گفت و چای | فهیم عطار @fahimattar Channel on Telegram

گفت و چای | فهیم عطار

@fahimattar


‏فشنگ‌هام تموم شد.چراغا رو خاموش کن، بیا
بغلم

گفت و چای | فهیم عطار (Persian)

گفت و چای | فهیم عطار یک کانال تلگرامی است که توسط فهیم عطار اداره می شود. این کانال یک فضای دوستانه و صمیمی برای مردمی است که عاشق گفتگو، چای و اشتراک تجربیات هستند. در اینجا شما می توانید با دوستان جدید آشنا شوید، داستان های خود را به اشتراک بگذارید و از مطالب جذاب و مفید در مورد زندگی و روابط اجتماعی استفاده کنید. با خواندن پست های متنوع و جذاب این کانال، احساس خوشایند و انس با بقیه اعضا خواهید داشت. پس اگر به دنبال یک جام چای گرم و یک گفتگوی دوستانه هستید، حتما به کانال تلگرامی گفت و چای | فهیم عطار بپیوندید. فشنگ‌هام تموم شد، چراغا خاموش کن، بغلم بیا!

گفت و چای | فهیم عطار

10 Jan, 14:48


جمعه شد. و برف آمد.

گفت و چای | فهیم عطار

06 Jan, 19:47


اعتراف کنم که هیچ وقت بداهه به معنای کلمه ننوشته‌ام. این‌که بی هیچ هدف و موضوع بخواهم بنویسم و این اولین تجربه است. الان نمی‌دانم نهایتا چیزی نوشته می‌شود یا نه اما به زودی معلوم می‌شود.

هواشناسی گفته که جمعه ممکن است برف داشته باشیم. سه سال است که رنگ برف را ندیدیم. بار قبل هم که آمد، درواقع نیامد. یک چسه پودر سفید که هنوز به زمین نرسیده آب شد. ده سال پیش برف درست و حسابی آمد. آپارتمان ما روی تپه بود و این‌قدر برف آمد که راه خروجی بسته شد و حبس شدیم بالای تپه. سه روز تمام. آلکاتراس. هیچ کاری نداشتیم جز لرزیدن و چای خوردن توی بالکن یخ‌زده. چه اصرار عبثی داشتیم سرِ این کار. دو قرن پیش که دانشجو بودم هم یک برف این‌طوری آمد تهران. لبه‌ی پنجره‌ی خوابگاه رو به ساختمان اسکان می‌نشستیم و چای پشکل‌نشان می‌خوردیم و می‌لرزیدیم. البته آن‌وقت دلیل محکم‌تری داشتیم. دخترهای دانشگاه دلیل محکم ما بودند. این‌که ما را در آن هیبت سینمایی ببینند و دوست‌مان بدارند. کلا عشق دلیل محکمی است برای هر کار عبثی. حتی تراشیدن کوه بیستون. فوقش این بود که از بالا سُر می‌خوردیم توی شمشادهای حیاط یکی دو تا از استخوان‌هایمان می‌شکست. یا آنفولانزا می‌گرفتیم و جر می‌خوردیم. اما در عوض عشق را تجربه می‌کردیم و یک فصل در زندگی‌مان خلق می‌شد که می‌توان آن را داستان کرد. زندگی در غیر این صورت چه مهم است؟ آدم باید همیشه احتمال این را بدهد که هر آینه ممکن است اسکورسیزی زنگ در خانه‌ی آدم را بزند و بگوید: «می‌خوام از مهمترین اتفاق زندگی‌ات فیلم بسازم؛ تِخ کن بیاد». زشت نیست اگر آدم هیچ چیزی برای گفتن نداشته باشد؟ اصلا اسکورسیزی به درک. نباید توی زندگی‌مان چند تا اتفاق درست و حسابی افتاده باشد که آن دنیا بتوانیم حوری‌ها و غلمان‌ها را با آن‌ سرگرم کنیم؟ مگر چقدر آن‌جا می‌توانیم جفت‌گیری کنیم؟ کاش زودتر به این‌فکر افتاده بودم. نگرانم که نکند زندگی‌ام محتوایی به اندازه‌ی یک قصه‌ی کوتاه که پدربزرگی برای نوه‌اش تعریف کند تا بخوابد هم نداشته باشد. در حد رشادت بزبز قندی حتی. باید کاری کرد. باید رفت دنبال کمیاب‌ترین گل آبی دنیا که پشت بلندترین کوه جهان سبز می‌شود. همان گلی که ضمانت زنده ماندن یک لبخند است و برای رسیدن به آن باید قوی‌ترین خرس دنیا را پاره کرد. به هر حال یک کاری باید کرد که جلوی اسکورسیزی شرمنده نشویم و آن دنیا هم بین هر دو راند دو دقیقه بتوانیم نفس بگیریم و بگوییم «یه دقیقه آروم بگیر اینو تعریف کنم.»

خب توانستم بداهه بنویسم. اما هیچ وقت دیگر این کار را نمی‌کنم. عبث است.
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

02 Jan, 21:26


این را هم بگذارم این‌جا جهت اطمینان خاطر. بالاخره باید یک جایی بگذارم این همه عکسی را که گرفته‌ام. به مرور همه را می‌گذارم. تا جایی که حوصله من و شما بکشد:

https://t.me/fahim_daily_shots

گفت و چای | فهیم عطار

02 Jan, 15:53


دو خط بنویسم و بروم پی کارم. امروز اولین روز کاری سال جدید است. هیچ فرقی هم با آخرین روز کاری سال قبل ندارد. انگار نه انگار سال نو آمده و باید یک چیزهایی عوض بشود. هیچ. کار همان کار است. ترافیک همان ترافیک است. ناتاشا همان ناتاشا است. سایز میلگردها و تیرآهن‌ها هم تغییر نکرده است. تنها فرق ماجرا این است که برای تاریخ، به جای بیست و چهار باید بنویسم بیست و پنج. که چون عادت ندارم بهش، هنوز به اشتباه می‌نویسم بیست و چهار و کسی هم متوجه نمی‌شود. خلاصه زندگی این‌ورِ سال تحویل با آن‌ورِ سال تحویل با هم مو نمی‌زند.

در عوض چند ماه قبل‌تر، منشی‌مان یک قهوه‌ساز جدید خرید برای شرکت. بس که قهوه‌ساز قبلی‌ تحلیل رفته بود و ظاهرش شده بود مجسمه و اسطوره‌ی ملال و نکبت. ناله می‌کرد. قهوه‌ را تف می‌کرد بیرون. گاهی وقت‌ها بالا می‌آورد. گاهی وقت‌ها هم سرِ گرم کردن قهوه مقاومت می‌کرد و آیس‌کافی ارائه می‌داد. همین شد که رگ غیرت منشی زد بالا و یک روز چهارشنبه، بهترین قهوه‌ساز جهان را خرید و آمد گذاشت توی آشپزخانه. یک صفحه‌ی دیجیتال دارد که چهار اینچ از مانیتورم بزرگ‌تر است. صبح بخیر می‌گوید. موقع دم‌کردن قهوه فیلم مستند نشان می‌دهد از جنگل بوته‌های قهوه. از کلایدرمن یک قطعه‌ی پیانو می‌زند. نهایتا قهوه که آماده شد می‌گوید «عزیزم، قهوه‌ات آماده‌اس. بوس».

اسمش را گذاشته‌ام «نفس». از آن چهارشنبه‌ای که نفس آمده به شرکت، امید به زندگی‌مان رفته بالاتر و اخلاق‌ها بهتر شده و پوست‌ها شفاف‌تر و دندان‌ها‌ براق‌تر و لبخند‌ها ملوس‌تر و راندمان کار بالاتر. تعریف نقطه‌ی عطف همین است. یک چیزی که زندگی‌ آدم را منقلب و به دو نیم تقسیم کند. دوران پیشا نفس و دوران پسا نفس. کاری کند که دیگر هیچ وقت زندگی مثل قبل نباشد و بنیان را کن‌فیکون کند. نه مثل نو شدن سال.

چند سال پیش، چهار نفر همکار که دوازده سانتیمتر به دور کمر و ران و غبغب‌شان اضافه شده بود، تصمیم گرفتند سال نو که آمد فقط سالاد کاهو بخورند و کرفس و با هم بروند باشگاه و خودشان را جر بدهد و برگردند به روزهای آرمانی و هالیوودی‌. که از دوم ژانویه هم واقعا شروع کردند. دو هفته رفتند و الحق جر خوردند و مثل برگ‌های چنارِ در فصل پاییز، ریختند و بی‌خیال ورزش شدند. دوباره خوردن همبرگر و ران گاو و ولو شدن روی مبل را گذاشتند در صدر اولویت‌های زندگی. تا این‌که سه ماه بعد شرکت‌مان الیویا را استخدام کرد. یک زن جوان که ترکیبی بود از زیبایی‌های شرق و غرب و الهه‌های یونان. وقتی وارد شرکت می‌شد انگار نسیم خنکی همه جا وزیدن می‌گرفت و شکوفه‌ها باز می‌شدند و آوای چنگ نواخته می‌شد و عطر زندگی پاشیده می‌شد روی سر و صورت بقیه. فهمیدید چقدر قشنگ بود یا بیشتر توضیح بدهم؟ پنج ماه از آمدن اولیویا نگذشته بود که تمام مردها (و البته دو نفر از همکارهای زن‌)، کل چربی‌های اضافه را سوزاندند. خودشان را جر دادند. پوست‌شان سبز شده بود بس که کاهو و بروکلی خوردند. دمبل و پرس سینه‌ی باشگاه‌ها را پکاندند. زندگی‌شان دو شقه شد. پیشا اولیویا و پسا اولیویا. اصلا سال نو یعنی اولیویا. نقطه‌ی عطف یعنی اولیویا. یا مقلب القلوب و الابصار یعنی اولیویا. اتفاقی که بعد از رخ دادن آن دیگر نمی‌شد به عقب برگشت. چیزی به شکل دائمی تغییر کرده بود.

هدایت کاف همین را می‌گفت در مورد شیدا. یا درمورد مرگ پدرش. بعدها شیدا همین را می‌گفت درمورد خودِ هدایت. که آمدن هدایت به زندگی‌اش چیزی را به طور دائم عوض کرد. دوران پیشا هدایت و پسا هدایت. یک تغییر دائمی که برگشت به دوران قبل را ناممکن می‌کند. سال نو یعنی هدایت. یعنی رفتن سیاهی. یعنی آمدن سیاهی. یعنی لمس سرانگشتان کسی بر پوست ساعد دست. یعنی شب اول انفرادی. یعنی رفتن کسی. یعنی آمدن آن یک نفر. یعنی بیدار شدن. یعنی «نفس». این‌ها سال جدید آدمیزادند. خوب یا بد. وگرنه بیست و چهار بشود بیست و پنج. به من چه؟
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

19 Dec, 14:17


من هر چقدر که از خرمالو تنفر دارم، در عوض انگور را دوست دارم. به نظرم لقب ملکه‌ی میوه‌ها را باید داد به انگور. عمر پربرکتی دارد. از دوران نوزادی که غوره است تا دوران کهولت که کشمش می‌شود. یا حتی وقتی که روح از پوستش خارج می‌شود و می‌رود در کالبد شراب. درد و بلایش بخورد توی سر خرمالو.

دیروز یک ظرف انگور با خودم آوردم سر کار تا بعد از ظهر ترتیبش را بدهم. بعد از ناهار که سطح دوپامین پایین است و ناامیدی و خمیازه و کسالت از چهار جهت حمله می‌کنند به من. انگور حکم نورِ ته تونل را دارد و یک تنه با تمام این مصایب می‌تواند دست و پنجه نرم کند و من را به ساحل امن برساند.

ظرف را از صبح گذاشتم روی میز کارم. هر دقیقه چشمم بهش می‌افتاد و بزاق دهانم می‌پاشید بیرون. هزار بار دستم رفت سمتش تا درش را باز کنم و ترتیب انگورها را بدهم. اما جلوی خودم را گرفتم. ته مغزم مرد دیلاق و اخمویی زندگی می‌کند که جلوی من را این طور مواقع می‌گیرد. معتقد است که استفاده‌ی چیزهای خوب را باید نگه داشت برای زمان مناسب. یک جفت چرم دستکش دارم که چهار سال پیش خریدمشان. شبیه به دستکش‌ جیمزباند. یا شاهزاده‌ی موناکو. خیلی دوستش دارم. اما تا الان دیلاق اجازه پوشیدن‌شان را به من نداده است. الان حیفه. الان گِلی میشه. الان پاره می‌شه. همین است که دستکش‌ها مانده‌اند ته کمد و گوشه‌های آن رو به فرسودگی است و مقامش از شاهزاده‌ی موناکو رو به تقلیل است به سمت مقام فعلی بشار اسد.

دیروز لقمه‌ی آخر ناهار هنوز گلو را به سمت معده ترک نکرده بود که رییس بزرگ آمد توی اتاقم. زد روی شانه‌ام و گفت: «دو دقیقه وقت داری بریم توی اتاقم و درمورد فلان چیز و فلان پروژه حرف بزنیم؟» من این دو دقیقه‌ها را می‌شناسم. این‌ها همان دو دقیقه‌هایی هستند که معادل گذاشتن کف دست روی بخاری داغ طول می‌کشند. تا ابد. گفتم بله. چاره‌ی دیگری نبود. آمدم انگور‌ها را با خودم ببرم. اما دیلاق گفت «انگور رو جلوی رییس و وقتِ حرف زدن در مورد فلان پروژه می‌خوای بخوری؟ حیفه». و نبردم.

دو دقیقه‌ حرف زدن شد پنج ساعت. وقتی برگشتم اتاقم، هوا تاریک بود. فقط کتم را برداشتم و رفتم خانه. انگورها ماندند روی میز. اصلا یادم رفته بودند. تا امروز صبح که برگشتم سر کار. انگورها از حال رفته بودند. یکی‌شان را گذاشتم توی دهانم و دیدم که مزه‌ی خرمالوی گندیده گرفته. تمام ظرف را برگرداندم توی سطل آشغال. چهار تا فحش دادم به دیلاق و خرمالو. انگورها در هر حالتی پربرکت هستند الا وقتی که فراموش بشوند. لعنت به دیلاق. وقت مناسب برای خوردن انگور همان وقت بود. نه بعد از ناهار.
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

18 Dec, 01:48


همین آخر هفته که گذشت دعوت شده بودیم تولدِ دخترِ دوستم. کادو خریدیم. یک کارت تبریک هم گرفتیم که روی آن بنویسیم «فلانیِ عزیز، تولدت مبارک» و بچسبانیم گَلِ کادو. وظیفه‌ی نوشتن پیام تبریک هم افتاد گردن من. چرا؟ چون به اشتباه شهرت خوش‌خطی را با خودم یدک می‌کشم. توی ذهنم با خودم قرار گذاشتم تا بنویسم «فلانیِ عزیز، تولدت مبارک» و بعد هم دو سه پاراگراف نظم و نثر و حدیث و آیه بنویسم و آرزوهای درخشان بکنم و الخ. نگران بودم که نکند این مثنوی هفتاد من روی کارت جا نشود و مجبور بشوم یک ورق آ-چهار هم الصاق کنم به کارت. پروژه را شروع کردم. چهار کلمه‌ی اول را نوشتم. عینِ عزیز شبیه به همه‌ی حروف بود الا عین. کلمه‌ی تولدت، کج و زشت شد. کاف مبارک را به نامبارک‌ترین شکل ممکن نوشتم. فاصله‌ی بین کلمات از هیچ قاعده‌ای پیروی نمی‌کرد. انگار یکی موقع سواری گرفتن از ترن هوایی پارک ارم کارت را نوشته است. بدخط و شلخته و بی‌ریخت مثل سربازان طالبان. همین شد که پروژه را با همین چهار کلمه و یک علامت تعجب در آخرِ آن تمام کردم. علامت تعجبی که واقعا از خط بد من تعجب کرده بود.

خیلی هم خودم را نمی‌توانم ملامت کنم. هجده سال است که مهاجرت کرده‌ام و یادم نیست که آخرین بار کی با قلم، فارسی نوشته‌ام. قبلا لااقل محبور بودم که گوشه‌ی روزنامه را پاره کنم و اسم و تلفنم را بنویسم رویش و بدهم دست فرشتگان روی زمین. یا نامه بنویسم و بزنم به تابلوی اعلانات ساختمان که مثلا «آقای صادقی لطفا آشغال‌هات رو از طبقه سوم پرت نکن توی کوچه». یا برای رییس محترم شعبه‌ی فلان بانک فرم افتتاح حساب را پر کنم جهت باز کردن تنها حساب خالی شهر. اما حالا چی؟ هیچ.
قبلا کلاس خطاطی می‌رفتم. همین‌جا نوشته بودم که سیزده چهارده ساله بودم که پدرم یک چیزی انگار در طالعم دیده بود و تصمیم گرفته بود که خطاط شوم. که البته آن‌جا عاشق بهاره شدم و کلا موضوعیت کلاس از سمت خوشنویسی رفت سمت بوسیدگی. بعدها که آمدیم تهران باز هوس خطاطی زد به سرم و رفتم شدم شاگرد آقای رضوانی که دکان قاب‌سازی داشت. دکان که نه. یک زیر پله بود برِ خیابان ستارخان که هشتاد درصدش پرشده بود با قاب عکس و بیست درصدش هم با میز و صندلی و خودِ آقای رضوانی. یک صندلی برای من می‌گذاشت توی پیاده‌رو، دمِ در دکان (همان زیرپله). می‌نشستم آن‌جا، زیر دست و پای آدم‌های پیاده و موتوری‌ها و وانت‌هایی که برای خالی کردن بارشان باید می‌آمدند توی پیاده‌رو. همان‌جا قلم می‌زدم و کاف و عین و الف را تمرین می‌کردم. که خب، دو ماه بعد رضوانی دکانش را بست و رفت شاهرود.

