
     نی پدید آید ز مُردن زشتی‌ات

وقتی در مرتبه روح لطیف هستی، اندوه عظیم نمی‌تواند به کشتی وجودت آسیب برساند و از رسیدن مرگ ناراحت نمی‌شوی.
*غم: اینجا نهنگ


(۱۱۰۸) هم تو شاه و هم تو لشکر، هم تو تخت
          هم تو نیکو بخت باشی، هم تو بخت

در صورت رسیدن به آن مرتبه تو خود هم شاهی و هم لشکر و هم تخت، تو هم سعادتمندی و هم خودِ بخت هستی.  (به مرتبه وحدت می‌رسی و کثرات ساقط می‌شود. )



(۱۱۰۹) گر تو نیکوبختی و سلطانِ زفت
    بخت غیرِ توست، روزی بخت رفت

اگرچه تو فعلا سعادتمند و سلطان با عظمتی، امّا بخت غیر از توست و بالاخره روزی بخت از تو بر می‌گردد. زیرا این بخت و سلطنت، دنیایی و این جهانی است.


(۱۱۱۰) تو بماندی چون گدایان بی‌نوا
دولتِ خود هم تو باش ای مُجتبی

تو مانند گدایان بینوا می‌شوی. پس ای انسانِ برگزیده، تو خود دولت و اقبال خود باش. یعنی بر طریقی گام سپار که هیچ‌گاه دولت و سعادت از تو منفک نشود. پس روح خود را با سعادت آشنا کن نه تن خود را.


(۱۱۱۰)چون تو باشی بختِِ خود ای معنوی
پس تو که بختی، ز خود کَی گم شوی؟

ای انسان معنوی اگر تو خود واقعی(= بختِ خودت باشی) و سعادتذات تو ذاتی شود نه ظاهری باشد، هیچگاه این سعادترا از دست نخواهی داد.


(۱۱۱۲) تو ز خود کی گُم شوی ای خوش خِصال‌؟
           چونکه عینِ تو، تو را شد مُلك و مال

ای نیکو خصال و پسندیده خو چگونه ممکن است که تو از ذات خود گُم و غایب شوی؟ در حالی که عین وجود تو، ملك و مال تو شده است.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

14 Nov, 21:04


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر  چهارم
حکایت مثلِ قانع شدنِ آدمی به دنیا...


(۱۰۸۹) خاصه آن ارضی که از پهناوری
      در سفرِ گم می شود دیو و پَری

بخصوص آن زمینی که از فرط پهناوری و وسعت حتی دیو و پری هم در قلمرو وسیع آن گم می‌شوند. [منظور از این "ارض" ارض حقیقت است. پس مقام الهی را آن سان که باید هیچ مخلوقی درک نمی‌کند. ]


(۱۰۹۰) اندر آن بحر و بیابان و جِبال
      منقطع می‌گردد اوهام و خیال

اوهام و خیالاتِ انسان در فهم دریا و بیابان و کوه‌های آن جهان عاجز می ماند.


(۱۰۹۱) این بیابان در بیابان‌هایِ او
    همچو اندر بحرِ پُر يك تایِ مو

بیابان‌های این دنیا در مقابل بیابان‌های آن جهان مانند تار مویی در دریای خروشان و پهناور است.


(۱۰۹۲) آبِ اِستاده* که سَیرستش نهان
      تازه تر، خوشتر ز جُوهایِ روان

آب راکدی که جریان نهانی دارد. از آب جویبارهای روان هم تازه تر و گواراتر است .
*آب استاده: اشاره به اهل طریقت که بظاهر ساکت و ساکن‌اند. اما سیر و حرکت ملکوتی دارند.

*آفاق و آنْفُس، اصطلاحی در عرفان و فلسفة اسلامی. آفاق جمع اُفُق و به معنی کران، ناحیه، کرانة آسمان، کنار و بر گرد جهان؛ و انفس، جمع
نَفْس به معنی ذات: روح و خود است. در اصطلاح متفکران اسلامی 2 واژة آفاق و انفس باتوجه به قرآن (فصّلت/41/53) در معنای جهان و انسان یا ظاهر و باطن یا عالم مادیات و مجردات به کار رفته است، چنانکه عالم آفاقی کنایه از عالم ظاهر و عالم کبیر و عالم اجسام است؛ و عالم انفسی اشاره به عالم باطن  دارد .



(۱۰۹۳) کو درونِ خویش چون جان و روان
           سیرِ پنهان دارد و پایِ روان

عارف درون خود ،مانند روح و جان، سیری نهایی و رونده دارد. عارفان بالله اگر سیر آفاقی هم نداشته باشند قطعاً سیر انفسی دارند.


(۱۰۹۴) مستمِع خفته‌ست، کوته کن خِطاب
     ای خطیب این نقش کم کُن تو بر آب* 

شنونده احوال عرفا در خواب است، پس ای سخنران سخن را کوتاه کن و کار بیهوده نکن.
*نقش بر آب کردن: عمل بی فایده و کاری بیهوده کردن


(۱۰۹۵) خیز بلقیسا که بازاری ست تیز
        زین ‌خسیسانِ  کَسادافگن * گُریز

ای بلقیس برخیز که بازار حقیقت، بازاری پُر رونق است، و از این فرومایگانی که موجب کسادی می شوند فرار کن.
*خسیسان کسادافگن: کسانی که به ایمان و معرفت مردم آسیب وارد می‌کنند.


(۱۰۹۶) خیز بلقيسـا کنون با اختیار
   پیش از آنکه مرگ آرَد گیر و دار

ای بلقیس هم اکنون با اختیار خود از تختگاهِ سلطنت دنیوی و شکوه و حشمت ظاهری بلند شو، پیش از آنکه مرگ با تو گلاویز شود.


(۱۰۹۷) بعد از آن گوشَت کَشَد مرگ آنچنان
که چو دزد آیی به شِحنه*، جان کَنان

وقتی که مرگ فرا رسد، گوشِ تو را چنان می‌کشد که گویی دزد با حالی زار و خوار به نزد داروغه می‌رود.
*شخته: داروغه پاسبان


(۱۰۹۸) زین خران. تا چند باشی نعل دزد؟
         گر  همی دزدی، بیا  و لعل  دزد

  تا کی می‌خواهی از این دنیای دون، متاع‌های بی‌مقدار به دست آری؟ اگر هم می‌خواهی چیزی بدزدی لااقل بیا و لعل و گوهر بدزد.
*زین خران : دنیا بی ارزش
*نعل: متاع بی ارزش


(۱۰۹۹) خواهرانت يافته مُلكِ خُلود*
          تو گرفته مُلکتِ کور و کبود*

ای بلقیس خواهران تو سلطنت جاودان یافته‌اند اما تو در این دنیا به سلطنتی حقیر آویزان شدی.
*خُلود : جاویدان
*کور و کبود: نقص داشتن_ درد و رنج_ کم و کاستی



🆔 @MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

11 Nov, 18:59


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم _ حکایت مثلِ قانع شدنِ آدمی به دنیا...

(۱۰۷۵) گر نباشد جاهِ فرعون و سَری*
          از کجا یابد جهنّم پَروَری؟

اگر جاه طلبی و ریاست خواهیِ فرعون نبود، آتش دوزخ چگونه پرورده می‌شد ؟
*سَری: سروری


(۱۰۷۶) فربهش کن، آنگهش کُش ای قصاب
          زآنکه بی برگ‌اند در دوزخ، کِلاب*

  ای قصاب، تو ابتدا فرعون صفتان را چاق و پروار کن و سپس ذبحشان کن، زیرا سگ ها در دوزخ بی توشه و آذوقه اند.
*کِلاب : سگ


(۱۰۷۷) گر نبودی خصم و دشمن در جهان
           پس بمُردی خشم اندر مردمان

  اگر در دنیا دشمن وجود نداشت. آنوقت حس خشم و غضب در مردم از بین می‌رفت.


(۱۰۷۸) دوزخ آن خشم‌ست، خصمیِ بایدش
         تا زِيَد*، وَرنی رحیمی بُكْشَدَش

دوزخ در مثال همان خشم است و برای آنکه به حیات و خود ادامه دهد. به دشمن نیاز دارد. وگرنه رحمانیت خداوند آن را خاموش می‌کرد.
*زِیَد: زندگی کند


(۱۰۷۹) پس بماندی لطف، بی قهر و بَدی
         پس کمالِ پادشاهی کَی بُدی؟

اگر صفت لطف و رحمت الهی بدون صفت قهر و غضب می‌ماند، کمال مطلق الهی چگونه وجود می‌داشت؟


(۱۰۸۰) ریشخندی کرده‌اند آن مُنکِران
       بر مَثَل‌ها و بیانِ ذاکِران

حق ستيزان، کلمات ناصحان و موعظه کنندگان را مسخره می‌کنند.


(۱۰۸۱) تو اگر خواهی بکُن هم ریشخند
   چند خواهی زیست؟ ای مُردار چند؟

ای حق ستیز اگر می‌خواهی کلمات ما را مورد تمسخر قرار بده اما ای در باطن مُرده مگر عُمر تو در این دنیا چقدر است؟


(۱۰۸۲) شاد باشید ای مُحبان در نیاز
       بر همین در که شود امروز باز

ای عاشقان حقیقت در این نیازمندی خود شاد باشید که با وجود این نیاز حقیقی در به روی شما گشوده می‌شود.


(۱۰۸۳) هر حَویجی* باشدش کَردِی* دگر
         درمیانِ باغ از سیر و و كَبَر *

سبزیجات متنوع مانند  سیر و کَبَر زمین زراعی جداگانه‌ای دارد. (عاشقان حق و دشمنان حق، مراتبی مخصوص دارند.)
*حَویجی: سبزیجات مثل تره ، زردک و هویج
*کَردی: قطعه زمین زراعی
کَبَر: درختچه‌ای پُر شاخ و برگ


(۱۰۸۴) هر یکی با جنسِ خود در کَردِ خَود
          از برایِ پختگی نم می‌خورَد

هر يك از سبزیجات با همجنس خود در زَمین مخصوص کاشته و آبیاری می‌شود تا به ثمر برسد.


(۱۰۸۵) تو که کَردِ زعفرانی، زعفران
     باش و، آمیزش مکن با دیگران

تو که مزرعه زعفران هستی، زعفران باش و با گیاهان دیگر میآمیز و در این جایگاه بمان.
*زعفران : نماد انسان رسیده به ایمان.


(۱۰۸۶) آب می‌خور زعفرانا تا رَسی
       زعفرانی، اندر آن حلوا رسی

ای گیاه زعفران آب بخور تا به مرتبه زعفران شدن برسی و بعدقابل مصرف در حلوا باشی. (به حلوا برسی).


(۱۰۸۷) در مکُن در کَردِ شلغم* پوز خویش
     که نگردد با تو او هم طبع و کیش 

ای ایمان آورده، مبادا دهان به مزرعه شلغم فرو کنی زیرا شلغم با تو هم سرشت و هم کیش نمی شود. با تبهکاران همجوار نشو.
*شلغم» کنایه از بددلان و تبهکاران .


(۱۰۸۸) تو به کَردِی، او به کَردِی مُودَعَه*
          زآنکه أَرْضُ الله آمد واسِعَـه

تو به کرت مخصوص سپرده شده‌ای و او نیز به مزرعه دیگر. چون زمین خدا پهناور است.
*مودعة: هر چیزی که به امانت گذاشته می‌شود.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

09 Nov, 18:42


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم _ مَثَلِ قانع شدنِ آدمی به دنیا،...


(۱۰۶۵) مُرده زنده کرد عیسی از کَرَم*
          من به کفِ خالقِ عیسی دَرَم

تو باور داری حضرت عیسی (ع) مُردگان را با قدرت معجزه و کرامتی که حق به او عطا کرده بود زنده می‌کرد، حالا که من در دست قدرت آفریدگار عیسی هستم، را باور نداری.
* کَرَم : اینجا لطف الهی


(۱۰۶۶) کَی بمانم مُرده در قبضه خدا؟
       بر کفِ عیسی مدار این هم روا

چگونه ممکن است که من در حیطه قدرت خدا باشم و مُرده بمانم؟ در حالی که این فکر را در مورد عیسی نیز روا نمی‌داری.( اشاره به آیه ۴۹ آل عمران و آیه ۱۱۰ مائده، که عیسی به اذن الهی مردگان را زنده می‌کرد.)


(۱۰۶۷) عیسی‌ام، لیکن هر آن کو یافت جان
            از دَمِ من، او بمانَد جاودان

من عیسی هستم، و هر کسی که از دم حیات بخش من زندگی یابد، جاویدان خواهد شد.


(۱۰۶۸)  شد ز عیسی زنده، لیکن باز مُرد
     شاد آن کو جان بدین عیسی سپرد

اگرچه مُردگان به برکت نَفَس جانبخش عیسی زنده می‌شدند، امّا دوباره وقتی اجلشان سر می‌رسید، می‌مُردند. خوشا به حال کسی که دل و جان خود را به این عیسی سپرده است.


(۱۰۶۹) من عصا*اَم درکفِ موسىِ* خويش
        موسیَم پنهان و، من پیدا به پیش

من عصایی هستم در دست موسی خود. موسی من پنهان است و من در حضور خلایق ظاهرم.
*موسی : انسان کامل
*عصا: موجودی بی‌اختیار در دست حضرت موسی(ع)


(۱۰۷۰) بر مسلمانان، پُلِ دریا شوم
        باز بر فرعون، اژدرها شوم

برای اهل ایمان پلی بر روی دریا می‌شوم، امّا برای فرعون و فرعونیان به صورت اژدها در می‌آیم.


(۱۰۷۱) این عصا را ای پسر تنها مَبین
   که عصا، بی کفِ حق، نَبوَد چنین

ای پسر معنوی، فقط این عصا را نبین، بلکه آن که بر عصا تجلّی می‌کند او را ببین. چون عصا بدون اراده الهی نمی‌تواند معجزه کند.


(۱۰۷۲) موجِ طوفان* هم عصا بُد، کو زِ دَرد
          طَنطَنه* جادوپَرَستان* را بخَورد

موج طوفان نیز مانند عصایی بود که از روی درد به خروش آمد و حشمت و شوکت جادوپرستان را فرو خورد.
*طنطنه: شکوه و جلال
* جادو پرستان : اینجاقوم نوح
*موج طوفان: موج دریای سرخ است که حضرت موسی (ع) با عصا بر آن زد و قومش عبور کردند.


(۱۰۷۳) گر عصا*هایِ خدا را بشمرم
       زَرقِ* این فرعونیان را بَر دَرَم 

اگر بخواهم معجزات الهی را بشمارم حیله و تزویر و ریای این فرعونیان و مخالفان حق را نابود خواهم کرد.
*عصا: معجزات انبيا
*زرق: تزویر_ حیله


(۱۰۷۴)ليك، زين شیرین گیایِ زَهرمند*
        تَرك كن تا چند روزی می‌چَرَند

امّا اینان را به حال خود بگذار تا چند صباحی از این گیاه شیرین و آلوده به زهر بچرند.
*شیرین گیای زهرمند: دنیا و لذات نفسانی


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

06 Nov, 18:31


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم _ مَثَلِ قانع شدنِ آدمی به دنیا...


(۱۰۵۲) خیز، شیران خدا بین گورگیر
تو چو سنگ چونی به زَرقی* کورگیر!

برخیز و شیر مردان الهی را نگاه کن که گورخر شکار می‌کنند (= مقصود و مطلوب عالی دارند) و تو که  دنیاپرستِ دل خوشی، مانند سنگ  با حیله و تزویر نابینایان را صید می کنی؟
*زرق: حیله و تزویر


(۱۰۵۳) گورِ چه؟ از صیدِ غیرِدوست، دُور
      جمله شیرو شیرگیر و مستِ نُور 

گورخر یک مثال است، اینکه گفتم اولیاء گورخر شکار می‌کنند، منظورم اینست که آنها غیر از حضرت معشوق به چیزی توجه نمی‌کنند.  در حقیقت اینان به منزله شیران بیشه حق‌اند و شیر شکار می کنند و مست نور الهی‌اند.


(۱۰۵۴ا در نظاره صید و صَیّادیِ شَه
     كرده ترك صيد و، مُرده در وَلَه*

شیر مردان الهی وقتی که مشغول تماشای صید و شکار  شاه وجود می‌شوند، خوددست از صیادی می‌کشند و محو در حیرت می‌شوند.
*وَلَه: حیرت و سرگشتگی


(۱۰۵۵)  همچو مرغِ مُرده‌شان بگرفته یار
           تا کند او جنسِ ایشان را شکار 

معشوق، این عاشقان را مانند پرنده مُرده در دست خود می‌گیرد تا بوسیله آنان عاشقان دیگر را شکار کند.


