چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند) @chatrbibaran Channel on Telegram

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

@chatrbibaran


کانال رسمی مریم روح پرور(کمند)
بیش از ده اثر هنری رمان های(ماهی/حامی/ترنج/رخپاک/زمرد‌سیاه/طعم‌جنون/عشق‌خاموش/معجزه‌دریا/تاو‌ نهان)
آنلاین👈🏼 آغوش آتش
آنلاین👈🏼 چتر بی باران
هر روز پارت به جز دو روز آخر هفته

ارتباط با نویسنده👇🏻
@Kamand1235

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند) (Persian)

معرفی کانال رسمی "چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)" nnآیا علاقه‌مند به خواندن رمان‌های هنری هستید؟ اگر بله، این کانال مناسب شماست! کانال رسمی مریم روح پرور(کمند) بیش از ده اثر هنری از رمان‌های معروف مانند "ماهی"، "حامی"، "ترنج"، "رخپاک"، "زمرد‌سیاه"، "طعم‌جنون" و بسیاری دیگر را در اختیار شما قرار می‌دهد. هر روز، یک پارت جدید از این رمان‌ها بازنویسی می‌شود، به جز دو روز آخر هفته. nnاگر دنبال یک تجربه خواندن جذاب هستید، با آغوش آتش کانال "چتر بی باران" همراه شوید. این کانال به شما فرصتی فراهم می‌کند تا با دنیای جذاب و شگفت‌انگیز رمان‌های هنری آشنا شوید و از داستان‌هایی پر از احساسات و هیجان لذت ببرید. nnبا پیوستن به این کانال، فرصتی دیگر که ارائه می‌شود این است که می‌توانید با خود نویسنده این اثار، مریم روحپرور، ارتباط برقرار کنید. برای ارتباط با نویسنده، می‌توانید به آی‌دی تلگرام @Kamand1235 مراجعه کنید. nnپس دیگر فرصت را از دست ندهید! به کانال "چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)" بپیوندید و لذت خواندن این اثار هنری فوق‌العاده را تجربه کنید.

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

21 Nov, 18:28


- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!


صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون!
همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...!


نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!


و منو کشوند سمت پله ها و غرید:

_هیچ کی بالا نمیاد!


و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه!


و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:

_ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه!


خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…



و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:

_ولش کن!


عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.

https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0

به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:

_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟


موش شده بودم:

_ببخشید…


چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:

_منو نزن…


اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم:

_نزن! میخوای بزنی؟!!!


از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:

_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!


https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0

🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌

⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️

بیش از 800 پارت آماده داخل کاناله🫶

رمان در VIP به پایان رسیده
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

21 Nov, 18:28


💫وقتی گرفتار یک همسر شیطونی که می خواد تحت هر شرایطی از فرصت ها استفاده کنه😉

دید که بی اعتنا به او به محض دیدنش پشت فرمان نشستم. تا از شرکت بیرون بزند حسابی چنار زیر پایم سبز شده بود..
-جان تو خیلی شلوغ بودم امروز
تا به خودم بیایم بوسه اش روی گونه ام نشسته بود..
بوسه ای که خنده ی من را در بر داشت..
-آخيش! استاد خستگی در بردنی..
-تو هم استاد زبون ریختن..
دستش دور گردنم نشست و بوسه ی بعدی گوشه ی لبم را نشانه گرفت.
-چکار کنیم دیگه؟ همین یه نعمت و خدا به ما نداده بود که کارمون زار میشد تو این همه سال..
اصلا حواسش نبود در خیابان هستیم و به هر طریقی دلبری می کرد.
تا به خانه رسیدیم، می خواست به هر طریقی دوش گرفتن را زیر سیبیلی رد کند..
اما محال بود با این وضعیت همراهش به مهمانی بروم..
اعتنایی به کج و کوله کردن چشم و ابرویش نکردم و با هولی نسبتا غلیظ او را درون حمام فرستادم..
-یعنی نوبت ما نمیشه خانم خانما؟
با وجود لبخند پیدا شده، توجهی به غر غرهایش نکردم و مشغول خود آرایی خودم شدم..
حالا طفلکی حق هم داشت..از صبح دست به طرح کشیدن بود و نفسی برایش نمی ماند..
اما خب مهمانی امشب هم مهم بود..
با فکر اینکه با این رژ سرخ و آخر شب از دلش در می آورم مشغول خودم شدم.
-حوله ام و یادم رفته ببرم..واسم میاری نگار
پوف کشیدنم عصبی بود..
نذاشت پنج دقیقه یک فکر خوب در موردش در سرم شکل بگیرد و بعد گند بکشد زیرش..
باز هم همان ترفند همیشگی را بکار بسته و به خیالش گول می خورم..

https://t.me/+xYJ6iRMvA5EwY2Y0

-بیا تو بده دستم عزیزم..
سر و صورت خیس از در بیرون کشیده بود..
-چرا لوس میشی میعاد..دیر شد..
-یعنی نمیای تو؟ گناه دارما..
تا خواستم حوله را در صورتش بکوبم و نقشه اش را بر هم بزنم، دستم را تا وسط کشیده و لب هایم را به کام کشیده بود..
-تو چرا هیچ وقت تکراری نمیشی لعنتی...
حیف آن همه زحمت که خرج صورتم کرده بودم..
تا دست به یقه ی لباسم برد، هینی کشیدم و....

بقیه اش و بیا اینجا...😍👍

https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

21 Nov, 18:28


#part_

_زنت بعد مدرسه میره سر چهارراه گدایی؟


سارا با نیشخند خودش را روی کاناپه انداخت


ایلیا با اخم تشر زد

_مروارید زنم نیست... مدرسه‌س الان... برای چی باید سر چهار راه وایستاده باشه؟!


زنش نبود؟!
با یاد چشمان زمردی دخترک چیزی در دلش تکان خورد.
هم سن بچه‌اش بود اما..‌.


پیپش را اتش زد.

اگر دخترک الان اینجا بود نمی‌گذاشت دست به پیپ بزند.


البته وقتی انطور روی سینه‌اش جمع می‌شود پیپ میخواهد چه کار؟


سارا ابرو بالا انداخت

_پس اونی که من دیدم داشت با لباس مدرسه گل میفروخت کی بود؟! کلا چند تا دختر مو طلایی داریم که شکل مروارید باشه؟!


ایلیا بی‌خیال به صندلی میز کارش تکیه زد‌.


کامی از پیپش گرفت.


دخترک مظلومش...
میدانست حالش خوب نیست.
صبح به جای راننده خودش رسانده بودش مدرسه
تمام مدت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود.


فقط با بغض و چشمای زمردی خیسش به صورتش نگاه میکرد.

بدون حرف...


_اومدی کارخونه که بری رو اعصابم؟! میدونم مدرسه‌س الان.... دیشب بهم گفت کلاس اضافه داره... اشتباه دیـ....


دود پیپ از دهان و بینی‌اش بیرون جهید و اخم هایش درهم رفت.


حرف در دهانش ماسید... با یاد دست های کوچکش که دیشب زمان حرف زدن پر استرس بهم می‌پیچاندشان....


دیشب.... دیگر موقع حرف زدن روی سینه اش نخوابیده بود


انگار که بخواهد زود فرار کند.


سارا با طنازی بدنش را روی تخت تکان داد.... با نیشخند.


_مطمئنم خودش بود.... مثل سگ ازت میترسه هانی.... زیر بارون داشت گل میفروخت... اون وسطا هم حتما یه حالی به مشتریاش میده که هی ماشینای مدل بالا کنارش وایمیستادن... باید همون چند روز پیش که میخواست خودکشی کنه چون صدامون و شنیده بود که میخوایم عقد کنیم... دوباره میزاشتیش پرورشگاه..‌. وقتی رفتی یه بچه پرورشگاهی و اوردی باید فکر این کاراشم می‌کردی... دلش برای هرزگیاش تنگ شـ....


عصبی تشر زد

_خفه شو سارا


اگر دخترک واقعا اینکار را کرده باشد.... زنده زنده اتشش میزد
هم او را...
هم ان مردها...


موبایلش را از روی میز چنگ زد.

راننده‌ی دخترک باید میدانست.


قرار بود کل روز جلوی در مدرسه وایسد.

_امر...کنید اقا؟


اخمش بیشتر درهم رفت.... چرا صدایش می لرزید؟!


_مروارید کجاست؟ مدرسه‌س؟


محمد دستپاچه لب زد

_اقـ..ا راستش انگار ندیدم خانوم کِی از مدرسـ....


بدون انکه منتظر ادامه‌ی حرف محمد باشد گوشی را روی میز انداخت.

عصبی با چنگ زدن پالتوی چرمش از جا بلند شد.


وسط همان خیابان خاکش میکرد.


رو به سارا غرید.

_کدوم چهارراه؟!

https://t.me/+G5onLAlkah5lMTlk
_اقا گل نمیخرین؟!


نگاه سرخش را از شیشه‌ی ماشین طرف صدا برگرداند


صدای مرواید بود.

