جنگ‌نوشته‌ها @jangneveshte Channel on Telegram

جنگ‌نوشته‌ها

@jangneveshte


درباره جنگ ایران و عراق
ارتباط با ادمین کانال:
@msds1988

جنگ‌نوشته‌ها (Persian)

جنگ‌نوشته‌ها یک کانال تلگرامی است که به بررسی و نقد متون و مطالب مربوط به جنگ بین ایران و عراق می‌پردازد. این کانال شامل مقالات، اشعار، داستان‌ها و دیگر انواع نوشته‌ها درباره این دوره تاریخی حساس است. اگر شما علاقه‌مند به یادآوری و تحلیل رویدادهای مربوط به این جنگ هستید، جنگ‌نوشته‌ها بهترین مکان برای شماست. از طریق ارتباط با ادمین کانال، می‌توانید با سوالات، پیشنهادات و انتقادات خود به اشتراک بگذارید. اگر علاقه‌مند به تاریخ و ادبیات جنگ ایران و عراق هستید، حتما این کانال را دنبال کنید.

جنگ‌نوشته‌ها

01 Jan, 07:52


«دوستش داشتُم»

ز‌ن‌ها و مردها، پیرها و جوان‌ها، دختر‌بچه‌ها و پسربچه‌ها… آدم‌ها؛ راوی این جنگ آدم‌ها هستند و مهم‌ترینِ راویان جنگ، مادرها…
تا مادر شهیدی در این خاک نفس می‌کشد؛ جنگ هنوز تمام نشده…
«هنوز هم که هنوز است
درد
دامنه دارد»

@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

25 Dec, 18:21


«چشم‌های دشمن باز است»
-گزارش صوتی-


بازخوانی پرونده پر رنجِ لو رفتن و شکست عملیات کربلای‌چهار

📻 اپیزود اول

📻
#اعتمادآنلاین

جنگ‌نوشته‌ها

24 Dec, 17:55


بازپخش | دشمن در انتظار

هیچ یک از فرماندهان و رزمندگان صحنه جنگ فکرش را نمی‌کرد چند دهه بعد از لو رفتن و شکست کربلای۴، این عملیات در جامعه ایران دوباره جان گرفته، احضار و تبدیل به یک «مساله» شود. شاید نور انداختن به زوایای مختلف نظامی و عملیاتی این نبرد، شنیدنی و همچنان ضروری باشد.
به بهانه سالروز این عملیات، تیزر گفتگوی دو سال پیش با راوی و تاریخ‌نگار دفاع، یدالله ایزدی از حضورتان می‌گذرد. مثل همیشه که دانش‌آموز «آقا یدالله» بودم از روایت دقیق و ترسیم هنرمندانه صحنه نبرد توسط ایشان، آموختم و لذت بردم.

متن مصاحبه و فیلم کامل در لینک زیر:

https://www.etemadonline.com/fa/tiny/news-589765


بریده‌ای دیگر‌ از این گفتگو در کانال:
https://t.me/jangneveshte/475

@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

22 Dec, 11:45


مساحتِ رنج

در تمام این سال‌ها و دهه‌ها باید کنار نام هر شهید نام مادرش را هم می‌نوشتیم، که وقتی خبر به او رسیده او هم هزار کیلومتر دورتر از فکه و هور و دشت عباس با پسرش شهید شده، یا وقتی گلوله‌ای و ترکشی تکه‌ای از تن جوانی را مجروح کرد مادرش هم دور از او، پای اجاق یا کنار حوض، صد برابر از پسرش درد نصیب برد. یا اگر مردی در این جنگ بی‌رحم به اسارت رفت، تا روز آزادی‌اش مادرش هم اسیر بود، اسیر جهانی از اندوه و رنج بی پایان. شاید یادمان رفته، باید آمار شهدا، اسرا و مجروحین این دفاع را از نو بنویسیم، باید کنار نام هر کدام از رفتگان و پهلوانان آن سال‌های خون و شرف، نام مادرش را هم بنویسیم، که آنها که رفتند، با رنج رفتند و رها شدند و آنها که ماندند هنوز زخمی باز و نو دارند:
شعاع درد مرا ضربدر عذاب کنید
مگر مساحتِ رنج مرا حساب کنید

دعای مادران شهدا از سر ایران کم نشود؛
روز مادر مبارک

عکس از علیرضا فرزین | زمستان ۱۳۸۶

@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

17 Nov, 18:37


سال ۶۳، سال مهدی‌ها

مهدی زین‌الدین فرمانده پاکباخته و محبوب لشکر ۱۷ علی بن‌ ابی‌طالب ۲۷ آبان ۶۳ شهید شد. بعد از شهادتش پوستری از او در حال سخنرانی پشت تریبون چاپ شده بود. تصویر مهدی زین‌الدین روی دیوار اتاق فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا در پادگان اهواز نصب شده بود. در آن روزها و هفته‌هایی که مهدی باکری در انتظار عملیات بدر بود، به گواه یارانش بارها جلوی عکس مهدی زین الدین می‌ایستاد و به فکر فرو می‌رفت. به محسن ایرانزاد با خنده گفته بود: «به مهدی نگاه کن، بعد با انگشت به دماغش زد و گفت: بیزَه دییر یانو بورنیز. (داره میگه دماغتون سوخت) داره میگه ما رفتیم شما هنوز باید بمونید». فرمانده یگان دریایی لشکر عاشورا هم گفته بود: «اتاق فرماندهی که خلوت شد، آقامهدی چند بار نگاهی به من و نگاهی به پوستر خندان شهید مهدی زین الدین کرد، رو به من گفت: ببین برادر گرجی، شهید که شده هیچ، دارد به ریش همه ما که نشسته‌ایم می‌خندد... باز رو کرد به جمع و گفت: مهدی دارد به همه ما می‌خندد»
سه ماه بیشتر زمان لازم نبود برای پایان حسرت مهدی.

