Awakening! @inthemoodforluv Channel on Telegram

Awakening!

@inthemoodforluv


از سینما و شیاطین دیگر

از سینما و شیاطین دیگر (Persian)

با عنوان از سینما و شیاطین دیگر، کانال تلگرامی inthemoodforluv یک فضای جذاب و متفاوت برای علاقمندان به سینما و هنر سینمایی ایجاد کرده است. این کانال منحصر به فرد به تجربه نوآورانه ای در دنیای سینما و شیاطین مختلف می پردازد. از دیدن فیلم های جذاب تا بررسی انواع ژانر های سینمایی و معرفی بهترین اثرها، این کانال مکانی ایده آل برای افرادی است که به دنبال تجربه های هنری و جذاب هستند. اگر به دنبال کسب اطلاعات جدید و فرصت های مختلف برای بررسی هنر سینمایی هستید، کانال inthemoodforluv بهترین گزینه برای شما است. با عضویت در این کانال، شما به دنیایی از فیلم های برتر و مطالب جذاب درباره ی هنر سینمایی دسترسی خواهید داشت. به علاوه، با ارتباط برقرار کردن با سایر اعضای کانال، فرصتی برای بحث و تبادل نظر در مورد علاقه مندی های مشترک وجود دارد. پس چه میان سینما و شیاطین دیگر را جستجو می کنید، کانال inthemoodforluv بهترین مقصد برای شماست! فراموش نکنید که عضو شوید و از تمامی مطالب جذاب و هیجان انگیز این کانال بهره مند شوید.

Awakening!

10 Nov, 09:30


Disclaimer - 🌗🌑🌑🌑🌑
[حاوی اسپویل بخش‌هایی از داستان]

به گواه همین صفحه مدت‌ها چشم‌انتظار سریال Disclaimer بودم. اسم آلفونسو کوارون در مقام کارگردان یک مجموعه تلویزیونی در کنار نام کیت بلانشت به عنوان بازیگر اصلی نوید یک مجموعه جذاب را می‌داد. اما طبق قاعده عروس تعریفی نتیجه‌ی کار چیزی در حد فاجعه بود.
من کتابی که کوارون بر اساس آن فیلم‌نامه‌ش را نوشته نخواندم [کتابی با همین نام اثر رنی نایت که اتفاقا خودش قبل از نویسندگی مستندساز بوده درست شبیه کاترین]، اما سریال از همین نقطه‌ی فیلم‌نامه ضربه اساسی خورده. فیلم‌نامه‌ای متشکل از سوراخ‌های ریز و درشت هم در روایت هم در طراحی شخصیت‌ها.
کارگردانی کوارون هرچند نکات مثبتی دارد اما در نهایت بلاتکلیف است. مشخص نیست با یک درام اروتیک طرفیم یا یک درام انتقام‌جویانه یا داستان معمایی. سریال مرتبا ژانر عوض می‌کند تا در نهایت با قسمت آخر متوجه می‌شیم که با یک درام اخلاق‌گرایانه مواجهیم؛ که چقدر قضاوت زودهنگام بد است و چقدر روایات می‌تواند گمراه کننده باشد اگر تریبون و قدرت رسانه‌ای در اختیارت باشد [طعنه‌ای به مستندسازان؟].
در طول یک سریال ٧ قسمتی بارها و بارها سکانس‌های تکراری نمایش داده می‌شود که تنها توجیه وجودش روایت از دید ناظر متفاوت است. اما نه تنها هیچ کمکی به پیشبرد روایت نمی‌کند که خسته‌کننده و تکراری است. پرداختن بیش از حد به رابطه تنانه جاناتان و کاترین که در انتها متوجه می‌شویم چیزی جز خیال‌پردازی نویسنده نیست، نزدیک به دو قسمت از وقت مجموعه را پر می‌کند که تنها مزیتش جلب تماشاگران احتمالی علاقمند به سافت پورن است.
در هنگام تماشا بی‌شمار سوال در مورد طراحی کاراکترها و داستان‌ پیش می‌آید. برای مثال کاترین یک چنین واقعه بزرگی را اساسا چرا مخفی کرد؟ حالا بپذیریم که یادآوری خاطره تجاوز دردناک است وقتی چنین مهلکه‌ای درست شد چرا به همسرش توضیح نداد؟ رابرت گوش شنوا نداشت، ایمیل و موبایل و نامه هم نبود؟ در قسمت پایانی می‌بینیم پیامک کاترین توسط رابرت خوانده می‌شود پس این امکان هم وجود داشت که حداقل تلاش کنی دو خط به اطرافیانت توضیح دهی!واقعا می‌شد عنوان سریال را گذاشت: «این زن حرف نمی‌زند مگر در قسمت آخر»! یا اساسا آن همه جزییاتی که از زاویه دید مادر جاناتان روایت می‌شود و از قضا کاملا درست است چگونه توجیه می‌شود؟ زنی که دستی در نویسندگی ندارد اما به یکباره چنان روایت اروتیکی با جزییات دقیق صرفا با چند ساعت حضور در محل حادثه و از روی چهار تا حلقه فیلم می‌نویسد! کاراکتر استفان یک معلم است که از تکنولوژی چیزی نمی‌داند با یک صفحه عبارات و اصطلاحات چت نسل جدید به یکباره در قامت یک اینستاگرامر ظاهر شده و در پنج دقیقه اعتماد نیکلاس را جلب می‌کند و برایش از واقعیت مادرش می‌گوید. یا موضوع عکس‌ها به عنوان هسته مرکزی سریال: آیا می‌شود باور کرد فردی در لحظات تجاوز و تهدید جانی چنان ژست‌های اروتیکی بگیرد انگار که برای مجلات پورن مدل شده است؟ یا برای نمونه از موقعیت‌های احمقانه دیگر به این دو مورد بسنده می‌کنم: وقتی کاترین به شدت در پی ملاقات با استفان بود و با شدت در می‌زد و استفان قصد داشت در را باز کند با فریاد خودش را معرفی کرد تا استفان پشیمان شود و یا در قسمت آخر اثرات داروی خواب‌آور تنها چند دقیقه دوام داشت و کاترین بعد از چند دقیقه مثل دوندگان دوی سرعت در خیابان‌های لندن می‌دوید.
و در نهایت قسمت آخر که فاجعه‌بارترین قسمت مجموعه است تمام صبر و حوصله شش قسمت قبل را فراموش می‌کند و به یکباره داستان تجاوز به عنف را از آستینش درمی‌آورد [تنها نشانه‌ای که در مجموعه از احتمال روان‌پریش بودن کاراکتر جاناتان در سریال وجود دارد آن است که دوست‌دخترش به لندن برمی‌گردد درحالیکه خاله‌ش نمرده و مادرش جواب تلفن مادر جاناتان را نمی‌دهد]. و در یک عکس در حال سوختن ما نیکلاس را هم در گوشه می‌بینیم و اهمیت تروما را درک می‌کنیم و در نهایت با جمله هشت ریشتری کاترین به رابرت که: «تو نگران لذت بردن من بودی الان دیگه که فهمیدی تجاوزه خیالت راحت شد» متوجه عمق ظلمی که ما با قضاوت زودهنگام در حق این زن کردیم، داستان را به آخر می‌بریم. چیزی در حد روایات پاورقی زرد در مجلات قدیمی. خراب کردی آقای کوارون‌یون! خراب کردی.
در مجموع اگر سریال Affair، فیلم فروشنده فرهادی و فیلم Tár را در میکسر بریزیم خروجی چیزی شبیه این مجموعه خواهد بود.