با موهای طلایی‌ای که از زیر هودی مشکی‌اش بیرون امده بود.


هودی مشکی... برای او بود نه دخترک.


انگار تن ظریفش میانش گم شده بود.


کِی از کمدش برداشته بود که نفهمیده بود؟


رنگش بیش از حد پریده بود یا اشتباه میدید؟!


سعی کرد به همه چی توجه کند به جز اینکه حتی در این لباس و با همین رنگ پریده هم....


زیادی خواستنی است...

عروسک ظریفش....

پسر در ماشین مدل بالایش، عینک افتابی‌ را روی موهایش گذاشت


_شاخه‌ای چنده جوجه؟


دستش پر خشم مشت شد


دخترک با مظلومیت به بقیه گل های کنار خیابان اشاره زد‌
با بی حالی
انگار به زور سرپا ایستاده باشد


_هر قیمتی بخواین... تازه اون رنگاشم هست


مرد مهربان چشمکی زد

_اگر همشو بخرم یه جوجه هم میخوام روش


ایلیا دید و... سرش نبض زد


دخترک با گیجی سر کج کرد
با همان دلبری ذاتی‌اش


_جوجه؟ اما من جوجه ندارم که بفروشم


ایلیا پر خشم در ماشین را باز کرد و رو به راننده‌اش، شاهین غرید


_به اون نره خر یه درس حسابی بده.... ببرش عمارت تا بیام


_چشم اقا



مرد ارام خندید

_خودت و میگم دیگه... تو مگه جوجه نیستی با اون موهای طلـ...


مشت شاهین در صورت مرد نشست و او پر خشم بازوی دخترک و از پشت چنگ زد


مروارید ترسیده با دیدنش هینی کشید که بی‌توجه بازویش را کشید


در یک لحظه پر وحشت بغضش گرفت و تقلا کرد تا دستش را در بیاورد


_اقـ..ا اقا میخوای بزنیم؟! ببخشیـ..د به خدا پولاشـ..و برای....



ایلیا پر خشم سمتش برگشت و وحشی.....


ادامه‌ی پارت👇👇🔥🔥🔥🔥


https://t.me/+G5onLAlkah5lMTlk
https://t.me/+G5onLAlkah5lMTlk
https://t.me/+G5onLAlkah5lMTlk
https://t.me/+G5onLAlkah5lMTlk
https://t.me/+G5onLAlkah5lMTlk
https://t.me/+G5onLAlkah5lMTlk

#پارت_واقعی_رمان⚠️⚠️


#کپی_ممنوع

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

21 Nov, 18:28


#پارت_واقعی
- دختره دنده‌ش شکسته آقا... تو زیرزمین کشتی، یخ می‌زنه از سرما!

مَرد همانطور که تکیه داده به نرده‌ها در عرشه ایستاده، خونسرد به سیگارش پک می‌زند اما قلبش تیر می‌کشد و به #کره‌ای می‌گوید:

- نترس... سگ‌جون‌تر از این حرف‌هاست!

و با اخم هشدار می‌دهد:

- تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن!

دستیارش سریع با یک عذرخواهی دور می‌شود و قلب هارو از فکر دخترک زخمی آرام نمی‌گیرد. دقیقه‌ها همان جا می‌ماند و تلاش می‌کند بی‌تفاوت باشد اما در آخر، عصبی سیگارش را در دریا پرت می‌کند و سمت زیرزمین می‌رود.

بلافاصله با ورودش، جسم ظریفی را جمع شده در خودش گوشه‌ی زیرزمین می‌بیند.‌ زیرزمینی که نم دارد و به حد مرگ، سرد است! و دخترک، تنها یک تیشرت و شلوار نازک به تن دارد...

حضورش را حس می‌کند که پلک‌های سنگینش را به سختی از هم فاصله می‌دهد و لب می‌زند:

- ا... اومدی!

نیشخند هارو، قلبش را می‌شکند...

- فکر نمی‌کردم #طاقت بیاری!

دخترک دست ستون تنش می‌کند و به سختی نیم‌خیز می‌شود. نفسش لحظه‌ای از درد دنده‌ی شکسته‌اش بند می‌آید.

- تو رو خدا... تو رو خدا منو برگردون تهران! مامانم... مامانم دق می‌کنه!

هارو روی یک زانو مقابلش می‌نشیند. صورت دخترک، رنگ گچ است! کت از تن درمی‌آورد و روی شانه‌های نحیف او می‌اندازد و بعد، انگشت اشاره‌اش را زیر چانه‌ی او می‌اندازد و سرش را به ضرب بالا می‌کشد و با آن لهجه‌ی غلیظش به سختی فارسی صحبت می‌کند:

- مامان من هم دِگ (دق) کرد! پدرم همینطور اون رو از تهران برد... من سال‌ها اجیت (اذیت) شدن مادرم رو دیدم. کی براش مهم بود؟

نفس با ناراحتی هق می‌زند و هارو فریاد می‌کشد:

- کی؟ چرا هیچکس مادرم رو ندید؟ چرا پدرم تماشا کرد که اون جره جره (ذره ذره) می‌میره؟

کره‌‌ای‌ها در زبانشان "ز" ندارند... نفس همیشه از فارسی حرف زدنِ بانمکش لبخند می‌زد. در آن حال اما حتی جانِ لبخند زدن نداشت:

- تو... تو مثل پدرت نشو! تو واسه بد شدن، زیادی خوبی...

فک هارو محکم قفل می‌شود و از میان دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرد:

- نه... من خوب نیستم! تو از اولش هم من رو اشتباه شناختی.

دخترک باور نمی‌کند که تمام آن حرف‌ها و ناز کشیدن‌ها، دروغ بود... که پشت چهره‌ی مهربان هارو، چنین مرد بی‌رحمی زندگی می‌کرد!

هارو بلند می‌شود و هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته که صدای شکستن چیزی متوقفش می‌کند‌. وحشت‌زده سمت دخترک می‌چرخد و با دیدن تکه‌ای شکسته از لیوان در دستش، فریاد می‌زند:

- چه #غلطی می‌کنی؟

نفس شیشه را روی رگش می‌گذارد و اشک می‌ریزد:

- منو برگردون تهران...

هارو با خشم و نگرانی نگاهش می‌کند:

- نَپَس! (نفس...) من حتی جسدت رو برنمی‌گردونم تهران! بجارش (بذارش) کنار...

اسمش را با آن لهجه‌ی همیشگی صدا می‌زند و نفس میان گریه می‌خندد:

- دلم واسه حرف زدنت تنگ میشه نامرد! کاش... کاش رابطه‌مون همیشه در حد یه مترجم و... مترجم و توریست باقی می‌موند!

می‌گوید و شیشه را عمیق روی #رگش می‌کشد و فریاد هارو با خونی که بیرون می‌زند همزمان می‌شود...

- نَپَس!

https://t.me/+TFStz7bMb2wzYWJk
https://t.me/+TFStz7bMb2wzYWJk
https://t.me/+TFStz7bMb2wzYWJk
پسره دورگه ایرانی کره‌ایه🥹😎🇰🇷

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

20 Nov, 06:20


#سایه
#پارت صد و هفتاد و هشتم



شاید کلیدی روی در نبود با ورود به اتاق روشن کردن چراغ متوجه قفل در که با کشیدن ضامن قفل می‌شد با خیال راحت در را بست پالتو و لباس کارش را از تنش بیرون آورد.

کنار آیینه قدی که روی دیوار بود ایستاد و مقنعه را در سرش دید با حرص آن را از روی سرش بیرون کشید روی تخت انداخت.چشمانش پر از خواب بودند.

بی‌خوابی‌هایش از نگرانی در این چند وقت امشب اثر کرده بود دعا کرد دیگر کابوس نبیند تا بتواند تا صبح بخوابد گوشی موبایل ش را از جیب پالتویش درآورد. ساعت سه و نیم شب بود.
یعنی از ساعت هشت شب تاکنون خوابیده بود اگر کابوس آن شب لعنتی را نمی‌دید تا خود صبح می‌توانست بخوابد.

در دل به خود گفت:«اضطراب نداشته باش در و قفل کردی از اون طرف فکر نکنم بتونه باز کنه پس بهتره راحت بخوابی.»

خوشحال از قفل در که فقط در فیلم‌های سینمایی مشابهش را دیده بود. روی تخت نشست پس از دقایقی با توجه به اینکه صدایی از طبقه بالا نمی‌آمد تصمیم گرفت دیگر بخوابد.
فکر پتویی که رویش بود ذهنش را درگیر کرده بود اما خستگی بر فکرش چیره شد به خواب عمیق فرو رفت.

صدرا صبح زود با توجه به اینکه شب قبل زود به خواب رفته بودند از خواب بیدار شد و صبحانه مفصلی تدارک دید در بدو ورود با دیدن کاناپه خالی و در بسته اتاق متوجه شد سایه نتوانسته آنجا بخوابد و به اتاق رفته است.

صدایش در موقع خاموش کردن چراغ‌ها توجهش را جلب کرده و کنارش نشسته بود تا حرف‌های نامفهومش را واضح بشنود.