[عکس: شهیدان مهدی باکری، ابراهیم همت و مهدی زین الدین. ردیف بالا نفر وسط: عزیز جعفری]

@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

13 Nov, 08:44


خلسه

چرا در دوران جنگ در حفظ کشور و بازپس‌گیری سرزمین از دشمن موفق بودیم؟ شاید برای اراده‌ و ایمانی که پشت همین کلمات مختصر حسن باقری در میان مردان و زنان ایران متبلور شده بود. اصلا دفاع مقدس ایرانیان، عرصه تحرک و عمل و کار بود، حتما نقص و اشتباه و خطا هم داشته اما آنچه که ایران را حفظ کرد شورش علیه جمود و سکون بود، شورش علیه معنویت بدون عمل، توکل بدون کار و دین منهای تعقل.
بیراه نبود که‌ غلامعلی رشید گفته بود: «دو جا احساس کردم کمر انقلاب شکست، یکی وقتی دکتر بهشتی شهید شد و دیگری وقت شهادت حسن باقری» که امروز اینطور آمیخته به معنویت‌های بی‌عمل و نشستن‌های بی‌حاصلیم.

@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

28 Oct, 11:59


‏وقتی درباره مشکلات سیاسی که برای مهدی باکری به وجود آوردند کاوش می‌کردم؛ از اهل فنی پرسیدم با توجه به سلوک خاص مهدی و قدرت حذف کردن و صدر نشستن جریان مقابلش، چطور فرمانده شد و درخشید؟
مختصر و دقیق جواب داد: «برای رفتن زیر آتش و گلوله کسی سر و دست نمی‌شکست، قرعه به نام مهدی افتاد»

جنگ‌نوشته‌ها

26 Oct, 09:55


دو تن، دو تهمتن

دو تن از ما
دو تن کم‌ از ما
دو کوه از ما
دو تن: همه ما

کنار نام ایران؛
جاوید باد نامتان

@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

12 Oct, 15:41


«نمی‌شکنم»

قبل انقلاب بوکسور بود؛ بلد بود هوک چپ و راست بزند، گارد بگیرد سر بدزد ‌و از همه مهم‌تر: زیر ضرب مقاومت کند. بین فرماندهان هم مدل خاص خودش را داشت، مثلا یک بار خوابوند زیر گوش فرمانده گردانش… راوی‌اش امیر رزاق‌زاده، تعریف می‌کند یک بار با جمع دیگری از فرماندهان در ماشین نشسته بودند، یک نفرشان پرسید اگر همین الان اسیر شدیم چه باید کرد؟ همه گفتند اینطور وانمود می‌کنیم که رزمنده عادی هستیم و اطلاعاتی نداریم و … تا کمتر تحت فشار قرار بگیریم. فقط او بود که گفت: «من میگم احمد متوسلیانم، فرمانده تیپ محمد رسول الله سپاه ایران، مثل روزهایی که توی رینگ بوکس بودم مقاومت می‌کنم و نمی‌شکنم»
دو ماه بعد از این تیرماه ۱۳۶۱ در لبنان، اسیر فالانژها و احتمالا اسرائیلی‌ها شد. شک ندارم آنقدر مقاومت کرده تا دشمن را شکست داده. احمد، فرمانده یگانی که آن زمان هنوز لشکر نبود اما با حضور او، به تنهایی یک سپاه بود.

@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

01 Oct, 20:56


به یاد جان‌های گرامی

خیلی سال پیش مصاحبه‌ای با قاسم سلیمانی درباره شهادت احمد کاظمی می‌خواندم. همان اوائلش قاسم گفت: «احمد حیف شد» و بعد سریع توضیح داد: «حقش بود شهادت پس از نبردی بزرگ با اسرائیل نصیبش شود» حالا در یک امشبی که ایران عزیز ما، تنها کشوری‌ست که در مقابل بزرگ‌ترین شر زمانه، خبیث‌ترین باند جنایتکار تروریست یعنی اسرائیل قد علم کرده جای احمد و قاسم که با آرزوی نابودی اسرائیل به شهادت رسیدند خالی؛ همینطور جای همه شهدا، متوسلیان و همت و باکری و بروجردی و همه آن جان‌های الهی و گرامی که وجودشان سرشار از عشق به اسلام و ایران و مردم بود.

