رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور) @kamandmaryam Channel on Telegram

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

@kamandmaryam


رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا
پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی
کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد❌❌❌

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور) (Persian)

با خواندن عنوان کانال 'رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)'، معرفی کانالی متنوع و پر از اثرات ادبی و روحیاتی می‌شوید. این کانال تلگرامی با نام کاربری 'kamandmaryam' شامل رمان‌هایی همچون #ماهی، #حامی، #ترنج، #طعم‌جنون، #رخپاک، #زمردسیاه، #عشق‌خاموش، #معجزه‌دریا، #تاونهان، #آغوش‌آتش، #متهوش، #چتر_بی_باران، و #گرگم_به_هوا است. این کانال شما را به دنیایی از داستان‌های جذاب و هیجان انگیز راهنمایی می‌کند. با پارت گذاری رمان‌های #متهوش و #رد_خون، یک شب در میان از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی، سرگرم شوید. حتی کپی‌برداری از محتوای این کانال، با ذکر نام منبع، قانونی نیست. پس حتماً به این دنیای جذاب پیوسته و از خواندن این اثرات بی‌نظیر لذت ببرید.

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

21 Nov, 14:31


-آقای مهرگان خانمتون لباس عروسشو انتخاب کرده نمی خواید ببینید؟

اخ عروسکش لباس عروس پوشیده بود؟!
با لذت و مانند پادشاهان به مبل تکیه زد

-الان تو تنشه؟!

-بله!

-بگین بیاد ببینمش!

همان لحظه صدای جر و بحث دخترک با کسی توجهشان را جلب کرد. شهاب سریع بلند شد و به همان سمت رفت!

-خانم می گم بیا زیپ این لباسو باز کن یعنی چی که اجازه ندارم؟ مگه من مشتری نیستم این طرز احترام به مشتریه؟
اصلا صاحب اینجا کیه؟!

خنده اش گرفت و با لذت خیره مانند به عروس عصبی اش که سلیطه بازی در خونش بود!
انقدری نسبت به او بی احساس بود که حتی خبر نداشت صاحب آن فروشگاه خود شهاب است.

-آقای مهرگان چه خوب که اومدین، مریم خانم می خوان لباسشونو در بیارن.

شهاب جدی سر تکان داد:

-اینجا رو خلوت کنین خودم کمک می کنم لباسشو در بیاره!

مریم خشک شده ایستاد، شهاب قرار بود کمک کند؟ همین مردک هیز که به زور می خواست تصاحبش کند؟!

-عروسکم باز اینجا رو گذاشته رو سرش؟!

-من عروسک هیچکس نیستم جنااااب مهرگان!

شهاب مردانه خندید و نزدیکش شد، فرصت فرار نداد و سریع دست دور کمر ظریفش انداخت:

-هوم تو دین و ایمون جناب مهرگانی...

مریم از این لحن داغ و پر حس یک لحظه به خودش لرزید!

-لباست لختیه ولی خوشگله، چطوره انتخابتو عوض کنی هوم؟

-اما من...

با پایین کشیده شدن زیپ حرف در دهانش ماسید و وقتی لب های شهاب روی پوست کمرش نشستند به ضعف افتاد!

-عوض می کنی نفسم، اخه نمیخوای چشم همه رو کور کنم بابت زل زدن به زیبایی های زنم!

چشمان مریم بسته شدند و وقتی لباس عروس از شانه اش پایین افتاد...

***

-آقا شهاب، خانم در اتاقو قفل کرده باز نمی کنه!

شهاب اخم کرد، تا روز عروسی دق مرگش نمی کرد راحت نمی شد این فتنه خانم.

-مریم همین الان باز کن این درو!

برخلاف اینکه فکر می کرد قرار است لج کند در زود باز شد!
یک دور بررسی اش کرد و با دیدن سالم بودنش خیالش راحت شد.

-چرا درو قفل کرده بودی؟

دخترک خندید:

-چون نمی خواستم که کسی مزاحمم بشه کار مهمی داشتم!

شهاب لب باز نکرد بپرسد چه کاری چون با دیدن لباس عروس پاره شده پی به همه چیز برده بود.

-هین وای خدا مرگم بده، چکار کردین خانم ۱۰ دقیقه دیگه عاقد میاد!

شهاب با لذت به ان چهره ی وحشی خندید و رو به اکرم گفت:

-امادش کن اکرم خانم، همون لباس پاره رو تنش کن!

با دیدن چهره ی هاج و واج مریم لبخند زد و روی بدنش خم شد، چانه ی کوچکش را فشرد و بدون توجه به اکرم لب هایش را کوتاه و مالکانه بوسید:

-واسه امشب لحظه شماری می کنم، وقتی که بقیه ی لباسو تو تنت پاره کنم عروسکم!

دختره رو می خواد به زور زن خودش کنه در حالی که میدونه ازش متنفره، ولی بعد از یه مدت... بیا ادامشو بخون🥹👇

https://t.me/+no_A9KMGLJFjYWM0
https://t.me/+no_A9KMGLJFjYWM0
https://t.me/+no_A9KMGLJFjYWM0

https://t.me/+no_A9KMGLJFjYWM0
https://t.me/+no_A9KMGLJFjYWM0
#عضویت_محدود🌹

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

21 Nov, 14:31


متعجب به مرد خوابیده روی پله نگاه کرد. با یک کت چرم و شلوار جین و ساعتی گرانقیمت.

_هی! آقا... مستی؟... حالت بدِ؟... آقا...

مرد را تکان داد، این وقت شب خورشید آمده بود آشغالهایش را بیرون بیاندازد.

_ای بابا... آقا! مگه اینجا جای خوابه؟ ...

سر پایین آورد، بینی چین داد برای بو کردن...

_این بوی چیه... آقا...پاشو...

قبلا بوی الکل را زیاد از فرید گوربه گور شده دوست پسر سابقش حس می کرد، سیگار و باقی چیزها هم ولی...

_من ...و ببر تو...

دست مرد به شال خورشید گره خورد، پلاستیک زباله از دستش افتاد، خواست جیغ بزند که دیدن خون زیر لباس مرد خفه اش کرد.

_تو زخمی شدی؟...خدایا...

ترسیده کمی عقب رفت.

_زنگ بزن ...پلیس... زود...

مرد سر بالا اورد، جوان بود، کنار لبش پاره و خون می آمد، حالا فهمید بویی که می آمد بوی خون بود.

_باشه... باشه... برم خونه گوشیم خونه ست...

صدای موتوری که داخل خلوتی کوچه ها بود می آمد، حس ششمش گفت به دنبال مرد جوان است.

_اون دنبال توئه؟...

مرد فقط سر تکان داد، انگار نای تکان خوردن نداشت. فکر کرد مرد خواسته بود به پلیس زنگ بزند، حتما بی خطر بود.

_بیا دست بنداز گردن من ... پاشو الان میاد...

بزور مرد را با خودش بالا کشید، بوی عطر و خون باعث شد تهوع بگیرد، فقط یک پله... نور موتور را سر کوچه دید و صداهایی...

" رد خون"

_زود ...باش دختر... بریم تو...

بزور او را پی خود کشید، پشتش را نگاه کرد، پله پر از خون بود...

_اینجور که می فهمن اینجایی، همه جا خونیه...

آخرین قدم و در را بسته بود. مرد سنگین بود برای تن ریزه‌ی او، سر خورد و همانجا نشست.

_پلیس... گوشی ...من... اسلحه دارم...بگیرش...

صدای مردهایی از پشت در می آمد.

" تو این خونه ست، رد خون اینجاست... در بزنید"

خورشید نمی دانست از انچه مرد گفت بترسد یا از مردان پشت در...

_بیا... اسلحه دختر...

می لرزید، انگار وسط چله‌ی زمستان باشد.

_با این چکار کنم؟... آقا... من بلد نیستم....

آرام حرف می زد که مردهای پشت در نشنوند.

" از دیوار برید بالا... باید قبل از پلیسا پیداش کنیم... اون جاسوس پلیسه"

اسلحه از دست مرد افتاد، فرصت نداشت دنبال گوشی برود... اسلحه را برداشت... بلد نبود.

_آهای دزد... مردم...همسایه ها... دزد... دزد ...

با تمام توان جیغ زده بود، آنقدر که حس کرد هنجره اش پاره شد...

مرد را دید که ارام می خندد... و باز خورشید جیغ زد و صدای مردهای پشت در انگار خفه شد...

"بچه ها همسایه ها...فرار کنید، بعدا میایم سراغ این سلیطه ..."

موتور رفته بود و صدا ها و آلما هنوز جیغ می زد.

_ خورشید... در و باز کن ...دزد اومده؟...

حالا پشت در و تمام خانه ها پر از همسایه ها بود.

اسلحه‌ی مرد را برداشت و زیر لباسش پنهان کرد.

_زنگ بزنید پلیس... تو رو خدا ...امبولانس اینجا یه پلیس زخمی شده...

مرد پشت در افتاده بود و نمی شد راحت در را باز کرد...خیلی طول نکشید که پلیس ها آمده بودند.

_خانم حاضر بشید باید با ما بیاید کلانتری اینجا براتون خطرناکه.

به مرد روی برانکارد نگاه کرد، همسایه ها که می رفتند او می ماند و خانه‌ی خالی...

_کجا بیام؟...خونم چی؟

افسر پلیس نگاهی به مرد روی برانکارد کرد، انگار واقعا پلیس بود.

_جناب سرهنگ میگن باید باهاشون برید...

دخترک بهت زده به آمبولانس که درش بسته شد نگاه کرد، طرف سرهنگ بود؟

_ولی کجا؟ من...

پلیس دیگر آمد، بدون لباس نظامی.

_برید حاضر بشید، دستور جناب سرهنگه، باید کنار ایشون باشید فعلا، ازتون مراقبت بیشتری میشه...

https://t.me/+SvrWOrOy37EzYTZk
https://t.me/+SvrWOrOy37EzYTZk
https://t.me/+SvrWOrOy37EzYTZk

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

21 Nov, 14:31


_بخاطر شب حجله‌ات به بچه استامینوفن دادی؟

بهت‌زده با لباس عروس روی تخت نشستم و تو موبایل جواب دادم

_ن...نه

تینا عصبی از پشت خط جواب داد

_ بخاطر شب عروسی به بچه‌ی شوهرت دارو دادی بخوابه مزاحمتون نشه!

از شدت بهت نمیتونستم دهن باز کنم

_دکترا میگن بچه مسموم شده آزمایش گرفتن
طوفان تا شنید سریع حمله کرد سمت ماشینش نتونستیم جلوشو بگیریم داره میاد خونه

اشکم روی گونه‌ام چکید

_درنا چطوره؟

_بهت میگم طوفان داره میاد سراغت فرار کن
تو نگران بچه‌ای؟

صدای گریه ام بالا رفت

_من کجا رو دارم برم؟
تنها کس من درنا و طوفانن

با صدای کوبیده شدن در موبایل از دستم رها شد

ترسیده ایستادم

طوفان داخل اومد

لباس دومادیش چروک و کرواتش باز شده بود

با چشمای به خون نشسته خیره‌ام شد که ناخوداگاه زمزمه کردم

_من.. درنا رو بزرگ کردم طوفان
خار به دستش بره میمیرم

گرفته پچ زد

_بزرگ کردی؟
یا بهش نزدیک شدی که باباشو تور کنی؟

بغض کرده پچ زدم

_توروخدا حرفی نزن که بعدا نتونم ببخشمت

صداش سرد و عصبی بود

_ حتی شناسنامه هم نداشتی
معلوم نبود از زیر کدوم بته به عمل اومدی که بابات حاضد نشد واست شناسنامه بگیره
توئه حروم زاده که ننه بابا نداشتی و شبا تو خیابون می‌خوابیدی بچه‌ی منو بزرگ کردی؟

صدای شکستن قلبمو می‌شنیدم اما طوفان بس نمی‌کرد

_واسه کلفتی اومدی اما بچه‌ی منو به خودت وابسته کردی
تو خوابم نمیدی عقدت کنم
که من...

محکم با مشت توی سر خودش کوبید

_من ِ احمق گول مظلوم بازیاتو بخورم

ناخواسته هق زدم

_نزن خودتو
منو بزن طوفان

گردنم رو گرفت

_کثافت چطور دلت اومد بچه رو مسموم کنی؟

با گریه نالیدم

_سرما خورده بود
تب داشت.. یکم.. استامینوفن دادم
همیشه همین کارو می‌کنم
من مامانشم طوفان

سیلی محکمش روی صورتم خیلی چیزارو مشخص کرد

مثلا اینکه من مادر بچه‌اش نه بلکه کلفتشونم

اینکه من لباس عروسم بپوشم بازم کسی به چشم خانم این خونه نگاهم نمیکنه

_بخاطر عشق و حال خودت و مراسم عروسیت بچه‌ی منو مسموم کردی؟

سیلی بعدی رو کوبید و من به روزی فکر کردم که سامان بهم حمله کرده بود و این مرد قول داد هرگز دیگه قرار نیست اجازه بده کسی کتکم بزنه

_خواستی گریه‌ی بچه مزاحم تنهاییت با من نشه؟

روزی جلوی چشمم اومد که سامان بهم گفته بود بدکاره و این مرد دندوناشو شکست

_بچه‌ی من داشت می‌رفت تو کما بی شرف

با دهن خونی بچ زدم

_اون بچه‌ی منم هست

ضربه بعدی سیلی نبود!

مشت بود

اونقدر محکم که نتونستم صدای جیغمو کنترل کنم

جابه جا شدن استخون بینی‌امو حس کردم و خون با شدت بیرون پاشید

_آخ خدا

صداش می‌لرزید

_آره خدا رو صدا کن چون جز اون کسی به دادت نمیرسه

یقه‌ی لباس عروسمو گرفت و روی زمین پرتم کرد

ترسیده هق زدم

_طوفان.. بینی‌م شکسته.. بسه

عصبی با کفش توی پهلوم کوبید

_ بخاطر اینکه راحت و بدون سر خر باشیم بچه منو فرستادی تو کما؟
فکر کردی خرت از پل گذشت بچه رو پرت میکنی بیرون آره؟

بی جون ناله کردم و اون کمربندشو باز کرد و دور دستش پیچید

_جوری امشب رو بگذرونی که دیگه تا اسم من اومد فرار کنی



#پارت_141

نفس زنان از روی بدن کتک خورده‌ی دخترک گذشت

خیلی وقت بود صدای گریه هاش قطع شده بود

شاید همون وقتی که مجبورش کرد بارها و بارها بگه غلط ‌کردم

یا قبلش که با بی رحمی با کمربند به جونش افتاد

یا وقتی طوری توی استخون شکسته‌ی بینیش کوبید که زار زد

با حرص دخترک رو سمت خودش کشید

صورتش غرق خون بود ، بدنش کبود و دست و پاهاش پر از آثار کتک شده بود

_راضی شدی ماهی کوچولو؟

دخترک از بین چشمای نیمه بازش بی جون نگاش میکرد

توان جواب دادن نداشت

_قرار بود فردا ببرمت ماه عسل
اگر یک شب تحمل میکردی میتونستی امروز از شر بچم راحت شی برای یک هفته
ولی حالا..

با پوزخند ادامه داد

_فکر نکنم تا یک ماه نتونی تکون بخوری

سر دخترک رو با خشم رها کرد و از جا بلند شد

_خودتو جمع کن
برگشتم نمیخوام ابنجا باشی
تا دادگاه طلاق نبینمت

دخترک از حال رفته بود

پوزخند زد و سمت حمام رفت

تمام تنش بخاطر زخم های دخترک خونی شده بود

چشمش به صفحه روشن گوشی افتاد

بی حوصله جواب تماس تینا رو داد

_چیه تینا؟ دوش بگیرم میام بیمارستان

تینا خوشحال خندید

_مژدگونی بده درنا بهوش اومد حالشم خوبه

طوفان سر تکون داد

_بهش بگو بابایی تا دوساعت دیگه میاد

_تو رو نمیخواد!
فقط گریه میکنه میگه مامان ماهی

دندوناشو روی هم فشرد

_بگو مامان ماهی حرومیش مُرد!

تینا هل شده جواب داد

_جلوش نگی اینطوری دلش میشکنه!
منم خیلی بد حرف زدم باهاش خاک برسرم

_گور باباش

_ساکت برو ازش عذرخواهی کن
دکتر آزمایش گرفت معلوم شده تو عروسی بچه یک قاشق باقالی پلو خورده
بخاطر حساسیتش به باقالی بود
تازه دکتر می‌گفت برید دست اونی که بهش استامینوفن داده رو ببوسید چون تبش رو آورده پایین تشنج نکرده


https://t.me/+Q8ukQLVlQtplZTc0
https://t.me/+Q8ukQLVlQtplZTc0

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

21 Nov, 14:31


#part346

- وجودشو داری پاشو برو لیزر‌ با مرد ...

لباس هایش را سریع به تن میکند و انگار که از پشت تلفن ببیندش اخم می‌کند و می توپد

- میرم. منو از چی میترسونی؟

انگار جای خلوتی پیدا میکند که صدا ها میخوابند ، عادتش بود پیش غریبه‌ها با او حرف نمیزد هاکان خان !

- اخه توله سگ، تو نفس کشیدنتم دست منه‌ لیزر رفتنت چیه؟ میخوای خودتو نشون بدی ؟

لج کرده بود دخترک امروز قصد جانش را داشت انگار که بی فکر زبان می چرخاند

- اره خودمو نشون میدم توام هیچ غلطی نمیتونی بکنی...

صدای بهم خوردن دندان هایش را از پشت گوشی واضح می‌شنود

_ الا لج نکن منو قاتل یه بی ناموس نکن، بتمرگ تو خونه میام !‌

رژ لب صورتی که به او چشمک میزند را برمی‌دارد و با دست و دلبازی روی لبش میکشد .


_ چرا خفه خون گرفتی بلای جونم ؟

لحن حرصی اش نشان میدهد چقدر به خون دخترک تشنه است ، اما الا هم زبان به دهان نمیگیرد و نیش میزند :

_ داشتم آرایش میکردم ، عزیزم ... گفتم که وقت لیزر دارم بعدا حرف میزنیم بای !

_ قطع نکن الا ، آخه لیزر با اپراتور مرد میرن لامذهب، دین و ایمون نداری تو ؟ واسه سوزوندن من میکنی همه این کارا رو نه !

_ من دیرم شده توام برو این غیرتی بازیا رو واسه نامزد عزیزت دربیار ، نه منی که میگی جای دخترتم !

خودش هم نمیداند اینهمه جرأت رو از کجا آورده بود . قطعا اگه هاکان مقابلش بود این مکالمه اینطور تموم نمیشد ...

قبل از خروج از خانه تلفن رو سایلنت میکند و بیرون میرود برای دیوانه کردن او لازم بود مدتی جوابش را ندهد...

در اصل از عمد اسم دکتر را که مرد جوانی بود گفته بود وگرنه اپراتور ها همه زن بودند ...

او باید میفهمید پس زدنِش تقاص دارد ، الکی با آن دختر ادای نامزد هارا در می‌آورد که او را از سرش باز کند ، پس نمیتوانست در زندگیش هر وقت که دلش میخواست سرک بکشد و در کار هایش دخالت کند !

با صدای دختری که اپراتورش است سر بلند می‌کند

_ عزیزم فول بادی بودی شما ؟

_ بله

_ پس بفرمایید تو لباساتون درارید الان میام

دروغ چرا وقتی می گوید لباس‌هایت را کامل دراور پاهای دخترک سست می‌شوند ، با خودش می گوید داخل نروم اما لحظه ‌ی آخر شک رو کنار می‌گذارد و ‌وارد اتاق میشود ...

در را میبندد و آرام آرام شروع به در آوردن لباس میکند ، اما جرأت در آوردن لباس های بیشتر را ندارد ...

پشت به در روی تخت منتظر می شیند که همون لحظه در اتاق باز میشود و در حالی که فکر میکند اپراتور لیزر آمده داخل با شنیدن صدای او درست از بیخ گوشش روح از تنش میرود

_ من بهت نگفتم نیا این خراب شده خوشگلم !

مبهوت به عقب برمیگردد و نگاهش میکند
_ هــ ... هاکان

هاکان اما با چشمانی قرمز به عقب میچرخد و با قفل کردن در جلو می آید

- هیشش ... حالا نشونت میدم سر پیچی از حرف من چه عواقبی داره ...

پوزخندی می‌زند و دستش ...

https://t.me/+0du960pPJX80ZDE0
https://t.me/+0du960pPJX80ZDE0
https://t.me/+0du960pPJX80ZDE0
https://t.me/+0du960pPJX80ZDE0
https://t.me/+0du960pPJX80ZDE0
https://t.me/+0du960pPJX80ZDE0

#دارای‌محدودیــت‌سنــــی🔞

دختره با اپراتور مرد میره لیزر که عشقش میفهمه و ...😱

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

19 Nov, 17:34


موزیک زیبای پارت بالا❤️

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

19 Nov, 17:34


#رد_خون
#پارت_سیصد_پنجاه_یک

*
-شهاب صدامو می شنوی؟
با صدای فریاد رهام، از دنیای خواب بیرون آمد، اما چشمان سنگینش باز نمی شد، گردنش درد می کرد و حس می کرد کل بدنش خشک شده است، هامین سر بالا برد به رهام نگاه کرد و گفت:
-یعنی منم بلم اتاقش نالاحت میشه؟
رهام که نگران به شهاب نگاه می کرد گفت:
-آره خیلی ناراحت میشه، کلاه کسی حق نداره وارد اتاقش بشه
هامین به شهاب که روی زمین نشسته بود و کمی از بالا تنه و سرش روی تختش بود نگاه کرد و گفت:
-شهاب
شهاب صدایشان را می شنید اما توان صاف نشستن را نداشت، یادش نمی آمد چطور به اتاقش آمده بود.
-شهاب، جان هر کی دوست داری یه چیزی بگو
به سختی سر بالا آورد، رهام نفس راحتی کشید اما شهاب از درد غرید:
-چه درد تخم...
رهام سریع قبل اینکه ناسزای شهاب کامل شود رو به هامین گفت:
-چیز کن، تو برو صبحونه بخور
دست شهاب پشت گردنش نشست، اما او کل تنش مخصوصا سرش درد می کرد، به تخت نگاه کرد و نگاه انداخت به وضعیتش که روی زمین نشسته بود، دوباره چهره در هم کشید و فریاد زد:
-مسلم...قرص
رهام با ترس گفت:
-باشه من میارم تو آروم باش
دوید سمت آشپزخانه رفت، مشت شهاب روی تخت نشست و دستش را لبه ی پهن چوبی کنار تختش گرفت و خودش را بالا کشید روی همان چوب نشست و هر دو دستش را پشت گردنش قلاب کرد و عصبی تر فریاد زد:
-به سامی دیوث زنگ بزن بگو قرارمون دیرتر
رهام جلوی در اتاق ایستاد و گفت:
-زنگ می زنم، بیا این قرص، در ضمن انقدر فحش نده جلوی بچه
-بزار رو همون میز
رهام قرص و لیوان آب را روی میز جلوی در گذاشت و گفت:
-نفهمیدم دیشب کی اومدی، اما مگه چقدر خوردی الان این جوری هستی؟!
-به تو چه
-هیس بابا، هامین تو این خونس، دهنتو باز کردی از اول داری فحش میدی
با اسم هامین سریع چرخید و به دنبال گوشی گشت، با دیدنش روی زمین سریع برش داشت همان جور که تماس می گرفت از سر جایش بلند شد سمت رهام رفت، قرص را برداشت در دهان انداخت و لیوان آب را سریع سر کشید:
-بله؟
با عجله گفت:
-حالش خوبه؟
-سلام جناب صدر، حالشون تغییری نکرده اما به خاطر وضعیت غیر قابل پیش بینی و ناپایدارش باید بگیم این حالش عالیه، چون تغییری ایجاد نشده
شهاب سر تکان داد و گفت:
-خوبه
-نگران نباشید، داییتون دیشب با اینکه کاری تو بیمارستان نبود و شیفتی هم نداشت، اما موند حتی توی اتاقشون موند و تازه رفتن
-باشه ممنون
-خواهش می کنم
گوشی را پایین آورد با درد گفت:
-این بچه مگه قرار نداره؟
-زوده
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین

6219861805240750


فیش واریزی به آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا صبور باشید، چون تعداد بالاس و ادمین یک نفره تا به همه رسیدگی کنه🍃🌱
👇🏻
@Darya_1320
در کانال وی آی پی پارت 820هستیم

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

18 Nov, 17:51


#پارت_سی_هفت_آغوش_آتش


از در خانه بیرون رفت، به بالا نگاه کرد، چهار روز بود که از آن خانه فقط خاموشی نصیبش می شد و هیچ وقت نمی دید که چراغش روشن شود، هیچ خبری هم در آن جا به گوشش نرسیده بود که کسی را کشته باشند.
راه افتاد همان جور که قدم بر می داشت دید مرد سبزی فروشی با وانت بار دارد سبزی به بقیه می فروشد، نیش خند زد و زیر لب گفت:
-بساط غیبت تونو جور کردید
به سر کوچه رسید، آن روز در دفتر روزنامه هم کار زیاد داشت، باید تمام وسایلش را جمع می کرد آماده می گذاشت تا بیایند و انتقال بدهند به جای جدید و باید به آگاهی می رفت برای گرفتن خبر، با عجله خودش را به سر خیابان رساند و سوار تاکسی شد.
**
نگاهی به دستگاه ضبطش کرد و گفت:
-اون لحظه که داشتی می کشتیش تو ذهنت چی گذشت؟
مرد گریه کرد و گفت:
-داغون بودم بخدا، خون جلوی چشمامو گرفته بود، نفهمیدم فقط می خواستم اون مردو نابود کنم
-درگیر شدید یا فقط شما زدید؟
-اولش من می زدمش اون هیچی نمی گفت، اما یهو هولم داد، ملیحه جیغ می زد همدیگرو ول کنیم، حتی این دستم که مشکل پیدا کرده به خاطر درگیری بود، دیدم پررو با زنم بوده داره این جوری از خودش دفاع می کنه، کارد برداشتم دیگه نفهمیدم
پروا به کاغذ زیر دستش نگاه کرد و گفت:
-ده ضربه چاقو؟
مرد سر به زیر سر تکان داد و گفت:
-ملیحه جیغ می زد منم مدام چاقو در میاوردم می زدم، نمی دونم با فرو کردن سومی دیگه نه صدایی ازش بلند شد نه دفاعی کرد منم خشمگین بودم مدام می زدم
پروا سر تکان داد و گفت:
-و بعد همسرتون
-وقتی چاقو از دستم ول شد خواستم عقب برم دیدم داره گریه میکنه لجم گرفت سرش داد زدم خفه بشه همش تقصیر اونه
-اون چی می گفت؟
-فقط گریه می کرد
-چرا عصبی شدی سمتش رفتی؟
مرد با صدای بلند گریه کرد و آرام گفت:
-لباسشو دیدم، لباسی که برعکس تنش کرده بود، بخدا دلم ریخت، گفتم زنم تو بغل این عوضی بوده، نفهمیدم داد زدم سمتش رفتم رو کولم انداختم سمت پنجره رفتم بدون هیچ فکری پرتش کردم پایین
پروا چشم بست و گفت:
-خب بعدش چی کار کردید؟
-صدای همهمه از پایین میومد اما من زیر پنجره نشسته بودم نگاهم به اون مرد بود گریه می کردم
-چرا فرار کردی؟
-گفتم مقصر اینا بودن چرا باید بیوفتم زندان اذیت بشم، اومدم پایین از بین جمعیت فرار کردم
-کسی شما رو نشناخت؟
-رو سرم کلاه نقاب دار پسرم بود سریع رفتم
-گفتید پسرتون خونه نبود، کجا بود؟
-رفته بود شهرستان خونه خواهرم، آخه دخترشو می خواست، یه حرفایی هم زده بودیم، رفته بود دیدن اون
-خب داشتید می رفتید نگاهتون به همسرتون نیوفتاد؟
-نه...یعنی می خواستم ببینم اما خیلی شلوغ بود ترسیدم بشناسنم واسه همین سریع رفتم
-اونم بی ماشین؟
-نمی تونستم ماشین ببرم، می فهمیدن ماشین منه
-و بعد کجا رفتید؟
-رفتم پیش پسرم همه چیز بهش گفتم، داغون شد
مرد سکوت کرد و پروا گفت:
-ادامه بدید
-بعد نتونستم طاقت بیارم اومدم خودمو معرفی کردم
-پسرتون چی؟
-اون ساکت بود، شوکه بود نمی گفت چی کار کنم
-پشیمون نیستید؟
-شاید باید باشم اما نیستم، زنمو دوست داشتم خیانتش گرون ترین قیمت زندگیم بود که بهاشو پرداخت کردم
-و حرف آخر
مرد نیش خند زد و گفت:
-هیچ مردی...به هیچ زنی حتی بهترینش اعتماد نکنن
پروا لبخند زد و از سر جایش بلند شد دستگاهش را خاموش کرد و گفت:
-ممنون
سمت در زد و همان لحظه شخصی از پشت در، در را برایش باز کرد، پروا بیرون رفت با دیدن سرگرد گفت:
-چطور بود؟
-خوب بود، توی خبر آنلاین می ذارمش
-بازم که انگار روحیتو باختی
هر دو راه افتادند و پروا گفت:
-ناراحتم، چرا زنا خودشونو دست کم میگیرن؟ چطور به خودشون اجازه ی خیانت میدن؟ حتی اگر شوهرشونو دوست ندارن نباید خیانت کنند راحت بشن از دستش، چرا باید همیشه بدترین راه حل انتخاب می کنن
چرخید سمت سرگرد و گفت:
-شاید به بدترین شکل ممکن اونا رو کشته اما واقعا براش ناراحتم خیلی صحنه ی بدی دیده معلومه اون لحظه نمی تونست کار درستی انجام بده
سرگرد سر تکان داد و گفت:
-درسته
پروا کیفش را روی شانه اش انداخت و گفت:
-من دیگه برم
-برو بسلامت
*
سوار ماشین شد، گوشی را در آورد خواست تماس بگیرد اما همان لحظه اسم سعادتی روی گوشی افتاد، دست روی گوشی کشید دم گوشش گذاشت و گفت:
-بله
-تو جوادیه یه دختر سیزده ساله رو دزدیدن، پلیس خبر کردن هنوز نیومده
-یعنی جاشو پیدا کردن؟
-تعقیبش کردن تا این جا اومده
-باشه منم الان میام، آدرس دقیقُ بفرس
-ببین چون این جا خطرناکه پلیس داره با نیرو میاد، طول میکشه تا پلیس نیومده جلو نیایا
-باشه بفرس
*

نگاهی به خانه کرد و به اطراف نگاه کرد، همه فقط از در خانه هایشان سرک می کشیدند، روی پنجه های پا ایستاد از دیوار کوتاه آن خانه به درون خانه نگاه کرد، سه مرد را در حیاط دید، سریع دوربین را در آورد و باز نگاه کرد، کمی زوم کرد با دیدن دختری که درون زیر زمین بود دندان روی هم سایید و غرید:
-پس این پلیس کجاست!

