📚 داستان های کوتاه و آموزنده @yar786786 Channel on Telegram

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

@yar786786



مجموعه سخنان پند آموز
داستان های کوتاه و آموزنده
اشعار زیبا
متن های زیبا
انواع آهنگ های دلنشین

در واقع یه کانال کاملا متفاوت به جمع ما بپیوندید👇👇👇

برای ارتباط با من
@yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده (Persian)

📚 داستان های کوتاه و آموزندهnn🌙 مجموعه سخنان پند آموزn🌙 داستان های کوتاه و آموزندهn🌙 اشعار زیباn🌙 متن های زیباn🌙 انواع آهنگ های دلنشینnnدر واقع یه کانال کاملا متفاوت به جمع ما بپیوندید👇👇👇nnاین کانال حاوی داستان های کوتاه و آموزنده، اشعار زیبا، متن های زیبا و انواع آهنگ های دلنشین است. اگر دنبال یک محتوای متنوع و جذاب هستید، حتما به ما بپیوندید. اینجا جایی است که می‌توانید لحظات شاد و آرامش برای خود داشته باشید. با ما همراه شوید و از محتوای تازه و الهام بخشمان لذت ببرید

برای ارتباط با من @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

21 Nov, 11:29


پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف گردد.
شاه از قاضی شهر فتوی مرگ جوانی را برای زنده ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند.
پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟
جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم، خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن می‌رسد، با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات می‌دهد و به آن می‌رسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است.
گفتم: خدایا تمام خلایقت برای نیازشان می‌بینی مرا می‌کشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بنده‌ات بی‌نیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمی‌توانم برسانم. ای بی‌نیاز مرا به حق بی‌نیازی‌ات قسم می‌دهم، بر خودم ببخشی و از چنگ این نیازمندانت به بی‌نیازی‌ات سوگند می‌دهم رهایم کنی.
شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو . من مردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح می‌دهم. شاه با چشمانی اشک‌آلود سمت جوان آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بی‌نیاز مرا هم شفا داده و بی‌نیازم از خلایقش کند.
جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای کامل یافت

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

21 Nov, 11:26


جملاتی ناب از موفق ترین افراد


#بیل_گیتس:

اگر فقیر به دنیا آمده‌اید،
این اشتباه شما نیست.
اما اگر فقیر بمیرید،
این اشتباه شما است!


#سوآمی_ویوکاناندن:

در یک روز اگر شما با هیچ مشکلی مواجه نمی‌شوید،
می توانید مطمئن باشید که در مسیر اشتباه حرکت می‌کنید.


#ویلیام_شکسپیر:

سه جمله برای کسب موفقیت:
۱- بیشتر از دیگران بدانید.
۲- بیشتر از دیگران کار کنید.
۳- کمتر از دیگران انتظار داشته باشید.


#آلن_استرایک:

در این دنیا خود را با هیچ کس مقایسه نکنید!
در این صورت به خودتان توهین کرده‌اید.


#تونی_بلر:

برنده شدن همیشه به معنی اولین بودن نیست.
برنده شدن به معنی
انجام کاری بهتر از دفعات قبل است.


#توماس_ادیسون:

من نمی‌گویم که ١٠٠٠ شکست خورده‌ام؛
من می‌گویم فهمیده‌ام ١٠٠٠ راه وجود دارد که می‌تواند باعث شکست شود.


#لئو_تولستوی:

هر کس به فکر تغییر جهان است.
اما هیچ کس به فکر تغییر خویش نیست.


#آبراهام_لینکلن:

همه را باور کردن خطرناک است.
اما هیچکس را باور نکردن خیلی خطرناکتر است.

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

21 Nov, 11:24


خانم از پیرمردِ دستفروش می پرسد:
_این دستمال ها دونه ای چنده؟

فروشنده پاسخ می دهد: هر کدوم دو هزار تومن خانم.

خانم می گوید:
_من شش تا برمی دارم و ده هزار تومن می دم یا نمی خرم و می رم.

فروشنده پاسخ می دهد:
_اشکالی نداره خانم. با این که سودی برام نداره ولی این می تونه شروع خوبی برای من باشه چون امروز حتی یه دونه دستمال هم نفروخته ام و برای زنده ماندن به پولِ این ها نیاز دارم._

خانم، دستمال ها رو را با قیمتِ دلخواهِ خودش می خرد و با احساسِ برنده شدن، سوارِ ماشینِ شیکِ خود می شود و با دوستش به رستورانی شیک می رود.

او و دوستش آن چه را که می خواستند سفارش می دهند. آن ها فقط کمی‌ از غذای خود را می خورند و مقدار زیادی از آن را باقی میگذارند .

صورتحساب را که ۳۵۰ هزار تومان بود ۴۰۰ هزار تومان حساب می کنند و به صاحبِ رستورانِ شیک می گویند که بقیه اش را به عنوانِ انعام نگه دارد...

این داستان ممکن است برای صاحبِ رستورانِ شیک، کاملاً عادی به نظر برسد ، اما برای پیرمردِ فروشنده بسیار ناعادلانه است...

سوالی که مطرح می شود این است:
چرا همیشه هنگامِ خرید از نیازمندان، باید نشان* *دهیم که قدرت داریم؟ و چرا ما نسبت به کسانی که حتی نیازی به سخاوتِ ما ندارند #سخاوتمند هستیم؟

یک بار مطلبی را در جایی خواندم که می گفت:
پدری از افرادِ فقیر، با قیمتِ بالا، اجناس می خرید، هرچند به وسایلِ احتیاج نداشت. گاهی اوقات هزینه ی بیشتری برای آن ها پرداخت می کرد. پسرش شگفت زده از او می پرسد:
"چرا این کار را می کنی بابا؟

پدر پاسخ می دهد:
"این خیریه ای است که در عزّت پیچیده شده است، پسر."

شما جزو افرادی هستید که برای خواندن این پیام وقت گذاشته اید و در صورتِ ارسال به سایرین، تلاشی بیشتر برای " *انسان سازی* " نموده اید...

🌹از شما سپاسگزارم.

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

21 Nov, 11:22


زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد :

مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش

بریز…. وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی …حالا برش

گردون … زود باش

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره

بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب

باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش

نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش !

دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته

بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی

برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده

درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم

رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

20 Nov, 18:26


اگه شما هم فکر میکردید چربی غذا باعث افزایش کلسترول و چربی خون میشه این ویدئو رو ببینید

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

20 Nov, 10:33


🚮 معین زد 🔈 مشق امشبم #جدید

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

18 Nov, 11:25


شنیدن عبارت دوستت دارم :

برای یک مرد...

او را برای مصاف با سخت ترین های زندگی زره پوش می کند ، توان میگیرد ، برای آنکه بیشتر بکوشد ، مرد احساس می کند حتی قدش بلند تر شده است ، چون به مرد بودنش افتخار میکند.

برای یک زن ...

آنچنان انرژی و توان مضاعفی برایش ایجاد می کند که آمادگی این را می یابد که لحظه ای پس از شنیدن این جمله یک خانه تکانی مفصل به راه بیاندازد ،
و همه جای زندگی را با عشق از نو بیاراید.

برای فرزند...

خصوصا وقتی روی دوزانو می نشینی و خودت را هم قد فرزندت می کنی و چشم در چشمش می گویی خیالت راحت من هستم،
یادت باشد آن شب فرزندت دیرتر ولی آرامتر میخوابد...

عبارت دوستت دارم را جدی بگیریم!
این عبارت غوغا به پا می کند...

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

15 Nov, 16:34


https://t.me/yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

15 Nov, 16:34


هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. 
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ 
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده. 
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکنپرسید:"آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: "نه" 
فرشته دوباره... به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟ 
دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه". فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟ 
جواب داد: آره. 
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد. 
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب. 
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره! 
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه " 
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

15 Nov, 16:32


زندگی کن و لبخند بزن به خاطر آنهایی که با لبخندت زندگی می کنند . از نفست آرام می گیرند و به امیدت زنده هستند ، و با یادت خاطره می سازند . نمیدانم در زندگیت بهترین ، چگونه معنا می شود؟ در این لحظات من همان بهترین را برایت آرزومندم
زندگی همین اکنون است. زیبایی‌های آن در همین لحظه نهفته هستند. نه چیزی در گذشته مانده و نه چیزی در آینده اهمیت دارد.

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

15 Nov, 16:30


💡اينارو ميدونستيد؟

درزمان قديم که يخچال نبود، خنك‌ترين آب قنات در تهران، قناتى بود كه بعدها زندان قصر در آن ساخته و بنا شد. بعد از آن، هركس به زندان مي‌افتاد، مي‌گفتند رفته آب خنك بخوره.
و اين اصطلاح بعدها شامل همه زنداني‌هايي شد كه به زندان مي‌افتادند!!


قدیما که تهرانیها با ماشین دودی میرفتن زیارت شاه عبدالعظیم
پول رفت و برگشت ماشین رو باید اول میدادن
برای همین اهالی شهر ری که مطمئن بودن اینا چون پول بلیط رو قبلا دادن حتما برمیگردن خونه هاشون, الکی تعارف میکردن که تو رو خدا شب پیش ما باشین!!!

از اونجا تعارف شاه عبدالعظیمی ضرب المثل شد...

اصطلاح "بوق سگ" چیست؟
🔹 اینکه گفته می شود از صبح تا بوق سگ سر کارم!!

در قدیم بازارها دارای چهار مدخل بودند که شبانگاهان انان را با درهای بزرگ می بستنذ. وتمامی دکانها نیز به همین طریق قفل می شدند .از انجا که همیشه احتمال خطر میرفت،نگهبانانی نیز شب در بازار پاسبانی میدادند. به دلیل اینکه نمی توانستندتمامی بازار را کنترل کنند ، سگهای وحشی به همراه داشتند که به جز خودشان به ** دیگری رحم نمی کردند. پاسبانان شب، در ساعت معینی از شب، در بوق بزرگی که ازشاخ قوچ بود ، با فاصله زمان معینی می دمیدند . بدین معنا که عنقریب سگها را دربازار رها خواهیم کرد . دکانداران نیز سریع محل کسب خود را ترک کرده وبه مشتریان خود میگفتند دیر وقت است وبوق سگ را نواختند. از ان زمان بوق سگ اصطلاح دیر بودن معنا گرفته !


به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکان‌های شهر سر زد و ماست خواست.

ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می‌خواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه !

وی شگفت‌زده از این دو گونه ماست پرسید.

ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر می‌گیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه می‌فروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان می‌بینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته می‌فروشیم. تو از کدام می‌خواهی؟!

مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگه‌های تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آب‌هایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد!

چون دیگر فروشنده‌ها از این داستان آگاه شدند، همگی ماست‌ها را کیسه کردند!!!
وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين...

