روز ٣۴
Hard truths - 🌕🌕🌕🌑🌑
مایک لی با Hard truths بعد از یک دهه دوباره به ژانر رئالیسم اجتماعی بازگشته. این بار اما به نظر میرسد مثل کاراکتر فیلمش امید چندانی به تغییر و اصلاح ندارد. آنچه مانده دلزدگی و خستگی و ناامیدی از درک شدن است.
کاراکتر «پَنزی» نقطهی مقابل کاراکتر «پاپی» در Happy-go-lucky است. پاپی با مود بالا و روحیهی شادش، هر کجا پا میگذاشت، فضا را عوض میکرد. نور و روشنایی و خنده را در اطراف جاری میکرد. اما «پنزی» شاید بدخلقترین و ناراضیترین کاراکتر سالهای اخیر سینما باشد. گوشه لبها به سمت پایین، عصبی و بدخلق مدام به پر و پای اطرافیانش میپیچد. تلخ و افسردهحال و تحریکپذیر. آیا از پاپی به پنزی رسیدن تنها یک اتفاق است یا نشانی از فضای ذهنی خود مایک لی در ابتدای دهه نه زندگیاش است؟
فیلم با نمای خانهی «پنزی و کرتلی» شروع میشود. عمارتی که در و پنجرههای بستهاش احساس خفگی را از همان ابتدا به تماشاگر القا میکند. درست نقطه مقابل خانهی خواهرش. خانهای که سرشار از نور و پنجرههای باز و پر از گیاهان سبز است. خانهها نمادی از مود و نگاه دو خواهر به زندگی است. خواهر بزرگ ناتوان از ارتباط گرفتن با همسر و پسر و مغازهدار و ... نقطه مقابل خواهر کوچک است که در آرایشگاهش دل به داستان مشتریانش میدهد و فضای خانهاش از خنده و رقص دخترانش آکنده است.
این همه تفاوت از کجاست؟ مایک لی در دو سوم ابتدایی فیلم ذره ذره اعصابت را خرد میکند. حس نفرت و آزردگی را در وجودت قطره قطره جاری میکند. مایک لی تعمدا کندی را چاشنی روایت میکند تا ما هم لحظاتی کوتاه از تلخی واقعی نشست و برخاست با پنزی را بچشیم. ما هم درست مثل کرتلی و موزس از رفتار پنزی زجر میکشیم. و مثل پنزی از بیتفاوتی و سکوت کرتلی و موزس اعصابمان خرد میشود. اما این همه تلخی پنزی از کجاست؟ این وسواس ذهنی از کجا نشات گرفته؟ ما سرانجام در یک سوم پایانی روایت در سکانس قبرستان با واقعیت روبرو میشویم. پنزی ناگهان برونریزی عاطفی را تجربه میکند و ما در مقام تماشاگر علت تلخ بودنش را درک میکنیم. تلخی که ناشی از کشیدن بار اتفاقاتی بوده که بر شانههای نحیفش یک عمر سنگینی کرده. تلخی ناشی از کودکی نکردن، نادیده گرفته شدن و تبعیض. او به مرور به این موجود بداخلاق غیرقابل تحمل بدل شده. هیچکس او را درک نکرده است. نه مادر، نه خواهر و نه همسری که احتمالا به اجبار اختیار کرده. او حالا در آستانه میانسالی نه راه پیش دارد نه راه پس.
فیلم با همان نمای آغازین تمام میشود. نمایی از خانهی سفیدرنگ که انگار هیچ روزنهای به جهان بیرون ندارد؛ درست مثل ساکنانش. و اشکی که بر گونهی کرتلی جاری میشود در حالیکه پنزی در اتاقش تنها میخکوب شده. آیا این سرآغاز تغییری در زندگی اوست یا اینکه نجات دهنده در گور خفته است و او محکوم به تحمل این زندگی سگی است؟ هیچکس نمیداند.
فیلم شاید از بهترینهای مایک لی نباشد اما بازگشت او به این ژانر آشنا خوشایند و دلچسب است.