داستان کوتاه @irdastanak Channel on Telegram

داستان کوتاه

@irdastanak


داستان کوتاه (Persian)

در کانال تلگرام "داستان کوتاه" به دنیایی از داستان‌های جذاب و فراموش‌نشدنی خواهید پرداخت. اگر علاقه‌مند به خواندن داستان‌های کوتاه و معناگرا هستید، این کانال برای شماست. با عضویت در این کانال، شاهد داستان‌های مختلفی از نویسندگان معروف و ناشناخته خواهید بود که شما را وارد دنیای متنوعی از هیجان، تعجب و احساسات مختلف می‌کنند. هر داستان کوتاه در این کانال دارای یک پیام عمیق و با ارزش بوده و می‌تواند شما را به دیدن دنیا از زاویه‌های مختلف هدایت کند. با پیوستن به این جامعه از علاقه‌مندان به خواندن، شما نه تنها از لذت خواندن داستان‌های جذاب برخوردار خواهید شد، بلکه می‌توانید با دیگر اعضای کانال نظرات و تجربیات خود را در مورد داستان‌ها به اشتراک بگذارید. بنابراین، اگر علاقه‌مند به خواندن و تبادل نظر درباره داستان‌های کوتاه هستید، به کانال "داستان کوتاه" بپیوندید و تجربه‌ی یک دنیای جدید ادبی را به اشتراک بگذارید.

داستان کوتاه

26 Jan, 05:34


میخوای لوازم خانگی بخری ولی قیمتهابالاست اصلا نگران نباش بیاین از دست اول بازار خرید کنید

اگه میخواین از دست اول بازار خرید کنید و پول اضافی به دلال ندین حتما یه سر به کانال مابزن وباماتماس بگیرین
📲09182834356 📲09182834386
لینک ورود به کانال👇
https://t.me/+rc-Y1qmBWmwyZWNk
بهترین و شیکترین لوازم خانگی از معتبرترین مارک‌های جهانی و شناخته شده👇
(یخچال،لباسشویی،ظرفشویی،کولرگازی و...)
تخفیف ویژه برای جهیزیه عروس و اشانتیون های ارزنده 🎁
https://t.me/+rc-Y1qmBWmwyZWNk

داستان کوتاه

25 Jan, 18:56


اینکه لندکروز داشته باشی، اما بویی از عشق نبرده باشی، اینکه موقعیت شغلی خوب داشته باشی و درکی از دوست داشتن نداشته باشی، اینکه زنده باشی و عاشق نشده باشی به هیچ چیز نمی‌ارزد.

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

25 Jan, 18:56


بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم! و اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای "ننه‌نخودی" بود.
ننه‌نخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچ‌وقت بچه‌دار نشده بود. می‌گفتند جوان که بوده شاداب و سرحال بوده، سرخاب می‌زده، برای بقیه نخود می‌ریخته و فال می‌گرفته. پیر که شده، دیگر نخود نریخته؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش. زمستان و تابستان آب‌یخ می‌خورد، ولی یخچال نداشت. مامان می‌گفت: "جگرش داغه!"

ننه برای خنک کردنِ جگرش، شبها راه می‌افتاد می‌آمد درِ خانه‌ی ما را می‌زد و یک قالب بزرگ یخ می‌گرفت. توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسه‌ی ننه‌نخودی" بود.
ننه با خانه‌ی ما ندار بود. درِ کوچه اگر باز بود بی‌در زدن می‌آمد تو، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم می‌آوردیم برای او. با بابا رفیق بود! برایش شال‌گردن و جوراب پشمی می‌بافت و باهاش که حرف می‌زد توی هر جمله یک "پسرم" می‌گفت. سلام پسرم؛ خوبی پسرم؟ رنگت پریده پسرم؛ خداحافظ پسرم...

یک شبِ تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم؛ ننه، پرده را کنار زد و آمد تو.
بچه‌ی فامیل که از ورود یکباره‌ی یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود، جیغ زد و گریه کرد. ننه به بچه‌ آبنبات داد. نگرفت، بیشتر جیغ زد.
بچه‌ را آرام کردیم و کاسه‌ی ننه نخودی را از توی جایخی آوردیم. بابا وقتی قالب یخ را می‌انداخت توی زنبیل ننه، آرام گفت: "ننه! از این به‌بعد در بزن!"
ننه، مکث کرد. به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بی‌حرف رفت.
و بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.

کاسه‌ی ننه‌نخودی ماند توی جایخی و روی یخش، یک لایه برفک نشست.
یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانه‌ی ننه.
در را باز کرد. به بابا نگاه کرد. گفت: "دیگه آبِ یخ نمی‌خورم، پسرم!"
قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود. شبیه مادری شده بود که بچه‌هایش بی‌هوا برده باشندش خانه سالمندان. درِ خانه‌ی بابا را زدن برای ننه، شبیه کارت‌زدن بود برای ورود به شرکت خودش.
او توی خانه‌ی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر".
برای اثبات مادرانگی‌اش به خودش و بقیه، نیاز داشت که کاری را بکند که بقیه‌ی مادرها مجاز به انجامش نبودند "بی‌در زدن به خانه‌ی پسرش رفتن"

یک در، یک درِ آهنی ناقابل، ننه را پرت کرد به دنیای خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده!
ننه‌نخودی یک روز داغ تابستان مُرد. توی تشییع‌جنازه‌اش کاسه‌ی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد. جگرش داغ شده بود.

👤#سودابه‌_فرضی_پور

‎‌‌‌‎‌‌‎
‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌
📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

25 Jan, 18:56


برای خودت زندگی کن ؛
نه برای نظرات دیگران ،
نه برای خواستِ آدم ها ،
و نه برای دوست داشته شدن ...
بی توجه به حرف ها ، نگاه ها و دغدغه های بی فایده ؛ هدف های خودت را دنبال کن و موفق شو ...
زندگی ات را آنقدر زیبا بساز که برای شاد بودنت نیاز به هیچ واسطه ای نداشته باشی !
کسی باش که حضورش ؛ آرزوی آدم هاست ،
نه کسی که حقیرانه منتظر می مانَد تا لابه لای هوس های بیشمارِ آدم ها ، انتخاب شود !

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

25 Jan, 18:56


⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°

   •°☆🌹
داستان_شب🌹


این داستان جالب کاملاً تمثیلی از معنای زندگی در لحظه و بدون قضاوت است.

یک روز، کشاورزی از خدا خواهش کرد، لطفاً اجازه بده من بر طبیعت حکمرانی کنم، برای این که محصولاتم بتواند پربارتر باشد. خداوند موافقت کرد.

وقتی کشاورز باران خواست، باران بارید.

وقتی تقاضای خورشید درخشان زیبا داشت، مستقیم می تابید.
هر آب و هوایی درخواست کرد، اجابت شد.

جز این که موقع برداشت محصول وقتی دید تلاش هایش طبق انتظارش ثروت زیادی به بار نیاورده است، غافلگیر شد.

از خدا پرسید چرا برنامه ریزی اش شکست خورد. خداوند پاسخ داد، تو چیزهایی را خواستی که خود می خواستی، نه چیزی که به آن نیاز بود.

هرگز درخواست طوفان نکردی که برای تمیز کردن محصول واجب است، که پرنده ها و حیواناتی که آن ها نابود می کنند، دور نگه می دارد
و از آلودگی هایی که آن ها را از بین می برد، پاک کند.


ما هیچ وقت نمی دانیم حادثه ای نعمت است یا بدبیاری.
پس بهتر است به این یکی یا آن یکی نچسبیم و نه برای یکی خوشحال و نه برای دیگری افسوس بخوریم.

واقعیت همیشه در چشم ناظر است.
یادتان باشد هوش (عقل) تصویر کامل را ندارد
فقط بابت هر چه سر راهت قرار می گیرد
بگو "متشکرم" و رها کن.

بدانید برنامه های جهان همیشه کامل هستند و چیزی به نام خوشبختی یا بدبختی وجود ندارد
.


         
╰┅┅┅┅┅❀🍃🍃❀┅┅┅┅┅╯

داستان کوتاه

25 Jan, 11:30


می‌خوام بهت یادآوری کنم اولین نفری که باید بهت افتخار کنه، خودتی.
منتظر بودن برای تایید بیرونی، فقط و فقط خودت رو از خودت دور می‌کنه.

آدمی که هستی رو ببین.
تو شایسته‌ی قدردانی کردن هستی به خاطر تمام قدم‌هایی که تا اینجای زندگی برداشتی.
به خودت افتخار کن.

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

25 Jan, 11:30


🍒🍃🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒
🍒

یک نوستالژی خاطره‌انگیز و داستان ضرب المثل دوزاریش افتاد و دوزاریش کجه

‍ کیوسک‌های زردرنگ تلفن عمومی در کنار بوق آزادی که داشتند برای تعدادی از شهروندان اشتغال‌آفرینی هم می‌کرد. اطراف این اتاقک‌ها مردانی نشسته بودند که سکه‌های دو ریالی و پنج ریالی می‌فروختند و یک لقمه نان حلال به خانه‌هایشان می‌بردند. آنها سکه‌ها را به چند برابر قیمت می‌فروختند و مردمی که دربه‌در دنبال سکه می‌گشتند با رضایت کامل محصولشان را خریداری می‌کردند.

لحظه‌ای که سکه دو ریالی داخل صندوق تلفن می‌افتاد و صدای بوق آزاد به گوش می‌رسید لبخند رضایت بر لبان فرد داخل کیوسک نقش می‌بست. اصطلاح «دوزاریش افتاد» در آن زمان خیلی کاربرد داشت. افتادن دوزاری به معنای فهمیدن و ارتباط برقرار کردن بود. ضرب‌المثل «طرف دوزاریش کجه» هم دقیقا به معنای کندذهن بودن فرد به کار می‌رفت. یادمان باشد خیلی وقت‌ها دوزاری دستگاه نمی‌افتاد و دست ما از بوق آزاد تلفن کوتاه می‌ماند. در عوض تلفن‌های عمومی مهربان و بخشنده بود و وقتی تماس را برقرار نمی‌کرد سکه انداخته‌شده را پس می‌داد. بعضی وقت‌ها هم سخاوت را به حد اعلا می‌رساند و سکه نفرات قبلی را هم می‌ریخت پایین! این تلفن‌ها با مشت و لگد رابطه خوبی نداشت. ریزش سکه‌ها معمولا پس از آن اتفاق می‌افتاد که چند مشت جانانه نثار بدنه تلفن می‌کردی. بعضی از خرده کلاهبرداران هم سکه‌ها را سوراخ می‌کردند و نخی را به آن می‌بستند. پس از آن که تماسشان تمام می‌شد نخ را می‌کشیدند و لذت یک تماس رایگان را تجربه می‌کردند.😊😊

#دوزاریش_افتاد

🍒
🍒🍃🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒🍃🍒🍃🍒

داستان کوتاه

25 Jan, 11:30


یه دعای قشنگی خوندم نوشته بود:
«رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا»

یعنی خدایا منو توی (هرکاری و شغلی یا هرچیزی..) به درستی وارد کن و به درستی بیرون بیار! و همیشه از سمت خودت یه نیروی کمکی برای من بفرست...


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

25 Jan, 11:02


"🥇یکبار امتحان کنید و برای همیشه از درد خلاص شوید":

❇️یه خبر خوب برای کسایی که درد کمر و گردن دارند
مرکز ارتوپدی سینوهه با کمک مجرب ترین متخصصین ارتوپد موفق به درمان دیسک کمر و گردن شده اند'حالا چجوری؟
🔺این درمان بدون بیهوشی با تزریق گاز اوزون و لیزر درمانی توسط متخصص ارتوپد انجام میگیره😮
🔸بدون هیچ عارضه ای و بدون عواقب تخریبی جراحی
🔹حتی برای بیمارانی که قبلا عمل جراحی انجام داده اند و جواب نگرفته اند
🔹 بیماران با هر زمینه بیماری و سنین بالا
تلفن: 📞09127370271 ☎️02126701272
کانال تلگراممونو دنبال کنید تا از جزئیاتش بیشتر درجریان باشید👇🏻
@ORTHOPEDIC_sinohe

داستان کوتاه

25 Jan, 11:02


📱 موهای پرپشت و خوش حالت میخوای اینو ببین👆🏻👆🏻


✔️دارای مجوز وزارت بهداشت
✔️کاملا گیاهی
لینک سایت اصلی سفارش با تخفیف ویژه👇🏻👇🏻👇🏻

https://landing.saamim.com/Fv0Df
https://landing.saamim.com/Fv0Df

داستان کوتاه

24 Jan, 19:24


⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️


   •°☆🌹
#داستان_شب🌹☆•


روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا!حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟
خداوند فرمود : ای موسی! من می‌دانم که این سوال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب می‌کردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی می‌دادم. اما می‌دانم که تو می‌خواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را می‌دانی. این سوال از علم برمی‌خیزد. هم سوال از علم بر می‌خیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می‌شود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمی‌خیزد.

آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت ومشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه‌ها را می‌بری؟ موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشه‌ها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانه‌های گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم می‌کند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرموده‌ای.

خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست . همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن می‌آفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار شود.

خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن.

📚
#مثنوی_معنوي

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

24 Jan, 19:24


• تو کپــ . ـشن گفتم اینجا کجاست 😍👇🏻
• اول از همه این پست رو بفرسـ . ـت واسه دوستت که با دوستت به اینجا سر بزنی 😌❤️
.
• اینجا خونه مقدم زیباست ، خونــه یه زوج عاشق که تک تک آجراش بوی عشق و امیــد میده ❤️
محســن مقدم شاگر استاد کمال الملــک و یکی از بنیان گذاران دانشکده هنرهای زیبای تهرانـه ،
محســن و سلما هردوشون خدمات تاثیرگذاری در راستای عفظ فرهنگ و هنر ایرانی انجام دادن و بخش جالبش اینجاست که سلما همسـر محسن زاده بلغارستــانـه ولی عشق بی اندازه خودش رو به فرهنگ و هنر ایرانی نشون داده 🎨❤️
.
• محسن و سلما با هزینه شخصی به تمام دنیا سفر کردن و هرآنچه از میراث ایران به چشم دیدن خریداری کردن تا تو خونه باضفاشون نگه دارن 🌱
به همین دلیله که این خونه جزء گران قیمت ترین خانه های تهرآنـ . در زمان خودش به شمار میرفت
❤️

داستان کوتاه

24 Jan, 19:24


🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁🍂
🍂

📚داستانک

#مادر

مادری رفته بود خانه سالمندان
بهش گفتم مادر
_چرا آوردنت اينجا...؟
_گفت:من خودم اومدم مادر...
_گفتم؛آخه مگه ميشه؟يه مادر با پاي خودش بياد جايي كه روزي هزار بار از خدا عزرائيل رو طلب كنه...؟
_گفت؛هر چيزي يه تاريخ انقضايي داره مادر...شايد منم ديگه تاريخم گذشته بود...
_گفتم؛چند وقت يه بار بهت سر ميزنن...؟
_گفت؛الان هفت سالي ميشه ازشون خبر ندارم...يه شماره دارم،كه هفت ساله خاموشه... بغضش تركيد...
پيشونيش رو بوسيدم و اومدم بيرون...
يادم ميومد كه خواهر برادرا وقتي دعواشون ميشد،ميرفتن دامنِ مادرشون رو سمتِ خودشون ميكشيدن و داد ميزدن "مامانِ منه...مامانِ خودمه..."

و حالا،مادرشون رو به هم تعارف ميكردن و هيچ كدوم حاضر نبودن تحويل بگيرن...


یه پیرزن بهم گفت؛پیر شی جوون ولی نوبتی نشی
سوال کردم حاج خانم نوبتی دیگه چیه ؟
گفت فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانت رو نداشتی
بین بچه هات به خاطر نگهداریت دعوا نشه که امروز نوبت من نیست. من نگهش نمی دارم، نوبت توست.

از خداوند درخواست دارم که به تمامی ما انسانها عمر با عزت عطا کند
و هیچ کدوم ما هیچ وقت نوبتی و محتاج نشیم
.


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

24 Jan, 19:10


⚡️میدونم برای از بین بردن موهای زائدت از این روش ها استفاده میکنی ⬇️🔽

ژیلت
وکس⚠️
اپلاسیون
لیزر⚠️

اگه توام از این روش ها خسته شدی این کلیپ رو از دست نده ⬆️☝🏻🔼

برای کل بدن استفاده میشه و تو یک دوره برای همیشه از شر موهای زائدت خلاص میشی 😳😱⁉️

توی خونه
تضمینی
گیاهی+طب سنتی
مجوز بهداشت و درمان

جهت کسب اطلاعات بیشتر لینک زیر را لمس کنید

bamci.ir/ads/landings/2338-b634
bamci.ir/ads/landings/2338-b634

داستان کوتاه

24 Jan, 11:02


بهترین شیوه زندگی آن نیست که نقشه‌هایی بزرگ برای فردایت بکشی، آن است که وقتی آفتاب غروب می‌کند، لذت یک روز آرام را چشیده باشی!

👤دونالد بارتلمی

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

24 Jan, 11:02


🌷🌷🌷
هایده‌ی عزیزم میگه؛ کی میاد به حرفای من گوش بده؟ آخه من غریبه هستم با همه.
درکت می‌کنم خانم هایده.

🌷🌷🌷

داستان کوتاه

24 Jan, 11:01


یاد چی افتادین؟😍


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

24 Jan, 11:01


🌷🌷🌷
عادت های غلطی که رابطه عاطفی را به نابودی می کشاند

۱- هنگام دعوا حرف مسائل گذشته را پیش می کشید
حتی شادترین زوج ها هم گاهی باهم دعوا می کنند. حتماً به خاطر داشته باشید که هدف حل مشکل است، نه برنده شدن یا از پا درآوردن شریک عاطفی تان. به همین دلیل پیش کشیدن مسائل گذشته هیچ فایده ای ندارد و فقط مستأصل تان می کند.

۲- وقت نامناسبی را برای صحبت درباره ی مسائل جدی انتخاب می کنید
وقتی مسائل جدی ای هست که باید درباره ی آن ها صحبت شود زمانی را انتخاب کنید که شریک عاطفی تان تحت فشار روانی، خسته یا ناراحت نباشد. این امر ممکن است در حالی شرایط را پیچیده تر کند که قابل پیشگیری بود. علاوه بر این، باید از لحن مناسبی هم استفاده کنید.

۳- به جای اینکه مستقیم سؤال کنید، احساسات شریک عاطفی تان را حدس می زنید
اگر فکر کنید که افکار یا احساسات شریک عاطفی تان را می دانید، این امر می تواند اثری بازدارنده داشته باشد (دیگر تلاشی برای برقراری ارتباط نمی کنید) و باعث کشمکش و احساس تنهایی شود.

۴- از خانواده ی شریک عاطفی تان انتقاد می کنید
بحث خانواده در هر رابطه ای وجود دارد. با این حال، پیش می آید که نگاهی متفاوت از خانواده ی خود یا شریک عاطفی تان به زندگی داشته باشید. این امر ممکن است منجر به سوء تفاهم یا حتی کشمکش شود. در هر صورت، باید به خاطر داشته باشید که آن ها بخش مهمی از زندگی شریک عاطفی تان هستند.

۵- از صحبت درباره ی مسائل مالی خودداری می کنید

اغلب زوج ها با انواع مشکلات مالی مواجه هستند و شکی در اهمیت فراوان این موضوع نیست. درست است که همه از بحث کردن درباره ی این موضوع خوش شان نمی آید اما باید صبور و مقاوم باشید تا جلوی بروز مشکل در آینده را بگیرید.
کارشناسان توصیه می کنند اصول و سقفی مشخص برای خرج کردن داشته باشید که برای هر دویتان مناسب باشد و درباره ی هر مسأله ای که می تواند بحث برانگیز شود با یکدیگر صحبت کنید.

۶- بدون محل گذاشتن به شریک عاطفی تان خانه را ترک می کنید
حتی اگر مدت زیادی پیش یکدیگر بوده باشید هم مسأله ی ساده ای مثل نحوه ی خروج تان از خانه برای رفتن به سرکار در هنگام صبح می تواند اثری سازنده یا مخرب بر رابطه تان داشته باشد. بنابراین خانه را بدون چند کلمه یا یک لمس محبت آمیز ترک نکنید.

۷- سعی می کنید خشم تان را سرکوب کنید
سرکوب احساسات خود به جای پردازش آن ها بسیار مضر است، هم برای رابطه تان و هم برای سلامت روان خودتان. اگر خشم خود را سرکوب کنید، ممکن است رفته رفته تبدیل به فردی عصبی شوید، به شریک عاطفی تان پرخاش کنید، درگیر سردرد شوید و غیره. این امر داشتن واکنش مناسب به مسائل تحریک آمیز را بسیار دشوار می کند و در نتیجه، به رابطه تان لطمه می خورد.

۸- از دوستان شریک عاطفی تان انتقاد یا غیبت شان را می کنید
بار دیگر تأکید می کنیم گله از یک مسأله ی به خصوص، اگر به شکل صحیح انجام شود، کار درستی است اما غیبت کردن تان شما را برای شریک عاطفی تان تبدیل به فردی غیر قابل اعتماد می کند.

مترجم:گلریز برهمند
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

19 Jan, 11:43


💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸

#تلنگر

شمس آهی کشید ،
و برایم حکایتی تعریف کرد :

دو سیاح از شهری به شهری می‌رفتند.
سر راه به رودی خروشان برمی‌خورند. می‌خواهند از رود بگذرند،
اما چشمشان به زنی جوان و تنها می‌افتد که کمی آن سو تر ایستاده و مثل بید می‌لرزد.

یکی از دو سیاح فوری به کمک آن زن می‌شتابد ؛
او را کول می‌گیرد، از رود می‌گذرد و در آن سوی رود بر زمین می‌گذاردش و رهسپارش می‌کند.
سیاح دیگر نیز از رود می‌گذرد و به راهشان ادامه می‌دهند؛
اما در باقی راه سیاح دیگر لب از لب نمی گشاید.
مدام اخم می‌کند،
از دوستش رو برمی‌گرداند و آه می‌کشد.
چند ساعت بدین منوال می‌گذرد،
تا این که سکوتش را می‌شکند و می‌گوید:
«برای چه به آن زن کمک کردی؟
تازه، آنطور لمسش کردی.
ممکن بود از راه به درت کند!
ممکن بود گولت بزند!
مگر می شود زن و مرد نامحرم این طور یکدیگر را لمس کنند؟
کار بسیار زشتی است! شایستهٔ ما نیست!»

سیاحی که زن را بر پشت گرفته بود،
صبورانه لبخند می‌زند.
بعد می‌گوید: «ای دوست، من آن زن را در طرف دیگر رود بر زمین گذاشتم،
تو چرا هنوز او را بر دوش می‌کشی؟

کتاب_ملت_عشق
#الیف۰شافاک
📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

19 Jan, 11:43


🍃🎈🍃🎈🍃🎈🍃🎈🍃

لیست‌۳۰تا کاری که میتونی برای ارزش دادن به خودت و خوب کردن حالت ازشون استفاده کنی :

🔆۱.پیاده‌روی صبحگاهی در طبیعت
۲.شنا در استخر یا دریا
🔆۳.دوچرخه‌سواری در پارک
۴.یوگا در فضای باز
🔆۵.پیک‌نیک با دوستان و خانواده
۶.نوشیدن آبمیوه‌های طبیعی و خنک
🔆۷.کتاب خواندن در سایه درخت
۸.کاشت گیاهان در باغچه یا بالکن
🔆۹.مدیتیشن در پارک
۱۰.بازدید از موزه‌ها و گالری‌های هنری
🔆۱۱.تمرین ریلکسیشن و تنفس عمیق
۱۲.بازدید از بازارهای محلی و خرید محصولات تازه
🔆۱۳.رفتن‌به‌شهربازی
۱۴.کوه‌پیمایی و ماجراجویی در طبیعت
🔆۱۵.یادگیری‌ساز‌
۱۶.پخت و پز سالم با میوه‌ها و سبزیجات فصلی
🔆۱۷.بغل‌کردن‌درخت
۱۸.تماشای‌طلوع آفتاب
🔆۱۹.تجربه ماساژ یا اسپا
۲۰.خود‌عشق‌ورزی
۲۱.تمیزکردن‌اتاق‌‌ومنزل
🔆۲۲.پاکسازی‌گوشی
۲۳.شرکت در کلاس‌های رقص یا ورزش گروهی
🔆۲۴.رفتن‌به‌کتابخونه
۲۵.نوشتن روزانه در ژورنال خودمراقبتی
🔆۲۶.گوش دادن به پادکست‌های الهام‌بخش
۲۷.تمرین نقاشی یا هنرهای دستی
🔆۲۸.پیک‌نیک با‌رفقا‌یا‌خانواده
۲۹.حذف‌افراد‌سمی
🔆۳۰.تمرین سپاسگزاری و مثبت‌اندیشی



📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

19 Jan, 11:43


🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁🍂
🍂
🔶️ حکایت
#ضرب۰المثل

به جمالت نناز به تبی بند است
به مالت نناز به شبی بند است

💢در گذشته جوانی زندگی می‌کرد. روزی از روزها جوان از روی دل تنگی شروع به خواندن آوازی کرد. از قضا وزیر و درباریان همان روز به بیرون شهر آمده بودند که ناگهان متوجه صدای جوان شدند. وزیر که چنین شنید شیفته صدای لطیف او شد زیرا جوان بسیار زیبا آواز می‌خواند و غم دلش هر کسی را به گریه وا می‌داشت. وزیر به دنبال جوان گشت تا اینکه به خانه جوان رسید. جوان هنگامی که وزیر و درباریان با نشان سلطنتی را دید ناگهان ترسید و گمان برد خلافی از وی سرزده است. وزیر به جوان گفت:
«ای جوان نترس؛ دلیل آمدن من به اینجا صدای دلنشین تو بوده است و می‌خواهم تو را همراه خودم به دربار ببرم تا اعلیحضرت هم صدای زیبای تو را بشنود».

💢پس جوان همراه وزیر راهی دربار شد و در آن جا برای بزرگان و شاه شروع به خواندن کرد و هرگاه آواز می‌خواند همگی برای دست می‌زدند و به پایش زر و گوهر می‌ریختند. خیلی زود جوان در شهر خود شهرتی بسیار پیدا کرد و به مجلس‌های بسیاری دعوت می‌شد و بزرگان شهر از وی می‌خواستند کمی در مجلسشان حضور یابد و اندکی برایشان آواز بخواند و اما هرکس که چنین درخواستی را از جوان داشت باید پول فراوانی به جوان می‌داد تا او برایشان اندکی آواز بخواند. و چنین بود که جوان به مرور صاحب مال فراوانی شد و به خود می‌بالید. روزی از روزها جوان برای استراحت قصد مسافرت به شهری دیگر را کرد، پس به اندازه کافی با خود پول برداشت و راهی جاده‌ها شد.

💢شب هنگام جوان به بیابانی رسید و خواست شب را در آن جا بماند و استراحت کند تا صبح روز بعد باز هم به راه خود ادامه دهد. جوان دیگر حتی برای خودش هم آواز نمی‌خواند زیرا می‌ترسید صدایش خطشه‌ای بگیرد و یا اینکه کسی بدون آنکه به او پول بدهد در آن حوالی صدایش را بشنود. صح روز بعد که جوان از خواب بیدار شد با شگفتی دید که خبری از پول‌هایش نیست زیرا شب گذشته راهزنان بی سروصدا همه پول‌های جوان را دزدیده بودند. جوان به ناچار به شهری که در ان نزدیکی بود رفت و چون پولی نداشت برای اسبش علوفه بخرد در کوچه و پس کوچه‌های شهر با ناراحتی گام بر می‌داشت و با سوزی دلنشین آواز می‌خواند. او که تا دیروز جوانی ثروتمند بود و می‌توانست خروارها علوفه بخرد اکنون حتی پول خرید مقدار اندکی کاه را نداشت و چنین بود که او پیوسته و با آوازی بلند این عبارت را زمزمه می‌کرد:

💢«به جمالت نناز به تبی بند است
به مالت نناز به شبی بند است


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

18 Jan, 18:26


🌹🍃 ࿐ྀུ‌  🌹🍃 ࿐ྀུ‌🌹🍃

📚حکایت پیرمرد قمارباز و مامور اداره مالیات

💠 روزي پيرمردي قمارباز احضاريه اي از اداره ماليات دريافت كرد که در آن نوشته شده بود: در روزي مشخص براي تعيين مالياتش بايد به اداره برود. صبح روز مورد نظر او به همراه وكيلش به اداره ماليات رفت.كارمند ماليات از او پرسيد که اين پول هنگفت را از چه راهي بدست اورده تا برايش ماليات تعيين كند.

💠پيرمرد جواب داد: من در تمام زندگي مشغول قمار بوده ام تمام اين دارايي را از قمار بدست اورده ام. كارمند گفت:محال است اين همه از راه قمار بدست آمده باشد يعني
شما هيچگاه نباخته ايد! پيرمرد گفت: اگر دوست داشته باشيد به شما در يك نمايش كوچک نشان خواهم داد.

💠سپس ادامه داد: من حاضرم با شما سر هزاردلار شرط ببندم.
که چشم راست خود را با دندان گاز خواهم گرفت...

💠کارمند گفت: اينكارمحال است.حاضرم شرط ببندم.پيرمرد بلافاصله چشم راست خود را که مصنوعي بود درآورد و با دندان گرفت.کارمند از شگفتي دهانش باز ماند و پيرمرد
ادامه داد: حالا حاضرم با شما سر دو هزار دلار شرط ببندم که اينبار چشم چپ خودم را با دندان گاز بگيرم. كارمند با خود گفت: امکان ندارد ان يكي چشمش هم مصنوعي باشد.
چرا که بدون عصا آمده و ميتواند ببيند لذا شرط را پذيرفت. پيرمرد دندانهاي مصنوعيش را درآورد و روي چشم چپش گذاشت و گاز گرفت.

💠کارمند بسيار ناراحت و از اينكه سه هزار دلار باخته بود بسيار برافروخته بود... وكيل هم شاهد اين ماجراها بود. پيرمرد گفت: حالا ميخواهم ٦هزار دلار با شما شرط ببندم که كار سختتري انجام دهم...

💠من آنسوي ميز شما سطلي قرار ميدهم و خود اين سوي ميز ميايستم و به درون سطل ادرار ميكنم بدون آنكه قطره اي از آن به زمين بريزد. كارمندگفت: محال است بتواني و قبول كرد. پيرمرد پشت ميز ايستاد و عليرغم تلاش تمام ادرارش روي ميز ريخت همه ميزش را آلوده كرد.

💠كارمند با خوشحالي فرياد زد: ميدانستم که موفق نميشوي...
در اين هنگام وکيلي ك همراه پيرمرد بود با دو دست سرخود را گرفت.
کارمند پرسيد: اتفاقي افتاده است؟!

💠کارمند اداره مالیات گفت:صبح که ميخواستيم به اينجا بياييم پيرمرد با من سر ٢٥هزار دلار شرط بست که در داخل اداره مالیاتی حتی روي ميز کارمندش در حضور خودش ادرار خواهد كرد و او نه تنها ناراحت نميشويد بلكه از اينكار خوشحال هم خواهيد شد.!😐😂

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

18 Jan, 18:25


وکیلی نوشته بود؛
من به عنوان یه وکیل که زندگی‌های زیادی رو دیده و به طلاق رسیده میگم:

نه پولشون نه مدرک تحصیلیشون
نه خانواده پولدارشون
نه شغلشون نه قد و قیافه‌شون
نه عروسی مجلل و مهریه‌های میلیاردیشون ...
هیچ کدوم نتونسته خوشبختیشون رو تضمین کنه

زندگی توجه،سوادِ رابطه،آگاهی ،
احترام و احترام و احترام میخواد
💫🌱


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

18 Jan, 18:25


عزیزم از شکایت های زنانه ام دلخور نشو!
من که مثل تو بلد نیستم
وقت ناراحتی خودم را با ماشینم
سرگرم کنم و شیشه های تمیزش را
دوباره برق بیندازم
من نمی توانم خودم را با دیدن یک
مسابقه ی فوتبال آرام کنم و طوری داد
بزنم "گل" انگار هیچ کجای جهان هیچ اتفاقی نیفتاده!

من روزنامه نمی خوانم و خودم را
بی خیال ترین آدم دنیا نشان
نمی دهم ، سیگاری هم نیستم
تا تمام غصه هایم را در یک لحظه دود کنم!
من یک زنم …فقط می توانم تمام
اندوهم را یکجا جمع کنم؛
و با تو تقسیمش کنم!
اما عزیزم تو از این شکایت های
زنانه، ناراحت نشو،
چشمانت را ببند
و فکر کن دارم برایت چند
بیت شعر عاشقانه  میخوانم…!

🍃دلنوشته ی زنان برای مردها


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

18 Jan, 18:06


📉 افت اتریوم، ثبات بازار❗️

در حالی که اتریوم (ETH) با کاهش ۱۴ درصدی در هفته اخیر به محدوده ۳۲۰۰ دلار رسیده، ارزش کل بازار ارزهای دیجیتال همچنان در سطح ۳.۴۳ تریلیون دلار ثابت مانده است.
🔍 آیا این نوسانات آغازگر یک دوره جدید برای بازار ارزهای دیجیتال خواهد بود؟!

📍برای اطلاع از روند قیمت دلار و ارز های سود ده 2025 کانال زیر رو دنبال کن
https://t.me/+xhhqtk0f7FA2MzE0

داستان کوتاه

18 Jan, 13:09


🌷🌷🌷
🍃🌼دریغا روزهایی که بی‌دلبستگی بگذرند.
دریغا بیگانگی. امّا آدمیزاد را مگر تاب و توان آن هست که از هر کس و هر چیز ببُرّد؟ دمی شاید؛ یا روزی و ماهی شاید به اراده چنین کند.
اما سرشت او چنین نیست.
پیوند می‌یابد و می‌پیوندد. جذب میشود. شوق یگانگی. خود را به دیگری بست میزند. خود را به دیگری می‌سپرد. خود از آن او، او از آنِ خود.
میخواهد، پس خواها دارد.
خواها دارد، پس میخواهد.
هست، پس چنین است.
مگر نباشد تا نپیوندد. مگر بمیرد.

📚کلیدر
محمود_دولت_آبادی
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

18 Jan, 13:08


🌷🌷🌷
‏دختری تعریف میکرد که با یه پسری ۲-۳ ماه دوست بودم و پسره تو این مدت هم هیچ درخواست خاصی ازم نداشت و منم فکر کردم چقدر پسر مسلطیه!
تااینکه یه روز بهم زنگ زد و با اضطراب پرسید تو خونه ربع سکه داری؟ منم گفتم واسه چی میخوای؟
گفت کارم گیره منم گفتم نه
پرسید پول نقد چی؟
گفتم ۶تومن
‏گفت باشه الان میام ازت میگیرم. منم فکرکردم واقعا گیره. اومد پول رو بهش دادم رفت و منو از همه‌جا بلاک کرد! زدم به دوستش گفت چرا دادی؟ این کارش همینه!
با یه خط دیگه بهش زدم گفتم این پول واسم مهم‌ نبود ولی تو خودتو به ۶تومن فروختی اونم گوش داد بعد این خط جدید رو هم بلاک کرد!:/
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

18 Jan, 13:08


برداشت گل نرگس ، شهرستان خفر استان فارس
📸 akbarian



📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

18 Jan, 13:07


🌷🌷🌷
من عاشق آدماییم که زود سین می‌زنن، آدمایی که وقتی ازت دلخور می‌شن بیانش می‌کنن، آدمایی که احساساتشونو نشون می‌دن

آدمایی که توی شرایط بد درکت می‌کنن و ازت نمی‌رنجن

آدمایی که وقتی بهشون لطف می‌کنی‌ متقابلاً  برات قدم برمیدارن

آدمایی که وقتی بهشون محبت می‌کنی فاز برشون نمی‌داره

آدمایی که کتاب می‌خونن، آدمایی که به جزئیات توجه می‌کنن

آدمایی که حقیقت هرچقدر آزار دهنده باشه دروغ نمی‌گن
آدمایی که زندگیشون توی بیرون رفتن و دراماهای روابط و پارتی ها خلاصه نمی‌شه

آدمایی که هدف دارن، قوی ن.
آدمایی که اعتماد به نفس دارن.