با شنیدن اسم خودش و اینکه ترس دخترک که می‌خواست او را رها کند فکر کرد چه کاری انجام داده است که باعث ترس او از خودش شده است. اینکه سایه از کسی بترسد برایش سرگرم کننده بود.

زنی مثل او که با هیچ کسی نمی‌جوشید. شجاعتش در مواجهه با رفعتی این ترس برایش مضحک و بچگانه می‌آمد.

پس از چیدن میز به خود گفت:«حتماً باید دلیل این حرف‌هایش در خواب رو بفهمم.»

با این فکر کنار درب اتاق ایستاده چند ضربه به در زد وقتی صدایی نیامد.

با صدای بلندی گفت:«سایه میز صبحونه رو چیدم اعلیحضرت نمی‌خوان قدم رنجه بفرمایند صبحونه میل کنند.»
سایه با صدایش ترسید و روی تخت نشست طول کشید بفهمد در کجا است. گوشی موبایلش را برداشت با دیدن ساعت عصبانی شد که چرا باید ساعت هفت و نیم صبح صبحانه بخورد.

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

18 Nov, 06:20


#سایه
#پارت صد و هفتاد و هفت


«تو اتاق پایین تخت هست فکر کنم تا الان هم اتاق هواش متعادل شده.»

از جایش برخاست لیوان چای را بدون آنکه لب بزند داخل سینک گذاشت و به دنبال صدرا که در حال بیرون رفتن از آشپزخانه بود رهسپار شد.

صدرا ایستاده گفت:«چی شد تصمیم تو گرفتی؟»

سوالش را با سوال پاسخ داد:«تو کجا می‌خوابی ؟»

صدرا که کاملا به طرفش چرخیده بود از تعجب چشمانش گرد شده بود گفت:«از چی می‌ترسی من هیچ وقت بدون رضایت کسی باهاش نمی‌خوابم.»

از حرف صدرا شوکه شد آب دهانش را به سختی قورت داد و حرفی نزد فقط سرش را پایین انداخت.

صدرا  ادامه داد:« من می‌رم اتاق خودم طبقه بالا پتو و بالش روی تخت هست اگر خواستی بردار.»

بدون حرف دیگری راهش را به سمت راه پله‌ها که منتهی الیه خانه واقع شده بود کج کرد. وارد اتاق شد و پتو بالش را از روی تخت دو نفره برداشت و به فضای اتاق که خیلی معمولی دیزاین شده بود نگاه کرد. تخت ساده دو نفره به همراه کمد دیواری و میز دراوری در طرف دیگر اتاق برایش عجیب بود. برعکس وسایل سالن که با تجمل و پر زرق و برق بود از سادگی زیادی برخوردار بود.

لحظه‌ای به آن تخت یک نفره در آن ویلای کذایی افتاد و سریع پتو و بالش را به زیر بغل زده از اتاق بیرون آمد. کاناپه بزرگی که به پله‌های دوبلکس خانه اشراف داشت را برای خوابیدن انتخاب کرد.

به دقیقه نکشید که از خستگی چشمانش روی هم افتاد.ساعتی از نیمه شب نگذشته بود که با هراس و جیغی خفیف در جایش نیم خیز شد.همه جا تاریک بود این برترسش دامن زد حتی پالتویش را در نیاورده بود.

خستگی چنان از پا درآورده بودش که بدون آنکه وقت کند پتو را رویش بکشد به خواب رفته بود و اما حالا پتو رویش بود.چه کسی این پتو را رویش کشیده بود برق‌ها همه خاموش شده بود. جز نور چراغ هالوژن آشپزخانه در ظلمت فرو رفته بود.

فکر کرد از خساست یا چه چرا چراغ‌های محوطه را خاموش کرده است از فکر اینکه آنقدر نزدیکش بوده که پتو را رویش کشیده است بر خود لرزید و پتو را پس زد.
نباید می‌خوابید یک شب که هزار شب نمی‌شد.روی کاناپه نشست اما هر بار به یمن کابوس و ترس از چرتی نصف نیمه بی‌نصیب می‌ماند.

فکر کرد بهتر است به اتاق برود و در آنجا بخوابد. فوقش این بود که در را قفل می‌کرد. باید قفل در را بررسی کند.

ویژگی کانال vip رمان سایه
در طول هفته هر شب یک پارت گذاشته می‌شود به غیر از آخر هفته اما در vip هر شب پارت داریم.(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه.) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم‌تر حمایت از نویسنده.
کافیه تنها با پرداخت ۲۵۰۰۰ هزار تومان عضو کانال vip #سایه بشید.
شیرین فرزانه
6221061077023317
شات واریز رو برای این آیدی ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید.
@shirin_farzaneh8

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

17 Nov, 06:20


#سایه
#پارت صد و هفتاد و شش



سایه عصبانی پیش رفت و گفت:«عجب آدمی هستی به خاطر خرید سهام رفعتی منو آوردی اینجا زندانی کردی حالا دست پیشم گرفتی.»

به طرف کتری چای رفت و لیوان بزرگ را از چای پر کرد و خواست از آشپزخانه بیرون برود که صدرا پشت سرش قرار گرفت و گفت:«بی‌معرفتی دیگه حالا خوبه از دست رفعتی نجاتت دادم حالا یه تشکر خشک خالی که نکردی. یه لیوان چای هم برای من نریختی. منو باش شام آماده کردم برای کی.»

سایه با ترس به طرفش برگشت لحظه‌ای به صورتش نگاه کرد هاله‌ای غم که رویش به جای اخم چند دقیقه قبل جایگزینش شده بود.

با تشر به خود گفت:«کور خوندی تشکر منو ببینی.»

از طرفی صدای وجدانش که به صدا درآمده بود که اگر صدرا نبود رفعتی هر بلایی امکان داشت بر سرش بیاورد.
حرف‌های باربد و شراکت رفعتی در وارد کردن مواد مخدر قرص‌های روانگردان ثابت می‌کرد امکان داشت حتی او را بکشد. از این فکر تیره پشتش به لرزیدن افتاده روی صندلی آشپزخانه نشست.

صدرا گفت:«چی شدی چرا می‌لرزی؟اصلاً نخواستم یه لیوان چای دیگه خودم می‌ریزم.»

به صورتش مات شد به سختی به زبان آورد:«ممنونم.» صدرا گفت:«چیزی گفتی نشنیدم.»

شماتت بار نگاهش کرد که صدرا زیر لب گفت:«این از منم بدتره که.»

به منظور حرف صدرا فکر کرد که نبات چوبی را داخل لیوانش انداخت. خواست تشکر کند که صدرا از آشپزخانه بیرون رفت. رفتار صدرا برایش عجیب بود. این آن مردی نبود که می‌شناخت کسی که در لحظه‌ای با کتک زدن او را تصاحب کرده بود.

با این فکر دلش نمی‌خواست از آشپزخانه بیرون برود. انگار به صندلیش چسب زده بودند دوست نداشت آن خاطرات را یادآوری کند. اما ناخواسته مقابل چشمانش ویراژ می‌دادند.
آن بیچارگی بعد از آن و عرفانی که او را ترک کرده بود. دلش عرفان را می‌خواست که حافظ را برایش بگشاید و عاشقانه نگاهش کند.
با خواندن غزلیاتش آن موج عشق در نگاهش حالش را دگرگون کند. چقدر دوست داشته شدنش و علاقه‌شان کوتاه بود.

کاش این نبات چوبی را عرفان با خنده و شوخی در چایش می‌گذاشت و با چشمان پر عشقش می‌گفت:«بخور نمی‌ذاره دل درد بگیری گنجشک خانم.»

اوایل آشنایش گنجشک خانم صدایش می‌زد. از کی دیگر آنطور صدایش نزده بود.

چوب نبات را داخل چای می‌گرداند که دوباره روبرویش قرار گرفت و گفت:«بسه فکر کنم چوبم حل شد. نمی‌خوای بخوابی.»

با حرفش از جا پرید صدرا یه قدم عقب ایستاد و گفت:«چت شد چرا اینجوری شدی؟»

نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت:«من همین پایین رو کاناپه بزرگه می‌خوابم. فقط یه پتو و بالش اگر بدی کافیه.»

ویژگی کانال vip رمان سایه
در طول هفته هر شب یک پارت گذاشته می‌شود به غیر از آخر هفته اما در vip هر شب پارت داریم.(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه.) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم‌تر حمایت از نویسنده.
کافیه تنها با پرداخت ۲۵۰۰۰ هزار تومان عضو کانال vip #سایه بشید.
شیرین فرزانه
6221061077023317
شات واریز رو برای این آیدی ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید.
@shirin_farzaneh8

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

14 Nov, 06:21


#سایه
#پارت صد و هفتاد و پنج



به تازگی گرفتار این درد شده بود. ساندویچش به پایان رسیده بود از جایش برخاست و کتری چای را پر کرد روی گاز گذاشت.