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

14 Nov, 19:35


کمی از ظهر گذشته بود که پسر جوانی همراه با دو دختر نوجوان وارد محوطه‌ی بستنی فروشی شدند.
هر سه لباس‌‌های عجیبی که جلب توجه می‌کرد پوشیده بودن، شلوار پسر که چیزی نمانده بود از پایش بیفتد و دختران هم با آرایشی غلیظ و کلاه لبه دار و بلوز و مانتویی تنگ  پشت پسرک لِخ لِخ کنان راه می‌‌رفتند.
بعد از سفارش بستنی به سمت میزی سه نفره که سایبان داشت و زیر درختی بزرگ قرار گرفته بود می‌روند.
اما پشت میز و روی یکی از صندلی‌ها پیرمردی نشسته که کلاه آفتاب گیرش را تا روی ابروهایش پایین کشیده و سخت مشغول مطالعه روزنامه است.
پسر در حالی که سیگار می‌کشد به بالای سر پیرمرد می‌رسد و بی مقدمه می‌گوید:
-هووی عمو پاشو برو اون رو ما سه تا اینجا بشینیم!
پیرمرد بدون آن که کوچکترین حرکتی بکند و انگار اصلا چیزی نشنیده، ساکت بر جای خود باقی می‌ماند.
پسر اما کمی جاخورده و جلوی دخترها احساس خجالت می‌کند به همین خاطر این بار با عصبانیت و در حالی که شانه های پیرمرد را تکان می‌دهد می‌گوید:
اوهوی عمو با تواما با دیوار که حرف نمیزنم، اینجا جای همیشگی ماست، پاشو برو اونور بشین.
پیرمرد این بار کمی لبه‌ی کلاهش را بالا می‌دهد و از پشت عینک طبی‌اش نگاه ملتمسانه‌ای به پسرک می‌کند و می‌گوید:
نمیشه همینجا بشینم؟ من پام درد میکنه نمی تونم...
پسر سیگارش را به زیرپایش می‌اندازد و به میان حرف پیرمرد می‌دود و می‌گوید:
نه نمیشه، پاشو یالا...
و بعد یقه‌ای پیرمرد را می‌گیرد تا او را کشان کشان از جا بلند کند. درست در همان لحظه پیرمرد که قد بلندی نیز دارد از جا بر‌می‌خیزد و با دست چپش ضربه‌ی مشت سنگینی به صورت پسر می‌زند به طوری که او با همان یک ضربه کف خیابان پهن می‌شود و خون از لب و بینی‌اش جاری می‌شود.
دخترها که از عکس العمل سریع و برق‌آسای پیرمرد شوکه شده بودن جیغ بلندی می‌کشند و چند قدم به عقب می‌روند.
پیرمرد که حالا کاملا قد راست کرده درست بالای سر پسر می‌ایستد و می‌گوید:
این مشت رو واسه این نزدم که بلد نیستی به بزرگترت احترام بذاری
واسه اینم نزدم که منو داشتی میکشیدی و هول میدادی
به خاطر اینم نزدم که داشتی بغل دست من سیگار می‌کشیدی
فقط واسه این زدم که درخواستت رو مودبانه و مثل آدم نگفتی
باید این مشت رو میخوردی تا حساب کار دستت بیاد که چطوری باید با مردم حرف بزنی. مردم غلام زر خرید تو نیستن گُل پسر. یه زنجیر انداختی دور گردنتو چند تا خال کوبی کردی فکر کردی رستم دستانی؟
بقول خودت اوهوی، میدونی من کی‌ام؟
بچه جون من سن تو بودم تو بوکس قهرمان آسیا شدم.
اگه تو دو تا دختر رنگ کرده دنبال خودت راه انداختی هوا برت نداره ، من ده تا خانم درست و حسابی عاشقم بودن ...
در این لحظه پيرمرد با چهره‌ای عبوس و جدی نگاه نافذی به دختران می‌اندازد و می‌گوید:
- جمعش کنید این شازده رو از کف خیابون، آفتاب واسه پوستش ضرر داره
یکی از دختران به سمت پسر که از درد به خود می‌پیچد می‌رود و بازوی او را می‌گیرد و سعی می‌کند او را بلند کند ولی پسر بی‌حال نای تکان خوردن ندارد و دختر پس از کمی تلاش دست او را ول می‌کند و به دوستش می‌گوید:
بیا بریم شیوا، این تن لش بی بخار رو ولش.
دخترها می روند و پيرمرد هم در حالی که روزنامه اش را تا می‌کند، آنرا زیر بغلش می‌زند و از سمت مخالف راه می‌افتد.
پسر اما همچنان از درد به خود می‌پیچد.

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

14 Nov, 19:28


پادشاهی  دستورداد  افراد کهن سال رابه قتل برسانند. جوانی پدرش را دوست داشت، هنگامیکه از این امر با خبر شد پدرش را در زیر زمین منزلش مخفی کرد.
و وقتی ماموران برای تفتیش آمدند کسی را نیافتند...
روزها گذشت و پادشاه ازطریق جاسوسان و خائنان مطلع شد، که جوان پدرش را پنهان نموده است و تصمیم گرفت که قبل از حبس جوان وقتل پدرش او را بیازماید...
ماموری دنبالش فرستاد.
مامور نزد او رفت و به او گفت که پادشاه شما را احضار نموده که وقت بامدادان درحال سوار و پیاده به نزد ایشان حضور یابید!
جوان به حالت حیرت و سر درگمی فرو رفت و به سراغ پدرش رفت و ماجرا را تعریف نمود...
مرد لبخندی زد و به فرزند خود گفت: عصایی بزرگ بیاور وروی آن سوار شو و پیاده نزد پادشاه حاضر شو!
جوان درمجلس پادشاه حضور یافت، پادشاه به زکاوتش تعجب نمود، وبه جوان گفت: برو و صبح در حال پوشیده و عریان برگرد!
جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف نمود پدر به فرزند خود گفت: کفش خود را به من بده بخش پایین و پاشنه کفش رابرید وگفت: کفش خود را بپوش و نزد پادشاه حضور بیاب!پادشاه از زیرکی او شگفت زده شد و اینبار به او گفت: برو و فردا با دوست ودشمن خود بیا!
جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف نمود...
پدرتبسمی کرد و به فرزندش گفت: همراه خود همسر و سگ خود را بردار و برو! وهریکی را نزدپادشاه بزن!
جوان گفت: چگونه ممکن است؟!
پدر گفت: شما انجام بده بزودی خواهی دانست!
بامداد جوان نزدپادشاه حاضر شد و جلوی پادشاه همسرش را زد. همسرش فریاد برآورد وبه شوهرش گفت: بزودی پشیمان خواهی شد. وبه پادشاه اطلاع داد که شوهرم پدرش راپنهان نموده است...
سپس سگش را زد سگ دوید...
جوان به سمت سگبرگشت و اشاره نمود. سگ بسویش شتافت و دور و برش از خوشی چرخید!
جوان رو به پادشاه نمود و گفت اینها همان دوست و دشمنند!

پادشاه تعجب نمود! و گفت: صبح همراه پدرتان بیایید.

صبح که نزد شاه حضور یافتند، پادشاه پدر جوان را به عنوان مستشار خود انتخاب نمود...
و در نهایت جوان وپدرش  به لطف وفضل الهی نجات یافتند.

پدر هرگاه به سن بالا رسد چنان گنجینه‌ای است که قدر و قیمت آن را نمی دانیم مگر بعد از دست دادن چنین فرصت طلایی! او مدرسه کامل و درایت واقعی است، او را به عنوان مستشار و مکان اسرار خود قرار بده همیشه با او راه حل خود را می یابی!

