داستان کوتاه @dastan_kootah Channel on Telegram

داستان کوتاه

@dastan_kootah


سعی میکنیم روزانه
داستان های کوتاه و آموزنده

حکایات

و بریده هایی از کتاب ها

و سخنان ناب و ارزشمند را


برای شما عزیزان ارسال کنیم



.

داستان کوتاه (Persian)

در کانال تلگرامی "داستان کوتاه" سعی می‌شود تا روزانه داستان‌های کوتاه و آموزنده، حکایات، بریده‌هایی از کتاب‌ها، و سخنان ناب و ارزشمند را برای شما عزیزان ارسال کنیم. این کانال منبعی برای لذت بردن از داستان‌های متنوع و آموزنده است. اگر به دنبال یافتن داستان‌هایی کوتاه و الهام‌بخش هستید، بهتر است که این کانال را دنبال کنید. با عضویت در این کانال، شما قادر خواهید بود که به دنبال خواندن داستان‌های جذاب و متنوع باشید و به اشتراک‌گذاری آنها با دوستان خود بپردازید. بنابراین، اگر به دنبال تجربه لذت‌بخش خواندن داستان‌های کوتاه هستید، حتما این کانال را امتحان کنید و از آن لذت ببرید.

داستان کوتاه

02 Dec, 10:29


_هیچی آقا! خوب، طوری نشد كه! گلدان شكسته، فدای سرتان . خوب، قضا و بلا بود !
_اهه! مردكه‌ی مزخرف دو قورت و نیمش هم باقیه
_آقاجون احترام خودتون رو داشته باشید، چرا لیچار می‌گید ؟
- لیچار می‌شنوی، مردكه! اگه نمی‌دیدیش چشمای بابا قوریت كور می‌شد ؟...
تازه مردم ملتفت شده بودند. یكی از زنهایی كه بغل دست آنها نشسته بود قیافه‌ی دلسوزانه‌ای به خود گرفت و گفت :
_آخیش! چه گلدان قشنگی بود حیف شد .ولی آقا راست می‌گه خوب قضا و ...
صاحب گلدان حرفش را اینطور برید :
_چی می‌گی خانم! هفتاد و پنج تومن خریده بودمش .
و مردك لاابالی افزود :
_خب چه كار میشه كرد؟ میدید بندش می زنن دیگه ...
زنك دیگر از زیر چادر نماز صدای خود را بلند كرد كه :
_خب داداش مگه دستات چنگگ شده بود؟
_مردك لاابالی در حالیكه با صاحب گلدان كلنجار می‌رفت و بدون اینكه سر خود را هم به طرف او بكند این طور به او جواب داد :
_خانم كسی به شما نگفته بود نخود هر آش بشید؟
_واه واه! خدا به دور! راس راسی هم دوقورت و نیمش باقیه! میخاد آدمو بخوره!
صاحب گلدان تازه سر قوز آمده بود . دستكش را از دستش در آورده بود و در حالیكه پاره‌های گلدان را در دست گرفته بود فریاد می‌كشید:
_آمدیم انسانیت بكنیم . ما ملت قابل هیچی نیستیم . حالا هم كه شكسته می‌گه قضا و بلا بود، مردكه خیال می‌كنه ولش می‌كنم! تا اون یك شاهی آخرش را ازت می‌گیرم .
مگر پول علف خرسه؟ من گلدان بخرم تو بشكنی و بگی بدین بندش بزنند؟
مردكه‌ی چلاق، تو رو چه به چیز آنتیك؟ عرضه نداری نگاهش هم بكنی . من احمق را بگو برای چه لندهوری انسانیت به خرج دادم ...
و در حالیكه اتوبوس به ایستگاه می‌رسید افزود:
_آقا نگه دار ،كلانتری نزدیك است. من تكلیفم رو با این مردكه معلوم كنم ... –
و در حالیكه بلند می‌شد رو به شوفر گفت :
_آقا نگذارید پیاده بشه تا من پاسبان بیارم و از همه‌ی اهل ماشین شهادت بگیرم ...-
و هنوز به در اتوبوس نرسیده بود كه برگشت وسط اتوبوس ایستاد و رو به مسافرها، خواهش خود را تكرار كرد و رفت تا پیاده شود. ولی یكبار دیگر هم از شوفر قول گرفت مبادا راه بیفتد. شوفر قول داد و او پیاده شد .
مسافرها بعضی با هم درباره‌ی این واقعه بحث می‌کردند. یكی دو نفر فقط تماشا می كردند و می‌خندیدند. آن دو زن هنوز كر كر می‌کردند ولی كسی به آنها توجهی نمی‌كرد . مردك لاابالی با خود حرف می‌زد :
_خوب چه می‌شه كرد! من از قصد كه نكردم، خب اقتاد و شكست ...
شاگرد شوفر فریاد می‌زد و مسافر می طلبید. صاحب گلدان بیست قدمی از اتوبوس دور شده بود. شوفر كه چند دقیقه بی‌حركت، در فكر فرو رفته بود تكانی خورد . خود را روی صندلی، پشت رل، راست كرد ؛ شاگردش را صدا زد و گاز داد و راه افتاد .
دهان همه‌ی مسافرها باز ماند و شاگرد شوفر در جواب همه‌ی این اعتراض‌ها ، در حالیکه روی چارپایه‌ی خود می‌نشست گفت :
_خب به ما چه؟ یكی دیگه گلدون رو شكسته ما باید بیكار بمونیم ؟
صاحب گلدان كه به عجله به طرف كلانتری می‌دوید ؛ تازه ملتفت شد. برگشت و دستهای خود را باز كرد تا جلوی ماشین را بگیرد ولی ماشین پیچهای کوچكی خورد و رفت و فریاد او بلند شد:
_آهای بگیر....بگیرین ...گلدان ....شوفر بدبخت .... آهای آژدان ....
از دیدن وضع او مسافرها به خنده افتادند . پاسبان‌ها به دور او ریختند و می‌پرسیدند چه شده، ولی او داد می زد :
_آهای بگیرین، هفتاد و پنج تومن .... مردكه ی چلاق ..... گلدان چینی .....آهای رفت .... آخه نمره‌ی ماشین چی بود؟ .....آی آژدان !

نوشته‌ی: جلال آل احمد

#book  #story
#داستان_کوتاه
🆔@dastan_kootah 🌹

داستان کوتاه

02 Dec, 10:29


گلدان چینی

💎اتوبوس پر شد و راه افتاد . آخرین نفری كه سوار شد یك گلدان چینی عتیقه و گرانبها در دست داشت و از روی احتیاط در حالی كه سعی می‌کرد تعادل خود را حفظ كند بطرف عقب ماشین رفت .
مردم عقب اتوبوس جابجا شدند و این نفر پنجمی را به زور جا دادند .
مردی بود چهل و چند ساله ؛ پالتو آبرومندی داشت و كلاهش نو و تمیز بود . همان دستش كه به گلدان چینی بند بود ، با یك دستكش چرمی نو پوشیده شده بود . در صندلی عقب ماشین ، چهار نفر دیگر عبارت بودند از دو تا زن چادر نمازی كه باهم هرهر و كركر می‌کردند و دو تای دیگر، یكی مردی بود پیر و در هم تا شده و متفكر ؛ و دیگری عاقل مردی بی قید و لنگ و واز . نه یخه داشت و نه كروات . آستین‌های پیراهنش كه دكمه های آن كنده شده بود از سر آستین بارانی شق و رقش بیرون مانده بود . موهایش از زیر كلاه قراضه‌اش بیرون ریخته بود. ته ریش جوگندمی او، كك مك صورتش را تا زیر چشم می‌پوشاند .
از وقتی مردك نونوار، گلدان به دست پهلویش نشست؛ تمام هوش و حواس او را جلب كرد و چشمش جز به دنبال آن گلدان نبود. صاحب گلدان آرام نشسته بود. گلدان را روی زانوی خود گذاشته، پایه‌ی آن را بدست گرفته بود. با دست دیگرش كه دستكش نداشت با چند سكه‌ی پول سیاه بازی می‌كرد .
این دیگری كه دائم توی نخ گلدان بود، ناراحت می‌نمود. سر خود را بالا می‌برد، پایین می‌آورد ، كج می‌شد و می‌خواست به هر طریق شده این گلدان زیبا و ظریف را بیشتر و بهتر تماشا كند .
انگار در تمام عمرش این اولین بار بود كه با زیبایی رو به رو می‌شد و یا نه ، انگار اولین بار بود كه زیبایی را درك می‌كرد !
چینی ظریفی بود روی دو دسته‌ی باریك آن به قدری عالی نقاشی شده بود كه دسته‌ها در زمینه‌ی نقاشی شده‌ی شكم گلدان محو می‌شدند و مجسم بودن آنها به سادگی دریافته نمی‌شد.
چنان نازك و ظریف بود كه نوری را كه از شیشه‌ی اتوبوس داخل می‌شد و به آن می تابید، از جدار خود عبور می‌داد و سایه‌ی ارزان و متحرك نقوش خود را به روی دستكش چرمی دست صاحبش می‌انداخت.
مردك بارانی‌پوش، تمام جزییات آن طرف گلدان را كه به سوی خود او بود تماشا كرد ولی هنوز راضی نبود. سر هر پیچ كه اتوبوس دور می‌زد و همه‌ی مسافرها را روی هم، به طرف دیگر می‌ریخت، او اگر می توانست از موقعیت استفاده می‌كرد و كمی بیشتر به روی صاحب گلدان خم می‌شد تا شاید بتواند چیزی از پشت گلدان را هم ببیند. خیلی كوشید ولی هنوز راضی نشده بود. عاقبت پس از اینكه دو سه بار خود را حاضر كرد و سینه صاف كرد، (در جالیكه صاحب گلدان به ناراحتی اش پی برده بود) گفت :
_آقا ببخشید، ممكنه بنده گلدون شما رو ببینم ؟
_البته ! بفرمایید، با كمال میل،  قابلی نداره جانم !
و گلدان را دو دستی و با كمی احتیاط به مردك ولنگ و واز داد و افزود:
_ولی خواهش می كنم ...
ولی آن دیگری مهلتش نداد، كلامش را بریده و گفت:
_چشم ! مطمئن باشید. با كمال احتیاط
شروع كرد به برانداز كردن گلدان. از جلو و عقب ، از زیر و بالا ؛ حتی توی آن را هم به دقت تماشا كرد. در همه‌ی این مدت چشم صاحب گلدان به دنبال دست او بود. گرچه سعی می‌كرد خود را بی‌اعتنا نشان بدهد؛ ولی در حالیكه سر خود را به طرف جلو دوخته بود و می‌كوشید «وان یكادی» را كه روی یك قطعه برنج كنده شده و مقابل شوفر بالای اتوبوس كوبیده شد بود، بخواند؛ از زیر چشم، گلدان و حركات دست آن مرد را می‌پایید .
اما این دیگری، همه جای گلدان را برانداز كرد. آن را جلوی شیشه گرفت، دست خود را روی آن گرفت و روشنایی صورتی رنگی را كه دور و بر انگشتهایش، از چینی رد می‌شد و سایه‌ی دست خود را، كه داخل گلدان را كمی تاریك تر می‌كرد بررسی كرد. با جلو و عقب بردن گلدان به طرف شیشه‌ی اتوبوس این سایه و روشن رنگین و دقیق را كم و زیاد می‌كرد و...
...و سر یك پیچ دیگر كه اتوبوس پیچید ، مردم كه بی‌هوا بودند ناگهان روی هم ریختند، او نیز كج شد. خیلی كج شد و چون دستگیره و تكیه گاهی نداشت تا تعادل خود را حفظ كند بی‌اختیار دست خود را از پایه ی گلدان رها كرد ... و گلدان افتاد و با یك صدای خفیف سه پاره شد !
هنوز اتوبوس پیچ خیابان را دور نزده بود كه ناله‌ی صاحب گلدان بلند شد :
_آخ ...
و دیگر هیچ نگفت و تنها پاره‌های گلدان را با بهت زدگی تمام تماشا می‌کرد. مردك لاابالی دولا شد و در حالی كه تكیه‌های گلدان را جمع می‌كرد گفت :
_چیزی نیست، طوری نشد !
مردك صاحب گلدان كه تازه حالش به جا آمده بود یكمرتبه مثل انار تركید و با رنگی برافروخته فریاد كرد :
_دیگه چطور می خواستی بشه؟!