رو به صدرا گفت:«بهتره زیاد نخوری.»صدرا چپ چپ نگاهش کرد و حرفی نزد. دنبال چای کابینت‌ها را یک به یک باز و بسته می‌کرد که صدرا گفت:«بیا بشین خودم غذام تموم شد چایم دم می‌کنم.»

صدرا با دستش به صندلی مقابلش که دقایقی قبل نشسته بود اشاره داشت اما دوست نداشت مقابلش قرار گیرد زنده شدن خاطراتش بار دیگر آتش تنفر را در وجودش روشن کرده بود.

خود را به کنار شومینه رساند فکر کرد چقدر آن چرت کوتاه و غذا حالش را بهتر کرده بود.دیگر از سرما نمی‌لرزید. پس از دقایقی احساس کرد گلویش خشک شده است از صبح نتوانسته بود چایی یا نوشیدنی گرمی بخورد.
فکر کرد حتماً صدرا به مانند خودش به چرت کوتاهی زده بود در این گوشه کنار جای خوابش برده است.

وقتی پا به آشپزخانه گذاشت از دیدن صدرایی که تصویری در حال صحبت با زنی بود و در جایش خشکش زد. جلوی در ورودی آشپزخانه متوقف شد.

صدرا با صدایی که موقع برخوردش به قهوه جوش روی اپن ایجاد شده بود،متوجه شد و به زنی که پشت خط بود گفت:«بهتره بری بخوابی منم برم به کارام برسم فردا روز شلوغی دارم.»

صدرا هدفون بی‌سیم در گوش داشت نمی‌دانست زن چه گفت که صدرا با خنده گفت:«چی می‌شه یه شب زود بخوابی دست از سر من برداری. برو آفرین.»

نمی‌توانست وارد آشپزخانه شود امکان داشت توسط زن دیده شود و کنجکاو بود مخاطب صدرا را بشناسد .حس کنجکاویش دیری نپایید که ارضا شد.

«سوگلی بسه دیگه عجب شبی درست کردی برام مامان شک می‌کنه‌ها خیلی وقته پشت خطم می‌آد باید جوابش و بدم خب شبت بخیر عزیزم.»

با این کلمه تماس را قطع کرد و کامل به طرف سایه برگشت و گفت:«چیزی می‌خواستی؟»
سایه نمی‌دانست چه بگوید سوگل و راهیابیش به زندگی صدرا فکرش را درگیر کرده بود.

دستش را بالا گرفت با لکنت گفت:«هیچی تشنه بودم.»

صدرا بر پیشانی خود زد و گفت:« حواس برای آدم نمی‌ذاره که می‌خواستم چای بریزم آدم و به غلط کردن میندازه.»

سایه دستش را به طرف خود نشانه گرفت و گفت:«با من هستی؟»

صدرا اخم‌هایش را در هم کرد و فکر کرد همه این دردسرها از صدقه سر اینکه خواسته بود به خودش ثابت کند سایه فقط یک زن زیباست و باید با زن زیبایی رابطه داشته باشد تا او را فراموش کند بر سرش آمده بود.

ویژگی کانال vip رمان سایه
در طول هفته هر شب یک پارت گذاشته می‌شود به غیر از آخر هفته اما در vip هر شب پارت داریم.(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه.) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم‌تر حمایت از نویسنده.
کافیه تنها با پرداخت ۲۵۰۰۰ هزار تومان عضو کانال vip #سایه بشید.
شیرین فرزانه
6221061077023317
شات واریز رو برای این آیدی ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید.
@shirin_farzaneh8

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

14 Nov, 06:20


#سایه
#پارت صد و هفتاد و چهار


باید سهامش را می‌خرید و هر طور شده این مرد رذل را بیرون می‌کرد. سایه پشت میز نشست که با ماهیتابه سرریز شده از سوسیس تخم مرغ روبرو شد.

گرسنگی و ضعفش باعث شد رژیم همیشگی‌اش را از خاطرش برود. برای خود ساندویچی درست کرد و با اشتها شروع به خوردن کرد.

صدرا که منگ از حرف سایه به خود می‌پیچید و در جدال بود با اولین گازش در دل به خود گفت:«این از منم گرسنه‌تر بود صداش در نمی‌اومده خانم بد اخلاق.مامان فکر می‌کنه من خشک و مغرورم باید این دخترو ببینه دوست دارم واکنشش و ببینم.»

صندلی مقابلش را کنار کشید و گفت:«صبر کن نوشابه بخور.»

سایه از گرسنگی هول غذا خوردن لقمه در گلویش مانده بود. بدون حرفی لیوان نوشابه را از دستش گرفت و سر کشید و به سرفه افتاد. از نگاه سنگینش سرش را بالا آورد دید که صدرا با لبخندی به لب خیره به صورتش است.

با حرص گفت:«نمی‌دونی موقع غذا خوردن نباید لقمه کسی و شمرد.»

صدرا به سختی خنده‌اش را جمع و جور کرد و گفت:«بهتره بخوریم تا یخ نکرده.»

مشغول لقمه گرفتن برای خودش شد. پس از آن سایه با احتیاط و آرامش سعی کرد لقمه‌اش را چندین بار در دهانش بجود تا دوباره سوژه خنده‌ای به او ندهد.
صدرا اما با اشتها بی‌توجه غذا می‌خورد در همان اثنا نگاهشان با هم تلاقی کرد و سریع چشم دزدید فکر کرد خوب است الان صدرا حرف‌های خودش را تحویلش بدهد.

اما صدرا با حوصله لیوان نوشابه را سر کشید با بلعیدن لقمه‌اش گفت:«از دیروز ناهار هیچی نخورده بودم به جای سه وعده سوسیس و تخم مرغ خدا بخیر بگذرونه.معده ام درد بگیره دارو همراه ندارم.»

متعجب به صورتش نگاه کرد و گفت:«معده ات ناراحته خوب میگو و سرخ می‌کردی. بعد این همه مدت گرسنگی سوسیس خوب نیست.»

صدرا لقمه دیگر درست کرد و گفت:«خودم و سپردم به خدا اگه چیزی شد فکر کنم باید برم کرج داروخانه دارو بگیرم نمی‌ترسی که.»

فوری گفت:«مثبت فکر کن هنوز که اتفاقی نیفتاده.»
«پس بگو بلدی مثبت فکر کنی باورم نمی‌شه.»

آن را در زنی که مقابلش قرار گرفته بود هیچ وقت مشاهده نکرده بود.

سایه لیوان نوشابه را از دست صدرا بیرون کشید و گفت:«بهتره نوشابه نخوری.»

صدرا اخم‌هایش را در هم کرد و گفت:«نباید حرفی از معده درد می‌زدم. بی‌خود نمی‌گن نباید نقطه ضعف دست کسی بدی.»

سایه اما مشغول حرف‌های رفعتی بود که می‌گفت صدرا از یک جوان سی ساله هم جوان‌تر است و هیچ نوع مریضی ندارد.

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

11 Nov, 06:20


#سایه
#پارت صد و هفتاد و سوم



اگر زمان دیگر بود از زور خستگی همان جا گرسنه به خواب می‌رفت اما ترس محرک قوی بود تا چشمانش را به سختی کنترل کند.

فندک آشپزخانه کارساز نبود صدرا هنوز نتوانسته بود شومینه را روشن کند اگر قبل از آشنایی‌شان در کارخانه بود فکر می‌کرد سیگار می‌کشد.

در حال حاضر چرا از فندکش استفاده نمی‌کند؟اما در این مدت از رفعتی شنیده بود که صدرا مانند یک پزشک حواسش به تمام نکات تغذیه و سلامتش است آن‌قدر پاستوریزه است که در تصور کسی نمی‌گنجد. تنها تفریحش ورزش است. همه این حداقل اطلاعات را برای دستیابی به نقاط قوت ضعف صدرا بود تا بتواند بهانه‌ای برای این شراکت جور کند.

حالا خودش وسیله ناجور این شراکت بود پس از مدتی با کاغذی شعله ور در دست سریع خودش را به شومینه رساند و آن را روشن کرد. با نگاهی به سایه که مچاله شده بود. فکر کرد سردش است باید به سرایدار می‌گفت زودتر شومینه را هم روشن می‌کرد.

خودش هم دست کمی از سایه نداشت آنقدر تحت تاثیر گرسنگی بود که از خیال گرم شدن گذشت و خود را به آشپزخانه رساند سایه خمار خواب چشمانش را بر هم می‌زد اگر بر صورتش آبی می‌زد شاید موثر واقع می‌شد اما سرما مانع از این بود که تکان بخورد. خودش را کنار شومینه رساند روی مبل استیل کنارش نشست.

شعله‌های شومینه گرمای لذت بخش به وجودش تزریق کرد بدون آنکه بخواهد چشمانش روی هم افتاد نمی‌دانست چقدر گذشته بود که صدای صدرا بلند شد:«سایه سایه کجایی بیا شام آماده است.»