Awakening!

02 Nov, 19:02


(۴)
سیلوان زورشر: من ژانر سایکوتریلر
را انتخاب کردم، و فیلمم درباره یک دکتر خودشیفته و دستیارش است که عمیقاً عاشق اوست. فیلم عمدتاً روی این آفازی روانی-جنسی تمرکز می‌کند. شخصیت‌های دیگری هم در کار خواهند بود که داستان‌هایشان در هم ادغام می‌شود، مثل فیلم‌های آلفرد هیچکاک و برایان دی پالما. من به بسیاری از کلاسیک‌های این ژانر ادای احترام خواهم کرد.

+ الهام‌بخش‌ترین فیلم‌ها و کارگردان‌ها در دوران حرفه‌ای شما کدام‌ها هستند؟
رامون زورشر: فکر می‌کنم غیرممکن است فقط یک یا دو فیلم و کارگردان را نام ببریم. گاهی من حتی از صحنه‌ای از فیلمی که دوستش ندارم الهام می‌گیرم. وقتی نوجوان بودم، شروع به تماشای فیلم‌های اینگمار برگمان کردم، و خودم را عمیقاً مجذوب واقعیت روانشناختی موجود در اینها و نحوه نمایش‌شان توسط کارگردان یافتم. همچنین وقتی او به عناوین وحشت جسمی (body horror) می‌پرداخت هم برایم جذاب بود، جایی که خون و چیزهای دیگر بخشی از فرآیندهای روانشناختی می‌شوند، گویی که دیگر فقط مرتبط با یک بیماری فیزیکی نیستند. من همچنین از فیلم‌های ژانر جالو (Giallo) و نحوه استفاده از رنگ الهام گرفتم، یا نحوه‌ای که زندگی روزمره توسط لوکرسیا مارتل روایت می‌شود، مثلا در "مرداب". من همچنین شیفته قدرت فرمال رابرت برسون و برخی از کارگردانان مکتب برلین، مثل آنگلا شانلک هستم. و در نهایت اریک رومر - من سرزندگی آثارش را دوست دارم.

+ جالب است که شما رومر را ذکر کردید، چون سال گذشته من با کریستین پتزولد درباره "Afire" مصاحبه کردم و او از این کارگردان به عنوان یکی از الهام‌بخش‌ترین‌ها برای ساخت فیلمش نام برد، و او همچنین به من گفت که سنت "فیلم تابستانی" در سینمای آلمانی‌زبان وجود ندارد. و وقتی داشتم فیلم شما را تماشا می‌کردم، ناگهان کامنت پتزولد به خاطرم آمد.
رامون زورشر: خب، ما هم داریم سهم خودمان را ادا می‌کنیم، چون "گنجشک در دودکش" هم یک فیلم تابستانی است، با آفتاب فراوان... و البته سرشار از تاریکی.

Awakening!

02 Nov, 19:01


نابودی و تولدی دوباره: گفتگو با برادران زورشر در مورد فیلم گنجشک در دودکش

برگردان به فارسی: رضا خواجه‌نوری

(١)

+خاطرم هست در مصاحبه‌ای خواندم که برای "دختر با عنکبوت" از تجربیات شخصی‌تان الهام گرفتید. آیا این موضوع در مورد "گنجشک در دودکش" هم صدق می‌کند؟
رامون زورشر: به نظر خودم این فیلم هم مانند دو فیلم قبلی من، بسیار شخصی است، منظورم این است که با شخصیت‌های فیلم هم‌ذات‌پنداری می‌کنم، یا به نوعی، آنها را درک می‌کنم، حتی وقتی که بدجنسی می‌کنند. اما اتفاقاتی که در طول فیلم رخ می‌دهد، یا اعمال آنها، مربوط به "ویدئوگرافی شخصی" من نیست - همه آن‌ها ساختگی هستند. برای مثال، من چنین خانواده بزرگی ندارم، یا چیزهایی شبیه به این، اما احساسات، موضوعات و شخصیت‌ها بسیار نزدیک به من هستند. من قادر بودم با هر کدام از آنها ارتباط برقرار کنم، و به همین دلیل می‌گویم این یک فیلم بسیار شخصی است، اما اصلاً خصوصی نیست، چون این اتفاقات هرگز در خانواده من رخ نداده است. ما فقط یک خانواده چهار نفره بودیم، اما با خانواده‌های زیادی مثل خانواده برادر و خواهر مادرم احاطه شده بودیم. همه ما یک باغ مشترک داشتیم، و من می‌توانستم انرژی‌های خاص یا عادات ارتباطی را مشاهده کنم.

+با توجه به دینامیک خانوادگی که در فیلم می‌بینیم، به ویژه بین کارن و خواهرش، یا حتی پسرش، متوجه شدم که او به خاطر کینه‌ای که نسبت به مادرش دارد، به شیوه خاصی رفتار می‌کند. آیا می‌توان گفت یکی از مضامین اصلی فیلم ترومای نسلی است؟ آیا این یکی از نقاط شروع فیلم بود؟
رامون زورشر: نمی‌توانم بگویم که از ابتدا این طور بود. نقطه شروع، وضعیت حال حاضر این خانواده با آن علائم، گذشت‌ها، بخشش‌ها و همه اینها بود. و بعد شخصیت مادربزرگ، مادر کارن، وارد فیلمنامه شد و مهم و مهم‌تر شد. و با مادربزرگ، گذشته این خانواده هم وارد کل فیلمنامه شد، و سپس آن تصویر از این ترومای نسلی، گویی گذشته بخشی از زمان حال است. در نتیجه، مادربزرگ تبدیل به یک شخصیت همه‌جا حاضر می‌شود، اما هرگز او را نمی‌بینید چون او فوت کرده است. در واقع، این تصویر بسیار مهمی بود چون می‌خواستم فیلمی درباره رهایی با رویکردی شبیه داستان‌های افسانه‌ای بسازم. می‌خواستم نشان دهم چگونه یک شخص می‌تواند بر آن تروما غلبه کند، با آن زندگی کند، یا اطمینان حاصل کند که گذشته سایه‌ای تاریک بر روی زمان حاضر نیست.