خلاصه فهمیدم که دست‌خطِ فارسی‌ام رو به اضمحلال است. اگر بخواهم دراماتیک نگاهش کنم باید بنویسم که بخشی از هویتم در حال لرزیدن و فرو ریختن است. اما دراماتیک نگاهش نمی‌کنم و فقط می‌گویم که دست‌خطم رو به زوال است و باید کاری برایش بکنم. یادم هست که دوران پارینه‌سنگی یک چیزی بود به نام پِن‌پَل. ترجمه‌اش کرده بودند دوست مکاتبه‌ای. که آدم‌ها به آدم‌های ناشناس دیگر نامه می‌فرستادند جهت یادگیری زبان و فرهنگ و آیین. من هم این کار را کرده بودم. چند بار نامه فرستادم که هیچ وقت جوابی دریافت نکردم. احتمالا یا طرف مقابل اصلا نفهمیده چی نوشتم. یا اصلا زندگی یک نوجوانِ اهوازی که بیشتر از پل‌سفید و لیدا و بیتا و شلنگ‌آباد حرفی برای گفتن ندارد، جذابیتی براش نداشته است. گشادی پستچی هم ممکن است دخیل بوده باشد که البته در این موضوع دخول نکنیم بهتر است. شاید الان راهکار درست این باشد که آدم ناشناسی را پیدا کنم و برایش به فارسی نامه بنویسم و پست کنم. به همان روش پارینه‌سنگی. برایش روزمرگی‌هایم را بنویسم. که امروز صبح بیدار شدم و فلان کردم و فلان دیدم و فلان خوردم. البته زندگی کارمندی من جای چندان تنوعی در نامه‌ها باقی نمی‌گذارد و تکراری خواهند بود. مثل مشق‌های تنبیهی که آدم را مجبور می‌کردند صد بار از روی جمله‌ی غلط بنویسد تا به غلط کردن بیفتد.

اما نه. برای بهاره نامه می‌نویسم و بهش می‌گویم که چطور جلوی میرعماد شدن من سد شده است. یا برای مهندس خندان نامه می‌نویسم و دلایل مهاجرتم را برایش با خط خوب می‌نویسم و حتما اسم خودش را می‌گذارم برای اولین دلیل. یا برای راننده تاکسی‌ای که با ماشین پدرم کوبیدیم بهش و وقتی پیاده شد اول پرسید «چیزیتون‌ نشد که؟» تازه مقصر هم ما بودیم. برای تمام آدم‌هایی که حضور کوتاه اما تاثیرگذاری در زندگی‌ام داشته‌اند نامه می‌نویسم. آن‌قدر کوتاه که فرصت نکرده‌ام بهشان بگویم از این تاثیرگذاری. چه خوب و چه بد. این بهترین راه برای نجات این هویت رو به اضمحلال است.
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

13 Dec, 03:29


جانانم!
بی‌هوا تصمیم گرفتم تا برایت بنویسم. به هر حال تو پیامبری بودی که نامعتقدترین مردِ روی زمین به عشق را به عشق معتقد کردی. کاری که هر کدام از دیگر پیامبران برای آن خون ریختند. کتاب آوردند. بت شکستند. تصلیب شدند. نیل را دو نیم کردند. اما تو تنها پیامبری بودی که هیچ شق‌القمری نکردی. پیامبری بودی که غار حرا و محل نزول آیاتت، صرفا چشم‌هایت بود. چشم‌هایی که این مرد بی‌اعتقاد را به زانو درآورد.

جانانم!
برایت می‌نویسم تا خودم را درمان کنم. می‌دانی که تو هم دردی و هم درمانی. هم نوری هم تاریکی. هم بودنت زندگی است و هم نبودنت مرگ. هم دمی و هم بازدم. هم حیات‌دهنده‌ای و هم حیات‌گیرنده. جمع اضدادی هستی که در دل من جمع شدی. اضداد طوفان به پا می‌کنند. مثل جریان هوای گرم و سرد. که به هم می‌پیچند و زمین و آسمان را به هم می‌بافند. تو پیامبری هستی که با چشم‌هایت طوفان به پا کردی. بدون خونریزی. بدون آیه و تصلیب و عصا و شق‌القمر. فقط چشم‌هایت.

جانانم!
از نوشتن برای همه دست کشیده‌ام. آدم وقتی ایمان آورد و اهلی شد، خودش و کلماتش را باید فقط قربانی پیامبرش کند. تو شمس منی. تو تنها خورشید منظومه‌ای هستی که من در گوشه‌ی ساکت آن هستم. تنها چشمه‌ی نور و گرما. گرمایی که می‌تواند آن‌قدر سوزنده ‌شود که تحملش از توان من خارج است. اما چاره چیست؟ تو تنها چشمه‌ی لایتناهی نوری. چشمه‌ای که گاهی وقت‌ها خودش را از من منع می‌کند. تاریکی. این منع شدگی و این تاریکی از سوزندگی نور تو هم سوزنده‌تر است. تو هم نوری و هم تاریکی. جمع اضدادی. اندوه بزرگی‌ست چه باشی، چه نباشی.

جانانم!
من اهلی توام. من پیرو هیچ پیامبر دیگری نمی‌توانم باشم. من هیچ دینی به جز دین تو را قبول ندارم. چشم‌های من زیر نور هر خورشید دیگری، کورند. نمی‌بینند. حیات هر حیاتی در این‌جا که تو خورشیدش هستی بسته است به نور تو. تو حیات و مماتی. تو بودن و نبودنی. چشمان تو حیات من است. حیات من در نور چشمان توست.

#فهیم_عطار

@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

11 Dec, 04:27


بعضی روزها مثل امروز -سرِ کار- در معرض آماج حملات ایمیلی قرار می‌گیرم. هر چهار دقیقه کامیپوترم یک دیلینگ می‌کرد که یعنی ایمیل جدید آمد. هنوز در جواب ایمیل قبلی ننوشته بودم که «با عرض سلام و خسته نباشید...» که صدای دیلینگ بعدی بلند می‌شد. از هشت صبح این بمباران شروع شد تا دم غروب. زرت و زرت ایمیل وارده. فحوای هیچ کدام از این ایمیل‌ها هم «ملالی نیست جز دوری شما» نبود. همه ملال داشتند و طلب. این را بفرست. اون کجاست؟ چقدره؟ چند تا؟ چرا؟ تا به کی؟

حالا که این چهار خط را می‌نویسم به اندازه کل عریضه‌هایی که ناصرالدین‌شاه در طول پنجاه سال پادشاهی‌اش پاسخ داد، من امروز ایمیل جواب داده‌ام. ساعت از ده شب گذشته و هنوز دوازده ایمیل خوانده نشده مثل دوازده میمون هار و گرسنه‌ی پشت میله‌های قفس به من خیره شده‌اند و منتظرند تا موزشان را بهشان بدهم. اما کور خوانده‌اند. من جواب این‌ها را نمی‌دهم. چون شب دیر وقت است. چون می‌دانم که صاحب این عریضه‌ها خوابند و آدم خواب، انتظار چندانی ندارد. اصلا همین است که من شب‌ها را دوست دارم. چون آدم‌ها می‌خوابند و دست از سر من برمی‌دارند. شب مخفی‌گاه من است.

کاش می‌شد آدم سهمیه‌ی روزانه‌ی مخفی شدن داشته باشد. مثلا یکی از حقوق مدنی انسان این باشد که روزی بتواند دو ساعت گم بشود و هیچ کس دنبالش نگردد. بیست سال پیش نیما مقدمِ الدنگ سرم کلاه گذاشت و پول‌هایم را خورد. این را هزار بار همین‌جا نوشتم که شاید بالاخره یکی او را بشناسد و خبر بدهد که کجاست و من بهش مژدگانی بدهم. که تا حالا آن یک نفر پیدا نشده است. اما حالا یک چیز دیگر می‌خواستم بگویم. خواستم بگویم وقتی که پول‌ها را خورد، حس کردم رسیده‌ام به لبه‌ی تاریک جهان. حوصله‌ی هیچ آدمی را نداشتم. نه حوصله‌ی راهکار، نه حوصله دلداری و نه حوصله‌ی دلقک‌بازی جهت تلطیف فضای سنگین دفتر کار. همین ‌شد که می‌رفتم توی کمد دیواری اتاق کارم، درش را می‌بستم، روی کارتن خالی مانیتور ال‌جی می‌نشستم و در تاریکی خیره می‌شدم به تاریکی. جواب هر کسی که صدایم می‌کرد را هم نمی‌دادم. چرا؟ گفتم که. چون حوصله‌ی هیچ کس را نداشتم. فقط آرزو می‌کردم که کاش یک گربه‌ی خسته ‌داشتم و می‌گذاشتم روی پایم و آرام دست می‌کشیدم روی کمرش. خوبی گربه همین است که خواسته‌ی چندانی ندارد و حق مدنی انسان را برای گم شدن، به رسمیت می‌شناسد. البته بیشتر دوست داشتم آلکاپون می‌بودم و همانطور که گربه را نوازش می‌کردم به نوچه‌هایم دستور می‌دادم تا مقدم را پیدا کنند، پول‌هایم را پس بگیرند و خودش را هم جر بدهند. که خب از این شرایط حتی گربه‌اش را هم نداشتم. اما در عوض آن کمد را داشتم که در آن مخفی بشوم. که اگر نداشتم احتمالا بابت آشفتگی فکر و خیالم، حتما یک نفر را از پنجره‌ی طبقه‌ی سوم پرت می‌کردم توی خیابان ستارخان.

بگذریم. من از این‌که کائنات طوری سرهم شده که زمین به دور خودش بچرخد و اجازه بدهد تا چند ساعتی نور به نصف کره‌ی زمین نتابد و آدم‌ها مجبور بشوند بخوابند، خرسندم. البته بهتر این بود که بشر کنار این همه قانون من‌درآوردیِ اجتماعی-اخلاقی که برای خودش جفت و جور کرده است، قانون مدنی حق گم‌شدن موقت (و بلکم دائم) را هم اختراع می‌کرد. اصلا وصلش می‌کرد به یکی از فرامین لازم‌الاجرای خدا. مثلا « التخفّي وَاجِبٌ».

به امید روزی که وقتی یکی مثلا پرسید «ارسلان کو؟»، آن یکی دیگر جواب بدهد که «پیش پاتون رفت دو ساعت گم بشه. امری هست بگید، من در خدمتم.»
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

04 Dec, 15:53


این روزها هوا خیلی سرد شده است. مثلا ده درجه زیر صفر. برای من که اهواز بزرگ شده‌ام، این دما «خیلی سرد» است. از آن جور سرد‌هایی که باعث می‌شود نشانه‌های اختلاف طبقاتی شروع کند به جوانه زدن. این که بی‌خانمان‌های توی پیاده‌رو پتو‌های گُل‌دار بیشتری روی کول‌شان می‌اندازند و مثل روزهای شورش، هر کجا یک کپه آتش روشن می‌کنند تا یخ نزنند. از آن طرف هم آدم‌های سعادت‌مند که بی‌صبرانه منتظر این سرما بوده‌اند. تا پالتو‌های پوست خرس و پلنگ‌ و سمور‌شان را از ته کمد بکشند بیرون و هماهنگ کنند با چکمه‌های چرمی‌ای که از پوست گاوهای خوشبختِ مراتع سرسبز آلپ درست شده‌اند. تا در همان پیاده‌روها با احتیاط از کنار آتش رد بشوند و قدم بزنند. کلا زمستان فصل رویش درخت اختلافات طبقاتی‌ است. وگرنه بهار که هوا معتدل است و شرت و رکابی به سختی می‌توانند طبقه‌ی اجتماعی آدم را نمایش بدهد.

اصلا چی شد که به این‌جا رسیدم؟ فقط می‌خواستم بنویسم که هوا امروز خیلی سرد است و اول صبح توی اتوبان، در آن سرما و ترافیک، چرخ عقب یک ماشین نقره‌ای پنچر شده بود و زده بود کنار. همان‌طور که آرام از کنارش رد شدم، مردِ راننده‌ را دیدم. از ماشین پیاده شد و رفت سمت صندوق عقب. لابد بابت بیرون کشیدن جک و آچار چرخ و زاپاس. بیشتر ندیدم و ترافیک هلم داد و ازش رد شدم. از آینه بغل فقط بخار را می‌دیدم که از هفت سوراخ بدنش می‌زد بیرون. بعد هم دور شدم و مرد و ماشین و بخار در افق نقطه شد. لعنت به ترافیک که آدم را هل می‌دهد به جلو. کاش همان‌جا می‌زدم کنار و می‌پریدم بیرون و کمکش می‌کردم. البته خیالم پیاده شده و رفت کمک آن بزرگوار. مثلا آقای شازندی. تا رسیدم پشت میز‌ کار و لیوانم را تا لوزه پر کردم قهوه و تا جواب ناتاشا را دادم که فلان کن و فلان نکن، خیالم مشغول کمک کردن به آقای شازندی بود.

از ماشین پیاده شدم. شازندی خیلی لاغر و ناتوان بود و صبحانه هم نخورده بود. جانِ بیرون کشیدن لاستیک زاپاس از توی صندوق عقب را نداشت. آرام زدم پشت کمرش که یعنی نگران نباش. دو نفری لاستیک را گرفتیم و کشیدیم بیرون. جک انداختیم زیر ماشین و یک سمتش را دادیم بالا. ماشین شد مثل سگی که یک پایش را داده بالا و دارد پای نهال سیب می‌شاشد. بعد چرخ را عوض کردیم. موقع خداحافظی دست کرد توی جیبش و یک کارت ویزیت کشید بیرون و داد دستم. آقای شازندی، مدیر عامل فلان. گفت تو آدم خوبی هستی. جمعه ظهر بیا به این آدرس تا با هم ناهار بخوریم. کمی تعارف بی‌معنی کردم که نه بابا و وظیفه‌ام بوده و این‌ها. اما زود تسلیم شدم. جمعه رفتم دفتر آقای شازندی.

دیگر بیشتر نگویم. که کی آن‌جا بود و چه کردیم و نکردیم و چه خوردیم و نخوردیم. اما همین را بگویم که خوش گذشت. خیال من یک اسب وحشی و آزاد در دشت‌های بابونه است که نیم بشکه عرق خالص کشمش خورده است. افسار ندارد. اسبِ مستی که بال دارد و می‌پرد. من و شازندی و چند نفر دیگری که آن‌جا بودند را سواری می‌دهد. می‌برد به جهانی که دروازه‌‌ی بلندش را فقط لگد یک اسب عضلانیِ مستِ بالدار می‌تواند باز کند. آن‌جا همه چیز آزاد است. ترافیک نیست. چرخ ماشین را با هم عوض می‌کنند. زمستان مثل بهار معتدل است. اتفاقات مثل یک پازل آسان ساخته می‌شود که برای یک بچه‌ی سه ساله طراحی شده است. نه یک پازل ده هزار قطعه‌ای که از همان اول دویست و چهل قطعه کم دارد. همه چیز مثل فیلم‌های آبگوشتی رقم می‌خورد. قابل پیش‌بینی. قابل تاویل. سرراست. با انسان‌های پلیدی که به راحتی شکست‌پذیرند. و آدم‌هایی که از ترس دیده نشدن دندان‌های خراب‌شان جلوی خنده‌شان را نمی‌گیرند. من اگر این اسب بالدارِ مست را نداشتم، در جهان واقعی تا حالا حتما نابود شده بودم.
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

28 Nov, 20:34


نوشته موقت
عزیزان دل. هفته پیش قرار گذاشتیم که روایت‌هایمان را جمع و جور کنیم و دستی به سر و رویش بکشیم و بگذاریم توی یک کانال جداگانه به نام صاحب روایت. که خب به هزار و دو دلیل نشد. لااقل فعلا نشد. و ببخشید که نشد ولی حتما این کار را می‌کنیم یک روز. حالا تا آن روز بیاید، یک پیشنهاد دیگر دارم. پیشنهاد که نه و سوال. این‌که اگر بخواهیم یک دوره‌ی فصلی بگذاریم که در آن چند نفری دور هم جمع بشویم و تمرین نوشتن کنیم (نه آموزش نوشتن که این کار آموزش دادنی نیست)، هیچ داوطلبی پیدا می‌شود؟ این‌که مثلا هر هفته یک نوشته آماده کنیم و یک روز برای یک ساعت به شکل مجازی به هم متصل بشویم (مثلا پنج نفر) و درباره‌ی آن حرف بزنیم و از همدیگر یاد بگیریم؟ به هر حال آن‌قدر دور از مرکز این طور جماعت‌ها بوده‌ام که نمی‌دانم این موضوع اصلا قابل فکر کردن هست یا نه. منت روی سرم بگذارید و اگر نظری پیشنهادی چیزی دارید توی کامنت بگذارید که استفاده کنیم. کیفیتش چطور باشد؟ طول دوره‌اش چطور باشد. اصلا باشد یا نباشد؟ دم شما گرم.
—————————
بعد ‌نوشت:
۱. هزینه دوره چطور باشه؟ قرار به دورهمیه و بنابراین هزینه‌ای وجود نداره. اما برای سفت و محکم شدن کار مثلا یک موسسه‌ی خیریه‌ی غیر کلاه‌بردار غیر وابسته‌ی غیر سیاسی (اگر هنوز وجود داشته باشه در دنیا) پیدا کنیم و هر چقدر خواستیم به حساب‌شون واریز کنیم و رسید اون بشه ملاک شرکت. یا چیزی شبیه به این.
۲. چطور و بر اساس چی شرکت‌کننده‌ها رو انتخاب کنیم؟ خودم هم نمی‌دانم. اما احتمالا برای کسی که بعد از آخرین انشای مدرسه، دیگر دست به قلم نشده این دوره به درد نمی‌خورد.
-----------------------------

دم تک تک شما گرم که پیام دادید. انتظار این همه پیام را نداشتم و این ماجرا را پیچیده‌تر از چیزی کرد که حدسش را می‌زدم. حالا بگردم دنبال یک راه مناسب و شدنی برای این کلاب. پیدا که شد همین‌جا بر طبل شادانه می‌کوبنم و خبرش را می‌دهم. دم شما گرم که خبر دادید.

