رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور) @kamandmaryam Channel on Telegram

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

@kamandmaryam


رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا
پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی
کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور) (Persian)

با خواندن عنوان کانال 'رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)'، معرفی کانالی متنوع و پر از اثرات ادبی و روحیاتی می‌شوید. این کانال تلگرامی با نام کاربری 'kamandmaryam' شامل رمان‌هایی همچون #ماهی، #حامی، #ترنج، #طعم‌جنون، #رخپاک، #زمردسیاه، #عشق‌خاموش، #معجزه‌دریا، #تاونهان، #آغوش‌آتش، #متهوش، #چتر_بی_باران، و #گرگم_به_هوا است. این کانال شما را به دنیایی از داستان‌های جذاب و هیجان انگیز راهنمایی می‌کند. با پارت گذاری رمان‌های #متهوش و #رد_خون، یک شب در میان از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی، سرگرم شوید. حتی کپی‌برداری از محتوای این کانال، با ذکر نام منبع، قانونی نیست. پس حتماً به این دنیای جذاب پیوسته و از خواندن این اثرات بی‌نظیر لذت ببرید.

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

21 Nov, 14:31


-آقای مهرگان خانمتون لباس عروسشو انتخاب کرده نمی خواید ببینید؟

اخ عروسکش لباس عروس پوشیده بود؟!
با لذت و مانند پادشاهان به مبل تکیه زد

-الان تو تنشه؟!

-بله!

-بگین بیاد ببینمش!

همان لحظه صدای جر و بحث دخترک با کسی توجهشان را جلب کرد. شهاب سریع بلند شد و به همان سمت رفت!

-خانم می گم بیا زیپ این لباسو باز کن یعنی چی که اجازه ندارم؟ مگه من مشتری نیستم این طرز احترام به مشتریه؟
اصلا صاحب اینجا کیه؟!

خنده اش گرفت و با لذت خیره مانند به عروس عصبی اش که سلیطه بازی در خونش بود!
انقدری نسبت به او بی احساس بود که حتی خبر نداشت صاحب آن فروشگاه خود شهاب است.

-آقای مهرگان چه خوب که اومدین، مریم خانم می خوان لباسشونو در بیارن.

شهاب جدی سر تکان داد:

-اینجا رو خلوت کنین خودم کمک می کنم لباسشو در بیاره!

مریم خشک شده ایستاد، شهاب قرار بود کمک کند؟ همین مردک هیز که به زور می خواست تصاحبش کند؟!

-عروسکم باز اینجا رو گذاشته رو سرش؟!

-من عروسک هیچکس نیستم جنااااب مهرگان!

شهاب مردانه خندید و نزدیکش شد، فرصت فرار نداد و سریع دست دور کمر ظریفش انداخت:

-هوم تو دین و ایمون جناب مهرگانی...

مریم از این لحن داغ و پر حس یک لحظه به خودش لرزید!

-لباست لختیه ولی خوشگله، چطوره انتخابتو عوض کنی هوم؟

-اما من...

با پایین کشیده شدن زیپ حرف در دهانش ماسید و وقتی لب های شهاب روی پوست کمرش نشستند به ضعف افتاد!

-عوض می کنی نفسم، اخه نمیخوای چشم همه رو کور کنم بابت زل زدن به زیبایی های زنم!

چشمان مریم بسته شدند و وقتی لباس عروس از شانه اش پایین افتاد...

***

-آقا شهاب، خانم در اتاقو قفل کرده باز نمی کنه!

شهاب اخم کرد، تا روز عروسی دق مرگش نمی کرد راحت نمی شد این فتنه خانم.

-مریم همین الان باز کن این درو!

برخلاف اینکه فکر می کرد قرار است لج کند در زود باز شد!
یک دور بررسی اش کرد و با دیدن سالم بودنش خیالش راحت شد.

-چرا درو قفل کرده بودی؟

دخترک خندید:

-چون نمی خواستم که کسی مزاحمم بشه کار مهمی داشتم!

شهاب لب باز نکرد بپرسد چه کاری چون با دیدن لباس عروس پاره شده پی به همه چیز برده بود.

-هین وای خدا مرگم بده، چکار کردین خانم ۱۰ دقیقه دیگه عاقد میاد!

شهاب با لذت به ان چهره ی وحشی خندید و رو به اکرم گفت:

-امادش کن اکرم خانم، همون لباس پاره رو تنش کن!

با دیدن چهره ی هاج و واج مریم لبخند زد و روی بدنش خم شد، چانه ی کوچکش را فشرد و بدون توجه به اکرم لب هایش را کوتاه و مالکانه بوسید:

-واسه امشب لحظه شماری می کنم، وقتی که بقیه ی لباسو تو تنت پاره کنم عروسکم!

دختره رو می خواد به زور زن خودش کنه در حالی که میدونه ازش متنفره، ولی بعد از یه مدت... بیا ادامشو بخون🥹👇

https://t.me/+no_A9KMGLJFjYWM0
https://t.me/+no_A9KMGLJFjYWM0
https://t.me/+no_A9KMGLJFjYWM0

https://t.me/+no_A9KMGLJFjYWM0
https://t.me/+no_A9KMGLJFjYWM0
#عضویت_محدود🌹

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

21 Nov, 14:31


#part346

- وجودشو داری پاشو برو لیزر‌ با مرد ...

لباس هایش را سریع به تن میکند و انگار که از پشت تلفن ببیندش اخم می‌کند و می توپد

- میرم. منو از چی میترسونی؟

انگار جای خلوتی پیدا میکند که صدا ها میخوابند ، عادتش بود پیش غریبه‌ها با او حرف نمیزد هاکان خان !

- اخه توله سگ، تو نفس کشیدنتم دست منه‌ لیزر رفتنت چیه؟ میخوای خودتو نشون بدی ؟

لج کرده بود دخترک امروز قصد جانش را داشت انگار که بی فکر زبان می چرخاند

- اره خودمو نشون میدم توام هیچ غلطی نمیتونی بکنی...

صدای بهم خوردن دندان هایش را از پشت گوشی واضح می‌شنود

_ الا لج نکن منو قاتل یه بی ناموس نکن، بتمرگ تو خونه میام !‌

رژ لب صورتی که به او چشمک میزند را برمی‌دارد و با دست و دلبازی روی لبش میکشد .


_ چرا خفه خون گرفتی بلای جونم ؟

لحن حرصی اش نشان میدهد چقدر به خون دخترک تشنه است ، اما الا هم زبان به دهان نمیگیرد و نیش میزند :

_ داشتم آرایش میکردم ، عزیزم ... گفتم که وقت لیزر دارم بعدا حرف میزنیم بای !

_ قطع نکن الا ، آخه لیزر با اپراتور مرد میرن لامذهب، دین و ایمون نداری تو ؟ واسه سوزوندن من میکنی همه این کارا رو نه !

_ من دیرم شده توام برو این غیرتی بازیا رو واسه نامزد عزیزت دربیار ، نه منی که میگی جای دخترتم !

خودش هم نمیداند اینهمه جرأت رو از کجا آورده بود . قطعا اگه هاکان مقابلش بود این مکالمه اینطور تموم نمیشد ...

قبل از خروج از خانه تلفن رو سایلنت میکند و بیرون میرود برای دیوانه کردن او لازم بود مدتی جوابش را ندهد...

در اصل از عمد اسم دکتر را که مرد جوانی بود گفته بود وگرنه اپراتور ها همه زن بودند ...