+در مورد این رویکرد افسانه‌ای، من جوری که نیمه دوم فیلم حالت رویاگون بیشتری پیدا می‌کند را واقعا دوست داشتم، به ویژه در مقایسه با دو فیلم قبلی‌تان. چرا تصمیم گرفتید این مسیر رویاگون را دنبال کنید؟
رامون زورشر: من نوعی سیالیت مشخص را در فیلم‌هایم دوست دارم، و همیشه سعی می‌کنم لایه‌های مختلفی ایجاد کنم؛ بخش اول فیلم یک پرتره تقریبا ساده از این خانواده است، اما بعد از آن سکانسی وجود دارد که در شب می‌گذرد و نشان‌دهنده تغییری در مسیر روایت است، و بعد از آن سکانس نیمه دوم رویاگون فیلم آغاز می‌شود. ما واقعاً نمی‌دانیم چیزهایی که می‌بینیم آیا واقعی هستند یا نه. آیا او خوابیده است یا در حال رویا دیدن است؟ آیا این بیشتر یک واقعیت درونی است؟ آیا کارن یک تصویر شبح‌گون از چیزی است که تمایل دارد باشد؟ شما می‌توانید همین را درباره لیو، زن همسایه، هم بگویید: آیا او موجودیتی است که توسط کارن خلق شده، مثل یک تجسم شبح‌گونه؟

+حیوانات در فیلم‌های شما نقش مهمی داشته‌اند. آیا آنها را در همان "سطح" شخصیت‌های دیگر در نظر می‌گیرید؟
رامون زورشر: نه دقیقاً. تمرکز اصلی من روی روایت انسان‌ها است، در حالی که حیوانات بیشتر شبیه شاهدان هستند، گویی آنها هم "مهمانان" این گردهمایی خانوادگی هستند. آنها بخشی از ساختمان فیلم‌اند که به صورت درهم‌تنیده در هر کدام از روابط فیلم وجود دارند، اما بر حضورشان تاکید شده است. در این فیلم، استفاده از حیوانات پرنده، مثل گنجشک‌ها، کرم‌های شب‌تاب و پروانه‌ها بسیار خوب بود، چون آنها هم مثل مهمانان هستند، می‌آیند و می‌روند، و کیفیت پیش‌گویانه‌ای دارند، مثل وقتی که گنجشک را می‌بینیم که از داخل دودکش به بیرون پر می‌کشد. این اتفاق پیش‌‌گویی می‌کند که بعداً چه اتفاقی خواهد افتاد -دگردیسی قریب‌الوقوع کارن. از آنجایی که روایت شکل افسانه پریان است، به همین خاطر در ابتدا کارن در تختش بیدار می‌شود، و در پایان هم، در تخت کلبه چوبی بیدار می‌شود. پس برای من، این پرداخت توضیح می‌دهد که چگونه کارن در خانه چوبی بیدار می‌شود، و چطور او صحنه و آنچه در اطرافش می‌گذرد را تغییر می‌دهد.
👇🏻

Awakening!

02 Nov, 19:01


(٢)
+ درباره استفاده از موسیقی چه می‌توانید بگویید؟ تضاد زیبایی بین استفاده از موسیقی کلاسیک در ابتدا و موسیقی الکترونیک در نیمه دوم وجود دارد.
سیلوان زورشر: حقیقت این است، ما تضادها را خیلی دوست داریم، نه تنها برای موسیقی، بلکه در سطح بصری هم، مثل تضاد بین فضای آفتابی و بهشت‌گونه‌ی روز و تاریکی شب که منعکس‌کننده ورطه‌های سقوط در روابط اصلی است. در مورد موسیقی، ما دوست داشتیم در ابتدا از موسیقی کلاسیک استفاده کنیم که شاد، دلپذیر و نسبتاً سبک است، و به نوعی حالت شاعرانه دارد، و سپس با این قطعات الکترونیکی تضاد ایجاد کنیم، جایی که ضرب‌آهنگ‌ها بیشتر مخرب یا هیولاوار هستند. این تضادها جهان فیلم را غنی‌تر می‌کند و به ما کمک می‌کند تا چیزها را کمی بشکنیم و وارد قلمرو تخیل شویم و با آن تجربه کنیم. ما دوست داریم رنگ‌های شاد را با موضوعات تاریک به کار ببریم، یا احساسات متضاد را در اتمسفرهای مختلف نشان دهیم، یا حرکت استاتیک، نظم و آشوب داشته باشیم. خلاصه، ما دوست داریم این خواهر و برادرهای متضاد را با هم ترکیب کنیم.

+ متوجه شدم که خون نقش مهمی در فیلم دارد. ما چندین بار شاهد خون هستیم؛ برای مثال، در ابتدا به خاطر مرغ سر بریده حضور دارد، و بعداً هم پس از اینکه لئون توسط بچه‌های دیگر کتک می‌خورد، بر نمایش خون تأکید می‌شود. از طریق استفاده از خون چه چیزی را می‌خواستید منتقل کنید؟
رامون زورشر: فکر می‌کنم اتفاق شگفت‌انگیز در پروسه ساخت فیلم، یا حتی فیلمبرداری، این است که چیزهای نامرئی را مرئی کنیم. زخم‌ها و جراحاتی که می‌بینید فقط نشان‌دهنده درد فیزیکی نیستند، بلکه نشان‌دهنده یک خونریزی درونی نیز هستند. فکر می‌کنم وقتی شخصیت‌ها زخم‌های روانی یا درونی زیادی دارند، شاید بتوانید آن را از طریق پوست و لایه بیرونی یک شخص هم نشان دهید. و برای مثال، وقتی کارن از بینی‌اش خون می‌آید، این فشار درونی او را نشان می‌دهد و اینکه بدنش دیگر درست کار نمی‌کند. او سعی می‌کند همه چیز را در کنار هم نگه دارد، و این مخرب می‌شود. در فیلم لطافت و خنده وجود دارد، اما خشونت هم وجود دارد، خشونتی روانی که در آن شخصیت‌ها مدام به یکدیگر توهین می‌کنند و هر جمله مثل یک چاقوی نامرئی است. این پرخاشگری روانی تخریب ایجاد می‌کند، و هر چقدر که فیلم پیش می‌رود این روند آشکارتر می‌شود. من فقط علاقه‌مند به نشان دادن این زخم‌ها و تخریب ناشی از آن نبودم، بلکه به نشان دادن پیامدهای آنها هم علاقه داشتم. بعد از تخریب شما می‌توانید چیز دیگری بسازید، لذا می‌توانید حتی از آن موقعیت نیز چیز مثبتی بیرون بکشید.

+ پس از طریق تخریب، می‌توانیم دوباره متولد شویم؟
رامون زورشر: وقتی چیزی نابود می‌شود، دیگر وجود ندارد. اما زمین هنوز آنجاست و شما می‌توانید چیز جدیدی بسازید. اغلب می‌گویند تخریب منفی است و ساختن مثبت است، اما آنها مثل خواهر و برادرند؛ گاهی اولی [تخریب] تأثیر مثبتی دارد و می‌توانید چیزی بسازید که کمتر سمی و سرکوبگرانه باشد.

