✍️ رحیم قمیشی
مهدی از بچههای قدیمی جنگ است، که هیچکس نفهمید چطور زنده ماند! اگر چه کم ترکش نصیبش نشد و هنوز، نه میتواند راحت بخوابد، نه میتواند راحت راه برود. نه میتواند راحت بنشیند...
اگر چه بسیاری سرداران، از باقری گرفته تا شمخانی و رضایی و رشید و بقیه، ممکن است امروز تظاهر کنند نمیشناسندش، اما این را بگویند حتما دروغ گفتهاند.
هیچکس واحدهای تخریب جنگ را، که نیمه شبها، پیشاپیش بچهها حرکت میکردند و زیر باران گلوله، مین خنثی میکردند را، نمیتواند فراموش کند. و مهدی همیشه در نوک آن تخریبچیها بود. با آنکه مسئولشان بود. او هرگز درجه نگرفت و بعد از جنگ بر هیچ سفرهای ننشست. تنهایی را برگزید، و همنشینی با کتاب را، و به دنبال رسیدن به پرسش مهماش؛ چرا اینطور شدیم؟ کجای راه را اشتباه رفتیم! آنهمه جوان نازنین نرفتند تا عدهای چنین بخورند...
هر وقت مهدی را میبینم تا چند روزی به هم میریزم. چقدر به آن بچههای فداکار زمان جنگ ظلم شد. آن روزها اگر یک روز نبودند پیغام و پسغام بود که؛ مهدی کجایی، خودت را برسان. حالا سالهاست حالش را هم نمیپرسند. اصلا ببینند زنده است!
صبح زنگ زده به من.
رحیم! ۲۵ بهمن میخواهم بیایم تهران. نگرانش میشوم، نکند باز عملی دارد، نکند ریههایش دوباره عود کردهاند. میخواهم بگویم دو سه روز عقب بیندازد که بیست و پنجم بهمن کار دارم... که میگوید میخواهم خودم را برسانم به برنامه رفع حصر! خودم را گم میکنم. مهدی! تو هم در زمان جنگ خیلی فداکاری کردی هم پس از جنگ خیلی نامردی دیدی. میترسم باز اذیت شوی... تو راه رفتنت را هم دکتر محدود کرده. نه! نباید بیایی! میگوید مگر میشود دوستانم را تنها بگذارم. مگر میشود بیتفاوت باشم. مگر ممکن است دردهای مردم را نبینم! میگوید هنوز خودش را مسئول درد و رنج مردم میداند.
میپرسد مگر قول نداده بودیم هر جا ظلمی دیدیم ساکت ننشینیم...
میگوید قبلا برایم در تلگرام نوشته، اگر چه من نرسیده بودم بخوانمش، بخاطر ازدیاد پیامهایم. از او خجالت میکشم. از او که جزو آخرین نفراتی بود که خرمشهر را ترک کرد.
و در تکتک عملیاتها حاضر بود.
و حالا هم، اقدام برای رفع حصر را، مثل همان عملیاتها میبیند...
او هم میگوید سکوت دیگر بس است. او هم میگوید رفع حصر حتما اول راه است. او هم میگوید چه فایده دارد زندگی، وقتی نتوانی حقیقت را فریاد کنی، وقتی نتوانی علیه ظلم بایستی...
یک ساعت است او خداحافظی کرده. من چشمهایم بیحرکت، خیره مانده به گلهای قالی. یعنی میشود؛ باز جوان شویم! یعنی میشود باز یادمان بیاید چه قولهایی به هم دادیم. یعنی میشود یادمان بیاید بچههای شهید چه میخواستند...
اشکهایم نمیگذارند بخوانم مهدی چه نوشته... حس میکنم او هم دلش خواسته باز جوان شود...باز حس کند هنوز توان اعتراض دارد، هنوز زنده است! هنوز آنقدر پیر نشده که تنها بنشیند فقط تاسف بخورد... کِی بشود ۲۵ بهمن، مهدی از اهواز بیاید، من فقط بروم دستهایش را ببوسم.
او نوشته؛ "رحیم جان! سلام
جمع جوانی بودیم که دفاع مقابل ظلم وظالم را از مساجد آموختیم
مهیای میدان شدیم جان و جسم در راه میدان نهادیم از کِی؟ از قبل از انقلاب تا امروز. خدا داند که بر هیچکس منتی نداریم. در درون خود، احساس کوتاهی در خدمت به کشور دارم. امروز هم مجددا شاهد ظلم و ویرانی کشور هستم.
با توکل به خدای بزرگ اعتراض خودم، به راه طی شده و در ادامه مسیر و راه جاری کشور را اعلام میکنم و به همراه دوستانم
مراتب تنفر واعتراض خود را اعلام میکنم.
مهدی خلفی
از بچه های نسل قدیم جنگ
برای شرکت در روز ۲۵ بهمن ساعت ۱۰ صبح"
مهدی جان منتظرتم...خیلی زیاد
میگذارمت روی دوشم
مثل همان روزها با هم فریاد میکشیم. ما پذیرای ظلم نیستیم
ظلم هر کسی! و ما باز جوان میشویم...
*کانال نویسنده
@kaleme