❣داستان های شبانه ❣ @dastan_fot Channel on Telegram

داستان های شبانه

@dastan_fot


❣ داستان های شبانه ❣ (Persian)

❣ داستان های شبانه ❣ یک کانال تلگرامی فوق العاده برای علاقه‌مندان به داستان های جذاب و شگفت‌انگیز است. اگر شما هم علاقه‌مند به شنیدن داستان‌های دلنشین و هیجان‌انگیز هستید، این کانال مناسب شماست. در اینجا شما می‌توانید داستان‌هایی از جنس های مختلف مانند عاشقانه، ترسناک، ماجراجویی و غیره را بشنوید که شما را در دنیایی جدید و متفاوت می‌برد. nnاگر می‌خواهید از استراحتی دلپذیر برای حال خود برخوردار شوید، بهترین راه این است که به دنیای داستان‌های شبانه پیوسته و از هیجان و لذت آن لذت ببرید. همچنین می‌توانید داستان‌های انتخابی خود را نیز با دیگر کاربران این کانال به اشتراک بگذارید و با هم تبادل نظر کنید. nnپس حتماً از این فرصت فوق العاده برای شنیدن داستان های شگفت‌انگیز بهره ببرید و در کانال ❣ داستان های شبانه ❣ عضو شوید!

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


میخورد لبهاشو دور سر کیرم سفت حلقه کرده بود و عقب جلو میکرد و زبونشو دور کیرم میمالید کیرمو از دهنش دراوردم و اومدم بکنم توی کوسش گفت نه صبر کن بذار روی شکمم بخوابم گفتم برای چی؟ گفت مثله همون پوزیشنی که خاله مریمو میکردی منم بکن و روی شکم خوابید و پاهاشو جفت کردم منم نشستم روی رون هاش و کیرمو کردم توی کوسش و شروع کردم تلمبه زدن توی کوسش، با اینکه بعدا گفت چند بار سکس داشته اما کوس تنگی داشت و از مریم تنگ تر بود مثله مریم حرف میزد میگفت محکمتر بکن جر بده بکن توش تا ته بکن توش، فهمیدم اون تمام عشق بازی ها و سکس های ما رو کامل می دیده قبل از اینکه بخوام شروع به تلمبه زدن سریع کنم کیرمو تا ته کردم توی کوسش و نگه داشتم بهش گفتم خوبه؟ کوست پر از کیرمه، دیدی جرش دادم؟ فقط آه میگفت و نمی تونست حرف بزنه و شروع کردم تند تند تلمبه زدن توی کوسش صدای رخساره بند اومده بود و فقط آه آه آه میکرد و هیچ حرفی نمی تونست بزنه تا آبم اومد و خالی کردم توی کوسش و افتادم روش، گفتم خوب جرت دادم؟ بازم دوست داری مثله خاله مریم جرت بدم؟…
گفت از امروز منم باید مثله خاله مریم بکنی… الانم بغلم کن تا توی بغلت بخوابم، توی بغل هم بودیم که بهم گفت میشه صد تا بوسم کنی؟ بوسه بارونم کن… تا توان داری ببوسم گفتم کجاتو گفت همه وجودمو…
منم بوسیدمش و اون خوابید، بلند شدم یه نگاه بهش انداختم واقعا بدن لخت زیبایی داشت دوستش داشتم چون بدجور به مریم و لذت های سکسی مون حسادت می کرد و این برای منم جذاب بود چون هم خاله و هم خواهرزاده رو با هم میکردم و لذت میبردم تازه خواهر زاده ای که برای عشق بازی التماس میکرد وقتی فهمیدم زنها انقدر عشق بازی رو دوست دارن مدت زمان عشق بازی رو بیشتر کردم و مدت زمان کردن توی کوس رو کمتر که دیدم هم مریم بیشتر استقبال کرد و لذت بیشتری میبرد هم رخساره بیشتر بهم وابسته شده بود.


پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


💞 یه سکس خاص با یه دخترخاله خاص ( دوجنسه )

سلام
اسم من مانی‌ه و ۲۴ سال دارم. داستانی که می‌خوام تعریف کنم مربوط می‌شه به حدود ۵ سال پیش، یعنی وقتی که ۱۹ سالم بود و تازه دانشجو شده بودم. این دخترخاله‌ای که می‌خوام داستانش‌و بگم یعنی آزیتا ۱۲ سالی از من بزرگتره. یعنی اون موقع ۳۱ سالش بود. اون زمان خیلی برام عجیب بود که دختری مثل اون توی این سن هنوز ازدواج نکرده. آزیتا خیلی خوشگل بود و از نظر اندامی هم حرف نداشت. در یک کلام هات. حدودا ۱۸۵ قد (۱۰ سانتی بلندتر از من) با پاهای کشیده و باسن خوش‌فرم و البته پستونای نسبتا بزرگی که البته مشخص بود که عمل کرده‌س و طبیعی نیست ولی کاملا متناسب با هیکلش بود و ترکیب فوق‌العاده‌ای ازش درست کرده بود. خلاصه تو خانواده پدریم یه چیز خاصی بود بین همه دخترای دیگه. بخصوص که خانواده پدریم یه‌جورایی سنتی هستن و اکثر دخترای خانواده تا حدودی با حجاب. ولی آزیتا با بقیه فرق داشت. منم همیشه با اون راحت تر از بقیه بودم. خوشم میومد که زیاد تابع سنتهای خانوادگی نیست و هر کاری که دوست داره انجام می‌ده و هر جوری که دوست داره لباس می‌پوشه. و البته همیشه به صورت مخفیانه‌ای بهش یه تمایل جنسی هم داشتم که البته هیچ وقت بروز نمی‌دادم و همیشه از این موضوع که به دختر خاله‌م اینجوری علاقه دارم خجالت می‌کشیدم.
اون سال که ترم دوم دانشگاه بودم با دو تا دختر دوست شده بودم که با هردوشون بهم زدم فقط به خاطر اینکه تمایلی به سکس نداشتن. تو اون دوره زمانی خیلی بیشتر از همیشه و دیوونه‌وار دنبال سکس بودم. حتی سکس پولی. از اینور و اونور شماره چند تا جنده رو گیر آوردم و باهاشون سکس کردم. نمی‌دونم چه مرگم شده بود که سیراب شدن نداشتم و واسه سکس به هر دری می‌زدم. تا اینکه کم کم به سرم زد که ترتیب آزیتا رو بدم و کاری که همیشه تو ذهن انجام می‌دادم و این دفعه واقعی انجام بدم. دیوونه شده بودم انگار. فکر احمقانه‌ای بود. تو اون خونواده سنتی اگه قضیه رو کسی می‌فهمید!!!
خلاصه منتظر فرصتی بودم تا نقشه رو عملی کنم. ولی قبل از اینکه فرصت اصلی گیرم بیاد تصمیم گرفتم تو هر موقعیتی شده یه کم نخ بدم که ببینم مزه دهنش چی هست.
خلاصه دو سه باری که طبق معمول همیشه با هم حرف می‌زدیم من سعی کردم یه کم خودم‌و بیشتر بهش بچسبونم و بغلش کنم یکی دو بارم صورتش‌و به یه بهانه‌ای بوسیدم. خوشبختانه نه تنها عکس‌العمل تندی نشون نداد و حتی لبخندی هم می‌زد. خوشحال بودم که حتما خودشم دلش می‌خواد.
چند روز بعد از آخرین باری که دیدمش خونه تنها بودم. پدر و مادرم رفته بودن یه مجلس عروسی و تا آخر شب نمیومدن. منم تصمیم داشتم شب‌و با دیدن فیلم پورن بگذرونم که یهو زنگ خونه صدا خورد. درو که باز کردم دیدم ازیتاست. حالش زیاد خوب نبود. گفت که با پدر و مادرش بحثش شده و از خونه زده بیرون و می‌خواست امشب‌و خونه ما (یعنی خونه خاله خودش) بمونه. هر چی ازش پرسیدم که دعواشون سر چی بوده نگفت. یه کم باهاش حرف زدم و سعی کردم آرومش کنم. یه کم که حالش بهتر شد صورتش‌و بوسیدم و رفتم رو مبل کنارش نشستم. همین که نشستم یهو یادم اومد که چه موقعیت خوبی پیش اومده برای عملی کردن نقشه‌م. یه دفعه هیجان و استرس بهم هجوم آورد. دیگه نمی‌تونستم حرف بزنم. ولی خودم جمع و جور کردم و به خودم گفتم یا امشب یا هیچ وقت!
دستم‌و گذاشتم رو زانوش و آروم نوازش کردم. کم کم دستم‌و آوردم بالاتر. چیزی نگفت، منم همه‌ش داشتم نگاش می‌کردم که ببینم چه عکس‌العملی نشون می‌ده. دیگه دستم رسید به بالای رونش که یهو دستش‌و گذاشت رو دست من‌و نذاشت بالاتر برم. برگشت نگام کرد و گفت: چی کار می‌کنی؟
یه کم ترسیدم

ولی لحنش خیلی تهدید کننده نبود.
گفتم: هیچی، فقط می‌خواستم فکرت‌و از اون موضوع منحرف کنم.
گفت: آره. منم باور کردم! راستش‌و بگو، تا دیدی خونه خالیه گفتی بیام یه حرکتی بزنم شاید گرفت؟
گفتم: نه به خدا. منظوری نداشتم.
گفت: تمومش کن. با بچه که طرف نیستی. چند وقتی هست که رفتارت عوض شده با من. معلوم بود یه چیزی تو سرت هست.
گفتم: ببخش آزی. اصلا دیوونه شدم یه مدته. نمیدونم دارم چیکار می‌کنم.
گفت: باشه حالا. نمی‌خواد معذرت خواهی کنی. برو یه لیوان آب وردار بیار به جای این کارا، دهنم خشکید.
من که رفتم براش آب بیارم اونم مانتو و روسریش‌و درآورد و با یه تاپ و شلوار جین دوباره نشست رو همون مبل‌ه. لیوان‌و که بهش دادم می‌خواستم برم اونور بشینم که گفت: بیا بشین اینجا ببینم!
بعد اینکه نشستم برگشت تو صورتم نگاه کرد و گفت:
خب! بگو ببینم حرکت بعدیت چی بود؟ دیگه چی نقشه‌ای داشتی؟

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


از خجالت دیگه می‌خواستم برم تو زمین. نمی‌دونستم چی جواب بدم. ساکت موندم و نگاهم‌و دوختم به زمین.
گفت: پس چی شد؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ نمی‌خوای ادامه بدی؟
گفتم: ممممممممم. ادامه بدم؟
گفت: آره
گفتم: داری شوخی می‌کنی؟
گفت: نه. خیلی جدی دارم می‌گم. اگه می‌خوای ادامه بده، ولی فقط حواست باشه، اگه می‌خوای ادامه بدی دیگه هر کاری که من گفتم باید انجام بدی. راه برگشتی نیست. بهانه هم نداریم.
من که باورم نمی‌شد که قضیه یهو داره ختم به خیر می‌شه باز زبونم بند اومد و فقط یه خنده‌ای اومد رو لبم.
گفت: چی شد؟ قبوله؟
گفتم: قبوله. هر چی تو بگی.
این‌و که گفتم صورتش‌و آورد جلو و یه لب خوشگل از هم گرفتیم. حدود یک دقیقه‌ای این فرنچ کیس ما ادامه داشت تا اینکه گفت پاشو و لباسات‌و دربیار.
وای دیگه داشتم از هیجان می‌مردم. بالاخره فانتزی همیشگیم داشت به واقعیت تبدیل می‌شد.
بلند شدم و اول پیراهن و درآوردم و بعدم شلوارو. هنوز شرت در نیاورده بودم که آزی بلند شد و اومد طرفم و دوباره ازم لب گرفت. بعدش دستاش‌و گذاشت روسینه‌م و هلم داد به طرف مبل و خودشم پرید روم و بازم شروع کرد به لب گرفتن. بعد کم کم رفت رفت پایین‌تر رو گلوم و بعد همینجور ادامه داد و سینه و شکم بوسید و رفت پایین تا رسید به شرتم. یه کم از روی شرت کیرم و بوسید و آروم آروم شرت کشید پایین تا کیرم بیافته بیرون. یه کیر تقریبا ۱۷ سانتی!
کیرم‌و دستش گرفت و گفت: ااوووممم. بد نیست. خوشگله. یه کم با دستاش ماساژ داد و بعد شروع کرد به ساک زدن. اول فقط سرش‌و تو دهنش کرد و بعد کم کم بیشترش و تو دهنش جا داد. خیلی حس خوبی می‌داد. خیلی خوب ساک می‌زد. ۳-۴ دقیقه که ساک زد دیدم دیگه دارم منفجر می‌شم. گفتم‌ بسه دیگه داره آبم میاد.
یه لحظه وایساد و گفت: اشکال نداره بذار بیاد. می‌خوام بخورمش.
گفتم: آخه من که هنوز کاری نکردم! حالا می‌خوام تازه بکنمت.
گفت عیب نداره. حالا وقت زیاده… و دوباره ادامه داد به ساک زدن و بعد از حدود یک دقیقه دیگه ساک زدن بهش گفتم که داره میاد. اونم سرش‌و یه کم برد عقب و یه کم با دست ماساژ داد تا آبم خالی شد تو دهنش و اونم همه‌شو خورد. تا بحال کسی یه همچین حالی نداده بود بهم، اونم فقط با ساک زدن. بی‌حال شده بودم و فکر می‌کردم باید یه کم استراحت کنیم تا بتونیم دوباره شروع کنیم. ولی دیدم آزی دوباره پاشد و اومد رو پاهام نشست و دوباره شروع کرد به لب گرفتن.
بعد چند ثانیه یواش تو گوشم گفت: نمی‌خوای من‌و لخت ببینی؟
باورم نمی‌شد فقط دو دقیقه بعد ارضا شدنم دوباره کیرم راست بشه با شنیدن این حرف.
گفتم: چرا عزیزم. می‌خوام اون پستونای خوشگلتو بخورم.
گفت پس شروع کن. منم همون جور که رو پاهام نشسته بود شروع کردم و تاپ‌و از تنش در آوردم. یه سوتین سفید خوشگل زیرش پوشیده بود. شروع کردم به بوسیدن گلوش و سینه‌ش و چاک پستونای بزرگش. چه عطر خوبی داشت تنش. دوست داشتم تا ابد تو بغلش باشم. بعدش دستم‌و بردم دور کمرش و یواش یواش رفتم بالا تا رسیدم به بند سوتینش و بازش کردم. آروم سوتین‌و از رو پستوناش برداشتم. وای چقدر بزرگ و خوش فرم بودن. چه نوک پستون بزرگ و باحالی. تو یه نگاه عاشقشون شدم! دیگه طاقت نیاوردم و حمله کردم بهش و شروع کردم به خوردن پستوناش. با زبونم با نوک پستوناش بازی می‌کردم و اطرافش‌و می‌بوسیدم. آزیتا هم که حسابی حشری شده بود صدای آه و اوفش بلند شده بود. چند دقیقه‌ای مشغول اون پستونای خوشمزه بودم. دلم نمی‌خواست ولشون کنم. ولی آزی بعد چند دقیقه بهم گفت: بریم تو اتاق خواب.
از رو پاهام اومد پایین و دستم‌و گرفتم و با هم رفتیم سمت اتاق. دوباره دستش‌و گذاشت رو سینه‌م و هلم داد روی تخت و گفت: حالا می‌خوام یه سورپرایز بهت نشون بدم.
دیگه داشتم می‌مردم از خوشی. بالاخره می‌خواستم اون کون و کوس قشنگش‌و ببینم و بعدش بکنمش.
اول خیلی آروم شلوارش‌و کشید پایین‌و از پاهاش بیرون آورد. وقتی دوباره بلند شد دستش‌و گذاشته بود رو شورتش. بعد پشت به من کرد و شورتش‌و درآورد تا بالاخره من بتونم کون خوشگلش‌و ببینم. وای که عجب چیزی بود. آماده بودم که پاشم و برم کیرم و بذارم تو کونش. ولی صبر کردم تا اینکه خودش اجازه بده.
همین جور که آزیتا پشتش به من بود سرش و برگردوند و پرسید: می‌خوای سورپرایزم‌و ببینی؟
گفتم: آره عزیز دلم!
وقتی برگشت چیزی دیدم که حتی تصورشم نمی‌تونستم بکنم. هنگ کرده بودم. آزیتا یه کیر گنده داشت. باورم نمی‌شد. آزی یه ترنس بود. یه شیمیل! پس چرا هیچ وقت چیزی در این مورد نشنیده بودم. چطور خودم هیچ خاطره و ذهنیتی راجبش نداشتم. چطوری تا حالا تو خونواده صحبتی راجب این موضوع نشده بود؟ همینجور تو فکر بودم که صدا آزی رو شنیدم که می‌گفت: چت شد؟ گفتم که سورپرایز دارم برات. پاشو بیا از نزدیک ببینش. بگیرش تو دستت.

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


یه کم من و من کردم هر چی سعی کردم نتونستم چیزی بگم.
آزیتا گفت: یادت که نرفته چی گفتی؟ همون اولش قبول کردی که هر کاری من گفتم انجام می‌دی.
گفتم: آخه این فرق داره. من نمی‌دونستم تو اینجوری هستی.
گفت: به هر حال قولی‌ه که دادی. نباید از زیرش در بری. اگه هم بخوای در بری من نمی‌ذارم. امشب باید یه حال اساسی باهات بکنم. بعدشم مطمئن باش خودتم خوشت میاد.
گفتم: آزی تو رو خدا بی‌خیال.
گفت: مجبورم نکن به زور بذارمش تو دهنت. می‌دونی که زورم بهت می‌رسه. پس پاشو مثل یه پسر خوب بیا و کاری که بهت می‌گم انجام بده. بهت قول می‌دم خوشت بیاد.
راست می‌گم قدش بلندتر از من بود و اندامشم پرتر از من که خیلی لاغرم. حتما زورش به من می‌رسید.
خلاصه با دودلی پاشدم و رفتم طرفش. یه کم این پا و اون پا کردم شاید تصمیمش عوض بشه. دستاش‌و گذاشت دو طرف سرم و لبام‌و بوسید و تو گوشم گفت: نترس عزیزم. بهت قول می‌دم خوشت بیاد. حالا برو شروع کن.
نشستم رو زانوهام. کیرش جلوی صورتم بود. چقدر بزرگ بود. از مال خودم بلندتر و کلفت‌تر بود. فکر کنم ۲۰ سانتی می‌شد. صاف و خوش فرم بود و کاملا سفت شده بود. گرفتمش تو دستم. آروم سرش و گذاشتم تو دهنم. انتظار داشتم خیلی بدمزه باشه و بدم بیاد. ولی اینجوری نبود. آروم آروم حجم بیشتریش‌و می‌دادم تو دهنم و عقب و جلو می‌کردم. کم کم داشتم بهش عادت می‌کردم و حتی داشت خوشم میومدم. آزی هم مدام بهم می‌گفت که چیکار کنم. دیگه بعد۴-۵ دقیقه گرم شده بودم و داشتم کیف

می‌کردم که آزی سرم برد عقب و پرسید: خوشت اومد نه؟ دیدی گفتم؟
منم با یه خنده بهش فهموندم که خوشم اومده.
آزیتا گفت: ولی دیگه بسه. می‌خوام دیگه بکنمت.
یهو یه عرق سردی به بدنم نشست. واسه اینکه من‌و نکنه گفتم: ولی من می‌خوام بازم برات ساک بزنم. (می‌خواستم انقدر ساک بزنم که آبش بیاد و بی‌خیال بشه!)
گفت: باشه ولی فقط یک دقیقه.
دوباره شروع کردم و سعی کردم هر جوری شده آبش‌و بیارم. ولی نشد.
آزی گفت: پاشو. ولی من باز داشتم ادامه می‌دادم. اونم خم شد و زیر بغلم‌و گرفت و من‌و بلند کرد.
گفت: دیگه وقتش‌ه بکنمت. نترس! دیدی که از ساک زدن خوشت اومد. از اینم خوشت میاد. بعد گفت که برو روی تخت سگی بشین.
خودشم اومد و پشت سرم نشست. من سرم و برگردونده بودم و نگاش می‌کردم. چشمام قفل شده بود روی اون کیر گنده‌ش. خیلی بزرگ بود. چطوری می‌خواست بکنتش توی کون من؟ چجوری می‌خواستم تحمل کنم؟
آزی اول صورتش‌و برد جلوی کونم شروع کرد به لیس زدن سوراخ کونم. یه کم که خیسش کرد بعد انگشتش‌و کرد تو دهنش‌و بعد شروع کرد به انگشت کردن من و آروم آروم انگشتش‌و کرد تو و خیلی آروم عقب و جلو می‌کرد. می‌خواست که سوراخم‌و باز کنه بعد از یه کم ور رفتن باهام انگشتش‌و درآورد و این دفعه دو تا انگشت‌و تو دهنش کرد. این دفعه می‌خواست با دو تا انگشت من‌و بکنه که یه کمی درد داشت. یکی دو دقیقه هم اینجوری با سوراخم بازی کرد تا اینکه گفت: خب دیگه تقریبا آماده شدی.
هنوز کیرش سفت سفت بود. معلوم بود خیلی حشری‌ه. داشت با دستش کیرش‌و می‌مالید و خودش‌و آماده می‌کرد و رفت پشتم وایساد.
داشت با آب دهن کیرش‌و خیس می‌کرد که یهو من داد زدم: آزی، نمی‌خوای که بدون کاندوم بکنی؟
گفت: نگران نباش! من هیچ مرضی ندارم. تو که نداری؟ بعدش با خنده گفت: نترس حامله نمی‌شی!
چاره‌ای نبود. دیگه کونم داشت از آکبندی در میومد!
سر کیرش‌و گذاشت در کونم و یه کم چرخوند دور سوراخم. بعد آروم آروم فشار داد تو تا سرش رفت داخل. یه کم جابجا شد و دوباره فشار داد تو.تقریبا ۷-۸ سانتی ازش رفت تو. خیلی اولش درد داشت. نمی‌تونستم نفس بکشم. ازی شروع کرد به عقب و جلو کردن. منم چنگ زده بودم به ملحفه‌های روی تخت و به زور داشتم تحمل می‌کردم. هر بار که می‌داد تو به نظرم یه بیشتر فرو می‌کرد. فکر کنم بعد از چند دقیقه ۱۳-۱۴ سانت از کیرش تو کونم بود که یهو وایساد و گفت: آماده‌ای؟ می‌خوام تا ته بکنم تو.
چاره‌ای نداشتم جز اینکه اوکی بدم. یهو با یه حرکت سریع همه کیر ۲۰ سانتیش‌و تا ته کرد تو کونم. احساس کردم تمام دل و روده‌ سوخت. فکر کنم یه داد خیلی بلند زدم چون آزی گفت: ساکت بچه!
چند لحظه‌ای همون شکلی موند. منم یه کم آروم شدم. بعدش خیلی ملایم شروع کرد به گاییدن من. کم کم سرعتش‌و بیشتر و بیشتر می‌کرد. خیلی حرفه‌ای می‌کرد. دیگه دردش‌و کمتر حس می‌کردم و داشت خوشم میومد. احساس باحالی داشت. یه چیز گرم و زنده رو تو کونم احساس می‌کردم. با وجود دردش، لذت بخشم بود. بعد یه مدت آزیتا وزنش آورد روم‌ و من‌و پخش زمین (تخت) کرد. من کامل روی شکم خوابیده بودم و اونم روی من و داشت من‌و می‌کرد. از این ورم داشت شونه و گردنم‌و می‌بوسید. وای حالا دیگه خیلی خوشم اومده بود. به خصوص وقتی که نوک پستونش‌و روی کمرم احساس می‌کردم.

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


آزی بعد یه مدت کیرش‌و درآورد و خودش به پشت خوابید و بهم گفت که روی کیرش بشینم. دیگه حسابی سوراخم گشاد شده بود و عادت کرده بودم. راحت کیرش رفت توی کونم .سعی کردم یه کمی بالا و پایین کنم ولی چون اولین بارم بود برام سخت بود. به خاطر همین زیاد رو این پوزیشن نموندیم. همونطور که من روی کیر آزیتا نشسته بودم، اونم نشست و من‌و بغل کرد و یه کم چرخید و پاش‌و گذاشت رو زمین. بعد خیلی سریع بلند شد و منم از جا کند. وای چه زوری داشت این دختر. البته من وزنم سبکه ولی بازم این خیلی پوزیشن سختیه. خلاصه من‌و همینطور تو تو هوا داشت بالا و پایین می‌کرد. این کارش حسابی من‌و تحریک کرد. دیگه حسابی داشتم حال می‌کردم. یک دقیقه‌ای تو همین پوزیشن من‌و کرد و بعد گذاشتم روی صندلی و ادامه داد. همونجوری با اون حالم گفتم: دختر تو چه کمری داری؟ یه خنده‌ای کرد و گفت: حالا کجاش‌و دیدی!
بعدش دوباره از رو صندلی بلندم کرد و بردم روی تخت و به پشت خوابوندم. تو همه این مدت یه لحظه کیرش از تو کونم در نیومد. پاهام گذاشت رو شونه‌هام و دوباره شروع کرد به گاییدن. و این دفعه هم‌زمان با یه دستش شروع کرد به مالوندن کیر من که همینجوری داشت میترکید. یه چند ثانیه مالوندنش کافی بود تا آبم برای بار دوم بیاد و بریزه روی شکمم. آزی انشگتش‌و که آب کیری شده بود گذاشت تو دهن من و منم میک می‌زدمش. بعدش دیگه آزیتا سرعت عقب و جلو کردنش‌و زیاد کرد و حدود یک دقیقه وحشیانه من‌و کرد. تو این مدت سر و صدای هر دوتامون به آسمون رفته بود. آزیتا هم دیگه معلوم بود به اوج لذت رسیده که یهو داد زد: دارم میام، باید همه‌شو بخوری! سریع کیرش‌و درآورد و نشست رو سینه‌م‌و کیرش‌و گذاشت جلوی دهنم شروع کرد به پاشیدن آبش توی دهنم. منی که تا یک ساعت پیش فکر این چیزا رو نمی‌کردم الان داشتم آب کیر دختر خاله‌م رو می‌خوردم. و چقدرم دوست داشت خوردنش‌و. بعد اینکه همه آبش‌و خوردم یه کم دیگه براش ساک زدم‌و کیرش‌و تمیز کردم.
آزی دوباره لبام‌و بوسید و کنارم رو تخت ولو شد. اونم دیگه حالی نداشت…


پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


@dastan_fot
@dastan_fot

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


گفتم من شرایطش رو ندارم و میترسم
گفت نترس شرایطت رو میدونم حواسم هست یه برنامه هم واست رو گوشیت نصب میکنم که هیچ کس نفهمه که ما با همیم.منم دیگه چیزی نگفتم
یکی دو بار تلفنی با هم صحبت کردیم و بقیه دیگه تو وات چت میکردیم
ازم خواست عصرا که از سر کار برمیگرده من پایین راه پله های خونمون منتظرش باشم و اونم بیاد داخل و یکی دو دقیقه همدیگه رو ببینیم
اولین باری که همدیگه رو بغل کردیم همون روز بود
وقتی اومد داخل دستش رو به نشونه سلام کردن به سمتم دراز کرد من ترسیدم ولی با یکم تاخیر بهش دست دادم دیگه اومد جلو و منو گرفت تو بغلش
بدن سفت و خوبی داشت بدنش رو دوست داشتم
محکم بغلم کرده بود سرش رو برد کنار گردنم و با لباش با گردنم و گوشم بازی میکرد خیلی خوب کارشو انجام میداد ، بهم گفت چه بوی خوبی میدی!!
حالم خیلی دگرگون شده بود داشتم دیوونه میشدم . متوجه شدم که اونم همین حالت رو داره. هم دلم میخواست بیشتر ادامه بده و هم میخواستم از تو بغلش بیام بیرون .نفسم رو حبس کرده بودم
ولی خیلی زود دستش رو باز کرد و از هم جدا شدیم و از هم خدافظی کردیم و رفت خونشون.
چند روزی بیشتر طول نکشید شاید یه هفته تا ده روز، که واقعا نمیدونم چیشد که رفتارش باهام عوض شد و پیام داد
گفت خیلی گرفتارم و دیگه بهم پیام نده و نمیخوام دیگه ادامه بدم.
من از رفتارش و حرفاش خیلی ناراحت شدم و دیگه بهش پیام ندادم…

پایان قسمت اول
ادامه دارد…


پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


💞 مونا ( لزبین 1 )

سلام
میخوام خاطره های مختلف سکس کردن ها و لز کردن هامو براتون تعریف کنم . اینکه چطور لزبین شدم …. با اینکه خودم ازدواج کردم و همزمان شوهر دارم و سکس و زندگی زناشویی ….

این یادداشتها که دارم مینویسم ؛ خاطره های واقعی منه….و مربوط به ما خانوماست….، دارم برای خودمون مینویسم نه آقایون؛ پس ورود آقایون ممنوع!!… یعنی اگه یه آقایی دوست داشت بخونه اشکالی نداره اما مجبور نیست بخونه و خوشش نیاد ….اینها خاطره های مختلف سکس و لز کردن من هست که برای خانوما نوشتم ….‌و تصمیم گرفتم اینجا پیاده کنم…تا شاید لذتش دو چندان بشه … نمی دونم
دختر خانومای گلم ؛ من چون دارم خاطراتمو میگم و از اول و کامل مینویسم ؛ بنابراین ممکنه در بعضی جاها سکسی نباشه چون واقعی هست … در هر حال بابت هر نقصی ازتون عذر میخوام ….

اسمم مونا هست ۲۹ سالمه و سفید … اندازه ی قدم حدود ۱۷۰ و وزنم هم حدود ۶۰ کیلو هست …من یه خواهر شوهردارم به اسم فاطمه که بهش میگیم فاطی (البته خواهر ناتنی شوهرم هست و سنش حدود سه سال بزرگ‌تر از شوهرم هست و البته مامان هاشون یکی هست )
فاطی از من حدود ۶ سالی بزرگ‌تره و مطلقه است و از اول ازدواج با شوهرم با من خیلی صمیمی بود و خونگرم و رفیق …فاطی خیلی کاریزماتیکه و رو من تسلط کامل داره …. خیلی خاطرتو می‌خواد …خودش اینو همش بهم میگه …… فاطی بهم می گه مونا تو خیلی سکسی و ناز و خوشگلی …من و فاطی از اول آشنایی مون با هم خیلی شوخی های مختلف می کردیم و جوک های سکسی مختلف ….حتی سکسهامو براش تعریف می کردم هر ثانیه شو ….هرچند که اکثرا چنگی به دل نمی زد…من چون ازش خیلی خوشم میاد؛ … فاطمه خیلی مواقع که تو خونه از کنارم رد میشه اسپانک میزنه در کونم …همش حتی مواقع عادی اکثر مواقع هم میگه عجب کونیه…. این کون …… کلا رو‌من خیلی تسلط داره ……برای همین رو حرفش حرف نمی زنم هیچوقت … و وقتی هم از برخوردها و تماس‌هاش با زن ها و مردها فهمیدم که لزبین هست … چون خودم از نوجوانی خیلی خیلی اهل دیدن پورن بودم ، حقیقتش بیشتر ازش خوشم اومد … و سعی کردم بیشتر بهش نزدیک بشم …….

ماجرا از اونجایی شروع شد که یه بار تو باشگاه بدنسازی داشتیم باهم وزنه میزدیم …….
جلوی آینه وایساده بودیم وزنه میزدیم …. و خیلی حرف های پرت و پلا و چرت و پرت می گفتیم …. که حرفمون کشید به جاهای خیلی جالب و خودش خیلی رُک‌ به من گفت که هم دوست پسر داره و هم دوست دختر!! فاطی گفت هم بارها با دخترها لز کرده و هم بارها با مردها ….و بارها تری سام و هم فورسام و البته اون موقع پیش خودم‌ فک کردم شاید داره خالی میبنده …ولی کمی که گذشت با اتفاقایی که افتاد …متوجه شدم که به احتمال خیلی زیاد همه رو راست میگفته
یه دوست پسر داره که باهاش گاهی سکس می کنه که مغازه لاستیک ماشین داره تو تهران میدون الغدیر! اسمش عرشیا ست و البته اون موقع من هنوز ندیده بودمش ….خصوصیاتشو برام گفت که خوشتیپ و فلان و بهمان ….
علاوه بر اون یه پارتنر هم (دوست دختر) داشته به اسم هیوا که باهاش سکس می کرده و تری سام هم میکردن با عرشیا …. ولی هیوا خیلی بی معرفت بوده و حدود شیش ماه پیش رفته ونکوور … گویا هیوا تو تهران دوست پسر پیدا کرده بوده از قبل و به فاطی چیزی نگفته بوده…و فاطی بعدا فهمیده یعنی فاطی رو پیچونده بوده و سرکارش گذاشته و درمورد علاقه اش به هیوا توضیح داد و اینکه چقدر بی معرفت بوده و فلان و بهمان …و … خلاصه گفت دنبال یه پارتنر باحال میگرده و من بعدش بغلش کردم و بوسش کردم و به شوخی بهش گفتم
غصه ی آدم بی معرفت رو می خوری؟
آدم بی معرفت به چه درد میخوره آخه ….همون بهتر که بره … من خودم دوست دخترت مگه نیستم ؟
این حرف رو که زدم … چند ثانیه سکوت حکمفرما شد….از همون لحظه انگاری که همه چی عوض شد …. فاطی انگار برق از سرش پرید ….کمی نگاهم کرد…الان می فهمم که زن‌های لزبین شاید اینجور حرف‌ها رو ازش منظور دیگه ای برداشت می کنن …. نمیدونم ……اون هم انگار که حرفهای من رو ذهنش خیلی تاثیر برانگیز باشه؛ یهو بغلم کرد و بعد یهو دو طرف لپای صورتمو گرفت و فشار داد و لبم اومده بود جلو نمی تونستم حرف بزنم ….گفت بخورم تو رو ؟. چرا انقدر خوردنی هستی آخه تو؟ تو نباید زن شهاب میشدی ( شوهرم ) باید زن من میشدی ! … می فهمی؟
منم براش قر و قمیش اومدم و با عشوه مث خیلی موقع ها که با فاطی شوخی دارم چشامو چپ کردم و قر و قمیش و عشوه اومدم براش و زبونمو آوردم سر بینی ام
بعد به شوخی و خنده گفتم زن هردوتونم !!!
آخه این چه حرفی بود من زدم؟؟ واقعا؟؟.

اون هم‌ باز از شنیدن این حرف چشماش گرد شده بود… منو یه جور عجیبی با خنده نگاه کرد …فهمیده بود که من تنم خیلی میخاره ……خیلی خنده اش گرفته بود منم خنده ام گرفته بود یهو ممه مو با دست از رو لباس ورزشی فشار داد گفت تو مث اینکه خیلی تنت میخاره برای دادن درسته ؟ جیگرتو بخورم الان ؟ ممه هاتو بخورم ؟!!…… راست میگی کی

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


بهتر از تو … من چرا تا بحال تو رو کشف نکرده بودم …. تو سرویس اساسی لازم داری!!
من نمیدونستم چی بگم ….فقط خندیدم … بعد یهو برگشت بهم گفت که مونا راستی فردا چیکاره ای ؟
من گفتم
شهاب سرکاره من خونم چطور؟
فاطی گفت که من بیام پیشت فردا ظهر البته اگه نهار ماهار داری؟ مث اون دفعه نشه هر دو گشنه موندیم ….
هردو خندیدیم بهش گفتم آخه اون دفعه سرزده اومده بودی … بعد با حالت ناز و عشوه بهش گفتم فاطی جونم این دفعه خودم نهار میشم برات
کی بهتر از تو …خونه ی خودته حتما بیا … باز دو طرف لپامو محکم به تو فشار داد … لبم اومد جلو … بهم گفت اینقدر شیرین زبونی نکن کوچولو …
خلاصه فرداش اومد پیش من …

من تا به اون روز جلوی فاطی و مادر شوهرم و خواهرهای ناتنی فاطی ( خواهر های تنی شهاب که اسمشون زهرا و سارا بود ) با لباس خیلی پوشیده بودم …البته من اصلا مذهبی نیستم و اهل همه جور عشق و حال مختلف و اطعمه و اشربه ی مختلف ….و انواع فیلمهای پورن …اما شاید یک حسّ خجالت و حتی رودرواسی داشتم باهاشون ….نمی دونم چرا ؟ شاید چون خانواده شوهر بودن …. نمیدونم علتش چی بود … با اینکه مخصوصا با فاطی خیلی خیلی صمیمی بودم اما باور می‌کنین بگم تا اون روز هر موقع خونه شون میرفتم یا اونها خونه ی من میومدن؛ من چون باسنم‌ گنده هست و سینه هام بزرگن؛ هیچوقت لباسهای باز نمی پوشیدم ……همیشه با پیراهن پوشیده و شلوار و حتی همیشه جوراب پام بود… حتی گردنم هم معلوم نبود … کلا خجالتی بودم تا حدودی ……ولی اون روز نمی دونم چرا یهو انگار یه آتیش تو قلبم روشن کرده بودن…… انگار زده بودم به سیم آخر و ترسم هم کامل ریخته بود…. یا نمی دونم چی شده بود … که یکی از لباس خوابهای توری‌مو که جلوی شهاب می پوشم رو پوشیده بودم …که تنگ و کوتاه هست تا بالای زانوم ……و پاهام لخت و بدون جوراب …البته سوتین و شرت پام بود زیرش اما سینه هام قشنگ معلوم بود و کلا بدن نما بود خیلی… موهامو که مشکی هست همیشه و بلند هست تا سینه هام … اکثر مواقع از بالا با کش می بندم … ولی اینبار کش سرمو باز کرده بودم … موهامو باز کرده بودم رو گردن و سینه هام ریخته بودم …. فاطی زنگ درب رو زد و اومد بالا و من رفتم درب آپارتمانی باز کردم اومدم جلوش ……منو دید…. انگار زبونش بند اومده بود….کف کرده بود … باورش نمی شد … منو نگاه نگاه کرد … گفت مونا جون …. عجب تیکه ای هستی تو … عجب کُسی هستی ! خودتی یا دارم اشتباه میبینم !! هردومون زدیم به خنده … اومد جلو منو ماچ‌ کرد و سینه هامو یهو فشار داد با خنده گفت :
اینا چین ؟ اینا چین ؟ چرا انقدر بزرگن ؟ بعد محکم زد در باسنم … گفت تو پِتِ خونگیِ منی باید رامت کنم !!! میدونی من چی دوست دارم مونا؟ دوست دارم تورو لختت کنم هی بکنمت … بزارمت لای ساندویچ بخورمت …
بعد پاهامو نگاه کرد … لاک مشکی زده بودم و لا انگشتی پوشیده بودم
بعد باهم خندیدیم و رفتیم تو آشپزخونه پرسید چی پختی برام؟ و من یادمه که شنیسل سرخ کرده بودم با کمی هویج پخته و نخود فرنگی … بعد گفت همین روزها خودتو یه بار می پزم اینجا می خورم … بعد گفت ببین چی برات آوردم … یه شیشه شراب بود از کیفش درآورد …… خیلی خوشحال شدم چون شرابی فاطی همیشه عالی بود … گفت از زوبین گرفته ….که رفیقش هست … گفت حتی هنوز پولشو براش نزده و موبایلشو برداشت که براش پولو بزنه …خلاصه حدود دو ساعت نهار خوردیم و با شراب….کلی براش مسخره بازی درآوردم و شوخی می کردیم ……حرف زدیم و میوه و چای خوردیم و از همه جا و همه کس حرف زدیم … و انگار شراب رو آورده بود که منو مست کنه …. بهرحال چون من شراب خیلی خیلی دوست دارم نمی تونم خودمو تو خوردن شراب کنترل کنم و هی خوردم …بعدش موبایل هامونو برداشتیم … تو موبایل اینستا چک می کردیم… باز بعد حدود یک ساعت که گذشت ‌و موبایل بازی هامون تموم شد؛ یادمه یه بشقاب چیپس که دورچین غذا بود و نخورده بودیم رو برداشتیم با فاطی رفتیم رو‌تخت دراز کشیدیم به چیپس خوردن ….فاطی که روبروی من دراز کشیده بود، هی با سر و صورت من ور می رفت و با چاک سینه ی من و شروع کرد احوال پرسی از من که :
حالت خوبه مونا جون؟ چه خبرا ؟ چیکارا میکنی ؟
من گفتم‌ :هیچی خیلی ممنون … خبرا دست تو هست همه…

بعد گفت:
چرا انقدر تو خوشگلی آخه……چرا انقدر همیشه نازی داری آخه ؟
چرا انقدر ناز و جذابی؟ ….
منم هی براش قمیش میومدم ….
بعد شروع کرد به ناز کردن صورت من … منم خودمو براش مث همیشه لوس میکردم … و عشوه می اومدم …
بعد یهو با خنده گفت
تو مگه زن من نیستی ؟
من با حالت مسخره بازی و خنده گفتم: چرا خب من زن تو ام

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


و انگار خوشش اومد و هی شروع کرد به زدن در کونم ….و ازم خواست کونمو براش تکون میدادم هی … قر میدادم کونمو همونجور که سجده کرده بودم ……بعد بهم گفت : دختر کوچولوی منی تو … لپّای کونتو برام با دو دست باز می کنی ؟ و منم عین یه بره مطیع سریع گفتم چشم … و سریع چاک کونمو براش با دو دست کامل باز کردم … بعد احساس کردم داره زبون میزنه به سوراخم …شروع کرد به لیسیدن سوراخ کونم و با یه دست هم لای نازمو میمالید … و انگشتشو می‌کرد تو کونم ….انگار که روی هوا بودم … دوست داشتم خودمو جر واجر کنم براش … بعد همونجور که سجده کرده بودم دستشو انداخت پایین پام و منو چرخوند و منم عین بره اومدم تو بغلش … از پشت بغلم کرده بود ….کُسم قشنگ خیس خیس شده بود و فاطی دستشو کرد لای ناز من و بعد منو طاق باز خوابوند و اومد لای پای من … من پاهام و زانوهامو تو سینه اش عین قورباغه جمع کرده بودم و اون پاهامو داد بیرون و بهم گفت با دست بگیرم پاهامو کامل بازشون کردم… شروع کرد چوچوله ی منو لیس زدن …… انگشتاشو خيس كرد با کُسم ….جلويه چشام انگشتاشو ميليسيد که من ببینم …بعد انگشتشو کرد تو دهن من گفت مونا جونم …بلیس … میک بزن … منم شروع کردم میک زدن ….بعد انگشتشو درآورد …. من یهو بهش گفتم فاطی جون! تو هیوا روهم باهاش همینجور سکس می کردی ؟ فاطی با حالت خنده یهو صورتشو از رو نازم برداشت و به شوخی مث خیلی موقع های دیگه که بهش تیکه میندازم … یه سیلی محکم زد تو گوشم…عین برق سه فاز …انگار یه لحظه مستی ازم پرید … ناخودآگاه شروع کردم به خندیدن … با دستش ممه های منو فشار داد و من جیغم رفت هوا … گفت فضول خانم … فضولِ کی بودی تو دختر ؟ فضولچه …من میخندیدم … … بعد با خنده ادای حرف زدن منو درآورد …… گفت تو خفه شو …انقدر حرف نزن آخه … بعد گفت هیوا زن من بود …. من با دیلدو می کردمش !… این کارهایی که الان با تو کردم بچه بازیه… فقط دست گرمی… چون تو کوچولویی خیلی ….کوچولو ……مونا کوچولو … و هر دو خندیدیم بعد می خواست یه چیز دیگه بگه که همون لحظه موبایل من زنگ زد و شهاب بود …نفهمیدم چجوری پریدم … انگار مستی از سرم کامل پرید ….باهاش با موبایل حرف زدم و بعدش سوتینم و شرت و لباسامو هم پوشیدم و در همون فاصله هم فاطی با موبایلش به خونه شون زنگ زده بود و من باید تا نیم ساعت بعدش از درب خونه بیرون میرفتم ؛ اون هم گفت باید بره کار داره ….اومد ماچم کرد و هردومون بهم گفتیم که چقدر حیف شد که دیر شده و باید بریم و بعد موقع رفتن دم درب تو چشمام نگاه کرد بهم گفت‌ مونا جون دوست داشتی ؟. من گفتم عالی بود معلومه …. بعد لبمو بوس کرد و گفت تو زن من میشی برای همیشه ؟. من بهش با خنده گفتم آره معلومه ……بعد گفت دوست داری بکنمت ؟. من که قلبم خیلی تند میزد بهش گفتم آره چجورم ……معلومه که دوست دارم …. فاطی خیلی خوشش اومد بعد بهم گفت پایه هستی که دوشنبه دیلدو بیارم بکنمت ؟ منم گفتم آره دوشنبه خوبه … گفت با شهاب سکس می کنی ؟ با خنده بهش گفتم آره … معلومه …با خنده و اداهای مخصوص خودش گفت خب میشه فیلم بگیری من ببینم چجوری میکنتت باشه ؟. من با خنده و ناز و عشوه بهش گفتم خرج داره ……فاطی با خنده گفت تو فیلم بگیر که من بیشتر تحریک بشم می خوام بکنمت ….من همونجور با ناز گفتم چشم ببینیم چی میشه سعی می کنم ……بعد گفت از قول خودت بهش بگو فیلم بگیری بیشتر تحریک میشی… که قبول کنه ……منم با خنده گفتم باشه سعی می کنم فاطی جون …
اونم خداحافظی کرد و رفت …
فردا شبش من که خیلی حشری بودم و برای شهاب موزیک بلند گذاشتیم و با لباس خوابم شروع کردم براش قر دادن که خیلی دوست داره ….و شهاب هم خیلی حشری بود …بهش گفتم با موبایل فیلم بگیرم که بعدا ببینیم حشری بشی ؟ باشه ؟ شهاب گفت آره چی از این بهتر ؟….حتما و موبایلم دادم دستش و از قر دادنم فیلم گرفت و بعد همینطور که براش قر میدادم لباس خواب و شورت و سوتینمو درآوردم …و شهاب فیلم می گرفت … بعدش رفتیم رو‌تخت ….شهاب لباساشو درآورد … کیرش داشت می چسبید به سقف …… بهش گفتم آفرین! من همیشه همینجوری کیرتو می خوام ……و با شهاب سکس کردم و شهاب عجیب حشری شده بود و منو عین سگ کرد … شهاب اکثر مواقع اصلا میلی به سکس نداره و کیرش خوابیده است و… اگه هم سکس کنیم خیلی دیر راست میکنه و باز همش کیرش میخوابه ….و من نمی تونم درست ارضا میشم … با فاطی که بارها خصوصی درباره اش حرف زدیم متوجه شدیم که دو حالت داره یا شهاب با اشخاص دیگه ای هر روز سکس می کنه و و یا اینکه به احتمال خیلی قوی خودش خودارضایی میکنه ….