(۱۰۵۶) مُرغِ مُرده مُضطر اندر وصل و بَيْن
        خوانده یى: الْقَلْبُ بَينَ إِصْبَعَين؟*

پرنده مرده در وصال و هجران اختیاری از خود ندارد یعنی عاشقان در مرحله فنا مانند پرنده مُرده هستند. و هیچ پرنده مرده‌ای ازخود اختیاری ندارد عاشقان خداوند هم محو اویند.
*الْقَلْبُ بَينَ إِصْبَعَين: اشاره به حدیث
(دل‌‌های آدمیان بین دو انگشت از انگشت‌‌های خدا است).


(۱۰۵۷) مُرغ مرده‌ش را هر آنکه شد شکار
        چون ببیند، شد شکارِ شهریار

هر کس بوسیله پرنده مُرده شکار شود ( هرکس از اولیاء الهی تبعیت کند) وقتی دقت کند می‌بیند که در واقع توسط حضرت حق شکار شده است.


(۱۰۵۸) هر که او زین مرغِ مُرده سَر بتافت
          دستِ آن صَیّاد را هرگز نیافت

هر کس که از اولیا الهی روی برگرداند ،هرگز حضرت حق را نخواهد یافت و به قُرب الهی نمی‌رسد.
 

(۱۰۵۹) گوید او: منگر به مُرداریِ من
         عشقِ شه بین در نگهداریِ من

مرد الهی که به صیدِ صیاد رسیده می‌گوید به مرده بودن من نگاه نکن، دقت کن که عشق شاه چگونه مرا نگهداری می‌‌کندد. او عاشق من شده است.


(۱۰۶۰) من نه مُردارم مرا شَه کُشته است
  صورتِ من شبهِ مُرده گشته است

من مرده معمولی نیستم بلکه شاه وجود مرا کُشته است. به ظاهرم که مانند مرده است توجه نکن، باطنم را بنگر که زنده‌ جاویدم.


(۱۰۶۱) جُنبِشم زین پیش بود از بال و پَر
          جنبشم اکنون ز دستِ دادگر

قبل از آنکه به مرحله بقا حق برسم  با تکیه بر عقل و تدبیر و قوای خود حرکت می‌کردم، اما الان که وجود موهوم خود را محو کردم و باقی به بقای حق شده‌ام همۀ حرکاتم از قدرت و مشیت حق ناشی می‌شود.


(۱۰۶۲) جُنبش فانیم بیرون شد ز پوست
جنبشم باقی‌ست اکنون، چون از وست

همه حرکات و افعال ناپایدار از وجودم خارج شد، اينك حركات و افعال پایدار یافته‌ام وهمۀ اینها از حضرت حق است.


(۱۰۶۳) هر که کژ جُنبد به پیشِ جُنبشم
      گرچه سیمرغست، زارش می‌کُشم

هر کس در نزد من عملی برخلاف رضای حق انجام دهد حتی اگر سیمرغ هم باشه مجازاتش می‌کنم.


(۱۰۶۴) هين مرا مُرده مَبین گر زنده یی
         در کفِ شاهم نگر، گر بنده‌یی

بهوش باش، اگر واقعاً زنده‌ای مرا مُرده محسوب مکن، و اگر بنده حضرت حقی، مرا در دست شاه عالم وجود ببین.



🆔 @MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

06 Nov, 18:31


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
مَثَلِ قانع شدنِ آدمی به دنیا، و حرصِ او در طلب و غفلتِ او از دولتِ روحانیان که اَبنایِ جنسِ وی‌اند نعره زنان که: يَالَيْتَ قَوْمى يَعْلَمُونَ ( اشاره به آیه ۲۵ سوره یس)


(۱۰۴۵) آن سگی در کو گدای کور دید
      حمله می‌آورد و دلقش می‌درید

سگی در محله خود، گدای نابینایی را دید و بلافاصله به او حمله آورد و لباس‌هایش را پاره کرد.


(۱۰۴۶) گفته‌ایم این را، ولی باری دگر
           شد  مکرّر  بهرِ  تأکیدِ  خبر

این را گفتیم و دوباره تکرار می‌کنم تا مفهوم آن در خاطر بماند.


(۱۰۴۷) کور :گفتش: آخِر آن یارانِ تو
   بر کُه اَند این دم، شکاری صیدجو

آن نابینا به سگ گفت: آخر آن یاران و همجنسان تو، در این لحظه در کوه و کمر در جستجوی شکارند.


(۱۰۴۸) قومِ تو در کوه می‌گیرند گور
     درمیانِ کوی می‌گیری تو کور؟

همجنسان تو در کوه، گورخر شکار می‌کنند، آن وقت تو در کوچه و محلّه، نابینایان را گاز می گیری؟ اشاره به انسان کوتاه نظر که هدف عالی طلب نمی‌کنند و به اهداف بی‌ارزش قانع هستند.


(۱۰۴۹) تركِ اين تزویر گو، شیخِ نَفور*
     آبِ شوری، جمع کرده چند کور

ای شیخی تو که از مکارم اخلاقی و معنوی می‌گُریزی، دست از حیله‌گری بردار. تو مانند آب شور هستی که چند نابینا را پیرامون خود جمع کرده‌ای.

 
(۱۰۵۰) كين مُريدانِ من و، من آبِ شور
      می‌خورند، از من همی گردند کور

تو با زبان حال می‌گویی؛ این ها مریدانِ من هستند و من مانند آب شورم. این مریدان از من می‌خورند و کور می‌شوند.


(۱۰۵۱) آبِ خود، شیرین کُن از بحرِ لَدُن
          آبِ بَد را دامِ این کُوران مکن

ای مرشدِ دروغین، تو آب اعمال و احوال و افکار خود را از دریای حقیقت، شیرین کن و آبِ ناگوارِ افکار فاسد و اعمال ریاکارانه خود را وسیله صید این عوام‌النّاس مکن.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

06 Nov, 18:30


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۴۳ - مثل قانع شدن آدمی به دنیا و حرص او در طلب دنیا و غفلت او از دولت روحانیان کی ابنای جنس وی‌اند و نعره‌زنان کی یا لَیْتَ قَوْمي یَعْلَمونَ: آن سگی در کو گدای کور دید

⬇️⬇️⬇️

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

06 Nov, 18:29


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۴۲ - بقیهٔ قصهٔ دعوت رحمت بلقیس را
 
 
خیز بلقیسا بیا و ملک بین
بر لب دریای یزدان در بچین
خواهرانت ساکن چرخ سنی
تو بمرداری چه سلطانی کنی
خواهرانت را ز بخششهای راد
هیچ می‌دانی که آن سلطان چه داد
تو ز شادی چون گرفتی طبل‌زن
که منم شاه و رئیس گولحن
 
 @MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

04 Nov, 19:52


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم 
بقيّة قصّه دعوتِ رحمت، بلقیس را


(۱۰۴۱) خیز بلقيسا بيا و مُلك بين
     بر لبِ دریایِ یزدان، دُر بچین

ای بلقیس، برخیز و به سوی ما بیا و سلطنتِ جاودان را ببین و بر ساحلِ دریای حقیقت الهی بنشین و مرواریدهای اسرار و معارف را جمع کن.


(۱۰۴۲) خواهرانت ساکنِ چرخِ سَنی*
     تو به مُرداری، چه سلطانی کنی؟

( روحِ)خواهران تو، یعنی زنان با ایمان، ساکن آسمان رفیع هستند. تو بر مُردار متعفّن (دنیا) چه سلطنتی می‌کنی؟
*سَنی: بلند مرتبه

 
(۱۰۴۳) خواهرانت را ز بَخشش‌هایِ راد
هیچ می‌دانی که آن سلطان چه داد؟

هیچ می‌دانی که آن پادشاه حقیقیِ عالَم وجود از عطایای بزرگ خود چه چیزهایی به آن زنان با ایمان بخشیده است؟


(۱۰۴۴) تو ز شادی چون گرفتی طبل زن؟
          که مَنَم شاه و رئیسِ گولخن*

چطور راضی شدی که از روی سرمستی، طبل زنان و نقاره‌چیان را پیرامون خود نگهداری و بگویی این منم پادشاه این دنیای پست؟
*گولخن: آتش‌خانه حمام که محل پَست و کثیف است.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

02 Nov, 16:00


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۴۲ - بقیهٔ قصهٔ دعوت رحمت بلقیس را: خیز بلقیسا بیا و ملک بین

⬇️⬇️⬇️

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

02 Nov, 15:59


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

محمد علیه‌السلام کی کجاش یابم و جواب آمدن از اندرون کعبه و نشان یافتن
 
از درون کعبه آوازش رسید
گفت ای جوینده آن طفل رشید
در فلان وادیست زیر آن درخت
پس روان شد زود پیر نیکبخت
در رکاب او امیران قریش
زانک جدش بود ز اعیان قریش
تا به پشت آدم اسلافش همه
مهتران بزم و رزم و ملحمه
این نسب خود پوست او را بوده است
کز شهنشاهان مه پالوده است
مغز او خود از نسب دورست و پاک
نیست جنسش از سمک کس تا سماک
نور حق را کس نجوید زاد و بود
خلعت حق را چه حاجت تار و پود
کمترین خلعت که بدهد در ثواب
بر فزاید بر طراز آفتاب

 
 @MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

02 Nov, 15:58


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
نشان خواستنِ عبدالمُطَّلِب از موضوعِ محمد علیه‌السّلام .....


(۱۰۳۳) از درونِ کعبه آوازش رسید
گفت: ای جوینده آن طفلِ رشید

از داخل کعبه این ندا به گوش عبدالمطلب رسید: ای جوینده آن طفل رشید.


(۱۰۳۴) در فلان وادیست، زیرِ آن درخت
     پس روان شد زود پیرِ  نیکبخت

طفل در فلان صحرا زیر فلان درخت است. پس آن پیرمرد باسعادت (عبدالمطلب) به سوی آن ناحیه حرکت کرد.


(۱۰۳۵) در رکابِ او، امیرانِ قُریش
زآنکه جدّش بود از اعیانِ قریش

امیران و بزرگان قریش نیز در رکاب او همراه شدند و  حرکت کردند، زیرا جدّ محمّد(ص) از شخصیت های برجسته قریش بود.


(۱۰۳۶) تا به پشتِ آدم، اسلافش همه
       مهترانِ بَزم و رزم و مَلحَمه*

حضرت آدم (ع) و همه فرزندانش از بزرگان جشن و مهمانی و نبرد و کارهای برجسته و فوق‌العاده بودند.
*ملحمه: جنگ خانمان سوز_کشتارگاه


(۱۰۳۷) این نَسَبِ خود، پوست او را بوده است
         کز شهنشاهانِ مِه پالوده است

این نسبی که برای حضرت  آدم یادآور شدیم، برای او نَسَبی ظاهری است، چون خداوند او را از شخصیت‌های والا مقام هر دوره‌ای برگزیده است.


(۱۰۳۸) مغز او خود از نَسَب دُورست و پاك
    نیست جنسش از سَمَك كس تا سِماك

روح آن حضرت از نَسَب پاک و مبرّاست و از زمین تا آسمان (در همه جهان) کسی همتای محمد (ص) نیست که روح شريف او بدو نسبت يابد.


(۱۰۳۹) نورِ حق را کس نَجُویَد زاد و بود
     خِلعتِ* حق را چه حاجت تار و بود؟

هیچکس برای نور حضرت حق، ولادت و نَسَب قائل نیست. جامه گرانقدر نور حق چه احتیاجی به تار و پود دارد؟ چون  نور الهی از قیدهای مادی و طبیعی خارج است.
*خلعت: جامه‌ای دوخته که از طرف شخصی بزرگ به عنوان  انعام به کسی داده شود.


(۱۰۴۰) کمترین خِلعت که بدهد در ثواب
       بر  فزاید  بر  طِرازِ*  آفتاب

کمترین خلعت که خداوند به عنوان انعام بدهد، از جامه آراسته و رنگین خورشید بالاتر است.



@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

02 Nov, 15:58


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۴۱ - نشان خواستن عبدالمطلب از موضع محمد علیه‌السلام کی کجاش یابم و جواب آمدن از اندرون کعبه و نشان یافتن: از درون کعبه آوازش رسید


⬇️⬇️⬇️

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

02 Nov, 15:58


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۴۰ - خبر یافتن جد مصطفی عبدالمطلب از گم کردن حلیمه محمد را علیه‌السلام و طالب شدن او گرد شهر و نالیدن او بر در کعبه و از حق درخواستن و یافتن او محمد را علیه‌السلام
 

چون خبر یابید جد مصطفی
از حلیمه وز فغانش بر ملا
وز چنان بانگ بلند و نعره‌ها
که بمیلی می‌رسید از وی صدا
زود عبدالمطلب دانست چیست
دست بر سینه همی‌زد می‌گریست
آمد از غم بر در کعبه بسوز
کای خبیر از سر شب وز راز روز
خویشتن را من نمی‌بینم فنی
تا بود هم‌راز تو هم‌چون منی
خویشتن را من نمی‌بینم هنر
تا شوم مقبول این مسعود در
یا سر و سجدهٔ مرا قدری بود
یا باشکم دولتی خندان شود
لیک در سیمای آن در یتیم
دیده‌ام آثار لطفت ای کریم
که نمی‌ماند به ما گرچه ز ماست
ما همه مسیم و احمد کیمیاست
آن عجایبها که من دیدم برو
من ندیدم بر ولی و بر عدو
آنک فضل تو درین طفلیش داد
کس نشان ندهد به صد ساله جهاد
چون یقین دیدم عنایتهای تو
بر وی او دریست از دریای تو
من هم او را می شفیع آرم به تو
حال او ای حال‌دان با من بگو
از درون کعبه آمد بانگ زود
که هم‌اکنون رخ به تو خواهد نمود
با دو صد اقبال او محظوظ ماست
با دو صد طلب ملک محفوظ ماست
ظاهرش را شهرهٔ گیهان کنیم
باطنش را از همه پنهان کنیم
زر کان بود آب و گل ما زرگریم
که گهش خلخال و گه خاتم بریم
گه حمایلهای شمشیرش کنیم
گاه بند گردن شیرش کنیم
گه ترنج تخت بر سازیم ازو
گاه تاج فرقهای ملک‌جو
عشقها داریم با این خاک ما
زانک افتادست در قعدهٔ رضا
گه چنین شاهی ازو پیدا کنیم
گه هم او را پیش شه شیدا کنیم
صد هزاران عاشق و معشوق ازو
در فغان و در نفیر و جست و جو
کار ما اینست بر کوری آن
که به کار ما ندارد میل جان
این فضیلت خاک را زان رو دهیم
که نواله پیش بی‌برگان نهیم
زانک دارد خاک شکل اغبری
وز درون دارد صفات انوری
ظاهرش با باطنش گشته به جنگ
باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ
ظاهرش گوید که ما اینیم و بس
باطنش گوید نکو بین پیش و پس
ظاهرش منکر که باطن هیچ نیست
باطنش گوید که بنماییم بیست
ظاهرش با باطنش در چالش‌اند
لاجرم زین صبر نصرت می‌کشند
زین ترش‌رو خاک صورتها کنیم
خندهٔ پنهانش را پیدا کنیم
زانک ظاهر خاک اندوه و بکاست
در درونش صد هزاران خنده‌هاست
کاشف السریم و کار ما همین
کین نهانها را بر آریم از کمین
گرچه دزد از منکری تن می‌زند
شحنه آن از عصر پیدا می‌کند
فضلها دزدیده‌اند این خاکها
تا مقر آریمشان از ابتلا
بس عجب فرزند کو را بوده است
لیک احمد بر همه افزوده است
شد زمین و آسمان خندان و شاد
کین چنین شاهی ز ما دو جفت زاد
می‌شکافد آسمان از شادیش
خاک چون سوسن شده ز آزادیش
ظاهرت با باطنت ای خاک خوش
چونک در جنگ‌اند و اندر کش‌مکش
هر که با خود بهر حق باشد به جنگ
تا شود معنیش خصم بو و رنگ
ظلمتش با نور او شد در قتال
آفتاب جانش را نبود زوال
هر که کوشد بهر ما در امتحان
پشت زیر پایش آرد آسمان
ظاهرت از تیرگی افغان کنان
باطن تو گلستان در گلستان
قاصد او چون صوفیان روترش
تا نیامیزند با هر نورکش
عارفان روترش چون خارپشت
عیش پنهان کرده در خار درشت
باغ پنهان گرد باغ آن خار فاش
کای عدوی دزد زین در دور باش
خارپشتا خار حارس کرده‌ای
سر چو صوفی در گریبان برده‌ای
تا کسی دوچار دانگ عیش تو
کم شود زین گلرخان خارخو
طفل تو گرچه که کودک‌خو بدست
هر دو عالم خود طفیل او بدست
ما جهانی را بدو زنده کنیم
چرخ را در خدمتش بنده کنیم
گفت عبدالمطلب کین دم کجاست
ای علیم السر نشان ده راه راست
 
 
@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

30 Oct, 19:40


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم_ خبر یافتنِ جدِ مصطفی عبدالمطّلب...


