مرتضی قدیمی @ghadimimorteza Channel on Telegram

مرتضی قدیمی

@ghadimimorteza


@mrtzaghadimi :ارسال پیام

مرتضی قدیمی (Persian)

با عضویت در کانال تلگرام 'مرتضی قدیمی'، به جهانی از دانش، تجربه و اطلاعات علمی خوش آمدید. در این کانال، شما با مرتضی قدیمی و دیگر اعضای این جامعه، می‌توانید در مورد موضوعات مختلفی چون فیزیک، ریاضیات، فناوری و علوم کاربردی بحث و گفتگو کنید. مرتضی قدیمی، یک کانال تلگرامی پر از محتوای آموزشی و پژوهشی است که برای علاقه‌مندان به دنیای علوم فوق‌العاده ارزشمند است. اگر به اشتراک گذاشتن دانش و تبادل ایده‌های علمی علاقه‌مند هستید، پیوستن به کانال 'مرتضی قدیمی' به شما پیشنهاد می‌شود. با ارسال پیام خود به کانال '@mrtzaghadimi'، شرکت در این جامعه جذاب را آغاز کنید و از این فضای منحصر به فرد برای یادگیری و تبادل دانش بهره‌مند شوید.

مرتضی قدیمی

14 Jan, 18:22


شکل اندوه‌باری از دلتنگی؛
دلت براش تنگ میشه اما می‌دونی دیگه اونی نیست که براش بنویسی دلم برات تنگ شده...
نمی‌نویسی.

@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

10 Jan, 09:48


در مسیر زندگی ممکن است با شانس‌ها یا موقعیت‌های شگفت‌انگیزی مواجه شوی اما هیچ تضمینی برای رهایی از تاریکی وجود ندارد. حتی اگر اسمت آنورا باشد به معنای نور و روشنایی.
آنورا؛ برشی از زندگی دختری است که در کلاب‌های شبانه کار می‌کند و ناگهان با بزرگترین شانس زندگی‌اش مواجه می‌شود.
به رغم‌این‌که نشانه‌ها و سمبل‌های آنورا از طبقه‌بندی‌های اجتماعی و سیاسی بسیار گل‌درشت بود اما در هر صورت فیلم قابل اعتنایی است؛ خاصه این که با خلق موقعیت‌های درجه یک، حدود دو ساعت می‌شود خندید.

@ghadimimorteza

#فیلمام

مرتضی قدیمی

02 Jan, 19:06


دیشب این فیلم را دیدم و چندین بار تا مرز سرزمین بغض پیش رفتم. فیلمی در حال و هوای ناگهان‌های زندگی که هیچ انتظارش را نداریم. و با این دیالوگ فراموش نشدنی که قلبت را نشانه می‌رود؛
وقتی در جنگ، زنی شوهرش را از دست داده به او می‌گویند بیوه. اما برای مادری که فرزندانش را از دست می‌دهد اسم جدیدی نداریم و او هم‌چنان مادر است.

@ghadimimorteza

#فیلمام

The light between Oceans

مرتضی قدیمی

29 Dec, 18:32


حال و احوال این‌روزهای خیلی‌هامون؛

چطوری؟
- خوبم.
- خوبِ خوب؟
- اوهوم... فقط خوشحال نیستم.


@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

29 Dec, 18:04


هفته گذشته دو مینی‌سریال دیدم و دو فیلم سینمایی که دوست‌شان داشتم.

Sing sing
ماجرای زندانی فوق‌امنیتی است که در آن‌جا دیوی برای فراموش نکردن زندگی بیرون از زندان و خیال‌پردازی‌ یک گروه نمایش راه‌اندازی می‌کند.

Black doves
مینی‌سریال ۶ قسمتی جاسوسی با حضور عزیز دلمان خانم کیرا نایتلی. مفهوم؟

Nobody wants this
مینی‌سریالی با حال و هوای کمدی؛ یک خاخام جوان عاشق یک دختر بی‌اعتقاد به مسائل دینی می‌شود.

The life of David gale
خبرنگاری با حضور کیت وینسلت که تلاش می‌کند جان یک استاد فلسفه‌ی متهم به قتل را نجات دهد.
البته این فیلم زمان مناسبی را می‌طلبد برای رقیق شدن وقتی متوجه می‌شوید زندگی کار خودش را با تو خواهد کرد بی‌آنکه آن ماجرا انتخاب تو باشد.

@ghadimimorteza

پی‌نوشت: هر از گاهی برخی دوستانِ داخل کانال از سر محبت چیزی ارسال می‌کنند تا ماجرای واژه‌ها شکلی از معاشرت دوطرفه به خود بگیرند که برای من ارزشمند است. در واقع برای من ارزشمند هستید که از سال‌های دور و نزدیک این‌جا حضور دارید.

مرتضی قدیمی

21 Dec, 10:59


این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم
💔
برای من معاشرت با آدم‌ها از لذت‌بخش‌ترین اتفاقات است وقتی جان می‌شوند برای ادامه دادن؛ خاصه آدم‌هایی که به مرور تبدیل به رفیق‌ترین شده‌اند.
در این میان، ندیدن بعضی‌ها شکلی از حسرت می‌شود مثل علی شهسواری که اصولا او را نمی‌شناسم و هیچ ردی از او پیدا نکردم جز این‌که جایی خواندم انگار فوت کرده است.
در ویدیوی دوم هم محمد جلالی با این صدای شش دانگ، همان است که در ویدیوی اول تیشرت قرمز به تن دارد.

@ghadimimorteza

پی‌نوشت: فکر می‌کنم اگر فضا باز بود و این‌جا خاورمیانه نبود برای این‌ها که این روزها کنسرت می‌دهند و روی استیج با دهان، صدای هلیکوپتر در می‌آوردند و دیگرانی که می‌دانید، جایی وجود داشت؟

مرتضی قدیمی

13 Dec, 14:16


شاید که درخت در تنهایی درخت‌تر باشد. شاید.
اما آدم در تنهایی آدم‌تر نیست...
آدم به شنیدن و شنیده شدن، به دیدن و دیده شدن، به دوست داشتن و دوست‌ داشته شدن، به بوسیدن و بوسیده شدن نیازمند است و به آغوش.

@ghadimimorteza

عصر جمعه از سرزمین ثروت و آلوده در حال و هوای اندوه و بی‌ برقی!