آدمایی که مودبن و احترام می‌ذارن.
آدمایی که اهل تعریف کردن از خودشون نیستن.

آدمایی که حد و مرز دارن و هرجایی نمی‌رن، هرچیزی نمی‌گن، هرکاری نمی‌کنن.

آدمایی که سر چیزای کوچیک ذوق می‌کنن.
آدمایی که پایه ان.
آدمایی که به ظاهرشون اهمیت می‌دن.

آدمایی که عمق دارن شخصیت دارن.
آدمایی که فکر می‌کنن راجع به موضوعات سطحی حرف نمی‌زنن.

آدمایی که گوش می‌دن حرف خودشونو نمی‌زنن. آدمایی که تنهاییشونو دوست دارن.

آدمایی که منطقی هستن. آدمایی که درد زیاد کشیدن و سالم موندن امید خودشونو حفظ کردن.

آدمایی که اصیلن.

دیاکو

🌷🌷🌷

داستان کوتاه

17 Jan, 18:17


⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️


   •°☆🌹#داستان۰شب🌹☆•

🎈سخنوري أعرابي باديه نشين

حکايت مي شود که راهزنان بر تاجري حمله بردند و داراييش را گرفتند
تاجر نيز خواست تا به مامون عباسي پناه برد تا نزد وي شکايت کند
پس به مدت يکسال تلاش کرد تا به درگاه مامون برود ولي به او اجازه نمي دادند
پس حيله اي بست تا بوسيله ي آن خود را به مامون رساند، و آن حيله اين بود که:

او در روز جمعه حاضر شد و فرياد سرداد:

اي اهل بغداد بدانچه که مي گويم شاهد باشيد
من چيزي دارم که براي خدا وجود ندارد
و نزد من چيزي است که نزد خدا وجود ندارد
و چيزي همراه من است که خدا آنرا خلق نکرده
و فتنه را دوست مي دارم، و حق را ناپسند
و به چيزي که نديده، شهادت مي دهم
و نماز مي خوانم بدون وضوء

آنگاه که مردم سخنان وي را شنيدند، وي را گرفتند و نزد مامون بردند
مامون به او گفت: آنچه در باره ي تو به من گفتند درست است؟
تاجر جواب داد: آري صحيح است
مامون گفت: چه چيزي باعث شد چنين کاري کني؟
جواب داد:(راهزنان) راهم را سد کردند و مالم را گرفتند و من نزديک يکسال سعي داشتم تا به درگاه شما بيايم ولي به من اجازه ندادند پس من نيز آنچه را که از من شنيديد را گفتم تا شما را ببينم و به شما بگويم تا اموالم را بازستاني

مامون گفت: اموالت براي تو، بشرطي که آنچه را گفتي توضيح دهي
گفت: بسيار خوب

اما اين گفته ي من :(من چيزي دارم که براي خدا وجود ندارد)
(براي آن بود که) من زن و فرزندي دارم، در حاليکه خدا زن و فرزند ندارد

و اينکه گفتم:( نزد من چيزي است که نزد خدا وجود ندارد)
چون نزد من دروغ و فريب بود، در حاليکه خدا از آن بريء است

و اين گفته ي من:( چيزي همراه من است که خدا آنرا خلق نکرده)
براي آن بود که من قرآن را در سينه ي خود حفظ دارم در حاليکه قرآن مخلوق نيست

و اينکه گفتم: (فتنه را دوست مي دارم)
چون من مال و اولاد را دوست دارم

و اينکه گفتم:(حق را ناپسند مي دانم)
براي اينست که مرگ را ناپسند مي دانم در حاليکه مرگ حق است

و اين گفته ي من:(شهادت مي دهم بدانچه که نديده ام)
چون من شهادت مي دهم که محمد رسول خداست درحاليکه او را نديده ام

و اينکه گفتم:(نماز مي خوانم بدون وضو)
چون بر پيامبر صلوات مي فرستم بدون اينکه وضو داشته باشم.

پس مامون وي را تحسين کرد و غرامت مالش را جبران نمود.

°•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°•
📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

17 Jan, 18:14


🦋🐌🦋🐌🦋

🐕 🐯 همه ی ما میتوانیم درس با ارزشی از کارگروهی گرگ ها یاد بگیریم!

با توجه به تصویر دسته ی گرگ ها به این نحو حرکت میکنند؛سه گرگ اول صف گرگ های پیر یا مریض هستند،آنها در ابتدای دسته قرار گرفته اند تا آهنگ حرکت کل دسته را تنظیم کنند یعنی اگر کند باشند دیگران هم کند حرکت میکنند و در این صورت عقب نمیمانند.
۵ گرگ بعدی قوی ترین گرگ های دسته هستند آنها از روبه رو از حمله های احتمالی،دسته را محافظت میکنند.
دسته وسط تماما تحت حفاظت هستند.
پنج گرگ  آخر هم از قوی ترین گرگ های دسته هستند و از عقب در برابرحمله های احتمالی از گروه محافظت میکنند.
و در نهایت آخرین گرگ رهبر گله است، او انتها حرکت میکند تا مطمئن شود هیچ گرگی عقب نمیماند،او گله را کنار هم نگه میدارد و اطمینان حاصل میکند که گله راه درست را در پیش دارد او همچنین میتواند از دور تمام گله راتحت نظارت داشته باشد پس در صورت وقوع حادثه ای میتواند خودش رابه سرعت به قسمت مورد نظر دسته برساند.

براین اساس رهبر بودن فقط به جلو و ابتدای صف بودن نیست بلکه عمدتا به معنای مسئولیت پذیری و اهمیت قائل شدن برای گروه است
.

@irDastanak

داستان کوتاه

17 Jan, 18:14


🍒🍃🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒
🍒

⭕️حکایتی زیبا و خواندنی

بنازم به سرت که تا بحال نشکسته

وقتی می خواهند از خوش اخلاقی و بخشندگی و شكیبایی كسی تعریف كنند، این مثل را می آورند.
در قدیم کشاورزان اکثرا بر سر تقسیم آب و آبیاری مزارع مرافعه و دعوا داشتند و گاه میشد که با بیل و چوب به جان هم افتاده و سر و کله و دست و پای همدیگر را میشکستند.

در دهی، مرد رعیتی بود بسیار خوش اخلاق که هرگز بر سر تقسیم آب دعوا نکرده بود.

روزی با چند نفر از اهل آبادی مشغول گفت و گو بود که یکی از آنها اشاره به سر رعیت خوش اخلاق کرد و گفت:

بنازم به سرت که تا بحال نشکسته.

یکی از هم ولایتی ها آهسته میگوید من امروز سر او را می شکنم. پس از این که همه بدنبال کار خود رفتند مرد خوش اخلاق بیلش را برداشته بر سر زمینش رفت و شروع به آبیاری کرد.

در این حین مردی که گفته بود امروز با او مرافعه کرده و سرش را میشکند از کمی بالاتر راه آب را بست و شروع کرد بیابان را آب دادن.

مرد خوش رفتار چون دید که راه آب را بسته اند؛

از دور فریاد زد: آهای... خدا پدرت را رحمت کند، هر وقت آبیاریت تمام شد راه آب را باز کن که بیاد.

آن مرد وقتی این حرف را میشنود خجالت میکشد و جلو آب را باز کرده و میگوید واقعاً بنازم به سرت که تا بحال نشکسته...



🍒
🍒🍃🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒🍃🍒🍃🍒

داستان کوتاه

17 Jan, 16:47


مثل آب خوردن🥰
مطمئنا کسی تا حالا بهت نگفته که لیزر فقط ساقه مو رو میسوزونه❗️
بخاطر همینه همیشه نیاز به تمدید داره🤑
اگر به دنبال روشی هستی که جذب پوستت بشه و تنها در چند دقیقه موهای زائد بدن و صورتتو از ریشه از بین ببره، توصیه میکنم این مشاوره رایگانو از دست نده
👇👇
bamci.ir/ads/landings/1185-b634
bamci.ir/ads/landings/1185-b634

داستان کوتاه

16 Jan, 19:09


خدایا ❤️

امشبم مثل همیشه نگرانی هامو😔
میسپارم به خودت😇
میدونم خودت🌹
درستش میکنی🌷

زیباترین نگاه خدا❤️
همراه همیشگی شما باد🌹
🌷شبتون_در_پنـاه_حـق 🌷❣️

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

16 Jan, 19:09


عجیب ترین سکونت گاه جهان که ساعت در آن معنا ندارد.


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

16 Jan, 19:08


🌷🌷🌷
گویند چون خزانه ی انوشیروان عادل را
گشودند، لوحی دیدند که پنج سطر بر آن
نوشته شده بود:👇

1️⃣هر که مال ندارد، آبروی ندارد

2️⃣هر که برادر ندارد، پشت ندارد

3️⃣هرکه زن ندارد، عیش ندارد

4️⃣هر که فرزند ندارد، روشنی چشم ندارد

5️⃣هر که این چهار ندارد، هیچ غم ندارد!

"عبید زاکانی"
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

09 Jan, 10:46


چیزی كه پسرا از زندگی ميخوان...!!


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

09 Jan, 10:45


༺░⃟‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌░࿇🦋🦋࿇░⃟‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎░༺░⃟‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌░࿇🦋🦋

آلکسی تایمیا چیست؟

🔸 زن نگران شوهرشه؛ اما موقعی که دیر میاد، طوری‌ با او حرف میزند انگار که خونه زن دیگه اش بوده!

🔸 مرد نگران بیش از حد کار کردن خانمشه؛ اما موقعی که میاد خونه طوری برخورد می کنه که خستگی تو تنش می مونه!

👈️ روانشناسان به این حالات *آلکسی تایمیا* یعنی : " فقر کلمات در بیان احساسات" یا " کمبود کلمات در ابراز احساسات" می ‌گویند.

🔹️ آلکسی تایمیا alexithymia یا نارسایی هیجانی، نوعی ساختار شخصیتی است که مشخصه اصلی آن، ناتوانی در تشخیص و تحویل احساسات خود به دیگران است.

🔸 در فرهنگ ما این مریضی یک رسم شده، ولی ناپسند است که: احساساتت را پنهان کن و نشان نده. و در جواب تعجب ما می گویند: لوس می شود....

🔸 از یک طرف در خلوت ، دل مان برای این و آن می‌سوزد و تنگ می‌شود، از طرفی وقتی به هم می‌رسیم انگار لال مونی گرفته ایم. انگار یک نیروی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهان مان را می بندد تا مبادا چیزی در مورد دل تنگی‌مان بگوییم !

🔸 آن قدر در بیان احساسات مان ، آلکسی تایمیک ( فقیر در بیان احساسات و ابراز علاقه)، هستیم که صبر می‌کنیم تا وقتی عزیزی از دست رفت، آن‌ وقت برایش شعر بگوییم و نوحه بخوانیم.

باید این سکوت خطرناک و طولانی را بشکنیم.

🔸باید پدر به فرزندش بگوید که چقدر دوستش دارد.
باید فرزند، دست پدر و مادر را بگیرد و با هم قدم بزنند و شوخی کنند و بخندند. و ... بخندند.

🔸 باید مادر فرزندش را به یک شام دونفره در خانه یا جای دیگری دعوت کند.

🔸 زن باید به همسرش بگوید: عزیزم از این که دیر کردی، نگرانت شدم. دلم برایت تنگ شده بود.

🔸 مرد باید به همسرش بگوید: عزیزم روز پر کاری داشتی. خدا قوت. من از تو متشکرم.

🔸باید فرزندان در گوش مادرشان بگویند: چقدر خوب است که تو را داریم مامان..

🔸 باید کسی که دوستش داریم بداند که چقدر با بودنش حال ما را خوب کرده و دوستش داریم. و بداند که دوستش داریم ....

👌 بیاییم در بیان احساساتمان فقیر ، ناتوان، بخیل و خسیس نباشیم. محبت را باید ابراز کنیم و الا در دلمان می پوسد



📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

09 Jan, 10:45


🌻❤️🌻
تصاویر مفهومی👌



📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

09 Jan, 10:44


 

روزی پزشکی سالخورده که از افسردگی شدید رنج می‌برد، برای معالجه و درمان نزد من آمد.

او توان این را نداشت که با اندوه از دست دادن همسرش در دو سال پیش کنار بیاید.
نیروی چیره شدن بر این درد و رنج را در خود نمی‌دید.
او همسرش را به‌شدت دوست می‌داشت.
از دست من چه کاری ساخته بود؟
به او گفتم دکتر چه می‌شد اگر شما مرده بودید و همسرتان زنده می‌ماند؟

_ وای که دیگر این خیلی بدتر بود، بیچاره او چگونه می‌توانست این‌همه درد و رنج را به تنهایی تحمل کند؟

از این فرصت استفاده کردم و در پاسخ گفتم: دکتر پس ببینید که این درد و رنج نصیب او نشد، و این شما هستید که رنجش را به جان خريديد و اکنون باید آن را تحمل کنید.
سکوت کرد، تنها به آرامی دستم را فشرد و مطب را ترک کرد...

▪️ رنج وقتی معنا یافت، معنایی چون گذشت و فداکاری، دیگر آزاردهنده نيست...

👤 ویکتور فرانکل
📚 معنادرمانی


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

08 Jan, 17:35


🌷🌷🌷
همینی که هست!

امروز دیدم کیسه فریزر زدن و روش نوشتن یادداشتی! یعنی رفتن بررسی کردن و دیدن یکی از بزرگترین مشکلات مردم با کیسه فریزر اینه روش نمی‌تونن بنویسن که توی کیسه فریزر چی هست و برای چه تاریخی هست و اینو ساختن.

توی کالایی مثل کیسه فریزر که یه محصول بسیار ثابت و غیرپویا با تغییرات خیلی کم هستش؛ شما به عنوان بازیگر جدید بازار می‌‍‌تونید با نوآوری‌هایی بازار رقبا رو ازشون بگیرید و حتی روزی رهبر بازار بشید.

احتمالا به خیلی از ما بگن توی بازار نایلون فریزر چجوری می‌شه معادلات رو به هم زد؟
ما شونه‌هامونو بالا بندازیم و بگیم دستمون خیلی بسته و محدوده برای این کار!

گفتم نایلون، یادم افتادم یه دورانی یه بنده خدایی کلی نایلون و ساک رو برداشت روشون عکس سوسانو چاپ کرد و به تاجیکستان صادر کرد و می‌گفت خیلی پرطرفداره


بازارتون رو بشناسید، نیازاشونو بدونید، گپ‌ها و خلاهای بازارتون رو پیدا کنید و ورود کنید.

"همینی که هست" چیزی بود که تولیدکننده‌های دیگه نایلون فریزر گفتن و این کلمات برای زبان شیطانه.

"همینی که هست" جمله شاطر بربری به کسیه که بعدا رفت بیکری زد.

"همینی که هست" رو اون تولیدکننده قدیمی پودر ماشین گفت که بعدش پودرای تخصصی و با آنزیم لباس رنگی، مشکی و لباس کودک به وجود اومد.

معروف‌ترین "همینی که هست" تاریخ رو به نظرم نوکیا گفت و بعدش گوشیای هوشمند اومدن و نوکیا نابود شد.

برید ببینید توی آستینتون چه شعبده‌ای
برای "همینی که هست" گویان صنعتتون دارید؟
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

08 Jan, 17:35


فواید خوابیدن به پهلوی چپ
⠀⠀
1. تسکین سوزش سر دل
اگر بعد از خوردن یک وعده غذایی تند یا سنگین از سوزش معده رنج می برید، این یک راه عالی برای تسکین آن است.

2. رهایی از خروپف
برای خلاص شدن از شر خروپف به سمت چپ بخوابید
⠀⠀
3. بهبود هضم
به گفته پزشکان، خوابیدن به پهلوی چپ به نیروی جاذبه اجازه می دهد تا عبور غذای هضم شده از روده کوچک به روده بزرگ را تحریک کند.
⠀⠀
4. بهبود سلامت قلب
قلب مهمترین عضو انسان است. به گفته پزشکان، خوابیدن به پهلوی چپ نیز به کاهش استرس در هنگام خواب به دلیل نیروی جاذبه کمک می کند.
⠀⠀
5. حفظ سلامت طحال
هنگامی که به پهلوی چپ خود دراز می کشید، گردش خون در طحال بهبود می یابد و کار آن آسان تر می شود.

✍️ zhuan

داستان کوتاه

08 Jan, 17:35


🌷🌷🌷
آگاه_باشید
داستان_آموزنده

🍃ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺷﺘﺮﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﻋﻤﻖ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺷﺘﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ ...
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺗﻮﯼ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﭘﺮﯾﺪ ، ﺁﺏ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ !
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﯽ ﺯﺩ ﻭ ﻏﺮﻕ ﻣﯽ ﺷﺪ
ﺑﻪ ﺷﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮﻭﻭﻭﻭ !
ﻭ ﺷﺘﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻪ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ، ﻭﻟﯽ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﻣﻦ ، ﻧﻪ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺗﻮ!
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻃﺮﻑ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ...

‏« ﻟﺰﻭﻣﺎً ﻫﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﯿﺴﺖ »
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

08 Jan, 17:34


‏اونجای زندگی که از پوشیدن شلوار گرم زیر شلوارت لذت می‌بری خود بزرگسالیه.😁

داستان کوتاه

08 Jan, 16:44


❗️واکنش غیرمنتظره ترامپ به سوالی درباره ایران

رئیس جمهور منتخب آمریکا به سوالی درباره حمله پیشگیرانه به ایران پاسخ داد و گفت: ...

پاسخ عجیب ترامپ را اینجا بخوانید👇🏻
https://whatsapp.com/channel/0029Vb1RfOdJkK71F9wpxh3F

داستان کوتاه

08 Jan, 11:04


❤️عجایب هفت گانه مادر

💎۱- نیم ساعت نشستن در کنار مادر معادل ۶ جلسه با داکتر روانی مجرب است.

💎۲- از نظر علمی؛ مادر هنگام در آغوش گرفتن، امواج صمیمی از خود ساطع (هویدا) می‌کند، باعث می شود شما متفکر تر، پایدار تر و با اطراف‌یان‌ تان وحدت یابید.

💎۳- مادر تنها موجودی است؛ که در مواقع بدی و بدبختی دارای حسگر، پیش بینی کننده است. پس اگر مانع رفتن یا بیرون رفتن شما شد، حتا اگر برای پیاده روی هم باشد، تعجب نکنید.

💎 ۴- از نظر علمی وقتی مادر دستش را روی محل درد در بدن شما می گذارد، بلافاصله شبیه شفا است. حتا درمانگر روان تان هم است.

💎 ۵- فقط مادر است؛ که خودش می‌تواند از شما باج بگیرد، اگرچه هم موضوع ضروری نباشد.

💎 ۶- مادر می تواند با دعای خود مسیر سرنوشت را نسبت به شما تغییر دهد.(خوب یا بد)

💎۷- مادر تنها موجودی است؛ که با ترفند نمی تواند احساس شما را در مقابل خود جعل کند.

خداوند همه مادران را که در قید حیات‌اند، حفظ و مادران  را که وفات کرده‌اند، بیامرزد! 💌
نتیجه: به نظر من این عجایب هفت‌گانه مادر از عجایب هفت‌گانه جهان ارزشمندتر، مهم‌تر و عالی‌تر است.🔮



📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

08 Jan, 11:03


🍁🍂🍁🍂🍁🍂

🔴 #چند_خطے_هاے_نابـــــ

🍃جوانی مادرش را پیش دندانپزشک برد ؛ دندانپزشک از او خواست تا رنگ مناسب دندان انتخاب کند
پسر گفت : هررنگی میخواهی بگذار چون این پیرزن /است و بزودی می میرد.
بعد از یک هفته جوان مرد .
سبحانک ربی ما اعظمک

🍃ابراهیم تنها پسرش را برای قربانی آماده می کرد
چاقویش را تیز کرد و آماده قربانی شد واسماعیل میگفت : به آنچه فرمان داده شدی عمل کن
و هردوی آنها نمیدانستند که قوچی در بهشت 500 سال قبل برای این لحظه مهیا است.
* پس به پروردگارت اعتماد کن *

🍃هنگامی که نوح دعا کرد:
" انی مغلوب فانتصر "
گمان نمیکرد الله متعال بشریت را بخاطرش غرق کند و همه اهل زمین غرق میشوند الا او و کسانی که همراهش در کشتی بودند.
* پس به پروردگارت اعتماد کن *

🍃موسی گرسنه شد و صدای فریادش تمام قصر را پر کرده بود و سینه هیچ زنی را نمیگرفت ؛ همه این گریه ها بخاطر زنی بود که پشت رودخانه مشتاق دیدار پسرش بود و لطف و رحمتی از رب العالمین به او و پسرش
* پس به پروردگارت اعتماد کن *

🍃ظلمت و تاریکی بر یونس چیره شد وقتی عذر خواهی کرد و صدا زد:
* لا اله الاانت سبحانک انی کنت من الظالمین*
الله تعالی فرمود : او را استجابت کردیم واز غم و اندوه نجاتش دادیم
* پس به پروردگارت اعتماد کن*


🍃زمانی که خداوند یوسف را از زندان بیرون آورد
صاعقه ای نفرستاد تا دروازه زندان را از جا بکند و به دیوار های زندان امر نفرمود تا راه را بسوی یوسف باز کند
بلکه خوابی را در آرامش شب به ذهن پادشاه خوابیده فرستاد
* پس به پروردگارت اعتماد کن*

به پروردگارت اعتماد کن و دستانت را عاجزانه بالا ببر و بدان بالای هفت آسمان پروردگار حکیم و کریم است

🍃ماگروهی هستیم که اگر دنیا برایمان سخت و تنگ شد درهای آسمان برایمان گشوده می شود
پس ؛
* چگونه ناامید می شویم ...؟ *


🍃وقتي كه به پروردگارت اعتماد كردي و با تمام اميد او را بر حق خود قرار دادي ؛ هيچ ترس و هراس و نگراني بر خود راه مده كه او برترین و بهترين كارساز بندگانش هست.
حسبنا الله و نعم الوكيل

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

08 Jan, 11:03


گاهی زود دیر میشه
بودن ها همیشگی نیست
قدر دان باشیم

یه استادی داشتیم می‌گفت:
وقتی جوون بودم خودمو فریب می‌دادم.
با خودم می‌گفتم هنوز وقت هست به پدرم محبت کنم.
هنوز در آینده وقت زیادی دارم که مامانمو ببرم رشت حال و هواش عوض شه
پس گفتم الان درس می‌خونم که مایه افتخارشون باشم.
من خوندم و مایه افتخار شدم
ولی تخمینم اشتباه بود و اونقدر فرصت نداشتم
می‌گفت: زندگی چیزی نیست جز تخمین و حدسیات اشتباه
در لحظه زندگی کنید تا حسرت‌های بزرگ نداشته باشید
می‌گفت: شصت سالگی خیلی تلخ و عجیبه
سخت نگیرید تا اون موقع راحت بخوابید و کمتر گریه کنید...


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

07 Jan, 18:47


══❈═₪❅❅♦️🦋♦️══❈═₪❅❅

ای کاش کمی می فهمیدیم

ای کاش می فهمیدیم،مردی که به
خانواده اش اهمیت میدهد #زن۰زلیل نیست.

زنی که کارمند است و یا به هر دلیلی
کار میکند،#بی۰سرپرست نیست.



‎کسی که با لحجه مادری اش صحبت میکند، #دهاتی نیست.

پسری که اهل گردش و تفریحات سالم است،#لات نیست.

دختری که به هر دلیلی ناراحت است
#شکست۰عشقی ‌نخورده.

کسی که همیشه شاد است،
#شیرین۰عقل نیست.

کسی که بدنبال پیشرفت است،
#پول۰پرست نیست

کسی که دنبال حقش است،
#خودخواه نیست.

کسی که مهربان است،
#احمق نیست.

کسی که بیکار است،
#بی۰حوصله نیست.
و
کسی که ...........
ای کاش فقط کمی می فهمیدیم
آن موقع بود که جامعه برایمان #گلستان میشود

#اندکی۰تفکر
📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

07 Jan, 18:47


‍ ‍🌺┅═ঊঈ✭🌺🌺✭ঊঈ═┅🌺


این پیام را همیشه و تا آخر عمرتون یادتون باشه

بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارن
بعد چشمشون به یه گردو می افته

خم میشن تا گردو رو بردارن
یهو الماسه می افته رو شیب زمین
قل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره
میدونی چی می مونه...؟

یه آدم دهن باز...
یه گردوی پوک...
و یه دنیا حسرت...

مواظب الماسهای زندگیمون باشیم
شاید به دلیل اینکه صاحبش هستیم
و بودنش برامون عادی شده
ارزشش رو از یاد بردیم ...

💎میدونی الماسهای زندگی آدم چی میشه

پدر💎 مادر💎همسر💎 فرزند💎
سلامتی💎 سرفرازی خانواده 💎
دوستان خـوب💎 کـار 💎عـشق و... هستند
!

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

07 Jan, 11:04


روزی که به دخترت یاد دادی
تا ازدواج نکرده تنها سفر نره،
تنها زندگی نکنه، اون لباسی که دوست داره نپوشه،
اونجوری که دوست داره نخنده،
اون حرفی که تو دلشه نزنه و...

همون روز به دخترت یاد دادی که جنس درجه دو باشه! چون دختره!!
همون روز اونو به این باور رسوندی که برای زندگی کردن به یک انسانی از جنس مخالفش نیاز داره تا خوشبخت باشه...

همون روز پر پرواز دخترت رو شکستی و اون رو آماده کردی که برای یک عمر با باور درجه دو بودن زندگی کنه!


و امروز به سختی میشه اینجور خانم ها رو به باور برابری رسوند و قانون برابری رو بهشون آموزش داد...
در عادلانه ترین جامعه کماکان در باور جنس درجه ی دو بودنشون به زندگی ادامه میدن!
هنوز به مرد به چشم یک نردبان نگاه میکنند تا به آرزوهای دست نیافتنیشون برسند...

و من هنوز نمی دونم چطور می شه به این دسته از خانم ها تفاوت بین عشق و نردبان رو توضیح داد!

چطور میشه اعتماد بنفس به یغما رفته شون رو دوباره بازسازی کرد و چطور میشه ازشون یک انسان سالم و مستقل ساخت...

#دكتر۰هلاكويی

داستان کوتاه

07 Jan, 11:03


#حکایت_حاکم_شایسته


از عالمی پرسیدند: آیا حاکم کافر عادل بهتر است یا حاکم مسلمان ظالم؟
پاسخ داد: حاکم کافر عادل بهتر است.
دلیلش را پرسیدند؟ گفت:
حاکم مسلمان ظالم، اسلامش برای خویش است و ظلمش برای مردم...
اما حاکم کافر عادل، کفرش برای خویش است و عدلش برای مردم...



📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

07 Jan, 11:03


🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁🍂
🍂

📚داستان کوتاه عاشقانه

بعد از عقد رفتیم برای شام!

شامی ساده و در مکانی ساده تر... بعد از کمی بازی با غذا به چشمان هم خیره شدیم،چشمان درشت و ابروهای کشیده ای داشت!به دقت به تمام اجزای صورتش نگاه کردم،زیبا بود!

اوهم با دقت فراوان، مثل اینکه بخواهد ببیند انتخابی که کرده بی عیب و نقص است به من خیره شده بود! به تمام اجزای صورت من!

لبخند ملیحی زدم،لب هایش را باز کرد و با لبخند جوابم را داد!
وقتش بود یکیمان چیزی بگوید اما هیچ حرفی برای گفتن نبود! اوهم در درون خود به دنبال چیزی بود که به زبان بیاورد اما چیزی پیدا نمیکرد!

نمیتوانست بگوید بلاخره مال من شدی چون ما به راحتی چندروز پس از خاستگاری به عقد هم درآمده بودیم، نمیتوانستم بگویم بلاخره به تو رسیدم چون بلاخره ای وجود نداشت،نتوانست بگوید دوستت دارم،نمیتوانستم بگویم عاشقتم،زیرا هنوز عشقی شکل نگرفته بود و قرار بود بعد از ازدواج کم کم شروع شود!

انگشتان سردم را روی دستان مردانه اش کشیدم،مو به تنم سیخ شد و چشمان درشتش برق انداخت
عشق نه بعد از ازدواج بلکه از پشت برق نگاهش شروع شد!

👌مردانه عاشقم شد زنانه پایش ایستادم، شیرین بود ادامه دادیم
..

‎‌‌‌‎📚 @irDastanak 📚
🍂🍁🍁🍂🪵🍂🍁🍂🍂

داستان کوتاه

07 Jan, 11:02


ﺍﺳﻤﺘﻮﻥ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸه؟کامنت کنید

😎ﺍﻟﻒ : ریاست طلب و رئوف
😣ﺏ : ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺯﻳﺮﮎ
😂ﭖ : ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺎﻓﺘﻨﻲ
😕ﺕ : ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﺧﻨﺜﯽ
😘ﺙ : ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ
😓ﺝ : ﺣﺴﻮﺩ
😊ﭺ : ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﺪ
😳ﺡ : ﺑﺎﺣﺎﻝ ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺭﻭﻥ ﻭ ﻟﻮﺱ
😱ﺥ : ﮐﻴﻨﻪ ﺍﯼ
😀ﺩ : ﺑﻪ ﻣﺎﺩﻳﺎﺕ ﺍﻫﻤﻴﺖ ﻣﻴﺪﻫﯿﺪ
😩ﺫ : ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﻣﻘﺪﺱ ﺗﺮﻳﻦ ﭼﻴﺰ ﺍﺳﺖ
😝ﺭ : ﻋﺎﺷﻖ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ
😳ﺯ : ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﯽ ﮐﻴﻨﻪ
😉ﮊ : ﺩﺍﺭﺍﯼ ﻋﻤﺮﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ
😘ﺱ : ﺩﺳﺖ ﻭ ﺩﻟﺒﺎﺯ ﺗﺮﻳﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ
😭ﺵ : ﺑﺎ ﺳﻴﺎﺳﺖ
😨ﺹ : ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﻧﻴﺶ ﻣﻴﺰﻧﯾﺪ
😂ﺽ : ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﻠﺪ ﻧﻴﺴﺗﯿﺪ
😡ﻁ : ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺯﻭﺩ ﺭﻧﺞ
😜ﻅ : ﭘﺮﺣﺮﻑ
😛ﻉ : ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺍﻏﻠﺐ ﻻﻏﺮ
☺️ﻍ : ﭘﻮﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ
😍ﻑ :ﻣﺸﮑﻼﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﺯ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ.
😫ﻕ : ﻫﻮﺱ ﺑﺎﺯ ﻭ ﺑﯽ ﮐﯿﻨﻪ
😓ﮎ : ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﻮﺫﯼ ﻭ ﺑﺎ ﺳﻴﺎﺳﺖ
😒ﮒ : ﻋﻤﺮ ﺑﻠﻨﺪ
😫ﻝ : ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﻳﯽ ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ
😛ﻡ : ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ
😣ﻥ : ﻫﻨﺮﻣﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﻤﯽ ﻣﻐﺮﻭﺭ
😙ﻭ : ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻧﻮﺍﺯ
😃ﻩ : ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ
😄ﯼ : ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺗﺮﻳﻦ ﺍﻓﺮﺍد

بفرستین تو گروهاتون
😂😂

داستان کوتاه

07 Jan, 11:01


                        🔹  ❤️❤️   🔹
          
❤️ #بزرگترین_حراجی_سال  ⭕️
😀#جشنواره_تخفیفاتی_زمستانه فقط و فقط تا اخر هفته
#فروش_استثنایی با 50% #تخفیف_ویژه💯
🔹خرید لوازم خانگی با کمتر از 9 ملیون
🔹تخفیفات باورنکردنی و #اشانتیون های ارزنده
ارسال فوری و رایگان+ پرداخت و تسویه درب منزل + گارانتی معتبر شرکتی💡
#کولرگازی #انواع_یخچال #لباسشویی #ظرفشویی #جاروبرقی و #جهیزیه_کامل...

📲 +989171969663
📲 +989172212147
👍اطلاع از قیمت ها و دیدن محصولات موجود👇👇
❤️https://t.me/+AqO-zhCyWGw1MDA8
       [بدون واسطه با ارزانترین قیمت خرید کنید]

داستان کوتاه

06 Jan, 17:29


💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌ ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆

📚 داستانک

دیروز، زنِ احمد آقا مرد.

خیلی ناراحت بودم، به عزیز گفتم: «طفلک احمد آقا، حتما بعد رفتن بلور‌خانم خیلی دلتنگش میشه.»

عزیز اشک گونه‌هاش رو  پاک کرد و رو به من گفت: «آره عزیز شاید... ولی خوب شد که مرد!»
تا خواستم از تعجب دهنم باز کنم و  بگم چرا؟!
گفت: «منو بلور از بچگی با هم دوست بودیم. سال آخر دبیرستان؛ بلور دلش پیش سالار، پسر رحمان چلویی گیر کرد. برق چشمای بلور موقع دیدن سالار رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. لیلی و مجنونی بودن برای خودشون.
ماجرای عاشقی‌شون توی کل محل پیچید. سالار اومد خواستگاری بلور ولی... ولی اقاش رضایت نداد.

اون موقع مثل الان نبود که مادر، دختر و پسر برای خودشون تصمیم می‌گیرن. حالا بماند که اسم هوس‌هاشون رو هم می‌ذارن عشق!
بابای بلور با ازدواجش مخالفت کرد و مجبورش کرد زن احمد‌آقا بشه.
جز من هیشکی از دل بلور خبر نداشت. تموم این سال‌هایی که کنار احمد‌آقا زندگی می‌کرد. داغ جداییش از سالار، روی قلبش سنگینی می‌کرد. انقدر سنگین که دیروز از پا انداختتش.»
دیگه حرفی نزد. نگاهش رو دوخت به پرنده‌ی تنهایی که روی سیم نشسته بود.
داشتم از پنجره به پسر بلور خانم نگاه می‌کردم که نشسته بود زیر درخت انجیر و سیگار می‌کشید.

عزیز پرسید: «سالار هنوزم نشسته توی کوچه؟!»
گفتم: «اره عزیز، داره سیگار می‌کشه»
بیشتر که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که؛ خوب شد بلور خانم مرد.
یه بار مردن خیلی بهتر از هر روز مردنه. اونم مردن برای معشوقی که سهم تو نشده.

#مریم۰عباسی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‍‌
📚 @irDastanak‌ 📚

داستان کوتاه

06 Jan, 17:26


🥀⃟❥ᬉᭂ🌹ᬉᭂᭂ❥⃟🥀🥀⃟❥ᬉᭂ🌹ᬉᭂᭂ❥⃟

  
♦️بچه بودیم و سراسر شیطنت و پر از شور و شوقِ زندگی...مدرسه‌‌مان که تعطیل می شد، لابلای توی سر و کله ی هم زدن هایمان، زنگ در خانه ها را می زدیم و فرار می کردیم و همان طور که می دویدیم، به صدای فحش و بد و بیراه هایی که از پشت سرمان می آمد، می خندیدیم و انگار که موجی از یک رودخانه باشیم، بدون هیچ توقفی، آزادانه جاری می‌شدیم و می‌گذشتیم...

♦️خوب خاطرم هست، یکی از خانه هایی که توی راهِ مدرسه بود، زنگِ برقی نداشت. در رنگ و رو رفته ی قدیمیش، کوبه ای بود و من عاشق صدای کوبه ی فلزیش بودم که زنگ زده بود و با زحمت بالا می‌آمد و بعد انگار که خسته باشد، بی حوصله، به جانِ در می‌نشست و صدای تق و تقِ سنگینش بلند می‌شد و من دلم غنج می‌رفت و برای همین هم، هیچ‌وقت فرصت به صدا درآوردنش را از دست نمی‌دادم. برخلاف بقیه ی خانه ها، هیچ‌وقت نشده بود پشت سرمان صدایی از آن در و صاحبش، به فحش و بد و بیراهمان بلند شود...

💢یک بار اما، جورِ دیگری شد ماجرا!

♦️خوب به یاد دارم؛ یکی از همان روزهای بچگی بود و دیوانگی! همین که دستم پائین آمد و صدای کوبه ی فلزیِ زنگ زده در گوشم پیچید، تا به خودم بیایم و فرار کنم، گویی که کسی منتظرمان بوده باشد، درِ چوبی انگار که بار خستگی یک عمر روی دوشش باشد، با سر و صدا و سنگین باز شد و من فقط فرصت کردم خودم را بکشانم پشت دیوار کاه گِلی که پیرزنِ سرک کشیده از لای در، نبیندم و نشناسدم.

