_اهه! مردكهی مزخرف دو قورت و نیمش هم باقیه
_آقاجون احترام خودتون رو داشته باشید، چرا لیچار میگید ؟
- لیچار میشنوی، مردكه! اگه نمیدیدیش چشمای بابا قوریت كور میشد ؟...
تازه مردم ملتفت شده بودند. یكی از زنهایی كه بغل دست آنها نشسته بود قیافهی دلسوزانهای به خود گرفت و گفت :
_آخیش! چه گلدان قشنگی بود حیف شد .ولی آقا راست میگه خوب قضا و ...
صاحب گلدان حرفش را اینطور برید :
_چی میگی خانم! هفتاد و پنج تومن خریده بودمش .
و مردك لاابالی افزود :
_خب چه كار میشه كرد؟ میدید بندش می زنن دیگه ...
زنك دیگر از زیر چادر نماز صدای خود را بلند كرد كه :
_خب داداش مگه دستات چنگگ شده بود؟
_مردك لاابالی در حالیكه با صاحب گلدان كلنجار میرفت و بدون اینكه سر خود را هم به طرف او بكند این طور به او جواب داد :
_خانم كسی به شما نگفته بود نخود هر آش بشید؟
_واه واه! خدا به دور! راس راسی هم دوقورت و نیمش باقیه! میخاد آدمو بخوره!
صاحب گلدان تازه سر قوز آمده بود . دستكش را از دستش در آورده بود و در حالیكه پارههای گلدان را در دست گرفته بود فریاد میكشید:
_آمدیم انسانیت بكنیم . ما ملت قابل هیچی نیستیم . حالا هم كه شكسته میگه قضا و بلا بود، مردكه خیال میكنه ولش میكنم! تا اون یك شاهی آخرش را ازت میگیرم .
مگر پول علف خرسه؟ من گلدان بخرم تو بشكنی و بگی بدین بندش بزنند؟
مردكهی چلاق، تو رو چه به چیز آنتیك؟ عرضه نداری نگاهش هم بكنی . من احمق را بگو برای چه لندهوری انسانیت به خرج دادم ...
و در حالیكه اتوبوس به ایستگاه میرسید افزود:
_آقا نگه دار ،كلانتری نزدیك است. من تكلیفم رو با این مردكه معلوم كنم ... –
و در حالیكه بلند میشد رو به شوفر گفت :
_آقا نگذارید پیاده بشه تا من پاسبان بیارم و از همهی اهل ماشین شهادت بگیرم ...-
و هنوز به در اتوبوس نرسیده بود كه برگشت وسط اتوبوس ایستاد و رو به مسافرها، خواهش خود را تكرار كرد و رفت تا پیاده شود. ولی یكبار دیگر هم از شوفر قول گرفت مبادا راه بیفتد. شوفر قول داد و او پیاده شد .
مسافرها بعضی با هم دربارهی این واقعه بحث میکردند. یكی دو نفر فقط تماشا می كردند و میخندیدند. آن دو زن هنوز كر كر میکردند ولی كسی به آنها توجهی نمیكرد . مردك لاابالی با خود حرف میزد :
_خوب چه میشه كرد! من از قصد كه نكردم، خب اقتاد و شكست ...
شاگرد شوفر فریاد میزد و مسافر می طلبید. صاحب گلدان بیست قدمی از اتوبوس دور شده بود. شوفر كه چند دقیقه بیحركت، در فكر فرو رفته بود تكانی خورد . خود را روی صندلی، پشت رل، راست كرد ؛ شاگردش را صدا زد و گاز داد و راه افتاد .
دهان همهی مسافرها باز ماند و شاگرد شوفر در جواب همهی این اعتراضها ، در حالیکه روی چارپایهی خود مینشست گفت :
_خب به ما چه؟ یكی دیگه گلدون رو شكسته ما باید بیكار بمونیم ؟
صاحب گلدان كه به عجله به طرف كلانتری میدوید ؛ تازه ملتفت شد. برگشت و دستهای خود را باز كرد تا جلوی ماشین را بگیرد ولی ماشین پیچهای کوچكی خورد و رفت و فریاد او بلند شد:
_آهای بگیر....بگیرین ...گلدان ....شوفر بدبخت .... آهای آژدان ....
از دیدن وضع او مسافرها به خنده افتادند . پاسبانها به دور او ریختند و میپرسیدند چه شده، ولی او داد می زد :
_آهای بگیرین، هفتاد و پنج تومن .... مردكه ی چلاق ..... گلدان چینی .....آهای رفت .... آخه نمرهی ماشین چی بود؟ .....آی آژدان !
نوشتهی: جلال آل احمد
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔@dastan_kootah 🌹