گفت و چای | فهیم عطار

24 Nov, 06:00


آن جمعه‌صبح که قرار بود از خانه‌ی کوچه‌ی هشتم اسباب‌کشی کنیم و برویم چهار کوچه بالاتر. که من و پدرم سوار پیکان سفید شدیم و رفتیم سر فلکه‌ی‌دوم آریاشهر. که کارگر پیدا کنیم تا تیر و تخته‌ها را جابجا کنند. آن‌جایی که کارگرها مثل مورچه‌های دور قند، انبوه شدند دور پیکان و سرهای‌شان را از هر چهار پنجره آوردند داخل. که پرسیدند کارگر می‌خواهید؟ که بابا هنوز نگفته بود آره، درهای ماشین باز شد و شش نفر روی صندلی عقب خرماچین شدند. مثل شش پرانتزِ بازِ کنار هم. حتی دو نفر در جلو را باز کردند و خیز برداشتند که بشینند روی پای من. که بابا تشر زد بهشان «پدرآمرزیده‌ها، اسباب کاخ ناصرالدین شاه رو نمی‌خواهید بکشید... دو نفر کافیه». که مجبور شدیم لاغرها را به زور پیاده کنیم و فقط دو تا با بنیه با خودمان ببریم. که عدالت در آن‌جمعه معنی نداشت. که بابا وانت یکی را قرض کرد تا اسباب‌ها را با آن جابجا کنیم. ده بار وانت را پر کردیم و از هشتم رفتیم به خانه‌ی جدید. که من سر ظهر رفتم کبابی مددی و پنج پرس کوبیده خریدم با برنج. بی دوغ که چرت‌مان نگیرد. که کفش‌های‌شان را درآوردند تا کباب بخورند. که جوراب‌های‌شان سوراخ بود و پاها بوی جنازه‌ی گاو ده روز مانده کنار جاده‌ی سوسنگرد را می‌داد. که تا پنج عصر اسباب کشیدن کش آمد. که کارگرها برای بریدن این کش، اسباب را مثل زنی که چمدان شوهر خیانت‌کارش را از پنجره پرت کند بیرون، پرت می‌کردند توی وانت. که سری آخر وانت پر شد و یک مبل جا نشد. که کارگرها قانع‌مان کردند تا آن را ببندیم بالای همه‌ی وسایل. که بابا گفت: «می‌افته» و کارگر گفت با طناب می‌بندیمش. و بستند همانطور که عیسی را به صلیب بستند. بعد جای یکی از کارگرها نشد و چرید بالا و نشست روی مبل مصلوب. که بهش گفتیم نترس یواش می‌رانیم. که بابا هم یواش راند اما فیزیک کار خودش را کرد. بلوار گلاب را که دور زدیم، گریز از مرکز دست کارگر را گرفت و پرتش کرد توی خیابان وسط شمشاد‌ها. که مبل هم افتاد روی کارگر. که کارگر سالم ماند اما پایه‌ی مبل شکست. که خدا را شکر کردم. هم بابت این‌که پای کارگر نشکست و هم بابت این‌که من راننده نبودم. که اگر بودم حتما مقبره‌ام در بلوار گلاب بنا می‌شد. که به خیر گذشت. که شب مادرم-تاج سرم- یک چیزی سر دستی درست کرد و داد کارگرها ببرند برای شام‌شان. که ما هم خوردیم. که لای اسباب ریخته شده‌وسط اتاق پذیرایی بساط چای راه انداختیم و با شیرینی خانه خوردیم. که بابا زد پشت کمرم و گفت خسته شدی مرد. که همان‌جا لای اسباب‌ها خوابیدیم.

من دلم برای آن‌جمعه واقعا تنگ شده است.
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

22 Nov, 05:01


چرا حالا که شب به نیمه رسیده و من مثل سربازی تیرخورده‌، از فرط خواب تلو تلو می‌خورم، باید یاد این خاطره‌‌ی بی‌اهمیت بیفتم؟ یک بار رفته بودیم سفر. با ماشین. شب سوم رسیدیم به یک شهر خلوت که سگ در آن پر نمی‌زد. البته ساعت یک صبح بود. گرسنه بودیم. فقط یک عرق‌فروشی باز بود. آبجو سفارش دادیم و قارچ تفت‌داده و لیموترش. چیز بیشتری نداشت. خدا را شکر کردیم. زن پا به سن گذاشته‌ای هم آن‌جا بود که به گمانم یک دبه‌ی چهار لیتری را کامل نوشیده بود. مست و ملنگ. چرخید و آمد نشست کنار ما. بی‌تعارف. بعد به شکل خودجوش شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگی‌اش. این‌که سی سال پیش در همین میکده‌ با شوهرش که راننده کامیون بوده آشنا شده و این‌که پارسال شوهرش با موتور تصادف کرده و مرده. این‌که هنوز می‌آید این‌جا به امید این‌که یک بار بالاخره در میکده باز بشود و شوهرش بیاید داخل و بگوید من زنده‌ام و تصادف یک شوخی پشت‌وانتی در حد دوربین مخفی بوده و الخ. خیلی حرف زد. از زمان مهدکودکش تا همین دو ساعت قبل از رسیدن به میکده. واو ننداز.

ترکیب عجیبی بود. ترکیبِ آبجو و قارچ و لیمو و زنی که تا خرتناق مست بود و یکی از شیشه‌های عینکش گم شده بود و روایت زندگی‌اش که انگار ترکیبی از فیلم ترمیناتور بود و کیک محبوب من. هفت هشت سالی از آن شب گذشته. بزرگوار با آن مصرف بالای الکل، احتمالا تا حالا درِ یکی از میکده‌های بهشت را باز کرده و به شوهرش سلام داده و رفته به دیار باقی. اگر این‌طور باشد، یعنی یک روایت جذاب مرده و هیچ کس دیگر به آن دسترسی ندارد. انگار که تنها نسخه‌ی یک کتاب خوانده نشده بیفتد توی تنور نانوایی و جزغاله بشود. همین شد که خواب از سر من پرید. دفن شدن روایت‌ها.

یکی از فتیش‌های من هم همین شنونده بودن روایت آدم‌هاست. از قدیم هم همین بوده است و همیشه آرزو می‌کردم شغلم طوری باشد که این امکان را به من بدهد. اما چه کاره شدم؟ مهندس. شنونده چه روایت‌هایی هستم؟ در بهترین حالت، اعتراض مردم از سیستم فاضلاب یا شکایت از ترافیک کوچه‌ی فلان. چه کاره دوست داشتم بشوم؟ مثلا دوست داشتم آن زمانی که مردم برای هم نامه می‌فرستادند، شغلم پست‌چی بود. یک پست‌چی بی‌شرف و بی‌اخلاق. صبح به صبح نامه‌ها را از اداره تحویل می‌گرفتم و سوار ماشین می‌شدم و می‌رفتم یک جایی خارج از شهر. زیر درخت کُنار، چای می‌خوردم با خرما مضافتی. هم‌زمان تک تک نامه‌ها را باز می‌کردم و داستان آدم‌ها را می‌خواندم. بعد در پاکت‌ها را با تف یا سریش می‌بستم و آخر شب می‌رساندم دست صاحب‌شان. می‌بینید؟ خیلی هم بی‌شرف و بی‌اخلاق نیستم.

یا مثلا یک کشیش کاتولیک بی‌شرف و بی‌اخلاق می‌شدم. سه شیفت توی کلیسا کنار اتاقک اعتراف می‌نشستم و چای و خرما مضافتی می‌خوردم و به اعترافات مردم معمولی گوش می‌دادم. به گناهان‌شان که حتما جذاب‌ترین بخش زندگی‌شان است. حتی شاید داستان‌هایشان را می‌نوشتم و بعد از مردن‌شان چاپ می‌کردم. هر کدام از این آدم‌ها معمولی یک کتاب منحصر به فرد است که هیچ نسخه‌ی دومی از آن وجود ندارد و قبل از افتادن در تنور شاطر، باید از آن کپی گرفت. من داستان ابرقهرمان‌ها و آدمهای مشهور را دوست ندارم. به درد من نمی‌خورند. من داستان آدم‌های معمولی را دوست دارم. چون خودم معمولی‌ام. داستان زندگی جورج واشنگتن به درد کجای من می‌خورد؟ من داستان یک مهندس فاضلاب را می‌خواهم بشنوم که نیمه‌ی تاریک ذهنش پر از هیاهوست و هیچ کس از آن خبر ندارد. من دوست داشتم نجات‌غریق روایت‌ها باشم. هر وقت کسی می‌میرد، انگار ستاره‌ای در آسمان تاریک خاموش می‌شود. حالا چطور داستان آن درخشش را ثبت کنیم؟ همین ماجراست که من را مغبون می‌کند.

اصلا باید یک اداره‌ی روایات تاسیس کنند. اسمش را هم بگذارند سازمان حفاظت روایات (سحر). مردم به اجبار باید بروند سحر و روایت‌شان را آن‌جا ثبت کنند. مثل اظهارنامه‌های مالیاتی. هیچ روایتی دیگر نمی‌میرد. اصلا خودم باید این سازمان را راه بیندازم. به عنوان شغل جانبی. می‌شوم یک مهندس بی‌شرف و بی‌اخلاق که نیتش خیر است. شنیدن روایت به نیت حفاظت از آن‌ها. چه کسی بدش می‌آید که ستاره‌اش در دل آسمان تا ابد سو سو بزند و ردش باقی بماند؟ مردیم از بس داستان موفقت و شکست گاندی و کلینتون و کاوه گلستان و چرچیل و بنی‌صدر را دوره کردیم. من به دنبال داستان زندگی یک خیاط تنها هستم که ته یکی از بن‌بست‌های نظام‌آباد زندگی می‌کند. معمولی.
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

18 Nov, 03:39


غروب‌ها، از یک جایی ته مغزم، یک هورمون غریب –مثل خرس سیاهی که شب‌ها برای شکار از غارش بیاید بیرون- ترشح می‌شود که نتیجه‌اش حال عجیب و غیر قابل توصیفی است. لااقل کلمات آن‌قدر جان ندارند که بخواهند ترسیمش کنند. انگار که آدم با نوک انگشت بخواهد روی ماسه‌های ساحل، غروب خورشید را ترسیم کند. می‌شود؟ نه، نمی‌شود. فوقش بشود خط افق را کشید و نیم‌دایره‌ی خورشید را. اما رنگ نارنجی آسمان و صدای موج‌ها و پرواز مرغ‌های دریایی و تن برهنه‌ی پر از انحنا و تا کمر در دریا فرو رفته‌ی دلبر را که نمی‌شود با آن کشید. باید آن‌جا بود و دید. حال غروب‌های من هم همین است. غیرقابل ترسیم. تنها کاری که از دستم برمی‌آید، ول کردن این خرس سیاه در بیشه است تا بیفتد به دنبال شکار خاطرات. خاطراتی که مثل خرگوش توی سوراخ قایم شده‌اند. اجازه بدهد تا تک تک خرگوش‌ها را شکار کند ماهیتش را از شمایل خاطره‌ای دور و شیرین و بازیگوش تبدیل کند به هیچ. بی‌ارزش و غیر قابل بازیافت و تکرار.

مثلا یاد عود می‌افتد. من از عود هم خاطره دارم. یاد خانه‌ی آن فامیل شرافتمندمان می‌افتم که سر تک تک اعضای خانواده‌اش کلاه گذاشت. آدم کسالت‌آوری هم بود. مثل غروب‌ها. آن‌قدر کسالت‌آور که حتی دیوار‌های خانه‌اش را هم رنگ نکرده بود. گچ خام. نه قاب عکسی و نه حتی یک ساعت دیواری که تیک تیک کند تا آدم از گذر زمان مطمئن شود و گمان نکند که جهان ایستاده است. لای این همه سکون و سکوت و کسالتِ خانه‌اش، یک ترک بیست سانتی روی دیوار اتاق نشیمن بود که همیشه یک عود سبز در آن چپانده شده بود که می‌سوخت و دود می‌کرد. سرگرمی سال‌های کودکی‌ام وقتی که می‌رفتیم خانه این فامیلِ دور ِشرافتمند، همین عود بود. دود خاکستری‌اش مثل مار کبرایی که از سبد یک مرتاض بیرون بیاید، پیچ و تاب می‌خورد و جلوی چشمم اتاق را دور می‌زد و می‌رفت توی آشپزخانه و از پنجره‌ی چربی‌گرفته‌ی آن می‌زد بیرون. تا برسد به پنجره، این مار تبدیل به همه چیز میشد. به ناهید که لخت داشت می‌رقصید. به درخت کُنار. به رود دز. همین عود به فضای کسالت بار آن‌جا بو و دود و رقص اضافه می‌کرد. لااقل فرض مغز من این‌طور بود. که اگر نبود حس می‌کردم در یک عکس قدیمی حبس شده‌ام که نه بو هست و نه رنگ و نه حرکت. همین عود چپانده شده در ترک دیوار.

این به یاد آوردن‌ها خاصیت غروب است. خرس بیرون می‌آید و با دیدن اولین ترک دیوار یاد کوچک‌ترین خاطره‌ی جامانده در ته بیشه‌ی ذهنم می‌افتد. کسی به یاد من هم می‌افتد؟ مثلا غروب یک روز جمعه که خورشید رفته و آسمان رنگ خاکستر شده؟ موقع گوش دادن یک آهنگ یا بوی عطر یک رهگذر غریب؟ یا صدای خنده‌ی دور یک آدم ممکن است یاد من را پیش کسی زنده کند؟ یا کسی هست که اسم من را زیر لب صدا کند وقتی که از پنجره‌ی خانه‌اش به تنها رودخانه‌ی شهر خیره مانده؟ از همان یادهایی که سهوا با خودشان لبخند کمرنگی روی لب خلق می‌کنند. ترس از فراموش شدن، ترس بزرگی است. ترس از این‌که دیگر هیچ بیت شعری یا هیچ خیابانی یا هیچ شهری یاد آدم را خاطر آن دیگری زنده نکند. هیچ پل عابری در شهر نباشد که هوس سیگار کشیدن روی آن، خنج به دل آدم بیاندازد. آن‌هم وقتی که آدم زنده است اما یاد و خاطرش در ذهن دیگری -آن هم جلوی چشم خودش- بمیرد. وقتی هیچ ترک دیواری یاد آدم را زنده نکند.

خاصیت غروب است. این حد فاصل بین شب و روز. آن‌جایی که هنوز روز را به خاطر داری اما شب را هم می‌بینی که به سمتت خیز برداشته است. دوران گذار از خاطرات به نسیان. کاش غروب نبود. کاش خورشید مثل چراغ سر درِ دکان قائمی، یک کلید داشت که با زدنش، در کسری از ثانیه خاموش می‌شد. مرا یادت هست؟
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

05 Nov, 01:37


من غلامِ خوشی‌های کوچک و کوتاه هستم. البته قلبا دوست داشتم تا به وجود شادی‌های بزرگ با ماندگاری دائمی و قله‌های بلند باور می‌داشتم. اما چون خیلی وقت‌ است که ایمانم را به اورست و کلیمانجارو از دست داده‌ام، به همین تپه‌های کوتوله و کوهان شتر کفایت می‌کنم. همین خوشی‌های دم‌ دستی. شوق قیمه. شوق قهوه‌. شوق خریدن کفش با پنجاه درصد تخفیف پاییزی. شوق شستن ماشینم که شبیه به تانک بازگشته از جنگ قادسیه شده است. از همین شادی‌هایی که مثل ادکلن‌های تقلبی‌ای که سرِ میدان فردوسی می‌فروشند و ماندگاری‌شان از دم در خانه است تا بیست دقیقه مانده به دیدنِ دلبر سر قرار. همین قدر کوتاه.