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

18 Nov, 17:51


📚 رمان آغوش آتش


✍️به قلم مریم روح پرور


📝خلاصه
داستان درست از جایی شروع میشه که شب عروسی موقع بدرقه عروس داماد به داخل آپارتمانشون، عروس تو تاریکی گم میشه و همون شب عروس کشته میشه. از طرف دیگه دختر خبر نگاری که عاشق کارشه و از دل جامعه می نویسه، با دوستش واسه زندگی وارد یه محله ی جدید میشن، محله ای که از همون ابتدا مرموز به نظر میرسه، محله ای با شایعه ای که روح عروس مرده تو پارک محله جیغ میزنه، محله ای به طور مشکوک متوجه میشه بزرگ و ریش سفیدش یه مرد جوونه که کوچیک و بزرگ بهش احترام می ذارن. حالا پروای فضول می خواد ببینه تو این محله دقیقا چه خبره که‌‌‌...


🔘عاشقانه، پلیسی، انتقامی


🌀این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 326 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
رمان برای خریداران کامل شده و تعداد کل صفحات 5376 می باشد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

18 Nov, 17:51


#پارت_سی_شش_آغوش_آتش



-یه شب بیشتر می موندید که چیزی نمی شد
حامد چمدان را به دست محمد داد و گفت:
-باید برم برسم به کارگرا
نهال با عجله از اتاق بیرون آمد و گفت:
-من آماده ام
پروا دست به سینه ایستاد و گفت:
-اگر شد بازم بیاین
-این دفعه نوبت شماس
-نوبتی نیست که اگر تونستید باز بیاین
-باشه قیافشو
نهال کفشش را پا کرد و گفت:
-تو هم بیا بریم دیگه
-نه شما برید من خیلی خسته ام دیشبم نخوابیدم یه چیزی می خورم می خوابم
-غذا رو گازه
-باشه
نغمه صورت پروا را بوسید و دم گوشش گفت:
-خیلی دوستت دارم
پروا لبخند زد و گفت:
-مراقب هم باشید
-حتما
حامد هم سر تکان داد و گفت:
-حتما بیاین پیش ما
-میایم
همه از خانه بیرون رفتند، پروا تا پایین همراه شان رفت، محمد چمدان را در صندوق عقب ماشین دوستش گذاشت و گفت:
-خب دیگه بریم
پروا با لبخند دست برایشان تکان داد و محمد پشت فرمان نشست، پروا خم شد به حامد که جلو نشسته بود گفت:
-رو حرفام فکر کن و عمل، یه وقت گوشت در دروازه نباشه
-خیالت راحت
با لبخند سر تکان داد و به نغمه چشمکی زد، صاف ایستاد و گفت:
-برید بسلامت
ماشین حرکت کرد و او ناراحت دست تکان داد، چند دقیقه ای آن جا ماند تا ماشین از کوچه بیرون رفت، پروا به پیرمردی که نان سنگک درون دستش بود و از آن جا رد می شد نگاه کرد و لبخند زد.
سر بالا برد به همان خانه نگاه کرد با دیدن مرد روی تراس و نگاه کردنش به پایین، ابرو در هم کشید و وارد خانه شد در را بهم کوفت، به بالا رفت قبل از هر چیزی رفت دوش گرفت تا کمی سر حال شود، حوله را دور تنش بست و سمت پنجره رفت، پرده حریر نازک را کشید.
جلوی آینه ایستاد و به چشمان خسته اش نگاه کرد، با یاد آوریه فرشته و لبخند هایش لبخند زد و سمت کمد رفت، لباس خوابی برداشت و تنش کرد، موهای نم دارش را باز گذاشت به آشپزخانه رفت.
برنج و خورشتی که نهال برایش گذاشته بود بدون آن که داغ کند خورد و بدون آن که حتی به چای خوردن فکر کند لیوان آبی برداشت از آشپزخانه بیرون رفت، سمت پنجره قدم برداشت در حالی که پشت پرده ی جمع شده ایستاد و به خانه ی رو به رو نگاه کرد، از همان دور فضای نیمه تاریک آن خانه را می دید، چون پنجره ی بزرگ قدی باز بود و پرده هم کنار بود.
آن مرد را دید که روی مبل نشسته بود و سر تکیه داده بود، دود سیگارش را هم می دید، مشکوک راه افتاد کمی از پرده فاصله گرفت، اما فقط مرد برهنه ای می دید که روی مبل بود داشت سیگار می کشید، کلافه نگاه گرفت و گفت:
-برو به درک
چرخید لیوان آبش را سر کشید موهایش را روی یک شانه اش ریخت و لیوانش را روی میز گذاشت به اتاق خودش رفت تا برای خواب عمیقی آماده شود.

دود سیگارش را بلعید و چشم باز کرد با دیدن دختر پشت پنجره که پشت به او داشت آب می خورد، سر بلند کرد و با چشمان تنگ شده نگاهش کرد، با رفتنش به اتاق و تاریکی آن اتاق دیگر هیچ ندید.
ته سیگارش را در جا سیگاری له کرد و از جایش بلند شد سمت پنجره رفت، یک دستش را بالا برد و از آرنج تا مچ دستش را به شیشه چسباند و دست دیگرش را به پهلویش زد، دقیق به آن خانه نگاه کرد، به یک باره دستش مشت شد با خشم چرخید و غرید:
-نمیشه
به اتاق رفت لباسش را چنگ زد و در حالی که سمت در خانه می رفت لباسش را تنش کرد، بیرون رفت.
**
-محمد میگه صاحب کاره خیلی ازش خوشش اومده یواشکی گفته تو رو بیرون نمی کنیم
-خوبه دیگه
-آره واسه همینم محمد گفت خودش میره اصفهان
چایش را سر کشید و گفت:
-همین که تنها نمیره می خواد با تو بره خوبه
نهال سریع از پشت میز بلند شد و گفت:
-فقط پروا کاش می رفتی خونه ی یکی از بچه ها
-چرا؟
-خب تنهایی
-نهال خانم باز حس مادربزرگا رو گرفتی که!
-آخه...
-تو که میگی فردا شب تهرانی، انگار فقط امشب تنهام که اصلا جای نگرانی نداره تو آپارتمان هستما
-حوصلت سر میره
-نمیره عزیزم، کلی کار دارم که باید انجام بدم، کلی کتاب نخونده دارم، مگه میشه حوصلم سر بره
-اصلا میخوای با ما بیا بریم اصفهان؟
-ای خدا یا منو بکش یا اینو بفرس بره من راحت بشم
نهال خنده اش گرفت و گفت:
-باشه غر نزن برو
-برام گز سوهان بیاریا
-چشم
-کی میرید؟
-نمی دونم محمد گفت تا قبل ظهر میام اما ساعتشو نگفت
-خیلی مراقب باشید با این پراید که نمیشه رفت مسافرت، اما بدبختی این روزا بیشتریا پراید دارن، نه که از پراید خوششون بیادا نه، فقط پولشون به این ماشین میرسه
-باز غر غر شروع کردی که
-بیا تو جامعه از درد مردم بفهمی بدتر من غر غر می کنی
-برو دیگه، کلید بردی؟
-آره
پروا سمت در رفت کفشهایش را پا کرد و گفت:
-داری میره گازو ببند خودم اومدم باز می کنم
-باشه
در را باز کرد و سریع چرخید گونه ی نهال را بوسید و گفت:
-رسیدی اصفهان تصویری زنگ بزن ببینم
نهال خندید و گفت:
-باشه، تو که این همه دوست داری بیا بریم دیگه زودم که میایم
-گفتم نه یعنی نه، بابای خواهر خوشگلم
در را بست و نهال پوفی کرد غرید:
-یه دنده ای دیگه

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

18 Nov, 17:51


پروا و نغمه

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

18 Nov, 14:27


عیار سنج رمان ها👇🏻
https://t.me/+I1iSGx-vcs03MmI0

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

17 Nov, 17:31


#رد_خون
#پارت_سیصد_پنجاه

گوشی را روشن کرد، موزیک را روشن کرد و صدایش را جوری تنظیم کرد که فقط خودش بشنود، در عکس های گوشی رفت و یک عکس را باز کرد.

تو نیازِ منی، اگه واسه منی
توو شبایی که تنهای تنهام
تو نیازه نری

کمی از مشروبش را خورد و پکی به سیگار لای انگشتانش زد، همچنان نگاهش به گوشی بود اما مدام صدای شهاب گفتنش را می شنید.

من هر چی دارم، وسط میذارم
واسط، چون دلم با تو جوره
رو چشام میذارم آدمی که میخواد
منو با دل و جونش

عصبی کمی دیگر از مشروبش را خورد، نیش خند زد و با شصت همان دستی که سیگار لای انگشتانش بود پیشانی اش را مالید.

عشقِ تو منِ غدو عوض کرد
دلو بردی و خورد به سرم سنگ
عشقِ تو آخر، رو دلم حکم ابد زد
با تو هستم من همه جوره

با یاد آوری شیطنت و رقصش در خانه ی خانجون، تک خنده ای کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد غرید:
-کی اومدی؟ کی تونستی انقدر پریشونم کنی؟!

جونمو میدم دنیا بدونه
اسم تو رومه، واسم عشقِ تو خوبه
عشقِ تو منِ غدو عوض کرد
دلو بردی و خورد به سرم سنگ

با حرص خندید و مابقی محتویات لیوان را سر کشید، ته سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد اما دوباره سیگار دیگری روشن کرد و پک بسیار عمیقی به آن زد، بطری را برداشت و درون لیوان ریخت.

چقد خوبه بدی، دلتو به یکی
که باهات باشه پایه ی دیوونگی
هی نشونه بدی، عاشقونه بگی
میخوام با تو بشم یه روز خونه یکی

گوشی را برداشت، نگاهش کرد و عصبی گفت:
-غد و یه دنده ای، با وجود همه چیز مغروری واسه همین به این حالو روز انداختیمون
برایش همان لحظه پیام آمد، چشم ریز کرد و پیام را باز کرد.
-حواست هست تولد خواهرته؟ بیدار شدی بهش زنگ بزن، جوری نادیده گرفتیش که انگار واقعا خواهر نداری
-برو بابا
پیام را پاک کرد و غرید:
-همتون گم شید

عشقِ تو آخر، رو دلم حکم ابد زد
با تو هستم من همه جوره
جونمو میدم دنیا بدونه
اسم تو رومه، واسم عشقِ تو خوبه
عشقِ تو منِ غدو عوض کرد
دلو بردی و خورد به سرم سنگ
متن آهنگ ناصر زینلی به نام حکم ابد

دوباره در گالری رفت و این بار فیلمی که هامین از رقصشان گرفته بود را باز کرد، با دیدن آلا و حرکت هایش، لیوان را بالا برد و بیشتر آن را خورد، چهره در هم کشید و پکی به سیگارش زد اما نگاه از گوشی نگرفت، آن قسمت که آلا به او اشاره زد تا ادامه دهد باعث شد لبخند بزند و زیر لب گفت:
-مسخره
کلافه گوشی را قفل کرد، دوباره با انگشت شصتش پیشانی اش را مالید، نفهمید تا چه زمانی آن جا نشسته بود و مشروب می خورد پاکت سیگار را تمام کرد، آن قدر سرش سنگین شده بود که سر روی میز گذاشت، چشم بست و خشمگین گفت:
-چیزیت نمیشه
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین

6219861805240750


فیش واریزی به آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا صبور باشید، چون تعداد بالاس و ادمین یک نفره تا به همه رسیدگی کنه🍃🌱
👇🏻
@Darya_1320
در کانال وی آی پی پارت 820هستیم

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

15 Nov, 18:10


#پارت_سی_پنج_آغوش_آتش



فرشته خندید و گفت:
-داشتم نا امید می شدم
-تو فکر کن سرم بره قولم نمیره
فرشته به آن مرد که نگاه شان می کرد نگاه کرد و گفت:
-اون آقا خوش تیپه کیه؟
پروا دو طرف لبش را پایین کشید و گفت:
-تو نمی دونستی؟
-چیو؟
-رانندمه،دیگه گنج پیدا کردم کلی خدم هشم دارم واسه خودم
فرشته بلند خندید و پروا گفت:
-اینم رانندمه قراره همه جا منو ببره بیاره
-عاشقتم پروا
-اگر گفتی چی برات اوردم
-نگو که گازه!
-میگم گازه اونم بزرگ و بلند اندازه ی خودت
فرشته جیغ زد و پروا روی زمین گذاشتش، فرشته دوید کادو را برداشت و پروا گفت:
-خانم موسوی اینا هستن؟
-آره منتظرتن
پروا چرخید و به رامش نگاه کرد دستش را بالا برد با انگشتش چند بار روی ساعتش زد و گفت:
-ساعت بگیری هفت هشت دقیقه دیگه اومدم
نماند جواب رامش را بشنود و بلند گفت:
-فرشته رفتم بیا تو
پروا دوید سمت ساختمان رفت، هر بچه ای را که می دید سلام می کرد وارد ساختمان شد و بلند گفت:
-سلام سلام من اومدم
خانم موسوی و خانم حداد لبخند زدند سریع از اتاق بیرون رفتند، پروا با دیدن شان لبخند زد و گفت:
-قربونتون برم که باز خلوت کردید غیبت می کنید
دستانش را باز کرد در آغوش هر دو فرو رفت صورت جفت شان را بوسید و خانم موسوی گفت:
-بچه ها تو رو میبینن بی پروا شدن دیگه
-اعتراض نداریم که، خودت اسممو گذاشتی پروا چون می دونستی چه خبره
-بلا نگیری تو
-خب مامانای خوبم چطورن؟
-ما خوبیم، کم پیدایی!
-بخدا اسباب کشی داشتیم، خونه ی جدید و خبرای زیاد، به جون نهال نشد بیام اما سرم داره خلوت تر میشه میام حتما
-تو سلامت باشی، همین واسمون کافیه
پروا باز صورت شان را بوسید و گفت:
-آدرس میدم بیاید خونه ی جدیدم
-باشه عزیزم
-خب منم برم رئیسم جلوی در منتظرمه، به فرشته بگید با همه بازی کنه یه وقت کسی غصه نخوره بخدا داشتم واسه همشون می خریدم
-دستت درد نکنه
-بوسو بدید من برم
هر دو بوسیدنش و پروا دست تکان داد برایشان رفت، خانم موسوی آهی کشید و گفت:
-زود گذشت، ما پیر شدیم داریم بازنشسته میشیم اینا تازه اول جوونیشونه
-ما باز نشسته هم بشیم باز جامون همین جاست
موسوی سر تکان داد و گفت:
-با همینا زنده ایم
پروا صورت فرشته را بوسید و گفت:
-زود میام، باشه؟
-باشه ممنون
-فرشته خانم نبینم کسیو با این اسباب بازی حرص بدیا، با همه بازی کن
-حواسم هست
-فعلا فسقل
دوید از فرشته دور شد از در بیرون رفت با دیدن رامش نفس زنان گفت:
-دقیقا همون هفت هشت دقیقه ای که گفتم، قبول؟
رامش سر تکان داد و گفت:
-سوار شو زنگ زدن باید زودتر بریم
پروا سریع سوار ماشین رامش شد و او هم ماشین را به حرکت در آورد، نزدیک به هشت جای مختلف را دیدند و پروا هیچ کدام را همان لحظه جواب نداد، از همه ی آن ها فیلم گرفت و به رامش گفت صبح فردا می گوید کجا مناسب تر است، رامش از کار های دقیق پروا خوشش آمده بود برای همان مخالفت نکرد و ساعت چهار بعد از ظهر به دفتر روزنامه برگشتند، آن هم تشنه و گرسنه.
**
-آروم تر
-بابا این خیلی خسیسه این همه راه باهاش رفتم نگفته تشنه نیستی یه آب بخرم بخوری؟
-آروم یهو میاد میشنوه، چی شد؟ کجا رفتید؟
-می خواد تعمیرات کنه
قاشق پر برنج دیگری در دهان گذاشت با دهان پر گفت:
-اونم با خرج خودش، یه جای بزرگم واسه دو سه ماه اجاره کرد که این جا کارش تموم بشه برگردیم
-ایول چه باحاله!
-اونجایی که من پسندیم هم بزرگه هم مدرن البته خودش که می گفت این جا رو هم مثل اون جا می سازه
-چه خوب میشه ها
پروا لیوان آب سر کشید و گفت:
-خبر حوادثا رو اورد؟
-آره رو میزت گذاشت نگاه بنداز آمادش کن
-باشه
-من برم به کارم برسم تو هم آروم بخور خفه نشی
-نترس برو
سارا رفت و پروا با عجله غذایش را خورد، ظرف غذا را درون کیفش گذاشت و سریع سراغ کارش رفت تا هر چه زودتر بفهمد در آن روز چه خبرهایی بوده و او بی خبر است و به معنای واقعی غرق شد در کار، چون واقعا عاشق کارش بود.

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

15 Nov, 18:10


📚 رمان آغوش آتش


✍️به قلم مریم روح پرور


📝خلاصه
داستان درست از جایی شروع میشه که شب عروسی موقع بدرقه عروس داماد به داخل آپارتمانشون، عروس تو تاریکی گم میشه و همون شب عروس کشته میشه. از طرف دیگه دختر خبر نگاری که عاشق کارشه و از دل جامعه می نویسه، با دوستش واسه زندگی وارد یه محله ی جدید میشن، محله ای که از همون ابتدا مرموز به نظر میرسه، محله ای با شایعه ای که روح عروس مرده تو پارک محله جیغ میزنه، محله ای به طور مشکوک متوجه میشه بزرگ و ریش سفیدش یه مرد جوونه که کوچیک و بزرگ بهش احترام می ذارن. حالا پروای فضول می خواد ببینه تو این محله دقیقا چه خبره که‌‌‌...


🔘عاشقانه، پلیسی، انتقامی


🌀این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 326 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
رمان برای خریداران کامل شده و تعداد کل صفحات 5376 می باشد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

15 Nov, 18:09


نغمه

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

15 Nov, 18:09


پروا

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

15 Nov, 18:09


#پارت_سی_چهار_آغوش_آتش


پروا جلو رفت در را بست، رامش پشت میزش نشست دستانش را در هم قلاب کرد و گفت:
-باید واسه یکی دو ماه یه جای دیگرو اجاره کنیم
پروا ابروهایش بالا رفت و گفت:
-اما این جا مال خودمونه یعنی اجاره ای نیست! همیشه همین جا بوده تا آخر....
-پروا خانم
پروا سکوت کرد و رامش گفت:
-این جا چون قدیمی شده نیاز به تعمیرات اساسی داره، باید نظم داد به این جا، همه میزا کنار هم هست، درسته این جا مدام همه باید در ارتباط باشن اما بالاخره یه حریم خصوصی هم باید ایجاد بشه که کارکنا راحت کارشونو انجام بدن، دیوار نمیشه کشید اما خب کارای زیادی میشه کرد، دیوارا دست بهشون بزنی زخم میشی چون از جنس خوبی نیست
-خب درست میگید
-من تعمیراتو انجام میدم اما باید اول واسه دو ماه جایی پیدا کنیم که بریم اون جا
-سخته چون این جا بزرگه
-جاهای بزرگ زیادی هست فقط باید گشت
-سخت نیست هم اجاره اون جا بدید هم تعمیرات این جا؟
-نه مهم نیست
پروا لبش را کمی کج کرد و گفت:
-خب خوبه
-با من می تونی بیای بریم چند جارو که بهم معرفی کردن ببینیم؟
پروا متعجب گفت:
-من؟!
-کَس دیگه ای تو این اتاق هست؟
-نه اما خب من کار دارم باید برم اداره آگاهی، باید برم...
-آقای سعادتی همکار شماس یعنی اون تکمیل کننده ی کار شماس امروزو اون میتونه جای شما بره، این جور که خوندم
پروا با حرص گفت:
-بله می تونه
-پس بهانه ی دیگه ای ندارید
-من ساعت یازده باید جایی باشم
-مربوط به کاره؟
-نه
-یادم نیست مرخصی داده باشم
پروا چشم بست و گفت:
-باید برم کار واجبیه
-خانم پروا برید سر کارتون و هر وقت من اومدم بیرون با من میاین بریم
دستش را مشت کرد نگاهش کرد دهان باز کرد نفسی کشید و با خشم سمت در رفت بیرون رفت در را بهم کوفت، سارا متعجب نگاهش کرد و گفت:
-چرا درو این جوری بستی؟!
-هیچی نگو سارا هیچی نگو
سمت میزش رفت و پشت آن نشست، سر روی دستش گذاشت و آرام گفت:
-میام عزیزم میام پیشت
نیم ساعتی گذشت که رامش از اتاقش بیرون آمد و گفت:
-خانم امینی بریم
پروا بدون نگاه کردن به او از پشت میز بلند شد خم شد کیف و جعبه ی بزرگ کادو پیچ شده را برداشت، رامش با دیدن جعبه تعجب کرد و پروا سمتش رفت هر دو از دفتر روزنامه بیرون رفتند، پروا نمی دانست ماشین رامش کدام هست برای همان نگاهش کرد و با اشاره ی رامش به ماشین مشکی رنگی سر تکان داد سمت ماشین رفت، رامش دکمه را فشرد و پروا در عقب را باز کرد جعبه را همان جا گذاشت در را بست و در جلو را باز کرد درون ماشین نشست، رامش هم سوار ماشین شد و گفت:
-بر می گشتیم دفتر لازم نبود اینو همراه خودت بکشونی
پروا نگاهش کرد و گفت:
-می تونید بفهمید دختری که تو پرورشگاه چشم انتظار جلوی در نشسته دائم از نگهبانی می پرسه ساعت چنده یعنی چی؟
رامش جا خورد و پروا گفت:
-یه دختر هست منتظرمه منو همه کسش میدونه قول دادم امروز ساعت یازده پیشش باشم این هدیه هم واسه اونو دوست داشت یه گاز بزرگ داشته باشه که با دوستاش خاله بازی کنه، حالا خریدم براش می خوام برم پیشش
رامش از او نگاه گرفت و گفت:
-زود کارم تموم میشه، اجازه میدید برم بعد بیام پیشتون؟
رامش ماشین را به حرکت در آورد و پروا از عصبانیت چشم بست اما با حرف رامش چشمانش درشت شد:
-آدرسو بده می برمت
-نه مزاحم شما نمیشم خو...
-آدرس بده من نمی تونم مدام منتظرت باشم میریم بعدشم با هم میریم جاهایی که قراره ببینیم
-ببخشید اما چرا من باید ببینم؟
-که تایید کنی خوبه یا نه
-چرا من؟ اون همه آدم
-چون آقای لطفی از شما گفتن برام که از همه چیز سر در میارید
پروا سر تکان داد و گفت:
-باشه قانع شدم
-آدرس
پروا آدرس را داد و گوشی را از کیفش در آورد، برای نهال نوشت:
-نغمه از دکتر اومد؟
پیام را فرستاد به جلو نگاه کرد و رامش گفت:
-به همه بچه های پرورشگاه کمک می کنی؟
-اگر وضعم خوب بود آره، اما من حتی به فرشته هم کمک نمی کنم این هدیه ها که نمیشه اسمشو گذاشت کمک، اما علاقه ی خاصی به فرشته دارم، نمی دونم شاید چون خودم پیداش کردم
رامش کلافه گفت:
-عجب
با لرزیدن گوشی پروا سریع پیام را باز کرد و خواند:
-آره اومد، حامله نیست یه کیست کوچیک داره واسه همینم عقب انداخته بود، واسه همینم حامله نشده بود، دارو داده تا رفع بشه
پروا لبخند زد و با ذوق گفت:
-ایول!
رامش نگاهش کرد و پروا هم نگاهش کرد و گفت:
-خب خبر خوب که می شنوم خیلی خوشحالم می کنه
-پس خبر خوب شنیدی
-بله
به پرورشگاه رسیدند و پروا با عجله از ماشین پایین رفت و کادو را از پشت ماشین برداشت سمت پرورشگاه دوید، با دیدن فرشته که روی صندلی نشسته بود با ذوق گفت:
-الهی من قربون تو بشم فسقلم
کادو را روی زمین گذاشت و در آغوش کشیدش، دخترک شش ساله پاهایش را دور کمر پروا حلقه کرد و تند تند صورت پروا را می بوسید، پروا بلند خندید و گفت:
-باز تف مفیم کردی که

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

12 Nov, 17:26


#رد_خون
#پارت_سیصد_چهل_نه

-الو...
-بلیط رزرو کن تا اون موقع ببینم چی میشه
-چشم آقا
تماس را قطع کرد و کلافه پشت سرش را به صندلی کوبید.
*
در را باز کرد، وارد خانه شد، بی صدا وارد سالن شد، دید که رهام روی مبل خوابیده است، سمت راهرو رفت و در نیمه باز اتاق هامین را خواست باز کند اما صدای گریه ی ریزش را شنید، چشم ریز کرد و گوشش را تیز تر کرد، آن بچه داشت آرام گریه می کرد.
کلافه به دیوار کنار اتاق تکیه داد، دستی در موهایش کشید، صدای گریه اش آن لحظه دل سنگ را هم آب می کرد، آن بچه مگر چقدر طاقت داشت مادرش را نبیند، چقدر می توانست بی مادری را تحمل کند.
نفس عمیقی کشد و چرخید آرام در را باز کرد، هامین که زیر پتو بود متوجه ی ورود او نشد، شهاب سمت تخت رفت و لب آن نشست، هامین به یک باره سکوت کرد، شهاب بی حرف کنارش دراز کشید پتو را کنار زد و در آغوش کشیدش، هامین با بغض گفت:
-پیش آلا بودی؟
شهاب با چشم بسته گفت:
-اوهوم
-بیدار نشد؟
مکث کرد، هامین کمی سر چرخاند نگاهش کرد و شهاب با صدای کاملا آرامی گفت:
-نه
هامین در تاریکی چشم چرخاند روی صورتش و کامل سمت او چرخید، دست کوچکش را کنار صورت او گذاشت و گفت:
-دریه داری؟
پلک شهاب لرزید و به سختی سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد، هامین هم بغض کرد و دید قطره اشک شهاب چکید گوشه ی چشمش، با آن سن کمش گیج پرسید:
-تو آلارو خیلی دوست دالی؟
شهاب هیچ نگفت و هامین دوباره گفت:
-مثل من دوستش دالی که اینجولی دریه می کنی
چشمان شهاب آرام بسته شد و هامین گفت:
-جواب نمیدی؟
با صدای دو رگه ای با همان چشمان بسته گفت:
-بخواب
کاملا نزدیک خودش کردش و در آغوشش گرفت، هامین نفس عمیق کشید و گفت:
-آلا میاد پیشم؟
-میاد
دیگر هیچ نپرسد و چشم بست، شهاب دقایق طولانی در آغوشش نگهش داشت تا آن پسر بچه ی ناآرام خوابش ببرد.
آرام عقب رفت و سر هامین به خواب رفته را روی بالشت گذاشت، از تخت پایین رفت و بی صدا از اتاق بیرون رفت، سمت بار خانه اش رفت، بطری به همراه لیوان برداشت روی میز گذاشت، روی صندلی پایه بلند نشست، کنترل را برداشت و نورها را کمتر کرد.
پاکت سیگار و فندکش را از جیبش بیرون آورد و اول از همه نخ سیگاری آتش زد، در بطری را باز کرد و درون لیوان ریخت، سر چرخاند به او که در خواب عمیق بود نگاه کرد، می دانست خوابش عمیق است و با صدای بمب هم بیدار نمی شود، برای همان ترس داشت هامین با او تنها باشد.
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین

6219861805240750


فیش واریزی به آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا صبور باشید، چون تعداد بالاس و ادمین یک نفره تا به همه رسیدگی کنه🍃🌱
👇🏻
@Darya_1320
در کانال وی آی پی پارت 790هستیم

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

08 Nov, 18:25


عیار سنج رمان ها👇🏻
https://t.me/+I1iSGx-vcs03MmI0

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

08 Nov, 18:25


- با این لباس و آرایش خودت رو انداختی بغل اون مرتیکه وسط مهمونی کاری تانگو می‌رقصی بهار؟ وسط مهمونی کاری؟

از لحظه‌ای که او را در این لباس مشکی با آن چاک بلندش دید، اخم‌هایش باز نشده بود.
می‌رفت و می‌آمد و گیر می‌داد.

