رحیم رسولی

@khertenagh


هنر اندیشه

رحیم رسولی

18 Oct, 10:11


ول کن برود فکر تو از سر بیرون
از سر برود فکر تو دیگر بیرون
گور پدر عشق بسوزد ، ول کن
البتّه نه اینجا برو از در بیرون
https://telegram.me/khertenagh

رحیم رسولی

07 Oct, 07:38


گفته شده طبق نظر اجماع و ...
پرونده شده به دادگاه ارجاع و ...
تا آخر امسال شود امضاء و
وای مردم دیل بترکسه ده آعوووو
.
https://telegram.me/khertenagh
.

رحیم رسولی

03 Oct, 08:32


🔴 #احمد_درخشان یکی از معلمان ساکن کرج از احضار خود به دادسرای عمومی و انقلاب ناحیه یک کرج خبر داد.

🔺این معلم و نویسنده؛ در حساب کاربری اینستاگرام خود با انتشار برگه احضاریه از #احضار و #بازجویی دو هفته قبل خود هم خبر داده و نوشته است.

به اتهام فعالیت تبلیغی علیه نظام جمهوری اسلامی و انتشار اکاذیب از طریق رایانه دو هفته پیش مهمانی چند ساعته بودم به پرسش و پاسخ که احتمالاً جواب‌گوی کذب‌هایم باشم و حالا فراخوانده شده‌ام از اتهامات انتسابی دفاع کنم.
نوع علت حضور: دفاع از اتهام انتسابی. دفاع از اتهامات انتسابی؟!
این زبان مغشوش چگونه می‌تواند جهت کذب را معین کند؟
مسأله این است...
آقای درخشان جدا از شغل معلمی، نویسنده ادبیات داستانی هم هستند.


رسانه، شمایید. لطفاً با دوستان خود به اشتراک بگذارید.

کانال چالش صنفی معلمان ایران

🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
https://t.me/kchaleshFI

رحیم رسولی

30 Sep, 09:07


ابتدا زمین بود
و زمین تنها بود
سپس تاریکی آمد
و سیاهی همه جا را فرا گرفت
آنگاه آن انفجار عظیم رخ داد
و هستی پدید آمد
"تاریخچه ی جهان هستی را"
به قفسه ی کتاب ها بر می گردانی
لحظه ای دل سنگ آب می شود
برای آینه ی کوچکی
که زیر ریش های مارکس
دراز کشیده است
و غمگینانه
به دست های " نجات دهنده ات "
نگاه می کند
_ تو اینجا بودی
واقعا که عقل ات پاره سنگ بر میداره
نمیگی به پرولتاریا بر می خوره
به پله ی اول تاریکی می رسی
و زمزمه ی هر روزت را تکرار می کنی
همه ی هستی من آیه ی تاریکی است
که ترا تکرار کنان ..
به آن دو چشم آبی معصوم فکر می کنی
که از زیر گیسوان سیاهش
امروز هم
رد قدم هایت را دنبال کرده بود
تا وقتی که در تاریکی فرو رفتی
...من از آن آدم هایی نیستم
که وقتی می بینم
سر یک نفر به سنگ می خورد
نتیجه بگیرم
دیگر نباید به طرف سنگ رفت
من تا سر خودم نشکند
معنی سنگ را نمی فهمم
به من چه کسی تا به حال
کلمه ی انفجار را
در شعرش نیاورده است
من از صبح تا شب
به هر طرف نگاه می کنم
چیزی دارد منفجر می شود ...