@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

30 Sep, 11:39


سرانجامِ زخم‌ها

برخی درباره مهدی باکری گمان‌های بدی داشتند، منشا سوءظن آنها جهل و جمود خودشان بود. با شهادت مهدی در غرب رودخانه دجله یعنی در اعماق خط مقدم جنگ، بدگمان‌ها خودشان را اصلاح کردند یا جبرا سکوت کردند. بماند که برخی منافقانه سعی کردند گذشته خود در مقابله با مهدی را سفید کنند.
سیدحسن، با همه بدگمانی‌ها که درباره او در داخل ایران و بسیاری کشورهای منطقه رواج داشت، در اوج مقابله و به دست بزرگ‌ترین پلیدی جهان، اسرائیل به شهادت رسید. شهادت سید پس از عمری مبارزه و مقاومت نشان داد که گمان‌های بدی که درباره او وجود داشت، اشتباه بود. او صادقانه، دلیرانه و خردمندانه با اسرائیل جنگید و در این مسیر عقل و دلش را بهم پیوند زد. جا دارد هر ایرانی شرافتمندی که دل در گرو آزادی و عدالت و حقوق انسان‌ها دارد، حالا با روشن شدن تصویر مبارزه او، از این شمایل مقاومت در برابر اسرائیل که خدمات زیادی هم به ایران داشت و راه مولایش سیدالشهداء را پیمود، به نیکی یاد کند و بزرگش بدارد.
شهادت، این مرگ دلربای شکوهمند، هدیه الهی برای آنهاییست که در مسیر خدا، زخم زبان می‌خورند و با این حال از حرکت نمی‌ایستند.

@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

28 Sep, 08:58


«هذا یعنی لبیک یا حسین»

سید حسن نصرالله؛ پرچم افراشته ایستادگی در برابر توحش و جنایت و ظلم به شهادت رسید.
او سزاوار شهادت بود؛ خداوند با شهدای دشت کربلا و آباء طاهرینش محشور کند.

@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

27 Sep, 10:04


گفت و گو و کاوش مفهومی درباره روایت جنگ ایران و عراق سهل و ممتنع است؛ سهل از این منظر که در بادی امر به نظر می‌رسد همه می‌توانند درباره وجهی از وجوه جنگ صحبت کنند و شاخصی برای صحت و کارایی آن وجود ندارد. اما ممتنع و دشواری سخن گفتن از این روایت، به سیالیت کم نظیر آن در دهه‌های پس از جنگ باز می‌گردد. مسائل، ابعاد و پرسش‌های جنگ تحمیلی در طول این سالیان با رابطه تأثیر و تأثری جدی مساله‌های روز جامعه ایران مواجه بوده است. از این منظر سخن گفتن از جنگ و کاوش در ابعاد روایت آن نیازمند ارتباط مستمر با جامعه ایران و مساله‌های آن و همچنین درک و تجربه جنگ به نحوی از انحا دارد. سراغ دو چهره دانشگاهی و سیاسی رفتیم که هر دو به نحوی تجربه حضور در جنگ تحمیلی را داشته و هیچ گاه نیز خود را مساله های جامعه ایران جدا ندیدند: هادی خانیکی و غلامرضا ظریفیان

روایت جنگ تحمیلی؛ شناسنامه و هویت ایرانِ معاصر

مشروح این میزگرد در لینک زیر قابل مطالعه است:
https://www.jamaran.news/fa/tiny/news-1631951


به کانال جنگ‌نوشته‌ها بپیوندید:
@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

29 Aug, 18:42


نازی‌آبادی‌ها

یک‌سال از شهادت سیدعلی صنیع خانی گذشت. سردار بی‌ادعا و جوانمردی که مثل بچه‌محل و رفیقش داود کریمی، زخم‌های جنگ و بعد از جنگ، روح و جسمش را آزرد تا اینکه شهادت نصیبش شد. مدتی قبل از شهادتش در مصاحبه با انصاف نیوز درباره داوود که او هم در شهریور ۸۳ شهید شد گفته بود:
«بعد از اینکه داوود را گرفتند، در زندان خیلی اذیتش کردند. آقای خامنه‌ای که متوجه شد به شدت ناراحت بود. وقتی داوود آزاد شد، رهبری او را خواست و حدود سه ساعت با هم نشستند تا او را آرام کند و از دل او در بیاورد چون در زندان خیلی به داوود جفا کردند. آقای خامنه‌ای به سپاه گفته بود داوود را به کار بگیرند. یک روزی حسین دهقان به من گفت می‌خواهیم ۵۰۰۰ واحد مسکونی بسازیم و با داوود صحبت کنیم که بیاید مدیر این مجموعه باشد؛ داوود جواب داد "مگر من بنا هستم؟! پدر خانم من معمار است، او برود این کار را بکند، من که این‌کاره نیستم" اهانتی بود به داوود. منظور آقا هم از به‌کار گرفتن این نبود. داوود نظامی بود و در مسائل نظامی صاحب نظر بود و اهانتی بود که برود ساختمان‌سازی انجام دهد. او هم رفت کارگاهش را راه انداخت و تا آخر هم همانجا بود».