مرتضی قدیمی

11 Dec, 18:39


به نفیسه بگو نگران نباشه

از جلوی کیوسک نیروی انتظامی خانه‌ی سفیر بولیوی که رد شدم یکی صدایم کرد: «مهندس... مهندس»
سرباز نگهبان خانه بود.
- شما طبقه سوم این آپارتمان می‌شینید دیگه؟
با دست به خانه‌ی ما اشاره کرد.
جواب دادم: بله.
از توی جیب پیراهنش یک پاکت نامه درآورد.
- جمالی اینو داد گفت بدم به شما. گفت بده به مهندس.
پرسیدم: جمالی کیه؟
کلاه را روی سرش جابجا کرد و با خنده گفت: جمالی دیگه. بچه آبادانه. قشنگ می‌رقصه!
لبخند زدم و پرسیدم: خودش کجاست پس؟
سرباز برگشت توی اطاقک نگهبانی. از همان‌جا از پشت شیشه گفت: تبعید شد مرز. ترک پست کرده بود‌.
نزدیک کیوسک شدم.
- چرا تبعید؟
- مثل این‌که تو باغ نیستی مهندس! نگهبانی از خونه‌ی سفیر مثل نگهبانی از ناموسه. ناموس هم که می‌دونی دیگه. اسلحه. باید مراقبش بود. سربازی نرفتی حتماً.
کلاه را از روی سرش برداشت و گفت: وقتی برگشت سر پست، مست بوده دهن سرویس. مستِ مست.
پشت چراغ قرمز، پاکت نامه را باز می‌کنم. اگر گل‌فروش سر چهار‌راه نمی‌زد به شیشه‌ی ماشین حتما متوجه نمی‌شدم سه چراغ، سبز و قرمز شده است و من غرق که نه، گم شده‌ام لابلای کلمات و جملات سرباز وظیفه سهراب جمالی، بچه‌ی آبادان؛
آقای مهندس سلام
من خیلی نامه نوشتن بلد نیستم. یعنی تا به حال نامه ننوشتم. حتما باید اولش حال و احوال می‌کردم. اما بی‌خیال کوکا. واقعا دمت گرم. اون شب به من خیلی خوش گذشت. یعنی بهترین شب عمرم بود.
آقای مهندس. من تا حالا پارتی نرفته بودم. دروغ چرا؟ مهمونی و به قول شما تهرونی‌ها دورهمی و عرق‌خوری چرا. اما پارتی نه. دختر و پسر قاطی با هم بزن و برقص نه. رقص نور و مشروب خارجی نه. چه حال خوبی داشت اون شب. الان که دارم این نامه را می‌نویسم همه چی جلوی چشمم داره رژه می‌ره. دم نفیسه هم گرم که اومد گفت سرباز دوست داری با ما بیای پارتی؟ بعد هم که انگار رفیق جینک بود و نگذاشت غریبه باشم و چه‌قدر با هم رقصیدیم. دیگه حتماً این‌جاهاشو خودتون دیدید. تا خود صبح می‌تونستم با نفیسه برقصم. باز هم دم شما گرم. احتمالا رمضانی که این نامه را به شما می‌ده بگه تبعید شدم. ارزشش را داشت. یعنی اون شب ارزش تبعید به هرجایی را داشت.
آقای مهندس کاش وقتی تبعید و سربازی تموم شد یک بار دیگه بیام خونتون و یه پارتی دیگه ولی همه چی با من.
کوکا یه زحمت هم بکش و به نفیسه بگو اولین فرصت بهش زنگ میزنم. به نفیسه بگو نگران نباشه. چاکریم رئیس.
نامه را می‌گذارم روی صندلی و هر چه مرور می‌کنم بین مهمانی‌های آن شب نفیسه یادم نمی‌آید.
شب به همه‌ی بچه‌ها زنگ می‌زنم و پیام می‌دهم؛ هیچ نفیسه‌ای شب پارتی نداشتیم و آن سرباز هم با همه رقصیده بود. کسی هم یادش نیامد به سهراب جمالی گفته باشد «سرباز دوست داری با ما بیای پارتی؟»
بی‌خیال ماجرا شدم تا چند روز بعد که از سرباز نگهبان خانه‌ی سفیر، سراغ رمضانی را گرفتم. همان که نامه را رسانده بود.
سرباز از پشت شیشه گفت رمضانی رفت مرخصی پایان دوره و تا یک ماه نمیاد.
بعد پرسیدم: جمالی را می‌شناختی؟
جواب داد: همون که تبعید شد؟ قشنگ می‌رقصید؟
با خوشحالی و حتما لبخندی به صورت گفتم: بله. بله. بچه آبادان.
سرباز از جا بلند شد آمد بیرون. نزدیک شد. بغلم کرد و گفت: تسلیت می‌گم. قوم و خویشت بود؟
می‌پرسم: چطور؟
برگشت داخل کیوسک و از پشت شیشه گفت: اتوبوسی که باهاش می‌رفت تبعید، تصادف کرد. از بین اون همه مسافر فقط جمالی مرد. باورت میشه؟

@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

11 Dec, 10:25


Disclaimer
مینی‌سریال هفت قسمتی؛
همه‌ی آن‌چه را که پس از پشت سر گذاشتن طوفانی ساخته بودی از دست می‌رود و دیگر هیچ چیز مثل سابق نمی‌شود.
«سلب مسئولیت» بر اساس رمانی با همین عنوان و با حضور کیت بلانشت ساخته شده است.
به رغم بی‌پاسخ ماندن چند سوال اساسی اما در پایان ماجرا بسیار درگیر خواهید شد که چرا بازی‌های زندگی تا این حد سخت و ناگوار می‌شود گاهی؟!


@ghadimimorteza

#سریالام

مرتضی قدیمی

06 Dec, 11:13


امروز تا غروب شاید هم تا برای همیشه ایلتای هستم اهل روستای پیرآغاجِ آق قلا؛ سوارکارِ اسبی به نام یاشار خان در همه‌‌ی این سال‌ها که دیروز پایش شکست و اول صبح، با یک گلوله خلاصش کرد.
حالا نشسته‌ام روی پشت بام و خیره به دشت...

@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

03 Dec, 09:56


موسیقی تیتراژ سریال روز شغال که حال و هوای جذاب و پرکششی دارد در ژانر درام و جنایی.