فکر کرد چرا باید صدای این انکر الاصوات را بشنود.
خواست بگوید شهلا برود دست به سرش کند که با درآمدن بانک صدای صدرا چشم باز کرد متوجه موقعیتش در ویلا شد و خود را جمع کرد. به سختی از جایش برخاست و به طرف آشپزخانه رفت که سینه به سینه صدرا شد.
صدرا با نگاه به قیافه خواب آلودش گفت:«خوابیده بودی فکر کردم در رفتی.»

تای ابرویش ناخودآگاه بالا پرید و گفت:«چرا؟ مثل اینکه خودتم به خودت اعتماد نداری.»

صدرا مبهوت نگاهش کرد فکر کرد چقدر این دختر تلخ است. اگر قیافه این گونه نداشت هیچ وقت از شعاع پانصد متری ش هم نمی‌گذشت. عجب روزی برای خود ساخته بود لعنت به تو رفعتی. اگر روز قبل آن مرد سیاه پوش را دور و بر سایه نمی‌دید هیچ وقت هوس نمی‌کرد زرو شود و خودش را در بطن ماجرا بیندازد.

اخلاق سایه این کناره‌گیری‌اش و غرورش حالش را بد می‌کرد. اما چاره‌ای نداشت باید دو روز صبر می‌کرد و رفعتی را به زانو در می‌آورد.

ویژگی کانال vip رمان سایه
در طول هفته هر شب یک پارت گذاشته می‌شود به غیر از آخر هفته اما در vip هر شب پارت داریم.(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه.) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم‌تر حمایت از نویسنده.
کافیه تنها با پرداخت ۲۵۰۰۰ هزار تومان عضو کانال vip #سایه بشید.
شیرین فرزانه
6221061077023317
شات واریز رو برای این آیدی ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید.
@shirin_farzaneh8

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

10 Nov, 06:20


#سایه
#پارت صد و هفتاد و دوم



با حرص رو برگرداند و از او فاصله گرفت و گفت:« آره حال خوبی نداشتم این رفعتی رفته تو اعصابم مجبور شدم فعلاً تا دو روز از شهر خارج بشم.»

باربد با فریاد گفت:«یعنی چی از شهر خارج بشم.کجا رفتی؟ بگو بیام دنبالت.»

با مکث سایه اضافه کرد:«می‌دونی که جات پیش من امنه.»
«نه بهتره این دو روز تنها بمونم به رفعتی قول دادم فردا استعفا نامه‌ ام روی میز رئیس باشه. باید به فکر کار باشم تو هم بهتره با خودت کنار بیای.»
«یعنی چی؟ پس قرارمون چی می‌شه؟ مردیکه پس فطرت غلط کرده امروز و فرداست که به جرم وارد کردن قرص های روانگردان و مخدر به زندان بیفته. صبر داشته باش برگرد من خودم امروز می‌رم پیشش ببینم حرف آخرش چیه .خواهش می‌کنم معقول فکر کن من فقط به خاطر خودم نمی‌گم. یادت رفته چقدر نسبت به صدرا عصبانی بودی. چی شد؟ چرا یهویی با یه تهدید توخالی ترسیدی و عقب کشیدی؟»

فکر کرد مردک چقدر راحت قضاوتش می‌کند. تهدید توخالی را کجای دلش بگذارد.رفعتی و آن غول تشن استخدامی اش و سگ‌های گرگی امروز تا مرز سکته پیشش برده بودندش.

حوصله تعریف ماجرا را نداشت از طرفی گرسنگی و از طرفی وجود صدرا باعث شد.تماس را با قول اینکه به زودی او را می‌بیند و رودررو صحبت می‌کنند قطع کرد.

از موقع ورود به ویلا و سبک زیبای آن که شباهت زیادی به ویلای دوست صدرا که آن بلا به سرش آمده بود ترس دوباره به وجودش چنگ زد. پس از کلی معطلی مقابل ویلا شوکه محو خاطرتش شده بود با صدای صدرا که برای بار چندم به اسم می‌خواندش به ناچار از آن رویا و تداعی خاطرات بیرون آمد.

فکر کرد باید مواظب خودش باشد اگر اتفاقی بیفتد شبانه می‌تواند با ماشین صدرا فرار کند. به هنگام ورود دنبال صدرا راه افتاد تا بفهمد سوویچ ماشین را با خودش کجا قرار می‌دهد پس از اینکه صدرا سوئیچ را در جیب شلوارش گذاشت در حالی که نا از بدنش با آن هجوم به خاطرات رفته بی‌حس شده بود،روی کاناپه‌های راحتی که مقابل تی وی بزرگ قرار داشت ولو شد. ویلا سرد بود فکر کرد مگر پکیج روشن نیست.

صدرا انگار که فکرش را خوانده باشد در حال جابجایی وسایل در یخچال کنار اپن ایستاد و گفت:«الان خونه گرم می‌شه.مثل اینکه خیلی سردته صبر کن بیام شومینه رو روشن کنم.»

مات نگاهش کرد و پاسخی نداد. با چشمانی خسته به حرکات صدرا که در میان آشپزخانه و سالن در رفت و آمد بود خیره شد.


ویژگی کانال vip رمان سایه
در طول هفته هر شب یک پارت گذاشته می‌شود به غیر از آخر هفته اما در vip هر شب پارت داریم.(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه.) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم‌تر حمایت از نویسنده.
کافیه تنها با پرداخت ۲۵۰۰۰ هزار تومان عضو کانال vip #سایه بشید.
شیرین فرزانه
6221061077023317
شات واریز رو برای این آیدی ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید.
@shirin_farzaneh8

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

07 Nov, 06:08


#سایه
#پارت صد و هفتاد و یک



با شنیدن صدایش متوجه عصبانیتش شد و گفت:«هیچ معلوم است کجایی هرچی تماس می‌گیرم در دسترس نیستی.»

دستی به پیشانی‌اش کشید و بالای مقنعش را صاف کرد و گفت:«فکر نمی‌کنم به تو ربطی داشته باشه.»

باربد با مکثی کوتاه که به دنبال کلماتی مناسب می‌گشت تا از او بابت رفتار صبحش معذرت خواهی کند گفت:«سایه لوس نشو معلومه که برام مهمه. باید همدیگرو ببینیم قصد من از اون حرفا ناراحتی تو نبود.»

عصبانی بود دوست نداشت از بحثی که بین‌شان افتاده بود حرفی بزند از در فروشگاه بیرون آمد و خودش را کنار ماشین رساند و آن طرف خط باربد در حال آسمان و ریسمان بافتن اینکه این مدت درگیری ذهنش زیاد است و حالا با این وضعیت خانواده اش هم مزید بر علت شدند و با فشارشان و انتخاب و کاندید دخترانی هر جمعه او را به خواستگاری می‌برند و حال او را بدتر می‌کنند.
بی حوصله به حرف‌هایش گوش می‌داد که صدرا از فروشگاه بیرون آمد.
با کنجکاوی بدون آنکه توجهش را جلب کند خودش را به ماشین رساند. سایه پشت به او ایستاده بود او را ندیده بود.

گفت:«ببین باربد حالا این بهونه‌هایی که تو میاری چه دردی رو از من دعوا می‌کنه تو اونقدر غرق مشکلات خودت که متوجه نشدی رفعتی منو مجبور کرد برم ویلاش.»

باربد با حرص گفت:« غلط کرده مردک دیوانه چرا رفتی؟ چرا به من نگفتی؟»

سایه فکر کرد باربد گرفتار کارهای خودش هست که تا به الان متوجه حضورش در شرکت نشده است حالا عین طلبکارها او را بازخواست می‌کند.

در مقابل غرغرهای باربد اینکه او را آدم حساب نمی‌کند و مانند دختر بچه‌های لجباز هر کاری دلش می‌خواهد انجام می‌دهد سکوت کرد. توان بحث کردن و جدال دیگری را نداشت فکر کرد امروز کی قرار است تمام شود.

صدرا با سکوت او گوشی موبایلش را درآورد و دنبال شماره سوگل مخاطبین را بالا و پایین کرد بدون آنکه بداند چه کاری انجام می‌دهد شماره را لمس کرد.

سوگل انگار منتظر تماس او بود بوق اول به دوم نرسید تماس را جواب داد:« صدرا عزیزم حالت خوبه طوری شده؟»

با حرص فکر کرد طوری هم شده باشد به تو ربطی ندارد اما با خونسردی لحن صدایش را ملایم کرد و گفت:«سوگلی دلم برات تنگ شده کاش اومده بودی اینجا نمی‌دونی چقدر جات خالیه.»

با صدای صدرا سایه متوجه حضورش شد. دستش را روی موبایل گرفت تا باربد متوجه صدای صدرا نشود.

باربد که صدایی از سایه بابت سوالش نشنیده بود گفت:«سایه صدام و داری بیرون هستی؟»

سایه که به صدرا نگاه می‌کرد و در حال جا دادن وسایل در ماشین بود طوری گوشی موبایل را ما بین گردن و شانه‌اش نگه داشته بود فکر کرد انگار واجب است با دستان پر تماسش را جواب دهد.