@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

22 Aug, 18:29


احضاریه‌ای برای دیروز

[شرحی از ماجرای مجروحیت حسین خرازی و درمانش توسط محمدرضا ظفرقندی]

یک جایی از فیلم آژانس شیشه‌ای حاج کاظم به سلحشور میگه: «تو تا حالا جبهه بودی؟» سلحشور جواب میده: «نه ولی جایی که من بودم کم از جبهه نبود». شاید همه آنها که در دهه شصت جوان بودند، بد نباشه که این سوال رو با خودشون مرور‌ کنند: وقتی ایران در آن جنگ بزرگ زیر ضرب گلوله و آتش بود ما کجا بودیم؟

محمدرضا ظفرقندی مدیر متخصص و شریفی است که حضور دردمندانه و جانبازی او در کوران حوادث جنگ تحمیلی از وجود کمیابش گوهری درخشان ساخته؛ قرار گرفتنش در جایگاه وزارت برای این دولت و در این برهه از تاریخ حکمرانی ما، اتفاق مبارک و امیدبخشی است.
دکتر‌ ظفرقندی در کتاب خاطراتش که چند سال پیش منتشر شده؛ روایتگر مجروحیت حسین خرازی فرمانده شکوهمند دوران دفاع است؛ همان مجروحیتی که منجر به اغما و قطع دست حسین شده بود ‌و بعدها درباره‌اش گفت: «در خلسه‌ای بین زمین و آسمان بودم کسی از من پرسید می‌خواهی بروی یا بمانی؟ انگار کسی به من گفت: حسین بمان». ماند... و با لشكر سرافراز و خط شكن‌اش، هرجا خطر بود و آتش، ايستاد و جنگيد.

روایت ظفرقندی گذشته‌نمایی ناخواسته‌ به زمانه‌ای که نه تنها بسیاری از قهرمانانش از دست رفته‌اند که بسیار ارزش‌ها و آرمان‌هایی که حتی از شهیدان هم دورتر و محورتر شده‌اند:


همینطور که مشغول کار بودم، پنج شش جوان با حالت گریه و التماس آمدند سراغم و گفتند: «فرمانده‌مان دارد شهید می‌شود» … با این بچه‌ها رفتیم بالای سر فرمانده مجروح. بچه‌ها دورش حلقه زدند، همگی لهجه اصفهانی داشتند. فرمانده جوان ۲۷،۲۸ ساله به نظر میرسید. دستش از بالای آرنج قطع شده و به پوست وصل بود. سر و بدنش آغشته به خاک و خون بود. در شوک عمیق رفته و هوشیاری نداشت، احتمال دادم زمان زیادی برده تا او را به اورژانس برسانند. در چنین مواقع حساسی که مجروح خاصی با شرایط و‌ موقعیت خاص داشتیم، درست انجام دادن کار برایم در اولویت بود و سعی می‌کردم درگیر احساسات نشوم. سریع دو کار برایش انجام دادم؛ اول از دست دیگرش که سالم بود، رگ گرفتم و سرم زیاد با فشار وارد رگش کردم. بعد خواستم گروه خونش را تعیین کنند تا به اون خون بدهیم و بعد شروع کردم به کنترل خونریزی. همه این کارها را همان جا بیرون ‌اورژانس روی زمین انجام دادم. رگ‌هایی که از محل قطع‌شدگی خونریزی می‌داد، با پنس و نخ بخیه گره زدم. بعد هم با یک پانسمان فشاری محکم روی آن را بستم. دست قطع شده بود و فقط به پوست وصل بود و راهی نداشتم که آن را نگه دارم. در آن محیط خاک‌آلوده و پر از گل و لای امکان پیوند رگ با پیوند دست نبود. شاید عقب‌تر و در بیمارستان‌های شهر این کار امکان داشت اما این مجروح داشت از خونریزی شهید می‌شد. با کنترل خونریزی در ناحیه قطع عضو جلوی مرگ او‌ را گرفتیم. حدود یک ساعت سرم و خون به ایشان دادیم تا کم کم حالش بهتر شد.
صحنه ای که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم رابطه بچه‌ها با فرمانده‌شان بود، اینکه چقدر این بچه‌ها او‌ را دوست داشتند ‌‌و برایش نگران بودند. همه دورش جمع شده بودند. پریشان و‌ مضطرب به او که در آستانه شهادت بود مثل یک‌ برادر بزرگ‌تر عشق می‌ورزیدند و ابراز علاقه می‌کردند. به ما هم التماس می‌کردند که هر‌کاری که می‌توانیم برایش انجام دهیم.
آن زمان در جبهه‌ها رابطه رزمنده و فرمانده رابطه سردار و سرباز نبود؛ همه به هم برادر می‌گفتند. این رابطه‌های خوب و صادقانه اثرگذار بود و باعث ‌همدلی ‌‌همکاری بین رزمندگان‌ می‌شد. همه به هم نزدیک بودند و سلسله مراتب خشن و رئیس و مرئوس وجود نداشت. فرمانده کلاسیک نمی‌تواند این رابطه عاطفی را ایجاد کند.
یک ساعت بعد فرمانده کمی هوشیاری‌اش را به دست آورد از شوک در آمد و فشار خونش قابل اندازه گیری شد. کم‌کم‌ توانست چند کلمه‌ای حرف بزند. حال همه پرسنل تیم پزشکی با دیدن حال او خوب شد و فهمیدیم کارمان را درست انجام دادیم. وقتی دوباره بالای سرش رفتم، اولین چیزی که پرسید این بود: «بچه‌هایم کجا هستند؟» فکر می‌کرد بعضی نیروهایش محاصره یا شهید شده‌اند. اصرار داشت برگردد خط مقدم که من مخالفت کردم. همان موقع گفتم آمبولانس آماده کردند او‌ را سوار کردند و به عقب بردند. بعدا گفتند او حسین خرازی فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین بود.