@ghadimimorteza

#سریالام

مرتضی قدیمی

02 Dec, 06:55


شکل اندوه‌باری از دلتنگی؛
نمی‌داند بی او چگونه‌ای...

@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

01 Dec, 16:54


پاپ از دنیا رفته است. کاردینال‌ها از سراسر دنیا در واتیکان جمع می‌شوند و باید زیر نظر لارنس، مدیر امور داخلی واتیکان، پاپ جدیدی را انتخاب کنند.
او در جریان انتخابات به شناخت جدید و تلخی از کاردینال‌ها می‌رسد و البته همراه با پایانی که انتظارش را ندارد.
مجمع کاردینال‌ها همراه با قاب‌ها و موسیقی جذابی است تا فکر کنی کاش این فیلم را روی پرده سینما می‌دیدی.

@ghadimimorteza

#conclave

#فیلمام

مرتضی قدیمی

30 Nov, 20:22


در حال و هوای دلتنگی؛
من هم مثل تو فکر می‌کردم گذر زمان درمان خوبی است برای فراموشی رفتن‌ها... برای از دست دادن‌ها... برای دیگر نگفتنِ جایت خالی‌ها.
نبود اما.
حال و هوا همان است که قبل از خداحافظی و همان ثانیه‌های آغوش حین خداحافظی و همان لحظات‌ِ بعد از خداحافظی...


@ghadimimorteza

#شبانه

مرتضی قدیمی

27 Nov, 07:22


نمی‌شود گفت از باگ‌ها یا حتی بی‌عدالتی‌های خلقت؛
اما در هر صورت بعضی‌ها بی‌آنکه بدانی چرا جوری دوست‌داشتنی‌تر هستند انگار.
دل به خواه‌تر شاید.
عزیز‌تر.
فراموش‌نشدنی‌تر.
و چه‌قدر داشتن آدم‌هایی این‌گونه، تحمل زندگی را آسان‌تر می‌کند... خاصه روزهایی که انتظارش را نداری و سخت‌تر هستند گویی.


@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

24 Nov, 16:38


بیست سال قبل؛ حوالی غروبِ شب یلدا.
من پراید را نمی‌بینم یا راننده من را که پای راستم سرید روی زمین. به سرعت از روی پا رد و دور می‌شود؟
به بساط و شام شب یلدا نمی‌رسم تا در بیمارستان معیری، درگوشی بگویند بروید بیمارستان خصوصی.
چند روز بعد با سه پین پلاتینی توی قوزک پای راست و گچی تا زیر زانو مرخص می‌شوم.
حالا همان جراح، توی مطب مشغول گچ گرفتن همان پاست که حین دویدن و خیال‌پردازی برای یک ماراتن دیگر گرفتار سنگِ ریزی شد.
می‌‌گوید: شش هفته توی گچ بماند.
می‌پرسم: می‌توانم بدوم.
حوصله ندارد. پیر شده است دیگر.
می‌گوید: می‌توانی.
می‌پرسم: برای ماراتن ایتالیا ثبت‌نام کرده‌ام. اسفند ماه‌. می‌توانم؟
جواب می‌دهد: آره. حالا چیزی هم می‌دهند؟
کارش تمام شده است. از مطب و اتاق انتظار، لی‌لی‌کنان بیرون می‌زنم و به روزهای کسالت‌بار پیش رو فکر می‌کنم تا شب که بچه‌ی خواهرم تن تن و میلو را برای تحمل شرایط، همراهم می‌کند.
از تن تن می‌پرسم: حالا چه کنم؟
می‌گوید: فعلا ادامه زندگی تا شش هفته.
میلو هم که برای خودش بالا و پایین می‌پرید و بی‌توجه به گفت‌وگوی من و تن تن بود، گفت: هم‌چنان چاره‌ای نداریم جز خیال‌پردازی...

@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

13 Nov, 14:11


#مادربزرگم همیشه می‌گفت: کشفِ شکلِ دوست‌داشتن‌ها خیلی مهم است اگر می‌گوید یا می‌گویی دوستت دارم.
او می‌گفت: و به همین اندازه هم دانستن این‌که کجای این مسیر و ماجرا ممکن است دیگر دوستت نداشته باشد... دیگر دوستش نداشته باشی.



@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

11 Nov, 08:25


«دوستت دارم» به تنهایی می‌توانست آیه‌ی مشترک و کوتاه همه‌ی کتاب‌های آسمانی شود وقتی با گفتن آن می‌توان گوشه‌ای از قلبی را تسخیر کرد اگر...

@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

06 Nov, 18:31


سلام به کسانی که جوری به آغوش می‌کشند تو را گویی هیچ نگران چوبه‌ی دار نیستند.



@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

01 Nov, 20:20


گاهی فاصله‌ی بینِ «تا آخرش باهات هستم» و «نه دیگه نمی‌تونم ادامه بدم» به اندازه‌ی خاموش و دوباره روشن کردن چراغی است.
و نیز فاصله‌ی بین دوستت دارم و دیگر ندارم.


@ghadimimorteza


#زندگی

مرتضی قدیمی

01 Nov, 18:48


تنهایی مادر فرخ
احمد به کورنومتر نگاه کرد. با صدای بلند فریاد زیاد ماشالا فرخ... ماشالا...
همه‌ی نفس را خرج ماشالای دوم کرد. آیِ آخر ماشالا را تا جایی که می‌توانست کشید. چهار دست و پا شد. مثل مربی‌های کشتی وقتی فاصله زیادی با مدال طلا ندارند. با کف دست روی زمین‌ می‌کوبید. صورتش از سرخی به کبودی می‌زد. رگ‌های گردن و شقیقه‌اش بیرون زده بود.
دوباره به کورنومتر نگاه کرد. فریاد زد: فرخ هفده ثانیه... شونزده ثانیه... پونزده ثانیه...
چند بار دیگر کف دست را زمین زد.
فرخ فریاد زد: خدا... آی خدا را چهار ثانیه کشید؛ تا دقیقه‌ی سه و ثانیه‌ی پنجاه. سه دقیقه و پنجاه ثانیه تحمل کرده بود.
چشمم را که از کورنومتر گرفتم چشم راست فرخ از حدقه بیرون زد.
انگار از توی چشم، شیر خون باز کردند. جمعیت شروع کرد به جیغ زدن.
احمد فریاد زد: فرخ فقط هفت ثانیه. می‌تونی به خدا.
خون می‌پاشید کف زمین سیاه و روغنی تعمیرگاه ناصر.
**                  
  
