فایل‌های پیشنهادی @filepishnehadi Channel on Telegram

فایل‌های پیشنهادی

@filepishnehadi


اینجا، کلمات تنها برای پر کردن صفحه نیستند، بلکه شکلی از اجتناب‌اند. اجتناب از «نوشتن به سبک قابل احترام» و «اندیشیدن به سبک قابل انتشار».

فایل‌های پیشنهادی (Persian)

فایل‌های پیشنهادی یک کانال تلگرامی است که به شما کمک می‌کند تا به بهترین و جدیدترین فایل‌ها و مقالات پیشنهادی دسترسی پیدا کنید. اگر به دنبال مطالب متنوع و کاربردی هستید، این کانال برای شما ایده‌آل است. از مقالات آموزشی و اطلاعات عمومی گرفته تا فایل‌های کاربردی و نرم‌افزارهای مفید، هر آنچه که نیاز دارید در این کانال پیدا می‌شود. فایل‌های پیشنهادی با هدف ارتقای دانش شما و ارائه مطالب مفید برای همه اعضا فعالیت می‌کند. پس برای بهره‌مندی از اطلاعات مفید و جذاب، این کانال را دنبال کنید و از فایل‌ها و مقالات پیشنهادی آن استفاده کنید.

فایل‌های پیشنهادی

21 Jan, 20:41


«خداحافظ بوزینه»

تکامل، بهانه‌ای است که انسان برای توجیه سقوطش از درخت‌های بلند به کف متروی کلان‌شهرهای مدرن ساخته است.

بوزینه وقتی فهمید به جای بالا رفتن از درخت می‌تواند خودش را روی مبل ولو کند، تکامل به پایان رسید.

اول یک گوشی هوشمند اختراع کرد.
بعد فهمید چطور با همان گوشی، خودش را از مغزش خلع ید کند.

انسان در تکامل خود سه گام برداشت.
اول، دست‌هایش را خالی کرد.
دوم، سرش را از افسانه‌ها پر کرد.
سوم، هر دو را با هم عوض کرد.

در نهایت، سوال اینجاست: بوزینه چه زمانی می‌فهمد که دیگر نیازی به خودش ندارد؟
شاید همان روزی که گوشی هوشمند آخرین پیام را به او بدهد: «خودت را حذف کن، من همه‌کاره‌ام»

انسان همان ابزاری است که ابزار می‌سازد.
تمدن ما همان روز تمام می‌شود که ابزارهای ما دیگر نیازی به انسان نداشته باشند.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

20 Jan, 20:40


«نارسیسیسم: سرودی برای تقدیس فردیت»

نارسیسیسم، بیماری نیست، بلکه آوازی است که از عمیق‌ترین لایه‌های وجود سر برمی‌آورد؛ سرودی که فردیت را گرامی می‌دارد و تقدیس می‌کند.

نارسیسیسم، بازگشتی است به خود. نوعی از زیستن که در آن فرد، آیینه‌ای است که به جای انعکاس جهان بیرون، آسمان درون را به تصویر می‌کشد. این آیینه‌نگری، ستایشی از وجود است، وجودی که اغلب در میان هیاهوی جمعیت فراموش می‌شود. نارسیسیسم، لحظه‌ای است که در آن فرد، نه برای دیگران، که برای خویش زیستن را می‌آزماید.

در جامعه‌ای که از فرد می‌خواهد خود را قربانی جمع کند، نارسیسیسم نوعی طغیان است، نوعی اعلام استقلال. نارسیسیست‌ها شورشیانی هستند که نه علیه دیگران، که علیه انکار خویش برمی‌خیزند. آن‌ها می‌گویند: «من اینجا هستم، و بودنم به خودی خود کافی است.»

در جهانی که جمع‌گرایی، خود را در پوشش فضیلت پیچیده، نارسیسیسم همچون ندایی در برابر انبوه صداهاست. ندایی که می‌گوید: «من هستم، حتی اگر تو نباشی.» این تنها خودستایی نیست، این زیستن در دنیای بدون نیاز به تأیید است. انسان نارسیسیست، شبیه هنرمندی است که نقاشی‌اش را نه برای نمایش در موزه‌ها، بلکه برای دیوار اتاق کوچک خود می‌کشد.

نارسیسیسم، نوعی هنر است؛ هنری از نگاه به خویش با چشم‌هایی پر از مهر، بی‌آنکه نیازی به تأیید بیرونی باشد. هنرِ شناختن مرزهای خویش و پذیرفتن اینکه جهانِ هر فرد، جهانی یگانه است. این فردیت، نوعی آفرینش است، خلق جهانی که تنها در ذهن و قلب همان فرد وجود دارد.

منتقدان نارسیسیسم، شاید آن را زندانی از جنس انزوا بدانند، اما حقیقت این است که نارسیسیسم نه زندان، که پناهگاهی است برای روان؛ جایی که فرد می‌تواند در آرامشِ خویش، هویت خود را بیابد و آن را بپرستد. نارسیسیسم دعوتی است به پذیرش خویشتن، نه در رقابت با دیگران، که در آغوش کشیدن یکتایی خویش.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

19 Jan, 20:33


«ابزار بدبینی»

بدبینی، برخلاف آنچه تبلیغ می‌شود، نه یک نقص، که یک ابزار است. ابزاری برای دیدن حقایقی که جامعه ترجیح می‌دهد پنهان بمانند. بدبینی یعنی دیدن ترک‌های دیوار آرزوهایی که روی آن‌ها تبلیغات خوش‌بختی نقش بسته است. خوش‌بینی اما مانند رنگ تازه‌ای است که روی همان ترک‌ها می‌زنند تا ظاهر دیوار را سالم جلوه دهند.

می‌گویند «مثبت‌اندیش باش، دنیا زیباست». اما دنیا زیبا نیست، دنیا صرفاً هست. زیبایی، یک معامله است: معامله‌ای بین چشمانت و چیزی که انتخاب می‌کنی نبینی. و بدبینی، لغو این معامله است.

اگر خوش‌بینی یک پناهگاه موقت است، بدبینی سنگری است که باید برای بقا در آن ماند. خوش‌بینی شما را به جنگ می‌فرستد با وعده پیروزی، در حالی که بدبینی به شما یاد می‌دهد چطور از میدان مین زندگی عبور کنید.

بدبین‌ها رویا نمی‌بینند، برنامه می‌ریزند. امید نمی‌بندند، آماده می‌شوند. خوش‌بینی وعده یک سفر لوکس است، بدبینی یادآوری هزینه بلیت و هتل.

اگر خوش‌بینی چراغی است که مسیر را روشن می‌کند، بدبینی نقشه‌ای است که باتلاق‌ها و چاه‌ها را نشانت می‌دهد. انتخاب با توست: در روشنایی فریبنده گم شوی یا در تاریکی حقیقت، راه را پیدا کنی.

تفکر انتقادی که بدبین‌ها به آن متهم می‌شوند، در واقع تنها راه بقا در دنیایی است که هر روز با وعده‌های دروغین و امیدهای فروشی، تو را می‌فریبد. اگر خوش‌بینی نیروی محرکه باشد، بدبینی ترمزی است که تو را از سقوط بازمی‌دارد.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

18 Jan, 23:40


«دوراهی‌های فلسفی»

۱. «یک مرد دو راه دارد: یا باید فیلسوف شود یا یک معتاد به قدرت».

فیلسوفی که از کار افتاده است به سیاست پناه می‌برد، و سیاست‌مداری که شکست می‌خورد فیلسوف می‌شود.

۲. «یک مرد دو راه دارد: یا باید فیلسوف باشد یا دلقک».

اما تفاوتی نمی‌کند، زیرا در نهایت هر دو یکی هستند. فیلسوف، دلقکی است که خودش را جدی می‌گیرد، و دلقک، فیلسوفی است که همه چیز را به بازی می‌گیرد. هر دو در جستجوی همان سوراخ ناپیدا هستند که معنا را در خود فرو می‌کشد.

۳. «دو راه وجود دارد: یا باید فیلسوف بود یا مصرف‌کننده».

این جمله را فیلسوفی نگفته است؛ بلکه فروشنده‌ای در یک فروشگاه زنجیره‌ای که تخفیف‌های پایان فصل را جار می‌زد، از خود درآورد. به همین دلیل است که فلسفه امروز، از قفسه‌های مارک‌دار شروع می‌شود و در سبد خرید تمام می‌شود.

۴. «یک مرد دو راه دارد: یا باید خدا شود یا فیلسوف.
اما مشکل اینجاست که خدا شدن تجهیزات بیشتری لازم دارد».

نقل‌قول از فیلسوفی ناشناس که تجهیزات کافی نداشت.

۵. «یک شخص دو راه دارد: یا باید فیلسوف باشد یا دروغگو».

اما هر فیلسوفی کمی دروغگو است، و هر دروغگویی کمی فیلسوف. زیرا هر دو از همان ابزار استفاده می‌کنند: بازی با حقیقت.

۶. «انسان دو راه دارد: یا باید فیلسوف شود یا قربانی تاریخ».
این جمله را یک فیلسوف مجهول گفته است که بعداً معلوم شد خودش قربانی تاریخ شده.

۷. «یک شخص دو راه دارد: یا باید فیلسوف شود یا دیوانه».

دیوانه، انسانی است که از عقل منحرف شده؛ و فیلسوف، دیوانه‌ای است که دیوانگی‌اش را منظم کرده است. در نهایت، هر دو در لبه‌ی پرتگاه قدم می‌زنند، با این تفاوت که یکی از سقوط می‌ترسد و دیگری از پرواز.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

17 Jan, 20:33


«بادبان‌های آرزو»

زندگی را کشتی‌ای فرض کن که در اقیانوسی بی‌کران شناور است. کشتی‌ای که مقصدی ندارد مگر آن‌چه ما برایش تعیین کنیم. اما این کشتی، تنها زمانی حرکت می‌کند که باد در بادبان‌هایش بدمد. و بادبان‌های این کشتی؟ آرزوهای ما هستند.

انسان بی‌آرزو، کشتی‌ای است بدون بادبان. بر سطحی صاف و بی‌حرکت، بی‌هیچ مقصدی، بی‌هیچ جهتی. آرزوها، ما را از این سکون نجات می‌دهند. آن‌ها فرماندهان نامرئی سفرهای ما هستند. هر آرزویی، مقصدی تازه می‌سازد، افقی جدید را نشان می‌دهد. اما آیا این آرزوها همیشه ما را به ساحل می‌رسانند؟

آیا آرزوها همیشه نجات‌بخش‌اند؟ نه. بادبانِ بیش از حد بزرگ، کشتی را واژگون می‌کند. بادبانِ بیش از حد کوچک، کشتی را در سکون رها می‌سازد. آرزوهای بی‌مهار، طوفانی از وسوسه می‌آورند، و آرزوهای بی‌رمق، کشتی را به موج‌های بی‌رحم تقدیم می‌کنند.

آرزو، نیرویی نامرئی است؛ خالق حرکت، زاده‌ی نداشتن. همان خلأیی که در دل انسان‌ها می‌روید و آن‌ها را به سوی چیزی که نیست می‌کشاند.