[از کتاب شرح درد اشتیاق، خاطرات دکتر ظفرقندی، صفحات: ۱۲۳ تا ۱۲۵]

@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

19 Aug, 05:55


«اگر سختی بود، می‌خواست خودش بیشترین سهم را داشته باشد، گرسنگی بود همینطور، کار بود همینطور، بی‌خوابی بود همینطور... حرف هیچ یک از اینها را اما نمی‌زد، بلکه عمل می‌کرد. با همه اینها مهدی کاملا امیدوار بود، عاشق شهادت بود، من با تمام وجود گواهی می‌دهم که آقامهدی لحظه شماری می‌کرد برای شهادت ولی به زندگی هم عشق می‌ورزید»

احمد کاظمی

@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

11 Aug, 18:38


حسین علایی، اولین فرمانده نیروی دریایی سپاه در جنگ، فرمانده قرارگاه نوح و رییس ستاد قرارگاه مرکزی خاتم الانبیاء در جنگ؛ از معدود نفرات استراتژیک دوران دفاع در میان فرماندهان بود که فهم عمیقی از جریان جنگ داشت. علایی پیش از ورود به جنگ مدتی فرمانده سپاه آذربایجان غربی بود و دوشادوش معاونش مهدی باکری بارها تا عمق دشمن نفوذ کرد و برای امنیت ایران و حفظ تمامیت ارضی آن از جان مایه گذاشت. همرزم ستادی فرماندهان شهید و از ستون‌های عقلانی سپاه در دوران جنگ بود. این چند روز مدتی نام او برای وزارت صمت و مدتی برای وزارت کشور مطرح شد و سرآخر نامش در میان نفرات پیشنهادی نبود. شاید از خوشبینی علاقه‌مندان ایران بود که این شایعات را باور کردند و شاید برای این ‌سرباز وطن، بهتر بود که در این سطح نازل سیاست‌ورزی امروز ایران پای در این وادی نگذارد. جای درست علایی در همین قاب عکس است، کنار یاران شهیدش: مهدی، احمد و قاسم.

@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

09 Aug, 05:32


یک تیشه و ماله

نبی‌الله کریمی، شاگرد گچ‌کار بود و روستایی، سواد نوشتن هم نداشت. وقتی غرب کشور ناامن شده بود، کومله دموکرات با همکاری بعثی‌ها مردم و سربازان ایران را بی‌رحمانه شهید می‌کردند، نبی هم رفته بود مهاباد برای مقابله با آنها. از رفقاش خواسته بود که نوشتن یادش بدهند، به سختی کلماتی می‌نوشت… تا وقتی قرار شد وصیت نامه بنویسند و رفیقش برایش چند صفحه مفصل نوشت، اما قسمت طلب و بدهی رو گفت خودم می‌خواهم بنویسم: «طلبکاری‌هایم را بخشیدم، از مال دنیا یک تیشه و ماله دارم آن را هم به جهاد سازندگی بدهید».
رفیقش گفته: «وقتی نبی الله این چند کلمه را در دفترچه‌اش نوشت، من خنده‌ام گرفته بود. گفتم: آخه یک ماله چه ارزشی دارد که می‌خواهی در وصیت نامه‌ات آن را به جهاد بدهی؟ و او در کمال صداقت و سادگی گفت: اتفاقا ماله‌اش خیلی خوب است. از این ماله‌های معمولی نیست…»
هشتم آبان ۱۳۶۰، در یک درگیری مسلحانه با دموکرات‌ها در داخل شهر مهاباد پشت یک کامیون سنگر گرفته بود، همرزمش گفته فهمیدم تیر خورده و شهید شده، وقتی آمدم خودش نبود، اما هنوز خون سرخش روی زمین بود…

@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

22 Jul, 19:30


ملاقات با رنج

مادری در شوش خوزستان عکس و اعلام شهادت سه فرزندش را به دیوار می‌زند؛

«شاید رنج تنها معنایی باشد که حیاتش در این جهان پیش از خلقت انسان بوده که هر کدام از فرزندان حضرت آدم، وقتی در خود فرو رفتند هیچ‌ یار و آشنایی مانوس‌تر از رنج‌ را برای ملاقات و هم‌آغوشی نیافتند. و باز شاید پس از پایان ماموریت این جهان و تمام انسان‌هایی که آمدند و رنج‌ بردند و رفتند، آنجا که همه چیز دود می‌شود و به هوا می‌رود و تنها و تنها وجه پروردگار صاحب جلال و اکرام باقی می‌ماند، باز هم رنج باشد که همچون ‌روح آن جهان بی‌روح بر دشت بی انسان قدم بزند».