چون همش فیلم پورن میبینه و خودش هم بهم بارها گفته و با من ارضا نمیشه ……ولی مثلا صبح ها که از خواب پامیشه تو رختخواب خیلی حشری هست و کیرش به سقف میرسه ولی معمولا عصر و شب میل جنسی نداره البته گاهی هم که شاید فرصت خودارضایی نداشته باشه مث همین شب … اینقدر حشری بود و انقدر تو کُس من تلمبه زد که من جر خوردم و تو کونم هم

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


آخه من کلا خیلی خیلی اهل شوخی و مسخره بازی ام و فاطی همیشه به شوخی میگه تو دلقک منی همش باید پیش من باشی که دلقک بازی درمیاره منو بخندونی …من موقع هایی که مست میشم؛ اصلا قابل کنترل نیستم و خیلی خراب کاری میکنم….همش خنده های انفجاری می کنم که قطع نمیشه …اون لحظه هم که رو تخت دراز کشیده بودیم و خیلی می خندیدیم … انگشتشو کرد تو سُس های کچاپ تو بشقاب چیپس و مالید نوک بینی من و روی لپ های من و رو لبام … بعد بهم گفت ببینین مونا عین دلقک های واقعی شدی … دلقک کوچولوی خودمی … منم ادای گریه کردن براش در می آوردم … الکی با دستم اشکامو پاک می کردم به شوخی … و هر دو می خندیدیم الکی …
فاطی یهو بهم گفت بشین و بعد شروع کرد لباس خوابمو از بالای سرم دربیاره و من خیلی حالیم نبود چیزی …. آروم گفت دربیار مونا لختش قشنگه در بیار میخوام ببینم بدنتو …خوش بحال شهاب که تورو می کنه ….
و پیراهن خوابمو از بالای سرم درآورد ……من همش الکی میخندیدم و انگار یه حسّ تحریک باز تو من روشن شد ……هردو خنده مون گرفته بود با شورت و سوتین رو تخت نشسته بودم….بعد همینطور که بالای سینه هامو میمالید گفت … من عاشق بدن توام ….سفید و‌ بلوری … کون گنده … پستون گنده …
من هم حشری شده بودم و هم خنده ام قطع نمیشد … بریده بریده بهش گفتم آفرین بمال داره خوشم میاد ….بعد دستشو کشید رو سوتینم و گفت اینها چی می گن ؟ دربیار ببینم… شورتتم در بیار مینا جون
من با خنده و حالت مستی و از خدا خواسته … سوتینمو در آوردم کف کرده بود ….گفت عجب سینه هایی داری … و بعد شورتمو در آوردم … خودمم کف کرده بودم … تا حالا بجز شهاب برای کسی لخت نشده بودم ……لخت مادرزاد شده بودم جلوش … من همیشه کامل شیو میکنم نازمو و همه جامو ….اون با لباس مشکی رو تخت دراز کشیده بود و بهم گفت دلقک خانم وایسا جلوم بدنتو ببینم و من بغل تخت ایستاده بودم و مسخره بازی در میاوردم … بهم گفت عجب کُسی داری عین دخترای ۹ ساله است !! بعد بلند شد اومد روبروم و با خنده و‌شهوت یهو دست کرد گردنبندمو همونجور که به گردنم وصل بود گرفت جلو صورتش به نگاه کردن گفت گردنبندت چه باحاله … همیشه با لباس دیده بودم گردنت …
( گردن بند طلا با زنجیر نسبتا ضخیم که دو تا بال بهش وصله و همیشه و همین الان که دارم مینویسم گردنمه )
و هی میخندید ……منم خنده ام گرفته بود … بعد بهم گفت موناجونم‌ عشقم بیا کنار من دراز بکش ببینم من دختر حرف گوش کن دوست دارما … و من گفتم چشم من دختر حرف گوش کنی هستم و سریع عین قورباغه پریدم رو‌تخت ……بغلش دراز کشیدم … به شوخی گفت تو باید خرگوش میشدی اینجوری می پری …هردو خندیدیم….فاطی شلوار پارچه ای پاش بود و پیراهن و جوراب مشکی تنش و پاش بود … اومد خودشو کامل کشوند روی من … من لخت مادرزاد زیرش بودم … وای که چه حسی بود … چه حسّی ………داشتم دیوونه میشدم …. اون قدش از من بلندتره و سنگین تر از من … نفسام به شماره افتاده بود…چشام از حدقه داشت میزد بیرون …… تو چشمام با مهربونی نگاه کرد و گفت عزیزم … و لبشو گذاشت رو لبم و زبونشو کرد تو دهنم و شروع کرد باهام لب دادن …. شاید سه یا چهار دقیقه یا بیشتر باهام لب داد و همزمان با دست چپش ممه ی چپمو می مالید و با دست راستش نافمو مالید و بالای نازمو و بعد شروع کرد به مالیدن لبهای نازم و چوچوله ام رو هی می مالید
هی باهام لب میداد ….انقدر لباي هموخوردين….بعد یهو لباشو از لبم برداشت و کمی اومد پایین تر و شروع کرد ممه هامو لیس زدن و خوردن قشنگ گاز میزد … هر دو رو هی لیس میزد و گاز میزد آه و ناله ام هوا رفته بود … قلبم با چه سرعتی میزد …. من برای اینکه خوشمزگی کنم براش بهش گفتم مگه بستنیه ؟ که انقدر لیس می‌زنی؟. اینو که گفتم کلی خندید و ادای حرف زدن منو در آورد و بیشتر از قبل سینه هامو می خورد و بعد ازم پرسید دوست داشتی خرمالو؟ و من چشمامو براش چپ کردم و زبونمو آوردم به شوخی بیرون و گفتم اوف چه جورم که خوشم اومد ……بعد اومد بین پاهام و اول شروع کرد انگشتای پاهامو لیس میزد و می مکید …بهم گفت فوت فتیش پا داره و عاشق پاهای من شده ….بعد شروع کرد با انگشتاش با نازم بازی میکرد …بعد شروع کرد به مکیدن چوچوله ی من … با دندوناش می مکید و زبون میزد توش … و بعد باسنم داد بالا و بالش زیرش گذاشت و شروع کرد با سوراخ کونم ور رفتن … من رو ابرا بودم …وای که چه حس بی نظیری بود …… بعد شروع کرد سوراخ کونمو لیس زدن …زبونشو می کرد تو هی ….

یهو گفت اینجوری نمیشه و ازم خواست به حالت سجده قنبل کردم کونمو‌ خوابیدم … یهو احساس کردم لپای کونم تو دستشه …از پشت سرم می گفت … عجب کونی داری تو ….هی لپای کونمو میمالید … و بعد یهو محک زد در کونم ….

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


تلمبه زد … نزدیک بود تخت بشکنه از وسط …. من موبایل رو رو میز توالت گذاشته بودم رو به تخت و چراغ اتاق رو هم روشن گذاشته بودیم و اومدم رو‌تخت و وسط سکس هم یه جوری از قصد خودمو جلوی دوربین بیشتر نشون میدادم و زبونمو رو به دوربین می آوردم بیرون … عین سگ تکون میدادم و له له میزدم که فیلم پربارتر بشه !!! و بعدا به فاطی نشون بدم بیشتر خوشش بیاد …… بعد از سکس شهاب بلند شد و کاندومشو درآورد و رفت زیر دوش و البته هیچی از قضیه رابطه ام با فاطی بهش نگفتم ….
سه روز بعدش روز دوشنبه صبح به شهاب گفتم طبق معمول خیلی مواقع نهار فاطی میاد پیشم و خلاصه شهاب خداحافظی کرد و رفت از خونه بیرون که بره سرکار ….و من رفتم حسابی حموم و شیو و رفتم زیر آب جوش و هی خودمو لیف میزدم … و پر کف کرده بودم خودمو ……و انقدر آب جوش به خودم ریختم که صورتم و بدنم حسابی قرمز شده بود … و یه لباس خواب دیگه دارم که روی سینه ها توری هست … اونو پوشیدم و البته سوتین و شرت قرمز داشتم که زیرش پوشیدم و با دمپای لا انگشتی … فاطی که رسید خونه ….اومد بالا و منو دید و و بعد بهم گفت مونا تو آماده ی دادنی درسته؟ …
خودت اومدی پیشواز؟ دوست داری بکنمت ؟ . منم خندیدم گفتم اومدم پیشواز شوهرم …که منو بکنه …. بعد درب رو بستیم اومدیم تو …همون جا در حالی که سرِپا ایستاده بودیم کلی باهام لب داد و لبای همدیگه رو خوردیم ……بعد یهو گفت ببین برات سورپرایز دارم … برای دختر حرف گوش کن خودم … مونا خوشگله ! ……دست کرد و از کیفش یه دیلدو درآورد به چه بزرگی …چی میدیدم ! عین ژله بود رنگش تقریبا کِرِم صورتی بود ‌ خیلی شبیه خود کیر واقعی و با بندهای سیاه که بهش وصل بود …. بهش گفتم اینو از کجا آوردی؟؟
بهم گفت از آنلاین شاپ گرفتم که کس تو رو‌جر بدم باهاش ….تو هوا تکونش داد و با خنده و شوخی لباس خواب منو داد بالا و منم با دست لباس خوابمو بالا نگه داشتم ….کیر رو که با دست گرفته بود تو دستش و بندهاش آویزون بود …یهو داد لای پای من … آخ که چه کیری بود … چه حسّی…. بعد با دست عقب جلوش کرد و تکون داد … منم به بدنم موج‌دادم و باسنمو عقب و جلو دادم گفت ای جون …شرتشو نگاه کن ….دوست داری ؟. منم که خیلی تحریک شده بودم بهش گفتم آره از این بهتر مگه میشه …… فاطی گفت آره ازین بهتر وقتی هست که بزارم وسط کُست … تو رو باید جر داد از وسط. مگه نه؟… تو آفریده شدی که من جِرِت بدم درسته ؟ منم گفتم آره من برای جر خوردن از تو آفریده شدم ….
بعد از نهار یه پستونک از کیفش درآورد که دهن نوزاد می زارن ….تعجب کردم … گفت اینو خریدم تو دهنت بزاری برام ….انقدر که ناز و خوشگلی تو … نی نی کوچولوی منی … ازم خواست گذاشتم دهنم…
خلاصه نهار و شراب حسابی خوردیم …… و فیلم قر دادن و رقصیدنم و استریپ تیزم با آهنگ که شهاب گرفته بود و بهش نشون دادم خیلی حال کرد ….با تعجب نگاه می کرد ….به شوخی گفت عجب جنده ای هستی تو مونا … مرزهای جندگی رو تو این فیلمه جابجا کردی باید برای منم همینجور لخت بشی دختر خوب ….و بعدش فیلم سکسمو نشون دادم …. فاطی داشت میمرد از شهوت …من خودم در اوج شهوت بودم …فاطی گفت مونا مگه نگفتی این هیچ وقت راست نمی کنه …. سکستون الکیه …. من گفتم آره خیلی کم پیش میاد تحریک بشه اینجوری …. بعد فاطی گفت ای ول ….همینطور باید موقع سکس با من عین سگ له له به بزنی برام باشه ؟ فهمیدی ؟؟ باید برام واق واق کنی موقع سکس … که بیشتر تحریک شم بیشتر بکنمت مونا جون ……
منم گفتم چشم … من سگ تو ام …….بعد گفت همینجا تو آشپزخونه لباس خوابتو دربیار ببینم و خودش بلندم کرد و شروع کرد از تنم در آوردن و لباس خوابمو انداخت اونطرف رو زمین و سریع سوتینمو درآورد انداخت اینور و شورتمو از پام کشید بیرون … من داشتم می گفتم بهش که شورت قرمز پوشیدم دوست داری که یهو وسط حرفم‌؛ شورتمو کامل کرد تو دهنم … با خنده بهم گفت خفه شو … و منم خیلی تحریک‌شده بودم …تصور کنین که فاطی رو‌صندلی نشسته بود… روبروش من لخت مادرزاد به فاصله ی خیلی نزدیک وایساده بودم و بدنم جلوی صورتش بود…. و شورتم تو دهنم …… همونطور که وایساده بودم با دستاش شروع کرد به مالیدن ممه هام و‌بدنم … و باسنمو می مالید و دستشو کرد لای نازم ……بعد همونطور که رو صندلی نشسته بود؛ دستمو گرفت …خیلی خشک منو چرخوند انداخت رو پاش … از بغل نشسته بودم عین گربه رو پاش … شروع کرد ممه هامو لیس زدن و مالیدن و یه دستش زیر کونم بود ….کم کم انگشتشو با سوراخ کونم بازی میداد ……رو ابرا بودم قلبم داشت از جا کنده میشد و یهو شرتمو از دهنم درآورد و انداخت رو زمین و لباشو گذاشت رو لبام و دستشو کرد لای موهام ….زبونشو هی می کرد تو دهنم ….تو حلقم … من چشامو بسته بودم اون لحظات … بعد یهو احساس کردم داره لاله گوشمو لیس میزنه … اندازه ی گوشهای من برعکس گوشهای فاطی بطرز خیلی عجیبی خیلی کوچیکه … انگار نصف گوشهای اونه ….خیلی راحت کل گوش چپم تو دهنش بود و هی

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


بعد موهامو کشید عقب گفت موهاتو با کش ببند بالا ….دراز بکش لنگاتو بده هوا … منم عین بره ی حرف گوش کن گفتم چشم … سریع پریدم موهامو بستم با کِشِ سَر؛ چند دور بالای سرم بستم و دراز کشیدم پاهامو دادم بالا … عین قورباغه …کُسمو هوا کرده بودم براش ……انگشتای پام‌ جلو صورتش بود… شروع کرد لیس زدن انگشتای پام و هی لیس میزد و میک میزد ….بعد اومد وسط پاهام … گفت باز کن کامل پاهاتو… منم با دست تا اونجایی که میشد پاهامو گرفته بودم که از هم باز بمونه … بعد دیلدو رو گذاشته بود رو ناز من هی تکون میداد … بالا پایین میکرد با چوچوله ام بازیش میاد … می پرسید دوست داری… تحریک میشی؟ … من که در اوج شهوت بودم گفتم حرفایی میزنی ها!! معلومه خب آره ….خیلی … بعد کِرِم مالی کرد چوچوله ام رو و با انگشت هی میکرد توش… تنم در اختیار خودم نبود هی بالا پایین میرفتم … بعد به دیلدو هم کِرِم زد … بعد بهم گفت مونا … حرفای تحریک کننده بهم بزن … التماس کن منو …که جرت بدم …. منم که در اوج شهوت بودم با شهوت و صدای بلند گفتم … فاطی … من در اختیار تو ام کامل … من زنتم ….زنتو بکن ….منو بکن ….جرم بده … هرجور دوست داری منو بکن … از وسط نصفم کن … فاطی می پرسید تو کی هستی برای من؟ منم گفتم من زنتم … جنده تم … کنیزتم … دلقکتم ……منو جر بده از وسط … منو بگا ……و زبونمو براش داده بودم بیرون از دهنم و تکون میدادم براش و بعد زبونمو عین مار هی میاوردم بیرون و میکردم تو که خوششش بیاد بیشتر تحریک بشه ………یهو متوجه شدم یه چیزی عین کیر شامپانزه وسط کُسمه….جیغم رفت هوا … فاطی هم خیلی ناجوانمردانه … با قلدری و پر رویی تمام عقب جلو می کرد و اصلا کاری به جیغ و داد های من نداشت …و همزمان ممه هامو شروع کرد مالیدن با دست … ممه ی چپمو عین هلو گرفته بود تو دستش هی فشار میداد انگار میخواست آبشو بگیره … من انقدر جیغ زدم … گریه ام گرفت …. اشک تو چشام بود … فاطی یهو کارشو قطع کرد و همینطور که کیرش وسط کُسم بود خم شد اشکامو پاک کرد … باهام لب داد زبونشو کرد تو دهنم …. موهامو ناز کرد …بعد دوباره با شقاوت تمام پرقدرت شروع کرد به کردنم … دردم همراه شده بود با شهوت خیلی خیلی زیاد … همش آه و ناله می کردم …فاطی کیرشو داده بود عقب و زیر لپّ کون راستمو گرفته بود و با خشونت عقب جلو میکرد کیرشو و هی تلمبه میزد … وسطش به شوخی می گفت مونا زر بزن که من تحریک بشم … منم هی میگفتم. کنیزتو بکن ……انگار قلبم داشت پرواز می کرد …واقعا نمی دونم چجوری توصیف کنم اون حسِّ بی نهایت شهوتمو …من خیلی از تحقیر شدن و مفعول بودن تو سکس خوشم میومد که انگار زنِ واقعی فاطی شده بودم و اون هم مرد بود و بهم امر و نهی می کرد … هی میگفتم. منو بکن … جرم بده …فاطی گفت تو مرغ منی ……برام قُد قُد کن خوشم بیاد …بگو قُد قُد قُدا…. منم هی میگفتم … قُد قُد قُدا……منو بکن … سرمو ببر … فاطی خوشش اومد از سر بریدنم … بعد همینطور که محکم منو می کرد …می پرسید خوشت میاد از خشونت ؟ من گفتم آره … اومد خم شد رو من دستشو گذاشت رو گردنم … و شروع کرد فشار دادن … چشام از حدقه زده بود بیرون…. چند تا سیلی به شوخی بهم زد و موهای سرمو گرفته بود محکم میکشید … گردنم داشت از جا کنده میشد ……بهش گفتم گه خوردم … گه خوردم بسه ….انگار اون بیشتر خوشش میومد و محکم تر میزد منو … بهش دوباره گفتم گه تو رو خوردم … کنیزتم … غلط کردم … بسه … آروم تر ……بعد گفت به حالت سجده بخواب و منم به حالت سجده شدم … گفت نه اینجوری بدرد من نمیخوره قُنبل کن …کونتو قشنگ کامل قُنبل کن بده بیرون …و شروع کرد به خوردن و لیس زدن سوراخ کون من از پشت ….همزمان با دوتا انگشت می کرد تو کونم از پشت ……بعد یهو عین جن سریع کیرشو کرد تو کونم …انگار تیر چراغ برق کرده باشن تو سوراخ کونم … برق سه فاز منو گرفت … جیغ و دادم رفت هوا … ولی مگه ول کن بود ؟. هی عقب جلو می کرد و محکم میزد در کونم … و از زیر پستونامو فشار میداد و قوس کمرمو هم هی میمالید … خلاصه اون روز دوبار ارضا شدم … بعد خودش هم دراز کشید … دیلدو رو باز کردیم ….من براش ممه هاشو لیس زدم و نازشو مالیدم و ارضا شد ……هر دو بی حال افتاده بودیم رو تخت …
با خنده ازش پرسیدم از زنت راضی بودی امروز ؟
….هر کاری بلد بودم کردم که تو خوشت بیاد منو بیشتر بکنی …. فاطی با محبت تو چشام نگاه کرد
خندید و گفت آره عشقم ….ولی این تازه اولشه …

ادامه دارد…


پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


💞 کردن زن افغانی و شوهرش هم دید میزد ( بیغیرتی )

سلام
مسعود هستم و یکی دو داستان قبلا براتون نوشتم که مورد استقبال قرار گرفته
داستان نمینویسم بلکه واقعیت رو میگم که مخاطب کاملا متوجه واقعی بودن میشه،ولی متاسفانه هستند یک سری افراد عقده ای که چرت و پرت کامنت میزارن و هستند یک عده که فهم دارن و واقع بین هستند و حمایت می‌کنند
قصدم اهانت به هیچ قوم و هیچ ملیتی نیست،چون در همه اقوام و ملیت ها و زبان ها،خوب و بد هست و باید با این واقعیت هم کنار بیایم
بریم سر اصل ماجرا
من مهندس هستم ،از بر و روی مناسبی به لطف خدا برخوردارم، بسیار مهربان و دلسوز و احساسی هستم و در عین حال دارای حس شهوت بالا
با صاحب کارخانه ای در اطراف کرج صحبت می‌کردم که درخواست داشت بیام مدیریت کارخانه رو به عهده بگیرم و پس از مذاکرات و بازدید از کارخانه قبول کردم و رفتم و مشغول شدم
در کار بسیار جدی هستم و اهل شوخی نیستم و به نوعی اقتدار خودم رو دارم
در کارخانه علاوه بر نیروی ایرانی نیروی افغانی هم داشتیم که تعدادشون بیشتر از ایرانی ها بود،شاید به جرات می‌توان گفت که همه افغانی ها بسیار مودب و حرف گوش کن تر از ایرانی ها بودند و من از اینکه اونا باهام همکاری داشتند و مسئولیت پذیر خوشحال بودم
میدونستم که افغانی ها هم رسم و رسوم ازدواجشون چطور هست و روی زن هاشون هم حساس بودند
چند وقتی گذشت که ما برای کارخانه از بیرون ناهار می‌گرفتیم که با ظرف های یک بار مصرف می آوردند و چون کیفیت و کمیت خوبی نداشت و قیمت هم بالا بود تصمیم گرفتم آشپز بگیرم
اما برای این کار هزینه باید میشد که پشیمان شدم،چون علاوه بر خرید وسایل آشپزخانه ،ساخت آشپزخانه و …بود که برای ما مقرون به صرفه نبود
تا اینکه یکی از بچه ها گفت که خانم محمد افغانی آشپز خوبی هست ،از او بخواهید برای بچه ها در خانه خودشون غذا درست کند و بعد به شرکت بیاورد و تقسیم کند
اما محمد حدودا ۵۵ سال سن داشت و زیاد سر و وضع آشفته ای داشت و مرتب نبود و یک کم رو تصمیم من اثر منفی داشت چون میگفتم حتما خانمش هم چیزی مثل خودش هست
محمد رو صدا کردم دفترم
ازش خواستم توضیحاتی بده
او گفت که خانمش واقعا آشپز خوبی هست و سابقه آشپزی داشته و نگران نباشم
ازش در مورد زندگی و خودش و بچه و…پرسیدم
او گفت که در افغانستان خانه و زن داشته و بچه هم دارد و در ایران که هست این زن را از پدر زن جدیدش خریده ،یعنی دو زن دارد یکی در افغانستان و این هم در ایران
خلاصه بعد از صحبت ها قرار گذاشتیم که اول خانمش رو بیاره شرکت من باهاش صحبت کنم و بعد من برم از خونه اون بازدید کنم و در آخر تصمیمات خودم رو بگیرم
فردای اون روز من یکی دو ساعت به دلیل کار اداری که داشتم دیرتر به کارخانه رفتم و وقتی رسیدم نگهبان گفت که آقای مهندس این خانم محمد اومده با شما کار داره
من گفتم باشه،یک سر به سالن تولید میزنم و بعد که رفتم دفتر بفرست بیاد دفتر
تو کانکس نگهبانی خانمه رو دیدم ولی پشتش به ما بود و من گفتم الان مثل محمد هست و آشفته و داغون
وقتی رفتم دفتر نگهبان با خانمه اومد و در زد و خانمه رو فرستاد داخل اتاق،
من وقتی خانم رو دیدم ناخودآگاه از جام بلند شدم و از ایشون خواهش کردم که بشینه
زبانم بند اومده بود، انگار این زن رو طراحی کردند و اساتیدی نقاشیش کردند که حتی یک نقطه اشتباهی هم نکشیدند
خانم با قد نسبتا بلند،وزن متوسط و صورتی سفید و گرد ،چشمانی مشکی،بسیار بسیار خوشگل
و سن ایشان ۳۳ سال
ازشون یک کم سوال کردم و گفتم که میتونه این کار رو بکنه ،چون آشپزی هم سختی داره و وزن هم داره باید جابجایی زیاد کنه و خستگی داره
گفت که نگران نباشه برای تعداد بیشتر هم آشپزی کرده ما که جمعا سی نفر هم نمی‌شدیم
ازشون خواستم که چادر رو بردارند و زور و قیافه رو ببینم که سریع چادر رو انداخت و مقداری هم موهای رنگ کرده هم دیدم که تناسب زیبایی با صورت او داشت و وقتی بلند شد و یک چند قدم راه رفت دیدم که کون او داره مانتو رو جر میده،انگار هماهنگ کرده بود که چطور من رو با این نوع حرکات و پوشش که داشت راضی کنه ،من غلط کنم ناراضی باشم وقتی فرشته ای به این زیبایی رو میدیدم،تازه بهش گفتم علاوه بر اون دستمزدی که با محمد صحبت کردم یک چیزی بیشتر میدم که فقط به خودت میدم و محمد اگر بدونه قطعش میکنم که داشت بال و پر درمی آورد
دل رو زدم به دریا ازش پرسیدم،چرا زن محمد شده؟ گفت که مهندس خبر نداری داستان داره،اما این رو بگم همش از روی اجبار و به خاطر پول هست واز محمد دلخوشی نداره،فقط چون محمد کار میکنه و پولی به او میده باهاش زندگی میکنه

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


پرسیدم بچه دارید؟
گفت نه
با خجالت و سرخ شدن گونه هاش گفت خودش نمیخواد بچه دار بشه،محمد تو افغانستان بچه داره که از اون سنش بیشتره و نمیخوام که داشته باشم
خلاصه من ازش خواستم که از شروع کنه و با هماهنگی صاحب کارخانه برنامه غذایی دادم بهش
فردای اون روز من فقط انتظار اومدن اون رو می کشیدم،انگار یک روزه وابسته اش شدم
چون پیش من خیلی راحت بود و با من صادق بود و درد دل می‌کرد
خلاصه به راننده شرکت گفتم بره دنبالش ،خودش غذا رو بیاره
وقتی اومد شرکت،خودم رفتم جلوی در به هوای این که داشتم میرفتم سالن تولید،تا من رو دید لبخند زد و سلام کرد و من هم به گرمی تحویل گرفتم و از نگهبان و راننده خواستم که کمک کنند وسایل رو بیارن تو کانکس که قرار بود اونجا غذا ها رو تقسیم کنه
هنگام تقسیم غذا خودم رفتم نظارت کنم که به درستی و کاربلدی تقسیم می‌کرد.
بعد گفت آقای مهندس برای دفتر چه کنم؟
من گفتم اداری هم میاد پایین ازت غذا میگیرن ولی غذای من و مهمان یا خود صاحب کارخانه اگر بودند رو خودش تو ظروف آبدارخانه ساختمان اداری بریزه و بیاره تو دفتر
رفتم تو اتاقم نشستم
دیدم در زد و بسیار شیک و مجلسی تو ظروف جداگانه غذا رو آورد،اولین غذا که درست کرده بود ماکارونی بود که واقعا خوشمزه بود
ازش خواستم که همیشه وقتی خودم تنها هستم بیاد با خودم غذا بخوره و از خدا خواسته قبول کرد
بعد از اتمام غذا،ظروف را شست (فقط ظروف ما رو) ،پرسنل خودشون پایین ظرف های خودشون رد میشستند،و اومد میز رو تمیز کرد و رفت که چایی درست کنه
ازش خواستم بیاد پیش من تا چایی آماده میشه، و به همین منوال می‌گذشت و هر روز بیشتر از قبل باهم صحبت میکردیم،یواش یواش رومون هم بیشتر باز می‌شد و کم کم بردم سر صحبت های سکسی
شاید نزدیک به یک ماه بود که اومده بود تا من ازش پرسیدم، یک چیزی بگم راستش رو میگی
گفت شما جون بخواهید
گفتم جونت به سلامت ولی با محمد سکس هم داری؟
اون خنده ریزی زد و گفت آره،ولی چه سکسی؟ هفته ای یک یا دوبار میاد و به زور و بدبختی ،جونش در میاد تا سکس کنه و همیشه اون راضی و من ناراضی
بهش گفتم تو که این همه خوشگلی و زیبا،حتما سکس لازم داری ،پس چه میکنی؟
گفت مهندس یک راهی پیدا میکنم ،من هم پررو شدم گفتم باید بگی چه راهی
گفت با خودم آنقدر ور میرم تا …
پاشدم دستش رو برای اولین بار گرفتم وای چه دستان گرم و نرمی داشت،یک کم خجالت هم چاشنی کارش کرده بود که بیشتر آدم شهوتی میشد
آرام سرش رو با دستم بلند کردم و یک بوسه کوچولو رو لب هاش کردم
احساس کردم اوج گرفتم از بس این بوسه شیرین بود
از روی صندلی بلند شد و خواست که بره
من گفتم از من ناراحت شدی ؟ گفت نه
ولی میترسم یکی بیاد اتاق ببینه که بوسم میکنی
راست میگفت،هر آن امکان داشت که کسی بیاد،من هم اتاقم طوری بود که سالن تولید رو فقط می دیدم ولی از درب نگهبانی و حیاط هر کسی میتونست بیاد سمت دفتر و اینکه از اتاق اداری بغل هم هر لحظه امکان داشت کسی وارد بشه
گفتم که بره خونه ،خدا حافظی کرد و رفت
یک ماه گذشته بود که آشپز بود و من فقط یک بوسه و یک کم مالوندن هر روز کارم بود اون هم با ترس و لرز،چون محیط های کاری اگر آتو بدی دهنت سرویسه، دوستانی که تجربه دارند درک می‌کنند،ازش خواستم بیاد دفتر تا حقوق بهش بدم،اومد تو من این بار بغلش کردم باور کنید فکر میکردم بهشت بهشت که میگن همینه ،،،تو بغلم بود چه هیکلی،چه گوشتی،چه بویی،چه صداقتی،چه زیبایی ووو…واقعا این بغل کردن اول رو هرگز نمیتونم فراموش کنم،برجستگی های سینه هاش به بدنم میخورد ووو
گفتم که فلان مبلغ که گفته بودم رو برات واریز میکنم شماره کارت بده که بریزم و گفتم که مبلغ هدیه رو هم برات از خودم میزنم که شاد و خوشحال به نظر میومد و اون هم فکر کنم به خاطر بغل کردن من بود و اون لحظه فکر پول نبودیم،اون از من خواست که پولش رو بریزن تو کارت خودم ،افغانی های شرکت کلا یک کارت از یک ایرانی همراه داشتن و خودشون کارت نداشتن و حقوق هاشون رو میریختیم تو اون کارت ها،و خانم از من خواست که کارت،من باشه،من هم بهش گفتم یک کارت بانکی دارم بهش میدم و دستش باشه
بهش گفتم برای فردا مرغ بزاره
به راننده شرکت هم گفتم بره لیستی که میخواد رو تهیه کنه ببره دم در خونش
محمد هم اومده دفتر برای حقوق،من گفتم امروز تا آخر وقت با نفر مالی شرکت میمونم و حقوق ها رو حساب میکنیم و فردا واریز می کنیم،و شب شرکت میخوابم
یک دفعه عاطفه (اسمش رو صدا می کردند و به اون میومد)خانم خوشگل من گفت مهندس شب بیاین خونه ما،افتخار بدین
محمد هم گفت راست میگه مهندس،خواهشا دیگه خونه ترید بیاید خونه ما

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


زبونشو می مالید بهش ….که از این کارش خیلی تحریک نشدم البته… بعد پستونک رو گذاشت دوباره تو دهنم ……بعد منو بلند کرد و آورد رو تخت و در حالی که هر دو می خندیدیم یهو هلم داد ….پرتم کرد رو تخت ….خودش هم اومد رو تخت….من پرت شدم وسط تخت ……منو طاق باز خوابوند رفت لای پای من و پاهامو داد بالا
شروع کرد به لیسیدن کُس من … هی چوچوله ام رو لیس میزد … هی با زبونش بازی می کرد باهاش … بعد یهو زبونش رو از رو چوچوله ام برداشت و بهم گفت من می خوام تو زن من بشی … خندید گفت می خوام ازت خواستگاری کنم
خودت می دونی وضع مالی من خوبه… ( یه آپارتمان داره که اجاره خوب می گیره ازش )
و خوب پول دارم به تو هم میدم … تو فقط باید جنده ی من باشی خانم مهندس کوچولو ! ( چون من مهندسی خوندم به شوخی گاهی خانم مهندس صدام میکنه) ….خندیدم گفتم من زن داداشتم …بی خیال … چجوری زن و جنده ی تو بشم ؟!… فاطی در حالی که لبخند میزد گفت دلقک بازی در نیار … منظورم بصورت نانوشته است …. بصورت صوری ….خنگول خانم ……واقعا که نمی خواهیم ثبت کنیم … معامله ی صوری نشنیدی تا حالا ؟ ……بعد ادامه داد ….من شهاب رو‌کاری ندارم…. با خنده گفت میدونم شوهر داری نا سلامتی برادر ناتنی من هم هست …. فک کن اون نیست … با اون زندگی تو بکن … بهش بده … هر جور خواست تو بکنه ….جرت بده …نوش جونش ….جدا از اون جنده ی من هم باش …بعد گفت مگه نمیگی شهاب کیرش راست نمیشه …دوساعت طول می کشه هر دفعه و پدرت در میاد ؟ مگه نمی گی میل جنسی اش خیلی کمه ….من گفتم چرا درسته ….بعد گفت چرا و چم چاره ……خب پس چی می گی… خیالت راحت نمیزارم شهاب و خوانواده ات بفهمن … بهت قول میدم…. می خوام تو کونی و جنده ی من باشی همیشه … می خوام تری سام هم بکنیم شاید بعدا …حتی لباس پوشیدنتو هرجا خواستم بزار من بهت بگم چی بپوشی باشه ؟
من چشام گرد شده شده بود…….می خندیدم … بهش گفتم چی میگی ؟ تری سام ؟ اونم با شهاب؟؟؟ داداشت؟؟!!
فاطی گفت کسخل! … بهت میگم شهاب هیچوقت نمیفهمه بعد تو می پرسی با شهاب ؟؟ با شهاب چرا؟ با دوستای من منظورمه … عرشیا یا دوستای دیگه …. من خنده ام گرفته بود … نمیدونستم چی بگم … گیج شده بودم واقعا …. تحریک هم شده بودم خیلی …حسّ زیاد شهوت و مستی داشتم …
فاطی خندید و گفت فقط بگو چشم …. فقط بگو‌چشم …منم گفتم چشم ……بعد کونمو با دست داد بالا و شروع کرد به لیسیدن سوراخ کون من و به من گفت خودتو بده بالا ….و من خودمو با گرفته بودم …هی زبونشو میزد به سوراخ کونم و بعد باز شروع کرد لیسیدن نازم و چوچوله ام …. و بدنمو لیس میزد … زبونشو می کرد تو نافم ….
بعد خودش به حالت طاق باز رو تخت دراز کشید و بهم گفت که برم روی صورتش تا نازمو بخوره … منم همین کار رو کردم … شروع کرد لیس زدن تو نازم و چوچوله ام … وای که چقدر تحریک شده بودم ….و هی سوراخ کونمو لیس میزد و زبون توش می کرد …. بهم می گفت خیس خیسی ها … آماده ی دادنی ….بعد بلند شد و گفت حالا وقته چیه ؟ وقت دیلدوی کمری … تا حالا تجربه داشتی ؟
من با حالت تعجب و خنده گفتم چی میگی ؟….معلومه که نداشتم … فاطی زد به خنده و شروع کرد لباساشو درآورد … من قبلا هم فاطی رو با شورت و سوتین دیده بودم ….چه تو حموم خونشون و چه موقع عوض کردن لباساش و گاهی مواقعی که پیشش بودم …ولی برای اولین بار شرت و سوتینشو هم درآورد … خیلی سکسی بود…کامل لخت شد … صورتش سبزه است و بدن خیلی خوش فرمی داره و البته نازش در تصویر معلوم نبود … یه عالمه مو داشت روش !!! خیلی عجیب بود … بهش گفتم این پشم و پیل چیه ؟ چرا نمی زنی؟ با خنده و شوخی گفت من مَردم و فاعل… باید پشم داشته باشم دیگه … تو زن منی و مفعول باید عین مرغ بی پر باشی …هردو خندیدیم
بهم گفت روغن بدن بیار که رفتم آوردم … بعد منو با خنده یهو دوباره هل داد رو تخت … از پشت خوابیدم به بدنم روغن مالید …بعد محک هی میزد در کونم … می گفت ای جون … ای جونم …. بعد بهم گفت طاق باز خوابیدم همه جامو روغن مالید … می گفت اینجوری خیلی بیشتر تحریک میشم !! … خلاصه ازم خواست کمکش کردم و دیلدو رو بستم به کمرش … بهم گفت با این دیلدو تا حالا چهار تا دختر رو از وسط جر دادم تو هم پنجمیش …. چنان از وسط جرت بدم که عین خیار نصف بشی!…. بعد گفت این دیلدو عین ژله نرمه درد نداره ….

خیالت راحت … بعد یهو موهامو کشید … سرمو داد جلو گفت ساک بزن برام جنده خانم … منم شروع کردم ساک زدن براش … طعم عجیبی داشت دیلدو … کمی بوی عطر میوه ای میداد!! … اونم هی سرمو فشار میاد جلو … که بیشتر تو حلقم بره دیلدو … چند دقیقه ای ساک‌زدم براش ….

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


من هم دو دل،،،از طرفی عشق به عاطفه و از طرفی ترس از محمد
به هر حال گفتم همین که نزدیکش باشم لذت داره و قبول کروم
شب حدود ساعت ۹ بود که زنگ زدم به عاطفه
جواب داد،جون دلم مهندس
من رو میگی،قند تو دلم آب شد ،گفتم تشریف،دارید من چند دقیقه دیگه میام
گفت بله منتظریم
وقتی رسیدم جلوی در خونه اونا دیدم عاطفه انتظار من رو می‌کشید انگار از من بیشتر عاشق شده بود،خونه اونا یک ویلایی بود و ماشین رو جلوی درب اونا پارک کردم و قفل و زنجیر کردم و رفتم تو
خونه اونا بوی خاصی میداد که پرسیدم گفت بوی مُشک میاد،
رفتم تو اتاق نشستم که محمد هم با سینی چای اومد که کلب به من برخورد چون دوست داشتم اون برام چایی بیاره
داشتم چایی میخوردم و با محمد حرف میزدیم که وای فرشته ای وارد شد که کلا زبان من بند اومده بود خواستم صلوات بفرستم از بس که مات و مبهوت این همه زیبایی بودم،یک خانم خوش تراش،با یک دامن تا سر زانو و شلوار توری که بدون شلوار اگه بود هم فرقی نداشت،یک لباس نخی چسبان ،که ممه هاش توش داشتن از کمبود جا منفجر میشدن،،،و بدون شال و روسری که موهای بلند تا کمر او واقعا محشر بود
گویا خود محمد هم تا به حال ندیده بود که اون هم راست کرده بود
اومد نشست درست بغل دست من و دست من رو گرفت
من خجالت کشیدم چون محمد بود،و گفت مهندس شما خیلی خوب هستید و من به محمد گفتم که با شما همکاری کنه و هوای شما رو داشته باشه چون هوای من رو داری و با اینکه کم میام شرکت ولی حقوق کامل میدی و…
آره نگو این داشت زبان بازی می‌کرد و من رو بالا می‌برد تا محمد رو پایین ببره و راضیش کنه که امشب رو زندگی کنیم
شام رو آورد و من گفتم مزاحم شدم آخه شام چرا درست کردی که جلوی محمد اومد یک بوسه بر لبم کرد و گفت حرفش رو نزن
محمد هم هیچ عکس‌العملی نداشت
بعد از شام اومد نشست و میوه،و تخمه آورده بودند که تلویزیون نگاه میکردیم و بدون هیچ صحبتی تخمه میشکوندیم که یک دفعه سرش رو گذاشت رو رون پای من و چشم تو چشم شدیم،من اشاره کردم به محمد،اونا یک چشمک زد انگار هماهنگ شده
خلاصه آروم دل و جرات پیدا کردم و گفتم هرچه شد شد.حتی اگر شب من رو یقه کنند و بکشند ارزش این فرشته رو داره
لبم رو آروم بدون اینکه محمد متوجه بشه گذاشتم روی لباش،یک بوسه خوشمزه از لباش گرفتن و اون لبام رو گرفت و شروع به میک زدن کردن و از صدای ملچ ملوچ اون داشتم آب میشدم ولی طوری لبم رو میخورد انگار روی ابرها سوار بودم
محمد هم پاشد رفت اون اتاق و با صدای بلند گفت مهندس جان ببخشید من خسته ام خوابم میاد
خلاصه میدان دست ما افتاد برای مبارزه ای که آرزوش رو میکردم
لب به لب ما طولانی شد و آرام دستم هم روی پستان هاش بود،ازش خواستم لباس تنگ رو دربیاره
اون هم شروع کرد به درآوردن لباس،به زور درآورد از بس تنگ بود
وقتی لباس دراومد ممه هاش رو دیدم سفید سفید و هاله قهوای کمرنگ روی نوک قوای آن،،،نمی‌دانم شماره چند است ،ازبس ممه هاش استاندارد بودن من بدون معطلی شروع کردم با طمع زیاد میک زدن و لیسیدن و چلوندن ،،،آخ این ممه ها چیه،،،عاطفه گفت مهندس چطورند گفتم عاطفه اینا کادوی خدا به من است چقدر خوش استایل و چقدر خوشمزه
گفت محمد قدرشون رو نمیدونه و بلد نیست باهاشون چطور رفتار کنه
گفتم نگو میشنوه
گفت بشنوه ،اصلا داره میشنوه
بهش گفتم سکس بلدی یا نه
گفت مهندس جونم هر چی بگی و بخوای من در اختیارتم،تا صبح هر کاری دوست داری با من بکن،فقط من یک کار دوست دارم گفتم چی
گفت عاشق این هستم که بزاری وسط پستونام
گفتم حتما
مشخص بود پستوناش این همه بزرگند از بس مالش داده و دوست داشته با پستون حال بده
خلاصه دامن رو از پاش خودم درآوردم و شلوار توری رو هم میخواستم در بیارم تنگ بود و در نمیومد که زور شهوت گرفتم شلوار رو جر دادم که یک کم کش شلوار روی کمر نازنینش کشیده شد و پوست سفید اون رو یک کم قرمز کرد و من هم هی قرمزی کمرش رو بوس میکردم و حواسم به کونش نبود چون نمیخواستم یک ذره ناراحتیش رو ببینم
بعد از لحظاتی رفتم سمت کوصش وای چی می‌دیدیم حتی یک دونه مو رشد نکرده بود و پوست صاف و حالت پوستش انگار شیشه ای بود و شروع کردم به آرامی زبان رو روی چوچولش میکشیدم ،اون هم با هر زبان من آه نرمی سرمیداد کلا دور کوصش رو از بس میدم رنگ سفیدش به قرمز تبدیل شده بود و شروع کردم خود کوسش رو میک ردن و لیسیدن و فریادهای او هم بیشتر و بیشتر می‌شد قشنگ مشخص بود چند بار ارضا شده بود ولی هیچ نمی‌گفت و فقط ناله های مستانه و شهوتناک می‌کرد و گفت بسه دیگه بزار توش مُردم،من بهش گفتم نه دیگه الان زوده،الان نوبت توست که برام ساک بزنی،،گفت بلد نیستم و نکردم و فقط تو فیلم ها دیدم گفتم بلد بودن نمیخواد بزا ش تو دهانت بقیه اش خود به خود جور میشه ،من سر کیرم رو گذاشتم تو دهانش و یواش یواش عقب جلو میکردم و هی اوقات میزد،حق داشت بلد نبود و از طرفی کیرم من هم انوز به نصف نرسیده بود به انتهای حلقش می‌رسید و داشت

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


خفه میشد
من عاشق این هستم که برام ساک بزنن،حتی از کوص کردن بیشتر دوست دارم
عاطفه هر بار که کیرم رو از دهانش می‌کشید بیرون فکر می‌کرد دیگه من تمومش میکنم ولی من مجدد میزاشتم تا ته حلقش فرو میکردم و اون اون میزد و احساس خفگی می‌کرد و هی با دستمال آب دهانش رو تمیز می‌کرد و آخرش برگشت گفت مهندس بسه دیگه،کیرم تو سه برابر کیرم محمده ،نگاه کن خفه شدم،بزارم تو کوصم دیگه
من بهش گفتم عاطفه جان من چطور دوست داری بهم کوص،بدی من هر طور تو بخوای میخوام بکنم
عاطفه گفت من عاشق این هستم که پاهام رو بندازم رو دوشت و تو هم بکنی ولی از بس کیرت درازه و کلفت میترسم ،من گفتم نگران نباش ،کوص جا داره ،،،من پاهاش رو انداختن رو دوشم ،کیرم رو بردم جلوی دهانش گفت نه دیگه،گفتم یک کم خیسش کن با دهان خوشگلت و آب دهان نازت،اون هم از حرف من شهوتی تر شد و با قربونت برم فدات بشم این بار چنان ساکی برام میزد که. نه تنها من بلکه خودش هم دوست نداشت کیرم رو از دهانش در بیارم
چند دقیقه همین وضعیت ساک زد و من گذاشتم در سوراخ کوصش،آروم فشار دادم گویا از کون باشه از بس تنگ بود ،من فشار میدادم و اون نعره میزد تا اینکه کله کیرم رفت تو،بعد یواش یواش شروع کردم تلمبه زدن و اون داد میزد و من هم خواهش میکردم که داد نزن الان که همسایه ها بریزن اینجا
اون میگفت بزار برزین ،بزار بدونن چه کیری رفته تو کوسم،بزار از حسودی بترکن،،،آخ قربون اون کیرت
فدای کیرت که همه چیش عالیه
من هم با حرفاش شهوتی تر میشدم و تلمبه های وحشیانه میزدم ،تلمبه های تک ضربه ای میزدم و کیرم رو تازه کوصش که بود نگه می‌داشتم که دیوانه میشد و دوباره میکشیدم از کوصش بیرون بعد باز ضربه ای تا ته میزدم و با فشار نگه می‌داشتم و اون هم می لرزید و داد میزد
من که میکردم بهش گفتم من میخوابم اون بلند شه بشینه رو کیرم ،گفت باشه،وقتی پاشدم که برگردم دیدم محمد تو اتاق ماست و داره با شهوت نگاه میکنه که زنش کوص میده و به نحوی خجالت می‌کشید
من بهش گفتم محمد بیا جلو نترس،من میخوابم بیا کمک زنت کن بالا و پایین بره
اون هم از خدا خواسته اومد،به عاطفه گفت سوراخ کوصت چقدر قرمزه و باز شده ،ببینم خون اومده؟
من گفتم نه بابا خون چی؟؟؟ گوشت کوصش هست میزنه بیرون قرمزه
تو که نتونستی بکنی تا ببینی
عاطفه گفت محمد شلوارت رو در بیار
محمد گفت نه
یک دفعه داد زد رو سرش که لخت بشه،اون هم از ترس لخت شد
کیرش بلند شده بود عاطفه با انگشت طول کیرش رو اندازه زد و اومد کیر من رو هم اندازه میزد و گفت محمد تو کیر نداری آبجی کیر رو هم بردی و اگر از زنت بچه داری احتمالا مال تو نیست،که همه با هم خندیدیم
بدن بی ریخت محمد از شهوت من کم می‌کرد و حکم قرص تاخیری برام داشت و هر وقت نزدیک بود آبم بیاد بدن محمد رو نگاه میکردم سریع کیرم می‌خوابید
خلاصه لا چند پوزیشن عاطفه رو کردم که شاید عاطفه ده بار بیشتر ارضا شده بود از بس سکس درست ندیده بود و من نزدیک بود آبم بیاد و خودم شاکی شدم که کون عاطفه رو نکردم ،،،بهش گفتم عاطفه جونم ،آبم میخواد بیاد گفت در بیار بزار تو پستونام،ازم خواهش می‌کرد که آبت زود نیار چند دقیقه بذار تو پستونام ،،،من هم اطاعت کردم و شروع کردم لا پستوناش کیرم رو عقب جلو کردن،دهانش رو تنظیم کردم که با هر بار جلو رفتن بره تو دهانش،و اون هم از این کار لذت می‌برد تا اینکه آبم با فشار اومد و تمام صورت و بین پستوناش تو دهانش پر از آب شده بود
محمد هم با دیدن این صحنه ها دیدم دستمال گرفته دور کیرش و خالی میکنه تو دستمال
که عاطفه گفت مهندس جان چه خوبه که تو هستی و محمد هم از کردن تو ارضا میشه،که خنده تمسخر آمیز داشت
عاطفه که خیس آب شده بود بلند شد و طوری رفت تو حموم که آب منی از روش نریزه رو فرش
دیگه عاطفه شده بود زن من
هر دو سه روز یه بار میکردم
جمعه ها هم که شرکت تعطیل بود می‌آوردمش شرکت و تو شرکت میکردم
فقط این رو بگم من که عاشق کون کردن هستم یه بار اومدم بکنم، فقط کله کیرم رفت تو کونش که گریه کرد و نزاشت،من هم دیدم رگ های دور سوراخ کونش پاره شده بود و خونی شده بود و من بهش نگفتم که خون میاد و از کون نکردم که نکردم چون واقعا دوستش داشتم
تو شرکت هم محمد رو سرپرست کردم و محمد هم راضی از زندگی جدید
تا اینکه من از اون شرکت به دلایلی جدا شدم و ارتباطم با عاطفه همچنان برقرار هست ولی شاید الان ماهی دو ماهی یکبار
اون شرکت هم بعد از من به دلیل مدیریت ناکارآمد صاحب کارخانه و خروج یک سری دیگر از بچه های متخصص،اوضاع خوبی نداشت که منحل شد و رفت
و تنها صدای ناله های شهوت عاطفه از آن به یادگار باقی ماند .


پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


💞 سکس با خواهرزن شهوتی وخوش اندامم

سلام
اسم مستعاره من بیژن هستش و۱۲ساله متاهلم .و از همون اول خداسرشاهده عاشق خواهر زن وسطیم شدم بدجور.و کلا برای اینکه همیشه جلو چشمام باشه خواهر بزرگ شو خواستگاری کردم ازش.البته اینها۳تاخواهرن که همشون همکار بودن با من اون موقع.شهین دختر شیطون و تیز ویز و سریعی بود.از اولم شلوار لی تنگ و مانتو چسبون کوتاه که باسنش همش پیدابود تنش بود وبرعکس زنه من چادر مقنعه ای .بالاخره با ستاره خواهرش قرار ازدواج گذاشتیم خیلی سریع و همه جا هم شهین بامابود .من عشق میکردم.تو رفت و آمد بودیم واسه نشون .که یروز ظهر ستاره موقع ناهار شهوتی شده بود و.پشت کارتون ها لخت لخت شده بود و بعد چادر مشکیش و سرکرده بود.صدام کرد برم کار بیارم ازاونجا.تارسیدم دیدم جلوی چادرو باز کرد.کس وکون سفید وسینهای سفت وبزرگ که تو چشم بود وانداخت جلوچشمام .گفت چطورم عشقم.گفتم عالی عالی.خلاصه من موندم ورفتیم لب تولب ومن همش شهین وتصور میکردم.تاانداختم لای پای زنم.اّبم اومد و ریخت رو کارتنها و تابلوبازی شد بدجور‌دیدم ستاره بدجور شهوتش بالاست.با انگشت ارضاش کردم بالاخره.هرشبم به عشق شهین خواهر زنم جق میزدم تا عروسیمون.شهین همیشه دوروبر من میپلکی درد دل میکرد برام.یروز گفت من می برین تا دمه خونتون اتو مو ستاره رو بیارم فردا لازم دارم.زنمم رفته بود سالن آرایش.واسه رنگ مو.دامن پاش بود بامانتو کوتاه.تارسیدیم مانتو رو درا ورد و گشت تواتاق دنبال اتو.که نگو بالای کمد دیواری گذاشتنش.هیچی نبوود بزاریم زیره پاش .که گفتم میخوای قلاب بگیرم برات.گفت اره خداییش مرسی.قلاب گرفتم ورفت روشونه ام وایساد ومنم سرم لای دامنش بود که یهو چشمم خوردلای پاش ودیدم شورت توپاش نیست وکس نقلی وتنگش ۲یا۳سانت بازبونم فاصله داشت.دل دل کردم چیکارکنم.میترسیدم جیغ بزنه یهو .آبرومونو ببره.فقط دید میزدم که یهو ناخوداگاه زبونم وانداختم لای پاهاش ودیدم شهین شل کرد ویدفعه گفت وای نه خدای من.چیکارمیکنی اخه لعنتی.زشته ستاره بفهمه عوضی.گفتم خب توکس وانداختی دمه دهن من .توقع داری نخورمش اخه.گفت اوکی ادامه بده حال میده.دیدم وقتشه بالاخره بالاتنش رو کند ولخت اومدتوبغلم وگفت چقدتوکف من بودی خداایش.میدیدم همش منو دیدمی زدی .میخوام سرپا بشینم روکیرت عشق کنی .خلاصه به خداوندی خدا تانشست روشو پاهاشو انداخت دوره کمرم ودستاشم دوره گردنم .من ازهوش رفتم از حس پیش اندازه.تو عمرم انقد یه چیزی بهم حال نداده بود که بیهوش بشم.شهینم زرنگ سریع صحنه رو عوض کرده بود هیچکس نفهمید .من ۲روزبستری شدم.بعدش ازش خواستم برنامه سکس بزاره برامون.گفت نه.تا ۲سال بعدش که خفتم کرد و به زور برد منو تو حموم و همه جور بلا سرم اورد واخرش تاکردم توکونش ارضاع شدم لعنتی.تنها کسی بود که جیش کرد تو دهنم و قورتش دادم.ملکه منه خداوکیل.الانم گاه گاهی براش لیس میزنم .کلان ۳بار تونستم بکنمش .که رکهم رفته ۲۰دقیقه تلمبه نزدم خداییش.ولی تا آخر عمر تو کفشم خدااییش.خیلی حال میده.خواهر زنها تونو بچسبین که عالیه .


پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

23 Nov, 11:45


💞 رخساره ( خیانت)

سلام
من و زنم مریم که زن جذاب و سکسی با پوست گندمی بود 5 سال پیش با هم ازدواج کردیم سکس با مریم خیلی جذاب بود چون زن هاتی بود و هر وقت میخواستم پایه سکس بود گاهی روزی دو بار سکس می کردیم و کاری نبود که نکرده باشیم از همون روز اول کوس و کونش رو با هم میکردم خوشبخت ترین مرد بودم چون مریم از انجام هیچ کاری توی سکس برام دریغ نمی کرد، من کارمند بانک بودم و مریم پرستار بود همه چیز خوب بود تا اینکه دختر خواهر مریم بنام رخساره دانشگاه شهر ما قبول شد،از همون روزی که اومد خونمون فهمیدم که سر و گوشش خیلی میجنبه و شیطنت های زیادی می کرد، من عادت داشتم از سر کار که میومدم خونه مریم رو بغل میکردم و می بوسیدم و مریم هم همیشه توی خونه لباس های راحت و سکسی می پوشید چون بغل کردن و خوردن و بازی کردن با سینه هاشو خیلی دوست داشت بیشتر هم موقعی که داشت ظرف میشست از پشت بغلش میکردم و با سینه هاش بازی میکردم و اونم کونشو روی کیرم میمالید تا شق کنم و حشری بشم و براش کوسشو بخورم و… با اومدن رخساره این موارد بود اما حواسمون هم بود که اون توی اتاقش باشه یه دو سه ماهی گذشت یه شب بعد از کلی عشق بازی و خوردن کوس مریم داشتم توی کوسش تلمبه میزدم در اتاق باز بود و یه سایه رو پشت خودم حس کردم چون مریم روی شکمش خوابیده بود و پاهاشو جفت کرده بود منم روی رون هاش نشسته بودم و توی کوسش تلمبه میزدم و پشتمون به در بود اما نمیدونم چرا چند بار حس کردم یه نفر پشت سرمه و سایه اش رو دیدم اما انقدر حشری بودم که چشمامو بستم و سرعت تلمبه هامو توی کوس مریم بیشتر کردم و مریم هم میگفت آرش بکن محکمتر وای چه خوبه وای چه لذتی داره بکن توش تا ته بکن توش انقدر تلمبه زدم آبم اومد و افتادم روش یه لحظه حس کردم سایه رفت اما بازم توان بلند شدن نداشتم مریم بغلم کرد و گفت دوستت دارم بذار توی بغلت بخوابم و توی بغل هم خوابیدیم تا صبح، فرداش جمعه بود و تعطیل بودم اما مریم شیفت بود بیمارستان و باید میرفت بلند شد دوش گرفت و رفت بیمارستان منم طرفای ساعت ده صبح بود بیدار شدم رفتم حمام خواستم بیام بیرون یادم اومد حوله نیاوردم رخساره رو صدا کردم جوابی نداد چند باره دیگه صداش کردم جوابی نداد گفتم شاید خوابه همون جوری لخت اومدم بیرون که از توی دستشویی اومد بیرون و منم لخت جلوش ایستاده بودم همدیگه رو نگاه کردیم و من دویدم سمت اتاق، به اتاق که رسیدم گفتم چند بار صدات کردم جواب ندادی حوله ام رو یادم رفته بود ببرم همیشه مریم برام میاورد گفت نه بابا این چه حرفیه اشکال نداره لباس هامو پوشیدم و روم نمیشد برم توی هال و توی اتاق نشسته بودم که صدام کرد که بیام صبحانه بخوریم رفتم دیدم یه سوتین قرمز که یه پیرهن توری روش پوشیده بود و یه شورتک کوتاه تا زانو تنگ پوشیده بود که کوس و کونش کامل برجسته و مشخص بود من محو تماشاش بودم و اون فقط لبخند میزد دوباره ازش معذرت خواهی کردم گفت اشکالی نداره فکر کنم لازم بود این اتفاق بیفته گفتم چرا لازم بود؟ گفت اگر می خواید به کسی نگم شرط داره گفتم چه شرطی؟ گفت امروز با من مثله خاله مریم رفتار کنی، گفتم یعنی چی؟ گفت امروز من رخساره نیستم من خاله مریمم دقیقا مثله اون با من رفتار کن، رفت ظرفای صبحانه رو بشوره بهم گفت پاشو دیگه الان خاله مریم بود چیکار میکردی؟ فهمیدم که این لنتی تمام عشق بازی های ما رو دیده، بلند شدم و از پشت بغلش کردم اما جوری که پایین تنه ام بهش نچسبه برگشت نگاهم کرد گفت تو غلط کردی که با خاله مریم اینکارو میکردی قشنگ بغلم کن بهم بچسب دستاتم با سینه هام ور بره انگار همه چیز رو دیده بود، م

نم بهش چسبیدم و شروع کردم با سینه هاش بازی کردن و بوسیدن گردنش و اونم کونشو روی کیرم میمالید و میگفت چه خوبه محکم بهم بچسب و سینه هامو محکم توی مشتت بگیر و کونشو به کیرم میمالید منم حشری شده بودم و شق کرده بودم و لباس توری رو در آوردم و سوتین اش رو باز کردم و یه نگاه بهش کردم واقعا زیبا بود سینه هاش، شروع کردم خوردن سینه هاش و با دست چپم کوسشو از روی شلوارک میمالیدم کوسش خیس شده بود و شلوارکشم خیس کرده بود و رخساره فقط می بوسیدم و میگفت جون چه حالی میده، شلوارکشو دراوردم و لخت لخت توی بغلم بود بغلش کردم بردمش توی اتاق و پاشو باز کردم و کوس خوشگل صورتی اش رو دیدم اما مشخص بود این کوس یه دختر باکره نیست چون وقتی بازش کردم که با زبونم سوراخشو زبان بزنم تا دیووونه اش کنم مشخص بود این چند بار کیر خورده بهش گفتم کار کیه؟ گفت چی؟ گفتم کی این کوس خوشگلو افتتاح کرده؟ گفت دوست پسرم ماهان، گفتم الان منم جرش میدم ببین کدوم بهتر جر میدن من یا آقا ماهان و شروع کردم خوردنش و انگشت کردن داخلش میگفت آیییییییی توله سگ عجب کوسی میخوری از خوشی و لذت دارم میمیرم گفتم الان نوبت توعه کیرمو بخوری تا منم از خوشی بمیرم و کیرمو کردم توی دهنش، خیلی حرفه ای تر از مریم کیرمو

داستان های شبانه

01 Nov, 10:10


💞 به خواست دوستم نفر سوم شدم ( بیغیرتی زن شوهردار ، نفرسوم )

سلام
بهنام دست ندا رو گرفت و جلوتر به سمت اطاق خواب رفتن و منم پشت سر اونا حرکت کردم . به محض رسیدن ، ندا در لبه کناری تخت به پشت دراز کشید و بهنام هم افتاد روش و مشغول لب گرفتن از هم شدن ، راستش من یه لحظه موندم که چیکار کنم، نه جایی بود که رو تخت بشینم و نه پوزیشنی بود که بتونم منم کاری انجام بدم ، همینجور وایستاده بودم بالا سرشون که ندا متوجه وضعیت شد و با دستش کیرمو گرفت و مشغول ماساژ کیرم شد ، انگار بهنام هم فهمید که یجورایی باید منو مشارکت بده و سریع با سر دادن خودش به سمت پایین ، وسط پاهای ندا قرار گرفت و مشغول لیس زدن کص ندا شد … هنوز فرصتش پیش نیومده بود که کص ندای عزیزم رو که شبهای زیادی به یادش سیخ کرده بودم از زاویه درست ببینم … فقط حین رقص که سر پا بود و من از پشت کون و قسمتی از کصش رو لیس زدم تونستم نصفه و نیمه کصش رو ببینم … با خالی شدن بالاتنه ندا ، یه دستم رو گذاشتم روی یکی از ممه های ۷۵ ندا و آروم فشارش داد و اونم با صدای ظریف آه ، کارم رو تایید کرد … همزمان کیرم که دستش بود به سمت خودش کشید که ناجار شدم جلوتر برم و به جلو خم بشم که کیرم به دهانش برسه … ندا با لیس زدنهای کوتاه از نوک کیرم و زبون کشیدن به بدنه کیر مقدمات یه ساک حسابی رو آماده می‌کرد و منم به مالیدن سینه هاش ادامه میدادم … بهنام هم که حسابی اون پایین داشت می‌خورد و دیگه صدای آخ و اوخ شهوتناک ندا اطاق رو پر کرده بود … ندا با ولع تمام کیرم رو تو دهانش فرو می‌کرد و خیلی حرفه ای بدون اينکه دندون بزنه برام ساک میزد و من واقعا رو ابرا بودم … اگه مست نبودم قطعا تو همون دقایق اول آبم میومد … ندا از نفس زدن ها و سر و صداش معلوم بود که داره لذت میبره و آماده گاییدن شده و با گفتن : عشقم بسه دیگه … کیر میخوااام … بکن توش … خودشو تکونی داد که به بهنام نشون بده که دلش دخول میخواد … بهنام پا شد و اومد لبه تخت و گفت : اول رضا جون … من که هر شب فرصتش رو دارم و به من اشاره کرد که برم رو کارش … خودشم جای منو گرفت و کیر نیم خیزش رو به طرف دهان ندا برد … من که بی صبرانه آرزوی این لحظه رو میکشیدم بلافاصله رفتم پایین پاهای ندا و اونارو به طرف شکمش جمع کردم و کیرم رو تو شیار کصش چند بار کشیدم و برای اولین بار تونستم کص ندارو از نزدیک ببینم … وااااای خدای من … باورم نمیشد یه زن اینقدر کص دخترانه داشته باشه … فقط یه خط صاف وسط یه کلوچه سفید پف کرده ، بدون هیچ لبه و زائده ای که بیرون زده باشه … واقعا هوس کردم که حسابی بخورمش ولی چون دوسداشتم از سکسمون ندا رضایت کامل داشته باشه ، با چند بار بالا پایین کردن کیرم تو شیار کص طلایی ندا ، سرش رو به طرف سوراخش هدایت کردم و با کمی فشار دادمش داخل … باور نمی‌کنید اگه بگم از بس تنگ بود که کیرم به زحمت ذره ذره جا میشد هر چند بهنام هم کیر تقریبا هم سایز من داشت … خلاصه همراه با صدای آخ و اوخ ندا که نتونستم تشخیص بدم از سر لذت هست یا درد ، همه کیرم رو فرستادم تو کصش و آروم آروم شروع کردم به عقب و جلو کردن … ندا کیر بهنام رو یه لحظه از دهانش خارج کرد و گفت : عشقم مرسی … این کیرو … این لحظه رو میخواستم … مرسی که اجازه دادی به رضا کص بدم … این حرف ندا منو بیشتر حشری کرد و به سرعت تلمبه زدنم افزود … پاهای ندا رو روی دوشم گذاشته بودم و با تمام قدرت داشتم میزدم … آرزو میکردم این لحظات واقعی باشه و یهو از خواب نپرم ببینم رویا بوده ، بس که بارها صحنه های مختلف گاییدن ندا رو تو ذهنم تصویر سازی کرده بودم … رضا هم از دیدن گاییده شدن زنش حشرش بالا زده بود به ندا گفت : نفسم بعد از این دوتا شوهر داری ، رضا رفیق قابل اعتماد منه و با اون خیالم راحته … هر وقت هوس کردی میتونی بیای و بهش کص بدی … بعد از این احتیاجی به اجازه من ندارید … اووووف … حال میکنی … ببین رضا چه تلمبه هایی میزنه … شدی جنده دوتامون … بعد از این دیگه کصت تشنه نمیمونه … دونفری آبش میدیم …
واااای این حرفای بهنام و سر و صدای ندا داشت منو به مرحله ارضا نزدیک می‌کرد و اصلا دلم نمیخواست با اومدن آبم ضایع بشم … باید حسابی میکردمش تا خاطره این سکس براش ماندگار بشه ، واسه همین کیرمو کشیدم بیرون و مشغول خوردن کص خیس و داغ ندا جونم شدم … چقدر خوش طعم بود این کص و آبش … با تمام اشتیاق و اشتها داشتم براش میخوردم و اونم با سر و صدا و حرفهای سکسی بهم میفهموند که کارمو درست انجام میدم … یه کم که خوردم رضا گفت : دادش بیا اینور منم یه چندتا بزنم … من کشیدم کنار و خودمو انداختم اون طرف ندا روی تخت که خالی بود و مشغول لب گرفتن از ندا و مالیدن سینه هاش شدم و بهنام هم داشت رگباری تلمبه میزد ، بعد از حدود پنج شش دقیقه گاییدن سنگین ندا ، گفت : عشقم قولت که یادت نرفته ؟ کم مونده بیام …

داستان های شبانه

01 Nov, 10:10


ندا : نه عشقم ، یادمه ، با کمال میل …
یهو بهنام کیرشو از کص ندا کشید بیرون و اومد بالای سرش و ندا با حالت نیم خیز به طرف بهنام برگشت و کیرش رو به دهن گرفت شروع کرد به ساک زدن … بهنام از خود بیخود شده بود و با دو دست سر ندا رو گرفته بود داشت دهنش رو می‌میگایید، تا اینکه با نعره آبش رو تو دهن ندا خالی کرد و ندا یه حالت عق بهش دست داد ولی خودشو کنتر کرد و بعد از اینکه بهنام همه آبشو تو دهان ندا خالی کرد ، ندا با عجله پاشد و تند به طرف سرویس بهداشتی رفت …
من : داداش خسته نباشی … انگار اولین بارش بود آبتو می‌خورد؟
بهنام : آره رضا جون ، تا امشب هر چقدر اصرار کرده بودم ، نمی‌خورد برام ، ولی قولش رو داده بود که تو اولین شبی که سه تایی با هم باشیم برام میخوره …
تو این فاصله ندا از سرویس برگشت و گفت : رضا من میخوام با کیرت حال بیام ، پس لطفا نذار آبت زود بیاد
واقعا نمیدونستم آیا میتونم مقاومت کنم یا نه ؟ برای همین جواب ندادم
ندا اومد بالا تخت و نشست رو کیرم و خودش با دستش کیرم رو هدایت کرد تا بره داخل … و شروع کرد به بالا پایین شدن … رضا از شدت تاثیر الکل و خستگی سکس ، روی فرش اطاق خواب دراز کشیده بود و در حالی که چشماش رو بسته بود ، آروم گفت : رضا جون لطفا به ندا حسابی حال بده …
من که یکی از ممه های ندا تو دهنم بود ، یه لحظه ممه رو ول کردم و گفتم : چشم دادش … تمام سعی خودمو میکنم … ولی این نداجون بس که کصش تنگه ، داره دیوونم میکنه ، نمیدونم چقدر میتونم دوام بیارم … ندا نفس نفس میزد و معلوم بود که خسته شده ، کشیدمش به سمت خودم و همزمان که داشتم لباشو میخوردم ، از پایین هم شروع کردم با سرعت بالا به کمر زدن و صدای برخورد ضربه های قسمت بالای کیرم به کص و بخشی از کون ندا ، اطاق رو پر کرده بود … ندا صدای آخ و اوخش بالا گرفت و با حالت هیجان و التماس و با چهره زیبای آکنده از شهوت گفت : بزن ، بزن ، منو بگا ، دارم میام ، تندتر بزن … آههههه … واااای مامان … کصممممم … رضا جنده تو بکن … هر شب بهت کص میدم … بکن … بکن … آخخخخخ … و شدید به خودش لرزید و احساس کردم آب داغی با حجم زیاد از کصش به بیرون فوران کرد و بی حال افتاد روی من … منم در حالیکه هنوز کیرم تا ته تو کصش بود ، تلمبه زدن رو متوقف کردم و مشغول نوازش موهاش و دست کشیدن به پشتش و کون برجسته و تپلش شدم و به آرومی تو گوشش زمزمه میکردم : عاشقتم … خیلی باحالی … مزه داد عزیزم ؟ خوب بود ؟ و ندا که هنوز نفس نفس میزد ، گفت : مرسی … مرسی … عالی بود … یادم نمیاد آخرین بار کی اینجوری ارضا شدم …
حین صحبت با ندا ، کم کم مجددا کیرم رو تو کصش تکان دادم و به آرومی تلمبه زدن رو از نو شروع کردم …
ندا گفت : پوزیشن عوض کنیم … من دیگه نا ندارم … بقیه کار با خودت …
خوابوندمش به پهلو ، سرش رو گذاشتم رو بازوم ، یک پاشو کم بردم بالا و از پشت کیرم رو دوباره تو کصش فرو کردم و مشغول تلمبه زدن شدم … از این پوزیشن خیلی لذت میبرم و اکثرا همسرم رو هم با همین پوزیشن میکنم … واااای کون برجسته ندا تو بغلم بود و با هر ضربه ، به شکمم برخورد می‌کرد و لذت گاییدن ندا رو برام چند برابر می‌کرد… دست آزادم رو هم از جلو به کصش رسونده بودم و همزمان با تلمبه زدن ، براش میمالیدم ، بازم صدای ندا جونم اوج گرفت و لابلای آخ و اوخش، میگفت : بکن … جنده تو جر بده … واااای خدا دارم میمیرم … چقدر دلم اینجور سکسی رو خواسته بود … من کم کم داشتم به اوج می‌رسیدم… تو گوشش گفتم : عشقم دارم میام ، کجا بریزم ، که با صدای شبیه فریاد گفت : بریز تو کصم … کصمو پر کن … میخوام بدم بهنام بخوره … دوسداره آب مرد رو از کصم لیس بزنه … واااای این حرفهای حشری دیگه امونم رو برید و باشدت تو کص ندا خالی شدم … و همزمان ندا هم شروع به لرزیدن کرد …فکر می‌کنم برای بار دوم ارضا شد . یادم نمیاد موقع ارضا چه سر و صدایی کردم ، ولی بعدها ندا میگفت که از شدت شهوت داشتی صداهایی شبیه زوزه از خودت در می آوردی …
شاید اون شب یکی از بهترین سکسهای عمرم رو تجربه کردم …
ندا همچنان در آغوشم بود و کیرم تا ته تو کصش … سرم رو بلند کردم دیدم بهنام تو خواب عمیق فرو رفته و نمیدونم چقدر از حرفهای شهوت انگیز و عاشقانه من و ندا رو شنیده … ولی با اطمینان از خواب بودن بهنام ، ندا رو سفت از پشت بغل کردم و ضمن تشکر ، تو گوش زمزمه های عاشقانه نجوا میکردم …
دوستان این آغاز رابطه سه نفره ما بود و هنوز هم علی رغم اینکه آذرماه پارسال برگشتم تهران ، ادامه داره …
اگه خوشتون اومده باشه ، ادامه خاطره ام و سکسهایی که با ندا داشتم و تریسام و نهایتا با ورود زنم به رابطه ما که تبدیل به ضربدری شد ، براتون تعریف خواهم کرد . ببخشید که این قسمت کمی طولانی شد . خوش باشید .


پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

01 Nov, 10:10


💞 رابطه من و بیتا ( زن بیوه )

سلام
من علیرضا هستم۳۲ سالمه از تهران
داستانی که میخام براتون بگم مربوط میشه به یکسال پیش در حال پرسه زدن تو اینستا بودم که با یه زن بیوه ۲۸ ساله به اسم بیتا(اسم مستعار) آشنا شدم
بعد کمی کامنت بازی و حال و احوال بپرسی گفتم عکستو برام بفرست تا ببینمت
اونم همینطور عکس منو خاست، وقتی عکسشو دیدم آب از دهنم راافتاد خلاصه بیخیالش نشدم و گفتم تا نکنمت بیخیالت نمیشم.دختری سفید با چشای قهوه ایی و موهای عسلی و تا یکماه هرلحظه حالشو میپرسیدم و بهونه جور میکردم باهاش صحبت کنم و صحبتامو سمت سکس بردم و گفت شوهرش معتاد بوده و بعد یکسال طلاق گرفته و الان داره با مادرش زندگی میکنه .دیدم دختر تشنه ایه و هربار از سکس صحبت میکردیم به اصطلاح ناراحت میشد ولی دوباره شروع میکردم دیدم بدش نمیاد و شبا باهم سکس چت میکردیم میگفتم اون لبای قشنگتو بخورم بعد برم پایین اون ممه های نازتو بلیسم یدفعه میگفت بسه علیرضا دیگه منم ت
و دلم میگفتم گیرم بیفتی جوری بکنمت تا نتونی راه بری
خلاصه بعد یکماه موفق شدم شمارشو بگیرم و قرار شد بیایم از نزدیک همدیگرو ببینیم البته اینم بگم که خونشون سمت آخرای کرج بود و من تهران بودم
خلاصه اومد و همدیگرو دیدیم و یکم قربون صدقش رفتم و تو ماشین یکم دستمو به پر وپاش میزدم دیدم بدش نمیاد زیاده روی نکردم اونروز یه کافی شاپ رفتیم و بردم نزدیکای محلشون پیادش کردم
از اون شب ببعد هرشب باهم سکس چت داشتیم و بیادش جق میزدم و بهش میگفتم که علیرضا کوچیکه بیتابته اونم بدش نمیومدو میگفت بیشعور
یشب بهش گفتم بیتا فردا خونمون خالیه بیا خونمون اولش گفت نه و نمیشه و…بعد من بهش قول دادم کار بدی نمیکنیم و فقط میخام بغلش کنم و ببوسمش اونم قبول کرد و گفت کاری نکنیم آخه یکم مذهبی بود و میگفت گناه داره و از این حرفا
فردا رسید و خانواده رفتن به یه مسافرت دوروزه سمت اصفهان
منم بعد از اینکه مطمئن شدم،، رفتم و بیتارو اوردم خونمون
اولش یه شربت درست کردم و باشیرینی باهم خوردیم بعد اومد رو مبل نشست منم نشستم کنارش و از کمرش گرفتم و لبامو گذاشتم رولباش حسابی لباشو خوردم گفت علیرضا پایین تر نرو همین قد کافیه گفتم باشه دوباره لباشو خوردم و لاله گوششو لیسیدم دیدم چشاش خمار شد بعد دستمو بردم رو سینه های کوچولوش سینه های گرد و خوشکلی داشت یکم مالیدم گفتم تاپتو دربیار درآوردم سوتینشو که قرمز پوشیده بودو دادم بالا و حسابی سینه هاشو خوردم ناکس از قبل رفته بود حموم و صاف و صوف کرده بود تنش بوی لطیفی داشت دیدم نفساش تندتر شده و هیچی نمیگه خابوندمش رو مبل شروع کردم لیسیدن دور سینشو کم کم سمت پایین رفتم دستمو بردم شلوارشو بکشم پایین نذاشت گفتم یکم بکش پایین کاری نمیکنم شلوارشو یکم کشیدم پایین از کنار شرت قرمزش کس نازشو دیدم سفید وناز و خوشبو بود کسشو یکم با زبونم لیسیدم دیدم آه کشید گفت علیرضا نکن علیرضا نکن منم بیشتر لیسیدم دیدم آتیش گرفت کم کم همه شلوارشو کشیدم پایین دیگه هیچی نمیگفت پاهاش قشنگ باز کردم و انگشتمو میکردم تو کسش و بازبونم چوچولشو لیس میزدم دیگه نفساش عمیق تر شده بود هی میگفت علیرضا وای علیرضا …حسابی کسش پرآب شده بود منم دیدم اوج شهوته بلندشدم کیرمو دادم دهنش اول نمیخورد گفتم سرشو لیس بزن بعد کم کم همشو میکردم دهنش بعد چند دقه ساک زدن کیرمو که حسابی خیش شده بود آوردم در کسش میمالیدم هی بادستش منو سمت خودش میکشید که بکنم توش منم هی میمالیدم تا اینکه گفت لامصب بکن توش که منم یدفعه سرشو کردم تو کسش یه ناله ای میکرد که انگار تاحالا کیر ندیده منم بیست دقه تلمبه کردم صدای شالاپ شولوپ آب کسش اتاقو پر کرده بود میگفت محکم بزن منم هرچی درتوانم بود محکمتر میزدم تا اینکه دیدم یهو شکمش سفت شدو شل شد منم بادیدن این صحنه یدقه بعدش آبم اومد وگفت بریز توش قرص خوردم بعدش بیحال افتادیم روهم و یبار دیگه دوباره دوساعت بعدش کردیم و ظهر زنگ زدم از بیرون غذا آوردن و خوردیم وبعدازظهر برد
مش سمت محلشون و از اون موقع ببعد هر هفته میومدو میکردمش البته هی میگفت عذاب وجدان دارم و گناه داره ولی شهوت نمیذاشت و میومد
امیدوارم خوشتون اومده باشه



پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

01 Nov, 10:10


💞 ﺍﻭﻟﯿﻦ رابطه ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ

ﺳﻼﻡ
ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﺁﺭﺯﻭ ﺍﺳﺖ . ﻣﻦ ﺍﻻﻥ 29 ﺳﺎﻟﻤﻪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺑﮕﻢ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻩ ﺑﻪ 9 ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮎ ﻣﻦ 20 ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ . ﻣﺎ 4 ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ 2 ﺗﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﻣﻦ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺴﺘﻢ . ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺧﻮﻫﺮﺯﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ 1 ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﻩ . ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺧﺎﻃﺮﻩ س.ک.س ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺤﻤﺪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻢ . ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺩﻭﺭﻩ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﺎﻣﻼ ﻓﺮﻕ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺍﻭﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﻣﻦ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﺯﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﻣﯿﺸﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺸﻦ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﯽ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺧﺒﺮﯼ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﻧﺒﻮﺩ . ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﻩ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ س.ک.س ﻭ ﺍﺻﻄﻼﺣﺎﺕ س.ک.سی ﺍﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ . ﻭ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﻓﯿﻠﻢ س.ک.سی ﻫﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺩﯾﺪﻡ . ﯾﻮﺍﺵ ﯾﻮﺍﺵ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺣﺎﻝ ﮐﻨﻢ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺍﯾﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺍﺭﺯﻭ . ﺗﻮﯼ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻭﺭ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ . ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺷﺨﺺ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺍﯼ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺸﻢ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺍﻭﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍﻻﻥ ﻓﺮﻕ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺧﻼﺻﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ س.ک.س ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺗﺎ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻮﮐﻒ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﺤﻤﺪ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﻭ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻓﮑﺮ س.ک.س ﺑﺎ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﻣﺪ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ . ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﺯﯾﺎﺩ ﭘﺴﺮ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻨﺪ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﺎﻻ ﺍﻭﺭﺩﻩ . ﻣﻦ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﺪﻣﺶ ﺑﺎ ﺣﺴﯿﻦ ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﮐﻪ 10 ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭﺭ ﻣﯽ ﺭﻩ ﻭ ﺧﻮﺩﺷﻪ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﻮﻧﻪ ﺑﻬﺶ ﻭﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺎﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ رابطه ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﯿﻔﺘﻢ . ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﺍﯾﺪ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﯽ ﭘﻠﮑﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩم ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﭼﺮﺍﻍ ﺳﺒﺰ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻡ . ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﯿﺮﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺑﺸﻪ ﻭ ﺍﻭﻧﻢ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﺗﯿﺰﯾﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺩﻭﺯﺍﺭﯾﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﮐﯿﺮﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﮐﯿﺮﺵ ﻭ ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻣﻨﻢ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ . ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻬﺶ ﺑﺪﻡ .
ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﯾﮏ ﯾﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ 20 ﺳﺎﻟﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ 19 ﺳﺎﻟﺶ . ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ‏( ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺤﻤﺪ ‏) ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻣﺤﻤﺪ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮐﻮﭼﯿﮑﺶ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺧﺮﯾﺪ . ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﻟﺒﺎﺳﺎﻣﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﻮﻗﻌﯿﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺤﻤﺪ ﺣﺎﻝ ﮐﻨﻢ . ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺗﻮﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﻓﻬﻤﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻢ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯾﻢ ﻓﻘﻂ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﺟﻮﺭ ﺷﺪ . ﻣﺤﻤﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﺣﺎﻝ ﺗﻠﻮﺯﯾﻮﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﻨﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻔﺘﺶ ﻧﺸﺴﻢ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﺑﻪ ﮐﯿﺮﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ . ﻣﺤﻤﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﭼﺮﺍﻍ ﺳﺒﺰﻭ ﻧﺸﻮﻧﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﺭﻭﻡ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﺭﻭﻧﻢ ﻭ ﺍﺭﻭﻡ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﺑﻌﺪ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺗﯿﺸﺮﺗﻢ ﮐﺮﺩ ﺗﻮ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺑﻬﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭﺷﻮ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩ ﮔﻔﺖ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ ﺗﺸﮏ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭ ﻣﻨﻢ ﭘﯿﺮﺍﻫﻨﻢ ﺭﺍ ﺩﺍﻭﺭﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻫﻨﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺮﺍﻫﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﻢ ﻭ ﺑﺮﻡ ﺍﻣﺎ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﻣﺪ ﻭ ﺗﺸﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﯼ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻭ ﮐﺮﺳﺘﻤﻮ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﻣﻨﻮ ﺧﻮﺍﺑﻮﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﺗﺸﮏ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺑﻮﺳﯿﺪﻥ ﻭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﻡ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﺮﺱ ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﻣﺤﻤﺪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﭘﺮﻭﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﺗﺎ ﯾﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﮑﻨﻤﺖ ﻧﻤﯽ ﺯﺍﺭﻡ ﺑﺮﯼ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﮔﻤﺸﻮ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻭﺭ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﭘﺎﺷﻢ ﻭﻟﯽ ﺯﻭﺭﻡ ﺑﺶ ﻧﺮﺳﯿﺪ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﻫﯿﮑﻠﯽ ﻭ ﻗﻮﯼ ﺑﻮﺩ . ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺘﻪ ﺍﺭﺯﻭ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ س.ک.س ﮐﻨﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺘﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻡ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺭﻭﻡ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺳﭙﺮﺩﻡ ﺩﺳﺖ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﻣﻮ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺮﺗﻤﻮ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩ ﻣﻨﻢ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺷﺮﺗﺘﻮ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭ ﺍﻭﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻣﻦ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮐﯿﺮ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻣﺤﻤﺪﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻌﺪ ﮐﯿﺮﺷﻮ ﺍﻭﺭﺩ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﻦ . ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎﺵ ﻭﺭ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮑﯿﺮﻭ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﯿﻠﻤﺎ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺯﻧﻪ ﮐﯿﺮ ﻣﺮﺩﺭﻭ ﺑﺎ ﻭﻟﻊ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﮐﯿﺮﺷﻮ خیلی ﺍﺭﻭﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﺩﻫﻨﻢ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﻣﺰﻩ ﺍﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻣﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﮐﯿﺮﺷﻮ ﻫﯽ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﻢ ﻋﻘﺐ ﻭ ﺟﻠﻮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺭﻭ ﺩﺳﺘﻮ ﭘﺎﻫﺎﺕ ﺑﺎﺳﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﮑﻮﻧﻤﺖ ﻣﻨﻢ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﮊﻝ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﻣﺎﻟﯿﺪ ﺑﻪ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﻧﻢ ﻭ ﮐﯿﺮ ﺧﻮﺩﺵ . ﻭ ﺍﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﺗﺎ ﻣﻨﻮ ﺑﮑﻨﻪ ﻣﻨﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻮﻧﻤﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﺳﻤﺘﺶ ﻭ ﺍﻭﻥ ﮐﯿﺮﺷﻮ که ﮐﺮﺩ ﺗﻮ ﮐﻮﻧﻢ ﺩﺭﺩ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮎ ﻭ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺼﻮﺭﯾﻮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺟﯿﻎ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﮑﺸﻢ ﺟﻠﻮ ﮐﻪ ﮐﯿﺮﺵ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺸﺪﺳﺘﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻮﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﮐﯿﺮﺵ ﺗﻮ ﮐﻮﻧﻢ ﺑﻮﺩ ﻣﻨﻮ ﺧﻮﺍﺑﻮﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﺗﺸﮏ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﻦ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﻣﺤﻤﺪ

داستان های شبانه

01 Nov, 10:10


بهم ﮔﻔﺖ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﮕﺬﺭﻩ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ . ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺧﺪﺍ ﺩﺭﺵ ﺑﯿﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﻭ ﺟﻠﻮ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭﺩﺵ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﻟﺬﺕ ﻫﻢ ﻗﺎﻃﯿﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻫﻢ ﺍﺑﺸﻮ ﺭﯾﺨﺖ ﺗﻮ ﮐﻮﻧﻢ ﻭ ﮐﯿﺮﺷﻮ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩ ﻣﻦ ﯾﻪ 5 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﯽ ﺣﺎﻝ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭﯼ ﺗﺸﮏ ﺑﻌﺪﺵ ﭘﺎﺷﺪﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺧﺮﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺤﻤﺪ س.ک.س ﻣﯽ ﮐﻨﻢ . ﻭﻟﯽ ﺳﺮ ﻗﻮﻟﻢ ﻧﻤﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﻣﺤﻤﺪ رابطه ﺩﺍﺷﺘﻢ .


پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

01 Nov, 10:10


💞 زن داداش سفید مو بلوند

سلام
میخوام داستان سکس با زن داداشم تعریف کنم براتون کاملا واقعیه و برای ۳ماه پیشه
خب بزارید خودم معرفی کنم امیر هستم ۱۶سالمه از اصفهان قدم ۱۸۰ وزنم ۷۶ کیرمم ۱۹سانت با کلفتی ۳سانت هیکلم نرمال خوب قیافمم خوبه و اما زن داداش سکسی ما اسمش بهار ۲۴ساله قدش ۱۶۰ وزنش ۷۰ ممه های ۸۰ کون گوشتی خوش فرم پوستش سفید موهاش بلوند داداشم هم ۲۶ساله قدش ۱۸۵ وزنش ۹۰کیلو قیافه و هیکل خوب
اما بریم سراغ اصل ماجرا
داداش من سربازه و بعضی از شبا پست نگهبانی میزارن براش
که ۲۸خرداد بود براش پست گذاشتن و گفته بود ۲۴ساعت پادگانم
منم بابا مامانم جفتشون مریض بودن قرار شد من برم خونشون پیش زن داداشم بمونم آقا ما هم از خدا خواسته چون یه حس ریزی به زن داداشم داشتم و خیلی دلم میخواست بکنمش رفتیم خونشون و توی راهم یه حشری کننده قوی گرفتیم رفتیم خونشون درو باز کرد واییی یه شلوارک تا زانو پوشیده بود با یه تیشرت تنگ تا بالای کونش تعجب کردم چون هیچ وقت اینجوری نبود جلوی من و وقتی میومد خونمون بخاطر مامان بابام که یذره حساسن تیشرت و شلوار می پوشید این عکسیم که گرفتم از کونش توی خونه خودمونه رفتم داخل و وای این کونش توی شلوارک خودنمایی میکرد سینه های عالیش توی تی شرت تنگش خودنمایی میکرد و پاهای سکسی و سفیدش که هیچی مو نداشت
نشستیم و شربت آورد خوردیم و گفتم امشب بی شوهریا و خندیدیم بعد رفت دستشویی من رفتم قرصو پودر کردم توی شربت و آب توی یخچالشون و خودمم تا شب نخوردم ولی خودش آب زیاد میخورد شب شد و رفت خودش روی تخت خوابید و جای منم توی سالنشون انداخت و گفت اگه ترسیدی صدام کن گفتم من نمیترسم تو اگر ترسیدی بگو خندید و گفت باشه و رفت گذاشتم نیم ساعت بگذره چک کردم دیدم هیچ جا آنلاین نیست رفتم توی اتاقش اروم صداش کردم دیدم خوابه و لباسام رو کامل درآوردم رفتم روی تخت اروم اروم کونش میمالیدم از روی شلوار خیلی یواش و آهسته شلوارکش دادم پایین و پشمام ریخت که شورت پاش نیست و گفتم این عادی نیست و اون تیپشو و شورت پا نکردنش پس حتما خودشم دلش میخواد کیر کلفت برادر شوهرش بره توی کون و کصش وایییی چه کص سفید و گوشتی داشت و از همه سکسی تر یه تار مو هم نداشت سوراخش کونشم که مشخص بود صورتی تمیز
سرمو کردم لای کصش زبونمو بازی میدادم لای کصش و میخوردمش اون کص نازشو بعدش کونشو خوردم و پاشدم کیرمو یه تف زدم کردم توی کصش که نسبتا تنگ بود اروم اروم کردم توش و شروع کردم تلمبه زدن دیدم نفساش تندتر شده بدنش داغه متوجه شدم بیداره ۵،۶دقیقه تلمبه زدم برای اینکه بلند شه و همراهی کنه الکی گفتم ای جان آبم داره میاد حاملش کنم زن داداشمو بابای بچش شم که انگار برق ۳فاز گرفتش و برگشت گف نه نه نریزی دیوونه گفتم جووووون بهار خانوم خوشگلم الکی گفتم برگردی گف ای لاشی بعد گف بشین میخام کیرتو بخورم گفتم چشم جنده خانوم ناراحت شد گف من جنده نیستم به غیر داداشت فقط به تو دارم میدم گفتم جووون منم میخام شوهرت شم گفت کیرت که عالی بود دیگه مال خودمی هر وقت خاستم و خواستی بیا گفتم باش خوابیدم و اومد یه رقصی به موهای بلوندش داد و یه لیس زد سر کیرم بعد هی سرشو میخورد واییی عالی میخورد بعد کرد توی دهنش بالا پایین میکرد یه ۷،۸دقیقه ای خورد و گفتم آبم داره میاد دیگه نخور توجه نکرد و خورد همینجور و آبم با فشار خالی شد توی دهنش همشو خورد سر کیرمم مک میزد تا همشو بخوره گف چه داغ بود آبت گفتم اینجور که تو میخوری آدم میره فضا بعد گفتم طاق باز بخواب میخوام بکنمت گفت چشم آقاا خابوندمش روی تخت کشیدمش سمت خودم بعد پاهاشو خودش گذاشت روی شونه هام کیرمو کردم توی کصش میگفتم جووون و همینجور تلمبه میزدم اونم هی آه آه میکرد میگف آخخ قربون کیرت برم جرم بده پارم کن من حشری تر میشدم و تندتر میکردمش و و پاهاشو میخوردم و سینه هاش میمالیدم که لرزید و یه جیغ بلند کشید و ارضا شد آبش ریخت روی کیرم گفتم جوووون بلندتر جیغ بزن عشقمم گفت خیلی خوبه کیرت اشغال منو عاشق کیرت کردی گفتم مال خودته هر وقت بخوای در خدمتم عشقم
بعد گفت من میخوام بشینم روش گفتم شما صاحب اختیاری خوابیدم نشست روی کیرم با دست تنظیم کرد رفت توی کصش کمر میزد بالا پایین میشد روی کیرم آروم آروم بعد تند ترش کرد و هی بالا پایین میشد موهای لخت و بلوندشو گرفته بودم توی دستم میگفتم آفرین زن داداشم خوبه بعد گفت خسته شدم خودت بکن گفتم چشم تو بشین من انجام میدم همون اول تند تند زدم توی کصش آخ آخ میکرد منم دستام از بغل برده بودم سینه هاش میمالیدم و داشتم ارضا میشدم گفتم چیکار کنم گف بریز توش چون کامل توش ریخته نمیشد و سرازیر میشد پایین کیرمو تا ته کردم توی کصش و آبمو ریختم توی کص نازش و بعد سرازیر شد روی کیرم اومد پایین و کیرمو لیس زد و خورد ابارو گفت تو ۲بار ارضا شدی من یکبار میخوام بازم گفتم منم هنوز سیر نشدم کونتو میخوام گف نه درد داره گفتم هر کار بخوای میکنم

داستان های شبانه

01 Nov, 10:10


برات گفت باید سوارخ کنم لیس بزنی بخوریش گفتم چشم بانو شما جون بخواه و بعد دمر خوابید رفتم شروع کردم اول از پایین پاهاش لیس زدن و خوردن انگشتاش میخوردم و لیس میزدم پاشو کردم توی دهنش همینجور رفتم بالا میخوردم پاهای خوش فرم و سفیدشو و لیس میزدم تا رسیدم به کص کونش انگشتم کردم توی کصش و و کونشو میخوردم و لیس میزدم بعد زبونمو بردم روی سوراخ کونش با دستاش لپای کونشو باز کرد گفتم زبونت بکن توش گفتم چشم عشقم و زبونم کردم توی سوراخ صورتیش واییی چقدر خوشمزه بود کونش یه ذره هم بو نمیداد اون به شدت داشت لذت میبرد و آخ و اوخ میکرد گفت بسه بخور کونمو کونشو میخوردم واییی چه سفید و گوشتی بود یه چک زدم روی کونش بعد گفت بخواب میخوام بشینم روی صورتت گفتم باش اومد نشستم روی صورتم بالا پایین میشد گفتم ثابت بشین میخوام بخورمت گفت باشه بعد شروع کردم لیس زدن و خوردن کصش زبونمو کردم توی کصش تکون میدادم بعد جیغ زد و میگف واییی دهنمو گذاشتم در کصش ارضا شد کامل توی دهنم گفتممم جوووووون چه آب خوشمزه ای داری داغه گفت اینجور که تو میخوری معلومه داغ میشه گفتم حرف خودمو پسم میدی کلک و خندیدیم گفتم برگرد از کون بکنمت خودشو بازم لوس کرد گف نه ترو خدا گفتم شرط گذاشتی اجرا کردم اضافه تر تازه گفت چون خیلی خوب گایییدیم و ارضام کردی بهت میدم گفتم جووون همیشه میگامت و ارضات میکنم زن داداش خوشگلم و برگشت قمبل کرد هم کیر من هم اون از شدت شهوت خیس بود کیرمو گذاشتم دم سوراخش لپاشو باز کرد و اروم کردم توش یواش یواش تلمبه میزدم توی کونش و تند ترش کردم میگف آییی یواش جر خوردمم منم موهاش پیچونده بودم دور یه دستم و با اون یکی دستم اسپنک به کونش میزدم میگفتم جوووون قربون کون نازت برم و از توش کشیدم بیرون گفتم میخوام زیرت بخوابم بکنم توی کونت گفت باشه خوابیدم زیرش و اومد روم کردم توی کونش ایندفعه دیگه راحت رفت توش یه ۱۰دقیقه ای محکم توی کونش تلمبه زدم و آبمو کامل ریختم توی کونش و چن دیقه ای بغل هم خوابیدیم و لبای همو خوردیم بعد پاشدیم رفتیم حموم و اونجا هم حسابی مالیدمش و بازم کیرمو خورد😂 ولی کم که ارضا نشم گفتم سیر نمیشیا گفت کیرت عالیه ادم ازش سیر نمیشه گفتم توهم کص و کونت عالیه میخوام فقط بخورم و بکنمشون گف مال خودته هر وقت

خاستی بگو و دوباره لبای همو خوردیم و سینه هاش مالیدم و رفتیم روی تخت دیدیم ساعت ۴صبح پشمامون ریخت نزدیک ۳ساعت سکس کردیم بعد لخت خابیدیم روی تختو حرف میزدیم ازم پرسید دوس دختر داشتم گفتم آره ولی ۲ماهه کات کردم گفت دیگه حق نداری رل بزنی بیا فقط منو بکن گفتم چشم بعد ازش پرسیدم تو دوست داشتی به من بدی؟ گفتش که یکبار وقتی خواب بودی کیرت شق بود پتو رفته بود کنار معلوم بود دلم خواستش بعدم ۱هفته بود پریود بودم امشبم داداشت پادگان بود گفتم بهترین فرصته بهت بدم و اونجور لباس پوشیدم و شورتم پام نکردم گفتم اوه منم قرص حشری کننده خریدم ریختم توی آب دیگه فوق حشری شدی گفت ای کثافت و بازومو چنگ زد گفتم حالا دیدی چرا سیر نمیشدی گفت این کیرت انقد خوبه قرصم نبود بازم سیر نمیشدم دیگه تا حرف زدیم ۴ونیم شد گفت داداشت ۷میاد گفتم یه چیزی تو الان شوهرت کیه برادرت شوهرت کیه گفت اون شوهرمه تو بکنمی گفتم نه من شوهرتم گفت باشه تو شوهرم باش بعد گفتم من بازم میخوام بعد گفت منم همینطور بعد دوباره رفتیم روی کار و تا ساعت ۶کردمش و دیگه کمرم نابود شده بود پاشد بهم شیر انبه و شیرموز داد جون بگیرم گفت بخور قوت بگیری دوباره خواستی بکنیم کمرت پر باشه خوردم بعد دوباره رفتیم دراز کشیدیم روی تخت گفتم من میخام حاملت کنم گفت نمیشه که مگه الکیه گفتم موقعی که خاستی حامله شی قبلش یه قرص اورژانسی بخور بهش نگو گفت باید فکر کنم گفتم فکر نداریم من‌میخوام گفت الکی نیس باید خیلی فکر کنم گفتم باشه و بعدش رفتم توی حال خوابیدم و اونم خوابید چون دیگه داداشم داشت میومد و بعدش بازم رابطه داشتیم و هنوز جواب قطعی نداده برا اینکه میخواد ازم بچه دار شه یا نه ولی خیلی کص حقیه این دختر لامصب ایشالا قسمت همتون کص خوب بشه.



پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

01 Nov, 10:10


💞 دختری از قم

سلام
این داستان واقعی هستش و هیچ دروغی درش بکار نرفته به غیر اسم ها.
من آرش هستم بچه تهران یک مغازه دارم که خیلی آدم ها میان طرفم برای خرید بیشتر دخترها حالا بماند من ۳۶ سالمه با قدی بلند و بندی ورزشکار هستم بیشتر وقت ها به خودم رسیدگی میکنم تو کار من خیلی دختر میاد و بارها سکس داشتم ولی این یکی فرق داشت.
یک روز داخل خونه بودم داشتم استراحت میکردم یک پیام از اینستاگرام آمد برام مثل همیشه مشتری بود راجب جنس ها ازم پرسید و قیمت ها بهش همه رو تو pv توضیح دادم. فهمیدم زیاد پول نداره بهش گفتم اسمت چیه ؟ گفت مینا گفتم بچه کجایی گفت قم بهش گفتم اگه دوست داری معرفیت میکنم به یکی از دوستان تو قم برو جنس بردار کم کم باهاش حساب کن گفت نه اینجا وسایل و اجناس کامل نیست و قیمت ها خیلی بالاست نسبت به تهران و حتی شما.
البته درست می‌گفت چند باری براش ارسال کردم در خونشون کم کم پولشو داد.
همیشه آخر شب زنگ میزد درد و دل میکرد از وقتی بابام مرده تنها شدم و کسی تو زندگیم نیست مردای قمی نامردن فقط می‌مالند و میرند چند بار هم تصویری زنگ زد صحبت کردیم دختر زیبا و لاغر اندام بود.
قبل هم گفته بودم خیلی با دختر های زیادی سکس داشتم چه تو بالکن مغازه چه بردم خونه یا سوئیت ولی نمیدونم چرا حس میکردم باید با این سکس کنم.
یک روز دعوتش کردم بیاد تهران بریم بیرون گفتم اسنپ بگیر بیا خودم هزینشو میدم بیا یک روز با همدیگه باشیم آخر شب برات اسنپ میگیرم میفرستم بری. گفت ماشین نداری گفتم دارم تو چه ساعتی می‌آیی من در مغازه هستم آخر شب خودم میبرمت خوبه ؟
قبول کرد روز پنجشنبه رو تعیین کرد که بیاد گفتم خوبه صبح مغازه هستم بعد ظهر تعطیل بیا ساعت ۴ عصر آمد زنگ زد گفت کجای تو مسیرم آدرس براش فرستادم آمد در خونه آوردمش بالا کلی پذیرایی کردم و بعدش باهم رفتیم بازار خرید کردم براش خیلی از من خوشش آمد یک جوری بهم چسبیده بود که انگار با کسی چنین رابطه ای نداشته حتی چندتا دختر خوشتیپ از کنارمون رد شدن نگاهشون کردم اخماش رفت تو هم گفت دوست ندارم نگاه کنی.
خندم گرفت گفتم باشه قهر نکن تا غروب تو بازار گشتیم شام رفتیم یک رستوران کنار دریاچه چیتگر شام خوردیم گفتم بزار دل و بزنم به دریا گفتم شب پیشم میمونی ؟ یا میخوای بری ؟
گفت نظر خودت چیه ؟
گفتم دوست دارم بمونی. گفت میمونم خیلی خوشحال شدم شب مقدار خرید کردم برای شبمون هرچند داخل خونه همه چیز بود گفتم پایه مشروب هستی گفت آره گفتم خوبه مطمئن شدم که امشب آمده بهم بده.
رفتم خونه میز مشروب چیدم و شروع کردیم به خوردن تقریباً من پنج تا پیک ریختم گفت بسه من نمیتونم دیگه با التماس یک پیک دیگه هم بهش دادم خورد آخه من باید ده تا دوازده پیک میزدم تنها هم حال نمیداد .
شروع کرد به حرف زدن راجب یک نفر که قبلاً باهاش رابطه داشت که یک سال بیشتر دنبالم بود بالاخره بهش پا دادم رفتیم سوئیت یک بار باهام سکس کرد و بعدش ولم کرد انگاری فقط میخواست باهم سکس کنه نگاه کرد گفت امیدوارم تو اینجوری نباشی بهش گفتم نه دنبالت بودم نه بهت وعده دادم خودت آمدی دوست داری کنارم باشی منم هستم.
خلاصه بهش گفتم بریم رو تخت گفت عجله داری گفتم آره میخوام ببینم اون زیر چی داری خندید گفت بریم.
دستش گرفتم رفتیم رو تخت از بوسیدن و لب شروع کردم از رو مانتو سینه هاشو میگرفتم دکمه های مانتو رو باز کردم البته چه مانتویی بود مثل پیراهن بود کلش دو تا دکمه داشت زیرش یک تاپ استین حلقه ای پوشیده بود پیراهن هم درآوردم یک سوتین اسپرت مشکی با خط زرد تنش بود بدنش مثل بلور بود سوتین درآوردم سینه هاش کوچیک بودن ولی مثل سنگ سفت بودن شق ایستاده بودن شروع کردم به خوردن سینه های سفتش اونم با دستاش سرم بغل کرده بود و هی میگفت بخورش و تند و تند نفس نفس میزد خوابیندمش رو تخت داشت نگام میکرد آروم شلوار و شورت درآوردم دستش گذاشت رو کسش گفت نگاه نکن خجالت میکشم گفتم خجالت نکش برو تو فاز سکس لذت ببر من خوب قراره بزارم داخش خجالت چیه آروم دستت و برداشتم وای چه کسی فقط یک خط بود دست کشیدم روش دیدم خیس شده آمدم براش بخورمش گفت نه دوست ندارم گفتم چرا گفت خجالت میکشم منم به حرفش محل نزاشتم لباس درآوردم با شرت نشستم روبروش پاهاش باز کردم شروع کردم به خوردن و زبون زدن از شدت شهوت کیو کونش بالا و پایین میکرد و ناله میکرد گفت بسه بسه دیگه دارم میمیرم از شهوت گفتم برام ساک میزنی ؟
گفت آره عزیزم رو تخت دراز کشیدم شرتم درآورد یک لحظه موند گفتم چته عشقم گفت آرش به خدا قسم بزرگترین کیری که خوردم تو دوتا دوست پسرام نصف مال تو نبودن این بره تو کسم پاره میشم باید صد میلیون بدم کسمو بدوزن گفتم عشق دلم این بیست و دو سانته گفت اون قبلی نصف مال تو نبود گفتم نگران نباش تو شروع کن بهت قول میدم نزارم اذیت بشی فردا قراره یک بچه به دنیا بیاری صد برابر کیر من خندید گفت مجبورم سزارین میکنم چند دقیقه ای ساک زد

داستان های شبانه

01 Nov, 10:10


برام بد نبود ولی حرفه ای نبود.
خوابوندمش رو تخت پاهاش باز کردم گفت آرش توروخدا یواش یواش بزار منم تف زدم به کسش و به کیرم سرش آروم گذاشتم تو ناله میکرد گفت آروم دارم پاره میشم منم مراعات میکردم یواش یواش میذاشتمش داخل و درموردم تا بعد از چند دقیقه همش توش جا کردم و شروع کردم عقب جلو دم دهنش گرفته بود ولی بازم صداش بلند بود ولی واقعا کس تنگی داشت تا حالا اینجوری ندیده بودم چند دقیقه به همین روال زدم دیدم آروم شد چشماش خمار شد بدی منم اینه وقتی مشروب میخورم انگار قرص کمر سفت کن خوردم داشتم میزدم و سینه هاشو میخوردم اووووووف چه حالی میداد بعد از چند دقیقه ارضا شد سفت بغلم کرد گفتم برعکسشو میخوام از پشت بزارم. گفت نه از پشت نمیدم همینجوری کسم پاره شد گفتم منظورم اینه که از پشت بزارم تو کست خندید گفت باشه دولاش کردم از پشت کردم تو کسش داشتم میزدم از پشت چه کون سفیدی همینجوری که تلمبه میزدم صدای نالش میومد احساس کردم آبم داره میاد خوابیدم روش دستم بردم زیر کسش با اون دستم با سینه هاش گرفتم اونم داشت ناله میکرد در حینی که ابم داشت میومد آب اونم آمد منم تا جون داشتم فشار دادم داخلش ریختمش توش اون هم آبش آمد برای دومین بار کنارش دراز کشیدم گفتم خیلی حال کردم مرسی اونم گفت تا حالا چنین کیری نخوردم منم حال کردم دوتایمون همدیگه رو بغل کردیم خوابیدیم نصف شب بود دیدم دارم حال میکنم ولی گیج خواب بودم حالت نیمه خواب بیدار شدم دیدم داره برام ساک میزنه بهش گفتم گفتم چه میکنی گفت کیر میخوام آرش جون نشست رو کیرم ولی احساس میکردم نمی‌تونست کیرمو کامل جا کنه تو کسش آنقدر بالا و پایین کرد منم با دستام گیج خواب سینه هاش گرفته بودم آبش آمد خوابید تو بغلم.
صبح بیدار شدم دیدم لخته خوابیده منم کنارش خوابیدم تا لنگ ظهر بعد بیدارم کرد گفت میخوام برم خونمون عشقم میبریم ؟
گفتم آره بلند شدم بردمش قم رسوندمش الان هفته ای یک بار یا دو هفته ای یک بار میاد سکس داریم.
ممنونم که این داستان خوندید.



پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

01 Nov, 10:10


💞 زنم دوست نداشت بده، دوست داشت گاییده بشه ( بیغیرتی همسر 1 )

سلام
این داستان چند قسمتی هست و آروم آروم براتون مینویسمش، حداقل ۱۰ قسمت.
اگه بخوام راستشو بگم از وقتی که بچه بودم همه دوست داشتن منو بمالن، از پسر عمه ها و پسر عمو ها گرفته تا بچه های توی کوچه، این رفتارها باعث شده بود اینکه مورد توجه باشم رو دوست داشته باشم. هرجا که میرفتم همه دوست داشتن خودشونو بمالن بهم یا اینکه باهام کشتی بگیرن. کم کم که بزرگ شدم و به راهنمایی رسیدم، تازه فهمیدم سکس چیه و چه اتفاقایی می افته. یه دوستی داشتم که خیلی باهام خوب بود، حمید همیشه هوامو داشت و خیلی با هم خوش میگذروندیم. هر روز فوتبال و کلوپ و دوچرخه سواری و همه چی. تو همه چی پایه هم بودیم. یکروز که مثل همیشه فوتبال بازی کرده بودیم بهم گفت بیا بریم تو پارکینگ ما تا آب بخوریم و یکم خنک شیم. اون موقع ها گوشی نبود و خیلی امکانات نداشتیم، یادمه ازم پرسید تا حالا شده به این فک کنی که اگه من بوست کنم چی میشه؟ همینو یادم میاد که چند دقیقه ای لبامون تو هم دیگه بود و داشت زبونمو میخورد. حمید: جوووون، کجا بودی تو، چرا نگفتی اینقدر تو کفی، بخورمت سفید من.
همینجوری داشت منو میخورد و حرف میزد. یهو دستشو گذاشت رو کیرم و گفت درش بیار میخوام بزارم دهنم، منکه نمیدونستم ساک زدن چیه هنگ کرده بودم. یذره کیرم و خورد و من تو ابرا بودم، خیلی حس عجیبی بود، داشتم بال در میاوردم. حمید شلوارشو کشید پایین و گفت بزار بین پام‌ تا آبت بیاد، منم گفتم: حمید من چیزی بلد نیستم، دوست دارم تو همه کارا رو بکنی، همه چی با خودت
حمید سرمو گرفته بود تو دستاش: جوووون میخوای زیرم بخوابی؟ میخوای زن من بشی؟ دوس داری؟
من چشامو دزدیدم و گفتم آره، سرمو آورد بالا و لبامو بوس کرد و گفت، از امروز تو زن من شدی عشقم.
من و صندلی عقب ماشینشون دراز کرد و کیرشو گذاشت بین پاهام، تو گوشم حرف میزد و میگفت زیرم خوابیدی زن خوشگلم، خودت اومدی زیر کیرم. همینجوری ادامه داد تا اینکه آبش و پشت تخمام هس کردم که ریخت، خودمو شستمو رفتیم. این رابطه یواش یواش ادامه پیدا کرد و به جایی رسید که کیر حمید و حسابی ساک میزدم براش، روتین هفتگیم شده بود کون دادن به کیر کلفت حمید. دیگه کونم کاملا قالب کیرش شده بود و هر جایی که اراده میکرد تقمو میزد و کونم میزاشت، رابطه مون واقعا عاشقانه بود تا اول دبیرستان. یروز که تو اتاق من بودیم حمید کامپیوترمو روشن کرد و گفت بیا بشین رو پام، منم که فک کردم میخوام دوباره کونم بزاره درو قفل کردم و شلوار و شرتمو در اوردم و نشستم رو پاش کیرشو گرفتم دستم. یهو دیدم حمید پوشه عکسای خانوادگی رو باز کرد،
حمید نکن، اینجا چرا میری؟
ببین ما که این حرفارو نداریم، بزار ببینم دیگه حال میده
اخه عکسای خواهرم توشه،
چه بهتر، بزار ببینم دیگه. خواهر توام مثل خواهر منه
با این حرفا گولم زد و عکسای خانوادگی رو گذاشت و شروع کرد به حرف زدن، داشت عکسارو نگا میکرد و منم نشستم وسط پاش براش ساک میزدم. دیدم گفت بدو بیا بشین رو کیرم، رو به مونیتور بشین، کیرشو تنظیم کردم و فرستادم تو سوراخ کونم، مونیتور رو که دیدم خشکم زد، یه عکس از خواهرم بود از سفر شمال، پاهاش تا زانو ‌لخت، همه لباسا خیس، کلا همه برامدگی هاش معلوم بود، سفیدی گردن و بالای سینه ش هم تو چشم میزد.
حمید داشت کیرشو اروم تو کونم تکون میداد، گردنمو گرفت و گوشمو برد کنار دهنش.
حمید: جووونم، عجب خوشگله نادیا، تا حالا اینجوری ندیده بودمش
من: حمید راحت نیستم، تورو خدا
چی میگی؟ پررو نشو دیگه، کیرم تو کونته، نمیتونم خواهرتو ببینم؟ ببین چه سینه هایی داره، اووووف کاش میشد بخورمشون
(آروم داشت اینا و تو گوشم نجوا میکرد و کیرشو میزد تو کونم)
خب بیخیال خواهرم شو دیگه
چرا خب؟ کون داداشش مال منه، میخوام خودشم بکنم، ناراحت میشی؟ کیرمو تو کون خواهرت ببینی؟ بدت میاد ببینی سر کیرمو میمالم رو شیار کس خواهرت؟
من صدام بلند شده بود و داشتم ناله میکردم، این چه حسی بود، کیرم به سفت ترین حالت ممکن درومده بود، اوففف حمید، چرا میخوای بکنیش؟
حمید: ببین چه لبایی داره؟ فک کن لبای نادیا دور کیرم حلقه بزنه، خواهرتم کونی کنم،

داستان های شبانه

01 Nov, 10:10


خواهر کونی. دوس داری؟ جنده من بشه؟ دوست داری حلقه کونش و دور کیرم ببینی؟ ببینی زیر کیرم ناله میکنه؟ دوس داری کونی من؟
من: اوووووف آرررررره، بکنش، نادیارو جنده خودت کن، کونش و جر بده. اووووف
یه داد بلند کشیدم و بدون اینکه به کیرم دست بزنم آبم پاشید بیرون. حمیدم چنتا تلمبه دیگه زد و آبشو ته کونم خالی کرد.
چند دقیقه ای بینمون سکوت بود، که حمید سکوت رو شکست: ببین نمیخواد هیچی بگی، نمیخواد به هیچی هم فکر کنی، قرار نیست خواهرتو بکنم، نترس، این یه بازیه که به سکسامون اضافه میکنیم. توام که با این وضع اومدن آبت معلومه خوشت اومده. پس دیگه هیچی راجبش نمیگیم تا سکس بعدیمون، قبوله؟
یکم من و من کردم و با صدای آروم گفتم قبوله
ادامه دارد …


پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

01 Nov, 10:10


جنجالی ترین معامله ی قرن😂🤣🤣بین کره و عربستان😅😁

@dastan_fot
@dastan_fot 

داستان های شبانه

01 Nov, 10:10


صبح دیدم بیدارم میکنه برا صبحانه پاشدم انگار نه انگار که دیشب اتفاقی افتاده صبحونه رو خوردیم و اومدم خونمون
و هروقت شوهر خاله میره و شبا نمیاد برنامه اونشب همینیه که تعریف کردم بدون اینکه چشم تو چشم بشیم یه دل سیر سکس میکنیم
شرمنده بچه ها اگه طولانی شد



پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

01 Nov, 10:10


💞 خاله خوش هیکلم

سلام
این داستان کاملا بر اساس واقعیته
من اسمم طاهر هستش و ۲۸سالمه و قدم ۱۸۴ و وزنم ۷۰ و خوشتیپ نیستم ولی قیافه م میگن خوبه و این داستان برمیگرده به ۳ سال پیش یه خاله متاهل دارم که برخلاف خاله های دیگه م باهاش خیلی صمیمی هستم و هروقت میومد خونه ما باهم گرم میگرفتیم و معلوم بود منو دوست داره تا جایی که هروقت میرفت مسافرت برا من سوغاتی میاورد
شوهر خاله م بخاطر شغلش که آزاد هم هست مجبور میشد هر هفته دوسه بار بره به شهرهای اطراف ناگفته نمونه که ما خودمون تو روستا زندگی میکنیم
و بعضی وقتا شبا نمیومد و خاله م زنگ میزد که بیا بخواب خونه ی ما
خاله م دوتا بچه داره پسرش ۸ سالش بود و دخترش ۳ سالش و خاله م تقریبا ۳۵ سالش میشد و قدبلند و خوش هیکل که وقتی راه میرفت سینه هاشو میداد جلو و دوتا ۸۵ میوفتادن بیرون ولی من وقتی میرفتم خونه شون جلوم خیلی باحجاب میگشت
یه روز ساعت ۳بعد از ظهر بود نشسته بودم خونه گوشیم زنگ زد گفت که شوهرش رفته یه شهر دیگه شب نمیاد و تنهام و میترسم البته اینم بگم خونه شون ویلایی بود و با یه حیاط بزرگ که پر بود از درخت و واقعا هم شبا ترسناک میشد یه دفعه تو گوشی گفت آماده باش شام درست میکنم و منتظرتم گفتم باشه و گوشی رو قطع کردم ولی از آماده باشی که گفت سر درنیاوردم
خلاصه رفتم و به محض اینکه وارد خونه شدم تعجب کردم چون خیلی ارایش غلیظ ورده بود و لباسای نو پوشیده بود با یه شلوار تنگ که روش کت پوشیده بود ولی وقتی خم میشد کونش میوفتاد بیرون
خلاصه شامو خوردیم وقبل اینکه بره بچه هاشو بخوابونه میوه آورد و من داشتم روکاناپه فیلم میدیدم گفت میوه بخور و مشغول باش من اینارو بخوابونم و بیام گفتم باشه
بعد نیم ساعت اومد و نشست پیشم و داشتم یه سریال خارجی میدیدم گفت چشات خیلی قرمز شده گفتم آره دیشب کم خوابیدم و ظهرم رفته بودم فوتبال خسته م یه دفعه برگشت گفت بیا برو حموم تا خستگیت دربره که گفتم نه ولی دیدم اصرار میکنه پاشد حوله آورد و من رفتم حموم اومد درزد که چیزی لازم داشتی صدام کن گفتم باشه خاله از بس اونشب خوشگل کرده بود تو حموم راست کردم و یه جقی زدم و خسته تر از قبل اومدم بیرون
یه لحظه جا خوردم دیدم دوتا جا پهن کرده و خودش تو یکیش خوابیده
یه دستشم بیرون بود که دیدم اصلا پیرهن نداره دیگه سرمم سشوار نکشیدم که بیدار نشه رفتم به بچه اا سرزدم دیدم اونا هم خوابن
زیرشلوار هم نداشتم مجبور شدم با شورت بخوابم وقتی پتو رو کشیدم روم دوباره راست کردم و سر کیرمو از بغل شرت انداختم بیرون خاله هم پشت به من خوابیده بود یه لحظه تکون خورد کمرشو دیدم جا خوردم لباس نداشت
کیرم داشت منفجر میشد همه جا تاریک بود یه خمیازه بلند کشیدم و چشمامو بستم داشتم به رفتارهای غیر عادی خاله فکر میکردم که که دیدم یه لحظه تکون خورد و اومد سمت من تابستونم بود هوا هم گرم بود یه لحظه پتو تا نصفه رفت دیدم خاله اصلا شورت و سوتین هم نداره دیگه مطمئن شدم یه منظوری داره منم همون زیر پتو شورتو کشیدم پایین و نیم خیز شدم و رکابی و هم درآوردم منم لخت لخت بودم و یه فاصله ده سانتی داشتیم منم پتو رو نصفه زدم کنار و کیرم موند بیرون و از همون فاصله گرمای کونشو حس میکردم یه لحظه دستشو آورد پتو رو بکشه روش دستش خورد به شکمم وقتی پتو رو میکشید دوباره کونشو داد عقب و اومد سمتم من یه حرکتی کردم و نزدیکش شدم ولی منتظر حرکت آتر خاله بودم جوری تنظیم کرده بودم که اگه یه حرکتی به خودش میداد کیرم میفتاد لای پاهاش یه دفعه خاله م حرکت کرد و کیر راست شده من افتاد بین پاهای خاله م و دیگه حرکت نکرد
منم نفسم بند اومده بود

و خاله داغ داغ بود خودمو تو همون حالت کشیدم جلو تا کیرم خورد به کوسش فهمیدم که خودشو خیس کرده خودم پتو رو کامل زدم کنار یه لحظه تکون خورد و به پشت خوابید و سرشم اونور کرد
میخواستم پاشم دیدم بله یه بالشت کوچیک گذاشته زیر شکمش البته یکم پاینتر پاشدم نشستم روش و خاله هم اصلا تکون نمیخورد با دستام یکم با کوسش بازی کردم و دیدم خیس خیس شده یه لحظه دوتا دستامو بردم دور شکمش خواستم یکم بدم بالا که خودش اومد گذلشتم دم کوسش داشتم میمالیدم رو کسش که دیدم نفس نفس میزنه آروم آروم تا ته کردم تو کسش یه نفس عمیق کشید بدون اینکه حرکتی بکنه داشتم تلمبه میزدم یه نیم ساعتی تلمبه زدم و دیگه داشته آبم میومد کیرم کشیدم بیرون و ریختم رو کمرش دیدم اصلا حرکتی نمیکنه و سرمو آوردم پایین و از لباش یدونه بوسیدم و شورت و رکابی و پوشیدم و خوابیدم
دیدم تکون خورد و پاشد و از دیدش زدم دیدم همونجوری لخت چهر دست و پا رفت یه دستمالی برداشت و خودشو تمیز کرد و جایی که برا خودش پهن کرده بود و جمع کرد رفت اتاق خواب پیش بچه هاش

داستان های شبانه

31 Oct, 05:03


💞 یه انگشتی، نه، دو انگشتی، فقط بکن! ( خیانت همسر )

سلام
بازم سرد و بی‌روح و مثل دو تا ربات لخت شده بودیم، بدون همه‌ی اون مقدمه‌ها و دلبری‌هایی که همیشه دوست داشتم. مثل اکثر اوقات خبری از ساک زدن نبود، منم اجازه‌ی کص‌لیسی نداشتم چون نگار دو روز بود که حموم نرفته بودم. سعی کردم قبل فرو کردن کیرم حداقل با سینه‌های نگار بازی کنم؛ یکم مالیدمشون و به نوکشون زبون زدم، ولی تا اومدم بخورم، یه آی بلند گفت و یخورده خودشو کشید عقب که یعنی بسه! انگار تنها گزینه‌ی موجود، اصل عملیات بود. مسلما برای اون چیزی که بیشتر شبیه انجام وظیفه بود تا سکس، کیرم تا نهایت ممکنش سیخ نشده بود، این بود که نگار کرم رو برداشت و عملا نزدیک یک دقیقه برام جلق زد و ازم لب گرفت تا حداقل کیرم راحت عقب و جلو بشه. دراز کشید و پاهاش رو از هم باز کرد، کص خوشگلش رو تو نور کم اتاق دیدم و یکم حس و حال سکسم برگشت. کیرو گذاشتم روی کص و آروم خوابیدم روی نگار، اونم که مشخصا عجله داشت، از همون تلمبه‌ی دوم به سوم شروع کرد به آه و ناله‌ی مصنوعی. نمی‌دونم کجا شنیده بود که با آه و ناله‌ی سکسی، مرد زودتر ارضا میشه؛ چند بار می‌خواستم بگم نوکرتم حداقل یکم فیلم پورن ببین طبیعی‌تر باشی… منم یخورده هیجان الکی نشون دادم… و تمام! آبم رو که البته خیلی زیاد هم نبود ریختم توی کاندوم، و بعد تمیز کردن خودم دمر افتادم رو تخت.
+مرسی عشقم، خیلی خوب بود، حال داد…
-قربونت بهنام جونی من…
حدود 5 سال از ازدواجمون می‌گذشت. یک سال اول اوضاع خوب بود ولی بعد میل نگار به سکس خیلی کم شد، و امکان نداشت فاصله‌ی سکسامون کمتر از یک هفته بشه که برای من سگ‌حشر خیلی سخت بود. واقعیت این بود که همه چیز زندگی‌مون عالی بود و انگار فقط یه مشکل وجود داشت، ولی خب اون مشکل، هر روز بزرگ‌تر می‌شد. آخر رفتیم پیش یه مشاور و سعی کردیم با روش اون یه مدت پیش بریم. به نگار گفت: «حتی اگه میلت نمی‌کشه، یه طوری خودتو راضی کن که حداقل عمل فیزیکی سکس رو انجام بدین؛ یه سکس کامل و احساسی هم بمونه برای وقتی که توی مود بودی خودت.» با این مشاوره، تعداد سکسامون خیلی خوب شد، ولی خب کیفیتشون حتی از قبل هم بدتر شد. از یه طرف اصلاً راضی نبودم، و از طرف دیگه می‌دونستم نگار داره به خاطر من کاری رو انجام میده که باهاش راحت نیست، و دیگه نمی‌تونستم بیشتر غر بزنم. شاید هر 1-2 ماه یه دونه سکس واقعا خوب داشتیم و بقیه‌ش هم یه تخلیه‌ی جنسی بود صرفا.
با خانواده و فامیل که روم نمیشد حرف بزنم از این مشکل، صمیمی‌ترین دوستم هم ارسلان بود که حدود سه سال بود که رفته بود آلمان و هر چند زیاد در ارتباط بودیم از طریق اینستا و تلگرام، ولی خب نمی‌شد راجبه این چیزها باهاش حرف زد از راه دور. اینه که با یه مثلا رفیقی درد و دل کردم و اونم برام کلی حرف زد که خلاصه‌ش این بود: «بهنام جون یا طلاق بگیر، یا خودتو راضی کن که با یکی دیگه بخوابی، حالا اسمشو بذار خیانت یا هر چی دیگه. زنت آشپزی بلد نباشه چی کار می‌کنی؟ از بیرون غذا می‌گیری دیگه، حالا زنت سکس بلد نیست، باید از بیرون بگیری دیگه…» استدلال‌های لمپنانه‌ش رو با 1000 تا «دیگه» کرد تو مغزم و هر چند به نظرم درست نمیومدن، ولی ایده‌ی خیانت مثه خوره افتاده بود به جونم.
خودمو اینطور راضی کردم که گفتم یه جنده پولی پیدا می‌کنم که هیچ حس و احساسی در کار نباشه و فقط نیازم برطرف شه. یه شب که نگار خونه‌ی مامانش بود، راه افتادم سمت فرحزاد، اونجایی که می‌دونستم کاسب‌کارا وایمیسن. یکیشون که چاق و زشت بود رو انتخاب کردم که به خیال خودم، خیلی خیانت نکرده باشم! تا نشست تو ماشین یکی دو تا دکمه‌ی مانتوش رو باز کرد، مشخصا غیر از سوتین هیچی زیر مانتوش نبود. دستمو گرفت و گذاشت روی رون پاش، و دکمه‌ی شلوارش رو هم باز کرد. گفتم: «عجله داری؟ نریم یه چایی قلیون اول بزنیم؟» گفت: «عجله چیه بابا؟ اصن یه بیعانه بده بدونم اسکلم نکردی، بریم چایی قلیون، 10 بارم زغال عوض کن…» دو تا تراول 50ی بهش دادم و رفتیم یه چایخونه‌ی داغون نشستیم. پرسیدم اسمت چیه؟ گفت «امشب شیرین؛ که یعنی چی؟ یعنی اسم واقعیم هر چیزی هست به جز شیرین. امشب شیرینم به هر حال…» سر حرفو باهاش وا کردم و نمی‌دونم چرا ولی بهش گفتم که متأهلم. شیرین گفت: «حلقه رو درآوردی، جاش که رو انگشتت معلومه… من که زنتو نمی‌شناسم؛ ایشالا که ما رو می‌بخشه، ایشالا خدا هم ما رو می‌بخشه، نبخشیدن هم مهم نیست، من خودم هر کی یه چوبی تو کون خودم یا ننه بابام کرد رو نبخشیدم، ولی همه‌شون صحیح و سالم دارن زندگی‌شون رو می‌کنن تو این دنیا، اون دنیا هم که همه‌ش کشکه…»

داستان های شبانه

31 Oct, 05:03


چشماش از خوشحالی برق می‌زدن، کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم که بلند گفت: «کجا؟ حالا میخوام اون کیر خوشگلت رو بکنی توم، بدو که نوبت توئه.» همونطور که نگار دراز کشیده بود، کاندوم رو کشیدم سر کیرم و خوابیدم روش، محکم تلمبه می‌زدم و زل زده بودم به چشمای نگار که با همیشه فرق داشت. یادم نمیومد آخرین بار کی بود که اینطوری موقع سکس چشماش خوشحال بودن. چند تا تلمبه که زدم، هولم داد و برگشت و گفت: «داگی می‌خوام». کیرمو که خیلی بزرگ شده بود تنظیم کردم و همزمان با اولین فرو کردن، یه درکونی محکم هم زدم، منتهی نگار که همیشه یه حالت خنثی‌ای داشت این وقتا، بلند داد زد: «آرهههه بکن و بزن، بزن و بکن» دیگه کم‌کم داشتم نگران همسایه‌ها می‌شدم ولی حقیقتا به تخمم هم نبود. چنان محکم اسپنک می‌زدم که قشنگ کون نگار قرمز شده بود. چند تا تلمبه زدم و آبم با فشار پاشید توی کاندوم. کشیدم بیرون، انقدر زیاد بود که با افتخار به نگار نشونش دادم و گفتم: «این کاندومه نبود قشنگ 4-5 قلو حامله شده بودی…» نگار یه خنده‌ی بلند و مسخره زد، و دوباره تاق‌باز دراز کشید: «حالا دوباره نوبت منه».
دیگه واقعا پشمام ریخته بود، تو تمام این سال‌ها اولین بار بود که ارضا شدن من، مساوی پایان سکسمون نبود. حتماً حتماً گفتم و دوباره روغن رو مالیدم روی کصش و دستگاه رو روشن کردم.
-نمیشه همینطور که دستگاه می‌لرزونه، تو هم بکنی؟
+باید زودتر می‌گفتی؛ این کیر دیگه سیخ نمیشه انقدر سریع. می‌خوای انگشت کنم؟
-آره آره. یه انگشتی، نه دو انگشتی، نمی‌دونم خودت یه کاری بکن، فقط بکن…
انگشت وسطم رو آروم کردم توی کص نگار که درجه‌ش قشنگ 1000 بود و کاملا هم خیس. یخورده عقب جلو کردم و انگشت چهارمم رو هم بهش اضافه کردم که صدای نگار یه طوری شد که یعنی این بهتره. دستگاه رو روشن کرد و گذاشت روی کصش و منم انگشتام رو خیلی آروم عقب و جلو می‌کردم. شاید یک دقیقه هم نگذشته بود که آب نگار پاشید و دست من و تخت و … همه چی رو خیس کرد. تا نگار گفت ببخشید… گفتم ببخشید چیه دیوونه؟ خیلیم باحال بود. پریدم دستمال آوردم و خودمون رو خشک کردیم، و دیگه خیلی آروم دراز کشیدیم کنار هم روی تخت.
-بگم تازه فهمیدم سکس یعنی چی، باور می‌کنی؟
+بگم به نظرم بهترین سکسمون بود، باور می‌کنی؟
-بگم از الان میخوام رزروت کنم برای فردا شب، باور می‌کنی؟


پایان


@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

31 Oct, 05:03


💞 از تعصب تا بی غیرتی فاصله زیادی نیست ( بیغیرتی همسر )

سلام
خیلی دوستش دارم، 20 ساله که دارم باهاش زندگی میکنم، هر روز نسبت بهش عشقم بیشتر میشه، اینقدر دوستش دارم که نمی تونم حسم رو توصیف کنم، برای همین روش یه غیرت عجیبی داشتم، آخه خیلی زیباست، هر جا که میریم مردها با نگاهشون میخورنش با اینکه اصلا اهل آرایش کردن نیست ولی خدا جوری مریم رو آفریده که آدمها از دیدنش سیر نمیشن، چشمای درشتش و نگاه های نافذش مثل آهنربا میمونه، وقتی هم که صدای لطیف و قشنگش از بین لبهای صورتیش بیرون میاد و ناخودآگاه آدمها به سمتش بر می‌گردن با شنیدن اون صدای زیبا و دیدن اون صورت جذاب محو صدا و سیماش میشن، با اینکه همیشه چادر مشکی میپوشه و روش رو تنگ میگیره ولی اونی که گوهر شناسه میفهمه که داره یه تیکه جواهر رو نگاه میکنه، اولین بار که خودم بعد از ازدواج بدنش رو دیدم اینقدر زیبا بود که حس گناه به من دست داد، آخه منم تا اون زمان هیچ دختری رو لمس نکرده بودم، تازه دیپلم گرفته بود که با هم ازدواج کردیم، هر دومون خانواده های مذهبی داشتیم، برای همین تا قبل از ازدواج فقط یک بار اون هم توی خواستگاری دیدمش و باهاش حرف زدم ولی چون گوهر شناس نبودم از روی اون چادر گلی نتونستم تشخیص بدم که دارم با چه گوهری وصلت میکنم، وقتی که عقد رو خوندند و گفتند چادرش رو بردار هم اینقدر وحشتناک آرایشش کرده بودند که باز هم متوجه زیباییش نشدم، اما وقتی که آخر شب آرایش ها رو از صورتش پاک کرد تازه متوجه شدم که معنی زیبایی یعنی چی. زیبایی فقط از صورت و صداش نبود، اون شب با دیدن هیکلش که انگار پیکر تراشی شده بود، مات تماشاش شدم، سینه های برجسته و متناسب، باسن گرد و فنری، کمر باریک و تنیده، انگشت های سفید و کشیده، رون های سفید و پیجیده، گردن بلند و جذاب، ساق های سفید و کشیده، موهای بلند و فر خورده، انگار هیچ نقصی توی خلقتش نبود، هیچ وقت فکر نمیکردم اینهمه زیبایی یه جا جمع بشه، جوری عاشقش شده بودم که از اینکه کسی تماشاش بکنه وحشت داشتم، سعی می‌کردم کاری کنم کسی مریمم رو نبینه، حتی نگاه های باجناقم بهش برام عذاب آور بود، برادرام هم که مجرد بودند متوجه حساسیت من شده بودند، برای همین سعی می‌کردن اگر چشمشون به مریم می افته سریع نگاهشون رو بدزدند، توی فامیل زیاد بودند کسانی که نمی تونستن از دیدنش چشم بپوشن، و این کلافه ام می‌کرد، مخصوصا اینکه همه دعوتمون میکردن برای پا گشا، مریم هم چون خیلی عفیفه بود سعی می‌کرد تا میشه در معرض دید کسی قرار نگیره، برای همین حسابی خودش رو میپوشوند، برای امتحانات دانشگاه می‌بایست میرفتم تهران، تقریبا دو هفته ازش دور میشدم، یادمه که کل امتحاناتم رو خراب کردم، و موقع برگشت هم به خاطر سرعت غیر مجاز چند بار جریمه شدم، ولی حس میکردم ارزشش رو داره که چند دقیقه زودتر به مریم برسم، و صورتش رو غرق بوسه کنم، مثل موشکی بودم که روی هدف قفلش کرده باشن، وقتی رسیدم در خونشون ساعت 3 صبح بود، ولی من و مریم جوری منتظر دیدار هم بودیم که خواب نداشتیم، همون نصف شب وقتی لای در خونه رو باز کرد و نگاهش توی نگاهم افتاد بی اختیار اشک توی چشمامون جمع شد و همدیگه رو بغل کردیم، بوی عطر بدنش دیوونم می‌کرد، دستاش رو توی دستام گرفتم و فشار دادم چون میدونستم با فشار دستام آرامش میگیره، این رو همون روز عقد فهمیدم، همینجور که دستاش توی دستام بود آروم اومدیم توی خونه، جوری که کسی رو بیدار نکنیم، وقتی توی تاریکی خونه خودم رو توی لحاف و تشک حس کردم بغلش کردم و همینطور که پیشونیش رو میبوسیدم دیدم که مریم داره با انگشت های ظریفش دکمه های پیراهنم رو باز میکنه منم مشغول در آوردن لباسش شدم و وقتی که رفت سمت شلوارم، منم همینجور که شلوارش رو در می آوردم از بالا تا پایین بدن زیباش رو بوسیدم و وقتی توی بغلم خودش رو رها کرد با تمام وجود بغلش کردم، توی این مدتی که از عقدمون گذشته بود برای اینکه توی خانواده رسم نبود که زوج تا قبل از مراسم ازدواج باهم نزدیکی داشته باشن خیلی میترسیدیم و مراقب بودیم. ولی مگر میشد ما دو تا همدیگه رو لمس کنیم و جلوتر از این نریم، شعر پنبه یادمه که اون شب از فشاری که به جفتمون اومد نزدیک بود موتور بسوزونیم، آهسته در گوشش گفتم عزیزم من دیگه طاقت ندارم اونم گفت منم همینطور، ولی خودمون جواب درخواستمون رو میدونستیم و اون چیزی نبود جز اینکه باید بخوابیم، من که خیلی کتاب شعر می خوندم همون لحظه یاد شعر مولوی افتادم که میگه پنبه را پرهیز از آتش کجاست، یا در آتش کی حفاظست و تقاست و گفتم مگر میشه آتش و پنبه رو کنار هم بذارن و اتفاقی نیافته، خلاصه اون شب تصمیم گرفتیم جوری که کسی متوجه نشه و خودمون هم حسابی مراقب که بچه دار نشیم اولین نزدیکیمون رو انجام بدیم، ولی توی خونه ی اونها این کار ممکن نبود برای همین قرار گذاشتیم که بریم خونه ی ما و اونجا به آرزومون برسیم، وقتی روز بعد وارد خونه

داستان های شبانه

31 Oct, 05:03


ما

شدیم دخترعمه هام که اونجا بودن کلی برامون کل کشیدن و شادی کردن، اون شب بعد از صرف شام رفتیم توی مهمون خونه و جامون رو پهن کردیم، همین که رفتیم زیر لحاف همدیگه رو به آغوش کشیدیم، و من شروع کردم ذره ذره تمام بدن زیبای مریم رو با لبام لمس کردن جوری که تمام موهای طلایی بدنش که هرگز دیده نمیشدن رو جوری سیخ کرده بودم که با لبام لمسشون میکردم، و مریم هم آهسته آه می‌کشید، همینجور که به منطقه ی معطر کسش نزدیک میشدم ناله هاس بلند تر و بلند تر میشد، وقتی لبه های صورتی کسش جلوی چشام قرار گرفت، آروم لبه های کسش رو باز کردم و چوچولش رو که شق شده بود دیدم و ناخودآگاه زبونم رو آروم بهش مالیدم، وقتی زبونم از روی چوچول صورتیش رد میشد، بدنش میلرزید و این لرزش من رو تحریک می‌کرد که دوباره زبونم رو از روی چوچولش رد کنم و این لرزش رو،مجدد حس کنم، انگار توی فضا معلق بودیم، اینقدر تحریک شده بود که دیدم داره من رو برعکس میکشه رو خودش که اونم کیر من رو که حالا مثل شق شق شده بود بخوره، وقتی زبونش رو روی کیرم حس کردم جوری شق کردم که ناخودآگاه شدت و سرعت لیس زدن چوچول رو زیاد کردم و مریم هم با تمام توان داشت کیرم به ساک میزد که یهو توی یک آن جفتمون با هم ارضا شدیم و تمام آبم توی دهن قشنگش خالی شد و هر کدوم یه طرف بی حال افتادیم.


پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

31 Oct, 05:03


بلند شدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم، برگشتیم همونجا که سوارش کرده بودم و بهش گفتم:
+ببخشید شیرین، من امشب این کاره نیستم. اگه اون 100 کم بود بازم بهت پول بدم…
-نه، کم نبود. اگه لازم نداشتم همونم ازت نمی‌گرفتم…
+راضیم؛ حلالت.
-یه مشتی دیگه مثه تو به تورمون بخوره بدون استهلاک امشبو بریم خونه خیلی خوبه…
حدود 4-5 ماه اوضاع همونطور بود؛ نه می‌تونستم خیانت کنم، نه از فکر خیانت می‌تونستم بیام بیرون. تا اینکه… یکی از همکارام به اسم سپهر که خیلی شوخه و کم و بیش با هم صمیمی بودیم، داشت بابا می‌شد و به خاطر اون، یه روز من و دو تا دیگه از مردهای شرکتمون رو ناهار مهمون کرد. همینطوری که سپهر داشت از بابا شدن می‌گفت و ما هم شوخی‌ باهاش می‌کردیم و تا جایی که ناراحت نشه، سکسیش هم می‌کردیم، یهو گفت: «دیگه یه جایی باید تصمیم بگیری آبتو هدفمند بیاری و بریزی دیگه، وگرنه هی آب همدیگه رو بیارین و شاد و خوشحال فریاد بزنین و… یهو دیدین 70 سالتون شده و هیچی به هیچی…» نمی‌دونم چی شد این حرفش یه جرقه‌ای زد تو ذهنم که شاید بتونم ازش کمک بگیرم. وقتی برگشتیم، رفتم توی اتاق سپهر و خیلی نامحسوس ازش پرسیدم که این که گفتی آب همدیگه رو بیارین و شادی و … داستانش چیه. اونم که خیلی راحت نبود با جزییات بهم توضیح بده، یه لینک داد بهم و گفت که توضیحات اسباب‌بازی‌های جنسی رو کامل اونجا نوشته. گفت که دوست زنش از فروشگاه «آدم و حوا»ی آمریکا خریده و براش آورده. خلاصه توی سایت گشتم و یه مدل خوب و پرطرفدارش رو فرستادم برای ارسلان که از آلمان برام بفرسته. اونم یه چیز مشابهش رو پیدا کرد و داد به دوستش که داشت میومد ایران و برام آورد.
تا قبل از اینکه دستگاه برسه، چند تا نوشته راجبه این چیزها خوندم و یه شبم بالاخره سر حرفو با نگار باز کردم. نگار گفت یه چیزهایی می‌دونه و راجبه ارضا شدن خودش هم گفت که: «شاید تو تمام این مدت که با همیم، 5-6 بار ارضا شدم. احساس می‌کنم باید همه چیز خیلی عالی باشه و ذهنم خیلی آروم که بشه، نمی‌دونم؛ ولی اون دفعه‌ها خیلی حال کردم…» خلاصه بهش گفتم داستان از چه قراره و اونم استقبال کرد. دستگاه که رسید، گفتیم یه برنامه‌ی خوب برای استفاده‌ی اول بریزیم، اینه که قرار شد چند روزی وایسیم تا پریود نگار تموم شه و چند روزم بگذره تا به اون وقتی از ماه برسه که حشرش بیشتره. شب جمعه‌ی موعود رو انتخاب کردیم، شیو کرده و حموم رفته، یه شام سبک هم زدیم و دیگه آماده شدیم. برای اینکه دقیقا بدونیم می‌خوایم چی کار کنیم، مست هم نکردیم. اول نگار رفت تو اتاق و منم یه دستشویی سریع و بهش ملحق شدم.
نگار شورت لاکونی بنفشش رو پوشیده بود و لباس خواب سکسی بنفشش رو که به ندرت می‌پوشید، عطر و لوسیون هم زده بود و دیگه حسابی ترکونده بود. بلیزم رو درآوردم و رفتم سراغ رون‌های سفید و خوش‌فرم نگار، و شروع کردم به مالیدنشون. کم‌کم پاهاش رو از هم باز کردم و بین پاهاش دراز کشیدم، یه بوسه به رون چپ، یه بوسه به رون راست، و یه بوسه به کص از روی شورت. چند بار که این کارو کردم، شورت رو جمع کردم یه طرف و کص تر و تمیز نگار اومد بیرون. چند بار کصش رو بوس کردم و دیگه زبون رو فرستادم روی شیار کص و خیلی آروم وارد کردم. 30 ثانیه هم نشده بود که نگار گفت بچرخ که منم برات بخورم. پا شدم جلوی نگار وایسادم، اونم شلوار و شورتم رو یه جا درآورد، سریع برعکس به پوزیشن 69 خوابیدم روش. به مدلی که دوست دارم، خیلی آروم زبونش رو می‌کشید روی تخمام چند بار، بعد یهو کیرم رو تا ته توی دهنش می‌کرد. منم که چند وقتی بود کص‌لیسی درست‌حسابی نکرده بودم، حسابی مشغول لیسیدن کص و چوچولش بودم. یهو نگار رو سفت چسبیدم و 180 درجه چرخیدیم تا من پایین باشم. حالا هم می‌خوردم، هم با دستام دو تا لپ کونش رو محکم گرفته بودم و هر از گاهی یه اسپنک محکم می‌زدم. حسابی که خوردیم، گفتم حالا وقت اصل ماجراس.
نگار تاق‌باز خوابید، منم دستگاه رو از شارژرش جدا کردم و آوردم. یکم روغن به دستم زدم و شروع کردم آروم روی کصش مالیدن. دستگاه رو هم روشن کردم و گفتم خودت نگه دار که فشارش کم و زیاد نباشه. همینطوری که نگار تمرکز کرده بود و داشت آروم سر دستگاه رو روی کصش جابه‌جا می‌کرد تا بفهمه کجا بیشترین تحریک رو داره، من آروم شروع کردم به لب گرفتن و بعدم خوردن سینه‌های نگار. چند لحظه که گذشت، یهو نگار یه آی ریز گفت و بعد یه داد زد: «یه لحظه پیداش کردم». من همونطوری آروم به خوردن سینه‌ها ادامه دادم و با دستام هم بدن نگار رو آروم می‌مالیدم. دوباره چند لحظه بعد جیغ کشید: «وای خدا، پیداش کردم، وااااااای، بهنام کیرتو بیار بخورم». سریع پا شدم و کیرمو گذاشتم دهن نگار، اونم به شکل وحشیانه‌ای شروع کرد به ساک زدن. بدنش رو کاملا منقبض کرده بود و انگار آماده‌ی انفجار بود… و بنگ! با یه داد بلند گفت: «وای خدا، شدم، چه جور هم شدم…»

داستان های شبانه

31 Oct, 05:03


زیبایی تایم 😋💦
@dastan_fot
@dastan_fot 

داستان های شبانه

30 Oct, 02:56


فیلم سکسی عمه قزی 😍👇👇👇👇

https://t.me/+bMkQPYaNDoJmOGE0
https://t.me/+bMkQPYaNDoJmOGE0

داستان های شبانه

29 Oct, 05:17


من دیگه دست خودم نبود فقط میخواستم بکنم که سرعت بردم بالاتر که یهو منو با پاهاش گرفت و دستشو دور گردنم حلقه کرد گفت یواش من الان دوساله که سکس نکردم یه خورده آروم تر
و من دوباره شروع به کار کردم بعد دو سه دقیقه دیدم دوباره آهو ناله هاشو دارن اوج میگیرن من سرعت و بیشتر کردم که یک دفعه دوباره شروع به لرزش کرد و من ادامه می دادم که خودشو لقب کشید
گفت بزار یکم آروم بشم منم دراز کشیدم بغلش و اونم با کیرم ور میرفتم که دیدم بعد ۴یا۵ دقیقه آمد رو کیرم نشست و شروع با بالا و پایین کرد
من از دیدن تکون خوردنای شدید پستونش داشتم لذت میبرم که دیدم ایستاد به طرف خودم کشیدم و بغلش کردم و شروع به تلمبه زدن کردم و دوباره شروع به لرزش کرد و من احساس کردم که داره این میاد و برش گرداندم چندتا تلمبه سنگین زدم و مرموز در آوردم و اولین جهش آبم رفت رو صورتش و بقیه هم رو سینه و شکم خالی کردم
و مثل جنازه افتادم بغل دستش و چند دقیقه همون جا ماندم و بعد زینب بلند شد دوش گرفت من رفتم دوش گرفتم زینب رفت خونش
منو زینب چندین بار باهم سکس کردیم و حتی چند بار با رفیق آمد و هنوز هم با هر دوی اونا در ارتباطم



پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

29 Oct, 05:17


💞 زنم و برادرای ناتنیش ( تجاوز ، همسر ، بیغیرتی ۱ )

سلام
من حسینم 37 سالمه.یه مرد معمولی با یه هیکل معمولی و موهایی که تا حدودی کم پشت شدن.زنم رقیه 33 سالشه.اونم یه زن معمولی و خانه داره با یه هیکل معمولی یه کم تپل.کون و کپل گرد و بزرگ ولی نه اونقدر.طبیعیه.یه کم هم شکم و پهلو داره.پوست سفید روشن و چشم و ابروی مشکی و خوشگل.رقیه اصلا زن شیطونی نبود و تو این 13 سالی که با هم ازدواج کردیم چیزی ازش ندیده بودم.خیلی هم نجیب و خانومه.دوتا بچه هم داریم که پسرم دوم ابتداییه و دخترم پیش دبستانی.
قضیه از اونجا شروع شد که پدر زنم بعد از فوت مادر زنم دوباره ازدواج کرد با یه خانوم همسن و سال خودش که اون خانوم هم چند تا بچه داشت دختر و پسر که چند تاشون ازدواج کرده بودن و دوتا پسرش که یکیشون قبلا ازدواج کرده بود و طلاق گرفته بود و نزدیک 40 سالش بود با اون یکی پسرش که 35 سالش بود همه با پدرزنم زندگی میکردن.
رقیه خیلی زن مهربونیه و همیشه مردم دار بوده و حواسش بوده که کسیو از خودش نرنجونه.بخاطر همین با زن باباش رابطه ی دوستانه ای داشت.از حق هم نگذریم زن باباش خانوم محترم و مهربونی بود.
همینطور رقیه احترام پسرای اون خانومم نگه میداشت و چون ازش بزرگتر بودن همیشه داداش صداشون میکرد و سعی میکرد باهاشون جوری رفتار کنه که انگار مثل خانواده خودشن.ما چون خونمون تو همون شهر خونه پدرزنم ایناست و همونطور که گفتم رابطه صمیمانه ای بین زنم و زن باباش هست رقیه زیاد می رفت خونه پدرش و بهشون سر میزد.من زیاد با برادرای ناتنیش برخورد نداشتم مگر سالی یکی دوبار که تو عید و مراسم های خاصی می دیدمشون و در حد سلام و علیک بودیم.ولی رقیه که با بچه ها می رفت از اینکه برادرای ناتنیش مهربونن و برای بچه ها خوراکی میگیرن تعریف میکرد منم ناخودآگاه حس خوبی بهشون پیدا کرده بودم.
اسم برادرای ناتنیش وحید و حمید بود.خیلی از مهربونی و خوب بودنشون تعریف میکرد.گذشت و گذشت تا دو سال پیش که سال اولی بود که پسرم میرفت مدرسه.به پیشنهاد حمید که داداش بزرگه بود ما پسرمون همون مدرسه ای ثبت نام کردیم که پسر حمید درس میخوند.حمید همونیه که طلاق گرفته و یه پسر داشت که ابتدایی بود.بگذریم این باعث شد تا بیشتر اوقات که زنم میرفت مدرسه پسرمو بیاره حمیدم که میرفت دنبال پسرش همو ببینن و یا میرسوندش خونه خودمون یا میرفتن خونه پدر زنم با هم.این قضیه گذشت تا اینکه یهو رقیه یه مدت اصلا نمی رفت خونه پدرش.حدود دو هفته بود که اصلا نرفته بود و این برای رقیه که هر روز خونه باباش بود عجیب بود.ازش که پرسیدم گفت بخاطر درس بچه ست و زیاد وقت نمیکنم.کم کم متوجه تغییر رفتار رقیه میشدم که اون زن مهربون پرخاشگر تر شده بود و انگار حوصله چیزیو نداشت.یه بار که من سر ظهر رفتم دنبال پسرم از مدرسه بخاطر اینکه رقیه حالش خوب نبود حمیدو دیدم و با هم دست دادیم و سلام علیک کردیم و خبر و احوال که گفت چند وقته رقیه خانومو نمیبینم میاد پسرتونو میبره گفتم قبلا که زیاد بر میخوردین به هم گفت شاید ساعت کلاسای بچتونه یجوریه که برخورد نمیکنیم با هم زیاد و رفت.رسیدم خونه برای رقیه تعریف کردم که یهو گفت به عنم چی کنم حالا که نمیبینیم همو گفتم عه رقیه این چه حرفیه.گفت ول کن بابا حسین حوصله نداشتم یه لحظه اینجوری گفتم.
یه مدت گذشت باز تا اینکه دوباره رقیه می رفت خونه پدرش و روال سابق بود.تا اینکه یه بار که اومدم خونه رقیه نبود و ناهار و درست کرده بود که یهو صدای گوشیش اومد که برداشتم و رقیه بود که گفت حسین جان گوشیو خونه جا گذاشتم ناهارتو گرم کن بخور ما یه کم دیرتر میاییم منم گفتم باشه و قطع کردم.بعد از ناهار چشمم به گوشی رقیه خورد راستش اصلا فکرم هیچوقت به سمت اینکه به رقیه شک کنم حتی نمی رفت و چون گوشیشم رمز نداشت مطمئن بودم دیگه کاملا ازش و همینجوری برای تفریح گوشیشو برداشتم و باز کردم و رفتم تو اینستاش و تلگرامش و واتس آپش دیدم همه چی آرومه و به خودم افتخار میکردم که همچین زنی دارم.گفتم برم یه سر به گالری بزنم و عکسای رقیه خوشگلم و بچه هامو یه کم ببینم و کیف کنم.وقتی گالریشو باز کردم یهو متوجه یه بخش شدم که انگار فیلم سوپر بود که از تلگرام تو گالری ذخیره شده بود.اولش تعجب کردم که رقیه چرا باید همچین چیزایی نگاه کنه و کنجکاو شدم که ببینم چی هست حالا…
ادامه دارد



پایان


@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

29 Oct, 05:17


💞 زینب همکار حشری

سلام
من پوریا هستم
این خاطره که می‌خوام برای شما بنویسم مربوط به ۲سال پیشه
من در یکی از شرکت های بزرگ کار میکردم
اوایل بخاطر زیاد بودن افراد شاغل در این شرکت من کسیو نمی‌شناختم
من یه ادم شاد و شیطون هستم
و برام سخت بود که با کسی در ارتباط نباشم اونم ۱۲ساعت تمام
پس شروع به دوست شدن با افراد کردم تا جایی که بعد از ۳ماه افراد دیگه از بخش های دیگه منو میشناختن ولی سرپرست ما که ۱۹سال در شرکت بودو نمی‌شناختن
و در این میان یکی از خانم های که باهم هم سرویس بودیم
نظر منو به خودش جلب کرد
(ی خانم ۳۵ساله که قدش ۱/۵۵بود و سینه های بزرگی داشت و کمی هم پهلو
اینارو بعد اینکه به خونم آمد دیدم)
و من
(قدم۱/۸۸وسنمم۲۵بودهیکلمم بد نیست ی بدن معمولی پرمو فیس خوبی هم دارم و وزنمم ۹۵بود)
و همیشه میخواستم که با اون حرف بزنم ولی جلوی خودمو می‌گرفتم
وهم خجالت می‌کشیدم
بعد حدود یک ماه کم کم با زینب سلام و علیک میکردم و در همین حد بود
تا یک روز من یه عنوان نیروی کمکی به بخش دیگه رفتم که دیدم زینب هم اونجاست
و منو با دوتا از بچه‌ای هم کار منو فرستادن آنجا
باهم حرف زدیم و میونه ما کمی گرم تر شد
و بعد از اون روز با دیدار های که گه گذاری در سرویس داشتیم باهم حرف می‌زدیم
تا این که یک روز من بدون منظور به زینب گفتم کی میخواد الان بره خونه برای خودش شام درست کنه
گفت مگه خانمت نیست
گفتن نه پا به ماه هست الان خونی مامانش رفته وتا چند وقت بعد زایمان هم بر نمی‌کرده
که زینب گفت میخوای من بیام برات شام بپزم
من که فکر کردم یه شوخیه گفتم از خدامه
و بعد ازم شماره خواست منم با تعجب شماره رو دادم و ازم آدرس خواست دادم
خونی اونا با ما ۲دقیقه پیاده راه بود
من با خودم گفتم نمیاد
من رفتم خونه و مثل همیشه حمام و رو تخت ولو شدم که دیدم دور ساعت ۹بد که گوشیم زنگ خورد
و داشتم صدای زنونه پشت خط خوابو از چشام پروند
زینب بود گفت خونت کدوم واحد بود من از پنجره بیرون و نگه کردم و از تعجب شاخ درآورده بودم و رفتم درو باز کردم و گیج و منگ بدم بی اختیار رفتم کتری رو سر گذاشتم و زینب آمد تو سلام و احوالپرسی کردم و چایی زدم آوردن و کمی نشستیم
گیج بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم میدونستم این یه مهمانی نیست و عملا یه قرار خونه خالیه ولی نمیدونستم باید چیکار کنم
یا ترس اینو داشتم که بخواد بگام بده نمیدونم آن لحظه به هزار تا چیز همزمان فکر میکردم
زینب این سر در کمی رو درمان دید و فهمید که من بار اولمه که یکی و آوردم خونم ونمیدونم باید الان چیکار کنم
پدر همین حال کیرم داشت میترکید ولی من گیج بودم انگار چیزی جلومو می‌گرفت
بعد زدم فوتبال که زینب گفت فوتبال اینجوری حال نمیده ی بالشت با پتو بیار دراز بکشیم ببینیم
ومن مثل بچه های خوب رفتم آوردم و آمد دراز کشید ومن خواستم برم که گفت کجا من گفتم میرم آب بخورم میام
و رفتم آشپزخونه و آب خوردم آمدم کنارش نشستم که گفت دراز بکش
منم دراز کشیدم و بعد چند دقیقه دیدم پاشو گذاشت رو پام حس کردم پاش لخته و دستشو گذاشت رو شکمم و داشت نوازش میکرد و کم کم تیشرتمو داد بالا و منم دلو جرات پیدا کردم و چرخیدم طرفش و دستمو گذاشتم رو باسنش که فهمیدم فقط شرت پاشه و آروم آروم رون پاشو نوازش کردم و یه بوس از لباش کردم و دستشو بردم رو کیرم که یهو گفت این چیه
(کیرمن کلا ۱۷سانته ولی خیلی کلفته کلفتی دورش ۹سانته)
و دوباره دستشو برد تو شورتم و گفت مثل این که امشب من باید از وسط چاک بخورم
بعد من لباسشو در آوردم و از پشت سوتین داشتم از بزرگی ممه هاش چشام از حدقه در اومد خیلی بزرگ بودن یه سینه ۹۰ رو روی یه همچین قدی خیلی دیگه تو رخ میزنه تازه فهمیدم که چرا همیشه لباس گشاد میپوشه و به شروع کردم به خوردن ممه هاش حالا دیگه من داشتم ممه هاشو می‌کندم و صدای آهو نالش کم کم کل خونه رو برداشته بود
منم که ۷ماه بود سکس نکرده بودم دیگه وحشی شده بودم
و بعد در یک چشم به هم زدن لخت لخت شدم و آرم شرتشو در آوردن و ی کس شیو شده کوچولو چلم ظاهر شد و آرم آمدم رباره ممه هاشو خوردن وبا دستم با کسشو ور میرفتم کش آنقدر خیس شده بود که آبش راه افتاده بود آروم کیرمو روی کسش تنظیم کردم و آروم هل دادن که تو نرفت دوباره با کمی زور تقه زدم که نصف کیرم با فشار رفت تو که دیدم یه آه بلند کشید و منو بغل کرد و می‌لرزید
من واقعا انتظار نداشتم آنقدر زود ارضا شده
من احساس میکردم که کیرم داره له میشه زیر فشار کسش از بس که تنگ بود
کمی مکث کردم و بوسش کرم ممه هاشو خوردم بعد دو سه دقیقه آروم شروع کردم به تلمبه زدن که دیدم داره مثل مار به خودش میپیچه

داستان های شبانه

29 Oct, 05:17


💞 بازگشت به خانواده خانومم (همسر ، خواهرزن ۳ )

سلام
خب زهرا هم آماده شد و حرکت کرد به سمت خونه مریم منم طبق معمول ظرف تخمه رو برداشتم و آمدم پای تی وی نشستم و داشتم فیلم میدیدم یه ۲۰ دقیقه ای از رفتن زهرا گذشت که دیدم صدای پیام گوشیم امده رفتم سمتش و دیدم بله مریم خانوم هستن نوشته:
مریم= چیزی در مورد دعوای من به زهرا گفتی الان زنگم زده میگه داره میاد اینجا؟
من = اولا سلام بعدشم نه گفتی نگو خوب منم چیزی نگفتم دهن ما قرص تر از این حرفاست زهرام دلش برای مامانش تنگ شده بود داره میاد اونجا مادرشو ببینه همینه
مریم = ببخشید سلام آخه تمام فکرم پیش ماجرای امروز بود تا زهرا هم گفت داره میاد اینجا فکر کردم شما چیزی گفتین باز ببخشید
من = خواهش میکنم اشکالی نداره راستی سرتون بهتر شده؟
مریم =آره ممنون بهتره
من = خب خدارو شکر
دیگه پیام نداد منم مشغول فیلم دیدن شدم یه نیم ساعت گذشته بود ک دیدم گوشیم زنگ میخوره نگاه کردم دیدم مریمه پیش خودم گفتم خوبه دیگه دم به دقیقه میخواد زنگ بزنه و پیام بده حالا جوابشو دادم گفتم:
من: سلام و احوال کردم و گفتم جانم کاری داشتین باهام
مریم: بعد از سلام و احوال گفت امیر میخواستم یه چیزی ازت بپرسم جون زهرا راستشو میگی؟
من: حالا شما بپرسید اگه جاش بود دروغ نمیگم
مریم: چقدر میشه بهت اعتماد کرد
من: تا در چه موردی باشه
مریم: در حد درد و دل و اینجور چیزا و یکمم مسائل شخصی میتونم بهت اعتماد کنم
من: حالا چرا من؟
مریم: من بعد از این ۵ ماه عقدت با خواهرم چند بار دیدمت ولی هیچ بار موقعیتش نشد ک باهات حرف بزنم امروز بعد از اون ماجرا ها یه جوری احساس کردم میتونم روت حساب کنم و یجوری تورو محرم خودم بدونم
من: نظر لطفتونه من مشکلی نداره هر جور خودتون میدونین فقط از لحاظ زبون قرصی و راز داری از خودم مطمئن هستم باقیش دیگه با خودتون
مریم: اوکی حله پس میگما شام خوردی؟
من: نه هنوز چطور مگه؟( نمیدونست منتظرم زهرا از اونجا قرار برام شام بیاره )
مریم: چیزی درست نکن پس من شام میگیرم میام اونجا یکم حرف دارم که باید حضوری بهت بگم
من: زهرا هم باهات میاد؟
مریم: نه دیگ زهرا مونده خونه کنار مامانم امشبم همانجاست بهش گفتم شیفتم اون کنار مامان بمونه
من: عجب چیزی به من نگفته هنوز خوب؟
مریم: قبل از اینکه زنگ شما بزنم بهش گفتم حالا بهت خبر میده
من: حله پس
مریم: پس لطفا شما هم لباساتون رو بپوشید مثل صبحی نیاید استقبال منم شام میگیرم میام
من: چشم بابت صبحم شرمنده قضیه اورژانسی بود
مریم: میدونم حالا فعلا خداحافظ
من: خداحافظ
تلفن ک قطع کردم کلا گیج بودم داره چطور میشه مریم بیاد اینجا با من چیکار داره توی فکر بودم ک باز گوشیم زنگ خورد زهرا بود گفت مریم از بیمارستان بهش زنگ زدن مجبور شد بره علی هم خونه نیست من کنار مامان میمون و مریم که امد میام خونه دیدم نه بابا مثل اینکه قضیه جدیه یه یک ساعتی گذشته بود خونه رو جمع جور کرده بودم و خلاصه اماده پذیرایی از مهمان بودم ک مریم زنگ زد و گفت در حیاط رو باز کنم تا ماشین بیاره داخله من کپ کردم مگ میخواد چقدر حرف بزنه که ماشین میخواد بیاره داخل خلاصه رفتم در رو باز کردم و ماشین اورد داخل و در رو بستم و رفتم سمتش مریم از ماشین پیاده شد و خوش و بشی کرد و گفت صندلی عقب غذا ها رو بردا منم برداشتم و امدیم داخل من رفتم سمت آشپزخونه و مریمم نشست روی مبل و ازش تشکر کردم برای غذا و گفتم شما خودتون میل کردین که گفت نه منم شام نخوردم اما بیا اول یکم باهات حرف دارم بعدش غذا میخوریم رفتم نشستم روب روش روی مبل گفتم خب من درخدمتم مریم ذل زده بود تو چشام گفت امیر واقعا میتونم بهت اعتماد کنم گفتم از لحاظ راز داری ۱۰۰ در ۱۰۰ یهو دیدم چشماش پر اشک شد جا خوردم گفتم چی شده مگه گفتم میشه لامپ و خاموش کنی اینجوری نمیتونم بگم لامپ و خاموش کردم خونه تقریبال تاریک شده بود دیدم سدای هق هق مریم بلند شد ناخدا گاه احساس کردم زهراست چون دقیقا مثل زهرا گریه میکرد دلم یجوری شد رفتم نشستم کنارش گفتم مریم چی شده خو امدی اینجا حرف بزنی یا گریه کنی دیدم سرشو گذاشت روی شونم گریش بیشتر شد گفت یه درد دارم ۵ ساله روح و روانمو بهم ریخته واقعا دیگه نمیتونم این درد و تنهایی تحمل بکنم گفتم چه دردی چه مشکلی دارید شما که توی وضع مالی و خونه و ماشین و شغل همش در سطح بالا هستین چرا دیگه گفت دردم دقیقا همیناس گفتم ماشالله علی آقام خوب نمایشگاه دارن که صداش بلند شد گفت سرطانم همین علی هست گفتم من دیگه نمیفهمم بزار یکم آب برات بیارم بخور درست تعریف کن ببینم چی شده آب آوردم و خورد گریش تموم شده بود خودشو کشوند گوشه مبل وپا هاشو گرفت تو بغلش شروع کرد تعریف کردن که اره ۵ ساله ک فهمیده شوهرش گی هست و مفعول و با خیلیا رابطه داره و نصف همکارا و مشتریاشم برای همین با علی هستن و از بچگی انگار ترنس بوده من کلا مغزم رد داده بود فقط گوش میکردم ادامه داد اولش که

داستان های شبانه

29 Oct, 05:17


فهمیدم خواستم ازش جدا بشم ولی همه دقیقا پول علی رو میدیدن و میگفتن شوهر به این خوش تیپی و پولداری داری دردت چیه منم نمیتونستم دردمو بگم مجبور بودم بسوزم و بسازم بعد از اینک من فهمیدم انگار علی آزاد تر شده بود و مرتب آخر هفته ها میرفت با دوستاش شمال و مشخص بود دیگه برای چی کم کم دیگه کنار منم نمیومد میگفت من از زنا بدم میاد عاشق مردام و روز به روز منو ازخودش دور تر میکرد یک سالی گذشت و علی خیلی زیاده روی میکرد و چند باری هم به من گفت که فلان رفیقش دوست داره من رو ببینه که من چند بار جدی جلوش وایساد و بعد از یه مدت کارش به جایی رسیده بود که من که نبودم برنامه هاشون رو تو خونه میچیدن و منم کم کم فهمیدم و بازبحث و دعوا و سرو صدا چند باریهم تا پای خودکشی پیش رفتم اما میترسیدم حدودا یکسال پیش بود که من دیگ قید علی رو از همه لحاظ حتی از نظر رابط زناشویی زده بودم اما علی انگار دنبال یه چیز دیگه بود میخواست منو هم مثل خودش به دست دوستاش بسپاره منم چند بار جلوش وایسادم گفتم بخدا خودمو میکشم اینجور تهدیدا تا اینک یکروز وارد خونه شدم دیدم صدایی از اتاق میاد رفتم دیدم علی داگی روی تخته یه مرد درشت هیکلم داره از کون علی رو میکنه من کلا خشکم زده بود علی هم میگفت جوووون ببین چه کیری تو کونمه بیا تو رو به اقا معرفی کنم بیا
اقا ببینه زن خوشکلمو من سریع جیغ کشیدمو فرار کردم چند باری با این صحنه رو برو شده بودم تا اینکه یبار که امده بودم خونه اول وای میستادم ببینم کسی نیست بعدش میومد داخل در رو باز کردم دیدم انگار کسی نیست امدم داخل و درو قفل کردم شال و مانتومو در آوردم رفتم سمت یخچال تا آب بخورم تا شیشه آبو برداشتم یکی از پشت سر دست گذاشت جلوی دهنمو گرفت و منو کشون کشون برد تو اتاق در و بست دیدم علی پشته دره یه دستمال برداشت دهنمو بسته و از قبل گوشه های تخت طناب بسته بودن و انگار اماده بودم منو دوتا انداختن روی تخت و دستا و پاهامو بستن به تخت من که هرچی داد میزدم صدام در نمیومد فقط داشتم گریه میکردم که علی نشست کنارم گفت بیا اینقدر به من میگی بیا سکس کنیم اینم سکس حالا میبینی من عاشق چیم که علی شروع کرد به در آوردن لباسام منم فقط گریه میکردم و چشامو بسته بودم ک احساس کردم یکی نشست روی دلم چشمامو

باز کردم دیدم دوست علی هست که رضا صداش میزد خیلی درشت و هیکلی بود من تا دیدمش فریادامو بلند تر کردم و خودمو مثل مار اینور و انور مینادختم ک سرشو اورد جلو در گوشم گفت شوهرت یه کونیه میدونم که چندساله درست نکردتت بزار اینبار هم تو حال کنی هم ما پس زیاد دست و پا نزن ک هیچ راه فراری نداری من کلا خشکم زد راست میگفت هیچ راه فراری از دست این دوتا نداشتم رضا شروع کرد به خوردن گردن بعدش امد سمت سینم و سوتینمو زد کنار و سینه هامو گاز گرفت و به قول خودش مهرشون کرد جون جاش تا یک ماه کبود بعد بدون هیچ مقدمه ای کیرشو کرد تو کسمو من رسما جلوی شوهرم به زور داشت بهم تجاوز میشد علی هم انگار ک صد پشت غریبه هستم باهاش و وایستاد تماشام کرد نیم ساعت رضا داشت با من ور میرفت تا آب امد و همشو ریخت روی منو خوابید بغلم و علی شروع کرد فیلم و عکس گرفتن من از فرط درد و استرس ترس بی هوش شدم نمیدونم چقدر گذشت یه ساعت یا دوساعت بعد ک بهوش امدم دیدم وسط حالم و لخت لخت و علی روی مبل جلوی تلویزیون توی عالم بیهوشی و هوشیاری گفتم چیکار کردی علی منو بی آبرو کردی من خودمو میکشم ک گفت اول گوشیتو نگاه کن گوشیم کنار دستم بود تا نگاه کردم دیدم صد تا عکس از منو رضا گرفته گفتم چه گوهی خوردی چرا اینکارو کردی و فقط گریه میکردم گفت حالا هرکاری دلت میخواد بکن فقط بدون من تمام این عکسا رو دارم اگه خودتو بکشی نشون خانوادت میدم و میگم بخاطر خیانتش خود کشی کرده من کلا مونده بودم ک چرا علی اینکارو میکنه باهام چند روز از خونش رفتم بیرون خونه یکی از دوستام اما نتونستم به کسی بگم که شوهرم منو به یه غریبه داده تا جلوی خودش بهم تجاوز کنه.
من که کلا ساکت بودم کلا جا خورده بودم کاملا قفل به حرفای مریم گوش میدادم و زبونم قفل بود نمیدونستم چی بگم مریم امد سمتم و نشست پاین مبل و سرشو گذاشت روی پامو گفت امیر کمکم کن من دیگ از دست این کابوس ها و روزی صد بار آرزوی مرگ کردن خسته شدم دستشو گرفتم گفتم پاشو نشوندمش روی مبل گفتم مریم من کاملا جا خوردم از این اتفاق چقدر میگذره گفت ۸ ماه گفتم چند بار اتفاق افتاده گفت فقط همون یک بار من دیگه بعد از اون قضیه هیچ جا با علی تنها نرفتم همیشه سعی کردم کسی باهام باشه و الان ۸ ماهه آواره این هتل به اون هتل هستم فقط این چند روز که مامان میاد خونه من من میرم خونه

داستان های شبانه

29 Oct, 05:17


گفتم پس اون وسایل عقب ماشینم برای علی هست گفت کدوم وسایل گفتم دیلدو لباس و اینا گفت تو از کجا میدونی گفتم امروز که رفتن وسایل و بیارم دیدم ولی فکر کردم برای تو هست که گفت من الان بعد از اون تجاوز دیگ توی حمومم لخت نمیشم همش وحشت دارم سرشو گذاشتم روی پاهام میشد درد و رنج و فشار عصبی ک توی این مدت تحمل کرده رو از تو چشاش حس کرد گفتم مریم قول میدم کمکت دیگ هم فکرشو نکن انگار بهد از مدتها زنجیر از دور بدنش باز کردن سرشو آورد بالا یکم نگاهم کردو محکم بغلم کرد گفتم مریم نکن گفت الان از تو محرم تر به من کسی نیست و چند دقیقه ای محکم بغلم کرده بود گفت فقط امیر من هرزه یا جنده نیستم من یه آدمم ک در دام تجاوز افتادم پس در مووردم فکر بد نکن یا منو جور دیگه ای نگاه نکن گفتم تو دیگ واقعا مثل زهرایی برام و فرقی نداری حالا پاشو خودتو جمع و جور کن منم پاشم برم شام بیارم ک مریم گفت فقط یه خواهش لامپو روشن نکن گفتم ن دیگ باید خجالت رو بزاری کنار از من دیگ خجالت نکش تا بتونم کمکت کنم گفت باشه هر جور راحتی و رفت به سمت سرویس منم لامپو روشن کردم و امدم غذا رو گذاشتم روی میز منتظر مریم شدم بعد از چند دقیقه امد بیرون و امد سر میز نشست و بدون هیچ حرفی شروع کرد به خوردن غذا منم که وقعا امروز همش توی موقعیت های جدید گیر کرده بودم کلا تو خودم بودم و غذا مو میخوردم یدفعه مریم گفت امیر امروز پیام گوشیه منو دیدی گفتم راستش اره اما نصفه گفت علی نمیخواد دست از سرم برداره همش میگه که باید بیای دوباره با دوستم سکس کنی اما من…
گفتم خودتو اذیت نکن یه فکری براش میکنم راستی جایی ک عکساتو پخش نکرده گفتم نه همش داخل لپ تابش و چون میدونه من تنها نمیرم خونه تو اتاقش تو خونس گفتم حله بزار تا صبح یه فکری براش بر میدارم شامو خوردیمو مریم گفت من کلید خونه مامانو دارم میرم اونجا میخوابم گفتم باشه چند بار رفت تا کنار در و برگشت گفتم چی شده پس گفتم نمیتونم برم گفتم چرا گفت از تنهایی میترسم گفتم من مشکلی ندارم اگه راحتی اینجا بخواب ولی زهرا چی اگه بیاد گفت زهرا تا من نرم خونه که نمیاد بعدشم فردا قراره بابا مرخص بشه احتمال زیاد زهرا با مامان برن بیمارستان گفتم علی کجاست گفت اون از روزی که مامان امده خودنم رفته شمال و نیست گفتم خب پس حالا ک اینجوره هرجا راحتی بگو جاتو بندازم بخوابی گفت من همین جا رو مبلم راحتم گفتم نه دیگ روی مبل که نمیشه برو تو اتاق روی تخت بخواب من اینجا میخوابم مریم شب بخیر گفت و رفت تو اتاق و چون میترسید چراغ رو روشن گذاشته بود و گوشه درم باز بود من تو خودم بودم یه ساعتی گذشته مریم خوابیده بود من از پاشدم برم شلوارکمو بردار از تو اتاق یواش ک در رو باز کردم دیدم لباسای زهرا رو پوشیده و روی تخت خوابیده بود نشتم روی صندلی و نگاهش کردم واقعا بدن زیبا خوشکل و خوش فرمی داشت واقعا یه مرد چجوری دلش میومد این لقمه رو بده به کسه دیگه ای بخوره…

ادامه دارد…



پایان


@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

29 Oct, 05:17


💞 دختر خاله سکسی و روس من (۱)

سلام
من آرمانم امروز اومدم خاطره سکس با دختر خالم رو براتون بنویسم سعی میکنم با جزئیات کامل بنویسم تا راحت تصویرسازی کنید.
خب اول از خودم بگم آرمانم ۲۶ ساله سعادت آباد تهران ، قدم ۱۸۳ بدنسازم و مهندسم.
یه دختر خاله فوق العاده سکسی دارم.‌آتنا جونم😍 یه سال ازم‌بزرگتره ، قدش تقریبا ۱۶۷ و پوست سفید موهای بلوند و چشمای آبی. با ممه های ۸۵ و کون نرم و تپل و آبدارش.اینم بگم که یه رگه روس داره چون شوهرخاله‌م روسه. آتنای من تو روسیه اقامت داره و همونجام درس میخونه.
قضیه برای پارسال عیده که برای تعطیلات چند هفته ای میاد ایران ، تو اون مدت خونه خالم اینا بود تا اینکه قرار شد پنجشنبه شمال ویلای ما همه جمع بشیم ، تو این مدت که آتنا روسیه بود تو اینستا فالوش داشتم و میدیدم که چقدر بزرگ و سکسی شده این باعث شد از قبل اومدنش پلن بزارم که بکنمش.
روز موعود فرا رسید و خانواده مادری من رسیدن شمال.
چشمم دنبال آتنا بود که بین جمع مهمونا پیداش کنم.
دیدم یه با یه لباس مجلسی قرمز که بخشی از سینه هاشم معلوم بود همراه با کفشای پاشنه قرمز تو جمع ما حاضره.
با همه سلام‌علیک کردم تا رسیدم به آتنا خیلی شیک و سرسنگین احوال پرسی کردیم یه نگاهی بهم کرد دهنش وا موند گفت آرمان چقدر بزرگ و هیکلی شدی…
ازش تشکر کردم و گفتم ممنونم عزیزم توام خیلی زیبا و خانم شدی.
شام خوردیم و ، بقیه آماده شدن تا برن ویلا دایی کوچیکم که من گفتم خستم نمیام. آتنا هم خبر داشتم چند وقتیه تافل میخونه گفت منم باید برا امتحانم بخونم و نمیام. بعد رو به مامانم گفت کجا میتونم درس بخونم مامانم بهش گفت برو تو اتاق آرمان، طبقه سومه ، تشکر کرد و ازم اجازه گرفت و رفت دنبال کارش ،
منم وقتی بقیه رفتن از خودم با چند تا شات ویسکی پذیرایی کردم و تو همون حال خوابم برد. تقریبا دو ساعت بعد بلند شدم و دیدم بابام پیام داده شب اونجا میمونیم پسر آرش( دایی کوچیکم ) از کانادا امشب رسیده اصرار کردن وایسین میخوای توام با آتنا بیاین کلید ماشین من رو میزه که گفتم نه مرسی ویلا میمونم. خدافظی و قطع.
الان بهترین وقت برای عملی کردن پلن هام بود وقتش بود یه دلی از کون در بیارم بعد سه ماه که با ندا دوست دختر سابقم کات کرده بودم، تا الان سکس نداشتم.
رفتم طبقه سوم دم اتاقم در زدم آتنا جون بیام تو
جوابی نیومد. در رو باز کردم و دیدم آتنا رو تخت من خوابیده.
رفتم کنارش دست کردم تو موهاش نوازشش کردم. گونه هاش رو ماچ کردم. آروم تو گوشش قربون صدقش میرفتم. تا بیدار شد. یه نگاهی بهم کرد چشماش قرمز و خمار بود با تمنا بهم زل زده بود که سریع افتادم به جون لباش. گازشو میگرفتم. مخالفتی نکرد بغلش کردم‌پتو رو زدم کنار. اومدم سراغ گردنش که آهش بلند شد ، لبخند شیطونی زدم و شروع به مکیدن گردنش کردم.
انگار موتورش روشن شد شروع کرد ازم لب گرفتن لبای درشت و داغش رو روی لبهام گذاشت داشتم دیوونه میشدم طعم توت فرنگی میداد. همزمان که لب هام رو از داغی لب هاش بهره مند بود. محکم گردنش رو می‌مکیدم. صدای ناله هاش اتاق رو پر کرده بود نگاهی به ممه های خوش فرم و بزرگش انداختم دستم رو بردم توی لباسش ، سوتینش رو کنار زدم و شروع به مالیدن ممه هاش کردم. ممه هاش رو محکم تو دستام گرفتم و بهشون چنگ میزدم. با نوک پستشوناش بازی میکردم. همزمان دستش رو برد تو موهام و چنگ میزد. نگاهی به باسن بزرگش انداختم آماده مالش بود. یه دستم به ممه هاش بود اون یکی دستمو بردم پایین و از رو لباس کونشو می‌مالیدم. نگاهی به کیرم انداختم شق شق شده بود. شلوار لی عذابی وحشتناک برام بود. کمربندمو باز کردم ، انداختم بالای تخت. شلوارمو درآوردم، یه لحظه نگاهش به کیرم افتاد، گفت عشقم عجب کیری. گفتم تا حالا مثلشو ندیدی. کیرمو از رو شرتم صاف کردم ۲۲ سانتی میشد. رفتم سمت کونش که به التماس افتاد گفت توروخدا از پشت نه ، گفتم نترس فقط میخوام بزارمش لای کونت روت بخوابم. قبول کرد. رفتم روش کیرمو گذاشتم لای کونش ، کونش نرم و بود کیر من سفت سفت ناخودآگاه آه بلندی کشید و یه جووون کشیده گفت. موهاش رو دم اسبی بسته بود بهش گفتم میخوام اذیتت کنم ، داشت از لذت می‌مرد. موهاش رو از پشت گرفتم ، سرش اوردم بالا سرمو بردم کنار گوشش گفتم جنده خودمی بعد گردنشو گاز گرفتم. تلمبه های محکم رو شروع کردم. کیرم در سفت ترین حالت ممکن بود حس میکردم داره منفجر میشه. همونطور که لای کونش بود ضربه های محکمی با کیرم بهش زدم. فشار های کیر سفت به کون نرمش لذت بخش ترین حس ممکن بود. جفتمون نفس نفس میزدیم. از روش بلند شدم، لباساش رو درآوردم نگاهم گره خورد تو نگاهش با صدای نازش حواسم اومد سر جاش، بدنشو برانداز کردم بیشرف ست قرمز پوشیده بود، شورتش خیس خیس بود معلوم بود که خیلی لذت برده، پرسیدم ارضا شدی قشنگم گفت آره قشنگم ممنونم ازت تا حالا همچین میک لاوی نداشتم.

داستان های شبانه

29 Oct, 05:17


گفتم عجله نکن هنوز تموم نشده دستمو بردم سمت کصش شروع کردم به مالوندنش وسوسه شد ، از رو شرت با سوراخش ور میرفتم. ناله ریز طولانی کشید که حشرم رو بیشتر کرد هلش دادم رو با یه دستم ممه هاش رو می‌مالیدم با اون یکی کصشو ، نعره زدم دختر چقدر تو هاتی از کجای بهشت برام اومدی، طاقتم به سر رسید. با دندونام شورتش رو درآوردم گذاشتم تو دهنش، سه انگشتمو کردم تو سوراخش.باکره نبود اینو حدس زده بودم اما کصش تنگ تنگ بود.۵ دقیقه ای ادامه دادم که آبش پاشید رو صورتم، بهش گفتم اینم جایزت حالا نوبت توعه حال بدی ، لبخند شیطونی زد دستمو گرفت از رو تخت بلند کرد. موهاش رو داد دستم رو به کیرم زانو زد اول بوسش کرد و بعد تو یه حرکت کلشو کرد تو دهنش ماهرانه ساک میزد یه ربعی ساک زد اما از قصد کیرمو جا به جا کردم که خورد به دندونش گفتم چیکار کردی ، سرشو آورد بالا گفت مردی تنبیهم کن کمربندمو از بالای تخت برداشتم هولش دادم سمت میز مطالعه‌م کونشو دادم بالا پرسیدم سایز ممه هات چنده گفت ۸۵ ، گفتم پس ۸۵ ضربه مجازاتته،
اونم که از خداش بود جوون ریزی گفت. با چرم کمربند شروع کردم با هر ضربه‌م آه و ناله ریزی میکرد که باعث میشه دیوونه شم. گفتم آتنا میخوای درد بکشی داد زد آرررره عشقم ، شروع کردم با سگک کمربند اسپنک زدن هم زمان با انگشتام کونش رو باز میکردم.ضریه ۶۰ یا ۵۰ بود که یه ‌دفعه خشک خشک کیرمو کردم تو کونش، جیغ بلندی کشید ، داد زد گفت رحمم کونم داره آتیش میگیره کیرمو درآوردم دوباره کردم تو کونش این بار ناله بلند تری زد آرمان خواهش میکنم تمومش کن گفتم قول نمیدم جنده کوچولوی من. شروع کردم محکم تلمبه زدن بیخیال اسپنک شدم کمربندمو انداختم دور گردنش سرش رو آوردم بالا چشمام خورد به اون چشمای آبی خوشگلش دلم براش سوخت تو همون حین ارضا شدم و آبم رو تو کونش خالی کردم، سریع بغلش کردم و گفتم مرسی عشقم ببخشید اگه اذیت شدی ، حشریم کردی دست خودم نبود ، لب هامو بوسید و گفت تا حالا اینجوری حال نکرده بودم، آرمان عشقم دمت گرم. موهاش رو نوازش کردم ، لبم رو روی لباش گذاشتم و آروم بوسیدم. بغلش کردم با هم رفتیم حموم ، قشنگ بدنش رو شستم بدن خودمم شستم اومدم حوله پیچش کنم که جیغ بلندی کشید ، کونش قرمز شده بود دلم براش سوخت، پماد و پودر زدم به باسنش ، بغلش کردم بردمش رو طبقه دوم اتاق پدر و مادرم ، خودم خوابیدم

آتنا هم گذاشتم کنارم رو تخت به عضله هام دست می‌کشید، بدنمو بوسه میزد داشتم دوباره تحریک میشدم که چراغو خاموش کرد و گفت عشقم بخوابیم گفتم ولی… پرید وسط حرفم گفت شب بخیر اینم مجازتته که کونم درد گرفت ، گفتم باشه ولی آفتاب زده صبحت بخیر ، تو بغل هم خوابمون برد فرداش ساعت ۱۱ بلند شدم سریع رفتم اتاقمو مرتب کردم ، لباسمو عوض کردم و صبحونه رو آماده کردم .آتنا رو صدا کردم و صبحانه خوردیم چند ساعت بعد خانواده جفتمون همراه با برگر برای ناهار اومدن خونه ،
توی اون چند هفته ما ۱۱ بار سکس کردیم اگر دوست داشتید اونارم براتون مینویسم. ببخشید طولانی شد چون میخواستم پا به پا با من ارضا بشید،
تقدیم به آتنا جونم قشنگ ترین و دختری که باهاش خوابیدم❤️



پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

29 Oct, 05:17


💞 دوست خفن همسرم ( بیغیرتی 1 )

سلام
داستانی ک میخوام براتون تعریف کنم مربوط به عید نوروز امسال هستش و اسامی مستعار هستن من شهابم ۳۴ سالمه قدم ۱۸۱ و وزنم ۸۶ کیلو هستش و ۲ ساله که ازدواج کردم و اسم همسرم مونا هستش که ۳۱ سالشه و قبل ازدواج باهم ۲ سال دوست بودیم تایمی که دوست بودیم خانمم با یه دختر رفت و امد میکرد به اسم عسل که همسن خودش بود و این دختر شیطنت از چشماش میریخت و اون موقع خیلی همو ندیدیم شاید ۲ ۳ بار که یک بارش تولد من بود و خانمم دعوتش کرده بود و بعد تولد ما دیگه همو ندیدیم و حتی برای عروسیمون هم که دعوتش کردیم چند روز قبل مراسم ما تماس گرفت و از خانمم عذر خواهی کرد و گفت که اون تایم ایران نیستش و خانم منم همش میگفت دوری کردنش ازمون بی دلیل نیست و تو تولد یه موضوعی پیش اومد که بارها ازش پرسیده بود عسل منکر شده بود و گفته بود گرفتاری های زندگیش باعث موضوع هستش گذشت و گذشت تا اینکه من و خانمم تو مغازمون بودیم باهم و زمستون بود که دیدیم در باز شد و عسل خانم و یه خانم سن بالا اومدن داخل و من و خانمم حسابی تحویلشون گرفتیم و نشستن با خانمم گپ و گفت و از معرفی بعد اومدنشون فهمیدیم خانم همراشون خاله ایشون هستن و از زبون ایشون راجب مغازه ما شنیدن و اومدن خرید کنن برای خونشون ازمون و ماهم کاتلوگ هارو در اختیارشون گذاشتیم تا کارهامونو ببینن و در این حین مشغول گپ و گفت شدیم از عسل بگم براتون که یه خانم جذاب با قد ۱۷۵ و هیکل رو فرم و باشگاهی که از خانمم شنیده بودم که مربیه تو یکی از باشگاهای خوب تهران موهاش تا کمرش بود و چشم های درشت و مشکی داشت در کل فیسش خیلی جذاب بود که باعث شده بود همون شب تولد چند تا از دوستای سینگل من حسابی تو کفش باشن که هی به ما میگفتن مارو جفت کنید و خانم منم خیلی جدی نمیگرفت قضیه رو و البته فاصله گرفتنش ازمون دلیل اصلی این بود برگردیم سر اصل مطلب اومدن مغازه ما و خانمم شروع کرد ازش حسابی گله کرد و اونم کلی دلیل و توجیح آورد و اون روز تموم شد و بعد چند روز من تنها مغازه بودم که دیدم عسل و خاله اش اومدن تو مغازه و بعد چاق سلامتی چند تا از کارایی ک پسندیده بودن رو براشون فاکتور کردم و شماره تماس که خواستم عسل شروع کرد شماره تماسش رو دادن که هم برای من عجیب بود و هم برای خاله اش و به خاله اش رو کرد و گفت شما که هیچوقت جواب نمیدین الحمدالله بذارید حداقل یه جا ابرو واسمون بمونه و زدیم زیر خنده هر سه تامون و راستش یکم این قضیه برام عجیب بود از همون اول و راستش من از عسل خیلی خوشم میومد اما بودن مونا و از طرفی دنبال دردسر نبودم خیلی نرفته بود تو مخم که حرکتی بزنم تا اینکه ما سفارش هارو آماده کردیم و قرار شد که ارسال کنیم و من تماس گرفتم وقتی گوشیو جواب داد معلوم بود از خواب بیدارش کردم و مطمئنم که شماره منو داشت چون اصلا جا نخورد یا حداقل میتونیم بگیم خیلی منتظر اون تماس بود و بعد صحبت راجب زمان رفتن نصاب ها برای مونتاژ خریداشون و … شروع کرد راجب مونا صحبت کردن که حالش چطوره و کجاست ؟ که منم گفتم معمولا صبحا تنهام مغازه و اون بیشتر اوغات بعد ظهرا میاد تا سر شب پیشم و کلا موضوع حرف زدن ما عوض شد و من اینو کاملا متوجه شدم که این یه چیزیش هست و منم سعی کردم یکم جلو برم تا بفهمم موضوع چیه که گفتم شما کلا از ما دور شدی و عروسیمونم افتخار ندادی بیای و با ما کمرنگ شدی که در جواب حرفم جوابی داد که کاملا متفاوت بود با چیزایی که از زبون خانمم از دهن اون شنیده بودم و برگشت گفت که شاید اینطوری بهتر بوده و گفتم چطور که گفت وقت مناسبی نیست و باید بره و من فهمیدم که داره میپیچونه و خداحافظی کردیم جمله ای که ازش شنیدم منو خیلی تو فکر فرو برد و تا دو روز درگیرش بودم و هی به ابعاد قضیه نگاه میکردم تا اینکه کرم درونم شروع کرد به جنبیدن و تصمیم گرفتم برم تو قضیه تا ببینم چیزی میفهمم یا نه بلاخره یه نقشه به سرم زد که روز مونتاژ خودمم همراه نصاب برم و از قبل اینو اطلاع بدم زنگ زدم به عسل و گفتم که فردا برای مونتاژ میام خودمم نصابمون دست تنهاس که اونم گفت تشریف بیارید که حالا من مونده بودم که اگه حضور داشته باشه معنی داره یا نه که با خودم میگفتم چطوری بودنش مهمه ! از طرفیم میگفتم اصلا ممکنه نیاد و اصن ربطی به اون نداره که بیاد نصابو با بارش فرستادم قبل خودم اونجا و خودم راه افتادم سمت آدرس وقتی رسیدم دیدم نصاب بار رو خالی کرده تو حیاط و درو زدم و وقتی وارد حیاط شدم دیدم عسل اومد جلوی در ورودی خونه با یه بافت یقه سه سانتی و یه شلوار جین تنگ و یه صندل چوبی طور که ارایش غلیظی کرده بود و موهاشو بسته بود و وقتی نزدیک هم شدیم دستشو دراز کرد سمتم و این برام خیلی عجیب بود چون ما فقط یه بار دست داده بودیم و اونم تو تولدم بود همین که نزدیکش شدم بوی محشر عطرش که به مشامم خورد از زیبایی این زن کیف کردم و پشت سرش راه افتادم همون چند