(۱۰۲۰) ظاهرت با باطنت اى خاكِ خَوش*
       چونکه در جنگند و، اندر کِشمَکَش

ای خاک لطیف ظاهر و باطن تو با یکدیگر در جنگ و ستیزند 
*خاك خَوش:اشاره به انسان 


(۱۰۲۱) هر که با خود بهرِ حق باشد به جنگ
         تا شود مَعنیش خصمِ بُو و رنگ*

هر کسی که برای رضای حضرت حق با نفس اماره خود مبارزه کند به این قصد که جنبه باطنی‌اش، دشمن جنبه ظاهری‌اش شود.
*بو و رنگ: جنبه مادی و ظاهری انسان


(۱۰۲۲) ظلمتش با نورِ او شد در قِتال
           آفتابِ جانش را نبوَد زوال 

تاریکیِ وجود او با نورِ معنویت درونش در مبارزه باشد، آفتاب روح چنین کسی هرگز افول نمی‌کند.


(۱۰۲۳) هر که کوشَد بهرِ ما در امتحان*
            پشت، زیرِ پایش آرَد آسمان

هر کس که به خاطر ما در تحمل رنج و بلا بکوشد، آسمان پشت خود را زیر پای او قرار می‌دهد.
*امتحان: اینجا رنج و ریاضت


(۱۰۲۴) ظاهرت از تیرگی، افغان کُنان*
        باطنِ تو، گُلسِتان در گُلسِتان

ای انسانی(خاک) ظاهر تو نیز از تیرگی و کدورت به فریاد آمده است، اما باطن تو گلستان در گلستان است.
*ظاهرت افغان کنان: اشاره به دراویش که در ظاهر خود را برعکس انچه در باطن هستند نشان می‌دهند .


(۱۰۲۵) قاصد او چون صوفیانِ رُوتُرُش
            تا نیامیزند با هر نورکُش

انسانی که باطنش همچون گلستان است مانند صوفیان عمداً ظاهری گرفته و عبوس پیدا می‌کند تا مبادا کُشندگان نور هدایت با او معاشرت کنند.


(۱۰۲۶) عارفان رُوتُرُش چون خارپشت
        عیش پنهان کرده در خارِ دُرُشت

عارفانِ عبوس مانند خارپشت، احوال خوش درونی خود را پشت خارهای بزرگ پنهان می‌کنند.


(۱۰۲۷) باغ پنهان، گِردِ باغ آن خار، فاش
          کِای عَدویِ دزد زین در دُورباش

در اطراف باغ حصاری از خار (پرچین) می‌کِشند و باغ در میان این خارهای نمایان، پوشیده و پنهان می‌گردد. این حصار با زبان حال می‌گوید: ای دشمنِ دزد از این باغ دور شو.


(۱۰۲۸) خارپشتا خار، حارِس کرده‌یی 
  سَر چو صوفی در گریبان بُرده‌یی

ای خارپشت تو نیز خار را محافظ خود کرده‌ای و مانند صوفیان سرِ خود در گریبان کرده‌ای.


(۱۰۲۹) تا کسی دو چاردانگِ* عیشِ تُو
        کَم شود زین گُلرُخانِ* خارخُو*

تا هيچيك از این زیبا صورتانِ بدسیرت، بر کمترین عیش و   ذوق روحی تو  واقف نشوند و ایجاد مزاحمت نکنند.
*دوچاردانگ: اندک و ناچیز
*گلرخان خارخو: کسانی که چهره ای زیبا مانند گل دارند و باطن تیره _ دنیا دوستان
*دوچار: رو در رو شدن در جنگ


(۱۰۳۰) طفلِ تو گرچه كه كودك خو بُده‌ست
        هر دو عالَم خود طُفیلِ او بُده‌ست

اگرچه طفل تو طبعی کودکانه دارد، اما دو جهان وابسته به هستی اوست.


(۱۰۳۱) ما جهانی را بدو زنده کنیم
    چرخ را در خدمتش بنده کنیم

ما همه جهانیان را بوسیلهٔ او زنده می‌کنیم، و فلک را بنده خدمتگزارِ او می‌سازیم.


(۱۰۳۲) گفت عبدالمُطَّلِب كين دَم کجاست؟
           ای عَليمُ‌السِر، نشان ده راهِ راست

عبدالمطلب گفت: ای خداوند دانا به اسرار ،اينك آن كودك كجاست؟ راه راست را به من نشان بده.



@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

28 Oct, 18:52


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم_ خبر یافتنِ جدِ مصطفی عبدالمطّلب...


(۱۰۰۸)ظاهرش با باطنش گشته به جنگ
    باطنش چون گوهر و، ظاهر چوسنگ

ظاهر خاک با باطن خاک در ستیز است، زیرا باطنِ خاک مانند گوهر، لطیف است و ظاهر آن مانند سنگ، زبر و خشن.


(۱۰۰۹) ظاهرش گوید که: ما اینیم و بس
     باطنش گوید: نکو بین پیش و پس 

ظاهر خاک با زبان حال می‌گوید: ما همین ظاهریم و بس. یعنی هویّتی فراتر از این ظاهر نداریم. امّا باطن خاک می‌گوید :جوانب را خوب نگاه کن.


(۱۰۱۰)ظاهرش مُنکرِ که: باطن هیچ نیست
           باطنش گوید که: بنماییم، بیست*

ظاهر خاک، هویّتی فراتر از ظاهر خود را قبول ندارد و می‌گوید که باطنی در کار نیست. امّا باطن خاک می‌گوید که صبر کن تا هویّت باطنی تو را نشان دهم.
*بیست: توقف کن


(۱۰۱۱)ظاهرش با باطنش در چالِش‌اند*
      لاجَرَم زین صبر نصرت می‌کَشند

ظاهر خاك و باطن خاک در جنگ و ستیزند، و ناچار به سبب پایداری در پیکار، به پیروزی خواهند رسید.
*چالش: کشمکش


(۱۰۱۲) زین تُرُش‌رُو خاك، صورت‌ها کنیم
          خنده پنهانش را پیدا کنیم

از این خاک اخم‌آلود، جلوه‌های بسیاری پدیدار می‌کنیم باطن لطیفش را آشکار می‌کنیم.


(۱۰۱۳) زآنکه ظاهر خاك، اندوه و بُكاست*
      در درونش صد هزاران خنده هاست

زیرا در ظاهرِ خاك، غم و گریه است، امّا در درونش صدها هزار خنده نهفته است.
*بُکا: گریه


(۱۰۱۴) كاشفُ‌السّريم* و کارِ ما همین
       کین نهان‌ها را برآریم از کمین

ما آشکار کننده رازهای پنهانیم و کار ما خارج کردن اسرار نهفته از نهان‌خانه است. اشاره به اراده تکوینی پروردگار که پدیده‌ها را از قوه به فعل می‌رساند.
* کاشف‌الاسرار: آشکار کننده راز


(۱۰۱۵) گرچه دزد از مُنکِری* تن می‌زند*
      شِحنه*، آن از عَصر* پیدا می‌کند

اگرچه سارق نمی‌خواهد به سرقت خود اعتراف کند و درباره آن حرفی بزند، اما پلیس او را شکنجه می‌کند تا راز سرقت را برملا کند.
*مُنکِر: انکار
*تن می‌زند: زیربار نمی‌رود
*شحنه: داروغه
*عَصر: شکنجه

(۱۰۱۶) فضل‌ها دزدیده‌اند این خاک‌ها
           تا مُقِرّ آریمشان از ابتلا

این زمین بسیاری فضل‌ها و خلاقیّت‌ها را از ما (پروردگار) دریافت کرده و در ذات خود دارد، پس ما بلاهایی بر سرشان می‌آوریم تا به آنچه دزدیده اند اعتراف کنند .


(۱۰۱۷) بس عجب فرزند، کو را بوده است
          ليك احمد بر همه افزوده است

خاك، فرزندان بسیار عجیبی داشته است اما حضرت محمد(ص) از همه آنها فرزندِ اشرف‌تر است


(۱۰۱۸) شد زمین و آسمان خندان و شاد
     کین چنین شاهی ز ما دو جفت زاد

زمین و آسمان از ولادت باسعادت حضرت محمد ص شاد شدند که چنین شاهی از ما دو تا زاده شده است.


(۱۰۱۹) می‌شکافد آسمان از شادیش
   خاك چون سوسن شده ز آزادیش

آسمان از شادی ولادت محمدص مانند غنچه می‌شکفد و خاک از آزادگی و عدم تعلق او به غیر حق مانند گل سوسن زیبا و باطراوت شده است.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

26 Oct, 19:30


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم _ حکایت خبر یافتنِ جدّ مصطفی عبدالمطلب از گم کردنِ حلیمه،....


(۹۹۵) من هم او را می شفیع آرم به تو
        حالِ او، ای حال دان با من بگو

من نیز او را شفیع درگاه تو می‌کنم، ای خداوند قادر از حال او (محمد) برایم بگو.


(۹۹۶) از درون کعبه آمد بانگ، زود
که هم اکنون رُخ به تو خواهد نمود

در آن از داخل کعبه بانگی آمد که هم اکنون او (محمّد) چهره خودش را به تو نشان خواهد داد.


(۹۹۷) با دو صد اقبال او محظوظِ ماست
       با دو صد* طُلبِ مَلَك، محفوظ ماست

او همراه با صدها سعادت از الطاف الهی برخوردار است و او همراه با صدها فرشته تحت حفاظت ما قرار دارد.
*دو صد: نماد کثرت


(۹۹۸)ظاهرش را شهره کیهان کنیم
       باطنش را از همه پنهان کنیم

ظاهر حضرت محمد ص را در عالم مشهور می‌کنیم و باطن (اسرار) او را از همه پنهان نگه میداریم.


(۹۹۹) زَرِ کان بود آب و گِل، ما زرگریم
     که گَهَش خلخال* و گه خاتَم بُریم

آب و گل او  معدن طلا بود و ما زرگریم که گاه از آن خلخال می‌سازیم و گاه انگشتر.
اشاره به حديث النَّاسُ مَعادِنُ كَمَعادِنِ الْفِضَّةِ وَالذَّهب؟ مردم همچون کان های سیم و زرند.


(۱۰۰۰) گَه حَمایل‌هایِ* شمشیرش کنیم
         گاه بندِ گردنِ شیرش کنیم

گاهی از این طلا بند شمشیر می‌سازیم، و گاهی قلاده گردن شیر درست می کنیم ، اشاره به اینکه ذات همه ما یکی است.
*حمايل: بند شمشیر از پارچه ابریشمی که از طرف شاهان به زیردستان خود اعطا می‌شد و نوع پارچه درجه و مقام شخص را نشان می‌دهد.


(۱۰۰۱) گه تُرَنجِ* تخت بر سازیم ازو
         گاه  تاجِ  فرق‌هایِ مُلك جو

گاهی از این طلا،گویهای زینتی تخت شاهان و گاه تاج شاهانِ سلطنت جو(= انسان کامل) را می‌سازیم.
تُرنج: گوهای از طلا و نقره که چهار گوشه تخت پادشاهی نصب می‌شود.


(۱۰۰۲) عشق ها داریم با این خاك، ما
زآنکه افتاده ست در قَعده* رضا

ما به این انسانِ فروتن  عشق‌ها می‌ورزیم زیرا که به مقام رضا نائل شده است.
*قعده: جای نشستن_مقام


(۱۰۰۳) گَه چنین شاهی ازو پیدا کنیم
   گه هم او را پیشِ شه شیدا کنیم

گاه شاه باکمالی (محمّد) پدید می‌آوریم، و گاهی نیز او را در پیشگاه شاه حقیقی واله و شیدا می‌کنیم


(۱۰۰۴) صد هزاران عاشق و معشوق ازو
     در فغان و در نفیر و جُست وجو

صدها هزار نفر عاشق و معشوق را از آن خاک می‌آفرینیم که جملگی در حال شیون و ناله و فریاد و جستجو هستند.


(۱۰۰۵) کارِ ما این‌ست، بر کوریِ آن
     که به کار ما ندارد میلِ جان

به کوری چشم کسی که به کار ما اعتقادی ندارد اینست کارِ ما.

.
(۱۰۰۶) این فضیلت خاک را زآن رُو دهیم
         که نَواله* پیشِ بی برگان نهیم

ما این خاصیت و فضیلت را که از خاک انسان عاشق پدید آید، بدین سبب به خاك می بخشیم که سنت ما چنین است که نعمت‌های دنیا را به فقیران درگاه بدهیم.
*نواله: لقمه غذا


(۱۰۰۷) زآنکه دارد خاک، شکلِ اَغبَری*
         وز درون دارد صفاتِ اَنوری

چون خاک در ظاهر تیره است، اما در باطن روشن و پُرجلوه است،به همین دلیل از درون خاک گیاهان ، معادن و.... وجود دارد .
*اَغبر: تیره


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

24 Oct, 20:19


شرح روان ابیات مثنوی، دفتر چهارم
خبر یافتنِ جدِ مصطفی عبدالمطّلب از گم کردنِ حلیمه، محمّد را علیه‌السلام و طالب شدنِ او گِرد شهر....


(۹۸۳) چون خبر يابيد جدّ مصطفى
         از حلیمه وز فغانش بر مَلا

همینکه جدّ محمّدِ مصطفی(ص) (عبدالمطَّلِب) از گُم شدن او و گریه و شیون حلیمه در انظار عمومی باخبر شد.
[ عَبدُالْمُطَّلِب، فرزند هاشم بن عبد مَناف با کنیه «ابوالحارث» از بزرگان و مهتران عرب و زعیم قریش به دوران جاهلی بود در یثرب (مدینه) زاده شد و در مکّه پرورش یافت. نام نخستین او «شَیبَه» بود، زیرا موهایی سفید داشت. و چون عمویش «مُطّلِب» به یثرب رفت و او را با خود به مکّه آورد مردم پنداشتند که او غلام مُطّلب است، از اینرو او را «عبدالمطلب» خواندند و این نام بر او ماند. عبدالمطلب پس از مرگ پدرش «هاشم» رفادت و سقایت حاجیان را به دست گرفت. او مردی خردمند و باوقار و بس بخشنده بود چنانکه از فرط بخشش و سخاوت، «فیّاض» لقب گرفت. و نیز زبانی فصیح و کلامی بلیغ داشت و مورد علاقه همگان بود. او جدّ بزرگوار حضرت محمّد (ص) بود و علاقه خاصی بدو داشت. پس از رحلت آمنه (مادر رسول الله) عبد المطّلب او را تحت سرپرستی خود قرار داد و در آن وقت آن حضرت شش ساله بود. گویند که در نهم عام الفیل در گذشت در حالی که محمّد، هشت ساله و یا به قولی سیزده ساله بود .


(۹۸۴) وز چنان بانگِ بلند و نعره‌ها
   که به میلی می‌رسید از وی صدا 

از آن نعره ها و فریادهای حلیمه که صدایش از یک مایلی به گوش می رسید.


(۹۸۵) زود عَبدالمطلب دانست چیست
   دست بر سینه همی زد، می‌گریست

عبدالمطلب فوراً متوجه شد  که چه حادثه ای رخ داده، و او نیز بر سینه خود زد و شروع کرد به گریه کردن.


(۹۸۶)  آمد از غم بر درِ کعبه به سوز
     کاِی خبیر از سِرّ شب وز راز روز

عبدالمطلب با غم و اندوه به در کعبه آمد و گفت: ای معبودی که از راز شب و روز آگاهی.

 
(۹۸۷) خویشتن را من نمی‌بینم فنی
        تا بُوَد همرازِ تو همچون منی

من در خودم هنر و کمالی نمی‌بینم که لایق راز و نیاز با تو باشم.


(۹۸۸)خویشتن را من نمی‌بینم هنر
        تا شوم مقبولِ این مسعوددَر*

من در خود هنری نمی‌بینم که مقبول این درگاه پرسعادت باشم.
*مسعود دَر: دَرِ مبارک


(۹۸۹)یا سَر و سجده مرا قدری بُوَد
     یا به اَشکم دولتی خندان شود*

یا نمی بینم سر و سجده من ارزش و اعتباری داشته باشد، و یا بوسیله اشک‌هایم، درِ سعادتی گشوده شود.
*دولتی خندان شود: سعادت و اقبالی روی کند.


(۹۹۰) ليك در سیمایِ آن دُرِ یتیم*
       دیده‌ام آثارِ لطفت ای کریم

لیکن ای خداوند کریم، من آثار لطفت را در رخساره آن مروارید یگانه و گرانبها (محمّد) دیده‌ام.
*در یتیم: مروارید درشت و آبدار که به تنهایی در درون صدف پرورش یابد.