@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

06 Jul, 18:19


در روزهای به صحنه آمدن مردم علیرغم همه نقدها و گلایه‌ها؛ خوش است آنکه احضار کنیم لحظه ناب تاریخ‌ساز آزادسازی خرمشهر و سرود آزادی و آزادگی و سخنان نخست وزیر دفاع مقدس در تل‌ی از آوارهای جنگ که از امید و سلحشوری و ایمان یک ملت سخن می‌گفت: «به یاد هزاران شهید افتادم… یک سال پیش رو در نظر بیارید، دو سال پیش رو در نظر بیارید. ما دوران سختی رو پشت سر گذاشتیم. اگر در این نقطه ایستادیم، در این سنگر مقاومت؛ تمام اراده ملت ما، تمام ایمان ملت ما بسیج شده. این لطف خداست…»

‏میرحسین موسوی
‏چهارم خرداد ۱۳۶۱
‏مسجد جامع خرمشهر

تا باد چنین بادا


@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

27 May, 19:56


میرزا

گفت: «تا زنده‌ام حتی وقتی جنگ تمام شود می‌مانم کردستان». قدیمی‌ترها به او می‌گفتند میرزا، میرزا محمد. آنها که دوستش داشتند هم به او می‌گفتند: مسیح کردستان. شمایلش به مسیح می‌ماند و بالاتر مرام و سلوکش مسیح‌وار بود. که وقتی سربازی از عصبانیت و ناگهانی یک سیلی خواباند توی صورتش، توی صورت فرمانده کردستان، لبخند زد و جوان عصبانی را بوسید.
همیشه می‌خندید اما درونش دنیایی از زخم بود، و مثل اسم مستعارش مسیح، هر آینه مصلوب می‌شد.
صبح‌ها، نیروهاش با صدای آواز او از خواب بیدار می‌شدند که می‌خواند: ای لاله خوابیده چو نرگس نگران خیز/ از خواب گران خواب گران خواب گران خیز... پای حرفش ایستاد و تا آخر کردستان ماند. اول خرداد ۱۳۶۲ به او کمین زدند و محمد بروجردی به شهادت رسید. فرمانده‌ای بزرگ که بزرگش نداشتند، اما شهادت برای اویی که از دهه سی در جنوب تهران تا دهه شصت در غرب ایران را یکسره در حرکت بود و آمیخته به رنج؛ سرنوشت نیکو و رشک برانگیزی بود.
ای کاش؛ صدای او از میان تاریخ و این همه سال و ماه، باقی می‌ماند و در گوشم می‌نشست: از خواب گران، خواب گران، خواب گران خیز.

@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

27 May, 09:41


‍ ‍ ‍ ردِ رنج؛ از تهران تا کردستان

[پاسداشت شهید محمد بروجردی در ایام سالروز شهادتش]

فرمانده‌‌ی بزرگی بود که در عملیات بزرگی شهید نشد، یکم خرداد ۱۳۶۲ در یکی از جاده‌های نا امن‌شده‌ی جبهه شمال غرب کمین خورد، رفت روی مین و تمام. این ظاهرا پایان قصه‌ی میرزا بود، همان پسربچه‌ای که بیست و چند سال قبل از این، بعد از فوت پدرش با مادر و برادران و خواهرانش از روستایشان دره‌گرگ در حوالی بروجرد، کنده و آمده بودند تهران. از همان بچگی برای تامین معاش خانواده رفته بود سرکار و به معنی دقیق کلمه جان کنده بود. خیلی کوچک بود اما مرد خانواده شده بود. اول با روزگار و فقر و سختی‌های زندگی جنگیده بود، بعد که کمی بزرگ شد با ظلم می‌جنگید: توی همان کارگاه خیاطی با همان سن و سال کم، زیر بار زور نمی‌رفت که وقتی یکی از کارگرها تصادف کرد و افتاد گوشه بیمارستان و گفتند تا پول عمل را نیاوری همینطور می‌ماند، میرزا آمد و از صاحبکار پول را طلب کرد و وقتی قبول نکرد، یک تنه همه کارگرها را بسیج و کارگاه را تعطیل کرد. پول را گرفت و برد برای رفیقش تا عمل شود. بعد هم که حواس و توجهش رفت عقب طاغوت و ستم، این بار هم کارگر شد هم مبارز. همه جا می‌جنگید، با فقر، با کار، با زخم... با شاه.

