کانال رومان عاشقانه جذاب @atra_gift_page Channel on Telegram

کانال رومان عاشقانه جذاب

@atra_gift_page


کانال رومان عاشقانه جذاب (Persian)

در اینجا به شما کانال رومان عاشقانه جذاب را معرفی می کنیم. اگر به دنبال مکانی برای به اشتراک گذاری داستان های عاشقانه، نقل قول های زیبا، و تصاویر شگفت انگیز هستید، این کانال برای شماست. اعضای این کانال فضایی دوست داشتنی را برای صحبت ها و تبادل نظر در مورد عشق و عاطفه فراهم می کنند. از دیدن تصاویر و نوشته های زیبا تا شنیدن داستان های دلنشین، در اینجا همه چیز برای شما آماده شده است. nnاگر دوست دارید که بر اساس تجربیات دیگران، خود را در دنیای عاشقانه غرق کنید، این کانال را از دست ندهید. با عضویت در این کانال، به دنیایی پر از زیبایی ها و احساسات مختلف خواهید رفت. از مطالب غمگین تا مطالب شاد، اینجا همه چیز را پیدا خواهید کرد. nnبا شرکت در این کانال، می توانید با دیگران در مورد عشق و احساسات صحبت کنید، داستان های خود را به اشتراک بگذارید و از تجربیات دیگران یاد بگیرید. بنابراین، اگر به دنبال یک فضای عاشقانه و جذاب هستید، این کانال برای شما مناسب است. عضویت کنید و با هم نوشتن داستان های زیبایی برای همه آغاز کنید.

کانال رومان عاشقانه جذاب

16 Nov, 05:17


🦋🦋🦋
🦋🌼
🦋

#اقلیما(دختری از جنس درد)



سرشو خاروندوگفت :راست میگیا.
صدای سیاوش اومد:خوب خلوت کردین خانما
عین جن زده ها از جا پریدیم .مریم سریع دستی به روسریش کشید و گفت :
سلام آقا .معذرت میخوام من...
سیاوش دستی تکون دادوگفت :
پیاده شوباهم بریم زنداداش!چرا اینقدر هولی؟!


چشمام شد چهارتا.زنداداش دیگه چه صیغه ایه؟!نگاهم افتاد به مریم.لپاش شده
بود گوجه.سرسری عذرخواهی کرد و به وضوح در رفت.
بلاخره میفهمم قضیه چیه حالا دربرو دستم که میرسه بهت خانم خانما!
صندلیو مرتب کردم ورفتم سمت سیاوش.
روبه روی آینه دستی به موهاش کشیدوگفت:
چی نشونت میدادتوگوشیش؟
از پشت یقه ی لباسشو مرتب کردم وگفتم:دیزاین و چیدمان خونه و این
چیزا.شما نرفتین سرکار؟مشکلی پیش نمیاد؟
برگشت سمتم وموهامو داد پشت گوشم.
عزیزم من رئیسم برم نرم نیاز به اجازه ی کسی ندارم.
ابرویی بالا انداختم وگفتم آها.
قیافمو آویزون کردم که گفت:چیزی شده؟
سری تکون دادم و موهامو پیچیدم دور انگشتم وگفتم :
نه چیزی نیست.
چونمو گرفت وسرمو اورد بالا.
+بگو بینم چیشده؟
دیدم تاتنور داغه بهتره بچسبونم بهش!


🦋
🦋🌼
🦋🦋🦋

کانال رومان عاشقانه جذاب

14 Nov, 15:57


🦋🦋🦋
🦋🌼
🦋

#اقلیما(دختری از جنس درد)


اونم بغلم کرد و نشستیم رو صندلی کنارمیز.
یکم حرف زدیم ومنم چیزایی که پیش اومده بود از چندروز پیش تا رفتار بی
بی براش تعریف کردم.ازاینکه رابطمون خوب شده بود کلی ابراز خوشحالی
کرد و گفت :
بی بی چیزی تودلش نیست ازش به دل نگیر.
سری تکون دادم وگفتم:راستی این دختره سیاهه که همیشه جلو دست و پا
سیاوش مانور میده کیه؟

باتعجب گفت:کی؟!سمیرا؟!
+نمیدونم که اسمش چیه دختره ی عوضی.
چشماش گردشدوگفت:بازچیکار کرده؟
باحرص حرفاشو تعریف کردم.
اول یکم نگام کرد بعد بلند زد زیر خنده و گفت :
ولکن دختر.تو تا چندوقت دیگه خانم این خونه میشی.اونوقت تادلت خواست
بهشون دستور بده بذار به ...خوردن بیفتن.البته من استثنااما به من کار 
نداشته باش
خندیدم وگفتم:شماکه خانم این خونه ای.این سلیقه رو چجوری به خرج میدی
تو؟ادم به خونه نگاه میکنه خوشش میاد.
تابی به سروگردنش دادوگفت:
اختیاردارین این چیزا بایدتوذات ادم باشه یادگرفتنی نیست.
با مشت زدم توبازوش:گمشوها!
بلند خندیدوگوشیشو از جیبش دراورد.یسری عکس واینا آوردوگفت :میرم تو
سایت واینا جدیدترینارو دانلود میکنم.سه چهارتا برنامه ام دارم بخوای میفرستم
برات.
با نوک انگشتام زدم تو سرش وگفتم :
اخه عقل کل.من مگه گوشی دارم


🦋
🦋🌼
🦋🦋🦋

کانال رومان عاشقانه جذاب

02 Nov, 16:05


پارت جدید اقلیما 🦋🦋

کانال رومان عاشقانه جذاب

02 Nov, 16:04


🦋🦋🦋
🦋🌼
🦋

#اقلیما(دختری از جنس درد)


