داستان های شبانه

@dastan_fot


داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


ورزش فراموش نشه دوستان حتی در شرایط بحرانی جنگی ..💦💦💦

@dastan_fot
@dastan_fot 

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


برات بخدا فاطی هم گفت باشه حالا موقعیت بشه خودمم میخام باهات بیشتر حال کنم تازه امروز بعد از سالها یه حال اصاسی کردم منم بغلش کردم وگفتم فدات بشم عشقم فاطی گفت تورو خدا اینقدر بهم نگو عشقم عشقم میترسم سوتی بخدا گفتم نترس میگم حواسم هست دیگه چرا میترسی ؟ فاطی گفت حواست باشه دیگه گفتم باشه و بعد با هم رفتیم مراسم و روز هفتم خاله اش هم بازم با هم رفتیم خونه اش و حلوا پخت و بعدشم دوباره با هم حسابی سکس کردیم و که خیلی مزه میداد دیگه موقع گائیدن کسش سینه هاشو را هم میخوردم و میگائیدمش که فاطی بینهایت حال میکرد و این شد که از سال قبل تا الان داریم با هم عشق و حال میکنیم و موفق شدم از کون خوشگل و تلش هم بکنمش که اونم بینهایت عالی بود .


پایان


@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


کیر من حدودا 20 سانت میشه و کلفته و کس فاطی تنگ بود برای همین جیغش در اومد ولی دیگه عین خیالم نبود و فقط دوست داشتم بگامش و جرش بدم دیگه اصلا به جیغ و ناله هاش توجهی نمی کردم و داشتم تو کس تنگش تلمبه میزدم و لذتشو میبردم لذتی که سالها بود منتظرش بودم ، فاطی زیرم هی فحش میداد و آخ و اوخ میکرد و میگفت عوضی جرم دادی ای وای کسم آی مامان کسم ، منم میگفتم جووووووووووووووونننننننن مگه نمیگفتی کسمو جر بده ؟ دارم کستو برات جرش میدم ، وای چه تنگی تو فاطی ؟ آخ وای جون جون و همینطوری که اون ناله میکرد و من آه میکشیدم تو کسش تلمبه میزدم که دیگه انقدر حشری بودم براش که نمیدونم چند دقیقه شد که داشت ابم میومد و فاطی هم حسابی داشت ناله میکرد زیرم که دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و همه ابمو ریختم تو کسش و افتادم روش نفس نفس میزدم و اصلا فرصت نکرده بودم سوتینشو از تنش در بیارم و داشتم چاک سینه هاشو از بین سوتینش میبوسیدم و نفس نفس میزدم و کیرم داشت تو کسش نبض میزد و آبمو خالی میکرد . هردومون بی حس و حال شده بودیم ولی داغی و تنگی کسش رو کیرم فشار میداد بینهایت عالی بود . توی همین وضعیت بودیم که یهوئی گوشیش هم زنگ خورد گوشیش رو میز توالتش بود و گفت گوشیمو بده منم گوشی رو دادم دستش گفت وای دائیته هیس صدات درنیاد منم که کیرم تو کسش هنوز شق بود لبشو بوسیدم و گفتم جواب بده خوشگلم اونم بهم اخمی کرد که یعنی هیس . همینطوری که گفت الو جانم منم کیرمو تو کسش فشار دادم وای خیلی حال میداد وقتی داشت با دائی حرف میزد کسشو میکردم که دائیم هم سلام رکد و گفت کجائید پس هنوز تموم نشده ؟ فاطی هم که داشت با اخم بهم نگاه میکرد گفت نه عزیزم خب زیاده باید درست کنم میام دیگه ، دائیم پرسید امیر کجاست ؟ فاطی هم گفت داره کمکم میکنه خب دائیم گفت خب زود باشید دیگه اگر میخواهی من بیام فاطی هم گفت نه نمیخاد کم کم داره تموم میشه نمیخاد بیائی منم یواش میخندیدم و کیرمو تو کسش حرکت میدادم فاطی هم همش اخم میکرد که نکنمش ولی نمیدونم چرا وقتی داشتن حرف میزدن دوست داشتم زنشو بکنم . دیگه فاطی هم که داشت لذت میبرد از کیرم که داره کسشو میماله به دائی گفت کاری نداری من به کارم برسم اونم گفت نه زودی بیائین اینجا کلی ادم اومده بد میشه حلوا نیست فاطی هم گفت باشه بابا میام دیگه قطع کن و گوشیشو قطع کرد منم لبشو گرفتم مکیدم و فاطی گفت عوضی دارم با شورهم حرف میزنم تو داری تلمبه میزنی ؟ منم گفتم بخدا دارم میمیرم برات فاطی کس طلای من اونم خندید و گفت بازم میخواهی بکنی ؟ گفتم تو چی ؟ فاطی گفت میتوی یه دور دیگ بکنی جونشو داری ؟ گفتم آره عشقم من برات جونمم میدم فاطی هم خندید و گفت بریم یه دوش بگیریم تر تمیز بشیم منم گفتم خب دوباره باید دوش بگیریم که گفت نه خره تو حموم بکن کسمو دوست دارم منم گفتم چشم عزیزم و با هم رفتیم حموم و من تنشو شستم و کیف میکردم سینه های سایز هشتادشم براش مک میزدم و کسشو میبوسیدم و میمالیدم و میخوردم براش گفتم برگرد و برگشت و کونشو سمت کرد منم دوتا لپهای کونشو گرفتم میبوسیدمش و صروتمو کردم لای کونش و زبونمو به سوراخ کونش رسوندم و شروع کردم لیسیدن سوراخ کونش اونم خودشو خم کرده بود و حسابی کونشو برام قمبل کرده بود دستاشو گاذاشته بود روی توالت فرنگی و خم شده بود منم نشسته بودم پشت رونهاش و کونشو میخوردم براش اونم حسابی ناله میکرد . سوراخ کونش یه جوری بود که نه میشد بگی اکبنده نه اینکه کون داده باشه نمیدونم شاید بخاطر هیکل پر و کون تپلش بود که سوراخش این مدلی بود ولی هرچی بود که منو دیونه خودش کرده بود دوست داشتم از کون میکردمش ولی ترسیدم بکنمش بدش بیاد و دیگه بهم کس نده برای همین بیخیال گائیدن کونش شدم ولی حسابی براش سوراخ کونشو لیسیدم و مک میزدمش و اونم آه و ناله میکرد و جون جون میکرد دیگه پا شدم و تو همون حالتی که خم بود کیرمو کردم تو کسش و شروع کردم گائیدن کس خوشگلش که واقعا محشر بود فاطی هم هی میگفت وای ای جون جووووووننننننننن بگا لعنتی بگا بگا کسسسممموو بگا اخ قربون کیر کلفتت بشم امیر جون وای آره بکن کسسممموو بکنننن بکنننن منم داشتم وحشیانه از عقب کسشو میگائیدم که بازم زیاد نتونستم تحمل کنم و دوباره همه ابمو ریختم تو کسش و ناله میزدم که فاطی هم همون اخرای ارضای من اونم ارگاسم شد و اونم آه و اوخ میکرد منم کیرمو تا بیخ تو کسش فشار میدادم دیگه هردومون دوباره با هم ارضا شده بودیم و حسابی لذت برده بودیم از همدیگه و بازم تنشو شستم خودمم همینطوری تنمو شستم و با هم اومدیم بیرون و زودی سشوار کشید و لباسشو تنش کرد و از هم یه لب حسابی گرفتیم و فاطی گفت امیر یه موقع اونجا یا جلوی دائیت سوتی ندی میکدمون بفهمه منم خندیدم و گفتم نه عشقم فاطی هم گفت کوفت دیونه عشقم چیه میگم سوتی ندی میگی عشقم ؟ منم گفتم حواسم هست نترس فقط فاطی جون قربون بشم این اولین و اخرین بار نباشه ها من دارم میمیرم

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


فاطی هم برگشت بهم گفت پس زیپو بده پائین منم زیپشو تا بیخ کونش دادم پائین و لباسش از باز شد ولی هنوز توی تنش بود از توی آینه داشت بهم نگاه میکرد منم که محو تماشای بدنش شده بودم دوباره فاطی گفت بازم که داری چشم چرونی میکنی ؟ منم گفتم ببخشید و از اتاقش زدم بیرون وای کیرم کامل براش سیخ شده بود رفتم تو پذیرائی و دیگه از اینکه یه موقع به دائیم حرفی بزنه ترسیده بودم نشستم و کیرم هنوز سیخ بود که بازم فاطی صدام کرد برم اتاقش و بازم رفتم پشت در و در زدم گفت بیا تو دیگه منم رفتم داخل وای این بار دیگه شاخم داشت میزد بیرون فاطی با یه شورت و سوتین لخت وایساده بود و دوتا لباس دستش گرفته بود ازم پرسید کدومشو تنم کنم ؟ منم که خشکم زده بود آب دهنم خشک شده بود و داشتم چهار چشمی نگاش میکردم گفتم نمیدونم هر کدومو دوست داری تنت کن بیا بریم . فاطی خندید و لباس ها رو انداخت رو صندلی کنار تختش و دست منو گرفت و کشید سمت خودش و منم مونده بودم چکار کنم ؟ قبلا ها کلی تصورات و خیالت سکسی باهاش داشتم ولی نمیدونستم یه روز میرسه که خودش دستمو بکشه تا باهاش سکس کنم . چسبیده بودم بهش منکه شوکه شده بودم و کاری ازم بر نیومد خودش لبشو گذاشت رو لبم و شروع کرد لب دادن بهم منم یخم آب شد و داشتم لبشو میخوردم و با دستام کونشو میمالیدم یکمی فاطی بهم لب داد و گفت زود باش امیر جون دیرمون میشه ، منم که داغ کرده بودم براش فاطی خوابید رو تختش وای دیدن بدن زیباش دیونم میکرد میخواست شورتشو در میاره که گفتم نه صبر کن فاطی که تعجب کرده بود گفت چرا مگه نمیخواهی بکنی ؟ خندید و گفتم چرا میخوام ولی دوست دارم خودم شورتتو از پات در بیارم این فانتزی من بود که یه روز شورتتو از پات بکشم بیرون اونم خندید و گفت هرکاری میخواهی بکنی بکن فقط زود باش تا پشیمون نشدم منم سریع لخت شدم و فقط شورتم پام بود کیرمم که توی شورتم سیخ شده بود باد کرده بود فاطی وقتی برجستگی زیر شورتمو دید گفت وای اینو ببین درش بیار ببینمش منم شورتمو جلوش کشیدم پائین و فاطی گفت وااااییی چه کیری داری توله سگ ؟؟!!! کیرم سیخ بود و داشت له له میزدزودتر به وصال کسش برسه فاطی میخاست با کیرم بازی کنه گفتم صبر کن اول نوبت منه تا با کست حال کنم دوست دارم حسابی کستو برات بخورم نمیدونی چند ساله که تو کفتم فاطی ؟ بعد خوابوندمش رو تخت و شورتشو گرفتم و اروم از پاش کشیدم پائین و کس خوشگلش جلوی چشم نمایان شد، وای وای داشتم میمردم براش . فاطی هیکل نسبتا درشتی داره یکمی هم شکم داره ولی چاق نیست رونهاش بینهایت خوردنی و لیسیدنی هستن کلا همه بدنش لیسیدنیه از کف پاهاش بگیر تا فرق سرش . دیگه اون کس که سالها بود تو کفش بودم جلوی چشم بود . کسش نسبت به هیکلش یکمی کوچیک نشون میداد لامصب همه چیزش عالی بود رونهای درشتی آدمو دیونه میکرد فاطی به من ناه میکرد من به بدنش و هنگ کرده بودم فاطی خندید و گفت وقت نداریما منم به خودم اومدم و رفتم لبشو بوسیدم و گفتم بخدا نمیدونی چند ساله تو کفتم فاطی جون ؟ اونم گفت امیر زود باش منم خیلی حشریم یه موقع دیدی پشیمون شدم یالا پسر ببینم چی بلدی ؟ منم لای رونهاشو باز کردم و کسش نماش زیباتر شد دهنمو گذاشتم رو کسش و شروع کردم بوسیدن و لیسیدن برجستگی کسش فاطی هم خوابید رو تخت و یه آآآآآآخخخخخخخ ووووااااایییی گفت و آآآآآآآههههی کشید گفت وای امیر کسمو بخور توله سک منم زبونمو کردم لای کسش وای جون چه کیفی میداد مزه کسش حموم هم بود کسش خوشبو و تر تمیز بود دیگه نمیدونم چقدر کسشو براش خوردم و مکیدم که یکبار لرزید و آآآآههههه میکشید و فهمیدم ارگاسم شده بغلش کردم و تنشو نوازش کردم فاطی همش ناله میکرد و بدنش تکون میخورد منم قربون صدقه اش میرفتم و بدنشو میبوسیدم تا ارومتر شد گفتم خوب بود فاطی جون ؟ فاطی هم با چشمهای شهلاش زول زده بود بهم و گفت اوهوم عالی بود گفتم دوست داری ادامه بدیم یا اینکه پاشیم بریم؟ فاطی گفت نه توله سگ باید تمومش کنی تازه داغم کردی کره خر منم از این فحشهائی که بهم میداد ناراحت که نمیشدم برعکس خیلی هم حال میکردم اینطوری داشت بهم حالی میکرد که چقدر داغ و سکسیه . منم گفتم بازم کستو برات بخورم گفت نه باید با کیرت بهم حال بدی توله منم بلند شدم نشستم بین پاهاش و گرفتم دادمشون بالا و گفتم میخوام کستو جرش بدم جنده فاطی هم ناله میکرد و کسشو میمالید گفت جرم بده توله سگ جرم بده منم کیرمو گذاشتم دم کسش و گفتم حاضری فاطی جون ولی صبر نکردم جوابمو بده و کیرمو کردم تو کس داغش که فاطی جیغش رفت هوا وای باور کنید کسش خیلی تنگ بود برای کیرم .