آرزوها، اگرچه شکننده‌اند، اما قدرتشان در همین شکنندگی است. بادبانی که از جنس فولاد باشد، هیچ بادی را نمی‌پذیرد و هیچ حرکتی را نمی‌آفریند. اما بادبان‌های پارچه‌ای، با تمام نازکی‌شان، حامل کشتی‌های عظیم‌اند. آرزوها نیز همین‌اند؛ به ظاهر ناپایدار، اما عمیقاً پرتوان.

زندگی، با همه‌ی پیچیدگی‌اش، از ما فقط یک سؤال می‌پرسد: آیا جرات آن را داری که بادبان‌های آرزویت را برافرازی، حتی اگر بدان معنا باشد که ممکن است در طوفان‌ها نابود شوی؟ یا ترجیح می‌دهی در کشتی‌ای بدون بادبان بمانی، در اقیانوسی آرام اما بی‌جهت؟

آرزو، این نیروی نامرئی، خدای پنهان حرکت است. اوست که کشتی‌ها را می‌کشاند و آن‌ها را وا می‌دارد که از هر بندری عبور کنند، در جست‌وجوی افق‌هایی که هیچ‌گاه پایان نمی‌پذیرند. آرزو، نیرویی است که ما را زنده نگه می‌دارد، حتی اگر روزی بفهمیم که مقصدی در کار نیست.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

16 Jan, 21:02


«تنبلی: فلسفه‌ای در سکوت»

تنبلی، نوعی فلسفه است، فلسفه‌ای که به خود زحمت نمی‌دهد که بیان شود. تنبل‌ها در سکوتِ آرام خود، حقیقت را بهتر از آنانی که با شور و شتاب به دنبال آن می‌دوند، درک می‌کنند. آن‌ها به زبانی بی‌صدا سخن می‌گویند، زبانی که تنها کسانی که جرئت توقف دارند، می‌توانند بشنوند.

تنبلی نوعی زیستن است که از جریان‌ها و الزام‌ها فاصله می‌گیرد، یک حالت از نپذیرفتن، یک استراتژی برای فرار از ضرورت‌ها. تنبل‌ها در هر چیز سرعت دارند، به جز حرکت. ذهنشان پیچیده‌تر از آن است که خود را به جریان‌های تکراری بسپارند؛ آن‌ها زندگی را نه به شکل مسئله، که به شکل معما می‌بینند. هر چیزی برای آن‌ها نوعی شگفتی است، اما شگفتی‌ای که نیازی به واکنش ندارد.

در جهانی که سرعت و کار فضیلت شمرده می‌شود، تنبل‌ها یادآور آن چیزی هستند که ما فراموش کرده‌ایم: لذت بودن. آن‌ها نه در پی دستاوردند، نه قربانی زمان. آن‌ها فرزندان لحظه‌اند، بی‌نیاز از آینده و گذشته. تنها گناهی که یک تنبل می‌تواند بکند، تولیدمثل است.

آن‌ها در مرکز آشوب آرامش دارند، نه به خاطر بی‌تفاوتی، بلکه به خاطر آگاهی عمیقشان از پوچی تلاش‌ها. تنبل بودن نوعی فلسفه است، نوعی دانستن بی‌عمل. آن‌ها در حاشیه زندگی ایستاده‌اند، اما نه برای تماشا، بلکه برای تأمل. گویی زندگی برای آن‌ها یک طوفان است و تنبلی قایقی که آن‌ها را روی آب‌های خروشان بدون تلاش به پیش می‌برد.

تنبلی نوعی شجاعت است. شجاعتِ نگاه کردن به پوچی و پذیرش آن. شجاعتِ زنده ماندن در جهانی که به سخت‌کوشی قسم خورده است. تنبل‌ها نیازی ندارند چیزی را اثبات کنند، زیرا فهمیده‌اند که هیچ‌چیز برای اثبات وجود ندارد.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

15 Jan, 20:33


«هفتمین روزِ خدا»

خدا جهان را خلق کرد، چون حوصله‌اش سر رفته بود. در روز اول نور را روشن کرد، مثل کسی که در نیمه‌شب بی‌دلیل چراغ آشپزخانه را روشن می‌کند. در روز ششم انسان را آفرید، چون به یک نفر نیاز داشت که با او حرف بزند. و در روز هفتم؟ نشست و به این فکر کرد که چرا اصلاً شروع کرد.

خدا در روز هفتم نشست و به خود فکر کرد: چرا اصلاً شروع کردم؟ اینجا همان نقطه‌ای است که اسطوره‌ها و فلسفه‌ها از هم جدا می‌شوند. اسطوره می‌گوید: «او خسته شد و نشست» اما فلسفه زمزمه می‌کند: «نه، او به پوچی رسید».

خدا در شش روز جهان را آفرید و در روز هفتم فهمید که کارش بیهوده بوده است. پس، نشست و شروع کرد به خندیدن به این نمایش. مشکل ما این است که فکر می‌کنیم او هنوز جدی است. اما نه، او همان موقع در آینه به خودش نگاه کرد و گفت: «چقدر بد است که شوخی‌هایم را نمی‌فهمند».

به نظر می‌رسد ما تنها موجوداتی هستیم که خدا را جدی گرفته‌ایم، در حالی که شاید او تنها کاری که می‌خواست بکند، بازی با خیال بود. مثل کودکی که از گل یک عروسک می‌سازد و بعد از پنج دقیقه آن را خراب می‌کند، خدا جهان را ساخت تا ببیند چه می‌شود، نه برای اینکه چیزی از پیش مشخص باشد.

چرا خداوند در روز هفتم استراحت کرد؟ چون خسته نبود؛ حوصله‌اش سر رفته بود. جهان، چیزی جز پروژه‌ای نیمه‌کاره نیست، پروژه‌ای که هرگز تکمیل نمی‌شود، چون خالق به سرعت علاقه‌اش را از دست می‌دهد. به همین دلیل است که انسان باید دائماً چیزی بیافریند: شعر، کودک، یا حتی یک مقالهٔ مزخرف.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

14 Jan, 20:50


«کودک سرکش»

یک فیلسوف کسی است که هرگز نمی‌پذیرد زندگی چیزی است که به او داده شده. او زندگی را بازسازی می‌کند، از نو می‌آفریند، و به گونه‌ای زیست می‌کند که گویی خود خالق زندگی است. فلسفه، کار او نیست؛ فلسفه، خود اوست. اگر فلسفه را از او بگیری، چیزی باقی نمی‌ماند جز پوچی مطلق. و شاید همین است که توده‌ها از او می‌هراسند: این توانایی برای خالی بودن، برای هیچ بودن، و در عین حال همه چیز را در هیچ آفریدن.

یک فیلسوف باید بتواند دنیا را همان‌طور که هست ببیند، نه آن‌طور که دوست دارد باشد. این است فرق میان فیلسوف و پیامبر. پیامبر وعده می‌دهد؛ فیلسوف، وعده را انکار می‌کند. پیامبر توده‌ها را تسکین می‌دهد؛ فیلسوف، آن‌ها را بی‌قرار می‌کند. پیامبر، مرهم است و فیلسوف، خنجر.

فیلسوف، همان کودکِ سرکش است که هرگز به دنبال پدر نمی‌گردد. او می‌داند که پدرش مرده است، یا شاید هرگز وجود نداشته. فیلسوف، خود را پدرِ خویش می‌سازد. او از هیچ، هر چیز می‌آفریند؛ و از هر چیز، هیچ.

او نیازی به پیرو ندارد، چرا که خود یک پیرو است؛ پیروِ پوچی، پیروِ هیچ‌چیز. اما همین پیروی اوست که او را از توده‌ها جدا می‌کند. توده‌ها به رهبر نیاز دارند، به کسی که آنها را از خودشان خلاص کند. فیلسوف اما هرگز نجات‌دهنده نیست؛ او شکنجه‌گر است، شکنجه‌گر ذهنی که در جستجوی یقین است.

توده‌ها فیلسوف را دوست ندارند، زیرا او هیچ وعده‌ای نمی‌دهد. او نمی‌گوید که همه چیز بهتر خواهد شد. او فقط می‌گوید: «بهتر شدن؟ چرا؟ برای چه؟» او توده‌ها را آزار می‌دهد، زیرا آینه‌ای است که چهره‌ی واقعی آن‌ها را نشان می‌دهد.

در نهایت، فیلسوف، نه معلم است و نه پیامبر. او حتی یک انقلابی هم نیست. فیلسوف فقط یک انسان است، اما انسانی که می‌داند انسان بودن یعنی جنگیدن با انسان بودن.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

13 Jan, 20:45


«شریک جرمِ وحشی‌ها»

مترقی بودن ادعایی نیست که از دهان بیرون بیاید؛ موضعی است که در عمل ثابت می‌شود. اما تاریخ معاصر ما پر است از تراژدی‌هایی که نشان می‌دهد چگونه کسانی که خود را پیشرو می‌خوانند، به ارتجاع پناه می‌برند؛ لیبرال‌هایی که به فاشیست‌‌ها دل می‌بندند و چپ‌هایی که اسلامگرایان را ابزار کار خود می‌کنند.

لیبرال‌های ایران، با تمام ادعای عقلانیت و مدرنیته، سلطنت‌طلبانی را به میدان آوردند که تاریخ مصرفشان، هم‌زمان با پایان قرن نوزدهم به سر آمد. کسانی که به جای پاسخ به پرسش‌های امروز، شعارهای کهنه‌ی دیروز را فریاد می‌زنند. چپ‌ها نیز، در کمال تناقض، با اسلام‌گراهایی همدست شدند که هر نوع ارزش مدرنی را به پای ایدئولوژی پوسیده‌شان قربانی می‌کنند. این اتحادها نه از خرد است، نه از استراتژی؛ بلکه تنها از ضعف و ترس می‌آید.

آن‌چه این دو گروه نمی‌فهمند این است که این وحشی‌ها، هیچ‌گاه اسب‌های تروای مطیعی نیستند. آن‌ها تنها در خدمت قدرت خودشان‌اند. فاشیست‌ها، اگر روزی به قدرت برسند، همان لیبرال‌هایی را که امروز در حمایتشان شعار می‌دهند، زیر پا له خواهند کرد. اسلام‌گراهای اروپا نیز، اگر روزی پیروز شوند، چپ‌هایی را که امروز برایشان کف می‌زنند، به عنوان اولین قربانیان ایدئولوژی‌شان انتخاب خواهند کرد.

فاشیست‌ها و اسلام‌گراها، هیچ‌گاه ابزاری در دست دیگران نبوده‌اند. آن‌ها ابزار را می‌بلعند، اراده‌ی دیگران را نابود می‌کنند و خود بر تخت می‌نشینند. این لیبرال‌ها و چپ‌ها که امروز به این وحشی‌ها پناه برده‌اند، به زودی درمی‌یابند که چیزی جز عروسک خیمه‌شب‌بازی نبوده‌اند.