بوسه ای روگونم گذاشت و بعداز خداحافظی از پله ها پایین رفت.
رفتم تو اتاق سیاوش.کتشو اویزون چوب لباسی کردم و حوله و سشوارو جمع
کردم داشتم میذاشتم تو کمد که تقه ای به دراتاق خورد.
+بیاتو
درباز شد و بی بی همراه دوتا از دخترا با لباس هاو وسایلای من وارد اتاق
شدن.
با دیدن بی بی یاد تیکه ی صبحش افتادم و اخمام رفت تو هم.
بی اونکه به بی بی نگاه کنم رو به دخترا گفتم:
وسایلا رو مرتب بذارین تو کمدا.
لباس های آقارم به هم نریزید.
واز اتاق زدم بیرون .جلوی در بودم که یکی از دخترا که ازاول ازش خوشم
نمیومد وخیلی پررو بود گفت:
واه!خدا شانس بده.حالا خوبه .. اقاست و خانم خونه نیست .
کفرم دراومد.ولی حالا زوده .ب وقتش حالت و میگیرم دختره ی پرروی
عوضی.واینسادم جواب بقیه رو بشنوم از پله ها زدم پایین.مریم تو پذیرایی
مشغول گل گذاشتن توگلدون روی میز بود کارای تزئین و چیدمان این خونه به
عهده ی مریم بود و کار دیگه ای نداشت .تو مراسم ها واینام تزئینات
غذاودسرو پیش غذا با مریم بود.با دیدنش خوشحال شدم واقعا دختر خوبی بود
با سرخوشی رفتم پایین و پشت سرش وایسادم سلام تقریبا بلندی دادم که ازجا
پرید.ریزریز خندیدم .برگشت با مشت زد تو بازوم و گفت:
ترسیدم دختر.چته ؟!
مثل بچه ها لب ورچیدم که خندش گرفت وگفت:
من تسلیم قیافتواونجوری نکن آدم دلش میخواد بخورتت.خدا به داد آقا برسه!
بلندبلند خندیدم وگرفتمش بغلم.گفتم:هیچ معلومه تودوروزه کجایی؟دلم تنگ شده
بود برات.



🦋
🦋🌼
🦋🦋🦋

کانال رومان عاشقانه جذاب

01 Nov, 15:45


پارت جدید اقلیما بعد از مدت هاغیبت🥰💙💙

کانال رومان عاشقانه جذاب

01 Nov, 15:44


🦋🦋🦋
🦋🌼
🦋

#اقلیما(دختری از جنس درد)


نگاه کن.تا دلت بخواد اتاق هست .
اون ته که بزرگه مال سیاناوبرسام وبچه شون
این اتاق کناریش که مال اقلیما بود مال شما .اینم که اتاق من و اقلیما.

خانم بزرگ خنده ای کرد و گفت:
باشه نوه ی خان!اتاقارم که تعیین کردی!حالا شونمو ول کن شکست مادر !با
اون زوروبازوت منه پیرزن و نچلون که.
سیاوش دست پاچه خانم بزرگو ول کرد وگفت:
ببخشیدمادر اصلا حواسم نبود شرمندتم.
خانم بزرگ قهقهه ای زدوگفت:
قربون تو پسرم برم.خب من دیگه برم سیانا نگرانم میشه.
لب ورچیده گفتم:نرین خانم بزرگ .بمونین پیشمون دیگه.
دستی به پشتم کشید وگفت:
میام گل دختر.برم اون دخترونوه ی شیطونمم بیارم دیگه اینجوری که نمیشه!
سیاوش کتشو داد دستم و گفت:
به پژمان میگم میبره و میارتتون
خانم بزرگ خواست دهن باز کنه که سیاوش دستی تو هوا تکون
دادوگفت:اعتراض وارد نیست
وراه پله هارودرپیش گرفت.
خانم بزرگ با عشق به پسرش که از پله ها پایین میرفت نگاه کرد و گفت:خیلی
عوض شده.نگاهشو دوخت بمن .بقیه ش هم کار خودته.ببینم چی تو چنته داری
مادر.هنرتو رو کن.هرچند تا اینجام نمره ۲۰ پیشت کم میاره.
خندیدم:اوف!حاالانگارچیکارکردم خانم بزرگ!
اخماشو کشید توهم:بمن نگو خانم بزرگ.حس میکنم غریبه ایم.بگو مامان
دلم گرفت.یاد مادرخودم افتادم.لبخند کم جونی زدم وگفتم:چشم مامان جون.

🦋
🦋🌼
🦋🦋🦋

کانال رومان عاشقانه جذاب

02 Sep, 11:27


🦋🦋🦋
🦋🌼
🦋

#اقلیما(دختری از جنس درد)


شوکه شدیم!خانم بزرگی نگاهی بمن کرد.مات ومبهوت!
نگاهش بین من و سیاوش درچرخش بود.عین دهنتو گل بگیرن سیاوش .