@dastan_fot

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


فاطی رفت و مشغول درست کردن حلوا شد منم یکمی نشستم و تلویزیون را روشن کردم و زدم ماهواره که شبکه های جم هم طبق معمول داشت از این سریالهای دوزاری نشون میداد که یا مرده داره به زنه خیانت میکنه یا زنه داره به مرده خیانت میکنه دیگه من یکمی نشسته بودم که فاطی صدام کرد گفت بیا کمک کن چرا نشستی ؟ کلی حلوا باید درست کنم دست تنها که نمیتونم ، منم رفتم پیشش و گفتم چکار باید کنم ؟ اونم همش دستور میداد که اینکارو کن اون کارو کن منم براش انجام میدادم . توی این کمک کردن ها چند باری هم تنمون به هم مالیده شد و فاطی هم هیچی نمیگفت البته منم راستش دیگه برای اینکه فاطی ناراحته هیچ غلط اضافی نمیکردم فقط گاهی به کونش یه نیم نگاهی میکردم در همین حد . دیگه بعد از حدودا یک ساعتی یک عالمه حلوا درست کرده بود با کلی زعفران و گلاب که واقعا بوش آدمو مست میکرد چه برسه که بخوردش ، منم یکمی از حلوای داغش را خوردمو بهش گفتم واقعا راست میگن که پنجه طلائی ، فاطی هم خندید و گفت خوشت اومد؟ من داشتم انگشتمو میلیسیدم و گفتم چه جورمممممم اونم باز خندید و حلوا هارو رو سینی پهنشون کرد و تزئینشون کرد و گفت من میرم به دوش بگیرم تنم بوی حلوا گرفته اینها خنک بشن تا ببریمشون مراسم . دیگه فاطی حولشو برداشت و رفت حموم منم نشستم پای تلویزیون و داشتم سریال نگاه میکردم که یک ربع بعد فاطی از حموم اومد بیرون و با هوله که تنش بود رفت توی اتاقش ولی در را کامل نبست . دیگه منم تو حال خودم بودم و صدای سشوار کشیدن میومد از اتاقش که ده دقیقه ای داشت سشوار میکشید به موهاش چون موهای بلندی داره و تا وسط کمرش میرسه دیگه بعد از سشوار کشیدن منتظر بودم بیاد بیرون تا ببرمش خونه خاله مرحومش همینطوری که داشتم تلویزیون نگاه میکردم یهوئی یه صدای آآآآآآآایییییی بلندی از اتاقش دراومد راستش ترسیدم و پریدم از جام فکر کردم یکی توی اتاقشه گفتم چی شد زندائی؟ اونم همش آی آب میکرد رفتم نزدیک در اتاقش گفتم زندائی چی شده ؟ ولی همش آخ و آی میکرد در زدم گفتم چیه خب چی شده ؟ فاطی گفت وایسا امیر وایسا منم نگارانش شده بودم نمیدونم چی بود که اینطوری داشت آی آی میکرد دیگه بازم یکمی دیگه همش آخ و اوخ میکرد که دیگه امیر ؟ گفتم بله زندائی چیه بگو ؟ گفت بیا تو منم برای اینکه بد نشه دوتا تقه به در زدم و گفت بیا تو دیگه بازی درنیار منم رفتم داخل وای یهوئی با چه صحنه ای روبرو شدم فاطی پشتش به من روش به سمت آینه میز توالتش که کنار تخت بود وایساده بود بدنشو یک لحظه نگاه کردم انگار داشت یه لباس یکسره که پشتش زیپ داشت را تنش میکرد که کمرش را لخت دیدم که سریع از اتاقش اومدم بیرون و گفتم وای زندائی ببخشید نمیدونستم لباس تنت نیست فاطی گفت دیونه بیا تو کمکم کن موهام به زیپ پیرهنم گیر کرده نمیتونم درش بیارم ف منم یکمی اضطراب گرفتم که این داره چی میگه من برم موهاشو از زیپ دربارم؟؟؟!!! دوباره فاطی گفت دیونه چرا نمیائی موهام داره کنده میشه بیا دیگه منم رفتم تو و بازم چشم افتاد به کمر سفیدش که وای هیچوقت نمیتونستم فکرشو کنم بتونم بدنشو ببینم . فاطی گفت امیر زبونتو میبندیها به کسی چیزی نمیگی ها فهمیدی منم گفتم باشه زندائی چیزی نمیگم اونم گفت بیا امیر جان موهامو از لای زیپ آزاد کن منم رفتم پشتش وایسادم و زیپ را گرفتم یکمی میخاستم تکونش بدم که فاطی هی ای ای میگفت دستم به کمرش مالیده میشد از لای لباسش میشد چاک کونشو هم دید لباسش تقریبا کوتاه بود تا وسط رونهاش بود رونهاشم لخت بود شاید بعدا میخاسته جوراب شلواری پاش کنه برای همین اول پیرهنشو تنش کرده بود زیپش گیر کرده بود فقط یکی دو سانت بالا و پائین میرفت یکمی تقلا کردم ولی فاطی که موهاش کشیده میشد هی آخ و اوخ میکرد دیگه گفتم زندائی گیر کرده نمیدونم چکارش کنم فاطی گفت از کشو یه قیچی بردار نوک موهامو که گیر کرده را قیچی کن منم رفتم جلوش که قیچی بردارم چاک سینه های خوشگلشو دیدم کلا لباسش یکمی سکسی بود فاطی گفت داری به چی نگاه میکنی ؟ منم گفتم هیچی ولی با هم قشنگ چشم تو چشم شده بودیم و فاطی هم میدونست دارم به سینه هاش نگاه میکنم منم قیچی را برداشتم و رفتم پشتش و مثلا برای اینکه موهاشو زیاد قیچی نکنم هی طولش میدادم تا بیشتر بتونم تن لخت و سفیدشو دید بزنم مخصوصا کونشو . دیگه هی فاطی میگفت چی شد پس منم میگفتم خوب صبر کن نمیخام موهاتو زیاد قیچی کنم دیگه یه چند دقیقه ای طولش دادم و توی این بین با پشت دستمم میمالیدم به کمرش زیاد دیگه نمیشد معطلش کنم و نوک موهاشو قیچی کردم تا موهاش ازاد شد بعد فاطی گفت آخیش راحت شدم موهامو داشت میکشید لعد بهم گفت زیپمو بکش بالا منم گفتم زندائی موهات هنوز لای زیپه فکر نکنم بتونی اینو تنت کنی .

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


💞 فاطی پنجه طلا یا کس طلا؟ ( زندایی )

سلام
امیر هستم 28 سالمه قدم 183 هست و ورزش میکنم ( بسکتبال ) . این داستان واقعیه . خب شروع داستان بر میگرده به یکسال قبل ، من یه زندائی دارم 48-49 سالشه هم خوشگله هم خوش اندام و هم دست پخت محشری داره اسمش فاطمه هست ولی دیگه همه فاطی صداش میکنند منم بهش زندائی فاطی میگم که بهش احترام بزارم و فاطی خالی نمیگم . خب یکسال پیش خاله فاطی که سنی ازش گذشته بود به رحمت خدا میره و همه برای مراسم خاکسپاریش شرکت میکنیم ، دیگه وقتی از خاکسپاری برگشتیم به احترام مادر زندائیم رفتیم خونه خواهرش و یکمی نشستیم و برگشتیم خونه خودمون و مادرم گفت امیر جان فردا هم منو ببر خونه مرحوم مراسم دارن منم گفتم باشه مامان . من یه پراید هاچ بک دارم که شیشه هاشو دودی کردم و یکمی هم ارتفاعش را پائین آوردم و رینگهای اسپورت بهش انداختم خلاصه جوون پسندش کردم . بازم فرداش مامانمو بردم خونه خاله مرحوم فاطی و بازم به زندائی و مادرش تسلیت گفتم و فاطی هم که یه لباس مشکی تنگ تنش کرده بود که خیلی بهش میومد لامصب . از هیکل فاطی بگم که لامصب خیلی هیکل خوبی داره قدش بلنده که چند سانتی از من کوتاه تره حتی از دائیم هم بلندتره قدش و گاهی هم تو مهمونی ها و جشنها کفش پاشنه بلند پاش میکنه که دائیم بهش میگه با این قدت چرا پاشنه بلند میپوشی ؟ خلاصه فاطی کون خیلی عالی داره گرد و قلمبه و تو چشم که وقتی لباس تنگ هم میپوشه دیگه واقعا کونش محشر میشه سینه هاش هم همیشه انگار سفت و قلمبه نشون میده و بعضی وقتا هم که شلوار جین پاش میکنه رونهای خوش فرمش هم دهن آدمو آب میندازه . راستش از وقتی فهمیدم کس و کون چیه چشم همش دنبال کون فاطی بود ولی خب بچه تر بودم و اصلا جرات هیچی را نداشتم و فقط براش جق میزدم تا اینکه کم کم بزرگتر شدم و قدم بلندتر شد از فاطی بلندتر شدم . اون روز مراسم هم فاطی لباس تنگی پوشیده بود که کونش حسابی چشمک میزد ولی چون توی مراسم بودیم خیلی بهش توجه نمیکردم چون خب مراسم ختم بود . همونطور که گفتم دست پخت فاطی حرف نداره برای همین برای مراسم خاله اش چند تا سینی حلوا درست کرده بود واقعا عطر و بو و مزه عالی داشت ف توی فامیل به فاطی پنجه طلا میگفتن چون هرچی می پخت چه یه املت ساده هم خیلی خوشمزه درستش میکرد . روز دوم هم که خونه خاله اش بودیم قرار بود فرداش که سومش میشه بازم برن سر خاک که بازم باید مامانمو می بردم سرخاک برای مراسم و فاطی بازم چندتا سینی حلوا برای سر خاک درست کرده بود برده بودن اونجا که همش تموم شد از بس خوشمزه بود . وقتی برگشتیم خونه متوفی دیگه حلوا نبود و عصر دوباره قرار بود مهمون بیاد که مادر فاطی به فاطی گفت برو زودی حلوا درست کن و بیار عصر بازم کلی مهمون میاد فاطی هم که خونش دور تر از خاله اش بود دائی هم که همش مشغول مراسم بود از میوه چائی و پذیرائی این کارها فاطی اومد به من گفت امیر جان میشه منو ببری خونمون ؟ گفتم چشم زندائی بعد به دائی گفت من با امیر برم خونه حلوا درست کنم بیارم دائی هم گفت باشه و با فاطی سوار ماشین شدیم . فاطی تا اون روز سوار ماشین من نشده بود وقتی می خواست سوار بشه چون ارتفاع ماشین پائین بود وقتی سوار شد گفت این چیه دیگه امیر قوطی کبریت خریدی چرا اینقدر کوتاه آخه منم خندیدم و گفتم زندائی این جوون پسنده اونم گفت با این دختر بلند میکنی ؟ منم خندیدم و گفتم دختر چیه زندائی ؟ خلاصه یه مکالمه یکمی مورد دار با هم داشتیم . فاطی نمیگم از مرگ خاله اش ناراحت نبود ولی اونطوری خیلی زیاد هم غصه دار نشون نمیداد ولی خب مادرش کلی از مرگ خواهرش اشک میریخت و گریه میکرد . دیگه با فاطی به سمت خونه اش حرکت کردیم و فاطی گفت گازشو بگیر امیر تا زودتر برسیم کلی حلوا باید درست کنم منم دیگه زد به سرم و حسابی ویراژ می دادم و لائی میکشیدم و تند میرفتم که فاطی هی میگفت دیوونه یواشتر میخواهی بکشیمون گفتم گازشو بگیر نه دیگه اینطوری . خلاصه راه نیم ساعته رو توی ده دقیقه رفتم و بیچاره از شدت ترس و دلهره داشت تند تند قلبش میزد دستش رو قلبش بود و نفس نفس میزد که اون روز دو سه تا جریمه هم شدم (که فدای پشم کس فاطی خخخ) . دیگه رسیدیم و با فاطی رفتیم بالا تو خونه اش ف اینم بگم که فاطی بیشتر وقتا با حجاب هست درسته لباسهای تنگی میپوشه ولی حجابشو برنداشته و فقط چادر سرش نمیکنه ولی همیشه اندامش پوشیده هست فقط چون خیلی خوش اندامه همیشه تو چشمه . دیگه وقتی رفتیم خونه اش مانتوشو درآورد و روسریش را هم برداشت گاهی جلوی من بدون روسری میدیدمش و برام خیلی جای تعجب نبود دیگه با اون لباس مشکی و تنگی که تنش بود و بدون روسری واقعا دلم می خواست بگیرمش و همه تنشو ببوسم و بلیسمش مخصوصا اون کون بینهایت خوشگلشو که حتی از زیر لباس هم دل آدمو میبرد .