بهار جرعه‌ای از آب یخ درون دستش نوشیده و سربالا جواب داد:

- وقتی توی مهمونی کاری آهنگ پخش می‌شه، به من چه! مگه من رفتم پیشنهاد رقص دادم؟

آراز دندان روی هم ساییده و زیر گوش بهار غرید:

- می‌تونستی دو دقیقه بشینی سر جات و پیشنهاد اون مرتیکه رو رد کنی! خیر سرم رئیس این هولدینگم، ولی توی این مهمونی مهم باید همش مواظب تو باشم.

بهار به تنگ آمده از امر و نهی مرد، پوفی کشیده و پالتویش را به تن کشید تا به حیاط برود.

- من می‌‌رم حیاط که جنابعالی بتونی به مهمونی کاریت برسی!

قدمی دور نشده بود که دست آراز دور کمرش حلقه شده و او را به خود چسباند.

- همه دارن نگاهمون می‌کنن بهار. زشته...

دلش می‌خواست دستش را پس زده و فحشش دهد تا دستور دادن را کنار بگذارد اما قبل از زبان باز کردنش، صدای مرد دیگری آمد که پیشنهاد رقص می‌داد.

خوشحال از پیدا کردن راه فراری خواست با مرد همراه شود که فشار دست آراز روی پهلویش شدت گرفت.

- خانم قول رقص رو به من دادن.

با حرف آراز چشم‌هایش گرد شده و مبهوت به رئیسی نگاه می‌کرد که پیش چشم صدها نفر از کارکنانش، می‌خواست برقصد!

آرام در حالی که هنوز اخم‌هایش پابرجا بود، تکان می‌خورد و چشم از بهاری که حالا نیشش تا بناگوشش باز بود، برنمی‌داشت.

- بله... باید هم بخندی. آبرو حیثیت من هم که برات حکم پشم رو داره بدتر از خودم!

بهار نامحسوس دستش را که روی شانه‌ی آراز بود حرکت داده و مشغول نوازش گردنش شد.

- چرا فکر می‌کنی اگر کسی به دخترداییت توی مهمونی کاری پیشنهاد رقص بده، آبروت می‌ره؟ بالاخره من یه دختر جوونم‌... طبیعیه که...

آراز با حرص نیم قدم فاصله‌شان را پر کرده و حال دیگر کامل جثه‌ی ریزه‌میزه‌اش را در آغوش داشت.

- چون توی شرکت، تو رو نامزدم معرفی کردم! حالا فهمیدی چرا طاقت نمیارم نگاهت کنن؟

https://t.me/+hIKhCRCgYrowYjY0
https://t.me/+hIKhCRCgYrowYjY0
https://t.me/+hIKhCRCgYrowYjY0

دختر خاندان بخشنده یتیم میشه!
دختری که از غم از دست دادن پدرش از این رو به اون رو میشه و دیگه شیطنت نمیکنه...
تا اینکه یه روز، مردی پا اون عمارت درندشت میذاره که نفس همه رو میبره...!
آراز علیزاده مرد خشنی که در نگاه اول چشمش فقط یک چیز رو میبینه اونم دخترک شکسته‌‌ی ظریفی که داییش قبل از مرگش سر پرستیش رو به اون سپرد...
آراز سی و یک ساله‌ی سخت‌گیر که از هیچ اشتباهی نمی‌گذره، دل میبنده به دختر عمه‌ی هجده‌ ساله‌ی پر دردسرش که براش ممنوعه‌س ولی...

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

08 Nov, 18:25


#پارت‌۵۰

- می‌‌خوای بخاطر لکه های پوستیم عروسی که هردومون ‌براش کلی فکر و خیال عاشقانه کردیم‌و بهم بزنی ...!

نفس های تندش را بیرون داد و نگاه سیاهش را میخ چشم هایم کرد :

-کم چیزیه مگه ؟!

نگاهم را به تکه کیک نخورده‌اش که دستپخت خودم بود دوختم.‌‌..از من حالش به هم می‌خورد که لب به کیک محبوبش هم نزده بود. امروز قرار گذاشته بود تا من را بیشتر در هم شکسته کند:

-هربار که بهت فکر می‌کنم تا مرز جنون میرم...!

بغض ته گلویم لنگر انداخت و شروع به بازی با انگشت‌هایم کردم و او عصبی ادامه داد:

-ما در آینده قراره رابطه زناشویی داشته‌ باشیم....! قراره بچه داشته باشیم ولی با این وضعیت من نمی‌تونم...!

دلم فُرو ریخت و صدایش زدم:

-سپهرجان...!

طوری از پشت صندلی بلند شد که صندلی با صدای بدی واژگون شد و پشتش را به من کرد تا نبیند چشم‌هایم را خودش گفته بود" نمی‌تواند به معصومیتش نه بگوید " و صدایش را پس کله‌اش انداخت:

-حرفام‌و زدم فکر نکنم دیگه نیاز باشه تکرارشون کنم...!

چشم‌هایم خیس شد و دل لعنتی‌ام بدجور شکست.‌.مگر چند دختر در این دنیا مثل من بیچاره‌ بودند که درگیر این بیماری پوستی باشند...مگر چند دختر بیچاره‌تر بودند که نامزدشان قیدشان را بزند...

نگاه من قفل اندام ورزیده‌‌اش بود...شانه‌های پهنش که روزی مامن سرم بود...کلافه دست در موهای پریشان کشید و پوزخندی زد:

-امیدوارم خوشبخت بشی.‌..هرچند میدونم مردا با کوچیکترین مشکل یه دخترم کنار نمیان چه برسه به این‌‌..‌!

تا حالا هرچقدر داشتم خودم را گول می‌زدم اشتباه می‌کردم.‌..من باید زودتر از این‌ها تمام می‌کردم این زندگی کثافت را.‌..

او داشت می‌گفت...از درمان دردی می‌گفت که دارویش خودش بود.‌.حتی با وجود نامردهایش هم دلم برای گم شدن در بوسه و آغوش مردانه‌اش تنگ شده‌بود...

قرصی برنجی که از قبل در کیفم آماده کرده بودم بیرون کشیدم و با یک حرکت داخل دهانم انداختم و ضعیف و بی‌جان گفتم:

-بدون تو نمی‌تونستم زندگی کنم فکر کنم انتخاب خوبی کردم...!

این بار وقتی برگشت...چشم‌هایش سُرخ بود و نفس‌هایش انگار به یغما رفته بود لب‌های مردانه‌اش با حیرت تکان خورد:

-چه...چه انتخابی....چه غلطی کردی لاکردار....!

پارت بعدیش اینجاست😨👇🏻

https://t.me/+gD6TQchroTRkMDk0
https://t.me/+gD6TQchroTRkMDk0
https://t.me/+gD6TQchroTRkMDk0
https://t.me/+gD6TQchroTRkMDk0

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

08 Nov, 18:25


🗣
اگر دنبال یک قصه ی پر هیجان و اتفاقات غیر قابل پیش بینی هستی، سریع بزن رو لینک و معطلش نکن😉

https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0

شما فقط کلیپ 👆 و نگاه کن تا بفهمی این فقط یک تبلیغ نیست.
پیشنهاد همه ی رمان خون ها👏👏

اگر واقعا از قصه های تکراری با موضوعات کلیشه خسته شدی،‌کافیه ده تا پارت اول رو بخونی تا همه چیز دستت بیاد😍
در ضمن قصه قرار داد چاپ داره و احتمالا سانسور های زیاد..
پس قبل چاپ بخون و لذتش و ببر☺️

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

08 Nov, 18:25


.


_زن دکتر مملکتی و زدی دست طرف و شکوندی؟!

سرم و زیر انداختم و سعی کردم جلوی خنده ام و بگیرم.پاشا با شدت عصبی بود.
_با توام هلیا‌... این کارت یعنی چی ؟!
امروز تو مطب اومدن بهم میگن از زنت شکایت شده... زده دست یه مرررد و شکسته!


دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم.
منفجر شدم از خنده...
_نخند هلیا... جواب منو بده...

با صدای عصبیش، خنده ام و خوردم.
_خب... خب اون بهم متلک انداخت!

پاشا متعجب لب زد‌.
_همین؟ بهت متلک انداخت توام دستش و شکوندی؟!


با خنده به صورت حرصی پاشا خیره شدم و دستم و دور گردنش حلقه کردم.
_چیکار کنم خب...یادت نمیاد قبلا خودتم مورد ضرب و شتم من قرار گرفته بودی؟!

با یادآوری اون روز، هر دو به خنده افتادیم.

بوسه ای گوشه لبش زدم که گفت:
_الان من این لوندیات و باور کنم... یا قلدر بازیات تو خیابونو...؟

خنده مستانه ای کردم و بی توجه به جملات حرصیش، تاپم و تو حرکت از تنم بیرون کشیدم.
_فعلا منو دریاب...

چشمای پاشا برقی زد و با نشستن لباش روی پوست گردنم...

https://t.me/+IKh61QBTdiI2ZTk0
https://t.me/+IKh61QBTdiI2ZTk0
این رمان کر کر خنده اس...🤣🤣🔥
یه اقای جنتلمن و با وقار داریم که عاشق شده... حالا عاشق کی ؟!
عاشق یه دختر که با همه سر جنگ داره و تا کسی بهش بگه بالا چشمت ابروعه باهاش درگیر میشه...😂
https://t.me/+IKh61QBTdiI2ZTk0
پارت اول رمان دختره دست یه مرد غول تشن و میشکنه و فرار میکنه😂🔥

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

07 Nov, 11:20


_ با سیستمِ شرکت رفته تو برنامه شادِ مدرسه ثبت‌نام کرده!

ابروهای مهراب از شنیدنِ صدای منشی درهم فرو رفت

_ حسابا به هم ریخته خانم قربانی؟

_ بله جناب خسروشاهی
تمام صورت‌های مالی این ماهمون رو خراب کرده
عددای تمرین ریاضیشو زده تو اکسلِ دارایی‌ها

مهراب با اخم به زمین زل زد

_ برید بگید بیاد اتاقم

_ مرخصی گرفته قربان ، گفت حالِ خواهر برادرم خوب نیست

مهراب با اخم سر تکون داد

_ خیلاخب ، بهش بگید اخراجه
تسویه حساب کنه از فردا دیگه لازم نیست بیاد

قربانی با دلسوزی سر تکون داد

فکر نمی‌کرد این کار باعث اخراجِ دخترک بشه

_ آقای خسروشاهی ، میگن دختره خرجِ خواهر برادرِ کوچیکشو میده
نمیشه یه فرصت دیگه....

مهراب صداشو قطع کرد

_ خیر نمیشه
من دارم می‌رم تالار ، فردا هم نیستم
میدونید که؟ عروسی برادرمه

قربانی سر تکان داد

_ چشم ، مبارک باشه


کت شلوار تنش هدیه‌ی فرزان از انگلیس بود

اونقدر این روزها شلوغ بود که حتی فرصت نکرد به خونه سر بزنه

منشیِ کم سن و سالی که بخاطر دلسوزی استخدامش کرده بود همه‌ی کارهارو خراب کرد

سوئیچ ماشین رو دستِ راننده‌ی تالار سپرد و هشدار داد

_ نمالی اینور اونور ، قطعاتش تحریمه پیدا نمی‌شه

مرد چشمی گفت و او از در گذشت

قبل ازینکه سمتِ مهمون ها بره مردی با یونیفرم جلوشو گرفت

_ آقای خسروشاهی؟ یه مشکلی پیش اومده

با اخم سر برگردوند

_ چی شده؟ به حاجی بگید من تازه رسیدم

_ حاجی هنوز از آتلیه برنگشتن قربان

پوفی کشید سمتی که مرد راهنماییش میکرد راه افتاد

_ چی شده؟

_ یه دختر با دوتا بچه‌ی کوچیک سر میز بودن که تیپشون هیچ جوره به فامیلای شما نمیخورد
مشکوک شدیم و پرس‌وجو کردیم
معلومه این کاره نبود چون تا پرسیدم نسبتشون چیه پس افتاد
تحویل پلیس بدیمشون؟

عصبی با اخم تشر زد

_ اومده بود دزدی؟

_ فقط با بچه ها نشسته بود پشت میز و شیرینی می‌خورد

دندوناشو روی هم فشرد

زنک ابله بچه هاشم آورده بود دزدی؟

_ زنگ بزنید پلیس
کجان؟

_ تو راهروی مستخدمین قربان

با قدم‌هایی محکم ، عصبی سمت راهرو رفت

صدای گریه های ریز دخترک رو می‌شنید

_ به قرآن دزدی نمیکردم آقا ، توروخدا بذارید بریم
خواهر برادرم ترسیدن

گارسون تشر زد

_ خفه شو گفتم ، فکر کردی الکیه؟
این تالار تو تهران تکه
آبروریزی کنی و در بری؟

صدا نزدیک تر شد

بهش نميومد سنش بالا باشه!

پونزده شونزده ساله

با هق‌هق التماس کرد

_ آقا به خدا آبروریزی نکردیم
خواهر برادرم دو روزه هیچی نخوردن
به روح مامانم راست میگم من دزد نیستم
همسایه‌ها شاهدن ، بچه تو مدرسه از حال رفته بود از ضعف
مجبور شدم آقا توروخدا رحم کن

مهراب ابرو تو هم کشید

چقدر صداش آشنا بود!

گارسون کلافه زیرلب گفت

_ چرا پلیس نمی‌رسه؟

صدای بچگونه‌‌ای گفت

_ عمو تولوخدا ما رو ننداز زندان
من شیرینیمو نخوردم مال خودت

دخترک هق زد

_ بچه‌ها ترسیدن

_ میخواستی دزدی نکنی که نترسن

_ بخدا گرسنه بودن ، ما که کاری نداشتیم به کسی
فقط دوتا شیرینی برداشتن

با اخم وارد شد

گارسون با دیدنش بلند شد

_ خودِ صاحب مجلس اومد ، به خودشون بگو

دخترک با هق هق سر بلند کرد التماس کنه که ماتش برد

بهت زده نالید

_ ش...شما؟

مهراب نگاهشو روی دوتا بچه‌ی کوچیک و نحیفی که به پاهای دخترک چسبیده بودن گردوند

دخترک هق زد

_ بخدا ... بخدا من نمی‌دونستم اینجا تالار شماست
بيمارستان ... دکتر گفت بهشون غذای مقوی بده
اینجا بوی پلو گوشت میومد من فقط ... فقط میخواستم یه پرس بگیرم واسه بچه ها
بخدا ظرفارو می‌شورم

بهت زده به دو بچه‌ی گریون نگاه کرد و پوف کشید

دلش طاقت نمی‌آورد اما...

گارسون با بی‌رحمی گفت

_ همشون همینو میگن قربان باور نکنید
این بچه ها رو اجاره میکنن اینا که گدایی و دزدی کنن

دخترک هق زد

_ بخدا خواهر برادرمن
من گدا و دزد نیستم
مجبور شدم

_ پلیس دم دره!

صدای مدیر تالار بود

دخترک وحشت زده بچه ها رو به خودش چسبوند و بچه ها جیغ کشیدن

عصبی رو به مرد غرید

_ خیلاخب ، پلیسو رد کن بره

_ اما قربان... بعدا حاجی شاکی نشن؟

عصبی طوری که کس دیگه‌ای نشنوه رو به مرد پچ زد

_ نمی‌بینی ترسیدن؟ ردشون کن برن هرکی‌ام گفت بگو مهراب گفته!

مرد سری تکون داد و مهراب سوئیچ ماشینش رو از توی جیبش بیرون کشید

به دخترک اشاره زد

_ بجنب ، بیا

_ میخواید بدینمون به پلیس؟

_ خیر! راه بیفت

_ آبجی دلی؟

دخترکوچولوی سه ساله با وحشت گفت و بعد زیر گریه زد

دلارای بهت زده نالید

_ نترس خوشگلم

_ جیش کلدم!

گفت و بلندتر هق زد

دلارای بغض کرده با شرمندگی سرشو پایین انداخت اما مهراب حرفی نزد

در عوض خم شد و بی توجه به خیسیِ شلوارِ دختربچه در آغوشش کشید

زیادی سبک بود

_ بجنبید ، ماشینم تو پارکینگه

https://t.me/+L6z_udUWWe03ZTBk
https://t.me/+L6z_udUWWe03ZTBk
https://t.me/+L6z_udUWWe03ZTBk
https://t.me/+L6z_udUWWe03ZTBk
https://t.me/+L6z_udUWWe03ZTBk

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

07 Nov, 11:20


#پارتی‌از‌آینده🔥

_ننه‌گل من این علوسکمو نگه میدالم برای خواهلم....


_ ننه قربونت بره، ایشالا به یه سال نمی‌کشه خواهر دار میشی، منم نوه دار مادر...

با صدای صحبت مادر و دخترکش از اتاق بیرون رفت و سرگردان و گیج وسط آشپزخانه به آن ها خیره ماند.

دختر کوچکش با ان اداهای نازش. موهای فرفری و آن جسه کوچک و خواستنیش، عروسکش را در بغلش فشرد و پشت چشمی برای پدرش نازک کرد.

_چته باز وزه خانوم... برای من قیافه گرفتی؟


دخترک با ناز سری به تایید تکان داد.


_اگر خواهل نیارید آله من قهل میکنم.


با این حرف دخترک چشمانش درشت شد. و شوکه به سرفه افتاد.

_بچه تو با این نیم وجب قدت به این چیزا چیکار داری؟ برو عروسک بازیتو بکن....!

_نخیلم، ننه‌گل میگه اگه تو و مامانم شبا تو یه اتاق بخوابید. بعدش همو بوس کنید، بلای من یه دونه خواهل میالید.

سمت مادرش که با خنده و قربان صدقه دخترک میرفت برگشت.

_ننه باز این چیزا چیه کردی تو مغز بچه؟؟

_ همینه که هست پسرم، تو که رغبت نمیکنی با زنت هم اتاق بشی و بهش دست بزنی، منم دلم میخواد باز نوه دار بشم.

حیران نگاهی به مادرش انداخت و با صدای آرامی گفت:

_جلو بچه چه حرفیه میزنی مادر من....!

_والا مادر از من گفتن، تا آخر این ماه عروسم آبستن نشه من ساکت نمیشینم.....!

https://t.me/+KPard3NUvi8xN2I8
https://t.me/+KPard3NUvi8xN2I8
https://t.me/+KPard3NUvi8xN2I8

کیان زندگیش بخاطر رفتارهای اشتباه پدرش خراب شد. اون با تموم سختی در تلاش بود که از خواهر کوچکترش پناه و مادرش مراقبت کنه. ولی با اومدن اون مرد مرموز به زندگی خواهرش پناه همه چی بهم میریزه و جنجال به پا میشه
ولی درست تو سخت‌ترین قسمت زندگیش، دقیقا وقتی درکی از عشق و عاشقی نداره و حس میکنه دیگه حسی به هیچکس نداره، دختری با حجب و حیا وارد زندگیش میشه و با اون شرم و سادگیش، با اون موهای پریشون و چشمای قشنگش دل از پسرمون میبره🥹😍


https://t.me/+KPard3NUvi8xN2I8
https://t.me/+KPard3NUvi8xN2I8
https://t.me/+KPard3NUvi8xN2I8

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

07 Nov, 11:20


📌_تا کی می‌خواستی بچه‌ام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟می‌خواستین کی بهم بگین مامان؟!

چمدان‌ها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان می‌توانست حالم را خوب کند.

بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکی‌اش گفت:
_با کی کار دارید؟
دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم:
_سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟

نگاهی به داخل حیاط انداخت:
_ اسم من رازِ

_چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونه‌س.
سرش را به آرامی تکان داد:
_مامان بزرگ هست.

تا آن لحظه احساس می‌کردم، نوه یکی از همسایه‌ها یا چه می‌دانم دوست‌های مامان است. اما باشنیدن حرف‌های دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیده‌هایم داشتم.

_اسم مامان بزرگت چیه ؟

_ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ

دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟‌
صدای آشنایی به گوش می رسد...

_راز ؟ کی بود مامان ؟
قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت....

°.°.°.°.°.°.°.°.

_شربتت رو بخور پسرم.
نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم.
کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود:
_مزاحم شدم مثل اینکه.
هول زده گفت:
_ این چه حرفیه می‌زنی مامان جان.
سردی کلامم دسته خودم نبود:
_معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی.

نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت.
_توام چه حرفایی می‌زنی میثاق .
نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند.

صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانه‌ای برای نشنیدن نداشته باشد:
_دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟

مامان با ظرف  آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود.
_کی ازدواج کرده؟
رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد

_اسمش چیه؟!
بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم:
_در حق دختر خونده‌ات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟!

نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش می‌شد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم:
_بابات کجاست؟
_یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده.
_اسم بابات چیه؟
مامان مداخله کرد:
_بچه رو نترسون.

سوالم را بار دیگر تکرار کردم.

_ اسم بابات چیه بچه جون ؟

_میثاق

قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم:

_دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟

مامان بی صدا اشک می‌ریخت:
_تا کی می‌خواستین بچه‌ام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟!
چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟

با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ...

_ مامان‌ ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته !

بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند

_ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ...

اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇😱

https://t.me/+DBSMdmHyZho3OWM0
https://t.me/+DBSMdmHyZho3OWM0

پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع

محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓

محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

07 Nov, 11:20


.


-خانوم تبریک میگم جواب آزمایش تون مثبت شما باردارین...ولی به خاطر دیابت تون باید خیلی سریع قبل اینکه برای جنین مشکلی پیش بیاد به دکتر متخصص مراجعه کنید...
اگه بخواید روی میز چند تا بروشور از دکتر های معروف زنان زایمان هست میتونید استفاده کنید...

صدای زن را میشنید ولی چرا متوجه نمیشد که چه میگوید ...؟دکتر زنان زایمان؟چه کسی حامله بود ؟او...؟

زن که نگاه مات مانده و چهره ی بی رنگ و روی دخترک را دید.نگران از جایش بلند شده و گفت:
-عزیزم حالت خوب نیست؟فشارت افتاده؟میخوای یه معاینه بشی؟دکتر هست ...

گیج پلکی زده و پس از گرفتن برگه، بدون آنکه چیزی بگوید از آزمایشگاه بیرون آمد.

با سیلی سرما به گونه های ملتهبش سوزی روی صورتش نشسته و بهانه ای دست قطره اشک سرگردان درون چشمانش داد...

بی اراده سر بلند کرده و به آسمان پر و خاکستری دی ماه چشم دوخته و بغض کرده زمزمه کرد:
-چرا...؟

جوری با حب و بغض به آسمان خیره بود انگار واقعا منتظر بود کسی جوابش را بدهد ...!
و البته که داد!

بلند شدن صدای ویولون سل از درون جیبش باعث شد تا نالان بخندد...!
به عکس پروفایل مرد که بزرگ روی صفحه گوشی افتاده بود خیره شده و واقعا چه موقعیت عالی ای برای تماس تصویری گرفتن ..!

انگار هیپنوتیزم شده باشد انگشت شستش را روی آیکون سبز کشیده و به ثانیه نکشید ابتدا تصویر چهره ی نسبتا جدی و سپس صدای آرام و بم مرد با آن ته لهجه ی ایتالیایی در گوشش پیچید:
- سلام کجایی؟بیرونی؟

بی آنکه جوابی دهد با خود فکر کرد یعنی واقعا بچه ی این مرد را باردار بود؟
یعنی ممکن بود که به خاطر این بچه، مرد بی معرفتنش بیخیال طلاق دادنش بشود؟
ممکن بود که او و بچه شان را انتخاب کند...

شاهو که با دیدن چهره ی رنگ پریده و سکوت دخترک نگران شده بود اخمی کرد:
-الو دیلا؟چرا صحبت نمیکنی؟حالت خوبه ؟

رویای زندگی با شاهو آنقدر برایش شیرین بود که در تصمیمی هیجان زده دهان باز کرد تا خبر حامله بودنش را بدهد...تاشاید به این وسیله بتواند آن مرد جذاب و دستنیافتنی را برای خود نگه دارد...

-شاهو من ...حا

-شاهو عزیزم!چیزی شده؟

صدای ظریف و آشنای زن باعث شد تا کلمات در دهانش خشک شود.
طولی نکشید که زن در قاب دوربین تلفن ظاهر شده و در حالیکه مالکانه دست روی شانه ی مرد میگذاشت لبخند زیبایی زده و درکمال وقاحت شروع به احوال پرسی کرد:
-سلام دیلا جان خوبی گلم؟چه خبرا ؟جات خالیه اینجا واقعا...اتفاقا صبح به شاهو می گفتم دفعه بعدی که اومدیم ونیز حتما باید دیلا رو هم با خودمون بیاریم ..اگر بتونی برای فوق اینجا اپلای کنی عالی میشه ...راستی با امتحان های دانشگاه چیکار کردی؟تموم شدن؟

زن طوری راحت صحبت میکرد که انگار جاهایشان عوض شده است...
گویی زن عقدی و رسمی شاهو او است و دخترک تنها طفیلی که شاهو به او سرو پناه داده است ...!

هرچند زن همچین بیراه هم فکر نمیکرد ...
او در واقع هم چیزی جز یک اسم صوری در شناسنامه ی آن مرد نبود...!

اما پس بچه ای که در بطنش بود چه...؟هیچی...آن بچه هیچی نبود..همانطور که او برای شاهو هیچ نبود...!

از نای افتاده تلخندی زد:
-همین که به شما خوش میگذره عالیه...!منم خوبم..دیروز امتحان هام تموم شد،الانم اومدم جواب چک آپ مو بگیرم...

شاهو که با شنیدن چک آپ توجه اش جلب شده بود پرسید:
-چی شد جواب آزمایشت ؟مشکلی نبود ؟

هرکاری کرد نتوانست جلوی خیس شدن چشمانش را بگیرد....عاقبت انگار که تاریخ انقضا این رابطه به سر آمده بود ...!
صدایش هرچند لرزان اما محکم به نظر میرسید:

-من خوبم ...دیروز رفتم دادگاه درخواست طلاق توافقی دادم ...
!
https://t.me/+fE9qVleh3gE4NDM0
https://t.me/+fE9qVleh3gE4NDM0
شاهو ملک یکی از معروف ترین معماران در سطح بین الملل...مردی با روابط باز که به خاطر موقعیتش هیچ دختری دست رد به سینه اش نمیزد...اما چه کسی میدانست دیلا...دخترک مو طلایی که صرفا برای کینه ی قدیمی از عمویش اورا از سر سفره ی عقد فراری اش داده و تنها برای انتقام عقدش کرده ،میتواند جوری از او دل ببرد که بعد از رفتنش شاهوی مغرور را مرض جنون برساند...