ویژگی کانال vip رمان سایه
در طول هفته هر شب یک پارت گذاشته می‌شود به غیر از آخر هفته اما در vip هر شب پارت داریم.(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه.) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم‌تر حمایت از نویسنده.
کافیه تنها با پرداخت ۲۵۰۰۰ هزار تومان عضو کانال vip #سایه بشید.
شیرین فرزانه
6221061077023317
شات واریز رو برای این آیدی ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید.
@shirin_farzaneh8

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

05 Nov, 17:47


#سایه
#نویسنده: شیرین فرزانه
#پارت صد و هفتاد




فکر کرد کی مکالمه‌اش را به پایان رسانده است.
صدرا نگاهش را به دستانش دوخت و شانه‌ای بالا انداخت و گفت:«مثل اینکه یه هفته تو ویلا موندگار هستیم.»

سایه با همان لبخند و حرص گفت:«می‌گم خسیسی رو ترش می‌کنی.»

از قفسه چند بسته غذای آماده برداشت صدرا که شنیده بود بی‌توجه به او سبد را به دستش داد و گفت:«اینو بگیر به سرایدار خونه زنگ بزنم پکیج و روشن کنه.»

سایه سبد کوچک را که دیگر جایی برای چیزی نداشت نگاه کرد و زیر لب غرغر کرد.

صدرا که از او دور می‌شد گفت:«اونقدر غر بزن جونت بالا بیاد عجب آدم پررویی هم نجاتش دادم هم یه چیزی طلبکار شدم.»
سایه خسته از سنگینی سبد به طرف صندوق رفته سبد را روی میز گذاشت.

مرد فروشنده از او خواست تا جنس‌ها را برای حساب کردن ببرد که رو به مردی که بسته پفک و چیپس در دست داشت گفت:«فعلاً کار این آقا رو راه بندازید من عجله‌ای ندارم.»

مرد فروشنده با تعجب نگاهش کرد که سایه زیر لب غر زد عجب آدمیه گم و گور شد نکنه انتظار داره من نجات داده اینا رو من حساب کنم.

مرد فروشنده گفت:« بله خانم با من بودید.»

سری تکان داد و رو برگرداند دوباره فکر کرد عجب روز نحسی است آن فروشنده هیز را کجای دلش می‌گذاشت .متوجه صدرا  شد دستی در هوا تکان داد تا متوجه حضورش در آنجا شود.

صدرا با دیدنش به قدم‌هایش سرعت بخشید و خودش را به او رساند و گفت:«همه چیز مرتبه دیگه چیزی احتیاج نداریم.»

سایه حرفی نزد و پیش رفت صدرا کنار کشید سبد را پیش روی مرد فروشنده گذاشت.

صدرا با نگاه مرد فروشنده به او گفت:«با هم هستیم.»

مرد با نگاه خیره صدرا سرش را پایین گرفت. لیبل مواد غذایی را چک کرد و به ماشین حساب زد.

سایه با حرص در دل گفت:«خوب شد تا تو باشی اینطور چشم کسی از کاسه در نیاری.»

به صدرا که مقابلش ایستاده بود تا از نگاه خیره مرد جلوگیری کند نگاه کرد. ویبره گوشیش اجازه شکل‌گیری افکارش و صحبت‌های ذهنش را نداد.گوشی را بیرون کشید. باربد بود دوست نداشت جواب بدهد اما انگار دست‌بردار نبود فکر کرد حالا زود است وقت دارد نگران شود.

به ساعت مچی‌اش نگاه کرد ساعت چهار بود موقع تعطیلی کار بود حتما متوجه نبودش شده بود فکر کرد چقدر آدم عقده‌ای و کینه‌ای است خودش را تافته جدا بافته می‌داند. فرق او با صدرا در چه بود هر دو مغرور و پرنخوت فقط به خود می‌اندیشیدند.

با حرص آیکون تماس را لمس کرد و گفت:«بله»

ویژگی کانال vip رمان سایه
در طول هفته هر شب یک پارت گذاشته می‌شود به غیر از آخر هفته اما در vip هر شب پارت داریم.(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه.) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم‌تر حمایت از نویسنده.
کافیه تنها با پرداخت ۲۵۰۰۰ هزار تومان عضو کانال vip #سایه بشید.
شیرین فرزانه
6221061077023317
شات واریز رو برای این آیدی ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید.
@shirin_farzaneh8

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

02 Nov, 17:43


#سایه
#پارت صد و شصت و نهم



سایه گوشی‌اش در جیب پالتوش بود لرزید با دیدن اسم آقای رئیس متوجه صدرا شد که کنار درب فروشگاه گوشی در دست به او خیره شده است.
بی‌خیال به او نگاه کرد که دوباره گوشی در دستش شروع به لرزیدن کرد ناچار تماس را برقرار کرد منتظر شد تا صدرا صحبت کند.

صدرا با صدایی که از عصبانیت دو رگه به گوش می‌رسید گفت :«اگه قصد رفتن نداری بیا ببین چی برای ناهار بخرم.»
بدون حرفی به طرف فروشگاه رفت.

خسته و رنجور از بازی سرنوشت روبروش ایستاد و گفت:«اگه اینقدر به فکر جیبت نبودی می‌تونستیم همین پایین‌تر دو تا رستوران بغل هم بود یه ناهاری چیزی بخوریم.»

صدرا با چشمانی گرد شده نگاهش کرد. توقع هر حرفی داشت غیر از اینکه کسی او را بخیل بداند برچسب خساست بر او بچسباند.

با غیظ گفت:«راه بیفت تو مونده متوجه بشی که جونت در خطره نباید ریسک کنیم تو جایی معطل بشیم. اگه گفتیم بیایم اینجا کسی از وجود این ویلا خبری نداره بابا تازه خریدتش.»

سایه ابروی بالا داد و با شانه‌های آویزان پیش افتاد. جلوی قفسه مواد غذایی ایستاد و از هر چیزی که به ذهنش می‌رسید برداشت و داخل سبدی که صدرا در دست داشت گذاشت.

صدرا که اخم‌هایش جزو لاینفک صورتش بود لحظه‌ای کوتاه لبخندی بر لبش نشسته کنارش ایستاد و گفت:«فکر نمی‌کنی برای یکی دو روز زیاد باشه.»

سایه بی حواس سری تکان  داد و گفت:«نمی‌دونم من زیاد سر در نمیارم.»

صدرا گفت:« یه بار از آشپزی دوستت با اعتماد به نفس بالا ایراد می‌گرفتی نمی‌خوای بگی با این سن و سال آشپزی بلد نیستی.»

سایه فکر کرد چقدر گستاخ است آشپزی بلد بودن یا نبودنش برای او چه فرقی داشت. هنوز بر ترسش چیره نشده بود.
تجربه تلخش سنسورهای ترسش را بار دیگر فعال کرده بود نفسی گرفت و به خود دلداری داد:«تو دیگه اون دختر سیزده ساله نیستی و می‌تونی از خودت مراقبت کنی. مجبوری اعتماد کنی.»

هوا در حال تاریک شدن است چطور این راه آمده را باید برمی‌گشت. در ذهنش ناگهان اسم باربد شکل گرفت اما با یادآوری صبح و بحثشان در کارخانه از کاری که می‌خواست انجام دهد پشیمان گشت.

صدرا را مشغول صحبت با موبایلش دید. از حرف‌هایش متوجه شد که دخترش پشت خط است. آن صدرای اخمو تبدیل به مرد خندان شده بود.

از مکالمه‌اش مشخص بود در حال چانه زدن با دخترش هست به حساب آنکه نمی‌تواند شب به خانه برود به آن حال در آمده بود.

گوشی را که در دست گرفته بود به سر جایش در جیب پالتو برگرداند کناار یخچال رفت و شیشه شیر و بسته تخم مرغ چند کره و بسته پنیر را برداشت و خواست به طرف صدرا که عقب‌تر ایستاده بود برگردد که با او برخورد کرد.

ویژگی کانال vip رمان سایه
در طول هفته هر شب یک پارت گذاشته می‌شود به غیر از آخر هفته اما در vip هر شب پارت داریم.(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه.) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم‌تر حمایت از نویسنده.
کافیه تنها با پرداخت ۲۵۰۰۰ هزار تومان عضو کانال vip #سایه بشید.
شیرین فرزانه
6221061077023317
شات واریز رو برای این آیدی ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید.
@shirin_farzaneh8

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

30 Oct, 17:32


#سایه
#پارت صد و شصت و هشتم



هاج و واج مانده بودم .

با عصبانیت گفتم:«برای خودت چی می‌بری و می‌دوزی خانواده‌ام نگرانم می‌شن باید زودتر منو برگردونی. اینطوری می‌خواستی فردا رفعتی و مجبور به واگذاری به سهامش کنی.»

«اینطور که معلومه برای رفعتی خیلی مهمی نگران واگذاری سهام نباش اگر چند روز هم غیبت کنیم بهتره . اینجوری رفعتی و مجبور به واگذاری سهام به قیمت بالا می‌شه. چون می‌دونه من بار دیگه پیشنهادم و جور دیگه مطرح می‌کنم.»