+ درباره انتخاب مارن اگرت چه می‌توانید بگویید؟
رامون زورشر: در طول فرآیند انتخاب بازیگر، ما پنج بازیگر زن را برای نقش کارن انتخاب کردیم، و بعد تست‌های ترکیبی با بازیگرانی که برای نقش خواهر انتخاب شده بودند انجام دادیم تا ببینیم چطور در کنار هم بازی می‌کنند. در رمان، کارن به عنوان یک شخصیت بسیار بدجنس و تاریک توصیف شده است، اما ما می‌دانستیم که به کسی احتیاج داریم که حساس باشد، و یک نوع نرم‌خویی درونی داشته باشد. مارن اگرت دقیقاً همان چیزی را داشت که ما به دنبالش بودیم، و چیز خاصی در چهره او و نحوه بروز فقدان احساسات بدون اینکه حالت استاتیک داشته باشد وجود دارد، چون ما هنوز می‌توانیم حساس بودن شخصیت‌هایی که او بازی می‌کند را حس کنیم. ما متوجه شدیم که او می‌تواند کارن کامل باشد، چون بسیاری از شخصیت‌های دیگر بیشتر کلیشه‌ای هستند، مثل یوهانا، که یک بلوند کلیشه‌ای است. البته این مهم بود - چون او باید شهوت‌برانگیز و نماد سکس می‌بود، کاملاً برعکس کارن.

Awakening!

02 Nov, 19:01


(٣)

+ از نقطه نظر تولید، اصلی‌ترین مشکلات چه بودند؟
سیلوان زورشر: چالش اصلی مالی بود. ما سعی کردیم فیلم را ابتدا با آلمان و سپس با فرانسه تولید مشترک کنیم، اما هر دو به خاطر مسائل مربوط به حق پخش تلویزیونی‌ مشارکت نکردند. بنابراین، مثل "دختر و عنکبوت"، ما فقط یک فیلم محصول سوئیس بدون شرکای بین‌المللی بودیم. چالش دیگر لجستیکی بود؛ فیلم فقط در دو روز می‌گذرد و تماما در ۳۳ روز فیلمبرداری شد. خانه هم برای ما مشکلاتی ایجاد کرد، چون ما نوعی سیالیت بصری می‌خواستیم، مثل اینکه بتوانید از داخل خانه بیایید و بیرون را ببینید، طبیعت، زمین و مخصوصاً کلبه چوبی که لیو در آن زندگی می‌کند. و از بیرون هم بتوانید از پنجره نگاه کنید و داخل آشپزخانه باشید. بنابراین این سیالیت و این واقعیت که ما باید فیلم را به ترتیب وقوع زمانی (کورونولوژیک) فیلمبرداری می‌کردیم چالش دیگری بود. بیایید زمین اصلی را به عنوان مثال در نظر بگیریم.
کشاورزی بود که می‌خواست علف‌ها را کوتاه کند. وقتی روایت شما فقط در دو روز می‌گذرد، نمی‌شود علف‌ها بلند، بعد کوتاه، و دوباره بلند باشند. باید نوعی تداوم قطعی وجود داشته باشد. اما احتمالاً بزرگترین چالش چالش شخصی من بود چرا که این اولین تجربه من به عنوان تهیه‌کننده بود. من "گربه کوچک عجیب" را هم تهیه کردم، اما آن فیلم زیرمجموعه آکادمی DFFB بود. و این خیلی متفاوت است چون وقتی در یک آکادمی فیلم بلند می‌سازید، می‌توانید از امکانات آنها استفاده کنید؛ آنها تکنولوژی می‌دهند، حقوقی پرداخت نمی‌کنید. حالا، البته خیلی متفاوت است. من باید بودجه متفاوتی را مدیریت کنم و برخی قوانین را رعایت کنم، مثل قراردادها و چیزهای دیگر.

+ "گنجشک در دودکش" در دو روز اتفاق می‌افتد، مثل "دختر و عنکبوت"، در حالی که "گربه کوچک عجیب" صرفا در طول یک روز روایت می‌شد. چرا به روایت داستان‌هایی که در چنین مدت زمان کوتاهی اتفاق می‌افتند علاقه دارید؟
رامون زورشر: فکر می‌کنم در این سه‌گانه، یکی از ایده‌های اصلی فشرده کردن زمان بود، داشتن روایتی در زمان واقعی. و ما همچنین دوست داریم با محدودیت‌های مکانی و زمانی خاصی کار کنیم، پس این نوعی اثر اتاقی است (Chamber piece) و پرش‌های زمانی یا حذفیات زیادی وجود ندارد. حالا که سه بار این کار را کرده‌ایم، احساس می‌کنیم باید دفعه بعد کار متفاوتی انجام دهیم، چون آن ایده اثر اتاقی و زمان فشرده شبیه زندان شده. و شاید خوب باشد که خودمان را از این ایده آزاد کنیم، چیزهای دیگری را امتحان کنیم، تا ببینیم وقتی می‌توان بیشتر از یک فضایی به فضای دیگر پرید نتیجه چه می‌شود.

+ از پاسخ شما، حدس می‌زنم که در حال حاضر روی یک پروژه جدید کار می‌کنید؟
رامون زورشر: خب، من تازه در حال شروع نوشتن یک پروژه جدید هستم. درباره نوجوانان یا جوانان است، و درباره زنی است که عاشق کسی است که او را دوست ندارد، پس باید علاقه عاشقانه دیگری پیدا کند و به همین خاطر وارد رابطه با شخص دیگری می‌شود. فیلم را نمی‌شود یک فیلم جاده‌ای دانست، بلکه بیشتر فیلمی راجع به "قرار عاشقانه" (Dating) است، که طی آن من موقعیت‌های مختلف قرار گذاشتن را از نقطه نظر این گروه از جوانان که می‌خواهند خودشان را از نو بسازند، بررسی می‌کنم. این هم یک فیلم گروهی خواهد بود. سیلوان هم روی یک پروژه جدید کار می‌کند.
👇🏻

Awakening!

