او میگفت: برای داستان خود و برای شخصیت اصلی، یک پایان فرضی انتخاب کنید و اگر آن پایان را دوست نداشتید تغییر میدهید. پایانی را مینویسید که دوست دارید.
بعدتر فکر کردم کاش میشد در زندگی هم خیلی از پایانها را دستکاری کرد و تغییر داد یا که هنوز مانده بود به پایان و همچنان به آن پایان فرضی فکر میکردیم و دل بسته بودیم به خیالی از جنس شکوفههای درخت گیلاس.
مثلاً میشد پایان مهراب را تغییر داد و فقط یک پلاک جای او که توی اروند گم شد، برنمیگشت. خودش برمیگشت و شیدا را به آغوش میکشید که دست برنداشت از منتظر ماندن.
یا پایان فربد جوری دیگر بود. به مهاجرت فکر نمیکرد و ترکیه نمیرفت و سوار آن کانتینر لعنتی نمیشد تا کنار چندین مهاجر دیگر از سوریه منجمد شود.
چه انتخابی میشد برای فرناز داشت وقتی یک شب خسته شد از شیفهای پشت سر هم بیمارستان و تاب و توانش ته کشید و با زندگی خداحافظی کرد؟
یا امیر اقربایی هیچ وقت سوار آن پیکان گشت سهراه سلفچگان نمیشد و با چند سرباز دیگر زیر تریلی نمیرفتند.
یا مثلاً آقا ربیع، بابای محبوبه و امیررضا وقتی صاحب کارش جلوی چهل پنجاه کارگر گفته بود تخمسگ این چه وضع کار کردنه دم دستش یک تایلیور نبود تا بزنه به صورت مهندس.
کاش تو پایان ماجرا خانواده مهندس رضایت داده بودند و محبوبه آنقدر جیغ نمیزد تا بیصدا شود از فردای آن سپیدهی قبل اذان صبح.
و چهقدر پایانهایی که انتخاب ما نیستند و لاجرم ما هستند تا دلتنگ شویم و تنها و غصهدار و خسته از ادامه دادن تکرارِ کرختِ چیزی به نام زندگی که دروغ بود خوشگلیهای هنوزش.
@ghadimimorteza