داستان کوتاه

19 Nov, 12:57


اما گهگاه وقت هایی كه شوهرش در اداره بود، نزدیك پنجره می‌نشست و به آن شب شادی آور سالها پیش می‌اندیشید، به آن مجلس رقصی كه قدم گذاشته بود، و آن همه زیبا شده بود، آن همه طرف توجه قرار گرفته بود.

اگر آن گردن بند را گم نكرده بود چه اتفاق ها می‌افتاد؟ كی خبر دارد؟ زندگی چقدرعجیب و متغیر است ! چطور یك اتفاق بی‌اهمیت می‌تواند آدم را به خوشبختی برساند یا بدبخت كند!

اما، یك روز تعطیل كه برای گردش به خیابان شانزه لیزه رفته بود تا خستگی كار هفتگی را از تن بیرون كند، ناگهان چشمش به زنی افتاد كه دست بچه ای را گرفته بود. خانم فورسیته بود، هنوز جوان بود، هنوز زیبا بود و هنوز دلربا.

خانم لویزل یكه خورد، با او صحبت كند یا نه؟ بله، البته، حالا كه قرض خود را ادا كرده باید همه چیز را بگوید، چرا نگوید؟

جلو رفت.

«سلام ، ژان.»

زن دیگر از این كه چنین دوستانه طرف خطاب زنی مهربان وساده پوش قرار گرفته بود مبهوت شد و چون او را به جا نیاورده بود، من من كنان گفت:

«اما ... خانم... شما را به جای .... حتما اشتباهی گرفته اید.»

«خیر، من ماتیلد لویزل‌ام.»

دوستش بلند گفت:

«ماتیلد بیچاره من! چقدر تغییر كرده‌ای!»

«آره، از آخرین باری كه تو را دیده ام روزهای سختی را پشت سر گذاشته ام ... همه اش هم به خاطر تو بوده!»

«به خاطر من! چطور مگر؟»

«یادت می آید آن گردن بند الماسی كه به من امانت دادی تا در شب مهمانی رقص وزیر گردنم كنم؟»

«آره . خوب؟»

«خوب، من گمش كردم.»

«منظورت چیست؟ تو كه پس آوردی؟»

«گردن بندی كه من آوردم شبیه گردن بند تو بود. بنابراین ده سال طول كشید تا بدهی‌مان را پرداختیم. خودت خبرداری، برای ما كه آس و پاسیم كار آسانی نبود. البته دیگر تمام شده و من از این نظر خیلی خوشحالم.»

خانم فورستیه خشكش زده بود.

«منظورت این است كه به جای گردن بند من گردن بند الماس خریده ای؟»

«بله. تو آن وقت متوجه نشدی! آخر، مو نمی‌زد.»

و با حالتی غرور آمیز و در عین حال ساده لوحانه لبخند زد.
خانم فورستیه كه به راستی تكان خورده بود، هر دو دست او را در دست های خود گرفت.

«ای ماتیلد بیچاره من! آخر چرا؟ گردن بند من بدلی بود. دست بالا پانصد فرانك می‌ارزید.»

نوشته‌ی: گی دو موپاسان
مترجم: سپیده جعفرزاده
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔@dastan_kootah 🌹

داستان کوتاه

19 Nov, 12:56


و چین‌های پیراهن، چین‌های شنل، توی جیب‌ها، همه جا را گشتند ، اما اثری از گردن بند نبود.

مرد پرسید:

«وقتی از مهمانی بیرون آمدی به گردنت بود؟»

«آره، توی راهرو كاخ به گردنم بود».

«اما اگر توی خیابان افتاده بود صدایش را می‌شنیدم. حتما توی كالسكه افتاده.»

«آره. ممكن است. شماره‌اش را برداشتی؟»

«نه، تو چطور، نگاه كردی؟»

«نه»

بهت زده به همدیگر نگاه كردند.

مرد گفت: «تمام راه را پیاده بر می‌گردم ببینم پیدایش می‌كنم یا نه.»

و بیرون رفت. زن با لباس رقص روی صندلی به انتظار نشسته بود، بی‌آنكه بتواند به رخت‌خواب نزدیك شود، خسته، از شور حال افتاده بود و بی‌آنكه حوصله فكر كردن داشته باشد . شوهرش نزدیكی‌های ساعت هفت برگشت. چیزی پیدا نكرده بود.
مرد به اداره پلیس سرزد، به دفتر روزنامه‌ها رفت و مژدگانی تعیین كرد ، از شركت های درشكه رانی و هر جا كه حدسی می‌زد سراغ گرفت.
زن صبح تا شب را با ترسی دیوانه كننده، زیر بار آن بلای وحشتناك، گذراند.
گفت: «باید به دوستت بنویسی سگك گردن بند شكسته و داده‌ای تعمیر كنند. به این ترتیب فرصتی پیدا می‌كنیم دنبالش بگردیم»

زن نامه را نوشت.

با سپری شدن روزهای هفته همه‌ی امیدشان را از دست دادند.

مرد، كه پنج سالی پیرتر شده بود، بلند گفت:

«باید ببینیم چه چیزی به جای این جواهر می‌توانیم تهیه كنیم.»

روز بعد جعبه گردن بند را برداشتند و به سراغ جواهر فروشی رفتند كه نامش درون جعبه حك شده بود. جواهر فروش دفترهایش را ورق زد.

«من این جواهر را نفروخته ام، خانم؛ فقط جعبه اش كار من است.»

آن ها سپس به تك تك جواهر فروشی‌ها سر زدند و با حسرت و اندوه به دنبال گردن بندی شبیه همان گردن بند گشتند.

در پاله رویال در یك جواهر فروشی گردن بند الماسی پیدا كردند كه به نظر آنها درست شبیه گردن بندی بود كه به دنبالش بودند. قیمت گردن بند چهار هزار فرانك بود. اما سی و شش هزار فرانك هم مال آنها می‌شد.

زن و شوهر از جواهر فروش خواهش كردند كه تا سه روز گردن بند را نفروشد. سپس قرار شد در صورتی كه جواهر تا پیش از آخر فوریه پیدا شد جواهر فروش آن را در برابر سی و چهار هزار فرانك پس بگیرد.

لویزل هجده هزار فرانك پول داشت كه از پدرش برای او مانده بود . قرار شد بقیه را قرض كند.

همین كار را هم كرد. هزار فرانك از یك نفر گرفت، پانصد فرانك از نفر دیگر؛ پنج لویی اینجا، سه لویی از جای دیگر، سفته داد، تعهد های كمرشكن بر عهده گرفت و با رباخوارها و انبوه وام دهنده ها سر و كار پیدا كرد. زندگی آینده اش را به خطر انداخت، پای هر قولنامه‌ای را امضا كرد بی‌آنكه بداند از عهده آن بر می‌آید یا نه؛ و با آن كه فكر رنج های آینده روزگار سیاهی كه در انتظارش بود و محرومیت های جسمی و شكنجه های روحی كه بایدتحمل می‌كرد آزارش می‌داد؛ به مغازه جواهر فروشی رفت، سی و شش هزار فرانك روی پیشخوان گذاشت و گردن بند را خرید.

وقتی خانم لویزل گردن بند را بر گرداند، خانم فورسیته با لحنی سرد به او گفت: «چرا به این دیری؟»

خانم فورسیته در جعبه را باز نكرد و خانم لویزل نفسی به راحتی كشید. اگر بو می‌برد كه جواهر عوض شده، چه فكری می‌كرد، چه حرفی میزد؟ نمی‌گفت كه خانم لویزل دست به دزدی زده؟

خانم لویزل حالا حضور وحشت بار نداری را حس می‌كرد. او ناگهان به صرافت افتاد كه باید به جنگ آن برخیزد؛ باید آن قرض دست و پاگیر را ادا كند. با خود گفت، این كار شدنی است.

پیشخدمت خود را بیرون كردند؛ محل سكونت خود را تغییر دادند و اتاق محقری اجاره كردند.

حالا طعم كارهای سخت خانه و بگذار و بردارهای نفرت انگیز آشپزخانه را می چشید . ظرف ها را می‌شست، ناخن‌های میخكی رنگش را به چربی ظروف و ماهی‌تابه ها آغشته می‌شد. رخت های چرك را می شست، پیراهن ها را، و زیر بشقابی ها و روی بند پهن می‌كرد . هر روز صبح آشغال ها را توی كوچه می‌برد، آب بالا می‌آورد و در هر پاگرد پلكان درنگ می‌كرد تا نفس تازه كند. لباس معمولی می‌پوشید زنبیل به دست به مغازه سبزی فروشی، بقالی، قصابی می‌رفت، چانه می‌زد ، بدحرفی می‌كرد و از سكه های بی ارزش خود به دفاع بر می‌خاست.

هر ماه چند سفته را می‌پرداختند، سفته های دیگر را تمدید می‌كردند و به ماه های دیگر می‌انداختند.

شوهر شب ها كار می‌كرد، به حساب های تاجری می‌رسید و اغلب تا دیروقت شب كتاب دست نویسی را پاكنویس می‌كرد.

و این زندگی ده سالی به دراز كشید.

با گذشت ده سال، آن ها همه قرض های خود را پرداخته بودند، همه را، با نرخ ربا، ربای مركب.

خانم لویزل حالا پیر شده بود . حالت زن‌های خانه‌دار را پیدا كرده بود، قوی، زمخت و خشن شده بود. گیسوانش آشفته، دامن‌هایش از ریخت افتاده و دست هایش قرمز شده بود. روی كف اتاق، شرشر، آب می ریخت و هنگامی كه آن را تمیز می‌كرد بلند بلند حرف می‌زد.