♦️از همان کنار دیوار دیدم که پیرزن چارقد گل گلی، خیسی چشم هایش را با پرِ چارقدش گرفت و نگاه هراسانش را چرخاند بین بچه هایی که با خنده و هیاهو داشتند فرار می کردند و با صدای بلند گفت:

💢"آخه من غریبم توی غربته! آخه من مسافر دارم توی راه! چرا همچین می کنین‌ با دل صاحاب مرده ی منِ پیرزن! "

♦️و بعد با دستِ مشت کرده و از تهِ دل، کوبید به سینه اش که:
💢" الهی که به دردِ بی درمونِ من مبتلا بشین که این‌جوری دلِ منِ پیرزنِ چشم انتظارو می‌لرزونین! الهی همیشه چشم به راه بمونین که این شکلی دلِ ترسونِ منِ چشم به راهو خون می کنین! الهی که به حق صاحبِ همین ساعت، همیشه چشمتون خشک شه به در، الهی که منتظر و چشم به راه بمیرین، الهی که درد لاعلاج بگیره دلاتون، الهی که...! "💢

♦️و بعد انگار که قامت خمیده اش، خم تر شده باشد، هق هقش را خفه کرد و رفت و درِ خانه را پشت سرش بست و ندید که چه به سرم آورد با حرف هایش!

♦️سالها از آن روز گذشت و من بعد از آن واقعه، دیگر نه از روی شیطنت زنگ درِ خانه ای را زدم، نه از جلوی آن خانه و درِ چوبی و کوبه اش رد شدم. این روزها اما، هر شب خواب می بینم پنهان شده ام پشت دیوار خانه ای که از لای درش، پیرزنی با چارقد گل گلی سرک کشیده و داد می زند الهی که چشم انتظار بمیری و من هرچه فریاد می زنم، یک قطره هم صدا از گلویم نمی چکد که بگویم خبر نداری پیرزن! که آتش نفرینت، بدجور دامان زندگیم را گرفته، آنقدر که می‌ترسم بمیرم اما تمام نشود این تا ابد چشم انتظاری و تا همیشه چشم به راهی!

#طاهره۰اباذری۰هریس


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

06 Jan, 17:15


༻‌༻‌🌸༺‌‌‌༺‌༻‌🌸༺‌‌‌༺‌

📚
#دو_داستانک_پندآموز

🦋نیمه شبی چند دوست به قایق‌سواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند.
سپیده که زد گفتند چقدر رفته‌ایم؟ تمام شب را پارو زده‌ایم!
اما دیدند درست در همان‌جایی هستند که شب پیش بودند!
آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!

در اقیانوﺱ بی‌پایانِ هستی نیز، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید!

قایق تو به کجا بسته شده است؟
آیا به بدنت بسته شده؟
به افکارت؟
به ناامیدی‌هایت؟
به ترســها و نگرانی‌هایت؟
به گذشته‌ات؟
و یا به عواطف و احساساتت؟ ...

این ها ساحل‌های تو هستند …

𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼

🦋مثنوی یک قصه‌ای دارد:

حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب می‌چرد، خوب می‌خورد، چاق و فربه می‌شود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تن‌اش گوشت شده بود، آب می‌شود !

حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانی‌های بیخود ما آدم‌هاست. حکایت‌‌ همان ترس‌هایی، که هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتد، فقط لحظه‌هایمان را هدر می‌دهد. یک روز چشم باز می‌کنی، به خودت می‌آیی، می‌بینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روز‌هایت نبردی .

معتاد شده‌ایم، عادت کرده‌ایم هر روز یک دل‌مشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته ر‌هایمان نمی‌کند، یک روز دلواپسی فردا ...

مدتی‌ست فکرم مشغول این تک بیتِ «باید پارو نزد وا داد» شده است. خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که می‌آید ما را به جاهای خوب خوب می‌رساند ...
باور کنید‌‌ همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب می‌رساند

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

06 Jan, 16:46


🔺گروه بازرگانی آذین پوش🔺

بدون واسطه ازکارخانه خرید کن
تولید و پخش انواع پوشاک زنانه
دارای ۵۰۰مدل متنوع وجذاب باقیمتی باورنکردنی
فروش به صورت عمده و تکی
تلگرام ایتا بله روبیکا واتساپ 👇
📱09123627899
لباس راحتی🆔
https://t.me/Azinposh_group22
شلوارجین🆔
https://t.me/Azinposh_jean
شومیزومانتو🆔
https://t.me/Azinposh_group
دارای اینمادالکترونیکی ثبت شده دروزارت صنعت ومعدن وتجارت
https://Azinposh.com
https://Azinposh.ir

داستان کوتاه

06 Jan, 11:20


⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️



"حکایت پادشاه و پیرزن"

♥️نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند...

🗯چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت...

♥️شبی از شب ها‌ پادشاه در خواب دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت!!

🗯چون پادشاه از خواب پرید، هراسان بیدار شد و سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست؟!

♥️سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند:
آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است...

مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است.!

🗯در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید...

♥️دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت...

🗯صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست...

♥️رفتند و بازگشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست.

پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد...

تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد!

🗯پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد می‌نوشت را از بر کرد، دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند...

"پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد"

♥️پادشاه از وی پرسید:
آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟

🗯گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سال‌ام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی می‌کردی، من نافرمانی نکردم...

♥️پادشاه گفت تو را به خدا قسم می‌دهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟!!

گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز...

🗯پادشاه گفت: بله!! جز چه؟
گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد می‌گذشتم، یکی از احشامی ( احشام مثل اسب و قاطری که به ارابه می‌بندند برای بارکشی و...) که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل می‌‌کرد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود...

♥️تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با آن بسته شده بود هر چه سعی می‌کرد خود را به آب برساند نمی‌توانست...

🗯برخاستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم...

♥️پادشاه گفت : آری!!
این کار را برای "رضای خدا" انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد!

🗯"پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر مسجد بنویسند..."

👈 * از اکنون شروع کن، هر کاری را برای رضای خدا انجام بده پس فرق آن را خواهی یافت.! *


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

06 Jan, 11:20


‍ ╲\ ╭ ✹
🦋
✹ ╯\╲

از یک زمانی به بعد، کم‌کم لوازم‌تحریر اطواری شد. ما که مداد خودکارها را می‌ریختیم توی جامدادیِ دست‌دوزِ مامان، در قفسه‌ی فروشگاه جامدادی‌ای می‌دیدیم که دکمه می‌زنی جاپا‌ک‌کنی‌اش میپرد بیرون. یاللعجب! در حد باز شدن دری به سرزمین نارنیا شگفت‌انگیز بود!
ما که دفترهایمان همه تعلیم و تعلم عبادتی بود، چشممان به جمال دفتر فانتزی سیمی روشن می‌شد لای دفتر دیکته‌های روی میز معلم.
خودکار بیک‌‌های آبی و قرمز دربرابر خودکارهای چهاررنگ زده بودند گاراژ و یک‌جور لیوان آمده بود حلقه‌ای؛ بازش که میکردی میشد تویش آب بریزی. بماند که همیشه نشتی داشت!

کیف اوشین تازه آمده بود. یک کیف سیاهِ ساده که برچسبی به قاعده‌ی یک تمبرِ پاکت‌نامه عکس اوشین داشت. تهِ تنوع! و بعد اما، نوبت کوله‌های طرح کارتونی شد.
پاک‌کن‌ها عطری شد، مدادها هم نوکی!

کنار گوش هم زمزمه می‌کردیم: "تراش اومده، میذاریش روی میز، خودش مداد رو میکنه تو دهنش، تیز تحویل میده!"
باور نمی کردیم: "بروووو! مگه میشه؟"
"بخدا. دخترخاله‌م خودش دیده!"

مدادرنگی‌ها از ۶ رنگ رفت به دوازده، از دوازده به ۲۴ و به ۳۶ که رسید دیگر سرمان گیج رفت از تصور این همه رنگ‌.

ما ولی هنوز وقتِ برگ درختان دستمان را بیشتر فشار میدادیم و به وقتِ چمن، کمتر که تنها سبزِ جعبه‌ی مدادرنگی‌مان تیره و روشن را ساپورت کند، تنها تنها!

ما تماشاگرِ دهاتیِ اولین نمودهای لاکچری در دنیای ندانم و ساده‌دلیِ خودمان بودیم.

دیروز دوستی عکس آیفون ۱۳ را برایم فرستاد و گفت: "میخوام بخرمش!"
گفتم: "چه خوشگله!"
گفت: "چه بی‌ذوق!"
نگفتم که ما نسلی هستیم که با دیدن پارچ آب‌های سوت‌بلبلی هم هیجان‌زده می‌شدیم ولی دیگر، کوپن شگفت‌زده شدن نسل ما تمام شده. ۱۳ که هیچ، ۱۳۰ هم که بیاید تهِ هیجانمان "چه خوشگله" است!

👤
#سودابه۰فرضی۰پور

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

06 Jan, 11:20


🍍💊🍏💉🍊🚴🏻

#توصیه_های_پزشکی_سلامتی

📌جایگزین کردن داروهای شیمیایی با این گیاهان

⚠️شلغم بخار پز :
آنتی بیوتیک

⚠️شکرتغار :
برای گلو درد

⚠️تخم شربتی :
رفع گرمی

⚠️شکرسرخ :
اگر مادر مصرف کند زردی کودک کم میشود.

⚠️عناب :
رفع گلو درد

⚠️دمنوش به دانه :
رفع گلو درد

⚠️بابونه :
ترمیم زخم

⚠️مریم گلی :
ضد نفخ

⚠️سنبل الطیب :
آرام کننده اعصاب

⚠️شیرین بیان :
ضدزخم معده،ضدسرفه

⚠️تخم کدو :
ضد انگل

⚠️رازیانه :
شیر افزا

⚠️زردچوبه :
ضدآلزایمر

⚠️اکالیپتوس :
ضد ویروس

⚠️بومادران :
ضد سنگ کلیه

⚠️گلاب :
صاف کننده پوست

برای عزیزانتون بفرستید❤️

با مشورت پزشک مصرف شود


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

05 Jan, 18:44


🌷🌷🌷
ما از دیگران عصبانی هستیم چون به حرف هایمان گوش نمی سپارند، اما سوال این است که آیا ما خود تا به حال با شفقت گوش به دردهایمان سپرده ایم؟

ما از دیگران دلخور هستیم چون نیازهای ما را نشناخته اند، اما آیا دیگران می توانند نیاز ابراز نشده ی ما را بفهمند؟

ما از افراد ناامید هستیم چون ما را نادیده می گیرند، اما آیا تا به حال کسی توانسته است به اندازه ی خود ما، ما را نادیده بگیرد؟

ما از انتظارات دیگران خسته شده ایم در حالیکه متوجه نیستیم که چگونه زیر بار انتظارات غیرواقعی بینانه ای که از خود داریم افسرده و بی رمق شده ایم

از سرزنش های دیگران در حالی نفرت داریم که هر لحظه تازیانه های سرزنش را بر خود روا می داریم،
از دروغ های دیگران  انزجار داریم اما نمی دانیم که بیشترین دروغ ها را در زندگی خود بر خویشتن تحمیل کرده ایم

از عدم حمایت اطرافیانمان غمگینیم در حالیکه در بحرانی ترین شرایط پشت خود را خالی کرده ایم و به به جای حمایت از خویش، بدترین تحقیرها را نثار خود کرده ایم.

هر چه  دیگران را بیشتر مسئول رنج هایمان
  می دانیم یعنی از خود و رفتارهای خودمان بیشتر به ستوه آمده ایم.

حقیقت آن است که ما به فرافکنی منشا رنج های خود بر دیگران اعتیاد پیدا کرده ایم.

به قول مولانا
ای بسا ظلمی که بینی در کسان
خوی تو باشد در ایشان ای فلان

آن تویی وان زخم بر خود می زنی
بر خود آن ساعت تو لعنت می کنی

در خود آن بد را نمی بینی عیان
ورنه دشمن بوده ای خود را به جان

#دکتر_ناصر_سبزیان_پور
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

05 Jan, 18:43


«اشکال نداره به‌جاش صبح بیدار میشم می‌خونم»

صبح:

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

05 Jan, 18:43


🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🐻مادر بزرگ می‌گفت حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می بره!
راست می گفت...
حرف سرد حتی وسط چله تابستان هم لرزه می‌اندازد به تن آدم، چه رسد به این روزها که هوا خودش اندازه کافی سرد است. مثل چشم‌ها و دست‌های خیلی‌ها.
بگذارید به حساب پندهای پیرانه در میانسالگی!
اما حقیقت دارد که حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می‌بره! ...
حرف‌های سردمان را قایم کنیم در پستوی دل. همان جا کنار قصه‌هایی که برای نگفتن داریم!
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

24 Dec, 18:46


کاش ميشد:بچگي را زنده کرد
کودکي شد،کودکانه گريه کرد
شعر " قهر قهر تا قيامت" را سرود
آن قيامت، که دمي بيش نبود
فاصله با کودکي هامان چه کرد ؟
کاش ميشد ، بچگانه خنده کرد . . .


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

24 Dec, 18:43


اولین دایی که به خواهرزادش یه چیز خوب یاد داد😄😍


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

24 Dec, 18:42


🌷🌷🌷
باغبان یا نجار؟

نجار، قبل از اینکه شروع به ساختن چیزی کند، باید نقشه همه‌چیز را بکشد.
او پیش از اینکه یک صندلی بسازد، دقیقا می‌داند نتیجه کارش چه خواهد شد و اگر تجربه داشته باشد، خطایی رخ نخواهد داد.

اما باغبان چطور؟ او هم همه تلاشش را می‌کند، به جزئی‌ترین نشانه‌ها توجه دارد و بهترین شرایط را برای رشد گیاهانش فراهم می‌کند.
اما با وجود این، نمی‌تواند تعیین کند که درختی که کاشته چه شکلی خواهند شد.

بعضی از پدر و مادرها می‌خواهند برای بچه‌شان نجار باشند. پسرم باید دانشمند شود و بعد لحظه لحظه زندگی کودکشان را مثل نجارها با خط‌کش و پرگار و گونیا اندازه می‌گیرند. دو ساعت درس، ۲۰ دقیقه تلویزیون و همین‌طور تا آخر. آن‌ها اما نکته بزرگی را فراموش کرده‌اند: نجارها با چوب بی‌جان کار می‌کنند، ولی بچه‌ها نهال‌های زنده‌اند.

آلیسون گوپنیک، نویسنده کتاب علیه تربیت فرزند، می‌گوید باید برای بچه‌ها باغبان بود.

و یادمان نرود که مرغوب‌ترین میز و صندلی‌ها هم هیچ‌وقت شکوفه نخواهند داد.

#دکتر_هلاکویی

🌷🌷🌷
📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

24 Dec, 11:22


💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌ ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆

تو مطب پزشک نشسته بودم و منتظر نوبت برای مادرم.

خانمی کنارم بود به من گفت: چه پولی درميارن اين دکترا، فکر کن روزی پنجاه نفر رو که ويزيت کنه ميشه.

مشغول محاسبه درآمد تقريبی پزشک بود که پيرمردی از روبرو گفت: چرا به اين فکر نمیکنين که امشب پنجاه نفر راحت تر ميخوابن، پنجاه خانواده خيالشون آسوده تره.

حالم با اين حرف پيرمرد جان گرفت، انگار يک دسته قوی سفيد توی ذهنم به پرواز درآمدند. پيرمرد همچنان حرف ميزد: هر اتومبيل گرون قيمتی که از کنارتون رد شد نگيد دزده، کلاهبرداره، الهی کوفتش بشه، از کجا آورده که ما نميتونيم. بگيد الحمدلله که يک نفر از هموطنام ثروتمنده، فقير نيست، سر چهارراه گدایی نميکنه، نوش جونش. حال خيلی ها شايد عوض شد با اين حرف و نگاه قشنگ پيرمرد.

وقتی خدا بخواد بزرگی آدمی رو اندازه بگیره، متر رو به جای قدش، دور "قلبش"❤️ میگیره، خدا نگاه زيبای ما را دوست دارد
...✌️

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

24 Dec, 11:20


زندگی رو به بیهودگی هدر ندید.

..C᭄•..C᭄•..C᭄•..C᭄•

تو این دنیا عدد و رقم به چه کار آدم میاد ...
سن چه معنایی میتونه داشته باشه
جایی که نمیدونی فردا چی میشه.
رفتن و موندن و زندگی کردن که
به عدد و رقم نیست به دل آدمه ...


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

24 Dec, 11:20


🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠
💠🍃💠
🍃💠          
💠

⭕️ زیبا و خواندنی

این یک خاطره را بگویم و بروم. نزدیک به نیم قرن پیش، می‌خواستم با یکی از دخترهای دانشکده‌ی مکانیک دوست بشوم. من هیچ‌وقت راه‌کار مناسب برای دوست شدن با دخترها و نشستن بر مسند پادشاهیِ قلب‌شان را یاد نگرفته‌ام. این‌که از کدام در وارد بشوم و سوار کدام اسب سفید بشوم و چطور صدایم را مثل یک عاشق دلخسته از حوالی پانکراس بدهم بیرون که دلشان را بلرزانم. این‌ها برای من از شخم زدن چهل هکتار زمین بایر-حوالی کوت‌عبداله- هم سخت‌تر بود. مع‌الوصف عزمم را جزم کردم تا دختر دانشکده‌ی مکانیک را گرفتار خودم کنم. فقط یک کار از دستم برمی‌آمد. آخرین روز ترم، یک نامه‌ی عاشقانه-حماسی برایش بنویسم و شماره‌ی تلفن خانه‌‌ی اهواز را پانویس کنم و توی خیابان جلفا-همان جا که ماتیز را پارک می‌کرد- بدهم دستش. بعد جلدی سوار قطار بشوم و بروم اهواز. بشینم روبروی تلفن قرمز توی اطاق پذیرایی و تمام تابستان زل بزنم بهش و منتظر بمانم تا عاشقم بشود و زنگ بزند بهم. دو ماهی روی این نقشه و نامه کار کردم. تمام سلول‌های خاکستری و سفید و سیاه مغزم را به کار انداختم و دو صفحه برایش نامه نوشتم. رومئو و مجنون و خسرو باید جلوی این نامه لنگ می‌انداختند. طوری که خودم هم آن را می‌خواندم، عاشق خودم می‌شدم. روز آخر ترم، برگه‌ی امتحان فلان را تحویل دکتر شجاعی دادم و مقتدارانه رفتم زیر درخت چنار آن طرف خیابان جلفا ایستادم تا رقم‌زننده‌ی آینده‌ی درخشانِ من، امتحانش را تمام کند و بیاید سوار ماتیز بشود و من نامه را بدهم بهش و خلاص. توی خیالم، تا بیاید، سه بار تا مراسم حنابندان و ماه عسل رفتم و برگشتم. بالاخره آمد. اما تنها نیامد. با یکی از پسرهای الدنگ دانشکده برق آمد. خوش و خرم سوار ماتیز شدند و از روی سفره‌ی عقد ما رد شدند و رفتند. من ماندم یک نامه‌ی نخوانده. همان‌جا پاره‌اش کردم و ریختم توی جوی آب خیابان جلفا و رفتم میدان راه‌آهن و قطار و الخ. بدون تلفن قرمز.

حالا بعد از نیم قرن، از همه‌ی ماجرا، فقط به آن نامه فکر می‌کنم. نامه‌های نخوانده و به مقصد نرسیده برای من از قرمه‌سبزی و انگور یاقوتی هم جذاب‌ترند. سال‌ها پیش داشتم مراسم گلدن گلوب را تماشا می‌کردم و اسپیلبرگ کاندیدای بهترین کارگردان  شده بود. که خب انتخاب نشد و یکی دیگر که یادم نیست کی بود، شد بهترین کارگردان. آن لحظه من فقط یک فکر به ذهنم رسید. فکر کردم که اسپیلبرگ شب قبلش لابد یک یادداشت آماده کرده و گذاشته توی جیبش که اگر برنده شد، آن را پشت میکروفون بخواند. مثلا در آن از همه تشکر کند و بگوید رمز موفقیتش توکل به خدا بوده و کمک والدین و دود چراغ. اما حالا که برنده نشده، کاغذ یادداشت همان‌طور تا شده ماند ته جیب کت سیاهش. لابد از سالن که زده بیرون، یادداشت را بیرون آورده و جرش داده و ریخته توی جوی آب جلفای ایالات متحده. چی نوشته بود؟ خدا می‌داند.

چقدر حیف که این‌نامه‌ها قبل از خوانده شدن، پاره می‌شوند. یادداشتی که یک نفر می‌نویسدشان تا سر وقت موعدش آن را بخواند. ولی وقت موعدش نمی‌آید. یا یکی با ماتیز از رویش رد می‌شود. مثل نامه‌‌هایی که سربازها برای معشوق‌شان می‌نویسند و می‌گذارند توی جیب بغل‌شان. اما قبل از فرستادن، از غیب تیر می‌خورد توی همان جیب بغل و نامه و قلب طرف را شرحه‌شرحه می‌کند. این یادداشت‌ها برای آینده‌ای قشنگ نوشته شده‌اند. آینده‌ی قشنگی که هیچ‌وقت رخ نمی‌دهد. این یادداشت‌ها بعد از منقضی شدن‌شان، خواندنی‌تر هم هستند. نگاره‌ای هستند از آینده‌ای که می‌شد رقم بخورد اما رقم نخورد. آلترناتیو محقق نشده. به نظرم باید یک آرشیو درست کنیم و نامه‌های ته جوی آب خیابان جلفا را جمع کنیم و بخوانیم‌شان و ببینم دنیا چه رنگ‌های دیگری می‌توانست به خودش ببیند که ندیده است. والا.

👤
#فهیم۰عطار

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

24 Dec, 11:18


فیلم لو رفته از گوینده سابق صدا و سیما

خودش اعتراف کرد که عکس خودشه
و باهاش مصاحبه کردن تا به شایعات جراحیش پایان بدن👌

برای سفارش این محصول روی لینک زیر کلیک کنید 👇🏻👇🏻👇🏻

https://landing.saamim.com/2zQIl

داستان کوتاه

23 Dec, 18:40


نینی ادایی🥹🍼
دستبندشووووو آخههه😭

داستان کوتاه

23 Dec, 18:40


🌷🌷🌷
سال ۹۲ بود، تازه عکاسی می‌کردم و شغلم عکاسی شده بود. قبلش این طرف اون طرف برای آدما کار می‌کردم و سر ماه حقوق می‌گرفتم اما تو شغل عکاسی باید بعد هر پروژه خودم پولم رو می‌خواستم و این برای من اون اوایل خیلی سخت بود


. تو اطرافیانم کسی خیلی بازاری نبود بهم بگه چطور باید از آدما پول بگیرم، منم حسابی خجالت می‌کشیدم با اینکه باید قسط دوربین و بدهی‌هام رو می‌پرداختم و موقع پرداخت بدهی هیچکس با من خجالتی و تعارفی نبود.

یادمه یه سری قواعد و جمله رو نوشته بودم رو کاغذ و تمرین می‌کردم که چطور با مشتری خودم صحبت کنم. ادب خیلی برام مهم بود، محترمانه صحبت کردن. خوش‌قول بودن، شنونده بودن به درخواست و صحبت‌های مشتری و...

اما رفتار آدمها خیلی باهام عجیب بود. جالب بود که هرچقدر پولدارتر عجیب تر! مثلا یک بار برای مانتو فروشی معروفی تو یک خیابون شلوغ عکاسی کردم، وقتی خواستم عکس‌هاش رو تحویل بدم بهم گفت: «عکساتو انتقال بده برو بعدا برات پرداخت می‌کنم!» من که خیلی سن ام کم بود ایستادم گفتم جسارتا من موقع تحویل عکس‌ها تسویه می‌کنم، گفت: «یعنی چی؟ صداش رو برد بالا گفت برو بیرون! عکسات رو نمی‌خوام پول هم نمیدم. خدافظ شما.»

یا یکبار‌ یک خانومی که نصف سال ایران بود نصف سال آمریکا، اصرار داشت از دخترش عکاسی کنم. وقتی عکس‌هاش رو به بهترین شکل وقت گذاشتم و ادیت کردم براش شماره حساب فرستادم.

گفتم برای من بی زحمت فیش ارسال کنین ممنونتونم. یهو دیدم تلفنی بهم زنگ زد و داد و هوار که «تو یه الف بچه می‌دونی که من ۵۰۰ نفر کارگر و کارمند دارم به من میگی فیش بفرست؟! تو کی هستی با من اینطور رفتار می‌کنی؟»

بگذریم، بعد‌ها فهمیدم ایراد کارم چی بود. مثلا اینکه من از قوانین کارم باید همون اول برای طرف توضیح بدم، یا اینکه رو کاغذ و قرارداد همه چیز رو پیش ببرم و...
اما بعدها وقتی با تجربه ی بیشتری به اون روزها و اون خاطرات‌ فکر کردم به این نتیجه رسیدم که آدمها به طور پیش فرض همه رو با ظرفیت مشابه خودشون در نظر می‌گیرن. کسی فکر نمی‌کنه یه پسر بیست و یکی دو ساله‌ی تازه کار، هم اونقد پول نداره که بخواد برای تو دو هفته صبر کنه نه اون قدر صبر داره که پولش رو جز جییش جای دیگه ببینه، اصلا مگه چقدر پوله؟!

ظرفیت آدما باهم متفاوته. یکی میتونه یک‌ میلیارد پول قرض بده یکی برای طلب پنج میلیونی ازت پنج بار بهت زنگ میزنه. عدد پول مهم نیست، ظرفیت و توان هر آدم مهمه.

اینو نوشتم که بگم، اگر به کسی بده‌کاری، ظرفیت و توانش رو در نظر بگیر، اگر راننده تاکسی میگه شماره‌کارت ندارم نقد بده ناراحت نشو، اگر کارواش رفتی کارگر سر انعام باهات چونه زد عصبی نشو، اگر سوپری محله‌تون بهت میگه حساب مارو صاف نمی‌کنی؟

با خودت نگو سر چندرغاز چرا اینطوری می‌کنه طرف! آدم‌ها امروز، در توان و ظرفیت مشابه هم نیستن، درک کنیم که شاید ماهم نداشته باشیمش یک روز.

#امیرعلی_ق
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

23 Dec, 18:39


دیگه چی بهتر از این میتونه واست اتفاق بیوفته!وسط رودخونه بخوابی ماهی تازه بگیری همون جا هم بزنی به بدن😍


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

23 Dec, 12:13


🌷🌷🌷
🍃🌼اگر نمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی
بوته ای در دامنه ای باش
ولی بهترین بوته ای باش که در کناره راه می روید
اگر نمی توانی درخت باشی، بوته باش
اگر نمی توانی بوته ای باشی، علف کوچکی باش
و چشم انداز کنار شاه راهی را شادمانه تر کن
اگر نمی توانی نهنگ باشی، فقط یک ماهی کوچک باش
ولی بازیگوش ترین ماهی دریاچه!
همه ما را که ناخدا نمی کنند، ملوان هم می توان بود
در این دنیا برای همه ما کاری هست
کارهای بزرگ و کارهای کمی کوچکتر
و آنچه که وظیفه ماست، چندان دور از دسترس نیست
اگر نمی توانی شاهراه باشی، کوره راه باش
اگر نمی توانی خورشید باشی، ستاره باش
با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند
هر آنچه که هستی، بهترینش باش !

🌷🌷🌷

داستان کوتاه

23 Dec, 12:13


وجودت را شُکر مامان🙌❤️
هر انسانی عطر خاصی دارد.
گاهی برخی عجیب بوی خدا میدهند،
مثل مادر🫶

داستان کوتاه

23 Dec, 12:13


🌷🌷🌷
۱. دست از جدی گرفتن زندگی بردارید.
چرا زندگی را اینقدر جدی می‌گیرید؟ واقعاً چرا؟ سعی کنید در همه مسائل زندگی جایی برای شوخ طبعی و خندیدن پیدا کنید و زیاد بخندید.

۲. برای انجام کارهایی که دوست دارید وقت بگذارید.
هیچوقت از رفتن به یک مسافرت، انجام یک سرگرمی جدید یا گذراندن یک روز کنار کسانی که دوستشان دارید پشیمان نخواهید شد. ولی ممکن است از نرفتن به یک کلاس هنری، نخواندن یک کتاب یا نخریدن یک چیز پشیمان شوید. شرکت‌کننده زندگی خود باشید.


۳. سلامتی‌تان را اولویت همه مسائل قرار دهید.
از قدیم گفته‌اند اگر سلامتی نباشد، انگار هیچ چیز نیست. بدن شما خانه روحتان است. ورزش کنید، سالم غذا بخورید و به اندازه کافی استراحت کنید. از بدنتان مراقبت کنید تا فرصت یک زندگی طولانی و کامل را داشته باشید.



۴. همیشه حرفی که باید بزنید را به زبان آورید.
اگر کسی را دوست دارید، به او بگویید. اگر کسی ناراحتتان کرده است، به او بگویید.
اگر برای ابراز احساساتتان مشکل دارید، نامه بنویسید. مطمئن شوید که اطرافیانتان از احساستان باخبر باشند.

۵. ذهنتان را به سوی فرصت‌ها باز کنید.
اگر وقتی داخل انباری خانه را نگاه می‌کنید، یک سایه تیره شبیه به مار ببینید، واکنشتان احتمالاً پریدن از روی ترس خواهد بود ولی بعداً وقتی دقیق‌تر نگاه کنید و ببینید که آن سایه فقط یک شلنگ بوده است، از اینکه گول بازی‌های ذهنتان را خورید احساس احمق بودن خواهد کرد. سعی نکنید با تجسم‌های فریبکارانه کنترل شوید.

۶. راه خودتان را دنبال کنید
زندگی حقیقی خودتان را داشته باشید.

خودتان را با دیگران مقایسه نکنید و به دنبال کمال هم نباشید. زندگی میهمانی بالماسکه نیست. نقابتان را بردارید و خودتان باشید. اگر دیگران از آن خوششان نمی‌آید، شاید وقتش رسیده که میهمانی جدیدی را پیدا کنید.

۷. دست از زندگی کردن در گذشته بردارید.
همین الان پشیمانی‌ها و حسرت‌های گذشته را دور بریزید. گذشته رفته است، فکر کردن به آن و اتفاقاتی که می‌توانست در آن بیفتد فقط لذت زمان حال را از شما می‌گیرد.

۸. چیزهایی که قدرت تغییر آنها را ندارید بپذیرید.
وقتی با واقعیت می‌جنگید، در جنگ اگرها و انکارها خودتان را زخمی می‌کنید. اگر واقعیتتان این بوده که باید با فرد دیگری ازدواج می‌کرده‌اید، چیزی را می‌گفتید که باید می‌گفتید، یا با بیماری‌ای دست و پنجه نرم می‌کنید، واقعیت این است که هیچکدام از اینها را نمی‌توانید تغییر دهید. فکر کردن یا نگران بودن نسبت به آن فقط زمان حال و لذت‌های آن را از شما می‌دزدد.
«اگر اینطور می‌شد»، «باید اینطور می‌شد» و «چرا من»‌ها را از داستان‌ زندگی‌تان بیرون بیاورید و پیش روید.

۹. زندگی کردن هوشمندانه را تمرین کنید.
ده سال دیگر ممکن است فکر کنید، زندگی‌ام به کجا رسیده است؟
وقتی هوشمندانه زندگی می‌کنیم، خودمان را در لحظه غرق می‌کنیم. اگر این سبک زندگی کردن را تمرین نکنید، این لحظه‌های گران‌قیمت را با فکر کردن‌های مداوم از بین خواهید برد. بین اتفاقات مهم زندگی استراحت کنید و وقفه بیندازید. این وقفه زندگی واقعی شما هستند.

۱۰. دست از تعقیب پول، شهرت و دارایی‌ها بردارید.
همه ما تشنه ثروت، پرستیژ، شهرت و محبوبیت هستیم. ما به دنبالی چیزهای مادی و آدم‌های زیبا هستیم. به اشتباه تصور می‌کنیم که شادی و خوشبختی زمانی که به این اهداف برسیم به سراغمان خواهند آمد. به جای لذت بردن از زندگی‌هایمان در جستجوی مداوم چیزی به جز آنچه که الان داریم هستیم.

۱۱. قدرشناسی را تمرین کنید.
قدرشناسی سلامت، شادی، معنویت، روابط و اعتمادبه‌نفس شما را تقویت کرده و به زندگی‌تان معنی می‌دهد.
حتی اگر زندگی‌تان عالی نباشد، باز هم چیزهایی برای قدردانی و شکرگزاری وجود دارد. پس هر روز برای لبخند زدن، خندیدن و تشکر کردن از لذت‌های بزرگ و کوچکی که در زندگی‌تان هست وقت بگذارید.

۱۲. عشق بورزید.
به همه منابع عشق در زندگی‌تان توجه کنید و خواهید دید که چقدر زیبایی‌های اطرافتان بیشتر و بیشتر خواهد شد.
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

23 Dec, 11:27


🎥حرفهای غم انگیز این بازیگر قلب آدمو به درد میاره😢❤️‍🩹
چه بلایی سرش اومده😔😔


⭕️خواهشا مراقب سلامتیتون باشید و برای لاغر شدن دست به هرکاری نزنید
کلیپ رو تا اخر ببین و با جدید ترین روش لاغری جهان وزنتو کم کن👌🏻
لینک سایت اصلی سفارش با تخفیف ویژه👇🏻👇🏻👇🏻

https://landing.saamim.com/hih21

داستان کوتاه

22 Dec, 12:33


حتما ببینید 🫠🤍

قدر همدیگر را بدانـیم ،
خاک چیزی را که گرفت ، پس نمیدهد ..!

.


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

22 Dec, 12:32


🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃
‌‌‎‌‌‌

ترین پستی که خوندم 👌

♥️من خواهر بزرگتر بودم و برادرم از من، ٥ سال كوچكتر بود
خوب به ياد دارم كه من ٧ ساله بودم و برادرم حدودا ٢ ساله ، كه يك روز من را در خانه پيش مادربزرگم گذاشتن و هرچي اصرار كردم كه منو هم با خودشون ببرن، مامان آروم در گوشم گفت:"نميشه بياي،داريم سجاد رو ميبريم كه بهش آمپول بزنيم!"

🗯وقتي برگشتن،برادرم در آغوش بابا بود و دامن سفيد تنش بود! مادربزرگ خوشحال بود و قربون صدقه ي گريه و ناله هاي برادرم ميرفت و مُدام تبريك ميگفت!

♥️كمي بعد مادربزرگ از آشپزخونه اسپند آورد و بي توجه به صداي گريه ي برادرم كه فرياد ميزد:"درد ميكنه!" با كلي قربون صدقه رفتن ميگفت:"پسرمون ديگه مرد شده!" دلم ميخواست سجاد رو بغل كنم كه از درد جاي آمپولش ديگه گريه نكنه،اما وقتي به طرفش رفتم،مامان بلافاصله دستم رو كشيد و منو عقب كشيد كه:"چيكار ميكني؟نميبيني درد داره؟نبينم داداشتو تو اين وضعيت اذيت كني!تا خوب نشده اصلا سمتش نرو!" دلم ميخواست سجاد گريه نكنه،دلم ميخواست اسباب بازي هامون رو بيارم و باهم بازي كنيم!

🗯از صداي گريه هاي بي پايان سجاد،به اتاق رفتم و گوش هام رو با دست محكم گرفتم تا كمتر بشنوم و غصه بخورم!طولي نكشيد كه عمه ها و خاله ها،دايي ها و عموها و حتي همسايه ها،به خانه مان اومدن و هركدوم هديه اي براي سجاد مي آوردن!

♥️حتي بابا بالاخره ماشين كنترلي آبي رنگي كه مدت ها به سجاد قول داده بود رو،براش خريد و به خونه آورد!يادم هست با ديدن اون همه هديه،دست مامان رو گرفتم و پرسيدم:"امروز تولد سجاده؟" و مامان به گفتن يك:"نَه!" بسنده كرد اما در سر من سوال هاي زيادي بود!
چرا تبريك ميگفتن؟چرا كادوهاي قشنگ براي سجاد مياوردن؟سجاد كه براي درد آمپول خونه رو،روي سرش گذاشته بود،پس چرا جايزه ميگرفت؟چرا سجاد دامن دخترونه پوشيده بود؟چرا بچه ها رو از نزديك شدن بهش منع كرده بودن؟

🗯مدت ها گذشت!بعدها كه سجاد خوب شد،هروقت كار بدي ميكرد،بابا ميگفت:"اگه يه بار ديگه كار بد انجام بدي،ميبرمت پيش همون آقا دكتري كه گفت بايد دامن بپوشي!" و سجاد از ترس گريه ميكرد!
سال ها بعد فهميدم كه "ختنه" يعني چه!