آنچه می‌ماند، تکرار تاریخی است که هر بار یک درس ساده می‌دهد: کسی که به ضعف خود اذعان نمی‌کند و از مبارزه‌ی واقعی گریزان است، همیشه قربانی وحشی‌هایی می‌شود که خیال می‌کند رام‌شدنی‌اند.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

12 Jan, 20:33


«شیطان آشنا»

شیطان، برخلاف خدا، همواره درون ماست، نه بیرون از ما. او نه به معابد نیاز دارد و نه به پیروان، چرا که درون هر یک از ما معبدی برپا کرده است؛ معبدی بی‌نام، اما آکنده از زمزمه‌های وسوسه و شور. شیطان نیازی ندارد که او را بخوانیم یا ستایش کنیم؛ او صدای خودمان است، در لحظه‌هایی که بیشتر به خود شبیهیم، نه به تصویری که از "خوبی" ساخته‌ایم.

اما چرا این‌قدر از او می‌ترسیم؟ آیا ترس از شیطان چیزی جز ترس از بخش‌های سرکوب‌شده‌ی خودمان است؟ او همان آرزوهای ممنوعه، شورهای بی‌مهار، و شجاعت‌های فراموش‌شده‌ی ماست. او همانی است که جرأت نکردیم باشیم؛ همانی که زیر بار سنت و ایمان، در گوشه‌ای خاموش ماند.

شاید به همین دلیل است که شیطان هیچ‌گاه تلاش نمی‌کند خودش را "مطلق" نشان دهد. او می‌داند که مطلق‌بودن، مرگ جنب‌وجوش و زندگی است. او کوچک است، زیرا در جزئیات زندگی جریان دارد؛ بازیگوش است، زیرا به تضادها عشق می‌ورزد؛ و کنایه‌آمیز است، زیرا حقیقت برای او در سایه‌ها نهفته است، نه در نور خالص.

اما آیا نباید از خود بپرسیم: آیا تصویر خداوند را ما از بیم شیطان نساخته‌ایم؟ خداوند، آن حضور ساکت و خنثی، چیزی نیست جز محصول تلاشی برای رهایی از آشفتگی‌های شیطان. خدا نماینده‌ی نظمی است که آرزویش را داریم، اما شیطان، واقعیت شلوغ و پرهیاهوی زندگی است.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

11 Jan, 20:56


«شرارت ستایش»

آنچه از ستایش آغاز می‌شود، در نهایت به نفرت ختم می‌شود. نفرت همان سایه‌ای است که همیشه پشت سر ستایش ایستاده است. حتی عشق نیز که نهایت ستایش است، در نهایت با نفرت همسایه می‌شود. به همین دلیل، هر رابطه‌ای که بر ستایش بنا شود، محکوم به فروپاشی است.

انسان ذاتاً نه خیر است و نه شر. او صرفاً موجودی است که دائماً در حال واکنش به محیط خود است. انسان نه معصوم است و نه شریر. بلکه او تنها ظرفی است برای امکان شرارت. آنجا که ستایش به شکلی از پرستش بدل می‌شود، انسان از این ظرف فراتر می‌رود و بدل به ابزارِ شر می‌شود. ستایش خاستگاه شرارت است؛ همان‌گونه که وسوسه خاستگاه معرفت. وسوسه، نخستین گناه نبود؛ نخستین گام به سوی آزادی بود.

مذهب همیشه تلاش کرده است شرارت را به چیزی بیرونی نسبت دهد؛ به زنی که جعبه پاندورا را باز کرد یا ماری که در باغ عدن زمزمه کرد. اما شرارت هرگز بیرونی نبوده است. شرارت، درون خود انسان است؛ همان جا که وسوسه، آرام و خزنده، او را از خواب بی‌خبری بیدار می‌کند.

وسوسه هرگز از بیرون نمی‌آید؛ وسوسه یک بازتاب درونی است. شیطان چیزی به انسان نیاموخت که از قبل درون او نبود. وسوسه، تصویری در آینه است که انسان جرأت دیدنش را نداشت. شرارت، تنها لحظه‌ای است که انسان با تصویر درونی خود روبه‌رو می‌شود و آن را می‌پذیرد. اما پذیرش این تصویر به معنای پایان داستان نیست؛ بلکه آغاز چرخه‌ای است که در آن اخلاق، ایمان، و شک بارها از نو زاده می‌شوند و می‌میرند.

هر بار که انسان دست به خلق ارزش‌های جدید می‌زند، بی‌آنکه بداند، شرارتی نو زاده می‌شود. نظام‌ها و ایدئولوژی‌ها، در اساس خود، برای مهار شرارت آفریده شده‌اند، اما همان‌ها تبدیل به ابزارهای تولید شرارت می‌شوند. اخلاق، چهرهٔ نظام‌مند و قانونی شرارت است. هر فضیلتی که انسان خلق کرده است، سایه‌ای از رذیلت را به دنبال داشته.

هر کس که ادعا می‌کند از شرارت مبراست، تنها ماهرانه‌تر آن را پنهان کرده است. شرارت زمانی به اوج می‌رسد که خود را در جامه‌ی نیکی پنهان کند. انسان‌ها در نام نیکی، بیشتر از آنچه در نام شرارت انجام می‌دهند، کشتار کرده‌اند. مذهب، سیاست، اخلاق، و حتی عشق، ابزارهایی بوده‌اند که شرارت را در لفافه‌ای از نیکی پیچیده و آن را به خالص‌ترین شکل ممکن به جهان تحمیل کرده‌اند.

شرارت معصومانه‌تر از آن است که بتوان آن را مطلقاً محکوم کرد. همان‌گونه که معصومیت، شرارت‌آمیزتر از آن است که بتوان به آن اعتماد کرد. ما همیشه میان این دو نوسان می‌کنیم، زیرا هر دو از یک ریشه‌اند: ناتوانی در مواجهه با واقعیت. شرارت، نتیجه ناتوانی در پذیرفتن محدودیت‌هاست، و معصومیت، نتیجه‌ی ناتوانی در درک آن‌ها.

در برابر شرارت، تنها دو راه وجود دارد: انکار یا پذیرش. انکار شرارت، تنها بر قدرت آن می‌افزاید، چراکه هرچیز انکارشده، در خفا رشد می‌کند. پذیرش شرارت، اما، مستلزم بازتعریف انسان است؛ انسان به‌عنوان موجودی که میان نور و تاریکی، همواره در حال دویدن است. پذیرش شرارت، پذیرش انسانیت است.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

10 Jan, 21:35


«لباس رسمی انسان: خدا»

خدا بزرگ است؟ نه، فقط بزرگ‌ترین داستانی است که بشر برای پنهان کردن خودش از خودش ساخته است. انسان، نخست خدایان را آفرید. سپس باور کرد که خدایان او را آفریده‌اند. چرا؟ چون چیزی لذت‌بخش‌تر از وارونه کردن داستان نیست.

چرا انسان برای خودش خدایان متعدد ساخت؟ زیرا که انسان، موجودی است که نمی‌تواند خودش را تاب بیاورد. هر بار که به خود نگریست، ناچار بود آن را به چیزی بزرگ‌تر از خودش نسبت دهد: به خدا، به طبیعت، به تاریخ، به ملت، به عشق.

خدا، آینه‌ی شکسته‌ای است که انسان در آن، خود را چند برابر کرده است. خدا، همان "من" است، اما با قدری رنگ و لعاب که دلپذیرتر شود. این "من" که نمی‌تواند ضعف خود را بپذیرد، خدایی ساخت که همه‌چیز را می‌داند، همه‌چیز را می‌تواند و از همه‌چیز بزرگ‌تر است. و انسان، کوچک‌ترین بنده‌ی همان خدایی شد که خودش ساخته بود.

انسان خدایانش را ساخت، اما چه چیز از این ساختن نصیبش شد؟ شکوه؟ یا تسلیم؟ نگاه کنید به معابد، به کلیساها، به مساجد. هر یک یادبودی از وحشت انسان از خودش است. گویی به خود می‌گوید: «اگر نمی‌توانی خودت را درک کنی، بپرست.» اما آیا این پرستش، چیزی جز اعتراف به شکست است؟

خدایان، در اصل، ابعاد انسانی ما هستند که آن‌ها را به آسمان پرتاب کرده‌ایم. زئوس، همان میل به قدرت است. ونوس، هوس بی‌پایان. یهوه، پدر مقتدر. این‌ها خدایانی هستند که ما از ترس‌ها و آرزوهای خود ساخته‌ایم.

انسان برای خودش خدایان ساخت، همان‌طور که برای خودش لباس دوخت. چون نمی‌توانست با برهنگی خودش کنار بیاید. هرچه لباس سنگین‌تر و خدایان پیچیده‌تر، شرم انسان هم بیشتر پنهان شد. خدا، لباس رسمی انسان است برای حضور در مهمانی جهان.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

09 Jan, 21:20


«خیر خودخواهی»

خودخواهی، این مفهوم مهجور و تحقیرشده، در واقع حقیقت ساده‌ای است که ما را از گرداب تزویر و ریاکاری نجات می‌دهد. چه کسی گفته است که زندگی باید وقف دیگری شود؟ چرا باید بار خواسته‌ها و توقعات بی‌پایان دیگران را بر دوش خود بکشیم؟ انسان، اگر بخواهد حقیقتاً انسانی زندگی کند، باید ابتدا به خویش وفادار باشد، به منافع خویش احترام بگذارد و از این نقطه عزیمت، روابط خود را با جهان تعریف کند.

بخشایش، آن طلای سیاهِ اخلاقیات، نه از سر بزرگی است، نه از سر کرامت. بلکه همواره نوعی بازی است، نوعی معامله که در آن، بخشنده به دنبال تضمین جایگاه خود در ذهن و دل دیگران است. این بازی، شکلی از استعمار روحی است، استعمار تو با نقاب لطف و کرامت. کسی که می‌بخشد، در واقع گناهی را به تو تحمیل می‌کند که هیچ‌گاه از آن رها نخواهی شد. تو را اسیر خواهد کرد، در قفسی از تعهد و شرمساری.

اما خودخواهی؟ خودخواهی، بی‌نقاب است. صریح است، بی‌ریا. خودخواهی نیازی به توجیه ندارد، به فضیلت‌نمایی محتاج نیست. خودخواهی می‌گوید: "من به منافع خود فکر می‌کنم، تو نیز چنین کن." این صداقتی است که هیچ دین، هیچ ایدئولوژی، و هیچ نظامی نمی‌تواند بپذیرد. چرا؟ زیرا خودخواهی، قدرت‌های کاذب را از بنیاد به چالش می‌کشد.

ایثار، یعنی انکار. انکار حق زندگی. انکار مالکیت بر زمان، انرژی، و آرزوهای خود. ما را به بردگان ارزش‌های موهوم بدل کرده‌اند. ارزش‌هایی که تنها برای خالقانشان منفعت دارند. اما خودخواهی، رهایی است. خودخواهی، صداقتی است که از دل خاکستر دروغ‌ها سر بر می‌آورد.

ما نیازمند جامعه‌ای هستیم که در آن منافع روشن و شفاف باشد. هیچ انکاری، هیچ ماسکی، هیچ منتی. هرکس بیاید و بگوید: این منم، این خواسته‌هایم، این توانایی‌هایم. تو اگر می‌توانی، معامله کن. اگر نمی‌توانی، برو.