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

06 Nov, 17:15


#رد_خون
#پارت_سیصد_چهل_شش

شهاب مشکوک چشم ریز کرد و گفت:
-چی؟!
-یه دارو هست که اصلا ایران نیست
-خب!
-بدن آلا خیلی ضعیف شده، واقعیت اینه که مغزش توان هوشیاری نداره
این بار شهاب سکوت کرد، خیره بود به دایی و دایی کلافه گفت:
-می دونم باید بهت می گفتم اما تو خیلی بهم ریختی، در ضمن امیدت خیلی زیاد بود، من تمام سعیمو کردم
شهاب ابرو در هم کشید و گفت:
-در مورد دارو چی گفتی؟
-یه دارو هست که من احتمال شصت درصد میدم که حالشو خوب کنه، اما همین جور که گفتم ایران نیست
-دارو لازم بود و به من نگفتی؟
-فکر می کردم می تونیم خوبش کنیم، اما دیشب فهمیدم تقریبا درصد هوشیاریش کمتر و کمتر میشه و ممکنه مرگ مغزی بش‍...
دست شهاب سریع بالا آمد و با حرص غرید:
-نمیشه، نمی ذارم که بشه
دایی ناراحت نگاهش می کرد و شهاب عصبی فریاد زد:
-این نگاه مسخره ی دلسوزیتو از رو من بردار بگو اون دارو چیه
-وقت کمه تو که نمی تون‍...
-تو فقط اسم بگو
-پولش خیلی زی‍...
شهاب به یکباره با یک دست روپوش سفیدش را چنگ زد از لای دندانش غرید:
-اسم بگو
-باشه باشه...آروم باش، فقط اینو رو راست بهت میگم که هر لحظه ممکنه آلا کاملا مرگ مغزی بشه، مخصوصا که اگر خیلی خوش بین نگاه کنیم این دارو نهایت دو هفته میکشه به دستمون برسه احتما...
-خیلی زودتر تصورت میرسه، آلا چیزیش نمیشه
راه افتاد و گفت:
-الانم می خوام ببینمش، تو اتاقش، تنها، بدون هیچ پرسنلی
دایی چشم بست و زیر لب گفت:
-انقدر برات عزیزه، که به خاطرش این همه کار می کنی، حتی ذره ای پولش برات مهم نیست؟!
سر چرخاند به دور شدنش نگاه کرد و گفت:
-چی تو وجود این دختره که تونسته با تو این کارو کنه!
*
گوشی را روی میز گذاشت، چرخید درون آینه نگاه کرد، فقط چشمانش مشخص بود، بینی و دهانش با دو ماسک پوشیده شده بود و کلاه آبی رنگی روی سرش بود، سر پایین برد، نفسش را بیرون داد، به گوشی روی میز نگاه کرد، منتظر تماس بود، اما آن لحظه احتیاج داشت به اتاق آن دختر برود.
سریع چرخید و بلند گفت:
-باز کن
مردی که پشت در بود در را باز کرد، شهاب بیرون رفت و گفت:
-گفتید از اتاق بیرون برن؟
-شما برید تو، اونا میان بیرون
جلوی در اتاق آلا ایستاد، مرد در را باز کرد و او وارد شد به آن دو دختر نگاه کرد، هر دو خواستند بیرون بروند، شهاب به شیشه نگاه کرد و گفت:
-پرده ی اون جارو یکی بکشه بعد بره
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین

6219861805240750


فیش واریزی به آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا صبور باشید، چون تعداد بالاس و ادمین یک نفره تا به همه رسیدگی کنه🍃🌱
👇🏻
@Darya_1320
در کانال وی آی پی پارت 790هستیم

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

06 Nov, 17:15


#رد_خون
#پارت_سیصد_چهل_هفت

یکی از دختر ها سمت شیشه رفت و شهاب طرف دیگر پرده ی پلاستیکی رفت، به آلا نگاه کرد، پرده کشیده شد و همه از اتاق بیرون رفتند، با بسته شدن در، شهاب نزدیک او شد و عصبی غرید:
-چقدر به فکر بچتی؟ انقدر که بیوفتی رو این تخت دیگه بلند نشی؟
نیش خند زد بالا سرش ایستاد و گفت:
-جا زدی؟ اما از چی! مادر بودنت یا زن بودنت؟
کمی خم شد دستش را کنار سر آلا گذاشت، چشم چرخاند روی صورتش و گفت:
-جا نزن، نه از مادر بودن نه از زن بودنت، کسی که هم مادر بوده هم پدر باید خیلی قوی تر این حرفا باشه
دستش را برداشت و پشت انگشتانش کنار صورت نرم آلا کشیده شد و گفت:
-یکم دیگه طاقت بیار، کاری می کنم از رو این تخت بلند بشی آلا؛ چون وقت رفتنت الان نیست، الان باید باشی، فقط باشی...
انگشتش را روی چشمان بسته اش کشید و گفت:
-صدامو می شنوی، مطمئنم میشنوی پس بدون باید برگردی، رفتنی وجود نداره آلا، باید برگردی، تو این مورد از همیشه زورگو ترم، نمی ذارم جایی بری
کمی بیشتر خم شد به لوله ای که در سوراخ کنار گردنش بود نگاه کرد، عصبی نگاه گرفت به چتری های کنار رفته اش نگاه کرد و گفت:
-قوی بودنو بلدی، این چند روز هم طاقت بیار، قوی باش تا تموم بشه
با یادآوری لبخند صورت آن دختر، نفس عمیقی کشید و گفت:
-باید برگردی، بازی با روح روانم عادتت شده بود، بیا که خانجونت باز دوباره داره یقمون می گیره
لبخند تلخی زد و آرام گفت:
-لطفا...یکم دیگه طاقت بیار، شهاب نیستم کاری نکنم چشمات باز بشه
گوشی را از جیبش در آورد و گفت:
-گفتن نباید گوشی بیارم
دوربین را روشن کرد و از آلا دو عکس گرفت گفت:
-باید اینو می گرفتم، مطمئنم بعضی روزا هست که نیازه بیام سراغ این عکس
گوشی را در جیبش گذاشت، دست او را گرفت، کمی فشرد و گفت:
-می شنوی دیگه... حق رفتن به جایی نداری، فقط حق برگشت داری، شد؟
کمی ساکت ماند و نگاهش کرد، خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد:
-نرو
صاف ایستاد و چرخید سریع پرده را کنار زد، با قدم های بلند سمت در رفت و بازش کرد، به آن دو زن نگاه کرد و گفت:
-برید اتاق بیشتر از قبل مراقبش باشید
کلاهش را عصبی برداشت و در سطل پرت کرد، ماسک هایش را برداشت رو به آن مرد که نگاهش می کرد گفت:
-چند روز چهار چشمی مراقبش باشید
-مشخصه داییت حقیقتو بهت گفته
-خیلی دیر گفته، حساب این کارشو بعد میدم
-فکر می کردیم با دارو درمانی و اون عمل خوب میشه اما بدنش خیلی ضعیف شده، مغز توانی نداره
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین

6219861805240750


فیش واریزی به آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا صبور باشید، چون تعداد بالاس و ادمین یک نفره تا به همه رسیدگی کنه🍃🌱
👇🏻
@Darya_1320
در کانال وی آی پی پارت 790هستیم

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

05 Nov, 18:12


پروا

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

05 Nov, 18:12


#پارت_بیست_نه_آغوش_آتش




از کنار دیوار گذشت خودش را به سالن رساند با دیدن نغمه گفت:
-چرا آماده نشدی پس
-حامد عصبیم کرده
-ولش کن هر چی غر زد بگو ببین پروا چی گفته
به سرویس رفت و نغمه آرام گفت:
-نهال تو یه چیزی بگو
-می شناسیش که باید حرف بزنه با حامد من بگم تو بگی اصلا قبول نمی کنه، به نظر من به حامد بگو باید بیای خودتم راحت کن
-سر درد گرفتم بقرآن
-پروا داره کار درستی می کنه، اون نباید فکر کنه خانواده نداری، اتفاقا یه خانواده داری که همیشه پشتت هستن، قدر پروا رو باید بدونیم، همین محمد ببین، اولش می گفت همینی که دارم بیا زنم شو، اما پروا گفت پس زنت نمیشه، برو کار خوب پیدا کن درستو تموم کن بعد، منم مخالفت نکردم نغمه، چون پروا خوبی منو می خواد، با این که محمدم از جنس خودمونه
نغمه سر تکان داد و گفت:
-آره اگر پروا نبود ما انقدر اعتماد به نفس تو این جامعه نداشتیم
-پس به حامد بگو پروا خواسته پس بیا بهونه داری زنگ بزن خود پروا، اونم جرات نداره به پروا زنگ بزنه که مجبور میشه بیاد
-اومدنش که راحته این بو برده من یه چیزایی به پروا گفتم، بین خودمون بمونه بیشتر از پروا می ترسه که بیاد
-نهال قهقهه زد و نغمه با حرص گفت:
-کوفت
-بخدا این پروا یه پا مرده واسه خودش، عین بابا و داداشت، حامد نفس بکشه نفله شده
نغمه هم خندش گرفت و پروا از سرویس بیرون آمد همان جور که صورتش را می شست گفت:
-اگر دو هفته دیگه میومدی ماشینم اومده بود حال می کردیم
-حامد بذاره یکی دو ماه دیگه بازم میام
حوله را روی میز پرت کرد و گفت:
-چرا نذاره می خوای بیای پیش خانوادت
-نه یعنی نه که نذاره، آخه تنهاس خونه مامانش اینا هم کم میره گناه داره ناهار و شام نداره
-منو نهال میایم پیشت
-وای تو رو خدا بیاین تو این مدت فقط یه بار اومدید
-مرخصی بگیرم مستقیم اردبیلیم
نهال با اخم حوله را برداشت و گفت:
-شلخته، بشین فقط مونده تو صبحونه بخوری
پروا پشت میز نشست و گفت:
-آماده شدن من دو دقه ای هستا، بدوئید شما که سه ساعت کار دارید برید آماده بشید
-یعنی سرد میشه؟
-آره عصر سرد میشه تو هم که سرمایی هستی یه چیزی بپوش نچای
نهال و نغمه به اتاق رفتند و پروا کمی از چایش را خورد به پرده ی کنار رفته نگاه کرد نیش خند زد و گفت:
-مثلا از اتاق اومدم بیرون نبینتم، این جا که تراسش رو به روی ما هست، معلوم نیست کی هم رفته تو خونه
*
روی تخت لم داد به رودخانه نگاه کرد، نغمه همان جور که عکس هایش را در گوشی می دید گفت:
-نهال یادته پروا قلیون می کشید؟
پروا چشم بست و گفت:
-خوابم میاد کم چرت و پرت بگید
نغمه خندید و گفت:
-یادته که حلقه می دادی بیرون
نهال خندید و گفت:
-آخ آخ من چقدر حرص می خوردم می گفتم نکش ضرر داره
خمیازه کشید و گفت:
-منو بگو دلم سوخت با شما دوتا اومدم این جا، نگرفتم تو خونه بخوابم که شب سر حال برم شام بخورم
هر دو دختر بلند به پروا خندیدند و پروا پشت چشمی نازک کرد اما چشمانش همان جور ماند به آن مرد که خیره نگاهش می کرد خیره ماند، کمی صاف نشست و گفت:
-سلام
نغمه و نهال به آن مرد ناشناس نگاه می کردند و آن مرد سر تکان داد و گفت:
-فکر نمی کردم دومین دیدارمون این جا باشه
-چرا نکنه فکر کردید من یه خونه دارم با یه سر کار هیچ جا هم نمیرم
-نه نه منظورم این نیست، یعنی فکر می کردم دومین دیدارمون همون فردا باشه
-رامش
با صدای پسری پروا سر کج کرد نگاهش کرد، انگار دوست همان مرد بود که کنارش ایستاد، به آن سه دختر نگاه کرد و سلام کرد، پروا لبخند زد و گفت:
-سلام پس شما دوستای منو دیدید
-جانم؟
-آخه دوستتون دوستای منو ندید یه لحظه حس کردم فقط خودم می بینمشون
آن پسر خندید و دوستش غرید:
-خانم...
-پروا هستم
-هر چی، بهتره یه تجدید نظر تو رویه کارتون انجام بدید
پروا لبخند زد و گفت:
-بهتره واسه کار تو همون دفتر صحبت کنیم، این جا رو ببینید همه واسه تفریح اومدن
-بله رامش یکم مرد منضبطی هست همه جا رو محل کارش می دونه
-خوبه که دوستی مثل شما داره بهشون یاد آوری می کنه و اسم مکانا رو یادشون میاره
رامش دندان روی هم سایید و گفت:
-با اجازه خانما
-بسلامت آقای رامش
آن پسر هم سر تکان داد همراه رامش رفت و پروا با حرص گفت:
-کی با تو کنار میاد آخه
-این کی بود، خری اومد گاویم رفت
پروا خندید و گفت:
-رئیس جدیدمه دیگه
نغمه با چشمان درشت گفت:
-رئیسته این جوری حرف زدی؟!
-نه انگار باید به تو بگم این جا کجاست، عزیزم ببین این رودخونه رو، ببین این فضای سبزو، این دود قلیونا رو، اون سینی چایی و بوی کبابو بهش میگن درکه جای خوش گذرونی، اون آقا تو دفتر رئیسمه نه تو درکه، الان اوکی شدی یا اوکیت کنم؟
نهال خندید و گفت:
-راست میگه اما چه بد اخلاقم بود
نغمه به پهلوی نهال زد و گفت:
-اما جای برادری هم جذاب بود هم خوش تیپه ها، بگو ببینم زن داره؟
پروا نفسش را بیرون داد و گفت:
-دیدی این رامش خشمگینو؟ منم تازه دیدم، با دو بار دیدن من از کجا بفهمم زن داره؟

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

05 Nov, 18:12


📚 رمان آغوش آتش


✍️به قلم مریم روح پرور


📝خلاصه
داستان درست از جایی شروع میشه که شب عروسی موقع بدرقه عروس داماد به داخل آپارتمانشون، عروس تو تاریکی گم میشه و همون شب عروس کشته میشه. از طرف دیگه دختر خبر نگاری که عاشق کارشه و از دل جامعه می نویسه، با دوستش واسه زندگی وارد یه محله ی جدید میشن، محله ای که از همون ابتدا مرموز به نظر میرسه، محله ای با شایعه ای که روح عروس مرده تو پارک محله جیغ میزنه، محله ای به طور مشکوک متوجه میشه بزرگ و ریش سفیدش یه مرد جوونه که کوچیک و بزرگ بهش احترام می ذارن. حالا پروای فضول می خواد ببینه تو این محله دقیقا چه خبره که‌‌‌...


🔘عاشقانه، پلیسی، انتقامی


🌀این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 326 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
رمان برای خریداران کامل شده و تعداد کل صفحات 5376 می باشد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

05 Nov, 18:12


#پارت_بیست_هشت_آغوش_آتش



بالاخره مهمانی تمام شد و همه بعد از تشکر زیاد از آن سه نفر به خانه هایشان رفتند، پروا روی مبل سه نفره خودش را رها کرد و نفس زنان گفت:
-شاید تا ده روز نتونم تکون بخورم
-با این کارایی که تو کردی من حتی با نگاه کردنش سه ماه نمی تونم تکون بخورم
در میان نفس زدنش خندید و گفت:
-از یه فیلم رقصشو یاد گرفتما
-به به می بینم فیلمای بد بدم نگاه می کنی!
پروا بلند خندید و گفت:
-سنی ازم گذشته ها، فیلمای خارجی هم که بی صحنه صفا نداره
-من برم رختخوابا رو بیارم، نغمه استکان هارو جمع کن بذار رو اُپن دیگه فردا میشوریم، الان خسته هستیم
پروا نشست و گفت:
-خواب از سرم پریده بچه ها
نغمه همان جور که استکان ها را درون سینی می گذاشت و گفت:
-درست بر عکس ما
-بیاین بازی دیگه
-تو قهوه خوردی دو تا انرژی زا، ما که نخوردیم الانم خوابمون میاد
-باشه دیگه دارم براتون
ایستاد سمت اتاقش رفت و بلند گفت:
-واسه من رختخواب نیار من تو اتاق می خوابم فعلا می خوام بشینم یه چی بخونم تا خوابم ببره
-لوس نشو پروا
-وقتی خوابم نمی بره نمیام تو تاریکی عین بز به سقف نگاه کنم
به اتاقش رفت، صندل هایش را گوشه ی اتاق پرت کرد و دوباره بیرون رفت و گفت:
-زیپ لباسمو بکش پایین
نغمه زیپ را پایین کشید و او به اتاق رفت و در را با پشت پایش بست، لباس را همان جلوی در اتاق رها کرد و دست کشید روی دیوار چراغ را روشن کرد، لباس خوابش را تنش کرد و جلوی میز آرایش نشست آرایشش را پاک کرد، در میان کتاب هایش، کتاب روان شناسی انتخاب کرد سمت تخت رفت، موهایش را بالا سرش جمع کرد و به پنجره ی اتاق نگاه کرد، پرده ی آن اتاق هیچ وقت کشیده نبود و می دید خانه ی آن مرد را اما باز هم چراغ هایش خاموش بود.
-ایول به سازنده ی این خونه که پنجره هاشو قدی گذاشته
زانوهایش را خم کرد و دامن لباس خوابش روی زانو هایش افتاد، کتاب را برداشت و تا ساعت ها که خوابش بگیرد آن کتاب را خواند تا بالاخره کتاب روی صورتش ماند به خواب رفت.
*
دوربین را پایین آورد که مردی گفت:
-میگی چی کار کنیم؟
دوربین را در دستش فشرد خیره به اتاق دختری که ساعت ها زیر نظرش داشت شد گفت:
-خودم می فهمم اینو کسی دخالت نکنه
-هر چی تو بگی، این همه تو اون خونه رو نگاه کردی چیزی نفهمیدی؟
دوربین را روی مبل انداخت و پاکت سیگارش را برداشت نخ سیگاری بین لب هایش گذاشت، همان جور که روشنش می کرد گفت:
-برید دیگه
سه مردی که آن جا بودند سر تکان دادند سمت در رفتند، خانه تاریک بود و او باز سمت پنجره چرخید، پرده را کنار زد به همان اتاقی که پروا درون اتاق روی تخت خواب بود نگاه کرد، دستش مشت شد به یک باره عربده اش در خانه بالا رفت:
-تو کی هستی؟!
*
-بیدار شو پروا
بالشت را روی سرش فشرد تا صدا نشنود راحت بخوابد، نهال در را باز کرد با دیدنش پوفی کرد و گفت:
-بلند شو بریم دیگه
جوابش را نداد و نهال پایش را کشید و گفت:
-امشب حامد میاد فردا هم نغمه رو بر می داره می بره، بلند شو از الان تا شب بریم بگریدم بیایم
-نکن خوابم میاد
-بلند شو دیگه حوصلمون سر میره
-دیر خوابیدم نکن، یه روز تعطیل دارم نمی ذارید بخوابم که
-حالا نغمه این جاست گناه داره
با حرص نشست بالشت را سمت نهال پرت کرد، نهال خندید بالشت را در هوا گرفت و گفت:
-جون چه تیپیم واسه تشکش زده
بند نازک لباس خوابش را از روی بازویش بالا کشید روی شانه اش گذاشت و گفت:
-الان کجا می خواید بریم؟
-نغمه میگه دلش می خواد بره درکه، بریم تا شب اون جا باشیم
-محمد چی؟
-گفتم امروز بی خیال ما بشه
-ببخشیدا امشب شام دعوتم
نهال بادش خالی شد و با لب های آویزان گفت:
-یادم رفته بود
از روی تخت پایین رفت مشت آرامی در شکم نهال کوبید و گفت:
-میریم اما من از اون ور میرم واسه شام شما هم بیاین خونه
-باشه فکر خوبیه
بالشت را روی تخت انداخت از اتاق بیرون رفت، پروا موهایش را با دستش بالا داد خمیازه ای کشید و گوشی روی میز را برداشت، نیش خند زد و گفت:
-یعنی شهر در امن و امان هست؟!
گوشی را روی میز گذاشت سمت پنجره رفت، درون کوچه را نگاه کرد، شلوغ بود و بچه ها در حال بازی کردن بودند، نگاه بالا برد به آن خانه ی رو به رو نگاه کرد، هیچ خبری نبود، اگر با چشم های خودش ندیده بود می گفت هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کند، خواست عقب برود اما با دیدن مردی که در تراس آمد سر جایش ایستاد و کمی پشت پرده ی یک جا جمع شده رفت تا حداقل آن گونه رویت نشود.
موهایش که آن چنان بلند هم نبود را بسته بود، رکابی قهرمانی تنش بود، دستانش را لب تراس گذاشت به اطراف نگاه کرد، پروا موهایش را پشت گوشش گذاشت و غرید:
-قاتل جانی، معلوم نیست طرف زندس یا نه، پلیسم نگرفتت آره؟ خودم گیرت می ندازم
با یکدفعه نگاه کردنش جا خورد و تکانی خورد و با شتاب عقب رفت به دیوار چسبید، دست روی سینه اش گذاشت و گفت:
-خدایا ندیده باشه
-پروا بیا صبحونه
-اومدم اومدم

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

03 Nov, 18:01


#پارت_بیست_هفت_آغوش_آتش



-بفرما اصلا خیس نشد
-ممنون
-می خوای موهاتو خشک کنم؟
-نه برو پیش نغمه منم آماده بشم میام
-باشه
نهال رفت و او موهایش را سشوار کرد و کمی هم فرم داد، فرق یک طرفه اش را مرتب کرد، آرایش کرد و صندل هایش را پا کرد کمی عطر به خودش زد از اتاق بیرون رفت، چرخی زد و گفت:
-چطور شدم؟
نغمه با تحسین سر تکان داد و گفت:
-عالی!
-نهال یه چایی بده بخوریم تا اینا میان
-بشین تا بیارم
-نه کاش قهوه بیاری، ظهر که نخوابیدیم شب بی حال میشیم، قهوه بیار بزنیم بعدم اونا بیان اون انرژی زا ها رو می زنیم که قشنگ شنگول بشیم بدون آب شنگولی
-ترکیبی میزنی
خندید روی مبل نشست پا رو پا انداخت موهایش را پشت گوشش گذاشت شکلاتی برداشت و گفت:
-این همسایه عین جن می مونه یهو ظاهر میشه
-آره بخدا منم ازش می ترسم، نگاهشم یه جوریه
شکلات را در دهان گذاشت به پنجره نگاه کرد، این بار نغمه پرده را کنار زده بود و پنجره را باز گذاشته بود تا هوای خانه عوض شود، به برق های خاموش آن خانه نگاه کرد و گفت:
-هنوز نمی دونم سر کوچه چی شد
-هیچی نشد بیا ببین این ماکارانی خوب شده یا نه
-خودت استادی دیگه، اصلا بویی که تو خونه پیچیده مشخصه عالی شده
-نمی خوای شوهر کنی؟
پروا لبش کج شد و گفت:
-شوهر می خوام چی کار؟ من خودم شوهر خودمم آقا بالاسرمم خودمم
نغمه خندید و گفت:
-سنت میره بالا همدم میخوای کسی که کنارت باشه، نمیشه که همیشه تنها باشی
-فعلا تو فکرش نیستم
-الان نیستی اما بعد باش
-چشم خانم جان
-اینم قهوه
-تنقلاتا رو ریختی تو ظرف؟
-آره ریختم روشم سفلون کشیدم که نرم نشه
-خوبه
هر سه قهوه شان را برداشتند اما پروا به نغمه نگاه کرد و گفت:
-تو نخور
-چرا؟!
-نمی دونم شاید به دلایلی که خودت گفتی حامله باشی
نهال سر به زیر برد و نغمه کلافه فنجانش را روی میز گذاشت و با حرص بلند شد گفت:
-من واقعا الان بچه نمی خوام
-مردی که بخواد زور گو باشه به من بگه چی کار کن چی کار نکن می خوام که نباشه، بعد هی به من بگو شوهر کن، مرد یعنی همین، یعنی زور بگه و من اطاعت کنم، منم که آدم اطاعتی نیستم میشه دعوا، میشه بحث، میشه اعصاب خُردی پیری زودرس، شوهر یعنی این، یه مزیت به من بگو
نغمه و نهال ساکت بودن و پروا گفت:
-بله مزیتش اینه که آرایش می کنی منتظرش می مونی بیاد خونه با ابروهای در هم یه سلام کنه، کمر و شونه های آقا رو بمالی که تبدیل میشه به تحریک شدنش، چهار تا رابطه ی زناشویی برقرار میشه و تمام، به اینا میگید مزیت، یا چهار تا خنده ای که به زور میاد رو لب هات؟ این آدمای نر همینا رو دارن نه چیزی بیشتر، خواهشا جلوی من دیگه اسم شوهر نیارید، شما رو می بینم کافیه، این که مردی نذاره زنش جلو گیری کنه شبم باهاش رابطه برقرار کنه، اسمش تجاوز نیست؟
نغمه چرخید سمت پنجره رفت و گفت:
-دقیقا مخصوصا که اون شب حالم خوب نبود اما توجه نکرد
پروا پشت چشمی نازک کرد کمی از قهوه اش را خورد و گفت:
-برده می خوان نه زن
قهوه اش را خورد و موهایش را جمع کرد روی یک شانه اش ریخت و گفت:
-بگذریم یه بازی جور کنیم واسه امشب
-منچ داریم
پروا صورتش را در هم کرد و گفت:
-منچ نه، دبلنا من دارم بازی کنیم
-ایول این خوبه، این جا هم نمیشه زیاد سر صدا کرد، آپارتمانیه همسایه پایین هم از اون بی اعصاباس
-خوبه همینو بازی می کنیم شرطم می ذاریم
**
-بازی بسه بچه ها
-یه دور دیگه بازی می کردیم
-نخیر بسه غزاله خانمم ماه دیگه باید هممونو ببره رستوران
-منِ بدبخت!
-نزن زیرش قبول کردی
از روی زمین بلند شد و تلویزیون را روشن کرد و گفت:
-الانم یکم قر بدیم بعدم نخود نخود هر کی رود خانه ی خود
-شاید بخوایم شب این جا بخوابیم
-اول این که یه نگاه به جمعیت تون بندازید، دوم این که همه آقا بالا سر دارید، بفرمایید پیش شون که این جا رو نریزن پایین
صدای خنده ی همه بلند شد و پروا موزیک را روشن کرد، قری به کمرش داد و گفت:
-دست نزنید فقط رقص، بیا وسط
دست نغمه را گرفت بلند کرد و بعد همه یکی یکی بلند می شدند، پانزده دختر دور هم بودند می رقصیدند شادی می کردند، پذیرایی کامل بود و سنگ تمام گذاشته شده بود، شام به حدی خوشمزه بود که همه دوست داشتند اضافه بیاید تا به خانه ببرند، همیشه وقتی خانه ی پروا دعوت بودند خیلی به آن ها خوش می گذشت، هر چند آن شب به خاطر خانه ی جدید زیاد کادو برایشان آورده بودند و پروا آرام دم گوش نهال گفته بود:
-هیچ کدومو استفاده نکنیم بذاریم واسه جهیزیت
نهال خندیده بود و بوسیده بود گونه ی آن دختر مهربان را، پروا در آن وسط بیشتر مسخره بازی در می آورد تا رقص برای همان کسی نبود که نخندد، نهال نگران همسایه ها بود، پروا دوید سمت آشپزخانه رفت و گفت:
-تا حالا رقص میله از نزدیک دیدید؟
رفت تی را برداشت از آشپزخانه بیرون آمد وسط دوستانش ایستاد و با آن میله می رقصید به قول خودش حرکات خاک بر سری انجام می داد.

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

03 Nov, 18:01


📚 رمان آغوش آتش


✍️به قلم مریم روح پرور


📝خلاصه
داستان درست از جایی شروع میشه که شب عروسی موقع بدرقه عروس داماد به داخل آپارتمانشون، عروس تو تاریکی گم میشه و همون شب عروس کشته میشه. از طرف دیگه دختر خبر نگاری که عاشق کارشه و از دل جامعه می نویسه، با دوستش واسه زندگی وارد یه محله ی جدید میشن، محله ای که از همون ابتدا مرموز به نظر میرسه، محله ای با شایعه ای که روح عروس مرده تو پارک محله جیغ میزنه، محله ای به طور مشکوک متوجه میشه بزرگ و ریش سفیدش یه مرد جوونه که کوچیک و بزرگ بهش احترام می ذارن. حالا پروای فضول می خواد ببینه تو این محله دقیقا چه خبره که‌‌‌...


🔘عاشقانه، پلیسی، انتقامی


🌀این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 326 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
رمان برای خریداران کامل شده و تعداد کل صفحات 5376 می باشد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

03 Nov, 18:00


#پارت_بیست_شش_آغوش_آتش



-خب به ما چه
-دعوا نبود جنگ بود، انگار شمشیر داشتن همه، باورتون نمیشه این آتش اومد یکیو کشت
نغمه و نهال دهانش باز ماند و پروا گفت:
-من باید زنگ بزنم پلیس
نهال سمتش دوید و گفت:
-وایسا ببینم، این همه آدم تو محل چرا تو باید زنگ بزنی؟ میخوای همینایی که میگی داشتن جنگ می کردن بندازی به جون خودت؟
-میگم یکیو کشتن، می فهمی؟
-آره می فهمم اما فکر می کنی فقط خودت دیدی فهمیدی؟ شرط می بیندم همه فهمیدن اما کو پلیس؟ دردسر واسه خودت درست نکن
-دیوونه اگر ما ساکت باشیم دو روز دیگه ما رو می کشن، بذار زنگ بزنم بیان این جانیا رو جمع کنن وگرنه این جا واسه منو تو خطرناکه
-می ترسم پروا شر میشه برات
-نمیشه بذار تا دیر نشده زنگ بزنم
نغمه نهال را عقب کشید و گفت:
-راست میگه بذار زنگ بزنه پلیس میاد بهتره
پروا از آن ها دور شد سمت پنجره رفت، نگاهی به کوچه انداخت تماس گرفت دم گوشش گذاشت، با شنیدن صدای مردی تا خواست الو بگوید ماشین پلیس را در کوچه دید، لبخند زد و سریع تماس را قطع کرد، گفت:
-پلیس خودش این جاست
نغمه و نهال سمت پنجره دویدند، نهال با خوشحالی گفت:
-خدا رو شکر خودشون خبر دادن دیگه به ما چه
پروا مقنعه اش را از سر کشید و گفت:
-بخدا مردم تا این جا اومدم
با دیدن ماشین پلیس که از کوچه خارج شد متعجب گفت:
-این چرا رفت، دعوا اون ور بود!
-خب عزیزم از همون ور اومده دیده دیگه، حتما جمع شون کرده بردتشون
پروا متعجب گفت:
-اون همه آدم با یه ماشین اونم این همه سریع؟ پس اونی که مرد چی شد؟!
-مرد؟!
-نمی دونم یکی داد زد آتش کشتیش
-آتش کیه؟
پروا کلافه به کوچه نگاه کرد و گفت:
-این جا چرا این جوریه؟!
سمت در رفت و گفت:
-میرم ببینم سر کوچه چه خبره
نهال و نغمه جلوی راهش را گرفتند و گفتند:
-پلیس می خواستی که اومد بقیشم به تو مربوط نیست
-اما...
نغمه به در اتاق اشاره کرد و گفت:
-اما نداره بدو برو لباستو عوض کن ناهار بخوریم که کلی کار داریم
-شاید مرده باشه!
-تو دکتری؟
-نه ولی...
-برو انقدر دنبال دلیل نباش، برو بیا باید واسه شب همه چیو آماده کنی حموم هم بری از این ریخت و قیافه در بیای
پروا مقنعه اش را روی زمین کوبید و غرید:
-زور گوها
با خشم به اتاق رفت، نهال و نغمه بلند خندیدند، اما او عصبی لب تخت نشست در فکر فرو رفت، به مردی که بی رحم آن قمه را کنار گردن مردی دیگر گذاشت، کسی که در آن فاصله خشم را از نگاهش می دید.
صورتش را با دو دستش پنهان کرد و آرام گفت:
-خدایا نمرده باشه!
**
نغمه لاکش را فوت کرد و بلند گفت:
-پروا دو ساعته تو حمومی الان بچه ها میان تو هنوز تو حمومی به خودت نرسیدی
-میام الان
-بیام کیسه بکشم؟
پروا حوله را دور خودش بست و لبه اش را جلوی حوله فرو کرد، حوله ی دیگر را برداشت خم شد و حوله را دور موهایش پیچاند صاف ایستاد، بخار آینه را پاک کرد به صورتش نگاه کرد، نغمه صفایی به صورتش داده، خودش وقت نداشت گاهی به صورتش می رسید اما نغمه حسابی به صورتش رسیده بود و آن سفیدابی که به پوست صورتش مالیده بود حسابی رنگ و رویش را عوض کرده بود.
لبخند زد از حمام بیرون رفت، نهال با دیدنش سوتی زد و گفت:
-به به گل در اومد از حموم پروا در اومد از حموم
نغمه یک ابرویش را بالا داد و گفت:
-چه خوشگل شدی، نهال خانم این که وقتش واسه فضولی میره تو به صورت این خدا زده برس
-خودم که ابروهامو بر می دارم
-آره یکی بود یکی نبود بر می داری
پروا خندید بشکنی زد و گفت:
-امشب یکم قر بدیم حالمون خوب بشه
نهال در یخچال را بست و گفت:
-ژله ی اولی سفت شد اون یکیو ریختم روش
-خوبه ممنون
به اتاق رفت در را بست و بلند گفت:
-وقتی اومدن نونا رو بذارید ماکروفر که نفهمن نون ظهر گرفتیم
سمت کمد رفت در میان لباس هایش، لباس عروسکی صورتیِ ملایمی انتخاب کرد، که ساده بود و از کمر کلوش می شد تا بالای زانویش بود، روی تخت انداختش و از درون کشو لباس های زیرش را برداشت.
نفس عمیقی کشید چند لحظه ای لبه تخت نشست، هنوز در فکر ظهر بود و یک خبر بود که واقعا ماجرای سر کوچه به کجا ختم شد، دستی پشت گردنش کشید و ایستاد حوله را از دور کمرش باز کرد و لباس هایش را تنش کرد، حوله را از دور موهایش باز کرد و بلند گفت:
-یکی بیاد زیپ لباس منو ببنده
سمت میز آرایش رفت سشوار را برداشت، نهال وارد اتاق شد و پشت سرش ایستاد زیپ را بالا کشید و گفت:
-با حامد حرف زدی؟
پروا سشوار را خاموش کرد، سمتش چرخید اخم کرد و گفت:
-آره گفتم بلند شه بیاد
-قبول کرد؟
-آره
-اما گمونم با نغمه بحثش شده؟ کی زنگ زدی؟
-دیروز
-چرا بهمون نگفتی؟
-یادم رفت، انقدر که شما دو تا دیشب کولی بازی در اوردید، بیا این پلاستیکم از دور آرنجم باز کن
نهال دست به کار شد و گفت:
-فکر کنم بحثشون شده، حامد سرش غر زده
-بزنه زورش گرفته می خواد بیاد، اما تا نیاد نمی ذارم نغمه بره، پای همه چیزشم هستم
نهال پلاستیک را که دور آرنجش بسته بود تا خیس نشود باز کرد لمسش کرد و گفت:

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

02 Nov, 18:19


نیل صدایش میکردند!