الان خانم بزرگ فکر میکنه داشتم سرشو شیره مالی میکردم.چند قدم اومد
طرفم که گفتم صد در صد درگوشی رو خوردم و چشمامو بستم که یدفعه منو
کشید تو بغلش!
شوکه چشمامو باز کردم .سیاوش با یه لبخند مرموز تکیه داد به دیوار و
مشغول تماشا شد.
خانم بزرگ ماچ آبداری رو پیشونیم گذاشت و گفت:
واقعا خوشحالم.کی بهتراز تو واسه ساختن زندگی پسرم!
با لبخند نگاش کردم سیاوش تکیه شو از دیوارگرفت و تک سرفه ای
کردوگفت:
میگم یطرفه این قضیه ام منما.
چشمام گرد شد.مردگنده خجالت نمیکشه حسودی میکنه؟!
خانم بزرگ با لبخند گشادی برگشت سمتش و سیاوشو کشید تو بغلش.سیاوشم
که اندازه خرس!خانم بزرگ تو بغلش گم شد.خندم گرفت ببین کی کیو بغل
کرده!
خوشحال شدم از اینکه دیدم آشتی کردن.
سیاوش عقب کشید وگفت:
ولی عروسی برگزار نمیشه تا...
خانم بزرگ:تا چی؟!
دستی زیر لبش کشیدوگفت:تاوقتی شما برنگشتین تواین خونه.
خانم بزرگ سری تکون دادوگفت:
باید با بچه هاحرف بزنم.اینجا سربار تو میشیم مادر
سیاوش شونه های خانم بزرگو گرفت و چرخوند سمت راه رو وگفت:


🦋
🦋🌼
🦋🦋🦋

کانال رومان عاشقانه جذاب

30 Aug, 07:50


🦋🦋🦋
🦋🌼
🦋

#اقلیما(دختری از جنس درد)


ولی من میخوام اینکارو بکنی
این کوه غرورو بشکن.خردش کن.بذار بتونه زندگی کنه.
با تعجب خیره شدم بهش.

اما خانم بزرگ من نمیتونم اینکارو بکنم!اصلا درحد توانایی من نیست!
لبخندی زد.
:بی بی بهم گفت که یه خبرایی شده و سیاوش تورو برده اتاق خودش.الانم
خبرداد به خدمه گفته که لباساووسایلت و منتقل کنن اتاق خودش.
لپام گل انداخت.این بی بی ام چه دهن لقی داره ها!
ادامه داد:اینا همش نشونه های خوبه.تو با دل کوچولوت سیاوش منو نرم
کردی.پس میتونی کاملا به دستش بیاری.
سری تکون دادم.سعی خودمو میکنم خانم بزرگ ولی قولی نمیدم .
ازجاش بلند شد.پیشونیمو بوسید
:من دیگه باید برم .منتظر خبرای خوبت هستم خانم گل.
ازهم خداحافظی کردیم و از دراتاق بیرون اومدیم که سیاوش از پله ها بالا
اومد.سر جا خشک شدم.
به وضوح دیدم دستای خانم بزرگ لرزید از دیدن تنها پسرش اما همچنان
میخواست بهش بی توجهی کنه!
با من خداحافظی کرد وراه افتاد.
+مادر صبر کن
خانم بزرگ ایستاد
+باید حرف بزنیم
_ماحرفامون وقبلا زدیم نوه ی خان!
وقدمی برداشت.سیاوش کلافه پیچید وروبه روش ایستاد.
+من دارم با اقلیما ازدواج میکنم.نمیخواین توعروسیم شرکت کنین؟...



🦋
🦋🌼
🦋🦋🦋

کانال رومان عاشقانه جذاب

29 Aug, 19:52


فشار اونم زیادشده بود رومن.
تا اینکه بعد ی سال بالاخره فهمید بچه ی خودش بوده و من خیانت نکردم!
اما بعدش دیگه همه چی مثل اول نشد.باهم میخوابیدیم ولی بی میل.
خیلی طول کشید که اعتماد هردومون برگرده و عاشق هم بشیم.دوباره از نوع
شروع کنیم.
ولی اون ی سال هیچوقت از یادم نرفت!
یه شب تو اون مریضی و بدحالی و خون ریزی بلایی به سرم آورد که توان
راه رفتن نداشتم!
یا وقتی از پله ها هلم داد و فکم شکست تا مدت ها دهنم بسته و باند پیچی بود.
بعد به دنیا آوردن سیاوش تمام تالشمو میکردم که به پدرش نزدیک نشه و
اخالقای اونو بجون نکشه ولی اشتباه میکردم.اونم نوه ی خانه!
مگه میشه ارث نبره!
وقتی تورو اون روز تواون حال و روز دیدم انگار داشتم گذشته خودمو میدیدم!
با اینکه بعد از اون کمتر به پروپام میپیچید و زبونش کوتاه تر شده بود بازم
خودخواه و متکبر بود و من هیچوقت نتونستم مثل قبل عاشقش باشم.ولی بچه
هاشو داشتم!
هیچوقت مادرم یا مادرش نفهمیدن چی بهم گذشت مدام دروغ میگفتم وبهونه
میاوردم .
اما اقلیما جان.تو نباید بذاری خوی وحشیگری توی وجود سیاوش بیدار بمونه!
سرمو پایین انداختم:اما خانم بزرگ.من نمیتونم آقارو عوض کنم
میتونم؟ایشون که بچه نیست بشه رو تربیتش کار کرد!
دستی به گونه ام کشید و گفت:
توباعشق عوضش کن.
هیچکس راضی نمیشه خرد شدن جگرگوشه اش رو ببینه

کانال رومان عاشقانه جذاب

29 Aug, 19:42


🦋🦋🦋
🦋🌼
🦋

#اقلیما(دختری از جنس درد)