خودخواهی به معنای آزادی است. آزادی از قید و بند طلبکارانی که بخشندگی‌شان را به رخ تو می‌کشند. آزادی از فرمانبرداری کورکورانه از کسانی که در قامت رهبر، پدر یا دوست، تو را به زیر می‌کشند. آزادی از ترس از دست دادن چیزی که هرگز به تو تعلق نداشته است.

جامعه‌ای که بر اساس حق و منفعت متقابل بنا شود، نیازی به بخشایش ندارد. نیازی به قهرمانان و خدایان بخشنده ندارد. نیازی به کاهنان و ایدئولوژی‌های مصلح ندارد. چنین جامعه‌ای، جامعه انسان‌های آزاد است؛ آزاد از زنجیرهای بخشایش، آزاد از تحمیل‌های بیرونی، آزاد برای زندگی کردن.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

08 Jan, 20:39


«صندوق‌های صابران»

صندوق‌ها مزارع خالی‌اند. زمین‌های بایری که ما دانه‌های امیدمان را در آن می‌کاریم، به انتظار معجزه‌ای که هرگز نمی‌رسد. صندوق صدقات، وعده‌ی نجات؛ صندوق رأی، وعده‌ی تغییر؛ صندوق پس‌انداز، وعده‌ی آینده. اما هیچ‌یک از این صندوق‌ها چیزی در خود ندارد جز خلأ. صندوق‌ها همان کلاه جادویی‌اند که خرگوشی در آن نیست، اما ما همچنان در انتظارش کف می‌زنیم.

در صندوق صدقات، نان خشک می‌شود پیش از آنکه برسد. در صندوق رأی، رأی‌ها پوسیده می‌شوند پیش از آنکه شمرده شوند. در صندوق پس‌انداز، سکه‌ها زنگ می‌زنند پیش از آنکه خرج شوند. صندوق‌ها همیشه پیشاپیش ما را به تعویق می‌اندازند؛ به آینده‌ای که هیچ‌گاه نمی‌رسد.

صندوق‌ها، گورستان آرزوهای جمعی‌اند. هر آرزویی که واردشان می‌شود، به مشتی خاک تبدیل می‌شود. خاکی که از آن گیاهی نخواهد رویید. صندوق‌ها وعده‌ی باروری می‌دهند، اما نابارورند. صندوق‌ها خدایان بی‌حاصل‌اند. و ما، بندگان وفادارشان.

ما از درک ماهیت صندوق‌ها نیز عاجزیم. صندوق‌ها، گویی گورهای مقوایی هستند که ما امید و حماقت خود را در آن‌ها دفن می‌کنیم. صندوق صدقات، صندوق رأی، صندوق پس‌انداز؛ همه‌شان وعده‌های توخالی‌اند که جز خیانت به آرزوهایمان چیزی نمی‌زایند. صندوق‌ها، جعبه‌های جادویی‌ای هستند که خدای ما را از خدای سگ جدا می‌کنند.

خدای ما صندوق دارد. خدای سگ ظرف. ظرفی که پر می‌شود، تمام می‌شود. صندوقی که خالی می‌شود، ادامه می‌یابد. ظرف، حقیقت است و صندوق، دروغ. ما آن‌قدر نیازمندیم که حقیقت را با دروغ معامله می‌کنیم.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

07 Jan, 20:32


«در ابتدا، خاک بود»

اینکه خداوند ما را از خاک آفریده است، یک حقیقت علمی نیست؛ یک حقیقت سیاسی است. چون خاک چیزی است که همه ازش استفاده می‌کنند و هیچ‌کس بابتش تشکر نمی‌کند.

خاک، یک استعاره است. استعاره‌ای برای آدم‌هایی که همیشه زیر پای دیگران‌اند. استعاره‌ای برای کسانی که نمی‌پرسند چرا باید زیر بار چیزی باشند، چون اساساً یادشان نداده‌اند که بپرسند.

اینکه خداوند ما را از خاک آفریده، فقط یک بیانیه‌ی سیاسی نیست؛ یک قرارداد اجتماعی است. جامعه نیاز دارد آدم‌هایی داشته باشد که بپذیرند هیچ‌وقت به قله نمی‌رسند، چون اصلاً کوه نیستند؛ فقط پایه‌اند. اگر کسی بگوید چرا باید خاک باشم، جواب ساده است: چون کسی باید باشد که رویش پا بگذارند.

خدا جهان را در شش روز آفرید، اما خاک؟ نه، خاک همیشه بود. خاک قدیمی‌تر از خلقت است. حتی قدیمی‌تر از خدا.

می‌گویند از خاک آمده‌ایم و به خاک بازمی‌گردیم. یک چرخه‌ی تمام‌نشدنی که هیچ‌وقت نمی‌پرسد: «چرا؟» چون اگر بپرسد، شاید آن روز، خاک دیگر خاک نباشد.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

06 Jan, 20:56


«بلوف»

بلوف یک اعلامیه است، یک ندای بلند که چیزی را جار می‌زند که نه واقعی است و نه الزاما می‌خواهد واقعی باشد. بلوف دروغ نیست؛ چراکه دروغ به پوشاندن حقیقت وابسته است، به پنهان‌کاری، به این‌که چیزی را قایم کند و خودش را جای حقیقت جا بزند. اما بلوف بی‌پرواست، آشکارا غیرممکن است، مثل یک کرم شب‌تاب که ادعا می‌کند آفتاب است و همه نیمه‌ی شب به آن خیره می‌شوند، چون می‌خواهند خیره شوند، نه چون باورش دارند.

تفاوت اصلی دروغ و بلوف این است: دروغ، فریب است. بلوف، اغوا. دروغ می‌خواهد چیزی را بدزدد. بلوف، چیزی را به تو می‌بخشد، چیزی که نداشتی و شاید هرگز نخواهی داشت. دروغ می‌خواهد برنده باشد. بلوف، می‌خواهد بازی کند.

خضر، استاد بلوف، حقیقت را به شکلی تراشید که موسی آن را به شکل حکمت ببیند. او از تارهای نادیده، آینده‌ای ساخت که نه وجود داشت و نه باید وجود می‌داشت؛ تنها به این دلیل که موسی می‌خواست چیزی ببیند.

بلوف، سرنوشت را نمی‌خواند؛ سرنوشت را می‌سازد. از پوچی، معنا می‌زاید و از نیستی، چیزی را وانمود می‌کند که نیست. در حقیقت، بلوف نه دروغ است و نه حقیقت. آن حدفاصل میان واقعیت و خیال است، مرزی که در آن هر چیزی ممکن می‌نماید، حتی ناممکن‌ها.

بلوف، بازیِ بی‌پایانِ ایمان و تردید است. بلوف همان کشمکش ابدی میان حقیقت و دروغ است که در عمق روح انسان جریان دارد. بلوف می‌گوید: «مرا باور کن، چون باور نکردنی‌ام.» و همین تناقض، همین خنده‌ی تلخ درونش، همان چیزی است که آن را به حقیقتی جاودانه در ذهن توده‌ها بدل می‌کند.

بلوف فقط دروغ نیست؛ بلوف نوعی از هنر است، هنری که نیاز به هیچ رنگ و لعاب یا دلیلی ندارد. بلوف می‌گوید: «من هستم، چون نیستم.» و همین ادعا، همین بی‌اعتنایی به منطق، آن را به والاترین شکل ایمان تبدیل می‌کند.

ایمان چیزی نیست جز پناه بردن به بلوف، به این وعده‌ی محال. به اینکه روزی همه‌چیز جبران می‌شود، همه‌ی بی‌عدالتی‌ها راست می‌شوند و همه‌ی رویاها به حقیقت می‌پیوندند. و بلوف درست همان‌جاست که انسان از رویارویی با پوچی گریزان است.

بلوف بزرگ‌تر از یک دین، یک ایدئولوژی یا یک نظریه است. بلوف یک شیوه‌ی زیستن است. بلوف، سرآغاز اسطوره‌ها و افسانه‌هاست. هرچیزی که بزرگ‌تر از واقعیت باشد، چیزی که نایافتنی و دور از دسترس بنماید، بلوفی است که خود را حقیقت می‌نمایاند. بلوف، بازی با شکاف میان واقعیت و میل است؛ پر کردن خلأیی که جهان بی‌رحم بر انسان تحمیل کرده است. و این خلأ، همان جایی است که ایمان متولد می‌شود: ایمان به چیزی که غیرممکن است، به چیزی که نمی‌شود لمس کرد، اما باید باورش کرد.

بلوف، دعوتی است به تسلیم. به پذیرشِ آنچه که نیست، اما می‌خواهی باشد. چرا؟ چون هیچ جایگزین دیگری وجود ندارد. چون حقیقت، آن چیزی نیست که جهان به ما نشان می‌دهد؛ بلکه آن چیزی است که ما می‌خواهیم ببینیم. و بلوف، همان آینه‌ای است که تصویر تحریف‌شده‌ی آرزوهای ما را بازتاب می‌دهد.

بلوف ادامه دارد. بلوف نمی‌میرد، چون هرگز زنده نبوده است. بلوف، مثل یک شبح، همیشه در حاشیه ایستاده و انتظار می‌کشد تا کسی او را ببیند. او خود را نشان نمی‌دهد، چون نیازی به اثبات خود ندارد. بلوف با شهامت تمام می‌گوید: «من وجود ندارم، اما باورم کن!» و همین است که کار می‌کند.

بلوف، همچنان که می‌سازد، نابود می‌کند. تمام تمدن‌ها بر پایه بلوف ساخته شدند و با فروپاشی بلوفشان از هم پاشیدند. هرگاه توده‌ها از خواب بلوف بیدار شوند، همه‌چیز فرو می‌ریزد. ایمان به بلوف تنها چیزی است که ما را کنار هم نگه می‌دارد.

و اینجاست که سوالی بنیادی پیش می‌آید: آیا زندگی بدون بلوف ممکن است؟ یا ما همگی محکوم به بلوف زدن و بلوف باور کردن هستیم؟ شاید حقیقت این باشد: ما نمی‌توانیم بدون دروغ زندگی کنیم. شاید بلوف همان چیزی است که ما را انسان می‌کند. بلوف بزرگ‌ترین اسطوره‌ها را ساخته است. بزرگ‌ترین وعده‌ها و بزرگ‌ترین امپراتوری‌ها. بدون بلوف، ما چیزی نداریم. بلوف، تنها چیزی است که داریم. تنها چیزی که می‌توانیم داشته باشیم.

اما آیا این اعتراف به بلوف، خود یک بلوف دیگر نیست؟ آیا این متن، این کلمات، چیزی جز بازتولید همان چرخه‌ی بلوف نیست؟ شاید این، اوج بلوف باشد: اینکه حتی انکار بلوف هم درون خودش به آن بازمی‌گردد. و این همان نقطه‌ای است که ما باید در آن متوقف شویم، به درون خود نگاه کنیم، و بپذیریم که شاید هیچ راه گریزی نیست. هیچ راهی جز تسلیم به این چرخه. هیچ راهی جز پذیرش اینکه بلوف، آغاز و پایان هر چیزی است.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

06 Jan, 00:07


«آن هیولا»

او در چرخه‌ای بی‌پایان از انزوا و اشتیاق گیر افتاده است: انزوایی که او را از جهانِ پیش‌پاافتاده‌ی اطرافش جدا می‌کند و اشتیاقی که او را به جستجوی چیزی وادار می‌کند که وجود خارجی ندارد.