دختری طرد شده از محبت خانواده ...!

دختری که اسیر بدهکاری و قرض به مادرش بود...

دختری که به دلیل شباهت بسیارش به زنی که مادرش از او متنفر بود محکوم بود...!

محکوم بود به تقلا برای ذره ای محبت...
تقلا برای زنده ماندن و زندگی کردن...

اما در این میان تنها یک نفر محبتش را بی دریغ خرجش کرد ...

الوند محتشم ...

همانی که نیل بیشترین ضربه را ناخواسته به او زده بود..

اما الوند ایستاد و شانه شد برایش...
تکیه گاه شد
..

اما چه شد که شانه اش را باد برد؟


https://t.me/+DFjj--y3zPdmNTFk

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

02 Nov, 18:19


#بی‌آشیان

‌دختره رو عذاب میده چون ب خانواده‌اش توهین کرده...


با دیدن آصف که با اخم و دست به سینه نگاهم میکرد؛ نتوانستم حرفم را کامل کنم.کمی احساس ترس کردم و نمیدانم برای چه
بود؟
- شیدا حالت خوبه؟ میتونی حرف بزنی؟
آصف قدمی به سمتم برداشت و من سریع گفتم: ایمان بعداً حرف بزنیم؟الان نمیتونم!

ایمان مشخص بود که جا خورده است؛ گفت: باشه؛ فردا میبینمت! فعلا!
سریع خداحافظی کردم و سعی کردم خونسرد باشم. اخمی به آصف که مقابلم ایستاد، کردم.
- چی از جون من میخوای؟ چرا هر جا میرم؛ میای؟


آصف با سر به موبایل درون دستم اشاره کرد و اخمی روی پیشانی‌اش نشاند.
- کی بود؟ نیشت برای چی باز بود؟

نمیدانستم برای چه این سوالها رو میپرسید ولی میدانستم که بیدلیل از او میترسم و تنها ترسم این بود که به پدرم بگوید و همه چیز بهم بخورد، دلم نمی خواست ایمان را از دست بدهم، او ناجی من در این زندگی بود.

- فکر نمیکنم که به تو مربوط باشه!منتظر حرفی از جانب او نشدم؛ از کنارش رد شدم ولی هنوز از کنارش نگذشته بودم که با گرفتن آرنجم مرا به عقب کشید و مقابل خودش نگه داشت. باز هم ترسیدم؛ از اویی که همیشه آزارم میداد و دست از سرم برنمی داشت.

- دِ نشد، چند دفعه بهت بگم از جواب سربالا بدم میاد؟!
نشان ندادم که ترسیده‌ام و با خشم دستم را آزاد کردم و از میان دندان های بهم چسبیده ام گفتم: باز هم میگم به تو ربطی نداره! تو چکاره زندگی منی؟!


جوابم به مذاقش خوش نیامد که با خشم چانه ام را گرفت و نگاهش را به چشمانم دوخت.
- زبون دراز شدی! میخوای بهت بگم...
نمیدانم شهامتم را از کجا پیدا کردم که توانستم زیر دستش بزنم و او را هل بدهم و محکم به سینه‌اش بزنم و او را هل بدهم.
- دفعهی آخرت باشه که سر راهم سبز میشی! دفعهی آخرته که تهدیدم میکنی! من ازت نمیترسم!

پوزخندش تنم را لرزاند، آرام پشت دستش را گونهام کشید و همزمان گفت: ای جانم وحشی شدی؟ میدونی که هر چقدر تو
وحشی بشی منم بیشتر علاقه پیدا میکنم که رامت کنم!


زیر دستش زدم و جواب حرفش را دادم.
- برو خانواده‌ات رو رام کن!
انگار جلویش پارچه‌ی قرمز گرفته باشم که یک دفعه به سمتم هجوم آورد و با گرفتن شانه‌هایم مرا به میان درختان برد و تنم را به
درختی کوباند.

تا خواستم جیغ بزنم سریع دستش را روی دهانم گذاشت و با عصبانیت گفت: من تو رو آدم نکنم که آصف نیستم!
بگو کی بهت زنگ زده که همچین دم در آوردی؟!

لرزش بدنم غیر عادی بود و او با دیدن بدن لرزانم پوزخندی زد و خودش را به بدنم چسباند و گفت: آخی میلرزی! چی شد پس
شجاعتت؟ دیدی موشی بیش نیستی! دستم رو برمیدارم اگر جیغ بزنی، من میدونم و تو!

https://t.me/+ZnyCcb_N1ZFhMjZk

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

02 Nov, 18:19


#۵۳۹

_ این همه مُدت عَزَب اُقُلی موندی و دل دخترای فامیل رو آب کردی، ولی دست رو بهترین میوه‌ی بهشتی گذاشتی


در کسری از ثانیه چشمان شیرزاد گشاد شدند و چای به گلوی دیار پرید


_خدا مرگم بده دختر. آب بیارم؟


دیار چانه‌ای بالا انداخت و نمی‌دانست کجا خودش را گم‌و‌گور کند
عاقبت نظربازی‌هایشان این بود دیگر


_کی زَنِ کیه عمه؟ دختره هنوز هجده سالش نشده

سُرفه‌های دیار از لحن شیرزاد متوقف شدند و مرد متوجه نگاه سنگینش شد

قلبش لحظه‌ای از تپش ایستاد، اما رو برنگرداند

دست روی بزرگترین نقطه‌ضعف دیار گذاشته بود و فقط خودش می‌دانست چه گندی زده است


_چی می‌گی پسر؟ یعنی شما دوتا زن و شوهر نیستید؟ پس چیطو شده دختره رو وَرداشتی آوردی روستا؟


دیار داشت از حرص می‌لرزید، اما اجازه نداد شیرزاد بار دیگر با کوچک شمردنش تحقیرش کند.

همین یک ساعت پیش او را پشت ایوان کشاند و بوسه از لب‌هایش گرفت
همین یک ساعت پیش بود که گفت نمی‌خواهد دیار دیگر با جهان حرف بزند


-من جز کارکنان عزیز هستم. ببخشید مزاحم شمام شدم


چشمان عمه‌خانم برق می‌زدند وقتی با لبخند نگاه بین هردویشان گرداند


-پس چی بود گفتن شیرزاد زن گرفته؟

با شوخی دست به شانه‌ی شیرزاد زد و اوضاع هر لحظه بیشتر بیخ پیدا می‌کرد

-کُرّه‌خَر این حوری بهشتی رو ول کردی رفتی دنبال کی؟


عَرصه را هر لحظه بیشتر و بیشتر برایشان تنگ می‌کرد و دیار دلش می‌خواست برود

-یکی دیگه‌ست عمه‌جان!

باز هم به‌صورت سرخ دیار نگاه دوخت و دلش کنده شد
به او گفته بود از رها جدا شده است


-الهی خوشبخت بشی. ببخش خجالت‌تون دادم انگار

شیرزاد با حس بدی که گریبانش را گرفته بود سینه صاف کرد

جان دیار داشت می‌سوخت
عاشق بود؛ عاشق مردی که همیشه سنش را به سینه اش می‌کوبید و او را برای خود کم‌ می‌دید

مانند زن‌های بالغ و زیبا نگاهش می‌کرد می‌بوسید

تنش را به خودش می‌فشرد و پایش می‌رسید، باز هم دیار همان بچه‌ی هجده‌ساله بود


_مُجرّدی گلبرگم؟


چشمان عمه‌خانم حالا داشتند برق می‌زدند
برقی خطرناک که به شیرزاد هشدار می‌داد زودتر این موضوع تجرّد و ازدواج را جمع کند.

دخترک هنوز سؤال زن را جواب نداده بود که شیرزاد با لحنی جدی جواب عمه‌اش را داد:

-عمه دیار هنوز بچه‌ست. این سؤالا چیه ازش می‌پرسید؟

زن با روسری گُل سَبزِ شمالی‌اش، لبخند زد و لب پایینش را با شعف گاز گرفت. مخاطبش دیار بود و اصلاً حتی به‌صورت سرخ شده‌ی شیرزاد نگاه هم نمی‌کرد

-پسر من درسش داره کم‌کم تموم می‌شه. دانشگاه پزشکی تِهرون می‌خونه


دیار نمی‌دانست تَه این حرف‌ها به کجا کشیده می‌شود. تنها چیزی که توجهش را جلب کرده بود، نفس‌های تند و چانه‌ی سخت شده‌ی شیرزاد بود

_وایسا برم عکسش‌و بیارم

گفت و تَر و فِرز از جایش بلند شد

مردمک‌های شیرزاد رنگ ترسناکی به خودشان گرفته بودند وقتی به طرف دیارک از همه‌جا بی‌خبر برگشت

-پاشو... پاشو بریم این‌جا جای موندن نیست

دیار بغض داشت و پر از قَهر بود
نمی‌خواست با شیرزاد حرف بزند

-نمی‌شنوی؟ می‌گم پاشو بریم

چقدر لحنش دستوری و قاطع بود
انگار که دیار باید همان لحظه حرفش را گوش کند

_من نمیام.صبح علی‌الطلوع خودم برمی‌گردم

نگاه تیز شیرزاد را نادیده گرفت و عمّه‌خانم با گوشی موبایلش سر رسید

-بگیر دختر خوشگل.این عکس پسر منه


دندان‌های شیرزاد در حال خرد شدن بودند دیگر

دیار با نفهمی گوشی را در دست گرفت و هنوز چشمش به عکس پسر عمه‌خانم نیفتاده بود که شیرزاد گوشی را از میان انگشتانش کشید


-عمه ما کم‌کم زحمت رو کم کنیم


گوشی روی میز کرسی پَرت شد و لب‌های دخترک باز ماندند.
کاملاً جدی بود انگار

_کجا بری تو این هوا؟ موتورت مگه خراب نبود؟
 
و شیرزاد خودش را بابت دستکاری کردن شمع موتور لعنت کرد
دلش خواسته بود امشب را با او در این روستا تنها بماند

_درستش می کنم.دیار؟ با توأم

دیار خواست از جایش بلند شود که عمه خانم بازویش را گرفت

-به خاک آقام اگر اجازه بدم برید.بشین پسر.مانع اَمرخیر من نشو

شیرزاد کم مانده بود به سرش بزند


-میگم بیا نور بگیر این موتور بی‌صاحاب رو درستش کنم

اما دیار لجش گرفته بود
نمی‌خواست ذرّه‌ای روی خوش ب آن مرد خودخواه نشان دهد

عمه خانم بار دیگر گوشی را به طرف دیار چرخاند

-قدبلند.رشید.آقا.مثل باباش چشم‌پاکه

سیب گلوی دیار تکان خورد.با این‌که می‌ترسید، اما گوشی را از دست عمه‌خانم گرفت

مردمکهای شیرزاد از خشم گشاد شدند و بازدم هایش تند و بی‌وقفه از بینی‌اش بیرون می‌زدند

-والا مادر این دخترای بیرونی دوصباح دیگه مهریه بذارن اجرا،پسرم‌و تا آخر عمر بدبختش می‌کنن


چرا دیار آن موبایل لعنتی را زمین نمی‌گذاشت؟

اما تیر خلاصش آن نبود
جمله‌ی آخری که با خجالت گفت،بمبی بود برای افکندن مرد

-معقول به نظر میان.اما باید از نزدیک ببینمشون


https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8
https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

02 Nov, 18:19


آیلار شریعتی دختر قوی و خودساخته ای که نامزد پسرعموی خودش سرگرد هامون شریعتیِ ، ولی فقط چند روز مانده به روز عروسی شون توی یک مهمونی اتفاقی میافته که آیلار مجبور میشه با ....

امروز شخصا اومدم بگم بهتون  ، رمانی که امشب توی کانال مون هست، یه رمان پلیسی و عاشقانه ی جذابه که تم همخونه ای و ازدواج اجباری داره😜

یه سرگرد بداخلاق که از عالم و آدم طلبکاره ،دیر اومده ولی میخواد زودم بره😒😒 و یه دختری که خوب بلده چطوری این پسره رو سرجاش بشونه😂 والا! تو این رمان خبری از دخترای توسری خور نیست😎 والا دیگه دوره ی بزن در رو تموم شده .یکی بگی ده تاشو میشنوی😊

https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8


_می‌رم خونه‌ی مامانم ...... نگرانشم
با همون جدیت دوباره نزدیک‌تر میاد و درحالیکه هنوز هم اخم داره با لبخند کمرنگی می‌گه
_قهری یا متوجه حرفم نشدی
_برام اسنپ بگیر
این دفعه با صدای بلندی می‌خنده و دو مرتبه و البته به زور توی بغلش می‌کشه و می‌گه
_نمی‌دونستم نازکشی این‌قدر کار جذابی باشه
کمی سرم رو بالا می‌گیرم و از پایین دلخور نگاهش می‌کنم
_من تا حالا ناز کسی رو نکشیدم ......تو تنها کسی هستی که نازشم می‌کشم
روی چشمام رو می‌بوسه و ادامه می‌ده
_اول می‌ریم بهشت بعدش هم با هم دیگه می‌ریم پیش مادر زن ...... خوبه شریعتی .... قبوله
_باشه



https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8

#عاشقانه‌ای‌پاک‌و‌دوست‌داشتنی
#ازدواجی‌اجباری‌و‌زندگی‌همخونه‌ای

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

02 Nov, 16:47


#رد_خون
#پارت_سیصد_چهل_پنج

مرد بلند خندید و گفت:
-من که افتخار می کنم آقای صدر رفیقمه ببینم تو افتخار می کنی من رفیقتم!
-زودتر جفتو جورش کن
-به به چه افتخاری
-فعلا
تماس را قطع کرد، نگهبان با دیدن ماشین شهاب سریع دکمه فشرد تا راه برای او باز شود و او با سرعت وارد محوطه ی بیمارستان شد، ماشین را پارک کرد و همان جور که تماس می گرفت راه افتاد.
-الو آقا شهاب
-یه نفر بهت زنگ می زنه، احتمالا ازت می خواد بری جایی، بهش اعتماد کن و برو، گوشیتم ببر
-چیزی شده؟
-نترس، فقط اعتماد کن و برو
-نه، نترسیدم فقط نگران شدم
-چیزی نیست، به نفع آلاست، کارایی که میگه انجام بده، زنگ زدم بگم بهت زنگ زدن جواب بده
-باشه، شما کجایید؟
-تازه اومدم بیمارستان، هنوز آلارو ندیدم
-من صبح اون جا بودم، چیز خاصی نشده، این منو می ترسونه، الان شش روز شده که بیهوشه...خیلی می ترسم
بغض کرد اما شهاب عصبی غرید:
-خوب میشه
تماس را قطع کرد و شماره ی مژگان را ارسال کرد، بی توجه به سلام کردن اطرافیان، وارد آسانسور شد و دکمه فشرد و برای رهام نوشت:
-هامین غذا کم خورد، بهش عصرونه بده به شکری هم بگو زودتر تمومش کنه هامین خسته نشه
پیام را فرستاد، در آسانسور کنار رفت، با قدم بلندی بیرون رفت، با دیدن دایی که داشت چیزی یادداشت می کرد، اول از همه سمت او رفت و با صدای بلندی گفت:
-تا حالا نباید تغییری ایجاد می شد؟
دایی نگاهش کرد و گفت:
-آقای همیشه عصبانی هم که از راه رسید
-من اصلا حوصله ی مسخره بازیو این حرفای بچه گانه رو ندارم، پس بگو دلیل این همه بیهوشی چیه، چرا با وجود اون لوله تغییری ایجاد نشده؟
-تو دنبال تغییری ما دنبال اینکه حالش بدتر نشه
-تا کی؟ تا کی بدتر نشه؟ ماه ها یا سال ها؟
دایی به اطراف نگاه کرد و گفت:
-شهاب آروم
-نیستم، باید یه کاری کنی، اون لوله ی کوفتی واسه چی وصله، مگه نگفتی آب ریه تخلیه شده؟
-شده
-پس چه خبره؟
-اکسیژن خون بالا نمیاد
-پس یه کاری کن بالا بیاد اون همه مدرک و آمریکا درس خوندن واسه چیه؟
-شهاب
دست شهاب بالا آمد و تهدید وار گفت:
-هیچ توضیحی ازت نمی خوام، اون دختر باید کاملا خوب بشه، باید زود چشماشو باز کنه
-من مگه خدا هستم؟
-هر کی هستی باید همین کاریو کنی که من گفتم
-زورگویی بخشی از وجودت شده
-شد؟
-شها...
-گفتم شد؟
دایی چشم بست و کلافه گفت:
-باید یه چیزی بهت بگم
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین

6219861805240750


فیش واریزی به آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا صبور باشید، چون تعداد بالاس و ادمین یک نفره تا به همه رسیدگی کنه🍃🌱
👇🏻
@Darya_1320
در کانال وی آی پی پارت 790هستیم

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

30 Oct, 17:22


#رد_خون
#پارت_سیصد_چهل_چهار

-دل نگرانتون شدم، خواب بد دیدم، از عباس خواستم با گوشیش زنگ بزنه به تو
شهاب کلافه دستی در موهایش کشید و گفت:
-همه حالمون خوبه
-دوست دارم صدای آلارو بشنوم
-چیزه، یعنی آلا هامینو برده کلاس... منم سر کارم
-هر وقت رفتی پیشش زنگ بزنید می خوام صداشو بشنوم
-باشه فقط یکم سر من شلوغه
خانجون مشکوک گفت:
-یعنی چی؟ یعنی دیر میری پیش زنو بچت؟
یک ابروی شهاب بالا رفت و خانجون عصبی گفت:
-مگه نگفتم خانوادت مهم تر از کارت باید باشه، نباید دیر شبا بر...
-نه بابا نگفتم دیر میرم که، دیر برم آلا راهم نمیده
خانجون لبخند زد و گفت:
-تو باید همه حواست اول به آلا باشه و بعد هامین
-هست خانجون
-باشه مادر، منتظر هستم زنگ بزنی
-میگم خانجون
-بله
شهاب عصبی ماشین را نگه داشت و گفت:
-نمی خواستم ناراحتتون کنم، اما من یه کاری برام پیش اومده ایران نیستم، اما حتما هر جوریه زنگ میزنم آلا که به شما زنگ بزنه
-از دست شما جوونا
-آلا نتونست بیاد، یعنی منم زود بر می گردم پیشش
-باشه
-نگران نباشید همه حالشون خوبه
-خدارو شکر
با خانجون خداحافظی کرد اما با اتمام حرفش مشتش روی فرمان ماشین کوبیده شد، همان مشت را جلوی دهانش گرفت، چهار روز گذشته بود و همچنان وضعیت آلا ثابت بود و هنوز چشمانش را باز نکرده بود، نخ سیگاری آتش زد و ماشین را به حرکت در آورد و عصبی تماس گرفت.
-بله آقای صدر
-یه زن پشت ماجرا هست می خوام پیداش کنی
-کدومشون گفت؟
-هر دوی اون مردا ماجراشون یه شکل بود، زنه نرفته سراغشون اما زندگیشون رو گلو بلبل کرده
-دشمن داره این دختر؟
-نمی دونم
پکی به سیگارش زد و ادمه داد:
-اما یه احتمالم می دم از طرف من باشه
-یعنی زنه به خاطر تو...
-آره، حالا ببین کیه و قصدش چی بوده
-ردی از خودش گذاشته؟
-نه
-پس سخته
-هر جوریه پیداش کن
-باشه، با ترسوندنش تو مجازی شروع می کنیم
فرمان را چرخاند و در خیابان آشنایی آن روز ها پیچید و گفت:
-چی کار؟
-میتونی امروز پیج این پسر بچه رو بدی بهم؟
-شماره میدم یه دخترس با اون هماهنگ شو، بگو از طرف منی
-باشه
-مشکلی نیست که رو بشه شکایت اساسی شده؟
-نه
-خوبه پس می دونم چی کار کنم، البته این جوری خیلی به نفع همین زنیه که تو دنبال شکایتش هستی تموم میشه، یعنی کاملا شایعه ها کنار میره اما باید بدونی زمان بره کسی که هیچ ردی از خودش به جا نذاشته پیدا بشه
شهاب به ساختمان بیمارستان نگاه کرد و نیش خند زد و گفت:
-اما تو به راحتی می تونی
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین

6219861805240750


فیش واریزی به آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا صبور باشید، چون تعداد بالاس و ادمین یک نفره تا به همه رسیدگی کنه🍃🌱
👇🏻
@Darya_1320
در کانال وی آی پی پارت 790هستیم

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

30 Oct, 17:21


#پارت_بیست_پنج_آغوش_آتش



برای لحظاتی به یکدیگر نگاه می کردند.
مرد پکی به سیگارش زد و چشمانش ریز شد، پروا عقب رفت و پرده را کشید، باز قدم زد و غرید:
-تو یه خلاف کاری مشخصه، ببین کی تو رو دستگیر می کنن خودم فیلمشو میگیرم شک نکن
نیم ساعت دیگر هم قدم زد با کمی آرام شدن دردش به هال برگشت و رفت کنار نغمه دراز کشید، از همان پشت پرده می دید، برق آن خانه هنوز روشن است اما دیگر پلک هایش سنگین شد در خواب عمیق فرو رفت.
**
از ماشین پایین رفت، خرید های سنگین را به دست دیگرش داد و در را بست، پوفی کرد و غرید:
-بفرما خسیس بازی در اوردی تاکسی تا دم در نگرفتی الان حمالی کن این همه خریدُ تا اون جا ببر، اونم با این دست
راه افتاد و سخت راه می رفت به خاطر خرید ها، سنگین بودند و او آرنجش به شدت درد می کرد، ظهر بود و با وجود اول پاییز هنوز ظهر بسیار گرم بود، نفس نفس زد کنار مدرسه ی پسرانه ایستاد، پشت دستش را روی پیشانی عرق کرده اش کشید.
نفس عمیقی کشید و دوباره راه افتاد، هنوز به کوچه خیلی مانده بود که یکدفعه دید ده موتور دارند سمت هم می روند، یکدفعه ایستاد و نگاه شان کرد، با دیدن چاقوهایی که دست شان بود چشمانش درشت شد و سریع خرید هایش را زمین گذاشت.
همدیگر را به قصد کشت می زدند و دهان پروا باز مانده بود، سریع دست در کیفش کرد گوشی را در آورد خواست فیلم بگیرد اما با عربده ی مردی از جا پرید:
-آتش اومد
چشمانش تنگ شد سر کج کرد که ببیند آتش کیست، دعوا ادامه داشت و انگار کسی نشنید که آتش دارد می آید، مرد با ترس چرخید با دیدن موتور آتش بدتر از قبل عربده کشید سمت آن جمعیت پر خشم دوید، گفت:
-آتش اومد!
لحظه ای همه سر چرخاندن و چند نفری هم دویدند رفتند، پروا هم سر چرخاند با دیدن آن مرد کلاه کاسکت به سر کمی سر کج کرد و متعجب گفت:
-تو آتشی؟! چی داری که همه اینا ازت می ترسن!
آتش با موتورش کنار آن جمعیت ایستاد به همه ی آن ها نگاه کرد، چیزی گفت و پروا گوش هایش را تیز کرد اما هیچ نشنید و با حرص غرید:
-خب بلندتر حرف بزن دیگه
پشت دستش را باز روی پیشانی اش کشید و دیگر چشمانش در آفتاب درد گرفته بود، اما هنوز کنجکاو بود آن جا ایستاده بود، در صورتی که تمام محل ترسیده بودند از خانه هایشان جرات بیرون آمدن هم نداشتند.
با گرفته شدن یقه ی یکی از آن مرد های جوان آن جمعیت و کشیده شدنش سمت آتش، پروا کنجکاوتر شد اما دید همان مرد که یقه اش در یک دست آتش گرفتار شده بود، هر دو دستش را پشتش در هم قلاب کرده بود و سر به زیر برده بود.
پروا آن قدر کنجکاو بود که یادش رفت فیلم بگیرد، با پرت شدن همان مرد وسط آن جمعیت هینی گفت و با تعجب به آتش که هنوز کلاهش را در نیاورده بود نگاه کرد، همان لحظه کلاهش را در آورد روی موتورش گذاشت.
پروا دقیق نگاهش کرد اما با کار آتش با وحشت عقب رفت به دیوار برخورد، وقتی قمه ی درون دست یکی از آن ها را گرفت و روی شاهرگ یکی از آن جوان ها گذاشت، دلش فرو ریخت، وحشت زده خم شد وسایلش را برداشت و راه افتاد.
سعی می کرد تند راه برود اما سرش مدام سمت آن ها می چرخید، آتش از لای دندان های کلید شده اش غرید:
-قصدتونو می دون...
نگاهش به طرف دیگر آن کوچه ی بزرگ کشیده شد، به دختری که انگار سعی داشت بدود اما نمی توانست، نگاهش قفل او شد، عضلات دستانش منقبض تر شد و صدای فریاد فرد زیر دستش بالا رفت، چشمان همه درشت شد و هر کدام با وحشت قدم عقب گذاشتند.
آن مرد از درد فریاد میزد اما هنوز آن تیزی قمه روی گردنش فشرده می شد و نگاهش به دنبال آن دختر که دیگر دور شده بود کشیده می شد، مردی جلو رفت و فریاد زد:
-اتش داری میکشیش!
با آن حرف پروا سریع چرخید به او نگاه کرد خواست ببیند چه خبر است اما با نگاه خیره ی آتش با وحشت چرخید وارد کوچه شد.
نفس زنان پیش می رفت و گفت:
-خدایا کشتش...کشتش؟! نه نه نمیشه که کشته باشه؟! مگه میشه؟ این کیه!
باز به پشت سرش نگاه کرد و تندتر دوید، جلوی در خانه دست پاچه خریدش را روی زمین گذاشت و با کلید در را باز کرد به سر کوچه نگاه کرد و خریدها را برداشت وارد پارکینگ شد، در را که بست به در تکیه داد چشم بست.
-چیزی شده؟
با وحشت چشم باز کرد به پسر همسایه نگاه کرد و گفت:
-نه
-کمک می خواین؟
-نه
سمت آسانسور رفت با باز بودن در داخل رفت و دکمه را فشرد، در بسته شد و غرید:
-خدایا چطور به پلیس بگم بیاد، اصلا چرا این محل کسی به پلیس خبر نمیده، این روانی و جانیُ جمع کنن ببرن
در باز شد بیرون رفت با پایش ضربه به در زد و نهال در را باز کرد تا دهان باز کرد پروا هجوم برد سمتش خرید ها را دستش داد و سمت آشپزخانه دوید، نغمه و نهال متعجب نگاهش می کردند اما او بی توجه لیوان آبی برداشت و سمت تراس رفت، آب را سر کشید و خودش را از دیوارک تراس جلو کشید به سر کوچه نگاه کرد، هیچ کس نبود.
-چی شده پروا؟!
پروا وارد خانه شد گوشی را روشن کرد و گفت:
-باید زنگ بزنم پلیس
-واسه چی؟!
-سر کوچه دعوا بود

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

30 Oct, 17:21


📚 رمان آغوش آتش


✍️به قلم مریم روح پرور


📝خلاصه
داستان درست از جایی شروع میشه که شب عروسی موقع بدرقه عروس داماد به داخل آپارتمانشون، عروس تو تاریکی گم میشه و همون شب عروس کشته میشه. از طرف دیگه دختر خبر نگاری که عاشق کارشه و از دل جامعه می نویسه، با دوستش واسه زندگی وارد یه محله ی جدید میشن، محله ای که از همون ابتدا مرموز به نظر میرسه، محله ای با شایعه ای که روح عروس مرده تو پارک محله جیغ میزنه، محله ای به طور مشکوک متوجه میشه بزرگ و ریش سفیدش یه مرد جوونه که کوچیک و بزرگ بهش احترام می ذارن. حالا پروای فضول می خواد ببینه تو این محله دقیقا چه خبره که‌‌‌...


