دوم) سال دوهزار و هجده، مریلند. منتظر ماشین اجارهای هستم که بروم پنسیلوانیا بازدید یک کارخانه. آدمهای اطراف را نگاه میکنم که همه نشسته و ایستاده منتظر ماشین و نوبتشان هستند و همه توی فکر. خبر بیماری رفیقم توی ذهنم سنگینی میکند و فکر میکنم که آدمیزاد توی این دنیا از داخل بدن خودش هم خبر ندارد، چه برسد به افکار دیگران. بعد فکر میکنم که همان بهتر که آدمیزاد نداند توی سر دیگران چه میگذرد. بعضی چیزها را خام نبینی بهتر است.
سوم) سال دوهزار و بیست و پنج، مریلند. با شازده هفده سال پیش، همان مربی ناخواسته و ندانسته، پای تلفن داریم صحبت میکنیم و از مربیگری برای تازهکارها حرف میزنیم. حرف میزنیم که چقدر از این آموزش باید موقع کار باشد و چقدرش باید توی کلاسهای آموزشی باشد و چه مقدارش تماشای دیگران. میخواهد مثال بزند از مشکلات معمول تازهکارها، میگوید که «مثلا من موقع شروع کار به قدری از تلفن زدن وحشت داشتم که انگار فلج شده باشم. بارها فکر کردم که عطای این کار رو به لقاش ببخشم.» من وا رفتم. تمام آن مدت مربی بیخبر من خودش بیشتر از من مضطرب بود. قبل از اینکه برود جمله بعدی، گفتم فلانی، حرف را دو دقیقه نگهدار، برایت یک قصه دارم، و برگشتیم به چند روز سرد در مینسوتای سال دوهزار و هشت.
@Farnoudian
Instagram: https://www.instagram.com/farnoudian/