چرا برویم جای دور. همین زیرزمین خانه‌ی ما. فضای عجیبی است. پنجره ندارد و وقتی لامپ‌ها خاموش باشند، مثل سیاه‌چاله‌های فضایی آن‌قدر تاریک می‌شود که حتی خفاش هم راه خودش را پیدا نمی‌کند. از آن‌طرف چهار تا لامپ روی سقف دارد که وقتی روشن می‌شوند، از شدت نور عنبیه چشم آدم را جر می‌دهند. هر کس که این خانه را ساخته، احتمالا برنامه داشته تا زیرزمین را تغییر کاربری بدهد به اتاق عمل قلب باز. یا تاریکی مطلق یا نور مطلق. من از صفر و یک بدم می‌آید. من طیف دوست دارم. همین شد که رفتم یک دیمر خریدم. دیمر چیه؟ همین کلید‌هایی که با آن می‌شود نور خروجی لامپ را تنظیم کرد. یک دیمر خریدم و زدم جای کلید برق. حالا می‌توانم نور را تنظیم کنم. از تاریکی سیاه‌چالگی تا وضعیت بیابان‌های سمنان زیر نور ماه کامل، تا فضای رستوران‌های کم‌نورِ بابِ شام خوردن با لیلای زندگی‌. تا نور مطلق و تجربه‌ی زندگی روی خورشید. این دیمر خوشی کوچکی است که این روزها تجربه‌اش می‌کنم. نور و حس فضای زیرزمین را می‌توانم با حال دلم تنظیم کنم. چه وقت‌هایی که دلم مثل آسمان ژاپن آفتابی است و چه وقت‌هایی که مثل آسمان لندن ابری است.

اصلا من به طیف اعتقاد دارم و از منطق صفر و یک خوف می‌کنم. قدیم‌ها خانواده‌ی ما در خصوص تعریف خیر و شر کاملا صفر و یک بود. هر پسری که دوست‌دختر اختیار می‌کرد، محور شرارت بود. یا اگر برای الکل، مصرفی به غیر از آمپول زدن داشت، خودِ خودِ شرارت بود. آدم‌ها یا هابیل بودند یا قابیل. در این جهانِ سیاه و سفید هیچ آمیبی در منطقه‌ی خاکستری نمی‌توانست زندگی کند. هر آدم وضو گرفته‌ای با یک قطره اوره، چراغش خاموش می‌شد و از سمتِ طهارت به ورطه‌ی نجاست می‌افتاد. به همین راحتی. درست مثل چراغ زیرزمین خانه‌‌ی ما قبل از دیمر.

طیف خیلی خوب است. مخصوصا برای من که نه تاریکی زیاد را دوست دارم و نه روشنی زیاد را. آدم‌های اطرافم را هم همین‌طوری انتخاب می‌کنم. از آدم‌هایی که پلیدِ مطلقند، هراس دارم و دور ازشان می‌مانم تا خواب آشفته نبینم. آدم‌های قدیس‌ هم که مثل بوم سفید و نقاشی نشده‌اند و سفیدی‌شان حوصله‌ را سر می‌برند. کلا یک چیزی وسط طیف خوب است. یک بوم که خط افق داشته باشد و یک خورشید در حال طلوع و یک کشتی شکسته و چهار پرنده‌ی سرگردان در آسمان و این‌ها. یک چیزی کشیده شده باشد. ولو شده خرابه‌های چغازنبیل. من نه با آلکاپون می‌توانم سر کنم و نه با اسقف رم.

پرت شدیم از موضوع. بله آقا. خوشی‌های کوچک. داشتیم از خوشی‌های کوچک می‌گفتیم. از زیرزمین که حالا از زیر یوغِ نور مطلق و تاریکی مطلق نجات پیدا کرده است. همین مطلقِ بی‌روح و ناسازگار که قدرت بینایی‌ام را نابود می‌کرد. در عوض الان دیمر دارم. بسته به حال دل، فضا را روشن و تاریک می‌کنم. روشن برای مطالعه. کم نور برای نوشیدن با آوای زندگی. کمی تاریک‌تر برای بوسیدن. تاریک‌ترتر برای خوابیدن. روشن‌تر برای بیدار شدن. من زندگی روی طیف را دوست دارم. سیال بودن روی محور خیر و شر و دوری کردن از خیر مطلق و شر مطلق.
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

28 Oct, 00:17


کنار تخت‌خوابی که هر شب روی آن می‌خوابم یک پنجره هست رو به خیابان. از پنجره که بیرون را نگاه می‌کنم، تیر برق شهرداری را می‌بینم و یک چراغ آویزان از آن که شب‌ها روشن می‌شود. زرد است. نور چراغ را می‌گویم. هر شب روی پهلوی راستم می‌خوابم و سرم را روی سمت خنک بالش می‌گذارم و خیال‌پردازی می‌کنم که مثلا یکهو یک عمه‌ی ندیده پیدا می‌کنم که اشراف‌زاده‌ای اسکاتلندی است و حالا مرده و وارث اموالش شده‌ام. یا مثلا قادر به سفر در زمانم و می‌روم قدیم‌و به چند زن باردارِ مشخص چند گالن زعفران می‌خورانم تا سرنوشت تاریخ عوض شود. لای این خیال‌پردازی‌ها هم خیره‌می‌مانم به چراغ شهرداری تا خواب من را ببرد. شب‌های بارانی یا مه‌آلود مخروط روشنی زیرش شکل می‌گیرد. شب‌های مهتابی نورش کمتر می‌شود. شب‌هایی که ماه نیست، می‌شود ملکه‌ی چهارچوب پنجره. اما هفته‌ی پیش زارت لامپش سوخت. تا الان هم هیچ کس از شهرداری نیامده تا عوضش کند. این یک سال گذشته بهش عادت کرده‌بودم. حالا فقدان و جای خالی‌اش روی دلم سنگینی می‌کند. من در برابر احساس فقدان، آدم ضعیفی هستم و نمی‌توانم آن را کنترل کنم. حتی جای خالی یک لامپ دویست وات .

یک دوستی دارم که برعکس من، سرگرمی‌اش فقدان است. مثلا اسمش نادر است. هر وقت کسی می‌آید خانه‌اش و همان‌طور که در حال معاشرت و نوشیدن و الخ هستند، یک عکس از مهمان و فضای مهمانی می‌گیرد. فردا که مهمانش رفت، از همان زاویه یک عکس هم از جای خالی‌اش می‌گیرد. دو عکس مثل هم، یکی با مهمان و دومی در فقدان مهمان. دو تا عکس را کنار هم می‌گذارد توی آلبوم. سال‌هاست که دارد این کار را می‌کند و یک آلبوم کلفت درست کرده و اسمش را گذاشته مجموعه‌ی فقدان. یک مازوخیست به تمام معنی. یک فصل بزرگ از این آلبوم هم مربوط می‌شود به مهشید. دوست دخترش که حالا دو سالی می‌شود که دیگر نیست. از تمام جاهایی که مهشید حضور داشته، یک عکس بدون او هم گرفته است. مهشیدی که با پیژامه‌ی سبز روی کاناپه ولو شده زیر نور آباژور با گیلاس شرابی توی دستش و دارد به چیزی که در کتاب توی دستش دیده، لبخند می‌زند. توی عکس کناری، همان کاناپه است و گیلاس خالی و آباژور و حتی همان کتاب که یک جایی از آن روزی بامزه بوده است. فقط مهشید نیست و به جای آن نور اریب خورشید است که از پنجره تابیده روی کاناپه. فقدان مهشید. خب این چه کاری است مرد؟ بازی با جای خالی؟

امروز همین‌ها را به یک رفیق عزیزتر از جان گفتم. در واقع رفیقم این‌ها را یه یادم آورد. گفت که دیروز یک جدایی را تجربه کرده و در حال کشتی گرفتن با فقدان است. اما این رفیقم مثل نادر نیست. برعکس، تمام نشانه‌های حضور را پاک می‌کند. لیوان چای آخرین صبحانه که رد کمرنگ رژ لب صورتی‌ای روی آن مانده و قاشق و چنگالی که ضربدری روی هم تلنبار شده‌اند. شستن. خشک کردن. توی کابینت گذاشتن و در را بستن. برگرداندن صندلی‌ها به حالت قبل از حضور. پنجره‌ها را باز کردن تا سوز پاییز بوی عطر را با خودش ببرد آن‌ور شهر. در واقع مثل قاتلی عمل می‌کند که تک‌تک اثرهای جرم را می‌خواهد پاک کند تا ردی از حضور در آن‌جا باقی نماند. این را خودش گفت. من و رفیقم مثل هم هستیم. ما با فقدان فقط در خیال‌مان می‌توانیم بازی کنیم. نه در جهان واقعی. بر عکس نادر. نادر اگر کارگردان بود، حتما از آن‌هایی می‌شد که مثلا دوست داشت صدای خنده‌ی بچه‌ها را روی تصویر یک پارک متروک و خالی در زمستان بگذارد. حضور در برابر فقدان. اما اگر من کارگردان بودم اصلا پارک نمی‌رفتم. می‌نشستم روبروی یک دیوار سفید که نه حضور را منعکس می‌کند و نه فقدان را. فقدان فقط در ذهن من قابل افسار کردن است. پایش را بگذارد بیرون، با اولین جفتک دودمان را به باد می‌دهد. حتی اگر این نشانه در جهان بیرون بخواهد هسته‌ی زردآلویی باشد که شب قبل از فقدان خورده شده باشد.

خلاصه لامپ شهرداری سوخته است و چون من مثل نادر نیستم، یک هفته است روی پهلوی راستم نمی‌خوابم و پهلوی چپم افتخار تحمل سنگینی بدنم را دارد. با این‌که خوابیدن روی پهلوی چپ نفسم را تنگ می‌کند. اما بهتر از این است که خیره بمانم به قاب پنجره‌ی تاریک تا خوابم ببرد و خواب لامپ سوخته ببینم. به هر حال هر کسی یک روش برای مبارزه با فقدان دارد. روش من و رفیقم هم پاک کردن هر اثر جرمی است که یادآور حضور باشد. صبح زنگ می‌زنم به شهرداری. بهشان می‌گویم که لامپ سوخته و فقدانش دارد نفس من را تنگ‌می‌کند. امیدوارم منظورم را بفهمند. والا.
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

24 Oct, 01:59


یک بار با رضا و زیبا تصمیم گرفتیم برویم سفر. کجا؟ پرتغال. ده ساعت پرواز کردیم تا رسیدیم. از کجا؟ من از نیم‌کره‌ی شمالی و آن‌ها از نیم‌کره‌ی جنوبی.  هفت سال بود همدیگر را ندیده بودیم. بوس و لیس و بغل کردیم  و بعد زدیم به جاده. یک جایی رسیدیم کنار دریا. مرغ دریایی بود. صخره بود. آفتاب بود. ابر بود. فضا شبیه به کاتالوگ بهشتی بود که پیامبری برای دعوت به دینش قرار بود آن را بین امت تخس کند چشم‌مان خورد به یک ماهیگیر که روی صخره‌ها داشت با ماهی‌هایی که گرفته بود ور می‌رفت. مثل عقاب رفتیم سراغش و سر کلام را باز کردیم. از کجا آمدی؟ از یکی از روستاهای دورافتاده‌ی شمال ایتالیا. برای چی آمدی؟ برای ماهیگیری. با چی ماهی می‌گیری؟ با نیزه. چرا ماهی می‌گیری؟ واسه خنده و تفریح. دو تا ماهی به ما می‌فروشی؟ هرگز. چرا؟ سه تا مجانی بهتون می‌دم. خب چرا؟ چون خوشم اومده ازتون. دمت هم گرم.

سه تا ماهی از جامعه‌ی ماهی‌های بدشانس اقیانوس اطلس را جدا کردیم و پیچیدیم توی حوله. روی ماه ماهیگیر را بوسیدیم و رفتیم. یک ساعت بعد، رضا لخت شد و با کارد افتاد به جان ماهی‌ها و فلس‌شان را گرفت و تمام محتویات شکم ماهی‌ها را خالی کرد. انگار که آن را برای اقامت حضرت یونس آماده کرده باشد. تمیز و مرتب. منقل را بار گذاشتیم و ده دقیقه بعد ماهی‌ها روی ذغال‌های گر گرفته، درازکش به گناهان‌شان اعتراف می‌کردند. بعد هم سفره و بشقاب و کارد و چنگال و یک بطری شراب محلی. ماهی‌ها هم بودند. با چشم‌های متعجب وسط سفره.

خوردن ماهی‌ها و شراب که تمام شد، ولو شدیم روی زمین. از سفره فقط سر ماهی‌ها مانده بود که کماکان متعجب بودند. من هم اگر به جای آن‌ها بودم، تعجب می‌کردم. مردی الدنگ از یک روستای پرتِ ایتالیا، با نیزه‌اش دو ساعت پرواز کرده و آمده پرتغال. رفته وسط آب و افتاده دنبال ماهی‌ها. چند تای آن‌ها را خفت کرده و شکارشان کرده است. بعد چند نفر آدم را دیده که از شمال و جنوب کره‌ی زمین، ده ساعت پرواز کرده‌اند و آمده‌اند دقیقا همان‌جا. الدنگ نیزه‌دار ازشان خوشش آمده و سه تا ماهی را داده بهشان. حالا ماهی‌ها کجا هستند؟ غوطه‌ور در شراب محلی در حال هضم شدن در شکم سه آدمِ سیر. هر کسی باشد تعجب می‌کند.

تقدیر این‌ها را کی نوشته است؟ در چه حالی بوده که تقدیرشان را نوشته است؟ اصلا کدام فیلم‌نامه‌نویسی توان مهیا کردن چنین تقدیری را دارد؟ تقدیرشان بوی زحم می‌دهد. فروشگاه حیوان‌فروشی وقتی می‌خواهد به ما یک ماهی گُلی بفروشد، نیم ساعت دستور عمل و توصیه و نصیحت می‌کند تا خدای نکرده ماهی‌ گُلی اذیت نشود. تقدیر این یکی را کی نوشته است؟ همان که تقدیر بالایی‌ها را نوشته؟ اگر این‌طور باشد که آینه‌ی عدالت زنگار می‌بندد. تصادف خیلی قابل توجیه‌تر از تقدیر است. لااقل آدم دلش نمی‌سوزد. نتیجه‌ی تصادف، سوگواری است و نتیجه‌ی تقدیر سوگواری و خشم.

بگذریم. خلاصه این ماهی‌ها، در زمره‌ی بدشانس‌ترین ماهی‌های اقیانوس اطلس بودند. حتی در سرزمین خودشان هم دفن نشدند. بقایای‌شان هم هزارها کیلومتر آن‌طرفتر تبدیل به کود شد. تعمیم بدهیم به انگوری که شراب شد و حشره‌ای که دفن شد و نفت شد و سوخت هواپیما شد. و یا درختی که ذغال منقل شد. همان درختی که می‌توانست کتاب شود. و نشد.
https://t.me/fahimattar/630
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

20 Oct, 05:27


پارسال همین موقع‌ها که که آسمان فیروزه‌ای بود و برگ‌ها زرد شدند و این‌ها، یک کتری شیشه‌ای برقی خریدم بابت بهبود سطح کیفی چای دم کردن. یک کتری با تکنولوژی بالا و یک صفحه کلید دیجیتال که به اندازه‌ی کابین خلبان ایرباس، دکمه دارد و هر کاری که بخواهید انجام می‌دهد. مثلا می‌توانم بهش بگویم ساعت دو و نیم صبح بیدار شو و آب را جوش بیاور و بعد آن را در دمای نود و هفت درجه نگه دار و چای دم کن تا بیدار شوم. همین قدر درخشان و انتلکت. وقتی که روشن می‌شود، یک چراغ آبی در محفظه‌ی شیشه‌ایش هم روشن می‌شود که آدم را یاد فواره‌های میدان ونک می‌اندازد. تا قبل از این یک کتری استیل داشتم، شبیه به تانک‌های چیفتن. پرش می‌کردم آب و می‌گذاشتم روی اجاق تا جوش بیاید. تنها هوشمندی‌اش این بود که دستگیره‌ی نسوز داشت. همین. البته نزدیک به پانزده بار یادم رفت تا شعله‌ی زیرش را خاموش کنم و آبش تبخیر شد و خودِ کتری تا مرحله تصعید پیش رفت. همین شد که ایرباس را خریدم قبل از این‌که چیفتن خانه را بپکاند.

طبق کاتالوگ، این ایرباس یک سنسور پیشرفته دارد که دما را دقیق سر مرز نگه می‌دارد و سر موقع کتری را خاموش و روشن می‌کند. سر هر دما یا زمانی که ما بخواهیم. سنسور که نیست لاکردار. مغز هوشمند است. یک قطعه‌ی کوچک و مخفی زیر صفحه کلید که همه کار را خودش می‌کند. البته از چهارشنبه قبل بازی عوض شده و به نظر سنسورش سوخته است. هر وقت دلش بخواهد کتری را روشن می‌کند و زیر بار خاموش کردنش هم نمی‌رود. دکمه‌ی خاموش را هم که می‌زنیم، بی‌محلی می‌کند و روشن می‌ماند. وقتی هم که آب جوش می‌آید، چراغ آبی‌اش مثل آمبولانس چشمک می‌زند. هیچ کدام از دکمه‌ها هم کار نمی‌کند. یک ایرباس خودسر که با کله می‌خواهد خودش را بکوباند توی کابینت‌های دوقلوی آشپزخانه و منفجرشان کند. خوفناک است و ازش می‌ترسم. تنها راه خلاصی این است که پریزش را از برق بکشم. البته قسم می‌خورم که یک بار پریزش را کشیدم ولی باز هم خاموش نشد و مثل آتشفشان گالراس به خودش می‌پیچید. شاید هم بس که ازش می‌ترسم، مغزم پارانوید شده است. شاید.