🔘عاشقانه، پلیسی، انتقامی


🌀این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 326 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
رمان برای خریداران کامل شده و تعداد کل صفحات 5376 می باشد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

30 Oct, 17:21


#پارت_بیست_چهار_آغوش_آتش



بچه ها بلند خندیدند و پروا دست به کار شد، گفت:
-فیلمو ببینید و حال کنید از همه چیز فیلم گرفتم دیگه سانسوریاش با خودشه، تازه وقتی هم پرت شدم هنوز داشتم می گرفتم
-پرت شدی؟!
-آره عوضی یکی از اون مجرما خواست فرار کنه منو هول داد آرنجم خورد تو شیشه شکسته ی در
همه تعجب کردند و سمت میز پروا رفتند، پروا خندید و گفت:
-خوبم بابا
مردی که اسمش مسعود بود غرید:
-آخه تو کارت با مصاحبه باهاشون حل میشه چرا این کارو می کنی؟
-به خاطر این که پول خوبی گیرم اومد بعدشم خودم خیلی دوست داشتم برم
-والا خوب دل و جراتی داریا!
پروا باز خندید و گفت:
-برید سر کارتون الان آقای مدیر میاد میگه چه خبره
-از دست تو پروا، خیلی خطرناکه بی خیال این جور جاها شو
-چشم بابا برید دیگه
همه سر جاهایشان برگشتند و پروا دست به کار شد تا خبر ها را آماده کند برای چاپ، هندزفری را در گوشش گذاشت و دست به کار شد تایپ را شروع کرد.
*
پروا کلافه به چشمان اشکیِ آن دو نگاه کرد و غرید:
-بابا جمع کنید خودتونو تیر که نخوردم
نهال با خشم گفت:
-واسه پول داشتی خودتو به کشتن می دادی!
-چرا بزرگش می کنی اون همه پلیس
-اون همه پلیس چرا نتونست جلوشو بگیره؟ اصلا دستش اسلحه بود شلیک می کرد سمت تو، چی می شد؟
پروا نچی کرد و به نغمه گفت:
-تو یکی تمومش کن برو یه چایی بردار بیار بخدا سر درد دارم
نهال به پهلوی کبود شده اش نگاه کرد و گفت:
-ببین تو رو خدا!
دست پیش برد لمسش کند اما پروا مچ دستش را گرفت و گفت:
-هم گرسنه هستم هم چایی می خوام، میشه برسید به داد منِ مجروح؟
نهال عصبی ایستاد، به آشپزخانه رفت و نغمه هم به دنبالش رفت، پروا خمیازه کشید و گفت:
-دعوا سر چی بود؟
نهال اشکش را پاک کرد و گفت:
-نمی دونم
-ای بابا باز شروع شدا
از روی مبل آرام بلند شد و تاپش را پایین کشید سمت پنجره رفت و پرده را کنار کشید، به آن خانه که چراغ یکی از اتاق ها انگار روشن بود نگاه کرد و گفت:
-تلویزیون روشن کنید ببینید چه فیلمی گرفتم
نغمه با حرص غرید:
-ببین چقدر خونسرده!
پروا بلند خندید کمی خودش را کنار کشید که بتواند درون اتاق آن خانه را ببیند و گفت:
-خون سرد نیستم چیز مهمی نیست که
با صدای زنگ گوشی موبایلش چرخید سمت میز رفت، شماره ناشناس بود و عادت داشت به شماره های ناشناس، گوشی را برداشت دست رویش گذاشت دم گوشش گذاشت و سمت پنجره رفت گفت:
-بله
صدایی نشنید به گوشی نگاه کرد و دوباره دم گوشش گذاشت و گفت:
-الو صدا میاد؟
اما هیچ صدایی نمی شنید به سایه ی پشت پرده ی آن خانه نگاه کرد و گفت:
-الو الو
گوشی را از گوشش دور کرد تماس را قطع کرد و گفت:
-صدای طرف نمیومد
دست روی شیشه گذاشت و سایه ی مرد را پشت پرده می دید، زیر لب گفت:
-باید سر از کارای تو در بیارم
و بلند گفت:
-فردا شب این موقع این جا پر از سرو صداس
-فردا که زود تشریف میاری؟
-بله سر ظهر خونه هستم
چرخید و به آن دو که یکی سینی چایی دستش بود و یکی ظرف شیرینی نگاه کرد و خندید دستانش را باز کرد و همان جور که بشکن می زد گفت:
-چه خواهرای گلی دارم من، به کَس کسونشون نمیدم، به همه کسونشون نمی دم
نهال خنده اش گرفت و نغمه با دیدن مردی که در آن خانه رو به رو بود و پشت پنجره ایستاده بود، متعجب گفت:
-اون داره این جا رو دید میزنه؟!
پروا سریع چرخید با دیدن آن مرد خواست سریع سمت پنجره برود اما نهال سریع سینی را روی میز گذاشت سمت پرده دوید کشیدش و گفت:
-مرتیکه ی پررو
-چرا این جوری می کنی؟
-یه نگاه به سرو ریختمون بکن
پروا به تاپ و شلوارک خیلی کوتاهش نگاه کرد و لبش کج شد، نهال هم غرید:
-این پرده رو نکش لطفا
-بابا من در کمین این مرده هستم شما می رفتید کنار من دید می زدم دیگه
-آره دیگه تو برات مهم نیست که
-نه نیست
روی مبل نشست، لیوان چایش را برداشت و گفت:
-به به عجب رنگ و بویی، حالا شام چی داریم؟
-نغمه سوسیس بندری درست کرد
-به به تندش که کردی؟
-آره به خاطر تو خیلی تند کردم
-قربون اون دست و پنجت بشم
-خدا نکنه
*
از درد آرنجش بارها در رختخواب غلت زد، با درد نشست به آن دو نفر که در خواب عمیق بودند نگاه کرد، دست به میز گرفت ایستاد و با نور کم هالوژن ها راهی آشپزخانه شد، در کابینت سبد قرص را بیرون آورد در میانش مسکن را بیرون آورد و دانه ای در دهان گذاشت با لیوان آب قورتش داد و چشم بست.
دست روی پهلویش گذاشت آرام و بی صدا به اتاق رفت، برق را روشن کرد و شروع به قدم زدن کرد، بیست دقیقه راه رفت اما هنوز درد داشت و آن قرص انگار فقط سر دردش را خوب کرده بود، جلوی پنجره ایستاد با دیدن چراغ روشن آن خانه تعجب کرد و گفت:
-تو هم که مثل من بیداری!
همان لحظه آن مرد پشت پنجره ظاهر شد اما اصلا به آن جا توجه نداشت، پروا دید که او سیگار می کشید نگاهش به آسمان بود، از آن فاصله اصلا چهره اش را نمی دید اما موهایش را خوب شناخت، لحظه ای مرد هم نگاهش کرد و پروا اصلا عقب نرفت، هر دو صورت هم را نمی دیدند.

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

28 Oct, 16:08


#پارت_بیست_سه_آغوش_آتش



اما آن ها پروا را نمی شناختند، دختری که در جای خودش مغرور بود و نمی گذاشت هیچ کس برایش دل بسوزاند، می دانست بیمارستان برود ممکن بود سرگرد عباسی دیگر نگذارد به این جاها بیاید برای همان با دستمالی که در کیفش داشت دستش را بست تا حداقل خون ریزی نکند.
با سر کارش تماس گرفت و گفت که امروز تمام وقتش را در اداره ی پلیس می گذراند چون باید می رفت و با همان مجرم هایی که تازگی دستگیر کردند حرف میزد.
با ایستادن ماشین و پیاده شدن دو مرد پروا چشم ریز کرد و با نیش خند گفت:
-دیر رسیدید
می دانست آن ها خبرنگار صدا سیما بودند، لب زیر دندان کشید و کیفش را محکم گرفت و گفت:
-فیلم دارم اونم چه فیلمی، اما خرج داره دوستان
آن دو مرد با سرگرد حرف می زدند و با حرف های سرگرد سر چرخاندند به پروا نگاه کردند، یکی از آن ها که جوان هم بود سمت پروا رفت و گفت:
-سلام
-سلام
-شما از صحنه فیلمبرداری می کردید؟
-بله
-طالبیان هستم، همکاریم منم مثل شما خبرنگارم، می خواستم فیلمو واسه خب...
-من باید برم اداره آگاهی، این کارت منه، بگید تماس بگیرن حرف بزنیم
طالبیان بادش خالی شد و سر تکان داد کارت را از دست پروا گرفت و پروا سریع رفت که سر خیابان ماشین بگیرد برود چون پلیس هنوز آن جا برای ثبت و ضبط کار داشت.
*
چنگ میزد ران پایش را با وجود بی حسی اما باز هم درد می کشید وقتی داشت دستش را بخیه میزد، بعد از چهار ساعت بالاخره تمام خبر ها را جمع کرده بود و می خواست سر کارش برود اما به خاطر وضعیت وخیم دستش خودش را به درمانگاه رسانده بود.
دلش ضعف رفته بود و با بخیه می مُرد و زنده می شد، پرستار به پروا نگاه کرد و گفت:
-یه چیز شیرین حتما بخور
پروا هیچ نگفت و آن زن بانداژ را دور آرنجش بست و گفت:
-بعد ده روز بیا ببینم اگر خوب بود بخیه رو می کشم
سر تکان داد و نفسش را سخت بیرون داد، پرستار دستکش هایش را در آورد در سطل انداخت از اتاق بیرون رفت، پروا همان مانتوی پاره اش را تنش کرد و به سختی با یک دستش دکمه هایش را بست، مقنعه اش را مرتب کرد و کیفش را برداشت از اتاق بیرون رفت.
به ساعت مچی اش نگاه کرد از درمانگاه بیرون رفت و سریع تاکسی گرفت که به دفتر روزنامه برود، درون تاکسی نشست و گوشی را از کیفش در آورد، روی اسم نهال دست کشید و دم گوشش گذاشت، با صدای بوق دوم نهال با صدای شادش سریع جواب داد:
-جانم
-سلام علیکم، خوب دو تایی خلوت کردیدا
-جات خالی الان داشتیم یادت می کردیم
-خوب یا بد؟
-خوب دیگه، تو کوچه دعوا شده همین دو تا زنه طبقه ی پایین گیس و گیس کشی گفتم الان پروا بود پایین بود مداخله هم می کرد
پروا بلند خندید و گفت:
-فضول اون عمه ی نداشتته
نهال هم بلند خندید و گفت:
-کی میای عزیز دلم؟
-زود میام کارم تموم شده برم دفتر یه حاضری بزنم خبرا رو هم بدم بروبچ بیام
-خبرا چه طور بود؟
-اوف پر از هیجان، چند تا زورگیر دستگیر کردن از اون خطرناکاش
-وای!
-بخدا نمی دونی چند نفر تا حالا شکایت کرده بودن که، حالا دستگیر شدن خیال منم راحت شد، خب بگو ببینم نغمه چی کار می کنه؟
-همش میخوره الانم داره بستنی می خوره، با حامدم یک ساعتی یه بار حرف زده
پروا نفس عمیقی کشید و گفت:
-خوبه گفتی می خواستم زنگ بزنم حامد
-چرا؟!
-نغمه نگفت؟
-نه
-بگو برات بگه، من قطع می کنم
-باشه
تماس را قطع کرد و با حامد تماس گرفت، حامد از کاغذ زیر دستش نگاه گرفت به گوشی نگاه کرد با اسم پروا تعجب کرد و سریع جواب داد:
-بله
-سلام
-سلام چیزی شده؟!
-نه نغمه خوبه
-خدا رو شکر
-من خودم باهات کار داشتم
-چیزی شده؟
-آره تا نغمه این جاست تو هم بلند شو بیا
-چرا؟!
-باید یکم رو در رو حرف بزنم
-ام...
-هیچ چیز مهم تر از زندگیت نیست پس کار دو روز تعطیل کن هم بیا حرف بزنیم هم زنتو بردار برو
حامد به صندلی تکیه داد و گفت:
-چیزی شده؟
-آره چیزی شده، باید بیای حرف بزنیم
-باشه میام، فقط بگو نغمه حتما حالش خوبه؟
-خوبه خیلی هم خوبه، قرار نیست هیچ کسی هم حالشو بد کنه
حامد مشکوک گفت:
-کی مثلا!
-حامد بیا تهران حرف می زنیم
-باشه میام
-فعلا
تماس را قطع کرد و پیشانی اش را مالید، سر درد داشت اما بی خیالش شد و به خیابان نگاه کرد تا به دفتر رسید، کرایه را حساب کرد از تاکسی پیاده شد. خودش را به دفتر رساند و در را باز کرد سلام بلندی گفت و سمت میزش رفت و گفت:
-امشب یه خبر تو تلویزیون پخش می کنن که کار منه
حنا سمت میزش رفت و گفت:
-چه خبری؟
-به بردیا گفتم که
-بردیا که سخت مشغول کاره
-من مصاحبشون که با خودشون حرف زدم آماده می کنم صبح می ذاریم تو تیتر خبرا اونا هم خبر داغشو امشب پخش می کنن اونم با فیلم
-اونم کار توئه؟!
-بله خودم فیلم گرفتم، زنگ زدن واسه فیلمه کم مونده بود التماس کنن، من قرار گذاشتم فیلمو بهشون دادم
-با پول؟
-عزیزم این روزا یه لیوان آبم پولیه بعد من خطر کردم رفتم تو دل ماجرا فیلم گرفتم داغون شدم پول نگیرم؟

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

28 Oct, 16:08


📚 رمان آغوش آتش


✍️به قلم مریم روح پرور


📝خلاصه
داستان درست از جایی شروع میشه که شب عروسی موقع بدرقه عروس داماد به داخل آپارتمانشون، عروس تو تاریکی گم میشه و همون شب عروس کشته میشه. از طرف دیگه دختر خبر نگاری که عاشق کارشه و از دل جامعه می نویسه، با دوستش واسه زندگی وارد یه محله ی جدید میشن، محله ای که از همون ابتدا مرموز به نظر میرسه، محله ای با شایعه ای که روح عروس مرده تو پارک محله جیغ میزنه، محله ای به طور مشکوک متوجه میشه بزرگ و ریش سفیدش یه مرد جوونه که کوچیک و بزرگ بهش احترام می ذارن. حالا پروای فضول می خواد ببینه تو این محله دقیقا چه خبره که‌‌‌...


🔘عاشقانه، پلیسی، انتقامی


🌀این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 326 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
رمان برای خریداران کامل شده و تعداد کل صفحات 5376 می باشد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

28 Oct, 16:08


#پارت_بیست_دو_آغوش_آتش



هر دو وارد آسانسور شدند و پروا گفت:
-حفظ می کنید؟
-بگید حفظ می کنم
پروا شماره اش را گفت و آسانسور ایستاد، پروا چرخید و خسته گفت:
-شب خوش
سمت در خانه رفت و زنگ را فشرد، دو ثانیه فقط طول کشید که در با شتاب باز شد، نهال با دیدن آن مرد سریع خودش را عقب کشید و پروا پشت چشمی نازک کرد وارد خانه شد و در را بست گفت:
-این پسره عین جن می مونه
-هیچ معلومه کجایی؟!
-بله سر کارم، غر نزن شارژ گوشیم تموم شد، بذار برم یه دوش سریع بگیرم بیام بگم چیا که نشد
به نغمه لبخند زد و گفت:
-خوبی عشقم؟
-فدات، خسته نباشی
-خسته هستم شدید، برم دوش بگیرم بهتر بشم
-برو عزیزم
پروا رفت و نهال گفت:
-آخیش اومد خیالم راحت شد
-من که گفتم نگران نباش
*
خمیازه کشید و گفت:
-حالا فردا ببینم چی میشه، به نظرتون خبر خوبی بود؟
با نشنیدن صدای آن دختر سر از بالشت جدا کرد با دیدن این که هر دو در خواب عمیق فرو رفتن پوفی کرد و گفت:
-واسه کی حرف می زدم! از کی خوابید شما دو تا؟
غلت زد پشت به آن دو نفر خوابید، نگاهش به پنجره بود، هر سه کنار هم در سالن روی زمین رختخواب پهن کرده بودند، اما پروا عادت داشت پرده را کنار بزند، به خانه ی رو به رو نگاه کرد، ساعت سه و نیم نیمه شب بود، چراغ ها خاموش بود اما او نور ضعیفی می دید، چشم بست و غرید:
-خیلی خوابم میاد
او هم کنار آن دو دختر در خواب عمیق فرو رفت، خوابی پر از آرامش در کنار دوستانش، خواهرانش و همه کَسش، او همیشه آرامش داشت، زندگی اش را با تمام نداشته هایش دوست داشت و آرامش را برای خودش می دانست.
همه چیز مرتب بود و حتی خبر های بد هم آرامشش را بهم نمی زد، راضی بود از همه چیز آن زندگی و همین دنیایش را آرام کرده بود و همیشه هم از خدا می خواست که آرامش زندگی اش حفظ شود.
&

-بچه ها آماده اید؟
پروا سریع جلو رفت و گفت:
-منم آماده ام
سرگرد متعجب به آن دختر نگاه کرد و گفت:
-شما؟!
سروان سریع گفت:
-سرگرد ایشون رو معرفی کرد گفت خبرنگاره، واسه دستگیری با خودمون بیاریمش
-این یه دختره!
پروا دندان روی هم سایید و گفت:
-خب باشم
-امکان نداره، ما داریم می ریزیم تو یه خونه معلوم نیست چند تا مرد سابقه دار دستگیر کنیم
-از کجا معلوم شاید زنم توشون باشه اصلا چه فرقی داره، من فقط فیلم می گیرمو گزارش تهیه می کنم
سرگرد با حرص گفت:
-من میدونم و سرگرد عباسی
پروا در دلش خندید و با آماده باش آن ها سمت خانه رفتند، سرباز ها مثل مور و ملخ از دیوار بالا می رفتند و پروا دوربینش را روشن کرده بود فیلم می گرفت، او فقط می توانست گزارش تهیه کند اما داشت فیلم می گرفت خبر را به صدا سیما هم بدهد.
در باز شد و همه به سرعت از پله های آهنین بالا می رفتند و پروا چهارمین نفر بود پشت آن پلیس ها، وارد خانه که شدند صدای عربده بلند شده بود، پروا سریع جلو رفت و دید پلیس سه نفر را گرفت نفر چهارم پا به فرار گذاشت و پروای دوربین به دست را پرت کرد.
صدای فریاد پروا که با پاره شدن آرنجش بود بالا رفت، آرنج دستش در شیشه شکسته ی در برخورد کرده بود و پهلویش به دستگیره ی در برخورد.
جلوی در آن مرد هم دستگیر شد، پروا از درد لب روی هم فشرده بود، صدای زیاد هنوز بالا بود و تلاقی آن مجرمان با سابقه، پروا دوربین را صاف کرد و با آن حالش باز فیلم گرفت، از دستگیری آن چهار مرد خطرناک، که در آن اتاق هم اسلحه بود هم سلاح سرد.
چند وقتی بود پلیس به دنبال عاملان سرقت های خیابانی بود که بالاخره پیدایشان کرده بود و سرگرد عباسی به خاطر دوست داشتن پروا زود به او خبر داده بود، قبل از این که رسانه های دیگر با خبر شوند.
از آرنجش خون می چکید اما او کارش را ادامه می داد و از همه چیز فیلم گرفت.
*
جلوی در پروا با درد از مجرمانی که با ماشین داشتند می بردند نگاه گرفت و به دوربینش نگاه کرد، فیلم خوبی گرفته بود لازم بود برود گزارش را تهیه کند، آن هم زیر نظر سرگرد عباسی، از دوربین نگاه گرفت که مردی کنارش ایستاد و گفت:
-دستت!
پروا سریع لبخند زد و گفت:
-چیزی نیست
-مانتوت از خون خیسه!
-نه نه چیزی نیست، الان دستمال می ذارم
-وقتی گفتم یه دختر نباید بیاد واسه همینه
پروا به سرگرد نگاه کرد و گفت:
-مرد و زن نداره اگر هر کی بود این بلا سرش میومد، بعدم الان چیزی نشده که
از آن ها دور شد و سرگرد غرید:
-سرگرد عباسی چرا همه جا این دختره رو می فرسته!
-از کار دختره خوشش میاد، پشتکارشو دوست داره، مثل این که از کوچیکی هم به این دختره کمک می کرده
-کوچیکی؟
-آره شنیدم بچه پرورشگاهیه، سرگرد از اون جا کمکش می کرده
سرگرد سر تکان داد و به پروا که آرنج را با دست دیگرش گرفته بود نگاه کرد و گفت:
-سروان رستگار به خبرنگار برس اگر لازمه ببریدش بیمارستان

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

27 Oct, 17:27


#رد_خون
#پارت_سیصد_چهل_سه

مرد ابرو در هم کشید و گفت:
-شما کی هستید؟
شهاب لیوان موکا را بالا برد، مرد سریع لیوان را گرفت و شهاب از سر جایش بلند شد و گفت:
-بعضیا فقط میگن شهاب صدر، اما خیلیا میگن عامل بدبختیمون، عامل روزگار سیاهمون
مرد ترسید و شهاب به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:
-دیگه ازت جواب نمی خوام، فرصت داشتی از دست دادی، می تونی مابقی عمرتو با روزی هزار بار نوشتن غلط کردم بگذرونی، اما خب فایده نداره، چون زمان به این لحظه بر نمی گرده
راه افتاد مرد سریع ایستاد و گفت:
-یعنی چی؟!
شهاب ایستاد اما سمتش نچرخید و گفت:
-تا حالا دو میلیارد با چشم دیدی؟
مرد جا خورد و سریع گفت:
-نه
-خب خوبه بازم نمی بنی، اما بیخود کردی خودتو بدهکار کردی که بابتش بیوفتی گوشه ی زندون اونم تا آخر عمر چون نداری که پرداختش کنی
-چی میگی؟!
شهاب به یک باره چرخید و چنان مشتش در صورت آن مرد نشست که مرد پرت شد روی زمین و صندلی واژگون شد، عربده ی شهاب بالا رفت:
-الان قشنگ می فهمی چه گوه بزرگ تر از دهنت خوردی، الان دیگه باید بفهمی اون کسی که انداختت جلو، بزرگ ترین دشمنت بوده که باعث شد تا آخر عمرت زجر بکشی
نیش خند زد و گفت:
-اگر آدم بودی حداقل این چمدون واسه تو می شد و مجازات کمتری واست در نظر می گرفتم، اما خب پشت پا زدی به بخت سیاهت
راه افتاد و گفت:
-طلبکارات میان سراغت، قشنگ می فهمی کار نکرده اما سوختن چه شکلیه
مرد با صورت خونی وحشت زده از جایش بلند شد و گفت:
-بخدا نمی دونم کی بود...یه شماره زنگ زد گفت این کارو کنی برات پول می فرستم، باور نکردم فرداش یه مقدار پول تو یه کیف جلوی در خونم بود، گفت کارمو بکنم بقیه پولو بهم میده...بخدا نمی دونم کی بود، اما یه زن بود
شهاب جلوی در ایستاده بود و مرد با زاری گفت:
-بدبختم نکن
شهاب نیش خند زد سر چرخاند و گفت:
-حیفه بیوفتی زندون، بذار بیرون باشی بفهمی بدبختی واقعی چه شکلیه
-آقا تورو خدا
شهاب بی توجه سمت ماشینش رفت، به مرد نگاه کرد و اشاره کرد، مرد با اطمینان سر تکان داد و گفت:
-باشه آقا
درون ماشین نشست و سریع ماشین را به حرکت در آورد، چشم ریز کرد و زیر لب غرید:
-فقط امیدوارم این زن از طرف من نباشه
تلفنش زنگ خورد، به گوشی نگاه کرد شماره را نشناخت، دست روی گوشش گذاشت و جواب داد:
-بله
-سلام مادر
شهاب مکث کرد و زیر لب گفت:
-خانجون!
-شما کجا هستید مادر هر چی زنگ میزنم آلا گوشیش نمیگیره
شهاب سریع گفت:
-آلا...یکم کاراش زیاده
-حالتون خوبه؟
-خوبیم
-هامین خوبه؟
-آره اونم خوبه
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین

6219861805240750


فیش واریزی به آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا صبور باشید، چون تعداد بالاس و ادمین یک نفره تا به همه رسیدگی کنه🍃🌱
👇🏻
@Darya_1320
در کانال وی آی پی پارت 790هستیم

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

26 Oct, 18:03


نهال

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

26 Oct, 18:03


پروا

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

26 Oct, 18:03


#پارت_بیست_یک_آغوش_آتش


خودش وقتی رسیده بود پرده را کشیده بود، چراغ خانه رو به رو روشن بود اما هیچ کس مشخص نبود، با زنگ گوشی سریع فنجان را روی میز گذاشت و سریع گوشی را برداشت دم گوشش گذاشت، گفت:
-بردیا چی شد؟
-لایوشون شروع شد، میرسی زود بیای؟
-آره آره میام
-زود باش
-اوکی اومدم
سریع کیفش را برداشت سمت در دوید و گفت:
-لطفا نگران نشید زود بر می گردم خونه
کفش هایش را پا کرد و دوید بیرون رفت، نهال عصبی گفت:
-نغمه این محله ترسناکه
-یعنی چی؟!
-دیشب خودش میگه دیده یکیو رو سرش اسلحه گذاشتن
-وای!
-آره بخدا حتی خودش به پلیس خبر داد، می ترسم دیر وقت بره بیرون دیر وقت بیاد
-آخه کارش این جوریه دیگه
-نغمه من از این جا می ترسم
-باز شروع کردی این ترسو بازیارو، یکم از پروا یاد بگیر
-آخه تو که این جا زندگی نمی کنی، امروز بچه ها یه چیزایی می گفتن بخدا قلبم تو دهنم بود
-چی می گفتن مگه؟
-یه پارک همین نزدیکیا هست میگن شب که میشه آخر شبا صدای جیغ ازش میاد، واسه همین تا تاریک میشه اون پارک خالی از هر آدمی میشه
-وا!
-بخدا میگن از وقتی یه عروسو تو اون پارک کشتن شب روحش میاد اون جا جیغ میزنه
-وا چرا باید بیاد جیغ بزنه؟
نهال چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-الان این همه چیزو ول کردی جیغشو چسبیدی
-خب خواهر من روح می گیم وجود داره اما چرا باید بیاد جیغ بزنه
-چه میدونم حتما عصبانیه
-حالا واقعا اون جا عروس کشتن؟!
-چه میدونم یه مشت بچه این حرفو می زدن اما من ترسیدم
-بابا بچه هستن خیال پردازی کردن
-خب حتما جلوشون حرف زدن چرا باید راجبه یه پارک خیال پردازی کنن؟
-الان به خاطر جیغ عروس میگی پروا این موقع نره بیرون
-خیلی مسخره ای
نغمه بلند خندید و نهال گفت:
-نخیر کلا این محل خطرناکه
-سخت نگیر نهال پروا مواظبه خودش همیشه با این جور چیزا سرکار داره.
-معلومه که مواظب هست، شام بیار ضعف می کنما
نهال کلافه به آشپزخانه رفت، بلند گفت:
-بلند شو اون پرده رو بکش
-چی کارش داری آخه؟
-تو نشو اون پروا پرده رو بکش بابا یکی میاد پشت پنجره خب می بینتمون
-ببینه بابا یه نظر حلاله
-کسی که بخواد دید بزنه یک ساعت دید میزنه
-خب یک ساعتم حلاله
-همینه که تو انقدر عاشق پروای عین خودشی
نغمه باز بلند خندید و گفت:
-غر نزن برات کشک اوردم
-کو پس؟
-تو چمدونه خسته هستم بعد میرم چیزا خوشمزه ها رو میارم براتون
-چاق شدیا
-وای آره نهال پنج کیلو اضافه کردم ببین شکممو
-اشکال نداره
-داره، به حامد گفتم ایروبیک ثبت نامم کنه هم حوصلم سر نمیره هم این شکمو آب می کنم
-نمی خوای بری سر کار؟
-فعلا حامد راضی نمیشه منم گفتم اصرار نکنم اذیتش نکنم بذار بگذره این آبو تاب از سرش بیوفته میذاره خودش
-سالادم درست کردم
ایول بیار دیگه هی نگو ضعف کردم
**
-وای خدا! خیلی دیر کرد
-نهال تو منم می ترسونی، من که بودم می شد که پروا حتی دم صبح بیاد خونه
از پشت پنجره کنار آمد و گفت:
-دست خودم نیست دلم شور می زنه، گوشیشم که خاموشه
-دلت شور نزنه بیا بشین
-ساعت نزدیک یکه
-به جای غر زدن بلند شو یه چایی بیار بخوریم حداقل کمتر فکر و خیال می کنی
*
پروا سریع گفت:
-نگه دار بردیا
-همین جاست؟
-این سر کوچس
-خب بابا بگو ببرمت تو کوچه
-نمی خواد راهی نیست برو دیگه این همه خانمتم زنگ زده، برو تا فردا کچل نفرستت سر کار
بردیا خندید و پروا از ماشین پایین رفت دستی برایش تکان داد، وارد کوچه شد، کارش طول کشید چون سریع باید همه چیز را آماده می کرد تا صبح چاپ شود، حتی مجازی هم خبرش همان جور که او می خواست، صدای انفجارش همه جا را برداشت.
اما پروا ناراحت بود چون آن مسابقه ی خیابانی به تصادف بزرگی ختم شد که هر دو سرنشین ماشین های میلیاردی جا به جا جانشان را از دست دادند، گوشی را از جیبش در آورد با دیدن خاموش بودنش پوفی کرد و غرید:
-انقدر باهاش کار کردم که خاموش شد
و عصبی تر گفت:
-پاور بانک خریدی واسه کشوی میز آره؟
گوشی را در جیبش گذاشت و سر بالا برد با دیدن آن موتوری قدم هایش آرام شد، موتور بی سرنشین رو به روی آپارتمان خودشان بود، همان موتور خاص و آشنا، پروا آرام قدم برداشت و دید مردی را که از آپارتمان رو به رو بیرون آمد، خوب چهره اش را دید، با وجود نیم رخ بودنش اما این بار چهره اش را خوب دید، با دیدن موهایش شناختش دقیقا همان مرد پشت پنجره بود.
سر جایش ایستاد و آن مرد جوان کلاهش را برداشت روی سرش گذاشت و سوار موتورش شد و سمت دیگر کوچه حرکت کرد، پروا سر تکان داد و گفت:
-پس تو همون همسایه ی مشکوک منی، همونی که تو خونش معلولم نیست چه خبره!
سریع خودش را به خانه رساند، وارد پارکینگ شد خواست سمت آسانسور برود با دیدن همسایه هینی کشید سر جایش ایستاد، پسر همسایه سر تکان داد و گفت:
-سلام
-ترسوندینم!
-تو انباری چیزی می خواستم
پروا دکمه ی آسانسور را فشرد و پسر گفت:
-گاهی وقتا لازمه به اهالی ساختمون زنگ بزنم و خبر بدم یا پیام بدم، شمارتونو میگید؟

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

26 Oct, 18:03


📚 رمان آغوش آتش


✍️به قلم مریم روح پرور


📝خلاصه
داستان درست از جایی شروع میشه که شب عروسی موقع بدرقه عروس داماد به داخل آپارتمانشون، عروس تو تاریکی گم میشه و همون شب عروس کشته میشه. از طرف دیگه دختر خبر نگاری که عاشق کارشه و از دل جامعه می نویسه، با دوستش واسه زندگی وارد یه محله ی جدید میشن، محله ای که از همون ابتدا مرموز به نظر میرسه، محله ای با شایعه ای که روح عروس مرده تو پارک محله جیغ میزنه، محله ای به طور مشکوک متوجه میشه بزرگ و ریش سفیدش یه مرد جوونه که کوچیک و بزرگ بهش احترام می ذارن. حالا پروای فضول می خواد ببینه تو این محله دقیقا چه خبره که‌‌‌...