چشمش که بهم افتاد کفری تر شد.وشروع کرد داد و بیداد و بد وبی راه گفتن.
که برای چی و کی بزک دوزک کردم .افتاد به جونم!
من که خونه پدرم ازگل نازکتربهم نگفته بودن و تنها تحصیل کرده ی روستا
بودم زیر دستو پاش له شدم و وقتی بهوش اومدم فرزندمو ازدست داده بودم!
تمام خوشی من همون چند ساعتی بود که حس میکردم مادر شدم.
ولی همه چیز به اون ختم نشد
تازه شروع شده بود!
که بچه ی کی تو شکمم بوده!
باورم نمیشد مرد رویاهام همچین حرفی بهم میزد و شک داشت!وبعد اون
عذاب شروع شد.
مدام توخونه حبس بودم.وقتایی که نبود یجور عذاب میکشیدم و وقتایی که بود
یجور دیگه!
شکاک بود واین شک داشت زندگیمونو به باد میداد.
بعد سقط بچم حال وروز چندان خوشی نداشتم
مدام خونریزی داشتم و ضعف!
سیامک خانم میگفت زن خیانتکار بهتره که با درد بمیره!
خوشبختی من کنار سیامک خان به یه سال هم نکشید!
با تعجب به حرفاش گوش میکردم .تازه میفهمیدم منظورش ازاینکه میگفت
خون اون پدر تو رگای سیاوشه چیه
گفتم:پس آخه خانم بزرگ چطوری زندگیتونو نجات دادین؟
سری تکون دادوگفت:
یکسال تموم زندگیم شده بود خون تیلید کردن و خوردن.
نه خواب داشتم نه خوراک.
فشار مملکت زیاد شده بود رو سیامک خان و گروهش



🦋
🦋🌼
🦋🦋🦋

کانال رومان عاشقانه جذاب

26 Aug, 17:16


🦋🦋🦋
🦋🌼
🦋

#اقلیما(دختری از جنس درد)

آره ...توعالم بچگی فکر میکردم مرد باید خشن باشه!و سیامک خان همون ادم
بود!
تو جشن سال سوم صلح درست زمانی که اوضاع مملکت بهم ریخته بود و شاه
زندگیو به همه زهر کرده بود سیامک خان باکلی دنگ وفنگ بهم ابراز علاقه
کرد!
تو پوست خودم نمیگنجیدم.
جوون زیبا ورشیدی بود.برازنده!همه دخترا آرزو داشتن زنش بشن و این
موقعیت نصیب من شده بود!منم زیبایی و ظرافت خودمو داشتم.
خواستگارم زیاد داشتم .شهری و دکتر مهندس.پولدار و بالاشهری!
ولی دلم گیر همون آدم بود و بس!
بعد انجام رسم و رسومات و حرفای خانوادگی عقدوعروسی برگزار شد.
زندگیم ماهای اول عالی بود...
سیامک خان عالی بود...
تک.بی همتا.ولی فقط همون ماهای اول...
بعددوسه ماه همه چی عوض شد.
اوضاع مملکت بهم میریخت و سیامک خان و گروهی که داشت یواش یواش
خرابکاری میکردن.
شبایی بود که تاصبح به انتظار اومدنش رو میکشیدم ونمیومد تا اینکه فهمیدم
ماهیانه ام عقب افتاده.
با مادرم حرف زدم و فهمیدم باردارم!
از خوشی سرازپا نمیشناختم.
یکم به سرووضعم رسیدم تا سیامک خان بیاد.
نشستم منتظر اومدنش
آخرای شب بود که رسید.خسته بود و بی حوصله.


🦋
🦋🌼
🦋🦋🦋

کانال رومان عاشقانه جذاب

25 Aug, 19:46


🦋🦋🦋
🦋🌼
🦋

#اقلیما(دختری از جنس درد)


یه دست لباس از توکمدم پیدا کردم و پوشیدم وموهامو دم اسبی پشت سرم بستم
و ازاتاق زدم بیرون.
سیاوش مشغول صبحونه خوردن بود با دیدن میز چشمام داشت قلب میشد!
خیلی ضعف داشتم بدوبدو چندقدم آخرم برداشتم و نشستم کنارش ومشغول شدم
+یکم آرومتر!مگه ازدستت میگیرن؟!
بی توجه به حرفش لیوان آب پرتقالم و سرکشیدم و گفتم :
خب گرسنمه!
سری تکون داد و دهنشو با دستمال پاک کرد وازجاش بلند شد.درحالیکه کتشو
تنش میکرد گفت:
به مادرو سیاناچیزی نمیگی اگه ام پرسیدن میپیچونی تاخودم باهاشون حرف
بزنم.مفهومه؟
لقمه مو قورت دادم وگفتم:بله آقا
باعصبانیت نگاهم کردوگفت:واگه یبار دیگه بگی آقا یجوری لباتو میبرم که
مجبور باشن لب بالا و پایینت و بهم بخیه بزنن.مفهومه ؟
اوف باز هاپوش کردم.
گفتم :بله آ...
بله سیاوش خان
نگاه چپکی بهم انداخت و زیر لب پررویی نثارم کرد و کیفشو برداشت واز
عمارت زد بیرون.
پوووووووووف
این آدم چرا همچینه؟تا فک میکنی خوبه بد میشه
تا فکرمیکنی بده خوب میشه
داشتم توهمات صورتی میزدم که بی بی از اشپزخونه اومد بیرون با یاداوری
حرفای سیاوش یهو ازجام پاشدم که صندلی چپه شد وبا صدای بدی افتاد کف
سالن.