♥️بزرگتر كه شدم،يك روز كه دل درد عجيبي داشتم و از درد به خودم ميپيچيدم و بابت چيزي كه در دستشويي ديده بودم،از ترس ميلرزيدم،مامان منو به اتاق بُرد،در رو بست و شروع كرد آهسته حرف زدن و گفتن اينكه خانوم شدم و اين خانوم شدن بايد مثل يك راز هميشه بين من و خودش،و يا در نهايت زن هاي ديگه،مثل يك راز باقي بمونه و برادر و پدرم هم،حق باخبر شدن از اين موضوع رو ندارن

🗯اون روز هرچي گذشت،خبري از مهمان و مهماني نشد كه نشد!خبري از جايزه ي خانم شدنم نبود كه نبود!خبري از عروسكي كه هميشه دلم ميخواست نشد!اما در عوض،بارها مامان بابت آداب درست نشستن،درست خوابيدن،درست توالت رفتن و...برام چشم و ابرو نازك كرد و اشاره كرد،مثل يك خانوم مودب باشم و در چگونگي رفتارم دقت كنم

♥️و من هرگز نفهميدم چرا خانم شدن يواشكي ست و مرد شدن در بوق و كَرنا ميشود؟!


به دختران و زنان جامعه ارزش بدهید


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

22 Dec, 12:31


°✺°🌺°✺°🌺°✺°🌺°

📚
#یک۰دقیقه۰مطالعه

🔺 اگر مادر شوهر شدم یادم باشد! حتما یادم باشد...

یادم باشد مادر شوهر که شدم آنقدر به عروسم بها بدهم که پسرم احساس رضایت کند. آخر پسرم جگر گوشه من است، نباید آزار ببیند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم در مقابل دختری که هم سن دختر خودم هست صبوری به خرج بدهم، آخر او جوانست و هنوز خیلی از مسایل را نمیداند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم طوری با دختر دیگران برخورد کنم که دوست دارم دیگران با دختر من برخورد کنند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم کاری نکنم پسرم میان عشق مادری و عشق همسری سردرگم شود. نیاز پسرم در زندگی آرامش است نه تنش!

یادم باشد که برای قضاوت عروسم به سخنان دخترم صحه نگذارم چون دخترم هم مثل عروسم بی تجربه است و جهان را از دید خام و ناپختگی مینگرد.

یادم باشد مادر شوهر که شدم از فداکاریهای عروسم تمجید کنم تا یاد بگیرد برای پسرم فداکاری کند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم کاری با عروسم نکنم که شکایت مرا نزد پسرم ببرد، آخر میان دو عشق، انتخاب یکی سخت میشود و حتما من شکست خواهم خورد زیرا پسرم پدر میشود و نمیتواند مادر فرزندش را رها کند و در کنار من آرام بگیرد.

یادم باشد مادر شوهر که شدم خوب بفهمم پسرم را روانه زندگی کرده ام و نباید کاری بکنم که او به سوی من بازگردد و دوباره مجرد شود، آخر او متاهل است و متعهد.

یادم باشد مادر شوهر که شدم به پسرم بگویم با همسرش وفاداری کند، متعهد بماند...خیانت نکند!

یادم باشد که یادم نرود که مادر شوهر شدن آسان است و مادر شوهر ماندن سخت. از امروز با هم در بهتر تربیت کردن خودمان و نسل آینده تلاش کنیم
🙏


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

22 Dec, 12:31


📚📕📚📗📚📘📚📒

#حکایت۰جالب۰و۰خواندنی

مردی بود که هر روز برای ماهی گیری به دریا میرفت یک روز کلاهش را باد برد و بر روی آبهای دریا انداخت مرد به آن سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت همان جا مشغول ماهی گیری شد. یک ماهی صید کرد و به خانه برد ،زنش ماهی را پخت هنگامی که مشغول خوردن بودند مرواریدی در شکم ماهی دیدند.
روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به آن قسمت دریا رفت آن روز هم یک ماهی صید دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا آن روز همیشه به آن قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید .

🐬🐟🐠🐋🐡🦈🐳🪼

تا یک روز پیش خود اندیشید چرا در شکم ماهی های این قسمت از دریا مروارید هست به خود گفت احتمالا در این قسمت از دریا گنجی از مروارید هست ،تصمیم گرفت به زیر آب برود و ان گنج را از دریا خارج کند.
یک روز به همان قسمت دریا رفت خودش را به دریا انداخت به امید گنج مروارید، اما هنگامی که به زیر دریا رسید نهنگی را دیدکه کنار صندوقی از مروارید بی حرکت است و به همه ماهی ها یک مروارید میدهد در این هنگام نهنگ به سمت، مرد رفت و گفت شام امشب هم رسید، طمع مردم باعث شده تا من که سالهاست توان شنا کردن را ندارم زنده بمانم، مرد از ترس همان جا  خشکش زد نهنگ به او گفت من یک فرصت دیگر به تو دادم و گفتم توان شنا کردن ندارم اما تو که توان شنا کردنو را داشتی میتوانستی فرار کنی و مرد را بلعید.


💢در زندگی فرصتهای زیادی هست اما ما همیشه فکر میکنم دیگر فرصتی نداریم در همین جاست که زندگی خود را میبازیم.گاه طمع زیاد داشتن است که فرصت زندگی را از ما میگرد
.💢


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

04 Dec, 19:13


🔖 واقعا در گذشته چیزهای خیلی خوبی داشتیم که نتونستیم حفظشون کنیم🌱

🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

04 Dec, 19:12


🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃

#داستان_ضرب_المثل 
📚کار نیکو کردن از پر کردن است !

🔸روزی روزگاری در پشت کوه های بلند اذربایجان علی بن مجدالدین از پدری به نام عبدالله و مادری به نام امنه متولد شد.
علی پسری بازیگوش و نافرمان بود و تمام روز خود را به آزار و اذیت دیگران,سپری میکرد و نصیحت های خانواده اش در او اثری نداشت.

🔸در یکی از روزهای بسیار گرم تابستان علی چوپانی را دید که به تنهایی گله ای که از ده ها میش بزرگ تشکیل شده بود را ,به تنهایی به سمت آغل هدایت میکرد و در نزدیکی آغل آنها را روی دست میگرفت و به داخل میبرد.این صحنه که هم علی را به خنده انداخته بود ,و هم باعث شده بود کنجکاوی او تحریک شود,باعث شد به سمت جوان رفته و از او سوالی را بپرسد. علی به نزدیکی در آغل رفت و با طعنه به چوپان گفت:

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

🔸موجود ضعیف و لاغری چون تو چگونه میتواند کار مردان جنگی ورزیده را انجام دهد,نکند گوشت میش های تو از پنبه است و یا آنها پر در می آورندو همچون فرشته ها پرواز کنان به آغل میروند.چوپان با آرامش سری تکان داد و گفت:تو چگونه تمام روز را میتوانی به تمسخر دیگران بپردازی ,نکند در دهان تو هم به جای زبان ماری با نیش زهراگین وول میخورد.علی که اینبار فکر کرد چوپان اورا فردی حاضر جواب میداند با غرور گفت:من سالهاست که بارها و بارها این کار را انجام میدهم و برای من بسیار آسان شده است.تمسخر دیگران زحمتی برای من ندارد.

🔸جوان با لبخند گفت:پس برای من هم که از کودکی شبانی کرده و هرروز این کار را انجام میدهم,بلند کردن و هدایت چند میش بسیار آسان است .اماچه خوب است نتیجه کارنیک را با پرکردن بیابی.

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

04 Dec, 11:18


🏖🏝🏖🏝🏖🏝🏖🏝🏖
🏝🏖🏝
🏖🏝
🏖

داستانی زیبا برای لحظه ای تفکر و اندیشیدن


اگر این داستان زندگی تو را عوض نکند هیچ چیزی زندگیت را عوض نمیکند مطمئن هم باش از ته دل مُردی !!!

🔆دیروز از سر کار برگشتم همسرم گفت.: لباس هات رو عوض کن و استراحت کن تا غذا آماده میشه ...

🔆لباسهام رو عوض کردم و لم دادم و چشام رو هم زدم وقتی فهمیدم اذان عصره رفتم آشپزخانه به همسرم گفتم چی برامون آماده کرده ای؟

🔆جواب نداد دو بار سه بار تکرار کردم باز هم جواب نداد خیلی عصبانی شدم متعجب بودم که چرا جواب نمیده!؟

🔆پسرم به آشپزخانه آمد. گفتم یه لیوان آب برام بیار اونم جوابی نداد خیلی عجیب بود . به پسرم نموونەی پسرهای خوب بود ولی چرا اینطور میکنه نمیدونم! 🤷🏻‍♂

🔆خواستم از آشپزخونه بیام بیرون همسرم گفت :پسرم برو پدرت رو از خواب بیدار کن بیاد غذاش رو بخوره پسرم به طرف اتاقم رفت ، با صدای بلند میگفتم کجا میری من اینجام ...

🔆بعد از دو دقیقە برگشت گفت:
مامان دو سە بار صداش زدم ولی بیدار نمیشه تکونش هم دادم ولی بیدار نشد

🔆بعد همسرم بطرف اتاقم رفت منم دنبالش رفتم سعی میکردن یکیو از خواب بیدار کنن لباسهاش مثل لباسهای من بود خیلی هم شبیه من بود بعد از چند دقیقه صدای گریه بلند شد همه گریه میکردن. خدایا این مرد کیه! چرا کسی صدای منو نمیشنوه! چرا کسی منو نمیبینه!

🔆پسرم بیرون رفت و بعد از چند دقیقە پدر و مادر و داداشام همراهش بودن. مادرم آن فرد خوابیده رو در آغوش گرفته بود و همش گریه میکرد رفتم جلو ولی سودی نداشت بابام روی کرسی نشسته بود و بلند گریە میکرد ، برادرم و چند کسی آن شخص را شستند و کفنش کردند و بردن به مسجد که نماز بالا سرش بخونن. همسایه ها دوستام و فامیلام همشون آماده بودند و شروع کردند به نماز ...

🔆منم فریاد میزنم ای داد نماز بالا سر کی میخونین؟ ! من زنده‌ام چرا منو نمی بینید. چرا حرفارو نمیشنوید !!!
ولشون کردم تا نمازشون رو تموم کنن سر تابوت رو کنار زدم کفن رو از روی صورتش کنار زدم
لبخندی زد و گفت : من دیگه وقتم تموم شد بعد نوبت تو هست من تمام. تو ابدی خواهی بود چهل ساله دوستتم منو زیر خاک میبرن و تو هم بطرف محاکمە بردە میشوی!..

🔆بعد میخواستم صحبت کنم نمیتونستم میخواستم تکون بخورم نمیتونستم بعد صدای ملا رو شنیدم که حرف میزد.
خاک ریختن روم تنها موندم دیگه فهمیدم آخرشه. نه شروع و اولشه من که چند تا قرض هست پسشون ندادم! کارهای زیادی هست که گفتم فعلا زوده هنوز انجامشون ندادم. ...

🔆بعدا صدای پای دو شخص را شنیدم گفتم ای داد محاکمه شروع شد ، نکیر و منکری در موردش حرف میزدن ! خدا منو برگردون خدایا منو برگردون تا کارهای درست انجام بدم..!

🔆صدایی را شنیدم
نخیر ... نخیر .‌.. نخیر ... خیلی نارحت شدم تا صدایی نرم صدام زد. بابا بابا بلند شو غذا حاضره چشمام رو باز کردم دختر خوشکل خوشرویم بود
بوسش کردم گفت: بابا غذا سرد میشه ...

🔆کل بدنم عرق کرده بود خیلی خسته بودم به نفس خودم گفتم:
بیا برگشتی ببینم از این به بعد چه میکنی و چیو جلو میندازی باید همش خوبی کنی مادام نمیدانی کی میمیری روزی میاد موم عمرتان تمام خواهد شد. خیلی ممنون از خداوند ی فرصت بهم داد و آخرین نفسم نبود. و فرصتی دیگه ای برای زندگی بهم داد.

🔆تو هم از خدا تشکر کن که هنوز فرصت داری و وقتت تموم نشده به داد خودت برس و از تاوان و کار بد دست بردار و بهشت را به دست بیار .👌🌺

🏖
🏝🏖
🏝🏖🏝🏖🏝🏖🏝🏖🏖

داستان کوتاه

04 Dec, 11:17


°✺°🌺°✺°🌺°✺°🌺°

⛔️ حکایت اما واقعی !!!


بهرام ناصری فرد ، میلیاردر ایرانی
بزرگ ترین نخلستان خصوصی جهان در دشتستان برازجان را با‌ بیش از ۲۰۰ هزار نخل، وقف خیریه نموده است. خرماهای این نخلستان در زمان افطار ماه رمضان، در سفره های بوشهری ها به وفور یافت می‌شود.

♦️ او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است، بازگو می‌کند.
🔸 می‌گويد: " من در خانواده‌ای بسیار فقیر در روستای «شول برازجان» زندگی می‌کردم به حدی که، هنگامی که از بچه‌های مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال بیاورند، خانواده‌ام به رغم گریه‌های شدید من، از پرداخت آن عاجز ماندند. یک روز قبل از اردو، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلم من که برازجانی بود، به عنوان جایزه، به من یک ریال داد و از بچه‌ها خواست برایم کف بزنند. غم وغصه من، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام نمودم. دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار، ثروت زیادی به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم. در این زمان به یاد آن «معلم برازجانی» افتادم و با خود فکر می‌کردم که آیا آن یک ریالی که به من داد، صدقه بود یا جایزه؟
به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم: نیتش هرچه بود، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال، چه بود. تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد، او را یافتم در حالی که در زندگی سختی به سر می‌برد و قصد داشت که از آن مکان کوچ کند. بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم: "استاد عزیز، تو حق بزرگی به گردن من داری". او گفت : " اصلاً به گردن کسی حقی ندارم." من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : " لابد آمده‌ای که آن یک ریال را پس بدهی". من گفتم : " آری" و با اصرار زیاد، او را سوار بر ماشین خود نموده و به سمت یکی از ویلاهایم حرکت کردم. هنگامی که به ویلا رسیدم، به استادم گفتم : " استاد، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال، از من قبول کنی و مادام العمر حقوق ماهیانه ای نزد من داری. " استاد خیلی شگفت زده شد و گفت: "اما این خیلی زیاد است."
من گفتم: "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی، نیست". من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خود احساس می‌کنم‌.
مرد شدن‌، شاید تصادفی باشد، اما مرد ماندن و مردانگی کردن، کار هر کسی نیست.
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ...
ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" ﺷﻮﻧﺪ
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است.
ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ.
📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

04 Dec, 11:17


🌹✍🏻...

*چهره زیبا*،چشم ها را تسخیرمی کند.اما *شخصیت زیبا* قلبها را.

ماندن در چشم، به پلکی بنداست. ولی دردل، عمری ماندگار.

*آدمهایی* که واژه *انسانیت* برازنده شان است کسانی هستند که سالیان سال در دلها ماندگارند.
درووود صبح زیبای شما بخیروبانشاط پگاهتان نیلوفری🌹🌹



📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

03 Dec, 18:31


🌷🌷🌷
روزهایی که آدما همو فقط واسه یه شب میخوان؛ من تورو واسه لحظه به لحظه‌ی زندگیم میخوام.
دلم میخواد وقتایی که از شدت خوشحالی نمیتونم یه جا بند شم؛ آغوش تو جایی باشه که آروم میگیرم.
یا وقتایی که از عالمو آدم دلم پره و گریم بند نمیاد؛ صدای تو باشه که آرومم میکنه..
من تورو واسه همه ی روزای زندگیم میخوام همین...

🌷🌷🌷

داستان کوتاه

03 Dec, 18:31


مکالمات مادر پسری😂❤️

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

03 Dec, 18:30


🌷🌷🌷
‏یه چنتا نکته بگم جوون ها امیدوار بشن:

۱. من تو هیچ سنی، اندازه ۳۶ سالگیم خوشگل و سکسی نبودم.
۲. تو هیچ سنی این قدرت جنسی رو نداشتم.
۳. فرآیند عضله سازیم، سلامت مفاصل و ... هیچ تغییری نکرده.
۴. هرگز در عمرم به کولی ۳۶ سالگیم نبودم. از این جهت که می دونم کی ام ‏چی می خوام، به یه ورمه بقیه چه فکری می کنن. سعی نمی کنم برای جلب توجهشون خودمو عوض کنم.
۵. هیچوقت به این آزادی نبودم. چه مالی، چه احساسی، چه تفکر

من نمی دونم که آیا اینجا قله است و بعدش سرازیر می شم یا چی، ولی می دونم اگه می شد تو یه سن فریز شد، اون دهه بیستم نبود، اون ۳۶سالگیه

🌷🌷🌷

داستان کوتاه

03 Dec, 11:52


🥀⃟❥ᬉᭂ🌹ᬉᭂᭂ❥⃟🥀🥀⃟❥ᬉᭂ🌹ᬉᭂᭂ❥⃟


‌‌ ─═ঊঈ تلنگرانه# ঊঈ═─

#اندکی_تامل

🔵 هرگز نفرین نکنید زیرا این نفرین ها درست مانند مرغ و خروس هایی هستند که هنگام غروب به لانه باز می گردند، دامن خودتان را می گیرد

🟢 انسان باید سه جا زبانش را به کار بیندازد، برای طلب شفا، آرزوی موفقیت و دعای خیر...چیزی که برای دیگران میخواهید، برای شما نیز اتفاق خواهد افتاد.. چرا که نتیجه گفتار انسان به صاحبش باز می‌گردد.

🔵 برای همین است که باید همیشه برای کامیابی و سعادت دیگران دعا کنید تا خود نیز از آن بی بهره نمانید و اگر آرزوی بدبختی کسی را بکنید، بدانید که در این بدبختی نیز سهیم خواهید شد.

🟢 شاید باورتان نشود اگر بگویم که بهانه گیری و عیب‌جویی های بی‌مورد، باعث به وجود آمدن بیماری روماتیسم می‌شود. تفکرات انتقادی و ایرادگیری های بی‌شمار باعث غلظت خون شده و مفاصل را سفت و دردناک میکنند. همین طور که حسد، کینه، نفرت و ترس باعث به وجود آمدن غدد سرطانی در بدن میشود.

🔵 تمام بیماری ها زاییده یک ذهن بیمار است. کینه ای که در ذهن و روح ما نقش می‌گیرد سر منشاء بسیاری از بیماری‌ها در جسم است. شریان را تنگ میکند، نارسایی کبد بوجود می آورد و دید چشم را کم می‌کند. کینه توزی مادر بیماری‌هاست.

📚 کتاب " چهار اثر "
👤 فلورانس اسکاول‌شین


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

03 Dec, 11:51


🍀🌹💐🌸
🌹💐🌸
💐🌸
🌸

✐✎✐ #شعر_گرافی✎✐✐

به مجنون گفت روزی عیب جویی
که پیدا کن به از لیلی نکویی

که لیلی گر چه در چشم تو حوریست
به هر جزوی ز حسن او قصوریست

ز حرف عیب‌جو مجنون برآشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت

اگر در دیدهٔ مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی

تو کی دانی که لیلی چون نکویی است
کزو چشمت همین بر زلف و رویی است

تو قد بینی و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز

تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو، او اشارت‌های ابرو

دل مجنون ز شکر خنده خونست
تو لب می‌بینی و دندان که چونست

کسی کاو را تو لیلی کرده‌ای نام
نه آن لیلی‌ست کز من برده آرام

اگر می‌بود لیلی بد نمی‌بود
ترا رد کردن او حد نمی‌بود

مزاج عشق بس مشکل پسند است
قبول عشق برجایی بلند است

شکار عشق نبود هر هوسناک
نبندد عشق هر صیدی به فتراک

عقاب آنجا که در پرواز باشد
کجا از صعوه صید انداز باشد .

گوزنی بس قوی بنیاد باید
که بر وی شیر سیلی آزماید

مکن باور که هرگز تر کند کام
ز آب جو نهنگ لجه آشام

دلی باید که چون عشق آورد زور
شکیبد با وجود یک جهان شور

اگر داری دلی در سینه تنگ
مجال غم در او فرسنگ فرسنگ

#وحشی_بافقی


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

03 Dec, 11:51


این واقعیت زندگی همه ماست❤️

اگر بتوانیم کج خلقی های معشوقِ دلخور خود را همچون یک نوزاد درنظر بگیریم،
بهترین لطف را در حق او کرده ایم.

 در این صورت نسبت به او بخشنده تر، مهربان تر و عاشق تر خواهیم بود.

 پشت نقاب بزرگسالی همه ی ما،کودکی است،
کودکی است نیازمند عاطفه، گذشت، عشق و ترسیده از تنهایی
!


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

03 Dec, 11:23


خدایی چقدر مو توی ظاهر تاثیر داره😐😐
زن و مرد و پیر و جوون هم نداره
تا دیر نشده با روشی که توی کلیپ گفتن ریزش موهاتو قطع کن و حجمش رو چند برابر کن




دریافت اطلاعات بیشتر و سفارش با تخفیف ویژه تا پایان امشب 👇🏻👇🏻👇🏻
https://landing.saamim.com/Z2SqO
https://landing.saamim.com/Z2SqO

داستان کوتاه

02 Dec, 18:08


🌱    🍃     🌱     🍃
🍃    🌱     🍃     🌺
🌱    🍃     🌸
🍃    🌱
🌱    🌺
🍃
🌸

✔️
#جالب_و_خواندنی👌

🔸چند سال پیش هنگام اهدا جایزه نوبل به یک خانم؛ او پشت تریبون فقط یک جمله بسيار کوتاه گفت:

🔸هیچکس منظور وی را متوجه نشد. و در همه اذهان فقط یک سوال بود: چارلز کیست؟ مگر چقدر به این زن کمک کرده که بابت دریافت نوبل فقط از او تشکر کرده و نامش را می آورد؟

🔸مدتی بعد اپرا وینفری میزبان وی در اپراشو بود و از وی خواست منظورش را از بیان این جمله بگوید و چارلز را به جهانیان معرفی کند.
پاسخ تکان دهنده بود و حیرت انگیز. وی با لبخندی گفت: سالها پیش من زنی بودم که سواد دبیرستانی داشتم. خانه دار، الکلی و مادر 3کودک که هر 3پایین 7سال سن داشتند.

🔸همسرم هم الکلی و بسیار هوسباز بود بطوریکه هر شب بایک زن به خانه می آمد و گاه با چند زن که جلوی چشم بچه هایم مواد مصرف میکردند و....
ومن از ترس از دست دادن همسرم نه تنها به او اعتراضی نمیکردم بلکه همپای او و دوستانش میشدم.

🔸از فرزندانم به قدری غافل بودم که اگر دلسوزی همسایه ها نبود هیچکدام زنده نمیماندند. تا اینکه..... یک روز همسرم مرا ترک کرد. بی هیچ توضیحی. و من تاامروز نمیدانم که کجا رفت و چرا. ولی یک واقعیت عریان جلوی چشمم بود. ....من زنی بودم که هنوز 30 سالم نشده بود. الکلی و منحرف بودم. 3فرزند و یک خانه اجاره ای داشتم و هیچ توانایی برای اداره زندگی نداشتم.

🔸روزها گذشت تا اینکه به خاطر نداشتن پول کافی مجبور به ترک الکل شدم و در کمال تعجب دیدم چقدر حالم بهتر است. به مرور کاری کوچک پیدا کرده و خودم زندگی خود و بچه هایم را اداره کردم......بچه ها به شدت احساس خوشبختی میکردند و من تازه میفهمیدم درحق آنها چه ظلمی کرده ام. وقتی دیدم بچه هایم با چه لذتی درس میخوانند و با من همکاری میکنند تا مبادا روزهای سیاه بازگردند منهم شروع به درس خواندن کردم و...

🔸امروز نوبل در دستان من است. همان دستانی که روزگاری نه چندان دور از مصرف الکل رعشه داشت و هرگز نوازشی نثار کودکانش نکرد.....اگر همسرم مرا ترک نمیکرد هرگز به توانایی هایم پی نمی بردم. چون من ذاتا انسانی تنبل و وابسته بودم.
اپرا پرسید: پس چارلز کی وارد زندگی ات شد و چگونه کمکت کرد؟

🔸زن پاسخ داد: چارلز همسر من بود.
این ماهستیم که باید نقش ورقهای دستمان را تعیین کنیم. به راحتی میتوان برگ برنده را تبدیل به بازنده یا برگ بازنده را تبدیل به برگ برنده نمود.


✔️بعضی اوقات با رفتن بعضیها میتوان فردای بهتری ساخت
مهم این است که برگها در دست کیست
.


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

02 Dec, 18:07


با هر دستی بدی با همون دست پس میگیری...👌👌

زمین گرده...

گوینده و نویسنده امیر عباس کریمی


📚@irDastanak 📚

داستان کوتاه

02 Dec, 18:07


🌹🍃 ࿐ྀུ‌  🌹🍃 ࿐ྀུ‌🌹🍃

#یک_داستان_یک_پند

🌼🍃ابراهیم ادهم را گفتند: خدای را بر ما تعریف کن! گفت: در ایام کودکی معلمی داشتم که از او می‌ترسیدم. روزی به او چند سیب هدیه دادم و ایشان گرفت و با من خوب شد.

🌼🍃در لشکر پادشاه سرباز شدم، فرماندهی داشتم که از هیچ کس چیزی نمی‌گرفت. هر چه به او هدیه دادم نپذیرفت. روزی جان او را در جنگ نجات دادم، و بهایش پرداخت کردم و خریدم و با من دوست شد‌.

🌼🍃به دربار راه یافتم، هرکاری کردم که پادشاه را هدیه‌ای دهم موفق نشدم. روزی دختر او بیمار شد، درمانش کردم و بهای دوستی او پرداختم و پادشاه شدم و برای خود بهایی نگذاشتم که کسی بتواند مرا با هدیه‌ای و خدمتی بخرد. جایی رسیدم که بالاتر از من یک کس بود آن هم خدا، هر چه فکر کردم به چه قیمتی دوستی او را بخرم دیدم بی‌نیاز است و نمی‌توانم، پس عاجز ماندم.

🌼🍃شبی برای خوش‌گذرانی با زنان دربار، قصد رفتن به کاخ دیگر خود کردم که زنان منتظر من بودند. اسب خود زین کردم. در کوچه‌ای تنگ، صدای ناله زنی با کودکان شنیدم. نزدیک شدم از فرط گرسنگی می‌لرزیدند. به کاخ رفتم و طعام گرمی همراه خود برای آنان آوردم‌ بدون آن‌که کسی خبر داشته باشد، گفتم: مرا عفو کنید از شما غافل بودم. صبح برای شما سرپناهی فراهم خواهم کرد.

🌼🍃زن گریست و اطفال دامن مرا به نشان تشکر گرفتند. زن دعا کرد و گفت: خدایا! خودت این پادشاه را عوض بده. از دعای زن گریستم و لذت رفتن به مقصد یادم رفت و ساعتی بعد به دربار بازگشتم.

🌼🍃ندایی درونم پاسخ مرا داد و گفت: کسی که همه چیز از اوست، همه چیز را هم بدهی باز بهای او نمی‌شود چون آنچه که تو به او داده‌ای (همه چیز) دوباره آن را خود با اشاره‌ای خلق کند. بدان مرا بهایی نیست که کسی توان خریدن مرا داشته باشد ولی من بهای تو را امشب دادم و تو را از نفس تو خریدم. این بهای سنگین را کسی جز من توان دادن‌اش نبود و کسی را که من بهای او را به نفسش بپردازم و بخرم او را برای همیشه برای خودم می‌خرم.

🌼🍃ای بندۀ من! دیدی هر اندازه انسان‌ها بزرگ‌تر شوند بهای خریدن‌ شان سنگین‌تر می‌شود. تو را امشب به خاطر هدیه‌ای خالصانه و کوچک که به من دادی خریدم، پس تو را از تاج و تخت پادشاهی آزادت نمودم تا در هر دو دنیا برای من باشی و به کسی که با من و برای من باشد، کنج خرابه با تخت پادشاهی برای او یکی است.

پروردگارا!
به عزت و جلالت قسم نفس ما را بهای سنگینی بر ماست که تا جان دادن‌مان ما را طلبکار خود کرده است. بهای نفس ما را جز تو کسی نمی‌تواند پرداخت کند. طلب این طلبکار ظالم و بی‌رحم را از رحمت خویش بپرداز و ما را از نفس‌مان برای خودت خریداری کن!!!🤲

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

02 Dec, 11:37


تجربه‌های مشترکی که باید قبل از ازدواج با شریک عاطفیت داشته باشی :

- بهتره به اندازه کافی با خانواده فرد رفت و آمد کرده باشی(مهمترین عامل)

- بهتره واکنش های همو وقتی خیلی عصبانی یا مضطرب میشین زیرنظر بگیرین

- بهتره که تجربه مراجعه به مشاوره پیش از ازدواج رو داشته باشین

-بهتره که به اندازه کافی با گروه دوستان شریک عاطفیتون وقت گذرونده باشین.

- یک تجربه ای داشته باشین که در اون مسئولیت یه چیزی مثل یه کاری رو به طور مشترک بر عهده بگیرین

- تجربه یک دوره کوتاهی رو داشته باشین که در اون خرج و مخارجتون رو به طور مشترک مثل زن و شوهر مدیریت کنین

‏- بهتره که تجربه انجام یک سرگرمی مثل شرکت در کلاس ورزشی مشترک کلاس زبان مشترک و ... باهم داشته باشین

خلاصه حواستون باشه که در دوره آشنایی بین صحبت و تجربه تعادل برقرار کنین چون هر دو ضروری و لازم هستن

💬مروت آزادبخت
📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

02 Dec, 11:37


🌷🌷🌷
9 زبان بدن که شمارو کاریزماتیک نشون میده :

1- موقع صحبت کردن صاف بایستید و یا راه بروید. صاف نگه داشتن بدن و قوز نکردن، شانه های رو به عقب و بالا نگه داشتن سر باعث می شود به چشم دیگران با اعتماد بنفس بیایید.
2- موقع ایستادن، پاهایتان را از هم فاصله بدهید
وقتی می ایستید و پاهایتان را به هم می چسبانید احساس عدم اطمینان و تردید را به مخاطب القا می کنید
3- درجه صدایتان را پایین بیاورید
4- درست دست دادن را یاد بگیرید
5- ژست قدرتمندی به خودتان بگیرید
تحقیقات انجام شده نشان می دهند که کمتر از دو دقیقه بعد از اینکه شما ژست و حالت پر قدرتی به خودتان می گیرید، ترشح هورمون استرس یعنی کورتیزول در بدن شما کاهش پیدا می کند.
6- تماس چشمی مثبت را با مخاطبتان حفظ کنید.
7- موقع حرف زدن از دستهایتان استفاده کنید.
8- لبخند بزنید.
9- به موفقیت هایتان در گذشته فکر کنید
به یاد بیاورید که در روز موفقیتتان چطور به نظر می رسید و صدا و لحن صحبت کردنتان چگونه بود. یادآوری این احساس واقعی به شما کمک می‌ کند تا همان حالتها را به خودتان بگیرید.
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

02 Dec, 11:36


🌷🌷🌷
‏آدم‌های باانصاف یه جور دیگه دوست‌داشتنین.
آدم‌هایی که وقتی اشتباه میکنی همه‌ی تو رو زیر سوال نمی‌برن. آدم‌هایی که منتظر حرف تو هستن و گوش میدن. آدم‌هایی که وقتی شرایطت نامناسبه سعی می‌کنن درک کنن. این آدم‌ها گرین فلگن🤌🏻

🌷🌷🌷

داستان کوتاه

23 Nov, 11:26


🌷🌷🌷
🍃🌼یک گروه از دوستان به ملاقات  استاد دانشگاهی رفتند.  گفتگو خیلی زود به شکایت در مورد  استرس و تنش در زندگي تبدیل شد. استاد از آشپزخانه  بازگشت  و به آنها قهوه در انواع متفاوت در فنجانها تعارف کرد. فنجانهای  شیشه ای، فنجانهای  کریستال، فنجانهای درخشان، تعدادی با ظاهری ساده، تعدادی معمولی و تعدادی گران. وقتی همه آنها  فنجانها را در دست داشتند، استاد  گفت:  اگرتوجه کرده باشید تمام فنجانهای  خوش قیافه و گران برداشته  شدند در حالیکه فنجان های معمولی جا ماندند. هر کدامیک  از شما بهترین فنجانها را خواستید و آن ریشه استرس و تنش شماست. آنچه  شما واقعا میخواستید قهوه بود نه فنجان، اما  با این  وجود شما باز هم فنجان را انتخاب  کردید. اگر زندگی قهوه باشد، مشاغل، پول، موقعیت و غيره، فنجانها هستند. فنجانها وسیله ای  هستند برای نگهداری و زندگی را فقط در خود جای  داده اند. لطفاً  نگذارید  فنجانها کنترل  شما را در دست گیرند. از قهوه تان لذت  ببرید.
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

23 Nov, 11:25


🌷🌷🌷
۷ ویژگی‌ مردانی که زنان به شدت به آنها جذب می‌شوند

در اینجا، ۷ ویژگی‌ مردانی که زنان به شدت به آنها جذب می‌شوند، بر اساس تحقیقات روان‌شناسی بیان شده :

۱. او به قول‌هایش عمل می‌کند
یکی از پایه‌های یک رابطه سالم و پایدار، صداقت و پایبندی به قول است. مردی که به قول‌هایش عمل می‌کند، اعتماد را در رابطه تقویت کرده و به طرف مقابل احساس امنیت می‌بخشد. اگر مردی به قول خود عمل نکند یا حتی یک بار دروغ بگوید، احتمال تکرار این رفتار وجود دارد.

۲. او وفادار است
مردی که به رابطه‌اش متعهد است و هیچ تمایلی به روابط فرعی ندارد، می‌تواند احساسی پایدار و امن را در رابطه ایجاد کند. خیانت، از نظر روان‌شناختی آسیب‌زا است و می‌تواند تاثیرات منفی بر اعتماد و ارتباط عاطفی بگذارد. پژوهش‌ها نشان می‌دهند که جمله «یک بار خیانت، همیشه خیانت» معمولاً پایه علمی دارد و رفتار خیانت‌آمیز اغلب تکرار می‌شود.

۳. او به دنبال یک رابطه واقعی و پایدار است
مردانی که تنها به دنبال هیجان یا ماجراجویی زودگذر هستند، معمولاً نمی‌توانند نیازهای عاطفی یک زن را برآورده کنند.
زنی که به دنبال یک رابطه پایدار و عمیق است، به مردی جذب می‌شود که از ابتدا خواهان یک ارتباط جدی و بلندمدت باشد. پژوهش‌ها نشان می‌دهند که دوستی و پایه‌گذاری رابطه بر اساس احترام و شناخت متقابل، می‌تواند به ایجاد پیوندهای عاطفی عمیق‌تر منجر شود.

۴. او از لحاظ عاطفی بالغ است
مردی که از لحاظ عاطفی بالغ است، می‌داند چگونه احساسات خود را مدیریت کند و در مواقع سختی حمایتگر باشد. زنانی که به دنبال رابطه‌ای جدی هستند، نمی‌خواهند وقت خود را صرف تربیت عاطفی شریک زندگی‌شان کنند. چنین مردی نه تنها به زن احساس امنیت و آرامش می‌دهد، بلکه از خودش نیز انتظارات و استانداردهای بالایی دارد

۵. او سخاوتمند است
سخاوت، ویژگی‌ای است که فراتر از مسائل مالی می‌رود. مردی که از نظر زمانی، احساسی و حتی مالی سخاوتمند باشد، برای زنان جذابیت بیشتری دارد. مرد سخاوتمند نه تنها با محبت و توجه، بلکه با تخصیص زمان و انرژی خود نیز به شریکش اهمیت می‌دهد.
پژوهش‌ها نشان می‌دهند که روابطی که بر پایه سخاوت دوطرفه بنا شده باشند، پایدارتر هستند و زنانی که به دنبال همسری سخاوتمند هستند، رابطه‌ای عمیق‌تر و رضایت‌بخش‌تر را تجربه می‌کنند.