امشب مانده‌ام بدون چای. چیفتن را که چند ماه قبل انداختم توی سطل بازیافت و تا الان حکما ذوبش کرده‌اند و شده پایه‌ی میز تحریر یک کارمند خسته. این ایرباسِ بدون مغز هم که بابت هر بار چای دم کردن مجبورم می‌کند دو بار با عزراییل روبوسی کنم. واقعا تکلیف چیست؟ کاش چیفتن را دور ننداخته بودم. این ایرباس بی‌مغز خیلی زبان‌نفهم‌تر و خطرناک‌تر از چیفتن است. چیزی که قبلا مغز داشته و حالا مغزش را گرفته باشند از چیزی که از اول مغز نداشته ترسناک‌تر است. یک قوچِ بی‌مغز، ترسناک‌تر است یا یک چهارپایه؟ مغز قوچ را که بگیری، شاخش را در هر گوشتی فرو می‌کند و جر می‌دهد. مثل همین کتری برقی که دچار مرگ مغزی شده و از بن‌لادن هم ترسناک‌تر شده است.

می‌ترسم امشب که بخوابم، روشن بشود و آب را جوش بیاورد و بعد برود سر کشو و کارد آشپزخانه را بردارد و بیاید بالای سرم توی اتاق خواب و با ائمه محشورم کند. مغز که ندارد و نمی‌فهمد چرا دارد این کار را می‌کند. نمی‌فهمد که کی باید روشن شود و کی خاموش شود. اصلا چرا باید روشن و خاموش بشود. سنسور مصلحت‌اندیش‌اش سوخته است. حالا فقط بلد است آب‌جوش درست کند و قل قل کند و مثل آمبولانس چراغ بزند و تهدید کند. چرا؟ نه من می‌دانم و نه خودش. گرفتار شدیم این وقت شب. فیوز را از کنتور قطع کنم؟ اصلا چرا باید همچین چیزی پیچیده‌ای خلق کرد و فرمانش را داد دست یک چیزی قدِ نخود؟ نخود که تا ابد سالم نمی‌ماند. بفرما. حالا من مانده‌ام و این قوچِ بی‌مغز و این شبِ تارِ بدون چای.
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

19 Oct, 17:34


برگ‌های درخت چنارِ روبروی خانه‌مان افتاده‌اند به زرد شدن و ریختن. پادشاهِ برگ‌ریزِ فصول آمده است. حضرت پاییز. هر سال همین است. برگ‌های چنار زیبا می‌شود اما همه‌ی اعتبار زیبایی می‌رسد به پاییز و می‌شود مدالِ روی سینه‌اش. به نامِ موسی و به کامِ عیسی. وقتی هم که چنار لخت شد و برگ‍هایش شد کودِ زیر پایش، همه‌ی شوکت و جلالِ برگ‌ها فراموش می‌شوند یا در بهترین حالت می‌شود تصویری کم‌رنگ، ته ذهن یک آدم عاشقِ دور از معشوق افتاده. همان که درویش گفته بود: «از یاد می‌روی | انگار هیچ‌گاه نبودی | چون مرگِ یک پرنده».

پاییز فصلِ به یادآوردن برگ‌های زرینِ فراموش شده است. فصل به یاد آوردن جای خالی بوسه‌ها. فصل به یاد آوردنِ این‌که زمستان در راه است. پاییز، این حد فاصل بین گرمای بوسه و سرمای جای خالی. فصل به یاد آوردنِ نسیان. این‌ها را باید نوشت تا فراموش نشود. تا نگارنده فراموش نشود. همان کاری که خالق می‌کند. خلق می‌کند تا مبادا در گوشه‌ی سیاه کائناتش در تنهایی فراموش شود. مهم نیست چه چیزی را خلق می‌کند. هر چیزی که او را به یاد آورد. ولو شده جهانی پر از حفره‌های سیاه خلق کند که در آن عدالت جوکِ بی‌مزه‌ای باشد برای دست انداختن دیگران.

اما باید با شمشیر خلق کردن به جنگِ فراموش شدن رفت. باید یک صفحه از تاریخ را سیاه کنیم. ولو شده به قیمت کندن تکه‌ای از روح‌مان. مثل چنارها که به بهای بی‌برگ‌ شدن‌شان، صحنه‌ی درخشان پاییز را خلق می‌کنند. تا در زمستان به حیات‌شان در ته ذهن یک آدم عاشقِ دور از معشوق افتاده، ادامه بدهند. پاییز، فصل یادآوری و نسیانِ توامان. فصل تغییر. فصل گذار. فصل امید به بهاری دور پس از گذر از سرما.

https://t.me/fahimattar/626
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

11 Oct, 03:44


شش هفته‌ی تمام است که چیزی ننوشته‌ام. نه این‌که نخواهم بنویسم. نه. چیزی ندارم بنویسم. مگر مغز یک کارمندِ غرق در روزمرگی که مثل اسب ترکمن، چهارنعل به سمت یک لقمه نان می‌دود، چقدر حرف برای گفتن دارد؟ من خاک هر چیزی را که زورم ‌رسیده، از زاویه‌ی نگاه خودم، به توبره کشیده‌ام و نوشته‌ام. از آسمان آبی بالای سرم بگیر تا سایز و رنگِ شورتِ رییسم را (قرمز-چهل و دو). از همه چیز و همه کس. اشکال کار این‌جاست که من دنیا را فقط از چشم‌های خودم می‌توانم ببینم و بنویسم. اصلا محدودیت و نقطه‌ی ضعفم همین است. درست مثل چرخ‌گوشت یک قصابِ بی‌اعصاب هستم که به میز سلاخی دکانش پرچ شده باشم. هر چیزی که از بالا توی مغزم فرو کند، نتیجه از آن طرف ثابت است. مهم نیست که مرغ فرو کند یا بوقلمون یا خودِ حضرت گاو را. من از آن طرف رشته‌های باریک چرخ‌شده و یک‌نواختی بیرون می‌دهم که همه مثل هم هستند. این همان جوری است که جهان را می‌بینم. این زاویه‌ی ثابت نگاه من.

گاهی وقت‌ها دلم می‌خواهم جهان را از نگاه دیگران ببینم و بنویسم. حتی امتحانش هم کرده‌ام. نتیجه؟ لوس و مزخرف. حقیقتی در آن وجود نداشت. فکر کن من بیایم و به جای پسر هفده ساله‌ی یک معدن‌چی شیلیایی فکر کنم و بنویسم که حالش از درس شیمی به هم می‌خورد و شغل رویایی‌اش عضویت در کارتل‌های‌ مواد مخدر است. مگر می‌توانم؟ من در بهترین حالت می‌توانم به جای او به فرمول‌های شیمی فحش‌های ناجور و وصلتی بدهم. همین. من فقط از جهانِ اسبِ ترکمن طورِ خودم خبر دارم و بس. من یک بار به دنیا آمده‌ام و فرصت یک تجربه به من داده شده است و فقط اجازه دارم به جای خودم زندگی کنم و خلاص. منِ چرخ‌گوشتِ پرچ شده به میز دکان آقای دل‌کبابی.
خلاصه این‌که من فقط می‌توانم به جای یک سوژه (به مثابه انسان) بنویسم و درک و تجربه‌ام محدود به خودم است و بس. خورده‌ام به بن‌بست سعادتِ نوشتن. مگر این‌که از حالا به بعد به جای ابژه‌ها بنویسم. به جای اشیا نگاه کنم و فکر کنم و بنویسم. بد هم نیست. هیچ کس هم نمی‌تواند ایراد بگیرد که «برو عامو! ایدئولوژی دسته‌ی کلنگ این‌طور نیست و آن‌طور است». هیچ کس جسارت نمی‌کند این ایراد را بگیرد. دسته‌ی کلنگ، جهان را همان‌طور که من می‌گویم می‌بیند. تمام!

کلا من خیلی وقت‌ها به جای اشیا فکر می‌کنم و به جای آن‌ها حرف می‌زنم. مثلا بارها دلم خواسته از تجربه و نگاهی که جعبه‌ی دستمال‌کاغذی روی میزِ دفتر کار تراپیستم به جهان دارد، بنویسم. نگاه یک جعبه دستمال کاغذی، روی میز تراپیستی که دویست برگ آن احتمالا صرف اشک دویست آدم ملول می‌شود. من به جای آن آدم‌ها نمی‌توانم نگاه کنم و بنویسم اما بلاشک به جای آن دستمال کاغذی می‌توانم این کار را بکنم. این را به خودش هم گفته‌ام (به تراپیستم و نه به جعبه‌ی دستمال). استقبال کرد. گفت بنویس.

شاید این آخرین تلاش من برای پریدن از روی دیوار و نجات از بن‌بست سعادت نوشتن باشد. به جای لوله‌ی تفنگ بنویسم. زندگی را از نگاه پوست خشک شده‌ی روی لب کسی بنویسم که منتظر بوسیدن است. به جای روان‌نویس رییس‌جمهوری که پای حکم اعدام را امضا می‌کند. همان روان‌نویسی که خواهر دوقلویش زیر دست نرودا زندگی کرده و نوشته: «من همه اینان را از آسمان سبزم دیدم | الفبای بیشتری نداشتم | نسبت به پرستوها در مسیرشان | آب ناچیز و درخشان | از پرنده‌ای نحیف در آتش | که از گرده می‌رقصد».

راه نجاتم همین است. راه نجات، دیدن زندگی از چشمِ سرباز نیست. راه نجات دیدن مرگ از چشم گلوله است.
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

27 Aug, 17:03


یک پاراگراف شرح حال بنویسم، قبل از این‌که سقف شرکت را روی سرم خراب کنند و جنت مکان بشوم. قرار است ساختمان شرکت را بازسازی کنند. دیوارها را جابجا کنند و مستراح را ببرند جای آشپزخانه و آشپزخانه را ببرند آن طرف و فلان را فلان کنند. همه‌ی کارمندان را برای دو ماه فرستاده‌اند تا از خانه کار کنند. اما من زیر بار نرفتم. خانه کار کردن من را یاد دوران ملال‌آور کرونا می‌اندازد. یاد جنگ سرد و شوروی و طاعونِ کامو و شستن کاهو و خیار و خربزه. به رییس گفتم که من کاپیتان تایتانیکم. خودم را می‌بندم به میز کارم و با کشتی غرق می‌شوم اما از خانه کار نمی‌کنم. که البته منظورم را نفهمید. اما تفهیمش کردم همین جا می‌مانم و لای دست کارگرها به رسم نقشه و خط و دایره ادامه می‌دهم تا بالاخره کلنگِ اوستا بخورد توی سرم. گفت بمان.

حالا من مانده‌ام و یک ساختمان خالی از سکنه و وسیله و میز و کامپیوتر. مثل یک کارخانه‌ی ریسندگی‌ متروک، حوالی شیروان که روزگاری پیراهن ابریشم تولید می‌کرده است بابِ تن زنان پرانحنای شهر. عطسه که می‌کنم، انگار وسط حمامی بزرگ با کاشی فیروزه نشسته‌ باشم، صدایم می‌پیچد و تمام دیوارها باهم عطسه‌شان می‌گیرد. از فردا بنا و گچ‌کار و برق‌کش و لوله‌کش و ختنه‌چی و شیشه‌بر و غیره مثل لشکر سلم و تور حمله می‌کنند به این ساختمان تا ترک بیندازند به چینی نازک تنهایی من.

امروز، روز آخر تنهاییِ من در این حمام فیروزه است. سلیقه من سلطان حاکم بر این بارگاه است و کمال استفاده را باید ببرم. انگار که روز آخر زندگی‌ام است. کفش‌هایم را درآورده‌ام و با پای برهنه راه می‌روم. تمام آهنگ‌های حیدو را ردیف کرده‌ام و با صدای بلند گوش می‌دهم. هیچ کس هم نیست که مزاحم بشود و بپرسد«می‌خوام برُم سر ره بشینوم... رفتن تو ره با چش ببینوم» یعنی چی؟ همین که من و دیوارها می‌فهمیم کفایت می‌کند. ناهار هم ماهی جنوب آورده‌ام تا وقتی گرمش کنم، بوی لنج کل کارخانه‌ی ریسندگی را پر کند. بعد از ناهار هم چای نبات و لِنگ‌های افتاده رو میز و دکمه‌ی باز پیراهن و لش‌کردگی. آدم روز آخر آزادگی‌اش را چطور باید بگذراند؟ همین طور دقیقا. ول و ماهی‌طور.

از فردا که بنا بیاید تا روزی که کارشان تمام بشود، من نگهبان آزادی و تنهایی خودم هستم. این دوقلوی چسبیده به هم. در اتاقم را می‌بندم و بیل را زیر دستگیره‌اش حائل می‌کنم و هیچ کس را راه نمی‌دهم. ماهی می‌خورم و حیدو گوش می‌دهم و لش می‌کنم روی تشکِ تنهایی خودم.
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

23 Aug, 04:15


این یک خاطره را بگویم و بروم. نزدیک به نیم قرن پیش، می‌خواستم با یکی از دخترهای دانشکده‌ی مکانیک دوست بشوم. من هیچ‌وقت راه‌کار مناسب برای دوست شدن با دخترها و نشستن بر مسند پادشاهیِ قلب‌شان را یاد نگرفته‌ام. این‌که از کدام در وارد بشوم و سوار کدام اسب سفید بشوم و چطور صدایم را مثل یک عاشق دلخسته از حوالی پانکراس بدهم بیرون که دلشان را بلرزانم. این‌ها برای من از شخم زدن چهل هکتار زمین بایر-حوالی کوت‌عبداله- هم سخت‌تر بود. مع‌الوصف عزمم را جزم کردم تا دختر دانشکده‌ی مکانیک را گرفتار خودم کنم. فقط یک کار از دستم برمی‌آمد. آخرین روز ترم، یک نامه‌ی عاشقانه-حماسی برایش بنویسم و شماره‌ی تلفن خانه‌‌ی اهواز را پانویس کنم و توی خیابان جلفا-همان جا که ماتیز را پارک می‌کرد- بدهم دستش. بعد جلدی سوار قطار بشوم و بروم اهواز. بشینم روبروی تلفن قرمز توی اطاق پذیرایی و تمام تابستان زل بزنم بهش و منتظر بمانم تا عاشقم بشود و زنگ بزند بهم. دو ماهی روی این نقشه و نامه کار کردم. تمام سلول‌های خاکستری و سفید و سیاه مغزم را به کار انداختم و دو صفحه برایش نامه نوشتم. رومئو و مجنون و خسرو باید جلوی این نامه لنگ می‌انداختند. طوری که خودم هم آن را می‌خواندم، عاشق خودم می‌شدم. روز آخر ترم، برگه‌ی امتحان فلان را تحویل دکتر شجاعی دادم و مقتدارانه رفتم زیر درخت چنار آن طرف خیابان جلفا ایستادم تا رقم‌زننده‌ی آینده‌ی درخشانِ من، امتحانش را تمام کند و بیاید سوار ماتیز بشود و من نامه را بدهم بهش و خلاص. توی خیالم، تا بیاید، سه بار تا مراسم حنابندان و ماه عسل رفتم و برگشتم. بالاخره آمد. اما تنها نیامد. با یکی از پسرهای الدنگ دانشکده برق آمد. خوش و خرم سوار ماتیز شدند و از روی سفره‌ی عقد ما رد شدند و رفتند. من ماندم یک نامه‌ی نخوانده. همان‌جا پاره‌اش کردم و ریختم توی جوی آب خیابان جلفا و رفتم میدان راه‌آهن و قطار و الخ. بدون تلفن قرمز.

حالا بعد از نیم قرن، از همه‌ی ماجرا، فقط به آن نامه فکر می‌کنم. نامه‌های نخوانده و به مقصد نرسیده برای من از قرمه‌سبزی و انگور یاقوتی هم جذاب‌ترند. سال‌ها پیش داشتم مراسم گلدن گلوب را تماشا می‌کردم و اسپیلبرگ کاندیدای بهترین کارگردان شده بود. که خب انتخاب نشد و یکی دیگر که یادم نیست کی بود، شد بهترین کارگردان. آن لحظه من فقط یک فکر به ذهنم رسید. فکر کردم که اسپیلبرگ شب قبلش لابد یک یادداشت آماده کرده و گذاشته توی جیبش که اگر برنده شد، آن را پشت میکروفون بخواند. مثلا در آن از همه تشکر کند و بگوید رمز موفقیتش توکل به خدا بوده و کمک والدین و دود چراغ. اما حالا که برنده نشده، کاغذ یادداشت همان‌طور تا شده ماند ته جیب کت سیاهش. لابد از سالن که زده بیرون، یادداشت را بیرون آورده و جرش داده و ریخته توی جوی آب جلفای ایالات متحده. چی نوشته بود؟ خدا می‌داند.