🦋
🦋🌼
🦋🦋🦋

کانال رومان عاشقانه جذاب

25 Aug, 19:46


'🦋🦋🦋
🦋🌼
🦋

#اقلیما(دختری از جنس درد)



تعجب نگاش کردم که گفت:
نمیگم اونو نپیچ بخودت؟یانمیفهمی؟
با ترس نگاش کردم.میرغضب خب خجالت میکشم یابو خورشتی.
+پاشو وایسا
ملتمس نگاش کردم :اخه...
موهاشو تو کلاه حوله تکونی دادو گفت:میگم پاشو وایسا
وبهم نزدیک شد.از تخت پایین اومدم.مالفه رو ازدستم کشید .لخت وایساده بودم
جلوش.دستی به تنم کشید و گفت:بچرخ
خدالعنتت کنه بشر .چرا اینقدر اذیتم میکنی آخه؟آروم چرخیدم .دستی به باسنم
کشید و گفت :
حس میکنم کف موهام خوب شسته نشده
منظورشو نفهمیدم


حوله شو پیچید دور کمرش و اومد بیرون .همونطوری روصندلی منتظر دستورش نشسته بودم
که لباس پوشیده ومرتب اومد جلوم وایساد با یه سشوار تودستش!
برگرد موهاتو خشک کنم.
روبه آینه نشستم.کلاه حوله رو ازرو سرم برداشت و سشوارو روشن کرد .با
دقت سشوارو میکشید همه جای سرم و حواسش بود که پوست سرمو
نسوزونه.انگاراین یه کارو بلد بود!
ازتو آینه خیره شدم بهش
مرد جذابی بود.اما اخلاقش!
وقتی یاد روزای اول اومدنم میفتم دلم میخواد بمیرم!
حالا بعداز گذشت ۴ ماه میبینم اونقدرهاهم که تظاهر میکرد بد نیست!
با اینکه هنوز میترسم ازش اما حالا میدونم که ذاتش بد نیست!
بقول بی بی اون فقط میخواد بقیه رو بترسونه وگرنه ازیه بچه بی آزار تره!
زد به شونم وگفت:خوردی منوکه!
خون به صورتم دویید
من ازکی بهش زل زده بودم؟ینی دید؟
خاک برسرم شد
قهقهه ای زدوگفت :برو تواتاقت لباس بپوش وبیا پایین.ساعت ۱۱ شد من
گرسنمه.
سشوارو گذاشت رو میزو ازاتاق بیرون رفت.
با کف دست کوبیدم توپیشونیم.
خاک برسرم که آبرو خودمو بردم.بگو آخه به چی زل زدی بزغاله؟
از جام پاشدم نگاهم به عکس بزرگش روی دیوار افتاد.شکلکی براش دراوردم
وازاتاق زدم بیرون.


🦋
🦋🌼
🦋🦋🦋

کانال رومان عاشقانه جذاب

25 Aug, 19:46


🦋🦋🦋
🦋🌼
🦋

#اقلیما(دختری از جنس درد)

بی بی نگاه عاقل اندرسفیهی بهم کردویه ابروشو داد بالا بعد چشماشو ریز
کردو درحالیکه سعی میکرد جلوی خندشو بگیره گفت:
خانم بزرگ اومدن ببیننت .
با ذوق دویدم سمتش:
کو کجاس خانم بزرگ ؟؟؟؟
با سراشاره ای کرد و گفت:
بالا اتاق مهمان.کارشما تواتاق اقا طول کشید فرستادمشون اونجا.
کاملا معنی حرفشو فهمیدم.
از بی بی انتظار نداشتم تیکه بندازه.انگار گناه کبیره کردم.خب شوهرمه
محرممه.
با دلخوری رومو ازش گرفتم و رفتم بالا.
هرکس دیگه ای میگفت بهم برنمیخورد ولی بی بی....
سعی کردم بهش فکر نکنم ورفتم بالا.
درزدم و رفتم تو .خانم بزرگ نشسته بود رو تخت.
با دیدن من از جاش بلند شد منم با ذوق جلورفتم و پریدم توبغل مادرانه ش!
کلی ماچ و بوسه رو سروصورتم کاشت و گفت بشین.
باهم نشستیم روتخت.بعدیکم حال احوال پرسی گفتم:
راسی خانم بزرگ اونروزی حرفتون نصفه موند.
خانم بزرگ چشماشو ریز کردوگفت:
چی میگفتم مگه؟
توجام وول خوردم و با اشتیاق گفتم:
اینکه از پسرخان خوشتون اومد واونم بهتون بی میل نبوده.
خانم بزرگ لبخندی زد وگفت:



🦋
🦋🌼
🦋🦋🦋

کانال رومان عاشقانه جذاب

25 Aug, 19:41


🦋🦋🦋
🦋🌼
🦋

#اقلیما(دختری از جنس درد)


با اینکه به سیاوش علاقمند نبودم ولی خب دختر که بودم!نیازو غریزه ام
میطلبید همراهیش کنم ازطرفی ام میدونستم که محرم و مثلا شوهرمه!خب چه
ایرادی داشت؟
یکم همراهیش کردم که کالفه سرشو عقب کشید
موهاش ریخته بود رو صورتش.
باصدای لرزونی گفت:
حالم بده اقلیما.نمیتونم صبر کنم که به مامان بگیم وعروسی سربدیم.
حالش زار بود قیافه ش عین بچه ها خنده دار شده بود.ولی نباید میذاشتم..

اگه حرف عروسی
نمیزد فرق داشت ولی حالا که میخواد عروسی بگیره دوست ندارم چهره ام زنونه
بشه.
ملتمس نگاش کردم.

میترسیدم!قلبم داشت میومد تودهنم.عجب غلطی کردما...