۶. او حمایتگر است
این ویژگی باعث می‌شود که زنان احساس کنند مورد توجه قرار گرفته‌اند و می‌توانند به راحتی به شریک زندگی‌شان اعتماد کنند. مردانی که به نیازهای شریک‌شان توجه نمی‌کنند، معمولاً نمی‌توانند رابطه‌ای سالم و پایدار ایجاد کنند.

۷. او دارای عقل سلیم و توانایی تصمیم‌گیری است

عقل سلیم یا قدرت تصمیم‌گیری درست یکی دیگر از ویژگی‌های مردانی است که برای زنان جذابیت دارند. مردی که توانایی تحلیل و تصمیم‌گیری عاقلانه در مسائل روزمره را دارد، می‌تواند به شریکش احساس امنیت بیشتری بدهد.

هوش تنها به تحصیلات آکادمیک محدود نمی‌شود؛ بلکه توانایی مدیریت مسائل روزمره و داشتن هوش اجتماعی نیز اهمیت زیادی دارد. مردی که دارای عقل سلیم است، قادر به پیش‌بینی و حل مشکلات روزمره بوده و از رفتارهای بی‌پروا و تصمیمات خطرناک دوری می‌کند.
چنین مردی می‌تواند در کنار شریک زندگی خود به عنوان یک پشتیبان قوی عمل کند و حس آرامش و اعتماد بیشتری را در رابطه ایجاد کند.



مردانی که این ویژگی‌ها را دارند، نه تنها جذابیت بیشتری برای زنان دارند بلکه می‌توانند رابطه‌ای پر از محبت، احترام و اعتماد ایجاد کنند.

زنانی که به دنبال یک رابطه سالم و پایدار هستند، معمولاً جذب مردانی می‌شوند که به قول‌هایشان پایبندند، وفادارند، درک عاطفی دارند، سخاوتمندند، حمایتگرند و توانایی تصمیم‌گیری دارند.

داشتن این ویژگی‌ها می‌تواند اساس یک رابطه طولانی‌مدت و عمیق باشد و زنانی که به دنبال چنین شریکی هستند، به احتمال زیاد به رابطه‌ای موفق و رضایت‌بخش دست خواهند یافت.

مترجم:علیرضا مجیدی
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

23 Nov, 11:25


🌷🌷🌷
امیدوارم یکیو پیدا کنی که نصف شب بهت زنگ بزنه چون دلش برات تنگ شده!
وقتی رفتین بیرون بستی یا دونات مورد علاقتو برات بگیره!
اصن آهنگایی که دوست داریو بشینه باهات گوش کنه!
بیشتر بغلت کنه؛ بیشتر دوست داشته باشه!
اصن ورژن پسرونه دخترونه ی خودت باشه! ورژن همون رفیق صمیمیت!
وقتی نگات میکنه؛
مطمئن باشی هیچ آدم دیگه ی هیچوقت اینجوری دوست نداشته و نخواهد داشت!
📚@irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

22 Nov, 16:56


🌷🌷🌷
اگه به آدمای اطرافتون حسادت میکنه، مثل مولانا بهش بگید:
"ور گُل کُند صَد دِلبری..
اِی جان
تو چیزی دیگری"

همینقدر قشنگ خیالشو راحت کنید♥️
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

22 Nov, 16:56


🌷🌷🌷
⭕️ قشنگ‌ترین تعریفی که
از تعهد خوندم این بود که:

"اگه یه نفر رو قلباً و با تمام وجود
دوست داشته باشی،
تعهد، آسون‌ترین کاریه که میتونی داشته باشی
چون هیچ‌کس جز اون به چشمت نمیاد
و هیچ‌ کس نمیتونه به اندازه ی اون زیبا و کامل باشه."
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

22 Nov, 16:56


🌷🌷🌷
🍃🌼خودت_را_بشناس

🌷همواره از خود بپرسید:
«بزرگترین ضعف من چیست؟»
شاید بزرگترین ضعف بشر تحقیر نفس باشد،
یعنی خود را دست‌کم گرفتن.

🌷فیلسوفان هزاران سال است که
این پند مفید را داده‌اند:
خودت را بشناس.

🌷لیکن بیشتر مردم به ظاهر این پند را چنین تعبیر می‌کنند:
فقط خودِ منفی خویش را بشناس.
قسمت اعظم خودسنجی، شامل
تهیه‌ی فهرست‌های ذهنی بلندبالا از
کاستی‌ها، نقایص و کمبود‌ها می‌شود.

🌷خوب است که ناتوانی‌های خود را بشناسیم؛
چون با شناخت ضعف‌هایمان می‌توانیم بر آن‌ها غلبه کنیم.
ولی اگر ما فقط صفات منفی خود را بشناسیم
در وضع نابسامانی به سر می‌بریم.
به این ترتیب از ارزشمندی ما کاسته می‌شود.
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

22 Nov, 16:55


🌷🌷🌷
آنقدر قوی باشید که هیچ چیز
"ذهنتان" را به هم نریزد ...

در هر گفتگویی با دیگران کلامی از
سلامتی، شادی، محبت
و برکت بر زبان بیاورید ...

به تمام موجودات زنده
با لبخند نگاه کنید ...

برای ناراحتی، "صبور "
برای ترس، " قوی "
و در برابر، خشم " متین " باشید ..

بهترین باشید ... و با رفتار و عملتان
به دنیا بگویید که بهترین هستید ...
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

21 Nov, 19:20


🌹🍃 ࿐ྀུ‌  🌹🍃 ࿐ྀུ‌🌹🍃 ࿐ྀུ‌

📚
#داستان_زیبا

هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: «من به این جشن تولد نمی روم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی روند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»

مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»

باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم.. ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.

روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم.

بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.

از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شان ملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند. ۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»

_ «پدرت کجاست؟»

_ «رفته.»

جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست.

ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟»


دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم. برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!

خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم.

روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!»

مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.»

آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.


لی آن ریوز
برگرفته از کتاب ۸۰ داستان برای عشق به زندگی



📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

21 Nov, 19:20


📚📒📚📗📚📘📚📕

#کوتاه_و_خواندنی

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر گ آور ترین سلاح بشری مرد!"


آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامه اش را آورد. جمله های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه ای برای صلح و پیشرفت های صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه های فیزیک و شیمی نوبل و ... می شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است
.


🅰 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

21 Nov, 19:20


عمر گـ ران می گذرد
خواهی نخواهی
..C᭄•..C᭄•..C᭄•..C᭄•

عجب پایے گریزان دارد این عمر
تو گو باران ریزان دارد این عمر

مگر از دنگ ساعت هاے خود ڪوڪ
ڪہ دم هایے گریزان دارد این عمر

بہ اسڪے بازها ماند ڪہ پایے
همہ لغزان و لیزان دارد این عمر


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

21 Nov, 17:34


🔴خبری خوش برای بیماران دیسک کمر و گردن

مرکز ارتوپدی سینوهه با کمک مجرب ترین متخصصین ارتوپد روز ایران موفق به درمان دیسک کمر و گردن شده اند.
🔺این درمان بدون بیهوشی با تزریق گاز اوزون و لیزر درمانی توسط متخصص ارتوپد انجام میگیرد.
درمان بیماریهای
🔸دیسک کمر و دیسک گردن
🔸آرتروز زانو و مفاصل ( شانه، مچ دست و پا، و ... )
🔸بیماریهای اسکلتی عضلانی
🔸آسیبهای ورزشکاران
🔺بدون هیچ عارضه ای و بدون عواقب تخریبی جراحی
🔹حتی برای بیمارانی که قبلا عمل جراحی انجام داده اند و جواب نگرفته اند
🔹 بیماران دیابتی
🔹 بیماران قلبی - عروقی
🔹 بیماران با فشار خون بالا
🔹 بیماران با هر زمینه بیماری و سنین بالا 📞09127370271 ☎️02126701272
آدرس پیج

@Clinic.sinohe

داستان کوتاه

20 Nov, 18:27


🌷🌷🌷
⭕️ قشنگ‌ترین تعریفی که
از تعهد خوندم این بود که:
"اگه یه نفر رو قلباً و با تمام وجود
دوست داشته باشی،
تعهد، آسون‌ترین کاریه که میتونی داشته باشی
چون هیچ‌کس جز اون به چشمت نمیاد
و هیچ‌ کس نمیتونه به اندازه ی اون زیبا و کامل باشه."

📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

20 Nov, 18:27


این آدم حسابی‌ها رو دیدین؟
دارایی‌شون شخصیه و اهل شوآف نیستن
کاراشون برای تو چشم بقیه کردن نیست
حـرفاشــون سـنده و مسئولیت پذیرن
اهل سرک کشیدن و فضولی نیستن
سرشون به کار خودشون گرمه
سر وقتش خوش اخلاقن و
سر وقتش ســختگیر
رفتارشون متینه.
سعی کنید همچین آدمی باشید...

داستان کوتاه

20 Nov, 18:27


🌷🌷🌷
وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد
عزیز می‌شود

يک لحظه آفتاب در هوای سرد، غنيمت می‌شود

يک قطره نور در دريای تاريکی، همه‌ی دنيا می‌شود

يک عزيز وقتی که از دست رفت، همه کس می‌شود

و ما همیشه دیر متوجه می‌شویم قدر داشته‌هایمان را بدانیم چرا که، خیلی زود، دیر می‌شود
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

20 Nov, 18:26


🌷🌷🌷
خیلی از آدما عاشق نمیشن
فقط میخوان یکیو داشته باشن
باید یکی حتما باشه..
فقط بودنه مهمه، کی باشه و چجوری اومده باشه و...  مهم نیست...
عادت کردن به تنها نبودن، درحالی که در واقع تنهان..
این بدترین اعتیاد ممکنه که یه آدم میتونه داشته باشه، "اعتیاد به دوست داشتن"...

علی سیدصالحی
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

20 Nov, 11:30


🌷🌷🌷
پسربچه‌ای که خانه‌‌ی پُر اش نه یا ده سال سن داشت وارد مغازه شد و بدون معطلی با یک صدای آرام پرسید سیگار بلوبری دارید؟

فروشنده‌:آره

پسرک با صدایی عجیب و غریب پرسید چند است؟
فروشنده: «ده تومن.»
شک که نه،مطمئن‌ بودم پسرک سیگار را برای خودش می‌خواهد.

پرسیدم سیگار را برای چه کسی می‌خواهی؟ گفت برای خواهرم، کمی تپق زد و ادامه داد نه برای پدرم.

گفتم خب پس چطور پدرت قیمت سیگار را به تو نگفته؟
سکوت کرد، لبخندی زدم و گفتم سیگار را بگیر تا باهم برویم خانه و پاکت سیگار را تحویل پدرت بدهیم.
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که پسرک به تاخت دوید ‌سمت دوچرخه‌اش و مثل لانس آرمسترانگ در مسابقات جهانی شروع به رکاب زدن کرد، و از من دور و دورتر شد.

با صدای فروشنده به خودم آمدم که می‌گفت این درست نیست که مشتری یک مغازه را فراری بدهی.

گفتم این پسربچه که مشتری نبود، سیگار را برای خودش می‌خواست.
فروشنده گفت هر چی. پدر و مادر دارد، صاحاب دارد و به ما ربطی ندارد.

موقع حساب و کتاب خریدهایم ده تومن آن پاکت سیگار را هم حساب کردم و فرو رفته در خود از مغازه بیرون آمدم.

من این عبارت «به ما ربطی ندارد» را میلیون‌ها بار شنیده‌ام و هر بار از دفعه قبل سعی بیشتری برای فهمیدن معنایش کرده‌ام.

چطور می‌شود وقتی در جلوی چشمانمان اشتباهی دارد اتفاق می‌افتد ما پای خودمان را کنار بکشیم و بگوییم به ما ربطی ندارد؟

چطور می‌شود که ما تا این حد به کبکی که سرش را در برف فرو کرده است شباهت پیدا کنیم؟
چقدر دیگر باید چوب این بی‌تفاوتی را بخوریم تا آخ‌مان در بیاید؟

چرا وقتی می‌توانستیم با یک حرف کوچک؛ تغییراتی بزرگ به وجود بی‌آوردیم، لال مردیم و تماشاچی بودیم؟

چطور توانستیم مسئولیت‌های اجتماعی‌مان را بگذاریم لب طاقچه‌ی عادت که خاک بخورند و خاک.

همه‌ی بدبختی‌ها و کمبود‌ها را که‌ نمی‌شود انداخت گردن قانون و جهان سوم و این و آن. یک جایی از این ماجرا هم به گردن خودمان است.

جایی که روزی چند میلیون فروش دخل‌ات باشد و باز هم چشم‌ات در ده هزار تومان پولی است که ممکن است شروع بدبختی یک پسربچه نه ساله باشد. باغ‌ات آباد!

ما در قبال اجتماعی که در آن زندگی می‌کنیم مسئولیم، این مهم را باید توی سرمان فرو کنیم که‌ همه چیز از همین «من» شروع می‌شود.

خراب کردن نه استعداد می‌خواهد و نه زمان؛ اما درست کردن در نقطه مقابل‌اش هم تلاش و استعداد میخواهد و هم زمان بسیار زیاد. بگذار بذرهایمان را در خاک بکاریم ، شاید یک روزی در آینده وقتی که ما نیستیم ، آیندگان با ثمره‌اش از زندگی لذت بیشتری ببرند.

#پویان_اوحدی
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

20 Nov, 11:29


🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🐻باید راهی یافت،
برایِ زندگی را زندگی کردن،
نه فقط زندگی را گُذَراندَن ..
باید راهی یافت،
برایِ صبح ها با اُمید چَشم گُشودَن،
برایِ شب ها با آرامشِ خیال خوابیدن..
اینطور که نمیشود،
نمیشود که زندگی را فقط گذراند ،
نمیشود که تمام شدنِ فصلی و رسیدنِ فصلی جدید را فقط خُنَکایِ ناگهانیِ هوا یادَت بیاورد،
نمیشود تا نوکِ دماغَت یخ نکرده حواسَت به رسیدنِ پاییز نباشد..
اینطور پیش بِرَوی یک آن چَشم باز میکنی
خودَت را میانِ خزانِ زردِ زندگی ات میابی ،
و یادت هم نمی آید چطور گذَرانده ای مسیرِ بهاری و سبزِ زندگی ات را..
اصلا خدا را هم خوش نمی‌آید،
راهَت داده به دنیایَش که نقشَت را ایفا کنی،
یک روز خوبُ حتی یک روز بد ،
یک روز شیرینُ حتی یک روز تلخ ،
یک روز آرامُ حتی یک روز پُرهیاهو ،
وظیفهٔ تو زندگی را با تمام و کمالَش زندگی کردن است،
با تمامِ سِکانس هایِ تلخ و شیرینَش..
نمیشود که همه اش خسته باشی
و سَرِ سکانس هایِ تلخ بهانه بیاوری و گوشه‌ای به قهر کِز کنی و بازی نکنی ..
حق داری که خستگی‌ات را در کنی،
اما حق نداری که دیگر مسیر را ادامه ندهی ..
اینطور که نمیشود،
تا دیر نشده باید راهی پیدا کرد،
باید زندگی را زندگی کرد ..

📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

20 Nov, 11:28


🌷🌷🌷
دنیا پره از آدم‌هایی که حتی یه قطره خون روی لباس‌شون نیست، اما روح‌شون پر زخمه

کسایی که حسرت حمایت‌شدن دارن اغلب ناخودآگاه تمایل به حمایت‌کردن از بقیه دارن تا روان‌شون با دیدن حمایت تسکین بگیره.

ناخودآگاهِ چنین شخصی برای ترمیم زخم‌هاش اغلب سعی می‌کنه با تحریف تاریخ یه سازوکار دفاعی رو رقم بزنه.

فلذا دنبال یک سناریوی مشابه گذشته
(فردی محتاج حمایت) می‌گرده تا با بازسازی صحنه‌ی زخم  (حسرت حمایت نشدن) و خلق سرانجامی متفاوت (این‌بار حمایت شدن)، ترومای گذشته رو بازنویسی کنه.

مهم‌ترین وظیفه‌ی ناخودآگاه، محافظت از شخصه.

حتی به‌قیمت دروغ گفتن.
حتی به خودش.

جالبه که مغز/ناخودآگاه وقتی پای حس‌ها، زخم‌ها و هورمون‌ها بیاد وسط، خیلی راحت «من» رو گم می‌کنه.

این رو ما توی غرق شدن در رمان و کتاب فانتزی، فرو رفتن توی فیلم و همذات‌پنداری، و شنیدن اخبار بسیار تلخ (ولو قدیمی) بارها بدون‌این‌که تصمیم آگاهانه‌ای بگیریم تجربه می‌کنیم.


بااستفاده از همین سیّال‌بودن «من» و فریب‌پذیری بصری، «ناخودآگاه» - عین یه تردست ماهر - فاعل و مفعول، ناظر و سوژه، یا یاری‌جو و یاور رو جابجا می‌کنه تا روایتی بسازه که شخص باورش بشه به‌عنوان عنصر مرکزی در بطن اون داستانه.

این تردستی، تنها صلاح ما رو می‌خواد.
حتی گاهی به اشتباه.

افرادی که زخم‌های کهنه و سرباز دارن، و با این زخم‌ها زندگی می‌کنن، معمولاً به سوژه‌های مکمل جذب می‌شن یا جذب‌شون می‌کنن.

تا ناخودآگاه‌شون بتونه با کمک عنصری از حال (مخاطب جدید) وقایع گذشته رو بازسازی کنه و تلاش کنه خروجی متفاوتی بگیره تا بلکه زخم کمی تسکین بیابه یا کتمان کنه.


منتهی داینامیک همچین روابطی، که به‌ظاهر مکمل هم هستن و پایدار به نظر میاد، می‌تونه ناسالم و سمی باشه.

چون نه بر پایه‌ی علاقه، شناخت و آگاهی بلکه بر پایه‌ی جاری بودن خون از زخم روحی و شنا کردن در اون رودخانه بنا می‌شه.


مثلاً کسی که خودش حسرت کمک و حمایت داره، مکمل خوبی برای یک مکنده‌ی سیری‌ناپذیر (و حتی ناشکر) حمایته.

چون ناخودآگاه شخص حسرت‌دار هی می‌خواد کمک و لطف و حمایت کنه تا از دیدن این «شدن» حمایت (فارغ از فاعل و مفعول) لذت ببره.
و مخاطب مکنده هم از دریافت این الطاف و اسپویل شدن مشعوفه!

دنیا پره از آدم‌هایی که حتی یه قطره خون روی لباس‌شون نیست، اما روح‌شون پر زخمه.

- اگه زخم دارین، بیابینش، درکش کنین، و اصولی درمانش کنین.

- اگه زخم در عزیزی می‌بینین، حتی اگه جای استفاده‌ی بُرد-بُرد داره، کمکش کنین درمانش کنه! چون اون یه زندگی سالم به‌خودش بدهکاره.
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

19 Nov, 18:25


‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌჻ᭂ࿐l‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌

#داستان۰شب

💚👌اصل.خاک.ریشه🌱

💎 ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ_ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ:ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ.ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﯿﻢ، ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ!ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ.ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ،ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ...

ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ.
ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﯾﺾ
ﺍﺳﺖ!!!

ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ: ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ!

ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد.
ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ.
ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...!

ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝ و ﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ، ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد.
ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ.
ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﯾﺪ، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ...

ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ،ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ...!

ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﯿﻤﻌﺮﻓﺖ ' ﻣﻌﻨﺎ ﻣﮑﻦ
ﺯﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻣﺸﺖ ﺧﻮﺩﺭﺍ ﻭﺍ ﻣﮑﻦ

ﮔﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﻧﺶ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺭﻧﮓ
ﺑﯿﻦ ﮔﻠﻬﺎ ﺯﺷﺖ ﯾﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﮑﻦ...

ﺧﻮﺏ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﺮﻁ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ،
ﻋﯿﺐ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭ ﺁﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﮑﻦ...

ﺩﻝ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﺷﻦ ﺯ ﺷﻤﻊ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ،
ﺑﺎ ﮐﺲ ﺍَﺭ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ، ﺣﺎﺷﺎ ﻣﮑﻦ...

ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﺩﻝ ﺁﮔﻬﯽ،
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﺭﺳﻮﺍ ﻣﮑﻦ...

ﺯﺭ ﺑﺪﺳﺖ ﻃﻔﻞ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺑﻠﻬﯿﺴﺖ،
ﺍﺷﮏ ﺭﺍ ﻧﺬﺭ ﻏﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﮑﻦ...

ﭘﯿﺮﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﯾﺎ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﺑﺎﺵ،
ﻫﺮﭼﻪ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ، ﺍﻓﺸﺎ ﻣﮑﻦ.

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

19 Nov, 18:24


🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺


💢دباغ در بازار عطرفروشان

مولوی داستان مردی را می‌گوید که هنگام عبور از بازار عطرفروشان، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد!
مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند.

یکی نبض او ر‌ا می‌گرفت، دیگری گلاب بر صورت او می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند.
اما این درمان‌ها هیچ سودی نداشت.
حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر بیهوش افتاده بود و همه درمانده شده بودند.

تنها برادرش فهمید که چرا وی در بازار عطاران بیهوش شده است؛ با خود گفت:
من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از کثافات است!
او به بوی بد عادت کرده و مغزش پر از بوی تعفن و سرگین است .
و با استشمام بوی خوب عطرها بیهوش شده است!

سپس کمی سرگین بدبوی حیوانی را برداشت و به بازار آمد.
مردم را کنار زد و کنار برادرش نشست و آن سرگین بد بوی را جلو بینی برادر گرفت؛ چند لحظه بعد مرد دباغ به هوش آمد!

در حقیقت این تمثیل مردمی است که به افکار و اقوال و فرهنگ نازل و مبتذل خو گرفته و از کلام نغز و درست، افکار پرورانده و متعالی، آثار اصیل، هنر والا و فرهنگ فاخر روی برگردان‌اند!

تا جایی که آنها رفتار صحیح و فرهنگ اصیل را خسته‌کننده، سخت‌فهم و یا غیرسرگرم‌کننده می‌دانند و از شنیدن یک حرف حسابی، خواندن یک کتاب عالی، تماشای یک فیلم هنری و یا گوش‌دادن به یک موسیقی اصیل، نه تنها هشیار نمی‌شوند؛ بلکه به بیهوشی عمیقی رضایت می‌دهند....

گر در طلب گوهر کانی کانی
گر در پی لقمه نانی نانی
گر از اندیشه تو گل بگذرد گل باشی
ور بلبل بیقرار بلبل باشی


📚مثنوی معنوی


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

19 Nov, 18:23


🌸🌿🌴🌸🌿🌴🌸🌿🌴🌸🌿

‌‌‌ ─═ঊঈداستان کوتاه 📚 ঊঈ═─

یادم می‌آید یک سال تمام ، پا روی زمین کوبیدم که من بلبل می‌خواهم از من اصرار از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنی‌ها ...ا
گفتم باشد،گفت مسئولیت دارد باید قبول کنی‌ها .قبول کردم.
خرید !
از فردای آن روز، صبح زود باید از خواب بیدار می‌شدم و قبل از خوردن صبحانه‌ی خودم به بلبلم غذا می‌دادم .
خسته‌ام کرده بود، گاهی حتی زمان صبحانه‌ی خودم را برایش خرج می‌کردم و خودم گرسنه می‌ماندم .
درک نمی‌کردم چرا روزهایی که من خوابم می‌آمد یا نبودم پدرم این‌کار را انجام نمی‌داد و با عذاب وجدان گشنگی کشیدن بلبل تنهایم می‌گذاشت.

یک روز که فراموش کرده بودم برایش غذا بگذارم ، به محض دیدنم سوت می‌زد و خودش را به قفس می‌کوبید. طوری که اشکم در آمد، حسابی شرمنده‌ام کرده بود .

به پدرم نگاه کردم جوری که انگار او مقصر است .

اما تنها جوابی که گرفتم این بود که؛
"دوست داشتن به همین سادگی‌ها نیست
باید مسئولیت دوس داشتن‌ات را قبول کنی
نمی‌توانی دیگران را بگذاری مراقبش باشند
هیچ‌کس برایش تو نمی‌شود ... !
یا چیزی را دوست نداشته باش  یا در مقابلش احساس وظیفه کن!"

این داستان زندگی خیلی از ماست:
کسی را دوست داریم ،در قفس می‌اندازیمش
و بعد رهایش می‌کنیم به امان خدا
یا در بهترین حالت مسئولیتش را گردن بقیه می‌اندازیم
همین است که بعد از چند وقت پرنده‌هایمان می‌میرند
و گلدان‌هایمان پژمرده می‌شوند .
مراقب آدم‌هایی که دوست‌شان دارید ، باشید.
یا شروع به دوست داشتن‌شان نکنید یا مسئولیت‌شان را تا آخر قبول کنید!
سخت است....
اما بزرگ‌تان می‌کند.

📚

داستان کوتاه

19 Nov, 12:42


💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌ ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆


📚#داستان_بخوانیم🔎

پیرمردی در دامنه کوه های دمشق هیزم جمع می کرد ودر بازار می فروخت تا ضروریات خویش را رفع کند
یک روز حضرت سلیمان (ع) پیر مرد را درحالت جمع آوری هیزم دید دلش برایش بسیار سوخت
تصمیم گرفت زندگی پیرمرد را تغییر دهد یک نگین قیمتی به پیرمرد داد که بفروشد تا در زندگی اش بهبود یابد
پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکری کرد وبسوی خانه روان شد
و نگین قیمتی را به همسرش نشان داد همسرش بسیار خوشحال شد ونگین را در نمکدانی گذاشت یک ساعت بعد بکلی فراموشش شد که نگین را کجا گذاشته بود

زن همسایه نمک نیاز داشت به خانع آنها رفت و زن نمکدان را به او داد
اما زن همسایه که چشمش به نگین افتاد نگین را پیش خود مخفی کرد.

پیر مرد بسیار مایوس شد و از دست همسرش بسیار ناراحت و عصبانی
وخانم پیرمرد هم گریه میکرد که چرا نگین را گم کردم

چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت درآنجا با حضرت سلیمان (ع) روبرو شد جریان گم شدن نگین به حضرت سلیمان (ع) را گفت . حضرت
سلیمان (ع) یک نگین دیگری به او داد و گفت احتیاط کن که این را هم گم نکنی

پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکری کرد و خوشحال بسوی خانه روان شد در مسیر را ه نگین را ازجیب خود بیرون کشید و بالای سنگ گذاشت و خودش چند قدم دور نشست تانگین را خوب ببیند ولذت ببرد
دراین وقت ناگهان پرنده ای نگین را در نوکش گرفت وپرید
پیرمرد هرچه که دوید وهیاهو کرد فایده نداشت

پیرمرد چند روز از خانه بیرون نرفت همسرش گفت برای خوراک چیزی نداریم تا کی در خانه مینشینی
پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد که صدای حضرت سلیمان (ع) را شنید دید که حضرت سلیمان (ع) ایستاده است وبه حیرت بسوی او می نگرد
پیر مرد باز قصه نگین را تعریف کرد که پرنده آن را ربود. حضرت سلیمان (ع) برایش گفت میدانم که تو به من دروغ نمی گویی این نگین را از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی
و حتما بفروش که در حالت زندگیت تغییری آید

پیر مرد وعده کرد که به قیمت خوب میفروشد پشتاره خود را گرفت بسوی خانه حرکت کرد خانه پیر مرد کنار دریا بود
هنگامی به لب دریا رسید خواست که کمی نفس بگیرد ونگین را از جیب خود کشید که در آب بشوید نگین از دستش خطا رفت به دریا افتاد
هرچه که کوشش کرد و شنا کرد. چیزی بدستش نیآمد .

با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت از ترس سلیمان (ع) به کوه نمی رفت
همسرش به او اطمینان داد صاحب نگین هر کسی که است ترا بسیار دوست دارد اگر دوباره اورا دیدی تمام قصه برایش بگو من مطمئن هستم به تو چیزی نمیگوید

پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد به طرف خانه روان شد که تخت حضرت سلیمان (ع) را دید پشتاره را به زمین گذاشت دویدو گریخت .

حضرت سلیمان (ع) میخواست مانعش شود

که فرستاده خدا جبریل امین آمد که ای سلیمان خداوند میگوید که تو کی هستی که حالت بنده مرا تغییر میدهی ومرا فراموش کرده ای !

سلیمان (ع) باسرعت به سجده رفت واز اشتباه خود مغفرت خواست
خداوند بواسطه جبرییل به حضرت سلیمان گفت که تو حال بنده مرا نتوانستی تغییر دهی حال ببین که من چطور تغییر میدهم

پیرمرد که به سرعت بسوی قریه روان بود با ماهی گیری روبرو شد
ماهی گیر به او گفت ای پیر مرد من امروز بسیار ماهی گرفتم بیا چند ماهی به تو بدهم
پیرمرد ماهی ها را گرفت وبرایش دعای خیر کرد وبه خانه رفت
همسر ش شکم ماهی ها را پاره کرد که در شکم یکی از ماهی ها نگین را یافت وبه شوهرش مژده داد
شوهرش با خوشحالی به او گفت توماهی را نمک بزن من به کوه میروم تا هیزم بیاورم

هنگامیکه زن پیرمرد نام نمک را شنید نگین اول به یادش آمد که در نمکدانی گذاشته بود سریع به خانه همسایه رفت وقتی که زن همسایه زن پیرمرد را دید ملتمسانه عذر خواهی کرد گفت نگینت را بگیرمن خطا کردم خواهش میکنم به شوهرم چیزی نگویی چون شخص پاک نفس است اگر خبردار شود من را از خانه بیرون خواهد کرد.

پیرمرد در جنگل بالای درختی رفت که شاخه خشک را قطع کند
چشمش به نگین قیمتی درآشیانه پرنده خورد .

نگین را گرفت به خانه آمد زنش ماهی ها را پخت و شکم سیر ماهی ها را خوردند

فردا پیرمرد به بازار رفت هر سه نگین را به قیمت گزاف فروخت .

حضرت سلیمان (ع) تمام جریان را به چشم دید و یقین یافت که بنده حالت بنده را نمیتواند تغییر دهد تاکه خداوند نخواهد
به خداوند یقین و باور داشته باشید.

🌼مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ
و هر کس بر خدا توکل کند پس او برایش کافی است؛ در حقیقت خدا کارش را (به انجام) می رساند.(طلاق آیه3)

🌹حق غنّی است، برو پیش غنی
🌹نزد مخلوق بجز حيراني نيست

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

19 Nov, 12:41


حکایت
#آهو_در_طویله_خران

صیادی، یک آهوی زیبا را شکار کرد واو را به طویله خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف می گریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می خوردند. آهو، رم می کرد و از این سو به آن سو می گریخت، گرد و غبار کاه او را آزار می داد.

چندین روز آهوی زیبای خوشبو در طویله خران شکنجه می شد. مانند ماهی که از آب بیرون بیفتد و در خشکی در حال جان دادن باشد. روزی یکی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! این امیر وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساکت باشید. خر دیگری گفت: این آهو از این رمیدن ها و جستن ها، گوهری به دست آورده و ارزان نمی فروشد. دیگری گفت: ای آهو تو با این نازکی و ظرافت باید بروی بر تخت پادشاه بنشینی. خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت به خوردن کرد. آهو گفت که دوست ندارم. خر گفت: می دانم که ناز می کنی و ننگ داری که از این غذا بخوری.

آهو گفت: ای الاغ! این غذا شایسته توست. من پیش از اینکه به این طویله تاریک و بد بو بیایم در باغ و صحرا بودم، در کنار آب های زلال و باغ های زیبا، اگرچه از بد روزگار در اینجا گرفتار شده ام اما اخلاق و خوی پاک من از بین نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خورده ام. خر گفت: هرچه می توانی لاف بزن. در جایی که تو را نمی شناسند می توانی دروغ زیاد بگویی. آهو گفت : من لاف نمی زنم. بوی زیبای مشک در ناف من گواهی می دهد که من راست می گویم. اما شما خران نمی توانید این بوی خوش را بشنوید، چون در این طویله با بوی بد عادت کرده اید.

مثنوی معنوی

داستان و مط💟الب زیبا

داستان کوتاه

19 Nov, 11:41


صحبت های این عطار چه غوغایی کرده 😳👌🏻حتما ببینید👆🏻
داره یه روش گیاهی برای لاغری معرفی میکنه که باعث میشه ماهی 5 تا 7 کیلو لاغر بشید 😐😐

برای دریافت اطلاعات بیشتر و سفارش این چربی سوز لاغری با 50درصد تخفیف ویژه روی لینک زیر کلیک کنید 👇🏻👇🏻👇🏻
https://landing.saamim.com/FbIg7
https://landing.saamim.com/FbIg7

داستان کوتاه

14 Nov, 19:33


ساخت اپل ایدی شخصی
تعداد و تکی باقیمت عالی
بازیابی اینستاگرام
حل مشکلات اپل ایدی کارتی
حل‌مشکلات نات اکتیو اپل ایدی
ثبت و رجیستری انجام میشود

@mohamad_softwaree
@mohamad_softwaree

داستان کوتاه

14 Nov, 16:10


🌷🌷🌷
همیشه آدم هایی که جواب در آستین دارند
برایم عجیب بودند
نه که بلد نباشم من هم جواب بدهم، نه!
اما من بیشتر اوقات حرف را
آنقدر مزه مزه می کردم تا اصلا
بحث تمام می شد و آدمِ روبرویم می‌رفت
ولی من هنوز داشتم با خودم کلنجار می‌ رفتم
که چرا سکوت کردم وقتی می توانستم
جواب دندان شکنی بدهم!
اما با گذر زمان فهمیدم
آدم هایی که هیچ مرزی ندارند و
می توانند در لحظه جواب دندان شکن بدهند؛
آدم هایی هستند که به هیچ چیز جز برنده شدنشان در بحث فکر نمی کنند!
و دیگر برایم عجیب نبود اگر آدمی را میدیدم که می تواند هرچه دلش می خواهد بگوید و طوری رفتار کند که انگار حق، تمام قد با اوست!
دیگر برایم عجیب نبود چون فهمیدم
برنده ی حقیقی در بحث آدمیست
که می تواند با تنها یک جمله بحث را تمام کند، اما چیزی جلودارش می شود:
شخصیتش!

📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

14 Nov, 16:09


🌷🌷🌷
🍃🌼یوتاب

هنگامی که آریو برزن با سپاه اندکش
شجاعانه در برابر سپاه عظیم اسکندر
مقاومت کرد وحتی آنها را به عقب راند
یوتاب خواهر او بجای اینکه گوشه ای
بایستد و با گریه و زاری
کشته شدن برادر و یارانش را در میدان
نبرد ببینید ، لباس رزم در بر کرد ، شمشیر
کشید و درکارزار جنگِ نابرابر در راه دفاع
از میهن ، برادرش را در میدان نبرد تنها نگذاشت .📌❗️

به گفته ی خودِ مورخین یونانی او
آنچنان شجاعانه جنگید که تلاش
سربازان مقدونی برای زنده به اسارت
درآورن وی بی نتیجه ماند و آنها فقط
شاهد تلفات بیشتر بودند .👏👏

این بانوی شجاع ایرانی تا جان در بدن
داشت جنگید جنگید و باز هم جنگید
و در نهایت در راه دفاع از میهن خود
و در کنار برادر شجاعش در خون
خود غلطید و روحش
به ابدیتِ تاریخ میهنش پیوست.✌️

اسکندر مقدونی چنان تحت تاثیر شجاعت
این خواهر و برادر قرار گرفت که همانجا
با احترام آنها را دفن نمود و حتی چوپان
خائنی را که راه مخفی دور زدن سپاه آریو
برزن را به آنها نشان داده بود ، همانجا کشت .✔️
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

14 Nov, 10:04


صحبت های این عطار چه غوغایی کرده 😳👌🏻حتما ببینید👆🏻
داره یه روش گیاهی برای لاغری معرفی میکنه که باعث میشه ماهی 5 تا 7 کیلو لاغر بشید 😐😐

برای دریافت اطلاعات بیشتر و سفارش این چربی سوز لاغری با 50درصد تخفیف ویژه روی لینک زیر کلیک کنید 👇🏻👇🏻👇🏻
https://landing.saamim.com/ZmWYl
https://landing.saamim.com/ZmWYl

داستان کوتاه

13 Nov, 19:29


🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🐻 کلید خوشبختی در این است که بدانیم زندگی به نوبه‌ٔ خود زشت یا زیبا نیست، این ما هستیم که میتوانیم آن را زشت ببینیم یا زیبا.
هیچوقت نباید به دنبال خوشبختی کامل بود. غیر ممکن است بتوان کسی را در این دنیا پیدا کرد که صد در صد خوشبخت باشد. باید به زیبایی‌های کوچک زندگی بسنده کرده و آنها را در کنار هم چید، درست مثل یک جاده. در آن‌ صورت است که وقتی برگردی و پشت سرت را نگاه کنی، میبینی چه مسیر طولانی‌ای را به سمت خوشبختی طی کرده‌ای.