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

08 Nov, 18:29


فصلها تغيير مي كنند.
گاهي زمستان است،‌ گاهي تابستان.
اگر پيوسته در يك آب و هوا باشيد، احساس كسالت مي كنيد.
بايد بياموزيم هرچه را كه پيش مي آيد، ‌دوست داشته باشيم. اين حالت، ‌بلوغ نام دارد. بايد آنچه را كه هست، دوست داشت.
خامي و عدم بلوغ، پيوسته در بايدها و اجبارها نهفته است. « بايد » فقط يك خواب و خيال است. هرچه هست، خوب است. آنرا دوست داشته باشيد و در آن بياساييد.
وقتي سختي ها پيش مي آيند، آنها را دوست داشته باشيد و وقتي مي روند، با آنها خداحافظي كنيد. همه چيز در تغيير است... زندگي در تلاطم پيوسته است. هيچ چيز همان كه بود، باقي نمي ماند. بنابراين،‌ گاهي فضاهاي بزرگ در دسترس است و گاهي اصلا جايي براي تكان خوردن نيست، ‌ولي هر دو خوب هستند.
هر دو موهبتهاي خلقت هستند.
بايد علي رغم هرچه روي مي دهد، در هر حال سپاسگزار و شكرگزار بود و اين چيزي است كه هم اكنون اتفاق مي افتد. فردا شايد تغيير كند.
آنگاه از آن لذت ببريد.
پس فردا اتفاق ديگري مي افتد،‌ از آن هم لذت ببريد. گذشته را با خيالات بيهوده آينده مقايسه نكنيد.
در لحظه زندگي كنيد.
زندگي گاهي داغ است گاهي سرد.
هر دو لازم هستند.
در غير اينصورت،‌ زندگي از بين مي رود.
زندگي بر پايه قطبهاي مخالف ادامه مي يابد.

#اوشو

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

06 Nov, 18:44


فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.
استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.

شاگرد فکری به سرش رسید،
یک نقاشی فوق العاده کشید و آن را در میدان شهر قرار داد ،
مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است
و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد .

استاد به او گفت:
آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟
شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت:

  انتقاد آسان است اما اصلاح ....

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

04 Nov, 15:56


ما آمده ایم زندگی کنیم تا قیمت پیدا کنیم نه اینکه با هر قیمتی زندگی کنیم.
زندگی ما حکایت یخ فروشی است که از او پرسیدند فروختی؟
گفت: نخریدند، ولی تمام شد!

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

04 Nov, 12:29


🎥 اصابت صاعقه به فوتبالیست‌ها در پرو حین بازی

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

03 Nov, 19:04


فردی به خاطر قوزی كه بر پشتش بود خیلی ناراحت بود . شبی از خواب بیدار شد خیال كرد سحر شده، برخاست و به حمام رفت . از سر آتشدان حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. توجه نكرد و داخل شد . سر بینه كه داشت لخت می‌شد حمامی را خوب نگاه نكرد و متوجه نشد كه سر بینه نشسته. وارد گرمخانه كه شد دید گروهی بزن و بكوب دارند و گویا عروسی دارند و می‌رقصند. او نیز همراهشان آواز خواند و رقصید و شادی کرد . درضمن اینكه می‌رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند. به روی خود نیاورد و خونسردی اش را حفظ کرد.

از ما بهتران هم كه داشتند می‌زدند و می‌رقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا در همان شهر مرد بدجنسی كه او هم قوزی بر پشتش داشت، از او پرسید: «تو چه کردی كردی كه قوزت برداشته شد؟

او هم داستان آن شب را تعریف كرد. چند شب بعد مرد بدجنس به حمام رفت و دید باز « از ما بهتران ها ، آنجا گرد هم آمده اند .گمان كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان می‌آید. وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و شادی كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند آزرده شدند. قوز مرد اولی را آوردند گذاشتند بالـای قوز او ، آن وقت بود كه پی برد اشتباه کرده است . ولی پشیمانی سودی نداشت . مردم با دیدن او و شنیدن داستان گفتند : قوز با قوز شد.

حالـا همین داستان با زبان شعر که هیچ کس سراینده اش را نمی شناسد.

شبی گوژپشتی به حمام شد
عروسی جن دید و گلفام شد

برقصید و خندید و خنداندشان
به شادی به نام نكو خواندشان

ورا جنیان دوست پنداشتند
زپشت وی آن گوژ برداشتند

دگر گوژپشتی چو این را شنید
شبی سوی حمام جنی دوید

در آن شب عزیزی زجن مرده بود
كه هریك ز اهلش دل افسرده بود

در آن بزم ماتم كه بد جای غم
نهاد آن نگون بخت شادان قدم

ندانسته رقصید دارای قوز
نهادند قوزیش بالـای قوز

خردمند هر كار برجا كند
خر است آنكه هر كار هر جا كند

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

03 Nov, 09:08


هر وقت به اوج ناامیدی رسیدی،نزدیک ترین روزنامه ای که روی زمین افتاده بردار و این بار خیلی عمیق تراز هر بار به صفحه تسلیت ها نگاهی بینداز ....

صاحبان این چهره ها همه کسانی بودند که یک روز حسابی به سر و صورتشان رسیده اند و بهترین لباسهایشان را پوشیدند و برای گرفتن چند قطعه عکس 4×3 به معروف ترین آتلیه های عکاسی رفتند.
رفتندتا اعلام کنند وجودشان را در پای انواع تصدیق ها ،کارت ها ،گواهی ها و گزینش ها ، تا سندی برای اعلام وجود داشته باشند.

اما در آن لحظه که دوربین عکاسی روی چهره های ژست گرفته آن ها فلاش زده کجا فکر می کردند که همین عکس،البته مزین به یک نوار سیاه رنگ اعلام آخرین حضور آنها بر صفحه زنده هاست .

اما تو زنده ای ........

من زنده ام........

ما زنده ایم.........

هنوز هم دمای بدن ما ٣٧ درجه است . هنوز هم قلب ما میتپد .
هنوز هم این مهلت را داریم که بخندیم و تا گرفتن آخرین عکس ..
شاید هنوز هم ما فرصت داریم......پس زندگی را غنیمت بشمریم

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

03 Nov, 09:01


شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که ناگهان دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید.

دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد! دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید.

صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران، شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند.
شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....

محمدباقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمدباقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمایی؟

محمد باقر ۱۰ انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مینمود. هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

03 Nov, 08:54


🔴 زندگی دیگران را نابود نکنیم


جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار می‌کنی ؟پیش فلانی، ماهانه چند می‌گیری؟ 5000. همه‌ش همین؟ 5000 ؟ چطوری زنده‌ای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه ! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.

زنی بچه‌ای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچه‌تون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام.