22 Oct, 20:25


My favorite cake -
★☆☆☆☆

کیک محبوب من متاسفانه فیلم بدی است. ذوق‌زدگی بیش از حد کارگردانان فیلم سبب شده تا فیلم تنها نمایش مرثیه‌‌گونی از زندگی ایرانیان معاصر باشد. سالهاست که طرفداران واقعی سینما در برابر مرتجعین از جوایز بحق کیارستمی‌ و فرهادی و امثالهم در فستیوال‌های بین‌المللی دفاع کردند و زیر بار واژگانی همچون سیاه‌نمایی یا فیلم‌های جشنواره‌پسند نرفته‌اند. اما متاسفانه گویا سینماگران فعال حال حاضر صرفا چشم‌شان به تعدادی از فستیوال‌های آن ور آب است و رقابت عجیبی در ساختن فیلم‌های به اصطلاح «جسورانه» دارند تا در این میان نام خود را به عنوان اولین‌ها ثبت کنند.
آن از افتضاح «درخت انجیر معابد» و حالا هم «کیک محبوب من». به نظر می‌رسد سازندگان فیلم نشسته‌اند و لیست مواد لازم برای ساختن فیلم جسورانه را تیک زده و بعد برایش قصه‌ای دست و پا کرده‌اند. طبعا عشق جوانانه که اروتیک است و نوآوری ندارد و آن کارکرد لازم را نخواهد داشت. پس دو فرد سالمند تنها که نرد عشق می‌بازند بهترین گزینه است. حالا نوبت تیک زدن مواردی است که باید در فیلم حضور داشته باشد: از گشت ارشاد و همسایه فضول وصل به سیستم گرفته تا شراب خانگی و دمی به خمره زدن و هم‌زمان یادی از فرخزاد در کنار زن سابق مذهبی دیکتاتور و نمایش رقص و حمام [برای شروع با لباس].
به همین خاطر است که همه چیز تیک می‌خورد و تماشاگر احساساتی هم با تماشای تصویر خودِ سرکوب‌شده‌ی تمام این سال‌هایش اشکی می‌شود و به وجد می‌آید و بر جسارت سازندگان فیلم درود می‌فرستد؛ در حالیکه فیلم حتی به قواعد روایی خود نیز پایبند نیست.
زنی از طبقه بالاتر که ناگهان با صحبت دوستانش در دورهمی و بی‌توجهی فرزندان دور از وطنش «تصمیم می‌گیرد» عاشق شود و قرعه به نام راننده آژانس که از قضا بازنشسته ارتش است می‌افتد. از این نقطه به ناگاه همه چیز روی دور تند است. از خریدن دارو توسط فرامرز [که از همان لحظه اول مشخص است که قرص ویاگرا است با این حال دو بار دیگر بر قرص تاکید می‌شود تا تماشاگر قشنگ شیرفهم شود] که علیرغم سال‌ها محرومیت از زن مثل پلنگ در کمین است تا شراب نوشیدن و رقص و حمام با هم. انگار شخصیت‌های فیلم هم از محدودیت زمانی کارگردان آگاهند و یک شبه می‌خواهند کل کار را دربیاورند. همه این‌ها با مشتی دیالوگ گل‌درشت همراه می‌شود تا ما از تنهایی انسان ایرانی و محرومیتش از پیش پا افتاده‌ترین مسائل اندوهناک شویم. و در نهایت آن سکانس بی‌ربط پایانی که انگار از فضای واقعیت به رویا می‌رویم [چون تصور واقعی بودن آن سکانس فیلم را به حضیض فیلم‌هندی بودن می‌اندازد] تا بفهمیم انسان ایرانی هرگز طعم خوشی را نخواهد چشید و آزادی واقعی‌ش تنها با مرگ به دست می‌آید.
تنها باید امیدوار بود که در سال‌های آتی این ذوق‌زدگی نمایش انسان واقعی ایرانی بر پرده سینما که نتیجه‌اش محصولات عبثی مثل این دو فیلم و فیلم «کاناپه» است جای خودش را به محصولاتی بدهند که به همان اندازه دغدغه فیلم‌نامه و داستان و شخصیت‌پردازی هم داشته باشند.

Awakening!

10 Oct, 09:10


Dying (2024) - ★★★★☆

ماتیاس گلاسنر نام عجیبی برای فیلم آخرش برگزیده: «مردن». فیلمی سه ساعته که همانقدر به مرگ می‌پردازد که به زندگی. همانقدر که تراژیک است لحظات کمیک هم دارد.
مرگ یک لحظه است. لحظه پیش‌تر بوده‌ای؛ و لحظه بعد دیگر در میان نیستی. از آن همه ماهیچه و چربی و استخوان تنها خاکستری اندک باقی می‌ماند و دیگر هیچ. اما «مردن» انگار پروسه‌ای بطئی است. در همان حال که مشغول زندگی هستیم، کمی هم می‌میریم. کم کم بیشتر می‌میریم تا نهایتا به آن لحظه انتهایی می‌رسیم. برای هر کس آن لحظه شروع کردن به «مردن» منحصر بفرد است. مثلا «تام» فکر می‌کند که شاید آن لحظه، لحظه از دست دادن نوزاد متولد نشده‌اش بوده اما در گفتگویش با مادر -در سکانسی میخکوب کننده- به یاد می‌آورد که مادر او را دوست نداشته و شاید آن لحظه آغازین خیلی پیش‌تر برای او آغاز شده.
هرکس برای کند کردن رسیدن آن لحظه نهایی راهکاری دارد. لارس دلبسته موسیقی است. و تنها لحظاتی که عمیقا احساس شادی می‌کند، همان لحظات هدایت گروه ارکستر است. لیزی اما خودش را در الکل و سکس و روابط آتشین غرق کرده. برای اینکه فراموش کند خودش را و شاید دوست نداشته شدنش از طرف مادر و شاید هم حسادت‌ش به برادر بزرگ‌تر. او هم راهکار خودش را برای آهسته کردن جریان مردن پیدا کرده. اما برنارد خسته‌تر از آن است که به آب و آتش بزند پس تمام زورش را می‌زند تا خودش را تنها به اتمام قطعه موسیقی «مردن»اش برساند. تولد دوباره او در «مردن» است. او مرگ را پیش از مردنِ آهسته انتخاب می‌کند. او مثل «گرد» و «الن» منتظر تمام شدن نمی‌ماند.

فیلم از طرف دیگر نگاهی به ساختار خانواده در جامعه آلمان هم دارد. خانواده‌‌هایی که علیرغم علاقه قلبی به یکدیگر فاصله عمیقی بین‌شان ایجاد شده؛ انگار حضور یکدیگر را برنمی‌تابند. همه چیز از پشت تلفن و از راه دور و در نرسیدن‌ها خلاصه می‌شود. ساختار معیوبی که انسان مدرن انگار اولین جنگ سنت و مدرنیته‌ش را از دل آن -نهاد خانواده- آغاز می‌کند. رفتارهایی که به جبر به ارث برده می‌شوند (هم از طریق ژن/ هم محیط) و فردیتی که به رسمیت شناخته نمی‌شود و جمعی که در حضور هم‌زمان در کنار هم خروجی جز آشوب و بهم‌ریختگی ندارد [سکانس کنسرت را به یاد بیاورید که اولین حضور خواهر/برادر در کنار هم به چه فاجعه‌ای ختم شد]. و انگار تنها زمانی می‌شود طرحی نو در انداخت که نهاد خانواده از میان برداشته شود [با مرگ پدر و مادر]. و شاید فرم جدیدی از خانواده چاره شکستن این سیکل معیوب باشد. پدر بیولوژیکی که شایسته پدری نیست در صحنه حضور دارد اما پدر واقعی «تام» است؛ که قرار است عشق و عاطفه و امنیت بدهد.
فیلم سه ساعته گلاسنر که به صورت پنج پرده‌ای روایت می‌شود هرچند که در یک سوم انتهایی قدری افت می‌کند اما در کل از ریتم نمی‌افتد و گذر سه ساعت احساس نمی‌شود که این برای فیلمی که نامش «مردن» است، به نوبه خود، شگفت‌انگیز است. [گلاسنر در مصاحبه‌ای گفته که طولانی بودن زمان فیلم طبیعی است و اگر ملاحظات تهیه‌کننده نبود فیلم می‌توانست به جای سه، هفت ساعت باشد].
از قطعه انتهایی هم ساده نگذریم. موسیقی فیلم جایگاه مهمی در روایت فیلم دارد و خود گلاسنر که در جوانی آهنگ‌سازی می‌کرده برای رسیدن به قطعه نهایی فیلم تلاش قابل ملاحظه‌ای کرده است.