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


های نفس بازی کنه و نفس چیزی نگفت منم سینه الهامو تو دستم گرفتم و حال میکردم،زباد نگذشته بود که نفس بلند گفت دارم میشم زود باش ابتو بریز توش،هردومون با لذت زیاد ارضا شدیم و هیچ کنترلی بابت صدا و حرکاتمون نداشتیم.انگار نه انگار که دو نفر دیگم پیشمونن.بعد از چند لحظه هردومون رفتیم تو حمام،من کیرم و نفس کس و کونشو شست و اومدیم که دیدیم الهام و میلاد هم اومدن بیرون،وقتی همو دیدیم بهم خندیدیم و رفتیم تو تختمون.بعد از چند دقیقه دیدیم میلاد و الهامم اومدن رو تخت ما،چیزی که توقعش رو نداشتیم.من و میلاد بغل تخت بودیم و نفس و الهام کنار هم.الهام گفت پس اینجور کیر کلفتی میره تو کونت که هرروز کونت بزرگتر میشه،نفس هم گفت ظاهرا میلادم لب و دهنش خوب کار میکنه که سینه هات اینقدر بزرگ شده،وقتی اینجوری گفت چهارتامون خندیدیم
تو همین وضعیت کنار هم خوابیدیم.من و میلاد بدن نفس و الهام رو لمس و نوازش می کردیم و هیچ کدوم اعتراضی نمی کردیم.
از فردای اون روز رابطه جدید و متفاوتی برای ما شکل گرفت که اگر تونستم براتون مینویسم .


پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


💞 شروع اتفاق زیبا ( سکس گروهی ، ضربدری ۱ )

سلام
برای اولین بار هست که دارم مینویسم.ببخشید اگر نوشتنم به هر نحوی بد هست.
این داستانی رو که میگم اتفاقی هست که واقعا برامون پیش اومد.
من ۳۴ سالمه و نفس ۳۳ساله. ۷ ساله که با هم ازدواج کردیم.هردومون چهره معمولی و اندام نسبتا معمولی داریم.من قدم ۱۷۵ و وزن ۷۰ کیلو دارم و کیرم ۱۶ سانته،نفس هم قدش از من کمتره و تو پرتره،با سینه ۷۵ و کون بزرگ و گرد.این ۷ سالی که ازدواج کردیم همه چی عادی و خوب برای ما پیش رفته.میشه گفت همه چی توی زندگیمون سرجای خودش بوده و سعی کردیم هرجور که میتونیم از زندگیمون لذت ببریم.سکس هم برای هردومون لذت بخش بوده و هست و هر کدوممون به هر صورتی نیازی داشتیم به هم نه نگفتیم.نفس هم از جلو هم از عقب لذت میبره و منم با وجود کون گرد و بزرگی که داره همه جوره ازش لذت میبرم.
ما مدتی عادت به دیدن پورن داشتیم و تخیلات و لذت هامون رو به واسطه پورن بیان می کردیم.مثلا نفس میگفت این زنه الان چه حالی میکنه که دوتاکیر همزمان داخلشه و منم همینجور بیان میکردم اما آخرش میگفتیم اینا فیلمه و تو واقعیت واقعا سخته و غیر ممکنه.این حرفا تا جایی پیش رفت که وسط سکسمون زمانی که روم نشسته بود و زمانی که سوراخ کونشو با انگشت باز میکردم میگفت دلم میخواد جای انگشتت یه کیر دیگه هم باشه یا تصور یک زوج رو کنارمون میکردیم و کم کم بیان کردنش از طرف دوتامون بیشتر و بیشتر شد تا جایی که اوایل امسال تصمیم گرفتیم با یک زوج مثل خودمون ارتباط بگیریم.داخل سایت به خیلی ها پیام دادیم و پیام دادن اما متاسفانه چون به بهانه اثبات فیلم از سکس و … میخواستن هیچکس جور نشد و ماهم تقریبا بیخیالش شدیم
چند ماه پیش بود که یکی از دوستامون آخر هفته برای شام اومدن منزل ما.ما با میلاد و الهام راحتیم.خانوم هامون جلومون حجاب ندارن اما خیلی هم لباسای باز نمیپوشن.وقتی اومدن مثل همیشه اول سفره مشروب رو انداختیم و هرچهارتامون مثل همیشه شروع به خوردن مشروب کردیم و در کنارش یکم کنجه و جوجه به عنوان مزه و شام خوردیم که شکممون رو با غذا پر نکنیم.بعدا دو ساعت همگیمون حالمون عالی عالی بود اما من و میلاد حس می کردیم هنوز کافیمون نیست که من رفتم چند تا قوطی آبجو اوردم و من و میلاد کامل اما خانوم ها کمتر خوردن.بعد از یکی دوساعت الهام که سرش رو پای نفس بود میلاد هم داشت چشماش میرفت و توان حرف زدن هم نداشت.وقتی الهام گفت بریم خونه میلاد گفت من توان ندارم راه برم و بذار یکم حالم جا بیاد که با اصرار من و نفس منزل ما موندن.ماهم لباس راحتی بهشون دادیم و جای خوابشون رو اتاق کنار اتاق خواب خودمون انداختیم که اسپیلت داشت.وقتی اومدیم تو اتاق خودمون یهو نفس همه لباساشو بیرون آورد و گفت فقط بکن که بالای بالام.میخوام از کس و کون بکنیم اما اروم که اینا یهو بیدارن و زشته.
نفس تا اومد نشست رو کیرم و کسش رو به کیرم میمالید و خودشو تکون میداد.من ازش خواستم بیاد روی دهنم بشینه،منم مثل قحطی زده ها کسش رو میلیسیدم و میمکیدم که یهو نفس ترکیب آه و جیغ رو باهم کشید
خودش ترسید که شنیده باشن اما گفتیم حتما خوابن.بعد از اون نفس با کس خیس نشست رو کیرم.همینجوری که میکردم آروم در گوش هم اه و ناله میکردم که احساس کردیم صدای دیگه هم شبیه به صدای خودمون داره میاد.فهمیدیم که بله میلاد و الهام هم دست به کار شدن اما ظاهرا خیلی بالا بودن چون صداشون لحظه به لحظه بالاتر می رفت و براشون مهم نبود،من و نفس هم که دیدیم اونا راحتن ماهم خودمون رو راحت کردیم و همونجوری که لذت میبردیم اه و ناله میکردیم،صدای اونا رو می شنیدیم خودمونم حال میکردیم.یهو من به شوخی به نفس گفتم میخوام بگم بیان پیش ما؟که اونم با یکم مکث با جدیت گفت اره اگر میان بیارشون.من جدی نگرفتم و نفس بلد شد که بره،گفتم کجا؟گفت فکر کردم خسته ای میخوام برم بگم بیان.گفتم مطمئنی که میخوای این کارو کنی که گفت اگر تو موافق باشی آره.قبل از اینکه برم پیششون گفتم فقط موازی،ضرب نه که نفس قبول کرد.رفتم در اتاق رو زدم و یهو صداشون قطع شد.اروم گفتم میلاد اگه دوست دارین بیاین رو تخت ما.صدای پچ پچشون رو می شنیدم که برگشتم تو اتاقمون،به نفس گفتم فکر نکنم که نفس گفت به کیرت.رو بغل خوابی و گفت زودباش بکن.ما مشغول بودیم و داشتم کمر و گردن نفس رو میبوسیدم که صدای باز شدن درب اتاقامون اومد و دیدیم میلاد و الهام اومدن تو اتاق و بدون هیچ صحبتی اومدن رو تخت ما
ماهم خومون رو کشیدیم کنار تا جاشون بشه و شکل ما رو به بغل خوابیدن و شروع کردن.اولش تو شک بودم اما وقتی به الهام توجه کردم دیدم عجب بدنی داره.بدنش خیلی جا افتاده و خوشگل بود،مخصوصا سینه هاش.بزرگ و گرد و خوش فرم.جوری بود که نفس نتونست تحمل کنه و سینه های الهام رو خورد و تو حالت داگی گفت کونمو بکن.همگیمون داشتیم با وجود هم لذت میبردیم.میلاد تو همون حالت به خودش اجازه داد که با سینه

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


انداختم دور گردنش وشروع کردم ازش لب گرفتن اون کاری نمی‌کرد ولی بعد یه دقیقه همراهی کرد مانتوشو درآوردم وهمزمان سینه هاشم مالوندم کوچیک بود ولی حال داد که داشتم میرفتم سمت کوسش یدفعه خودشو سفت کرد وگفت تورو خدا اونجا نه با حالت قهر رفتم تو آشپزخونه یه تاخیری هم انداختم بالا شروع کردم ناهار آوردن بعد ناهار یه فیلم گذاشتم وسطای فیلم کنارش نشستم دوباره همون داستان لب وسینه دیگه طاقت نیاوردم وبلندش کردم انداختمش روی تخت شلوارو شرتشو باهم درآوردم دیدم وای یه کس سفید بدون مو وخیس شروع کردم براش خوردن داشت دیوونه میشد انقدر با پاهاش سرمو فشار داد گوشام داغ کرد فکر کنم دوباری ارضا شد بعد سالارو دادم دهنش بلد نبود ولی راستش کرد اون وسط فقط گفت کاندوم بزار توحال خودمون نیستیم کاپوت وسرش کشیدم پاهای کوچیکش وگذاشتم روی سینه هام وشروع کردم تلمبه زدن یه ماهی هم بود جنده نکرده بودم عجیب حشری بودم اونم بدجوری آه وناله میکرد خیلی وقت بود کیر ندیده بود تو چندتا پوزیشن کردمش تا آبم اومد جفتمون عرق کرده بودیم بهش گفتم بریم حموم قبول کرد تو حموم دوباره بلندش کردم واین سری گوشت به گوشت کردم فقط شانس آوردم به موقع کشیدم بیرون اومدیم بیرون یه چایی خوردیم یه یک ساعت روی تخت من خوابید وتو مسیر برگشتم زیاد حرف نزد شب پیام دادم از دست من ناراحتی گفت نه بهترین سکس زندگیم بود تا حالا سه بار تویه روز ارضا نشده بودم ولی ما کار گناه کردیم وحالم بده چون سنی بود صیغه هم قبول نداشت که بشه خرش کرد با هر ترفندی بود راضیش کردم باهام بمونه توی این دوماهه دوبار دیگه کردمش بخاطر سخت گیری داداشش وشرایط بچه هاش سخت میتونه بیاد بده ولی خدیجه واقعا کس خوبی خالم یه شکایی کرده ولی تا حالا بروز ندادم حتی چند روز پیش به شوخی میگفت خیلی هوای این دختر افغانیا رو داری ها و بدبخت فکر میکنه من برای فاطمه دخترخالش تیز کردم نمیدونه خدیجه رو دوماه دارم میکنم