پدری در نهایت خوشبختی است، یکی می‌رسد و می‌گوید : پسرت چرا بهت سر نمی‌زند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار می‌کند

این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا نخریدی؟
چرا نداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را تحمل می‌کنی؟ یا فلانی را؟
چطور اجازه می دهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمی‌دانیم چه آتشی به جان شنونده می‌اندازیم !

شر نندازید تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره! کور ، وارد خانه‌ی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم. مُفسد نباشیم.

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

02 Nov, 11:29


یه آهنگ خوب برای همراهان همیشگی

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

01 Nov, 18:42


🔻عناب، میوه‌ای که به تنهایی غذایی کامل است !

🔸کاهش دهنده حرارت بدن
🔸شستشودهنده سلولهای مغزی
🔸کاهش دهنده چربی خون
🔸مقوی مغز

🔸کسانی که قند دارند روزی 5 دانه عناب بخور

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

28 Oct, 09:29


ﺷﺨﺼﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮐﻢ ﺭﻧﮓ ﻣﯽﻧﻮﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ
ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ ﮐﻪ ﺁﺏ ﺟﻮﺵ ﻧﯿﺴﺖ !
ﭼﺮﺑﯽ ﻭ ﻧﻤﮏ ﻫﻢ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ ! ﻭﺭﺯﺵ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ،
ﻣﯽﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﮑﺘﻪ
ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ .
ﺍﻭ ﺩﺭ ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﺳﮑﺘﻪ ﻗﻠﺒﯽ
ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ!!!!!!

ﭼﻨﺪﯼ ﭘﯿﺶ ﯾﮏ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﯾﺨﺖ .
ﺑﻪ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﯾﮏ ﻭﺍﮔﻦ ﺑﺎﺭﯼ ﻣﯽ
ﺷﻮﺩ .
ﺩﺭ ﻭﺍﮔﻦ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ
ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ .ﺍﻭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻓﺮﯾﺰﺭ ﻗﻄﺎﺭ
ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺭﻭﯼ ﺗﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﺪ : ﺍﯾﻦ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﺎﯼ ﺑﺪ
ﻣﻦ ﺍﺳﺖ , ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺠﻤﺪ ﺷﻮﻡ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ , ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﻦ ﺑﺎ ﺟﺴﺪ ﺍﻭ
ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ .ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﯾﺰﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩﻩ
ﺍﺳﺖ !
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ،ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﭘﯿﺶ ﻣﯽﺁﯾﺪ .
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﺷﺎﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﻣﯽﺁﯾﺪ .
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻏﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﻏﻢ ﭘﯿﺶ ﻣﯽﺁﯾﺪ .
ﻫﺮﮔﺰ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻭ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﭘﺲ ﺍﻧﺪﺍﺯ ﻧﮑﻨﯿﻢ .
ﭼﻮﻥ ﺭﺥ ﻣﯽﺩﻫﺪ .
ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ، ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ،
ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻭ ﻧﻈﺎﯾﺮ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺍﻧﺪﺍﺯ ﮐﻨﯿﻢ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽﮔﻮﺋﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﺍﺳﺖ،
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ...
ﮊﺍﭘﻨﯽﻫﺎ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ :
ﺍﮔﺮ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﮔﻮﺵ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ !
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺖ ﮔﻮﺵ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ !
ﻗﺪﺭﺕ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮ ﻧﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺭﺍ !
ﺍﯾﻦ " ﺑﺎﺭﺍﻥ " ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪ ﮔﻞ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻧﻪ
"ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ " !

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

28 Oct, 09:27


گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند.

بزرگشان گفت:اینها سنگ حسرتند.

هر کس بردارد حسرت می خورد،هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد.

برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.

وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی.

آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.

🔺زندگی هم بدین شکل است

در قیامت"یوم الحسرت"هم اگر اعمال صالحی نداشته باشیم حسرت می خوریم و اگر داشته باشیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم.

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

28 Oct, 09:22


یک بار از زنی موفق خواستم تا راز خود را با من در میان بگذارد، لبخندی زد و گفت:
موفقیت من زمانی آغاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم.

دست از جنگیدن با کسانی که غیبتم را می‌کردند برداشتم.
دست از جنگیدن با خانواده همسرم کشیدم.
دیگر به دنبال جنگیدن برای جلب توجه نبودم، سعی نکردم انتظارات دیگران را برآورده کنم و همه را شاد و راضی نگه دارم.
دیگر سعی نکردم کسی را راضی کنم که درباره من اشتباه می‌کند.

آنگاه شروع کردم به جنگیدن برای: اهدافم، رویاهایم، ایده‌هایم و سرنوشتم

روزی که جنگ‌های کوچک را متوقف کردم روزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد.

هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد.

نبردهایمان را عاقلانه انتخاب کنیم

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

28 Oct, 09:20


🚮رضا صادقی 🔈 پاشو بیا #جدید

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

24 Oct, 09:46


مردی با پدرش در سفر بود که «پدرش از دنیا»
رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید:
«چه کسی بر مرده‌های شمــا نماز می‌خواند؟»
چوپان گفت ما شخص خاصی را برای این کار
نداریم، خودم نمازِ آن‌ها را می‌خوانم
مرد گفت خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان
چوپان مقابل جنازه ایستــاد و چند جمله زمزمه
کرد و گفت: نمازش تمام شد! مرد تعجب
کرد و گفت: این چه نمازی بود؟! و چوپان گفت:
بهتر از این بلد نبودم! مرد از روی ناچاری، پدر
را دفن کرد و رفت. شب هنگام در عالمِ رویا
پدرش را دید که روزگارِ خوبی دارد! و از پدرش
پرسید چه شده که این‌گونه راحت و آسوده‌ای؟!
پدرش گفت: هرچه دارم از دعای آن
چوپان دارم! مرد فردا آن روز ،به سراغِ چوپان
رفت و "از او خواست تا بگوید" در کنـارِ جنازه
پدرش چه دعایی خوانده؟ چوپان گفت:
وقتی‌ «کنار جنازه آمدم» و ارتباطی میان منو
خداوند برقرار شد با خدا گفتم: خدایا اگر این
مرد امشب مهمانِ من بود یک گوسفند
"برایش زمین می‌زدم" حالا که این مرد امشب
مهمان توست ببینم با او چگونه رفتار می‌کنی!

به نامِ خدای آن چوپان
گاهی دعای یک دلِ "صاف" از صد نمازِ یک دلِ پرآشوب بهتر است...