او باید میفهمید پس زدنِش تقاص دارد ، الکی با آن دختر ادای نامزد هارا در می‌آورد که او را از سرش باز کند ، پس نمیتوانست در زندگیش هر وقت که دلش میخواست سرک بکشد و در کار هایش دخالت کند !

با صدای دختری که اپراتورش است سر بلند می‌کند

_ عزیزم فول بادی بودی شما ؟

_ بله

_ پس بفرمایید تو لباساتون درارید الان میام

دروغ چرا وقتی می گوید لباس‌هایت را کامل دراور پاهای دخترک سست می‌شوند ، با خودش می گوید داخل نروم اما لحظه ‌ی آخر شک رو کنار می‌گذارد و ‌وارد اتاق میشود ...

در را میبندد و آرام آرام شروع به در آوردن لباس میکند ، اما جرأت در آوردن لباس های بیشتر را ندارد ...

پشت به در روی تخت منتظر می شیند که همون لحظه در اتاق باز میشود و در حالی که فکر میکند اپراتور لیزر آمده داخل با شنیدن صدای او درست از بیخ گوشش روح از تنش میرود

_ من بهت نگفتم نیا این خراب شده خوشگلم !

مبهوت به عقب برمیگردد و نگاهش میکند
_ هــ ... هاکان

هاکان اما با چشمانی قرمز به عقب میچرخد و با قفل کردن در جلو می آید

- هیشش ... حالا نشونت میدم سر پیچی از حرف من چه عواقبی داره ...

پوزخندی می‌زند و دستش ...

https://t.me/+0du960pPJX80ZDE0
https://t.me/+0du960pPJX80ZDE0
https://t.me/+0du960pPJX80ZDE0
https://t.me/+0du960pPJX80ZDE0
https://t.me/+0du960pPJX80ZDE0
https://t.me/+0du960pPJX80ZDE0

#دارای‌محدودیــت‌سنــــی🔞

دختره با اپراتور مرد میره لیزر که عشقش میفهمه و ...😱

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

21 Nov, 14:31


_بخاطر شب حجله‌ات به بچه استامینوفن دادی؟

بهت‌زده با لباس عروس روی تخت نشستم و تو موبایل جواب دادم

_ن...نه

تینا عصبی از پشت خط جواب داد

_ بخاطر شب عروسی به بچه‌ی شوهرت دارو دادی بخوابه مزاحمتون نشه!

از شدت بهت نمیتونستم دهن باز کنم

_دکترا میگن بچه مسموم شده آزمایش گرفتن
طوفان تا شنید سریع حمله کرد سمت ماشینش نتونستیم جلوشو بگیریم داره میاد خونه

اشکم روی گونه‌ام چکید

_درنا چطوره؟

_بهت میگم طوفان داره میاد سراغت فرار کن
تو نگران بچه‌ای؟

صدای گریه ام بالا رفت

_من کجا رو دارم برم؟
تنها کس من درنا و طوفانن

با صدای کوبیده شدن در موبایل از دستم رها شد

ترسیده ایستادم

طوفان داخل اومد

لباس دومادیش چروک و کرواتش باز شده بود

با چشمای به خون نشسته خیره‌ام شد که ناخوداگاه زمزمه کردم

_من.. درنا رو بزرگ کردم طوفان
خار به دستش بره میمیرم

گرفته پچ زد

_بزرگ کردی؟
یا بهش نزدیک شدی که باباشو تور کنی؟

بغض کرده پچ زدم

_توروخدا حرفی نزن که بعدا نتونم ببخشمت

صداش سرد و عصبی بود

_ حتی شناسنامه هم نداشتی
معلوم نبود از زیر کدوم بته به عمل اومدی که بابات حاضد نشد واست شناسنامه بگیره
توئه حروم زاده که ننه بابا نداشتی و شبا تو خیابون می‌خوابیدی بچه‌ی منو بزرگ کردی؟

صدای شکستن قلبمو می‌شنیدم اما طوفان بس نمی‌کرد

_واسه کلفتی اومدی اما بچه‌ی منو به خودت وابسته کردی
تو خوابم نمیدی عقدت کنم
که من...

محکم با مشت توی سر خودش کوبید

_من ِ احمق گول مظلوم بازیاتو بخورم

ناخواسته هق زدم

_نزن خودتو
منو بزن طوفان

گردنم رو گرفت

_کثافت چطور دلت اومد بچه رو مسموم کنی؟

با گریه نالیدم

_سرما خورده بود
تب داشت.. یکم.. استامینوفن دادم
همیشه همین کارو می‌کنم
من مامانشم طوفان

سیلی محکمش روی صورتم خیلی چیزارو مشخص کرد

مثلا اینکه من مادر بچه‌اش نه بلکه کلفتشونم

اینکه من لباس عروسم بپوشم بازم کسی به چشم خانم این خونه نگاهم نمیکنه

_بخاطر عشق و حال خودت و مراسم عروسیت بچه‌ی منو مسموم کردی؟

سیلی بعدی رو کوبید و من به روزی فکر کردم که سامان بهم حمله کرده بود و این مرد قول داد هرگز دیگه قرار نیست اجازه بده کسی کتکم بزنه

_خواستی گریه‌ی بچه مزاحم تنهاییت با من نشه؟

روزی جلوی چشمم اومد که سامان بهم گفته بود بدکاره و این مرد دندوناشو شکست

_بچه‌ی من داشت می‌رفت تو کما بی شرف

با دهن خونی بچ زدم

_اون بچه‌ی منم هست

ضربه بعدی سیلی نبود!

مشت بود

اونقدر محکم که نتونستم صدای جیغمو کنترل کنم

جابه جا شدن استخون بینی‌امو حس کردم و خون با شدت بیرون پاشید

_آخ خدا

صداش می‌لرزید

_آره خدا رو صدا کن چون جز اون کسی به دادت نمیرسه

یقه‌ی لباس عروسمو گرفت و روی زمین پرتم کرد

ترسیده هق زدم

_طوفان.. بینی‌م شکسته.. بسه

عصبی با کفش توی پهلوم کوبید

_ بخاطر اینکه راحت و بدون سر خر باشیم بچه منو فرستادی تو کما؟
فکر کردی خرت از پل گذشت بچه رو پرت میکنی بیرون آره؟

بی جون ناله کردم و اون کمربندشو باز کرد و دور دستش پیچید

_جوری امشب رو بگذرونی که دیگه تا اسم من اومد فرار کنی



#پارت_141

نفس زنان از روی بدن کتک خورده‌ی دخترک گذشت

خیلی وقت بود صدای گریه هاش قطع شده بود

شاید همون وقتی که مجبورش کرد بارها و بارها بگه غلط ‌کردم

یا قبلش که با بی رحمی با کمربند به جونش افتاد

یا وقتی طوری توی استخون شکسته‌ی بینیش کوبید که زار زد

با حرص دخترک رو سمت خودش کشید

صورتش غرق خون بود ، بدنش کبود و دست و پاهاش پر از آثار کتک شده بود

_راضی شدی ماهی کوچولو؟

دخترک از بین چشمای نیمه بازش بی جون نگاش میکرد

توان جواب دادن نداشت

_قرار بود فردا ببرمت ماه عسل
اگر یک شب تحمل میکردی میتونستی امروز از شر بچم راحت شی برای یک هفته
ولی حالا..