لبخند گشادی زد که شاخ دراوردم.نه بابا این غول بی شاخ و دم اونقدر ها هم
بد وغیرقابل تحمل نیست!
ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت وگفت:
صبح بخیر کوچولو.چیه خجالت میکشی؟
سرمو پایین انداختم.
خودشو نزدیک کرد و منو کشید تو بغلش پتورو از روم کنار زد
و بوسه ی گرمی رو موهام گذاشت .
با شیطنت خنده ای کردوگفت:
صبح بی بی با این وضع دیدتمون.تا یکم دیگه سیانا و مامانم پیداشون میشه که
سین جینت کنن
چشمام اندازه توپ شد.یعنی چی؟بی بی چطور دیده؟
با تته پته گفتم:ب...بی بی...بی بی چی دیده؟؟؟؟؟؟؟!
بلندبلند خندید و درحالیکه از جاش پامیشد گفت:
صبح تو بغلم براندازت میکردم شمام خواب بودی وقتی حس کردم صدای
درمیاد چشمامو بستم.
بی بی درو باز کرد یکم وایساد با تعجب نگاه کرد یدونه ام زد توصورتش
رفت.
چشمام داشت پرمیشد از خجالت که گفت:
خب حالا گریه نکن.
ودوباره زد زیرخنده.
دلم میخواست سرشو بکوبم تو دیوار.از خجالت پناه بردم به ملافه ی روی
تخت .داشتم اینور اونور نگاه میکردم یچی پیدا کنم که دیدم سیاوش
عصبی زل زده بهم.





🦋
🦋🌼
🦋🦋🦋

کانال رومان عاشقانه جذاب

25 Aug, 19:41


🦋🦋🦋
🦋🌼
🦋

#اقلیما(دختری از جنس درد)

حس میکردم دیگه ازش نمیترسم.دیگه اون سیاوش بد نیست و این سیاوش
واقعیه! چنگ زدم
توموهاش.
میپرسید دارم باهاش چیکار میکنم!
ولی جوابی نداشتم!
حتی نمیدونستم باخودم دارم چیکار میکنم چه برسه به اون!
صورتشو بردعقب.چشماش پراز التماس بود.پرازخواهش!
.نگاهشو چرخوند توصورتم.
چشماش انگار اشک توش جمع شده باشه برق میزد.
باصدای خشداری گفت:
مطمئنی ازاین کارت پشیمون نمیشی؟
قبلا مطمئن نبودم ولی حالا!
گفتم :اره
یه دستشو باال اورد و موهامو زد پشت گوشم
+اقلیما.توازمن خیلی کوچیکتری.فرصتای بهتری میتـ...

اختیار کارام دست خودم نبود.
به شدت سمتش کشیده میشدم و این عذاب آور بود.
با حرکتم جا خورد ولی یواش یواش بخودش اومد و دستش اومد پشت سرم.
+این کارت یعنی برات مهم نیس که من همسن باباتم؟!
وخندید.ته دلم قنج رفت.خودش میدونه خندیدنی چقد جذابه که همیشه اخم میکنه
خندشو کسی نبینه!
ابروهامو بالا انداختم.
منو خوابوند روتخت وکنارم خوابید.
درحالیکه موهامو نوازش میکرد گفت:
حاضری زن من بشی؟
ازحرفش جا خوردم!!!
برده و کنیزی که به عشق تحقیر کردنش آوردتش کجا و زنش کجا؟
با تعجب نگاش کردم که گفت:
میدونم خیلی اذیتت کردم.جز اینکه بگم ببخشید و جبران میکنم کاری ازم
برنمیاد.اصلا اینکه چیشد من دوباره سریدم تو دام عشقو علاقه رو هم
نمیدونم.فقط میدونم میخوام پیشم باشی.بامن تا آخرش.
کاش این حرفاش میتونست خوشحالم کنه!ولی نمیشد.
قلبم شکسته بود و غرورم له شده بود.
اروم گفتم:عشق و علاقه مال بعد ازدواجه
بدجنس خندید وگفت:یادت رفته توزن منی؟حالا چون هنوز دختری دلیل نمیشه
که فکر کنی ازدواج نکردی!
گونه هام سرخ شد.ازطرفی ام متعجب بودم!
مگه میشد یه آدم اینقدر بتونه عوض بشه؟!
بیشتر سمتم مایل شد
+خجالت کشیدنتم واسم لذت داره.توهرشرایطی دیدنت لذت داره!





🦋
🦋🌼
🦋🦋🦋

کانال رومان عاشقانه جذاب

14 Aug, 08:17


🦋🦋🦋
🦋🌼
🦋

#اقلیما(دختری از جنس درد)