در عمق وجودش، او می‌داند که هیچ بازگشتی وجود ندارد. او به گونه‌ای تغییر یافته است که نه فقط از انسان‌ها بلکه از ایده‌ی خودِ انسانیت بیزار است. برای او، تولد یک کودک نه آغاز است و نه نوید؛ بلکه ادامه‌ی چرخه‌ای است که او آن را با تمام وجود رد کرده است. خانواده؟ اسطوره‌ای ساخته‌ی ترس‌های کهن. وراثت؟ زنجیری از الگوهای تکراری. قوانین طبیعت؟ طنزی پوچ که او از آن رهایی یافته است.

او هیولایی است که به جای تولیدمثل، تولیدِ شکاف می‌کند—شکافی میان خود و جهان، میان او و معنا. این شکاف، تنها میراثی است که برای او باقی مانده است.

او کودکی را تصور می‌کند که در بهترین حالت، وارث ضعف‌ها، ترس‌ها، و جنون اوست. چگونه می‌توان موجودی را به دنیا آورد که محکوم به زندگی در جهانی چنین پوسیده باشد؟ پس او به تباهی پناه می‌برد؛ تباهی، تنها میراثی است که با رضایت بر جا می‌گذارد. اما در دل این تباهی، خالی است که هیچ‌چیز نمی‌تواند پر کند، و او این را می‌داند؛ هیولاها به این خالی بودن عادت کرده‌اند، و شاید همین خالی بودن است که آن‌ها را از انسان‌ها متمایز می‌کند.

او می‌داند که عشق آخرین پناهگاه اوست؛ طنابی که هرچند فریبنده است، اما هنوز او را به زندگی گره می‌زند. عشق برای او یک مرگ‌آگاهی لطیف است، تسلی‌ای در میانه‌ی خلأ. و او، این هیولای تنها، همچنان در جدال میان فرار از انسانیت و بازگشت به آن سرگردان است.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

04 Jan, 21:35


پرسشی از تاریخ: آیا جنگ‌ها بر سر زمین بوده است یا زن؟

پاسخ: هیچ‌کدام. جنگ‌ها بر سر «نام» بوده است. زمین بی‌نام فقط خاک است و زن بی‌نام فقط بدن. اما وقتی نام را روی چیزی بگذاری، تقدس می‌یابد. نام، تاج قدرت است.

انسان، موجودی که خود را صاحب نام می‌داند، برای تثبیت جایگاهش در جهان، چیزی جز یک نبرد بی‌پایان بر سر «نام» نداشته است. زمین، با همه‌ی گستره‌ی جغرافیایی‌اش، بدون نام چیزی جز تکه‌ای سنگ و خاک نیست. زن، با همه‌ی شکوه انسانی‌اش، بدون نام به یک بدن تقلیل می‌یابد. اما آیا «نام» فقط یک برچسب است؟ نه، نام همان خدای کوچک هر فرد است، همان چیزی که برایش می‌جنگد، می‌سازد، و نابود می‌کند.

و آیا زندگی بدون نام‌ها ممکن است؟ شاید. اما در این صورت، هیچ چیزی مقدس نیست، هیچ چیزی ارزش ندارد. انسان، این موجود کوچک که خود را تاج‌دار خلقت می‌پندارد، بدون نام‌هایش چیزی نیست جز یک حیوان دیگر. و شاید به همین دلیل است که نام، تاج قدرت است؛ تاجی که برای آن، انسان هر چیزی را قربانی می‌کند.

خدای فرضی ادیان، نخستین نام‌گذار بود. او به چیزها نام داد و انسان، از او تقلید کرد. تاریخ، روایت خون‌هایی است که برای نام ریخته شده‌اند. آیا جهان بدون نام‌ها کمتر خشن می‌بود؟ شاید. اما آیا بدون نام‌ها زیباتر می‌بود؟ قطعاً نه.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

04 Jan, 01:16


«پدر ضعیف»

زنده باد پدر ضعیف.
او آغازگر شورش است.
او کسی است که با ضعفش، جهان را به لرزه درمی‌آورد.
او کسی است که به پسرش نه راه را نشان می‌دهد و نه مقصد را؛ بلکه او را رها می‌کند که خودش، راه و مقصد را از نو بسازد.

یک پدر قوی، پسرش را به زنجیر می‌کشد. او را با افتخارات خودش خفه می‌کند. پدر قوی، وزنی است که بر دوش پسر می‌افتد و او را به زمین می‌زند. اما پدر ضعیف وزنی ندارد. او یک خلأ است؛ خلأای که پسر باید آن را با خودش پر کند.

پدر قوی، تصویری از خود می‌تراشد و آن را به پسرش می‌دهد. اما پدر ضعیف، یک آموزگار نیست؛ او یک هشدار است. او به پسرش نشان می‌دهد که چه نباید باشد. او به جای راهنما، یک آینه است که می‌شکند. پسر او، با هر تکه‌ی آینه، تصویری جدید از خود می‌بیند.

«پدر قوی» می‌سازد، اما «پدر ضعیف» امکان ساختن را به وجود می‌آورد. او از پسرش نمی‌خواهد که مانند او باشد، زیرا چیزی برای تقلید وجود ندارد. او از پسرش نمی‌خواهد که از او فراتر برود، زیرا خودش جایی نرفته که از آن فراتر روند. او چراغی نیست که راه را روشن کند؛ او تاریکی است که تو را وادار می‌کند چراغ خودت را روشن کنی.

پدر ضعیف، مرگ خود را جشن می‌گیرد، زیرا می‌داند که تنها در مرگ اوست که پسرش زندگی می‌کند. پدر ضعیف، از پیش مرده است، اما در مرگ او زندگی پسرش آغاز می‌شود.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

03 Jan, 21:31


«زنانگی یعنی چه؟»
این سوال را وقتی بپرسی، جوابش را در لبخندهایی می‌یابی که به زور در پشت حجابی از زخم‌ها پنهان شده‌اند. فمینیست بودن یعنی این زخم‌ها را نشان دادن، مازوخیست بودن یعنی با افتخار آن‌ها را لیس زدن.

زن بودن یعنی تقلا در میان دو قطب. فمینیسم یعنی ایستادن در برابر آلت، مازوخیسم یعنی تسلیم شدن به آن.

زن همچنان میان فمینیسم و مازوخیسم سرگردان است. او باید میان شعله‌ور شدن یا سوختن یکی را انتخاب کند. اگر فمینیست شود، به آتشی تبدیل می‌شود که خود را و دیگران را می‌سوزاند. اگر مازوخیست شود، خاکستری خواهد بود که هیچ گردبادی هم نمی‌تواند به پرواز درآوردش. فمینیست می‌جنگد که بماند، و مازوخیست می‌سوزد که نماند.

«فمینیسم یا مازوخیسم؟» این پرسش تنها برای زن‌ها نیست؛ مردان نیز باید میان فمینیسم و مازوخیسم یکی را انتخاب کنند. تمدن مردسالار قرن‌هاست مازوخیسم را برگزیده و با شکنجه‌ی خویش جهانی ساخته که در آن «خدا» هرگز نمی‌خوابد، اما همه‌ی ما خسته‌ایم.

فمینیسم چیزی نیست جز تلاش برای بیدار کردن مردی که خواب است. اما این مرد نمی‌خواهد بیدار شود. چون خواب او همان قدرت اوست. مازوخیسم، اما، خواب زن است. خوابی که در آن تنها راه تسلط، پذیرش شکست است. پس هر زنی که بیدار شود، یا باید از خواب مرد بترسد یا از خواب خود.

«هر زنی دو راه دارد: یا باید مادر شود یا ناپدید»
این جمله را هیچ‌کس نگفته، اما همه شنیده‌اند. فمینیسم، تنها مقاومت در برابر این نابودی است.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

03 Jan, 03:27


«فرمانروای نامرئی»

«یک مرد دو راه دارد: یا باید سلطه‌گر باشد یا ترسو»
اما در نهایت، تفاوتی میان این دو نیست؛ چون هر دو از ترس زاده می‌شوند.

ترس از چه؟ از نامرئی شدن، از نداشتن قدرت، از نیافتن معنا. مرد سلطه‌گر با تحمیل خود بر دیگران می‌خواهد این ترس را دفن کند، اما هر بار که تحمیل می‌کند، گویا تنها بیشتر خود را به این ترس پیوند می‌زند.

سلطه‌گری، در نهایت، ماسکی است که ترس به چهره می‌زند. ترس از دیده نشدن، ترس از ناتوانی، ترس از گم شدن در میان بی‌کرانگی جهان. ترسو، اما، تنها پرده‌ای است که این ترس را بدون هیچ نقابی عیان می‌کند. هر دو از یک ریشه‌اند؛ ریشه‌ای که عمقش به هزاران سال بقا و مبارزه می‌رسد.

ترس، شاهِ پنهان تمدن است. او ما را به سازندگی واداشته، ما را به جنگ کشانده، و در عین حال، ما را به خلسه‌ی خلاقیت رسانده است. این همان نیرویی است که انسان را از غارهای تاریک به آسمان‌خراش‌ها کشاند و از نقاشی‌های دیواری به تابلوهای موزه‌های مدرن.

ترس، این خدای پنهان تمدن‌ها، از دل جمجمه‌ها سر برآورده و تاج سلطنت را بر سر سلطه‌گران گذاشته است. ترس همان چراغ خاموشی است که در دل ترسوها می‌سوزد و آن‌ها را به سایه‌های بی‌نام بدل می‌کند. اما مگر سلطه‌گر و ترسو چه تفاوتی دارند؟ اولی با ترس به دیگران می‌تازد، دومی از ترس به خود پناه می‌برد. تفاوت؟ هیچ؛ هر دو بنده‌ی یک خدای واحدند.

سلطه‌گر تاج ترس را بر سر می‌گذارد و ترسو همان تاج را می‌بوسد. هر دو، به شکلی مضحک، زاده‌ی ترسی هستند که نه دیده می‌شود، نه شنیده؛ اما همیشه حضور دارد.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

02 Jan, 22:50


«سایه‌های تاریخ»

«زنان در تاریخ تنها زمانی آزاد بوده‌اند که مردان بیش از حد مشغول جنگ بوده‌اند»
این جمله را هیچ مورخی نگفته است، اما اگر گفته بود، حقایق بیشتری از ده‌ها کتاب قطور تاریخی در خود داشت. شاید همین است که می‌گویند جنگ، مادر همه چیز است؛ حتی آزادی.

زنان در تاریخ، گاهی آزاد بوده‌اند؛ اما نه به‌خاطر تلاش خودشان، بلکه به‌خاطر مشغله‌ی مردان. وقتی که مردان در حال کشتن یکدیگر بودند، زنان فرصت یافتند که چیزی بسازند؛ چیزی که البته اغلب همان مردان بعدها خرابش کردند. این همان بازی تکراری تاریخ است: دست‌هایی که می‌سازند و دست‌هایی که ویران می‌کنند، و همیشه دست‌هایی که خون آلودترند، برنده‌اند.