_ این انشاء را تو نوشتی
اجازه خانم
حرف های فروغ فرخزاد است
_ بچه ی کلاس سومی را چه به این حرف ها
پدر تو چه کاره است
اجازه خانم
نگهبان تاریکی
نمی فهمم ، یعنی از کجا نان در می آورد ؟
اجازه خانم
از زیر سنگ
کلاس منفجر می شود
_ ساکت
برو بنشین و بگو فردا پدرت بیاید مدرسه
و تو امروز باید مدرسه بودی
تا با آن خانم معلم عصبانی
می نشستید و
سنگ هایتان را باهم وا می کندید
اما از کجا باید می دانستی
در آن ساعت سیاه
پیش از آنکه
به پایین ترین پله ی تاریکی برسی
سرنوشت برایت سنگ تمام خواهد گذاشت
و با چند انفجار پیاپی
دیگر سنگ روی سنگ بند نخواهد شد
تاریخچه ی جهان هستی ورقی دیگر خواهد خورد
و دیوید لایث کتابش را
جلوی صورت ات خواهد گرفت
و خواهد گفت حالا فهمیدی چرا
کتاب های بزرگ ، زیر زمینی منتشر می شوند
بر می خیزی
تا به کمک رفیقانت بشتابی
نام یکایکشان را فریاد می زنی
اما پاسخی نمی شنوی
زمین می خوری و بر می خیزی
گویی مردگان هم زیر پایت سنگ می اندازند
زمین می خوری و بر می خیزی
به فریاد زدن ادامه می دهی
باز پاسخی نمی شنوی
می بینی
یک عمر سنگ رفاقت شان را به سینه می زدی
اکنون از سنگ صدا در می آید
از رفیقانت نه
پشت ات تیر می کشد
رد شلاق را دنبال می کنی
نود و نهمین ضربه که فرود می آید
صدای قاضی را می شنوی
_ کلوخ انداز را پاداش سنگ است
سرت به سنگ می خورد
اما بر نمی گردی
چگونه می توانی
با روی سیاه
و دست های جفت پوچ
چشم در چشم شوی
با آن دو چشم آبی معصوم
که از زیر گیسوان سیاهش...

پدرت از کجا نان در می آورد
اجازه خانم
از زیر سنگ
https://telegram.me/khertenagh

رحیم رسولی

30 Sep, 09:05


برای تو می نویسم
تبعیدیِ زمانهٔ تسلیم
همعصر با رگان منقبضم از فشار کار!
خیره در چراغ های قرمز با مسافرانِ عجولِ اسنپ
و مدرکِ بلندِ دانشگاهِ شریف در خفقانِ داشبورد
من غمگین آن لحظاتم که می‌خواهی به پزشکِ مسافر ِ پُست میلیونر ِ گلساری بفهمانی که حق حیات تو این نیست اما
او فکر می کند زودتر به آسمان خراش گرانش برسد
و در چشمان شهلای ماده سگش پنی
زُل بزند تا نیمه های خلسه و صبح!

برای تو می نویسم
آن گاه که نیش خند می‌زنند به تو
 ارقام بیمه ها، قبض ها، اقساط چندساله بانک ها
آن گاه که چهل سالگی از سپیدی موهای شقیقه ات می رود  بالا
در این روزها که بی خیال ِ خواندنِ پیامِ رفقایی
از شدتِ ملال
درگیر و دارِ اجاره خانهٔ ماهی چند میلیون
با پارکینگِ مزاحمی
چه کسی گفت تاریخِ فلسفه بخوانی  در نیمه های شب
از فرط خستگی
چه کسی گفت شاعر نسلِ Z باشی در عصر شاخ های اینستا
بی آنکه هنوز آمده باشی برادرم
در این هوای ابری رشت
با توبرابرم
آنگاه که جیغ می زنی بر مافیای بیمارستان های خصوصی
در کشاکش سرطان خواهرت
تا خدای تهران بپرد از خوابِ سنگینِ هزارساله اش
کنار تو می‌مانم
ای در کلافِ روانْ زخم ها غلطان
ای در صفِ شلوغ ِ روزهای شلوغِ  روانپزشکانِ شلوغ
خسته، سرگشته به دنبال فلوکستین 10 برای رهایی

_من اسماعیل نیستم که در تيمارستان امیرآباد
پیدام کنی فقط
_من شرحه شرحه ترم از اسماعیل
_گم نام ترم از اسماعیل

آن گاه که بی رفیق می مانی بر صندلی چوبی پارک
آن گاه که دستمزد ماهیانه ات
قیمت خرید ادلکن ریس ات حتی نمی شود
با این همه
حال تو را مثل بختکی که گلویم را می خراشد بغض کرده ام
آن گاه که می خوانی ام انگار که نیستم
آن گاه که نمی خوانی زنده ام هنوز
من را صدا بزن
من کوله بار رنج های گذشته ام
بر شانه های آیندهٔ تو  برادرم

آرمان میرزانژاد

رحیم رسولی

19 Sep, 08:20


رفتم سر کوه ، تا شوم شاخ به شاخ
با موضع از راست و از چپ سوراخ
فریاد زدم ، چطوری آقای فراخ؟
برگشت صدا به سوی من آخ آخ آخ
https://telegram.me/khertenagh

رحیم رسولی

18 Sep, 21:11


این دختر خانم خوش صدا #مستانه۰نوه۰دختری۰بانوی۰آواز۰ایران زنده یاد #مرضیه می‌باشد!