(۹۹۱) که نمی‌ماند به ما گرچه زماست
     ما همه مِسّیم و احمد کیمیاست 

اگر چه محمّد از قبیله ماست، اما مانند ما نیست.  زیرا ما همانند مس هستیم و او چون کیمیاست.


(۹۹۲)  آن عجایب ها که من دیدم بَرو
          من ندیدم بر ولیّ و بر عَدو

حال عجیبی که در او دیده‌ام تاکنون در هیچ دوست و دشمنی ندیدم.


(۹۹۳) آنکه فضلِ تو درین طفلیش داد
    کس نشان ندهد به صد ساله جِهاد

آن چیزی که فضل و رحمت تو به محمّد، در دوره کودکیِ عطا کرد، هیچکس قادر نیست که با صد سال مجاهده، نشان و اثری از آن بدهد.


(۹۹۴)چون یقین دیدم عنایت های تو
      بر وَی، او دُرّی ست از دریایِ تو

چون عنایات و الطاف تو را یقیناً در وجود شریف او دیدم، متوجّه شدم که او مروارید گرانبهایی است از دریای لطف تو.

استاد کریم زمانی


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

24 Oct, 20:18


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۴۰ - خبر یافتن جد مصطفی عبدالمطلب از گم کردن حلیمه محمد را علیه‌السلام و طالب شدن او گرد شهر و نالیدن او بر در کعبه و از حق درخواستن و یافتن او محمد را علیه‌السلام: چون خبر یابید جد مصطفی

⬇️⬇️⬇️

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

24 Oct, 20:17


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۳۹ - حکایت آن پیر عرب کی دلالت کرد حلیمه را به استعانت به بتان


پیرمردی پیشش آمد با عصا
کای حلیمه چه فتاد آخر ترا
که چنین آتش ز دل افروختی
این جگرها را ز ماتم سوختی
گفت احمد را رضیعم معتمد
پس بیاوردم که بسپارم به جد
چون رسیدم در حطیم آوازها
می‌رسید و می‌شنیدم از هوا
من چو آن الحان شنیدم از هوا
طفل را بنهادم آنجا زان صدا
تا ببینم این ندا آواز کیست
که ندایی بس لطیف و بس شهیست
نه از کسی دیدم بگرد خود نشان
نه ندا می منقطع شد یک زمان
چونک واگشتم ز حیرتهای دل
طفل را آنجا ندیدم وای دل
گفتش ای فرزند تو انده مدار
که نمایم مر ترا یک شهریار
که بگوید گر بخواهد حال طفل
او بداند منزل و ترحال طفل
پس حلیمه گفت ای جانم فدا
مر ترا ای شیخ خوب خوش‌ندا
هین مرا بنمای آن شاه نظر
کش بود از حال طفل من خبر
برد او را پیش عزی کین صنم
هست در اخبار غیبی مغتنم
ما هزاران گم شده زو یافتیم
چون به خدمت سوی او بشتافتیم
پیر کرد او را سجود و گفت زود
ای خداوند عرب ای بحر جود
گفت ای عزی تو بس اکرامها
کرده‌ای تا رسته‌ایم از دامها
بر عرب حقست از اکرام تو
فرض گشته تا عرب شد رام تو
این حلیمهٔ سعدی از اومید تو
آمد اندر ظل شاخ بید تو
که ازو فرزند طفلی گم شدست
نام آن کودک محمد آمدست
چون محمد گفت آن جمله بتان
سرنگون گشتند و ساجد آن زمان
که برو ای پیر این چه جست و جوست
آن محمد را که عزل ما ازوست
ما نگون و سنگسار آییم ازو
ما کساد و بی‌عیار آییم ازو
آن خیالاتی که دیدندی ز ما
وقت فترت گاه گاه اهل هوا
گم شود چون بارگاه او رسید
آب آمد مر تیمم را درید
دور شو ای پیر فتنه کم فروز
هین ز رشک احمدی ما را مسوز
دور شو بهر خدا ای پیر تو
تا نسوزی ز آتش تقدیر تو
این چه دم اژدها افشردنست
هیچ دانی چه خبر آوردنست
زین خبر جوشد دل دریا و کان
زین خبر لرزان شود هفت آسمان
چون شنید از سنگها پیر این سخن
پس عصا انداخت آن پیر کهن
پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا
پیر دندانها به هم بر می‌زدی
آنچنان که اندر زمستان مرد عور
او همی لرزید و می‌گفت ای ثبور
چون در آن حالت بدید او پیر را
زان عجب گم کرد زن تدبیر را
گفت پیرا گر چه من در محنتم
حیرت اندر حیرت اندر حیرتم
ساعتی بادم خطیبی می‌کند
ساعتی سنگم ادیبی می‌کند
باد با حرفم سخنها می‌دهد
سنگ و کوهم فهم اشیا می‌دهد
گاه طفلم را ربوده غیبیان
غیبیان سبز پر آسمان
از که نالم با که گویم این گله
من شدم سودایی اکنون صد دله
غیرتش از شرح غیبم لب ببست
این قدر گویم که طفلم گم شدست
گر بگویم چیز دیگر من کنون
خلق بندندم به زنجیر جنون
گفت پیرش کای حلیمه شاد باش
سجدهٔ شکر آر و رو را کم خراش
غم مخور یاوه نگردد او ز تو
بلک عالم یاوه گردد اندرو
هر زمان از رشک غیرت پیش و پس
صد هزاران پاسبانست و حرس
آن ندیدی کان بتان ذو فنون
چون شدند از نام طفلت سرنگون
این عجب قرنیست بر روی زمین
پیر گشتم من ندیدم جنس این
زین رسالت سنگها چون ناله داشت
تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت
سنگ بی‌جرمست در معبودیش
تو نه‌ای مضطر که بنده بودیش
او که مضطر این چنین ترسان شدست
تا که بر مجرم چه‌ها خواهند بست
 
 @MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

24 Oct, 20:15


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم _ حکایت آن پیرِ عرب که دلالت....


(۹۶۹) ساعتی بادَم خطیبی می‌کند
       ساعتی سنگم ادیبی می‌کند

گاهی باد با من صحبت می‌‌کند و گاهی سنک (بتهای) به من ادب می‌آموزند.


(۹۷۰) باد با حرفم سخن ها می‌دهد
     سنگ و کوهم فهم اشیا می‌دهد

باد با اصوات و سنگ و کوه با صلابت در شناخت حقیقت اشیاء مرا اگاه می‌کنند.


(۹۷۱) گاه طفلم را رُبوده غيبيان
         غیبیانِ  سبز  پَرِ*  آسمان

گاهی کودک مرا موجودات غیبی می‌ربایند همان موجودات غیبی آسمانی که بال و پری سبز دارند.
*غیبیان پرسبز: فرشتگان نگهبان


(۹۷۲) از که نالم؟ با که گویم این گِله؟
      من شدم سودایی اکنون صَد دِله

از دست چه کسی ناله کنم ؟ با چه کسی از این شکایت  بگویم؟ من اکنون موجودی خیالاتی شده‌ام و دلم صدجا می‌رود.


(۹۷۳)غيرتش از شرحِ غیبم لب ببست
این قَدَر گویم که طفلم گم شده است

از غیرت و مقام محمد دهان مرا از شرح اسرار غیب می‌بندد. همین قدر می‌گویم که فرزندم گم شده است.


(۹۷۴) گر بگویم چیزِ دیگر من کنون
        خلق بَندندم به زنجیرِ جنون

اگر من الان کلام دیگری بگویم مردم مرا با زنجیر به دلیل دیوانگی می‌بندند.


(۹۷۵) گفت پیرش کِای حلیمه شاد باش
        سجده شکر آر و رُو را کم خراش

پیر مرد گفت: ای حلیمه، خوشحال باش و سجده شُکر بجای آر و اینقدر صورت خود را نخراش.


(۹۷۶) غم مخور، یاوه نگردد او ز تو
         بلکه  عالَم  یاوه  گردد  اندرو

اندوهگین مباش که آن کودک گُم نمی‌شود و از دست تو نمی‌رود، بلکه جهان در او گم خواهد شد.


(۹۷۷) هر زمان از رَشكِ غيرت* پیش و پس
          صد هزاران پاسبان ست و حَرس*

در هر لحظه به سبب غیرت از او، صدها هزار نگهبان و محافظ از پیش و پس مراقب او هستند.
*رشک غیرت :غیرت رشک است بر چیزی که غیر آن به جای آن چیز نیست، از الزامات عشق سالک نسبت به خداوند است.(غیر از او)
*حَرس: نگهبان


(۹۷۸) آن ندیدى كان بُتانِ ذُوفنون*
چون شدند از نامِ طفلت سَرنگون؟

تو ندیدی که آن بت‌ها که دارای تأثیرات(هنرهای) متعددی بودند، بعد از شنیدن نام کودک تو خم شدند؟
*ذوفنون: کسی که هنرهای مختلفی دارد


(۹۷۹) این عجب قرنی ست بر رویِ زمین
            پیر گشتم من ندیدم جنسِ این

این قرن در روی زمین قرنی عجیب است من با اینکه پیر شدم ، تا کنون اینگونه اسرار را ندیده‌ام.


(۹۸۰) زین رسالت سنگ‌ها چون ناله داشت
       تا چه خواهد بر گُنه‌کاران گماشت؟

از خبر پیامبری حضرت محمد (ص) حتى سنگ‌ها
نیز نالیدند، معلوم نیست بر سر گناهکاران چه خواهد آمد؟


(۹۸۱) سنگ، بی جُرم ست در معبودیش
         تو نه‌یی مُضْطَر* که بنده بودیش

بُتِ جامد به خاطر اینکه مورد پرستش انسان قرار گرفته گناهی ندارد. اما تو مجبور نبودی که بنده و پرستش‌گر آن شوی.
*مُضطر: درمانده


(۹۸۲) او که مُضْطَر، این چنین ترسان شده‌ست
          تا که بر مُجرِم چه ها خواهند بست؟

این بت ها که در معبود شدن اختیاری از خود نداشته‌اند اینقدر هراسان هستند، تو تصور کن بر انسان‌های گناهکار چه می‌گذرد.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

24 Oct, 20:14


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم _ قصه یاری خواستنِ حلیمه از بُتان ...


(۹۵۲) بر عرب حقّ‌ست از اِکرامِ تو
     فرض گشته، تا عرب شد رامِ تو

حق اینست که قوم عرب تو را احترام کنند و چنین احترامی بر آن قوم واجب گشته است، بدین سبب است که عرب، مطیع و متقاد تو شده است.


(۹۵۳) این حَلیمه سَعدی، از اومیدِ تو
          آمد  اندر  ظِلّ  شاخِ  بیدِ  تو 

پیر مرد افزود: ای بُت عُزی، این حلیمه از قبیله بنی‌سعد با امید به تو به سایه درختِ بیدل تو آمده است.


(۹۵۴) که از و فرزندِ طفلی گمشده‌ست
         نامِ  آن  كودك  محمَّد  آمده‌ست

از او فرزند خردسالی گم شده است و نام آن كودك، محمّد است.


(۹۵۵) چون محمّد گفت، این جمله بُتان
        سرنگون گشتند و ساجِد آن زمان

همینکه آن پیرمرد عرب نام محمّد را بر زبان آورد، همه بُت‌ها سر خم کردند و به سجده رفتند.


(۹۵۶) که برو ای پیر این چه جُست و جوست؟
           آن محمد را، که عزلِ  ما ازوست

بت‌ها گفتند: ای پیرمرد این دیگر چه نوع جستجـویی است؟ محمدکس است که ما را برکنار می‌کند.


(۹۵۷) ما نگون و سنگسار آییم ازو
        ما كساد و‌ بی‌عیار آییم ازو 

ما بت ها به سبب وجود او واژگون و سنگسار می‌شویم بازارمان بی رونق و بی اعتبار خواهد شد.


(۹۵۸)آن خیالاتی که دیدندی زِ ما
      وقتِ فَترت*، گاه گاه، اهلِ هوا

هوی پرستان گاه به گاه در دوران فَترت خیالاتی نسبت به ما می کردند.
* فَترت :زمانی که میان ظهور دو پیامبر است آن را زمان جاهلیت نیز می‌گویند.


(۹۵۹) گُم شود چون بارگاهِ او رسید
        آب*  آمد  هر  تیمم  را  درید

چون دوره قدرت و شکوه محمد فرابرسد، آن خیالات محو و نابود می‌شود. وقتی آب باشد. تیمم باطل است.
*آب: نماد توحید
*تیمم : نماد بت

(۹۶۰) دُور شو ای پیر فتنه کم فُروز
       هين ز رَشكِ احمدی ما را مسوز

ای پیر از اینجا دور شو و آتش فتنه بر نیفروز، مبادا ما را با غیرت احمدی بسوزانی.


(۹۶۱) دُور شو بهر خدا ای پیر تو
      تا نسوزی ز آتشِ تقدیر، تو

ای پیرمرد تو را به خدا از اینجا دور شو تا آتش تقدیر الهی تو را نسوزاند.


(۹۶۲)این چه دُمِ اژدها اَفشردن ست؟
    هیچ دانی چه خبر آوردن ست؟

این دیگر چه بازی خطرناکی است؟ هیچ می‌دانی که چه خبری آورده‌ای؟


(۹۶۳) زين خبر جُوشَد دلِ دريا و كان
     زین خبر لرزان شود هفت آسمان

از این خبر دل دریا و معدن به جوش می‌آید، و هستی به لرزه در می‌آید.


(۹۶۴) چون شنید از سنگ‌ها پیر این سخن
پس عصا انداخت آن  پیرِ کُهَن

وقتی آن پیر سالخورده از بت‌ها این کلام را شنید، عصایش را بر زمین انداخت.


(۹۶۵) پس ز لرزه و خوف و بیمِ آن ندا
         پیر دندان‌ها به هم بر میزدی

از ترس و هراسی که به سبب آن ندا بر پیرمرد چیره شد، دندان های آن پیرمرد بی اختیار به هم می‌خورد.


(۹۶۶) آنچنانك اندر زمستان مردِ عُور
او همی لرزید و می‌گفت: ای ثُبُور*

آن پیرمرد چنان می‌لرزید که گویی برهنه‌ای در سرمای زمستان می‌لرزد. و دائماً واویلا می گفت.
*ثُبور: نابودی_واویلا


(۹۶۷)چون در آن حالت بدید او پیر را
      ز آن عَجَب، گُم کرد زن، تدبیر را 

وقتی که حلیمه پیرمرد را در آن حالِ بَد دید از تعجب، چاره‌جویی برای یافتن محمد را فراموش کرد.


(۹۶۸) گفت: پیرا گرچه من در مِحنَتَم
        حَيرت اندر حیرت اندر حیرتم

گفت: ای پیرمرد اگرچه من اندوهگین و در رنجم زده، اما سراپا دچار حیرت شده‌ام.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

24 Oct, 20:12


[حکایت آن پیرِ عرب که دلالت کرد حلیمه را به استعانتِ بُتان]

(۹۳۶) پیرمردی پیش آمد با عصا
   کِای حلیمه چه فتاد آخِر تو را؟

پیرمردی عصازنان پیش آمد و گفت: ای حلیمه برای تو چه پیش آمده است؟ [ آن پیرمرد که بُت پرست بود بر این گمان بود که با توسّل به بُتان به خواسته ها می‌رسیم، و غافل از خداوند بود.]


(۹۳۷) که چنین آتش ز دل افروختی
       این جگرها را ز ماتم سوختی؟

چه اتفاقی برایت افتاده که اینچنین آتش از دلت شعله‌ور شده و جگر مردم را با این شیون و زاری سوزانده‌ای؟


(۹۳۸)گفت احمد را رَضيعم* مُعْتَمَد
      پس بیآوردم که بسپارم به جَد

حلیمه گفت: من دایه مورد اطمینان حضرت احمدم. اکنون او را آوردم که به جدّش بسپارم.
*رضیع: شیرخوار


(۹۳۹) چون رسیدم در حَطیم، آوازها
         می‌رسید و می‌شنیدم  از هوا

همینکه به حطیم رسیدم، نداهایی از آسمان می‌رسید و من آن نداها را می‌شنیدم.


(۹۴۰)من چو آن اَلحان شنیدم از هوا
       طفل را بنهادم آنجا ز آن صدا 

من چون آن آواها را از آسمان شنیدم، به سبب آن آواها كودك را روی زمین گذاشتم.


(۹۴۱) تا ببینم این ندا آوازِ کیست 
که ندایی بس لطیف و بس شهی‌ست*

تا دریابم که صاحب صدا کیست. زیرا ندایی بسیار لطیف و دل‌نشین(مطلوب) است.