گفت لیاقتشو ندارم!
گفت لیاقتم آدمایی مثل آتریسان!
منتظرشدم تا بهوش بیاد.خون خونمو میخورد .خوابوندمش
روتخت و دستوپاشو بستم که بخودم ثابت کنم اون هیچی نیست و من میتونم
جلوی خودمو بگیرم.
فنجون قهوه ام رو که ریختم روش اشکاش روون شد.دهنش پانسمان بود و
بیحس حرف نمیتونست بزنه!
ولی با چشماش التماس میکرد.این التماسش برام کافی بود!
برای آروم کردن روح مریضم کافی بود.
از شدت سوزش خودشو به تخت میکوبید و من بیشتر لذت میبردم
وجود این دختر معماشده بود توزندگیم.لعنت بهت اقلیما...
اونقدر روش حساس شده بودم که با عذاب کشیدنشم لذت میبردم.
فکر نمیکردم مامان بفهمه که دارم با اقلیما چیکار میکنم و فهمید!
فکر نمیکردم واقعا بره و نخواد منو ببینه ولی رفت!تو نبودم برای دیدن اقلیما
میومد و میرفت ولی حاضر نمیشد منو ببینه!
از طرفی رفتارای پیمان تو مخم بود.کم میومد .زود میرفت.تحویل نمیگرفت
ودلیل کاراشو نمیفهمیدم.
خیلی وقت بود با اقلیما روبه رو نشده بودم.
خسته ودرمونده از پله ها بالا اومدم که باهاش روبه رو شدم.
خوشحال شدم ازاینکه تونست حرف بزنه.وقتی با آرامش حرف زد فهمیدم
شمشیر از رو بسته.این بدترین انتقامی بود که میتونست بگیره.
تمام مدت حرکاتشو زیر نظر میگرفتم.
داشتم وابسته یه دختر بچه میشدم که نصف سن من سن داشت!


🦋
🦋🌼
🦋🦋🦋

کانال رومان عاشقانه جذاب

14 Aug, 08:17


🦋🦋🦋
🦋🌼
🦋

#اقلیما(دختری از جنس درد)


اونشب تو مهمونی اقلیما واقعا میدرخشید.وقتی مردای دورو برم ازش تعریف
میکردن دلم میخواست زبونشونو از حلقومشون بیرون بکشم!تا اینکه ازش
غافل شدم و دیدم با مسعود تو پیست رقصه.
کاردمیزدی خونم درنمیومد.این دختر آدم بشو نیست .
بعد کتکی که تو حموم بهش زدم فکرمیکردم دیگه کار اشتباهی نمیکنه.ولی
کرد!
تمام طول مهمونی برام زهر شدو خودمو کنترل کردم که همونجا تو جمع
خونشو نریزم.
وقتی مهمونی تموم شد به مریم گفتم یه کیف کوچیک لباس جمع کنه برا اقلیما
و به راننده ام گفتم میخوام برم آپارتمانم.
میترسید.خودشم میدونست تا چه حد خرابم.قدری شراب و الکل خورده بودم که
بزور هوشیاریمو حفظ میکردم که زمین نخورم و اختیار کارام دست خودم
باشه.
بردمش توخونه .لباساشو از تنش کندم.
با دیدن تن و بدنش و التماساش هرلحظه حالم بدتر میشد و بیشتر به سمتش
کشیده میشدم.
تا اون حد که نفهمیدم سر یه مسئله بیخود نباید زنک بزنم به اون مسعود لاشی
و دختر باز!ولی زدم!
حرفش شد هیزم رو آتیش دلم
اونقدر زدمش که دیگه نای التماسم نداشت.
چشمم که به خرده های آینه افتاد ازخودم بیخود شدم
نمیدونم چه دل و جراتی بهم دست داد وچه حالی شدم که وقتی به خودم اومدم
اقلیما غرق خون تو دستام بی جون افتاده بود.
توان حرکت نداشتم!زنگ زدم به مهرداد و خودشو مثل همیشه سریع
رسوند.مثل قاتلا نگام میکرد.
بهم گفت اون دختر ازمن سره!


🦋
🦋🌼
🦋🦋🦋

کانال رومان عاشقانه جذاب

14 Aug, 08:17


🦋🦋🦋
🦋🌼
🦋

#اقلیما(دختری از جنس درد)


یه دختر بچه ی دبیرستانی !
داشتم چیکار میکردم باخودم؟!
رفتم تو اتاق کارم و تنها عکس لاشه ی باقی مونده از آتریسارو بیرون
کشیدم.
ساعت ها به عکس خیره شدم.حالا که برمیگردم به گذشته انگار هیچ حسی
بهش نداشتم!
انگار اصلا نمیشناختمش!
هرچی نگاه میکردم بیشتر حس میکردم که اصلا شباهتی به اقلیما نداره!
دختر بچه ی پایین شهری و بی گناهی که من خودمو عقده هامو سرش تخلیه
میکردم کجا.
اون آتریسای عوضی که من فقط وسیله ی خارج رفتن بودم براش کجا!
اقلیما مدام جلو دستو پام بود.
مدام جلو چشمم بود.
خودشو هرلحظه بیشتر بهم نزدیک میکرد و نمیدونست داره بامن چیکار میکنه
.
نمیخواستم بهش دست درازی کنم ولی قدیسه که نبودم!

دست رو نقطه ضعف یه مرد گذاشتن بدترین کار ممکنه .
ولی چیزی نمیتونستم بگم.داشتم جذبش میشدم!واین بدترین اتفاق ممکن بود
برام!
منم یه مرد!
نمیتونستم نادیده بگیرمش!

🦋
🦋🌼
🦋🦋🦋

کانال رومان عاشقانه جذاب

14 Aug, 08:17


🦋🦋🦋
🦋🌼
🦋

#اقلیما(دختری از جنس درد)


این چیزا مال تو فیلماس و منم پسر پیغمبر نبودم .خلاصه ساختم و ساختم و
ساختم تا اینکه اونشب با اون لباسا اومد سرشام و غذام پرید توگلوم.میدونم
ازمن خوشش نمیاد ولی اینکه به هم میل داشتیم قابل انکار نبود!
تواتاقم خواستم برام برقصه.
عشوه هاش و تن ظریفش هرلحظه بیشتر بی تابم میکرد.
نشستم لب تخت.
آخرای آهنگ بود.با عشوه و نگاه خمارش نزدیکم شد.
باختم!خودمو باختم!به یه بچه باختم!
ازجام بلند شدم و دستامو گرفتم دور کمرش.
با چشمای جذابش آروم پلک میزد و نگام میکرد ولی معلوم بود ترسیده.
حالم بد بود.خیلی بد.

