(بخش ۲/۲)
در چنین زمانهای آن اقلیت بسیار کوچکی که به ویژه در ایالات متحد از لیبرالیسم اصیل دفاع میکردند به تدریج «لیبرتارین» نام گرفتند تا از «لیبرالهایی» مانند پوپر یا رالز متمایز باشند. امروز لیبرتارینیسم چیزی جز همان لیبرالیسم به معنای درست و اصیل این واژه نیست. یعنی همان سنت فکری که با جان لاک و سپس لیبرالهای اسکاتلندی و لیبرالهای فرانسوی در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم آغاز شد و در مکتب اتریش به کمال رسید. البته لیبرتارینیسم را در قرن نوزدهم بیشتر برای توصیف آنارشیستهای فردگرا به کار میبردند و آنارشیستها در آن زمان ضد بازار آزاد و سرمایهداری بودند. دگرگونی در معانی اینگونه اصطلاحات پدیدۀ رایجی است؛ اما آنچه اهمیت بیشتری دارد آشنایی دقیق با این اصطلاحات یا دگرگونی در معانی آنها نیست. بهتر است بیشتر از آنکه ذهن خود را درگیر عناوین مکاتب فکری و تاریخچۀ آنها بکنیم، قوت استدلالهایی را بسنجیم که پشت توضیح هر کسی از مسائل قرار دارند. اگر کسی بتواند با بیانی روشن و منطقی نظریهای صحیح را دربارۀ عملکرد جوامع انسانی ارائه دهد - چنانکه میزس چنین کاری را انجام داده است - استدلالهای او همواره و در همه جا صحیح خواهند بود. این نامش جزمگرایی نیست. هیچکس یک مهندس برق را به این خاطر که مدارهایش را بر پایۀ اصول الکتریسیته و مغناطیس (تدوین شده در قرن نوزدهم) طراحی میکند به «جزمگرایی/دگماتیسم» متهم نمیکند و نمیگوید مباحث جیمز کلارک ماکسول و مایکل فارادی «قدیمی» شدهاند. کمونیستها غلط نمیگویند چون «جزمگرا» یا «بداخلاق» هستند یا مارکس «قدیمی» شده است. کمونیستها غلط میگویند چون دلایل روشنی برای رد گزارههایشان وجود دارند و این دلایل در همان زمان حیات مارکس هم وجود داشتند. کارل منگر کتاب اصول اقتصاد (۱۸۷۱) را در زمانی نوشت که مارکس هنوز زنده بود. اگر سوسیالیستی بسیار مهربان و خوشاخلاق و آمادۀ شنیدن دیدگاههای متفاوت باشد میتوان با او سلام و احوالپرسی و حتی رفتوآمد داشت، ولی باز هم تغییری در اصل داستان ایجاد نمیشود که تمام عقایدش از بالا تا پایین غلط هستند. در اندیشه تندرو-میانهرو معنی ندارد. اندیشه یا غلط است یا درست یا آنکه هنوز نمیدانیم درست است یا غلط.
اندیشه گوشی تلفن همراه نیست که آخرین ورژن آن بهترینش باشد. یک موضوع قدری آزاردهنده در این صحبتهای آقای ثابتی گرامی این است که ایشان به گونهای صحبت میکنند که انگار داخل کشوریها «پشت کوهی» هستند و حالا ایشان در لندن نشستهاند و خطاهای شناختی ما را همدلانه آسیبشناسی میکنند. بله ما میدانیم در آکادمی غرب دربارۀ لیبرالیسم به معنی درست این واژه چه میگویند و خیلی ساده معتقدیم آنان غلط میگویند. معیار ما نباید عملکرد جوامع پیشرفتهتر از خودمان باشد، بلکه باید عواملی را بشناسیم که باعث پیشرفت و پسرفت جوامع میشوند. چه عاملی باعث شده است که اروپای «مترقی» با ۴۰۰ میلیون نفر جمعیت برای دفاع از خودش در برابر تهاجم کشوری ۱۴۰ میلیون نفری با اقتصادی جهان سومی نیازمند آمریکای «واپسگرا» باشد؟ چرا حجم اقتصاد فرانسه یا انگلیس کوچکتر از حجم اقتصاد ایالت تگزاس به تنهایی آمریکاست؟ چرا دیگر هیچ نوآوری در فناوری متعلق به اروپا نیست؟ چرا تمام آن چیزهایی که زندگی ما را در چند دهۀ گذشته زیر و رو کردهاند از آمریکای «واپسگرا» میآیند؟ پس بقیه چه میکنند؟ اینها عواملیاند که ما باید بشناسیم و برای جامعۀ خودمان به کار ببندیم. اتفاقاً اینکه ظاهراً برای نخستین بار در ۱۵۰ سال اخیر در ایران گرایش به مکتبی افزایش پیدا کرده است که همزمان مد روز جوامع غربی نیست نشان میدهد که برای نخستین بار بخشی از جامعه دارند به مشکلات خود واکنش اصیلی نشان میدهد که تنها تکرار سخنان روشنفکران «مترقی» اروپا و آمریکا نیست. زمانی که در آلمان آدم میسوزاندند اختلاف آلمان در اقتصاد و صنعت و علم و هنر با ایران به مراتب بیشتر از اختلاف آلمان با ایران در روزگار کنونی بود. آیا به همین دلیل در آن زمان ایرانیها باید آدمسوزی آلمانیها را مبنا قرار میدادند؟
واقعیت این است که دولت در ایران تمام ابعاد زندگی ما را تحت کنترل گرفته است. داریم در میان انبوه «سامانهها» و مقررات و بخشنامههای «شوراهای عالی» خفه میشویم. لیبرالیسم و مکتب اتریش بهتر از تمام مکاتب این فرآیند را توضیح میدهند. کسی که مخالف است بیاید و نقد کند. با برچسب قدیمی زدن گرهی باز نخواهد شد.
پایان