پایان


@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


💞 رابطه با بیوه افغانی

سلام
اسم من عباس و اولین باره می‌خوام داستان سکس خودم وبزارم من سی سالمه وکارمند یکی از ادارات دولتی هستم اواخر سال نودو پنج که پدرم بازنشسته شد تصمیم گرفتن کلا برای زندگی برن شهرستان وچون من تنها بچه مجرد خانواده بودم اول اومدن زنم بدن دیدن خیلی مقاومت میکنم ومجبور شدن با مجردی زندگی کردن من کنار بیان اولش فکر میکردم دیگه با خونه مجردی قراره همرو بکنم ولی زهی خیال باطل چون تو رابطه گرفتن یکم ضعیفم تمام سکس های من شده بود دوهفته یه بار زنگ زدن به خاله محله وآوردن کس پولی به خونه وشاید توی این هفت ساله کلا سه تا دوست دختر داشتم اوایل امسال با پس اندازی که داشتم تصمیم گرفتم یه شغل آزادم راه بندازم ولی چون وقت نداشتم گشتم دنبال شریک خاله بزرگ من یه خیاط ماهر لباس مجلسی زنونه ولباس عروسی بود ولی چون سرمایه نداشت برای بقیه کار میکرد تصمیم گرفتیم یه کارگاه خیاطی بزنیم هم دوخت لباس هم کرایه دادن لباس عروس بعد از خریدن چرخ ودم و دستگاه چندتا کارگر ماهر خودش آورد وبرای کارگر معمولی وپادو آگهی دادیم که اول صبحش یه خانم بالهجه با من تماس گرفت شرایط وبهش گفتم با اینکه محیط کاملا زنونست وخیالتون راحت دم ظهر اومدن کارگاه دوتا خانم افغانی بودن یکیشون نزدیک سی ساله ویکیشون بهش میخورد زیر بیست سال باشه خدیجه وفاطمه شرایط وقبول کردن وقرار شد از فردا بیان سرکار توی کارگاه کلا هفت تا نیرو داشتیم به همراه خالم که همه کاره بود منم تا ساعت سه اداره بودم وهمیشه اون چندساعت آخر میومدم وکارای حسابداری وچک واینجور چیزارو انجام میدادم وزیاد کارگرا هم صحبت نمیشدم یه سلام ویه خدافظ تا اینکه اوایل شهریور خالم یه چند روزی با خانواده میخواست بره مسافرت منم اون چهار روزو مرخصی گرفتم از صبح میرفتم کارگاه بازم زیاد صحبت نمی‌کردم با کارگرا چون به غیر فاطمه که گفته بود مجرد اکثرا خانم های سن دارو با آبرو بودن روز دوم نزدیکای ساعت شیش کارگاه وبستم واومدم ماشینم و وردارم برم که دیدم خدیجه وفاطمه سر خیابون منتظر ماشینن بوق زدم اول تعارف کردن وگفتن مرسی ولی بعدش نشستن گفتم مسیرتون کدوم سمت گفتن باقر آباد بهشت زهرا درحالی که مسیر من سمت شرق ونیروهوایی بود الکی گفتم من اونورا کار دارم بریم تو راه یکم صحبت کردیم واز زندگیشون گفتن فهمیدم خدیجه بیست وهشت سالشه ودوتا بچه داره ودوسال قبل شوهرش سرساختمون از داربست میفته ومیمیره والان سمت باقر آباد یه خونه ویلایی دوطبقه اجاره کردن وخاله وشوهرخالش وبه همراه بچه هاش وخدیجه وداداش متاهلش همگی توی اون خونه زندگی میکنن واون روز یکم از اوضاع مالیش ناله کرد وگفت دخترش ماه دیگه باید بره مدرسه ونه پول داره برای ثبت نام نه خرید وسایل فردا صبحش هفت تومن زدم به کارتش وپیام دادم عباسم این پیشت باشه برای خرج مدرسه دخترت به خالمم نگو حقوق که گرفتی کم کم تا آخر سال بهم بده کلی تشکر کردو فرداش خالم از مسافرت اومد وروال عین سابق شد ولی نگاه خدیجه عوض شده بود اینم بگم فوق العاده پوست سفید وصافی داشت حداقل صورت ودستش که من دیدم یه هفته بعد که فاطمه مرخصی بود دیدم آخر وقت پیام داد من تنهام میترسم میشه منو برسونی تا نزدیکای خونه واینکه کارگاه ما تو نازی آباد وتا باقر آباد زیاد راه نبود قبول کردم وآخر وقت رفتم سر خیابون سوارش کردم تا نشست شروع کرد تشکر کردن واز اینجور حرفا چند دقیقه بود که راه افتاده بودیم یدفعه پرسید عباس آقا شما چرا ازدواج نمیکنی ؟جا خوردم گفتم شرایطش پیش نیومده وفکرم درگیر کار وازاینجور کس وشعرا گفت آخه تنهایی سخته من الان دوسال شوهرم فوت کرده مشکلات مالی از یه طرف داره فشار میاره هم تنهایی دوزاریم افتاد میخاره منم نه گذاشتم نه برداشتم با خنده گفتم تنهایی طول روز به درک تنهایی شب بدتره یهو یه پوزخند زد ورسیدیم نزدیکای خونشون وپیاده شد آخر وقت بهش پیام دادم میتونم شبا بهت پیام بدم چون تو خونه تنهام وخیلی احساس بدیه این‌جوری حداقل حس میکنم یکی به حرفام گوش میکنه بااکراه قبول کرد وگفت فقط یازده به بعد پیام بده که بچه هام خوابن یه دوهفته ای باهم پیامک بازی کردیم و اوضاع خوب پیش میرفت وغیر مستقیم حرف سکس ووسط کشیدم به هوای کارای مدرسه دخترش یه روز مرخصی گرفت وتا ظهر کاراشو انجام داد وقرار شد ناهار باهم باشیم رفتم دنبالش دیدم یه آرایش ملو ولباس خوب تنشه نشست تو ماشین گفتم دوست داری دست پخت منو بخوری به سختی قبول کرد بیاد خونم وقتی کفش ودر آورد واومد توتا چند دقیقه گیج ومنگ بود اصلا صحبت نمیکرد وحتی شالشو هم در نیاورد یکم پذیرایی کردم ورفتم مواد لازانیا رو که آماده کرده بودم گذاشتم تو فر ساعت حدود دو بود یهو زبون وا کرد گفت من شیش باید خونه باشم منو میرسونی گفتم اوکی نشستم بغلش گفتم من تورو دوست دارم چرا خودتو سفت کردی دوری میکنم گفت به خدا ترسیدم چیزی نیست شالشو برداشتم ودستم

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


تا وقتی همون لذت گمشده در کف حمام خونه دوباره برگشت و انقباض پی در پی لگن و آه آه و نفس و ارضا.

در روزهای پیش رو تا پایان کلاس، بین من و خانم بستانی اتفاق خاصی نیفتاد. روزی که کارنامه هامون رو دادن، خانم بستانی یکی یکی بچه هارو دم کلاس بغل کرد و باهاشون خداحافظی کرد. کمی طولش دادم و به دوستم گفتم بره چون من دیرتر میام. یکبار دیگه کلاس خالی شد و من و خانم معلم تنها شدیم. اومدم جلو و قبل از هر حرفی خم شد و با دست های بلندش بغلم کرد و سینه ای نرم اش رو به سینه هام چسبوند. بعد درحالیکه بازوهاش پشت کونم حلقه شده بود از روی زمین بلندم کرد و با همون لبخند شیطانی گفت:
-چی بهت گفتم نابغه ی من؟
من همونطور که خانم معلم ازم خواسته بود ریاضی رو بیست شده بودم.


پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


دوباره لبخند شیطنت آمیز روی صورتش پدیدار شد و گفت:
-کارمون زود تموم میشه لازم نیست نگران باشی. خودم میرسونمت درب منزل تون. درباره ی تاخیرت هم قراره به مامان بگی توی کوچه ضعف کردی و من بردمت درمانگاه و زود حالت خوب شد و با من برگشتی، اوکی؟
هنوز سر در نمیاوردم قراره کجا بریم و با چی روبرو بشم.
بعد از چند تا دنده عوض کردن دست لاغر و نرم اش رو آورد و گذاشت زیر چونه م اینبار کمی هم زیر گلوم رو با انگشتان نرم و کشیده اش ناز کرد و گفت:
-آقا اشکان شاگرد نابغه ی منه و بایدم نابغه بمونه. امروز قراره همه ی میکروب هایی که باعث خِنگی و نمرات پایین میشن از بدن ات بکشم بیرون. موافقی؟
دچار خنده ی هیستریک شدم و سرمو با حالت عصبی به نشانه تایید تکون دادم. ادامه داد:
-اگه باهام همکاری کنی سریع تموم میشه و توی خونه هم نگرانت نمیشن. کاری که امروز قراره انجام بدیم باعث میشه دیگه هرگز نمراتت پایین نیاد و همه ی درس هارو مثل آب خوردن با نمره بیست قبول بشی. اصلا لازم نیست دلهره داشته باشی. نه درد داره نه خونریزی. بهش باید به چشم یک بازی نگاه کنی.
دوتا محله بالاتر از مدرسه، جلوی یک آپارتمان دو طبقه در محله دَروس پیاده شدیم. توی خیابون کسی نبود و هوا هم گرگ و میش. هر دو پیاده شدیم و خانم معلم در حالی که دستش روی شونه ام بود راهو به طبقه دوم نشون داد. درب رو باز کرد و در کلافِ در ایستاد و گفت بیا تو، کسی خونه نیست. کوله را از روی دوشم برداشت و درب را پشت سرمان بست. خانه نقلی اما مرتب بود. اشاره کرد که بشینم روی مبل. لباسهاشو سریع از تنش کند و با شلوار و تیشرت تنگ که نافش رو نشون میداد رفت و از یخچال دو لیوان آب پرتقال آورد و نشست کنارم روی کاناپه. لیوانشو زد به لیوانم و گفت به سلامتی. همه رو تا اخر سر کشید اما من فقط کمی ازش نوشیدم و لیوان رو روی میز رها کردم. خانم بستانی گفت:
-اصلا به مامان بگو بعد از کلاس یک نمایش تئاتر داشتیم. اینجوری دیگه دلشوره هم نمیگیره.
اما دلشوره ی من هنوز رفع نشده بود. خانم معلم یک دستشو انداخته بود روی کاناپه، پشت سر من و اون صورت خوشگلش محو تماشای من شده بود. با دست روی رونش زد و گفت بیا بشین اینجا اشکان جون. توی عالم بچگی هرجور دستور از طرف یکی مثل خانم معلم باید اجرا میشد. بی اختیار بلند شدم و نشستم روی پاهای بلند و نرمش. خانم معلم صورتشو اورد کنار صورتم و در گوشم گفت:
-تو سوگولی خودمی
-سو…سوگولی یعنی چی خانم معلم؟
گفت:
-سوگولی یعنی عزیز دل، یعنی جیگر. صورتشو آورد جلو یه ماچ آبدار از لُپم کرد و صورتمو بو کشید. باورم نمیشد انقدر سریع دیوار و حریم بین من و اون شکسته شده. دستشو گذاشت زیر چونه م و صورتمو برگردوند سمت خودش. اینبار لب های بزرگ سرخش رو کاملا گذاشت روی لبهام و درحالیکه با اون یکی دستش بدنومو چسبونده بود به خودش لبهامو مثل آب نبات مکید و با یه ماچ آبدار رها کرد. طنین صدای بوسه های داغش توی اتاق پیچید. زیرمو خالی کرد و سرپا ایستاد و گفت:
-برو روی میز ناهارخوری دراز بکش و دکمه شلوارتم باز کن
-ولی من آمپولامو زدم خانم معلم.
لبخندی زد،خم شد جلو و دستاشو گذاشت روی زانوهاش و صورتش رو بهم نزدیک کرد. آخ که چقدر خواستنی شده بود. چه بوی خوبی میداد. سینه های مرمری اش افتاده بود پایین و من غرق شهوت خیره به چاک پستان هاش شده بودم.
-بهت که گفتم گلم. نه درد داره نه خونریزی و تازه کِیف هم میده من قراره اون سمی که سالها پیش با واکسن به بدنت وارد شده و باعث خنگی میشه رو از بدنت خارج کنم. فهمیدی؟ حالا برو و مثل بچه ی آدم کاری رو که بهت گفتم انجام بده.
یک بار دیگه مثل یک عروسک بی اختیار رفتم و جلوی میز ناهارخوری ایستادم. و دکمه های شلوارمو بازکردم و تا مچ پاهام کشیدم پایین و با دستم هیکلمو انداختم روی میز. مثل موقعی که قرار بود در ناحیه ی ران بهم واکسن بزنن. خانم معلم اومد جلو و گفت:
-حالا روی میز دراز بکش و پایینو نگاه نکن. مثل موقعی که توی کلاس سرت فقط باید سمت تخته سیاه باشه. حالا هم سرت به سمت پنجره بیرون باشه و پایین رو نگاه نمی کنی حتی برای یک لحظه. متوجه شدی؟
-بله خانوم
همین کارو کردم و صدای جابجا شدن صندلی دور میز ناهارخوری رو شنیدم. خانم معلم داشت می نشست روی صندلی و مثل یک دکتر موقعیتشو با پاهای من هماهنگ میکرد. نشست و خیلی تند و بی ملاحظه شرتمو کشید پایین. سرم ناخوداگاه بلند شد. بالافاصله سنگینی دستشو روی صورتم حس کردم و دوباره سرم برگشت روی میز و نگاهم رو به پنجره بیرون.
-بهت چی گفتم هان؟
-ببخشید خانوم
و چیزی داغ و نرم درست مثل دهانی که چند لحظه ی پیش مرا بوسیده بود، تمام کیر و بیضه هام رو پوشوند. و بلافاصله مَکِش های پی در پی. وای که چه لذتی داشت بهم دست می داد. داشتم از هوش میرفتم. توی ابرها بودم. دستهام خیلی زود توی دستهای خانوم معلم حلقه شد اما ساک زدن ها لحظه ای قطع نشد.