@inthemoodforluv

Awakening!

07 Sep, 18:37


فیلم آخر پدرو آلمودوار The room next door دقایقی پیش برنده شیر طلایی فستیوال ونیز شد.

Awakening!

27 Aug, 12:20


در جدیدترین فیلم «کریستین پتزولد» او مجددا با «پائولا بیر» بازیگر نام‌آشنای آلمانی همکاری کرده است. این چهارمین همکاری مشترک آن‌هاست.
نام فیلم جدید پتزولد "Miroirs No.3" است که به تازگی تولید آن در آلمان آغاز شده است.
فیلم در مورد یک پیانیست جاه‌طلب است؛ به نام لورا (با بازی پائولا بیر) که زندگی‌اش با مرگ ناگهانی دوست‌پسرش در یک سانحه تصادف اتومبیل دگرگون می‌شود.
لورا که هنگام سانحه در ماشین بود تصادفا وارد خانه (و زندگی) یک خانواده غریبه می‌شود. آن‌ها می‌گویند که قادر به مراقبت از او هستند. اما بعد از مدتی مشخص می‌شود که انگیزه آن‌ها از این اقدام به سادگی آنچه که در ابتدا به نظر می‌رسید، نیست.
کمپانی متروگراف پخش فیلم در آمریکا را به عهده دارد. «دیوید لاب» رییس کمپانی متروگراف در یک بیانیه مطبوعاتی گفت: «ما از کار کردن روی این فیلم و همکاری با پتزولد که کارگردانی شگفت‌انگیز و منحصر بفرد است، بسیار خوشحالیم». فیلمنامه این کار شامل بسیاری از ایده‌ها و موضوعات فیلم‌های قبلی پتزولد است، با این وجود خروجی کار یک اثر کاملا اریجینال است که تماشاگران را در طول تماشای فیلم مسحور می‌کند. در عین اینکه فیلم توئیست‌ها و پیچ‌های داستانی متعددش را آشکار می‌کند با این حال خط داستانی اصلی خود را که یک داستان عاطفیِ مرتبط با عشق و خانواده است، رها نمی‌کند.
پتزولد به ایندی‌وایر گفت که کارنامه فیلمسازی او از کارهای یک کارگردان محبوب الهام گرفته: آلفرد هیچکاک.
پتزولد گفت: «تمام فیلم‌ها به نحوی به هیچکاک مرتبطند». او اضافه کرد فیلم‌های من همیشه، با هر موقعیت قرارگیری دوربین، وامدار هیچکاک‌اند. من سعی می‌کنم مثل هیچکاک فکر کنم: اینجا از منظر یک شخص نگاه می‌کنم - چه کسی نگاه می‌کند؟- یا از منظر نظری خداگونه. این کاملا عینی است. او به مفهوم «سینما به مثابه رویا» خیلی نزدیک بود. این همان چیزی است که سینما همیشه باید باشد.

@inthemoodforluv

Awakening!

16 Aug, 10:59


کاساوتیس همیشه رولندز را به خاطر آنچه
با فیلم‌نامه -حتی ضعیف‌ترین‌ها- می‌توانست بکند، ستایش می‌کرد.

جنا به روایت جان:

او ظریف و دلچسب است. او مثل یک معجزه است. او رک و راست است. او به آنچه باور دارد، ایمان دارد. او قادر به انجام هر کاری است. تنها به خاطر ظرفیت بی‌حد و حصر بازیگری اوست که ما می‌توانیم فیلم بسازیم، چرا که اکثر افراد برای درآوردن چنین نقش‌هایی بیش از اندازه ضعیف‌اند. جنا یک زن بسیار جذاب است و با توجه به بودجه من بهترین بازیگری است که می‌توانم داشته باشم[باید با طنز کاساوتیس آشنا باشید]. او واقعا می‌تواند بازی کند. به او هرچه خواستی بده؛ او همیشه خلاقیتش را نشان می‌دهد. او سعی نمی‌کند متفاوت اجرا کند -او متفاوت است- چون مدل فکر کردن او با اکثریت بازیگران متفاوت است. او نقش را قبول می‌کند و بعد می‌گوید، چه کسی را در این فیلم دوست دارم؟ کدام کاراکتر برایم جذاب است و کدام کاراکتر برایم علی‌السویه است؟ من یک بار نسخه فیلمنامه‌ای که دست او بود را برداشتم و همه این یادداشت‌ها را در حاشیه صفحات دیدم، تماما درمورد اینکه باید چه واکنشی به افراد مختلف در روی صحنه و پشت صحنه نشان دهد. البته اینها برای او خیلی شخصی است و من هم به خاطر این سرک کشی شرمنده‌ام. بعد کارش را دیدم. او بر مبنای فرضیه اولیه پیش می‌رود و کاملا به فیلم‌نامه پای‌بند است. به ندرت سر صحنه بداهه‌سازی می‌کند، هر چند که در سرش و در افکارش پر از بداهه‌ است. سایرین همه سه‌سوته می‌خواهند کار را تمام کنند بوم!بوم!بوم! اما جنا متعهد و خالص است. او برایش مهم نیست که آیا اجرایش سینمایی است یا نه، برایش فرقی ندارد که دوربین کجا قرار گرفته و برایش اهمیتی ندارد که زیبا به نظر برسد - برای او هیچ چیز اهمیت ندارد جز اینکه او را [در آن نقش] باور کنید. او ریتم زندگی زنی که هرگز ندیده را درک می‌کند. وقتی او آماده کشتن می‌شود باورم نمی‌شود که چقدر خونسردانه می‌تواند عمل کند.

@inthemoodforluv

Awakening!