(۹۴۲) نَز کسی دیدم به گِرِد خود نشان
         نه ندا می منقطع شد يك زمان

نه در اطراف خود نشانی از کسی دیدم، و نه آن ندا لحظه ای قطع می‌شد.


(۹۴۳) چونکه واگشتم ز حَیرت‌های دل
           طفل را آنجا ندیدم، وایِ دل

وقتی که از آن حیرت های عمیق به خود آمدم، طفل را در آنجا ندیدم. وای بر دلِ من.


(۹۴۴) گفتش: ای فرزند تو اَندُه مدار
       که نمایم مر تو را يك شهريار

پیرمرد گفت: فرزندم، تو غم مخور كه من يك شهريار قدرتمند به تو نشان می‌دهم.


(۹۴۵) که بگوید، گر بخواهد، حالِ طفل
        او بدانَد منزل و تَرحالِ * طفل

اگر شهریار (بُت) اراده کند، تو از حال طفل گمشده خبردار می‌شوی، زیرا او می‌داند كه اينك آن طفل کجا قرار دارد و به کجا رفته است.
*تَرحال : کوچیدن


(۹۴۶) پس حلیمه گفت: ای جانم.
      مر تو را، ای شیخِ خوبِ خوش ندا

حلیمه گفت: جانم فدای تو،  ای پیرخوب و خوش گفتار.


(۹۴۷) هين مرا بنمای آن شاهِ نظر
    کِش بُوَد از حالِ طفلِ من خبر

اينك آن شاه دیده‌ور و بینا را به من نشان بده، زیرا که او از حال طفل من آگاه است.


(۹۴۸) بُرد او را پیشِ عُزّی، کین صَنَم
          هست در اَخبارِ غیبی مُعْتَنَم

پیرمرد عرب، حلیمه را پیشِ بُتِ عُزّی بُرد و گفت که این بّت در آگاه کردن مردم از اسرار غیبی، مغتنم است.


(۹۴۹) ما هزاران گُم شده زو یافتیم
چون به خدمت، سویِ او بشتافتیم

هرگاه به خدمت و عبادت این بُت رفته‌ایم! توانسته‌ایم به وسیله او هزاران گمشده خود را پیدا کنیم.


(۹۵۰) پیر کرد او را سجود و گفت زود
         ای خداوندِ عرب، ای بحرِ جود

پیر مرد عرب فوراً بدان بُت سجده کرد و بدو گفت: ای خداوند قوم عرب، ای دریای جُود و کَرَم.


(۹۵۱) گفت: ای عُزّى تو بس اِكرام‌ها
      کرده‌یی تا رسته‌ایم  از دام‌ها

پیرمرد اضافه کرد: ای عُزّی تو به ما بسیار لطف‌ کردی تا از بسیاری دام‌ها رها شویم.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

23 Oct, 19:22


شرح روان ابیات مثنوی معنوی _ دفتر چهارم
 
بخش ۳۹ - حکایت آن پیر عرب کی دلالت کرد حلیمه را به استعانت به بتان: پیرمردی پیشش آمد با عصا 

⬇️⬇️⬇️

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

23 Oct, 19:19


شرح روان ابیات مثنوی معنوی _ دفتر چهارم

بخش ۳۸ - قصهٔ یاری خواستن حلیمه از بتان چون عقیب فطام مصطفی را علیه‌السلام گم کرد و لرزیدن و سجدهٔ بتان و گواهی دادن ایشان بر عظمت کار مصطفی صلی‌الله علیه و سلم
 
 
قصهٔ راز حلیمه گویمت
تا زداید داستان او غمت
مصطفی را چون ز شیر او باز کرد
بر کفش برداشت چون ریحان و ورد
می‌گریزانیدش از هر نیک و بد
تا سپارد آن شهنشه را به جد
چون همی آورد امانت را ز بیم
شد به کعبه و آمد او اندر حطیم
از هوا بشنید بانگی کای حطیم
تافت بر تو آفتابی بس عظیم
ای حطیم امروز آید بر تو زود
صد هزاران نور از خورشید جود
ای حطیم امروز آرد در تو رخت
محتشم شاهی که پیک اوست بخت
ای حطیم امروز بی‌شک از نوی
منزل جانهای بالایی شوی
جان پاکان طلب طلب و جوق جوق
آیدت از هر نواحی مست شوق
گشت حیران آن حلیمه زان صدا
نه کسی در پیش نه سوی قفا
شش جهت خالی ز صورت وین ندا
شد پیاپی آن ندا را جان فدا
مصطفی را بر زمین بنهاد او
تا کند آن بانگ خوش را جست و جو
چشم می‌انداخت آن دم سو به سو
که کجا است این شه اسرارگو
کین چنین بانگ بلند از چپ و راست
می‌رسد یا رب رساننده کجاست
چون ندید او خیره و نومید شد
جسم لرزان هم‌چو شاخ بید شد
باز آمد سوی آن طفل رشید
مصطفی را بر مکان خود ندید
حیرت اندر حیرت آمد بر دلش
گشت بس تاریک از غم منزلش
سوی منزلها دوید و بانگ داشت
که کی بر دردانه‌ام غارت گماشت
مکیان گفتند ما را علم نیست
ما ندانستیم که آنجا کودکیست
ریخت چندان اشک و کرد او بس فغان
که ازو گریان شدند آن دیگران
سینه کوبان آن چنان بگریست خوش
که اختران گریان شدند از گریه‌اش
 
 @MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

21 Oct, 21:16


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم _ قصه یاری خواستنِ حلیمه از بُتان ...


(۹۵۲) بر عرب حقّ‌ست از اِکرامِ تو
     فرض گشته، تا عرب شد رامِ تو

حق اینست که قوم عرب تو را احترام کنند و چنین احترامی بر آن قوم واجب گشته است، بدین سبب است که عرب، مطیع و متقاد تو شده است.


(۹۵۳) این حَلیمه سَعدی، از اومیدِ تو
          آمد  اندر  ظِلّ  شاخِ  بیدِ  تو 

پیر مرد افزود: ای بُت عُزی، این حلیمه از قبیله بنی‌سعد با امید به تو به سایه درختِ بیدل تو آمده است.


(۹۵۴) که از و فرزندِ طفلی گمشده‌ست
         نامِ  آن  كودك  محمَّد  آمده‌ست

از او فرزند خردسالی گم شده است و نام آن كودك، محمّد است.


(۹۵۵) چون محمّد گفت، این جمله بُتان
        سرنگون گشتند و ساجِد آن زمان

همینکه آن پیرمرد عرب نام محمّد را بر زبان آورد، همه بُت‌ها سر خم کردند و به سجده رفتند.


(۹۵۶) که برو ای پیر این چه جُست و جوست؟
           آن محمد را، که عزلِ  ما ازوست

بت‌ها گفتند: ای پیرمرد این دیگر چه نوع جستجـویی است؟ محمدکس است که ما را برکنار می‌کند.


(۹۵۷) ما نگون و سنگسار آییم ازو
        ما كساد و‌ بی‌عیار آییم ازو 

ما بت ها به سبب وجود او واژگون و سنگسار می‌شویم بازارمان بی رونق و بی اعتبار خواهد شد.


(۹۵۸)آن خیالاتی که دیدندی زِ ما
      وقتِ فَترت*، گاه گاه، اهلِ هوا

هوی پرستان گاه به گاه در دوران فَترت خیالاتی نسبت به ما می کردند.
* فَترت :زمانی که میان ظهور دو پیامبر است آن را زمان جاهلیت نیز می‌گویند.


(۹۵۹) گُم شود چون بارگاهِ او رسید
        آب*  آمد  هر  تیمم  را  درید

چون دوره قدرت و شکوه محمد فرابرسد، آن خیالات محو و نابود می‌شود. وقتی آب باشد. تیمم باطل است.
*آب: نماد توحید
*تیمم : نماد بت

(۹۶۰) دُور شو ای پیر فتنه کم فُروز
       هين ز رَشكِ احمدی ما را مسوز

ای پیر از اینجا دور شو و آتش فتنه بر نیفروز، مبادا ما را با غیرت احمدی بسوزانی.


(۹۶۱) دُور شو بهر خدا ای پیر تو
      تا نسوزی ز آتشِ تقدیر، تو

ای پیرمرد تو را به خدا از اینجا دور شو تا آتش تقدیر الهی تو را نسوزاند.


(۹۶۲)این چه دُمِ اژدها اَفشردن ست؟
    هیچ دانی چه خبر آوردن ست؟

این دیگر چه بازی خطرناکی است؟ هیچ می‌دانی که چه خبری آورده‌ای؟


(۹۶۳) زين خبر جُوشَد دلِ دريا و كان
     زین خبر لرزان شود هفت آسمان

از این خبر دل دریا و معدن به جوش می‌آید، و هستی به لرزه در می‌آید.


(۹۶۴) چون شنید از سنگ‌ها پیر این سخن
پس عصا انداخت آن  پیرِ کُهَن

وقتی آن پیر سالخورده از بت‌ها این کلام را شنید، عصایش را بر زمین انداخت.


(۹۶۵) پس ز لرزه و خوف و بیمِ آن ندا
         پیر دندان‌ها به هم بر میزدی

از ترس و هراسی که به سبب آن ندا بر پیرمرد چیره شد، دندان های آن پیرمرد بی اختیار به هم می‌خورد.


(۹۶۶) آنچنانك اندر زمستان مردِ عُور
او همی لرزید و می‌گفت: ای ثُبُور*

آن پیرمرد چنان می‌لرزید که گویی برهنه‌ای در سرمای زمستان می‌لرزد. و دائماً واویلا می گفت.
*ثُبور: نابودی_واویلا


(۹۶۷)چون در آن حالت بدید او پیر را
      ز آن عَجَب، گُم کرد زن، تدبیر را 

وقتی که حلیمه پیرمرد را در آن حالِ بَد دید از تعجب، چاره‌جویی برای یافتن محمد را فراموش کرد.


(۹۶۸) گفت: پیرا گرچه من در مِحنَتَم
        حَيرت اندر حیرت اندر حیرتم

گفت: ای پیرمرد اگرچه من اندوهگین و در رنجم زده، اما سراپا دچار حیرت شده‌ام.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

19 Oct, 19:34


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم _ قصّه یاری خواستنِ حلیمه از بُتان، چون عَقیبِ فِطام...


(۹۳۱) حيرت اندر حیرت آمد بر دلش
        گشت بس تاريك از غم منزلش

حلیمه از این‌ وضع، سراپا دچار حیرت شد و دلش از غم و اندوه گرفت.


(۹۳۲) سوی منزل‌ها دوید و بانگ داشت
       که: کِه بر دُردانه‌ام غارت گماشت؟

حلیمه همینکه محمّد ص را سر جای خود ندید شروع کرد به دویدن و به درِ منازل اهل مکّه رفت و فریاد می‌زد چه کسی فرزند دلبندم را ربوده است؟


(۹۳۳) مَکّیان گفتند: ما را علم نیست
       ما ندانستیم کآنجا کودکی‌ست

مردم مکّه گفتند: ما نمی‌دانیم، ما اصلا نمی‌دانستیم که در آن جا کودکی است.


(۹۳۴) ریخت چندان اشك و كرد او بس فغان
         که ازو گریان شدند آن دیگران

حلیمه بقدری گریه کرد و نالید که مردم از گریه او شروع کردند به گریه کردن.


(۹۳۵) سینه کوبان آنچنان بگریست خَوش
        کاختران گریان شدند از گریه‌اش

حلیمه در حالی که بر سینه خود می‌زد، چنان عمیق و مؤثر گریه می‌کرد که حتّی ستارگان آسمان نیز براثر گریه او به گریه درآمدند.

[حکایت آن پیرِ عرب که دلالت کرد حلیمه را به استعانتِ بُتان]

(۹۳۶) پیرمردی پیش آمد با عصا
   کِای حلیمه چه فتاد آخِر تو را؟

پیرمردی عصازنان پیش آمد و گفت: ای حلیمه برای تو چه پیش آمده است؟ [ آن پیرمرد که بُت پرست بود بر این گمان بود که با توسّل به بُتان به خواسته ها می‌رسیم، و غافل از خداوند بود.]


(۹۳۷) که چنین آتش ز دل افروختی
       این جگرها را ز ماتم سوختی؟

چه اتفاقی برایت افتاده که اینچنین آتش از دلت شعله‌ور شده و جگر مردم را با این شیون و زاری سوزانده‌ای؟


(۹۳۸)گفت احمد را رَضيعم* مُعْتَمَد
      پس بیآوردم که بسپارم به جَد

حلیمه گفت: من دایه مورد اطمینان حضرت احمدم. اکنون او را آوردم که به جدّش بسپارم.
*رضیع: شیرخوار


(۹۳۹) چون رسیدم در حَطیم، آوازها
         می‌رسید و می‌شنیدم  از هوا

همینکه به حطیم رسیدم، نداهایی از آسمان می‌رسید و من آن نداها را می‌شنیدم.


(۹۴۰)من چو آن اَلحان شنیدم از هوا
       طفل را بنهادم آنجا ز آن صدا 

من چون آن آواها را از آسمان شنیدم، به سبب آن آواها كودك را روی زمین گذاشتم.


(۹۴۱) تا ببینم این ندا آوازِ کیست 
که ندایی بس لطیف و بس شهی‌ست*

تا دریابم که صاحب صدا کیست. زیرا ندایی بسیار لطیف و دل‌نشین(مطلوب) است.


(۹۴۲) نَز کسی دیدم به گِرِد خود نشان
         نه ندا می منقطع شد يك زمان

نه در اطراف خود نشانی از کسی دیدم، و نه آن ندا لحظه ای قطع می‌شد.


(۹۴۳) چونکه واگشتم ز حَیرت‌های دل
           طفل را آنجا ندیدم، وایِ دل

وقتی که از آن حیرت های عمیق به خود آمدم، طفل را در آنجا ندیدم. وای بر دلِ من.


(۹۴۴) گفتش: ای فرزند تو اَندُه مدار
       که نمایم مر تو را يك شهريار

پیرمرد گفت: فرزندم، تو غم مخور كه من يك شهريار قدرتمند به تو نشان می‌دهم.


(۹۴۵) که بگوید، گر بخواهد، حالِ طفل
        او بدانَد منزل و تَرحالِ * طفل

اگر شهریار (بُت) اراده کند، تو از حال طفل گمشده خبردار می‌شوی، زیرا او می‌داند كه اينك آن طفل کجا قرار دارد و به کجا رفته است.
*تَرحال : کوچیدن


(۹۴۶) پس حلیمه گفت: ای جانم.
      مر تو را، ای شیخِ خوبِ خوش ندا

حلیمه گفت: جانم فدای تو،  ای پیرخوب و خوش گفتار.


(۹۴۷) هين مرا بنمای آن شاهِ نظر
    کِش بُوَد از حالِ طفلِ من خبر

اينك آن شاه دیده‌ور و بینا را به من نشان بده، زیرا که او از حال طفل من آگاه است.


(۹۴۸) بُرد او را پیشِ عُزّی، کین صَنَم
          هست در اَخبارِ غیبی مُعْتَنَم

پیرمرد عرب، حلیمه را پیشِ بُتِ عُزّی بُرد و گفت که این بّت در آگاه کردن مردم از اسرار غیبی، مغتنم است.


(۹۴۹) ما هزاران گُم شده زو یافتیم
چون به خدمت، سویِ او بشتافتیم

هرگاه به خدمت و عبادت این بُت رفته‌ایم! توانسته‌ایم به وسیله او هزاران گمشده خود را پیدا کنیم.


(۹۵۰) پیر کرد او را سجود و گفت زود
         ای خداوندِ عرب، ای بحرِ جود

پیر مرد عرب فوراً بدان بُت سجده کرد و بدو گفت: ای خداوند قوم عرب، ای دریای جُود و کَرَم.


(۹۵۱) گفت: ای عُزّى تو بس اِكرام‌ها
      کرده‌یی تا رسته‌ایم  از دام‌ها

پیرمرد اضافه کرد: ای عُزّی تو به ما بسیار لطف‌ کردی تا از بسیاری دام‌ها رها شویم.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

15 Oct, 19:25


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم _ قصّه یاری خواستنِ حلیمه از بُتان، چون عَقیبِ فِطام...


(۹۱۵) قصّه رازِ حلیمه گویمت
       تا زُداید داستانِ او غَمت

برای تو  اسرارحکایت حلیمه را بازگو می‌کنم تا شنیدن آن غم و اندوه تو را پاک کند.


(۹۱۶) مصطفی را چون ز شیر او باز کرد
   بر کَفَش برداشت چون رَیحان و وَرد*

وقتی که حلیمه محمد مصطفی (ص) را از شیر گرفت او را مانند ریحان و كُل به دست گرفت(= مراقبت کرد).
*وَرد: گُل

(۹۱۷) می‌گُریزانیدَش از هر نيك و بَد
        تا سپارَد آن شَهنشَه را به جَد 

حلیمه او را از نیک و بد روزگار مواظبت می‌کرد تا محمد  (ص) را به دست جدش برساند.