تیز نگاهش کردم که ادامه داد:«خانواده‌ات، فکر نکنم مادرت ناراحت بشه بگی چند روز پیش اون دوستت هستی. اسمش چی بود یادم رفته همونی که میری در غیبت شوهرش شب‌ها پیشش می‌مونی.»

لعنتی نثار نگین کردم که دو بار در حضور صدرا تماس گرفته بود تا به خانه شان بروم.

نباید کم می‌آوردم با بی حوصلگی گفتم:«دوست ندارم یه غریبه نگرانم باشه متوجه‌ای که بهتره برگردیم مطمئن باش دست رفعتی به من نمی‌رسه.»


فصل بیستم

با خیس شدن صورتش دست‌هایش را بالاتر آورد قطره‌های باران کم کم در حال خودنمایی بودند. به آسمان نگاه کرد ابرهای سیاه در حال پیشی گرفتن از هم بودند احساس کرد کسی صدایش می‌زند.

به جلوی درب فروشگاه نگاه کرد صدرا بود. پشت هم اسمش را با صدای بلند بر زبان می‌آورد. ماشین را گوشه پارک کرده خواسته بود برای ناهار خرید کند با لجبازی نگذاشته بود برود و حرفش را بر کرسی نشاند. ترس از رفعتی و آراز آن مرد سیاه پوش باعث شد با او همراه شود اما با ترس از وجود صدرا چه می‌کرد.

هنگام پیاده شدن صدرا قفل مرکزی ماشین را زده بود تا نتواند فرار کند. با داد و فریادش صدرا با نگاه به ماشین‌هایی که در آن اطراف پارک شده و توجه سرنشینانش را جلب کرده بود

سریع در را باز کرد تا با او همراه شود اما با لجبازی همراهش نشد. صدرا عصبانی به جهنمی گفته بود و اینکه اصلاً می‌تواند برود.


پس از گذشت دقایقی هنوز آنجا ایستاده و فرار نکرده بود صدرا پشت شیشه‌های رو به بیرون فروشگاه تحت نظرش گرفته بود و او را مردد در حالی که به ماشین تکیه داده بود دید و پس از جدالی با خودش تصمیم گرفت صدایش بزند.

سایه گیج فقط نگاهش کرد و از جای خود تکان نخورد با حرص موبایلش را از جیبش بیرون آورد و شماره‌اش را گرفت.



ویژگی کانال vip رمان سایه
در طول هفته هر شب یک پارت گذاشته می‌شود به غیر از آخر هفته اما در vip هر شب پارت داریم.(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه.) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم‌تر حمایت از نویسنده.
کافیه تنها با پرداخت ۲۵۰۰۰ هزار تومان عضو کانال vip #سایه بشید.
شیرین فرزانه
6221061077023317
شات واریز رو برای این آیدی ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید.
@shirin_farzaneh8

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

30 Oct, 06:15


#سایه
#پارت صد و شصت و هفتم



به صورتش در آیینه نگاه کردم توقع هر سوالی غیر از این را داشتم. با سماجت نگاهش کردم طوری که او کوتاه آمد و به پیش رویش چشم دوخت.
نمی‌دانستم به این وقاحتش چه بگویم.با وجود رابطه‌ای که با منشی اش داشت می‌خواست از زندگی من هم سر در بیاورد.

خسته از این روز طولانی گفتم:« بهتره منو برسونی.»

صدرا متفکر عینک دودیش را بر چشمانش زد و گفت:«حالا قصدت واقعا استفعاست.»

با عصبانیت گفتم:«برای تو چه فرقی داره.»

شانه بالا انداخت حرفی نزد. با واکنشش نمی‌دانستم چه بگویم از این مرد هوس باز چه توقعی داشتم این همان مرد بود که مرا با وجود سن کم طعمه هوا و هوس خود کرده بود.

چشمانم را روی هم گذاشتم در دلم گفتم:«برای تو چه فرقی می‌کنه . مگه قرار نیست فردا استعفا نامت را روی میزش بگذاری. دیگه چرا ناراحتی؟»

این بار با بی‌تفاوتیش  اعصابم را بازی گرفته بود. نمی‌دانم چه مدت گذشته بود که چشمانم بسته شد و به خواب رفتم. که با پرش ماشین از دست‌انداز چشمانم را باز کردم. چشمانم را با دست‌هایم مالیدم.

فکر کردم اشتباه می‌بینم که صدرا از آیینه متوجه ام شد و گفت:«ساعت خواب گرسنه نیستی.»

هاج و واج با دیدن جاده و موقعیت مان خودم را به پشت صندلیش رساندم به شانه‌اش زدم گفتم:«معلوم است از کجا سر درآوردی زود باش نگهدار.»

لبخند حرص دراری زد و گفت:«برای چی می‌ترسی بهتره تا فردا از تهران دور بمونیم تا رفعتی دستش بهت نرسه.»

با فریاد بلندی از ترس اینکه تجربه تلخم باز تکرار شود گفتم:«نگهدار می‌خوام پیاده بشم.»

صدرا با خونسردی عینکش را بالای صورتش کشید و در آیینه نگاهم کرد و گفت:«از چی می‌ترسی از موقع خروجمون یه ماشین دنبالمون بود من متوجه نشدم وقتی سوگل پیاده شد دیدمش تو هم که با خیال راحت گرفتی خوابیدی حالا فهمیدی چرا مجبور شدم به سمت جاده چالوس بیام مغز خر که نخوردم با تو بی‌ اعصاب هوای سفر به سرم بزنه.»

سعی کردم حواسم را جمع کنم بر خود مسلط شوم تا حرف‌هایش را درک کنم و متوجه وخامت اوضاع شوم. سریع از شیشه عقب به پشت سرم نگاه انداختم.

خنده صدرا باعث شد توجهم را جلب کنم. اخم کردم گفتم:«به چی می‌خندی؟»

صدرا دهانش را که معلوم بود به سختی می‌بندد تا جدی باشد گفت:«هیچی گفتم که قالش گذاشتم سمت جاده چالوس اومدم.»
«چرا جاده چالوس اومدی؟ مگه قرار نیست فردا استعفام و بنویسم و رفعتی هم سهامش واگذار کنه.»
«گفتم که مجبور شدم نگران نباش می‌ریم ویلای پدرم همین نزدیکیا. راهی هم نمونده تا اونجا فردا هم سر قرار حاضر نشدیم مشکلی نیست.»

ویژگی کانال vip رمان سایه
در طول هفته هر شب یک پارت گذاشته می‌شود به غیر از آخر هفته اما در vip هر شب پارت داریم.(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه.) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم‌تر حمایت از نویسنده.
کافیه تنها با پرداخت ۲۵۰۰۰ هزار تومان عضو کانال vip #سایه بشید.
شیرین فرزانه
6221061077023317
شات واریز رو برای این آیدی ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید.
@shirin_farzaneh8

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

29 Oct, 07:02


#سایه
#پارت صد و شصت و ششم


سرم را به عقب گرداندم تا فاصله‌شان را بفهمم که دیدم اگر سرعتم را کم کنم هر آن امکانش است گرفتارشان شوم. بر سرعتم افزودم در دل به صدرا فحش‌های بدی نثار کردم که نمانده بود تا من را با خود ببرد.

لعنتی هم نثار رفعتی و اجدادش کردم که این سگ‌ها را به آنجا آورده بود. در ورودی باغ را دیدم و خوشحال از اینکه باز است بیرون پریدم. باید از دید سگ‌ها دور می‌شدم با دیدن ماشین صدرا چند متر جلوتر خودم را به آنجا رسیدم و در را باز کردم بدون معطلی نشستم.

سگ‌ها به ماشین رسیدن شروع کردن به واق واق کردن صدرا بدون آنکه به من نگاه کند ماشین را به حرکت درآورد و گفت:«گلی اول تو رو برسونم.»

تازه متوجه شدم که درباره اینکه منشی در ماشین به انتظارش نشسته تا بازگردد وگرنه با پلیس تماس می‌گیرد صادق بوده است.

زن گفت:«صدرا جان چند بار گفتم به من نگو گلی اسم من سوگله.»
صدرا خندید و گفت:«سوگلی خوبه.»

بی توجه به من صحبت می‌کردند.انگار نه انگار که دقایق قبل خطر مرگ مرا تهدید می‌کرده است. صدرا جان دیگر چه صیغه‌ای بود از کی آنقدر صمیمی شده بودند، پس همه رشته‌هایم پنبه شده بود. باربد باید اینجا بود و می‌دید.
چه صحنه‌ای باشکوهی را نظاره‌گر می‌شد و چند بد و بیراه در ناتوانیم نثارم می‌کرد که این زن با این شکل و شمایل از من زرنگ‌تر از آب درآمده است. از قربان صدقه رفتن صدرا زیر لب چندشی گفتم و رو برگرداندم.

از آیینه به من نگاه کرد و ابرویش را بالا داد و گفت:«با من بودی؟»

گفتم:«نه پس با عمه ام بودم. بهتر اول منو برسونی بعد به این شیرین بازیات ادامه بدی.»