16 Aug, 10:52


در ستایش جنا رولندز

جنا رولندز بازیگر منحصر به فردی بود؛ متفاوت با تمام بازیگران هم‌عصرش و حتی متفاوت از بازیگران زن عصر طلایی هالیوود. او خیلی اتفاقی به سینما و بازیگری علاقه‌مند شد. وقتی خانواده‌اش دچار یک بحران اقتصادی شدند او به ناچار به عنوان کنترل‌چی در یک سالن کوچک مشغول به کارشد. او بارها و بارها فیلم «فرشته آبی» فون‌اشترنبرگ را آن‌جا تماشا کرد و عاشق مارلنه دیتریش شد. جذابیت زنانه و در عین حال سرسختی و اعتماد به نفس دیتریش، جنا را شیفته خودش کرد، طوری که بعدها برخی از ژست‌های او را تقلید کرد (برای مثال برعکس نشستن روی صندلی). و این اتفاق دریچه‌ای شد برای ورود او به دنیای بازیگری.
تلاش‌های ابتدایی رولندز موفقیت‌آمیز نبود. عمدتا نقش‌های کوچک و بی‌اهمیت در تلویزیون و تئاتر به او پیشنهاد می‌شد. اما دست سرنوشت مسیر زندگی هنری او را عوض کرد.
او با جان کاساوتیس ازدواج کرد که جوان جویای نام و جذابی بود اما او هم در آن زمان اسم و رسمی نداشت. با اصرار کاساوتیس؛ علیرغم آنکه کار تلویزیونی را دوست نداشت، متقاعد شد تا همراه او در یک قسمت از سریالی که از NBC پخش می‌شد بازی کند. چند ماه بعد جان مجددا از او خواست در یک اپیزود از مجموعه The Goodyear Television Playhouse با او هم‌بازی شود. سریالی که نویسنده آن «رجینالد رُز» بود. او در ابتدا راضی نمی‌شد چون نقش پیشنهادی بسیار پیش پا افتاده بود؛ چیزی در حد ۴-٣ دقیقه. اما در نهایت پذیرفت چون احساس می‌کرد نقش چالش‌برانگیزی است (شخصیت او مقابل دوربین دچار فروپاشی عصبی می‌شد). و همین نقش مسیر زندگی هنری او را تغییر داد. «جاش لوگان» آن شب پای تلویزیون بود و برای تئاترش که در برادوی قرار بود اجرا شود دنبال یک بازیگر جوان و جذاب بود. رولندز بعد از تست‌های مکرر پذیرفته شد و نقش مقابل «ادوارد جی. رابینسون» را بازی کرد و ره صدساله را یک شبه پیمود. کاساوتیس و رولندز به خاطر نقشی که رجینالد رُز در زندگی هنری آنها داشت [او نویسنده Crime in the Streets نیز بود. سریالی به کارگردانی سیدنی لومت که یک سال بعد فیلمش نیز توسط دان سیگل ساخته شد و منجر به اولین نقش مهم سینمایی زندگی کاساوتیس شد] اسم گربه خودشان را به «رِجی» تغییر دادند.
با اینکه رولندز بعد از این موفقیت‌ها نقش‌های متعددی در مجموعه‌های تلویزیونی بازی کرد اما مهم‌ترین و به یادماندنی‌ترین نقش‌های او در فیلم‌هایی بود که کاساوتیس کارگردانی کرد. این امر تا حد زیادی به نوع فیلمسازی کاساوتیس برمی‌گشت. کاساوتیس با جمع ثابتی کار می‌کرد؛ از بازیگران گرفته (گازارا، فالک، کسل) تا عوامل فنی (هاروود، روبان) همه در حلقه نزدیک او بودند. آن‌ها برای مدت طولانی در کنار هم زندگی می‌کردند و کاساوتیس ده‌ها برابر زمان فیلمش، فیلم می‌گرفت و ساعت‌ها صدای افراد در خانه را ضبط می‌کرد و بر اساس آن‌ها دیالوگ می‌نوشت. و ماه‌ها در اتاق تدوین فیلم را از نو می‌ساخت. آن وسط‌ها پولهایش تمام می‌شد و با بازیگری و قرض از دوستانش پروژه‌های شخصی‌اش را می‌ساخت. او فیلم‌هایش را برای کاراکترهای مشخص می‌نوشت. او در زنی تحت تاثیر تصمیم گرفته بود برای تقدیر از جنا یک نقش بزرگ برایش بنویسد. رولندز در قامت «میبل» با آن سادگی و عشقش به نیک که برای مقبولیت در منظر عمومی خودش را به آب و آتش می‌زد، یکی از بهترین بازی‌های تاریخ سینما را رقم زد. جالب آنکه زندگی کاساوتیس و رولندز نیز مملو از دعوا و اختلاف نظر بود، و البته سرشار از عشق. دو شخصیت کاملا متفاوت زیر یک سقف. و البته کاساوتیس همیشه بخشی از خودش و سوالاتش در مورد زندگی را در فیلم‌هایش جا می‌داد. او در «شب افتتاحیه» می‌خواست دغدغه رولندز از پا به سن گذاشتن -که بسیار از آن واهمه داشت- را به تصویر بکشد. کاساوتیس و رولندز ساعت‌ها در مورد جزییات فیلم‌نامه، نقش‌ها و حتی بازیگران فیلم تبادل نظر می‌کردند و به همین خاطر خروجی کار چیزی شبیه به زندگی واقعی از کار درمی‌آمد؛ فیلمی که فیلم بود اما هم‌زمان انگار مستند بود. به دور از سانتی‌مانتالیسم معمول -که کاساوتیس از آن نفرت داشت- و با معیارهای متفاوتی از زیبایی‌شناسی آن دوره. و بازی‌هایی که انگار بخشی از لحظات زندگی واقعی آدم‌ها بودند (استفاده کاساوتیس از مادر خودش و مادر جنا در فیلم‌ها نمونه‌ی دیگری بود از فضای متفاوت سینمای او). رولندز برای عوامل فیلم همبرگر درست می‌کرد و بعد از تمام شدن بودجه به جای همبرگر اسپاگتی می‌پخت [درست مانند صحنه صبحانه در خانه لونگتی‌ها]. شاید برای همین است که بازی رولندز چیزی است متفاوت از تمامی آنچه بر پرده سینما تماشا کردیم. چیزی از جنس واقعیت. تمام خرده جنایت‌های زناشویی این دو به فیلم‌هایشان هم راه پیدا می‌کرد. جان طبق عادتش به بازیگرانش در فهم نقش‌ها کمک نمی‌کرد.👇

Awakening!

16 Aug, 10:52


وقتی جنا نمی‌توانست حس و حال میبل را در صحنه فروپاشی عصبی درک کند کاساوتیس از قصد به او کمکی نمی‌کرد و همین حس و حال کلافگی و خشم در بازی جنا هویدا شد. در همان صحنه جنا از شدت فشار عصبی هوشیاری‌اش را برای لحظاتی از دست داد، جوری که تمایز بین فیلم و واقعیت حتی برای کاساوتیس که پشت دوربین بود، ممکن نبود. یا در صحنه سیلی خوردن جنا از جان در مینی و موسکویتز رولندز جوری روی زمین افتاد و از زمین بلند نمی‌شد که عوامل فیلم به شدت از دست کاساوتیس و زیاده‌روی او در این صحنه خشمگین شدند و هرچقدر کاساوتیس سعی می‌کرد توضیح دهد که جنا به آن‌ها کلک زده، کسی حرفش را باور نمی‌کرد. فیلم و واقعیت، صحنه و پشت صحنه در هم تنیده می‌شد؛ و این شاید همان راز تفاوت رولندز است با دیگران. او در فیلم‌های کاساوتیس زندگی را بازی کرد و خودش را جاودانه کرد.
بدرود میبل، میرتل، گلوریا و سارای فراموش‌ناشدنی.