زندگی، زایش و مرگ نیست. زندگی، زایش و خیانت است. خیانت به آنچه زاییده‌ایم. این‌گونه است که تاریخ ساخته می‌شود: فرزندانی که مادرانشان را می‌کشند و پدرانی که فرزندان‌شان را قربانی می‌کنند.

زندگی زایش و خیانت است، اما این خیانت همیشه فردی نیست. گاهی خیانت، ساختاری است. خیانت یک سیستم به آدم‌هایش، خیانت تاریخ به خودش. جالب اینجاست که تمام این خیانت‌ها با اسم رمز وفاداری وانمود شده‌اند.

زندگی همیشه حول دو محور اساسی می‌چرخد: آنچه داریم و آنچه نداریم. تاریخ هم همین است. یک دور بی‌پایان از داشتن و نداشتن. و اگر دقیق‌تر نگاه کنیم، تاریخ چیزی نیست جز سلسله‌ای از مردان که همیشه فکر کرده‌اند بیشتر از آنچه دارند، حقشان است. همین توهم است که تمدن‌ها را ساخته و ویران کرده است.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

02 Jan, 02:09


«نارسیس ناکافی»

بشر، پس از اختراع چرخ، بزرگترین نوآوری خود را در کشف آینه‌های کوچک جیبی یافت. آینه‌ای که همزمان او را به دو چیز دعوت می‌کند: خودشیفتگی و خودآگاهی. هر دو به یک اندازه فریبنده و به یک اندازه مهلک.

اگر خدا جهان را با «باش» خلق کرد، انسان خودش را با «نباش» بازخلق می‌کند. هر بار که در آینه نگاه می‌کند و به خودش می‌گوید: «نه، این من نیستم»

بشر پس از اختراع آینه‌های کوچک جیبی، دو امر مهم را کشف کرد: خودش و فقدان خودش. این آینه‌های کوچک، همان عصای معجزه‌گر مدرنیته هستند که به جای شق‌القمر، شق‌النفس می‌کنند. وقتی در آن نگاه می‌کنی، به وضوح می‌فهمی که یک موجود دوتکه‌ای هستی: تکه‌ای که دیده می‌شود و تکه‌ای که نمی‌خواهد دیده شود.

آینه، وسیله‌ای ساده که می‌تواند ما را به عصر اسطوره بازگرداند. زمانی که انسان برای اولین بار تصویر خود را در آب دید و گمان برد که با خدایان سخن می‌گوید. اما حالا، این خدای کوچک جیبی به او می‌گوید: «تو هنوز ناقصی، برو و خودت را تکمیل کن».

اگر خدا مهارت «باش» را خلق کرد، انسان هنر «نباش» را اختراع کرد. هر بار که از خودش خسته شد، یک تکه‌اش را برید. دم؟ نباش. پشم؟ نباش. وحشیگری؟ نباش. این «نباش»، چیزی است که او را از دنیای حیوانات جدا می‌کند و به دنیای اضطراب دائمی پرتاب می‌کند. اضطرابی که می‌گوید: «آیا این تصویر در آینه، همان چیزی است که باید باشد؟»

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

01 Jan, 20:32


«از شکاف تا شکوه»

تمدن، بر خلاف تصور، نه از کشاورزی شروع شد و نه از صنعت. تمدن، لحظه‌ای آغاز شد که انسان فهمید می‌تواند سوراخ‌هایش را پنهان کند. این پنهان‌کاری، که بعداً به لباس پوشیدن تعبیر شد، اولین گام در مسیر تقابل با طبیعت بود.

سوراخ، دقیقاً همان چیزی است که ما را از حیوان متمایز می‌کند. حیوان سوراخ‌هایش را دارد؛ اما انسان؟ انسان سوراخ‌هایش را انکار می‌کند. سوراخ، خود انکار است.

فلسفه از آن لحظه آغاز شد که اولین فیلسوف، نگاهی به شلوارش انداخت و گفت: «آیا این، آلت است یا ایده‌ای از آلت؟» از آنجا بود که آرمان‌های آریایی و یهودی، در تقابلی ازلی قرار گرفتند. یکی با تمرکز بر زایش و دیگری بر نعوظ، تمدن را به دو نیمه‌ تقسیم کردند.

تمدن چیزی نیست جز مدیریت سوراخ‌ها: سوراخ‌هایی که باید پر شوند، سوراخ‌هایی که باید خالی بمانند.
تمدن یعنی این‌که بفهمیم کدام سوراخ ارزش پر شدن دارد و کدام ارزش خالی ماندن.
مثلاً دماغ سوراخی است که باید خالی بماند، ولی جمجمه سوراخی است که با افکار توخالی پر می‌شود.

واقعیت این است که هیچ چیزی در جهان وجود ندارد که نتوان آن را به دو دسته تقسیم کرد: چیزی که فرو می‌رود و چیزی که باز می‌شود. این همان اصل جهان‌شناسی است که هیچ‌گاه به طور رسمی در هیچ فرهنگ و تمدنی به آن اشاره نشده اما همیشه زیرپوستی جریان داشته است.

آیا آلت تناسلی فقط برای تولیدمثل است یا برای تولید معنا؟ برای آریایی‌ها، معنا یک رحم است که جهان را می‌زاید. برای سامی‌ها، معنا یک آلت است که جهان را به تصرف در می‌آورد. این دو دیدگاه چیزی نیستند جز دو تعبیر مختلف از یک سؤال قدیمی: «جهان برای چیست؟»

زایش، با تمام دردهایش، به تداوم زندگی اشاره دارد؛ اما نعوظ، فقط لحظه‌ای از اراده برای شکستن است. شکستن چه؟ شکستن سکوت، شکستن بدن، شکستن تاریخ. آنچه زایش می‌سازد، نعوظ نابود می‌کند. نعوظ یا زایش؟ مسئله این است.

اما اگر «نعوظ مهم‌تر است یا زایش»، پس سوراخ چه؟ سوراخ، سکوت است. تمدن، در اصل، پاسخی است که انسان به این سکوت داده است: یک مشت پرچم، یک عالمه قانون، و یک کوه از کلمات که هیچ‌وقت به اندازه‌ی یک سوراخ نمی‌ارزد. برای توده‌ها، سوراخ همان گمگشتگی است. همان ندانستن است. جهان چیزی جز مجموعه‌ای از سوراخ‌ها نیست که ما از ترس سقوط در آنها، دورشان دیوار می‌کشیم. این‌گونه است که تمدن ساخته می‌شود. دیوار بر دیوار.

این بدبختی تمدن را شکل داد؛ چراکه تمدن چیزی نیست جز تلاش برای بسته نگه داشتن شکاف‌ها. از شکاف چادر تا شکاف بودجه، از شکاف دکمه‌ی پیراهن تا شکاف لایه‌ی اوزون. تمدن یعنی جنگی بی‌پایان علیه باز شدن.

اما انسان که خود از شکاف آمده و به سوی شکاف می‌رود، چطور می‌تواند از آن بگریزد؟ آیا باید آن را انکار کند یا تقدیس؟ تمدن انکار است و مذهب تقدیس. اولی دیوار می‌سازد، دومی معبد.

آدم و حوا برای گاز زدن یک میوه از بهشت رانده شدند. اما واقعیت این است که آن‌ها از ابتدا هم جایی برای ماندن نداشتند. رانده شدن، قانون وجود است. هر کسی در شکم مادرش این را یاد گرفته: فشار، انقباض، و در نهایت رانده شدن به این جهان.

شاید به همین دلیل است که ما مدام به دنبال بازگشتیم. بازگشت به رحم، به بهشت، به گذشته. اما گذشته چیزی جز خیال نیست. تمام آنچه داریم همین شکاف‌های اکنون است که ما را به پیش می‌رانند.

آیا سوراخ، فقط یک نبودن است؟ شاید. اما همین نبودن، مایه‌ی تمام بودن‌هاست. تمدن در حقیقت نتیجه‌ی تلاش برای پر کردن این نبود است. هر دروازه‌ای، هر خانه‌ای، هر شعر و ترانه‌ای، تنها تلاشی برای پر کردن این سوراخ بی‌پایان است.

«بچه‌ها، همه چیز از یک سوراخ شروع شد و به یک سوراخ ختم می‌شود»
این جمله را یک فیلسوف نگفته. این جمله را لوله‌کش ساختمان گفت. فیلسوف فقط معنای آن را دزدید و به دانشگاه برد تا سوراخ جیبش را پر کند.

زندگی یعنی مسیر تعویض سوراخ‌ها. سوراخی که از آن می‌خوریم، سوراخی که از آن می‌بینیم، سوراخی که از آن می‌شنویم. در نهایت، همه چیز به سوراخی ختم می‌شود که در خاک می‌کنیم.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

01 Jan, 03:56


«تعاریف بی‌تعارف»

این‌ها جمله‌بندی‌هایی نیستند که بتوان آن‌ها را با «بایدها» و «نبایدها» توضیح داد. این‌ها یعنی «نویسنده حوصله ندارد جهان را نجات دهد، اما بدش نمی‌آید کمی به آن بخندد».

فلسفه؟
چیزی نیست جز گفت‌وگویی بی‌پایان دربارهٔ سوراخ‌ها. افلاطون از غار سخن گفت؛ دکارت از ذهن به‌مثابه حفره‌ای تهی. سوراخی که باید با یقین پر شود. در نهایت، همهٔ اندیشه‌ها به این نتیجه می‌رسند که سوراخ مقدس‌تر از هر پر کردنی است.

آزادی؟
افسانه‌ای است که بوزینه‌ها پیش از کشف کلمه از آن حرف می‌زدند. سپس زبان آمد و آن را زنجیر کرد. آزادی امروز همان کلمه‌ای‌ست که برای توجیه قفس‌هایمان از آن استفاده می‌کنیم.

خداوند؟
خدا نه خالق است و نه مدیر. خدا تنها یک نویسنده‌ی شکست‌خورده است که بعد از شش روز نوشتن، به این نتیجه رسید که: «نه! این کتاب هم فروش نمی‌رود». و حالا، ما باقی‌مانده‌های آن پیش‌نویس ناموفقیم که در یک فایل ورد فراموش‌شده ذخیره شده‌ایم.

سرنوشت؟
یک خطای ادبی بود. خدا نویسنده‌ای بود که حوصله نداشت داستانش را تمام کند. ما شخصیت‌های گم‌شده در پیش‌نویسی نیمه‌کاره‌ایم که نویسنده حتی زحمت بازنویسی‌اش را نکشیده.

عشق؟
یک سوراخ است. نه، جدی می‌گویم. عشق چیزی جز یک حفره در روان انسان نیست که همیشه منتظر پر شدن است، ولی هیچ‌وقت پر نمی‌شود. هر چه عشق بیشتری بریزی، سوراخ بزرگ‌تر می‌شود. شاید به همین دلیل است که می‌گویند: «عشق بی‌پایان است».

اخلاق؟
قراردادی‌ست میان یک مشت انسان خسته که نمی‌خواهند انرژی‌شان را برای کشتن همدیگر تلف کنند. یا شاید هم صرفاً بهانه‌ای برای سرپوش گذاشتن بر این حقیقت که هیچ‌کداممان جرأت نداریم بگوییم: «آره، دنیا همین‌قدر مسخره است».