تو ساندویچی نشسته بودیم منتظر سفارش‌ها. مرد جوانی که روبروی مهران نشسته بود گفت: ۲۴ تا نوشابه بخورم حساب می‌کنی؟
مهران پرسید: اسمت چیه؟
جواب داد: فرخ.
مهران گفت: نمی‌تونی فرخ جون.
احمد گفت: تونستی یه الویه هم می‌خریم برات.
صاحب ساندویچی که پای گاز، همبرگرها را پشت و رو می‌کرد به احمد گفت: حساب می‌کنی دیگه؟
مهران گفت: حرف زدیم دیگه. نتونست چی؟
صاحب ساندویچی روی همبرگرها روغن ریخت. از روی سینی دود بلند شد. لابلای صدای جلز و ولز همبرگرها گفت: نتونست من ضرر کردم.
با کاردک همبرگرها را از وسط نصف کرد. یک جعبه ۲۴ تایی نوشابه زرد جلوی فرخ گذاشت و برگشت پشت یخچال.
فرخ نوشابه پانزدهم را که بالا می‌رفت ساندویچ‌های ما حاضر شد. گاز آخر را که می‌زدیم فرخ ته نوشابه‌ی من را هم بالا رفت. عاروق زد و لابلای عاروقش گفت اسب حیوان نجیبی است.
احمد دست توی جیب کرد و از فرخ پرسید: دو جعبه هم می‌تونی؟
صاحب مغازه از پشت یخچال جواب داد: می‌تونه. الان نه‌. دوساعت دیگه.
احمد پول ساندویچ‌ها و جعبه نوشابه را حساب کرد. به من و مهران گفت: بشینید من دو ساعت دیگه این‌جام.
یک اسکناس هم توی جیب پیراهن فرخ گذاشت و گفت: خدا کنه بتونی.
دو ساعت بعد احمد با چهار تا از بچه‌های بازار روبروی فرخ نشسته بودند. فرخ یک جعبه را سر کشیده بود و جعبه دوم هم نصف شده بود. نوشابه آخر را که گذاشت روی میز مثل بار قبل عاروق زد و گفت اسب حیوان نجیبی است.
احمد سر فرخ شرط‌بندی کرده بود. همه‌ی اسکناس‌های روی میز را برداشت. شروع کرد به شمردن. نصف اسکناس‌ها را توی جیب پیراهن فرخ فرو کرد.
حالا دیگر کارمان همین شده بود؛ شرط‌بندی روی فرخ.
از این ساندویچی به آن ساندویچی می‌رفتیم و از این قهوه‌خانه به یک قهوه‌خانه‌ی دیگر.
رُل بازی می‌کردیم بین هم‌دیگر که نمی‌تواند. پول‌ها را روی میز می‌گذاشتیم. کافی بود یک نفر وارد بازی ما بشود و پول بیشتری بگذارد. بازی را برده بودیم.
یک سالی می‌شد با فرخ کاسبی می‌کردیم. تا چهار جعبه نوشابه هم خورده بود. حالا دیگر هیچ شبیه آن روز اول نبود. آدم‌ها بعد از چاق یا خیلی چاق چه می‌شوند؟ فرخ، همان شده بود. انگار که بادش کرده باشند. چند قدم که راه می‌رفت باید می‌نشست. عرق روی پیشانی را پاک می‌کرد. دوباره بلند می‌شد و بدن خسته و سنگین را جلو می‌برد. تا که مادرش دیگر نگذاشت. گریه کرد و گفت دکترها گفتند می‌میره. گفت من فقط فرخ را دارم.
***        ‌    
همه داشتند سوت می‌زدند و فریاد می‌کشیدند. عده‌ای هم دست می‌زدند. احمد در گوش فرخ گفت: این دفعه اون‌قدر پول می‌گیریم که تا حالا ندیدیم. بعد صورت فرخ را بوس کرد و گفت فرخ خودمی.
ناصر مکانیک آمد جلو سر شلنگ را دست احمد داد. احمد سر شلنگ را روغن زد. به فرخ گفت فقط سه دقیقه فرخ. سه دقیقه. فرخ شلوارش را پایین کشید. خم شد. دست‌ها را روی زانو گذاشت. احمد، شلنگ را فشار داد لای پای فرخ.
به مادر فرخ قول دادیم همین یک‌بار. قسم هم خوردیم.
قبول نکرد. فرخ گریه کرد و گفت بار آخره. مادر فرخ رفت توی حیاط و در را بست. پشت در زیر گریه زد.
شرط را ناصر مکانیک جور کرده بود. صد هزار تومان؛ پول گنده‌ای بود. طرف گفته بوده فرخ سه دقیقه شلنگ باد را توی ماتحتش کند. مکانیکی ناصر پر از جمعیت بود. ناصر، کرکره را پایین کشید. سیم پمپ باد را به برق زد. فرخ دست از روی زانوها برداشت. به ناصر نگاه کرد. لبخند زد. ناصر پیچ پمپ را باز کرد.
صدای احمد که داد زد فرخ سه ثانیه‌، بین فریادهای جمعیت و صدای ترکیدن فرخ گم شد. احمد دست روی صورت خونی‌اش کشید و گفت فقط یک ثانیه مونده بود. کف زمین سیاه و روغنی تعمیرگاه و سر صورت جمعیت پر از فرخ شده بود.
@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

28 Oct, 19:55


گاهی نمی‌شود و همین گاهی‌ها هستند که رنگ دیگری به زندگی می‌دهند انگار.
و ما اهالی خاورمیانه چه تعداد زیاد دور از همین گاهی‌ها.
مثل گاهی وطن
گاهی آغوش
گاهی شبی از شب‌های پاییز تا صبح با تو

@ghadimimorteza

پی‌نوشت: چه ماجرای غم‌باری داشت زندگی علی اسکندریان و این اجرا که از او‌ به یادگار مانده است و شکل و حال و هوایی از دلتنگی دارد انگار 💔

مرتضی قدیمی

20 Oct, 14:57


ربات: از کجا متوجه می‌شی عاشق چیزی شده‌ای؟ عاشق یک نفر؟
روباه: اگه شده باشی باید بهش بگی.
ربات: اگه خیلی دیر شده باشه چی؟
روباه: نمی‌دونم.