مرضیه دختری داشت به نام هنگامه که با پسر رحیم خرم، صاحب و مالک پارک خرم تهران، ازدواج کرد که هنگامه از حسین خرم صاحب فرزند دختری شد به نام مستانه، که الحق با این صدا نوه شایسته مرضیه است! البته هنگامه عمر کوتاهی داشت و خیلی زود از این دنیا رفتند!

🎼#بیداد۰زمان

گوش کنید و لذت ببرید

رحیم رسولی

18 Sep, 13:39


یک گاو بزرگ خفته بر شاخه ی بید
یک گاو سیاه با دو تا شاخ سفید
دیدید شما ؟ بله کجا بود ؟ ...پرید
تا کور شود هر آنکه نتواند دید
https://telegram.me/khertenagh

رحیم رسولی

16 Sep, 17:15


ما را که به دل ماند در این آبادی
نسل از پی نسل عقده ی آزادی
گور ِ پدر ِ جهانِ استبدادی
این مملکت این تو دهه ی هشتادی
https://telegram.me/khertenagh

رحیم رسولی

16 Sep, 17:15


می پرسد :
چه شد که اینطوری شد
می گویم :
شد دیگر عزیزم
چه کار می توانستیم بکنیم
می گوید :
زندگی
آه بلندی که در دود سیگارم پنهان شده بود
شتابان دور می شود
می گویم :
روزگاری ما دو کلمه بیشتر نداشتیم
مشروطه و مشروعه
جد پدری ام که مُرد
مادر بزرگم مشروعه را برداشت
و پدر بزرگ مشروطه را
برای پدرم کلمه ی دیگری نبود
پدرم که مُرد
ما سه کلمه داشتیم
نان ، کار و آزادی
مادر بزرگت نان را برداشت
من کار را
و آزادی را برای پدرت گذاشتیم
من که بمیرم ...
نگهبان اشاره می کند ملاقات تمام است
می گویم هنوز چند دقیقه ای وقت داریم
و ادامه می دهم
اکنون شما سه کلمه دارید
وطن ، زندگی ، آزادی
تردید ندارم
مادرت آزادی را انتخاب می کند
پدرت وطن را
تا کلمه ی آخر برای تو بماند
پس زندگی کن عزیزم
https://telegram.me/khertenagh

رحیم رسولی

16 Sep, 17:14


ما آدم‌های معمولی‌‌تری بودیم
مرده بودیم و هرازگاهی
نفس می‌کشیدیم
این تعارف دلگیر هستی بود
که در وسعِ انگشتانِ اندکِ ما بود...!

مردانی سالخورده
با نفس‌هایی سالخورده
راه بر هر گفت‌گویی بسته بودند و
ما که مرده بودیم
دیگر میلی به گفت‌گوهایِ طولانی نداشتیم

از ما که اغلب جوان مرده بودیم
ابرها به شادمانی گذر می‌کردند و
باران هم که می‌بارید، باران نبود

روزها
سرگرمِ هم می‌شدند و
درختان تا بهاری دیگر
در ما به خواب می‌رفتند

برای ما زندگی فراخوانِ اندوه بود
سنگ نبشته‌ای از پولک‌‌ِ ماهی‌‌های باستان
سنگ‌نبشته‌ای از پروانه‌های بی‌پروای غزل‌واره‌ها

و این می‌شد که ما همیشه
سراغ کسی را از دور می‌گرفتیم و
کسی نبودیم
این‌جا نزدیکی
به تاریکی نزدیک‌تر است
و شکوفه‌های
ریخته رو دست باد
بی‌پناهی بهار بود

پای درختانی که از ما بلندتر بودند
ما مرده بودیم و
در انظار مردم
به ناچار نفس می‌کشیدیم
کسی نمی‌دانست
ما از کدام‌ نوع‌ِ این فراموشی هستیم
از زندگی دست برداشته‌ایم
یا زندگی از ما گذشته بود
به مرگ احترام می‌گذاشیم و
مرگ
از ما
از این روزهای معمولی
سایه‌اش را برنمی‌داشت...!