صدرا لبخندی زد و گفت:«به نکته خوبی اشاره کردی. اما سوگلی متاسفانه کار داره تو مجبوری تحمل کنی.»

از حرص زیاد و فشار بر دندان‌هایم در حال شکستن بودند. تا رسیدن سوگل به خانه‌اش که در محله قدیمی در جنوب شهر بود چشمانم را روی هم گذاشتم و وانمود کردم به خواب رفته ام. دوست داشتم می‌خوابیدم شاهد لوس بازی‌های این سوگلی نبودم. عجب روز بدی را پشت سر گذاشته بودم به یاد گوشیم که موقع خروج آراز به طرفم گرفته بود افتادم.

موبایل از جیب پالتوام درآوردم و به امید تماس باربد قفل صفحه کلید را باز کردم. هیچ تماس یا پیامی در کار نبود. حیرت زده از واکنش چند روز اخیر باربد صفحه را قفل کردم.

صدرا برای سوگل که با هزار ادا و اطوار پیاده شده بود دستی تکان داده پایش را روی گاز گذاشت و گفت:«منتظر تماس کسی هستی؟»


ویژگی کانال vip رمان سایه
در طول هفته هر شب یک پارت گذاشته می‌شود به غیر از آخر هفته اما در vip هر شب پارت داریم.(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه.) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم‌تر حمایت از نویسنده.
کافیه تنها با پرداخت ۲۵۰۰۰ هزار تومان عضو کانال vip #سایه بشید.
شیرین فرزانه
6221061077023317
شات واریز رو برای این آیدی ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید.
@shirin_farzaneh8

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

29 Oct, 07:02


#سایه
#نویسنده: شیرین فرزانه
#پارت صد و شصت و پنج



بعد با چشمکی رو به رفعتی ادامه داد:«این کارا تو مرام من نیست اگه بخوامم نمی‌تونم عرضه‌اش و ندارم چند بار بگم بین ما چیزی نیست. من مثل تو نیستم از زنای جوون و کم سن و سال خوشم بیاد.»

رفعتی خندید و گفت:«واسه همین از در بالا اومدی وارد ویلا شدی یه دروغی بگو باورم بشه.»

صدرا متعاقبش با قهقهه‌ای رفعتی را غافلگیر کرد. از رفتار صدرا گیج شده بودم هم از منشی‌اش می‌گفت و هم حالا برای نجات من اینجا بود.

صدرا که از خنده سیر شده بود این بار به من خیره شد و گفت:« منو چه به این دختر هر بلایی می‌خوای سرش بیار اصلاً چرا با اون مردی که فامیلت بگو اخراجش کنه. مردک گیج نوکرت درو باز کرد. من همون موقع پشتش وارد شدم. لازم نبود از در بالا بیام یا زنگ بزنم اومدم بهت حضوری بگم فردا باید تمام سهامت و تمام و کمال به من واگذار کنی. پولتم حاضره بعد از واگذاری سهام به حسابت ریخته می‌شه.»

رفعتی دیگر طاقت نیاورد و از جایش برخاست و خواست یقه صدرا را بگیرد که فریاد زدم:«شما جفتتون بویی از مردونگی نبردید با این تفاسیر اگه بخوای من هم دیگه تو اون شرکت نمی‌مونم.»

خواستم از در بیرون بروم که آراز جلوی رویم قد علم کرد.

صدرا شانه بالا انداخت و گفت:« شنیدی چی گفت خودشم دوست نداره برات کار کنه. ولی من دستبردار نیستم. رای با اکثریت هیئت مدیره هم تصمیمش به اینه که سهام تو واگذار کنی.»

با پایان حرفش دوباره لبخندی دندان نما زد و گفت:«فردا می‌بینمت.»

از در بیرون رفت بدون آنکه نگاهی به من کند. ذهنم مغشوش بود از همه مردان دور و برم متنفر بودم. رو به سقف نگاه کردم و از ذهنم گذشت خدایا چرا باید اینگونه باشد؟ باید هرچه زودتر استعفا نامه را می‌نوشتم دستم را سعی کردم از دست آراز بیرون بکشم بی فایده بود.
گفتم:«بهتره بری به داد رئیست برسی.»

رفعتی روی مبل تک نفره‌ای وا رفته بود.آراز با حرف من گفت:« رئیس حالتون خوبه؟ با این زن چیکار کنم.»

رفعتی گیج و مبهوت به من نگاه کرد و گفت:« بذار بره.»

آراز بازویم را رها کرد که به طرف در رفتم که رفعتی فریاد زد:« فردا تو شرکت منتظر استعفات هستم.»

رو به او برگشتم و نگاهش کردم و زیر لب گفتم:« مردیکه وقیح.»

آراز واکنش نشان داد و عصبی به من چشم دوخت.
فهمیدم شنیده است به سرعت خودم را از در به بیرون پرت کردم. پله‌ها را پایین آمدم. از ترس سگ‌های نگهبان شروع به دویدن کردم باید زودتر خودم را به بیرون باغ می‌رساندم.
به خودم دلداری دادم که باغ وسعتش زیاد است سگ‌ها تا متوجه من شوند خودم را به بیرون می‌رسانم. دو سگ گرگی بزرگ به دنبالم بودند.

چتر بی باران(مریم روحپرور.کمند)

27 Oct, 06:15


#سایه
#پارت صد و شصت و چهارم



رفعتی روی کاناپه ای مقابلم نشست و گفت:«حالا آسمون و ریسمون برام نباف. باید فردا استعفا نامه‌تو بنویسی بفرستی به اون صدرای لعنتی. اون وقت می‌تونی هر غلطی خواستی بکنی.»

دستم را که از فشار دست آراز درد می‌کرد با دست دیگرم ماساژ دادم و گفتم:«من به اون کار احتیاج دارم چرا باور نمی‌کنی بین من و صدرا چیزی نیست. این زاغک جاسوست بهت نگفته من جز خونه و شرکت جای دیگه نمی‌رم.»
«خفه شو همین که گفتم اگه نمی‌خوای خانوادت و پیدا کنم و خبردارشون نکنم که دخترشون تو چه رذالتی داره زندگی می‌کنه باید استعفانامه ات فردا به اتاق صدرا فرستاده بشه.»

درمانده از وقیح بودن این مرد در فکر بودم که در با ضرب باز شد. توقع دیدن هر کسی را داشتم غیر از او. یعنی ما را تعقیب کرده بود. پس چرا با تاخیر وارد خانه شده بود. اگر در  دقایق اولیه رفعتی بلایی سرم آورده بود، چه می‌شد؟

رفعتی حیران از ورودش شروع کرد به دست زدن و گفت:«آفرین رمئو خودش برای نجات ژولیتش دست به کار شده».
به صدرا نگاه کردم که قیافه او هم نشان از تعجبش داشت نزدیک شد.

کنار میز وسطی که مابین من و رفعتی بود ایستاد و گفت:« تو اینجا چیکار می‌کنی.»

رفعتی ابرویش را بالا داد و گفت:« نگو که نمی‌دونستی من باور نمی‌کنم. ماشین آراز تعقیب کردی؟»
بار دیگر در با شدت باز شد.

آراز  در حالی که نفس نفس می‌زد داخل آمد و گفت:«آقا این مرد نمی‌دونم چطور داخل باغ شده.هر کار کردم نتونستم بگیرمش.»

رفعتی با صدای بلندی گفت:«بی‌عرضه معلومه تو رو تعقیب کرده. اون سگا پس چه غلطی می‌کنن.برو  ببین این رنجبر حتماً سگ‌ها رو رها نکرده تو باغ.»

آراز بدون معطلی بله قربانی گفت و از در بیرون رفت صدرا خندید و گفت:«نگو که فکر می‌کنی می‌تونی بلایی سرما بیاری که به منشی ام سپردم بعد نیم ساعت اگر نرم پیشش با پلیس تماس بگیره.»

رفعتی عصبانی فریاد زد :«برای چی اینجا اومدی نتونستی دوری این عجوزه رو تحمل کنی. بیا عاقل باش این زن به درد تو نمی‌خوره این زن جز خوشگلی و تیغ زدن هیچ هنر دیگه‌ای نداره.
برای تو زن زیاده بهتره اینو اخراج کنی.»

صدرا با نگاهی به من گفت:« آره راست می‌گی زن برای من زیاده. مثلاً همین منشی ام که خودشو به خاطر من تو دردسر انداخته .چرا باید همزمان با دو نفر باشم.»

ویژگی کانال vip رمان سایه
در طول هفته هر شب یک پارت گذاشته می‌شود به غیر از آخر هفته اما در vip هر شب پارت داریم.(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه.) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم‌تر حمایت از نویسنده.
کافیه تنها با پرداخت ۲۵۰۰۰ هزار تومان عضو کانال vip #سایه بشید.
شیرین فرزانه
6221061077023317
شات واریز رو برای این آیدی ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید.
@shirin_farzaneh8

5,063

subscribers

341

photos

14

videos