چقدر حیف که این‌نامه‌ها قبل از خوانده شدن، پاره می‌شوند. یادداشتی که یک نفر می‌نویسدشان تا سر وقت موعدش آن را بخواند. ولی وقت موعدش نمی‌آید. یا یکی با ماتیز از رویش رد می‌شود. مثل نامه‌‌هایی که سربازها برای معشوق‌شان می‌نویسند و می‌گذارند توی جیب بغل‌شان. اما قبل از فرستادن، از غیب تیر می‌خورد توی همان جیب بغل و نامه و قلب طرف را شرحه‌شرحه می‌کند. این یادداشت‌ها برای آینده‌ای قشنگ نوشته شده‌اند. آینده‌ی قشنگی که هیچ‌وقت رخ نمی‌دهد. این یادداشت‌ها بعد از منقضی شدن‌شان، خواندنی‌تر هم هستند. نگاره‌ای هستند از آینده‌ای که می‌شد رقم بخورد اما رقم نخورد. آلترناتیو محقق نشده. به نظرم باید یک آرشیو درست کنیم و نامه‌های ته جوی آب خیابان جلفا را جمع کنیم و بخوانیم‌شان و ببینم دنیا چه رنگ‌های دیگری می‌توانست به خودش ببیند که ندیده است. والا.
#فهیم_عطار

@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

20 Aug, 04:05


ساعت نزدیک به دوازده شب است و بی‌خواب شده‌ام. تقصیر مغزم است. مغز من حرف می‌زند. من همیشه فکر می‌کردم که دهان حرف می‌زند و مغز فکر می‌کند. در واقع آناتومی بدن این را پیشنهاد می‌کند. اما انگار مغز با حفظ سمت، حرف هم می‌زند. گاهی وقت‌ها حتی نقش حیاتی‌اش را که فکر کردن است فراموش می‌کند و فقط حرف می‌زند. امروز چهل و پنج ثانیه توی ماشین پشت چراغ قرمز ایستادم. فقط چهل و پنج ثانیه. بیکار بودم. مغزم شروع کرد به حرف زدن. از این‌جا شروع کرد انگار کمک‌فنر ماشین افتاده به قیژ قیژ. بعد گفت لابد تقصیر چاله‌های خیابان است. بعد گفت این خیابان خیلی اوضاعش خراب است و شهرداری کاری نمی‌کند. بعد گفت که بودجه ندارند. چرا بودجه ندارند؟ لابد چون هنوز مالیات کم ‌می‌دهیم. نصف حقوق‌مان مثل هلو می‌رود بابت سهم مالیات. بعد گفت خرج دولت بالاست. اصلا ممکن است برویم توی رکود اقتصادی بابت همین کسر بودجه. دوباره رکود؟ کارم را از دست بدهم چی؟ این بار اگر رکود بشود باید بانک بزنم. اگر دستگیر شدم چی؟ چه کسی پدرم را خبر کند که افتاده‌ام زندان فدرال بابت خالی کردن صندوق بانک. کی سند می‌گذارد برایم؟ پدرم اول باید ویزای امارات را بگیرد. بعد برود سفارت. بعد ویزای این‌جا را بگیرد و بعد بیاید و بیفتد دنبال مراحل اداری سند گذاشتن. حالا اگر ویزا ندادند چی؟ چرا ما این‌جا این‌قدر تنهاییم؟ هیچ کس نیست برای‌مان سند بگذارد؟ شیر و ببرهای زندگی‌مان خیلی دورند ازمان. اصلا چرا من مهاجرت کردم که مجبور بشوم بانک غریبه‌ها را بزنم و پدرم را دربدر ویزا گرفتن کنم؟ همان‌جا می‌ماندیم و بانک خودمان را می‌زدیم و کف کلانتری و زندان خودمان را تی می‌کشیدیم و سند خانه‌ی حبیب‌اله را گرو می‌گذاشتیم. هیچ کدام این کارها اصلا ویزا نمی‌خواست.

مغزم همه‌ی این حرف‌ها را در عرض فقط چهل و پنج ثانیه زد. دهانم ظرف چهل و پنج ثانیه، در بهترین حالت فرصت می‌کند از شاطر بپرسد صف یک نونی کدومه؟ اما مغزم سرعت عملش در حد و اندازه‌ی المپیک است. اگر چراغ سبز نشده بود، رییس‌جمهور را از صندلی کشیده بود پایین و نظم نوین جهانی را به چالش کشیده بود. چرا مغز باید حرف بزند؟ البته مدت‌هاست که قلق‌اش دستم آمده است: مغزم نباید بیکار بماند. یک ثانیه که دستش بند نباشد زر زدن را شروع می‌کند و کافه را به هم می‌زند. همین است که همیشه دستش را به کاری بند می‌کند. هر کاری که باشد. صبح قبل از پاسبان‌های خدوم شهر، می‌زنم بیرون و کارم را شروع می‌کنم و جاده و کوی و برزن طراحی می‌کنم. وسط گرمای ظهر تابستان که خداوند به قصد تنبیه شهروندان، شعله‌ی خورشید را تا خرتناق می‌برد بالا، من تصمیم می‌گیرم چمن‌های کچل خانه را کچل‌تر کنم. چرا؟ چون اگر نکنم باید بروم زیر کولر دراز بکشم و استراحت کنم و همان وقت است که مغز دهانش را باز می‌کند و از فرش تا عرش را آسفالت می‌کند. باید سر مغزم را گرم کنم که حرف نزند. کار کنم. برایش بادمجان سرخ کنم که از فرط لذت وا بدهد و حرف نزند. الکل بدهم بهش. دوربین بدهم دستش تا عکس بگیرد. مهمانی ببرمش و با بی‌ربط‌ترین مرد شهر اختلاط کند تا حرف نزند. پسته‌‌ی دهان بسته بدهم بهش که سرگرم شود. باید بهش یا رنج بدهم یا لذت تا دست از سرم بردارد.

کاش مغز کار خودش را می‌کرد و فقط فکر می‌کرد و سکان‌دار این پنجاه کیلو گوشت می‌شد. یا اصلا فکر هم نمی‌کرد. همین که آن بالا به قلب می‌گفت تلمبه بزن و به انگشت پا که می‌خورد به لبه‌ی تخت می‌گفت از درد بمیر، کافی بود. احتمالا از روز ازل که از پروتوتایپ بشر رونمایی کرده بودند، همین انتظار را داشته‌اند: یک گوریل کم مو با ظاهری آراسته تر و کمی تمیزتر و نظیف‌تر. وگرنه بعید می‌دانم از اول برنامه این بوده است. جهش ژنتیکی زده توی پوزه‌ی پروتوتایپ.

به هر حال همین است. سر مغز را باید گرم کرد. باید دوید و خورد و نوشید و خندید و گریه کرد و از بالا پرید پایین و رفت زیر آب و بغل کرد و بوسید و شاشید و ساخت و پرداخت و نواخت و کشید. وگرنه مغز دهان باز می‌کند و آدم را به ظرافت جر می‌دهد.
#فهیم_عطار

@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

11 Aug, 04:54


مراد جباری هندسه‌ی فضایی درس می‌داد. قدش بلند بود و دست بزن داشت. محکم هم می‌زد. یک بار سر کلاسش خمیازه‌کشیدم. آمد و موهایم را گرفت توی دستش و شروع کرد به کشیدن. ول هم نکرد. آن‌قدر کشید تا مبحث منشور‌های فضایی را تمام کرد. من هندسه‌ی فضایی را درک نمی‌کردم. برای همین خمیازه‌ام می‌گرفت. هیچ‌وقت درک درستی از مسائل سه‌بعدی نداشتم. مثلا می‌پرسید حجم محصور بین یک کره و دو صفحه‌ی فضایی که با زاویه سی درجه آن را قطع کرده‌اند، چقدر است؟ تا می‌آمدم تصورش کنم، فشارم می‌افتاد. رسیدیم به امتحان آخر سال. تمام سال، من و مراد جباری تلاش کردیم لااقل نوکِ میخِ هندسه را در سنگِ مغزم فرو کنیم. اما نشد. تمام سال با اضطراب گذشت. با یک جنگ دا‌ئمی برای قبول شدن. صبح امتحان، مادرم یک صبحانه مفصل داد که بخورم تا شاید درِ رحمت باز شود. اما کدام سمندی با سوخت موشک توانسته پرواز کند؟

برگه‌ی سوال را گذاشتند جلویم و گفتند دو ساعت وقت داریم و شروع کنید. بقیه شروع کردند. اما من چی را باید شروع می‌کردم. عرق می‌کردم. سوال‌ها را می‌خواندم و هیچ نمی‌فهمیدم. ساعت را نگاه‌می‌کردم. قلبم آمده بود حوالی لوزه‌ام و از حالت تپش به پُکش رسیده بود. پلک چپم می‌پرید. کف دست‌هایم لیز شده بود و سوخت موشک می‌خواست از هفت سوراخ بدنم بزند بیرون. یک ساعت و پنجاه دقیقه همین‌طور گذشت. از برگه‌ی سوال‌ها تنها چیزی که با اطمینان جواب داده بودم، اسم و فامیلم بود. بعد انگار جبرییل کارهای بارگاه را ول کرده باشد و آمده باشد توی کلاس جباری، بالای سر من جهت ابلاغ وحی. بعد از یک ساعت و پنجاه دقیقه انگار به من وحی شد که ریدی آقا و هیچ امیدی نیست و دست و پای الکی نزن. خودکارت را بگذار زمین و شل کن و تسلیم شو. این آرام‌ترین لحظه‌ی ممکن در نه ماه گذشته بود. لحظه‌ی شیرین پذیرش و تسلیم. اندوه شیرین باخت مثل عسل دوید توی رگ‌هایم. تمام تلاش نه ماه گذشته آمد جلوی چشمم. تمام گچ‌ها و تخته‌پاک‌کن‌هایی که مراد پرت کرده بود و نصف آنها خورده بود بهم و نصف دیگر را جاخالی داده بودم. اضطراب جای خودش را به غم داد. و این آرام‌ترین حالت ممکن بود.

می‌دانستم طول عمر این غمِ شیرینِ پذیرشِ باخت خیلی کوتاه است. به اندازه عمر یک دانه برف در کف دست. مثل یک توپ که پرتش کنی توی آسمان و بالاخره یک جایی تسلیم نیروی جاذبه می‌شود و برمی‌گردد پایین تا با مخ بخورد روی آسفالت. اما قبل از آن یک ثانیه‌ی شیرین وجود دارد که توپ بی‌حرکت توی هوا می‌ایستد و راه آمده را نگاه می‌کند. من همان یک ثانیه‌ی آرام و شیرین را تجربه کردم. ثانیه‌ی تسلیم.

هندسه‌ی فضایی را تجدید شدم. هفت و نیم. تجدید شدن در خانه‌ی ما فعلی جنایی محسوب می‌شد. بار گناه و عقاب آن هم‌وزن قتل عمد، تجاوز به محارم و عمده‌فروشی هرویین بود. همه‌ی‌تفریحات تابستانی ممنوع شد. تلویزیون. رادیو. آتاری. حتی آیفون (همان که باهاش در را باز می‌کنند و نه موبایل). پای مراد جباری به خانه باز شد. به عنوان معلم خصوصی. تلاش می‌کرد تا به ازای ساعتی چهارصد و پنجاه تومان، من را با اجسام سه بعدی آشتی بدهد. اما ما که قهر نبودیم. ما اصلا همدیگر را نمی‌شناختیم. زمان سقوط از زمان صعود هم بدتر و پراضطراب‌تر بود. اما این وسط ثانیه‌ی شیرین پذیرش وجود داشت که دلم بهش گرم بود. ثانیه‌ی شیرین تسلیم در برابر چیزی که دارد رخ می‌دهد. زمان کوتاهی بود برای نفس کشیدن. یک زنگ تفریح بین اضطراب صعود و سقوط.
تهش چی شد؟ شهریور امتحان دادم و با ارفاق گرفتم ده. در عوض درس زندگی یاد گرفتم. در واقع خودم را اینطور دلداری می‌دادم. که در طول زندگی قرار است برای یک چیزهایی بجنگم که قرار نیست بهشان برسم و یک جایی باید تسلیم بشوم و آن وقت است که باید از ثانیه به ثانیه‌ی این نقطه تسلیم لذت ببرم. آدم برای باختش هم باید توجیه درخوری پیدا کند. لحظه‌ی شیرین تسیلم و پذیرش باختِ مجنون در برابر لیلی. انسان است و توجیهاتش.
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

31 Jul, 18:25


هدایت کاف یک سال زودتر عاشق شیدا شده بود. هم‌دانشگاهی بودند. هند. سر یکی از کلاس‌ها، شیدا را دیده بود و دچارش شده بود. بهش گفته بود؟ نه. نگفته بود. یک سال عشقش را به روی شیدا نیاورده بود. فقط هر روز توی وبلاگش از شیدا می‌نوشت. از عادت‌هایش. از جویدن ته مداد. از ریز شدن چشم‌هایش موقع خندیدن. از قرمزی رد کش جوراب روی ساق پایش سر کلاس. از همه چیزش. بعدا شیدا یک بار گفت که تصادفا وبلاگ هدایت را دیده و خودش را آن‌جا خوانده است. خودش، آن‌طور که از چشم‌های هدایت دیده می‌شد. ریخته بود بهم که چرا تا حالا به رویش نیاورده بود این دچار شدنش را. یک روز دم غروب، هدایت را خفت کرده و برده بود توی سالن ورزش دانشگاه و بهش گفت که وبلاگش را خوانده است. هدایت بهانه‌ی الکی آورده بود که چرا تا حالا بهش نگفته. بهانه‌ی آبگوشتی. جرات نداشت بهش بگوید که دچارش شده است.

این‌ها مهم نیست. مهم حرف‌های شیدای دم غروب توی سالن والیبال بود. به هدایت گفته بود که من وقتی نوشته‌هایت را خواندم و دچار شدنت را دیدم، تازه فهمیدم که یک سال پیش در رویای تو متولد شدم. بی‌آنکه بدانم. حق من این بود که بدانم در جهان دیگری به من حق حیات داده‌اند. من چقدر این حرفش را دوست داشتم. این‌که‌آدم ممکن است در رویای یک نفر دیگر به دنیا بیاید و زندگی کند. بدون این‌که خودش هم بفهمد و بداند. ممکن است آن‌قدر نفهمد که همانجا در رویای دیگری بمیرد و به خاک سپرده شود. بعدها که با هدایت هم‌خانه شده بود، برایش نوشته بود که من زندگی مخفیانه‌ی خودم در رویای تو را به زندگی پیش از آن ترجیح می‌دادم. کاش فقط زودتر تولدم در شیارهای مغزت را به خودم خبر داده بودی.

بعدترها که هدایت خودش را حلق‌آویز کرده بود، شیدا تمام آن نوشته‌ها را چاپ کرد و گذاشت توی یک آلبوم. یک ایمیل برایم فرستاد و عکس آلبوم را ضمیمه کرد بهش. گفت حالا من ماندم و این همه نوشته. من در رویای کسی متولد شدم و قبل از این‌که در رویایش بمیرم، خودش مرد. می‌دانی این یعنی چی؟ می‌دانی بقای یک رویای زنده در یک مغز مرده یعنی چه؟ من یک رویای زنده‌ام که زادگاهم را از دست داده‌ام. رویاها به زادگاهشان زنده‌اند. کاش لااقل زودتر تولدم را خبر داده بود که یک‌سال بیشتر در سرزمینش زندگی می‌کردم.

هدایت رفت. شیدا ماند. دو شیدا ماند. یکی همان بود که هر روز گل‌های رز را آب می‌داد و نان می‌خرید و رنگ گل لباسش را با رنگ کفش‌هایش هماهنگ می‌کرد. یکی دیگر هم شیدایی بود که ته مدادها را می‌جوید و چشم‌هایش ریز می‌شد و زنگ هیچ خانه‌ای را نداشت که بزند و کسی در را برایش باز کند. شیدای سرگردانی که زادگاهش قبل از خودش رفته بود.
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

08 Jul, 15:14


هیچ حرف مهمی در این نوشته وجود ندارد. الکی وقت‌تان را هدر ندهید. ظهر تابستان است. هوا به شکل مجازات‌گونه‌ای داغ و شرجی است. در همین زل آفتاب با خودم لج کردم و چمن‌ها را زدم. حس خرچنگی را دارم که زنده زنده افتاده است توی قابلمه آب جوش برای شامِ زنی زیبا. از تک تک سلول‌های زنده و مرده‌ام عرق می‌زد بیرون. از هر هفت سوراخ بدنم. هدفون‌هایم را چپانده بودم توی گوشم تا لااقل با ریتمی که دوست دارم تبخیر بشوم. چمن‌ها را که زدم، نشستم روی پله‌ی جلوی خانه، زیر یک کف دست سایه‌ی درخت مگنولیا. هیچ خر دیگری توی آن گرما بیرون نبود به جز دختر هفت ساله‌ی همسایه‌مان که نخ بادبادکش را گرفته بود و مثل پره‌ی پنکه دور حیاط می‌چرخید تا شاید برود هوا. یا خودش یا بادکنکش. یکی از هدفون‌هایم را درآوردم تا صدای خنده‌هایش را بشنوم. قشنگ بود. توی گوش چپم علی عظیمی از دل‌درد می‌خواند. گوش راستم هم پر شده بود از صدای خنده‌ی یک دختر هفت ساله که به ساده‌ترین شکل ممکن بلد بود از یک ظهر داغ سگی لذت ببرد. ترکیب خوبی بود. یک قطار مورچه جلوی پایم از سمت خنده به سمت دل‌درد ریسه شده بود که هیچ کدام‌شان هم دانه‌کش نبودند و انگار خیالشان برای زمستان راحت بود. آسمان آبی بود با چهارتا ابر سفید که ول بودند در آن و منتظر که نسیمی بیاید و یک وری ببردشان تا شاید جفت‌شان را پیدا کنند و ببارند. مادر دختر همسایه از پشت پنجره به دخترش گفت که بیا آب بخور که گرمازده نشی. آب را خورد و برگشت توی حیاط و داد زد که مامان، دوستت دارم و برگشت سر وظیفه‌ی پنکه‌ایش.