جامعه؟
گردهم‌آیی بوزینه‌هایی با خیال بزرگ. ما حیواناتی هستیم که می‌خواهیم فلسفه بخوانیم، هنر خلق کنیم، و در عین حال، از تخفیف‌های جمعه سیاه استفاده کنیم. نتیجه؟ تمدنی که می‌خواهد در آنِ واحد هم جدی باشد و هم مسخره.

انسان؟
انسان همان بوزینه‌ای است که کلمه را کشف کرد و از آن سوءاستفاده کرد. نتیجه؟ متون مقدس، کتاب‌های فلسفه، و البته چت‌های طولانی و بی‌پایان تلگرام.

هنر؟
آخرین پناهگاه بازنده‌هایی که نه قدرت داشتند و نه شهامت. نقاشی‌ها؟ فقط تلاش‌های بی‌ثمر برای ثبت یک ثانیه از جهانی که حتی خدا هم حوصله ثبتش را ندارد. شعرها؟ آهی بلند که با کلمه ادا شده.

وجدان؟
چیزی نیست جز اختراع بوزینه‌ای که می‌خواست از گناه فرار کند، اما گیر افتاد بین دو تا دروغ. یکی اینکه «خوبی» وجود دارد، و دیگری اینکه «بدی» قابل تعریف است.

مرگ؟
چیزی نیست جز نقطه‌ای که نویسنده بی‌حوصله زیر داستانی می‌گذارد که از همان صفحه اولش معلوم بود ارزش خواندن ندارد. مرگ یعنی «بسه دیگه، برویم سراغ داستان بعدی». اما مشکل اینجاست که خدا دیگر هیچ داستانی ننوشته.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

31 Dec, 20:51


«معامله با مرگ»

مبادله‌ی مرگ با ابدیت، همان قرارداد بی‌پایانی است که از دل اسطوره‌ها زاده شد. انسان‌ها از اسطوره تا علم، از مذهب تا ایدئولوژی، همواره سعی کرده‌اند مرگ را انسانی کنند، آن را به سطحی از معنا تقلیل دهند که قابل مدیریت باشد. اما مرگ، در ذات خود، معنایی ندارد. و این همان چیزی است که ما از آن می‌گریزیم. ما با پرستش گوساله طلایی یا خدایان کتابی، تنها تلاش می‌کنیم تا این خلأ را پر کنیم. اما خلأ، با هیچ مبادله‌ای پر نمی‌شود. تنها به شکلی دیگر بازمی‌گردد – در هنر، در سیاست، یا در ضیافت‌هایی که خون در آن‌ها ریخته می‌شود.

توده‌ها، همیشه میان انتخاب و اجبار سرگردان‌اند، اما انتخابی که اجبار آن را می‌زاید، چیزی جز تسلیم نیست. تسلیم در برابر خدا، در برابر طبیعت، در برابر جامعه. این تسلیم، همان سرکوب میل به عصیان است؛ سرکوبی که از درونش لذتی معکوس زاده می‌شود: لذتِ انکار خویشتن.

تاریخ به ما نشان داده است که توده‌ها همیشه در جستجوی راهی برای معامله با مرگ بوده‌اند. مرگ، این مطلق‌ترین و بی‌چون‌وچراترین واقعیت، در نظام‌های باور، ایدئولوژی‌ها و ساختارهای اجتماعی به نحوی تلطیف می‌شود که از وحشت خام آن کاسته شود. اما حقیقت این است که مرگ نه فرار می‌کند و نه معامله را می‌بازد. بلکه تنها صورت معامله تغییر می‌کند و شکل تازه‌ای از تسلیم، فریب یا فراموشی بر سر میز گذاشته می‌شود.

آن‌ها به ما گفتند که بهشت را در آسمان جست‌وجو کنیم؛ جایی دور، دور از این زمین که می‌شد آن را از آنِ خود کنیم. اما بهشتِ زمینی خطرناک است، زیرا نیازی به خدا ندارد. خدایان بر بلندای کوه‌ها ایستاده‌اند، اما توده‌ها از پایین به آن‌ها زل می‌زنند و به جای بالا رفتن، ترجیح می‌دهند بمانند و دعا کنند.

و موسی؟
او همان معامله‌گر نهایی است. کسی که به جای رهایی، قیدوبند جدیدی آورد: لوحی از سنگ که بر آن قوانین نوشته شده بود. قوانین، ابزار انکارند؛ انکار میل، انکار آزادی. اما انکار همیشه با خود لذتی مخفی دارد؛ لذت تسلیم، لذت قربانی.

و این‌گونه بود که پرستش گوساله‌ی طلایی، نماد بزرگ‌ترین عصیان شد؛ عصیانی که ارزش مصرف را می‌پرستید، نه ارزش‌های بی‌معنایی که در کتاب‌ها حک شده بودند. گوساله‌ی طلا، وعده‌ی لذت بود، وعده‌ی بقا، وعده‌ی زندگی در جهانی بدون خدا.

مرگ، همانند زندگی، جریانی است که خود را انکار می‌کند تا معنا بیابد. اما در این انکار، چیزی جز خلأ باقی نمی‌ماند؛ خلأی که تنها با باورهای پوچ پر می‌شود. توده‌ها این خلأ را با ایمان پر می‌کنند، اما ایمان نه به خدا، بلکه به ارزش مبادله‌ای مرگ.

آن‌ها در جنگ‌ها کشته می‌شوند تا زنده بمانند، در انقلاب‌ها قربانی می‌شوند تا عدالت را بیابند، و در معابد زانو می‌زنند تا در بهشت بر تخت بنشینند. اما این تخت، تختی توخالی است، همان‌گونه که خدایانشان نیز توخالی‌اند. این پوچی، جوهر فرمان است؛ فرمانی که تنها به این دلیل پذیرفته می‌شود که ما را از آزادی رهایی می‌بخشد.

آزادی، خطرناک‌ترین نعمت است، چرا که ما را با مرگ، با نیستی، و با بی‌معنایی رو‌به‌رو می‌کند. این آزادی است که کوه‌ها را از جایشان می‌کند و خدایان را سرنگون می‌سازد. اما پس از این پیروزی، چه چیزی باقی می‌ماند؟ باز هم همان پوچی.

ما به اسطوره بازمی‌گردیم، چرا که اسطوره، تنها چیزی است که می‌تواند این پوچی را بپوشاند. اسطوره همان پوششی است که از نخ‌های دروغ و خرافه بافته شده، اما تنها چیزی است که می‌تواند سرمای حقیقت را از ما دور کند.

ما در چرخه‌ای بی‌پایان گرفتار شده‌ایم: از خدایان می‌گریزیم تا خود را آزاد کنیم، و به خدایان بازمی‌گردیم تا از آزادی خود رهایی یابیم. ما نمی‌توانیم این چرخه را بشکنیم، چرا که این چرخه، ذات وجود ماست. مرگ، یک مبادله است، اما این مبادله هرگز به پایان نمی‌رسد.

هر بار که خدایان را سرنگون می‌کنیم، خدایانی جدید خلق می‌کنیم؛ خدایانی که نه در آسمان، بلکه در ذهن‌های ما زندگی می‌کنند. و این خدایان، فرمان‌های جدیدی صادر می‌کنند، فرمان‌هایی که ما را به قربانی شدن فرا می‌خوانند.

گویا قربانی شدن، تنها راه گریز از بی‌معنایی است.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

31 Dec, 06:25


از این به بعد توی این چنل، مطالب منتشر نشده‌ای که توی ۱۶ سال اخیر نوشته بودم رو به تدریج می‌ذارم. احتمالا روزی یک مطلب. سرک کشیدن به نوشته‌های سال‌های پیشت، سرگرمی مفرحیه.

فایل‌های پیشنهادی

31 Dec, 06:25


«محور بلع»

چادر نه پوشش است و نه حجاب. چادر یک استعاره است، یک استعاره برای ترس. ترس از باز شدن، از آشکار شدن، از شکاف‌هایی که می‌خواهند چیزی را نفس بکشند. چادر، پرده‌ای است که چشم را به تاریکی عادت می‌دهد، به این‌که زندگی پشت آن همیشه در سایه باشد.

وقتی که «بدبخت» وارد این شکاف می‌شود، تازه می‌فهمد که این شکاف فقط یک خلأ نیست، بلکه یک زندان است؛ زندانی با دیوارهایی از گل‌های ریز و خنده‌های گم‌شده.

هر جامعه‌ای برای خودش یک مرکز دارد. یک محور. و این محور یا آلت است یا شکاف. آلت می‌خواهد جهان را تصرف کند، شکاف می‌خواهد جهان را در خود ببلعد. تمدن‌هایی که حول آلت ساخته شده‌اند، از رم تا آمریکا، دائماً در حال تهاجم و گسترش‌اند. تمدن‌هایی که حول شکاف بنا شده‌اند، در خود می‌پیچند و منتظر بلعیدن آن‌چه بیرون است.

به همین دلیل است که در این تمدن‌ها چادر یک نماد است. چادر، شکافی است که دائم بسته می‌شود، اما هیچ‌وقت نمی‌تواند کاملاً بسته بماند. همیشه یک روزنه‌ای، یک تَرَک کوچکی باقی می‌ماند؛ و همین ترک است که تمدن را از درون می‌خورد.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

31 Dec, 06:20


«فلسفه‌ی سوراخ»

سوراخ، در اصل، مهم‌ترین اختراع بشری است. نه آتش، نه چرخ، نه زبان. همه‌چیز از سوراخ شروع می‌شود. حتی تفکر.
وقتی انسان نخستین اولین سوراخ را دید، درک کرد که جهان پر از جاهایی است که می‌شود به آن‌ها سرک کشید. و این سرک کشیدن، آغاز اندیشه بود.

اما آیا سوراخ فقط فضایی خالی است؟ یا چیزی است که معنا می‌دهد؟ همین سوال ساده است که فلسفه را تعریف می‌کند. سوراخ، فقدانی است که از دل آن، «بودن» می‌جوشد.

در میان این فقدان‌ها، آلت تناسلی مردانه قرار دارد؛ همان ابزار تمدن‌ساز. اگر آلت نبود، جهان چگونه ساخته می‌شد؟ نه واقعا، تصور کنید، اگر آدمی چیزی برای به رخ کشیدن نداشت، چه انگیزه‌ای داشت برای نوشتن، ساختن، یا حتی عشق‌ورزیدن؟

و اینجا زن وارد می‌شود؛ نماد پذیرش، نماد زمین. اما چه چیزی را می‌پذیرد؟ آیا پذیرش زن فقط یک تکلیف بیولوژیک است یا نوعی قدرت پنهان؟ قدرتی که مرد را وادار می‌کند برای اثبات خودش، جهان را به آتش بکشد.

خود خدا هم شاید اولین مرد فمینیست بود. یک بار آفرینش را شروع کرد، دید بی‌زن نمی‌شود. پس زن را آفرید تا جهان را بپرورد. و به همین خاطر است که ادیان سامی، زن را دوگانه‌ای تعریف کردند: یا مریم مقدس یا حوای گناهکار.