داستان کوتاه

19 Nov, 12:56


زن چند دقیقه فكر كرد، پیش خود حساب می‌كرد و در عین حال می‌ترسید نكند مبلغی بگوید كه فریاد وحشت این كارمند صرفه جو بلند شود و یا مخالفت كند.

زن سرانجام با دودلی گفت:
«درست نمی‌دانم، اما فكر می‌كنم با چهارصد فرانك بتوانم سروته‌اش را هم بیاورم.»

مرد رنگش را اندكی باخت، چون تازه این مبلغ را كنار گذاشته بود تا به خودش برسد، تفنگی بخرد و تابستان آینده، گه‌گاه روزهای یكشنبه، در دشت نانتر، همراه دوستانی كه آنجا چكاوك شكار می‌كنند، چند تیری بیندازد.

اما گفت:

«خیلی خوب، چهارصد فرانك به‌ات می‌دهم. اما سعی كن پیراهن قشنگی بخری.»

روز رقص نزدیك می‌شد و خانم لویزل ظاهراً غمگین و بی‌قرار و نگران بود. اما پیراهنش آماده بود.

شوهرش یك شب به او گفت:

«چی شده؟ اخم هایت را بازكن، این دو سه روز توی خودت هستی.»

و زن پاسخ داد:

وقتی فكرش را می‌كنم كه حتی یك دانه جواهر ندارم، یك تكه طلا ندارم و به خودم بزنم از خودم بیزار می‌شوم. توی آن مهمانی حتماً دق می‌كنم. اصلاً بهتر است نروم.

مرد گفت:

«گل طبیعی بزن. در این وقت سال مرسوم است. ده فرانك كه بدهی می‌توانی دو سه رز عالی بخری.»

زن راضی نمی‌شد.

«نه هیچ چیز تحقیر آمیزتر از این نیست كه آدم، میان عده ای زن ثروتمند، بی چیز باشد.»

اما شوهرش بلند گفت:

«عجب آدم بی فكری هستی! برو پیش خانم فورسیته و چند تكه جواهر از او بگیر. این قدرها و به او نزدیك هستی.»

زن فریاد از شادی سرداد:

«راست می‌گویی. به یاد او نبودم»

روز بعد پیش دوستش رفت و ناراحتی خود را برای او شرح داد.

خانم فورسیته به طرف كمد لباس آینه داری رفت، یك جعبة جواهر بزرگ بیرون كشید، آن را پیش دوستش آورد، در آن را گشود و به خانم لوازل گفت:

«هركدام را می‌خواهی بردار، عزیزم»

زن ابتدا چشمش به چند دست بند افتاد، سپس به یك گردن بند مروارید، بعد به یك صلیب و نیزی كه سنگ‌های گران بهایش را با مهارتی تحسین انگیز تراش داده بودند. آن ها را جلو آینه امتحان كرد، دو دل بود، دلش نمی‌آمد آنها را از خود جدا كند و پس بدهد. چند بار پرسید:

جواهر دیگری نداری؟

چرا، دارم. نگاه كن. الماس نشانی را درون جعبة ساتن سیاهی دید و قلبش با اشتیاقی بی‌حد شروع به تپیدن كرد. وقتی آن را بر می‌داشت بست، روی پیراهنش كه گردن را می‌پوشاند افكند و از دیدن خود غرق در شعف شد.

آن وقت با تردید و دلی مالامال از اندوه پرسید:

این را به امانت می دهی، فقط همین را؟

بله ، بله، البته.

زن دست هایش را دور گردن دوستش حلقه كرد و او را مشتاقانه بوسید، سپس دوان دوان با جواهر دور شد.

روز مهمانی رسید. خانم لویزل در آنجا درخشید از همه زیباتر بود، دلربا، باوقار، لبخند بر لب و غرق در شادی مردها همه به او چشم می‌دوختند، نامش را می‌پرسیدند، سعی می‌كردند به او معرفی شوند. وابستگان كابینه همه می‌خواستند با او برقصند. حتی توجه شخص وزیر را به خود جلب كرد.

با غرور می‌رقصید، با شور و شوق، مست از لذت، بی‌خبر از دیگران، كامیاب از جذبة زیبایی، سرخوش از پیروزی، در ابری از خوشبختی كه آن كرنش ها، آن تحسین‌ها، آن آرزوهای بیدار گشته به ارمغان آورده بود و آن احساس پیروزی كه قلب هر زنی را از شیرینی می‌آكند.

ماتیلد نزدیكی‌های ساعت چهار صبح از مهمانی بیرون آمد. شوهرش، همراه با سه مرد دیگر كه زن های‌شان خوش می‌گذراندند، از ساعت دوازده، در پیش اتاق خلوتی خوابیده بودند. مرد شنلی را كه با خود آورده بود روی دوش زن انداخت، شنل هر روزه را كه كهنگی آن با زرق و برق لباس رقص توی چشم می‌زد . زن این موضوع را احساس كرد و خواست بگریزد تا از چشم زن‌های دیگر دور بماند. زن‌هایی كه خود را در خزهای گرانبها پوشانده بودند.

مرد جلو او را گرفت.

«كمی صبركن. بیرون سرما می‌خوری. من می‌روم درشكه صدا كنم.»

زن به او گوش نداد و به سرعت از پله ها پائین می‌رفت.

به خیابان كه رسیدند از درشكه خبری نبود. به دنبال درشكه گشتند و درشكه ران‌ها را كه از دور می‌گذشتند صدا زدند.

نومیدانه به سوی رود سِن راه افتادند، از سرما می‌لرزدیدند. سرانجام كنار بارانداز، یكی از كالسكه های قدیمی شبگرد را پیدا كردند كه گویی شرم داشتند در روز روشن فلاكت خود را نشان دهند و تنها در تاریكی شب ها توی پاریس بیرون می‌آمدند.

با درشكه تا جلو درخانه رفتند و بار دیگر، با چهره گرفته راه پلكان خانه را در پیش گرفتند. برای زن همه چیز تمام شده بود. اما مرد اندیشید كه در ساعت ده باید در وزارتخانه باشد.

زن، جلو آینه، شنل را كه شانه هایش را می‌پوشاند برداشت تا بار دیگر زیبایی خیره كننده خود را ببیند. اما ناگهان فریادی بر زبان آورد. گردن بند دیگر به گردنش نبود!

مرد كه لباسش را بیرون می آورد، پرسید:

«دیگر چه خبر شده است؟»

زن با حالتی دیوانه وار رو به او كرد:

«گردن بند .... گردن بند خانم فورسیته گم شده»

مرد مبهوت از جا پرید.

«چی‌می‌گی ... چطور ...؟ غیر ممكن است!»

داستان کوتاه

19 Nov, 12:55


«گردنبند»

💎 او یكی از آن دخترهای زیبا و دلربایی بود كه گه گاه از روی اشتباه سرنوشت، در خانوادة كارمندی به دنیا می‌آیند. نه جهیزی داشت، نه امید رسیدن به ارثیه‌ای و نه وسیله‌ای كه برای آن مردی ثروتمند با او آشنا شود، به تفاهم رسد، شیفتة او شود و با او ازدواج كند؛ از این رو تن به ازدواج كارمندی جزء وزارت آموزش و پرورش داد.

لباس ساده می‌پوشید چون پول خرید لباس های گران قیمت را نداشت، اما مثل كسی كه موقعیت واقعی خود را نداشت، اما مثل كسی كه موقعیت واقعی خود را از دست داده باشد دل گرفته بود، چون پیش خود فكر می‌كرد كه زیبایی، ظرافت و دلربایی، در میان زن‌ها، حكم شأن و مقام را دارد و جای خانواده و اصل و نسب را می‌گیرد و ظرافت طبیعی، میل به چیزهای زیبا و ملایمت طبع تنها سلسله مراتبی است كه زن های معمولی را در ردیف زن های اسم و و رسم دار جا می‌دهد.

پیوسته رنج می‌برد، چون احساس می‌كرد كه برای این آفریده شده كه از همة نعمت ها و چیزهای تجملی بهره مند شود. از فقر خانة خود، از ظاهر زشتی پرده‌ها در رنج بود. و كلافه‌اش می‌كرد. وقتی چشمش به قیافة آن دهاتی سلتی Celti حقیری می‌افتاد كه

كارهای سادة خانه‌اش را انجام می‌داد، دچار پشیمانی و نومیدی می‌شد و افكار پریشانی به ذهنش راه پیدا می‌كرد. در خیال، به پیش – اتاق های آرام با پرده های نقش دار شرقی فكر می‌كرد كه از نور چلچراغ های برنزی بلند روشن می‌شوند و در آن دو نوكر تنومند با شلوار كوتاه روی مبل های بزرگ لم می‌دهند و، به انتظار صدور فرمان، در گرمای سنگین بخاری داغ چرت می‌زنند. به سالن‌های بزرگی كه با پرده های ابریشمی قدیمی آراسته شده فكر می‌كرد، به مبل و اثاثی كه جواهرات قیمتی آن‌ها را تزئین كرده و به اتاق‌های خلوت پر زرق و برق و معطری كه خانم خانه در ساعت پنج خلوت بعدازظهر، در آنها، كنار دوستان صمیمی و مردهای مشهور و ایده آل لم می‌دهد و گپ می‌زند، مردهایی كه همة زن ها حسرت شان را می‌خورند و جلب نظرشان آرزوی آن‌هاست.

وقتی روبه روی شوهرش، پشت میز گردی می‌نشست كه رومیزش چند روزی بود عوض نشده بود و شوهرش در سوپ خوری را بر می‌داشت و با چهره ای بشاش می‌گفت: «به، سوپ گوشت عالی! در دنیا چیزی به این خوبی سراغ ندارم،» ناهارهای باشكوه را مجسم می‌كرد، نقره آلات براق را و پرده های نقش داری را كه در آن ها شخصیت های قدیم و پرندگان عجیبی دیده می‌شوند كه در دل جنگلی خیالی پرواز می‌كنند. غذاهای لذیذ را در بشقاب های اشرافی مجسم می‌كرد و نجواهای عاشقانه را كه معشوق با لبخندی چون لبخند اسفنكس گوش می‌دهد و در همان حال گوشت ارغوانی رنگ ماهی قزل‌آلا یا پای بلدرچینی را گاز می‌زند.

نه لباس زیبایی داشت نه جواهر آلاتی، و جز این‌ها به چیزی دلبستگی نداشت، در حالی كه احساس می‌كرد برای همین‌ها به دنیا آمده. دلش می‌خواست غرق درخوشی بود، مایة رشك زنها بود، دل از مردها می‌ربود و در رؤیاهای آن‌ها جاداشت.

دوست داشت، زن ثروتمندی كه از هم‌كلاسان سابق او بود اما دلش دچار رنج دیگر به دیدن او برود چون وقتی برمی‌گشت دچار رنج جانگزایی می‌شد.

یك شب شوهرش با لبخندی پیروزمندانه به خانه آمد، پاكت بزرگی در دستش بود.