محمد اسماعیل حبیبی

رحیم رسولی

08 Sep, 23:52


 
 
به خاطر گل روی شما
که فکر می‌کنید ناموزونیِ دنیا
به خاطر شعرهای ماست
از فردا دیگر شعر نمی‌نویسیم
اما بگذارید خاطره‌ای برایتان نقل کنم:
بچه که بودم
رو به روی خانه‌ی ما جنگلِ تُنُکی بود
(چراگاهِ بزهای مردمِ آبادی )
تا اینکه یک روز سازمان جنگلداری
دستور داد که مردم بزهایشان را تعطیل کنند
و بعد
موی بز و بوی قورمه بود که آبادی را پر کرد
اما جنگلِ رو به روی خانه‌ی ما
هنوز هم همان طورها تنک مانده ست.
 
البته آسمان به زمین که نیامد
حالا بز نشد ، گوسفند
اسب هم که از قدیم گفته‌اند حیوان نجیبی است.
 
خواهش می‌کنم اشتباه نفرمایید
این یک قیاس مع‌الفارق است
و گرنه شعر کجا ، بز کجا؟!

 حافظ موسوی

رحیم رسولی

08 Sep, 23:19


غزلی از بکتاش آبتین

به خواب مي روم اما چه خواب دشواري
بخواب خواب قشنگم ، هنوز بيداري ؟
 
هنوز شعله وري ؟ : آه  راحتم بگذار
صداي خواب در آمد : بخواب تب داري
 
من از تب تو به هذيان رسيده ام تو ولي
نخواستي كه خودت را به خواب بسپاري !
 
فقط خيال تو آمد ولي نه ، بختك بود !
كجاست عينك خوابم عجب شب تاري
 
به روي سينه ي خوابم نشست بختك وگفت :
به چنگ عكس پلنگ پتو گرفتاري !
 
شبيه اينكه شبح باشي ونباشي باز
بجز تويي كه نبودي ،  نبود غمخواري
 
چه خنده دار؛  براي تو گريه مي كردم
چه استغاثه ي خيسي چه شوق ديداري
 
گذشته ي تب و آه و ... گذشته هاي تباه
و روز وشب دو سفيد وسياه تكراري
 
خلاصه قصه ي خواب از سرم پريد وكلاغ
به خانه اش نرسيد و ... بخواب تب داري !

رحیم رسولی

08 Sep, 23:13


جهنم است بی‌تو زندگی
ای شعر! رویای مرمت انسان
تو را می‌نویسم و
در آستین تمام دنیا
دنبال دستی می‌گردم
که گلوله را
به پرچمی سفید تبدیل کند
شعبده‌ای چنین را دوست دارم

رحیم رسولی

06 Sep, 08:12


شبی در عالم رویا
به خوابم آمد استاد سخن سعدی
که روی قبر مولانا عرق می خورد
به دست باد آنسوتر
گلستانش ورق می خورد
کمی رفتم جلوتر ایستادم روبروی او
پکی دیگر زدم سیگار را انداختم گفتم:
درودت باد
نگاهی عاقل اندر کرد و بالا برد پیک اش را
گمانم باد
درود و دود را باهم هدایت کرد سوی او
_ چه می خواهی؟
سوالی داشتم یا شیخ
_بپرس و زودتر خلوت کن اینجا را
_زیادی کفری ام امروز
_و دیگر هم نکن با خوابت آشفته شب ما را
ببخشید عذر می خواهم
نمی گیرم زیادی وقت تان را حضرت استاد
فقط می خواستم در این خراب آباد
یکی در عالم مستی
کند هشیار و آگاهم
که دنیا چیست؟
کمی عمامه اش را برد بالاتر
سپس دور لبش را با عبایش پاک کرد و گفت:
به عقل من
که ارقام ِ افاضاتش در این دفتر
( اشاره به گلستانش)
به چندین باب مرقوم است
جهان مجموعه ای از گریه ی پنهانی آیینه و لبخند مغرورانه ی سنگ است
اگر چه پای استدلالیون لنگ است
(سخن از قول مرحوم است)
و چندین عکس رنگی با لباس خواب از خورشید
بطور مخفیانه در شبی تاریک
و آن هم از نمای کاملا نزدیک
و شعر ناتمامی با...
صدای دوره گردپیر:
پشمک ...پشمکی...پشمک
_کلنگِ خر
پراندی رفت، هرچه خورده بودیم انکرالاصوات
تفو بر بخت سرگینی
سر پیری کجا افتاد کارت سعدی بیچاره می بینی
دوباره چند پیکی رفت بالا و
دو سه تا فحش دیگر داد و گفت آری
و شعر ناتمامی با ردیف هیچ با وزن ِ
مفاعیلن دریغا فاعلن واحسرتا مستفعلن هیهات
https://telegram.me/khertenagh