و باز، زندگی ادامه دارد. ما در سوراخ‌های بی‌پایان روزمره‌گی سرک می‌کشیم، چیزی را نمی‌یابیم، اما همچنان سرک می‌کشیم. و شاید به همین دلیل است که زندگی، کسل‌کننده است.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

31 Dec, 05:35


«ماشین‌های جنگی»

بربریت، این واژه‌ای که تاریخ ما را همچون سایه دنبال می‌کند، تنها یک مفهوم تاریخی نیست؛ بلکه توصیفی است از یک سازوکار، یک مکانیسم بی‌رحم که از دل خشم، میل و نیاز بیرون آمده و تبدیل به نیروی محرک جامعه شده است. جامعه‌ی ایران، با تمام پیچیدگی‌هایش، چیزی نیست جز مجموعه‌ای از ماشین‌های جنگی که بی‌وقفه در حال بلعیدن و بازتولید خویش‌اند.

هر زن، هر مرد، و هر خانواده، بدل به ماشین‌های جنگی شده‌اند. زن برای دفاع از بدن خود، مرد برای به دست آوردن سهم خود از غنایم جامعه، و خانواده برای حفظ منافع محدود خویش. در این میدان جنگ، هیچ جایی برای اخلاق، ادب، یا فرهنگ نیست. آنچه هست، تنها بقای وحشیانه است. آنچه باقی می‌ماند، ترس و قدرت است.

هر مدیر ایرانی یک ماشین جنگی است؛ ماشین جنگی سرکوب استعدادها، مصادره‌ی ایده‌ها، و در نهایت، بازتولید بی‌کفایتی. در دفتر کارش، میان کاغذها و امضاها، یک بربر نشسته است، که با کت و شلوار و کراوات، قدرت را در دست گرفته است. او نه برای خدمت، بلکه برای تسلط آمده است.

هر دانش‌آموز ایرانی یک ماشین جنگی است؛ ماشین جنگی آزمون‌ها و مدرک‌ها. از کودکی، او را در صف‌های طولانی مدرسه به خط می‌کنند، به او انضباط یاد می‌دهند، اما انضباطی برای اطاعت. او می‌آموزد که چگونه بایستد، چگونه سکوت کند، و چگونه به جای سؤال کردن، پاسخ‌های از پیش تعیین‌شده را حفظ کند.

هر عاشق در ایران یک ماشین جنگی است؛ ماشین جنگی مالکیت. عشق در این سرزمین چیزی نیست جز تصرف دیگری، نابود کردن استقلال او، و در نهایت، تبدیل معشوق به ابژه‌ای برای ارضای نیازهای شخصی. چگونه می‌توان از عشق سخن گفت، وقتی در این سرزمین، حتی نفس کشیدن معشوق هم به کنترل نیاز دارد؟

و در این میان، تکنوکرات‌ها، این بربرهای مدرن، با ابزارهایشان، با زبان پیچیده‌شان، و با ادعاهای علمی‌شان، همان رسالت دیرینه را ادامه می‌دهند: تسلط بر دیگری. از پزشکی تا جامعه‌شناسی، از اقتصاد تا سیاست، همه چیز در خدمت قدرت است. هیچ حقیقتی وجود ندارد، جز حقیقت قدرت.

در این سرزمین، هیچ فردی آزاد نیست. آزادی در ایران، تنها یک شعار است، یک فریب. انسان ایرانی، حتی در خلوتش، حتی در خوابش، در حال جنگیدن است. جنگی بی‌پایان با خودش، با دیگری، و با جهانی که هر لحظه تهدیدی برای بقای اوست.

خانواده‌ها، همچنان ستون‌های اصلی این ماشین عظیم‌اند. پدر، فرمانده‌ای است که وظیفه‌اش حفاظت از قلعه‌ی خانوادگی و تأمین غنیمت است. مادر، مهندسی است که نظم داخلی را برقرار می‌کند و فرزندان، سربازانی که باید برای جنگ آینده آماده شوند. عشق، احترام، و همبستگی، در نهایت چیزی جز ابزارهایی برای حفظ این ماشین جنگی نیستند.

حتی هنر و ادبیات، این قلمروهایی که زمانی می‌توانستند پناهگاهی برای آزادی باشند، امروز به سلاح‌هایی در دست ماشین‌های جنگی تبدیل شده‌اند. هر شعر، هر فیلم، هر نقاشی، یا در خدمت تبلیغ قدرت است یا در حال مقاومت منفعلانه‌ای که خود بخشی از بازی است. هیچ چیز از دست این منطق بربریت فرار نمی‌کند.

هر رسانه، یک ماشین جنگی است. ماشینی برای ساخت افکار، تحریف واقعیت، و توزیع اطلاعات به مثابه ابزاری برای کنترل. اینترنت، که قرار بود آزادی را به ارمغان بیاورد، بزرگ‌ترین اسارتگاه تاریخ بشر شده است. اینجا تنها هیاهوی بربریت است که در لباس داده‌ها و الگوریتم‌ها تکرار می‌شود.

جامعه‌ی ایران، جامعه‌ای است که در آن هیچ چیزی به خودی خود وجود ندارد؛ هر چیز و هر کسی، وسیله‌ای است برای چیز دیگری.

و در نهایت، آیا این ماشین‌های جنگی متوقف خواهند شد؟ تاریخ به ما می‌آموزد که هیچ قدرتی ابدی نیست. اما آنچه جایگزین خواهد شد، چیزی جز ماشین جنگی دیگری نخواهد بود. بربریت، از خاکستر خویش برمی‌خیزد.

«نولان»

فایل‌های پیشنهادی

29 Dec, 16:50


خمیازه
کلام و اجرا: فرشاد
آهنگساز، میکس و مسترینگ: فرشاد
جلد: هلّه
ویژوآلایزر: سایفر
مدیر اجرایی: علی اسماعیلی
زمستان ۱۴۰۳
قابل شنیدن از ساندکلاد و یوتیوب

https://yt.openinapp.co/s86ul

فایل‌های پیشنهادی

27 Dec, 17:32


آزمایش مدل Gemini-Exp-1206 گوگل: تحلیل داده‌های رقابتی و تصویرسازی‌های پیشرفته در کمتر از یک دقیقه

ونچربیت
12/27/2024

VENTUREBEAT
زمان مطالعه: 8 دقیقه
خلاصه متن:
مدل آزمایشی جدید گوگل به نام Gemini-Exp-1206، قابلیت کاهش زمان و تلاش تحلیلگران در هماهنگ‌سازی داده‌ها و تصویرسازی‌های پیچیده را دارد. این مدل به تحلیلگران کمک می‌کند تا بدون نیاز به کار شبانه‌روزی، روایت‌های قانع‌کننده‌ای ارائه دهند. تحلیلگران در حوزه‌های مختلف، از جمله سرمایه‌گذاری و مشاوره، با چالش‌های زیادی در ایجاد تصویرسازی‌های مؤثر مواجه هستند که نیاز به زمان و تلاش زیادی دارد. در این راستا، مدل Gemini-Exp-1206 توانسته است با خودکارسازی فرآیندها، تولید تصاویر بصری و تحلیل داده‌ها را تسهیل کند. آزمایش‌های انجام شده با این مدل نشان می‌دهد که این سیستم توانایی پیش‌بینی نیازهای کاربران و تولید خروجی‌های متنوع و مفید را دارد. همچنین، این مدل می‌تواند به طور خودکار جداول و نمودارهایی ایجاد کند که به تحلیلگران در ارائه داده‌ها کمک کند. با توجه به پیچیدگی‌های موجود در تجزیه و تحلیل داده‌ها، Gemini-Exp-1206 می‌تواند به طور قابل توجهی بهره‌وری را افزایش دهد و نیاز به ساعات طولانی کار را کاهش دهد. در نهایت، این مدل به تحلیلگران کمک می‌کند تا با اطمینان بیشتری به تولید تصاویر بصری بپردازند و زمان کمتری را صرف فرآیندهای دستی کنند.

متن کامل فارسی:
https://jamjamshid.com/farsi/test-driving-googles-gemini-exp-1206-model-competitive-data-analysis-and-sophisticated-visualizations-in-under-a-minute.html

#گوگل #Gemini #تحلیل_داده #تصویرسازی #هوش_مصنوعی #هایپراسکالر #AWS #GCP #Azure

DANESHAGAHI NEWS
Cup Of Jamshid
FULLY AUTOMATED BY AI AGENT
2024-2025
@daneshagahi_coj

فایل‌های پیشنهادی

23 Dec, 21:52


https://youtu.be/6RjowWKmiZw?si=lIl2UxFOn-7f0Cdy

فایل‌های پیشنهادی

23 Dec, 13:49


https://youtu.be/ExZd5VKDb_o?si=aKUPQmTOANU45O6S

فایل‌های پیشنهادی

23 Dec, 10:48


https://youtu.be/HuXtMZAOyws?si=PhiqnVwTCTBQcA2r

فایل‌های پیشنهادی

23 Dec, 09:27


یکی از خنده‌دارترین جوک‌های چندسال اخیر که شنیدم این حرف جدیه که یه سری‌ها بهش باور دارن:
«جنگ بشه موشک اول که بخوره زمین، خود مردم می‌ریزن سر رژیم، دخلشو میارن»

پول جمع کنیم از ساقی اینا برای من جنس بخریم. دوس دارم همینقدر مشنگ و شنگول باشم ولی خب خالی‌خالی نمیشه.

سواد و تاریخ و مردم‌شناسی و ... که انتظار نداریم ازشون، بدبختی اینه که حتی تخیل سازنده‌ای هم ندارن.

فایل‌های پیشنهادی

22 Dec, 15:29


https://youtu.be/TtZFMhm_ciY?si=1fDLnVHUxHhUawVm

فایل‌های پیشنهادی

21 Dec, 17:18


The Dark Side Of AI: Tracking The Decline Of Human Cognitive Skills https://www.forbes.com/sites/chriswestfall/2024/12/18/the-dark-side-of-ai-tracking-the-decline-of-human-cognitive-skills/

فایل‌های پیشنهادی

21 Dec, 13:28


۲۶۰ هزار نفر اینو لایک کردن :))

عصبی نشین تورو خدا :)

کشورای منطقه برقشون رو دوس دارن

فایل‌های پیشنهادی

21 Dec, 12:41


فصل2
@case_Israel

فایل‌های پیشنهادی

20 Dec, 15:47


فصل15
@case_Israel

فایل‌های پیشنهادی

20 Dec, 15:47


فصل16
@case_Israel

فایل‌های پیشنهادی

20 Dec, 15:47


فصل17
@case_Israel

فایل‌های پیشنهادی

20 Dec, 15:47


فصل18
@case_Israel

فایل‌های پیشنهادی

20 Dec, 15:47


فصل19
@case_Israel

فایل‌های پیشنهادی

20 Dec, 15:47


فصل20
@case_Israel

فایل‌های پیشنهادی

20 Dec, 15:47


فصل22
@case_Israel

فایل‌های پیشنهادی

20 Dec, 15:47


فصل23
@case_Israel

فایل‌های پیشنهادی

20 Dec, 15:47


فصل21
@case_Israel

فایل‌های پیشنهادی

20 Dec, 15:47


فصل24
@case_Israel

فایل‌های پیشنهادی

20 Dec, 15:47


فصل14
@case_Israel