فضا، فضای فیلم یک فیلم‌ساز سهل‌گیر بود که اصرار داشته باشد زندگی همین قدر قرار بود ساده باشد. یک آسمان آبی باشد و یک ریتم خوب و یک قطار مورچه که نگران زمستان نیستند و یک دوستت دارمِ بی‌هوا و حضور یک آدم نگران پشت پنجره. همین. یکی از هدفون‌ها توی دستم بود. از کی هدفون‌ها بی‌سیم شدند؟ هدفون همیشه یک وظیفه‌ی مهم داشت. این‌که یک لنگش برود توی گوش یک نفر و آن لنگش برود توی گوش آن دیگری. آن دیگری‌ای که یک نفر دوست داشت زیبایی ریتم زندگی را باهاش تقسیم کند. وظیفه‌ی سیم این بود که بهانه بدهد به دست آن دو نفر که بیشتر از یک وجب از هم فاصله نگیرند. تف به تکنولوژی. هدفونِ بی‌سیم خیانت بود به آن فیلم ساز سهل‌گیر. حالا این لنگه‌ی ول شده‌ی هدفون در گوشم را بدهم به کی؟ شریک شدن در زیبایی‌ها و شادی‌ها از شریک شدن در غم‌ها هم مهمتر است. چرا که شادی‌ها زودگذرترند و باید در هوا قاپید و تقسیم‌شان کرد.

ظهر تابستان است. هوا به شکل مجازات‌گونه‌ای داغ و شرجی است. ابرهای سفید، سیاه شدند و باران تابستانی شروع شد. مورچه‌ها فرار کردند. هواشناسی گفت تمام امشب باران داریم. دل‌درد تمام شده است و دو لنگ هدفون توی دستم است. دختر همسایه بادکنکش را جمع کرد و رفت داخل. خوب شد که قبل از باران به مادرش گفت که دوستش دارد. دوست داشتن را باید داد زد و گفت. بر عکسِ دوست نداشتن‌ها که نباید دادشان زد. دوست نداشتن امری عملی است و لازم نیست به زبان بیاید و فهمیدنش راحت است. اما دوست داشتن عملی است و کلامی. باید جار زده شود.

فیلم ساز سهل‌گیر باید حالا به فکر یک فیلم دیگر باشد. یک فریم دیگر پیدا کند تا سادگی را نمایش بدهد. قرار زندگی را نشان بدهد. همین یک فریم کوتاه از یک ظهر گرم شرجی تابستان.
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

05 Jul, 17:27


ششم جولای-یعنی شنبه- روز جهانی بوسه است. روز جهانی ماچ. بوس به مثابه نیروی محرکه برای ادامه‌ی راه. جهان به خودی خود جای قشنگی نیست و صرفا باید کاری کرد که قشنگ به نظر بیاید. بی‌دردسرترین و سالم‌ترین راهش هم ماچ است. البته الکل هم هست. ولی خب، آدم با کبد خراب، جهانش بدتر هم می‌شود. تازه بوسیدن، کالری هم ندارد و شکم نمی‌آورد. پس ده هیچ به نفع بوسیدن. مصلحت‌اندیشی نکنید و ببوسید و خیال کنید که جهان به لطافت پوست لب‌هاست. دنبال بهانه‌اید؟ این هم بهانه. ششم جولای، روزجهانی ماچ. بهترین بهانه. دنبال فرصتید؟ هر زمان و هر جا. چرا آدم باید توی آینه‌ی آسانسور الکی ول معطل باشد و آهنگ‌های آبگوشتی به سلیقه‌ی شرکت شیندلر را گوش کند تا برسد طبقه‌ی پنجم؟ ببوسید. ته این جهان خبر خاصی و اتفاق خاصی هم منتظرمان نیست. الکی خودتان را معطل حساب و کتاب نکنید و منتظر نباشید که بوسیده شوید و بروید در لاک دفاعی. دقیقا مثل تیم فوتبالی باشید که دقیقه‌ی هشتاد و پنجِ فینال جام جهانی، یک گل از حریف عقب افتاده است. تمام تیم می‌شود خط حمله و از هر ثانیه‌ی باقیمانده، کمال استفاده را می‌کنند. چون می‌دانند اگر سوت آخر زده شود، همه چیز تمام است. به هیچ کس بابت استراتژی دفاعی مدال نمی‌دهند.

پیام کائنات با وضعیتِ قهوه‌ای-سمنویی‌ای که دارد همین است و بس. ببوسید. مگر این‌که زیادی جهان را جدی فرض کرده‌اید. که قطعا اگر این‌طور است، شما دست‌تان و شغل‌تان در رنگ قهوه‌ای است و از آن بیشتر لذت می‌برید تا بوسیدن. که در این صورت خوش به حالتان.

اما اگر شما هم فهمیده‌اید که اینجا هیچ چیزی جدی نیست الا موقتی بودن همه چیز، پس ببوسید. ماچ آخرین فشنگِ تفنگ ماست. چشم‌هایتان را ببندید و خشاب را شلیک کنید. خوش‌تر میگذرد.

پ.ن. فقط یک جوری نبوسید که بشوید مصداق این جوک که: «یه بچه‌ای از باباش می‌پرسه چی شد که من رو به دنیا آوردید؟ باباش می‌گه عزیزم تو قرار بود فقط یه بوس کوچولو باشی». فقط ببوسید تا بفهمید هیچ چیزی در این جهان جدی نیست.

#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

26 Jun, 04:16


از کجا شروع کنم؟ از این‌جا: قرار بود همین دوشنبه، نقشه‌های پروژه‌ی فلان آماده شوند و بفرستیم برای کارفرما. اما مادربزرگِ مهندسِ پروژه مرد. قلب مهندس درجا پکید و دنیا برایش سیاه شد و زانوی غم به بغل گرفت و ته ماجرا این شد که پروژه خورد به تاخیر و نقشه‌ها آماده نشد. حالا کی قرار است آماده بشوند؟ یک ماه دیگر. دیروز کارفرما بابت همین تاخیر یک ایمیل طویل زد که چکیده‌اش این بود: «نقشه‌ها امروز به دستم نرسید. فردا یک جلسه می‌گذاریم و با شما هم‌آغوشی خواهیم کرد». فقط بابت یک ماه تاخیر. زانوی غم من هم به بغل آمد. تهدید بزرگی بود. آخر شب برای این‌که کمی از فکر سرنوشت شومی که فردا در انتظارم بود بیرون بیایم، افتادم به جان یوتیوب. هزار ویدیو دیدم. لای همین‌ها بود که رسیدم به یک ویدیو از دکتر حیدری. آرش حیدری. می‌شناسم؟ نه. داشت سخنرانی می‌کرد. وسط حرف‌هایش از تفاوت بین روایت و اطلاعات می‌گفت. مثال یک زن مسن را زد که بابت زانو درد رفته دکتر. زن، «روایتِ» دردِ زانو را به دکتر می‌گوید که مثلا زانویم درد می‌کند و دیگر نمی‌توانم به دیدن دخترم بروم و راه رفتن سخت شده و حبس شده‌ام و الخ. بخش انسانی اتفاقی که افتاده است. اما دکتر صرفا به زبان اطلاعات حرف می‌زند و مثلا می‌گوید سر استخوان فیبولا سابیده شده و فلان و فلان. به زبان خشک اما دقیق اطلاعات. حیدری پانزده دقیقه در این باب حرف زد و حرف زد و چراغِ یک اتاقِ تاریک در مغزم را روشن کرد. اتاقی که همیشه بوده اما تاریک بود. دکتر دمت گرم.

چرخِ شغل و زندگی و دنیای اطراف من با اطلاعات می‌چرخد. چرخ خشکِ اطلاعات. مثل همین داستانِ یک ماه تاخیر. این‌که دویست و نود صفحه نقشه‌در تاریخ فلان باید تحویل کارفرمای فلان فلان شده داده شود. اطلاعات خشک. اما روایتِ ماجرا کاملا متفاوت است. روایت، مرگ مادربزرگ مهندس است که قلبش را مچاله کرده و بابت همین هم نقشه‌ها به موقع آماده نشده است. محور روایت خودِ انسان است. صبح حرف‌های حیدری را شمشیر کردم و رفتم توی جلسه با کارفرما. بدون مهندس. جنگ شد. جنگ بین اطلاعات و روایت. چی شد؟ برنده شدم. من فهمیدم که روایت زورش بیشتر است. من روایت مادربزرگ مهندس را لوله کردم و فرو کردم توی حلق کارفرما و همان‌جا گذاشتم بماند و یک ماه ازش مهلت گرفتم برای تحویل نقشه‌ها. بدون هم‌آغوشی.

دمت گرم حیدری! از دیشب جهانِ من دو نیم شده است. جهان اطلاعات و جهان روایت. افتاده‌ام به جان جهان اطلاعات و تبدیل کردنش به روایت. حتی دردها و رنج‌ها. تحمل روایت رنج و درد از چرایی‌شان راحت‌تر است. همان چیزی که حیدری گفت که هسته هر چیزی، روایت است. مادربزرگ مهندس بر اثر آمبولی مغزی مرد و مهندس کارش را به موقع تحویل نداد. همین قدر خشن و خشک و گزارش طور. اما روایت رنج مهندس این است که هر روز عصر سر می‌زده به مادربزرگش و شام به بدن می‌زده‌اند و بعدش هم بستنی و این اواخر یک قسمت از سریال فرزندز. ماه گذشته، بابت کار زیاد، مهندس یک هفته به مادربزرگ سر نزده. بعد پلیس بهش زنگ زده که آمبولی و این برنامه‌ها. همین شد که مهندس مثل قوطی نوشابه مچاله شد. این بود روایت تاخیر پروژه. داستان همان داستان است. اما در روایت، محور، مرگ و مچالگی انسان است و نه تاخیر در پروژه. بزن قدش حیدری.

خوب شد این‌ها را برای خودم ثبت کردم. احتمالا از حالا به بعد، اتفاقات را طور دیگری می‌بینم. سهل‌گیرتر می‌شوم. روایت‌طور وارد حلق جهان اطلاعات می‌شوم. روایت، پنبه‌ی روی فنرهای فلزی تشک اطلاعات است.
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

24 Jun, 17:15


دلم می‌خواهد خودم را تکرار کنم. اساس این جهان بر تکرار بنا شده است و حتی خورشیدش هم، با آن‌همه جلال، هر روز خودش را تکرار می‌کند. از شرق حضور به هم می‌رساند و از غرب مرخص می‌شود. من که جای خودم را دارم. هزار سال پیش یک پلِ بد بدن و کلفت، ته ایالت نیویورک فرو ریخت. دو هفته بعد هم گزارشش آمد بیرون و کارشناس‌های محترم گفتند که دلیل فرو ریختن پل فَتیگ است. همان خستگی سازه در اثر بارگذاری متناوب. هیچ کدام از این بارگذاری‌ها به تنهایی خارج از توان سازه نیست. اما متناوب بودن‌شان است که خسته‌اش می‌کند. طاقتش تمام می‌شود و می‌ریزد. همه‌ی این‌ها را هزار سال پیش نوشتم و حالا هم روا دیدم که دوباره خودم را تکرار کنم و فَتیگ را به خودم یادآوری کنم. چرا یادم افتاد؟ چون امروز صبح دو کیلو کاغذِ نقشه را گذاشتم روی صندلی گوشه‌ی اتاقم و زِرت، صندلی شکست. همان صندلی‌ای که شش سال میزبان باسن‌های جورواجور دوست و دشمن بود. روزی چهار بار دیوید صد و سی‌کیلویی را تحمل می‌کرد وقتی که داشت به رکیک‌ترین شکل ممکن غیبت کارفرما را می‌کرد. ناتاشا هم گاهی وقت‌ها روی آن صندلی می‌نشست. مخصوصا وقتی که می‌خواست ماجراهای گربه‌اش را تعریف کند. چون ماجراهای گربه را حتما باید از زمان نبوت موسی و دودمان دوم مصر و میزان اهمیت گربه‌ها نزد مصریانِ باستان شروع می‌کرد. همین بود که وسط کار پاهایش خسته می‌شد و از رنسانس به این طرف را مجبور بود روی همین صندلی ادامه بدهد.

این صندلی باسن هزار مراجع سبک و سنگین را تحمل کرده بود. اما امروز زیر بار دو کیلو کاغذ جر خورد. فتیگ، بابت تکرار باسن‌ها. بابت تکرار بارهای کوچکی که تمام نمی‌شوند اما تمام می‌کنند. همین شد که دوباره یاد این ماجرا افتادم. یاد خستگی‌هایی که تک‌تک‌شان در بازه‌ی تحمل آدم هستند اما تکرارشان خارج از توان او. اشکال صندلی هم این است که بلد نیست حرف بزند وگرنه می‌توانست بگوید: «داداش، دو تا پونز بکار توی دلم که هر کی نشست، دهنش آسفالت بشه و زود بره». یا حالا کمی مودبانه‌تر. اگر صندلی حرف می‌زد، احتمالا من از فرط تعجب تلف می‌شدم اما خودش به این روز نمی‌افتاد. هر چه می‌کشیم از همین حرف نزدن‌ است.

حرف مهمی نبود به هر حال. تکرار خودم بود. تکرار جهت یادآوری به خودم بابت مراقبت از تکرارِ بارهای تکراری. چقدر تکرار داشت این جمله. حالا می‌خواهم زنگ بزنم به تدارکات‌چی شرکت و ازش استدعا کنم که یک صندلی جدید برایم سفارش بدهد. این بار قول می‌دهم بیشتر مواظبش باشم. روزی چند ساعت لنگ‌هایش را بدهم هوا و بگذارمش روی میز. مثل صندلی‌های کافه‌ها بعد از ساعت کاری.
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

10 Jun, 16:19


جانانم! بی‌آرزویی درد بزرگی است. راه رفتن لبه‌ی پرتگاه جهان است. اما دلتنگی، درمان بی‌آرزوییست. دلتنگی و دوری که حادث شود، بذر آرزو در خاکِ دل آدم کاشته می‌شود. بذری که پوسته‌اش را می‌شکافد و هر ثانیه قد می‌کشد و شاخه‌هایش را باز و بازتر می‌کند. آن‌قدر باز که سایه‌اش تمام قلب آدم را تاریک می‌کند. خنکا و تاریکیِ آرزومندی.

خیال بالِ آرزوست. خیال، میان‌برِ وصال است. راهِ رسیدن. خیالِ وصال بهتر از خودِ وصال است. وصال یک بار است و تمام می‌شود و ملال حاکم مسلم می‌شود. اما خیال، تکرار می‌شود. هر ساعت و هر دقیقه و هر ثانیه. تکرار رسیدن و تکرار دیدن. ته ندارد خیال. جهان خیال، مال من است. خدا و بنده‌اش من هستم. خودم فرمانروای خودم هستم. فرمان به رفتن می‌دهم. فرمان به راه رفتن زیر مهتاب و آفتاب می‌دهم. فرمان به بوسیدن. فرمان به قهر و آشتی.

ما سربازان این جهانیم. سلاح‌مان هم دلتنگی و خیال است. با ظرافت حمل‌شان می‌کنیم. فشنگ سلاحمان همین ظرافت است. جهان بیرون از خیال، ضخیم است. خورشیدش داغ است. درخت‌هایش سایه ندارند. زردآلوهایش نارس‌اند. نعناع‌هایش بو ندارند و زنبورهایش بلد نیستند چطور عسل درست کنند و فقط نیش می‌زنند. حتی خطوط چهره‌ات هم آن‌جا درهم و ناپیداست. اما زیر سایه‌ی درخت خیالِ جهانِ من، همه چیز خنک است. نور آفتابش، طرح شاخه‌های نخل را روی صورتت نقاشی می‌کند. شفاف و نزدیک. سایه‌ی هر چیزی در این جهان پرهیبِ اندام توست و چهره‌ی همه‌ی مردم، چهره‌ی تو.