@inthemoodforluv

Awakening!

15 Aug, 06:40


Rest in peace the great Gena 💔

Awakening!

12 Aug, 22:14


امروز منتقدان ایندی‌وایر یک لیست از صد فیلم برتر دهه اول قرن بیست و یک منتشر کرده‌اند. حقیقتا لیست عجیبی است. در صدر لیست فیلم «هوش مصنوعی» اسپیلبرگ قرار گرفته که در نوع خود جالب است. اما نکات عجیب‌تری در لیست وجود دارد. برای مثال «٢٠۴۶» وونگ کاروای -که دو فیلم در بیست فیلم برتر دارد- بالاتر از «در حال و هوای عشق» قرار گرفته. جعفرپناهی با آفساید در رده دوازده حضور دارد و آری فولمن اسراییلی و الیا سلیمان فلسطینی هم هر کدام یک فیلم در ببست فیلم اول دارند که قضیه را عجیب‌تر می‌کند. انگار مسائل سیاسی-اجتماعی ترند روز حتی در انتخاب فیلم برای چنین لیستی هم تاثیر خود را گذاشته است. لیست کامل در آدرس زیر قابل مشاهده است:

https://www.indiewire.com/features/best-of/best-movies-2000s-1235032266/

Awakening!

07 Aug, 05:37


از هفت آگست یکی از قدیمی‌ترین فستیوال‌های فیلم؛ فستیوال لوکارنو، کار خود را آغاز خواهد کرد.
از بین فیلم‌هایی که در این فستیوال به نمایش در خواهد آمد به شدت مشتاق فیلم رادو ژوده [که دو فیلم در فستیوال امسال دارد] و فیلم رامون زورشر هستم.

اطلاعات چندانی راجع به فیلم ۶١ دقیقه‌ای Sleep #2 که توسط ژوده کارگردانی شده، در دسترس نیست، اما نقل شده که فیلم به طور کل فاقد دیالوگ است.
فیلم دیگر ژوده که در فستیوال به نمایش درمی‌آید، فیلم ٧١ دقیقه‌ای به نام Eight postcards from Utopia که ژوده آن را به همراه کریستین فرنتز-فلاتز فیلسوف و محقق انستیتو الکساندرو دراگومیر کارگردانی کرده است. این فیلم یک مستند در ژانر Found-footage [تصاویر پیدا شده] است که با جمع‌آوری فیلم‌های تبلیغاتی رومانی دوره پسا-سوسیالیستی تولید شده.
با کنار هم قرار دادن این بازه‌های زمانی از دوره طولانی گذار کشور رومانی، ژوده و فرنتز-فلاتز درباره‌ی سرمایه‌داری، سوسیالیسم و تاریخ اخیر رومانی و همین طور درباره عشق، مرگ و طبیعت پیچیده انسانی صحبت می‌کنند.

اما فیلم رامون زورشر؛ گنجشکی در دودکش [The sparrow in the chimney] تنها فیلم کاملا سوییسی فستیوال لوکارنو است که برای کسب پلنگ طلایی رقابت می‌کند.
بعد از «گربه کوچک عجیب» محصول ٢٠١٣ و «دختر و عنکبوت» محصول ٢٠٢١، رامون زورشر مجددا با یک تابلوی باشکوه از زندگی روزمره بازگشته، که در آن روزمرگیِ به ظاهر پیش پا افتاده جادویی به نظر می‌رسد. و جالب آن که باز هم از یک حیوان در عنوان فیلم استفاده شده.
مارن اگرت در نقش کارن، مادرسالار یک خانواده هسته‌ای که در خانه رویایی دوره کودکی کارن زندگی می‌کند، ظاهر شده. وقتی خواهر کارن و همسرش برای جشن تولد همسر کارن به آنجا می‌رسند، خاطرات تروماتیک دوباره زنده شده که باعث ایجاد شکل جدیدی از ارتباطات خانوادگی در یک بازه زمانی دو روزه می‌شود.
رویدادها به فرمی مشابه داستان پریان روایت می‌شود که برای دوستداران شاهکارهای تراژیک-کمیک قبلی زورشر، حس و حال آشنایی دارد.

@inthemoodforluv

Awakening!

28 Jul, 21:01


این مقاله تصویری کار دوست عزیزم کسری کرباسی است (همراه با امین کمیجانی). اگر به مفاهیم عمیق‌تر سینما و نحوه کارکرد بیان سینمایی علاقه‌مند هستید، دیدنش را از دست ندهید 👇🏼👇🏼

Awakening!

28 Jul, 21:01


https://youtu.be/9RHz4mUGojY?si=UKHXvQAV44eoswhf

Awakening!

28 Jul, 20:19


بالا: دو نما از فیلم There will be blood ساخته پل توماس اندرسون

پایین: نقاشی Young male nude seated beside the see اثر هیپولیت فلاندرین ١٨٣۶ میلادی


@inthemoodforluv

Awakening!

23 Jul, 19:44


از نکات جذاب بخش حاشیه‌ای فستیوال ونیز پخش تعدادی از سریال‌هایی است که در آینده پخش خواهند شد. جو رایت سریالی با محوریت زندگی دیکتاتور ایتالیا موسولینی ساخته با عنوان «م. پسر قرن». از سال پیش منتظر سریال کوتاه Disclaimer ساخته آلفونسو کوارون و بازی کیت بلانشت هستم که آن هم در ونیز اکران خواهد شد. توماس وینتربرگ هم سریالی ساخته که دانمارک درگیر سیلی در تابستان می‌شود و مردم مجبور به تخلیه کشور هستند و دلبستگی‌های خود را باید پشت سر رها کنند. و بالاخره سریال «سال‌های جدید» از این منظر که قسمت اولش را سوروگویان ساخته برای من جذابیت دارد.

@inthemoodforlove

Awakening!

23 Jul, 19:30


با اعلام فیلم‌های بخش مسابقه جشنواره ونیز؛ بیشتر از همه منتظر اکران این چهار فیلم‌ام. فیلم آلمودوار که مثل همیشه وسوسه‌برانگیز است؛ بخصوص با این کستینگ جذاب. فیلم لارائین هم که درباره آخرین سال‌های زندگی ماریا کالاس است می‌تواند نگاه‌ها را به خود جلب کند. دیدن فیلم والتر سالس هم بعد از دوازده سال دوری جذاب خواهد بود. و در آخر هم باید دید کولومبگاشویلی گرجی بعد از فیلم عجیب آغاز می‌تواند موفقیتش را تکرار کند یا نه.

@inthemoodforluv