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


گفت خیلی عوضید جفتتون… من چطور نفهمیدم؟!
گفت چطور راضیش کردی بهت بده فرناز به این راحتی پابده نبود گفتم دوتاتون نمی تونید در برابر خوردن کوستون مقاومت کنید انقدر کوس تو رو خورده بودم که حسابی حرفه ای شدم براش خوردم بعدشم به خواست خودش کردم توی کوسش…
گفت نوش جانتون، فرزین جان؟ واقعا فرناز رو دوست داری؟ یا فقط چون… حرفشو قطع کردم و گفتم هم تو رو دوست دارم و هم فرناز رو اما فرناز رو خیلی بیشتر دوست دارم…
از پشت اومد توی بغلم و منم سفت بغلش کردم و اونم کونشو قر میداد و تنظیم میکرد که کیرم بیفته وسط چاک کونش بهم گفت خیلی بیشتر نداریم باید هر دومون رو به یه اندازه بخوای فهمیدی؟
گفتم چشم عزیزم، گفت خیلی دوست دارم یه بار سکس تو و فرناز رو ببینم یه بار بیارش اینجا با هم سکس کنید دوست دارم ببینم
گفتم واقعا؟
گفت واقعا…
گفتم یعنی خواهرتو بیارم بکنم تو ببینی؟
گفت مگه چیه؟
شما کاری رو که نباید می کردید، کردید الان من سکستون رو ببینم بد شد؟
گفتم بد نیست اما معمولا خواهری چنین تقاضایی نمیکنه!
گفت مگه چند تا خواهر رو کردی؟
گفتم فقط تو و فرناز، گفت پس کاری که بهت میگم بکن…
گفتم واقعا زن عجیبی هستی، خداوکیلی نقشه ات چیه؟
می خوای چه کیری بهمون بزنی؟
گفت دیوونه من نمیام آبروی خواهرمو ببرم که بگم به فرزین کوس میده فقط دوست دارم ببینم اونو چطور میکنی!
گفتم خب مثله تو دیگه، گفت باشه همونو میخوام ببینم
از اون اصرار از من انکار، نمیدونم چرا نمی تونستم بهش اعتماد کنم گفتم نکنه حسادت زنانه است و می خواد منو فرناز رو بگا بده تا… نمیدونم صد تا فکر ناجور کردم چ، اخرش قسم خورد که هیچ فکر و نقشه ای نداره فقط دوست داره ببینه…
منم قبول کردم، گفتم حالا میخوای کجا باشی که ببینی؟
گفت من شرایطو آماده می کنم بهت میگم تا باهاش هماهنگ کنی مامانم دو روزی رفت خونه خواهرم شمال و سیاوش هم تا شب توی دو تا بیمارستان شیفت بود…
بهم گفت من زنگ میزنم خونمون و میگم فردا نوبت دکتر دارم تو هم با فرناز هماهنگ کن گفتم باشه اما نگفتی خودت چطور میخوای ببینی؟ گفت کمد اتاقمون رو خالی کردم یه صندلی هم گذاشتم داخلش که راحت بتونم بشینم از لای درش هم همه چیز پیداست رفتیم منم امتحان کردم و دیدم از لای در تخت کامل پیداست گفت فقط هر کاری میکنی نباید پشت فرناز به کمد دیواری باشه می خوام کیرت که توش میکنی قشنگ ببینم
گفتم باشه اما خداوکیلی چی توسرته؟ گفت هیچی عزیزم بهم اعتماد کن…
زنگ زد خونشون و گفت که فردا نوبت دکتر داره منم با فرناز برای فردا هماهنگ کردم
گفتم ساعت 8 بیا، گفت مگه کله پزیه؟ ده میام، گفتم باشه
ساعت نزدیکای ده بود که زنگ رو زدن…
ندا رفت توی کمد دیواری و گفت شما هم زود بیاید اونجا، گفتم باشه…
فرناز اومد داخل و بغلش کردم و از هم لب گرفتیم گفت فرزین بدجور می خواستم خیلی به موقع زنگ زدی…
بغلش کردم و رفتیم توی اتاق ندا و سیاوش…
فرناز بدجور داغ بود مانتوشو داد بالا شلوارشو کشید پایین گفت بخور فرزین، بخورش که امروز بدجور کیر میخواد…
منم جلوش زانو زدم و شروع کردم خوردن یکم خوردم گفتم صبر کن و لختش کردم و انداختمش روی تخت و رفتم وسط پاشو شروع کردم خوردن گفت فدات بشم که انقدر خوبی بخورش چه خوبه انقدر خوردم که گفت اروم بکن توش من خوابیدم و فرناز نشست روی کیرم و خوابید روم و ازم لب میگرفت و منم توی کوسش تلمبه میزدم میگفت اروم عزیزم آروم،منم توی کوسش تلمبه میزدم و سینه هاشو میخوردم…
میگفتم چه کوس تنگیه، میگفت باید خودت گشادش کنی
کوس گشاد دوست داری؟
گفتم نه اما کوسیو که خودم گشاد کنم اره
گفت پس گشادش کن…
یکم تلمبه زدم فرناز گفت بذار من بزنم و شروع کرد بالا پایین کردن منم واقعا داشتم لذت میبردم…
خسته شد و ایستاد گفتم بلند شو بلند شد و روی شکم خوابوندمش و نشستم روی رون هاش و کیرمو کردم توی کوسش و شروع کردم تند تند تلمبه زدن…
فرناز جیغ میزد اما من فقط تند تند تلمبه میزدم…
لذت کوس تنگش که کیرمو توی خودش جا میداد به حدی بود که نمی تونستم جلوی تند تند تلمبه زدن هامو بگیرم…
آبم اومد و ریختم روی کمرش…
و کنارش دراز کشیدم، بغلم کرد و گفت بیا توی بغل هم بخوابیم و همدیگه رو بغل کردیم و خوابیدیم…
نمیدونم از کی خوابمون برد اما وقتی بیدار شدیم ساعت یک و اینا بود فرناز لباسهاشو پوشید و رفت…
رفتم توی کمد دیواری نگاه کردم دیدم ندا نیست…
بهش زنگ زدم، گفت به به فرزین خان، عشق و حالتون تموم شد؟ گفتم آره تو کجایی؟ گفت اومدم خرید گفتم ضعیف شدی برات تقویتی بخرم، گفتم اره به خدا و خندیدیم گفت یه ربع دیگه میام و یه ربع بعد با کلی خرید اومد…
@dastan_fot

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


دستش هنوز توی دستم بود و تمایلی نداشت که دستشو بکشه منم چندین بار دیگه دستشو بوسیدم گفت خیلی پسر احساسی هستی گفتم نه اونقدرا، دو تا دستاشو گرفتم و بوسیدم و بغلش کردم گفت برای تشکر کافیه دیگه، درگوشش گفتم یه چیزی بگم؟ جنبشو داری؟ گفت بگو گفتم خیلی دوست دارم یهو زد زیر خنده گفت جوابتو بدم؟ منم همینطور…
گفتم اخ جون و همدیگه رو سفت بغل کردیم، آروم تر بغلش کردم و ازش لب گرفتم گفتم چه لب شیرینی گفت لب تو هم شیرینه آروم دست چپمو گذاشتم روی کوسش و شروع کردم مالیدنش یه لب سفت ازش گرفتم بعدش دستمو گرفت گفت نمالش دوست ندارم برام بخورش، بی هیچ حرفی شلوارشو دراوردم دیدم شورت نداره و جلوش زانو زدم و شروع کردم خوردن کوسش خیلی خوشحال بود و سرمو به کوسش فشار میداد و میگفت بخور کوسمو کچل من، کچل کوس خورم چه عالی میخوریش یکم گه خوردم گفت بریم توی اتاق دیگه نمی تونم وایسم رفتیم توی اتاق و خوابید روی کمرشو و پاشو باز کرد و گفت کوسمو بخور تا تموم بشه و منم شروع کردم خوردن کوسش لامصب کوسش خیلی آب داشت و صورت منو و حتی روتختی هم خیس کرده بود انقدر کوسشو خوردم که خودش التماس میکرد بسه تو رو خدا بسه گفتم بهت حال داد؟ گفت خیلی، بهترین روز زندگیم امروز بود کچل من گفتم حالا نوبت توعه، گفت با کمال میل کچل جونم منم براش لخت شدم و گفت جونم چه کیری، فداش بشم، خداکنه کردنتم مثله خوردنت باشه اگر کردنتم مثله خوردنت باشه دیگه هر چی بخوای بهت میدم من کنار تخت ایستادم و ندا روی تخت نشسته بود و کیرمو توی دهن کوچیکش کردم و برام چچمیخورد حسابی شق کرده بودم و مست شهوت بودم ندا رو خوابوندم روی تخت و پاشو باز کردم و کیرمو کردم توی کوسش و تند تند تلمبه میزدم ندا التماس میکرد فرزین آروم تر آروم تر کوسمو داری پاره میکنی گفتم این کوسو پاره میکنم گفت تو رو خدا ارومتر و دستشو انداخت دورم و پاهاشو سفت دورم حلقه کرد حسابی سفت گرفته بودم گفت آرومتر عزیزم این کوس ماله خودته از الان هر وقت بخوای بهت میدم فقط آرومتر وگرنه دیگه بهت نمیدم واقعا یه جوری گرفته بودم نمی تونستم تند تند تلمبه بزنم گفتم من این کوسو پاره میکنم، گفت پارش کن اما الان باید اروم بکنی تا منم لذت ببرم و منم ارومتر تلمبه میزدم گفت آره این درسته همیشه موقع کردن یه زن نباید با تلمبه های تند تند شروع کنی باید آروم آروم بکنی تا خودش بهت بگه کی تندش کنی و شروع کرد ازم لب گرفتن و سینه های کوچولو نوک تیزشو میکرد توی دهنم و میگفت اروم گاز بگیر، حالتی که تچوش بودمو دوست داشتم، کیرم توی کوس ندا بود و خوابیده بودم روش و داشتم سینه هاشو میخوردم، بهش گفتم کوست خیلی لذت بخشه گفت خوردن تو هم خیلی لذت بخش بود گفتم کیرم بهت حال میده؟ گفت همه چیزتو دوست دارم کچل خان و سینه راستشو گذاشت دهنم گفت قول میدم صدام در نیاد الان با همه توانت توی کوسم تلمبه بزن و منم شروع کردم تند تند تلمبه زدن توی کوسش…
آبم اومد و ریختم توی کوسش و افتادم روش گفت میشه کنارم بخوابی و از روم بلند بشی؟
منم کنارش خوابیدم و ندا بغلم کرد و از هم لب گرفتیم گفت این لذت بخش ترین سکس زندگیم بود ممنونم ازت فرزین…
منم بوسیدمش و گفتم از الان از این سکس های لذت بخش زیاد می کنیم گفت حتما من که ولت نمی کنم و خندیدیم از اون روز دیگه رابطه من و ندا شکل جدیدی گرفت، هر وقت دوتایی تنها بودیم ندا لباس های سکسی می پوشید برام و با هم عشق و حال می کردیم حتی زمانی که پریود بود میگفت بیا روی تخت کنارم بخواب و بغلم کن و من می بوسیدمش…
تا 3سال رابطه من و ندا ادامه داشت و من 25 سالم شد و مامانم گفت باید زن بگیری، ندا گفت ما توی فامیلمون دختر همسن فرزین زیاد داریم و عکس چند تا دختر رو بهم نشون داد گفتم نه من اینا رو نمی خوام گفت خودت کسیو زیر نظر داری؟ گفتم حالا فردا که تنها شدیم گفت خیلی نامردی چرا نمیگی کیو میخوای؟ گفتم من فرناز رو میخوام گفت خواهر من؟
گفتم آره، گفت چرا؟ گفتم چون خیلی شبیه توئه
بغلم کرد و بوسیدم گفت اما فرناز 18سالشه و 7 سال ازت کوچیکتره شاید بابام قبول نکنه، گفت بگو ببینم شما دو تا با هم حرفم زدید؟ گفتم آره، گفت شیطونا کی؟ کجا؟
گفتم از عروسی شما شمارشو گرفتم و با هم دوست شدیم گفت چشمم روشن، دور از چشم من چه اتفاقاتی افتاده و خندیدیم دستشو روی کیرم گذاشت گفت تا حالا اینم بهش دادی؟
گفتم دو سه بار، گفت لعنتیا کجا؟ چطور؟ یعنی الان فرناز باکره نیست؟…