تنش داغ بود.
اروم زمزمه کردم:
داری چیکار میکنی بامن اقلیما؟
دستشو از پشت کرد تو موهام که بیشتر دیوونه شدم و با صدای آرومش گفت:
من که کاری نمیکنم...
صورتمو آوردم عقب.زل زدم توصورتش.تو چشاش.به لباش.
به سختی نفس میکشیدم!...
نزدیکش شدم
ازجاش بلند شد وبی طاقت منوکشید توبغلش


🦋
🦋🌼
🦋🦋🦋

کانال رومان عاشقانه جذاب

14 Aug, 08:17


🦋🦋🦋
🦋🌼
🦋

#اقلیما(دختری از جنس درد)


همه محافظا و خدمه رو فرستادم دنبالش.
آب شده بود رفته بود توزمین
اینقدر سیگار کشیده بودم که توخونه چشم چشمو نمیدید تا اینکه پیمان گفت
پیداش کردن.
انگار دنیارو بهم دادن.رفتم سراغش و همه رو مرخص کردم.یکاری بکنم
دیگه هوای فرار نزنه به سرش.بردمش توحموم زیر آب سرد و اونقدر زدمش
که بیهوش شد.کل تنش زخمی و خونی بود.
خدمه و پیمان مدام التماس میکردن که ولش کنم ولی توحال خودم نبودم.


دوس نداشتم کسی کاری مخالف میلم انجام بده
واقلیما دست رونقطه ضعفم گذاشته بود.
اقلیما!چقدر روز صیغه از شنیدن اسمش تعجب کردم.همون اول عاشق این اسم
شدم.ولی فقط اسم؟...
لحظه آخر سیاوشی زیر لب زمزمه کرد که تن و بدنم بیحس شد.
حس کردم خون تو رگهام نمیچرخه .
لحن صدا کردنش برام عجیب بود.کمربندو انداختم یه گوشه وکلافه زدم
بیرون.میدونستم بی بی و مریم میرن کمکش .رفتم تو اتاقم و درو بستم.دیگه
نمیخوام دوروبرم باشه.میگم دخترخوندمه و خلاص .شوهرش میدم میره.
اره همین کارو میکنم.
همین خوبه.
مهرداد مدام در رفت وامد بود و اقلیما رو سپرده بودم بهش.
به اندازه پدرم دوستش داشتم وازش مطمئن بودم.هرچند که اون با دیدن حال و
روز اقلیما ازم دلخور بود.
تا روزی که مادر زنگ زدو گفت فردا میان ایران !
باید جشن میگرفتم.باید مهمونی میدادم.ولی با اقلیما چیکار کنم؟بگم چیه؟کیه؟



🦋
🦋🌼
🦋🦋🦋

کانال رومان عاشقانه جذاب

14 Aug, 08:17


🦋🦋🦋
🦋🌼
🦋

#اقلیما(دختری از جنس درد)

از نگاه مردا و پسرای فامیل میترسیدم.با اینکه خودمو خر میکردم ولی
میدونستم اقلیما شدیدا جذابه و برای هرمردی ایده آل!
به بی بی سپردم آماده ش کنن و خودم براش اینترنتی لباس خریدم.
بالاخره شب مهمونی فرا رسید و اقلیما بازم کاری کرد که نباید میکرد.مامان و
سیانا شدیدا بهش علاقمند شده بودن و برسام مدام تیکه مینداخت که یه بچه ۱۶
ساله تهش غرورمو زیر پاش له خواهد کرد.
دلم میخواست بزنم تو دهنش.
ولی نمیشد.حساب برسام و پیمان از عالم و آدم جدا بود تو سربازی باهم اشنا
شدیم.
پیمان یه پسر شهرستانی بود که حقوق جزئیشو برای مادر پیر و مریضش
میفرستاد!و برسام پسری بود که پدرو مادرشو تو سانحه تصادف ازدست داده
بود و تنهاوبی کس بود.منم مادرمو سیانارو داشتم .مادر یه خان زاده بود و
راحت شرکت و تو نبودم میچرخوند.شدیم سه تارفیق فاب و عزیز.اونقدر که
هممون با تیغ روی مچ دستمون یه مدل خط انداخته بودیم!.
معروف بودیم توپادگان!بعد خدمت سربازی برگشتیم سر درس وکار.
برسام که بخونمون بود بورسیه شد و برای ادامه ی درسش رفت خارج.ی سال
بعد برگشتمونم مادر پیمان از دنیا رفت.
بعد فوت مادرش خواستم پیشم بمونه واسه همیشه.مثل یه برادر بود واسه من و
سیانا.
تا اینکه کار به خارج رفتن سیانا وادامه تحصیلش کشید
مادرو سیانارو سپردم به برسام که سر ی سال برگشتن و برسام سیانارو ازم
خاستگاری کرد.اولش عصبی شدم که چرا سپردمش دست برسام ولی وقتی
دیدم سیانا ام بی میل نیست رضایت دادم و بعد مراسم ازدواجشون برگشتن
همونجا.ی سال و نیم بعد ازدواجشم توله ی دایی به دنیا اومد.
حالام که برگشته بودن ایران و کاش هیچوقت برنمیگشتن!



🦋
🦋🌼
🦋🦋🦋

1,367

subscribers

1

photos

0

videos