گفت: «بگیر: این مال توست.»

زن حریصانه در پاكت را گشود و كارت چاپ شده ای را از آن بیرون كشید كه رویش نوشته شده بود:

«وزیر آموزش و پرورش و بانو افتخار دارند از آقا و خانم لویزل Loisel دعوت كنند كه در شب دوشنبه، هجدهم ژانویه، در كاخ وزارتخانه حضور به هم رسانند.»

زن، به خلاف انتظار شوهرش كه می‌خواست او را ذوق زده ببیند، دعوت‌نامه را با تحقیر روی میز پرتاب كرد و زیر لب گفت:

«به چه درد من می خورد؟»

«اما، عزیزم، خیال می‌كردم خوشحال می‌شوی. توكه هیچ وقت جایی نمی روی. این فرصت خوبی است. برای به دست آوردنش خون دل‌ها خوردم. همه دل‌شان می‌خواهد بروند. این دعوتنامه را دست هر كارمندی نمی‌دهند، انتخاب می‌كنند. مقامات رسمی همه آنها جمع می‌شوند.»

زن با نگاهی حاكی از خشم، بی‌صبرانه گفت: «بفرمایید چه لباسی بپوشم؟»

مرد فكر آن را نكرده بود مِن مِن كنان گفت:

«خوب، آن لباسی كه موقع رفتن به تئاتر تن می‌كنی. به نظر من كه ظاهر خوبی دارد.»

آن وقت حیرت زده درنگ كرد. زنش گریه می‌كرد. دو قطرة درشت اشك از گوشه های چشم زن آهسته به سوی گوشه های دهان روان بود. مرد با لكنت گفت:

«چی شده؟ چی شده؟»

زن با تلاش زیادی اندوهش را فرو نشاند و هم‌چنان كه گونه های مرطوبش را پاك می‌كرد به آرامی گفت:

«هیچ چیز، فقط من لباسی ندارم، بنابراین نمی‌توانم به مجلس رقص بیایم. دعوتنامه‌ات را به یكی از همكارانی بده كه سرو لباس زنش از من بهتر است.»

مرد ناامید شد اما گفت:

«این حرف ها را بگذار كنار. ببینم، ماتیلد، یك لباس مناسب كه به درد جاهای دیگر هم بخورد، یك لباس خیلی ساده، چقدر تمام می‌شود؟ »

داستان کوتاه

19 Nov, 09:47


" سینما در صف "

💎 صف طولانی سینما به کندی پیش می‌رفت. مردی که بارانی بلند و کلاه تیره‌رنگی به سر داشت و در میانه‌ی صف ایستاده بود، به دقت اطراف خود را رصد و تماشا می‌کرد.
کمی جلوترش انگار دختر و پسری در صف آشنا و شیفته‌ی هم شده بودن و شماره رد و بدل می‌کردند.
کمی عقب‌تر سر نوبت حسابی دعوا و درگیری شده بود.
چند نفر آن طرف‌تر یکی هذیان می‌گفت.
نفر قبل از او هم جيب نفرِ جلو سریش را زد!
در انتهای صف یکی بلند آواز می‌خواند
در میانه‌ی صف یک نفر غش کرد
سرانجام مرد به جلوی باجه رسید
کلاهش را کمی بالاتر داد یک بلیت خرید
همانجا آن را پاره کرد و مستقیم در پياده‌رو به راه خود ادامه داد...

نوشته‌ی: #شاهین_بهرامی
#Book #story
#داستان_کوتاه
🆔@dastan_kootah 🌹

داستان کوتاه

13 Nov, 19:19


«حتماً. ولی می‌شه خودتون دوتایی برید؟ آخه من هر وقت می‌رم اونجا سردرد می‌گیرم.»
کلیدها را به من داد و نقشه‌ای ترسیم کرد. چه مشاور املاک سهل‌گیری!
از روی نقشه، به نظر محله‌ی مثلثی فاصله‌ی چندانی تا ایستگاه نداشت، اما وقتی به سمتش راه افتادیم مسیر تمام‌شدنی نبود. مجبور بودیم ریل‌های راه‌آهن را دور بزنیم، از یک پل هوایی رد شویم و چهاردست‌وپا از چیز کثیف تپه‌مانندی کشان‌کشان خودمان را بالا بکشیم و بعد پایین بیاوریم تا بالاخره روی دوتا پاهامان به محله‌ی مثلثی برسیم. هیچ مغازه‌ای به چشم نمی‌خورد. دور تا دور محل خاکی بود.
من و همسرم وارد خانه شدیم که درست در نوک محله‌ی مثلثی قرار داشت. یک ساعتی آنجا ماندیم و داخل خانه را گشت زدیم. در طول این مدت، قطار بود که غرش‌کنان از کنار خانه رد می‌شد. هر وقت قطار سریع‌السیری می‌غرید و می‌گذشت پنجره‌ها به لرزه می‌افتادند. قطار که رد می‌شد صدای یکدیگر را نمی‌شنیدیم. اگر مشغول صحبت بودیم و قطار می‌آمد، باید صحبتمان را قطع می‌کردیم تا قطار رد شود و برود. سکوت که می‌شد، صحبتمان را ادامه می‌دادیم تا اینکه لحظه‌ی بعد قطار دیگری از راه می‌رسید و حرفمان را قطع می‌کرد. ارتباط کلامی‌مان با هم شده بود به سبک ژان‌لوک گدار، دست و پا شکسته و منقطع.
صرف نظر از سروصدا، خانه بدک نبود. خود بنا قدیمی بود و به تعمیر اساسی نیاز داشت. اما نکته‌ی مثبتش این بود که طاقچه‌ی توکوناما ی توکار و یک فضای نشیمن بیرونی داشت که به خانه وصل بود و حس‌و‌حال قشنگی به آن می‌داد. آفتاب بهاری که از پنجره‌ها به داخل می‌تابید، مربع‌های نورانی کوچکی روی تاتامی‌ نقش می‌بست. شباهت زیادی به خانه‌ای داشت که سال‌ها پیش، بچه که بودم، در آن زندگی می‌کردم. به زنم گفتم: «بیا همین‌جا رو بگیریم. سروصداش زیاده ولی بهش عادت می‌کنیم.»
او هم گفت: «اگه نظر تو اینه، من مشکلی ندارم.»
«با هم که اینجا می‌شینیم، حس می‌کنم ازدواج کردیم، برای خودمون یه خانواده‌ایم.»
«خب، هستیم دیگه.»
«آره، ولی نه کاملاً.»
برگشتیم بنگاه املاک و به مشاور کچل گفتیم که خانه را می‌خواهیم.
او پرسید: «زیادی پرسروصدا نیست؟»
من گفتم: «چرا هست ولی بهش عادت می‌کنیم.»
مشاور املاک عینکش را درآورد و با یک تکه دستمال کاغذی پاک کرد، جرعه‌ای از فنجان چایش نوشید، عینکش را دوباره به چشم گذاشت و به من نگاه کرد.
«خب، از اونجا که جوان هستید…»
من پاسخ دادم: «بله…»
و اجاره‌نامه را پر کردیم.
مینی‌ون یک دوست برای اسباب‌کشی ما زیادی هم بود. دار و ندار ما چند دست فوتن ‌ و لباس‌، یک لامپ، چند تا کتاب و یک گربه بود، نه بیشتر. نه رادیویی و نه تلویزیونی، نه ماشین لباس‌شویی و نه میز ناهارخوری‌ای، نه اجاق‌گاز و کتری و جاروبرقی‌ و تلفنی. ما در این حد فقیر بودیم. این شد که اسباب‌کشی ما نیم ساعت بیشتر طول نکشید. مال و منال که نداشته باشی، زندگی ساده‌تر می‌شود.
وقتی آن دوست که در اسباب‌کشی کمکمان کرده بود، نگاهی به منزل جدیدمان انداخت که بین دو خط راه‌آهن گیر افتاده بود، خشکش زد. اثاثیه را که خالی کردیم، رو به من کرد و چیزی گفت ولی قطار سریع‌السیری که رد شد صدای او را در خودش خفه کرد.
پرسیدم: ‌«چیزی گفتی؟»
گفت: «مردم چه جاهایی که زندگی نمی‌کنن!»
عاقبت دو سال در آن خانه زندگی کردیم.
از لحاظی خانه‌ی بی‌دوام و ضعیفی بود. باد که می‌وزید، هوا از لابه‌لای درزها و شکاف‌ها به داخل می‌آمد. تابستان‌هایش دلپذیر بود اما زمستان‌هایش وحشتناک. پولی که نداشتیم با آن بخاری بخریم، برای همین تا آفتاب می‌رفت، من و همسر و گربه‌مان زیر فوتن می‌خزیدیم و به معنای واقعی کلمه به هم می‌چسبیدیم تا گرم شویم. خیلی وقت‌ها بیدار که می‌شدیم آبِ توی شیر آشپزخانه یخ زده بود.
همین که زمستان تمام می‌شد، بهار از راه می‌رسید. بهار فصل دلنشینی بود. من و همسرم و گربه‌مان نفس راحتی می‌کشیدیم. ماه آپریل، چند روزی در راه‌آهن اعتصاب شد و ما بهشتمان بود. تمام طول روز حتی یک قطار هم نیامد. گربه را برداشتیم و با خودمان به سمت ریل راه‌آهن بردیم، همانجا نشستیم و آفتاب گرفتیم. سکوت فراوانی بود، انگار که ته یک دریاچه نشسته باشیم. جوان بودیم و تازه ازدواج کرده بودیم و آفتاب هم که داشت مفتکی می‌تابید!
حتی حالا هم که کلمه‌ی «فقیر» را می‌شنوم، یاد آن تکه‌زمین باریک مثلثی‌ می‌افتم و با خودم می‌گویم یعنی الان چه کسی آنجا زندگی می‌کند؟

نوشته‌ی: هاروکی موراکامی
ترجمه‌ی: اکرم موسوی
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔@dastan_kootah 🌹