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

23 Oct, 11:45


روزی دو نفر با هم سر پياز و پيازکاري دعوايشان شد.
به این نحو که رهگذر خسيسي به مرد کشاورز زحتمکشي که مشغول کاشتن پياز بود رسيد و با طعنه گفت: « زير اين آفتاب داغ کار مي‌کني که چي؟ اين همه زحمت مي‌کشي که پياز بکاري؟ آخر پياز هم شد محصول؟ پياز هم خودش را داخل ميوه ها کرده، به چه درد مي‌خورد؟ آن هم با آن بوي بدش!»
پياز کار ناراحت شد.
هر چه درباره ي پياز و فايده هاي آن حرف زد، به گوش مرد رهگذر نرفت. اين چيزي مي‌گفت و آن، چيز ديگري جواب مي‌داد.
خلاصه آن دو با هم دعوا کردند و کارشان بالا گرفت. رهگذران آن دو را از هم جدا کردند و نگذاشتند دعوا کنند.
بعد هم براي اينکه کاملاً دعوا تمام شود، آن ها را پيش قاضي بردند...
قاضي، بعد از شنيدن حرف هاي دو طرف دعوا، با اطرافيانش مشورت کرد و حق را به پيازکار داد و مرد رهگذر را محکوم کرد و گفت: «تو اين مرد زحتمکش را اذيت کرده اي. حالا بايد مقداري پول به مرد کشاورز بدهي تا او را راضي کني.»
رهگذر خسيس حاضر نبود پول بدهد.
قاضي گفت: «يا مقداري پول به کشاورز بده، یا يک سبد پياز را در يک نشست بخور تا بعد از اين سر اين جور چيزها دعوا راه نيندازي. اگر يکي از اين دو کار را انجام ندهي، دستور مي‌دهم که تو را چوب بزنند. انتخاب نوع مجازات با خود تو. پول مي‌دهي يا  پياز  مي‌خوري يا مي‌خواهي تو را چوب بزنند؟!» رهگذر کمي فکر کرد.
پول که حاضر نبود بدهد. چوب خوردن هم درد زيادي داشت. با اينکه از پياز بدش مي‌آمد، مجازات پياز خوردن را پذيرفت... يک سبد پياز آوردند و جلو او  گذاشتند.
رهگذر اولين پياز را خورد.
دومين پياز را هم با اين که حالش به هم مي‌خورد، نوش جان کرد و خوردن پياز را ادامه داد.
هنوز پيازهاي سبد نصف نشده بود. که واقعاً حال محکوم به هم خورد و ديگر نتوانست بخورد.
از پياز خوردن دست کشيد و گفت: «چوبم بزنيد. حاضرم چوب بخورم اما پياز نخورم!»
قاضي دستور داد چوب و فلک را آماده کردند. پايش را به فلک بستند و دو نفر مشغول زدن چوب به کف پاي او شدند. هنوز ده ضربه بيشتر نخورده بود که داد و فريادش بلند شد. درد مي‌کشيد و چوب مي‌خورد.
اما چوب خوردن را هم نتوانست تحمل کند و فرياد زد: «دست نگه داريد دست نگه داريد. پول مي‌دهم! پول مي‌دهم!»
تنبيه کنندگان دست از کتک زدن او برداشتند.
رهگذر خسيس مجبور شد مقداري پول به کشاورز بدهد و رضايت او را به دست آورد...
اطرافيان به حال محکوم خنديدند و گفتند: «اگر خسيس نبود اين جور نمي‌شد. پولي بابت جريمه مي‌داد، اما حالا هم پياز را خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد!»

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

23 Oct, 06:57


روزی لقمان به پسرش گفت: امروز ٣پند به تو می‌دهم تا کامروا شوی:
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخور!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخواب!
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه‌های جهان زندگی کن!

پسر لقمان گفت ای پدر ما خانواده‌ای بسیار فقیر هستیم؛ من چطور ‌می‌توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری، هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می‌دهد.

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی، در هر جا که خوابیده‌ای احساس می‌کنی بهترین خوابگاه جهان است.

و اگر با مردم دوستی کنی در قلب آنها جای میگیری و آنگاه بهترین خانه‌های جهان مال توست.

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

23 Oct, 06:55


مغازه دار‌ محل، هر روز، صبح زود ماشین سمندش را در پیاده رو پارک میکند، مردم مجبورند از گوشه خیابان رد شوند.
سوپرمارکتی، نصف بیشتر اجناس مغازه اش را بیرون چیده، راه برای رفت و آمد سخت است.
کارمند اداره، وسط ساعت کاری یا صبحانه میل میکند، یا به ناهار و نماز میرود و یا همزمان با مراجعه ارباب رجوع کانالهای تلگرام و اینستاگرامش را چک میکند.
بساز بفروش، تا چشم صاحبان آپارتمان را دور میبیند، لوله ها و کابینت را از جنس چینی نامرغوب میزند در حالی که پولش را پیشتر گرفته است.
کارمند بانک، از وسط جمعیتی که همه در نوبت هستند به فلان آشنای خود اشاره میزند تا فیش را خارج از نوبت بیاورد تا کارش راه بیوفتد!

استاد دانشگاه، هر جلسه بیست دقیقه دیر میاد و قبل از اتمام ساعت، کلاس را تمام میکند جالبتر اینکه مقالات پژوهشی دانشجویان را بنام خودش چاپ میکند.
دانشجو پول میدهد، تحقیق و پایان نامه را کپی شده میخرد و تحویل دانشگاه میدهد تا صاحب مدرک شود.
پزشک، بیمار را در بیمارستان درمان نمیکند تا در مطب خصوصی به او مراجعه کند و یا به همکار دیگر خود پاس میدهد تا بیمار جیب خالی از درمانگاه خارج شود.

همه اینها شب وقتی به خانه می آیند، هنگامی که تلگرام را باز میکنند از فساد، رانت، بی عدالتی، تبعیض و گرانی سخن میگویند و در اینستاگرام پستهای روشنفکری را لایک میکنند.
همه هم در ستایش از نظم و قانونمداری در
اروپا و آمریکا یک خاطره دارند اما وقتی نوبت خودشان میرسد، آن میکنند که میخواهند.

جامعه با من و تو، ما میشود
، قبل از دیگران به خودمان برسیم.