با پوزخند ادامه داد

_فکر نکنم تا یک ماه نتونی تکون بخوری

سر دخترک رو با خشم رها کرد و از جا بلند شد

_خودتو جمع کن
برگشتم نمیخوام ابنجا باشی
تا دادگاه طلاق نبینمت

دخترک از حال رفته بود

پوزخند زد و سمت حمام رفت

تمام تنش بخاطر زخم های دخترک خونی شده بود

چشمش به صفحه روشن گوشی افتاد

بی حوصله جواب تماس تینا رو داد

_چیه تینا؟ دوش بگیرم میام بیمارستان

تینا خوشحال خندید

_مژدگونی بده درنا بهوش اومد حالشم خوبه

طوفان سر تکون داد

_بهش بگو بابایی تا دوساعت دیگه میاد

_تو رو نمیخواد!
فقط گریه میکنه میگه مامان ماهی

دندوناشو روی هم فشرد

_بگو مامان ماهی حرومیش مُرد!

تینا هل شده جواب داد

_جلوش نگی اینطوری دلش میشکنه!
منم خیلی بد حرف زدم باهاش خاک برسرم

_گور باباش

_ساکت برو ازش عذرخواهی کن
دکتر آزمایش گرفت معلوم شده تو عروسی بچه یک قاشق باقالی پلو خورده
بخاطر حساسیتش به باقالی بود
تازه دکتر می‌گفت برید دست اونی که بهش استامینوفن داده رو ببوسید چون تبش رو آورده پایین تشنج نکرده


https://t.me/+Q8ukQLVlQtplZTc0
https://t.me/+Q8ukQLVlQtplZTc0

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

21 Nov, 14:31


متعجب به مرد خوابیده روی پله نگاه کرد. با یک کت چرم و شلوار جین و ساعتی گرانقیمت.

_هی! آقا... مستی؟... حالت بدِ؟... آقا...

مرد را تکان داد، این وقت شب خورشید آمده بود آشغالهایش را بیرون بیاندازد.

_ای بابا... آقا! مگه اینجا جای خوابه؟ ...

سر پایین آورد، بینی چین داد برای بو کردن...

_این بوی چیه... آقا...پاشو...

قبلا بوی الکل را زیاد از فرید گوربه گور شده دوست پسر سابقش حس می کرد، سیگار و باقی چیزها هم ولی...

_من ...و ببر تو...

دست مرد به شال خورشید گره خورد، پلاستیک زباله از دستش افتاد، خواست جیغ بزند که دیدن خون زیر لباس مرد خفه اش کرد.

_تو زخمی شدی؟...خدایا...

ترسیده کمی عقب رفت.

_زنگ بزن ...پلیس... زود...

مرد سر بالا اورد، جوان بود، کنار لبش پاره و خون می آمد، حالا فهمید بویی که می آمد بوی خون بود.

_باشه... باشه... برم خونه گوشیم خونه ست...

صدای موتوری که داخل خلوتی کوچه ها بود می آمد، حس ششمش گفت به دنبال مرد جوان است.

_اون دنبال توئه؟...

مرد فقط سر تکان داد، انگار نای تکان خوردن نداشت. فکر کرد مرد خواسته بود به پلیس زنگ بزند، حتما بی خطر بود.

_بیا دست بنداز گردن من ... پاشو الان میاد...

بزور مرد را با خودش بالا کشید، بوی عطر و خون باعث شد تهوع بگیرد، فقط یک پله... نور موتور را سر کوچه دید و صداهایی...

" رد خون"

_زود ...باش دختر... بریم تو...

بزور او را پی خود کشید، پشتش را نگاه کرد، پله پر از خون بود...

_اینجور که می فهمن اینجایی، همه جا خونیه...

آخرین قدم و در را بسته بود. مرد سنگین بود برای تن ریزه‌ی او، سر خورد و همانجا نشست.

_پلیس... گوشی ...من... اسلحه دارم...بگیرش...

صدای مردهایی از پشت در می آمد.

" تو این خونه ست، رد خون اینجاست... در بزنید"

خورشید نمی دانست از انچه مرد گفت بترسد یا از مردان پشت در...

_بیا... اسلحه دختر...

می لرزید، انگار وسط چله‌ی زمستان باشد.

_با این چکار کنم؟... آقا... من بلد نیستم....

آرام حرف می زد که مردهای پشت در نشنوند.

" از دیوار برید بالا... باید قبل از پلیسا پیداش کنیم... اون جاسوس پلیسه"

اسلحه از دست مرد افتاد، فرصت نداشت دنبال گوشی برود... اسلحه را برداشت... بلد نبود.

_آهای دزد... مردم...همسایه ها... دزد... دزد ...

با تمام توان جیغ زده بود، آنقدر که حس کرد هنجره اش پاره شد...

مرد را دید که ارام می خندد... و باز خورشید جیغ زد و صدای مردهای پشت در انگار خفه شد...

"بچه ها همسایه ها...فرار کنید، بعدا میایم سراغ این سلیطه ..."

موتور رفته بود و صدا ها و آلما هنوز جیغ می زد.

_ خورشید... در و باز کن ...دزد اومده؟...

حالا پشت در و تمام خانه ها پر از همسایه ها بود.

اسلحه‌ی مرد را برداشت و زیر لباسش پنهان کرد.

_زنگ بزنید پلیس... تو رو خدا ...امبولانس اینجا یه پلیس زخمی شده...

مرد پشت در افتاده بود و نمی شد راحت در را باز کرد...خیلی طول نکشید که پلیس ها آمده بودند.

_خانم حاضر بشید باید با ما بیاید کلانتری اینجا براتون خطرناکه.

به مرد روی برانکارد نگاه کرد، همسایه ها که می رفتند او می ماند و خانه‌ی خالی...

_کجا بیام؟...خونم چی؟

افسر پلیس نگاهی به مرد روی برانکارد کرد، انگار واقعا پلیس بود.

_جناب سرهنگ میگن باید باهاشون برید...

دخترک بهت زده به آمبولانس که درش بسته شد نگاه کرد، طرف سرهنگ بود؟

_ولی کجا؟ من...

پلیس دیگر آمد، بدون لباس نظامی.

_برید حاضر بشید، دستور جناب سرهنگه، باید کنار ایشون باشید فعلا، ازتون مراقبت بیشتری میشه...

https://t.me/+SvrWOrOy37EzYTZk
https://t.me/+SvrWOrOy37EzYTZk
https://t.me/+SvrWOrOy37EzYTZk