داستان کوتاه

13 Nov, 19:19


فقر چیزکیکی من


💎 اسمش را گذاشته بودیم «محله‌ی مثلثی». به نظرم اسم دیگری برازنده‌اش نبود. منظورم این است که آن ناحیه شکل یک مثلث کامل بود، انگاری که یک نفر آن را به آن شکل درآورده بود. من و او آنجا، در آن محل زندگی می‌کردیم، حوالی سال ۱۹۷۳ یا ۷۴.
وقتی می‌گویم «محله‌ی مثلثی» ذهنتان سمت دلتا یا چنین چیزی نرود. محله‌ی مثلثی‌ای که ما در آن زندگی می‌کردیم باریک‌تر از این حرف‌ها بود، بیشتر شبیه یک قاچ. مثلاً یک چیزکیک دایره‌ای دست‌نخورده را در نظر بگیرید و با چاقو به دوازده قسمت مساوی تقسیمش کنید، مثل صفحه‌ی ساعت. مسلماً حالا دوازده برش مثلثی دارید که زاویه‌ی رأس هر کدام ۳۰ درجه‌ است. یکی از این برش‌ها را بردارید و در پیش‌دستی بگذارید و همان‌طور که چای‌تان را جرعه‌جرعه می‌نوشید، به دقت وراندازش کنید. آن سر نازک برش باریک کیک را می‌بینید؟ محله‌ی مثلثی ما دقیقاً همین شکلی بود.
شاید بپرسید: «حالا یک چنین تکه‌زمین عجیب‌و‌غریبی به این شکل از کجا آمده بود؟» شاید هم نپرسید. چه بپرسید چه نپرسید فرقی نمی‌کند، چون جواب این سوال را نمی‌دانم. از در و همسایه‌ها پرس‌و‌جو کردم ولی تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که این محل از خیلی خیلی وقت پیش مثلثی بوده، الان هم هست، و احتمالاً بعدها و بعدها هم مثلثی‌ خواهد بود. انگار مردم آنجا دلشان نمی‌خواست حرفی درباره‌ی محله‌ی مثلثی بزنند یا حتی به آن فکر کنند. حرف زدن درباره‌ی آن مثل این بود که داری از زگیل پشت گوششان می‌پرسی. بهتر بود حرفی درباره‌اش نزنی. احتمالاً هم علتش شکل عجیب‌و‌غریبش بود.
در امتداد هر دو طرف محله‌ی مثلثی خطوط راه‌آهن بود، یکی خط راه‌‌آهن همگانی و دیگری خصوصی. دو خط تا قسمتی به موازات هم پیش می‌رفتند، بعد درست در نوک قاچ یک دوراهی تشکیل می‌دادند، طوری بود که انگار یکدیگر را دریده و با زاویه‌های عجیب‌وغریبی از هم منشعب می‌شدند، یکی به سمت شمال می‌رفت و دیگری به سمت جنوب. الحق که منظره‌ی تماشایی‌ای بود! هر وقت به قطارهایی که ویژویژکنان از نوک محله‌ی مثلثی می‌گذشتند خیره می‌شدم، احساس می‌کردم روی پل فرماندهی ناوشکنی ایستاده‌ام که دارد با تکه‌تکه کردن امواج اقیانوس مسیرش را باز می‌کند.
از لحاظ سکونت‌پذیری، محله‌ی مثلثی افتضاح بود. دلیلش اول از همه، این میزان صدای واضح بود. اما چه انتظاری دارید؟ زندگی کردن در محلی که بین دو خط راه‌آهن گیر افتاده مگر می‌شود گوش‌خراش نباشد؟ در جلویی را که باز کنی یک قطار غرش‌کنان رد می‌شود، پنجره‌ی پشت خانه را که باز کنی قطار دیگری رعدآسا، درست از مقابل چشمت می‌گذرد. وقتی می‌گویم «درست از مقابل چشمت» غلو نمی‌کنم. قطارها به حدی به ما نزدیک بودند که می‌توانستم با مسافرها چشم‌تو‌چشم شوم و سری به نشانه‌ی احوال‌پرسی برایشان تکان دهم. واقعاً که عجب وضعی بود حالا که به آن فکر می‌کنم.
با خودتان فکر می‌کنید بعد از اینکه آخرین قطار شب گذشت، همه جا آرام می‌شود. نه؟ من هم قبل از اینکه به آنجا نقل مکان کنم همین فکر را می‌کردم. اما مشکل این بود که هیچ «قطار آخری» در کار نبود. آخرین قطار مسافربری دقیقاً قبل از ساعت یک نصفه شب می‌گذشت. اما بعد از آن نوبت قطارهای باری نیمه‌شب بود و به محض اینکه دم صبح عبورشان تمام می‌شد، دوباره قطارهای مسافربری روز بعد شروع به کار می‌کردند. و این چرخه هر روز ادامه داشت.
از دیوانگی‌مان بگویم.
ما آنجا را برای سکونت انتخاب کردیم، آن هم به یک دلیل، چون مفت بود. خانه‌ی مجزایی بود با سه اتاق، حمام و حتی یک باغچه‌، که همه‌ی این‌ها را می‌توانستی تقریباً به قیمت اجاره‌ی یک سوئیت داشته باشی. تازه، چون خانه‌ی مجزایی بود می‌توانستیم گربه‌مان را هم با خودمان بیاوریم. انگار خانه را مخصوص ما ساخته بودند. ما تازه ازدواج کرده بودیم، نه اینکه بخواهم لاف بزنم یا چیزی، ولی راحت می‌توانستیم اسم‌مان را به عنوان «فقیرترین زوج جهان» در کتاب رکودهای گینس ثبت کنیم. این خانه را در لیست خانه‌های یک بنگاه املاک در نزدیکی ایستگاه دیدیم که به شیشه زده شده بود. حداقل از لحاظ کرایه و موقعیت اتاق‌ها، مورد خیلی خوبی بود – حتی می‌شود گفت معرکه‌ بود.
مرد کچل مشاور املاکی گفت: «خیالتون راحت، ارزونه. ولی از الان بهتون بگم که خیلی پرسروصداست. اگه با سروصدا مشکلی نداشته باشید، می‌شه گفت مورد خیلی خوبیه.»
پرسیدم: «می‌شه نشونمون بدید؟»

داستان کوتاه

13 Nov, 10:30


داستانِ مینیمالِ
" پیرمردِ دزد "

💎 پیرمردِ فرتوتِ دزد، کلید نداشت
در را با کارتِ بانکی به سختی باز کرد
داخل شد
کسی نبود
خانه‌ هم لخت
تختِ گوشه‌ی اتاق را
باز و تکه تکه کرد و با مشقت زیادی
بُرد و فروخت
با مقداری خوراکی بازگشت
و روی زمین خوابید...

نوشته‌ی: #شاهين_بهرامی‌
#book #story

#داستان_کوتاه
🆔@dastan_kootah🌹

داستان کوتاه

02 Nov, 13:39


💎 وقتی بیدار شدم، تمام تنم درد می‌کرد و می‌سوخت. چشم هایم را باز کردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده.
او گفت: آقای فوجیما، شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.
با ضعف پرسیدم: من کجا هستم؟
آن زن گفت: در ناکازاکی

نوشته‌ی : #آلن_ا_مایر
ترجمه‌ی : #گیتا_گرگانی
#book #story

#داستان_کوتاه
🆔@dastan_kootah🌹

داستان کوتاه

24 Oct, 18:15


قصه شب
 
💎 مرد موقع برگشتن به اتاق خواب گفت: مواظب باش عزیزم، اسلحه پُر است.
زن که به پشتی تخت تکیه داده پرسید:
این را برای زنت گرفته‌ای؟
مرد جواب داد: نه خیلی خطرناک است، می‌خواهم یک حرفه‌ای استخدام کنم.»
زن: من چطورم؟
مرد پوزخندی زد و گفت: با مزه است، اما کدام احمقی برای آدم کشتن یک زن استخدام می‌کند؟
زن لب‌هایش را مرطوب کرد، لوله اسلحه را به طرف مرد گرفت و گفت:
زن تو عزیزم!

نویسنده: #جفری_وایت_مور
مترجم: #گیتا_گرگانی
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔@dastan_kootah🌹

داستان کوتاه

22 Oct, 17:18


پس میدم خب... بیست هزار نفر شاکی چیه؟ اینا بهتونه، اینا دروغه، من دقیق‌اش از نوزده هزار و سیصد و هفتاد و سه نفر پول گرفتم که اونم گفتم پس میدم...
یواش یواش منو نکشید رو زمین من آدم محترمیم، یه لحظه صبر کنید جناب سروان حداقل داروهایی که دکتر روانپزشکم داده رو بردارم... بعد خودم میام... آخ آخ نکشید منو رو زمین نکشید...
( در همین حین که ماموران او را کشان کشان می‌برند قاب عکس مرد که عكس خودش درون آن هست و روی دیوار کج شده، ناگهان به روی زمین می‌افتد و تیکه شیشه‌ای از آن جدا شده و به میان چشم و ابروی مرد اصابت کرده و جوی باریک خون از گوشه‌ی چشم مرد سرازیر می‌شود و ما صدای دلخراش مرد را می‌شنویم )
مرد: ( با فریادی دلخراش ) آخ آخ قاب عکس نازنینم افتاد و شیشه رفت تو چشمم منو ببرید بیمارستان کور شدم آخ آخ آخ...


پایان

#شاهین_بهرامی
#خدا_شلیک_می‌کند

داستان کوتاه

22 Oct, 17:18


نمایشنامه " خدا شلیک می‌کند "
بقلم: شاهین بهرامی

💎صحنه: [ یک اتاق بسیار شیک و مجلل با وسایل تمام لوکس و میزهای کوچک و بزرگ که در پنت هاوس یک برج واقع شده هست]

( مردی میانسال با موهای جوگندمی در حالی که روی یکی از مبل‌های چرمی مشکی نشسته است و پاهایش را روی هم انداخته، مشغول نوشیدن آب پرتقال است که ناگهان لیوان آب پرتقال را روی میز می‌کوبد. )

مرد: ( با ناراحتی و عصبانیت )
این چه زندگیه؟ لعنت به این زندگی، لعنت به من، لعنت به همه آدمای بد و پلید و حسود، لعنت به تنهایی...به تنهایی به تنهایی...
( مرد به میانه‌ی صحنه می‌‌آید و در حالی که اشک می‌ریزد با زانو و رو به تماشاگران به زمین می‌افتد و سرش را در میان دستانش گرفته و با هق هق گریه می‌کند، لحظاتی به همین منوال می‌گذرد و بعد از حدود یک دقیقه مرد ناگهانی و انفجاری بر‌می‌خیزد و رو به سقف و آسمان با فریاد می‌گوید)
مرد: ( با فریاد ) این زندگی رو نمی‌خوام خدا ، آره آره میدونم که تو بهم پول و ثروت و احترام دادی آره همه‌ی اینا رو میدونم ولی خودتم خوب میدونی خدا جون که من اصلا آدم مادی و پول پرستی نبودم، الانم حاضرم تمام ثروت و زندگیم رو بدم و فقط در ازاش یه عشق خوب تو زندگی داشته باشم که منو برای خودم بخواد نه پول و ثروتم‌.
حالم از اینایی که فقط به خاطر مال و منالم بهم نزدیک میشن و بهم احترام میذارن و ادعای عشق و رفاقت میکنن بهم میخوره...
من یه عشق خوب می‌خوام که منو به خاطر توانایی‌هایی که داشتم و دارم تحسین کنه...می‌شنوی خدا؟ صدام از روی فرش به عرش می‌رسه؟ دِ یه چیزی بگو لامصب که بفهمم داری می‌شنوی...
( در همین موقع، یک قاب عکس بزرگ که روی دیوار رو به رو و جنب در خروجی اتاق نصب شده کج شده و صدایی از آن برمی‌خیزد. مرد با حیرت و کمی ترس به سمت صدا بر‌می‌گردد و این بار با خنده‌های مستانه ادامه می‌دهد )