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

23 Oct, 06:54


در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند
بچه ها نمیتوانند بزرگ شوند !
شایـد قد بکشند ،
اما بال و پر‌ نخواهند گرفت !
ﻣﻴﺪﻭﻧید ﺧﻮﻧﻪ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟

ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﻳﻰ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻳﻪ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻰ
ﺻﺪ ﻣﺘﺮﻯ و چهار ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ و ﻛﻠﻰ
ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺩﻳﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ

خونه يعنى احترام و درك متقابل
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﺟﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻬﺶ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻰ ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻴﺎﺩ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺕ
خونه يعنى آرامش وامنيت
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻳﻪ ﺍﺳﺘﻜﺎﻥ ﭼﺎﻯ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﻯ
خونه يعنى فضايى خالى از خشم
خالى از دود
خالى از قرص خواب واسترس
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﻣﻴﺸﻰ
ﻟﺒﺨﻨﺪ بزنى و لبخند ببينى

ﻳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﺘﺮﺍﮊﺵ ﺑﺎﻻ ﻧﻴﺴﺖ؛
ﻭﺳﻌﺖ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻣﺎﺵ ﺯﻳﺎﺩﻩ

ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺧﻮﻧﻪ ای ﺭﻭ
ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤتون ﺁﺭﺯﻭ ﻣﻴﻜﻨﻢ

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

22 Oct, 19:34


روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.

زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند،ناگهان همسرش گفت: صبر کنید.

من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟

زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.
البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم.

در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند!

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

21 Oct, 20:37


روزی ابلیس بافرزندانش ازمسیری میگذشتند

به طایفه ای رسیدند که درکنار راه چادر زده بودند، زنی رامشغول دوشیدن گاو دیدند، ابلیس به فرزندانش گفت :
تماشاکنیدکه من چطور بلا بر سر این طایفه می آورم
بعد بسوی آن زن رفت وطنابی را که به پای گاو بسته بود تکان داد.

باتکان خوردن طناب، گاو ترسید و سطل شیر را به زمین ریخت و کودک آن زن را که در کنارش نشسته بود لگد کرد و کشت.
زن با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربات چاقو از پای درآورد.
وقتی شوهرش آمد و اوضاع را دید، زن رابه شدت کتک زد و او را طلاق داد.
فامیلِ زن آمدند و آن مرد رادبه باد کتک گرفتند و آنقدر او را زدند که کشته شد.
بعد از آن اقوامِ مرد از راه رسیدند و همه باهم درگیر شدند و جنگ سختی درگرفت . هنوز در گوشه و کنار دنیا بستگان آن زن و شوهر همچنان در جنگ هستند.
فرزندان ابلیس بادیدن این ماجرا گفتند: این چه کاری بود که کردی؟
ابلیس گفت : من که کاری نکردم، فقط طناب را تکان دادم!

ماهم در اینطور مواقع فکر میکنیم :
کاری نکرده ایم درحالیکه نمیدانیم، حرفی که میزنیم، چیزی که می نویسیم، نگاهی که میکنیم ممکن است حالی را دگرگون کند، دلی رابشکند، مشکلی ایجادکند
آتش اختلافی برافروزد، و...

بعدازاین وقایع فکرمیکنیم که کاری نکرده ایم،فقط طناب راتکان داده ایم!

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

21 Oct, 20:27


ﻣﺎﻫﯽ ﻣﻮﻥ ﻫﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻪ ﺗﺎ ﺩﻫﻨﺸﻮ ﺑﺎﺯ
ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺁﺏ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﺶ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺑﮕﻪ ...
ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺁﮐﻮﺍﺭﯾﻮﻡ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺮﯾﺪﻥ .. ﺩﻟﻢ ﻧﯿﻮﻣﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﺑﻨﺪﺍﺯﻣﺶ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ، ﺍﻧﻘﺪ ﺑﺎﻻ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺮﯾﺪ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ
ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ !!...

ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﻮقع اس ﺑﺬﺍﺭﻣﺶ ﺗﻮﯼ ﺁﮐﻮﺍﺭﯾﻮﻡ
ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪﻩ.. ﯾﻌﻨﯽ ﻓﮏ ﮐﻨﻢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻤﺶ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ ﻗﻬﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺯﺩﻩ
ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ !!...

ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻑ
ﻣﻮﻧﻪ ... ﺩﻭﺳﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ... ﺩﻭﺳﻤﻮﻥ ﺩﺍﺭﻥ ...
ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻧﺎﺭﻭ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﯿﻢ!
ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ
ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﻭﻧﺎ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...
مراقب آدم خوبای اطرافمون باشیم تا ازدستشون ندیم،بعدش دیگه فایده نداره...

👤 خسرو شکیبایی

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

21 Oct, 20:20


🚮 علی منتظری 🔈 اینجوری نمیشه #

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

20 Oct, 17:25


مردی داشت در جنگل‌ قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت
بیشتر می شد به گوشش رسید.

به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی
با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.

سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد.تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند.

مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان دارند طناب را می‌خورند و می‌بلعند.

مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان می‌داد تا موش‌ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد.

خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.

خواب ناراحت‌کننده‌ای ی بود
و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد
نزد عالمی رفت که تعبیر خواب می‌کرد
و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت
خیلی ساده است:

شیری که دنبالت می‌کرد
ملک الموت(عزراییل) بوده
چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است.
طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است.

و موش سفید و سیاهی که طناب را
می‌خوردند همان شب و روز هستند که
عمر تو را می‌گیرند

مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟
گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و
شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را
فراموش کردی

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

20 Oct, 17:22


روزی روزگاری درسرزمینی دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند.
شکارچی سگی داشت که هر بار از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار می آورد.
هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و شکایت از خسارت هائی که سگ او به وی وارد آورده میکرد.
هر بار نیز شکارچی با عذر خواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود.
مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد ، دهقان که دیگه از تکرار حوادث خسته شده بود ، بجای اینکه پیش همسایه اش برود و شکایت کند ، سراغ قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند.
در محل قاضی هوشمندی داشتند
شکارچی برای قاضی ماجرا را تعریف کرد.
قاضی به وی گفت من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم و با زور تمام خسارت وارد آمده به شما پرداخت کند.
ولی این حکم دو نکته منفی دارد.
یکی احتمال اینکه  که باز هم این اتفاق بیفتد هست،
دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساخته ای.
آیا میخواهی در خانه ای زندگی کنی که دشمنت در کنار شما و همسایه شما باشد؟
راه دیگری هم هست
اگر حرف هائی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایه ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته ای.
وی گفت اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم و به مزرعه خویش رفت و دوتا از قشنگترین بره های خودش را از آغلش بر داشت و به خانه شکارچی رفت. دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت دیگه سگ من چکار کرده؟

دهقان در جواب، به شکارچی گفت من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید.
بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده ام دوتا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم.
شکارچی قیافه اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده.
با هم خداحافظی کردند وقتی داشت به مزرعه اش برمی گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان وی را از گرفتن هدیه ای که به آنها داده بود را می شنید.