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

19 Nov, 17:34


#رد_خون
#پارت_سیصد_پنجاه_یک

*
-شهاب صدامو می شنوی؟
با صدای فریاد رهام، از دنیای خواب بیرون آمد، اما چشمان سنگینش باز نمی شد، گردنش درد می کرد و حس می کرد کل بدنش خشک شده است، هامین سر بالا برد به رهام نگاه کرد و گفت:
-یعنی منم بلم اتاقش نالاحت میشه؟
رهام که نگران به شهاب نگاه می کرد گفت:
-آره خیلی ناراحت میشه، کلاه کسی حق نداره وارد اتاقش بشه
هامین به شهاب که روی زمین نشسته بود و کمی از بالا تنه و سرش روی تختش بود نگاه کرد و گفت:
-شهاب
شهاب صدایشان را می شنید اما توان صاف نشستن را نداشت، یادش نمی آمد چطور به اتاقش آمده بود.
-شهاب، جان هر کی دوست داری یه چیزی بگو
به سختی سر بالا آورد، رهام نفس راحتی کشید اما شهاب از درد غرید:
-چه درد تخم...
رهام سریع قبل اینکه ناسزای شهاب کامل شود رو به هامین گفت:
-چیز کن، تو برو صبحونه بخور
دست شهاب پشت گردنش نشست، اما او کل تنش مخصوصا سرش درد می کرد، به تخت نگاه کرد و نگاه انداخت به وضعیتش که روی زمین نشسته بود، دوباره چهره در هم کشید و فریاد زد:
-مسلم...قرص
رهام با ترس گفت:
-باشه من میارم تو آروم باش
دوید سمت آشپزخانه رفت، مشت شهاب روی تخت نشست و دستش را لبه ی پهن چوبی کنار تختش گرفت و خودش را بالا کشید روی همان چوب نشست و هر دو دستش را پشت گردنش قلاب کرد و عصبی تر فریاد زد:
-به سامی دیوث زنگ بزن بگو قرارمون دیرتر
رهام جلوی در اتاق ایستاد و گفت:
-زنگ می زنم، بیا این قرص، در ضمن انقدر فحش نده جلوی بچه
-بزار رو همون میز
رهام قرص و لیوان آب را روی میز جلوی در گذاشت و گفت:
-نفهمیدم دیشب کی اومدی، اما مگه چقدر خوردی الان این جوری هستی؟!
-به تو چه
-هیس بابا، هامین تو این خونس، دهنتو باز کردی از اول داری فحش میدی
با اسم هامین سریع چرخید و به دنبال گوشی گشت، با دیدنش روی زمین سریع برش داشت همان جور که تماس می گرفت از سر جایش بلند شد سمت رهام رفت، قرص را برداشت در دهان انداخت و لیوان آب را سریع سر کشید:
-بله؟
با عجله گفت:
-حالش خوبه؟
-سلام جناب صدر، حالشون تغییری نکرده اما به خاطر وضعیت غیر قابل پیش بینی و ناپایدارش باید بگیم این حالش عالیه، چون تغییری ایجاد نشده
شهاب سر تکان داد و گفت:
-خوبه
-نگران نباشید، داییتون دیشب با اینکه کاری تو بیمارستان نبود و شیفتی هم نداشت، اما موند حتی توی اتاقشون موند و تازه رفتن
-باشه ممنون
-خواهش می کنم
گوشی را پایین آورد با درد گفت:
-این بچه مگه قرار نداره؟
-زوده
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین

6219861805240750


فیش واریزی به آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا صبور باشید، چون تعداد بالاس و ادمین یک نفره تا به همه رسیدگی کنه🍃🌱
👇🏻
@Darya_1320
در کانال وی آی پی پارت 820هستیم

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

19 Nov, 17:34


موزیک زیبای پارت بالا❤️

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

18 Nov, 17:51


#پارت_سی_هفت_آغوش_آتش


از در خانه بیرون رفت، به بالا نگاه کرد، چهار روز بود که از آن خانه فقط خاموشی نصیبش می شد و هیچ وقت نمی دید که چراغش روشن شود، هیچ خبری هم در آن جا به گوشش نرسیده بود که کسی را کشته باشند.
راه افتاد همان جور که قدم بر می داشت دید مرد سبزی فروشی با وانت بار دارد سبزی به بقیه می فروشد، نیش خند زد و زیر لب گفت:
-بساط غیبت تونو جور کردید
به سر کوچه رسید، آن روز در دفتر روزنامه هم کار زیاد داشت، باید تمام وسایلش را جمع می کرد آماده می گذاشت تا بیایند و انتقال بدهند به جای جدید و باید به آگاهی می رفت برای گرفتن خبر، با عجله خودش را به سر خیابان رساند و سوار تاکسی شد.
**
نگاهی به دستگاه ضبطش کرد و گفت:
-اون لحظه که داشتی می کشتیش تو ذهنت چی گذشت؟
مرد گریه کرد و گفت:
-داغون بودم بخدا، خون جلوی چشمامو گرفته بود، نفهمیدم فقط می خواستم اون مردو نابود کنم
-درگیر شدید یا فقط شما زدید؟
-اولش من می زدمش اون هیچی نمی گفت، اما یهو هولم داد، ملیحه جیغ می زد همدیگرو ول کنیم، حتی این دستم که مشکل پیدا کرده به خاطر درگیری بود، دیدم پررو با زنم بوده داره این جوری از خودش دفاع می کنه، کارد برداشتم دیگه نفهمیدم
پروا به کاغذ زیر دستش نگاه کرد و گفت:
-ده ضربه چاقو؟
مرد سر به زیر سر تکان داد و گفت:
-ملیحه جیغ می زد منم مدام چاقو در میاوردم می زدم، نمی دونم با فرو کردن سومی دیگه نه صدایی ازش بلند شد نه دفاعی کرد منم خشمگین بودم مدام می زدم
پروا سر تکان داد و گفت:
-و بعد همسرتون
-وقتی چاقو از دستم ول شد خواستم عقب برم دیدم داره گریه میکنه لجم گرفت سرش داد زدم خفه بشه همش تقصیر اونه
-اون چی می گفت؟
-فقط گریه می کرد
-چرا عصبی شدی سمتش رفتی؟
مرد با صدای بلند گریه کرد و آرام گفت:
-لباسشو دیدم، لباسی که برعکس تنش کرده بود، بخدا دلم ریخت، گفتم زنم تو بغل این عوضی بوده، نفهمیدم داد زدم سمتش رفتم رو کولم انداختم سمت پنجره رفتم بدون هیچ فکری پرتش کردم پایین
پروا چشم بست و گفت:
-خب بعدش چی کار کردید؟
-صدای همهمه از پایین میومد اما من زیر پنجره نشسته بودم نگاهم به اون مرد بود گریه می کردم
-چرا فرار کردی؟
-گفتم مقصر اینا بودن چرا باید بیوفتم زندان اذیت بشم، اومدم پایین از بین جمعیت فرار کردم
-کسی شما رو نشناخت؟
-رو سرم کلاه نقاب دار پسرم بود سریع رفتم
-گفتید پسرتون خونه نبود، کجا بود؟
-رفته بود شهرستان خونه خواهرم، آخه دخترشو می خواست، یه حرفایی هم زده بودیم، رفته بود دیدن اون
-خب داشتید می رفتید نگاهتون به همسرتون نیوفتاد؟
-نه...یعنی می خواستم ببینم اما خیلی شلوغ بود ترسیدم بشناسنم واسه همین سریع رفتم
-اونم بی ماشین؟
-نمی تونستم ماشین ببرم، می فهمیدن ماشین منه
-و بعد کجا رفتید؟
-رفتم پیش پسرم همه چیز بهش گفتم، داغون شد
مرد سکوت کرد و پروا گفت:
-ادامه بدید
-بعد نتونستم طاقت بیارم اومدم خودمو معرفی کردم
-پسرتون چی؟
-اون ساکت بود، شوکه بود نمی گفت چی کار کنم
-پشیمون نیستید؟
-شاید باید باشم اما نیستم، زنمو دوست داشتم خیانتش گرون ترین قیمت زندگیم بود که بهاشو پرداخت کردم
-و حرف آخر
مرد نیش خند زد و گفت:
-هیچ مردی...به هیچ زنی حتی بهترینش اعتماد نکنن
پروا لبخند زد و از سر جایش بلند شد دستگاهش را خاموش کرد و گفت:
-ممنون
سمت در زد و همان لحظه شخصی از پشت در، در را برایش باز کرد، پروا بیرون رفت با دیدن سرگرد گفت:
-چطور بود؟
-خوب بود، توی خبر آنلاین می ذارمش
-بازم که انگار روحیتو باختی
هر دو راه افتادند و پروا گفت:
-ناراحتم، چرا زنا خودشونو دست کم میگیرن؟ چطور به خودشون اجازه ی خیانت میدن؟ حتی اگر شوهرشونو دوست ندارن نباید خیانت کنند راحت بشن از دستش، چرا باید همیشه بدترین راه حل انتخاب می کنن
چرخید سمت سرگرد و گفت:
-شاید به بدترین شکل ممکن اونا رو کشته اما واقعا براش ناراحتم خیلی صحنه ی بدی دیده معلومه اون لحظه نمی تونست کار درستی انجام بده
سرگرد سر تکان داد و گفت:
-درسته
پروا کیفش را روی شانه اش انداخت و گفت:
-من دیگه برم
-برو بسلامت
*
سوار ماشین شد، گوشی را در آورد خواست تماس بگیرد اما همان لحظه اسم سعادتی روی گوشی افتاد، دست روی گوشی کشید دم گوشش گذاشت و گفت:
-بله
-تو جوادیه یه دختر سیزده ساله رو دزدیدن، پلیس خبر کردن هنوز نیومده
-یعنی جاشو پیدا کردن؟
-تعقیبش کردن تا این جا اومده
-باشه منم الان میام، آدرس دقیقُ بفرس
-ببین چون این جا خطرناکه پلیس داره با نیرو میاد، طول میکشه تا پلیس نیومده جلو نیایا
-باشه بفرس
*