انیس_لودیگ
📚کمی قبل از خوشبختی


🌷🌷🌷

داستان کوتاه

13 Nov, 19:28


۴ هشدار مهم در رابطه :

- اگه زود عصبی میشه و شروع به داد و بیداد میکنه و زودم میاد از دلت در بیاره و میگه عاشقته که اینقد حساسه ، این عشق نیست تکانشگریه

- اگه یه سره بهت زنگ میزنه و ازت آمار میخواد که کجایی و با کی هستی و چیکار میکنی و میگه نگرانته ، این عشق نیست کنترلگریه

- اگه شرایط منفی خودشو به تو نمیگه و میگه میترسیدم تورو از دست بدم ، این عشق نیست فریبه

- اگه هرچی دلش میخواد به تو میگه و هرجوری دلش میخواد با تو به بهونه صمیمی بودن رفتار میکنه ، این عشق نیست ، دستکاری روانیه

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

13 Nov, 19:28


دیشب با همکارا خونه رئیس بودیم
سر سفره داشتیم شام می‌خوردیم و سکوت بود
بچه کوچیکش کنار من نشسته بود
با صدای بلند گفت:
عمو ... همه اینا رو میبینی سر سفره نشستن؟
رئیس همه شون بابای منه ها.
اگه من بگم همه شونو اخراج می‌کنه.
قیافه همه مون سر سفره:

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

13 Nov, 18:44


صالحی امیری وزیر میراث فرهنگی در افتتاحیه نمایشگاه ملی صنایع دستی عنوان کرد: هنرمندان صنایع دستی هم انگیزه فرهنگی دارند، هم اشتغال آفرین‌اند، هم اقتصاد ایران را تقویت می‌کنند

🔹امیدوارم مردم عزیز با حضور و خرید از این نمایشگاه مشوقی باشند برای فعال‌تر شدن چرخه اقتصاد صنایع‌دستی

#نمایشگاه_ملی_صنایع_دستی
@mosaallas

داستان کوتاه

13 Nov, 11:50


🔶🔸🔸🔸🔸
اصالت مهمه یا تربیت؟

می گویند: روزی شاه عبّاس در اصفهان به خدمت عالم زمانه، شيخ بهایی رسيد. پس از سلام و احوالپرسی، از شيخ پرسيد:

در برخورد با افراد اجتماع، اصالت ذاتیِ آن ها بهتر است
يا تربيت خانوادگی شان؟
شيخ گفت: هر چه نظر حضرت اشرف باشد، همان است.
ولی، به نظر من "اصالت" ارجح است.

و شاه بر خلاف او گفت: شک نکنيد که "تربيت" مهمّ تر است.
بحث ميان آن دو بالا گرفت و هيچ يک نتوانستند يکديگر را قانع کنند.

به ناچار شاه برای اثبات حقّانيّت خود، او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی بنشاند.

فردای آن روز، هنگام غروب، شيخ به کاخ رسيد.
بعد از تشريفات اوّليّه، وقت شام فرا رسيد. سفره ای بلند پهن کردند.
ولی، چون چراغ و برقی نبود، مهمانخانه سخت تاريک بود.

در اين لحظه، پادشاه دستی به کف زد و با اشاره ی او چهار گربه، شمع به دست حاضر شدند و آن جا را روشن کردند.
در هنگام شام، شاه دستی پشت شيخ زد و گفت ديدی گفتم: "تربيت" از "اصالت" مهمّ تر است.

ما اين گربه های نااهل را اهل و رام کرديم.
که اين نتيجه ی اهمّيّت "تربيت" است.

شيخ در عين اين که هاج و واج مانده بود، گفت: من فقط به يک شرط حرف شما را می پذيرم و آن، اين که فردا هم گربه ها مثل امروز چنين کنند.

شاه که از حرف شيخ سخت تعجّب کرده بود، گفت:
اين چه حرفی است. فردا مثل امروز و امروز هم مثل ديروز!

کار آن ها اکتسابی است که با تربيت و ممارست و تمرين زياد انجام می شود.
ولی، شيخ دست بردار نبود که نبود.
تا جایی که، شاه عبّاس را مجبور کرد تا اين کار را فردا تکرار کند.

لذا، شيخ فکورانه به خانه رفت.
او وقتی از کاخ برگشت، بی درنگ دست به کار شد.
چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.

فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت. تشريفات همان و سفره همان و گربه های بازيگر همان شاه که مغرورانه تکرار مراسم ديروز را تاکيدی بر صحّت حرف هايش می ديد.

زير لب برای شيخ رجز می خواند. که در اين زمان، شيخ موش ها را رها کرد.
در آن هنگام، هنگامه ای به پا شد؛ يک گربه به شرق، ديگری به غرب، آن يکی شمال، و اين يکی جنوب.....

اين بار شيخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهريارا !
يادت باشد اصالت گربه، موش گرفتن است؛ گرچه "تربيت" هم بسيار مهمّ است. ولی، "اصالت" مهمّ تر است.
يادت باشد با "تربيت" می توان گربه ی اهلی را رام و آرام کرد؛
ولی، هر گاه گربه موش را ديد، به اصل و "اصالت" خود بر می گردد.


و اين است: حکايت بعضی تازه به دوران رسيده ها.

ﺁﻥ ﻧﺨﻞِ ﻧﺎﺧﻠﻒ ﮐﻪ ﺗﺒﺮ ﺷﺪ ﺯِ ﻣﺎ ﻧﺒﻮﺩ؛
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﮔﺮ ﺷﮑﻨﺪ ﺳﺎﺯ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ.
ﺻﺎﺋﺐ ﺗﺒﺮﯾﺰﯼ


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

13 Nov, 11:49


🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🐻هیچ آدمی اشتباهی وارد زندگی ما نمیشه!

هر آدمی یک رسالتی داره...
رسالت پرده برداشتن از حماقت‌ها، نقطه‌ضعف‌ها، بی‌عقلی‌ها خودخواهی‌ها و
... و حتی خصلت‌های بد و خوب ما!

اگر ضربه می‌خوریم در واقع از
خودمون، خوش‌باوری‌ها، بدجنسی‌ها
و حتی حماقت‌های خودمون می‌خوریم!

آدم‌ها وسیله‌‌ای هستند برای شناخت ما از خودمون!

📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

13 Nov, 11:49


🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚‍♀️آدم ها می آیند گاهی در زندگی ات می مانند  گاهی در خاطره ات آن ها که در زندگی ات می مانند همسفر می شوند آن ها که در خاطرت می مانند کوله پشتیِ تمامِ تجربه آتی برای سفر 🕊 گاهی تلخ گاهی شیرین گاهی با یادشان لبخند می زنی گاهی یادشان لبخند از صورتت بر می دارد اما تو لبخند بزن به تلخ ترین خاطره هایت  بگذار همه در حوالی زندگی ات بدانند هرچه بود؛ هرچه گذشت تو را محکم تر از همیشه و هر روز می کند آدمها می آیند و این آمدن باید رخ بدهد تا تو بدانی آمدن را همه بلدند این ماندن است که هنر می خواهد.

📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

13 Nov, 11:48


آیا این سیستم دستیار می تواند حتی در جاده های شلوغ نیز به شما کمک کند؟
پاسخ بسیار روشن است: بله می تواند


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

12 Nov, 19:13


_مرغی که هر روز براتون تخم میکنه را به وسوسه‌ی یه وعده جوجه‌کباب سر نبرید.

_ستونی که بهش تکیه دادید رو تخریب نکنید.

_سقفی که زیرش پناه بردید رو تحقیر نکنید.

خیلی وقتا فقط فکر میکنید که برنده شدین
برنده شدن به بهایِ از دست دادن سقف و ستون، عین باختنه.

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

12 Nov, 19:12


🌷🌷🌷
‏یه لحظه‌ای توی زندگی اغلب دخترا وجود داره که بعدش به درک‌بزرگی میرسن" اونجا که یه پسر رهاشون می کنه و بهش میگن پس من اون دختری که همیشه می خواستی کنارت باشه و زندگیت رو باهاش بسازی نبودم؟!‌من برات اونقدر خوب و کافی نبودم؟! من دختر مورد علاقت نبودم.... ‏و میفهمن توی زندگی نیاز نیست دختر مورد علاقه‌ی هیچ پسری باشن تا زندگیشون ساخته بشه، اونجاست که تصمیم می گیرن دختر مورد علاقه زندگی خودشون باشن برای خودشون کافی باشن و زندگی رو وابسته به هیچکس نکنن، این لحظه درخشان ترین جاییه که یه دختر بهش میرسه.
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

12 Nov, 19:12


کسیو انتخاب کن که باعث میشه پیشرفت کنی،
بخندونتت،
وقتی از یه چیزی ناراحت شدی از دلت در بیاره و بی‌اهمیت ازش رد نشه،
بدون اینکه بهونه بیاره کنارت باشه،
آرامش داشته باشی،
و قدرتو بدونه.

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

12 Nov, 18:36


👌برای جلوگیری از آسیب به وسایل برقی و حفظ شارژ گوشی‌هاتون، حتما برنامه قطعی برق رو چک کنید

داستان کوتاه

03 Nov, 18:46


📚 داستان کوتاه

روزی روزگاری درسرزمینی دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند.
شکارچی سگی داشت که هر بار از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار می آورد.
هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و شکایت از خسارت هائی که سگ او به وی وارد آورده میکرد.
هر بار نیز شکارچی با عذر خواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود.
مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد ، دهقان که دیگه از تکرار حوادث خسته شده بود ، بجای اینکه پیش همسایه اش برود و شکایت کند ، سراغ قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند.
در محل قاضی هوشمندی داشتند
شکارچی برای قاضی ماجرا را تعریف کرد.
قاضی به وی گفت من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم و با زور تمام خسارت وارد آمده به شما پرداخت کند.
ولی این حکم دو نکته منفی دارد.
یکی احتمال اینکه که باز هم این اتفاق بیفتد هست،
دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساخته ای.
آیا میخواهی در خانه ای زندگی کنی که دشمنت در کنار شما و همسایه شما باشد؟
راه دیگری هم هست
اگر حرف هائی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایه ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته ای.
وی گفت اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم و به مزرعه خویش رفت و دوتا از قشنگترین بره های خودش را از آغلش بر داشت و به خانه شکارچی رفت. دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت دیگه سگ من چکار کرده؟

دهقان در جواب، به شکارچی گفت من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید.
بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده ام دوتا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم.
شکارچی قیافه اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده.
با هم خداحافظی کردند وقتی داشت به مزرعه اش برمی گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان وی را از گرفتن هدیه ای که به آنها داده بود را می شنید.

دهقان روز بعد دید همسایه اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگه نتواند به مزرعه وی برود.
چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و دوتا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به عوض هدیه ای که به وی داده بود داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند وچقدر از بازی با آن بره ها میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد.

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

03 Nov, 18:46


📚داستان کوتاه

مردی نابینا درون قلعه‌ای گرفتار شده بود و نومیدانه می‌کوشید خودش را نجات دهد.

چاره را در این دید که با لمس‌کردن دیوارها دری برای رهایی پیدا کند.

پس گرداگرد قلعه را می‌گشت و با دقت به تمام دیوارها دست می‌کشید.

همچنان که پیش می‌رفت با چندین در بسته روبرو شد اما به تلاش و جستجو ادامه داد.

ناگهان برای لحظه‌ای دست از دیوار برداشت تا دست دیگرش را که احساس خارش می‌کرد لمس کند، درست در همان زمان کوتاه، مرد نابینا از کنار دری گذشت که قفل نشده بود و چه بسا می‌توانست رهایی‌اش را به ارمغان آورد، پس به جستجویی بی سر انجامش ادامه داد.

بسیاری از ما در تکاپوی دستیابی به آزادی و خوشبختی هستیم، متاسفانه گاه تلنگری شبیه خارش دست، لذت‌های گذرا یا چیزهایی از این دست، ما را از جستجو و دستیابی به دری گشوده به سوی رهایی و رستگاری محروم می‌کند.

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

03 Nov, 18:35


💢اوضاع سوخت نیروگاه‌ها بحرانی شد

⛔️اگر اقدامی فوری صورت نگیرد، طی ۱۰ روز آینده ممکن است به شرایط بحرانی انرژی و خاموشی‌های مکرر برسیم.

با وجود هشدارهای پی‌درپی از شهریورماه، هنوز اقدام جدی برای تامین گازوئیل و جلوگیری از بحران انرژی صورت نگرفته است./ منبع: فارس

https://farsnews.ir/M_E_N/1730618064409852306

داستان کوتاه

03 Nov, 13:07


🔻صحبت‌های فوق‌العاده و احساسی علیرضا نبی...

🍃رویاهایتان را باور داشته باشید
اما بیشتر از رویاهایتان
خدا رو باور داشته باشید
🍃
📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

03 Nov, 13:07


🌸🍃🍃❤️🍃🍃🌸

🌹🧚‍♀ *تلنگر*
بعضی اوقات کوتاه آمدن...
هم خودت را نجات میده هم دیگران را ...
هم به خودت آسیب نمی رسد هم به دیگران آسیب نمی رسد.

من از این دنیا دریافتم بعضی حرفا اشک میشن
بعضی حرفا سکوت میشن
ولی وای از حرفایی که بغض میشن.
آن کس که راحت تر
می گفت اشتباه کردم
اعتماد به نفسش بالاتر بود

و آن کس که صدایش آرام تر بود
حرف هایش بانفوذتر بود...

  آری، بشر موجود سرسختی‌ست.
من تصور می‌کنم بهترین تعریفی که می‌توان از انسان کرد این است:
انسان عبارتست از موجودی که به همه چیز عادت می‌کند
.

‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‎‌📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

03 Nov, 13:06


📚📗📚📕📚📒📚📙

سرسره شب جمعه ناصرالدین شاه

ناصرالدین شاه سرسره ای داشت که آن را مرمر می گفت، او بدون لباس در زیر سرسره می خوابید و زنان حرمسرایش از بالای آن به آغوشش می پریدند! و اگر روزی چند ساعت از آن استفاده نمی کرد ناخوش می شد.

هر چند این سرسره به نام سرسره ناصرالدین شاه مشهور است، تاریخ‌دانان شاهان پیش از او را ابداع‌کننده و استفاده کننده از این وسیله می‌دانند.
داریوش شهبازی می‌نویسد: فتحعلی‌شاه، پدر بزرگ ناصرالدین شاه که به قولی بیش از هزار همسر داشت، چندین سرسره برای خود در نقاط مختلف ایران بنا کرده بود که از جمله می‌توان به سرسره باغ نگارستان، سرسره کاخ سلطنت‌آباد، واقع در محوطه‌ای که امروز پادگان نظامی چهارراه پاسداران در آن واقع است، و سرسره ری، در دل کوه، اشاره کرد.
این سرسره‌ها توسط رضاشاه تخریب گردیدند.

سرسره ناصرالدین شاه تاکنون در دو فیلم سینمایی به تصویر کشیده شده است: ناصر الدین شاه آکتور سینما و ناصرالدین‌شاه و ۸۴ همسرش.



📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

03 Nov, 11:43


نوجوانان، آینده‌سازان نظام نوین جهان خواهند بود

🔹برنامه «قرارگاه» کاری از شبکه قرآن است که روزهای زوج ساعت ۲۱ از این شبکه به صورت زنده روی آنتن می‌رود.

#قرارگاه #شبکه_قرآن
@gharargahqtv

داستان کوتاه

02 Nov, 18:51


   ◍⃟♥️◍⃟♥️◍⃟♥️◍⃟♥️◍⃟♥️◍⃟♥️

#متنی_زیبا_و_فوق_العاده❤️👌

زمانی که دخترت دلش میگرفت، شد یکبار او را در آغوش بگیری؟!

دختر خودت بود، غریبه که نبود، گناه که نداشت...
شد یکبار موهایش را نوازش کنی؟!
پدر بودن که فقط به معنای خریدن گوشت گوسفند و گوشت مرغ نیست که! جسم او را سیر کردی، خیلی ممنون! اما تکلیف روح او چه میشود؟!
تو روح او را سیر نکردی... هوای روح او را نداشتی که امروز به بدترین حال روحی دچار شده است...
با پدران و مادران صحبت میکنیم، مغرورانه میگویند ما که چیزی برای فرزندمان کم نگذاشته ایم!
موبایل آخرین مدل، ماشین، خوراک خوب، پوشاک برند!
کسی نیست به آنها حقیقت را بگوید؟
خب بنده که هستم... نه عزیزانم!
فرزند داری درست، فقط فراهم کردن آسایش برای او نیست، بلکه او آرامش هم میخواهد.
شما با فرزندان خود یک کلام حرف مشترک ندارید، خود را هم سن آنان نمیکنید، حرف آنان را درک نمیکنید، بعد ادعا دارید که چیزی کم نگذاشته اید؟
این دنیا پدر زیاد دارد، مادر زیاد دارد، اما میدانید چه کم دارد؟!

خوب گوش کنید:
مادری که مادری کردن بلد باشد...
و پدری که پدری کردن بلد باشد...


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

02 Nov, 18:50


══❈═❅❅♦️🦋♦️═❈═❅❅

#دانستنیهای_جالب


🌻ﻣﯿﻤﻮﻥ‌ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﻧﺎﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮد، ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺷﻮد.

🌻نور خورشید در شرایط عادی تا عمق ۱۰۰۰ متری در آب نفوذ میکند.

🌻سرخپوست ها برای سمی کردن نیزه های خود از قورباغه ی نیزه سمی آبی استفاده میکردند.

🌻طبق قوانین فلوریدا میتوان شیشه ماشین پارک شده را بخاطر رهایی حیوان خانگی درون ماشین از گرما، شکست.

🌻عقاب میتواند از طبقه پنجم یک ساختمان، یک مورچه روی زمین را ببیند.

🌻غرق شدن در آب شور بیشتر از غرق شدن در آب معمولی طول میکشد.

🌻کشیدن مسواک خشک روی دندان قبل از استفاده از خمیردندان، جرم دندان و خونریزی لثه را ۵۰٪ کاهش میدهد.

🌻شرکت نوکیا، زمانی سازنده و تولید کننده دستمال توالت بود و با همین محصول شناخته میشد.

🌻دوقلوها بدلیل ارتباط اجتماعی قوی تر، نسبت به افراد دیگر عمر طولانتری دارند.

🌻اگر قطر تار عنکبوت اندازه یک مداد باشد، میتواند وزن یک هواپیمای بویینگ را تحمل کند.

🌻بیشتر دیکشنری آکسفورد توسط قاتلی که در یک بیمارستان روانی بستری بود نگاشته شده است.

🌻اولین سرماخوردگی از شتر به انسان منتقل شد.

🌻کسانی که خواب کافی ندارند، تمایل بیشتری به خیانت کردن، دروغ گفتن و دزدی کردن دارند



📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

02 Nov, 18:50


«تلنگر»

پی‌نوشت: «تلنگر» مثل باقیِ قصه‌ها، یک قصه‌ی واقعی‌ست…
کاش به گوش و چشم و دلتان خوش بنشیند…
.

🎙
#باران۰نیکراه

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

02 Nov, 11:17


⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°

   📚 @irDastanak 📚


🍃یک هفته قبل از مهاجرتم، دو چیز را بردم دم خانه پدر و مادرم و دادم به آن‌ها.

یکی‌شان یک مجسمه گچی خوش‌ساخت نیم‌تُنی  بود که همکارهای شرکت پول ریخته بودند روی هم و برایم خریده بودند.
به عنوان هدیه‌ی دم‌سفری.
که خب، در هیچ چمدانی جا نمی‌شد و باید برایش بلیط می‌خریدم. پس نبردمش.

دومی هم یک اسکنر بود که صد سال پیش از بازار رضا خریده بودم و کمی از صندوق عقب پیکان کوچک‌تر بود.

اسکنر را وصل کردم به کامپیوترشان و نصبش کردم. بعد هم مهاجرت کردم. چند ماه بعد پیام دادم به مادرم که این‌جا همه چیز غریب است و هیچ چیز آشنایی از گذشته‌ام را با خودم نیاورده‌ام.

بعد از این مکالمه تمام آلبوم‌های عکس را از کمد کشید بیرون و تک‌تک عکس‌های خانوادگی را با همان اسکنر، اسکن کرد و فرستاد برایم.

نوشت که مهمترین قسمت گذشته که برای همه‌مان مانده همین عکس‌هاست.

حالا دویست عکس خانوادگی از گذشته دارم. از دوران پارینه‌سنگی تا دورانی که آن مجسمه‌ی سنگی آمده بود توی خانه‌مان.

هر چه هم می‌روم عقب‌تر، ریش‌ها تراشیده‌تر بودند و سبیل‌ها کلفت‌تر و پاچه‌ها گشادتر. اما یک سری از عکس‌ها هستند که قبل از تولد من گرفته شده‌اند.

من همیشه از این طور عکس‌ها هراس دارم. تصور دنیای پیش از من، به اندازه تصور دنیای بعد از من خوف‌انگیز است. این را ناباکوف هم یک جایی در خاطراتش می‌گوید. نقل به مضمون می‌گوید:
« عقل سليم به ما مي‌گويد که هستي ما چيزي نيست جز شکاف نوری بين دو تاريکي جاودان».
یا کمی بعدتر می‌گوید:
«من يک جوان مبتلا به عارضه زمان‌هراسي را مي‌شناسم که وقتي براي اولين بار دنبال فيلمي خانگي مي‌گشت که چند هفته پيش از تولد او گرفته شده بود‌، دچار نوعي اضطراب و ترس ناگهاني شد.

او جهاني را ديده بود که عملاً هيچ تغييري نکرده بود ـ همان خانه، همان آدم‌ها ـ بعد فهميد که او اصلاً آن‌جا وجود نداشت و هيچکس براي نبودن او سوگواري نمي‌کرد».

پس من تنها نیستم در این عارضه‌ی زمان‌هراسی. این‌که قبل از من زندگی جریان داشته و بعد از من هم جریان دارد.
مثل مجسمه‌ی نیم‌تنی.
که چهارده‌ سال پیش نبود و احتمالا طی همین اسباب‌کشی آخر از دست کارگر محترم سر خواهد خورد و با مغز فرود می‌آید کف پیاده‌‌روی یکی از کوچه‌های آریاشهر و نیست می‌شود.

وجود مجسمه‌ی نیم‌تنی، نوری بود بین دو تاریکی بی‌نهایت. اما من در دنیای پس از مجسمه همیشه به یادش خواهم بود.

یاد آن روز برفی تهران در ونک. که جمع شدیم توی حیاط شرکت تا آخرین عکس یادگاری را با همکارها بگیریم. مجسمه را هم همان‌جا رونمایی کردند و گذاشتند توی بغلم.

حس کردم چقدر تک‌تک این‌ آدمها را دوست دارم. عصاره‌ی همه‌ی این دوست داشتن‌ها رفت توی جان این مجسمه. حالا هم هر وقت یاد این مجسمه می‌افتم ناخودآگاه لبخند می‌زنم.

این‌ها نوشتم برای خودم که یادم بماند. ناباکوف می‌گوید که این دو تاریکی بی‌نهایت، دوقلوی همسانند.

اما من با این یک قلم موافق نیستم. کنترل تاریکی قبل از من، دست من نیست.

اما کنترل تاریکی بعد از من برمی‌گردد به همان شکاف کوتاه حضور من در این دنیا.

این‌که در تاریکی بعد از من، از خودم چه جا گذاشته‌ام؟ تنفر؟ لبخند؟ چی؟ فرق تاریکی پس از من، حضور خاطره‌ی آن شکاف نورانی‌ست.

#فهیم_عطار

          
╰┅┅┅┅❀🍃🍃❀┅┅┅┅╯

داستان کوتاه

02 Nov, 11:16


کمی خودتان را بردارید و بتکانید.
از تمام این فکرهای بی رنگ...
از حرف‌های تو خالی..!🌸

روزگار رقصنده، دست خودمان است جانم...
بخواهی برایت هم می رقصد..!!
نخواهی تو را رقصنده ی تمام سازهای خودش میکند.دست رویا را بگیر،
برای یکبار هم که شده، دور شو از شهر ناامیدی...!
باور کن تو با همین چهار حرف
" امید "
معجزه خواهی کرد.
قشنگترین رقص را برای همین روز بگذار...
آنقدر زیبا حرکت کن که هر که تو را دید بگوید
چه طوفان زیبایی...!!
زیبا باش ،
باور کن ،
اگر بخواهی می شود....



📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

02 Nov, 11:16


💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌ ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆

🔻مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند .
وقتی می خواست وارد شود، در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضمون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و ازدرب دیگر دعوت شدگان.
ملا از درب دعوت شدگان وارد شد.
در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند.
ملا طبعا از درب دومی وارد شد.
ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود. !!!

⭐️ این داستان حکایت زندگی ماست.
کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم(رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.

روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست. عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گراست. اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد.حساب و کتاب دارد .

اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود .اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهیم.

چه ستمگر است انکه از جیبش به تو می بخشد، تا از قلب تو چیزی بگیرد


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

02 Nov, 11:04


خبری خوش برای بیماران دیسک کمر و گردن:
مرکز ارتوپدی سینوهه با کمک مجرب ترین متخصصین ارتوپد روز ایران موفق به درمان دیسک کمر و گردن شده اند❌️این درمان بدون بیهوشی با تزریق گاز اوزون و لیزر درمانی توسط متخصص ارتوپد انجام میگیرد.
درمان بیماریهای
⭕️دیسک کمر و دیسک گردن
⭕️آرتروز زانو و مفاصل ( شانه، مچ دست و پا، و ... )
⭕️بیماریهای اسکلتی عضلانی
⭕️آسیبهای ورزشکاران
❇️بدون هیچ عارضه ای و بدون عواقب تخریبی جراحی
⚜️حتی برای بیمارانی که قبلا عمل جراحی انجام داده اند و جواب نگرفته اند
⚜️ بیماران دیابتی
⚜️ بیماران قلبی - عروقی
⚜️بیماران با فشار خون بالا
⚜️ بیماران با هر زمینه بیماری و سنین بالا 📞09127370271 ☎️02126701272
آدرس پیج:Clinic.sinohe

داستان کوتاه

31 Oct, 17:54


📚داستان کوتاه
“طعم هدیه”

روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.

اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:
آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟

استاد در جواب گفت:
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.

این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.

📚📚@irDastanak

داستان کوتاه

31 Oct, 17:54


🌷🌷🌷
مواظب رفتارهای غلیظ باشید

هر جایی دیدید یک رفتار به شکل غلیظ اظهار می‌شود بدانید که به احتمال بسیار زیاد در پشت صحنه( یعنی در باطن فرد) عکس این رفتار وجود دارد.

كسی كه خیلی غليظ به دینداری و پاک‌منشی خود را مطرح ميكند؛ شک نداشته باشيد با اين نما، باطنی عاری از هر گونه اعتقاد وجود دارد.


کسی که خیلی غلیظ خودش را سربه زیر و ماخوذ به حیا نشان می دهد، بدانید که خشمی فراوان پشت این شرم پنهان است.

کسی که خیلی غلیظ با ادب است، باید بدانید که در عمق باطنش دریایی از بی ادبی نهفته است.


یا اگر کسی خیلی بیش از حد و غلیظ اظهار معتمد بودن می کند، بدانید که در باطنش خیانت اولین گزینه است.

کسی که خیلی غلیظ با غیرت و متعصب است در باطنش آتش فشانی از  فساد  منتظر انفجار است.

آدم ها پشت رفتارهای غلیظ پنهان می‌شوند تا حجم بزرگ منفی‌های درونشان را استتار کنند.

مواظب رفتارهای غلیظ باشید و از همه آنها مهم تر سراغ غلیظ‌های خودتان نيز بروید. تا ببینید کدام رفتار افراطی را از خود نشان می‌دهید.

یک زندگی سالم ، یک زندگی متعادل است.
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

29 Oct, 18:57


اگر متاهلی این لباسا حتما تو کمدت باشه👆😋🔥

🍓 تو انبارتکانی جزیره‌ آدا همه این مدل ها رومیتونی با 40 درصد تخفیف بخری😱

🅾 جشنواره یکی بخر ۲تا ببر👇👇👇
https://t.me/+UBTN47aKGTJmZDA0
https://t.me/+UBTN47aKGTJmZDA0

♥️انواع لباس‌زیر های فانتزي،ترك و اروپايي

👙بادی،لباس خواب،کاستوم،بیکینی،مایو

داستان کوتاه

29 Oct, 18:03


🌷🌷🌷
داستان کوتاه

"بشنو و باور نکن"

در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می‌کرد.

او تعدادی شیشه برای پنجره‌های خانه‌اش سفارش داده بود.

شیشه‌بر، شیشه‌ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه‌ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه‌ها می‌آیم.

از آنجا که مرد خسیس بود، چند باربر را صدا کرد...
ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید.!

چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت:
اگر این صندوق را برایم به خانه ببری، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

باربر جوان که تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسیس را قبول کرد.
باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

کمی که راه رفتند، باربر گفت:
بهتر است در راه یکی‌یکی سخنانت را بگوئی.!

مرد خسیس کمی فکر کرد.
نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود.

به باربر گفت: اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور مکن!!

باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه‌ای این مطلب را می‌دانست، ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.!

همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند...

باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟!

مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را بمنزل می‌بردم.

یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت:
بله پسرم نصیحت دوم این است، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است، بشنو و باور مکن.!!

باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.

دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت:
نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد...

مرد خسیس از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت:
اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد، بشنو و باورمکن!!

مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می‌خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد...

بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت:
اگر کسی گفت که شیشه‌های این صندوق سالم است بشنو و باور مکن.!!

* از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند، گفته می‌شود که‌؛ بشنو و باور مکن!! *

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

29 Oct, 18:03


یه دعای قشنگی خوندم نوشته بود:
«رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا»

یعنی خدایا منو توی (هرکاری و شغلی یا هرچیزی..) به درستی وارد کن و به درستی بیرون بیار! و همیشه از سمت خودت یه نیروی کمکی برای من بفرست...


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

29 Oct, 11:30


هشت راه برای انتقام گرفتن:

۱ .بهبود پیدا کن و به سمت جلو حرکت کن
۲ .به این باور برس افرادی که بهت آسیب زدن ارزش انرژی و وقتت رو ندارن
۳ .اجازه بده خودشون عواقب کارهاشون رو تحمل کنن
۴.فرد امنی رو در زندگی پیدا کن که لیاقت محبت و عشقت رو داشته باشه
۵. تبدیل شو به همون کسی که همیشه آرزوش رو داشتی
۶ .برای مراقبت از خودت حد و مرز های محکمی تعیین کن
۷ .رفتار دیگران که باعث آزارت شده رو هیچ وقت تکرار نکن
.۸ از موقعیت ناراحت کننده ای که برات ساختن فاصله بگیر و خودت رو از جمع های آسیب زننده فاصله بگیر

داستان کوتاه

29 Oct, 11:30


🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚‍♀️       فقط خدا از ته دل آدمها خبر دارد
گاهی دیده ام که،
بعضی آدم های پرخاشگر،
قلب بسیار رئوفی دارند ...
اگر چه تندخلقی خوب نیست،
ولی بالاخره یک ضعف است
در کنار حسن و بالعکس ..

در زندگی ام بارها دیده ام که گاهی،
در پس چهره‌های معصوم و اخلاق‌مدار!
هیولاهای باورنکردی خفته است!!
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

29 Oct, 11:30


🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚‍♀️آدم ها
فقطـ آدم هســـتند،
نـــه بیشتر و نــــه کمتر.
اگــر کمتر از چیزی کـــه هستند نگاهشان کنـــــــــی
آنها را شــــکسته ای !
و اگــــــر بیشتر از آن حســـــــابشان کنـــــی،
آنها تو را میـــشـــــکنند !
بین ایــــــــن آدم های آدم، فقط بایـــــــد عاقلانــــــــــه زندگــی کرد؛
نه
عاشقانه !
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

29 Oct, 11:30


یادآوری:
۱. اگر یه آدم خوب پیدا کردی دنبال یه آدم عالی نگرد.
۲. با آدم خسیس مسافرت نرو.
۳. با آدم شکاک ازدواج نکن.
۴. همیشه نیاز نیست حرف گوش بدی.

۵. سعی کن غریبه رو با ضمیر مفرد صدا نکنی.
۶. کسی حق نداره با ذکر «جنبه داشته باش» و به بهونه شوخی بهت توهین کنه.
۷. وقتی ازت تعریف می‌کنن، خودتو نکوب
فقط تشکر کن.

۸. اون محبتی که با التماس بهت می‌رسه، مفت نمی ارزه، توجه و محبت رو گدایی نکن.
۹. رابطه‌ای که برای ادامه‌دار شدنش، مجبور بشی آرامشتو بفروشی، زندگیتو به فنا میده
unknown
📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

29 Oct, 11:15


ساختار و مبنای جمهوری اسلامی، مردم هستند

🔹برنامه «قرارگاه» کاری از شبکه قرآن است که روزهای زوج ساعت ۲۱ از این شبکه به صورت زنده روی آنتن می‌رود.

#قرارگاه #شبکه_قرآن

داستان کوتاه

28 Oct, 17:42


🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚‍♀️دوستِ من !
تک تکِ لحظه هایت را زندگی کن !
خودت خالقِ زیباترین اتفاقاتِ زندگی ات باش ،
و رویِ هیچ کس جز خودت حساب نکن !
کسی که انتخاب کرده آرام و امیدوار باشد ؛
در سخت ترین لحظات هم دلایلِ شادی اش را پیدا می کند ...
کسی که خودش را همه کارهٔ زندگی اش می داند ؛
از هیچ کس توقعی ندارد و هرگز بی دلیل ، دلگیر و ناامید نمی شود !
تو لایقِ آرام ترین ثانیه ها و بزرگ ترین معجزه هایی ،،،
هوایِ خودت را داشته باش !
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

28 Oct, 17:41


🌷🌷🌷
هر كسی در رابطه‌اش تا يک جايی
پيش قدم می‌شود
تو حرف نميزنی، او ميزند
تو سراغی نميگيری، او ميگيرد
تو دلتنگش نميشوی، او ميشود
تو هديه‌ای نميخری، او ميخرد
تو دوستت دارم نميگويی، او ميگويد
اما
يكجا با هميشه فرق می‌كند
تو نمیروی، او ميرود!
ميدانی
هر آدمی تا يكجایی در رابطه‌اش پا پيش ميگذارد،
تا رابطه را حفظ كند
اما هرچيزی كه يك طرفه باشد
خسته كننده می‌شود و آن آدم جا ميزند!
و از يک‌جايی به بعد می‌فهمد تلاش بيهوده است
و رفتن بهترين راه...
آنجاست كه ديگر فقط تو ميمانی و تو...

نیلوفر_رضایی
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

28 Oct, 17:41


🌷🌷🌷
۵ مرحله‌ای که یک ازدواجِ در حال نابودی طی می‌کند:

نشانه‌های آغازین فروپاشی ازدواج و راه‌های پیشگیری

هنگامی که ازدواج به سمت زوال پیش می‌رود، اغلب از یک الگوی قابل پیش‌بینی پیروی می‌کند.
«بِکی وِتستون» روانشناس برجسته خانواده، بر اساس بیش از ۲۰ سال تجربه مشاوره و تحقیق
پنج مرحله اصلی را شناسایی کرده است که یک ازدواج در حال فروپاشی طی می‌کند.

در ادامه این مراحل را به تفصیل شرح می‌دهیم
_مرحله اول: سرخوردگی و چشم‌پوشی
در این مرحله، یکی از زوج‌ها متوجه می‌شود که از زندگی مشترک خود رضایت ندارد، اما به‌جای اینکه مستقیماً با مشکلات روبه‌رو شود، تصمیم می‌گیرد منتظر بماند تا ببیند آیا اوضاع به‌مرور زمان بهتر می‌شود یا خیر.