این دیالوگ، مربوط به فیلم ربات وحشی‌ است؛
عاشقانه‌ای جذاب که در آن، یک ربات دل می‌بندد به جوجه غازی و احساس مادرانگی می‌کند.
لابلای این همه اخبار تلخ از جنگ، با این انیمیشن تحسین شده، یک ساعت نیم رقیق می‌شوید، لذت می‌برید و غبطه می‌خورید که چه حیف!

@ghadimimorteza

#فیلمام

The wild robot

مرتضی قدیمی

18 Oct, 14:17


مادربزرگم همیشه می‌گفت: جوری دوست داشتن، نسبت زیادی دارد با کشفِ جزییاتی از او که دیگران ندیده‌اند... نمی‌بینند.
مثلا وقتی لبخند می‌زند منحنی ظریف و باریکی سمت راست صورتش شکل می‌گیرد.
یا بغض که می‌کند قبل از تغییر تُن صدا چشم‌هایش نمناک می‌شود.
و آن‌جاها که خیلی خوشحال است سین‌های دوستت دارم را شکل دیگری می‌گوید.


@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

09 Oct, 17:32


گاهی نمی‌شود و همین گاهی‌ها هستند که رنگ دیگری به زندگی می‌دهند انگار.
و ما اهالی خاورمیانه چه تعداد زیاد، دور از همین گاهی‌ها...
مثل گاهی وطن
گاهی آغوش
گاهی بی‌استرس جنگ
گاهی عصر یک روز پاییز با تو
گاهی شادی
گاهی لبخند

@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

09 Oct, 15:32


لینک ثبت‌نام برای لاتاری ۲۰۲۵ ماراتن برلین:


https://www.bmw-berlin-marathon.com/en/registration/registration-information

مرتضی قدیمی

07 Oct, 20:15


به قول مولانا مدتی این مثنوی تاخیر شد. بله؛ منظورم روایت سفر به آلمان و شرکت در پنجاهمین دوره‌ی ماراتن برلین است که ثبت نام برای لاتاری سال آینده‌اش از همین امروز شروع شد.
تو پست قبلی گفتم که همه‌ی مقدمات جفت و جور شد و با هزار سلام و صلوات راهی شدم. پرواز به مقصد برلین با یک توقف سه ساعته در فرودگاه استانبول.
بیاید یک کاری کنیم. به قول سیاوش قمیشی نازنین جزئی چه یاتی؟ بپردازیم به اصل ماجرا.
ماراتن برلین چطور بود؟
یک اتفاق بی‌نظیر و متفاوت با هر ماجرایی که پیشتر تجربه کرده بودم.
به رغم اینکه قبل از برلین طولانی‌ترین مسافتی که دویده بودم بیست کیلومتر بودم اما از لحاظ ذهنی برای تمام کردن مسیر ۴۲ کیلومتری کاملا آماده بودم. تنها نگرانی‌ام پیدا شدن درد زانو یا گرفتگی عضلات بود که متوقف شوم و همین اتفاق هم افتاد.
تا کیلومتر ۲۰ عالی دویدم. پا به پای یک آقایی که توی کیف کمری‌اش پخش موزیک داشت. از کیلومتر ۲۰ درد زانوها ریز ریز پیدا شد. ولی باید به خط پایان می‌رسیدم. همان‌جا که مسابقه استارت خورده بود؛ دروازه براندنبورگ.
با تحمل درد به کیلومتر ۳۰ رسیدم. البته که آن همه تشویق در تمام طول مسیر از طرف مردمی که به تماشا ایستاده بودند و چک‌پوینت‌هایی که آب و چای می‌داند در بی‌توجهی به درد، موثر بود و گروه‌های موسیقی هم.
واقعا مسیر پر شور و حالی بود که باید روایت آن صوتی باشد تا بتوان بخش اندکی از آن تجربه هیجان‌انگیز را منتقل کرد؛ کار واژه‌ها نیست.
در هر صورت ۱۰ کیلومتر بعدی را با سه بار ماساژ گرفتن به پایان رساندم و دو کیلومتر پایانی هم که دیگر همه‌اش تکرار این جمله بود: تمام شد... تونستی؛
و خیالی که اتفاق افتاد.
البته بعد از گرفتن مدال فینیشری و یک پانچوی خوشگل، مثل اغلب دونده‌ها هیجان‌زده نبودم و با مدال و غروب خورشید دروازه، عکس‌های متنوعی از خودم نگرفتم اما احساسی پیدا کردم که انگار خیلی جدید بود. احساسی شبیه تصمیم قطعی برای چگونگی پایان دادن به شخصیت اصلی در یک داستان.
سطرهای آخر را نوشته بودم و پایان. حالا خوشحال بودم می‌توانستم بروم سراغ داستان بعدی.
داستان بعدی؟
قرعه‌کشی ماراتن توکیو که برنده نشدم. نیم‌نگاهی به ماراتن رم ایتالیا دارم که اسفند برگزار می‌شود. به احتمال قوی برای برلین سال دیگر ثبت نام می‌کنم. شما هم حتماً ثبت نام کنید. شاید خوش‌شانس بودید برنده شدید و درگیر این تجربه‌.
@ghadimimorteza
پی‌نوشت: روایت اتفاقات بعد از مسابقه و سفر به مونیخ و آمستردام بماند برای پست بعدی.
برای ثبت نام پولی نمی‌خواهد. وارد سایت ماراتن برلین شوید. نتایج قرعه‌کشی ماه آینده ایمیل می‌شود و ۲۰۰ یورو هزینه ورودی به مسابقه است.
#تابرلین

مرتضی قدیمی

21 Sep, 08:12


بازنشر به مناسبت وقتی آدم‌های آن هشت سال دارند فراموش می‌شوند آرام آرام؛

همه اهل محل می‌دانستند نباید زنگ خانه مهین خانم را بزنند؛ حتی کارمندهای اداره آب و برق هم که اگر برای خواندن کنتور می‌آمدند. گاز که هنوز نیامده بود.
از همان پایین صدایش می‌کردند تا کلید را بیندازد پایین و بعد هم بگذارند روی پله سوم و در را ببندد. همگی می‌دانستیم صدای هر زنگی، امید مهین خانم است به برگشت احمدرضا که رفته بود جبهه و با خودش کلید نبرده بود.
و آخ از آن روزی که چند پسربچه‌ی از مدرسه تعطیل شده، بی‌دانستن اینکه احمدرضا برنخواهد گشت هیچ‌وقت، قطاری همه زنگ‌های کوچه اقاقیا را زدند و فرار کردند.
زنگ مهین خانم را هم زده بودند تا با دیدن چهره‌ی بی‌تاب او جلوی در که دو طبقه را پایین آمده بود، بغض کنیم و سکوت و نتوانیم بگوییم که مهین خانم ایشالله برمی‌گرده...
برگشت اما... وقتی که دیگر مهین خانمی نبود و احمدرضایی هم بی‌آنکه زنگی را به صدا درآورد. وقتی او فقط یک پلاک بود.