(۹۱۸) چون همی آورد امانت را ز بیم
    شد به کعبه و، آمد او اندر حَطیم*

حلیمه امانت (=محمد مصطفی (ص) را با بیم و هراس آورد و به سوی کعبه آمد و داخل حَطیم شد.
*حَطیم:  یکی از مکان‌های با فضیلت است که زیارت آن دارای آداب است. در مورد محل آن بین فقها اختلاف است، گفته شده محلی بین حجر‌الاسود و در کعبه است.


(۹۱۹) از هوا بشنید بانگی، کای حَطیم
          تافت بر تو آفتابی بس عظیم

حلیمه در این حال بود که ناگهان از آسمان صدایی شنید که می گفت: ای حَطیم آفتایی بسیار بزرگ بر تو تابید.


(۹۲۰) ای حَطیم امروز آید بر تو زود
   صد هزاران نور از خورشیدِ جود

ای حَطیم امروز هر چه زودتر صدها هزار پرتو از آفتابِ جُود و بخشش بر تو خواهد تابید.


(۹۲۱) ای حَطیم امروز آرَد در تو رخت*
   مُحتشم شاهی که پيكِ اوست بخت

ای حَطیم، شاهی باشکوه و جلال که بخت و اقبال پيك اوست، امروز در تو مُقام می‌نماید و نورافشانی می‌کند.
رخت شعاع پرتو


(۹۲۲) ای حَطیم امروز بي‌شك از نَوى
          منزلِ جان‌هایِ بالایی* شَوی

ای حَطیم امروز بدون شکّ براثر این رویداد تازه، جایگاه ارواح ملکوتی خواهی شد.
*جان‌های بالایی: روح‌های عالم ملکوت


(۹۲۳) جانِ پاکان، طُلب طُلب* و جَوق جَوق*
           آیَدَت از هر نواحی مستِ شَوق

روح های ملکوتی، دسته دسته و گروه گروه از هر ناحیه با اشتیاقی فراوان به سوی تو خواهند آمد.
*طُلب: گروه
*طُلب کننده :گروهی که در یک جا جمع شوند.
*جَوق: دسته_گروه


(۹۲۴)گشت حَیران آن حلیمه ز آن صدا
        نه کسی در پیش، نه سویِ قفا

حلیمه از شنیدن آن صدا حیرت کرد، زیرا نه کسی را در جلوی خود دید و نه در پُشت خود.


(۹۲۵) شش جهت* خالی ز صورت وین ندا
         شد پیاپی آن ندا را جان فدا

وقتی حلیمه همۀ جهات را با دقت نگاه کرد کسی را ندید اما آن ندا که جان فدایش باد مکرّراً به گوش می‌رسید.



(۹۲۶) مصطفی را بر زمین بنهاد او
تا کُند آن بانگ خوش را جست وجو

حلیمه، محمد(ص) را بر زمین گذاشت تا صاحب آن ندای زیبا را جستجو کند.


(۹۲۷) چشم می‌انداخت آن دَم سو به سو
که کجا اَست آن شَهِ اسرار گو؟

  حلیمه در آن لحظه به هر سو نظر می‌انداخت تا ببیند آن شاهِ رازگو کجاست؟


(۹۲۸) کین چنین بانگِ بلند از چپّ و راست
می‌رسد، یا رَب رساننده کجاست؟

حلیمه گفت : خداوندا این صدای بلند که در همه جهت به‌گوش می‌رسداز کجاست؟


(۹۲۹)چون ندید او، خیره و نومید شد
جسم، لرزان همچو شاخِ بید شد

چون صاحب آن ندا را ندید حیران و نومید شد و وجودش مانند شاخه های بید لرزیدن گرفت.


(۹۳۰) باز آمد سویِ آن طفلِ رشید
مصطفی را بر مکانِ خود ندید

حلیمه به سوی آن کودک رشید بازگشت ولی محمد(ص) را سر جای خود ندید.




(۹۳۱) حيرت اندر حیرت آمد بر دلش
        گشت بس تاريك از غم منزلش

حلیمه از این‌ وضع، سراپا دچار حیرت شد و دلش از غم و اندوه گرفت.


(۹۳۲) سوی منزل‌ها دوید و بانگ داشت
       که: کِه بر دُردانه‌ام غارت گماشت؟

حلیمه همینکه محمّد ص را سر جای خود ندید شروع کرد به دویدن و به درِ منازل اهل مکّه رفت و فریاد می‌زد چه کسی فرزند دلبندم را ربوده است؟


(۹۳۳) مَکّیان گفتند: ما را علم نیست
       ما ندانستیم کآنجا کودکی‌ست

مردم مکّه گفتند: ما نمی‌دانیم، ما اصلا نمی‌دانستیم که در آن جا کودکی است.


(۹۳۴) ریخت چندان اشك و كرد او بس فغان
         که ازو گریان شدند آن دیگران

حلیمه بقدری گریه کرد و نالید که مردم از گریه او شروع کردند به گریه کردن.


(۹۳۵) سینه کوبان آنچنان بگریست خَوش
        کاختران گریان شدند از گریه‌اش

حلیمه در حالی که بر سینه خود می‌زد، چنان عمیق و مؤثر گریه می‌کرد که حتّی ستارگان آسمان نیز براثر گریه او به گریه درآمدند.

@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

12 Oct, 20:17


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۳۸ - قصهٔ یاری خواستن حلیمه از بتان چون عقیب فطام مصطفی را علیه‌السلام گم کرد و لرزیدن و سجدهٔ بتان و گواهی دادن ایشان بر عظمت کار مصطفی صلی‌الله علیه و سلم: قصهٔ راز حلیمه گویمت

⬇️⬇️⬇️

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

12 Oct, 20:16


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۳۷ - چاره کردن سلیمان علیه‌السلام در احضار تخت بلقیس از سبا


گفت عفریتی که تختش را به فن
حاضر آرم تا تو زین مجلس شدن
گفت آصف من به اسم اعظمش
حاضر آرم پیش تو در یک دمش
گرچه عفریت اوستاد سحر بود
لیک آن از نفخ آصف رو نمود
حاضر آمد تخت بلقیس آن زمان
لیک ز آصف نه از فن عفریتیان
گفت حمدالله برین و صد چنین
که بدیدستم ز رب العالمین
پس نظر کرد آن سلیمان سوی تخت
گفت آری گول‌گیری ای درخت
پیش چوب و پیش سنگ نقش‌کَند
ای بسا گولان که سرها می‌نهند
ساجد و مسجود از جان بی‌خبر
دیده از جان جنبشی واندک اثر
دیده در وقتی که شد حیران و دنگ
که سخن گفت و اشارت کرد سنگ
نرد خدمت چون به ناموضع بباخت
شیر سنگین را شقی شیری شناخت
از کرم شیر حقیقی کرد جود
استخوانی سوی سگ انداخت زود
گفت گرچه نیست آن سگ بر قوام
لیک ما را استخوان لطفیست عام


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

12 Oct, 20:13


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم _ حکایت[چاره کردنِ سلیمان علیه‌السّلام در احضارِ تختِ بلقیس از سَبا ]


(۹۰۳) گفت عفریتی که تختش را به فن
       حاضر آرم، تا تو زین مجلس شدن

عفریتی به سلیمان :گفت من پیش از آنکه تو از جایگاهت برخیزی و بروی، تخت بلقیس را با سحر و جادو به اینجا بیاورم. ( آیه ۳۹ سوره نمل)


(۹۰۴) گفت آصف: من باِسمِ أعظمش
     حاضر آرَم پیشِ تو در يك دَمش

آصف گفت: من به كمك اسم اعظم تخت بلقیس را در يك لحظه به حضور تو می آورم.( آیه ۴۰ سوره نمل)


(۹۰۵) گرچه عفریت اوستادِ سِحر بود
        ليك آن از نفخِ آصِف رُو نمود

  اگرچه عفریت، استادِ فنّ سحر و جادوگری بود، لیکن تخت بلقیس به مدد نَفَس مبارك آصف آورده شد.


(۹۰۶) حاضر آمد تختِ بلقیسِ آن زمان
       ليك ز آصف، نَه از فَنِ عفریتیان

تخت بلقیس  در آن لحظه بوسيله قدرت معنوی آصف حاضر شد نه از فنّ سحر و جادوی دیوان.


(۹۰۷) گفت: حَمدِالله برین و چنین
      که بدیدستم از رَبِّ العالمین

وقتی که حضرت سلیمان، تخت بلقیس را در مجلسِ خود حاضر دید گفت: حمد و سپاس بر این کار و نعمت‌های فراوانی که از پروردگار جهانیان دیده‌ام.


(۹۰۸) پس نظر کرد آن سویِ تخت
   گفت: آری گُول گیری ای درخت

پس حضرت سلیمان به تخت نگاهی کرد گفت: آری ای چوبِ درخت، تو فقط آدم‌های احمق را گرفتار خود می‌کنی.


(۹۰۹) پیشِ چوب و، پیشِ سنگِ نَقش کَند*
        ای بسا گُولان که سَرها می‌نهند

چه بسا احمقانی که در برابر چوب و سنگ‌های کنده‌کاری شده و منقوش، سجده می‌کنند.
*سنگِ نقش کند: سنگی که روی آن کنده کاری شده باشد.


(۹۱۰) ساجد و مسجود از جان بی خبر
      دیده از جان جُنبشی، وَ اندك اثر

هم سجده کننده از جان بی خبر است و هم سجده شده. و لیکن آن سجده کننده از جان تنها حرکت و اثری ناچیز دیده است.


(۹۱۱) دیده در وقتی که شد حیران و دَنگ*
       که سخن گفت و اشارت کرد سنگ

وقتی چشم ظاهر در هستی بُت محو و مدهوش می‌شود می‌بیند که آن بت سنگی حرف می‌زند و اشاره می‌کند.
دنگ: احمق، ابله


(۹۱۲) نردِ خدمت چون به نامَوضِع بباخت
      شیرِ سنگین را شَقی، شیری شناخت

وقتی تو بازی خدمت باخت، حس طاعت و عبادت را در محل مناسب خود بکار نبست. شیر سنگی را شیر واقعی پنداشته است.


(۹۱۳) از کَرَم، شیرِ حقیقی کرد جُود
  استخوانی سویِ سگ انداخت زود

شیر حقیقی از روی کَرَم، بخشش کرد و فوراً استخوانی پیش سنگ انداخت.


(۹۱۴) گفت: گرچه نیست آن سگ بر قوام
      ليك ما را استخوان لطفی ست عام

شیر حقیقی (=حضرت حق) فرمود اگرچه آن سگ (=کافر بت پرست) در راه مستقیم حرکت نمی‌کند، ولی بخشیدن استخوان (=نعمت نازل اهل دنیا) از لطف عام (=رحمت واسعه) ما ناشی می‌شود.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

08 Oct, 19:06


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۳۷ - چاره کردن سلیمان علیه‌السلام در احضار تخت بلقیس از سبا: گفت عفریتی که تختش را به فن

⬇️⬇️⬇️

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

08 Oct, 19:04


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۳۶ - آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق ایمان و التفات همت او از همهٔ ملک منقطع شدن وقت هجرت الا از تخت


چون سلیمان سوی مرغان سبا
یک صفیری کرد بست آن جمله را
جز مگر مرغی که بد بی‌جان و پر
یا چو ماهی گنگ بود از اصل کر
نی غلط گفتم که کر گر سر نهد
پیش وحی کبریا سمعش دهد
چونک بلقیس از دل و جان عزم کرد
بر زمان رفته هم افسوس خورد
ترک مال و ملک کرد او آن چنان
که بترک نام و ننگ آن عاشقان
آن غلامان و کنیزان بناز
پیش چشمش هم‌چو پوسیده پیاز
باغها و قصرها و آب رود
پیش چشم از عشق گلحن می‌نمود
عشق در هنگام استیلا و خشم
زشت گرداند لطیفان را به چشم
هر زمرد را نماید گندنا
غیرت عشق این بود معنی لا
لااله الا هو اینست ای پناه
که نماید مه ترا دیگ سیاه
هیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت
می دریغش نامد الا جز که تخت
پس سلیمان از دلش آگاه شد
کز دل او تا دل او راه شد
آن کسی که بانگ موران بشنود
هم فغان سر دوران بشنود
آنک گوید راز قالت نملة
هم بداند راز این طاق کهن
دید از دورش که آن تسلیم کیش
تلخش آمد فرقت آن تخت خویش
گر بگویم آن سبب گردد دراز
که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز
گرچه این کلک قلم خود بی‌حسیست
نیست جنس کاتب او را مونسیست
هم‌چنین هر آلت پیشه‌وری
هست بی‌جان مونس جانوری
این سبب را من معین گفتمی
گر نبودی چشم فهمت را نمی
از بزرگی تخت کز حد می‌فزود
نقل کردن تخت را امکان نبود
خرده کاری بود و تفریقش خطر
هم‌چو اوصال بدن با همدگر
پس سلیمان گفت گرچه فی‌الاخیر
سرد خواهد شد برو تاج و سریر
چون ز وحدت جان برون آرد سری
جسم را با فر او نبود فری
چون برآید گوهر از قعر بحار
بنگری اندر کف و خاشاک خوار
سر بر آرد آفتاب با شرر
دم عقرب را کی سازد مستقر
لیک خود با این همه بر نقد حال
جست باید تخت او را انتقال
تا نگردد خسته هنگام لقا
کودکانه حاجتش گردد روا
هست بر ما سهل و او را بس عزیز
تا بود بر خوان حوران دیو نیز
عبرت جانش شود آن تخت ناز
هم‌چو دلق و چارقی پیش ایاز
تا بداند در چه بود آن مبتلا
از کجاها در رسید او تا کجا
خاک را و نطفه را و مضغه را
پیش چشم ما همی‌دارد خدا
کز کجا آوردمت ای بدنیت
که از آن آید همی خفریقیت
تو بر آن عاشق بدی در دور آن
منکر این فضل بودی آن زمان
این کرم چون دفع آن انکار تست
که میان خاک می‌کردی نخست
حجت انکار شد انشار تو
از دوا بدتر شد این بیمار تو
خاک را تصویر این کار از کجا
نطفه را خصمی و انکار از کجا
چون در آن دم بی‌دل و بی‌سر بدی
فکرت و انکار را منکر بدی
از جمادی چونک انکارت برست
هم ازین انکار حشرت شد درست
پس مثال تو چو آن حلقه‌زنیست
کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
حلقه‌زن زین نیست دریابد که هست
پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست
پس هم انکارت مبین می‌کند
کز جماد او حشر صد فن می‌کند
چند صنعت رفت ای انکار تا
آب و گل انکار زاد از هل اتی
آب وگل می‌گفت خود انکار نیست
بانگ می‌زد بی‌خبر که اخبار نیست
من بگویم شرح این از صد طریق
لیک خاطر لغزد از گفت دقیق


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

08 Oct, 18:59


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_ دفتر چهارم _ حکایت آزاد شدن بلقیس از مُلک...


(۸۹۱) تو بر آن عاشق بُدی در دَورِ آن
        مُنکرِ این فضل بودی آن زمان

(انسان) تو در روزگاران پیشین که مراحل تکاملی خود را طی می‌کردی به هر مرتبه تکامل که می‌رسیدی عاشق آن مرتبه می‌شدی و دوست نداشتی آن را از دست بدهی. در هر مرتبه (خاک تا مرحله برتر انسانی) که قرار داشتی راضی و خشنود بودی و مرحله بعدی را انکار می‌کردی.


(۸۹۲) این کَرَم، چون دفعِ آن اِنکارِ توست
        که میانِ خاک می‌کردی نخست

این دانایی اکنونی( الهی) تو مثل آن انکاری است که در مرتبه خاک بودن خودت می‌کردی و می‌گفتی امکان نداره مرتبه کاملتری باشد را دفع می‌کند.


(۸۹۳) حجّتِ  انکار  شد  اِنشارِ* تو
       از دوا بدتر شد این بیمارِ تو 

دلیل اینکه تکامل وجود دارد و مراحل مختلف خواهد بود، زندگی پس از مرگ و زنده شدن دوباره است. ولی روح بیمارِ تو بجای باور به تکامل، قیامت رو هم انکار می‌کند .
*اِنشار: زنده کردن


(۸۹۴) خاك را تصویرِ این کار از کجا؟
        نطفه را خصمیّ و انکار از کجا؟

  خاک و نطفه چگونه می‌تواند تصوری از مراحل تکامل داشته باشد؟ نطفه چگونه می‌تواند به تصور و دشمنی و انکار پردازد؟


(۸۹۵) چون در آن دَم بی‌دل* و بی‌سِر* بُدی
        فکرت  و  انکار  را  مُنکِر  بُدی

چون در آن مرتبه نه قلب و روح انسانی نداشتی به اقتضای مرتبه خودت ، همه چیز را از  اندیشیدن تا انکار را مُنکِر می‌شدی.