نگاهی به خانه کرد و به اطراف نگاه کرد، همه فقط از در خانه هایشان سرک می کشیدند، روی پنجه های پا ایستاد از دیوار کوتاه آن خانه به درون خانه نگاه کرد، سه مرد را در حیاط دید، سریع دوربین را در آورد و باز نگاه کرد، کمی زوم کرد با دیدن دختری که درون زیر زمین بود دندان روی هم سایید و غرید:
-پس این پلیس کجاست!

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

18 Nov, 17:51


📚 رمان آغوش آتش


✍️به قلم مریم روح پرور


📝خلاصه
داستان درست از جایی شروع میشه که شب عروسی موقع بدرقه عروس داماد به داخل آپارتمانشون، عروس تو تاریکی گم میشه و همون شب عروس کشته میشه. از طرف دیگه دختر خبر نگاری که عاشق کارشه و از دل جامعه می نویسه، با دوستش واسه زندگی وارد یه محله ی جدید میشن، محله ای که از همون ابتدا مرموز به نظر میرسه، محله ای با شایعه ای که روح عروس مرده تو پارک محله جیغ میزنه، محله ای به طور مشکوک متوجه میشه بزرگ و ریش سفیدش یه مرد جوونه که کوچیک و بزرگ بهش احترام می ذارن. حالا پروای فضول می خواد ببینه تو این محله دقیقا چه خبره که‌‌‌...


🔘عاشقانه، پلیسی، انتقامی


🌀این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 326 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
رمان برای خریداران کامل شده و تعداد کل صفحات 5376 می باشد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

18 Nov, 17:51


پروا و نغمه

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

18 Nov, 17:51


#پارت_سی_شش_آغوش_آتش



-یه شب بیشتر می موندید که چیزی نمی شد
حامد چمدان را به دست محمد داد و گفت:
-باید برم برسم به کارگرا
نهال با عجله از اتاق بیرون آمد و گفت:
-من آماده ام
پروا دست به سینه ایستاد و گفت:
-اگر شد بازم بیاین
-این دفعه نوبت شماس
-نوبتی نیست که اگر تونستید باز بیاین
-باشه قیافشو
نهال کفشش را پا کرد و گفت:
-تو هم بیا بریم دیگه
-نه شما برید من خیلی خسته ام دیشبم نخوابیدم یه چیزی می خورم می خوابم
-غذا رو گازه
-باشه
نغمه صورت پروا را بوسید و دم گوشش گفت:
-خیلی دوستت دارم
پروا لبخند زد و گفت:
-مراقب هم باشید
-حتما
حامد هم سر تکان داد و گفت:
-حتما بیاین پیش ما
-میایم
همه از خانه بیرون رفتند، پروا تا پایین همراه شان رفت، محمد چمدان را در صندوق عقب ماشین دوستش گذاشت و گفت:
-خب دیگه بریم
پروا با لبخند دست برایشان تکان داد و محمد پشت فرمان نشست، پروا خم شد به حامد که جلو نشسته بود گفت:
-رو حرفام فکر کن و عمل، یه وقت گوشت در دروازه نباشه
-خیالت راحت
با لبخند سر تکان داد و به نغمه چشمکی زد، صاف ایستاد و گفت:
-برید بسلامت
ماشین حرکت کرد و او ناراحت دست تکان داد، چند دقیقه ای آن جا ماند تا ماشین از کوچه بیرون رفت، پروا به پیرمردی که نان سنگک درون دستش بود و از آن جا رد می شد نگاه کرد و لبخند زد.
سر بالا برد به همان خانه نگاه کرد با دیدن مرد روی تراس و نگاه کردنش به پایین، ابرو در هم کشید و وارد خانه شد در را بهم کوفت، به بالا رفت قبل از هر چیزی رفت دوش گرفت تا کمی سر حال شود، حوله را دور تنش بست و سمت پنجره رفت، پرده حریر نازک را کشید.
جلوی آینه ایستاد و به چشمان خسته اش نگاه کرد، با یاد آوریه فرشته و لبخند هایش لبخند زد و سمت کمد رفت، لباس خوابی برداشت و تنش کرد، موهای نم دارش را باز گذاشت به آشپزخانه رفت.
برنج و خورشتی که نهال برایش گذاشته بود بدون آن که داغ کند خورد و بدون آن که حتی به چای خوردن فکر کند لیوان آبی برداشت از آشپزخانه بیرون رفت، سمت پنجره قدم برداشت در حالی که پشت پرده ی جمع شده ایستاد و به خانه ی رو به رو نگاه کرد، از همان دور فضای نیمه تاریک آن خانه را می دید، چون پنجره ی بزرگ قدی باز بود و پرده هم کنار بود.
آن مرد را دید که روی مبل نشسته بود و سر تکیه داده بود، دود سیگارش را هم می دید، مشکوک راه افتاد کمی از پرده فاصله گرفت، اما فقط مرد برهنه ای می دید که روی مبل بود داشت سیگار می کشید، کلافه نگاه گرفت و گفت:
-برو به درک
چرخید لیوان آبش را سر کشید موهایش را روی یک شانه اش ریخت و لیوانش را روی میز گذاشت به اتاق خودش رفت تا برای خواب عمیقی آماده شود.