@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

10 Sep, 09:46


ویدیوی علیرضا امیرقاسمی و سیاوش قمیشی را برای بابا و عمو فرستاده‌ام. همان که امیرقاسمی می‌پرسد: استاد عکس یادگاری بگیریم و قمیشی جواب می‌دهد: نه! یادِ چه گاری؟!
ناهار، پلو درست کرده‌ام با تن ماهی. عمو خیلی تن ماهی دوست ندارد و با هر قاشقی که پر می‌کند می‌گوید: ما را چه تنی؟! که بابا می‌گوید: بسه دیگه! ما را چه تنی... ما را چه تنی!
بعد من را با قاشق نشان داد و گفت: ایشون را چه تنی که ۱۵۰ میلیون قراره خرج کنه بره ماراتن. ما را چه تنی؟ بابات دونده بوده؟ عموت دونده بوده؟ آخه واقعا ما را چه تنی؟!

@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

07 Sep, 14:54


شازده‌کوچولو: به نظرت بهترین شانس زندگی چیه؟
روباه: بهترین را نمی‌دونم. اما جاها و بارهای زیاد، «جوری دوست داشته شدن» از بهترین‌هاست.
شازده‌کوچولو: خودت این شانس را داشتی؟
روباه: پس فکر می‌کنی چه جوری دوام اوردم این زندگی لوس و بی‌حوصله را؟!


@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

07 Sep, 14:47


یکم. برای کیانا که دویدن را با او شروع کردم سوالی گذاشته بودم و منتظر تا سین کند؛
کیانا جان! درباره روزهای قبل مسابقه و در جریان مسابقه چه توصیه و نقطه‌نظری داری؟ چی کار کنم؟ چی بخورم و...
منتظر یک جواب مفصل و کلی توصیه بودم. جواب، در بدو امر غافل‌گیرکننده بود اما امروز صبح حین دویدن فقط به جواب کیانا فکر می‌کردم و دیدم از منظری چه‌قدر درست بوده؛
«هیچی دیگه
حالشو ببر
روز قبلش آب و الکترولیت زیاد بخور
وسطش اصلا واینستا
و هر چی شد فقط لذتشو ببر ✌️»
به نظرم این نایستادن‌ها و ادامه دادن‌هاست که می‌تواند از تو یک ورژن جدیدی بسازد که پیشتر نبودی.

دوم. کار خرید بلیط و این‌ها انجام شد. چهارم مهر که چهارشنبه است، حرکت می‌کنم. یک‌شنبه مسابقه است.
پنج‌شنبه برای گرفتن پکیج مسابقه که معمولا شامل شماره روی پیراهن (بیب‌نامبر)، چیپ زمان‌سنج، تیشرت، کوله‌پشتی و... است به فرودگاه تمپلهوف خواهم رفت. فرودگاهی که سال ۱۹۲۳ تاسیس شد و در آن مقطع در خدمت حزب نازی بود تا درنهایت از سال ۲۰۰۸ کاربری دیگری چون محل برپایی نمایشگاه‌های مختلف داشته باشد. این چند روز قبل از مسابقه را فرصت دارم حوالی محل اسکانم که یک هاستل جذاب در مرکز شهر است، ببینم. زحمت رزرو هاستل و بلیط قطار برلین به مونیخ را دوست عزیزی کشید تا فکر کنم داشتن چنین رفقایی از لذت‌هاست.

سوم. بله؛ بعد از مسابقه به مونیخ خواهم رفت تا به توصیه دوستی تماشاچی بزرگترین جشنواره آبجوخوری دنیا باشم؛ اکتبرفست. رویدادی که از اواخر سپتامبر تا اوایل اکتبر به مدت دو هفته در مونیخ برگزار می‌شود و چندین میلیون نفر از سراسر دنیا در آن شرکت می‌کنند! نوشتن درباره این مراسم بماند پس از بازدید و طبعا به همراه عکس و این صحبت‌ها.