(۸۹۶) از جَمادی چونکه انکارت بِرُست
      هم ازین انکار، حَشرت شد دُرُست

در مرتبه جمادی استعداد انکار حق در تو رویید از طریق همین انکار، صحّتِ حشر تو به اثبات رسید.


(۸۹۷) پس مثالِ تو چو آن حلقه‌زنی ست
  کز درونش خواجه گوید: خواجه نیست

مثالِ حالِ تو مانند کسی است حلقه شخصی دَرِ خانه‌ای را بگوبد و صاحبخانه را صدا بزند، و صاحبخانه از درون خانه فریاد بزند: صاحبخانه در خانه نیست!


(۸۹۸) حلقه زن زین نیست، دریابد که هست
          پس ز حلقه بَرندارد هیچ دست

شخصی که حلقه در خانه را می‌کوبد چون صدای صاحبخانه را می‌شناسد، از خانه نیست گفتن او می‌فهمد که صاحبخانه در خانه است و بدین خاطر از کوبیدن در خانه دست برنمی‌دارد.


(۸۹۹) پس هم اِنکارت مّبیَّن* می‌کند
    کز جماد او، حشرِ صَد فَن می‌کند

پس انکار تو آشکار می‌کند که خداوند از جماد، موجودی می‌آفریند که صد نوع هنر و کمال دارد.
*مُبَیَّن: آشکارکرده شده

 
(۹۰۰) چند صنعت رفت ای انکار تا
     آب و گِل انکار زاد از هَلْ آتی*

ای انکار کننده از آیه هَل‌اَتی دریاب که در عرصۂ حیات انسان، تحولات تکوینی فراوانی صورت گرفت تا وجود جماد بدان مرحله از تکامل برسد که صاحب درك و شعور گردد و سپس با تکیه بر فهم و فکرت خویش به انکار حق بپردازد .
*هَلْ أَتي: آيا آمد.


(۹۰۱) آب و گِل می گفت: خود انکار نیست
       بانگ می زد بی خبر که اِخبار نیست

انسان با اینکه در هر مرتبه از مراتب تکوینی خود، مرتبه تکوینی بعدی را انکار می‌کند، همین انکار دلیل بر وجود مرتبه بعدی می‌شود.(صاحبِ لطائف‌المعنوی)


(۹۰۲) من بگویم شرحِ این از صد طریق
          ليك خاطر لغزد از گفتِ دقیق

من می‌توانم این مطلب را به صد روش بیان کنم، امّا ذهن آدمی از نکات دقیق  دچار خطا و لغزش می‌شود.



@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

04 Oct, 19:26


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_ دفتر چهارم _ حکایت آزاد شدن بلقیس از مُلک...

(۸۸۴) ليك خود با این همه بر نقدِ حال*
             جُست باید تختِ او را انتقال 

سلیمان گفت: با وجود همۀ این مشکلات فعلاً باید تختِ سلطنتِ بلقیس را از مملکت سَبا (واقع در عربستان جنوبی) به اینجا (بيت المقدس) انتقال داد.
*نقد حال : فعلاً_ به هر حال


(۸۸۵) تا نگردد خسته هنگامِ لقا
      کودکانه حاجتش، گردد روا

تخت او را به اینجا انتقال بدهید تا هنگام ملاقات با ما ملول و دلتنگ نشود و آرزوی کودکانه‌اش برآورده شود.


(۸۸۶) هست بر ما سهل و، او را بس عزیز
         تا  بُوَد بر خوانِ  حُوران*  دیو*  نیز

این تخت در نظر ما بسیار حقیر است، و امّا در نظر بلقیس، بسیار شریف و با ارزش. ما تخت او را به اینجا می‌آوریم تا بر سر سفره حوریان، دیوی نیز بنشیند.
*حُوران: اینجا به عنایات ربّانی و سلطنت معنوی حضرت سلیمان ع
*دیو: خواسته‌های شیطانی


(۸۸۷) عبرتِ جانش شود آن تختِ ناز
     همچو دلق* و چارقی* پیشِ ایاز*

تا آن تختِ نازنین و دلربا باعثِ عبرت جان بلقیس شود، درست مانند جامه ژنده و چارقی که مایه عبرت اَیاز شده بود.
*دلق: جامه پشمینه ای که دراویش پوشند. جامه زنده و وصله دار
*چارق: کفش چرمینی که با بندهای بلند به ساق پا پیچیده شود.
* اَیاز غلامی ترک و از امرای محبوب سلطان محمود غزنوی بود. او در فراست و هوش و جنگجویی و زیبایی ضرب‌المثل بود. ماجرای فضیحِ عشق سلطان محمود بدو در تاریخ مشهور است. چنانکه بنا به نقل نظامیِ عَروضی (نویسنده و شاعر قرن ششم هـ) شبی سلطان پس از باده گساری نگاهش به زلف عنبرینِ اَیاز می‌افتد و اخگر میل و شهوت در دلش زبانه می‌کشد و بر آن غلامِ زیبارو سوء نظر می‌کند. در این لحظه محتسب با لحنی عتاب آمیز به او می‌گوید: هان محمود، عشق را با فسق مَیامیز! سلطان به خود می‌آید و چون می‌ترسد که دیگر بار نتواند کفِ نفس کند و برمیل خود غالب آید کاردی به دست ایاز می‌دهد و به او می‌گوید زلف خود را بِبُر. ایاز نیز بلافاصله چنین می‌کند. سلطان محمود که خود را غازی دین لقب داده بود از بُریدن زلف ایاز چنان ناراحت می‌شود که حالی جنون آمیز پیدا می‌کند و خواب از سرش می‌پرد! ناچار ندیمان او شبانه دست به دامان عنصری شاعر می‌شوند و از او می‌خواهند که هر طور می‌داند سلطان را آرام کند. عنصری نیز فی‌البداهه دو بيت ذیل را می‌سازد و برای سلطان محمود می‌خواند:
کی عیبِ سَرِ زُلفِ بُت از کاستن است؟
چه جایِ به غم نشستن و خاستن است؟
جایِ طَرَب و نشاط و مَی خواستن است
کآراستنِ سَرو، ز پیراستن است

سلطان با شنیدن این دو بیت چنان از غم به شادی می‌گراید که سه باردهان عنصری را پر از جواهر می‌کند و دوباره باده می‌پیماید و شادمانی می‌کنند و صبح تا شب می‌زند و می‌خواند. ایاز از طرف سلطان محـمود امیر چند ناحیه شده بود، او در زمان سلطان مسعود نیز امارت داشت. بیت فوق به مطلبی اشاره دارد که در برخی از منابع تاریخی و ادبی آمده است. معروف است که اَیاز، پوستین ژنده دوران غلامی خود را به دیوار اتاقش آویخته بود و هر روز به اتاق می‌رفت و بدان نگاه می‌کرد و سپس نزد سلطان حاضر می‌شد. وقتی که سبب این کار را از او جویا شدند گفت: این کار را بدان جهت کنم که دوران گذشته خود را فراموش نکنم و قدر الطاف و اِنعام شاه را بدانم .


(۸۸۸) تا بداند در چه بود آن مبتلا
       از کجاها در رسید او تا کجا

تا بلقیس بداند که به چه قیودی گرفتار بود و از چه مقامی به چه مقامی رسید.

 
(۸۸۹) خاک را و نطفه را و مُضْغَه* را
        پیشِ چشمِ ما همی دارد خدا

خداوند خاك و نطفه و مُضغه را پیش چشم ما می‌آورد. و به بشر یادآوری می‌کند که مراحل تکوین تو چه بوده است.
مُضغه: قطعه‌اى از گوشت خام به اندازه‌اى كه انسان يكبار مى‌جود، جَنین


(۸۹۰) کز کجا آوردمت ای بَدنِیَت
که از آن آید همی خِفریقی‌ات؟*

خداوند به انسان خطاب می‌کند: ای بد دل ببین تو را از کجا به این مرتبه آورده‌ام که از آن نفرت داری؟
*خفریق: گند و گندگی و پلید و پلیدی


استاد کریم زمانی

@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

01 Oct, 19:19


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_ دفتر چهارم _ حکایت آزاد شدن بلقیس از مُلک...


(۸۷۲) آنکه گوید رازِ قَالَت نَمْلَةٌ*
      هم بداند رازِ این طاقِ کُهن

آن کسی که اسرار زبان و گفتار مورچه را می‌داند و آن را شرح می‌دهد همو اسرار این جهان را نیز قطعاً می‌داند.
* اقالَتْ غُلَةٌ = مورچه‌ای گفت


(۸۷۳) دید از دُورش که آن تسلیم کیش*
       تلخش آمد فُرقتِ آن تختِ خویش

سلیمان از مسافتی دور دریافت که بلقیس با آنکه عزم دارد به حضرت حق تسلیم شود، با این حال دل کندن و جدا گشتن از تخت سلطنت برایش تلخ و ناگوار است.
*تسلیم کیش: که راه و روش تسلیم را برگزیده است.


(۸۷۴) گر بگویم آن سبب، گردد دراز
که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز

اگر من بخواهم علّت شیفتگی و علاقه بلقیس را به تخت سلطنت شرح دهم سخن به درازا می‌کشد.


(۸۷۵) گرچه این كِلكِ قلم خود بی حسی‌ست
         نیست جنسِ کاتب، او را مونسی‌ست

این نیِ قلم نیز مانند تخت بلقیس بیجان و بی‌حسّ است و با اینکه همجنس نویسنده‌اش نیست امّا انیس و مونس اوست


(۸۷۶) همچنین هر آلتِ پیشه‌وری
    هست بی جان، مونسِ جانوری

همینطور اسباب و ابزار هر صاحب حرفه‌ای با آنکه بی جان است امّا انیس و مونس موجودی جاندار است.


(۸۷۷) این سبب* را من مُعیَّن گفتمی
        گر نبودی چشمِ فهمت را نَمی*

اگر چشم فهم تو دچار بیماری نبود من این دلیل را واضح شرح می‌دادم.
*این سبب: اشاره به تعلق خاطر بلقیس به تخت سلطنت خود. نیکلسون می گوید احتمالاً منظور از معین حجاب‌هایی است که حق تعالی بعدآ متجلی می‌شود.
*نم: اشاره به چشم بصیر


(۸۷۸) از بزرگی تخت، کز حَد می‌فزود
         نقل کردن تخت را امکان نبود

از آنجا که تخت بلقیس بسیار بزرگ بود، انتقال آن میسّر نبود.


(۸۷۹) خُرده کاری*، بود و تفریقش خطر
            همچو اَوصالِ* بدن با همدگر 

دیگر آنکه تخت بلقیس یکپارچه نبود بلکه از اجزای کوچک و ظریفی تشکیل شده بود، از اینرو جدا کردن آن اجزا کاری خطرناک بود، درست مانند مفاصل و بندهای ظریف بدن انسان.
*خرده‌کاری: ظریفکاری‌ تخت بلقیس 
*أَوْصال: پیوند اندام بدن (مفصل)


(۸۸۰) پس سلیمان گفت: گرچه فِی‌الآخیر*
         سرد خواهد شد بر او تاج و سَریر

بنابراین سلیمان گفت: البتّه در حال حاضر بلقیس سخت دلبسته تخت خود است، امّا سرانجام تخت و تاج بر او سرد می‌شود. تاج و تخت در نظر او از رونق می‌افتد و به چیزی بی ارزش مبدل می‌گردد.


(۸۸۱) چون ز وَحدت جان بُرون آرَد سری
        جسم  را  با  فرِ  او  نَبوَد  فَری

اگر روح آدمی از عالَم وحدتِ الهی ذوق و معرفتی به دست آورد، در می‌یابد که جسم در برابر شکوه و جلال عالّم وحدتِ الهی هیچگونه شکوه و رونقی ندارد.


(۸۸۲) چون برآید گوهر* از قعرِ بِحار*
     بنگری اندر كف و خاشاك*، خوار 

هرگاه از ژرفای دریا گوهری یافت شود به کف و خاشاكِ آب دریا با دیده حقارت و بی‌ارزشی نگاه خواهی کرد.
*گوهر کنایه از معارف الهی و حقایق ربانی است
*بحار : دریا
*كف و خاشاك: كنايه از متاع دنيوى.


(۸۸۳) سَر بَرآرَد آفتابِ با شَررَ
دُمِ عقرب* را که سازد مُستَقر؟

  هرگاه خورشید تابان طلوع کند چه کسی به دُم عقرب تکیه می کند؟
*دُمِ عقرب: اصطلاحی در نجوم_ کُشنده


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

29 Sep, 20:24


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم، حکایت آزاد شدن بلقیس از مِلک و مست شدن او از شوق ایمان و التفات همّت او از همه ملک منقطع شدن وقت هجرت، الّا از تخت


(۸۵۹) چون سلیمان سویِ مرغان سَبا
     يك صفيری کرد، بست آن جمله را

همینکه سلیمان بانگی بر پرندگان سَبا زد، همه را به سوی خود جذب کرد. یعنی نَفَس گرم سلیمان و پیغام الهی او سبب شد که مردم کشور سَبا مطیع او شوند.


(۸۶۰) جز مگر مرغی که بُد بی جان و پَر
         یا چو ماهی گُنگ بود، از اصل کَر 

مگر پرنده ای که بی جان و بی‌پر بود. یعنی تنها کسانی پیام سلیمان را نشنیدند که نه روح معنوی داشتند و نه بال و پر عقل و وجدان. و یا مانند ماهی فطرتاً گُنگ و کَر بودند.


(۸۶۱) نی، غلط گفتم، که کَر گر سَر نهد
        پیشِ وَحىِ كبريا، سمعش دهد

نه، غلط گفتم. یعنی اینکه گفتم سلیمان همه اهالی سَبا را به قید طاعت خویش در آورد به جز يك پرنده که فطرتاً كر بود حرفی کاملا غلط بود، زیرا اگر يك شخصِ كر نسبت به وحی حضرت حق فروتنی کند و خاضعانه اظهار کند که من گوشِ باطنی ندارم و در جهل و غفلتم خداوند به او شنوایی عطا می‌کند.


(۸۶۲) چونکه بلقیس از دل و جان عزم کرد
          بر زمانِ رفته هم افسوس خَورد

چون بلقیس در کمال میل و رغبت آهنگِ آن کرد تا نزد سلیمان رود، بر زمان گذشته خود تأسّف خورد که در غفلت و گمراهی سپری شده است.


(۸۶۳) تركِ مال و مُلك كرد او آنچنان
    که به تركِ نام و ننگ، آن عاشقان

بلقيس مال و بساط سلطنت را چنان رها کرد که عاشقان، نام و ننگ را ترک می‌کنند. یعنی از نام و ننگ و شهرتِ بد واهمه‌ای ندارند.


(۸۶۴) آن غلامان و کنیزانِ به ناز
پیشِ چشمش همچو پوسیده پیاز

دیگر آن غلامان و کنیزان زیبا در نظرش مانند پیاز گندیده‌ای می‌آمدند.


(۸۶۵) باغ ها و قصرها و آبِ رود
پیشِ چشم از عشق ، گُلخَن می‌نمود

باغ ها و قصرها و آب رودخانه‌های جاری در سرزمین سَبا براثر غلبه عشق به صورت آتش‌خانه حمّام به نظر می‌آمد. یعنی شکوه و رونقی نداشت.


(۸۶۶) عشق در هنگامِ استیلا و خشم
      زشت گردانَد لطیفان را به چشم 

زیرا وقتی که عشق غلبه و شدّت پیدا می‌کند هر چیز خوب و دلنشین را در نظر عاشق به چیزهای زشت و نفرت انگیز مبدّل می‌کند.


(۸۶۷) هر  زُمُرَّد  را  نماید  گَندنا*
  غیرتِ عشق، این بُوشد معنیِ لا

غيرت عشق حتى شی نفیسی مانند زمرّد و سایر جواهرات گرانبها را به صورت تره نشان می‌دهد اینست معنی لا.
*گندنا: تره (سبزی معروف)


(۸۶۸) لا اِله اِلّاهُو اينست ای پناه
      که نماید مَه تو را دیگِ سیاه

ای خواهانِ پناه، معنی کلمه لااِلهَ اِلّاهو اینست که ماهِ تابان در نظر تو، به صورت دیگِ سیاه دیده شود.


(۸۶۹) هیچ مال و، هیچ مَخزن، هیچ رَخت
        می دریغش نآمد، إلّا جز که تخت

بلقیس به هيچيك از اموال و گنجینه ها و اسباب واثاثیه‌اش حسرت نخورد مگر به تخت سلطنت و حکومتش.