مرد: ( با خنده ) آها آها اینه، حالا شد خدا جوون، مرسی که به حرفام گوش میدی، خودت هم می‌دونی که من بنده‌ی بد و ناشکری نیستم و واسه تک تک نعمتهایی که بهم دادی همیشه ازت تشکر کردم...
خودت خوب میدونی که از بچگی چقدر زحمت کشیدم از همه تفریحاتم زدم و نشستم درس خوندم و کار کردم، کار کردم و درس خوندم تا به اینجا رسیدم...
همیشه آدم خوبی بودم، هیچ کار خلاف و بدی تو عمرم نکردم، آزارم به هیچ‌کسی تا الان نرسیده، حق هیشکی رو نخوردم تا جایی هم که می‌شده به بقیه کمک کردم و دستشون رو گرفتم... خب خب به من حق بده که الان شاکی باشم، الان طلبکار باشم که من آدمه به این خوبی آیا واقعا حقم نبود یه عشق خوب سر راهم قرار بدی؟ که از این تنهایی لعنتی و کابوس آور خلاص بشم...
چقد تو چهار دیواری محل کار و خونه و ویلاهام تنها بمونم؟ چقد با شومینه و آباژور و گاوصندوق‌هام حرف بزنم و درد و دل کنم؟
نه نه خدا، اگه خودت کلاهتو قاضی کنی اونوقت می‌بینی که این زندگی، این تنهایی کشنده حق من نیست، حق من نیست، حق من نیست،...
( مرد درست به شکل دفعه‌ی قبل با زانو بر روی زمین می‌افتد و دوباره به همان شکل قبل سرش را به میان دستانش می‌گیرد و پس از لحظاتی سکوت برمی‌خیزد و رو به آسمان می‌گوید )
مرد:( با دستانی که رو به آسمان دراز شده )  خدای مهربون، خدای بخشنده، خدای بزرگی که حواست به تک تک بنده‌هات هست، خدای گلهای زیبا، خدای دریاهای خروشان،  خدای آبشارهای بلند و تماشایی... ازت میخوام، یه نفر رو هر چی سریعتر سر راهم قرار بدی، یه خانمِ خوب و فهمیده و با شخصیت وخانواده‌دار که منو فقط و فقط برای خودم بخواد، توانایی‌هامو تحسین کنه، نجیب و اصیل باشه‌‌، منو واقعا و کامل درک کنه، وفادار باشه و تا آخر عمرم عاشقانه کنارم بمونه، درست تو لحظات آخر عمرم که دارم میمیرم و روحم عاشقانه به سمت تو میاد خدا جونم، دست اون عاشقانه تو دستام باشه...
خدا اگه منو دوست داری، اگه صدامو می‌شنوی که می‌دونم می‌شنوی و اینو بهم نشون دادی، آخرین و بزرگترین آرزوی منو برآورده کن...
( در همین حین صدای چند ضربه به در می‌آید، مرد سریعا به سمت صدا برگشته و با شوق زیاد می‌گوید )
مرد: ( با شوق و خوشحالی زیاد)
وای وای باورم نمیشه، یعنی به این سرعت؟ مرسی خدا جون تو چقدر خوبی، بفرمایید داخل.
( در همین حین که مرد مشغول مرتب کردن لباسها و موهای خود هست ناگهان در با سر و صدای زیادی باز می‌شود و چند مامور پلیس با اسلحه و دستبند به داخل اتاق هجوم می‌آورند که البته این افراد در نمایش وجود و حضور خارجی ندارند و فقط ما از اکت و ری‌اکشن و عکس‌العمل‌های مرد متوجه حضور این افراد می‌شویم)
مرد: ( وحشتزده ) ای بابا پلیس دیگه برای چی؟ اونم چند نفر؟ مگه مگه من چکار کردم؟ یواش یواش دستم درد گرفت دستمو نپیچون یواش، یکی به من بگه چکار کردم نه نه من جایی نمیام من باید با وکیلم صحبت کنم... کلاهبرداری چیه؟ من ثبت نام خودرو کردم که حالا خودروها آماده نشده و پولشون رو پس

داستان کوتاه

25 Aug, 20:14


💎انسان‌ها شبیه هم عمر نمی‌کنند، یکی زندگی می‌کند، یکی تحمل.
انسان‌ها شبیه هم تحمل نمی‌کنند، یکی تاب می‌آورد، یکی می‌شکند.
انسان‌ها شبیه هم نمی‌شکنند، یکی از وسط دو نیم می‌شود، دیگری تکه‌تکه می‌شود.
تکه‌ها شبیه هم نیستند، تکه‌ای یک‌قرن عمر می‌کند، تکه‌ای یک‌روز...

#رسول‌یونان
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹

داستان کوتاه

24 Aug, 17:07


#اهریمن_درون

💎همیشه کسانی هستند که دفاع از خدا را وظیفۀ خود می‌دانند، انگار که [خدا] چیزی ضعیف و بی‌دفاع است. این آدم‌ها از کنار بیوه‌ای که بر اثر جذام از شکل افتاده و چند سکه گدایی می‌کند رد می‌شوند، از کنار کودکان ژنده‌پوشی که در خیابان زندگی می‌کنند رد می‌شوند... اما اگر کمترین چیزی برعلیه خدا ببینند... چهره‌هاشان سرخ می‌شود، سینه‌هاشان را جلو می‌دهند و کلمات خشم‌آلودی به زبان می‌آورند. میزان خشم‌شان حیرت‌انگیز است. نحوۀ برخوردشان هراس‌آور است.
این آدم‌ها نمی‌فهمند که باید در درون از خدا دفاع کرد، نه در بیرون. آن‌ها باید خشم‌شان را متوجه خودشان کنند، زیرا اهریمنِ بیرون چیزی نیست جز اهریمنِ درون که بیرون آمده‌است. در نبرد بر سر نیکی، میدانِ جدالِ اصلی نه در صحنۀ عمومیِ بیرون، بلکه در فضایِ کوچکِ دلِ هر کس است.

#یان_مارتل 📚 #زندگی_پی #بریده_کتاب
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹

داستان کوتاه

20 Aug, 09:09


💎ما در ساده‌ترین امور، مثلاً در خریدنِ کفش، می‌دانیم که باید آن را از متخصص این امر یعنی کفاش بخریم، ولی عجیب است که در سیاست معتقدیم هر کس توانست آرائی به‌دست بیاورد، قادر است بر مملکتی حکومت کند!
هم‌چنین اگر ناخوش شدیم، سراغ طبیبی می‌رویم که حاذق و ماهر باشد و اجازه‌نامۀ او ضامنِ دانش و صلاحیتِ حرفه‌ای او باشد، و مسلماً دنبالِ زیباترین و خوش‌سخن‌ترینِ آن‌‌ها نمی‌رویم؛ حال اگر جامعه‌ای بیمار باشد، آیا نباید برای راهنمایی و هدایتِ آن به‌دنبالِ خردمندترینِ مردم برویم؟

#ویل_دورانت
📚 #تاریخ_فلسفه
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹

داستان کوتاه

18 Aug, 16:50


💎 این اشخاصِ شریف و نجیب [که خود را متدینینِ واقعی می‌دانند] همین قدر که کمی پُرحرارت و شجاع هم باشند، غالباً از اراذل و اوباش خطرناک‌ترند!... همه را مرعوب می‌کنند، خصوصاً بهترین مردم را، و چنان خود را مالکِ حقیقت می‌پندارند که برای به کرسی نشاندن عقایدشان از هیچ کاری روگردان نیستند... از هیچ کاری... من بارها دیده‌ام که برای مصلحتِ حزبشان، به خود حق داده‌اند دست به کارهایی بزنند؛ کارهایی که اگر برای شخصِ خودشان بود، هرگز آن را شایسته نمی‌دانستند!

#روژه_مارتن_دوگار
#خانواده_تیبو
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹

داستان کوتاه

18 Aug, 10:14


💎شهر دزدها

شهری بود که همۀ اهالی آن دزد بودند. شب‌ها پس ‌از شام، هرکس دسته‌کلید بزرگ و فانوس برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد؛ برای دستبرد زدن به خانۀ یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه‌اش برمی‌گشت، که آن را هم دزد زده بود! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آن‌جا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. تجارت و معامله هم به همین شکل بود؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت سعی می‌کرد حق‌حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آن‌ها را تیغ بزند، و اهالی هم نهایت سعی خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب زندگی به آرامی‌ سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر.
روزی مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آن‌جا را برای اقامت انتخاب کرد. شب‌ها به جای این‌که با دسته‌کلید و فانوس دُور کوچه‌ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان. دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند، راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند. اوضاع از این قرار بود، تا این‌که اهالی احساس وظیفه کردند به این تازه‌وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود، و هرشبی که در خانه می‌ماند، معنی‌اش این بود که خانواده‌ای سرِ بی‌شام زمین می‌گذارد و روز بعد چیزی برای خوردن ندارد! مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس ‌از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همان‌طور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دزدی نمی‌کرد. می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدت‌ها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید خانه‌اش مورد دستبرد قرار گرفته است. در کمتر از یک هفته، مرد درستکار داروندارش را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه‌اش هم لخت شده بود. ولی مشکل این نبود؛ این وضعیت البته تقصیر خودش بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود داروندارش را بدزدند بی ‌آن‌که خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس‌ از سرقتِ شبانه از خانۀ دیگری، وقتی صبح به خانۀ خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست‌نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد. بعد از مدتی، آن‌هایی که شب‌های بیشتری خانه‌شان را دزد نمی‌زد رفته‌رفته اوضاع‌شان از بقیه بهتر شد و مال‌ومنالی به‌هم ‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانۀ‌ مرد درستکار (که دیگر از هر چیز به درد بخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روزبه‌روز بدتر می‌شد. عده‌ای که موقعیت مالی‌شان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شب‌ها پس‌ از شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیتِ آشفتۀ شهر را آشفته‌تر می‌کرد؛ چون معنی‌اش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.
به‌تدریج آن‌هایی که وضع‌شان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به‌زودی ثروتشان ته می‌کشد. به این فکر افتادند که چه‌طور است به عده‌ای از این فقیرها پول بدهیم که شب‌ها به جای ما هم بروند دزدی؟!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند؛ آن‌ها البته هنوز دزد بودند و در همین قرارمدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به‌نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید، اما همان‌طور که رسم این‌گونه قراردادهاست، آن‌ها که پولدارتر بودند ثروتمندتر، و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند. عده‌ای هم آن‌قدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند، و نه این‌که کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل این‌جا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها درهرحال از آن‌ها می‌دزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدم‌ها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند. ادارۀ پلیس برپا شد و زندان‌ها ساخته شد!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی نمی‌زدند. صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما درواقع هنوز همه دزد بودند.