#تابرلین

@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

30 Aug, 09:08


یکم. مسیر آسفالت توچال را بالا می‌رویم. از کنارمان، مرد جوانی مسیر را می‌دود؛ پاها و بدنش ریتم جالبی دارد، انگار که روی ابرها باشد... نرم و سریع. به زودی دور و ناپدید می‌شود. اما شکلِ دویدنش را فراموش نمی‌کنم.
دوم. سر کلاس نمایش‌نامه‌نویسی حمید امجد هستیم؛ من و مریم  و امیربهادر و فاطمه، جمع چهار نفره‌ی خودمان را داریم که چه حیف ماجراهایی چون آن صعود نصفه و نیمه‌‌ی سبلان را تکرار نکردیم. ( یک باری باید آن دو روز و یک شب فراموش‌نشدنی را روایت کنم. شاید با این عنوان: از خیابان نوزدهم گاندی تا پرچم ۲۵ سبلان)
مریم می‌گوید: خواهرم با یه گروه تو پارک ملت، گروهی می‌دوند و بدنش حسابی ریخته!
- چه باحال.
مریم: چند هفته گذشته و الان داره پنج کیلومتر می‌دوه.
- ولی چه کاریه؟!
مریم: آره بابا.
سوم. باید خودم را جمع‌وجور کنم؛ صبح‌ها می‌روم استخر قهرمانی شیرودی و با ارسلان، شنا تمرین می‌کنم. عصرها کبکانیان با شیهان صالحی کیوکوشین و شب‌ها هم پر می‌شوم از استرس و آدرنالین آموزش شیرجه. به دایو سه متری که می‌رسم جا می‌زنم... بخشی از خیالم جا مانده آن‌جا تا شاید که دوباره برگردم و از آن بالا بی‌فکر به هر چیز و جایی تا عمیق استخر پایین بروم و خودم را بالا بکشم و لحظه‌ای را که شبیه هیچ جا نیست تجربه کنم. حتی شبیه بارهای بعد که باید پله‌ها را بالا بروم تا برسم لب دایو.
چهارم. از مریم سراغ مربی دوی خواهرش را می‌گیرم. شنا و کاراته و شیرجه و حتی پیاده‌روی‌های تنهایی تا قله‌ی توچال کافی نیست. حالا اکسپلور اینستاگرام فقط دونده معرفی می‌کند؛ خارجی و ایرانی. همه را دنبال می‌کنم و منتظر اتفاقی هستم؛ می‌افتد.
با کیانا شروع می‌کنم تا به زودی پنج کیلومتر بدوم.
چند ماه بعد با اکبر همراه می‌شوم وقتی به صبح‌های با کیانا نمی‌رسم.
پنجم. حالا چراغِ خیالِ دویدن در ماراتن استانبول در ذهنم روشن شده است. خیلی جدی نیست اما. دو هفته قبل از رفتن به استانبول و شرکت در مسیر ۱۵ کیلومتر آسیب می‌بینم تا نتوانم جوری که دوست داشتم بدوم. اما تمام می‌کنم و نتیجه، مدالی است که می‌گوید «تمام کردی».
ششم. ثبت نام قرعه‌کشی ماراتن برلین است. همه در گروه‌های سه نفری ثبت‌نام کرده‌ایم‌... من و رسول و زهرا در یک گروه هستیم... مهران توی واتساپ گروه پیام می‌دهد ایمیل‌ها را چک کنید، جواب برلین آمده است. ما برنده شده‌ایم. گروه پر می‌شود از ایموجی‌های خوشحال... زهرا و رسول بی‌خیال ماجرا می‌شوند!!!!
هفتم. با شکیبا داخل ساختمان ویزامتریک هستیم. پاکت در بسته‌ی پاسپورت را می‌دهم شکیبا باز کند. ویزا گرفته‌ام.
هشتم. هفته قبل برای اولین بار بیست کیلومتر دویدم. کار خیلی سختی نبود. البته که آن ماجرای هولناک، ظاهراً از کیلومتر ۳۰ به بعد سراغ دونده‌های ماراتن می‌آید؛ «ماراتن وال».
برایم محرز است که هیچ تلاشی برای سریع‌تر دویدن نخواهم کرد. البته که دوست دارم زیر پنج ساعت به خط پایان برسم اما با حتی شش ساعت ربع که آخرین زمان برای گرفتن مدال فینیشری است هم کار خودم را کرده‌ام؛ تمام کردن. ماجرایی که معتقدم اهمیت بیشتری از شروع کردن دارد. آن‌قدر که شاید بتوان جایی که در مسیر زندگی ایستاده‌ایم را در نسبت تمام‌ کردن‌ها بدانیم نه شروع کردن‌ها که خیلی از آن‌ها به انتها نرسیدند و ای بسا فراموش شدند.

@ghadimimorteza

پی‌نوشت: اگر به ماجرای دویدن علاقه‌مند هستید، ماراتن ۱۵ و البته ۴۲ کیلومتر استانبول، رویداد جذابِ پیشِ روست که آبان برگزار می‌شود و می‌تواند نقطه‌ی آغازی باشد برای خیال‌پردازی‌هایی که لذت خاصی دارد آن لحظاتِ تمام کردن‌هایش.

#تابرلین

مرتضی قدیمی

13 Aug, 19:18


توی بالکن نشسته‌ایم. مشغول فالوده و بستنی سنتی و شربت آلبالو با لیموهای تازه که می‌چکانیم روی فالوده‌ها. می‌چسبد. من تدارک دیدم. مثلاً برای ویزای آلمان که گرفتم و رفتن به ماراتن برلین که چند هفته آینده برگزار می‌شود.
بابا دهانش را پر از فالوده می‌کند و می‌پرسد: چه احساسی داری؟
می‌گویم: واسه چی؟
می‌‌گوید: واسه سنگ روی یخ شدن مردمی که می‌گفتن پزشکیان فرق می‌کنه! واسه ویزای آلمان دیگه.
لبخند می‌زنم و می‌گویم: آهان. هیچ احساسی ندارم.
می‌گوید: واسه من ادای خمینی را درنیار بینیم بابا! هیچ احساسی ندارم. تو کل فامیل اولین نفری هستی که ویزای شینگن گرفتی.
بعد به عمو اشاره کرد و گفت: همین شازده چهار بار ریجکت شده.
عمو از شیشه کمی شربت آلبالو روی فالوده و بستنی‌اش ریخت و گفت: پنج بار.
بابا پوزخندی زد و گفت: مجارستان هم بهش ویزا نداد. بعد تو ویزای آلمان گرفتی و میگی هیچ احساسی ندارم؟ اصلا می‌دونی آلمان کجاست؟!
ماجرا را باید جمع می‌کردم که گفتم: حالا این‌جوری هم که نه. ولی بیشتر هیجان ماراتن را دارم.
می‌خواستم ادامه بدهم و بگویم بعد برلین هم دوست دارم ماراتن لندن شرکت کنم که فرصت نداد و گفت: عقل نداری دیگه. یک عالمه دلار و یورو را می‌خوای برداری بری آلمان بدوی که چی؟ بالای اینستاگرامت بنویسی ماراتن رانر!
هر جمله‌ی دیگری می‌توانست شرایط را بدتر کند که عمو به دادم رسید و از بابا پرسید: به نظرت امشب می‌زنن؟
بابا جواب داد: اینا بزن بودن تا حالا زده بودن.