رحیم رسولی

06 Sep, 08:11


می‌گردی وُ صاف تویِ فرقِ سرِ ما می‌کوبی
جلادی هستی که کار وُ بارت
شکافتن قلعه‌ای‌ست که عمری در چشمانمان ساخته بودیم
مدام تکرار می‌کنی: بعدی . . . بعدی . . .
وَ بعد کودکانی از ما بیرون می‌ریزند وُ طعمِ شیرینِ انتقام گوارای وجودشان
لابد از خودت نمی‌پرسی این‌همه مرگ برای چیست؟
همان‌طور که یکی از ما سینه صاف نمی‌کند وُ فریاد بزند: این‌همه دشمنی کی تمام می‌شود؟
اما
ژن‌های درگیرت تحدیدت می‌کند وُ نمی‌گذارد
تاریخِ دربه‌درت بالا می‌آورد وُ نمی‌گذارد
زاده شدن در منطقه‌ای که عبور خون وُ اسلحه از رودها وُ خانه‌ها آزاد است نمی‌گذارد
آزادی، با ادایی که تنها مالِ خودشان است نمی‌گذارد
سرانجام ما همین است که با خودت بگویی: بعدی . . . بعدی . . .
وَ بعدی می‌آید وُ
بعدیِ تو را در زندگی بعد از این از نو می‌سازد
تو ای خون
کسب و کارت را بلدی وُ
تنِ فقیرِ مرا در دست‌های داغ سیاست به جدالِ لب‌ها وُ امحاء تن‌ها می‌سپری
می‌خواهم از تو برائت کنم اما . . . نمی‌توانم
می‌خواهم بگویم که با تو نیستم اما . . . نمی‌توانم
کارِ من قربانی شدن است وُ کارِ تو . . .
درود، ای کسب و کارهای خون‌بارِ قرن
درود، ای جهانی که هم تولدم در تو متفاوت است وُ هم دشمنی‌ام
هر روز، در تو برای زاده شدن کافی نیست
هر روز، برای مرگ در تو کافی نیست
در تو فرو خواهم رفت ای خون که مرا
در جهان خودت محو کنی.

   ۱۱ مرداد ۱۴۰۳
محمدعلی_حسنلو

رحیم رسولی

06 Sep, 08:08


کبری سعیدی /شهر زاد / را در گوگل جستجو کنید و در باره ی او بیشتر بدانید

رحیم رسولی

06 Sep, 08:05


دو شعر از کتاب / با تشنگی پیر می شویم /
که سال ۱۳۵۱ به همت بهروز وثوقی ❤️در ۲۰۰۰ نسخه به چاپ رسید

۱_سـال 1332 دبسـتان کـه مـی رفتـم. گرسـنه تریـن و چاق تریـن شـاگرد بـودم.
چاقـی باعـث مـی شـد کـه بچـه هـا نفهمنـد گرسـنه هسـتم
هیچ شاگردی نمی دانست. من از غصه چاق می شوم ٬ نه از پرخوری.
غصـه .. بـرای نداشـن هـر چیـزی کـه آدم خـودش را لایق داشتن آن بدانـد.
خواهـرم، کوچکتـر از مـن بـود و خوشـبخت تر بـرای اینکـه هـم گرسـنه بـود و
هـم لاغر.
شـاگردان همـه بـا مـن بـد بودنـد .. فکـر مـی کردنـد سـهم خواهـرم را مـن
مـی خـورم. امـا مـن و خواهـرم مـی خندیدیـم
سال 1351( همه ما غصه می خوریم)
حاال دختر خواهرم به دبستان میرود
هم من گرسنه هستم. هم خواهرم. هم دخترش....
و همه ما می خندیم

۲_در انتهای شکاکیت سالی بودم
می خواستم نام ها را بدانم
دست ناظم
با چکش در هوا چرخید
نفس های صبح معصومیت را درید
به روی تکه آهن سرخی که بر گردن صنوبر مدرسه آویخته بودند
زنگ ... زنگ ... زنگ
سکوت معصومیت را شکنجه می داد
اولین دعا برای من آشکارا
نفرین بود
برپا
برجا
من
حاضر نگفتم
وقتی نگفتی
غایبی