(۸۷۰) پس سلیمان از دلش آگاه شد
         کز دلِ او تا دلِ او  راه  شد

پس سلیمان از دلِ بلقیس آگاه شد، زیرا که از قلب او به قلب بلقیس راه و روزنه‌ای وجود داشت.


(۸۷۱) آن کسی که بانگِ موران بشنود
         هم  فَغانِ  سِرِ  دُوران  بشنود

کسی که صدای مورچه ها را می‌شنود، مسلّماً فریاد و فغانِ درونی افراد دوردست* را هم می‌شنود.
* افراد دور دست: کسانی که از حقیقت هستی دور افتاده‌اند.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

29 Sep, 20:23


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۳۶ - آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق ایمان و التفات همت او از همهٔ ملک منقطع شدن وقت هجرت الا از تخت: چون سلیمان سوی مرغان سبا

⬇️⬇️⬇️

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

29 Sep, 20:23


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۳۵ - بقیهٔ قصهٔ اهل سبا و نصیحت و ارشاد سلیمان علیه‌السلام آل بلقیس را هر یکی را اندر خور خود و مشکلات دین و دل او و صید کردن هر جنس مرغ ضمیری به صفیر آن جنس مرغ و طعمهٔ او
 
قصه گویم از سبا مشتاق‌وار
چون صبا آمد به سوی لاله‌زار
لاقت الاشباح یوم وصلها
عادت الاولاد صوب اصلها
امة العشق الخفی فی الامم
مثل جود حوله لوم السقم
ذلة الارواح من اشباحها
عزة الاشباح من ارواحها
ایها العشاق السقیا لکم
انتم الباقون و البقیالکم
ایها السالون قوموا واعشقوا
ذاک ریح یوسف فاستنشقوا
منطق‌الطیر سلیمانی بیا
بانگ هر مرغی که آید می‌سرا
چون به مرغانت فرستادست حق
لحن هر مرغی بدادستت سبق
مرغ جبری را زبان جبر گو
مرغ پر اشکسته را از صبر گو
مرغ صابر را تو خوش دار و معاف
مرغ عنقا را بخوان اوصاف قاف
مر کبوتر را حذر فرما ز باز
باز را از حلم گو و احتراز
وان خفاشی را که ماند او بی‌نوا
می‌کنش با نور جفت و آشنا
کبک جنگی را بیاموزان تو صلح
مر خروسان را نما اشراط صبح
هم‌چنان می‌رو ز هدهد تا عقاب
ره نما والله اعلم بالصواب
 
 @MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

24 Sep, 19:02


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_ حکایت بقیه قصه اهلِ سَبا و نصیحت و ارشادِ سلیمان ع...


(۸۴۵) قصه گویم از سَبا مشتاق وار
      چون صَبا آمد به سویِ لاله زار

من از سرزمین سَبا عاشقانه قصه می‌گویم زیرا باد صَبا به سوی لاله‌زار وزید. همانطور که باد صبا گل‌ها و گیاهان را تازه و با طراوت می‌کند. پیام حیات بخش سلیمان نیز بر لاله‌زار قلب مشتاقان حقیقت وزیدن گرفت و همه آنان را زنده کرد.


(۸۴۶) لاقَتِ* الَاشباحُ* يَوْمَ وَصْلِ‌ها
       عادَتِ الْأَوْلادُ صَوْبَ* أَصْلِها

بدن‌ها روز پیوندشان را با ارواح دیدند و فرزندان نیز به سوی اصل خویش بازگشتند. یعنی به سوی پدر و مادر خود رفتند.
* لاقت ملاقات کرد
*أشباح  تن، شخص سیاهیِ جسم که از دور به نظر می‌رسد.
*عادت: باز‌گشت
*صَوب: سمت و سو


(۸۴۷) اُمَّة الْعِشْقِ الْحَفِي، فِي الاُمَم
      مِثْلُ جُودٍ حَوْلَهُ لَوْم* السَّقَم*

مذهب عاشقان که در میان مذاهب دیگر پنهان است، مانند بخششی است که پیرامون آن را سرزنشِ بیماری گرفته باشد.
*لَوم: سرزنش
*سَقَم:بیماری


(۸۴۸) ذِلهُ الْأَرْواحِ مِنْ أَشْباحِها
       عِزَّةُ الْأَشباحِ مِنْ أَرواحِها

خواری روح‌ها از بدن‌ها ناشی می‌شود، یعنی روح که ذاتاً گوهری شریف و لطیف است یا تعلّق یافتن به جسم از مرتبه حقیقی خود تنزّل کرد، در حالی که شرافت بدن‌ها ناشی از روح‌هاست. یعنی جسم بر اثر مصاحبت با روح، به اوصافِ روحانی متّصف می‌شود. در حالی که اگر روح اسیر مقتضیات جسم شود، تیره و متکدر گردد.


(۸۴۹) أيُّهَا الْعُشاق، السُّقْيَا لَكُمْ
     أنتُمُ الباقُونَ، وَالبُقيا* لَكُمْ

ای عاشقان، سیراب شدن از شراب ناب حقیقت از آنِ شما بادا. شمایید جاودانان. و بقا و پایندگی شما را بادا.
*سُقیا: آب دادن
*بُقیا: بقاو جاودانگی


(۸۵۰) أَيُّهَا السّالُونَ* قُومُوا وَاعشِقُو
        ذاكَ ريحُ يُوسُفَ فَاسْتَشِقُوا *

ای فراموشکارانِ میثاق الهی، و یا ای فارغان از عشق الهی برخیزید و عشق بورزید. این بوی دلاویز یوسف است.
*سالون: فراموش کار
فَاستَنشِقُوا: استنشاق کنید


(۸۵۱) مَنطقُ الطَّيرِ سليماني بیا
بانگِ هر مرغی که آید، می سرا

ای منطق الطّیرِ سلیمانی بیا بانگ هر پرنده‌ای که به گوش می‌رسد با او هم نوا شو.


(۸۵۲) چون به مرغانت فرستادست حق
        لحنِ هر مرغی بدادستت سَبَق*

زیرا خداوند تو را به سوی پرندگان فرستاده است و زبان هر پرنده‌ای را نیز به تو تعلیم داده است.
*سَبَق: درس دادن_ تعلیم دادن


(۸۵۳) مرغِ جَبری را زبانِ جبرگو
     مرغِ پَراِشکسته را از صبرگو

با پرنده ای که به جبر معتقد است از جبر حرف بزن و با پرنده پر و بال شکسته نیز از صبر صحبت کن. 
*مرغ پراشکسته: کسی است که به جبر محمود عقیده دارد.


(۸۵۴)مرغ صابر را تو خوش‌دار و مُعاف
       مرغِ عَنقا* را بخوان اوصافِ قاف*

پرنده بردبار و صابر را خشنود کن و با آنان به مدارا رفتار کن و برای عنقا از اوصاف کوه قاف صحبت کن.
*عنقا: سیمرغ نماد عارف کاملی است که جایگاهش قاف یا قرب‌الهی است.
*مراد از اوصاف قاف: صفات ذات الهی است که جایگاه حقیقی عارف است.


(۸۵۵) مر کبوتر* را حَذَر فرما ز باز
        باز* را از حِلم گُو و احتراز*

به کبوتر بگو که از حمله باز احتیاط و حَذَر کند، با باز نیز سخن از شکیبایی و پرهیز از ستم‌کاری بگو.
*کبوتر: مردم زیر دست و بی آزار باشد
*باز: مردم زیر دست و نیرومند
*احتزاز: خویشتن دار


(۸۵۶) وآن خفاشی* را که ماند او بی نوا
           می کُنَش با نور، جُفت و آشنا 

و آن خفاش بی توشه را به نور، نزدیک و آشنا کن.
*خفاش: اشاره به مردمی که از پرتو شمس حقیقت محروم اند.


(۸۵۷) كبكِ جنگی* را بیاموزان تو صلح
     مر خروسان* را نما  اَشراطِ* صُبح*

به كبك جنگی، صلح و آشتی بیاموز و نشانه‌های دمیدن صبح را به خروسان نشان بده.
*كبكِ جنگی: نوعی كبك كه مانند خروسان جنگی برای جنگیدن تربیت شده است.اشاره به مردم متعصب و ستیزه‌گر است.
*خروس: کنایه از عارف عابد و بیداردل
*أشراط صبح: نشانه‌های بر صبح قیامت دلالت داشته باشد.
*اشراط: علامت‌ها و نشانه‌های قیامت


(۸۵۸) همچنان می‌رَو ز هُد هُد تا عُقاب
          رَه نما، وَالله اَعلَم بِالصَّواب

همینطور از هدهد بگیر تا عقاب همه را راهنمایی کن و خداوند به راستی و درستی داناتر است.


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

24 Sep, 19:01


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۳۵ - بقیهٔ قصهٔ اهل سبا و نصیحت و ارشاد سلیمان علیه‌السلام آل بلقیس را هر یکی را اندر خور خود و مشکلات دین و دل او و صید کردن هر جنس مرغ ضمیری به صفیر آن جنس مرغ و طعمهٔ او: قصه گویم از سبا مشتاق‌وار

⬇️⬇️⬇️

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

24 Sep, 19:01


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۳۴ - باقی قصهٔ ابراهیم ادهم قدس‌الله سره

 
بر سر تختی شنید آن نیک‌نام
طقطقی و های و هویی شب ز بام
گامهای تند بر بام سرا
گفت با خود این چنین زهره کرا
بانگ زد بر روزن قصر او که کیست
این نباشد آدمی مانا پریست
سر فرو کردند قومی بوالعجب
ما همی گردیم شب بهر طلب
هین چه می‌جویید گفتند اشتران
گفت اشتر بام بر کی جست هان
پس بگفتندش که تو بر تخت جاه
چون همی جویی ملاقات اله
خود همان بد دیگر او را کس ندید
چون پری از آدمی شد ناپدید
معنی‌اش پنهان و او در پیش خلق
خلق کی بینند غیر ریش و دلق
چون ز چشم خویش و خلقان دور شد
هم‌چو عنقا در جهان مشهور شد
جان هر مرغی که آمد سوی قاف
جملهٔ عالم ازو لافند لاف
چون رسید اندر سبا این نور شرق
غلغلی افتاد در بلقیس و خلق
روحهای مرده جمله پر زدند
مردگان از گور تن سر بر زدند
یک دگر را مژده می‌دادند هان
نک ندایی می‌رسد از آسمان
زان ندا دینها همی‌گردند گبز
شاخ و برگ دل همی گردند سبز
از سلیمان آن نفس چون نفخ صور
مردگان را وا رهانید از قبور
مر ترا بادا سعادت بعد ازین
این گذشت الله اعلم بالیقین
 
 @MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

23 Sep, 19:39


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_ دفتر چهارم _ حکایت باقیِ قصّه ابراهیم ...


(۸۴۰) روح هایِ مُرده جمله پَر زَدَند
       مُردگان از گورِ تن سر بَر زدند

همه ارواح مُرده به سبب مشاهده آن نور هدایت به پرواز در آمدند. و همه دل مردگان و کسانی که از نظر معنوی فاقد حیات بودند زنده و با نشاط شدند و آن دل مُردگان از گورِ جسم و جسمانیت سر بیرون آوردند.


(۸۴۱) یکدگر را مژده می‌دادند: هان
        نك ندایی می‌رسد از آسمان

آن مردم که تازه با نور هدایت آشنا شده بودند به یکدیگر چنین مژده می‌دادند: بهوش باشید که اینک از جانب آسمان ندایی به گوش جان می‌رسد.


(۸۴۲) ز آن ندا دین‌ها همی گردند گَبز*
        شاخ و برگِ دل همی گردند سبز

براثر آن ندای الهی، دین و ایمان مردم بالنده و استوار می‌گردد و شاخ و برگ دل‌ها سرسبز می‌شود.
*گَبز: قوی


(۸۴۳) از سُلیمان آن نَفَس چون نَفخِ صور
            مُردگان را وارَهانید از قبور

آن نَفَسی که از طرف سلیمان می‌آمد، یعنی آن ندایی که از جانب سلیمان به گوش‌ِجان مردم سبا می‌رسید مانند دمیدن اسرافیل، مرده دلان را از گورِ اَبدان و اجسام می‌رهانید.


(۸۴۴) مر تو را بادا سعادت بعد ازین
         این گذشت، اللهُ أَعْلَم بِالْيَقين

ای طالب حقیقت، این مطلب تمام شد و امیدوارم از این به بعد تو به سعادت حقیقی خداوند به یقین داناتر است.
* این گذشت: سپری شد


  @MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

20 Sep, 21:05


شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

[باقیِ قصّه ابراهيم أَدْهَم قَدَّسَ اللهُ سِرَّهُ ]


(۸۲۹) بر سرِ تختی شنید آن نيك نام
  طَقْطَقی و های و هویی شب، ز بام

آن مرد نيك نام (ابراهیم ادهم) شبی بر تخت خود آرمیده بود که از جانب پشت بام کاخ خود، صدای طق طق و همهمه‌ای شنید.


(۸۳۰) گام‌هایِ تند بر بامِ سرا
گفت با خود: این چنین زَهره که را؟

می شنید که بر بامِ خانه‌اش با گام‌های محکم راه می‌روند. او پیش خود گفت: کیست که چنین جرأتی پیدا کرده و روی بام خانه من این‌گونه راه می‌رود؟


 (۸۳۱)بانک زد پر روزنِ قصر او که: کیست؟
          این نباشد آدمی، مانا* پری‌ست

ابراهیم ادهم از پنجره کاخ فریاد زد: این کیست که اینطوری راه می‌رود؟ فکر نکنم این شخص، انسان باشد. گویا جنّ است.
*مانا: گویا

(۸۳۲) سر فرو کردند قومی بُوالعَجَب
        ما همی گردیم شب بهرِ طلب

طایفه عجیب سرِ خود را از پشت بام پایین آوردند و گفتند: ما در این موقع شب در طلب چیزی آمده‌ایم.


(۸۳۳)هین چه می‌جویید؟ گفتند: اُشتران
        گفت: اُشتر، بام پر کی جُست؟ هان؟

ابراهیم ادهم به آن موجودات عجیب :گفت به دنبال چه می گردید؟ گفتند: ما در جستجوی شتران هستیم ابراهیم ادهم گفت: تا به حال چه کسی شتر را روی بام خانه‌ها جُسته است؟


(۸۳۴) پس بگفتندش که تو بر تختِ جاه
            چون همی جوبى ملاقاتِ إله؟

آنان به او گفتند: پس تو چگونه بر تخت پادشاهی نشسته‌ای و در پیِ لقای خدایی؟


(۸۳۵) خود همان بُد، دیگر او را کس ندید
             چون پَری از آدمی شد ناپدید

همین بود که از آن به بعد دیگر کسی ابراهیم ادهم را بر اریکه سلطنت ندید و او مانند جن و پری از آدمیان ناپدید شد .


 (۸۳۶) معنی‌اش پنهان و، او در پیشِ خلق
            خلق کَی بینند غیر ریش و دلق؟

هر چند ابراهیم ادهم ظاهراً در میان مردم حاضر بود امّا در باطن از آنان پنهان بود. چون مردم به جز ریش و خرقه چه می توانند ببینند؟ به صورت ظاهر نگاه می‌کنند .


(۸۳۷)چون ز چشمِ خویش و خلقان دور شد
            همچو عَنقا در جهان مشهور شد

وقتی ابراهیم ادهم از چشم خودی و بیگانه دور و ناپدید شد، مانند سیمرغ در بین مردم شهرت یافت. مردم او را در ظاهر می‌دیدند ولی حقیقت باطنش از دیگران پنهان بود.چون او به مرتبه فنا رسیده بود.


(۸۳۸) جانِ هر مرغی که آمد سویِ قاف
              جمله  عالَم  ازو  لافند،  لاف

روح هر پرنده ای که به سوی کوه قاف به پرواز درآمد جميع خلایق جهان درباره او سخن می‌گویند و او را می‌ستایند و لافِ وجود او را می‌زنند.


(۸۳۹) چون رسید اندر سَبا این نورِ شرق*
            غُلغُلی افتاد در بلقیس و خلق

همینکه این نور تابان به سرزمین سبا رسید، در جان بلقیس و مردم آن سرزمین غلغله‌ای افتاد.
*شرق: برآمدن آفتاب_ تابیدن آفتاب


@MolaviPoett

شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا)

20 Sep, 21:00


شرح روان ابیات مثنوی،دفتر چهارم

بخش ۳۴ - باقی قصهٔ ابراهیم ادهم قدس‌الله سره: بر سر تختی شنید آن نیک‌نام

⬇️⬇️⬇️