بنده‌ی ظرافت‌های جهان خیالم.
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

03 Jun, 20:29


چقدر حرف زدم. خلاصه همان هایکوی معروف که می‌گوید: «مرا اتفاقی پیر کرد که هرگز رخ نداد». هر بار ذهنم هزار فیلم ترسناک برایم می‌سازد از چیز‌هایی که هرگز اتفاق نیفتادند. در عوض چند سال بعد همین ذهن از خاطره‌ی روز سه‌شنبه، فقط درخت‌های چنار و افرا و مگنولیای کنار کلیسا را گوشزد می‌کند و چمن‌های سبز و نسیم خنک و آن هسته‌ی شلیلی که انداختم روی زمین (که حالا حتما برای خودش درختی شده است ای بزرگوارِ دست به خیرِ درخت بنشان) و روی همه‌ی این‌ها هم آهنگ اندی را پخش می‌کند. همین قدر لطیف به گذشته نگاه می‌کند این ذهن متناقض. آینده‌ی سیاه و گذشته‌ی سبز. کلا به زمان حال هم می‌شاشد و وقعی به آن نمی‌نهد. خلاص.
https://t.me/fahimattar/608
#فهیم_عطار
@fahimattar

گفت و چای | فهیم عطار

03 Jun, 20:29


سه‌شنبه‌ی قبل رفتم ماموریت. رفتم سر بزنم به دو تا پل و یک میدان تا مطمئن شوم پیمانکار زحمتکش ستون و سیخ و میخ را درست علم کرده باشد و پاچه‌ی کارفرما را مورد عنایت قرار نداده باشد. وسط ناکجا رانندگی می‌کردم و با فریاد قنبری که می‌خواند کشف بوسه‌ی بی‌هوا به وقت رویا ، قدغن و این حرفها، شلیل گاز می‌زدم. یک‌هو این کلیسای متروک، سبز شد. من فتیش رفتن به مکان‌های متروکه را دارم. از دیدن گردِ زمان، نشسته بر مکان و اشیاء، شیدا می‌شوم. دست خودم هم نیست. یکی فتیش لیس زدن فرورفتگی‌های پشت زانو را دارد و یکی مثل من هم فتیش زمان‌زدگی. به هر حال. کوبیدم روی ترمز و زدم کنار و رفتم سراغ کلیسای متروک که طبیعت عملیات بلع و هضمش را سالها پیش شروع کرده بود. آن‌ورِ کلیسا هم یک قبرستان پانصد تختخوابی درازکش بود که احتمالا روزی ساکنان آن روی نیمکت‌های همین کلیسا برای امروزشان دعا کرده بودند. رفتم جلوی در کلیسا. دستگیره‌ی در را چرخاندم به امید این‌که باز شود و بروم داخل. که طبعا قفل بود. چند بار هم مثل پلیس خدومی که حمله کرده باشد به خانه‌ی فساد، با شانه‌ی چپم کوبیدم به در. اما طبیعت هنوز برای تخریب درِ کلیسا چاره‌ای نیاندیشیده بود. دور ساختمان طواف کردم تا شاید یک گربه‌رویی چیزی پیدا کنم. که نبود. خداوند تمام درهای رحمت خانه‌اش را به روی من بسته بود.

چهار تا عکس گرفتم و چهار تا فحش دادم به درِ بسته‌ی بختم. دور و برم را نگاه کردم. پانصد آدم مرده آن‌طرف. یک ساختمان متروک با درِ قفل شده این‌طرف. یک کلاغ عوضی هم بالای سرم قارقار می‌کرد. خورشید هم که کلا جمع کرده بود و رفته بود سمت اقیانوسیه و هوا تاریک شده بود. دیگر جای ماندن نبود. پریدم پشت ماشین و هسته‌ی شلیل را انداختم بیرون و گاز دادم و خلاص. اعتراف کنم که خوف کرده بودم. دو ساعت در تاریکی و بدون صدای قنبری راندم. ذهن من متاسفانه، تصویرگر قابلی است. آنچه اتفاق نیفتاده باشد را به زیبایی و در هراس‌انگیزترین شکل ممکن تصویر می‌کند. با جزییات تمام متصور شد که ضربه‌ی دوم شانه‌ی چپم در را خرد و باز کرد. چهار تا کبوتر و کرکس غافل‌گیر شدند و بال بال زنان از پنجره‌ی بی‌شیشه‌ی انتهای کلیسا زدند بیرون. همان پنجره‌ای که ستون غبار و نور نارنجی خورشید دم غروب از آن تابیده بود روی نیمکت‌های فرسوده. یک صلیب کج که خودِ حضرت به آن متصل بود، یک‌وری با یک میخ خودش را به دیوار گرفته بود که نیفتد. حتی یک لوستر بزرگ از سقف ول بود که به اندازه یک کارخانه‌ی ریسندگی، تار عنکبوت از آن آویزان بود. ذهن مریضم، ول‌کن ماجرا نبود. تصور کرد که جلوتر رفتم. صدای ناله‌ی چوب‌های فرسوده و موریانه‌خورده را هم حتی برایم پخش کرد. نوری که از در افتاده بود داخل و سایه‌ی دراز خودم روی پارکت‌های خاکستری کف. بعد تصور کرد که چهار قدم نرفته، چوب زیر پایم شکست و افتادم توی زیرزمین نمور و سیاه کلیسا. این ذهن مریض که متخصص تصویر کردن آینده‌ی نمور و سیاه است. تخصص در تصویر کردن چیزهایی که هرگز قرار نیست رخ بدهند. تف به روت.

بابت خلاص شدن از دست این هیچکاک مریضی که در مغزم اجاره‌نشین است، مجبور شدم از اندی بخواهم تا در باب لزوم رقصیدن خوشگل‌ها برایم بخواند. کلا اندی متخصص اجرای طرح‌ برون‌رفت از بحران‌های هیچکاکی است. خلاصه به این شکل. این ذهن مریض است و رفتاری متناقض و تبعیض‌گرایانه‌ای نسبت به اتفاقات آینده و گذشته دارد. هر چقدر که به آینده نگاهی خصمانه و تاریک و نمور دارد، رفتارش نسبت به گذشته مثل ترحم مادریست به فرزند ناخلفش. یادتان هست کوندرا می‌گفت: «توما هفت سال با ترزا زندگی کرده بود و اکنون می‌دید که این سال‌ها در خاطره، زیباتر از لحظه‌های واقعی زندگی مشترک‌شان است». ذهن من هم همین طور است. تبحر عجیبی دارد که خاطره‌ها را زیباتر از آن‌چه‌ که واقعا بوده‌اند در خودش ذخیره کنند. ذهن من به مثابه فوتوشاپ خاطرات برای زدودن کک و مک و خال و آبله و کوفت و زهرمار. مثل همین‌هایی که عکس کرسی و پتو پلنگی و آدامس خرسی می‌گذارند و می‌گویند بعد از دوران پتو پلنگی، دیگر قرمه‌سبزی‌ها مزه نمی‌دهند و آه و وای از این برنامه‌ها. خاطرات زیباتر از لحظه‌های واقعی.

گفت و چای | فهیم عطار

17 May, 20:50


به سیاق روزهای درخشان وبلاگ‌نویسی، باید حال این لحظه‌ام را ثبت کنم تا از شر نسیان رهایی پیدا کند. امروز محبوب یک عکس برایم فرستاد از کوه دماوند. خودش ایستاده بوده کنار خیابان فاطمی، شرق را نگاه کرده و بعد زارپ عکس را گرفته بود. درخت‌های راسته‌ی خیابان. دکل‌های قناس مخابرات. حتی ساعت روی برجِ اداری ساعت، هم دیده می‌شد. اما ته ته عکس، کوه دماوند علم شده بود به چه پهنایی. نقشه‌ی گوگل را باز کردم. خیابان فاطمی را پیدا کردم. مطمئن بودم که گوگل، سرویسِ «استریت ویو» را برای ایران ندارد. اصلا این کلمه به فارسی چی می‌شود؟ نمای خیابان؟ خیابان نما؟ حالا هر چی. به هر حال شانسم را امتحان کردم و رفتم گوشه‌ی پایین تصویر و گردن آدمکِ زردِ خیابان‌نما را گرفتم و پرتش کردم وسط خیابان فاطمی. همان‌جا که محبوب بود. و با کمال تعجب رفت. اگر موسی عصایش را جلوی من زده بود زمین و اژدهای ده سر شده بود، باز هم این‌قدر هیجان‌زده و متعجب نمی‌شدم. از کی گوگل، سرویس خیابان نما را برای تهران فعال کرده است؟

حالا دو ساعت است در اتاقم را بسته‌ام و دارم لای خیابان‌های تهران ول می‌چرخم و دور می‌زنم. بیشتر خیابان‌نماها را یک آقایی با کفش‌های زرد گرفته که سوار موتور است و دوربین را چسبانده بالای کلاه ایمنی‌اش. اسمش را گذاشتم حمید. حمیدِ خیابان‌نما. چرا هیچ کس تا حالا به من نگفته بود که با خیابان‌نما می‌شود تهران گردی هم کرد؟ تا امروز که هجده سال از مهاجرتم گذشته، خیلی به خودم مطمئن بودم که دوران سانتیمانتالیسم را رد کرده‌ام و به ساحل امن بی‌حسی رسیده‌ام. اما امروز حمید همه‌ی معادلاتم را ریخت به هم. من هنوز موقع دیدن خیابان‌های شهر، رقیق می‌شوم.

خیلی جاها رفتم. حس کردم نشستم روی کولِ حمید و شهرپیمایی می‌کنم. اول رفتیم میدان نیلوفر. بعد دم ساندویچی فری کثیف نگه داشتیم. دکانش بسته بود. چرا؟ نمی‌دانم. حمید جمعه عکس را گرفته؟ جمعه‌ها که باز بود. آخرین بار چهار پنج سال پیش رفتم آن‌جا. دقیقا یک روز جمعه. باز بود. جلوی ساندویچی فری کثیف توی ماشین نشستیم و به دلیلی که این‌جا جای گفتنش نیست غصه خوردیم با کوکتل دودی. به هرحال. بعد رفتیم میرداماد. دم همان ساختمان پایتخت. دم دانشکده دور زدیم. رفتیم بالا سمت باغ فردوس. همان دیوار آجری که یک نفر رویش نوشته بود «بالاخره بهار میاد». اومد بالاخره؟ تجریش. بعد حسن آباد. بعد آریاشهر. به حمید گفتم برو خیابان فلان. دم خانه‌ی بابا. نرفت. هنوز خیابان‌نمایی نکرده آن‌جا را. بهتر. احتمالا اگر می‌رفتیم مجبورش می‌کردم در را بزند و با موتور برویم طبقه‌ی سوم و برویم توی خانه. با موتور که نمی‌شود رفت روی فرش. مادرم به تمیزی فرش‌ها حساس است. همان بهتر که نرفتیم.

بهش گفتم برویم اهواز، خیابان اصفهان. آن‌جا هم نرفت. چرا حمید؟ چرا نرفتی اهواز؟ برنامه‌ات هست که اصلا اهواز بروی؟ من هزینه‌ی سفر و موتور را جور می‌کنم. با هم برویم. چند جا را سر می‌زنیم با هم. خوش می‌گذرد. بلوار گلستان را اول از همه می‌رویم. تهش یک پارک هست که بهش می‌گفتند پارک قوری. چرا؟ چون یک قوری بزرگ سیمانی وسطش درست کرده بودند، قدِ فیل. قدیم‌ها آن‌جا برای من ته دنیا بود. همیشه دوست داشتم با دوست‌دخترم بروم آن‌جا و کنار قوری مغازله کنم. یا معاشقه. یا حالا هر کار دو نفره‌ی دیگری که امکانش باشد. اما هیچ وقت جفت و جور نشد. یعنی دوست دختر جفت و جور نشد. شاید اگر شده بود، الان روی کول حمید نبودم.

من اگر به جای حمید بودم، از مردم دور از مرکز سفارش خیابان‌نمایی به شکل زنده می‌گرفتم. مثلا جاسم، پنجاه ساله از واتیکان زنگ بزند به حمید که دلش هوای کوت‌عبد‌اله را کرده است. حمید هم همان‌جا به شکل زنده جاسم را کول کند-همانطوری که من را کول کرد- و ببرد کوت‌عبداله. یک سر هم به کریم ذغالی بزنند و یک چیزی بخورند و دور دوری بکنند و برگردند. حمید پول‌دار می‌شود. جاسم ویارش می‌خوابد. کرکره‌ی دکان کریم هم بالا باقی می‌ماند و خلاص. یا من را ببرد خانه‌ی برادرم. تازه جابجا شده‌اند و من خانه‌ی جدیدشان را ندیده‌ام. تازه یک بچه‌گربه‌ی ابلق هم پیدا کرده‌اند. من پیشنهاد داده‌ام که فامیلش را بگذارند عطار. به هر حال عضوی از خانواده است. حمید من را ببرد آنجا. هم خانه‌ی جدید را ببینیم. هم برادرم را، هم سیمبا عطار را. یک دیزی هم می‌خوریم حتما. حمید خوش می‌گذرد به خدا.

حمید! بکن این کار را. برو همه‌ی‌ خیابان‌های شهرها را وجب به وجب بگرد. در هر مترِ هر خیابان، هزار یاد و خاطره زندگی می‌کند. حتی اگر خاطره‌ای نباشد، حتما حسرتی در آن نهفته است. مثل پارک قوری. جدن.

#فهیم_عطار
@fahimattar

https://t.me/fahimattar/606

گفت و چای | فهیم عطار

09 May, 16:20


تا حالا در زندگی‌ام دو چیز خریده‌ام که خیلی از گرفتن‌شان راضی‌ام. اولی قابل گفتن نیست. اما دومی‌ش یک نان‌پز است که زندگی‌ام را متحول کرده است. آرد و آب و شکر و نمک و فلان را می‌ریزم توی آن و در شیشه‌ای‌اش را می‌بندم و دکمه‌اش را می‌زنم و خلاص. دو ساعت بعد یک کیلو نان مرغوب تحویلم‌ می‌دهد. خانه بوی نان تازه می‌گیرد. بوی نان تازه، به تک تک سلول‌هایم‌ امید به زندگی تزریق می‌کند. از قدیم همین‌طور بوده‌ام. صف بیست متریِ جلوی نانوایی خیابان بوستانِ اهواز-ساعت چهار عصر مرداد- را فقط با منطق بوی نان می‌شد تحمل کرد. دنبال دستور پخت‌های جورواجور هستم. آرد سفید. آرد سبوس‌دار. کشمش. زیره. گل‌ گاوزبان. دنبه. قیسی. هر چیزی که قابل جویدن باشد. پیدا کردن دستور پخت خوب کار راحتی نیست. دو روز پیش توی یک پادکست شنیدم که هوش مصنوعی بلد است دستور پخت بدهد. رفتم سراغ چت‌جی‌پی‌تی. راست می‌گفت. دستور پخت نان فلان را گرفتم ازش. خیلی خوب بود. انگار رزا منتظمی و مرحوم دریابندری با هم شور کرده باشند.

هوش‌مصنوعی خیلی شگفت‌انگیز است. دستکم برای من. همان دیروز خواستم باهاش مزاح کنم و بهش گفتم که حالا دستور پخت نان فلان از زبان یک آدم غمگین و افسرده را بگو. نتیجه درخشان بود. آرد را اول توی ظرف بریزید و به آرامی هم بزنید. به همان آرامی که هزاران تاسف زندگی‌تان را در ذهن‌تان به هم می‌زنید. به میزانِ ناچیزِ امیدی که در زندگیِ یک‌نواخت‌تان دارید، به آن شکر اضافه کنید. و همین طور تا ته ماجرا. خیلی باحال بود. آمدم بیشتر مزاح کنم و مثلا بهش بگویم دستور پخت را از زبان یک آدم عصبانی که مثلا سقف خانه‌اش ریخته بگو. اما این کار را نکردم. من خیلی دوست ندارم با هوش مصنوعی شوخی کنم. امروز مصنوعی است وگرنه از فردا که خبر نداریم. من همین حالا هم وقتی می‌خواهم از چت‌جی‌پی‌تی سوال کنم، حتما از لطفا، استدعا دارم، اگه زحمت نیست، خیلی ممنونم و دمت گرم استفاده می‌کنم. چه می‌دانم. هیچ بعید نیست که بشر مریض دو صباح دیگر این نرم‌افزار را وصل کند به یک ربات غول‌تشن که هر روز به خودش چیز جدیدی یاد می‌دهد. تهش هم می‌شود یک مهاجم خود سرِ بی‌احساس که هیچ چیزی از حافظه‌اش پاک نشده و نمی‌شود. آدرسم را پیدا می‌کند و سرِ همین لوس بازی‌های امروز و مودب نبودنم، خودم را توی نان‌پز، نان می‌کند.

من به این‌ها باور دارم. معتقدم که دیگر همه چیز شدنی است. از روزی که فهمیدم ستاره‌ی دریایی با خودش جفت‌گیری می‌کند. یا مثلا کی فکر می‌کرد محمود یک روز رییس‌جمهور بشود؟ ولی شد. یا ترامپ. یادم هست که صد سال پیش با اسنوپ‌داگ آمدند توی یک برنامه‌ی تلویزیونی و بابت سرگرم کردن مخاطب‌ها به هم فحش می‌دادند. فحش‌هایی که محور‌شان بین ناف و زانو در تردد بود. بعد گفتند ممکن است رییس‌جمهور شود. گفتیم مگر می‌شود؟ اما شد. دوباره هم قرار است بشود. محمود هم همین‌طور. هنوز شهردار تهران بود که آمد بازدید تونل فلان. جورابش سوراخ بود. از کجا می‌دانم؟ چون پشت کفش‌ش را تا زده بود و آن حفره‌ی پوپولیستی دیده می‌شد. بعد گفتند قرار است رییس جمهور شود. گفتیم امکان ندارد. اما شد. ولی حالا درسم را یاد گرفتم. همه چیز ممکن است. من با چت‌جی‌پی‌تی مودبانه برخورد می‌کنم. ممکن است به زودی پا شود و بیاید دم در خانه‌مان.

خلاصه در جهانی زندگی می‌کنم که هیچ چیز در آن ناممکن نیست و کلا فعل تعجب‌کردن خیلی کمرنگ شده است. همه چیز شدنی است. مثلا من که فرق کدو و بادمجان را تازه فهمیده‌ام، حالا دارم شاطری می‌کنم. تنها چیز عجیب جهان همین رسیدن به فاز تعجب نکردن است وگرنه همه چیز عادی است. البته عادی که نیست. من فقط دارم جهان را عادی می‌بینم. بگذریم. نان خوب است. نان بپزید. بوی نان، بوی گند را مرتفع می‌کند. جدن.
#فهیم_عطار
@fahimattar