گفتم نه فرناز الان 6 ماهه باکره نیست…
گفت کجا این کارو کردید؟ گفتم توی خونه خودتون…
گفت کی؟
گفتم وقتی مامان بابات رفته بودن مشهد…

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


💞 هیچ زنی توان مقاومت در برابر خوردن کوسشو....( زن داداش ۱ )

سلام
فرزین هستم 22سالمه پارسال داداشم سیاوش که 35سالشه با یه دختر بنام ندا که اونم 22 سالش بود ازدواج کرد، سیاوش و ندا با من و مادرم زندگی میکنن و 4 تایی توی یه خونه باغ دو خوابه زندگی می کردیم، داداشم پرستار بود و مادرم معلم و هر دو اکثر مواقع صبح ها خونه نبودن و من و ندا اکثر مواقع تنها بودیم یه بار که رفته بود حموم مدام براش پیام میومد منم کنجکاو شدم و گوشیشو برداشتم که دیدم رمز نداره،پیام ها رو یه خانمی بنام ریحانه بهش داده بود کل پیام هاشو خوندم، پیام های هر دوشون رو خوندم ریحانه هم متاهل بود یه جا بود ریحانه از سکس با شوهرش گفته بود که شوهرش خیلی خوب کوسشو میخوره و بعدش کوسشو حسابی میکنه ریحانه نوشته بود انقدر خوب میخوره که من چند بار ارضا میشم و ندا نوشته بود خوش به حالت سیاوش کوسمو نمی خوره و تا الان فقط دو سه بار تونسته ارضام کنه، سیاوش خوب سکس نمی کنه اصلا بلد نیست تحریکم کنه ریحانه بهش گفته بود تو بهش یاد میدادی، بهش بگو برات بخوره ندا گفت چندین بار گفتم، حتی دعوا کردیم اما گفت دوست نداره بخوره آخرشم بهم گفت تو وظیفت اینه فقط آب کیرمو بیاری نمی تونی به سلامت، طلاقتو بگیر برو، راست میگفت یه مدت دعوا داشتن که با وساطت مادرم حل شد اما انگار حل نشده بوده فقط ندا کوتاه اومده بود چون نمی خواست طلاق بگیره…
از اون روز نگاهم به ندا عوض شد، پیش خودم میگفتم من مجردم کار درستی هم ندارم،حالا حالا هم فکر نکنم بتونم زن بگیرم، من می تونم هم ندا رو ارضا کنم هم خودم رو ارضا کنم اینجوری دوتایی ارضا میشدیم و مشکلمون حل میشد اما نمیدونستم ندا پا میده برای چنین کاری یانه… شروع کردم تحریک و دستمالیش ببینم واکنشش چیه؟ ندا یه دختر قد کوتاه لاغر با چهره ای جذاب و چشمانی درشت و دهن کوچیکی بود سینه هاش خیلی کوچیک بودن و کون زیاد برجسته ای نداشت اما در کل استایل و چهرش جذاب بود، یه بار داشت دستشویی رو میشست یه تاپ تنش بود که زیرشم سوتین نداشت و سینه هاش با هر بار خم شدن کامل مشخص بودن و یه شلوار بنفش پاش بود که حسابی کشیده بودش بالا که کوسش قشنگ مشخص شده بود و پاچه های شلوارشو تا زانو بالا زده بود صدام کرد که چاه بست رو بهش بدم تا نصبش کنه وقتی دیدمش مات و مبهوت نگاش کردم یه لبخند زد که تا حالا زن داداش توالت شور دیده بودی؟ و هر دو خندیدیم اما واقعا تصویر قشنگی بود ندا زیبایی هاشو نمایش داده بود و با هم حرف میزدیم و اون کارشو میکرد کیر منم حسابی شق شده بود و ندا یه چند باری به شلوارم نگاه میکرد و لبخند میزد کارش که تمام شد رفت حمام و بعد از چند دقیقه گفت فرزین می تونی حوله ام رو بیاری؟ رفتم دیدم گفتم نیست گفت عه آره دیشب گذاشتم که بشورم فرزین بیا؟ رفتم دم حمام دیدم از پشت در حمام خم شده و سینه هاش کاملا مشخصه بهم گفت میشه بری توی اتاق خودت من برم توی اتاق خودمون؟ گفتم بله… رفتم توی اتاق و گفتم برو توی اتاقتون، یواشکی یه نگاهی کردم اما پشتش به من بود و فقط کونش مشخص بود که کون خوبی بود بعد از چند دقیقه صدام کرد بیا بیرون دیدم یه تاپ و یه شلوار پوشیده گفت چای می خوری؟ گفتم اره، وقتی چای آورد دیدم دوباره سوتین نداره و منم چند بار نگاه کردم که ندا متوجه شد و یقه اش رو درست کرد چای رو خوردیم بهش گفتم می تونی موهامو با موزر بزنی؟ گفت از ته؟ گفتم آره گفت چرا؟ گفتم دارو گرفتم برای موهام گفتن باید موهات رو کوتاه کنی گفت کوتاه نه کچل! گفتم دوست دارم کچل کنم اینطوری راحترم گفت باشه بیار تا برات بزنم وسایلشو آوردم و و پیش بند رو بست و شروع کرد زدن از جلو شروع کرد و وقتی موزر رو گذاشت و یکم موهامو زد گفت وای خدا تاس شدی؟ گفتم اشکال نداره بزن به بهانه ریختن موها یه چند بار دستمو به بدنش زدم واکنشی نشون نداد وقتی اومد سمت راستمو بزنه بازم به بهانه ریختن موها از روی پیش بند یه دو بار آرنجم به کوسش خورد که چیزی نگفت تازه بدنشو بهم چسبوند بار سوم دستمو به کوسش زدم و یکم نگه داشتم اونم هیچی نمیگفت یکم بازومو تکون دادم بازم هیچی نگفت به جای اینکه پشت سرمو بزنه اومد سمت چپ و بازم چسبید بهم و منم آرنجمو چسبوندم به کوسش و تکون میدادم انگار خوشش میومد تا اینکه دستمو برداشتم و دیگه دست بهش نزدم و اونم کل سرمو زد و گفت وای چقدر کچلی بهت میاد و خندیدیم و توی اینه نگاه کردم دیدم آره راست میگه قیافم بد نشده،رفتم حمام توی حمام به این فکر کردم که با اتفاقی که افتاد موقع کوتاه کردن موهام و دستمو کوسشو و اینا گفتم اگر قراره اتفاقی بیفته قطعا امروزه منم همه موهای زائدمو زدم و حسابی تمیز اومدم بیرون، وقتی اومدم بیرون ندا گفت سلام به کچل خوش تیپ خدایی ببین چقدر خوب برات زدم گفتم آره خوب زدی دستت درد نکنه، رفتم جلو دستشو گرفتم و یکم نوازش کردم و بوسیدم گفت وای کاری نکردم گفتم نه خیلی خوب زدی از ارایشگاه بهتر

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


پرو یکم رفت اونور تر جمع و جور کنه خودش و دید گفت وای علیرضا چیکار میکنی جمع کن پاشو بریم گفتم تازه اومدیم که یهو گفت نه من رفتم یهو پوشید و رفت منم هم ترسیده بودم هم نمیدونستم اصلا یعنی چی میخواد بده بلاخره یا نه گذشت و یکم سرد شده بود بعد یه مدت دوباره خوب شدیم و من و همسرم دیگه خونه خودمون بودیم ۲ سال گذشت فک کنم که مادرزنم دعواشون میشه با پدرزنم ۳ ماه بود خونه ما پیش ما بود
هرکاری کردیم نتونستیم آشتیشون بدیم که فهمیدیم پدر زنم خیانت کرده
خلاصه صبح های که همسرم زودتر از من میرم دانشگاه سر صبحونه با مادر زنم بهش گفتم به نظر من اصلا تو هم تلافی کن یکم خوش بگذرون دل خودت حداقل خنک بشه ، از حرفام زیاد بدش نمیومد که دوباره گذشت چند روز داشتم میرفتم سر کار از سر میز بلند شدم گفتم یه بوس بده بوس اول لپ هاش و بوسیدم بعدیشو خودش یه لب سرعتی گرفت ازم منم یکی دیگه لب گرفتم خندید و رفتم
دوباره چند روز ادامه داشت تا یه چند ماه گذشت برای صبحانه صداش که کردم با صدای خیلی خواب آلود گفت خوابم میاد نمیام صبحونه رو خوردم خواستم به بهونه خداحافظی لب بگیرم که دیدم با شلوارک تنگ و تاپ خوابیده رو پهلو یه چند دقیقه نگاه کردم کیرمو در اوردم یکم ور رفتم باهاش سرعتم زیاد شده بود دوست داشتم برم دست بزنم به اون کون خوردنیش دلو زدم به دریا گفتم اون سری که چیزی نشد این دفعه هم چیزی نمیگه شانسمو امتحان کنم رفتم ازپشت بغلش کردم دست راستمو بردم زیر سرش سرشو خودش بلند کرد گذاشت رو بازوم ، آروم شلوارم و کشیدم تا زانوم کیرمو چسبوندم بهش فهمیده بود کیرم راسته که گفت نمیخوای بری سرکار برو دیرت شد گفتم نه یکم پیشت باشم آرومت کنم یهو برگشت دید شلوارم پایینه فاصله گرفت گفت علیرضا این چه کاریه تو میکنی درسته یکم راحتیم نه تا این حد من مادر زنتم گفتم ببخشید تورو خدا دخترت پریوده چند روزه دسته خودم نبود
خودارضایی نمیتونم بکنم گفت یعنی چی نمیتونی گفتم نکردم تا حالا بلد نیستم گفت ببین پررو نشی ها یه دفعه برای آخرین باره یکم برات میمالم
گرفت دستش اصلا باورم نمیشد داشتم میمردم دیگه خیلی کنترل کردم که نیاد ابم یکم لب گرفتم ازش داشت آبم میومد که کنترل کردم نیومد خسته شد گف اهههه یهو کرد دهنش ۳ تا بالا پایین کرد ابم پاچید تو حلقش خیلی حال داد ، اصلا باورم نمیشد مادرزنم ساک زد برام گفت دهنت سرویس و رفت دستشویی قبل اینکه بیاد بیرون چیزی بگه زدم بیرون سر کار همش میرفتم جق میزدم تو دستشویی تا اینکه شب شام برگشتم موقعیت که گیر میاورم یا انگشتش میکردم یا سینشو میمالیدم دیگه خیالم راحت شده بود که فردا حتما میکنمش صبح شد خانمم رفت رفتم سراغش هرچی گفتم ایندفعه هم انجام بده قسمش دادم گفت نه با نا امیدی در خونه رو باز کردم برم صدام کرد سریع رفتم سمتش گفت اخرین باره ها گفتم چشم لب گرفتیم و رفت سراغ کیرم یه تف انداخت عین پورن استارا از تخمام لیس زد اومد بالا داشتم میترکیدم دیگه دراز کشیدم رو تخت پاهامو باز کردم کلا سینه هاشو میمالیدم اونم دیگه حشری شده بود از نفس کشیدن و نحوه خوردنش معلوم بود تیشرتش و در اوردم چیزی نگفت یکم خورد آوردمش بالا لب گرفتم ازش بعد سینه هاشو خوردم سرشو برد بالا یه اه کشید پیش خودم گفتم دیگه حله چند دقیقه فقط خوردم سینه هاشو سر صداش زیاد شده بود که دست کردم تو شلوارش چیزی نگفت اومدم انگشت بندازم سوراخ کونش نزاشت چند بار تلاش کردم گفت نه از این جلو تر نه یکم خوردیم برا همدیگه گفتم این نمیاد بزار یکم از رو شلوار بمالم رو کست قبول کرد مالیدم رو کسش لب گرفتم خیلی حال میداد که خودش یهو گفت بیا از رو شرت شلوارکش و در اورد پشمام ریخته بود مگه میشه زنی به اون سن انقدر رو فرم و تر تمیز یک از رو شرت مالیدم شرتش خیس شده بود کامل شیطونی کردم یکم شرتش و زدم کنار کیرم خورد به کسش دیدم دادش رفت هوا حال کرد لباشو خوردم سریع گفت نه رو شرت فقط خودم داشتم میمردم دیگه توجهی نکردم بیشتر زدم کنار کیرم رو کسش بالا پایین میشد که یهو دوتا تکون خفن خورد گفت علیرضا بکن تووش کردم توش انقدر داغ بود داشت ابم میومد ذهنم و بردم یه جا دیکه کنترل کردم ۵ دقیقه تلمه زدم ابمو اومد یجوری پاچید نصفش ریخت تو کسش نصفشم در اوردم ریخت رو صورتش همشو خورد گفت خیلی وقت بود یه سکس خوب نداشتم ولی پشیمونم علیرضا چه کاری بود کردیم و گذشت چند بار دیگه کردم مادرزنمو و تا الان که در خدمت شما هستم امیدوارم خوشتون اومده باشه………


پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


روی صورت مادر زنم به ما بود چشماش بسته انگاری که خواب بود
منم چی بهتر این میخواستم به صورت و لباش نگاه میکردم در‌حال جق زدن بودم سرعت دستام‌زیاد شد کمی صدا داشت زیر پتو ، که یهو چشماش باز شد
منم جا خوردم و از اینکه سریع دستم و از شلوارم در اوردم فهمید یه لبخند بهم زد و دوباره چشماشو بست
منم حل کرده بودم این سری کلا کیرم خوابید و بیخیال شدم خوابیدم
صبح بیدار شدیم و همچی عادی
دوباره گذشت و چند ماه بعد یک روز اومد محل کارم و گفت اگه وقت داری من یه لباس دیدم این نزدیکی میتونی نظر بدی دو دلم، که گفتم بله چرا که نه
تا اونجا که برسیم تو مسیر دستشو قلاب کرد دور ارنجم و حسه خوبی داشت البته اولین بار نبود زیاد بغلم میکردم
خلاصه رفتیم رسیدیم اون مغازه لباسی که میخواست شلوار جین بود
جفتش و نشونم داد من اونی که روشن تر بود و انتخاب کردم گفتم البته اینم قشنگه اگه بپوشی بهتر میشه انتخاب کرد فروشنده یه پسر جوان بود و شلوار و داد بپوشه مادرزنم ازم خواست مراقب در باشم باز نشه چون قفلش خراب بود
خلاصه درو نگه داشتم و پوشد شلوار و ازم نظر خواست گفتم بدک نیست گفت صبر کن اون یکیم بپوشم در بست چند ثانیه بعد در زد که در باز کنم شلوار قبلی رو بگیرم ازش شلوار جدید و بدم در و که باز کردم باورم نمیشد با شورت ایستاده بود جلوم البته کمی دولا شده بود که مثلا معلوم نشه
خلاصه دادم بهش و پوشه همون اولی و انتخاب کردم من مردم از شق درد
اومدیم بیرون یکم صداش و لوس کرد گفت میای اینجا بشینیم به بستنی بخوریم حالا که تا اینجا اومدی گفتم چرا که نه رفتیم بستنی فروشی نشستیم تا بستنی و بیارن دستاشو گذاشت رو دستم حالت ناراحت گفتم انقدر دوست دارم با یه مرد بیام بیرون پدرزنتم از همون اول هیچ وقت حوصله بیرون اومدن با من نداشت، منم گفتم قربونت برم من که نمردم از این به بعد با من بیا بیرون هروقت دوست داشتی که خوشحال شد و گفت آره از این به بعد با پسرم میام بیرون.
بیشتر وقت ها که همسرم دانشگاه نداشت بیرون میرفت تا یه روز دوباره بهم زنگ زد و گفت پسرم اگه کار نداری زیاد من نزدیکم که گفتم بیا منم الان میام
کمی دور زدیم دستامو گرفت عین زن و شوهر ها دور میزدیم تو خیابون که یهو گفت تو خیلی خوش سلیقه ای من یه لباس میخوام بخرم البته اینو نباید از تو نظر بگیرما ولی اشکال نداره من و تو هم مهرمیم هم خودمونی ، استرس گرفتم البته حدس زدم لباس زیره که رفتیم یه پاساژ که کلا لباس زیر بود و مرد خیلی کم بود اونجا خجالت میکشیدم تا اینکه رفتیم تو یه مغازه البوم آورد که دوتای نگاه کنیم از این لباس های سکسی بود اسمش و نمیدونم همه اونجا مارو نگاه میکردن چون بهم نمیخوردیم از این که من دارم انتخاب میکنم
چندتا ورق زد تا اینکه دل و زدم به دریا و یکی گفتم مامان. این فک کنم خیلی بهت میاد ، با یه لبخند ملیح منو نگاه کرد گفت درسته سلیقت خوبه ولی من یچیز تو این مایه ها میخوام چیزی که نشون خیلی لختی تر بود جوری که شورته دوره کسش و می گرفت کسش می افتاد بیرون یه هییی کشیدم گفت عالیه این دوباره خندید و سفارش داد گرفتیم تو راه گفت چرا هی کشیدی گفتم کاش زن من هم از اینا‌ چیزا می خرید خندید و گفت بهش میگم بخره
گفتم دست شما درد نکنه شب شد همسرم اومد از دانشگاه سمت مادرزنم
منم بعد کار رفتم خونه که دیدم تو اینستا پست خنده دار فرستاده یه چندتا برا هم فرستادیم و چند روز باز گذشت من دیگه روم باز شده بود چندتا پست استوری تقریبا سکسی فرستادم براش اونم تقریبا چیزهای که میفرستاد متفاوت شده بود باز بعد چند روز پی ام دادم میخوای بریم سفره خونه که زنگ زد بهم گفت میخوای همین الان بریم ساعت ۵ عصر بود سفره خونه ای که بردمش کلا الاچیقی بود از قصد اوردمش و وارد که شدیم هی میگفت همینجا بشینیم من میگفتم‌نه بیا بریم اخری آدم زیاد رفتامد نکنه گفت مگه چیکار میکنیم با خنده منم گفتم بلاخره راحتیم دیگه ، نشستیمو سرد بود یکم موکت هاش نشستیم لرزش گرفت گفتم بقلم کن گرم شم و بقلش کردم دیگه تکون نخورد از جاش قلیون اومد و کمی قلیون کشیدیم که سر صحبت و باز کردم گفتم چی شد به دخترت نگفتی بخره از اون لباسا گفت چرا گفتم ولی زیاد خوشش نمیاد حالا بعدا میخرم که گفتم برای خودت و حالا چی میشه یه شب بدی بپوشه دخترت گفت خب اخه واسه منه ، گفتم چه بهتر بوی تورو میده تازه روش سمت من بود و گفت اخ قربونت برم من لباشو قنچه کرد گفت یه بوس بده ببینم که من از لب بوسش کردم اما نه سرعتی دو سه تا بوسیدیم اروم معلوم بود شهوتی شده بعد نگام کردم و گفت حالا خواست از این بوسا کنه سریع لباتو اوردی که گفتم از این بوسا بیشتر حال میده خندید چندتا دیگه لب گرفتیم و کیرم دیگه داشت میترکید و ساعد دستشم هی میخورد به کیرم معلوم بود از قصد دستش و گذاشته رو کیرم که دوباره چندتا لب گرفتم ازش حین لب گرفتن یه دکمه شلوارم و باز کردم سر کیرمو انداختم بیرون که چندتا لب گرفت گفت بسه دیگه

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


💞 همونی که خواستم شد ( مادرزن )

سلام
من علیرضا هستم ۳۲ سالمه ۵ ساله که ازدواج کردم و قبل از ازدواج ۳ سال با همسرم دوست بودم
برای اینکه تصور داشته باشید مادر زنم ۴۴ سالشه حدودا و قد متوسط و اندامی توپر و خوب و قیافه ای نچرال و زیبای داره
شروع حسی که پیدا کردم نسبت به مادرزنم از اونجایی بود که در دوران دوستی مادر زنم هم از دوستیمون خیلی وقت بود با خبر بود و مادرزنم هم کلا یجوریه که معمولا آزاد لباس میپوشه و من از عکس هاو فیلم های که همسرم از مادرزنم میگرفت مثلا علی نگاه کن مامان با پرندمون چیکار میکنه .
من هم چون لباس هاش کمی لختی بود تحریک میشدم و فانتزی های تو ذهنم تشکیل میشد و باهاشون جق میزدم.
خلاصه که ازدواج کردیم و رفت و آمد هام تو خونشون باز شد
لباس های که مادر زنم جلو من میپوشه معمولا شلوار کمی کوتاه کشی و تنگ با تیشرت یا شلوارک، و من وقتی از جلوم رد میشه چشم با باسن زیبایش میوفته حشری میشم .
اوایل ازدواج تقریبا من یک روز در میان شام خونه مادرزنم بودم و هر روزی هم که می رسیدم خونه با هم روبوسی میکردیم تا اینکه یه شب موقع روبوسی لب هامون کمی نزدیک شد و گوشه لبم به لبش گرفت .
وای همونجا شق کردم به زور خودم و جمع و جور کردم بعد از خوردن شام به رخت خواب که رفتیم و انقدری که به مادرزنم فکر میکردم موقع سکس با همسرم فقط مادرزنم و تجسم میکردم و زود تر ارضا میشدم
تا اینکه باز گذشت و هر دفعه ای که رو بوسی میکردیم همش من سعی میکردم لب هامو نزدیک لب هاش کنم چند باری این اتفاق افتاد و از حالتی که بعدش داشت فکر میکردم که متوجه شده باشه و ترسیدم دیگه ادامه ندادم .
تا اینکه بعد چند باری رو بوسی کردم بدون دخالت خودم این اتفاق افتاد و یه لبخندی به من زد و رفت داخل آشپزخانه امروز هم گذشت و روز های بعد هم کم و بیش همین اتفاق افتاد و تا یه روزی که من باری انجام کار اداری نیاز به شناسنامه ی همسرم داشتم و همسرم خونه نبود، پدر زنم همکارش از ساعت ۷ تا ۵ غروبه
من هم صبح به مادرزنم زنگ زدم و گفت که بیدارم بیا
رسیدم و بعد از اینکه در و باز کرد باورم نمیشد لباس های که پوشیده بود واقعا من حشری کرد یه تاپ شلوار که نافش بیرون بود و فقط نوک سینه هاش و پوشونده بود
کمی خجالت کشیدم و سعی کردم زیاد نگاه نکنم سلام کردیم گفت برو تو اتاق همسرت پیدا کن من نتونستم ،
وارد اتاق که شدم مادر زنم رفت دستشویی و برگشت من شناسنامه رو پیدا کرده بودم گفتم پیدا کردم مامان با اجازت من رفتم که گفت صبر کن عشقم صورتم کثیف بود روبوسی نکردیم یه بوس بده داشتیم به هم نزدیک که می شدیم یهو صورتش و برگردوند از لبام بوسید خیلی سریع و من از تعجب خشکم زده بود و گفت از این بوسا بیشتر حال میده در حین ریلکسی
منم که خشکم زده بود نمیدونستم چیکار کنم دوتا خنده مصنوعی زدم و گفتم اره و خداحافظی کردم
منم که کلی سوال تو سرم میچرخید و کیرمم راست شده بود
سوار ماشین که شدم تاقت نیاوردم یه جا خلوت گیر اوردم زدم بغل با تصویر مادر زنم جق زدم انقدر حشری بودم که آبم هم پر فشار پاشید هم هیچی تهش نموند.
گذشت شب شد و خونه خودمون بودم تو فکرم بود در حالی که با همسرم پیام میدادم که یهو یه پیام از مادر زنم اومد
نوشته شده بود سلام عزیزم صبح از حرکتی که انجام دادم اگه ناراحت شدی منو ببخش منظوری توش نبود
من باز کردم نمیدونستم چی بنویسم در کمال بی عقلی نوشتم نه مامان اشکالی نداره به قول خودت از این بوسا بیشتر حال میده با استیکر چشمک
بعد اینکه ارسال شد مثل سگ پشیمون شدم که چه ضایعه بازی در اوردم
در جواب یه استیکر خنده فرستاد و نوشت اره روبوسی که میکردیم حس کردم از این بوسا دوس داری ، تهشم یه استیکر بوس فرستاده بود
منم از شق درد داشتم میمردم و باز نمیدونستم چی بنویسم براش یه استیکر بوس فرستادم
رفتم دستشویی یکی از عکس هاشو اوردم جق زدم باز هم از حشر زیادم ابم پر فشار زیاد بود
تا اینکه چند ماهی گذشت خانوادگی تصمیم گرفتن با فامیل های مادر زنم بریم شمال خونه مادر بزرگ همسرم
من بخاطر موقعیت شغلیم به همسرم گفتم تو با مامان اینا برو من دو روز بعد میام ، که همینطوری شد و رفتن من دو روز بعد به خاطر اینکه کاری نمونه دیگه همه کارامو انجام دادم تا برسم خونه شام بخورم و حموم ساعت شد ۱ حرکت که کردم ساعت حدود ۵ رسیدم شمال
خونه ی که توش بودیم یه حال داره و یه اتاق کوچیک
همه فک و فامیل ها تو حال خوابیده بودن اتاق هم برای خانواده ما فقط اندازه بود و وقتی رسیدم همه خواب بودن بجز همسرم و مادر زنم لباسامو عوض کردم و پشت همسرم دراز کشیدم بغل همسرم هم مادر زنم بود و انور شم پدرزنم یه نیم ساعتی گذشت منتظر بودم مادر زنم بخوابه یه شیطونی ریزی با همسرم داشته باشم که همسرمم خوابید ،