نویسنده: #ایتالو‌کالوینو
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹

داستان کوتاه

17 Aug, 11:54


💎پس جهنم اين است...!
هرگز به این شکل درباره ‌اش فكر نمی ‌كردم!
به خاطر دارید؟ گوگرد، آتش، سيخ! آه...!
عجب حرف های مضحكی سال ها در مغزمان فرو کردند!
احتياجی به سيخ نيست!
حالا فهمیدم، جهنم همان زندگیِ
اجباری با احمق های اطراف است!

#ژان‌پل‌سارتر
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹

داستان کوتاه

15 Aug, 07:59


💎به چشم هایم زل زد و گفت
«با هم درستش می کنیم».
چه لذتی داشت این با هم، حتی اگر با هم هیچ‌چیزی درست نمی‌شد،
حتی اگر تمام سرمایه‌ام بر باد می‌رفت،
حسی که به واژه‌ی «با هم» داشتم را با هیچ‌چیزی در این دنیا معاوضه نمی‌کردم. تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد، می‌تواند حس من را در آن لحظات درک کند...

#لیلیان_هلمن #book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹

داستان کوتاه

13 Aug, 15:30


💎رنج نباید تو را غمگین کند؛
این همان‌ جایی است که اغلب مردم اشتباه می‌کنند. رنج قرار است تو را هوشیارتر کند به اینکه زندگی‌ات نیاز به تغییر دارد .
چون انسان‌ها زمانی هوشیارتر می‌شوند که زخمی شوند،
رنج نباید بیچارگی را بیشتر کند .
رنجت را تحمل نکن،
رنجت را درک کن!
این فرصتی است برای بیداری،
وقتی آگاه شوی،
بیچارگی‌ات تمام می‌شود...
#کارل‌گوستاو_یونگ

#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹

داستان کوتاه

13 Aug, 10:48


🐶 داگز؛ و فقط 24ساعت زمان ! 🏴‍☠️

⚡️ فقط و فقط ۱ روز برای دریافت DOGS$ باقی موند!🤑

حتی الانم استارت کنی دیر نشده و سود میکنی چون داگز برای همه یه سرمایه ای کنار گذاشته🥷

ورود به ربات Dogs
ورود به ربات Dogs

⭕️فردا سالگرد تلگرام هست و تو تقویم دورش خط کشیده شده!

داستان کوتاه

13 Aug, 10:38


داستان فکاهی " تازه چه خبر "

به چاپ رسیده در مجله‌ی اطلاعات هفتگی شماره ۳۰۹۷ به تاریخ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۲
نوشته‌ی " شاهین بهرامی "
.
+ سلام شوکت خانم، خسته نباشی، قربونت برم یه دستی به موهای من بکش، شب عروسی داریم.
- چشم رو چشمم مهری جون، راستی گفتی عروسی، یاد فیلم عروسی خوبان افتادم! عجب فیلمی بود!
+ چه جالب، من که ندیدم این فیلمو، راستی نمیگی مبارک باشه؟
-آخ گفتی مبارک باشه، یاد پسرعموی شوهرم افتادم، اسمش مبارک بود، بیچاره عید پارسال تصادف کرد و الفاتحه.
+تسلیت میگم، خدا شما رو واسه ما نگه داره.
-مرسی عزیزم، آها گفتی نگه داره، یادم افتاد، دیروز هر چی به شوهرم گفتم یه دو ساعت بچه‌مون رو نگه داره یه سر برم خونه‌ی دوستم قبول نکرد که نکرد.
+ همه مردا کم حوصلند خواهر، ما زنا چاره‌ای نداریم جز این که با این اخلاقشون بسازیم.
-گفتی بسازیم، چند دقیقه ست میخوام بهت بگم چه بساز بسازی تو شهر راه افتاده، هر کیو می بینی داره خونه شو خراب میکنه که آپارتمان بسازه. راستی مهری جون، از جاری کوچکیت چه خبر؟ میونتون با هم خوبه؟
+ نه بابا شوکت خانم، ما با هم مثل کارد و پنیر هستیم.
- اِ چه خوب شد گفتی، دو روزه پنیرمون تموم شده، هی یادم میره بخرم، امروز یادم باشه از حبیب آقا بقال بخرم. خب دیگه تعریف کن مهری جون، تازه چه خبر؟
+ سلامتی، خبر جدیدی ندارم.
- گفتی جدیدی، بلاخره این عباس جدیدی چکار میخواد بکنه؟ ادامه میده یا خداحافظی میکنه؟ آخه میدونی مهری جون، آقامون عاشقِ عباس جدیدیه.
راستی چتری‌های جلو صورتت رو بردارم یا نه؟
+ نه، بی زحمت به اونا دست نزن، یک کمی بغل موهامو کوتاه کن، امشب عروسی برادر شوهرمه که بعد عروسی واسه ماه عسل میرن انگلیس.
- چه خوب شد گفتی انگلیس، امشب انگلیس با فرانسه بازی داره، فقط خدا کنه دیوید بکام به بازی برسه‌!، آخه میدونی مهری جون، میگن مصدومه
+ خدا شفاش بده، باور کن شوکت خانم، من همیشه دعا میکنم همه‌ی مردم سلامت باشن.
- سلامت، سلامت، آها میگم این اسم خیلی آشناس براما، یادم افتاد، هفته‌‌ی پیش خانم سلامت اومده بود موهاشو اصلاح کنه، اتفاقا به شما هم خیلی سلام رسوند.
+ سلامت باشن!
- خب بفرمایید، کار اصلاح شما تموم شد.
+ دست و پنجه‌ات درد نکنه شوکت خانم، خیلی خوش گذشت، اگه کاری نداری من زودتر برم که به عروسی برسم.
- خواهش میکنم، کاری که ندارم، فقط این حساب ما‌‌‌‌‌‌....
+ اِ چه خوب شد گفتی حساب شوکت جون، من زودتر برم، چون اگه دیر کنم، شوهرم حسابمو میرسه، خداحافظ..


#شاهین_بهرامی
🆔 @dastan_kootah 🌹

داستان کوتاه

04 Aug, 09:05


💎 در هر صد نفر یک نفر
ارزش آن را دارد که با او
بحث کنی!
بگذار دیگران هرچه
دوست دارند بگویند،
زیرا هرکسی آزاد است
که احمق باشد.

#داستان_کوتاه

#آرتور_شوپنهاور

🆔 @dastan_kootah 🌹

داستان کوتاه

03 Aug, 15:11


💎دكتر قمشه اي:

میلیاردها انسان در
جهان متولد شده اند
اما هیچ یک اثر انگشت مشابه
نداشته اند
اثر انگشت تو، امضای خداوند است
که اتفاقی به دنیا نیامده ای
و دعوت شده ای
تو منحصر به فردی
مشابه یا بدل نداری
تو اصل اصل هستی و تکرار نشدنی
وقتی انتخاب شده بودن
و منحصر به فرد بودنت را
یاد آوری کنی٬
دیگر خودت را با هیچکس مقایسه نمیکنی.
و احساس حقارت یا برتری
که حاصل مقایسه کردن است
از وجودت محو میشود...
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹

داستان کوتاه

02 Aug, 12:35


#شاهین_بهرامی
🆔 @dastan_kootah 🌹

داستان کوتاه

02 Aug, 12:35


داستان کوتاه " قربونت بره عمه "
نوشته‌ی: شاهین بهرامی

( قسمت دوم و آخر )

💎سه روز تو رختخواب افتادم و روز چهارم جریان رو واسه دوستم و عمه سمانه تعریف کردم.
اونا ولی همچنان می‌گفتن، شعرهای من عالی هستن و حالا کارشناسِ یه چی واسه خودش فرمایش کرده.
بعدم به من گفتن، حتما برو یه انجمن دیگه
منم به حرفشون گوش کردم و رفتم به انجمن  و انجمن‌های بعدی.
اما جاهای دیگه هم اوضاع خیلی بهتر نبود و یه جا که بعد شعر خوندن زیر فشار‌های شدید انتقاد قرار گرفتم رو به منتقد نسبتا محترم و جمعیت کردم و حق به جانب گفتم:
_ولی دوستان و خصوصا عمه‌ام، خیلی شعرهامو دوست دارند و تعریف میکنن
کارشناس و منتقد انجمن هم یه نگاه عاقل اندر دیوانه‌‌ای به من کرد و جواب داد:
_پس پیشنهاد می‌کنم، حالا که عمه‌جانت به قربونت میره، تو هم قربون عمه‌ات بری...!
منو میگی یه لحظه قاطی کردم و داد زدم:
_آقای حدودا محترم! من رو عمه‌ام حساسما و حواست باشه چی داری بلغو...
در همین جا بود که چند نفری اومدن و منو گرفتن و همچین خیلی محترمانه، کشون کشون بردن از در انجمن به شکل خیلی آبرومندانه و فرهنگی! پرت کردن بیرون!
و در مقابل اعتراض های من، یکی‌شون برگشت و گفت:
_به عمه‌ات خیلی سلام برسون!
منم داد زدم:
_من نمی‌فهمم، اینجا چرا همه با عمه‌ی آدم کار دارن
بعدم در حالی که داشتم خودمو می‌تکوندم، زمزمه کردم، اینا اصلا لیاقت منو ندارن، اصلا می‌رم یه جایی که به خود آدم و عمه‌ی آدم احترام بذارن.
و البته نرفتم، چون یه دوست دیگه‌ام که ادبیاتش خوب بود بهم گفت:
_ببین سیا، نمی‌خوام بزنم تو ذوقت، ولی باید بدونی که استعداد خیلی خاص و قابل توجهی تو شعر نداری و یا باید تو راه آموزش و یادگیری شعر خیلی خیلی تلاش کنی که تازه ممکنه بازم موفق نشی و یا کلا بی‌خیال شعر و شاعری بشی و بری دنبال یه کار دیگه.
اینجا بود که فهمیدم دوست رُک و رفیق ضایع کن چه نعمتیه.
پیشنهاد دوم رو قبول کردم و بواسطه‌‌ی یکی از آشنایان، رفتم تو کار نصب داربست و خداروشکر هیچ ربطی‌هم به شعر نداشت.
بعد از گذروندن دوره‌ آموزشی کامل، وقتی مشغول شدم دیدم این کار همون نیمه‌ی گمشده‌ی من البته نه تو فاز عشقی بلکه در زمینه‌ی کاری بوده.
علی‌رغم سختی بالای کار و خطرات بالاترش من که از بچگی عاشق هیجان بودم و از ارتفاع خیلی خوشم می‌اومد، خیلی با کار حال کردم.
اون بالا که باد خنک به صورتم می‌خورد، قشنگ احساس سبکبالی می‌کردم و حس می‌کردم رو ابرهام
تو کار خدا رو شکر خیلی پیشرفت کردم و یه روز که روی میله‌‌ی اول تو ارتفاع تقریبا سه متری وایستاده بودم بدون هیچ وسیله و اتصال ایمنی و داشتم کار رو برای ادامه بررسی می‌کردم، یهو از پشت سرم صدای فریاد عمه‌ام رو شنیدم:
_سیا جوون، سیاوش من، عمه به قربونت قد و بالات بره، برگرد یه لبخند بزن می‌خوام عکس بگیرم واسه استوری...
و دیگه چیزی نشنیدم
□                        □                   □
وقتی تو بیمارستان چشم‌ باز کردم، تازه فهمیدم، وقتی رو میله‌ی داربست می‌خواستم برگردم به سمت عمه سمانه‌، تعادلم رو از دست میدم و با چیز محکم می‌خورم زمین.
اینا رو مادرم داشت تعریف می‌کرد که یهو در اتاق باز شد و عمه سمانه با قیافه‌ای غمناک، وسط در با دستان باز پدیدار شد و دیگه نمیگم چی گفت، چون خودتون بهتر میدونید ولی یه چیزی بگم که می‌دونم ازش بی‌خبرید. عمه جانم عکسی بهم نشون داد و در اون عکس من در حال سقوط و معلق بین زمین و زیرزمین، یعنی چیز ببخشید زمین و آسمون بودم و خدایی عکس عالی شده بود و شاهکار، بعد دیدم عمه‌ سمانه یه تقدیر نامه قاب گرفته از داخل کیف خورجینی بزرگش درآورد و گفت:
-بیا بگیرش و خوب نگاه کن...
منم متعجب یه نگاهی به لوح انداختم و دیدم ای بابا همش به زبان انگلیسی هست.
به عمه گفتم:
_من که زبانم خوب نیست، حالا اینجا چی نوشته؟
عمه سمانه جواب داد:
_منم اولش مثل تو زبانم اصلا خوب نبود تا این که با پیج استاد محمد مسلمی آشنا شدم تو هم اگه می‌خوای زبانت مثل من خوب بشه حتما این پیج رو فالو...
با عصبانیت حرفشو قطع کردم و گفتم:
_الو عمه جوون اینجا اینستا نیستا، اینجا بیمارستانه...
عمه سمانه یه تکونی خورد و انگار تازه هوش و حواسش سر جاش آمده باشه، مثل فاتحان قله‌ی اورست یه نگاهه از بالا به پایینی بهم کرد و گفت:
_این لوح تقدیر جایزه اول فستیوال آسیایی عکس برتر در بخش حوادث کار هست!
تازه به علاوه سه هزار دلار جایزه نقدی.
من نیم خیز شدم و اومدم یه حرکتی بکنم ولی چشم‌تون روزی بد نبینه الهی...
هفده جای بدنم که دچار ضرب دیدگی و ترک خوردگی و شکستگی شده بود به ترتیب شدت جراحت، با ریتم خیلی تند و بندری، شروع به درد کردند.
و تا عمه سمانه اومد دوباره یه چیزی بگه من زودتر و از ته دل فریاد زدم:
_عمه سمانه جوونم، من به قربونت برم، من فدات‌شم، من دورت بگردم...
تو رو جوون هر کی دوست داری دست از سر کچل من بردار....