دود سیگارش را بلعید و چشم باز کرد با دیدن دختر پشت پنجره که پشت به او داشت آب می خورد، سر بلند کرد و با چشمان تنگ شده نگاهش کرد، با رفتنش به اتاق و تاریکی آن اتاق دیگر هیچ ندید.
ته سیگارش را در جا سیگاری له کرد و از جایش بلند شد سمت پنجره رفت، یک دستش را بالا برد و از آرنج تا مچ دستش را به شیشه چسباند و دست دیگرش را به پهلویش زد، دقیق به آن خانه نگاه کرد، به یک باره دستش مشت شد با خشم چرخید و غرید:
-نمیشه
به اتاق رفت لباسش را چنگ زد و در حالی که سمت در خانه می رفت لباسش را تنش کرد، بیرون رفت.
**
-محمد میگه صاحب کاره خیلی ازش خوشش اومده یواشکی گفته تو رو بیرون نمی کنیم
-خوبه دیگه
-آره واسه همینم محمد گفت خودش میره اصفهان
چایش را سر کشید و گفت:
-همین که تنها نمیره می خواد با تو بره خوبه
نهال سریع از پشت میز بلند شد و گفت:
-فقط پروا کاش می رفتی خونه ی یکی از بچه ها
-چرا؟
-خب تنهایی
-نهال خانم باز حس مادربزرگا رو گرفتی که!
-آخه...
-تو که میگی فردا شب تهرانی، انگار فقط امشب تنهام که اصلا جای نگرانی نداره تو آپارتمان هستما
-حوصلت سر میره
-نمیره عزیزم، کلی کار دارم که باید انجام بدم، کلی کتاب نخونده دارم، مگه میشه حوصلم سر بره
-اصلا میخوای با ما بیا بریم اصفهان؟
-ای خدا یا منو بکش یا اینو بفرس بره من راحت بشم
نهال خنده اش گرفت و گفت:
-باشه غر نزن برو
-برام گز سوهان بیاریا
-چشم
-کی میرید؟
-نمی دونم محمد گفت تا قبل ظهر میام اما ساعتشو نگفت
-خیلی مراقب باشید با این پراید که نمیشه رفت مسافرت، اما بدبختی این روزا بیشتریا پراید دارن، نه که از پراید خوششون بیادا نه، فقط پولشون به این ماشین میرسه
-باز غر غر شروع کردی که
-بیا تو جامعه از درد مردم بفهمی بدتر من غر غر می کنی
-برو دیگه، کلید بردی؟
-آره
پروا سمت در رفت کفشهایش را پا کرد و گفت:
-داری میره گازو ببند خودم اومدم باز می کنم
-باشه
در را باز کرد و سریع چرخید گونه ی نهال را بوسید و گفت:
-رسیدی اصفهان تصویری زنگ بزن ببینم
نهال خندید و گفت:
-باشه، تو که این همه دوست داری بیا بریم دیگه زودم که میایم
-گفتم نه یعنی نه، بابای خواهر خوشگلم
در را بست و نهال پوفی کرد غرید:
-یه دنده ای دیگه

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

18 Nov, 14:27


عیار سنج رمان ها👇🏻
https://t.me/+I1iSGx-vcs03MmI0

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

17 Nov, 17:31


#رد_خون
#پارت_سیصد_پنجاه

گوشی را روشن کرد، موزیک را روشن کرد و صدایش را جوری تنظیم کرد که فقط خودش بشنود، در عکس های گوشی رفت و یک عکس را باز کرد.

تو نیازِ منی، اگه واسه منی
توو شبایی که تنهای تنهام
تو نیازه نری

کمی از مشروبش را خورد و پکی به سیگار لای انگشتانش زد، همچنان نگاهش به گوشی بود اما مدام صدای شهاب گفتنش را می شنید.

من هر چی دارم، وسط میذارم
واسط، چون دلم با تو جوره
رو چشام میذارم آدمی که میخواد
منو با دل و جونش

عصبی کمی دیگر از مشروبش را خورد، نیش خند زد و با شصت همان دستی که سیگار لای انگشتانش بود پیشانی اش را مالید.

عشقِ تو منِ غدو عوض کرد
دلو بردی و خورد به سرم سنگ
عشقِ تو آخر، رو دلم حکم ابد زد
با تو هستم من همه جوره

با یاد آوری شیطنت و رقصش در خانه ی خانجون، تک خنده ای کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد غرید:
-کی اومدی؟ کی تونستی انقدر پریشونم کنی؟!

جونمو میدم دنیا بدونه
اسم تو رومه، واسم عشقِ تو خوبه
عشقِ تو منِ غدو عوض کرد
دلو بردی و خورد به سرم سنگ

با حرص خندید و مابقی محتویات لیوان را سر کشید، ته سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد اما دوباره سیگار دیگری روشن کرد و پک بسیار عمیقی به آن زد، بطری را برداشت و درون لیوان ریخت.

چقد خوبه بدی، دلتو به یکی
که باهات باشه پایه ی دیوونگی
هی نشونه بدی، عاشقونه بگی
میخوام با تو بشم یه روز خونه یکی

گوشی را برداشت، نگاهش کرد و عصبی گفت:
-غد و یه دنده ای، با وجود همه چیز مغروری واسه همین به این حالو روز انداختیمون
برایش همان لحظه پیام آمد، چشم ریز کرد و پیام را باز کرد.
-حواست هست تولد خواهرته؟ بیدار شدی بهش زنگ بزن، جوری نادیده گرفتیش که انگار واقعا خواهر نداری
-برو بابا
پیام را پاک کرد و غرید:
-همتون گم شید

عشقِ تو آخر، رو دلم حکم ابد زد
با تو هستم من همه جوره
جونمو میدم دنیا بدونه
اسم تو رومه، واسم عشقِ تو خوبه
عشقِ تو منِ غدو عوض کرد
دلو بردی و خورد به سرم سنگ
متن آهنگ ناصر زینلی به نام حکم ابد

دوباره در گالری رفت و این بار فیلمی که هامین از رقصشان گرفته بود را باز کرد، با دیدن آلا و حرکت هایش، لیوان را بالا برد و بیشتر آن را خورد، چهره در هم کشید و پکی به سیگارش زد اما نگاه از گوشی نگرفت، آن قسمت که آلا به او اشاره زد تا ادامه دهد باعث شد لبخند بزند و زیر لب گفت:
-مسخره
کلافه گوشی را قفل کرد، دوباره با انگشت شصتش پیشانی اش را مالید، نفهمید تا چه زمانی آن جا نشسته بود و مشروب می خورد پاکت سیگار را تمام کرد، آن قدر سرش سنگین شده بود که سر روی میز گذاشت، چشم بست و خشمگین گفت:
-چیزیت نمیشه
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین

6219861805240750


فیش واریزی به آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا صبور باشید، چون تعداد بالاس و ادمین یک نفره تا به همه رسیدگی کنه🍃🌱
👇🏻
@Darya_1320
در کانال وی آی پی پارت 820هستیم