این مرحله معمولاً با انکار شروع می‌شود؛ فرد به خود می‌گوید: «ازدواج‌ها همیشه بالا و پایین دارند، باید صبر کنم». اما مشکل این است که بدون تلاش برای حل مسائل، این احساسات سرکوب‌شده به مرور زمان شکاف عمیقی ایجاد می‌کند.
این دوره ممکن است چندین سال طول بکشد و اغلب بدون برقراری ارتباط باز و صریح با همسر ادامه پیدا می‌کند. این مرحله همچنین خطر ایجاد ناراحتی‌های روانی مانند اضطراب و افسردگی را به همراه دارد.

_مرحله دوم: فرسایش احساسی و فیزیکی

در این مرحله، فرد به این نتیجه می‌رسد که ناراحتی او زودگذر نیست و مشکلات جدی‌تری در رابطه وجود دارد.
با این حال، هنوز دلایلی مانند تعهد به فرزندان، مسائل مالی، یا فشارهای اجتماعی و مذهبی وجود دارند که از اقدام به جدایی جلوگیری می‌کنند. در این مرحله، رفتارهای ناپسندی مانند طعنه، بی‌احترامی‌های کوچک، و قطع تدریجی ارتباط عاطفی شروع به ظاهر شدن می‌کند.
این رفتارها در ظاهر ممکن است بی‌اهمیت به نظر برسند، اما در واقع نشانه‌های واضحی از فروپاشی رابطه هستند

_مرحله سوم: جدایی عاطفی و فرار از واقعیت

در این مرحله، یکی از زوج‌ها به‌طور کامل از رابطه عاطفی کناره‌گیری می‌کند و به دنبال پناهگاهی خارج از ازدواج می‌گردد.
این پناهگاه ممکن است یک سرگرمی جدید، یک گروه دوستانی تازه، یا حتی یک رابطه خارج از ازدواج باشد.
در این مرحله، فرد به نوعی مصالحه با خود می‌رسد: «می‌توانم با این زندگی ادامه دهم اگر بتوانم چیزی خارج از رابطه پیدا کنم که به من لذت بدهد». این مرحله بسیار خطرناک است، زیرا رابطه عاطفی که باید بین زوج‌ها وجود داشته باشد، به تدریج به محیط‌های دیگر منتقل می‌شود.

این جدایی احساسی نه تنها زندگی مشترک را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد، بلکه می‌تواند سلامت روان فرد را نیز تضعیف کند. در این مرحله همچنین ممکن است همسر دیگر متوجه تغییرات جزئی در رفتار شریک زندگی خود شود، اما اغلب به‌جای برخورد با این مشکلات، آنها را نادیده می‌گیرد یا توجیه می‌کند.


_مرحله چهارم: نقطه شکست یا «لحظه تصمیم‌گیری»

این مرحله به نقطه‌ای اطلاق می‌شود که فرد متوجه می‌شود دیگر نمی‌تواند با همسر خود ادامه دهد. یک حادثه کوچک یا حتی یک جمله ساده می‌تواند به‌عنوان «آخرین قطره» عمل کند و او را به این نتیجه برساند که رابطه غیرقابل تحمل شده است.

این لحظه ممکن است به‌صورت ناگهانی رخ دهد، اما در واقع نتیجه سال‌ها فرسایش و بی‌توجهی به مسائل اساسی رابطه است. از این لحظه به بعد، فرد به‌طور کامل از رابطه جدا می‌شود، چه از نظر احساسی و چه از نظر فیزیکی. این مرحله همچنین می‌تواند با تصمیمات ناگهانی مانند درخواست طلاق یا ترک منزل همراه باشد.

در این مرحله، معمولاً دیگر هیچ تلاشی برای حفظ رابطه صورت نمی‌گیرد و فرد از نظر روانی به نقطه‌ای رسیده است که بازگشتی برای رابطه نمی‌بیند.


_مرحله پنجم: مرگ ازدواج و فرصت بازسازی

مرحله پنجم، که توسط وِتستون شناسایی شده، به معنای پایان کامل ازدواج به شکلی است که قبلاً وجود داشت. در این مرحله، زوج‌ها دیگر به وضعیت قبلی خود باز نمی‌گردند، حتی اگر تصمیم بگیرند که به‌طور قانونی طلاق نگیرند.

در واقع، آنچه از رابطه باقی می‌ماند، تنها یک قالب خالی است و اگر تغییری در وضعیت به‌وجود نیاید، احتمالاً طلاق نهایی خواهد شد.

با این حال، این مرحله همچنین می‌تواند فرصتی برای بازسازی و نوسازی رابطه باشد. اگر هر دو طرف موافق باشند که مشکلات را شناسایی کرده و با کمک مشاوره حرفه‌ای آنها را حل کنند، ممکن است یک مسیر جدید برای ادامه زندگی مشترک پیدا کنند.


چگونه می‌توان یک ازدواج رو به زوال را نجات داد؟

یکی از مهم‌ترین نکات این است که مشکلات کوچک را نادیده نگیرید.
وِتستون تأکید می‌کند که مشاوره باید در مرحله فرسایش آغاز شود، یعنی زمانی که زوج‌ها متوجه مشکلات می‌شوند اما هنوز امید به بهبود دارند. اگر احساس می‌کنید که ناراحتی‌ها در حال انباشته شدن هستند و نمی‌توانید آنها را به‌تنهایی حل کنید، از کمک گرفتن هراس نداشته باشید.

وبسایت یک پزشک
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

28 Oct, 17:40


نوشته بود
بگو ایرانی هستی
بدون اینکه بگی
😂

داستان کوتاه

28 Oct, 11:25


آدما دقیقا میرن دنبال لیاقتشون ...

چون وقتی کسی یا چیزی
بیشتر از ظرفیت شون باشه،
نمی تونن در کنارش دوام بیارن ...

و اگر هم کمتر باشه، کنارش خوشحال نیستن ...
و در هر حال این اتفاق می افته و هر کسی دنبال چیزی میره که شایسته و سزاوار اونه ...!!

📚‌@irDastanak 📚

داستان کوتاه

28 Oct, 11:24


🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🌹🌿🌹🌿
🌿🌹🌿
🌹🌿
🌿

داستان فکاهی " تازه چه خبر "

به چاپ رسیده در مجله‌ی اطلاعات هفتگی شماره ۳۰۹۷ به تاریخ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۲
نوشته‌ی " شاهین بهرامی "
.
+ سلام شوکت خانم، خسته نباشی، قربونت برم یه دستی به موهای من بکش، شب عروسی داریم.
- چشم رو چشمم مهری جون، راستی گفتی عروسی، یاد فیلم عروسی خوبان افتادم! عجب فیلمی بود!
+ چه جالب، من که ندیدم این فیلمو، راستی نمیگی مبارک باشه؟
-آخ گفتی مبارک باشه، یاد پسرعموی شوهرم افتادم، اسمش مبارک بود، بیچاره عید پارسال تصادف کرد و الفاتحه.
+تسلیت میگم، خدا شما رو واسه ما نگه داره.
-مرسی عزیزم، آها گفتی نگه داره، یادم افتاد، دیروز هر چی به شوهرم گفتم یه دو ساعت بچه‌مون رو نگه داره یه سر برم خونه‌ی دوستم قبول نکرد که نکرد.
+ همه مردا کم حوصلند خواهر، ما زنا چاره‌ای نداریم جز این که با این اخلاقشون بسازیم.
-گفتی بسازیم، چند دقیقه ست میخوام بهت بگم چه بساز بسازی تو شهر راه افتاده، هر کیو می بینی داره خونه شو خراب میکنه که آپارتمان بسازه. راستی مهری جون، از جاری کوچکیت چه خبر؟ میونتون با هم خوبه؟
+ نه بابا شوکت خانم، ما با هم مثل کارد و پنیر هستیم.
- اِ چه خوب شد گفتی، دو روزه پنیرمون تموم شده، هی یادم میره بخرم، امروز یادم باشه از حبیب آقا بقال بخرم. خب دیگه تعریف کن مهری جون، تازه چه خبر؟
+ سلامتی، خبر جدیدی ندارم.
- گفتی جدیدی، بلاخره این عباس جدیدی چکار میخواد بکنه؟ ادامه میده یا خداحافظی میکنه؟ آخه میدونی مهری جون، آقامون عاشقِ عباس جدیدیه.
راستی چتری‌های جلو صورتت رو بردارم یا نه؟
+ نه، بی زحمت به اونا دست نزن، یک کمی بغل موهامو کوتاه کن، امشب عروسی برادر شوهرمه که بعد عروسی واسه ماه عسل میرن انگلیس.
- چه خوب شد گفتی انگلیس، امشب انگلیس با فرانسه بازی داره، فقط خدا کنه دیوید بکام به بازی برسه‌!، آخه میدونی مهری جون، میگن مصدومه
+ خدا شفاش بده، باور کن شوکت خانم، من همیشه دعا میکنم همه‌ی مردم سلامت باشن.
- سلامت، سلامت، آها میگم این اسم خیلی آشناس براما، یادم افتاد، هفته‌‌ی پیش خانم سلامت اومده بود موهاشو اصلاح کنه، اتفاقا به شما هم خیلی سلام رسوند.
+ سلامت باشن!
- خب بفرمایید، کار اصلاح شما تموم شد.
+ دست و پنجه‌ات درد نکنه شوکت خانم، خیلی خوش گذشت، اگه کاری نداری من زودتر برم که به عروسی برسم.
- خواهش میکنم، کاری که ندارم، فقط این حساب ما‌‌‌‌‌‌....
+ اِ چه خوب شد گفتی حساب شوکت جون، من زودتر برم، چون اگه دیر کنم، شوهرم حسابمو میرسه، خداحافظ
..


#شاهین_بهرامی
📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

28 Oct, 11:22


👈قانون 1👉
هیچوقت نزار بفهمه چقدر
دوسش داری👆
.
👈قانون 2👉
هیچوقت واسه محبت
گدایی نکن.
.
.👈 قانون 3👉
کسی که دوستت داره
خودش می مونه
⛔️التماس ممنوع⛔️
.👈قانون 4👉
همیشه حتی اگه میدونی
از دستش میدی
راستشو بگو

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

27 Oct, 18:09


💎 دروغ همیشه بد نیست !
به مادر کم طاقت باید دروغ گفت ...
باید بهش گفت حالم خوبه،
همه چی خوبه
غذام خوبه،
هوا خوبه،
دلم خوشه
وقتی مادرم خوب باشه همه چیز خوبه

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

27 Oct, 18:09


کدومشو انجام میدین؟؟


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

27 Oct, 18:09


🌷🌷🌷
⭕️چیزهاییکه بعد از گذشت شش ماه از رابطه درمورد شریک عاطفیت باید بدونی:

۱- چه چیزی باعث خنده یا ناراحتی شریک عاطفیت میشه؟
۲- چه مسائلی خط قرمز شریک عاطفیت هست و انجامشون غیر قابل قبوله و ممکنه باعث جدایی بشه؟
۳- اهداف شریک عاطفیت برای ۱تا۵ سال آینده چیا هست؟
۴- وقتی شریک عاطفیت مضطرب یا ناراحت هست انجام چه کارهایی توسط تو حالش رو بهتر میکنه؟
۵- زبان عشق شریک عاطفیت چیه؟
۶- هدف شریک عاطفیت از این رابطه چیه؟
۷- بابت چه اتفاقات و چه کارهایی شریک عاطفیت به خودش افتخار میکنه؟
۸- شیوه مورد علاقه تفریح شریک عاطفیت چی هست؟
۹- بهترین و سخت ترین اتقاق زندگی شریک عاطفیت چی هست؟

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

27 Oct, 12:02


همه سر و ته یک کرباس
نیستند !

نه تمام زنها و نه همه مردها
هر کسی عطر خودش را دارد
درست مثل اثر انگشتش ! حالت موهایش، رنگ چشمها و خطوط کف دستش...
این بیرحمانه ترین جمله ایست که شنیده ام.

چطور به خودمان حق میدهیم  با یک جمله : همه شون سروته یک کرباس هستند، قضاوت کنیم. توی دل همدیگر را خالی کنیم یا در تصمیم گیری کسی ، با این کلام نسخه ای بپیچیم!؟!

هر روز که بیدار می شویم یک انسان متفاوت تر هستیم .
این شکوفایی شگفت انگیز راز وجودی انسانی ماست. ما ، هیچکدام ما، سروته یک کرباس نیستیم. نیستیم به خدا.

#محبوبه‌_احمدی
📚@irDastanak 📚

داستان کوتاه

27 Oct, 12:02


یهو چِش وا کردیم
دیدیم دلمون واسش ریخت،
مثِ برگای پاییز ...🧡

داستان کوتاه

27 Oct, 12:02


🌷🌷🌷
به پیشنهاد روان شناس، برای به دست آوردن ذهنیت بهتر در مورد اهمال‌کاری و روش‌های مقابله با آن، کتاب "از شنبه" نوشته محمدپیام بهرام‌پور رو می‌خونم.
نکات این کتاب رو می‌نویسم، شاید برای شما هم جالب باشه.

مورد اول، اهمالکاری به دلیل راحت طلبی است.

مثلا فرض کنید خانم از شوهرش می‌خواهد که زباله ها را بیرون بگذارد، اما شوهر از آنجایی که از کودکی هرگز این کار را نکرده، علاقه‌ای به انجام این کار ندارد. پس مکانیسم اهمالکاری فرار از زحمت در او فعال می‌شود...

مثلا خودش را درگیر انجام کار دیگری نشان می‌دهد یا جواب نمی‌دهد تا همسرش خسته شود و خودش زباله‌ها را بیرون ببرد.
با اینکه شخص موفق شده زحمتی متحمل نشود اما این اهمالکاری در نهایت برایش عواقبی خواهد داشت.

نویسنده کتاب توصیه کرده که با افراد قربانی صحبت کنید که دیگر  جور کار ما را نکشند!
همچنین بخواهید احساس خود را از اینکه کاری را به جای شما انجام می‌دهند، بیان کنند..به احتمال زیاد شنیدن نارضایتی آنها موجب  می‌شود دیدگاه ما نسبت به اهمالکاری تغییر کند.

گروه دومی که اهمالکاری می‌کنند، افراد دارای وابستگی اجتنابی هستند.
اهمالکاری این افراد عموما به دلیل لجبازی است.
کافی‌ست کسی با لحن دستوری و آمرانه به آنها بگوید فلان کار را بکن! حتی اگر در حال انجام آن باشند، متوقف می‌شوند!

انگار صدایی از درون می‌گوید: "این کار را نکن تا حالش جا بیاد"
توصیه کتاب در این موارد این است که به جای تمرکز روی لحن گوینده، روی اهمیت کار و اهمیت نتایج آن تمرکز کنیم.
راهکار دیگر این است که از اطرافیانتان بخواهید خواش خود را به حالت دستوری نگویند. بگویید لطفا با این لحن درخواست کنید تا من هم حس بهتری داشته باشم.
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

26 Oct, 11:55


⭕️👈#تلنگر

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂

چه زیبا گفت:
خوشبختی گاهی آنقدر دم دستمان است که نمیبینیمش، که حسش نمیکنیم!

چایی که مادر برایمان میریخت و میخوردیم، خوشبختی بود.
دستهای بزرگ و زبر بابا را گرفتن، خوشبختی بود.
خنده های کودکیهامان، شیطنت ها، آهنگ های نوجوانیمان، خوشبختی بود.

اما ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم، چای را با غرغر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است، سرد یا داغ است.
زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جدا کنیم و آسوده بدویم.

گفتند ساکت، مردم خوابیده اند و ما غرغر کردیم و توپمان را محکمتر به دیوار کوبیدیم.
خوشبختی را ندیدیم یا نخواستیم ببینیم شاید.

اما حالا دوست نازنینم، هر‌کجا که هستی، هر چند ساله که هستی، با تمام گرفتاریهای تمام نشدنی که همه مان داریم، امروز را قدر بدان، خوشبختی های کوچکت را بشناس و باور کن، عشق را بهانه کن، برای بوییدن دامان مادرت که هنوز داریش، برای بوسیدن دست پدرت که هنوز نمیلرزد، هنوز هست.

بهانه کن برای به آغوش کشیدن یک دوست،
رفیق جانم، خوشبختی ها ماندنی نیستند،
اما میشود تا هستند زندگیشان کرد
.

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

26 Oct, 11:54


🔻۵ نیازی که مردها دارن اما نمیگن!

درسته که نمیگن اما شما باید متوجه بشید!
کلا یکی از فاکتورهای یک رابطه‌ی خوب، شناخت و درک نیازهاست
حتی اگه به زبان آورده نشه ...
تلاش برای شناخت طرف مقابلتون باعث ایجاد دلگرمی و عشق بیشتر
در رابطه میشه...
کلا یادمون باشه رابطه ساختنیه و محافظت و عشق میخواد
رابطه رو به حال خودش رها نکنید ...
📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

26 Oct, 11:54


مخترعین ایرانی 🇮🇷 محصولی رو تولید کردن که بدون ورزش و رژیم لاغرت میکنه

لینک خرید این محصول با 50درصد تخفیف 👇🏻

https://landing.saamim.com/8tewk
https://landing.saamim.com/8tewk

داستان کوتاه

26 Oct, 11:53


‼️تصویری از شهید حمزه جهاندیده که در دفاع در مقابل حملات بامداد امروز به شهادت رسید

داستان کوتاه

26 Oct, 11:53


امیدوارم برنده بشی تو اون نبردی که به کسی چیزی نمیگی 🤍


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

26 Oct, 11:53


🌷🌷🌷
برای همۀ ما روزهايی هست که در آنها كم می‌آوریم برای همۀ ما روزهايی هست که حوصله نداریم به موهایمان توجه کنیم

برای همۀ ما روزهايی هست که دوست داریم گوشۀ اتاقمان بنشینیم و فقط فكر كنیم

برای همۀ ما روزهایی هست که بی‌حوصله و بد اخلاق باشیم و قرارهایمان را كنسل كنیم و پشت پنجره، به خورشيد درحال غروب فحش  بدهیم.

اصلا همۀ ما حق داريم روزهايی غذای ماندۀ ديروز را بخوريم و تلفن را بكشيم اصلا نخواهيم آهنگ گوش كنيم
و حتی دلمان بلال خوردن كنار ساحل هم نخواهد اصلا روزهايی حق داريم كه دلمان هيچ‌كس و هيچ‌چيز را نخواهد.

این را باید پذیرفت که آدم‌ها نمی‌توانند دائم شاد باشند و همه حق دارند که اخم كنند

و گاهی زود از كوره در بروند و داد بزنند، آدم است دیگر گاهی از همه‌چیزو همه کس خسته می‌شود!
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

26 Oct, 11:32


🔴🔴 #فوری/ اسرائیل به ایران حمله کرد

اخبار لحظه‌ای و فیلم‌های حمله رو اینجا دنبال کن👇👇👇
@AkhbareFori
@AkhbareFori
@AkhbareFori
@AkhbareFori
@AkhbareFori

داستان کوتاه

24 Oct, 18:45


🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚‍♀️صبـر برای ما واژه غریبی است . همیشه درگیر زود قضاوت هایی هستیم که بهترین رابطه ها را خراب می کنند. صبر کردن را باید آموخت. صبر کردن را باید تمرین کرد. وقتی می خواهی چایی ات را بنوشی برای سرد شدنش عجله نکن ، بگذار به آرامی سرد شود ، از نفسهایت لذت ببر. پشت چراغ قرمز ایستاده ای عجلـه نکن. دیر یا زود به مقصد میرسی. مهم این است یاد بگیری که صبـر کنی. صبـر کردن دوای خیلی از دردهاست.

📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

24 Oct, 18:45


🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚‍♀️زندگی بازگشت اندیشه ها ، گفتارها و
کردارهای ماست که دیریا زود به ما بازمیگردد
تنها راهزنی که دار و ندار آدمی را به تاراج
می برد اندیشه های منفی خود اوست ،
دشمنان شما همه در درون خودتان هستند
تنها کسی که باید دگرگون شود خودتان
هستید؛ خودتان که دگرگون شوید همه
اوضاع‌وشرایط پیرامونتان دگرگون میشود

برای شفای تن باید روح را شفا داد

📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

24 Oct, 18:44


حکایتی اشنا

یه شیر رو میندازن تو قفس
بهش سوسیس کالباس میدن
شیره میگه:
من آهو میخوردم این چیه ؟!

بهش میگن اونقدر گرسنه می‌مونی تا همینو بخوری، شیر چند روز بعداز شدت گرسنگی سوسیس رو میخوره
چند روز بعد به جای سوسیس، استخون میندازن جلوش، ‏شیره میگه:
بابامن به سوسیس عادت کردم، این چیه ؟!

بهش میگن اونقدر گرسنه می‌مونی تا استخون رو بخوری!

شیر چند روز بعد از شدت گرسنگی استخون رو میخوره.

بعد یه مدت به جای استخون یونجه میریزن جلوش.

شیر میگه: بی انصافها من الاغی که یونجه رو میخوره رو درسته قورت میدادم اینو نمیخورم دیگه...‏بهش میگن اونقدر گرسنگی میکشی تا یونجه رو هم بخوری.
شیر یه مدت مقاومت میکنه ولی بالاخره یونجه رو هم میخوره.

یه مدت بعد هیچی بهش نمیدن
داد میزنه:
من به یونجه عادت کردم
اینو دیگه چرا نمیدین بخورم ؟!

بهش میگن یونجه‌ی مفت نداریم
باید صدای الاغ دربیاری تا بهت یونجه بدیم

داستان کوتاه

24 Oct, 11:26


یکی از بهترین و قابل توجه ترین کشتی  های غلامرضا تختی با پتکوف سیراکف قهرمان نامدار بلغارستانی بود.
هر دو به دور نهایی رسیده بودند.
شگرد سیراکف فن بارانداز سریع بسیار فنی بود.
کشتی که شروع شد، تختی یکبار زیر گرفت و سیراکف را خاک کرد و پای او را در سگک خود گیر انداخت.
سیراکف روی سگک مقاومت کرد و کشتی سرپا اعلام شد...
غلامرضا زیر گرفت  او را خاک کرد و باز هم پای او را در سگک خود،تحت فشار قرار داد.
دقیقه سوم کشتی بود.
فشار سگک موجب ناراحتی شدید پاي سیراکف شد.
او با دست به پایش اشاره کرد.
تختی که متوجه ناراحتی او شده بود،سیراکف را رها کرد و از جا بلند شد.
فریاد اعتراض تماشاچیان بلند شد که چرا این کار را کردی؟
تختی ایستاده بود و سرش پایین؛او در برابر همه ی این فریاد ها سکوت کرده بود.
سیرا کف که این عمل جوانمردانه را از حریف خود دید،منتظر داور نشد و خودش دست تختی را به عنوان برنده بلند کرد.

💢 کار درستو انجام بدیم و به حرف مردم کار نداشته باشیم نتیجش به صورت شگفت انگیزی به خودمون برمیگرده
💢


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

24 Oct, 11:25


این ویدئو را تا انتها ببینید....
🔆🔆🔆🔆

بعضی چیزا هست که کمش هم زیاده! نباید به یه حداقل اش هم راضی شد! مثل دروغ مثل بی شرفی مثل وطن فروشی...این چیزا مثل نجاست میمونن...کمشون هم کارزیاد رو انجام میده... وقتی یه تیکه نجاست کوچیک بیفته تو ظرف شیر باید کل شیر رو ریخت دور... همیشه باید خودمون رو رصد کنیم که چیزهایی مثل خیانت و... کمش هم در درونمون  نباشه چون اگه به کمش راضی بشیم یه روزی به زیادش هم راضی میشیم.

#پیشنهاددانلود

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

24 Oct, 11:25


🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃


💠داستانی قابل تآمل

#اشاره_به_گره_ها

〽️می گویند در اوایل انقلاب فرانسه،سه نفر محكوم به اعدام با گیوتین شدند
آن ها عبارت بودند از روحانی ، وکیل دادگستری و فیزیک دان
در هنگامه ی اعدام ، روحانی پیش قدم شد ، سرش را زیر گیوتین گذاشتند ،و از او سؤال شد : 
حرف آخرت چیه ؟ 
گفت : خدا ...خدا...خدا...او مرا نجات خواهد داد! 

〽️وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند ، نزدیک گردن او متوقف شد. مردم تعجب کردند، و فریاد زدند: آزادش کنید!،خدا حرفش را زده! 
و به این ترتیب نجات یافت .

〽️نوبت به وکیل دادگستری رسید ، از او سؤال شد: 
آخرین حرفی که می خواهی بگی، چیست؟ 
گفت : من مثل روحانی خدا را نمی شناسم، ولی درباره عدالت بیشتر می دانم ، عدالت ...عدالت ...عدالت...
گیوتین پایین رفت ،اما نزدیک گردنش ایستاد! مردم متعجب ، گفتند :
آزادش کنید ، عدالت حرف خودش را زده! 
وکیل هم آزاد شد.

〽️آخر کار نوبت فیزیک دان رسید ، سؤال شد : آخرین حرفت را بزن !
گفت :من نه روحانیم که خدا را بشناسم و نه وکیلم که عدالت را بدانم ، اما من می دانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه می شود
با نگاه دریافتند و گره را باز کردند، تیغ بُرّان برگردن فیزیک دان فرود آمده و آن را از تن جدا کرد.

〽️گفته اند : لازم است گاهی دهانت را بسته نگاه داری، هر چند حقیقت را بدانی !

💢نتیجه:
چه فرجام تلخی دارند آنان که به «گره ها»
اشاره می کنند.💢


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

24 Oct, 11:22


🦋آژانس مسافرتی دشت پروانه🦋
✈️تور‌کامل(پرواز+هتل+صبحانه+ترانسفر..)
✈️تور۳روزه کیش👈۴،۳۵۰،۰۰۰تومان
✈️تور۴روزه استانبول👈۱۲،۳۰۰،۰۰۰تومان
✈️تور۴ روزه دبی👈۱۸،۶۹۰،۰۰۰تومان
✈️تور ۸روزه هند👈۳۹،۶۹۰،۰۰۰تومان
✈️تور ۸روزه تایلند👈۳۵،۹۰۰،۰۰۰تومان
✈️تور۸روزه سریلانکا👈۴۴.۲۰۰.۰۰۰ تومان
✈️تور۸روزه مالزی👈 ۴۵،۶۰۰،۰۰۰تومان
✈️تور۸روزه نمایشگاه کانتون 👈 790
✈️اروپا 1590€ + نرخ پرواز
☎️ 02191006369
🦋آژانس مسافرتی دشت پروانه🦋
https://t.me/DashteParvaneRoyae

داستان کوتاه

23 Oct, 19:17


وقتی عابر بانک کارتت و میخوره!

هر عابر بانکی یه روش داره:
بعضی عابر بانک‌ها باید دکمه انصراف بعد سه بار صفر بزنی و بعضی‌ها هم دکمه ثبت و صفر هم‌زمان بزنی
🫡

اطلاع رسانی کنید...

داستان کوتاه

23 Oct, 19:17


👌روزی که بتونی ...

با پولدارتر از خودت
هم‌نشینی کنی و معذب نشی !

با فقیرتر از خودت بشینی
و خردش نکنی !

با باهوش‌تر از خودت باشی
و هم‌صحبت بشی !

با کم‌هوش‌تر از خودت باشی
و مسخرش نکنی !

با عقاید و سلایق دیگران
کاری نداشته باشی !

با زندگی شخصی بقیه
کاری نداشته باشی !

اونوقت میتونی بگی" انسانیت "داری
...!


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

23 Oct, 19:17


لطفا ویدیو را تا آخر ببینید☺️🥰
.
.
هرگز براساس آنچه در نگاه اول می بینید
قضاوت نکنید
زیرا هر چیزی که ابتدایی بد و زشت دارد
ممکن است پایانی خوب و زیبا داشته باشد....


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

23 Oct, 19:17


🌹🍃 ࿐ྀུ‌  🌹🍃 ࿐ྀུ‌🌹🍃

⭕️ نکات کوچکی برای زندگی

🔹‌وقتی به شدت عصبانی شدی دستهایت را در جیبهایت بگذار.

🔹اگر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن.

🔹 یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.

🔹هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند.

🔹 از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.

🔹 در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای سریع قضاوت نکن.

🔹 هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن.

🔹هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.

🔹هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور.

🔹 راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.

🔹 هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.

🔹 شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.

🔹 هیچوقت در محل کار در مورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.

🔹در حمام آواز بخوان.

🔹در روز تولدت درختی بکار.

🔹طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.

🔹 بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.

🔹 هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد.

🔹فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.

🔹 فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند.

🍏🍎🍎🍎🍏


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

23 Oct, 18:59


🔈خبر ویژه ، تخفیف ویژه🔈
🪑 بازار مبل خلیج فارس با کلی محصولات شیک و متنوع!
🛋 مبلمان و سرویس خواب کودک و بزرگسال داریم!

🔥 اوتلت ویژه با تخفیف‌های باورنکردنی!
🎲بهترین فرصت برای خرید جهیزیه!
منتظر چی هستید؟ خانه‌تون رو با ما زیبا کنید!

📲 همین الان به ما سر بزنید و از تخفیف‌ها محصولاتمون بهره‌مند بشید!
🪑@bazarmoblekhalijfars
🪑@bazarmoblekhalijfars
🪑@bazarmoblekhalijfars

صفحه اینستاگرام:

https://www.instagram.com/khalijfars_mall

داستان کوتاه

23 Oct, 11:52


 🌹🎲
      🎲🌹🎲
            🎲🌹🎲


    

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.”

آرایشگر گفت:
“نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند،
موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است.

خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند
و دنبالش نمی‌گردند.

برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”



‌‌‎‌📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

22 Oct, 19:05


یه نصیحت عالی ....

در سکوت زندگی کن

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

22 Oct, 19:05


💠🌀⭕️🔷🔹
🌀

🔷
🔹
#حکایت_کوتاه.
 

🌱حکایتی جالب از مرزبان نامه

سه دزد شکست خورده و ضعيف که به تنهايي نمي توانستند به دزدي هاي بزرگ دست بزنند و موفقيت زيادي بيابند،روزي به هم برخوردند و بعد از گفتگو و شرح ناکامي هاي خود، تصميم گرفتند با هم شريک شوند تا در دزدي موفقيت بيشتري کسب کنند. هرکدام مهارت هايي داشتند که در کنار يکديگر تکميل مي شدند.

آن سه دزد، سالها بر گذرگاه هاي مسلمانان کمين کرده و به آنان حمله مي نمودند و به مردم ظلم بسياري مي کردند و آن ها را مي کشتند.
روزي در نزديکي شهر به آثار كاروانسراي ويراني برخوردند که گردش روزگار تباهش  ساخته و در و ديوارش فرو ريخته بود.
آن سه زير يك سنگ صندوقچه ي زر پيدا کردند.بسيار خوشحال شدند و ساعتها به شادي پرداختند. بالاخره خسته و گرسنه شدند، بنابراين تصميم گرفتند يکي را براي خريد غذا به شهر بفرستند.
دزدي كه براي تهيه غذا به شهر رفته بود، از کنار عطاري مي گذشت، وسوسه شد تا کمي سم بخرد و غذا را مسموم کند.او با اين فکر وارد عطاري شد که دو رفيقش بعد از خوردن غذاي زهرآلود مي ميرند و و همه گنج تنها به او مي رسد.
از آن طرف، وقتي او به شهر رفت،دو دزد ديگر هم به همان چيزي انديشيدند که او مي انديشيد، تصميم گرفتند كه اورا ازبين برده وبه جاي تقسيم ثروت پيدا شده بين سه نفر ،بين دو نفر تقسيم كنند.
مرد با غذا برگشت.دو رفيقش منتظرش بودند؛غذا را گرفتند و ناگهان
برسرش ريختند و او را کشتند.
بعد با آرامش نشستند و غذاي آلوده به زهر را خوردند. هنوز دقايقي نگذشته بود که جنازه دو دزد ديگر در کنار جنازه دزد اولي بر زمين افتاده بود.

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

22 Oct, 19:04


‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌჻ᭂ࿐l‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌

#داستان_شب❤️


حاتم ( طایی ) را پرسیدند که :«هرگز از خود کریمتر دیدی؟»
گفت: «بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد. مرا قطعه‌ای از آن خوش آمد، بخوردم.»

گفتم : «والله این بسی خوش بود.» حاتم ادامه داد: «غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را می‌کشت و آن موضع را می پخت و پیش من می‌آورد و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون بیرون آمدم که سوار شوم، دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است.
پرسیدم که این چیست؟گفتند: «وی همه گوسفندان خود را بکشت.»
وی را ملامت کردم که: «چرا چنین کردی؟»
گفت: «سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟»
پس حاتم را پرسیدند که: «تو در مقابله آن چه دادی؟»
گفت: «سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.»
گفتند: «پس تو کریمتر از او باشی!»

گفت: «هیهات! وی هر چه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری، اندکی بیش ندادم»

پاداش یک میلیونی برای پاکبان پاکدستی که کیسه ی میلیاردی پیدا کرده بود

پاکبان ۵۳ساله کاشانی :
بعد از تماس با صاحب پول، او بلافاصله خود را به شهرداری رساند و از من و مجموعه شهرداری تشکر کرد و به‌عنوان مژدگانی یک‌میلیون تومان به من داد. من هم آن را بین همکاران پاکبانم تقسیم کردم که نفری ۲۰۰هزار تومان به هر کدام‌مان رسید..»

حالا با اون حکایت و این خبر خودتون قضاوت کنید که سخاوتمند کیست ؟


👤سهیل-ملکی


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

22 Oct, 11:17


آرزو میکنم
که خنده ات
تنها به عادت مرسوم "عکس گرفتن"
نبوده باشد...!
و تو خندیده باشی در آن لحظه
از ته دل...
چرا که خنده ی تو
جهان را زیبا میکند.

👤 یغما گلرویی
📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

22 Oct, 11:17


مشورت حضرت سلیمان(ع) با خفاش
بسیار جالب از دست ندید...

🌱چهارکس نزد سلیمان آمدند که هر یک حاجتی داشتند.

۱. یکی خورشید بود و گفت: ای پیغمبر، درحق من دعا کن که خداوند مسکنی دهد، مانند سایر مخلوقات، که پیوسته در شرق و غرب نباشم، سلیمان قبول کرد.

۲. دومی مار بود، عرض کرد یا سلیمان، در حق من از خداوند مسئلت نما که دست و پا به من کرامت کند مانند سایر حیوانات، که طاقت رفتن روی شکم ندارم، پس قبول کرد.

۳. سوم باد بود، گفت: یا نبی الله، خدا مرا به هر طرف می گرداند، و مرا بی آرام کرده، دعا کن تابه برکت دعای تو خداوند، مرا مهلت دهد، سلیمان گفت: روا باشد.

۴. چهارم آب بود، عرض کرد ای پیغمبر، خدا مرا سر گردان به اطراف جهان گردانیده و به هر سو می دواند و مقامی ندارم، در حق من از خدا مسئلت کن که مرا در ولایتی ساکن گرداند تا هر کس به من احتیاج دارد به نزد من آید، سلیمان قبول کرد.

سلیمان امر به احضار تمام  مرغان نمود، ضعیف ترین مرغان که او را خفاش گویند، حاضر شد و سلیمان چهار مطلب را با او مشورت کرد. و قصد آن حضرت این بود که معرفت و معنویت خفاش را بر مرغان معلوم نماید.


خفاش گفت:

🍃 یا نبی الله، اگر آفتاب یکجا قرار گیرد، شب را نتوان از روز امتیاز داد و فعل خداوند به مصلحت است و از جمله ی مصالح آن این است که به همه جا برود و هر رایحه ی بدی را پاک کند.

🍃 اما آب، زندگانی هرچیز به او بستگی دارد، اگر در یک جا قرارگیرد، تمام خلایق در مساقات بعیده هلاک خواهند گردید.

🍃 و اما مار، دشمن بنی آدم است اکنون که دست و پا ندارد، همه ی خلایق از او در بیم و هراسند و اگر دست و پا یابد، تمام مخلوقات را برطرف کند.