خیلی زود ازدواج کرد و خیلی زود هم به اجباری فراخوانده شد. اما هرچه حساب کرد دید نمی‌تواند سرباز ارتش شاه بشود، برای همین بود که فرار کرد، هجده نوزده سال بیشتر نداشت. می‌خواست خودش را به عراق برساند و مرجع تقلید در تبعید را ببیند، دل‌داده خمینی شده بود. در هویزه خوزستان، لب مرز، دستگیر شد و طعم زندان را هم چشید. بعد برگشت تهران و باقی سربازی. اما این دیگر میرزای سابق نبود، کارگر روز بود و چریک عصر و شب. تحصیلات دانشگاهی نداشت، اما شروع کردن به خواندن و یاد گرفتن و بعد هم که رفت دنبال آموزش نظامی و رفته رفته گروه مبارز منسجمی شکل داد که در اصل واکنشی بود به مارکسیست شدن سازمان مجاهدین خلق. گروه‌های مبارز مسلح با حفظ اصالت و ماهیت اسلامی پی‌ریزی شدند که یکی از آنها گروهی بود که هسته اولیه آن در منزل میرزا شکل گرفت. اعضا تفالی به قرآن زدند و همان سوره‌ای آمد که گفته: «ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفاً کانهم بنیان مرصوص» سوره صف. گروه توحیدی صف با رویکرد مسلحانه، انقلابی و اسلامی متولد شد. میرزا دیگر تمام قد پای کار رفتن شاه بود، اما یک جا تردید کرد، وقتی همه چیز برای حذف مستشاران آمریکایی مهیا بود، نقشه آماده، سلاح حاضر، یک قدم مانده به عملیات، مردد شد. رفت و با واسطه از حاج آقا روح الله خمینی رهبر دور از وطن انقلاب پرسید و شنید: «نه؛ نکن». انگار از اینجا بود که میرزای نترس و چریک و جنگجو، قدری در خودش فرو رفت: «نفسی کنار بگشا که بماند کار دیگر». همه چیز هدف نیست، راه رسیدن به هدف ای بسا از خودش مهم‌تر باشد. شاید زمینه اصلی شکل گیری یکی از بزرگترین فرماندهان سال‌های بعد از این ایران، در همین احوالات شکل گرفت. آن سال‌ها، سال‌های جوانی بود، میرزا محمد، پسربچه رنج‌کشیده‌ی جنوب تهران که رد زخم و رنج روی دست‌هاش بود، قد کشیده بود، در میانه جوش و خروش تهران دهه پنجاه، لابلای بوی دود و باروت و سوز گرما و سرما، آدمی دارد شکل می‌گیرد که زمان زیادی طول نکشید تا روزی که با آن شمایل شکوهمندش تبدیل شد به مسیح، مسیح کردستان، مسیح ایران؛ محمد بروجردی.

لینک نسخه کامل یادداشت در روزنامه اعتماد:
https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/217453/

@jangneveshte

جنگ‌نوشته‌ها

23 May, 06:32


ممد نبودی…

[به وقت هفت صبح سوم خرداد]

خرمشهر، یک تکه نه‌چندان بزرگ در جنوب‌غربی ایران، بسیار قبل‌تر از دوره معاصر چشم دشمنان ایران را به خود خیره کرده بود. تلاقی دو رودخانه مهم کارون و اروندرود و نزدیکی به بندر بصره، به زیبایی و چشم‌نوازی این شهر، ارزش اقتصادی و استراتژیک افزون‌تری نیز بخشیده بود. از حدود دو قرن پیش که در دوره امیرکبیر برج‌وبارو پیرامون شهر کشیده شد، خرمشهر حالت پدافندی به خود گرفت؛ یعنی امرای ایران می‌دانستند که چه نگینی در مرز خود نمایان کرده‌اند. حاکمان بغداد در چند نوبت تلاش‌های نافرجامی برای تصرف خرمشهر انجام دادند. انگلیسی‌ها نیز به مدد نیروی دریایی قدرتمند، همیشه به این شهر چشم طمع داشته‌اند و در سال ۱۸۵۶ میلادی موفق شدند خرمشهر را تصرف و حتی تا اهواز پیش‌روی کنند. یک سال بعد از این با چشم‌پوشی ایران از هرات، انگلیسی‌ها خرمشهر را ترک کردند و نگین ایران دوباره به خاک وطن متصل شد. در شهریور ۱۳۲۰ نیز انگلیسی‌ها مجددا خرمشهر را اشغال کردند. در همه این دوره‌ها طرح تجزیه و ضمیمه‌کردن خرمشهر به خاکی جز ایران، با ابتکار انگلستان و شیخ خزعل و این اواخر ماجرای خلق عرب در اندیشه رقیبان و دشمنان وجود داشته است؛ اما ایران جایی نبود که بدون خرمشهر بتوان تصورش کرد.

پس از پیروزی انقلاب و تصمیم صدام برای تجاوز همه‌جانبه به ایران، صدام رؤیای ضمیمه‌کردن کل خوزستان به خاک خود را داشت. مقاومت مردمی مانع از عملی‌ شدن استراتژی جنگ برق‌آسای ارتش عراق شد، نیروهای صدام در دشت خوزستان زمین‌گیر شدند و تنها در یک فقره از فلش‌های هجومی خود، ارتش بعثی 34 روز پشت دروازه خرمشهر ماند و با مقاومت حیرت‌انگیز زنان و مردان این شهر که دوشادوش نیروهای کم‌شمار سپاه و ارتش می‌جنگیدند، مواجه شد. پس از پایان پیشروی عراق در دو ماه آغازین جنگ، مهم‌ترین شهر اشغال‌شده، خرمشهر بود که این‌بار با خون مدافعانش رنگین شده و نامش به خونین‌شهر بدل شده بود. در شش‌ ماه اول جنگ، چهار عملیات بزرگ برای آزادسازی مناطق اشغالی در جبهه جنوب طرح‌ریزی و اجرا شد که از میان آنها عملیات نصر يا هويزه در ۱۵ دی ۱۳۵۹ برای آزادی خرمشهر و اشغال تنومه در خاک عراق و پدافند در شرق بصره اجرا شد که سرنوشتی مشابه سه عملیات دیگر نصیبش شد و همگی شکست خوردند.