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

15 Nov, 18:10


#پارت_سی_پنج_آغوش_آتش



فرشته خندید و گفت:
-داشتم نا امید می شدم
-تو فکر کن سرم بره قولم نمیره
فرشته به آن مرد که نگاه شان می کرد نگاه کرد و گفت:
-اون آقا خوش تیپه کیه؟
پروا دو طرف لبش را پایین کشید و گفت:
-تو نمی دونستی؟
-چیو؟
-رانندمه،دیگه گنج پیدا کردم کلی خدم هشم دارم واسه خودم
فرشته بلند خندید و پروا گفت:
-اینم رانندمه قراره همه جا منو ببره بیاره
-عاشقتم پروا
-اگر گفتی چی برات اوردم
-نگو که گازه!
-میگم گازه اونم بزرگ و بلند اندازه ی خودت
فرشته جیغ زد و پروا روی زمین گذاشتش، فرشته دوید کادو را برداشت و پروا گفت:
-خانم موسوی اینا هستن؟
-آره منتظرتن
پروا چرخید و به رامش نگاه کرد دستش را بالا برد با انگشتش چند بار روی ساعتش زد و گفت:
-ساعت بگیری هفت هشت دقیقه دیگه اومدم
نماند جواب رامش را بشنود و بلند گفت:
-فرشته رفتم بیا تو
پروا دوید سمت ساختمان رفت، هر بچه ای را که می دید سلام می کرد وارد ساختمان شد و بلند گفت:
-سلام سلام من اومدم
خانم موسوی و خانم حداد لبخند زدند سریع از اتاق بیرون رفتند، پروا با دیدن شان لبخند زد و گفت:
-قربونتون برم که باز خلوت کردید غیبت می کنید
دستانش را باز کرد در آغوش هر دو فرو رفت صورت جفت شان را بوسید و خانم موسوی گفت:
-بچه ها تو رو میبینن بی پروا شدن دیگه
-اعتراض نداریم که، خودت اسممو گذاشتی پروا چون می دونستی چه خبره
-بلا نگیری تو
-خب مامانای خوبم چطورن؟
-ما خوبیم، کم پیدایی!
-بخدا اسباب کشی داشتیم، خونه ی جدید و خبرای زیاد، به جون نهال نشد بیام اما سرم داره خلوت تر میشه میام حتما
-تو سلامت باشی، همین واسمون کافیه
پروا باز صورت شان را بوسید و گفت:
-آدرس میدم بیاید خونه ی جدیدم
-باشه عزیزم
-خب منم برم رئیسم جلوی در منتظرمه، به فرشته بگید با همه بازی کنه یه وقت کسی غصه نخوره بخدا داشتم واسه همشون می خریدم
-دستت درد نکنه
-بوسو بدید من برم
هر دو بوسیدنش و پروا دست تکان داد برایشان رفت، خانم موسوی آهی کشید و گفت:
-زود گذشت، ما پیر شدیم داریم بازنشسته میشیم اینا تازه اول جوونیشونه
-ما باز نشسته هم بشیم باز جامون همین جاست
موسوی سر تکان داد و گفت:
-با همینا زنده ایم
پروا صورت فرشته را بوسید و گفت:
-زود میام، باشه؟
-باشه ممنون
-فرشته خانم نبینم کسیو با این اسباب بازی حرص بدیا، با همه بازی کن
-حواسم هست
-فعلا فسقل
دوید از فرشته دور شد از در بیرون رفت با دیدن رامش نفس زنان گفت:
-دقیقا همون هفت هشت دقیقه ای که گفتم، قبول؟
رامش سر تکان داد و گفت:
-سوار شو زنگ زدن باید زودتر بریم
پروا سریع سوار ماشین رامش شد و او هم ماشین را به حرکت در آورد، نزدیک به هشت جای مختلف را دیدند و پروا هیچ کدام را همان لحظه جواب نداد، از همه ی آن ها فیلم گرفت و به رامش گفت صبح فردا می گوید کجا مناسب تر است، رامش از کار های دقیق پروا خوشش آمده بود برای همان مخالفت نکرد و ساعت چهار بعد از ظهر به دفتر روزنامه برگشتند، آن هم تشنه و گرسنه.
**
-آروم تر
-بابا این خیلی خسیسه این همه راه باهاش رفتم نگفته تشنه نیستی یه آب بخرم بخوری؟
-آروم یهو میاد میشنوه، چی شد؟ کجا رفتید؟
-می خواد تعمیرات کنه
قاشق پر برنج دیگری در دهان گذاشت با دهان پر گفت:
-اونم با خرج خودش، یه جای بزرگم واسه دو سه ماه اجاره کرد که این جا کارش تموم بشه برگردیم
-ایول چه باحاله!
-اونجایی که من پسندیم هم بزرگه هم مدرن البته خودش که می گفت این جا رو هم مثل اون جا می سازه
-چه خوب میشه ها
پروا لیوان آب سر کشید و گفت:
-خبر حوادثا رو اورد؟
-آره رو میزت گذاشت نگاه بنداز آمادش کن
-باشه
-من برم به کارم برسم تو هم آروم بخور خفه نشی
-نترس برو
سارا رفت و پروا با عجله غذایش را خورد، ظرف غذا را درون کیفش گذاشت و سریع سراغ کارش رفت تا هر چه زودتر بفهمد در آن روز چه خبرهایی بوده و او بی خبر است و به معنای واقعی غرق شد در کار، چون واقعا عاشق کارش بود.

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

15 Nov, 18:10


📚 رمان آغوش آتش


✍️به قلم مریم روح پرور


📝خلاصه
داستان درست از جایی شروع میشه که شب عروسی موقع بدرقه عروس داماد به داخل آپارتمانشون، عروس تو تاریکی گم میشه و همون شب عروس کشته میشه. از طرف دیگه دختر خبر نگاری که عاشق کارشه و از دل جامعه می نویسه، با دوستش واسه زندگی وارد یه محله ی جدید میشن، محله ای که از همون ابتدا مرموز به نظر میرسه، محله ای با شایعه ای که روح عروس مرده تو پارک محله جیغ میزنه، محله ای به طور مشکوک متوجه میشه بزرگ و ریش سفیدش یه مرد جوونه که کوچیک و بزرگ بهش احترام می ذارن. حالا پروای فضول می خواد ببینه تو این محله دقیقا چه خبره که‌‌‌...


🔘عاشقانه، پلیسی، انتقامی


🌀این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 326 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
رمان برای خریداران کامل شده و تعداد کل صفحات 5376 می باشد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