دهقان روز بعد دید همسایه اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگه نتواند به مزرعه وی برود.
چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و دوتا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به عوض هدیه ای که به وی داده بود داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند وچقدر از بازی با آن بره ها میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد.

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

20 Oct, 08:10


می‌گویند ملا نصرالدین از همسایه‌اش دیگی قرض گرفت. پس از چند روز دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.

وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش‌خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.

تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه او رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد.

همسایه گفت: مگر دیگ هم می‌میرد؟ چرا مزخرف می‌گویی!!!جواب شنید: چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی که می‌زاید حتما مردن هم دارد.

🔻این حکایت برخی از ماست که هر جا به نفعمان باشد عجیب‌ترین دروغ‌ها و داستان‌ها را باور می‌کنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید.

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

20 Oct, 08:02


مـردی نـزد عالمی از پــدرش شکایت کرد.
گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد.
پیــر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم روز دیگر میگوید پنبه بکار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانه‌گیری‌هایش خسته کرده است...
بگو چه کنم؟

عالم گفت: با او بساز
گفت: نمی‌توانم
عالم پـرسید: آیا فرزنـد کوچکی در خانه داری؟
گفت: بلی
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را می‌زنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست

آیا او را نصیحت میکنی؟
گفت: نه چون مغزش نمی‌رود و ...

گفت؛ میدانی چرا با فــرزندت چنین برخورد میکنی؟!
گفت: نه
گفت: چون تو دوران کودکی را طی کرده ای و میدانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیده‌ای و تجربه‌اش نکرده‌ای، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی!!

"در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشه‌گیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میکند و ...

"پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست."

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

15 Oct, 21:44


🔺روزگار قبل از اینترنت این شکلی بود یادش بخیر...

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

14 Oct, 16:48


🚮 محسن چاوشی 🔈 همین مونده بود #جدید

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

14 Oct, 15:13


🚮 علی زندوکیلی 🔈 شب مستی #جدید

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

13 Oct, 18:18


مردی به دهی رفت. شیپور اسرار آمیزی به همراه داشت که نوارهای قرمز و زرد و دانه های بلور و استخوانهای جانوران از آن آویخته بود.
مرد گفت: خاصیت شیپور من اینست که ببرها را فراری میدهد. اگر هر روز دستمزدی بمن بدهید، هر روز شیپور میزنم و این جانوران وحشتناک دیگر حمله نمیکنند و هیچکس را نمیخورند!
اهالی ده از فکر حمله ی یک جانور درنده به وحشت افتادند و پیشنهاد مرد تازه وارد را پذیرفتند. سالها به همین ترتیب گذشت، صاحب شیپور ثروتمند شد و قصر بزرگی برای خودش ساخت.

یک روز پسرکی از آنجا گذشت و پرسید: این قصر مال کیست؟ وقتی داستان را شنید، تصمیم گرفت نزد مرد برود و با او صحبت کند. وقتی او را دید گفت:
می گویند شما شیپوری دارید که ببرها را فراری میدهد اما، ما که در کشورمان ببر نداریم!!!
همان موقع، مرد با سرعت تمام اهالی ده را جمع کرد و از پسرک خواست آنچه را که گفته بود، تکرار کند. بعد فریاد زد: خوب شنیدید چه گفت؟ این دلیل محکمی بر خاصیت شیپور من است!
مردم هم همچنان با شدت او را تشویق کردند و بر مبلغ پرداختی جهت تامین امنیت خود افزودند!!!

بسیاری از انسانها گفته ها و اندیشه های مختلف دیگران را میپذیرند !
بدون آنکه در پی حقیقت باشند و سالها با این باورهای دروغین زندگی میکنند.
در این بین افرادی هم پیدا می شوند که با آجرهای جهل ایشان، برای خویش قصر می سازند

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

10 Oct, 12:43


یکی تعریف می‌کرد وقتی از نماز جماعت صبح بر می‌گشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند.
گاو مقاومت می‌کرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛
گاو مطیع شد و سوار شد.

من #مغرور شدم و پیش خودم گفتم؛
«این از برکت نماز صبح است.»

وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه و زاری می‌کند، علت را که جویا شدم گفت «گاومان را دزدیدند!»

گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم!

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

10 Oct, 12:34


در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می خورد و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند، زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد. خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید: «زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.»

ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است. ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد، از خر عذر خواهی می کند و می گوید: «شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.»

خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که:  «نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم.»

ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید: «« قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است؟»

ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید: «می دانم که مرگ حق تو نیست. اما گناه تو این است كه با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است.»

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

📚 داستان های کوتاه و آموزنده

09 Oct, 17:53


روزی دست پسر بچه‌ای در گلدان کوچکی گیر
کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان
خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما
پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست
پسر را از گلدان خارج کنند. گلدان گرانقیمت بود،
اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از
این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت:
«دستت را باز کن، انگشت‌هایت را به هم
بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن.
آن وقت فکر می‌کنم دستت بیرون می‌آید.»

پسر گفت: «می‌دانم اما
نمی‌توانم این کار را بکنم.»
پدر که از این جواب پسرش شگفت‌زده
شده بود پرسید: «چرا نمی‌توانی؟»
پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکه‌ای که
در مشتم است، بیرون می‌افتد.»
شاید شما هم به ساده‌لوحی این پسر بخندید، اما
واقعیت این است که اگر دقت کنیم می‌بینیم
همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم‌ارزش،
چنان می‌چسبیم که ارزش دارایی‌های پرارزشمان
را فراموش می‌کنیم و در نتیجه آنها را از دست
می‌دهیم !!

📖 داستان های کوتاه و آموزنده

🆔 @yar786786

6,342

subscribers

674

photos

483

videos