دوره پیروزی‌های ایران، با رویکردهای جدید نظامی و تحول استراتژیک در مواجهه با ارتش عراق، از مهرماه ۱۳۶۰ و با پیروزی در عملیات ثامن‌الائمه و شکست حصر آبادان آغاز شد. گام بعدی عملیات طریق‌القدس در آذرماه بود که منجر به آزادسازی بستان شد و گام سوم، عملیات فتح‌المبین در اولین روزهای سال ۱۳۶۱ بود که با موفقیت توانست سرزمین‌های منطقه عمومی دزفول و شوش را آزاد کند. پس از یک سال اشغال و شکست، با پیروزی در نبردهای بزرگ و دوران‌ساز، اعتمادبه‌نفس رزمندگان ایرانی تقویت شده بود و همه‌چیز برای بازگرداندن خرمشهر به مام میهن آماده بود؛ اما از آن‌سو نیز صدام حسین و ارتش عراق تمام حیثیت خود را در حفظ خرمشهر به‌عنوان دستاورد جنگی که آغاز کرده بودند، می‌دیدند یا آن‌طور که صدام خطاب به فرماندهانش گفته بود: «اگر خرمشهر را از دست بدهیم، دروازه‌های نکبت بر روی ما باز می‌شود».

عملیات بیت‌المقدس برای به‌هزیمت‌راندن نیروهای عراقی به پشت مرز، ایجاد توان پدافندی مستحکم برای دفع حملات آتی و از همه مهم‌تر آزادسازی خرمشهر اجرا شد. عبور از کارون برای دست‌یافتن به یک سرپل ایمن اولین یورش نیروهای ایران بود که در یک شبانه‌روز و با عبور بیش از ۴۰ هزار رزمنده و دو هزار خودروی سبک و سنگین و تانک و نفربر از روی پل‌های نصب‌شده در رودخانه با موفقیت انجام شد. مرحله بعدی ۱۲ کیلومتر حرکت به سمت مرز و استقرار در دژ مرزی عراق؛ یعنی پاسگاه زید بود که ارتش عراق را مردد کرد: هدف ایرانیان بصره است یا خرمشهر؟ پیشروی‌های موفق ایران در این ۱۰ روز، باور به آزادی خرمشهر را در دل و جان همه ایرانیان طنین‌انداز کرد. گام بعدی، محاصره خرمشهر و جنگ سخت دوهفته‌ای برای آزادی آن بود: نیروهای ایرانی که طی روزهای متمادی حضور در جنگ کاملا فرسوده شده بودند، برای شادی مردمی که هر لحظه منتظر شنیدن خبر آزادی بودند تا پای جان جنگیدند. نهایتا در یورش پایانی که در اولین روز از خردادماه ۱۳۶۱ سامان دادند و دو روز طول کشید، نیروهای عراقی که دیگر توانی برای دفاع نداشتند، وادار به زمین‌گذاشتن سلاح شدند و از ساعت ۷ صبح سوم خرداد تا غروب همان روز بیش از ۱۲ هزار عراقی خود را تسلیم فاتحان خرمشهر کردند.

سوم خرداد ۱۳۶۱، بار دیگر خرمشهر، این نگین همیشه درخشان به دامان ایران بازگشت. رقص پرچم ایران روی گنبد مسجدجامع خرمشهر و آوای «ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته» از تصاویر و آواهای ثبت‌شده در تاریخ سربلندی این کشور شد؛ تا باد چنین بادا.


https://www.sharghdaily.com/fa/tiny/news-814982

جنگ‌نوشته‌ها

23 May, 04:09


خرمشهر را اگر دیده باشید، می‌دانید که تا همیشهٔ‌خدا رد جنگ روی تن‌وبدن زخمی خانه‌ها و دیوارهایش مانده است.

به‌قول رضا براهنی:
«وجب به وجب خمپاره و انگشت به انگشت ترکش. اگر از ماه کسی آهنربای بزرگی به دست می‌گرفت، خوزستان می‌چسبید به ماه.»


[عکس از صفحه اینستاگرام Mirzahaamid]


امروز [سوم خرداد] خرمشهر آزاد شد.

#ما

جنگ‌نوشته‌ها

20 May, 13:33


البقاء لله

در حادثه دلخراش سقوط بالگرد رییس جمهوری و درگذشت ایشان، وزیر امور خارجه، استاندار و امام جمعه تبریز که موجب ناراحتی و اندوه بسیاری از مردم ایران شده است؛ کادر نظامی پرواز نیز حضور داشتند.

این ساعات و روزهای آتی حتما از چهره‌های نامدار این سانحه بسیار خواهیم شنید و‌ تصاویر آنها را خواهیم دید؛
بجاست که یاد کنیم از شهدای کادر پرواز که ادامه دهندگان راه شهیدان شیرودی و دوران و بابایی و صدها شهید دریادل نیروی هوایی ارتش بودند و از حافظان حریم هوایی خاک مقدس ایران؛ تسلیت به خانواده‌‌های عزیزان:
‏سرهنگ دریانوش
سرهنگ مصطفوی
‏سرگرد قدیمی


و همچنین تسلیت به همه ملت ایران برای درگذشت رییس جمهور ایرانِ عزیز و تمامی همراهانش.

از خداوند رحمان برای ایران‌مان -به حق جایگاه شهدای والامقام این خاک و مادران و پدران شهدا- سربلندی ‌و صلح و آرامش طلب می‌کنیم.

1,881

subscribers

221

photos

30

videos