15 Nov, 18:09


پروا

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

15 Nov, 18:09


نغمه

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

15 Nov, 18:09


#پارت_سی_چهار_آغوش_آتش


پروا جلو رفت در را بست، رامش پشت میزش نشست دستانش را در هم قلاب کرد و گفت:
-باید واسه یکی دو ماه یه جای دیگرو اجاره کنیم
پروا ابروهایش بالا رفت و گفت:
-اما این جا مال خودمونه یعنی اجاره ای نیست! همیشه همین جا بوده تا آخر....
-پروا خانم
پروا سکوت کرد و رامش گفت:
-این جا چون قدیمی شده نیاز به تعمیرات اساسی داره، باید نظم داد به این جا، همه میزا کنار هم هست، درسته این جا مدام همه باید در ارتباط باشن اما بالاخره یه حریم خصوصی هم باید ایجاد بشه که کارکنا راحت کارشونو انجام بدن، دیوار نمیشه کشید اما خب کارای زیادی میشه کرد، دیوارا دست بهشون بزنی زخم میشی چون از جنس خوبی نیست
-خب درست میگید
-من تعمیراتو انجام میدم اما باید اول واسه دو ماه جایی پیدا کنیم که بریم اون جا
-سخته چون این جا بزرگه
-جاهای بزرگ زیادی هست فقط باید گشت
-سخت نیست هم اجاره اون جا بدید هم تعمیرات این جا؟
-نه مهم نیست
پروا لبش را کمی کج کرد و گفت:
-خب خوبه
-با من می تونی بیای بریم چند جارو که بهم معرفی کردن ببینیم؟
پروا متعجب گفت:
-من؟!
-کَس دیگه ای تو این اتاق هست؟
-نه اما خب من کار دارم باید برم اداره آگاهی، باید برم...
-آقای سعادتی همکار شماس یعنی اون تکمیل کننده ی کار شماس امروزو اون میتونه جای شما بره، این جور که خوندم
پروا با حرص گفت:
-بله می تونه
-پس بهانه ی دیگه ای ندارید
-من ساعت یازده باید جایی باشم
-مربوط به کاره؟
-نه
-یادم نیست مرخصی داده باشم
پروا چشم بست و گفت:
-باید برم کار واجبیه
-خانم پروا برید سر کارتون و هر وقت من اومدم بیرون با من میاین بریم
دستش را مشت کرد نگاهش کرد دهان باز کرد نفسی کشید و با خشم سمت در رفت بیرون رفت در را بهم کوفت، سارا متعجب نگاهش کرد و گفت:
-چرا درو این جوری بستی؟!
-هیچی نگو سارا هیچی نگو
سمت میزش رفت و پشت آن نشست، سر روی دستش گذاشت و آرام گفت:
-میام عزیزم میام پیشت
نیم ساعتی گذشت که رامش از اتاقش بیرون آمد و گفت:
-خانم امینی بریم
پروا بدون نگاه کردن به او از پشت میز بلند شد خم شد کیف و جعبه ی بزرگ کادو پیچ شده را برداشت، رامش با دیدن جعبه تعجب کرد و پروا سمتش رفت هر دو از دفتر روزنامه بیرون رفتند، پروا نمی دانست ماشین رامش کدام هست برای همان نگاهش کرد و با اشاره ی رامش به ماشین مشکی رنگی سر تکان داد سمت ماشین رفت، رامش دکمه را فشرد و پروا در عقب را باز کرد جعبه را همان جا گذاشت در را بست و در جلو را باز کرد درون ماشین نشست، رامش هم سوار ماشین شد و گفت:
-بر می گشتیم دفتر لازم نبود اینو همراه خودت بکشونی
پروا نگاهش کرد و گفت:
-می تونید بفهمید دختری که تو پرورشگاه چشم انتظار جلوی در نشسته دائم از نگهبانی می پرسه ساعت چنده یعنی چی؟
رامش جا خورد و پروا گفت:
-یه دختر هست منتظرمه منو همه کسش میدونه قول دادم امروز ساعت یازده پیشش باشم این هدیه هم واسه اونو دوست داشت یه گاز بزرگ داشته باشه که با دوستاش خاله بازی کنه، حالا خریدم براش می خوام برم پیشش
رامش از او نگاه گرفت و گفت:
-زود کارم تموم میشه، اجازه میدید برم بعد بیام پیشتون؟
رامش ماشین را به حرکت در آورد و پروا از عصبانیت چشم بست اما با حرف رامش چشمانش درشت شد:
-آدرسو بده می برمت
-نه مزاحم شما نمیشم خو...
-آدرس بده من نمی تونم مدام منتظرت باشم میریم بعدشم با هم میریم جاهایی که قراره ببینیم
-ببخشید اما چرا من باید ببینم؟
-که تایید کنی خوبه یا نه
-چرا من؟ اون همه آدم
-چون آقای لطفی از شما گفتن برام که از همه چیز سر در میارید
پروا سر تکان داد و گفت:
-باشه قانع شدم
-آدرس
پروا آدرس را داد و گوشی را از کیفش در آورد، برای نهال نوشت:
-نغمه از دکتر اومد؟
پیام را فرستاد به جلو نگاه کرد و رامش گفت:
-به همه بچه های پرورشگاه کمک می کنی؟
-اگر وضعم خوب بود آره، اما من حتی به فرشته هم کمک نمی کنم این هدیه ها که نمیشه اسمشو گذاشت کمک، اما علاقه ی خاصی به فرشته دارم، نمی دونم شاید چون خودم پیداش کردم
رامش کلافه گفت:
-عجب
با لرزیدن گوشی پروا سریع پیام را باز کرد و خواند:
-آره اومد، حامله نیست یه کیست کوچیک داره واسه همینم عقب انداخته بود، واسه همینم حامله نشده بود، دارو داده تا رفع بشه
پروا لبخند زد و با ذوق گفت:
-ایول!
رامش نگاهش کرد و پروا هم نگاهش کرد و گفت:
-خب خبر خوب که می شنوم خیلی خوشحالم می کنه
-پس خبر خوب شنیدی
-بله
به پرورشگاه رسیدند و پروا با عجله از ماشین پایین رفت و کادو را از پشت ماشین برداشت سمت پرورشگاه دوید، با دیدن فرشته که روی صندلی نشسته بود با ذوق گفت:
-الهی من قربون تو بشم فسقلم
کادو را روی زمین گذاشت و در آغوش کشیدش، دخترک شش ساله پاهایش را دور کمر پروا حلقه کرد و تند تند صورت پروا را می بوسید، پروا بلند خندید و گفت:
-باز تف مفیم کردی که

رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)

12 Nov, 17:26


#رد_خون
#پارت_سیصد_چهل_نه

-الو...
-بلیط رزرو کن تا اون موقع ببینم چی میشه
-چشم آقا
تماس را قطع کرد و کلافه پشت سرش را به صندلی کوبید.
*
در را باز کرد، وارد خانه شد، بی صدا وارد سالن شد، دید که رهام روی مبل خوابیده است، سمت راهرو رفت و در نیمه باز اتاق هامین را خواست باز کند اما صدای گریه ی ریزش را شنید، چشم ریز کرد و گوشش را تیز تر کرد، آن بچه داشت آرام گریه می کرد.
کلافه به دیوار کنار اتاق تکیه داد، دستی در موهایش کشید، صدای گریه اش آن لحظه دل سنگ را هم آب می کرد، آن بچه مگر چقدر طاقت داشت مادرش را نبیند، چقدر می توانست بی مادری را تحمل کند.
نفس عمیقی کشد و چرخید آرام در را باز کرد، هامین که زیر پتو بود متوجه ی ورود او نشد، شهاب سمت تخت رفت و لب آن نشست، هامین به یک باره سکوت کرد، شهاب بی حرف کنارش دراز کشید پتو را کنار زد و در آغوش کشیدش، هامین با بغض گفت:
-پیش آلا بودی؟
شهاب با چشم بسته گفت:
-اوهوم
-بیدار نشد؟
مکث کرد، هامین کمی سر چرخاند نگاهش کرد و شهاب با صدای کاملا آرامی گفت:
-نه
هامین در تاریکی چشم چرخاند روی صورتش و کامل سمت او چرخید، دست کوچکش را کنار صورت او گذاشت و گفت:
-دریه داری؟
پلک شهاب لرزید و به سختی سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد، هامین هم بغض کرد و دید قطره اشک شهاب چکید گوشه ی چشمش، با آن سن کمش گیج پرسید:
-تو آلارو خیلی دوست دالی؟
شهاب هیچ نگفت و هامین دوباره گفت:
-مثل من دوستش دالی که اینجولی دریه می کنی
چشمان شهاب آرام بسته شد و هامین گفت:
-جواب نمیدی؟
با صدای دو رگه ای با همان چشمان بسته گفت:
-بخواب
کاملا نزدیک خودش کردش و در آغوشش گرفت، هامین نفس عمیق کشید و گفت:
-آلا میاد پیشم؟
-میاد
دیگر هیچ نپرسد و چشم بست، شهاب دقایق طولانی در آغوشش نگهش داشت تا آن پسر بچه ی ناآرام خوابش ببرد.
آرام عقب رفت و سر هامین به خواب رفته را روی بالشت گذاشت، از تخت پایین رفت و بی صدا از اتاق بیرون رفت، سمت بار خانه اش رفت، بطری به همراه لیوان برداشت روی میز گذاشت، روی صندلی پایه بلند نشست، کنترل را برداشت و نورها را کمتر کرد.
پاکت سیگار و فندکش را از جیبش بیرون آورد و اول از همه نخ سیگاری آتش زد، در بطری را باز کرد و درون لیوان ریخت، سر چرخاند به او که در خواب عمیق بود نگاه کرد، می دانست خوابش عمیق است و با صدای بمب هم بیدار نمی شود، برای همان ترس داشت هامین با او تنها باشد.
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین

6219861805240750


فیش واریزی به آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا صبور باشید، چون تعداد بالاس و ادمین یک نفره تا به همه رسیدگی کنه🍃🌱
👇🏻
@Darya_1320
در کانال وی آی پی پارت 790هستیم

22,906

subscribers

89

photos

8

videos