پایان

داستان کوتاه

02 Aug, 12:34


داستان کوتاه " قربونت بره عمه "
نوشته‌ی: شاهین بهرامی

( قسمت اول )

💎همه‌ چی از اونجا شروع شد که دختر همسایه دلمو شکست و جواب عشق پاک و بعدم سلام منو نداد و منم رفتم بعد از کلی زاری کردن با خودم گفتم یه چیزی بنویسم و خودمو خالی کنم.
اون موقع هنوز اینستاگرام و واتس‌آپ نیومده بود و دوره یکه تازی فیس بوک بود.
منم یه جوونِ بیست و دوساله‌ی احساساتی
که تازه از سربازی اومده بودم و دنبال کار می‌گشتم.
هیچی خلاصه رفتم تو صفحه‌ام نوشتم...
دل منو شکستی ای دلبر زیبا
ولی من باز دوستت دارم
ستاره باش منم آسمونت میشم
دریا باش منم موجت میشم...
پنج دقیقه از آپلود پستم نگذشته بود که دیدم اولین کامنت اومد.
با ذوق و شوق خیلی زیادی نگاه کردم دیدم بله عمه سمانه‌ست که برام نوشته...
آخ عمه به قربونت بره سیاوش جان
چقدر قشنگ نوشتی
حظ کردم بازم بنویس عمه قربونت بشه...
بعدم کلی از اینا😍❤️👏😘🥰🌺👍 گذاشته بود زیر کامنتش و قطار کرده بود.
منم از شما قایم نباشه کلی ذوق کردم و جواب کامنت رو دادم و تا آخر شب چند تا کامنت تعریف و تمجید دیگه هم برام اومد.
جوری خوشحال شدم بودم که دختر همسایه رو داشتم قشنگ فراموش می‌کردم.
خلاصه روزهای بعدم شروع کردم به نوشتن...
چشمان سیاه زیبای تو روزگارم را سیاه کرده...
یا
وقتی خرامان در کوچه راه می‌روی در دل من زلزله به پا میکنی...
یا
دوستت دارم ای عشق نافرجام من...
و قربونت برم عمه جانهایی بود که به سمت پست‌های من روانه می‌شد و البته تعریف و تمجید یک سری دیگه از دوستان و فامیل ولی واقعا تعریف‌های عمه سمانه جانم همچین خیلی پُررنگتر و گُل درشت‌تر بود.
چند وقت بعد یکی از دوستانم گفت:
-چرا اینایی که می‌نويسی یه مجموعه‌اش نمی‌کنی چاپ کنی؟
اینجا بود که فهمیدم دوست خوب چه نعمتیه.
دیگه مطمئن شدم، شغل و هنر مورد علاقه‌ام رو پیدا کردم.
چه کار و پیشه‌ای بهتر از شاعری؟
هم کلاس داره، هم پول و شهرت و احترام همین شد که رفتم یه انتشاراتی و صحبت کردم و شعرهامو بهشون نشون دادم
صاحب انتشاراتی بعد خوندن کارهام گفت آره خوبه برات چاپ می‌کنیم منتها خب هزینه داره...
من با ناراحتی گفتم:
- آخه من اومدم تو این شغل که پول دربیارم، حالا یه چیزی هم باید از جیبم بدم؟!
صاحب انتشاراتیم یه نگاه خاصی بهم کرد و بعدم اینطوری جوابم رو داد:
- ببین پسر خوب اول تو این کار باید هزینه کنی تا بعد معروف بشی و بتونی پول به جیب بزنی، تو هنوز اول راهی...
عمه سمانه که کل هزینه‌های چاپ کتابم رو داد فهمیدم عمه‌ی خوب چه نعمتیه.
وقتی کتابم اومد بیرون، دیدم ای دل غافل استقبالی نمیشه و کسی نمی‌خره...
تو همین اوضاع بازم همون دوستم که پیشنهاد چاپ کتاب رو داده بود گفت:
سیا چرا نمیری تو انجمن‌های شعر شرکت کنی؟
اینجا بود که فهمیدم دوست...
بله، خوب یادمه یه روز دوشنبه‌ی زمستونی بود که شال و کلاه کردم و رفتم انجمن ادبی که در مرکز شهر بود.
اولش همچین ژست گرفته بودم که تقریبا جواب سلام هیشکی رو نمی‌دادم.
البته پیش خودمون بمونه که کسی هم بهم سلام نکرد!
من انتظار داشتم، بعد چاپ کتابم اونجا منو بشناسن ولی انگار کاملا اشتباه فکر می‌کردم و هیشکی منو نشناخت‌ اینجا بود که یه کمی از بادم خالی شد و تو صندلی قشنگ فرو رفتم.
یه کم بعد، یکی اومد و خوش آمد گویی کرد و ازم پرسید:
_شعر می‌خونی؟
من اول سعی کردم صورتمو قشنگ به سمتش بچرخونم و خوب تو چشم‌هاش نگاه کنم بلکه منو بشناسه.
اما لاکردار از بس گردنمو تکون دادم آرتروز
گرفتم ولی اون منو نشناخت‌!
خلاصه با ناراحتی گفتم :
آره شعر می‌خونم و اونم اسمم رو نوشت‌.
من همینطوری که تو صندلیم لمیده بودم داشتم به شعر اونایی که میرفتن رو سن و پشت میکروفن گوش می‌کردم که یه کمی خوف کردم.
احساس کردم‌ شعرهاشون از من خیلی بهتره ولی هر طور بود خودمو نباختم وجمع و جور کردم که یهو مجری اعلام کرد:
-آقای سیاوش جیرانی رو تشویق کنید که بیان شعر بخونن
منم با یه حسِ مخلوط از هول و اضطراب و هیجان و خوشحالی، رفتم بالای سن و شروع کردم به خوندن شعرم...
ای بالا بلندِ گیسو مشکی
دلم را بردی و منو تو کُشتی
بیا برات بخونم شعر تازه
تو هم برام بخون هر چی نوشتی
قرار ما باشه زیر همون کاج
سر ساعت پنج تو کوچه پشتی!
اینجا بود که دیدم جو سالن یه کم سنگین شد، چند نفری هم درگوشی، پچ پچ می‌کردن و ریز می‌خندیدن
بعد دیدم استاد که کارشناس و منتقد انجمن بودن همچین چپ چپ داره منو نگاه می‌کنه
و شرایط طوری شد که دیگه نتوستم ادامه بدم
کارشناس ازم پرسید:
-شما چند وقته شعر میگی؟
منم جواب دادم:
_والا خیلی وقت نیست
اونم گفت
_کاملا مشخصه، این اصلا شعر نیست و باید خیلی کار کنی و آموزش ببینی.
با شنیدن این حرف، یهو دنیای شعر رو سرم خراب شد و همه‌ی کاخ آرزوهام فرو ریخت.
شکست خورده و سلانه سلانه از در انجمن رفتم بیرون.

پایان قسمت اول
#داستان_کوتاه

🆔 @dastan_kootah 🌹

داستان کوتاه

23 Jul, 04:49


💎توی ذوق دیگران نزنیم، به هم ضدحال نزنیم. این‌طور همدیگر را آزار ندهیم.
تاحالا هیچ موردی در تاریخ بشریت ثبت نشده که کسی گفته باشد: از بس خوب ضدحال میزنه و ذوقم رو کور میکنه عاشقش شدم! عاشقش موندم!
هر بار که این کار را می‌کنیم آدم‌های دور و برمان یک‌قدم عقب می‌روند، یک‌قدم دورتر می‌شوند... و اندک‌اندک آن‌قدر دور که با هم غریبه می‌شویم.
آدم‌ها که دور شدند دیگر سر جای اول برنمی‌گردند. آدم‌ها کِش نیستند..‌.

#احسان‌محمدی
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹

داستان کوتاه

13 Jul, 11:58


💎به این باور رسیده‌ام که
چیزی را نمی‌توانی جبران کنی
و دوباره درست بگذاری‌ سرجایش.

حفره‌های زندگی‌ات همیشگی هستند.
تو باید در اطرافش رشد کنی؛
مثل ریشه‌های درخت که از اطراف سیمان بیرون می‌زنند؛

باید خودت را از لا‌به‌لایِ شیارها بیرون بکشی.

#پائولا_هاوکینز
📚 دختری در قطار
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