🔘عاشقانه، پلیسی، انتقامی


🌀این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 326 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
رمان برای خریداران کامل شده و تعداد کل صفحات 5376 می باشد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

26 Oct, 18:03


#پارت_بیست_آغوش_آتش


-نه خدا رو شکر، وگرنه حامد پشیمون می شد نمی ذاشت بیام
پروا خندید در را باز کرد و گفت:
-سوار شو
نغمه درون ماشین نشست و پروا هم کنارش، در را بست و گفت:
-تا همین دم اومدنت منم درگیر بودم
-آخی، مزاحم که نشدم؟
-نه بابا دیگه تموم شده بود
-اومدم یه خبر بدم بهت
-چی شده؟
-میریم خونه حرف میزنم، نباید هم بگی این همه راه اومدم واسه همین
-باز چی تو سرته نغمه؟
-هر چیه به نفع خودته
پروا نیش خند زد از او نگاه گرفت و گفت:
-برسیم خونه ممکنه اصلا نتونم بشینم امشب خبرای مهمی تو راهه که باید بزنم بیرون
-وای پروا!
-چی کار کنم کارمه دیگه، حالا بگو ببینم تونستی راضیش کنی دیرتر بچه دار بشید؟
نغمه با ناراحتی گفت:
-نه پروا، هر چی گفتم ما شش ماهه عروسی کردیم بذار یک سال بگذره گفت نه
سر نزدیک گوش پروا برد و گفت:
-حتی قرصایی که می خوردم ازم گرفت گفت دیگه بسه
پروا چشمانش درشت شد و نغمه سر تکان داد و گفت:
-یک ماهه این ماهم عقب انداختم چیزی بهش نگفتم
-وای این حامد چرا انقدر زورگوئه؟
-میگه شش ماهه گذشته دیگه بسه، یه چیزی بگم پروا؟
-بگو
-حامد جدیدا یکم عوض شده
-یعنی چی؟
-نمی دونم یکی دو بار بحثمون شد گفت ها چیه حتما دلت واسه تنهاییت تنگ شده میخوای بری، می گفت می خوای بچه دار نشی که راحت تر بذاری بری
پروا تعجب کرد و گفت:
-اینا رو چرا الان می گی؟
-چی بگم از راه دور تو رو عصبی کنم؟
-بله باید می گفتی، تو کیو داری جز منو نهال؟ من هم مادرتم هم پدرت هم خواهر و برادرت پس باید می گفتی
نغمه اشک ریخت و پروا غرید:
-حق نداری بری
-هی پروا!
-گفتم حق نداری بری نه واسه همیشس، واسه اینه که این آقا حامد بیاد این جا دنبالت منم باهاش حرف بزنم
-اما...
-اما بی اما، ببینم نکنه می زنتت؟
-نه نه بخدا نمیزنه، خیلی عصبی بشه وسایلو میشکونه
-خوبه حداقل خیالم بابت این موضوع راحت شد
نغمه سر روی شانه ی پروا گذاشت و گفت:
-می دونی رو پیشونی ما نوشته بدبختی، هر جای دنیا با هر کسی که باشیم می فهمیم یه بدبختیم، می فهمیم هنوز کسی به ماها احترام نمی ذاره، می فهمیم همین جور که از اول تو همون پرورشگاه اسم مون شد بدبخت تا آخر عمر بدبختیم
پروا بغض کرد و غرید:
-زر نزن
-حامد دوستم داره اما ببین، بخدا نه که فکر کنی سر به سرش می ذارما نه، مثلا میگم کاش امشب زودتر میومدی دلم تنگ شده بود حوصلم سر رفته بود شروع می کنه به بحث کردن، چقدر دلم اون لحظه میگیره، میگم خدا خیر نده هر کسی که منو به دنیا اورد بعدم با بی رحمی ولم کرد که این جوری بشم
اشک پروا چکید و نغمه نیش خند زد و گفت:
-کی می تونه به حامد حالی کنه من می ترسم بچه دار بشم، من سختمه بچه دار بشم، من هنوز درگیرم با خودم با ذهنم با این که بچه چطوری پیش پدر و مادر بزرگ میشه، حامد اصلا نمی تونه درکم کنه
-آروم باش نغمه
-من الان بچه نمی خوام پروا بخدا نمی خوام، حامد جونمه عشقمه اما الان بچه نمی خوام
-از همون روز اول که اومدن خواستگاریت مامانش سریع گفت نامه ی پزشک باید بیارید که تو باکره ای فهمیدم خانواده ی بددلی هستن، فکر کردن چون پرورشگاهی هستیم مامان و بابا بالا سرمون نبوده هر غلطی می کنیم
-اسم اونا رو نیار، جلوی حامد نشون میدن منو دوست دارن اما وقتی نیستش اول که آدم حسابم نمی کنن بعدم هی بهم کار میدن
-بمیرم واسه دلت شش ماهه گذشته چرا الان باید بهم بگی
نغمه بیشتر اشک ریخت و پروا در آغوش گرفتش، سرش را بوسید و گفت:
-آروم باش عزیزم درستش می کنم، تا من هستم کسی حق نداره شماها رو اذیت کنه، مظلوم گیر اوردن فکر کردن هر کاری کنن تو می ترسی تحمل می کنی، می ترسی که طلاق بگیری بشی مطلقه اما باید بفهمن ترسی در کار نیست، اگرم آقا حامد دوستت داره باید یه تغییر رفتار درست حسابی تو رفتارش بده.
تاکسی جلوی آپارتمان ایستاد، نغمه با ذوق گفت:
-وای اینجا رو! شانس من بود اون جا بودیما
-لوس نشو برو پایین
هر دو از ماشین پایین رفتند، راننده چمدان را از ماشین پایین آورد و پروا کرایه را حساب کرد، دسته ی چمدان را گرفت سمت خانه برد و گفت:
-شرط می بندم نهال برات خورشت قیمه درست کرده
در را با کلید باز کرد و کنار ایستاد، نغمه وارد پارکینگ شد و پروا هم به دنبالش رفت در را بست.
مردی که در آن ساعت شب فقط سایه اش از آن بالا مشخص بود نگاهش به دختری بود که تازه به خانه آمده بود.
**
-لباستو عوض کن شام بخوریم دیگه
-من باید برم منتظر تماسم
-پروا ساعت نه شبه!
-چی کار کنم مجبورم مگه اولین بارمه!
نغمه از اتاق بیرون آمد و گفت:
-خیلی خونه ی خوبی دارید
پروا سر از عقب خم کرد با لبخند نگاهش کرد و گفت:
-اگر سردت شد تو کمد من لباس گرم بردار
-نه خوبه هوا
روی مبل رو به روی او نشست و گفت:
-هنوزم نهالو حرص میدی!
-بعد این همه مدت نمی دونه من کارم این مدلیه یهو میرم یهو میام
نغمه خندید به نهال اخمالو نگاه کرد و گفت:
-چیه بابا راست میگه
پروا کمی از چایش را خورد سر چرخاند به بیرون نگاه کرد.

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

25 Oct, 06:35


سلام
یه تخفیف به درخواست زیاد خودتون
وی آی پی هر دو رمان رد خون و متهوش که جمعا۱۰۰ هزار تومن میشه
امروز مبلغش۸۰ هزار تومن هست😍
مبلغ واریزی به حساب👇🏻
مریم روح پرور زمین

6219861805240750


فیش واریزی به آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا صبور باشید، چون تعداد بالاس و ادمین یک نفره تا به همه رسیدگی کنه🍃🌱
👇🏻
@Darya_1320

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

25 Oct, 06:24


- چند سالته؟

از اینکه سعی می کرد نگاهم نکنه، پوزخند صداداری زدم. اون هم یکی بود مثل بقیه‌ی مردها... نگاه هیزش رو می‌خواست پشتِ سر‌به‌زیر بودنش پنهون کنه!

- شکر خدا کَری؟ پرسیدم چند سالته؟ خانواده داری؟!

با صدای دادش، از جا پریدم؛ اما با این حال با آرامش گفتم: #نگام‌کن‌تاجواب‌بدم!

دست‌هاش از عصبانیت مشت شد.
با خنده گفتم: بابا برادر من میگم بهم نگاه کن! #یه‌نظرحلاله! من هم اون دنیا #حلالت می‌کنم!

با خشم سرش رو بلند کرد، اما من به جاش لال شدم! چشم‌های طوسیش بین اون همه ریش و سبیل عجیب خودنمایی می‌کرد! بچه‌بسیجی هم انقدر جذاب؟ آب دهنم رو قورت دادم که پوزخند زد.
کم نیاوردم و بعد از دید زدن سر تا پاش گفتم: #دخترفراریم!

جا خورد، انتظار نداشت به این سادگی اعتراف کنم! پرسید: کس و کاری نداری؟! چرا فرار کردی؟!

- نُچ، ندارم! دختر فراری و چه به کس و کار داشتن؟ ننه بابا ندارم، عمو و زن عموم به #زور می‌خواستن شوهرم بدن، فرار کردم!

- فقط بخاطر همین؟

دیگه داشت پُررو میشد!
با غیظ گفتم: تو رو سَنَنه؟ دوست داشتم فرار کردم!

برخلاف چند دقیقه پیش، با چشم‌های ریزشده بهم خیره شد.
- می‌دونی که اگه آدرس خانواده‌ت رو ندی، می‌برنت #بهزیستی!

نیشخند زدم: از دست ایل و طایفه‌م فرار کردم، دو سه تا نگهبان که عددی نیست!

- دختر #جسوری هستی!

خندیدم.
- چیه؟ #خوشت‌اومد؟

ابرویی بالا انداخت که دوباره خندیدم.
- نکنه می‌خوای مثل این #رمان‌ها جلوی ننه بابات نقش عشقت رو بازی کنم؟!
میز رو دور زد و مقابلم ایستاد.

- یه چیزی فراتر از #معشوقه!
https://t.me/joinchat/LMzyR6DZHoZjNDA0
چند ساعت بعد...
- هِی اخوی... بیدار شو!

چند بار دیگه صداش کردم، اما بیدار نشد. پوفی کشیدم. چرا باید حالا که نصف شب من رو آورده بود خونه‌شون، دستشوییم می‌گرفت؟!
کمی تو جام جابجا شدم، اما فایده‌ای نداشت... تا صبح نمی‌تونستم طاقت بیارم!

سرم رو به سمت صورتش بردم و محکم تکونش دادم.
- بیدار شو برادر! #حمله شده! عملیات #اضطراریه!

بالاخره چشم باز کرد و تو تاریکی نمی‌دونم چی شد که با دیدنم با صدای بلندی گفت: چی شده؟ تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

با صدای "مازیار، چی شده پسرم؟" گفتن زنی، با عجله دستم رو روی دهنش گذاشتم، اما کار از کار گذشته بود، چون همون لحظه در اتاق باز شد و چراغ‌ها روشن!

با صدای "هین" گفتن زن، دستم رو از روی دهن #مازیار برداشتم.

و بدون اینکه از روی تختش بلند بشم، زیر لب گفتم: نصف شبی #ریدی برادر! بدجور هم ریدی!
https://t.me/joinchat/LMzyR6DZHoZjNDA0
https://t.me/joinchat/LMzyR6DZHoZjNDA0

سروان #معتقد، پنهونی دختر #فراری رو می‌بره خونه‌شون، اما نصف شب...😂

https://t.me/joinchat/LMzyR6DZHoZjNDA0
دختر فراری و پسر بسیجی🤪🤣

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

25 Oct, 06:24


+واای..اِستَخرِتون خیلی بزرگه استاد!

چشمان برّاق و پر از شعفش را دید و دستانش را مُشت کرد که همین روز اول او را با خشونت مردانه‌اش نترساند:

-از بچه ها شنیدم مربی شنا هستی پاک‌سرشت!


دخترک لب نرم و سرخش را گاز گرفت و هورمون‌ها به جنگ با مَـرد رفتند.

اگر همین‌جا می‌بوسیدش، این دختر هرگز دوباره به خانه‌اش نمی‌آمد!

+بله‌.من عاشق شنا هستم!


مرد با نگاه خیره و دستانی که در جیب داشت ، قدمی پیش آمد. یک روز با او در این استخر عشق‌بازی می‌کرد:

-آزاد هم آموزش می‌دی؟

نازنین تحت نگاه خیره‌ و آبی مرد گرم شد و دستانش را در هم چلاند

-بله...اما فقط برای کسانی که قابل اعتماد باشن!


و کی‌خسرو می‌توانست قسم بخورد هر کاری از دستش بربیاید برای جلب اعتماد این دختر انجام می‌دهد


-دوست داری اینجا شنا کنی؟


مردمک‌های ناز، گردتر شدند و یک نگاه به استخر بزرگ خانه ی مرد انداخت و یک نگاه به چهره ی جذابش

کراش داشت روی این استاد دانشگاه و حالا...

قلبش برای لحظه ای ایستاد و کی‌خسرو با فکی قفل شده سر روی صورتش خم کرد:

-می‌تونی مربی خصوصی من شی؟

لعنتی
شاید عجله کرده بود
شاید هورمون هایش عقلش را زایل کرده بودند که چنین بی مقدمه لب زد و نازنین شوکه بود:

-مربی شما؟

آن مقنعه با وجود اینکه صورت معصومش را بامزه تر کرده بود، اضافه به نظر میرسید

آن مانتوی ساده
شلوار جینش
لباس‌های روی تنش اضافه بودند و خسرو او را بدون هیچ مرزی می‌خواست

-مربی خصوصی من!

نازنین با وجود عرقی که تیره ی پشتش را گرفته بود ، لبخند بی معنا و پر از شرمی روی لب راند:


-آخه شما خیلی باهوش هستین.چطور ممکنه تا این سن شنا یاد نگرفته باشین؟


هیچ احمقی نمیتوانست باور کند خسرو شنا بلد نیست
اما این حکم او بود ، چه کسی می‌گفت نمیتواند راضی اش کند؟
فقط یک نگاهش کفی بود برای میخ شدن چشمان نازنین روی صورتش:

-من از بچگی فوبیای شنا داشتم ...یالا پاک‌سرشت...پول خوبی بابتش می‌دم!

پول خوب یعنی چقدر؟
می‌شد با آن ماشین یاتاقان زده اش را درست کند؟
میشد یک لپتاپ نو برای دانشگاه رفتنش بخرد؟
یا حتی بتواند داروهای برادرش را تهیه کند.



خسرو تعلل را که در نگاهش دید نفسش بند آمد و کم مانده بود با صبر سر آمده برای یک بوسه ی وحشیانه ، دستانش را پشت سرش قفل کند


-ده جلسه شنا ، صد میلیون!


میان لب‌های دخترک از حیرت فاصله افتاد و خسرو برق چشمانش را دید :


-چک رو بعد از اولین جلسه امضا می‌کنم!


قلبش تاپ تاپ می‌کوبید
چگونه با مردی که وقتی کنارش می ایستاد اینقدر هول میشد ، شنا می‌کرد؟
آن هم با مایو!

خسروی باتجربه گامی به عقب رفت تا دخترک ترس از دست دادن موقعیت بگیرد
قدمی عقب تر رفت و لب زد:


-البته حق داری اگر اعتماد نکنی! می‌تونیم فراموشش کنیم اصلا!


چشمان نازنین روی کفش های براقش ماند و قبل از اینکه کاملا منصرف شود ، با ضربان قلبی بالا و دهانی خشک لب زد:


-از امروز شروع می‌کنم‌....از کی مایو بگیرم؟



نگاه کی‌خسرو با حالتی از گرسنگی به انحناهای پوشیده در لباسش دوخته شد و بی‌تاب برای رسیدن به لحظه‌ی موعود لب زد:

-می‌گم خدمتکار بهت مایو بده!

https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk
https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk


خلاصه رمان:
استاد کِـی‌خُسرو شَهریـار ؛  مرد جوانی که با وجود جذاب و کاریزماتیک بودنش ، انگار یه راز ترسناک توی چشم‌های آبی‌ش داشت...
کمتر زمانی پیش می‌اومد که تو چشم دانشجوها زل بزنه
اون مرموز بود و شخصیت آلفاش باعث می‌شد هر کسی دنبال جلب نظرش باشه!
با ارکیده شرط بسته بودم که تا قبل از خردادماه باهاش وارد رابطه می‌شم!
هیچکس باورش نشد ولی من تونستم!
حتی خودم هم باورم نمی‌شد!
اما کاش هیچوقت اون شرط‌بندی مسخره رو انجام نداده بودم.
من بی‌خبر از اینکه اون مَــرد با چشم‌های آبی لیزری‌اش چقدر می‌تونه خطرناک باشه ، برای دیدنش به یه ساختمون قدیمی و مخوف رفتم ...
یه عمارت که منتظر به استشمام کشیدن بوی خون باکرگی من بود!


https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk
https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk

#پارت‌واقعی
اولین رمان آرزونامداری که به بخاطر موضوع ممنوعه‌اش نویسنده تصمیم به چاپ آن ندارد

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

25 Oct, 06:24


#پارت_اول



صدای عاقد داخل گوشم پیچید. لرزش عجیبی تمام وجود دختر 14 ساله ی ضعیف و زیبا رو گرفته بود انگار شب و تاریکی براش، روشن تر به نظر می رسید.

عاقد برای بار سوم می خواند:
_دوشیزه ی محترمه سرکار خانوم ساحل خواجگی آیا بنده حاضرم شمارا به عقد دائم آقای سلیم امیری در آورم؟

مادرش زیر گوشش گفت که زبون باز کنه و بله بگه با لرز گفت:
_با اجازه آقام بله..

همه کل کشیدن و آقاش دستای سردشو درون دستای گرم من قرار داد.دستاش مثل ماهی تو دستم بند نبود و سر خورد.

رقص پایکوبی تو اون شب بی پایان حالمو بدتر می‌کرد.
تن داده بود به ازدواجی اجباری چون خواست آقاش بود.

دستشو گرفتم ومجبورش کردم برقصه. سرشو به زمین دوخته و نگاهش از فرش قرمز خانه ی حاج باباش کنده نمیشد.

شاباش هایی که روی سرش می ریختم، بچه هایی که دورش جمع بودن همه و همه باعث شد سرش گیج بره و یهو نشست:
_چیزی شده ساحل جان
؟

فکر میکردقربانیه! قربانیه بدهیه آقاش و هوس من با صدای ظریفش لب زد:
_نه سرم گیج رفت چیزی نیست


_بشین استراحت کن چیزی نیست احتمالا فشارت افتاده

ازم میترسید. حال بدی بهش منتقل کردم...

مراسم تموم شد و مهمونا بعد از خوردن چلو کباب ونوشابه، یکی یکی میومدن جلوی ساحل و ازش میخواستندبرای دختراشون دعا کنه تا شوهر خوبی گیرشون بیاد.

قرار بود فردا به شهر بریم و برای همیشه پیش من بمونه. مادرش داخل اتاق خوابی که دو تا طاقچه و در و دیوارش کاهگلی داشت، تشک دو نفره ای پهن کرده بود و تنهامون گذاشت.

انگار صدای قلبشو می‌شنیدم شدت تپش قلبش با هر قدمی که به سمتش برمی‌داشتم بیشتر می‌شد کنارش نشستم و سرش بالا نیومد.

خندیدم با دستم، زیر چونشو گرفتم و به سمت صورتم برگردوند:
_بیا بشین موهاتو باز کنم گیره ها تو سرت میمونه سردرد میشی

نتونست نه بگه و با ترس جلوم نشست و بهم پشت کرد.

دستمو که بردم لای موهاش لرزید، میدونستم استرس داره بلند شدم و روبه روش نشستم و سرمُ پایین گرفتم و بهش نگاه کردم.

از ترس‌ ساکت شد.....
https://t.me/+0CNe1PdMv_QzZTNk
https://t.me/+0CNe1PdMv_QzZTNk

https://t.me/+0CNe1PdMv_QzZTNk
https://t.me/+0CNe1PdMv_QzZTNk

https://t.me/+0CNe1PdMv_QzZTNk
https://t.me/+0CNe1PdMv_QzZTNk

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

25 Oct, 06:24


#پارت۲۳۸

یک دستش را پشت کمرم می پیچاند و مرا روی پایش جلوتر می کشاند.

موهایم را پشت گوشم می گذارد و بناگوشم را با لب هایش لمس می کند.

تنم به لرزه می افتد و لبخند کوچکی گوشه ی لبش می نشیند.

نمی دانم از اغوا کردنم در این شرایط چه چیزی نصیبش می شود که اینگونه با من بازی می کند‌.

دوباره لیوان را به سمت لب هایم می آورد که سرم را به چپ و راست تکان می دهم.
دهانم را باز می کنم تا بگویم که این زهرماری را نمی خورم که مایع درون لیوان را به درون دهانم سر می دهد و قلپ بزرگی را به اجبار قورت می دهم.

اینبار گلویم کمتر میسوزد و با اخم نگاهش می کنم.

-چطوری میخوری این زهرماری و ؟!

صورتش را به سمتم می آورد و دهانم را می بوسد، جوری که انگار در دهانم به دنبال چیزی می گردد.

این عماد عابد را با بوسه های جدیدش ابدا نمی شناسم.

با زبانش، لبانش را لمس می کند و انگار که از خوردن چیز خوشمزه ای به شدت لذت برده باشد، چهره اش راضی و خشنود است.

-اووم...خیلی هم مزه ی خوبی داره، عالی، یک طعم استوایی بی نظیر...

صورتم گر می گیرد و به تب می نشیند، نمی دانم اثرات بوسه و حرف های اوست و یا الکلی که خورده ام.
با لبخند نگاهش می کنم و لیوان در دستش را بر میدارم و یکسره محتویاتش را می نوشم.

سرخوشی مطبوعی در رگ هایم احساس می کنم و بی علت به خنده می افتم.

لبخندی زیرکانه روی لب های عماد می نشیند و دستانش به زیر لباسم می خزد و کمر لختم را نوازش می کند.
-خیلی بی جنبه ای خانم نیلوفر.

دستانم را دور گردنش گره می زنم و بینی ام را به بینی اش می کشم.

-این خوبه یا بد؟!

لحنم کشدار شده و این ابدا دست خودم نیست.
دستانش از روی کمرم بالاتر می خزد.

-تو این لحظه عالیه.

بوی عطرش دیوانه ام می کند و سرم را به گریبانش می چسبانم.

از برخورد لبانم روی گردنش، تنش به لرزه می افتد و این باعث خنده ام با صدای بلند می شود.

پارت واقعی رمان...اگه واقعی نبود لفت بده.

برای خوندن ادامش بیاین به کانال زیر 🫠☺️☺️

عاشقانه ای ناب و بی تکرار که حال دلتون و خوب می کنه...

https://t.me/+RfEOHyXOwU8xYjk0
https://t.me/+RfEOHyXOwU8xYjk0

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

23 Oct, 17:28


نهال

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

23 Oct, 17:28


پروا

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

23 Oct, 17:28


#پارت_نوزده_آغوش_آتش


کمی از چایش را خورد، نهال و محمد به یکدیگر نگاه کردند و محمد سر تکان داد، نهال سینه ای صاف کرد و گفت:
-میگم پروا تو دیشب خواب نما نشده بودی؟
پروا با حرص به او نگاه کرد و غرید:
-چه خواب نمایی نهال؟ خودم اسلحه رو دیدم
-آخه پلیس حتی رفته تو خونه رو هم دیده، اگر اینی که تو میگی بوده خب چرا ندیدن؟ اگر دیده بودن که حداقل یکیو دستگیر می کردن ببرن
-نمی دونم
-من می گم اشتباه دیدی شاید اصلا تلویزیون طرفو دیدی
پروا عصبی ایستاد و گفت:
-آره هر چی شما می گید
به اتاق رفت مقنعه اش را برداشت و گفت:
-نمی دونم نغمه کی حرکت می کنه، اگر غروب میرسه تو راه برگشت از کار میرم دنبالش
-سخت نیست؟
سمت آینه رفت، رژش را برداشت روی لبش کشید، موهای فرق کجش را روی پیشانی مرتب کرد کمی عطر به خودش زد، کیفش را که شب قبل همه چیز را درونش چیده بود برداشت از اتاق بیرون رفت به محمد نگاه کرد و گفت:
-حالا که نهال میره سر کار بیاین عقد کنید، وامی که میدن خیلی خوبه، پول پیش خونتون جور میشه، عروسی هم که قرار نیست تالار و بزرگ بگیرید، تو هم که یکم دیگه خدا بخواد استخدام میشی، زیادی نامزد موندید بهتره تمومش کنید
-تو همین یکی دو ماه اخیر تمومش می کنیم
-یه وام کوچیکم جور می کند چهار تا خنزر پنزر بریزید توش زندگیتونو شروع کنید
کفش هایش را پا کرد و گفت:
-فعلا
از خانه بیرون رفت و نهال عصبی گفت:
-همش همینا رو میگه
-مگه بد میگه
-نخیر اما فکر کردی من برم اون تنها میشه؟
-نهال تو داری راجب پروا حرف می زنیا
-هر چند پروا انقدری که به فکر کار و کنجکاویش هست به فکر سلامت خودش نیست، من غذا درست نکنم یادش نیارم اصلا هیچی نمی خوره، اون سری انقدر تو طول روز یادش رفته بود آب بخوره کلیه درد گرفته بود
-می خوای من برم تو هم همیشه کنارش باشی
عصبی ایستاد و گفت:
-بلند شو دیرم شد
-قهر کردی؟
-نکنم؟ حرف الکی می زنی آخه
-چی کار باید بکنید اول و آخر چی باید بریم یا نه، نهایت بتونم یه خونه نزدیک همین جا پیدا کنم
-نمی دونم بلند شو بریم منو برسون دیر شد، اونم نموند حداقل تا سر خیابون برسونیمش
*
-ممنون خدافظ
-بسلامت
پله ها را پایین دوید، خبرهای خوبی برای فردا داشت، از اداره ی آگاهی بیرون رفت خواست درون تاکسی بنشیند تلفنش زنگ خورد، گوشی را در آورد اسم نغمه را دید و برای تاکسی دست بلند کرد، گوشی را دم گوشش گذاشت و گفت:
-بله؟
-سلام عزیزم
-سلام خوبی؟
-پروا پروازم ساعت پنج هست، نمی دونم تاخیر داره یا نه
تاکسی ایستاد و او خم شد اسم خیابان را گفت با سر تکان دادن مرد او سوار شد در را بست و گفت:
-خب؟
-حامد دقیقا همون موقع که من میرم تو هواپیما بهت خبر میده
-باشه این خوبه
-مطمئنی چیزی لازم نداری؟
-آره آره بی زحمت یه پاتیل آش دوغ اردبیل بردار بیار
نغمه بلند خندید و پروا گفت:
-آخه من از اردبیل چی میخوام هی میگی
-باشه فعلا
تماس را قطع کرد و خسته چشمانش را بست، گرسنه بود آن را از صدای شکمش می فهمید، بی حوصله بود آن هم به خاطر اتفاق شب قبل بود، امروز در آگاهی مدام دنبال آن بود که ببیند شب قبل در آن محل جنازه ای پیدا کرده اند یا نه، اما حتی گزارشی از آن محل هم ثبت نشده بود چه برسد به قتل.
به دفتر روزنامه رسید به همه سلام کرد سمت میزش رفت، خسته پشتش نشست، تا خواست سر روی میز بگذارد بردیا جلوی میزش ایستاد و گفت:
-یه خبر دارم برات، اما در حد اینه که شنیدم
-چی شده؟
-شنیدم دو نفر از این بچه پولدارا که با هم لج دارن قراره تو بزرگ راه همت کورس بذارن
پروا چشمانش ریز شد و بردیا گفت:
-چی کار می کنی؟
-منبع از کجاس؟
-دوستم تو اینستا دیده دو نفر واسه هم کُری میخونن، اما اینشو دیگه بقیه نمی دونن، نه ساعتشو نه محل دقیقشو که از کجا میرن، فقط می دونم قراره لایو بذارن
-این خبر فردا صبح می ترکونه اما ای کاش می شد جلوشونو گرفت
-فکر نکنم بشه جلوشونو گرفت، اما تو می تونی قبل رسانه ها خبر بذاری تو سایت این جوری خیلی میریم بالا
-باید همون لحظه اون جا باشیم سریع...
-آره من میگ...
با زنگ خوردن گوشی پروا بردیا سکوت کرد و او سریع تماس را وصل کرد دم گوشش گذاشت، گفت:
-بله
-یه سرقت مسلحانه که گروگانشم یه پسره دوازده سالس
پروا سریع از پشت میزش بلند شد و گفت:
-کدوم خیابون؟
با شنیدن اسم خیابان گفت:
-سریع میام
کیفش را برداشت دوید و گفت:
-بعد با هم حرف میزنیم بردیا
-باشه، چی شده؟
-بعد میگم
**
با دیدن نغمه تند دست تکان داد سمتش دوید، هر دو با شتاب در آغوش هم فرو رفتند، نغمه اشک ریخت و گفت:
-خیلی دلم برات تنگ شده بود
پروا لبخند زد نگاهش کرد و گفت:
-زود زنگ بزن آقا حامدت بگو رسیدم شوهر جان
-مسخره
پروا دسته ی چمدان را گرفت و گفت:
-عجب موقعی هم اومدی، پنج شنبه مهمونی داریم
-آره نهال گفت بهم
نغمه با حامد تماس گرفت خبر رسیدنش را داد و از فرودگاه بیرون رفتند، پروا سمت تاکسی رفت و گفت:
-خوبه زیادم تاخیر نداشتی

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

23 Oct, 17:28


محمد

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

23 Oct, 17:28


📚 رمان آغوش آتش


✍️به قلم مریم روح پرور


📝خلاصه
داستان درست از جایی شروع میشه که شب عروسی موقع بدرقه عروس داماد به داخل آپارتمانشون، عروس تو تاریکی گم میشه و همون شب عروس کشته میشه. از طرف دیگه دختر خبر نگاری که عاشق کارشه و از دل جامعه می نویسه، با دوستش واسه زندگی وارد یه محله ی جدید میشن، محله ای که از همون ابتدا مرموز به نظر میرسه، محله ای با شایعه ای که روح عروس مرده تو پارک محله جیغ میزنه، محله ای به طور مشکوک متوجه میشه بزرگ و ریش سفیدش یه مرد جوونه که کوچیک و بزرگ بهش احترام می ذارن. حالا پروای فضول می خواد ببینه تو این محله دقیقا چه خبره که‌‌‌...