@ghadimimorteza

#تابرلین

پی‌نوشت: تصمیم گرفتم ماجرای سفر به آلمان و شرکت در ماراتن برلین را که ۲۹ سپتامبر یعنی هشت مهر است با همین هشتگ بنویسم.
شاید دوستش داشته باشید.
هیچ دوست و رفیقی تو برلین دارم؟ 😊😍

مرتضی قدیمی

11 Aug, 15:01


کلاس زبان می‌روم. موسسه زبان کیش. شعبه‌ی بلوار کشاورز. مدرس کلاس، جوان دانشجوی رشته پزشکی است که با او بسیار خوش می‌گذرد. اگر درست به خاطرم مانده باشد فرزین بختی. ماجرا به بیش از بیست سال قبل بازمی‌گردد. از آن‌ها بود که می‌شد با او ساعت‌‌ها خندید و خوش گذراند. حتماً بخشی از این شخصیت، مرتبط بود با علاقه‌ای که به سینما داشت تا یک خوره‌ی فیلم باشد!
آن سال‌ها حوزه هنری تهران سالنی برای نمایش فیلم داشت با امکانات درجه‌ی یکی که هر جایی نداشت.
وقتی برنامه‌ی فیلم‌های هفته آینده را به فرزین نشان دادم گفت ممکنه من برای دیدن «انجمن شاعران مرده» بیایم.
هر عضو یک میهمان می‌توانست ببرد.
این فیلم را ندیده بودم و برایم جالب شد که چرا؟!
پایان فیلم من هم عاشق انجمن شاعران مرده شدم و البته عاشق رابین ویلیامز که هیچ باور نمی‌کنم ۱۰ سال پیش، چنین روزی از تابستان، حوصله‌اش از زندگی خسته شد و چه فیلم‌هایی را دیگر بازی نکرد.

@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

08 Aug, 08:09


همیشه فکر می‌کردم این ماجرای باشگاه، زوال عقل میاره شوخی و مسخره‌بازیه تا اینکه از ماه قبل، کراس فیت را شروع کردم و از جلسه چندم، مربی گفت باید روزی پونزده‌ تا سفیده‌ی تخم مرغ بخورم.
تخم مرغ هشتم را می‌زنم روی میز و ترک می‌خورد. به خطوط ترک‌ها نگاه می‌کنم؛ چیزی شبیه آهو روی پوستِ سفید تخم‌مرغ نقش بسته است. با آهو شروع می‌کنم به صحبت کردن و می‌پرسم: با من میای بریم باشگاه کراس فیت؟
آهو لبخند زد و گفت: من زومبا می‌رم. بیا بریم زومبا. خیلی خوش می‌گذره. همش می‌رقصیم.
یک ضربه دیگر می‌زنم. آهو لابلای خطوط گم می‌شود. تخم‌مرغ بعدی را برمی‌دارم. صدای موزیک و آهو می‌پیچد در گوشم؛ پاشوووو.... بیاااا.... زومبااااا....


@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

07 Aug, 17:49


با عمو و بابا تو بالکن نشسته‌ایم و هندوانه خنکی را هم قاچ کرده‌ایم. هر سه، سرمان توی گوشی است و پیگیرِ می‌زند یا نه؟!
بی آن‌که مخاطبم عمو باشد یا بابا می‌گویم: کاش شهروند کشوری بودم که فکر می‌کرد ایرانی‌ها عربی حرف می‌زنند و آماده می‌شد هفته دیگه کنسرت ادل برود.
بابا گفت: لیاقت حافظ و سعدی و فردوسی را نداری بدبخت.
جواب دادم: خب عوضش داوینچی و خیلی‌های دیگه را داشتیم.
بابا به عمو نگاه کرد و پرسید: منظورش کجاست؟
عمو گفت: ایتالیا!
بابا زد زیر خنده و گفت: کجات به ایتالیایی‌ها می‌خوره اون‌وقت؟
گفتم: چشمام. چشمام رنگیه!
بابا با ابرو به هندوانه‌ی روی میز اشاره کرد و گفت: هندونه‌تو بخور و مزخرف نگو بگذار ببینیم بالاخره می‌زنن یا نه.
می‌خواهم بگویم اگر شهروند آن کشور بودم، چهل سال متمادی نگران زدن یا نزدن نبودم و داشتم از المپیک لذت می‌بردم احتمالا. نمی‌گویم و خیره به گوشی برای چندمین بار با فیلم سوار کردن دخترها به ون، بغض می‌کنم.

@ghadimimorteza

بله. هوا گرمه و صمیمیت موج می‌زند در بالکن خانه‌ی ما. 😌

مرتضی قدیمی

09 Jul, 16:02


ما ناگزیر هستیم به خیال‌پردازی با آن‌ها که جوری دوست‌شان داریم. حتی اگر اتفاق نیفتد آن خیالِ دورِ شاید هم محال. مثلاً رفتن به بوداپست، صعود سبلان، تماشای غروب تاج محل، دیدن آسیاب‌های هلند، دویدن در ماراتن پاریس، گم شدن در کوچه‌های استانبول، برنزه شدن در ساحل درکِ کنارک و...
این‌خیال‌ها هستند که غریق نجات‌مان می‌شوند برای زنده ماندن و ادامه دادن و دوست داشتن و دوست‌داشته شدن هم.

@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

23 Jun, 11:28


از داشتنی‌های باید زندگی؛
تعدادی رفیقِ این‌چنین برای تاب‌آوری و ادامه دادن روزهای بی‌حوصله‌ی زندگی

@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

23 Jun, 07:36


خاورمیانه جایی است که بارها و بارها نااُمید می‌شوی تا روزی که دیگر خسته می‌شوی و بی‌تفاوت به وطن حتی.

@ghadimimorteza

به قول این بنده خدا که انگار راحت‌ترینِ این روزهاست: «خیلی عجیبه. شهر عجیبیه!»

مرتضی قدیمی

15 Jun, 19:33


شازده کوچولو: تا حالا هیچ وقت گول خوردی؟
روباه: خیلی.
شازده کوچولو: چی می‌شد هر بار گول می‌خوردی؟
روباه: می‌خواستم تنها نباشم.
شازده کوچولو: ولی باز هم تکرار می‌کردی!
روباه: آره. تنهایی خیلی هولناکه. زندگی توی تنهایی خیلی کسالت‌باره.
شازده کوچولو: به نظرم این روزها تنهایی!
روباه: یک روزی... یک جایی... دیگه خسته میشی.
شازده کوچولو: از گول خوردن؟
روباه: از خیلی چیزها. بعدش بی‌خیال می‌شی.

@ghadimimorteza

مرتضی قدیمی

13 Jun, 15:14


#مادربزرگم هر از گاهی صدای‌مان می‌کرد و وقتی می‌گفتیم جان، جواب می‌داد: هیچی عزیز یادم رفت.
ما که می‌دانستیم از همان اول هم کاری ندارد و عاشق صدا کردن ماست و شنیدن صدای‌مان، جوری جوابش را می‌دادیم تا چشم‌هایش ذوق کند؛
می‌گفتیم: جان‌ن‌ن او هم لبخندی می‌زد و محو می‌شد در خیالاتی به شکل خاطره حتماً.

@ghadimimorteza