داستان های شبانه

29 Oct, 05:17


قدمی که به در ورودی نزدیک میشدیم تا اینکه تعارف زد تا منو جلوتر از خودش بفرسته داخل و منم رفتم و برگشتم سمتش که بهم گفت میتونی از جاکفشی یه جفت صندل برداری و کفشاتو همینجا دربیاری و منم همین کارو کردم و کاپشنمو که دراوردم گفت من برات آویزونش میکنم اینجا شهاب جان که حسابی تو چشماش نگاه میکردم و تعارف تیکه پاره میکردیم خلاصه رفتیم داخل و بعد سلام و احوال پرسی با خاله خانم و نصاب خودمون دیدم که نصاب کارشو شروع داره میکنه و همینه خواستم کمکش کنم دیدم که عسل با سینی چایی اومد توش دوتا لیوان بود و یکیشو به خاله گرفت و یکیشم به نصاب ما که به من رو کرد و با یه لبخند گفت شهاب جان شما چایی میخوری یا قهوه خاله و اقای…چایی خواستن که من گفتم اگه زحمتی نیست همون چایی که گفت نه اختیار دارین و رفت من و خاله نصابو تنها گذاشتیم و رفتم سمت ورودی اشپزخونه تا راجب میز غذاخوری که ازمون خرید کرده بودن صحبت کنیم که دیدم عسل با دوتا چایی دیگه برگشت و تعارف زد که بشین رو کاناپه منم تشکر کردم و نشستم و وقتی اومد سمتم ک چاییو بهم بده وقتی خم شد جلوم چشام که افتاد تو چشماش دلم ریخت یه لبخند خیلی بزرگ با اون لباس خوشگلش بهم زد و گفت بردار عزیزم و منم برداشتم و تو دلم گفتم خدالعنتت کنه تو چطوری انقد خوبی اخه موقع خوردن چایی گوشی خاله زنگ خورد و رفت مشغول تلفن شد و من و عسل چایی میخوردیم و صحبت میکردیم از خانمم پرسید که فکرشو میکردم به این موضوع اشاره کنه پس بهش گفتم بهش نگفتم که میام اینجا که خیلی خونسرد و با لبخند گفت که کار خوبی کردی و من دیگه دوهزاریم افتاد که یه خبرایی هست که خاله اومد و ما چاییمون تموم شد پاشدم رفتم پیش نصاب و مونتاژ اولو تموم کردیم و نصاب شروع کرد مونتاژ میز غذا خوری که تماس گرفتن باهام تا برم مغازه منم دیدم دیگه کاری نیست که لزومی باشه اونجا باشم گفتم من باید برم که عسل گفت کاش میموندی ناهار گذاشتم که با پرویی بهش گفتم شما هروقت اومدی خونه ما مام حتما میمونیم و تا در ورودی منو راهنمایی کرد کفشامو که پوشیدم کاپشنمو آورد و وقتی خواستم ازش بگیرم گرفت کاپشنمو برام و گفت که بپوشش کاپشنمو پوشیدم و برگشتم که تشکر کنم دیدم با همون چشمای جذابش و لبای بزرگش دوباره خیره شده بهم جرات کردم و دستمو سمتش دراز کردم و گفتم خیلی خوشحال شدم از دیدنت و مرسی بابت پذیرایی که گفت منم خوشحال شدم عزیزم و پشت سرم راه افتاد و تا در منو بدرقه کرد ده دقیقه بیشتر از راه افتادنم نگذشته بود مسیج اومد برام دیدم عسل نوشته که شهاب جان مرسی که اومدی و منم دیگه مطمنم شدم یه خبراییه و در جوابش نوشتم قربونت عسل جون انجام وظیفه بود که یه ایموجی بوس و قلب فرستاد رفتم در مغازه و شب رفتم خونه و به خانمم چیزی نگفتم هی میخواستم یه پیام بدم بهش یا زنگ بزنم دیدم خیلی سه میشه اما بعد یه شب فک کردن فرداش بهش زنگ زدم بعد کلی سلام و احوال پرسی گفتم کارتون تموم شد راضی بودین ؟ که برگشت گفت اره خیلی عالی بود دقیقا همونطور که فک میکردم اصلا مگه میشه شما کارتون بد باشه شهاب جانم که منم قربون صدقش رفتم و گفتم که بیا پیشمون دلمون برات تنگ میشه که گفت حتما و گوشیو قطع کردم دو روزی گذشت و صبح رفتم مغازه و تو تمام این مدت بهش فک میکردم که یهو دیدم در مغازه باز شد و عسل اومد داخل با یه بوت چرمی تا زانو و یه جین تنگ و یه مانتو قهوه ای رنگ و یه بافت سفید و یه شال قهوه ای با یه ارایش غلیظ و بعد سلام و احوال پرسی گفت که اومده بودم این اطراف کار داشتم گفتم یه سریم به شما بزنم مونا نیست ؟ گفتم نه صبحا نمیاد و بهش گفتم بیاد تو دفترمون بشینیم و یه چایی باهم بخوریم که گفت چی بهتر از این و راه افتاد سمت دفتر و منم رفتم در ورودی رو زدم تا باز نشه و برگشتم سمت دفتر که دیدم شالشو برداشته و مانتوشو دراورده ازش گرفتم و آویز کردم همین که برگشتم صحنه ای دیدم که منو محو خودش کرد قد بلند این زن سینه های بزرگش که زیر بافتش داشت خودشو نشون میداد کمر باریکش و باسن و رونای محشرش داخل اون جین و بوتش و اون چشما و لبای نازش بهش تعارف دادم که بشین و دو لیوان آب جوش ریختم و دوتا تی بگ برداشتم با یه بسته ویفر چاییشو برداشت و منم نشستم رو به روش و شروع کردیم حرف زدیم که حدودا یه ساعتی گذشت و گفت که دیگه باید بره و وقتی رفت من با خودم گفتم این همه جوره اوکی داده حتی مشخص بود آماده اومده بود اینجا و دلیل رو هوا موندن همه چی محافظه کار بودن منه
اون روز خانمم نیومد پیشم مغازه شب وقتی رفتم خونه دیدم که مونا داره با تلفن حرف میزنه و وقتی گفتم کیه گفت که عسل هستش و گفتم که سلام برسون و نشستم تا تلفنش تموم شه و وقتی تموم شد متوجه شدم راجب صبح چیزی نگفته به مونا و منم دیگه مطمن بودم یه خبراییه که همسرم گفت مونا وسط هفته دعوتمون کرده خونشون پدر مادرش نیستن و یه دور همی گرفته منم گفتم اگه دوست داشتی میریم که خانمم گفت اره حتما

داستان های شبانه

29 Oct, 05:17


بریم که یهو یچی تو فکرم اومد اونم اینکه چرا صبح به خودم چیزی نگفت راجب این دور همی و بعدش دوباره هزارتا فکر دیگه که پیش خودم به این نتیجه رسیدم میخواد دیدار تداوم داشته باشه و کلا وضعیتی که بود برام خیلی جذاب بود الخصوص که اون طرف قضیه یه همچین فرشته ای بود سه شنبه عصر بود مغازه رو زود بستم و راه افتادم سمت خونه و حاضر شدیم و راه افتادیم سمت آدرسی که خانمم میگفت و وقتی رسیدیم بعد ورود و دست دادن با عسل و تعارف تیکه پاره کردن خانما متوجه رفتار رسمی تر عسل با خودم شدم و یه خنده ریز رو لبام اومد که نگاهش کردم و زدم جلوتر ک رفتیم یه خانم و اقا تقریبا هم سن و سال خودمون اونجا بودن که متوجه شدیم دختر عموی عسل و شوهرشن و اونشب خیلی خوب بود یکی دو پیک مشروب خوردیم و یکم بازی کردیم و عسل عسلی که من میشناختم نبود و دلیلشم حضور خانمم بود اما هرجا فرصت گیر میاورد چشاشو میدوخت بهم اونشب تموم شد و ما با حمید رضا و نسترن خیلی دوست شدیم و خلاصه بخوام جلو ببرم داستانو رفت امد ها شروع شد و تقریبا هر هفته دور هم جمع میشدیم و تو این مدت من و عسل حسابی باهم خوب شده بودیم و حتی خانمم شروع کرده بود باهاش باشگاه میرفت و … تا عید رسید و بچه ها گفتن بریم شمال مسافرت که خانمم به خاطر فارغ شدن خواهرش میگفت ما نمیتونیم بیایم دکتر تاریخ فارغ شدنشو ۴ فروردین گفته بود بهش و منطقی بود که خانمم نخواد بریم که عسل گفت خب بیاید زودتر بریم و زود بیایم که خانمم به شرط خرید قبل سفر و هزارتا چیز دیگه که منم از خدام بود راضی شد بریم مام برنامه ریزی کردیم بریم ویلای خودمون و ۲۸ اسفند راه افتادیم و همون شب اول حسابی مشروب خوردیم گفتیم و خندیدیم و رفتم اتاق هامون و قشنگ معلوم بود چه خبره اونشب که خیلیم خوشگذشت و صبحش که پاشدم رفتم پایین تو اشپزخونه دیدم عسل با یه تاپ و شلوار اومد داخل اشپزخونه با کمی ارایش و صبح بخیر گفتیم و گفتم کی پاشدی که گفت شبو راحت نخوابیده و از سر صبح بیداره که گفتم خسته نباشی که یهو برگشت گفت خسته نباشید که من باید بگم بهت و یه لبخند طعنه امیز زد و گفت خیلی خوش گذشته بهت و من و تنها گذاشت تو اشپزخونه و رفت منم آب خوردم و رفتم دراز کشیدم رو مبل بچه ها جمع شدن صبحونه حاظر کردن و قرار شد هفت سین بچینیم و بساط مشروب و … و ما افتادیم به استخر تمیز کردن و پر کردن بعد ظهر بود گفتیم یه تنی به آب بزنیم که خانما گفتن بریم گردش و جنگل که به شوخی گفتیم رای گیری کنیم که بمونیم خونه یا بریم بیرون که من و حمید رضا طبیعتا گفتیم خونه و نسترن و مونا گفتن بریم خرید که عسل یهو گفت من با جفتشم موافقم که انگار هیچکی جز من خوشش نیومد از این حرفش اما خب تصمیم به این شد بریم بیرون و جمع شدیم رفتیم طبیعت گردی و بعد ظهر برگشتیم و نشستیم مشروب خوردن و هفت سین چیدن و زدیم و رقصیدیم و بازی کردیم یکی دو روز همین روال گذشت و من و عسل هم که باهم بهتر از همیشه بودیم و همو حسابی تو آب و تو خونه و همه جا دید میزدیم تا قرار شد برگردیم ۲ فروردین بعد ظهر حمیدرضا و نسترن رفتن یه شهر دیگه من و خانمم و عسلم برگشتیم و تو راه خانمم فقط راجب خواهرش و بچش حرف میزد و عسلم خیلی با ذوق همراهیش میکرد و یهو یه فکری به سرم زد به خانمم گفتم میخوای پیشش بمونی؟ گفت اره باید با مامان بمونیم چند روز دیگه که منم گفتم خب اگه قرار بود من تنها باشم میذاشتین بمونم خب زدیم زیر خنده ولی وقتی نگاه اینه کردم دیدم عسل همون لبخند بزرگ رو لبشه و چشاش باز شده و خانمم گفت حالا دو سه روز چیزی نمیشه گفتم باشه عیب نداره رفتیم رسیدیم و عسلو رسوندیم و رفتیم خونه و پس فرداش خانمم صبح زود همراه با مادرش رفتن منم از شب قبلش حسابی به خودم رسیدم و ساعت ۱۰ ۱۰:۳۰ بود زنگ زدم عسل و بعد یه سلام و احوالپرسی خیلی خوب پرسید که نی نیتون به دنیا اومد ؟ گفتم رفتن تازه که گفتم کجایی گفت مونا دیروز زنگ زد بهم گفتم با مامان اینا میخوام برم مسافرت تا آخر تعطیلات اما نشد که برم تنهام منم دلو زدم به دریا و گفتم بیام خونتون عید دیدنی بهم عیدی میدی ؟ که زد زیر خنده و گفت اره بیا عزیزم مام که هردومون دیگه میدونستیم قراره چی بشه … حاظر شدم ساعت ۴:۳۰ ۵ بود و راه افتادم رفتم رسیدم جلو در خونه زنگ زد ماشینتو بیار داخل منم ماشینو بردم داخل و رفتم از اسانسور بالا در که باز شد چشم به عسلی خورد که واقعا عسل بود یه پیراهن پوشیده بود با یه دامن کوتاه که پیراهنش گذاشته بود تو دامنش و دکمه های پیراهن تا چاک سینه های بزرگش باز بود و پوست گندمیش توش مشخص بود کلی ارایش کرده بود و موهاشو از پشت بسته بود و اینکه ایندفعه یه فرقی که داشت پاشنه دار پاش بود و تقریبا هم قد شده بودیم همو که دیدیم سلام دادیم و سریع اومد سمتم و بغل کردیم همو که یهو گفت بیا رو بوسی کنیم مگه نیومدی عید دیدنی که دوباره زدیم زیر خنده و رفتم داخل و نشستیم اومد نشست کنارم و یه دستمو

داستان های شبانه

29 Oct, 05:17


گذاشت بالای مبل و پاشو انداخت رو‌پاش که در همین حین خانمم زنگ زد و بهش گفتم موناس که بهم گفت راحت باش من حرفی نمیزنم که گوشیو جواب دادم و فهمیدم که بچه به دنیا اومده و تبریک گفتم به خانمم و یه لشکر ادم که مکالمم حدود ده دقیقه طول کشید و عین ده دقیقه عسل جلوم وایساده بود و چشم و ابرو میومد و خیره من بود و من اصلا نمیفهمیدم دارم چی میگم گوشیو که قطع کردم گفتم ببخشید خیلی زیاد بودن که دستشو گذاشت ‌پشت دستم گفت ذوق دارن خب طبیعیه و پاشد گفت خب این همه صحبت کردی خسته شدی چی میخوری برات بیارم شربت چایی قهوه که نمیخوری گفتم چایی بهتره و پاشد ک بره من محو تماشای این اندام خفن شده بودم باز که تا پاش رسید تو اشپزخونه گوشیش زنگ خورد و گفت مونا هستش و گفتم حتما میخواد خبر بچه رو بده که گوشیو گذاشت کنار گفت بعدا صحبت میکنم باهاش فعلا مهمون داریم و خندیدیم چایی آورد نشستیم کنار هم چایی خوردن و صحبت کردن که بهم گفت اگه میخوای برات لباس راحت بیارم عوض کن راحت باش گفتم لباسای بابات؟ گفت نه پاشو تا بیارم ببین و خندید و رفت وقتی برگشت دیدم یه رکابی و شلوارک آورد با خودش و گرفتم و تشکر کردم و گفتم خودت میخوای با همین پاشنه دارا تردد کنی تو خونه ؟ اذیتی که گفت منم عوض میکنم و من گفتم میخوام برم تو اتاق گفت بیا دنبالم رفتم تو یه اتاق که فکر کنم اتاق لباسش بود وایساده بود جلو در منم دیدم چراباید معذبش کنم چه بهتر که اینجاست پشتمو کردم بهش پیرهنمو دراوردم و کمربندمو باز کردم شلوارمو دراوردم گذاشتم رو صندلی ک بود برگشتم دیدم عسل رفته و شلوارک و رکابیو تنم کردم و رفتم بیرون صداش کردم کهه دیدم صداش از اتاق بغلی میاد که گفت برو بشین منم عوض کنم لباسامو و رفتم نشستم و چند دقیقه ای گذشت ک دیدم با یه ست بلوز شلوار که بیشتر شبیه لباس خواب بود اومد …
ادامه دارد…



پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

29 Oct, 05:17


💞 ماجرای من و دوستم مریم ( لز )

سلام
اسمم شهرزاد هست و ساکن یه شهر مرکز استان هستیم . ۳۴ ساله هستم و متاهل و دارای یک فرزند . من اصالتا از یه شهر دیگه به خاطر ازدواجم به اینجا اومدم و اون حس تنهایی و غربت را همیشه داشتم . ماجرا از اونجا شروع شد که شوهرم توی یه دستگاه دولتی استخدام شد و صبح تا عصر خارج از شهر محل کارشون بود و دائم سر کار بود و چون‌ سرویس داشتن برای آمد و شد همیشه ماشین ما توی خونه پارک بود. همسایه ما پدر شوهرم هست که ما خونه را ازش خریدیم و بعد یه مدت به خاطر رفتارهای بد برادر شوهرم و درگیری های خانوادگی بین شوهرم و خانواده ش و اذیت و آزار اونا به کل قطع رابطه کردیم و یه جورایی منم خیلی تنها شدم . پسرم مقطع ابتدایی درس میخونه و صبح های زمستون مجبور بودیم تا مدرسه که بیست دقیقه با خونه فاصله داره بچه را ببریم و خوب با کار شوهرم ساعت مدرسه ناهماهنگ بود و من مجبور شدم بچه را ببرم مدرسه و بیارم و چون هوا سرد بود با ماشین بچه را برد و آورد میکردم . توی این رفتن اومدن ها با مادر یه هم مدرسه ای های پسرم آشنا شدم به اسم مریم که خیلی خانم باوقار و با کلاسی بود و خونشون دو تا خیابون با ما فاصله داشت . بعد آشنایی قرار شد یه هفته من بچه ها را ببرم مدرسه و یه هفته اونا دوتا بچه را ببرن مدرسه و اینجور شد که با هم دیگه خیلی دوست صمیمی شدیم. گاهی شوهر مریم بجای مریم میومد بچه ها را می برد مدرسه چون شوهرش شغل آزاد داشت و صبح اول وقت نیاز نبود که بره سرکار ( شوهر مریم اسمش رضا هست و خوشتیپ و جوان و اهل ورزش و خوش برو رو و خوش مشرب هست )و منم که تنها بودم و هیچ دوست و آشنایی اون نزدیک نداشتم تمام وقتم یا کار خونه بود یا مثلا حرف زدن با مریم و دیدنش و بگو بخند من در طول روز نهایتش چند دقیقه ای با مریم حرف زدن بود . بعد یه مدت من خودم کلافه شدم بس که تنها توی خونه موندم و به مریم گفتم من بچه ها را میبرم و میارم خودم و تنهایی پوسیدم صبح تا عصر توی خونه و مریم گفت چه بهتر و ما حرفی نداریم ولی یه مبلغی به عنوان کرایه بگیر که ما معذب نباشیم و تو سرویس مدرسه بچه خودت و بچه ما باش و منم قبول کردم . یه روز صبح وقتی که رفتم بچه ها را ببرم برسونم مدرسه مریم سر راه سوار کردن بچه ش بهم گفت که حال شوهرم رضا خوب نیست اگه میشه بعد رسوندن بچه ها بیا از این طرف ما را ببر برسون به بیمارستان و دکتر و دوا و اگه کار ما طول کشید و تا ظهر نیومدیم بهت زنگ میزنم بچه ما را وقت برگشت ببر خونه خودتون نگهداری کن تا ما کارمون تموم شد بهت زنگ میزنیم و یا خودمون میایم دنبال بچه‌ یا زحمت میدیم بیای دنبالمون و بچه را بیاری و انشالله جبران زحمت میکنم . وقتی رفتم بچه ها را رسوندم و برگشتم زنگ زدم و مریم گفت شوهرم خیلی درد داره و نمیتونه راه بره و صبر کن یواش یواش میایم سوار میشیم . بعد مشخص شد شوهرش سنگ کلیه داشته بیچاره و از درد روی پا نمی تونسته به ایسته و چون دل درد و کمر درد داشته شک کردن نکنه آپاندیسیت باشه و رفتن چکاپ کامل و آزمایش و … . وقتی که شوهرش را دیدم با اون حال دلم سوخت و
پیاده شدم کمک مریم دادم سوار ماشین بشه . مریم زیر بغل شوهرش را گرفته بود ولی تنهایی نمیتونست وزن رضا را تحمل کنه و منم رفتم زیر اون بغلش را گرفتم کمک مریم و با هر سختی بود سوارش کردیم و رفتیم بیمارستان . وقتی رضا دست انداخت روی شونه هام و وقتی ناخواسته بدنم را لمس کرد و حتی بدنمون بهم مالیده شد توی سوار و پیاده کردن یه حسی بهم دست داد و انگار خوشم اومد . اون روز گذشت و شوهرش رفت سنگ شکن و چند روز هم خونه استراحت کرد و خوب شد و توی این چند روز که دستشون بند دوا درمان بود به منم لیست خرید و کارای خونه دادن و یه جورایی پای منم به خونشون باز شد و مریم و رضا مرتب میگفتن چقدر شما خانم و مهربون هستی و فامیل ما یه سر هم نیومدن بزنن خیلی هاشون و شما عزیزتر فامیل هستی و… خلاصه دیگه من با مریم و رضا خیلی عیاق شدم و یه روز گفتن شام با آقاتون بیاین اینجا دور هم باشیم و من هم قبول کردم و رفتیم و خیلی خوش گذشت و دوست جدید خانوادگی همدیگه شدیم . یواش یواش مریم و رضا صبح و ظهر که منو میدیدن شوخی میکردن و با اشاره و چشمک حرفای زناشویی میزدن که مثلا امروز چه ناز شدی و دیشب خبری بوده و چه سر حالی و دیشب چند بار حال کردین و خوش بحال شما که همش حموم میرین و…یه روز صبح که بچه ها را بردم مدرسه دم در خونه مریم اینا شوهر مریم بچه را آورد سوار کرد و گفت که من چند جا کار دارم امروز و شاید تا شب هم نیام و مریم تنهاست و بیاین پیش هم باشین امروز و یه چیزی همینجا پخت و پز کنین و با بچه ها بخورین و…منم تشکر کردم گفتم مزاحم نمیشم و رفتم و توی مسیر مریم تماس گرفت و گفت باید بیای امروز من منتظرتم و منو گذاشت توی خجالت که حتما برم .

داستان های شبانه

29 Oct, 05:17


وقتی برگشتم رفتم دم در خونه مریم اینا و پارک کردم برم داخل دیدم شوهر مریم از ماشین خودشون پیاده شد و گفت مرسی که اومدی خانومی و سریع در را با کلید باز کرد و گفت بفرمایین داخل و به محض اینکه رفتم داخل در را پشت سر هر دو تامون بست و توی پارکینگ یه دونه با دستش زد روی باسن من و گفت چقدر نازه خوش بحال شوهرت هم شوکه شدم هم خنده م گرفت هم خوشم اومد . برگشتم تعجب آور نگاه رضا کردم گفتم از شما بعیده آقا رضا و اگه مریم ببینه چی میگه؟ خندید گفت مریم خودش همیشه میگه باسن شهرزاد عجب چیز خوشفرم و قشنگیه . خواستم حرفی بزنم که رضا از پشت بغلم کرد و مثل اینکه پارچ آب یخ روی من بریزن بدنم یخ کرد و بی حس شد . چسبید از پشت سر بهم محکم و از روی شلوار و مانتو مالید خودش را بهم و سینه هام را از پشت سر که چسبیده بهم گرفت و لباش را آورد کنار گوش و گونه هام و گفت با اجازه و بوسم کرد و چند ثانیه توی بغلش نگهم داشت و منم نه پاهام توانایی حرکت داشتن نه زبونم یاری کرد حرفی بزنم . جوری که چسبید بهم حس کردم‌ که الان باز کنم بدم پایین شق شده آماده همه را بهم تحویل میده .‌ حالتش حال مرد های خیلی هات را داشت . (دروغ نمیگم وقتی بغلم کرد اولش ترسیدم ولی بوی ادکلن ش دستان پر موی مردونه ش و صورت زبر مردونه ش و نحوه مالوندن خودش به من و تن صداش یه جورایی بهم حال داد و بعد که از چند لحظه که از بغل رهام کرد و رفتم داخل پیش مریم حس کردم ترشحات دارم و خیس شدم . )وقتی خداحافظی کرد غیر ارادی بهم دست دادیم و اصلا انگار خیلی وقته با هم دوستیم و ناراحت نشدم . تا ظهر اون روز فکرم درگیر رضا بود و از اون طرف هم مریم همش حرفای سکسی میزد که فلان خانم هست میاد دنبال پسرش دم مدرسه یه دوست مرد داره مرتب میکنن و اون آقاهه خیلی جیگره و به هر زنی پیشنهاد بده نه نمیگن بهش و …چند بار خواستم ماجرا بغل کردن منو توی پارکینگ به مریم بگم ولی گفتم زندگی زن و شوهری شون بهم میخوره . وسط حرفا و غذا پختن و تعریف ها که مریم با آب و تاب میکرد گفتم مریم اگه اون مردی که گفتی دوست اون خانمه است به تو پیشنهاد بده چی میگی؟ گفت شک‌ نکن میرم باهاش ‌ . گفتم پس شوهرت و زندگیت ؟ گفت اونا سر جای خودشون ولی ما هم‌ دل داریم و خندید . گفتم واقعی میگی؟‌ گفت اره . گفتم شوهرت بفهمه چی؟ گفت خب بفهمه . گفتم شر بپا میشه . گفت نه شر نمیشه . گفت رضا و من از این حرفا نداریم . از کسی خوشمون بیاد رو راست میگیم بهم دیگه . گفتم زیادی راحت نیستین؟‌ گفت نه ما از قبل ازدواج دوست بودیم و با هم اوکی هستیم همه جوره و بی خجالتیم . گفتم رو راست میگی من فلان مرد را میخوام؟ گفت میگم اگه بخوام . گفتم شوهرت چی اونم میگه؟ گفت آره مثلا تو را هم گفته دوست داره بکنتت جلوی من . واقعی مخم سوت کشید ولی خندیدم با مریم . گفتم تو چی گفتی به شوهرت وقتی گفت دوست داره با من بخوابه؟ گفت منم گفتم شهرزاد جیگره و ارزشش را داره و من خودمم دوسش دارم و میخورم کمکت . گفتم مریم شوخی نکن راست بگو . گفتم بجون یه دونه پسرم راست گفتم . گفتم مگه تو زن هم دوست داری ؟ گفت من کی چی که ناز باشه دوست دارم و زن و مرد نداره و خود تو هم راه بدی همین الان جوری میخورمت که از حال بری . هم خنده م گرفته بود هم هنگ کرده بودم هم تعجب کرده بودم هم فکر کردم منو دست انداخته هم دوست داشتم ببینم واقعی هست یا شوخی و کنجکاو شدم که چقدر صحت داره حرفای مریم . بهم گفت میخوای تست کنی ؟ امتحانش مجانی هست . گفتم چطوری ؟ گفت پنج دقیقه بزار کارمو باهات بکنم و تموم . گفتم چه کاری؟ گفت آره یا نه؟ گفتم چی؟ گفت آره یا نه فقط بگو آره یا نه ؟ گفتم دیوونه شدی؟ گفت نه میخوام بدونم خودت آره یا نه ؟‌ گفتم من نه ولی اگه تو واقعی اره هستی بگو . گفت شهرزاد من آره ی آره ی آره هستم . شوخی نمیکنم . خندیدم گفتم مثلا چیکار میکنی من بگم آره ؟ گفت بگو و ببین . گفتم مثلا منم آره که انگار یهو یه آدم دیگه شد و منو مثل شوهرش بغل کرد و دست انداخت و دکمه شلوارم را باز کرد . گفتم مریم حالت دست خودته ؟ گفت اره مگه ندادی پس ببین . شلوار منو‌ از پام در آورد وسط پذیرایی و گفت باز کن ببینم همه را در بیار . انگار رییس من بود و با لحن دستوری میگفت ولی با اجبار هم ادامه میداد و دکمه ها مانتو را باز کرد و منو با شورت و سوتین کرد . بازم هم ترسیدم هم چون وسط کاراش مکث میکرد گفتم شوخی داره میکنه . یه لحظه منو گفت بشینم روی کاناپه و به محض اینکه نشستم شورت را از پام در آورد . خدایی قصد نداشتم به اینجا برسه ولی دیدم پاهام را گرفت شون بالا و گفت مشخصه دائم میدی به شوهرت که اینجور صاف کردی منم گفتم من همیشه تمیز و صاف میکنم .‌ بازم باور نمیکردم ولی پاهام را با فشار باز کرد از هم و گرفت بالاتر و شروع کرد به خوردن من و‌ با احساس واقعی میخورد چون صدا میداد خوردنش و حرفا که میزد مشخص بود حشری شده حسابی و زبونش را لای درز کوس من

داستان های شبانه

29 Oct, 05:17


میکشید و میگفت کوس به این نازی و سفیدی و تپلی نخورده بودم تا الان !!! گفتم مگه‌ قبلا کردی از اینکارا؟ گفت اره با چند تا دوستام حال کردیم . اونجا فهمیدم واقعی مریم راست میگفت . جوری منو خورد که چشمام سیاهی میرفت و می لرزیدم و خواهش میکردم ازش یواشتر بخوره . کار خودشو کاملا بلد بود . انگشت توی کوس من کرد و همزمان لیس زد و بعد گفت کون هم دادی تا الان ؟ گفتم کم دادم و‌ درد داره . گفت شهرزاد عجب چیزی هستی و بیا ببرمت حال کنی با خودم . گفتم کجا گفت با دوستام و خندید و زبون زد به کونم و سعی کرد کونم را با زبون قلقلک بده و بازش کنه . گفتم از کون بهم ور نرو انگشت نکن ‌ اذیت میشم . گفت واسه کیر دار ها هم همینو میگی و خندید . ده دقیقه منو خورد همه مدلی که دوست داشت و بعد گفت بخواب زمین به کمر و نشست دهن من و گفت بخور . گفتم نه ولی گفت باید بخوری خوشمزه است و کوسش که اصلا مو نداشت را گذاشت دهنم و منم لای کوس را خوردم و بوی شهوتش را حس کردم اول خوشم نیومد ولی هر چی خوردم انگار خوشمزه تر شد و سه دقیقه نشده کمرش را چرخوند چند ب

ار و توی دهنم کمر زد و آه بلند کشید و سریع از دهنم بلند شد و گفت تو که از منم استاد تری و باز رفت پای های منو‌ باز کرد و‌ شروع کرد زبون زدن زیر چوچوله ی من و انگشت توی کوس من کردن و حرف کیر شوهرش را پیش کشید که‌ کاش بود و میکردت الان . حس عجیبی داشتم بار اول من بود ولی خوشم اومد . گفتم کیر شوهرت چقدره؟ گفت بزرگه پاره ت میکنه میخوای؟ توی اوج لذت و شهوت بودم و گفتم اره من کیر میخوام و کیر شوهرتم میخوام . گفت امروز نصیبت میشه. دو دقیقه نشده منم ارضا شدم بد جور که بی حال بی حال شدم . بهم گفت شهرزاد زنگ بزنم رضا بیاد؟ گفتم که چی؟ گفت که بکنیم دوباره؟ گفتم فکر بد میکنه بعدش راجع به ما . گفت نه خیالت راحت و جنبه داره . خیلی دوست داشتم حالا که‌ پیش اومده با رضا هم یه دور حال کنم . ولی میترسیدم . اون روز تا ظهر چند بار مریم پیشنهاد داد بزار زنگ بزنم ببینم راه داره رضا بیاد بازت کنه نتونی بری دستشویی ولی گفتم نه این دفعه نه . تا قبل اینکه برم دنبال آوردن بچه ها یه دور دیگه با مریم لز کردیم و خیلی حال داد . وقت بشه باز مینویسم براتون …‌



پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

29 Oct, 05:17


💞 شیرینی رو به تلخی ( سکس گروهی ، ضربدری )

سلام
بدون حاشیه میرم سرخاطره خودموهمسرم من خودم اصالتا جنوبیم ولی بنابه دلایلی وعشق وعاشقی ازشهرای مرکزی ایران زن گرفتم برای همین اینجازندگی میکنم راستی من ارسلانم همسرمم فاطمه وهفت ساله که ازدواج کردیم،فاطمه یه رفیق جون جونی داره بنام سمیراکه ازبچگی باهم بزرگ شدن این سمیراخانم هم چهارپنج سالی میشه که متاهل شده وبرخلاف ماکه وضع مالی بسیارمعمولی داریم اوناپولدارن ولی شوهرش آقا احمد آدم خوبیه یعنی ازاین پولدارانیست که خودشوبگیره این خاطره وقتی اتفاق افتادکه بچه منوفاطمه چندماهی میشدبه دنیااومده بود یک روزکه ازسرکاربرگشتم دیدم یه جفت کفش زنونه پشت دره حدس زدم کفشای دوست خانمم سمیراست چون زیادباهم رفت وامدمیکنیم واردخونه شدم بعدازسلام واحوال پرسی ولباس عوض کردنم سمیرا گفت ارسلان من اومدم اینجا تا شمارو راضی کنم بریم سفرچندروزه خیلی نیازبه سفرداریم اول چندبارمخالفت کردم ولی سمیراخیلی اصرارمیکرد گفتم حالا کجا میخواید برید گفت ویلای یکی ازدوستای احمد تو روستایی توغرب کشورخیلی جای باحالیه گفتم رفتین مگه گفت نه ولی عکساشودیدیم منم گفتم باشه خبرتون میکنیم بعدازاینکه رفت نوبت فاطمه شدکه اصرارکنه گفتم توکه شرایط مالیمون رو بهترمیدونی الان بریم سفرکلی هزینه رودستمون میندازه تازه بچه کوچیکم داریم ممکنه اتفاقی براش بیوفته اونشب تموم شد فرداش که میخواستم برم سرکارموقع صبحانه خوردن دیدم زنم خیلی ناراحته گفتم چیشده حرفی نزد فهمیدم بخاطرسفره دلم نیومدغمشو ببینم گفتم باشه بابازنگ بزن بگومیاییم اونم ازفرط خوشحالی پرید روم مثل وحشیا لبامو میخورد بعدم زانو زدکیرمو ازتوی شورت دراوردشروع کردساک زدن حقیقتا فاطمه خیلی کم ساک میزد فقط وقتایی که حالش خیلی خوب بودیاخیلی حشری بودساک میزد انقدر حرفه ای خورد که سریع ابمو اورد وهمشو قورت داد منم ازشادی اون شادشدم فقط عاشقا درک میکنن که ازخوشحالی همسرت تو بیشتر خوشحال میشی،بگذریم بعد از یکی دوروز بالاخره با ماشین احمد راه افتادیم سمت غرب غروب بود که توی مسیرخبر دادن که به علت ریزش کوه جاده بسته شده وتا فردا مشکل برطرف میشه ماهم به ناچارشبو جایی اتراق کردیم وچون یه چادربیشترنداشتیم مجبورشدیم چهارنفری باهم بخوابیم اینواضافه کنم که من اصلا تو پوشش زنم ادم گیری نیستم ولی فاطمه بخاطرشرایط وخانواده مذهبی که داشته همیشه حجاب داره وجلوی احمد شال میزاره اما سمیرا همیشه بی حجابه پیش من؛وقتی وارد چادری شدیم برای اولین بار دیدم فاطمه شالشو برداشت و موهای بلندشو رها کرد خیلی عجیب بود برام وقتی که اون دونفره خوابیدن آهسته تو گوشش گفتم چی شده شال برمیداری گفت خب گرممه منم چیزی نگفتم وچشاموبستم چند ثانیه بعد دیدم یه دست روی کیرمه بیدارشدم دیدم زنم دارم میماله دستشو پس زدم دیدم باز دستشو گذاشته دوباره دستشو پس زدم یهو دیدم چرخید طرفم طوری که اونا نبینن یکی از سینه هاشو درآورد میدونست که نقطه ضعفم سینه هاشه چون از وقتی بچه دار شده بودیم خیلی گنده پرازشیر شده بودن ولی برای اینکه آبروریزی نشه یه اخم جدی بهش کردم و پشتمو کردم بهش از دست کارای عجیبش کلافه شده بودم آدمی که همیشه جلوی احمد حجاب داشت حالا شالشو برداشت بعدشم توقع داشت پیش این دوتاسکس کنیم به هربدبختی بودخوابیدم.
صبح که شدصبحانه خوردیم وراه افتادیم متوجه سرسنگین بودن فاطمه شده بودم سمیراهم هرکارمیکرد نمیتونست حالشوخوب کنه تااینکه بهم گفت ارسلان بااین دوست من چکارکردی که اینطورپریشونه گفتم هیچی والا سمیراهم گفت شاید یه چیزی می

خواسته دیشب بهش ندادی گفتم چی مثلاگفت نمیدونم والا لذتی عشقی چیزی ازاین حرفای سمیرا پشمام ریخت و تا مقصد دهنم بازمونده بود اخه چرا اینا انقدر عجیب شده بودن، وقتی به ویلارسیدیم وبعد از جا دادن وسایل احمد و سمیرا لباساشون برداشتن و به سمت حموم رفتن داشتم توی گوشی چرخ میزدم که صدای آه واوه شون بلندشد رسما دیگه شاخ دراورده بودم ما پنجاه بار با هم سفررفته بودیم ولی هیچوقت انقدر باهم راحت نشده بودیم وقتی ازحموم بیرون اومدن گفتم احمد داداش خسته نباشی گفت مرسی ولی اصل کارو تو باید بکنی اینو که گفت سمیرا خندید وسرخ شد از خجالت بازم معنی حرفشون نفهمیدم احمدگفت شما نمیخواید بافاطمه برید حموم سبک میشیدها فاطمه گفت نه احمداقا من تنهامیرم ارسلان انگار از من خوشش نمیاد منوپس میزنه منم که دیدم ممکنه جدی جدی دعوابشه گفتم شوخی میکنه الان همراهش میرم وقتی درو بستم گفتم این بچه بازیا چیه درمیاری سفرو زهرمون نکن فاطمه گفت فعلا که تو زهر کردی گفتم اهان چون نمیخواستم توی چادرسکس کنیم پیش اونا ابرومون بره زهرت کردم؟دیدم بازناراحته گفتم باشه بابا الان چکارکنم خوب بشی گفت محکم بکنم خیلی حشریم منم کردمش امادیدم خیلی داره صدامیده کیرمو دراوردم گفتم یواش تر صدامون تاکوچه رفت گفت ارسلان بعدازمدتها اومدیم مسافرت میشه بزاری خوش

داستان های شبانه

29 Oct, 05:17


باشیم الان صدای ناله سمیراهم بلند بود مگه چیشد اینو که گفت یهویی یه حالی شدم کیرم سیخ ترشد گفتم اوکی دوباره کردم توکسش و با شدت تلمبه زدم صداش کل خونه روبرداشته بود وقتی که ابم اومد و میخواستیم لباس بپوشیم و بیایم بیرون دیدم فاطمه یه تاپ وشلوارک پوشیده گفتم دیگه رسما دیوانم کردی با این کارات گفت چرا توکه گیرنبودی گفتم الانم نیستم ولی تویی که چندساله جلوی احمد حجاب داشتی دیشب یهو موهاتو ریختی بیرون الانم تاپ وشلوارک پوشیدی گفت چطورسمیرا میپوشه عجیب نیست ولی برای من هست گفتم اولاکه اون همیشه ازاولش همینطوری بوده دوماکه سینه های سمیرا نصف توهم نمیشه مال خودتو نگاه پستونات داره تاپو جرمیده یعنی روت میشه جلوی احمد این شکلی باشی گفت اره عزیزم اومدیم سفرمنم تصمیم گرفتم راحت باشم وبهم خوش بگذره بعدشم رفت بیرون واقعاعصبی وکلافه شده بودم ازدست کارای این سه نفر رفتم بیرون که احمدگفت داداش توبیشترخسته نباشی یکم خجالت کشیدم گفتم سلامت باشی عصرش رفتیم بیرون وشب برگشتیم خونه باز بعدازخوردن شام و مشروب وسمیراگفت بیایدجرعت حقیقت که من گفتم الان مستیم وبزار یه موقع دیگه اما احمدگفت اشکال نداره الان کیف میده بالاخره قبول کردم وبساط بازی پهن شدمن فقط حقیقتو میگفتم ولی اون سه تااکثروقتا جرعت انتخاب میکردن یکبارکه نوبت سمیراشد قراربود فاطمه ازش سوال بپرسه سمیراگفت جرعت فاطمه هم گفت لبای احمدو بخور اونم پرید روشو ومثل قحطی زده هامیخورد نوبت فاطمه شدکه احمد بهش گفت تیشرت ارسلانو دربیار سینشو ببوس گفتم چرت نگو ولی فاطمه بدون اینکه به حرفم گوش کنه منولخت کرد شروع کرد سینمو بوسیدن ولیس زدن جو عجیبی شده بود هم دلم میخواست تموم بشه هم ادامه داشته باشه نوبت من بودازاحمد بپرسم احمدم گفت جرعت مستی روم خیلی اثرگذاشته بودبراهمین گفتم بهش تاپ سمیرا رو دربیار وشکمشو ببوس وقتی دراورد ممه هاش افتادبیرون چون سوتین نبسته بود یکی دودقیقه سکوت عجیبی بود اصلافکراینجاشو نکرده بودم یهودیدم احمد سمیرا رو درازکرد وشروع کرد سینه هاوشکم سمیرا رو لیس زدن کیرم به سیخ ترین حدش رسیده بود نگاه کردم به زنم دیدم داره عشق بازی احمدوزنشومیبینه همزمان تاپشو داده بالا وداره ازروی سوتین سینه های بزرگشو میماله اومد کنارم وشروع کرد ازروی شلوارکیرمو مالیدن خیلی خیلی حشری بودفضا خون به مغزم نمیرسیدبراهمین پریدم روش سوتینو دراوردم وشروع کردم لیس زدن ممه هاش اه وناله جفتشون دراومده بود همیشه سکس فانتزی ونفرسوم توفانتزی منوزنم بود اما ضربدری واین چیزا اصلا تویه چشم بهم زدن فاطمه کیرمو دراورد وشروع کرد ساک زدن چشمامو بسته بودم وداشتم لذت میبردم که دیدم یکی داره تخمامو لیس میزنه چشم بازکردم دیدم خدای من سمیرا داره تخممو میخوره انقدداغ کردم همونجا پاشید روی صورت جفتشون توی عمرم انقد آب ازم نیومده بود کل صورتشون سفیدشد وقتی رفتن خودشون بشورن تازه مغزم داشت راه میوفتاد روکردم به احمدگفتم چطوری حاضرشدی زنت بیادبرام ساک بزنه اونم پاشد شورتشو کشیدپایین جاخوردم که کیرش انقد کوچیکه گفت منوموقع ختنه بد ختنه کردن برای همین کیرم اصلا رشد نکرده وحتی شیش سانتم طول نداشت گفت سمیراهم تااینجاکه مونده فقط بخاطرپولمه ولی عاشقشم اصلادوست ندارم ولم کنه برای همین حاضرم کیر براش جورکنم تا ارضابشه وکی بهترازتو گفتم اما کیر منم که زیاد بزرگ نیست گفت نه ولی کلفته سمیراهم عاشق کیرای سیاه وسبزه مثل توعه که جنوبی هستی گفتم اخه ازکجادیده گفت این دوتا ازهمون اول درباره سکسشون باهم حرف میزدن فاطمه عکسای کیرتو میفرستادبرای سمیرا اونم باهاشون جق میزد درواقع این سفرنقشه ماسه نفربود تا توسمیرا رو بکنی وبه ارزوش برسه تواین دوروز برای بارچندم مغزم ازاین اتفاقات هنگ کرده بود وقتی خانمااومدن وچشمم به تن لخت زنمو سمیرا افتاد کیرم یه تکونی خورد گفتم خب که نقشه میریزید باهم اره؟جفتشون ازخجالت سرشون انداختن پایین سمیرا اومدروی پام نشست وگفت تقصیرمنه فاطمه هیچکارس بعدشم لباشو گذاشت روی لبم ومک میزد منم همراهیش کردم دستمو گذاشتم زیرپاهاش وبلندش کردم خودش کیرسیخ شدمو توی هوا فرستادتوی کصش محکم تقه میزدم اه ونالش دیوونم کرده بود مرتب قربون کیرم میرفت انقد تلمبه زدم که توی هوا توبغلم ابش مثل فواره پاشیدبیرون گذاشتمش روی مبل وشروع کردیم عشق بازی خیلی زن حشری بود گفتم تو با این همه حرارت چطوری این همه سال ارضانشدی گفت اینطوریام نیست این احمد درسته کیرش کوچیکه ولی عوضی یه زبون خیلی حرفه ای داره گفتم یعنی چی احمد به فاطمه اشاره کرد وگفت اجازه هست؟منم که نهایت شهوت بودم نتونستم مخالفت کنم احمدرفت کنارفاطمه نشست ولباشو میخورد دست گذاشت روی ممه هاش ومالش میداد دستشو برد پایین ترو رسوندبه کص زنم خیلی حرفه ای میمالیدش ناله زنم دراومده بود رفت بین پاهای زنم روناشو گرفت بالا وخیلی حرفه ای کصشو میخورد زنم مثل ماربه خودش میپیچید خیلی داغ شده بود

داستان های شبانه

29 Oct, 05:17


لحظه ارضاش که رسید احمدمتوقف شد میخواست تشنه نگهش داره رفت سمت سینه هاش و نوکشو مک میزد شیرشو میخورد فاطمه پستوناشو تودستش نگه داشته بود وسر احمدو بهشون فشارمیداد که شیرشو بخوره انقد پستوناشو مک زدوبادست کصشو مالش دادکه خانمم بایه جیغ طولانی ابش اومد احمدم کیرکوچولوشو گذاشت روی شکم زنم وابشو ریخت روش ایناروکه دیدم انگار کیرم پنج سانت گنده ترشدازبس حشری شدم سمیرارو دمر خوابوندم روش خوابیدم موهاشوتوچنگم گرفتم وانقدتلمبه های محکم زدم که ابم بافشار پاشیدتوی کصش همونجا چهارنفری ازحال رفتیم تاصبح…
معذرت که داستان طولانی شد اگه استقبال بشه ادامه سفر وخاطرشو می نویسم و میگم چرا شیرینی داستان به تلخی رسید.


پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

29 Oct, 05:17


زیبایی تایم 😍💦

@dastan_fot
@dastan_fot 

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


💞 شروع اتفاق زیبا ( سکس گروهی ، ضربدری ۱ )

سلام
برای اولین بار هست که دارم مینویسم.ببخشید اگر نوشتنم به هر نحوی بد هست.
این داستانی رو که میگم اتفاقی هست که واقعا برامون پیش اومد.
من ۳۴ سالمه و نفس ۳۳ساله. ۷ ساله که با هم ازدواج کردیم.هردومون چهره معمولی و اندام نسبتا معمولی داریم.من قدم ۱۷۵ و وزن ۷۰ کیلو دارم و کیرم ۱۶ سانته،نفس هم قدش از من کمتره و تو پرتره،با سینه ۷۵ و کون بزرگ و گرد.این ۷ سالی که ازدواج کردیم همه چی عادی و خوب برای ما پیش رفته.میشه گفت همه چی توی زندگیمون سرجای خودش بوده و سعی کردیم هرجور که میتونیم از زندگیمون لذت ببریم.سکس هم برای هردومون لذت بخش بوده و هست و هر کدوممون به هر صورتی نیازی داشتیم به هم نه نگفتیم.نفس هم از جلو هم از عقب لذت میبره و منم با وجود کون گرد و بزرگی که داره همه جوره ازش لذت میبرم.
ما مدتی عادت به دیدن پورن داشتیم و تخیلات و لذت هامون رو به واسطه پورن بیان می کردیم.مثلا نفس میگفت این زنه الان چه حالی میکنه که دوتاکیر همزمان داخلشه و منم همینجور بیان میکردم اما آخرش میگفتیم اینا فیلمه و تو واقعیت واقعا سخته و غیر ممکنه.این حرفا تا جایی پیش رفت که وسط سکسمون زمانی که روم نشسته بود و زمانی که سوراخ کونشو با انگشت باز میکردم میگفت دلم میخواد جای انگشتت یه کیر دیگه هم باشه یا تصور یک زوج رو کنارمون میکردیم و کم کم بیان کردنش از طرف دوتامون بیشتر و بیشتر شد تا جایی که اوایل امسال تصمیم گرفتیم با یک زوج مثل خودمون ارتباط بگیریم.داخل سایت به خیلی ها پیام دادیم و پیام دادن اما متاسفانه چون به بهانه اثبات فیلم از سکس و … میخواستن هیچکس جور نشد و ماهم تقریبا بیخیالش شدیم
چند ماه پیش بود که یکی از دوستامون آخر هفته برای شام اومدن منزل ما.ما با میلاد و الهام راحتیم.خانوم هامون جلومون حجاب ندارن اما خیلی هم لباسای باز نمیپوشن.وقتی اومدن مثل همیشه اول سفره مشروب رو انداختیم و هرچهارتامون مثل همیشه شروع به خوردن مشروب کردیم و در کنارش یکم کنجه و جوجه به عنوان مزه و شام خوردیم که شکممون رو با غذا پر نکنیم.بعدا دو ساعت همگیمون حالمون عالی عالی بود اما من و میلاد حس می کردیم هنوز کافیمون نیست که من رفتم چند تا قوطی آبجو اوردم و من و میلاد کامل اما خانوم ها کمتر خوردن.بعد از یکی دوساعت الهام که سرش رو پای نفس بود میلاد هم داشت چشماش میرفت و توان حرف زدن هم نداشت.وقتی الهام گفت بریم خونه میلاد گفت من توان ندارم راه برم و بذار یکم حالم جا بیاد که با اصرار من و نفس منزل ما موندن.ماهم لباس راحتی بهشون دادیم و جای خوابشون رو اتاق کنار اتاق خواب خودمون انداختیم که اسپیلت داشت.وقتی اومدیم تو اتاق خودمون یهو نفس همه لباساشو بیرون آورد و گفت فقط بکن که بالای بالام.میخوام از کس و کون بکنیم اما اروم که اینا یهو بیدارن و زشته.
نفس تا اومد نشست رو کیرم و کسش رو به کیرم میمالید و خودشو تکون میداد.من ازش خواستم بیاد روی دهنم بشینه،منم مثل قحطی زده ها کسش رو میلیسیدم و میمکیدم که یهو نفس ترکیب آه و جیغ رو باهم کشید
خودش ترسید که شنیده باشن اما گفتیم حتما خوابن.بعد از اون نفس با کس خیس نشست رو کیرم.همینجوری که میکردم آروم در گوش هم اه و ناله میکردم که احساس کردیم صدای دیگه هم شبیه به صدای خودمون داره میاد.فهمیدیم که بله میلاد و الهام هم دست به کار شدن اما ظاهرا خیلی بالا بودن چون صداشون لحظه به لحظه بالاتر می رفت و براشون مهم نبود،من و نفس هم که دیدیم اونا راحتن ماهم خودمون رو راحت کردیم و همونجوری که لذت میبردیم اه و ناله میکردیم،صدای اونا رو می شنیدیم خودمونم حال میکردیم.یهو من به شوخی به نفس گفتم میخوام بگم بیان پیش ما؟که اونم با یکم مکث با جدیت گفت اره اگر میان بیارشون.من جدی نگرفتم و نفس بلد شد که بره،گفتم کجا؟گفت فکر کردم خسته ای میخوام برم بگم بیان.گفتم مطمئنی که میخوای این کارو کنی که گفت اگر تو موافق باشی آره.قبل از اینکه برم پیششون گفتم فقط موازی،ضرب نه که نفس قبول کرد.رفتم در اتاق رو زدم و یهو صداشون قطع شد.اروم گفتم میلاد اگه دوست دارین بیاین رو تخت ما.صدای پچ پچشون رو می شنیدم که برگشتم تو اتاقمون،به نفس گفتم فکر نکنم که نفس گفت به کیرت.رو بغل خوابی و گفت زودباش بکن.ما مشغول بودیم و داشتم کمر و گردن نفس رو میبوسیدم که صدای باز شدن درب اتاقامون اومد و دیدیم میلاد و الهام اومدن تو اتاق و بدون هیچ صحبتی اومدن رو تخت ما
ماهم خومون رو کشیدیم کنار تا جاشون بشه و شکل ما رو به بغل خوابیدن و شروع کردن.اولش تو شک بودم اما وقتی به الهام توجه کردم دیدم عجب بدنی داره.بدنش خیلی جا افتاده و خوشگل بود،مخصوصا سینه هاش.بزرگ و گرد و خوش فرم.جوری بود که نفس نتونست تحمل کنه و سینه های الهام رو خورد و تو حالت داگی گفت کونمو بکن.همگیمون داشتیم با وجود هم لذت میبردیم.میلاد تو همون حالت به خودش اجازه داد که با سینه

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


برات بخدا فاطی هم گفت باشه حالا موقعیت بشه خودمم میخام باهات بیشتر حال کنم تازه امروز بعد از سالها یه حال اصاسی کردم منم بغلش کردم وگفتم فدات بشم عشقم فاطی گفت تورو خدا اینقدر بهم نگو عشقم عشقم میترسم سوتی بخدا گفتم نترس میگم حواسم هست دیگه چرا میترسی ؟ فاطی گفت حواست باشه دیگه گفتم باشه و بعد با هم رفتیم مراسم و روز هفتم خاله اش هم بازم با هم رفتیم خونه اش و حلوا پخت و بعدشم دوباره با هم حسابی سکس کردیم و که خیلی مزه میداد دیگه موقع گائیدن کسش سینه هاشو را هم میخوردم و میگائیدمش که فاطی بینهایت حال میکرد و این شد که از سال قبل تا الان داریم با هم عشق و حال میکنیم و موفق شدم از کون خوشگل و تلش هم بکنمش که اونم بینهایت عالی بود .


پایان


@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


ورزش فراموش نشه دوستان حتی در شرایط بحرانی جنگی ..💦💦💦

@dastan_fot
@dastan_fot 

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


💞 رابطه با بیوه افغانی

سلام
اسم من عباس و اولین باره می‌خوام داستان سکس خودم وبزارم من سی سالمه وکارمند یکی از ادارات دولتی هستم اواخر سال نودو پنج که پدرم بازنشسته شد تصمیم گرفتن کلا برای زندگی برن شهرستان وچون من تنها بچه مجرد خانواده بودم اول اومدن زنم بدن دیدن خیلی مقاومت میکنم ومجبور شدن با مجردی زندگی کردن من کنار بیان اولش فکر میکردم دیگه با خونه مجردی قراره همرو بکنم ولی زهی خیال باطل چون تو رابطه گرفتن یکم ضعیفم تمام سکس های من شده بود دوهفته یه بار زنگ زدن به خاله محله وآوردن کس پولی به خونه وشاید توی این هفت ساله کلا سه تا دوست دختر داشتم اوایل امسال با پس اندازی که داشتم تصمیم گرفتم یه شغل آزادم راه بندازم ولی چون وقت نداشتم گشتم دنبال شریک خاله بزرگ من یه خیاط ماهر لباس مجلسی زنونه ولباس عروسی بود ولی چون سرمایه نداشت برای بقیه کار میکرد تصمیم گرفتیم یه کارگاه خیاطی بزنیم هم دوخت لباس هم کرایه دادن لباس عروس بعد از خریدن چرخ ودم و دستگاه چندتا کارگر ماهر خودش آورد وبرای کارگر معمولی وپادو آگهی دادیم که اول صبحش یه خانم بالهجه با من تماس گرفت شرایط وبهش گفتم با اینکه محیط کاملا زنونست وخیالتون راحت دم ظهر اومدن کارگاه دوتا خانم افغانی بودن یکیشون نزدیک سی ساله ویکیشون بهش میخورد زیر بیست سال باشه خدیجه وفاطمه شرایط وقبول کردن وقرار شد از فردا بیان سرکار توی کارگاه کلا هفت تا نیرو داشتیم به همراه خالم که همه کاره بود منم تا ساعت سه اداره بودم وهمیشه اون چندساعت آخر میومدم وکارای حسابداری وچک واینجور چیزارو انجام میدادم وزیاد کارگرا هم صحبت نمیشدم یه سلام ویه خدافظ تا اینکه اوایل شهریور خالم یه چند روزی با خانواده میخواست بره مسافرت منم اون چهار روزو مرخصی گرفتم از صبح میرفتم کارگاه بازم زیاد صحبت نمی‌کردم با کارگرا چون به غیر فاطمه که گفته بود مجرد اکثرا خانم های سن دارو با آبرو بودن روز دوم نزدیکای ساعت شیش کارگاه وبستم واومدم ماشینم و وردارم برم که دیدم خدیجه وفاطمه سر خیابون منتظر ماشینن بوق زدم اول تعارف کردن وگفتن مرسی ولی بعدش نشستن گفتم مسیرتون کدوم سمت گفتن باقر آباد بهشت زهرا درحالی که مسیر من سمت شرق ونیروهوایی بود الکی گفتم من اونورا کار دارم بریم تو راه یکم صحبت کردیم واز زندگیشون گفتن فهمیدم خدیجه بیست وهشت سالشه ودوتا بچه داره ودوسال قبل شوهرش سرساختمون از داربست میفته ومیمیره والان سمت باقر آباد یه خونه ویلایی دوطبقه اجاره کردن وخاله وشوهرخالش وبه همراه بچه هاش وخدیجه وداداش متاهلش همگی توی اون خونه زندگی میکنن واون روز یکم از اوضاع مالیش ناله کرد وگفت دخترش ماه دیگه باید بره مدرسه ونه پول داره برای ثبت نام نه خرید وسایل فردا صبحش هفت تومن زدم به کارتش وپیام دادم عباسم این پیشت باشه برای خرج مدرسه دخترت به خالمم نگو حقوق که گرفتی کم کم تا آخر سال بهم بده کلی تشکر کردو فرداش خالم از مسافرت اومد وروال عین سابق شد ولی نگاه خدیجه عوض شده بود اینم بگم فوق العاده پوست سفید وصافی داشت حداقل صورت ودستش که من دیدم یه هفته بعد که فاطمه مرخصی بود دیدم آخر وقت پیام داد من تنهام میترسم میشه منو برسونی تا نزدیکای خونه واینکه کارگاه ما تو نازی آباد وتا باقر آباد زیاد راه نبود قبول کردم وآخر وقت رفتم سر خیابون سوارش کردم تا نشست شروع کرد تشکر کردن واز اینجور حرفا چند دقیقه بود که راه افتاده بودیم یدفعه پرسید عباس آقا شما چرا ازدواج نمیکنی ؟جا خوردم گفتم شرایطش پیش نیومده وفکرم درگیر کار وازاینجور کس وشعرا گفت آخه تنهایی سخته من الان دوسال شوهرم فوت کرده مشکلات مالی از یه طرف داره فشار میاره هم تنهایی دوزاریم افتاد میخاره منم نه گذاشتم نه برداشتم با خنده گفتم تنهایی طول روز به درک تنهایی شب بدتره یهو یه پوزخند زد ورسیدیم نزدیکای خونشون وپیاده شد آخر وقت بهش پیام دادم میتونم شبا بهت پیام بدم چون تو خونه تنهام وخیلی احساس بدیه این‌جوری حداقل حس میکنم یکی به حرفام گوش میکنه بااکراه قبول کرد وگفت فقط یازده به بعد پیام بده که بچه هام خوابن یه دوهفته ای باهم پیامک بازی کردیم و اوضاع خوب پیش میرفت وغیر مستقیم حرف سکس ووسط کشیدم به هوای کارای مدرسه دخترش یه روز مرخصی گرفت وتا ظهر کاراشو انجام داد وقرار شد ناهار باهم باشیم رفتم دنبالش دیدم یه آرایش ملو ولباس خوب تنشه نشست تو ماشین گفتم دوست داری دست پخت منو بخوری به سختی قبول کرد بیاد خونم وقتی کفش ودر آورد واومد توتا چند دقیقه گیج ومنگ بود اصلا صحبت نمیکرد وحتی شالشو هم در نیاورد یکم پذیرایی کردم ورفتم مواد لازانیا رو که آماده کرده بودم گذاشتم تو فر ساعت حدود دو بود یهو زبون وا کرد گفت من شیش باید خونه باشم منو میرسونی گفتم اوکی نشستم بغلش گفتم من تورو دوست دارم چرا خودتو سفت کردی دوری میکنم گفت به خدا ترسیدم چیزی نیست شالشو برداشتم ودستم

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


کیر من حدودا 20 سانت میشه و کلفته و کس فاطی تنگ بود برای همین جیغش در اومد ولی دیگه عین خیالم نبود و فقط دوست داشتم بگامش و جرش بدم دیگه اصلا به جیغ و ناله هاش توجهی نمی کردم و داشتم تو کس تنگش تلمبه میزدم و لذتشو میبردم لذتی که سالها بود منتظرش بودم ، فاطی زیرم هی فحش میداد و آخ و اوخ میکرد و میگفت عوضی جرم دادی ای وای کسم آی مامان کسم ، منم میگفتم جووووووووووووووونننننننن مگه نمیگفتی کسمو جر بده ؟ دارم کستو برات جرش میدم ، وای چه تنگی تو فاطی ؟ آخ وای جون جون و همینطوری که اون ناله میکرد و من آه میکشیدم تو کسش تلمبه میزدم که دیگه انقدر حشری بودم براش که نمیدونم چند دقیقه شد که داشت ابم میومد و فاطی هم حسابی داشت ناله میکرد زیرم که دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و همه ابمو ریختم تو کسش و افتادم روش نفس نفس میزدم و اصلا فرصت نکرده بودم سوتینشو از تنش در بیارم و داشتم چاک سینه هاشو از بین سوتینش میبوسیدم و نفس نفس میزدم و کیرم داشت تو کسش نبض میزد و آبمو خالی میکرد . هردومون بی حس و حال شده بودیم ولی داغی و تنگی کسش رو کیرم فشار میداد بینهایت عالی بود . توی همین وضعیت بودیم که یهوئی گوشیش هم زنگ خورد گوشیش رو میز توالتش بود و گفت گوشیمو بده منم گوشی رو دادم دستش گفت وای دائیته هیس صدات درنیاد منم که کیرم تو کسش هنوز شق بود لبشو بوسیدم و گفتم جواب بده خوشگلم اونم بهم اخمی کرد که یعنی هیس . همینطوری که گفت الو جانم منم کیرمو تو کسش فشار دادم وای خیلی حال میداد وقتی داشت با دائی حرف میزد کسشو میکردم که دائیم هم سلام رکد و گفت کجائید پس هنوز تموم نشده ؟ فاطی هم که داشت با اخم بهم نگاه میکرد گفت نه عزیزم خب زیاده باید درست کنم میام دیگه ، دائیم پرسید امیر کجاست ؟ فاطی هم گفت داره کمکم میکنه خب دائیم گفت خب زود باشید دیگه اگر میخواهی من بیام فاطی هم گفت نه نمیخاد کم کم داره تموم میشه نمیخاد بیائی منم یواش میخندیدم و کیرمو تو کسش حرکت میدادم فاطی هم همش اخم میکرد که نکنمش ولی نمیدونم چرا وقتی داشتن حرف میزدن دوست داشتم زنشو بکنم . دیگه فاطی هم که داشت لذت میبرد از کیرم که داره کسشو میماله به دائی گفت کاری نداری من به کارم برسم اونم گفت نه زودی بیائین اینجا کلی ادم اومده بد میشه حلوا نیست فاطی هم گفت باشه بابا میام دیگه قطع کن و گوشیشو قطع کرد منم لبشو گرفتم مکیدم و فاطی گفت عوضی دارم با شورهم حرف میزنم تو داری تلمبه میزنی ؟ منم گفتم بخدا دارم میمیرم برات فاطی کس طلای من اونم خندید و گفت بازم میخواهی بکنی ؟ گفتم تو چی ؟ فاطی گفت میتوی یه دور دیگ بکنی جونشو داری ؟ گفتم آره عشقم من برات جونمم میدم فاطی هم خندید و گفت بریم یه دوش بگیریم تر تمیز بشیم منم گفتم خب دوباره باید دوش بگیریم که گفت نه خره تو حموم بکن کسمو دوست دارم منم گفتم چشم عزیزم و با هم رفتیم حموم و من تنشو شستم و کیف میکردم سینه های سایز هشتادشم براش مک میزدم و کسشو میبوسیدم و میمالیدم و میخوردم براش گفتم برگرد و برگشت و کونشو سمت کرد منم دوتا لپهای کونشو گرفتم میبوسیدمش و صروتمو کردم لای کونش و زبونمو به سوراخ کونش رسوندم و شروع کردم لیسیدن سوراخ کونش اونم خودشو خم کرده بود و حسابی کونشو برام قمبل کرده بود دستاشو گاذاشته بود روی توالت فرنگی و خم شده بود منم نشسته بودم پشت رونهاش و کونشو میخوردم براش اونم حسابی ناله میکرد . سوراخ کونش یه جوری بود که نه میشد بگی اکبنده نه اینکه کون داده باشه نمیدونم شاید بخاطر هیکل پر و کون تپلش بود که سوراخش این مدلی بود ولی هرچی بود که منو دیونه خودش کرده بود دوست داشتم از کون میکردمش ولی ترسیدم بکنمش بدش بیاد و دیگه بهم کس نده برای همین بیخیال گائیدن کونش شدم ولی حسابی براش سوراخ کونشو لیسیدم و مک میزدمش و اونم آه و ناله میکرد و جون جون میکرد دیگه پا شدم و تو همون حالتی که خم بود کیرمو کردم تو کسش و شروع کردم گائیدن کس خوشگلش که واقعا محشر بود فاطی هم هی میگفت وای ای جون جووووووننننننننن بگا لعنتی بگا بگا کسسسممموو بگا اخ قربون کیر کلفتت بشم امیر جون وای آره بکن کسسممموو بکنننن بکنننن منم داشتم وحشیانه از عقب کسشو میگائیدم که بازم زیاد نتونستم تحمل کنم و دوباره همه ابمو ریختم تو کسش و ناله میزدم که فاطی هم همون اخرای ارضای من اونم ارگاسم شد و اونم آه و اوخ میکرد منم کیرمو تا بیخ تو کسش فشار میدادم دیگه هردومون دوباره با هم ارضا شده بودیم و حسابی لذت برده بودیم از همدیگه و بازم تنشو شستم خودمم همینطوری تنمو شستم و با هم اومدیم بیرون و زودی سشوار کشید و لباسشو تنش کرد و از هم یه لب حسابی گرفتیم و فاطی گفت امیر یه موقع اونجا یا جلوی دائیت سوتی ندی میکدمون بفهمه منم خندیدم و گفتم نه عشقم فاطی هم گفت کوفت دیونه عشقم چیه میگم سوتی ندی میگی عشقم ؟ منم گفتم حواسم هست نترس فقط فاطی جون قربون بشم این اولین و اخرین بار نباشه ها من دارم میمیرم

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


فاطی هم برگشت بهم گفت پس زیپو بده پائین منم زیپشو تا بیخ کونش دادم پائین و لباسش از باز شد ولی هنوز توی تنش بود از توی آینه داشت بهم نگاه میکرد منم که محو تماشای بدنش شده بودم دوباره فاطی گفت بازم که داری چشم چرونی میکنی ؟ منم گفتم ببخشید و از اتاقش زدم بیرون وای کیرم کامل براش سیخ شده بود رفتم تو پذیرائی و دیگه از اینکه یه موقع به دائیم حرفی بزنه ترسیده بودم نشستم و کیرم هنوز سیخ بود که بازم فاطی صدام کرد برم اتاقش و بازم رفتم پشت در و در زدم گفت بیا تو دیگه منم رفتم داخل وای این بار دیگه شاخم داشت میزد بیرون فاطی با یه شورت و سوتین لخت وایساده بود و دوتا لباس دستش گرفته بود ازم پرسید کدومشو تنم کنم ؟ منم که خشکم زده بود آب دهنم خشک شده بود و داشتم چهار چشمی نگاش میکردم گفتم نمیدونم هر کدومو دوست داری تنت کن بیا بریم . فاطی خندید و لباس ها رو انداخت رو صندلی کنار تختش و دست منو گرفت و کشید سمت خودش و منم مونده بودم چکار کنم ؟ قبلا ها کلی تصورات و خیالت سکسی باهاش داشتم ولی نمیدونستم یه روز میرسه که خودش دستمو بکشه تا باهاش سکس کنم . چسبیده بودم بهش منکه شوکه شده بودم و کاری ازم بر نیومد خودش لبشو گذاشت رو لبم و شروع کرد لب دادن بهم منم یخم آب شد و داشتم لبشو میخوردم و با دستام کونشو میمالیدم یکمی فاطی بهم لب داد و گفت زود باش امیر جون دیرمون میشه ، منم که داغ کرده بودم براش فاطی خوابید رو تختش وای دیدن بدن زیباش دیونم میکرد میخواست شورتشو در میاره که گفتم نه صبر کن فاطی که تعجب کرده بود گفت چرا مگه نمیخواهی بکنی ؟ خندید و گفتم چرا میخوام ولی دوست دارم خودم شورتتو از پات در بیارم این فانتزی من بود که یه روز شورتتو از پات بکشم بیرون اونم خندید و گفت هرکاری میخواهی بکنی بکن فقط زود باش تا پشیمون نشدم منم سریع لخت شدم و فقط شورتم پام بود کیرمم که توی شورتم سیخ شده بود باد کرده بود فاطی وقتی برجستگی زیر شورتمو دید گفت وای اینو ببین درش بیار ببینمش منم شورتمو جلوش کشیدم پائین و فاطی گفت وااااییی چه کیری داری توله سگ ؟؟!!! کیرم سیخ بود و داشت له له میزدزودتر به وصال کسش برسه فاطی میخاست با کیرم بازی کنه گفتم صبر کن اول نوبت منه تا با کست حال کنم دوست دارم حسابی کستو برات بخورم نمیدونی چند ساله که تو کفتم فاطی ؟ بعد خوابوندمش رو تخت و شورتشو گرفتم و اروم از پاش کشیدم پائین و کس خوشگلش جلوی چشم نمایان شد، وای وای داشتم میمردم براش . فاطی هیکل نسبتا درشتی داره یکمی هم شکم داره ولی چاق نیست رونهاش بینهایت خوردنی و لیسیدنی هستن کلا همه بدنش لیسیدنیه از کف پاهاش بگیر تا فرق سرش . دیگه اون کس که سالها بود تو کفش بودم جلوی چشم بود . کسش نسبت به هیکلش یکمی کوچیک نشون میداد لامصب همه چیزش عالی بود رونهای درشتی آدمو دیونه میکرد فاطی به من ناه میکرد من به بدنش و هنگ کرده بودم فاطی خندید و گفت وقت نداریما منم به خودم اومدم و رفتم لبشو بوسیدم و گفتم بخدا نمیدونی چند ساله تو کفتم فاطی جون ؟ اونم گفت امیر زود باش منم خیلی حشریم یه موقع دیدی پشیمون شدم یالا پسر ببینم چی بلدی ؟ منم لای رونهاشو باز کردم و کسش نماش زیباتر شد دهنمو گذاشتم رو کسش و شروع کردم بوسیدن و لیسیدن برجستگی کسش فاطی هم خوابید رو تخت و یه آآآآآآخخخخخخخ ووووااااایییی گفت و آآآآآآآههههی کشید گفت وای امیر کسمو بخور توله سک منم زبونمو کردم لای کسش وای جون چه کیفی میداد مزه کسش حموم هم بود کسش خوشبو و تر تمیز بود دیگه نمیدونم چقدر کسشو براش خوردم و مکیدم که یکبار لرزید و آآآآههههه میکشید و فهمیدم ارگاسم شده بغلش کردم و تنشو نوازش کردم فاطی همش ناله میکرد و بدنش تکون میخورد منم قربون صدقه اش میرفتم و بدنشو میبوسیدم تا ارومتر شد گفتم خوب بود فاطی جون ؟ فاطی هم با چشمهای شهلاش زول زده بود بهم و گفت اوهوم عالی بود گفتم دوست داری ادامه بدیم یا اینکه پاشیم بریم؟ فاطی گفت نه توله سگ باید تمومش کنی تازه داغم کردی کره خر منم از این فحشهائی که بهم میداد ناراحت که نمیشدم برعکس خیلی هم حال میکردم اینطوری داشت بهم حالی میکرد که چقدر داغ و سکسیه . منم گفتم بازم کستو برات بخورم گفت نه باید با کیرت بهم حال بدی توله منم بلند شدم نشستم بین پاهاش و گرفتم دادمشون بالا و گفتم میخوام کستو جرش بدم جنده فاطی هم ناله میکرد و کسشو میمالید گفت جرم بده توله سگ جرم بده منم کیرمو گذاشتم دم کسش و گفتم حاضری فاطی جون ولی صبر نکردم جوابمو بده و کیرمو کردم تو کس داغش که فاطی جیغش رفت هوا وای باور کنید کسش خیلی تنگ بود برای کیرم .

@dastan_fot

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


دوباره لبخند شیطنت آمیز روی صورتش پدیدار شد و گفت:
-کارمون زود تموم میشه لازم نیست نگران باشی. خودم میرسونمت درب منزل تون. درباره ی تاخیرت هم قراره به مامان بگی توی کوچه ضعف کردی و من بردمت درمانگاه و زود حالت خوب شد و با من برگشتی، اوکی؟
هنوز سر در نمیاوردم قراره کجا بریم و با چی روبرو بشم.
بعد از چند تا دنده عوض کردن دست لاغر و نرم اش رو آورد و گذاشت زیر چونه م اینبار کمی هم زیر گلوم رو با انگشتان نرم و کشیده اش ناز کرد و گفت:
-آقا اشکان شاگرد نابغه ی منه و بایدم نابغه بمونه. امروز قراره همه ی میکروب هایی که باعث خِنگی و نمرات پایین میشن از بدن ات بکشم بیرون. موافقی؟
دچار خنده ی هیستریک شدم و سرمو با حالت عصبی به نشانه تایید تکون دادم. ادامه داد:
-اگه باهام همکاری کنی سریع تموم میشه و توی خونه هم نگرانت نمیشن. کاری که امروز قراره انجام بدیم باعث میشه دیگه هرگز نمراتت پایین نیاد و همه ی درس هارو مثل آب خوردن با نمره بیست قبول بشی. اصلا لازم نیست دلهره داشته باشی. نه درد داره نه خونریزی. بهش باید به چشم یک بازی نگاه کنی.
دوتا محله بالاتر از مدرسه، جلوی یک آپارتمان دو طبقه در محله دَروس پیاده شدیم. توی خیابون کسی نبود و هوا هم گرگ و میش. هر دو پیاده شدیم و خانم معلم در حالی که دستش روی شونه ام بود راهو به طبقه دوم نشون داد. درب رو باز کرد و در کلافِ در ایستاد و گفت بیا تو، کسی خونه نیست. کوله را از روی دوشم برداشت و درب را پشت سرمان بست. خانه نقلی اما مرتب بود. اشاره کرد که بشینم روی مبل. لباسهاشو سریع از تنش کند و با شلوار و تیشرت تنگ که نافش رو نشون میداد رفت و از یخچال دو لیوان آب پرتقال آورد و نشست کنارم روی کاناپه. لیوانشو زد به لیوانم و گفت به سلامتی. همه رو تا اخر سر کشید اما من فقط کمی ازش نوشیدم و لیوان رو روی میز رها کردم. خانم بستانی گفت:
-اصلا به مامان بگو بعد از کلاس یک نمایش تئاتر داشتیم. اینجوری دیگه دلشوره هم نمیگیره.
اما دلشوره ی من هنوز رفع نشده بود. خانم معلم یک دستشو انداخته بود روی کاناپه، پشت سر من و اون صورت خوشگلش محو تماشای من شده بود. با دست روی رونش زد و گفت بیا بشین اینجا اشکان جون. توی عالم بچگی هرجور دستور از طرف یکی مثل خانم معلم باید اجرا میشد. بی اختیار بلند شدم و نشستم روی پاهای بلند و نرمش. خانم معلم صورتشو اورد کنار صورتم و در گوشم گفت:
-تو سوگولی خودمی
-سو…سوگولی یعنی چی خانم معلم؟
گفت:
-سوگولی یعنی عزیز دل، یعنی جیگر. صورتشو آورد جلو یه ماچ آبدار از لُپم کرد و صورتمو بو کشید. باورم نمیشد انقدر سریع دیوار و حریم بین من و اون شکسته شده. دستشو گذاشت زیر چونه م و صورتمو برگردوند سمت خودش. اینبار لب های بزرگ سرخش رو کاملا گذاشت روی لبهام و درحالیکه با اون یکی دستش بدنومو چسبونده بود به خودش لبهامو مثل آب نبات مکید و با یه ماچ آبدار رها کرد. طنین صدای بوسه های داغش توی اتاق پیچید. زیرمو خالی کرد و سرپا ایستاد و گفت:
-برو روی میز ناهارخوری دراز بکش و دکمه شلوارتم باز کن
-ولی من آمپولامو زدم خانم معلم.
لبخندی زد،خم شد جلو و دستاشو گذاشت روی زانوهاش و صورتش رو بهم نزدیک کرد. آخ که چقدر خواستنی شده بود. چه بوی خوبی میداد. سینه های مرمری اش افتاده بود پایین و من غرق شهوت خیره به چاک پستان هاش شده بودم.
-بهت که گفتم گلم. نه درد داره نه خونریزی و تازه کِیف هم میده من قراره اون سمی که سالها پیش با واکسن به بدنت وارد شده و باعث خنگی میشه رو از بدنت خارج کنم. فهمیدی؟ حالا برو و مثل بچه ی آدم کاری رو که بهت گفتم انجام بده.
یک بار دیگه مثل یک عروسک بی اختیار رفتم و جلوی میز ناهارخوری ایستادم. و دکمه های شلوارمو بازکردم و تا مچ پاهام کشیدم پایین و با دستم هیکلمو انداختم روی میز. مثل موقعی که قرار بود در ناحیه ی ران بهم واکسن بزنن. خانم معلم اومد جلو و گفت:
-حالا روی میز دراز بکش و پایینو نگاه نکن. مثل موقعی که توی کلاس سرت فقط باید سمت تخته سیاه باشه. حالا هم سرت به سمت پنجره بیرون باشه و پایین رو نگاه نمی کنی حتی برای یک لحظه. متوجه شدی؟
-بله خانوم
همین کارو کردم و صدای جابجا شدن صندلی دور میز ناهارخوری رو شنیدم. خانم معلم داشت می نشست روی صندلی و مثل یک دکتر موقعیتشو با پاهای من هماهنگ میکرد. نشست و خیلی تند و بی ملاحظه شرتمو کشید پایین. سرم ناخوداگاه بلند شد. بالافاصله سنگینی دستشو روی صورتم حس کردم و دوباره سرم برگشت روی میز و نگاهم رو به پنجره بیرون.
-بهت چی گفتم هان؟
-ببخشید خانوم
و چیزی داغ و نرم درست مثل دهانی که چند لحظه ی پیش مرا بوسیده بود، تمام کیر و بیضه هام رو پوشوند. و بلافاصله مَکِش های پی در پی. وای که چه لذتی داشت بهم دست می داد. داشتم از هوش میرفتم. توی ابرها بودم. دستهام خیلی زود توی دستهای خانوم معلم حلقه شد اما ساک زدن ها لحظه ای قطع نشد.

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


فاطی رفت و مشغول درست کردن حلوا شد منم یکمی نشستم و تلویزیون را روشن کردم و زدم ماهواره که شبکه های جم هم طبق معمول داشت از این سریالهای دوزاری نشون میداد که یا مرده داره به زنه خیانت میکنه یا زنه داره به مرده خیانت میکنه دیگه من یکمی نشسته بودم که فاطی صدام کرد گفت بیا کمک کن چرا نشستی ؟ کلی حلوا باید درست کنم دست تنها که نمیتونم ، منم رفتم پیشش و گفتم چکار باید کنم ؟ اونم همش دستور میداد که اینکارو کن اون کارو کن منم براش انجام میدادم . توی این کمک کردن ها چند باری هم تنمون به هم مالیده شد و فاطی هم هیچی نمیگفت البته منم راستش دیگه برای اینکه فاطی ناراحته هیچ غلط اضافی نمیکردم فقط گاهی به کونش یه نیم نگاهی میکردم در همین حد . دیگه بعد از حدودا یک ساعتی یک عالمه حلوا درست کرده بود با کلی زعفران و گلاب که واقعا بوش آدمو مست میکرد چه برسه که بخوردش ، منم یکمی از حلوای داغش را خوردمو بهش گفتم واقعا راست میگن که پنجه طلائی ، فاطی هم خندید و گفت خوشت اومد؟ من داشتم انگشتمو میلیسیدم و گفتم چه جورمممممم اونم باز خندید و حلوا هارو رو سینی پهنشون کرد و تزئینشون کرد و گفت من میرم به دوش بگیرم تنم بوی حلوا گرفته اینها خنک بشن تا ببریمشون مراسم . دیگه فاطی حولشو برداشت و رفت حموم منم نشستم پای تلویزیون و داشتم سریال نگاه میکردم که یک ربع بعد فاطی از حموم اومد بیرون و با هوله که تنش بود رفت توی اتاقش ولی در را کامل نبست . دیگه منم تو حال خودم بودم و صدای سشوار کشیدن میومد از اتاقش که ده دقیقه ای داشت سشوار میکشید به موهاش چون موهای بلندی داره و تا وسط کمرش میرسه دیگه بعد از سشوار کشیدن منتظر بودم بیاد بیرون تا ببرمش خونه خاله مرحومش همینطوری که داشتم تلویزیون نگاه میکردم یهوئی یه صدای آآآآآآآایییییی بلندی از اتاقش دراومد راستش ترسیدم و پریدم از جام فکر کردم یکی توی اتاقشه گفتم چی شد زندائی؟ اونم همش آی آب میکرد رفتم نزدیک در اتاقش گفتم زندائی چی شده ؟ ولی همش آخ و آی میکرد در زدم گفتم چیه خب چی شده ؟ فاطی گفت وایسا امیر وایسا منم نگارانش شده بودم نمیدونم چی بود که اینطوری داشت آی آی میکرد دیگه بازم یکمی دیگه همش آخ و اوخ میکرد که دیگه امیر ؟ گفتم بله زندائی چیه بگو ؟ گفت بیا تو منم برای اینکه بد نشه دوتا تقه به در زدم و گفت بیا تو دیگه بازی درنیار منم رفتم داخل وای یهوئی با چه صحنه ای روبرو شدم فاطی پشتش به من روش به سمت آینه میز توالتش که کنار تخت بود وایساده بود بدنشو یک لحظه نگاه کردم انگار داشت یه لباس یکسره که پشتش زیپ داشت را تنش میکرد که کمرش را لخت دیدم که سریع از اتاقش اومدم بیرون و گفتم وای زندائی ببخشید نمیدونستم لباس تنت نیست فاطی گفت دیونه بیا تو کمکم کن موهام به زیپ پیرهنم گیر کرده نمیتونم درش بیارم ف منم یکمی اضطراب گرفتم که این داره چی میگه من برم موهاشو از زیپ دربارم؟؟؟!!! دوباره فاطی گفت دیونه چرا نمیائی موهام داره کنده میشه بیا دیگه منم رفتم تو و بازم چشم افتاد به کمر سفیدش که وای هیچوقت نمیتونستم فکرشو کنم بتونم بدنشو ببینم . فاطی گفت امیر زبونتو میبندیها به کسی چیزی نمیگی ها فهمیدی منم گفتم باشه زندائی چیزی نمیگم اونم گفت بیا امیر جان موهامو از لای زیپ آزاد کن منم رفتم پشتش وایسادم و زیپ را گرفتم یکمی میخاستم تکونش بدم که فاطی هی ای ای میگفت دستم به کمرش مالیده میشد از لای لباسش میشد چاک کونشو هم دید لباسش تقریبا کوتاه بود تا وسط رونهاش بود رونهاشم لخت بود شاید بعدا میخاسته جوراب شلواری پاش کنه برای همین اول پیرهنشو تنش کرده بود زیپش گیر کرده بود فقط یکی دو سانت بالا و پائین میرفت یکمی تقلا کردم ولی فاطی که موهاش کشیده میشد هی آخ و اوخ میکرد دیگه گفتم زندائی گیر کرده نمیدونم چکارش کنم فاطی گفت از کشو یه قیچی بردار نوک موهامو که گیر کرده را قیچی کن منم رفتم جلوش که قیچی بردارم چاک سینه های خوشگلشو دیدم کلا لباسش یکمی سکسی بود فاطی گفت داری به چی نگاه میکنی ؟ منم گفتم هیچی ولی با هم قشنگ چشم تو چشم شده بودیم و فاطی هم میدونست دارم به سینه هاش نگاه میکنم منم قیچی را برداشتم و رفتم پشتش و مثلا برای اینکه موهاشو زیاد قیچی نکنم هی طولش میدادم تا بیشتر بتونم تن لخت و سفیدشو دید بزنم مخصوصا کونشو . دیگه هی فاطی میگفت چی شد پس منم میگفتم خوب صبر کن نمیخام موهاتو زیاد قیچی کنم دیگه یه چند دقیقه ای طولش دادم و توی این بین با پشت دستمم میمالیدم به کمرش زیاد دیگه نمیشد معطلش کنم و نوک موهاشو قیچی کردم تا موهاش ازاد شد بعد فاطی گفت آخیش راحت شدم موهامو داشت میکشید لعد بهم گفت زیپمو بکش بالا منم گفتم زندائی موهات هنوز لای زیپه فکر نکنم بتونی اینو تنت کنی .

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


تا وقتی همون لذت گمشده در کف حمام خونه دوباره برگشت و انقباض پی در پی لگن و آه آه و نفس و ارضا.

در روزهای پیش رو تا پایان کلاس، بین من و خانم بستانی اتفاق خاصی نیفتاد. روزی که کارنامه هامون رو دادن، خانم بستانی یکی یکی بچه هارو دم کلاس بغل کرد و باهاشون خداحافظی کرد. کمی طولش دادم و به دوستم گفتم بره چون من دیرتر میام. یکبار دیگه کلاس خالی شد و من و خانم معلم تنها شدیم. اومدم جلو و قبل از هر حرفی خم شد و با دست های بلندش بغلم کرد و سینه ای نرم اش رو به سینه هام چسبوند. بعد درحالیکه بازوهاش پشت کونم حلقه شده بود از روی زمین بلندم کرد و با همون لبخند شیطانی گفت:
-چی بهت گفتم نابغه ی من؟
من همونطور که خانم معلم ازم خواسته بود ریاضی رو بیست شده بودم.


پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


💞 فاطی پنجه طلا یا کس طلا؟ ( زندایی )

سلام
امیر هستم 28 سالمه قدم 183 هست و ورزش میکنم ( بسکتبال ) . این داستان واقعیه . خب شروع داستان بر میگرده به یکسال قبل ، من یه زندائی دارم 48-49 سالشه هم خوشگله هم خوش اندام و هم دست پخت محشری داره اسمش فاطمه هست ولی دیگه همه فاطی صداش میکنند منم بهش زندائی فاطی میگم که بهش احترام بزارم و فاطی خالی نمیگم . خب یکسال پیش خاله فاطی که سنی ازش گذشته بود به رحمت خدا میره و همه برای مراسم خاکسپاریش شرکت میکنیم ، دیگه وقتی از خاکسپاری برگشتیم به احترام مادر زندائیم رفتیم خونه خواهرش و یکمی نشستیم و برگشتیم خونه خودمون و مادرم گفت امیر جان فردا هم منو ببر خونه مرحوم مراسم دارن منم گفتم باشه مامان . من یه پراید هاچ بک دارم که شیشه هاشو دودی کردم و یکمی هم ارتفاعش را پائین آوردم و رینگهای اسپورت بهش انداختم خلاصه جوون پسندش کردم . بازم فرداش مامانمو بردم خونه خاله مرحوم فاطی و بازم به زندائی و مادرش تسلیت گفتم و فاطی هم که یه لباس مشکی تنگ تنش کرده بود که خیلی بهش میومد لامصب . از هیکل فاطی بگم که لامصب خیلی هیکل خوبی داره قدش بلنده که چند سانتی از من کوتاه تره حتی از دائیم هم بلندتره قدش و گاهی هم تو مهمونی ها و جشنها کفش پاشنه بلند پاش میکنه که دائیم بهش میگه با این قدت چرا پاشنه بلند میپوشی ؟ خلاصه فاطی کون خیلی عالی داره گرد و قلمبه و تو چشم که وقتی لباس تنگ هم میپوشه دیگه واقعا کونش محشر میشه سینه هاش هم همیشه انگار سفت و قلمبه نشون میده و بعضی وقتا هم که شلوار جین پاش میکنه رونهای خوش فرمش هم دهن آدمو آب میندازه . راستش از وقتی فهمیدم کس و کون چیه چشم همش دنبال کون فاطی بود ولی خب بچه تر بودم و اصلا جرات هیچی را نداشتم و فقط براش جق میزدم تا اینکه کم کم بزرگتر شدم و قدم بلندتر شد از فاطی بلندتر شدم . اون روز مراسم هم فاطی لباس تنگی پوشیده بود که کونش حسابی چشمک میزد ولی چون توی مراسم بودیم خیلی بهش توجه نمیکردم چون خب مراسم ختم بود . همونطور که گفتم دست پخت فاطی حرف نداره برای همین برای مراسم خاله اش چند تا سینی حلوا درست کرده بود واقعا عطر و بو و مزه عالی داشت ف توی فامیل به فاطی پنجه طلا میگفتن چون هرچی می پخت چه یه املت ساده هم خیلی خوشمزه درستش میکرد . روز دوم هم که خونه خاله اش بودیم قرار بود فرداش که سومش میشه بازم برن سر خاک که بازم باید مامانمو می بردم سرخاک برای مراسم و فاطی بازم چندتا سینی حلوا برای سر خاک درست کرده بود برده بودن اونجا که همش تموم شد از بس خوشمزه بود . وقتی برگشتیم خونه متوفی دیگه حلوا نبود و عصر دوباره قرار بود مهمون بیاد که مادر فاطی به فاطی گفت برو زودی حلوا درست کن و بیار عصر بازم کلی مهمون میاد فاطی هم که خونش دور تر از خاله اش بود دائی هم که همش مشغول مراسم بود از میوه چائی و پذیرائی این کارها فاطی اومد به من گفت امیر جان میشه منو ببری خونمون ؟ گفتم چشم زندائی بعد به دائی گفت من با امیر برم خونه حلوا درست کنم بیارم دائی هم گفت باشه و با فاطی سوار ماشین شدیم . فاطی تا اون روز سوار ماشین من نشده بود وقتی می خواست سوار بشه چون ارتفاع ماشین پائین بود وقتی سوار شد گفت این چیه دیگه امیر قوطی کبریت خریدی چرا اینقدر کوتاه آخه منم خندیدم و گفتم زندائی این جوون پسنده اونم گفت با این دختر بلند میکنی ؟ منم خندیدم و گفتم دختر چیه زندائی ؟ خلاصه یه مکالمه یکمی مورد دار با هم داشتیم . فاطی نمیگم از مرگ خاله اش ناراحت نبود ولی اونطوری خیلی زیاد هم غصه دار نشون نمیداد ولی خب مادرش کلی از مرگ خواهرش اشک میریخت و گریه میکرد . دیگه با فاطی به سمت خونه اش حرکت کردیم و فاطی گفت گازشو بگیر امیر تا زودتر برسیم کلی حلوا باید درست کنم منم دیگه زد به سرم و حسابی ویراژ می دادم و لائی میکشیدم و تند میرفتم که فاطی هی میگفت دیوونه یواشتر میخواهی بکشیمون گفتم گازشو بگیر نه دیگه اینطوری . خلاصه راه نیم ساعته رو توی ده دقیقه رفتم و بیچاره از شدت ترس و دلهره داشت تند تند قلبش میزد دستش رو قلبش بود و نفس نفس میزد که اون روز دو سه تا جریمه هم شدم (که فدای پشم کس فاطی خخخ) . دیگه رسیدیم و با فاطی رفتیم بالا تو خونه اش ف اینم بگم که فاطی بیشتر وقتا با حجاب هست درسته لباسهای تنگی میپوشه ولی حجابشو برنداشته و فقط چادر سرش نمیکنه ولی همیشه اندامش پوشیده هست فقط چون خیلی خوش اندامه همیشه تو چشمه . دیگه وقتی رفتیم خونه اش مانتوشو درآورد و روسریش را هم برداشت گاهی جلوی من بدون روسری میدیدمش و برام خیلی جای تعجب نبود دیگه با اون لباس مشکی و تنگی که تنش بود و بدون روسری واقعا دلم می خواست بگیرمش و همه تنشو ببوسم و بلیسمش مخصوصا اون کون بینهایت خوشگلشو که حتی از زیر لباس هم دل آدمو میبرد .

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


های نفس بازی کنه و نفس چیزی نگفت منم سینه الهامو تو دستم گرفتم و حال میکردم،زباد نگذشته بود که نفس بلند گفت دارم میشم زود باش ابتو بریز توش،هردومون با لذت زیاد ارضا شدیم و هیچ کنترلی بابت صدا و حرکاتمون نداشتیم.انگار نه انگار که دو نفر دیگم پیشمونن.بعد از چند لحظه هردومون رفتیم تو حمام،من کیرم و نفس کس و کونشو شست و اومدیم که دیدیم الهام و میلاد هم اومدن بیرون،وقتی همو دیدیم بهم خندیدیم و رفتیم تو تختمون.بعد از چند دقیقه دیدیم میلاد و الهامم اومدن رو تخت ما،چیزی که توقعش رو نداشتیم.من و میلاد بغل تخت بودیم و نفس و الهام کنار هم.الهام گفت پس اینجور کیر کلفتی میره تو کونت که هرروز کونت بزرگتر میشه،نفس هم گفت ظاهرا میلادم لب و دهنش خوب کار میکنه که سینه هات اینقدر بزرگ شده،وقتی اینجوری گفت چهارتامون خندیدیم
تو همین وضعیت کنار هم خوابیدیم.من و میلاد بدن نفس و الهام رو لمس و نوازش می کردیم و هیچ کدوم اعتراضی نمی کردیم.
از فردای اون روز رابطه جدید و متفاوتی برای ما شکل گرفت که اگر تونستم براتون مینویسم .


پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


انداختم دور گردنش وشروع کردم ازش لب گرفتن اون کاری نمی‌کرد ولی بعد یه دقیقه همراهی کرد مانتوشو درآوردم وهمزمان سینه هاشم مالوندم کوچیک بود ولی حال داد که داشتم میرفتم سمت کوسش یدفعه خودشو سفت کرد وگفت تورو خدا اونجا نه با حالت قهر رفتم تو آشپزخونه یه تاخیری هم انداختم بالا شروع کردم ناهار آوردن بعد ناهار یه فیلم گذاشتم وسطای فیلم کنارش نشستم دوباره همون داستان لب وسینه دیگه طاقت نیاوردم وبلندش کردم انداختمش روی تخت شلوارو شرتشو باهم درآوردم دیدم وای یه کس سفید بدون مو وخیس شروع کردم براش خوردن داشت دیوونه میشد انقدر با پاهاش سرمو فشار داد گوشام داغ کرد فکر کنم دوباری ارضا شد بعد سالارو دادم دهنش بلد نبود ولی راستش کرد اون وسط فقط گفت کاندوم بزار توحال خودمون نیستیم کاپوت وسرش کشیدم پاهای کوچیکش وگذاشتم روی سینه هام وشروع کردم تلمبه زدن یه ماهی هم بود جنده نکرده بودم عجیب حشری بودم اونم بدجوری آه وناله میکرد خیلی وقت بود کیر ندیده بود تو چندتا پوزیشن کردمش تا آبم اومد جفتمون عرق کرده بودیم بهش گفتم بریم حموم قبول کرد تو حموم دوباره بلندش کردم واین سری گوشت به گوشت کردم فقط شانس آوردم به موقع کشیدم بیرون اومدیم بیرون یه چایی خوردیم یه یک ساعت روی تخت من خوابید وتو مسیر برگشتم زیاد حرف نزد شب پیام دادم از دست من ناراحتی گفت نه بهترین سکس زندگیم بود تا حالا سه بار تویه روز ارضا نشده بودم ولی ما کار گناه کردیم وحالم بده چون سنی بود صیغه هم قبول نداشت که بشه خرش کرد با هر ترفندی بود راضیش کردم باهام بمونه توی این دوماهه دوبار دیگه کردمش بخاطر سخت گیری داداشش وشرایط بچه هاش سخت میتونه بیاد بده ولی خدیجه واقعا کس خوبی خالم یه شکایی کرده ولی تا حالا بروز ندادم حتی چند روز پیش به شوخی میگفت خیلی هوای این دختر افغانیا رو داری ها و بدبخت فکر میکنه من برای فاطمه دخترخالش تیز کردم نمیدونه خدیجه رو دوماه دارم میکنم


پایان


@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


💞ردلسا، اولین کس زندگیم ( لز )

سلام
فریده هستم 29 سالمه، قبلا کارمند ی کارخونه لباس بودم، اما الان ماساژورم. تو کارخونه هرروز عکاسی لباس داشتیم و کلی مدل دختر و پسر میومدن و میرفتن. همشون واقعا خوشگل بودن چند ماهی گذشت که متوجه شدم دارم دخترا و دید میزدم. واقعا از دیدن خوشگلی و اندامشون لذت میبردم دوست داشتم نگاهشون کنم یا حتی لمسشون کنم. با چند نفرشون دوست شده بودم و تو کار و شوخی یه دستی بهشون زده بودم. اما دلسا اونی بود که دوست داشتم بدنشو ببینم، دست بکشم روی تنش و همه جاشو لمس کنم، بازوهای ماهیچه ای، سینه های تپل و یکم آویزان، شکم صافش، اون کون گاز گرفتنش و پاهاش خوشگلش آخ جااااان. اون لبای برجسته و آبدارشو ببوسم و لیس بزنم. بگیرم لای دندونام و بعدش بخورمش. اما دلسا انگار منو نمی‌دید خیلی سرد برخورد می‌کرد اصلا منو حساب نمی‌کرد. یه روز دستیار لباس نیومد و من جایگزینش شدم. نوبت عکاسی دلسا بود. رفتم لباسارو آوردم و شروع کردم آویزون کردن دلسا وارد پرو شد و یه نگاه بمن کرد و رفت سمت نیمکت که لباساشو عوض کنه، تو آینه ی گوشه اتاق داشتم نگاش میکردم. شالشو از دور گردنش باز کرد و انداخت رو نیمکت، کت رو درآورد و انداخت گوشه صندلی. حالا میتونستم بازوها و پشتشو ببینم. چرخید سمت آینه با هم چشم تو چشم شدیم. من سریع برگشتم. از گوشه چشم میدیدم که داره گوشواره هاش رو در میاره بعدش نوبت گردنبند رسید یکم باهاش کلنجار رفت. برگشتم گفتم کمک میخوای؟ گفت اووم. رفتم پشتش و دستمو بردم سمت گردنش. وای از نزدیک عجب چیزی بود چه گرمایی داشت دلم میخواست همین الان بخورمش. نفسام سنگین شده بود و می‌خورد پشت گردنش، گردنشو تکون داد و گفت نشد؟ گفتم چرا چرا و زنجیرو باز کردم ولی همونجا وایساده بودم همونجوری رفتم رو به جلو و زنجیر رو گذاشتم رو میز. سرم کنار سینه هاش بود دلم میخواست سرمو به سینه هاش فشار بدم. کون خوشگلشم قشنگ تو شکمم بود. احساس کردم خیلی وقته تو اون حالت موندم بلند شدم و چند قدم رفتم عقب. دلسا تو آینه نگام کرد گفتم دیگه کمک نمیخوای؟ داشتم قدم قدم دور میشدم که گفت چرا بیا کمک کن لباسامو در بیارم. چیییی؟ یعنی واقعا میتونستم بدنشو ببینم؟ شاید بتونم یه جوری بهش دست بزنم حتی
تو فکر خودم بودم که دلسا دست برد و کمربند باریکشو باز کرد چشمام روی کمرش قفل شد ه بود. دکمه ی شلوار رو باز کرد و یکم کشیدش پایین. یه شورت بنفش پاش بود. هنوز نگاهم به شورت بود که دیدم تاپش داره میره بالا، داشت درش می‌آورد نگاهم اومد بالا تا بالاخره سینه های درشتش رو دیدم. یه نیم تنه سفید بنفش تنش بود که سینه هاش رو محکم نگه داشته بود. پرسید سوتین دادن؟ دستاشو تو هوا تکون میداد و سینه هاش اینور اونور میرفتن. گفتم چی شده؟ گفتن سوتین لباس زیر چیزی نذاشتن؟
دویدم سمت رگال و یه بسته پیدا کردم. لباسا و کشیدم بیرون و سوتین رو مثل پرچم افتخار گرفتم دستم. ایناهاش اینجاست. چرخیدم سمتش کفش و شلوارشم درآورده بود. نمیتونستم ازش چشم بردارم. دلم می‌خواست تمام تنشو ببوسم. همه جاشو دست بکشم و نازش کنم بی‌نظیر بود هیکلش واقعا رو فرم بود اما لاغر نبود. خوردنی بود پرسید اسمت چیه گفتم فریده محد… اسم و فامیلم باهم گفتم خجالت کشیدم اما دلسا خندید. دلم رفت. کاش یه جوک بلد بودم کاش باز میخندید
سوتینو دادم دستش و فاصله گرفتم. گفت بیا پشتم کمکم کن. یکم نرم شده بود دیگه سرد نگام نمی‌کرد اما لحنش همچنان عادی بود. پشتش وایسادم دستاشو آورد جلوش و نیم تنش رو کشید بالا
سینه هاش افتاد پایین میخواستم بگیرم تو دستمو فشارشون بدم دهنمو باز کنم و همرو بکنم تو دهنم، گاز بزنم میک بزنم لیس بزنم سوتین رو برداشت و گذاشت رو سینه هاش گفت سوتینو نگه دار تا بپوشم. دستامو بردم جلو و سینه هاش رو گرفتم تو دستم وزنشون رو تو دستم حس میکردم چقدر گرد بود چقدر نرم بود. چسبیده بودم بهش و همه ی حواسم رو جمع کرده بودم تا یوقت سینه هاش رو فشار ندم. بندهای سوتین رو پوشید و گفت ببندش. دستمو بردم پشتش تو آینه نگاش کردم داشت منو نگاه می‌کرد. سگک رو بستم اما عقب نرفتم تو آینه چشم تو چشم شدیم. دستشو برد پایین و شروع کرد به درآوردن شورتش اما ازم فاصله نگرفت. میتونستم از تو آینه کسش رو ببینم که مثل یه خورشید داشت طلوع می‌کرد. شورت درآورد و انداخت رو میز کس کوچیکی داشت همونجور که نگاهش به چشام بود دستمو گرفت و گذاشت رو کسش، داغ بود نمیدونستم چیکار کنم بدنم خشک شده بود دستمو به کسش فشار میداد و ناز می‌کرد.یه لبخند روی صورتش اومد. شروع کردم به ناز کردن کسش، کونشو بهم فشار میداد، دلو زدم به دریا و دستمو بردم لای کسش. با مال خودم خیلی فرق میکردم. لبه های کوچیکی داشت. داغ و نرم بود. انگشتامو لای کسش میکشیدمو اونم خودشو آروم تکون می داد. سرشو آورد عقب و گفت میخوای ببینیش. از خدام بود فقط همینو میخواستم.

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


گفت خیلی عوضید جفتتون… من چطور نفهمیدم؟!
گفت چطور راضیش کردی بهت بده فرناز به این راحتی پابده نبود گفتم دوتاتون نمی تونید در برابر خوردن کوستون مقاومت کنید انقدر کوس تو رو خورده بودم که حسابی حرفه ای شدم براش خوردم بعدشم به خواست خودش کردم توی کوسش…
گفت نوش جانتون، فرزین جان؟ واقعا فرناز رو دوست داری؟ یا فقط چون… حرفشو قطع کردم و گفتم هم تو رو دوست دارم و هم فرناز رو اما فرناز رو خیلی بیشتر دوست دارم…
از پشت اومد توی بغلم و منم سفت بغلش کردم و اونم کونشو قر میداد و تنظیم میکرد که کیرم بیفته وسط چاک کونش بهم گفت خیلی بیشتر نداریم باید هر دومون رو به یه اندازه بخوای فهمیدی؟
گفتم چشم عزیزم، گفت خیلی دوست دارم یه بار سکس تو و فرناز رو ببینم یه بار بیارش اینجا با هم سکس کنید دوست دارم ببینم
گفتم واقعا؟
گفت واقعا…
گفتم یعنی خواهرتو بیارم بکنم تو ببینی؟
گفت مگه چیه؟
شما کاری رو که نباید می کردید، کردید الان من سکستون رو ببینم بد شد؟
گفتم بد نیست اما معمولا خواهری چنین تقاضایی نمیکنه!
گفت مگه چند تا خواهر رو کردی؟
گفتم فقط تو و فرناز، گفت پس کاری که بهت میگم بکن…
گفتم واقعا زن عجیبی هستی، خداوکیلی نقشه ات چیه؟
می خوای چه کیری بهمون بزنی؟
گفت دیوونه من نمیام آبروی خواهرمو ببرم که بگم به فرزین کوس میده فقط دوست دارم ببینم اونو چطور میکنی!
گفتم خب مثله تو دیگه، گفت باشه همونو میخوام ببینم
از اون اصرار از من انکار، نمیدونم چرا نمی تونستم بهش اعتماد کنم گفتم نکنه حسادت زنانه است و می خواد منو فرناز رو بگا بده تا… نمیدونم صد تا فکر ناجور کردم چ، اخرش قسم خورد که هیچ فکر و نقشه ای نداره فقط دوست داره ببینه…
منم قبول کردم، گفتم حالا میخوای کجا باشی که ببینی؟
گفت من شرایطو آماده می کنم بهت میگم تا باهاش هماهنگ کنی مامانم دو روزی رفت خونه خواهرم شمال و سیاوش هم تا شب توی دو تا بیمارستان شیفت بود…
بهم گفت من زنگ میزنم خونمون و میگم فردا نوبت دکتر دارم تو هم با فرناز هماهنگ کن گفتم باشه اما نگفتی خودت چطور میخوای ببینی؟ گفت کمد اتاقمون رو خالی کردم یه صندلی هم گذاشتم داخلش که راحت بتونم بشینم از لای درش هم همه چیز پیداست رفتیم منم امتحان کردم و دیدم از لای در تخت کامل پیداست گفت فقط هر کاری میکنی نباید پشت فرناز به کمد دیواری باشه می خوام کیرت که توش میکنی قشنگ ببینم
گفتم باشه اما خداوکیلی چی توسرته؟ گفت هیچی عزیزم بهم اعتماد کن…
زنگ زد خونشون و گفت که فردا نوبت دکتر داره منم با فرناز برای فردا هماهنگ کردم
گفتم ساعت 8 بیا، گفت مگه کله پزیه؟ ده میام، گفتم باشه
ساعت نزدیکای ده بود که زنگ رو زدن…
ندا رفت توی کمد دیواری و گفت شما هم زود بیاید اونجا، گفتم باشه…
فرناز اومد داخل و بغلش کردم و از هم لب گرفتیم گفت فرزین بدجور می خواستم خیلی به موقع زنگ زدی…
بغلش کردم و رفتیم توی اتاق ندا و سیاوش…
فرناز بدجور داغ بود مانتوشو داد بالا شلوارشو کشید پایین گفت بخور فرزین، بخورش که امروز بدجور کیر میخواد…
منم جلوش زانو زدم و شروع کردم خوردن یکم خوردم گفتم صبر کن و لختش کردم و انداختمش روی تخت و رفتم وسط پاشو شروع کردم خوردن گفت فدات بشم که انقدر خوبی بخورش چه خوبه انقدر خوردم که گفت اروم بکن توش من خوابیدم و فرناز نشست روی کیرم و خوابید روم و ازم لب میگرفت و منم توی کوسش تلمبه میزدم میگفت اروم عزیزم آروم،منم توی کوسش تلمبه میزدم و سینه هاشو میخوردم…
میگفتم چه کوس تنگیه، میگفت باید خودت گشادش کنی
کوس گشاد دوست داری؟
گفتم نه اما کوسیو که خودم گشاد کنم اره
گفت پس گشادش کن…
یکم تلمبه زدم فرناز گفت بذار من بزنم و شروع کرد بالا پایین کردن منم واقعا داشتم لذت میبردم…
خسته شد و ایستاد گفتم بلند شو بلند شد و روی شکم خوابوندمش و نشستم روی رون هاش و کیرمو کردم توی کوسش و شروع کردم تند تند تلمبه زدن…
فرناز جیغ میزد اما من فقط تند تند تلمبه میزدم…
لذت کوس تنگش که کیرمو توی خودش جا میداد به حدی بود که نمی تونستم جلوی تند تند تلمبه زدن هامو بگیرم…
آبم اومد و ریختم روی کمرش…
و کنارش دراز کشیدم، بغلم کرد و گفت بیا توی بغل هم بخوابیم و همدیگه رو بغل کردیم و خوابیدیم…
نمیدونم از کی خوابمون برد اما وقتی بیدار شدیم ساعت یک و اینا بود فرناز لباسهاشو پوشید و رفت…
رفتم توی کمد دیواری نگاه کردم دیدم ندا نیست…
بهش زنگ زدم، گفت به به فرزین خان، عشق و حالتون تموم شد؟ گفتم آره تو کجایی؟ گفت اومدم خرید گفتم ضعیف شدی برات تقویتی بخرم، گفتم اره به خدا و خندیدیم گفت یه ربع دیگه میام و یه ربع بعد با کلی خرید اومد…
@dastan_fot

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


دستش هنوز توی دستم بود و تمایلی نداشت که دستشو بکشه منم چندین بار دیگه دستشو بوسیدم گفت خیلی پسر احساسی هستی گفتم نه اونقدرا، دو تا دستاشو گرفتم و بوسیدم و بغلش کردم گفت برای تشکر کافیه دیگه، درگوشش گفتم یه چیزی بگم؟ جنبشو داری؟ گفت بگو گفتم خیلی دوست دارم یهو زد زیر خنده گفت جوابتو بدم؟ منم همینطور…
گفتم اخ جون و همدیگه رو سفت بغل کردیم، آروم تر بغلش کردم و ازش لب گرفتم گفتم چه لب شیرینی گفت لب تو هم شیرینه آروم دست چپمو گذاشتم روی کوسش و شروع کردم مالیدنش یه لب سفت ازش گرفتم بعدش دستمو گرفت گفت نمالش دوست ندارم برام بخورش، بی هیچ حرفی شلوارشو دراوردم دیدم شورت نداره و جلوش زانو زدم و شروع کردم خوردن کوسش خیلی خوشحال بود و سرمو به کوسش فشار میداد و میگفت بخور کوسمو کچل من، کچل کوس خورم چه عالی میخوریش یکم گه خوردم گفت بریم توی اتاق دیگه نمی تونم وایسم رفتیم توی اتاق و خوابید روی کمرشو و پاشو باز کرد و گفت کوسمو بخور تا تموم بشه و منم شروع کردم خوردن کوسش لامصب کوسش خیلی آب داشت و صورت منو و حتی روتختی هم خیس کرده بود انقدر کوسشو خوردم که خودش التماس میکرد بسه تو رو خدا بسه گفتم بهت حال داد؟ گفت خیلی، بهترین روز زندگیم امروز بود کچل من گفتم حالا نوبت توعه، گفت با کمال میل کچل جونم منم براش لخت شدم و گفت جونم چه کیری، فداش بشم، خداکنه کردنتم مثله خوردنت باشه اگر کردنتم مثله خوردنت باشه دیگه هر چی بخوای بهت میدم من کنار تخت ایستادم و ندا روی تخت نشسته بود و کیرمو توی دهن کوچیکش کردم و برام چچمیخورد حسابی شق کرده بودم و مست شهوت بودم ندا رو خوابوندم روی تخت و پاشو باز کردم و کیرمو کردم توی کوسش و تند تند تلمبه میزدم ندا التماس میکرد فرزین آروم تر آروم تر کوسمو داری پاره میکنی گفتم این کوسو پاره میکنم گفت تو رو خدا ارومتر و دستشو انداخت دورم و پاهاشو سفت دورم حلقه کرد حسابی سفت گرفته بودم گفت آرومتر عزیزم این کوس ماله خودته از الان هر وقت بخوای بهت میدم فقط آرومتر وگرنه دیگه بهت نمیدم واقعا یه جوری گرفته بودم نمی تونستم تند تند تلمبه بزنم گفتم من این کوسو پاره میکنم، گفت پارش کن اما الان باید اروم بکنی تا منم لذت ببرم و منم ارومتر تلمبه میزدم گفت آره این درسته همیشه موقع کردن یه زن نباید با تلمبه های تند تند شروع کنی باید آروم آروم بکنی تا خودش بهت بگه کی تندش کنی و شروع کرد ازم لب گرفتن و سینه های کوچولو نوک تیزشو میکرد توی دهنم و میگفت اروم گاز بگیر، حالتی که تچوش بودمو دوست داشتم، کیرم توی کوس ندا بود و خوابیده بودم روش و داشتم سینه هاشو میخوردم، بهش گفتم کوست خیلی لذت بخشه گفت خوردن تو هم خیلی لذت بخش بود گفتم کیرم بهت حال میده؟ گفت همه چیزتو دوست دارم کچل خان و سینه راستشو گذاشت دهنم گفت قول میدم صدام در نیاد الان با همه توانت توی کوسم تلمبه بزن و منم شروع کردم تند تند تلمبه زدن توی کوسش…
آبم اومد و ریختم توی کوسش و افتادم روش گفت میشه کنارم بخوابی و از روم بلند بشی؟
منم کنارش خوابیدم و ندا بغلم کرد و از هم لب گرفتیم گفت این لذت بخش ترین سکس زندگیم بود ممنونم ازت فرزین…
منم بوسیدمش و گفتم از الان از این سکس های لذت بخش زیاد می کنیم گفت حتما من که ولت نمی کنم و خندیدیم از اون روز دیگه رابطه من و ندا شکل جدیدی گرفت، هر وقت دوتایی تنها بودیم ندا لباس های سکسی می پوشید برام و با هم عشق و حال می کردیم حتی زمانی که پریود بود میگفت بیا روی تخت کنارم بخواب و بغلم کن و من می بوسیدمش…
تا 3سال رابطه من و ندا ادامه داشت و من 25 سالم شد و مامانم گفت باید زن بگیری، ندا گفت ما توی فامیلمون دختر همسن فرزین زیاد داریم و عکس چند تا دختر رو بهم نشون داد گفتم نه من اینا رو نمی خوام گفت خودت کسیو زیر نظر داری؟ گفتم حالا فردا که تنها شدیم گفت خیلی نامردی چرا نمیگی کیو میخوای؟ گفتم من فرناز رو میخوام گفت خواهر من؟
گفتم آره، گفت چرا؟ گفتم چون خیلی شبیه توئه
بغلم کرد و بوسیدم گفت اما فرناز 18سالشه و 7 سال ازت کوچیکتره شاید بابام قبول نکنه، گفت بگو ببینم شما دو تا با هم حرفم زدید؟ گفتم آره، گفت شیطونا کی؟ کجا؟
گفتم از عروسی شما شمارشو گرفتم و با هم دوست شدیم گفت چشمم روشن، دور از چشم من چه اتفاقاتی افتاده و خندیدیم دستشو روی کیرم گذاشت گفت تا حالا اینم بهش دادی؟
گفتم دو سه بار، گفت لعنتیا کجا؟ چطور؟ یعنی الان فرناز باکره نیست؟…

گفتم نه فرناز الان 6 ماهه باکره نیست…
گفت کجا این کارو کردید؟ گفتم توی خونه خودتون…
گفت کی؟
گفتم وقتی مامان بابات رفته بودن مشهد…

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


پرو یکم رفت اونور تر جمع و جور کنه خودش و دید گفت وای علیرضا چیکار میکنی جمع کن پاشو بریم گفتم تازه اومدیم که یهو گفت نه من رفتم یهو پوشید و رفت منم هم ترسیده بودم هم نمیدونستم اصلا یعنی چی میخواد بده بلاخره یا نه گذشت و یکم سرد شده بود بعد یه مدت دوباره خوب شدیم و من و همسرم دیگه خونه خودمون بودیم ۲ سال گذشت فک کنم که مادرزنم دعواشون میشه با پدرزنم ۳ ماه بود خونه ما پیش ما بود
هرکاری کردیم نتونستیم آشتیشون بدیم که فهمیدیم پدر زنم خیانت کرده
خلاصه صبح های که همسرم زودتر از من میرم دانشگاه سر صبحونه با مادر زنم بهش گفتم به نظر من اصلا تو هم تلافی کن یکم خوش بگذرون دل خودت حداقل خنک بشه ، از حرفام زیاد بدش نمیومد که دوباره گذشت چند روز داشتم میرفتم سر کار از سر میز بلند شدم گفتم یه بوس بده بوس اول لپ هاش و بوسیدم بعدیشو خودش یه لب سرعتی گرفت ازم منم یکی دیگه لب گرفتم خندید و رفتم
دوباره چند روز ادامه داشت تا یه چند ماه گذشت برای صبحانه صداش که کردم با صدای خیلی خواب آلود گفت خوابم میاد نمیام صبحونه رو خوردم خواستم به بهونه خداحافظی لب بگیرم که دیدم با شلوارک تنگ و تاپ خوابیده رو پهلو یه چند دقیقه نگاه کردم کیرمو در اوردم یکم ور رفتم باهاش سرعتم زیاد شده بود دوست داشتم برم دست بزنم به اون کون خوردنیش دلو زدم به دریا گفتم اون سری که چیزی نشد این دفعه هم چیزی نمیگه شانسمو امتحان کنم رفتم ازپشت بغلش کردم دست راستمو بردم زیر سرش سرشو خودش بلند کرد گذاشت رو بازوم ، آروم شلوارم و کشیدم تا زانوم کیرمو چسبوندم بهش فهمیده بود کیرم راسته که گفت نمیخوای بری سرکار برو دیرت شد گفتم نه یکم پیشت باشم آرومت کنم یهو برگشت دید شلوارم پایینه فاصله گرفت گفت علیرضا این چه کاریه تو میکنی درسته یکم راحتیم نه تا این حد من مادر زنتم گفتم ببخشید تورو خدا دخترت پریوده چند روزه دسته خودم نبود
خودارضایی نمیتونم بکنم گفت یعنی چی نمیتونی گفتم نکردم تا حالا بلد نیستم گفت ببین پررو نشی ها یه دفعه برای آخرین باره یکم برات میمالم
گرفت دستش اصلا باورم نمیشد داشتم میمردم دیگه خیلی کنترل کردم که نیاد ابم یکم لب گرفتم ازش داشت آبم میومد که کنترل کردم نیومد خسته شد گف اهههه یهو کرد دهنش ۳ تا بالا پایین کرد ابم پاچید تو حلقش خیلی حال داد ، اصلا باورم نمیشد مادرزنم ساک زد برام گفت دهنت سرویس و رفت دستشویی قبل اینکه بیاد بیرون چیزی بگه زدم بیرون سر کار همش میرفتم جق میزدم تو دستشویی تا اینکه شب شام برگشتم موقعیت که گیر میاورم یا انگشتش میکردم یا سینشو میمالیدم دیگه خیالم راحت شده بود که فردا حتما میکنمش صبح شد خانمم رفت رفتم سراغش هرچی گفتم ایندفعه هم انجام بده قسمش دادم گفت نه با نا امیدی در خونه رو باز کردم برم صدام کرد سریع رفتم سمتش گفت اخرین باره ها گفتم چشم لب گرفتیم و رفت سراغ کیرم یه تف انداخت عین پورن استارا از تخمام لیس زد اومد بالا داشتم میترکیدم دیگه دراز کشیدم رو تخت پاهامو باز کردم کلا سینه هاشو میمالیدم اونم دیگه حشری شده بود از نفس کشیدن و نحوه خوردنش معلوم بود تیشرتش و در اوردم چیزی نگفت یکم خورد آوردمش بالا لب گرفتم ازش بعد سینه هاشو خوردم سرشو برد بالا یه اه کشید پیش خودم گفتم دیگه حله چند دقیقه فقط خوردم سینه هاشو سر صداش زیاد شده بود که دست کردم تو شلوارش چیزی نگفت اومدم انگشت بندازم سوراخ کونش نزاشت چند بار تلاش کردم گفت نه از این جلو تر نه یکم خوردیم برا همدیگه گفتم این نمیاد بزار یکم از رو شلوار بمالم رو کست قبول کرد مالیدم رو کسش لب گرفتم خیلی حال میداد که خودش یهو گفت بیا از رو شرت شلوارکش و در اورد پشمام ریخته بود مگه میشه زنی به اون سن انقدر رو فرم و تر تمیز یک از رو شرت مالیدم شرتش خیس شده بود کامل شیطونی کردم یکم شرتش و زدم کنار کیرم خورد به کسش دیدم دادش رفت هوا حال کرد لباشو خوردم سریع گفت نه رو شرت فقط خودم داشتم میمردم دیگه توجهی نکردم بیشتر زدم کنار کیرم رو کسش بالا پایین میشد که یهو دوتا تکون خفن خورد گفت علیرضا بکن تووش کردم توش انقدر داغ بود داشت ابم میومد ذهنم و بردم یه جا دیکه کنترل کردم ۵ دقیقه تلمه زدم ابمو اومد یجوری پاچید نصفش ریخت تو کسش نصفشم در اوردم ریخت رو صورتش همشو خورد گفت خیلی وقت بود یه سکس خوب نداشتم ولی پشیمونم علیرضا چه کاری بود کردیم و گذشت چند بار دیگه کردم مادرزنمو و تا الان که در خدمت شما هستم امیدوارم خوشتون اومده باشه………


پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


💞 همونی که خواستم شد ( مادرزن )

سلام
من علیرضا هستم ۳۲ سالمه ۵ ساله که ازدواج کردم و قبل از ازدواج ۳ سال با همسرم دوست بودم
برای اینکه تصور داشته باشید مادر زنم ۴۴ سالشه حدودا و قد متوسط و اندامی توپر و خوب و قیافه ای نچرال و زیبای داره
شروع حسی که پیدا کردم نسبت به مادرزنم از اونجایی بود که در دوران دوستی مادر زنم هم از دوستیمون خیلی وقت بود با خبر بود و مادرزنم هم کلا یجوریه که معمولا آزاد لباس میپوشه و من از عکس هاو فیلم های که همسرم از مادرزنم میگرفت مثلا علی نگاه کن مامان با پرندمون چیکار میکنه .
من هم چون لباس هاش کمی لختی بود تحریک میشدم و فانتزی های تو ذهنم تشکیل میشد و باهاشون جق میزدم.
خلاصه که ازدواج کردیم و رفت و آمد هام تو خونشون باز شد
لباس های که مادر زنم جلو من میپوشه معمولا شلوار کمی کوتاه کشی و تنگ با تیشرت یا شلوارک، و من وقتی از جلوم رد میشه چشم با باسن زیبایش میوفته حشری میشم .
اوایل ازدواج تقریبا من یک روز در میان شام خونه مادرزنم بودم و هر روزی هم که می رسیدم خونه با هم روبوسی میکردیم تا اینکه یه شب موقع روبوسی لب هامون کمی نزدیک شد و گوشه لبم به لبش گرفت .
وای همونجا شق کردم به زور خودم و جمع و جور کردم بعد از خوردن شام به رخت خواب که رفتیم و انقدری که به مادرزنم فکر میکردم موقع سکس با همسرم فقط مادرزنم و تجسم میکردم و زود تر ارضا میشدم
تا اینکه باز گذشت و هر دفعه ای که رو بوسی میکردیم همش من سعی میکردم لب هامو نزدیک لب هاش کنم چند باری این اتفاق افتاد و از حالتی که بعدش داشت فکر میکردم که متوجه شده باشه و ترسیدم دیگه ادامه ندادم .
تا اینکه بعد چند باری رو بوسی کردم بدون دخالت خودم این اتفاق افتاد و یه لبخندی به من زد و رفت داخل آشپزخانه امروز هم گذشت و روز های بعد هم کم و بیش همین اتفاق افتاد و تا یه روزی که من باری انجام کار اداری نیاز به شناسنامه ی همسرم داشتم و همسرم خونه نبود، پدر زنم همکارش از ساعت ۷ تا ۵ غروبه
من هم صبح به مادرزنم زنگ زدم و گفت که بیدارم بیا
رسیدم و بعد از اینکه در و باز کرد باورم نمیشد لباس های که پوشیده بود واقعا من حشری کرد یه تاپ شلوار که نافش بیرون بود و فقط نوک سینه هاش و پوشونده بود
کمی خجالت کشیدم و سعی کردم زیاد نگاه نکنم سلام کردیم گفت برو تو اتاق همسرت پیدا کن من نتونستم ،
وارد اتاق که شدم مادر زنم رفت دستشویی و برگشت من شناسنامه رو پیدا کرده بودم گفتم پیدا کردم مامان با اجازت من رفتم که گفت صبر کن عشقم صورتم کثیف بود روبوسی نکردیم یه بوس بده داشتیم به هم نزدیک که می شدیم یهو صورتش و برگردوند از لبام بوسید خیلی سریع و من از تعجب خشکم زده بود و گفت از این بوسا بیشتر حال میده در حین ریلکسی
منم که خشکم زده بود نمیدونستم چیکار کنم دوتا خنده مصنوعی زدم و گفتم اره و خداحافظی کردم
منم که کلی سوال تو سرم میچرخید و کیرمم راست شده بود
سوار ماشین که شدم تاقت نیاوردم یه جا خلوت گیر اوردم زدم بغل با تصویر مادر زنم جق زدم انقدر حشری بودم که آبم هم پر فشار پاشید هم هیچی تهش نموند.
گذشت شب شد و خونه خودمون بودم تو فکرم بود در حالی که با همسرم پیام میدادم که یهو یه پیام از مادر زنم اومد
نوشته شده بود سلام عزیزم صبح از حرکتی که انجام دادم اگه ناراحت شدی منو ببخش منظوری توش نبود
من باز کردم نمیدونستم چی بنویسم در کمال بی عقلی نوشتم نه مامان اشکالی نداره به قول خودت از این بوسا بیشتر حال میده با استیکر چشمک
بعد اینکه ارسال شد مثل سگ پشیمون شدم که چه ضایعه بازی در اوردم
در جواب یه استیکر خنده فرستاد و نوشت اره روبوسی که میکردیم حس کردم از این بوسا دوس داری ، تهشم یه استیکر بوس فرستاده بود
منم از شق درد داشتم میمردم و باز نمیدونستم چی بنویسم براش یه استیکر بوس فرستادم
رفتم دستشویی یکی از عکس هاشو اوردم جق زدم باز هم از حشر زیادم ابم پر فشار زیاد بود
تا اینکه چند ماهی گذشت خانوادگی تصمیم گرفتن با فامیل های مادر زنم بریم شمال خونه مادر بزرگ همسرم
من بخاطر موقعیت شغلیم به همسرم گفتم تو با مامان اینا برو من دو روز بعد میام ، که همینطوری شد و رفتن من دو روز بعد به خاطر اینکه کاری نمونه دیگه همه کارامو انجام دادم تا برسم خونه شام بخورم و حموم ساعت شد ۱ حرکت که کردم ساعت حدود ۵ رسیدم شمال
خونه ی که توش بودیم یه حال داره و یه اتاق کوچیک
همه فک و فامیل ها تو حال خوابیده بودن اتاق هم برای خانواده ما فقط اندازه بود و وقتی رسیدم همه خواب بودن بجز همسرم و مادر زنم لباسامو عوض کردم و پشت همسرم دراز کشیدم بغل همسرم هم مادر زنم بود و انور شم پدرزنم یه نیم ساعتی گذشت منتظر بودم مادر زنم بخوابه یه شیطونی ریزی با همسرم داشته باشم که همسرمم خوابید ،

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


برگشت سمتم و به لبه ی میز تکیه داد. لای پاش رو باز کرد. دروازه ی بهشت بود. دستمو کشیدم روش تا مطمئن بشم واقعیه. اولین بارم بود و این زیباترین چیزی بود که میتونستم ببینم. جلوش زانو زدم. پرسید چطوره؟ گفتم خوشگل ترین چیزیه که تو عمرم دیدم. کسش کوچیک بود با لبه های باریک اما کشیده صورتی و کمی مرطوب. گفتم انقدر خوشگله که میخوام ببوسمش میخوام بخورمش سرمو آروم آروم می‌بردم جلو نزدیک شدم مست شده بودم زبونمو آروم در آوردم میخواستم از پایین تا بالای کسش رو لیس بزنم زبونمو گذاشتم روی کسش یه دفعه در زدن
مسئول لباس گفت دلسا جون آماده شدی؟ من پریدم عقب و دلسا پاهاشو بست. گفت چرا دارم میام
جفتمون بلند شدیم اول اون خندید بعد من. گفت شورت رو بده لطفا دورو برمو گشتن و شرت رو رسوندم به دستش. شورت رو کشید بالا و برگشت کش شورت رو با عشوه از کونش کشید بالا و مرتبش کرد. گفتم میمیرم. خندید و گفت. لباسا و بیار دیر شده. یه پیرهن آوردم دیگه خجالتم ریخته بود. کمکش کردم لباس رو پوشید همزمان بدنش رو ناز میکردم پیرهن رو تو تنش مرتب کرد. یه پیراهن دکلته بلند با دامن چاک دار. گونی هم می‌پوشید بهش میومد تو اين لباس که دیگه…
سینه هاش رو بوسیدم و یکم هم صورتمو بهش فشار دادم.
کاش میتونستم لباشو بخورم. اومد نزدیک و لبامو سریع بوسید گفت شاید بوسه ی بعدی رو از کسم بگیری. شمارتو بنویس و بذار تو کیفم و رفت بیرون
برگشتم دفتر شماره مو نوشتم و گذاشتم تو کیفش از جلوی اتاق آرایش رد شم، تو آینه بهم چشمک زد
شب برام پیام اومد قطعا خودش بود. نوشت سلام و به عکس فرستاد. تو کارخونه جلوی آینه از کونش که از لای چاک پیرهن زده بود بيرون برآم عکس فرستاد. نوشتم سلام ممنون بابت یادگاری از صبح تو فکرتم. گفت دوست دارم بازم ببینمت. خیلی زود مثلا فردا و یه لوکیشن فرستاد
پیام بعدی هم یه عکس بود. بازش کردم همون شرت بنفش رو پوشیده بود و جلوی آینه پاهاشو گرفته بود بالا و از چاک کسش عکس فرستاده بود. بند بنفش بیشتر کسش رو پوشونده بود اما لبه هاش یکم بيرون بود
نوشته بود اینم برای اینکه تا فردا تو فکرم بمونی .

پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


💞 هیچ زنی توان مقاومت در برابر خوردن کوسشو....( زن داداش ۱ )

سلام
فرزین هستم 22سالمه پارسال داداشم سیاوش که 35سالشه با یه دختر بنام ندا که اونم 22 سالش بود ازدواج کرد، سیاوش و ندا با من و مادرم زندگی میکنن و 4 تایی توی یه خونه باغ دو خوابه زندگی می کردیم، داداشم پرستار بود و مادرم معلم و هر دو اکثر مواقع صبح ها خونه نبودن و من و ندا اکثر مواقع تنها بودیم یه بار که رفته بود حموم مدام براش پیام میومد منم کنجکاو شدم و گوشیشو برداشتم که دیدم رمز نداره،پیام ها رو یه خانمی بنام ریحانه بهش داده بود کل پیام هاشو خوندم، پیام های هر دوشون رو خوندم ریحانه هم متاهل بود یه جا بود ریحانه از سکس با شوهرش گفته بود که شوهرش خیلی خوب کوسشو میخوره و بعدش کوسشو حسابی میکنه ریحانه نوشته بود انقدر خوب میخوره که من چند بار ارضا میشم و ندا نوشته بود خوش به حالت سیاوش کوسمو نمی خوره و تا الان فقط دو سه بار تونسته ارضام کنه، سیاوش خوب سکس نمی کنه اصلا بلد نیست تحریکم کنه ریحانه بهش گفته بود تو بهش یاد میدادی، بهش بگو برات بخوره ندا گفت چندین بار گفتم، حتی دعوا کردیم اما گفت دوست نداره بخوره آخرشم بهم گفت تو وظیفت اینه فقط آب کیرمو بیاری نمی تونی به سلامت، طلاقتو بگیر برو، راست میگفت یه مدت دعوا داشتن که با وساطت مادرم حل شد اما انگار حل نشده بوده فقط ندا کوتاه اومده بود چون نمی خواست طلاق بگیره…
از اون روز نگاهم به ندا عوض شد، پیش خودم میگفتم من مجردم کار درستی هم ندارم،حالا حالا هم فکر نکنم بتونم زن بگیرم، من می تونم هم ندا رو ارضا کنم هم خودم رو ارضا کنم اینجوری دوتایی ارضا میشدیم و مشکلمون حل میشد اما نمیدونستم ندا پا میده برای چنین کاری یانه… شروع کردم تحریک و دستمالیش ببینم واکنشش چیه؟ ندا یه دختر قد کوتاه لاغر با چهره ای جذاب و چشمانی درشت و دهن کوچیکی بود سینه هاش خیلی کوچیک بودن و کون زیاد برجسته ای نداشت اما در کل استایل و چهرش جذاب بود، یه بار داشت دستشویی رو میشست یه تاپ تنش بود که زیرشم سوتین نداشت و سینه هاش با هر بار خم شدن کامل مشخص بودن و یه شلوار بنفش پاش بود که حسابی کشیده بودش بالا که کوسش قشنگ مشخص شده بود و پاچه های شلوارشو تا زانو بالا زده بود صدام کرد که چاه بست رو بهش بدم تا نصبش کنه وقتی دیدمش مات و مبهوت نگاش کردم یه لبخند زد که تا حالا زن داداش توالت شور دیده بودی؟ و هر دو خندیدیم اما واقعا تصویر قشنگی بود ندا زیبایی هاشو نمایش داده بود و با هم حرف میزدیم و اون کارشو میکرد کیر منم حسابی شق شده بود و ندا یه چند باری به شلوارم نگاه میکرد و لبخند میزد کارش که تمام شد رفت حمام و بعد از چند دقیقه گفت فرزین می تونی حوله ام رو بیاری؟ رفتم دیدم گفتم نیست گفت عه آره دیشب گذاشتم که بشورم فرزین بیا؟ رفتم دم حمام دیدم از پشت در حمام خم شده و سینه هاش کاملا مشخصه بهم گفت میشه بری توی اتاق خودت من برم توی اتاق خودمون؟ گفتم بله… رفتم توی اتاق و گفتم برو توی اتاقتون، یواشکی یه نگاهی کردم اما پشتش به من بود و فقط کونش مشخص بود که کون خوبی بود بعد از چند دقیقه صدام کرد بیا بیرون دیدم یه تاپ و یه شلوار پوشیده گفت چای می خوری؟ گفتم اره، وقتی چای آورد دیدم دوباره سوتین نداره و منم چند بار نگاه کردم که ندا متوجه شد و یقه اش رو درست کرد چای رو خوردیم بهش گفتم می تونی موهامو با موزر بزنی؟ گفت از ته؟ گفتم آره گفت چرا؟ گفتم دارو گرفتم برای موهام گفتن باید موهات رو کوتاه کنی گفت کوتاه نه کچل! گفتم دوست دارم کچل کنم اینطوری راحترم گفت باشه بیار تا برات بزنم وسایلشو آوردم و و پیش بند رو بست و شروع کرد زدن از جلو شروع کرد و وقتی موزر رو گذاشت و یکم موهامو زد گفت وای خدا تاس شدی؟ گفتم اشکال نداره بزن به بهانه ریختن موها یه چند بار دستمو به بدنش زدم واکنشی نشون نداد وقتی اومد سمت راستمو بزنه بازم به بهانه ریختن موها از روی پیش بند یه دو بار آرنجم به کوسش خورد که چیزی نگفت تازه بدنشو بهم چسبوند بار سوم دستمو به کوسش زدم و یکم نگه داشتم اونم هیچی نمیگفت یکم بازومو تکون دادم بازم هیچی نگفت به جای اینکه پشت سرمو بزنه اومد سمت چپ و بازم چسبید بهم و منم آرنجمو چسبوندم به کوسش و تکون میدادم انگار خوشش میومد تا اینکه دستمو برداشتم و دیگه دست بهش نزدم و اونم کل سرمو زد و گفت وای چقدر کچلی بهت میاد و خندیدیم و توی اینه نگاه کردم دیدم آره راست میگه قیافم بد نشده،رفتم حمام توی حمام به این فکر کردم که با اتفاقی که افتاد موقع کوتاه کردن موهام و دستمو کوسشو و اینا گفتم اگر قراره اتفاقی بیفته قطعا امروزه منم همه موهای زائدمو زدم و حسابی تمیز اومدم بیرون، وقتی اومدم بیرون ندا گفت سلام به کچل خوش تیپ خدایی ببین چقدر خوب برات زدم گفتم آره خوب زدی دستت درد نکنه، رفتم جلو دستشو گرفتم و یکم نوازش کردم و بوسیدم گفت وای کاری نکردم گفتم نه خیلی خوب زدی از ارایشگاه بهتر

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


روی صورت مادر زنم به ما بود چشماش بسته انگاری که خواب بود
منم چی بهتر این میخواستم به صورت و لباش نگاه میکردم در‌حال جق زدن بودم سرعت دستام‌زیاد شد کمی صدا داشت زیر پتو ، که یهو چشماش باز شد
منم جا خوردم و از اینکه سریع دستم و از شلوارم در اوردم فهمید یه لبخند بهم زد و دوباره چشماشو بست
منم حل کرده بودم این سری کلا کیرم خوابید و بیخیال شدم خوابیدم
صبح بیدار شدیم و همچی عادی
دوباره گذشت و چند ماه بعد یک روز اومد محل کارم و گفت اگه وقت داری من یه لباس دیدم این نزدیکی میتونی نظر بدی دو دلم، که گفتم بله چرا که نه
تا اونجا که برسیم تو مسیر دستشو قلاب کرد دور ارنجم و حسه خوبی داشت البته اولین بار نبود زیاد بغلم میکردم
خلاصه رفتیم رسیدیم اون مغازه لباسی که میخواست شلوار جین بود
جفتش و نشونم داد من اونی که روشن تر بود و انتخاب کردم گفتم البته اینم قشنگه اگه بپوشی بهتر میشه انتخاب کرد فروشنده یه پسر جوان بود و شلوار و داد بپوشه مادرزنم ازم خواست مراقب در باشم باز نشه چون قفلش خراب بود
خلاصه درو نگه داشتم و پوشد شلوار و ازم نظر خواست گفتم بدک نیست گفت صبر کن اون یکیم بپوشم در بست چند ثانیه بعد در زد که در باز کنم شلوار قبلی رو بگیرم ازش شلوار جدید و بدم در و که باز کردم باورم نمیشد با شورت ایستاده بود جلوم البته کمی دولا شده بود که مثلا معلوم نشه
خلاصه دادم بهش و پوشه همون اولی و انتخاب کردم من مردم از شق درد
اومدیم بیرون یکم صداش و لوس کرد گفت میای اینجا بشینیم به بستنی بخوریم حالا که تا اینجا اومدی گفتم چرا که نه رفتیم بستنی فروشی نشستیم تا بستنی و بیارن دستاشو گذاشت رو دستم حالت ناراحت گفتم انقدر دوست دارم با یه مرد بیام بیرون پدرزنتم از همون اول هیچ وقت حوصله بیرون اومدن با من نداشت، منم گفتم قربونت برم من که نمردم از این به بعد با من بیا بیرون هروقت دوست داشتی که خوشحال شد و گفت آره از این به بعد با پسرم میام بیرون.
بیشتر وقت ها که همسرم دانشگاه نداشت بیرون میرفت تا یه روز دوباره بهم زنگ زد و گفت پسرم اگه کار نداری زیاد من نزدیکم که گفتم بیا منم الان میام
کمی دور زدیم دستامو گرفت عین زن و شوهر ها دور میزدیم تو خیابون که یهو گفت تو خیلی خوش سلیقه ای من یه لباس میخوام بخرم البته اینو نباید از تو نظر بگیرما ولی اشکال نداره من و تو هم مهرمیم هم خودمونی ، استرس گرفتم البته حدس زدم لباس زیره که رفتیم یه پاساژ که کلا لباس زیر بود و مرد خیلی کم بود اونجا خجالت میکشیدم تا اینکه رفتیم تو یه مغازه البوم آورد که دوتای نگاه کنیم از این لباس های سکسی بود اسمش و نمیدونم همه اونجا مارو نگاه میکردن چون بهم نمیخوردیم از این که من دارم انتخاب میکنم
چندتا ورق زد تا اینکه دل و زدم به دریا و یکی گفتم مامان. این فک کنم خیلی بهت میاد ، با یه لبخند ملیح منو نگاه کرد گفت درسته سلیقت خوبه ولی من یچیز تو این مایه ها میخوام چیزی که نشون خیلی لختی تر بود جوری که شورته دوره کسش و می گرفت کسش می افتاد بیرون یه هییی کشیدم گفت عالیه این دوباره خندید و سفارش داد گرفتیم تو راه گفت چرا هی کشیدی گفتم کاش زن من هم از اینا‌ چیزا می خرید خندید و گفت بهش میگم بخره
گفتم دست شما درد نکنه شب شد همسرم اومد از دانشگاه سمت مادرزنم
منم بعد کار رفتم خونه که دیدم تو اینستا پست خنده دار فرستاده یه چندتا برا هم فرستادیم و چند روز باز گذشت من دیگه روم باز شده بود چندتا پست استوری تقریبا سکسی فرستادم براش اونم تقریبا چیزهای که میفرستاد متفاوت شده بود باز بعد چند روز پی ام دادم میخوای بریم سفره خونه که زنگ زد بهم گفت میخوای همین الان بریم ساعت ۵ عصر بود سفره خونه ای که بردمش کلا الاچیقی بود از قصد اوردمش و وارد که شدیم هی میگفت همینجا بشینیم من میگفتم‌نه بیا بریم اخری آدم زیاد رفتامد نکنه گفت مگه چیکار میکنیم با خنده منم گفتم بلاخره راحتیم دیگه ، نشستیمو سرد بود یکم موکت هاش نشستیم لرزش گرفت گفتم بقلم کن گرم شم و بقلش کردم دیگه تکون نخورد از جاش قلیون اومد و کمی قلیون کشیدیم که سر صحبت و باز کردم گفتم چی شد به دخترت نگفتی بخره از اون لباسا گفت چرا گفتم ولی زیاد خوشش نمیاد حالا بعدا میخرم که گفتم برای خودت و حالا چی میشه یه شب بدی بپوشه دخترت گفت خب اخه واسه منه ، گفتم چه بهتر بوی تورو میده تازه روش سمت من بود و گفت اخ قربونت برم من لباشو قنچه کرد گفت یه بوس بده ببینم که من از لب بوسش کردم اما نه سرعتی دو سه تا بوسیدیم اروم معلوم بود شهوتی شده بعد نگام کردم و گفت حالا خواست از این بوسا کنه سریع لباتو اوردی که گفتم از این بوسا بیشتر حال میده خندید چندتا دیگه لب گرفتیم و کیرم دیگه داشت میترکید و ساعد دستشم هی میخورد به کیرم معلوم بود از قصد دستش و گذاشته رو کیرم که دوباره چندتا لب گرفتم ازش حین لب گرفتن یه دکمه شلوارم و باز کردم سر کیرمو انداختم بیرون که چندتا لب گرفت گفت بسه دیگه

1,428

subscribers

3

photos

11

videos