🔘عاشقانه، پلیسی، انتقامی


🌀این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 326 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
رمان برای خریداران کامل شده و تعداد کل صفحات 5376 می باشد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

23 Oct, 17:28


#پارت_هجده_آغوش_آتش


-خدا یا امیدوارم دیر نشده باشه در دلش شمرد و با شماره ی سه پرتاب کرد، با خوردن سنگ پا به در تراس همان خانه، سریع نشست و همان جور نشسته وارد خانه شد و در را بست، ایستاد و دوید به اتاق خودش رفت و در تاریکی به آن جا نگاه کرد، مردی وارد تراس شد به اطراف نگاه کرد، لبخند زد و گفت:
-الان وقتشه برم زنگ بزنم
سریع لباس هایش را تنش کرد، از خانه بیرون رفت، خودش را به پایین ساختمان رساند، در را که باز کرد آن چهار مرد به او نگاه کردند، پروا آب دهان قورت داد و سعی کرد خودش را عادی نشان دهد و اما در دلش غرید:
-لعنتی تو دختر تنها یک شب زدی بیرون چه طبیعی!
در را بست راه افتاد و زیر لب گفت:
-خدا من خبرنگار این حوادثم اما تو رو خدا منو مثل این خبرا نکن
تا سر کوچه که رسید صد بار مرد و زنده شد، سر خیابان تلفن همگانی بود باید خودش را به آن جا می رساند، از آن جا شروع کرد به دویدن، از تنهایی و تاریکی نمی ترسید اما این که آن محله مرموز بود می ترسید.
نفس زنان رسید و شماره گرفت، با شنیدن صدای مردی که اعلام می کرد با اداره ی پلیس تماس گرفته است سریع گفت:
-سلام...
همه چیز را توضیح داد و آدرس کامل را داد هر چند شماره واحد را نمی دانست، وقتی همه چیز را گفت اسم و فامیل اشتباه هم گفت تا نفهمند او تماس گرفته است، یادش بود ماه پیش سر خانواده ای که آن ها هم گزارش داده بودند چه آمده بود، خودش جنازه های تک تک خانواده را دیده بود.
گوشی را سر جایش گذاشت راه افتاد و گوشی را روشن کرد تا با نهال تماس بگیرد، همان لحظه موتوری از کنارش گذشت و او با ترس سر بالا آورد به موتوری نگاه کرد که برایش آشنا بود و همان کلاه کاسکت، خیره به همان موتور که دور می شد موتور دیگری کنارش قرار گرفت، با صدای مرد جیغی کشید از جا پرید:
-پروا!
نهال چشمانش گرد شده بود پروا به آن دو نگاه کرد و عصبی گفت:
-شعور ندارید این جوری نیاین کنارم؟
محمد متعجب گفت:
-می دونی ساعت چنده! این موقع چرا بیرونی؟!
پروا به اطراف نگاه کرد و گفت:
-توضیح میدم الان بریم
سریع رفت پشت نهال نشست، نهال عصبی گفت:
-خوبه گفتم تو این محل تا دیر وقت بیرون نباشی، حالا ساعتو ببین حتما دلتون گرفته، اومدید قدم بزنید
-غر نزن نه توضیح میدم
-الان اگر چند تا از اون لاتای گردن کلفتا مزاحمت می شدن چی؟
-چیزی نمیشه نهال من به خاطر امنیت خودمو خودت اومدم بیرون
-آقا محمد تحویل بگیر، بعد میگی چرا دو دقه نمیتونی با من باشی، دوستمو ببین یه امشب تنهاش گذاشتما
-وای خدا بزرگش نکن نهال، گفتم توضیح میدم، در ضمن محمد زودتر جمع و جور کن زنتو بردار برو
-من برم که دو روزه بشنوم کشتنت
پروا خندید با وارد شدن موتور در کوچه و دیدن چراغ های رنگی وسط کوچه لبخند زد و نهال با ترس گفت:
-یا خدا چی شده؟!
محمد با تعجب گفت:
-پلیس این موقع جلوی خونتون هست!
پروا سریع گفت:
-بچه ها رسیدیم بدون اینکه کنجکاوی کنید سریع بریم تو خونه
نهال متعجب سر چرخاند و گفت:
-اینو تو میگی؟!
-یه بار گوش کنی، اصلا نموندی من درو باز می کنم سریع میریم تو
-من باید برم
-یه امشب پیش زنت بخواب
-من که زنش نیستم نامزدشم
-خب نامزدشی محرمشی بخوابه دیگه، من اجازه میدم
محمد و نهال خندیدند و محمد جلوی خانه ایستاد، پروا به پلیس ها که با چند مرد حرف می زدند نگاه کرد و سریع سمت در خانه رفت، در را باز کرد و چرخید تا محمد موتور را وارد پارکینگ کند، نهال سعی می کرد نگاه نکند اما باز هم نگاه کرد.
پروا لحظه ای خواست نهال را صدا کند با دیدن آن موتور خاص و آشنا آب دهان قورت داد، آرام سر بالا برد با دیدن مردی که از روی همان تراس دست به سینه پایین را نگاه می کرد سریع نگاه دزدید و گفت:
-بیا دیگه
نهال وارد خانه شد و پروا در را بست نفس آرامی کشید و سمت آسانسور دوید و گفت:
-برم ببینم کسیو دستگیر می کنن یا نه
-میشه بگی چه خبره؟ تو اگر پروا باشی الان کنار پلیسا بودی هی سوال می کردی که
پروا بی توجه وارد آسانسور شد و گفت:
-تو با محمد بیا
خودش را به بالا رساند در را باز کرد و دمپایی هایش را در آورد سمت اتاقش دوید، پرده را کنار زد، کسی دیگر روی تراس نبود، سر پایین برد پایین نگاه کرد، با دیدن دست دادن مرد پلیس به یکی از مرد ها چشمانش ریز شد، صدای نهالی را که صدایش می زد شنید اما هنوز نگاه می کرد با دیدن این که ماشین پلیس رفت، صدایش بالا رفت:
-لعنتیا پس اومدن چی کار؟!
به خانه نگاه کرد حال فقط یک چراغ روشن بود، کسی هم نمی دید، دستش را به شیشه کوبید و محمد جلوی در اتاق ایستاد گفت:
-چی شده پروا؟
عقب رفت به آن دو نگاه کرد و گفت:
-اون خونه روبه رویی مشکوکه، دیدم رو یکی اسلحه کشیده بودند قشنگ رو سرش بود
نهال چشمانش درشت شد و پروا همه چیز را توضیح داد آن هم با آب و تاب، نهال خیلی ترسیده بود و محمد گفت خوب کرده است رفته است از جای دیگری تماس گرفته است اما پروا ناراضی بود چون نمی دانست سر آن مرد چه آمده.

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

23 Oct, 17:27


#رد_خون
#پارت_سیصد_چهل_دو

-درست گفته، اما به مسلم میگم یه پیتزای خوب تو خونه درست کنه، شد؟
-شد
-بذار من یه زنگ بزنم حالا مامان خانمتو بپرسم
گوشی را روشن کرد و تماس گرفت، صدای بوق از ایرپاد در گوشش نشست.
-الو
-سلام حالش چطوره
-سلام آقای صدر، اتفاقا منتظر تماستون بودم
شهاب نگران گفت:
-چیزی شده؟!
-نه نگران نباشید، خدارو شکر آب ریه کمتر شده و این یعنی داره تخلیه میشه و زیاد نمیشه و اینکه اکسیژن خون به خوبی داره بالا میاد
شهاب لبخند زد و آن زن گفت:
-نشونه های خوبیه
-میام اون جا
-باشه
تماس قطع شد، شهاب سر چرخاند به خیابان نگاه کرد و هامین نگران گفت:
-مامانم خوبه؟
شهاب سریع نگاهش کرد و گفت:
-این دکترش بود
-چی دفت؟
-گفت این آلا خانم داره حالش خوب میشه که زود بیاد پیش تنها مرد زندگیش
لب هامین کش آمد و با ذوق گفت:
-واقعی؟
-خیلی واقعی
-آخ جون!
صدای فریاد شادی هامین در ماشین پیچید، شهاب لبخند زد و یادش آمد به شب قبل که آلا آن دنیا رفت و برگشت، اطمینان داشت برگشتش فقط برای آن پسر بچه بود که تا لحظه ی آخر بهوشی اش نگرانش بود.
دلش می خواست نخ سیگاری آتش بزند، اما به خاطر هامین منصرف شد، آن مرد کسی نبود که رعایت بقیه را بکند و هر کار که دلش می خواست انجام می داد، اما هامین برایش فرق داشت و البته آلا او را دست او سپرده بود.
*
مرد با ترس به او که روی صندلی نشسته بود و خونسرد موکا می خورد نگاه می کرد، شهاب کمی دیگر از آن موکا را خورد و در پاکت سیگارش را با انگشتش باز کرد، نخ سیگاری بین لبش گرفت و به آن مرد اشاره کرد، مرد سریع کیف سامسونت کوچکی رو میز گذاشت و درش را باز کرد.
مردی که نشسته بود با دیدن آن همه پول چشمانش گرد شد اما صدای فندک شهاب باعث شد بترسد سریع به او نگاه کند، شهاب پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:
-با اون نگاه حریصت یعنی این پول خیلی بیشتر پولیه که بهت دادن تا بری دم اون خوابگاه
مرد جا خورد و سریع گفت:
-پول چیه...من پولی نگرفتم واقعا رفتم دنبال اون دختره
شهاب لبخند زد و نگاهی به سیگارش انداخت، مردی که کنارش بود کمی ترسید و به مردی که نشسته بود نگاه کرد، می دانست اتفاق خوبی قرار نیست رخ بدهد اما آن مرد بی خبر بود پشت آن آرامش چه خبر است.
سیگار را نزدیک لبش کرد و پک عمیقی به آن زد، به کیف نگاه کرد و گفت:
-پس مشکلاتتو با اون پول حل کردی، واسه همین سفت موندیویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 750هستیم

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

23 Oct, 17:27


#رد_خون
#پارت_سیصد_چهل_یک

-مامان منی یا اون دختره؟!
-قرار نیست به خاطر تو بخوام بقیه تو دردسر بیوفتن، بدو برو بچه
برسام باز هم خندید و سمت گروهش رفت.
*
هامین با چشمان شاد به ویلون نگاه می کرد، شهاب کارتش را سمت فروشنده گرفت و رو به هامین گفت:
--ماده ی شروع هستی؟
-هسم
شهاب لبخند زد و گفت:
-از پس فردا کلاست شروع میشه
-آلا خیلی خوشحال میشه
شهاب رمز کارتش را وارد کرد و گفت:
-دوست داری ورزش هم بری؟
هامین شانه بالا انداخت و گفت:
-آلا می دفت منو می فلسته تاراته
شهاب خندید و گفت:
-خسته نمیشی؟
-میشم؟
-نمی دونم، اگر خسته نمیشی ثبت نام کنم بری
-نمی دونم
-بیا یه کاری کنیم، امتحانی برو اگر دیدی خسته میشی بگو
-باشه
-خدمت شما، مبارکتون باشه
شهاب به فروشنده نگاه کرد و کیف ویلون را از دستش گرفت، دست هامین را هم گرفت از فروشگاه بیرون رفتند، همان جور که سمت ماشین می رفتند شهاب گفت:
-الان زبان باید چی کار کنی؟
-تمرین
-پس بزن بریم که تمرین کنی
-پیش آلا نمیری؟
شهاب سر جایش ایستاد و گفت:
-تو رو می رسونم خونه یکم باهات تمرین می کنم، بعدم میرم آلارو ببینم
-تو نِدران آلایی؟
شهاب در عقب ماشین را باز کرد اول کیف ویلون را گذاشت و بعد به هامین نگاه کرد و گفت:
-آره
هامین درون ماشین نشست و گفت:
-یعنی دوسش دالی؟
شهاب که داشت در را می بست با آن سوال ثابت ماند، هامین آرام گفت:
-آخه آلا همیشه می ده، اَدَر کسی نِدارن یکی دیده باشه یعنی دوسش داله، تو هم آلا دوست دالی؟
شهاب نیش خند زد و گفت:
-جالب شد، آلا این همه معلومات داشته!
-چی؟
-هیچی
در را بست و غرید:
-خوبه این چیزا هم می دونستی اما کلا باغو دوست نداشتی که بخوای توش باشی
درون ماشین نشست و هامین سریع گفت:
-جواب ندادی
-آره دیگه، همون که آلا گفت
ماشین را به حرکت در آورد و هامین با لبخند گفت:
-این یعنی یه نفل هست که آلارو دوست داشته باشه
شهاب پخش را روشن کرد و گفت:
-اطرافیانش دوستش دارن دیگه
-اونا نه، غریبه
شهاب خندید سر چرخاند نگاهش کرد و گفت:
-پدرسوخته تو غریبه رو دیگه از کجا می فهمی؟
-آلا دفته
-آلا چی نگفته
هامین خندید و به یک باره گفت:
-میسی که ویلون خلیدی
-مخلصیم رفیق، بگو ببینم شام بیرون می خوای یا دست پخت مسلم می پسندی؟
-آلا دفته زیاد غذای بیلون نخولم

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

20 Oct, 18:00


#رد_خون
#پارت_سیصد_چهل

هامین به همراه رهام از شهاب دور شدند، شهاب نزدیک شکری شد، شکری هم خودش جلو رفت و گفت:
-سلام
سر تکان داد و شکری نگران گفت:
-تو از آلا خبر داری؟
شهاب به گروه نگاه کرد و گفت:
-هامین که خسته نمیشه؟
-نه اصلا، بیشتر بازی می کنن
-کسی سوال پیچش نمی کنه؟
شکری با عجله گفت:
-معلومه که نه، اون فقط یه بچس
-خوبه
-شهاب تو از آلا خبر داری؟ کجاست چرا نمیاد!
-میاد
-خب کجاست؟ این غیبتش ربطی به خبرای این روزا داره؟
-نه
شکری چشم ریز کرد و گفت:
-آلا همیشه نگران هامین بود، کنارش بود و تا کارش تموم بشه منتظر می موند
شهاب به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-کار هامین تا پنج تموم بشه
-سوال پرسیدم
-جواب ندادم یعنی چی؟
شکری جا خورد و سریع گفت:
-باشه، تا پنج تموم میشه
چرخید برود، شکری آرام گفت:
-لیلی دنبالته
شهاب سر جایش ایستاد و او ادامه داد:
-گفت زنگ می زنه جواب نمیدی سر کار هم که نیومدی واسه همین سراغتو از من گرفت
به دست شهاب نگاه کرد و گفت:
-واست اتفاقی افتاده؟
شهاب از کار لیلی حرصش گرفت، نیش خند زد و غرید:
-تنش می خاره
راه افتاد، شکری پوفی کرد و غرید:
-معلوم نیست این دختره کجاست، اما هر چیه تو خبر داری که انقدر حواست به هامینه! اونم کی، تو!
-چه خبره مامان
شکری چرخید با لبخند به برسام نگاه کرد و گفت:
-خسته نباشی
-از آلا خبر داشت؟
-چیزی نگفت اما فکر نکنم بی خبر باشه
-یعنی کجاست که کسی ازش خبر نداره؟
-نمی دونم که!
برسام مشکوک گفت:
-از خوابگاه هم که بیرونش کردن
شکری سریع جلو رفت و غرید:
-هیش یکی می فهمه رفتی خوابگاهش
-بفهمه چی میشه؟
-برسام من اصلا حوصله ی جنجال و جواب بقیه رو دادن ندارم، این شلوغیا و شایعه ها واسه ما نباشه، همین جوری با کارای تو زیر ذره بین هستیم
برسام خندید و گفت:
-اهان حالا فکر می کنن منم یکی از اون کسایی هستم که با آلا بوده
شکری پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-اینکه مشخصه چرته، یعنی شاید زیاد این دخترو نشناسم اما به هر حال آدم شناس خوبی هستم، آلا اصلا این کاره نبود، نمی دونم کی چه دشمنی باهاش داشته، این قسمت ماجرا هم به جای اینکه مادر باشم و فقط به فکر تو، به فکر اون دخترم هستم، کارنامت انقدر افتضاحه که بفهمن رفتی سمت آلا حتما اون مهر تایید می خوره رو پیشونی اون دختر بخت برگشته
برسام قهقهه زد و شکری پوفی کرد، راه افتاد و گفت:
-بیشتر از این براش دردسر درست نکن

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

20 Oct, 18:00


#رد_خون
#پارت_سیصد_سی_نه

در را باز کرد و درون ماشین نشست، آرون با خشم غرید:
-کیو مسخره می کنی؟
شهاب به یک باره خشمگین شد و فریاد زد:
-یه جوری میگی بیام هامینو ببرم انگار می خوای بیای دو کیلو گوشت برداری ببری، آشغال بی غیرت، به فکر مامانش نیستی به فکر بچشی؟
-هی چته؟!
-خفه شو اگر قصد داری به زندگی لجنت ادامه بدی خفه شو همون عقب بمون
تماس را قطع کرد، به سامی که منتظر بود نگاه کرد، عصبی شیشه را پایین داد و غرید:
-سوار شو دیگه
سامی سریع درون ماشین نشست و شهاب ماشین را به حرکت در آورد، نخ سیگاری آتش زد، سامی از گوشه ی چشم نگاهش کرد مطمئن بود شهاب خیلی عصبی است، دوست داشت سر در بیاورد که چه خبر است اما می دانست با اخلاق تند شهاب نمی تواند کنجکاوی اش را بر طرف کند.
*
هامین ژست گرفت، لحظه ای نگاهش به در باغ افتاد، با دیدن ماشین شهاب چشمانش برق زد و در وسط عکس برداری به طرف ماشین شهاب دوید، شهاب دیدش سریع پا روی ترمز فشرد در را باز کرد، تا پایین رفت هامین نفس زنان به او رسید:
-شهاب
شهاب لبخند زد و زانو زد گفت:
-چطوری رفیق؟
-کجا بودی؟ چلا به من ندفتی؟
-یه کاری پیش اومد
-پیش آلا بودی؟
-نه
-آلا خوبه؟
-خوبه خوب
هامین چانه برچید و با ناراحتی گفت:
-دیشب خواب بد دیدم
شهاب دستش را گرفت و هامین با ناراحتی گفت:
-آلا دستمو ول کرده بود، داشت می لفت
-خواب بود تموم شد
-خاله مژدان دفت حال مامان خوبه
-راست گفت دیگه
هامین کمی مکث کرد و آرام گفت:
-ببینمش؟
-فعلا نه اما زود می بینیش
هامین سر به زیر برد و شهاب به اطراف نگاه کرد، همه نگاهشان می کردند، شهاب بی توجه دوباره به هامین نگاه کرد و گفت:
-ناهار زدی؟
-نه
-خوب کردی چون منم نزدم، با هم بزنیم؟
-به به رفیقا بهم رسیدن
شهاب به رهام که نزدیکشان می شد نگاه کرد و ایستاد، دست هامین را فشرد و گفت:
-بیا بریم
رهام با لبخند گفت:
-این رفیقت انقدر گفت شهاب من حسودیم شد
شهاب به شکری نگاه کرد و گفت:
-مژگان کی اومد؟
-هامین که تعطیل شد اومد، یکم بردمشون پارک نزدیک همون جا
-خوبه
-آره حال این رفیقمونم خیلی بهتر شد حداقل اخمش یکم باز شد
شهاب به هامین نگاه کرد و گفت:
-سامی بگو میز بچینن
-چشم
سامی دوید رفت و شهاب رو به رهام گفت:
-هامینو ببر تو عمارت منم الان میام
-باشه
دست هامین را رها کرد و گفت:
-برو الان میام
-باشه
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 750هستیم

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

19 Oct, 17:57


#پارت_هفده_آغوش_آتش



نغمه و نهال با او زندگی می کردند، اما پسری با زبان ترک اهل اردبیل عاشق نغمه شد و بعد از گرفتن عروسی مفصلی او را از دو دختر جدا کرد به اردبیل برد، هر سه غصه خوردند، چون از کودکی کنار هم بودند اما سرنوشت همیشه به ساز دل شان نمی رقصید، همین که مردی عاشق او شده بود و او را از بلا تکلیفی در می آورد نباید پشت پا می زد.
نفس عمیقی کشید به رو به رو نگاه کرد، هنوز تاریک بود اما با دقت نگاه کرد، نور کمی انگار روشن بود، اما خیلی دور بود، زبان روی لبش کشید و دوید به اتاق رفت، دوربین عکاسی اش را برداشت از اتاق بیرون رفت، سمت پنجره رفت و روشنش کرد، دوربین را تنظیم کرد و زوم کرد، دود دید و آرام گفت:
-این دود سیگاره
کمی خودش را سمت راست کشید، مردی را روی مبل دید اما نیم رخ بود شاید هم نیم رخ کمتر چون کل نیم صورتش را نمی توانست ببیند، دید آرنج مرد روی دسته ی مبل است و انگشت شصتش را به وسط پیشانی اش چسبانده، به سیگاری که لای انگشتانش دود می شد نگاه کرد و کمی خودش را کنار تر کشید بلکه بهتر آن مرد را ببیند اما بی فایده بود.
آرام نفس کشید و گفت:
-رخ بنما ببینم کی هستی تو
با دیدن بدن برهنه اش آب دهان قورت داد سر عقب برد به آسمان نگاه کرد، چند ثانیه گذشت و آرام گفت:
-فقط می خوام ببینم کیه که داشت اون مردو می زد
دوباره دوربین را بالا آورد درونش نگاه کرد، با دیدن تغییر ژست مرد دوربین را کمی تکان داد، مرد این بار دو آرنجش روی زانوهایش بود و هر دو دستش پشت بود در حالی که خم شده بود روی سرش قرار داده بود.
پروا پوست لبش را با دندان کند و گفت:
-کلا دیگه صورتتو نمی بینم که
با دیدن چیزی که تکان می خورد توجه اش جلب شد و نگاهش کرد، گردنبند تقریبا بلندی در گردن آن مرد بود که نمی توانست تشخیص دهد چیست، بی خیال به خود مرد نگاه کرد و لحظه ای مرد سر چرخاند انگار او را می دید، چشمان پروا درشت شد و سریع چرخید، می دانست عقب برود ضایع است برای همان پشت به پنجره ماند و آرام گفت:
-آروم باش اون ندید داری دید میزنی
به دوربینش نگاه کرد و گفت:
-اینم ندید پس ریلکس قدم بزن برو تو اتاق
قدم اول را که برداشت و یکدفعه ایستاد و با بهت گفت:
-یعنی اون داره منو می بینه؟
دستش با شتاب بالا رفت روی کتف برهنه اش کشید و عصبی گفت:
-چه منظره ی توپی هم داره می بینه
پا تند کرد و سریع به اتاق رفت، چراغ اتاق خاموش بود سمت پنجره رفت و سر کج کرد، هیچ نمی دید چون هنوز خانه تاریک بود و نمی دانست مرد پشت پنجره است یا نه، با حرص پا بر زمین کوبید و گفت:
-نشد ببینمت، تا چرخیدی ترسیدم بعدم که تاریک بود
عقب رفت دوربین را روی میز تحریرش گذاشت، گفت:
-بی خیال برم چایی بخورم
از اتاق بیرون رفت، برای خودش چای ریخت به سالن رفت، سمت پنجره رفت و پرده را کشید روی مبل نشست و تلویزیون را روشن کرد تا سرگرم شود.
**
ساعت یک شب بود و نهال هنوز نیامده بود، خمیازه کشید سمت پنجره رفت و غرید:
-این همه مگه آدم مهمونی می مونه بیا دیگه، یک ساعته میگه تو راهم
به پایین نگاه کرد تا ببیند موتور محمد را می بیند یا نه، اما فقط چهار مرد جلوی ساختمان رو به رویی بودند، باز خمیازه کشید به روبه رو نگاه کرد با روشن بودن چراغ تعجب کرد، دست روی شیشه گذاشت و سر کج کرد، با دیدن مردی که انگار یک نفر از پشت گرفته بودش ابروهایش بالا رفت.
آب دهان قورت داد و به بقیه جاهای خانه نگاه کرد، حس می کرد چند نفر در خانه هستند، دوید به اتاق رفت و دوربینش را برداشت بیرون رفت، روشنش کرد زوم کرد، نمی توانست درست ببیند چون یه نفر مدام جلوی دوربین بود.
از پشت آن مرد را می دید اما لحظه ای مرد کمی کنار رفت و دید اسلحه ای که روی پیشانی آن مردی که گرفته بودنش قرار گرفته بود، جیغی زد و یک قدم به عقب برداشت، سریع چرخید سمت گوشی روی میز رفت، با دست لرزان خواست تماس بگیرد اما به پنجره نگاه کرد و گفت:
-پروا فکر کن...فکر کن لعنتی
چشم بست و فریاد زد:
-فکر کن الان می کشنش
می دانست تماس بگیرد پلیس بیاید بفهمند او تماس گرفته ممکن است برایشان که در آن جا زندگی می کنند بد شود، خودش شاهد چندین مورد بود، دوید سمت پنجره رفت و باز دوربین را بالا آورد، باز مرد جلوی دید بود و هیچ نمی دید، لب زیر دندان کشید و گفت:
-پروا زود باش
چرخید به همه چیز خانه نگاه کرد و گفت:
-آخه با چی باید کاری کنم؟
دوید سمت حمام رفت در را باز کرد با دیدن سنگ پا لبخند زد و سریع برش داشت، گفت:
-قوربونت برم نهال که انگار پیرزنا می مونی
وارد تراس شد، تمرکز کرد و گفت:
-پروا تو فقط یه بار می تونی پس دقت کن
فاصله زیاد بود اما امیدوار بود مثل همیشه که با دخترها بازی می کرد به هدف میزد باز هم بزند، دست بالا برد و چشمانش را تنگ کرد و گفت:

22,302

subscribers

89

photos

8

videos