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


برگشت سمتم و به لبه ی میز تکیه داد. لای پاش رو باز کرد. دروازه ی بهشت بود. دستمو کشیدم روش تا مطمئن بشم واقعیه. اولین بارم بود و این زیباترین چیزی بود که میتونستم ببینم. جلوش زانو زدم. پرسید چطوره؟ گفتم خوشگل ترین چیزیه که تو عمرم دیدم. کسش کوچیک بود با لبه های باریک اما کشیده صورتی و کمی مرطوب. گفتم انقدر خوشگله که میخوام ببوسمش میخوام بخورمش سرمو آروم آروم می‌بردم جلو نزدیک شدم مست شده بودم زبونمو آروم در آوردم میخواستم از پایین تا بالای کسش رو لیس بزنم زبونمو گذاشتم روی کسش یه دفعه در زدن
مسئول لباس گفت دلسا جون آماده شدی؟ من پریدم عقب و دلسا پاهاشو بست. گفت چرا دارم میام
جفتمون بلند شدیم اول اون خندید بعد من. گفت شورت رو بده لطفا دورو برمو گشتن و شرت رو رسوندم به دستش. شورت رو کشید بالا و برگشت کش شورت رو با عشوه از کونش کشید بالا و مرتبش کرد. گفتم میمیرم. خندید و گفت. لباسا و بیار دیر شده. یه پیرهن آوردم دیگه خجالتم ریخته بود. کمکش کردم لباس رو پوشید همزمان بدنش رو ناز میکردم پیرهن رو تو تنش مرتب کرد. یه پیراهن دکلته بلند با دامن چاک دار. گونی هم می‌پوشید بهش میومد تو اين لباس که دیگه…
سینه هاش رو بوسیدم و یکم هم صورتمو بهش فشار دادم.
کاش میتونستم لباشو بخورم. اومد نزدیک و لبامو سریع بوسید گفت شاید بوسه ی بعدی رو از کسم بگیری. شمارتو بنویس و بذار تو کیفم و رفت بیرون
برگشتم دفتر شماره مو نوشتم و گذاشتم تو کیفش از جلوی اتاق آرایش رد شم، تو آینه بهم چشمک زد
شب برام پیام اومد قطعا خودش بود. نوشت سلام و به عکس فرستاد. تو کارخونه جلوی آینه از کونش که از لای چاک پیرهن زده بود بيرون برآم عکس فرستاد. نوشتم سلام ممنون بابت یادگاری از صبح تو فکرتم. گفت دوست دارم بازم ببینمت. خیلی زود مثلا فردا و یه لوکیشن فرستاد
پیام بعدی هم یه عکس بود. بازش کردم همون شرت بنفش رو پوشیده بود و جلوی آینه پاهاشو گرفته بود بالا و از چاک کسش عکس فرستاده بود. بند بنفش بیشتر کسش رو پوشونده بود اما لبه هاش یکم بيرون بود
نوشته بود اینم برای اینکه تا فردا تو فکرم بمونی .

پایان

@dastan_fot
@dastan_fot  😍💦داستان سوسکی

داستان های شبانه

22 Oct, 11:41


💞ردلسا، اولین کس زندگیم ( لز )

سلام
فریده هستم 29 سالمه، قبلا کارمند ی کارخونه لباس بودم، اما الان ماساژورم. تو کارخونه هرروز عکاسی لباس داشتیم و کلی مدل دختر و پسر میومدن و میرفتن. همشون واقعا خوشگل بودن چند ماهی گذشت که متوجه شدم دارم دخترا و دید میزدم. واقعا از دیدن خوشگلی و اندامشون لذت میبردم دوست داشتم نگاهشون کنم یا حتی لمسشون کنم. با چند نفرشون دوست شده بودم و تو کار و شوخی یه دستی بهشون زده بودم. اما دلسا اونی بود که دوست داشتم بدنشو ببینم، دست بکشم روی تنش و همه جاشو لمس کنم، بازوهای ماهیچه ای، سینه های تپل و یکم آویزان، شکم صافش، اون کون گاز گرفتنش و پاهاش خوشگلش آخ جااااان. اون لبای برجسته و آبدارشو ببوسم و لیس بزنم. بگیرم لای دندونام و بعدش بخورمش. اما دلسا انگار منو نمی‌دید خیلی سرد برخورد می‌کرد اصلا منو حساب نمی‌کرد. یه روز دستیار لباس نیومد و من جایگزینش شدم. نوبت عکاسی دلسا بود. رفتم لباسارو آوردم و شروع کردم آویزون کردن دلسا وارد پرو شد و یه نگاه بمن کرد و رفت سمت نیمکت که لباساشو عوض کنه، تو آینه ی گوشه اتاق داشتم نگاش میکردم. شالشو از دور گردنش باز کرد و انداخت رو نیمکت، کت رو درآورد و انداخت گوشه صندلی. حالا میتونستم بازوها و پشتشو ببینم. چرخید سمت آینه با هم چشم تو چشم شدیم. من سریع برگشتم. از گوشه چشم میدیدم که داره گوشواره هاش رو در میاره بعدش نوبت گردنبند رسید یکم باهاش کلنجار رفت. برگشتم گفتم کمک میخوای؟ گفت اووم. رفتم پشتش و دستمو بردم سمت گردنش. وای از نزدیک عجب چیزی بود چه گرمایی داشت دلم میخواست همین الان بخورمش. نفسام سنگین شده بود و می‌خورد پشت گردنش، گردنشو تکون داد و گفت نشد؟ گفتم چرا چرا و زنجیرو باز کردم ولی همونجا وایساده بودم همونجوری رفتم رو به جلو و زنجیر رو گذاشتم رو میز. سرم کنار سینه هاش بود دلم میخواست سرمو به سینه هاش فشار بدم. کون خوشگلشم قشنگ تو شکمم بود. احساس کردم خیلی وقته تو اون حالت موندم بلند شدم و چند قدم رفتم عقب. دلسا تو آینه نگام کرد گفتم دیگه کمک نمیخوای؟ داشتم قدم قدم دور میشدم که گفت چرا بیا کمک کن لباسامو در بیارم. چیییی؟ یعنی واقعا میتونستم بدنشو ببینم؟ شاید بتونم یه جوری بهش دست بزنم حتی
تو فکر خودم بودم که دلسا دست برد و کمربند باریکشو باز کرد چشمام روی کمرش قفل شد ه بود. دکمه ی شلوار رو باز کرد و یکم کشیدش پایین. یه شورت بنفش پاش بود. هنوز نگاهم به شورت بود که دیدم تاپش داره میره بالا، داشت درش می‌آورد نگاهم اومد بالا تا بالاخره سینه های درشتش رو دیدم. یه نیم تنه سفید بنفش تنش بود که سینه هاش رو محکم نگه داشته بود. پرسید سوتین دادن؟ دستاشو تو هوا تکون میداد و سینه هاش اینور اونور میرفتن. گفتم چی شده؟ گفتن سوتین لباس زیر چیزی نذاشتن؟
دویدم سمت رگال و یه بسته پیدا کردم. لباسا و کشیدم بیرون و سوتین رو مثل پرچم افتخار گرفتم دستم. ایناهاش اینجاست. چرخیدم سمتش کفش و شلوارشم درآورده بود. نمیتونستم ازش چشم بردارم. دلم می‌خواست تمام تنشو ببوسم. همه جاشو دست بکشم و نازش کنم بی‌نظیر بود هیکلش واقعا رو فرم بود اما لاغر نبود. خوردنی بود پرسید اسمت چیه گفتم فریده محد… اسم و فامیلم باهم گفتم خجالت کشیدم اما دلسا خندید. دلم رفت. کاش یه جوک بلد بودم کاش باز میخندید
سوتینو دادم دستش و فاصله گرفتم. گفت بیا پشتم کمکم کن. یکم نرم شده بود دیگه سرد نگام نمی‌کرد اما لحنش همچنان عادی بود. پشتش وایسادم دستاشو آورد جلوش و نیم تنش رو کشید بالا
سینه هاش افتاد پایین میخواستم بگیرم تو دستمو فشارشون بدم دهنمو باز کنم و همرو بکنم تو دهنم، گاز بزنم میک بزنم لیس بزنم سوتین رو برداشت و گذاشت رو سینه هاش گفت سوتینو نگه دار تا بپوشم. دستامو بردم جلو و سینه هاش رو گرفتم تو دستم وزنشون رو تو دستم حس میکردم چقدر گرد بود چقدر نرم بود. چسبیده بودم بهش و همه ی حواسم رو جمع کرده بودم تا یوقت سینه هاش رو فشار ندم. بندهای سوتین رو پوشید و گفت ببندش. دستمو بردم پشتش تو آینه نگاش کردم داشت منو نگاه می‌کرد. سگک رو بستم اما عقب نرفتم تو آینه چشم تو چشم شدیم. دستشو برد پایین و شروع کرد به درآوردن شورتش اما ازم فاصله نگرفت. میتونستم از تو آینه کسش رو ببینم که مثل یه خورشید داشت طلوع می‌کرد. شورت درآورد و انداخت رو میز کس کوچیکی داشت همونجور که نگاهش به چشام بود دستمو گرفت و گذاشت رو کسش، داغ بود نمیدونستم چیکار کنم بدنم خشک شده بود دستمو به کسش فشار میداد و ناز می‌کرد.یه لبخند روی صورتش اومد. شروع کردم به ناز کردن کسش، کونشو بهم فشار میداد، دلو زدم به دریا و دستمو بردم لای کسش. با مال خودم خیلی فرق میکردم. لبه های کوچیکی داشت. داغ و نرم بود. انگشتامو لای کسش میکشیدمو اونم خودشو آروم تکون می داد. سرشو آورد عقب و گفت میخوای ببینیش. از خدام بود فقط همینو میخواستم.

1,157

subscribers

2

photos

3

videos