🍃 اما باد، اگر نوزد خزان و بهاری معلوم نمی شود و حاصل ها نمی رسد باید به امر خدا به هر نبات و گیاهی بوزد. سلیمان اقوال را قبول نموده و به آنها گفت. آنگاه آن چهار کس دشمن خفاش گردیدند.

🍃 آفتاب گفت: هر جا او را بیابم پر و بال او را می سوزانم.

🍃 باد گفت: از هم پاره پاره اش می کنم.

● آب گفت: غرقش می کنم.

🍃 مار گفت: به زهر کارش سازم.

چون این چهار دشمن قوی از برای خفاش برخاستند، به درگاه احدیت بنالید، که من خلق ضعیفم و این تعصب از برای تو کشیدم در اصلاح امور بندگان تو، اکنون به این خصم عظیم چه کنم که تاب مقاومت آنها ندارم. خطاب از مصدر جلال الهی رسید که:

🍂 هر که به ما توکل کند او را نگاه داریم و هر که امور خود را تفویض نماید پشت و پناه او باشیم...
تو از برای مائی چگونه ازبرای تو نباشیم.

خطاب رسید به خفاش که چنان تقدیر کردیم که:

۱. پرواز کردن تو در شب باشد تا از آفتاب به تو ضرری نرسد.

۲.  باد را مَرکب تو قرار دادیم و تو را بر او مسلط کردیم، تا باد از دهانت بیرون نرود، پرواز نتوانی کرد.

٣. و فضله ی تو را زهر مار ساختیم، که اگر تا یک فرسخی بوی آن بشنود هلاک شود.

٤. و در حق آب چنان تقدیر کردیم که تو را به آن حاجتی نباشد، دو پستان در میان سینه ی تو آفریدیم تا همه سال پر از شیر شود، پس هر وقت تشنه شوی سر بر سینه ی خود گذار و آنچه خواهی بخور.

تبارك الله احسنُ الخالقین

هیچ خلقتی از خداوند را دست کم نگیریم که در آن حکمتی نهفته است...


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

22 Oct, 11:17


🌹🍃 ࿐ྀུ‌  🌹🍃 ࿐ྀུ‌🌹🍃 ࿐ྀུ‌

─═ঊঈ حکایت ঊঈ═─

✍️ *حكایت چوب معلم !!*

نقل است که : امیر نصر سامانی (یکی از امرای سامانی که از سال 301 تا  331  ه.ق سلطنت کرد) در ایّام کودکی معلّمی داشت، که نزد او درس می خواند، ولی از ناحیه ی معلّم کتک بسیار خورد (زیرا سابقا بعضی معلمین شاگردان خود تنبیه بدنی می کردند) امیر نصر کینه ی معلم را به دل گرفت و با خود می گفت: هر گاه به مقام پادشاهی برسم، انتقام خود را از او می کشم و سزای او را به او می رسانم.

وقتی که امیر نصر به پادشاهی رسید، یک شب به یاد معلمش افتاد و در مورد چگونگی انتقام از او اندیشید، به خدمتکار خود گفت: برو در باغ چوبی از درخت «به» بگیر و بیاور.

 خدمتکار رفت و چنان چوبی را نزد امیر نصر آورد و امیر به خدمتکار دیگرش گفت تو نیز برو آن معلم را احضار کن و به اینجا بیاور.

خدمتکار نزد معلم آمد و پیام جلب امیر را به او ابلاغ کرد، معلم همراه او حرکت کرد تا نزد امیر نصر بیاید، معلم در مسیر راه از خدمتکار پرسید: علت احضار من چیست؟

خدمتکار جریان را گفت.
معلم دانست امیر نصر در صدد انتقام است، در مسیر راه به مغازه ی میوه فروشی رسید، پولی داد و یک عدد میوه ی «بِهِ خوب» خرید و آن را در میان آستینش پنهان کرد. هنگامی که نزد امیر نصر آمد، دید در دست امیر نصر چوبی از درخت«به» هست و آن را بلند می کند و تکان می دهد. همین که چشم امیر نصر به معلم افتاد، خطاب به او گفت: از این چوب چه خاطره را می نگری؟ (آیا می دانی با چنین چوبی چقدر در ایام کودکی من، به من زدی؟)

در همان دم معلم دست در آستین خود کرد و آن میوه ی «به» را بیرون آورد و به امیر نصر نشان داد و گفت:« عمر پادشاه مستدام باد، *این میوه ی به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده است.» ( یعنی بر اثر چوب و تربیت معلم، شخصی مانند شما فردی برجسته، به وجود آمده است).*

*امیر نصر از این پاسخ جالب، بسیار مسرور و شادمان شد، معلم را در آغوش محبت خود گرفت، جایزه ی کلانی به او داد و برای او حقوق ماهیانه تعیین کرد، به طوری که زندگی معلم تا آخر عمر در خوشی و شادابی گذشت.*
🍀🌷🌻🌹🌸☘️🌺
*نیمکت‌های چوبی*
*بیشتر از درختان جنگل میوه می‌دهند.*
*چون ریشه در تلاش معلم دارند*
*
به یادتان باشد مدرک تحصیلی شما و توان در خواندن متن بالا؛ نتیجه زحمات معلمانتان است .پس به نیکی از آنان یاد کنید.


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

21 Oct, 18:37


با عشق بگو : «« با خدا باش، پادشاهی کن»»
خودت رو با کسی مقایسه نکن🦋✨️
وگرنه آرامشت رو از دست میدی
خدا همه چیز رو میدونه تنها کسیه که میتونه کمکت کنه
!🥰

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

21 Oct, 18:36


به خدا گفتم:
از بازي آدمهايت خسته شده ام!
چرا مرا از خاک آفریدی؟
چرا از آتش نيستم !؟
تا هرکه قصد داشت بامن بازی کند،
او را بسوزانم !

خدا گفت: تو را از خاک آفريدم
تا بسازي، نه بسوزاني !
تو را از خاک، از عنصري برتر ساختم
تا با آب گـِل شوي و زندگي ببخشي
از خاک آفریدم تا اگر آتشت زنند !
بازهم زندگي کني و پخته تر شوي
با خاک ساختمت تا همراه باد برقصي
تا اگر هزار بار تو را بازی دادند، تو
برخيزي ! سر برآوري !
در قلبت دانهٔ عشق بکاري !
و رشد دهي و از ميوهٔ شيرينش
زندگی را دگرگون سازی !
پس به خاک بودنت ببال ...

و من هیچ نداشتم تا بگویم ...!
❤️


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

21 Oct, 18:36


🍒🍃🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒
🍒

یک نوستالژی خاطره‌انگیز و داستان ضرب المثل دوزاریش افتاد و دوزاریش کجه

‍ کیوسک‌های زردرنگ تلفن عمومی در کنار بوق آزادی که داشتند برای تعدادی از شهروندان اشتغال‌آفرینی هم می‌کرد. اطراف این اتاقک‌ها مردانی نشسته بودند که سکه‌های دو ریالی و پنج ریالی می‌فروختند و یک لقمه نان حلال به خانه‌هایشان می‌بردند. آنها سکه‌ها را به چند برابر قیمت می‌فروختند و مردمی که دربه‌در دنبال سکه می‌گشتند با رضایت کامل محصولشان را خریداری می‌کردند.

لحظه‌ای که سکه دو ریالی داخل صندوق تلفن می‌افتاد و صدای بوق آزاد به گوش می‌رسید لبخند رضایت بر لبان فرد داخل کیوسک نقش می‌بست. اصطلاح «دوزاریش افتاد» در آن زمان خیلی کاربرد داشت. افتادن دوزاری به معنای فهمیدن و ارتباط برقرار کردن بود. ضرب‌المثل «طرف دوزاریش کجه» هم دقیقا به معنای کندذهن بودن فرد به کار می‌رفت. یادمان باشد خیلی وقت‌ها دوزاری دستگاه نمی‌افتاد و دست ما از بوق آزاد تلفن کوتاه می‌ماند. در عوض تلفن‌های عمومی مهربان و بخشنده بود و وقتی تماس را برقرار نمی‌کرد سکه انداخته‌شده را پس می‌داد. بعضی وقت‌ها هم سخاوت را به حد اعلا می‌رساند و سکه نفرات قبلی را هم می‌ریخت پایین! این تلفن‌ها با مشت و لگد رابطه خوبی نداشت. ریزش سکه‌ها معمولا پس از آن اتفاق می‌افتاد که چند مشت جانانه نثار بدنه تلفن می‌کردی. بعضی از خرده کلاهبرداران هم سکه‌ها را سوراخ می‌کردند و نخی را به آن می‌بستند. پس از آن که تماسشان تمام می‌شد نخ را می‌کشیدند و لذت یک تماس رایگان را تجربه می‌کردند.😊😊

#دوزاریش_افتاد

🍒
🍒🍃🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒🍃🍒🍃🍒

داستان کوتاه

21 Oct, 18:28


آیتم مجانی امروزو پیدا کن ⚡️
روز آخر نمایشگاهه، طلای رایگان داریم 🎉

📌 می‌تونه مال تو باشه فقط کافیه که؛
~ وارد صفحه نمایشگاه بشی
~ بری توی کالکشن‌ها
~ وارد جزئیات محصول شی
~ دنبال برچسب تخفیف صددرصدی بگردی

🔗 تا دیر نشده برو به صفحه نمایشگاه
🔗 تا دیر نشده برو به صفحه نمایشگاه

💡 آخرین روز نمایشگاهه. به دوست‌هات خبر بده. برای اطلاع از خبرهای جذاب، موری رو توی شبکه‌های اجتماعی دنبال کن.

🗓 مهرماه ۱۴۰۳ | نمایشگاه پاییزه موری
➡️ @moristyle
➡️ @moristyle

داستان کوتاه

21 Oct, 12:11


▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼

*💗كاش یک مادر رهبر بود.*

*ای کاش یک قانونی وجود داشت که در همه ی دنیا مادرها رهبر باشند!*

*چون مادرها حواسشان به همه‌چیز هست.*
*به بچه‌ها،*
*بزرگ‌ترها،*
*كوچك ترها*
*مهمان‌ها،*
*همسایه‌ها،*
*رسم و رسوم، عیدها، عیدی‌ها،*
*ماهیانه‌ی رفتگر،*
*حتی دخل و خرج تا اخر ماه!*

*ای کاش یک قانونی وجود داشت*
*که در کل دنیا مادرها رهبر شوند...*
*مادرها که رهبر باشند،*
*آب در دل کسی تکان نمیخورد!*
*مادرها نمی‌گذارند*
*دلی بگیرد...*
*اگر بگیرد هم نازکِشی میکنند*
*که زود رفع و رجوع شود!*
*مادرها، از سهم خودشان می‌گذرند،*
*که کسی گرسنه نماند، گرسنه نخوابد.*
*مادرها مثل نخ تسبیحند.*
*همه را به هم وصل میکنند.*
*خوابشان از همه دیرتر است،*
*بیداریشان از همه زودتر.*
*مادرها از دعوا، خون و جنگ از مرگ بیزارند...*

*اگر یک قانونی بود*
*که مادرها در کل دنیا رهبر بودند،*
*نمیگذاشتند خون از دماغ کسی بیاید...*
*بالاخر مادر میفهمد داغ چیست؟*
*بچه ای یتیم شود یعنی چه؟*
*کشته شود یعنی چه؟*

*رهبرها که مادر باشند،*
*پولی کنار می‌گذارند،*
*برای جهیزیه‌ی دخترها*
*دامادی پسرها،*
*نو کردن اثاث و پرده‌ها.*
*نمی‌گذارند حیف شود*
*و برود پای هله‌هوله؟ تیر و ترقه؟*

*مادرها دنبال خوبی هستند...*
*دنبال پاکی...شادی..*.
*مصاحبه های خبریشان برای امر خیر است*
*قراری اگر بگذارد برای امر خیر است.*
*بندی اگر ببندد برای رخت‌هاست.*
*آتشی به‌پا کند برای آش است*.
*نه جنگ!*
*آشی بپزد بهانه است*
*برای دورهمی.*
*چیزی ببافند از فکر بلندشان است*.
*برای روزهای سرد*.

*از رهبری مادرهاست که*
*گلدان‌ها شادابند،*
*شیشه‌ها براق،*
*خانه بوی زندگی می‌دهد.*
*نه بوي دعوا*
*همه چیز سر جای خودش است...*

*اگر قانون دنیا این بود که مادرها رهبر باشند،*
*کل دنیاگل دار میشد*
*قانونها عوض میشد*
*میشد از ایالت همسایه زردچوبه قرض گرفت*
*تعارفی برای کشور بغلی کوفته میبردند*
*به هم دلداری میدادند*
*پیراهن های رنگی تابستانه میبردند*
*تا فلان قاره از عزا دربیاید*
*زنگ میزدند به فلان خِطّه که ببینند چرا چند روز است صدای بچه هایشان نمی آید؟*
*دنیا پر از قابهای عکس بود*
*پر از عطر شمعدانی*
*قهرشان قهر نبود*
*آشتی شان همیشگی بود*

*اگه مادرها درهمه جا*
*همه کاره بودند*
*دنیا چقدر زيبا بود..*


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

21 Oct, 12:11


▪️فهرست عشاق معروف ایرانی یامربوط به ایران:

۱_امیرارسلان وفرخ لقا(عشاق قدیمی افسانه های فولکوریک ایران)

۲_بهرام وگل اندام(عشاق قدیمی افسانه های فولکوریک ایران)

۳_بیژن ومنیژه(عشاق مطرح درشاهنامه فردوسی)

۴_خسرووشیرین(عشاق داستانی ازنظامی گنجوی)

۵_زال ورودابه(ازشاهنامه فردوسی)

۶_زهره ومنوچهر(عشاق نامبردارشده دردیوان ایراج میرزا)

۷_خسرو وشیرین(عشاق داستانی منظوم ازامیرخسرودهلوی)

۸_شیرین وفرهاد(عشاق داستانی ازوحشی بافقی)

۹_لیلی ومجنون(این داستان دراصل عربی است)

۱۰_رستم وتهمینه(ازشاهنامه فردوسی)
و......


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

21 Oct, 12:10


⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°

  


"شاگرد" سال‌های آخر "دبیرستان" بود.

از خیابان شاه (جمهوری) رد می‌شد که چشمش به چند "جهانگرد" افتاد.

پیدا بود بدجوری سرگردان شده‌اند.

جلوتر که رفت، صدای غرولندشان "واضح‌تر" شد.

"فرانسوی" بودند.
نه خودشان "فارسی" بلد بودند و نه مردم آن دور و بر فرانسه می‌دانستند.

"عباس،" زبان فرانسه را سال‌ها قبل از "پدر" یاد گرفته بود، سر صحبت را با جهانگردها باز کرد.
"دنبال نقشه راهنمایی از تهران بودند."

عباس گفت: "چنین نقشه‌ای وجود ندارد."

جهانگردها که می‌دیدند "کشور بزرگی" مثل ایران یک "نقشه راهنما" از پایتختش ندارد تعجب کرده بودند.

تا چند روز "طعم تلخ" طعنه‌های فرانسوی‌ها از "ذهنش" بیرون نرفت.

عاقبت "تصمیم گرفت" یک نقشه از شهر تهیه کند.
‌‎‌‌‍

"تمام دارایی‌اش" که ۲۷ ریال بیشتر نبود،‌ همه را "کاغذ و جوهر" خرید و دست به کار شد.

همه این‌ها را "سرمایه" کارش کرد و "اولین نقشه توریستی شهر تهران" را به زبان فرانسه کشید.

"سحاب" برای تهیه نقشه دقیق دور دست‌ترین "نقاط ایران،" به بیشتر از سی هزار شهر و روستای کشور سفر کرد.

با "همت" بالای او "موسسه‌ای" که سنگ بنایش را در زیرزمین خانه‌اش گذاشته بود، به مرور تبدیل به تشکیلات بزرگی شد که با "مراکز مهم جغرافیایی دنیا" رقابت می‌کرد.

"اولین کره جغرافیایی ایرانی در همین موسسه ساخته شد."

برای "تامین هزینه‌های آن،" خانه‌ای که محل زندگی و کار "سحاب" بود به ناچار در "گرو بانک" گذاشته شد.

مطبوعات آن زمان تیتر زده بودند:
"خانه‌ای گرو رفت و اولین کره جغرافیایی تهیه شد!"

*او "عباس سحاب" جغرافی دانِ شهیر و پدر علم نقشه كشی ایران بود.*

"راهش پر رهرو باد."


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

21 Oct, 11:31


🔴خبری خوش برای بیماران دیسک کمر و گردن

مرکز ارتوپدی سینوهه با کمک مجرب ترین متخصصین ارتوپد روز ایران موفق به درمان دیسک کمر و گردن شده اند.
🔺این درمان بدون بیهوشی با تزریق گاز اوزون و لیزر درمانی توسط متخصص ارتوپد انجام میگیرد.
درمان بیماریهای
🔸دیسک کمر و دیسک گردن
🔸آرتروز زانو و مفاصل ( شانه، مچ دست و پا، و ... )
🔸بیماریهای اسکلتی عضلانی
🔸آسیبهای ورزشکاران
🔺بدون هیچ عارضه ای و بدون عواقب تخریبی جراحی
🔹حتی برای بیمارانی که قبلا عمل جراحی انجام داده اند و جواب نگرفته اند
🔹 بیماران دیابتی
🔹 بیماران قلبی - عروقی
🔹 بیماران با فشار خون بالا
🔹 بیماران با هر زمینه بیماری و سنین بالا 📞09127370271 ☎️02126701272
آدرس پیج

@Clinic.sinohe

داستان کوتاه

20 Oct, 18:24


وقتی در حال نوشتن
داستان زندگيت هستی،
اجازه نده فرد دیگه‌ای
قلم رو دستش بگيره...

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

20 Oct, 18:24


🌷🌷🌷
داستان کوتاه

"بسیار سفر باید تا پخته شود خامی ...

بدانیم که برای موفق شدن تنها باسواد بودن کافی نیست!!
باید اطلاعات و تجربه کافی کسب کرد..."👌

چوپانی را فرزندی بود زیرک و کاردان...

این پسر به‌ پدر در (احصاء) شمارش و آمارگیری از گوسفندان کمک می‌کرد‌.

هر غروب پسر گوسفندان را می‌شمرد و چند و چون کار را به پدر گزارش می‌داد تا پدر از نتیجه کارش با خبر شود.

تا اینکه پسر بزرگ شد و به دنبال کسب مدرک راهی شهر شد...

بعد از چند سال تلاش و کوشش و جد و جهد بالاخره پسر باسواد شد و به خدمت پدر بازگشت.

پدر در کمال مسرت روزی از او خواست تا باز در شمارش گوسفندان به او کمک کند؛ فرزند هم با تمام اشتیاق قبول کرد.

گوسفندان وارد آغل شدند، اما گویی کار پسر به انجام نرسیده بود، چون معلوم بود که هنوز نتوانسته آنها را بشمرد.!!

به همین دلیل از پدر خواهش کرد که بار دیگر گوسفندان را برگرداند و از نو وارد آغل کند؛ ولی مثل این که پسر نتوانست برای بار دوم و... بار... هم موفق شود و نصفِ شب شد.!

پدر که تا آن موقع حوصله کرده و چیزی نگفته بود از کوره در رفت و با عصبانیت از پسرش پرسید:
قبلاً بار اول گوسفندان را دقیق می شمردی و آمارش را به من تحویل می دادی، اما الان تا نصفِ شب هم از عهده این کار بر نیامده‌ای؟!
علت چیست؟!

پسر گفت:
قبلاً که با سواد نبودم و ضرب و تقسیم و توان نمی‌دانستم کله گوسفندان را می‌شمردم...
اما الان با سواد شده‌ام، پای گوسفندان را می‌شمرم و تقسیم بر ۴ می‌کنم ولی نمی‌دانم چرا جور در نمی‌آید...!!

👈 نتیجه!
گاهی انسان به علت داشتن "یک سری اطلاعات سطحی" فکر می‌کند که با این اطلاعات باید تمام سوالات را جواب دهد یا آنها را به گونه‌ای پیچیده و در هم کند!!

اما دوستان عزیز همیشه به یاد داشته باشیم که؛ هر سوال جواب آسانی دارد و نیازی نیست آن را "عجیب و غریب‌تر" کنیم.!

چون شما بارها "تجربه" کرده‌اید که جواب سوالات بعد از حل آنها چه‌قدر آسان بوده است..."

* پس یادمان باشد؛ "علم و سواد" قدمی است رو به جلو، نه پیچیده کردن دانسته‌های قبلی!*
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

20 Oct, 18:24


🌷🌷🌷
عجايب_خلقت_انسان

💗 قلب انسان به طور معمول در هر سال سي و شش ميليون و هفتصدو نودو دو هزار بار مي تپد!!!!

💗 انرژي که از قلب انسان  در هر دوازده ساعت منتشر مي شود ، براي بلند کردن يک وزنه ي 65 تني کافي است!!!!»

💗سرعت خوني که قلب پمپاژ مي کند ، 7500 کيلومتر در ساعت سرعت دارد!!! که می تواند مسير بين تهران و نيویورک را در يک ساعت بپيماید!!!!

💗 قلب در هر سال دو ميليون و ششصد هزار ليتر خون را پمپاژ مي کند که براي حمل آن حدود 81 تانکر بزرگ لازم است!!!!!

💗 ماهيچه هاي قلب جزء ضعيف ترين ماهيچه هاي بدن است!! پس چگونه چنين کار عظيم و سنگيني را انجام مي دهند!  آن هم بدون استراحت!!!!!

💗 به راستي کدام فلز را مي شناسيد که سالي 36 ميليون بار به هم سایيده شود ، ولي از بين نرود!!!!

چه کسي به ماهيچه هاي قلب دستور داده است که شما حق استراحت نداريد؟

سپاس پروردگارم
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

20 Oct, 11:16


🌷🌷🌷
⭕️فرق انسان پیشرفت‌گرا با انسان کمالگرا!

-فرقشون اینجاست که در کمالگرایی فرد بدون در نظر گرفتن شرایط و محیط میخواد عملکردش عالی و بدون هیچ عیب و نقصی باشه و همین ترس از اشتباه و شکست ممکنه باعث شه اصلا دست به کاری نزنه و اقدامی نکنه که نتیجش میشه اهمالکاری
اما پیشرفت‌گرایی یعنی فرد تلاشش رو میکنه، از اشتباه و شکست نمیترسه و میدونه تو مسیر زندگی باید تجربه کسب کنه و درس بگیره، برعکسِ افراد کمالگرا خودشو با دیگران مقایسه نمیکنه بلکه خودشو با نسخه گذشتش میسنجه و میدونه تغییرات بزرگ حاصل قدم های کوچیکه و استمرار و صبر میطلبه!

🌷🌷🌷

داستان کوتاه

20 Oct, 11:16


🌷🌷🌷
از قشنگ‌ترین متن‌هایی که خوندم این نامه فرانتس کافکا به محبوبش ملینا بود که می‌گفت:

"اگر میلیون‌ها نفر دوستت داشتند،
من، یکی از آن‌ها بودم،
اگر یک نفر دوستت داشت
من، او بودم،
و اگر هیچ‌کس دوستت نداشت،
بدان که من مرده‌ام…
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

20 Oct, 11:08


🔴عجايب_خلقت_انسان

💗 قلب انسان به طور معمول در هر سال سي و شش ميليون و هفتصدو نودو دو هزار بار مي تپد!!!!

💗 انرژي که از قلب انسان  در هر دوازده ساعت منتشر مي شود ، براي بلند کردن يک وزنه ي 65 تني کافي است!!!!»

💗سرعت خوني که قلب پمپاژ مي کند ، 7500 کيلومتر در ساعت سرعت دارد!!! که می تواند مسير بين تهران و نيویورک را در يک ساعت بپيماید!!!!

💗 قلب در هر سال دو ميليون و ششصد هزار ليتر خون را پمپاژ مي کند که براي حمل آن حدود 81 تانکر بزرگ لازم است!!!!!

💗 ماهيچه هاي قلب جزء ضعيف ترين ماهيچه هاي بدن است!! پس چگونه چنين کار عظيم و سنگيني را انجام مي دهند!  آن هم بدون استراحت!!!!!

💗 به راستي کدام فلز را مي شناسيد که سالي 36 ميليون بار به هم سایيده شود ، ولي از بين نرود!!!!

چه کسي به ماهيچه هاي قلب دستور داده است که شما حق استراحت نداريد؟

سپاس پروردگارم


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

20 Oct, 11:08


آقای کدکنی عزیزم! یادتان هست گفته بودید که:

«طفلی به نام شادی، دیریست گم شده‌ست
با چشم‌های روشن براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هر کس ازو نشانی دارد ما را کند خبر
این هم نشان ما : یک سو خلیج فارس، سوی دگر خزر».

دورتان بگردم، شعر قشنگی است اما چرا آدرس دادید؟ به جای این‌که دست شادی را توی دست‌مان بگذارند، نره‌خری به نام ملال را گذاشتند توی کاسه‌مان. این‌ روزها استراتژی زندگی‌مان جستجو برای شادی نیست بلکه فرار از ملال است. فرار از این نره‌خر سمج. بین فرار و جستجو خیلی فرق است. اصلا فرقش را توی چشم‌هایمان هم می‌توانید ببینید. بی‌زحمت بار دیگر آدرس ندهید. یا آدرس اشتباه و دو کوچه بالاتر بدهید. یا اصلا آدرس کشورهای دیگر را بدهید. ما شادی نمی‌خواهیم. همین‌که ملال نباشد کفایت می‌کند. باشه شفیعی جان؟

👤
#فهیم_عطار

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

20 Oct, 11:08


"از خاطرات مخوف ودردناک هیتلر"

یک روز صبح سرد در سرمای شدید مونیخ آلمان من کودکی 8 ساله بودم. لباس هایم هم آنقدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم. خانه مان هم که یک اتاق کوچک بود من و خواهر و برادر و مادرم زندگی میکردیم.
من برادر بزرگتر بودم. مادرم از سرطان سینه رنج میبرد. تا اینکه آنروز صبح نفس کشیدنش کم شد. اشک در چشمانش جمع شد. نمیدانست با ما چه کند. سه کودک زیر 9 سال که نه پدر دارند نه فامیل. مادرشان هم که اکنون رو به مرگ است. دم گوشم به من چیزی گفت، او گفت که تو باید از برادرو خواهرت مراقبت کنی.

من که هشت سال بیشتر نداشتم قطره اشکم ریخت روی صورت مادرم. سریع بلند شدم تا پزشکی بیاورم. نزدیک ترین درمانگاه به خانه من درمانگاهی بود که پزشکانش یهودی بودند. رفتم التماسشان کردم.
می‌خندیدند و می‌گفتند به پدرت بگو بیاید تا یک پزشک با خود ببرد. آنقدر التماس کردم آنقدر گریه کردم که تمام صورتم قرمز بود اما هیچکس دلش برای من نسوخت.
چند دارو که نمیدانستم چیست از آن جا دزدیدم و دویدم. آن هاهم دنبال من دویدند. وقتی رسیدم به خانه برادرم و خواهرم گریه میکردند. دستانم لرزید و برادر کوچکم گفت مادر نفس نمیکشد آدلف!

شل شدم، دارو ها افتاد آرام آرام به سمتش رفتم. وقتی صورت نازنینش را لمس کردم آنقدر سرد شده بود که دیگر کار از کار گذشته بود.

یهودیان وارد خانه شدند و مرا به زندان کودکان بردند. آنقدر مرا زدند که دیگر خون بالا میاوردم. وقتی بعد چند روز آزاد شدم دیدم خواهرو برادر کوچکم نزد همسایه ما هستند. همسایه مادرم را خاک کرده بود. دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم. کارم شب و روز درس خواندن و گدایی کردن بود، چه زمستان چه بهار چه ...

وقتی رهبر آلمان شدم اولین جایی را که با خاک یکسان کردم همان درمانگاه مونیخ بود. سنشان بالا رفته بود و مرا نمیشناختند. اما هم اکنون من رهبر کشور آلمان بودم. التماسم میکردند، دستور دادم زمین را بکنند و هر 6 نفر را درون چاله با دست و پای بسته بیاندازند و چاله را پر کنند. تمنا میکردند و میگفتند ما زن و بچه داریم. آنقدر بالای چاله پر شده ماندم تا درون خاک نفسشان بریده شود و این شد شروع کشتار 120میلیون یهودی و....

○آدلف هیتلر
○خاطرات کودکی نبرد من

💢با کودکان به مهربانی رفتارکنیم، آنان ازما الگو میگیرند اگر الگوی خوبی باشیم، جهانی در آرامش خواهیم داشت.

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

20 Oct, 11:00


🔴خبری خوش برای بیماران دیسک کمر و گردن

مرکز ارتوپدی سینوهه با کمک مجرب ترین متخصصین ارتوپد روز ایران موفق به درمان دیسک کمر و گردن شده اند.
🔺این درمان بدون بیهوشی با تزریق گاز اوزون و لیزر درمانی توسط متخصص ارتوپد انجام میگیرد.
درمان بیماریهای
🔸دیسک کمر و دیسک گردن
🔸آرتروز زانو و مفاصل ( شانه، مچ دست و پا، و ... )
🔸بیماریهای اسکلتی عضلانی
🔸آسیبهای ورزشکاران
🔺بدون هیچ عارضه ای و بدون عواقب تخریبی جراحی
🔹حتی برای بیمارانی که قبلا عمل جراحی انجام داده اند و جواب نگرفته اند
🔹 بیماران دیابتی
🔹 بیماران قلبی - عروقی
🔹 بیماران با فشار خون بالا
🔹 بیماران با هر زمینه بیماری و سنین بالا 📞09127370271 ☎️02126701272
آدرس پیج

@Clinic.sinohe

داستان کوتاه

19 Oct, 15:46


🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚‍♀️ندای درونت را باور کن ...
باور کن که خداوند ذره ای از قدرت خود را در درونت نهاده تنها باور داشته باش که روح خداوند در درون توست و
آن را در خودت حس کن
آنگاه زمان آن فرا می رسد و کم کم خواهی دید که سایر اتفاقات از پس هم خواهند آمد
آنگاه معجزه های کوچک و بزرگ را یکی پس از دیگری مشاهده خواهی کرد و
آن هنگام است که مشاهده می کنی دیگر غرق در روزمرگی نیستی...
دیگر عمرت تنها گذران شبها و روزها و لحظه ها نخواهند بود و از لحظه لحظه عمرت لذت خواهی برد
آن هنگام است که هر جا بروی روی خوش پروردگار بینی و صدای او را می شنوی،،
خود و ذهن خود را از شلوغی و هیاهو پاک کن و در سکوت به پروردگارت نزدیک شو!
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

19 Oct, 15:45


🌷🌷🌷
فرستاده شده ام تا بجنگم؛
برای هرچیزی که ارزش اش را داشته باشد:
حقیقت، زیبایی، محبت، آرامش و عشق.
برای رژه رفتن میان عشق و رنج، با قلبی گشوده و چشم‌هایی بینا،
برای ایستادن درون خرابی ها،
و باور اینکه
قدرت من، نور من، حقیقت من
و عشق من،
قوی تر از تاریکی ست.

👤گلنن دویل‌ ملتن
📚 @irDastanak 📚
🌷🌷🌷

داستان کوتاه

19 Oct, 15:45


در برخی از کلبه های این اقامتگاه کوهستانی در کشور ایتالیا،منطقه ی ترنتینو،صبحانه را به وسیله ی یک تله کابین کوچک حمل می‌کنند و مهمانان این اقامتگاه با تماشای ارتفاعات آلپ در ایتالیا و استفاده از خدمات خلاقانه،تجربه ای کم نظیر را کسب می‌کنند.


کاش اونجا بودم😢

📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

19 Oct, 11:21


💐🍃🌿🌺🍃🌺🍃
🍃🌺🍃
🌿🍃
🌺
🍃

═ঊঈداستان کوتاه ঊঈ═


♦️معلم و توت فرنگی های واقعی

در یکی از روستاهای کوهستانی "دیاربکر" ترکیه ، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در 5 کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟
دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟
معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟
دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیده‌ایم.

معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر "بورسا" فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟ آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد. معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوته‌های توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد  و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت،بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوریکه یاد گرفته‌اید، به پدر و مادرتان یاد بدهید. وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه می‌آورید. برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.

وقتی میوه‌ها رسیدند، بچه‌ها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه ‌آوردند. معلم میپرسد که مزه‌شان چطور بود؟ بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم.

معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید. میتوانید بخورید. بچه‌ها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند. بعد از دوسال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند.

💢 پس بیاییم در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم. بیایم زندگی مردم را به سمت شادی تغییر دهیم. کاری کنیم که ناممان ماندگار و یادمان فرحبخش باشد و دعای خیر همیشه مارا همراهی کند💢

👨🏻‍🏫 معلم بودن یعنی این ....
فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب وتقسیم نیست،
معلم همیشه در جامعه ازخود اثر به جا گذاشتن .با تشکر از معلمان زحمتکش
🌻


📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

19 Oct, 11:20


▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼

📚#داستان_کوتاه

مادر و تنها پسرش

🌼🍃بعد از اینکه بزرگش کرد و او را به تحصیلات رهنمود کرد .. و برایش زن گرفت، گفت :
از اینجا می روم در شهری دیگر زندگی ام را آغاز می کنم ...
گفت : مرا تنها می گذاری ؟
گفت : مرا ببخش مادر لطفا سد راه خوشبختی و آیندهٔ من مشو !

🌼🍃این را گفت و رفت....
اما مادرش همیشه نامه هایی را برای پرس و جوی احوالش می فرستاد تا از خوب بودنش مطمئن شود ...
اما او جوابی نمی فرستاد ..

🌼🍃تا اینکه فکری به نظرش رسید ، نامه ای به او نوشت و گفت : پسر عزیزم از عمه ام ارثی به من رسیده است ، قطعه زمین بزرگیست که برای من پول خوبی به سبب آن فراهم شده است .
پس اگر به چیزی نیاز داشتی کافیست نامه ای بفرستی تا برایت هرچه خواستی ارسال کنم ...

🌼🍃تیرش به هدف خورد و  پسرش هر هفته  نامه می فرستاد تا مادر برایش پول ارسال کند ... اما مادر غمگین نشد بلکه خوشحال بود که راهی پیدا کرده که با آن پسرش زود زود برایش نامه می فرستد ... اگر چه برای مصلحت خود نامه می فرستاد..

🌼🍃بعد از سه ماه دیگر نامه های پسر جوابی نداشت .. نامه آخر را نیز فرستاد اما جوابی نیامد ..
بنابراین برای کسب خبر به محل زندگی مادرش رفت و از همسایه ها احوال او را جویا شد و آنها خبر فوتش را به او دادند ...

🌼🍃وقتی در خانه را کوبید مردی در را باز کرد و‌گفت که این خانه را سه ماه پیش از پیرزن خریده است ، در حالیکه پیرزن حالش خیلی بد بوده و مریض احوال بوده است ، و معلوم نبود که پول فروش خانه را  چگونه خرج کرده است و خود در خیابان می خوابید ...

🌼🍃او حتی وسایل منزلش را فروخته بود هنگامی که مریض بود اما آن را خرج بیماری و سلامتی خود نمی کرد ...

🌼🍃در آن هنگام اشک از چشمان جوان جاری شد ... او فهمید که این مدت پولها را از کجا برای او‌ می فرستاد .. شرمنده از کار خود اما بدون سود ...

🌼🍃اگر خداوند هنوز نعمت پدر و مادر را از تو نگرفته است آنها را با احوالپرسی ات که برایشان مانند هدیه ای است خوشحال کن و مهربانی ات را از آنان دریغ نکن که روزی تو نیز چنین انتظاری از نتیجه زحمات چندین ساله ات خواهی داشت ...


با آنان مهربان باش همانگونه که آنها به تو مهربانی کردند

«رب اغفر لی و لوالدی وارحمهما کما ربیانی صغیرا »



📚 @irDastanak 📚

داستان کوتاه

19 Oct, 11:20


ما آدما هممون احتیاج داریم
یه‌ کسی نگرانمون باشه
یه نفر که..‌.🌸
تو روزایی که شادی کنارت باشه و
تو روزایی هم که غمگینی بیشتر
از بقیه روزا حواسش بهت باشه

و شاید همین قسمت شیرین زندگی
چیزی نباشه جز عشق....🌸🌨
 
مراقب آدمایِ نگران زندگیتون باشید ...


📚 @irDastanak 📚

24,662

subscribers

3,720

photos

1,583

videos